سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.
عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.
مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .
مشخصات ظاهری : 5ج.
يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.
مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380
رده بندی دیویی : 297/93
شماره دستیابی : 6-13283
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
ناسخ التواريخ
1
ص: 2
ناسخ التواريخ
زندگانى پيامبر
جلد اول
از آغاز تا هجرت
تأليف
محمد تقى لسان الملك سپهر
به اهتمام
ص: 3
سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.
عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.
مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .
مشخصات ظاهری : 5ج.
يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.
مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380
رده بندی دیویی : 297/93
شماره دستیابی : 6-13283
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 4
فهرست مطالب
پيشگفتار نوزده
ولادت اسماعيل سه هزار و چهار و هجده سال بعد از هبوط آدم بود ...3
ماندن اسماعيل و هاجر در بيابان مكه ...4
پيدا شدن آب زمزم ...5
يافتن بنى جرهم اسماعيل و هاجر را سه هزار و چهارصد و بيست سال بعد از هبوط آدم بود ...5
قربانى اسماعيل سه هزار و چهارصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...6
فديه اسماعيل ...9
بناى خانهء كعبه به دست ابراهيم سه هزار و چهارصد و بيست و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...11
وفات هاجر مادر اسماعيل سه هزار و چهارصد و سى و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...12
وفات اسماعيل سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...14
اولاد اسماعيل ...14
وفات اسماعيل ...15
صفت قدار ...15
سپردن قدار تابوت سكينه را ...16
ولادت حمل ...16
وفات قدار ...17
حمل ...17
ولادت نبت ...17
ولادت هميسع ...18
ص: 5
ولادت اَزد ...18
ولادت اُدد ...18
بت پرستيدن اولاد اسماعيل ...19
بت هاى مشهور ...19
ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...21
اولاد عدنان ...22
معدّ ...23
نزار ...24
مضر 25
قصّهء اولاد نزار و كهانت ايشان ...25
الياس ...28
شرح حال بت پرستى اولاد اسماعيل ...29
مدركه ...31
خزيمه ...31
كنانه ...31
ظهور قريش پنج هزار و دويست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...33
نضر ...33
مالك ...34
فهر ...34
غالب ...35
لؤىّ ...35
خبر دادن عيسى به ظهور خاتم الانبياء ...36
جلوس تبّع الاصغر در مملكت يمن پنج هزار و ششصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...37
ملوك يمن ...37
جامه پوشيدن تبّع مكه را ...44
بازگشت تبّع به يمن ...44
ص: 6
وفات كعب بن لؤىّ پنج هزار و ششصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...47
وفات كعب بن لؤىّ و ذكر اجداد پيغمبر ...47
مرّة بن كعب ...48
كلاب بن مرّه ...49
قصىّ بن كلاب ...50
عبد مناف بن قصىّ ...58
وفات اولاد عبد مناف ...60
هاشم بن عبد مناف ...60
حلف الفضول ...63
تقسيم مناصب مكّه ...63
اولاد هاشم ...65
جلوس ربيعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...67
تبايعهء يمن ...67
ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفتصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...71
جلوس مرثد بن عبد كلال در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل دو سال بعد از هبوط آدم بود ...74
ظهور غفيراى كاهنه پنج هزار و هفتصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...75
جلوس وليعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...77
جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...77
ظهور معمرين عرب پنج هزار و نه صد و بيست و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...79
ذو الاصبع عدوانى ...79
ص: 7
حارث بن كعب ...83
مستوغر ...84
دويد بن زيد بن ليث ...85
زهير بن جناب بن هبل ...86
ربيع بن ضبع الفزارى ...87
ابو الطّمحان القينى ...89
عبيد بن شريد جرهمى ...89
ابو رييد البدر ...89
سود بن حداء ...90
عدى بن حاتم ...90
اماتاة بن قيس ...90
تيم بن ثعلبه ...90
ابو هبل بن عبد اللّه ...90
سويان بن كاهن ...91
اوس بن ربيعة بن كعب ...92
نصر بن دهمان بن سليم ...92
جعشم بن عون بن جذيمه ...93
ثعلبة بن كعب ...93
داود بن كعب بن ذهل ...94
سيف بن وهب بن خزيمه ...94
عبيد بن الارض ...94
سيرة بن عبد اللّه الجعفى ...95
صَبَرة بن سعد بن سهم القرشى ...96
لبيد بن ربيعة الجعفرى ...96
عامر بن طرب عدنى ...96
جعفر بن فيط ...97
يحصر بن عينان بن ظالم ...97
ص: 8
عوف بن كنانة الكلبى ...97
صفى بن رياح بن اكثم ...98
اَكثَم بن صيفى ...99
فروة بن فغالة بن هانه ...101
حارث بن كعب مذحجى ...102
معدى كرب حِميَرى ...102
جلوس صباح بن ابرهه در يمن پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...102
جلوس حسان بن عمرو در مملكت يمن پنج هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم بود ...103
جلوس ذو شناتر در مملكت يمن شش هزار و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...103
جلوس ذو نواس در مملكت يمن شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...105
ظهور عبد المطّلب در مدينه و مكه شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...107
چاه هاى مكّه ...113
اولاد عبد المطّلب ...114
ظهور اصحاب اخدود شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...116
جلوس ذو جدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...125
جلوس ارياط در مملكت يمن شش هزار و نود و شش سال بعد از هبوط آدم بود ...126
جلوس ابرهة الاشرم در مملكت يمن شش هزار و يكصد و بيست سال بعد از هبوط آدم بود ...129
تبابعهء يمن ...129
در آداب و رسوم مردم نسأه ...130
پيام ابرهه به عبد المطّلب ...133
ص: 9
ظهور ابابيل ...137
خواب ديدن نوشيروان و مؤبد موبدان ...143
حضور عبد المسيح نزد نوشيروان ...144
آمدن عبد المسيح نزد سطيح ...145
خبر سطيح در ولادت پيغمبر ...146
بازگشت عبد المسيح ...148
خراب شدن پل ...148
ظهور قسّ بن ساعده شش هزار و يكصد و سى سال بعد از هبوط آدم بود ...151
از ولادت تا بعثت ولادت عبد اللّه شش هزار و يكصد و سى و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...157
ولادت با سعادت محمّد مصطفى شش هزار و يكصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...166
دايگان پيامبر ...176
جلوس يكسوم در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...182
جلوس مسروق در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...186
واقعهء شقّ صدر خاتم النبيّين شش هزار و يكصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم بود ...187
جلوس سيف بن ذى يزن در يمن شش هزار و يكصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...191
صناديد قريش در كوشك غمدان ...197
بشارت دادن سيف ذى يزن عبد المطّلب را به ظهور پيغمبر آخر الزّمان ...198
قتل سيف بن ذى يزن ...200
جلوس و هرز در يمن شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم بود ...201
ص: 10
وفات آمنه عليها السّلام شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود ...202
ظهور حاتم شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...203
وفات عبد المطّلب شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم بود ...206
جلوس مرزبان در يمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم بود ...211
جلوس فنتهرب در حيره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...211
سفر پيغمبر آخر الزمان به شام شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم بود ...212
واقعهء قتل عماره به دست عمرو بن العاصى ...215
بوسه بر خال نبوّت ...217
سفر دوم ...218
جلوس نعمان بن منذر شش هزار و يكصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم بود ...219
داستان ايوب بن مجروف و فرزندانش ...219
چگونگى به سلطنت رسيدن نعمان ...224
توطئهء ابن مرنيا ...228
قتل عدىّ بن زيد ...228
صفت لشكر نعمان ...230
يوم نعم و يوم بؤس نعمان ...231
انتقام خون پدر ...235
قتل نعمان ...239
قصّهء مشاهير عرب و وقايع عجيبهء زمان نعمان ...241
نابغهء ذبيانى ...242
نابغهء جعدى ...244
قصّهء ربيع بن زياد ...246
اعشى ...250
شماخ بن ضرار ...252
ص: 11
حسّان بن ثابت ...253
زهير 254
قصّهء موءوده ...255
سليك بن سلكه ...256
شنفرى ...260
تابّطشرا ...260
واقعهء داحس و غبرا ...262
قتل أبا قرفة ...264
قتل مالك ...265
يوم ذى المرتقب ...267
يوم ذى حسى ...267
يوم الهباءة ...269
يوم الفروق ...271
يوم جبله ...272
رمز كرب ...274
قتل لقيط ...276
يوم شعواء ...280
يوم شواحط ...281
يوم قطن ...282
شاس بن زهير ...283
قتل زهير بن جذيمه ...286
قتل خالد بن جعفر ...289
قصّه عمرو بن اطنابه ...292
جنگ بنى عامر و بنى تميم ...294
يوم رحرحان ...295
قتل پسر نعمان ...297
اسارت و رهائى حارث ...298
ص: 12
پناهندگى حارث در يمامه ...299
امان مكرآميز ...300
قصّهء اوس ...300
قصّهء سعد بن ملك ...301
جلوس باذان در مملكت يمن شش هزار و يكصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم بود ...303
جنگ ذى قار ...304
شكستن عجم از عرب ...308
نامهء پيغمبر به خسرو ...310
ظهور هلقام در ميان عرب شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...312
تزويج محمد (ص) خديجه پچ را شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...318
سفر بازرگانى رسول صلی الله و علیه وآله وسلم ...325
سفر شام 325
رسيدن پيغمبر علیه السلام به شام ...336
مراجعت پيغمبر از شام ...338
خواستارى بنى هاشم خديجه را ...344
خطبه ابو طالب ...350
عدد اولاد پيغمبر ...355
ولادت امير المؤمنين على علیه السلام شش هزار و صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...357
القاب على علیه السلام ...359
در آمدن فاطمه به كعبه ...364
بناى كعبه در زمان قريش شش هزار و صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم بود ...370
بنيان كعبه ...372
ص: 13
جلوس اياس در مملكت حيره شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...377
از بعثت تا هجرت ظهور آثار بعثت پيغمبر آخر زمان صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...381
معنى نبى ...381
معنى اولو العزم ...382
وحى و الهام ...382
معنى ناموس ...383
عصمت ...384
معنى معجزه و خرق عادت ...384
در تعداد انبياء ...385
فضيلت پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم بر ساير انبياء ...385
خبر نبوت پيامبر اسلام ...386
خبر دادن احبار از پيغمبر آخر زمان ...388
در ذكر صفات پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم ...391
بعثت پيغمبر آخر زمان علیه السلام شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...399
خبر ورقه ...402
به دو نماز و ايمان على و خديجه عليهما السّلام ...403
منع شياطين از آسمان ...405
خبر اسلام آوردن زيد بن حارثه ...406
اسلام ابو بكر ...407
اسلام آوردن جمعى ديگر ...407
نامهء پيغمبر به قيصر ...410
اظهار دعوت حضرت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و هفت سال
ص: 14
بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...412
معجزهء پيغمبر ...414
اول خون كه در اسلام ريخت ...417
سخن قريش با ابو طالب ...417
خبر عمّاره ...420
خبر وليد بن مغيره ...422
معجزهء پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم در بارش باران ...426
خبر ابو قيس ...427
آزار قريش پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم را ...428
جسارت قريش بر پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...429
خبر أبو لهب ...430
خبر عتبه 430
اسلام آوردن حمزه ...431
معجزهء پيغمبر ...433
خبر عقبه ...434
آمدن علماى اديان مختلفه نزد پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...436
احتجاج پيغمبر با كفّار يهود ...436
احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با نصارى ...437
احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با دهريه ...439
احتجاج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم با ثنويه ...440
احتجاج پيامبر اسلام با مشركين عرب ...441
احتجاج قريش با پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...443
معجزهء پيغمبر ...453
معجزهء ديگر ...454
خبر نضر بن حارث ...454
نزول آيات قرآن بر ذمّ كفّار ...455
سؤال مشركين از پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...456
ص: 15
انقطاع وحى ...456
سخنان ابو جهل با قريش ...457
خبر عبد اللّه بن مسعود ...458
اصغاى قريش قرآن را ...459
نزول آيات قرآن بر ذمّ قريش ...460
آزار مسلمانان ...461
خبر بلال ...462
خبر عمار ياسر ...463
هجرت اصحاب پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم به اراضى حبشه شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...465
رسول فرستادن قريش به حبشه ...471
قصّهء نجاشى ...475
مسلمانى نجاشى ...476
آمدن جبرئيل و ساير ملائكه نزد پيغمبر ...478
معجزه خواستن قريش از پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم ...480
بعضى از معجزات پيامبر اسلام نزد ابو جهل ...482
قرائت آيات قرآن بر قريش ...484
مراجعت مهاجرين حبشه به مكه ...486
قصّه ابن دغنّه با أبو بكر ...490
اسلام آوردن طفيل بن عمرو و پدر و مادرش ...491
رؤياى طفيل و شهادت او ...493
قصّه پيامبر اسلام با اراشى و ابو جهل ...493
حكايت ركانه ...494
حكايت جماعتى از نصارا كه به قصد ديدن پيامبر اسلام از نجران به مكّه آمدند ...495
عزيمت عمر براى كشتن رسول خداى ...496
اسلام آوردن عمر ...498
ص: 16
حكايت اصحاب صفّه ...501
ولادت حضرت فاطمه علیها السلام شش هزار و دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...503
در آمدن رسول خدا به شعب ابو طالب شش هزار و دويست و ده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...506
كيفيت محاصره بنى هاشم در شعب ...506
گفتگوى تنى چند از قريش دربارهء نجات بنى هاشم ...509
بيرون آمدن بنى هاشم از محاصره ...510
نزول آيات قرآن در مذمّت قريش ...512
جلوس راوية بن ماهيان در حيره شش هزار و دويست و يازده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...515
ظهور شق القمر به دست پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...516
استقبال قريش حبيب بن مالك را ...517
گفتگوى حبيب بن مالك با ابو طالب ...519
بشارت دادن جبرئيل محمّد صلی الله و علیه وآله وسلم را در شق قمر ...523
كيفيّت شق قمر و اسلام آوردن جمعى از مشركين ...524
وفات ابو طالب شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...527
آمدن قريش نزد ابو طالب ...528
در كيفيت وفات ابو طالب ...529
اسلام ابو طالب ...530
وفات خديجه كبرى شش هزار و دويست و سيزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...533
حمايت ابو لهب از پيامبر خداى ...534
سفر پيغمبر به طايف شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...535
اسلام آوردن جمعى كثير از جنّيان ...538
ص: 17
مراجعت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم از طائف ...540
تزويج رسول خداى ، عايشه و سوده را شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...541
ابتداى اسلام انصار شش هزار و دويست و چهارده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...542
جلوس عمرو بن جبله در مملكت شام شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...547
ظهور بيعت مردم مدينه كه آن را بيعة الاولى خوانند در عقبه شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...548
بيعة الاولى ...548
فرستادن رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم مصعب را به مدينه ...550
اسلام آوردن اسيد بن حضير ...551
اسلام آوردن سعد بن معاذ و جمعى كثير به دست مصعب ...552
معراج پيغمبر صلی الله و علیه وآله وسلم شش هزار و دويست و پانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...554
اخبار معراج دربارهء حضرت على علیه السلام ...574
انكار قريش در معراج پيامبر ...578
چگونگى معراج ...580
بيعت مردم مدينه در عقبه بار دوم شش هزار و دويست و شانزده سال بعد از هبوط آدم علیه السلام بود ...585
خطبه آخر كتاب ...590
ص: 18
از منابع مهم تاريخ اسلام ، تأليف شده در عصر قاجار ، بى شك بايد از ناسخ التواريخ ياد كرد . مؤلف كتاب ميرزا محمد تقى خان سپهر ملقب به لسان الملك (1) از آواره نگاران و مستوفيان عصر قاجار ، به دستور محمد شاه قاجار و با حمايت حاج ميرزا آقاسى به تأليف كتاب اقدام نمود . در مورد سپهر و احوال و آثار و خاطرات او و تاريخ نگارى در ايران و خصوصا در عهد قاجار آنچه را بايد گفت در مقدمۀ مفصل خود بر ناسخ التواريخ (تاريخ قاجاريه) آورده ام و در اينجا نيز فقط به ناسخ التواريخ و شيوۀ تبويب زندگانى پيامبر پرداخته ام .
در آغاز قصد سپهر بر آن بود يك دوره تاريخ عمومى بنگارد و از اين رو كتاب اول « ناسخ التواريخ » از هبوط آدم تا هجرت پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم را در دو مجلد بنگاشت ، مجلد اول : از هبوط آدم تا زمان عيسى مسيح علیه السلام و مجلد دوم : از ظهور مسيح الى آغاز هجرت رسول اللّه از مكه به مدينه .
زمانى كه تأليف كتاب اول به اتمام رسيد ، مصادف بود با مرگ محمد شاه قاجار و بست نشينى حاج ميرزا آقاسى در حرم مطهر حضرت عبد العظيم .
با شروع سلطنت ناصر الدين شاه و سر و سامان يافتن اوضاع داخلى به قول سپهر :
چون . . . امور جمهور را ، از نظام لشكر و نظم كشور و شمار دبيران و آواره نگاران و بازپرسى كردار عمال و باجگزاران و رفاه حال رعيّت و . . .
غوررسى ؛ و در ترويج شريعت غرّا و نشر فضايل ائمۀ هدى ، اين بندۀ
ص: 19
ثناگستر را فرمان كرد كه كتاب دوم ناسخ التواريخ را بدان روش كه مجلدات اول نگاشته آمد پرداخته سازم (1) .
زمان تأليف كتاب دوم ناسخ التواريخ مصادف با سفر ناصر الدين شاه به عراق و آذربايجان بود ، بنابراين سپهر از « ملازمت مهجور ، و به اقامت دار خلافت مأمور (2) » شد ، و در ايام سفر كه قريب به هفت ماه بود ، سپهر توانست وقايع ده سالهء هجرت و خلاصهء تاريخ جهان را « در شصت هزار (60000) بيت مكتوب رقم (3) » كند . سپس به تأليف ادامهء كتاب بپردازد كه شامل وقايع سال يازدهم هجرت و اوصاف صفات و متعلّقات رسول اللّه بود و آن را به پايان برد . و سپهر بر آن بوده كه كتاب دوم را در ده مجلد « از بدايت هجرت رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم الى زماننا هذا » يعنى ايام حيات سپهر تأليف كند ، چنان كه خود در پايان جلد دوم از كتاب اول بدين نكته اشاره دارد و گويد :
ان شاء اللّه تعالى بعد از جلد ثانى از كتاب اول ، شروع مىشود به كتاب ثانى ناسخ التواريخ كه به انضمام مجلد تاريخ سلاطين معدلت آئين قاجاريه أيداللّه ملكهم الى يوم يوم القيامه مشتمل بر ده (10) مجلد از بدايت هجرت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله الى زماننا هذا .
سپهر در تأليف كتاب اول مبناى تاريخ را بر هبوط آدم گزارده و تا سال اول هجرت وقايع را ذيل گذشت ايام بر هبوط نگاشته ، چنان كه ولادت رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم را برابر شش هزار و صد شصت و سه (6163) سال بعد از هبوط آدم علیه السلام و ولادت امير المؤمنين على علیه السلام را برابر شش هزار و صد و نود و سه (6193) سال بعد از هبوط ؛ و بعثت پيامبر آخر الزّمان را در شش هزار و دويست سه (6203) سال بعد از هبوت ؛ و هجرت پيامبر را در شش هزار و دويست و شانزده (6216) سال كه از هبوط آدم سپرى گشته ، نگاشته است . بنابراين در كتاب اول (مجلد اول و دوم) ناسخ التواريخ « سال هبوط آدم صفى مبدأ تاريخ حوادث ايام بود ، و تا سال هجرت هادى سبل و خاتم رسل از مكّه به مدينه متبركه بدين قانون مرقوم (4) » داشته است .
ص: 20
و زمان نگارش كتاب دوم كه از هجرت رسول اللّه شروع مى شود ، مبناى تاريخ را عوض كرده و هجرت رسول اللّه را مبناى تاريخ وقايع ايام در تأليف قرار داده است و حوادث ايام و روزگار را بر مبناى تاريخ هجرى نگاشته است .
لسان الملك سپهر كتاب دوم ناسخ التواريخ را كه شامل وقايع بعد از هجرت است در چند مجلد تأليف كرده و همزمان تاريخ سلسله قاجاريه را نيز در سه مجلد به جاى گذاشته است ؛ و بعد از وفات او (1297 ه . ق) فرزندانش عباسقلى خان سپهر (ملقب به مشير افخم ؛ لسان الملك ثانى) و ميرزا هدايت اللّه سپهر توانسته اند كار پدر را ادامه دهند .
لسان الملك سپهر بر آن بوده ، يك دوره تاريخ عمومى جهان را بنگارد و پيوسته جاى جاى كتاب بدان اشاره مىكند و در كتاب اول و تا حدودى در كتاب دوم بدان عمل كرده و از آن ميان توانسته بخش هاى ذيل را تأليف كند :
كتاب اول ناسخ التواريخ : از هبوط آدم تا هجرت حضرت ختمى مرتبت صلی الله و علیه وآله وسلم ، مشتمل بر دو مجلد :
مجلد اول : از هبوط آدم تا ميلاد مسيح علیه السلام
مجلد دوم : از ميلاد مسيح تا هجرت پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم
كتاب دوم : از هجرت رسول اللّه به بعد كه شش مجلد آن را سپهر تأليف كرده به قرار :
مجلد اول : تاريخ و سيرهء حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم از سال اول هجرت تا سال يازدهم هجرت كه سال درگذشت رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم است و با ذكر اوصاف و متعلقات آن حضرت كتاب را به پايان مى رساند .
مجلد دوم : تاريخ خلفا : مشتمل بر شرح خلافت سه تن از خلفاى راشدين (ابو بكر صديق ، عمر بن خطاب و عثمان بن عفّان) و شرح حال صحابه و ايام مشهور عرب و امثله عرب
مجلد سوم : شرح حال على بن ابى طالب علیه السلام ، نخستين پيشوا و امام شيعيان جهان مجلد چهارم : شرح حال حضرت فاطمه علیها السلام دخت گرامى رسول اللّه
ص: 21
مجلد پنجم : شرح حال امام حسن علیه السلام دومين امام شيعيان جهان
مجلد ششم : شرح حال امام حسين علیه السلام سومين امام شيعيان جهان
در ادامه تأليف ناسخ التواريخ ، لسان الملك سپهر بر آن بوده كه در شرح حال هر يك از ائمهء اطهار كتاب مستقلى تأليف كند و در ذيل شرح حال امامان وقايع تاريخ جهان را نيز بنگارد . با درگذشت سپهر (1297 ه . ق) ، فرزندانش دنبالهء رو راه او شدند ، چنان كه عباسقلى خان سپهر ملقب به مشير افخم (لسان الملك ثانى بعد) ، شرح حال امام چهارم شيعيان ، حضرت امام زين العابدين سجاد علیه السلام را نوشت و در ضمن نگارش شرح حال امام چهارم ، اقدام به ترجمه كتاب « وفيات الاعيان » ابن خلكان نمود چنان كه بعد از آن سخن خواهيم گفت .
ناگفته نماند كه ميرزا محمد تقى خان سپهر در اين ميان اقدام به تأليف كتاب سوم از ناسخ التواريخ نمود ، بدين معنى كه تاريخ قاجاريه را در سه مجلد به دستور ناصر الدين شاه به شرح ذيل تأليف كرد :
جلد اول : تاريخ قاجاريه (در اصل و نسب سلسله قاجار ، چگونگى تشكيل سلسله قاجار و در نهايت تا پايان سلطنت فتحعلى شاه قاجار (1250 ه . ق) .
جلد دوم : تاريخ قاجاريه ، در سلطنت چهارده ساله محمد شاه قاجار (از 1250 - 1264 ه) .
جلد سوم : تاريخ قاجاريه در دوازده سال اول سلطنت ناصر الدين شاه قاجار (از 1264 - 1276 ه . ق) (1)
ناصر الدين شاه قاجار علاقه وافرى به كتاب هاى تاريخ (2) و ترجمه آنها از زبان هاى .
ص: 22
خارجى (1) و به ويژه به تأليف كتاب ناسخ التواريخ داشت و پس از مرگ لسان الملك سپهر ، به دستور او ، فرزندانش ادامه تأليف پدر را پى گرفتند و شاه همه نوع مساعدت و حمايت مادى و معنوى از سپهر و فرزندان او به عمل مى آورد و همواره پى گير مراحل مختلف تأليف بوده و اين مسأله از دستخط كوتاه ولى گوياى ناصر الدين شاه ، شامل دو يادداشت در يك برگ كه حكايت از برنامه روزانه او دارد به خوبى مشهود است :
1 . امروز سه شنبه است ، سوارهء قزوين آمده ، عصرى در ميدان مشق ببينم ، خبر شوند .
2 . پسر سپهر كه اين كتاب را نوشته است ، احضار شود ، اگر ناتمام است ، تمام ترجمه كند ، ابن خلكان را .
ص: 23
چنان كه گذشت ، عباسقلى خان سپهر ، در ادامهء تأليف ناسخ التواريخ بعد از وفات پدر ، نخست شرح حال زينب كبرى (س) با عنوان « طراز المذهب » را نگاشت كه در سال 1315 ه . ق به چاپ سنگى رسيد و آنگاه به تأليف كتاب شرح حال امام چهارم پرداخت و در ضمن تأليف جهت تكميل اثر به ترجمهء « وفيات الاعيان » ابن خلكان اقدام نمود و به همين دليل است كه شاه دستور احضار او را مىدهد تا ببيند كه ترجمه تمام شده است يا نه (1) ؟
حيات ناصر الدين شاه نيز كفاف اتمام تأليف ناسخ التواريخ را نكرد و شاه با همه علاقه اى كه نسبت به انجام كار داشت خود شاهد اتمام آن نبود ؛ اما ادامه تأليف به دورهء سلطنت مظفر الدين شاه كشيد و باز بر اساس سندى كه در دست نگارنده است اين مسأله به خوبى مشهود است ، چه مظفر الدين شاه جانشين ناصر الدين شاه طى يادداشتى به لسان الدوله ، كتابدار كتابخانه كاخ گلستان دستور مى دهد :
هو
لسان الدوله ، موازى دو جلد كتاب تاريخ مجموعۀ متعلق به رشيدى را در وجه سپهر به رسم امانت كار كارسازى داشته ، قبض دريافت داريد كه بعد از رجوع و استنساخ به كتابخانه مسترد نمايد .
فى شهر جمادى الاول 1315 امضاء مظفر الدين شاه
ص: 24
و باز در سند ديگرى « رسيد صورت كتابهائى » كه سپهر از كتابخانه كاخ گلستان جمعى لسان الدوله به جهت نوشتن تاريخ به رسم امانت دريافت كرده ، حكايت از آن دارد كه مظفر الدين شاه نيز چون پدر و پدربزرگ شايق تأليف ناسخ التواريخ بوده است و به شرط بقاى عمر دربارهء بقيهء مجلدات ناسخ التواريخ در جاى خود سخن خواهيم گفت . (اينك آن سند)
صورت كتبى كه از كتابخانه مباركه جمعى جناب جلالت مآب لسان الدّوله در تاريخ شهر جمادى الثانية تخاقويئيل 1315 حسب الامر بندگان اعلا حضرت اقدس همايون شاهنشاهى ارواح العالمين له الفداء به جهت نوشتن تاريخ به رسم امانت تحويل جناب جلالت مآب سپهر شد كه بعد از اتمام ، كتب مزبور را رد نموده به كتابخانه مباركه گذاشته شود :
تاريخ گزيده ، خطى ، جلد تيماج قرمز ساده ، مجدول ، سرلوحه دار ، قطع وزيرى ، جلد
تاريخ تيمورى ، خط نستعليق ، مجدول ، كمند و سرلوحه دار ، قطع وزيرى ، جلد تيماج آبى ، ترنج كوبيده ، جلد
تاريخ جهان گشاى جوينى ، قطع نيم ورقى ، جلد تيماج مشكى ساده ، ابتياعى از ورثهء مؤيد الدّوله ، خط نسخ ، رقم محمد تقى ، جلد
تاريخ جزرى ، خط نسخ ، مجدول ، جلد تيماج زرد دور قرمز ، قطع وزيرى بزرگ ، رقم عبد القادر ، جلد
تاريخ سمرقندى ، ضخيم (يا حجيم) ، جلد تيماج قرمز ، ترنج طلاكوب ، سرلوحه دار ، مجدول ، آخر افتاده ، خط نستعليق خوب ، قطع وزيرى بزرگ ، جلد .
جلد اول تاريخ سلطانى ، در احوال ائمهء ، قطع نيم ورقى كوچك ، خط نستعليق بد ، جلد تيماج مشكى دولائى ، جلد .
زينت التواريخ ، قطع بزرگ ، جلد دويم ، سرلوحه دار ، مجدول كمنددار ، خط نستعليق خوب ، جلد مقواى گل بوته ، زمينه قرمز ، جلد .
تاريخ سجزى ، خطى 3 جلد ، جلد مقوائى ، گل بوته در جلد ، قطع نيم ورقى 2 جلد ، قطع وزيرى جلد ، جلد تيماج قرمز دولائى ، كاغذ آبى قطع نيم ورقى
ص: 25
تاريخ هشت بهشت ، در احوال آل عثمان و سلاجقه ، سرلوحه دار ، مذهب ، مجدول ، خط نستعليق ، قطع نيم ورقى ، رقم ادريس بن حسام الدّين ، جلد تيماج قرمز ، ترنج دار ، جلد
تاريخ سلطان محمد خدابنده ، سرلوحه دار ، مختصر ، قطع بزرگ رحلى ، خط نستعليق ، مجدول ، جلد مقوائى ، تيماج مشكى لولادار ، ترنج دار ، جلد .
تاريخ طبرستان ، قطع نيم ورقى ، سرلوحه دار ، مجدول ، كمنددار ، مذهب ، جلد مقوائى ، متن ماشى ، گل بوته منقش كه اندرون جلد عكس شاه شهيد نور اللّه مضجعه دارد ، خط نستعليق ، جلد .
تاريخ الفى ، جلد ثانى ، قطع رحلى ، جلد مقوائى ، متن زرافشان ، گل بوته ، خط نسخ ، سرلوحه دار ، مجدول ، جلد .
تاريخ الفى ، بعد از رحلت حضرت رسول صلی الله و علیه وآله وسلم ، خط نسخ ، سرلوحه دار ، كاغذ ترمه ، مجدول ، كمنددار ، قطع رحلى ، جلد مقوائى ، تيماج قرمز ، جلد ،
جامع التواريخ طبرى ، ابتياعى از ورثهء مؤيّد الدّوله ، كاغذ خانبالغ ، رقم محمود بن محمد ، خط نستعليق بد ، جلد تيماج ، آبى ساده ، قطع نيم ورقى ، جلد .
تصوير « صورت كتابهائى » كه سپهر ثانى از كتابخانه گلستان به امانت گرفته بود .
ص: 26
تصوير « صورت كتابهائى » كه سپهر ثانى از كتابخانه گلستان به امانت گرفته بود .
ص: 27
ميرزا محمد تقى خان لسان الملك سپهر از جمله مورخان شيعى است و در نگارش تاريخ پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم آرا و افكار علماى سنّى و شيعى را مد نظر گرفته و در تأليف ، آنجا كه آرا و عقايد علما يكى بوده ، همان را نقل كرده و در صورت اختلاف آراء ، نخست آراى علماى اهل سنّت و پس از آن آراى علماى شيعى ، سپس به بيان اختلاف آرا و عقايد پرداخته است .
سپهر بر خلاف مورخان ديگر كه شرح حال و حوادث ايام ائمهء اطهار را ذيل حوادث ايام خلفاى اموى و عباسى نگاشته اند ، او حوادث ايام خلفاى اموى و عباسى را ذيل شرح حال ائمهء اطهار آورده است و در نگارش ناسخ التواريخ اكثر قريب به اتفاق كتاب هاى اهل سنّت و شيعه را بررسى كرده و در ضبط اسامى اشخاص و امكنه دقت كافى مبذول داشته و در اهميت اثرش ، نخست به نكته سنجى كتاب پيشينيان پرداخته و گويد :
اسامى اصحاب رسول خداى صلی الله و علیه وآله وسلم و جز اصحاب را در هيچ كتاب تشكيل (اعراب گذارى) نفرموده اند و نام هاى بلدان و منازل را در هيچ باب قرين اعراب نداشته و در كتب فارسيه اگر شعرى و رجزى از عرب رقم كرده اند ، در صحت و سقم آن به دقت نظر نرفته اند ، بلكه در هنگام تحرير خود بصير نبوده اند و آيات قرآن مجيد را كه در غزوات و جز غزوات فرود شده ، كمتر در محل خود ، ايراد نموده اند و حديث هر حكايت را با اين كه ابتر نگاشته اند ، رعايت صدر و عجز مبتدا و منتها نكرده اند ؛ بلكه رنج تلفيق كلمات را بر خود روا نداشته اند و نگاشته سابقين را خواه درست و خواه نادرست ، مانند كاتبى استكتاب كرده اند (1) .
اين بدان معنى است كه تمامى آن معايب كه بر كار پيشينيان وارد دانسته ، خود از آن پرهيز كرده و به رفع آن معايب پرداخته و انصافا هم بايد اذعان داشت كه بدان عمل كرده و حتى در چاپ نخست از اثر كه سنگى بوده و در ايام حيات او صورت
ص: 28
گرفته ، بدان چه گفته عمل نموده ، و آنگاه دربارۀ خود گويد :
و من بنده حمل اين مصائب را بر خويشتن نهادم و اين مجلد مبارك را در اين زمان اندك به پاى بردم و پيداست كه اين مقدار تحرير را با نگارش كثير نقد كرده ام و سه چندان اين مجلد را بر كاغذ پاره ها نگاشته و بى خطر گذاشته ام (1) .
و دربارۀ زمان و ايام تأليف گويد :
روزها و شب ها از مصاحبت اصحاب و مخالطت احباب كناره نجسته ام ، چندان كه اگر بخواهند نشان نتوانند گفت كه من بنده چه زمان اين خدمت به پاى بردم ؟ و كدام وقت يك تنه اين همه پژوهندگى و دقيقه جوئى كردم ؟ چه نيم شبان كه ابواب مخالطت بسته و مردمان از پاى نشسته تقويم اين خدمت را تقديم نمودم .
هم اكنون همگنان حاضرند و بدين كلمات شاهد و ناظر كه هيچ سخن به كذب نگفتم و اين مفاخرت بر خود به دروغ نبسته ام ، همانا به فضل خداوند يزدان . . . اين دولت ابدى و سعادت سرمدى يافتم (2) .
ناسخ التواريخ اثرى است سترگ و بس بزرگ ، و پيداست كه سپهر و فرزندانش در تأليف آن رنج ها و مرارت ها كشيده اند و شب بيدارىها داشته اند ، پس نبايد بدين اثر به ديدهء خرد نگريست ، بايد آن را ستود ، و اگر با شيوهء نگارش امروزى متفاوت است نبايد بر سپهر خرده گرفت ، چنان كه آقاى دكتر سيد جعفر شهيدى در دفاع از سپهر و اثرش گويد :
دربارۀ ارزش علمى و تاريخى مطالب ناسخ التواريخ و اهميت كار مؤلف ، نبايد عجولانه قضاوت كرد و مطالب كتاب را دقيق ناخوانده بر له يا عليه آن حكم داد . از آن گذشته بايد ديد روش تاريخ نويسى در شرق از آغاز تا زمان مؤلف چگونه بوده است و نيز بايد دانست كه در عصر مؤلف و سالها پس از وى ، يعنى تا زمانى كه رابطه علمى بين شرق و غرب گسترش يافت و نويسندگان و دانشمندان ايران با روش تحقيق مغرب زمين آشنا گشتند ، عامه مردم بلكه خواص و تحصيل كرده ها .
ص: 29
تاريخ را چگونه تلقّى مى كردند . اگر اين مطالب را بررسى كنيم و اين علل و عوامل را بسنجيم ، خواهيم دانست كه سپهر به چه كار بزرگى دست زده است .
مورخان در ضبط وقايع ملاك هايى را كه در علم حديث و نقد روايت معتبر است رعايت مىكردند و سپهر در كتاب خود از چنين اصلى پيروى كرده است ، خود او در ديباچۀ جلد اول اعتراف مى كند كه انجام چنين مأموريت از عهدهء يك تن خارج است ، ليكن شاه به دو گفته :
سفيران همهء كشورها در دربار هستند ، هر گونه مطلبى كه بخواهى و هر چند تن مترجم به كارت آيد در اختيار تو گذاشته خواهد شد (1) .
همو دربارهء شيوه نگاشتن و اهميت اثر سپهر در ادامه مطالب گويد :
بر فرض كه بگوييم سپهر در كار خود هيچ گونه درايت و اظهار نظر را معمول نداشته و تنها به استنساخ مطالب ديگران اكتفا كرده است ، بازهم اثر او اعجاب آور خواهد بود ، در حالى كه چنين نيست .
. . . مطالبى كه سپهر در اين كتاب آورده در يك جا فراهم نبوده است ، او براى نوشتن اين كتاب به ده ها مجلد از تاريخ ، ادب ، تذكره ، لغت نامه ها و غيره مراجعه كرده است و مطالب آنها را استخراج نموده و پس از تهذيب و جرح تعديل به فارسى در آورده است .
راستى توفيقى عظيم بايد كه نويسنده اى ضمن عهده دار شغل هاى گوناگون در چنان مدتى كوتاه چنين اثرى را فراهم آورد (2) .
نثر سپهر در نگارش ناسخ التواريخ ، نثر مرسل ساده ، در بعضى موارد نقل عين نوشته هاى پيشينيان و يا متأثر از آن است ، هر چند سبك نگارش وى براى دانش آموختگان امروز خالى از تكلّف نيست ، اما بايد اذعان داشت كه نثر او نسبت به همگنان عصر خود ساده تر و بىتكلّف تر است ، با وجود اين اثر او مملو است از كلمات و تعبيرات و اصطلاحات عربى و تا اندازه اى مسجع و منشيانه و به قول حضرت استادى جناب دكتر عبد الحسين نوائى « فضل فروشانه » و در مقايسه با .
ص: 30
شيوۀ امروزى « اغلب فراموش مىكند كه دستمايه او تاريخ است نه ترسل ، با اين همه دقيق و جامع است و پرمطلب و جاى جاى ساده و شيرين (1) » خواندنى است .
با اين كه نثر سپهر انشاء متكلّف منشيانه است ، بايد او را از پيروان مكتب تاريخ نگارئى دانست كه آثارشان را به تقليد از اسلوب جامع التواريخ رشيدى تحرير كرده اند (2) .
سالى چند در واحدى از واحدهاى دانشگاه آزاد اسلامى « تاريخ اسلام » تدريس مىكردم و به ايام تدريس با سيل سؤالات دانشجويان جوان به ويژه دانشجويان رشته هاى علوم و فنى مواجه و در حد بضاعت جوابگو ، گاه چنان بود كه براى جواب سؤالى هفته اى به كنكاش و جستجو در لابه لاى متون تاريخى مىپرداختم تا به طور مطلوب و مستدل پاسخگو باشم تا هيچ ابهامى باقى نماند . سؤالى از ميان تمامى سؤال ها هر ترم مكرر بود آن هم دربارۀ منابع تاريخ اسلام كه اكثر نويسندگان و مورخان از اهل سنّت بودند و دانشجويان در جستجوى منابعى به قلم مورخان شيعه كه يا كم است و معاصر و يا قابل دسترس نيست .
بر آن شدم كه يكى از مهمترين منابع شيعى تاريخ اسلام را تصحيح كرده و پس از تصحيح در اختيار عزيزانى قرار گيرد كه اين قبيل منابع را دور از دسترس مىدانستند ، از اين رو به چاپ ناسخ التواريخ كه جوابگوى دانشجويان بود علاقه مند شدم ، به ويژه كه در آن ايام مشغول تصحيح بخش تاريخ قاجاريه آن بودم ، ناگزير
ص: 31
متن كاملى از نسخ خطى و چاپ هاى سنگى و سربى آن تهيه كردم ، خود قريب به سالى وقت گرفت . پس از بررسى مجلدات كتاب اول ، دريافتم كه بخشى از زندگانى پيامبر اسلام در مجلد دوم از كتاب اول به چاپ رسيده و بخش اعظم زندگانى آن حضرت (سالهاى هجرت و صفات و متعلقات پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم در جلد اول از كتاب دوم .
براى اينكه متن كاملى از شرح حال پيامبر آخر الزّمان در يك جا و به صورت مستقل چاپ شود ، ناگزير بر آن بودم كه بخش هايى از مباحث مندرج در كتاب اول را گزينه كرده اقدام به تصحيح آن نمايم .
براى گزينه كردن دو راه بود . نخست آن كه از تولد پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم به بعد را انتخاب يعنى بخش پايانى جلد دوم از كتاب اول را گزينه كرده به همراه جلد اول از كتاب دوم تصحيح شود . راه دوم آن كه از اصل و نسب پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم شروع شود ، چه مباحثى در كتاب بود كه در ضمن مطالعهء بخش بعثت و هجرت مؤلف از آن مباحث با عبارات « و اين در جلد دوم از كتاب اول مرقوم شد » و يا « در جلد اول ناسخ التواريخ از كتاب اول مسطور شد ، » . . . ياد و ارجاع به آن دو مجلد مىنمود .
پس مىبايستى آن مباحث كه مربوط به اصل و نسب پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم و مباحث مربوط به تاريخ شبه جزيرۀ عربستان ، معمرين ، شعرا و رجال عرب كه درك اسلام نموده و به نحوى در مباحث گذشته ذكر آنان شده بود و همين طور تاريخ يمن گزينه مى شد .
در چاپ حاضر گزينه ها با قيد در پانوشت با عبارت « برابر صفحه فلان جلد اول از كتاب اول چاپ سنگى » و يا « برابر صفحه فلان جلد دوم از كتاب اول چاپ سنگى » به نقل آنها اشاره شده است ، بنابراين تنظيم جلد اول در چاپ حاضر گزينه اى است از مطالب مندرج در كتاب اول (جلد اول و دوم) و از تولد پيامبر اسلام صلی الله و علیه وآله وسلم به بعد مطالب به طور كامل از پايان جلد دوم كتاب اول مطابقت دارد .
بدين طريق متن كاملى از تاريخ پيامبر اسلام با تكيه بر اصل و نسب رسول اللّه صلی الله و علیه وآله وسلم از حضرت اسماعيل بن ابراهيم ، وقايع ايام تولد ، وقايع پيش بينى بعثت در ميان اديان ديگر (به ويژه يهوديت و مسيحيت) و پيشگوئى كاهنان ، وقايع ايام بعثت ، رخدادهاى سرزمين عربستان ، حمله حبشيان به يمن ، تاريخ يمن و از جلوس نعمان بن منذر به بعد وقايع مربوط به حيره به تمامى در مجلد اول چاپ
ص: 32
حاضر از كتاب اول گزينه شده است .
در چاپ حاضر همانطور كه مؤلف محترم آن اصرار بر تشكيل (اعراب گذارى) اسامى شخصيت ها و امكنه و اشعار ، ضرب المثل ها و جملات عربى داشتند ، حقير نيز براى پرهيز از هر گونه خطا برابر چاپ اول سنگى كه در حيات مؤلف و زير نظر وى صورت اتمام پذيرفته بود ، اقدام به اعراب گذارى كرده ، آيات قرآن مجيد را با كلام اللّه مجيد مطابقت و در برخى از مواضع كه مؤلف اقدام به ترجمه آيات نكرده و يا به صورت تفسيرى و مفهومى بر ترجمه اقدام نموده ، براى يك دستى و پرهيز از هر گونه خطا به نقل ترجمه از ترجمه آقاى كاظم پورجوادى نمودم .
(قرآن مجيد ، ترجمه كاظم پورجوادى ، ويراستار بهاء الدين خرمشاهى . - تهران :
دايرة المعارف اسلامى ، 1372) .
در چاپ حاضر لغاتى كه مؤلف در حاشيه چاپ اول سنگى يادداشت كرده بود به پانوشت ها نقل و در برخى مواضع با قيد حرف (س) يعنى از سپهر ياد كردم و نيز با استفاده از فرهنگ نفيسى ، فرهنگ معين ، و منجد الطّلاب در پانوشت به معنى برخى ديگر از واژه ها پرداختم .
و ديگر براى پرهيز از خطا ، وقايع تاريخى را با منابعى چون :
آثار احمدى (تاريخ زندگانى پيامبر اسلام و ائمهء اطهار علیها السلام / تأليف احمد بن تاج الدين استرآبادى ؛ به كوشش مير هاشم محدث . - تهران : مركز فرهنگى نشر قبله ؛ با همكارى دفتر نشر ميراث مكتوب ، 1374 .
تاريخ روضة الصّفا فى سيرة الانبياء و الملوك و الخلفا / تأليف محمد بن خاوند شاه بن محمود مير خواند ؛ به تصحيح و تحشيه جمشيد كيان فر . - تهران : اساطير ، 1380 . (جلد دوم ؛ در چاپ حاضر مجلدات 3 و 4) .
تاريخ طبرى يا تاريخ الرّسل و الملوك / تأليف محمد بن جرير طبرى ؛ ترجمه أبو القاسم پاينده . - تهران : اساطير ، 1362 .
تاريخ كامل / نوشته عز الدّين بن اثير ؛ برگردان دكتر سيد حسين روحانى . - تهران :اساطير ، 1374 .
تاريخنامهء طبرى / گردانيده منسوب به بلعمى ؛ به تصحيح و تحشيه محمد روشن . -تهران : نشر نو ، 1368 .
ص: 33
تاريخ يعقوبى / تأليف احمد بن ابى يعقوب ؛ ترجمه دكتر محمد ابراهيم آيتى . -تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 .
التنبيه و الاشراف / تأليف أبو الحسن على بن حسين مسعودى ؛ ترجمه أبو القاسم پاينده . - تهران : انتشارات علمى و فرهنگى ، 1365 .
ديوان حسّان ثابت / شرحه و كتب هوامشه و قدّم له الاستاد عبد اللّه . مهنّا . - بيروت :دار الكتب العلميه ، 1406 ه / 1986 م .
سيرت رسول اللّه (مشهور به سيرة النّبى) / ترجمه و انشاى رفيع الدين اسحاق بن محمد همدانى قاضى ابرقوه ؛ با مقدمه و تصحيح اصغر مهدوى . -تهران : خوارزمى ، 1377 .
شرح ديوان منسوب به امير المؤمنين على بن ابى طالب علیه السلام / تأليف قاضى كمال الدّين مير حسين بن معين الدين ميبدى يزدى ؛ مقدمه و تصحيح حسن رحمانى و سيد ابراهيم اشك شيرين . - تهران : مركز نشر ميراث مكتوب ، 1379 .
شرف النّبى / تصنيف ابو سعيد خرگوشى ؛ ترجمه نجم الدين محمود راوندى ؛ تصحيح و تحشيه محمد روشن . - تهران : بابك ، 1361 .
طبقات / محمد بن سعد كاتب واقدى ؛ ترجمه دكتر محمود دامغانى . - تهران : نشر نو ، 1365 . (جلد اول : بخشى از سيرهء نبوى ؛ جلد دوم : غزوات) .
طبقات الكبرى / لابن سعد ، بيروت ، دار صادر ، [ بى تا ]
الكامل فى التاريخ / تأليف ابن اثير ، بيروت ، دار صادر ، 1867 م .
مجمع الامثال / لأبي الفضل احمد بن محمد بن ابراهيم ، النيسابورى ، الميدانى ؛ [ تصحيح ] محمد يحيى الدين عبد الحميد . - [ بى جا ] : مكتبة السّنة المحمديه ، 1374 ه / 1955 م .
مروج الذّهب و معادن الجواهر / تأليف ابو الحسن على بن حسين مسعودى ؛ ترجمهء ابو القاسم پاينده . - تهران : بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1356 .
مروج الذّهب و معادن الجواهر / تأليف مسعودى با تصحيح شارل پلا . - تهران :انتشارات شريف رضى ، 1380 .
معلّقات سبع / ترجمه عبد المحمد آيتى ؛ ويراستار موسى اسوار . - تهران : سروش ، 1371 .
ص: 34
مغازى (تاريخ جنگلهاى پيامبر صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف محمد بن عمر واقدى ؛ ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى . - تهران : مركز نشر دانشگاهى ، 1361 - 1366 .
مقابله و در صورت لزوم در پانوشت بدان اشاره كردم ، همچنين در تصحيح از كتابهاى :
امثال القرآن الكريم / گردآورنده ابن يوسف ضياء الدين الحدائق الشيرازى ؛ به كوشش مهدى ماحوزى . - تهران : اساطير ، 1363 .
پيامبر / زين العابدين رهنما . - تهران : زوار ، 1376 .
تاريخ سياسى اسلام / تأليف دكتر حسن ابراهيم حسن ، ترجمهء ابو القاسم پاينده . -تهران : جاويدان ، 1360 .
تاريخ عرب و اسلام / تألف امير على ؛ ترجمهء فخر داعى گيلانى . - تهران : گنجينه ، 1401 ه .
زندگانى محمد (ص) / مؤلف دكتر محمد حسين هيكل ؛ ترجمه ابو القاسم پاينده . -تهران : حوزه هنرى ، 1376 .
سيرهء رسول اللّه (بخش اول : از آغاز تا هجرت) / نوشته دكتر عباس زرياب . - تهران :سروش ، 1370 .
فرهنگ موضوعى قرآن مجيد (الفهرس الموضوعى للقرآن الكريم) / تدوين كامران فانى - بهاء الدين خرمشاهى . - تهران : فرهنگ معاصر ، 1364 .
ناسخ التواريخ (از ظهور مسيح تا هجرت نبوى) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ؛ چاپ سنگى (جلد اول ، كتاب دوم) ، 1285 و 1320 ه . ق .
ناسخ التواريخ (از هبوط آدم تا ميلاد مسيح) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ، چاپ سنگى (جلد اول ، كتاب اول) ، 1285 ه . ق .
ناسخ التواريخ (وقايع اقاليم سبعه بعد از هجرت رسول خدا) / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر ، چاپ سنگى ، 1285 ، 1312 ه . ق .
ناسخ التواريخ (زندگانى حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر . - تهران : امير كبير ، [ بى تا ] ، قطع رحلى بزرگ .
ناسخ التواريخ (زندگانى حضرت محمد صلی الله و علیه وآله وسلم / تأليف ميرزا محمد تقى
ص: 35
لسان الملك سپهر ؛ به تصحيح و حواشى دانشمند محترم آقاى محمد باقر بهبودى . - تهران : كتابفروشى اسلاميه ، [ بى تا ] .
نيز سود جسته ام .
همچنين در ترجمه برخى اشعار و عبارات عربى از ترجمه : تاريخ طبرى ، تاريخ كامل ، مغازى ، مروج الذهب ، تاريخ يعقوبى و به ويژه اشعار منسوب به امير المؤمنين على علیه السلام از شرح ديوان منسوب به آن حضرت استفاده كرده و گاه با ذكر اختلاف ميان ضبط منابع در پانوشت ها بدان اشاره شده است . در يكى دو مورد متن ترجمه كه از منابع ياد شده نقل شده به جاى پانوشت به خاطر اهميت آن در متن ميان دو قلاب [ ] افزوده شده مانند ترجمه اولين خطبه رسول اللّه در مدينه كه از تاريخ طبرى نقل كرده و در متن آوردم . و در مواردى از ناسخ التواريخ تصحيح وحيد فرزانه ، دانشمند محترم جناب آقاى محمد باقر بهبودى با قيد علیه السلام در پايان عبارت نقل به عين كردم .
سپاس
سپاس بى كران از ايزد يكتا كه توان بر اين بندۀ ضعيف خود عطا فرمود كه يك بار ديگر مهمى به فرجام رساند ؛ و سپاس و تشكر از بزرگواران و عزيزانى كه به نحوى از انحاء مصحح را در تصحيح يارى نمودند :
استاد فاضل يگانه جناب آقاى دكتر عبد الحسين نوائى ، هر بار كه حقير تصميم به تصحيحى از متون تاريخى گرفت ، حضرتشان پيوسته مشوق حقير بودند و با سرانگشت تدبير ، هميشه حلال معضلات بودند و مصحح خود را با واسطه و بى واسطه شاگرد حضرتشان مىداند و بدين شاگردى اظهار فخر و امتنان دارد .
استاد فرزانه حضرت استادى جناب دكتر رضا شعبانى ، خداوند مؤيدشان بدارد ، و پيوسته در هر ملاقات جوياى مراحل تصحيح ؛ و افزون بر تشويق و ترغيب با گشاده روئى ، حلال مشكلات و معضلات بودند و زبان و قلم ناتوان از شكرگزارى و مراحل ايشان .
استاد فاضل ارجمند ، اديب فرزانه ، مصحح توانمند و با پشتكار ، جناب آقاى دكتر محمد روشن مشوق ديگرى در تصحيح ناسخ التواريخ ، و نسخه اى نفيس از
ص: 36
چاپ سنگى (1320 ه) جلد دوم از كتاب اول خود را جهت تصحيح در اختيار مصحح قرار دادند و كتابخانه شخصى استاد و تصحيحات ايشان فرا راه مصحح بوده و بار ديگر زبان و قلم قاصر از شكر الطاف بىپايان ايشان .
همسرم پروين استخرى در بيست و پنج سال زندگى مشترك پيوسته مديون و مرهون گذشت ها و فداكارىها و همكارى و هميارى او هستم ، چه افزون بر بلوغ نسخ و كمك در نمونه خوانى ها با بردبارى خود هميشه زمينه ساز به انجام رسيدن كارها بوده و هستند .
فرزندان مهتا و مزدك ، به راستى صبر و بردباريشان قابل تقدير و ستودنى است و آنچه از ايام روزگار مىبايست صرف آن دو مى شد به سير و تفحص در لابلاى متون تاريخى گذشت .
سركار خانم سارا چينى چيان ، سالهاست در مواقع حساس و ضرورى با دقت و وسواس علمى مددكار بودند و اين بار هم استخراج نمايه كتاب حاصل تلاش بى وقفه و همكارى آن بزرگوار است .
سپاس و سپاس از مديران محترم انتشارات اساطير به ويژه آقاى عبد الكريم جربزه دار كه قريب يك دهه با خلف وعده و كج خلقى هاى حقير مماشات به خرج دادند و ماحصل آن چاپ كتابهائى چون : تاريخ بختيارى ، ناسخ التواريخ (تاريخ قاجاريه) تاريخ روضة الصفا و محلقات آن (تاريخ روضهء الصفاى ناصرى) از حقير بى بضاعت بودند ، نه تنها مشوقى بر تصحيح و پىگير مراحل كار ، بل صبر و استقامت ايشان در چاپ متون تاريخى و ادبى ، دينى و عرفانى ستودنى است و اين بار هم زمينه چاپ اين اثر را فراهم كردند و در طول تصحيح منابع مورد نياز را تدارك و در اختيار گذاشتند ، از درگاه ايزد يكتا آرزوى بهروزى و فيروزى ايشان ، خانواده محترمشان و همكارانشان در انتشارات اساطير را خواهانم ، خداى توفيقشان دهاد كه مردمانى ساعى و كوشا و زحمتكش و قانع اند .
از تمامى دست اندركاران چاپ اعم از حروفچينى (آقاى توكلى) كه با دقت و وسواس و با بردبارى و حوصله ، خط ناخواناى نگارنده را به زيبائى آراستند و جناب آقاى حاج صمد آگنج و فرزندان محترمشان در امر ليتوگرافى و آقاى مسعود آگنج ناظر فنى چاپ و به ويژه آقاى حاج على آگنج مديريت محترم چاپ ديبا كه
ص: 37
نظارت عالى بر امر ليتوگرافى و در نهايت چاپ كتاب بر عهدهء ايشان بوده و همچنين آقاى حسين محمدى مديريت محترم صحافى محمدى تشكر و قدردانى خود را اعلام مىدارد كه نهايت كوشش و بردبارى را در سرانجام رسانيدن اين اثر به كار بردند .
مصحح در پايان بار ديگر بر خُردى خود و سُترگ بود كار معترف و از خوانندگان محترم و ارجمند به ويژه پژوهشگران و محققان مستدعى است كه لغزش و خطاى مصحح را نخست به ديدهء اغماض نگرند و دوم با يادآورى و تذكر لغزش ها و خطاها ، مصحح را از طريق نقد در نشريات و يا حضورى و مكاتبه اى به آدرس ناشر دريغ نورزند كه به لطف يزدان پاك ، تذكرات و ارشادات آن بزرگواران در چاپ هاى بعد مانع از هرگونه خطا و لغزش خواهد شد .
تهران
شنبه 13 / 11 / 80
ساعت 45 / 2 دقيقه بامداد
جمشيد كيان فر
ص: 38
جلد اول
ص: 1
ص: 2
ولادت اسماعيل عليه السّلام سه هزار و چهار صد و هجده سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
ولادت اسماعيل عليه السّلام در نواحى موتفكات بود و از اين روى كه در ميان بنى جرهم بزيست و به عربى تكلم فرمود به ابو العرب ملقّب گشت - چنان كه در قصهء يعرب بدان اشارت رفت - .
على الجمله مقرّر است كه خليل را خلفى و خليفه اى نبود ، حضرت ساره دست كنيزك خود هاجر را گرفته به خدمت برد و هبه فرمود . پس از مزاوجت و مضاجعت ، هاجر آثار حمل در خود مشاهده كرد ، بدان سبب كه از ابراهيم حامله بود تمكنى ديگر يافت ، چنان كه گويا با ساره به حقارت نظر مىكرد ، سرپنجه غيرت پرده مصابرت بر ساره منقش كرده ايمان شديده اى مغلظه ساخت كه سه عضو از اعضاى هاجر را منقطع سازد ، هاجر از اين حال مطلع شده از خدمت خاتون خود بگريخت ، فرشته خداوند در بيابان با هاجر ظاهر شد و گفت : اى هاجر به كجا مى گريزى ؟ با خانهء خويش آى و با خاتون خود تواضع فرماى .
پس هاجر به سراى خويش مراجعت نموده و ساره به شفاعت خليل او را عفو فرمود ، آن گاه رفع ايمان را هر دو گوش او بسفت و او را ختنه نمود و تا كنون اين سنت در ميان زنان بماند ، اما با اين همه خاطر ساره مكدّر بود و از غيرت هاجر نمىشگيفت تا بدان جا كشيد كه با ابراهيم گفت : اينك كنيزك من هاجر كه او را با تو بخشيدم بار بگذاشته و فرزندى چون اسماعيل آورده ، همانا از اين روى با من به حقارت نگران باشد . حضرت خليل گفت : هاجر كنيزك توست هر چه با وى روا
ص: 3
دارى پسنديده بود .
پس ساره از خليل الرّحمن درخواست كرد كه هاجر و اسماعيل را به بيابانى كه از زراعت و عمارت دور باشد بُرده بى زاد و راحله بگذارَد و مراجعت فرمايد .
لاجرم حضرت خليل درخواست ساره را كه موافق فرمان ربّ جليل بود پذيرفته هاجر و اسماعيل را برداشته متوجه مكّهء معظمه شد ، پس از طىّ منازل و مراحل به موضعى كه اكنون حفر زمزم واقع است رسيد ، به اشارت جبرئيل هاجر و اسماعيل را فرود آورد و سه شبانه روز با ايشان در آنجا توقف كرد ، پس عزم مهاجرت فرمود .
هاجر از روى فزع تضرع نمود كه : اى ابراهيم ضعيفۀ بى كس و طفلى بى يار را در اين بيابان بى آب و علف به كه مىسپارى و سفر مى كنى ؟ هيچ نگوئى ما را كه آب و نان دهد ؟ و از شرّ ديو و دد محافظت كند ؟
ابراهيم عليه السّلام رقّت كرده سخت بگريست و گفت : شما را به خداوند مهربان مىگذارم كه نگاهدارندهء صغار و كبار است و روزى رسانندۀ مور و مار . هاجر گفت :
« رَضِيتُ بِاللَّهِ رَبَّنَا حَسبِىَ اللَّهُ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ » .
پس ابراهيم از پيش ايشان روان شد و چون لختى راه پيمود روى واپس كرده نظر به سوى هاجر و اسماعيل افكند و ايشان را در آن بيابان بى درازى و پهنا بيچاره و بينوا و بى نان و آب ديد ، پس چشم پرآب كرد و گفت رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ (1) و با حزن و اندوه تمام روى به شام نهاد . در آن هنگام اسماعيل دوساله بود .
على الجمله چون حضرت خليل راه شام گرفت و آن قليل آب و طعام كه با هاجر بود پرداخته شد ، عطشان و جوعان بماند و بدان سبب شير از پستانش انقطاع يافته گزند گرسنگى و تشنگى با فرزندش اسماعيل نيز سرايت كرده ، آغاز بى طاقتى نهاد ، هاجر چون چشمش به روى پسر و آن حالت منكر افتاد ، دنيا بر وى تنگ گشت ،
ص: 4
بى درنگ و تحمل از نزد اسماعيل برخاسته دوان دوان به كوه صفا برآمد و لحظه اى بر فراز آن كوه ايستاد به هر سوى نظاره كرد تا باشد كه از آب و آبادانى نشانى گيرد و هيچ علامت نيافت .
پس از آنجا جامۀ خود را بركشيد و بشتافت و به استعجال از وادى الصّفا گذشته به كوه مروه صعود نمود و نيز لحظه اى در آنجا اقامت فرمود و به هر جا نظر افكند ، جز يأس هيچ آيتى مشاهده نكرد و از غايت دهشت و پريشانى هفت نوبت اين چنين سعى نمود ، چنان كه اينك روش حاجيان است . و در هر نوبت از حال فرزند فحص مى كرد تا مبادا از درنده گزند بيند .
در كرّت آخر چون نزديك فرزند آمد ، چشمۀ آبى خوشگوار نزد وى جارى يافت كه گاهى از سورت (1) تشنگى عقب قدم خويش بر زمين كوفته آن چشمه كه اينك زمزم نامند ظاهر گشت . پس اسماعيل را از آن آب بنوشانيد و خود نيز بياشاميد و هر دو از آن زحمت و هلاكت فراغت يافتند .
ذكر نسب جُرهُم در ذيل قصهء فالغ (2) گفته آمد ، اولاد و احفاد وى نخست در نواحى
ص: 5
يمن موطن داشتند و هر سال از كنار مكه عبور كرده به شام در مى شدند و بر قانون تجارت جلب منافع نموده صرف معيشت مى داشتند . در اين كرّت چون به حوالى مكه تقرّب جستند فوجى از مرغان ديدند كه در آن وادى در طيرانند كه مثل آن هيچ گاه نيافته بودند ، از اين معنى تفرّس (1) نمودند كه در اين بيابان آبى خوشگوار آشكار شده كه اين مرغان را بدان توجه باشد ، پس دو تن از كاروانيان را از پى فحص اين مهم معين كرده ، ايشان بهر تجسس شتافتند و هاجر را با فرزند بر سر چشمۀ زمزم يافتند ، از ديدار چشمه و رؤيت آن عورت در شگفت ماندند و با هاجر گفتند : تو چه كس باشى و در اينجا چه وقت سكون يافتى ؟ از آدميزادگانى يا به قبيلهء جان نسب مى رسانى ؟
هاجر حال خويش سراسر بازگفت . ايشان گفتند : هيچ رخصت فرمائى كه قبيلۀ بنى جرهم در حوالى اين چشمه نزول كرده در جوار تو اقامت نمايند و ترا با فرزند خدمت كنند . هاجر گفت : همين قدر از شما دريغ ندارم ، اما هيچ كس را با چشمه حقى نباشد . پس آن دو تن به نزديك كاروان آمدند صورت حال بازگفتند . مضاض بن عمرو كه سيّد بنى جرهم بود و سميدع بن عامر كه مهتر قبيله قطورا قبيلۀ خويش را بفرمودند تا حواشى و مواشى و اموال و اثقال خود را برداشته در مكّه مكرّمه فرود آمدند و از رعايت هاجر و فرزندش هيچ فرو نگذاشتند ، چنان كه حضرت اسماعيل عليه السّلام در ميان ايشان نشو و نما يافت .
قربانى اسماعيل سه هزار و چهارصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (2)
ابراهيم خليل عليه السّلام وقتى در حضرت كردگار جليل معروض داشت كه هرگاه به
ص: 6
موهبت يزدانى فرزندى يابد تقربا الى اللّه قربانى كند و اين معنى را حكمتهاى خداوند از لوحۀ خاطرش زدوده بود ، از آن پس كه هاجر و اسماعيل را در بيابان مكّه گذاشت و مراجعت به شام كرد ، هر سال زيارت بيت اللّه را تصميم داده عزيمت مكّۀ مكرّمه كردى و در آن مكان شريف در آمده مناسك (1) حج به جاى آوردى و هم به ديدار هاجر و فرزند خرسند گشتى .
بدين منوال روز بگذشت تا ده (10) سال از مدت اسماعيل بگذشت ، باز در نوبتى كه آن حضرت در بيت اللّه الحرام مقام داشت شبى در منام چنان ديد كه فرشته اى بر فراز سرش ايستاده مى گويد : اى ابراهيم پروردگار تو مى فرمايد اسماعيل فرزند خود را براى من قربانى كن . آن حضرت از خواب ترسان و هراسان بخاست و نيك متفكر بماند كه اين خواب از تجلّيات ملك معبود است يا نمود شيطان مردود .
از اين روى آن روز را « يوم التّرويه » (2) خواندند . و چون شب ديگر آن خواب بدان روش ديد بشناخت كه اين واقعه از ملكات يزدانى است نه از تخيّلات شيطانى ، پس آن روز به « عرفه » معروف گشت . و چون شب سوم هم در خواب ديد كه فرشتهء شب دوشين با وى همان خطاب كرد بامدادان يكدل شده بر ذبح فرزند دل بنهاد .
اگر چه جمعى از نقلهء اخبار و نگارندگان آثار كه هم تاريخ تورية گواه حال و شاهد مقام ايشان است بر آنند كه : ذبيح حضرت اسحاق بود نه اسماعيل ؛ اما با روايت [ امام ] جعفر صادق عليه السّلام كه در حق اسماعيل ناطق است و حديث خير الانام كه مى فرمايد : انا بن الذّبيحين جاى شبهه نماند كه ذبيح خليل اسماعيل است ؛ زيرا كه ذبيح نخست از اجداد خاتم الانبياء جز اسماعيل نتواند بود و ذبيح ثانى عبد اللّه است - چنان كه در جاى خود مرقوم افتد - .
على الجمله حضرت خليل بفرمود تا هاجر موى اسماعيل را شانه زده و معطر كرده جامهء نيكو بر وى راست كرد و دو تن از خدام خود را برداشته به اتفاق اسماعيل بدان سوى كه مأمور بود راه گذاشت و قدرى هيزم بهر قربانى سوختى شكسته بر دوش اسماعيل نهاد تا به نزديك قربانگاه آورد . چون به شعب جبل قريب شد گفت : .
ص: 7
اى فرزند أِنَّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنَّى أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى (1) . حضرت اسماعيل چون از پدر بشارت قربانى يافت آغاز بشاشت و شادمانى كرد و گفت :
يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ (2) جان و سرى را بها باشد كه در راه خدا فدا شود ، پس تعجيل نما و در كار خدا خويشتن دارى مفرماى « سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ (3) ؛ اما اى پدر با تو چند وصيّت باشد :
نخست آنكه : دست و پاى مرا محكم بربندى تا مبادا هنگام جان سپردن مضطرب شوم و در برابر فرمان ترك ادب كنم .
دوم آنكه : اذيال جامه نيك بالا زنى تا مبادا از خون من بدان آلايشى رسد و اين به پاداش من كاهشى رساند .
سيم آنكه : كارد را نيكو تند كنى تا كار فرمان را خوبتر و آسانتر گذارى .
چهارم آنكه : هنگام تيغ راندن روى من بر زمين نهى تا مبادا شفقت پدرى ظهور كند ، چون روى من بينى در فرمان الهى فتور رسد .
پنجم آنكه : پيراهن خونين من به مادر رسانى و از من با وى سلام كنى و گوئى اى مادر پى من كار مصيبت مساز و رأى سوگوارى مياغاز و اين تعزيت را جز تهنيت مگوى كه عهد من با تو جز آن نباشد كه شفاعت خواه تو باشم و خير تو از خداى مسئلت كنم .
ابراهيم را اين سخنان آتش از جان برانگيخت و آب از ديده بريخت پس روى با اسماعيل آورد و گفت : نِعْمَ الْعَوْنُ أَنْتَ عَلَى أَمْرِ اللَّهُ تَعَالَى بَا بَنَى . آنگاه مذبحى راست كرده آن هيزمها بر بالاى هم نهاده و اسماعيل را دست و پاى بسته بر بالاى هيزم بخوابانيد و گفت : الَهِىَ انَّ لَمْ تُرحِمُنى لِشُئومِ ذَنبِى فَارْحَمْ هَذَا الصَّغِيرِ الَّذِى لَا ذَنْبَ لَهُ .
اسماعيل گفت : اى پدر مگر نمىبينى كه سروشان علوى از شرفات علّيين بر ما نگرانند و درهاى آسمان برگشاده دارند امتثال فرمان را آماده باش .
پس ابراهيم كارد بدست برگرفت و به افسان سورت بلا رگ بر آن داده دست بر .
ص: 8
حلقوم مبارك فرزند بنهاد و گفت : هَذَا وَلَدِى وَ زِينَةً قَلْبِى وَ قُرَّةَ عَيْنِى . الهى اين فرزند من است و آرايش دل من و روشنائى ديدهء من ، مرا در فراق وى صابر و شاكر بدار .
پس كارد بر گلوى فرزند نهاده گفت : بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللَّهُمَّ تَقَبَّلْهُ مِنًى وَ أرنى مَا وعدتنى فِيهِ يَوْمَ لِقَائِكَ واسماعيل روى به درگاه بى نياز كرد گفت : يَا رَبِّ فَدِيَةُ لَكَ نَفْسِى رَضِيَتْ بِقَضَائِكَ فَتَقَبَّلْ مِنًى و ابراهيم كارد بر حلق فرزند بكشيد و نظر كرد اثر قطع نيافت ، ديگر باره دل سخت كرده و كارد سخت تر براند و چون نظاره كرد هم بدان گونه كارد را بريدن نبود . اسماعيل فرمود : اى پدر در تقديم فرمان تأخير روا مدار و نيك مردانه و سخت بازو باش . حضرت خليل باز آن كارد بر گلوى اسماعيل گذاشته و زانوى خويش بر پشت كارد استوار كرده عظيم بفشرد چندان كه حدود كارد برتافت و چون در نگريست هم اثر قطع نيافت .
پس ابراهيم در غضب شده آن كارد را بر زمين زد و متحيّر گرديد ، ناگاه از سرادقات قدس نوائى شنيد كه : اى ابراهيم . ابراهيم گفت : لبيك لبيك : گفت دست زىّ اسماعيل مياهج (1) كه آشكار شد سر و جان فرزند در راه خدا دريغ ندارى يا ابراهيم « قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا أَنَا كَذَلِكَ نجزى الْمُحْسِنِينَ » (2) اينك بدان سوى خويش نظاره كن و فداى پسر خويش را گرفته به تقديم قربانى قيام نماى .
چون حضرت خليل به بازپس نگريست گوسپندى ديد كه از جانب كوه به زير مى آيد كه آن را فرشتۀ خداوند از بهشت فروگذاشته بود . پس همچنان اسماعيل را بر جاى بسته بماند و به سوى گوسفند بشتافت و گوسفند از آن حضرت گريخته به جمرۀ اولى آمد ؛ و ابراهيم هفت سنگ برداشته به دو پرتاب كرد از آنجا روى به جمرۀ وسطى آورد هفت سنگ ديگر به دو انداخت و از آنجا به جمرهء كبرى شتافت ، هم هفت سنگ به دو زده آن را بگرفت و به قربانگاه منى آورد كه تاكنون رمى جمار و قربانى برقرار است .
ص: 9
على الجمله چون كبش فدا حاضر شد ، جبرئيل فرمود كه « اللّه اكبر اللّه اكبر » ابراهيم گفت : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ و اسماعيل چشم گشود عرضه بيان نمود كه « اللَّهُ أَكْبَرُ وَ لِلَّهِ الْحَمْدُ» و اين كلمات نيز شعار اسلام گشته در ايام تشريق (1) در عقب هر صلاة ختم گشت . آنگاه جبرئيل دست و پاى اسماعيل را برگشاده و حضرت [ ابراهيم ] آن گوسفند را قربان نموده و جگر آن را بريان كرده قدرى بخورد و اسماعيل را برداشته به خانه آورد ، هاجر بر سر راه انتظار نشسته بود .
چون چشم اسماعيل بر مادر افتاد بى اختيار بگريست ، هاجر از آن حال متأثر شد صورت واقعه را بازپرس كرد . اسماعيل قصهء قربانى و تفصيلات يزدانى به مفاد «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ» بازگذاشت . پس هاجر فرزند را در برگرفته به تقديم شكر و حمد الهى پرداخت .
مقرر است كه حضرت ابراهيم سبب منع از ذبح فرزند از درگاه بى چون مسئلت نمود . پس به فرمان قادر ذو المنن كشف حجت از پيش چشم ابراهيم شده درجهء پيغمبر آخر الزّمان را بديد و صورت شهادت حسين بن على عليه السّلام را مشاهده كرد كه اينك فرزندان اسماعيل اند . ابراهيم گفت : خداوندا من حسين را بيشتر از اسماعيل دوست دارم . خطاب رسيد كه : اى ابراهيم ما او را به فديهء اسماعيل قبول كرديم همانا او مى تواند فديه عظيم بود و ذبح عظيم آن حضرت است كه سزاوار شهادت و در خور شفاعت بود .
على الجمله ابراهيم پس از اين واقعه در بئر سبع آمده اقامت فرمود و بشارت به دو آوردند كه اينك برادر تو ناحور از زوجهء خود ملكه دختر هاران هشت فرزند آورده كه اسامى ايشان چنين است : اول : عُوص ، دويم : بُوز ، سيم : قِمُوئيل ، چهارم :كِسِد ، پنجم : حُزُو ، ششم : فِلداس ، هفتم : يذلاف ، هشتم : تبوئيل . و اين تبوئيل است كه دخترش ربقه زوجهء اسحاق بود و از زن ديگر كه رلومه نام داشت هم چهار فرزند آورده اول : طنج ، دوم : حجم ، سيم : طحس ، چهارم : معكه (2) . .
ص: 10
« إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً » از اين پيش بدان اشارت رفت كه آدم صفى بانى خانه مكه مكرمه است و همچنان آن خانه محل اسعاف مطالب و مطاف قادم و ذاهب بود تا هنگام طوفان نوح كه بيشتر حايط آن بنا عرضه هدم و انمحا گشت ، و بعد از تسكين طوفان آن موضع چون تلى سرخ مىنمود و مردم استجابت دعوات را بر آن تل برآمده قربانى مى نمودند و حوائج خويش مسئلت مى فرمودند تا آن زمان كه حضرت ابراهيم به تجديد آن عمارت مأمور گشت و به همراهى جبرئيل عليه السّلام از شام به سوى مكه احرام بست تا به دستيارى اسماعيل آن بنا را به انجام رساند .
و چون اسماعيل را به صيد نخجيران رغبتى تمام بود و در دامن كوهى نشسته به تراشيدن تير قيام مىفرمود كه پدر بزرگوارش در رسيده وى را دريافت و ابلاغ آن بشارت كرد . پس اسماعيل شاد خاطر در خدمت پدر بر سر آن تل آمده براى تشخيص حدود آن حايط بايستادند ، ناگاه ابرى كه چون شير داشت بر فراز خانه پديد شد كه سايهء آن بىزياده و نقصان اندازه فسحت خانه بود ، آنگاه صدائى از آن ابر گوشزد ابراهيم گشت كه : اى ابراهيم جدران اين بنا را به اندازهء سايه من بنيان كن ، و خروشى از آسمان برخاست كه : اى ابر پاداش تو هدر نشود در هواى مكه بمان كه تو سايه بان خير البشر خواهى بود ، و اين همان ابر بود كه مظله سيّد المرسلين بودى .
على الجمله حضرت خليل به مدد اسماعيل و ارشاد جبرئيل به ساختن خانه مكه پرداخت ، پسر سنگ آوردى و پدر به روى هم نهادى ، چندان كه طول قامت به بالاى آن وفا ننمودى . پس ابراهيم سنگى به زير پا نهاده بر آن بر آمد تا به آسانى در ترفع آن ديوار پردازد ، همانا اثر قدم مباركش بر آن سنگ بماند و آن سنگ به مقام ابراهيم
ص: 11
مشهور گشت چنان كه وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ ابراهيم (1) به شرافت آن مقام گواه است .
و چون آن بنا به پايان رسيد قبول آن سعى مشكور را به مفاد وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّاإِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (2) مسئلت فرمودند ، بعد از آن جبرئيل شرايط مناسك و آداب حج بديشان آموخت ، چنان كه هنوز بدان روش برقرار است مقرّر است .
و چون ابراهيم به مقام حجر الاسود رسيد با پسر فرمود كه سنگى در خور اين موضع حاضر كن ، اسماعيل رفته سنگى آورد ، حضرت خليل فرمود : سنگى از اين نيكوتر مىبايد ، در اين كرّت چون اسماعيل طلب سنگ را آهنگ كرد صدائى از كوه ابو قبيس برآمد كه : اى ابراهيم ترا نزد من وديعتى است و حجر الاسود را كه جبرئيل هنگام طوفان در آن جبل پنهان كرده بود تسليم ابراهيم عليه السّلام نمود ، و آن حضرتش به جاى خود استوار فرمود . و توليت آن بقعۀ شريفه را به اسماعيل مفوّض داشت و او را از قبل خود در مكّه خليفه گذاشت ؛ و هر سال در موسم حج طىّ مسالك نموده در مكّه به مراسم مناسك قيام مى فرمود .
از اين پيش مرقوم شد كه قبيلهء بنى جُرهُم در نزد اسماعيل و هاجر مستقر شده آن مأمن را وطن گرفتند و آن حضرت در ميان ايشان نشو و نما يافته تا به مرتبهء رشد و حد بلوغ رسيد ، آنگاه هاجر مادر اسماعيل به سراى ديگر انتقال نمود و آن حضرت پس از وفات مادر تنها بماند ، پس به صلاح و صوابديد رؤساى جُرهُميه ، عمره بنت اسد بن اُسامه را كه از قبيلهء عمالقه بود به زنى بگرفت و چندى با وى روز گذاشت تا آن هنگام كه ابراهيم از شام عزم ديدن فرزند فرمود و ساره از وى پيمان گرفت كه در
ص: 12
خانهء اسماعيل پياده نشود .
چون آن حضرت به مكه در آمده به دَرِ سراى اسماعيل رسيد ، زنى را ديد از وى پرسيد كه ترا با اسماعيل چه نسبت است ؟ گفت : من زوجهء اويم . فرمود كه : شوهرت به كجاست ؟ عرض كرد كه از آن مرد چه مىپرسى كه يك روز در خانهء خويش نماند و روزگار به صيد نخجيران گذراند . و تبجيلى (1) كه سزاوار بود از حضرت خليل مرعى نداشت . پس آن حضرت فرمود كه : چون شوهرت بازآيد از من با وى سلام كن و بگوى تا آستانه خانه خويش را تغيير دهد . و اين بگفت و به جانب شام عطف عنان فرمود .
چون اسماعيل از صيدگاه بازآمد به صفوت ضمير و صفاى خاطر استشمام رايحهء خليل نموده با عمره گفت : آيا هيچ كس در غيبت من بدين سراى عبور كرده باشد ؟ عمره گفت : بلى پيرى بدين نشان آمد و تو را سلام رسانيد و به تغيير عتبهء خانه حكم داد . اسماعيل گفت : آن پدر من بود و عتبه خانه توئى ، برخيز كه از من به طلاقى . پس عمره از خدمت اسماعيل بيرون شد .
و اسماعيل بعد از وى سيّده بنت مضاض بن عمرو الجرهمى (2) كه ملكه زنان قبيله جُرهُم بود به حبالهء نكاح درآورد و با وى مى بود تا ديگر باره حضرت خليل ملاقات اسماعيل را به مكّه آمده به در سراى فرزند خراميد و آن حضرت بر قانون به صيدگاه مىبود ، از سيّده پرسيد كه چگونه اى و شوهرت چون است و به كجاست ؟ سيده عرض كرد كه : شوهر من نيكوترين مردان است اينك به اصطياد (3) شتافته و بر من با مصاحبت او بس خوب مىگذرد . با ادب تمام پيش آمده نزول آن حضرت را مستدعى شد . ابراهيم فرمود : مجال فرود شدن ندارم . سيّده گفت : موى سر مبارك را ژوليده و غبارآلود مىبينم ، چه باشد كه رخصت غسل و تدهين آن يابم .
حضرت خليل او را اذن داده برفت و سنگى آورده زير پاى آن حضرت گذاشت .
ص: 13
و ابراهيم پاى راست را از ركاب برآورده بر سنگ نهاد و سيّده طرف ايمن (1) سر او را بشست ، آنگاه پاى راست را در ركاب كرده پاى چپ را برآورد و بر سنگ نهاده جانب ايسر (2) را نيز سيّده بشست . و چون از اين مهم فراغت يافت به خانه رفته قدرى پنير بر طبقى نهاده نزد ابراهيم آورد و به هر دو دست آن طبق را نگاه داشته آن حضرت تناول فرمود ، و در حين مراجعت با وى گفت كه : شوهرت را بگوى كه عتبه خانه ات را استوار دار .
چون حضرت اسماعيل به خانه آمد و سيّده آن قصّه بازگفت ، اسماعيل فرمود :
اى سيّده شاد باش كه عتبهء خانه توئى و پدرم به نگاهدارى تو مرا وصيّت فرمود .
وفات اسماعيل عليه السّلام سه هزار و پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (3)
حضرت اسماعيل عليه السّلام با خليل الرّحمن به صورت و اندام شباهتى تمام داشت ، و صفت وفا از ديگر ملكاتش معروف تر بود ، و روزگار خويش را بيشتر وقت به شكار رفتن و نخجير كردن گذاشتى ، و بدين صنعت رغبت داشتى ، و در تير تراشيدن و تير انداختن عظيم ماهر بودى . روزى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر جمعى از بنى اسلم مىگذشت كه در آن وادى به تير انداختن روز مى گذاشتند ؛ فرمود : ارْمُوا بَنَى اسماعيلَ فَإِنَّهُ عَمِلَ آبَائِكُمْ .
آن حضرت را دوازده (12) پسر بود كه اسامى ايشان به ترتيب ولادت مذكور مىشود : اول : نِبايَوت ؛ دويم : قدار ؛ سوم : اُدئيل ؛ چهارم : مبسان ؛ پنجم : مِسماع ؛ ششم : دومه ؛ هفتم : مسا ؛ هشتم : حدر كه او را حدو نيز گفته اند ؛ نهم : تَيما ؛ دهم :
ص: 14
يَطور ؛ يازدهم : نافيس ؛ دوازدهم : قُيدُمه (1) .
چون حضرت اسماعيل نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از پيشانى قدار مشاهده مىفرمود او را از ميانهء اولاد اختيار كرده كتابت عهدنامهء مقرّره را نوشته در تابوت سكينه نهاد و به دو سپرد كه وضع آن نور پاك را جز در ارحام مطهرات نكند . و اسحاق عليه السّلام را طلبيده وصيت فرمود كه محله (2) دخترش را كه از مادر نبايوت داشت از براى عيساو (3) تزويج كند آنگاه دم در كشيد و به جهان جاودانى خراميد . جسد مباركش را در حجر مكّه نزديك مقبرهء هاجر مدفون ساختند ، مدت دعوت آن حضرت چهل (40) سال بود كه جمعى از كفّار را كه از مصر بيرون شده در نواحى يمن وطن داشتند ، بدين حنيف دعوت كرده كسش اجابت ننمود .
على الجمله بعد از رحلت اسماعيل قدار از ميان اولاد آن حضرت ممتاز بود ، و بدين صفات مخصوص . گويند : صيد نيكو كردى و تير نكو انداختى و آهو را به تك (4) بگرفتى و بر پشت اسب دلير و چابك بودى ، در بطش (5) و هيبت معروف ، و به شهامت و شجاعت موصوف مى بود ؛ و نيز از صفات اوست كه چندان توانائى داشتى كه شبانه روزى با زنان هشتاد (80) نوبت طريق مجامعت گذاشتى .
ص: 15
گويند : صد (100) زن بگرفت از خاندان اسحاق عليه السّلام ، و هيچ يك حامله نشدند ، از اين روى سخت رنجيده خاطر بود ، و در حل اين عقده اهتمام مى نمود . روزى برخاسته به مقام قربانگاه پدر آمده هفتصد (700) سر قوچ قربان كرد ، و گفت : الهى اگر مرا فرزندى عنايت خواهى فرمود ، قربانى مرا قبول كن . پس آتشى از آسمان فرود شده قربانهاى او را يك يك بربود ، و ملهم شد كه قربانى ترا قبول كرديم . آنگاه آسوده شده ساعتى در سايهء درختى بخفت ، در خواب ديد كه : وضع نور محمدى جز در زنان عرب نشود ، « غاضره » جُرهُميّه را تزويج كن كه مقصود حاصل گردد .قدار چون از خواب بيدار شد ، در ميان بنى جرهم فرستاده غاضره را بيافت و به حبالهء نكاح درآورد و آن نور مبارك از صُلب قدار در رحم غاضره قرار گرفت .
گويند روزى قدار عزم كرد كه سر تابوت سكينه را برگشايد ، هاتفى آواز داد كه جز انبياء فتح اين باب نكند ، اين وديعت را به كنعان برده تسليم يعقوب عليه السّلام كن . پس قدار از مكه عزيمت كنعان فرمود و غاضره را وصيّت نمود كه چون هنگام وضع حمل تو رسد ، به حجر اسماعيل رو كه خداوندت پسرى عنايت خواهد كرد ، و نام او را حمل بگذار .
پس تابوت را برداشته پياده از مكهء مكرمه به سوى كنعان آمد ؛ و چون به حوالى كنعان رسيد ، آوازى از تابوت سكينه گوشزد اولاد ابراهيم گشت كه همه از وصول او آگاهى يافتند .
پس يعقوب با اولاد و اقوام به استقبال قدار و تابوت سكينه بيرون شدند ، و يعقوب ، قدار را در برگرفته پرسش نمود و او را بشارت داد كه دوش غاضره پسرى آورده ، مرا مشاهده رفت كه ملائكه به زيارت او مى شتافتند ، در حال قدار تابوت را تسليم كرده بازگشت ، همانا حمل متولد شده بود ، پس در تربيت او اقدام فرمود ، تا
ص: 16
به حدّ رشد و بلوغ رسيد ، آنگاه دست پسر را گرفته به كوه ابو قبيس آورد و با وى وصيّت كرد كه وضع نور محمّدى را جز در ارحام مطهرات روا ندارى ، و از آنجا حمل را برداشته به كوه « ثبير » برد .
وفات قدار
ناگاه بر ايشان شخصى ظاهر شده بر « قدار » سلام كرد و گفت : اى قدار از كجا مى آئى ؟ قدار صورت حال معلوم كرد . آن شخص زبان به ستايش قدار گشوده گفت :مرا با تو مشورتى است و پيش آمد كه چيزى در گوش وى گويد ، او را قبض روح كرد .حمل از اين حال در عجب ماند و با آن شخص به غضب گفت كه : در حق پدرم چه انديشيدى ؟ در جواب گفت كه : نيك نظر كن كه پدرت مرده باشد يا زنده است ؟چون حمل بازپس نگريست آن شخص غايب شد . حمل دانست كه ملك الموت بوده . جسد پدر را در گوشهء ثبير مدفون ساخته به سراى خويش آمد .
و بعد از چندى زنى سعيده نام از قبيلهء جُرهُميّه بگرفت و نبت از وى متولد گشت و ايراد اين نام بر وى از اين روى بود كه وقتى حمل به طرف يمن مى رفت و ضجيع (1) خود سعيده را كه حامله بود به همراه مى برد ، نبت در راه متولد گشت و سعيده در نفاس بمرد ، و در آن هنگام بارانى سخت بباريد كه كار بر حمل تنگ شد ، پس فرزند را برداشته به زاويهء غارى گريخت ، و از قضا حمل نيز در آن غار بار بربست و به ياران گذشته پيوست ؛ طائفه اى از عرب بدان مقام رسيده كودكى بىپدر و مادر يافتند و گمان كردند كه يك ساله بود و هنوز چهل (40) روز بيش نداشت ، گفتند خداوند بارى او را از زمين برويانيده ، لاجرم به نَبِت ناميده شد .
ص: 17
و چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد زنى به حبالۀ نكاح درآورده ، هميسع از وى متولّد گشت ، و او را از علوّ همّت بدين نام ناميدند ، جنابش بر قبائل اعراب حجاز و « نجد » تا « فسطاط » (1) استيلا داشت ، و نام مادرش حارثه بنت مرار بن زرعة بن حمير بود .
على الجمله هميسع بر بيشتر اولاد اسحاق نيز فرمانگذار بود و او حبيبه بنت قحطان را به نكاح آورده ، ازد از وى به وجود آمد .
و ازد اول كسى است ، از اولاد اسماعيل كه كتاب آموخت ، به بيست و چهار (24) زبان سخن گفتى و به بيست و چهار (24) خط نگارش كردى ، ضجيع او سلمى باشد ، و او بنت الحارث بن مالك است كه ادد از وى متولّد گشت .
و او را از اين روى ادد گفتندى كه آواز او را از دوازده (12) ميل راه شنيدندى ، و او پس از رشد و بلوغ بلها كه از اولاد يعرب بن قحطان بود به زنى آورد ، و او مادر عدنان است و ذكر عدنان در جاى خود خواهد آمد (2) .
ص: 18
على الجمله اولاد اسماعيل چنان بسيار شدند كه زمين مكه احتمال گنجايش ايشان نداشت ، لاجرم گروه گروه از آن زمين مبارك بيرون شده در اطراف ديار عرب توطن كردند ، و هر قبيله كه خارج مى شدند ، سنگى شبيه به حجر الاسود ، از احجار مكه برداشته با خود مى بردند و آن را در محلى خاص مى گذاشتند ، و چون خانۀ مكه اش طواف مى كردند . اين كار اندك اندك به پرستش اصنام و اوثان منجر شد ، و آئين بت پرستيدن در ميان اولاد اسماعيل باديد آمد .
و همچنين در قبيلهء جُرهُميّه مرد و زنى كه اَساف و نَائِلَه نام داشتند ، وقتى در خانهء مكّه مرتكب زنا شدند ، و منتقم حقيقى ايشان را به صورت سنگ مسخ فرمود ، و مردم براى عبرت ناظرين اساف را بر سر كوه صفا و نَائِلَه را در قلّۀ مروه منصوب داشتند ، و چون زمانى بر اين برگذشت ، عمرو بن لُحىَّ خُزاعى مردم را به عبادت
ص: 19
اَساف و نَائِلَه دعوت نمود ، و گروهى اجابت كردند .
و همچنان « هُبَل » را از شام آورده بر سر كوهى نصب كرد و قريش به عبادت آن قيام نمودند ، چنان كه در جاى خود مرقوم افتد .
و برخى ديگر منات را قبلۀ حاجات دانستند و بتخانه اى براى آن در كنار دريا برآوردند ، و انصار در زمان جاهليّت عبادت منات مى كردند .
و بعضى براى عُزّى در نخله بتكده اى آراستند و گروهى از بنى خُزاعه و قريش چون خانهء مكّه اش محل حصول حوائج دانستند و قبيلۀ ثقيف ، لات را سزاى پرستش يافتند ، و به عبادت وى شتافتند (1) و اين قاعده مستمر بود تا زمان بعثت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم .
ص: 20
**ظهور عدنان چهار هزار و هشتصد و بيست و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
عدنان پسر اُدد است ، ذكر نسب شريف او را تا ادد در خاتمۀ قصّۀ اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام مرقوم داشتيم و نام مادر او بلهاست كه نسب با يعرب بن قحطان رساند . آثار رشد و شهامت و فروغ بسالت و نبالت در ايام كودكى از جبين مباركش مطالعه مىشد و كاهنان عهد و منجمين ايام بازمىگفتند كه از نسل وى شخصى باديد آيد كه جن و انس را در چنبر طاعت فروگيرد ، و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود چنان كه وقتى در بيابان شام هشتاد (80) تن سوار دلير او را تنها يافتند و به قصد وى شتافتند . عدنان اسب برانگيخت و با آن جمله پيكار كرد چندان كه اسبش كشته شد و همچنان پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و اعادى از دنبال وى همى حمله بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه بدر شده ، گريبان عدنان را بگرفت و بر تيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّهء كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود .
على الجمله عدنان چون به حد رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبلۀ قبيله آمد چنان كه ساكنين بطحا و سكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند . چون بختنصر - كه ذكر حالش مرقوم شد - از فتح بيت المقدس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد ، و عدنان چون از عزيمت وى آگهى يافت ، كس فرستاده در بنى قَحطان بن عابر و بنى جُرهُم بن يقطان چندان كه .
ص: 21
مرد جنگى بود طلب فرمود . و اين قبايل كه در مكّۀ معظمه سكونت داشتند و ذكر نسب ايشان را از اين پيش بازنموده ايم .
مع القصه سپاهى بزرگ از اين دو قبيله به نزد عدنان حاضر شدند و از ديگر قبايل عرب گروهى بى عدد نيز گرد آمدند ، پس لشكرى بزرگ برآراست و در برابر بختنصر صف راست كرد و جنگ در انداخت . بعد از كشش و كوشش بسيار چيرگى و غلبه با سپاه كلدانيون افتاد و لشكر عرب هزيمت شدند و خلقى كثير عرضهء تيغ و تير آمدند . عدنان به سلامت از ميدان بدر رفت و در نواحى شام آرام گزيده بار ديگر به تجهيز لشكر پرداخت و پراكندگان سپاه را گردآورى كرده اميدوار ساخت و با بختنصر كرّت ديگر جنگ در انداخت و لشكريان وى چون شير زخم خورده بخروشيدند و چندان كه توانستند بكوشيدند .
هم در اين كرّت ظفر با بخت نصر بود و چندان از مردم عرب بكشت كه مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند . لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مأمن را وطن فرمود و در آنجا ببود تا رخت به سراى ديگر برد .
مع القصه عدنان را ده پسر بود (1) : اول مُعَدّ ؛ دويم عكّ ؛ سيم ربّ ؛ چهارم ضحاك ؛ پنجم مذهب ؛ ششم عدن كه شهر عدن كه در ساحل بحر يمن واقع است منسوب بدوست ؛ هفتم نعمان ؛ هشتم ابىّ ؛ نهم ادّ ؛ دهم غنى . اما عَكّ بن عدنان دختر اشعر بن نبت بن ادد بن زيد بن مِهسَع بن عمرو بن عريب بن يَشجُب بن زيد بن كهلان بن سبا را به زنى بگرفت و به اين خويشاوندى در ميان قبيلهء اشعريون بماند تا بمرد .
و ديگر اولاد عدنان در يمن بزيستند تا پدر ايشان از جهان رخت ببست و عدنان
ص: 22
از اجداد بزرگوار پيغمبر آخر زمان است ؛ و در نسب شريف آن حضرت تا عدنان هيچ اختلاف نيست كما قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله وسلم كَذَّبَ النَّسابُون مَنْ عَلَا مَا فَوْقَ عَدْنَانَ .
.
على الجمله چون عدنان از جهان رفت آن نور روشن كه از جبين مبارك او درخشان بود از طلعت فرزند او معدّ (1) طالع شد و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر زمان دليلى واضح بود كه از صُلبى به صُلبى مى شد . چون آن نور پاك به معدّ انتقال يافت و بختنصر نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند ارميا و باروخ عليهما السلام كس به طلب مُعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عرب آوردند .
اما مُعَدّ بن عدنان را كنيت شريف ابو قضاعه بود . جمالى دلكش و بازوئى توانا داشت . بعد از فوت عدنان از حيطۀ يمن به بلدهء نجران آمد كه هم از نواحى يمن بود ؛ و در نجران با افعى جرهمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت روزگارى از در صدق و صفا بود و با هم به مصادقت و مصافات مى زيستند و درگاه افعى نيز در نجران مطاف اعاظم و اشراف بود آنگاه كه ارميا و باروخ عليهما السلام معدّ را طلب داشتند ، افعى را وداع كرده به ميان عرب آمد و سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر باديد آمد . اول قضاعه ؛ دويم نزار ؛ سيم قنص ؛ چهارم إياد (2) . و نعمان منذر كه ذكر حالش خواهد شد از اولاد قنص بن مُعَدّ بود .
على الجمله پسران معدّ بسيار شجاع و دلير بودند چنان كه گاهى لشكرى فراهم كرده بر سر بنى اسرائيل تاختن مى بردند و از آن جماعت مرد و مال ، اسير و دستگير مى ساختند و جنگهاى سخت با ايشان مى افكندند و بيشتر وقت قرين فتح و نصرت
ص: 23
بودند ، تا كار بر آل يهودا تنگ شد و خدمت ارميا و غرريا و ديگر پيغمبران خود رسيده استدعا كردند كه انبياى بزرگوار در حق اولاد مُعَدّ دعاى بد كنند و ايشان را از روى زمين براندازند . چون پيغمبران خداى خواستند بدين مهم اقدام نمايند خطاب از پيشگاه قدس رسيد كه لب فرو بنديد همانا از پشت مُعَدّ شخصى به ظهور خواهد رسيد كه ما اين جهان را براى او پديدار كرده ايم پس انبيا عليهم السّلام لب ببستند .
مع القصّه چون مُعَدّ از جهان برفت آن نور روشن از جبين فرزندش نزار طالع گشت و نزار بن مُعَدّ رئيس قوم و زعيم قبيله گشت و نام مادرى معاذه بنت جوش بن عدى (1) است كه نسب به قبيلهء جرهم رساند و كنيت شريفش ابو ربيعه است . آنگاه كه نزار از مادر متولد شد و از بارقهء آن نور شريف كه در جبين داشت معلوم بود كه پيغمبر آخر زمان از نسل وى است ، معدّ هزار (1000) شتر در راه خدا قربانى كرد .
مردم با او گفتند كه : مال خود را تضييع نمودى و اسراف فرمودى ! معدّ در جواب گفت كه : و اللّه هنوز اندك مى شمارم . و چون نِزار لفظا به معنى اندك است آن طفل به نزار ناميده شد .
و چون به حد رشد رسيد و بعد از پدر در عرب مهتر گشت چهار پسر از وى پديدار گشت : اول : ربيعه ، دوم : اَنمار ، سوم : مُضر ، چهارم : اياد . اما از انمار دو قبيله باديد آمدند : اول : خثعم ، دوم : بَجِيلَه و جرير بن عبد الله بجلى كه از اصحاب پيغمبر است نسب به اين قبيله رساند . و اين دو طايفه به يمن شدند و به اهل يمن مختلط آمدند و هم اياد قبيلهء معروفى است كه به اياد بن نزار منسوب است و قس بن ساعدة الايادى كه از حكماى عرب است - چنان كه شرح حالش در جاى خود مذكور شود - هم از اين قبيله است . و از ربيعه و مضر نيز قبايل بسيار پديد شدند چنان كه يك نيمهء عرب نسب بديشان مىبرند . و در فضيلت اين دو تن همى بس است كه رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : « لا تَسبُّوا مُضَرَ وَ رَبيعَةَ فَاِنَّهُم مَسلمان » و از اين بيشتر در نام و
ص: 24
نسب قبايل قلم زدن از قانون اين كتاب مبارك بيرون است .
على الجمله از ميان فرزندان نزار ، مضر بود كه در سلك اجداد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم محسوب است . و آنگاه كه نِزار را اجل محتوم نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّهء متبركه آمد و حالش چون از صحّت بگشت فرزندان را طلبيده پيش نشاند و اموال خويش را بر ايشان قسمت فرمود . از جمله خيمه اى كه از اديم سرخ بود و مقدارى از زر سرخ و چيزهاى ديگر كه ماننده آن بود و رنگ حمرى داشت به مضر تفويض فرمود و از اين روى او را « مُضر الحمراء » ناميدند و اسبى سياه و خيمهء سياه و هر چه بدان ماننده بود به ربيعه عطا كرد و او را « ربيعة الفرس » خواندند و گوسفندان را با خادمى پير و بعضى از اشياى ديگر به اياد گذاشت و فرشى از اديم سياه و برخى ديگر از آلات و ادات مجلس بهرهء انمار داشت . و فرمود چون من از جهان شدم بقاياى متروكات مرا هم بدين گونه قسمت كنيد و خاطر يكديگر رنجه مسازيد و اگر در ميان شما سخنى واقع شود كه حاكمى لازم افتد از اينجا به نجران سفر كنيد به نزد افعى جُرهُمى كه با مُعَدّ پدر من ديرينه آشناست و مردى كاهن و دانا بود و نگذارد كار شما به خشونت انجامد و رفع سخن كند .
چون نزار رخت از جهان بربست و در ميان فرزندان او در بخش كردن اموال كار به قيل و قال انجاميد ناچار هر چهار بار سفر بستند و از مكّهء متبركه بيرون شده عزيمت به نَجران فرمودند . در راه شتر سوارى با ايشان بازخورد ، با وى گفتند : از كجا مى رسى ؟ گفت : شترى ياوه نموده و ضايع كرده ام مى روم تا گمشدۀ خويش را بيابم .
مضر گفت : شتر ترا چشم راست كور بود ؟ گفت : بلى . ربيعه گفت كه : از دست راست شل بود ؟ گفت : بلى . اياد گفت : آن شتر دم بريده داشت ؟ گفت : بلى . اَنمار گفت :رمنده و حرون بود ؟ گفت : بلى . ديگر باره مضر به سخن آمد و فرمود يك تنگ بار آن
ص: 25
شتر روغن است و آن ديگر شهد . و ربيعه گفت : بر سر بار آن شتر زنى سوار است ، و أياد گفت : آن زن آبستن است ؛ و انمار گفت : آن شتر يك دندان شكسته دارد . آن مرد اين جمله را نيز گفت : به صدق بود . با وى گفتند : هم از اين راه بشتاب كه آن را خواهى يافت . مرد شترسوار به فرمودهء ايشان لختى برفت و از شتر گم شده اثرى نديد هم به تعجيل مراجعت كرده به خدمت مضر و برادران پيوست و گفت : همانا از شتر من جز شما را خبر نباشد . ايشان سوگند ياد كردند كه ما اصلا شتر ترا نديده ايم . آن مرد گفت : هرگز اين سخن را از شما نخواهم پذيرفت .
چون يك تن بود و نيروى مجادله با ايشان نداشت همراه آن جماعت به نجران آمد و مضر و برادرانش به خانهء افعى جُرهُمى فرود شدند . افعى به خدمت ايشان پيوسته از زحمت سفر و مشقت راه بازپرسى به سزا فرمود . هم از گرد راه مرد شترسوار پرسيد و در خدمت افعى معروض داشت كه امروز در نَجران رئيس دودمان بنى جُرهُم توئى ، نخست داد من بده ، آنگاه به رسوم مهمان نوازى پرداز . و قصهء شتر گمشده و سخنان فرزندان نزار را بازگفت .
مضر و برادرانش با او سوگند ياد كردند كه ما هرگز شتر اين مرد را نديده ايم . افعى گفت : پس اين نشان از كجا دانستيد كه با وى بيان كرديد ؟
مُضر گفت : من از آن دانستم كه شتر او چشم راست كور دارد كه همهء راه از طرف چپ چريده بود و هر گياه كه بر سوى راست بود آفت نداشت ، و چون بر يك جانب موران گرد بودند و بر جانب ديگر مگسان گمان بردم كه بر يك سوى روغن حمل دارد و ديگر سوى شهد . چه مور و مگس را با روغن و انگبين كار است .
و ربيعه گفت : من از آن گفتم دست آن شتر شل است كه اثر كشيدن دست آن را بر زمين يافتم ، و از آن فهم كردم زنى بر پشت آن سوار است چه در جائى نشان پائى يافتم كفى از خاك آن قدم برداشته ببوئيدم در حال ميل خاطر من به سوى زنان شد .
اَياد گفت : من از آن دانستم آن شتر دم بريده بود چه شتران را عادت آن باشد كه هنگام سرگين انداختن دم بجنبانند و مدفوع خود را پراكنده سازند و سرگين شتر در يك جاى جمع به زير آمده بود . و از آن گفتم ، آن زن كه بر آن سوار است آبستن است كه هنگام برخاستن از آنجا كه پياده شده بود و هر دو كف دست خود بر زمين نهاده بود از اثر كفهاى او دانستم گران بار است .
ص: 26
أنمار گفت : رمندگى آن شتر از آن معلوم بود كه علف انبوه را همه جا به حال خود گذاشته بر گياه اندك چريده بود ، و شكستگى دندان آن را بدان معلوم كردم كه در هر دسته گياه كه دهان آلوده بود به اندازهء يك دندان گياه سالم داشت .
چون افعى اين سخنان را بشنيد از حدّت فهم و فراست ايشان در عجب ماند و مرد شترسوار را از پى كار خود راند و آن جماعت را تعظيم و تكريم فراوان نموده در حجرهء خاص بنشاند و شامگاه نزل مهنّا مهيّا كرده به خدمت ايشان فرستاد و خود به نهانى از پس در بايستاد تا مقالات اولاد نزار را اصغا فرمايد و خيالات ايشان را بازداند ، ناگاه چون اولاد نزار هر يك جامى از خمر بكشيدند ، اياد گفت : انگور اين شراب در گور مردگان نشو و نما يافته و چون دست با كباب بردند ، مضر گفت :
گوشت اين بزغاله از شير سگ پرورده باشد . ربيعه گفت : افعى اگر چه نسب خود را با جُرهُم پيوندد اما از مطبخى زادگان است . انمار گفت : در هر حال كار ما را به راستى خواهد گذاشت و قسمت اموال بر ما نيكو خواهد كرد .
افعى چون اين سخنان بشنيد روزگار بر وى دگرگون گشت و بدانست سخنان ايشان جز به راستى مقرون نيست . نخست نزد مادر آمد و او را با تيغ حديد تهديد فرمود و حقيقت حال معلوم كرد ، آنگاه به شرابدار گفت كه : اين خمر از كجا آوردى ؟
وى نيز از تاكستان آن كه در گورستان بود نشانى بگفت ، و چون از كباب بپرسيد هم گفتند آن بز كه اين بزغاله بزاد ، در چنگال گرگ فتاد و اين بزغاله با شير ماده سگى توانا گشت .
پس به تعجيل نزديك مهمانان آمد و گفت : بازگوئيد تا اين رازها چگونه بر شما معلوم شد .
اياد گفت : از خوردن خمر همه سرور و حبور خيزد و ما را از نوشيدن اين شراب جز اندوه و مكروه حاصلى نبود ، دانستم كه تاك آن از گورستان دميده .
مضر گفت : در خوردن اين كباب ما همه مانند سگان لقمه از هم مىربوديم و به غضب و غلظت در هم مىنگريستيم و چون نيك نظر كردم استخوان پهلوى آن بزغاله با سگان شباهت تمام داشت ، دانستيم كه با شير سگ پرورده باشد .
ربيعه شرمگين سر به زير افكند و گفت : از آنگاه كه ما بدين حضرت آمده ايم ، سخنان افعى همه از آب و نان بوده و گاه گاه نيز از پس در استراق سمع فرموده
ص: 27
معلوم شد كه بزرگزادگان بدين دو صفت انباز نشوند بلكه اين كار بىپدران و مطبخى زادگان است .
افعى در ضجرت و حيرت فرو ماند و اموال ايشان را به راستى چنان كه انمار از فطانت وى دريافته بود قسمت فرمود ، ايشان را مقضى المرام با وطن بازفرستاد و همه با هم نيك بزيستند .
اما مُضر بن نزار سيد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مىداشت و چون عنلكه را به زنى بگرفت كه هم نسب با عدنان بن ادد مىرساند از وى دو پسر آورد . نخست الياس كه از اجداد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم است ، دوم غيلان كه هم از او قبايل بسيار باديد آمد (1) . و مضر وقتى فرزندان خويش را پيش خواسته بدين كلمات نصيحت فرمود و روى سخن با الياس داشت و گفت « مِنْ يَزْرَعُ شَرّاً يَحْصُدُ نَدَامَةُ وَ خَيْرُ الْبِرِّ مَا أَعْجَلَهُ فَاحْمِلْ نَفْسَكَ عَلَى مَكْرُوهُهَا فِيمَا اصلحها وَ اصْرِفْهَا عَنْ مطلوبها فِيمَا أَفْسَدَهَا » و گويند اول كس كه آهنگ حدى را براى شتران خواندن فرمود مضر بود (2) .
اما الياس بن مضر بعد از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت چنان كه او را سيّد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مهمّات ايشان به صلاح و صواب ديد الياس فيصل
ص: 28
مى يافت و تا آن روز كه نور نبوى از پشت او انتقال نيافته بود گاهى از صلب خويش زمزمهء تسبيح شنيدى .
على الجمله الياس ، ليلى دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قُضاعه يمنى را به حبالهء نكاح درآورده از وى سه پسر باديد آورده اول : عمرو ، دويم : عامر ، سيم :
عميرا . و چون پسران وى به حد رشد رسيدند روزى عمرو و عامر با مادر خود ليلى به صحرا در رفتند ، ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سوى گريخت و شتران از خرگوش برميدند . عمرو و عامر از دنبال آن تاختن كردند . عمرو نخست آن را بيافت و عامر برسيد و خرگوش را صيد كرده كباب ساخت . ليلى را از اين حال سرورى و عجبى روى داد ، پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تبختر داشت ، الياس با زن گفت « مَا لَكَ أَيْنَ تُخَندفِينَ» چه خندفه آن را گويند كه در رفتارى به تبختر و جلالت باشد . ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و كبريا قدم زنم ، از اين روى الياس او را خَندَف (1) ناميد و آن قبايل كه با الياس نسب مى بردند بنى خندف لقب يافتند . و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را بيافته بود الياس او را مدركه لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت طابخه ناميده شد و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نه پيمود به قَمَعَه ملقب شد اما پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم از نسل مُدرِكه بود .
على الجمله فرزندان الياس اولاد بسيار آوردند و در ميان ايشان رسم بت پرستيدن عظيم اشتهار داشت چنان كه عمرو بن لحى بن قَمَعَه كه پدر خُزاعه است وقتى از مكّهء متبركه به ارض مآرب شد و در آنجا گروهى از بت پرستان ديد و آن صفت را ستوده دانست و از آن جماعت صنمى بخواست تا به خانۀ خويش آرد و آن را پرستش كند ، آن جماعت بتى با او دادند و آن را گرفته به زمين بَطحا آورد و .
ص: 29
« هُبَل » نام گذاشت و مردم را به پرستش آن بازداشت . وى اول كس است از اولاد اسماعيل عليه السّلام كه كيش بت پرستيدن گرفت و از پس او هُذَيل بن مدركه در ميان بت پرستان شد و صنمى گرفته آن را سُواع » نام نهاد و به ميان قبايل عرب آورد و كلب بن وبره كه با قُضاعه نسب داشت هم به طلب رفت و بتى گرفته آن را « ودّ » ناميد و مردم را به پرستش آن دعوت نمود . و مردم طى و مذجح بت خود را « يغوث » ناميدند و عبادت آن را اختيار كردند . و مردم هَمدان كه نسب به كهلان رسانند و در نواحى يمن ساكن باشند صنم خود را « يعوق » ناميدند و سميقع بن ناكور بن عمر بن يعفر بن ذو الكلاع الاكبر هو يزيد بن نعمان كه در نواحى يمن وطن داشت و همواره در جمع آورى قبايل مشغول بود و او را ازين روى ذو الكلاع الاصغر مى ناميدند چنان كه بيشتر قبايل و آل حِميَر به دو گرد آمدند صنم خويشتن را « نَسر » نام نهاد و مردم را به عبادت آن ترغيب نمود . و قبيلۀ خولان بن حارث بن قضاعه عم « انس » را گرفتند و فرزندان ملكان بن كنانه بن خزيمة بن مُدرِكة بن الياس سنگى بسيار طويل در بيابان نهادند و آن را « سعد » لقب دادند و به نيايش و ستايش آن قيام فرمودند و « اساف » و « نايله » را در موضع زمزم وضع كردند چنان كه در خاتمهء قصهء اسماعيل عليه السّلام مرقوم افتاد . و بنى ثقيف در طايف « لات » را برگزيدند و اوس و خزرج در يثرب طاعت « منات » كردند و همچنان قبايل دوس و خثعم و بجيله « ذو الخلصه » را داشتند و مردم جبل طى « قُلس » را برافراشتند و بنى ربيعه كه نسب با تميم رسانند بتى به دست كرده و بتخانه براى او بساختند و آن بتكده را « رضا » ناميدند .
همچنان هر قبيله بتى گرفتند و بت پرستيدن آغازيدند تا آنگاه كه دولت اسلام قوى شد و پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را از چنان كردار زشت بازداشت چنان كه خدا مىفرمايد وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً وَ قَدْ أَضَلُّوا كَثِيراً (1) و هرگاه آن مردم به سفر رفتندى نخست در بر اصنام شده براى ميمنت مسح كردندى و چون بازآمدندى نخست مسح آن را واجب شمردندى و از آن پس چشم به ديدار اهل بيت خويش گشودندى . .
ص: 30
اما مدركة بن الياس چنان كه مذكور شد نامش عمرو است و لقبش مدركه و كنيتش ابو الهُذَيل و سلمى بنت اسد بن ربيعة بن نزار بن معد (1) را به زنى بگرفت و از وى دو فرزند آورد يكى خزيمه و ديگرى هذيل و از هذيل قبايل بسيار باديد آمدند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از نسل خُزَيمه به ظهور آمد .
اما خُزَيمة بن مُدرِكه بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود اول : كنانة ، دوم هون ، سوم : اَسَد (2) و مادر كِنانَه ، عوانه دختر سعد بن قيس بن غيلان بن مُضر بود (3) و از ايشان قبايل بسيار به ظهور آمد چنان كه بنى اسد و بنى كنانه مشهورند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از نسل كِنانه بود .
اما كنانة بن خُزَيمه كنيتش ابو نصر است . چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او نمودند كه برّه بنت مُرّ بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مُضر را به زنى بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد . كنانه هم بدان خواب تنبيه يافته برّه را خواستارى نمود و به خانه آورده با وى هم بستر شد و از وى سه پسر آورد . اول :
نضر ، دوم : مالك ، سوم : ملكان . و همچنان هاله دختر شويد ابن الغطريف را كه از قبيلهء اَزد بود به حبالۀ نكاح درآورد و از وى پسرى متولد شد و او را عبد مناف (4) نام
ص: 31
گذاشت . و از جملۀ اين پسران نَضر در سلك اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و قريش لقب نضر است چنان كه در جاى خود گفته شود كه چگونه اين نام بر وى افتاد و شرح اولادش تا ظهور پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نيز مسطور خواهد گشت ان شاء اللّه تعالى .
ص: 32
**ظهور قريش پنج هزار و دويست و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
از اين پيش پدران پيغمبر آخر الزمان را صلّى اللّه عليه و آله وسلم تا كِنانة بن خُزَيمه مرقوم داشتيم و كنانه را پسرى بود كه نَضر نام داشت و به قريش ملقّب گشت . و در سبب اين لقب با وى مورخين را چند سخن است .
نخست آنكه : قريش نام دابه اى است كه بزرگترين جانوران درياست ، و چون نضر بزرگتر از مردم قبيله بود چنين لقب يافت .
ديگر آنكه : قريش مشتق از تَقَرُّش است و تَقَرُّش به معنى كسب و تجارت است همانا نضر را اين شيوه بوده است .
و سخن آخر را كه نگارندۀ اين اوراق اختيار كرده آن است كه تَقَرُّش به معنى تجمع است و چون نضر مردى بزرگ و با حصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرده و بيشتر هر صباح بر سر خوان گستردهء او مجتمع مىشدند از اين روى قريش لقب يافت . و هر قبيله كه نسب ايشان به نضر پيوندد قريش خوانند .
گويند نَضر روزى در حِجر مكّه خفته بود در خواب چنان ديد كه درخت سبزى از پشت او رسته چنان كه شاخه هاى آن سر بر آسمان گذاشته و اوراق و اغصان آن از
ص: 33
نور تابناك است و شمار شاخه هاى آن مساوى عدد اولين و آخرين اشياست و بر آن اغصان قومى سفيدروى جاى دارند ، چون از خواب برآمد و اين صورت را در نزد كاهنى باز نمودند ، تعبير چنان رفت كه كرامت و شرافت بر دودمان تو و حسب و نسب تو مسلّم و مقصور خواهد بود و نام مادر نَضر ، بَرَّة بنت مرّ بن اُدّ بن طابخة بن الياس مضر باشد .
مع القصه نَضر بن كِنانه را دو پسر بود يكى مالك و آن ديگر يخلد و نام مادر مالك ، عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن غيلان بود و نسب پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مالك پيوندد .
و مالك را پسرى بود كه فِهر نام داشت و نام مادر فهر ، جندله بنت [ عامر بن ] حارث بن مضاض جُرهُمى است و اين حارث جز اين مضاض اكبر است و نسب پيغمبر آخر زمان به فِهر منتهى شود و فِهر بن مالك را هم نام عامر است و او چهار پسر داشت : اول : غالب ، دويم : مُحارب ، سيم : حارث ، چهارم : اسد و نام مادر ايشان ليلى بنت سعد بن هزيل بن مدركة بن الياس است (1) .
ص: 34
و نسبت پيغمبر به غالب رسد و غالب را دو پسر بود اول : لؤىّ ، دويم : تيم و نام مادر ايشان سلمى بنت عمرو بن ربيعة بن الخزاعية است .
و نسب پيغمبر با لُؤَىّ پيوندد و لُؤَىّ را چهار پسر بود : اول : كعب ، دويم : عامر ، سيم : سامه ، چهارم : عوف .
و مادر كعب و سامه و عامر (1) ، ماويه دختر كعب بن القين بن جسر بود از قبيلهء قضاعه و مادر عوف مخشيه بنت سيان بن محارب بن فهر بود (2) وقتى در ميان سامة بن لؤىّ و برادرش عامر خشونتى واقع شد و از آن كار به معادات و مبارات كشيد و عاقبت سامه از عامر هراسناك شده عزم جلاى وطن فرموده ، و خواست تا سوى عمان كوچ دهد . آنگاه كه بر شتر خويش برنشست كه طى مسافت كند . ناقهء او براى چريدن سر فرو داشت و مارى از خاربن سر بدر كرده لب آن را بگزيد چنان كه در حال بيفتاد و بمرد . چون سامه از ناقه به زير افتاد هم او را بگزيد و او نيز به هلاكت رسيده و در حين سكرات موت بيتى چند انشاد فرمود و نگارندۀ اوراق به نگارش يك بيت از آن پرداخت :
لا اَرى مِثلَ سامَةَ بنِ لُؤَىّ * يَومَ حَلُوا به قَتيلاً لِناقَة
اما عوف بن لُؤىّ با چند تن از مردم خود به ارض غطفان آمد كه نسبت به عيلان رساند و چون در آن زمين سكون اختيار كرد آن مردم كه با وى همراه بودند رخصت انحراف داد .
اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر كعب بن لُؤى پيوندد - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . ابو عبيدۀ جراح از فرزندان حارث بن فهر است و سوده بنت زمعه كه
ص: 35
از جمله ازواج پيغمبر است از نسل عامر بن لَؤىّ است . سهيل بن عمرو بن عبد ود هم ازين قبيله اند و بنو ناجيه از اولاد سام اند .
**خبر دادن عيسى عليه السّلام به ظهور خاتم الانبياء (1) [ روزى ] شاگردان از آن حضرت سؤال كردند كه ما را خبر ده تا بدانيم اين جهان كى سپرى خواهد شد و مدار عالم به نهايت خواهد گشت ؟
عيسى عليه السّلام فرمود : هان ، اى جماعت ، شما را خبر مىدهم كه بعد از من پيغمبرى مىآيد كه پيغمبران ديگر ، قطرات سحاب اويند و با تأييد او آيند و روند كما قال اللّه تعالى : وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ (2) .
من تصديق كننده ام بر تورية ، و بشارت مى دهم شما را به آن پيغمبرى كه از پس من مىآيد و نام او احمد است ، و او را يكى از فرزندان كه حجت دين او است و تا قيامت زنده خواهد ماند و تربيت اين جهان خواهد كرد و از ميان مردم غايب خواهد زيست ، و آنگاه كه قيامت ، نزديك باشد او ظاهر خواهد گشت ، و من نيز از آسمان آنگاه فرود خواهم شد ، كما قال اللّه تعالى : وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلا تَمْتَرُنَّ بِها (3) .
ص: 36
**جلوس تبّع الاصغر در مملكت يمن پنج هزار و ششصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
حَسّان بن تُبَّع الاوسط كه ملقب به تُبَّع الاصغر است بعد از عبد كُلال (2) بن مشوب در دار الملك يمن لواى سلطنت برافراخت و كنيت او نيز ابو كرب است و از اينجاست كه بعضى از مورخين او را از اَبُو كَرِب أسعد بن مالك (3) كه تبّع اوسط است بازندانسته اند و شرح حال وى را به دو بسته اند .
بالجمله چون حسّان در كار مملكت استيلا يافت و پنج (4) سال تمام اراضى يمن را به استقلال پادشاهى كرد تصميم عزم داد كه ممالك عرب را به تحت فرمان آرد ، لاجرم الحارث بن عمرو بن حجر آكل المُرار (5) كِندى را كه خواهرزادهء او بود بر قبايل مَعَدّ (5) و ديگر طوايف حكومت داد و خود با لشكرى ساز كرده از يمن بيرون شد ، و از پس او الحارث با صخر بن نَهشَل (6) بن دارم (7) كه فرمانگذار قبيلۀ خويش بود .
ص: 37
فرمود كه : در حدود مملكت يمن بعضى از مردم باديد شده اند كه سر به فرمان فرو نمىدارند و همه ساله به نهب و غارت رعايا و مساكين روز مى برند ، تو را رخصت مىدهم كه مردم خويش را برداشته به قلع و قمع ايشان پردازى ، و شرط آن است كه هر غنيمت كه از ايشان بدست كنى خمس آن را خاص من دانى ، چون اين خدمت به پايان برى هم حَسّان را كه پادشاه وقت است از خود راضى خواهى داشت و هم اين اراضى را از تباهى حفظ خواهى نمود .
صخر [ بن نَهشَل ] بر حسب فرمودهء او مردم خود را برداشته براى نظم و نسق حدود و ثغور يمن بيرون تاخت ، و آن اشرار را بعضى بدست آورده مقتول ساخت ؛ و برخى را پراكنده نمود و بازآمد ، و از آن سفر مالى فراوان بهرۀ مردم او گشت و آن جماعت هر چه يافتند برداشتند و به خانه هاى خود شدند .
پس آنگاه كه صخر [ بن نهشل ] به دار الملك آمد الحارث به او گفت : أنجز حرّ ما وعد يعنى : وفا كرده است مرد آزاده بدانچه وعده فرموده است . و اين سخن در ميان عرب مثل گشت .
بالجمله صخر بعد از اصغاى اين سخن كس به ميان قبايل خويش فرستاده خمس آن غنايم را از ايشان طلب كرد تا در حضرت الحارث پيش گذراند ، و آن جماعت از حكم وى سر برتافتند . لا جرم ايشان را به نزد خود طلب داشت و گذر ايشان بر تنگناى تلى بلند واقع بود ، پس پيش از آنكه مردم وى از آن تنگنا عبور كنند خود بر سر آن تل آمده فرمود كه : هم در اين مكان خمس غنايم را از مال خود اخراج نمائيد و بگذاريد (1) .
حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع (2) سوگند ياد كرد كه : من و اين مردم هرگز از غنيمتى كه با زحمت تيغ و خنجر فراهم كرده ايم دست برنخواهيم داشت .
صخر از سخن او در خشم شد و شمشير برآورده به دو حمله برد و سر از تنش برگرفت . مردم چون اين بديدند ناچار دل از مال برگرفتند و خمس غنايم را به دو .
ص: 38
سپرده تا به نزديك الحارث فرستاد و با وعده وفا نمود . و از اينجاست كه نهشل بن حرّى كه يكى از شعراى آن قبيله است در مقام فخر گويد :
وَ نَحْنُ مَنَعَنَا الْجَيْشِ انَّ يتأرّبوا * عَلَى شجعات وَ الْجِيَادَ بِنَا تَجْرِى
حبسناهم حَتَّى أَقَرُّوا بِحُكْمِنَا * وَ أَدَّى أَنْفَالُ الْخَمِيسِ الَىَّ صَخْرٍ (1)
و شُجعات نام آن تلهائى است كه معبر آن طايفه بود . و اكنون بر سر سخن رويم .
چون حسّان از يمن كوچ داد با لشكرهاى خويش بر سر بلدهء يثرب (2) آمد و آن شهر را مفتوح ساخته به تحت فرمان آورد ، و روزى چند در آنجا ببود . آنگاه فرزند خود قبيله را به حكومت آن بلده منصوب داشت و او را گذاشته خود مراجعت نمود . مردم يثرب از پس او چون قبيله را ضعيف حال ديدند بر وى بشوريدند و او را مقتول ساختند ، و اين خبر به حسّان آوردند . آن هنگام كه چند منزل راه بريده بود (3) ناچار عنان (4) برتافت و براى نهب و قتل يثرب بازپس شتافت .
مردم يثرب ، اطراف قلعه را محكم كردند و ديوار و در را استوار نمودند و در حفظ و حراست خويش سخت پاى افشردند . و حسّان آن بلده را محاصره كرده جنگ درانداخت و روزى چند نايرۀ (5) قتال مشتعل (6) بود . و در آن اوقات مردى از اهل يثرب كه احمر نام داشت و نسبت با عبدى بن نجّار مىرسانيد ، صبحگاهى در نخلستان خود درآمد و در آنجا يكى از نزديكان تبّع را يافت . پس بىدرنگ به دو حمله برد و بدان داس كه درخت مى پيراست (7) او را بكشت و گفت : « انّما التّمر لمن ابرّه » يعنى : نموّ كرد خرما براى كسى كه حق او را بگذاشت . و اين سخن كنايت از آن بود كه تبّع هر چه كرد مكافات آن را يافت .
و اين حديث چون به حَسّان رسيد بر غضب او بيفزود و يك باره حكم به قتل مردم يثرب داد . از آن سوى اشياء خوردنى در لشكرگاه حسّان به نهايت شد و كار بر لشكريان صعب افتاد . .
ص: 39
مردم يثرب چون اين بدانستند همه شب حملهاى كران (1) از خرما به لشكرگاه او مى فرستادند ، و روز همچنان به كار جنگ مشغول بودند . حسّان از روش ايشان سخت حيران شد و از آن خشم و كين كه داشت فرود آمد و اندك اندك كار به رفق و مدارا افتاد . و مردم يثرب را يك يك در حضرت او راه مراوده بدست آمد . و در آن زمان از اولاد عمرو بن عامر مزيقيا طايفهء اَوس و خَزرَج در يثرب جاى داشتند . - و فرزندان ايشان بودند كه در روزگار پيغمبر آخر الزّمان انصار شدند - .
بالجمله رئيس آن جماعت ، عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن النّجار بود و اسم النّجار تيم اللّه است و تيم اللّه (2) پسر ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر بن مزيقياست و نام مادر عمرو ، طلّه است و او به نام مادر مشهور است ، چه او را عمرو بن طلّه گويند و طلّه دختر عامر بن زريق بن عبد حارثة بن ملك بن غضب بن جشم بن خزرج [ بن حارثه ] است .
و از اينجاست كه خالد بن عبد العزّى بن غزيّة بن عمرو بن عبد بن عوف بن غنم بن النّجار [ بن مالك ] در آن هنگام كه تبّع به كنار يثرب فرود شد ، به وجود عمرو بن طلّه فخر كرد و اين شعر گفت :
فيلق (3) فيها أبو كرب * سبّغ أبدانها ذفرة (4)
فِيهِمْ عَمْرُو بْنُ طلّة مِلَاءً * الَّا لَهُ قَوْمُهُ عُمُرِهِ
سَيِّداً سامى الْمُلُوكِ وَ مَنْ * رَامَ عُمِّرُوا لَا يَكُنْ قَدَرُهُ
يعنى : در لشكر يمن ، ابو كرب است كه بوى عرق و بدن لشكريانش از كثرت جنبش و جوشش در ميان زره سخت تند و بدبو باشد . و از اين سوى عمرو بن طلّه در ميان مردم يثرب است كه در روز جنگ موثق باشد و هر كه قصد او كند به دو ظفر نجويد .
و ديگر از بزرگان اهل يثرب ، تنى از اولاد عمرو بن مبذول بود ، و اسم مبذول ، .
ص: 40
عامر است ، و عامر پسر ملك (1) بن النّجار است .
و ديگر بنى خزاعه ، و بعضى از منسوبان ملوك غسّانيان بودند كه از شام به يثرب شده سكون اختيار نمودند .
و ديگر از آل اسرائيل بنى قريظه و بنى نضير كه از نسل هارون عليه السّلام اند ، هم در آنجا جاى داشتند . و اين جمله بر شريعت موسى عليه السّلام بودند و النّحام و عمرو كه او را هدل گويند ، از احبار (2) آن جماعت بودند . و ايشان از اولاد الخزرج بن الصّريح بن التّوأمان بن السبط بن اليسع بن سعد بن لاوىّ بن خير بن النّحام بن تنحوم بن عازر بن هارون عليه السّلام بودند .
و چون بيشتر قتل يهود ، منظور خاطر تبّع بود ، ايشان از شهر يثرب بيرون شده به نزديك حسّان آمدند . پادشاه يمن به ايشان گفت : چون است كه شما هر شب براى لشكر ما خوردنى مى فرستيد ، و روز به جنگ و جدال مى پردازيد ؟ ايشان گفتند كه :
مردم يمن از اين روى كه بدين بلد رسيده مهمان باشند پس واجب است كه بديشان خوردنى فرستيم و بدان سبب كه براى قتل و نهب ما كمر بسته اند دفع ايشان لازم است ، لاجرم به مدافعه قيام نمائيم .
از اين سخنان ، خشم حسّان را بشكستند و آنگاه گفتند : اى پادشاه ، اين كلمات را از ما بپذير تا زيان نبينى ، اگر چه فرزند تو در اين شهر مقتول گشت لكن عقلاى اين بلد را در آن كار گناهى نبود ؛ بلكه جمعى از جهّال فراهم شدند و شورش عام برخاست و حكمى از قضا واقع شد . اكنون روا نيست كه به مكافات چند تن نادان خلقى را عرضهء هلاك و دمار فرمائى . و اين معنى را نيز بدان كه اين شهر به دست كس از در غلبه مفتوح نشود ، چه اين بلده مدينهء پيغمبر آخر زمان خواهد بود ، و بدين جانب هجرت خواهد نمود . و لختى از صفات رسول خداى بيان كردند ، و آن اخبار و آثار كه از انبياى خود ياد داشتند باز نمودند .
سخنان ايشان در دل حسّان سخت اثر كرد و از كين ايشان بازايستاد و شعرى چند انشاد فرمود كه اين دو بيت از آن جمله است : .
ص: 41
ما بالُ نَومِك مِثلُ نومِ الارمَدِ (1) * اَرِقاً (2) كَاَنَّكَ لا تَزالُ تَسَهَّدُ (3)
حنقا (4) على سِبطينِ (5) حلّا يثربا * اولى لَهُم بعقابِ يَومٍ مُفسدٍ
يعنى : چيست تو را اى حسّان كه مثل مردم رامد (6) ديده ، ترك خواب گفته براى دشمنى دو سبط از اولاد يعقوب عليه السّلام كه در يثرب فرود شده اند ؛ و براى تعذيب آن جماعت به سوى ايشان مراجعت كرده اى ؟
اين بگفت ، و از آن انديشه بازآمد و با مردم مدينه كار به مصالحه گذاشت ، و با محمّد قرشى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد ، و در اين معنى شعرى چند انشاد نمود كه اين دو بيت از آن جمله است :
شَهِدَتْ عَلَى احْمَدِ انْهَ * رَسُولُ مِنَ اللَّهِ بارى النَّسَمِ
فَلَوْ مُدُّ عُمْرَى الَىَّ عُمُرِهِ * لَكُنْتُ وَزِيراً لَهُ وَ ابْنُ عَمٍّ
در اين وقت شامول كه يكى از بنى اسرائيل بود و بر شريعت موسى عليه السّلام مى رفت و از جملهء لشكريان حسّان بود به عرض رسانيد كه من اين سخن را دانسته بودم و مخفى مىداشتم ، اكنون كه پادشاه نيز ايمان آورده نيكو آن باشد كه مرا رخصت دهد تا بدين شهر سكون نمايم ، باشد كه تقبيل (7) عتبه (8) رسول خداى را دريابم و اگر نه اولاد من بدان فيض خواهند رسيد .
حسّان چون به سبب كثرت لشكر از سكون يثرب متعذّر بود ، شامول را رخصت توقف داد و سجلى (9) نوشت مشتمل بر توحيد خداوند يكتا ، و تصديق به رسالت سيّد بطحا (10) ؛ و آن نامه را به شامول سپرد و گفت : اگر تو خود به مقصود نرسيدى ، اولاد خود را وصيّت كن كه اين نامه را بطنا بعد بطن محفوظ دارند تا بدان خلاصهء أنام (11) رسانند . لاجرم ، شامول با چهارصد (400) تن از مردم خود در مدينه سكون اختيار نمود . و آن نامه از پدر به پسر همى انتقال يافت تا به ابو ايّوب انصارى رسيد كه فرزند بيست و يكم شامول بود و او به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورد ؛ و آن حضرت .
ص: 42
سه كرّت فرمودند « مَرحباً بالاَخِ الصّالِح تُبَّع » - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - .
مع القصه بعد از آنكه حسّان تشريف ايمان دربركرد النّحام و هَدَل را ملازم ركاب ساخت ، و مردم مدينه را وداع گفته مراجعت نمود . و چون به ميان عُسفان (1) و اَمَج (2) رسيد چند تن از اولاد هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ نزد او آمدند ، و ايشان اين معنى را دانسته بودند كه هر كه قصد كعبه كند خسران (3) بيند ، و با حسّان دل بد داشته ، لاجرم با او گفتند : همانا در خانهء مكّه گنجى از سيم و زر مدفون است كه هيچ پادشاه به دو راه نبرده ، اگر ملك يمن به تخريب آن بنا فرمان دهد ، بىگمان آن دفينه (4) را دريابد . حسّان سخن ايشان را استوار داشت ، و تصميم عزم داد كه آن بنا را از بن براندازد ، باشد كه آن گنج را دريابد .
چون اين خيال را در خاطر جاى داد ، همان شب دستها و پايهاى او از كار شد و اعضايش متشنج (5) گشت . سخت بترسيد و النّحام و هدل را طلب داشته صورت حال را بديشان بازنمود . هدل و النّحام گفتند : همانا در خاطر چيزى ناستوده آورده اى كه بدين بلا گرفتار شده اى . حسّان حديث تخريب مكّه را بيان فرمود و آنچه از بنى هذيل شنيده بود بازنمود . ايشان گفتند : آن جماعت قصد هلاك تو كرده اند چه آن خانهء خداوند است ، اكنون از اين انديشه بگرد تا اين بلا از تو بگردد .
حسّان گفت : اگر اين است كه شما گوئيد خود چرا هرگز قصد طواف آن خانه نكرده ايد ؟ عرض كردند كه : كافران و بت پرستان مانع ما بوده اند .
لا جرم ، حسّان به حضرت يزدان انابت جست و بر خود حتم كرد كه چون از اين بلا خلاصى جويد ، خانهء مكّه را به جامه درپوشد ، و هم در آن شب شفا يافت . پس صبحگاه آن مردم را كه به غوايت (6) او پرداخته بودند حاضر كرد و حكم داد تا دستها و پايهاى ايشان را قطع كردند ، و خود ، دين يهوديان پيشه كرد ، و از آنجا كوچ داده به مكّه آمد ، و مانند حاجيان طواف كرد . و شش (6) روز در آنجا توقف كرد و موى سر بسترد و قربانى كرد ، و اهلش را طعام داد و عسل خورانيد . .
ص: 43
و شبى در خواب ديد كه خانهء مكّه را با ليف خرما (1) جامه كرده است ، و بامداد چون جامهء خواب بگذاشت بفرمود تا خانه را با ليف خرما در پوشيدند . ديگر باره خواب ديد كه خانه را با معافرى (2) پوشيده است . هم بفرمود تا بر زبر جامهء نخستين از بافته اى كه قبيله معافر ساز مىدادند (3) جامه بپوشيدند . كرّت سيم هم در خواب ديد كه آن خانه را با جامهء نيكوتر از آن پوشيده ، چون از خواب برآمد بفرمود تا كعبه را با وصايل در پوشيدند (4) . و آن بافته اى است مخطّط (5) كه مردم يمن طراز (6) كنند . و او اول كس است كه خانهء مكّه را جامه كرد .
بالجمله از پس آن حكم داد تا آن خانه را پاك بدارند ، و هيچ خون در آنجا نريزند ، و زنهاى خون آلود بدانجا نشوند و مردار بدانجا نگذارند و نيز درى و مفتاحى (7) مقرّر داشت تا هر كس بدانجا نتواند شد .
آنگاه از مكّه كوچ داده متوجه يمن گشت ؛ و با ساز و سپاه خود طى مسافت كرده
ص: 44
چون بدان بلده نزديك شد گروهى عظيم از آل حمير از شهر بيرون شدند ، و او را از دخول آن بلد منع كردند و گفتند : چون تو دين ما را خوار بگذاشتى و پشت با خدايان خويش كرده شريعت ديگر گرفتى هرگز تو را بدين بلده راه نخواهيم داد .
عاقبة الامر صناديد يمن و قوّاد (1) سپاه حسّان از جانبين سخن بسيار كردند تا كار بدانجا كشيد كه بزرگان اين هر دو طايفه رضا بدان دادند كه آتش افروخته در ميانه حكم باشد .
و در يمن غارى بود كه چون دو تن را با هم مناقشه افتادى ؛ و حق از باطل مجهول ماندى به نزديك آن غار شدندى . پس آتشى از غار بيرون شدى و هر كه را بر خطا بودى بسوختى . در اين وقت بت پرستان ، چند تن از بزرگان خود را اختيار كردند ، و هدل و النّحام نيز به فرمان حسّان ، تورية را از گردن آويخته به سوى غار شدند . و چون اين هر دو طبقه نزديك شدند و در محل خروج نار فرود شده بنشستند ، ناگاه آتشى از غار سر بر زد و آن جمله را فرو گرفت ، و پس از زمانى بت پرستان ، پاك سوخته بودند و هدل و النّحام با تورية آويخته از آنجا تندرست بدر شدند ، جز اينكه پيشانى ايشان عرقناك بود .
چون آل حِميَر اين بديدند جمله به دين يهود در آمدند و حسّان را به شهر درآورده سر در خط فرمان او نهادند .
و اهل يمن را خانه اى بود كه آن را رِئام (2) مى ناميدند و آن را عظيم بزرگ مىشمردند ، و در آنجا قربانى مىكردند و از آن خانه ندائى بديشان مى رسيد و با آن جماعت سخن مىكرد ، و اين نزد مردم سخت عجيب بود و هدل و النّحام نزد حسّان آمده عرض كردند كه اين نداء را منادئى جز شيطان نيست ، و بدين تعبيه مردم را به هلاكت افكند .
تبّع فرمود : هر چه سزاوار دانيد چنان كنيد . پس ايشان بدان خانه شدند و سگى سياه از آنجا بدر كرده بكشتند ، و آن خانه را از بن بركندند .
مع القصّه چون از اين واقعه روزى چند بگذشت ، خبر دين عيسى عليه السّلام به تُبَّع رسيد و بدان حضرت نيز ايمان آورد . و مدّت پادشاهى حسّان در يمن يكصد (100) سال بود ، و او آخرين تبابعهء يمن است چه از پس او هيچ سلطان را در يمن .
ص: 45
آن مكانت بدست نشد كه بدين لقب ناميده شود (1) .
ص: 46
**وفات كعب بن لؤىّ پنج هزار و ششصد و چهل و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
ذكر احوال پدران پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله را تا به لُؤىّ بن غالب در ذيل قصهء پيدائى قريش مرقوم داشتيم . اكنون از كعب بن لؤىّ بنا كرده مى آيد .
همانا كَعب از صناديد عرب بود و در قبيلهء قريش از همه كس برترى داشت ، و درگاهش مَلجأ خواهندگان (2) و پناهندگان بود ، و مردم عرب را قانون چنان بود كه هرگاه داهيه (3) عظيم يا كارى معجب (4) روى مى داد سال آن واقعه را تاريخ خويش مى نهادند : لاجرم چون روزگار كعب بن لؤىّ به نهايت شد ، و از اين جهان رخت بدر برد ، سال وفات او را تاريخ كردند . و نگارندۀ اين كتاب مبارك از اين روى شرح حال كعب را در ذيل سال تاريخ وفات او نگارش داد .
بالجمله كَعب را از وَحشِيّه (5) دختر شيبان بن محارب بن فهر بن [ مالك بن ] نضر سه پسر بود : اول : مُرّة ، دوم : عَدِىّ ، سيم : هصيص . و چون هصيص از برادران ديگر .
ص: 47
بزرگتر بود كَعب را ابو هُصَيص مى گفتند . و هُصَيص را پسرى بود كه عمرو نام داشت و عمرو را نيز دو پسر بود نخستين را سهم و آن ديگر را جمح مى ناميدند و قبيلۀ بنى سهم و بنى جمح منسوب بديشان است ، و عمرو بن العاص كه يار معاوية بن ابى سفيان بود از قبيلۀ بنى سهم است ، و عثمان بن مظعون كه از جملهء صحابه است ، و صفوان بن اُمَيّه و ابو محذورة (1) كه مؤذّن پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود از قبيلۀ بنى جمح اند . و پسر ديگر كعب كه عدىّ نام داشت هم پدر قبيله اى بزرگ شد و عمر بن خطاب و سعد بن زيد [ اشهلى ] كه اهل سنت از جملۀ عشرۀ مبشره اش (2) خوانند نسب به عدى رسانند .
اما پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اولاد مُرَّه است و نور محمدى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از كعب به وى انتقال يافت . و مُرَّة بن كعب را سه پسر بود : اول : كلاب ، دويم : تيم ، سيم : يَقَظَه ، و مادر كِلاب ، هند دختر سرير (3) بن ثعلبة بن حارث بن ملك (4) بن كنانة بن خزيمه است ، و مادر يقظه ، بارقيه است كه نسب به بارق بن عدى بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن الاسد (5) بن الغوث رساند . و اسم بارق سعد باشد ، و آن قبيله را نيز بارق گويند و به سبب بغض و عداوتى كه در ميان ايشان بود هم آن جماعت را شنوئة (6) گويند . كميت (7) بن زيد كه از جملهء شعر است اين شعر .
ص: 48
گفته :
و اَزدُ شَنوَءه اَندَرُوا (1) عَلَينا * بِجُم (2) تَحسَبُون لَها قَروناً
فَما قلنا لِبارقٍ قَد أسَأتُم * و مَا قلنا لِبارق ٍأعتَبُونا (3)
و مادر تَيم نيز بارقيه است و اين قبيله از يمن بوده اند .
بالجمله يقظه را پسرى بود كه مَخزُوم نام داشت ، و مَخزُوم پدر قبيله اى است چنان كه بنى مخزوم مشهور است و امّ سلمه زوجهء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خالد بن وليد و ابو جهل از اين قبيله اند ؛ و تَيم نيز پدر قبيله است ، و ابو بكر ابن ابى قحافه و طلحة بن عبد اللّه را كه از عشره مبشره شمرده شود از بنى تيم (4) باشند .
اما نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با كلاب پيوندد و كلاب بن مرّه را دو پسر بود . اول : زهره ، دوم : قُصَىّ و مادر ايشان فاطمه دختر سعد بن سيل بود و او يكى از قبيلهء جدره است و قبيلهء جدره از طائفۀ خثعمة بن يشكر بن مبشر بن صعب بن دهمان بن نصر بن زهران بن الحرث بن كعب بن عبد اللّه بن ملك بن نصر بن زهران بن الاسد بن الغوث باشند ، و ايشان در اراضى يمن با قبيلهء بنى الدّيل بن بكر بن مناة بن كنانة هم عهد و هم سوگند بوده اند .
بالجمله از اين روى كه عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه دختر الحرث بن مضاض الجرهمى را به زنى بگرفت و در خانهء مكّه بناى ديوارى نهاد او را عامر جادر لقب دادند و اولاد او را جدره گفتند و يكى از شاعران عرب اين بيت براى سعد بن سيل گفته است :
ما تَرى فى النّاسِ شخصاً واحداً * مَن عَلِمناه كَسَعدِ بن سَيَل (5) .
ص: 49
و بهترين دختران كِلاب مادر سعد و سُعَيد بود و ايشان پسران سَهم بن عمرو بن هَصَيص بن كَعب بن لُؤىّ بودند .
مع القصه از زُهرة بن كِلاب ، قبيلهء معتبر باديد آمد و آمنه بنت وهب مادر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم و پسر عمش سعد بن ابى وقّاص كه از جملۀ عشرهء مبشره است ، و عبد الرحمن بن عوف كه هم از عشرهء مبشره است از اين قبيله اند .
اما قُصىّ بن كلاب را نام زيد بود و كنيت او ابو المغيره است ، و او را از اين روى قصىّ خواندند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه به حبالهء نكاح ربيعة بن حرم [ بن ضنّة بن عبد كبير بن عذرة بن سعد بن زيد ] (1) درآمد و ربيعه از قبيلهء بنى عذره است كه از جملهء قبايل قضاعه باشند ، و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگتر خودش زهره را در مكّه بگذاشت و قصىّ را كه خردسال بود با خود برداشته به اتفاق شوهر خود ربيعه به ميان قضاعه آمد . چون قصىّ از مكّه دور افتاد او را قصىّ گفتند كه به معنى دور شده است .
بالجمله چون قصىّ در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قُضاعه او را مشاجره افتاد . آن مرد قُصَىّ را سرزنش كرد و گفت : تو از قبيلهء ما نيستى . قصىّ برنجيد و به نزد مادر آمده از قبيلۀ خويش پرسش كرد . فاطمه گفت : قبيلۀ تو بزرگتر از قضاعه است ، و پدر تو نيز بزرگتر از ربيعه بود ، چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طائفه در مكّه سكون دارند .
قُصَىّ چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد ، آنگاه مادر خود و برادر مادرى خود رزاح كه فاطمه او را از ربيعه داشت وداع گفته به اتّفاق جمعى از مردم قُضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند ، چندان كه در مكه به مرتبت ملكى رسيد بدين گونه كه مذكور مى شود .
همانا نگارندۀ اين كتاب مبارك قصّۀ فرمانگذاران مكّه را از اولاد اسماعيل عليه السّلام و .
ص: 50
جُرهُميان تا ظهور قريش برنگاشت ، و از پس ايشان نوبت به الغوث بن مرّ بن ادّ بن طابِخَة بن الياس بن مضر رسيد و او را ولدى نبود لاجرم با خداوند خود عهد كرد كه چون اولادى آورد او را به خدمت مكّه گمارد و خداوند او را پسرى عنايت كرد و او بر حسب پيمان فرزند خويش را خادم مكّه ساخت و ولايت مكّه با اولاد او افتاد و ايشان چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نمى دادند كس به حج كردن اقدام نمى نمود ، و تا رمى احجار نمىكردند كس بدان كار پيشى نمى جست ، و اين جماعت را صوفه لقب بود . از جملهء ايشان عامر بن طرب عدوانى است كه ذو الاصبع كه يكى از معمرين است - چنان كه شرح حالش مذكور خواهد شد - اين شعر در حق او انشاد نموده :
غَدِيرِ الْحَىَّ مِنَ عَدُوّاً * ن كَانُوا حَيَّةً الارض
بَغَى بَعْضُهُمْ ظُلْماً * فَلَمْ يَرْعَ عَلَى بَعْضٍ
وَ مِنْهُمْ كَانَتْ السادا * ت وَ الْمُوفُونَ بِالْقَرْضِ
وَ مِنْهُمْ مَنْ يُجِيرُ أَلَنَّا * س فِى السَّنَةِ وَ الْفَرْضِ
وَ مِنْهُمْ حُكْمِ يُقْضَى * فَلَا يَنْقُضُ مَا يُقْضَى (1)
و جميع عرب در هر امر معظم او را بر خود حكم مى دانستند ، و سر از حكم او برنمى تافتند ، و او هرگز در هيچ حكومت فرو نماند جز اينكه طفلى خنثى نزد او آوردند و گفتند : اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد ، اكنون بفرماى تا وى را از جملهء زنان شمريم يا از مردانش دانيم . عامر متحير بماند و در حل اين عقده مهلت طلبيد و به سراى خويش شد .
و چون هنگام خفتن رسيد به جامهء خواب درآمد ، و همى از اين پهلو بدان پهلو مى شد و در كار آن طفل خنثى انديشه مىكرد . عامر را كنيزكى بود كه سخيل نام داشت و شبانى گوسفندان عامر با او بود ، در اين وقت كه مولاى خويش را ديد از .
ص: 51
خواب رميده است دانست رنجى به او رسيده است ، سؤال كرد كه تو را چه پيش آمده كه بدين غلق افتاده اى ؟ عامر گفت : ترا نرسد كه در آن كار كه من فرومانده ام سخن كنى . سخيل در اين معنى ابرام نمود تا عامر حديث خويش را بگفت .
سُخَيل در جواب عرض كرد : اين كارى صعب نيست حكم كن تا او را بول كردن فرمايند ، اگر چون زنان بول كند حكم زنان با او روا دار ، و اگر نه مرد خواهد بود . عامر اين سخن را پسنديده داشت و سُخَيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدان گونه حكومت كرد .
بالجمله جماعت صوفه در مكّه بزرگوار بودند تا روزگار قصىّ پيش آمد .
و ديگر از بزرگان مكّه در زمان قُصَىّ ، حليل بن حَبَشيّة (1) بن سلول بن عمرو بن حارثة بن عامر بن خزاعه (2) بود و سبب استيلاى او چنان افتاد كه عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر الجرهمى كه در اين وقت رئيس جرهميان بود حكومت مكّه داشت و اين جز مضاض اكبر است كه از پيش گذشت .
مع القصه در عهد او جُرهُميان تصرّفات نالايق در مكّه نمودند و طريق طغيان پيش گرفتند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده به مكّه مى فرستادند مداخلت مى نمودند .
لاجرم بنو غبشان كه در حوالى مكّه سكون داشتند بر ايشان بشوريدند و حليل بن حبشيّه از قبيلهء خزاعه لشكرى كرده به كنار مكّه آمد و با جرهميان جنگ در انداخت . عمرو بن الحارث لشكر برآورده با او سخت بكوشيد و عاقبة الامر شكسته شد و ناچار عمرو و جرهميان از در زارى و ضراعت بيرون شده امان طلبيدند .
حليل بن حبشيّه كه رئيس خزاعه بود ايشان را امان داد به شرط آنكه ديگر در مكّه اقامت نجويند و كوچ داده به هر جا كه خواهند بروند . لاجرم عمرو بن الحارث تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت و كار سفر راست مىكرد از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع نمود و دو آهو بره كه اسفنديار بن گشتاسب از زر كرده به رسم هديه به مكّه فرستاده بود ، با چند زره و .
ص: 52
چند تيغ كه هم از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زَمزَم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد و آن را عبد المطلب حفر نمود - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - .
مع القصه از پس اين واقعه عمرو مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت ، و جرهميان نيز پراكنده شدند و در ارض يمن شعرى چند در غربت و كربت به حسرت و ضجرت نگاشت كه اين دو بيت از آن جمله است :
و نَحنُ وَلينَا البيتَ مِن بَعدِ نابت (1) * بِعِزٌّ فَمَا يُحظى لَدينا المُكاثِرُ
فَاَخرِجنا مِنها المَليكُ بِقدرَةٍ * كَذَلِك يا للنّاس تَجرى المَقادِرُ
و بعد از او مردم خزاعه بر مكّه مستولى شدند و در آنجا سكون اختيار كردند ، و حليل بن حبشيّه همچنان بر آن جماعت حكومت داشت ، و بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه را كه نسبت به اسماعيل عليه السّلام مى بردند هم راه به مكّه نداد و كليد خانهء مكّه را به دست كرد . و او را دختران و پسران بود ، و از جمله دختران او يك تن حبّى نام داشت . در اين وقت كه قصىّ در مكّه نشو و نما يافت و مكانتى تمام حاصل كرد حبّى را به حبالهء نكاح درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود ، بلاى و با و رنج رعاف (2) در مكّه با ديد آمد . پس ناچار حليل و مردم خزاعه (3) از مكّه بدر شدند و فرزندان حليل نيز با پدر برفتند و حُلَيل در بيرون مكّه بمرد ، و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانهء مكّه با دخترش حبّى باشد و ابو غبشان الملكانى (4) در اين منصب حجابت (5) با حبّى مشاركت كند .
و اين كار بدين گونه برقرار شد و چنين بماند تا قُصَىّ را از حُبّى چهار پسر به وجود آمد : دو تن از ايشان را منسوب به اصنام داشته نام بتان بر ايشان نهاد و يكى را عبد مناف ، و آن ديگر را عبد العُزّى نام نهاد ، و پسر سيم را با خود نسبت كرد و
ص: 53
عبد القُصَىّ خواند ، و پسر چهارم را عبد الدّار ناميد ، و دار نام خانه اى بود كه خود بنا نهاد . و هم از حُبّى دو دختر آورد : يكى را نام تَخمُر و آن ديگر بَرّه نام داشت .
بالجمله در اين وقت كه قصىّ پدر فرزندان شد و پسران حليل نيز در مكّه حضور نداشتند با ضجيع خود حبّى گفت كه : اكنون سزاوار آن است كه كليد خانهء مكّه را با فرزند خود عبد الدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام بدر نشود . حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم ، اما با ابو غبشان چه توانم كرد كه او به حكم وصيّت پدرم حليل در اين كار با من شريك باشد ؟ قصىّ فرمود كه من دفع او نيز خواهم كرد . پس حبّى حقّ خويش را با فرزند خود عبد الدّار گذاشت .
و قصىّ از پس روزى چند به ارض طايف آمد و ابو غبشان نيز در آنجا بود از قضا شبى ابو غبشان بزمى برآراست و به خوردن خمر مشغول شد ، قصىّ نيز در آن انجمن حضور داشت چون ابو غبشان را نيك مست يافت و از خرد بيگانه اش ديد منصب حجابت را از او به يك خيك خمر بخريد و اين بيع (1) را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى اخذ نمود و برخاسته به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و بانگ برداشت و گفت : اى گروه قريش ، اين است مفتاح پدر شما اسماعيل كه خدا به سوى شما رد كرد بىآنكه ظلمى شود يا غدرى واقع گردد و كليد را به دست فرزند خود عبد الدّار داد .
و از آن سوى ابو غبشان از مستى با خود آمد سخت از كرده پشيمان شد و او را هيچ چاره به دست نبود ، و از اين روى در ميان عرب مثل گشت كه گفته اند : أحمَقُ مِن أبى غَبشانَ (2) و همچنين گفته اند : أندَمُ مِن أبى غَبشانَ (3) و بازگفته اند : اَخسَرُ صَفقَة مِن أبى غَبشان (4) و يكى از شاعران عرب گويد :
اذا فَخَرَتْ خُزَاعَةَ فِى قَدِيمٍ * وَجَدْنَا فَخْرَهَا شُرْبِ الْخُمُورِ
وَ بَيْعاً كَعْبَةُ الرَّحْمَنِ حُمْقاً * بَزَقَ بِئْسَ مُفْتَخِرِ الْفَخُورِ
و كس ديگر نيز گفته است :
ص: 54
أَبُو غبشان أَظْلَمُ مِنْ قصىّ * وَ أَظْلَمَ مَنْ بَنَى فهر خُزَاعَةَ
فَلَا تُلِحُّوا قَصِيًّا فِى شِرَاهُ * وَ لُومُوا شيخكم أَنْ كَانَ بَاعَهُ (1)
بالجمله چون قصىّ مفتاح از ابو غبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت و لواء و ندوه و ديگر كارها مخصوص او گشت .
و سقايت آن بود كه حاجيان را آب دادى .
و حجابت كليد داشتن خانۀ مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانهء مكّه راه دادى .
و رفادت به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همهء حاجيان را كافى بودى و به مزدلفه (2) آورده بر ايشان بخش فرمودندى .
و لوا آن بود كه هرگاه قصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين در ميان اولاد قصىّ برقرار بود .
و ندوه مشورت باشد و آن چنان بود كه قصى در جنب خانۀ خداى زمينى بخريد و خانه اى كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را دار النّدوه نام نهاد ، و هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرد و شورى افكند .
بالجمله قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت :
اى معشر قريش شما همسايهء خدائيد و اهل بيت اوئيد ؛ و حاجيان ، مهمان خدا و زوار اويند ، پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا آنكه از مكّه خارج شوند .
و قريش تا زمان اسلام بدين بودند و اين قانون را سلاطين اسلام نيز بداشتند - چنان كه مذكور خواهد شد - . و آنگاه قصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود . اما بنى خزاعه و بنى بكر چون غلبۀ قصىّ را ديدند و كليد خانه را به .
ص: 55
دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف دادند و در كرّت نخست قصىّ شكسته شد ، لاجرم رزاح برادر مادرى خود را از ميان قضاعه طلب فرمود و شعرى چند به دو فرستاد كه آن يك بيت از آن جمله است :
رزاح ناصرى و به اسامى * فلست اخاف ضيما (1) ما حييت (2)
چون اين خبر به رزاح رسيد سه تن از برادران خود را كه نخستين حنّ (3) نام داشت و آن ديگر محمود و سيم را جلهمه مىگفتند . و اين جمله فرزندان ربيعه بودند كه از زنان ديگر داشت نه از مادر رزاح ، چه مادر او فاطمه مادر قصىّ بود . بالجمله ايشان را برداشته با فوجى از قضاعه به اعانت برادر خود قصىّ آمد و اين شعرها از جمله اشعار رزاح است كه در اين معنى گفته :
وَ لَمَّا أَتَى مِنْ قصىّ رَسُولُ * فَقَالَ الرَّسُولُ أَجِيبُوا الجليلا
فَلَمَّا انْتَهَيْنَا الَىَّ مَكَّةَ * الجنا الرِّجَالِ قَتِيلًا قَتِيلًا
قَتَلْنَا خُزَاعَةَ فِى دَارِهَا * وَ بِكْراً قَتَلْنَا وَ جِيلًا وَ جِيلًا(4)
و ثَعلَبة بن عبد اللّه بن ذُبيان بن الحرث بن سعد بن هذيم القضاعى چون رسول قصىّ را بديد با رزاح كوچ داد ، و در مكّه بعد از فتح قصىّ در غلبهء او با طايفهء صوفه شعرى بيان كرد كه اين بيت از آن جمله است :
فامّا صوفة الْخُنْثَى فَخَلُّوا * مَنَازِلِهِمْ محاضرة الضِّرَابِ (5)
و او نيز با جمعى از قُضاعه به حضرت قصىّ آمد و قصىّ ديگر باره گروهى از قريش فراهم كرد و از مكّه بيرون شده در برابر سپاه خزاعه از مردان قريش و قضاعه صف بركشيد و جنگ در انداخت و جمعى كثير را بكشت و دشمنان را هزيمت .
ص: 56
ساخت . در اين وقت از دو سوى مردان دانشور خواستند تا كار به مصالحه كرد ، از اين روى كه خصومت در ميان عرب باقى نماند . و مردم قصىّ به مصالحه رضا دادند به شرط آنكه يعمر بن عوف بن كعب بن عامر بن ليث بن مرّة بن عبد مناف بن كنانه در ميان ايشان حكومت كند . و قبايل بنى خزاعه و بنى بكر چون سخت ذليل و زبون بودند به حكومت او رضا دادند .
و او چنين حكم كرد كه آنچه سپاه قصىّ از ايشان مقتول ساخته بازماندگان طلب خون آن جماعت را نكنند و خون ايشان در ازاى آن باشد كه در قدم قصىّ ريخته شده . و قصىّ بر خون ايشان رفته و هر كس از قصىّ مقتول شده آن جماعت بهاى خون بدهند . و نيز قصىّ والى مكّه باشد و هيچ كس در كار او مداخلت نكند . از اين روى يعمر را شدّاخ لقب دادند كه كنايت از هدر كنندهء خون است .
مع القصه بنى خزاعه احكام يعمر را گردن نهادند و بر قصىّ به سلطنت سلام دادند ، و او اول ملك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان فراهم كرده هر كس را در مكّه جائى معين بداد و چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازهء او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى رخصت او به خانهء شوهر نتوانست رفت ؛ و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مىشد .
اما آل صفوان و عدوان و النسأة و مرّة بن عوف را عقيده آن بود كه قصىّ به قوّت ، سلطنت ولايت مكّه يافته و اين كار مخصوص قبيلهء صوفه است و كس را در آن تصرّف جائز نيست و ايشان تا ظهور اسلام بدين عقيده بودند و از بيم قصىّ و اولادش اين معنى را نهان مى داشتند .
اما قصىّ چون كار به كام يافت و خزاعه را ذليل كرد همىخواست تا مردم قضاعه را كه به اعانت او آمده بودند شادكام بدارد . از قضا ميانهء برادر او رزاح و نهد بن زيد و حوتكة بن اسلم كه از قضاعه بودند فتنه اى حادث شد و رزاح از آن جماعت بدگمان شد ، لاجرم ايشان بترسيدند و از حوالى مكه به سوى يمن كوچ دادند ، چه در آنجا جمعى از قضاعه و خويشان ايشان سكون داشتند . چون اين خبر به قصىّ رسيد رنجيده خاطر شد و اين چند بيت گفته به سوى رزاح فرستاد :
الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رزاحا * فانّى قَدْ لِحْيَتِكَ فِى اثْنَتَيْنِ
لِحْيَتِكَ فِى بَنَى نَهَدَ بْنُ زَيْدٍ * كَمَا فِرْقَةُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنِى
ص: 57
وَ حوتكة بْنِ أَسْلَمَ انَّ قَوْماً * عَنُوهُم بِالمَسائَة اِذ عَنُونى
(1) چون رزاح از فرمان قصىّ آگاه شد از در مهادنه (2) و مداهنه (3) بيرون آمد و با آن جماعت كار به رفق و مدارا گذاشت ، و قصىّ را از خويش راضى داشت .
و از ميان فرزندان قصىّ ، عبد الدّار از همه بزرگتر بود و با اينكه حصافتى (4) كم و دانشى اندك داشت مهر پدر با او زياده بود . لاجرم خواست تا او را بزرگ بدارد ، منصب سقايت و رفادت و حجابت ولوا و دار النّدوه را با وى تفويض نمود . و قبيلهء بنى شيبه (5) از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند .
و از عبد العزّى بن قصىّ نيز قبيله اى بزرگ با ديد آمد ؛ و خديجهء كبرى صلوات اللّه عليها كه مادر فاطمه عليها السّلام است از اين قبيله است ؛ و زبير كه از عشرهء مبشره شمرند برادرزادۀ خديجه و پسر عمّۀ مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم است ، و حكيم بن حزام كه پسر عم زبير و از جملهء صحابه است هم از اين قبيله باشد .
اما عبد مناف گزيدگى (6) داشت و با او مكانتى تمام بود چنان كه در حيات پدر شرفى به كمال حاصل كرد و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم نسبت به دو رساند .
داشت ، و كنيت او ابو عبد الشّمس است و او دختر (1) مرّة بن هلال بن فالج بن ذكوان بن ثعلبة بن بهثة بن سليم بن منصور بن عكرمه را به زنى بگرفت و از وى دو پسر توأمان (2) متولد شدند چنان كه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و به هيچ گونه نتوانستند از هم جدا ساخت ، ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساختند و يكى را عمرو نام نهادند و آن ديگر را عبد الشّمس ، و عمرو لقب هاشم يافت - چنان كه مذكور مى شود - .
بالجمله يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچ كار فيصل (3) نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ، چه عبد الشّمس پدر اميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته (4) داشتند . و پسر سيم عبد مناف ، المطّلب نام داشت و مادر او نيز عاتكه [ دختر مرّة سلمى ] بود . و پسر چهارم عبد مناف ، نوفل نام داشت و مادر او واقذه (5) دختر عمرو بود كه نسب به مازن بن منصور بن عكرمه مى رسانيد . اما مادر عاتكه دختر مرّه ، صفيه دختر حوزة بن عمرو بن سلول بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بود ، و مادر صفيه دختر عايذ اللّه است كه نسب به سعد العشيرة بن مذحج مى برد (6) ، و عبد الشّمس كه بزرگترين اولاد عبد مناف است از فرزندانش قبيله اى بزرگ با ديد آمد . عثمان بن عفّان و مروان و معاوية و عتبه و شيبه از آن قبيله اند و عبيدة بن الحارث كه در بدر شهيد شد و شافعى از بنى المطّلب باشند .
و از نوفل نيز قبيله اى بزرگ عيان گشت و جبير بن مطعم كه از صحابه است كه وحشى قاتل حمزه ، بندهء او بود از آن قبيله است . و مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم و امير المؤمنين عليه السّلام و عباس و حمزه و ساير بنى هاشم نسب به هاشم مى رسانند - و ذكر هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد - .
ص: 59
و اولادعبد مناف بدين ترتيب وفات كردند : نخستين هاشم در غزه كه از ارض شام است وفات يافت ، پس از او عبد الشّمس در مكّه به درود جهان كرد ، و المطّلب در ارض ردمان كه از نواحى يمن است رخت به ديگر سراى كشيد ، آنگاه نوفل در سلمان كه از اراضى عراق عرب است درگذشت چنان كه مطرود كه يكى از شعراى عرب است انشاد نمود :
ثُمَّ اندبى الْفَيْضِ وَ الْفَيَّاضِ مَطْلَباً * وَ استخرطى بَعْدَ فيضات بحمّات
أَمْسَى بردمان عَنَّا الْيَوْمَ معتربا * يَا لَهْفَ نَفْسِى عَلَيْهِ بَيْنَ أَمْوَاتُ
وَ أَبْكَى لَكَ الْوَيْلُ أَنَا كُنْتُ بَاكِيَةُ * لِعَبْدِ شَمْسٍ بشرقىّ البنيات
وَ هَاشِمِ فِى ضريح وَسَطِ بلقعة * تَسْفِى الرِّيَاحُ عَلَيْهِ بَيْنَ غَزَاةِ
وَ نَوْفَلٍ كَانَ دُونَ الْقَوْمِ خالصتى * أَمْسَى بسلمان فِى رَمسٍ بِمُوتات ٍ
مع القصة آنگاه كه قصىّ وفات يافت بر حسب وصيّت او منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوة و لواء با عبد الدّار بود و عبد مناف چندان كه زنده بود در آن رخنه نينداخت تا زمان هاشم پيش آمد .
اما هاشم بن عبد مناف را نام عمرو بود و از جهت علوّ مرتبت او را عمرو العلى مىگفتند و كنيت او ابو نضله (1) است و از غايت جمال او را و مطّلب را البدران (2) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤالفت و ملاطفت بودى چنان كه عبد الشّمس را با نوفل نهايت مؤانست و موافقت مىبود .
مع القصه چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوت (3) و مروت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خويش همى داشت . چنان كه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا (4) پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت ، هاشم در آن قحط سال همى
ص: 60
به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را همى با گندم آسيا كرده حمل نموده به مكّه آوردى و از آن نان همى كردى و در هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همىپخت و آنگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مىفرمود و از آن نان در آب گوشت تريد (1) كرده بديشان مى خورانيد . از اين روى او را هاشم لقب دادند چه هشم به معنى شكستن باشد چنان كه يكى از شاعران عرب در مدح او گويد (2) :
عَمْرِو الَّذِى هَشَمَ الثَّرِيدَ لِقَوْمِهِ * قَوْمَ بِمَكَّةَ مُسنِتِينَ عِجافُ
چون مردم مكّه را از آن زحمت رهائى بخشيد براى آنكه ديگر چنين روز نبينند و وسعتى در كار ايشان پيدا شده با خصب (3) نعمت زيست كنند نامه اى به حضرت فيروز بن يزدجرد فرستاد ، و از وى اجازت طلبيد كه قريش اگر خواهد در اراضى عراق عرب سفر توانند كرد ؛ و هم نامه اى به نزد اليون كه در اين وقت در مملكت ايتاليا و اراضى شام و ديگر حدود حكومت داشت انفاذ فرمود و درخواست نمود كه قبيلهء قريش را از عبور در حدود شام منعى نباشد ، آنگاه فرمان داد تا آن جماعت در زمستان و تابستان ييلاق و قشلاق كنند و به هر جا كه مناسب باشد كوچ دهند . و قريش كار بدان نهادند چنان كه خداى فرمايد : لِإِيلافِ قُرَيْشٍ إِيلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ (4) .
و هم از قصيدهء مدح اوست كه يك بيت مسطور آمد : .
ص: 61
نِسْبَةُ اليه الرحلتان كِلَاهُمَا * سَيْرُ الشِّتَاءِ وَ رَحَلْةُ الاَصيافِ
بدين گونه روز تا روز كار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبد مناف قوى حال شدند و از اولاد عبد الدّار پيشى گرفتند و شرافتى از ايشان زياده بدست كردند ، لاجرم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء و دارُالنّدوه را از اولاد عبد الدّار بگيرند و خود متصرّف شوند ، و در اين مهم عبد الشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند .
و در اين وقت رئيس اولاد عبد الدّار ، عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بود و چون او از انديشهء اولاد عبد مناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبد مناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند در اين هنگامه بنى اسد بن عبد العزّى بن قصىّ و بنى زهرة بن كلاب و بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ و بنى الحرث بن فهر بن مالك بن النّضر از دوستان و هواخواهان اولاد عبد مناف گشتند .
پس هاشم و برادرانش ظرفى از طيب (1) و خوشبوئيها مملو ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را بدان طيب آلوده ساخته و دست به دست اولاد عبد مناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند . و هم از براى تشييد (2) قسم ، به خانهء مكّه در آمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤكد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبد الدّار بگيرند . و از اين روى كه ايشان دستهاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را مطيّبين خواندند ، قبيلهء بنى مخزوم بن يقظة بن مرّه و بنى سهم بن عمرو بن هصيص و بنى عدى بن كعب از انصار بنى عبد الدّار شدند و با اولاد عبد الدّار به خانۀ مكّه آمده سوگند ياد كردند كه اولاد عبد مناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را احلاف (3) لقب نهادند . اما قبيلهء عامر بن لؤىّ و طايفهء محارب بن فهر كنارى گرفته با هيچ طايفه يار نشدند .
بالجمله اين دو حلف در ميان عرب مشهور شد و آن دو جماعت به احلاف و مطيّبين اشتهار يافتند . .
ص: 62
و ديگر حلفى كه در ميان عرب مشهور است حِلفُ الفُضُول است ، و آن چنان بود كه قبايل قريش در خانهء عبد اللّه بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ حاضر شدند ، چه او مردى جليل القدر بود و اولاد هاشم و بنى المطّلب و اولاد اسد بن عبد العزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّة در ميان آن قبايل حاضر بودند ، پس سوگند ياد كردند كه احدى را از اهل مكّه مظلوم نگذارند و اگر كسى را ظلمى در رسيد آن جمله به استظهار (1) يكديگر رفع ظلم از او بكنند .
و همچنان آن كس كه وارد مكه شود مادام كه در آن بلد شريف است در امان باشد ، و اگر مظلوم باشد هيچ كس آسوده نشود تا احقاق حق او نكنند ، و رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمجيد اين حلف است كه فرمود : اگر در اسلام مرا به چنين حلف دعوت كنند اجابت فرمايم . اكنون بر سر داستان رويم .
چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقابله و مقاتله طراز (2) كردند دانشوران و عقلاى جانبين به ميان در آمده گفتند : اين جنگ جز زيان طرفين نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند ، بهتر آن است كه كار به صلح رود .
و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبد مناف باشد و حجابت و لوا و ندوه را اولاد عبد الدّار تصرف كنند . پس از جنگ بازايستادند و با هم به مدارا شدند . آنگاه اولاد عبد مناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم برآمد . پس در ميان اولاد عبد مناف و عبد الدّار مناصب خمسه همى به ميراث مىرفت . چنان كه در زمان رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم عثمان بن ابى طلحة بن عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار كليد مكّه داشت ، و چون رسول صلّى اللّه عليه و آله
ص: 63
فتح مكه كرد عثمان را طلب داشت و مفتاح را به دو داد و فرمود : خُذُوهَا خالدة تالدة لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ . و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عم خود شيبه گذاشت و در ميان اولاد او بماند .
اما لوا در ميان اولاد عبد الدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ، ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند كه اجْعَلِ اللِّوَاءَ فِينَا . آن حضرت فرمود در جواب كه : الاسلامُ أَوْسَعُ مِنْ ذَلِكَ . كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود ، پس آن قانون برافتاد .
و دارُ النِّدوَه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبد الدّار بخريد و دار الاماره كرد .
اما سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مطّلب رسيد و از او به عبد المطّلب بن هاشم افتاد و از عبد المطّلب به فرزندش ابو طالب رسيد . و چون ابو طالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عباس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداى آن دين كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عباس گذاشت . و از عباس به پسرش عبد اللّه رسيد ، و از او به على بن عبد اللّه ، و از على به فرزندش محمّد انتقال يافت و از او به سفّاح خليفه و همچنان تا غايت خلفاى بنى عباس بداشتند . و هم اكنون از اينجا بر سر سخن رويم .
چون هاشم منصب سقايت و رفادت بيافت و نيك بزرگ شد ، همه ساله چون هنگام حج كردن برسيد در ميان قريش برپا مى ايستاد و مى گفت : اى جماعت قريش ، شما همسايگان خدا و اهل بيت اوئيد ، اينك حاجيان در مىرسند و ايشان مهمان خدايند ، هر كرا هر چه ممكن است حاضر كند تا ايشان را طعام و شراب دهيم ، و اگر من از مال خود كفايت اين جمله مىكردم هرگز از شما چيزى طلب نمىكردم . مردم قريش سخنان او را به جان و دل اصغا مىفرمودند و هر كرا مكانتى بود اعانتى مىنمود و هاشم حاجيان را طعام و شراب مىداد چندان كه از مكّه بدر شوند . و چون ايام حج منقضى مى شد هم به نظم و نسق امور قريش مىپرداخت بدين روش ، روز تا روز بر جلالت و عظمت بيفزود .
اما عبد الشّمس كه برادر بزرگتر بود قلّت مال و كثرت عيال داشت و بيشتر وقت براى كسب معيشت مشغول تجارت بود و در مكّه حضور نمىداشت از اين روى به
ص: 64
مكانت و ثروت هاشم حسد برد و دل با او بد كرد و در ميان ايشان خصمى باديد آمد و اين خصومت در ميان اولاد ايشان باقى ماند .
و هاشم را چهار پسر بود .
اول : عبد المطّلب كه جد رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم است .
دوم : اسد كه پدر فاطمه است و فاطمه مادر امير المؤمنين على عليه السّلام است .
سيم : نَضلَه (1) و از او فرزندى باقى نماند .
چهارم : ابا صَيفى .
و نيز او را پنج دختر بود :
اول : شفا .
دوم : خالده .
سيم : ضعيفه (2) .
چهارم : رقيه (3) .
پنجم : حيّه .
مادر اسد ، قَيلَه دختر عامر بن مالك الخُزاعى بود ، و مادر ابا صيفى و حيّه ، هند دختر عمرو بن ثعلبه خزرجيه بود ، و مادر نضله و شفا زنى از قضاعه بود ، و مادر خالد و ضعيفه دختر ابى عدىّ مازنيه بود ، و مادر عبد المطّلب و رقيه ، سلمى (4) بنت عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش بن عامر بن غَنَم بن عدىّ بن النّجار بود ، و مادر سلمى ، عُميره دختر صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن بن النّجار بود ، و مادر عميره ، سلمى دختر عبد الاشهل النّجاريه بود و اين سلمى كه به حبالهء نكاح هاشم درآمد
ص: 65
مدت زمانى زن اُجَنحة بن الجُلاح (1) بن الجريش بن جحجبا بن كلفة بن عوف بن عَمرو بن عوف بن ملك بن الاوس بود و از او فرزندى عمرو نام داشت (2) و در بلدۀ مدينه سكون مىفرمود ، و بعد از اجنحه پيمان داد كه ديگر به حبالهء نكاح كس در نيايد مگر به شرط آنكه اختيار جدائى با خودش باشد و آن روز كه شوهر را نخواهد از او طلاق تواند گرفت .
و از آن سوى چنان افتاد كه هاشم در خواب ديد كه بايد به مدينه شود و سلمى را به حبالهء نكاح درآورد ، پس در سفرى كه به سوى شام براى تجارت مىرفت به مدينه درآمد و به خانهء عمرو فرود شده ، دختر او سلمى را به شرط زنى بگرفت . و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را با تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد ، همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد . هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام ، سلمى را به مكّه آورد ، و چون سلمى حامله شد بنا به آن عهد كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا بار بگذارد ، و خود عزيمت شام فرمود و در ارض غزه بدرود جهان كرد .
اما از اين سوى سَلمى بار بنهاد و پسرى آورد ، و چون كودك را بر سر ، موئى سفيد بود او را شيبه نام نهادند و تربيت همى كردند .
و بعد از هاشم منصب سقايت و رفادت به برادر كوچكترش مطّلب انتقال يافت .
از اين روى كه مكانت و حصافت و ثروت او از عبد الشّمس زياده بود و قريش او را به سبب آن سماحت (3) و شرافت كه داشت فيض لقب دادند ، و مطّلب چندان اين دو منصب را بداشت كه شَيبَه كه مشهور به عبد المطّلب است در مدينه به حدّ رشد رسيد ، پس برادرزاده را از مدينه به مكّه آورد و اين دو منصب را به دو تفويض نمود - چنان كه در ذيل قصهء عبد المطّلب در جاى خود مذكور خواهد شد - . .
ص: 66
**جلوس ربيعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
ربيعة بن نضر برادر عدىّ بن نضر لخمى است - كه ذكر حالش در ذيل قصّهء جذيمة الابرش نگارش يافت . بالجمله ربيعه بعد از آنكه روزگار دولت تبّع الاصغر سپرى شد به استظهار اعوان و انصار بر مملكت يمن استيلا جست و سرير ملكى را نشيمن ساخت ، خرد و بزرگ اوامر و نواهيش را مطيع و منقاد شدند و سر در خط فرمانبرداريش نهادند ، چندان كه كار سلطنت بر وى استوار شد و مدّتى به شادكامى روزگار برد .
از قضا خوابى هولناك ديد و سخت بترسيد و چون بامداد جامهء خواب بگذاشت ، كاهنان و منجّمان حضرت را طلب داشت و گفت : دوش خوابى هولناك ديده ام ، نخست صورت خواب را باز نمائيد ، آنگاه زبان به تعبير گشائيد .
ايشان عرض كردند كه : ما را بدين كار توانائى نباشد ، اگر ملك خواهد خواب خود را باز نمايد تا ما به تعبير آن اقدام نمائيم .
ربيعه گفت : چون من آنچه در خواب ديده ام بازگويم و تعبير شود من با آن تعبير اطمينان نخواهد بود ، آنگاه مطمئن شوم با سخن شما كه صورت خواب را نيز بنمائيد .
ص: 67
آن جماعت عرض كردند كه : اين مهم جز از سطيح و شِق ساخته نشود و اين دو تن سرآمد كاهنان جهان بودند - چنان كه عن قريب ذكر حال ايشان مرقوم خواهد شد - .
لاجرم ربيعه كس به طلب سطيح و شِق فرستاد . نخستين سطيح حاضر شد ، پس پادشاه يمن روى با وى كرد و گفت : اى سطيح بازگوى كه من به چه صورت در خواب ديده ام ؟
سطيح گفت :رَأَيْتُ جُمْجُمَةُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ ، فَوَقَعَتْ بارض تُهَمَةِ فاكلت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ جُمْجُمَةُ . يعنى : در خواب ديدى كه انگشتى (1) افروخته از ظلمت برآمد و به زمين تهامه افتاد و خورد هر صاحب سرى را .
ربيعه گفت : اى سطيح هيچ خطا نگفتى ، اكنون بازگوى كه تأويل آن خواب به كجا خواهد كشيد .
سطيح گفت : احْلِفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ حنش ، لتهبطنّ أَرْضِكُمْ الْحَبَشِ ، وَ لَيَمْلِكَنَّ مَا بَيْنَ الَىَّ جُرشٍ . يعنى : سوگند ياد مى كنم به هر جانورى كه در ميان حرّه دهنا و حرّهء بنى هلال است كه مردم حبشه اين اراضى را فرو مى گيرند و مالك مى شوند اراضى جرش را تا ابين كه از يمن تا عدن باشد .
ربيعه گفت : اى سطيح اين خبرى دهشت انگيز و وحشت آميز بود ، اكنون بگوى كه اين داهيه در زمان خواهد بود يا از پس روزگار ما صورت خواهد بست ؟
سطيح گفت : [ لا ] بَل بَعدَهُ بِحِينٍ ، اَكثَرُ من ستّين او سبعين بمضيين من السنين .
يعنى : در روزگار تو آسيبى نخواهد بود ، بلكه از پس شصت (60) سال و هفتاد (70) سال يا زياده اين تركتاز واقع خواهد گشت .
ربيعه گفت : آيا اين مملكت را هميشه مردم حبش خواهند داشت يا سلطنت ايشان منقرض خواهد شد ؟
سطيح عرض كرد :بَلْ يَنْقَطِعَ لبضع وَ سَبْعِينَ مِنَ السِّنِينَ ثُمَّ يُقْتَلُونَ وَ يُخْرِجُونَ مِنْهَا هَارِبِينَ. يعنى : بعد از هفتاد سال سلطنت حبشه منقرض مىشود و كشته و پراكنده مى گردند .
ربيعه گفت : آيا كدام پادشاه بدين جماعت غلبه خواهد كرد ؟ .
ص: 68
سطيح گفت : يَلِيهِ ارْمِ ذِى يَزِنَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ مِنْ عَدْنٍ فَلَا يَتْرُكْ مِنْهُمْ أَحَداً بِالْيَمَنِ .
يعنى : پسر ذى يزن بر آن قوم غلبه خواهد جست ، ايشان را قلع و قمع خواهد كرد .
ربيعه گفت : آيا اولاد ذى يزن سلطنت جاودانه در يمن خواهند داشت ؟ يا دولت ايشان نيز سپرى مىشود ؟
سطيح عرض كرد : دولت ايشان نيز نخواهد ماند .
گفت : كدام كس غلبه كند ؟
سطيح معروض داشت : نَبِىٍّ كَرِيمُ زَكَّى يَأْتِيهِ الْوَحْىِ مِنْ قِبَلِ الْعُلى .
سطيح گفت : رَجُلُ مِنْ وُلْدِ غَالِبِ بْنِ فهر يَكُونُ الْمَلَكُ فِى قَوْمِهِ الَىَّ آخِرَ الدَّهْرِ .
يعنى : آن پيغمبر مردى از اولاد فهر است و تا انتهاى دنيا پادشاهى در دودمان او خواهد بود .
ربيعه گفت : مگر از براى دنيا نهايتى است ؟
سطيح گفت : بَلَى ، يَوْمَ يَجْمَعُ فِيهِ الاولون وَ الْآخِرُونَ يَسْعَدُ فِيهِ الْمُحْسِنُونَ وَ يَشْقَى فِيهِ الْمُسِيئُونَ (1) . و بدين سخنان خبر از روز قيامت داد .
ربيعه گفت : اى سطيح آيا بدانچه مرا خبر دادى راست گفتار باشى ؟
در جواب عرض كرد : [ نعم ] و الشفق (2) و الغسق (3) وَ الْفَلَقِ اذا اتَّسَقَ انَّ مَا انبائك بِهِ لَحَقُّ ، يعنى : قسم به شام و صبح كه آنچه گفتم مقرون به صدق و صواب بود .
چون اين كلمات به پايان رسيد ، خبر ورود شق را به عرض ربيعه رسانيدند . ملك يمن فرمود تا سطيح را به جائى معيّن بازداشتند و شق را پيش طلبيد تا اين دو كاهن از سخنان يكديگر نيابند و روى با شق كرد و گفت : صورت خواب مرا بازگوى ؟
شق عرض كرد : رَأَيْتُ حُمِمْتُ خَرَجَتْ مِنْ ظُلْمَةٍ فَوَقَعَتْ بَيْنَ رَوْضَةِ (4) و اكمة (5) فَاَكَلَت مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ نَستِمُة .
ص: 69
و چون از تعبير آن خواب پرسيد گفت : اخْلُفْ بِمَا بَيْنَ الْحَرَّتَيْنِ مِنْ انسان لينزّلن أَرْضِكُمْ السُّودَانِ وَ ليغلبنّ عَلَى كُلِّ طِفْلَةُ البنان وَ يَمْلِكْنَ مَا بَيْنَ أَبْيَنُ الَىَّ نَجْرَانَ (1) .
و چون از غلبهء آن جماعت بازجست كه در عهد دولت اوست يا از پس او ؟
فَقَالَ : لَا . بَلْ بَعْدِهِ بِهِ زَمَانُ ثُمَّ يستنقذكم مِنْهُمْ عَظِيمُ شَأْنٍ وَ يذيقهم أَشَدُّ الْهَوَانِ .
شق گفت : اى ربيعه بعد از زمان دولت تو اهل سودان بدين مملكت چيره خواهند شد ، آنگاه مردى بزرگ شما را از بلاى ايشان نجات خواهد داد و آن جماعت را ذليل و زبون خواهد كرد .
ربيعه گفت : آن كس كه بر ايشان غلبه جويد ، كيست ؟
شق گفت : غُلَامُ لَيْسَ مدنىّ وَ لَا مُدُنِ يَخْرُجُ مِنْ بَيْتِ ذِى يَزِنَ .
چون از مدّت پادشاهى اولاد ذى يزن سؤال كرد ؟ گفت : ينقطع برسول مرسل يأتى بالحقّ و العدل بين اهل الدّين و الفضل يكون الملك فى قومه الى يوم الفضل .
آنگاه ربيعه از آثار روز قيامت پرسيد ؟ قَالَ : يَوْمَ تخزى فِيهِ الْوُلَاةِ يُدْعَى فِيهِ مِنَ السَّمَاءِ بِدَعَوَاتٍ يَسْمَعُ مِنْهَا الاحياء وَ الاموات وَ يُجْمَعُ فِيهِ بَيْنَ النَّاسِ للميقات يَكُونُ فِيهِ لِمَنْ أَبْقَى الْفَوْزَ وَ الْخَيْرَاتِ .
ربيعه گفت : اى شق آيا راست گفتى اين سخنان را ؟ قَالَ : أَىْ وَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الارض وَ ما بَيْنَهُمَا مِنَ رَفْعٍ وَ خَفْضُ انَّ مَا انبائك بِالْحَقِّ مَا فِيهِ امْضِ .
چون اين سخنان به پايان رفت و ربيعه سخنان سطيح و شق را موافق يافت به نبوّت و رسالت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله و بازپرس روز جزاء ايمان آورد و از بيم آنكه اهل بيتش به دست مردم حبشه اسير و دستگير شوند ، زن و فرزند خود را از يمن كوچ داده به سوى عراق عرب فرستاد و نامه اى به حضرت اردوان كه در اين وقت ملك ايران بود نگاشت و از وى درخواست نمود كه ايشان را در بلدى شايسته ساكن فرمايد .
پادشاه ايران حكم داد تا ايشان را در حيره فرود آوردند و حكومت حيره در اين وقت از قبل اردوان با عمرو بن عدىّ مفوّض بود كه هم برادرزادۀ ربيعه بود . لاجرم عمرو فرزندان برادر را نيكو بداشت و در تربيت ايشان مساعى جميله معمول فرمود . و مدت سلطنت ربيعة بن نضر در مملكت يمن دو سال بود . .
ص: 70
**ظهور سطيح و شق پنج هزار و هفتصد و چهل و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1) بالجمله ربيع بن ربيعة بن مسعود (2) جسدى بود بر پشت افتاده و از براى او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلكه صورت او در سينۀ او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهى كه غضب شديد بر وى مستولى مى شد و ابدا ايستادن نتوانست ، و از اين روى كه هميشه مانند سطحى از گوشت بر قفا افتاده بود سطيح لقب يافت ، و پيوسته در ارض جابيه سكون داشت . و چون ملوك خواستندى از وى خبر گرفتندى او را در جامه اى پيچيده به مجلس حاضر مىساختند ؛ و چون مشگش جنبش مىدادند تا تنبيه يافته به جواب و سؤال اقدام مىفرمود و از اخبار آينده آگهى مى داد ، و او پسر خالهء شق است ، و هو شق بن صعب بن نشكر بن رهم بن افرك بن قسر بن عبقر بن انمار بن اراش بن لحيان بن عمرو بن الغوث بن نابت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبا (3) ، و شق از اين روى اين نام يافت كه يك نيمه آدمى بود .
چه او را يك پا و يك دست و يك چشم نبود و اين هر دو در يك ساعت متولد شدند و هم در آن ساعت طريفة الخير ايشان را بخواست و آب دهان خود را در دهن ايشان افكند و گفت : اين دو پسر در فن كهانت قائم مقام و نايب مناب منند . اين .
ص: 71
بگفت و جان بداد .
و اين دو تن در فن كهانت به درجهء كمال ارتقا نمودند . و ما بعضى از كلمات ايشان را كه دلالت بر ظهور پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت در ذيل قصهء ربيعة بن نضر مرقوم داشتيم . اكنون از كلمات سطيح كه منهى (1) بر ظهور قائم آل محمّد است برمى نگاريم .
معلوم باد كه روزى ذا جدن كه اول كس است كه در يمن غنا كرد و به سبب حسن صوت اين لقب يافت ، چه نام او علس بن الحارث است و از قبيلۀ حمير باشد .
مع القصه سطيح را طلب داشت تا از زمان آينده خبر گيرد ، و قبل از رسيدن سطيح چند دينار زر از بهر انعام او برگرفت ، و در تحت قدم خود پنهان فرمود ، و خواست تا قبل از حكم و كهانت او را آزموده كند . و چون سطيح درآمد ، ذا جدن گفت : اى سطيح بگو تا چه از بهر تو نهفته ام ؟
سطيح عرض كرد : حَلَفْتُ بِالْبَيْتِ وَ الْحَرَمِ وَ الْحَجَرِ الاصم وَ اللَّيْلِ اذا أَظْلَمُ وَ الصُّبْحِ اذا تَبَسُّمُ وَ بِكُلِّ فَصِيحٍ وَ أَبْكَمَ لَقَدْ خَبَأْتُ لِى دِينَاراً بَيْنَ النَّعْلِ وَ الْقَدَمِ .
ذا جدن از گفتار وى در عجب رفت و گفت : اين علم را از كجا آموختى ؟
سطيح گفت : من قبل أخ لى جنّى ينزل معى أنّى نزلت يعنى . از برادرم كه يكى از جن باشد و هر جا من فرود مىشوم او نيز با من است .
اين بگفت و آنگاه اين كلمات را فرمود كه : خبر از ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم دهد .
فَقَالَ سطيح : اذا غَارَتْ الاخيار وَ فارت الاشرار وَ كَذَبَ بالاقدار وَ حَمَلَ الْمَالَ بالاوقار وَ خَشَعَتِ الابصار لِحَامِلِ الاوزار وَ قَطَعْتُ الارحام وَ ظَهَرَتِ الطَّغَامُ المستحلى الْحَرَامِ فِى حَرُمَتْ الاسلام وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ خُفِرَتِ الذِّمَّةِ وَ قُلْتُ الْحُرْمَةُ وَ ذَلِكَ عِنْدَ طُلُوعِ الْكَوْكَبَ الَّذِى يَفْزَعُ الْعَرَبِ وَ لَهُ شَبِيهُ الذَّنْبِ فَهُنَاكَ تَنْقَطِعُ الامطار وَ تَجِفَّ الانهار وَ تَخْتَلِفُ الاعصار وَ تغلو الاسعار فِى جَمِيعِ الاقطار ثُمَّ يُقْبِلُ الْبَرْبَرِ بالرّايات الصُّفْرِ عَلَى الْبَرَاذِينِ التِّبْرِ حَتَّى يَنْزِلُوا مِصْرٍ فَيَخْرُجُ رَجُلُ مِنْ وُلْدِ صَخْرٍ فيبدّل الرَّايَاتُ السُّودُ بالحمر فيبيح الْمُحَرَّمَاتِ وَ يُنَزِّلُ النِّسَاءِ بالثّدايا مُعَلَّقَاتُ وَ هُوَ صَاحِبُ نَهْبِ الْكُوفَةِ فَرَّةٍ بَيْضَاءَ السَّاقِ مَكْشُوفَةُ عَلَى الطَّرِيقِ مردوفة بِهَا الْخَيْلِ مَحْفُوفَةُ قَدْ قَتَلَ زَوْجُهَا وَ كَثُرَ عَجُزِهَا وَ اسْتَحَلَّ فَرْجِهَا فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ ابْنِ النَّبِىِّ المهدى .
ص: 72
وَ ذَلِكَ اذا قَتَلَ الْمَظْلُومِ بِيَثْرِبَ وَ ابْنِ عَمِّهِ فِى الْحَرَمِ وَ ظَهَرَ الْخَفِىِّ فَوَافَقَ الوسمى فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقْبَلُ الْمَشْئُومُ بجمعه الظَّلُومَ فيظاهى الرُّومِ بِقَتْلِ القروم فَعِنْدَهَا يَنْكَسِفُ كُسُوفِ اذا جَاءَ الرَّجُوفِ وَ صَفَّ الصُّفُوفَ ثُمَّ يَخْرُجُ مَلَكُ مِنَ الْيَمَنِ مِنْ صُنْعاً وَ عَدْنِ ابْيَضَّ كالقطن اسْمُهُ حُسَيْنِ أَوْ حُسْنِ فَيَذْهَبُ بِخُرُوجِهِ غَمَرِ الْفِتَنِ فَهُنَاكَ يُظْهِرَ اللَّهُ مُبَارَكاً زَكِيًّاوَ هَادِياً مَهْدِيّاً وَ سَيِّداً عَلَوِيّاً يَنْفَرِجْ النَّاسِ اذا أَتَاهُمْ بِهِ مِنَ اللَّهِ الَّذِى هَداهُمُ فَيَكْشِفُ بِنُورِهِ الظَّلْمَاءِ وَ يَظْهَرَ بِهِ الْحَقِّ بَعْدَ الْخَفَاءُ وَ يُفَرَّقُ الاموال فِى النَّاسِ بِالسَّوَاءِ وَ يغمد السَّيْفِ فَلَا يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ يَعِيشُ النَّاسُ فِى الْبَشَرِ وَ الهناء وَ يُغْسَلُ بِمَاءِ عَدْلِهِ عَيْنِ الدَّهْرِ مِنِ الْقَذَى وَ يَرُدَّ الْحَقَّ عَلَى أَهْلِ الْقُرَى وَ يُكْثِرُ فِى النَّاسِ الضِّيَافَةِ وَ الْقُرَى وَ يَرْفَعُ بِعَدْلِهِ الْغَوَايَةِ وَ الْعَمَى كانّه كَانَ غُبَاراً وَ انجلا ، فَيَمْلَأُ الارض عَدْلًا وَ قِسْطاً وَ الايام حَيّاً وَ هُوَ عِلْمُ لِلسَّاعَةِ بِلَا افْتِراءً .
اين جمله بى زياده و نقصان كلام سطيح است و خلاصۀ معنى آن اين است كه فرمايد : چون اندك شوند اخيار و طغيان كنند اشرار و مردم قطع ارحام فرمايند و حلال از حرام نشناسند و با هيچ پيمان و عهد نپايند ، آنگاه ستارۀ ذو ذنب باديد آيد و قبائل عرب ترسان و هراسان باشند ، در اين وقت سحاب از سيلان بازايستد و انهار را جريان نماند و بلاى قحط و غلا در افتد ، پس جماعتى از مردم بربر خروج كنند و بر اسبها زين زرّين بندند ، و علمهاى زرد بر پاى كنند ، و مصر را فروگيرند .
آنگاه از اولاد صخر مردى با لشكر به سوى كوفه تاختن كند و آن اراضى را مسخّر فرمايد و مردان را بكشد و زنان را با پستانها بياويزد و دختران را مكشوف و برهنه بدست لشكريان دهد ، در آن هنگام قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر شود و از پس او مردى بزرگوار در مدينه شهيد شود ، و پسر عم او در مكّه به قتل آيد ، و اين در ماه ربيع الاول باشد . از پس اين واقعه ، بزرگان روم مقتول شوند و كسوفى نيز واقع گردد ، آنگاه ملكى از يمن باديد آيد كه نام او حسين يا حسن باشد و از خروج او فتنه هاى برخاسته فرو نشيند . و در آن هنگام دولت صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه جهان را فروگيرد و خونريزى به كران رسد و مالها بر مردم بالسّويه قسمت شود ، و قبايل در طرب و راحت درآيند ، و با هم مهربان و دوست باشند ، و يكديگر را ميهمان كنند ، و كار همه به عدل و نصفت رود و اين علامت قيامت باشد .
بالجمله سطيح با شق چنان كه در يك ساعت متولد شدند هم در يك ساعت
ص: 73
وداع جهان گفتند و جسد ايشان را در زمين جحفه مدفون ساختند و مدت زندگانى ايشان در اين جهان شش صد (600) سال بود .
**جلوس مُرثَد بن عَبدِ كِلال در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و چهل دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1) مرثد بن عبد كلال برادر مادرى تُبَّع اصغر است ، بعد از ربيعة بن نضر بر كرسى سلطنت بر آمد و بر مملكت يمن استيلا يافت (2) . خرد و بزرگ سر در ربقهء طاعتش نهادند و اوامر و نواهيش را مطيع و منقاد آمدند . و او در سال سى و هفتم سلطنت خويش خوابى هولناك ديد و سخت بترسيد و چون بيدار شد آن خواب را فراموش كرد و كاهنان عرب را فراهم نموده خواست تا صورت خواب را بازنمايند و تعبير كنند ، هيچ يك را اين قدرت نبود ، عاقبة الامر غفيرا (3) كه زنى كاهنه بود صورت خواب او را بازنمود و تعبير آن را كه دلالت بر ظهور خاتم الأنبياء صلّى اللّه عليه و آله وسلم داشت بگفت - چنان كه تفصيل آن در ذيل قصهء غفيرا مرقوم خواهد افتاد - و مدت سلطنت مرثد در مملكت يمن چهل (40) سال تمام بود .
ص: 74
**ظهور غفيراى كاهنه پنج هزار و هفتصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
غفيرا دختر دوشيزه اى بود كه پرتو ديدارش با خورشيد چاشتگاه پنجه زدى و لمعات (2) جبينش از فروغ ماه خراج گرفتى با حسن ديدار و لطف گفتار ، در فن كهانت سرآمد ابناى روزگار بود . در زمان او مرثد بن عبد كلال كه سلطنت يمن داشت - چنان كه مذكور شد - خوابى ديد هولناك و سخت ترسيده و از جامهء خواب انگيخته شد و از غايت دهشت صورت خواب از خاطرش محو گشت . لاجرم به نزد مادر خود كه از علم كهانت بهره اى داشت آمد و قصّۀ خويش را بگفت . مادر او در جواب فرمود كه : مرا در كهانت آن دست نيست كه خواب ناشنفته را توانم گفت و تعبير نمود .
چون مُرثَد از مادر مأيوس شد چندان كه مرد و زن كاهن در طوايف مىدانست كس فرستاد و حاضر نمود و هيچ كس حل اين عقده نتوانست كرد ، ناچار مرثد دست از طلب بازكشيد و اين مهم مبهم بماند تا روزى كه مرثد عزم نخجير كردن فرمود و از شهر بيرون شده در اطراف بيابان عبور كرد ، ناگاه آهوئى بر وى گذشت مرثد اسب برانگيخت و از قفاى آهو بشتافت و چون يك دو ميل از مردم خويش دور افتاد سخت كوفته و عطشان گشت .
در اين وقت خانه اى چند ديد كه در دامن جبلى و كنار غارى برآورده بودند ، مرثد بىاختيار به كنار آن آبادى آمد و زنى فرتوت از آن خانه ها بدر شده نزد مرثد آمد و بازوى وى بگرفت و گفت : اندكى فرود آى و از رنج راه بياساى .
پادشاه يمن از اسب پياده شد و جرعه اى آب بنوشيد و در سايهء ديوار آن زن پير بخفت و آنگاه بيدار شد و چشم بگشود ، ديده اش بر ديدار دخترى افتاد كه با ستارهء مشترى برابرى داشت ، سخت در رويش خيره بماند ، پس آن دختر لب شكرين بگشود و گفت : اى پادشاه يمن ، اگر هيچ آرزوى خوردنى باشدت بازگوى تا نزلى (3) .
ص: 75
مهنا (1) مهيّا سازم ؟ مُرثَد بترسيد كه مبادا از اين شناخته شدن آسيبى بيند ، لاجرم سخن او را جوابى آغاز نكرد .
ديگر باره آن دختر به سخن آمد و گفت : اى پادشاه ، از شناخت خويش به اكراه مباش كه هيچ رنجى در اين مأمن عايد تو نخواهد گشت و خوان خوردنى پيش او نهاد و مرثد به خوردن طعام مشغول گشت و از او پرسيد كه اى دختر نيكو صورت نام تو چيست ؟
وى عرض كرد كه : من غفيرا نام دارم .
مرثد گفت : مرا چه دانستى كه پادشاه خطاب كردى ؟
غفيرا عرض كرد كه : تو مرثد بن عبد كلالى كه جميع كاهنان را فراهم كردى تا خواب تو را بازگويند و تعبير آن را بنمايند و هيچ كس اين كار نتوانست كرد .
مرثد گفت : آيا تو را آن دست هست كه حل آن مشكل كنى ؟
غفيرا گفت : اين چنين كارها از من ساخته شود . همانا در خواب ديدى كه گردبادى باديد آمد و به سوى فلك بر رفتن گرفت و از ميان آن آتشى رخشنده و دودى تيره فام آشكار گشت و ناگاه جوى آبى گوارا پديدار آمد و شخصى مردم را همى به شرب آب دعوت فرمود و گفت : هر كه اين آب را به عدالت و نصفت نوشد سيراب گردد و هر كه دهان آلوده كند و با ظلم ارتكاب فرمايد همه نكال و عقاب عايد او شود .
اين جمله صورتى است كه ملك يمن در خواب ديد و تعبير آن باشد كه :
گردبادها كنايت از پادشاهان جهان است ، و آن دود و آتش جور و جفاى ايشان باشد ، و آن چشمهء زلال نمودار شريعت و آئين پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم است كه هر كه به دين او شود و انصاف كند پاداش نيكو خواهد يافت ، و اگر نه از خداى قادر قاهر كيفر خواهد ديد ، و نيز نسب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بازنمود .
مُرثَد از ديدار و گفتار غفيرا در عجب رفت و دل بر آن نهاد كه او را خواستارى نموده به شرط زنى به سراى خود آورد .
و غفيرا اين معنى را نيز تفرّس فرمود و گفت : هان ، هان اى ملك يمن ، از اين انديشه بگذر كه هيچ كس از من كامروا نشود . ناچار مرثد او را وداع گفته برنشست و .
ص: 76
به لشكرگاه خويش آمد و يكصد (100) شتر سرخ موى بلند كوهان به دستيارى فرستادگان خويش به رسم هديه انفاذ غفيرا داشت و چندان كه از پس اين واقعه همى زيست ، با او از در حفاوت و مهربانى بود و همه ساله به انفاذ تحف و هدايا او را شاد مىداشت .
**جلوس وليعه در مملكت يمن پنج هزار و هفتصد و هشتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
وليعه پسر مُرثَد بن عبد كلال است . چون مرثد از اين جهان رخت بدر برد ، به تخت ملك برآمد و اعيان كشور و قواد لشكر را در حضرت خويش حاضر ساخت و گنج پدر را برگشاد و هر كس را در خور حال به بذل زر و سيم شاد كرد و از جلوس خود خورسند داشت . مردم از افضال و احسان او سخت اميدوار شدند و طوق طاعت او را از دل و جان بر گردن نهادند و او را همه درود و تحيّت فرستادند و در روزگار دولت او در كمال فراغت و آسايش بزيستند . مدت سلطنت وليعه در يمن نود و نه (99) سال بود (2) .
**جلوس ابرهة بن صباح پنج هزار و هشتصد و هفتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(3)
ابرهة بن صباح مرد دانا دوست و دانشور بود و از هر گونه علمى و حكمى
ص: 77
بهره اى جداگانه داشت ، چنان كه از مؤلفات و مصنفات او كتب فراوان بجا ماند ، و نسب او به كعب بن سباء الاصغر الحميرى مىپ يوندد و لقب او نيز شَيبَة الحَمَد است .
بالجمله چون بعد از وليعة بن مرثد ، درجۀ پادشاهى يافت و مملكت يمن را زير فرمان بازداشت ، از براى استحكام مبانى سلطنت و تشييد قواعد دولت پيشكشى در خور حضرت شاپور ذو الاكتاف برآورد و با نامه ضراعت انگيز به دستيارى رسولان نرم گوى انفاذ درگاه او داشت .
شاپور فرستادگان او را بزرگوارى داد و ايشان را كامروا مراجعت فرمود و خلعتى شاهوار از بهر ابرهه كرده ، با منشور سلطنت يمن به دو فرستاد ، و ابرهه شادخاطر بنشست و به كار سلطنت پرداخت .
و چون دانسته بود از در علم و كهانت كه : مملكت يمن در زير فرمان بنى عدنان خواهد شد ، بزرگان آن قبيله و صناديد آن سلسله را پيوسته رهين احسان و افضال مىداشت و پاس عظمت و حشمت ايشان را لازم مى شمرد . چون مدت نود و هفت (97) (1) سال از سلطنت او بگذشت ، رخت به سراى ديگر برد و ملك به فرزند گذاشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . .
ص: 78
**ظهور معمرين عرب پنج هزار و نه صد و بيست و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
از اين پيش قصۀ هر كس از معمرين را كه از جملۀ انبيا و سلاطين و ديگر كسان بوده اند مرقوم داشته ايم . اكنون ذكر حال آن مردم از عرب كه در اين جهان فراوان زيستن كرده اند و با ظهور خاتم الأنبياء عليه آلاف التحية و الثّناء نزديك بوده اند ، نگاشته مىآيد .
از جملهء معمرين ذو الاصبع عَدوانى است و نام ذو الاصبع ، حرثان است و هو :
حُرثان بن محرّث بن الحارث بن ربيعة بن وهب بن ثعلبة بن ظرب بن عمر بن عياذ بن يشكر بن عدوان است و نام عدوان ، الحارث بوده و هو : الحارث بن عمرو بن قيس بن غيلان بن مضر است .
و الحارث را از اين روى عَدوان گفتند كه بر برادرش فهم ، خصمى آغازيد و بر او تاختن برده مقتولش ساخت و او را قبيله اى بزرگ بود چنان كه وقتى بر سر چشمه آبى نزول كرد و در ميان قبيلهء او هفتاد هزار (70000) غلام ختنه ناكرده بود .
بالجمله حرثان از اين در ذو الاصبع لقب يافت كه وقتى انگشت او را مارى بگزيد و خشك شد . و كنيت ذو الاصبع ، ابا عدوان است و او از بطن جِذيله بود ، و .
ص: 79
دندانهاى ثنايا نداشت ، هم از اين روى او را اثرم (1) گفتندى ، مردى شجاع و دلاور بود و هرگز از نهب و غارت آسوده نمىنشست ، و در زمان جاهليت حكومتى لايق داشت . در اين جهان سيصد (300) سال زندگانى كرد و شعر نيكو توانست گفت .
همانا او را چهار دختر بود كه هر يك با شعشعهء جمال و فروغ جبين ، خورشيد را پنجه زدى و شعرى را شكنجه دادى ، و ذو الاصبع را با ايشان چندان شيفتگى بود كه هرگز رضا نمىداد به كابين كس در شوند و به خانهء شوهر روند ، و بر اين معنى دانا نبود كه دختر را از شوهر گزيرى نيست و زنان را بى شوى ، بهشت جاودان به گونهء زندان باشد .
از قضا روزى چنان افتاد كه در پس حجرهء فرزندان آمد و ايشان را با هم در سخن يافت ، پس خود را از دختران پنهان كرده گوش فرا داشت و اصغا فرمود كه ايشان با يكديگر گفتند كه : چون اين مجلس از بيگانه پرداخته است ، بهتر آن است كه هر چه در دل داريم بر زبان آريم . و نخستين دختر بزرگتر به سخن آمد و گفت :
ألا هل أراها ليلة و ضجيعها (2) * أشمّ (3) كنصل (4) السّيف عين مهنّد (5)
عليم بأدواء النّساء و أصله * اذا ما انتمى (6) من سرّ اهلى (7) و محتدى (8)
يعنى : ممكن است شبى را ببينم و همخوابه اى كه بزرگوار باشد چون شمشير هندى و دانا باشد به مداواى زنان و اصل او از اهل من بود ؟
با او گفتند : همانا تو جفتى را آرزو كرده اى كه از خويشان و عم زادگان توست .
آنگاه دوشيزهء دوم ، لب شكرين برگشاد و گفت :
ألَا لَيْتَ زوجى مِنْ أُنَاسُ أَوْلَى عُدَىَّ * حَدِيثُ الشَّبَابِ طِيبُ الثَّوْبِ وَ الْعِطْرَ
لصوق (9) بأكباد النّساء كأنّه * خليفة جان (10) لا ينام على وتر (11)
يعنى : آيا باشد كه شوهر من از آن مردم گردد كه او را دشمن بسيار بود - و اين .
ص: 80
كنايت از آن است كه مردى بزرگ باشد ، چه مردم پست پايه را دشمن نخواهد بود - ، و جوان باشد و جامهء نيكو پوشد و خوشبوى بود و بپيچد با زن چون مارپيچان و تنها نخسبد .
با او گفتند : تو از غير خويشان خود كسى را خواسته اى .
آنگاه دختر سيم به سخن آمد و گفت :
ألا ليته يكسى الجمال نديّه (1) * له جفنة (2) تسعى بها المغر (3) و الجزر (4)
له حكمات الدّهر من غيره كبرة (5) * تشين (6) فلا فان و لا ضرع (7) غمر (8)
يعنى : باشد كه شوهر من كسى باشد كه مجلس او به زيب و زينت بود و خوان او هميشه گسترده باشد . حكيم و مجرب روزگار بود و ذليل و زبون كس نشود .
با او گفتند : سيد شريفى را قصد كرده اى .
دختر چهارم سخن نمىكرد . ايشان گفتند : اكنون كه انديشهء ما را دانسته اى چگونه دست از تو بداريم و مكنون خاطر ترا مجهول بگذاريم ؟
ناچار او نيز به سخن آمد و گفت : زَوْجُ مِنْ عُودِ خَيْرُ مِنْ قُعُودٍ (9) .
يعنى : دختران را اگر جفتى از چوب بدست باشد ، بهتر از آن است كه در خانهء پدر نشسته باشند . و اين سخن در ميان عرب مثل شد .
بالجمله چون ذو الاصبع سخن فرزندان را اصغا فرمود ، دانست كه ايشان را بايست به شوهر داد ، پس هر يك را بدان كس كه خواسته بودند سپرد و يك سال نام نبرد ، آنگاه ايشان را طلب داشت و نخستين با دختر بزرگتر روى كرده فرمود : چون است شوهر تو و با تو چگونه زيستن كند ؟ قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ الحليلة وَ يُعْطَى الْوَسِيلَةِ (10) . گفت : بهترين شوهران است ، زن خود را بزرگوار دارد و اسعاف حاجت .
ص: 81
فرمايد .
ذو الاصبع فرمود : مال شما چيست و معاش شما از كدام حرفت باشد ؟ قالَتْ خَيْرُ مَالِ الْإِبِلِ نَشْرَبُ أَلْبَانِهَا جرعا وَ نَأْكُلُ لُحْمَانِهَا مزعا(1) و تحملنا و ضعفتنا معا .
گفت : مال ما شتر است كه شير و گوشتش را مىخوريم و بر او جفت جفت سوار مى شويم .
ذو الاصبع گفت : زَوْجُ كَرِيمُ وَ مَالُ عَميمٌ .
آنگاه با دختر ثانى گفت : حال تو با شوى چگونه است ؟ قَالَتْ : خَيْرُ زَوْجُ يُكْرِمَ أَهْلِهِ وَ يَنْسَى فَضْلِهِ (2) . گفت : بهترين شوهران است كه زنش را بزرگوار مىدارد و احسانش را در حق او فراموش مى كند .
چون از مالش جستجو كرد. قَالَتْ : الْبَقَرُ تَأَلُّفِ الْفَنَاءَ وَ تملا الاناء وَ تؤدك السِّقَاءَ وَ نِسَاءً مَعَ نِسَاءٍ . گفت : مال ما گاو است كه از آستان خانهء ما جدا نشود و كاسه هاى ما را از شير و روغن پر كند .
ذو الاصبع گفت : حَظيتِ (3) و رَضِيتِ : برخوردار و دولتيار شدى از شوى خود .
آنگاه با دختر سيم گفت : روزگار تو در چسان رود ؟ قالت لا سمح (4) بذر (5) و لا بخيل حكر (6) . گفت : نه بخشنده اى است كه مبذر باشد و نه بخيلى كه اندوخته كند . و چون از مال و طريق معاشش سؤال كرد : قالَتِ الْمِعْزَى لَوْ كُنَّا نُوَلّدُها فُطُما (7) و نَسلَخُها اُدماً لَم نَبغِ (8) بِها نَعَماً .
گفت : مال ما بز است كه از پوست و گوشت بزغاله آن سودى اندك حاصل شود .
ذو الاصبع گفت : جَذَوَةٌ (9) مغنية با آن توان قناعت كرد .
آنگاه با دختر كوچكتر گفت كار تو بر چگونه است ؟ قالَتْ شَرِّ زَوْجُ يُكْرِمَ نَفْسِهِ وَ يُهِينُ عِرْسَهُ (10) . گفت : بدترين شوهران است خود را گرامى دارد و زن خويش را خوار شمارد . .
ص: 82
ذو الاصبع گفت : معيشت شما از كدام مال بود ؟ قالت : الضّأنُ (1) ، جوفٌ لا يشبعن و هيم (2) لا يَنْفَعْنَ وَ صُمْ لَا يَسْمَعَنَّ وَ أَمَرَ مُغوِيتَهن يُتْبِعَنَّ : گفت : مال ما ميش است ، گرسنه اى است كه سير نمىشود و تشنه اى است كه سيراب نمىگردد و كرى است كه شنوا نخواهد شد و درندگانى باشند كه اگر يكى خود را به مهلكه دراندازد همه اقتفا به دو كنند .
ذو الاصبع گفت : اَشبَهُ اِمرَؤً بَعضُ بَزَّه (3) : شوهر تُرا مال او شبيه شده است و ايشان را وداع گفته به خانۀ شوهران فرستاد .
و ديگر از معمرين حارث است ، و هو حارث بن كعب بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن ادد المذحجى است ، و مذحج نام مادر مالك بن ادد است و او را از اين روى مذحج ، نام دادند كه ولادت او در پشته اى واقع شد كه نام آن پشته مذحج بود ؛ و قبيله اى كه از اولاد او باديد آمد به دو نسبت كرده مذحجى گفتند ، و مذحج دختر ذى منجشان بن كلّة بن بردمان است ، و منجشان نام بستانى بود كه مالك آن ذى منجشان لقب يافت .
بالجمله حارث يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت ، و هنگام وفات فرزندان خود را فراهم كرده ، اين سخنان را بر ايشان وصيّت نهاد ، گفت : هرگز از در حيلت با كس در نيامدم ، و دوستى مردم فرومايه نجستم ، و با دختر عم و زن پسر و برادر از در خيانت نگاه نكردم ، و هيچ زن بدكاره را با خود راه ندادم و اسرار خويش را اگر چه با دوستان بود در ميان ننهادم و بر دين شعيب عليه السّلام بزيستم ، و در ميان عرب جز من و اسد بن خزيمه و تيم بن مرّه (4) كسى بر دين شعيب نبود .
هان اى فرزندان من پند مرا پذيره شويد و بر دين من باشيد و از خداى بترسيد و در عصيان او طغيان نكنيد و با هم نفاق مورزيد و پراكنده نگرديد كه مورث ذلّت شود و مرگ در عزّت بهتر از زندگانى در ذلّت است ، آگاه باشيد كه در اين جهان هر .
ص: 83
چه بر تقدير رفته است صورت بندد و هر جمعى پريشان گردد و روزگار را دو گام باشد : گامى بر رفق و مدارا زند ، و گامى بر سختى و بلا گذارد .
و روز نيز بر دو گونه است : روزى از بهر رحمت است ، و روزى از پى زحمت . و مردم بر دو طريق شوند : يكى با تو نرد مودّت بازد و آن ديگر خصومت آغازد .
هان اى فرزندان من ، قطع رحم و قرابت مكنيد و با مردم احمق موافق مشويد ، و زن جز از مردم بزرگ و شريف به خانه نياوريد و بدانيد كه چون در قومى اختلاف كلمه باديد آمد ، پراكنده شوند و دشمن بر ايشان ظفر جويد و هرگز از پى كردار بد مباشيد و مردم را از مكانت خويش فرومگذاريد تا نعمت شما زايل نگردد ، و حقد و حسد پيشه مكنيد تا جمعيت شما پريشان نشود و در سيّئات قدم نزنيد تا با بليّات دچار نگرديد ، و آنجا كه سخن را پذيرفتار نباشد لب به نصيحت باز نكنيد كه سبب فضيحت شود و بدانيد كه عقوق والدين محو كند عدد را و مطموس (1) سازد بلد را .
آنگاه اين اشعار را برخواند :
اَكَلْتُ شبابى فافنيته * وَ أُنْضِيَتِ بَعْدَ دهور دهوراً
ثَلَّثْتَ أهلين صَاحِبَتُهُمُ * فبادوا وَ أَصْبَحَتِ شَيْخاً كَبِيراً
أَبَيْتُ اراعى نُجُومِ السَّمَاءِ * أَقْلِبُ أَمْرِى بطونا ظهوراً
اين سخنان را بگفت و رخت به سراى ديگر برد .
و ديگر از معمرين مُستَوغِر است و هو عمرو بن ربيعة بن كعب بن سعد بن زيد بن مناف بن تيم بن مرّة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است . و عمرو آنگاه كه اين شعر گفت ، مستوغر لقب يافت :
يَنِشَّ الْمَاءِ فِى الربلات مِنْهَا * نَشِيشُ الرَّضْفِ فِى اللَّبَنِ الوغير
يعنى : بانگ جوشيدن مىكند ، آب در گوشتهاى غليظ كباب . چون بانگ كردن جماره محماة (2) در آن شير كه سنگ گرم در آن افكنند . چه لبن الوغير آن شير باشد كه .
ص: 84
سنگ تافته (1) در آن اندازند ، پس بنوشند .
بالجمله او را بدين شعر مستوغر ناميدند و او سيصد و بيست (320) سال در اين جهان فانى زندگانى يافت و نزديك به ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله بمرد و عند الموت اين شعرها بگفت :
وَ لَقَدْ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ طُولِهَا * وَ عُمْرَةُ مِنْ عَدَدَ السِّنِينَ مئينا
مِائَةَ أَتَتْ مِنْ بَعْدِها مِائَتَانِ لِى * وَ ازْدَدْتَ مِنْ عَدَدِ الشُّهُورِ سِنِيناً
هل ما بقى الّا كما قد فاتنا * يوم يكرّ و ليلة تحدونا
اين سخنان بگفت و جهان را وداع كرد .
و ديگر از معمرين دُوَيد بن زيد بن ليث بن سود بن اسلم بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن مرّة بن مالك بن حمير چهار صد و پنجاه (450) سال زندگانى يافت و هنگام وفات فرزندان خود را مجتمع ساخته ، بدين سخنان وصيّت كرد و گفت :
اُوصِيكُمْ بِالنَّاسِ شَرّاً ، لا تَرَحَّمُوا عَبْرَةً وَ لَا تقيلوهم عَثَرْتُ ، قَصَّرُوا الاعنة وَ طَوِّلُوا الاسنة اطْعُنُوا شزرا (2) وَ اضْرِبُوا هبرا وَ اذا أَرَدْتُمْ المحاجزة فَقَبِلَ المناجزة ، وَ الْمَرْءُ يَعْجِزْ وَ لَا الْمَحَالَةِ بِالْجِدِّ(3) لا بِالْكَدِّ التَّجَلُّدِ ، وَ لَا التَّبَلُّدِ(4)وَ الْمُنْيَةِ ، وَ لَا الدَّنِيَّةُ لَا تَأْسَوْا عَلَى فَائْتِ ، وَ انَّ عَزَّ فَقْدِهِ وَ لَا تحنّوا الَىَّ ظَاعِنُ وَ انَّ أَلْفَ قُرْبِهِ ، وَ لَا تطمعوا فتطبعوا وَ لا تَهِنُوا فتخرعوا وَ لَا يَكُنْ لَكُمْ الْمِثْلِ السَّوْءِ انَّ الموصين بَنُو سَهوان (5) اذا مِتُّ فارحبوا خَطِّ (6) مضجعى وَ لَا تضنّوا عَلَى برحب الارض وَ مَا ذَلِكَ بمؤدّ الَىَّ رُوحاً.
خلاصهء معنى آن است كه گويد : اى فرزندان من ، وصيت مىكنم شما را كه در حق مردم جز بد نينديشيد ، و رحم بر آب چشم و استغاثت كس مكنيد ، و عنانهاى .
ص: 85
خويش را كوتاه سازيد ، و نيزه هاى خود را دراز كنيد ، و از چپ و راست بزنيد ، و چون در حق دشمن كيدى انديشيد فرصت از دست مگذاريد تا مبادا عاجز شويد و جاى حيلت نماند . و بر شماست كه كار را به نيروى بخت دانيد و جلادت ورزيد ، و مرگ را از ذلّت بهتر دانيد ، و هرگز بر چيزى كه از دست شده دريغ مخوريد اگر چه عزيز باشد ، و بر هيچ رونده اى افسوس مداريد اگر چه اليف بود ؛ و طمع كار مباشيد تا خوار و ذليل گرديد . و مفاد اين مثل بد نباشيد كه گفته اند : وصيت كرده شدگان فرزندان سهو و غفلت اند .
آنگاه گفت : چون من بمردم قبر مرا گشاده داريد و از سعت و گشادگى آن بخل مورزيد كه نزد من پسنديده نيست .
ديگر از معمرين زُهَير بن جناب بن هُبَل بن عبد اللّه بن كنانة بن عوف بن عُذرَة بن زيد اللّات بن رُفيدة بن ثور بن كلب بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن عمرو بن مرّة بن زيد بن مالك بن حمير است ، دويست و بيست (220) سال زندگانى يافت و او سيد بزرگ و شريف بود و مكانتى تمام داشت ؛ زيرا كه در ميان قوم خود او را سلطنت بود و شعر نيكو گفت ، و هم خطيب بود و نزديك سلاطين عزّتى لايق داشت ، و هم او را از علم طب بهره اى به سزا بود و كهانت توانست كرد و در شجاعت و دلاورى نامش ساير بود ، و با اين همه زنى در سراى داشت كه او را به كس نمىشمرد و هر روزش مىآزرد ، چنان كه روزى زهير او را از كارى ناشايست منع فرمود ، ناگاه سر برداشت و گفت : هان اى زهير ، ساكت باش كه با خداى سوگند من نيستم آن كس كه صبور بنشينم و تو چيزى بشنوى و تعقّل ناكرده با من سخن كنى ، همانا برخيزم و با اين عمود تنت را نرم كنم . زهير در جواب او اين شعرها بگفت :
الَّا يَا لقومى لَا أَرَى النَّجْمِ طَالِعاً * وَ لَا الشَّمْسُ الَّا حاجبى بيمينى (1) .
ص: 86
مُعذّبَتى عِنْدَ الْقَفَا بعمودها * تَكُونُ نكيرى انَّ أَقُولُ ذَرينى
و چون سال زهير به دويست (200) رسيد اين شعرها بگفت :
لقد عمّرت حتّى لا ابالى * احتفى (1) فى صباح ام مساء
و حق من اتت مائتان عاما * عليه ان يملّ من الثّواء (2)
و آنگاه كه روزگار مرگش فرا رسيد فرزندانش را فراهم كرد و گفت : همانا من پير شدم و روزگار فراوان يافتم و تجربت دهر بسيار كردم ، سزاوار است كه هم اكنون سخن مرا استوار داريد و بدان كردار كنيد ، شما را آگاهانم كه : وقت مصايب ، زارى و بىقرارى مكنيد و روز نوايب ، كار با يكديگر حوالت نفرمائيد كه زارى و ضراعت موجب شماتت و شناعت اعدا گردد . و بپرهيزيد از حيلت اعدا و از كيد ايشان ايمن نشويد و هيچ كس را تسخر مزنيد كه به كيفر گرفتار خواهيد شد و بدانيد كه انسان در دنيا نشان سهام دواهى (3) است و روزى اين تير بر نشان خواهد شد .
اين بگفت و رخت به سراى ديگر كشيد .
و ديگر از معمرين ربيع بن ضُبُع الفزارى است و او سيصد و هشتاد (380) سال زندگانى كرد و زمان اسلام را ادراك نمود و در زمان خلافت عبد الملك بن مروان - كه ذكر حالش ان شاء اللّه در جاى خود خواهد شد - آهنگ خدمت او كرد و فرزندزادهء خود را كه وهب بن عبد اللّه بن ربيع باشد با خود برداشت و به حضرت عبد الملك آمد .
وَهب جدّ خويش را در بيرون سراى عبد الملك بگذاشت و خود با جمعى از مشايخ عرب به درون رفت . و ابروهاى وهب چنان فرو ريخته بود كه چشمش را پوشيده مىداشت و از بهر ديدن ابروهاى خويش را بركشيده ، عصابه (4) بر پيشانى بربسته بود و موى زنخش سر بر زانو داشت و پشت خميده را به قوّت عصا نگاهبانى مىكرد تا به روى نيفتد .
ص: 87
عبد الملك را بر وى رحم آمد و گفت : اى شيخ فرونشين كه ترا نيروى ايستادن نباشد .
وهب گفت : اى خليفه آيا روا باشد من بنشينم و جدّ من بر در ايستاده بود .
عبد الملك گفت : آيا از فرزندان ربيع باشى ؟ عرض كرد كه چنين باشد .
پس بفرمود تا ربيع را حاضر كردند و او به هر سوى متمايل بود ، پس درآمد و بر خليفه سلام كرد .
عبد الملك فرمود : اى ربيع چند سال بر تو گذشته است ؟
گفت : دويست (200) سال در فترت عيسى عليه السّلام زيسته ام و يكصد و بيست (120) سال زمان جاهليت را سپرده ام و اينك شصت (60) سال است در اسلام روزگار مىبرم .
عبد الملك گفت : از چهار (1) تن كه عبد اللّه نام داشتند با تو سخن مىكنم تا خصايل ايشان را بر من مكشوف دارى . نخست بگو كه : عبد اللّه بن عباس چگونه كس بود ؟ گفت : فَهمٌ وَ عِلمٌ وَ عَطاءٌ جَذم (2) و مقرى (3) ضَخمٌ (4) .
پس از عبد اللّه بن جعفر پرسيد . گفت : ريحانة طيّب ريحها ليّن مسّها قليل على المسلمين ضرّها .
آنگاه فرمود كه عبد اللّه بن زبير چگونه بود ؟ گفت : جَبَلٌ وَعرٌ (4) يَنحَدِرُ عَنهُ الصَّخرُ .
پس گفت كه : از عبد اللّه بن عمر بگوى . گفت : حِلْمٍ وَ عِلْمٍ وَ طُولِ وَ كَظْمِ وَ بُعْدُ مِنَ الظُّلْمِ .
بالجمله ربيع را آنگاه كه دويست (200) سال از روزگار گذشته بود اين شعر فرموده :
اذا عَاشَ الْفَتَى مِائَتَيْنِ عَاماً * فَقَدْ ذَهَبَ اللذاذَةُ وَ الفَتاءُ (5) .
ص: 88
و ديگر از معمرين ابُو الطَمَحان القِينى است . و هو حنظلة بن الشّرقى من بنى كنانة بن القين است و او دويست (200) سال در اين جهان زيست كرد ، و اين شعر را در روزگار پيرى خود گفته :
حَنَتنى حانِياتُ الدَّهْرِ حَتَّى * كانّى خاتل أَ دَنَوْا لِصَيْدٍ
قَرِيبُ الخطو يُحْسَبُ مِنْ رآنى * وَ لَسْتُ مُقَيَّداً أَنَّى بِقَيْدِ (1)
و ديگر از معمرين عُبيد بن شريد جُرهُمى است ، و او سيصد و پنجاه (350) سال عمر يافت ، و زمان حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثّناء را ادراك نمود و اسلام آورد و تا زمان سلطنت معاويه - كه شرح حالش مذكور خواهد شد - بماند و روزى در انجمن معاويه درآمد و بر وى سلام كرد .
معاويه با او گفت : هان اى عبيد خبر ده مرا از آنچه از روزگار ديده اى . گفت : أَمَّا الدَّهْرِ فرئيت لَيْلًا يُشْبِهُ لَيْلًا وَ نَهَاراً يُشْبِهُ نَهَاراً وَ مَوْلُوداً يُولَدْ وَ حَيَّا يَمُوتُ وَ لَمْ أُدْرِكِ أَهْلِ زَمَانُ الَّا وَ هُمْ يذمّون زَمَانِهِمْ .
يعنى : روزگار را همه شب چون شب ديگر است و همه روز مانند روز ديگر و مردم ناچار روزى به دنيا آيند و روزى بار بربندند و هيچ اهل زمانى را نديدم جز اينكه از روزگار خود شكايت داشت .
و ديگر از معمرين ابو رييد البدر بن حرملة الطّائى است و او يكصد و پنجاه .
ص: 89
(150) سال زندگانى يافت و در شريعت عيسى عليه السّلام بود .
و ديگر از معمرين سود بن حداء المعيدى است و او دويست (200) سال روزگار گذاشت .
و ديگر از معمرين عدى بن حاتم طائى است و او يكصد و بيست (120) سال زندگانى يافت و عرب آن كس را كه از يكصد و بيست (120) سال كمتر روزگار بگذارد از جملهء معمرين نشمارد .
و ديگر از معمرين اماتاة بن قيس بن قيس بن الحارث بن سنان الكندى است و او يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت .
و ديگر از معمرين تيم بن ثعلبة بن عكاشه است و او دويست (200) سال زندگانى كرد .
و ديگر از معمرين ابو هبل بن عبد اللّه بن كنانه است و او ششصد (600) سال
ص: 90
عمر يافت .
و ديگر از معمرين سويان بن كاهن و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و چون زمانش فرا رسيد قوم بر او جمع شدند و گفتند : اى سويان ، قبل از آنكه ترا مرگ از ما بستاند ما را پندى فرماى . فَقَالَ : تَوَاصَلُوا وَ لَا تَقَاطَعُوا وَ تَعَاوَنُوا وَ لَا تَدَابَرُوا وَ اوصلوا الارحام وَ احْفَظُوا الذمام وَ سوّدوا الْحَلِيمِ وَ اجلوا الْكَرِيمِ ، (1) وَ وَقِّرُوا الشَّيْبَةِ وَ اذلوا للّئيم وَ تَجَنَّبُوا الْهَزْلِ فِى مَوَاطِنَ الْجَدُّ وَ لَا تكدّروا الانعام بِالْمَنِّ وَ أَعْفُوا اذا قَدَرْتُمْ وَ هادنوا اذا عَجَزْتُمْ ، وَ أَحْسِنُوا اذا كوبدتم ، وَ اسْمَعُوا مِنْ مشايخكم وَ استهنوا دَوَاعِى الصَّلَاحِ عِنْدَ آخِرِ الْعَدَاوَةَ فَانٍ بُلُوغِ الْغَايَةِ فِى النِّكَايَةِ جَرَحَ بَطِي ءٍ الاندمال وَ اياكم وَ الطَّعْنُ فِى الانساب لَا تفضحوا عَنْ مساويكم وَ لَا تودّعوا عقائلكم، (2) غَيْرُ مساويكم الرِّفْقُ مَنْدَبَةً فِى الْعَوَاقِبِ مسكتة للعواتب الصَّبْرُ أَنْقَذَ عياذ وَ الْقَنَاعَةُ خَيْرُ مِنَ الْمَالِ وَ النَّاسُ اتِّبَاعِ الطَّبْعِ (3) و قَراينُ الهَلعِ (4) و مَطايا (5) الجَزَعَ .
گفت : با هم پيوسته باشيد ، و يكديگر را اعانت كنيد ، و قطع رحم روا نداريد و عهد خويش را مشكنيد ، و مردم حليم و كريم را بزرگوار داريد ، و پيران را حشمت نهيد و بخيل را زبون سازيد ، و در كارها به هزل و مزاح مباشيد ، و زلال احسان خويش را به خس و خاشاك منت آلوده مسازيد ، و در نزد قدرت از عفو غايب مشويد ، و چون دشمن عذر آورد بپذيريد ، و چون كار صعب شود از بذل مال دريغ مداريد ، و نصيحت پيران را خوار مشماريد ، و در عداوت مبالغت نفرمائيد ؛ و در نژاد و نسب مردم زبان فضيحت مگشائيد و دختران خويش را جز به كفو كريم به وديعت مسپاريد ، واجب است كه با رفق و مدارا زيستن كنيد ، و در كارها صبورى پيشه سازيد ، و بدانيد كه قناعت بهترين مالها است و مردم تابع طبع و نهاد خويشند و انباز حرص و آز باشند .
ص: 91
آنگاه گفت : يَا لَهَا نَصِيحَةً زِلْتُ عَنْ عُذِّبَتْ فصيحة اذا كَانَ دَعَاهَا وكيعاً (1) و مَعدنُها منَيعاً .
يعنى : اين سخنان من برآمده است از زبان فصيح اگر باشد كسى كه نگاهدارد و به كار بندد . اين بگفت و از جهان رخت بدر برد .
و ديگر از معمرين اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّة الاسلمى است و او دويست و چهارده (214) سال در اين جهان بزيست و وقت مردن اين شعر بگفت :
لَقَدْ عُمْرَةُ حَتَّى مَلَّ أَهْلِى * ثوائى عِنْدَهُمْ وَ سَئِمْتُ عُمْرَى
وَ حَقُّ لِمَنْ أَتَى مِائَتَانِ عَاماً * عَلَيْهِ وَ ارْبَعْ مِنْ بَعْدَ عَشْرِ
يَمَلُّ مِنْ الثوا فِى صُبْحِ يَوْمٍ * يآب بِهِ وَ لَيْلٍ بَعْدَ يَسْرِى
فابلى (2) جدّتى و تركت شلوا (3) * و ماج بما اجنّ ضمير صدرى
خلاصهء سخن وى آن است كه مى گويد كه : چندان بزيستم كه مردم من از من ملول شدند و من خود نيز ملول گشتم ، سزاوار است كسى را كه دويست و چهارده (214) سال عمر كند از منزل خود دلتنگ گردد ، همانا جوانى من برفت و راز من آشكار شد .
و ديگر از معمرين نصر بن دَهمان بن سليم بن اسمع بن رَتب بن غطفان است و او صد و نود (190) سال عمر كرد و عقلش برفت و مويش سفيد شد و دندانهايش بريخت ، قوم بر وى محزون شدند و در حضرت يزدان بناليدند تا خداى ديگر باره به دو عقل و جوانى بازآورد و مويش سياه شد . عباس بن مرداس السُلمى اين شعر در .
ص: 92
اين معنى گفت :
لنصر بن دهمان الهبيدة مائة * و تسعين حولا (1) ثمّ ضاء أضاءتا
و عاد سواد الرّأس بعد بياضه * و راجعه شرخ (2) الشّباب الّذى فاتا
و راجع عقلا بعد ما مات عقله * و لكنّه من بعد ذا كلّه ماتا
گويد : نصر بن دهمان صد و نود (190) سال عمر كرد ، آنگاه جوان شد و مويش سياه گشت و عقلش بازآمد .
ديگر از مُعَمّرين جعشم بن عون بن جُذيمه است كه مدتى دراز زندگانى يافت و اين شعر بگفت :
حتّى متى جَعشَمُ فى الاحياء * ليس بذى أيد (3) و لا غناء
هَيْهَاتَ مَا لِلْمَوْتِ مِنْ دَوَاءُ
گويد : چند با فقر و مسكنت زنده خواهم بود ؟ براى مرگ دوائى نيست كه بميرم و برهم .
ديگر از معمرين ثَعلَبة بن كَعب بن كعب بن عبد الاشهل الاشوس است و او دويست (200) سال زندگانى يافت . و در پيرى خود اين شعر گفته :
لقد صاحبت اقواما فامسوا * خفاتا (4) ما يجاب لهم دعاء
مضوا قصد السّبيل فخلفونى * فطال علىّ بعد هم الثواء (5)
فاصبحت الغداة رهين بيتى * و خلّفنى من الموت الرّجاء
گويد : مصاحبت كردم با مردم بسيار كه همه بمردند و من فراوان در منزل خود .
ص: 93
بزيستم و آرزوى مرگ دارم و بدان نمى رسم .
ديگر از معمرين داود بن كعب بن ذُهل بن قَيس بن النخعى است و او سيصد (300) سال در اين جهان بزيست و اين شعر در شيخوخت خود بگفت :
و لم يبق تا خدنه (1) من لداتى (2) * و لا أقربىّ و لا من الات
عقيم و لا غير ذات بنات * ألا بعد يوم لى الّا موات
گويد : باقى نماندند دوستان و فرزندان و بزرگان عهد من و از براى من هيچ عيش و سرورى نيست . آيا بعد از اين جز مردگان كسى نديم من خواهد بود ؟
و ديگر از معمرين سيف بن وهب بن خزيمة الطّائى و او دويست (200) سال زندگانى يافت و اين شعر گفته :
أَلَا يَا بُنَىَّ اننى ذَاهِبُ * فَلَا تحسبوا اننى كَاذِبُ
لَبِسْتَ شَبَاباً فافنيته * وَ أدركنى الْقَدْرِ الْغَالِبِ
وَ خَصْمُ دَفْعَةٍ وَ مَوْلَى نَفَعَتِ * حَتَّى يَنُوبُ لَهُ نايب
گويد : من ازين جهان وقت است كه مىروم زيرا كه شباب من گذشت و دست قدر بر من چيرگى يافت ، بسا دشمنان را كه دفع كردم و دوستان را كه سبب نفع شدم و همه بمردند و فرزندان ايشان بماند .
ديگر از معمرين عبيد بن الارض است و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و .
ص: 94
اين شعر را در آخر عهد خود گفته :
فَنِيتُ وَ افنانى الزَّمَانِ وَ أَصْبَحْتَ * لَدَى بَنُو الْعِشْرُونَ هُنَّ الفواقد
گويد : روزگار مرا فانى كرد با اينكه بسى مردم را پشت در پشت مصاحبت كردم و جمله درگذشتند .
و او در روز بؤس نعمان بن منذر - كه شرح حالش در جاى خود مذكور خواهد شد - بر او وارد شد و مقتول گشت .
و ديگر از معمرين سبرة بن عبد اللّه الجُعفى است و او سيصد (300) سال زندگانى يافت و در روزگار خلافت عمر بن خطّاب در مدينه به انجمن او حاضر شد و با عمر گفت : لَقَدْ رُئِيَتِ هَذَا الوادى الَّذِي أَنْتُمْ فِيهِ وَ مَا بِهِ قَطْرَةً وَ لَا هضبة (1) وَ لَا شَجَرَةٍ وَ قَدْ أَدْرَكَتْ أُخْرَيَاتِ قَوْمٍ يَشْهَدُونَ شَهَادَتَكُمْ هَذِهِ يُعْنَى لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ .
يعنى : ديدم اين بلد را كه شما سكنى داريد وقتى كه خراب بود ، و قومى را قبل از شما ديدم كه همين سخن كه عبارت ازلَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ باشد مى گفتند .
بالجمله او را پسرى بود كه آثار شيخوخت از پدر زياده داشت . عمر گفت : اى سبرة چون است كه فرزند تو از پيرى به خرافت رسيده و تو همچنان بر حال خودى ؟
گفت : همانا من (70) هفتادساله بودم كه مادر او را به سراى آوردم « وَ لَكِنِّى تَزَوَّجْتُهَا عَفِيفَةُ ستيرة انَّ رَضِيَتْ رُئِيَتِ مَا تَقْرَبْهُ عَيْنِى وَ انَّ سَخِطْتِ أَتَتْنِى حَتَّى أَرْضَى وَ انَّ ابْنَىْ هَذَا مزوّج بِامْرَأَةٍ بذّة (2) فَاحِشَةً انَّ راى مَا تَقْرَبْهُ عَيْنُهُ تَعَرَّضْتُ لَهُ حَتَّى تَسْخَطْ وَ انَّ سَخِطَ تَلَقَّتْهُ حَتَّى هَلَكَ » يعنى : من زنى نيكخوى داشتم كه با من به رفق و مدارا بود و اندوه و حزن مرا به شادى بدل مىساخت و او زنى بدخوى داشت كه لحظه اى او را آسوده نمىگذاشت .
ص: 95
و ديگر از معمرين صبرة بن سعد بن سهم القرشى است كه تا زمان اسلام بزيست و بىايمان ، از جهان به مرگ فجاهء (1) درگذشت .
و ديگر از معمرين لبيد بن ربيعة الجعفرى است و او صد و چهل (140) سال زندگانى يافت و ادراك اسلام نموده و مسلمان گشت ، و هنگام وفات ، اهلش را فراهم كرده گفت : اى فرزندان من همانا پدر شما نمرده است اما از امتداد روزگار فانى شده است ، بالجمله آن هنگام كه دم فرو بست چشم او را ببنديد و بر قبله بداريد و تنش را به جامه اش در پوشيد و كسى را آگاه مكنيد كه بر او بگريد يا ناله برآورد ، پس اين اشياء خوردنى كه حاضر كردم به سوى مسجد حمل كنيد و بعد از نماز به نزديك مردم بگذاريد تا بخورند ، آنگاه بگوئيد برادر شما ، لبيد بن ربيعه از دنيا و جهان برفت ، تشييع جنازهء او كنيد .
پس روى با پسر بزرگتر كرد و اين شعر گفت و بمرد :
فَاِذا دَفَنت أباكَ فَاَجعَل فُوقَهُ * آجرا (2) و طيناً و صَفايح صُمّا
يعنى : وقتى پدر خود را مدفون ساختى قبر او را با آجر و گل و سنگهاى سخت پوشيده دار .
و ديگر از معمرين عامر بن طرب العدنى است و او سيصد (300) سال در اين جهان زندگانى يافت . .
ص: 96
و ديگر از معمرين جعفر بن فيط است و او نيز سيصد (300) سال بزيست و زمان اسلام را ادراك فرمود .
و ديگر از معمرين يحصر بن عينان بن ظالم بن عمرو بن قطيعة الحارث بن سلمة بن زِمّان الزُبيدى است و او دويست و پنجاه (250) سال زندگانى يافت و اين شعر بگفت :
ألا يا سلم انّى لست منكم * و لكنّى امرؤ فوهى سعوب (1)
دعانى الدّاعيات فقلت هيّا * حقيقا (2) كلّ من يدعا يجيب (3)
ألا يا سلم أعيانى (4) قيام * و أعيتنى المكاسب و الذّنوب
كفاك الدّهر و الأيّام حورى (5) * لها فى كلّ سائمة (6) نصيب
و ديگر از معمرين عَوف بن كنانة الكلبى است . هو عوف بن كنانة بن عوف بن عذرة بن زيد بن ثور بن كلب است و او سيصد (300) سال بزيست ، و عند الوفاة فرزندانش را مجتمع ساخت و گفت :
وصيت مرا در خاطر بداريد تا سيّد قوم شويد ، اى فرزندان من ، از خداى بترسيد و با هم محاربه نكنيد تا بيگانه بر شما دست نيابد ، و بيهوده سخن مكنيد و گسترده داريد مهر و حفاوت خود را تا ضمير مردم با شما صافى شود و مردم را از منافع
ص: 97
خود بازمداريد تا از شما شكايت به هر جا نبرند ، و با مردم مجالست فراوان مكنيد تا ذليل و زبون نشويد ، و چون مشكلى پيش شما آيد صبورى اختيار كنيد و با آن كس كه شما را بزرگوار دارد خاضع باشيد و ترك وفا مجوئيد ، و كذب پيشه مكنيد كه آفت مرد در كذب است .
و دختران خود را جز به اكفاء (1) و امثال مسپاريد ، و فريفتهء جمال زنان مشويد ، چندان كه خود را در مهالك اندازيد ، و مردم منافق را با خود راه مدهيد و در كارهاى صعب اعانت قوم خود كنيد ، و روز حرب سخنان خود را متفق داريد كه اختلاف كلمه سبب وحشت و دهشت لشكر گردد .
و حسد مورزيد كه مورث هلاكت شود و بناى معالى (2) بر خود بگذاريد و به عطا كردن طلب تحيّت و ثنا كنيد ، و اهل علم را عزيز بداريد و از مردم مجرّب كسب ملكات و مخايل (3) فرمائيد و در اعطاى اشياء اندك خوددارى مكنيد كه از براى آن نيز ثوابى باشد ، و مردم را به چشم حقارت نظاره مكنيد و هرگاه داهيه اى (4) رخ نمايد ثابت باشيد .
و ديگر از معمرين صفى بن رياح بن اكثم است كه يكى از قبيلهء بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او دويست و هفتاد (270) سال روزگار برد ، و اين كلمات از اوست كه مىفرمايد : ترا بر دوستان حقّى و حكومتى است چندان كه كار بر مقاتله نيفتاده باشد ، و چون مرد سلاح جنگ در بر كرد هيچ كس را با او حكومتى نيست .
و گويد : آن كس كه بسيار عتاب كند از قانون ادب مهجور باشد . و فرمود : و أقرع (5) الارض بالعصى و اين سخن در ميان عرب مثل گشت و كنايت از آن است كه : در امور بينا باشيد و با سر عصا زمين را آزموده كردن و گذشتن عبارت از آن است كه در امور نخست بايد انديشه كرد پس اقدام نمود . .
ص: 98
و ديگر از معمرين اكثم بن صيفى است كه نيز يكى از قبايل بنى اسد بن عمرو بن تميم است و او يكصد و نود (190) سال زندگانى يافت چنان كه از شعر او توان دانست كه فرموده :
و انّ امرأ قد عاش تسعين حجة (1) * الى مائة لم يسأم العيش جاهل
خلت مائتان غير ستّ و اربع * و ذلك من عدّ الليالى قلائل (2)
و او از جملهء حكماى عرب است و زنده بماند تا خبر بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به دو رسيد ، پس فرزند خود را كه جشى نام داشت طلب نمود و گفت :
اى فرزند من ، مىخواهم ترا به رسالت نزد رسول خداى فرستم ، شرط است كه چون از نزد من بيرون شوى تا آنگاه كه بازآئى از سخن من انحراف نجوئى ؛ زيرا كه چون فرستاده از خود چيزى انشا كند رسول نخواهد بود . آگاه باش كه اين مرد كه از بيت قريش سر بر كرده ، تواند بود كه در طلب ملك و سلطنت باشد و اين چنين كس را بزرگ بايد داشت . پس چون به نزديك او شدى بايست در پيش روى او و بىرخصت او منشين و چون رخصت يافتى بدانجا نشين كه اشارت فرمايد و اگر در طلب سلطنت نيست ، پيغمبر خداى خواهد بود ، هم خضوع در حضرت پيغمبران واجب باشد و آنچه با تو پاسخ فرمود نيكو در خاطر بدار و با من القا كن تا لازم نشود كه ديگرى را رسول فرستم .
و اين نامه را نيز به دست فرزند به حضرت رسول خداى فرستاد و در آن نوشت كه :
بِاسْمِكَ اللَّهُمَّ مِنَ الْعَبْدِ الَىَّ الْعَبْدِ فابلغنا مَا بَلَغَكَ فَقَدْ أَتَانَا عَنْكَ خَبَرُ مَا نَدرى أَصْلِهِ فَانٍ كُنْتُ اريت فارِنا وَ انَّ كُنْتُ عَلَّمْتُ فَعَلِمْنَا وَ أَشْرَكْنا فِى كَنْزُكَ وَ السَّلَامُ .
گويد : اين نامه از بنده اى به سوى بنده اى است ، همانا خبرى به ما رسيده است .
ص: 99
كه از اصل آن آگهى نداريم . پس آگاه كن ما را از آنچه آگاه شده اى ، و بنما آنچه ديده اى ، و تعليم فرماى آنچه دانسته اى ، و ما را با گنج خود شريك نماى .
پس فرزند او اين نامه را بگرفت و به نزديك رسول خداى آورد و پيام پدر را بگذاشت .
آن حضرت در جواب او نوشت : مِنْ مُحَمَّدِ الَىَّ أَكْثَمَ بْنِ صيفى احْمَدِ اللَّهَ اليك انَّ اللَّهُ تَعَالَى أَمَرَنِىَ انَّ أَقُولُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَقُولُهَا وَ آمُرَ النَّاسَ بقولها وَ اتخلق بِخَلْقِ اللَّهِ وَ الامر كُلُّهُ لِلَّهِ خَلَقَهُمْ وَ أَمَاتَهُمُ وَ هُوَ ينشرهم وَ اليه الْمَصِيرُ أَذِنْتُكُمْ باذانة الْمُرْسَلِينَ وَ لَنَسْئَلَنَّ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ وَ لنعلمنّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ .
پس جَشِىّ آن نامه را بگرفت و به نزد پدر شتافت و گفت : ديدم آن حضرت را كه امر به معروف و نهى از منكر مىفرمود . لاجرم اكثم ، بنى تميم را مجتمع ساخت و گفت :
اى قوم ديوانه با خود حاضر مكنيد كه رأى سفيه ضعيف است اگر چه به تن قوى باشد و خير در آن كس نيست كه از عقل بيگانه است ، همانا من پير شدم و ذلّت پيرى در من اثر كرد . اكنون اگر از من نيكوئى معاينه مى فرمائيد متابعت من كنيد و اگر نه مرا به راه راست بداريد . آگاه باشيد كه اينك پسر من از راه درآمده و مىگويد ، اين مرد امر به معروف و نهى از منكر مى فرمايد و مردم را به خداى واحد مى خواند و به خلع اوثان و ترك سوگند با آتش فرمان مى دهد و مىگويد : من رسول خدايم و انبياء گذشته از بعثت من خبر داده اند .
من مى دانم كه سخن او با صدق مقرون است و او پيغمبر خداى است و اين همان كس است كه اسقف نجران از نبوت او خبر داده و سفين بن مشاجع او را به پيغمبرى ستوده و فرزند خود را محمّد نام نهاد تا بلكه وى باشد ، اينك شما به كثرت عدد وسعت بلد بزرگتر از قبايل عرب باشيد متابعت كنيد امر او را زودتر از ديگران تا شريف باشيد و برترين عرب گرديد ، زيرا كه از بهر دنباله پويان چندان كمالى نخواهد بود و خود بدين شريعت سود و سرور كنيد از آن پيش كه شمشيرهاى برّان با كراهت خاطر شما را به شريعت آرد .
ص: 100
از ميان جماعت مالك بن نويره سر برداشت و گفت : اى قوم ، همانا شيخ شما را خرافتى رسيده كه از اين گونه سخن كند .
اكثم گفت : اى مالك ، مرا به خرافت نسبت كنى و قوم را به هلاكت افكنى ، اكنون كه مرا سفيه دانيد بهتر آن است كه از ميان شما كنارى گيرم . اين بگفت و بفرمود : شتر او را حاضر كردند و بر نشست و جمعى از فرزندان و برادرزادگانش با او كوچ دادند و از ميان آن گروه بيرون شد و دور از ايشان جاى سكونت نهاد .
و وقتى چنان افتاد كه جمعى از خالوزادگان او كه در ميان طوائف بنى مرّه و قبايل طى سكون داشتند به دو نگاشتند كه ما را پندى ده تا بدان زيستن كنيم . در جواب نوشت كه : وصيت مىكنم شما را كه از خداى بپرهيزيد و عصيان خداى پيشه مكنيد و قطع رحم روا مداريد و از مردم احمق زن مگيريد و بدانيد كه هر كس قدر خود را بداند هلاك نمىشود و مسكين آن كس باشد كه از عقل بىبهره بود ، و آفت عقل عشق باشد و بدانيد كه حسد دردى است كه دوا ندارد ، همانا هر كس را از دنيا بهره اى است كه آن را دريابد اگر چند ضعيف باشد و افزون از بهرۀ خود نيابد اگر چند قوى باشد ، و بدانيد كه حلم عمود عقل است و حسن عهد سبب بقاء مودّت .
و هنگام موت اولاد و احفادش را فراهم كرد و گفت : اى فرزندان ، روزگار بر من فراوان گذشت ، اكنون بر آنم كه شما را آزادى بخشم و رخت بربندم ، وصيت مىكنم شما را به تقوى و نيكوئى با خلق ، و نهى مى كنم شما را از معصيت خداى و قطع رحم ، نگاه داريد زبان خود را از هرزه درائى كه مقتل مرد در دهان اوست ، و بيهوده خندان مشويد بر چيزى كه موجب خنده نباشد ، و در امور اهمال روا مداريد كه آن كارى را كه كس بر سر درآيد ، من دوست تر دارم كه از دنبال باشد ، و هرگز چيزى را كه از شما سؤال نكرده باشند جواب مگوئيد و بدانيد كه حيلت در كارى كه حيلت پذير نيست صبر است و گفت : واى بر عالمى كه مأمور جاهلى باشد و دم در بست .
و ديگر از معمرين فروة بن فغالة بن هانة بن السّلولى است و او يكصد و سى
ص: 101
(130) سال در جاهليت زندگانى كرد و ادراك زمان خاتم الانبياء عليه آلاف التّحيّة و الثناء نمود و به شرف اسلام درآمد .
و ديگر از معمرين حارث بن كعب مذحجى است و او يكصد و شصت (160) سال زندگانى يافت .
و ديگر از معمرين معدى كرب حميرى است كه از آل ذى رعين است و او دويست و پنجاه (250) سال زندگانى يافت اين شعر از اوست :
ارانى كُلَّمَا أَفْنِيَةِ يَوْماً * أَتَانِى بَعْدَهُ يَوْمُ جَدِيدُ
يَعُودُ بَيَاضِهِ فِى كُلِّ فَجَرَ * وَ يَأْبَى لِى شبابى مَا يَعُودُ
و ديگر از معمرين گروهى باشند كه در كتاب بعد از هجرت رسول خداى قصۀ هر يك مذكور خواهد شد بعون اللّه تعالى .
**جلوس صباح بن ابرهه در يمن پنج هزار و نهصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
صباح بن ابرهه بعد از پدر در مملكت يمن لواى حكمرانى برافراخت و ابواب عدل و احسان بر روى صغار و كبار بگشاد و اولاد عدنان را هر كه در يمن سكنا داشت بر حسب وصيّت پدر مورد الطاف و اشفاق ساخت ؛ زيرا كه از خبر كهنه (2) .
ص: 102
دانسته بود كه سلطنت يمن بهرهء بنى عدنان خواهد شد . بعد از آنكه مدت پانزده (15) سال به پادشاهى روز گذاشت از جهان بگذشت .
**جلوس حسان بن عمرو در مملكت يمن پنج هزار و نهصد و هشتاد و چهار سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
بعد از صباح بن اَبرَهه سلطنت يمن بهرهء حسان بن عمرو بن تُبَّع گشت ، و او بر سرير ملك برآمده به حل و عقد امور بپرداخت و مملكت يمن را به نظم و نسق بداشت . مردى دانا و دانشور بود ، جود طبعى و جودت طبيعى داشت و در سلطنت بسيار بزرگ و نامور گشت .
و چون بهرام گور - كه ذكر حالش در جاى خود مذكور خواهد گشت - به سلطنت ايران برآمد و نام او بلند گشت ، در حضرت او اظهار ضراعت و انكسار نمود و به متحف (2) و مهدا (3) خاطر او را از خود خوشنود داشت و مدت پنجاه و هفت (57) سال پادشاهى كرد ، آنگاه به سراى ديگر شتافت .
**جلوس ذُو شَناتر در مملكت يمن شش هزار و چهل و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(4)
ذُو شَناتر لقب لَخنِيعَه است و او مردى از قبيلهء حمير است ، نسبى مجهول داشته و از خاندان ملك نبوده ، بعد از حسان ابن عمرو ، گروهى از اشرار را با خود يار كرده مملكت يمن را فرو گرفت و در آن اراضى پادشاهى يافت و هر كس از اولاد تبابعه را .
ص: 103
به دست آورد بكشت ، مردى جفاپيشه و غلام باره بود ، هر جا پسرى نيكو منظر گمان داشتى خواه از اشراف و خواه از ادنى بياوردى و با او آنچه خواستى كردى ، و هر غلامى زنى عقد بستى نخست آن دختر را به سراى خويش آورده ، مهر دوشيزگان از او برمىگرفت ، آنگاه به خانهء شوى مى فرستاد .
و از بهر خود منظره كرده بود ديده بانان در آنجا گماشته داشت چون قصد پسرى سيم تن مى كرد او را در آن منظره در مىآورد و ديده بانان در به روى هر دوان استوار مى كردند آنگاه كه ذو شناتر كار خويش را با آن غلام تمام مىكرد بر كنار مىشد و سر خويشتن را از دريچهء آن منظره به در مى كرد و مسواكى به دست كرده دندانهاى خود را مىزد و اين علامتى از بهر ديده بانان بود كه بدان دانستندى كه ذو شناتر از آن كردار شنيع فراغت جسته ، پس در منظره را گشوده آن غلام را رها مى ساختند .
و ذو شناتر اين كردار زشت بدين پيدائى در حق ابناى ملوك از آن روى روا مىداشت كه ايشان را در چشم مردم مكانت سلطنت نماند . و هم آن گروه با اين ننگ خود آهنگ پادشاهى نكند .
بالجمله چون ذُو شَناتر بيست و هفت (27) سال بدين فضاحت روزگار گذاشت ، با او گفتند زرعه كه او را ذو نواس گويند - چنان كه شرح پادشاهى و حسب و نسب او گفته خواهد شد - نيك باليده است و او را روئى چون آفتاب و موئى چون مشك ناب است . ذو شناتر دل در او بست و كس فرستاده تا او را در منظره حاضر كنند .
چون فرستادهء ذُو شَناتر به نزديك زرعه آمد و او را طلب كرد ، زرعه دانست كه در حق او چه انديشيده است ؟ پس حربه اى از حديد برداشته در ميان بغل و قدم خود بنهفت و به درگاه ملك روان شد .
چون به منظره در آمد و دربانان در به روى او استوار كردند ، ذو شناتر با او درآويخت تا كار خويش به كام كند ، زرعه زبان به ضراعت گشود و گفت : اى پادشاه با من تباهى مكن و مرا عفو فرماى كه من از بيت الشّرف و خاندان ملوكم ، پدران من پادشاهى كرده اند و اكنون در اين ملك كس چون من حقير نيست ، به شكرانۀ اينكه اين پادشاهى از من به تو بازگذاشته است تو تن مرا با من بازگذار .
ذُو شناتر در خشم شد و گفت : هم اكنون فرمان بردار باش و اگر نه ديده بانان را بر خوانم تا سرت از تن برگيرند . زرعه چون كار را بدان گونه ديد دست بزد و حربهء
ص: 104
خويش را بركشيد و به سوى او دويده و شكمش را بر دريد و سرش را با دست راستش از تن جدا كرده بر دريچهء آن منظره بنهاد و مسواكى به دستش كرده سر مسواك را بر دهانش بنهاد و خود آمده از پس در بايستاد . ديده بانان چون آن علامت بديدند بدان قانون كه معمول بود چنان دانستند كه ذو شناتر كار خود را به نهايت برده پس پيش شده در بگشودند و ذو نواس بيرون خراميد .
دربانان زبان به تسخر دراز كرده فَقَالُوا لَهُ ذَا نُوَاسٍ أَرْطَبُ أَمْ يَابِسٍ . گفتند : آيا ذو نواس خشك از منظره بيرون خراميده يا تر است . ذو نواس در جواب گفت : اين سؤال را از آن سر بايد كرد . اين بگفت و بشتاب گذشت . دربانان چون به درون رفتند ذو شناتر را بدان حال ديدند دانستند كه اين كار زرعه كرده است و از منظره به زير آمدند و بزرگان درگاه و قواد سپاه را آگهى دادند .
مردم سخت شاد شدند كه از كردار زشت و رفتار ناهنجار ذو شناتر رهائى جستند و همه يك جهت شده گفتند : شايسته پادشاهى جز زرعه نتواند بود كه از خاندان ملوك است و جلادتى بدين عظمت كرده . پس از دنبال او بشتافتند و او را آورده بر تخت سلطنت جاى دادند - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - و مدت سلطنت ذو شناتر بيست و هفت (27) سال بود .
**جلوس ذُونَواس در مملكت يمن شش هزار و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
ذُونَواس لقب زرعه است و هو زُرعَة بن زيد بن كعب بن كهف الظلم بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن جشم بن وائل بن عبد الشّمس بن الغوث بن حداء بن قطن بن غريب بن الرّايش بن قيس بن صيفى بن سباء الاصغر بن حمير بن سباء بن يُشحَب بن يعرب بن قحطان است .
وى بعد از آنكه ذو شناتر را به قتل آورد بدان تفصيل كه مرقوم شد سپاهى و .
ص: 105
رعيت از قفاى او بتاختند و با او گفتند : امروز جز تو بر ما پادشاه نشايد بود كه هم جلادت طبع دارى و هم نژاد بزرگ و او را آورده بر سرير سلطنت جاى دادند . و زرعه چون در تخت ملكى جاى كرد نام خود را يوسف نهاد و كار ملك به نظم و نسق كر و بر شريعت جهودان همىبزيست و مردم يمن را با دين موسى عليه السّلام آورد و هر كه از آن شريعت روى برتافت عقاب و نكال كرد و ما ديگر احوال او را و خاتمهء ملكش را در ذيل قصهء اصحاب اخدود خواهيم نگاشت .
ص: 106
**ظهور عبد المُطّلِب در مدينه و مكه شش هزار و هفتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
در ذيل قصۀ وفات كعب بن لُؤىّ مرقوم شد كه هاشم بن عبد مناف ضجيع (2) خود سلمى را همچنانكه حمل داشت در مدينه گذاشت و خود عزيمت شام فرمود و در غزّه به درود جهان كرد و بعد از وفات هاشم ، سلمى پسرى بزاد و عامر نام كرد ، و شيبه خواندند ؛ ازين روى كه بر سر موى سفيد داشت ، و او را سلمى همى تربيت فرمود تا يمين از شمال بدانست ، و چندان نيكو خصال بود و ستوده فعال برآمد كه شَيبَة الحَمد لقب يافت .
در اين وقت عم او مطّلب در مكّه سيّد قوم بود و كليد خانهء كعبه و كمان اسماعيل عليه السّلام و علم نزار او را بود ، و منصب سقايت و رفادت او داشت . روزى مردى از عرب نزديك او آمد و گفت : اى مطّلب ، در يثرب كودكى هفت ساله ديدم كه با كودكان تير همى انداخت و در هر نوبت كه كمان خويش گشاد دادى گفتى : من فرزند سيد بطحا هستم . و با اينكه جامهء مردم فرومايه در برداشت آثار سيادت و حشمت از جبين او مطالعه مىرفت .
مُطّلِب چون اين سخن بشنيد تصميم عزم داد كه به مدينه شتافته او را با خود به مكّه آرد . و ساز راه كرده از مكّه به مدينه شد و به خانهء سلمى نازل گشت و شيبه را طلب كرد تا به مكّه برد . و سلمى از جدائى فرزند كراهت داشت و شيبه عرض كرد كه بىرضاى مادر نتوانم سفر كرد . مطّلب با سلمى گفت : ما خاندان شرفيم و قبيلهء ما .
ص: 107
عظمت تمام دارد لايق نيست كه شيبه بدين كلفت در غربت زندگانى كند .
پس سلمى رخصت داد و مطّلب فرزند برادر خويش را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد . و قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده (1) ، لاجرم او را عبد المطّلب خواندند و بدين نام شهرت يافت .
و از آن پس كه مطّلب به خانۀ خويش شد ، عبد المطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بنى عبد مناف او را عظمت بداد و ملكات ستودهء او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب رخت از جهان بدر برد ، و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها به دو منتقل گشت و سخت بزرگ شد ، چنان كه از بلاد و امصار بعيده به نزديك او تحف و هدايا مىكردند و هر كرا او زينهار مىداد ابدا در امان مىزيست ، و چون عرب را داهيه اى پيش آمدى او را برداشته به كوه ثبير (2) بردندى و قربانى كردندى و اسعاف (3) حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهرهء اصنام ماليدندى ، اما عبد المطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود .
بالجمله نخستين ولدى كه عبد المطّلب را باديد آمد حارث بود و از اين روى عبد المطّلب مكنى به ابو الحارث گشت ، و چون حارث به حد رشد و بلوغ رسيد ، روزى چنان افتاد كه در ميان حجر (4) كه اتصال با كعبه دارد عبد المطّلب به خواب رفت و در خواب فرشتهء خدا را ديد كه با او خطاب كرد كه : برخيز اى عبد المطّلب ، و از خاك برآر طيبه (5) را .
گفت : چيست طيبه ؟ گفت : آنجا ذهبى (6) از من است .
عبد المطّلب از آن خواب در انديشه بود و روز ديگر هم به مضجع (7) خود برفت و .
ص: 108
بخفت و در خواب همان فرشته را ديد كه فرمود : اى عبد المطّلب برخيز و حفر كن برّه را گفت : چيست برّه ؟ گفت : آنجا ذهبى از من است . عبد المطّلب از خواب برآمد و امروز انديشهء او بيشتر شد . و روز ديگر نيز در آنجا بخفت و ديد فرشتهء خدا را كه مىگويد : برخيز و حفر كن مضنونه (1) را . گفت : چيست مضنونه ؟ گفت : آنجا ذهبى از من است . عبد المطّلب انگيخته شد بر حيرت بيفزود .
و روز ديگر هم در آنجا به خواب ديد كه فرشتهء خداى گفت برخيز و حفر كن زمزم را در ميان اساف و نايله (2) گفت : چيست زمزم ؟ گفت :
لا تنزف (3) أبدا و لا تزم * تسقى الحجيج الاعظم
و هى بين الفرث و الدّم * عند نقرة الغراب الاعصم (4)
عند قَريَة النَّملِ
يعنى : آن چشمه مبارك است كه زيارت كنندگان خانهء خداى را بر آن آب دهى و .
ص: 109
آن در ميان حشو شكم قربانيها و خون ايشان است آنجا كه همى بينى فردا غراب (1) منقار زند نزديك خانهء موران .
چون عبد المطّلب از خواب برآمد اين سخن را از الهامات يزدانى شمرد و دانست زمزم در ميان اساف و نايله است و آن دو بت بود كه عرب قربانى خويش در ميان ايشان مىكردند پس به مسجد الحرام اندر نشست و در ميان اساف و نايله نظاره (2) مىكرد ناگاه ديد گاوى در آنجا قربانى كردند و گوشت و پوستش ببردند خونش بريخت و سرگينش بماند ، در زمان غرابى رسيد منقار بر آن سرگين همىزد ، پس آن راز يكباره از بهر عبد المطّلب كشف شد و در ميان اساف و نايله آمد و حارث را فرمود تا آلت حفر حاضر كرد .
در اين وقت قريش از اين راز آگهى يافتند و نزديك عبد المطّلب شتافته گفتند : تو خود مى گوئى : اين چشمه از آن اسماعيل عليه السّلام بوده است اينك ما همه فرزندان اسماعيل هستيم ، اگر خواهى ما را به حكم ميراث در اين چشمه شريك فرماى و اگر نه نخواهيم گذاشت نزديك بتان ما چاهى احداث كنى . عبد المطّلب فرمود : من شما را در ملكيت اين چاه شركت ندهم ، اما چون برآوردم با همه عطا خواهم كرد .
قريش بدين سخن رضا ندادند و غوغا برداشتند و عاقبت كار بدان نهادند كه نزد سلمهء كاهنه روند كه نسب به سعد بن هذيم مى رسانيد تا او در ميانه قضا كند . و سلمة الكاهن در شام مقام داشت .
پس عبد المطّلب با فرزندش حارث و بنى عبد مناف ساز راه كردند و از آن سوى حارث ابن اميّه و جمعى از قبايل بنى ثقيف كوچ دادند . هر دو گروه به اتّفاق از راه بيابان آهنگ شام كردند چون از حدّت باحورا (3) و تابش آفتاب چشمه سارها را آب نمانده بود بعد از پيمودن منزلى چند ، آب در [ ميان ] مردم عبد المطّلب ناياب شد و
ص: 110
بيم آن آمد كه از عطش عرضهء هلاك شوند ، ناچار به نزد بنى ثقيف آمدند و گفتند : اگر هر يك از ما را به جرعۀ آبى دستگيرى كنيد از مرگ رهانيده شويد .
آن جماعت در جواب گفتند : اگر ما آب خويش را به شما بخشيم فردا خود چنان كه امروز شما پايمال مرگ خواهيم بود . و مردم عبد المطّلب چون مأيوس شدند به جايگاه خويش بازشده هر يك از بهر خود گورى بكندند و در آن مقبره منتظر مرگ نشستند . عبد المطّلب فرمود : اى قوم ، هم بدين ضعف و سستى نبايد جان داد ، برخيزيد تا لختى بيابان درنورديم باشد كه خداى ما را آب دهد ، و نخست خود برخاست ، و چون شتر خويش را برانگيخت تا بر نشيند ، از جاى سينهء او كه بر خاك نهاده چشمه اى خوشگوار بجوشيد . او و مردمش تكبيرگويان بر سر آب آمدند و سيراب شدند و مشگها پرآب كردند و راه پيش گرفتند .
روزى چند برنگذشت كه در ميان بنى ثقيف آب ناياب شد و از در مسكنت به حضرت عبد المطّلب آمدند . چون حارث اين بديد شمشير خود را بركشيد سر آن را بر سينهء خود نهاد و گفت : اى پدر ، اگر مسئول ايشان را به اجابت مقرون دارى چنان تكيه بر اين تيغ كنم كه سر از پشتم بدر كند . عبد المطّلب فرمود : اى فرزند ، تو خود را خسته مكن و چنان مباش كه ايشان بودند و از آن كار كه خود بدين گونه بد دانى هم خويشتن كناره باش . پس حارث با ايشان مدارا كرد و آن جماعت را سيراب فرمود و از آنجا كوچ داده به اراضى شام در آمدند .
آنگاه خواستند سلمهء كاهنه را آزمايش كنند اگر مجرب افتاد پس او را حكم سازند . به اجازت هر دو گروه سر ملخى را در انبانى (1) كه زاد سفر در آن داشتند پنهان كردند و آن را از گردن سگى كه سوار نام داشت بياويختند تا اگر سلمه نخست از آن پوشيده آگهى دهد در ميان ايشان قضا كند . آنگاه به اتّفاق به نزديك سلمه آمدند .
سلمه گفت : كه هان اى جماعت شما را حاجت چيست كه بدين جا شتافته ايد ؟ گفتند : چون نخست پوشيدهء ما را آشكار سازى حاجت خويش را مكشوف خواهيم داشت و اگر نه راه خويش برگيريم و بازشويم .
سلمه گفت : خَباتُم لِى شَيْئاً طَارَ فَسَطَعَ فتصوّب فَوَقَّعَ فالارض مِنْهُ بُقَعٌ . [ يعنى ] :چيزى از بهر من نهفته ايد كه پرواز مىكند و بلند مى شود و فرود مىآيد و در ارض .
ص: 111
خانه مى كند . گفتند : اَلادَه : بهتر از اين بگوى . قَالَ هُوَ شَىْ ءٍ طَارَ فاستطار ذُو ذَنْبٍ جِرَارٍ وَ سَاقَ كالمنشار وَ رَأْسُ كَالمِسمارِ . گفت : چيزى است كه از پس پريدن طلب پريدن مىكند ، صاحب دم عقرب است ، و ساق چون ارّه دارد ، و سر چون ميخ . بازگفتند : ألاده ، يعنى : روشن كن . گفت : الادة فلادة هُوَ رَأْسُ جَرَادَةً فِى حِرْزُ مزادة فِى عُنُقُ سَوَّارٍ ذِى الْقِلَادَةَ . يعنى : جز آن نيست كه آن سر ملخ است در انبان زاد و در گردن سگى است كه سوار نام دارد ، صاحب قلاده است .
چون سخن بدين جا كشيد ، حاجت خويش را كشف كردند و او قضا (1) كرد كه اين چشمه خاص از بهر عبد المطّلب است . و قريش بدان رضا دادند و گفتند : با آن بزرگوارى كه ما در راه از عبد المطّلب مشاهده كرديم جاى آن نيست كه در سر زمزم با او مخاصمه كنيم (2) .
پس مراجعت كردند و زمزم را به دو گذاشتند تا از بهر خود حفر فرمايد . پس عبد المطّلب با فرزند خود حارث به حفر زمزم مشغول شدند و چون اندك زمين را بكاويد (3) آثار چاه هويدا گشت و او تكبير بگفت و بر جدّ خويش بيفزود و خاك از آن چاه انباشته برآورد تا دو آهو برّهء زرّين و چند شمشير و چند درع (4) بيافت و از پس آن حجر الاسود را برآورد و چشمۀ زمزم را روشن كرد ؛ و اين همان اشيا بود كه عمرو بن حارث هنگام هجرت از مكّه در آن چاه گذاشت و با خاك بينباشت - چنان كه در ذيل قصهء وفات كعب بن لؤىّ مرقوم شد - .
بالجمله چون قريش دانستند كه عبد المطّلب بدان اشيا دست يافته به نزد او شتافتند و گفتند : اين اشيا از پدران برگذشتهء ما بوده ، اكنون كه بدان دست يافتى لايق آن است كه دو بهره (5) كنى و يك نيمهء آن را با ما عطا فرمائى . عبد المطّلب گفت :شما را در اين كالا حقى نيست و اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم .ايشان بدين سخن رضا دادند .
پس عبد المطّلب آن اشيا را دو نيمه كرد ، دو آهو برّۀ زرّين را يك قسم نهاد و زره و
ص: 112
شمشيرها را قسم ديگر فرمود ، آنگاه صاحب قداح (1) كه قرعه زدن با او بود حكم داد تا به نام كعبه و نام عبد المطّلب و نام قريش قرعه زند . چون قرعه بزد آهو برّه هاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و درع بهرۀ عبد المطّلب گشت ؛ و قريش بى نصيب شدند . - و ما تفصيل اين قدح و قرعه زدن را چگونه داشتند در ذيل قصۀ ولادت عبد اللّه بن عبد المطّلب مرقوم خواهيم داشت - .
مع القصه چون قريش از آن اشياء طمع بريدند ، عبد المطّلب آن چند درع و شمشير را بفروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به غزالى الكعبه مشهور شد . و اين اول ذهبى است كه زينت مكّه گشت و عاقبت آن را ابو لهب دزديده و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد - چنان كه مذكور خواهد شد - .
معلوم باد كه قبل از زمزم هر قبيله اى از قريش را در مكّه چاهى بود : عبد شمس بن عبد مناف را در فراز (2) مكّه نزد بيضا (3) خانهء محمد بن يوسف چاهى بود كه « طوّى » نام داشت ، و هاشم بن عبد مناف را در دهانهء شعب ابى طالب چاهى بود كه « بذّر » (4) نام داشت ، و مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف را چاهى بود كه « سجله » نام داشت . و اين چاه را بعد از حفر زمزم چون استغنا حاصل كرد اسد بن هاشم به دو عطا فرمود . و نام چاه اسد بن عبد العزّى « شفيه » (5) بود و چاه بنو عبد الدّار ، « اُمّ اَحراد » نام داشت و چاه بنو جمح « سُنبُله » نام داشت و آن را خلف بن وهب حفر كرد ، و چاه بنو سهم « الغَمر » نام داشت و اُميّة بن عبد الشّمس را نيز چاهى بود .
و در بيرون مكّه ، مرّة بن كعب بن لُؤىّ را چاهى بود كه « رُمَّ » نام داشت و بنى كلاب بن مرّه را دو چاه بود كه يكى را « حَم » و آن ديگر را « حَفر » مى گفتند . و
ص: 113
آنگاه كه زمزم باديد آمد نام اين ابار (1) بر افتاد و زايرين بيت اللّه از آن آب نوشيدند ، و بنو عبد مناف بدان بر قريش و ديگر قبايل عرب فخر همىكرد ، چنان كه مسافر بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف گويد :
بيت
ورثنا المجد من آبا * ئنا فنمى بنا صعدا (2)
أ لم نسق الحجيج (3) و نن * حر الدّلاقة (4) الوفدا (5)
و نلقى عند تصريف ال * منايا شدّدا رفدا (6)
فان نهلك فلم نملك * و من ذا خالد ابدا
و زمزم فى ارومتنا (7) * و نعقا (8) عين من حسدا
بالجمله عبد المطّلب بعد از حفر زمزم عظيم بزرگوار شد و سيّد البطحا و ساقى الحجيج و حافر الزّمزم (9) بر القاب او افزوده گشت ، و زنان همى گرفت و فرزندان همى آورد .
و او را ده(10) پسر بود و پسر بزرگتر او - چنان كه مذكور شد - حارث بود(10) .
ص: 114
دويم : عباس .
سيم : حمزه .
چهارم : عبد اللّه .
پنجم : ابو طالب كه عبد مناف لقب داشت .
ششم : زُبَير . [ كنيه اش ابو طاهر بود ] .
هفتم : حَجل كه از كثرت خير به غيداق ملقّب گشت .
هشتم : مُقَوِّم . [ او را عبد الكعبه نيز گفته اند ] .
نهم : ضِرار .
دهم : اَبو لَهب كه عبد العُزّى لقب بودش (1) .
و او را شش دختر بود :
اول : صَفيّه كه مادر زُبَير بن العَوّام است .
دوم : اُمّ حَكيم البَيضاء (2) .
سيم : عاتكه .
چهارم : اُمَيمه .
پنجم : أروَى كه جدهء عثمان بن عفان است .
ششم : بَرَّه نام داشت .
و مادر عباس و ضرار ، نبيله (3) نام داشت و او دختر خباب بن كليب بن مالك بن عمرو بن عامر بن زيد مناة بن عامر بن سعد بن الخزرج بن تيم اللّات بن النّمر بن قاسط بن هنب بن اقصى بن جديلة بن اسعد بن ربيعة بن نزار است .
و مادر حمزه و مقوّم و حجل و يك دختر كه صفيّه نام داشت هاله است و او دختر اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .
و مادر عبد اللّه و ابو طالب و زبير و آن سه دختر ديگر فاطمه نام داشت (4) و او دختر -
ص: 115
عمرو بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود .
و مادر صخره (1) تخمر نام داشت و او دختر عبد بن قصىّ بن كلاب بود .
اما مادر حارث بن عبد المطّلب ، سمرار نام داشت (2) و او دختر جندب بن مجير بن رئاب بن سواه بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بود .
و مادر ابو لهب ، لبنى نام داشت و او دختر هاجر بن عبد مناف بن ضاطر بن جثية بن سلول بن كعب بن عمرو الخزاعى بود .
ابو طالب و حمزه و عباس از پسران عبد المطّلب بعد از بعثت خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله به شرف اسلام درآمدند و از دخترانش صفيّه و اَروى (3) و عاتكه (4) مسلمان شدند و صفيه از جملۀ مهاجرات بود .
مع القصه عبد المطّلب در جهان زنده بماند تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هشت ساله شد پس به درود جهان كرد . و ديگر قصه هاى او در ذيل داستان فرزندش عبد اللّه و ابرهة الاشرم و ولادت حضرت خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء مذكور خواهد شد .
**ظهور اصحاب اخدود شش هزار و هشتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(5)
در حديث اصحاب اخدود چنان صواب نمود كه مردم نجران را شناخته آريم و .
ص: 116
باز نمائيم كه چگونه ايشان نصرانى شدند و شريعت عيسى پيش گرفتند .
معلوم باد كه نَجران بلده اى در سرحدّ اراضى مكّه بود از سوى يمن ، و گروهى از قبايل عرب كه نسب به بنى تغلب مى بردند در آن بلده سكونت داشتند و بر كيش بت پرستان مى زيستند ، و ايشان را در ظاهر شهر نخلهء خرمائى بس عظيم بود كه هم پرستش آن را واجب شمردندى و هر سال يك روز عيد كردندى ، و چون روز عيد فرا رسيدى خرد و بزرگ فراهم شده از شهر بيرون مى شدند و بتهاى خود را گرد آن درخت نصب مى كردند و هر حلى و زيور كه زنان ايشان را بود از آن درخت مىآويختند و جامه هاى ديبا بر آن مى پوشانيدند و از بامداد تا شبانگاه در آنجا اعتكاف مىفرمودند و گاه گاه گرد آن شجره طواف مى نمودند و شياطين از آن درخت بديشان سخن مى كرد و بر طريق باطل ايشان را مأمور مى داشت ، آنگاه به خانه هاى خويش بازشده ، يك سال بدان گفتار كردار داشتندى ، و چون ديگر باره آن عيد فرا رسيدى آن كار از نو كردندى .
در آن ايام مردى كه او را فيميون نام بود و نسب با حواريون عيسى عليه السّلام داشت در اراضى شام باديد آمد ، و او مردى زاهد و متّقى و مستجاب الدّعوة بود و بر شريعت عيسى مى زيست و با دستمزد خود معاش مىكرد و صنعت او بنّائى و ديوارگرى بود ، و قانون داشت كه ايام هفته را به كار بنّائى روزگار مى گذاشت ، و چون روز يكشنبه فرا مى رسيد دست از حرفت كشيده مى داشت و از بامداد به گوشهء بيابانى گريخته تا شامگاه در حضرت يزدان به نماز و نياز و ستايش و نيايش مشغول بود . و چون اهل بلده و قريه بر حال او وقوف مى يافتند از آنجا فرار كرده به اراضى ديگر مى شد و به كار خويش مى پرداخت .
در زمان او مردى كه او را صالح نام بود در نهانى از حال او آگاه شد و چنان افتاد كه در مهر فيميون كار بدانجا برد كه بىديدار او زيستن نتوانست ناچار چنان كه فيميون ندانست از قفاى او گام برمى داشت و به دو نگران بود تا روز يكشنبه فرا رسيد و فيميون به صحرا شتافته در نماز ايستاد و صالح چند گام دور تر از وى در گوشه اى مخفى شده نظارهء او مىكرد ، ناگاه مارى را ديد كه هفت سر داشت و از يك جانب بيرون شده قصد فيميون كرد ؛ و فيميون چون آن جانور را بديد از خدا هلاكش بخواست و در حال آن مار عرضهء هلاك و دمار گشت . اما صالح ندانست كه مار به
ص: 117
دعاى فيميون بمرد و بيم كرد كه او را زيان رساند ، ناچار خود را از كمين آشكار كرد و فرياد برداشت كه اى فيميون خود را از اژدها حفظ كن و فيميون همچنان در نماز بود و به دو التفات نكرد . صالح بىاختيار پيش شتافت و چون نزديك شد آن مار را مرده يافت ، پس بماند تا فيميون از نماز فراغت جست . آنگاه از در ضراعت و مسكنت عرض كرد كه : اى فيميون سوگند با خداى كه من در مهر تو بىاختيارم و آرزوى من آن است كه پيوسته ملازم خدمت تو باشم . فيميون گفت : اگر ملازمت من خواهى كرد بر قانون من زيستن كن . پس صالح دين او بياموخت و ملازم حضرت او شد .
و در اين وقت جلالت قدر فيميون اندك روشن گشت و مردم دانستند كه مرضى به دعاى او شفا يابند ، پس مردى را كه پسر كور بود بدان سر شد كه فيميون را به بالين فرزند حاضر كند و او را از بلاى كورى برهاند . بعضى از مردم به او گفتند كه :فيميون هرگز اجابت اين مسئول نكند و بدين نام به خانهء تو در نيايد ، مگر اينكه حيلتى انديشى و او را به بهانۀ ديوارگرى و بنّائى به خانه آرى .
لاجرم آن مرد فرزند خود را بر بستر بخوابانيد و جامه اى بر فراز او افكند و به نزديك فيميون آمد و گفت : مرا عزم آن است كه خانه اى بنيان كنم و او را از بهر عمارت به سراى خويش آورد و بهر حجره همى عبور داد تا بدانجا رسيد كه فرزندش خفته بود ، ناگاه جامه از زبر او دور كرد و دست او را گرفته پيش داشت و گفت : اى فيميون اين يك تن از بندگان خداست و از هر دو چشم نابيناست اگر در حق او دعاى خير كنى تا شفا يابد روا باشد . فيميون از خداى بخواست تا ديدگانش روشن گردد .
و چون در آن اراضى شناخته شد ناچار كوچ داد و صالح همى از قفاى او بود آنگاه از حدود شام عبور مىكردند به درختى بزرگ گذشتند و از زير درخت مردى فرياد برآورد كه آيا تو فيميون باشى ؟ گفت : بلى . عرض كرد : بسيار روز انتظار تو بردم تا هم اكنونت يافتم ، آگاه باش كه هم در اين هنگام من به درود جهان خواهم كرد و كفن و دفن من بر ذمّت تو باشد . اين بگفت و بمرد . فيميون بر حسب وصيّت او را به خاك سپرد و از آنجا با صالح كوچ داده در بعضى از بلاد عرب عبور داشت .
ناگاه كاروانى از قبايل عرب بديشان باز خوردند و هر دو تن را اسير كردند و
ص: 118
گفتند : همانا شما بندگانيد كه از مولاى خود گريخته ايد و ايشان را در اراضى نجران آورده هر تن را به كسى فروختند . اما فيميون هر روز از بام تا شام خدمت مولاى خويش كردى و چون شام به حجرۀ خويش شتافتى به نماز ايستادى و خداى را ستايش نمودى تا آنگاه كه سپيدى صبح بر دميدى .
شبى چنان افتاد كه مولاى فيميون خواست حال او را بازداند پس به نهانى به پشت حجرۀ وى آمد ، و چون از روزن نگريست فيميون را ديد كه در نماز ايستاده است و بى چراغ آن خانه مانندهء روز روشن است ، سخت در عجب شد و در بگشود و پيش دويد و گفت : اى فيميون اين جلالت قدر از كجا يافتى و با كدام آيين بدين مقام رفيع ارتقاء جستى ؟
فيميون گفت : مگر ندانسته اى كه شما را طريقتى ناهنجار و شريعتى ناستوده است ، هيچ نگوئيد كه پرستش درختى كه آن را هرگز سودى و زيانى نتواند بود چرا بايد كرد و اين بتان را چرا بايد گرامى داشت ؟ من اين بركت از بندگى خداى دادگر و پيروى عيسى پيغمبر يافتم و اگر خواهم خداى خويش را بخوانم تا آن درخت را كه شما پرستش مىكنيد بركند و بيفكند و نابود سازد . او در جواب گفت : اگر تو چنين كنى و اين كار توانى كرد من و اهل من به شريعت تو در شويم و آئين تو گيريم .
پس فيميون بى توانى تن خويش بشست و نماز بگزاشت و خداى را ياد كرد تا صرصرى عاصف بفرستاد و آن درخت را از بن بر آورد و خشك ساخت و نگون كرد . چون مردم آن قريه اين بديدند بيشتر همه عيسوى شدند و بر شريعت او رفتند و از بهر فيميون در ظاهر قريه خيمه اى راست كردند و او را سخت گرامى داشتند . و فيميون در خيمهء خود سكونت اختيار كرد و به عبادت خداى پرداخت .
و چنان بود كه بر يك سوى آن اراضى قريه اى بود كه مرد ساحرى در آنجا جاى داشت و از سوى ديگر نيز قريه اى بود كه مردم اين قريه هر روز پسران خويش را به نزديك آن ساحر مى فرستادند تا علم سحر فراگيرند و اين پسران هر روز به كنار خيمهء فيميون عبور كرده به نزديك آن ساحر مى شدند . در ميان اين كودكان پسرى بود كه عبد اللّه نام داشت و پدر او را نام الثامر بود . اين كودك نيز به فرمان پدر به تعليم سحر مى شتافت و هر روز از كنار خيمهء فيميون گذشته او را در نماز و نياز مى ديد ، اندك اندك دلش به سوى او رفت و به خيمهء او در رفته با او سخن همى كرد
ص: 119
تا بدانجا كشيد كه خدمت ساحر را ترك گفت ؛ و هر روز مقيم حضرت فيميون بود و پدرش چنان مىدانست كه او كسب علم سحر مىكند .
بالجمله عاقبت عبد اللّه بن الثامر شريعت عيسى عليه السّلام گرفت و فيميون دين خود به دو بياموخت و كلمات انجيل را از بهر او روشن ساخت و گفت : اى عبد اللّه بدان كه اسم بزرگ خداوند كه مفتاح جميع بستگى هاست در اين انجيل مبارك است و آن نام بزرگ هرگز در آتش سوخته نشود و از بهر هر حاجت بخوانى روا گردد . عبد اللّه گفت : چه باشد كه اين نام مبارك را به من بياموزى ؟
فيميون گفت : اى برادر تو هنوز حمل آن بار نتوانى كرد ، آنگاه كه لايق باشى از تعليم آن دريغ نخواهم داشت .
عبد اللّه چون اين سخن بشنيد به سراى خويش آمد و دانسته بود كه اسم اعظم خداى در آتش نخواهد سوخت ، پس قداحى چند راست كرد و هر اسم كه در انجيل يادداشت بر قدحى جداگانه مى نگاشت و آن قداح را يك يك همى در آتش افكند تا بسوخت چون بدان تير رسيد كه اسم اعظم بر آن ثبت بود نسوخت و از آتش بيرون جست ، و عبد اللّه آن نام را بدانست و نزديك فيميون شتافته صورت حال را بازگفت .
فيميون فرمود : اى فرزند اكنون كه يافتى نيكو بدار و در كارهاى ناسزا به كار مبر كه سبب هلاك تو خواهد شد .
و از اين هنگام مدتى دراز بر نيامد كه فيميون وداع جهان گفت و عبد اللّه در اراضى نجران همى عبور كرد و هر جا مريضى بود به نزد او حاضر مى كردند تا شفا بخشد ، اما عبد اللّه نخست دين حق بر مريض عرضه مىكرد و او را مسلمان مى ساخت و از پس آن در حق او دعاى خير كرده تا شفا مى يافت . بدين گونه نام او در نجران بزرگ گشت و مردم به دو پيوستند و حاكم نجران بيم كرد كه حكومت او محو گردد ، پس كس فرستاد و عبد اللّه را حاضر كرد و گفت : اين چه قانون است كه پيش گذاشته اى و دين آبا و اجداد ما را محو و مطموس داشته اى ، از اين آيين بگرد و اگر نه ترا كيفر خواهم كرد .
عبد اللّه گفت : هرگز ترا بر من غلبه نتواند بود و جز خداى را بر بندگان قدرت نباشد . حاكم شهر از سخن او در خشم شد و بفرمود او را برده از جبلى بلند به زير
ص: 120
افكندند ، عبد اللّه بى رنج و آسيب برخاسته به نزد او شتافت و گفت : خداى مرا حافظ و ناصر است و هم او را به دين خداى دعوت فرمود . درين كرّت حكم كرد تا عبد اللّه را به آبى سهمناك غرقه ساختند و چنان دانستند كه از بهر او رهائى نخواهد بود ، عبد اللّه از آب به سلامت برآمد و نزد حاكم شتافته فرمود : بر شريعت عيسى باش و خداى يگانه را به توحيد بستاى ، و هم آگاه باش كه آنگاه بر من غلبه توانى كرد كه خداى را به كلمهء توحيد ستايش كنى .
آن مرد جفاكار از در سخره خداى را به كلمۀ توحيد ياد كرد و آن عصا كه در دست داشت بر سر عبد اللّه بزد تا بشكست و او بدان زخم اندك بمرد .
و اين عبد اللّه آن كس باشد كه در زمان عمر بن خطاب در نجران باديد شد و آن چنان بود كه مردى در خرابه هاى نجران حفر زمين مى كرد ناگاه به سردابه اى رسيد و در آنجا مردى را بيافت كه نشسته و دست خود بر سر داشت ، چون دست او را بگرفت و از سر او دور بداشت خون از زخم او روان گشت ، و چون دست او بازداشت هم بر زخم سر گذاشت تا خون بايستاد . اين خبر به عمر آوردند . وى گفت :
چنان كه از خبر دانسته ام او عبد اللّه بن الثامر است هم چنان جسد او را بر جاى خود بگذاريد و مدفون داريد و بر حسب حكم او چنان كردند .
بالجمله بعد از آنكه عبد اللّه بن الثامر به زخم عصا بمرد حاكم نجران نيز در حال كيفر عمل يافته هلاك شد و اين نيز بر عقيدت مردم نجران بيفزود و يكباره عيسوى شدند و هر كه به شهر ايشان در مى شد او را به شريعت عيسى دعوت مى كردند ، چون سخن ايشان را استوار مى داشت رستگار بود و اگر نه او را هلاك مى ساختند .
در آن ايام چنان افتاد كه مردى از يمن با دو پسر خويش به نجران آمدند و ازين قانون آگهى نداشت و بر دين يهوديان بود ، ناگاه مردم نجران ايشان را بگرفتند و گفتند : هم اكنون يا شريعت عيسى عليه السّلام پيش گيريد و اگر نه شما را هلاك كنيم . پسران آن مرد قبول اسلام نكردند و هر دو مقتول گشتند . آن مرد از بيم جان حيلت كرد و به دروغ شريعت عيسى گرفت و روزى چند با ايشان ببود ، پس فرصتى كرده به سوى يمن گريخت ، و صورت حال را به عرض ذو نواس كه در اين وقت پادشاه يمن بود رسانيد . - چنان كه قصهء سلطنت او را مرقوم داشتيم - .
چون ذو نواس بر دين يهوديان بود از اين معنى برآشفت و گفت از بهر كيفر به
ص: 121
نَجران شوم و اين كين از آن مرد بازجويم و كليساها ويران كنم و صليبها بشكنم و هر كه دين يهود پيش نگيرد او را به آتش بسوزم . پس پنجاه هزار (50000) مرد شمشيرزن فراهم كرده از يمن كوچ داد و طىّ مسافت كرده به نجران آمد و كليساها را پست كرد و صليبها در هم شكست و مردم نجران را انجمن فرمود و گفت : اگر خواهيد دين يهوديان پيش گيريد و اگر نه يك تن از شما زنده نگذارم . ايشان گفتند :
ما هرگز جان ناچيز را با دين عزيز برابر نخواهيم داشت گو يك تن زنده نمانيم .
ذو نواس در خشم شد و بفرمود تا حفره اى مستطيل برسان خندقى بكردند و حطبى فراوان در آن اخدود (1) انباشته كردند و آتش در زدند و از اينجاست كه ذو نواس و اهلش اصحاب اخدود نام يافت ، چنان كه خداى فرمايد : قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ (2) يعنى : ملعون شد ذو نواس و اهلش كه حفر اخدود كرده و با آتش بينباشت .
بالجمله چون آتش از آن حفره زبانه زدن گرفت ذو نواس بر يك سوى آن حفره بنشست چنان كه هم خداى ياد فرموده النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ (3) و بفرمود اهل نجران را پيش داشتند و بعضى را با تيغ همىبگذرانيد و برخى را به آتش اندر افكند . در ميانه زنى را آوردند كه طفلى يك ماهه در بر داشت و دين يهود بر او عرضه كردند ، آن زن از بيم جان و مرگ فرزند همى خواست تا دين يهود پيش گيرد ناگاه آن كودك به سخن آمد و گفت : اى مادر آتش دوزخ را بر آتش دنيا اختيار مكن كه اين از بهر رضاى خداوند بارى اندك باشد . پس آن زن با طفل خود خويشتن را در آتش افكند .
بالجمله بيست هزار (20000) تن از مردم نجران را نابود ساخت و شهر ايشان را ويران كرد و با سوى يمن مراجعت نمود از ميان مردم نجران مردى كه او را دوس ذُو ثعلبان گفتندى نجات يافت و به گوشه اى گريخت . و او را از اين روى دوس ذُو ثعلبان مى گفتند كه اسبى داشت نام آن از غايت تندى و راه دانى ثعلبان بود .
بالجمله دوس بعد از آنكه ذو نواس به يمن رفت به ميان نجران آمد و چند تن كه .
ص: 122
از مردم نجران زنده بودند فراهم آورد و گفت : شما همچنان در آبادانى كليسياها سخت بكوشيد كه من از پاى نخواهم نشست تا اين كين باز نخواهم . اين بگفت و بر اسب ثعلبان سوار شد و كتابى از انجيل كه يك نيمهء آن سوخته بود برگرفت و به قسطنطنيه آورده در حضرت زنون برد كه در اين وقت قيصرى مشرق داشت - چنان كه مذكور شد - . و صورت حال را به عرض رسانيد و آن كتاب انجيل نيم سوخته را به دو نمود . زنون از آن حال بگريست و نامه اى به حاكم حبشه كرد كه از قبل او بود تا كين از ذو نواس بخواهد . و اين فرمانگذاران حبشه را عربان نجاشى مىناميدند .
بالجمله دوس نامۀ قيصر بر گرفت و چون صبا و سحاب طىّ مسالك كرده به حبشه آمد و آن نامه نزد نجاشى نهاد و انجيل سوخته را بر او ظاهر كرد و ستم هاى ذو نواس را بگفت . نجاشى فرمود كه : من اين كينه از او بجويم و هفتاد هزار (70000) مرد شمشيرزن فراهم كرد و ارياط را كه مردى دلير و دلاور بود سپهسالار آن لشكر فرمود ، و ابرهة الاشرم را كه يكى از سرداران بزرگ بود با او همراه ساخت و ايشان لشكر برآوردند و به رهنمائى دوس كشتى در آب افكندند و به ساحل يمن آمده از اراضى حضر موت سر بركردند .
چون اين خبر به ذُونَواس رسيد سخت بترسيد و قواد سپاه را فراهم كرده گفت :
اينك سپاه حبشه به سوى ما تاختن كرده ، بيم آن دارم كه در نبرد ايشان زبون گرديم ، بهتر آن است كه حيلتى انديشم تا بىزحمت ايشان را به هلاكت افكنم . پس حكم داد تا سركردگان سپاه هر يك با مردم خود به شهر و مقام خويش شدند و آرام گرفتند و چشم بر حكم ذو نواس داشتند . اما از آن طرف ذو نواس خود با پنج هزار (5000) تن از سپاهيان در زمين صنعا كه دار الملك يمن بود بنشست و كليد گنج خانه ها همه فراهم كرد و بر هم نهاد و نامه اى به ارياط نوشت كه :
من دانسته ام نجاشى را با من كينهء ديرينه نيست و من هرگز با لشكر او جنگ نخواهم كرد و لشكر خويش را فراهم نكردم تا معلوم باشد كه نبرد نخواهم آزمود ، اينك كليدهاى گنجينهء خويش را كه در هر بلد داشته ام بر هم نهاده ام و آماده نشسته ام تا هر چه حكم كنى چنان كنم ، اگر فرمائى جمله را به نزد تو آرم و بسپارم و خود به نزديك نجاشى
ص: 123
شوم و اگر نه هم در اين مُلك ملازم حضرت تو خواهم بود .
چون اين نامه به ارياط رسيد صورت حال را بنوشت و به نجاشى فرستاد .
فرمانگذار حبشه سخت شاد شد و به ارياط حكم داد كه اين ملك و مال را از ذو نواس بپذير و او را به نزديك من رها كن . ارياط اين حكم به ذو نواس رسانيد و او را به نزديك خويش طلب داشت . پس ذو نواس كليدهاى خزاين را حمل كرده به حضر موت شتافت و آن جمله را نزد ارياط بنهاد و اظهار عقيدت و چاكرى نمود و گفت اينك با من به صنعا عبور فرماى و اين خزاين را مأخوذ دار تا از پس آن من به حضرت نجاشى شوم .
پس ارياط با ذو نواس به صنعا آمد و هر خواسته و گنج خانه كه در دار الملك بود بدست كرد . آنگاه ذو نواس گفت كه : آن گنج كه در ديگر بلاد و امصار اندوخته كرده ام هم تراست سرهنگان خويش را بفرماى تا اين كليدها برگيرند و هر يك با جمعى از لشكر به بلدى شده گنج خانهء آن بلده را برگيرد . پس ارياط با خاطرى خُرّم قوّاد سپاه را بخواست و هر يك را با گروهى به جانبى گسيل ساخت و خود با معدودى از سپاهيان در صنعا ساكن گشت .
چون لشكر حبشه پراكنده شدند ذو نواس به سرداران خويش نامه كرد كه هر جا با لشكر حبشه دچار شوند يك تن زنده نگذارند . سرداران او در بلاد و امصار دست به قتل مردم ارياط گشودند و خود نيز در صنعا برشوريد و ناگاه بر ارياط تاختن كرد و مردم او را همى كشت . ارياط چون چنان ديد به زحمت تمام با چند كس از مردم خود از صنعا بگريخت و به حضر موت آمد و پراكندگان سپاه او نيز معدودى به او پيوستند و از آنجا كشتى در آب رانده به نزديك نجاشى گريخت و صورت حال را مكشوف داشت . فرمانگذار حبشه در خشم شد و در اين كرّت صد هزار (100000) مرد جنگى مجتمع ساخت و هم ايشان را به دست ارياط و ابرهه سپرد و بازفرستاد .
و ارياط چون پلنگ زخم خورده كشتى در آب رانده و ديگر باره از حضر موت سر بدر كرد .
چون ذو نواس اين بشنيد دانست كه اين كار به حيلت راست نشود ناچار لشكر بر آورده به اراضى حضر موت تاخت و با مردم حبش جنگ در انداخت بعد از كوشش و كشش فراوان لشكر يمن شكسته شد و ذو نواس خواست كه از ميدان جنگ جان
ص: 124
به سلامت برد و از هيچ روى راه نجات نديد جز اينكه اسب به دريا افكند باشد كه به شناورى باره از بحر بگذرد ، چون لختى راه بپيمود از لطمات امواج غرقه گشت و جسدش طعمهء ماهيان شد . و در اين همه سفرها و جنگها دوس ذو ثعلبان ملازم سپاه حبش بود و از اينجاست كه يكى از اهل يمن در حق او گفت : لا كَدوَسٍ وَ لَا كَاَعلاقِ رَحْلِهِ و اين سخن مثل گشت .
بالجمله بعد از مرگ ذو نواس ، ارياط به يمن تاخت و قلعه هاى استوار را ويران كرد و بيشتر از آنكه ذو نواس از مردم نجران بكشت از اهل يمن مقتول ساخت و مراجعت فرمود . و مدت پادشاهى ذو نواس در يمن بيست (20) سال بود .
**جلوس ذُوجَدن در يمن شش هزار و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
ذو جدن يك تن از خويشان ذو نواس است بعد از آنكه ذو نواس غرقه گشت ارياط چنان كه مرقوم شد ، هيچ در اراضى يمن از قتل سكنه و تخريب امكنه فرو نگذاشت و قلعهء بينون و قلعهء سلحين و قلعهء غمدان را ويران ساخت و در بلاد و امصار يمن مردم را بعضى بكشت و برخى اسير كرد ، آنگاه به سوى حبشه كوچ داد .
از پس او ذو جدن به تخت ملك بر آمد و در تعمير خرابيهاى ارياط بكوشيد و اين شعرها بگفت :
هوّنك لَيْسَ يَرُدُّ الدَّمْعِ مَا فاتا * لا تهلكى أَسَفاً فِى أَثَرٍ مِنْ مَاتَا
أَبْعَدُ بينون لَا عَيْنٍ وَ لَا أَثَرٍ * وَ بَعْدُ سلحين بَيْنِى النَّاسِ أَبْيَاتاً
و هم ديگر شعرهاى ذو جدن در مرثيه ذو نواس و خرابى يمن گويد كه نگارندهء اين مبارك اين چند شعر از آن نگاشت :
بيت
فَانِ الْمَوْتِ لَا يَنْهَاهُ نَاهٍ * وَ ذُو شَرِبَ الشِّفَاءُ مَعَ التشوق .
ص: 125
وَ لَا مترهّب فِى اسطوان * تناطح جدره بَيْضَ الانوق
وَ غمدان الَّذِى حَدَّثْتَ عَنْهُ * بَنُوهُ مستمكا فِى رَأْسِ نيق
مَصَابِيحُ السَّلِيطُ تلوح فِيهِ * اذا يُمْسِى كَيَوْمَ ذِى البروق
فاصبح بَعْدَ جَدَّتَهُ رَمَاداً * وَ غَيْرِ حُسْنِهِ لَهَبِ الْحَرِيقِ
وَ أَسْلَمَ ذُو نُوَاسٍ مُسْتَكِيناً * وَ حَذَّرَ قَوْمِهِ ضَنْكِ الْمُضَيَّقِ
بالجمله ذو جدن مدت هشت سال در يمن سلطنت كرد و در عمارت خرابيها روز برد و اندك اندك سپاهى فراهم كرد ، در اين وقت نجاشى بيم كرد كه مبادا ذو جدن قوت گيرد و نام پست شدهء يمن را بلند كند ، پس تصميم عزم داد كه مملكت يمن را مسخر كند و در حوزهء فرمان بدارد و سپاهى بزرگ ساز داد و همچنان ابرهه و ارياط را سپهسالار كرده به سوى يمن بيرون فرستاد .
از اين سوى ذو جدن چون اين بشنيد مردم خود را مجتمع ساخته از در مدافعه برخاست و به استقبال جنگ تا به حضر موت آمد و در آن اراضى هر دو سپاه با هم دوچار شده صف راست كردند و جنگ درافكندند مدتى دراز نكشيد كه لشكر يمن شكسته شد و بر ذو جدن كار تنگ شده راه فرار پيش گرفت ، و از بيم دشمن اسب به دريا افكند و در بحر جان بداد . وى آخرين سلاطين حمير است و بعد از او سلطنت يمن با مردم حبش افتاد ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .
**جلوس ارياط در مملكت يمن شش هزار و نود و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
ارياط چنان كه مذكور شد بعد از آنكه ذو جدن را مقهور كرد ، سلطنت يمن يافت و عمّال خويش را در بلاد و امصار آن مملكت منصوب فرمود و كار مُلك را به نظام كرد ؛ و اَبرهة الاَشرم را كه از جانب نجاشى ملازم خدمت او بود همچنان به سپهسالارى لشكر حبشه بازگذاشت و حدود و ثغور مملكت را به دو سپرد و در .
ص: 126
پادشاهى خوش بنشست .
و چون مدت بيست و چهار (24) سال از سلطنت او بگذشت ابرهه بدان سر شد كه او را از پادشاهى خلع كرده بر جاى او خود قرار گيرد ، پس با قواد سپاه حبشه همداستان شد و لشكريان را فراهم كرده به سوى صنعا كوچ داد . چون اين خبر به ارياط بردند ، ناچار از مردم خود انبوهى ساخته به استقبال جنگ بيرون شد .
چون اين هر دو لشكر با هم نزديك شدند ، ابرهه كس سوى ارياط فرستاد كه مرا با تو از بهر تاج و تخت ستيز و آويز است و اين روا نيست كه در هواى آرزوى ما جمعى از مردم حبشه از جانبين مقتول شوند ، اگر رضا دهى ما خود يكتنه با هم مصاف دهيم تا هر كه چيره شود لشكر حبشه به تمامت او را خواهد بود . ارياط در پاسخ گفت : نيكو فرمودى . و كار بدان نهادند كه يكتنه با هم نبرد جويند . و هر دو از لشكر خود جدا شده در ميدان جنگ در آمدند .
و ابرهه مردى قصير القامه و كريه المنظر و فربه بود و ارياط مردى تمام بالا و نيكواندام بود ، و ابرهه در اين جنگ حيلتى انديشيد و با غلام خويش كه عتوده نام داشت فرمود كه : چون من با ارياط درآويزم ناگاه از قفاى او در آمده با زخم تيغش مقتول ساز و دل از كار او فارغ كن .
بالجمله ابرهه با ارياط درآويختند و بر يكديگر حمله بردند ، ارياط پيشدستى كرده حربهء خود را بر سر ابرهه فرود آورد و آن تيغ از سپر ابرهه گذشته ابرو و چشم و بينى او را بشكافت ، و ازين روز ابرهه به اَشرَم ملقّب گشت . چه اشرم به معنى كفته (1) بينى باشد .
مع القصه چون ابرهه زخم دار شد عَتُودَه اسب برانگيخت و بر ارياط تاخته زخمى سخت بر او فرود آورد ، چنان كه از اسب در افتاد و جان بداد . چهار هزار (4000) مرد لشكرى كه در اين وقت با ارياط بودند ، بعضى بگريختند و بعضى با ابرهه پيوستند . پس ابرهه به صنعا درآمد و سلطنت يمن يافت .
اما از آن سوى چون خبر به نجاشى بردند كه ابرهه ، ارياط را بكشت و سلطنت يمن بدست كرد ، در خشم شد و گفت : ابرهه چه كس باشد كه بىاجازت من ارياط را كه از جانب من حكومت داشت از ميان برگيرد و خود حكم راند ، و سوگند ياد .
ص: 127
كرد به عيسى و صليب كه تا آن خاك را كه ابرهه در آن است زير پى نسپرم و خون ابرهه را بر آن خاك نريزم خاموش نباشم .
چون اين سخن با ابرهه بردند سخت بترسيد و دانست كه با ملك حبشه نتواند نبرد آزمود ، پس از طريف و تالد پيشكشى بزرگ از بهر نجاشى كرد و نامه [ اى ] به دو نوشت كه من و ارياط هر دو تن بندهء تو بوده ايم غايت امر در ميان ما خصمى افتاد و من به دو چيره شدم و من نيكوتر از او ملك يمن را توانم از بهر نجاشى بدارم ، و اينك همان رهى باشم كه بودم ، ملك را نبايد آهنگ من كرد ، چه هر وقت مرا طلب فرمائى حاضر شوم ، اما اگر من از اين اراضى بيرون شوم ملك يمن از دست خواهد شد .
پس رسولى چرب زبان پيش خواست و آن خواسته و نامه به دو داد و قيفال خويش را بگشود و مقدارى از خون خويش در مينائى كرده با مخلاتى (1) از خاك صنعا ، هم با رسول سپرد و گفت : در حضرت نجاشى معروض دار كه اينك خاك صنعا را در بساط خويش گسترده كن و اين ميناى خون مرا بر خاك بريز و بر آن بگذر تا از سوگند برآئى و حانث نباشى .
پس فرستادۀ ابرهه به حبش شد و آن پيشكشها را در حضرت نجاشى پيش گذرانيد و نامهء ابرهه را بداد و آن خاك و خون را بازنمود . نجاشى عذر او را بپذيرفت و تحف او را برگرفت و حيلت او را در كار پسنديده داشت و سلطنت يمن را به دو گذاشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . .
ص: 128
**جلوس ابرهة الاشرم در مملكت يمن شش هزار و يكصد و بيست سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
بعضى از سير ابرهة الاشرم و ذكر اينكه چگونه او اشرم لقب يافت از پيش گذشت و مرقوم شد كه بعد از قتل أرياط به حكم نجاشى ملك حبشه سلطنت يمن يافت . اما چون پادشاهى يمن بر أبرهه محكم گشت و نجاشى گناه او را معفو داشت بدين شكرانه همى صدقه كرد و با مردم مسكين و درويش همى عطا داد و در شهر صنعاء (2) كنيسه اى (3) به نام نجاشى برآورد و قُلّيس نام كرد بدان رصانت (4) و صيانت كه هيچ كس را مانند آن بنا معاينه نرفته بود .
لاجرم نام آن كليسيا در بلاد و امصار جهان پراكنده گشت و ابرهه به سوى نجاشى نامه كرد كه اينك در مدت چهار (4) سال به نام تو بنيانى برآورده ام كه هيچ كس انباز (5) آن نكرده است ، و اين بسى بهتر است از خانهء مكّه كه مردم عرب بدانجا به زيارت شوند و از پاى نخواهم نشست تا اين زيارتگاه را از مكّه بدين خانه نيفكنم ؛ زيرا كه بسى از مردم يمن همه ساله به حجّ مكّه روند و اين از بهر رعيّت نجاشى زيانى باشد . چون اين به نجاشى رسيد شاد شد و حكم داد تا رعيّت او جز در صنعا به حج كردن نشوند و هيچ خانه را جز قُلّيس حرم نخوانند .
ص: 129
و چون يُوطاباس كه قيصرى مشرق داشت اين خبر بدانست مسرور گشت و نجاشى را تحسين فرستاد كه فرمانگزار يمن به فرمان تو كنيسه اى نيكو برآورده و دين عيسى عليه السّلام را رونقى تازه بخشيده .
مع القصه چون بعضى از قبايل عرب كه در زمين تهامه و مكّه روزگار به صعوبت مىبردند از حضرت ابرهه پناه جستند و در يمن وطن داشتند ، محمّد بن خزاعى الذّكوانى و برادرش قيس از آن جماعت بودند . در اين وقت كه ابرهه ، قلّيس را به پايان برد ، محمّد و قيس را طلب داشت و به ميان عرب فرستاد تا مردم را به حج كردن قلّيس دعوت كنند و نام كعبه را محو سازند .
ايشان چون به اراضى مكّه و قبيلهء بنى كنانه آمدند و آغاز اين دعوت كردند عروة بن عياض (1) كه يكى از جماعت هذيل بود محمد را بگرفت و بكشت و برادرش قيس بگريخت و اين خبر به ابرهه رسانيد .
پادشاه يمن در خشم شد و سوگند ياد كرد كه اين كينه از عرب بازجويد و خانهء مكّه را به كيفر اين كار محو سازد . و از اين سوى نيز چون مردم عرب انديشهء او را بازدانستند هم بر غضب بيفزودند و يكى از مردم نسأه بدان سر شد كه به صنعا شتافته در آن خانه فضيحتى كند و مردم را باز نمايد كه اين كنيسه زيارتگاه مردم نتواند بود .
در اينجا چنان صواب نمود كه مردم نَسأه را شناخته آريم ؛ و ايشان آن كسان بودند از عرب كه شهرى از شهور حرام را حلال مىكردند و به جاى آن شهر حلالى را حرام مىنمودند ، چنان كه خداى از آن خبر داده : إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ (2) و عرب را چهار ماه حرام بود : اول : رجب ، دوم : ذى القعده ، سيم : ذى الحجّه ، چهارم : محرم . و در اين شهور
ص: 130
قتل و غارت و مانند اين بسى كارها را حرام مى شمردند . و بعضى از مردم عرب از بهر مفاخرت يكى از شهور حرام را حلال مى كردند و يكى از ماه هاى حلال را حرام مى نمودند و از قفاى آن در مى آوردند تا در عدد اربعه خللى باديد نشود ، و اين كار آن هنگام مى كردند كه مى خواستند از حج مكّه مراجعت كنند . پس آن كس كه اين حشمت داشت و اين قصد مى كرد در ميان مردم مى ايستاد و مى گفت : اللّهمّ انّى قد احللت احد الصّفرين الصّفر الاوّل و نسأت (1) الآخر للعام المقبل . از اين روى اين جماعت را نسأه مىناميدند .
و اول كس از نسأه ، القلمّس بود و هو حذيفة بن عبد بن تيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن كنانة بن خزيمه بود و بعد از او پسر او عبّاد بن حذيفه بود . و بعد از او فرزندش قلع بن عبّاد بود و بعد از او فرزندش اميّة بن قلع بود و بعد از او فرزندش عوف بن اميّه بود و بعد از او فرزندش جنادة بن عوف بود كه ابو ثمامه كنيت داشت و روزگار او به زمان اسلام پيوست و از اينجاست كه عمير بن قيس كه نسب به بنى فراس بن غنم بن مالك بن كنانه مىرساند در مفاخرت گويد :
بيت
لَقَدْ عَلِمْتَ مَعْدٍ انَّ قومى * كِرَامُ النَّاسِ انَّ لَهُمْ كِراماً
أَلَسْنَا الناسئين عَلَى مَعْدٍ * شُهُورِ الْحِلِّ نَجْعَلُها حَرَام
اكنون بر سر داستان آئيم . يك تن از جماعت نسأه كه نسب او از بنى فقيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن الحارث بن مالك بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بود ميان بر بست و طىّ مسافت كرده به صنعا آمد و به نزد سدنه (2) و حفظهء قلّيس شده و گفت : مردم عرب نيكوئيهاى اين كليسيا شنيده اند و مرا فرستاده اند تا در آنجا شبى به روز آورم و مكانت اين مكان را معلوم كنم و بر ايشان مكشوف سازم تا اگر شايسته است زيارتگاه خويش را از كعبه بدينجا كنند .
سَدَنۀ قلّيس اين سخن را از در صدق نهاده او را در كنيسه جاى دادند و او چون يك نيمه از شب بگذشت برخاست و از پليدى خود ديوار محراب كنيسه را بيندود ، و صبحگاه چون در كليسيا باز شد اول كس او بود كه سر بدر كرد و به اراضى خويش شتافت و از پس او خادمان كليسيا فعل او را بازدانستند و به عرض ابرهه رسانيدند.
ص: 131
در اين كرّت خشم ابرهه فزونى گرفت و از بهر هدم خانهء كعبه يك جهت شد ، و كس به حضرت نجاشى فرستاد و استمداد كرد و فيلى كه آن را در جنگها مبارك شمرده « محمود » لقب داده بودند طلب نمود ، و فيلهاى ديگر نيز بخواست تا كعبه را در پاى پيل پست كند . و نجاشى او را به اسب و فيل و مرد و مال مدد كرد .
و ابرهه تجهيز لشكر كرده شصت هزار (60000) تن مرد مبارز از دليران حبشه انجمن كرد و چهار هزار (4000) فيل با برگستوان (1) رسته فرمود و از جاى بجنبيد و گفت : سنگ و خاك مكّه را بر پشت اين فيلان حمل داده به يمن آرم . چون اين خبر پراكنده شد و مكشوف گشت كه ابرهه قصد هدم خانهء مكّه دارد مردم عرب جنگ با او را جهاد دانستند ، و نخستين كس دو نفر بود از قبيلهء حمير كه نسب به ملكزادگان يمن مىبرد .
بالجمله ذُونَفر ده هزار (10000) تن از رجال عرب را گزيده كرده از راه و بىراه بتاخت و ناگاه در برابر ابرهه صف بر كشيد و جنگ درانداخت . در ميانه رزمى دراز نرفت كه لشكر دو نفر شكسته شد و خود اسير گشت . او را به درگاه ابرهه آوردند و پادشاه يمن حكم داد تا سر از تن او برگيرند . دو نفر از در عجز و مسكنت پيشانى بر خاك نهاد و عرض كرد كه : اى ملك مرا مكش كه تواند بود كه بقاى من ترا سودى كند و من از بهر سپاه تو در اين راه دليلى باشم . ابرهه بر خون او ببخشيد و حكم داد تا او را در محبس بداشتند . و از آنجا با لشكر خويش كوچ داده به اراضى خثعم رسيد و خثعم را دو قبيلهء بزرگ بود كه يكى را « ناهس » و آن ديگر را « شهران » مىناميدند و ايشان در تحت فرمان نفيل بن حبيب الخثعمى بودند .
لاجرم نُفَيل از مردم خود لشكرى انبوه كرده از ايشان ده هزار (10000) سوار رزم آزموده اختيار كرد و با ابرهه به جنگ درآمد و او نيز در اول حمله شكسته شد و همچنان نفيل اسير شده او را به نزد ابرهه راندند و حكم شد تا او را مقتول سازند .
نفيل نيز پيشانى معذرت بر خاك نهاد و گفت : اى ملك عبور از بيابان عرب بسى صعب باشد اگر مرا از كشتن آزاد كنى لشكر تُرا از سهل و صعب به آسانى بگذرانم .
ابرهه بر وى نيز بخشايش آورد و او را از قتل رها ساخت و همچنان طى مسالك (2) و .
ص: 132
معابر كرده به اراضى طايف پيوست .
در آنجا مسعود بن معتّب بن مالك بن كعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقيف و هو قَسِى بن النَبيت بن منيّة بن منصور بن تقدم بن اقصى بن دُعمىّ بن اياد بن مُعَدّ بن عدنان با قبايل خود بيرون شتافت و به درگاه ابرهه آمده و گفت : أَيُّهَا الْمَلِكُ نَحْنُ عَبِيدِكَ سامعون لَكَ مُطيعونَ . [ يعنى ] : ما بندگان توايم و بر طريق خلاف تو نرويم و خانهء مكّه زيارتگاه ما نيست ؛ زيرا كه زيارتگاه ما در طايف بتكدهء لات است .
و هم از اينجا اَبُورِغال ثقفى را ملازم ركاب ابرهه ساختند تا به سوى مكّه دليلى باشد ، و ابو رغال چون به منزل المُغَمَّس (1) رسيد هلاك شد و جسدش را در آنجا مدفون ساختند ، و تا كنون مردم عرب چون به مقبرهء او رسند سنگى در افكنند و اين زمان كوهى عظيم گشته .
بالجمله بعد از مرگ ابو رِغال پادشاه يمن ، اَسوَد بن مقصود را كه يكى از سرهنگان حبشه بود طلب فرمود و حكم داد كه با ابطال (2) رجال به اراضى مكّه تاخته هر مال و مواشى (3) كه از قريش و ديگر قبايل عرب مشاهدت كند به نهب و غارت اخذ فرمايد و بازآيد . پس اسود با لشكر خويش به ارض مكّه تاخت و گاو و گوسفند و شتر و هر چه جز اين نيز بيافت فراهم كرد و جمله را به حضرت ابرهه آورد ، هيچ كس از عرب در طلب مال خويش با او هم آورد (4) نگشت از بهر آنكه عبد المطّلب فرموده بود كه : ما را با ابرهه قدرت جنگ و نيروى ستيز نيست ، صواب آن است كه سپر بيفكنيم و از در مقاتله و مقابله بيرون نشويم .
بالجمله چون اسود به نزديك ابرهه آمد و آن اشياء كه آورده بود بازنمود ، پادشاه يمن با او گفت كه : انديشهء مردم مكّه را چگونه يافتى ؟ آيا با ما طريق نبرد پويند يا راه مدارا سپرند ؟ اسود گفت : مردم مكّه را با تو حرب نخواهد افتاد و آنچه او را از عبد المطّلب مسموع افتاده بود مكشوف داشت . ابرهه شاد گشت و حُناطَۀ
ص: 133
حِميَرى را كه ملازم حضرت بود به سوى مكّه رسول كرد و گفت :
بشتاب و با عبد المطّلب بگوى كه اگر مردم مكّه را با ما سر خصمى نباشد ما هرگز ايشان را زيانى نخواهيم كرد ؛ زيرا كه ما قصد قتل و نهب كس نكرده ايم ، بلكه از بهر خرابى و هدم خانهء مكّه آمده ايم ، اين بگوى و او را به نزديك آور تا مورد الطاف و اشفاق ملكى گردد .
حُناطَه زمين خدمت ببوسيده به مكّه شتافت و پيام ابرهه را به نزد عبد المطّلب بگذاشت و او را برداشته به لشكرگاه ابرهه آورد و نزد دو نفر و نفيل جاى داد تا آن شب را به پايان برده صبحگاه او را به حضرت ابرهه برد .
عبد المطّلب خواست كه قبل از ديدار ابرهه كسى را گمارد كه شرافت او را در نزد ملك يمن روشن دارد و با هيچ كس در لشكرگاه او مألوف نبود . پس روى با ذُنَفر كرد كه او را از دوستان قديم بود و گفت : تو را آن مكانت تواند بود كه مرا اعانت كنى ؟ ذُونُفر عرض كرد كه : مردى اسير و دستگيرم ، نمىدانم صبح كشته خواهم شد يا شامگاه عرضهء دمار خواهم گشت ، از چون منى چه مىآيد ؟ جز اينكه سايس فيلان و رئيس فيلبانان كه اُنيس نام دارد با من اظهار مهر و حفاوتى (1) كند و او در حضرت ملك گاه گاه سخنى تواند گفت ، اگر فرمائى او را آگهى دهم باشد كه در حق تو سخنى خير گويد . عبد المطّلب فرمود : اين مرا بس باشد . پس ذُونَفر به اُنيس پيام كرد كه :
اين مرد كه : از مكّه بدينجا شده سيّد همهء عرب و مهتر ايشان است و در همهء اين قبايل مانند او سخى نبود ، همانا با باد شمال مصاف دهد ؛ زيرا كه هرگاه باد شمال وزيدن كند او شترى ذبح فرمايد و از گوشت او مردم را بخوراند و از آنچه در شكم اوست بر قلل جبل فرستند تا نخجيران (2) بخورند و استخوان آن را شكسته بر زبر هم نهد و سگان را دهد ، و چون روز ديگر باد شمال بوزد هم چنان كند ، از اين روى او را مُطعِمُ النّاس و السَّباع لقب داده اند اگر توانى صورت حال او را بر ابرهه مكشوف دار تا مقام او را بشناسد و حشمت او را در خور .
ص: 134
عظمت او نهد .
اُنيس اين سخنان را پذيرفت و وقتى لايق اين جمله را با ابرهه گفت . و صبحگاه پادشاه يمن ، عبد المطّلب را به درگاه خويش طلب فرمود و مناسب نمى نمود كه در ميان بزرگان حبشه ، عبد المطّلب را در تحت خويش جاى دهد و او را همبر (1) خود نشاند و همچنان سزاوار ندانست كه خود بر سرير نشيند و او را بر بساط نشاند ، پس از سرير فرود شد و بر بساط نشست تا چون عبد المطّلب درآيد او را نيز در بساط جاى فرمايد .
مع القصه عبد المطّلب آن چند تن از فرزندان خويش را كه به همراه داشت بگذاشت و خود به درگاه ابرهه شتافت . چون چشم ابرهه بر وى افتاد آثار عظمت و جلالت از جبهت (2) او مطالعه كرد و مردى يافت كه اجلّ و اجمل از او در جملهء ناس ديدار نشود ، پس او را در پهلوى خويش جاى داد و عظمت فراوان نهاد و با خود واجب كرد كه اگر اين مرد بزرگوار خلاصى مكّه از من خواهد و مرا فرمان مراجعت دهد بىتكلّف خواهم پذيرفت . و روى با ترجمان خويش كرد و گفت : با اين سيّد بزرگ بگوى كه من در آثار و ديدار (3) تو شگفت مانده ام و ترا مردى به كمال دانسته ام از اين روى هر چه از من طلب كنى به اجابت مقرون دارم .
عبد المطّلب در جواب فرمود كه : آن هنگام كه اَسوَد مال و مواشى مردم مكّه را به غارت مىربود دويست (200) شتر نيز از من مأخوذ داشته از تو نخواهم جز اينكه فرمان دهى تا شتران مرا مسترد ساخته و من با وطن خويش مراجعت كنم .
ابرهه گفت : تو مردى بزرگ و جليلى ، مرا همى عجب آيد كه شفاعت اين قبايل را بگذاشتى و آن خانه كه قوام دين تو و پدران تو بود ناديده انگاشتى و سخن از شتر خويش كردى .
عبد المطّلب گفت : أَنَا رَبُّ الاِبلَ وَ انَّ لِلْبَيْتِ رِبًا (4) من خداوند اين شترانم و اين خانه را نيز پروردگارى است تو بدان و او .
ابرهه اين سخن را خوش ندانست و روى درهم كشيد . .
ص: 135
در اين وقت يعمر بن نُفَاثة بن عَدِىّ بن الدّيل بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه سيّد بنى بكر و هذيل بود و به همراه عبد المطّلب به نزد ابرهه شتافته بود بترسيد و عرض كرد كه : اگر پادشاه يمن از اين عزيمت بازگردد ثلث اموال تهامه را در حضرت به رسم پيشكش پيش گذرانم . ابرهه سخن او را وقعى ننهاد و حكم داد تا شتران عبد المطّلب را بازدادند و او را رخصت انصراف فرمود .
عبد المطّلب شتران خود را برداشته به مكّه بازآمد و قريش را فرمود تا اموال و اثقال خود را برداشته به شعاب (1) جبال شامخه گريختند ، و خود به باب كعبه آمده دست فرا برد و حلقهء در را بگرفت و گفت :
بيت
لا همّ (2) انّ العبد يم * نع رحله فامنع حلالك
لا يغلبنّ صليبهم (3) * و محالهم (4) غدوا محالك (5)
اين بگفت و حلقهء در را رها كرده به اتّفاق قريش به شعب كوه در گريخت و با .
ص: 136
فرزندان خود در كوه حِرا (1) منزل گزيد . مردى دانا و كارآگاه كه ابو مسعود نام داشت و نسب به بنى ثقيف مىرسانيد ، هر سال زمستان از طايف به مكّه مىآمد و در خانهء عبد المطّلب فرود مىشد و با او همى بود تا بهار پيش آيد ، در اين وقت با عبد المطّلب گفت كه : خداوند خانهء خويش را كه به دست ابراهيم خليل عليه السّلام بنيان كرده پايمال دشمن نخواهد ساخت بيا تا من و تو بر سر كوه ابو قبيس رويم و بدين لشكرگاه نظاره كنيم و ببينيم تا خداى چه پيش آرد . پس به اتّفاق بر فراز كوه ابو قبيس شدند و از بهر نظاره ساكن گشتند .
اما از آن سوى چون شب به پايان آمد ابرهه بفرمود تا لشكر بر نشست و فيلها را به راه درانداختند و فيل محمود را از همه پيش براندند .
در اين وقت نفيل بن حبيب از ميان سپاه خود را به فيل محمود رسانيد و گوش آن را بگرفت و گفت : أَبْرَكَ مَحْمُودٍ ، أَوْ ارْجِعْ رَاشِدٍ مِنْ حَيْثُ جِئْتُ فانّك فِى بَلَدِ اللَّهِ الْحَرَامِ (2) ، و گوش او را رها كرد و آن فيل چون به حدّ حرم رسيد ديگر گام پيش نگذاشت و به روى در افتاد و هر چند فيلبانان بر سر و روى او تبرزين كوفتند مفيد نگشت و هرگاه روى او را به سوى شام و يمن و مشرق مىكردند چون برق و باد مى شتافت و چون عنانش را به سوى مكّه برمى تافتند ، همچنان به روى در مىرفت .
لشكريان گرد او فراهم شدند و از آن كار همى پند برمى داشتند .
سفال در منقار داشتند و دو گل مهرۀ ديگر در دو چنگال حمل مىنمودند و اين گل مهره ها از نخودى كوچكتر و از عدسى بزرگتر بود كه آن مرغان از لب دريا برگرفتند ، و چون بر فراز لشكر ابرهه آمدند آن گل پاره ها را از چنگ و منقار فرو هشتند چنان كه هر يك از آن گل پاره ها به مرد و مركب و فيلى بازخورد و بر سر و بر هر جا نور فرود آمد از آن سوى گذر كرد . و در لشكرگاه ابرهه از هر گونه جانور بود عرضهء هلاك ساخت و از ميانه فيل محمود زنده ماند ، دو نفر و نفيل كه محبوس بودند جان خويش به سلامت برده به كوهستان تهامه گريختند . اين شعر از نفيل است آنگاه كه بلاى خداى را مشاهده كرد و گفت :
بيت
أَيْنَ الْمَفَرُّ وَ الَّا لَهُ الطَّالِبِ * وَ الاشرم الْمَغْلُوبُ لَيْسَ الْغَالِبُ (1)
و هم اوست كه اضطراب مردم حبش را آن هنگام باز نمايد :
بيت
أ لا حيّيت عنّا يا ردينا (2) * نعمناكم مع الاصباح عينا
اتانا قابس منكم عشاء * فلم يقدر لقابسكم لدينا
ردينة لو رأيت و لا تريه (3) * لدى جنب المحصّب ما رأينا
اذا لعذرتنى و حمدت أمرى * و لم تأسى على ما فات بينا (4)
حمدت اللّه اذا بصرت طيرا (5) * و خفت حجارة تلقى علينا
و كلّ القوم يسئل عن نفيل * كانّ علىّ للحبشان دينا (6)
ص: 138
بالجمله نُفَيل و ذُو نَفر برستند و ابرهه نيز از ميان آن لشكر يك تنه بيرون شد و راه حبش پيش گرفت و در راه او را علت جذام گرفت و همى انگشتانش بند از بند باز شد و بريخت و بدين حال خود را به حضرت نجاشى رسانيد و قصّۀ خويش همىگفتن گرفت ، ناگاه مرغى از ابابيل بر فراز سر خويش ديد . پس روى با نجاشى كرد و گفت : اين مرغ بدان پرندگان ماند كه لشكر ما را تباه ساخت . اين سخن هنوز در دهان ابرهه بود كه آن مرغ گل مهره بر سر او فرو فرستاد و در زمانش نابود ساخت (1). خداى بارى اشارت بدين قصّه كند و فرمايد : «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ» (2) .
همانا بعضى از مردم يوروپ و گروهى ديگر از قبايل را عقيده آن است كه اين جهان را مدار بر طبع خويش بود و هيچ كس را آن قدرت نيست كه طبيعت جهان را بگرداند و در اجرام فلكى بلكه در عناصر ارضيه مداخلت اندازد معجزات انبيا و كرامات اوليا را حمل بر كذب و بهتان كنند ، و ما بدين قصّه اصحاب فيل سخافت (3) سخن ايشان را مكشوف سازيم .
زيرا كه اين واقعه در سال ميلاد خاتم الانبياء عليه آلاف التّحية و الثّناء افتاد و مردم عرب چنان كه هر كار بزرگ را تاريخ نهادندى بر قانون خويش هم از آن سال تاريخ كردند و آن سال كه خداى اين سوره بدان حضرت فرستاد از پنجاه و اند سال كمتر و بيشتر از واقعهء فيل نرفته بود . و پيداست كه كس اين آيات را بر قرآن خداى نيفزوده زيرا كه از عهد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و خليفت او قرآن خداى در ميان مردم فراوان بوده . پس .
ص: 139
معلوم شد كه اين كلمات از زبان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مردم رسيده و هر كه را اندك حصافتى بود داند كه هر كس خواهد او را به پيغمبرى باور دارند و از روى صدق به دين او در شوند چنين قصّهء بزرگ را به كذب نتواند گفت ، زيرا كه آن هنگام كه پيغمبر اين آيات بخواند مردم بسيار از قريش و ديگر قبايل در حضرت او حاضر بودند و زندگانى داشتند كه خود واقعهء فيل را معاينه كرده بودند ، و هنوز يك قفيز (1) از آن گل مهرها در خانهء امّ هانى (2) بود كه ابن عباس گويد : در هنگام كودكى بدان لعب مىكرديم .
و اين خرق عادتى به غايت بزرگ بود كه در سال ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم افتاد . چون اين معنى ثابت شد كه خرق عادتى تواند بود با معجزهء انبيا ستيزه نتوان كرد ، باشد كه هم بدست ايشان جارى شود . اگر چه راقم حروف را هرگز در اين كتاب مبارك با هيچ طايفه مشاجره و مباحثه نرفته ، چون اين حديث را در اين معنى كافى يافت و بازنمود ، اگر اطياب (3) رجال همين قدر اطناب مقال را معفو دارند روا خواهد بود .
اكنون با سر سخن شويم .
ابو مسعود و عبد المطّلب - چنان كه گفته شد - بر سر كوه ابو قبيس نظاره بودند .
پس ابو مسعود با عبد المطّلب فرمود كه : بر خويش واجب كن كه اگر خداى اين خانه را از آسيب لشكر بيگانه حراست (4) فرمايد صد (100) شتر از مال خويش هديه كنى .
و اين صد (100) شتر را هم اكنون از شتران خويش جدا كرده به سوى لشكر ابرهه بران تا لشكريان در آن تصرف كنند و ذبح نمايند و خداى بر ايشان خشم گيرد . پس عبد المطّلب چنان كرد و لشكر ابرهه از آن شتران بگرفتند بكشتند و بخوردند .
آنگاه ابو مسعود گفت : گرد خانهء مكّه را نظاره كن تا چه مى نگرى ! عبد المطّلب گفت : مرغان سياه همى بينم كه هرگز مثل آن را در شام و يمن و تمامت زمين عرب نديده ام و آن مرغان از لب دريا برخاسته به سوى لشكرگاه شوند . ابو مسعود گفت :آن مرغان لشكرهاى خدايند كه به سوى اين جماعت شوند .
بالجمله چون آن شب سياه شد در سر آن جبل ببودند و روز ديگر صَهِيل (5) ستور .
ص: 140
و بانگ مردم هيچ نشنودند و دانستند كه بلائى بدان قوم نازل شده . ابو مسعود گفت :دست من گير و از اين كوه فرود شو تا به لشكرگاه شويم و حال بازدانيم . پس هر دو تن به لشكرگاه ابرهه شتافتند و مرد و اسب و فيل و هر جانور كه در لشكر بود مرده يافتند ، و در كنار هر يك گل مهره اى ديدند كه نام آن جانور بر آن نگاشته بود .
عبد المطّلب خواست بشود و قريش را بخواند . ابو مسعود گفت : شتاب مكن اكنون مرا و خويشتن را توانگر فرماى و آنگاه مردم را بخوان . پس در ميان آن لشكرگاه عبور كردند و هر خواسته كه حمل خفيف و بهاى گران داشت فراهم كردند . ابو مسعود گفت : اكنون دو چاه حفر كن و در يكى بهرۀ من و در آن ديگر آن خويش را پوشيده دار . چون عبد المطّلب چنان كرد ، ابو مسعود گفت : اكنون آن چاه كه از بهر خويش كرده اى ، مرا بخش و آن مرا نصيبۀ خويش گير . عبد المطّلب بدين سخن رضا داد و ابو مسعود بر سر چاه خويش بنشست .
آنگاه عبد المطّلب بر شترى سوار شده در شعاب جبال بتاخت و مردم را از هر جانب بخواند و بدان لشكرگاه آورد . مردم قريش و ديگر قبايل شاد شدند و اموال و اثقال آن قوم را برگرفتند و در ميان خويش بخش كرده و جملگى توانگر شدند .
و از آن پس ابو مسعود در طايف مهترى عظيم گشت و قريش سخت بزرگ شدند و ايشان را تمامت عرب مهتر گرفتند و بازرگان آن جماعت هزار (1000) شتر از مكّه بيرون فرستادندى و بر گردن هر شتر شاخى از درخت يا رسنى از پشم آويختندى . و اين علامتى بود كه هيچ دزد و راهزن آهنگ (1) ايشان نكردى . عبد اللّه بن الزبعرى بن عدىّ بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ بن فهر گويد :
بيت
تنكّلوا (2) عن بطن مكّة انّها * كانت قديما لا يرام حريمها
سائل امير الجيش عنها ما رأى * و لسوف ينبى الجاهلين عليمها
ستون الفا لم يئوبوا (3) ارضهم * بل لم يعش بعد الاياب سقيمها
لم يخلق الشّعرى ليالى حرّمت * اذ لا عزيز من الانام يرومها .
ص: 141
كَانَتْ بِهَا عَادٍ وَ جَرِّهِمْ قِبَلَهُمْ * وَ اللَّهُ مِنْ فَوْقِ الْعِبَادِ يُقِيمَهَا
و اول كس كه ستارهء شعرى را در ميان عرب پرستش كرد ابو كبشه بود ، و هو جزء بن غالب الخزاعى و او يكى از پدران مادرى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و اينكه قريش آن حضرت را ابن ابى كبشه مى ناميدند از اين در بود و اين كنايت از آن بود كه وى مانند جدّ خود ابو كبشه در دين بدعتى نهاده .
بالجمله بعد از هلاك لشكر ابرهه چون جسد ايشان در هواى مكّه عفن گشت بارانى سخت بباريد و خداى سيلى بفرستاد تا جسد آن جماعت به دريا افكند و زمين مكّه را پاك بشست .
و بعد از سلطنت ابرهه پادشاهى يمن به فرزندش يَكسوم افتاد - چنان كه مذكور خواهد شد - و از اينجاست كه كنيت ابرهه ، ابُو يَكسوم بود ؛ و مدت ملك ابرهه چهل و سه (43) سال بود .
ص: 142
**خواب ديدن نوشيروان [ و مؤبد موبدان ](1)
. . . چون سى و نه (39) سال از سلطنت نوشيروان بگذشت اردشير كه مؤبد موبدان بود در خواب ديد كه اشتران عرب با اشتران بزرگ عجم نبرد كردند و شتران عجم هزيمت شدند و شترهاى عرب از دجله بگذشتند و بر زمين عجم پراكنده شدند . اين خواب را به حضرت نوشيروان عرضه داشت .
و هم كسرى خود در خواب ديد كه چهارده (14) كنگرهء ايوان او به زير افتاد ، سخت از اين خواب بترسيد . چون سه روز از اين واقعه گذشت كنگره هاى ايوان به زير افتاد و بىثقلى و حملى طاق ايوان از ميان بشكست بدانسان كه تا اين زمان آن شكسته پديدار است . همانا اين شب ولادت رسول قرشى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود .
بالجمله از پس اين حادثه خبر رسيد كه درياچۀ ساوه بخشكيد و از سوى ديگر انهى (2) كردند كه آتشكدهء فارس بيفسرد (3) و تا آن زمان هزار سال بود كه فروغ داشت .
لاجرم نوشيروان هراسناك شد و گفت : كارى بزرگ پيش آمده است . و جميع موبدان و ساحران و كاهنان و منجمان را انجمن كرد و صورت خواب و كسر ايوان را بنمود و قصّهء آتشكدهء فارس و درياچهء ساوه را مكشوف داشت ، و هم از جوشش آب در اوديهء سماوه (4) كه در آن ايّام خبر آورده بودند خبر داد و گفت : شما چه بينيد در اين كار . .
ص: 143
ايشان گفتند : بدان مى نمايد كه كسى از عرب بيرون آيد و بر عجم استيلا كند و در دين عجمان رخنه افكند ، اكنون مردى از عرب بايد كه اخبار و كتب ايشان را بداند تا اين راز آشكار تواند كرد .
در اين وقت عمرو بن هند از طرف كسرى فرمانگزار حيره بود ، پس نامه به دو كرد كه مردى دانا از جماعت عرب به سوى ما فرست تا از اخبار ايشان چيزى پرسش كنيم .
چون اين حُكم به عمرو رسيد عبد المسيح را به نزديك انوشيروان فرستاد و هو عبد المسيح بن عمرو بن قيس بن حيّان بن بقيله (1) است و اسم بقيله ، ثعلبه است . او را از اين روى بقيله ناميدند كه روزى دو بافتهء برد اخضر شعار كرده به ميان قوم آمد ، ايشان گفتند : مَا اَنتَ الّا بُقَيلَةٌ وى را به خضرت آن گياه تشبيه كرده اين نام دادند . و او از اولاد ملوك غسّان بود و تا آن زمان قريب سيصد (300) سال از زندگانى او گذشته بود و در اين جهان سيصد و شصت (360) سال عمر يافت و بر كيش ترسايان مى زيست و در حيره سكون مى فرمود و در آنجا قصرى بساخت كه به قصر بنى بقيله مشهور بود و تا زمان اسلام او زنده بماند - چنان كه قصهء او را با خالد [ بن ] وليد و لشكر اسلام ان شاء اللّه در كتاب ثانى مسطور خواهيم داشت - .
بالجمله چون روزگارى از وفات او بگذشت يكى از مشايخ حيره خواست تا در پشت آن بلد بنيان ديرى كند ، پس زمينى را اختيار كرد و براى بنيان حفر كردن گرفت ناگاه به دخمه اى رسيد كه چون غارى بود و جسدى را ديد كه بر سنگ سفيد افتاده و بالاى سر او اين خط نوشته است :
بيت
انا عبد المسيح بن بقيلة * حلبت الدّهر اشطره حياتى (2)
ص: 144
وَ نِلْتُ مِنِ الْمُنَى بَلغَ الْمَزِيدِ * وَ كافحتُ الاُمور وَ كافَحتَنى
وَ لَمْ أَحْفَلَ بمعضلة كئود * وَ كِدْتُ أَنَالَ فِى الشَّرَفِ الثُّرَيَّا
وَ لَكِنْ لَا سَبِيلَ الَىَّ الْخُلُودِ
اكنون بر سر داستان رويم .
چون عبد المسيح به حضرت نوشيروان آمد ملك عجم صورت حال به دو بازنمود . عبد المسيح در پاسخ عاجز آمد و عرض كرد كه : در بلاد شام مردى است كه سطيح نام دارد و او خال من است اگر فرمان بود به نزد او شوم و اين راز را مكشوف سازم .
كسرى او را اجازت داد و عبد المسيح همىبشتافت و پست و بلند زمين را در نوشته در ميان شام و يمن به بالين سطيح رسيد ، وقتى كه او را در سكرات و غمرات موت يافت به دو سلام داد و جواب نشنيد پس فرياد بر كشيد و گفت :
بيت
اصمّ ام يسمع غطريف (1) اليمن * ام فاز (2) فازلم به شأو (3) العنن
يا فاصل الْخُطَّةِ أَعْيَتْ مَنْ وَ مَنْ * وَ كَاشِفِ الْكُرْبَةِ فِى الْوَجْهُ الغضن
أَتَاكَ شَيْخُ الْحَىَّ مِنْ آلِ سُنَنِ * وَ أُمِّهِ مِنْ آلِ ذِئْبٍ بْنِ حجن
أَزْرَقُ ضَخْمِ النَّابِ صرّار الاذن * ابْيَضَّ فضفاض الرِّدَاءَ وَ الْبَدَنِ
رَسُولُ قِيلَ الْعَجَمِ كِسْرَى للوسن * لَا يَرْهَبُ الرَّعْدِ وَ لَا رَيْبَ الزَّمَنِ
تَجُوبُ بِى الارض علنداة شَجَنُ * ترفعنى طَوْراً وَ تَهْوَى لِى وَ جُنَّ
حَتَّى أَتَى عارى الجياجى وَ الْقُطْنِ * تَلَفَهُ فِى الرِّيحُ بوغاء الدِّمَنِ
خلاصۀ سخن عبد المسيح آن است كه گويد : آيا كر است يا مى شنود سيد يمن يا مرده است و برده است او را مرگ ؟ و باز خطاب مىكند كه : اى تميز گذرانده شهر و كاشف غم از وقوع حادثه ، عاجز شده اند جماعت كثيره از حكماى حضرت كسرى ،
ص: 145
از اين روى شيخ قبيله كه از مادر و پدر نسب به سنن و حجن مىرساند يعنى از خويشان توست به سوى تو آمده و او ازرق چشم ، بزرگ دندان و پهن گوشى است كه جثهء سفيد و بزرگ دارد زيرا كه رداء و زرهء او وسيع است و نمىترسد از رعد و برق و ريب و مكر زمانه ، و فرستادهء پادشاه عجم است تا خواب او را مكشوف سازد و شتر قوى جثهء او پست و بلند زمين را در ظلمت قطع مىكند چنان كه گوئى ريگهاى نرم و غبار ارض او را در باد پيچيده اند .
چون اين سخنان به گوش سطيح رسيد چشم بگشود و فرمود : عَبْدُ الْمَسِيحُ عَلَى جَمَلٍ يَسِيحَ الَىَّ سطيح وَ قَدْ أَوْفَى عَلَى الضَّرِيحِ(1) بَعَثَكَ مَلَكٍ بَنَى ساسانَ لِاَرتِجاسِ (2) الايوان وَ خمود (3) النِّيرَانِ وَ رُؤْيَا الموبذان رَأَى ابلا صعابا تَقُودُ (4) خيلا عرابا (5) قَدْ قُطِعَتْ الدجلة وَ انْتَشَرْتُ فِى بِلَادِهَا .
گويد : عبد المسيح بر شترى طىّ مسافت به سوى سطيح مى كند ، همانا نزديك مرگ او رسيد پس خطاب مىكند كه ترا پادشاه آل ساسان فرستاد براى بانگ شكستن ايوان و فرو نشستن آتشكده و خواب مؤبد موبدان ، همانا در خواب ديد كه شترهاى صعب شديد مردم عرب را از دجله گذرانيدند و در بلاد عجم پراكنده ساختند .
ديگر باره گفت : يَا عَبْدَ الْمَسِيحُ اذا كَثْرَةِ التِّلَاوَةِ وَ بَعَثَ صَاحِبُ الْهِرَاوَةِ (6) و فاض (7) وادى (8) السَّمَاوَةِ وَ غاضَت (9) بَحِيرَةٍ سَاوَتْ وَ خَمَدَتِ نَارٍ فَارِسَ لَمْ تَكُنْ بَابِلَ لِلْفَرَسِ مَقَاماً وَ لَا الشَّامِ لسطيح شاما يَمْلِكُ مِنْهُمْ مُلُوكِ وَ ملكات عَلَى عَدَدِ الشرفات ثُمَّ تَكُونُ هَنَاتُ (10) وَ هَنَاتُ وَ كُلُّ مَا هُوَ آتٍ آتٍ (11) . .
ص: 146
گويد : اى عبد المسيح ، وقتى بسيار شود خواندن قرآن مجيد و ظاهر شود صاحب عصا كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم باشد و روان شود رودخانهء سماوه و فرو رود درياچهء ساوه و فرو نشيند آتشكدهء فارس ، بابل مسكن عجم و شام مقام سطيح نخواهد بود ، همانا سلطنت مىكنند آل ساسان از زن و مرد به عدد آن كنگره ها كه از ايوان فرو ريخت ، بعد از آن شدايد امور باديد شود و كار آمدنى بيايد .
اين بگفت و در حال جان بداد .
از پس مرگ او عبد المسيح بر شتر خويش برآمده و اين شعرها بگفت .
بيت
شمر (1) فانّك ماضى العزم شمّير * لا يفزعنّك تفريق و تغير
ان يمس (2) ملك بنى ساسان افرطهم (3) * فان ذا الدّهر اطوار دهارير (4)
و ربّما كان قد اضحوا بمنزلة * تهاب (5) صولتهم الاسد المهاصير
منهم اخو الصّرح بهرام و اخوته * و الهرمزان و سابور و سابور
و النّاس اولاد علّات (6) فمن علموا * ان قد اقلّ فمحقور و مهجور
و هم بنو الامّ امّا إن رأو نشبا (7) * فذاك بالغيب محفوظ و منصور
و الخير و الشّر مقرونان فى قرن * فالخير متّبع و الشّر محذور
خطاب به خويش مىكند و مىگويد : چالاك باش زيرا كه تو سريع العزم و چالاكى و از هر حادثه و تغييرى بىباكى ، اگر پادشاهى بنى ساسان به نهايت شود و سلطنت از ايشان درگذرد عجب نباشد ، كار دهر از قديم گوناگون رفته است ، بسيار مردم بوده اند و گذشته اند كه شيرهاى دلير از ايشان بيم مىكردند ، همانا از آل ساسان بود ، بهرام گور و چندين هرمز و شاپور كه روزگار ايشان به كران رسيد . اين مردمان برادرانند از يك پدر و چند مادر ، اما هر كه فقير شد او را حقير گيرند و هر جا سامانى يافتند آن صاحب ثروت را نصرت دهند ، خير و شر از پى يكديگر است و هر دو از .
ص: 147
واردات جهان ، اما خير را نيكو دارند و از شر بپرهيزند .
مع القصه عبد المسيح به شتاب باد و برق طىّ مسافت كرده به حضرت كسرى آمد و صورت حال را بازگفت .
انوشيروان فرمود تا آن زمان كه چهارده (14) تن از اولاد ما سلطنت كنند روزگارى دراز خواهد رفت ، از پس آن گوهر چه خواهى باش . و از اين آگهى نداشت كه مدت اين جمله بس اندك خواهد بود - چنان كه در اين كتاب همايون مذكور خواهد شد - .
بالجمله چون كسرى از اين قصه بپرداخت و بر حال خويش بياسود ناگاه روزى بانگى مهيب كه دل و جان مىشكست از دجله به گوش او رسيد كه شاه شكست و آن جسر كه بر دجله بسته بود بريخت و ضايع شد . نوشيروان از آن بانگ و آن كلمه و فرو ريختن جسر به نهايت بترسيد و جميع كهنه و سحره و موبدان و منجمان را انجمن كرد و سايب كه در علم قيافت دانشى به كمال داشت نيز حاضر شد . و ملك عجم صورت حال را بازگفت و اين جمله در پاسخ فرو ماندند و زمان خواستند تا در آن كار انديشه كنند و هر كس به مسكن خويش شتافت .
اما سايب آن شب را از شهر بيرون شد زمينى را كه بس بلند بود اختيار كرد و بر آن بلندى بنشست و همى به اطراف آسمان و زمين نگران بود ، ناگاه برقى ديد كه از طرف حجاز ظاهر شد و همى مستطيل گشت تا به مشرق رسيد و چون صبح شد ، زير قدم خود را سبز يافت . پس به قيافه بدانست كه از حجاز سلطانى برخيزد كه نام او تا به مشرق ساير گردد و هيچ سلطنتى از آن بزرگتر نباشد و زمين با فرّ و فضل او سبز شود .
پس به ميان شهر آمد و موبدان و دانايان را بديد ، ايشان نيز بعضى با بعضى
ص: 148
گفتند :
اين آيات نباشد جز اينكه از آسمان فرود شد و آن نيست مگر اينكه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين مملكت و سلطنت را محو خواهد ساخت ، اما اگر با كسرى اين سخن ياد كنيم ما را عرضۀ هلاك سازد ، پس واجب باشد كه اين راز از وى پنهان داريم و آن وقت كه اين آيت عيان گردد او را قوت نماند كه ما را زحمت رساند .
پس به اتّفاق نزد نوشيروان آمدند و گفتند :
بناى اين جسر و بنيان اين طاق را در ساعت نحس نهاده اند و از نظر اختران نحوست آن در اين وقت اثر كرد و اين بنيان را خراب ساخت ، اكنون ما حسابى نيكو كنيم و شمار اخترها بگيريم تا اين جسر در ساعتى نيك ، بنيان شود و هرگز خرابى بدان ره نكند .
پس ساعتى معين كردند و كسرى در آن ساعت بنيان جسر نهاد و پس از هشت ماه به انجام رفت ، آنگاه روزى مرازبه (1) و موبدان بر سور آن جسر فرشى بگستردند و زيب و زينت داده پادشاه را اعلام فرستادند تا آن بنا را ديدار كند ، پس نوشيروان بدان بساط درآمد و بنشست و نظاره بود ناگاه آب دجله بر آن جسر بپيچيد و آن را فرو گرفته از هم بگسيخت و بانگ از دجله برآمد كه : شاه شكست .
انوشيروان از آنجا خود را به زحمت تمام بر كنار برد و سحره و منجمين را طلب كرد و صد (100) تن از ايشان را بكشت و گفت : شما وظيفه و مرسوم مرا مىبريد و مرا سخره مىكنيد ؟ ايشان عرض كردند : اى ملك ؛ ما خطا كرديم در حساب چنان كه پيشينيان ما خطا كردند اينك به دقت نظر رفته حسابى درست برگيريم تا ديگر خطا نيفتد ، لاجرم ديگر باره ساعتى اختيار كردند و نوشيروان خزينه كرد هشت ماه ديگر به كار جسر پرداختند تا به پايان بردند .
چون نوشيروان انجام آن بدانست و بدان جانب بيرون شد ، هنوز آن راه به پايان نبرده بود كه آب دجله در جسر پيچيدن گرفت و آن بانگ مهيب در نيمۀ راه به گوش نوشيروان رسيد كه : شاه شكست .
آتش خشم پادشاه عجم زبانه زدن گرفت و با سحره و كهنه و منجمين گفت : .
ص: 149
سوگند با خداى خود ياد مى كنم كه شما را جملگى خواهم كشت و شانه هاى شما را به در خواهم كرد و در پاى پيل پست خواهم نمود و اگر نه راست بگوئيد كه اين چه علامت است ؟
ايشان ناچار شده عرض كردند كه : راستى آن است كه ما از علم خود چنان دانسته ايم كه پيغمبرى مبعوث مىشود و اين مملكت را برمىاندازد ، ما اين سخن را از بيم جان خود مكشوف نداشتيم . پادشاه عجم جرم ايشان را معفو داشت و رضا بر قضا گماشت و انتظار مى برد كه تا چه پيش آيد .
و چنان افتاد كه آن سال به زمين عجم شكال اندر آمد و اين جانور از آن پيش در زمين تركستان مى بود . بالجمله شكالان به هر شهرى و هر ديهى راه كردند و بانگ در انداختند و بانگى سهمناك و بيمناك بود كه مردمان بترسيدند و اين سخن با پادشاه برداشتند و گفتند : اين بانگ ديوان و غولان است كه در جهان افتاده .
انوشيروان مؤبد موبدان را بخواست و گفت : اين چه بانگ است كه پديد شده ؟
اردشير گفت : كه چنين خوانده ام كه چون عمّال و نواب ملكى ستم كنند از آسمان بانگ فرود آيد و مردم آن بانگ بشنوند و در زمين كس نبينند ، چنان مى نمايد كه كارداران از آنچه ملك فرموده از رعيّت بيش ستانند .
انوشيروان سيزده (13) تن از موبدان و دانشوران گزيده كرد و جريده هاى خراج را بديشان سپرد و هر كس را به شهرى فرستاد تا رفع ظلم كنند و مردم را داد دهند .ايشان به اطراف ممالك پراكنده شدند و در آن سال نود (90) تن از عمّال جور را سر از تن برگرفتند از پس آن مردم دام بنهادند و شكالى گرفتند و به حضرت نوشيروان آوردند . چون آن جانور را نگريست فرمود : خلقى بدين ضعيفى و بانگى چنين سخت و سهمناك كند بسيار عجب باشد .
ص: 150
**ظهور قسّ بن ساعده شش هزار و يكصد و سى سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
قُسُّ بن ساعدة بن حُذاقة بن زُهير بن إياد بن نزار الايادى ، و او نسب به أدّ بن معد رساند و از حكماى بزرگوار عرب است چنان كه هيچ كس را قبل از بعثت رسول قرشى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در ميان عرب آن فضل و ادب نبود كه با او پهلو تواند زد ، در حصافت عقل و رزانت رأى و سماحت طبع فريد زمانه ؛ بلكه فرد و يگانه بود . و او را در علم طب و علم فال زدن و علم رجز گفتن مصنفات مشبعه و كتب كافيه است و در طلاقت لسان و بلاغت بيان كار بدانجا داشت كه در ميان عرب ابلغ من قسّ (2) مثل است چنان كه اعشى گويد :
وَ ابْلُغْ مِنْ قسّ وَ أَجْرَى مِنَ الَّذِى * بِذِى الْغَيْلُ مِنْ خُفَّانِ أَصْبَحَ خادرا
و همچنان خطيئه گفته است :
بيت
وَ ابْلُغْ مِنْ قسّ وَ أَمْضَى اذا مَضَى * مِنَ الرِّيحِ اذ مَسَّ النُّفُوسِ نكالها
و قُسّ اول كس است كه تكيه بر عصا كرد و خطبه فرمود ، و هم اول كس اوست كه در نگارش لفظ « اما بعد » نگاشت و هم او در كتاب قانون نهاد كه كلمهء « من فلان الى فلان » نوشت . و او فرمود كه مدعى را در اثبات مدعاى خود شاهد بايد و سوگند و يمين بر منكر باشد ، و او اول كس است كه قبل از بعثت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به آن حضرت ايمان آورد و در ميان جاهليّين به ظهور خاتم الانبياء اعلام مىداد ، چنان كه وقتى گروهى از قبيلهء بنى بكر بن وائل به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله شتافتند ، و چون از حوايج خويش پرداختند ، آن حضرت فرمود كه : قسّ بر چگونه است ؟ عرض كردند : از اين جهان رخت بدر برد . فرمود : رحمة اللّه گويا او را مىبينم كه بر شتر سرخ موى خود بر نشسته و در بازار عكاظ ايستاده است و مىگويد :
أَيُّهَا النَّاسُ اجْتَمَعُوا وَ اسْتَمِعُوا وَ عُوا كُلُّ مَنْ عَاشَ مئات وَ كُلُّ مَنْ مئات فَاتَ وَ كُلُّ مَا
ص: 151
هُوَ آتٍ آتٍ انَّ فِى السَّمَاءِ لخبرا وَ انَّ فِى الْأَرْضِ لعبرا مِهَادٍ مَوْضُوعُ وَ سَقْفُ مَرْفُوعٍ وَ بِحَارِ تَمُوجُ وَ تِجَارَةٍ تروج وَ لَيْلٍ دَاجٍ وَ سَمَاءُ ذَاتُ أَبْرَاجٍ أُقْسِمُ قسّ حَقّاً لَئِنْ كَانَ فِى الْأَمْرِ رِضًا لَيَكُونُنَّ بَعْدَهُ سَخِطَ وَ إِنَّ لِلَّهِ عَزَّتْ قُدْرَتِهِ دَيْناً هُوَ أَحَبُّ اليه مِنْ دِينِكُمْ الَّذِى أَنْتُمْ عَلَيْهِ مَا لِى أَرَى النَّاسَ يَذْهَبُونَ فَلَا يَرْجِعُونَ أَ رَضُوا فاقاموا أَمْ تَرَكُوا فَنامُوا .
چه اين كلمات قس بود كه بيشتر وقت مردم را بدان انهى و اندرز مىفرمود و خلاصهء معنى آن است كه : قبايل را از مرگ بيم مىداد و قدرت خداى را از خلق آسمان و زمين بديشان بازمىنمود و سوگند ياد مىفرمود ، از پس اين قانون كه شما بدان اندريد و نيكو شماريد سخط و غضب خداى در خواهد رسيد و شما را در خواهد يافت ، زيرا كه از براى خدا دينى است كه آن را دوست دارد و آن جز اين است كه شما بدان اندريد و اين سخن كنايت از ظهور خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود . بالجمله ابو بكر نيز در انجمن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم حاضر بود عرض كرد كه من نيز شعرى از قس به خاطر دارم و اين شعر بخواند .
بيت
فى الذّاهبين الأوّلي * ن من القرون لنا بصائر
لما رأيت مواردا * للموت ليس لها مصادر
و رأيت قومى نحوها * يسعى الأصاغر و الأكابر
لا يرجع الماضى إلىّ * و لا من الباقين غابر
أيقنت انّى لا محا * لة حيث صار القوم صائر
مع القصه قُسّ بيشتر زندگانى خود را در اراضى نجران بگذاشت و يك صد و هشتاد (180) سال در اين جهان بزيست و هرگز دين و شريعت خود را بر كس آشكار نساخت و كلمات خود را بيشتر به رمز ادا مىفرمود تا عوام بدان راه نكنند و خواص بهرهء خود برگيرند . چون هنگام مرگ او فرا رسيد فرزندانش را گرد خود فراهم كرده بدين سخنان پند و اندرز كرد . مىفرمايد : انّ الالمعىّ (1) تكفيه البقلة (2) و ترويه المذقة (3) . يعنى : مرد دانا را سير مىكند گياه اندك و سيراب مىكند آب اندك .
و گويد : مَنْ ظَلَمَكَ وَجَدَ مَنْ يَظْلِمُهُ . يعنى : كسى كه با تو ظلم كند مىبايد كسى را .
ص: 152
با او ظلم كند .
و گويد : مَتَى عُدِّلَتِ عَلَى نَفْسِكَ عَدْلٍ عَلَيْكَ مِنْ فَوْقِكَ . يعنى : هر جا تو عدل كنى آن كس كه زبردست توست بر تو رحم كند .
و گويد : اذا نَهَيْتَ عَنْ شَىْ ءٍ فَابْدَأْ بِنَفْسِكَ . يعنى : نخست خود را از كار ناشايست بازدار آنگاه مردم را .
و گويد: وَ لَا تَجْمَعْ مَا لَا تَأْكُلُ وَ مَا لَا تَحْتَاجُ اليه وَ اذا ادَّخَرْتُ فَلَا يَكُونَنَّ كَنْزُكَ الَّا فِعْلِكَ . يعنى : زياده از كار معاش مجوى و جز عمل صالح خود را ذخيره مگذار .
و گويد : كُنَّ عَفَّ الْعَيْلَةِ مُشْتَرَكِ الْغِنَى تُسَدُّ قَوْمِكَ . يعنى : فقر خويش را پوشيده دار و صابر باش و چون غنا يافتى از بذل مال دريغ مدار تا سيّد و بزرگ قوم خود باشى .
و گويد : وَ لَا تُشَاوِرَنَّ مَشْغُولًا وَ انَّ كَانَ حازما وَ لَا جَائِعاً وَ انَّ كَانَ فَهْماً وَ لَا مَذْعُوراً وَ انَّ كَانَ نَاصِحاً وَ لَا تَضَعَنَّ فِى عُنُقِكَ طَوْقاً لَا يُمْكِنْكَ نَزَعَهُ الَّا بِشِقِّ نَفْسِكَ . يعنى :
شور مكن با كسى كه مشغول كارى است ، اگر چه عاقل باشد ، و با گرسنه اگر چه دانا باشد ، و با مرد ترسيده اگر چه خيرانديش باشد . و مى گويد : بيهوده كارى بر گردن مگير كه با زحمت تمام نتوانى از گردن انداخت .
و گويد :اذا خَاصَمْتُ فَاعْدِلْ وَ اذا قُلْتُ فَاقْتَصِدْ . يعنى : چون در ميانهء دو كس حكومت كنى عدل كن و چون سخن گوئى بر طريق استقامت و ميانه روى باش .
و گويد : وَ لَا تستودعنّ أَحَداً دِينِكَ وَ انَّ قَرُبَتْ قَرَابَتُهُ فانّك اذا فَعَلَتْ ذَلِكَ لَمْ تَزَلْ وَجِلًا (1) وَ كَانَ الْمُسْتَوْدَعِ بِالْخِيَارِ فِى الْوَفَاءُ وَ الْعَهْدِ وَ كُنْتُ عَبْداً لَهُ مَا بَقِيتُ فَانٍ جَنَى عَلَيْكَ كُنْتُ أَوْلَى بِذَلِكَ وَ انَّ كَانَ وَ فِى كَانَ الممدوح دُونِكَ . يعنى : اداى كارى كه بر تو است به دست ديگرى وديعت مكن تا اگر وفا كند او ممدوح باشد و اگر مسامحت فرمايد تو مذموم باشى . و اين شعر نيز ازوست :
هَلِ الْغَيْبِ معطى الاْمِنَ عِنْدَ نُزُولِهِ * بِهِ حَالَ مُسِي ءُ فِى الامور وَ مُحْسِنُ
وَ مَا قَدْ تَوَلَّى وَ هُوَ قَدْ فَاتَ ذَاهِبُ * فَهَلْ ينفعنّى ليتنى أَوْ لَوْ أَنِّى .
ص: 153
.
ص: 154
ص: 155
.
ص: 156
**ولادت عبد اللّه شش هزار و يكصد و سى و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
عبد اللّه برگزيدهء فرزندان عبد المطّلب است و ما شرح نسب مادر و جدهء آن حضرت را در قصهء عبد المطّلب مرقوم داشتيم (2) . چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از احبار يهود و قسيسين نصارى و كهنه و سحره بدانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمان از مادر بزاد ؛ زيرا كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژدهء بعثت رسول اللّه را رسانيده بودند ، چنان كه برخى در اين كتاب ياد شد و جماعتى از كهنه و سحره به شمار خويش از پيش خبر دادند و طايفه [ اى ] از يهود كه در اراضى شام سكون داشتند جامهء خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود ، همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است . و شب ولادت آن حضرت از آنجا كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد .
بالجمله عبد اللّه چون متولد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله وسلم كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبين او ساطع گشت و روز تا روز همىبباليد تا رفتن دانست و سخن گفتن توانست . آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده .
ص: 157
مى فرمود ، چنان كه روزى در حضرت پدر عرض كرد كه :
هرگاه من به جانب بطحا و كوه ثبير سير مىكنم نورى از پشت من ساطع شده و دو نيمه مىشود يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود ، آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد ، پس از آن مانند ابر پاره بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و بازشده در پشت من جاى كند .
و وقت باشد كه چون در سايهء درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرم شود و چون بگذرم باز خشك گردد ؛ و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم بر تو سلام باد .
عبد المطّلب فرمود اى فرزند بشارت باد ترا مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزّمان از صلب تو پديدار شود .
در اين وقت عبد المطّلب خواست تا در حضرت يزدان اداى نذر خويش فرمايد چه آن زمان كه حفر زمزم مىفرمود و قريش با او بر طريق منازعت و مبارات (1) مىرفتند با خداى خويش پيمان نهاد كه چون او را ده (10) پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند . در اين وقت كه او را ده (10) پسر بود بدان نام و نشان كه از پيش گذشت تصميم عزم داد تا وفاى عهد كند پس فرزندان را فراهم كرده ايشان را از عزيمت خويش آگهى داد و جملگى بدين حكومت گردن نهادند . پس بر آن شد كه قرعه زند و نام هر كه برآيد قربانى كند .
و قانون عرب آن بود كه قرعه در نزد هُبل مى زدند و آن صنم اندر كعبه بر سر چاهى نصب بود كه هر چه مردمان از بهر كعبه نذر مى كردند و هديه مى فرستادند در آن سردابه انباشته مى نهادند و از بهر استخاره و قرعه قبايل عرب به نزديك هبل مىشدند و در آنجا هفت قدح (2) بود و بر هر يك كلمه اى نگاشته داشتند بر يكى « عقل » نوشته بودند كه به معنى « ديت » باشد و چون از ميان چند تن نمى دانستند .
ص: 158
ديت بر ذمّت كيست ، اسم ايشان را بر اقداح نگاشته درهم مىكردند و بر هم مىزنند ، پس به نام هر كس برمىآمد وجه ديت از وى مطالبت مى كردند .
و همچنان بر يكى از اقداح لفظ « ملصق » و بر يكى كلمۀ « منكم » و بر يكى « من غيركم » نگاشته بود . و اين از بهر آن بود كه چون در نسب كس خلافى پيش آمد و او را با قبيله اى نسبت كردن مشكل مى افتاد ، وى را پيش مى نشانيدند و آن اقداح را بر هم زده برمى آوردند ، اگر لفظ « منكم » برمىآمد مى گفتند : فلان پسر فلان است ، و اگر « من غيركم » برمى آمد او را بيگانه مىشمردند و نسب او را با آن كس كه نسبت مى كردند قطع مى داشتند ؛ و اگر لفظ « ملصق » برمى آمد مى گفتند : نسب با آنكه مى جويد ندارد و حليف آن قبيله نباشد ، اما منزلت فرزند و حليف دارد .
و بر قدحى لفظ « مياه » رسم بود تا چون عزيمت حفر چاهى مى نمودند نيك و بد مقصود را بدان قدح معلوم مى فرمودند و بر قدحى ديگر لفظ « لا » و بر يكى « نعم » تا در جميع اختيارات فعل و ترك فعل را بدان بازمى دانستند .
و رسم بود كه چون در نزد هبل خواستند قرعه زدن ، شترى آورده نحر مىكردند و صد درهم به خداوند اقداح هديه مى كردند و او اقداح را به هم زده مى گفت : يا الهنا هَذَا فُلَانُ بْنَ فُلَانَةَ قَدْ أَرَدْنَا بِهِ كَذَا وَ كَذَا فَاخْرُجْ الْحَقَّ فِيهِ . پس هر قدح بيرون مىآمد حكم آن بود و بدان عمل مى نمودند اگر چه هيچ يك از اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم جز خداىپرست نبود اما آن نيرو نداشتند كه قانون عرب را براندازند و آشكارا از قانون ايشان كناره جويند .
لاجرم عبد المطّلب با فرزندان به نزديك صاحب قداح حاضر شد و فرمود : بزن اين اقداح را تا به نام هر يك از فرزندان من برآيد در راه خدايش قربانى كنم . پس فرزندانش هر يك قدح خويش را كه نام خود را بر آن نگاشته داشت به دست صاحب قداح سپرد ؛ و عبد المطّلب بر عبد اللّه ترسان بود و گمان نداشت كه نام او برآيد ، چه او را پدر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم مى دانست . از قضا چون صاحب قداح آن قدح ها را بر هم زد نام عبد اللّه برآمد ، عبد المطّلب چون آن بديد دوست نداشت كه در راه حق كار به كراهت كند ، پس بىتوانى دست عبد اللّه را بگرفت و آورد ميان اساف و نائله كه جاى نحر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند .
برادران عبد اللّه و جماعت قريش چون آن بديدند به نزديك عبد المطّلب
ص: 159
شتافتند و سوگند ياد كردند كه عبد اللّه كشته نخواهد شد جز اينكه از براى تو جاى عذر نماند و چون تو اين كار كنى قريش در قربانى كردن فرزندان اقتفا با تو جويند و بسى روزگار برنيايد كه اين قوم نابود شود . و مغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم بن يَقَظَه گفت : اى عبد المطّلب ، عبد اللّه فرزند خواهر ماست و او را ذبح نتوان كرد چندان كه از براى تو جاى عذر باقى است ، اگر چه تمامت اموال و اثقال ما فداى او شود .
عاقبت الامر ناچار عبد المطّلب را از آن عقيدت بازداشتند و سخن بر آن نهادند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه كه او سجاح نام دارد بايد به نزديك او شد تا در اين كار حكومت كند و چاره [ اى ] انديشد .
لاجرم عبد المطّلب با صناديد قريش به مدينه آمد و سجاح را در قلعۀ خيبر يافتند و به نزديك او شتافته صورت حال بازگفتند . در جواب فرمود كه : چون فردا آن جنّ كه با من موافق است ديدار كنم چارهء اين كار بازجويم . پس ايشان مراجعت كرده روز ديگر نزد او حاضر شدند . سجاح فرمود : در ميان شما ديت مرد بر چه ثمن نهند ؟ گفتند : بر ده (10) شتر برابر گذاريم . گفت : هم اكنون به سوى حجاز بازشويد و عبد اللّه را با ده (10) شتر نزد صاحب قداح حاضر كنيد و قرعه افكنيد اگر به نام شتران برآمد ، فداى عبد اللّه خواهد بود و اگر به نام عبد اللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدين گونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبد اللّه به سلامت ماند و خداى نيز راضى باشد .
پس عبد المطّلب با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبد اللّه را با ده (10) شتر به نزديك صاحب قداح حاضر ساخته قرعه زدند ، قرعه به نام عبد اللّه برآمد پس ده (10) شتر ديگر برافزودند و همچنان قرعه به نام عبد اللّه بر مىشد بدين گونه همى ده (10) شتر ديگر برافزودند و قرعه زدند تا شماره به صد (100) شتر رسيد .
در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد ، قريش آغاز شادمانى نهادند و گفتند : خداى راضى شد . عبد المطّلب فرمود : لا و ربّ البيت بدين قدر نتوان از پاى نشست .
بالجمله دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد . پس عبد المطّلب را استوار افتاد و آن صد (100) شتر را به فديهء عبد اللّه قربانى كرده و آيتى بود كه در اسلام ديت مرد بر صد (100) شتر مقرر گشت .
مع القصه از اينجا بود كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمودند : اَنَا بنُ الذَّبيحَينِ . - چنان كه در قصۀ
ص: 160
اسماعيل ذبيح نيز مذكور شد - . از پس اين واقعه آن يهوديان كه در شام به جامهء خون آلود يحيى ولادت عبد اللّه را دانسته بودند و انتهاز فرصت مى بردند در اين هنگام هفتاد (70) تن از آن جماعت سلاح جنگ در بر راست كرده به پيرامون مكّه آمدند و روزى چند خود را پنهان داشتند تا وقتى كه عبد اللّه به صيدگاه درآمد . ايشان وقت را مغتنم شمرده از كمين بيرون تاختند و قصد عبد اللّه كردند ، از قضا وهب بن عبد مناف در آن صيدگاه حاضر بود و از دور عبد اللّه را مىنگريست ناگاه ديد كه گروهى از سواران به دو حمله بردند و وهب را آن عدد نبود كه او را مدد تواند كرد و در حيرت و دهشت بود ناگاه چنانش مشاهده افتاد كه جمعى از سواران كه اسبان ابلق به زير داشتند از آسمان فرود آمدند و بر ايشان مى تاختند و آن يهوديان را هزيمت كرده نابود ساختند و خود ناپديد شدند .
چون وهب اين بديد و كرامت عبد اللّه را دانست همى خواست تا دختر خود را به شرط زنى به دو دهد ؛ و به خانهء خويش شده اين راز را با ضجيع خود در ميان نهاد و او را به خدمت عبد المطّلب فرستاد تا مكنون خاطر را مكشوف دارد . و چون او اين قصه با عبد المطّلب برداشت ، ضجيع عبد المطّلب كه هاله نام داشت عرض كرد كه : آمنه دختر وهب دختر عمّ من است و امروز در ميان عرب هيچ دختر را آن فضل و ادب نباشد در حشمت و عصمت نادره اى است و در صباحت و ملاحت ماهپاره .
عبد المطّلب را از اصغاى اين سخنان عزيمت رفت كه اين مواصلت را به انجام برد و مادر آمنه را از ضمير خويش آگهى بخشيد و او شاد باز خانه آمد .
و چنان رفته بود كه وقتى عبد المطّلب سفر يمن كرد و در آنجا با يكى از احبار يهود بازخورد و او چون عبد المطّلب را بديد گفت : تو چه كسى و از كدام قبيله [ اى ] ؟ جواب داد كه : من از قبيلۀ هاشم و خود فرزند هاشمم . گفت : اگر اجازت رود بعضى از اعضاى ترا فحص كنم . و پيش شده يك راه بينى او را به دست بسود و از پس آن ثقبهء ديگر را نيز احتياط كرد و به روايتى كف او را مس نمود و گفت : در يكى آيت سلطنت مى نگرم و از آن ديگر حجّت نبوت . و جمع اين دو دولت در ميان دو عبد مناف خواهد بود . و از اين سخن عبد مناف بن قصى و عبد مناف بن زهره را در نظر داشت . و عبد المطّلب را با مواصلت بنى زُهرُه تحريض فرمود .
لاجرم اين معنى نيز او را بر خواستارى آمنه استوار كرد و ساز و برگ اين مقصود
ص: 161
را فراهم كرده روزى عبد اللّه را با خود برداشت و بر شعب ابو طالب همىگذشت تا به سراى وهب شده آمنه را با فرزند پيوند زناشوئى دهد .
از قضا در خلال عبور امّ قتال خواهر ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزّى با عبد اللّه بازخورده و در پيشانى او مانندهء زهره درخشنده نورى ساطع ديد و دانسته بود كه اين علامت از وجود رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم باشد ؛ زيرا كه برادر او ورقه كه طريقت عيسوى داشت از كتب آسمانى اين معنى را دانسته و خواهر را خبر داده بود . و نيز بازنموده كه وقت انتقال آن نور هم اكنون است ، لاجرم امّ قتال همىخواست كه خود مهبط آن فروغ گردد . پس با عبد اللّه گفت : اى پسر توانى يك امشب با من هم بستر شوى و آن صد (100) شتر كه به فديۀ تو قربانى شد از من ستانى . عبد اللّه فرمود :
امّا الحرام فالممات دونه * و الحلّ (1) لا حلّ فاستبينه
فكيف بالامر الّذى تنوينه (2) گفت : اگر مرام را در حرام جوئى من آنم كه در راه مرگ روم و حرام را ساز و برگ نكنم و اگر اين طلب به حلال كنى و قانون زناشوئى جوئى بىاجازت پدر اقدام در كارى نكرده ام پس مقصود تو صورت نبندد ، يك امشب آسوده باش چون فردا بگاه از اين راه بازشوم پاسخ اين سخن با تو خواهم گذاشت .
اين بگفت و از دنبال پدر تاخته هم در آن ساعت در شعب ابو طالب نزديك جمرة الوسطى ، عبد المطّلب ، آمنه را از بهر عبد اللّه عقد بست و او دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لُؤىّ بن غالب بن فِهر بن مالك بن النضر بود ؛ و نام مادر آمنه ، بَرَّه است و او دختر عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار بن قُصى بن كلاب بن مرّة بن كَعب بن لُؤىّ بود ؛ و نام مادر برّه ، اُمّ حبيب است و او دختر اسد بن عبد العزّى بن قُصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لُؤىّ بود ؛ و نام مادر اُمّ حبيب نيز بَرّه است و او دختر عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بن لُؤىّ
ص: 162
بود . مع الحديث اين كابين در شب جمعه عشيۀ عرفه بسته شد و بعضى در ايام حج در اوسط ايّام التّشريق دانند .
و عبد اللّه عليه السّلام بعد از عقد نكاح يك شبانه روز در نزد آمنه ببود و نخستين نوبت كه با او شرط مضاجعت بگذاشت آمنه بار گرفت و آن نور مبارك از عبد اللّه به دو انتقال يافت . و از پس آن عبد اللّه مراجعت كرده ديگر باره در نيمه راه با امّ قتال دچار شد و با او فرمود هم اكنون بر چگونه [ اى ] آيا بدان وعده كه دوش دادى وفا توانى كرد ؟ امّ قتال چون در جبين عبد اللّه نگريست و آن نور را ناپديد يافت گفت :
قَدْ كانَ ذَاكَ مَرَّةً فَالْيَوْمَ لَا (1) .
و اين سخن در ميان عرب مثل گشت .
گفت : اى عبد اللّه آن نور مبارك كه در جبين داشتى چه شد ؟ فرمود با آمنه بنت وهب سپردم . عرض كرد كه : من در طلب آن نور بودم كه بهرۀ من نگشت و در كمال حسرت و ضجرت اين شعر بگفت .
بيت
بَنَى هَاشِمٍ قَدْ غادرت مِنْ أَخِيكُمْ * أَمِينَةُ اذ للباه يَعْتَلِجَانِ
كَمَا غَادِرِ الْمِصْبَاحِ بَعْدَ حبوّه * فتايل قَدْ ميثت لَهُ بدُهان
وَ مَا كُلُّ مَا نَالَ الْفَتَى مِنْ نَصِيبِهِ * بِحَزْمٍ وَ لَا مَا فَاتَهُ بِتَوان
فاجمل اذا طَالِبَةُ أَمْراً فانّه * سيكفيكه جدّان يَصطَرِعانِ (2)
ص: 163
و از پس آن باز به سوى عبد اللّه به حسرت نگريسته اين شعر بگفت :
انّى رأيت مخيلة نشأت * فتلا لآت بحناتم القطر
للّه ما زهريّة سلبت * ثوبيك ما استلبت و ما تدرى (1)
و بقيت عمر در حسرت بزيست .
گويند عبد اللّه عليه السّلام را چندان صباحت و سماحت بود كه شب زفاف او از كمال ضجرت و حسرت دويست (200) دختر عرب در شش دره ندب جان بدادند .
مع الحديث چون در روز جمعه شب عرفه حضرت آمنه صدف آن درّ ثمين گشت ، جملۀ كَهَنۀ عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند . و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انعلاق نطفهء آن حضرت باران بباريد و مردم در خصب نعمت شدند تا به جائى كه آن سال را سنة الفتح نام نهادند .
و هم در آن سال عبد المطّلب ، عبد اللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبد اللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت .
ص: 164
و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند . و از پس ايشان عبد اللّه در آن بيمارى بمرد و جسد مباركش را در دار النابغه به خاك سپردند .
اما از آن سوى چون خبر بيمارى فرزند به عبد المطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد ؛ وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود .
و مدت زندگانى عبد اللّه بيست و پنج (25) سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه عليها السّلام حمل خويش نگذاشته بود .
ص: 165
**ولادت با سعادت محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
از اين پيش آنچه در كتب پيغمبران سلف و صحف انبياى متقدّم و كلمات حكماى دانشور و اخبار كاهنان دلالت بر ظهور پيغمبر آخر الزّمان داشت مرقوم افتاد ؛ و هر يك به حكم زمان و تاريخ وقت نگاشته آمد و سير آباء و امّهات آن حضرت تا عبد اللّه بن عبد المطّلب عليهما السّلام بازنموده شد ؛ و معلوم گشت كه نور پاك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همه از اصلاب شامخه در ارحام مطهّره منتقل شده و پدران و مادران آن حضرت جمله خداىپرست بوده اند و بر شريعت انبياى سلف رفته اند و هرگز هيچ يك از آن جماعت را پرستش اصنام و نيايش اوثان آلوده نساخته .
و هم در ذيل قصۀ عبد اللّه بن عبد المطّلب عليهما السّلام به حامل شدن آمنه بنت وهب بدان حضرت اشارت رفت اكنون بر سر داستان شويم .
همانا مردم عرب را در زمان جاهليت به اقتضاى فصل و هواى موافق حجّ گذاشتن بودى ، لاجرم گاهى در محرم و گاهى در صفر و زمانى در ماه ديگر حجّ همى كردند ، از اين روى چنان افتاد كه در ماه جمادى الآخره در ايام تشريق نزد جمرهء وسطى آمنه عليها السّلام به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم حامل شد . و چون يك ماه از حمل آمنه بگذشت آسمان و زمين و درختان يكديگر را همى بشارت كردند و در اين وقت عبد اللّه عليه السّلام به مدينه سفر كرد و بعد از پانزده (15) روز به مرض موت وداع .
ص: 166
جهان گفت و سقف آن خانه كه در آن ارتحال فرمود شكافته شد و هاتفى ندا در داد كه : مرد آنكه در صلب او بود پيغمبر آخر زمان ، و كيست آنكه نخواهد مرد . و جسد مباركش را در دار النّابغه مدفون ساختند چنان كه مذكور شد .
و چون دو ماه از حمل آن حضرت برآمد ملكى از آسمان و زمين ندا در داد كه صلوات كنيد محمّد و آل او را و استغفار كنيد از بهر امّت او .
و چون سه ماه انقضا يافت ابو قحافه از سفر شام مراجعت مىكرد چون به نزديك مكّهء متبركه رسيد ناقه او سر بر زمين نهاده سجده همى كرد . ابو قحافه چوبى بر سر او سخت بزد و هم سر برنداشت . در خشم شد و گفت : مثل تو ناقه نديده بودم . ناگاه هاتفى بانگ زد كه : مزن او را مگر نبينى كه جبال و بحار و اشجار و جملهء آفرينش را كه سجده شكرانه كنند كه از پيغمبر امّى در شكم مادر سه ماه گذشته است ، واى بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او .
چون چهار ماه منقضى شد حبيب زاهد از طايف روانهء مكّه شد و در راه طفلى را ديد كه به رو در افتاده ، هر چند او را بر گرفت و به پاى داشت هم به سجده در افتاد و هاتفى ندا در داد كه : دست از او بدار كه سجدۀ شكر مى كند به وجود پيغمبر برگزيده .
و چون پنج ماه سپرى شد و حبيب زاهد به خانهء خويش مراجعت كرد صومعهء خود را ديد كه به زلزله اندر است و سكون نمىپذيرد و بر محراب آن نوشته بود كه :
اى اهل صوامع ايمان آريد به خدا و رسول او محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم كه نزديك شد ظهور او ، خوش آنكه به دو ايمان آرد ، واى بر آن كس كه بر او كافر شود . و حبيب از نگريستن اين آيات ايمان آورد .
و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و مردم يمن به قانون خويشتن كه هر سال عيد كردندى در عيدگاه خود حاضر شدند و رسم داشتند كه نزد درختى شده كه ذات انواط داشت و آن درخت را ستايش و پرستش مىنمودند و آن روز را خوش مىخوردند و خوش مىآشاميدند . در اين وقت چون نزد آن درخت انجمن شدند بانگى از درخت برآمد كه جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1) مردم از آن بانگ بيم كردند و به سراى خويشتن شتافتند . .
ص: 167
و در ماه هفتم سواد بن قارب نزد عبد المطّلب آمد و گفت : دوش ميان خواب و بيدارى درهاى آسمان را گشوده ديدم و ملائكه همى فرود شدند به سوى زمين و گفتند : زينت كنيد زمين را كه نزديك شد ظهور محمّد پسرزادهء عبد المطّلب رسول خداى به سوى كافهء خلق ، صاحب شمشير قاطع . من گفتم : كيست او ؟ گفت : محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف . عبد المطّلب فرمود : اين خواب را پوشيده دار (1) .
و چون هشت ماه برآمد ماهيى كه طموسا نام داشت در بحر اعظم بر دم خويش بايستاد و ملكى او را گفت : چيست اى ماهى كه بحر را متلاطم ساخته [ اى ] ؟ گفت :پروردگار من آنگاه كه مرا بيافريد فرمود كه : چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظهور كرد امّت او را دعا كن اينك شنيدم كه ملايك بشارت او را مىدادند ، پس براى دعا به حركت آمدم . آن ملك خطاب كرد كه آرام باش و دعا كن .
و در ماه نهم ده هزار (10000) ملك از آسمان فرود شد و هر يك قنديلى از نور به دست داشتند كه بر آن نگاشته بود لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه پس به دور مكّه صف بر زدند و همىگفتند : اين نور محمّد است و عبد المطّلب از آن جمله آگاه بود و پوشيده مىداشت .
و چنان بود كه حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هيچ گرانى نداشت و جز قطع آن خون كه مر زنان را عادت است او را علامتى به دست نبود .
بالجمله چون مدّت بسر شد و شب جمعه هفدهم ربيع الاول برسيد ، آمنه با .
ص: 168
مادر خود گفت : اى برّه دلتنگ شده ام مى خواهم به حجرهء خويش شوم و قدرى به سوگوارى شوهر خود بگريم . پس در زاويۀ برابر از آن خانه از جانب چپ به حجرهء خويش شده و در بر روى خويش ببست ، ناگاه او را درد زادن گرفت . پس از جاى بجنبيد كه در باز كند آن نيرو نيافت .
لاجرم بازشده بنشست و از تنهائى همى وحشت داشت ، ناگاه سقف خانه شكافته شد و چهار حور به زير آمدند و گفتند : بيم مكن كه ما بهر خدمت تو آمده ايم ، و هر يك از طرفى به پهلوى او نشستند و هاتفى آواز داد كه : اى آمنه چون بار بگذارى بگو : أُعِيذُهُ بِالْوَاحِدِ مِنْ شَرِّ كُلِّ حَاسِدٍ وَ كُلِّ خَلْقٍ مارِدٍ (1) يأخُذ بِالمَراصِد (2) فِى الْمَوَارِدِ مِنْ قَائِمٍ وَ قَاعِدُ پس مرغى سفيد بر آن حضرت ظاهر شد و پر خود بر شكم او كشيد تا خوف از او زايل شد .
آنگاه زنان چند ديد كه هر يك به قامت نخلى بودند با خوشبوئى و جامه هاى بهشتى با او سخن همىكردند به زبانى كه شبيه به زبان آدميان نبود و در دست ايشان كاسه هاى بلور كه سرشار از شربتى شيرين بود ، پس بشارت دادند آمنه را به محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم و او را از آن شربت بچشانيدند .
پس آن نور كه آمنه در روى داشت او را فرو گرفت و چيزى چون ديباى سفيد در ميان آسمان و زمين گسترده شد و هاتفى ندا در داد كه بگيريد عزيزترين مردم را .
مردى چند بر فراز سر خويش ايستاده ديد كه ابريقها بر كف داشتند و علمى از سندس مشاهده كرد كه بر ياقوت سرخ بسته هم بر بام كعبه نصب بود .
بالجمله در روز جمعه بعد از صبح صادق آن حضرت متولد شد و از پاى به زير آمد و روى به كعبه به سجده در افتاد و دستها برداشت و با خداى مناجات كرد و لا إله الّا اللّه همى گفت . در اين هنگام ابرى سفيد از آسمان فرود شد و آن حضرت را فرو گرفت و ندائى در رسيد كه طُوفُوا بِمُحَمَّدٍ شَرْقِ الارض وَ غَرْبِهَا وَ الْبِحَارِ لتعرفوه بِاسْمِهِ وَ نَعْتَهُ وَ صُورَتِهِ يعنى: بگردانيد محمّد را به مشرق و مغرب زمين و درياها تا همهء خلايق او را به نام و صفت و صورت بشناسند .
آنگاه آن سحاب به يك سوى شده و آمنه ، محمّد را بر فراز حرير خضرا در ميان .
ص: 169
جامه اى سفيد يافت كه سه كليد از مرواريد خوشاب به كف داشت ، و هاتفى بانگ داد كه : محمّد گرفت كليد نصرت و سودمندى و نبوّت را . آنگاه ابرى ديگر باديد شده او را فرو گرفت و جنابش را از كرّت نخستين بيشتر پوشيده و ندائى در رسيد كه طُوفُوا بِمُحَمَّدِ الشَّرْقِ وَ الْغَرْبِ وَ اعْرِضُوهُ عَلَى روحانىّ الْجِنِّ وَ الانس وَ الطُّيُورِ وَ السِّبَاعِ وَ أَعْطَوْهُ صَفَاءُ آدَمَ وَ رِقَّةٍ نُوحٍ وَ خَلَّتْ ابراهيم وَ لِسَانُ اسماعيل وَ جَمَالِ يُوسُفَ وَ بُشْرى يَعْقُوبَ وَ صَوْتٍ دَاوُدَ وَ زَهَّدَ يَحْيَى وَ كَرَّمَ عِيسَى و آن ابر نيز برخاست و در دست پيغمبر حريرى سفيد و محكم برتافته بود و گوينده اى گفت : قَدْ قُبِضَ مُحَمَّدٍ عَلَى الدُّنْيَا كُلُّهَا فَلَمْ يَبْقَ شَيْ ءُ الَّا دَخَلَ فِى قَبْضَتِهِ يعنى : محمّد جميع دنيا را در قبضهء تصرف آورد چنان كه هيچ جزوى از آن باقى نماند .
پس سه تن را ديد مانند آفتاب درخشان و در دست يكى ابريقى از سيم و نافه اى از مشك و در دست ديگر طشتى از زمرّد كه در چهار جانب مرواريدى سفيد نصب داشت و گوينده اى مىگفت : هَذِهِ الدُّنْيَا فَاقْبِضْ عَلَيْهَا يَا حَبِيبَ اللَّهِ فَقَبَضَ عَلَى وَسَطِهَا يعنى : اين دنياست بگير اى دوست خدا پس ميانش را گرفت . و قائلى گفت :قَبض َالكَعبَة و در دست سيّم حريرى سفيد سخت برتافته بود آن را بگشود و از آن خاتمى برآورد كه بيننده را حيرت مىگرفت ، و هفت مرتبه آن حضرت را شسته و آن خاتم را بر كتفش نهاد ، چنان كه نشان محجمه آشكار گشت و سرو رويش را با روغنى مسح كرده چشمش را سرمه كشيد و آب دهان خود را در دهانش كرد تا به نطق آمد ؛ و چيزى گفت كه آمنه ندانست . پس آن ملك گفت : فِى أَمَانِ اللَّهِ وَ حَفِظَهُ وَ كلائته (1) قد حشوت (2) قَلْبِكَ أَيْمَاناً وَ عِلْماً وَ يَقِيناً وَ عَقْلًا وَ شجاعتا أَنْتَ خَيْرُ الْبَشَرِ طُوبَى لِمَنِ اتَّبَعَكَ وَ وَيْلُ لِمَنْ تَخَلَّفَ عَنْكَ پس هر يك آن حضرت را زمانى اندك در ميان بال خود بداشتند و به جاى گذاشتند و خازن بهشت كه اين كارها همه او مى كرد برفت .
و چون لختى دور شد روى برتافته بدان حضرت گفت يا عِزَّ الدُّنيا و الآخِرَةِ .
و آن حضرت ناف بريده و ختنه كرده متولّد شد و نورى از فرق مباركش ساطع گشت كه آسمان روشن شد و قصرهاى شام و يمن و فارس مشاهده آمنه افتاد كه مانند آتش افروخته و درخشان بود و مرغان بسيار مانند اسفرود گرد او را گرفتند . .
ص: 170
بعضى بر آنند كه شفا مادر عبد الرّحمن بن عوف قابلهء آن حضرت بود و چون آن حضرت به دست او رسيد ندائى شنيد كه يرحمك ربّك و از شرق تا غرب را نورانى ديد .
بالجمله در حين ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عبد المطّلب نزديك كعبه خفته بود ناگاه نگريست كه كعبه و اركانش از زمين خلع شده به جانب مقام ابراهيم به سجده رفت ، پس مستوى بايستاد و ندا در داد كه اللَّهُ أَكْبَرُ رَبَّ مُحَمَّدِ الْمُصْطَفَى أَلَانَ قَدْ طهّرنى مِنْ اَنجاس (1) المشركين و ارجاس (2) الكافرين پس اصنام و اوثان شكسته بر روى در افتادند و مرغان به سوى كعبه جمع شدند و كوهها را به جانب كعبه مشرف شدند و ابرى سفيد نگريست كه در برابر حجرهء آمنه ايستاد .
عبد المطّلب را شگفتى فرو گرفت و به نزديك آمنه بشتافت و در سراى او بكوفت و به خانه در رفت و گفت : اى آمنه نمى دانم به خواب اندرم يا اين همه به بيدارى مى نگرم . گفت : همانا بيدارى . فرمود : آن نور كه در جبين تو بود چه شد ؟
گفت با آن فرزند است كه از من جدا شد . فرمود : فرزند مرا بياور تا ببينم . آمنه گفت :چنان دانم كه تا سه روز او را ديدار نتوانى كرد .
عبد المطّلب در خشم شد و شمشير بركشيد و فرمود : حاضر كن فرزند مرا و اگر نه ترا بكشم يا خود را عرضهء تيغ سازم . آمنه گفت : وى اندرين خانه است تو خود اگر توانى او را ديدار كن . عبد المطّلب آهنگ آن حجره كرد مردى پير از آنجا به در شد و گفت : بازشو كه هيچ كس از بشر او را نتواند ديد تا جميع ملائكۀ خدا او را زيارت نكنند . پس عبد المطّلب بر خويشتن بلرزيد و بازشد .
و هم قريب به ولادت آن حضرت چنان افتاد كه عيد بت پرستان پيش آمد و گروهى از قريش در بتخانهء خويش معتكف شدند و شتران كشتند و خمر نوشيدند .چون ولادت پيش آمد آن بت كه از همهء اصنام بزرگتر بود به روى در افتاد و آن جماعت سه كرّت آن بت را نصب كردند و هم به روى در افتاد . چون ديگر بارش برگرفتند و بر جاى محكم كردند از ميان آن بت بانگى شنيدند كه مى گفت : .
ص: 171
نُردّى لَمَوْلُودُ أَضَاءَتْ بِنُورِهِ جَمِيعِ فِجَاجِ (1) الارض بالشّرق و الغرب و خرّت (2) له الاوثان طرّا و ارعدت (3) قلوب ملوك الارض جمعا من الرّعب و هم در آن شب شهب و ثواقب و آثار عجيب بر آسمان پديدار شد . قريش به نزد وليد بن مغيره شدند و آن حال باز نمودند . وى گفت : اين علامت قيامت باشد و اگر نه حادثه اى واقع شده است .
و از آن سوى چون يوسف يهودى كه در مكّه سكون داشت اين آثار بديد ، گفت : از كتب چنين خوانده ام كه شب ولادت پيغمبر آخر الزّمان اين شگفتيها باديد آيد و بامداد به مجلس قريش آمد و فحص همى كرد تا بدانست مولودى در ميان قريش به ظهور رسيده .
پس از روزى چند در انجمن هاشم و وليد پسرهاى مغيره و عاص بن هشام و ابو حمزة بن ابى عَمرو بن اُميّه و عُتبَة بن ربيعه و جمعى از اكابر قريش درآمد و خواستار شد تا اينكه آن حضرت را بديد ، نشان خاتم را در كتف او مشاهده كرد ، فريادى برآورد و مدهوش شد . قريش به دو عجب كردند و بخنديدند . يوسف به خود آمد و گفت : اى معشر قريش آيا مىخنديد بر من هذا نبىّ السّيف اينك نبوّت از ميان بنى اسرائيل برخاست و اين خبر پراكنده شد .
در اين وقت حسّان بن ثابت هفت ساله بود و در مدينه سكون داشت يكى از احبار يهود را نگريست كه غوغا برانگيخت و يهودان را گرد خود مجتمع ساخت و گفت : ستارهء احمد دوش پديد شد همانا از مادر بزاده است اما با اين همه سعادت ايمان نيافت و چون خبر بعثت به دو رسيد انكار نبوّت او كرد .
و از آن سوى چون ابو قبيس بن عدى كه از بت پرستيدن كيش نصارى گرفته بود اصغا فرمود كه ستارهء احمد آشكار شده گفت : راست است اين خبر ، چه وقت ظهور اوست و من كه جامهء رهبانان گرفته ام از بهر آن است كه روزى او را دريابم و به دو ايمان آرم . آنگاه كه خبر دعوت پيغمبر را از مكّه شنيد تصديق نمود ، و چون آن .
ص: 172
حضرت به مدينه هجرت فرمود هنوز ابو قبيس زندگى داشت اما به غايت پير بود .
و هم در شب ولادت آن حضرت شياطين به نزد ابليس آمدند و از آن آيات كه مشاهده كرده بودند بازگفتند و مكشوف داشتند كه امشب ما را از عروج به فلك و سير در آسمانها ردّ و منعى حادث شده و ندانسته ايم كه سبب چيست ؟ ابليس خود ميان ببست و گرد جهان طوافى كرد ، چون به خانهء مكّه آمد ملايك را ديد كه گرد آن خانه را فرو گرفته اند ، خواست به درون شود جبرئيل بانگ بر وى زد كه دور شو .گفت كه : چيست ؟ فرمود كه بهترين انبيا متولد شده . گفت : آيا مرا با او دوستى باشد و بهره اى از او توانم گرفت ؟ فرمود : هرگز ترا به دو دست نخواهد بود . عرض كرد كه :آيا از امّت او نصيبى دارم ؟ فرمود : بلى . گفت : من بدان كفايت خويش كنم .
همانا قبل از ولادت عيسى عليه السّلام ابليس را تا آسمان هفتم راه بود و چون عيسى متولد شد سير او از سه آسمان منقطع شد ، پس از آسمان چهارم برتر نتوانست شده ، بعد از ولادت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم يك بار راه او از فلك انقطاع يافت و كاهنان نيز از همزادان دور افتادند و اخبار به غيب نتوانستند و كردار سحره و علم قيافه نيز محو شد .
مع الحديث حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم در روز جمعهء هفدهم شهر ربيع الاول بعد از طلوع فجر متولد شد و اين روز موافق بود با بيست و هشتم نيسان و بيستم شباط رومى و هفدهم دى ماه فرس و از واقعه فيل و قصهء ابرهه چنان كه مذكور شد پنجاه و پنج (55) روز گذشته ، و ولادت آن حضرت در مكّهء معظمه در كوئى بود كه مشهور است به ارقاق المولد و آن كوى در شعبى است كه معروف است به شعب بنى هاشم ، در سرائى كه شناخته است به سراى محمد بن يوسف ، و آن سراى به ميراث بهرهء پيغمبر گشت و آن را در زمان خود به عقيل بن ابى طالب بخشيد . و اولاد عقيل بعد از فوت او به محمد بن يوسف ثقفى برادر حجّاج فروختند و او آن خانه را جزو سراى خويش كرد كه بيضا نام داشت . و چون زمان دولت هارون الرشيد پيش آمد خيزران كه مادر او بود به حج كعبه رفت و آن خانه را از سراى محمد بن يوسف برآورده مسجدى بنيان كرد . و در سال شش صد و پنجاه و نه (659) از هجرت گذشته ملك مظفر والى يمن در عمارت آن مسجد سعى جميل فرمود و اكنون ساكنين خير البلاد روز ميلاد آن حضرت به زيارت آن مسجد رفته رسم ضيافت و
ص: 173
شادى به پاى برند .
و طالع ميلاد آن حضرت بيستم درجه جدى بود و زحل و مشترى در عقرب جاى داشتند و مريخ و آفتاب در حمل به نقطهء شرف بودند و زهره و عطارد هم در حوت تمام شرف داشتند و قمر در اول ميزان بود و رأس در جوزا با شرف قرين داشت و ذنب در قوس كه خانهء اعداست هم به نقطهء شرف بود .
همانا هيچ يك از سلاطين ايران عيد مولود نبى قرشى را آن پاس حشمت كه شايسته بود نمى داشتند و بسا بود كه آن روز مبارك مىگذشت و عامۀ مردم بدان آگاه نبودند . در اين عهد خجسته كه نوبت دولت به نام ملك الملوك اعظم فرمانگذار عرب و عجم پادشاه عالم عادل محمد شاه قاجار كه ملكش مخلّد و دولتش مؤبّد باد افتاد ، عيد مولود محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بزرگترين اعياد نهاد و همه جشن ملكى و بساط خسروانى گسترد و خلعت و افضال افزون كرد چندان كه نام اين عيد همايون بلند آوازه شد و اين قانون از وى در ايران تذكره گشت . اكنون چهارده (14) سال است كه نگارندهء اين كتاب چون عيد مولود فرا رسد و صناديد ايران در حضرت شاهنشاه حاضر شوند قصيدهء تهنيت را در آن انجمن بين يديه عرضه دارم . اگر چه راقم را قانون نباشد كه در اين كتاب از بهر زينت شعرى نويسد ، جز اينكه از بهر تاريخ به كار شود و تشييد قصه را تميمه گردد ، در اين هنگام از بهر ميمنت يكى از آن قصايد را چند شعر برنگاشت :
عيد مولود شهنشاه عرب شد آشكار * ز آن شهنشاه عجم هم شاد شد هم شاد خوار
اين چه مولود است كز مادر پدر را خالق است * ديدهء پورى كزو مادر پدر شد آشكار
اين چه مولود است كاين هر چار مادر نه پدر * چار و نه فرزند اويند از پس نهصد هزار
اين چه مولود است كو خود بود پيرى سالخورد * پيش از آن كاين روز بر ما تابد و اين روزگار
اين چه مولود است كز فرش ازل زاد و ابد * كز ازل او پيشتاز است از ابد او يادگار
ص: 174
اين چه مولود است كز هر هستئى در سال و ماه * خردتر نبود مگر يك سال از پروردگار
اين چه مولود است كو مر بوالبشر را در بهشت * نهى كرد و امر كرد و خواند پيش و راند خوار
بخت اگر با روى آن مولود خرسندم نساخت * مظهر نام و صفات اوست شاه بختيار
شهريار تاج بخش و پادشاه باج گير * خسرو غازى محمد شه خديو كامكار
اكنون بر سر داستان شويم .
چون آمنه عليها السّلام بار بنهاد قايلى بانگ برداشت كه بهترين مردم از تو بزاد و او را محمّد نام كن (1) . پس آمنه او را بدين نام خواند ، و بعد از سه روز عبد المطّلب ، محمّد صلّى اللّه عليه و آله را در آغوش گرفته به مكّه آورد و چون به درون كعبه رفت آن حضرت فرمود : بسم اللّه و باللّه و كعبه در جواب به سخن آمد و گفت : السّلام عليك يا محمّد و رحمة اللّه و بركاته . هاتفى آواز داد جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا (2) آنگاه عبد المطّلب گهواره اى از خيزران سياه به دست كرد و با زر و گوهر مرصّع نمود و بافتهء زر تارى سفيد از آن بياويخت و عقدى از مرواريد و ديگر جواهر بدان بست و آن حضرت با آن دانه ها خداى را تسبيح مى گفت .
و روز چهارم سواد بن قارب نزد عبد المطّلب آمد و خواستار ديدار رسول اللّه شد .
عبد المطّلب ، سواد را به خانه درآورده آن حضرت را حاضر ساخت و چون پرده از .
ص: 175
جمالش برگرفت نورى ساطع شد كه ايشان آستين بر ديده نهادند . پس از آن سواد سر و پاى آن حضرت را ببوسيد و عبد المطّلب را گواه گرفت كه من به دو ايمان آوردم .
و روز هفتم ولادت ابو طالب از بهر آن حضرت عقيقه كرد . و در اين هفته آمنه پيغمبر را شير داد .
و شب هشتم ثُويَبه كنيز ابو لهب به شير پسر خود كه مسروح نام داشت پيغمبر را ارضاع كرد و اين ثويبه مژدهء ولادت پيغمبر را به ابو لهب برد و او به مژدگانى وى را آزاد ساخت ، و اين آزادى را خداى در حق او ضايع نگذاشت ، چنان كه عباس عمّ رسول اللّه بعد از هلاكت ابو لهب او را در خواب ديد به بدترين حالتى با او گفت : بعد از ما به چه رسيدى ؟ ابو لهب گفت : بعد از شما به راحتى نرسيدم جز اينكه مرا اين قدر آب دهند كه در اينجا گنجد ، و اشاره كرد به گوى كه در ميان دو انگشت ابهام و سبابه است و اين به بركت آزاد كردن ثوبيه است .
بالجمله ثُويبه سه ماه آن حضرت را شير داد و از اين روى اهل سنّت بر آنند كه حمزة بن عبد المطّلب و ابو سلمهء مخزومى (1) و عبد اللّه بن حجش با رسول اللّه برادران رضاعىاند ، چه ايشان را نيز ثويبه شير داده بود . اما علماى اثنىعشريه بر آنند كه اگر ثويبه را فرزندى ديگر باشد يا ابو لهب را از زنى جز ثويبه نيز فرزندان باشد برادران رضاعى آن حضرت خواهند بود و غير از اين خواهر و برادر رضاعى نتوانند شد ، چه از بطن ثويبه يا صلب ابو لهب نبوده اند . و پيغمبر پيوسته اكرام با ثويبه را مركوز خاطر مىداشت و از مدينه براى او جامه و انعام انفاذ مىداشت . و در سال هفتم هجرت بعد از فتح خيبر ثويبه وفات كرد و رسول اللّه از آن پس به مكّه شده از خويشان او فحص كرد و كسى را نيافت (2) ، اما اسلام او مختلف فيه است .
ص: 176
و بعد از ثُويبه ، حليمه آن حضرت را شير داد و او دختر ابو ذُؤيب است و نام ابو ذُؤيب عبد اللّه است و هو عبد اللّه بن الحارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصرة بن فصيّة (1) بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفه بن قيس بن غيلان [ بن مضر ] است و نام شوهر حليمه ، الحارث بن عبد العزّى بن رفاعة بن ملّان بن ناصرة بن فصيّة بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن است ، و برادر رضاعى آن حضرت عبد اللّه بن حارث بود و خواهران رضاعى انيسه و خدامه (2) دختران حارث بودند و خذامه به شيما مشهور شد و اين نام بر خذامه غلبه جست ، و اين هر سه فرزند از بطن حليمه بودند .
همانا صناديد عرب را قانون بود كه طفلان خويش را به دايگان مىسپردند تا زنان ايشان به فراغت باشند و اولاد زيادت كنند و مرضعات از صحرانشينان اختيار مىكردند تا ايشان در ميان قبايل به شجاعت و فصاحت برآيند ، چه طيب هوا و عذوبت آب را در طلاقت لسان و بلاغت بيان دخلى تمام است و از اينجاست كه پيغمبر فرمود : أَنَا أُعْرِبَ مِنْ قُرَيْشِ اسْتُرْ ضَعَةُ فِى سَعْدِ بْنِ بَكْرٍ چه قبيلهء سعديه در ميان عرب به فصاحت نامدار بودند .
بالجمله از اين روى در هر خزان و بهارى زنان مرضعات از قبايل عرب كه در حوالى مكّه بودند متوجّه حرم شده اطفال شيرخواره را از نظر ارضاع به قبايل خود مى بردند و مى داشتند تا مدّت رضاع به سر مى شد . چون نوبت به پيغمبر افتاد فرشتگان خداى او را از نظر مادر غايت كرده بر تمامت بقاع شرق و غرب بگذرانيدند و منادى رحمن همى ندا كرد كه : اى آفرينش اين محمّد بن عبد اللّه بن .
ص: 177
عبد المطّلب است حبّذا پستانى كه او را شير دهد و خوشا آن دست كه او را پرورش فرمايد و خنكا آن خانه كه در آنجا ساكن شود . ازين ندا تمامت آفرينش به آرزوى اين مقام شدند و طيور و رياح و سحاب هم بدين اميد بودند . ديگر باره از غيب ندا شد كه : از نخست رقم اين سعادت به نام حليمهء سعديه بنت ابو ذؤيب شده .
بالجمله در آن سال در قبيلهء حليمه قحطى بزرگ بود و حليمه و شوهر او حارث را حمارى لاغر و شترى پير بود كه شير اندك در پستان او به زحمت يافت مىشد و ايشان به صعوبت معاش مىكردند و اين ببود تا آن زمان كه مرضعات قصد سفر مكّه كردند و حارث نيز ضجيع خود حليمه را برداشته با قبيله كوچ داد و دختران خود را به خانه گذاشت و خود بر شتر سوار شد و حليمه بر حمار برآمد ، و عبد اللّه را كه طفل شيرخواره بود از پيش روى بداشت . چون به حوالى مكّه رسيدند قبيلهء بنى سعد را ندائى به گوش آمد كه امسال خداى حرام كرد كه زنان دختر آرند به بركت مولودى كه در قريش به وجود آمد ، خوش وقت آن پستانى كه او را شير دهد ، اى زنان بنى سعد بشتابيد تا آن دولت دريابيد .
چون قبيله اين ندا بشنيدند الم جوع را فراموش كرده به شتاب همى تاختند ، و چون حمار حليمه بى توان بود از قفاى كاروان كوچ مى داد و هر چه قوت مى كرد سبقت نمى توانست گرفت و از جانب راست و چپ خود ندائى مى شنيد كه هيئتا لك يا حليمه ، ناگاه از ميان شكاف دو كوه مردى بر او ظاهر شد مانند نخلى باسق و حربه اى از نور به دست او بود ، و دست بر شكم حمار حليمه زد و گفت : اى حليمه خداى ترا بشارت فرستاده و مرا امر فرموده كه شياطين را از تو دور كنم . با شوهر گفت : آنچه من مى بينم و مى شنوم آيا تو مى بينى و مى شنوى ؟ حارث گفت : نى ، چيست ترا كه مانند خايفانى ؟ پس شتاب همىكردند تا به دو فرسنگى مكّه فرود شده منزل ساختند .
در آن شب حليمه در خواب ديد كه درختى سبز با شاخه هاى بسيار بر سر او سايه افكنده و از ميان آن نخلى با گوناگون رطب پديد است و زنان بنى سعد بر او گرد شده مى گويند : اى حليمه تو ملكهء مائى و از آن درخت يك خرما به زير افتاد و آن را حليمه برگرفته بخورد (1) و حلاوتى از آن يافت كه در خواب و بيدارى با او بود و .
ص: 178
چندان كه پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را در بر داشت آن حلاوتش در مذاق بود .
بالجمله حليمه اين خواب را مستور داشت و روز ديگر كوچ دادند و زنان قبايل سبقت كرده به مكّه در آمدند و هر طفلى شيرخواره كه در ميان قبايل اشراف و مالداران چون بنى مخزوم و ديگر اقوام يافتند بگرفتند ، آنگاه كه حليمه برسيد هيچ طفلى نيافت و سخت اندوهناك گشت ، ناگاه مردى را با عظمت يافت كه ندا همى كرد و فرمود : اى گروه مرضعات هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد ؟
حليمه سؤال كرد كه : اين مرد كه باشد ؟ گفتند : وى عبد المطّلب بن هاشم سيّد مكّه است . لا جرم پيش تاخت گفت : آن منم . فرمود : تو كيستى ؟ گفت : زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم . عبد المطّلب تبسّم فرمود و گفت : بَخْ بَخْ خَصْلَتَانِ جيّدتان سَعْدٍ وَ حِلْمُ فِيهِمَا عَزَّ الدَّهْرِ وَ عَزَّ الابد [ يعنى ] : خوش خوش نيكوست سعادت و حلم كه در ضمن آن عزّ سرمدى و عزّ ابدى باشد . آنگاه گفت : اى حليمه نزد من كودكى است يتيم كه محمّد نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذيرفتند و گفتند : او يتيم است و تمتع از يتيم متصوّر نمىشود ، تو بدين كار چونى ؟ حليمه گفت : مرا مهلت ده تا با شوهر خود مشورت كنم . و چون اين راز با شوهر در ميان گذاشت گفت : زود بشتاب و او را درياب ديگر طفلى به جاى نمانده . و در حال با حليمه الهام شد كه اگر محمّد را ترگ گوئى هرگز فلاح نيابى .
پس به نزد عبد المطّلب آمد و آن جناب او را به خانهء آمنه آورد و آمنه او را اهلا سَهلاً گفت ، و طفل را به او عرض كرد . حليمه به اول ديدار شيفتهء جمال مباركش شد و آن حضرت را برگرفته پستان راست خويش را در دهانش گذاشت ؛ و محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم هرگز از پستان چپ حليمه شير نياشاميد و آن را از بهر برادر رضاعى خود مىداشت . و حليمه را آن مقدار شير نبود كه فرزند خود را سير كند ، چندان كه شبها از بانگ گريستن او همسايگانش به خواب نتوانستند شد ؛ و از بركت آن حضرت پستانهاى او شيرآور شد ، چنان كه هر دو سير بخوردند و شبانگاه شاد بخفتند .
و چون حليمه آن حضرت را به منزل خويش آورد شوهر او حارث به نزديك آن شتر پير شد تا مگر از آن شير دوشد ناگاه پستان او را پرشير يافت ، چندان كه سير بخورد و گفت : اى حليمه من از اين فرزند مباركتر نديده ام و اين جمال در هيچ بشر نيافته ام و سجدهء شكر به جاى آورد .
ص: 179
پس حليمه سه روز ديگر در مكّه توقّف فرمود و هر روز پيغمبر را به خدمت آمنه همىآورد و آمنه از آنچه در ايام حمل ديده بود با او بگفت و او را به كتمان آن اسرار وصيّت كرد . پس روز چهارم عبد المطّلب پيغمبر را به پاى كعبه آورد و هفت شوط طواف داد و خداى را به دو گواه گرفت و با حليمه سپرد و چهار هزار (4000) درهم و ده (10) جامه و چهار (4) كنيز رومى به دو عطا كرد و تا بيرون كعبه اش مشايعت فرمود (1) .
پس حليمه بر حمار خويش سوار شده آن حضرت را از پيش روى خود بداشت و حارث بر آن شتر لاغر برآمده عبد اللّه فرزند خود را برگرفت . و چون به راه آمدند آن حمار لاغر در حال توانا شد و بر جميع ستور قبيله پيشى گرفت و چنان فربه و خرّم بود كه زنان قبيله او را نمى شناختند و آن حمار به سخن آمده مى گفت : به بركت خاتم پيغمبران شفا يافتم كه بر پشت من سوار است . و حليمه در ميان راه به غارى رسيد كه مردى نورانى از آنجا بيرون شد و سلام كرد به آن حضرت و گفت :
حق مرا موكّل كرده است به رعايت او ؛ و گلهء آهوئى پديدار گشت و گفتند : اى حليمه نمىدانى تربيت كه مىكنى ؟ او پاكترين پاكان است و به هر كوه و دشت مىرسيد به آن حضرت سلام مىدادند . و فرشته [ اى ] بر او موكّل بود نمىگذاشت از بدن مباركش آنچه نبايد ديد پديدار شود و پيوسته ناديدنى را به زير جامه پنهان مىداشت و به هيچ منزلى فرود نمىشد جز اينكه سبز و خرم مىگشت .
و چون به قبيلهء خويش رفتند بركت در ايشان پديدار گشت و گوسفندان ايشان شيرآور شد و روز تا روز خير در ايشان زياده بود . و حليمه همى خواست تا از آن حضرت اصغاى كلمه اى كند ، اول سخنى كه شنيد اين بود لا إِلهَ اِلّا اللّه قُدُّوسا .
ص: 180
قُدُّوساً نَامَتِ الْعُيُونُ وَ الرَّحْمنِ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةُ وَ لَا نَوْمُ و آن حضرت هرگز محتاج به غسل و تطهير نشد و هرگز از وى مدفوعى ديده نگشت چه در زمين اندر مى شد و در روز هفته و ماه چنان باليده مىگشت كه مشابهت با ديگر طفلان نداشت و هرگز با طفلان به بازى نشد و ايشان را نيز از بازى بازمى داشت و هرگز به دست چپ چيزى اخذ نفرمود و چون زبانش گشوده شد به هر چه دست بردى بسم اللّه گفتى . و حليمه چندان كه آن حضرت با وى بود شوهر را در كنار خويش نمى گذاشت . و هر روز نورى چون آفتاب بدان حضرت فرود شده غاشيۀ او مى گشت و هر روز دو مرغ سفيد به گريبان او در رفته ناپديد گشت .
چون دو سال از مدّت آن حضرت بگذشت حليمه او را به مكّه آورد و به خدمت آمنه سپرد و چون بركت از آن حضرت يافته بود در دل همى خواست تا وسيله اى انگيزد و جنابش را ديگر باره به منزل خود برد . پس عرض كرد كه :
اى آمنه آب و هواى مكّه نيكو نباشد و بيشتر وقت مرض و با در اين اراضى ظاهر گردد و من بر اين طفل سخت ترسانم اگر اجازت دهى و بازش به من گذارى او را ديگر باره به خانۀ خويش برم و نيكو بدارم .
الحاح فراوان فرمود تا اجازت يافت و آن حضرت را برداشته به خانهء خويش شتافت و مدتى ديگر بداشت چنان كه مذكور خواهد شد .
همانا جماعتى از مورخين بر آنند كه شيما بعد از مبعث رسول اللّه ايمان آورد و در اسلام حليمه خلاف كرده اند و اين سخن با آن همه آيات كه حليمه مشاهده كرد و آن سعادت ارضاع كه او را ارزانى شد استوار نباشد و نيز بعضى از محققين ، اسلام او را تصريح كرده اند .
ص: 181
**جلوس يَكسُوم در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
يَكسُوم (2) پسر ابرهة الاشرم است كه شرح حالش مرقوم افتاد ، بعد از هلاكت ابرهه سلطنت يمن يافت و دست جور و اعتساف (3) از آستين برآورد و مردم يمن را عرضهء زحمت و شدّت ساخت . و اين يكسوم ، با پسر ذى يزن از سوى مادر ، برادر بود .
و اين قصه چنان است كه مردى از صناديد يمن را كه العاص نام بود ، نسب به تبابعه يمن مى رسانيد و كنيت او ابو مرّه بود و لقب ذو يزن داشت و اين لقب بر نام و كنيت او غلبه كرد ، و چون نژاد او با سلاطين يمن پيوسته مى شد مردمش عظيم و بزرگوار مى داشتند ، و او را زنى بود كه ريحانه نام داشت ، و از عمالقه (4) بود و صورتى نيكو داشت ، و نيك پارسا مى زيست ، و او را از ذو يزن پسرى بود كه معدى كرب نام داشت و به لقب سيف خوانده مىشد .
چون ابرهه در يمن استيلا يافت و دانست كه ذو يزن را در سراى ، زنى است كه آفتاب در صحبت او بىتاب شود و ستاره در هواى او بيچاره گردد ، دل در او بست و از شوهرش طلب داشت . ذو يزن چون از هيچ در ، چاره اى نديد ترك زن گفت . و .
ص: 182
ريحانه فرزند خود سيف را كه در اين وقت دوساله بود برداشته به سراى ابرهه در آمد ، و با او همبستر گشت و از ابرهه دو پسر آورد : يكى يكسوم ، و آن ديگر مسروق نام داشت .
اما ذو يزن چون زن و فرزند از او بستدند ديگر نتوانست در يمن زيستن كند ، ناچار از آنجا كوچ داده آهنگ قسطنطنيه (1) كرد و به نزديك سطايانس كه در اين وقت قيصرى روم و يونان داشت شتافت ، و در حضرت او سخت بناليد و بازنمود كه مردم يمن از جور ابرهه و سپاه حبش به صعب ترين الم و حزن اندرند ، و نسب خويش بگفت ، و خواستار شد كه قيصرش به مرد و مركب اعانت كند تا مملكت پدران خويش را از بيگانه بازستاند ، و عموم مردم را از سختى جور و ظلم برهاند ، و بر ذمّت نهاد كه همه ساله خراج يمن به حضرت قيصر فرستد .
سَطايانس گفت كه : مردم حبش بر شريعت عيسى عليه السّلام زيستن كنند و ما را نيز كيش ترسايان است ، از اين روى من سپاه به دو نفرستم ، اگر خواهى از بهر تو به دو نامه كنم تا اگر بر تو ستمى رفته است بردارد . ذو يزن گفت : اين ستم كه بر من حمل شده به نامهء تو برنخيزد و از نزديك او مراجعت نموده روى به حضرت كسرى نهاد و طىّ مسافت كرده به حيره اندر آمد .
و در اين وقت به حكم انوشيروان ، عمرو بن هند حكومت حيره داشت ، پس ذو يزن به نزديك او شد و بازنمود كه به دو چه رسيده است و گفت : به نزديك قيصر شدم و مرا انصاف نداد ، اكنون به حضرت نوشيروان مى روم ، باشد كه ملك الملوك عجم داد من دهد ، عمرو بن هند او را بشناخت و بدانست كه نسب او با حمير منتهى شود و خود نيز نژاد به حمير مىبرد . لا جرم بر حال او رقّت كرد و خواست تا كين او بازجويد و بر دشمنانش چيرگى دهد ، پس او را بزرگوار داشت و گفت : روزى چند به نزديك من سكونت فرماى كه مرا هر سال به درگاه كسرى بايد رفت و زمان شدنم بدان حضرت نزديك شده ، چون هنگام فراز آيد تو را با خويشتن به حضرت برم و داد تو را از كسرى بخواهم . و ذو يزن از اين گفته شاد شد و ببود تا هنگام شدن (2) .
ص: 183
او برسيد .
پس عمرو بن هند او را برداشته به درگاه انوشيروان آمد و نخست ذو يزن را در سراى خويش بگذاشت و خود به نزديك كسرى آمد و روزى چند با كسرى بگذاشت و در كار شراب و شكار و طعام مرافقت نمود ، و ملازمت كرد تا روى دل كسرى را با خويش آورد ، و در سخن كردن گستاخ شد ، پس حديث ذو يزن را با انوشيروان در ميان نهاد و اجازت گرفت كه او را در پيشگاه حضور در آورد .
پس روزى در بارگاه پادشاهى ، انوشيروان بر تختى زرّين كه هر چهار ستون با ياقوت سرخ مرصّع بود ، جاى كرد و آن تاج گوهرآگين كه از نهايت گرانى با سلسله بر فراز سر او بداشته بودند ، و سر آن سلسله با آسمانه خانه محكم كرده بودند از سر بنمود ، و ديگر ادوات حشمت و بساط جلالت كه او را بود آراسته فرمود ، پس حكم داد تا ذو يزن درآيد .
و چون به بارگاه ملك الملوك عجم در آمد و آن آئين و حشمت بديد چشمش خيره و خردش پريشان گشت ، و از هيبت ملك پايش بسر آمد و به روى در افتاد .
انوشيروان فرمود : برگيريد او را ، پس ملازمان حضرت او را به پاى داشتند و به انجمن كسرى درآوردند . عمرو بن هند در پيش تخت نوشيروان نشسته بود و جز او همه كس به پاى بود . چون ذو يزن برسيد ، عمرو بن هند از جاى بجست و او را برتر از خويشتن بنشاند . انوشيروان دانست كه او مردى بزرگ است ، او را فراتر خواند و به زبان ، او را بنواخت و چون بنشست از حال او پرسش نمود و گفت : به كدام حاجت اين راه دور درنوشتى (1) ؟
ذو يزن چون اين بشنيد از جاى خود فراتر شده به ميان مجلس اندر آمد و دو زانو زده بر پادشاه ثنا گفت و از صيت (2) عدل و داد او كه در جهان پراكنده است ياد كرد و گفت : اى ملك ، مرا نسب از خاندان تبابعهء يمن است ، پدران من پادشاهان بودند ، حبشه بيامد و ملك از ما بستد و بر رعيّت ستم كرد و بر ما ستمها رفته از خون و خواسته (3) و حرمت كه شرم دارم در حضرت ملك زبان بدان آلوده سازم ، و امروز به زنهار تو آمده ام و از تو فرياد خواهم كه به سپاهى مرا مدد دهى تا دشمن را از خانهء خويش برانم ، و اراضى يمن را با ملك تو پيوسته گردانم .
ص: 184
ملك عجم را بر ذو يزن و ريش سفيد او دل به درد آمد و آب در چشم بگردانيد و گفت : اى پير ؛ نيكو سخن كردى و همه بر صدق گفتى و دل مرا به درد آوردى ، اما به حكم عدل و شريعت سلطنت ، پادشاه بايد نخستين مملكت خويش را نيكو بدارد ، و آنگاه ، طلب ملك ديگر كند ، مملكت يمن از اين پادشاهى دور است و زمين باديه و حجاز به ميانه اندر است و از سوى ديگر دريا ميانجى است ، و سپاه از دريا عبور دادن هم كارى صعب است ، مرا در اين كار انديشه بايد كردن ، تو اكنون به نزد من جاى كن كه هيچ از خواسته و نعمت با تو دريغ ندارم تا كارها راست كنم و مقصود ترا در كنارت نشانم .
و بفرمود تا ده هزار (10000) درم حاضر كرده به دو عطا دادند . ذو يزن آن درم بگرفت و از حضرت ملك بيرون شد و همى بيفشاند و برفت تا مردمان برگرفتند ، چون به سراى خود آمد چيزى با او نبود .
اين خبر به نوشيروان بردند ، و چون روز ديگر ذو يزن به درگاه آمد ، كسرى با وى گفت : به اعطاى ملوك آن نكنند كه تو كردى ، سخت درم مرا خار گرفتى و بر خاك و خاره (1) افشاندى .
ذو يزن عرض كرد كه : من آن از در شكر خداى كردم كه روى ملك مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانيد ، و زبان مرا با او به سخن آورد ، همانا آن مملكت كه مرا بوده خاكش همه زر و سيم است ، و هيچ كوه در آن نيست كه كان زر و سيم نباشد ، اگر پادشاه مرا نصرت كند آن مملكت بدست كنم ، و درد دل من برخيزد .
نوشيروان گفت : صبر كن تا در حاجت تو بنگرم و ترا چنان كه تو خواهى بازگردانم ، و ديگر باره او را عطا داد و بزرگوار داشت .
اما ذو يزن را بخت موافقت نكرد و توفيق انتقام نيافت ، ده (10) سال در حضرت كسرى روزگار برد ، و عاقبت زمانش فرا رسيده بمرد ، و اين كينه از دودمان ابرهه فرزندش سيف بجست ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .
مع الحديث : يَكسُوم بعد از پدر مدت دو سال به پادشاهى روز گذاشته اجلش فرا رسيد و رخت به سراى ديگر كشيد . .
ص: 185
**جلوس مسروق در مملكت يمن شش هزار و صد و شصت و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السلام بود(1)
مَسرُوق پسر ابرهة الاَشرم و برادر يَكسُوم است كه شرح حالش مذكور شد ، وى بعد از برادر به تخت ملك برآمد و در مملكت يمن نافذ فرمان گشت و دست ظلم بر رعيّت دراز كرد و مردم را به زحمت و ضجرت بداشت و سوء خلق و خشونت طبع وى از برادر زياده بود .
و چون سه سال از مدّت ملك او بگذشت به دست سيف بن ذى يزن كارش به نهايت شد و دولت حبش به كران (2) رسيد و پادشاهى ايشان انقراض يافت و تفصيل اين اجمال در ذيل قصهء سيف مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه .
ص: 186
**واقعۀ شقّ صدر خاتم النبيّين صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و يكصد و شصت و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
چون حليمه ديگر باره محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را از نزديك آمنه به سراى خويش آورد و ماهى چند بگذشت ، روزى آن حضرت با حليمه فرمود كه : برادران خود را روزها نمىبينم ايشان به كجا مىشوند ؟ حليمه عرض كرد كه : هر بامداد گوسفندان را از بهر چرانيدن برند و شامگاه بازآرند . رسول اللّه فرمود كه : مرا نيز با ايشان فرست كه من هم كارى كنم . بامداد ديگر حليمه موى آن حضرت را شانه زد و جامه بپوشيد و سرمه بكشيد و دفع عين الكمال را رشته از حرز يمانى از گردنش بياويخت . پيغمبر آن رشته را از گردن گسسته به زير افكند و گفت : نگهبان من با من است . و با برادران رضاعى بيرون شد و در محلى كه قريب به سراى بود به چرانيدن گوسفندان مشغول گشت و بر هر سنگ و كلوخى كه باز مى خورد بانگ بر مى آمد كه السّلام عليك يا محمّد ، السّلام عليك يا محمود ،السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ الْقَوْلِ الْعَدْلِ ، لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ و چون روز گرم مىشد ابرى بدان حضرت سايه مىگسترد و هرگاه مىباريد بر سر آن حضرت بارندگى نداشت ، بلكه امطار آن سحاب در اطراف آن فرود مىشد و در راه چنان افتاد كه به نخلى خشك بازخورد و پشت مبارك بدان نخل داد در حال سبز شد و رطب گوناگون آورد .
بالجمله چون نيمروز شد حمزه كه پسر بزرگتر حارث بود و او را از زنى جز حليمه داشت نالان و غريوان به سوى حليمه شتافت و فرياد بركشيد كه برادر قرشى مرا درياب كه دو مرد سفيد جامه در رسيدند و او را گرفته به فراز كوه شدند و .
ص: 187
شكمش بشكافتند ، هم اكنون تا تو او را دريابى زنده نخواهد بود .
حليمه با شوهر بى دستار و كفش به جانب كوه دويدند و چون به رسيدند آن حضرت را سالم و خندان يافته سر و چشمش را ببوسيدند و گفتند : چه پيش آمد ترا ؟ فرمود كه : دو تن سفيد جامه بر من درآمدند همانا جبرئيل و ميكائيل بودند ، در دست يكى طشتى از زمرّد پربرف بود و مرا در ربوده به فراز كوه آوردند و يكى سينهء مرا چاك داد و دست برده احشاى درون مرا برآورد و بدان برف شست و شو كرده به جاى خود گذاشت و آن ديگر دست فرا برده قلب مرا از جاى برآورد و دو نيمه ساخت نكتهء سودائى كه با خون آلايش داشت برگرفت و بينداخت و گفت : هَذَا خَطُّ الشَّيْطَانُ مِنْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهُ و بعد از آن اندرون دل مرا به چيزى كه با خود داشتند بپرداختند و به جاى خود نهادند و خاتمى از نور بدان برزدند كه هنوز خوشى آن در عروق و مفاصل من ساير است . آنگاه يكى با ديگرى گفت : او را با ده (10) كس از امّت او موازنه كنيد ، چون وزن دادند من افزون آمدم . بدين گونه با صد هزار (100000) كس موازنه كردند هم افزون بودم . پس گفت : بگذار او را كه از تمامت امت فزون آمد . پس ميان چشمان مرا ببوسيدند و گفتند : يا حبيباه بيم مكن اگر بدانى براى چه نيكوئيها آمده اى چشم تو روشن گردد . پس مرا بگذاشتند و به سوى آسمان شدند اگر خواهى با تو بنمايم كه از كجا به درون رفتند .
حليمه او را برداشته به خانه آورد و شوهر و خويشان با او گفتند كه : اين طفل را به نزديك عبد المطّلب رسان پيش از آنكه داهيه اى درآيد ، همانا اين كودك را جنّ گرفته است . پس حليمه با شوهر ، آن حضرت را برداشته روانهء مكّه شدند ، ناگاه هاتفى ندا در داد كه : ربيع خير و امان از بنى سعد بيرون مى رود ، وقت تو خوش اى بطحا كه نور و بها باز تو خواهد آمد و بدان بركت محروس خواهى بود .
بالجمله چون به دروازۀ مكّه رسيدند حليمه آن حضرت را بنشاند و خود از بهر حاجتى بدر شد و چون بازآمد او را نيافت فرياد بركشيد و به هر جايش جست اثرى نديد ، ناچار به نزد عبد المطّلب آمد و اين خبر بداد . عبد المطّلب بيرون شده به كوه صفا برآمده فرياد بركشيد كه اى آل غالب . قريش او را اجابت كردند و بر او مجتمع شدند ، فرمود كه : فرزند من محمّد مفقود شده او را طلب بايد كردن . پس همگى سوار شدند و از هر جانب فحص همىكردند و او را نيافتند . عبد المطّلب به
ص: 188
درون حرم آمده هفت نوبت طواف كرده اين رجز بخواند (1) :
يا ربّ ردّ راكبي (2) محمّدا * ردّ إليّ و اتّخذ عنّى يدا
أَنْتَ الَّذِي جَعَلْتَهُ لِي عَضُداً * يَا رَبِّ انَّ مُحَمَّداً لَمْ يُوجَدَا
فانّ قومي كلّهم تبدّدا (3)
در اين وقت بانگ هاتفى را اصغا فرمود كه مى گويد : اى مردمان غم مخوريد كه محمّد را خدائى است كه او را فرو نگذارد . عبد المطّلب گفت : اى گوينده كجاست او ؟ پاسخ آمد كه : در وادى تهامه به پاى درختى نشسته . عبد المطّلب بدان سوى بتاخت و در راه ورقة بن نوفل به دو پيوست ، و هر دوان شتافته آن حضرت را در پاى درخت موردى يافتند كه ورق مُورد مى گيرد . پس عبد المطّلب او را برداشته به مكّه آورد و با آمنه سپرد ، و زر و شتر فراوان صدقه بداد ، و حليمه را به انواع افضال و احسان نواخته به خانهء خويش گسيل ساخت .
بالجمله در شقّ صدر خلاف كرده اند ، بعضى پس از پنج سال و يك ماه گذشته از مدّت زندگانى آن حضرت گفته اند و برخى در سال ششم و گروهى در سال دهم و جماعتى از اهل سنت گويند : در شب معراج واقع شد . و آنچه راقم حروف نگاشت پس از دو سال و چند ماه است ، و از حديث جمهور چنان مستفاد مىشود كه آن قصه مكرّر تحقق يافته است . امّا محقّقين علماى اثناعشريه را اين سخن راست .
ص: 189
نيايد چه استوار ندارند كه در پيكر پاك پيغمبر بهره و نصيبى از بهر شيطان بوده باشد كه آن را ملائكه رفع كند (1) نعوذ باللّه من مكايد الشّيطان .
بالجمله چون آن حضرت را به نزد آمنه آوردند ، امّ ايمن حبشيّه كه كنيزك عبد اللّه بود و بركه نام داشت و به ميراث به محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم رسيده بود به حضانت و نگاهداشت او پرداخت و هرگز رسول اللّه را نديد كه از گرسنگى و تشنگى شكايت كند . هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى و بسيار بود كه چاشتگاه بر او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود . عليه الصلاة و السّلام .
ص: 190
**جلوس سيف بن ذى يزن در يمن شش هزار و يكصد و شصت و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
سيف پسر ذى يزن است و شرح حال ذى يزن در ذيل قصهء يَكسُوم مرقوم افتاد و سيف با يكسوم و مسروق از سوى مادر برادر بود و چون در خانهء ابرهه برآمده بود و چنان مىدانست كه پدر وى نيز اَبرَهه باشد تا آنگاه كه مسروق به تخت ملك برآمد و آن خوى زشت كه در جبلت نهان داشت آشكار ساخت و سيف را به چشم خوارى همىنگريست و گاه گاه با او به خشونت سخن كرد .
روزى چنان افتاد كه خشم كرده با سيف گفت كه : لعنت بر تو باد و بر پدر تو باد كه از پشت او آمدى . سيف تافته شد و از نزد برادر به سوى مادر آمد و گفت : راست بگوى پدر من كيست ؟ ريحانه گفت : اى فرزند پدر تو ابرهة الاشرم است و مرا جز ابرهه شوى نبوده . سيف گفت : مسروق هرگز بر پدر خود لعنت نكند . و تيغ بركشيد و گفت : راست بگوى و اگر نه خود را با اين شمشير هلاك كنم . مادرش بگريست و شمشير از وى بستد و قصهء خويش را پاى تا سر بگفت و مردن پدرش را از بهر كينه جوئى در نزد انوشيروان مكشوف داشت .
سيف چون اين بشنيد شمشير از مادر بستد و او را بدرود كرده از يمن بيرون شد و خواست تا به نزديك انوشيروان شود ، چون مرگ پدر را در حضرت او ياد كرد اين آهنگ را مكروه داشت و عزم برتافته به سوى قسطنطنيه كوچ داده به نزد سطايانس شده از وى نصرت جست . قيصر در جواب گفت : اگر خواهى از بهر تو نامه به مسروق نويسم تا جور از تو برگيرد ، همانا او بر شريعت عيسويان است و با من
ص: 191
هم كيش است ، من لشكر بر سر چنين كس نفرستم . و اين سخن از اين پيش با پدر تو نيز گفتم . سيف گفت : اگر دانسته بودم پدر من از اين درگاه نوميد رفته هرگز بدينجا نيامدم . و روى برتافته آهنگ حضرت كسرى كرد و گفت : اگر نصرت يابم و اگر نه بر سر گور پدر بنشينم تا بميرم .
و به درگاه انوشيروان آمد و يك سال ببود و هر روز بامداد بر در كسرى آمده بنشست تا شب در آمد و هر شبانگاه بر سر گور پدر رفته بگريستى و سپيده دم به درگاه كسرى آمدى تا با دربانان آشنا گشت و بدانستند كه او پسر ذو يزن است ، اما كسى حال او با پادشاه نتوانست مكشوف داشت .
از قضا بامدادى انوشيروان بر در سراى خويش عبور مىكرد سيف به پاى خاست و عرض كرد كه : سلام بر ملك عزيز بزرگوار از ملكزادهء ذليل خاكسار كه به اميد ملك يك سال بر در او نشسته . اى پادشاه عادل دادگر ، عدل تو جهان را فرو گرفت و مرا نزد تو ميراثى و حقى است به فضل خويش داد من بده .
انوشيروان بگذشت و به سراى خود درآمده او را بخواند و گفت : تو چه كسى و تو را نزد من چه حق است ؟ عرض كرد كه : من پسر پير يمانيم كه به درگاه تو آمد و از تو نصرت جست و تو او را وعدهء خير كردى و ده (10) سال در اين حضرت بماند تا بمرد . اكنون آن وعده كه پادشاه او را داد حق من و ميراث من است . كسرى را دل به دو به درد آمد و گفت : راست گفتى تو نيز صبر كن تا در كار تو نيك بنگرم . و فرمود تا ده هزار (10000) درم به دو عطا دادند . سيف آن سيم بگرفت و بر خاك و خاره بيفشاند و همى برفت تا مردمان جمله را برگرفتند و آنگاه كه به مقام خويش رسيد چيزى با وى نبود .
روز ديگر كسرى با او گفت : چرا عطاى مرا خوار داشتى و آن درم بريختى ؟عرض كرد كه : من از شهرى آمده ام كه خاك آن درم است اگر ملك الملوك مرا نصرت كند تا مملكت از دشمن بازستانم هم خاك اين شهر درم كنم . نوشيروان فرمود :همانا تو پسر پيرمرد يمانى هستى ؛ زيرا كه او نيز چنين كرد و چنين گفت .
و از پس آن با صناديد حضرت از بهر حاجت سيف سخن كرد و فرمود مكروه دارم كه او را نصرت نكنم و اگر لشكر خويش با او فرستم و از دريا عبور دهم تهاونى از بهر لشكر كرده باشم چارهء اين كار چيست ؟ مؤبد موبدان عرض كرد كه : پادشاه را
ص: 192
بسيار كس به زندان اندر است كه كشتن ايشان واجب باشد ، تدبير آن است كه اين جماعت را از زندان برآورده ملازم ركاب سيف فرمائى اگر ايشان را در بحر آفتى رسد به سزاى خويش رسيده باشند و اگر به سلامت عبور كردند و بر يمن غلبه جستند مملكت پادشاه افزون خواهد بود .
[كسرى ]اين رأى را استوار بداشت و حكم داد تا زندانيان را برآوردند و شماره كرده هشتصد (800) تن برآمد و در ميان ايشان مردى (80) هشتادساله بود كه وهرز نام داشت و در عجم مانند وى كماندار نبود و در حسب و نسب از آن جمله برترى داشت .
انوشيروان آن جماعت را ساز و سلاح داد و تير و كمان عطا كرد چه ايشان كمانداران بودند آنگاه وهرز را بدان جمله سپهسالار كرد و آن جماعت را ملتزم ركاب سيف ساخت و ايشان را به سوى يمن گسيل داشت .
پس آن جماعت طىّ مسافت كرده به كنار بحر آمدند و هشت (8) كشتى به دست كرده هر صد (100) تن به يك سفينه در آمدند و كشتى براندند ، در بحر دو كشتى غرقه شد . پس وهرز و سيف با شش (6) كشتى و ششصد (600) مرد در كنار اراضى يمن از بحر بيرون شدند . و اين خبر به مسروق بردند .
پادشاه يمن نخست جاسوسان فرستاد و عدد و عدّت ايشان را بدانست و دل استوار كرد پس رسولى به سوى وَهرِز گسيل فرمود و پيام داد كه : بد كردى بدينجا شدى ، همانا اين كودك كه پسر ذو يزن است تو را و ملك عجم را بفريفت و اگر نه تو مردى پير و مجرب بوده اى اگر عدد سپاه من بدانستى هرگز بدين مقدار آهنگ جنگ من نكردى ، اكنون اگر خواهى تو را آزادى دهم تا مراجعت كنى و اگر خواهى نزد من باش هم نيكوت بدارم .
وهرز گفت : يك ماه مرا زمان ده تا در كار خويش نيك انديشه كنم . مسروق او را مهلت نهاد و از بهر او علوفه و آذوقه بفرستاد ، وَهرِز علفهء او را پذيرفتار نگشت و گفت باشد كه مرا با تو جنگ بايد كردن ، نمى خواهم از تو حقى بر من واجب شود .
و از آن پس وَهرِز به راست كردن سلاح و اعداد جنگ مشغول شد ، و سيف به حِميَريان كس فرستاد و ايشان را به سوى خود طلب داشت در اندك مدت پنج هزار (5000) كس با او گرد آمدند .
ص: 193
و در اين وقت آن مدّت كه مَسرُوق به مهلت نهاده بود به پايان رفت پس كس نزد وهرز فرستاد كه كدام انديشه تو را اختيار افتاد ؟ وهرز گفت : من جنگ اختيار كردم و دل بر حرب نهادم . مسروق برآشفت و ده هزار (10000) تن از لشكريان را با پسر خويش به جنگ وهرز بفرستاد .
از اين سوى وَهرِز را پسرى بود او را با تيراندازان عجم به استقبال جنگ مأمور ساخت ، چون هر دو سپاه زمين جنگ تنگ كردند ، تيراندازان عجم كمانها گشاد دادند و سپاه حبش را دست تير و كمان نبود ، لا جرم مقهور شده پشت با جنگ كردند و از ميانه تيرى بر پسر مسروق آمده جان بداد . و از اين سوى نيز چنان افتاد كه پسر وهرز در قفاى هزيمتيان مى تاخت از دنبال مردى حبشى همى اسب براند ناگاه او را اسب بكشيد و به ميان دشمنان در برد و اعدا از اطراف بيرون شده او را بكشتند .
بالجمله هزيمت شدگان حبش به نزد مسروق شدند جهان در چشم او تاريك شد و از درد پسر سخت بناليد و لشكرهاى خود را از اطراف بخواند تا صد هزار (100000) كس بر وى جمع شد پس آهنگ حرب كرد .
از اين سوى وهرز كه نيز پسر كشته بود كشتيهاى خويش را بسوخت و هر ثروت و سلب كه لشكريان را بود به آب غرقه ساخت و هر خوردنى كه در لشكرگاه بود به دريا در افكند و افزون از يك روزه قوتى باقى نگذاشت ، آنگاه سپاه عجم را مجتمع ساخت و گفت : اينها همه بديديد و دانستيد كه راه فرار از بهر شما بدست نيست و افزون از يك روز خوردنى ميسر نيست ، نان و جامهء شما آن است كه در لشكرگاه دشمن شماست اگر اين سپاه حبش بر شما غلبه كند من پيش از آنكه به دست دشمن اسير شوم خود را هلاك كنم و اگر مردانه بكوشيد و نصرت كنيد از نو زندگانى يابيم . سپاه عجم با او پيمان دادند و سوگند محكم كردند كه تا جان در تن دارند از كوشش و كشش بازنمانند .
پس روز ديگر مسروق با سپاه خويش برسيد و صف جنگ راست كرد . وهرز تيراندازان عجم را بفرمود رده (1) شدند و خود ابروان را بركشيده عصابه بر پيشانى
ص: 194
بست تا چشمش تواند ديد (1) و گفت : با من بنمائيد كه مسروق در كجاست و كدام است ؟ با او گفتند : اينك بر پشت فيلى سوار است و تاجى زرين بر سر دارد و ياقوتى سرخ در برابر پيشانى او از تاج فروغ دهد . وهرز فروغ آن ياقوت بديد و گفت :بگذاريد او را كه فيل مركب ملوك است تا از آن فرود آيد . چون زمانى بگذشت باز فحص حال او كرد ، گفتند : اينك بر اسبى نشسته . گفت : هم او را بگذاريد كه اسب مركب عزت است . و لختى ديگر ببود آنگاه پرسش كرد ؟ گفتند : اينك بر استرى سوار است . گفت : استر پسر خر است و خر مركب ذلّ است .
و كمان برگرفت و تير بر نهاد و گفت : قبضۀ كمان من برابر آن ياقوت كنيد كه بر پيشانى اوست و چون اين تير بيندازم اگر لشكر او از جاى نجنبد و به جنگ درآيند شما نيز به جنگ درآئيد و بدانيد كه تير من خطا كرده و يك چوبۀ تير ديگر به من دهيد و اگر لشكر او گرد وى درآيند بدانيد كه زخم يافته . پس ايشان را تيرباران كنيد و آنگاه حمله بيفكنيد . اين بگفت و كمان را به قوت خويش تمام بكشيد و آن تير را گشاد داد و راست بر آن ياقوت زده دو نيمه ساخته از تاج بگذشت و بر سر مسروق گذر كرده از استرش در انداخت . و سپاه حبشه از جاى جنبيده گرد او درآمدند و سپاه عجم ايشان را تيرباران كردند و همى مرد و مركب به خاك افكندند پس تيغها بركشيده بديشان تاختند و خلقى عظيم بكشتند .
در اين وقت سيف با وهرز گفت كه : در اين سپاه از حِميَرِيان و خويشان من و عرب فراوان است بفرماى جز از سپاه حبشه كس نكشند . پس وهرز حكم داد تا همى از سياهان كشتند تا از ايشان كمتر كس بماند . و روز ديگر آهنگ دار الملك صنعا كردند و چون وهرز به دروان دار المُلك رسيد ، گفت : رايت من هرگز خميده نشود . پس بفرمود دروان شهر را خراب كردند و علم او را همچنان راست بدرون بُردند . در اين وقت سيف بن ذى يزن اين شعرها بگفت بيت :
يَظُنُّ النَّاسِ بالملكين قَدْ التأما * وَ مَنْ يَسْمَعُ بلينهما فَانِ الْخُطَبِ (2) قد فقما .
ص: 195
قتلنا القيل (1) مسروقا و روّينا الكثيب (2) دما * و انّ القيل قيل النّاس وهرز مقسم قسما يذوق مشعشعا (3) حتّى يفيء الشىء و النّعما
بالجمله چون به دار الملك صنعا درآمدند وهرز حكم داد تا هر كه را از سياهان همى يافتند بكشتند ، و سيف در نزد او به پاى همى بود . آنگاه وهرز نامه به انوشيروان كرد و از فتح يمن خبر داد (4) . كسرى به دو نوشت كه سيف را به سلطنت بگذار و خود راه حضرت گير . پس وهرز سيف را به تخت ملك برنشاند و او را به سلطنت سلام گفت و خود آهنگ رفتن كرد . سيف ، وهرز را چندان مال و خواسته بداد كه در آن خيره ماند ، و هم به دست او پيشكشى درخور حضرت انفاذ درگاه ملك الملوك عجم بداشت . پس وهرز آن خواسته را برگرفته كشتى در آب افكند و بحر و بر را در نوشته به حضرت نوشيروان پيوست و سلطنت يمن بر سيف راست گشت .
و در دار الملك صنعا كوشكى به غايت رفيع بود كه غُمدان (5) نام داشت و سراى تبابعه هم در آنجا بود ، سيف نيز بدان كوشك اندر شد و جاى كرد ، و از سپاه حبشه هر كه زنده بماند به بندگى آورد و ايشان جز دربانى و دويدن خدمت نمى فرمود ، و آن جماعت پيوسته حربه با خود مىداشتند چنان كه رسم حبشه بود و كار دربانان و دوندگان مى كردند .
ص: 196
بالجمله چون نام سيف به سلطنت بلند شد و اراضى حجاز و باديه را فرو گرفت مردم عرب از هر جانب به سوى او همىشدند و او را به سلطنت تهنيت گفتند و او هر كس را جداگانه جايزه همىداد . از قريش عبد المطّلب بن هاشم كه سيّد قبيله بود و اميّة بن عبد شمس و عبد اللّه بن جذعان و اسد بن خويلد بن عبد العزّى و وهب بن عبد مناف و جمعى ديگر از وجوه قريش به سوى صنعا شدند .
و چون خبر ورود ايشان را به سيف بردند آن جماعت را به نزديك خويش طلب داشت و با هر يك اظهار مهر و حفاوتى جداگانه كرد . از ميانه عبد المطلب گفت : اى ملك اگر اجازت رود سخنى چند به تهنيت گويم . سيف گفت : اگر از آنچه به نزديك ملوك گويند توانى بگوى .
پس عبد المطلب پيش شده آغاز سخن كرد و گفت : انَّ اللَّهَ قَدْ أَحَلَّكَ أَيُّهَا الْمَلِكُ مُحِلًّا رَفِيعاً صَعْباً مَنِيعاً شامخا باذخا وَ انبتك مَنْبِتاً طَابَتْ ارومته وَ عُذِّبْتَ جرثومته وَ ثَبَتَ أَصْلِهِ وَ سَبَقَ فَرْعُهُ فِى اكْرِمْ مَوْطِنٍ وَ أَطْيَبُ مَوْضِعٍ وَ أَحْسَنَ مَعْدِنُ وَ أَنْتَ أَبَيْتُ اللَّعْنِ مَلِكُ الْعَرَبِ وَ ربيعها الَّذِى يُخْصِبَ بِهِ وَ أَنْتَ أَيُّهَا الْمَلِكُ رَأْسِ الْعَرَبِ الَّذِى لَهُ تَنْقَادُ وَ عَمُودُ الَّذِى عَلَيْهِ الْعِمادِ وَ معقلها الَّذِى تَلْجَأُ اليه الْعِبَادِ وَ سَلَفَكَ خَيْرُ سَلَفَ وَ أَنْتَ لَنَا مِنْهُمْ خَيْرَ خَلْفَ فَلَنْ يَحْمِلُ مَنْ أَنْتَ سَلَفَهُ وَ لَنْ يَهْلِكَ مَنِ أَنْتَ خَلْفَهُ نَحْنُ أَيُّهَا الْمَلِكُ أَهْلِ حَرَّمَ اللَّهُ وَ سَدَنَةَ بَيْتِهِ اشخصنا اليك الَّذِى ابهجنا مَنْ كَشَفَ الْكَرْبِ الَّذِى فدحنا فَنَحْنُ وَفْدُ التهنية لَا وَفْدُ المزرية.
چون اين تهنيت بدين طلاقت گفت و اين تحيّت بدين بلاغت بيار است ، سيف گفت : تو كيستى و نام تو چيست ؟ فرمود : من عبد المطلب بن هاشم . فرمود : فرزند خواهر مائى ، چو مادر او از قبيلهء بنى النّجار بود . آنگاه عبد المطلب را به نزديك خويش طلب داشت و گفت : مَرْحَباً وَ أَهْلًا وَ نَاقَةٍ وَ رَحْلًا وَ مستناخا سَهْلًا وَ مُلْكاً وَ نجلاً و آن جماعت را در ضيافت خويش فرود آورد و خوردنى و آشاميدنى از بهر ايشان بيار است و يك ماه از آن گروه ياد نكرد .
ص: 197
آنگاه عبد المطلب را طلب داشت و مجلس را از بيگانه بپرداخت و گفت مىخواهم تا تو سرّى بگويم كه تاكنون با هيچ كس ظاهر نساخته ام ، و چون تو را معدن آن سرّ مىدانم از تو پنهان نخواهم داشت ، اما تو با كس آشكار مكن . همانا در كتب متقدم به امرى عظيم راه كرده ام كه شرف حيات و فضيلت ممات است . از بهر جميع مردم ، خاصه از براى قبيلهء تو . عبد المطلب گفت : آن چيست و چگونه است ؟ فَقَالَ اذا وَلَدُ غُلَامُ بالتّهامة بَيْنَ كَتِفَيْهِ شَامَةُ كَانَتْ لَهُ الاماته وَ لَكُمْ بِهِ الزعامة الَىَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ گفت : أَبَيْتُ اللَّعْنِ مرا شاد كردى و بهترين خبر دادى اگر هيبت ملك مانع نبود ، سؤال مى كردم كه از بهر من چه شرف و شادى حاصل خواهد بود ؟و بر سرور خويش مى افزودم . سيف گفت : هَذَا حِينِهِ الَّذِى فِيهِ يُولَدُ أَوْ قَدْ وُلِدَ اسْمُهُ مُحَمَّدُ يَمُوتُ أَبُوهُ وَ أُمِّهِ وَ يَكْفُلُهُ جَدِّهِ وَ عَمَّهُ وَ قَدْ وُلِدَ سرارا وَ اللَّهِ باعثه جِهَاراً وَ جَاعِلُ لَهُ مِنَّا أَنْصَاراً لْيُعَزِّ بِهِمْ أَوْلِيَائِهِ وَ يُذِلُّ بِهِمْ أَعْدَائِهِ يُضْرَبُ بِهِمُ النَّاسُ عَنْ عَرَّضَ وَ يَسْتَبِيحُ بِهِمْ كَرَائِمِ الارض يَكْسِرُ الاوثان وَ يَخْمُدَ النِّيرَانِ وَ يَعْبُدُ الرَّحْمَنِ وَ زَجَرَ الشَّيْطَانِ قَوْلِهِ فَصَلِّ وَ حُكْمُهُ عَدْلٍ وَ يَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَفْعَلُهُ وَ يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُبْطِلُهُ . عبد المطلب از كلمات سيف دانست كه : طفلى كه به نام محمد است يا متولد شده يا عن قريب متولّد شود و مادر و پدر او بميرد و تربيت او جدّ او و عمّ او كند ، و او را خداى مبعوث گرداند تا دوستانش را عزيز و دشمنانش را ذليل فرمايد بتان را شكند و آتشكدها بنشاند و كار او همه بر عدل باشد .
پس از اين سخنان سخت شاد شد و لختى سيف را پوزش نمود و ديگر باره خواستار آمد كه از اين روشنتر سخن آرد . پس ذى يزن فرمود : وَ الْبَيْتِ ذِى الْحُجُبِ وَ الْعَلَامَاتُ وَ النَّصَبِ أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْمُطَّلِبِ لِجِدِّهِ غَيْرِ كَذَبَ . يُعْنَى : أَىْ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَسَمَ بِهِ خانهء خداى وَ عَلاماتٍ آنَ كه تو جَدٍّ اوئى .
عبد المطلب چون اين سخن بشنيد از بهر سجدۀ شكر روى بر خاك نهاد و دير بداشت . سيف گفت : سر از خاك بردار و باش با آنچه ذكر كرده شد معاينه كنى .عبد المطّلب سر برداشت و گفت : اى ملك اينك مرا فرزندزاده اى است كه محمّد
ص: 198
نام دارد و پدر و مادرش وفات كرده جدّ و عمش كفالت او كنند و چنان دانم كه او را شأنى عظيم است .
سيف گفت : اين هموست كه من گويم فانّى لَسْتُ آمَنُ انَّ يُدْخِلُهُمُ النفاسة مِنْ انَّ تَكُونُ لَهُ الرِّئَاسَةَ فَيَطْلُبُونَ لَهُ الْغَوَائِلَ وَ يَنْصِبُونَ لَهُ الحبايل . سخنان مرا از همراهان خويش مخفى بدار و يهود را از حال او آگهى مده كه دشمنان ويند ، اگر مى دانستم كه مرگ مرا مجال مىدهد از بهر نصرت او با مردم خود به مدينه مىشدم ؛ زيرا كه دار الملك او يثرب خواهد بود و امر وى در آنجا محكم خواهد گشت ، و هم در آن خاك مدفون خواهد شد . و اگر بيم نداشتم كه از بهر او آفتى باشد هم اكنون سرّ او را آشكار مى ساختم و پرده از اين راز برمى گرفتم . تو اكنون از اينجا به شهر خويش شو و در حفظ و حراست او استوار باش .
اين بگفت ، آنگاه همراهان عبد المطّلب را طلب داشت و هر يك را ده (10) غلام و ده (10) كنيز و دو جامه از برد يمانى عطا كرد و نيز هر يك را صد (100) شتر و پنج رطل ذهب و ده (10) رطل سيم و كرشى از عنبر بداد و ده مساوى آنچه به اين جمله بذل كرده بود در حضرت عبد المطّلب هديه فرمود و اميّة بن عبد شمس اين شعرها را در مدح سيف انشا كرد :
بيت:
جلينا النُّصْحُ تُحَمِّلْنا الْمَطَايَا * عَلَى أَكْوَارٍ اجمال وَ نُوقِ
مقلقلة مَرَافِقِهَا ترامى * الَىَّ صَنْعَاءَ مِنْ فَجٍّ عَمِيقٍ
تَامُّ ابْنِ ذِى يَزِنَ وَ تَعَدَّى * ذَوَاتُ بُطُونِهَا أَمِ الطَّرِيقِ
وَ تُرْجَى مِنْ مخائله بروقا * مُوَاصَلَةَ الوميض الَىَّ بُرُوقِ
فَلَمَّا وَافَقْتُ صَنْعَاءَ سَارَةُ * بِدَارِ الْمُلْكُ وَ الْحَسَبِ العريق
الَىَّ مَلَكٍ يَدْرِ لَنَا الْعَطَايَا * بِحُسْنِ بَشَاشَةً الْوَجْهُ الطَّلِيقُ
مقلقلة مَرَافِقِهَا ترامى * الَىَّ صَنْعَاءَ مِنْ فَجٍّ عَمِيقٍ
و اُمَيَّة بن ابى الصّلت نيز اين شعرها در مدح پسر ذى يزن كرد و از او عطاياى فراوان گرفت .
بيت
لِيَطْلُبَ الْوَتْرِ أَمْثَالِ بْنِ ذِى يَزِنَ * وَ أُمٍّ فِى الْبَحْرِ للاعداء أَحْوَالًا
ص: 199
يَوْمَ قَيْصَرَ لِمَا حَانَ رحلته * فَلَمْ يَجِدْ عِنْدَهُ بَعْضُ الَّذِى سَالَا
ثُمَّ انْتَحَى نَحْوَ كِسْرَى بَعْدَ عاشرة * مِنَ السِّنِينَ يُهِينُ النَّفْسِ وَ المالا
حَتَّى انْتَهَى ببنى الاحرار يَحْمِلُهُمُ * طَوْعاً لَعَمْرِى لَقَدْ أَسْرَعْتَ قلقالا
لِلَّهِ دِرْهَمٍ مِنْ عُصْبَةٍ خَرَجُوا * مَا انَّ أَرَى لَهُمْ فِى النَّاسِ أَمْثَالا
بَيْضاً مرازبة غُلْباً اساورة * أَسَداً تربّب فِى الغيضات اشبالا
أَرْسَلْتَ أَسَداً عَلَى سُودُ الْكِلَابِ * فَقَدْ أَضْحًى شريدهم فِى الارض قلالا
فَاشْرَبْ هَنِيئاً عَلَيْكَ التَّاجِ مُرْتَفَقاً * فِى رَأْسِ غمدان دَارِ مِنْكَ محلالا
وَ اشْرَبْ هَنِيئاً فَقَدْ شالت نعامتهم * وَ أَسْبِلْ الْيَوْمَ فِى ردئيك اسبالا
بالجمله سيف بن ذى يزن ، عبد المطلب را بدرود كرد و گفت : اگر توانى چون امسال بسر شود هم به نزديك من آى تا ديگر باره ديدار تو تازه كنم . پس عبد المطلب روانهء حجاز شد ، اما سيف را از پس او زيستن نماند ، از اين روى كه چون بدان سياهان كه در حضرت او بودند ايمن شد و نيكو خدمتى هاى آن جماعت را استوار داشت .
روزى چنان افتاد كه با ملازمان حضرت كوچ مى داد و اين حبشيان در پيرامون او پياده دوان بودند و چنان اين كار داشتند كه از اسب دونده بازپس نمى شدند ، ناگاه سيف اسب برانگيخت و لختى بتاخت و اين سياهان از پس او بدويدند كه هيچ از اسب او بازنماندند . چون مقدارى از سواران خويش دور افتاد آن سياهان گرد او را فروگرفتند و با حربه هاى خود او را بكوفتند تا به هلاكت رسيدند ، آنگاه سپاه او را پراكنده ساختند .
و مردم حبش از پس قتل سيف از هر گوشه اى سر بر كردند و از حِميَريان و خويشان پسر ذو يزن جمعى كثير بكشتند و كار ملك را آشفته ساختند . و مدت پادشاهى سيف در يمن يك سال بود .
ص: 200
**جلوس وهرز در يمن شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
چون خبر به نوشيروان رسيد كه سياهان حبشه ، سيف ذى يزن را بكشتند و كار مملكت را پريشان نمودند ، سخت برآشفت و ديگر باره وهرز را پيش طلبيد و چهار هزار (4000) مرد از مردم اساوره ملازم ركاب او ساخت و حكم داد كه به اراضى يمن تاختن كن و هر كس از مردم حبشه را كه در آن مملكت سكون دارد با شمشير بگذران و يك تن را زنده مگذار و هر زن كه از مردم حبش بار دارد شكمش را بدران و بچه برآور ؛ و هر كه از مردم يمن با ايشان پيوند كرده و خويشى نموده يا دوست و هواخواه آن جماعت باشد هم عرضهء تيغ فرماى تا نام و نشان مردم حبش از ميان برخيزد .
وَهرز زمين خدمت بوسيده خيمه بيرون زد و با لشكر خويشتن آهنگ يمن كرد . و چون بدان اراضى درآمد دست به كشتن برآورد و بدانسان كه نوشيروان فرموده بود يك تن از حبش زنده نگذاشت . و صورت حال را نامه كرده به حضرت پادشاه عجم فرستاد . كسرى او را تحسين كرد و منشور سلطنت يمن از بهر او فرمود .
و چون اين حكم به وَهرز رسيد شاد شد و بر تخت ملك جاى كرد و تاج ملكى بر سر نهاد و به نظم و نسق مملكت پرداخت تا آنكه اجلش برسيد و مدت پادشاهى او در يمن چهار (4) سال بود .
ص: 201
**وفات آمنه عليها السّلام شش هزار و يكصد و شصت و نه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
چون محمد صلى اللّه عليه و آله وسلم شش (6)ساله شد ، آمنه به نزديك عبد المطّلب آمد و گفت : خالان من از بنى عدىّ بن النجّارند و در مدينه سكون دارند اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نيز با خود خواهم برد تا خويشان من او را ديدار كنند . عبد المطّلب ، آمنه را رخصت داد و او پيغمبر را برداشته به اتفاق امّ أيمن كه حاضنۀ آن حضرت بود روانهء مدينه گشت و در دار النابغه كه هم مدفن عبد اللّه بن عبد المطّلب بود يك ماه سكون اختيار فرمود و خويشان خود را ديدار كرد و از آنجا به سوى مكه كوچ داد و هنگام مراجعت در منزل ابواء (2) كه ميانه مكّه و مدينه است مزاج آمنه از صحّت بگشت و هم در آن منزل درگذشت . جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه امروز قبر آمنه را در مكّه نشان دهند گروهى بر آنند كه از ابواء به مكّه نقل كردند .
بالجمله چون آمنه وداع جهان گفت اُمّ أيمن ، رسول اللّه را برداشته به مكّه آورد و عبد المطّلب آن حضرت را در برگرفته رقّت فرمود و از آن پس خود به كفالت و تربيت آن حضرت پرداخت و هرگز بىاو خوان ننهادى و دست بخوردنى نبردى .گويند از بهر عبد المطّلب فراشى بود كه هر روز در ظلّ كعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيلۀ وى بر آن و ساده پا نمى نهاد تا اينكه عبد المطّلب بيرون مى شد و بر .
ص: 202
آن فراش مى نشست و قبيلۀ او بيرون از آن و ساده جاى بر زمين مىكردند ، اما حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله وسلم چون در مى آمد بر آن فراش مى رفت و عبد المطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى فرمود ما رأيت قبلة (1) أَطْيَبَ مِنْهُ وَ لَا جَسَداً أَلْيَنُ مِنْهُ .
روزى يكى از نزديكان عبد المطلب چون نگريست كه پيغمبر بى دهشت بر آن و ساده مىشتابد خواست تا به زبان نصيحت آن حضرت را منع كند ، عبد المطّلب مكروه داشت و گفت : بگذار كه او در نفس خود شرفى احساس مىكند زود باشد كه بدان شرف ارتقا جويد كه هيچ كس از عرب پيش از وى آن محل نيافته باشد و بعد از او نيابد .
روزى جمعى از قبيلۀ بنى مَذحِج كه در علم قيافه دستى تمام دارند در خدمت عبد المطّلب عرض كردند كه : اين فرزند را نيكو بدار كه ما هيچ قدم را نديده ايم اشبه از قدم او به قدمى كه اثرش در مقام ابراهيم است . عبد المطّلب با ابو طالب فرمود :اين حديث را بشنو و در پرستارى او سعى جميل فرماى . و در اين وقت عبد المطّلب قصد سفر يمن فرمود چنان كه در ذيل قصۀ سيف بن ذو يزن مرقوم افتاد .
**ظهور حاتم شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (2)
حاتم بن عبد اللّه بن سَعد [ بن ] الحَشرَج از قبيله بنى طى ، مردى است كه در پست و بلند زمين نامش ساير است ، در بذل و سخا چنان بود كه بخشنده تر از وى كس نشان ندهند ، چنان كه در ميان عرب اَجوَدُ مِن حاتِم (3) مثل گشت ، و شجاعتى انباز (4) اين سماحت داشت ، هر وقت مقاتله كرد غلبه جست و هرگاه تاختن برد غنيمت آورد ، و هرگاه از او چيزى طلب كردند ردّ سؤال نفرمود ، هرگاه به اقداح (5) مقامرى (6)از
ص: 203
كرد ، دست بُرد ، و هرگاه از حربگاه اسير آورد آزاد ساخت ، و هرگاه مال به دست او آمد ببخشيد ، و شعر نيكو توانست گفت ، چه ديوان اشعار او در ميان است ، و با خداى سوگند ياد كرده بود كه هر وقت بر دشمن غلبه جويد و خصم گرفتار او شود ، اگر پدر و مادر آن خصم جز وى فرزندى نداشته باشند ، او را نكشد و آزاد كند ، اگر چه دشمن خونخواره باشد . و از اينجاست كه خطاب به ماويَّهَ زن خود كرده و اين شعر فرموده :
بيت
أَماوىّ أَنَّى رَبٍّ وَاحِدٍ أُمِّهِ * أَخَذَتْ فَلَا قَتَلَ عَلَيْهِ وَ لَا أَسَرَّ (1)
وقتى چنان افتاد كه در يكى از شهرهاى حرام ، حاتم را به ارض عنيزه (2) عبور شد ، ناگاه از پيش خيمه مرد اسيرى بانگ برداشت كه اى ابا سفانه (3) ، مرا درياب كه شپش اسيرى مرا به هلاكت آورد . حاتم گفت : و يحك به بدترين هنگام ، مرا نام بردى كه در ميان قوم خويشم ، و نه با خويشتن زر و سيمى حمل كرده ام ، اما با اين همه تو را به جاى نخواهم گذاشت ، و پيش شده صاحب اسير را بخواست و او را از وى بخريد و آزاد ساخت و خود به جاى او به گروگان بنشست ، و همىببود تا خبر وى به قبيلهء او بردند و مردم او زر آورده فدا دادند و حاتم را از گرو برآوردند .
ديگر از خبر جود او آن است كه در قحطسالى كه مردم به زحمت تمام گذران مىكردند ، شبى ماويّه ضجيع حاتم و دخترش سفانه و ديگر فرزندانش گرسنه بخفتند و حاتم پسر خود عدىّ را در برگرفته ، و ماويّه ، سفانه را در آغوش كشيده همى قصّه بگفتند و ايشان را بفريفتند تا به خواب رفتند ، آنگاه حاتم از بهر ماويّه همى فسانه گفت ، تا باشد او را نيز به خواب كند ، ماويّه اين معنى را فهم كرد و چون لختى قصّه بشنيد خود را به خواب وانمود و چند كرّت ، حاتم او را بانگ زد و پاسخ نشنيد ، پس چنان دانست كه به خواب شده ، در اين وقت نگران بود ، زنى را در پشت خيمه ديد كه ندا در داد كه اى ابا سفانه ، از نزد اطفال گرسنه به سوى تو آمده ام ، حاتم بىتوانى گفت : برو اطفال خود را بياور تا ايشان را سير كنم .
ص: 204
ماويَّهَ از جاى بخاست و گفت : از كجا سير كنى ؟ و حال آنكه كودكان خود را با قصّه و افسانه به خواب كردى ؟ حاتم چيزى نگفت و پيش شده ، اسب خود را بكشيد و ذبح كرد و آتش بيفروخت و بر آتش افكند و با ماويّه گفت : تو نيز كودكان خود را بياور با اين كباب سير كن و بر در خيمه هر يك از مردم قبيله بتاخت و از خواب برانگيخت و گفت : بر سر اين آتش جمع شويد ، مردم از هر سوى فراهم شدند و آن اسب را پاك بخوردند و حاتم خود در گوشه اى بنشست و همچنان گرسنه ببود و لب بدان كباب نيالود ، مردم طائى بر آنند كه اين جود را حاتم از مادر خود غنيّه دختر عفيف طائى به ارث داشت (1) .
بالجمله : از قصّه هاى حاتم به اين چند سطر قناعت رفت ، و بعضى از اخبار او و فرزندان او و فرزندزادگانش هر يك در جاى خود مسطور خواهد شد ان شاء اللّه .
ص: 205
*وفات عبدُالمُطَّلِب شش هزار و صد و هفتاد و يك سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
چون عبد المطّلب از سفر يمن مراجعت فرمود و سخن او با سيف ذى يزن به نهايت رسيد - چنان كه مرقوم شد - به اراضى مكه در آمد ، وقتى بدان بلده رسيد كار قحط و غلا بالا گرفته بود ، چه چند سال از پى هم باران اندك بود و از اين روى قريش به صعوبت زيستن مى كردند . در اين وقت رقيه دختر ابى حنيفى بن هاشم بن عبد مناف در خواب ديد كه هاتفى ندا داد كه اى جماعت قريش ، زود باشد كه پيغمبرى از ميان شما مبعوث شود و اينك وقت درخشيدن ستاره اوست ، بشتابيد به طلب باران ، و ميان شما مردى درازبالاى سفيداندام تازه روئى است كه مژه هاى چشم او دراز بود و با فخر و حسب باشد ، او با فرزند خويش از ميان شما بيرون شود و از هر بطنى مردى ملازم او گردد ، همه با طهارت و طيب ، هفت نوبت طواف كعبه كنند و به كوه ابو قبيس برآيند ، پس آن مرد دعا كند و ياران آمين گويند ، تا باران بقدرى كه خواهيد ببارد .
رقيه روز ديگر با هر كه اين خواب بگفت ، در پاسخ سوگند ياد كرد كه به حرمت حرم ، آن كس جز عبد المطّلب نيست ، پس جماعت قريش نزد عبد المطّلب فراهم شدند و شرح واقعه بگفتند ، و خواستار شدند تا به دعاى باران بيرون شود .
آن حضرت مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و محمّد عليه السّلام را با خود برداشت و از هر قبيله مردى ملازم خويش نموده طواف حرم بكرد و به كوه ابو قبيس برآمد و پيغمبر را بر دوش نهاد و دست به دعا برداشت ، و گفت : .
ص: 206
اى برآرندۀ حاجات و كاشف بليّات ، و داناى غير متعلّم و عطابخش غير متنجّل ، بازدارندهء فقر ، بازبرندۀ اندوه ، اين جماعت بندگان و كنيزكان ساحت حرم توأند ، از قحط و تنگى به تو شكايت آورده اند و حال آنكه مواشى (1) ايشان هلاك شده ، الهى فرو فرست باران نافع كه گياه بروياند و روزگار ما بدان خوش شود .
هنوز قصد فرود شدن از كوه نكرده بودند كه رودها از آب باران روان شد . قريش گفتند : هنيئا لك يا ابا البطحا و رقيّه در اين قصه شعرى چند بگفت :
بيت
بشيبة الْحَمْدُ أُسْقَى اللَّهِ بلدتنا * لَمَّا فَقَدْنَا الْحَيَا وَ اجلوذ الْمَطَرِ
فجاد بِالْغَيْثِ مُسْتَوْفًى لَهُ سَيْلِ * سَحّاً فَعَاشَتْ بِهِ الانعام وَ الشَّجَرِ
مَنّاً مِنَ اللَّهِ بالميمون بَهْجَتُهُ * وَ خَيْرُ مِنَ بَشَرَةَ يَوْماً بِهِ مُضِرُّ
مُبَارَكُ الْوَجْهُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِهِ * مَا فِى الانام لَهُ عَدْلٍ وَ لَا نَظَرَ (2)
بالجمله عبد المطّلب ، از جلالت قدر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و وصول آن حضرت به درجهء نبوّت آگهى داشت . چه آثار فراوان او را مشاهده مىرفت چنان كه مرقوم شد .
و هم شبى در حِجر (3) خفته بود ، به خواب ديد كه از پشت او درختى بر رست و سر بر آسمان برد و شاخه هايش مشرق تا مغرب بگرفت و نورى از آن پديد شد كه هفتاد مساوى شمس بود ، و هر روز نورش افزون مى شد ، و عرب و عجم آن را
ص: 207
سجده مى كردند ، و طايفه اى از قريش همى خواستند آن را قطع كنند ، و بر آن نزديكى مى جستند ، پس جوانى كه بهترين مردمان بود در ديدار و گفتار و آثار بيرون شده ، ايشان را مى گرفت و پشت ايشان را درهم مى شكست و چشم ايشان را برمى كند . عبد المطّلب دست همى بلند كرد كه به شاخه هاى آن درخت رساند ، آن جوان گفت : از براى تو نصيب نيست . گفت : از براى كيست اين دولت ؟ گفت : براى آن جمع كه از شاخه هاى آن درخت آويخته اند .
پس عبد المطلب بيدار شد و بيم داشت و نزد كاهنه اى از قريش آمد و آن خواب بيان كرد . كاهنه گفت : همانا از صلب تو ولدى مشرق و مغرب را فروگيرد و پيغمبر شود . عبد المطّلب از آن ترس بازآمد و مسرور گشت . و آنگاه كه اجلش نزديك شد و مرگش فرا رسيد ، ابو طالب را طلب داشت و گفت : اى ابو طالب ، حفظ كن اين غلام را كه بوى پدر نشنيده است و شفقت مادر نديده است او را از جسد خود به منزلهء كبد بدار ، همانا من ترك همهء اولاد خود كردم و وصيّت او را با تو مىكنم و من ابصر ناسم (1) در حق او ، او را به لسان و مال و دست نصرت كن ، زود باشد كه او سيّد قوم شود ، آيا وصيّت مرا قبول كردى ؟ ابو طالب عرض كرد : بلى . فرمود : دراز كن دست خود را . و ابو طالب دست فراداشت .
پس عبد المطّلب دست او را بگرفت و از وى عهد بستد و آنگاه گفت : مرگ بر من سبك گشت ، اميد داشتم كه زنده مانم تا زمان او را دريابم . و محمّد عليه السّلام را بر سينهء خود بگذاشت و بگريست و دختران خود را كه در آن مجلس حاضر بودند فرمود كه : بر من بگرييد و مرثيه بگوئيد و بخوانيد كه قبل از مرگ بشنوم . و شش تن از دختران آن حضرت حاضر بودند بدين گونه : اول : صفيه ، دوم : برّه ، سيم : عاتكه ، چهارم : ام حكيم البيضاء ، پنجم : اُمَيمه (2) ، ششم : اروى .
پس هر يك قصيده اى در مرثيۀ پدر بگفتند و بخواندند و چون آن جمله را نگاشتن از رسم تاريخ نگاران بيرون شود از هر قصيده يك دو بيت نگاشته آمد ، اما صفيه گفت :
بيت
اَرقِتُ لَصَوْتُ نَايِحَةَ بِلَيْلٍ * عَلَى رَجُلٍ بقارعة الصَّعِيدِ مَهْ
ص: 208
فَفَاضَتْ عِنْدَ ذلِكُمْ دموعى * عَلَى خدّى كمنحدر الْفَرِيدُ ع
لَى الْفَيَّاضِ شَيْبِهِ ذِى المعالى * أَبِيكَ الْخَيْرِ وَارِثُ كُلِّ جَوِّدِ
بعد از او برّه آغاز سخن كرد و اين شعر بگفت و بگريست :
بيت
أَعَيْنِي جُوداً بدمع دُرَرِ * عَلَى طَيِّبِ الخيم وَ المعتصر عَلَى شَيْبَةَ الْحَمْدِ ذِى الْمَكْرُمَاتِ * وَ ذِى الْمَجْدِ وَ الْعِزِّ وَ الْمُفْتَخِرَ (1)
از پس او عاتكه زبان برگشاد و اين شعر انشاد كرد :
بيت
أَعَيْنِي جُوداً وَ لَا تبخلا * بُدَّ مَعَكُمَا بَعْدَ نَوْمُ النِّيَامِ
عَلَى شَيْبَةَ الْحَمْدِ وَارَى الزِّنَادِ * وَ ذِى مُصَدِّقِ بَعْدَ ثَبَتَ الْمَقَامِ
بعد از او امّ حكيم البيضاء بگريست و اين شعرها بخواند :
بيت
الَّا يَا عَيْنٍ جودى وَ استهلى * وَ أَبْكَى ذَا النَّدَى وَ الْمَكْرُمَاتِ
وَ أَبْكَى خَيْرُ مَنْ رَكِبَ الْمَطَايَا * أَبَاكَ الْخَيْرِ تيار الْفُرَاتِ
طَوِيلَ الْبَاعِ شَيْبَةَ ذِى المعالى * كَرِيمُ الخيم مَحْمُودِ الْهِبَاتِ
ص: 209
آنگاه اُمَيمه سر برداشت و لختى بگريست و اين ابيات بخواند :
بيت
أَلَا هَلَكَ الرَّاعِى الْعَشِيرَةِ ذُو الْفَقْدَ * وَ ساقى الْحَجِيجَ وَ المهامى عَنِ الْمَجْدِ أَبُو الْحَارِثِ الْفَيَّاضِ خَلَّى مَكَانَهُ * فَلَا تبعدنّ كُلِّ حَىِّ الَىَّ بِعْد
از پس او نوبت به اروى رسيد ، وى نيز بگريست و اين شعرها بگفت :
بيت
بَكَتْ عَيْنِى وَ حَقَّ لَهَا الْبُكَاءِ * عَلَى سَمْحُ سَجِيَّتُهُ الْحَيَاءِ
عَلَى الْفَيَّاضِ شَيْبَةَ ذِى المعالى * أَبِيكَ الْخَيْرِ لَيْسَ لَهُ كِفَاءُ
عبد المطّلب اين جمله بشنيد و از جهان بگذشت و در اين هنگام صد و بيست 120) بيست ساله بود ، و از پس او ابو طالب كفالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را مىكرد ، چنان كه مذكور خواهد شد ، و منصب ولايت و سقايت زمزم بعد از عبد المطّلب ، عباس بن عبد المطّلب رسيد و او بداشت تا ظهور اسلام و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با او تفويض داشت ، و با او بماند تا اولادش به ميراث بردند ، و سلاطين بنى عباس همى داشتند .
و چند قانون عبد المطّلب در عرب بگذاشت كه در اسلام با شريعت مطابق افتاد .
اول : آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد .
دوم : آنكه گنجى يافت و خمس آن را در راه خدا بداد و در اسلام خمس برقرار گشت .
سيم : چاه زمزم را حفر كرد و سقايت حاج نمود .
چهارم : ديت مرد را صد (100) شتر نهاد .
پنجم : طواف مكه غير معين بود ، آن را بر همت شوط مقرّر بداشت . الصّلاة و السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى .
ص: 210
**جلوس مرزبان در يمن شش هزار و صد و هفتاد و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
بعد از آنكه وَهرز كه شرح حالش مرقوم شد وداع جهان گفت و تخت سلطنت يمن از پادشاه تهى گشت ، اين خبر به ملك الملك عجم كه در اين وقت هرمز بود بردند ، وى مرزبان را كه پسر اكبر و ارشد وهرز بود به سلطنت يمن برگماشت و منشور پادشاهى به دو فرستاد و مرزبان به تخت سلطنت جاى كرد و كار ملك بر وى راست گشت . پس دست ظلم و اعتساف برگشاد و مردم را زحمت فراوان كرد .
چون اين خبر به هرمز بردند و از جوار او بناليدند او را از سلطنت خلع كرد و فرزندش باذان را پادشاهى بداد چنان كه مذكور خواهد شد ، و مدّت ملك مرزبان نه (9) سال بود .
**جلوس فنتهرب در حيره شش هزار و صد و هفتاد و پنج سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(2)
چون قابوس بن منذر از اين جهان رخت بدر برد ، اين خبر به حضرت هرمز كه در اين وقت پادشاه عجم بود برداشتند ، ملك المكوك ايران ، فنتهرب فارسى را كه يكى از بزرگان مملكت فارس بود ، از بهر اين مهم اختيار كرد ، سلطنت حيره را به دو گذاشت و منشور خلعت به دو داد پس فنتهرب زمين خدمت بوسيده به حيره آمد و به نظم و نسق ملك بپرداخت و مدت پادشاهى او در حيره يك سال بود .
ص: 211
چون دوازده (12) سال و دو (2) ماه و ده (10) روز از مدّت زندگانى محمّد عليه السّلام برآمد ، ابو طالب عليه السّلام از بهر تجارت سفر شام را تصميم عزم داد ، آن حضرت نزد وى آمد و گفت : اى عم اكنون كه سفر شام خواهى كرد مرا به كه مىسپارى ؟ ابو طالب آب در چشم بگردانيد و گفت : تو را با خويشتن خواهم برد . بعضى از مردم قريش گفتند ، محمّد هنوز كودك است و زحمت سفر و حرارت هوا را نتواند برتافت .
ابو طالب فرمود : من هرگز نتوانم از وى جدا شوم و كار سفر را راست كرده از مكه بيرون زد .
و آن حضرت را بر شترى سوار كرده هميشه از پيش روى خود سير مى داد و چون هوا تافته مى گشت سحاب سفيدى پديد شده بر سر آن حضرت سايه مى انداخت و گاه بود كه ميوه هاى گوناگون نثار مى كرد و بسا بود كه در آن راه آب را قربه اى (1) به دو دينار مى خريدند و در اين سفر كه پيغمبر با ايشان بود به هر جا نازل مىشدند بركه ها پرآب مىگشت و زمينها خضارت مى يافت و علف و خوردنى ارزان بود ، و بسا بود كه از مردم قافله ، شترى ناتوان مى گشت و از رفتار فرومىماند ، آن حضرت پيش شده دست بر پشت آن مى كشيد و در حال توانا و رونده مىگشت ، بدين گونه طىّ مسافت كرده تا به قريۀ كُفُر برسيدند و از آن ده تا بصرى كه اول شهر است از شهرهاى شام شش ميل مسافت بود .
و در آنجا مردى كه جرجيس نام داشت و ابو عداس كنيت بودش و او را به لقب .
ص: 212
بُحيَرا مى خواندند و پسر ابى ربيعه بود و بر شريعت عليه السّلام و روش رهبانان مى زيست ، صومعه اى داشت كه هم اكنون به دير بُحَيرا مشهور است ، و او مردى به غايت بزرگ و نامور بود ، چنان كه نوشيروان به دو نامه مىكرد و او را بزرگوار مى داشت و اين بحيرا در كتب انبياى سلف و نامه هاى باستان ديده بود كه پيغمبر آخر الزّمان به صومعهء او عبور خواهد كرد و او را ديدار خواهد نمود .
و روزگارى بود كه بدين آرزو انتظار مى برد ، روزى بر بام صومعه بود و چشم به راه مى داشت ، ناگاه كاروانى ديد كه طىّ مسافت مى كند و ابرى سفيد بر ايشان سايه انداخته و هيچ از كاروانيان كناره نمى جويد . بحيرا با خويش انديشيد كه مقصود من در اين كاروان تواند بود ، و از آن سوى ابو طالب نگران بود ، ناگاه آن صومعه را ديد كه مانند دابه به جنبش آمده به سوى قافله همى آمد و چون نزديك رسيد بايستاد ، پس بحيرا از صومعه بيرون شده به ميان قافله همى آمد و با هيچ كس سخن نگفت تا آن حضرت را بديد كه سحاب بر سر او ايستاده بود . پس به نزديك او شد و گفت : ان احدا فأنت أنت و كاروانيان در آنجا فرود شدند و در كنار درختى خشك كه اغصان اندك داشت جاى كردند . در حال آن درخت سبز گشت و شاخه هايش بباليد و به سوى آن حضرت متمايل گشت و سه گونه ميوه آورد كه يكى از آن زمستانى و دو ديگر تابستانى بود .
مردم قافله در عجب شدند و بحيرا نيك به حيرت رفت و آنگاه بشد و از بهر پيغمبر طعامى بياورد ، چندان كه او را كفايت كند و گفت : كيست متولى امر اين پسر ؟
ابو طالب فرمود : منم . گفت : تو را با وى چه نسبت است ؟ فرمود : عمّ اويم . عرض كرد كه : او را عمّ بسيار است تو كدامى ؟
ابو طالب فرمود : من برادر پدر اويم از يك مادر . بحيرا گفت : اَشهَدُ اَنَّهُ هُوَ و الّا فَلَستُ بُحَيرا پس با ابو طالب گفت : مرا اجازت دهى كه اين طعام به نزديك وى برم ؟
ابو طالب او را اجازت داد و به آن حضرت گفت : اى فرزند اين مرد دوست دارد كه تو را اكرام كند از طعام او كناره مفرماى ، آن حضرت با بحيرا فرمود : اين طعام از بهر من است يا اصحاب را نيز بهره بُود ؟ عرض كرد كه : خاصّ از بهر تو است . فرمود كه : من هرگز بى اين جماعت طعام نخورم ، بحيرا عرض كرد كه : مرا زياده از اين خوردنى به دست نيست ، فرمود : تو اجازت كن تا همين مقدار را با ايشان خورم . بُحَيرا بدان
ص: 213
رضا داد .
پس آن حضرت كاروانيان را پيش نشاند و ايشان يكصد و هفتاد (170) مرد بودند و جمله از آن طعام سير بخوردند و بحيرا بر سر آن حضرت ايستاده بود و نظاره مى كرد بر كثرت مردم و طعام اندك ، پس در ساعت پيش شد و سر آن حضرت را ببوسيد و گفت : أَنْتَ هُوَ وَ رَبَّ الْمَسِيحِ وَ النَّاسِ وَ لَا يَفهَمُون . يكى از مردم قافله با بحيرا گفت : ما بسيار بر تو گذشته ايم و هرگز اين اكرام با ما نكردى ، در اين سفر تو را چه افتاده ؟
[بُحيرا] گفت : من مى بينم چيزى كه شما نمى بينيد و مى دانم چيزى كه شما نمى دانيد ، همانا در تحت اين شجره پسرى است كه آنچه من از او مى دانم اگر شما بدانيد هرآينه او را بر گردن خود مى كشيد تا به وطن برسانيد ، و من شما را از بهر او اكرام مى كنم و مى بينم پيش روى او نورى ميان آسمان و زمين ، و مىبينم مردمى كه مروحه هاى (1) ياقوت و زبرجد دارند و او را مروحه جنبانند ، و گروهى بر او ميوه ها نثار مىكنند ، و اين سحاب كه هرگز از سر او دور نشود علامتى است و صومعه من به سوى او چون دابه همى رفت و اين شجر به بركت او سبز شد ؛ و اين برگها از ايام بنى اسرائيل تاكنون خشك است و اكنون به بركت وى آب آورد و اين همه از آثار پيغمبرى است كه از ارض تهامه خروج كند و او از اولاد اسماعيل عليه السّلام باشد .
پس روى با رسول اللّه كرد و گفت : سؤال مى كنم به حق لات و عزّى از تو سه چيز را . آن حضرت از شنيدن اين نامها در خشم شد و گفت : بدين نامها از من سؤال مكن كه من هيچ كس را چندين دشمن ندارم كه ايشان را . بحيرا او را به خداى سوگند داد و از خواب و بيدارى و بعضى واردات آن حضرت سؤال كرد و پاسخ شنيد و جمله را با آنچه خود مى دانست برابر يافت و بر پاى آن حضرت افتاد بوسه زد و گفت : تو آنى كه عرب و عجم طوعا او كرها متابعت تو كنند و لات و عزّى را درهم شكنى و مكّه را مالك شوى همانا روز ولادت تو زمين بخنديد و تا قيامت خندان است و شياطين و اصنام بگريستند و تا قيامت گريانند .
پس روى با ابو طالب كرد و گفت : در حفظ و حراست او نيك بكوش كه اهل كتاب با او خصم اند و چون او را ببينند بشناسند و زيان كنند . و اين بُحَيرا بعد اززن
ص: 214
ظهور اسلام از رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله وسلم عبد اللّه نام يافت .
همانا وقتى عمارة بن الوليد المَخزومى به اتّفاق عمرو بن العاصى كه از قبيلۀ بنى سهم است براى تجارت به سوى حبشه سفر كردند و عماره مردى زن باره (1) بود ، روزى چنان افتاد كه با عمرو نشسته خمر بخوردند و مست شدند ، پس عماره روى با زن عمرو كرد و گفت : من تو را نيك دوست مى دارم نيك است كه تو نيز با من مهربان باشى .
عمرو با زن خويش گفت : پسر عمّ خود را به برادرى پذيرفتار باش و او نيز سر رضا فرود كرد ، اما عمرو در نهان بر زن خويش بترسيد و از آن پس خمر اندك همىخورد تا مبادا بى خود شود و عماره با زن او فسادى كند ، بدين گونه طىّ مسافت كرده تا به كنار بحر رسيدند و به كشتى درآمدند ، ناگهان روزى عمرو از بهر حاجت بر لب كشتى آمد و عماره فرصت به دست كرده لطمه اى به دو زد و او را به دريا انداخت ، عمرو چون مردى شناگر بود قوت كرده آب را بپيمود و به كشتى درآمد .
عماره چون ديد مقصود به دست نشد از در فريب درآمد و با عمرو سوگند ياد كرد كه من مى دانستم تو مرد شناگرى از اين روى مزاح كردم و تو را به آب افكندم ، اما عمرو در نهانى خصمى او را در دل نهاد و كمر به قتل او بست و خواست تا پدر و خويشان خود را در خون عماره آلوده نكند ، نامه اى به العاصى نوشت كه در ميان قبايل از من تبرّا بجوى و مرا از فرزندى خود خلع كن .
چون نامۀ وى به العاصى رسيد گفت : همانا عمرو و عماره خصومت خواهند كرد و فرزندان خود را از آمد و شد با بنى مُغيره و بنى مَخزوم منع كرد و بنى سهم نيز اين سخن را پذيرفتار شدند و هر دو طايفه منادى در مكه بيرون كردند ، بنى سهم از عمرو و بنى مَخزوم از عماره تبرّا جستند الّا سود بن مطّلب ، چون اين بشنيد و
ص: 215
حيلت عمرو را مى دانست ، گفت : و اللّه كه خون عماره هدر شد .
بالجمله : ايشان در حبشه مدّتى بزيستند و عماره نيرنگى انداخته با يكى از پردگيان نجاشى راه مصاحبت جست و گاه گاه با عمرو اين سخن در ميان نهاد . عمرو با او گفت : هرگز اين سخن از تو استوار ندارم كه بتوانى با پردگيان نجاشى راه كرد ، اگر راست گوئى از آن عطر و دهن كه خاص نجاشى است نشانى به من آر ، عماره برفت و قاروره اى از عطر نجاشى از معشوقه بگرفت و به نزد عمرو آورده به دو سپرد ، عمرو آن را برگرفت و وقتى به دست كرده به نزديك نجاشى آورد و گفت : مرا پسر عمّى ديوانه است و بيم دارم كه به جسارت او من خسارت برم ، اينك با يكى از پردگيان تو راه كرده و اين قارورهء عِطر از وى به من آورده .
نجاشى چون آن بديد و ببوئيد گفت : راست است ، اين عطر جز در نزد زنان من يافت نشود و از آنجا كه مكروه مىداشت از قريش كسى را به قتل رساند عماره را حاضر كرد و چند تن از ساحران را طلب فرمود تا عماره را عريان كرده در احليل او بادى بدميدند ، در حال عماره از مردم هارب گشت و سر به بيابان نهاد و هميشه با وحوش سير كرد و با وحوش به مورّد (1) و آبگاه آمد ، و اين ببود تا زمان خلافت عمر بن خطاب در آن هنگام بحيرا به حبشه بود روزى بر لب آبگاه به كمين عماره بنشست و چون او با وحوش به آبگاه آمد ، بوى مردم شنيد و خواست بگريزد ، بحيرا بدويد و او را بگرفت ، عماره همى فرياد كرد كه اى بحيرا مرا رها كن كه هم اكنون جان بدهم ، و بحيرا او را رها نكرد ، لا جرم عماره در دست بحيرا جان بداد .
اكنون بر سر داستان رويم .
گويند : آن روز كه كاروان قريش به صومعهء بُحَيرا مى رسيد بامدادان هفت تن از يهوديان از اراضى روم به نزد بُحيرا آمدند و گفتند : چنان معلوم كرده ايم كه امروز محمّد بن عبد اللّه كه مدعى پيغمبرى خواهد بود و ناسخ اديان انبيا خواهد گذشت بدين جا نزول خواهد نمود و ما از بهر آن شتافته ايم كه اگر توانيم او را به قتل رسانيم ، باشد كه تو ما را نيز اعانت كنى . بحيرا گفت : چنين كس كه شما گوئيد كه خداى تعالى او را در كتب انبيا ياد كرده و از بهر پيغمبرى فرستاده چگونه كس تواند به دو دست يافت ؟ ! چنين كس را هم خداى نگاهبان باشد ؛ شما از اين انديشهء خام
ص: 216
بگذريد ، ايشان گفتند : راست گفتى و از آنچه در خاطر داشتند بر حذر شدند .
مع القصه : ابو طالب به اتفاق كاروانيان از نزد بحيرا بيرون شد و چون به شام درآمد مردم از هر جانب براى ديدار پيغمبر شتاب مى كردند در جمال او نگران مى شدند ، نسطورا كه بر شريعت عيسى و يكى از رهبانان بود سه روز از پى هم به مجلس پيغمبر در مى آمد و با هيچ كس سخن نمى كرد ، روز سيم ابو طالب به او گفت :اى راهب چه مى خواهى ؟ گفت : مىخواهم بدانم نام اين كودك چيست ؟ فرمود :محمّد بن عبد اللّه ، رنگ از ديدار او برفت ، و عرض كرد كه : مى خواهم پشت او را برهنه مشاهده كنم ، چون جامه را از كتف آن حضرت دور كردند و خاتم نبوت را ديدار كرد ، پيش شده ببوسيد و بگريست و گفت : اى ابو طالب او را زود به وطن رسان كه دشمنانش بسيارند .
و چندان كه ابو طالب در شام بود هر روز آن راهب طعامى از بهر آن حضرت مى آورد و آن روز كه مى خواستند از شام كوچ دهند ، پيراهنى از بهر آن حضرت به هديه آورد و خواستار شد كه به دو پوشانند .
ابو طالب بدان رضا نداد و آن پيراهن را خود بپوشيد تا نسطورا دل شكسته نشود و از شام كوچ داده عزيمت مكه كردند و آن روز كه به مكه در مى آمدند تمامت قريش ايشان را استقبال كردند و هم ابو جهل از جمله پذيرندگان (1) بود و مست طافح پذيره ساخته بود .
بعضى از مورخين بر آنند كه ابو طالب را چون بحيرا از دشمنان پيغمبر عليه السّلام بيم داد از سفر شام عزم بگردانيد و آن حضرت را برداشته از همانجا مراجعت كرد و برخى گويند كه آن حضرت را بازفرستاد و خود به شام رفت .
ص: 217
و ديگر سفر آن حضرت در سال هفدهم ولادتش بود ، در آن وقت زبير بن عبد المطّلب و به روايت برخى ، عباس بن عبد المطّلب را سفر يمن پيش آمد و از ابو طالب خواستار شد كه پيغمبر را از بهر بركت با او همراه كند ، ابو طالب ملتمس او را مقبول داشت و آن حضرت با عمّ خويش سفر يمن كرد و بسا معجزات در راه از وى مشاهده رفت .
و چون سال بيستم ولادتش پيش آمد فرشتگان بر وى ظاهر شدند . روزى آن حضرت با ابو طالب فرمود كه : دوش سه تن بر من ظاهر شدند و گفتند : اين اوست اما وقت ظهورش نرسيده . و پس از روزى چند باز به نزديك ابو طالب آمد و گفت :
اى عم سه كس بر من ظاهر شد و دست بر شكم من درآورد چنان كه هنوز آن راحت با من است ، ابو طالب آن حضرت را به نزد كاهنى آورد كه هم در مكّه طبيب مرضى او بود و حال او را بگفت و طلب مداوا كرده ، مرد كاهن جميع اعضاى آن حضرت را نيك احتياط كرد و علامتى بر كتف داشت مشاهده نمود ، پس گفت : اى ابو طالب ، اين جوان را هيچ مرض نيست و هرگز شيطان به دو دست نيابد و اين فرشتگان خدايند كه بر او ظاهر مى شوند و حال او را باز مى پرسند .
و هم در آن ايام آن حضرت در خواب ديد كه مردى بر او ظاهر شد و دست بر دوش او نهاد ، آنگاه دست در اندرون سينهء او برد و قلبش را از جاى برآورد و بر دست گرفت و گفت : دلى است پاك در بدنى پاك ، و از آن پس دل مباركش را در جاى خود نهاد .
ص: 218
*جلوس نعمان بن منذر (1) شش هزار و يكصد و هشتاد سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود
نعمان پسر منذر بن منذر ماء السّماء است و برادرزادهء عمرو بن هند - و شرح حال ايشان از پيش مرقوم افتاد - و كنيت نعمان ، ابا قابوس است و او بعد از منذر بن منذر ماء السّماء پادشاهى حيره يافت و در سبب سلطنت او از اين قصه گريز نباشد .
همانا ايوب بن مجروف بن عامر بن عصيّة بن امرؤ القيس بن زيد مناة بن تميم بن مرّة بن ادد بن الياس بن مضر بن نزار مردى شاعر و سخندان بود ، و او اول كس است كه در عرب ايوب نام يافت و او و اهلش بر روش عيسى عليه السّلام و دين نصارى بودند و در يمامه سكونت داشتند .
از قضا در ميان ايوب و اولاد امرؤ القيس بن زيد مناة كه هم از عم زادگان او بود فتنه اى حادث شد و قتلى واقع گشت ، و كار آن فتنه چندان بالا گرفت كه سكون ايوب در يمامه متعذّر افتاد . لا جرم با اهل خويش از آن اراضى كوچ داده روانهء حيره گشت و در خانهء اوس بن قلام كه از طرف زنان با او نسبتى داشت فرود شد ، و اوس قدم او را گرامى داشته در سراى خويشتن سكون فرمود .
و روزگارى دراز با او بزيست آنگاه روزى با ايوب گفت كه : من پير شده ام بيم دارم
ص: 219
كه اجل من فرا رسد و پس از مرگ من اولاد من قطع رحم كنند و حق تو چنان كه سزاى توست نگاه ندارند ، نيكو آن است كه در بلدهء حيره هر خانه و هر زمين كه تو اختيار كنى از بهر تو بخرم و به تيول و سيورغال (1) تو دهم تا پس از من در آنجا زندگانى كنى و خانهء اوس در غربى حيره بود . ايوب گفت : عصام بن عقد كه يكى از بنى حارث بن كعب است روزگارى است كه با من پيمان مودّت استوار دارد و خانهء او در شرقى حيره است ، اگر خواهى در جنب سراى او خانه اى از بهر من بنيان فرماى .
اوس اين سخن از وى بپذيرفت و در پهلوى خانهء عصام زمينى از بهر وى به سيصد (300) اوقيه (2) زر بخريد و صد (100) اوقيه زر و دويست (200) شتر و عددى از اسبان تازى به دو عطا كرد تا هر وقت خواهد به خانهء خود رود . و ايوب در خانهء اوس بماند تا او وداع جهان گفت ، پس از مرگ او اموال و اثقال و زنان و فرزندان خود را برداشته به خانهء خويش رفت . و اين ايوب را پسرى بود كه زيد نام داشت و از بهر او دخترى از آل قلام بگرفت و زيد ازو پسرى آورد و نام او را حمار نهاد .
بالجمله ملوك حيره در حقّ ايوب و فرزندش زيد كمال ملاطفت مرعى مىفرمودند و جايزه اى بزرگ و صله اى عظيم عطا مىكردند ؛ و بنى امرؤ القيس دست به حيره نداشتند كه از ايوب و اولاد او خون خويش طلب كنند .
از قضا روزى چنان افتاد كه زيد بن ايوب با چند تن از مردم حيره به نخجيرگاه شد و از دنبال شكارى به تاخت تا از مردم خويش دور افتاد ، ناگاه با مردى از بنى امرؤ القيس دوچار شد او زيد را نگريست كه سخت با ايوب شبيه است ، پيش شد و از وى پرسيد تو كيستى ؟ گفت : از بنى تميم . گفت : در كجا سكون دارى ؟ گفت :در حيره . گفت : آيا با ايوب نسبتى دارى ؟ گفت : فرزند اويم . پس كين كهن به ياد آورد و زيد را با خويش مشغول كرد و ناگاه تيرى از قفاى او گشاد داد چنان كه در ميان دو كتف او آمد و همچنان در پشت اسب معلق بمرد و خود از طرفى بگريخت .
مردم زيد او را تا شامگاه نيافتند و روز ديگر از هر سوى تاخته جسد او را بدست كردند و بر اثر قاتل او بشتافتند تا به دو رسيدند و او مردى كماندار بود و آن روز را تا .
ص: 220
شامگاه با ايشان رزم آزمود و يك تن ديگر از بنى حارث بن كعب بكشت ، و چون شب سياه شد بىآسيب راه خويش گرفته فرار كرد . و مردم زيد بىنيل مرام مراجعت كردند .
و از پس زيد فرزندش حمار در ميان خالان خود كه از آل قلام بودند بزيست تا به حد رشد و تميز رسيد ، آنگاه روزى چنان افتاد كه حمار از خانه بدر شد و با يكى از اطفال بنى لحيان منازعت كرد و او را لطمه اى زد و پدر آن كودك برسيد و حمار را سخت بزد . پس حمار به نزد مادر آمده بگريست و مادرش از خويشان خود رنجيده خاطر شده ، حمار را برداشت و به خانهء پدرش زيد بن ايوب آورد و او را تعليم كتابت فرمود تا سخت نيكو بنوشت ، چنان كه نام او بلند گشت و نعمان بن اسود كه در آن هنگام سلطنت حيره داشت نام او بشنيد و او را به حضرت خويش آورده دبير ساخت و نيكو بداشت .
و از پس مدتى حمار از قبيلۀ بنى طى زنى بگرفت و از او پسرى آورده زيد نام او نهاد . و او چون به حد رشد و تميز رسيد كلمات عرب و علم ادب بياموخت تا نيك دانشور گشت .
و اين حمار را از بزرگان عجم كه در حيره سكون داشتند دوستى بود كه فروخ - شاهان نام داشت ، از اين روى چون مرگ حمار نزديك شد فرزند خود زيد را به فروخ شاهان سپرد . و بعد از مرگ او فروخ شاهان ، زيد را به سراى خويش آورده زبان فارسى بياموخت تا در لغات عرب و عجم نيك دانا گشت ، پس در حضرت نوشيروان كه در اين وقت ملك الملوك عجم بود از حسن طويت و صفاى نيت و حصافت عقل و رزانت رأى زيد شطرى بازراند تا او را در زمرۀ رسولان و فرستادگان مربوط داشت و از اين روى زيد را در حيره حشمتى به سزا بدست شد ، چنان كه بعد از مرگ منذر ماء السّماء ، فروخ شاهان مردم حيره را برمى انگيخت كه زيد را به سلطنت بردارند ، اما نوشيروان ، عمرو بن منذر را اختيار فرمود - چنان كه مذكور شد - .
بالجمله زيد بن حمار نيز دختر ثعلبة العدويه را كه نعمه نام داشت به زنى بگرفت و ازو پسرى آورد و او را به نام عدىّ خواند . و فروخ شاهان را نيز پسرى به وجود آمد و او را شاهان مرد نام نهاد . و اين هر دو با هم برآمدند و اديب و لبيب شدند ،
ص: 221
چنان كه در ميان عرب نامدار بودند ، و همچنان در شعر ساختن و اسب تاختن و تير انداختن و گوى و صولجان (1) باختن نادرۀ جهان شدند .
و در اين وقت چنان افتاد كه فروخ شاهان فرزند خود شاهان مرد را برداشته از حيره به مداين آمد و آن روز كه به حضرت نوشيروان بار يافت از قضا دو پرندهء نر و ماده بر لب بام ملك عجم فرود شده با هم طرح نر و مادگى بستند و باد در گلوى يكديگر دميدند . نوشيروان را از كردار ايشان شرم آمد اين صورت را مكروه داشت ، پس روى با فروخ شاهان كرد و گفت : شما را در چاكرى كار با تير و كمان است اگر اين دو طاير را يكى تو و آن ديگر را فرزندت شاهان مرد به زخم تير نگونسار كنيد بفرمايم دهان شما را از جواهر شاداب آكنده كنند ، و اگر نه از من عقاب و عذاب خواهيد يافت . پدر و پسر كمان برگرفتند و هر يك يكى از آن دو طاير را نگون آوردند . نوشيروان را كردار ايشان پسنديده افتاد و حكم داد تا دهان هر دو تن را از گوهر بياكندند و شاهان مرد را ملازم ركاب خويش ساخت .
در اين وقت فروخ شاهان فرصت به دست كرده عرض كرد كه مردى از عرب در خانۀ من است كه ربيب من بوده و زيد نام اوست ؛ و او را پسرى است كه عدىّ نام دارد ، امروز افصح و اكتب ناس اوست در زبان عرب و عجم ، كارى به كمال دارد و نيك فايق الحسن و جميل الوجه است . چندان بگفت كه انوشيروان را دل بفريفت و عدىّ را به درگاه آورده كاتب حضرت ساخت . و عدىّ ملازم درگاه نوشيروان بود جز اينكه در هر سال يك ماه و دو ماه رخصت حاصل كرده سفر حيره مىكرد و كار خود را در آن بلده راست كرده ديگر باره به دار الملك مداين مى شد . و آن مدت كه در حيره بود مردم حيره عظيم بزرگوارش مى داشتند ، چنان كه هرگاه به مجلس منذر بن منذر ماء السّماء كه در اين وقت سلطنت حيره داشت در مى رفت هر كه در انجمن او بود بر پاى مى ايستاد تا او نمى نشست هيچ كس را نيروى نشستن نبود ، و با اينكه پدرش زيد را كمال حشمت بود و پيوسته در حيره سكون مىفرمود عظمت وى از پدر افزون گشت .
بالجمله بر قانون بود كه زيد از بهر نظم ضياع و عقار در حيره مى زيست و عدىّ در حضرت نوشيروان بود . و پس از نوشيروان ملازمت هرمز داشت و چنان افتاد كه .
ص: 222
هرمز ، عَدِىّ را به رسالت نزديك قيصر فرستاد و طاريس كه در اين وقت امپراطور ممالك روم بود - چنان كه مذكور شد - او را بزرگوار داشت و خواست تا بسطت ملك و فسحت مملكت خويش را به دو عرضه نمايد تا چون به حضرت شهنشاه عجم پيوندد از عظمت قيصر خبر دهد . لا جرم تنى چند را با او همراه كرده در اطراف بلاد و امصار خويشش همى سير داد ، و از اين روى سفر عَدِىّ به درازا كشيد .
و در زمان غيبت او چنان افتاد كه منذر بن ماء السّماء كه در اين هنگام سلطنت حيره داشت دست به ظلم و اعتساف برآورد و مردم را بى جرمى همىبيازرد و به دست هر كس چيزى نفيس بيافت اخذ كرد تا خُرد و بزرگ به ستوه شدند و دل بر آن نهادند كه منذر را به قتل آورند و زيد را به سلطنت بردارند . پس همگروه شده به درگاه زيد آمدند و انديشهء خويش را بازراندند . زيد در جواب گفت كه : من هرگز پادشاهى حيره نكنم و نيز شما را بدين سختى نخواهم گذاشت ، اگر اجازت دهيد من خود منذر را ديدار كنم و كردار زشت او را با او عرضه دارم و او را بياگاهانم كه :
اگر كار بدين گونه كنى زود باشد كه از تخت سلطنت فرود شوى و اگر نه از در رفق و مدارا باش و كار به عدل و انصاف كن .
مردم سخن زيد را پذيرفتار شدند و او به درگاه منذر آمد و صورت حال را مكشوف داشت و گفت : بهتر آن است كه تو در كار غزا و قتال حكومت كنى و در امور اهل صنعت و رعيت مداخلت نفرمائى تا اين سلطنت از خاندان ملوك حيره همى بدر نشود و كار از تو به دست اجنبى نيفتد . منذر از كلمات او شاد و گفت : ترا بر من نعمتى بزرگ و منّتى عظيم است و از اين پس جز به فرمان تو كار نكنم و پاداش اين نيكو خدمتى از تو و فرزندان تو پاس دارم .
از پس اين واقعه روزى چند بر نيامد كه مزاج زيد از صحت بگشت و هم در آن مرض جان بداد و از وى ضياع و عقار فراوان بماند ، از جمله هزار (1000) ناقه بود كه مردم حيره هنگام مضاى حاجت به حضرت او پيشكش برده بودند ، از پس او خواستند بر اموال او تاختن كنند و آن شتران را استرداد نمايند . چون اين سخن گوشزد منذر شد با لات و عزّى سوگند ياد كرد كه : اموال زيد را جز از بهر فرزندش عدىّ نگاه نخواهم داشت و هيچ كس را با ميراث او نزديك شدن نگذاشت .
اما از آن سوى عدىّ از نزديك قيصر مراجعت كرد به درگاه هرمز بن نوشيروان
ص: 223
آمد و خبر روم را معروض داشت ، و چون مرگ پدر را بدانست اجازت حاصل كرده به حيره شتافت . منذر چون خبر ورود عدىّ را بشنيد مردم حيره را به استقبال او بيرون كرد و او را به عظمت تمام درآورد و قدمش را گرامى داشت و فرزند خود نعمان را به سراى او فرستاد تا در حجر تربيت او دانشور گردد و علم و ادب بياموزد .و عَدِىّ را چون پدر از ميان رفته بود از بهر نظم و نسق امور خود دو سال در حيره سكون فرمود و خواست تا از خدمت هرمز نيز دور نباشد بر آن شد كه يكى از برادران خود را در خدمت شاهنشاه عجم به جاى خود بازدارد . و او را دو برادر بود كه يكى عمّار بود و لقب وى « ابى » و آن ديگر عمرو نام داشت و به لقب « سمّى » بود . و هم او را يك برادر ديگر از قبيلهء بنى طى از مادر بود كه عدىّ بن حنظله نام داشت ؛ اما عدىّ بن زيد از ميان اين سه تن ابى را اختيار كرد و او را به درگاه هرمز گذاشت و خدمت نگارندگى و ترجمانى خويش را به دو بازداشت و خود گاه گاه به مداين سفر كرده روزى چند در حضرت [ هرمز بن ] نوشيروان مىزيست و هم به حيره مراجعت مىكرد و اين برادران بر طريقت نصارى و شريعت عيسى بودند .
اكنون بر سر داستان رويم .
منذر را سيزده (13) پسر بود يكى نعمان و مادر او سلمى نام داشت و او دختر وايل بن عطية الصّانع است كه در اراضى فدك سكون مىفرمود و اين نعمان در سراى عدى تربيت يافت ، و پسر ديگر منذر ، اسود نام داشت و مادر او ماريه دختر حارث بن جلهم بن تيم الرّباب بود و او را بفرمودهء منذر ، ابن مرنيا كه نسب به لخم مى برد تربيت كرد . و اين پسران منذر همگى كمال جمال داشتند و در غايت حس و نيكوئى بودند و ايشان را در ميان عرب « اشاهب » لقب بود ، ازين روى كه ديدارى سفيد و اندامى سيمگون داشتند ، اما از ايشان نعمان به كراهت منظر شناخته بود چه او مردى احمر و ابرش بود و قامتى پست و قصير داشت .
بالجمله چون مرگ منذر فراز آمد فرزندان خويش را حاضر ساخت و اياس بن قبيضة الكنانيّ الطائى را نيز طلب نمود و با او گفت : زمان من برسيد و بىفرمان
ص: 224
هرمز صواب ندانم كه يكى از فرزندان خود را وليعهدى دهم و به حكومت حيره بر نشانم ، لا جرم زمام اين ملك به دست تو نهادم و فرمان ترا در اين مملكت روان ساختم تا هرمز به هر چه خواهد فرمان دهد . اين بگفت و رخت از جهان بدر برد . و اياس چند ما به حكومت حيره مشغول بود .
اما از آن سوى چون هرمز مرگ منذر را بدانست خواست تا كسرى بن هرمز را به حكومت حيره برگمارد ، مردم حيره چون اين بدانستند به حكومت كسرى رضا ندادند و هر روز در حضرت هرمز بن نوشيروان شفيعى برانگيختند و خواستار شدند كه يكى از ملكزادگان حيره را بديشان فرمانگذار فرمايد . و هرمز از اين معنى دلتنگ بود و با مردم حيره سر گران داشت كه چرا به حكومت كسرى بن هرمز رضا نمىدهند . و روزى با صناديد درگاه و بزرگان حضرت همى گفت كه : مردم حيره مرا چنان آزرده اند كه دوازده هزار (12000) تن از فرسان عجم را با سرهنگى بديشان فرستم تا در خانه هاى آن جماعت نزول كنند و زن و فرزند و اموال و اثقال ايشان را مأخوذ دارند .
در اين وقت چشمش بر عَدِىّ بن زيد افتاد كه در برابر ايستاده بود ، گفت : هان اى عدى در ميان فرزندان منذر هيچ كس را شناخته كه حكومت حيره تواند كرد ؟ عدى معروض داشت كه فرزندان منذر همه در خور حكومت و لايق فرمانند اگر فرمائى ايشان را در حضرت سازم و عرض دهم تا هر كه پسند خاطر پادشاه عجم افتد از بهر سلطنت حيره باشد . هرمز سخن او را استوار داشته و بفرمود تا خود شتافته ايشان را به درگاه آرد .
عَدِى زمين خدمت بوسيده به اراضى حيره شتافت و فرمان هرمز را به فرزندان منذر ابلاغ داد . و در نهان با نعمان گفت كه : تو با قلّت بضاعت و كراهت ديدارى و برادرانت را با فزونى ثروت موزونى قامت و صفاى صورت و سيرت حاصل است اكنون حيلتى بايد انديشيد كه سلطنت حيره بهرهء تو شود . نعمان گفت : آنچه فرمائى چنان كنم . پس عدىّ نعمان را برداشته به نزديك ابن بردس آمد كه يكى از موالان حيره بود تا از بهر او زرى به وام ستاند . ابن بردس مسئول او را به اجابت مقرون نداشت ، لا جرم از آنجا به نزديك جابر بن شمعون آمدند كه يكى از اساقفه بود و در بلدۀ حيره قصر ابيض را به ملكيت داشت و از اولاد اوس بن قلام بن بطين بن الاوس
ص: 225
بن جمهير بن لحيان بن بنى الحارث بن كعب بود .
بالجمله جابر قدم ايشان را مبارك داشت و كار مهمانى نيكو كرد و روز سيم گفت : ازين عزيمت مقصود و مرام شما چيست ؟ عدى گفت : چهل هزار (40000) درهم از بهر نعمان به قرض مىخواهم براى آنكه در حضرت هرمز به خرج دهم و پادشاهى حيره را از بهر او ستانم . جابر بى گفتگو برفت و هشتاد هزار (80000) درهم آورده نزد ايشان بنهاد . نعمان سخت شاد شد و با او گفت : اگر من ملك شوم آنچه به دست كنم آن تو خواهد بود . پس عدى ، نعمان را برداشته از نزد جابر بيرون شد و با او گفت : اگر من برادر ترا از تو بزرگوارتر بدارم رنجه مشو كه در آن حكمتى است .
و برادران او را پيوسته از وى گراميتر مىداشت و آن جماعت را يك يك در نهان طلب داشته با ايشان مى گفت كه : آن روز كه به انجمن هرمز در آئى هر جامه كه نيكوتر دارى بپوش و هر حلى كه با شدّت زيور كن و چون ترا به طعام بخواند عجله مفرماى و لقمهء كوچك بگير و اندك بخور و اگر گويد : كفايت عرب توانى كرد ؟ بگو :بلى . و اگر فرمايد چون يكتن از شما عصيان كند او را كيفر توانى نمود ، بگو نتوانم چه ما را بر يكديگر قدرت نباشد . و اين سخن از بهر آن بگوى كه هرمز در تفرق شما طمع نيفكند و از اجتماع شما در بيم باشد . همگى اين سخن از عدى پذيرفتند .
آنگاه نعمان را در نهان طلب داشت و با او گفت : چون به درگاه هرمز شوى جامهء سفريان بپوش و شمشير حمايل كن و چون بر كنار خوان جاى كنى لقمه هاى بزرگ بگير و بشتاب بخور ، زيرا كه هرمز از عرب چنين دوست دارد ، و اگر گويد : برادرانت را كيفر گناه توانى داد ؟ بگو : اگر من زبون خويشان باشم چارهء بيگانگان چون توانم كرد .
اما از آن سوى ابن مرنيا ، اسود را در نهان طلب داشت و گفت : عدىّ با شما چه اندرز كرد ؟ صورت حال را مكشوف داشت ، ابن مرنيا گفت كه : عدى مردى غدار و حيلت گر است و اين سلطنت از بهر نعمان خواهد ، من بر آنم كه اگر بر خلاف فرمودۀ او عمل كنى به مراد خواهى رسيد و اگر نه سلطنت نخواهى يافت . اسود گفت : عدى در كار هرمز بيناتر است و اگر من بر خلاف او روم از پى دفع من برخيزد و فتنه انگيزد .
ص: 226
مع القصه همگروه به درگاه هرمز شتافته بار يافتند و به انجمن او درآمدند ، شاهنشاه عجم را ديدار ايشان خوش افتاد و آن جماعت را نشستن فرمود و خوان و خورش پيش نهادند و ايشان بدان گونه كه عدى فرموده بود خوردن گرفتند ، از ميانه هرمز چشم بر نعمان گماشت و لقمه هاى بزرگ و بسيار خوردن او را بديد و با عدىّ به زبان فارسى گفت كه : اگر خيرى در اين جماعت است در نعمان خواهد بود ، آنگاه يك يك را در نهانى طلب كرده با ايشان سخن كرد و همه بدانسان پاسخ دادند كه عدى فرموده بود .
چون نوبت به نعمان رسيد ، عرض كرد كه : اگر دفع برادران نتوانم كرد ، چگونه دفع عرب توانم . هرمز از اين سخن در كار او يك جهت شد و او را از بهر سلطنت حيره اختيار كرد و خلعت و منشور بداد و تاجى مكلّل كه شصت هزار (60000) درهم ثمن داشت به دو عطا فرمود و پادشاهى حيره او را مسلم گشت .
در اين وقت ابن مرنيا با اسود گفت : اين ثمر از آنجا اندوختى كه دنبال عدىّ گرفتى و سخن مرا پذيرفتار نشدى ، اما از آن سوى عَدِىّ خواست اين سلطنت بر نعمان استوار كند ، پس از صناديد قوم انجمنى كرد و طعامى نهاد و ابن مرنيا را نيز دعوت فرمود تا از بهر نعمان از مردم بيعت گيرد . و چون انجمن از اكل و شرب بپرداختند عدىّ با ابن مرنيا گفت : از من رنجه مشو اگر خواسته ام سلطنت حيره نصيب نعمان شود زيرا كه او ربيب من بود چنان كه تو از بهر اسود همان را خواستى و اگر توانستى اسود را به سلطنت برداشتى ، آنچه بر خود روا ندارى بر ديگران روا مدار . آنگاه گفت كه : از تو مىخواهم كه در اين كار بر من حسد نبرى و از جاى برخاست و سوگند ياد كرد كه هرگز از نعمان دورى نجويد و از بهر او غايله و داهيه نخواهد و اسرار او را مكشوف نسازد .
چون عَدِىّ بن زيد ازين سخنان بپرداخت عدىّ بن مرنيا برخاست و به همان سوگندها قسم ياد كرد كه پيوسته از نعمان دورى كند و از بهر او طلب غايله و داهيه نمايد و اسرار او را مكشوف سازد ، و از آن انجمن بيرون شدند . و از پس آن به سوى حيره كوچ دادند . و نعمان به دارالامارهء پدر آمده بر تخت سلطنت جاى كرد و كار خويش را به نظم و نسق بداشت و شاد بنشست .
ص: 227
اما از آن سوى عَدِىّ بن مرنيا با اسود گفت : اگر بر آرزوى خويش ظفر نجستى هم بدين گونه ذليل و زبون نبايد بود و از خصمى عدىّ بن زيد باز نبايد نشست ، چندان كه گفتم عصيان امر او كن پذيرفتار نشدى و خود را بدين ذلّت افكندى ، اكنون اين ملك و مال كه اندوخته كرده اى به چه كار آيد ، مال از بهر عزّت است آن را كه عزّت نيست مار از مال نيكوتر باشد ، اندوختۀ خويش بر من عرضه كن تا چاره اى انديشم .
اسود سخن او را پذيرفتار شد و تمامت ثروت خويش را به دو گذاشت ، و عدى بن مرنيا نيز اندوختهء خو را بر زبر آن نهاده دست به حيلت برآورد و هر روز در خور حضرت نعمان پيشكشى ساز داده و به دو فرستاد و اين خدمت چنان كرد كه در اندك زمانى معتمد و مؤتمن نعمان گفت تا بدانجا كه نعمان بى رضا و مشورت ابن مرنيا هيچ حكومت نمى كرد و سخن او در ميان عرب استوار شد .
در اين وقت ابن مرنيا دوستان خود را طلب كرد و ايشان را بياموخت كه هر يك در هر زمان كه وقت به دست كنند و توانند نعمان را بياگاهانند كه عدىّ بن زيد مردى نيكوست اما حيلت گر است و او هر روز گويد كه : نعمان دست نشان من است و من او را اين مكانت دادم ، و اوس بن المقرن را كه در نزد نعمان سخت مؤتمن بود برانگيخت تا روزى مر نعمان را گفت كه : خود از عدىّ شنيدم كه همىگفت : اين سلطنت من به نعمان دادم و اگر خواهم از او بازستانم .
اين سخنان اندك اندك در دل نعمان جاى كرد و مهر عدى را از خاطر خلع نمود .از پس روزى چند نامه از طرف عدى مجعول كرد . خطاب به يكى از سپهسالاران نعمان كه همه بر فتنه و فساد كار نعمان مقصور بود و اين نامه را نيز به دو باز نمودند .در اين وقت نعمان يك باره دل بر قتل عدى نهاد و نامه اى به دو كرد كه مرا آرزوى ديدار تو پيش آمده است اگر توانى از هرمز اجازت حاصل كرده آهنگ حيره فرماى
ص: 228
تا روزى چند با هم روزگار بريم .
چون اين نامه به عدى رسيد از شاهنشاه عجم رخصت يافته به سوى حيره شتافت و نعمان اين بدانست و بى آنكه او را ديدار كند بفرمود هم از راه او را به زندان بردند و بند بر نهادند . عدى را اين كار شگفت افتاد ؛ زيرا كه در خويشتن گناهى نمىدانست پس شعرى چند گفته به نعمان فرستاد ، باشد كه بر حال او نگران شود و به دقت نظر در كار او بيند . و سخنانش در نعمان اثر نكرد و حبس او به درازا كشيد ، ناچار نامه اى به برادر خود اُبِى فرستاد كه بر در هرمز از جانب او خليفتى داشت و صورت حال خود را بازنمود . اُبِى اين قصه را با هرمز برداشت و خواستار خلاصى برادر گشت .
شاهنشاه عجم منشورى به سوى نعمان كرد كه : عدى را از بند آزاد كرده به سوى ما فرست و اين منشور را به رسولى سپرد تا به دو برد و اُبِى آن رسول را زر و سيم عطا كرد كه از آن پيش كه نعمان را ديدار كنى به زندان شو و حال عدى را بدان ، چه اگر نعمان حكم اين منشور بداند او را زنده نگذارد .
لاجرم رسول راه حيره پيش گرفت و هم از راه به زندان عدى در رفت و او را بديد . عدى با او گفت : تو از من دور مشو خود به نزديك من باش و كتاب هرمز را به نعمان فرست . رسول گفت : نتوانم اين كار كرد و نامه شاهنشاه را به ديگر كس نتوانم سپرد . و از نزد عدى بيرون شده به حضرت نعمان آمد و فرمان هرمز را ابلاغ داشت .
دشمنان عدى كه از بنى بغيله بودند و نسب به آل غسّان مى بردند در نهان با نعمان گفتند كه : اگر عدى از اين بند رها شود فتنه اى بزرگ برانگيزد .
لاجرم نعمان كس فرستاد تا در زندان او را مخنوق (1) داشتند و به خاك سپردند و رسول هرمز را بزرگوار بداشت و چهار هزار (4000) درهم عطا بداد و كنيزكى نيكو رخسار به دو بخشيد و گفت : من او را به مزاح بازداشته ام چه بايست به حضرت هرمز معروض داشت ، هم اكنون فردا خود به زندان در رفته او را رها كن و با خودش به مداين كوچ ده .
روز ديگر چون رسول به زندان درآمد عدى را مقتول و مدفون يافت و زندانبان گفت : او روزى چند است كه مرده است و ما از بيم نعمان ظاهر نساخته ايم . رسول بر .
ص: 229
آشفته و به نزد نعمان آمد و گفت : من خود روز گذشته عدى را تندرست و زنده ديدم چه شد كه گويند اكنون روزهاست كه مرده است . نعمان گفت : ترا هرمز به نزد من فرستاد ، نفرمود كه به زندان شوى . همانا از برادر عدىّ رشوت گرفتى و اين كار به فضول كردى و او را بيم همىداد و از آن سوى بر صله و جايزه بيفزود ، چندان كه فريفته شد . و چون به حضرت هرمز آمد معروض داشت كه : قبل از آنكه من به حيره شوم عدى را مرگ رسيده وداع جهان گفته بود .
اما بعد از قتل بر نعمان معلوم شد كه او را جنايتى نبوده و بى گناه كشته شده و سخت از قتل او پشيمان شده و روزگارى به ندامت مى زيست تا روزى چنان افتاد كه در نخجيرگاه با پسرى دوچار شد و او را با عدى به شباهت تمام يافت با او گفت : تو چه كسى و از كجائى ؟ عرض كرد كه : مرا زيد نام است و پسر عدى بن زيدم . نعمان از ديدار او شاد شد و او را به سراى خويش آورد و اشفاق و الطاف فراوان كرد و از آنچه بر عدى رفته بود عذر بخواست ، آنگاه كار او را از بهر سفر راست كرده فرمود تا به مداين شود و نامه اى به حضرت هرمز كرد كه من در مرگ عدى سوگوارتر از هر كسم ، اينك پسر او به غايت جمال و كمال است و شاهنشاه را هرگز قانون نبود كه پسرى را از شغل پدر بازدارد و اگر منصب عدى با فرزندش تفويض شود از فتوت شاهانه بعيد نخواهد بود .
زيد نامه بگرفت و به درگاه هرمز آمد و رخصت بار حاصل كرده در آمد و چون از حال نعمان پرسش رفت او را ثنا گفت و ستايش فرستاد . پس شاهنشاه عجم منصب عدىّ را به دو تفويض داشت و مكاتيب عرب را همه به دو بازگذاشت . و زيد روز تا روز مؤتمن و مقرب گشت و اين كار بداشت تا روزگار دولت خسرو پرويز فراز آمد - چنان كه مرقوم خواهد شد - .
اما نعمان از پس اين واقعه در كار سلطنت استقرار تمام يافت و قانون چند استوار كرد و او را پنج گونه لشكر بود :
يك طايفه را « رهاين » مىناميدند و ايشان پانصد (500) تن از قبايل عرب بودند
ص: 230
كه همواره بر دَرِ سراى نعمان جاى داشتند و چون يك سال به سر مىرفت آن جماعت به خانه هاى خويش مى شدند و پانصد (500) تن ديگر به جاى ايشان مى آمد و مقيم مى گشت . و نعمان يك ماه آخر سال ايشان را خوان مى نهاد و خورش مىداد ، از اين روى آن جماعت را « ذوو الاكّال » نيز مى ناميدند .
و طايفهء دوم را « صنايع » مى گفتند و ايشان همواره در حضرت نعمان جاى داشتند و از قبيلۀ بنى قيس بودند .
و طايفۀ سيم را « وضايع » مى ناميدند و ايشان هزار (1000) تن از مردم عجم بودند كه ملك الملوك ايران به توقف حيره مأمور مى داشت و چون يك سال بر مى آمد آن جماعت را طلب داشته هزار (1000) تن ديگر به جاى ايشان مى گذاشت .
و طايفۀ چهارم را « اشاهب » مى ناميدند و آن جماعت از برادران و بنى اعمام و خويشان نعمان بودند چنان كه بدان اشارت شد .
و طايفه پنجم را « دوسر » مى ناميدند و ايشان اشد و اخشن كتايب نعمان بودند و آن جماعت هر چند تن نسب از قبيله اى داشتند ، جز اينكه بيشتر از ايشان از قبيلهء ربيعه بودند .
و نعمان را از تمامت سال دو روز معين بود كه يكى را يوم « نعم » مىخواند و آن ديگر را يوم « بؤس » مى ناميد و در روز نعم اسباب حرب ساز داده بر قصر خويش مى نشست و بر راه نگران بود ، هر كس نخستين به دو مى رسيد او را نعمت فراوان مى داد و به عطيت گوناگون خرسند مى داشت . و آنگاه كه روز بؤس بود سلاح جنگ در بر راست كرده با سواران و پيادگان خود از بلدهء حيره بيرون مى شد و در غريّين مى ايستاد . و آن دو خرپشته بود كه عقيل و مالك دو نديم جذيمة الأبرش - كه شرح حالش مذكور شد - مدفون بودند و هر كس كه نخستين در آن روز در برابر چشم نعمان مىآمد حكم مى داد تا او را مى كشتند و خونش بر قبر عقيل و مالك آهار مى كردند .
ص: 231
و روزگارى دراز نعمان بدين قانون مى زيست تا روزى چنان افتاد كه از بهر نخجير كردن از شهر بدر شد و بر اسب خويش كه « يَحمُوم » نام داشت برآمد و راه بيابان پيش گرفت و لختى از دنبال قافله همىبتاخت ، ناگاه يحموم زمام از دست او بستد و عنان بكشيد و چندان برفت كه نعمان از مردم خود دور افتاد .
در اين وقت روز بيگاه شد و بارانى به شدّت بباريد و نعمان پناهى همىجست و ناچار به خانهء مردى كه حنظله نام داشت از قبيلۀ بنى طى در آمد و حنظله استقبال او كرد و او را فرود آورد و از خورش و خوردنى جز يك ميش و مقدارى از آرد گندم نداشت ، پس ضجيع او از آن آرد نان كرد و حنظله نخست شير ميش را بدوشيد و آنگاهش ذبح كرده از گوشتش شوربائى برآورد و آن نان و شير و شوربا را به نزد نعمان نهاد تا بنوشيد و بخورد و سيراب گشت ، و آنگاه از بهر او شراب آورد و سقايت كرد ، و چون نعمان بخفت قصه همىگفت تا صبح برآمد .
پس نعمان از خواب برخاست و بر اسب خود برنشست و گفت : اى مرد طائى دانسته باش كه نعمان بن منذر پادشاه حيره منم ، اگر روزى به نزديك من آئى ترا پاداشى پادشاهانه خواهم داد ، حنظله گفت : اگر خداى خواهد به حضرت خواهم شتافت . پس نعمان به خيل خود پيوست ، و چون روزگارى بر اين گذشت حنظله به غايت درويش گشت و كار معاش بر او صعب افتاد ، ضجيع او با وى گفت كه : وقت است اگر به حضرت نعمان شوى و به دستيارى بذل و بخشش او ازين سوء معيشت و ذلّت خلاصى جوئى .
حنظله اين سخن از او پذيرفته به درگاه نعمان آمد و از قضا روز بؤس نعمان برسيد . چون چشم نعمان به دو افتاد او را بشناخت و دريغ خورد كه چرا در چنين روز آمده است . پس روى به دو كرد و گفت : آيا حنظله طائى نيستى كه شبى مرا ميزبان بودى ؟ گفت : همانم . فرمود . چرا اين هنگام به نزديك من آمدى كه اگر قابوس فرزندم در آيد كشته شود . اكنون از بهر تو رهائى نيست هر حاجت كه از دنيا خواهى طلب كن تا اسعاف حاجت تو كنم ، آنگاه سرت برگيرم .
حنظله گفت : اَبَيتَ اللعنَ من چه دانستم اين روز مشئوم را و مرا بعد از مرگ چه حاجت با دنيا باشد ، اينك در خانه دخترى رضيع و طفلى چند صغير دارم كه همه عريان و گرسنه اند بدان اميد بدين حضرت شتافتم كه ايشان را نانى برم و جامه اى به
ص: 232
دست كنم ، اكنون اگر از مرگ من گريز ندارى اين قدر مهلت ده كه به خانه شوم و اهل خود را وصيت كنم و از بهر فرزندان كفيلى جويم ، پس بازآيم تا هر چه خواهى چنان كنى .
نعمان گفت : تُرا ضامنى بايد كه اگر به عهد خود وفا نكنى به جاى تو مقتول سازم . حنظله به هر طرف نگريست تا با كه پناه جويد ، ناگاه چشمش بر شريك بن عدى بن قيس (1) افتاد كه نسب از بنى شيبان داشت و كنيت او اَبوالحَوفَزَان بود و در جنب نعمان جاى داشت پس روى به دو آورده گفت :
بيت
يا شَرِيكِ بْنِ عُدَىَّ مَا مِنَ الْمَوْتِ انهزامى * مِنْ لاطفال ضِعَافُ عدموا طَعْمَ الطعام
بين جُوعٍ وَ انْتِظَارُ وَ افتقار وَ سَقَامِ * يَا أَخَا كُلِّ كَرِيمُ أَنْتَ مِنْ قَوْمٍ كرام
يا أَخاً النُّعْمَانِ جدلى بِضَمَانِ وَ الْتِزَامِ * وَ لَكَ اللَّهُ بانّى رَاجَعَ قَبْلَ الظَّلَامِ (2)
شريك گفت : اى حنظله من هرگز خويشتن را از بهر تو به كشتن ندهم و بى موجبى اين حمل بر پشت ننهم .
قُراد بن اَجدَعَ كه مردى از بنى كلب بود چون اين بديد پيش دويد و با نعمان گفت : امر اين مرد طائى با من است ، هم اكنون من او را ضامنم كه اگر بازنيايد به جاى او كشته شوم . نعمان سخن او را پذيرفت و پانصد (500) نفر شتر با حنظله عطا داد و او را يك سال ميقات بنهاد كه به خانهء خويش شده كار اهل خود را به نظام كند و سال ديگر چون همين يوم بؤس برسد بازآيد .
ص: 233
پس حنظله برفت و آن سال شمرده شد و آن روز برسيد كه روز ديگر يوم بؤس است . نعمان با قراد گفت : چگونه اى ؟ همانا فردا مقتول خواهى گشت . قُراد گفت : انَّ غَداً لِناظره قَرِيبُ (1) .
و اين سخن در ميان عرب مثل شد .
بالجمله روز ديگر نعمان سلاح در بر راست كرد و با سواران و پيادگان خود به غَرِيَّين آمد و دوست مىداشت كه مرد طائى وفا به وعده نكند و قراد به جاى او كشته شود . پس حكم به قتل قراد كرد . صناديد حضرت گفتند : تا روز بىگاه نشود نمىتوان قراد را كشت ، چه ممكن است كه مرد طائى بازآيد . ناچار نعمان بماند تا فرود شدن آفتاب نزديك شد ، پس حكم به قتل قُراد داد و او را به نطع برنشاندند و تيغ بركشيدند ، در اين وقت ضجيع او بر سر او آمد و گفت :
بيت
أَيًّا عَيْنٍ بَكَى لِى قُرَادُ بْنِ اجدعا * رَهِيناً لَقَتَلَ لَا رَهِيناً مُوَدِّعاً
أَتَتْهُ الْمَنَايَا بَغْتَةً دُونَ قَوَّمَهُ * فامسى أَسِيراً حَاضِرُ الْبَيْتِ اضرعا
درين هنگام مردى از راه دور پديدار شد كه به سرعت تمام طىّ مسافت همى كرد . مردم با نعمان گفتند : قراد را بگذار تا اين مرد برسد باشد كه مرد طائى بود . در اين سخن بودند كه حنظله از راه برسيد و گرم مى شتافت كه مبادا قراد به جاى او كشته شود .
چون چشم نعمان بر او افتاد از قتل او كراهتى تمام به دست كرد و در عجب رفت كه چرا بار ديگر خود را به بلا افكند ، و با او گفت : تُرا چه بر اين داشت كه بعد از خلاصى خود را به هلاكت افكندى ؟ گفت : سبب وفاى عهد من بود . گفت : اين وفا را كه با تو آموخت ؟ عرض كرد كه : دين من . نعمان گفت : دين خود را بر من عرضه كن تا درآيم كه اين چنين دين جز بر حق نتواند بود . پس حنظله شريعت عيسى عليه السّلام را بر او عرضه داشت و نعمان و تمامت اهل حيره از بت پرستيدن به كيش عيسى عليه السّلام شدند . آنگاه نعمان فرمود : نمى دانم كه وفاى عهد تو زياده است كه مراجعت كردى يا قراد كه ضمانت تو كرد ، در هر حال من لئيم تر از شما نخواهم شد . .
ص: 234
پس از خون هر دو درگذشت و قانون يوم بؤس را به كلى از ميان برداشت ، و حنظله اين دو بيت در مدح قراد گفت (1) :
بيت
الَّا أَنَّما يُسَمُّوا الَىَّ الْمَجْدِ وَ الْعُلى * مَخَارِيقُ (2)أَمْثَالُ الْقُرَادَ بْنِ اَجدَعاً
مَخَارِيقُ أَمْثَالِ الْقُرَادُ وَ أَهْلَهُ * فانّهم الاخيار مِنْ رَهْطِ (3) تبّعاً
بالجمله نعمان در كمال استقلال و استبداد سلطنت حيره داشت تا پادشاهى هرمز بن نوشيروان به نهايت شد و مدتى از سلطنت خسرو پرويز بگذشت ، و زيد بن عدى در حضرت پرويز روز مى گذاشت و انتهاز فرصت داشت تا مگر خون پدر از نعمان بازجويد .
و ملوك عجم را رسم بود كه هر سال چند تن خصى به اطراف ممالك محروسه بر مى گماشتند تا بهر جاى شتافته دوشيزگان نيكو منظر را از سراى محتشم و درويش اختيار كرده به حضرت آورند تا پادشاه ايشان را به شرط زنى به خانه آورد و صفت آن دوشيزه كه در خور پادشاه بود نگاشته به خزانه اندر بود . و چون وقت مىرسيد و هر خصى را يكى از آن نگاشته به دست داده گسيل مىساختند تا بدان صفت دوشيزه اى آورد .
و اين قانون از آنجا در ميان ملوك عجم رسم شد كه در زمان نوشيروان ، منذر ماء السّماء - كه شرح حالش مرقوم شد - بر سر حارث بن ابى شمر غسّانى غارت برد و از شام كنيزكى به اسيرى آورد و او را به حضرت نوشيروان هديه فرستاد و به زبان تازى به دو نامه كرد كه كنيزكى بدين صفت روانهء درگاه ساختم و كلمات آن نامه اين
ص: 235
بود :
اَنِّى قَدْ وَجَّهْتُ الَىَّ الْمَلِكِ جَارِيَةً مُعْتَدِلَةُ الْخَلْقِ نَقِيَّةً اللَّوْنَ وَ الثَّغْرِ (1) بَيْضاءَ قَمْرَاءَ وَ طَفاءَ (2) كَحلاءَ (3) دعجاء (4) حَوراءَ عَينَاءَ (5) قَنَواءَ (6) شَماءَ (7) بِرَجاءَ (8) زجاءَ (9) اَسِيلَةَ (10) الخَدَّ شَهِيةَ المَقبَّلَ جَثلَةَ (11) الشِّعر ِعَظِيمَةَ الهامَةِ (12) بَعيدَةَ مَهوىَ القُرطِ (13) عَريضَةَ الصَّدرِ كاعِبَ (14) الثَّدىِ حَسَنَةَ المِعصَمِ (15) لَطيفَةَ الكَفَّ ضامِرَةَ (16) البَطنِ خَمِيصَةَ (17) الخَصرِ (18) غَرثىَ الوَشاحِ (19) رابِيَةَ (20) الكَفَلَ لَفّاء (21) الفَخَذَين رَيَّا (22) الروادف ضَخْمَةً المأكمتين عَظِيمَةُ الرُّكْبَةِ مُنْعِمَةُ السَّاقِ مشبعة الْخَلْخَالُ لَطِيفَةً الْكَعْبِ وَ الْقَدَمِ قطرف المشى مكسال الضُّحَى بضّة (23) المُتَجَرِدِ سَمُّوعةِ لِلسَّيِّدِ لَيْسَتْ بِخَنساءَ (24) و لا سَفعاءَ (25) ذَلِيلَةُ الانف عزيزة النَّفْسِ حَفِيَّةً (26) رَزينَةً (27) حَلِيمَةً زَكَّيْتَ كَرِيمَةُ الْخَالُ قَدْ احكمتها الامور فِى الادب فرأيها رَأَى أَهْلَ الشَّرَفِ وَ عَمِلَهَا عَمَلَ أَهْلِ الْحَاجَةِ صنّاع الْكَفَّيْنِ قَطِيعَةِ اللِّسَانِ زهوة الصَّوْتِ سَاكِنَةُ تَزَيَّنَ الْبَيْتِ وَ تُشِينَ الْعِدَى (28) وَ انَّ أَرَدْتُهَا اشْتَهَتْ وَ انَّ تَرَكْتُهَا انهتت اذا وَطِئْتَهَا تحملق عيناها وَ تَحْمَرَّ خدّاها وَ تدبدب شفتاها وَ كَلَامَهَا مَعْرُوفَةُ وَ تبادرك الْوَثْبَةِ (29) اذا قُمْتَ وَ لَا تَجْلِسِ الَّا بامرك اذا جَلْسَةُ .
ص: 236
به پارسى اين كلمات اين چنين باشد . گويد : همانا كنيزكى به درگاه ملك گسيل داشتم كه خلقتى به اندازه دارد و او را لونى پاك و دندانى پاكيزه است و مانند آفتاب و ماه بود با مژۀ انبوه و چشم گشاده مكحول كه سپيدى و سياهيش به كمال است ، و او راست بينى به اعتدال برآمده ضيق المنخر و ابروان باريك و دراز و رخسار كشيده و بوسه گاه لذيذ و گيسوان به اندازه ، همانا بزرگ سر و درازگردن و فراخ سينه و نار پستان و نيكو ساعد و لطيف كف و لاغر شكم و باريك ميان و فربه كفل و آكنده ران و سيراب ارداف و بزرگ سرين و گرد زانو و سطبر ساق و لطيف كعب بود كه به وقار سير كند و بزرگ منش و تنگ پوست و آكنده گوشت باشد و مولاى خويش را فرمانبردارى كند و منزه از پستى بينى و حمرت و سواد وجه باشد و در نزد مولاى خود خاضع است هر چند عزيز و مهربان و با وقار بود ؛ و پاكيزه و با نژاد و مجرب است ، و چون اشراف رأى زند و به همه كار توانا بود و كم سخن باشد و نرم سخن گويد و زينت خانه بود و دشمنان را به زشتى افكند ، و اگر آهنگ او كنى آهنگ تو كند و اگر ترك او گيرى از تو كناره جويد ، و چون با او درآميزى تند بر تو نظر افكند و از شرم چهره سرخ كند و لبانش به جنبش آيد و نيكو سخن گويد و چون برخيزى از تو سبقت جويد و چون بنشينى با امر تو بنشيند .
مع القصه نوشيروان آن كنيزك را بپذيرفت و بفرمود تا كلمات منذر را به فارسى ترجمه كرده در خزانه به وديعت نهاده بودند تا هر سال چون در طلب دوشيزگان فرستد آن نگاشته به خصيان دهد تا هم بدان صفت طلب كنند . و اين ببود تا زمان دولت خسرو پرويز پيش آمد ، او نيز هر سال دوشيزگان بدين صفت طلب مى داشت . و هم در سر يك سال چنان افتاد كه سه تن خصى طلب داشته يكى را به روم و آن ديگر را به تركستان و سيم را به خزران سفر كردن فرمود تا بدان صفت دوشيزگان آرند .
در اين وقت زيد بن عدى در حضرت حاضر بود فرصت به دست كرده معروض داشت كه : اين چنين دوشيزه كه پادشاه خواهد در سراى بندهء او نعمان است ، چه او را دخترى است كه حديقه نام دارد و رويش چون بوستان بهارى و قامتش چون سرو جويبارى است . و چندان بگفت كه پرويز را شيفتۀ جمال او ساخت . پس با زيد بن عدى فرمود كه نامه اى به سوى نعمان كن تا حديقه را به سراى شاهانه فرستد ، و با
ص: 237
خصى گفت : اين نامه را به نعمان ده و خود به اراضى روم شو و دوشيزگان ديگر طلب فرماى ، چون مراجعت كنى نعمان نيز كار حديقه را راست كرده به همراه تو گسيل سازد .
زيد بن عدى چون دل پرويز را شيفتۀ حديقه يافت و دانسته بود كه عرب دختر به عجم ندهد و ازينجا پرويز با نعمان آشفته خواهد شد عرض كرد كه : اگر پادشاه دختر نعمان را نخواهد نيز روا باشد ، چه عرب مردمى بى ادب مى باشند و عار دارند كه با عجم پيوند كنند و سخت زشت مى نمايد كه ملك الملوك دختر نعمان را بخواهد و او استنكاف ورزد .
اين سخن پرويز را ثقيل افتاد و او را لجاج شاهانه بگرفت و با خصى فرمود كه :ديگر سفر روم واجب نيست ، هم از اينجا شتاب كن و حديقه را برداشته به درگاه حاضر ساز . زيد عرض كرد كه : اكنون چون رأى ملك بر اين است مرا نيز فرمان دهد تا با خصى به حيره شوم كه نعمان حيلت نتواند كرد باشد كه دخترى جز حديقه را بر خصى عرضه كند و باز نمايد كه مرا دخترى بدان صفت كه پادشاه خواسته نباشد و نيز يك تن ديگر كه لغت عرب داند با من همراه كند تا اگر نعمان نه بر وفق مرام سخن گويد ، در حضرت پادشاه گواهى دهد .
لا جرم پرويز ، زيد بن عدى را با يك تن رسول ديگر روانهء حيره داشت و زيد به نزديك نعمان آمده پيام پادشاه عجم را بگذاشت . اين سخن بر نعمان سخت آمد و در جواب گفت : اَنَّ فى مَهَا (1) العَراقِ لَمَندُوحَةُ المَلِكِ عَن سُودانِ اَهلِ العَرَبِ . يعنى :
به درستى كه در گاو چشمان عراق هرآينه جاى وسعت و استغناى ملك است از سياهان اهل عرب ، اما زيد اين سخن را به زشتى بدل ساخت و با رسول پرويز گفت : مَهَا به معنى ماده گاو باشد و سودان بزرگان و سادات را گويند . نعمان در جواب مى گويد : ماده گاوان عجم كفايت مى كند خسرو پرويز را ديگر چه واجب است كه قصد مهترزادگان و بنات بزرگان و سادات عرب كند و او را بدين سخن گواه گرفت . .
ص: 238
مع القصه نعمان دو روز ايشان را بداشت و روز سيم نامه اى به ملك الملوك نگاشت كه : بدين صفت دوشيزه اى در سراى من نباشد ، و با زيد گفت : عذر من از پادشاه بخواه و ايشان را گسيل ساخت . پس زيد به حضرت پرويز آمد و نامهء نعمان بداد . پرويز گفت : كدام دوشيزه بود كه تو نشان دادى ؟ زيرا كه نعمان نگاشته است كه هرگز مرا چنين دختر نبوده . زيد عرض كرد كه من نيز گفتم كه : او دختر خويش را نخواهد داد ، ايشان از دنائت طبع و خشونت خوى خوارى و گرسنگى خود را بر سيرى و رياست تو ترجيح نهند و سموم آن ارض را بر رياح اين اراضى تفضيل گذارند ، هم اكنون ازين رسول پرسش كن تا چه گفت ؛ زيرا كه من پادشاه را بزرگتر از آن دانم كه سخنان او را ديگر بار بر زبان آرم .
پرويز از رسول پرسش كرد و او آنچه به ياد داشت بازنمود . ملك الملوك عجم در خشم شد و گفت : بسيار بندگان زياده بر اين اراده كرده اند و كار ايشان به عقال و نكال افتاده ، اين سخن پراكنده گشت و نعمان نيز بشنيد و دانست خطرى عظيم در پيش دارد .
بالجمله پرويز چند ماه ساكت بماند و آنگاه كس به نزد نعمان فرستاد كه : ما را با تو حاجتى است . و او را به حضرت طلب داشت . نعمان دانست كه اين سفر به خير نباشد ، لا جرم سر از فرمان برتافت . چون اين خبر به پرويز رسيد أياس بن قبيضة الطائى را كه از اكابر عرب بود با چهار هزار (4000) مرد دلير مبارز مأمور داشت كه به اراضى حيره تاخته نعمان را از تخت به زير آورد و دست بسته به حضرت فرستد .
چون اين خبر به نعمان رسيد زن و فرزند و اموال و اثقال خويش را حمل كرده به جبل بنى طى گريخت تا از ايشان پناه جويد . مردم طى گفتند : ما نتوانيم ترا پذيرفت زيرا كه با پرويز قوت مناجزت (1) و مبارزت نداريم . نعمان گفت : من شما را پايمال ستور پرويز نخواهم و از آنجا كوچ داده فراوان در قبايل عرب بگشت و هيچ كس او را پناه نداد . چون به اراضى بنى رواحة بن ربيعة بن عبس رسيد ايشان گفتند : اگر خواهى ما از بهر تو مقاتلت اندازيم و مصاف دهيم . نعمان گفت : شما را نيز به كشتن .
ص: 239
ندهم و با پرويز به جنگ نيفكنم و از آنجا كوچ داده به ذى قار (1) آمد و در ميان بنى شيبان فرود شد . هانى بن مسعود بن عامر بن عمرو بن ربيعة بن ذهل بن شيبان كه در آن قبيله سيدى بزرگ بود در آنجا سكون داشت و قيس بن مسعود بن قيس بن خالد ذى الجدين نيز در آن اراضى مى زيست و از ديوان پرويز مرسومى مقرر داشت ، ازين روى كه شتران پرويز را در آن اراضى كفيل بود و رعايت مى كرد .
بالجمله نعمان را در ضمير آمد كه از بنى شيبان مدد جويد ، پس دختر خود حديقه را به هانى به زنى بسپرد و او و قبيلهء بنى شيبان گفتند : ما هيچ از خدمت تو بازنشويم و از مقاتلت با پرويز پرهيز نكنيم اگر از بهر تو سودى كند . پس هانى گفت : اين كوشش از براى تو خسران آرد چه من و تو هر دو مقتول شويم و تو از پس آنكه پادشاهى كرده باشى چگونه از در هر كس زبون و ذليل درآئى ، مرگ از اين زندگانى بهتر است ، اكنون صواب چنان مىنمايد كه اهل و مال خويش به نزديك من وديعت كنى تا چنان بدارم كه اهل و مال خود را و تو خود به حضرت پرويز كوچ دهى ، اگر بكشد به نام باشد و اگر ببخشد هم سلطنت تُرا خواهد بود . همانا از پس پادشاهى گدائى نتوان كرد . و زن نعمان نيز بدين سخن گواهى داد .
لا جرم نعمان نامه اى از در مسكنت و ضراعت بنگاشت و پيشكشى در خور درگاه پرويز ساز داده با رسولى چرب زبان انفاذ داشت . آنگاه خواسته و خزانهء خويش را با زن و فرزند و چهارصد (400) اسب و چهارصد (400) جوشن و ديگر سلاحها هر چه او را بود به هانى سپرد و عزيمت سفر مداين را تصميم داد . در اين وقت رسول او برسيد و گفت : پرويز پيشكش تُرا پذيرفتار گشت و اظهار عطوفت فرمود و او را با تو ناهموار نيافتم .
اين سخن دل نعمان را به جاى آورد و به سوى مداين شتاب كرد . چون بر سر پل ساباط (2) رسيد با زيد بن عدى بازخورد . زيد با او گفت :أَنْجِ نُعَيْمٍ انَّ اسْتَطَعْتَ النَّجَاءِ يعنى : اى نعمانك خلاص كن خود را اگر مىتوانى . نعمان گفت : اى زيد اين حيلت تو كردى اگر زنده ماندم ترا با پدر ملحق سازم و چنانت بكشم كه هيچ عرب كشته نشده باشد . زيد گفت :اِمْضِ لِشأنّكَ نُعَيْمٍ فَقَدْ وَ اللَّهِ أخيت لَكَ اخية لَا يَقْطَعُهَا الْمُهْرُ .
ص: 240
الاَرِن (1) يعنى : بكن اى نعمانك آنچه مىخواهى ، سوگند با خداى كه ترا به اخيّه اى بستم كه گرۀ با نشاط آن را نتواند گسيخت .
بالجمله نعمان به درگاه پرويز آمد و زمين ببوسيد و عذر بخواست و گفت : اين غلام يعنى زيد بن عدى سخن مرا ديگرگون ساخت و واژونه ترجمانى كرد و مهر پادشاه را از من بگردانيد و كار حيره را آشفته ساخت . زيد چون اين بشنيد پيش شده و روى بر خاك نهاده عرض كرد كه : اى پادشاه اين بندگان تو چون بر تخت شوند و تاج بر نهند و باده خورند و مست گردند ترا خداوند خود ندانند ؛ بلكه بندۀ خويش شمرند . پس روى با نعمان كرد و گفت : تو نه آنى كه بر تخت خويش برآمدى و همى گفت : مملكت عجم بهرۀ من خواهد شد و اگر من به دست نكنم فرزند من در آنجا سلطنت خواهد كرد ، و بدين گفته سوگند ياد كرد . پرويز را استوار افتاد ، پس بفرمود از بهر او در ساباط زندانى كردند و او را بند نهاده بازداشتند تا در زندان جان بداد چنان كه اعشى گويد :
بيت
فَذاكَ و مَا اَنجِى (2) مِنَ المَوتِ رَبَّهُ * بِساباطِ حَتّى ماتَ و هَوَ مُحرَزقُ (3)
و اين واقعه حرب ذى قار را انگيخته كرد و بسى خونها ريخته شد - چنان كه ان شاء اللّه در ذيل قصۀ خسرو پرويز بازنموده خواهد شد - و مدت سلطنت نعمان در حيره بيست و دو (22) سال بود .
هم اكنون چنان صواب نمود كه قصهء بعضى از مشاهير عرب و وقايع عجيبه [ اى ] كه در زمان نعمان افتاد در دنبال حديث او مرقوم مىشود .
ص: 241
از جمله معاصرين نعمان نابغۀ ذبيانى بود و نابغه در لغت عرب آن كس را گويند كه : بى آنكه شاعر بوده شعر گويد و نيكو گويد . و حرف ها در لفظ نابغه علامت مبالغه است ، بالجمله نابغه لقب زياد است و هو زياد بن معاوية بن ضباب بن جناب بن يربوع بن غيظ بن مرّة بن عوف بن سعد بن ذبيان بن بغيض بن ريث بن غطفان بن سعد بن قيس بن غيلان بن مضر است و كنيت او « ابا امامه » است . و او در حضرت نعمان رتبت منادمت داشت و از جملۀ جُلساى او شمرده مى شد و مكانتى تمام داشت و اجلّ شعراى عرب بود ، چنان كه در بازار عكاظ از بهر او قبّه بر پاى مى كردند و شعراى عرب مانند اعشى و حسان بن ثابت و خنساى دختر عمرو بن الشّريد و ديگر كسان حاضر شده اشعار خويش را بر او عرضه مى داشتند .
وقتى گروهى از عرب به درگاه نعمان آمدند و مردى از بنى عبس كه شقيق نام داشت نيز با ايشان بود ، نعمان آن جماعت را فرود آورد و گرامى بداشت . در اين وقت شقيق را مرگ برسيد و رخت بر بست و نعمان هنگامى كه آن گروه را رخصت انصراف مىفرمود هر يك را عطائى به سزا كرد و بهرۀ شقيق را حمل داده به اهلش فرستاد . چون اين سخن به نابغه رسيد گفت : ربّ ساع لقاعد و آكل غير حامد (1) يعنى :
چه بسيار كس سعى كند براى نشسته و خورنده غيرً شاكر . اين كلمه در عرب مثل شد و اين شعر در مدح نعمان گفت :
بيت
أَبْقَيْتَ للعبسى فَضْلًا وَ نِعْمَةً * وَ مَحْمَدَةُ مِنْ باقيات الْمَحَامِدِ حِبَاءِ شَقِيقٍ فَوْقَ أَعْظَمُ قَبْرِهِ * وَ ما كانَ يُحْبَى قَبْلَهُ قَبْرِ وَافِدٍ (2)
اتى اهله منه حباء (3) و نعمة * وَ رُبَّ امْرِئٍ يَسْعَى لآِخَرَ قَاعِدُ
بالجمله نعمان را زنى بود كه متجرّده نام داشت و اجمل نساء عرب بود ، وقتى چنان افتاد كه به سراى نعمان در رفت و ناگهان با متجرّده بازخورد و او را از ديدار مرد بيگانه دهشتى بگرفت و جنبشى نابهنگام كرده مقنعه اش از سر بيفتاد پس
ص: 242
ساعد سيمين را تا مرفق حجاب رخساره بداشت و چنان آن ساعد و زراع فربه بود كه ساتر صورت او گشت و نابغه در اين معنى قصيده اى انشاد كرد كه اين شعر از آن است :
سَقَطَ النَصيفُ (1) و لَم يَرواً سِقاطَهُ * فَتَنا وَلَتهُ و اَتقينا بِاليَدِ
و نيز اشعار ديگر در وصف متجرده داشت كه در آن از محاسن شكم و روادف و فرج او درج كرده بود .
و المنخل بن عبيد بن عامر اليشكرى نيز در خدمت نعمان قربتى به كمال داشت و هيچ مردى را در عرب كمال و جمال او نبود ، از اين روى كه نعمان كريه المنظر و ابرش بود متجرّده را دل به سوى المنخل همىرفت و به دستيارى رسول و نامه با او آشنا شد گاه گاه از ديدار و كنار او بهره گرفت چنان كه گويند : دو پسر نعمان از المنخل است .
بالجمله چون المنخل اشعار نابغه را بشنيد بر وى گران افتاد كه چرا معشوقهء او را در شعر ياد كرده ، پس در وقتى شايسته اين قصه با نعمان برداشت و گفت : نابغه را با متجرّده راهى است و او را ديدار كرده باشد و اگر نه چون وصف فرج و شكم تواند كرد و آن شعرها را جمله بر نعمان عرضه داشت و نائرهء خشم او را برافروخت تا دل بر قتل نابغه نهاد .
عصام بن شهير الحرمى كه حاجب نعمان بود اين معنى بدانست و نابغه را بياگاهانيد ، ناچار نابغه از حيره بگريخت و راه شام پيش گرفت و به سراى عمرو بن الحارث بن الاصغر بن الحارث الاعرج درآمد . و حارث الاعرج پسر الحارث الاكبر ابى شمر است - كه شرح حالش مذكور شد - و مادر الحارث الاعرج ، ماريه دختر ظالم بن وهب بن الحارث بن معاوية بن ثور است از آل كنده كه صاحب دو گوشوارهء گرانبها بود ، چنان كه در عرب و لو كان بقرطى المارية مثل است .
مع القصه نابغه به خانۀ عمرو بن الحارث شد و نخست به نعمان برادر او بازخورد و او هنوز كودك بود و اين شعر در مدح او گفت :
بيت
هَذَا غُلَامُ حَسُنَ وَجْهُهُ * مُسْتَقْبِلَ الْخَيْرِ سَرِيعُ التَّمَامُ .
ص: 243
لِلْحَارِثِ الاكبر وَ الْحَارِثُ ال * أَصْغَرُ وَ الْحَارِثُ خَيْرُ الانام ثُمَّ لِهِنْدٍ وَ لِهِنْدٍ فَقَدْ * أَسْرَعُ لِلْخَيْرَاتِ مِنْهُ أَمَامَ خَمْسَةَ آبَائِهِمْ مَا هُمْ * أَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوَّبَ (1) الغَمامِ
و مدتى در شام بزيست و مدح عمرو و نعمان برادر او را همىگفت ، آنگاه آهنگ حضرت نعمان بن منذر كرد چه از وى عطاى فراوان برده بود ، چندان كه اوانى ذهب و فضّه فراهم داشت . و چون از جانب نعمان بيمناك بود به دو تن از بزرگان فزاريين پناه برد و در ملازمت ايشان به حيره آمد . نعمان بفرمود از بهر فزاريين قبه اى كردند و ايشان فرود شدند ، اما نابغه را با خود همى پنهان داشتند ، و نعمان اكرام ايشان را هر روز كنيزكى از خود مى فرستاد تا هر دو تن را تدهين (2) كند و ايشان با او مى گفتند كه :نخست نابغه را تدهين كن كه پناهندۀ ماست .
چون روزى چند بگذشت نابغه چند شعر از خويشتن با آن كنيزك بياموخت و خواستار شد كه هنگام مستى بر نعمان عرضه دارد . و آن كنيزك در وقتى شايسته آن اشعار بخواند و نعمان را پسنديده افتاد و فرمود : اين شعرها جز از نابغه نتواند بود .چون فزاريين اين سخن بشنيدند دل قوى داشتند و بامدادى نابغه را برداشته ناگاه بر نعمان درآمدند . نعمان بر نابغه نگريست و دستهاى او را خضاب كرده يافت . فرمود :
اى نابغه سزاوار آن بود كه اين دستها به خون تو خضاب شود . فزاريين عرض كردند كه : چون وى از ما پناه جسته روا باشد كه مَلِك گناه او را معفو دارد . نعمان مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و نابغه قصيدۀ مدح كه از بهر او كرده بود خواندن گرفت و صد (100) شتر سرخ موى صلت يافت . حسان بن ثابت حاضر بود گفت :
سه حسد بردم كه نمى دانم كداميك بزرگتر است . يكى قربت نابغه در حضرت نعمان پس از آنكه بعيد افتاد ، ديگر آن بلاغت بيان و طلاقت لسان و جودت اشعار كه او راست ، سيم آن شتران سرخ موى كه به دو عطا كرده شد .
ديگر از معاصرين نعمان ، نابغه جعدى بود و نام او قيس است و هو قيس بن .
ص: 244
كعب بن عبد اللّه بن عُدس بن ربيعۀ بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است و كنيت او « ابو ليلى » است و او به سال از نابغۀ ذبيانى افزون بود ، چه از زمان منذر بن مُحَرَّق - كه شرح حالش مرقوم شد - زندگانى داشت چنان كه خود گويد :
بيت
تَذْكِرَةً وَ الذِّكْرَى تُهَيِّجُ عَلَى الْهَوَى * وَ مَنْ عَادَةِ المحزون انَّ يَتَذَكَّرَا
نَداماى (1) عِندَ المُنذِرِ بن مُحرَّقٍ * اَرَى اليُومِ مِنهُم ظاهِرَ الاَرضِ مُقفَراً (2)
كَهُولُ و فِتيانٌ كانَ وُجُوهَهُم * دنانير ممّا شيف (3) فِى الاَرضِ مَعفَراً (4)
و او از آن روز بماند تا ادراك اسلام كرد و با رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و آن حضرت را مدح گفت و اين شعر از آن جمله است :
بيت
بَلَغَ السَّمَاءِ مَجْدِنَا وَ سنائنا * وَ أَنَّا لنرجو فَوْقَ ذَلِكَ مظهراً
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود :أَيْنَ الْمُظْهِرِ يَا أَبَا لَيْلَى ؟ عرض كرد : الجَنَّةُ يا رَسُولُ اللّه . فرمود :
اجل (5) ان شاء اللّه . و نابغه در اواخر عمر سى (30) سال شعر نگفت و دريغ مى داشت كه از تلاوت قرآن بازشود و شعر گويد .
بالجمله در بلدهء اصفهان مرگش برسيد و رخت از جهان به جنان جاويدان برد و صد و هشتاد (180) سال در اين جهان بزيست ، چنان كه از اشعار او توان دانست .
بيت
و لقد شهدت عكاظ (6) قبل محلّها * فيها و كنت اعدّ مل فتيان
و المنذر بن محرّق فى ملكه * و شهدت يوم هجائن (7) النّعمان
وَ عُمْرَةً حَتَّى جَاءَ احْمَدِ بِالْهُدَى * وَ قَوَارِعِ تُتْلى مِنَ الْقُرْآنِ (8)
وَ لَبِسْتُ مَلَّ اسلام تُوبَا وَاسِعاً * من سيب (9) لا حَرِمٍ (10) و لا منّانٍ .
ص: 245
ديگر از وقايع زمان نعمان مناظرۀ لبيد بن ربيعه و ربيع بن زياد بود ، همانا بزرگان قبيلۀ عبسين را در نزد نعمان مكانتى به كمال و عظمتى به نهايت بود مانند عماره و انس و قيس و ديگر صناديد آن قبيله را گرامى مى داشت ، و از ميان اين جمله ربيع بن زياد به قدر و منزلت برتر بود چنان كه پيوسته در پهلوى نعمان نشيمن داشت و با او بر سر يك خوان مى خورد و مى آشاميد و او را منادمت و مصاحبت مى كرد . و اين ربيع چون وقتى به دست بنى عامر اسير افتاده بود با عامريون كمال عداوت داشت و در حضرت نعمان پيوسته از آن جماعت سعايت مى كرد .
از قضا چنان افتاد كه عامريون را حاجتى پيش آمد كه به حضرت نعمان بايست شدن ، پس سهيل بن مالك و عوف بن الأحوص و شماس الفزارى و قلابة الاسدى و ديگر كسان سى (30) تن بودند از عامريون كه قصد درگاه نعمان كردند ، و امير و سيّد اين جمله عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب بود كه لقبش « ملاعب الاسنه » است و كنيت او « ابو البراء » باشد و پسر برادر عامر ، لبيد بن ربيعة بن مالك نيز با عم خود بود و در آن هنگام پسركى بود كه گيسوهاى مشكين داشت و شعر نيكو توانست گفت . و مادر لبيد از قبيلهء عبسيين بود و آنگاه كه ربيعه پدر لبيد بمرد به حبالهء نكاح ربيع بن زياد در آمد .
بالجمله عامريون طىّ مسافت كرده به حيره در آمدند ، و نعمان فرمود : از بهر ابو البراء خيمه بر پاى كردند و آن جماعت را همه روزه نزل فرستاد و اجرى داد . پس از چند روز ايشان به درگاه نعمان آمدند و صدق و صفاى خود را با او باز نمودند و لختى از مفاخر خود بگفتند و حاجت خويش را عرضه داشتند . ربيع بن زياد و ديگر بزرگان عبسيين كه حاضر بودند زبان به شناعت ايشان باز كردند و محاسن آن جماعت را در نزد نعمان به زشتى جلوه دادند ، چندان كه عامريون از بارگاه نعمان ذليل و زبون بيرون شدند .
و از پس ايشان نيز ربيع بن زياد چندان از آن جماعت بد گفت كه نعمان بفرمود :آن خيمه كه از بهر ابو البراء كرده بودند بركندند و نزل ايشان را نيز قطع نمود . زيستن بر عامريون دشوار افتاد لا جرم تصميم عزم دادند كه به مساكن خويش بازشوند . اما
ص: 246
از آن سوى لبيد بن ربيعه را چون كودك بود هرگز با خود به درگاه نعمان نمىبردند و او را به پاسبانى منزل و چرانيدن شتران مى گماشتند .
در اين وقت لبيد از رعايت شتران بازآمد و عمّ خود و ديگر خويشان را به غايت پريشان يافت با ايشان گفت : شما را چه پيش آمده اگر داهيه اى است با من مكشوف داريد كه چاره اى انديشم . ايشان گفتند : تو كار خود را باش كه هنوز از جملهء كودكانى و وقت نيست كه در كار بزرگان سخن كنى . لبيد گفت : قسم به لات و عزّى كه اگر اين راز از من پنهان داريد ديگر پاس منزل ندارم و رعايت شتران نكنم . ايشان ناچار شده گفتند : اى لبيد ، ربيع بن زياد عبسى كه شوهر مادر توست ما را در نزد نعمان مقهور ساخت و از پيش براند . لبيد گفت كه : فردا به گاه مرا با خود به درگاه نعمان بريد تا رجزى بخوانم كه ديگر بسوى ربيع ننگرد . ابو البراء گفت : اگر تو چنين كار توانى كرد اين گياه بقله (1) را كه در برابر است هجاگوى تا بدانم كه سخن تو بر صدق است . لبيد دست فرا برد و بقله را بگرفت و گفت : هَذِهِ الْبَقْلَةَ التُّرْبَةِ التُفلَةُ (2) الرذلة الَّتِى لَا تُذَكَّى (3) نَاراً وَ لَا تؤهل (4) دَاراً وَ لَا تَسْتُرُ جَاراً عُودُهَا ضَئِيلَ (5) وَ فَرْعُهَا ذَلِيلٍ وَ خَيْرَهَا قَلِيلُ بَلَدِهَا شَاسِعٍ (6) وَ نَبْتُهَا خَاشِعٍ وَ أَكْلُهَا جَائِعٍ وَ الْمُقِيمُ عَلَيْهَا قَانِعُ (7) اقْصُرْ الْبُقُولِ فَرْعاً وَ اخبثها مرعا وَ أَشَدُّهَا قَلْعاً فترحا لجارها وَ جدعا(8) فَالقَوا بِى أَخَا بَنِي عَبْسِ ارْجِعْهُ عَنْكُمْ بتعس وَ نُكْسُ (9) و (10) اتْرُكْهُ مِنْ أَمْرِهِ فِى لُبِسَ . چون لبيد اين كلمات بگفت ، ابو البراء فرمود تا بنگريم فردا چه پيش آيد . پس هر يك به خوابگاه خود شدند .
ابو البراء در نهانى گفت : يك امشب اين كودك را نگران باشيد اگر خوش بخفت در وى هنرى نيست و اگر به بيدارى شب را به صبح آرد ظفر خواهد جست . چون از .
ص: 247
پس خيمه لبيد احتياط كردند ديدند كه پالان شترى نهاده و بر آن نشسته و همچنان بر پشت پالان جنبش كرد تا صبح برآمد .
لا جرم بامداد ابو البراء بفرمود تا موى سر او بستردند و دو گيسو از بهر او فرو هشتند و جامهء نيكو در بر او كردند و زيورش بر بست و او را با خود برداشته با ديگر بزرگان بنى عامر به درگاه نعمان آمد ، وقتى برسيد كه خوان از بهر نعمان نهاده دست در طعام داشت و ربيع بن زياد نيز با او هم كاسه بود . نعمان سر برداشت و عامريون را بديد و ايشان را پيش طلبيد و آن جماعت گامى چند نزديك شده ديگر باره نعمان را تحيّت فرستادند و حاجت خويش را مكشوف داشتند . ربيع بن زياد همچنان سر به هرزه درآئى برداشت و نگذاشت تا نعمان از در اشفاق بديشان نگرد .در اين وقت لبيد بدان قانون كه شعراى جاهليين را هنگام هجا گفتن بود قدم پيش گذاشت و پيش روى نعمان بايستاد و ازار خود را سُست كرده بياويخت و يك نعل (1) خود را از پاى برآورد آنگاه بانگ برداشت و گفت :
بيت
يا ربّ هيجا (2) هى خير من دعه (3) * اذ لَا تَزَالُ هامتى مقزّعة (4)
نَحْنُ بَنَى أُمُّ الْبَنِينَ الاربعة * وَ نَحْنُ خَيْرُ عَامِرِ بْنِ صَعْصَعَةَ
المطعمون الجفنة (5) المذعذعة * و الضّاربون الهام تحت الخيضعة (6)
مهلا ابيت اللعن لا تأكل معه * انّ استه من برص ملمّعه
و انّه يدخل فيها إصبعه * يدخلها حتّى يوارى اشجعه (7)
كانّما يَطْلُبُ شَيْئاً ضَيَّعَهُ
قصد لبيد از ام بنين دختر عمرو بن عامر بن ربيعة بن صعصعه است او زن مالك بن جعفر بن كلاب بود و پنج پسر داشت . اول : عامر بن مالك كه ملاعب الاسنه باشد . دوم : طفيل كه مشهور به فارس قرزل است كه نام اسب او بود . سيم : ربيعه كه .
ص: 248
پدر لبيد باشد و او را ربيع المقترين لقب بود . چهارم : معاويه كه او را معود الحكام مى گفتند : پنجم : عبيدة الوضاح ، و او ام البنين الاربعه گفت براى رعايت شعر ارجوزه .
بالجمله چون لبيد اين شعر بخواند و بازنمود كه ربيع را در مقعد مرض برص است و با انگشتان خود الم آن را فرودنشاند و اينك با ملك دست در كاسه دارد .نعمان را سخت زشت آمد و به دنبال چشم به سوى ربيع نگريست و گفت : آيا تو چنين باشى . اف بر اين طعام كه در چشم من پليد ساختى و دست از خوردن بازداشت . ربيع سوگند ياد كرد به لات و عزّى كه لبيد به كذب سخن كند ، من اين كارها با مادر او كرده ام . لبيد گفت : راست گوئى چون مادر من نيز از قبيلهء عبسيين است و دور نيست كه چنين باشد .
در اين وقت نعمان آن جمله را رخصت انصراف داد و بفرمود ديگر باره خيمه از بهر ابو البراء راست كردند و آن نزل مقطوع را مقرر داشتند . و از آن سوى چون ربيع به مسكن خويش شد نعمان دو چندان آنچه به دو بذل مىكرد به سوى او فرستاد و پيام داد كه برخيز و به خانهء خويش بشتاب كه مرا با تو امكان مصاحبت باقى نماند .ربيع ناچار به اراضى خويش شد و اين شعرها گفته به نعمان فرستاد :
بيت
لَئِنْ رَحَلْتُ رِكَابِى انَّ لِى سَعَةٍ * مَا مِثْلُهَا سَعَةٍ عَرْضاً وَ لَا طُولًا
وَ لَوْ جَمَعْتُ بَنَى لخم باسرهم * ماؤازنوا رِيشَةً مِنْ رِيشٍ (1) سمويلا (2)
فَابرِق بِاَرضِكَ يَا نُعْمَانُ مُتَّكِئاً * مَعَ النطاسى طَوْراً وَ ابْنِ توقيلا (3)
و پيام داد كه اگر چه جهان بر من تنگ نيست اما من از مملكت تو بيرون نشوم تا كس بفرستى و مرا احتياط كنند و معلوم كنى كه لبيد به كذب سخن راند و بهتان بر من بست .
نعمان در جواب نوشت كه :
بيت
شَرَدَ بِرَحْلِكَ عَنَى حَيْثُ شِئْتَ وَ لَا * تُكْثِرُ عَلَى وَدَّعَ عَنْكَ الأباطيلا
قَدْ قِيلَ ذَلِكَ انَّ حَقّاً وَ انَّ كَذِباً * فَمَا اعتذارك مِنْ شَىْ ءٍ اذا قِيلاً
ص: 249
بالجمله نعمان گفت : هرگز نفرستم تُرا احتياط كنند اكنون اين سخن اگر راست و اگر دروغ است ، چگونه توانم زبان مردم را از خواندن اشعار لبيد بازدارم ، اكنون به هر جا خواهى كوچ ده .
و ديگر او را به حضرت خويش بار نداد و عامريون را بنواخت و لبيد را اكرام كرد .و اين لبيد از جملهء مخضرميين است كه بعد از جاهليت ادراك اسلام نمود ، و چون مسلمان شد ديگر شعر نگفت هرگاه از او شعر خواستند فرمود در عوض شعر مرا سوره اى داده اند تا تلاوت كنم .
ديگر از معاصرين نعمان ، اعشى بود و نام او ميمون است پسر قيس بن جندل بن شراحيل بن عوف بن سعد بن ضبيعة بن قيس بن ثعلبة ابن الحضر بن عكاية بن صعب بن على بن بكر بن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصى بن دعمى بن جذيلة بن اسد بن ربيعة بن نزار است و كنيت او « ابا بصير » است . و اعشى نيز از آن لقب داشت كه نابينا بود و پدر او قيس وقتى در كوهستان عبور داشت از حدّت هوا و حرارت آفتاب خواست تا در پناه سنگى گريزد و به غارى در آيد ، از قضا در حال پاره سنگى از كوه فرود شده بر در آن غار استوار افتاد و قيس در آنجا از گرسنگى بمرد از اينجاست كه مردى از قبيلۀ قيس بن ثعلبه كه عمرو نام داشت و جهنام لقب در هجو اعشى گفت :
بيت
أَبُوكَ قَتِيلُ الْجُوعِ قَيْسِ بْنِ جَنْدَلٍ
بالجمله اعشى از صناديد شعراء و اجل آن طبقه است وقتى از يونس نحوى سؤال كردند كه اشعر شعراء كيست : قالَ لا أَوْمَى الَىَّ رَجُلٍ بِعَيْنِهِ وَ لَكِنِّى أَقُولُ امْرُؤُ الْقَيْسِ اذا غَضَبٍ وَ النَّابِغَةِ اذا رَهِبَ (1) وَ زُهَيْرٍ اذا رَغِبَ وَ الاعشى اذا طَرَبُ .
آن هنگام كه خبر دعوت و بعثت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم به دو رسيد قصيده اى در مدح آن .
ص: 250
حضرت انشاد كرد كه اين بيت از آن است .
بيت
فآليت (1) لا ارثى (2) لها من كلالة (3) * و لا من وجى (4) حتّى ازور محمّداً و تصميم عزم داده كه ادراك خدمت آن حضرت كرده ايمان آورده و از اراضى خود كوچ داده روانه مكه شد .
چون اين خبر به ابو سفيان بن حرب رسيد جمعى از مردم قريش را برداشته بر سر راه او آمد و گفت : اى اعشى نزد كسى مى روى كه هر چه تن آسائى و سرور تو بدانست بر تو حرام خواهد كرد . اعشى گفت : آن كدام است ؟ گفت : زنا كردن . اعشى فرمود : زنا خود ترك مرا گفت ، زيرا كه من از قدرت اين كار افتاده ام . ديگر چيست ؟گفت : قمار كردن . گفت : دور نيست در ازاى اين عمل مرا كار ديگر فرمايد . هم بگوى ديگر كدام است ؟ گفت : خمر خوردن . اعشى گفت : هرگز مرا با شراب شيفتگى نبوده ، اگر ترا رغبت تمام است اندكى در مشربهء من توان يافت برخيز و بنوش .ابو سفيان گفت : اى اعشى در اين كار احتياطى كن صد (100) شتر سرخ موى با تو عطا كنيم آن را اخذ كرده به خانهء خويش شو و ساكن باش ، اكنون ميان ما و محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم كار بر مبارات و خصومت است ، تو گوش دار اگر او بر ما ظفر جست آهنگ خدمت او كن ، و اگر ما غالب شديم همچنان تو صاحب شتران خواهى بود . اعشى گفت : اين كار را مكروه ندارم .
پس ابو سفيان ميان مردم قريش بانگ كرد كه : اى گروه عرب اگر اعشى به نزديك محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم شود و همى در فضايل او گويد آتش فتنه در ما بيفروزد ، زود شتران او را حاضر كنيد . پس مردم صد (100) شتر بياوردند و او را دادند و اعشى عزم يمامه كرد و آن روز طىّ مسافت كرده به خانهء خويش رسيد از شتر به زير افتاد و بمرد . .
ص: 251
ديگر از معاصرين نعمان ، شماخ بن ضرار بن سنان بن سنان بن اميّة بن عمرو بن حجاش بن سجالة بن مازن بن تغلبة بن سعد بن ذبيان است و مادرش معاذه است از دختران الحرشب از قبيلهء انماريّه . و شماخ از جملهء مخضرميّين است و مخضرم آن شاعر را گويند كه زمان جاهليت و زمان اسلام هر دو را يافته باشند . و او را دولت اسلام روزى شد و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را مدح همى گفت و او را دو برادر شاعر بود كه يكى را يزيد مىگفتند و « مزرّد » لقب داشت و آن ديگر جزر بن ضرار است كه از بهر عمر بن خطّاب مرثيه گفته .
و شماخ بعد از شرف اسلام در يثرب بزيست تا زمان خلافت عثمان بن عفان پيش آمد و شماخ مردم قبيلهء بهزا را هجا گفت و بنى بهزا اين بدانستند و به درگاه عثمان آمده از وى شكايت كردند . شماخ در آن انجمن حاضر شد و انكار اين معنى كرد . لا جرم عثمان ، كثير بن الصّلت را طلب داشت و فرمود شماخ را به مسجد برده به منبر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم سوگند ده . پس جماعت بنى بهزا با ايشان روانهء مسجد شدند اما كثير در نهانى با شماخ گفت هر كس با منبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دروغ سوگند ياد كند در قيامت جاى در آتش خواهد داشت . شماخ گفت : پدر و مادرم فداى تو تدبير چيست ؟ فرمود : سخن قلب كن و در سوگند مرا و ناحيت مرا قصد فرماى .
بالجمله او را به جاى سوگند آوردند و شماخ روى با كثير كرد و گفت : وَ اللّهِ ما هَجَوتُكُم يعنى : قسم به خداى من شما را هجو نگفتم . بنى بهزا دانستند او حيلت كرد و كثير و ناحيت او را قصد كرد . گفتند : اين سوگند بر حيلت رفت و خواستند آن قسم را بر او اعاده كنند ، كثير گفت : سوگند جز يك بار لازم نباشد برخيز اى شماخ و راه خويش گير . شماخ از آن فتنه به سلامت برست و شعرى چند بگفت كه اين بيت از آن است :
بيت
يَقُولُونَ لِى احْلِفْ وَ لَسْتُ بحالف * اخادعهم عَنْهُمَا لِكَيْمَا أَنَا لَهَا
ص: 252
ديگر از معاصرين نعمان ، حسّان بن ثابت است و او در يثرب وطن داشت و هفت سال قبل از ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم متولد شد و چون به حدّ رشد و تميز رسيد شعر نيكو توانست گفت . پس هر سال به سوى شام سفر مى كرد و يك سال در نزد الايهم بن جبله غسّانى توقف مى فرمود و او را مدح مىگفت وصلت مى گرفت و مراجعت كرده يك سال در خانهء خويش اقامت مىنمود .
كار از اين گونه داشت تا وقتى چنان افتاد كه در طلب نعمت نعمان آهنگ خدمت او كرد ، به شهر حيره سفر فرمود و نخست به انجمن عصام بن شهير كه حاجب نعمان بود در رفت و در مجلس او بنشست . عصام روى به دو كرد و گفت ترا مردى غريب همى بينم آيا از مردم حجازى ؟ گفت : بلى . گفت : از آل قحطانى ؟ گفت :
بلى . گفت : يثرب را وطن كرده اى ؟ گفت : بلى . گفت : خزرجى هستى ؟ گفت : بلى .گفت : حسّان بن ثابتى ؟ گفت : بلى . گفت : قصيدۀ مدح از بهر نعمان آورده اى ؟ گفت :بلى .
گفت : اكنون من تُرا بياموزم كه با نعمان بر چگونه روى . نخست كه در انجمن نعمان در آئى از الايهم بن جبله پرسش خواهد كرد و او را بر خواهد شمرد و بد خواهد گفت ، بايد كه موافقت او نكنى و بر مخالفت هم نباشى ، بگو من كيستم كه در ميان تو و پسر جبله درآيم او از توست و تو از اوئى ، و اگر ترا به طعام خويش بخواند با او شريك مشو و اگر قسمتى ترا دهد اندك بخور و تا از تو نپرسد سخن مگوى ، و سخن به درازا مكش و بسيار توقف مكن .
پس برفت و رخصت حاصل كرد و حسّان را در آورد ، و او نعمان را تحيّت فرستاد و همه آن كرد كه عصام فرموده بود و قصايد مدح نعمان را معروض داشت و صلت بزرگ يافته از نزد او بيرون شد .
بالجمله حسّان نيز از جمله مخضرميّين است او با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايمان آورد و آن حضرت را مدح همىگفت چندان كه به مداحى رسول خداى مشهور گشت - و بعضى قصه هاى او ازين پس مذكور خواهد شد - .
ص: 253
ديگر از معاصرين نعمان ، زهير بن ابى سلمى بود و نام ابى سلمى ، ربيعه است او پسر رياح بن قرّة بن الحارث بن زمان بن تغلبة بن ثور بن هرثمة بن الاطم بن عثمان ، و هو عمرو بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است . يكى از شعراى ثلاثهء متقدمين اوست . و اين سه تن به زعم عرب : امرؤ القيس و زهير و نابغه ذبيانى است و هيچ كس را با ايشان برابر نگذارند . و زهير را زندگانى دراز شد وقتى پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را با او ديدار افتاد كه از زندگانى زهير صد (100) سال برفته بود . آن حضرت فرمودند : اللّهمّ اعذنى من شيطانه . يعنى : پناه ده الها مرا از شيطان زهير . و از آن پس زهير را نيروى آن نماند كه بتواند از خانه بيرون شود در خانه بماند تا هلاك شد .
بالجمله زهير در زمان خويش هرم بن سنان را كه از اكابر روزگار بود ثنا مىگفت و هرم سوگند ياد كرده كه هرگاه زهير او را مدحى كند جايزه دهد و هرگاه سؤالى كند صله بخشد و هرگاه سلام كند عطائى فرمايد و چندان پاس اين كار بداشت كه زهير شرمسار گشت . پس چون به گروهى در مىآمد كه هرم در ميان ايشان بود مى گفت :اَنْعِمُوا صَبَاحاً غَيْرِ هَرَمُ وَ خَيْرُكُمْ تَرَكْتُ .
وقتى عمر بن خطاب شعر زهير را كه در مدح هرم بن سنان گفته بود همىخواند چون بدين شعر رسيد كه گويد :
بيت
دَعْ ذَا وَ عَدَّ الْقَوْلِ فِى هَرَمُ (1) * خَيْرُ الْكُهُولِ وَ سَيِّدُ الْخَطَرِ
پس روى با بعضى از اولاد هرم كرد و گفت : زهير نيكو تذكره در ميان شما نهاد .
ايشان گفتند : پدر ما نيز در حق او عطاى بزرگ كرد . عمر گفت : بلى ، آنچه شما او را عطا كرديد فانى شد و آنچه او شما را داد باقى است . پس روى با پسر زهير كرد گفت : مَا فَعَلْتَ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا هَرَمُ أَبَاكَ . يعنى : چه كردى آن حلل را كه هرم با پدر تو عطا كرد ؟ قال ابلاها الدّهر . گفت : لكِنِ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا أَبُوكَ هَرَماً لَمْ يُبْلِهَا الدَّهْرِ . يعنى : آن كسوت كه پدر تو در بر هرم كرد روزگار كهنه نمى كند .
بالجمله زهير در جاهليت سيّدى كثير المال بود و پدرش ابو سلمى شعر نيكو .
ص: 254
گفت و خال او بشامه بن الغدير نيز شاعر بود و خواهرش سلمى و دخترش خنساء از شعراى نامدار بودند و پسرانش كعب و بحير هم از اجل شعراء شمرده شوند . و كعب آن كس باشد كه پيغمبر خداى را هجا گفت و پيغمبر خون او را بر مسلمانان هدر كرد و كعب به قصيده اى كه عذر خواسته بود معفو گشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواه شد - .
ديگر از وقايع زمان نعمان ، موءوده است و موءوده آن دختر را در عرب گفتند كه پدر و مادرش زنده به خاك مىسپردند . همانا از قديم الايام در ميان عرب رسم بود كه در ميان ده (10) تن بيشتر يا كمتر بر آن مىشد كه از نسل وى دختر باقى نماند چه آن را از بهر خود ننگى مىشمرد ، پس هر دختر مىآورد زنده به خاك مىسپرد . و اين قانون در زمان دولت نعمان ميان قبيلهء بنى تميم رواج تمام يافت و سبب آن شد كه بنى تميم باج گزار نعمان بودند . و وقتى چنان افتاد كه جهّال قوم بر آشوفتند و سر از باج مقرر برتافتند چون اين خبر به نعمان رسيد برادر خود ريّان را با لشكر دو سر بديشان فرستاد تا زن و فرزند آن جماعت را اسير كردند و هر مال و مواشى كه داشتند به غارت برگرفتند . از اينجاست كه ابو المشمرج اليشكرى گويد :
بيت
يا لَيْتَ أَمْ تَمِيمٍ لَمْ تَكُنْ عَرَفَةَ * مُرّاً وَ كَانَتْ كَمَنْ أَوْدَى بِهِ الزَّمَنِ (1)
بالجمله بزرگان بنى تميم مجتمع شده و به درگاه نعمان آمدند و از كردۀ جهّال قوم عذر بخواستند و اظهار ضراعت و مسكنت نموده اسراى خويش را طلب داشتند . نعمان فرمود : ما اسيران را مختار كرديم هر كه بخواهد به قبيلۀ خويش بازشود و شوى خود را بپذيرد و اگر نه با آن كس باشد كه اسير او شده بود . از اين روى قيس پيمان داد كه هر دختر ازو آيد زنده در خاك كند و از آن پس ده و اند دختر ازو
ص: 255
به وجود آمد و همه را زنده به خاك كرد و بيشتر مردم بنى تميم اقتفا به دو كردند . و از اينجاست كه در عرب اضلّ من موءودة (1) مثل گشت . يعنى : كم شده تر از آن دختر كه در خاكش سپارند . و خداى ايشان را از اين كار بازداشت كه فرمود قال اللّه تعالى و إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ (2) .
ديگر از معاصرين نعمان ، سُلَيك بن سُلَكَه است و سُلَكَه نام كنيزكى سياه است كه مادر او بود ، و سليك ، الحارث نام داشت . و او پسر عمرو بن زيد مناة بن تميم است و او انكر و اشجع و اشعر عرب بود ، چنان كه هيچ كس را با او قوت مصارعت و منازعت نبود و آن دويدن دانست كه هيچ اسب تازى اثر او را يافتن نتوانست .
گويند چون مناجات كردى اين كلمات گفتى : اللَّهُمَّ تهيّئ مَا شِئْتَ لِمَا شِئْتَ أَنَّى لَوْ كُنْتُ ضَعِيفاً لَكُنْتُ عَبْداً وَ لَوْ كُنْتُ امْرَأَةٍ لَكُنْتُ أَمَةً اللَّهُمَّ أَنَّى أَعُوذُ بِكَ مِنِ الْخَيْبَةِ فامّا الْهَيْبَةُ فَلَا هَيْبَةً. گويد : الهى مهيا مىكنى هر چه را مى خواهى از براى هر چه مىخواهى اگر مرا اين توانائى و قوت نبود هرآينه ذلّ بندگى مىداشتم و اگر زن بودم كنيزكى مىشدم - چه مادر او كنيزكى بود - . و گويد : الهى پناه به تو مىجويم از محرومى يعنى در غارت چيزى نيابم كه بربايم اما از ترس و بيم پناه نمىجويم ؛ زيرا كه ترس و بيم در من آفريده نشده .
مع القصه سُلَيك در هنگام بهارى با چند تن از اصحاب به قصد غارت از خانه بيرون شد و بر قبيلهء بنى شيبان گذشت و او را يك خيمۀ بزرگ مشاهده افتاد كه از قبيله به يك سوى بود . با اصحاب گفت : شما بباشيد تا من بدين خيمه شده غنيمتى به دست كنم . و چون شب تاريك شد بدان سوى شتافت و آن خيمه يزيد بن رويم شيبانى بود و او و زنش در آستان خيمه خفته بودند ، سليك از دنبال آن خيمه به درون رفت و زمانى بر نيامد كه پسر يزيد از چراگاه بازآمد و شتران خويش را بازآورد و گفت : ديگر شتران چرا نكنند . يزيد در خشم شد و گفت : انَّ العاشية تُهَيِّجُ
ص: 256
الآبِيَة (1) و اين سخن مثل گشت . يعنى : آن شتر كه در عشى (2) چريدن كند آن شتر ديگر را كه از چريدن ابا دارد هم به چريدن آرد . اين شتران را از چراگاه چرا بازآوردى ؛ و در خشم شد و جامهء خود را بر روى شتران بيفشاند و به سوى چراگاه برتافت و خود از دنبال بشتافت و در كنار چراگاه بنشست و براى دفع برودت هوا جامۀ خويش را بر سر افكند . در اين وقت سليك از قفاى او برسيد او را غافل يافت ، شمشير بزد و سر او را بپرانيد و شتران را برداشته به نزد اصحاب خويش آورد و اين شعرها بگفت :
بيت
و عاشية (3) رجّ بطان (4) ذعرتها (5) * بصوت قتيل وسطها يتسيّف
كان عليه لون برد محبّر * اذا ما اتاه صارخ (6) متلهّف (7)
فبات لها اهل خلاء فناؤهم (8) * و مرّت بهم طير فلم يتعيّفوا (9)
و باتوا يظنّون الظّنون و صحبتى * اذا ما علوا نشزا (10) اهلّوا و اوجفوا
و ما نلتها حتّى تصعلكت (11) حقبة * وكدت لاسباب المنيّة اعرف
و حتّى رأيت الجوع بالصّيف ضرّنى * اذا قمت تغشانى (12) ظلال (13) فاسدف (14)
و ديگر وقتى چنان افتاد كه سليك به نهايت مسكين و درويش گشت و از بهر غارت از خانه بدر شد و چون شب در آمد در كنارى بخفت . درين هنگام مردى برسيد و او را بديد و ناگاه بر زبر او افتاد و گفت : گردن به بند ده كه اسير منى . سليك چشم باز كرد و گفت : اى مرد شب دراز است و ماه در كمال برد و ديگرى را باش . آن مرد گفت : هرزۀ ملاى و خاموش باش كه اسير منى . سليك چون چنان ديد دست بر آورد و او را تنگ در بر گرفته سخت بفشرد ، چنان كه بادى از او رها گشت . سليك گفت : أضرطا وَ أَنْتَ الاعلى . يعنى : با اينكه تو بر بالائى باد رها كنى . پس به دو گفت : .
ص: 257
تو كيستى ؟ گفت : مردى مسكينم از خانه بيرون شده ام تا غنيمتى بدست كنم .
سليك او را گفت : با من باش و او را با خود سير داد در راه با يك تن ديگر بازخورد و او را همچنان رفيق خويش ساخت ، پس در حوالى يمن به چراگاهى رسيدند كه مواشى بسيار در آنجا بود ، سليك با آن دو تن فرمود : شما گوشه اى گيريد تا من بدين چراگاه شوم ، هرگاه قوم را دور يافتم شما را بياگاهانم تا از بهر غارت شتاب كنيد و خود به ميان مواشى رفت و قوم را دور يافت پس بانگ برداشت :
بيت
يا صاحبى الا لا حىّ بالوادى * الّا عبيد و آم بين ازواد
أ تنظران قليلا ريث (1) غفلتهم * ام تغدوان فانّ الرّبح (2) للغادى
پس ايشان بشتافتند و آن مواشى را غارت كرده به اتفاق ببردند .
و ديگر چنان افتاد كه طايفۀ بكر بن وايل قصد كردند كه غارت بر قبيلهء بنى تميم برند ، و چون اعداد اين كار كردند نشان سليك را در حوالى خويش يافتند . گفتند :
زود باشد كه سليك قبيلهء خويش را بياگاهاند و ايشان را از مكيدت ما محفوظ دارد ، پس دو تن مرد توانا بر دو اسب رونده بر نشاندند و از دنبال او بتاختند تا مگر او را دستگير كنند و شرّ او را دفع كنند . سليك از پيش روى ايشان فرار كرد و آن دو تن روز را تا به شام و آن شب را تا بامداد بتاختند و صبحگاه كمان سليك را در پاى درختى يافتند كه با شاخى باز خورده و در افتاده ، با خود گفتند : اين علامت مانده شدن اوست ، همانا در اول شب او گرفتار شود . آن روز را نيز تا شامگاه بتاختند و چون شب پيش آمد نشان پيشاب (3) او را در زمين يافتند كه رخنه در زمين افكنده بود و معلوم شد كه هيچ فتورى در بدن سليك پديد نشده . ايشان چون آن نشان بديدند از رسيدن به دو مأيوس شدند و مراجعت كردند .
و سليك به ميان قبيله شده عمرو بن جندب و عمرو بن سعد و ديگر بزرگان آل تميم را از قصد دشمن آگهى داد . ايشان گفتند : از آن راه دور كه تو گوئى پرنده نتواند آمد چگونه تو آمدى ؟ همانا اين سخن به كذب گوئى و آسوده بزيستند تا از پس سه روز ديگر ابطال بكر بن وايل برسيدند و ايشان را عرضهء نهب و غارت داشتند . پس
ص: 258
سليك اين شعر بگفت :
بيت
يكذّبنى الْعُمْرَانِ عَمْرِو بْنُ جُنْدَبٍ * وَ عَمْرِو بْنِ سَعْدٍ وَ الْمُكَذِّبُ أَكْذَبَ سَعَيْتَ لَعَمْرِى سَعَى غَيْرِ معجز * وَ لاناناءٍ (1) لَوْ أَنَّى لَا أَكْذِبُ ثكلتما انَّ لَمْ أَكُنْ قَدْرِ أَيَّتُهَا * كراديس (2) يهديها الى الحىّ موكب
كراديس فِيهَا الحوفزان وَ حَوْلَهُ * فَوَارِسُ هَمَّامٍ مَتَى يَدَعُ يَرْكَبَ
و از اينجاست كه اعدى من السّليك (3) در عرب مثل گشت .
مع القصه پيوسته قبيلهء بكر بن وايل در كين وكيد سليك بودند و او گاه گاه به قبيلهء ايشان كمين گشاده و غارت مى افكند . وقتى چنان شد كه بعضى از مردم بكريّون در آبگاه خويش اثر قدمى يافتند و كمين نهادند ناگاه سليك به آبگاه در آمد و خويش را سيراب كرد ، و چون خواست بيرون شود از چهار سوى مردم بر او تاختند و چون سليك از آب سنگين بود نتوانست نيك بگريزد ، لا جرم خويش را به خيمه فكيهه دختر قتاده كه زنى از بنى قيس بن ثعلبة است در انداخت و به دو پناه برد ، و از دنبال او ده (10) تن از بنى بكر رسيدند و خواستند تا او را دستگير كنند . فكيهه برخاست و مقنعه از سر بينداخت و دست به شمشير برد و گفت : او پناهندهء من است نگذارم كسى دست به دو فراز كند و ايشان را از زيان او بازداشت و از اينجا اوفى من فكيهة (4) در ميان عرب مثل گشت و سليك از آن داهيه رها گشت و اين شعر بگفت :
بيت
لَعَمْرُ أَبِيكَ وَ الابناء تُنْمَى * لَنِعْمَ الْجَارِ أُخْتٍ بَنَى عوارا عَنَيْتُ بِهَا فكيهة حِينَ قَامَةً * كنصل السَّيْفِ وَ انتزعوا الخمارا مِنْ الخفرات لَمْ تَفْضَحْ أَخَاهَا * وَ لَمْ تَرْفَعْ لِوَالِدِهِ شَنَاراً (5)
بالجمله منشر بن وهب الباهلى و اوفى بن مطر المازنى در دوندگى مانند سليك طىّ مسافت مى كردند و با او بودند اما مثل عرب به نام سليك ساير گشت . .
ص: 259
ديگر از معاصرين نعمان ، شنفرى بود و او اجل شعراى عرب است وى آن كس باشد كه قصيدهء لاميّة العرب منسوب بدوست و هنگام دويدن از هر اسب تيزگام سبقت مى جست و آهوان دشتى را به يك دويدن صيد مىكرد ، و از اصحاب او عمرو بن برّاق بود كه او نيز چون شنفرى دويدن داشت .
و ديگر تابّط شرا بود و اين كلمه لقب ثابت بن جابر است از آل مضر بن نزار ، و از اين روى او را تابّط شرا گفتند : كه وقتى دشنۀ خويش را در زير بغل نهفته داشت . و تابّط شرا از آن هر دو زنده تر و چابكتر بود .
بالجمله وقتى شنفرى و تابّط شرا و ابن برّاق از بهر غارت قبيلهء بنى بجيله بيرون شدند و چون به اراضى آن طايفه در آمدند ايشان را تشنگى بگرفت و سخت عطشان شدند و به نزديك آبگاه آمدند . در اين وقت تابّط شرا با آن دو تن گفت : اين قوم در اين آبگاه از بهر ما كمين نهاده اند ، همانا طپش قلب آن جماعت را من استماع مى نمايم . ايشان گفتند : تو بيمناك شده اى و اين بانگ طپيدن قلب خويشتن است كه مى شنوى و دست بر قلب او نهادند تا امتحان كنند . تابّط شرا گفت : سوگند با خداى كه هرگز من نترسيده ام و دل من جنبش نكرده است . پس ايشان گفتند : ما ناچاريم از اينكه بر لب آب شويم و خود را سيراب كنيم و نخست شنفرى برفت و سيراب شده بازآمد و از پس او برّاق بشتافت و كامروا مراجعت كرد و گفتند : هيچ كس در اين آبگاه نباشد .
تابّط شرا گفت : قوم را با شما كارى نيست و ايشان آهنگ من دارند ، و چون من در اين آبگاه شوم گرفتار خواهم شد ، اكنون خلاصى خود را با شما پندى گويم ، بايد كه از سخن من تجاوز نكنيد .
پس با شنفرى گفت : چون من گرفتار شدم تو به سرعت تمام بگريز و در جائى كه بانگ مرا توانى اصغا كرد پنهان باش تا آن زمان كه بانگ مرا شنيدى كه همى گويم :
ص: 260
بگيريد ، پس بيرون خرام و مرا از بندر رها كن . و با ابن برّاق فرمود : چون من گرفتار شوم تو خود را از قوم پوشيده مكن و در پيش روى ايشان چنان نرم در دويدن باش كه آن جماعت گمان كنند كه ترا توانند گرفت و از دنبال تو بتازند و با تو مشغول شوند . اين بگفت و به آبگاه در آمد .
و مردم بنى بجيله از كمين بيرون تاختند و او را بگرفتند ، پس در زمان شنفرى چون برق و باد بدويد و خود را به گوشه اى پنهان ساخت ؛ و ابن برّاق بماند . تابّط شرا گفت : اى مردم بجيله اينك من اسير شما باشم اگر خواهيد ابن برّاق را نزد شما به گروگان بگذارم و به قبيلهء خود شده از بهر خويشتن و او فدا آرم و با شما سپارم و او را نيز خلاص كنم . ايشان گفتند : تواند بود . پس تابّط شرا بانگ برداشت كه اى عمرو بن برّاق صواب آن است كه تو در ميان بنى بجيله به جاى من اسير باشى تا من رفته از بهر فدا زر و سيم آرم . ابن براق گفت : من هرگز اين كار نكنم و راه خويش گرفته روان شد و چنان بنمود كه خستگى و ماندگى دارد و نيك نتواند شتافت .
مردم بجيله در گرفتن او طمع كردند و تابّط شرا شرا را دست و پاى بسته بگذاشتند و از دنبال ابن برّاق همگروه بشتافتند . تابّط شرا به آواز بلند بانگ برداشت كه : بگيريد .
قوم چنان پندار كردند كه ايشان را بگرفتن ابن برّاق تحريص مى كند و غافل بودند كه اين علامتى است از بهر اعلام شنفرى .
بالجمله شنفرى چون بانگ تابّط شرا بشنيد از نهانگاه بيرون شتافت و بر سر او آمده بند از او برداشت . پس تابّط شرا و شنفرى از يك سوى بدويدند و ابن برّاق در اين وقت دويدن خويش را آشكار كرده از پيش روى بنى بجيله چون عقاب كه به نشيب شود بدويد و با اصحاب خود پيوست . در اين وقت تابّط شرا فرياد برداشت كه : اى مردم بجيله دويدن ابن برّاق را ديدند اينك دويدن مرا ببينيد كه آن را فراموش كنيد ، و از ابن براق پيشى گرفت و شعرى چند بگفت كه اين بيت از آن است :
بيت
لَا شَىْ ءَ أَسْرَعُ مِنًى غَيْرَ ذِى عُذْرٍ * أَوْ ذِى جُناحَ بِجَنْبِ الريد (1) خفّاق (2) .
ص: 261
و به سلامت برستند . اگر چه اين هر سه تن از دوندگان عربند اما مثل عرب به نام شنفرى ساير (1) است چه گويند : اعدى من الشّنفرى (2) .
و ديگر از وقايع زمان نعمان واقعۀ داحس و غبرا بود ، همانا قيس بن زهير بن جذيمة العبسى را اسبى بود كه داحس نام داشت و حذيفة بن بدر فزارى را اسبى بود كه غبرا ناميده مى شد و اين دو اسب در ميان عرب به دوندگى نامدار بود . روزى چنان افتاد كه قرواش بن هنىّ را كه يكى از مردم بنى عبس بود با برادر حذيفه كه حمل نام داشت مبارات و مناظره رفت ، چه قرواش همى گفت : داحس اجود است و حمل بر آن بود كه غبرا دونده تر است و بر اين سخن گروگان نهادند و قرواش اين قصه را با قيس برداشت . قيس گفت : نيكو نكردى زيرا كه مردم بنى فزاره ظلم پيشه اند و از آن توانائى كه در خود گمان دارند با هيچ كس به عدل و نصفت نروند و خود به نزديك حمل آمد تا مگر اين واقعه را مرتفع سازد .
حَمَل بن بدر گفت : قرواش با من ده (10) شتر كه ده ماهه آبستن بود به گروگان نهاده ، اگر خواهى اين دو اسب را با هم نتازيم آن شتران را بايدت به من داد ، چه اگر با هم بتازيم اسب غبرا سبقت خواهد جست و شتران مرا خواهد بود . قيس در خشم شد و گفت : اگر چنين مىدانى گروگان بر بيست (20) شتر نهيم . حمل بن بدر گفت : بر سى (30) شتر بنديم . بدين گونه با هم لجاج كردند و بيفزودند تا گروگان بر صد (100) شتر بايستاد . آنگاه شتران را به دست پسر غلّاق كه يكى از بنى ثعلبة بن سعد بود بسپردند تا اسب هر كه سبقت جويد به دو سپارد . پس اسبها را چهل (40) روز تضمير (3) كردند و در اراضى ذات الآصاد كه از محال بنى عبس بود صد (100) غلوه (4) مسافت معين كردند و پايان مسافت را بركه اى از آب علامت نهادند كه اسب هر كه بدان آب زودتر لب بيالايد گروگان او را خواهد بود .
ص: 262
در اين وقت حَمل بن بدر حيلتى انديشيد و زُهَير بن عبد عمرو را با چند تن از نبى فزاره بفرمود تا در ميان راه كمين نهادند تا اگر داحس پيشى جويد او را نگذارند و خود با قيس بر تلى برآمدند تا اسبها را نگران باشند . در اين وقت حمل با قيس گفت : هيچ مىدانى كه در اختيار ميدان و گزيده كردن اين مكان با تو خدعه كرده ام زود باشد كه اسب تو مانده شود . قيس گفت : ترك الخداع من اجرى من مائة غلوة (1) و اين سخن در عرب مثل شد ، يعنى : آن كس كه ميدان را صد غلوه نهاد جاى غدر و خدعه نگذاشت ، اسب بايد دونده باشد و چنين راه را به پايان برد .
چون لختى اسبها بدويدند غَبرا پيشى گرفت و حَمَل : گفت : هان اى قيس هيچ نگرانى كه داحس به دنبال ماند قيس گفت جَرىُ المُذكّياتِ (2) غِلابٌ (3) يعنى : اسبهاى مجرّب كه از ميانه سالى درگذشته باشند هر زمان سرعت و دوندگى را زيادت كنند .
و اين سخن نيز مثل گشت . و ديگر باره حمل گفت : اى قيس به ميدانى در نيامده اى كه ظفر جوئى . قيس گفت : رُوَيْداً يَعْلُونَ الْجَدَدِ (4) . يعنى : باش تا به زمين سخت درآيند ، و هم اين سخن مثل شد .
در اين وقت داحس از غبرا سبقت گرفت و بدانجا رسيد كه بنى فزاره كمين نهاده بودند پس ايشان بيرون شدند و بر روى داحس بزدند و آن را بداشتند تا غبرا نيك بگذشت ، آنگاهش رها كردند ، لا جرم غبرا زودتر راه را به پايان برد و ميان بركه درآمد و حمل بن بدر به پيشى گرفتن غبرا مفاخرت جست و قيس در جواب او اين شعر بگفت :
بيت
كَمَا لاقيت مَنْ حَمْلُ بْنِ بَدْرٍ * وَ أُخُوَّتُهُ عَلى ذاتِ الاصاد وَ هُمْ فَخَرُوا عَلَىَّ بِهِ غَيْرَ فَخْرَ * وَ رُدُّوا دُونَ غَايَتَهُ جوادى(5) وَ قَدْ دلفوا الَىَّ بِفِعْلِ سَوْءٍ * فالفونى لَهُمْ صَعُبَ الْقِيَادِ (6)
ص: 263
و كنت اذا منيت بخصم سوء * دلفت (1) له بداهية نااد (2)
بالجمله در ميان قيس و حمل از بهر گروگان كار به مناقشه و مشاجره رفت ، عركى بن عميره و يك تن ديگر از بنى فزاره كه حذيفة بن بدر را نديم بودند با او گفتند :
صواب آن است كه آن گروگان كه با قيس نهاده به دو دهى تا مردم ترا ظالم و بد عهد نخوانند ، و اين چه شرفى است از بهر قيس يا چه نقصانى است براى تو كه دابه اى از دابه اى پيشى جويد يا بازماند . حذيفه گفت : اكنون مردم ندانند كه در ميان راه داحس را برتافته اند و نگاه داشته اند ، چون اين گروگان بدهم بر همه مكشوف شود ، و فرزند مالك را كه ابا قرفه كنيت داشت به سوى قيس فرستاده و طلب گروگان كرد .
چون به خانهء قيس رفت از قضا او را نيافت و زن قيس با ابا قرفه گفت : صواب آن است كه تو قيس را ديدار نكنى و اين سخن با او نگوئى كه از وى ترا بد رسد .
ابا قرفه مراجعت كرده سخن زن قيس را با پدر بگفت . حذيفه در خشم شد و بىتوانى او را بازفرستاد و گفت : بى آنكه گروگان از قيس بازستانى باز مشو . ابا قرفه بشتافت و در اين نوبت قيس را ديدار كرد و سخن حذيفه را با او ابلاغ داشت . قيس از اصغاى اين كلمات مانند پلنگ غضب آلود شد و نيزۀ خود را جنبش داده بر ابا قرفه بزد ، چنان كه بر جاى بمرد .
چون اين خبر به حذيفه رسيد فتنه انگيخته شد و بنى فزاره از پى خونخواهى كمر بستند . در اين وقت ربيع بن زياد كه از قبيلۀ عبسيين بود و معاذه خواهر حذيفه را به زنى داشت و ازين روى در ميان بنى فزاره مىزيست خواست اين فتنه را بنشاند ، پس از خويشتن صد (100) شتر عشر (3) كه ده ماهه آبستن بود ديت خون ابا قرفه كرد و هر دو قبيله را به جاى خود نشاند . .
ص: 264
و روزگارى بسيار بر اين نگذشت كه مالك بن زهير عبسى كه از ابطال رجال بود به لقاطه آمد و دختر حارثه را از بنى غراب بن فزاره كه مليكه نام داشت به زنى بگرفت و در آنجا سكون اختيار كرد ، حذيفه منتهز فرصت بود ، چون اين بدانست جمعى از مردم خود را برداشته ناگاه بر او تاخت و او را بكشت و عنترة [ بن شدّاد ] اين شعر بگفت :
بيت
وَ لِلَّهِ عَيْنُ مَنْ رَأَى مِثْلَ مَالِكَ * عَفِيرَةَ (1) قومِ اَن جَرى فَرسانِ
فَلَيتُهُما لَمْ يُجرَيا نِصْفَ غَلْوَةَ * وَ لَيتَهما لَمْ يُرسَلا لِرِهَانِ (2)
در اين وقت بنى عبس به نزديك حذيفه فرستادند كه شما مالك را در ازاى ابا قرفه مقتول ساختيد ، اكنون آن صد (100) شتر كه به خون او اخذ نموديد به .
ص: 265
سوى ما فرستيد . حذيفه بدين سخن رضا داد . و سنان بن ابى حارثة المرّى با حذيفه گفت كه : اين شتران در اراضى ما بچه آورده اند شتران را باز ده و بچه ايشان را بدار . و حذيفه چنان كرد . قيس بن زهير اين شعر در اين هنگام گفت :
بيت
يَوَدُّ سِنَانٍ انَّ يُحَارِبْ قَوْمُنَا * وَ فِى الْحَرْبِ تَفْرِيقِ الْجَمَاعَةِ وَ الازل (1)
يَدِبُّ وَ لَا يَخْفَى لِيُفْسِدَ بَيْنَنَا * دَبِيباً (2) كَمَا دَبَّةُ الَىَّ حَجْرِهَا النَّمْلِ
فَيَا ابْنَىْ بَغِيضَ رَاجِعاً السَّلَمِ تسلما * وَ لَا تُشْمِتْ الْأَعْدَاءِ يَفْتَرِقُ الشَّمل
وَ انَّ سيبل الْحَرْبِ وَ عرّ (3) مضلّة * و اِن سَبيلَ السّلمِ آمِنَةٌ سهلُ
اما ربيع بن زياد ، بنى فزاره را در قتل مالك بن زهير سرزنش كرد و گفت : شما قبول ديت كرديد و من ديت خون ابا قرفه را بدادم ديگر چه بايست به قتل مالك بن زهير اقدام كرد . و از اينجا سخن به دراز كشيد و كار به ناستوده گفتن رفت . ربيع برنجيد و از ميان ايشان كوچ داده آهنگ قبيلۀ خويش كرد و به ميان عبسيين آمد و جاى كرد . از اين سوى قيس بن زهير با كنيزك خود كه رعيه نام داشت فرمود كه :نهانى به خيمهء ربيع نازل شو و ضمير او را كشف كن كه آيا دل با ما دارد يا از دوستان بنى فزاره است و حيلتى انديشيده و بدينجا شتافته . رعيه خويش را به مسكن ربيع انداخت و در گوشه اى نهان شده گوش فرا داشت ناگاه ديد زن ربيع بعد از طهر (4) از آن خون كه عادت زنان است به كنار ربيع در آمده و طمع كنار دارد و ربيع ازو كناره گرفت و از كنيزك خود يك دو جام خمر گرفته بنوشيد و اين شعرها بگفت :
مُنِعَ الرُّقادُ (5) فَمَا أَغْمَضَ حَارُّ * جَلَّلَ مِنِ النَّبَإِ الْمُهِمَّ السارى
مَنْ كَانَ مَحْزُوناً بمقتل مَالِكَ * فَلْيَأْتِ نسوتنا بِوَجْهٍ نَهَارٍ
يَجِدِ النِّسَاءِ حواسرا يَنْدُبْنَهُ * يَلْطِمْنَ أوجههنّ بالاسحار
أَفَبَعْدَ مَقْتَلِ مَالِكِ بْنِ زُهَيْرٍ * تَرْجُو النِّسَاءِ عَوَاقِبِ الِاطِّهَارُ
پس رعيه بازآمد و اين خبر بازآورد و قيس را از ربيع اطمينان به دست شد و آن
ص: 266
كنيزك را بدين شكرانه آزاد ساخت و روز تا روز آتش اين فتنه بالا گرفت ، و هرگاه توانستند اين دو قبيله با هم مصاف دادند .
جنگ نخستين را يوم ذى المرتقب گويند و در آن روز بنى فزار با عبسيين درآويختند و در اين جنگ ارطاة كه يكى از بنى عبس بود عوف بن بدر را بكشت و عنتره ، ضمضم را به قتل آورد ؛ و جمعى ديگر نيز مقتول گشت .
و جنگ ديگر را يوم ذى حسى گفتند و ذى حسى از اراضى هبائه است و در اين جنگ حذيفه بنى فزاره و بنى ذبيان را مجتمع ساخت و ايشان لشكرى عظيم شدند و از آن سوى قيس با بنى عبس و بنى عبد اللّه بن غطفان كه از حلفاى ايشان بودند در مصافگاه در آمدند ، و در ذى حسى اين دو لشكر در هم افتادند و بعد از كوشش و كشش بسيار بنو عبس هزيمت شدند و حذيفه با لشكر از دنبال ايشان به تاخت و راه بديشان نزديك كرد . قيس چون چنان ديد با ربيع بن زياد گفت : بايد حيلتى انديشيد و اگر نه تمام عرضۀ هلاك شويم . من چنان صواب دانم كه جمعى از پسران بنى عبس را بايد به گروگان بديشان سپرد ، اگر به سلامت نگاه دارند اين فوزى باشد و اگر بكشند هم زيانى مختصر باشد ، چه اينك پدران ايشان كشته مىشوند . ربيع گفت : بى گمان بدين كودكان رحم نخواهند كرد ، بايد دل بر مرگ نهاد و مصاف داد و اين شعر بگفت :
بيت
أَقُولُ وَ لَمْ امْلِكْ لِنَفْسِى نَصِيحَةً * أَرَى مَا يُرَى وَ اللَّهَ بِالْغَيْبِ اعْلَمْ
أَنبَقى عَلَى ذُبْيَانَ مِنْ بَعْدِ مَالِكَ * وَ قَدْ حَشُّ جانى الْحَرْبِ نَاراً تُضْرِمُ
بالجمله قيس سخن ربيع را وقعى ننهاد و با بنى ذبيان پيام داد كه بدين كثرت لشكر كبر نكنيد نه آن است كه هر كثيرى غلبه تواند كرد ، اينك ما گروگان به نزد شما
ص: 267
فرستيم چندان كه شما رضا دهيد و اين جنگ را به تأخير افكنيد . ايشان رضا دادند .
پس قيس بفرمود : جمعى از كودكان اشراف را حاضر كرده به دست مبيع بن عمرو الثعلبى كه شوهر خواهر حذيفه بود سپردند و پيمان نهاد كه آن كودكان را محفوظ بدارد تا آنگاه كه كار ايشان به جنگ يا به صلح به پايان رود . هر دو قبيله از جنگ دست بازداشتند .
و مدتى دراز بر نيامد كه مرگ مبيع نزديك شد ، پس فرزند خود را كه مالك نام داشت طلب كرد و گفت : مرا زندگانى به نهايت رسيد و گويا به چشم خود مىبينم كه پس از مرگ من حذيفه به نزديك تو خواهد آمد و خواهد گفت : دريغ كه سيّد و امير ما از جهان برفت و ديدگان خود را فشار خواهد داد تا مگر در مرگ من قطره اى فرو چكاند و تُرا خواهد فريفت تا اين كودكان را از تو بستاند و عرضهء هلاك سازد ، اما دانسته باش كه اين مكرمت وديعتى است در تو ، چون از دست بدهى ديگر كرامت نخواهى يافت . اين بگفت و رخت بر بست .
و هم در حال حُذَيفه درآمد و اين سخنان كه مبيع خبر داده بود همه بگفت و به كذب گريستن بر خود بست ، پس روى با مالك كرد و فرمود : من خال توام و روزگار فراوان برده ام پسنديده نباشد كه با شيخوخت من اين كودكان در نزد تو باشند و همى الحاح كرد تا آن كودكان را بگرفت و به يعمريه آورد و آن مردم را كه از ايشان كسى در جنگ قيس كشته شده بود حاضر كرد و هر كودك را به دست يك تن خونخواه بداد و فرمود : تا ايشان را در آماجگاه بدارند و هر كس به جاى مقتول خود يك تن را نشان تير كند . و حكم كرد تا كودكان چون زخم تير يابند پدران خود را ندا كنند . كنايت از آنكه پدران ايشان از جملۀ مردان و دلاوران نيستند كه توانند به فرياد پسران خود رسند و اگر نه فرزندان خود را چگونه به دست دشمن مىنهادند .
بالجمله بنى فزاره كمانهاى خويش را بدان كودكان گشاد دادند و آن اطفال فرياد « وا أبتاه » بر آوردند تا جملگى جان بدادند ، و اگر كسى از ايشان زنده ماند ، روز ديگر هدف تير گشت . از آن سوى چون اين خبر به قيس رسيد دنيا در چشمش تيره شد و جمعى از ابطال رجال را برداشته به يعمريه تاختن كرد و با بنى فزاره رزم بپيوست .
پسران مبيع ، مالك و يزيد هر دو را بكشت و عركى بن عميره نيز مقتول گشت .بالجمله دوازده (12) تن از بنى فزاره كشته شد .
ص: 268
و از پس اين واقعه جنگ يوم الهبا پيش آمد . و هبا نام زمينى است در بلاد غطفان و چاهى در آن زمين از بهر آب حركت كردند كه به جَفر هَبائَه (1) مشهور است .
بالجمله ديگر باره بنى فزاره و بنى عبس لشكرها فراهم كردند و نزديك هبائه مصاف دادند و آن روز از ايام باحورا بود و از بامداد تا چاشتگاه با هم بگشتند و از هم بكشتند ، و چون آفتاب به زوال رسيد چنان پشت اسبها از حدّت خورشيد تفته بود كه رانهاى حذيفه خواست تا تفيده شود ، ناچار هر دو لشكر دست از جنگ بازداشتند ، و حذيفه با مردم خود به جفر هبائه شد تا مگر اندك از حرارت آفتاب بياسايد . قيس با اصحاب خود گفت : وقت آن نيست كه فرصت را از دست فروگذاريم اينك حذيفه در جفر هبائه در رفته و از حرارت هوا ضعيف و ذليل است ، هم اكنون بر او تاختن بريم و كار او را به انجام آريم . و مردم خود را برداشته آهنگ او كرد .
از آن سوى از كنار جفر هبائه ، حصن بن بدر چشمش بر گروهى افتاد كه از دور همى آيند ، با حمل بن بدر گفت كه : جمعى سوار از دور همى بينم كرا بدتر دانى كه در اين وقت بر سر شما تاختن كند ، گفت : پيداست كه قيس و ربيع از همه كس ناخوشتر است كه در اين ماندگى و خستگى بر ما تازند . در اين سخن بودند كه قيس و ربيع با مردم بنى عبس برسيدند و قيس همى گفت كه : لبيكم لبيكم كنايت از آنكه امروز جواب آن كودكان را مى گويم كه پدران خود را ندا مىكردند و بر لب جفر بايستاد حذيفه و مالك و حمل و فرزندان بدر در جَفر بودند چون اين بديدند دانستند كه در مرگ تأخيرى نيست . پس حمل سر برآورد و گفت : اى قيس ترا به رحم سوگند مىدهم از اين قصد بگذر . قيس همچنان گفت : لبيكم لبيكم . حُذَيفه دانست كه سخن حمل در قيس اثر نكرد خود سر بر كرد و گفت : اى قيس ، مالك به جاى ابا قرفه كشته شد و عوف به جاى كودكان مقتول گشت . و آن گروگان كه از بهر دَاحِس و غَبرا نهاديم به سوى تو فرستم ، دست از قتل ما بدار . همچنان قيس گفت :لبيكم لبيكم . حذيفه گفت : اگر من كشته شوم ديگر در ميان بنى فزاره و بنى عبس .
ص: 269
صلح نشود . قيس گفت : ابعدك اللّه قتل تو خير جميع طوايف است .
در اين وقت قرواش بن هنىّ از قفاى حذيفه در مى آمد با او گفتند : از قرواش حذر كن ، حذيفه به گمان اينكه وقتى با قرواش نيكى كرده است و او به قتلش مبادرت نخواهد جست ، گفت : بگذاريد مرا با قِرواش . در اين وقت قرواش به دو نزديك شد و تيرى بر پشتش بزد و او را در انداخت . حارث بن زهير و عمرو بن الاَسلَع پيش شده با تيغش پاره پاره ساختند ، و حارث شمشير حذيفه را برگرفت و اين همان شمشير بود كه هنگام قتل از كمر مالك بن زهير باز كرده بود . آنگاه بينى حذيفه را بريدند و گوش او را قطع كردند و از پس او زبانش را بريده در مقعدش كردند و آلت مردى او را قطع كرده در دهانش نهادند . از پس آن جندب بن زيد ، مالك بن بدر را به خون فرزند خود بكشت و مالك بن الاَسلَع پسر عوف بن بدر را كه الحارث نام داشت در ازاى كودك خود مقتول ساخت و ربيع بن زياد ، حمل بن بدر را بكشت در اين وقت قيس بن زهير اين شعر بگفت :
بيت
تَعْلَمُ انَّ خَيْرُ النَّاسِ مَيِّتٍ * عَلَى جفر الهباءه لَا يريم
وَ لَوْ لَا ظَلَمَهُ مَا زِلْتُ أَبْكى * عَلَيْهِ الدَّهْرِ مَا طَلَعَ النُّجُومِ
وَ لَكِنِ الْفَتَى حَمْلُ بْنِ بَدْرٍ * بَغَى وَ الظُّلْمِ مرتعه وَ خِيَمِ
أَظُنُّ الْحُلُمَ دَلَّ عَلَى قومى * وَ قَدْ يستجهل الرَّجُلِ الْحَلِيمُ
الاقى مِنْ رِجَالِ منكرات * فانكرها وَ مَا أَنَا بالظّلوم
وَ مَا رَسَتْ الرِّجَالِ وَ مَا رسونى * فمعوّج عَلَىَّ وَ مُسْتَقِيمٍ (1)
ص: 270
و از پس اين واقعه يوم الفُرُوق پيش آمد ، چه بعد از قتل حذيفه ، بنى فَزَاره مجتمع شدند و به خونخواهى او يك جهت گشتند ، و بنى عبس دانستند كه ديگر در اراضى غطفان سكونت نتوانند كرد ، پس از آنجا كوچ داده عزيمت يمامه كردند و در آن اراضى سكون جستند .
روزى قيس بر قتادة بن مسلمه درآمد و او را با سر انگشت پاى برانگيخت و گفت : پيوسته خود را ذليل و زبون دارى تا مبادا از اين اراضى دور مانى . و قصد قيس از اين كار آن بود كه قتاده را از بهر كارهاى سخت آماده بدارد ، اما قتاده را اين عمل مكروه افتاد و گفت : از محال ما بيرون شويد و ديگر با ما نباشيد . ناچار قيس بار بسته به اتفاق مردم خود به اراضى هَجر آمد و در ميان بنى سعد بن زيد مناة بن تميم ساكن شدند .
چون روزى چند بگذشت مردم بنى سعد طمع در اموال و اثقال آل عبس بستند و بزرگان ايشان به نزديك جون آمدند كه در اراضى هجر قوتى به كمال داشت و با او گفتند : هَلْ لَكَ فِى مَهَرَةٍ شوها وَ نَاقَةً حَمْرَاءَ وَ فَتَاةً عَذْرَاءَ . يعنى : آيا نمى خواهى اسبهاى خوب و شتران سرخ موى و دختران باكره . جون گفت : البته مى خواهم .گفتند اينك بنى عبس در ميان ما منزل دارند برخيز با لشكر خويش بديشان تاختن كن و از قتل و غارت و نهب و اسر فرو مگذار و ما را نيز بهره اى بده . جون اين سخن را پسنديده داشت و بر اين انديشه تصميم عزم داد . در ميان مردم بنى عبس زنى از قبيلهء بنى سعد بود و اين خبر بدانست و شوهر خود را آگهى داد و او قيس را بياگاهانيد . پس قيس مردم خود را بفرمود با زن و فرزند و اموال و اثقال خود را فراهم آورده اول شب كوچ دادند ، و از هجر (1) به فروق (2) آمدند كه بك نيمه روز طىّ مسافت بود . .
ص: 271
از آن سوى جَون با لشكر هنگام سپيده دم به مقام ايشان تاختن آورد و هيچ كس را نيافت پس از دنبال ايشان بتاخت تا به فروق رسيد . قيس بفرمود : تا زنان را با احمال كوچ همىدادند و سواران از هر جانب دفع دشمن همىكردند و مصاف دادند ، سه روز بدين گونه همى راه سپر شدند تا از لشكر جون به سلامت برستند و به اراضى بنى ضبّه آمده با ايشان پيوستند . و بعد از روزى چند خاطر بنى عبس از آن جماعت نيز كدر شده آهنگ شام كردند .
چون بنى عامر بدانستند كه آل عبس به شام خواهند رفت بيم كردند كه يك باره روى ايشان نتوانند ديد و از معاونت و معاضدت يكديگر بازمانند پس جمعى از بزرگان ايشان از دنبال بنى عبس تاخته بدان جماعت ملحق شدند و ايشان را از سفر شام بازداشتند . لا جرم قيس مردم خود را برداشته به نزديك بنى جعفر بن كلاب آمد و در ميان بنى كلاب سكون اختيار كرد .
و در آنجا ببود تا يوم شعب جبله پيش آمد و يوم جبله روزى صعب است چه سه روز را عرب از ايام عظام شمارند و آن « يوم جبله » و « يوم كلاب ربيعه » و « يوم ذى قار » است كه ان شاء اللّه عن قريب مذكور خواهد شد .
مع الحديث از پس روزگارى كه قيس بن زهير در اراضى بنى كلاب بزيست ، ربيع بن زياد عبسى گفت كه : سوگند با خداى كه تمام عرب را با خويش همداستان كنم و بنى فزاره را يك باره از جهان براندازم . و نخست برار خود عامر را برداشته به نزديك ربيعة بن شكل بن كعب بن الحارث آمد كه از بزرگان بنى عامر بود و از او مدد جست و استظهار كرد . ربيعه ايشان را گرامى بداشت و سخن ربيع را بپذيرفت و گفت : اين آغاز حربى است كه هرگز عرب بدان اقدام نكرده ، در چنين كارى بزرگ بايد با بنى كلاب نيز متفق شد .
پس ربيعه ، ربيع را برداشته با چند تن از قوم خود به ميان بنى كلاب آمد و قيس بن زهير نيز با او بود ، ربيعه به نزديك الأحوص بن جعفر آمده صورت حال را بازگفت ، و قيس بن زهير دست بزد و دامن الأحوص را بگرفت و از او پناه جست و او
ص: 272
نيز وى را پناه داد ، پس تمامت آل كلاب و بنى عبس و عامريون متفق شدند .
چون اين خبر به بنى ذُبيان رسيد در جمع آورى لشكر مشغول شدند و چنان لشكرى انبوه كردند كه هرگز در جاهليت نظير آن ديده نشده بود و از سرهنگان و فرمانگذاران آن سپاه يكى جون بود كه معاويه نام اوست و از شدت سواد (1) وجه جون لقب يافت و فرمانگذار هجر بود . ديگر شُرَحبيل بن اخضر بن جون و كيسان بن عمرو بن جون و حصين بن حذيفة بن بدر و يثربى بن عُدَس بودند و بزرگان بنى تميم مانند حاجب بن زُرَارَه و لَقِيط بن زُرَارَه و عمرو بن عيينه و الحارث بن شهاب نيز با ايشان بودند و همچنين اولاد آكلة المرار و قبيلهء بنى حنظله به حمايت ايشان حاضر شدند ، و نعمان بن قهوس التميمى را نيز گروهى از ابطال رجال حيره در فرمان بود .
چون خبر به بنى عامر بردند كه آل ذُبيان و مردم فزاره چنان انبوهى كرده اند كه هرگز در عرب ديده نشده ايشان سخت بترسيدند و نزد الأحوص بن جعفر رفتند و گفتند چاره اى بينديش كه عن قريب بنى عامر پايمال دمار خواهد گشت . الأحوص را در اين وقت شيخوخت دريافته بود ، چنان كه ابروانش را با عصابه (2) برمىبستند تا چشمش را از ديدن منع نكند پس با آن جماعت گفت : امروز من مردى پيرم و رأى نتوانم زد شما هر يك در اين كار رأيى بزنيد و بر من عرضه داريد تا يكى را اختيار كنم . پس آن شب به مساكن خويش شدند و هر كس چيزى بينديشيد و صبحگاه به نزد الأحوص حاضر شدند و قيس بن زهير نخستين قدم پيش گذاشت و گفت : صد رأى زده ايم . احوص گفت : يك رأى حازم مرا كافى است و مردم يك يك رأى خود را به دو باز نمودند و او جمله را مطرود ساخت و گفت : صواب آن است كه زن و فرزند را برداشته به سوى يمن كوچ دهيم ، چه ما را با چنين گروهى انبوه نيروى نبرد نباشد .
پس آن قبايل احوص را در محفه نشانده حمل كردند و اموال خويش را با زن و فرزندان برداشته بسوى يمن رهسپار گشتند . چون به وادى بنى النّجار رسيدند از .
ص: 273
ميان ايشان بانگ هياهوئى برخاست . احوص گفت : چيست اين بانگ پياپى . گفتند :
عمرو بن عبد اللّه بن جَعده در ميان بنى عامر افتاده و ضعيفان و زنان را از گروه دور مىكند . احوص او را طلب كرد و گفت : اين چه كار است كه پيش گرفته اى ؟ عمرو گفت : ما اشدّ و اعزّ عرب بوديم و تو ما را ذليل و هزيمتى كردى ، پس چگونه توانيم حفظ زنان و ضعيفان كنيم . احوص گفت : با اين انبوه عرب چه مىتوان كرد ؟ گفت :به شعب جبله مىرويم و زنان و ضعيفان را در فراز جبل به سنگرى جاى مىدهيم و خود از پيش روى ايشان سنگرى ديگر كرده اقامت مىجوئيم و آب و علف آن جبل معاش ما را كفايت كند و اگر دشمن قصد ما كند از بلندى دفع او كنيم و خصم را چون در بيابان آب و علف به دست نشود كار بر او تنگ شود و زيستن نتواند كرد .
احوص گفت : سوگند با خداى كه اين رأى محكم است و بفرمود تا قوم مراجعت كردند و از آنجا به شعب جبله آمدند . و جبله كوهى حمراست ميان شريف و شرف كه نام دو چشمۀ آب است از براى بنى نمير و بنى كلاب .
بالجمله احوص و جملهء قبايل بدان كوه برشدند به شعبى كه آن را شعب مسلخ مىناميدند و شعاب كوه را با اقداح قسمت كردند و زنان و اموال خود را در سر كوه بازداشتند و از بنو عبس بن رفاعه و بنى سعد بن بكر و قبايل بجيله مانند دعاوية بن عامر و شحمة بن بجيله و عرينه و بنو قطيعه و نصيب بن عبد اللّه و بنى كلاب و بنى ابى بكر و گروهى از عكل سى هزار (30000) مرد جنگى در زير رايت بنى عامر فراهم شدند .
و از آن سوى بنى تميم و بنى اسد و آل ذبيان و جماعت بارق از آل مزيقيا لشكرهاى خود را آراسته راه جبله پيش گرفتند و بدان بودند كه ناگاه بر عامريون حمله برند . در ميان راه كرب بن صفوان بن شحبة ابن عطارد بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة (1) بديشان بازخورد بزرگان ذبيان چون كرب را ديدند گفتند : مبادا او .
ص: 274
بشود و مردم بنى عامر را از ورود ما آگهى دهد . پس كرب را بگرفتند و از او با سوگند عهد بستدند و رها كردند . چون كرب رهائى جست به ميان بنى عامر آمد و دور از آن جماعت در سايهء درختى فرود شد ، و احوص از دور او را بديد و كس فرستاد و به نزد خويشش خواند . كرب گفت : به ميان شما نمىآيم اما اگر شما به مسكن من در آئيد چيزى خواهيد يافت . پس يكى از عامريون به خانهء او شد و كرب مقدارى خاك در كيسه كرد و خارى را سر شكسته بر سر آن خار حنظله (1) نهاد و بر زير خاك گذاشت و مشكى از شير بديشان نمود و قدرى بنوشيد و هيچ سخن نگفت .
اين خبر را به الأحوص آوردند . فرمود : كه دشمنان ما از كرب عهد گرفتند كه سخن نگويد ، اكنون به رمز باز مىنمايد كه : لشكرى مانند خاك انبوه شده اما شوكت ايشان كليل است زيرا كه شوكة نام خار است و آن را سر شكست كنايت از آنكه شوكت ايشان شكسته است و بر فراز آن خار شكسته حنظله نهاد ، ازين قصد كرد كه بنى حنظله نيز با ايشانند و از نمودن مشك شير و مقدارى نوشيدن از آن ابلاغ مىكند كه آن جماعت به اندازهء زمانى كه شير از بزى بدوشند و بنوشند توانند به ما رسيد .پس احوص بفرمود تا شتران را بهر دو زانو عقال بر نهادند و لشكر را آماده و مهيا بداشت .
اما از آن سوى روز ديگر از بامداد لقيط بن زراره لشكر خويش را از بهر جنگ بياراست در اين هنگام ناگاه شترى اجرب كه دندانهاى كج داشت از پيش روى لشكر درآمد و دندانهاى خود را همىنمود ، حزاره كه يكى از بنى اسد بود آن را به فال بد گرفت و گفت بكشيد اين شتر را ؟ لقيط گفت : بگذاريد آن را كه كشتن واجب نيست . از پس آن معاوية بن عبادة بن عقيل در برابر لشكر آمد و او اعسر (2) بود و همى گفت : أَنَا الْغُلَامُ الاعسر الْخَيْرِ فِى وَ الشَّرَّ وَ الضَّرِّ فِى أَكْثَرُ . بنى اسد اين حال را نيز مشئوم گرفتند .
بالجمله ابو عمرو بن شاس كه مردى شاعر بود و معقل بن عامر بن مؤاكلة المالكى و ديگر بزرگان با لقيط گفتند : كار اين جنگ را چگونه به پايان برى ؟ گفت : بر اين كوه برآيم و بر عامريون داخل شوم و ايشان را عرضهء شمشير سازم . گفتند : .
ص: 275
چگونه توان بر بنى عامر داخل شد ؟ ايشان اشدّ و اشجع عربند اين جماعت را ما نيك شناخته ايم چه ايشان از ما كشته اند و ما از ايشان كشته ايم و همچنان ايشان ما را هزيمت كرده اند و ما ايشان را هزيمت كرده ايم ، دور نيست كه چون آهنگ ايشان كنى ناگاه از كوه به شيب آيند و بر ما تركتاز آرند . لقيط گفت : قسم با خداى كه من داخل مىشوم بر ايشان و آن جماعت را به اسيرى به زير مىآورم و ساز لشكر كرده به پاى جبل آمد و سپاه را به فراز فرمان داد ، و ابطال رجال قصد صعود كردند .
از آن سوى الأحوص با مردم خود گفت : آغاز جنگ مكنيد تا يك نيمه راه بپيمايند و آنگاه كه جبل را به نيمه راه رسيدند بفرمود تا عقالها از شتران برداشتند و بسوى نشيب سخت براندند و لشكريان از قفاى شتران سخت بدويدند و سنگهاى گران از فراز به فرود رها كردند ، بدين آهنگ به لشكر لقيط در آمدند و مردم او هر كه در برابر شتران در افتاد پايمال گشت و اگر نه سنگى بر او گذشت ، ناچار لقيط و مردمش هزيمت شدند و به نشيب كوه گريختند تا به زمين سهل در رفتند و بنى عامر با شمشيرهاى كشيده از دنبال ايشان به پايان در آمدند و تيغ بر آن جماعت نهادند ، معقل بن عامر رزم داد و اين رجز خواند .
بيت
نحن حماة (1) الخيل يوم جبلة * بكلّ عضب (2) صارم و معبلة (3)
از آن سوى بنى تميم مردم خود را به سوى جنگ برتافتند و با عامريون در آويخته مردانه بكوشيدند و جنگ صعب شد و مردم بسيار مقتول شد ، و لقيط در حربگاه پاى سخت كرده بايستاد و هزيمت شدگان را بانگ مىداد كه هر كس به جنگ بازگردد پنجاه (50) شتر به دو عطا دهم و خود اسب بزد و به ميدان آمد و مردم به او مىگفتند : ما به شئامت تو كشته شديم .
از آن سوى شريح بن الأحوص چون پلنگ غضب آلود صفها بشكافت و .
ص: 276
خويشتن را با لَقِيط در آورده در حملهء نخستين او را به زخم نيزه از اسب در انداخت و چند زخم ديگر به دو زده بگذشت ، و لقيط بدان زخمها جان بداد و هنگام مرگ به ياد دختر خود كه دَختَنُوس نام داشت اين شعر بگفت :
بيت
يا لَيْتَ شعرى عَنْكَ دَختَنُوس * اذا أَتَاكَ الْخَبَرَ المَرسُوس(1)
أتَحِلقُ (2) القرون (3) ام تميس * لَا بَلْ تميس أَنَّهَا عَرُوسٍ (4)
و بعد از مرگ هم بنى عامر جسد لقيط را شمشير مىزدند . و چون اين خبر به دختنوس بردند در مرثيهء پدر اين بيت گفت :
الَّا يَا لَهَا الويلات وَ يُلَتُّ مِنْ بكا * لِضَرْبٍ بَنَى عَبَسَ لقيطا وَ قَدْ قَضَى
فما ثاره فيكم و لكنّ ثاره * شريح اردّته الاسنة او هوى (5)
و دختنوس در حبالهء نكاح عمرو بن عُدَس بود .
بالجمله بعد از قتل لقيط فرزند برادر او قريظ بن معبد بن زُراره به دست الحارث بن الابرص كشته شد و معاوية بن يزيد الفزارى حمله برد و كبشه دختر الحجاج بن معاوية بن قشير را كه زن مالك بن عمرو بن عقيل بود اسير كرد ، و معاوية بن خفاجه بر معاوية بن يزيد حمله برد و او را بكشت و كبشه را خلاص داد ، و شريح بن الأحوص حمله برد و ابن الجون و حرشب را كه يكى از آل كنده بود بكشت و طفيل بن مالك بن جعفر ، حسان الجون را اسير كرد و عوف بن احوص ، معاوية بن الجون را به اسيرى گرفت و موى پيشانيش را براى علامت آزادى قطع كرد و آزادش ساخت تا اينكه ثواب كرده باشد .
اما چون معاويه از دست عوف نجات يافت بر بنى عبس عبورش افتاد و قيس بن زهير او را بكشت . چون عوف اين بدانست با بنى عبس گفت : آزاد كردهء مرا بكشتيد بايد ملكى مانند او براى من بياوريد . قيس از شرّ عوف بترسيد چه او مردى مهيب .
ص: 277
بود ، پس از او مهلت خواست و استغاثه به عامر بن مالك بن جعفر برد . جعفر در جواب فرمود : برادرم سلمى چارهء اين كار تواند كرد چه نديم و مشاور عوف اوست .چون به نزديك سلمى شدند او نيز ايشان را به نزد برادرش طفيل دلالت كرد ، و طفيل گفت : مى دانم سلمى از من چه خواسته است و حسان الجون را كه خود اسير كرده بود با بنى عبس عطا كرد و ايشان او را در ازاى معاوية بن الجون به نزد عوف آوردند و به دو سپردند . فجزّ ناصيته فاعتقه يعنى : قطع كرد موى پيشانى او را كه علامت آزادى بود و آزادش ساخت ازين روز عوف « جزّاز » لقب يافت .
و هم در آن روز كبشه دختر عروة الرّجال بن عتبة بن جعفر بن كلاب به عامر بن طفيل حامل بود و در آن هنگامه بار بگذاشت .
و هم در آن روز طفيل بن مالك به آل عبد اللّه غطفان تاختن برده و هزار (1000) شتر به غارت آورد ، و از آن غنيمت صد (100) شتر به عبيدة بن مالك عطا داد .
و در آن داروگير عبيده نيز عزم قتال كرد و خواست خود را بر قلب مخالفان زند برادرانش عامر و طفيل او را از چنين تهور منع كردند و او نپذيرفت و اسب بزد و به ميان سپاه ذبيان و بنى تميم درآمد . پس مردى از قفاى او بيرون شده نيزه بر كتفش بزد كه از روى پستانش سر بدر كرده و نيزه در تن او بماند و او را عطف عنان كرده از جنگ روى برتافت و به نزديك طفيل آمد و گفت : اين رمح (1) را از كتف من بيرون كن .
طفيل از آن خشم كه پندش را خوار داشته بود گفت : من هرگز اين كار نكنم ، پس به نزديك عامر آمد و او نيز از غضب چنين گفت . در اين وقت سالم بن مالك برسيد و آن نيزه را بكشيد و او را در ميان زنان و مجروحان جاى داد .
در اين وقت حاجب بن زُراره برادر لقيط از جنگ بگريخت و پسران حزن بن وهب بن عوير بن رَوَاحه عَيسى كه يكى زهرم و آن ديگر قيس نام داشت و ايشان را زهرمان مى گفتند از دنبال حاجب بتاختند و به دو رسيده گفتند : اسير ما باش . حاجب گفت : تا جان در تن دارم اسير دو مولى نشوم . در اين وقت مالك ذو الرقيبه برسيد و گفت اسير من باش . حاجب گفت : تو كيستى ؟ گفت : من مالك ذو الرقيبه ام . گفت : ترا اختيار كردم . زهرم خشم كرده تيغ بكشيد و به گرد او همى گشت تا سرش از تن دور كند ، حاجب وا غوثاه برآورد ، مالك پياده شده او را نجات داد و با خويشتن ببرد . .
ص: 278
پس زهرمان به نزد قيس بن زُهير بن جُذَيمه آمدند و گفتند : مالك بر ما ستم كرد و اسير ما را بربود . در اين وقت مالك برسيد و گفت من ظلمى نكرده ام ، حاجب خود مرا اختيار كرد . و چون او را حاضر ساختند بدين سخن گواهى داد . قيس با او گفت :
براى خلاصى خود چه در خاطر دارى . گفت هزار (1000) شتر به مالك مىدهم و صد (100) شتر به زهرمان كه رها شوم و چنان كرد .
و مرداس بن ابى غاز نيز مردى را اسير كرد و صد (100) شتر بگرفت و رها ساخت و بنو بكر بن كلاب شتران را از دست او بگرفتند . مرداس نزد يزيد بن الصّعق آمد و شكايت آورد ، يزيد سوار شده به نزديك بنى ابى بكر آمد و شتران مرداس را گرفته به او بازداد و بنو بكر حيلت ديگر كردند و شب بر مرداس درآمدند و با او شراب خوردند و در مستى از او خواهش كرده شتران را ديگر بار بگرفتند ، صبحگاه كه مرداس به خويش آمد از كرده پشيمان شده ، ديگر باره به نزد يزيد بن الصّعق آمد و قصهء خويش بگفت . در اين نوبت يزيد سخن او را وقعى ننهاد .
و هم در آن روز معاوية بن الصّوت بن الكاهن الكلابى كه « اسد المجرّع » لقب داشت به اتفاق حرملة الكلبى بر سنان بن ابى حارثه المرّى حمله بردند و سنان خويش را در معرض هلاك ديد به نزديك مالك بن حمارى الفزارى بتاخت و گفت :
مرا از چنگ دشمن خلاصى ده تا در عوض دختر خود خوله را به زنى در سراى تو فرستم و مالك را هفتاد (70) سوار در دنبال بود ، پس مالك به طمع وصل خوله اسب بزد و بر معاويه حمله برد و او را بكشت و از پس او حرمله را به قتل آورد و يك تن ديگر از بنى كلاب و دو تن از بنى قيس را نيز عرضهء شمشير ساخت و سنان را نجات داد ، اما با اين همه بعد از جنگ به آرزو نرسيد و خوله رضا نداد كه ضجيع او باشد .
و هم در آن روز قيس بن المتفق بن عامر بن عقيل تاختن كرد و عمرو بن عمرو را اسير بگرفت .
در اين وقت الحارث بن الابرص بن ربيعة بن عقيل برسيد و از دور همى فرياد كرد كه اى قيس عمرو را زنده مگذار ، عمرو با قيس گفت كه : الحارث را با من از پيش خصمى است چون برسد مرا بكشد و ترا از آن بهره كه از فداى من خواهى يافت بازدارد . و قيس عمرو را رها كرد تا به سوى قوم شتافت . و چون ايام جنگ انقضا يافت
ص: 279
و شهور حرام پيش آمد ، قيس عزم خانهء عمرو كرد تا به جاى آن نيكى نصيبه اى برد و الحارث نيز با او همراه شد و هر دو تن به خانهء عمرو فرود آمدند عمرو با دختر برادر خود آمنه بنت زيد گفت : تا خيمه از بهر قيس و الحارث به پاى كرد ، آنگاه به نزد ايشان آمد و با الحارث گفت : قيس مرا از قتل رهائى بخشيد ترا چه حق است بر من كه برادر مرا كشتى و مرا نيز خواستى بكشى ، اكنون به خانهء من از بهر چه آمده اى ؟ الحارث در جواب گفت كه : مرا بر تو آن حق است كه قيس چون ترا رها ساخت از دنبال تو بتاختم ، عمرو گفت : اين چندان حقى نباشد .
بالجمله عمرو صد (100) شتر به الحارث داد و او را رها ساخت و از پس آن شتران فراوان به نزد قيس پيش داشت و قيس برداشته قصد مسكن خويش كرد .
چون اين خبر به الحارث رسيد كه قيس را شتر فراوان به دست شده جمعى را با خود برداشته بر سر راه او شد و شتران را ازو گرفته ببرد . و قيس چون به قبيلهء خويش آمد مردم او خواستند تا ساز مقاتله با الحارث كنند ، قيس فرمود : با برادر خود مصاف مجوئيد ، دور نيست كه الحارث خود شتران را بازفرستد . از آن سوى چون الحارث دانست كه قيس از در مقاتله بيرون نشد شتران را به سوى او فرستاد .
و بعد از واقعه جبله ، بنى عبس در ميان عامريون سكون نمودند و همىبزيستند تا يوم شعوا پيش آمد .
در اين وقت ديگر باره از دو جانب لشكرها را آراسته شد و بنى ذبيان ساز جنگ كرده با عامريون و بنى عَبس مصاف دادند ، و در آن روز طلحة بن سنان حمله برد و قرواش بن هنىّ را به اسيرى گرفت و بعد از جنگ قرواش از بيم هلاكت نام و نسب خود را از طلحه پوشيده داشت و گفت : من ثور بن عاصم البكائى هستم .
و چون او را به ميان قبيلهء خويش آورد ، زنى از قبيلهء اشجعيه كه مادرش از قبيلهء عبسيه بود و يكى از مردم فزاره او را به زنى داشت با شوهر خويش گفت كه : امروز من ابو شريح را ديدار كردم . شوهرش گفت : ابو شريح كيست ؟ گفت : قرواش بن هنىّ .
گفت : از كجا شناختى او را ؟ گفت : من و او هر دو يتيم بوديم و حذيفه ما را در ميان
ص: 280
ايتام بنى غطفان تربيت كرد . پس شوهر او به نزد برادر طلحه كه حزيم نام داشت آمد و گفت : برادر تو قرواش را اسير كرده است و او اين سخن با برادر گفت . طلحه گفت :
آن زن چه دانسته است اين مرد قرواش است . چون اين سخن را با آن زن بگفتند نشانى كه در بدن قرواش مىدانست بگفت ، و چون جستجو كردند آن نشان را بيافتند و او را بشناختند . در اين وقت قرواش گفت ربّ شرّ حملته عبسية و اين سخن مثل گشت . بالجمله قرواش را به دست حصين دادند تا بكشت .
از پس اين واقعه يوم شواحط (1) پيش آمد و هم در آن روز بنى ذُبيان با عامريون و بنى عبس مصاف دادند و يكى از بنى ذبيان برادر حنبص ضبّانى را در حربگاه اسير كرده و به قبيلهء خويش برد و بداشت و آن هنگام كه ايام عُكاظ پيش آمد و ذبيانى عزم سفر كرد ، اسير خود را به نزديك يك تن يهودى كه از مردم تيماء بود بسپرد و برفت و مرد يهودى او را در خانۀ خود مىداشت .
روزى چنان افتاد كه مرد يهودى از خانه بدر شد و چون بازآمد فدوه برادر حنبص را با زن خويش در يك بستر ديد پس كارد برگرفت و آلت مردى فدوه را ببريد و فدوه بدان زخم درگذشت . چون اين خبر به برادر حنبص رسيد برخاسته به نزد قيس آمد و گفت : برادر مرا قبيلهء غطفان بكشتند و اين همه زحمت عامريون را به شئامت عبسيين مىرسد . قيس با او گفت : ما را با شما در كين غطفان اتفاق است و هيچ وقت در ما قصورى نرفته و با اين همه مرد يهودى برادر ترا با زن خويش يافت و بدان گناه كيفر كرد .
بالجمله قيس از سخنان حنبص برنجيد و روى با قوم كرده بفرمود كه : مرگ در ميان غطفان بهتر از زندگى در بنى عامر است و شعرى چند بگفت كه اين بيت از آن است :
لَحَا اللّه قَوماً ارَثُوا (2) الحَربَ بَينَنَا * سَقَوِنا بِها مرّا مِنَ الماءِ آجنا (3) .
ص: 281
و از پس آن ربيع بن زياد عبسى را برداشته به سوى بنى ذبيان كوچ داد و به خانهء يزيد بن سنان ابى حارثه كه از فرسان بنى ذبيان بود فرود آمد و گفت : ما به نزديك تو آمده ايم تا ما را به نزديك سنان برده در كار صلح اعانت فرمائى . يزيد ايشان را گرامى بداشت و با خود برداشته به نزديك سنان آورده و گفت : اينك بزرگان بنى عبس اند و از بهر اصلاح ذات بين حضرت تو شتافته اند . سنان ايشان را عظمت نهاد گفت : نيك كرده اند اما اين كار بىرضاى حصين بن حذيفه صورت نپذيرد ، و كس فرستاده حصين را حاضر ساخت و ايشان را نيز ترحيب و ترجيب كرد و گفت :اگر ايشان قوم خود را زيانى كردند از قوم نيز بديشان زيان رسيد و كار بر صلح نهادند . و حرملة بن اشعر و از پس او فرزندش هاشم در اين مصالحه سعى جميل مبذول داشتند و رفع ديت و بهاى خون از جانبين فرمودند و بنى عبس كوچ داده ، در ميان آل ذبيان جاى گرفتند . و اين ببود تا يوم قطن پيش آمد .
و در آن روز ربيع بن زياد نگريست كه از پيش خيمهء او مردى رسن اسب خويش را گرفته مىكشد و مىخرامد و بدان مىماند كه حُصَين بن ضَمضَم باشد با پسرش تيجان گفت : برخيز و بدان اين مرد كيست ؟ مبادا پسر ضمضم باشد كه ما را با او عهدى نيست ، تواند شد كه از او فتنه اى حادث گردد ، نخست با او سخن كن اگر لكنتى در زبان او يافتى بدان پسر ضمضم است و باز شتاب تا اعداد كار او كنيم .
تيجان با او نزديك شد و آغاز سخن كرد ، حصين بن ضمضم براى آنكه خود را ازو پوشيده دارد جواب نگفت تا نيك نزديك شد ، پس بر فرس خود برنشست و بر تيجان تاخت و او را در ازاى خون پدر خود ضمضم بكشت و از آن روز كه عنتره پدر او را كشته بود سر خود را غسل نفرمود تا اين زمان كه تيجان را مقتول ساخت .
بالجمله از پس قتل تيجان مردم عَبس برخروشيدند و ديگر بار كار نزديك به مقاتله رفت ، سنان بن ابى حارثه از بهر آنكه اين فتنه را بنشاند فرزند خود خارجه را نزد ربيع فرستاد و گفت : او را به جاى فرزند خود خواهى بكش خواهى بدار ، و خارجه زمانى دراز نزد ربيع بود و عاقبت دويست (200) شتر از بهر ربيع آماده كرد
ص: 282
تا بهاى خون فرزند او باشد ، ربيع صد (100) شتر را بگرفت و نيمهء ديگر را ببخشيد و كار بر صلح افتاد . فرزندان مبيع بن عمرو كه عوف و معقل نام داشتند در عقد اين مصالحه سعى بليغ فرمودند . و در اين نوبت پيمانها استوار شد و يك باره آن فتنه از ميان ايشان برخاست و از بدايت اين غايله تا اين زمان كه به نهايت شد چهل (40) سال رفته بود از اينجاست كه قد وقع بينهم حرب داحس و الغبراء (1) در ميان عرب مثل است .
و ديگر از معاصرين نعمان بن منذر ، شاس بن زُهير بود و او با قيس صاحب داحس برادر است و هو شاس بن زُهير بن جذيمة بن رواحة بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن قيس بن بغيض بن غطفان است ، و خواهر او در سراى نعمان بن منذر به زنى بود ، از اين روى وقتى به حضرت نعمان شتافت و روزى چند ببود آنگاه كه مراجعت مىفرمود ، نعمان جامه [ اى ] نيكو و ردائى احمر و مقدارى مشك اذفر و بعضى ديگر از نفايس اشياء به دو عطا كرد ؛ و شاس را در مراجعت به روهه عبور افتاد و در آن جبل خانهء رياح بن الاسك (2) بود كه مردى از بنى رباع بن عبيد بن سعد بن عوف بن جلان است . و جز او كس در روهه خانه نداشت .
بالجمله در كنار آبگاه از شتر خويش به زير آمد و نيزهء خود را بر زمين نصب كرده جامه هاى خود را از آن بياويخت و عريان شده به چشمه آب در رفت تا خويشتن را بشويد . در اين وقت رياح طمع در مال او بست و كمان خود را به زه كرده تيرى به جانب شاس گشاد چنان كه بر پشتش آمده از سينه بيرون شد و در حال جان بداد .
پس رياح جسد او را در خاك مدفون ساخته مال او را برگرفت و شترش را بكشت و بخورد .
و كسان شاس چندان كه او را بجستند نيافتند و اين راز مستور بماند تا وقتى زهير
ص: 283
شترى نحر كرد و سنام و شحم آن را به زنى داد كه بفروشد و بهاى آن را گرفته طيب ابتياع كند . از قضا آن زن به خانهء رياح عبور كرد و ضجيع رياح آن سنام و شحم را بگرفت و آن طيب كه از شاس مأخوذ داشته بودند بها كرد و چون آن طيب را به نزديك زهير آوردند بشناخت و قاتل فرزند خود را بدانست وَ قَالَ شاس وَ مَا شاس وَ الْبَأْسِ وَ مَا الْبَأْسِ وَ لَوْ لَا يُقْتَلُ شاس لَمْ يَكُنْ بَيْنَنَا بَأْسَ وَ اين اشعار را در مرثيهء او انشاد كرد :
بيت
بَكَيْتُ بشاس حِينَ خُبِّرْتُ انْهَ * بِمَاءِ غِنًى آخِرِ اللَّيْلِ يَسْلُبُ
لَقَدْ كَانَ مأتاة الرُّوَاءِ لحتفه * وَ ما كانَ لَوْ لَا غُرَّةُ اللَّيْلِ يَغْلِبُ
قَتِيلُ غِنًى لَيْسَ شكل كشكله * كَذَاكَ لَعَمْرِى الْحِينَ لِلْمَرْءِ
يَحْلُبُ سأبكي عَلَيْهِ انَّ بَكَيْتُ بعبرة * وَ حَقُّ بشاس عِبْرَةً حِينَ تَسْكُبُ (1)
وَ حُزْنِى عَلَيْهِ مَا حُيِّيتُ وَ عولتى (2) * عَلَى سَلْ ضَوْءِ الْبَدْرِ أَوْ هُوَ أَعْجَبُ
اذا شَمِّ ضَيْماً كَانَ لِلضَّيْمِ مُنْكَراً * وَ كَانَ لَدَى الْهَيْجَاءُ يَخْشَى وَ يَرْهَبَ
وَ انَّ صَوْتَ الدَّاعِى الَىَّ الْخَيْرِ مَرَّةً * أَجَابَ لِمَا يَدْعُو لَهُ حِينَ يكرب
فَفَرِّجْ عَنْهُ ثُمَّ كَانَ وَلِيُّهُ * فقلبى عَلَيْهِ لَوْ بَدَا الْقَلْبِ يلهب
آنگاه فرزندش حصين و پسر برادرش حصين بن اسد بن جذيمه كه ايشان را حصينان مىگفتند به خونخواهى شاس كمر بستند و با ابطال رجال عبس آهنگ جنگ قبيلهء غنى كردند .
چون اين خبر به مردم غنى رسيد با رياح گفتند : از ميان ما بيرون شو كه ما را نيروى مقاتله با بنى عبس نيست باشد كه بعد از تو با ديت و مصالحت اين خون را بخوابانيم . لا جرم رياح از ميان طايفهء غنى بيرون شده رديف مردى از بنى كلاب شد و مقدارى از گوشت پخته با خود داشت و از بيم آنكه مبادا با قبيلهء عبس دوچار شوند مجال فرود شدن از شتر نداشتند همچنان بر پشت شتر آن گوشت پخته را خوردن گرفت .
در اين وقت نسرى بر فراز سر ايشان گذر داشت چون آن بديد به نشيب شد كه .
ص: 284
آن گوشت را از ايشان بربايد و سه نوبت بدان گوشت درآويخت و ايشان بكشيدند و اين حال را به فال بد گرفتند و هم در زمان قبيلۀ عبسيين را از پيش روى ديدند كه به سرعت در مىرسيد آن مرد با رياح گفت : تو از شتر فرود شو و خود را به گوشه [ اى ] پنهان بدار و من اين مردم را چندان اغلوطه مى كنم و مماطله مىدهم كه ديگر ترا نيابند .
پس رياح از شتر به زير شده و نعلين خود را از پاى بيرون كرد و يكى را بر ناف خود نهاد و آن ديگر را بر پشت و سخت ببست و به جانب تلى گريخته به سوراخ روباهى در رفت .
چون عبسيين برسيدند شترسوارى را بديدند و با او گفتند راست بگو كيست آنكه رديف تو بود و به كجا گريخت ؟ آن مرد بعد از آنكه لختى مماطله كرد گفت :راستى خواهى رياح بود . چون اين سخن بگفت حصينان با مردم خود گفتند : شما بمانيد تا ما تاختن كنيم و خونى خود را به دست خويشتن بكشيم و از دنبال رياح بتاختند و چون راه به دو نزديك كردند رياح كمان را به زه كرد و تيرى بسوى حصين بن شاس بن زهير فرستاد و او را بكشت . حصين بن اسد بتاخت و نيزهء خود را بر نافگاه رياح بزد و آن نعل كه بر نافگاه داشت از زخم نيزه حاجب آمده و اسب حصين بن اسد در گذشت و برو درآمد و رياح فرصت يافته تير ديگر به دو زد و هم او را بكشت و بدويد و نيزه هر دو تن را برگرفته بگريخت .
عبسيين چون اين بديدند از دنبال او بتاختند و نتوانستند به دو رسيد ، پس رياح به سلامت برفت و عبور او به خانهء انمار بن بغيض افتاد و چنان تشنه بود كه جان بر لب داشت پس به كنار آبگاه آمد تا شربتى بنوشد . در اين وقت زن انمار به كنار چشمه آمد و طمع در مال رياح بست و با او گفت : مال خود را با من گذار . رياح گفت : مرا مهلت ده تا كفى آب بنوشم . آن زن گفت : نمىگذارم . رياح كارد خود را بكشيد و او را بكشت و خود را سيراب ساخته اين شعرها بگفت و به قبيلهء خويش رفت :
بيت
قالَتْ لِى اسْتَأْسَرَ لتكتفنى * جُبُنّاً وَ يَعْلُو قَوْلِهَا قَوْلِى
أَبَتْ وَ أَجْرَى مِنْ أُسَامَةَ أَوْ * مِنًى غَدَاةٍ وَقَفْتَ لِلْخَيْلِ
ص: 285
انَّ الْحُصَيْنِ لَدَى الْحُصَيْنِ كَمَا * عَدَلَ الرِّجازَةُ (1) جانِبَ المَيلِ
اما از پس اين واقعه زهير به خون برادرزاده و فرزندان خود جمعى كثير از قبيلهء غنى مقتول ساخت و هيچ دقيقه از قتل و غارت فرو نگذاشت .
ديگر از معاصرين نعمان ، زهير بن جذيمه است و او پدر شاس و قيس است . وى سيد و مهتر قبيلهء عبس بود و فرزندان بسيار داشت مانند مالك و حصين و شاس و قيس و ديگران - چنان كه قصهء بعضى مرقوم شد - و قبيلهء هوازن باجگزار زهير بودند و آن مال كه زهير مقرر داشته بود هر سال به نزد او مى آوردند .
وقتى چنان افتاد كه پيره زنى از جماعت هوازن ظرفى از روغن برداشته به نزديك زهير آورد و گفت : ما را امسال آن درست نبود كه خدمتى شايسته توانيم كرد ، چه به بلاى غلا و سختى قحط گرفتار بوديم . زُهير اندكى از آن روغن بچشيد و طعم آن را ناخوش يافت ، پس در خشم شد و كمانى كه در دست داشت بر سينهء آن عجوزه زد چنان كه به پشت افتاد و جامه اش برخاسته عورتش آشكار شد .
چون اين خبر به مردم هوازن رسيد در خشم شدند و غيرت ايشان بجنبيد ، پس عامر بن صَعصَعه كه يكى از اكابر آن قبيله بود به نزد جعفر بن كلاب آمد و از ظلم زهير شكايت آورد . خالد [ پسرش ] سوگند ياد كرد كه دستهايم را بر گردن زهير خواهم افكند تا او مرا بكشد يا من او را به قتل آورم ، و اين ببود تا در بازار عكاظ ، خالد با زهير بازخورد و با او گفت : آيا اين همه مردم كه به خون شاس از قبيلهء غنى مقتول ساختى ترا چه سود بخشيد ؟
زهير در خشم شده و به حقارت به سوى خالد نگريست و خالد خشمگين شده گفت :اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الشُّعَرَاءِ الْقَصِيرَةِ مِنْ عُنُقُ زُهَيْرِ بْنِ جُذَيْمَةَ ثُمَّ أُعْنَى عَلَيْهِ .
يعنى : الهى اين دست پرموى كوتاه مرا بر گردن زهير بيفكن و مرا اعانت كن تا به يارى تو بر او غلبه جويم . زهير گفت :اللَّهُمَّ أَمْكَنَ يَدِى هَذِهِ الْبَيْضَاءِ الطَّوِيلَةِ مِنْ عُنُقِ .
ص: 286
خَالِدُ ثُمَّ خَلِّ بَيْنَنَا يعنى : الهى اين دست سفيد بلند مرا در گردن خالد درافكن و ما را با خود بگذار . كنايت از آنكه مرا در قتل او معينى واجب نباشد . چون جماعت قريش اين كلمات بشنيدند گفتند : اى زهير قسم با خداى كه تو با اين غرور كه اظهار كردى كشته خواهى شد . گفت : شما را در اين كار علمى نيست .
و از پس اين واقعه خالد در قتل زهير يك جهت شد و زهير را زنى بود كه تماضر نام داشت و او دختر عمرو بن الشّريد بن رياح بن يقظة (1) بن عصيّة بن خفاف بن السلمى بود و از زهير فرزندان داشت و برادر تماضر كه حارث بن عمرو بن الشّريد است در نزد خالد جاى مى داشت ، پس خالد منتهز فرصت بود تا دانست كه زهير به زمين بنى عامر فرود شده است و با او بعد مسافت نمانده پس حارث را طلب كرد و گفت : تو به دست آويز ديدار كردن خواهرت تماضر و خواهر زادگان به خانهء زهير سفر كن و مهبط و مقام او را بدان و بازآى تا بر او تركتازى كنيم . پس حارث براى جاسوسى به خانۀ زهير آمد و چون زهير او را نگريست با فرزندان خود گفت : اين جاسوس و طليعۀ خصم است از او بر حذر باشيد و او را گرفته محبوس بداريد .
تماضر چون اين شنيد برآشفت و گفت : برادر مرا چرا بايد به زندان كرد و با فرزندان خود گفت : اينك خال شما براى ديدار شما بدين جانب شده چگونه او را بند مىگذاريد ؟ و نگذاشت حارث را در بند كشند . اما از آن سوى چون در احوال برادر نگريست بدگمان شد و گفت :انَّهُ لَيُريبُنى اَكبِينانُكَ وَ قُرُوتَكَ. يعنى : هرآينه اين غمناكى و سكوت كه در تو مشاهده مى كنم گمان دارم كه سخن زهير به صدق است مبادا چنين باشد كه تو جاسوس باشى و اين معلوم شود انَّهُ رَجُلٌ بيذارَةُ غَيذارَةٌ شَنُوئَةٌ . يعنى : او مردى كثير الكلام و بدخوى و غضبناك است مبادا تو را آسيبى رساند . پس او را سوگند داد و عهد بستد كه خبر به دشمن نبرد و خصم را بديشان رهنما نشود ، و مقدارى شير بدوشيد و به دو داد .
و حارث خواهر را وداع كرده آن شير را برداشت و به ميان بنى عامر آمد و عامريون را ديد كه در پاى درختى فراهم شده اند حارث به سايهء درخت آمد و آن شير را در پاى درخت بريخت : وَ قَالَ أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ الذَّلِيلَةُ اشربى مِنْ هَذَا اللَّبَنَ فانظرى مَا طَعْمَهُ. يعنى : اى درخت ذليل بخور ازين شير و ببين طعم آن را چگونه است ؟ .
ص: 287
قوم گفتند : همانا اين مرد را سوگند داده اند كه خبر بازنياورد . اكنون بايد از اين شير چشيد اگر شيرين باشد خيمه گاه زهير نزديك باشد و اگر طعم آن متغيّر شده راه دور است . چون بچشيدند شيرين يافتند و بدانستند راه نزديك است .
پس خالد برخاست و بر اسبى كه حذفه نام داشت سوار شد و جُندُح بن البَكّاء و معاوية بن عبادة بن عقيل را كه جدّ ليلى اخيليّه است با جمعى ديگر برداشته به سوى زهير روان شد . و چون راه به دو نزديك كرد اسب زهير شيهه برآورد ، پس مردم او نگران شدند و دانستند كه خالد بديشان تاختن كرده ، پسر زهير ، ورقا با پدر گفت كه : مردى را بر اسب شقراء مىبينم كه فرس خود را با تازيانه مىزند و به سوى ما شتاب مىكند زهير گفت : شَيْئاً مَا يُرِيدُ السَّوْطِ الَىَّ الشَّقراءٍ. و اين سخن در عرب مثل شد .
مع القصه زهير نيز جستن كرده بر اسب خويشتن سوار شد و تاختن كرده در برابر خالد آمد و با او درآويخت و چون لختى با هم بگشتند هر دو تن دست در گردن يكديگر در آورده قوت كردند تا هر دو تن از اسب به زير افتادند و خالد بر زبر زهير واقع شد . در اين وقت زهير فرياد بر آورد كه : اى قوم مرا و خالد را با هم بكشيد ، ورقاء بن زهير تيغ بر كشيد و بدويد و سه ضرب شمشير بر خالد فرود آورد و چون او دو زره در برداشت هيچ آسيب نيافت ، پس جندح قدم پيش گذاشت و با شمشير سر از تن زهير برگرفت و به اتفاق خالد به قبيلهء خويش بازشدند . و از پس مرگ زهير ، ورقاء اين شعرها در مرثيهء پدر گفت :
بيت
رَأَيْتُ زهيرا تَحْتَ كلكل خَالِدٍ * فاقبلت أَسْعَى كالعجول أُبَادِرُ
فَشَلَّتْ يمينى يَوْمَ اضْرِبْ خالِداً * وَ يَمْنَعُهُ مِنًى الْحَدِيدِ الْمُظَاهِرِ
فَيَا لَيْتَ أَنَّى قَبْلَ ضَرْبَةً خَالِدٍ * وَ يَوْمَ زُهَيْرٍ لَمْ تلدنى تُماضِرُ (1) .
ص: 288
و ديگر از وقايعى كه در روزگار نعمان افتاد قتل خالد بن جعفر بن كلاب بود و سبب اين واقعه آن شد كه خالد بن جعفر از آن پيش كه زُهَير بن جَذِيمه را به قتل آورد - چنان كه گفته شد - وقتى به بيابان حراض به تاخت و بر قبيلۀ ذبيان غارت برد و مردان آن جماعت را كه در حراض جاى داشتند جمله را بكشت و اموال ايشان را به غارت برگرفت . در اين وقت الحارث بن ظالم كه از بنى يربوع بن غيظ بن مرّه نسب دارد كودك بود ، مردم خالد نيز او را زخمى بزدند و پنداشتند بدان زخم مرده است .
بعد از مراجعت خالد زنان ذبيانى فحص كردند و الحارث را در ميان كشتگان زنده يافتند ، پس او را برگرفتند و زخمش را به التيام آوردند و او با كين خالد همى بزرگ شد و اين ببود تا خالد ، زهير بن جذيمه را نيز بكشت و حكومت قبيلهء هوازن را به تصرف آورد . پس يك باره بنى عبس و آل ذبيان به كين خالد كمر بستند .
از قضا چنان افتاد كه خالد به درگاه نعمان بن منذر آمده ، اسبى در حضرت او پيش كشيد و گفت :أَبَيْتُ اللَّعْنِ نَعَمْ صباحك وَ أَهْلِى فِدَاكَ . اين فرس را از بنى قره بدست كرده ام همانا گرد او را هيچ اسب شق نتواند كرد . در اين هنگام الحارث بن ظالم حاضر بود ، چون اين بديد اسبى به حضرت نعمان پيش كشيد و ربيع بن زياد عبسى در نزد نعمان به پاى خاست و اسب الحارث را مدح گفت و آن را بر اسب خالد فضيلت نهاد . خالد چون اين بشنيد گفت : ابيت اللّعن اسب من آن اسب است كه قبيلهء حارث و پدران او را هلاك ساخت ، اگر عبسيين آن را هجا گويند بعيد نباشد . نعمان اعانت خالد كرد و اسب او را پسنده داشت آنگاه كه از نزد نعمان بيرون شدند .
خالد دست ربيع و حارث را بگرفت و به خانهء غَفَرز كه زنى مغنّيه بود آورد و با ايشان به خوردن خمر مشغول شد و غفرز را فرمود تا از بهر ايشان تغنّى كند و او از اشعار خالد كه در تشوير و سرزنش الحارث و قبيلهء او بود خواندن گرفت و آتش خشم الحارث چنان افروخته شد كه خواست پوست بر تن بدرّد و از آنجا بيرون شده گفت : خالد هيچ دقيقه از دشمنى فرو نمى گذارد .
ص: 289
آن شب بگذشت و روز ديگر در انجمن نعمان حاضر شد و خالد نيز در آمد .
نعمان بفرمود تا طبقى از خرما نزد ايشان نهادند تا هر دو تن از خرما خوردن گرفتند و خالد هر چه از آن خرما بخورد خستوى آن را پيش روى حارث مى نهاد تا چون فراغت جستند گفت : اَبَيتَ اللّعن حارث را نگران باش كه چند خرما خورده . حارث گفت : راست گويد ، اما خالد با خستو بخورد . خالد را از سخن او بد آمد و گفت : آيا با من جسارت مىكنى و حال آنكه جميع نگاهبانان ترا بكشتم و تو را در ميان زنان به جاى گذاشتم . حارث گفت : آن روز كه تو اين كار توانستى كرد من كودك بودم و اكنون كفايت خويش توانم كرد . خالد گفت آيا شكر مرا نمى گزارى كه زهير بن جذيمه را بكشتم تا تو سيد غطفان شدى چه اگر او زنده بود ترا اين منزلت حاصل نمى گشت . حارث گفت : من شكر ترا در اين عمل خواهم گذاشت . از آنجا بيرون شده به خانهء غفرز آمد و خمر همى خورد و اين شعرها بگفت :
بيت
تَعْلَمُ أَبَيْتُ اللَّعْنِ أَنَّى فَاتَكَ * مِنَ الْيَوْمِ أَوْ مِنْ بَعْدِهِ يَا بْنِ جَعْفَرُ أَ خَالِدٍ قَدْ نبهتنى غَيْرِ نَائِمٍ * فَلَا تَأْمَنَنَّ فَتكى (1) مِنَ الدَّهرِ وَ احذِرُ
عبد اللّه بن جعده كه خواهرزاده خالد بود اين اشعار را اصغا فرمود و نزد خال خويش شده او را آگهى داد و گفت : حارث مردى ديوانه و مست است ، امشب خوابگاه خود را از او پوشيده دار يا پاسبانان بگمار ، مبادا ناگهان به تو دست يابد و آسيبى رساند . پس خالد هنگام خفتن ابن جعده را فرمان داد تا از پيش روى بخفت و مردى كه عروه نام داشت در پهلوى او جاى داد و جامۀ خواب خود را از پس اين هر دو بگسترد و بخفت (2) . چون شب به نيمه رسيد حارث به خوابگاه خالد شتافت و از خواهرزاده اش ابن جعده و پسر برادرش عروه گذشته بر سر خالد آمد و او را در خواب يافت تيغ بر كشيد و بر سر او فرود آورد چنان كه تا سينه بشكافت و از آنجا .
ص: 290
بيرون شده اين شعرها بگفت :
بيت
أَلَا سَائِلُ النُّعْمَانِ انَّ كُنْتَ سَائِلًا * وَ حَىٍّ كِلَابُ هَلْ فتكت بخالد
غشوت اليه وَ ابْنِ جَعْدَةُ دُونَهُ * وَ عُرْوَةً يكلا عَمِّهِ غَيْرِ رَاقِدُ
وَ قَدْ نَصَباً رَجُلًا فباشرت حوزه * بكلكل مخشيا لِلْعَدَاوَةِ خارد
فَاضْرِبْهُ بِالسَّيْفِ يَا فوخ رَأْسِهِ * فضمّم حَتَّى نَالَ نيط الْقَلائِدَ
و از اينجاست كه در ميان عرب اَفتكُ مِنَ الحارِثِ بنِ ظالِمٍ (1) مثل گشت .
مع القصه بعد از قتل خالد وحشت و دهشتى تمام حارث را بگرفت و در حال از حيره بيرون شتافت و از آن سوى عتبه به درگاه نعمان آمد و فرياد برداشت كه يا سوء جواراه ، پناهنده در حضرت تو ايمن نتواند زيست ، چه آسوده نشسته اى كه حارث ، خالد را بكشت . چون نعمان آگهى يافت چند تن از ابطال رجال را از دنبال او بفرستاد و چون راه به دو نزديك كردند حارث روى برتافت و با ايشان درآويخت و چند تن را بكشت و برخى را منهزم ساخت و اين شعر بگفت :
أَنَا أَبُو لَيْلَى وَ سيفى الْمُصْلِتُ * مِنْ يُشْتَرَى سيفى وَ هَذَا أَثَرِهُ
و اين مصرع ثانى در عرب مثل گشت (2) .
اما حارث نخست عزم قبيلهء خويش كرد و خواست تا در ميان بنى غطفان جاىه
ص: 291
كند ، ايشان گفتند : سكونت تو در ميان ما آن ثمر كند كه خون تمامت قبيله به دست نعمان هدر شود و او را پناه ندادند ، پس آهنگ بنى عبس كرد و ايشان قيس بن زهير بن جذيمه را به نزد او فرستادند و گفتند : كارى نيك كردى و مردانه بزيستى و ما بدانچه تو كردى شكرگزاريم اما نيكو آن است كه در قبيله اى جز ما جاى كنى تا پشتوانى از نو به دست شود و آتش نعمان نيز در ما نيفتد . حارث را از كلمات قيس بد آمد و گفت شما مردمى بىغيرت بوده ايد ، من اگر در قبيلهء خالد گريخته بودم از خون او مىگذشتند و مرا پناه مىدادند و اين اشعار را انشاد كرد :
بيت
أَتَانِى عَنْ قَيْسِ بْنِ زُهَيْرٍ * مَقَالَةُ كَاذِبُ ذَكَرَ التبولا
فَلَوْ كُنْتُمْ كَمَنْ قُلْتُمْ لَكُنْتُمْ * لِقَاتِلِ ثاركم حِرْزاً أَصِيلًا
وَ لَكِنْ قُلْتُمْ جَاوَرَ سِوَانَا * فَقَدْ حلّلتنا حَدَثاً جَلِيلًا
وَ لَوْ كَانُوا هُمُ قَتَلُوا أَخَاكُمْ * لَمَّا طَرْدُ وَ الَّذِى قَتَلَ القتيلا
اين بگفت و از عبس و غطفان روى برتافته به ميان بنى تميم آمد و از حاجب بن زراره پناه جست ، و او حارث را گرامى بداشت و گفت من شرّ بنى عامر را از تو كفايت كنم . و حارث در آنجا سكون اختيار كرد و خبر قتل خالد به هر سوى پراكنده گشت .
چون عمرو بن الاطنَابة الخَزرَجى اين حديث شنيد گفت : حارث ، خالد بن جعفر را در خواب بكشت و اگر او بيدار بود توانائى نگريستن به سوى او نداشت و از قتل خالد سخت به خشم رفت و فتيان خويش را طلب فرموده گفت مرا شراب دهيد و غنا كنيد و جامى چند بكشيد و اين شعرها بگفت :
علّلانى وَ علّلا صاحبيّا * وَ اسقيانى مِنِ الْمُرُوقِ رِيّاً
أَبْلِغَا الْحَارِثِ بْنِ ظَالِمُ * الْوَعْدُ وَ النَّاذِرِ النُّذُورِ عَلِيّاً
ص: 292
أَنَّما يُقْتَلُ النِّيَامِ وَ لَا * يُقْتَلُ يَقْظَانَ ذَا سِلَاحُ كميّاً(1)
چون كلمات عمرو بن الاطنابه و اشعار او به حارث رسيد عزم قتل او كرد و به سوى ديار بنى خزرج تاخته نيمه شبى به كنار خيمهء او آمد و فرياد كشيد كه : اى سيّد قبيله مرا انصاف ده كه پناه به تو جسته ام . عمرو گمان كرد كه نالهء مظلومى است نيزهء خود را برگرفت و بشتاب بدويد و بر اثر آن بانگ به ميان وادى آمد . چون نزديك حارث رسيد روى برتافت گفت : دانى من كيستم ؟ گفت : ندانم . گفت : من ابو ليلى هستم ، در اين نيم شب از بهر قتل تو آمده ام . دهشت مرگ عمرو را فرو گرفت و گفت اى حارث من مردى پيرم و سال قحط بر من گذشته كار مرا به فردا بگذار كه من خود خواهم مرد . حارث گفت : هيهات ترا هرگز امان ندهم . عمرو حيلتى انديشيد و نيزهء خود را از كف بينداخت و گفت : اى حارث نگفتم ترا كه روزگار مرا كشته است اينك نتوانستم ضبط خويشتن كرده و نيزه از دست من بيفتاد ، رواست كه بر چنين كسى رحم فرمائى . حارث گفت : ساعتى ترا امان ندهم . عمرو گفت : پس بگذار رمح خود را برگيرم . فرمود : برگير . گفت : بيم دارم كه مبادرت كنى و قبل از آنكه نيزهء خويش را برگيرم مرا مقتول سازى . حارث سوگند ياد كرد و فرمود مادام كه نيزهء خود را بر نگيرى ترا نخواهم كشت . عمرو اين سوگند را بر او مؤكد ساخت و خود سوگند ياد كرد كه هرگز اين رمح را از زمين برندارم . حارث ناچار شده او را بگذاشت و مراجعت كرد و اين شعر بگفت :
بَلَّغْتَنَا مَقَالَةِ الْمَرْءِ عَمْرُو * فانفنا وَ كَانَ ذَاكَ بَدِيّاً
قَدْ هَمَمْنَا بِقَتْلِهِ اذ برزنا * وَ لَقِينَاهُ ذَا سِلَاحُ كميّاً
وَ رَجَعْنَا بصفح عَنْهُ وَ كَانَ * الْمَنُّ مِنَّا عَلَيْهِ بَعْدَ تلياً(2) .
ص: 293
بالجمله حارث به ميان بنى تميم بازآمد و عامريون بدانستند او در ميان بنى تميم جاى دارد ، پس مردم خود را فراهم كرده به محال هوازن آمدند و از آنجا راه با بنى تميم نزديك كرده كمين نهادند . در اين وقت يكى از مردم قبيلهء غنوى به دشت عبور كرد و با زنى از بنى تميم بازخورد كه حنظله نام داشت و او دختر برادر زرارة بن عدس بود و آن زن را بگرفت و از او خبر حارث را بگرفت . حنظله گفت : او پناه به حاجب بن زراره برده ، حاجب او را وعدهء نصرت داد . پس مرد غنوى ، حنظله را به منزل خود آورده محبوس فرمود . و چون شب به نيمه رسيد حنظله بگريخت و به قبيلهء خود شده نزد حاجب آمد . و حاجب با او گفت كدام قوم ترا گرفته بند بر نهادند . فَقَالَتْ اخذنى قَوْمٍ يَقْبَلُونَ الظبى بِوُجُوهِ الظِّبَاءِ وَ يدبرون باعجاز النِّسَاءِ .
حاجب گفت : اين جماعت جز بنى عامر نيستند . پس پرسش نمود كه در ميان آن گروه چگونه مردم ديدى ؟
گفت : مردى ديدم كه ابروهايش را با عصابه بسته بودند تا بر چشمهايش فرو نيفتد . حاجب گفت : او الأحوص بن جعفر است .
گفت : مردى كم گوى ديدم كه چون سخن گفتى مردم بر او گرد آمدندى و ديدارى
ص: 294
نيكو داشت و او را دو پسر بود كه در حركت و سكون متابعت او مىكردند . گفت : او مالك بن جعفر است به اتفاق پسرانش عامر و طفيل .
گفت : مردى را ديدم كه نيك سفيداندام و بزرگ جثه بود . گفت : او ربيعة بن [ قرط بن ] عبد اللّه بن ابى بكر بن كلاب است .
گفت : مردى ديدم كوچك چشم و بسيار موى كه لعاب دهنش بر موى زنخش مىرفت . گفت : او جندح بن البكّاء است .
گفت : مردى بلند قامت ديدم كه تنگ پيشانى و كوچك چشم بود . گفت : او ربيع بن العقيل است .
گفت : مردى ديدم كه دو پسر خوش روى با او بود و قبيله همه روى بديشان داشت . گفت : عمرو بن خويلد بن نفيل بن عمرو بن كلاب است به اتفاق فرزندان كه يكى زيد و آن ديگر زرعه است .
گفت : دو مرد سرخ روى جسيم ديدم كه در ميان قبيله عظمت تمام داشتند .
گفت : ايشان خويلد و خالد پسران نفيل اند .
گفت : مردى ديدم كه مويهاى ژوليده مانند حشيش بر سر داشت . گفت : او عوف بن الأحوص است .
گفت : مردى ديدم كه موى ساعدش مانند حلقهء زره بود . گفت : او شريح بن الأحوص است .
گفت : مردى بلند قامت و اسمر اللون ديدم كه در قوم جولان همىكرد . گفت : او عبد اللّه بن جعدة بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه است .
پس حاجب بدانست بنى عامر راه نزديك كرده اند و بنى تميم در اين وقت در كوه رحرحان (1) جاى داشتند و از اين روى اين واقعه را يوم رحرحان گويند .
بالجمله عامريون بتاختند و با بنى تميم جنگ در انداختند از دو سوى مردم .
ص: 295
بسيار كشته شد و در آن گيرودار عامر بن مالك و طفيل بن مالك و عصمت بن وهب كه نسب از قبيلهء غنوى داشت و برادر رضاعى مالك بن طفيل بود به اتفاق بتاختند و معبد بن زراره را اسير گرفتند و عامر بن مالك را با معبد خصمى ديرينه بود ، زيرا كه در شهر رجب كه از جملهء شهور حرام عرب است ، چنان كه مردم در اين ماه سنانها را از نيزه بيرون كنند ، معبد پاس حرمت شهر حرام را نداشت و بر عامر بن مالك غارت برد و اموال او را به نهب برگرفت و مكافات عمل را در اين هنگام هم به دست عامر گرفتار گشت .
بالجمله لَقِيط بن زُرَاره چون برادر را به دست عامر بن مالك اسير يافت از پس جنگ از او خواستار شد كه معبد را رها كند . عامر گفت : ما سه بوديم كه او را اسير كرديم من از بهرهء خود عفو كردم آن دو تن را هر يك صد (100) شتر بذل فرماى و معبد را با خويشتن كوچ ده . لقيط با خود انديشيد كه اگر دويست (200) شتر به ايشان بدهم توانگر شوند و روزى آيد كه از ايشان ضررى عايد من شود ، پس سر بر آورد و گفت پدرم زراره مرا فرمان نداد كه زياده از صد (100) شتر بها كنم . معبد گفت : اى برادر چرا مرا از بند رها نمىكنى ؟ گفت : چون كنم كه پدرت رضا نمىدهد .
معبد از لقيط مأيوس شد و روى با عامر بن مالك كرد و گفت : چون لقيط با من از دو مادر است رضا نمىدهد كه من آزاد شوم و بدان سر است كه اموال مرا متصرف شود تو با من از در فتوت باش . عامر گفت : دور شو آنگاه كه برادر تيمار ترا ندارد من غم تو خواهم داشت و بفرمود تا بند او را سخت كردند و به سوى طايف فرستاد ، و در آنجا بزيست تا بمرد . و شعراى عرب لقيط را در اين كار بسى هجا گفتند .
مع القصه از پس اين واقعه حاجب فرمود تا حارث را حاضر كردند و گفت :
عامريون را نيك مشاهده كردى اكنون آهنگ چه دارى ؟ حارث گفت : من بر آن سرم كه تو باشى اگر گوئى همچنان كمر بر مقاتله بسته دارم و چندان كه مصاف افتد بكوشم و اگر نه كناره گيرم . حاجب گفت : از ما كناره گيرى شايسته تر باشد . حارث در خشم شد و اين اشعار بگفت :
بيت
لَعَمْرِى لَقَدْ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ وَائِلٍ * وَ مَنْ وَائِلٍ جَاوَرْتَ فِى حَىٍّ تَغْلِبَ
فاصبحت فِى حَىٍّ الاراقم لَمْ يَقُلْ * لِى الْقَوْمِ يَا حَارُّ بْنِ ظَالِمِ اذْهَبْ
ص: 296
وَ قَدْ كَانَ ظَنِّى اذ عَقَلْتُ اليكم * بَنَى عَدَسُ ظَنِّى باصحاب يَثْرِبَ
فَانٍ تَكُ فِى عَلِيّاً هَوَازِنَ شَوْكَةً * تَخَافُ ففيكم حَدُّ نَابٍ وَ مِخْلَبٍ
وَ انَّ يَمْنَعُ الْمَرْءِ المرارى جَارَهُ * فاعجب بِهَا مِنْ حَاجِبُ ثُمَّ أَعْجَبُ
چون اشعار را بر حاجب عرضه داشتند او نيز در غضب شد و اين ابيات را در پاسخ بگفت :
بيت
لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا حَارُّ اننى * لَا مُنِعَ جَاراً مِنْ كُلَيْبِ بْنِ وَائِلٍ
وَ قَدْ عَلِمَ الْحَىِّ المعدى أَنَّنَا * عَلَى ذَاكَ كُنَّا فِى الْخُطُوبِ الاوائِلِ
وَ انَّ تميما لَمْ تحارب قَبِيلَةٍ * مِنَ النَّاسِ الَّا اولعت بِالكوَابِلِ
وَ لَوْ حاربتنا عَامِرٍ يَا بْنَ ظَالِمُ * لعضّت عَلَيْنَا عَامِرٍ بالاَنامِلِ
بالجمله حارث از ميان بنى تميم بيرون شد و به مسكن خواهر خود سلمى آمد و پسرى از نعمان در آن اراضى بود ناگاه او را بيافت و بگرفت و بكشت و برفت و چون اين خبر به نعمان رسيد عمّ حارث را گرفت و گفت : پسر برادرت را حاضر كن و اگر نه ترا خواهم كشت . عرض كرد : ابيت اللّعن اگر من او را به دست كنم هم در زمان به قتل آرم ، مرا چه گناه است ؟ نعمان او را معفو بداشت و اين بيت در حق حارث بگفت :
بيت
فَقَدْ عَدُوَّةً عَلَى النُّعْمَانِ ظالِمَةُ * فِى قَتْلِ طِفْلُ كَمَثَلِ الْبَدْرِ مِعطارٍ
فَاعْلَمْ بانّك مِنْهُ غَيْرَ مَنْقَلَةً * وَ قَدْ عَدُوَّةً عَلَى ضَرغامةٍ ضارى
اما حارث از پس قتل پسر نعمان در اراضى خواهر خود سلمى قتل ديگر كرد .همانا خواهر او سلمى به حبالهء نكاح سنان بن ابى حارثة المرّى بود و الاسود بن المنذر پسر خود را كه شرحبيل نام داشت به ابى حارثه پدر سنان سپرده بود كه تربيت كند و سنان را زنى بود از قبيلهء بنى اسد كه هم سلمى نام داشت و او را امّ هرم مىناميدند ، چه پسرى كه از سنان آورده بود هرم نام داشت .
ص: 297
بالجمله سنان ، شرحبيل را به ام هرم سپرد تا شير دهد ، در اين وقت حارث حيلتى كرده بىآگهى سنان زين اسب او را از چاكرانش به عاريت گرفت و آن زين را به نزد امّ هرم آورده گفت : اين نشانى است كه سنان فرستادهء شرحبيل را طلب كرد .
پس شرحبيل را بگرفت و آورد به ناحيه شربه و مقتول ساخت و اين شعر بگفت :
بيت
قَفَا فَاسْمَعَا أخبركما اذ سألتما * مُحَارِبُ مَوْلَاهُ وَ ثَكْلَانَ نَادِمُ بُدِئْتَ بِهَذَا ثُمَّ أَثْنَى بِمِثْلِهَا * وَ ثَالِثَةً تَبْيَضُّ مِنْهَا المُقادِمِ(1)
چون اين شعر به نعمان رسيد گفت : از ثالثه جز مرا قصد نكرده است .
مع القصه چون الاسود از قتل فرزند آگاه شد جمعى از مردان جنگى را برداشته بر قبيلهء بنى اسد غارت برد و جمعى كثير را به خون فرزند بكشت به جرم آنكه سلمى كه از آن قبيله است و فرزند او را تسليم حارث كرده و در اراضى شربه لعل شرحبيل را بيافت خشم او زياده گشت و بفرمود ريگ آن بيابان را آتش تفته كردند و حكم داد تا بزرگان بنى محارب بن حفصة بن قيس بن غيلان با پاى برهنه بر آن ريگ تفته برفتند چندان كه گوشت پاى ايشان فاسد و متشتت گفت تا چرا در اراضى ايشان فرزندش كشته شده ، و از پس آن سنان بن ابى حارثه را بگرفت و خواست به قتل آورد ، الحارث بن سفيان بن مرّة بن عوف قدم پيش گذاشت و هزار (1000) شتر به خونبهاى شرحبيل بر گردن نهاد و سنان را رها ساخت .
اما حارث بعد از قتل شرحبيل به اكناف و اطراف اراضى عرب همى گريخت تا او را به بلاد ربيعه عبور افتاد ، در بيابانى فرود شده اسب خود را ببست و سلاح خود خود را بنهاد و بخفت ، ناگاه چند تن از قبيلۀ هزانيون بر او گذشته او را خفته يافتند ، پس قدم پيش نهاده اسب او را بگرفتند و همچنانش در خواب محكم ببستند . چون الحارث از خواب انگيخته شد خود را بسته يافت ، پس او را به ميان قبيله بردند و
ص: 298
گفتند : كيستى ؟ حارث نام و نشان خود را پوشيده داشت ، چندان كه او را بيم و اميد بدادند مفيد نيفتاد . پس آن مقدارش زحمت كردند و بزدند كه مشرف بر هلاك شد ، هم نشان خويش را نگفت . عاقبت ترك او بگفتند .
از پس روزى چند بگريخت و به يمامه آمد و در آن اراضى چند تن كودك ديد كه به لعب مشغولند ، از يكى پرسيد كيستى ؟ گفت : من بحير بن ابحر العجلى هستم .
پس قدم پيش گذاشت و دامن او را بگرفت و گفت با تو پناه آورده ام . بحير به نزد پدر و مادر شتافت ، ايشان نيز رضا دادند و حارث را ايمن ساختند و او را گفتند : به نزد قتادة بن سلمة الحنفى بايدت رفت كه عمّ اين كودك است كه به دو پناه جسته اى و سيد سلسله اوست .
پس حارث قصد خدمت قتاده كرد وقتى با او نزديك شد از قضا سواران بنى عامر كه در طلب حارث بودند در رسيدند . قتاده با حارث گفت : بشتاب بدين قلعه . پس حارث بدويد و خويشتن را در حصن قتاده افكند و سواران از دنبال در رسيدند . قتاده گفت : اگر حارث به قلعه در نرفته بود او را تسليم شما مىكردم اما اينك در پناه من است و از دو كار يكى با شما توانم كرد . نخست : آنكه زر و سيم با شما عطا مىكنم چندان كه بهاى خون او باشد او را بگذاريد و بگذريد ، و اگر نه حارث مردى پياده و بىسامان است او را اسب و سلاح جنگ مىدهم و يك تير پرتابش از اين قلعه دور مىدارم ، آنگاه شما از دنبال او بتازيد و اگر توانيد او را مقتول سازيد . بنى عامر بدين رضا دادند . و الحارث نيز اين را خواست . پس قتاده اسب و سلاح خود به حارث داد و گفت : چون ازين مهلكه بسلامت بيرون شدى سلاح از آن تو باشد اما اين اسب را به من بازفرست .
بالجمله حارث لختى برفت و سواران از دنبال او بتاختند و الحارث روى برتافته با ايشان به جنگ درآمد ، گاهى درآويخت و گاهى بگريخت تا به بلاد بنى قشير و اراضى يمامه در آمد . و مردم يمامه او را پناه دادند و ايمن بداشتند و اموال فراوان او را عطا كردند . پس الحارث اسب قتاده را بازفرستاد و صد (100) شتر نيز به دو هديه
ص: 299
كرد و روزى چند بزيست و از آنجا به مكه كوچ داده در ميان قريش جاى كرد .
اما نعمان چون حارث را در مكه يافت دانست كه ديگر دست به دو نيابد نامه اى به دو نگاشت و او را امان داد و بزرگان ربيعه و مضر و وجوه يمن را بر آن نگاشته گواه گرفت و به درگاه خويشتن طلب فرمود . حارث اطمينان حاصل كرده آهنگ حضرت او كرد و آن روز به حيره درآمد كه نعمان در قصر بنى مقاتل جاى داشت ، پس حاجب برفت و رخصت بار حاصل كرده او را فرمود تا بدرون شود . حارث شمشير خود را حمايل كرده آهنگ انجمن نعمان كرد . حاجب گفت : شمشير خود را بگذار كه نعمان چنين فرمان داد و شاد خاطر بدرون شو . پس حارث شمشير بگذاشت و بر نعمان در آمد و گفت : انعم صباحا ابيت اللّعن . نعمان چون روى او را ديد در غضب شد و گفت : لا انعم اللّه صباحك . حارث دانست كه كار ديگرگون است گفت : اى ملك اين نگاشتهء توست در دست من كه مرا امان داده اى . نعمان گفت : سوگند با خداى ياد مىكنم كه اين نگاشتهء من است اما غدرى انديشيدم و حيلتى كردم كه ترا به دست كنم و تو بارها با من حيلت كردى و خون ريختى ، لا جرم هرگز ترا زنده نگذارم . و حكم داد تا ابن الخمس تغلبى تيغ بركشيد و سر از تن او برداشت (1) .
و ديگر از معاصرين نعمان ، اوس بن هجر بن مالك بن حزن بن عُقَيل بن خلف بن نُمَير بود . و او از اكابر شعر است و او را در شعر قرين خطيئه و نابغه بنى جعده نهاده اند ، و او بيشتر از بهر زنان و دختران شعر گفتى و غزل فرستادى .
وقتى او را به اراضى بنى اسد سفر شد و چون بدان اراضى رسيد ، صبحگاهى
ص: 300
شتر او به نشاط آمده و اوس را از پشت در انداخت ، چنان كه هر دو رانش در هم شكست . و از آن سوى مهار شتر بر شاخ درختى در افتاد و بايستاد چند تن از دوشيزگان بنى اسد كه از بهر تماشا بيرون شد [ ه بود ] ند به دو گذشتند و اوس را بر پشت افتاده بديدند و بگريختند . اوس فرياد برداشت و يكى از آن دختركان را نويد مال بداد و پيش طلبيد و گفت تو كيستى ؟ گفت : من حليمه نام دارم و دختر فضالة بن كلده ام . گفت : پدر خويش را از حال من آگاه كن . حليمه برفت و حال او را با پدر بگفت و او كس فرستاد و اوس را به خانه برد و حليمه را در خدمتش بازداشت تا شكستگى او پيوسته شد از اينجاست كه چون فضاله وداع جهان گفت اوس قصيده اى در تعزيت او انشاد كرد و اين شعر از آن است .
بيت
يا عين لا بدّ من سكب (1) و تهمال (2) * على فضالة جلّ الرّزء (3) و العالى (4)
و ديگر از معاصرين نعمان ، سعد بن ملك بن ضبيعه كنانى بود ، و او وقتى با مردم خويش به درگاه نعمان آمد و نعمان را از او در خاطر كدورتى بود . لا جرم چون سعد را بار داد و از وى پرسش نمود كه اراضى شما را حال بر چگونه است ؟ گفت : باران بسيار است و نبات آن بيشمار است . نعمان گفت : شنيده ام مردى سخنورى اگر خواهى از تو سؤالى كنم كه از جواب آن فرو مانى . سعد گفت : هر چه خواهى بپرس .
نعمان با خادم خويش فرمود تا لطمه اى بر سعد زد و گفت : چيست جواب اين سؤال . سعد گفت : ديوانه اى است مأمور . بفرمود تا لطمهء ديگر زد . گفت : جواب اين چيست ؟ سعد گفت : اگر در كرّت نخستين از وى پرسش رفته بود به ثانى اقدام نمىكرد . و نعمان در خاطر داشت كه سعد را بدخوى كند تا سخنى زشت بگويد و بدان بهانه مقتولش سازد . پس بفرمود تا لطمهء ديگر بدوزد . و گفت : اين را جواب چه گوئى ؟ .
ص: 301
در اين وقت سعد مكنون خاطر او را بدانست ، پس عرض كرد : پروردگارى عبد خود را ادب مىفرمايد . هم بفرمود تا لطمهء ديگر به دو زد و گفت : جواب بگوى . سعد گفت : تو پادشاهى بر مراد خويش رسيده باش . خشم نعمان بنشست و گفت : راست گفتى و او را در نزد خود جاى داد و گرامى بداشت .
و مدتى بر اين بگذشت آنگاه چنان اتفاق افتاد كه نعمان خواست از بهر آب و علف و تلطيف هوا خيمه بيرون زند و به جانبى كوچ دهد ، براى شناخت مرتع و مربعى برادر سعد را كه عمرو نام داشت اختيار كرد و او را براى فحص اين حال بيرون فرستاد . و چون سفر عمرو به درازا كشيد و خبر بازنياورد ، نعمان غضبناك شد و سوگند ياد كرد كه عمرو خواه از خصب نعمت و فراخى سال خبر آورد و خواه از ضيق معاش و قلّت آب و گياه سخن گويد او را خواهم كشت .
روزى چند بر اين بگذشت و عمرو بازآمد ناگاه ، سعد در نزد نعمان نشسته بود از دور عمرو را همىديد كه نزديك به نعمان آيد ، دانست كه او كشته مىشود ، روى با نعمان كرد و گفت : رخصت فرمائى تا با عمرو سخنى چند بگويم . نعمان فرمود : اگر با او سخن كنى زبان تو را قطع كنم . گفت : رخصت دهى تا با او اشارتى كنم . گفت :
اگر اشارت كنى دست تو را قطع كنم . عرض كرد كه : اجازت بود تا از بهر او عصا بر زمين زنم . نعمان فرمود : شايد .
پس سعد عصائى برگرفت و يك بار آن را بر زمين بكوفت و عمرو بدانست كه بايد بر جاى خود بايستد و پيش نشود پس بايستاد ، ديگر باره آن عصا را سه كرّت بر زمين بكوفت ، آنگاه سر آن را به سوى آسمان فرا برد و دست خود را بر آن كشيد ، و عمرو از اين بدانست كه نبايد سخن از تنگى گياه و قلّت مياه كند . ديگر باره سعد چند كرّت آن عصا را بر زمين بكوفت و سر آن را اندك به سوى فراز كرد و به سوى زمين اشاره نمود ، و ازين عمرو بدانست كه نيز نبايد از بسيارى نعمت و فراوانى علف خبر دهد ، و از پس آن عصا را بر زمين بكوفت و به سوى نعمان بداشت و عمرو نيك آگاه شد كه اگر از قتل رهائى خواهد چاره آن است كه ميانه روى كند .
پس قدم پيش گذاشت و به نزديك نعمان آمد و نعمان از او از حال زمين پرسيدن گرفت . عمرو عرض كرد كه : كار زمين صعب افتاده :الارض مُشْكِلَةُ لَا خصبها (1) يعرّف .
ص: 302
وَ لَا جدبها (1) يُوصَفُ رائدها (2) وَاقِفُ منكرها ، عَارِفُ وَ آمنها خَائِفُ . گفت : كار زمين مشكل شده است نه به فراوانى نعمت شناخته شده است نه به قحط ، از اين روى خبرآورنده از آن از مدح و ذمّ بايستد ؛ زيرا كه منكر آن باشد كه مدح آن گويد و ايمن از آن ترسناك باشد . نعمان او را تحسين فرستاد و معفو بداشت از اينجاست كه اين كلمه در عرب مثل گشت : انَّ العَصا قُرعَت (3) لذِىِ الحِلمِ (4) . يعنى : عصا كوفته شد براى صاحب عقل . از پس آن سعد بن ملك اين شعرها بگفت :
بيت
قَرْعَةً الْعَصَا حَتَّى تَبِينَ صاحبى * وَ لَمْ تَكُ لَوْ لَا ذَاكَ فِى الْقَوْمِ تَفَرَّعَ فَقَالَ رَأَيْتُ الارض لَيْسَ بِهِ مُحِلٍّ * وَ لَا سارح (5) فِيهَا عَلَى الرعى يَشْبَعُ
سَوَاءً فَلَا جَدْبٍ فَيَعْرِفُ جدبها * وَ لَا صَابُّهَا غَيْثَ غريز فتمرع
فَنَجَّى بِهَا جوباء نَفْسٍ كَرِيمَةُ * وَ قَدْ كَادَ لَوْ لَا ذَاكَ فِيهِمْ يُقْطَعُ
**جلوس باذان در مملكت يمن شش هزار و يكصد و هشتاد و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(6)
چون مرزبان بن وهرز از حكومت يمن برخاست ، هرمز بن نوشيروان فرمان داد كه فرزندش تيجان سلطنت يمن كند ، و او به حكم ملك الملوك ايران به تخت پادشاهى بر نشست و روزى چند بر نگذشت كه مرگش فرا رسيده رخت بر بست .
چون اين خبر به هرمز رسيد فرزند او خرخسره را به حكومت يمن بر كشيد ، او را نيز روزى چند پادشاهى بيش نبود چه از وى در حضرت هرمز مكشوف داشتند كه او را آن نيروى نباشد كه حمل سلطنت بتواند فرمود ، و كار ملك بتواند كرد . پس هرمز ازو برنجيد و او را معزول نمود و سلطنت يمن را به باذان بن ساسان مفوض .
ص: 303
داشت .
و اين باذان در سلطنت يمن ببود تا زمان بعثت و هجرت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله وسلم را ادراك فرموده و ايمان بدان حضرت آورده فرمانبردار گشت .
و اين سخن راست آمد كه در زمان باستان در مملكت يمن اين كلمات را بر سنگى رسم كرده بودند و آن را از زبور داود عليه السّلام مستفاد مى دانستند لِمَنْ مَلَكَ ذمار لحمير الاخيار ، لِمَنْ مَلَكَ ذمار للحبشة الاشرار ، لِمَنْ مَلَكَ ذمار لِفَارِسٍ الاحرار ، لِمَنْ مَلَكَ ذمار لِقُرَيْشِ التُّجَّارِ وَ ذمار صنعا و يمن را گويند .
بالجمله بعد از پادشاهى يمن خاص از بهر قريش گشت - چنان كه ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى نام هر يك از سلاطين مملكت در جاى خود مرقوم خواهد افتاد و قصهء رسول فرستادن خسرو پرويز به سوى باذان در ذيل حديث پرويز نگاشته مى شود - و مدت پادشاهى باذان در يمن چهل و دو (42) سال بود .
**جنگ ذى قار(1)
اكنون قصۀ حرب ذى قار گفته آيد كه از آن جنگ نيز دولت پرويز پستى گرفت و سبب اين جنگ قتل نعمان بن منذر بود و ما در قصۀ نعمان مقتل او را و غضب خسرو را بر او به تفصيل مرقوم داشتيم لا جرم از تكرار قلم باز كشيده شد .
بالجمله چون پرويز نعمان را بكشت و اين خبر پراكنده شد دختر او كه حديقه نام داشت و بر كيش و شريعت عيسى عليه السّلام بود برخاسته به دير هند شد . و اين هند از اولاد نعمان اكبر بود و مادر او ماريه نام داشت و بر كيش نصارى بود . بعضى از مورخين او را دختر نعمان بن منذر دانسته اند و شوهر او را عدى بن زيد حمار - كه شرح حالش نوشته شد - گفته اند و بر خطا رفته اند .
آنگاه كه مغيرة بن شعبه از جانب معاوية بن ابى سفيان - كه قصه اش گفته خواهد شد - حكومت كوفه يافت و به دير هند آمده او را به شرط زنى خواستارى نمود . هند در جواب گفت كه : من سالهاست در اين دير اعتكاف گزيده ام و سخت پير شده ام .
ص: 304
سوگند با صليب ياد مىكنم كه اگر در من از جوانى يك نشانى باقى بودى خويشتن را از تو دريغ نداشتمى و تو را از اين خواستارى هيچ در خاطر نيست جز اينكه در ميان عرب سخن كنى كه بر پادشاهى مملكت نعمان كامكار شدم و دختر او را در كنار آوردم . مغيره گفت : سوگند با خداى كه چنين باشد و برخاسته روان شد و اين شعرها بگفت :
بيت
أَدْرَكْتَ مَا مُنْتَهٍ نَفْسِى حاليا * لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابْنَةَ النُّعْمَانِ
فَلَقَدْ رَدَدْتُ عَلَى الْمُغِيرَةِ ذِهْنُهُ * انَّ الْمُلُوكِ نَقِيَّةً الاذهان
يَا هِنْدٍ حَسْبُكَ قَدْ صَدَّقْتَ فامسكى * فَالصِّدْقُ خَيْرُ مَقَالَةِ الانسان
اكنون بر سر داستان رويم .
حديقه چون خبر مرگ پدر شنيد به دير هند آمده معتكف گشت و پرويز نامه به اياس بن قبيضة الطائى كرد كه در اين وقت سلطنت حيره داشت - چنان كه مذكور خواهد شد - و به دو نوشت كه اموال و اثقال نعمان بن منذر را كه در نزد هانى بن مسعود به امانت نهاده اخذ كرده به حضرت ما فرست ، و - قصّهء هانى بن مسعود و وديعت نعمان بن منذر به نزديك او نيز در شرح حال نعمان گفته آمد - .
بالجمله اياس كس به نزد هانى فرستاد و ابلاغ فرمان پرويز به دو كرد . هانى در جواب او گفت كه : اموال نعمان در نزد من به وديعت است و چندان كه مرا نيرو در تن باشد در امانت كس خيانت نكنم . اياس صورت حال به حضرت پرويز نگاشت و معروض داشت كه هانى سر از اطاعت بازتافت و اگر خواهم با او مصاف دهم لشكرى در خور جنگ او بايد ، زيرا كه بنى شيبان و بنى بكر و بنى عجل مردمى كارآزموده و دلاورند و عددى كثير باشند . پرويز چون اين بشنيد در خشم شد و خواست تا از بهر جنگ سپاهى فرستد .
نعمان بن زَرعه كه سيّد بنى تغلب بود و بر در پرويز جاى داشت كه عرض كرد كه : اينك زمستان است و اين هنگام عرب در باديه پراكنده بود و ايشان را به دست كردن كارى صعب است ؛ و هنگام تابستان هانى و قبايل بنى عجل و بنى بكر و بنى ذهل و جمله بنى شيبان در ميان مدينه و بصره بر سر آبى گرد آيند كه آن را ذى قار خوانند و از آنجا گريز ندارند ، باش تا آنگاه كه جمله را به يك جا توانى يافت .
ص: 305
خسرو اين سخن را پسنده داشت و به هانى كس فرستاد كه كار جنگ راست كن تا آنگاه كه سپاه به تو آيد اگر چه اياس را جنگ با عرب سخت ناپسنده بود كه خويشاوند وى بودند اما از بيم پرويز سخن نيارست كرد . و از پس آن پرويز به قيس بن مسعود نامه اى نگاشت كه سپاه خود را ساز كرده در بلدۀ حيره نزديك اياس شو و در جنگ هانى با وى همداستان باش . و اين قيس نيز سيدى از بنى شيبان بود و در سواد عراق از كارگزاران پرويز شمرده مى شد او نيز جنگ عرب را مكروه مىداشت و هم از حكومت پرويز گريزش نبود ، ناچار ده هزار (10000) تن از مردم خود فراهم كرده به حيره شتافت . آنگاه پرويز ، هامرز شوشترى را كه در شمار اعيان عجم بود با دوازده هزار (12000) مرد به نزديك اياس فرستاد و از پس او هرمز خراد را هشت هزار (8000) كس گسيل ساخت . اين جمله در تحت رايت اياس گرد شدند .
و در اين هنگام هانى و تمامت قبايل در ذى قار مجتمع بودند ، پس اياس خيمه بيرون زد و لشكر بدان سوى همىبرد . چون اين خبر به هانى رسيد سران قبايل را طلب كرد و گفت : پرويز اين لشكر در طلب زينهاريان نعمان و اموال او برانگيخت و ايشان چهل هزار (40000) مرد مبارزند و ما از ده هزار (10000) كس افزون نباشيم ، اكنون رأى شما بر چيست ؟ حنظلة بن ثعلبه كه از اكابر شيبان بود گفت : اگر همه جان بر سر اين كار كنيم گواراتر است كه پناهندگان خويش را به دشمن سپاريم .
پس هانى لشكر بر آورد و اياس برسيد و اين هنگام لشكر هانى گرد آب را فرو داشتند و عجمان را آب نبود . پس اياس چاره اى انديشيده از چاه قراقرحنو آب بياورد و روز ديگر از دو سوى صف شدند و جنگ درانداختند . مردم عجم كمان به زه كردند و تيربارانى سخت نمودند و لشكر عرب را هزيمت كردند ، هانى زينهاريان نعمان را با اموال او برداشته فرار كرد . عجمان چون از بىآبى تافته بودند در جاى ايشان اقامت جستند و آن آب كه در چاه ذى قار يافتند بخوردند .
اما از آن سوى چون هانى يك روز برفت و كسى را از دنبال خويش تازان نيافت فرود شد و قبايل را انجمن كرد و گفت : ازين راه كه در پيش داريم همه از تشنگى جان خواهيم سپرد اگر گوئيد اين مال و مردم زينهارى را بدين لشكر سپاريم و خويشتن را آزاد سازيم . ايشان گفتند : ما حمل اين عار نتوانيم كرد ، هرگز پناهندهء خويش را باز مده كه ما بازشويم و ديگرباره حرب كنيم . پس هم در حال مراجعت
ص: 306
كردند و در برابر سپاه اياس آمده يك روز ديگر تا به شامگاه مصاف دادند .
در اين هنگام ديگر آب در هيچ چاه نمانده بود از اين روى كار بر لشكر عجم تنگ افتاد . پس اياس كس به هانى فرستاد و پيام داد كه از سه كار يكى گزيده كن نخست :آنچه از نعمان بدست توست بازده و من گناه تو را به شفاعت از پرويز معفو دارم و تو را ايمن سازم ، و يا چون شب شود به جائى بگريز كه من بهانه كنم كه ايشان بگريختند و مرا آگهى نشد كه به كجا در رفتند ؛ و اگر نه حرب را آراسته باش . هانى و حنظله و ديگر بزرگان قبايل گرد شدند و گفتند : ما هرگز پيمان نشكنيم و پناهنده بازندهيم زيرا كه تا زنده باشيم از اين ننگ نرهيم ، و اگر بگريزيم اين نيز عارى عظيم است و هم به سلامت جان نبريم ؛ زيرا كه يا از عطش بميريم و اگر نه چون بر بنى تميم گذر كنيم ايشان كين كهن به ياد آورند و ما را زنده نگذارند ، ناچار حرب بايد كرد . و رسول اياس را بازفرستادند كه ما جنگ خواهيم كرد زيرا كه در جنگ جان دادن بهتر است كه در باديه از عطش مردن .
و در آن شب حَنظَلةِ بن ثَعلَبَه آن رسنها كه بدان هودج و عمارى بندند قطع كرد تا عرب بدانند كه اگر خواهند گريخت زن و فرزند ايشان به جاى خواهد ماند ، و از اين روى حنظله منقطع الوطين لقب يافت چه وطين آن رسن را گويند كه بدان عمارى بندند . و هم در آن شب هانى چهارصد (400) زره و جوشن بر قوم خويش عطا كرد .
و چون روز بر آمد هر دو سپاه صف كشيدند و اياس در قلب جاى كرد و ميمنه لشكر را به هامرز شوشترى داد و هرمز خراد را در ميسره بداشت . و از آن سوى هانى در قلب لشكر جاى گرفت و زيد بن قاسم شيبانى را كه مهتر بنى بكر بود بر ميمنه بازداشت و حنظلة بن ثعلبه را كه سيّد بنى عِجل بود بر ميسره كرد .
پس اول هامرز اسب بزد و به ميدان آمد و مرد طلب كرد و ندا در داد كه مردى به مردى . يزيد بن مسهل از ميسرهء هانى گفت ما تَقُولَ هذا الكلبِ يعنى : چه مىگويد اين سگ . گفتند : گويد رَجُل بِرَجُل ٍگفت : قَد اَنصَفَ و عَدَلَ يعنى : انصاف داد و عدل كرد . پس مريد بن حارث اليشكرى كه مردى دلاور بود در برابر او بيرون شد و با او لختى بگشت و تيغى بر كتف هامرز بزد و او را بكشت . و لفظ هامرز به زبان پهلوى آن بود كه برخيز ، و لفظ هانى به زبان پهلوى بنشين باشد ، و پرويز اين را به فال زد از اين روى او را به جنگ هانى فرستاد ، چنان كه در كتاب الفال كه مر عجمان راست و
ص: 307
هر فال كه زده اند بدان نگاشته اند مرقوم است ، اما اين فال پرويز را راست نيامد و عرب قتل هامرز را به فال نيك گرفتند و آن روز را تا بىگاه مصاف دادند . و مردم عجم سخت تشنه بودند و آن روز را دل بر صبر نهادند .
و شبانگاه هر دو لشكر فرود شدند قيس بن مسعود كه در خدمت اياس بود در نهانى دل با هانى داشت و كس به دو فرستاد كه من قرابت شما را از دست نگذارم و خواهم كه ظفر شما را باشد ، اما از بيم پرويز به جانب شما نتوانم آمد ، اگر گوئيد هم امشب فرار كنم و اگر نه فردا در صف جنگ بگريزم تا اياس و عجم نيز شكسته شود .
هانى و حنظله شاد شدند و گفتند نيكوتر آن است كه در صف جنگ روى برتابيد و دل قوى كردند .
روز ديگر حنظلة ، زيد بن حيّان را كه يكى از بنى بكر بود پانصد (500) مرد به دو داد و او را در كمين بازگذاشت ، آنگاه هانى و حنظله با سپاه خويش گفتند :
شنيده ايم از عرب پيغمبرى برخاسته و او محمّد نام دارد هر كه نام او برد حاجت روا كند ، و چون راه گم كند و اين نام بخواند راه بيابد ، شما در اين حرب نام او علامت كنيد و همىگوئيد : مُحَمَّد مَعَنا و النَّصرُ لَنا و بامداد جنگ در انداختند و بر لشكر عجم حمله بردند . و آن پانصد (500) تن نيز از كمين بيرون تاخته هم آواز گفتند :مُحَمَّد مَعَنا و النَّصرُ لَنا پس قيس بن مسعود چنان كه گفته بود پشت با جنگ كرده روى به هزيمت نهاد ، عرب از دنبال او بگريختند و اياس يك تنه در ميدان بماند . و لشكر عجم چون آن بديدند دل شكسته شدند و سخت تشنه بودند ، ناچار هزيمت شدند ، و عرب تيغ در ايشان نهاده همى بكشتند ، چنان كه بيشتر از ايشان مقتول گشت .
و اين واقعه از پس هجرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود و آن حضرت در مدينه جاى داشت ، ناگاه جبرئيل فرود شد و سلام داد و عرض كرد كه عرب به نام تو بر عجم غلبه جست و دشت ذى قار و آن حرب و شكستن عجم را بنمود . و آن حضرت در سه كرّت فرمود :اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ هَذَا أَوَّلِ يَوْمِ انْتَصَفْتَ الْعَرَبِ مِنْهُ مِنَ الْعَجَمِ وَ
ص: 308
بِاسمى نَصَروا يعنى : اين نخست روز بود كه عرب از عجم داد بستد و به نام من نصرت يافت . آن اصحاب كه در حضرت پيغمبر حاضر بودند آن روز و آن ساعت بنوشتند و صورت جنگ را چنان كه فرمود مرقوم داشتند . و چون جماعت عرب و مردم هانى به مدينه آمدند و پرسش نمودند آن قصه را چنان يافتند كه آن حضرت خبر داد .
مع القصه چون در جنگ مردم عجم شكسته شد اياس نيز بگريخت و همچنان گريزان به درگاه پرويز آمد و قصهء جنگ بازگفت و مكشوف داشت كه عرب به نام محمّد جنگ همىكرد . پرويز در خشم شد و از آنگاه كين آن حضرت را در ضمير گرفت و ديگر او را مجال نيفتاد كه عرب را كيفر تواند كرد و هر علامت كه از پيغمبر ديد و شنيد بر خصمى او بيفزود ، چنان كه در زمان او نيز دو نوبت ايوان مداين بشكست و در هر نوبت پانصد هزار (500000) درم سيم خالص به تعمير آن رفت ، و آن پل را كه در كنار مداين بود نيز دو نوبت آب ببرد و منجّمان او را گفتند كه : اين علامت باشد كه چيزى از نو پديد آيد .
و از پس آن روزى در سراى خويش يك تنه نشسته بود ناگاه فرشتهء خداى را ديد كه بر او در آمد و او را چوبى در دست است . پس پرويز را گفت : اين محمّد كه تو كين او در دل نهادى بر حق است اگر به دو ايمان آرى ايمن باشى و اگر نه دين و دولت تو چنان بشكند كه من اين چوب را شكستم ، و آن چوب را بشكست . و اين فرشته دو نوبت بر او ظاهر شد و او را به راه راست دعوت نموده مفيد نيفتاد و همه روز كارهاى زشت و ناپسنديده را رونق داد و طريقت ظلم و جور پيش گرفت و بر اخذ مال حريص گشت و فرخ زاد را بر گماشت تا هر كه را در مملكت صاحب اندوخته و دفينه دانست آن مال از او به شكنجه و عذاب بگرفت ، و پرويز از آن گنجها بيندوخت و جز فرخ زاد كسى را نزديك او بار نبود ، و اگر كسى به دو بار يافتى هم فرخ زاد براى او رخصت حاصل كردى . مردم از جان و مال خويش بترسيدند و دل از او بگردانيدند .
ص: 309
**نامۀ پيغمبر به خسرو(1)
سال سى و هشتم سلطنت خسرو فرا رسيد و اين مطابق بود با سال ششم هجرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكه به مدينه . و در اين سال آن حضرت نامه ها به سلاطين اطراف جهان فرستاد و ايشان را به اسلام دعوت نمود - چنان كه تفصيل آن ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد - از جمله نامه اى به خسرو پرويز نگاشت و آن را به دست عبد اللّه ابن حذافة السّهمى به درگاه وى فرستاد و بر سر نامه نوشت :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ برويز بْنِ هُرْمُزَ . أَمَّا بَعْدُ فانّى احْمَدِ اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ الَّذِى أَرْسَلَنِى بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً الَىَّ قَوْمٍ غَلَبَهُمُ السَّفَهِ وَ سَلْبُ عُقُولُهُمْ وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هادى لَهُ انَّ اللَّهَ بَصِيرُ بِالْعِبادِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ أَمَّا بَعْدُ فاسلم تُسْلِمَ أَوْ ائْذَنْ بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ لَمْ تعجزهما.
چون عبد اللّه اين نامه به درگاه پرويز آورد و به دو مكشوف داشت او را خشم بگرفت و گفت : اين بندهء من كيست كه خويش را بر فراز نام من رسم كرده و آن نامه را بدريد و عبد اللّه را خوار كرده از پيش براند و منشورى به باذان نگاشت كه اين وقت سلطنت يمن داشت - چنان كه مذكور شد - و حكم داد كه دو تن مرد دانا به مدينه فرست تا اين مرد كه دعوى پيغمبرى كند به من نامه كرده بند بر نهند و به نزديك من آرند ، اگر سر از فرمان بتابد سپاهى در خور جنگ به سوى مدينه كوچ ده و آن بلده را در پاى پيل پست كن و سر آن مرد را از تن دور كرده به درگاه ما فرست .
چون نامه به باذان رسيد ، دبير خود را كه بابويه نام داشت به اتفاق خرخسره كه نسب از عجم داشت روانۀ مدينه فرمود و نامهء خسرو نيز بديشان داد و گفت : محمد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بگوئيد كه اگر به فرمان پرويز سر در نياورى بر من واجب شود كه سپاه به مدينه آورم و آن شهر را ويران كنم . و اين رسولان به مدينه آمد ، به نزديك پيغمبر شدند و پيغام باذان بگذاشتند .
و ايشان موى زنخ سترده و سبلهاى دراز كرده داشتند ، آن حضرت فرمود : چرا
ص: 310
اين چنين باشيد ؟ گفتند : خدايگان ما بر اين است و ما بر اين باشيم كه خدايگان ما باشد . آن حضرت فرمود : أَمَرَنَا رَبِّى انَّ أَقُصُّ الْمَشَارِبِ وَ نَعْفُو اللِّحْيَةِ يعنى : خداى من مرا فرموده كه سبلت را بسترم و ريش را بگذارم . پس ايشان را به خانهء سلمان فرود آورد و خورش و علف مقرر داشت و كافران بدان شاد شدند كه شاهنشاه ايران نام محمّد را از جهان براندازد و ما را آسايش بدست شود .
بالجمله شش ماه آن رسولان هر روز به نزديك پيغمبر آمدند و جواب سخن بادان را طلب كردند و آن حضرت ايشان را به رفق و مدارا بداشت آنگاه ايشان روزى آغاز تنگدلى نهادند و گفتند : ديگر ما را نيروى زيستن نباشد ، هم اكنون يا گوش بر فرمان دار يا ما را جواب گوى تا بازشويم . آن حضرت فرمود : انَّ رَبِّى عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ قَتَلَ رَبِّكُما سلّطه اللَّهُ عَلَيْهِ ابْنُهُ شِيرَوَيْهِ حَتَّى قَتَلَهُ الْبَارِحَةَ يعنى : پروردگار من پروردگار شما را بكشت و شيرويه پسرش را بر او مسلط كرد تا در شب او را هلاك ساخت . اكنون باذان را بگوئيد كه اگر طريق اسلام گيرى اين پادشاهى بر تو بپايد و اگر نه اين ملك از دست تو بشود و دين من ممالك ترا فروگيرد و كمرى كه مقوقس - چنان كه گفته خواهد شد - بدان حضرت هديه كرده بود به خرخسره بخشيد و آن كمر از سيم زراندود بود از اين روى مردم يمن خرخسره را « ذو المفخره » لقب كردند و تا اكنون اولاد او را بدين نام خوانند .
بالجمله خرخسره و بابويه آن حديث را تاريخ نهادند و از مدينه بيرون شده به درگاه باذان آمدند و آن قصه بگفتند . و باذان گفت : روزى چند بباشيم اگر محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين سخن راست گفته است او پيغمبر خداست بدين او بگرويم و اگر نه آنچه پرويز فرمود چنان خواهيم كرد . روزى چند بر نگذشت كه نامه شيرويه به باذان آمد كه پرويز عرضه هلاك شد ، اكنون پادشاهى مراست و از مردم به نام من بيعت بستان ، و آن مرد را كه در مدينه دعوى پيغمبرى كند از جاى مجنبان . باذان روز قتل پرويز را با آنچه پيغمبر خبر داده بود برابر يافت ، پس ايمان آورد و آن رسولان نيز مسلمان شدند .
ص: 311
**ظهور هلقام در ميان عرب شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
در ميان قبايل غيلان سه تن مرد مبارز بود كه در تمامت عرب به مردى نامدار بودند .
نخستين : عامر بن طُفيل كه هم در قصۀ نعمان بن منذر به دو اشارت شد . و ديگر عنترة بن شدّاد العبسى . و اين عنتره آن كس باشد كه يكى از قصايد سبعه معلّقه منسوب بدوست چنان كه از اين پيش بدان اشارت شد . و سيم عباس بن مرداس السّلمى و اين هر سه تن چنان كه آئين عرب بود به نهب و غارت حرصى تمام داشتند و به هر سوى تاختن همىبردند و غنيمت همى آوردند و از قتل دريغ نداشتند .
وقتى چنان افتاد كه آهنگ ممالك يمن كردند و در آن اراضى به كنار رودخانه اى كه آن را اسل گويند فرود شدند و سپاه خويش را نيز فرود آوردند تا آسايشى كنند ، در اين هنگام خيمه اى در برابر لشكرگاه خويش ديدند كه بر كنار رودخانه به پاى بود ، پس ايشان سه كس از مردم خويش را بيرون فرستادند تا مكشوف دارند كه آن خيمه از آن كيست ، ايشان برفتند و اندر آن خيمه پيره زنى را يافتند ، ندا در دادند كه هان اى زن اى خيمه از آن كيست ؟ آن زن در جواب سخن نكرد ، يكى از آن سه تن از اسب به زير آمده و راه بدان خيمه نزديك كرد تا حال بداند ، آن پيره زن بانگ داد كه بازشو و بدين خيمه در ميا .
آن مرد نپذيرفت و چون به كنار خيمه رسيد آن زن پير از خيمه بيرون تاخت و او .
ص: 312
را بربود و برآورد و چنان سخت بر زمين زد كه خرد و در هم شكست و بمرد . از پس او يك تن ديگر از آن سه سوا
ر آهنگ خيمه كرد و چون نزديك شد ، هم آن زن پير فرياد بركشيد كه دور شو و اگر نه تو را نيز از آن شربت چشانم كه يار تو نوشيد . وى نيز بر خيمه همى نزديك شد ، پس آن زن پير بدويد و مشتى بر سينهء او كوفت چنان كه بر پشت افتاد و جان بداد ، آن سيم چون حال آن دو بديد عنان برتافت و صورت حال را با عامر و عباس و عَنتَره بازگفت .
ايشان در عجب شدند و سلاح جنگ در پوشيدند و با صد (100) تن از گزيدگان لشكر خويش برنشستند و بدان جانب شدند ، چون پيرزن آن سواران را بديد از خيمه بيرون شد و آوازى چنان سهمگين برآورد كه لشكريان را حال ديگرگون ساخت و گفت : هلقام الحزم الحزم ، و در اين هنگام دختركى از آفتاب روشن تر سر از خيمه بيرون كرد و گفت : اى سواران ، به سلامت سر خويش گيريد و بازشويد پيش از آنكه شير سياه برسد ، عامر از بيم دادن او بخنديد و روى به عباس كرد و گفت : هرگز گمان نكنم كه در عرب و عجم مانند اين دختر مادر زاده باشد .
پس عامر و عباس و عنتره هر سه از اسب به زير آمدند كه آن كنيزك را اسير گيرند و با او هنوز سخن مىكردند كه از دور كودكى پديدار شد با چهره اى همچون بهشت و بهار و گيسوان مشگين ، از پس پشت انداخته چنان كه بر سرين افتاده بود و بر اسبى سياه كه چهار دست و پاى و پيشانى سفيد داشت بر نشسته و يك پيرهن و ازارى در بر نموده و او را از سلاح جنگ يك نيزهء دراز به كف بود كه سنانش چون آتش تابناك مىنمود . و سه غلام سياه در پيش روى پياده روان داشت و مانند پلنگ زخم خورده يا شير طعمه ديده فرياد همى مىكرد و رجز همىخواند تا در برابر سواران برسيد .
پس عنان بكشيد و ندا در داد كه : هان اى گروه ، شما را بدين خيمه تاختن غرض چيست ؟ قسم به لات و عزّى كه مرا جز ده (10) شتر و سه اسب و يك سلاح و اين سه غلام سياه از خواسته (1) دنيا هيچ به دست نيست و اين عورات كه در اين خيمه اند مادر و خواهر و دختر عم و اهل و عشيرت منند ، بازشويد و مرا بر خويشتن برمىآشوبيد و محال دانيد كه از من چيزى توانيد ستد .
عامر بن طفيل گفت : هان اى غلام ، تو كيستى و از كدام قبيله و چه نام دارى ؟ال
ص: 313
گفت : من هِلقام نام دارم و پسر حارث بن معمر بن النّصر بن الجليد الاَزدى باشم و پسر عم مرا هَبرَة بن قره فارس العُنقا گويند كه غارت به همهء قبايل عرب برده و غنيمت و اسير آورده و اسيران را از در مروّت و فتوت آزاد كرده .
عامر گفت : تو چگونه از ميان قبيلهء خود بيرون افتادى و يك تنه در اين وادى سكون نهادى ؟ هِلقام گفت : در ميان قوم خويش يك تن از بزرگان را كشته ام و از بهر حذر كردن از خونخواهان در اينجا نشسته ام چندان كه قوم او از من عفو نمايند ، آنگاه باز خانه شوم ، اكنون شما بگوئيد چه كس باشيد و چرا بدينجا شده ايد ؟
عامر گفت : من عامر بن طُفيلم و آن ديگر عنترة بن شدّاد العبسى و سيم را عباس بن مرداس گويند كه نام در همهء عرب برسيده است و جمله با شجاعت و مبارزت ما سر فرو داشته اند . هلقام بخنديد و گفت : من از شما باك ندارم و اگر همه عمرو معدى كرب در ميان شما باشد او را به مرد نشمارم و شما آنيد كه عمرو معدى كرب را در خدمت نعمان كه پادشاه عرب بود بر خويش تفضيل نهاديد .
عامر گفت : تو چه دانى كه ما عمرو را بر خويش تفضيل نهاده ايم ؟ هلقام گفت :
عنترة بن شدّاد در آن انجمن حاضر بود او را گواه مىگيرم ، همانا نتواند سخن به كذب كرد كه كذب بزرگان را پسنده نباشد . عامر گفت : چند از اين بيهوده گفتن اگر سخنى رفته شايد بر مصلحتى بوده و تو را با عمرو چه نسبت ؟ ! تو امروز كودكى باشى بهتر كه از كودكان سخن كنى ، هم اكنون ترك اهل و مال بگو و مادر پير خويش را برگير و به سلامت باش . هِلقام گفت : مرا پدر به نفى عار و حفظ جار وصيت كرده ، به لات و عزّى كه من مانند پسران قيس [ بن ] غيلان نيستم بلكه از آل قحطانم .
از اين سخن عامر را خشم بجنبيد و خواست بر وى خويشتن حمله برد و هم با خود بينديشيد كه با ناآزموده نتوان دليرى نمود ، پس روى با مردى از بنى عامر كرد كه صمصم بن عامر نام داشت و گفت : برو و كار اين كودك را به پاى بر . صمصم اسب برانگيخت و هِلقام از آن سوى بتاخت و در حملهء نخستين با نيزه اش خون بريخت ، آن جماعت را از قتل صمصم اندوه و بيم درافتاد . از پس او عمرو بن دعامه كه يكى از بنى عَبس بود بيرون شد و همچنانش هلقام با زخم نيزه از اسب نگون ساخت .
در اين وقت عباس برآشفت و خرشل بن زياد السلّمي را گفت : اگر توانى زخم
ص: 314
سينه پسر عمّ خويش را به قتل اين غلام مرهم كن ؟ خرشل بر اسبى اشقر بيرون شد و حربهء خود را به لعب چنان بگردانيد كه گفتى پاره آتشى همى فروغ دهد ، هلقام چون آن بديد اسب برجهانده به جنگ درآمد و هم لختى با او بگشت و او را با نيزه بكشت و رجزى چند به فخر برخواند و مرد نبرد طلب كرد و از اين سوى مبارزان يك يك به ميدان او تاختن بردند و كشته شدند تا بيست و هفت (27) مرد دلاور عرضهء دمار گشت .
عامر و مردم او از اين آمدن پشيمان بودند و صعب مىنمود كه او را بدين حال بگذارند ، پس انديشه كردند كه همگروه گرد او را دايره كنند و از ميانش برگيريد .هِلقام انديشهء ايشان را فراست كرد و گفت : شما خويش را از بزرگان عرب شمار كنيد و عار ندانيد كه با من همگروه درآويزيد ، همانا من از اين نيز باك ندارم مرا زمان دهيد تا سلاح خود درپوشم و با شما بكوشم ، ايشان گفتند : روا باشد ، پس هلقام اسب به كنار خيمه راند و پياده شد و مادر را بخواند و سلاح خويش را بخواست .
پس مادر زره به دو آورد تا در پوشيد و دخترعم او شمشير آورد تا بربست و خواهرش دستار حاضر كرد تا بر سر استوار نمود و آن لشكر به دو نظاره بودند ، پس نيزه برگرفت و برنشست و بر آن قوم حمله برده مانند آتش جواله (1) گرد ايشان بگشت و از ايشان بكشت . عامر بن طفيل با نيزه از پيش روى او درآمد و حمله آغازيد ، هلقام بر وى به تاخت و با نيزه اش از اسب درانداخت ، عنترة بن شدّاد چون آن بديد به سوى هلقام شتاب كرد تا مگر با او رزم دهد ، ناگاه اسبش به سر در آمد ، و از پشت زين بر زمين افتاد ، لشكر ديگر تاب درنگ نياورده از پيش بگريختند .
هِلقام غلامان خويش را پيش خواند و گفت : اين دو سگ را دست از پس پشت بربنديد . پس دست ايشان را بربستند و هلقام از دنبال هزيمت شدگان بتاخت و ايشان را دريافت ، ناچار آن جماعت ديگر باره به جنگ درآمدند و هلقام سوگند ياد كرد تا يك تن به جاى است از شما بازنگردم الا آنكه عباس را دست بسته به من سپاريد .
آن جماعت دانستند كه جان به سلامت نبرند ، ناچار گرد عباس را دايره كردند و او را گرفته و دست بسته به دو سپردند . هلقام او را به غلامان خود سپرد و فرمود تا هر .
ص: 315
غنيمت كه از آن گروه بجاى بود فراهم كردند و به خيمه آوردند و خود نيز به سوى خيمه آمد . دختر عمش پيش دويد و گرد از رخسارش بسترد و خواهرش سلاح از او بستد و مادرش دويده بر هر دو چشمش بوسه زد ، و هلقام زين از اسب بگرفت و در خيمه بنشست و طعام بخواست و بخورد . آنگاه فرمود دست آن سه تن را بگشودند و طعام خورانيدند و هم ببستند . بدين گونه يك ماه ايشان را بسته همىداشت و ايشان چون طمع در حرم او كرده بودند شرم مى داشتند كه استرحام كنند و طلب عفو فرمايند .
در اين وقت خبر به قوم بردند كه هلقام چنان مصافى داده و فتحى بدان گونه فرموده ، قوم بدين مژده آن خون كه هلقام كرده بود معفو داشتند و به دو نوشتند كه اكنون به ميان قوم خويش بازآى كه پسران عم تو از خونخواهى دست بازداشتند .پس هلقام بفرمود تا خيمه بكندند و راحله بياوردند و حمل برنهادند و حكم داد تا سه شتر از بهر عامر و عنتره و عباس حاضر كردند تا هر سه تن را با خود كوچ دهد .
اين سخن با ايشان صعب نمود و با يكديگر گفتند : اگر اين كودك ما را چنين بسته به ميان قبيلهء خويش برد ، اين عار هرگز از ما برنخيزد . عامر گفت : اگر اجازت كنيد به نزديك او شوم و طلب عفو كنم ؟ ايشان گفتند : تو دانى . پس عامر نزد هلقام آمد بدان قانون كه در جاهليت بود از در ضراعت و مسكنت او را تحيّت فرستاد و بر گناه خويش اقرار داد و طلب عفو نمود .
و هِلقام غلام خويش را فرمود : دست او را بگشاى و اسب و سلاح او را بازده .
چون عنتره آن بديد پيش شد و هلقام را ثنا كرد و عذر بخواست ، از پس او عباس آمد و خضوعى تمام بنمود و بر كرده افسوس كرد . پس هلقام بفرمود دست ايشان نيز بگشادند و اسب و سلاح بازدادند . پس هر سه تن را پيش خواند و پيش نشاند و گفت : من هرگز در مردى و مردانگى از شمار شما نيستم و خود را هم آورد شما ندانم چه من هنوز كودكم و شما مردان بزرگ و سادات عرب و دلاوران كارآزموده ايد و اينكه امروز مرا بر شما ظفر افتاد از بهر آن بود كه در ماه حرام قصد حرم من كرديد و آهنگ من نموديد ، لاجرم خداى مرا نصرت داد و به جان و سر خويش سوگند ياد مىكنم كه اگر شما را ظفر بود با من اين روا نداشتيد كه من با شما روا دارم ، و هم اكنون نخواهم اين سخن در ميان عرب پراكنده شود و شما را ملالتى و ملامتى
ص: 316
عايد گردد ، و اگر گويند : من بر آن همداستان نيستم ، اكنون شما برخيزيد و اين مال كه از مردم شما بجاى مانده برگيريد و به سلامت بازشويد و اين سخن كس را مگوئيد كه من نيز نخواهم گفت .
پس ايشان شكر احسان هلقام بگذاشتند و برفتند و هلقام به ميان قبيلهء خويش بازشد و سكون اختيار كرد . اما از آن پس عنتره اسلام درنيافت و از دنيا بيرون شد ، و عامر بن طفيل اسلام دريافت و ايمان نياورد و عباس مسلمان شد و خبر او و قصهء هلقام را در اسلام ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى در جاى خود مسطور خواهد داشت .
ص: 317
**تزويج محمد صلّى اللّه عليه و آله وسلم خديجه عليها السّلام را شش هزار و يكصد و هشتاد و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود (1)
معلوم باد كه سياقت تاريخ نگاران را با گذارندگان احاديث و اخبار بينونتى تمام باشد ؛ زيرا كه علماى احاديث را واجب افتد كه در ايراد يك معنى اگر همه ده حديث مخالف وارد است هر يك را بىكاهش و فزايش برنگارند . و مورخين را نيكو آن است كه از روايات مختلفه و قصص متباينه آن را كه به صواب دانند گزيده كنند تا از در اطناب نباشند ؛ لاجرم راقم حروف را در خبر انبيا و سَير اوصيا عليهم آلاف التحية و الثّناء اگر چنان افتد كه از يك حديث برخى را نگاشته و بعضى را گذاشته بود ، حمل بر تحريف و تسامح نبايد كرد كه اين احتراز از آن است كه سخن به دراز نكشد و كلمات گوناگون در معنى واحد مرقوم نيفتد ، اكنون به داستان رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم و تزويج آن حضرت مر خديجه را بازآئيم .
همانا خديجه عليها السّلام دختر خُويلِد بن أسد بن عبد العُزّىَ بن قُصَىِّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعبِ بن لُؤَىّ بن غالب بن فهر است و مادر خديجه را نام فاطمه است و او دختر زائدة بن الاصم [ بن هرم ] بن رواحة بن حُجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لؤىّ بن غالب بن فهر است و مادر فاطمه ، هاله نام داشت و او دختر عبد مناف بن الحارث بن عمرو بن منقذ بن عمرو بن مَعِيص بن عامر بن لؤى بن غالب بن فهر است و مادر هاله ، قلابه نام داشت و او دختر سعد بن سهم بن عَمرو بن هُصَيص بن كعب بن لُؤَىّ بن غالب بن فهر است و اين خديجه نخست به حبالهء نكاح عتيق بن عائذ المخزومى بود و فرزندى از او آورد كه جاريه نام داشت و از پس عتيق ، به
ص: 318
حبالهء نكاح ابو هالة بن مُنذر الاَسدى (1) درآمد و از ابو هاله نيز فرزندى آورد كه هند نام داشت .
و چون ابو هاله نيز نماند ، خديجه را از مال خويشتن و ميراث شوهران ثروتى عظيم به دست شد و آن را سرمايه ساخته به شرط مضاربه (2) تجارت كرد تا از صناديد توانگران شد ، چندان كه كارداران او هشتاد هزار (80000) شتر از بهر بازرگانى مىداشتند و روز تا روز مال او بر افزون مىشد و نام او بلند مىگشت و بر بام خانهء او قبه اى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم راست كرده بودند با تمثالى چند ، و اين جلالت او را علامتى بود . در اين وقت عُقبَة بن ابى معيط و صلت بن ابى شهاب كه هر يك را چهارصد (400) غلام و كنيز خدمتگذار بود و ابو جهل و ابو سفيان كه در شمار صناديد قريش بودند و ديگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند كه خديجه را به حبالهء نكاح خويش درآورند و او سر به كس در نمى آورد .
در اين وقت چنان افتاد كه روزى خديجه با جمعى از زنان در منظره (3) سراى خويش جاى داشت و يكى از احبار (4) يهود نيز با او بود و اين هنگام محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم از زير منظره عبور داشت . مرد يهود با خديجه عرض كرد كه : اگر توانى اين جوان را بدين منظره دعوت فرماى . خديجه فرمود تا كنيزكى به نزد آن حضرت شتافت و خواستار شد تا جنابش بدانجا درآيد . و آن حضرت اجابت مسئول او نموده درآمد و در انجمن ايشان بنشست . آن مرد يهود از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم التماس نمود كه : كتف خويش را بگشاى تا من نظاره كنم . و ملتمس او مبذول افتاد ، چون بر مهر نبوّت نگريست گفت : سوگند با خداى كه اين مهر پيغمبرى است . خديجه فرمود : اگر عمّ او حاضر بودى تو نتوانستى بر بدن او نگران شدى ؛ زيرا كه اعمام او جنابش را از احبار يهود بر حذر دارند . عرض كرد كه : هيچ كس را آن نيرو نيست كه وى را آسيب رساند ، سوگند با كليم خداى كه او پيغمبر آخر الزمان است .
و چون آن حضرت از منظره به زير آمد مهرش در دل خديجه جاى كرد و به آنان
ص: 319
مرد گفت : تو چه دانستى او پيغمبر است ؟ گفت : از تورية مرا ملحوظ افتاده كه او خاتم انبياست و هنوز كودك باشد كه پدر و مادرش از جهان بيرون شوند و جدّ و عمّش كفالت او كنند ، پس به سوى خديجه اشارت كرد و گفت : او زنى از قريش به نكاح درآورد كه بزرگ قبيله و سيّد عشيره باشد . اين سخن را نگاه بدار . و چون برخاست كه بيرون شود با خديجه گفت : نگران نباش كه محمّد را از دست نگذارى كه پيوستن با او كار دو جهان را راست كند . و اين معنى در خاطر خديجه راسخ گشت .
و ديگر چنان افتاد كه روزى از اعياد ، خديجه با گروهى از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود و يكى از يهود بر ايشان گذشت و گفت : زود باشد كه در ميان شما پيغمبرى مبعوث گردد و هر يك بتوانيد او را به شوهر گيريد . آن نسوان همى سنگ پاره به دو افكندند . اما خديجه را اين انديشه در ضمير سخت شد و روزى با ورقة بن نوفل بن اسد كه پسر عمّش بود گفت ! مى خواهم شوهرى كنم و اين مردم كه در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم . و اين ورقه از بزرگان قوم عيسى بود و از علوم نيك خبر داشت و از كتب آسمانى دانسته بود كه پيغمبر زنى از قريش به سراى آرد كه آن زن سيّدهء قوم خويش بود و گمان داشت كه آن زن خديجه خواهد بود .
بالجمله در جواب خديجه گفت : اگر خواهى تو را حديثى عجب مشكوف دارم ؟ و مقدارى آب حاضر كرده عزيمه بر آن بخواند و فرمود تا خديجه بر آن آب غسل كرد و از انجيل و زبور چيزى بنوشت و گفت : اين نگاشته را در زير سر خويش بگذار و به خواب كه شوهر خود را در خواب بخواهى ديد . چون خديجه چنان كرد در خواب ديد كه مردى به نزديك او فراز شد با قامتى به اندازه و چشمى سياه و گشاده و ابروان نازك و لبهاى سرخ و گونه هاى گلرنگ با ملاحت و صباحتى به نهايت و در ميان دو كتف علامتى داشت و پاره ابرى بر سر او سايه انداخته و بر اسبى از نور سوار بود كه لجامى از زر و زينى با هر گونه جواهر مرصّع داشت و آن اسب را روئى چون روى آدميان و پاها بر سان پاى گاو بود ، بدان امتداد كه نور بصر راست .
بالجمله آن سوار از خانهء ابو طالب همى آمد و خديجه چون او را بديد در
ص: 320
برگرفت و در دامن نشانيد ، پس از خواب انگيخته شد و آن شب را تا بامداد ديگر به خواب نتوانست شد و صبحگاه به نزد ورقه شتافته صورت خواب خويش بازگفت ، ورقه فرمود : اى خديجه ، اگر اين خواب بر صدق است رستگار خواهى بود و آن كس كه در خواب ديده اى حامل تاج كرامت و شفيع روز قيامت و سيّد عرب و عجم باشد ، همانا او محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است . چون خديجه اين بشنيد آتش مهرش در خاطر زبانه زدن گرفت و آنگاه كه انجمن از بيگانه پرداخته شد بنشست و در هواى آن حضرت بگريست .
اما از آن سوى ابو طالب روزى با محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم گفت : من بدان انديشه ام كه زنى از بهر تو به سراى آورم و اينك مالى در دست ندارم و پير شده ام ، همانا خديجه دختر خويلد را با ما قرابت است و او را مالى فره (1) باشد و هر سال غلامان خود را به بازرگانى فرستد و تجارت به مضاربه كند اگر خواهى از بهر تو سرمايه ستانم تا بدان تجارت كنى و خداى ترا سود بخشد . آن حضرت فرمود نيكو باشد . پس ابو طالب و عباس و ديگر برادران آهنگ خانهء خديجه كردند . و خديجه در هواى آن حضرت اين شعر انشاد مىكرد .
بيت
كَمْ اسْتُرْ الوجد وَ الاجفان(2) تهتكه (3) * و أَطْلِقِ الشَّوْقِ وَ الاعضاء تُمْسِكْهُ
جفانى الْقَلْبِ لَمَّا أَنْ تَمْلِكْهُ * غَيْرِى فَوَا أَسَفاً لَوْ كُنْتُ أَمْلِكُهُ
مَا ضَرَّ مَنْ لَمْ يَدْعُ مِنًى سِوَى رمقى * لَوْ كانَ يسمح (4) بِالباقى فَيَترُكُهُ
چون سخن خديجه بدينجا رسيد ناگاه بانگ سندان از در بشنيد و از آواز در سرورى در قلبش جاى كرد و كنيزك خويش را گفت : برو و بدان تا كيست از پس در و اين شعر بگفت :
بيت
أَيًّا رِيحُ الْجَنُوبِ لَعَلَّ عَلِمَ * مِنْ الاحباب يطفى بَعْضِ حَرَّى
وَ لِمَ لَا تحملوك الَىَّ مِنْهُمْ * سَلَاماً أَشْتَرِيهِ وَ لَوْ بعمرى
وَ حَقُّ ودادهم رانى كتوم * وَ أَنَّى لَا ابوح لَهُمْ بِسرى
ص: 321
أَرَانِي اللَّهُ وَصَلَهُمْ قَرِيباً * وَ كَمْ يُسْرٍ أَتَى مِنْ بَعْدَ عُسْرٍ
فَيَوْمُ مِنْ فراقكم كَشَهْرِ * وَ شَهْرُ مِنَ وصالكم كدهر
پس آن كنيزك برفت و بازآمد و گفت : اى سيّدهء من ، اينك بزرگواران عرب و فرزندان عبد المطّلب اند . چون خديجه اين بشنيد شاد شد و گفت : در بگشاى و ميسره را بگوى فرش نيكو براى ايشان بگسترد و هر كس را به جاى خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه حاضر سازد و اين شعرها بگفت :
بيت
أَلَذُّ حياتى وُصَلِكُمْ وَ لقاكم * وَ لَسْتُ أَلَذُّ الْعَيْشِ حَتَّى أَرَاكُمْ
وَ مَا استحسنت عَيْنِى مِنَ النَّاسِ غَيْرَكُمْ * وَ لَا لَذَّ فِى قَلْبِى حَبِيبٍ سِوَاكُمْ
عَلَى الرَّأْسِ وَ الْعَيْنَيْنِ جُمْلَةٍ سَعْيُكُمْ * وَ مَنْ ذَا الَّذِى فِى فِعْلُكُمُ قَدْ عَصَاكُمْ
فَهَا أَنَا مَجْنُونٍ عَلَيْكُمْ باجمعى * وَ رُوحِى وَ مالى يَا حبيبى فِدَاكُمْ
وَ مَا غَيْرِكُمْ فِى الْحُبُّ يَسْكُنُ مهجتى * وَ انَّ شِئْتُمْ تَفْتِيشُ قَلْبِى فهاكم
پس كار انجمن راست كردند و ايشان را درآوردند و خورش و خوردنى حاضر كردند ، و خديجه از پس پرده بنشست و گفت : اى بزرگان مكه و حرم ، كلبهء مرا رشك ارم كرديد ، هر حاجت كه داريد برآورده است .
ابو طالب فرمود : از بهر آن حاجت آمديم كه سودش نيز تو را باشد ، همانا براى پسر برادر خود محمد بدينجا شده ايم . خديجه چون اين نام بشنيد بر حصول مقصود دل قوى كرد و اين شعرها بگفت :
بيت
بذكركم يطفى الْفُؤَادِ مِنْ الوقد * وَ رؤيتكم فِيهَا شَفَا أَعْيَنَ الرَّمَدِ
وَ مَنْ قَالَ أَنَّى اشتفى مِنْ هَوَاكُمْ * فَقَدْ كَذَّبُوا لَوْمَةَ فِيهِ مِنَ الوجد
وَ مالى لَا أَمْلَى سُرُوراً بقربكم * وَ قَدْ كُنْتُ مشتاقا اليكم عَلَى الْبُعْدِ
تَشابَهَ سَرَّى فِى هَوَاكُمْ وَ خاطرى * فابدى الَّذِى أَخْفَى وَ أَخْفَى الَّذِى أَبْدَى
آنگاه گفت : محمّد كجاست كه من حاجت او را از لبهاى او بشنوم . عباس چون اين شنيد برخاست و به ابطح آمد و آن حضرت را نيافت ، پس بهر سوى در طلب بود تا به كوه حرى برآمد و ديد كه رسول خداى در خوابگاه ابراهيم عليه السّلام خفته ، و رداى مبارك بر زبر انداخته و اژدهائى عظيم بر بالينش خفته و به جاى بادبيزن برگ
ص: 322
گلى در دهان دارد و آن حضرت را مروحه (1) جنبانى كند .
چون عباس آن مار بزرگ بديد بر پيغمبر بترسيد و شمشير بركشيده آهنگ اژدها كرد و هم ثعبان بسوى او درآمد ، پس عباس فرياد برآورد كه : اى برادرزاده ، مرا درياب .
چون پيغمبر چشم گشود اژدها ناپديد شد ، پس آن حضرت فرمود : از بهر چه تيغ بركشيده اى ؟ صورت آن حال را بگفت . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تبسّم فرمود و گفت : آن فرشتهء خداست كه روز و شب به حراست من مأمور است بسيار او را ديده ام و با او سخن كرده ام . پس عباس گفت كه : كس انكار فضل تو نتواند كرد و اين گونه چيزها از تو بعيد نباشد ، اكنون آهنگ خانهء خديجه فرماى كه مىخواهد تو را بر مال خود امين كند .
پس آن حضرت راه پيش گرفت و نور آن حضرت به خانهء خديجه پيشى جست و خيمۀ او را روشن كرد . خديجه گفت : اى ميسره ، چون است كه اطراف خيمه را مسدود نساخته اى كه تابش آفتاب بدين قبه درآمده ؟ ميسره گفت : اينك قبه را ثلمه و روزنى نباشد و بيرون شده معلوم داشت كه آن نور روشن از جبين رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله تافته است ، بازآمد و خديجه را بشارت داد كه اين فروغ جبين محمّد است كه اين قبه را روشن كرده و اينك با عباس همى آيد . پس اعمام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم به استقبال بيرون شدند و آن حضرت را درآورده در صدر مجلس جاى دادند .
و خديجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمد و گفت : اى سيّد من كلبۀ تاريك مرا روشن ساختى و وحشت ها را به مؤانست بدل فرمودى ، آيا مى خواهى امين من باشى بر اموال و به هر سوى كه خواهى به تجارت شوى ؟ فرمود : بدان راضى شدم و خواهم به سوى شام سفر كنم ، فرمود : حكم تراست و از بهر تو در اين سفر صد (100) اوقيه (2) زر و صد (100) سيم و دو شتر با حمل آن مقرّر گردانيدم ، آيا راضى شدى ؟ ابو طالب گفت : او راضى شد و ما راضى شديم و اى خديجه تو محتاج چنين امينى باشى كه تمامت عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او معتقدند .
خديجه گفت : اى سيّد من ، آيا توانى حمل بر شتر بست ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود :
توانم .
خديجه با ميسره فرمود : شترى حاضر كن تا امتحان كنم . ميسره برفت و شترى .
ص: 323
درشت اندام درآورد كه هيچ راعى را نرم كردن آن ممكن نبود . عباس گفت : اى ميسره ، شترى از اين نرم تر نيافتى كه محمد را با آن ممتحن دارى ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : او را بگذار . و چون شتر پيش شد زانو زد و روى خود را بر پاى آن حضرت نهاد ، و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله دست بر پشت او سود به زبان فصيح گفت : كيست مانند من كه سيد پيغمبران دست بر پشت من كشيد ؟ آن زنان كه نزديك خديجه بودند گفتند : اين نباشد مگر سحرى بزرگ كه از اين يتيم صادر شد . فرمود : اين سحر نباشد ، بلكه اين آيات و كرامات است و اين شعرها بگفت :
بيت
نَطَقَ الْبَعِيرِ بِفَضْلِ احْمَدِ مُخْبِراً * هَذَّ الَّذِى شَرِقَتْ بِهِ أُمُّ الْقُرَى (1)
هَذَا مُحَمَّدٍ خَيْرُ مَبْعُوثُ أَتَى * فَهُوَ الشَّفِيعِ وَ خَيْرُ مِنَ وطئى الثَّرَى (2)
يا حاسِديهِ تَمَزَّقُوا (3) مِن غَيظِكُم * فَهُوَ الْحَبِيبِ وَ لَا سِوَاهُ فِى الْوَرَى (4)
آنگاه به سوى پيغمبر (ص) نگريست و گفت : اى سيد من ، اين جامه كه اندر بردارى در خور سفر نباشد . آن حضرت فرمود كه مرا جز اين جامه نباشد ، خديجه بگريست و حكم داد تا دو جامهء قباطى (5) مصر و دو جبّهء عدنى و دو برد يمانى و يك عمامهء عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران حاضر كردند و فرمود : اين جامه ها را بر بالاى تو فزونى بود ، مهلت ده تا كوتاه كنم . آن حضرت فرمود : هيچ جامه با اندام من ناراست نيايد چه اگر بلند باشد چون بپوشم كوتاه شود و اگر كوتاه باشد بلند خواهد شد و آن جامه ها را در بر كرد و همه راست آمد و از ميان جامه چون بدر تمام بتافت و چون خديجه به دو نگريست گفت :
بيت
أُوتِيَتْ مِنْ شَرَفِ الْجَمَّالِ فنونا * وَ لَقَدْ فِتْنَةُ بِهَا الْقُلُوبِ فُتُوناً
قَدْ كوّنت لِلْحَسَنِ فِيكَ جَوَاهِرِ * فَبِهَا دُعِيتَ الْجَوْهَرِ المكنونا
يَا مَنْ أَعَارَ الظبى فِى فلتاته * لِلْحَسَنِ جَيِّداً اساميا وَ جفونا
انْظُرِ الَىَّ جِسْمِى النحيل وَ كَيْفَ قَدْ * أَجْرَيْتُ مِنْ دَمْعِ الْعُيُونِ عُيُوناً
ص: 324
أَسْهَرْتُ عَيْنِى فِى هَوَاكَ صُبَابَةُ * وَ مُلِئَتْ قَلْبِى لَوْعَةَ وَ جنونا
آنگاه ناقه صهباى خويش را از بهر سوارى آن حضرت به دو فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را ملازم ركابش ساخت و به روايتى خزيمة بن حكيم را كه هم از خويشانش بود با آن حضرت همراه كرد و با ايشان گفت : دانسته باشيد كه من اين مرد را كه بر مال خود امين كردم ، پادشاه قريش و سيّد اهل حرم است و دست هيچ كس بر زبردست او نيست و او هر چه در مال من كند روا باشد و شما را نرسد كه با او سخن گوئيد و پاس عظمت او را بداريد و آواز خود را بر آواز او بلندتر مكنيد .
ميسره گفت : با خداى سوگند كه سالهاست مهر او در ضمير من جاى دارد و اكنون كه تو او را دوست دارى آن مهر مضاعف شد .
بالجمله رسول خداى خديجه را وداع گفت و بر ناقهء صهبا برنشست و ناصح و ميسره در ركابش بدويدند و خديجه اين شعرها بگفت :
بيت
قَلْبُ الْمُحِبُّ الَىَّ الاحباب مجذوب * وَ جِسْمِهِ بِيَدِ الاسقام منهوب
وَ قَائِلُ كَيْفَ طَعْمَ الْحُبِّ قُلْتُ لَهُ * الْحُبُّ عَذُبَ وَ لَكِنْ فِيهِ تَعْذِيبِ
افدى الَّذِينَ عَلَى خدّى لبعدهم * دَمِى وَ دمعى مَسْفُوحٍ وَ مَسْكُوبٍ
مَا فِى الْخِيامِ وَ قَدْ سَارَةَ رُكَّابَهُمْ * الَّا مُحِبُّ لَهُ فِى الْقَلْبِ مَحْبُوبٍ
كَأَنَّمَا يُوسُفَ فِى كُلِّ نَاحِيَةٍ * وَ الْحَىِّ فِى كُلِّ بَيْتٍ فِيهِ يَعْقُوبَ
در اين وقت مردم مكه در ابطح انجمن بودند كه آن حضرت را وداع گويند .
چون پيغمبر به ابطح رسيد ، مانند آفتاب تابناك همىنمود دوستان از ديدار او شاد شدند و دشمنان را آتش حسد در سينه افتاد ، در اين وقت عباس اين شعر بگفت :
ص: 325
بيت
يا مخجل الشَّمْسِ وَ الْبَدْرُ الْمُنِيرُ اذا * تَبَسَّمَ الثَّغْرِ لَمَعَ الْبَرْقِ مِنْهُ اَضا
كَمْ مُعْجِزَاتِ رَأَيْنَا مِنْكَ قَدْ ظَهَرَتْ * يَا سَيِّدَ ذَكَرَهُ يَشْفِىَ بِهِ المَرَضا
و اين هنگام پيغمبر در اموال خديجه نگريست و هنوز بر شتران حمل نشده بود و فرمود : چون است كه اين بارها هنوز بر زمين باشد ؟ خادمان عرض كردند كه : عدد ما اندك است و اين حملها بسيار باشد . آن حضرت را بر ايشان رحم آمد و از راحله فرود شد و دامن بر ميان استوار كرد و شتران را يك يك بار بربست و هر شتر روى بر پاى مباركش مىنهاد و به اشارت آن حضرت از در انقياد مىبود تا چاشتگاه شد و سورت گرمى آفتاب اثر كرد و عرق از جبين مباركش بچكيد ، عباس خواست سايبانى از بهر آن حضرت ساز كند ، غيرت خداى قادر جنبش كرد و جبرئيل را خطاب در رسيد كه نزديك گنجور بهشت شو و آن ابر را كه دو هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبيب خود محمّد آفريده ام بگير و بر سر او گسترده كن تا از حدّت آفتاب زيان نبيند .
ناگاه مردم آن ابر رحمت را بر سر آن حضرت گسترده ديدند و در عجب شدند عباس گفت : اين نزد خداى خود از آن گرامىتر است كه محتاج به مظهر من باشد اين شعر بگفت :
بيت
وَقَفَ الْهَوَى بىحيث أَنْتَ فَلَيْسَ لِى * مُتَقَدِّمُ مِنْهُ وَ لَا متأخِّرٌ
مَعَ الحديث : كاروانيان از آنجا كوچ دادند و چون به جحفة الوداع (1) رسيدند ، مُطعِم بن عدىّ گفت : اى گروه شما را سفرى دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و بيغوله هاى بيم انگيز فراوان باشد ، از اين مردم يك تن را بر خود امير كنيد و به صلاح و صوابديد او باشيد تا در ميانه منازعتى باديد نيايد . جملگى اين رأى را استوار داشتن و او را تحسين كردند .
پس بنى مخزوم گفتند : ما ابو جهل را قائد خويش دانيم و بنو عدى : مُطعِم را اختيار كردند و بنو النضر : نضر بن حارث را برگزيدند و بنى زهره : اجنحة بن جلاح را .
ص: 326
امير دانستند و بنى لُؤَىّ گفتند : ما ابو سفيان را رئيس خود شماريم . و ميسره گفت : ما جز محمد بن عبد اللّه را مقدّم نداريم و بنى هاشم نيز بر اين شدند . ابو جهل چون اين بشنيد تيغ بركشيد و گفت : اگر شما محمد را بر خود مقدم بداريد ، من اين تيغ بر شكم خود نهم و چنان فشار كنم كه از پشتم سر بدر كند ، حمزه عليه السّلام شمشير برآورد و گفت : اى زشت كردار ناكس تو ما را از كشتن خود بيم دهى ، سوگند با خداى كه نمىخواهم جز آنكه خداى دستها و پاهاى تو را قطع كند و ديدگانت را كور نمايد .
رسول خداى فرمود :
أَغِمْدٍ سَيْفِكَ يَا عَمَاهُ وَ لَا تَسْتَفْتِحُوا سَفَرِكُمْ بِالشَّرِّ دَعَوْهُمْ يَسِيرُونَ أَوَّلِ النَّهَارِ وَ نَحْنُ نَسِيرُ آخِرِهِ فَانِ التَّقْدِيمِ لِقُرَيْشٍ . يعنى : اى عمّ تيغ خود را در غلاف كن و استفتاح سفر به شرّ و خلاف مفرماى بگذار تا ايشان اول روز كوچ دهند و آخر روز ما خواهيم شد در هر حال تقدم قريش راست . پس ابو جهل با مردم خود از بنى هاشم بر يك سوى شد و اين شعرها بخواند :
بيتَ
لَقَد ضلَّتَ حَليفُ (1) بَنى قُصَىّ * وَ قَدْ زَعَمُوا بتسييد الْيَتِيمِ
وَ رَامُوا لِلْخِلَافَةِ غَيْرِ كُفْوُ * فَكَيْفَ يَكُونُ فِى الامر الْعَظِيمِ
وَ أَنَّى فِيهِمْ لَيْثٍ حُمَّى * بمصقول وَلَّى جَدٍّ كَرِيمُ
فَلَوْ قَصَدُوا عَبِيدَةَ أَوْ ظليما * وَ صَخْرِ الْحَرْبِ ذَا الشَّرَفِ الْقَدِيمِ
لَكِنَّا دائمين لَهُمْ وَ كُنَّا * لَهُمْ تَبَعاً عَلَى حَلَفَ ذَمِيمُ
چون كلمات او به عرض عباس رسيد اين سخنان را در جواب او فرمود :
بيت
اَلا اَيُّها الوَغِدُ (2) اَلّذى رامَ ثلَبنا (3) *أتثلب قَرْناً فِى الرِّجَالِ كَرِيمُ
وَ لَوْ لا رِجالُ قَدْ عَرَفْنَا مَحَلِّهِمْ * وَ هُمْ عِنْدَ نافى مَحدَب ٍ(4) و مُقيمٌ
لَدارَت سُيُوفُ يُفلِقُ (5) الهام (6) حدّها * بِاَيدى رِجالٍ كَاللّيُوُثِ تُقيمٌ .
ص: 327
بالجمله : چون كاروان بدين گونه كوچ دادند و چند منزل بپيمودند به وادى الامواه رسيده فرود شدند ، ناگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم سحابى متراكم يافت ، فرمود : من بدين قوم از جنبش سيل بيم دارم ، صواب آن است كه از اين وادى به دامن كوه كوچ دهيم .
عباس عرض كرد كه فرمان تُراست ، پس آن حضرت حكم داد تا در ميان كاروانيان ندا در دادند كه اموال و اثقال خود را به دامن كوه حمل كنيد ، مردمان همه اطاعت كردند جز يك تن از بنى جمح كه مُصعَب نام داشت ، او بدين حكومت سر در نياورد و گفت : اى گروه ، دلهاى شما سخت ضعيف است كه از آنچه هنوز اثرى نيست بهراسيد . اين سخن بر زبان داشت كه بارانى به شدّت باريدن گرفت و سيلى عظيم جنبش كرد و او را با آن مال فراوان كه داشت از بيش كرد و نابود ساخت .مردمان از اخبار جنابش به اخبار غيب شگفتى گرفتند و اين ندانستند كه ابر ، بىمشيت او برنخيزد و باران بى ارادۀ او نبارد اگر چه من به اشعار خويش استشهاد نكنم اين چند شعر خواهم نگاشت ، و هى هذه :
بيت
علّت ما يكون و معنى كن * پاك و والاتر از ثنا و سخن
سرّ توحيد و نقش سرمد اوست * احد و احمد و محمد اوست
قدمش با ازل بنى گويد * مدّتش را ابد ز پى پويد
كس ز بىچون نگويد از چه و چون * آفرينش توئى نه كم نه فزون
كردهء توست اين ولود و ولد * ورنه حق لم يلد و لم يولد
تو شدى هم خريف و هم نوروز * روى و موى تو كرد اين شب و روز
نور و ظلمت وظيفه خوار تو است * كفر و دين نيز نور و نار تو است
دين از آن روى همچو ماه كنى * كفر از آن گيسوى سياه كنى
گر تو اين زلف و چهره برتابى * نيست نه زنگى و نه سقلابى
جهل از تو حظيره ساخت عدم * علم در عالم از تو گشت علم
مع القصه مُصعَب با تمامت اموال و اثقال تباه گشت و مردمان در دامان جبل چهار روز ببودند و آن سيل هر روز بر زيادت بود . ميسره عرض كرد كه اين سيل تا يك ماه ديگر قطع نشود از اين آب عبور ممكن نگردد و در اين دامن جبل از اين
ص: 328
بيشتر سكون به صواب نباشد ، اگر فرمائى به سوى مكه مراجعت كنيم ؟ پيغمبر او را پاسخ نگفت و بخفت و در خواب ديد كه ملكى با او گفت : اى محمد ، محزون مباش و از بامداد بفرماى تا قوم حمل خود برگيرند و در كنار وادى بايست تا مرغى سفيد باديد آيد و با بال خود خطى بر آب رسم كند . پس بر اثر بال او روان شو بگو : بسم اللّه و باللّه و مردمان خود را بفرماى تا اين كلمه بگويند و به آب درآيند .
صبحگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از خواب برانگيخته شد بفرمود تا حمل بر شتران بستند و با مردمان به كنار وادى آمده بايستاد ، ناگاه مرغ سفيدى از فراز كوه به زير آمد و با پر خود خطى سفيد بر آب رسم كرد ، چنان كه آن نشان بر آب بپائيد و آن حضرت فرمود ، بسم اللّه و باللّه و در آب درآمد و مردمان همه اين نام بگفتند و درآمدند و تمامت مردم به سلامت از آب بدر شدند ، جز دو تن يكى از قبيلهء بنى جمح كه بسم اللّات و العزّى گفت : و غرقه گشت ، و اموالش به هدر شد و آن ديگر از بنى عدى بود ، چون روزگار يار خويش را بديد ، بسم اللّه گفت و برست . قوم با او گفتند : يار ترا چه پيش آمد ؟ گفت : او زبان بگردانيد و آن كلمه كه محمد فرمود ديگرگون كرد و غرقه گشت .
ابو جهل چون اين بديد گفت : مَا هَذَا الَّا سِحْرُ عَظِيمُ ، مردمان گفتند : اى پسر هشام ، اين سحر نيست وَ اللَّهِ مَا أَظَلَّتْ الْخَضْرَاءِ وَ لَا أَقَلَّتِ الغبراء أَفْضَلُ مِنْ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله و حسد ابو جهل زيادت شد ، و از آنجا با قوم خويش كوچ داده بر سر چاهى فرود شدند .
در اين وقت ابو جهل با مردم خود گفت : اگر محمّد از اين سفر به سلامت بازشود بر ما فزونى خواهد جست و مرا طاقت اين حمل نباشد ، اكنون مشكهاى خود را از اين چاه پرآب كنيد و پنهان داريد تا چاه را با خاك انباشته كنيم از بهر آنكه چون بنى هاشم در رسند آب نباشد از تشنگى به هلاكت شوند و سينۀ من از غم محمّد بياسايد . پس مشكهاى خود را پرآب كردند و چاه را بينباشتند و برفتند و ابو جهل غلام خود را مشكى از آب داد و گفت : در پس اين جبل پنهان باش تا محمّد و اصحابش در رسند و از تشنگى به هلاكت شوند ، چون اين مژده با من آرى تو را آزاد كنم و مال فراوان عطا دهم .
بالجمله آن غلام خويشتن را مخفى بداشت تا پيغمبر و كسانش برسيدند و آن
ص: 329
چاه را انباشته يافتند ، رسول خداى دست برداشت و خداى را بخواند ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمه اى خوشگوار بجوشيد و روان شد ، مردمان سيرآب شدند و مشكها بر آب كردند و برگذشتند .
غلام ابو جهل شتاب كرد و از ايشان سبقت جست . ابو جهل چون او را بديد گفت : هان اى غلام ، بازگوى كه آن جماعت چگونه هلاك شدند ؟ آن غلام صورت حال را مكشوف داشت و گفت : سوگند با خدا كه هر كس با محمّد خصمى كند رستگار نشود . ابو جهل خشم كرد و او را سقط گفت ، و از آنجا راه سپر شده به اراضى شام درآمدند و به كنار آن وادى رسيدند كه ذبيان نام داشت ، ناگاه از درختان آن وادى اژدهائى عظيم سر بدر كرد كه در ازاى نخلى داشت و بانگى بيمناك برآورد و از چشمش همى آتش بجست . آن شتر كه ابو جهل بر آن سوار بود چون اين بديد برميد و او را از پشت به زمين كوفت چنان كه استخوان پهلويش بشكست و مدهوش بازافتاد . مردم وى از آنجا بازشدند و او را بازآوردند ، چون به خويش آمد گفت : اين راز را مستور بداريد باشد كه چون محمّد بدينجا رسد آسيبى بيند . پس ببودند تا محمد برسيد .
آن حضرت فرمود : اى پسر هشام ، اين نه جاى فرود شدن است از بهر چه بازايستاديد . ابو جهل گفت : اى محمد ، تو سيّد عربى و من شرم دارم كه از تو سبقت جويم ، از اين پس از قفاى تو خواهم تاخت . عباس شاد شد و خواست راه برگيرد آن حضرت فرمود : اى عمّ باش كه او مكرى انديشيده است و خود از پيش روى كاروان راه سپر گشت و چون بدان بيشه رسيد و اژدها پديد گشت ، ناقهء آن حضرت خواست برمد بانگ بر او زد كه بيم مكن ، همانا خاتم پيغمبران بر پشت تو است .
و آنگاه با اژدها خطاب كرد كه از راه بگرد و مردم را زيان مكن . در اين وقت اژدها به سخن درآمد و گفت : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدَ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا احْمَدِ. آن حضرت فرمود : السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى. پس گفت : اى محمّد ، من از جانوران زمين نيستم بلكه يكى از پادشاهان جن باشم و نام من هام بن الهيم است و بر دست پدرت خليل ايمان آوردم و خواستار شفاعت شدم ، فرمود : شفاعت خاص براى يكى از فرزندان من است كه او را محمّد گويند و مرا خبر داد كه در اينجا ادراك خدمت تو خواهم كرد و بسى انتظار بردم تا عيسى را دريافتم ، هم در آن شب كه به آسمان
ص: 330
همىرفت و حواريون را اندرز همىكرد كه متابعت تو كنند و شريعت تو گيرند ، اينك بدانچه مىجستم فايز شدم و خواستارم كه مرا از شفاعت بىبهره نسازى .
رسول خداى فرمود : چنين باشد ، اكنون از اين كاروانيان كناره باش تا مردم ما بىآسيب بگذرند . پس اژدها روى بنهفت و مردمان شاد شدند و عباس اين شعرها بگفت :
بيت
يا قاصدا نحو الحطيم (1) و زمزم * بلّغ فضايل احمد المتكرّم
و اشرح لهم ما عاينت عيناك من * فضل لاحمد و السّحاب الاركم (2)
قل و أت بالآيات فى السّيل الّذى * ملاء الفجاج (3) بسيله المتراكم (4)
و نجا الّذى لم يخط قول محمّد * و هو الّذى أخطا بوسط جهنّم
و البئر لمّا ان أضرّ نبا الظّما (5) * فدعى الحبيب الى الاله المنعم
فاضت (6) عيونا ثمّ سالت انهرا * و غدا الحسود بحسرة و تغمغم (7)
و الهام ابن الهيم لمّا ان رأى * خير البريّة جاء ، كالمستسلم
ناداه احمد فاستجاب ملبّيا * و شكا المحبّة كالحبيب المغرم (8)
من عهد ابراهيم ظلّ مكانه * يرجو الشّفاعة خوف جسر جهنّم
من ذا يقايس احمدا فى الفضل من * كلّ البريّة من فصيح و اعجم
و به توسّل فى الخطيئة آدم * فليعلم الاخبار من لم يعلم
چون عباس از اين شعر بپرداخت ، زبير ساز سخن كرد و اين كلمات بفرمود :
بيت
يا لِلرِّجَالِ ذَوِى البصاير وَ النَّظَرِ * قُومُوا انْظُرُوا أَمْراً مهولا قَدْ خَطَرَ
هَذَا بَيَانُ صَادِقُ فِى عصرنا * مَنْ سَيِّدُ عالى الْمَرَاتِبِ مُفْتَخِرٍ
آياتِهِ قَدْ أَعْجَزَتْ كُلِّ الْوَرَى * مَنْ ذَا يقايس عَدَّهَا أَوْ يحتصر
مِنْهَا الْغَمَامُ تُظِلُّهُ مَهْمَا مَشَى * أَنَّى يَسِيرُ تُظِلُّهُ وَ اذا حَضَرٍ
ص: 331
وَ كَذَلِكَ الوادى أَتَى مُتَرَادِفاً * بِالسَّيْلِ يُسحبُ (1) للحجارة و الشّجر
وَ نَجَا الَّذِى قَدْ طاع قَوْلُ مُحَمَّدٍ * وَ هَوًى الْمُخَالِفِ مُسْتَقِرّاً فِى سَقَرُ
وَ أَزَالَ عَنَّا الضَّيْمَ (2) مِن حَرِّ الظَّماء * مِن بَعدِ مَا يَأتِ التَّقلقَلُ (3) و الضَّجر
وَ الْبِئْرُ فَاضَتْ بِالْمِيَاهِ وَ أَقْبَلَتْ * تَجْرِى عَلَى الاراض أَشْبَاهِ النَّهَرِ
وَ الْهَامِ فِيهِ عِبَارَةُ وَ دَلَالَةً * لِذَوِى الْعُقُولِ ذَوِى البصاير وَ الْفِكْرُ
كَادَ الْحَسُودُ يَذُوبُ مِمَّا عَايَنْتَ * عَيْنَاهُ مِنْ فَضْلُ لَا حَمِدَ قَدْ ظَهْرُ
يَا لِلرِّجَالِ الَّا انْظُرُوا أَنْوَارِهِ * تَعْلُو عَلى نُورٍ الغزالة(4) و القَمَرِ
اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ * وَ لَقَدْ أَذَلَّ عَدُوِّهِ ثُمَّ احْتَقَرَ
چون زبير اين گفته به كران آورد ، حمزه رضى اللّه عنه آغاز اين مقالت نمود :
بيت
مَا نَالَتْ الْحُسَّادِ فِيكَ مرادهم * طَلَبُوا نقوص الْحَالِ مِنْكَ فزادا
كادُوا وَ مَا خَافُوا عَوَاقِبِ كَيْدُهُمْ * وَ الكيد مَرْجِعُهُ عَلَى مَنْ كادا
مَا كُلُّ مَنْ طَلَبَ السَّعَادَةِ نَالَهَا * بمكيدة أَوْ انَّ يَرُومُ عنادا
يَا حاسدين مُحَمَّداً يَا وَيْلَكُمْ * حَسَداً تُمَزِّقِ (5) مِنْكُمْ الاكبادا
اللَّهُ فَضْلَ احْمَدَا وَ اخْتَارَهُ * وَ لَسَوْفَ يَمْلِكُهُ الْوَرَى وَ بِلَاداً
وَ ليملأنّ الارض مِنْ أَيْمَانِهِ * وَ ليهدينّ عَنْ الغوى مِنْ حَادّاً(6)
پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادى كوچ دادند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند ، مردم سخت بهراسيدند و بيم كردند كه در آنجا از عطش جان دهند در اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دستهاى خود را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداى بخواند ، ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه اى بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد كه :اى برادرزاده بيم است كه اموال ما غرق شود ، پس از آن آب بخوردند و مواشى را بدادند و مشگها پرآب كردند .
در اين هنگام رسول خداى از ميسره خرما طلب كرد و او طبقى بنهاد و آن .
ص: 332
حضرت از آن خرما بخورد و خستوى (1) آن را در خاك بنهفت و با عباس بفرمود :
بدانم كه در اينجا نخلستانى برآورم و از ثمر آن بهره گيرم ، و پس از آنجا كوچ دادند و چون لختى راه پيمودند ، آن حضرت با عباس فرمود : هم اكنون بازشو و از آن نخلستان كه من كردم مقدارى رطب به سوى ما حمل كن .
عباس بازشد و در آنجا نخلستانى انبوه يافت كه از خرما گران بار بود ، پس يك شتر از آن خرما حمل كرده به ميان كاروانيان آورد و مردمان بخوردند و خداى را شكر گرفتند ، اما ابو جهل همى ندا در داد كه از اين خرما كه اين جادوگر كرده است مخوريد .
مع القصه از آنجا نيز راه سپر شدند تا عقبه ايله نمودار شد و در آنجا ديرى بود كه چند راهب اقامت داشت و سيّد ايشان فليق بن يونان بن عبد الصّليب ناميده مىشد و كنيت او ابو خبير بود و او خبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را از انجيل دانسته بود و چون به قصّه آن حضرت مىرسيد مىگريست و مىگفت : اى فرزندان ، چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير ؟ الَّذِى يَبْعَثَهُ اللَّهُ مِنْ تِهَامَةَ متوجّا بِتَاجِ الْكَرَامَةِ تُظِلُّهُ الْغَمَامَةُ يَشْفَعُ فِى الْعُصَاةَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ رهبانان با او گفتند : چندين گريستن از بهر چيست ؟ مگر ظهور او نزديك باشد ؟ فرمود : سوگند با خداى كه او در كعبه ظاهر شده است و زود باشد كه مرا از رسيدن او بدين اراضى بشارت دهيد ، و همى به ياد آن حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد .
ناگاه روزى رهبانان كاروانى را از دور بديدند كه در پيش روى ايشان كسى باشد كه ابرش بر سر سايه افكنده و از جبينش نور نبوّت چنان ساطع است كه ديده را در مىربايد ، فرياد برداشتند كه : اى پدر عقلانى ، اينك كاروانى از طرف حجاز باديد آمد ، فليق فرمود : بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم .گفتند : اينك نورى از اين كاروان بر فلك همىتابد ، فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد ، پس دست برداشت و گفت : اى خداوند به جاه و منزلت آن محبوب كه انديشه ام به سوى او پيوسته در زيادت باشد ، بينائى مرا به سوى من بازده تا او را ديدار كنم . هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه چشمش روشنائى يافت ، پس با رهبانان خطاب كرد كه : منزلت او را نزد خداى دانستيد و اين شعر بگفت :
ص: 333
بيت
بُدَّ النُّورَ مِنْ وَجْهِ النَّبِىِّ فاشرقا * وَ أَحْيَا محيا بالصّبابة محرقاً
وَ ابرا عُيُوناً قَدْ عَمَّيْنِ مِنْ البكا * وَ أَصْبَحَ مِنْ سُوءِ الْمَكَارِهِ مُطْلَقاً
آنگاه فرمود : اى فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران بدينجا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسى عليه السّلام تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده آب خواهد جوشيد .
بالجمله زمانى دير برنيامد كه كاروانيان در رسيدند و گرد آن چاه فرود شدند و چون آن حضرت از مردم تنها مىزيست به يك سوى شده در زير درخت فرود شد و در حال درخت برگ بكرد و ميوه برآورد ، پس برخاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت ، آب دهان مبارك در آن افكند تا در زمان پرآب گشت .
چون راهب اين بديد گفت : اى فرزندان ، مطلوب بدست شد و بفرمود : از خورش و خوردنى آنچه لايق بود فراهم كردند ، پس چند تن از رهبانان را به سوى كاروانيان فرستاد كه ايشان را بخوان وليمه دعوت كنند و فرمود : سيّد اين طايفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مىرساند كه وليمه از بهر شما كرده ام و خواستارم كه به طعام حاضر شويد .
چون رسول راهب به ميان كاروان چشمش بر ابو جهل افتاد و پيغام راهب را بگذاشت ، ابو جهل بانگ برداشت كه اى گروه ، راهب از بهر من طعامى كرده است بر سر خوان او حاضر شويد . گفتند : حراست مال و منزل با كه خواهد بود ؟ گفت : با محمّد امين ، پس آن حضرت را بگذاشتند و به دير راهب در رفتند . و فليق ايشان را بزرگوار بداشت و خوش بنهاد . چون آن جماعت دست به طعام بردند راهب درآمد و كلاه برگرفت و بر ديدار هر يك بنگريست و هيچ يك را با آن نشان داد كه دانست برابر نيافت ، پس كلاه بيفكند و بانگ برآورد وا خيبتاه ؟ و اين شعر بگفت :
بيت
يا أَهْلَ نَجِدُ تقصّى الْعُمُرِ فِى أَسَفٍ * مِنْكُمْ وَ قَلْبِى لَمْ يَبْلُغِ أَمَانِيِّهِ
يَا ضَيْعَةً الْعُمُرِ لَا وَصَلَ ألوذ بِهِ * مِنْ قُرْبِكُمْ لَا وَ لَا وَعَدَ اُرجِيَّهِ
پس روى بدان گروه كرد و گفت : اى بزرگان قريش ، آيا از شما كسى به جاى مانده
ص: 334
باشد ؟ ابو جهل گفت : بلى جوانى خردسال كه روز روزمزد زنى است و از بهر او به تجارت آمده به جاى است ، هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه حمزه بجست و مشتى چنانش بر دهان كوفت كه به پشت افتاد و فرمود : چرا نگوئى بشير و نذير و سراج و منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر از ما همه او باشد ، و به سوى راهب نگريست و فرمود : آن كتاب كه در دست دارى مرا ده و بگو چه خبر در آن است تا من اين گره برگشايم ؟
راهب گفت : اى سيّد من اين سفرى است كه صفت پيغمبر آخر زمان كرده اند و من او را همى طلب كنم . عباس گفت : اى راهب اگر او را ديدار كنى توانى شناخت ؟گفت : توانم ، پس عباس او را برداشته نزديك پيغمبر آورد و راهب سلام داد ، آن حضرت فرمود عليك السّلام اى فليق بن يونان بن عبد الصّليب . راهب گفت : نام من و پدر و جدّ مرا چه دانستى ؟ فرمود : آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر كرده است ، پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت : اى سيد بشر خواستارم كه به وليمهء من حاضر شوى و كرامت من بر زيادت كنى .
رسول خداى فرمود : اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و حراست مراست .عرض كرد كه : من ضامنم اگر عقالى ناپديد شود شترى در عوض دهم . پس آن حضرت به اتّفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود . يكى سخت پست و در برابر آن صورى چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسى از آن در به درون شود ناگزير خميده رود و عظمت آن صور را بضرورت بدارد . و راهب رسول خداى را از بهر امتحان از آن درخواست بردن و خود پشت خم آورده به درون رفت ، اما چون آن حضرت برسيد طاق آن درگاه بلند شد چندان كه به استقامت قامت و پشت راست در رفت و مردم انجمن برخاسته او را بر صدر جاى كردند ، و فليق و ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاى گوناگون بنهادند .
در اين وقت راهب سر برداشت و گفت : پروردگارا مرا آرزو است كه خاتم نبوّت را نظاره كنم و دعايش به اجابت مقرون شده جبرئيل عليه السّلام درآمد و جامه از كتف آن حضرت دور كرد تا مهر نبوّت ظاهر گشت و نورى از آن ساطع شد كه خانه روشن گشت و راهب از دهشت به سجده در رفت ، و چون سر برداشت عرض كرد كه : تو آنى كه من مىجستم .
ص: 335
بالجمله قوم چون از كار اكل و شرب پرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابو جهل سخت زبون و ذليل بود ، اما رسول اللّه با ميسره در نزد راهب بماند ، و چون فليق مجلس را از بيگانه پرداخته يافت ، عرض كرد : اى سيّد من بشارت باد تو را كه خداى گردن سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد كرد و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد داشت و بر تو قرآن خواهد آمد ، تو سيّد انام باشى و دين تو اسلام باشد ، همانان بتان را بشكنى و آتشكده ها را بنشانى و چليپا (1) را بر هم زنى و اديان باطله را نابود سازى ، و نام تو تا آخر زمان باقى ماند ، اى سيّد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستانى و ايشان را امان دهى .
آنگاه روى با ميسره كرد و گفت : خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيّد انام ظفر يافتى و خداى نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخر زمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمّد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداى را نخواهد ديد ، چه او افضل پيغمبران است ، هان اى ميسره ، بترس بر محمد در شام كه يهود دشمنان ويند . اين بگفت و رسول خداى را وداع كرد .
پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آنجا بسوى شام حمل بربستند و برنشستند ، و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شده به نزد قريش آمدند و متاع ايشان را به بهاى گران بخريدند و برفتند ، و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آن روز چيزى نفروخت و ابو جهل شاد شد و گفت : هرگز خديجه از اين شوم تر تاجرى بجانبى گسيل نكرد و همانا متاعها فروخته شد و آن وى همچنان برجاست .
بالجمله آن روز بگذشت و روز ديگر آن مردم عرب كه در نواحى شام سكون داشتند آگاه شدند كه كاروان حجاز رسيده همگروه به شهر در آمدند و چون جز متاع خديجه چيزى بجاى نبود آن را از مال ديگر كسان به دو چندان خريدند و از متاعيب
ص: 336
خديجه جز يك حمل پوست چيزى نبود .
در اين وقت سعيد بن قمطور كه يكى از احبار يهود بود برسيد و ديدار آن حضرت را با آنچه از كتب مطالعه كرده بود برابر يافت ، گفت : اين است كه آئين ما را هدر و زنان ما را بىشوهر كند ، پس حيلتى انديشيد و نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و گفت : اى سيّد من ، اين حمل پوست را بچه فروشى ؟ فرمود : به پانصد (500) درهم سيم .
عرض كرد من : بدين بها خريدارم به شرط آنكه به خانهء من درآئى و از طعام من بخورى تا بركتى در خانهء من باديد شود ، پيغمبر فرمود : چنين كنم .
پس يهودى حمل را برگرفت و آن حضرت را با خود ببرد و از پيش به خانه در رفت و زن خود را گفت : مردى را با خود آورده ام كه دين ما را بر باطل كند ، در قتل او مرا مساعدت كن ، و فرمود : اين سنگ دست آس را برگير و از راه بام بر فراز در خانه باش آنگاه كه اين مرد بهاى متاع خويش را بگيرد و خواهد بيرون شود ، اين سنگ را به پشت جنبش ده تا بر سر او فرود آيد و هلاكش كند ، پس زن سنگ را بگرفت و بدانجا شد . و آنگاه كه رسول خداى خواست از خانه بدر شود ، [ زن ] چون چشمش بر ديدار آن حضرت افتاد ، لرزه در اندامش درآمد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند تا آنگاه كه رسول اللّه بگذشت سنگ بگرديد و بر سر دو پسر يهود [ ى ] فرود آمد و هر دو تن را نابود ساخت .
پس سعيد بن قمطور از خانه بيرون تاخت و فرياد همىكرد كه اى مردمان اين اين آن كس است كه دينهاى ما را معطّل بگذارد ، هم اكنون به خانهء من اندر آمد و طعام مرا بخورد و فرزندان مرا بكشت . چون مردم يهود آن بانگ شنيدند با شمشيرهاى آخته (1) بيرون تاختند و اين هنگام آن حضرت از شام بيرون شده بود ، پس بر اسبان برنشستند و از دنبال كاروان بشتافتند .
ناگاه بنى هاشم برفقا نگريسته ايشان را بديدند و حمزه چون شير آشفته اسب برانگيخت و تيغ در ايشان نهاد و جمعى را مقتول ساخت . گروهى از آن جماعت سلاح جنگ بريختند و نزديك شده گفتند : اى مردم عرب ، اين كس را كه شما در حمايت او ما را نابود كنيد ، چون ظاهر شود اول ديار شما را خراب كند و مردان را بكشد و بتان شما را بشكند ، هم اكنون ما را با او بگذاريد تا شرّ او را از شما و از
ص: 337
خويشتن بگردانيم ، حمزه ديگرباره بديشان حمله برد و گفت : محمد چراغ تاريكيهاى ما است .
آن جماعت ناچار روى برتافتند و مردم قريش غنيمت فراوان از ايشان بدست كرده راه مكه پيش گرفتند ، و چون چند منزل پيمودند ، ميسره با مردمان گفت : شما بسيار سفر كرديد و هرگز اين سود و غنيمت براى شما حاصل نشد و اين همه از بركت محمد است و او در ميان شما اندك مال باشد ، رواست اگر هر يك چيزى به رسم هديه به نزديك آن حضرت بگذاريد ، همه گفتند : نيكو گفتى . پس هر كس چيزى بنهاد تا آن متاعى فراوان شد و آن جمله را به رسم هديه به نزديك پيغمبر آوردند ، آن حضرت در رد و قبول هيچ سخن نكرد و مَيسَره آن را برگرفت .
مع القصه همه جا طىّ مسافت كرده به جُحفَة الوداع فرود شدند و هر كس مبشّرى به خانهء خود گسيل مىساخت تا مژدۀ ورود او برساند ، ميسره نزد آن حضرت آمد و عرض كرد كه : نيكو آن است كه خود بشارت به خديجه برى و سود اين سفر را بازنمائى .
پس پيغمبر راه مكه پيش گرفت و زمين در زير قدم ناقهء او در نور ديده شد و در زمان به كوهستان مكه رسيد و خواب بر جنابش مستولى گشت ، در اين وقت خداى با جبرئيل وحى كرد كه : برو به جنات عدن و آن قبّه را كه دو هزار سال پيش از آفرينش آدم عليه السّلام از بهر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلم كرده ام برگير و فرود شده بر سر آن حضرت به پاى كن . و آن قبّه از ياقوت سرخ بود و علاقه ها (1) از مرواريد سفيد داشت و از بيرون درونش ديده شدى و از درون بيرونش را باديد بودى و عمودها از زر داشت كه با مرواريد و ياقوت و زبرجد مرصّع بود .
بالجمله چون جبرئيل عليه السّلام آن قبّه را برگرفت ، حوران بهشت شادان سر از قصرها بدر كردند و گفتند : حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب اين قبّه نزديكها
ص: 338
شده است و نسيم رحمت بوزيد و درهاى بهشت به صرير (1) آمد . و جبرئيل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت به پاى كرد و فرشتگان اركان آن قبّه را گرفتند بانگ به تسبيح و تقديس برداشتند و جبرئيل عليه السّلام سه علم از پيش روى آن حضرت برگشود و كوههاى مكه شاد شدند و بباليدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ گوارا باد ترا اى بنده ؛ چه بسيار گرامى بوده اى نزد پروردگار خود .
و اين هنگام خديجه با گروهى از زنان در منظرۀ خانۀ خويش جاى داشت ، ناگاه بر شعاب مكّه نظر كرد و نورى درخشان از سوى معلّى ديد و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه همى آيد و گروهى برگرد آن در هوا عبور مى كنند و رايتها از پيش آن قبه مى رسد و كسى در ميان قبه به خواب است و نور از وى به آسمان بر مى شود ، خديجه را حال دگرگون شد . زنان گفتند : اى سيّدهء عرب ، ترا چه پيش آمد . گفت :نخست مرا آگهى دهيد كه بيدارم يا به خواب اندرم ؟ گفتند : همانا بيدارى . گفت :اكنون بسوى معلّى نظاره كنيد تا چه مى بينيد ؟ گفتند : نورى مى نگريم كه بر آسمان بر مىشود ، فرمود آن قبه و ديگر چيزها را ديدار كرده ايد ؟ گفتند : نديده ايم . فرمود :در ميان قبه سبزى سوارى از آفتاب درخشنده تر مى بينم و آن قبه بر سر ناقهء رهوارى است ، گمان من آن است كه آن ناقه صهباى من است و آن سوار محمد صلّى اللّه عليه و آله وسلم باشد ، گفتند : آنچه تو مىگوئى پادشاهان روم و عجم را به دست نشود ، محمد را كجا فراهم شود ؟ خديجه فرمود : محمد از اين بزرگتر است ، و همچنان نظر بر راه مىداشت تا آن حضرت از درگاه معلّى درآمد و فرشتگان با قبه بر آسمان شدند و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وسلم آهنگ خانهء خديجه كرد .
و چون به در خانه آمد كنيزكان بشارت قدم مباركش را به خديجه بردند و خديجه برهنه پاى از غرفه به صحن خانه دويد و چون در را بگشودند ، آن حضرت فرمود : السّلام عليكم يا اهل البيت . خديجه گفت : گوارا باد ترا اى سلامتى روشنى چشم من . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : بشارت باد ترا كه مال تو به سلامت رسيد ، خديجه گفت : سلامتى تو از بهر من بشارتى كافى است كه تو در نزد من گرامىترى از دنيا و هر چه در او است و اين شعر بگفت :
ص: 339
بيت
جَاءَ الْحَبِيبِ الَّذِى أَهْوَاهُ مِنْ سَفَرٍ * وَ الشَّمْسِ قَدْ أَثَرَةً فِى وَجْهِهِ أَثَراً عَجِبْتُ لِلشَّمْسِ مِنْ تَقْبِيلِ (1) وَجنَتِهِ (2) * و الشمس لا ينبغى ان تدرك القمر
آنگاه عرض كرد كه كاروان را در كجا گذاشتى ؟ آن حضرت فرمود در جحفه .
گفت : چه وقت از ايشان جدا شدى ؟ فرمود كه : ساعتى پيش نباشد : هماناى خداى زمين را از بهر من درنورديد (3) و راه را نزديك كرد ، اين نيز بر عجب خديجه بيفزود و سرور او افزون گشت ، پس عرض كرد كه : خواستارم تا مراجعت كرده با كاروانيان درآئى و از اين سخن قصد آن داشت كه بداند آن قبه ديگر باره باز خواهد شد يا مقطوع گشت . پس مقدارى خوردنى و مشكى از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت را سپرد و جنابش راه برگرفت و خديجه همى از قفاى او نگران بود ، ناگاه ديد كه آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند ، بدانسان كه از نخست بود .
بالجمله : آن حضرت ديگرباره به كاروان رسيد ، مَيسَره گفت : اى سيد من مگر از رفتن به مكّه بازايستادى ؟ آن حضرت فرمود : من برفتم و بازشدم ، ميسره عرض كرد : مگر اين سخن به مزاح باشد ؟ فرمود : نه چنين است ، من به مكه رفتم و طواف كعبه كردم و خديجه را ديدار نمودم ، اينك آب زمزم و نان خديجه است كه زاد راه من كرده . ميسره در ميان كاروان ندا در داد كه اى مردمان : محمّد صلّى اللّه عليه و آله دو ساعت افزون غائب نشد و اينك چند روزه راه پيموده و از مكّه توشهء خديجه را با خود آورده . قوم در شگفتى شدند و ابو جهل گفت : از ساحرىهاى وى عجب نباشد .
و روز ديگر كاروانيان به سوى مكه كوچ دادند و مردم مكّه به استقبال كاروان بيرون شدند و خديجه خويشان و غلامان خود را پذيره (4) آن حضرت ساخت و حكم داد تا در همهء راه عظمت رسول خداى را بداشتند و قربانى پيش كشيدند و آن حضرت راه به پايان برده در خانهء خديجه فرود شد و خديجه از پس پرده جاى كرد و رسول خداى سود آن سفر را با وى نمود و او از اين بازرگانى سخت به عجب شد و پدر خود خويلد را مژده فرستاد ، آنگاه با ميسره گفت : ترا در اين سفر از محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم چه مشاهده رفت ؟ ميسره عرض كرد كه : كرامت آن حضرت از آن افزون استال
ص: 340
كه مرا طاقت بازنمودن آن باشد و لختى از قصه هاى آن سفر بازگفت و پيام فليق راهب را با خديجه بگذاشت ، خديجه گفت : خاموش باش اى ميسره كه شوق مرا به سوى محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم زيادت كردى ، آنگاه ميسره و زن و فرزندش را آزاد ساخت و او را خلعت كرد و دو شتر و دويست (200) درهم سيم عطا فرمود . آنگاه حكم داد تا از عاج و آبنوس كرسى نهادند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را جاى داد و ديگر باره از سفر آن حضرت و سود تجارت پرسش نمود ، و گفت : ديدار تو بر من مبارك افتاد و اين شعر را انشاء كرد :
بيت
فَلَوْ اننى أَمْسَيْتَ فِى كُلِّ نِعْمَةً * وَ دَامَتْ لِى الدُّنْيَا وَ مَلَكُ الاُكاسِرَةِ (1)
فَمَا سَوَّيْتُ عِنْدِي جَنَاحَ بَعُوضَةٍ (2) * اذا لَمْ يَكُنْ عَيْنِى لِعَيْنِكِ ناظِرَةُ
پس گفت : اى سيّد من ، ترا در نزد من حق بشارتى است ، اگر فرمائى ، حاضر كنم ؟ آن حضرت فرمود : من نخست عمّ خويش را ديدار كنم و بازآيم .
و از آنجا به خانهء ابو طالب آمد و قصّه هاى خويش را بگفت . و فرمود : اى عمّ آنچه مرا در اين سفر بدست شده تو را باشد . ابو طالب آن حضرت را در بركشيده بر جبين مباركش بوسه زد و گفت : مرا آرزوست كه از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنى آورم . پس از آنچه خديجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خريد و از آن زر و سيم كه بدست شده از بهر تو زنى كابين كنم . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود : هر چه تو پسنده دارى روا باشد .
و از آنجا سر و تن را شسته خويشتن را خوشبوى ساخت و جامهء نيكو در بر كرد و به خانهء خديجه آمد . خديجه از ديدار او شاد شد و اين شعر بگفت :
دَنى فَرَمَى مِنْ قَوْسٍ حَاجِبِهِ سَهْماً * فَصادَفَنِى (3) حَتَّى قُتِلتُ بِه ظُلماً
وَ اسفَرَ عَن وَجهٍ (4) وَ اسبُلَ (5) شعره * فَبَاتَ يباهى الْبَدْرِ فِى لَيْلَةٍ ظُلْماً
ص: 341
وَ لَمْ أَدْرِ حَتَّى زَارَ مِنْ غَيْرِ مَوْعِدَ * عَلَى رَغْمِ وَاشٍ (1) مَا أَحَاطَ بِهِ عِلْماً
وَ علّمنى مِنْ طِيبِ حُسْنِ حَدِيثَهُ * مُنَادَمَةُ يُسْتَنْطَقُ الصَّخْرَةِ الصما
آنگاه گفت : اى سيّد من ترا هر حاجت نزديك من باشد از من رواست بفرماى تا هيچ حاجت دارى ؟ آن حضرت از اين سخن شرمگين شد و جبين مباركش خون آلود گشت .
پس خديجه سخن بگردانيد و گفت : اين مال كه در نزد من دارى چون اخذ فرمائى بچه كار خواهى داشت ؟ فرمود : عمّ من ابو طالب بر آن سر است كه از بهر من هم از خويشان من زنى نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر بدست كند . خديجه عرض كرد : آيا راضى نيستى من از بهر تو زنى خطبه كنم ؟ آن حضرت فرمود : راضى باشم . عرض كرد : زنى از بهر تو مىدانم از قوم تو كه در جود و جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور گردد و از تو به قليلى راضى شود ، اما او را دو عيب باشد ، نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده است و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اصغاى اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود . ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد : اى سيّد من ، چرا پاسخ نگوئى ؟ سوگند با خداى كه تو محبوب منى و من در هيچ كار مخالفت تو نكنم و اين شعر بگفت :
بيت
يَا سَعْدُ انَّ جُزْتَ بوادى الاراك * بَلَغَ قليبا ضَاعَ مِنًى هُنَاكَ
و استَفتِ غزلان (2) الفَلا (3) سائلا * هَلْ لَا سَيْرُ الْحُبُّ مِنْهُمْ فَكَاكِ
وَ انَّ تَرَى رَكِبَا بوادى الحما * سَائِلُهُمْ عَنَى وَ مَنْ لِى بِذَاكَ
نَعَمْ سَرْوٍ أَوْ استصحبوا ناظرى * وَ أَلَانَ عَيْنِى تشتهى انَّ تَرَاكَ
مَا فِى مِنْ عُضْوٍ وَ لَا مَفْصِلُ * الَّا وَ قَدْ رَكِبَ (4) منه هواك
عذبتنى بالهجر بَعْدَ الْجَفَا * يا سيّدى مَا ذَا جَزاءُ بِذَاكَ فَاحْكُمْ بِمَا شِئْتَ وَ مَا ترتضى * فالقلب لَا يُرْضِيهِ الَّا رِضَاكَ
ص: 342
آن حضرت در جواب فرمود اى دختر عم : ترا ثروت و مال فراوان است و من مردى فقير و بىسامانم ، مرا زنى بايد كه در بضاعت چون من باشد ، تو امروز ملكه باشى و ملوك را نشائى ، خديجه گفت : اين محمّد اگر مال تو اندك است مال من بسيار باشد ، و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم ؟ اينك من و آنچه مراست در تحت حكومت توست و ترا به كعبه و صفا سوگند مىدهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش ، اين بگفت و اشكش بريخت و اين شعر بخواند :
بيت
وَ اللَّهِ مَا هَبْ نَسِيمُ الشِّمَالِ * الَّا تَذْكِرَةُ لَيَالِىَ الْوِصَالِ
وَ لَا أَ ضَامِنٌ نَحْوَكُمْ بارق (1) * الَّا تَوَهَّمْتَ لَطِيفُ الخيال
احبابنا مَا خَطَرَتْ خَطَرَتْ * مِنْكُمْ غَدَاةِ الْوَصْلِ مِنًى بِبَالٍ (2)
جَوْرِ اللَّيَالِى خصّنى بالجفا * مِنْكُمْ وَ مِنْ يَأْمَنُ جَوْرٍ الليال
رَقُّوا وَ جَوِّدُوا وَ ارْحَمُوا وَ اعْطِفُوا * لَا بُدَّ لِى مِنْكُمْ عَلَى كُلِّ حَالٍ
آنگاه عرض كرد كه : هم اكنون برخيز و خويشان خويش را بفرماى تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستارى كنند ، و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد . پس آن حضرت برخاسته به نزد ابو طالب آمد و ديگر اعمامش نيز حاضر بودند با ايشان فرمود : هم اكنون برخيزيد و به خانهء خويلد شده خديجه را از بهر من خواستارى كنيد . ايشان در جواب سخن نكردند .
بعد از زمانى ابو طالب گفت : اى برادرزاده خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و او سر به كس در نياورد و تو امروز مردى فقير باشى چگونه اين مقصود بر كنار آيد ؟اگر از او سخنى آشنا شنيده اى همانا به مزاح باشد .
و أبو لهب گفت : اى پسر برادر ، خود را در دهان عرب ميفكن تو در خور خديجه نباشى .
عباس برخاست و با ابو لهب عتاب آغازيد و گفت : جمال و جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم از همه كس افزون است و اگر خديجه از او مال بخواهد سوار مىشوم و بر ملوك جهان درآمده هر چه او بخواهد فراهم مى كنم .
در اين وقت سخن بر آن نهادند كه صفيه دختر عبد المطّلب به خانهء خديجه شده .
ص: 343
حقيقت حال را مكشوف دارد ، پس صفيه به خانۀ خديجه درآمد و خديجه از قدم او شاد شد و او را سخت گرامى بداشت و فرمود : از بهر او خوردنى حاضر كنند .
صفيه گفت : اى خديجه من از بهر طعام نيامده ام . مى خواهم بدانم آن كلام كه شنيده ام از در صدق است يا بر كذب باشد ؟ خديجه گفت : آنچه شنيدى جز به راست مدان ، همانا من جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دانسته ام و مزاوجت و مضاجعت او را غنيمتى بزرگ مىدانم و كابين را نيز بر مال خويشتن بسته ام .
صفيه از اين سخن شادان و خندان شد و گفت : اى خديجه سوگند با خداى كه در حب محمّد صلّى اللّه عليه و آله معذورى و تاكنون چشمى مانند نور محبوب تو نديده است و گوشى عذب تر از كلام او نشنيده اى و اين شعر بخواند :
بيت
اللَّهُ أَكْبَرُ كُلِّ الْحَسَنِ فِى الْعَرَبِ * كَمْ تَحْتَ غُرَّةُ هَذَا الْبَدْرِ مِنْ عَجَبٍ
قُوَّامِهِ تَمَّ انَّ مَالَتْ ذوانبه * مِنْ خَلْفِهِ فَهِىَ تُغْنِيهِ عَنْ الادب
تَبَّتْ يَدَا لائمى فِيهِ وَ حاسده * وَ لَيْسَ فِى سِوَاهُ قَطُّ مِنْ أَرَبٍ
و خديجه او را خلعتى شايسته كرد .
پس صَفيه شاد و خرّم مراجعت نموده با برادران گفت : خديجه جلالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نزد خداى او دانسته برخيزيد و به خواستارى نزديك خُويلد رويد . ايشان همگى شاد شدند ، جز ابو لهب كه به آن حضرت كين و حسد داشت .
بالجمله ابو طالب ، رسول خداى را جامۀ نيكو در بر كرد و شمشير هندى بر كمر بست و بر اسب تازى برنشاند و اعمام گرامش گرد او را فرو گرفتند و همچنان او را به خانهء خويلد درآوردند .
چون خويلد ، بنى هاشم را نگريست برخاست و گفت : مرحبا و أهلاً و قدم ايشان را مبارك داشت . ابو طالب فرمود : اى خُويلَد ، ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم ، اينك از بهر حاجتى به سوى تو آمده ايم و مىخواهيم در ميان زن و مردى زناشوئى افكنيم و پيوندى كنيم . خويلد گفت : آن زن كيست و آن مرد كدام است ؟ ابو طالب
ص: 344
فرمود : آن مرد سيّد ما محمّد ، و آن زن دختر تو خديجه است . خويلد چون اين كلمات را اصغا فرمود رخسارش ديگرگونه شد و گفت : سوگند با خداى كه شما از صناديد عرب و بزرگان اهل زمانيد ، اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديديم كه ملوك قصد او كردند و بىنيل مقصود بازشدند ، پس كار محمد چگونه شود كه مردى فقير و مسكين است ؟
حمزه چون اين بشنيد برخاست و گفت : لَا تُشَاكِلُ الْيَوْمَ بالامس وَ لَا تُشَاكِلُ الْقَمَرَ بِالشَّمْسِ (1) همانا مردى جاهل و گمراه بوده اى و عقل از تو بيگانه شده است ، مگر نمى دانى اگر محمّد قصد مال كند ما را به هرچه دست است از بهر اوست ؟ اين بگفت و برخاست و بنى هاشم از آنجا بيرون شده هر كس به سراى خويش شد .
اما از آن سوى چون اين خبر به خديجه بردند ، سخت غمناك شد و فرمود :
پسر عمّ من ورقة بن نوفل بن اسد را حاضر سازيد . برفتند و ورقه درآمد ، و خديجه را محزون يافت ، گفت : اى خديجه چون است كه غمگين باشى ؟ گفت : چگونه غمگين نباشم ، زيرا كه پرستارى و مونسى ندارم ؟ ! ورقه گفت : گمانم چنين است كه شوهرى خواهى كردن . گفت : چنين باشد . ورقه گفت : همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بس رنج و تعب بردند و تو سر به كس درنياوردى ، گفت : من بر آنم كه از مكه بيرون نشوم . ورقه گفت : هم در مكه شيبة بن ربيعه و عقبة بن ابى معيط و ابى جهل بن هشام و الصّلت بن ابى يهاب خواستار تو بودند . گفت : ايشان جز از در گمراهى نباشند ، اگر جز اين كس دانى بگوى ؟ گفت : شنيده ام محمّد بن عبد اللّه نيز خواهندهء توست .
خديجه فرمود : اى پسر عم ، اگر در او هيچ عيبى دانى بگوى ؟ ورقه زمانى سر به زير افكند ، پس سر برداشت و عرض كرد كه : عيب او را بگويم قَالَ : أَصْلِهِ أَصِيلٍ وَ فَرْعُهُ طَوِيلٍ وَ طَرْفَهُ (2) كحيل (3) وَ خَلْقَهُ جَمِيلٍ وَ فَضْلِهِ عميم وَ جُودِهِ عَظِيمُ خديجه فرمود : هَمَّهُ أَزُّ فَضْلُ أَوْ گفتى همچنان عيب أَو را نيز برّ شمار ، قَالَ : وَجْهَهُ اقمر (4) وَ جَبِينِهِ أَزْهَرُ (5) وَ طَرْفَهُ احور (6) وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الاذفر (7) وَ لَفْظُهُ أَحْلَى مِنَ السُّكَّرِ وَ
ص: 345
اذا مَشَى كَأَنَّهُ الْبَدْرُ اذا بَدْرٍ (1) وَ الوَبلُ (2) اذا مطر . خديجه گفت : اى پسر عم از عيب او مرا آگاهى ده تو همه فضايل او گوئى . قَالَ : يَا خَدِيجَةُ مَخْلُوقٍ مِنَ الْحَسَنِ الشَّامِخِ وَ النَّسَبِ الْبَاذِخِ (3) وَ هُوَ أَحْسَنُ الْعَالِمِ سِيرَةً وَ أصفاهم سَرِيرَةً اذا مَشَى يَنْحَدِرُ (4) من صبب (5) شَعرِهِ كَالغَيهَبِ (6) وَ خَدَّهُ أَزْهَرُ مَنِ الْوَرْدِ (7)الاحمر وَ رِيحِهِ أَزْكَى مِنَ الْمِسْكِ الْأَذْفَرِ وَ لَفْظُهُ أَعْذَبُ (8) مِنَ الشَّهدِ وَ السُّكِرَ . خديجه گفت : چندان كه من از عيب جويم تو عرض هنر كنى ! ورقه گفت : اى خديجه ، من كيستم كه توانم فضايل او را برشمرد و مكارم او را بازنمود : و اين شعر بگفت :
بيت
لَقَدْ عَلِمْتُ كُلَّ القَبَائِلِ وَ الملا * بَانَ حَبِيبَ اللَّهِ أُطَهِّرَهُمْ قَلْباً
وَ اصْدُقْ مَنْ فِى الارض قَوْلًا وَ مَوْعِداً * وَ أَفْضَلُ خَلَقَ اللَّهِ كُلُّهُمْ قُرْباً
خديجه گفت : من او را ديده ام و جلالت قدرش دانسته ام و جز او كسى را به شوى نگيرم . ورقه گفت : اگر انديشهء تو اين است شاد باش كه عن قريب محمّد به درجهء رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد ، اكنون مرا چه عطا كنى كه هم امشب تُرا به نكاح او درآورم ؟ خديجه گفت : اينك مال من همه در پيش چشم توست هر چه خواهى برگير . ورقه گفت : من از مال اين جهانى نخواهم ، بلكه آن خواهم كه محمّد در قيامت شفاعت من كند ؛ زيرا كه نجات آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود . خديجه فرمود : من ضامن شدم كه آن حضرت شفيع تو باشد .
پس ورقه بيرون شد و به سراى خويلد آمد و با او گفت : چه در حق خويشتن انديشيدى كه خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندى ؟ خُوَيلِد گفت : چه كرده ام ؟ گفت : اينك دلهاى پسران عبد المطّلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساخته ، و پسر برادر ايشان را خوار شمرده ، و رد سؤال ايشان كرده اى . خُوَيلِد گفت :اى پسر برادر جلالت قدر محمّد بر همه كس روشن باشد ، اما چه كنم كه اگر پذيرفتار
ص: 346
اين سخن شوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من به كين شوند ؛ و ديگر آنكه خديجه با اين سخن همداستان نشود .
ورقه گفت : مردم عرب بزرگوارى محمّد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواى او باخته برخيز و خاطر بنى هاشم را از كين بپرداز . لا سِيّما الاسَدُ الهَجُومُ (1) حَمْزَةَ الْقَضَاءِ الْمَحْتُومِ لَا يَصُدُّ (2) عَنْكَ صَادَ وَ لَا يَرُدُّهُ عَنْكَ رادّهم . اكنون بايد به خانهء بنى هاشم شد و از ايشان عذر خواست ، خويلد گفت : بيم دارم كه چون مرا ببينند در من آويزند و خونم بريزند .
ورقه گفت : ضمانت اين كار بر من است . و خويلد را برداشته به در سراى عبد المطّلب آورد و گوش فرا داشتند ديدند اولاد عبد المطلب همه فراهم اند و حمزه با رسول خداى مىگويد : اى قرة العين ، سوگند با خداى كه اگر فرمائى هم تاكنون بروم و سر خويلد را بياورم ؟ خويلد گفت : مىشنوى ، ورقه فرمود تو بشنو .
پس خويلد گفت : مرا بگذار تا مراجعت كنم . ورقه گفت : بيم مكن كه اين جماعت آن مردم نيستند كه چون بديشان درآئى از خود دور كنند ، هم اكنون نگران باش كه من چه خواهم كرد . و در بكوفت . در اين وقت رسول خداى فرمود : اى اعمام ، اينك خويلد با برادرزاده اش ورقه به نزد شما مىرسند . حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را در آورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند : نُعِّمْتُمْ صَبَاحاً وَ مَسَاءٍ وَ كُفِيتُمْ شَرِّ الْأَعْدَاءِ يَا أَوْلَادُ زَمْزَمَ وَ الصَّفَا .
ابو طالب او را به خير جواب گفت ، اما حمزه فرمود : آن كس كه از قرابت ما دورى جويد ما او را به خير جواب نگوئيم . خويلد عرض كرد كه : شما خود آگاهيد كه خديجه به حصافت عقل ممتاز است و من با ضمير او دانا نبودم ، اكنون كه دانستم كه دل او نيز به سوى شما است از در عذر آمدم و شايد اگر از آنچه رفت سخن نگوييد و اين شعر بگفت :
عوّدونى الْوِصَالِ فالوصل عَذَّبَ * وَ ارْحَمُوا فالفراق وَ الْهَجْرِ صَعُبَ
زَعَمُوا حِينَ عَايَنُوا انَّ جرمى * فَرَّطَ حُبُّ لَهُمْ وَ مَا ذَاكَ ذَنْبٍ
لَا وَ حَقِّ الْخُضُوعَ عِنْدَ التلافى * مَا جَزّاً مَنْ يُحِبُّ الَّا يُحِبُّ
حمزه گفت : اى خويلد تو نزد ما گرامى باشى اما روا نباشد ، چون ما با تو نزديك .
ص: 347
شويم تو ما را دور بدارى . وَرَقه گفت : ما محمّد را سخت دوست مى داريم و با سخن شما همداستانيم ، اما نيكو آن است كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه شود تا حاضر و غايب بدانند .
حمزه فرمود : چنين باشد . پس ورقه گفت : خويلد را زبانى است كه عرب آن را ستوده ندارند من بر آنم كه او در كار خديجه مرا وكيل كند ، خويلد گفت : وكيل باشى ، ورقه گفت : اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند .
پس جملگى برخاسته به در كعبه آمدند و بزرگان عرب مانند الصّلت بن ابى يهاب وليمة بن الحجاج و هشام بن المُغَيرة و ابو جهل بن هشام و عثمان بن مبارك العميدى و اسد بن غويلب الدّارمى و عُقبَة بن ابى مُعَيط و اميّة بن خلف و ابو سفيان بن حرب در آنجا انجمن بودند .
پس ورقه فرياد برداشت كه نعمتم صباحا يا سُكّانَ حَرِمَ اللّه ايشان گفتند : اهلا و سهلا يا اَبَا البَيان ، پس گفت : اى بزرگان قريش آيا خديجه را چگونه شناخته ايد ؟گفتند : در عرب و عجم نظير او نتوان يافت . گفت : رواست كه او بىشوهر زيستن كند ، گفتند : ملوك جهان در طلب او شدند و او خود مخطوبه كس نگشت . ورقه گفت : اينك او را با يكى از سادات قريش در زناشوئى رغبتى افتاده و خويلد مرا وكيل كرده كه او را مخطوبه كنم ، اينك اقرار خويلد را گوش كنيد و فردا در خانهء خديجه حاضر شويد . مردمان گفتند : نيكوكارى باشد .
و خُوَيلِد اقرار داد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم . پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراى خديجه آمد و گفت : كار از دست خويلد بيرون شد ، اكنون خانهء خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن خواهند شد و من تو را به محمد خواهم داد .
خديجه شاد گشت و خلعتى كه پانصد (500) دينار بها داشت ورقه را عطا كرد .ورقه گفت : من از اين جز شفاعت محمّد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهانى ندارم .خديجه فرمود : نيز آن از بهر تو باشد . آنگاه حكم داد تا سراى را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنى و خورش ساز داد و هشتاد (80) تن غلام و كنيزك از بهر خدمت مجلس برگماشت .
پس ورقه از آنجا به سراى ابو طالب آمد و صورت حال را بگفت . رسول خداى
ص: 348
فرمود : لا أَنْسَى اللَّهُ لَكَ يَا وَرَقَهُ وَ جَزَاكَ فَوْقَ صُنْعِكَ مَعَنَاابو طالب فرمود : دانستم كه كار برادرزادهء من به سامان شود . و با برادران به كار وليمه زفاف پرداخت .
در اين وقت عرش و كرسى در اهتزاز آمد و فرشتگان سجدهء شكر گذاشتند و خداى جبرئيل را فرمود تا رايت حمد بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه سر بركشيد و زبان به تسبيح خداى برگشود و زمين بباليد ، و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت .
و روز ديگر اكابر قريش در خانهء خديجه درآمدند و ابو جهل چون به مجلس در رفت قصد آن كرسى كرد كه از همه برتر بود . ميسره گفت : آن را بگذار و جاى خويشتن گير .
در اين هنگام خبر رسيدن بنى هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبد المطّلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همى عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روى ايشان همى آيد و گويد :
يا أَهْلَ مَكَّةَ أَلْزَمُوا الادب وَ قلّلوا الْكَلَامِ وَ اَنهِضُوا عَلَى الاَقدامِ وَ دَعَوْا الْكِبْرِ فانّه قَدْ جاءَكُمْ صَاحِبِ الزَّمَانِ مُحَمَّدِ الْمُخْتَارِ مِنَ المَلِكُ الْجَبَّارُ المتوج بالانوار صَاحِبُ الْهَيْبَةِ وَ الْوِقارَ .
پس آن حضرت چون آفتاب درخشان پديدار شد و دستارى سياه بر سر داشت و پيرهنى از عبد المطّلب در بر ، و بردى از الياس عليه السّلام بر دوش افكنده و نعلين عبد المطّلب در پاى ، و عصاى ابراهيم خليل بر كف ، و يك انگشترى از عقيق سرخ در انگشت داشت ، و اعمامش برگرد او بودند و مردمان از هر سوى به تماشاى جمال او مىتاختند .
بالجمله به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر بزرگتر كرسى جاى دادند اما ابو جهل تعظيم آن حضرت را از جاى جنبش نكرد و حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته به دو دويد و كمرش را بگرفت و گفت : برخيز كه هرگز از مصايب به سلامت نباشى . ابو جهل در خشم شد و تيغ از ميان بركشيد و حمزه او را مجال نگذاشت و دستش بگرفت و چنان بفشرد كه خون از بن ناخنش روان گشت . بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را بازآوردند و آن آتش فتنه را بنشاندند .
ص: 349
پس ابو طالب عليه السّلام آغاز خطبه كرد و فرمود :
الْحَمْدُ لِرَبِّ هَذَا الْبَيْتِ، الَّذِي جَعَلَنَا مِنْ زَرْعِ إِبْرَاهِيمَ، وَ ذُرِّيَّةِ إِسْمَاعِيلَ وَ أَنْزَلَنَا حَرَماً آمِناً، وَ جَعَلَنَا الْحُكَّامَ عَلَى النَّاسِ، وَ بَارَكَ لَنَا فِي بَلَدِنَا الَّذِي نَحْنُ فِيهِ، ثُمَّ ابْنَ أَخِي هَذَا لَا يُوزَنُ بِرَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ إِلَّا رُجِّحَ بِهِ وَ لَا يُقَاسُ بِهِ رَجُلٌ إِلَّا عَظُمَ عَنْهُ وَ لَا عِدْلَ لَهُ فِي الْخَلْقِ وَ إِنْ كَانَ مُقِلًّا فِي الْمَالِ فَإِنَّ الْمَالَ رِفْدٌ جَارٍ وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ لَهُ فِي خَدِيجَةَ رَغْبَةٌ وَ لَهَا فِيهِ رَغْبَةٌ وَ قَدْ جِئْنَاكَ لِنَخْطُبَهَا إِلَيْكَ بِرِضَاهَا وَ أَمْرِهَا وَ الْمَهْرُ عَلَيَّ فِي مَالِيَ الَّذِي سَأَلْتُمُوهُ عَاجِلُهُ وَ آجِلُهُ وَ لَهُ وَ رَبِّ هَذَا الْبَيْتِ حَظٌّ عَظِيمٌ وَ دِينٌ شَائِعٌ وَ رَأْيٌ كَامِلٌ .
يعنى :
حمد خداى را كه پروردگار خانۀ كعبه است و گردانيده است ما را از اولاد ابراهيم و ذرّيت اسماعيل و جاى داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر مردمان از حكم كنندگان و مبارك گردانيده از براى ما بلد ما را كه در آن قامت داريم ، پس بدانيد كه پسر برادرم محمّد بن عبد اللّه با هيچ يك از مردم قريش سنجيده نمى شود ، مگر آنكه فزونى دارد و با هيچ مردى قياس نمى شود جز اينكه از او بزرگتر است و او را در ميان مردم نظير نباشد و اگر مال او اندك است ، همانا مال رزقى است متغيّر ، و چون سايه اى است كه زود بگردد و او را با خديجه رغبت است ، و خديجه را نيز با او رغبت باشد ، و ما آمده ايم اى ورقه كه او را از تو خواستارى نمائيم و به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم . آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤجل گردانيد بر من است ، و سوگند به پروردگار خانۀ كعبه كه او را بهره اى شامل و رأيى كامل و دينى شايع است .
بالجمله ابو طالب از پس اين كلمات خاموش گشت و با اينكه وَرَقه از علماى شريعت عيسى عليه السّلام بود ، چون آغاز پاسخ نهاد اضطرابى در سخن او پديد شد ، و از
ص: 350
جواب ابو طالب عاجز گشت ، خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد و گفت : اى پسر عمّ ، هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كنى ، اما در كار من بيش از من سلطنت ندارى ، پس بانگ برداشت كه : تزويج كردم به تو اى محمّد نفس خود را و مهر من در مال من است بفرماى تا عمّت از بهر وليمه زفاف ناقه نحر كند و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى .
ابو طالب گفت : اى گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت .
يكى از مردم قريش گفت : سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند . ابو طالب در غضب شد و برخاست ، و چون او را خشم آمدى تمامت قريش در بيم شدندى ، پس فرمود : اگر شوهران مانند برادرزادۀ من باشند زنان به گران تر كابين و بزرگتر بها ، طلب ايشان كنند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست .
مع القصه خديجه عليها السلام را به چهارصد (400) دينار زر ناب كابين همى بستند و عبد اللّه بن غنم كه يكى از مردم قريش است اين شعر تهنيت انشاد كرد :
بيت
هنيا مَرِيئاً يَا خَدِيجَةُ قَدْ جَرَتْ * لَكِ الطَّيْرُ فِيمَا كَانَ مِنْكِ باَسعَدِ
تَزَوَّجَتْ مِنْ خَيْرَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا * وَ مَنْ ذَا الَّذِى فِى النَّاسِ مِثْلَ مُحَمَّدٍ
بِهِ بِشْرِ الْبَرَّانِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ * وَ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ فَيَا قُرْبَ مَوْعِدَ
أَقَرَّتْ بِهِ الْكُتَّابُ قِدْماً بِأَنَّهُ * رَسُولُ مِنَ الْبَطْحَاءِ هَادٍ وَ مُهْتَدٍ
در اين وقت مردمان همى شنيدند كه از آسمان ندائى در رسيد كه :انَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ زَوَّجَ الطَّاهِرَةِ بِالطَّاهِرِ وَ الصَّادِقَةَ بِالصَّادِقِ پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همى گفتند : هَذَا مِنْ طِيبِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وسلم.
در اين وقت خديجه عليها السلام چهل (40) سال داشت و به روايتى بيست و (28) هشت ساله بود .
مع الحديث چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراى خويش شد و رسول خداى به خانۀ ابو طالب آمد و زنان قريش و نسوان بنى عبد المطّلب و
ص: 351
بنى هاشم در خانهء خديجه انجمن شدند و شادىكنان دف همىكوفتند .
در اين هنگام خديجه چهار صد (400) دينار زر از بهر رسول خداى فرستاد و خلعتى از بهر ابو طالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين است به سوى پدر من خويلد فرست ، پس ابو طالب و عباس آن خلعت را در بر كردند و آن زر به نزد خويلد آوردند . پس خويلد به خانهء خديجه آمد و گفت : اى فرزند ، چرا جهاز خويش نكنى ، اينك مهر توست كه از بهر من آورده اند ، ابو جهل چون اين شنيد در ميان مردم به پاى شد و گفت : آگاه باشيد كه زر كابين را خديجه خود به سوى محمّد فرستاد . اين خبر را به ابو طالب بردند و آن حضرت تيغ بر ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود : اى مردم عرب ، شنيدم گوينده اى عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند ، اين عيب نباشد ؛ بلكه تحف و هدايا سزاوار محمّد است .
و از آن سوى خديجه شنيد كه بعضى از زنان عرب او را در تزويج محمّد شنعت كنند ، پس انجمنى كرد و ايشان را دعوت فرمود و گفت : اى زنان عرب ، شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمّد درآوردم . اكنون از شما پرسش مىكنم اگر مانند محمّد صلّى اللّه عليه و آله در جمال و كمال و فضل و اخلاق پسنديده در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد ؟ ايشان خاموش بودند چه انباز او را ندانستند .
پس روى با وَرَقه كرد و فرمود : با محمّد بگوى كه غلامان و كنيزكان و آنچه مرا در دست است به جملگى ترا هبه كردم ، هرگونه تصرّف كنى روا باشد . پس ورقه به نزد رسول خداى آمد و پيغام خديجه را بگذاشت .
و شب سيم چنان كه قانون عرب بود اعمام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ خديجه درآمدند و عباس اين شعر بگفت :
بيت
أَبْشِرُوا بِالْمَوَاهِبِ * يَا آلَ فهر وَ غَالِبٍ(1)
اِفخروا يَا آلَ قَوْمُنَا * بالثّنا وَ الرَّغَائِبُ (2)
شَاعَ فِى النَّاسِ فَضْلُكُمْ * وَ عَلَا فِى الْمَرَاتِبِ قَدْ فخرتم باحمد * زُيِّنَ كُلِّ الاَطايِبی .
ص: 352
فَهُوَ كالبدر نُورِهِ * مُشْرِقُ غَيْرَ غَائِبٍ
قَدْ ظَفِرْتُ خَدِيجَةَ * بجليل الْمَوَاهِبِ
بِفَتًى هَاشِمِ الَّذِى * مَالَهُ مِنْ مُنَاسِبٍ
جَمَعَ اللَّهُ شَمْلَكُمْ * فَهُوَ رَبِّ الْمَطَالِبُ
احْمَدِ سَيِّدُ الْوَرَى * خَيْرُ مَاشٍ وَ رَاكِبَ
فَعَلَيْهِ الصَّلَاةِ مَا * سَارَ عِيسٍ (1) ساكِبٍ
پس خديجه زبان برگشود و لختى از فضايل و جلالت قدر رسول خداى عليه السّلام بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابو طالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه بداد ، و اعمام آن حضرت را در آن جشنگاه دامن برزده خدمت همى كردند . از پس آن خديجه كس به طايف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلى و حلل زفاف را راست كرد و شمعها برسان درختان از عنبر بساخت و تمثال ها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاى بديع برآورد و از بهر رسول خداى از ديباج و خز بر تختى از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را صفايح (2) ذهب به كار رفته بود .
بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد ، آنگاه كنيزكان خود را جامه هاى حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلايد زرّين درآويخت و در گيسوهاى ايشان رشته هاى مرواريد و مرجان بربست و خدام را حكم داد تا طبقهاى طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك كردند و مروحه ها كه با ذهب و فضّه پيراسته بودند بدست كردند و يك طايفه شمعها برگرفتند و گروهى دف بر كف نهادند و بسيار شمعها در ميان سراى به پاى كردند كه هر يك به اندازهء نخلى بود ، آنگاه زنان مكه را خرد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام پيغمبر مجلس ديگر راست كرد ، آنگاه كس نزد ابو طالب فرستاد كه هنگام زفاف فراز است .
پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم دستارى حمرا بر سر بست و جامه از قباطى مصر در بر نمود و غلامان بنى هاشم هر كس شمعى و چراغى بگرفت و مردم در شعاب مكه انبوه شدند ، و همىبدان بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود .
ص: 353
بالجمله آن حضرت با فرزندان عبد المطّلب به سراى خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود ، در رفت و بنشست ، در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر كند ، جامه نيكوتر در بر كرد و تاجى از زر احمر كه مرصّع به درّ گوهر بود بر سر بست و خلخال ها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بود در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن ، بر رسول خداى برگذشت . و زنان دفها بكوفتند .
آنگاه از بهر جلوه ثانى دختران عبد المطّلب به نزد خديجه شدند و نورى در ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود ، و اين از فضل رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ظاهر گشت و خديجه زنى تمام بالا و سفيد و فربهى بود بدان نيكوئى كه در عرب و عجم نظير نداشت ، در اين نوبت جامه زرتار مرصّع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگران الوان در بر كرد و بر رسول خداى درآمد و صفيه دختر عبد المطّلب در پيش روى او همى رفت و اين شعرها همى خواند :
بيت
جَاءَ السُّرُورِ مَعَ الْفَرَحُ * وَ مَضَى النُّحُوسِ مَعَ الترح (1)
أَنْوَارُ ناقد أَقْبَلَتْ * وَ الْحَالُ فِينَا قَدْ نُجْحَ
بِمُحَمَّدِ الْمَذْكُورِ فِى * كُلُّ الْمَفَاوِزِ وَ البطح (2)
لَوْ أَنَّ يُوَازِنُ احْمَدِ * بِالْخَلْقِ كُلِّهِمْ رَجَحَ وَ لَقَدْ بدامن فَضْلِهِ * لِقُرَيْشٍ أَمْرٍ قَدْ وَضَحَ ثُمَّ السُّعُودِ لَا حَمِدَ * وَ السُّعْدِ عَنْهُ مَا بَرِحَ بِخَدِيجَةَ نَبَتَ الْكَمَالِ * وَ بَحْرُ نايلها (3) طفح (4)
يا حُسْنِهَا فِى حُلِيَّهَا * وَ الْحِلْمُ مِنْهَا مَا بَرِحَ
هذَا النَّبِىُّ مُحَمَّدٍ * مَا فِى مدايحه كَلَحَ (5)
صَلُّوا عَلَيْهِ تسعدوا * وَ اللَّهُ عَنْكُمْ قَدْ صَفَحَ (6)
پس خديجه عليها سلام درآمد و در برابر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم وقوف يافت ، زنان آن
ص: 354
تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بنهادند ، و دفها بنواختند و با خديجه گفتند : بدان رسيدى كه هيچ كس از زنان عرب و عجم نرسيد ، فَهَنئَياً لَكَ .
پس در جلوه سيم خديجه جامه اصفر در بر كرد و ديگر جواهر پيرايه ساخت و تاجى مرصّع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت ، تمامت آن موضع و مسكن روشن بود و همچنان صفيه در پيش روى او همى رفت و اين شعر بگفت :
بيت
اخُذَ الشَّوْقِ موثقات الْفُؤَادِ * وَ الْفَتَّ السُهادَ (1) بَعدَ الرُّقادِ (2)
فليالى اللقا بِنُورِ السدانى * مشرقات خِلَافَ طُولِ الْبِعَادِ
فُزْتُ بالفخر يَا خَدِيجَةُ انَّ * قُلْتُ مَنِ الْمُصْطَفَى عَظِيمُ الِودادِ
فَغَدَا شُكْرَهُ عَلَى النَّاسِ فَرْضاً * شَامِلًا كُلِّ حَاضِرُ ثُمَّ بادِى
كَبَّرَ النَّاسُ وَ الملائك جَمْعاً * جَبْرَئِيلُ لَدَى السَّمَاءِ يُنَادَى
فُزْتُ يَا احْمَدِ بِكُلِّ الامانى * فَنَجَّى اللَّهُ عَنْكَ أَهْلِ الْعِنَادِ
فَعَلَيْكَ الصَّلَاةِ مَا سِرْتَ الْعِيسِ * وَ حَطَّتْ لثقلها فِى الْبِلَادِ
در اين نوبت خديجه عليها سلام نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بنشست و نسوان عرب جملگى بيرون شدند .
و مادام كه خديجه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود آن حضرت پاس حشمت او بداشت و زنى ديگر به سراى درنياورد و خديجه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دو پسر آورد ، نخستين : قاسم نام داشت و از اين روى كنيت آن حضرت ابو القاسم بود ؛ و آن ديگر :عبد الله نام داشت و ملقّب به الطّيب الطّاهر بود و از اينجا بعضى از مردم به خطا رفته طيّب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند .
و همچنان خديجه را از آن حضرت چهار دختر بود نخستين : رُقَيّه ، دوم : زينب ، .
ص: 355
سيم : اُمّ كُلثوم ، چهارم : فاطمه عليها سلام . و پسران آن حضرت قبل از بعثت درگذشتند ، و دختران ببودند تا با آن حضرت هجرت كردند . اما زينب به حبالۀ نكاح ابو العاص بن الرّبيع درآمد و از او دخترى آورد كه اَمامه نام داشت و امامه را على عليه السّلام بعد از وفات فاطمه عليها السّلام به حبالۀ نكاح آورد و امامه زنده بود تا آن حضرت شهيد شد . و زينب در سال هفتم هجرت در مدينه وفات نمود .
اما رُقيّه را عُتبة بن ابى لهب عقد بست و قبل از آنكه بر او درآيد طلاق گفت . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اللَّهُمَّ سُلِّطَ عَلَى عَتَبَةِ كَلْباً مِنْ كِلابكَ . يعنى : الهى سگى از سگهاى خود را بر عتبه مسلط كن . پس خداوند شيرى را گماشت كه در ميان اصحاب او را بدريد و بعد از او عثمان او را نكاح كرد و رقيّه با عثمان به حبشه هجرت كرد و چون در مدينه آمده وداع جهان گفت . عثمان بعد از او امّ كلثوم را عقد بست و از اين روزى عثمان را ذو النّورين گفتند . ولادت اين فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله قبل از اسلام بود .
اما فاطمه عليها السّلام بعد از اسلام متولد شد و همچنان ابراهيم كه مادر او ماريه قبطيه بود در سال هشتم هجرت آن حضرت متولد گشت و تفصيل اين جمله بعون اللّه تعالى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد و عدد زنان آن حضرت بازنموده خواهد گشت .
ص: 356
**ولادت امير المؤمنين على عليه السّلام شش هزار و صد و نود و سه سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
على عليه السّلام ، پسر ابو طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف است و مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است ، و نام ابو طالب ، عمران است و هم او را عبد مناف ناميده اند ، و ابو طالب هرگز بت نپرستيد و سجدهء اصنام روا نداشت و با محمّد صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و براى نصرت آن حضرت ايمان خود را مخفى بداشت و اين سخت بر جلالت قدرش بيفزود و در شب معراج چنان كه مذكور خواهد شد رسول خداى در تحت عرش چهار نور ديد ، گفت :
الهى اين نورها چيست ؟ خطاب رسيد كه اول : عبد المطّلب ، دوم : ابو طالب و سيم : عبد اللّه و چهارم : طالب است .
بالجمله : ابو طالب را چهار پسر بود : يكى طالب كه بدين نام كنيت يافت و ابو طالب ناميده شد ، دوم : عقيل ، سيم : جعفر كه به طيار لقب يافت ، چهارم : على عليه السّلام . و اين پسران هر يك از آن ديگر ده (10) سال بزرگتر بودند و هم او را يك دختر بود كه امّ هانى نام داشت ، و على عليه السّلام و برادران او اول كسند كه از طرف مادر و سوى پدر نسب به هاشم مىرسانند و آن حضرت اين نام از خداى يافت ، چنان كه هم در معراج خطاب با رسول اللّه رسيد كه أَىْ مُحَمَّدُ اقْرَأْ مِنًى عَلِيّاً السَّلَامَ وَ قُلْ لَهُ أَنَّى أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ يَا مُحَمَّدُ مَنْ حبّى لَعَلَى اشْتَقَقْتُ لَهُ اسْماً مِنِ أَسْمَى فانا الْعَلِىِّ الْعَظِيمُ وَ هُوَ عَلَىَّ وَ أَنَا مَحْمُودُ وَ أَنْتَ مُحَمَّدٍ .
يعنى : اى محمّد ، على را از من سلام برسان و بگو او را دوست مى دارم و هر كه .
ص: 357
او را دوست دارد او را نيز دوست مىدارم و از دوستى كه مرا با اوست ، نام او را از نام خود برآورده ام ، من على عظيم و او على است ، و من محمودم و تو محمدى .
و نام ديگر آن حضرت حيدر است ، چنان كه در جنگ با مرحب كه ان شاء اللّه مرقوم خواهد شد ، خود مىفرمايند : أَنَا الَّذِى سَمَّتنى أُمِّى حَيدَرَهَ (1) و كنيت آن حضرت ابو الحسن و ابو الحسين است چنان كه در حيات رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حسن عليه السّلام آن حضرت را ابو الحسين و حسين عليه السّلام ابو الحسن مىناميد ، و رسول خداى را پدر مىگفتند ، و چون رسول اللّه از جهان برفت على را پدر خطاب كردند .
و ديگر كنيت آن حضرت ابو الريحانتين است چنان كه وقتى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با آن حضرت خطاب كرد كه : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الريحانتين عَلَيْكَ بريحانتى مِنَ الدُّنْيَا فَعَنْ قَلِيلٍ يَنْهَدِمُ ركناك وَ اللَّهِ خليفتى عَلَيْكَ . يعنى : سلام بر تو اى پدر دو ريحانه ، بر تو است حراست دو ريحانۀ من از دنيا ، آگاه باش كه عن قريب دو ركن حيات تو شكسته شود . و مراد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين دو ركن يكى خويشتن و آن ديگر فاطمه بود .از اين روى چون رسول اللّه از اين جهان روى برتافت ، على عليه السّلام فرمود : يكى از آن دو ركن منهدم شد ، و چون فاطمه عليها سلام وداع جهان گفت ، فرمود : ركن دوم نيز برخاست .
و ديگر كنيت آن حضرت ابو تراب است . همانا روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فحص حال على كرد ، گفتند : او در مسجد بخفته است ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مسجد آمد و على را بر خاك به يك پهلو خفته يافت ، بدان سان كه رداى مباركش به يك سو شده و غبارى بر او نشسته بود ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك گرد از آن حضرت بزدود و فرمود : قم يا ابا تراب يعنى : برخيز اى پدر خاك . و على اين كنيت را نيك دوست مى داشت .
و ديگر كنيت [ او ] ابو محمّد است كه به نام فرزند خويشتن محمّد يافت .
و ديگر ابو السّبطين است ، چه پدر حسن و حسين است كه هر دو سبط رسول باشند .
و ديگر ابو الشهد است چه فرزندان او شهيدان بودند .
ص: 358
و القاب آن حضرت از پانصد (500) كم نباشد و اينك برخى از آن نگاشته مى آيد .
نخستين امير المؤمنين : و اين لقب را در روز غدير خم جبرئيل از خداوند جليل آورد و رسول خداى فرمود : سَلِّمُوا عَلَى عَلَى بامير الْمُؤْمِنِينَ و كسى كه اول به اين لقب به على سلام داد ، عمر بن خطّاب بود .
و ديگر اسد اللّه ، و خليفة اللّه ، و يد اللّه ، و قدرته ، و حق ، و عدل ، و عقور (1) ، و قسوره (2) ، و شحنة النّجف (3) ، و امير النحل ، و يعسوب (4) الدّين و المسلمين ، و مبير الشّرك (5) و المشركين ، و قاتل النّاكثين (6) و القاسطين (7) و المنافقين ، و مولى المؤمنين ، و شيبة هارون ، و المرتضى ، و نفس الرّسول و اخ الرّسول ، و زوج البتول ، و سيف اللّه المسلول (8) ، و امير البررة (9) ، و قاتل الفجره ، و قسيم الجنة و النّار ، و صاحب اللوا ، و سيّد العرب ، و خاصف النعل (10) ، و كشّاف الكروب ، و صدّيق الاكبر ، و فاروق الاعظم ، و باب مدينة العلم ، و مولى ، و وصىّ الرّسول ، و ولى اللّه ، و قاضى دين الرّسول ، و منجز (11) ، و عد الرّسول ، و كرّار غير فرّار ، و كاسر اصنام الكعبة ، و رفيق الطّير ، و هازم (12) الاحزاب ، و قاصم (13) الاصلاب ، و شاهد ، و داعى ، و هادى ، و ذو القرنين ، و قائد (14) الغراء (15) لمحجلين (16) ، و مذلّ الاعداء ، و معزّ الاولياء ، و اخطب
ص: 359
الخطباء ، و قدوة اهل الكساء (1) ، و امام الائمة الاتقياء ، و مميت البدعة ، و محيى السنّة (2) ، و اللاعب بالاسنّه (3) ، و الحصن (4) و الحصين (5) ، و خليفة الامين ، و ليث (6) الثّرى ، و غيث (7) الورى (8) ، و مفتاح النّدى (9) ، و مصباح الدّجى (10) ، و شمس الضّحى (11) ، و اشجع من ركب ، و مشى ، و اهدى من صام ، و صلى ، و مولى كل من له رسول اللّه مولى ، و المستعصم بالعروة الوثقى (12) ، و الفتى اخو الفتى ، و الّذى انزل فيه هل اتى ، و اكرم من ارتدى ، و شرف من احتذى (13) ، و افضل من راح (14) ، و اغتدى (15) الهاشمى ، الملكى ، المدنى ، الابطحى ، الطالبى ، الرضى ، المرتضى ، القوى ، الجرى ، اللوذعى (16) الاريحى (17) ، الوفى (18) الذي .
صَدَّقَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الَّذِى تَصَدَّقَ بِخَاتَمِهِ فِى الرُّكُوعِ الْكَوَاكِبِ الازهر الصارم الذِّكْرِ صَاحِبُ برارة وَ غَدِيرِ خُمٍّ وَ ساقى الْكَوْثَرِ وَ مُصَلَّى الْقِبْلَتَيْنِ وَ اعْلَمْ مَنْ فِى الْحَرَمَيْنِ وَ الضَّارِبُ بالسّيفين وَ الطَّاعِنُ بالرّمحين وَ ابْنَ عَمِّ الْمُصْطَفَى وَ شَفِيقُ النَّبِىِّ الْمُجْتَبَى.
و نقش نگين آن حضرت المُلكُ للِّهِ الواحِدِ القَهّار بود ، و جنابش قامتى به اندازه داشت ؛ نه بسيار بلند بود ، و نه پست ، و او را چهره اى چون آفتاب درخشان بود و چشمهاى گشاده داشت ، و از تارك سر تا جاى رستن موى پيشانى اصلع (19) بود و موى زنخ احمر داشت و بطين بود و دستهاى بلند داشت و همى بشاش بود .
بالجمله قبل از ولادت آن حضرت بسيار كس از انبياء و اوليا و مردم كاهن و معرف خبر ولادت او را آوردند ، و برخى در اين كتاب مبارك ثبت افتاد . .
ص: 360
و ديگر از خبردهندگان اَبُو المُويهب بود ، همانا در آن سال كه رسول خداى به تجارت شام شد چنان كه مرقوم افتاد عبد مناة بن كنانه و نوفل بن معاوية بن عروة بن صخر بن نعمان بن عَدِىّ هم از بازرگانان شام بودند و با ابو المويهب باز خوردند ، پرسش نمودند كه شما از كدام قبيله باشيد ؟ گفتند : از قريشيم . گفت : آيا پسرى با شما باشد ؟ گفتند : جوانى از بنى هاشم با ماست كه محمّد نام دارد ، گفت : من او را مىخواهم ديدار كنم . گفتند : او ترا چه به كار است ، زيرا كه خامل الذكر و بى نشان باشد چندان كه او را يتيم قريش خوانند ، و اجير زنى است كه خديجه نام دارد .ابو المُوَيهب گفت : اوست ، اوست . و چون او به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد زمانى به نجوى سخن كرد .
پس خواست ميان هر دو چشم او را بوسه زند ، آن حضرت رضا نداد ، پس چيزى از آستين بدر كرد كه در حضرت او هديه سازد ، هم پذيرفته نشد ، لاجرم از آن حضرت جدا شد و گفت : هَذَا وَ اللَّهِ نَبِىٍّ آخِرِ الزَّمَانِ يَخْرُجُ عَنْ قَرِيبٍ وَ يَدْعُو النَّاسُ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ . يعنى : سوگند با خداى كه اين پيغمبر آخر الزّمان است و زود باشد كه خروج كند و مردم را بخواند به شهادت اَن لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ چون شما اين بديديد با وى ايمان آوريد .
آنگاه گفت : آيا براى عمّ او ابو طالب ولدى باشد كه على نام دارد ؟ گفتند : او را چنين فرزند نيست . گفت : زود باشد كه متولد شود و او اول كس است كه با وى ايمان آورد .
و ديگر ابو طالب بود كه خبر از ولادت على داد ، چه آن زمان كه رسول خداى متولد شد و فاطمه بنت اسد حاضر بود از آن نور كه آشكار شد قصور مصر و شام و فارس را بديد خندان خندان به نزد ابو طالب آمد و بشارت آورد .
ابو طالب فرمود : در عجب شدى : اِصبِرى سَبتاً فَستَحبِلينَ بِمِثْلِهِ الَّا النُّبُوَّةِ فَيَكُونُ وَصِيِّهِ وَ وَزِيرِهِ . يعنى : صبر كن سى (30) سال پس آبستن شوى به كسى كه مثل اين مولود باشد مگر در نبوت و او خواهد بود وصى و وزير اين مولود ، و ايشان از يك نورند ، قال اللّه تبارك و تعالى : يَا مُحَمَّدُ أَنَّى خَلَقْتُكَ وَ عَلِيّاً نُوراً يعنى : رُوحاً بِلَا بَدَنٍ قَبْلَ انَّ اخْلُقْ سماواتى وَ أَرْضَى وَ عرشى وَ بحرى فَلَمْ تَزَلْ تهلّلنى وَ تمجّدنى ثُمَّ جَمَعْتُ روحيكما فجعلتهما واجدة فَكَانَتْ تُمَجِّدنِى وَ تُقَدَّسنى وَ تَهلّلنى ثُمَّ
ص: 361
قَسَمتُهُما ثِنْتَيْنِ وَ قِسْمَتُ الثِّنْتَيْنِ ثِنْتَيْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةُ مُحَمَّدٍ وَ عَلَى وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ ، يعنى : اى محمد به درستى كه من خلق كردم ترا و على را نورى يعنى روح بلابدنى قبل از آنكه خلق كنم آسمان هاى خود را و زمين خود را و عرش خود را و بحر خود را پس هميشه بود كه تهليل مىكرد مرا و تمجيد مىكرد مرا ، پس جمع كردم روح شما را و گردانيدم شما را يكى ، پس بود كه تمجيد مىكرد مرا ، و تقديس مىكرد مرا و تهليل مىكرد مرا ، پس قسمت كردم آن روح را دو قسمت و قسمت كردم هر يك از آن دو قسمت را دو قسمت ، پس گرديد چهار قسمت . محمّد و على و حسن و حسين .
و ديگر مثرم بود كه خبر ولادت على عليه السّلام را بگفت ، همانا مثرم بن رعيب بن شقيام يكى از رهبانان بود كه صد و نود (190) سال روزگار به عبادت خداى برد و همى از خداى خواست كه وصى پيغمبر آخر زمان را ديدار كند و دير او در جبل لكّام (1) بود و آن كوه مشرف است بر انطاكيه و تا اراضى شام و حلب گذرد . وقتى چنان افتاد كه ابو طالب را بر دير او عبور رفت ، مثرم چون او را ديد برخاست و سر او را بوسه زد و نزديك خود جاى داد و گفت كيستى و از كجائى ؟ فرمود : مردى از تهامه ام . گفت : از كدام تهامه و چه طايفه ؟ فرمود : از مكه ام و از خاندان عبد مناف و از جملهء بنى هاشم باشم . مثرم چون اين شنيد برجست و ديگرباره سر او را بوسه زد و گفت :الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى مسئلتى وَ لَمْ يُمْشَى حَتَّى ارانى وَلِيُّهُ . يعنى : شكر خداوند را كه حاجت مرا روا ساخت و نميراند مرا تا بنمود ولى خود را ، پس فرمود :
بشارت باد ترا اى ابو طالب كه خداى الهام كرد مرا كه در آن بشارت توست : ابو طالب گفت : كدام بشارت باشد ؟ قَالَ : وَلَدَ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ هُوَ وَلِىُّ اللَّهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ وَ تَعَالَى ذِكْرُهُ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ وَصَّى رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ . يعنى : فرزندى از صلب تو باديد مىآيد كه او ولىّ خداست و او پيشواى پرهيزكاران و وصىّ رسول پروردگار است ، و چون او را بينى بگو مثرم ترا سلام مىرساند : وَ هُوَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ وَصِيُّهُ حَقّاً بِمُحَمَّدٍ تُتِمُّ النُّبُوَّةِ وَ بِكَ تُتِمُّ الْوَصِيَّةِ .
ص: 362
ابو طالب ، از اين كلمات بگريست و گفت : نام اين مولود چيست ؟ گفت : نام او على باشد . ابو طالب فرمود : اين راز بر من مشكوف نشود مگر برهانى روشن نگرم .
مثرم گفت : اگر خواهى از خداى سؤال كنم كه هم اكنون ترا چيزى عطا كند تا گفتۀ من راست دانى ؟ ابو طالب گفت : از خوردنى بهشت چيزى خواهم ، مثرم دست برداشت و خداى را بخواند و در زمان طبقى از بهشت فرود شد كه در آن خرما و انگور و انار بود و ابو طالب از انار بهشت بخورد و مثرم را وداع گفته بيرون شد و آهنگ شهر و مقام خويش كرد . پس آن انار در صُلب ابو طالب به آبى تحويل افتاد كه چون با فاطمه هم بستر شد به على عليه السّلام حامل گشت .
فاطمه بنت اسد مى فرمايد كه : نخلى خشك در سراى ابو طالب بود ، روزى رسول خداى درآمد و دست مبارك بر آن درخت كشيد ، پس در زمان سبز شد و خرما آورد و من هر روز طبقى از آن خرما گرفته به نزد آن حضرت حاضر مىساختم ، و او بر اطفال بنى هاشم قسمت مىفرمود ، روزى عرض كردم كه : از اين درخت نتوانستم ثمرى بدست كرد . رسول خداى بدان درخت نگريست و دست فرا برد ، پس نخل بخميد چندان كه دست آن حضرت فرا رسيد و تا نهايت كه خواست خرما گرفت ، آنگاه نخل باز جاى شد و من به درگاه خداوند قادر ضراعت بردم كه الهى مرا فرزندى ده كه با او شبيه بود و برادر او باشد و هم در آن شب به على عليه السّلام حامل شدم .
بالجمله ، چون فاطمه از على عليه السّلام بارور گشت زمين را زلزله اى عظيم درآمد و مكه را جنبشى بزرگ درافتاد ، جماعت قريش بيم كردند و بر كوه ابو قبيس برشدند و اصنام خود را نصب نموده از ايشان پناه جستند ، و هر زمان جنبش زمين بر افزون بود و سنگ پاره هاى عظيم از كوه به زير مىرفت و اصنام را به روى مىانداخت و طاقت مردم همى اندك مىشد . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام بر كوه برآمد و گفت : اى مردمان ، حادثه اى باديد آمده و خداوند امشب كسى را خلق كرده كه اگر اطاعت او مكنيد و اقرار به ولايت و امامت او ندهيد زمين از جنبش بازنايستد و شما را در تهامه خانه و مسكنى نماند ، گفتند : آنچه تو گوئى ما بدان سخن كنيم ، پس ابو طالب بگريست و دست برداشت و گفت : أَلْهَى وَ سيّدى أَسْأَلُكَ بالمحمّديّة الْمَحْمُودَةِ وَ بالعلويّة الْعَالِيَةِ وَ بالفاطميّة وَ الْبَيْضَاءَ الَّا تَفَضَّلْتَ عَلَى تِهَامَةَ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ . پس
ص: 363
زمين بايستاد و مردم عرب اين كلمات را بنوشتند و در شدايد امور به كار بستند و ندانستند از كجاست و حقيقت آن چيست .
بالجمله در ايام حمل ، على عليه السّلام از بطن مادر با فاطمه سخن مىكرد و روزى چنان افتاد كه جعفر طيار در مكه با مادر مخاطبتى داشت و على عليه السّلام از شكم مادر پاسخ او گفت ، و جعفر از اين حديث عجب مدهوش افتاد و چون به خويش آمد اصنام را نگريست كه از كعبه به زير افتادند پس فاطمه گفت : يا قُرَّةِ الْعَيْنِ تَخْدُمُكَ الاصنام فِى بطنى دَاخِلًا فَكَيْفَ شَأْنِكَ خَارِجاً. يعنى : اى فروغ ديده ، بتان خدمت تو مىكنند و هنوز در شكم جاى دارى ، پس آنگاه كه بيرون باشى چه خواهد رفت .
و چون اين قصّه با ابو طالب برداشت وى در جواب فرمود كه : نيز شيرى مرا اين خبر كرده است ، چه روزى از طريق طايف به مكّه مى شدم و با اسدى دوچار گشتم ، نزديك من دم خويش بر زمين همىكوفت و اظهار ضراعت و تذلل كرد و ناگاه به سخن آمد و گفت : أَنْتَ وَ اللَّهِ أَسَدُ اللَّهِ وَ نَاصِرَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مُرَبًّى بَنَى اللَّهُ . و آن روز حبّ پيغمبر در دل من راسخ شد و به دو ايمان آوردم و جلالت قدر اين مولود نيز بدانستم .
مع الحديث چون مدت حمل به پايان رفت و فاطمه آهنگ كعبه كرد ، در اين وقت عباس ابن عبد المطّلب و بريد بن قعنب و جماعتى از بنى هاشم در برابر كعبه نشسته بودند ناگاه ديدند فاطمه درآمد و دست برداشت و گفت :
رَبِّ إِنِّي مُؤْمِنَةٌ بِكَ وَ بِمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ مِنْ رُسُلٍ وَ كُتُبٍ وَ إِنِّي مُصَدِّقَةٌ بِكَلَامِ جَدِّي إِبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ ع وَ إِنَّهُ بَنَى الْبَيْتَ الْعَتِيقَ فَبِحَقِّ الَّذِي بَنَى هَذَا الْبَيْتَ وَ بِحَقِّ الْمَوْلُودِ الَّذِي يُكلّمُنى وَ يُؤنِسُنى فِى بطنى الَّذِى اعْلَمْ انْهَ آيَةٍ مِنْ آياتِ جَلَالِكَ وَ عَظَمَتِكَ الَّا مَا يَسْرَةً عَلَى وِلَادَةً .
عرض كرد :
الهى من ايمان با تو دارم و به هر چه از نزد تو آمده است از رسل و كتب و سخن جدّ خود ابراهيم خليل را به صدق دانم كه بناى خانۀ
ص: 364
كعبه نهاد ، پس تُرا به حق آن كس سوگند دهم كه اين بنا نهاد و به حق اين مولود كه از بطن من با من سخن كند و نشانى از جلالت تو باشد ، ولادت او را بر من آسان كن .
چون اين كلمات به پاى رفت ديوار كعبه بشكافت و فاطمه به درون رفت و ديگر باره حايط با هم آمد .
قريش چون اين بديدند در عجب شدند و خواستند در خانه بگشايند و به درون روند ، هيچ كس اين امكان نيافت . لاجرم ببودند تا سه روز بگذشت . روز چهارم فاطمه بيرون خراميد و على عليه السّلام را بر سر دست داشت و فرمود :
من بر زنان اين جهانى فزونى دارم زيرا كه آسيه عبادت خداى را پوشيده همى كرد در موضعى كه خداى دوست نمى داشت عبادت او را در آن موضع كنند ، مگر از در اضطرار باشد ، و همچنان خداى از بهر مريم نخلى سبز كرد و از آنش خرما داد ، اينك من در خانهء خداى درآمدم و رزق من همه ميوه هاى بهشت بود .
و چون خواستم بيرون شوم هاتفى ندا در داد كه : او را على نام كن ، پس او على است و خداى علىّ اعلى خداى مىفرمايد : من اسم او را از اسمى از خود مشتق كرده ام و او را به ادب خويش مؤدب ساخته ام و توفيق داده ام بر مشكلات علم خود و اوست كه مىشكند بتان را در خانهء من و اوست كه اذان مىگويد بر فراز خانهء من و تقديس مىكند مرا و تمجيد مىكند مرا ، فَطُوبَى لِمَنْ أُحِبُّهُ وَ أَطَاعَهُ وَ وَيْلُ لِمَنْ عَصَاهُ وَ أُبْغِضُهُ .
و آنگاه كه نظر ابو طالب بر فرزند افتاد على فرمود : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَةِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. ابو طالب دست فاطمه را گرفت و على را بر سينه نهاد و به سوى ابطح آمد و ندا برآورد كه :
بيت
يا رَبَّ لَيلِ الغَسَق (1) الدَّجِّىِ (2) * وَ القَمَرِ المُبَلِّجِ (3) المَضِىّ .
ص: 365
بَيِّنْ لَنَا مَنْ عَلَّمَكَ المقضى * مَا ذَا تَرَاهُ فِى اسْمُ ذَا الصَّبِىِّ
گفت : اى پروردگار تاريكى و روشنى اين مولود را چه نام بايد ؟ در اين وقت سحابى در زمين باديد آمد و ابو طالب را فرو گرفت و همچنان على بر سينۀ او بود ، پس با او صبح كرد و لوحى بيافت كه اين خط بر آن نگاشته بود !
خُصِّصتُما بِالْوَلَدِ الزَّكِىَّ * وَ الطَّاهِرِ الْمُنْتَجَبُ (1) الرّضىّ
انَّ اسمَهُ مِن شامِخ ٍ(2) عَلِىٌّ * عَلِىٌّ اِشتَقَّ مِنَ العَلِىِّ
پس آن لوح را ابو طالب در كعبه بياويخت و همچنان آويخته بود تا هشام بن عبد الملك كه ذكرش در جاى خود خواهد شد باز كرد و برگرفت .
مع القصه روز جمعه سيزدهم رجب و به روايتى شب يكشنبه ، بيست و سيم شهر رجب و هم گروهى روز يكشنبه ، هفتم شهر شعبان گفته اند ، آن حضرت در حرم كعبه بر زبر خانه حمرا متولد شد به طالع عقرب ؛ و زهره و قمر در خانهء طالع بود و مرّيخ و زحل در حوت جاى داشت و عطارد و آفتاب و مشترى در سنبله بودند . از صاحب بيت المال در و بال است ، مال دنيا مطلّقهء آن حضرت بود و از اينكه مرّيخ و زحل در بيت پنجم كه منسوب به اولاد است اندرند فرزندان او را به تيغ كه منسوب به مرّيخ است و با سمّ كه نسبت با زحل دارد همى شهيد گردند .
بالجمله آن حضرت مختون مقطوع السُّرّه متولّد شد و آن شب آسمان روشن گشت و نور در ستاره ها فزايش گرفت چندان كه قريش در عجب شدند و گفتند :همانا امشب حادثه اى در آسمان باديده شده .
اما ابو طالب بيرون شد و در بازار و كوى مكه همى عبور كرد و گفت : يا أَيُّهَا النَّاسُ تَمَّتْ حُجَّةُ اللَّهُ . مردم از هر جانب بسوى او شدند و گفتند : چه پيش آمده است و اين نور مر آسمان را از كجا تافته است ؟ گفت : بشارت باد شما را فَقَدْ ظَهَرَ فِى هَذِهِ اللَّيْلَةِ وَلَّى مِنْ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ يَكْمُلُ فِيهِ خِصَالِ الْخَيْرِ وَ يَخْتِمُ الْوَصِيِّينَ وَ هُوَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ نَاصِرَ الدِّينِ وَ قامع الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُنَافِقِينَ وَ زَيْنِ الْعَابِدِينَ وَ وَصَّى رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ أَمَامَ الْهُدَى وَ نَجْمُ الْعُلَى وَ مِصْبَاحُ الدُّجَى وَ مبيد الشِّرْكِ وَ الشُّبُهَاتِ وَ هُوَ نَفْسِ الْيَقِينِ وَ رَأْسُ الدِّينِ .
اين كلمات را همىبگفت و سير همىكرد تا شب به صباح آورد ، آنگاه چهل
ص: 366
(40) روز از قوم غائب شد و در طلب مثرم به كوه لكّام رفت و او بمرده بود ، پس ابو طالب به غارى درآمد و جسد او را با سوى قبله در مدرعه ملفوف يافت و دو مار آنجا بديد كه يكى سفيد و آن ديگر سياه بود و اين هر دو جسد مثرم را حفظ و حراست همىكردند . چون ماران ابو طالب را بديدند از كنار آن جسد دور شده و روى پنهان كردند .
پس ابو طالب درآمد و گفت : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىُّ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ناگاه ديد كه مثرم برخاست و چهرهء خود را مسح كرده و گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدَهُ . وَ رَسُولُهُ وَ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّهِ وَ الامام بَعْدَ نَبِىِّ اللَّهُ .
ابو طالب گفت : بشارت باد ترا كه على عليه السّلام متولد شد و او مرا بفرستاد تا ترا بشارت دهم . مثرم گفت : در شب ولادت آن حضرت كار بر چگونه رفت ؟ ابو طالب فرمود :
چون على متولد شد گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ اشْهَدْ انَّ عَلِيّاً وَصَّى رَسُولُ اللَّهِ بِمُحَمَّدٍ تَخَتَّمَ النُّبُوَّةِ وَ بِى تَخَتَّمَ الْوَصِيَّةِ وَ أَنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ . و ديگر آثار و آيات كه از ولادت آن حضرت مشاهده كرده بود ، مكشوف داشت . مثرم بگريست و سجدهء شكر بگذاشت ، آنگاه بخفت و بمرد . ابو طالب برخاست و به گرد او اندر آمد و سه نوبت او را ندا داد و پاسخ نشنيد و از آن حال بهراسيد .
در اين وقت آن هر دو مار بيرون شدند و گفتند : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا طَالِبٍ . پس ابو طالب جواب سلام بازداد ، گفتند : برو كه تو از بهر حراست و صيانت على نيكوترى . گفت : شما كيستيد ؟ گفتند : ما اعمال نيك مثرم باشيم و خداى ما را انگيخته كه رفع آزار او كنيم تا قيامت برسد ، آنگاه ما يكى قائديم (1) آن ديگر سائق (2) و همچنان او را به بهشت دلالت فرمائيم .
پس ابو طالب از آنجا بيرون شده به سوى مكه مراجعت فرمود .
اما از آن سوى بعد از ولادت على عليه السّلام چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سراى ابو طالب درآمد و على آن حضرت را بديد در اهتراز شد و بر روى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و گفت السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه ُو از آن پس گفت : قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِى صَلَوَاتِهِمْ خاشِعُونَ.
پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : قَدْ افلحوا بِكَ أَنْتَ وَ اللَّهِ أَمِيرِهِمْ تَمِيرُهُم مِنْ
ص: 367
مِنْ علومك فيتمارون وَ أَنْتَ وَ اللَّهِ دَلِيلُهُمْ وَ بِكَ يَهْتَدُونَ. به تحقيق كه رستگار شدند به تو ، سوگند به خداى ، امير ايشانى و خوردنى مىبرى ايشان را از علوم خود ، پس ايشان متنعّم مىشوند ، و تو قسم به خداى دليل ايشانى و به تو هدايت مىشوند .
پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست فرا برد و على را از فاطمه بگرفت و آن حضرت در آغوش پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم اذان گفت ، پس شهادت به وحدانيت خدا و رسالت نبىّ صلّى اللّه عليه و آله داد ، آنگاه گفت : يا رسول اللّه اقرأ ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود اقرأ فو الّذى نفس محمّد بيده ، پس على عليه السّلام ابتدا به سخن كرد و از صحفى كه خداى بر آدم و شيت فرستاد خواندن گرفت و تورية و زبور و انجيل نيز بخواندند ، بدانسان كه اگر هر يك از اين پيغمبران حاضر بودندى اقرار كردندى كه على از ما نيكوتر داند ، آنگاه قرآن بخواند ، هم بدانسان كه پيغمبر را از بر بود ، پس با پيغمبر گفت و شنود كرد ، چنان كه انبياء و اوصياء كنند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : عَلَى مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ وَ لَحْمُهُ لِحُمَّى وَ دَمُهُ دَمِى مَنْ أُحِبُّهُ وَ أَحَبَّنِى وَ مَنْ أَبْغَضَهُ أَبْغَضَنِى و هر علم كه پيغمبر را بود على را بياموخت .
آنگاه رسول خداى با فاطمه فرمود كه : برو و حمزه را از ولادت على مژده رسان .
فاطمه عرض كرد : چون من بيرون شوم على را كه شير دهد ؟ آن حضرت فرمود : من او را سيراب گردانم . پس فاطمه بيرون شد و آن حضرت زبان خويشتن در دهان على نهاد و از زبان مباركش دوازده (12) چشمه گشوده شد . و هم اين روز را يوم التروية (1) خواندند .
و چون فاطمه بازآمد فروغ نور على را بيشتر از پيش يافت و او را گرفته چون طفلانش در قماط كرد و على عليه السّلام قماط را چاك زده دستهاى خود را برآورد . فاطمه قماط ديگرى بر او محكم كرد او را نيز بدريد و دست برآورد تا پنج قماط پاره ساخت و نوبت ششم فاطمه او را با قماطى محكم سخت بربست و على آن را نيز بدريد و دست برآورد و گفت : يَا أُمَّاهْ لَا تقمطينى فانّى أُرِيدُ انَّ أَتَضَرَّعُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى بِيَدِى وَ ابْتَهَلَ وَ اَتبتَلَ بِاَصابِعِى فرمود : اى مادر ، مرا در قماط مكن كه مىخواهم خداى را با دست خويش ضراعت برم و با انگشتان خود تسبيح كنم .
فاطمه دست بازداشت و گفت : كارى عجيب است .
روز ديگر نيز رسول خداى عليه السّلام درآمد و چون على او را بديد سلام داد و بر روىدن
ص: 368
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بخنديد و اشارت كرد كه از آن شربت دوشين مرا بچشان . فاطمه مسرور شد و گفت : عرفه و ربّ الكعبة و آن روز عرفه خوانده شد ؛ و روز سيم عاشر شهر ذيحجه بود و از اين حديث چنان معلوم مىشود كه ولادت آن حضرت در هفتم شعبان بوده و آن ماه را عرب ذيحجه گفتند ، از اين روى كه حج گذاشتن ايشان در آن سال در شهر شعبان افتاد و اينكه چگونه مردم عرب در هر سال به ماهى ديگر حج مىگذاشتند در قصّۀ ولادت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرقوم افتاد .
بالجمله : على عليه السّلام طاهر و مطهّر بى هيچ آلايشى متولّد گشت و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله مهد او را در نزد فراش خويش مى نهاد و جنبش مى داد و آن سخن مىگفت كه اطفال را به خواب كنند و گاهش بر سينه مى نهاد و مى فرمود : هَذَا أَخِى وَ وليّى وَ ناصرى وَ صفيى وَ ذخرى وَ كهفى وَ صهرى وَ وصيّى وَ زَوْجٍ كريمتى وَ امينى عَلَى وَصِيَّتِى وَ خَليفَتِى . و گاهش بر دوش مى گرفت و او را بر شعاب (1) و جبال و پست و بلند مكه سير مى داد صَلَّى اللَّهُ عَلَى الْحَامِلَ وَ الْمَحْمُولَ .
ص: 369
**بناى كعبه در زمان قريش شش هزار و صد و نود و هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
اول كس كه بنيان خانۀ كعبه كرد آدم صفى عليه السّلام بود و طوفان نوح آن را فرو گرفت ، و از پس آن تلّى احمر مىنمود ، آنگاه ابراهيم خليل عليه السّلام آن خانه را برآورد و اين قصّه ها هر يك در جاى خود مرقوم افتاد و از روز نخست حرمت حرم به جاى بود و مردمان بر سنّت ابراهيم عليه السّلام حج مىگذاشتند و قبايل عرب حشمت آن خانه نگاه مىداشتند تا آنگاه كه قبيلهء قريش كه از غايت جلادت و شدّت كه ايشان را بود ، حمس (2) مى ناميدند ، در سنّت ابراهيم بدعتى آوردند و گفتند : ما از فرزندان ابراهيم و سكنهء بيت اللّه و والى خانه ايم و هيچ كس از عرب را مكانت و منزلت ما نباشد و اينك مردمان ، پاس حرمت حل نگاه ندارند و از اين كار بدانجا كشيد كه از عظمت نيز بكاهند و ما را نيز سبك دارند ، پس ما كه مردم حمس باشيم واجب است كه حل را آن عظمت نهيم كه حرم راست .
همانا از آنجا كه ابراهيم عليه السّلام مناره بر گرد مكّه نهاده آنچه از اندرون باشد حرم خوانند و از بيرون مناره را حل گويند . و از آنش حرم خوانند كه خداى در آنجا قتل كردن و نخجير (3) نمودن و بسى كارها محرّم داشته و حل در برابر حرم باشد ، يعنى بس چيز كه در حرم حرام است در حل حلال خواهد بود .
بالجمله مردم حُمس وقوف در عرفه و سير كردن از آنجا بسوى حرم را از خويشتن برداشتند و گفتند : ما خود از اهل حرم باشيم اين حمل از بهر ديگراندن
ص: 370
راست و مقرر كردند كه چون مولودى از ساكنين حل و حرم به وجود آيد ، هم در اين حكم باشد و قبيلهء خزاعه به روش ايشان درآمدند و بنى عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن نيز كيش ايشان بگرفتند .
و مردم حمس قانون ديگر آوردند و گفتند : از بهر حمس روا نيست كه از شير كشك كنند ، و از كره روغن گيرند و بايد خيمۀ ايشان از چرم باشد و بدان خيمه در نيايند كه از موى كنند ، و از براى مردم حل روا نباشد از آن خوردنى كه از حل با خود آورده باشند در حرم بخورند ، و بايد طواف خانه نكنند ، مگر اينكه در جامهء اهل حمس باشند و اگر جامهء اهل حمس نيابند برهنه طواف كنند مگر اينكه آن كس سخت با عظمت و از اشراف باشد ، چنين كس چون جامهء اهل حُمس نيابد در جامه خود را طواف كند ، اما شرط است كه بعد از طواف ، ديگر آن جامه را مس نكند و به كسى نيز عطا نفرمايد و هيچ كس از آن جامه سود برنگيرد و مردم عرب نيز چنين جامه را لقا خواندند .
بالجمله مردم عرب را به زير اين حكومت آوردند و ايشان وقوف در عرفات كردند و از آنجا به سوى مكّه سير نمودند و برهنه طواف كردند و زنان نيز عريان شدند جز اينكه ايشان را يك پيرهن در بر بود ، زنى از مردم عرب كه بدين جامه طواف مىكرد اين شعر بگفت :
بيت
الْيَوْمَ يَبْدُو بَعْضَهُ أَوْ كُلَّهُ * وَ مَا بَدَا مِنْهُ فَلَا أَحَلَّهُ
و اين قانون مردم حُمس بداشتند تا آنگاه كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بعثت يافت و اين آيت به دو فرود آمد : يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (1) .
يعنى : اى فرزندان آدم ، فراگيريد جامه هاى خود را كه بدان آراسته ايد و بخوريد از خوردنيها و بياشاميد از هر آشاميدنى و از حدّ در مگذريد كه خداى دوست نمىدارد ، اسراف كنندگان را .
پس در اسلام قانون اهل حُمس بر افتاد .
ص: 371
اكنون بر سر قصه بنيان كعبه بازآئيم .
خانۀ كعبه را ديوارى بود به اندازۀ قامت مردمان كه آن را از سنگ برهم نهاده بودند و چاهى اندر آن حايط بود كه گنجينهء كعبه اندر آن مىنهادند و هر نذر كه قبايل در راه كعبه مىفرستادند در آنجا انباشته مى داشتند و گاه گاه سيلاب در اين بنا رخنه مىافكند و چون ديوار پست بود دزدان در آنجا توانستند شدن ، لاجرم چنان افتاد كه يك شب چند تن به خانه در رفتند و آهوئى از زر كه پاهاى مرصّع به جواهر داشت بدزيدند و ببردند ، مردم قريش فحص كرده آن را در نزد دُوَيك كه غلامى از بنى مليح بن عمرو خزاعى بود يافتند و دست دويك را قطع كردند . و از اين روى بر آن شدند كه كعبه را بر طول و عرض بيفزايند و ديوارها بلند برآورند .
و بيم داشتند كه از بهر هدم دست بدان خانه فراز كنند ، پس مردم بر چهار بهره شدند : بنى هاشم و بنى اميّه و بنى زهره و بنى مخزوم و هر جانبى از خانه را به يك بهره گذاشتند و قانون كردند كه اين قبايل در هدم خانه همدست و همداستان درآيند تا اگر بلائى فرود شود ، هيچ كس از ابتلا بيرون نباشد ، و چهار روز هر بامداد به كنار خانه حاضر شدند و هيچ كس از هيچ قبيله را آن دل قوى نبود كه دست به هدم خانه فرابرد ، پس هر روز تا بيگاه بايستادند و باز جاى شدند ، روز پنجم از قبيلهء بنى مخزوم ، وليد بن مغيره كه مردى سخت پير بود گفت :
اگر مرگ من فرا رسد رنجى نخواهد بود . چه سال بسيار بر من گذشته ، هم اكنون من به خرابى اين خانه نخست كس باشم كه دست فرا برم تا اگر بلائى دررسد بر من آيد .
پس تبرى برگرفت و بدان جانب شد كه بنى مَخزُوم را بود و به ديوار بر آمد و سنگى را جنبش داد ، ناگاه مارى سر به در آورد و به دو حمله كرد و آفتاب منكسف گشت ، مردمان چون چنان ديدند بازشدند و آن مار بر سر ديوار ظاهر بود و اگر كسى به دو نزديك مىشد دهان باز مىكرد و حمله مىآورد و مردمان چون اين بديدند بگريستند و گفتند : الهى انديشهء ما بر تو مكشوف است كه اين ويرانى از بهر آبادانى است و ما بدانيم كه اين خانه را از نخست نيكوتر برآوريم .
ص: 372
پس مسئول ايشان با اجابت مقرون شد و خداى عقابى را بگماشت تا فرود شده آن مار را بربود و ببرد . در اين وقت زبير بن عبد المطّلب بگفت :
بيت
عَجِبْتُ لِمَا تَصَوَّبَتْ (1) الْعِقابِ * الَىَّ الثعبان وَ هِىَ لَهَا اضْطِرَابَ
وَ قَدْ كَانَتْ يَكُونُ لَهَا كَشِيشَ (2) * وَ أَحْيَاناً يَكُونُ لَهَا وَثَّابُ
اذا قُمْنَا الَىَّ التأسيس شِدَّةً * تهيّبنا الْبِنَاءِ وَ قَدْ تُهابُ
فَلَمَّا انَّ خَشِينَا الرِّجْزَ (3) جاءت * عقاب تتلئب (4) لها انتصاب (5)
فضمّتها اليها ثُمَّ خُلَّةُ * لَنَا الْبُنْيَانِ لَيْسَ لَهُ حِجَابُ
فقمنا حاشدين (6) الَىَّ بِنَاءِ * لَنَا مِنْهُ الْقَوَاعِدَ وَ التُّرَابِ
غَدَاةُ نَرْفَعُ التأسيس مِنْهُ * وَ لَيْسَ عَلَى مسوّينا تَبابٍ (7)
أَعِزَّ بِهِ المليك بَنَى لؤىّ * فَلَيْسَ لَا صِلْهُ مِنْهُمْ ذَهَابِ
وَ قَدْ حَشَدَةُ هُنَاكَ بَنُو عُدَىَّ (8) * و مرّة (9) قد تقدّمها كلاب (10)
فبوّأنا المليك بِذَاكَ عِزّاً * وَ عِنْدَ اللَّهِ يَلْتَمِسُ الثَّوَابِ
پس مردمان دل قوى كردند و در هدم خانه يك جهت شدند ، در اين نوبت اول كس ابو وهب ابن عمرو بن عايذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بود كه پيش شد و سنگى برگرفت كه به يك سوى افكند آن سنگ از دست وى جستن كرد و در جاى خود قرار گرفت ، پس أبو وهب فرياد برآورد كه اى مردم قريش :
لَا تَدْخُلُوا فِى بنيانها مِنْ كَسْبِكُمْ الَّا طَيِّباً لَا يُدْخِلَ فِيهَا مَهْرَ بَغَى وَ لا بَيْعُ رِبًا وَ لَا مَظْلِمَةُ أَحَدُ مِنَ النَّاسِ.
يعنى : آن كس كه زناكار و رباخوار باشد و ذمّتش مشغول حق مردمان باشد در اين بنا درنمى آيد .
در اين وقت رأى زدند و شقّ باب را از بهر بنى عبد مناف و بنى زهره نهادند ، و .
ص: 373
ما بين ركن اسود و ركن يمانى را بر بنى مَخزُوم مقرّر داشتند ، و جماعتى از قريش را با ايشان همدست كردند و ظهر كعبه را بر بنى جمح و بنى سهم فرزندان عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ مسلم داشتند و شق حجر و حطيم را بر بنى عبد الدّار بن قصىّ و بنى اسد بن عبد العزّى بن قُصَىَّ و بنى عَدِىّ بن كَعب [ بن ] لُؤىّ گذاشتند تا خرابى حايط را به پاى برند .
هم در اين نوبت وليد بن مُغَيره پيش شد و تبر بگرفت و گفت : الهى ، تو مىدانى كه قصد ما جز خير نباشد . و لختى از ديوار را فرود آورد . مردم قريش هم آن روز او را يارى نكردند و گفتند : اگر امشب بلائى از بهر وليد باديد نيامد ما فردا از بامداد از پى هدم كمر بنديم .
چون آن شب وليد را آفتى نرسيد و بامدادان به كار هدم ايستاد ، مردمان دل قوى كردند و هر كس آلتى بگرفت و آن ديوارها را همى خراب كردند ، و چون يك بالاى مرد زمين را حفر كردند به بنيان ابراهيم خليل عليه السّلام رسيدند و بناى آن حضرت را طول سى (30) ذراع ، و عرض بيست و چهار (24) ذراع ، و ارتفاع نه (9) ذراع بود .
بالجمله قريش بنيان ابراهيم را از سنگهاى سبز يافتند كه سخت درهم نشانده بودند يك تن از قريش آن حديد را كه در دست داشت در ثلمهء يكى از سنگها فرو برده جنبش داد ، چون سنگ از جاى جنبش كرد زلزله در اركان مكّه درافتاد ، لاجرم دانستند كه بايد از اساس ابراهيم برنگذرند و در تحت ركن نگاشته اى به خط سريانى يافتند كه كس از قريش ندانست خواندن ، پس مردى از يهود آوردند تا از بهر ايشان قرائت كرد بدين كلمات بود :
أَنَا اللَّهُ ذُو بَكَّةَ خَلَقْتُهَا يَوْمَ خَلَقْتُ السَّمَاوَاتِ وَ الارض وَ صَوَّرْتَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ . (1) -
ص: 374
يعنى : منم خداوند صاحب مكه ، آفريدم آن را روزى كه آفريدم آسمانها و زمين را و مصور كردم آفتاب و ماه را .
مع القصه : مردم آن قبايل احجار حاضر كردند و بنيان كعبه را بر زبر اساس ابراهيم نهاده برآوردند تا بدانجا كه حجر الاسود را بايد نصب كرد . در اين هنگام مخاصمت در ميان قبايل افتاد و هر كس همىخواست خويشتن ركن را نصب بدارد و كار از قيل و قال به قتال انجاميد و هر قبيله كار جنگ راست كرد . بنو عبد الدّار ، قدحى از خون سرشار كرده بياوردند و بنو عدىّ با ايشان عقد معاهده راست كردند و دست در جفنه (1) خون فرو برده سخن بر آن نهادند كه تا جان در تن دارند نصب حجر را با ديگران نگذارند .
چهار روزگار بدين گونه رفت ، روز پنجم بزرگان قريش شورى افكندند از ميانه ابو اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه سال از تمامت مردان قريش افزون داشت گفت : اى مردم ، اين جنگ و جوش را بگذاريد و كار بر آن نهيد كه هر كس نخست از باب بنى شيبه درآيد در ميان شما حكومت كند . تمامت قبايل سخن بر اين نهادند و بر اين گفته پيمان دادند .
پس نخستين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بود كه از دروازهء بنى شيبه درآمد و بزرگان قريش متّفق الكلمه گفتند : ما بدانچه محمّد امين گويد رضا دهيم ، و قصّهء خويش را به نزد آن حضرت مكشوف داشتند . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را ردائى از قصب بر دوش بود آن را به زير آورد و بگسترد و حجر را در ميان آن نهاد و فرمود از چهار بهرهء قريش چهار تن پيش شود و چهار جانب آن ردا را گرفته حمل دهد تا هيچ قبيله اى بىنصيب نباشد ، پس [ از ] قبيلۀ عبد شمس ، عتبة بن ربيعه را اختيار كردند و [ از قبيلهء ] بنى اسد بن عبد العزّى ، اسود بن المطّلب را برگزيدند و [ از ] بنى مخزوم ، ابو حذيفة بن المغيره را گزيده داشتند ؛ و از بنى سهم ، قيس بن عدىّ را معين كردند و اين چهار تن چهار
ص: 375
جانب آن ردا را گرفته تا بدانجا كه بايست حمل دادند .
آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به دست مبارك حجر را برگرفت و در جاى خود نهاد و سخن كوتاه گشت ، و ديوار كعبه را همى برآوردند تا به شانزده (16) ذراع برسيد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايشان را اعانت مى فرمود ، اما قريش سنگها را در پيش جامه نهاده حمل مى دادند و عورت ايشان مكشوف مى گشت . عباس با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عرض كرد كه :شأن تو در اين كار چيست ؟ فرمود : نَهَيْتَ انَّ امشى عُرْيَاناًعباس اين سخن را تا آنگاه كه بعثت آن حضرت ظاهر نبود مخفى مى داشت .
بالجمله چون ديوار بدانجا رسيد كه بايد سقف برنهاد ، از بهر چوب بيچاره ماندند ، چه در مكه چوب اندك بود ، در اين وقت چنان افتاد كه نجاشى خواست تا در شام بنيان كليسائى كند ، پس سفينه اى از چوب حمل كرد و با چند تن از چوب تراشان به سوى شام گسيل نمود و زر و سيمى كه لايق آن كار بود هم بفرستاد ، از قضا صرصرى (1) عاصف برخاست و لجام آن كشتى بستد و در كنار ساحل جده در وحل (2) بنشاند ابو طالب و بزرگان قريش اين بشنيدند و بدانجا شدند تا آن چوب ها را از بهر خانهء كعبه خريدارى كنند .
مردم نجاشى گفتند : ما بىاجازت نتوانيم اين كار كرد . پس نامه به نجاشى كردند و او را از قصه آگهى دادند ، نجاشى فرمود كه : من آن چوب و زر و سيم را در راه مكه نهادم ، با قريش بگذاريد كه آن خانه را به پايان برند .
چون اين خبر با قريش آمد شاد شدند و آن چوب ها را به مكه آوردند و به اندازهء سقف خانه يافتند و آن سقف را بر شش ستون نهاده كار به پاى بردند و امروز آن خانه هم بر آن اساس است و اگر وقتى به دست حجاج يا ديگر كسان خللى پذيرفته در جاى خود مذكور خواهد شد . و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم خبر داده كه آن خانه مبارك عاقبت بدست مردم حبشه خراب خواهد شد ؛ و ديگر آبادى نخواهد يافت ، چنان كه از اين كلمات معلوم شود : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَجِي ءُ الْحَبَشَةِ فيخرّبونه خَرَاباً لَا يُعَمَّرُ بَعْدَ ذَلِكَ أَبَداً .
ص: 376
**جلوس اياس در مملكت حيره شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
اياس بن قبيضه از جماعت بنى حنظله است و از قبيله طى باشد يكى از بزرگان عرب بود و او خسرو پرويز را آنگاه كه به سوى روم مىگريخت اعانت بسيار كرد ، - چنان كه مذكور شد - لا جرم چون خسرو به تخت پادشاهى جاى كرد ، حق اياس بشناخت و او را گرامى همىداشت و آنگاه كه نعمان بن منذر را به قتل آورد اياس را لشكر بداد تا اموال و اثقال نعمان را از مردم عرب مأخوذ دارد . و تفصيل اين جمله در قصه خسرو پرويز مرقوم گشت .
مع الحديث بعد از نعمان بن منذر ، اياس به فرمان خسرو پادشاهى حيره يافت و همه ساله خراج مملكت به درگاه پادشاه ايران فرستاد و مدت پادشاهى او نه (9) سال بود .
ص: 377
.
ص: 378
ص: 379
.
ص: 380
**ظهور آثار بعثت پيغمبر آخر زمان صلّى اللّه عليه و آله وسلم شش هزار و دويست و دو سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
در مقدمات بعثت نبىّ اَبطَحى عليه السّلام از ذكر مقدمه اى چند گزير نباشد . معلوم باد كه لفظ نبى بر چند معنى بود و اينجا مقصود آن است كه مرقوم مى شود .
همانا نبى خبردهنده را گويند و اين لفظ مأخوذ از نبأ باشد كه به معنى خبر است ، اما در اصطلاح شريعت : نبى آن كس است كه از خداى برانگيخته بود و از سوى خدا خبردهنده باشد بىواسطه يكى از مردمان ؛ اما اگر ملكى واسطه بود زيانى نباشد .
و حكماى اسلام از بهر نبى سه صفت نهند :
نخست آنكه از شدّت اتصال به مبادى عاليه بى تعليم و تعلّم از اخبار غيب اخبار كند ؛
و ديگر آنكه هيولاى عالم در قبول صور مختلفه تابع نفس او بود ، و او را در همهء عالم آن حكومت بود كه در خويشتن است كه گوئى همهء عالم بدن او باشد ؛
سيم : آنكه ملائكه مشهود او باشند و كلام خداى را بر طريقت وحى اصغاء فرمايد .
ص: 381
و عرفاى حقّه : نبى آن كس را دانند كه القاى وحى به دو شود و از ذات و صفات و اسماء و اخبار الهى خبردهنده بود ، پس اگر با سياستى است شريعتى است و اگر نه تعريفى باشد و آنگاه كه نبى مبعوث بود به القاى ديگر كسان رسولش خوانند و او مردمان را به كمالى كه در حضرت علميّت براى ايشان مقرّر شده به اقتضاى استعدادات اعيان ثابته ايشان بركشاند ، خواه آن كمالى بود و خواه جز آن باشد .
اما رسول به معنى پيغامبر است و قومى رسول را آن نبى دانند كه صاحب كتاب و ناسخ شريعتى شود ؛ و جماعتى نبىّ مرسل آن را دانند كه جبرئيلش القاى وحى الهى كند ، خواه كتابى و صحيفه اى بود و خواه نباشد . و گروهى نبىّ غير مرسل آن كس را دانند كه به خواب راست به دعوت قومى انگيخته شود و طايفه اى در معنى رسول و نبىّ جدائى ندانند .
اما اولو العزم به معنى صاحب عزم است و جمعى جمله پيغمبران را اولو العزم دانند جز يونس عليه السّلام را . و گروهى انبياى الو العزم آنان را دانند كه شريعتى نهاده اند ، و برخى گويند : الو العزم آن انبيا باشند كه بعد از تبليغ رسالت مأمور به قتال و جهادند و در درجۀ خاتميّت از همهء اين درجات پيغمبرى برتر بود و آن خاص پيغمبر آخر الزّمان است .
اما وحى به معنى القا باشد و گاهى روح گويند و از آن وحى خواهند و از اينجا است كه جبرئيل را روح الامين خوانند ؛ زيرا كه جز او هيچ فرشته اى وحى بر پيغمبران نياورد .
اما الهام به معنى تلقين باشد و آن از جانب خداى القائى است كه در قلب جاى كند و گروهى بر آنند كه فرق ميان وحى و الهام آن است كه وحى به واسطهء فرشته آيد و الهام بىواسطه باشد . از اينجاست كه احاديث قدسيّه را با اينكه كلام خدا
ص: 382
باشد وحى و قرآن نخوانند .
و هم وحى بر چند گونه است :
نخست : خوابهاى راست باشد .
دوم : آنكه جبرئيل در دل انبيا القا كند بىآنكه او را ديدار كنند .
سيم : آنكه جبرئيل به صورت يكى از مردمان درآمده القاى وحى فرمايد ، چنان كه گاهى به صورت دحيهء كلبى (1) بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در مىآمد و وقت بود كه بعضى او را ديدار مى كردند .
چهارم : آنكه بانگى از غيب مى شنيده اند و گوينده پديد نبود ، چنان كه بر رسول اللّه وقتى مانند بانگ درائى مى رسيد و اين اشدّ صور وحى بود ، چه در اين وقت اگر آن حضرت بر مركبى بودى هر دو دست آن باره (2) بخميدى و اگر بر كسى تكيه داشتى بيم شكستن اعضاى آن كس رفتى .
پنجم : آنكه جبرئيل به صورت اصلى خود ظاهر شدى و وحى بگذاشتى .
ششم : آنكه جبرئيل در آسمان وحى آوردى ، چنان كه در معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بود .
هفتم : آنكه خداى بى واسطهء غيرى با نبى سخن كردى ، چنان كه در كوه طور ، موسى عليه السّلام را بود و در شب معراج پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را افتاد و عن قريب مذكور خواهد شد .
هشتم : آنكه خداى بىواسطه حجاب سخن فرمودى و اين خاص از بهر پيغمبر زمان بود چنان كه هم در قصّهء معراج مرقوم خواهد شد .
بالجمله اين جهان را از انبيا گزير نيست ؛ زيرا كه عقل مردم را آن كفايت نباشد كه .
ص: 383
بى مدد انبيا و معونت پيغمبران عنايت هدايت توانند يافت ؛ و اين انبيا را صاحب ناموس خوانند ؛ و ناموس به معنى تدبير سياست است ، پس شريعت را كه ناموس الهى خوانند ، ناموس اكبر باشد ، چه اندر وى سياست سياسات است . و غرض از شريعت كار به عدل كردن و راه به وسط بردن است ، چه نيكوئيها همه در عدل است و خيرات و مبرّات و از يكى ستدن و به ديگرى دادن ، و ميانه روى كردن همه از عدل باديد آيد . و اين عدل در اين جهان سبب بقاى مردمان گردد و در آن جهان دستگير نفوس باقيه شود .
و انبيا كه از يك سوى اتّصال به مبادى عاليه و اطلاع بر حقايق اشياء و امور مغيبه دارند و از سوى ديگر به ارتباط مادّه و صورت با مردمان انباز باشد ، طريق عبادت كه مقصود آفرينش هم اوست بنمايند و گفتار و كردار ايشان سند قول و فعل مردمان باشد .
و اين جماعت انبيا بايد كه از گناه اندك و بسيار و سهو و نسيان معصوم باشند و گرد هيچ خطا بر دامن عصمت ايشان فرود نشود ، چه اگر از نبى به سهو يا به عمد خطائى رود مردمان بايد مطابعت وى كنند و اگر نه او را به منع و زجر از عصيان بازدارند و هيچ يك از اين نزديك عقل روا نباشد و اين انبيا به معجزه شناخته شوند .
و معجزه خارق عادت است ، مقرون به تحدّى با عدم معارضه ، و خرق عادت اثبات يا نفى امرى است كه عادت جارى نشده باشد ؛ و مراد از مقارنت تحدّى آن است كه وقوع معجزه مقارن و مطابق دعوى باشد ؛ و غرض از عدم معارضه آن است كه ديگران به مثل آن نتوانند آورد تا از جمله سحر و شعبده شمرده نشود . و جز اين را معجزه نخوانند ، چه تواند بود كه نفوس احداث امور غريبه كنند به
ص: 384
استعانت ادوات مخصوصه ، پس آن « سحر » باشد و اگر به قوت بعضى از روحانيات كارى شگفت آرند آن « عزايم » بود و اگر به قوت اجرام فلكيه باشد آن را « دعوت كواكب » خوانند و اگر به امتزاج قواى سماويّه و ارضيّه باشد آن را « طلسمات » گويند ؛ و اگر به خواص عنصريّه باشد آن را « نير نجات » نامند ، و اگر به نسبت علوم رياضيّه باشد آن را « حيل » خوانند . و هيچ يك از اين جمله معجزه نتواند بود .
اما اگر اين خرق عادت از انبيا صادر شود ، « معجزه » نام دارد و چون از ائمه و اولياء پديد گردد « كرامت » خوانند .
و در تعداد انبيا روايت بسيار است به روايتى صد و بيست و چهار هزارند و از اين جمله سيصد و سيزده (313) تن مرسل بودند .
و به روايتى هشت هزارند و از ايشان چهار هزار (4000) تن بنى اسرائيل ، و چهار هزار تن در امم مختلفه بودند ، و به روايتى هزار (1000) تن بوده اند و نام بيست و هشت (28) تن از جمله انبيا در قرآن مجيد مذكور است - و نگارندهء اين كتاب مبارك ذكر انبيا را چه آنان كه در قرآن مذكورند چه آن جماعت كه در كتب امم مختلفه مسطور هر يك را در جاى خود مرقوم داشت - و امروز در نزد هيچ امّتى و طايفه اى نامى و حديثى از انبيا زياده بر آنچه نگاشته آمد به دست نيست .
بالجمله علماى اسلام ، به اتّفاق خاتم الأنبياء را از ديگر پيغمبران افضل و اشرف دانند و آن حضرت بر سپيدى و سياهى و پست و بلند و جنّ و انس و ملائكه و تمامت آفرينش مبعوث بود و از جملهء فريشتگان مقرّب برترى داشت ، و از پس او ابراهيم عليه السّلام بر ديگر پيغمبران فزونى دارد .
اكنون بر سر داستان شويم و آن مردم كه قبل از بعثت خبر از نبوت رسول خداى
ص: 385
صلّى اللّه عليه و آله كردند بنمائيم .
همانا جماعت قريش هر سال يك روز عيد همىكردند و آن روز به نزديك بتى از اصنام خود اعتكاف كرده ، قربانى همىنمودند و گرد آن بت طواف كردند ، در عيد گاهى چنان افتاد كه ورقه بن نوفل بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ كه پسر عم خديجه عليها السّلام است و ديگر عبيد اللّه بن جحش بن رياب بن يعمر بن صبرة بن مرّة بن كثير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه و مادر اين عبيد اللّه ، اميمه دختر عبد المطّلب بود ، و ديگر عثمان الحويرث بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ ، و ديگر زيد بن عمرو بن نفيل بن عبد العزّى بن عبد اللّه بن قرط بن رياح بن رزاح بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اين چهار تن از ميان مردمان به يك سوى شدند و با يكديگر گفتند كه : اين خطائى بس عظيم است كه ما دين پدر خويشتن ابراهيم خليل عليه السّلام را گذاشته ايم و سنگى را ستايش و نيايش كنيم كه نه شنوا باشد و نه بينا باشد و نه سود تواند آورد و نه زيان تواند كرد ، هم اكنون بايد در فحص دين حنيفيه بود و شريعت ابراهيم عليه السّلام را پيش گرفت ، پس بر اين انديشه تصميم عزم دادند و از بت پرستيدن دل بگردانيدند .
از ميان ورقة بن نوفل شريعت نصارى گرفت و در كتب آن جماعت فحصى به كمال كرد تا عالمى نحرير گشت ، اما عبيد اللّه بن جحش همچنان در حيرت بماند تا آنگاه كه پيغمبر آخر زمان بعثت يافت ، پس بدان حضرت ايمان آورد ؛ و امّ حبيبه دختر ابو سفيان كه در حبالهء نكاح او بود نيز مسلمان گشت ؛ و آنگاه كه مسلمانان چنان كه مذكور خواهد شد به اراضى حبشه هجرت كردند ، عبيد اللّه نيز امّ حبيبه را برداشت با آن جماعت هجرت كرد و در اراضى حبشه پشت با اسلام كرده كيش نصارى گرفت و هم در آن اراضى هلاك شد ، از پس او خاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و آله وسلم امّ حبيبه را به حبالهء نكاح درآورد ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .
اما عثمان بن الحويرث به سوى قسطنطنيه سفر كرد و در آنجا كيش نصارى
ص: 386
گرفت و در حضرت هراقليوس (1) كه در اين وقت قيصرى روم داشت مكانتى به سزا حاصل كرد . اما زيد بن عمرو بن نفيل پرستش اصنام را ترك بگفت و از روش ايشان و عادت موءوده (2) كه مذكور شد روى برتافت و شعرى چند بگفت كه اين از آن جمله است :
بيت
أَ رَبّاً وَاحِداً أَمْ أَلْفَ رَبِّ * أَدِينُ اذا تقسّمت الامور
عَزَلْتُ اللَّاتِ وَ الْعُزَّى جَمِيعاً * كَذَلِكَ يَفْعَلُ الْجَلْدِ الصَّبُورُ
فَلَا غَنَماً أَدِينُ وَ كَانَ رِبًا * لَنَا فِى الدَّهْرِ اذ حلمى يَسِيرُ
وَ لَكِنْ اعْبُدْ الرَّحْمَنِ رَبِّى * لِيَغْفِرَ ذنبى الرَّبِّ الْغَفُورُ
بالجمله زيد بن عمرو بن نفيل در طلب دين ابراهيم خليل استوار شد و پشت بر ديوار كعبه همى نهاد و گفت : اى جماعت قريش . وَ الَّذِى نَفْسُ زَيْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَيْلٍ بِيَدِهِ مَا أَصْبَحَ مِنْكُمْ أَحَدُ عَلَى دِينِ ابراهيم غَيْرِى ، يعنى : قسم به خداى كه هيچ كس از شما جز من بر دين ابراهيم نيست . و گاه مى گفت : الهى اگر مىدانستم كدام آئين نزد تو پسنديده تر است بدان روش ترا عبادت مى كردم ، اما نمى دانم (3) . آنگاه به سجده مى رفت و بر كف دست خويش سجده مى كرد و از پس روزى چند تصميم عزم داد كه در امصار و بلاد سفر كند و شريعت ابراهيم را بياموزد . و صفيّه زن او كه دختر عبد اللّه بن عباد خضرمى بود كه نسبت به آل كنده مى رساند ، چون انديشهء شوهر را بدانست به نزديك عم او خطّاب بن نفيل آمد و او را آگهى داد . و خطّاب برادرزادهء خود را از سفر منع همى كرد چندان كه زيد انديشهء خويش را آشكار همى فرمود و مردم را بر بت پرستيدن شنعت همى فرستاد و گاهگاه در برابر كعبه بايستاد و گفت : لَبَّيْكَ حَقّاً حَقّاً تَعَبُّداً وَ رِقّاً عُذْتُ بِمَا عَاذَبِهِ ابراهيمَ . چون خطّاب اينها بدانست زيد را زحمت كرد و او را در كوه حرى بازداشت ، و يكى از سفهاى قريش را بر او بگماشت كه راهش به كعبه نگذارد ؛ و زيد ديگر نتوانست به كعبه آمد و اگر به
ص: 387
نهانى وقتى خويشتن را به كعبه درانداخت و خطّاب آگاه شد عقاب و عتابش فرمود .
عاقبت الامر زيد اين رجز بخواند و از مكه سفر كرد :
لَا هُمَّ أَنَّى مُحْرِمُ لَا حِلِّهِ * وَ انَّ بَيْتِى أَوْسَطِ الْمُحِلَّةُ
عِنْدَ الصَّفَا لَيْسَ بِذِى مَضِلّه
بالجمله زيد نخست بسوى جزيره و موصل كوچ داد و از آنجا به اراضى شام عبور كرد و به نزديك راهبى شد و از دين حنيفيه سؤال كرد . راهب گفت : از دينى سؤال مىكنى كه تو امروز يك تنه حمل آن نتوانى كرد ، لكن آگاه باش كه در شهر تو پيغمبرى باديد شده كه هم اكنون زمان بعثت اوست و او بر دين ابراهيم مبعوث شده . زيد چون اين بشنيد راه مكه پيش گرفت و چون در اراضى بنى لخم آمد ، جمعى بر او تاختند و او را بكشتند . ورقة بن نوفل چون اين بشنيد بگريست و اين شعرها بگفت :
رِشْدَةٍ وَ أَنْعَمْتَ ابْنَ عَمْرٍو وَ إِنَّمَا * نجنّبت تنّورا مِنَ النَّارِ حامياً (1)
بِدِينِكَ رِبًا لَيْسَ رَبِّ كَمِثْلِهِ * وَ تَرْكُكَ أَوْثَانٍ الطواغى كماهياً
وَ ادراكك الدِّينِ الَّذِى قَدْ طَلَبْتَهُ * وَ لَمْ تَكُ عَنْ تَوْحِيدِ رَبِّكَ سَاهِياً
فاصبحت فِى دَارِ كَرِيمُ مَقَامَهَا * تعلّل (2) فيها بالكرامة لاهياً
تَلَاقَى خَلِيلِ اللَّهِ فِيهَا وَ لَمْ تَكُنْ * مِنَ النَّاسِ جَبَّاراً الَىَّ النَّارِ هاوياً (3)
وَ قَدْ يُدْرَكُ الانسان رَحْمَةَ رَبَّهُ * وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ الارض سَبْعِينَ وَادِياً
روزى دختر سعيد بن زيد بن عمرو نفيل و پسر عمّ زيد و عمر بن خطّاب از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از حال زيد سؤال كردند كه آيا آمرزيده است او ؟ قَالَ : نَعَمْ ، فانّه يَبْعَثُ أَمَةً وَحْدَهُ . يعنى : او يك تنه شريعتى داشت .
ديگر وقتى چنان افتاد كه در بلدهء مدينه در انجمن بنى عبد الاَشهَل ، يكى از احبار يهود حديث قيامت مىكرد و بر صدق اين سخن گفت : پيغمبرى از حرم مبعوث
ص: 388
خواهد شد ، گفتند : آن پيغمبر چه وقت آشكار شود ؟ روى با سلمهء انصارى كرد كه در آن مجلس حاضر بود و گفت : اگر اين غلام زندگانى يابد ادراك خدمت او خواهيد كرد . سلمه چون اين بشنيد همه شب انتظار برد تا آن حضرت را دريافت و به دو ايمان آورد ، اما آن عالم يهود همچنان كيش خويش مى داشت . پس سلمه او را ملامت كرد كه تو خود از وى اخبار كردى اكنون انكار چيست ؟ ! گفت : وى آن كس نباشد كه من گفته ام .
و ديگر عاصم بن عمرو انصارى گويد كه : قبل از بعثت پيغمبر ، اهل كتاب ما را بيم مىدادند كه زود باشد پيغمبرى مبعوث گردد و ما مطابعت او كرده منازعت خويش را با شما به پاى بريم . و چون آن حضرت مبعوث گشت و خبر دعوت او پراكنده شد ، مردم ما ايمان آوردند و ايشان همچنان در كفر بماندند .
و ديگر يكى از احبار يهود دو سال قبل از بعثت به ميان بنى قريظه و بنى ذهل آمد و در ميان ايشان مريض شده چون خواست از جهان بگذرد گفت : اى قوم ، من از اين روى به مدينه آمدم و در ميان شما اقامت جستم كه معلوم داشته ام كه پيغمبرى مبعوث خواهد شد و اين بلده دار هجرت او خواهد بود و خواستم تا ادراك خدمت او كنم ؛ اكنون كه بدين سعادت مساعدت نيافتم شما را وصيّت مىكنم كه چون خبر او را شنيديد بىتوانى به دو ايمان آوريد . لا جرم چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بنى قريظه را محاصر نمود - چنان كه مذكور خواهد شد - جمعى از بنى قُرَيظَه و بنى ذُهل از حصار بيرون شده به نبوّت آن حضرت اقرار دادند .
و ديگر طَلحة بن عبيد اللّه روزى در بازار بصره با راهبى بازخورد و او را يافت كه فحص حال مردم مكّه همى كند ، طلحه پيش شد و گفت : اينك من يكى از مردم مكه ام . راهب فرمود آيا احمد در مكه دعوت خويش آشكار كرده است ؟ طلحه گفت : كدام احمد ؟ فرمود : پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب ، همانا در اين ماه مبعوث خواهد شد و خاتم پيغمبران است و به زمينى هجرت كند كه سنگهاى آن سياه است و نخلستان فراوان دارد . طلحه چون اين بشنيد به مكه آمد و خبر بعثت آن حضرت را بدانست و ايمان آورد .
و ديگر روزى ابو هُرَيرَه و گروهى از بنى خَثعَم در نزد بتى نشسته داورى مىكردند ناگاه ندائى در رسيد كه : اى مردمان كه تن و اندام داريد و داورى نزد بتان مى گذاريد ،
ص: 389
از آنچه كه من بينم و دانم بىخبريد ، چه آن روشنائى بينم كه تيرگى شام بزدايد و آن فروغ پيغمبرى است از بنى هاشم كه نبوّت خويش در مدينه آشكار كند و كفر را به اسلام بدل سازد و خدايش گرامى دارد كه پيشوائى شايسته است و چندان آن هاتف ببود كه مردمان اين سخن از بر كردند ، و چون متفرّق شدند ، خبر دعوت آن حضرت بشنيدند .
و ديگر ابن حواس المقبل قبل از بعثت همى گفت : تَرَكْتُ الْخَمْرَ وَ الْخَمِيرَ وَ جِئْتُ الَىَّ البوس وَ التَّموِيرِ (1) النَّبِىُّ يُبْعَثُ هَذَا أَوَانُ خُرُوجِهِ يَكُونُ مَخْرَجُهُ بِمَكَّةَ وَ هَذِهِ دَارُ هِجْرَتُهُ وَ هُوَ الضَّحُوكِ النقال يَمتَرى (2) بالكسره (3) و التُّمَيرات ِ(4).وَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِىَ ، فِى عيينه حُمْرَةُ وَ بَيْنَ كَتِفَيْهِ خَاتَمِ النُّبُوَّةِ يَضَعُ سَيْفَهُ عَلَى عَاتِقِهِ (5)لَا يُبَالِى مَنْ لَا يَبْلُغُ سُلْطَانِهِ مُنْقَطِعُ الْخُفِّ (6) و الحافِرِ .
و ديگر عبد اللّه بن سلام قبل از بعثت مىگفت : مىشناسيم پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را بهتر از آنكه فرزندان خود را مى شناسيم ، چه صفت او را از كتب مقدّسه معلوم كرده ايم .
و ديگر چنان افتاد كه رسول خداى با جامهء سفركنندگان روزى در ابطح سير مىفرمود ، ناگاه دو تن در رسيدند و گفتند : السَّلامُ عَلَيكَ آن حضرت جواب سلام بازداد ، يكى از ايشان گفت : عجب است كه تا حال كس را نديده ام كه جواب سلام داند ، بازداد ، جز تو . آنگاه عرض كرد كه : در اين شهر كسى هست كه احمد نام داشته باشد ؟ آن حضرت فرمود : جز من در اين شهر كس احمد و محمّد نام ندارد .
گفت : آيا تو از اهل مكّه اى ؟ فرمود من در مكّه متولد شده ام . پس آن مرد از شتر خويش به زير آمد و كتف مبارك آن حضرت را بگشود و خاتم نبوّت را مشاهدت نمود و گفت : شهادت مىدهم كه تو رسول خدائى و عن قريب به گردن زدن قوم مبعوث شوى . آيا تواند شد كه مرا توشه اى عنايت كنى ؟ آن حضرت برفت و نان و خرما از بهر او آورد و آن مرد گرفته در جامهء خود بست و با يار خود گفت : شكر
ص: 390
خداى را كه زنده ماندم تا پيغمبرى براى من توشه آورد . آن حضرت فرمود : اگر ديگر حاجتى دارى بگوى ؟ آن مرد عرض كرد كه : مى خواهم در حق من دعا كنى كه خداى در ميان من و تو آشنائى اندازد . پس پيغمبر او را دعا گفت و او به راه خويش رفت .
و ديگر سراقة بن جعشم با سه تن ديگر وقتى به شام سفر كرد و در راه به كنار راهبى فرود شد . راهب گفت : شما از كدام قبيله ايد ؟ گفتند : از جماعت مضر باشيم .
فرمود : زود باشد كه در ميان شما پيغمبرى مبعوث شود كه محمّد نام دارد . ايشان چون مراجعت كردند هر يك پسرى آوردند و بدان طمع كه بلكه او باشد ، ايشان را محمّد نام كردند .
و ديگر غمكلان حميرى در بلدهء بصره با عبد الرّحمن بن عوف گفت : مىخواهى ترا بشارتى دهم كه بهتر از تجارت تو باشد ؟ همانا در ماه گذشته از ميان قوم تو پيغمبرى مبعوث شده و خداى كتابى به دو فرستاده كه نهى مىكند از پرستش بتان ، زود به سوى او بازشتاب . و نامه بدان حضرت نگاشت ، و به عبد الرّحمن سپرد . و چون عبد الرّحمن بازشد و نزديك پيغمبر آمد ، آن حضرت فرمود : ترا از بهر من امانتى و رسالتى بود ؟ عرض كرد ! چنين باشد . و آن نامه بداد و ابلاغ رسالت بكرد .
و ديگر اوس بن حارثة بن ثعلبه سالها از پيش ، خبر بعثت آن حضرت را بداد و مردم را به متابعت او وصيّت نمود . و از اينجاست كه رسول خداى در حق او فرمود كه : خداى رحمت كند اوس را كه مردم را در زمان جاهليت بر نصرت من ترغيب كرد و بر دين حنفيّه مرد .
مع الحديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را قبل از بعثت نخست « محمّد يتم » مىخواندند ؛ و آنگاه كه با اموال خديجه روش بازرگانان گرفت ، « محمّد امين » ناميده مىشد ؛ و ذكر اسما و القاب آن حضرت كه كم از هزار نباشد ؛ ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت .
و بعضى از خَلق و خُلق آن حضرت قبل از ذكر بعثت نگاشته مىآيد ، همانا :
ص: 391
رويى چون بدر درخشنده داشت و از مردمان ميانه قد اندك برتر بود ، اما در ميان هر قوم عبور مى فرمود يك سر و گردن بلندتر مى نمود و سر مباركش شگرف بود و مويش نه جعد و نه افتادگى داشت ، و موى سرش را از نرمۀ گوش فروتر نمى گذاشت و اگر فروتر شدى ، ميانش را بشكافتى و از دو جانب سر درآويختى ؛ و سفيدى روى مباركش با سرخى آميخته بود ، پيشانى گشاده و ابروان باريك و مقوّس و كشيده داشت .
و به روايتى پيوسته ابرو بود و رگى در پيشانى داشت كه هنگام غضب بر مىشد و بينى باريك و كشيده داشت كه در ميان آن اندك برآمدگى بود ؛ و موى زنخ به انبوه بودش و لبها هموار و نازك و در لب زيرين خالى داشت ، و دهانى به اندازه و دندانهاى سفيد و درخشان و نازك و گشاده بودش .
و به روايتى چون سخن مى كرد ، از ميان دندانهاى مباركش نوى ساطع مىگشت و چنين مىنمود كه دندانهاى گشاده دارد ، و موئى اندك و نازك از سينه تا به ناف داشت و بر زبر پستانها و اطراف شكم او را موى نبود ، و گردن مباركش از صفا و روشنى چنان بود كه گمان بردى از نقره كرده اند و اعضاى بدن مباركش ، هم به اندازه و متناسب بود ، و سينه با شكم برابر داشت و ميان هر دو كتف پهن و سر استخوانهاى بندها قوى و بدنى سخت سفيد بودش و ذراع و دوشهايش را نيز موى نبود .
و ساعدها دراز و كفهاى مبارك گشاده ؛ و دست و پايها قوى و انگشتان كشيده ، و بلند و با فروغ داشت ، و ساعد و ساقها كشيده و پرنور بود ، و كفهاى پاى مباركش هنگام وقوف و عبور بر زمين چفسيده (1) نمىشد ، و پشت پاى صافى درخشان بود ، اما هنگام عبور كردن قدمهاى مبارك را مانند متكبّران بر زمين نمىكشيد بلكه نيك برمىداشت و مىگذاشت و از يكديگر دور مىنهاد و سر به زير افكنده مىبود ، مانند كسى كه از فراز به نشيب شود ، و با اين همه به وقار و توانى مىرفت .
و چون كسى با او سخن مىكرد به گوشهء چشم نگران نمى گشت بلكه تمام بدن را بر مى تافت و پاسخ مى داد و در بيشتر احوال نگاه به زير مىداشت و بر همه كس به سلام مبادرت مىفرمود ، و فكرتش پيوسته و اندوهش پيوستگى داشت و هرگز از
ص: 392
فكرى و شغلى خالى نبود ، و جز در احتياج سخن نمى كرد ، و سخن را آشكار و روشن مى فرمود ، و در خوى ، درشتى و غلظت نداشت ، و كس را حقير نمى شمرد و اندك نعمت را عظيم مى داشت ، و هرگز از بهر كارهاى دنيا خشم نمى گرفت . اما چون حق كسى ضايع مىشد ، چنان در غضب مىرفت كه كسش نمى شناخت ، و عرق از پيشانى مباركش به دامن همى چكيد و هيچ كس در برابر غضب آن حضرت پاى نداشت تا اينكه احقاق آن حق فرمايد ، و هرگز به چشم و ابرو اشارت نمى كرد ، بلكه با دست اشارت مى فرمود و در مقام عجب دستهاى مبارك را تافتگى مىداد و گاه دست راست را بر دست چپ مى زد و هرگاه شاد مى شد ديده برهم مى نهاد و اظهار فرح و سرور نمى فرمود ، و بيشتر وقت خندۀ آن حضرت به تبسّم بود و كمتر آوازه خنده اش ظاهر گشتى .
و در خانهء خويش اوقات خود را سه بهره مىفرمود : يك بهره از عبادت بود ، و بهرهء ديگر را با اهل خويش و زنان داشت ، و بهرهء سيم را كه از بهر خود مى نهاد بر مردمان قسمت مى فرمود : نخست به كار خواص و آنگاه به عوام مىپرداخت و هر كس را به مقدار فضل او در دين برترى و زيادتى مى نهاد . و بسيار مى فرمود : آنچه از من حاضران شنوند به غايبان برسانند ، و حاجت آن مردم را كه خود نتوانند رسانيد مرا آگهى دهند . و هيچ كس را بر لغزش و خطاى سخن مؤاخذه نمى فرمود ، و اظهار نفرت و ضجرت (1) از مردم نمىكرد و مردمان را دلدارى مى فرمود .
و كريم هر طايفه را بر قوم خود ولايت و حكومت مىداد و از شرّ مردمان بر حذر بود اما با ايشان خوش روئى و خوش خوئى داشت ، و پيوسته فحص حال اصحاب خويش مى فرمود ، و از مردم غفلت نمى كرد تا مبادا به سوى باطل روند . و در مجلس با ياد خدا مى نشست و با ياد خدا برمىخاست و جاى معيّن از بهر خود در هيچ مجلس نداشت و از اين روش نيز مردم را نهى مى فرمود . و چنان با مردمان مى زيست كه هر كس خود را در نزد او گرامى تر از ديگران مى دانست و با هر كس مى نشست تا او عزم برخاستن نمى كرد برنمى خاست . و هر كه از او حاجتى مى جست اگر ممكن بود روا مى ساخت . و در مجلس او بد كس گفته نمى شد ، و آوازها بلند نمى گشت ، و اگر از كسى خطائى مى رفت تذكره نمى ساختند و با همه در
ص: 393
تواضع و فروتنى بودند . و بر خردسالان رحم مى كردند ، و غريبان را رعايت مىن مودند ، و از زشت مردم تغافل مى فرمودند .
و هرگز اميد كسى از آن حضرت قطع نمى شد ، و با كس مجادله نمىكرد ، و بسيار سخن نمى فرمود ، چيز بى فايده را متعرّض نبود ، و عيب كس نمى گفت و سرزنش كس نمىكرد ، و فحص لغزش مردم نمىفرمود ، و با اين همه مدارا ، چون سخن مىكرد مردمان را قدرت سر برداشتن نبود ، و چون هنگام عجب و شگفتى مىرسيد ، با اهل مجلس در خنده موافقت داشت و بر جسارت مردم عرب صبر مىكرد . چندان كه اصحاب آن حضرت يكى از ايشان را با خود به مجلس درمىآوردند تا او سؤال كند و خود مستفاد شوند . و ثنا گفتن آن حضرت را خوش نبود جز اينكه آن كس را احسانى رسيده باشد و سخن كس را قطع نمى كرد مگر اينكه باطلى گويد .
بالجمله در خلق و خلق مانند او نيامد و نخواهد آمد . و هم آن حضرت در خواب چون بيداران مى ديد و مى شنيد اگر چه ديده بر هم داشت ، و از پشت سر چنان مىديد كه از پيش روى بيند ؛ و او را سايه نبود ، و در شب تاريك نور رخسارش فروغ داشت ، چندان كه مانند مهتاب بر در و ديوار مى تافت ، بدان گونه كه شبى تيره به حجرهء عايشه درآمد و او سوزن ياوه شده (1) را به فروغ ديدار آن حضرت بيافت ، و چون در شبان تاريك دست بر مى آورد اصحاب به نور انگشتانش راه مى بردند ، و از هر راه كه آن حضرت مى گذشت از پس دو روز هر كه بدانجا عبور مى كرد عطر او را مى شناخت . و هيچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود ، و دهان با هر آبى مى آلود معطّر مى گشت .
و چون در آفتاب عبور مىكرد ، ابرى بر سرش سايه گستر بود ، و هيچ مرغى از فراز سر آن حضرت پرواز نمى كرد و هرگز بوى بد به مشام او نمىرسيد ، و آب دهان مبارك به هر چه مى افكند بركت مى يافت و بهر مريضى طلى مى کرد شفا مى يافت ، و بهر لغت سخن مىكرد ، و در هفتاد و سه زبان قادر بر نوشتن و خواندن بود ، با اينكه هرگز ننوشت و سخن ملائكه را مىشنيد و هرچه در خاطرها مى گذشت مى دانست . و در تمامت موى زنخ هفده موى سفيد داشت . و از مهر نبوّت ، نورى
ص: 394
چون آفتاب درخشان بود و هرگز آن حضرت محتلم نگشت ، و مدفوع او را بوى مشگ بود و كس نمى ديد چه زمين درمى برد .
و هر دابه كه آن حضرت سوار مى شد پير نمى گشت و هيچ كس در قوت با او برابر نبود و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت او را نماز مى بردند ، و سلام مى دادند ، و در طفلى گهواره او را ماه مى جنبانيد و مگس و پشه و امثال آن بر آن حضرت نمى نشست ، و هنگام عبور جاى قدم مباركش بر زمين نرم ، رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پايش رسم مى گشت و با آن همه تواضع مهابتى از آن حضرت در دلها بود كه بر روى مباركش نظر نمى توانستند كرد .
و مى فرمود : چهار صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سوارى بر درازگوش و دوشيدن بز بدست خود و پوشيدن پشم و سلام كردن بر اطفال . و آن حضرت را فراش از عبائى بود و بالش پوستى آكنده (1) به ليف خرما داشت . شبى آن فراش را دو لايه كردند كه زير بدن مباركش نرم تر بود ، بامداد فرمود كه : ديگر چنين مكنيد كه امروز از بهر نماز صبح ديرتر برخاستم ، و روزى سيصد و شصت كرّت مى فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ كَثِيراً عَلَى كُلِّ حَالٍ. و از مجلسى بر نمى خاست كه بيست و پنج نوبت كمتر استغفار كرده باشد . و روزى هفتاد بار اسْتَغْفَرَ اللَّهَ وَ هفتاد بار أَتُوبُ اِلىَ اللَّهُ مى فرمود .
و آن حضرت به همه نوع مى نشست جز اينكه هرگز چهار زانو نمى نشست ، و با اهل مجلس مساوى نظر مى افكند و هرگز پاى خود را در نزد اصحاب نمى كشيد و هر كس با او مصاحفه مى كرد دست خود از دست او بازنمىگرفت تا اينكه آن كس دست بكشد ، و چون مردم اين بدانستند دست خود را مى كشيدند ، و آن حضرت مسواك بسيار مىزد و هرگز روى به طرف راست يا چپ كرده طعام نمى خورد ، و هميشه گرسنه و از خداى ترسنده بود ، و چون آب مى آشاميد مى فرمود ، الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى سَقَانَا عَذْباً زُلَالًا وَ لَمْ يَسْقِنَا مِلْحاً أُجَاجاً (2) وَ لَمْ يُؤَاخِذْنَا بِذُنُوبِنَا و در قدح شامى آب مى آشاميد ، و هنگام خواب چهار ميل سرمه سنگ در چشم راست و سه ميل در چشم چپ مىكشيد . و نعلين و جامه خود را به دست خود در پى (3) مى زد و پارها
ص: 395
مى دوخت ، و بر حمار برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خود مى كرد .
و هنگام قسم لا و اَستَغفِرُ اللّه مى فرمود و سوگند ياد نمى كرد ، و پاى شتر خود را خود مى بست و آب وضو خود حاضر مى كرد و خود خدمت اهل خود مى نمود ، و بعد از طعام ، انگشتان خود را مى ليسيد و هر كس از آزاد و بنده او را به ضيافت دعوت مى كرد حاضر مى شد اگر چه به يك پاچۀ گوسفند بود ، و هديه را مى پذيرفت ، اگر چه يك جرعه شير بود ؛ و تصدّق نمى گرفت و گاهى از گرسنگى سنگ بر شكم مى بست و هيچ خوردنى را ردّ نمى كرد ، و جامه بيشتر برد يمنى در بر مى نمود و ردا از پشم مى پوشيد و جامه هاى درشت و خشن از پنبه و كتان مى آراست ، و پيشتر سفيد مى پوشيد ، و انگشترى در انگشت كوچكترين دست راست مى كرد و بر هر دابه سوار مى شد ، گاه بر زين اسب و گاه بر شتر و گاه بر استر و گاه بر درازگوش مى نشست و گاه با پاى برهنه پياده سير مى فرمود ، و بى ردا و بى عمامه از براى تشييع جنازه و عيادت بيماران مى رفت ، و صلهء رحم رعايت مى كرد ، و عذر پذيرنده بود ، و در خورش و پوشش بر بندگان خود فزونى نداشت و هر كه با او بد مى كرد نيك جزا مىداد و اكثر به سوى قبله مى نشست و خود شكار نمىكرد اما گوشت شكار مى خورد و با كسى كه مى نشست زانويش از زانوى او پيشى نمى گرفت .
و هرگز چيزى را كه مكروه مى داشت اظهار نمى فرموده مگر اينكه رنگ مباركش ديگرگون مى شد ، و مردمان بدان فهم مى كردند ، و از همه كس دليرتر و شجاع تر بود ، و جواب سؤال سائل را مكرر مى فرمود تا مشتبه نشود ، و چون سوار مى شد نمى گذاشت كسى با او پياده رود ، او را رديف خود مىساخت و اگر نمى پذيرفت ميعادى مى نهاد و او را از پيش مى فرستاد ، و در مجلس از همۀ مردمان پيشتر دست به طعام مى برد ، و از همه كس ديرتر دست مى كشيد ، و از آنچه در نزد خود داشت خوردن مى گرفت ، و اگر آن خوردنى خرما بود دست به تمامت آن مى گردانيدند ، و آب را به سه جرعه مى نوشيد و دهان از آب آكنده نمى ساخت ، بلكه اندك اندك مى مكيد ، و چون به خانه داخل مى شد ، سه نوبت رخصت مى طلبيد و نمى گذاشت كس در برابر او بايستد و هرگز با دو انگشت طعام نمى خورد ، بلكه با سه انگشت و بيشتر خوردن مى گرفت و هرگز سير و پياز و ترهء بدبو نمى خورد ، و عطر ماليدن را
ص: 396
خوش مى داشت ، و موى ژوليده را مكروه مىدانست و مىفرمود : لذت من در زنان و بوى خوش است و روشنى چشم من در نماز است .
و هنگام سفر كردن شيشۀ روغن و سرمه دان و مقراض و آينه و مسواك از چوب اراك و شانه و سوزن و ريسمان با خود مىداشت ، و گاه كلاه در زير عمامه و گاه عمامه بىكلاه و گاه كلاه بىعمامه بر سر مى گذاشت و عمامه از خز سياه مى بست ، و بر جانب راست مى خفت و دست راست را در زير رخساره مى گذاشت و آية الكرسى مى خواند ، و آن حضرت مزاح مى فرمود ، اما سخن باطل نمى گفت ، و از جميع گناهان صغيره و كبيره و هر طغيان و عصيان و سهو و نسيان معصوم بود ، و آن حضرت هميشه پيغمبرى داشت چنان كه خود مى فرمود كه : من پيغمبر بودم در هنگامى كه آدم در ميان آب و گل بود و قبل از بعثت به شريعت خود عمل نمى نمود . و مؤيد به روح القدس بود و هم وحى الهى به دو مى رسيد ، و سخن ملائكه را مى شنيد . و ملكى از جبرئيل بزرگتر هميشه حافظ و حارس او بود و او را علم مى آموخت ، چنان كه با همۀ ائمه اطهار در طفوليت مواظبت داشت .
و آن حضرت سه سال قبل از بعثت از مردم كناره مى گرفت و بيشتر وقت در كوه حرا اقامت مى فرمود ، به تأييد روح القدس و آوازهاى ملائكه و الهامات صادقه و خوابهاى راست هدايت مى يافت و جز على عليه السّلام و خديجه ، كس محرم اين اسرار نبود و آنگاه كه شش ماه به بعثت آن حضرت مانده بود اين آثار افزون گشت .
و قبايل عرب را قانون بود كه در ماه رجب آن مردم كه آئين و تقوى داشتند در كوه حرا مجاور مىشدند و عبادت مى كردند و بنى هاشم در اين عادت از ديگر مردمان بر زيادت بودند ؛ و هر طايفه را در آن جبل جاى معيّن بود كه خود عمارت كرده بودند .
هم در اين سال رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ماه رجب را در آن جبل به پاى برد و هر شب جبرئيل عليه السّلام را به خواب همى ديد و گاه گاه در بيدارى او را از دور ديدار مى فرمود و بر هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت آواز بر مى آورد كه : درود خداى بر تو اى پيغمبر خداى . و آن حضرت از اين آيتهاى بزرگ هراسناك گشت ، و روزى به نزد خديجه آمده فرمود : مرا بيم است كه شيدائى و شيفتگى چيره شود و از آنچه نگريسته بود با خديجه برشمرد . خديجه عرض كرد كه : با اين خوى فرخنده و بزرگوارى كه تو
ص: 397
راست هرگز خداوند ، ديو را بر تو چيره نكند و از اين پس چون آن صورتها بينى مرا آگهى ده .
پس روزى آن حضرت ، خديجه را فرمود كه اينك آن صورت است كه پاى بر زمين دارد و سر به آسمان ، آيا تو او را نگران باشى ؟ خديجه عرض كرد كه : من او را نبينم . و در كنار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و گفت : هم اكنون او را نگرانى ؟ فرمود : هم نگرانم ، پس خديجه پرده از سر برگرفت و موى بنمود و گفت : اكنون چون است ؟ پيغمبر فرمود : ناپديد شد ، پس خديجه عرض كرد : مژده باد ترا كه اين فرشته خداى است ، چه اگر ديو بودى از سر برهنۀ من پرهيز نكردى .
اما پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم سخت دلتنگ بود و هر روزه به كوه حرا شدى و شامگاه بازآمدى و روى درهم داشتى ؛ و خديجه نيز از آن حال در ملال بود تا آنگاه كه وحى خداى برسيد چنان كه مذكور مى شود انشاء اللّه .
ص: 398
روز بيست و هفتم (27) شهر رجب كه با روز نوروز عجم مطابق بود ، محمّد بن عبد الله صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعثت يافت و بعضى هفدهم (17) شهر رمضان و گروهى هيجدهم (18) رمضان و طايفه اى بيست و چهارم (24) رمضان دانسته اند و جماعتى بر آنند كه روز دوشنبه دوازدهم (12) شهر ربيع الاول آن حضرت بعثت يافت ، و هم در اين روز از مادر بزاد و هم در اين روز از جهان برفت .
بالجمله نخستين جبرئيل عليه السّلام در سر كوه حرا بدان حضرت فرود شد ؛ و اين حديث از رسول خداى آورده اند كه جنابش در ابطح تكيه بر دست مبارك نموده بخفته بود و على عليه السّلام در طرف راست و جعفر از سوى چپ ، و حمزه از جانب پاى آن حضرت خفته بودند ، ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد ، و رسول خداى از خواب انگيخته شده دهشتى يافت و نگريست كه اسرافيل با جبرئيل گفت كه : به سوى كدام يك از ايشان مبعوث شده ايم ، جبرئيل به سوى آن حضرت اشارت كرد كه به وى آمده ايم كه محمّد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست او است وصىّ اوست كه اشرف اوصياست ، از سوى چپ جعفر طيّار پسر ابو طالب است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد ؛ و آن ديگر حمزه است كه در روز قيامت سيد شهيدان خواهد بود .
بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت ، پس دست آخته بازوى آن حضرت را مأخوذ ساخت و گفت : بخوان . رسول خداى فرمود : چه بخوانم ؟ كه ندانم چيز خواندن . جبرئيل آن حضرت را در بر كشيده فشار داد و گفت :
ص: 399
بخوان . هم آن حضرت فرمود : ندانم خواندن . باز جبرئيلش فشار داد تا سه نوبت و در نوبت سيم پيغمبر را سخت بيفشرد و گفت :
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ . (1)
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين جمله را بخواند و جبرئيل وحى خداى را بدان حضرت بگذاشت و بازگشت . و در نوبت دوم با هفتاد هزار (70000) تن فريشته فرود شد و ميكائيل نيز با هفتاد هزار (70000) تن ملك به زير آمد و كرسى عزّت و كرامت بياوردند و آن كرسى از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبر جد و يك پايه از مرواريد داشت ، آنگاه تاج نبوّت بر سرش نهادند و لواى حمد به دستش دادند و گفتند : بدين كرسى برآى و حمد خداى بگزار . پس رسول خداى بدان كرسى شد و شكر خداوند بگزاشت .
در اين هنگام فريشتگان بازشدند و رسول خداى از كوه حرا به زير آمد و انوار جلال چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر درخت و گياه مىگذشت به زبان فصيح مىگفتند : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نَبِىِّ اللَّهُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ .
گويند : آن حضرت نخستين جبرئيل را بدين صورت ديد كه پايها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاى خويش بگسترد ، چنان كه از مشرق تا مغرب بگرفت و پايهاى او زرد و بالهاى او سبز بود و گردن بندى از ياقوت سرخ داشت رخساره و پيشانيش سخت روشن و صافى بود و دندانهاى سفيد و منوّر داشت ، و موى سر او مانند مرجان سرخ بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ چون رسول خداى او را ديد بيم كرد و فرمود :
مَنْ أَنْتَ رَحِمَكَ اللَّهُ فانّى لَمْ أَرَ شَيْئاً قَطُّ أَعْظَمَ مِنْكِ خُلُقاً وَ لَا أُحْسِنُ مِنْكَ وَجْهاً .
يعنى كيستى ؟ خداى بر تو رحمت كناد ، به درستى كه من نديدم
ص: 400
هيچ چيزى را بزرگتر و خوب روی تر از تو .
جبرئيل گفت : أَنَا رُوحَ الامين الْمَنْزِلِ الَىَّ جَمِيعِ النَّبِيِّينَ وَ الْمُرْسَلِينَ .
بالجمله رسول خداى ترسان ترسان به خانهء خديجه آمد ، چون خديجه آن حضرت را نگريست ، عرض كرد كه : اين چه نور است كه از ديدار تو مشاهده مىشود ؟ فرمود : اين نور پيغمبرى است ، بگو : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ خديجه گفت :
سالها است كه من ترا پيغمبر مى دانم ، و شهادت بگفت : پس آن حضرت فرمود :
زمّلونى زمّلونى و به روايتى فرمود : دُثِّرونِى ، دُثِّرونِى يعنى : مرا بپوشانيد و بخفت و چيزى بر او پوشانيدند تا زمانى كه خوف و هراسش اندك شد .
پس با خديجه گفت : لَقَد خَشِيتُ عَلى نَفسِى يعنى : همانا بر نفس خويش ترسيدم ، خديجه عرض كرد كه خداى ترا اندوهناك نگرداند لَا تَخَفْ فَانٍ رَبِّكَ لَا يُرِيدُ بِكَ الَّا خَيْراً لَا نَكُ تَقْرِى الضَّيْفِ وَ تَصَدَّقَ الْحَدِيثِ وَ تُؤَدَّى الامانة وَ تُعِينَ النَّاسَ عَلَى النَّوَائِبِ وَ تُؤَدِّ الْيَتِيمِ وَ تُحْسِنُ الْغَرِيبِ وَ تُحَسِّنُ الْخُلُق يعنى : بيم مكن كه خداى جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه مهماندوستى و راستگوئى و امانت گذارى و يارى دهندهء درماندگانى و پناه دهندهء يتيمانى و نيكويىكننده با غريبانى و نيكوخوئى .
در اين هنگام خداى ندا در داد كه يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ (1) يعنى : اى جامه بر خود پيچيده ، برخيز و بترسان از عذاب خداى و پروردگار خود را تكبير بگوى و به بزرگى ياد كن . آن حضرت برخاست و انگشت بر گوش خود نهاد و گفت :
اللّه اكبر اللّه اكبر . و بانگ آن حضرت به همهء موجودات رسيد و با او در اين كلمه موافقت كردند ؛ و جبرئيل به فرمان خداى ، زمين را چنان بداشت كه خلق جميع امصار بديد و ايشان او را بديدند و دعوت خود را ظاهر كرد با هر گروهى به لغت ايشان . .
ص: 401
بالجمله خديجه از پس آنكه اين آيات عجيبه مشاهده كرد گفت : اگر مرا اجازت رود اين قصّه را با پسر عم خويش ورقة بن نوفل بن اسد مكشوف دارم ؟ رسول خدايش رخصت داد ، پس خديجه به نزد ورقه شتافت و قصّهء فرود شدن جبرئيل بر رسول خداى و آن آيتها همه مكشوف داشت . ورقه گفت : قُدُّوسُ قُدُّوسُ وَ الَّذِى نَفْسُ وَرِقِهِ بِيَدِهِ لَئِنْ كُنْتَ صدقتنى يَا خَدِيجَةُ لَقَدْ جَاءَهُ الناموس الاكبر الَّذِى كَانَ يَأْتِى مُوسَى وَ انْهَ لنبىّ هَذِهِ الُامَّةِ . يعنى : سوگند به جان آن كس كه جان ورقه در دست اوست اگر اين سخن بر صدق رانى ناموس اكبر بر او آمده است ، چنان كه بر موسى آمد و او پيغمبر اين امّت است . و قصيده اى چند در مدح آن حضرت انشاء كرد و اين چند بيت از آن جمله مرقوم شد :
فَانٍ يَكُ حَقّاً يَا خَدِيجَةُ فاعلمى * حَدِيثَكَ ايانا فَاحْمَدِ مُرْسَلُ
وَ جِبْرِيلُ يَأْتِيهِ وَ مِيكالَ مَعَهُمَا * مِنَ اللَّهِ وَحْىِ يَشْرَحْ الصَّدْرِ مَنْزِلِ
يَفُوزُ بِهِ مَنْ فَازَ عِزّاً لِدِينِهِ * وَ يَشْقَى بِهِ الغاوى الشَّقِىُّ المضلل
فَرِيقَانِ مِنْهُمْ فِرْقَةُ فِى جِنَانِهِ * وَ أُخْرى باغلال الْجَحِيمِ تغلّلُ
و خديجه عليها السّلام شاد خاطر از نزد وَرَقَه بيرون شد و عداس راهب (1) را كه آن هنگام در مكّه بود نيز دريافت و اين قصّه با او بگفت ، و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا فرمود .
بالجمله : بعد از خروج خديجه ، ورقه در طواف كعبه ادراك خدمت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله كرد و گفت : قسم با خداى كه تو پيغمبر اين امّتى و زود باشد كه به قتال و جهاد مأمور شوى ، كاش من زنده بودم و ترا همى نصرت كردم . و پيش شده سر آن حضرت را بوسه زد ، اما ورقه اين هنگام پير و نابينا بود و از پس روزى چند وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم كه فرمود : لَقَدْ رَأَيْتُ القس فِى الْجَنَّةِ عَلَيْهِ ثِيَابُ خُضْرُ لانّه أَمِنَ بِى وَ صدّقَنِى و مقصود از قس ، وَرَقه باشد ، چه قسّيس و قسّ عالم نصارى را گويند .
ص: 402
مع الحديث روز ديگر هم در حرا ، جبرئيل بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آشكار شد . آن حضرت فرمود : كيستى ؟ گفت : من جبرئيلم و تو رسول خدائى . پس جبرئيل پاى خويش بر زمين كوفت و چشمه اى خوشگوار بجوشيد و بدان آب وضو ساخت و آن حضرت نيز وضو بساخت ، پس نماز را با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تعليم كرد .
و آن حضرت نماز ظهر را با على عليه السّلام بگزاشت و چون به خانه آمد ، نماز عصر را خديجه عليهما السّلام با ايشان ادا كرد . و از پس روزى چند ابو طالب و جعفر در آمدند بدان حضرت وقتى كه با على عليه السّلام و خديجه نماز مى گزاشت ، پس ابو طالب با جعفر فرمود : اى فرزند برو و با پسر عمّت نماز كن . و جعفر اطاعت كرد ، پس بعد از على عليه السّلام و خديجه ، ابو طالب و جعفر متابعت كردند .
مع القصه از جمله مردان ، اول كس على عليه السّلام بود كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايمان آورد و با او نماز گزاشت و على عليه السّلام در حجر تربيت پيغمبر مى زيست ؛ زيرا كه وقتى غلائى و قحطى در مكّه باديد آمد و ابو طالب را مال اندك و عيال بسيار بود ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با عباس فرمود : در اين قحط سال بايد غم ابو طالب داشت و به اتّفاق عباس به خانهء ابو طالب شدند تا هر يك تن از فرزندان او را به خانهء خويش آورده كفالت و كفايت كنند ، ابو طالب فرمود : عقيل را با من گذاريد و ديگران را خود دانيد . لاجرم رسول خداى على عليه السّلام را اختيار فرمود و عباس ، جعفر را برگرفت و على عليه السّلام در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى بزيست تا آن حضرت مبعوث شد ، پس به دو ايمان آورد و نماز بكرد ، و به روايتى چهار سال قبل از بعثت ، على عليه السّلام نماز مى گزاشت .
مع القصه بعضى بر آنند كه ابتداى نزول وحى در شهر رمضان بود و اين آيهء كريمه را حجت آرند شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ (1) و ديگر آيهء كريمه : إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ (2) را دليل دانند ؛ و گروهى كه نزول وحى را در سيم يا هشتم ربيع الاول .
ص: 403
دانسته اند يا در ايام ديگر چنان كه مذكور شد در جواب گويند كه : انزال قرآن در شهر رمضان آن بود كه تمامت قرآن در اين ماه مبارك از لوح محفوظ به آسمان دنيا واقع شد و از آنجا بر حسب مصالح عباد سوره سوره و آيت آيت فرود گشت و به دو اين فرود شدن هميشه در شهر ربيع اول بود و تواند شد كه : شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِى انْزِلْ فِى شَأْنِهِ الْقُرْآنِ باشد .
و در اين نيز خلاف كرده اند كه سورهء نخستين كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را آمد كدام است ؟
گروهى سورۀ اِقرَأ دانسته اند ، چنان كه مرقوم شد ؛ و برخى فاتحة الكتاب را گفته اند ، و جماعتى يا َيُّهَا المُدَّثِر را نخستين سوره دانند ؛ و هم تواند بود كه سورهء فاتحة الكتاب را قبل از آشكار شدن ، جبرئيل بر آن حضرت شنوانيده باشد ، و پس از سورۀ اقرأ .سورۀ يا اَيُّهَا المُدَّثِر اول سوره باشد كه بعد از نزول وحى آمد ، در اين صورت اين هر سه سخن مطابقت كند .
بالجمله از پس آن وحى منقطع گشت و مدت سه سال قرآن بر آن حضرت فرود نشد ، و در اين مدت جبرئيل خويشتن را بر جنابش آشكار مى ساخت و قرآن بر او نمى خواند ؛ و گاه گاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از فتور وحى چندان اندوهناك مى گشت كه خويشتن را همى خواست از كوه حرا به زير افكند و جبرئيل مى گفت : اى محمّد كجا مى روى كه من دوست و برادر توام ؟ و آن حضرت را دل همى داد و آسوده همىساخت .
و در اين سه سال اسرافيل عليه السّلام نيز ملازم آن حضرت بود و در مدت ملازمت چند نوبت آشكار شده با آن حضرت سخن كرد . و چون جبرئيل بدان حضرت فرود مىشد از بيرون در مىايستاد بدانجا كه هنوزش مقام جبرئيل خوانند و بعد از اجازت درمىآمد و مانند بندگان در نزد آن حضرت مىنشست . وقتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از جبرئيل پرسش نمود كه اين وحى را از كجا مأخوذ ساخته با من القا كنى ؟ عرض كرد كه : از اسرافيل گيرم و او از ملكى عظيم تر از جمله روحانيان مأخوذ دارد ، رسول خداى فرمود : آن ملك از كه ستاند ؟ عرض كرد كه : در قلب او القا شود .
و نخستين كه وحى بر پيغمبر فرود شد شيطان سخت بناليد ، على عليه السّلام آن ناله بشنيد و با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم عرض كرد كه اين چه ناله است ؟ فرمود : اين نالهء شيطان است و از آن بناليد كه نوميد شد از اينكه مردمان عبادت او كنند ، اى على ، عليه السّلام همانا تو
ص: 404
مى شنوى آنچه من مى شنوم ، و مى بينى آنچه من مى بينم ، مگر اينكه تو پيغمبر نيستى .
بالجمله شيطان چهار نوبت بناليد ، نخست : آن روز كه ملعون گشت ؛ دوم : گاهى كه او را از بهشت به زير افكندند ؛ سيم : روزى كه پيغمبر خداى بعثت يافت ؛ چهارم :آنگاه كه سورهء حمد بر آن حضرت فرود شد .
و نيز چون بعد از عيسى عليه السّلام فريشتگان خداى زمانى دراز اصغاى وحى نفرموده بودند و در به دو بعثت خاتم الانبياء از وحى قرآن بانگى به شدّت شنيدند چونان كه آهنى سنگ سخت كوفته شود و از آن آواز دهشت يافته مدهوش شدند . پس چون وحى به نهايت شد جبرئيل عليه السّلام فرود آمده در هر آسمان فريشتگان را به خويش آورد و دهشت ايشان را برگرفت .
و چون وحى به زمين آمد ، از پس بيست (20) روز شياطين يك باره از راه جستن به فلك و استراق سمع ممنوع شدند و جن را سفر آسمان مقطوع گشت ، چنان كه خداى مىفرمايد : قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً (1) [ عجبا ] . يعنى :
اى محمد ، بگو وحى كرده شد ، به من آنكه شنيدند قرآن را گروهى از جن ، پس گفتند به درستى كه ما شنيديم قرآنى شگفت .
و اين شياطين به جانب آسمان صعود مى كردند و گوش فراداشته از اهل سماوات كلمات اصغا مى نمودند و از حادثه اى كه در زمين باديد آيد آگاه شده و يك سخن حق را با چند باطل آميخته كاهنان را آگهى مى دادند ، و ايشان از آينده خبر مى گفتند . كما قال اللّه تعالى : وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً (2) يعنى : به درستى كه بودند مردان از آدميان كه پناه مى گرفتند به مردان جن پس .
ص: 405
مىافزود سركشى ايشان .
بالجمله بعد از بعثت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم خداوند شهاب را بر شياطين بگماشت و ايشان را از صعود به فلك بازداشت و ديگر نتوانستند سخنى از اهل سماوات شنيد ، چنان كه هم خداى فرمايد : وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً (1) يعنى : و به درستى كه ما مس كرديم آسمان را ، پس يافتيم آن را مملو از پاسبانان محكم و ستارگان درخشنده و به درستى كه بوديم ما كه مى نشستيم در نشستن گاهها براى شنيدن ، پس هر كه بشنود اكنون يابد براى خود ستاره روشن ، يعنى هر كه از جن اكنون خواهد به فلك صعود كند و استراق سمع نمايد ، شهاب دافع او باشد .
اكنون بر سر داستان رويم و بنمائيم كه دعوت رسول خداى بر چگونه بوده است ؟
همانا نخست كه آن حضرت مبعوث شد مدّت سه سال مردمان را به نهانى دعوت مى فرمود و از پس آن جماعت كه مذكور شد زيد بن حارثة بن شرحبيل بن كعب بن عبد العزّى بن امرئ القيس الكلبى كه عبد پيغمبر بود ايمان آورد و آن چنان بود كه حكيم بن حزام وقتى از سفر شام بازآمد و خديجه عليها سلام به ديدار او رفت و زيد بن حارثه با چند تن از غلامان در خدمت او بود ، پس با خديجه عرض كرد كه اى عمّه ، هر كدام ازين غلامان را خواهى اختيار فرماى ، خديجه زيد بن حارثه را برگزيد و چون رسول خداى او را بديد با خديجه فرمود : زيد را به من بخش و خديجه او را ببخشيد . آنگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم زيد را آزاد ساخت ، اما از آن سوى حارثه چون زيد را از او بربودند در فراق فرزند همى بگريست و شعرى چند بگفت كه اين از آن جمله است : .
ص: 406
بيت
بَكَيْتَ عَلَى زَيْدٍ وَ لَمْ أَدْرِ مَا فَعَلَ * أَ حَيُّ فيرجى أَمْ أَتَى دُونَهُ الاجل (1)
و همى زيد را بجست و بشتافت تا او را نزد رسول اللّه بيافت .
پيغمبر با زيد فرمود : اگر خواهى با پدر خويش كوچ ده و اگر نه مقيم باش . زيد خدمت رسول خداى را بر موافقت پدر بگزيد و ببود تا آن حضرت بعثت يافت ، پس اسلام آورد .
و از پس او أبو بكر مسلمان شد و اسم او عبد اللّه است و لقبش عتيق و كنيت او أبو بكر است و او پسر ابى قحافه است و اسم ابى قحافه ، عثمان است و هو عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن لؤىّ است . و أبو بكر علم انساب نيك مىدانست و نسب او نيز محفوظ بود ، و با بعضى از قريش الفتى به كمال داشت و چند تن را به نهانى دعوت به اسلام نمود و نزديك پيغمبر آورد تا اسلام بر ايشان عرضه داشت .
نخستين عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مُرَّة بن كَعب بن لُؤَى بود .
و ديگر زبير بن العَوّام بن خُويلد بن اسد بن عبد العزّى بن قُصَىّ بود و اين زبير پسر برادر خديجه عليها السّلام است .
و ديگر عَبد الرّحمن بن عَوف بن عبد عَوف بن عبد الحارث بن زُهرة بن كِلاب بن مرّة بن كَعب بن لُؤَىّ بود .
ص: 407
و ديگر سعد بن ابى وقّاص و اسم ابى وقاص ، ملك بود و او پسر اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كعب بن لؤىّ است .
و ديگر طلحة بن عبيد اللّه بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤى بود . اين جمله از دوستان أبو بكر بودند و به دلالت او اسلام يافتند .
و از پس ايشان ابو عبيده اسلام آورد و اسم ابو عبيده ، عامر است و او پسر عبد اللّه بن جرّاح بن هلال بن اهيب بن صبّة بن الحارث بن فهر است . و بعد از او ابو سلمه اسلام آورد و اسم او عبد اللّه است پسر عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه عمر بن محزوم بن يقظة بن مرّة كعب بن لؤىّ . و بعد از او ارقم بن ابى الارقم ايمان آورد و اسم ابى الارقم ، عبد مناف است پسر اسد و كنيت اسد ، ابا جندب است و او پسر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است .
و بعد از او عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن حمج بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ مسلمان شد . و دو برادر او كه يكى قدامه و آن ديگر عبد اللّه نام داشت نيز اسلام آوردند . و بعد از او عبيدة بن الحارث بن عبد المطّلب بن عبد مناف بن قصىّ ايمان آورد . و بعد از او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل بن عبد العزّى بن عبد اللّه بن قرط بن رياح بن رزاح بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و دختر عم پدرش فاطمه بنت خطّاب بن نفيل كه در حبالۀ نكاح او بود هم مسلمان شد و اين [ فاطمه ] خواهر عمر بن خطّاب است .
و بعد از او اسماء و عايشه دختران أبو بكر ايمان آوردند و عايشه در اين وقت صغيره بود و بعد از ايشان خبّاب بن الارتّ از بنى تميم كه حليف بنى زهره بود اسلام آورد ، و بعد از او عمير برادر سعد بن ابى وقّاص مسلمان گشت . و بعد از او عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمح بن مخزوم بن صاهلة بن كاهلة بن حارث بن تميم بن سعد بن هذيل حليف بنى زهره ايمان آورد ؛ و بعد از او مسعود بن القارّى ، و هو مسعود بن ربيعة بن عمرو بن سعد بن عبد العزّى بن حمالة بن غالب بن مخزوم محلّم بن عايذة بن سبيع بن الهون بن خزيمه از جماعت قارّه مسلمان شد و قارّه لقب است .
و بعد از او سليط بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود بن نصر بن مالك بن حَسل بن عامر بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او عبّاس بن مرّة بن ربيعة بن مغيرة بن عبد اللّه بن
ص: 408
عمر بن مخزوم بن يَقَظَة بن مرّة بن كعب بن لُؤَىّ اسلام آورد ، و اسماء دختر سلامة بن مخرّبة التّميمه كه در حبالهء نكاح او بود نيز مسلمان گشت . و بعد از او خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد . و بعد از او عامر بن ربيعة بن عنز بن وائل ، حليف آل خطّاب بن نفيل اسلام آورد .
و بعد از او عبيد اللّه بن جحش بن رئاب بن يعمرة بن صبرة مرّة بن كبير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه مسلمان شد ، و برادر عبيد اللّه ، ابو احمد [ بن جحش ] كه حليف بنى اميه بود نيز اسلام آورد . و بعد از او اسماء دختر عميس بن نعمان بن كعب بن ملك بن قحافه از قبيلهء خثعم كه در حبالهء نكاح جعفر بن ابى طالب بود اسلام آورد ، و بعد از او حاطب بن حارث بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و برادرش خطّاب و زنش فاطمه دختر مجلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوىّ اسلام آورد ، و زن خطّاب كه فكيهه دختر يسار بود نيز مسلمان شد .
و بعد از او معمر بن حارث بن يعمر بن حبيب بن وهب بن حذاقة بن جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد ، و بعد از او سايب بن مظعون بن حبيب اسلام آورد ، و بعد از او مطّلب بن ازهر بن عبد بن عوف بن عبد بن حارث بن زهرة بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ايمان آورد . و زن او رمله دختر ابى عوف بن صبيرة بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ نيز مسلمان شد و بعد از او نعيم بن عبد اللّه بن اسيد بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و لقب او نحّام است ؛ و اين لقب از آن يافت كه وقتى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود : لَقَدْ سَمِعْتُ نحمه فِى الْجَنَّةِ يعنى : به تحقيق شنيدم صوت او را در بهشت .
و بعد از او عامر بن فهيره ، عبد أبي بكر مسلمان شد ، و بعد از او خالد بن سعيد بن عاص بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ اسلام آورد و زن او امينه دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن خزاعه نيز مسلمان گشت . و بعد از او حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر بن لؤىّ
ص: 409
مسلمان شد ، و بعد از او ابو حذيفه كه مهشم نام داشت و او پسر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف است اسلام آورد .
و بعد از او واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف بن عويم بن تغلبة (1) بن يربوع بن حنظلة بن ملك بن زيد مناة بن تميم كه حليف بنى عدىّ بن كعب بود ، اسلام آورد ؛ و بعد از او خالد و عامر و عاقل و اياس كه هر چهار پسران بكير بن عبد ياليل بن ناشب بن عيره از قبيله بنى سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه كه از حلفاى بنى عدىّ بن كعب بودند مسلمان شدند ، و بعد از ايشان عمّار بن ياسر حليف بنى مخزوم بن يقظه اسلام آورد و بعد از او صهيب بن سنان از قبيلهء نمر بن قاسط حليف بنى تيم بن مرّه اسلام آورد ؛ و صُهيب ، غلام عبد اللّه بن جدعان بود و او را از روم اسير آورده بودند و رسول خداى در حقّ او فرمود : صهيب سابق الرّوم و از پس ايشان كار اسلام روشن گشت ؛ و دعوت آن حضرت آشكار شد . چنان كه مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه .
**نامۀ پيغمبر به قيصر(2)
در سال پانزدهم سلطنت او [ هراقليوس ] ، محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم نامه به دو نوشت :
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ هِرَقْلٍ عَظِيمُ الرُّومِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعًا الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ وَ هُوَ حَىُّ لَا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى أَسْلِمْ تَسْلَمُ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَكَ الْجَنَّةُ وَ انَّ لَمْ تُسَلِّمْ فانّى أَدَّيْتَ الرِّسَالَةِ .
همانا هراقليوس [ هراكليوس ] را مردم عرب معرّب نموده ، هرقل خوانند .
بالجمله چون اين نامه به هراقليوس رسيد ، جواب نامه بنوشت ، امّا در نامه اظهار اسلام نفرمود و از آن روز دولت او پستى همىگرفت و ممالك او هر روز به دست
ص: 410
لشكر اسلام مفتوح شد . چنان كه ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد . و در زمان خلافت ابو بكر بن ابى قحّافه سپاه او به دست لشكر اسلام شكسته شد و از سوى ديگر مسلمانان در حدود شام سپاه او را بشكستند . و هراقليوس گفت : اى مملكت شام خداى ترا نگاهدارد كه من برفتم و از من كارى ساخته نمى شود و مسلمانان همى شهر به شهر را مسخّر داشته ، مردمان او را اسير مى بردند .
در خلافت عمر بن خطّاب چون بيت المقدس مفتوح شد اين خبر را در انطاكيّه به هراقليوس آوردند و او زار زار مى گريست و مى گفت : من چه توانم كرد حكم ، حكم خداست ، اين جماعت به يك دست شمشير و به يك دست قرآن دارند و حلب را بگشادند و ممالك را فرو گرفتند و از انطاكيه سى هزار (30000) دينار زر خراج بستدند . بالجمله كار هراقليوس سخت ضعيف شد و هرگز انديشهء جنگ با لشكر اسلام نتوانست كرد .
ص: 411
**اظهار دعوت حضرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله شش هزار و دويست و هفت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود(1)
از پس آنكه مدت سه سال رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم مردمان را به نهانى دعوت همىفرمود ، و گروهى روش او گرفتند و به دو ايمان آوردند - چنان كه مرقوم افتاد - جبرئيل عليه السّلام از حضرت يزدان بيامد و اين آيه بياورد : فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ (2) .يعنى : اى محمّد ، آشكار كن دعوت خود را كه بدان مأمورى و از كافران هراسناك مباش .
پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تصميم عزم داد كه دعوت خويش آشكار كند و به كوه صفا برآمد و ندا در داد كه اى بنى غالب ، و اى بنى لؤىّ و اى بنى عدىّ و قبايل قريش را يك يك خواندن گرفت ، پس فرمود : يا صباحاه (3) .
مردمان چون بانگ آن حضرت بشنيدند گفتند : همانا خطبى عظيم و داهيه اى بزرگ روى داده و به سوى او شتافتن گرفتند ، و هر كس خود نتوانست رفتن از قبل خويش كسى را نصب كرد و جملگى نزد آن حضرت انجمن شدند و گفتند : ما لك يا محمّد چيست تو را ؟ و از بهر چه ما را خوانده اى .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى جماعت قريش ، اشْتَرَوْا أَنْفُسَكُمْ لا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا بَنِى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَا أَغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا صَفِيَّةُ عَمَّةُ رَسُولِ اللَّهِ لَا أَغْنَى
ص: 412
عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً يَا فَاطِمَةُ سَلَّى مَا شِئْتَ مِنْ مالى لَا أَغْنَى عَنْكَ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً .
آنگاه فرمود : اى گروه ، اگر من شما را بياگاهانم كه لشكرى در نشيب اين جبل از بهر آنند كه ناگاه بر شما تاختن كنند و اموال شما را به غارت برند ، اين سخن را از من استوار خواهيد داشت يا مرا به كذب نسبت خواهيد داد ؟ گفتند : همانا سخن تو را استوار خواهيد داشت ، چه تا كنون از تو دروغ و ناراستى نديده ايم . آن حضرت فرمود : انَّ هُوَ الَّا نَذِيرُ لَكُمْ. هم اكنون شما را از عذاب شديد الهى آگهى مى رسانم .أبو لهب كه عمّ رسول خداى بودى گفت : تَبّاً لَكَ أَ لِهَذَا دَعْوَتِنَا ؟ يعنى : هلاكت باد ترا آيا به جهت اين معنى خواندى ما را و مردمان را ، گفت : برادرزادهء من ديوانه شده است از او بازگرديد . و قبايل پراكنده شدند و سنگى با دو دست از بهر تهديد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم برگرفت كه به دو افكند ، پس خداى اين سوره را فرستاد :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ وَ تَبَّ ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ . (1)
يعنى : هلاك باد هر دو دست أبو لهب كه دنيا و آخرت او باشد ! و ناچيز گشت و دفع نكند داهيه اين نفرين را از او گنج و خواسته و فرزند او زود باشد كه به آتش با زبانه درآيد و زن او كه حمل حطب كند ، هم در آتش درآيد و در گردن او ريسمانى است از ليف خرما
و اين كنايت از زنجير آتشين جهنم است ، همانا امّ جميل دختر حرب كه خواهر ابو سفيان است در حبالهء نكاح أبو لهب بود و در دين خداى و رسالت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سعايت مىكرد بدان گونه كه حطب از بهر افروختن آتش كشند .
مع الحديث از پس اين واقعه خداى اين آيتش فرستاد : وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ . (2)
يعنى : اى محمد ، بيم كن خويشان و نزديكان خود و نخست ايشان را به خداى دعوت فرماى . رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم على عليه السّلام را فرمود ، يك صاع گندم نان كن و يك پاى گوسفند را طبخ فرماى و قدحى از شير حاضر ساز ، و فرزندان عبد المطّلب را به
ص: 413
ضيافت صَلا (1) ده كه فردا در شعب ابو طالب حاضر شوند و على عليه السّلام اين جمله بكرد .
و روز ديگر چهل (40) تن از اولاد عبد المطّلب در سراى ابو طالب انجمن شدند و عباس و أبو لهب و حمزه نيز درآمدند ، و بر قانون جاهليّت تحيّت گفتند ؛ و رسول خداى بر آئين اسلام جواب سلام گفت ، و اين روش بر آن جماعت مكروه افتاد .
بالجمله على عليه السّلام آن خوردنى كه [ فراهم ] كرده بود حاضر فرمود و آن قدح شير پيش گذاشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست مباركش بدان خورش فرا برد . فرمود : بسم اللّه به نام خداى خوردن گيريد . اين سخن نيز بر ايشان گران نمود و همه از قلّت خوردنى و كثرت در عجب بودند .
مع القصه ، دست فرابردند و از تريد و شير خوردن گرفتند تا جملگى سير شدند و هم آن خورش به جاى بود ، أبو لهب سخت در عجب شد و نخستين سخن آغاز كرد و گفت : سحرى بزرگ باشد كه به طعامى اندك جمعى كثير سير شود ، آنگاه گفت : اى محمد نيكو آن است كه بنى هاشم تو را در زندان بازدارند تا روى تن آسائى و خرّمى را ديدار نكنى و اين نزد ما پسنديده تر از آن است كه با جميع قبايل عرب مصاف دهيم . و اين كيش كه تو پيش گرفته اى ما را با هر جماعت منازعت بايد رفت و قريش حمل اين همه جوش و جيش نتواند كرد ؛ و هيچ كس با قوم و عشيرت خويش اين بد كه تو پيش دارى نينديشيد .
رسول خداى در آن انجمن سخن نكرد و چون ايشان پراكنده شدند ، با على عليه السّلام فرمود : امروز أبو لهب در تكذيب من مبادرت كرد و من از اين با وى سخن نكردم ، هم فردا ايشان را بدين گونه دعوت فرماى تا رسالت خويشتن را بگذارم . على عليه السّلام هم بدان گونه خورش و خوردنى بساخت .
و روز ديگر آن جماعت درآمدند و آن خوردنى بخوردند و چون از اكل و شرب بر كنار شدند ، پيغمبر فرمود :
ص: 414
اى فرزندان عبد المطّلب ، گمان ندارم كس از عرب نيكوتر از آن كه من آورده ام از بهر قوم خويش آورده باشد ؛ زيرا كه در آن سور و سرور اين جهان و آن جهان اندر است ، و اين دانسته ايد كه من هرگز سخن به كذب نكرده ام و هرگز با شما سخن به كذب نكنم ، آيا شما را آگهى دهم كه دشمن شما شبانگاه يا بامداد بر شما تاختن كند از من باور داريد يا مرا كاذب شماريد ؟
گفتند : تُرا جز راستگوى ندانسته ايم .
فرمود : هرگز خيرخواه شما با شما سخن به دروغ نكند ، همانا خداى مرا به رسالت فرستاده است به سوى عالميان و امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را دعوت كنم و از عذاب آن جهانى بترسانم ، شمائيد خويشان و نزديكان من ، و از اين خورش كه خورديد معجزهء مرا مشاهده كرديد كه مانند مائدهء بنى اسرائيل است ، هر كه بعد از خوردن اين طعام با من ايمان نياورد ، خداى او را به عذابى سخت بدارد كه هيچ كس را آن نبوده است ، و بدانيد اى فرزندان عبد المطّلب كه خداى پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه از براى او هم از اهل او وزيرى و برادرى و وصىّ و وارثى بگماشت .
پس هر كه از شما پيشتر با من ايمان آورد برادر من خواهد بود و خليفتى من خواهد داشت ، هم بدان گونه كه هارون موسى را بود ، هان اكنون از شما كيست كه پيشى جويد بيعت مرا كه با من برادر باشد و مرا نصرت كند بر مخالفان من تا او را وصىّ و وزير و خليفهء خود سازم و بفرمايم تا از جانب من ابلاغ رسالت كند و قرض مرا بعد از من ادا نمايد و وعدهاى مرا وفا فرمايد ؟ و اگر شما بدين كار اقدام نكنيد جز شما كسى خواهد كرد كه حقّ او باشد .
چون اين سخن به نهايت شد هيچ كس پاسخ نداد ، جز علىّ مرتضى عليه السّلام كه برخاست و گفت : من با تو بيعت مىكنم به هر شرط كه فرمايى و به هر چه حكم كنى اطاعت مىكنم . رسول خداى فرمود : بر جاى باش تا اين مردم از تو بيشتر روزگار برده اند برخيزند . و ديگر باره آن سخنان را اعادت كرد و هم كسى جواب نگفت : جز
ص: 415
على عليه السّلام . باز پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم او را امر به نشستن فرمود و كرّت سيم آن حديث را بگفت و همچنين جملگى ساكت بودند و على عليه السّلام برخاست و گفت : منم كه سر بر خط فرمان دارم .
در اين نوبت رسول خداى او را پيش خواند و با او بيعت كرد و فرمود : برادر و خليفت و وارث و وزير و وصىّ من توئى و آب دهان مباركش را در دهان ؛ و هم در ميان دو كتف او انداخت .
أبو لهب گفت : خوب پاداش كردى پسر عمّ خويش را كه فرمان پذير شد ، اينك از آب دهان ، دهانش را انباشته كردى . پيغمبر فرمود : از علم و حلم و دانش انباشته ساختم . پس آن جماعت از انجمن بيرون شدند و به سخره خنده همى زدند و با ابو طالب گفتند : ترا خواهد گماشت كه فرمانبردار فرزند خويش باشى .
از پس آن رسول خدا به كعبه آمد و بر حجر اسماعيل بايستاد و به بانگ بلند ندا در داد كه :
اى جماعت قريش و قبايل عرب شما را بيگانگى خدا و پيغامبرى خويشتن دعوت مىكنم و امر مىكنم كه اجابت من كنيد و بت پرستيدن را ترك گوئيد تا ملوك عرب شويد و عجمان شما را به تحت فرمان درآيند و در بهشت پادشاهان باشيد .
كفار قريش بدين سخنان سخره همى كردند و گفتند : محمّد ديوانه شده است .و چندان كه پدران بر گذشتهء ايشان را به كفر نسبت نمى كرد و بتان ايشان را برنمى شمرد در خصمى آن حضرت سخت كوش نبودند و از اين زيادت نمى جستند كه بر آن حضرت تسخر (1) مى كردند . و چون پيغمبر بر مجالس ايشان مى گذشت ، مىگفتند : اين جوانى از بنى عبد المطّلب است از آسمان با او سخن كنند و او از آسمان خبر دهد و كار بدين گونه مى رفت تا آنگاه كه رسول خداى با مشركين فرمود كه : پدران شما كافر بمردند و به دوزخ شدند و اصنام ايشان را بد همى گفت و لعنت فرستاد . در اين وقت در كين آن حضرت يك جهت شدند ، اما از بيم ابو طالب زياده به زيان زبان دست نداشتند و نيز مسلمانان را آن نيرو نبود كه در كعبه توانند نماز كرد ، لاجرم به نهانى خداى را سجده مى كردند و گاه گاه از بهر نماز به شعاب (2) جبال
ص: 416
مى شدند .
روزى گروهى از اصحاب رسول به دامن جبل حرا شده از بهر نماز بودند و چنان افتاد كه چند تن از مشركين بر ايشان عبور كردند و آن كردار را بديدند و سخت مكروه داشتند ، لاجرم يك تن از ايشان سنگى برگرفت و پيش شده ، سعد بن ابى وقّاص را در سجده يافت و آن سنگ را سخت بر پشتش بكوفت و سعد بر آن درد صبر كرد و سر از سجده برداشت و در سجدهء ديگر سنگ ديگرش بزد و سعد همچنان صابر بود تا سلام بازداد ، پس از پى مدافعه برخاست و در آن اراضى استخوان چانهء شترى بيافت و بر سر آن مشرك بزد چنان كه سرش بشكست و خون بريخت . و اين اول خون بود كه در اسلام ريخته شد .
بالجمله آن مرد با جامه هاى خون آلود به كعبه آمد و كفار قريش اين بديدند و با سعد كه مردى روی شناس بود هيچ نيارستند گفت ، و بر خصمى محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند .
در اين وقت عتبه و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب مرّة بن كعب بن لؤىّ ؛ و ديگر صخر كه كنيت او ابو سفيان است ، پسر حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف ؛ و ديگر ابو البخترى كه اسمش عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر أبو جهل كه نامش عمرو است و كنيت او أبو الحكم است پسر هشام بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّه بن كعب بن لؤىّ است ، و ديگر وليد بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر نبيه و منبّه پسران حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهل بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ ، و ديگر عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ و جمعى ديگر از اشراف قريش به نزد ابو طالب آمدند و
ص: 417
گفتند : پسر برادر تو خدايان ما را دشنام همى گويد و دين ما را عيب كند و ما را در حساب ديوانگان شمار دارد و پدران ما را گمراه گويد ، يا ما را با او بگذار كه دفع او كنيم يا خود دفع او كن ، ابو طالب ايشان را به رفق و مدارا بازتاخت .
اما از آن سوى رسول خداى همچنان آشكارا مردم را به خداى مى خواند و بتان را به زشتى ياد مى كرد تا اين سخن پراكنده گشت و در زبانها ساير افتاد ، و قريش بعضى ، بعضى را برانگيختند تا ديگر باره به نزد ابو طالب شوند و اين شكايت به دو برند ، پس در كعبه همگى انجمن شدند و آهنگ خدمت ابو طالب كردند . و ابو طالب مردى بزرگ بود و بنى هاشم جملگى سر در خطّ فرمان او داشتند و از او بزرگتر كس در مكه نبود و ايمان خويش را پوشيده مى داشت تا مردمان از نزديك او پراكنده نشوند و قوّت او در نصرت پيغمبر اندك نشود .
بالجمله صناديد قريش ديگر بار به در سراى ابو طالب آمدند و ايشان را آن روز به خويشتن بارنداد و جز او كس را در مكه حاجب و دربان نبود .
مع الحديث آن روز قريش بازشدند و روز ديگر آمدند ، هم ايشان را بار نداد ، و روز سيم آن جماعت را رخصت فرمود تا درآمدند و گفتند :
كار از آن بگذشت كه ما توانيم در كار محمّد شكيب كرد ، نخست ما را دشنام گفت ، و به جنون و شيفتگى نسبت كرد و گفت : پدران شما به دوزخ اندرند و ما شكيبائى كرديم ، اينك خدايان ما را دشنام همى گويد و لعنت فرستد ، تو او را بگوى خدايان ما را بر زبان نياورد و او داند و خداى خويش و طريقت خويشتن ، اگر نه ما از آن ترسيم كه يك تن از سفهاى قوم دست به دو آخته او را مقتول سازد و در ميان بنى هاشم و قريش خون افتد ، و اين خون ريختن و آويختن هرگز از ميان برنخيزد ، اگر گوش بر فرمان است او را از اين كردار بازداد ، و اگر نه بفرماى تا از ديت محمّد چه خواهى كه ما زر و سيم فراهم كنيم و نزديك تو آورده او را مأخوذ داريم و مقتول سازيم و مردم مكه را از اين سختى برهانيم ؟
ابو طالب فرمود :
اى مردمان : محمّد ، برادرزادهء من نيست فرزند ، عزيز من است ،
ص: 418
هيچ كس ديديد كه بهاى خون ستاند و فرزند خويشتن را به كشتن فرستد ؟ ! اين در خاطر مگيريد كه تا يك تن از بنى هاشم زنده بود كس محمّد را نتواند آزرد .
پس آن جماعت از نزد ابو طالب بيرون شدند و گفتند : محمّد مىخواهد ما سيصد و شصت (360) خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى كنيم ، اين كارى شگفت است و ما جز بر دين خويشتن زيستن نخواهيم كرد و جز خدايان خود را پرستش نخواهيم نمود و اين آيت بر اين سخن فرود شده : أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ . (1)
بالجمله از پس آن جماعت ، ابو طالب پيغمبر عليه السّلام را طلب فرمود و گفت : اين چيست كه قوم تو را به فرياد آورده است ؟
پيغمبر فرمود كه :
من از خويشتن سخن نكنم ، مرا خداى همىفرمايد كه بگوى و اگر ايشان آفتاب را به دست راست من ، و ماه را به دست چپ من برنهند يا چندان عذاب و عقاب كنند كه از آن افزون نشايد ، ترك اين دعوت نكنم و از آنكه خداى فرمايد ، يك حرف كم نخواهم كرد تا دين خداى را آشكار كنم ، يا جان بر سر اين كار نهم .
اين بگفت و بگريست و برخاست و آهنگ شدن (2) كرد .
ابو طالب گفت :
اى محمّد روى با من كن ، سوگند با خداى كه هرگز از پاى ننشينم و دست از نصرت تو بازندارم و دانم كه تو راست گويى فرمان خداى را بگذار (3) و از كس مينديش كه تا من به زير خاك نشوم كس نتواند ترا آزرد .
رسول خداى از سخنان او شاد شد و مردمان را به حق خواندن گرفت و جماعت قريش از بيم ابو طالب آهنگ او نتوانستند كرد جز اينكه سخره همىكردند و
ص: 419
اصحابش را رنجه همىداشتند و به شعر اندر هجا گفتند . و اگر كسى از اصحاب آن حضرت را به نماز ديدندى سنگى بر سرش زدندى . و پيغمبر چندان كه قرآن بخواند و پيغام خداى را بگذاشت ، كسش پاسخ نداد .
و مشركين هر روز در دفع آن حضرت داستان همى زدند و روزى در كعبه انجمن شدند و وليد بن مغيره را بگفتند : امروز در ميان جوانان قريش فرزند تو عمّاره را عديلى نباشد : و اين عمّاره جوانى خوش روى بود و كارى نيك به سامان داشت و در ميان جوانان گرامىتر از او كس نبود و به خردمندى و گزيدگى امتيازى تمام داشت ، چنان بود كه زنان مكه بيشتر او را دوستار بودند و او را از پارسائى دامن با كس نيالود ؛ و ابو طالب پاك دامانى او را ستوده مىداشت ؛ و بود كه ده (10) روز و بيست (20) روز و يك ماه در خانهء ابو طالب مى زيست .
پس كفار قريش از نو حيلتى برانديشيدند و با وليد بن مغيره گفتند : ما را با ابو طالب يك چاره ديگر مانده است و اين معلوم شد كه او محمّد را نيك دوست دارد و هرگز او را با كس نگذارد تا كسش بيازارد ، و صواب آن است كه فرزند خويش عمّاره را كه امروز در حسب و نسب برگزيدهء عرب است به فرزندى با ابو طالب گذارى تا محمد را به ما تسليم كند و ما او را مقتول سازيم . وليد گفت : عُمّاره در نزد من و در نزد همهء قريش گرامىتر از محمّد است و من او را به جاى محمّد به ابو طالب سپارم .
ايشان شاد شده ، وليد را برداشتند و از هر بنگاهى دو تن با ايشان همراهى كرد و ابو جهل و عتبه و شيبه و ابو خلف هم با ايشان بودند . پس آن جمله به نزد ابو طالب آمدند و گفتند : ما بدين جا شده ايم كه ترا چيزى بدهيم و دانيم كه محمّد فرزند تو است و كس فرزند بكشتن نفرستد ، اينك عمّاره را تو مىشناسى و مىدانى كه از محمّد به چند معنى فزونى دارد ، هم به نيكويى ؛ و هم به خرد و هم به جلالت . او را به فرزندى بپذير و محمّد را به ما بسپار تا او را از ميان برداريم كه دين ترا مخالف است و قوم ترا پراكنده كند .
ص: 420
آنگاه وليد زبان برگشاد و گفت : اى ابو طالب ، هم اكنون مردمان را به كعبه فراهم كنم و نامه نويسم و ايشان را گواه گيرم كه من از پدرى او بيزارم و او را از نسب خود و همه بنى مخزوم خلع كردم و با تو سپردم كه به فرزندى به جاى محمّد بدارى و او را با قريش سپارى تا اين بيم و بلا فرو نشيند .
ابو طالب از اين سخنان بخنديد و گفت : يا ابن مغيره ، سوگند با خداى كه مرا داد ندادى ، گوئى : فرزند مرا بستان و در كنار خويش نيكو بدار و فرزند خويشتن را با ما سپار تا او را مقتول سازيم اگر هيچ كس اين كرده است ، بنمائيد تا من نيز چنين كنم .
از ميانه مطعم بن عدىّ بن نوفل بن عبد مناف بن قصىّ گفت : اى ابو طالب قوم تو انصاف دادند و بر آنند كه مكروه از تو بگردانند و تو در دل دارى كه هرگز سخنى از ايشان پذيرفتار نباشى . ابو طالب گفت : نه اين است ، بلكه اين جماعت در خذلان مجتمع شده اند و در تعريض با مطعم و ديگر مردم اين شعرها بگفت :
شعر
أَلَا قُلْ لَعَمْرُو وَ الْوَلِيدِ وَ مَطْعَمُ * أَلَا لَيْتَ حَظِىَ مِنْ حَياطَتِكُم(1) بكر (2)
مِنَ الخُورِ (3) حبحابٌ قصيرٌ (4) كَثيرٌ رُغاؤهُ (5) * يَرُشُ (6) عَلَى السَّاقَيْنِ مِنْ بَوْلِهِ قَطْرِ
أَرَى اخوينا مِنْ أَبِينَا وَ أَمْناً * اذا سَأَلَا قَالَا الَىَّ غَيْرِنَا الاَمرُ
بَلى لَهُمَا أَمْرٍ وَ لَكِنْ تَحرَجَما * كَمَا حَرجَمَت (7) مِن رأسِ ذِى عَلَقِ (8) الصَّخرُ
أَخَصُّ خُصُوصاً عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا * هُمَا نبذانا مِثْلَ مَا نَبَذَ (9) الجمر
هُما اَغمَزا (10) لِلْقَوْمِ فِى اخويهما * فَقَدْ أَصْبَحَا مِنْهُمْ اكفهما صَفَرَ وَ تَيْمٍ وَ مَخْزُومٍ وَ زَهْرَةِ مِنْهُمْ * وَ كانُوا لَنا مَوْلَى (11) اذا بُغىّ النَّصرُ
فَوَ اللَّهِ لَا يَنْفَكُّ مِنًى عَدَاوَةً * وَ لَا مِنْهُمْ مَا كَانَ مِنْ نَسْلِنَا سَفَرٍ (12)
پس قريش از نزد ابو طالب بيرون شدند و بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند .
ابو لهب و عقبة بن ابى معيط كه همسايهء رسول خداى بودند هر روز رهگذار آن .
ص: 421
حضرت را با سرگين و ديگر پليديها انباشته مىكردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هنگام عبور آن جمله را از راه دور مىكرد و به رفق و مدارا مىفرمود : اين چه همسايگى است ؟ از اينجاست كه وقتى آن حضرت فرمود : من در ميان دو همسايه بد بودم .
بالجمله چون قريش يك جهت شدند در آزار مسلمانان ، پس ابو طالب بنى هاشم و بنى عبد المطّلب را براى نصرت آن حضرت طلب كرد و جز ابو لهب جملگى نزد او حاضر شدند ؛ پس ابو طالب اين شعرها بخواند :
شعر
اذا اجْتَمَعَتْ يَوْماً قُرَيْشٍ لمفحر * فَعَبْدُ مَنَافٍ سِرَّهَا (1) و صميمها
وَ انَّ حَصَلَتْ أَشْرَافُ عَبْدِ منافها * فَفِى هَاشِمٍ أشرافها وَ قَدِيمَهَا
وَ انَّ فَخَرَتْ يَوْماً فَانٍ مُحَمَّداً * هُوَ الْمُصْطَفَى مِنْ سِرَّهَا وَ كَرِيمَهَا
تَدَاعَتْ قُرَيْشٍ غشّها وَ ثمينها * عَلَيْنَا فَلَمْ تَظْفَرُ وَ طَاشَتْ (2) حلومها (3)
وَ كُنَّا قَدِيماً لَا نُقِرُّ ظلامة * اذا مَا ثَنَّوْا (4) صعر (5) الخُدُودِ نِقِيمُها
وَ تُحْمَى حُمَّاهَا كُلِّ يَوْمٍ كَرِيهَةٍ * وَ نَضْرِبُ عَنْ اجحارها مِنْ يرومها بِنَا انْتَعِشْ الْعَوْدِ الذواء وَ أَنَّمَا * بأكتافنا تَنْدَى وَ تُنْمَى أرُومُها (6)
از پس اين واقعه هنگام حج كردن فراز آمد ، وليد بن مغيره كه از صناديد قريش بود با مشركين گفت كه : نام محمّد ، در تمامت قبايل عرب پراكنده است و اينك مردمان از بهر حج گذاشتن به كعبه آيند و به ضرورت نزد او روند و چون سخن او بشنوند مهر او در دل ايشان جاى كند و طريقت او پيش گيرند ، اكنون او را به چيزى بايد نسبت كرد كه مردم از او گريزان شوند و اختلاف كلمه روا نبايد داشت ، چه اگر بر كذب آن ديگر سخن كنند كار محمّد به نيرو گردد . ايشان گفتند : اى ابو عبد الشمس آنچه تو فرمائى چنان گوئيم .
ص: 422
وليد گفت : من همى خواهم كه رأى شما را بازدانم ؟ گفتند : با قبايل مى گوئيم محمّد كاهن است . گفت : لا و اللّه ما كاهنان بسيار ديده ايم و سجع و زمزمهء كاهن را دانسته ايم او را كاهن نتوان گفت ، چه اگر مردمان از شما اين بشنوند و سخنان او را اصغا فرمايند كذب شما آشكار خواهد شد . گفتند : مى گوئيم : مجنون است . گفت :لا و اللّه او را مجنون نتوان گفت ؛ زيرا كه خناق (1) و تخالج و وسوسه مجنون در او نيست . گفتند : مى گوئيم شاعر است . گفت : لا و اللّه ما شعر را نيك مى دانم و رجز و هزج (2) و قريضه (3) و مقبوضه و مبسوطه (4) آن را شناخته ايم اين شعر نيست . گفتند :مى گوئيم ساحر است . گفت : لا و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث (5) و عقد او را دانسته ايم . اين سحر نيست .
گفتند : اى ابو عبد الشّمس تو بگوى تا بدانيم چه فرمائى ؟ قَالَ : وَ اللَّهُ انَّ لِقَوْلِهِ الْحَلَاوَةِ وَ انَّ لَا صِلْهُ لغدقا وَ انَّ لفرعه لخباة(6) باز نزديك تر آن است كه بگوئيد ساحر است و سحرى مى آورد كه ميان پدر و پسر و برادر با برادر و ميان مرد و زن و ميان مرد و عشيرت جدائى مى افكند و سخن او از مسيلمه و ساحران بابل است كه به دو رسيده . پس كفار قريش سخن بر اين نهادند و بر سر راه قبايل بايستادند و هر كه زيارت مكه همى آمد اين كلمات با او بگفتند .
و خداى در حق وليد اين آيت فرستاد : ذَرْنِي وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِيداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالًا مَمْدُوداً وَ بَنِينَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهِيداً . (7) يعنى : بگذار مرا و آن كس را كه يك تنه آفريدم و مال و فرزندان بدادم و بساط حشمت بگستردم . زيرا كه وليد بن مغيره را مالى فراوان بود و كارى به سامان بود و او ده (10) پسر داشت از جمله ايشان خالد و هشام اسلام آوردند و ذكر احوال خالد بن وليد و ديگر فرزندان او در جاى خود خواهد آمد .
بالجمله : هم خداى فرمود : ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ كَلَّا إِنَّهُ كانَ لِآياتِنا عَنِيداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً . (8)
ص: 423
يعنى : پس طمع مى دارد كه آن نعمتها را افزون كنم و اين نكنم ؛ زيرا كه او آيت هاى ما را ستيزنده است ، زود باشد كه او را بر زبر آن كوه رسانم كه به دوزخ اندر است .
پس مىفرمايد : إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ . (1)
يعنى : به درستى كه او فكر كرد و اندازه نمود كه طعن كند قرآن را پس لعنت كرده باد چگونه اندازه كرد پس ملعون باد چگونه تقدير كرد .
پس ديگر باره در كار قرآن نظر كرد و جاى طعن نيافت پس روى ترش كرد و پيشانى درهم كشيد . ثمّ ادبر و استكبر فقال ان هذا الّا سحر يؤثر ان هذا الّا قول البشر سأصليه سقر (2) . يعنى : پس وليد بن مغيره روى بگردانيد و گردنكشى كرد ، آنگاه گفت :
اين نيست مگر سحرى كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم تعليم گرفته است از ساحران و اين كلمات نيست مگر سخن بشر ، زود باشد كه او را به دوزخ درافكنم .
مع القصه حديث پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم در تمامت قبايل عرب پراكنده شد و به همه كس برسيد كه مردى از بنى عبد المطّلب دعوى نبوّت كند . و ابو طالب بيم كرد كه فتنه اى در عرب حادث شود و خويشان او از نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كار بر مماطله كنند ، لاجرم اشراف قوم خويش را در حرم كعبه فراهم كرد و اين قصيده را كه مشتمل بر هشتاد (80) بيت است بر ايشان بخواند . و راقم حروف از آنكه بر فارسى زبانان حملى نشود چند بيت از آن مى نگارد :
بيت
و لمّا رأيت القوم لا بدّ قيهم * و قد قطعوا كلّ العرى (3) و الوسائل
و قد خالفوا قوما علينا أظنّة * و يعضّون (4) غيضا خلفنا بالانامل
صبرت لهم نفسى بسمراء (5) سمحة (6) * و أبيض (7) عضب (8) من تراث المقاول .
ص: 424
وَ أُحْضِرَتِ عِنْدَ الْبَيْتِ رَهطِى (1) وَ اخوتى * وَ أَمْسَكْتُ مِنْ أَثْوَابِهِ بالوصائل (2)
أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسُ مِنْ كُلِّ طَاعِنُ * عَلَيْنَا بِسُوءٍ أَوْ مِلْحُ بِبَاطِلٍ
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نبزى مُحَمَّداً * وَ لَمَّا نطاعن دُونَهُ وَ نناضل (3)
وَ مَا تَرَكَ قَوْمٍ لَا أَبَا لَكَ سَيِّداً * يُحَوَّطَ الذِّمَارَ (4) غير ذرب (5) مواكل (6)
و ابيض (7) يستسقى الغمام بوجهه * ثمال (8) اليتامى عصمة للارامل
يَلُوذُ بِهِ الْهَلَاكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ * فَهُمْ عِنْدَهُ فِى رَحْمَةُ وَ فَوَاضِلَ
جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا * عُقُوبَةً شَرِّ عَاجِلًا غَيْرَ آجِلِ
لَقَدْ سَفِهَتْ أَحْلَامٍ قَوْمٍ تُبَدِّلُوا * بَنَى خَلْفَ قيصا بِنَا وَ الغياطل (10)
وَ نَحْنُ الصميم مِنْ ذُؤَابَةِ هَاشِمٍ * وَ آلَ قصىّ فِى الْخُطُوبِ الاوائل
فابلغ قَصِيًّا انَّ سينشر أَمْرِنَا * وَ بَشِّرِ قَصِيًّا بَعْدَنَا بالتّخاذل
وَ لَوْ طَرْقَةً لَيْلًا قَصِيًّا عَظِيمَةٍ * اذا مَا لجأنا دُونَهُمْ فِى المداخل
لَعَمْرِى لَقَدْ كُلْفَةُ وَ حَدّاً باحمد * وَ أُخُوَّتُهُ دَأْبِ الْمُحِبُّ الْمُوَاصِلُ
فَمَنْ مِثْلَهُ فِى النَّاسِ أَىُّ مُؤَمِّلٍ * اذا قاسه الْحُكَّامِ عِنْدَ التَّفَاضُلِ
حَلِيمُ رُشَيْدٍ عَادِلٍ غَيْرِ طايش (11) * يوالى الها لَيْسَ عَنْهُ بِغافِلٍ
لكِنَّا اتبعناه عَلَى كُلِّ حَالَةٍ * مِنَ الدَّهْرِ جِدّاً غَيْرَ قَوْلِ التَّهازُلِ
لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ ابننا لَا مُكَذِّبٍ * لَدَيْنا وَ لَا يُعْنَى بِقَوْلِ الاباطِلِ
فَأَصْبَحَ فِينَا أَحْمَدَ فِى أُرْوَمَةَ (12) * تُقَصِّرَ عَنْهَا سُورَةَ المُتَطاوِلِ
فَدِيَةُ بِنَفْسِى دُونَهُ وَ حميته * وَ دَافَعْتَ عَنْهُ بالذّرى(13) و الكلاكل (14)
و ابو طالب در اين قصيده از لفظ غياطل ، بنى سهم بن عمرو بن هصيص و
ص: 425
ابو سفيان بن حرب بن اميّه ، و ديگر مُطعِم بن عَدِىّ بن نوفل بن عبد مناف ، و ديگر زهير بن ابى اميّة بن مغيره ، و ديگر عبد اللّه بن عمر بن مخزوم كه مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب است قصد فرمود .
وقتى چنان افتاد كه مدينه را بلاى غلا (1) فروگرفت و مردمان شكايت به حضرت رسول اللّه آوردند ، پس آن حضرت بر منبر برآمد و خداى را بخواند تا بارانى به شدّت باريدن گرفت و چندان بباريد كه اصحاب آن حضرت بيمناك شدند و هم بدان حضرت پناه جستند .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم دست به دعا برداشت و عرض كرد : اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لَا عَلَيْنَا (2) پس آن سحاب به اندازهء زمين شهر مدينه بشكافت و در حوالى شهر بباريد و در مدينه فروغ آفتاب بتافت . پيغمبر خداى فرمود : اگر امروز ابو طالب بود ، نيك مسرور مىگشت .
بعضى از اصحاب عرض كردند : مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد كه فرموده ؟ :
وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ * ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةُ للارامل (3)
آن حضرت فرمودند : چنين باشد . اكنون بر سر داستان رويم .
ابو طالب همچنان عشيرت خويش را بر نصرت رسول خداى مىگماشت و آن حضرت مردم را دعوت مى فرمود تا نام او در همۀ قبايل برفت و به مدينه برسيد .
چون ابو قيس بن الاسلت قصّۀ آن حضرت را بشنيد و عداوت قريش را با او معلوم
ص: 426
داشت ، قصيده اى در نهى قريش از خصمى پيغمبر بگفت :
أيا راكِباً اَمَّا عَرَضتَ (1) فَبَلَّغِن * مُغَلغَلَةَ (2) عَنىّ لُؤَىَّ بنَ غالِبِ
رَسُولُ اَمرِئ قَد راعَهُ (3) ذاتَ بَينَكُم * عَلَى النَّأىِ (4) مَحزُونٍ بِذلِكَ ناصِبِ (5)
وَ قُلْ لَهُمْ وَ اللَّهُ يَحْكُمُ حِكْمَةُ * ذَرُوا الْحَرْبِ تَذْهَبُ عَنْكُمْ فِى المراعب
فَإِيَّاكُمْ وَ الْحَرْبِ لَا تعلّقنكم * وَ حَوْضاً وَ خِيَمِ الْمَاءِ مَرَّ الْمَشَارِبِ
أَلَمْ تَعْلَمُوا مَا كَانَ فِى حَرْبٍ داحس * فتعتبروا أَوْ كَانَ فِى حَرْبٍ حَاطِبٍ
اين اَبُو قَيس از قبيلۀ اوس است گاهى نسب او را به واقف و گاهى به خطمه مىرسانند زيرا كه وائل و واقف و خطمه برادر بودند ، و در ميان عرب قانون است كه چون عمّ از پدر نامورتر باشد او را به جاى پدر نهند ؛ و نسب را به دو برند . و ابو قيس از اين قصيده كه چند بيتش نگاشته شد ، قريش را بيم مىدهد كه با رسول خداى منازعت و مخاصمت روا مداريد كه عاقبت اين كار به وخامت كشد و از حرب داحس كه در قصيده ذكر كرده مقصود او فتنه داحس و غبر است - بدان تفضيل كه در ذيل قصّه نعمان بن منذر مرقوم افتاد - و از حرب حاطب قصد او حربى است كه در ميان قبيلهء اوس و قوم خَزرَج افتاد .
و آن چنان بود كه مردى يهود در پناه مردم خزرج مى زيست ؛ حارث بن قيس بن هبشة بن حارث بن اميّة بن معاوية بن مالك بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس با آن يهود خصومتى آغازيد و ناگاه بر او تاخته او را بكشت ، قبيلۀ خزرج در خشم شدند و گفتند : چرا بايد مردم اوس حشمت پناهندهء ما را نگاه ندارند ، پس يزيد بن حارث بن قيس بن مالك بن احمر بن حارث بن ثعلبة به كعب بن خزرج بن حارث بن خزرج كه مشهور به نام مادر بود و ابن قسحم ناميده مىشد ، چند تن از مردم خزرج را با خود برداشته ناگاه بر حارث بن قيس درآمد و او را مقتول ساخت ؛ و از اينجا آتش حرب در ميان اوس و خزرج زبانه زدن گرفت و با هم مصاف دادند و قبيله اوس شكسته شد و در حربگاه ، سويد بن صامت بن خالد بن عطية بن حوط بن حبيب بن عمرو بن عوف بن مالك بن اوس كه از صناديد قبيلۀ اوس بود به دست .
ص: 427
عبد اللّه زياد البلوى كه مَجَذَّر لقب داشت ، و حليف بنى عوف بن خزرج بود مقتول گشت . و اين مخاصمت در ميان اين دو قبيله بماند . لاجرم أبو قيس قصّهء ايشان تذكرهء قريش مىفرمود ، باشد كه از خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم و منازعت و مبارات بنى هاشم بپرهيزند ، اما آن جماعت هر روز بر كين و كيد آن حضرت فزونى مىجستند .
در اين وقت چنان افتاد كه حكيم بن اميّة بن حارثة بن الاوقص السلمى حليف بنى اميّه كه از بزرگان قوم بود ، مردم خويش را گذاشته با رسول خداى ايمان آورد و اين شعرها بگفت :
وَ هَلْ قَائِلُ قَوْلًا مِنَ الْحَقِّ قَاعِدُ * عَلَيْهِ وَ هَلْ غَضْبَانُ للرّشد سَامِعٌ
وَ هَلْ سَيِّدُ تَرْجُو الْعَشِيرَةِ نَفْعِهِ * لاقصى الموالى وَ الاقارب جَامِعُ
تَبَرَّأْتِ الَّا وَجْهٍ مَنْ يَمْلِكُ الصَّبَا * وَ أهجركم مادام مُدِلُّ وَ نَازِعٌ
وَ أَسْلَمَ وَجْهِى للاله وَ مَنْطِقِى * وَ لَوْ رَاعَنِى مِنِ الصَّدِيقِ رَوايِعُ
و بعد از اسلام او ، سفهاى قريش هم بر خصمى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم بيفزودند چنان كه روزى در حجر كعبه شدند و گفتند : ما هرگز در كارى چندين صبر نكرده ايم كه در كار محمّد ، روزگارى است كه خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه شمارد ، در اين سخن بودند كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به كعبه درآمد و استلام ركن فرموده به طواف مشغول گشت و هر نوبت كه بر ايشان عبور مىفرمود آن جماعت سخنى سخت مى گفتند و كلمه اى زشت مىسرودند و آن حضرت رنگ رخسارش ديگرگونه مى شد و سخن نمى كرد ، در كرّت سيم بايستاد و فرمود : السَمعُونَ يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ أَمَا وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَقَدِ جِئْتُكُمْ بِالذَّبْحِ .
مىفرمايد : آيا مى شنويد اى جماعت قريش ، بدان خداى كه جان من به دست او است ، آورده ام براى شما ذبح ، كنايت از آنكه اگر سر از فرمان من برتابيد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما نهم .
از اين سخن رعبى تمام در اندام ايشان افتاد ، چنان كه زبان به معذرت و نيايش
ص: 428
گشودند و گفتند : انْصَرِفْ يَا أَبَا الْقَاسِمِ فَوَ اللَّهِ مَا كُنْتُ جَهُولًا، يعنى : بازشو اى ابو القاسم سوگند با خداى كه تو جهول نيستى ، پس آن حضرت مراجعت فرمود .
و روز ديگر همچنان قريش در حجر انجمن شدند و بعضى با بعضى گفتند : چون است كه در كار محمّد سخن كنيد و چون او بر شما ظاهر شود خاموش شويد و زبان به معذرت گشائيد ؟ و يكديگر را در كين آن حضرت استوار همى كردند ، ناگاه رسول خداى درآمد ، پس جملگى از جاى جنبش نموده بر آن حضرت حمله بردند و قصد هلاك او كردند و گفتند : تو آنى كه خدايان ما را به بد ياد كنى و ما را ديوانه خوانى .فرمود : چنين باشد ، پس يك تن رداى آن حضرت را بگرفت و به گردن مباركش درانداخت و همى سخت بكشيد چنان كه نفس تنگى گرفت .
أبو بكر چون اين بديد فرياد برآورد : أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا انَّ يَقُولُ رَبِّى اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ . يعنى : آيا مىكشيد مردى را كه مى گويد پروردگار من « اللّه » است و آورده است شما را آيات روشن از پروردگار شما .
و كفار قريش ، چون اين بشنيدند : دست از پيغمبر بداشتنيد ؛ و در أبو بكر آويختند و موى زنخش را بكشيدند و سرش را بشكستند و چندان سر و مغزش را با نعل كوفتند كه مدهوش بازافتاد . و بنى تميم آگهى يافته بيامدند و او را از دست مشركين نجات دادند .
زن أبو لهب در آن هنگامه گفت : مُذَمَّماً قَلَينا وَ دِينَهُ أَبِينَا وَ أَمَرَهُ عَصَيْنا يعنى :مذمّم (1) را ما خصمى داريم و دين او را اقتفا نكنيم و حكم او را عصيان ورزيم .
و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم مردم را به خداى مىخواند و
ص: 429
مى فرمود : قُولُوا لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ أَبُو لَهَبٍ از قفاى آن حضرت مىرفت و سخن او به كذب نسبت مىكرد .
ابو طالب بر رغم او اين شعر بخواند و عباس نيز حاضر بود و اصغا مى فرمود :
أَنْتَ الامين أَمِينَ اللَّهِ لَا كَذَبَ * وَ الصَّادِقِ الْقَوْلِ لَا لَهْوٍ وَ لَا لَعِبَ
أَنْتَ الرَّسُولِ رَسُولُ اللَّهِ تَعَلُّمُهُ * عَلَيْكَ تَنْزِلُ مِنْ ذِى الْعِزَّةِ الْكُتُبِ
و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر مردم را به خداى دعوت مىفرمود و أبو لهب از دنبال آن حضرت مىرفت و سنگ به دو مىانداخت ، چنان كه قدمين آن حضرت مجروح مىشد و مىگفت : اى مردمان سخن او را مشنويد و فرمان او را مپذيريد كه كذّاب است . و رسول خداى مىفرمود : كيست كه مرا جار دهد و نصرت كند تا رسالت پروردگار خود را بگذارم ؟
و ديگر روزى عُتبَة بن رَبيعَه گفت : اى مردمان اگر اجازت كنيد من بروم و با محمّد سخن كنم . گفتند : اى ابو وليد ، تو دانى . پس عُتبَه در مسجد الحرام به نزد پيغمبر آمد و گفت : اى محمّد تو فرزند برادر مائى و از قوم مائى ، اينك خدايان ما را بد همىگوئى و ما را ديوانه خوانى و جماعت ما را پراكنده كنى ، مقصود از اين كار چيست ؟ اگر زن خواهى هر كه را در قريش اختيار فرمائى به حبالهء نكاح تو درآوريم و اگر مال و ثروت طلبى ما از اندوختهء خويشتن چندان از بهر تو فراهم كنيم كه از همهء بزرگان قريش افزون باشى و اگر سرى و سيادت جوئى ، ما تو را سيّد قوم خود سازيم و از فرمان تو بدر نشويم ، و اگر پادشاهى طلبى پادشاه ما باش كه سر در خط طاعت داريم ، و اگر ديو گرفته باشى و ترا جن زده باشد و نيروى دفع آن ندارى ما را آگهى ده تا از بهر تو طبيب شايسته آوريم و بذل مال كنيم ، و چندان كه صحّت يا بى .چون سخن او به نهايت شد رسول خداى فرمود : اى عتبه بنشين و گوش بدار .عتبه بنشست و آن حضرت فرمود : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
ص: 430
كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ (1) . همىخواند تا بدين آيت رسيد : فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُودَ . (2)
عتبه گفت : حسبك حسبك اين سخن از بهر تو كفايت است و به روايتى ديگر عتبه دستهاى خود را از پس پشت نهاده گوش فرا داشت و آن حضرت قرائت همىفرمود تا به آيه سجده رسيد و سجده بگذاشت پس فرمود ، اى ابو وليد شنيدى آنچه شنيدى ، اكنون تو دان و اين كلام و به هر جا خواهى برو . عتبه به سوى اصحاب خود بازگشت و چون او را از دور ديدار كردند بعضى با بعضى گفتند : سوگند با خداى كه عتبه با ديدارى ديگرگونه مى آيد .
پس چون برسيد گفتند : اى عُتبه ، بر چگونه آمدى ؟ گفت : سوگند با خداى كه سخنى شنيدم كه هرگز نشنيده ام و اين نه سحر است و نه كهانت است و نه شعر ، اى جماعت قريش ، از من بشنويد و اين مرد را بگذاريد به حال خود ، اگر قبايل عرب بر او چيره شدند و دفع او كردند كار شما به كام شود و به دست شما مردى از شما ضايع نشده باشد ؛ و اگر او بر عرب ظفر جست از شماست و اين پادشاهى شما را باشد . گفتند : اى ابو وليد ، همانا محمّد به زبان خويش ترا سحر كرد . عتبه گفت : راى من است ، اكنون شما دانيد و او .
و ديگر چنان افتاد كه روزى أبو جهل در صفا بر رسول خداى بگذشت و آن حضرت را دشنام گفت و بد دين خواند ، و رسول خداى پاسخ او نگفت و به خانه بازآمد . و از آن سوى چنان افتاد كه حمزه عليه السّلام از شكارگاه برسيد و به كعبه اندر آمد كه طواف كرده به خانه آيد ، كنيزك عبد اللّه بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّه ، حمزه را بديد و قصّه پيغمبر و جسارت أبو جهل را با او بگفت ، آتش خشم
ص: 431
حمزه زبانه زدن گرفت و بدانجا كه قريش مجتمع بودند درآمد و بر فراز سر أبو جهل بايستاد و كمان خويش را برآورده ، سخت بر سر او زد و با اينكه هنوز اسلام نياورده بود از غايت خشم گفت : آيا بر رسول خداى دشنام گوئى و حال آنكه بر دين اويم ؟
و اين شعرها بگفت :
بيت
لَقَدْ عَجِبَتِ لَا قِوَامَ ذَوِى سَفَهُ * مِنْ القبيلين مِنْ سَهْمُ وَ مَخْزُومِ
الْقَائِلِينَ لَمَّا جَاءَ النَّبِىِّ بِهِ * هَذَا حَدِيثُ أَتَانَا غَيْرِ ملزوم
فَقَدْ أَتَاهُمْ بِحَقِّ غَيْرِ ذِى عِوَجُ * وَ مَنْزِلٍ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ مَعْلُومٍ
مِنَ الْعَزِيزِ الَّذِى لَا شَيْ ءُ يَعْدِلُهُ * فِيهِ مصاديق مِنْ حَقٍّ وَ تَعْظِيمُ
فَانٍ يَكُونُوا لَهُ ضِدّاً يَكُنْ لَكُمْ * ضِدّاً بغلباء مِثْلَ اللَّيْلِ عُلكُومٍ
فَآمِنُوا بِنَبِىٍّ لَا أَبَا لَكُمْ * ذِى خَاتَمِ صَاغَهُ (1) الرَّحمنُ مَختُومٍ
بنى مُحزوم چون اين بديدند و سر أبو جهل را شكسته يافتند ، خواستند او را نصرت كنند و با حمزه عليه السّلام درآويزند . أبو جهل گفت : بگذاريد ابا عمّاره را كه من فرزند برادر او را بد گفته ام ، پس حمزه از آنجا به نزد پيغمبر عليه السّلام آمد و ايمان آورد ، ابو طالب از ايمان او شاد شد و اين شعر بگفت :
وَ صَبْراً أَبَا يَعْلَى عَلَى دِينِ احْمَدِ * وَ كُنَّ مظهرا لِلدِّينِ وَفَّقْتَ صَابِراً
وَ حُطَّ مَنْ أَتَى بِالدَّيْنِ مِنْ عِنْدَ رَبِّهِ * بِصِدْقٍ وَ حَقُّ لَا تَكُنْ حمز كَافِراً
فَقَدْ سرّنى اذا قُلْتُ أَنَّكَ مُؤْمِنُ * فَكُنْ لِرَسُولِ اللَّهَ فِى اللَّهِ نَاصِراً
وَ نَادِ قُرَيْشاً بِالَّذِى قَدْ أَتَيْتُهُ * جِهَاراً وَ قُلْ مَا كَانَ احْمَدِ سَاحِراً
به روايتى حمزه عليه السّلام در سال پنجم بعثت و به روايتى در سال ششم ايمان آورد .
و ديگر چنان افتاد كه روزى در اَبطَح سوارى باديد آمد كه هفده (17) شتر در دنبال داشت كه هر يك را حملى بر پشت ، و غلامى سياه بر فراز حمل سوار بود . و .
ص: 432
آن مرد فحص پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم مى كرد و مى فرمود كجا است ؟ پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده تا به وصيّت پدر اين اشياء را به دو رسانم ؟
اَبَو البَختَرى ، أبو جهل را به دو نمود و گفت : اين است آن كس كه تو مى طلبى ، آن سوار نشان پيغمبر را در او نيافت و به نزديك پيغمبر خداى آمد ، چون پيغمبر او را ديدار كرد فرمود : توئى ناجى پسر منذر كه هفده (17) ناقه و هفده غلام سياه از بهر من آورده اى ؟ و نام غلامان را يك يك برشمرد ، و رنگ جامه هر يك را بگفت . پس ناجى آن جمله را تسليم كرد .
اما از آن سوى أبو جهل فرياد برآورد كه : اى آل غالب اگر مرا در خصمى محمّد نصرت نكنيد شمشير خود را بر سينهء خود فرو برده خويشتن را هلاك خواهم كرد اين مال از نذورات كعبه است و او مىخواهد خاص خويشتن بدارد ، و شمشير خود را بكشيد و كشيده بداشت و همچنان در نواحى مكه بگشت و از قبايل نصرت بجست تا چندين هزار كس بر وى جمع شدند .
اين خبر چون به بنى هاشم رسيد ايشان نيز انجمن كردند و انبوه شدند و از بهر مقاتله تصميم عزم دادند ، در اين وقت ابو طالب به نزد أبو جهل و مردم او شد و گفت : شما را با محمّد چه خصومت است ؟ أبو جهل گفت : پسر برادر تو با ما خيانت كرد ، اينك مالى از بهر مكه آورده اند و محمّد به سحر و شعبده ناجى را بفريفته و آن اموال را خاص خويش داشته .
ابو طالب بازآمد و با آن حضرت عرض كرد كه : اين مال را بديشان ده تا اين فتنه فرو نشيند . رسول خداى فرمود : حبّه اى بديشان نگذارم . ابو طالب گفت : از اين شتران ، ده (10) برگير و هفت (7) بديشان ده ، فرمود : هم اين نكنم ، اما اين شتران و هديه ها را نزد أبو جهل حاضر مىكنم و ما هر دو از شتران سؤال مىك نيم ، جواب هر يك از ما را بگويند و گواهى دهند از آن او باشد .
پس سخن بر اين نهادند و روز ديگر بامداد ، أبو جهل به كعبه آمد و نزد هبل سجده كرد و سر برداشت و قصه را بگفت و مسئلت نمود كه چنان كنى كه ناقه ها سخن كنند تا محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرا شماتت نكند ، اينك چهل (40) سال است كه ترا پرستش مىكنم و هرگز حاجتى نخواسته ام ، اگر امروز اجابت من كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد برآرم و دو دست برنج زر و دو خلخال سيم و تاجى مكلّل به
ص: 433
جواهر خوشاب (1) و قلّاده اى از زر ناب آراسته كنم و بدين اشياء زينت ترا افزون كنم ، در اين سخن بود كه رسول خداى به مسجد درآمد و شتران را درآورد و أبو جهل را فرمود : سؤال كن . و او چندان كه از شتران سؤال كرد جواب نشنيد .
پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سؤال فرمود ، و شتران سخن گوى شدند و بر پيغمبرى آن حضرت گواهى دادند و گواه شدند كه اين اموال مخصوص آن حضرت است تا هفت كرّت بدين گونه أبو جهل سؤال كرد و پاسخ نيافت و آن حضرت سؤال فرمود و بدين گونه جواب شنيد ، پس آن اموال را برداشته به سراى خويش آورد .
و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در مسجد الحرام به نماز اندر بود و أبو جهل با گروهى از مشركين انجمن داشت ناگاه چشمش بر مشيمهء (2) شترى افتاد كه تازه نحر شده بود ، گفت كيست كه اين مشيمه را برگيرد و چون محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم به سجده رود همچنان با خون و پليدى در ميان هر دو كتف او نهد ؟ عقبة بن ابى معيط گفت :
من اين كار خواهم كرد و برفت و آن مشيمه را بياورد . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را در سجده يافت در ميان كتفش نهاد . ابن مسعود كه حاضر بود از بيم مشركين نتوانست سخن كرد و آن حضرت همچنان در سجده بود و كافران سخره مىكردند و مىخنديدند و هر يك آن ديگر را بدين كردار ناستوده تهنيت مىكرد و شادى مىنمود و چندان كه آن حضرت در سجده بود كار بدين گونه كردند ، اما چون پيغمبر سر از سجده برداشت و نماز به پاى برد سه كرّت فرمود اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِقُرَيْشٍ ، آنگاه جماعتى را نام برد و فرمود : اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِأَبِى جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ وَ عُتْبَةُ بْنُ رَبِيعَةَ وَ شَيْبَةُ بْنُ ربيعه وَ وَلِيدِ بْنِ عتبه وَ عُقْبَةُ بْنُ أَبُو مُعَيْطٍ وَ أَبَى بْنِ خَلَّفَ وَ عُمَارَةَ بْنِ الْوَلِيدِ. كافران از نفرين پيغمبر بيم كردند . و هر كس را آن هنگام نام برد در جنگ بدر كشته شد - چنان كه مذكور خواهد شد - .
ص: 434
بالجمله از آن پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به نزد ابو طالب آمد و فرمود : چگونه مىيابيد حسب مرا در ميان خود ؟ و آن قصه را بگفت . ابو طالب در خشم شد و شمشير خود را بر بست و حمزه را برداشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را نيز با خويشتن بياورد ، چون به كعبه اندر آمدند ، حمزه بدويد و كمان أبو جهل را از دستش بستد و سخت بر سرش بكوفت ، آنگاهش برگرفت و بر زمينش بزد ، مردمان فراهم شدند و أبو جهل را از دست وى نجات دادند اما قريش از بيم نتوانستند سخن كرد ، پس ابو طالب بفرمود تا حمزه عليه السّلام موى زنخ آن جماعت را با پليدىهاى آن مشيمه آلوده ساخت ، آنگاه با پيغمبر عرض كرد كه حسب تو در ميان ما اين است .
و ديگر چنان افتاد كه روزى كفّار قريش در حجر كعبه انجمن شدند و پيمان دادند كه هركجا رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم را دريابند مقتول سازند ، يكى از اصحاب اين خبر را معلوم كرد و به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمده آن قصّه را معروض داشت . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم بعد از اصغاى آن كلمات به مسجد الحرام آمد و مشتى خاك برگرفته بدان مشركان پراكنده و فرمود شاهت الوجوه (1) و ايشان از هيبت آن حضرت نتوانستند سخن كرد و آن خاك بر هر كه بيامد در روز بدر كشته گشت .
و ديگر چنان افتاد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم گاهى كه قرآن قرائت فرمودى ، عقبه بيامدى و نزديك آن حضرت نشسته آن كلمات را اصغا نمودى و همى گفت : شعرى بدين فصاحت نشنيده ام . اميّة بن خلف كه از دوستان عقبه بود اين كردار را ناخوش مى داشت ، پس روزى روى از وى بگردانيد و با او سخن نكرد ، عقبه گفت : اى دوست مهربان ترا چه افتاده كه از من برنجيدى ؟ گفت : همانا تو دين صابى گرفته اى ، و اين سخن امروز در ميان قريش پراكنده است ، عقبه گفت : هرگز من اين كار را نكرده ام مرا آن كلمات كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم گويد از آسمان به من آمد خوش آيد چه نيك فصيح باشد و گاه گاه گوش بر آن نهم . اميّة بن خلف گفت : هرگز قريش اين سخن را استوار ندارند مگر در برابر انجمن ، به نزديك پيغمبر شوى و خيو (2) در روى او افكنى . عقبه گفت : چنين كنم . و به مجلس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآمد و پاى بر گردن مردم نهاده پيش شد و خيو در روى مبارك آن حضرت افكند و بازگشت ، اين كردار را بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم گران افتاد ، پس فرمود : اى عقبه با خداى پيمان نهادم كه چون در
ص: 435
بيرون مكّه تُرا دستگير كنم بفرمايم سرت را برگيرند و در روز بدر او را اسير گرفتند به نزديك پيغمبر آوردند - چنان كه مذكور خواهد شد - .
و ديگر چنان بود كه علماى اديان مختلفه به نزديك آن حضرت آمده حجّت مى كردند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با ايشان حجّت مىآورد ، چنان كه وقتى مردمان يهود و نصارى و دهريه (1) و ثنويه (2) و مشركين عرب از هر قبيله پنج تن مرد عالم به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم انجمن شدند و ايشان را هر يك عقيدتى جداگانه بود ، علماى يهود سخن بر اين داشتند كه : عزير پسر خداست ؛ و مردم نصارى : عيسى عليه السّلام را پسر خداى گفتند ؛ و دهريه گفتند : ما اشيا را قديم و ابدى دانيم ؛ و ثنويه گفتند : ما نور و ظلمت را مدبر جهان دانيم ؛ و مشركين عرب اصنام را خدايان خويش شمردند . و هر طايفه اى گفتند : اى محمّد ، اگر در اين شريعت كه ما راست متابعت ما كنى ، شرف ما را باشد كه در اين عقيدت سبقت داريم و اگر نه برهانى روشن بگوى كه ما را سخن نماند .
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ كَفَرْتُ بِالْجِبْتِ(3) وَ الطَّاغُوتِ (4) وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ سِوَاهُ. آنگاه فرمود : خداى مرا بر مردمان مبعوث كرده است ، بشير و نذير ، از پس اين كلمات نخست با يهود فرمود : حجّت شما چيست كه عزير پسر خداست ؟ گفتند : چون تورية را در فتنه بختنصّر بسوختند و آن كتاب از ميان ما برخاست ، بعد از هفتاد (70) سال عُزَير بياورد و در ميان احبار يهود از بر بخواند و اين كار جز از پسر خدا نيايد .
ص: 436
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در جواب فرمود : چگونه است كه عزير پسر خدا است ؟ از اين روى كه توريه را از بر توانست خواندن ؛ و موسى عليه السّلام پسر خداى نيست كه تورية را از نخست بياورد ؛ و اگر اين مقدار كرامت واجب مىكند كه عزير پسر خداى باشد از براى موسى شأنى افزون از پسرى بايد ، و اين معنى را نيز بازنمائيد كه پسرى عزير مر خداى را بر چگونه است ؟ اگر گوئيد مانند مردمان خداى زن كرد و فرزند آورد ، اين عقيدت كافران است ، چه اين چنين خداى مخلوق و حادث خواهد بود .
گفتند : ما چنين قصد نكرده ايم ؛ بلكه كرامت عُزَير را خواسته ايم و اين بدان ماند كه مردمان جز فرزند خود را از در مهر گاهى فرزند خوانند و يا بنىّ خطاب كنند و خداى را با عزير كار از در ولادت نيست بلكه اين معاملت است .
پيغمبر فرمود : اگر رواست مردمان را كه جز پسر خويشتن را پسر خطاب كنند و يا بُنىَّ گويند اين نيز روش مردمان است كه يكى را برادر و يكى را پدر و يكى را شيخ و يكى را سيّد گويند و نسبت به كرامت هر كس او را لقبى گذراند ، لاجرم روا باشد كه موسى عليه السّلام برادر خدا باشد يا عمّ خداى يا رئيس يا شيخ يا امير خداى باشد ، چه كرامت او از عزير افزون است . ايشان را در جواب سخن نماند گفتند : اى محمد ، ما را زمان ده تا جواب انديشيم .
آنگاه روى با علماى نصارى فرمود و گفت : شما را سخن اين است كه خداى با مسيح پسرش متّحد شده است ، بنمائيد كه عيسى را چگونه پسر خدا گوئيد ؟ و او را چگونه با خداى متّحد دانيد ؟ آيا قصد كرده ايد كه قديم حادث شد ، به جهت وجود اين حادث يا عيسى كه حادث است قديم شد ؟ يا معنى كلمات شما اين است كه عيسى متّحد شد با خداى به سبب آن كرامت كه عيسى را بود و جز او را نبود ؟ اگر گوئيد : قديم حادث شد حمل محالى كرده باشيد ، چه نتواند بود كه قديم منقلب گردد و حادث شود ؛ و اگر گوئيد حادث قديم شد ، اين نيز محال باشد ؛ زيرا كه حادث قديم نتواند گشت ؛ و اگر گوئيد مسيح متّحد شد با خداى و برگزيده شد به ساير عباد ، پس اقرار كرده ايد به حدوث عيسى و به حدوث اين معنى كه متّحد شده
ص: 437
است به حق به جهت كرامت ، پس عيسى و اين كرامت اتحاد هر دو حادث است و اين خلاف آن كلمات است كه بدان ابتدا كرديد ؛ زيرا كه بدان كلمات قدم عيسى لازم مى افتاد .
ايشان در جواب گفتند : خداى به دست عيسى عليه السّلام بسى از چيزهاى عجب پديد آورد و بدين كرامت او را به جاى فرزند گرفت .
رسول خداى فرمود : اكنون اين سخن چونان است كه يهود گفتند ؛ و جواب كلمه ايشان را اصغا نموديد و آن سخنان را ديگرباره اعادت فرمود .
پس آن جماعت ساكت شدند ، جز يك تن از ايشان كه سر برداشت و گفت : اى محمّد ، آيا شما ابراهيم را خليل اللّه نمىگوئيد ! ما همچنان عيسى را ابن اللّه گوئيم .
رسول خداى فرمود ، اين دو با هم شبيه نباشند ؛ زيرا كه لفظ خليل يا مشتق از خلّه است كه به فتح خاى معجمه باشد و معنى آن فقر است ، و ابراهيم عليه السّلام به سوى خدا فقير بود و با خداى منقطع بود از ديگران ، همانا چون او را از منجنيق به آتش درافكندند هنوز در آتش فرود نشده بود كه جبرئيل عليه السّلام او را دريافت و گفت : خداى مرا بسوى تو فرستاده براى نصرت تو ، آنچه مى خواهى بگوى . فَقَالَ : بَلْ حسبى اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ أَنَّى لَا أَسْأَلُ غَيْرُهُ وَ لَا حَاجَةَ لِى الَّا اليه . از اين روى خليل حق ناميده شده ، يعنى فقير حق .
يا خليل مشتق از خلّه است كه به ضم خاى معجمه باشد و آن به معنى تخلّل در علم است ، كنايت از آن باشد كه او داناست بر اسرارى كه غير او دانا نيست ، پس اين گونه لقب تشبيه خداى با خلق راست نيايد ، چه اگر ابراهيم از اين صنعت دور شود ، خليل حق نخواهد بود و اين بر خلاف معنى ولادت است ؛ زيرا كه معنى ولادت قائم به اب باشد و پسر هر چند مخالف شود از فرزندى پدر بيرون نرود و اگر عيسى را پسر خدا گوئيد هم واجب است كه موسى را نيز پسر خداى خوانيد يا عمّ يا اب يا جز آن لقب نهيد ؛ زيرا كه از موسى عليه السّلام نيز معجزات بزرگى به ظهور رسيده .
چون سخن بدينجا آمد بعضى مر بعضى را گفتند : در كتب منزله وارد است كه عيسى فرمود : مىروم بسوى پدر خود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اگر بدان كتاب دانا باشيد هم عيسى عليه السّلام گفت : مىروم به سوى پدر خود و پدر شما ، پس جميع آن كسان كه مخاطب عيسى عليه السّلام بودند آن جمله را پسران خدا گوئيد و ابناء اللّه بخوانيد . چرا اين
ص: 438
لقب را خاص از بهر عيسى كرده ايد . همانا اين گمان كه شما را از كتاب حاصل شده است هم از آن كتاب باطل شود و هم تواند بود كه عيسى از اين كلمه كه فرمود :
مىروم به سوى پدر خود و پدر شما قصد او آدم عليه السّلام باشد كه پدر او و پدر شماست ، يا نوح باشد كه هم پدر او و پدر شماست .
پس علماى نصارى را نيز سخن نماند و گفتند : ما هرگز چنين مجادله و مخاصمه نديديم كه از تو مشاهده كرديم ، اكنون ما را زمان ده تا در كار خويشتن انديشه كنيم .
آنگاه رسول خداى روى با دهريه كرد و فرمود : شما از چه روى گوئيد اشيا را ابتدائى نيست و دائما خواهد بود ؟ گفتند : از اين روى كه ما حكم نمى كنيم مگر آنچه را مشاهدت مىرود ، ما از براى اشيا ابتدا نديده ايم و انتها نمى بينيم .
رسول خداى فرمود : شما را از اين سخن واجب افتد كه بگوئيد نفوس ما هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و اين خلاف عيان است ؛ زيرا كه نفوس شما حادث است و پاينده نباشد . در اين صورت چه شرف باشد شما را به آن كس كه بگويد اشيا حادث است و فانى خواهد شد ، چه ايشان نيز از قدم اشيا خبر ندارند و از فناى آن آگاه نيستند ؟ آنگاه فرمود : آيا روز و شب را مىنگريد كه هميشه به جاى است ، گفتند : چنين باشد ، فرمود آيا جايز است اجتماع روز و شب ؟ گفتند : روا نيست ، فرمود آيا نه اين است كه منقطع مى شود يكى از ديگرى و پيشى مى گيرد يكى از ديگرى و ثانى پهلو در مى آيد ، نخستين را گفتند : چنين است . فرمود : پس حكم كرديد به حدوث آنچه گذشته است از روز و شب بىآنكه آن را ديده باشيد ، پس چگونه گوئيد حدوث و فناى اشيا را چون نديديم لا بدّ حكم به قدم و بقاى آن مى كنيم و قدم و بقا را اصل مى گذاريد در چيزى كه نديده ايد ؟
از پس آن رسول خداى ، تقرير برهانى در حدوث عالم نمودند و فرمودند : يا براى زمان ابتدائى هست و يا ابتدائى نيست ؟ اگر هست ، پس به سبب حدوثى كه اشيار است محتاج باشند به صانعى كه مقدم باشد بر آنها بالبديهه ؛ و اگر زمان را ابتدائى نيست در اين صورت حكم به قدم آن كرده ايد و عدم احتياج آن به صانع ، و
ص: 439
در اينجا نيز عقل سليم حكم كند به اينكه قديمى كه محتاج نيست به صانع لا بدّ است از اينكه در صفات و حالات مانند حادث نباشد و آن چيزى را كه شما حكم به قدم آن مىكنيد در تغييرات و صفات و حالات مانند حادث است ، پس واجب است كه آن نيز حادث باشد .
چون سخن بدينجا رسيد علماى دهريه از سخن كردن بازماندند و گفتند : ما را مهلتى بگذاريد تا كار خويشتن را نظر كنيم .
آنگاه رسول خداى روى با ثنويه كرد و فرمود : شما را سخن اين است كه نور و ظلمت مدبّران جهانند ؛ اكنون برهان خويشتن را در اين سخن روشن كنيد . گفتند : ما عالم را بر دو گونه يافته ايم ، نيمى از خير باشد و نيمى از شرّ ؛ و هر يك از اين ضدّ آن ديگر است ، لاجرم نمىتواند فاعل هر يك هم فاعل ضدّ باشد ؛ بلكه از براى هر يك فاعلى است ، هيچ نبينى كه برف نتواند تسخين كرد چنان كه آتش نتواند تبريد كرد ، لاجرم ما ثابت كرديم از براى اين خير و شرّ دو صانع قديم كه آن نور و ظلمت است .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا مىبينيد سياهى و سفيدى و سرخى و زردى و سبزى و رزقه (1) و اينها هر يك ضد آن ديگر است ؛ زيرا كه محال باشد اجتماع دو تا از اينها در محلّ واحد بدان گونه كه حرّ و برد ضد آن باشند و اجتماع آنها در محلّ واحد محال باشد . گفتند : چنين است . پس فرمود : چرا نمى گيريد از براى هر رنگى صانعى قديم تا اينكه بوده باشد فاعل هر ضدّى غير فاعل ضدّى ؟ ايشان در جواب فرو ماندند .
آنگاه فرمود : چگونه مختلط مىشود نور و ظلمت چه از طبع نور صعود است و از طبع ظلمت نزول ، اگر مردى بسوى مغرب رود و آن ديگر بجانب مشرق هيچ تواند بود كه ايشان يكديگر را دريابند ؟ گفتند : نتواند شد . فرمود : پس واجب است كه مختلط نشود نور و ظلمت چه هر يك غير جهت آن ديگر رود ، در اين صورت چگونه حادث مىشود عالم از امتزاج چيزى كه محال است ممزوج شود ؟ ! همانا
ص: 440
اين نور و ظلمت پشت با هم دارند و مخلوق باشند .
علماى ثنويه نيز خاموش شدند و گفتند : بگذار تا در كار خود نظر كنيم .
آنگاه رسول خداى به سوى مشركان عرب نگريست و فرمود : عبادت شما مر اصنام را بر چگونه است ؟ آيا خدائى جز اين بتان دانسته ايد يا اين بتان صانع پروردگارند ؟ گفتند : ما در عبادت اين بتان به خداى مىجوئيم . فرمود : آيا اين اصنام شنونده و مطيع اند از براى خداى ، و عبادت خداى مىكنند تا شما به وساطت ايشان تقرب به خداى جوئيد ؟ گفتند : نتوانند عباد كرد ! فرمود : سزاوار آن است كه اگر ايشان بتوانند شما را عبادت كنند ؛ زيرا كه اين بتان صنعت شماست و شما ايشان را برآورده ايد . در اين وقت آن جماعت بر چندگونه سخن كردند !
يكى گفت : خداى حلول كرد در مردمى كه بر اين صور بودند ، لاجرم ما صورتهاى ايشان را برآورديم و تعظيم و تكريم ايشان را واجب شمرديم .
و ديگرى گفت : خداوندان اين صور ، مردمانى بودند كه از اين پيش عبادت خداى را نيكو كردند اكنون ما تمثال ايشان را برآورده ايم و تعظيما للّه عبادت مى كنيم .
و آن ديگر گفت : خداى خلق كرد آدم را و امر كرد ملائكه را به سجود او ، و ايشان سجده كردند و ما سزاوارتريم به سجود آدم از ملائكه ، چون آن زمان از ما فوت شده است ، اكنون صورت آدم را برآورده ايم و سجده مىكنيم . تقرّبا الى اللّه كما تقرّبت الملئكة و اين كارى شگفت نباشد ، بلكه بدان ماند كه شما سجده به مكه مىكنيد و در ساير بلاد محرابها نصب مىكنيد و قصد مكّه مى نمائيد .
رسول خداى در جواب ايشان فرمود : خطا كرده ايد و گمراه شده ايد . آنگاه روى با نخستين كرد و گفت : شما به حلول خداى در هياكل قائل شده ايد ، همانا خداى را به صفت مخلوق وصف كرديد كه در چيزى درآيد كه احاطه كند آن چيز بر او ، پس فرق چيست ميانه خدا و ديگر چيزها كه در محل درمى آيد ؟ چون لون و طعم و رايحه و لين و خشونت و ثقل و خفّت چگونه اين محلول در آن محلّ حادث است و
ص: 441
خداى قديم باشد و چگونه محتاج مىشود به سوى محال كسى كه پيش از محال بود ، و چنان كه وصف كرديد خداى را به صفت محدثات در حلول ، هم لازم مىآيد كه وصف كنيد او را به زوال و فنا ، زيرا كه اين صفات جمع است در محال و محلول در آن و اين جمله متغيّر است ؟ و اگر بگوئيد : متغيّر نمىشود ذات بارى تعالى از حلول ، جايز است كه بگوئيد متغيّر نمىشود از حركت و سكون و سواد و بياض و حمرت و صفرت ، و همچنان صفت محدثين را به جمله از بهر خداى بشماريد و خداى از اين برتر است . پس ايشان در جواب خاموش شدند .
آنگاه روى به گروه ثانى كرد و فرمود : شما عبادت مىكنيد صور بندگانى را كه عبادت خداى مىكردند و سجده مىكنيد ايشان را و تحيّت مىفرستيد و وجوه كريمه را نزد آن بر خاك مىگذاريد ، اكنون بگوئيد : از بهر عبادت خداى چه بجا گذاشته ايد ؟ مگر نمىدانيد سزاوار كسى كه عبادتش واجب است اين نيست كه با بندگانش برابر گذاريد ؟ چنان كه مىبينيد پادشاهان اگر پادشاهى را در تعظيم و خشوع با بنده اش برابر نهيد ، همانا از عظمت آن پادشاه كاسته خواهيد بود ، همچنان در تعظيم بندگان صالح خداى چون فزون طلبى كنيد ، از تعظيم خداى كاسته خواهيد بود . ايشان نيز لب فرو بستند .
پس رسول خداى روى با گروه سيم كرد و فرمود : شما براى ما تشبيهى آورديد و مثلى كرديد ، همانا ما بندگان آفريدگان خدائيم و مأمور بدانچه امر شده ايم و ممنوع از آنچه منع شده ايم ، و عبادت مىكنيم خداى را از جهتى كه اراده مىكند و تعدّى نمىكنيم از آنچه امر كرده ، زيرا كه نمىدانيم چه خواسته است ؛ پس وقتى امر مىكنيد كه عبادت كنيم متوجها الى الكعبه اطاعت مىكنيم و اگر امر مىكند به عبادت خود كه توجه به ديگر بلاد آريم ، هم اطاعت مىكنيم ، همانا امر كرد خدا به سجود آدم و امر نكرد به سجود صورت او كه غير اوست ، و شما نتوانيد اين تمثال را قياس از آدم كنيد ، زيرا كه نمىدانيد چنين حكم از خداى باشد ، تواند بود كه خداى مكروه بدارد اين قياس شما را چنان كه اگر مردى يك روز اذن بدهد شما را به دخول سراى خويش ، بدين توانيد قياس كرد ، و هر روز بىاجازت او به سراى او در رفت يا به خانهء ديگر او بىامر او درآمد ، و همچنان اگر مردى جامه اى از جامه هاى خود يا عبدى از عبيد خود را يا دابه اى از دواب خود را به شما بخشد ، رواست كه
ص: 442
بىاجازت او امثال آن اشياء را از اموال او اخذ كنيد ؟ گفتند : نتوانيم چه در ثانى اجازت نكرده است .
پس فرمود : آيا خدا اولى باشد كه در ملك او بىامر او تصرف نشود يا بندگان خداى اولى باشند ؟ گفتند : همانا خدا اولى باشد ، آنگاه فرمود : چگونه دانستيد و كجا امر كرد شما را اينكه سجده كنيد اين صورت را ؟ گفتند : ما را زمان ده تا در امر خويش نظر كنيم .
و از سه روز مدّت برنگذشت كه تمامت آن مردم ايمان آوردند و جملگى بيست و پنج (25) تن بودند .
و ديگر چنان افتاد كه روزى ، عُتبَةِ بن رَبيعَه و شَيبشة بن رَبيعَه و ابو سفيان بن حَرب و نَضر بن حارث بن كلده و اخو بنى عبد الدّار و أبو البخترى بن هشام و اسود بن مطّلب بن اُسَيد و زمعة بن الاسود و وليد بن مغيره و ابو جهل بن هشام و عبد اللّه بن ابى اميّة بن خلف و عاص بن وائل و نبيه و منبّه پسران حجّاج از قبيلهء بنى سهم و اميّة بن خلف و جمعى ديگر از قريش فراهم شدند و گفتند : كار محمّد بزرگ شد و خطبى عظيم آورد ، اكنون نخست بايد او را بدين كردار زشت سرزنش كرد و بر بطلان امر او حجّت آورد ، باشد كه او را تنبيهى رود و از اين كردار دست بدارد ؛ و اگر نه با او به سيف و سنان سخن خواهيم كرد . ابو جهل گفت : اكنون كيست كه با او به مجادله سخن طراز كند و كفايت امر او را به كلام تواند كرد ؟ عبد اللّه بن ابى اميّه المُخزُومى گفت : من اين كار به پاى برم .
پس آن جماعت به نزديك رسول خداى آمدند و انجمن شدند و نخستين ، عبد اللّه بن ابى اُميّه مَخزُومى سخن آغازيد و گفت : اى محمّد دعوتى بزرگ آورده اى و سخنى بيمناك مى گوئى و گمان كرده اى كه تو رسول پروردگار عالميانى ، و هرگز سزاوار نيست خداوند آفرينش را مانند تو رسولى كه از بشر باشد و مانند ما بخورد و مانند ما بياشامد و در بازار چون ما برود ، اينك پادشاه عجم و قيصر روم اگر رسولى اختيار كنند آن رسول خداوند قصور و خيام و عبيد و خدّام خواهد بود ، پس خدايى
ص: 443
كه آفريدگار اين پادشاهان باشد ، چگونه چون تو رسول گيرد ؟ و ديگر آنكه اگر تو پيغمبر خدايى يكى از فريشتگان خداى را با خود دار از بهر آنكه صدق سخن تو گواهى دهد و ما او را ديدار كنيم ، بلكه اگر خداى اراده كرده بود كه كسى را به سوى ما مبعوث كند يكى از فريشتگان خود را مى فرستاد نه مانند ما بشرى مى انگيخت ، ما أَنْتَ يَا مُحَمَّدُ الَّا رَجُلاً مَسْحُوراً وَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ .
چون سخن بدينجا آورد رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، آيا سخن خويش را به پاى بردى يا هنوز سخن دارى ؟ عبد اللّه باز آغاز سخن كرد و گفت : اگر خداى اراده كرده بود ، رسولى به سوى ما فرستد ، كسى را مىانگيخت كه مال و ثروتش از تمامت قريش افزون باشد . پس اين قرآن كه تو مىگوئى خداى به من فرستاده بايد از بهر وليد بن مغيره فرستد كه هم در مكّه سكون دارد يا از بهر عروة بن مَسعود ثَقَفى فرستد كه در طايف زيستن مىكند .
رسول خداى فرمود : آيا كلام تو به پاى رفت ؟ عبد اللّه باز سخن كرد و گفت : ما با تو ايمان نمىآوريم مگر اينكه اين جبال عظيمه را از مكّه دور كنى و اين اراضى را گسترده فرمائى و چشمه هاى خوشگوار در جريان آرى كه ما بدين محتاجيم و در اين اراضى به سختى روزگار بريم ، و اگر اين نكنى بارى از بهر خويشتن باغى كن كه از درخت رز و نخيل انبوه شود و آبهاى روشن در خلال آن درختستان گشوده بدار و از ثمر آن خود بخور و نيز ما را بخوران ، يا اينكه پاره اى از آسمان را بر سر ما فرود آور چنان كه خود مىگوئى : وَ إِنْ يَرَوْا كِسْفاً مِنَ السَّماءِ ساقِطاً يَقُولُوا سَحابٌ مَرْكُومٌ (1) .
يعنى : اگر بينند پاره اى از آسمان را فرود آينده از غايت استكبار و عناد گويند :
اين آسمان نيست ، بلكه اين ابرى است در هم نشسته . تا اين سخن سزاوار تو باشد .
يا خداى را و جماعتى از فريشتگان را در پيش روى ما حاضر كن ، يا اينكه خانه اى از زر خالص پديد آور و از آن زر با ما عطا فرماى تا بىنياز شويم و از مقام خود برتر آئيم ، چنان كه خود گوئى : خداى به من فرستاده كَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى (2) . يعنى : حقا كه آدمى هرآينه گردنكشى مىكند به آنكه خود را بيند كه توانگر شده است . .
ص: 444
يا اينكه بسوى آسمان صعود فرماى و از بر شدن به آسمان هم با تو ايمان نياورديم تا اينكه از خداى نامه اى بياورى خطاب به عبد اللّه بن ابى اميّه و اين جماعت كه با اوست به اينكه ايمان بياوريد به محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب و سخن او را به صدق دانيد كه او رسول من است .
آنگاه گفت : باز نمى دانم اى محمد ، چون چنين كنى با تو ايمان خواهم آورد يا بر عقيدت خود باقى خواهم بود ؟ بلكه اگر ما را به سوى آسمان صعود دهى و درهاى آسمان را از بهر ما بگشائى تا درآئيم ، خواهيم گفت : چشمهاى ما را افسون كرده و سحرى در ما تعبيه ساخته اى .
از اينجاست كه خداى فرمايد : وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ فَظَلُّوا فِيهِ يَعْرُجُونَ لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ . (1) يعنى : اگر بگشائيم بر ايشان درى از آسمان و در آنجا چون فرشتگان زيستن كنند و بر زبر و زير شوند از غايت عناد بر تشكيك خواهند بود و خواهند گفت : چشمهاى ما را خيره كرده اند و در ما جادوئى به كار برده اند .
و اين عبد اللّه پسر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود و مادرش عاتكه دختر عبد المطّلب بود .
مع الحديث رسول خداى فرمود اى عبد اللّه ، آيا ديگر سخنى بجاى مانده يا جمله بگفتى ؟ عبد اللّه گفت : آنچه گفتم ترا كفايت است آن حضرت فرمود : اللّهمّ انت السّامع لكلّ صوت و العالم بكلّ شيء تعلم ما قاله عبادك . يعنى : الهى تو بهر بانگى شنوائى و بهر چيزى دانائى و مىدانى سخن بندگان تو چيست . پس اين آيت فرود شد وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشِي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذِيراً . (2) يعنى : گفتند : چيست اين پيغمبر را كه مثل مردمان مى خورد خوردنى را و از بهر طلب معاش در بازار سير مى كند بايد او ملكى باشد و اگر نه ملكى با او فرستاده شود تا او را يارى كند و مردمان را بيم دهد .
ص: 445
وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ وَ جَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ وَ كانَ رَبُّكَ بَصِيراً . (1) يعنى : ما نفرستاديم پيش از تو كسى از پيغمبران را جز اينكه ايشان بخورند خوردنى و بروند در بازارها از بهر كفايت كارهاى خويش ؛ و گردانيديم بعضى از شما را براى بعضى ديگر آزمايش و امتحان ، چنان كه به غنى ، فقير آزموده شود و اعمى به بصير امتحان گردد آيا صبر مى كنيد بر ابتلا يا جزع و ناسپاسى آغاز مىنهيد و خداى بر هر دو آن بينا و داناست .
مع الحديث رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه . نخست گفتى : من خورندهء طعام باشم چنان كه شما مى خوريد و گمان دارى كه رسول خداى نتواند چنين بود ، همانا حكم از براى خداست يَفْعَلُ ما يَشاءُ و يَحْكُمُ ما يُرِيدُ هر چه مىخواهد مىكند و نيست از براى تو و از براى هيچ كس كه با خداى اعتراض كند ، مگر نمىبينى خداى بعضى از مردم را فقير و بعضى را غنى و بعضى را ذليل و بعضى را عزيز و بعضى را تندرست و بعضى را رنجور و بعضى را شريف و بعضى را وضيع خلق كرد ، و اين جمله خورندهء طعام اند و هيچ يك از اين گروه را روا نيست كه بگويد ، من چرا چنينم و آن ديگر چنان ، و اگر از اين گونه سخن كنند بر خداى كافر شوند ، پس جواب خداوند از بهر بندگان اين است أَنَا الْمَلِكَ الْخَافِضِ وَ الرَّافِعِ الْمُغْنِى المفقر الْمَعْزِ المذل المصحح المسقم وَ أَنْتُمْ الْعَبِيدِ لَيْسَ لَكُمْ الَّا التَّسْلِيمِ لِى وَ الِانْقِيَادِ لحكمى فَانٍ سَلَّمْتُمْ كُنْتُمْ عِبَاداً مُؤْمِنِينَ وَ انَّ أَبَيْتُمْ كُنْتُمْ بىكافرين وَ بعقوباتى مِنَ الْهَالِكِينَ .
آنگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به مدلول : قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ . (2)
فرمود : من مانند يك تن از بشرم جز اينكه خداى مرا به نبوّت مخصوص فرموده .
چنان كه بعضى از بشر را به توانگرى و صحت بدن و جمال نيكو مخصوص فرمايد و بعضى را اين نعمت ندهد و كسى را سخنى نباشد ، همچنان شما نبايد انكار داريد ، نبوّت مرا اگر بهرهء شما نبوده است .
ص: 446
و هم شما را نرسد كه گوئيد : شاهنشاه عجم و قيصر روم رسولان با ثروت و توانگر اختيار كنند ، چرا خداى چنين نكرد ؟ زيرا كه خداى هر چه خود خواهد كند .
همانا خداى پيغمبر خود را فرستاد كه مردمان را به سوى پروردگار بخواند و خويشتن را به زحمت اندازد در روزان و شبان ، پس اگر در قصور جاى كند و پرستاران بگمارد مردمان از ديدار او بازمانند و رسالت او ضايع بماند ، چنان كه اگر پادشاهى خود را پوشيده بدارد ، كار مملكت از دست بشود .
و خداى مرا مبعوث كرد بى مالى و ثروتى تا قدرت او بدانيد ، او مرا نصرت همى كند چنان كه بر ردّ و منع من دست نيابيد و مرا ظفر خواهد داد بر قتل كردن و اسير آوردن شما و بر بلاد شما مستولى خواهد ساخت و قدرت خداى در اين بيشتر ظاهر شود كه من بىمالى و ثروتى بر شما چيره شوم .
و اينكه گوئى اگر تو پيغمبرى مى بايد فرشتۀ خدا با تو آيد كه ما او را ديدار كنيم و بر صدق سخن تو گواهى دهد ، همانا فرشته را نتوان ديد و اگر حدّتى در بصر شما باديد آيد و فرشته به صورت بشر ديدار شود هم خواهيد گفت : او بشر است و فريشته نباشد ، چه اگر به صورت بشر نباشد با او الف و انس نخواهيد داشت و فهم مقالت او نخواهيد كرد و اگر به صورت بشر آيد او را فرشته نخواهيد دانست . لا جرم خداى مبعوث كرد رسول خود را از بشر و ظاهر كرد بر دست او معجزاتى كه بشر نتوانند آورد و اگر به دست فرشته معجزه آمدى از بهر شما برهانى نشدى ، چه تواند بود كه در نهاد ديگر فرشتگان نيز از آن معجزه پديد بود ، چنان كه اگر مرغى پرواز كند ، اين معجزه نباشد چه همه مرغان بپرند ، اما يكى از مردمان بپرد اين معجزه بود ، همانا خداى حجّت خويش را روشن كرده و بر شما سهل آورده است و شما طلب صعبى كنيد كه در آن حجّت نباشد .
آنگاه به مدلول : انْظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثالَ فَضَلُّوا فَلا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا (1) . يعنى : اى محمّد ، نيك نظر كن كه چگونه مشركين براى تو مثلها كرده اند و ترا مسحور خوانده اند ، پس گمراه شدند و ترا كه رسول خدايى ندانستند و وصىّ ترا نيز نخواهند دانست . .
ص: 447
بالجمله پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى عبد اللّه ، و اينكه تو مرا مردى مسحور و سحرپيشه خواندى چگونه من چنين باشم ؟ و حال آنكه شما صحت تميز من و حصافت عقل مرا مجرب داشته ايد ، اينك چهل (40) سال است در ميان شما بر خطا و زلّتى نرفته ام و كذبى و جنايتى نياورده ام و هيچ مردى بىتأييد خداى اين نتواند كرد .
آنگاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گوئى چرا اين قرآن در مكه بر وليد بن مُغَيره فرود نشد يا در طايف بر عروه نيامد كه ايشان را مال فراوان بود ، همانا مال اين جهانى در نزد خداى خطرى ندارد و عظيم نباشد چنان كه در نزد تو عظيم و با خطر است ، بلكه اگر تمامت دنيا در نزد خداى برابر بال پشه بود كافران و مشركان را شربتى از آب نمىداد و خداوند بهرهء مردمان را به رضاى تو نگذاشته است ، بلكه به هر كس هر چه خود خواهد دهد و همچنان نبوّت را به هر كه خود خواست بداد و كار همه بر عدل كند و آن را برگزيند كه در دين برگزيده است و آن را دور دارد كه از دين دور افتاده است و در مال و حال كس نبيند و اين مال از فضل اوست كه مردمان يابند و كس را نرسد كه گويد : چون مرا مال دادى هم نبوّت بخش ، چنان كه كسى را نرسد كه گويد مرا كه مال دادى جمال نيز عطا يا شرف دادى ثروت نيز عنايت فرماى . چه يكى را مال باشد و جمال نباشد و يكى را شرف باشد و غنى نباشد .
حكم از براى خدا است به هر كس هر چه خواهد بهره رساند و افعال او همه پسنديده است و از اينجاست كه خداى فرمايد : وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ . (1) يعنى گفتند : چرا فرو فرستاده نشد اين قرآن بر وليد در مكه و يا بر عروه در طايف ؟
آنگاه مىفرمايد : أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا . (2) يعنى : اى محمّد آيا ايشان بخش مىكنند رحمت پروردگار تو را كه نبوّت است و كليد رسالت به دست ايشان است كه در كف هر كه خواهند گذراند ؟ ما قسمت كرده ايم در ميان ايشان معيشت
ص: 448
ايشان را زيرا كه از تدبير آن عاجزند ، پس چگونه در كار نبوّت مداخلت كنند ، و ما رفعت داده ايم بعضى از مردمان را بر بعضى تا هر يك با ديگرى محتاج باشند و كار اين جهان به نظام شود ، چنان كه پادشاهى به علم و فضل فقيرى محتاج شود و فقير را به مال و ثروت پادشاه احتياج افتد و حال آنكه پادشاه را نرسد كه گويد : چرا آن حصافت رأى فقير را بر ثروت و سلطنت من نيفزودى و هم فقير را نرسد كه گويد :چرا مال پادشاه را با اين عقل و دانش كه مراست مرا ندادى ؟
بعد از آن رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گفتى ما با تو ايمان نياوريم تا بگشائى در زمين مكه چشمهء آب و صعب زمين را سهل كنى و چشمه هاى جارى فرمائى كه ما بدان محتاجيم . همانا تو نادانى به حجّت خداى ، آيا اگر تو زمينى را به صلاح آرى و چشمه اى پديد كنى ، رسول خداى خواهى بود ؟ گفت : بدين رسول نشوم . فرمود : بسى مردم در طايف ، اراضى فاسده را اصلاح كرده اند و چشمه ها برانگيخته اند و بدين كردار پيغمبران خداى نشده اند ، من اگر نيز در مكه اين كار به پايان برم حجّتى از بهر نبوّت من نخواهد بود . و اينكه گفتى از بهر خود بوستانى كن از نخيل و عنب و بخور و بخوران و در خلال درختستان آن باغ انهار خوش گوارى جارى كن ، از بهر اصحاب تو . در طايف از اين گونه باغ و بوستان بسى هست و بدين انبياء نشده اند ، همانا شما با عقول ناقصهء خود با چيزى احتجاج كنيد كه از بهر شما حجّتى نباشد و رسول خداى برتر از آن است كه اقتفا به عقول ضعيفه شما كند .
آنگاه فرمود : اى عبد اللّه ، گفتى يا پاره اى از آسمان بر سر ما فرود شود ، همانا در سقوط آسمان بر سر شما هلاكت شماست و از رسول خداى خواسته اى كه ترا هلاك كند و رسول خداى اقامه حجّت خداى كند نه اينكه بر طريق طلب بندگان جاهل رود ، چه ايشان نادانند و دست از طلب ندارند ، باشد كه طلب محال كنند . آيا نديده اى طبيب را كه دواى علّت را به كار بندد ؟ و هيچ نبيند كه مريض آن دوا را مكروه مىدارد يا پسنديده . مىداند هم اكنون شما بيمارانيد و خداى طبيب شماست اگر دواى او را به كار بنديد شفا يابيد و اگر نه مريض خواهيد شد .
آيا ديدى اى عبد اللّه حاكمى از مدّعى طلب بيّنه كند بر وفق رضاى مدعى عليه ، چه اگر اين بودى هيچ حق آشكار نشدى ؟ لاجرم رسول خداى بر دعوى خويش حجّت كند و معجزه آرد نه بدانچه شما طلبيد و اين آيتها را خداى بدين سخنان
ص: 449
فرستاد : وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجِيراً أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً . (1) آنگاه رسول خداى فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گفتى : خداى را با گروهى از ملائكه نزد ما حاضر كن تا او را مشاهده كنيم طلب محالى كرده اى ؛ زيرا كه خداى چون مخلوق نيست كه به يارى و ببرى و حركت بدهى و مقابل بدارى ، بلكه اين صفت اصنام ضعيفه شماست كه نه چشم دارند و نه گوش و نه دفع ضرر از شما توانند كرد و نه از ديگرى ، و تو اى عبد اللّه ، در طايف ضياع و عقارى را مالكى و كارگزارى چند منصوب دارى كه فرمان خويش با سفرا بديشان رسانى ، آيا رواست كه خادمان تو تصديق سفراى تو نكنند و گويند تا عبد اللّه را حاضر نكنيد و ما از دو لب او نشنويم فرمان نبريم ؟ يا از براى سفراى توست كه نشانى و حجّتى بر صدق رسالت از تو آرند و فرمان ترا بگذارند ؟عبد اللّه گفت : اين قدر كافى باشد .
فرمود : چون رسولان ترا روا نيست كه بازآيند و گويند برخيز و به طايف حاضر شو تا خادمان ترا معاينه كنند و اصغاى فرمان نمايند ، چگونه از رسول خداى مىخواهى كه به نزد خداوند شوى و او را آمر و ناهى گردد ؟ و خداوند بارى اين آيت بدين فرستاد : أَوْ تَأْتِيَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا (2) .
آنگاه فرمود : اى عبد اللّه ، اينكه گفتى : از بهر خويشتن خانه از زر بياور آيا ملك مصر را كه خانه از زر باشد هرگز بدان پيغمبر خداى بشود ؟ همچنان واجب نيست از براى نبوّت محمّد خانهء زر .
و اينكه گفتى : به سوى آسمان صعود كن و از صعود تو نيز ايمان نياورم تا از بهر ما كتابى نياورى كه آن را قرائت كنيم ، تو در صعود به آسمان كه اصعب از نزول است خود گوئى كه ايمان نياورم ، پس در نزول نيز ايمان نخواهى آورد . و خود گفتى : از پس قرائت هم نمىدانم ايمان خواهم آورد يا منكر خواهم بود ، لاجرم تو اقرار كردى كه معاندت كنى حجّت خداى را ، پس تأديب تو به دست اولياى خداست از
ص: 450
مردمان و فرشتگانى كه نگاهبان جهنم اند قال اللّه تبارك و تعالى أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا (1) .
پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : نيست بر من جز اينكه اقامهء حجّت خداى كنم و نيست بر من كه بر خداى امركننده باشم ، چون رسول يكى از پادشاهان كه چون نزد مخالفان روند ، پيام پادشاه را بگذارند و از خود سخنى نيارند .
در اين هنگام أبو جهل گفت : اى محمّد آيا نيست كه قوم موسى به صاعقه سوختند ، آن وقت كه سؤال كردند از موسى كه مى خواهيم خداى را آشكار ببينم ؟
فرمود : چنين بود . پس أبو جهل گفت : اگر تو پيغمبرى همچنان ما را به صاعقه بسوزان ؛ زيرا كه ما اشدّ از آن خواسته ايم كه قوم موسى خواستند ، چه ايشان گفتند :
بنما خداى را به ما آشكار ؛ و ما گوئيم ايمان نمىآوريم جز اينكه بياورى خداى را با فرشتگان در برابر ما .
رسول خداى فرمود : اى أبو جهل ، آيا نشنيده اى قصّهء ابراهيم خليل عليه السّلام را چنان كه خداى فرمايد : وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ . (2)
همانا خداى ملكوت آسمان و زمين را بر ابراهيم بازنمود تا هر پوشيده آشكار معاينه كرد ، ناگاه مردى را همى ديد كه با زنى بيگانه درآميخته ، پس خداى را بخواند تا ايشان را هلاك ساخت ، از پس آن زن و مردى ديگر ديد كه هم كار بدين گونه كنند ، ايشان را نيز نابود ساخت ، چون نوبت به زن و مرد چهارم رسيد و قصد دعاى بد كرد ، خطاب رسيد كه اى ابراهيم ، عنان خويش را كشيده بدار و دعاى خود را از بندگان من بازگير .
يا ابراهيم اكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فَأَنَّى أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ الْجَبَّارِ الْحَلِيمَ
ص: 451
لا تضرّنى ذُنُوبَ عِبادِىَ كَمَا لَا تنفعنى طَاعَتُهُمْ وَ لَسْتُ اسوسهم بِشِفَاءِ الْغَيْظِ كسياستك فَاكْفُفْ دَعْوَتَكَ عَنْ عِبادِىَ وَ امائى فانّما أَنْتَ عَبْدُ نَذِيرُ لَا شَرِيكٍ فِى الْمَمْلِكَةِ وَ لَا مُهَيْمِنُ عَلَىَّ وَ لَا عَلَى عِبادِىَ وَ عِبادِىَ مِعَى بَيْنَ خِصَالٍ ثُلُثُ أَمَّا تابُوا الَىَّ فتبت عَلَيْهِمْ وَ غَفَرْتُ ذُنُوبِهِمْ وَ سَتَرْتَ عُيُوبِهِمْ .
وَ أَمَّا كَفَفْتُ عَنْهُمْ عذابى لعلمى بانّه سنخرج مِنْ أَصْلَابِهِمْ ذُرِّيَّاتِ مُؤْمِنِينَ فَارْفُقْ بِالْآبَاءِ الْكافِرِينَ وَ أَتَانِى بالامّهات الْكَافِرَاتِ وَ ارْفَعْ عَنْهُمْ عذابى لِيَخْرُجَ ذَلِكَ الْمُؤْمِنِ مِنْ أَصْلَابِهِمْ فاذا تزايلوا حَلَّ بِهِمْ عذابى وَ حاقَ بِهِمْ بلائى وَ انَّ لَمْ يَكُنْ هَذَا وَ لَا هَذَا فَانِ الَّذِى أَعْدَدْتَهُ لَهُمْ مِنْ عذابى أَعْظَمُ مِمَّا تريدهم بِهِ فَانٍ عذابى لعبادى عَلَى حَسَبِ جلالى وَ كبريائى يَا ابراهيم فَخَلِّ بَيْنِى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى ارْحَمْ بِهِمْ مِنْكَ وَ خَلِّ ببنى وَ بَيْنَ عِبادِىَ فانّى أَنَا الْجَبَّارِ الْحَلِيمِ الْعَلَّامِ الْحَكِيمُ ادبرهم بعلمى وَ أَنْفَذَ فِيهِمْ قَضائِى وَ قَدرِى .
يعنى : اى ابراهيم ، بازدار دعوت خويشتن را از بندگان و كنيزكان من كه من خداوند حليم بخشنده ام ، زيان نمىكند عصيان بندگان مرا چنان كه طاعت ايشان مرا سود نكند ، و من سياست نمىكنم بندگان خود را كه خشم خويشتن را بنشانم ، چنان كه تو سياست كنى ، بازگير دعوت خود را از بندگان و كنيزان من ، همانا تو بندهء ترسانندهء شريك در پادشاهى و شاهد بر من و بر بندگان من نيستى ، همانا بندگان من با من بر سه گونه اند : يا بازگشت كنند و عصيان ايشان را معفو دارم ، يا عذاب خويش را از ايشان بازگيرم ، از اين روى كه مىدانم بندگان مؤمن از اصلاب (1) ايشان باديد خواهد شد تا آنگاه كه اين شرف از ايشان زايل شود ، پس بلاى من ايشان را فروگيرد ، و اگر اين هر دو نيست از بهر ايشان عذاب خويش را آماده كنم ، عذابى بزرگتر از آنچه تو اراده مىكنى ؛ زيرا كه عذاب من از براى بندگان من در خور جلالت و كبريائى من است ، اى ابراهيم بگذار مرا با بندگان خود زيرا كه من بخشنده ترم با ايشان از تو و خداوند جبار و حليم و علام و حكيم و تدبير امور ايشان را به علم خويش مىكنم و مىرانم قضا و قدر خود را در ايشان .
ص: 452
مع الحديث از پس اين قصه رسول خداى فرمود اى أبو جهل ، زود باشد كه از صلب تو فرزندى باديد آيد كه اطاعت خداى كند و از اينجاست كه خداوند از تو عذاب برگرفت و اين گونه است حال اين جماعت كه با تو همراه اند ، چه بعضى ايمان آورند و بعضى را از ذريّت مؤمنين پديدار آيند و با محمّد بگروند و اگر نه عذاب خداى بديشان فرود مى شد و جمله را فرو مى گرفت ، اكنون به سوى آسمان نظر كن .
و أبو جهل چون سر برداشت درهاى آسمان را گشاده يافت و آتش همىديد كه از فلك فرود آمد تا نزديك به كتف مشركين رسيد و حدّت آتش در اكتاف ايشان اثر كرد ، چنان كه پشت أبو جهل و آن كافران لرزيدن گرفت . رسول خداى فرمود بيم مداريد كه خداى شما را هلاك نمىكند بلكه اين آيتى است كه شما را مىنمايد ، پس نورى از پشت آن جماعت سر برزد و آن آتش را دفع همىداد تا به آسمان پيوست ، پس رسول خداى فرمود : اين انوار از آنان است از ذريّت اين جماعت كه با من ايمان خواهند آورد ؛ و هم از بعضى از ايشان كه خود نيز ايمان آورند .
و با اين همه أبو جهل آن جماعت را برداشته مراجعت كرد و همچنان بر رسول خداى انكار داشت و بر كين و كيد بيفزود ، پس با مردم خود گفت : كار محمد بزرگ شد ، زود باشد كه بر ما پادشاهى كند و من با خويشتن پيمان نهاده ام كه چون فردا محمّد به نماز ايستد سنگى گران بر سر او فرود آرم و او را نابود كنم ، آيا از پس آن شما مرا با بنى هاشم خواهيد گذاشت يا اعانت من خواهيد كرد ؟ گفتند : سوگند با خداى كه هرگز ترا وانگذاريم .
پس أبو جهل روز ديگر سنگى برداشت و آهنگ پيغمبر كرد در هنگامى كه رسول خداى در ميان ركن يمانى و ركن اسود به نماز بود و هنوز قبله به سوى شام داشت ، بالجمله أبو جهل راه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نزديك كرد و هنگامى كه آن حضرت را در سجده
ص: 453
يافت تصميم عزم داد كه آن سنگ را بر سر مباركش فرود آرد ، ناگاه شترى را ديد كه دهان باز كرده قصد او كرد و دندانها به دو نمود ، چنان كه مرگ را معاينه كرد .
پس أبو جهل سخت بترسيد و رنگ از چهره اش بگشت و بگريخت و خويشتن را به انجمن قريش انداخت . ايشان گفتند : هان اى أبو جهل ، ترا چه افتاد و اين دهشت از كجا خاست ؟ او قصّه خويش را بگفت .
و اين خبر از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده اند كه آن شتر ، جبرئيل عليه السّلام بود و اگر أبو جهل نزديك مى شد او را به دم درمى كشيد و نابود مى ساخت .
مع القصه چون أبو جهل آن قصّه بگفت ، نَضر بن حارث بن كلدة بن علقمة بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ برخاست و گفت : اى قريش ، امرى بزرگ بر شما وارد شده است ، همانا محمّد از كودكى در ميان شما بزرگ شد و در امانت و صداقت از شما پيشى داشت تا اكنون كه به شيخوخت رسيده از او جز راستى ديده نشده ، اگر گوئيد : او ساحر است ، نه و اللّه ما ساحران ديده ايم و نفث (1) و عقد ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : كاهن است ، لا و اللّه ما كاهنان را شناخته ايم و سجع و تخالج ايشان را دانسته ايم ؛ و اگر گوئيد : شاعر است ، لا و اللّه ما هرگونه شعر را ديده ايم و هزج و رجز آن را يافته ايم ، و اگر گوئيد : مجنون است ، لا و اللّه ما جنون و خنق و وسوسهء آن را فهميده ايم . اى جماعت قريش ، نيك نظر كنيد سوگند با خداى كه كارى بزرگ بر شما آمده است دفع آن را نيك انديشه كنيد .
و اين نضر از شياطين قريش بود ، و رسول خداى را بسيار مى آزرد و مردمان را به عداوت آن حضرت مى گماشت و خود روزى چند به حيره رفت و قصّۀ رستم و
ص: 454
اسفنديار و ديگر ملوك عجم از كتب تواريخ فرا گرفته به مكّه بازآمد و مردمان را گرد خود انجمن كرد و آن قصّه ها را بر ايشان عرضه مىداشت ، و مىگفت : از كنار محمّد دور شويد و گوش به سخنان او مكنيد كه اين داستانهاى من نيكوتر از آن است ، پس خداى اين آيت در حق او فرستاد : وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ إِلَيْكَ وَ جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتَّى إِذا جاؤُكَ يُجادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ . (1)
يعنى اى محمّد : از كفار مكه بسى هستند كه گوش فرا مىدارند بسوى تو وقتى كه قرآن مى خوانى ، و ما افكنده ايم بر دلهاى ايشان پوششها تا فهم نكنند و نهاده ايم در گوشهاى ايشان گرانى تا سخن حق نشنوند از آن كفر كه در نهاد ايشان است و اگر ببينند هر معجزه اى كه از تو طلبند ايمان نيارند تا چون بيايند ترا خصومت كنند ، مىگويند آنها كه كافر شدند نيست اين كتاب مگر قصّه مردم گذشته .
و هم خداى فرمايد : وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ . (2)
يعنى : چون بر نضر و ديگر مشركان خوانده شود آيتهاى كتاب ما ، گويند كه : به درستى كه شنيديم اين كلام را اگر خواهيم هرآينه بگوئيم مانند آن ، نيست اين ، مگر افسانه هاى گذشتگان . و خداى در چند جاى ياد ايشان كرده و بدين اختصار رفت .
و ديگر چنان افتاد كه مردم قريش اين نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را بسوى مدينه گسيل نمودند تا در كار رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از احبار يهود سؤال كنند و چيزى معلوم دارند . پس ايشان به مدينه رفته فحص حال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نمودند .و
ص: 455
علماى يهود در جواب گفتند : شما را مى آموزيم كه از وى سه سؤال كنيد ، هرگاه جواب گويد پيغمبر خواهد بود ، و گرنه سخن او بر كذب است . اول سؤال كنيد از جوانان گذشته كه قصّه اى بس عجب دارند ؛ و ديگر سؤال كنيد از مردى كه مشرق و مغرب جهان را بگشت ، سيم پرسش كنيد كه روح چيست ؟
پس عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف شاد شده و نضر بن حارث را برداشت و به مكّه بازآمد ، و اين سخن با قريش بگفت . پس همگى همداستان شده به نزديك رسول خداى آمدند و آن هر سه سخن را پرسش كردند .
آن حضرت فرمود : فردا به گاه حاضر شويد و پاسخ بشنويد . و در اين كلمه نفرمود . ان شاء اللّه . از اين روى وحى منقطع گشت و تا پانزده (15) روز جبرئيل عليه السّلام بدان حضرت فرود نشد ، مردمان قريش زبان به هذيان باز كردند ، بعضى گفتند :رسول خداى از پيغمبرى معزول گشت و ديگر پيام به دو نيامد ، و جماعتى گفتند : آن حضرت سخن به كذب كرد و گفت : فردا جواب گويم و اينك پانزده (15) روز برفت و جواب نياورد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اين سخنان محزون همىگشت ، پس جبرئيل آمد و سورهء كهف بياورد و اين آيت بخواند : وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ . (1) يعنى :مگوى مر چيزى را كه قصد دارى به درستى كه من كننده ام ، فردا مگر آنكه خواهد خداى تعالى .
رسول خداى با جبرئيل فرمود كه : چندان بر من فرود نشدى كه مردم مكه ظن بد در حق من كردند . عرض كرد كه : من به فرمان خداى توانم آمد . بالجمله سورهء كهف را بر آن حضرت بخواند و قصهء اصحاب كهف و حديث ذو القرنين را مكشوف داشت - چنان كه از اين بيش در ذيل قصهء ذو القرنين و حديث اصحاب كهف مرقوم
ص: 456
افتاد - و در جواب سؤالى كه از روح كردند اين آيت آمد : وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا (1) .
يعنى : اى محمّد مى پرسند ترا از كيفيت روح كه بدن ايشان بدان زنده است ، بگو روح از امر پروردگار من است ، يعنى از مبدعاتى است كه به امر « كن » كاين شده بىماده ، و از آن جمله است كه مخصوص است به علم خداى و غير حق را به دو راه نيست و داده نشده ايد شما مگر اندكى از دانش .
بالجمله آن جماعت همچنان بر انكار خويشتن بودند و مىگفتند : اين قرآن را رحمن بر رسول خداى القا مىكند و او بر ما مىخواند چه مسيلمه را كه در يمامه سكون داشت رحمن مىناميدند و چون اين آيت بيامد : لا تُبْقِي وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرِ عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ . (2) يعنى : باقى نگذارد گوشت و پوست بر هيچ دوزخى ، بلكه همه را بسوزد و خداى از نو بدن ايشان را برآورد و دست بازندارد تا ديگرباره نسوزد و بر آن آتش نوزده (19) ملك گماشته است .
ابو جهل به تمسخر زبان گشاد و گفت : اى جماعت قريش گمان نكنيد كه محمّد تواند شما را به آتش عذاب كرد ؛ زيرا كه عدد و عدّت شما بسيار است از نوزده (19) تن كه او گويد ، چه برآيد . پس اين آيت آمد : وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا . (3) يعنى : و ما نگردانيده ايم پاسبانان دوزخ را مگر فرشتگان كه قوىترين خلق اند . چنان كه در خبر است كه رئيس ايشان مالك با هيجده (18) تن ديگر نگاهبان دوزخ اند و چشمهاى ايشان چون برق درخشنده و دندانها چون حصارهاى بلند و از دهان ايشان آتش همى زبانه زند و از دوش تا دوش
ص: 457
هر يك ، يك ساله راه است و يك تن از ايشان در كرّتى هفتاد هزار (70000) كافر را در دوزخ از گوشه اى به گوشه اى درافكند پس خداى مىفرمايد : ما عدّت ايشان را فتنه كافران كرديم تا گمان نكنند كه نوزده (19) تن چگونه مردمى كثير را مقهور توانند كرد .
مع الحديث مشركين در اضرار و انكار آن حضرت سخت كوش بودند و اگر كسى را فهم مىكردند كه از بهر اصغاى قرائت نزديك آن حضرت مىشد او را رنجه مىساختند و آن حضرت به جهر قرائت مىفرمود ، پس اين آيت آمد : وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا . (1) يعنى : آشكارا مدار قرائت نماز خود را و آواز نيز فرومدار ، بلكه در ميان جهر و اخفات اقتصاد بجوى ، يعنى چندان جهر مكن كه همهء مشركان آگاه شوند و آن كسان را كه از بهر شنيدن قرائت قرآن به نزديك تو آيند بازدانند و منع و زجر كنند و چندان آواز خويشتن را فرومدار كه چون كسى به نزديك آيد نتواند اصغاى حرفى كرد .
روزى چنان شد كه اصحاب آن حضرت يكديگر را همى گفتند : سخت نيكو بود اگر كسى توانست كلمات قرآن را بر قريش قرائت كرد ، باشد كه ايشان را تنبيهى شود و عبد اللّه بن مسعود از ميانه سر برداشت كه من اين كار به پاى برم . گفتند : اى عبد اللّه ، از بهر اين كار كسى بايد كه سيّد قوم و صاحب عشيرت باشد تا اگر كفار از بهر شكنجه او برخيزند ، ايشان حفظ و حراست او كنند . عبد اللّه گفت : حافظ و حارس من خداوند بارى است .
و روز ديگر به كعبه آمد و نزديك قريش بايستاد و سورۀ الرّحمن را به آواز بلند خواندن گرفت . مردم قريش در پيرامون او انجمن شدند و آن كلمات را بشنيدند و ندانستند آن چيست . بعضى گفتند : اين كلماتى است كه به محمّد آمده است ، پس همگى دست بر او بگشادند و او را سخت بزدند و او همچنان در زير لطمه و
ص: 458
شكنجه قريش قرائت خويش را به پاى آورد و به نزد اصحاب رسول بازآمد و اثر آن زخمها و شكنجه ها از اندام او پديدار بود . اصحاب به او گفتند : ما بر تو از اين مى ترسيديم . عبد اللّه گفت : اين سهل چيزى است در راه دين ، اگر خواهيد هم فردا بروم و بر خوانم ؟ گفتند : كفايت باشد ، چه قريش بدانچه مكروه مى داشتند برسيدند .
اما بزرگان قريش نيك دوست مى داشتند كلمات قرآن را اصغا فرمايند و از بيم آنكه مردمان پيروى ايشان كنند و باشد كه بدين پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم درآيند خويشتن دارى مى كردند .
شبى چنان افتاد كه ابو سفيان بن حرب و أبو جهل و اخنس بن شريق پسر عمرو بن وهب الثّقفى كه حليف بنى زهره بود از بهر اصغاى قرائت قرآن از خانۀ خويش بيرون شدند ، و در اطراف خانهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم هر يك در گوشه اى پنهان شدند و گوش فرا داشتند و در نماز ، قرائت آن حضرت را بشنيدند و تا صبحگاه ببودند و آنگاه كه مراجعت كردند در راه يكديگر را دريافتند ، و با هم گفتند : نيايد سفهاى قوم اين كلمات را اصغا نمايند ، مبادا كه در نفس ايشان چيزى واقع شود ، پس برفتند و شب ديگر بيامدند .
و هم آن شب گوش بداشتند و بشنيدند و صبحگاه با يكديگر پيمان نهادند كه ديگر بدان طلب بيرون نشوند و به خانه هاى خويش شدند ، چون روز برآمد اخنس بن شريق عصاى خود را برگرفت و به خانهء ابو سفيان رفت و گفت : اى ابا حنظله چه شنيدى از محمّد ؟ در جواب گفت : اى ابا ثعلبه سوگند با خداى كه شنيدم چيزها كه بعضى را دانستم و قصد او را فهم كردم و هم چيزها شنيدم كه ندانستم و قصد او را فهم نكردم . اخنس گفت : سوگند با خداى كه مرا نيز كار بر اين رفت . و از آنجا به نزديك أبو جهل آمد و گفت اى ابو الحكم رأى تو بر چيست از آنچه از محمد شنيدى ؟ گفت : در ميان ما و بنى عبد مناف بر سر شرف منازعت و مبارات است مانند دو اسب كه در دهان باشد ، ايشان مىگويند از ماست پيغمبرى كه از آسمان وحى به دو مىآيد ، من هرگز آن را فهم نكنم و سوگند با خداى كه هرگز به دو ايمان
ص: 459
نيارم .
و چون رسول خداى بر ايشان قرائت قرآن مىكرد زبان به سخره باز مىكردند و چون اصغاى كلمه بسم اللّه مىكردند انگشت بر صماخ (1) خويش محكم كرده مىگريختند و خداى اين آيت بدين فرستاد وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبارِهِمْ نُفُوراً . (2) يعنى : اى محمد هرگاه ياد مىكنى پروردگار خود را مشركين پشت مىكنند و مىگريزند .
و بسى بود كه رسول خداى مىفرمود : مرا با قريش هيچ زحمتى نيست جز اينكه يك سخن گويند و پادشاهان عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند و آن سخن اين است كه گواهى دهند به يگانگى خداى و رسالت من . و ايشان همى گفتند كه : اين كى شود كه ما سيصد و شصت (360) خداى را بگذاريم و پرستش يك خداى گيريم .
و بسى بود كه مشركين مىگفتند كه : محمد يك سال خدايان ما را پرستد و ما يك سال پرستش خداى او كنيم و اين سوره بدين آمد : قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ . (3) يعنى : بگو اى محمد ، اى جماعت كافران من عبادت نمىكنم آن بتان و اصنام را كه شما عبادت مى كنيد .
و رسول خداى از كردار و گفتار سُفهاى قريش سخت محزون مىگشت و آن حضرت را به سحر و شعر و كهانت و جنون نسبت مىكردند و خداى تسكين خاطر مباركش را به فرود كردن اين گونه آيتها مىفرمود : كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُونَ . (4) يعنى : همچنان نيامد به آنان
ص: 460
كه بودند پيش از كفار مكّه هيچ پيغمبرى مگر گفتند كه او جادوست يا ديوانه و اگر معجزهء آورد آن را سحر خواندند و اگر از حشر سخن كرد گفتار او را به اهل جنون تشبيه كردند . آيا وصيّت كرده اند گذشتگان ، بدين سخن اين جماعت را ؟ بلكه وصيت نكردند ، اين جماعت خود مردمى نافرمان اند .
و ديگر فرمايد فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ . (1) يعنى : پند ده اى محمّد ، به قرآن اهل مكّه را ، پس نيستى تو به نعمت پروردگار خود كاهن و نيستى مجنون ، بلكه مشركين مىگويند او شاعر است و ما انتظار مرگ او را مىبريم چنان كه ديگر شاعران بمردند .
و نيز مىفرمايد : ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ . (2) يعنى : سوگند به دوات و قلم و آنچه مىنويسند حفظه (3) از كلام وحى ، نيستى تو اى محمّد به نعمت پروردگار خود ديوانه .
مع الحديث بدين گونه خداى آيتها بدان حضرت مى فرستاد و از آن سوى كفار قريش در رنج و شكنج مسلمانان سخت كوش بودند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مىكردند ، و هر كه را قوم و عشيرتى فره (4) نبود به عذاب و عقاب مىكشيدند و در رمضاء (5) مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند ، و زره در تن ايشان مى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خداى تبرّا جويد ، و بسا مردم كه صبر ايشان اندك بود بدانچه ايشان حكم مى دادند ، مى گفتند و مى رستند ، و هر كه را عقيدتى استوار بود بدان همه بلا و زحمت صبر مى فرمود .
ص: 461
وقتى چنان افتاد كه بلال بن رباح كه نام مادرش حمامه است و از بنى جمح شمرده مىشد معلوم گشت كه شرف ايمان دريافته - و اين بلال ، عبد اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بود - پس اميّة ، بلال را بگرفت و در بطحاى مكّه به پشت انداخت و سنگى گران بر سينهء او نهاد و گفت : اين سنگ را از سينهء تو برنگيرم و از آفتاب تو را به كنار نبرم چندان كه به محمّد كافر شوى و عبادت لات و عزّى اختيار كنى . و بلال در اين بلا مىگفت : احدا احدا ، كنايت از آن كه خداى يكتا را پرستش كنم .
روزى أبو بكر بن ابى قُحافه بر او گذشت و اين بديد ، پس به نزديك اميّه شد و گفت : از خداى بترس و اين مسكين را چندين آزرده مكن . اميّه گفت : اين همه از فساد و فتنهء تو است كه در مردم افتاده . ابو بكر گفت : مرا غلامى است كه از بلال سياه تر است و نيك چابكتر از او است اگر خواهى او را با تو سپارم و بلال را به من دهى ؟ اميّه اين سخن را بپذيرفت ؛ و أبو بكر غلام خويش را بداد و بلال را بگرفت و آزاد كرد .
و جز بلال نيز أبو بكر چندين بنده كه ايمان آورده بودند بخريد و آزاد كرد : يكى عامر بن فهيره بود (1) ؛ و ديگر ام عبيس بود و چون او را آزاد كرد ديدگانش نابينا بود ، قريش گفتند : لات و عزّى چشم او را اعمى ساخت . امّ عبيس چون اين بشنيد ، فَقَالَتْ : كَذَبُوا وَ بَيْتِ اللَّهِ مَا يَضُرُّ اللَّاتِ وَ الْعُزَّى وَ لَا يَنْفَعَانِ . پس خداى بينش او را بار آورد . (2) و ديگر نهديّه و دخترش بود و ايشان كنيزكان زنى از بنى عبد الدّار بودند و
ص: 462
أبو بكر ايشان را خريد و آزاد كرده ، و ديگر حارثه بنى مؤمل را كه زنى از قبيلهء عدىّ بن كعب بود و عمر بن خطّاب او را به جرم مسلمانى عذاب مىكرد ، أبو بكر از عمرش بخريد و آزاد كرد .
و ديگر چنان افتاد كه كفار بنى مَخزُوم ، عَمّار و مادر او سُميّه و پدر او ياسر را به اتفاق صهيب و خبّاب گرفته در عقاب و عذاب كشيدند و سميّه مادر عمّار را در ميان دو شتر بسته حربه بر قبل او زده او را بكشتند و ياسر را نيز به عذاب گوناگون هلاك كردند و اول كس كه در اسلام كشته شدند ايشان بودند ، اما عمّار آنچه كفار مىگفتند به اكراه تمام بر زبان مى آورد ، پس مسلمانان اين خبر بر رسول خداى آوردند كه عمّار كافر شده . آن حضرت فرمود : حاشا كه عمّار كافر شود كه گوشت و خون او از ايمان آكنده است .
بالجمله چون عمّار نجات يافت و به نزديك رسول خداى آمد مىگريست و آن حضرت دست مبارك بر چشم او مىكشيد و اشك مىسترد و فرمود : ان عادوا لك فعد لهم بما قلت يعنى : اگر ايشان ديگرباره ترا عذاب كنند ، هم سخن كن بدانچه سخن مىكردى و اين آيت بدين آمد مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ . (1)
يعنى : هر كه كافر شود به خداى بعد از ايمان و مرتد گردد در معرض غضب خداى باشد مگر كسى كه او را به اكراه به سخنى بدارند و قلب او از ايمان نگردد مانند عمّار كه در دل مؤمن بود و از بيم جان به زبان سخنى آورد ، اما آن كس كه بگشايد به كفر سينهء خود را و بر كفر عقيدتش راسخ شود بر ايشان است خشم خداى و عذاب بزرگ است .
و به روايتى آنگاه كه كفار عمّار و پدر و مادر او را در شكنجه داشتند ، رسول .
ص: 463
خداى بر ايشان گذشت و فرمود : صَبْراً يَا آلَ يَاسِرٍ فَانٍ مَوْعِدُكُمْ الْجَنَّةِ .
و ديگر چون وليد بن وليد و سلمة بن هشام و عيّاش بن ابى ربيعه مسلمان شدند ، جمعى از بزرگان بنى مخزوم نزد هشام بن وليد رفتند و گفتند : ايشان را با ما گذار تا كيفر كنيم . هشام اين شعر بخواند :
الَّا لَا تَقْتُلْنَ أَخِى عييشاً * فَيَبْقَى بَيْنَنَا أَبَداً تَلاحِى
آنگاه گفت : حذر كنيد از وليد بن وليد كه سوگند با خداى كه اگر او را مقتول سازيد مى كشم ، شريفترين مردى از شما را ، پس او را بگذاشتند و برفتند ؛ اما سفهاى قريش چندان مسلمانان را همى بيازردند كه سكون مكّه بر ايشان مشكل افتاد و به سوى حبشه هجرت كردند چنان كه مذكور مى شود .
ص: 464
چون مسلمانان از شكنجه كفار قريش سخت به ستوه شدند ، با حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر با زحمت مشركين توانائى نيست ، دستورى ده كه دست ايشان را از خويشتن بازداريم و با آن جماعت به مقاتلت كنيم ، پس اين آيت آمد :
فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلَّا الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ . (1) يعنى : پس صبر كن اى محمّد بر جفاى قوم ، چنان كه صبر كردند خداوندان ثبات و طلب شتاب مكن بر كفار قريش به نزول عذاب كه بى شك در وقت خود نازل خواهد شد . گويا ايشان روزى ببينند آنچه وعده داده شده اند از عذاب در قيامت چنان نمايد ايشان را كه درنگ نكردند در دنيا مگر ساعتى از روز آنچه گفته شد كفايت است ، پس آيا هلاكت كرده خواهد شد به عذاب مگر گروه نافرمانان .
پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم اين آيت را بر ايشان خواند و امر به صبورى فرمود ، و مسلمانان روزى چند بزيستند و هم با ظلم كفار درنگ نتوانستند كرد ، ديگرباره به نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمدند و گفتند : ما را ديگر شكيبائى نيست ، بيم آن داريم كه از دست و زبان ما چيزى آيد كه خداى بدان رضا نباشد ، ما را دستورى ده تا به شهر
ص: 465
ديگر شويم و چندان زيستن كنيم كه از خداى رخصت حرب آيد .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند و اين هجرت نخستين است كه بعضى از اصحاب به سوى حبشه كوچ دادند . و هجرت بزرگ آن بود كه رسول خداى به سوى مدينه كوچ داد - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - و در آن هجرت واجب بود كه همه كس به سوى مدينه شود و اگر كسى مماطله كردى اسلام او ناپذيرفته بودى .
مع القصه رسول خداى فرمود : مردم حبشه از اهل كتاب اند و از جور و اعتساف پرهيز كنند و نجاشى (1) با هيچ كس ظلم نكند . و در اين وقت اصحمه در مملكت حبشه حكومت داشت و خراج حبشه به توسط قيصر - چنان كه مرقوم شد - به درگاه شاهنشاه ايران خسرو پرويز مىرفت .
بالجمله اصحاب ، به فرمان رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكه بيرون شدند و تا جدّه پياده قطع مسافت كردند و از آنجا به كشتى درآمده آهنگ حبشه نمودند .
و اول كس كه از مكه بيرون شد ، عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه بود ؛ و رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاح او بود هم با خود كوچ داد ؛
و از پس او ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس كوچ داد و سهله زن خويش را كه دختر سهيل بن عمرو ، اخى بنى عامر بن لؤىّ بود با خود ببرد و در ارض حبشه از وى پسرى آورد و محمّد نام نهاد ؛
و ديگر زبير بن عوّام بن خويلد بن اَسَد ؛
و ديگر مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قُصَىّ ؛
و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زُهره .
و ديگر ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم و زن خود امّ سلمه را كه دختر ابى اميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بود با خود كوچ داد ؛
و ديگر عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جُمَح ،
و ديگر عامر بن ربيعه حليف آل خطّاب از ضربن وائل و زن خود را كه ليلى دختر ابى خثعمة بن غانم بن عبد اللّه بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ بن كعب بود
ص: 466
خود كوچ داد .
و ديگر ابى سبرة بن أبى رهم بن عبد العزّى بن أبى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر به روايتى به جاى ابو سبره ، ابو حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود بن نضر است .
و گفته اند : او اول كس بود كه بيرون شد ،
و ديگر سهيل بن بيضا كه وهب بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن الحارث بن فهر است و اين ده (10) تن نخست بسوى حبشه كوچ دادند ، و از پس ايشان جعفر بن ابى طالب بيرون شد و اسما دختر عميس بن نعمان بن كعب بن مالك بن قحافة بن خثعم كه در حبالهء نكاحش بود هم با او برفت و در ارض حبشه از جعفر پسرى آورد و عبد اللّه نام نهاد .
آنگاه عمرو بن سعيد بن عاص بن اميّه به اتّفاق ضجيع خود فاطمه دختر صفوان بن اميّة بن محرّب بن شق بن رقيّة بن مخدج بن كنانى كوچ داد و برادرش خالد بن سعيد و زن خالد ، امينه دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعيد بن مليح بن عمرو بن خزاعه نيز با او بيرون شدند ، و امينه از خالد در حبشه پسرى آورد و سعيد نام نهاد و دخترى آورد و امه نام نهاد و اين امه را زبير بن عوّام به حباله نكاح آورد و از او دو پسر متولد شد يكى را عمرو و يكى را خالد نام نهاد ؛ و ديگر از حلفاى ايشان كه از بنى اسد بن خزيمه بودند ، عبد اللّه بن جحش و زنش امّ حبيبه دختر ابى سفيان بن حرب بن اميّه و قيس بن عبد اللّه و زنش بركه دختر يسار كه كنيز ابو سفيان بود و معيقب بن ابى فاطمه كوچ دادند . و اين شش تن و عثمان بن عفّان از بنى اميّة بن عبد شمس شمرده مى شدند .
آنگاه أبو موسى اشعرى هو عبد اللّه بن قيس حليف آل عتبة بن ربيعه ، و ديگر عتبة بن غزوان بن جابر بن وهب بن نسيب بن مالك بن حارث بن مازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان ، و ديگر اسد بن نوفل بن خويلد بن اسد و ديگر يزيد بن زمعة بن الاسود بن المطّلب بن اسد ، و ديگر عمرو بن اميّة بن حارث بن اسد ، اين سه تن با زبير بن عوّام كه مذكور شد از بنى اسد بودند .
آنگاه طليب بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ؛ و ديگر صَعب بن عُمَير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر سويبط بن سعد بن حريملة بن مالك بن
ص: 467
عُمَيلة بن السّباق بن عبد الدّار ، و ديگر جَهم بن قَيس بن عبد بن شُرحبِيل بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار به اتفاق زنش امّ حرمله دختر عبد الاسود بن جذيمة بن أقيش بن عامر بن بياضة بن سبيع بن خثعمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن خزاعه و پسرش عمرو و دخترش خزيمه كوچ داد ؛ و ديگر ابو الرّوم بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار ؛ و ديگر فراس بن نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة عبد مناف بن عبد الدّار ، و اين چهار تن ، و مصعب بن عمير از بنى عبد الدّار بودند .
آنگاه عامر بن ابى وقّاص و نام ابى وَقّاص ، مالك است ، پسر اهيب بن مناف بن زهره ؛ و ديگر مطّلب بن ازهر بن عبد عوف بن عبد بن حارث بن زهره و زنش رمله دختر ابى عوف بن صُبيرَة بن سعيد بن سعد بن سهم كوچ داد و در ارض حبشه پسرى آورد ، و عبد اللّه او را ناميد ؛ و ديگر عتبه از حلفاى ايشان كه از قبيلهء هذيل بودند ؛ ديگر عبد اللّه بن مسعود بن حارث بن شمخ بن مخزوم بن صاهلة بن كاهل بن حارث بن تميم بن سعيد بن هذيل و برادرش عتبة بن مسعود ؛ و ديگر مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامة بن مطرود بن عمرو بن سعد بن زهير بن ثعلبة بن مالك بن شرّيد بن هزل بن فايش بن دريم بن قين بن اهود بن بهرأ بن عمرو بن قضاعه ؛ و به روايتى نسب او چنين است : مقداد بن اسود بن عبد يغوث بن عبد مناف بن زُهره - و حديث بزرگوارى مقداد در ذيل قصه اكابر صحابه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد - .
و ديگر حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و زنش ريطه دختر حارث بن جبلة بن عامر بن سعد بن سعد بن تيم كوچ دادند و در ارض حبشه ، يك پسر آورد و موسى نام نهاد ؛ و سه دختر آورد يكى را عايشه ، و ديگرى را زينب و سيم را فاطمه ناميد . و ديگر عمرو بن عثمان بن كعب بن سعد بن تيم بيرون شد . و ديگر شمّاس بن عثمان بن شرّيد بن سويد بن هرمى بن عامر بن مخزوم و اسم شمّاس ، عثمان بود و عتبة بن ابى ربيعه كه خال او بود او را از بهر جمال نيكو ، شمّاس لقب داد ؛ و ديگر هبّار بن سفيان بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عُمرو بن مخزوم .
و ديگر برادر او عبد اللّه بن سفيان ؛ و ديگر هشام بن ابى حُذيفة بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عُمر بن مَخزُوم ؛ و سَلَمَة بن هشام بن مُغَيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزُوم ،
ص: 468
و ديگر عيّاش بن ابى ربيعة بن مُغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مَخزوم و از حلفاى ايشان معتّب بن عوف بن عامر بن فضل بن عفيف بن كليب بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو از قبيلۀ بنى خزاعه و او را عيهامه مىناميدند و هم او را معتّب بن حمرا مىگفتند ؛ و ديگر عمرو بن هصيص بن كعب و عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح و پسرش سايب و دو برادرش قدامه و عبد اللّه كوچ دادند ،
و ديگر حاطب بن حارث بن مُعَمّر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح كوچ داد به اتفاق فاطمه دختر محلّل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كه در حبالهء نكاحش بود و دو پسر كه از فاطمه داشت يكى محمّد ؛ و آن ديگر حارث هم با خود ببرد و برادرش خطّاب نيز زن خود فكيهه دختر يسار را برداشته با او برفت ؛ و ديگر سفيان بن معمر بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح با دو پسر خود يكى جابر و آن ديگر جناده كوچ داد و مادر ايشان حسنه را كه زنش بود ببرد و برادر مادرى اين پسران شرحبيل بن عبد اللّه بن احد الغوث هم با ايشان برفت ، و ديگر عثمان بن ربيعة بن اهبان بن وهب بن حذافة بن جمح بيرون شد .
و ديگر عَمرو بن هُصَيص بن كَعب بن خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر هشام بن عاص بن وايل بن سعيد بن سهم ؛ و ديگر ابو قيس بن حذافة بن عدى بن سعيد بن سهم و ديگر عبد اللّه بن حذافة بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر حارث بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر معمر بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر بشر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعيد بن سهم و برادر مادرى او سعيد بن عمرو كه از قبيلهء بنى تميم بود هم كوچ داد . و ديگر سعيد بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم ، و ديگر سايب بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم . و ديگر عمير بن رباب بن حذيفة بن مهشم بن سعيد بن سهم و از حلفاى ايشان محميّة بن جزء از قبيلهء بنى زبيد هم كوچ داد .
و ديگر معمر بن عبد اللّه بن نَضلَة بن عبد العزّى بن حُرثان بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج بن عَدِىّ ، و ديگر عُروَة بن عبد العزّى بن حُرثان بن عَوف بن عُبَيد بن عُوَيج بن
ص: 469
عَدىِّ ؛ و ديگر عدىّ بن نضلة بن عبد العزّى بن حرثان بن عوف بن عبيد بن عويج بن عدىّ به اتفاق پسرش نعمان .
و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى بن ابى قيس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر . و ديگر سليط بن عمرو بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر و برادرش سكران نيز با او كوچ داد و زن خود سوده دختر زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر را نيز با خود ببرد .
و ديگر مالك بن ربيعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن ملك بن حسل بن عامر كوچ داد و عمره دختر سعدى بن وقدان بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن ملك بن حسل بن عامر را كه در حبالۀ نكاحش بود با خود ببرد ؛ و از حلفاى ايشان سعد بن خوله كه از قبايل يمن بود هم بيرون شد .
و ديگر ابو عُبيده جَرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن عثمان بن ابى سرح بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عياض بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبة بن حارث ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هلال بن اهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر عثمان بن عبد غنم بن زهير بن ابى شدّاد بن ربيعة بن هِلال بن اُهيب بن ضبّة بن حارث ؛ و ديگر سعد بن عبد قيس بن لقيط بن عامر بن اميّة بن ضرب بن حارث ؛ و ديگر حارث بن عبد قيس برادر او نيز كوچ داد . و اين جمله به روايتى كه عمّار ياسر را نيز از مهاجرين حبشه شمرده اند هشتاد و سه (83) مرد باشند و زنان و پسران صغار كه با پدران رفته اند از اين شماره افزونند .
مع القصه آن جماعت در شهر رجب از مكه بيرون شده كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مملكت از كيد و كينه قريش و عقاب و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن بزيستند و بىخوف دشمنى به عبادت خداى پرداختند ، در اين وقت عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم اين شعر بگفت :
يا رَاكِباً بَلَغْنَ عَنَى مغلغلة * مَنْ كانَ يَرْجُو بَلاغُ اللَّهِ وَ الدَّيْنَ
كُلُّ امْرِئٍ مِنْ عِبَادِ اللَّهِ مُضطَهدٍ (1) * بِبَطْنِ مَكَّةَ مقهور وَ مَفْتُونٍ
ص: 470
أَنَا وَجَدْنَا بِلَادِ اللَّهِ واسِعَةً * تنجى مِنَ الذُّلِّ وَ المخزاة وَ الْهُونِ (1)
فَلَا تُقِيمُوا عَلَى ذَلَّ الْحَيَاةِ وَ خزى (2) * فِى الْمَمَاتِ وَ عَيْبُ غَيْرَ مَأْمُونٍ
أَنَا تَبِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اطْرَحُوا * قَوْلُ النَّبِىُّ وَ غَالَوْا فِى الْمَوَازِينِ
فَاجْعَلْ عَذَابِكَ فِى الْقَوْمِ الَّذِينَ بَغَوْا * وَ عَائِذاً بِكَ انَّ يعلوا فيطغونى
و هم عبد اللّه بن حارث در ارض حبشه در نكوهش قريش فرمايد :
وَ تِلْكَ قُرَيْشٍ تَجْحَدْ اللَّهِ حَقَّهُ * كَمَا جَحَدَتْ عَادٍ وَ مُدَّيْنِ وَ الْحَجَرُ
فَانٍ أَنَا لَمْ أَبْرَقَ فَلَا يسعنّنى * مِنْ الارض بِرِّ ذُو فَضَاءٍ وَ لَا بَحْرُ
بارض بِهَا عَبْدُ الَّا لَهُ مُحَمَّدٍ * أُبَيِّنُ مَا فِى النَّفْسِ اذ بَلَغَ النَّصْرُ
و عبد اللّه بن حارث بدين بيت كه در آن لم ابرق گفت « مبرّق » لقب يافت .
و ديگر عثمان بن مظعون با پسر عمّ خويش اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جُمَح خطاب مى كند و مى گويد :
أَتَيْمَ بْنِ عَمْرٍو لِلَّذِى جَاءَ بُغْضِهِ * وَ مَنْ دُونَهُ الشِريانٌ (3) و البِركُ (4) اكتَعُ (5)
اَاَخرَجتَنِى مِنْ بَطْنِ مَكَّةَ آمِناً * وَ اسكنتنى فِى صَرَّحَ بَيْضَاءَ (6) تفزع (7)
تريش نبالا (8) لا يؤاتيك ريشها (9) * و تبرى (10) نبالا ريشها لك اجمع
وَ حَارَبْتَ أَقْوَاماً كِراماً أَعِزَّةَ * وَ أَهْلَكْتَ أَقْوَاماً بِهِمْ كُنْتُ تَفْزَعُ
سَتَعْلَمُ انَّ يَأْتِيكَ يَوْماً ملمّة (11) * وَ اسلمك الاوباش مَا كُنْتَ تَصْنَعُ
بالجمله چون قريش نگريستند كه اصحاب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به ارض حبشه رفتند و در آنجا نيكو حال باشند حيلتى انديشيدند ، پس عبد اللّه بن ابى ربيعه ، و عمرو بن عاص بن وائل را از بهر رسالت اختيار كردند و پيشكشى درخور درگاه .
ص: 471
نجاشى ساز كردند و از بهر هر يك از اساقفه (1) و بزرگان درگاه نجاشى جداگانه هديه و ارمغانى معين كردند .
پس عبد اللّه بن ابى ربيعه و عمرو بن عاص آن اشيا را برداشته روانهء حبشه شدند ، باشد كه دل نجاشى از مسلمانان بگردانند و ايشان را گرفته و بسته به مكه آورند . اين خبر به ابو طالب رسيد و اين شعر را از بهر نجاشى و تحريص او بر حسن جوار و دفع دشمن از مسلمانان بگفت :
أَلَا لَيْتَ شعرى كَيْفَ فِى الناى جَعْفَرٍ * وَ عَمْرٌو وَ أَعْدَاءِ الْعَدُوِّ الاقارب
وَ هَلْ نَالَتْ أَفْعَالِ النَّجَاشِيُّ جَعْفَراً * وَ أَصْحَابُهُ اوعاق (2) ذلك شاغب (3)
تَعْلَمُ أَبَيْتُ اللَّعْنِ أَنَّكَ مَاجِدُ * كَرِيمُ فَلَا يَشْقى (4) لدنك المَجانِبُ
تَعْلَمُ بِأَنَّ اللَّهَ زَادَكَ بَسَطْتَ * وَ أَسْبَابٍ خَيْرُ كُلِّهَا بِكَ لازِبٍ (5)
و أنّك فيض (6) ذو سجال (7) غزيرة (8) * يَنَالُ الاعادى نَفَعَهَا وَ الاقارِبُ
بالجمله ابو طالب اين شعر به سوى حبشه بفرستاد .
اما از آن سوى عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه آن هديه ها برگرفتند و طىّ مسافت كرده به مملكت حبشه درآمدند و از آن بيش كه نجاشى را ديدار كنند ، اعيان حضرت را يك يك بديدند و هر كس را چنان كه در خور او بود هديه و ارمغانى بدادند و با خويشتن در كار مسلمانان همدست و همداستان كردند ، آنگاه به نزديك نجاشى آمدند و پيشكشهاى او را نيز پيش گذرانيدند و گفتند :
اى ملك حبشه ، جمعى از سُفهاى قوم ما كه هنوز روزگار اندك برده اند و نيك و بد جهان را ندانسته اند ، اينك از دين ما بيرون شده اند و بدين شما نيز درنيامده اند ، بلكه دينى بدعت كرده اند كه نه شما آن را مىدانيد و نه ما دانسته ايم ، و اكنون بدين مملكت درآمده اند ، لا جرم پدران ايشان و اعمام ايشان و اشراف قبايل ايشان ما را به حضرت تو گسيل ساخته اند و از تو خواستار شده اند كه اين جوانان
ص: 472
نادان را به حكم بازفرستى ، باشد كه اشراف عرب ايشان را ادب آموزند يا بدين عصيان كيفر كنند .
چون رسولان عرب سخن به پاى بردند بطريقان و سرهنگان و ديگر بزرگان كه در نزد نجاشى انجمن بودند آغاز سخن كردند و گفتند : اى پادشاه ، صواب آن است كه اين جماعت را به مكّه بازفرستى ، چه اشراف قريش در كار جوانان خود بيناترند .
نجاشى از اصغاى اين كلمات در خشم شد و گفت : سوگند با خداى كه هرگز اين نكنم و قومى كه از همهء ملوك مرا اختيار كرده اند و مرا پناه گرفته اند تسليم دشمن نخواهم داشت ، جز اينكه خود حاضر شوند و سخنى كه دارند بگويند . پس كس به طلب مسلمانان فرستاد و ايشان نخست فراهم شده شورى افكندند كه در جواب اين مرد چگونه سخن بايد كرد .
جعفر طيار فرمود : هيچ حيلتى به از راستى نيست ، سخن به صدق بايد كرد . پس مسلمانان او را پيشواى خويش ساخته و جملگى به درگاه نجاشى آمدند و او را بر رسم حبشه تحيّت ملوك نكردند و سجده نفرمودند . يكى از بزرگان گفت : چرا عظمت پادشاه را نگاه نداشتيد ؟
جعفر گفت : ما جز در نزد خداى يگانه سجده نكنيم ؛ زيرا كه ما را پيغمبر ما جز اين نفرموده . از اين سخن هيبتى در دل نجاشى راه كرده ، آنگاه روى با جعفر كرد و فرمود كه : مردم قريش اعلام كرده اند كه شما از دين ايشان بيرون شده ايد و از شريعت يهود و طريقت نصارى نيز بيزاريد ، پس اين كدام دين است كه بدعت نهاده ايد ؟
جعفر گفت :
اى پادشاه ، ما قومى از جاهليين بوديم و عبادت اصنام مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و قطع ارحام مى نموديم و از ارتكاب زنا و ربا و ظلم و جور پرهيز نداشتيم ، پس خداى پيغمبرى به سوى ما فرستاد كه نسب و حسب و صدق و امانت و عفاف او را مىشناختيم و او ما را به يگانگى خداى دعوت كرد و اجابت نموديم و از عبادت اصنام نهى فرمود و اطاعت كرديم ، و هم ما را امر كرده است به صدق حديث و اداى امانت وصله رحم و حسن جوار و كفّ از محارم و
ص: 473
دماء ، و نهى فرموده است از فواحش و قول دروغ و اكل مال يتيم ، و حكم داده است كه خداى را شريك نگيريم و از نماز و روزه نگذريم و زكات مال نگاه نداريم ؛ و صدق خويش را به معجزات ظاهره بر ما روشن كرد و كلامى از خداى آورد كه مانند آن كس ندانست . چون ما تصديق او كرديم و به دو ايمان آورديم ، مردمان قريش خصمى ما آغازيدند و ما را در عقاب و عذاب كشيدند ، لا جرم پيغمبر ما فرمود :
بدين مملكت هجرت كنيم و از جمله پادشاهان ترا اختيار كرد كه نصرت ما كنى و ما را از بد دشمن نگاه دارى .
نجاشى گفت : آيا از آن كلام كه پيغمبر شما آورده چيزى با شما باشد ؟
جعفر گفت : با ما باشد . فرمود : لختى از آن بر من بخوان .
پس جعفر ابتدا كرد به سورهء « كهيعص » و خواندن گرفت . پس نجاشى بگريست چنان كه آب چشمش از موى زنخ بدويد و آن جمله اساقفه و علماى نصارى بگريستند ، چنان كه مصاحف ايشان كه در پيش گشوده داشتند با آب ديده آلوده گشت . آنگاه نجاشى گفت : سوگند با خداى كه اين سخن با آنچه به موسى عليه السّلام آمد از يك مشكاة است . پس روى با عمرو بن عاص و عبد اللّه كرد و گفت : قسم به خداى كه من هرگز ايشان را تسليم شما نكنم و نگذارم بديشان دست يابيد ، و جملگى را رخصت انصراف داد و هر كس به سراى خويش شد .
از پس آن عمرو با عبد اللّه گفت كه : نجاشى عيسى را خداى داند و مسلمانان او را بندهء خدا دانند و من فردا نجاشى را از عقيدت ايشان مىآگاهانم . و روز ديگر به نزد نجاشى آمد و گفت : اين جماعت در حق عيسى بن مريم ، سخنى بزرگ گويند ، اگر خواهى پرسش فرماى . پس نجاشى ديگرباره مسلمانان را حاضر ساخت و فرمود : سخن شما در حق عيسى بن مريم چيست ؟
جعفر گفت : ما همان گويم كه خداى با پيغمبر آورده : هُوَ عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ الْعَذْرَاءُ الْبَتُولِ(1) نجاشى دست فرابرده پاره چوبى از زمين برگرفت و گفت : سوگند با خداى كه از آنچه عيسى است تا بدانچه اين جماعت سخن كنند به .
ص: 474
مقدار اين چوب بينونت ندارد ، پس روى با مسلمانان كرد و گفت : مرحبا شما را و آن كس را كه شما از نزد او بدينجا شديد همانا او رسول خداست و اين آن كس است كه عيسى عليه السّلام به رسيدن او بشارت داد ، به هركجا كه خواهيد فرود شويد و شاد باشيد اگر مرا كار ملك نبودى ، بسوى او همىشدم و نعل او را بداشتم . و بفرمود تا آن پيشكش كه قريش به حضرت او فرستاده بودند به عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه بازدادند و گفت : فو اللّه ما اخذ اللّه منّى الرّشوة حين ردّ علىّ ملكى فاخذ الرشوة فيه و ما اطاع النّاس فى فاطيعهم فيه يعنى : سوگند با خداى كه خداوند بارى از من رشوت نگرفت ، گاهى كه پادشاهى مرا بازداد تا من در راه خدا رشوت گيرم ، و مردمان اطاعت مرا نكردند در كار ملك كه من اطاعت ايشان كنم . و از اين سخن نجاشى اشارت به بدايت پادشاهى خويش داشت .
همانا او را پدرى بود كه سلطنت حبشه مىكرد و جز نجاشى فرزند نداشت و هم او را عمّى بود كه دوازده (12) پسر بودش . وقتى چنان افتاد كه مردمان حبشه دل با پدر نجاشى بد كردند و گفتند : نيكو آن باشد كه وى را از ميان برگيريم و برادرش را به پادشاهى برداريم كه دوازده (12) پسر دارد و ملك با او نيكوتر بپايد ، پس همگى بدين سخن همداستان شده ، ناگاه بر پدر نجاشى بتاختند و خونش بريختند و برادرش را بر سرير ملك جاى دادند . نجاشى بعد از پدر در خدمت عمّ ميان بربست و به صدق و ارادت كار كرد چندان كه كارش بالا گرفت و در امور مملكت مداخلت تمام به دست كرد .
مردمان حبشه بيم كردند و گفتند : اگر كار بدين گونه رود عن قريب نجاشى در تخت ملك جاى كند و به خون پدر يك تن از ما را زنده نگذارد ، پس بزرگان درگاه فراهم شده به نزديك پادشاه آمدند و گفتند : ما در كار نجاشى بر جان خويش ترسانيم يا بفرماى سر از تن او برگيرند يا فرمان ده از كه اين مملكت بيرون شود .
پادشاه گفت : روزى چند نيست كه من پدر او را كشته ام ديگر بر قتل او با شما همداستان نخواهم شد ، اگر خواهيد او را از ميان شما بيرون فرستم .
ص: 475
لا جرم سخن بر اين نهادند و نجاشى را به بازار آورده به بازرگانى ، به ششصد (600) درهم بفروختند . مرد بازرگان در بامداد آن روز نجاشى را به كشتى آورد و بدان بود كه شبانگاه كوچ دهد . چون روز بيگاه شد ابرى برخاست و بارانى به شدت بباريد ، پادشاه حبشه خواست تا از نم باران بهره برد و احساس برودتى كند ، از رواق خويش به در شد و در حال صاعقه فرود شده او را بكشت . مردمان حبشه چند گروه شدند و هر قبيله يكى از پسران (12) دوازده گانهء او را به سلطنت خواستند ، از اين روى كار به منازعه و مناظره پيوست و بدانجا كشيد كه كار مملكت آشفته شود ؛ لا جرم بعضى از بزرگان گفتند : اگر نجاشى را بدين پادشاهى خوانيم اين فتنه بخوابد .و اين سخن پسنديده مردمان افتاد . هم در آن شب هم گروه برفتند و نجاشى را آورده به تخت پادشاهى جاى دادند .
صبحگاه مرد بازرگان بازآمد و گفت : بهائى كه از من گرفتيد بازدهيد و اگر نه صورت حال را به عرض نجاشى رسانم ، هيچ كس سخن او را وقعى ننهاد ، پس به نزد نجاشى آمد و گفت : اى ملك ، اين مردمان غلامى به من فروخته اند و بها گرفته اند ، اينك نه بها به من بازدهند و نه غلام را بسپارند . نجاشى فرمود : يا غلام را به دو سپاريد يا بها بازدهيد . ايشان بها بازدادند و اين نخستين قوت بود از نجاشى در عدل و دين كه مرد بازرگان را محروم از بهاى خويش نساخت . و از اينجاست كه گفت : خداى ، بىرشوت ملك مرا بازداد چه بعد از آنكه به بندگى بازرگان رفته بود ، بىزحمتى بر سرير ملك بازآمد . اكنون بر سر داستان شويم .
از پس آنكه نجاشى هديه هاى قريش را بازداد و عمرو و عبد اللّه را بازفرستاد ، در ميان مردم حبشه سخن برخاست و گفتند : نجاشى دين مسلمانان گرفت و بر عيسى عليه السّلام كافر شده ، اينك عيسى را مانند مسلمانان بندهء خداى داند نه خدا و پسر خدا .پس جمعى در مخالفت او متّفق شدند و بر او بشوريدند و ساز مقابله و مقاتله كردند . نجاشى ناچار مردم خويش را فراهم كرد تا با ايشان مصاف دهد و مسلمانان را در سفينه اى جاى داد و بر فراز آب بازداشت و فرمود : اگر من در اين حربگاه
ص: 476
نصرت يافتم شما در ملك من فرود آئيد و شاد خاطر زيستن كنيد و اگر شكسته شدم و هزيمت گشتم به هر جا كه خواهيد سفر كنيد تا در چنگ دشمن اسير نگرديد ؛ و پاره كاغذى طلب داشت و بر آن نوشت كه هُوَ يَشْهَدُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُشْهِدُ انَّ عِيسَى عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ رُوحَهُ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها الَىَّ مَرْيَمَ وَ أَيْنَ نوشته را دُرٍّ مَنْكِبٍ (1) راست خويش در زير جامه بنهفت و برنشسته به حربگاه بتاخت و صف راست كرد .
اما مسلمانان سخت حزين و غمناك بودند و بيم داشتند كه نجاشى شكسته شود و به دست دشمن اسير شوند ، پس گفتند : آيا كسى باشد كه بدين حربگاه رفته خبرى بازآرد ؟ از ميانه زبير بن عوّام گفت : من اين خدمت به پاى برم و هنوز در اول شباب بود ؛ پس مشگى بر سينه بست و خويشتن را بر رود نيل درانداخت و از آب گذشته به كنار جنگ گاه درآمد و به نظاره بايستاد .
اما از آن سوى چون صفها راست شد ، نجاشى اسب بزد و به ميدان درآمد و ندا در داد كه اى مردم حبشه ، آيا هيچ ظلمى و جورى از من با شما رفته است و يا هيچ گاه شما را بىجرمى و عصيانى آزرده ام ؟ كه به كيفر آن اين طغيان و شورش بر من روا داشتيد .
گفتند : ما از تو جز عدل و نيكوئى نديده ايم و ترا هيچ گناه نيست الّا آنكه از دين بيرون شدى و عيسى عليه السّلام را بنده مىخوانى . نجاشى گفت : سخن شما در حق عيسى چيست ؟ گفتند : ما او را پسر خداى دانيم . نجاشى دست خود را فرا سينه برد بر جهت آن نوشته و گفت : عيسى عليه السّلام از اين چيزى زياد نفرموده است ، يعنى از آنچه در اين كاغذ نوشته شده است و مردمان حبشه چنان دانستند كه نجاشى تصديق سخن ايشان كرد ، پس زبان به پوزش گشودند و جنگ و جوش را گذاشته سر بر خط فرمان نهادند .
زُبَير بن عوّام اين جمله را بديد و به شتاب آمده مسلمانان را مژده آورد و ايشان شاد شدند كه ديگرباره پادشاهى بر نجاشى راست شد ، همگى در جوار او فرود آمدند . و نجاشى پنهان به رسول خداى ايمان داشت و كس به نهانى به نزديك پيغمبر فرستاده ايمان خود را معلوم داشت و آن حضرت پنهان داشتن دين او را .
ص: 477
معذور فرمود . و چون نجاشى وداع جهان گفت : پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه هجرت كرده بود - چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد - پس از بهر نجاشى استغفار كرد و خداى پرده برگرفت تا اراضى حبشه و جسد نجاشى آشكار گشت و پيغمبر با اصحاب به مصلى شده بر او نماز گزاشت . گويند از قبر او نور برمى شد .
مع القصه چون عمرو بن عاص و عبد اللّه بن ابى ربيعه خايب (1) و خاسر از حبشه بازشدند ، قريش همچنان بر خصمى پيغمبر بيفزودند و آن حضرت مردمان را آشكارا دعوت مى فرمود .
در اين هنگام وقت گذاشتن حج فراز آمد و قبايل عرب در مكّه حاضر شدند ، پس پيغمبر به كوه صفا برآمد و به آواز بلند ندا كرد كه : ايّها النّاس من رسول پروردگارم . مردان به عجب به دو نگريستند و سخن نكردند ، از آنجا به زير آمده به كوه مروه برآمد و سه كرّت بدين گونه ندا در داد . سفهاى قريش در خشم شدند و هر كس سنگى گرفته بدويد و أبو جهل سنگى بدان حضرت پرانيد چنان كه بر پيشانى مباركش آمده بشكست و خون بدويد . رسول خداى از آنجا به كوه ابو قبيس برفت و در موضعى كه اكنون متّكا گويند تكيه كرد و مشركان در فحص حال او بودند .
اما از آن سوى كسى به نزديك على عليه السّلام آمد و گفت : محمّد كشته شد . على بگريست و به نزد خديجه آمده فرمود : گويند كه مشركان پيغمبر را سنگ باران كردند . و ايشان آبى و طعامى برداشته در طلب آن حضرت بيرون شدند و على در شعب (2) كوه شد و همى فرياد كرد كه : يا رسول اللّه در كجا گرسنه ماندى و مرا با خود نبردى ، و خديجه به طرف وادى همىرفت و بانگ برداشت كه : پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد .
در اين هنگام ، جبرئيل عليه السّلام بر رسول خداى فرود شد ، آن حضرت بگريست و گفت : هيچ نگريستى كه قوم با من چه كردند ؟ سخن مرا به كذب نسبت دادند و
ص: 478
پيشانى مرا خستند (1) . جبرئيل دست آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشى ياقوتين از بهشت بياورد و بگسترد چنان كه كوهستان مكّه را فروگرفت و آن حضرت را جاى داد و گفت : اگر كرامت خود را نزد خداى خواهى دانست اين درخت را طلب كن . پس پيغمبر آن درخت كه پديدار بود طلب كرد و درخت بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود : بازشو ، بازشد .
در اين وقت اسماعيل كه موكل آسمان ماه بود فرود شد و گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه اگر فرمائى ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگى بسوزند ، از پس او ملك آفتاب آمد كه : اگر فرمائى آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند ، آنگاه ملك زمين آمد كه : اگر گوئى زمين را فرمايم تا ايشان را به دم دركشد ، آنگاه ملك كوهستان آمد و گفت : اگر حكم دهى كوهسارها را بر سر ايشان بگردانم ، آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمان دهى ايشان را به دريا غرقه كنم . آن حضرت روى خويشتن به سوى آسمان كرد و فرمود : من براى عذاب مأمور نشده ام بلكه من رحمت عالميانم ، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند .
پس جبرئيل عرض كرد كه : خديجه را نگران باش كه از گريهء او ملائكه به گريه درآمده اند و او را به سوى خود طلب كن و سلام من به دو برسان و بگو خداى ترا سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اى از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز نيست . پس پيغمبر ، على و خديجه را طلب كرد و همى از روى مباركش خون مى دويد و نمى گذاشت آن خون به زمين رود . خديجه گفت : بابى انت و امّى چرا نمى گذارى اين خون به زمين رود ؟ فرمود :بيم دارم كه خداى بر اهل زمين غضب كند .
بالجمله چون بى گاه برسيد ، آن حضرت را به خانه آوردند و سنگى بزرگ بر فراز خانه تعبيه كردند و چون مشركان بدانستند آن حضرت به سوى خانه شده ، گرد آن خانه را فروگرفتند و سنگ باران كردند هر سنگ كه بر بام خانه مى آمد آن سنگ كه بر فراز خانه تعبيه كرده بودند ، مانع از آسيب بود و هر چه از پيش روى مى رسيد على عليه السّلام و خديجه خويشتن را سپر آن حضرت مى داشتند ، عاقبت الامر خديجه گفت :
اى مردم قريش شرمنده نمىشويد كه خانهء زنى را سنگ باران مى كنيد كه نجيب ترينند
ص: 479
شماست و از خداى احتراز نمىكنيد ، پس مشركان به خانه هاى خويش بازشدند .
و ديگر چنان افتاد كه روزى گروهى از مشركين عرب به نزد رسول خداى شدند و گفتند : اى محمّد تو مىگوئى من از جمله پيغمبرانم بلكه افضل و اشرف آن جماعت منم ، اين پيغمبران را معجزى بدست بود ، هم اكنون ما از تو مانند معجز ايشان چيزى طلب مىكنيم تا بياورى . پس چند تن از ايشان بگفتند : به كردار نوح عليه السّلام طوفانى پديد كن ، و چند تن گفتند : مانند موسى عليه السّلام باش كه كوه را بر سر اصحاب خود بازداشت تا به دو ايمان آوردند . گروه سيم گفتند : آيتى چون ابراهيم بنماى كه آتش بر او سرد شد ؛ و جماعت چهارم كه أبو جهل پيشواى ايشان بود گفتند : از بهر ما حجتى چون عيسى عليه السّلام روشن كن كه مردمان را خبر مىداد كه دوش چه خورديد و چه ذخيره نهاديد .
پيغمبر در جواب ايشان فرمود كه : من پيغمبر ترساننده ام و چون قرآن معجزى آوردم كه كس انباز آن نتواند كرد ، باشد كه من آيتى از خداى طلب كنم و ظاهر كند و شما ايشان نياوريد و اين واجب كند كه عذاب خداى بر شما درآيد . در اين هنگام جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، ترا خداى درود مى رساند كه من از بهر ايشان اين آيات را باديد آرم تا اين جماعت همچنان بر كفر خويشتن باشند جز آن كس را كه من نگاه دارم .
پس پيغمبر به فرمان خداى با گروه نخستين فرمود كه : بر جبل ابو قبيس برآئيد تا آيت نوح بنگريد و چون كار شما به هلاكت آيد ، به على عليه السّلام استغاثت بريد و از دو فرزند او نيز مدد طلبيد .
و گروه ديگر را فرمود كه : در بيابان مكه درآئيد تا آيت ابراهيم بر شما معاينه افتد و چون از جان بترسيد در هوا صورت زنى آشكار شود نجات از وى جوئيد .
و گروه ديگر را فرمود : در كنار كعبه جاى كنيد و آنگاه كه آيت موسى پديد شود به بركت حمزه نجات طلبيد .
آنگاه أبو جهل و مردم او را فرمود : در نزد من بباشيد تا اين سه گروه بازآيند و
ص: 480
كلمات ايشان را اصغا فرمائيد آنگاه معجز عيسى عليه السّلام را بر شما آشكار كنم .
پس گروه نخستين به جانب ابو قبيس شدند ، و چون به دامن جبل درآمدند ناگاه از زمين چشمه ها بجوشيد و از آسمان بى ظهور سحاب باران بباريد و زمانى برنيامد كه آب از گردن ايشان بر سر آمد و همىبرفتند بر زبر كوه و همچنان آب بر زبر شد تا غرقه شدن و جان دادن را معاينه كردند . آنگاه على عليه السّلام را بر زبر آب نگريستند كه دو كودكش از يمين و يسار ايستاده اند ، پس على ايشان را به يارى ندا كرد و آن جماعت بعضى دست على و بعضى دست يكى از آن طفلان را گرفته از كوه همى به زير شدند و آب لختى به زمين همى در رفت و لختى بر آسمان برشد چنان كه چون به پاى جبل برسيدند از آب نشانى نديدند .
پس امير المؤمنين ايشان را به نزد رسول خداى آورد و آن جماعت مى گريستند و مى گفتند : گواهى مى دهيم كه تو رسول خدائى و ما آيت نوح را بديديم و ما را على عليه السّلام و دو كودك رهائى بخشيد و آن كودكان را نمىيابيم . آن حضرت فرمود : آن بهترين جوانان بهشت حسن و حسين است كه از اين پس از برادر من على باديد شوند و پدر ايشان بهتر است از ايشان ، همانا دنيا دريائى است ژرف كه غرقه شدگان آن را آل محمّد كشتى نجات اند يعنى على و دو فرزند [ او ] چنان كه ديديد و ديگر اوصياى من .
اما جماعت دوم كه به بيابان شدند ناگاه آسمان را ديدند كه بشكافت و آتش بپالود ، زمين چاك شد و آتش برانگيخت چندان كه زمين را در زير گرفت و تابش آتش در تن ايشان افتاد ، پس بيم كردند كه بريان شوند ، در اين وقت صورت زنى در هوا ديدند كه اطراف مقنعه اش آويخته بود ، پس هاتفى ندا در داد كه چنگ بدين مقنعه در زنيد تا خلاصى يابيد و هر يك تارى از آن مقنعه را بگرفتند و آن صورت ايشان را همى به هوا فراز برد و آن تارهايى باريك كه از آن مقنعه آويخته بود گسسته نمى شد و حدّت و صورت آتش در آن جماعت اثر نمى كرد تا ايشان را از آتش برهانيد و هر يك را در خانهء خويش فرود كرد . پس همگى به نزديك پيغمبر آمدند و بر صدق سخن او گواهى دادند ، و معلوم داشتند كه صورت فاطمه عليها السّلام است .
رسول خداى فرمود : او دختر من و بهترين زنان است ، و چون در قيامت مردمان
ص: 481
انگيخته شوند از تحت عرش ندا در رسد كه اى مردمان ، ديده بپوشيد كه فاطمه بگذرد ، پس جز محمّد و على و فرزندانش ، مردمان ، ديده ها بپوشند و فاطمه از صراط بگذرد و دامان چادرش از صراط كشيده بود يك سوى ، بدست فاطمه در بهشت ، و سوى ديگر به ميدان قيامت اندر بود ، پس ندا در رسد و هر تارى از آن چادر را هزار هزار كس ، از دوستان فاطمه چنگ در زند و از آتش دوزخ برهد .
اما گروه سيم چون در كنار كعبه جاى كردند ، سخنان رسول خداى را به كذب نسبت مىكردند ، ناگاه ديدند كه كعبه از جاى برآمد و بر فراز سر ايشان بايستاد چنان كه از بيم بر جاى بىخويشتن بودند ، پس حمزه عليه السّلام را ديدند كه نيزه خويش را در زير كعبه استوار كرد و گفت : دور شويد . چون ايشان بيرون شدند كعبه بازشد و بر جاى خود نصب گشت ، پس آن جماعت نيز به نزد پيغمبر آمدند و بر رسالت او گواهى دادند .
آنگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله وسلم روى با أبو جهل كرد و فرمود : اين هر سه گروه را ديدى و خبر ايشان شنيدى ، اكنون خداى به يگانگى ستايش كن . أبو جهل گفت : نمى دانم سخن ايشان به صدق است و اگر به راستى سخن كنند هم تواند بود كه خيالى بر ايشان جلوه كرده باشد ، اكنون مرا بدانچه طلب كرده ام اجابت كن . پيغمبر فرمود : تو بدين جماعت كه به حصافت و ديانت معروف دارى ، چون تصديق نكنى چگونه از مآثر و مفاخر پدران خود و معايب و مثالب (1) آباى اعداى خويش ياد كنى و چون باور دارى كه شام و عراق و چين به جهان اندر است و حال آنكه هيچ يك را ديدار نكرده اى .
آنگاه فرمود كه حمزه عم رسول خداست و در قيامت بسيار از گناهكاران كه از دوستان حمزه باشند ديوارهاى آتشين در ميان ايشان و صراط پديد شود و آن جماعت چون حمزه را ببينند استغاثت به دو برند . پس رسول خداى فرمايد كه : اى
ص: 482
على عمّ خويشتن را يارى كن و امير المؤمنين نيزهء حمزه كه بدان در دنيا جهاد مىكرده است به دست او دهد و حمزه بدان نيزه ديوارهاى آتشين را پانصدساله راه از پيش دوستان خويش دور كند و ايشان را از صراط بگذراند و در بهشت جاى دهد .
ديگرباره روى با أبو جهل كرد و فرمود : تو را از آنچه دوش خورده اى و ذخيره نهادى خبر دهم تا به كيفر اين لجاج فضيحت شوى ، پس اگر ايمان آورى در آن فضيحت شناعتى نبود و اگر نه رسوائى اين جهان و خسران آن جهان خواهى يافت .
همانا تو دوش مرغى كباب كرده پيش نهادى و چون لقمهء نخستين بگرفتى برادر تو ابو البخترى برسيد و اجازت خواست تا درآيد ، پس تو بخل كردى كه از آن مرغ برادر را بخورانى و در زير دامن بنهفتى و ابو البخترى را درآوردى و از پس آنكه او بيرون شد . سينۀ مرغ را بخوردى و باقى را ذخيره نهادى ، آنگاه از خويشتن تو را سيصد (300) دينار بود و از مردمان از يك تن صد (100) دينار و از ديگر دويست (200) و از ديگر پانصد (500) و از ديگر هفتصد (700) و از ديگرى هزار (1000) به نزديك تو امانت بود ، تو انديشيدى كه در مال مردان خيانت كنى و آن زرها را دفينه نهادى .
أبو جهل گفت : اين جمله را به كذب گوئى من مرغ نخورده ام و از مردمان زرى كه نزد من بود دزد بربود .
رسول خداى فرمود : من از خويشتن اين نگويم ، بلكه جبرئيل از خداى گويد و بفرمود : تا جبرئيل آنچه از مرغ به جاى بود حاضر ساخت ، آنگاه گفت : اى أبو جهل آيا اين مرغ را مى شناسى ؟ گفت : من ندانم و مرغ نيم خورده بسيار بود ، پيغمبر فرمود : اى مرغ أبو جهل مرا به كذب نسبت كند تو گواهى ده ، آن مرغ به سخن آمد و گفت : اى محمد توئى رسول خداى و ابو جهل دشمن خداست و دانسته با خداى خصمى كند ، من نيم خوردۀ اويم و بر او لعنت باد ، و بخل او را با برادر بگفت .
پيغمبر فرمود : اى أبو جهل ، بس نيست ترا بدانچه معاينه رفت ، اكنون با خداى ايمان بياور . أبو جهل گفت : گمان من آن است كه چيزى چند به خيال مردمان افكنى و اين جمله را اصلى نباشد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : آيا هيچ جدائى توانى جست ميان آنچه از اين مرغ شنوى تا
ص: 483
آن سخن را از قريش اصغا نمائى ؟ أبو جهل فرقى نتوانست نهاد ، پس رسول خداى فرمود : چون است كه كلمات ايشان را محض خيال ندانى ؟ پس هر چه با حواس خود ادراك كنى خيال انگار ، آنگاه دست مبارك بر سينهء آن مرغ نهاد تا گوشت بازآورد با جبرئيل فرمود تا آن زرها كه أبو جهل دفينه كرده بود حاضر ساخت ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آن صره ها (1) را برگرفت و خداوندان آن را يك يك طلب كرد و بديشان سپرد و گفت : اين امانت شما است كه أبو جهل در آن خيانت كرد ، آنگاه هميانى (2) كه در آن سيصد (300) دينار زر أبو جهل بود برگرفت و گفت : اى أبو جهل با من ايمان بياور تا زر خويش بازستانى و خداى تُرا بركت دهد كه از تمامت قريش به مال افزون باشى .
أبو جهل گفت : ايمان نمىآورم اما زر خويش را خواهم گرفت و دست فرا برد كه هميان زر برگيرد ، پيغمبر خطاب بدان مرغ كباب كرد كه : بگير أبو جهل را ؛ و آن مرغ جنبش كرده بر أبو جهل درآمد و او را گرفته بر فراز برد و بر بام خانه اش فرو آورد .
آنگاه پيغمبر روى با مؤمنين كرد و فرمود : اين معجزه بود كه خداى از بهر أبو جهل كرد . اين مرغ از مرغهاى بهشت خواهد بود همانا در بهشت مرغانى در پرواز خواهند بود هر يك به اندازهء شترى ؛ و چون مؤمنين قصد خوردن يكى كنند آن مرغ نزديك شود و پر و بالش فرو ريزد و بىآتش از دو جانب كباب و بريان شود و چون مرد بهشتى بخورد و شكر خداى بگزارد ديگرباره آن مرغ زنده شود و بپرد و بدين فخر كند . و آن زر كه أبو جهل را بود بر مردم درويش و مسكين بذل فرمود .
مع القصه همچنان رسول خداى به دعوت مردمان روزگار مىگذاشت تا سوره النّجم فرود شد و پيغمبر در مسجد الحرام در انجمن قريش آن سوره را خواندن گرفت و در هر آيت لختى همىببود تا مردمان نيك تلقى كنند و به خاطر دارند ، چون بدين آيت رسيد : أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرى (3) . شيطان فرصتى
ص: 484
بدست كرده از پس آن به گوش مشركين چنين آورد تِلكَ الغَرانيق (1) العُلى وَ اِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرجى يعنى : اين بتان شما بزرگ اند و شفاعت ايشان از بهر شما بزرگ است (2) و اين سخن بجاى اين آيت كرد ، تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزى (3) .
مع القصه چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سوره را به پايان برد سر به سجده نهاد و مشركين جملگى پيشانى بر خاك نهادند به متابعت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم سجده كردند ، جز اميّة بن خلف و عتبة بن ربيعه و وليد بن مغيره كه به جهت ضعف شيخوخت سجده نتوانستند كرد ؛ و به روايتى يكى از ايشان نتوانست سجده كرد پس مشتى خاك از زمين برگرفته نزديك جبهت برد و پيشانى بر آن نهاد .
و چون مشركان از كعبه بيرون شدند ، گفتند : ديگر ما را با محمّد سخنى نيست چه ما دانا بوديم كه آفرينش را خداوندى است كه زنده كند و بميراند . سخن اين بود كه اين معبودان ما شفاعت كنندگان ما باشند ، اكنون كه محمّد با ما سخن يكى كرد ما را با او صلح است و ديگر از بهر كيد و كينه او نخواهيم بود .
جبرئيل عليه السّلام فتنهء شيطان و سخن ايشان را به پيغمبر آورد و آن حضرت سخت غمگين و محزون گشت ، پس خداى اين آيت به دو فرستاد : وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (4) نفرستاديم پيش از تو هيچ پيغمبر و نبىّ مگر چون تلاوت كرد بيفكند ، شيطان نزديك تلاوت او ، پس زايل گرداند خداى آنچه درافكنده باشد شيطان ، پس ثابت كند خداى آيتهاى خود و خدا داناست و حكم كننده .
پس پيغمبر شاد شد و چون مشركين اين آيت بشنيدند گفتند : همانا محمّد از
ص: 485
صلح با ما پشيمان گشت ما نيز با او از در رفق و مدارا نخواهيم بود و در خصمى او از يارى نخواهيم نشست .
اما از آن سوى اين خبر به اراضى حبشه بردند كه مردمان مكّه با رسول خداى ايمان آوردند و با آن حضرت از در مداهنه و مهادنه شدند . چون مسلمانان اين خبر بشنيدند شاد گشتند و بعضى از ايشان در حبشه بماندند تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم به مدينه شد - چنانچه مذكور خواهد شد - و گروهى از آن خبر مطمئن خاطر شده آهنگ مكّه متبرّكه كردند . و چون به كنار مكّه رسيدند معلوم داشتند كه آن خبر به كذب بوده و مشركان همچنان بر آزار مسلمانان سخت كوشند ، پس ناچار بعضى از ايشان به نهانى به مكّه درآمدند و گروهى از بزرگان مكّه را پناه جستند و در جوار يكى از بزرگان داخل شدند .
و بدين گونه نام داشتند آن جماعت كه از حبشه به مكه مراجعت كردند :
عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّه به اتفاق رقيّه دختر رسول خداى كه در حبالهء نكاحش بود ، و ديگر ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس با زنش سهله دختر سهيل و از جمله حلفاى ايشان عبد اللّه بن جحش بن رباب ، و ديگر عتبة بن غزوان و ديگر زبير بن العوّام بن خويلد بن اسد ، و ديگر مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف ، و ديگر سويبط بن سعد بن حريمله ، و ديگر طليب بن عمير بن وهب بن ابى كثير بن عبد ، و ديگر عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهره .
و ديگر مقداد بن عمرو و اين مقداد را ابو سعيد كنيت بود و بعضى ابو الاسودش گفته اند و پدرش را نسبت به آل كنده مىكردند ؛ زيرا كه حليف آن قبيله بود . و چون مقداد با اسود بن عبد يغوث زهرى هم سوگند شد او را ابن الاسود خواندند و زهرى نيز از اين روى خوانده شد و به روايتى او بندهء اسود بود و اسودش به فرزندى برداشت و بزرگ كرد از اين روى او را ابن اسود خواندند . بالجمله نسب او همان است كه در ذيل قصه مسلمانان مرقوم شد و فضايل او از اين پس در اين كتاب
ص: 486
مبارك مرقوم خواهد شد .
و ديگر از آن مردم كه از حبشه به مكه بازشدند عبد اللّه بن مسعود بود ، و ديگر ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بود به اتفاق زنش امّ سلمة دختر ابى اميّه و نام ابو سلمه ، عبد اللّه است و اسم امّ سلمه ، هند است ، و ايشان دخترى در حبشه آوردند و زينب نام كردند ؛ و ديگر شمّاس بن عثمان بن شريد بن سويد بن هرمى بن عامر بن مخزوم ، و ديگر سلمة بن هشام بن مغيره و اين سلمه را عمّش در مكه محبوس بداشت و او را نگذاشت با رسول خداى به مدينه هجرت كند تا آنگاه كه جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت چنان كه گفته خواهد شد . و ديگر عيّاش بن مغيره بود و اين عيّاش با رسول خداى به مدينه هجرت كرد و برادران مادرى او أبو جهل و حارث ، پسران هشام به مدينه شدند و او را باز به مكّه آوردند و در حبس بداشتند تا جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت .
و ديگر از آن مردم كه از حبشه مراجعت كردند عمّار بن ياسر بود ، و ديگر مُعتّب بن عوف بن عامر بن خزاعه بود و ديگر عثمان مظعون بن حبيب بن وهب بن حذافة بن جمح بود با فرزندش سايب و قدامه و عبد اللّه پسران مظعون ، و ديگر خنيس بن حذافة بن قيس بن عدىّ ، و ديگر هشام بن عاص بن وائل و اين هشام را در مكّه حبس كردند بعد از هجرت پيغمبر و گذشتن جنگ بدر و احد و خندق به نزديك آن حضرت شد . و ديگر عامر بن ربيعه از حبشه بازشد و زن خود ليلى دختر ابى خثعمة بن غانم را بياورد . و ديگر عبد اللّه بن مخرمة بن عبد العزّى ابن ابى قيس ، و ديگر عبد اللّه بن سهيل بن عمرو ، و اين عبد اللّه را در مكه محبوس بداشتند تا رسول خداى هجرت به مدينه كرد ، پس در روز بدر از مشركين گريخته بدان حضرت پيوست .
و ديگر ابو سبرة بن اَبى رُهم بن عبد العزّى به اتفاق زنش امّ كلثوم دختر سهل بن عمر بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر ، و ديگر سكران بن عمرو بن عبد شمس به اتفاق زنش سوده دختر زمعة بن قيس ، و اين سكران قبل از هجرت پيغمبر در مكه وفات كرد و سوده به حبالهء نكاح رسول خداى درآمد ؛ و ديگر سعد بن خوله ، و ديگر ابو عبيدة بن الجرّاح و هو عامر بن عبد اللّه بن جرّاح ؛ و ديگر عمرو بن حارث بن زهير بن ابى شدّاد و سهيل بن بيضا و هو سهيل بن وهب بن
ص: 487
رَبيعَة بن هلال و اين سُهَيل به نام مادرش بَيضا معروف بود ؛ و ديگر عَمرِو بن ابى سَرح ابن رَبيعَة بن هِلال .
و اين جمله كه از حبشه به مكه مراجعت كردند سى و سه (33) تن مرد بودند و از اين جماعت عُثمان بن مَظعُون بن حَبيب الجُمَحى به پناه وليد بن مغيره درآمد ، و ابو سلمة بن عبد الاسد بن هلال مَخزُومى به پناه ابو طالب درآمد چه خواهرزاده ابو طالب بود ؛ زيرا كه مادر او برّه دختر عبد المطّلب است .
مع القصه عثمان بن مَظعُون در پناه وليد بن مغيره روزى چند بگذاشت و در امان او بود ، پس با خود گفت : اين روا نباشد كه من در پناه مردى از مشركين آسوده روز برم و مسلمانان در بلا باشند ، همانا اين از من پسنديده نباشد ، پس به نزديك وليد بن مغيره آمد و گفت : اى ابا عبد شمس ، تو عهد خويش را وفا كردى ، اكنون آن پيمان را از من بازگير . وليد گفت : مگر از اقوام من بدى ديده و رنجيده اى ؟ گفت : بد نديده ام لكن در جوار خداى باشم و از غيرى پناه نجويم . وليد گفت : اگر چنين خواهى در كعبه حاضر شو چنان كه آشكارا در جوار من آمدى هم آشكار پيمان مرا برگير .
پس به اتّفاق به مسجد الحرام آمدند و وليد بن مُغَيره در نزد جماعت بانگ برداشت كه اين عثمان عهد مرا از خويشتن بازداشت . عثمان گفت : اين حديث بر صدق است من نمىخواهم جز در پناه خداى باشم . پس از كعبه بيرون شدند و عثمان از آنجا به مجلس جماعتى از قريش درآمد و بنشست و در آن انجمن لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بر انجمن شعر همىخواند و چون لبيد اين مصرع بگفت :
الَّا كُلُّ شَيْ ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِلُ (1) عثمان [ بن مظعون ] گفت : اين سخن بر صدق باشد . پس لبيد مصرع ديگر را بخواند و گفت :
وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَا محاله زَائِلٍ (2) عثمان گفت : اين سخن بر كذب است زيرا كه نعيم بهشت هرگز زائل نشود . لبيد .
ص: 488
را از اين سخن بد آمد و گفت : اى مردمان قريش سوگند با خداى كه هرگز كسى در انجمن شما آزرده نشدى اين مرد از كجا در ميان شما باديد آمد ، يك تن از ميانه گفت : اين مرد ديوانه اى از ديوانگان است كه از دين ما بيرون شده است سخن او را وقعى نبايد نهاد ، عثمان نيز او را درشت پاسخ گفت ، و از اينجا كار به مجادله كشيد و آن مرد برخاسته و لطمه بر چشم عثمان زد چنان كه تاريك شد .
وَليد بن مُغَيره گفت : اى عثمان اگر در پناه من بودى اين زحمت نديدى ، اگر خواهى در پناه من باش . عثمان گفت : سوگند با خداى كه آن چشم درست من محتاج است بدين چشم ناتندرست تا آفتى چنين به دو رسد و من در جوار كسى هستم كه بزرگتر از توست و قدرت از تو افزون دارد (1) .
اما ابو سلمه چون در پناه ابو طالب درآمد بزرگان بنى مَخزُوم به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند : محمّد را در پناه خويش بداشتى ديگر حراست ابو سلمه از چه روى بايد كرد ؟ ابو طالب فرمود : چه جدائى باشد ؟ محمّد پسر برادر من است و ابو سلمه پسر خواهر من ، در اين وقت ابو لهب حاضر بود بر پاى خاست و گفت : اى مردم قريش ، سوگند با خداى كه شما بسيار بر ابو طالب دلير شده ايد و هيچ از شيخوخت او شرم نمىكنيد ، اگر كار بدين گونه رود من نيز اعانت او خواهم كرد تا بر مراد خويش كار به كام كند .
چون ابولَهَب با رسول خداى از در مخاصمت بود ، مردمان بيم كردند كه مبادا او رنجيده خاطر شود و از آن پس نصرت پيغمبر كند ، لاجرم گفتند : يا ابا عتبه هرگز ما مكروه خاطر ترا نخواهيم ، و ابو سلمه را بگذاشتند و برفتند ، و از اين سوى ابو طالب از اين سخنان طمع در ابو لهب بست كه باشد با او دل يكى كند و رسول خداى را نصرت فرمايد ، پس اين شعر را در تحريص و بر نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بخواند :
وَ انَّ امْرَأً أَبُو عُتْبَةَ عَمِّهِ * لَفِى مَعْزِلٍ مِنْ انَّ يسام المظالما
أَقُولُ لَهُ وَ أَيْنَ مِنْهُ نصيحتى * أَبَا عُتْبَةَ نَبَتَ فُؤادَكَ قَائِماً
وَ لَا تقبلنّ الدَّهْرِ مَا عِشْتُ خُطَّةٍ * تَسُبُّ (2) بِهَا أَمَّا هَبَطَتْ المواسما (3) .
ص: 489
وَ وَلِّ سَبِيلِ الْعَجْزِ غَيْرُكَ مِنْهُمْ * فانّك لَمْ تُخْلَقْ عَلَى الْعَجْزِ لَازِماً
وَ حَارَبَ فَانِ الْحَرْبِ نِصْفُ (1) وَ لَنْ تَرَى * أَخَا الْحَرْبِ يُعْطَى الْخَسْفُ (2) حىّ يسالما
وَ كَيْفَ وَ لَمْ تحنو عَلَيْكَ عَظِيمَةٍ * وَ لَمْ يخذلوك غَارِماً (3) او مغارما
جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا * وَ تَيْماً وَ مخزوما عُقُوقاً وَ مَأْثَماً
بتفريقهم مِنْ بَعْدِ وَدَّ وَ الْفَتَّ * جَمَاعَتِنَا كَيْمَا (4) يَنَالُوا المحارما
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ يبزى مُحَمَّدٍ * وَ لَمَّا تَرَوْا يَوْماً لَدَى الشِّعْبِ قَائِماً
بالجمله مسلمانان به مكه درآمدند و در شكنجه كفار مصابرت نمودند .
وقتى چنان افتاد كه كار بر ابو بكر تنگ شد و او را در زحمت اشرار توانائى نماند ، پس به نزديك رسول خداى شده دستورى حاصل كرد كه به ارض حبشه هجرت كند ، چون از مكه بيرون شد و يك روزه مسافت بپيمود ، ابن دغنّة بن حارث اخو بنى عبد الحارث ابن عبد مناة بن كنانه او را ديدار كرد - و اين ابن دغنّه در اين هنگام سيّد احابيش بود ، همانا بنى حارث بن عبد مناة و قبيله هون بن خزيمة بن مدركه و بنى مصطلق را از خزاعه كه هم سوگند بودند احابيش مى ناميدند - .
مع القصه ابن دغنّه گفت : اى ابو بكر به كجا مى شتابى ؟ ابو بكر گفت : مردمان مرا زحمت كردند و كار بر من صعب نمودند ناچار ترك وطن گفتم ، ابن دغنّه گفت :
سوگند با خداى كه من از اعانت تو دست بازندارم و نگذارم كست آسيب كند . و ابا بكر را برداشته به مكّه آمد و گفت : اى مردمان قريش ، ابو بكر در جوار من است دست از او بازداريد و جز به نيكوئى در او نبينيد .
پس ابو بكر در خانهء خويش بماند و او را در ميان بنى جمح خانه بود و مسجدى بر در سراى داشت هر روز در آن مسجد حاضر مى شد و نماز مى گزاشت و تلاوت قرآن مى كرد و مى گريست ، بعضى از مردمان و زنان و كودكان بر او گرد مى آمدند و
ص: 490
كردار و گفتار او را مشاهده مى كردند و عجب مى داشتند . بزرگان بنى جمح نزد ابن دغنّه رفتند و گفتند : تو اين مرد را پناه نداده اى كه ما را بيازارد ، از كردار ابو بكر زنان و فرزندان ما فريفته شود و بر دين خويش تباه گردند او را بفرماى در خانهء خويش شود و آنچه خواهد بكند .
ابن دغنّه ، ابو بكر را گفت : نيكو آن است كه تو در خانهء خويش اندر باشى و هر چه خواهى كنى . ابو بكر گفت : اگر خواهى پيمان ترا از گردن فرو آرم و از جوار تو بيرون شوم ؟ ابن دغنّه گفت : تو دانى . پس ابو بكر از جوار او بيرون شد و عهد خويش از او برداشت . لاجرم ابن دغنّه گفت : اى مردم قريش ، اين پسر ابى قحافه است و عهد مرا بسوى من رد كرد ، اكنون شما دانيد و شأن او .
از پس اين واقعه چنان افتاد كه روزى ابو بكر آهنگ كعبه داشت ، يكى از سفهاى قريش خاك و خاشاكى فراهم كرده بر سر او فروريخت ، در اين هنگام وليد بن مغيره برسيد . ابو بكر گفت : هيچ مىبينى كه اين ديوانه با من چه كرد ؟ وليد گفت : تو خود با خويشتن چنين كنى . پس ابو بكر سه نوبت گفت : اى ربّ ما احلمك !
و ديگر چنان افتاد كه طفيل بن عمرو [ الدّوسى ] كه مردى شاعر و سخندان بود به مكّه آمد و مشركين نزد او شده گفتند : از محمّد پرهيز كن كه او را سخنى است از سحر كه ميان زن و شوى و پدر و فرزند جدائى افكند و چندان از اين گونه سخن كردند كه طفيل بترسيد و صماخ خود را محكم كرده به كعبه مى شد .
و روزى چنان افتاد كه در مسجد الحرام نزديك به پيغمبر بايستاد و آن حضرت نماز مى گزاشت ، ناگاه بعضى از كلمات او را خداى با طفيل بشنوانيد و در خاطر او جاى داد و طفيل را آن كلمات پسنده افتاد ، پس با خويشتن گفت : من مردى لبيب (1) و شاعرم و زشت و زيبا را بازشناسم ، بهتر آن است كه كلمات اين مرد را اصغا نمايم ، اگر نيك است بپذيرم و اگر نه ترك خواهم گفت .
ص: 491
پس بماند تا پيغمبر از مسجد بيرون شد و از دنبال همىبرفت تا به خانهء آن حضرت درآمد و گفت : اى محمّد ، قريش مرا از تو بسيار سخن كرده اند و حذر فرموده اند و من آمده ام كه كلمات تو را اصغا نمايم . پس رسول خداى قدرى از قرآن بر او قرائت كرد . طفيل گفت : سوگند با خداى كه هرگز مانند اين سخن نشنيده ام و پيغمبر را تصديق كرد و ايمان آورد . آنگاه گفت : يا نبىّ اللّه ، من در قوم خويشتن سيّد سلسله ام و بر آنم كه جماعت خويش را به اسلام دعوت كنم رواست اگر آيتى از بهر من كنى كه مردمان سخن مرا به صدق دانند . پيغمبر گفت : اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَهُ آيَةً (1) .
پس طفيل ، رسول خداى را وداع گفته آهنگ قبيله خويش كرد . و چون از آن تل فرود مى شد كه قبيله اش پديدار بود نورى مانند چراغ از ميان دو چشم او آشكار گشت . طفيل گفت : الهى در غير چهرهء من اين آيت ظاهر كن تا مبادا مردمان گويند :
چون از دين ما بدر شد در چهرهء او نازيبائى نمايان گشت . پس آن نور از چهرهء طفيل به سر تازيانه او تحويل شد ، و چون قنديلى معلّق بود .
پس طفيل با آن آيت روشن به ميان قبيله آمد ، نخستين پدر او كه شيخى كبير بود به نزديك او آمد ، طفيل گفت : نزديك من مشتاب كه مرا از تو كناره بايد كرد . عمرو گفت : اى پسر از چه روى ؟ گفت : زيرا كه من اسلام آوردم و دين محمّد اختيار كردم .
عمرو گفت : هم به دين تو درآيم . پس طفيل بفرمود : تا او غسل كرد و جامه پاك در بر نمود ، آنگاه اسلام بر او عرض كرد ، از پس او زنش برسيد ، همچنان طفيل به او گفت : اسلام ميان من و تو تفريق كرد ، از من دور باش زيرا كه من با محمّد بيعت كرده ام ، زن طفيل نيز اسلام آورد و از ذو الشّرى كه صنم قبيلهء دوس بود تبرّى گفت ، آنگاه طفيل مردم دوس را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان گران بود .
لاجرم طُفَيل ديگرباره به مكه آمد و خدمت رسول خداى عرض كرد كه : در حق مردم دوس خداى را بخوان تا ايشان هدايت يابند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : اللّهمّ اهد دوسا (2) و طفيل را بازفرستاد و او به ميان قبيله آمده ايشان را همى به خدا بخواند و گروهى ايمان آوردند .
و بدين گونه روزگار همى گذاشت تا پيغمبر به مدينه هجرت فرمود و جنگ بدر و احد و خندق به پاى رفت ، آنگاه در خيبر به نزديك رسول خداى شتافت و با هشتاد
ص: 492
(80) خانه از قبيلۀ دَوس به مدينه نزول كرد و يا آن حضرت همىبود تا مكّه مفتوح شد و به فرمان رسول خداى ذُو الكَفَّين را كه صنم عَمرو بن حُمَمَه بود بسوخت و اين رجز بگفت :
يَا ذَا الْكَفَّيْنِ لَسْتَ مِنْ عبادكا * ميلادنا أَقْدَمُ مِنَ مِيلادِكا
أَنَا حشوت النَّارَ فِى فُؤادِكا (1)
و از آنجا با رسول خداى به مدينه مراجعت كرد ؛ و بعد از رحلت پيغمبر با مسلمانان كوچ همى داد و فرزندش عمرو بن طفيل نيز با او بود تا آنگاه كه با مسلمين به يمامه آمد و در آنجا در خواب ديد كه سرش از موى سترده شد ، و مرغى از دهانش بر پريد و زنى با او دوچار شده او را در فرج خويشتن درآورد ، و پسرش را ديد كه در طلب او مى شتافت اما او را از وى بازداشتند .
صبحگاه اين خواب را با مردمان بگفت ، گفتند : خير باشد . طفيل گفت : من خود تعبير كرده ام ، همانا سترده شدن سر من از موى افتادن سر من است بر خاك ، و آن مرغ روح من است كه از دهن برآيد و آن زن و فرج او حفره اى است كه در ارض از بهر من خواهند كرد ، و در آن پوشيده خواهم شد ، و فرزندم نيز جراحت خواهد يافت ، اما به سلامت خواهد رست . پس او در يمامه شهيد شد و پسرش مجروح گشت - چنان كه تفصيل آن در جاى خود مرقوم خواهد شد - .
و ديگر چنان افتاد كه مردى از اراش به مكه آمد و او را شترى بود ، ابو جهل آن را بخريد و بها نداد و هر روز كار به مماطله مىگذاشت . روزى اراشى به انجمن قريش
ص: 493
آمد و گفت : اى مردمان ، من مردى غريب و مسكينم ، كيست از شما كه بهاى شتر مرا از ابى الحكم بن هشام بگيرد و برساند ؟ قريش چون خصمى ابو جهل را با رسول خداى مىدانستند به سخره او را گفتند ، اينك محمّد است و از او اين كار تواند ساخته شد . پس اراشى به نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آمد و حاجت خويش را ملتمس داشت .رسول خداى بى توانى برخاست و اِراشى را برداشته به در سراى ابو جهل آمد و در بكوفت .
مردم قريش يك تن از دنبال فرستادند كه آن قصّه را دانسته خبر بازآرد . چون آن مرد برسيد ، ابو جهل را ديد كه از خانه بيرون شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم با او گفت : بهاى شتر اراشى را بازده . پس روى ابو جهل از رنگ بگشت و بىآنكه سخن كند به خانه در رفت و زر بياورد و اراشى را بداد . و فرستادۀ قريش بازآمد و گفت : چيزى عجب ديدم و آن قصّه بيان كرد .
زمانى دير برنيامد كه ابو جهل برسيد با او بگفتند : هان چه افتاد ترا كه بدين آسانى سخن محمّد صلّى اللّه عليه و آله را پذيرفتى ؟ گفت : سوگند با خداى كه چون او در بكوفت خوفى عظيم در دل من جاى كرد و چون از خانه سر بدر كردم شترى عظيم بر فراز سر خود ديدم كه بدان سر و دندان هيچ فحلى (1) نديده بودم و چنان بود كه اگر سر از حكم او برمىتافتم مرا به دم در مىكشيد .
و ديگر چنان افتاد كه روزى رُكانة بن عَبد يَزيد بن هاشم بن مطّلب بن عبد مناف كه به نيروى تن و قوت بدن شناخته بود و هيچ كس از قريش با او برابرى نتوانست كرد در شعبى از شعاب مكّه با رسول خداى دوچار شد ، آن حضرت فرمود : اى ركانه ، از خداى بترس و بدانچه تُرا مى خوانم اطاعت كن . ركانه گفت : اگر دانم به صدق سخن كنى اطاعت خواهم كرد . پيغمبر فرمود : اگر خواهى با تو كشتى گيرم و كار به مصارعت كنم ؟ اگر غلبه جستم سخن مرا بپذير . ركانه از اين سخن در عجب
ص: 494
شد و از بهر كشتى دامن برزد ، پس رسول خداى پيش شده او را بگرفت سخت و آسان بر زمين كوفت . ركانه گفت : ديگرباره اين كار بايد كرد .
و ديگرباره آن حضرت بر زمينش كوفت . ركانه گفت : سخت عجب است كه تو مرا بر زمين توانى زد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اگر از اين عجبتر چيزى آرم با من ايمان خواهى آورد ؟ ركانه گفت : آن كدام است ؟ گفت : از بهر تو آن درخت را مىخوانم كه به نزديك آيد . و درخت را پيش خواند تا پيش آمد ، و هم حكم داد تا به جاى خويش بازشد . و با اين همه ركانه ايمان نياورد و به ميان قوم آمده گفت : اى بنى عبد مناف ، سوگند با خداى كه از محمّد سحرى ديدم كه از هيچ كس نديده ام و آن قصه را بر ايشان بگفت .
و ديگر چنان افتاد كه بيست (20) كس از مردم نصاراى نجران چون خبر مسلمانان حبشه را شنيدند به مكّه آمدند تا حقيقت آن حال را بازدانند ، پس به نزديك رسول خداى آمده سخن كردند و پاسخ بشنيدند و كلمات قرآن را اصغا نمودند و از شنيدن آن كلمات بگريستند و گفتند : اين همان پيغمبر است كه ما از كتب پيشين دانسته ايم و ايمان آوردند و قريش بدان جماعت نگران بودند .
چون برخاستند و ساز مراجعت كردند ، ابو جهل با جمعى از قريش بر سر راه ايشان آمد و گفت : من هيچ كس را مانند شما ابله و احمق نديده ام كه دين خويشتن بگذاشتيد و با محمّد ايمان آورديد ، گفتند : ما مانند شما كار بر جهل نكنيم . و اين آيت خداى در حق ايشان بفرستاد : وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِينَ (1) .
يعنى : چون قرآن بر ايشان خوانده شود ، گويند ايمان آورده ايم بدان ؛ زيرا كه بر
ص: 495
صدق است و از خداى رسيده و از اين پيش از كتب متقدّمه اين معنى را دانسته بوديم .
ديگر چون اين آيت بر رسول خداى فرود شد كه : إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ . (1) يعنى : اى مشركان به درستى كه آنچه مىپرستيد از بتان و شما خود آتش انگيز دوزخيد و شما و بتان شما در خواهيد شد به دوزخ .
از مشركان ابن الزّبعرى چون اين سخن بشنيد به نزديك پيغمبر آمد و گفت : اى محمّد قد خصمتك و ربّ الكعبة تو مىگوئى جز خداى هر چه پرستيده مىشود جاى در دوزخ خواهد داشت ، چه مىگوئى در حق عزير كه يهودش پرستيد و عيسى را نصارى پرستش كند و ملائكه را قبيله بنو مدلج عبادت كنند آيا ايشان در جهنم خواهند بود ؟ پس خداى اين آيت بفرستاد : إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ (2) يعنى : ايشان به سابقهء عنايت مخصوصند و به جنّت بشارت يافته اند و از آنان نيستند كه به دوزخ درروند .
اما از آن سوى ابو جهل چون اين آيت بشنيد در ميان قريش بانگ برداشت كه :اى مردمان محمّد خصومت خويشتن آشكار كرده و خدايان ما را دشنام گويد و ما را ديوانه خواند ، اگر كسى او را به قتل رساند صد (100) شتر سرخ موى و هزار (1000) اوقيه زر به دو دهم . عمر بن خطّاب حاضر بود گفت : يا ابا الحكم اگر راست گوئى من اين خدمت به پاى برم . ابو جهل گفت : به لات و عزّى كه راست گويم ، و عمر را به اندرون كعبه برده و هبل را كه اعظم اصنام بود بر اين سخن گواه گرفت .
پس عمر تير و كمان برداشت و شمشير حمايل كرد و به عزم قتل رسول خداى راه برگرفت و در راه با نعيم بن عبد اللّه النَّحّام بازخورد و او نيز از بنى عدىّ بود كه اسلام خود را از عمر پوشيده مىداشت .
ص: 496
بالجمله نعيم با عمر گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : از بهر قتل محمّد بيرون شده ام .
نعيم گفت : نخست بدان كه اين كار از تو ساخته نشود و اگر هم توانى اين كار به پاى برد ، از بنى عبد المطّلب چگونه ايمن باشى ؟
عمر گفت : مگر تو را در دل است كه متابعت محمّد كنى ؟ اگر دانم چنين است نخست كار تو را به پاى برم .
نعيم گفت : من بر دين پدران خويشتن زيستن كنم و به همراه عمر تا ابطح آمد و در آنجا مردمان گوساله اى را از بهر ذبح دست و پاى بسته بودند ، چون خواستند كارد بر ناى او بگذارند به سخن آمد و گفت : يا آل ذَريح (1) اَمرٌ نَجيحٌ (2) رَجُلُ يَصِيحُ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ يَدْعُوكُمْ الَىَّ شَهَادَةُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ .
پس از اين حال دهشتى در مردمان افتاد و دست از آن گوساله بداشتند . عمر با خود گفت : كارى بزرگ پيش آمده است زودتر بايد محمّد را از ميان برداشت از آن پيش كه كارش استوار گردد . و به روايتى عمر اين صورت را به خواب ديد .
بالجمله عمر از آنجا بگذشت و با سعد بن ابى وقّاص دوچار شد .
سعد گفت : هان اى عمر ، با تيغ انگيخته آهنگ كجا دارى ؟
گفت : به قصد قتل محمّد مى روم .
سعد گفت : آيا بعد از قتل او ايمن توانى بود ؟
عمر گفت : اگر دل تو بسوى اوست بگو تا نخست كار تو را كفايت كنم .
سعد گفت : از من نزديكترى با تو باشد اگر توانى كار او را كفايت فرماى .
گفت : آن كيست ؟
سعد گفت : خواهرت فاطمه و شوهر او سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل اين هر دو مسلمان شده اند و بر دين محمّد باشند .
عمر گفت : چون دانم كه اين سخن راست است ؟
سعد گفت : بدين فهم كن كه ايشان ذبيحهء تو نخورند .
عمر از آنجا قصد خانهء خواهر كرد و به در خانۀ او آمد و در اين وقت خبّاب بن ارتّ در خانۀ فاطمه بود و سورهء مباركه طه را به دو مى آموخت ؛ زيرا كه هرگاه سوره .
ص: 497
فرود مى شد خَبّاب به دو مى برد .
بالجمله عمر گوش فراداشت و بانگ خَبّاب را بشنيد پس در بكوفت ، چون ايشان بدانستند عمر است ، خبّاب بگريخت و در بيغوله اى پنهان شد و فاطمه صحيفه اى كه بر آن سورهء مباركه طه مرقوم بود در زير زانو بنهفت ، پس در بگشودند تا عمر درآمد و او نخست بنشست و بفرمود تا گوسفندى حاضر كردند و آن را به دست خويش ذبح كرد و حكم كرد تا از آن بريانى ساخته بياورند و خوردن گرفت و سعيد و فاطمه را به خوردن دعوت نمود .
ايشان گفتند : ما پيمان نهاده ايم كه از ذبيحهء تو نخوريم ، اين سخن گمان عمر را به يقين پيوست و گفت : اين بانگ چه بود و آن كلمات چيست كه از اين خانه به گوش من رسيد ؟
ايشان گفتند : ما خود با يكديگر سخن مى كرديم .
عمر در خشم شد و برخاست و سعيد را گرفته همى بزد و گفت : دين پدران خود را گذاشته شريعت محمّد گرفتيد ؟
فاطمه برخاست و گفت : اى عمر أتَضرِبُ النّاسَ عَلى هَواك يعنى : آيا مردم را به هواى نفس خويش مىزنى ؛ و پيش شد كه شوهر را از دست برادر نجات دهد ، عمر لطمه به او زد چنان كه سرش بشكست و خون بدويد ، پس ايشان گفتند : اى عمر چندين جنگ و جوش مكن كه ما دين محمّد گرفته ايم و اگر جان بر سر اين كار كنيم بازنگرديم .
عمر بنشست و دلش بر جراحت و زحمت خواهر بسوخت و از كرده پشيمان شد . پس بعد از زمانى گفت : آن صحيفه كه تلاوت مىكرديد به من آريد تا بنگرم .
فاطمه گفت : مرا بيم است كه آن صحيفه به تو سپارم تا مبادا پاس حشمت آن ندارى .
عمر سوگند ياد كرد كه اين نكنم .
ص: 498
در اين هنگام فاطمه طمع در اسلام عمر بست و گفت : لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ (1) اگر خواهى غسل كن تا مس آن صحيفه توانى كرد . عمر ناچار غسل كرد و بازآمد و آن صحيفه بگرفت و سورهء مباركه طه را بخواند و چون بدين آيت رسيد : وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى (2) عمر بگريست و گفت : چه نيكو كلامى است ؟
چون سخن بدين جا كشيد ، خَبّاب بن ارتّ از بيغوله بيرون شد و گفت : اى عمر اميدوارم كه تو به دعوت پيغمبر مخصوص شده باشى ؛ زيرا كه دوش شنيدم كه آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ أَيْدٍ الاسلام بِأَبِى الْحَكَمِ بْنِ هِشَامٍ أَوْ بعمر بْنِ الْخُطَّابِ . اللّه اللّه اى عمر ، جهد كن كه تو باشى . عمر گفت : اى خبّاب مرا دلالت كن تا نزد رسول خداى رفته ايمان آورم . خَبّاب گفت : آن حضرت با جمعى از مسلمانان در خانهء حمزه جاى دارد و به روايتى در دار ارقم .
بالجمله عمر شمشير خويش بر بست و از دنبال خبّاب راه سپر شد و در راه با گروهى از بنى سُليم دچار شد و ايشان را با او خصومتى بود ، پس گفتند : اى عمر نيكو آن باشد كه در اين بتخانه در آئى ، تا اصنام در ميان ما حكم كنند ، پس عمر با ايشان به بتخانه در رفت و در برابر بت بايستادند ناگاه از ميان بت هاتفى ندا در داد :
انَّ الَّذِى وَرِثَ النُّبُوَّةِ وَ الْهُدَى * بَعْدَ بْنِ مَرْيَمُ مِنْ قُرَيْشٍ مُهتَدى
سَيَقُولُ مِنْ عَبْدٍ الجماد وَ مِثْلَهُ * لَيْسَ الجماد وَ مِثْلِهِ ما يعبدا
فَاصْبِرْ أَبَا حَفْصٍ (3) قَليلاً انَّهُ * يَأْتِيكَ مِنْ فَوْقِ غِرَارَ بَنَى عُدَىَّ
هم اين حديث بر يقين عمر بيفزود از آنجا بيرون شده ، به در سراى حمزه آمد و در بكوفت و در نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام و حمزه و ابو بكر و بعضى ديگر از مسلمانان كه سفر حبشه نكردند حاضر بودند . چون بانگ سندان بشنيدند يك تن به پس در رفت و از شكاف در عمر را با شمشير بنگريست ، پس بازآمد و خبر بازآورد ، و حمزه با رسول خداى گفت : فرمان ده تا در بگشايند ، پس اگر به خير آمده است مباركش باد و اگر نه با همان شمشير كه با اوست سر از تنش برگيرم . پيغمبر فرمود تا در بگشودند و خود پيش شده نخست عمر را دريافت و بازوى او را بگرفت و گفت :
ص: 499
اى عمر اگر به صلح آمده اى و اگر نه روى سلامت نبينى . عمر عرض كرد : يا رسول اللّه ، از بهر آن آمده ام كه كيش مسلمانى گيرم و كلمهء توحيد بر زبان راند .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم از اسلام عمر چنان شاد شد كه به بانگ بلند تكبير گفت و آواز تكبير آن حضرت را اصحاب بشنيدند و همه به يك بار تكبير گفتند و به استقبال عمر بيرون شدند .
آنگاه عمر گفت : يا رسول اللّه ، كافران لات و عزّى را آشكار پرستش كنند چرا بايد خداى را به نهانى ستايش كرد ؟ ! پس آهنگ كعبه كردند و حمزه از يك جانب پيغمبر و ابو بكر از طرف ديگر ، و على عليه السّلام از پيش روى ، و اصحاب از دنبال روان شدند و عمر با شمشير خويش از پيش روى آن جمله همى رفت .
و از آن سوى بزرگان قريش چنان مىپنداشتند كه عمر رسول خداى را آسيبى خواهد رسانيد ، ناگاه ديدند كه از پيش روى رسول خداى با شمشير حمايل كرده مى آيد ، گفتند : هان اى عمر ، بر چگونه اى ؟ گفت : با رسول خداى ايمان آوردم و اگر كسى از شما به نالايقى جنبش كند با همين تيغش كيفر كنم و اين شعر بگفت :
مالى أَرَاكُمْ كُلُّكُمْ قِياماً * الكهل وَ الشُّبَّانِ وَ الغلاما
قَدْ بَعَثَ اللَّهُ لَنَا أَمَاماً * مُحَمَّداً قَدْ شَرَعَ الاسلاما
حَقًّا وَ قَدْ يَكْسِرُ الأصناما * نذبّ عَنْهُ الْخَالُ وَ الاَعماما
پس كافران از عمر در خشم شدند و آهنگ او كردند و عمر نيز به پشتوانى على عليه السّلام با ايشان درآويخت و آن جماعت را از كعبه به كنار كرد و رسول خداى با مسلمانان دو ركعت نماز بگزاشت و باز خانه شد . و اسلام عمر را نيز به ديگرگونه روايت كرده اند ، همانا اين قصه مختار افتاد .
بالجمله عمر بعد از اسلام به در خانهء ابو جهل رفت و در بكوفت ، ابو جهل چون بانگ سندان بشنيد بيامد و در بگشود و گفت : مرحبا و اهلا ! از بهر چه حاجت مرا ياد كردى و بدينجا شدى ؟ عمر گفت : آمدم تا ترا آگهى دهم كه ايمان به خداى و رسول آوردم . ابو جهل در خشم شد و در به روى او ببست و گفت :قَبَّحَكَ اللَّهِ وَ قُبْحِ مَا جِئْتَ بِهِ .
ص: 500
و ديگر چنان افتاد كه روزى رسول خداى در مسجد الحرام جاى داشت و گروهى از مستضعفين اصحاب مانند خَبّاب و عَمّار و اَبو فَكَيهه و صَهَيب و جماعتى از اشباه ايشان در نزد آن حضرت نشسته بودند و ايشان مردمانى مسكين و تهى دست بودند و سامانى لايق و عشيرتى در خور نداشتند ، كفّار قريش بعضى با بعضى همى گفتند : آيا اين جماعت اند اصحاب محمّد كه خداى از ميان ما هدايت كرده است ؟ ! و همى سخن به سخره كردند و از روى تكبّر و تنمّر بدان جماعت نگريستند . آنگاه با رسول خداى عرض كردند كه : پيوسته در انجمن تو درويشان و فقيران و غلامان جاى دارند و ما از آن بزرگتريم كه با امثال اين مردمان زيستن كنيم و در حلقهء ايشان در آئيم كه از براى ما عيبى بزرگ و عارى عظيم است ، اگر خواهى ما در مجلس تو حاضر شويم ، باشد كه امر تو را اطاعت كنيم اين مردمان را از خويشتن دور كن .
رسول خداى فرمود : من مؤمنان را نتوانم از خود دور داشت ، گفتند : اگر اين نتواند بود آن هنگام كه ما به نزديك تو آئيم بفرماى تا ايشان بيرون شوند و با ما در يك انجمن جاى نكنند . عمر بن خطّاب عرض كرد كه : يا رسول اللّه اين زيانى نباشد تا ببينم بزرگان قريش كار بر چگونه كنند . پس آن جماعت بدين سخن صحيفه خواستند تا نگاشته آيد و در ميانه وثيقه (1) باشد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از بهر آنكه كافران را جاى سخن نماند و مكانت مسلمانان معلوم گردد ، على عليه السلام را طلب فرمود و حكم داد تا چنين نامه نگار كند ، پس خداى اين آيت بفرستاد : وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ . (2) يعنى :
بازمدار از مجلس خود اين درويشان را كه بامداد و شبانگاه با ذكر پروردگار خويش باشند و از دنيا و عقبى چشم پوشيده جز خداى نجويند و جز خداى نخواهند ،
ص: 501
بلكه پاى بر سر كونين نهاده همه اراده حق كنند نيست بر تو از حساب اعمال اين چنين مردم چيزى ، و نيست از حساب تو بر ايشان چيزى كه ايشان را برانى .
همانا در اين سخن هم خداى مكانت پيغمبر و بزرگوارى آن حضرت را باز نمايد و فرمايد : اين درويشان كه از خويشتن رسته اند و با خداى پيوسته هم اشعه انوار تو و فروغ ديدار تواند ، لا جرم چنان كه حساب تو با تو نيست بلكه با من است ، هم حساب ايشان كه اجزاى تو و اعضاى تواند با من خواهد بود ، و همچنانكه اگر حساب خويشتن را با خود دانى از جمله ظالمان باشى . حساب اين درويشان را كه فانى در تواند و در شمار اجزا و اعضاى تواند اگر با خود دانى ، هم از ظالمان خواهى بود .
و همچنان خداى فرمايد وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ (1) يعنى : همچنانكه پيش از تو آزموده ايم فقرا را با اغنيا ، همچنان آزموديم بعضى از اشراف را به بعضى از ضعفا در امور دين و مقدم ساختيم اين ضعيفان را بر بزرگان عرب در سبقت به ايمان تا گويند : اين مردم اند كه خداى به ايمان و هدايت منّت نهاد بر ايشان از ميان ما ، آنگاه مىفرمايد : آيا نيست خداى داناتر به شاكران نعمت اسلام ؟
پس مكانت قدر مسلمانان و آن درويشان كه ايمان به خداى و رسول او داشتند بر كافران معلوم شد و بر خصومت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بيفزودند تا آن حضرت به شعب ابو طالب در آمد - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - ان شاء اللّه .
ص: 502
قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وسلم : خلق اللّه تعالى نور فاطمة قبل أن يخلق الارض و السّماء (الحديث) ، يعنى : خلق كرد ، خداى نور فاطمه را پيش از آنكه خلق كند زمين و آسمان را . و فاطمه به معنى بريده از بدى باشد و القاب آن حضرت بدين گونه است :الْبَتُولُ الْحَصَانُ ، الْحُرَّةُ ، السَّيِّدَةُ ، الْعَذْرَاءُ ، الزَّهْرَاءُ ، الْحَوْرَاءُ ، الْمُبَارَكَةُ ، الطَّاهِرَةُ ، الزَّكِيَّةُ ، الرَّاضِيَةِ ، الْمَرْضِيَّةُ ، الْمُحْدَثَةَ ، المعصومة ، مَرْيَمَ الْكُبْرى ، الصِّدِّيقَةُ الْكُبْرى ، سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعالَمِينَ.
آن حضرت را زهرا گفتند ، از اين روى كه چون صبح به نماز ايستادى ، خانه هاى مدينه از فروغ نور او سفيد شدى ، و چون ظهر به نماز ايستادى از پرتو جمالش خانه ها زرد شدى ، و چون عصر به نماز ايستادى ديوارها احمر گشتى .
و او را بتول عذرا گفتند ، از اين روى كه هرگز آن خون كه عادت زنان است نديدى . و او را حورا گفتند ، از اين روى كه وقتى بعضى از اصحاب از رسول خداى پرسش نمودند كه آيا فاطمه عليها السلام از جمله انسى نيست ؟ آن حضرت فرمود :
هِىَ حَوْرَاءَ أُنْسِيتُ . و فرمود كه خداى خلق كرد ، فاطمه را از نور خود از آن پيش كه آدم را خلق كند ، و چون آدم را خلق كرد آن نور را بر او جلوه داد . گفتند : كجا بود فاطمه ؟ فرمود : در تحت ساق عرش به حقّه اندر بود ، عرض كردند : خورش و خوردنى او چه بود ؟ فرمود : تسبيح و تهليل و تحميد خداى ، آنگاه فرمود كه : خداى دوست داشت او را از صلب من باديد كند پس او را در بهشت به سيبى بر آورد و آن سيب را جبرئيل عليه السّلام به من آورد و گفت : اين هديه اى است كه خداى از بهشت
ص: 503
بسوى تو فرستاده و من آن را گرفتم و بر سينه نهادم گفت : خداى فرمود آن را بخور ، چون بشكافتم نورى از آن ساطع شد كه بترسيدم . گفت : چيست ترا ؟ مترس و بخور كه اين نور فاطمه است كه شيعت خود را از آتش دور مىكند و بازمىدارد دشمنانش را از حبّ خود و نام آن حضرت در آسمان منصوره است و از اينجاست كه خداى فرمايد . وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللَّهِ يَنْصُرُ مَنْ يَشاءُ (1) يعنى : نصر فاطمة من محبّيها .
و ديگر در آسمان آن حضرت را الثّوريّة ، السماويّة ، الحانية (2) گويند و نقش نگين آن حضرت من المتوكّلين بود و او اشرف است از هر چه زن به دنيا آمده .
مع القصه چون خديجه عليها السّلام به خانهء رسول خدا آمد ، زنان قريش آغاز بيگانگى نهادند و از او كناره جستند ؛ و خديجه از تنهائى وحشت همىداشت تا آنگاه كه به فاطمه عليها السّلام آبستن شد ؛ و آن حضرت در شكم با مادر همى حديث كرد و او را صبر همى فرمود . و خديجه اين صورت را پوشيده مى داشت تا آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم بر او درآمد و آن حديث بشنيد ، فرمود : اى خديجه ، با كيست كه حديثى كنى ؟ عرض كرد كه : اين جنين كه در بطن من است با من سخن كند ، فرمود : اى خديجه ، اينك جبرئيل مرا خبر مىدهد كه آن دخترى است طاهر و ميمون و زود باشد كه از نسل او ائمه هدى باديد شوند كه خلفاى ارض باشند .
بالجمله بدين گونه خديجه روز بگذاشت تا هنگام ولادت آن حضرت فراز آمد ، پس به سوى زنان قريش كس فرستاد تا حاضر شوند و او را در وضع حمل معين باشند . ايشان در جواب گفتند : ما به نزديك تو نخواهيم شد ؛ زيرا كه تو سخن ما را وقعى ننهادى و به حبالهء نكاح يتيم ابو طالب درآمدى . خديجه محزون گشت ، در اين هنگام چهار زن بلند قامت كه به ديدار زنان بنى هاشم بودند از در آمدند ، خديجه از ايشان بترسيد يكى از ميانه گفت : اى خديجه بيم مكن ما فرستادگان پروردگار توايم و خواهران توايم . پس يكى گفت : من ساره ام و آن ديگر آسيه و سيم مريم و چهارم خواهر موسى بن عمران است . خداى ما را از بهر خدمت تو به حضرت تو فرستاده است و هر يك به جانبى در كنار خديجه در آمدند .
و فاطمه در روز جمعه بيستم جمادى الآخره طاهره و مطهره متولّد شد و نورى از
ص: 504
آن حضرت ساطع شد كه شرق تا غرب را فرو گرفت و خانه هاى مكّه نمودار شد ، پس ده (10) تن حور در آمد و هر يك را طشتى از بهشت و ابريقى از زلال كوثر به دست بود ، پس آن زن كه در پيش روى خديجه جاى داشت فاطمه را غسل داد و دو بافته سفيد كه از مشگ اذفر (1) بوياتر بود بر آورد و آن حضرت را در آن بپيچيد ، آنگاه فاطمه به سخن آمد و گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ أَبَى رَسُولُ اللَّهِ سَيِّدُ الانبياء وَ انَّ بِعَلَى سَيِّدُ الاوصياء وَ وَلَدِى سَادَاتِ الاَسباطِ .
پس سلام كرد بر روى آن جمع و هر يك را به نام بخواند و بر روى او تبسّم فرمود ، آنگاه حور العين و اهل آسمانها بعضى مر بعضى را به ولادت آن حضرت بشارت دادند و نورى در آسمان پديدار گشت كه فريشتگان ديگر ديدار نكرده بودند ، پس آن زنان با خديجه گفتند : خذيها يَا خَدِيجَةُ طَاهِرَةُ مُطَهَّرَةُ زَكَّيْتَ مَيْمُونَةَ بُورِكَ فِيهَا وَ فِى نَسْلِهَا .
پس خديجه آن حضرت را بگرفت و بدان شاد شد و پستان در دهان مباركش نهاد . فاطمه عليها السّلام هر روز نيك همى بباليد (2) . - و قصه هاى آن حضرت ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد - . صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهَا وَ عَلَى أَبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِيهَا .
ص: 505
چون كفار قريش نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى ، چون اراضى حبشه بدست شد و هر كس از مسلمين بدان مملكت سفر كردى در جوار نجاشى ايمن نشستى ، و هم آن مردمان كه در مكّه سكون دارند در پناه ابو طالب به سلامت اند و اسلام حمزه و عمر نيز ايشان را قوّتى به كمال است ، با خويشتن گفتند : زمانى دراز نگذرد كه محمّد بر ما سلطنت كند ، اين كار را از در چاره بايد بود .
پس انجمنى بزرگ كردند و تمامت قريش در قتل پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم همدست و همداستان شدند و دل بر آن نهادند كه به هرگونه توانند و دست يابند اين كار به پاى برند ، و از مقاتله بنى عبد المطّلب نپرهيزند . چون ابو طالب عليه السّلام از انديشهء ايشان آگهى يافت ، فرزندان عبد المطّلب و هاشم را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به دره اى كه شعب ابو طالب نام داشت كوچ داد ، و اولاد عبد المطّلب چه آنان كه مسلمانى داشتند و چه آن جماعت كه مشرك بودند از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابو طالب در نصرت پيغمبر خوددارى نكردند و با ابو طالب به شعب در آمدند ، جز ابو لهب كه سر برتافت و با دشمنان پيوست .
بالجمله ابو طالب به اتّفاق بنى اعمام و ديگر مسلمانان در شعب به حفظ و
ص: 506
حراست رسول خداى پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود ، و فرزند را برخى (1) راه او مى داشت ، و حمزه عليه السّلام همه شب با شمشير در گرد پيغمبر مى گشت .
چون كفار قريش اين بديدند و دانستند بدان حضرت دست نيابند ، چهل {40} تن از بزرگان ايشان در دار النّدوه مجتمع شدند و پيمان نهادند كه با فرزندان عبد المطّلب و اولاد هاشم ديگر به رفق و مدارا نباشد و زن بديشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و از ايشان چيزى نخرند ، و هرگز از اين راى بر نگردند ، و با آن جماعت كار به صلح نكنند ؛ و مگر وقتى كه پيغمبر را به دست ايشان دهند تا به قتل آرند .
و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه اى نگار نموده جملگى خاتم بر نهادند و آن را به اُمّ الجُلاس [ دختر مَخربَة بن حَنظله ] خالۀ ابو جهل سپردند تا نيكو بدارد ، و كاتب اين صحيفه منصور بن عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصىّ ، و به روايتى نضر بن حارث يا طَلحة بن ابى طَلحه عبدانى بود كه رسول خداى بر وى نفرين فرستاد و انگشتانش شل گشت .
بالجمله چون خبر به ابو طالب رسيد كه قريش چنين كردند و پاس حشمت او نداشتند ، اين شعر بگفت :
أَلَا أَبْلِغَا عَنَى عَلى ذَاتَ بَيْنَنَا * لؤيّا وَ خُصَّا مِنْ لؤىّ بَنَى كَعْبُ
أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَا وَجَدْنَا مُحَمَّداً * نَبِيّاً كموسى خَطِّ فِى أَوَّلِ الْكُتُبِ
وَ أَنَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبَادِ مَحَبَّةِ * وَ لَا خَيْرَ مِمَّنْ خَصَّهُ اللَّهُ بِالْحُبِّ
وَ انَّ الَّذِى رتّشتم (2) فِى كِتَابُكُمْ * لَكُمْ كاين نَحْساً كراغية السقب
[افيقوا] قَبْلَ أَنْ يَحْفِرَ الزبا (3)* وَ يُصْبِحُ مَنْ لَمْ يَجْنِ ذَنْباً الذَّنْبِ
وَ لَا تَتْبَعُوا أَمَرَ الوشاة وَ تُقَطِّعُوا * أَوْ اصرنا بَعْدَ الْمَوَدَّةِ وَ الْقُرْبِ
فتتحلبوا حَرْباً عوانا وَ رُبَّمَا * أَمُرُّ عَلَى مَنْ ذاقه حَلْبَ (4) الْحَرْبِ
فَلَسْنَا وَ رَبِّ الْبَيْتِ نُسَلِّمُ احْمَدَا * لعزّاء مِنْ عَضَّ الزَّمَانِ وَ لَا كَرْبُ
ص: 507
وَ لَمَّا تِبْنَ مِنَّا وَ مِنْكُمْ سوالف (1) * و
أَيْدٍ اترت بالقساسيّة الشُّهُبِ بمعترك ضَنْكِ تَرَى كَسَرَ الْقَنَا * بِهِ وَ الضِّبَاعُ الْحَرَجُ يعكفن كالشّرب كَأَنَّ مَجَالَ الْخَيْلِ فِى حَجَرَاتِهِ * وَ معمعة (2) الابطال مَعرَكَة الحَربِ
أَلَيْسَ أَبُونَا هَاشِمٍ شَدَّ أَزِّرْهُ * وَ أَوْصَى بَنِيهِ بالطّعان وَ بِالضَّرْبِ
وَ لَسْنَا نملّ الْحَرْبِ حَتَّى تملّنا * وَ لَا نشتكى مَا قَدْ يَنُوبُ مِنْ النَّكب (3)
وَ لكنّنا أَهْلِ الحفايظ وَ النُّهى * اذا طَارَ أَرْوَاحَ الكماة (4) مِنَ الرُّعبِ
مع القصه بنى عبد المطّلب در شعب ابو طالب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت ، جز آنكه هنگام گذاشتن حج كه مقاتلت و مبارزت حرام بود و قبايل عرب در مكّه حاضر مى شدند ، ايشان نيز از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از مردم عرب مىخريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را نيز قريش روا نمى داشتند و چون آگاه مى شدند كه يكى از مردم شعب شيئى را مىخواهد خريد ، بهاى آن را گران مى كردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبد المطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شعب فرستاده او را زحمت مى كردند . و اگر از مردم شعب ، كسى بيرون مى شد و بر او دست مى يافتند در عذاب و شكنجه اش به هلاكت مى بردند .
روزى حَكيم بن حزام بن خويلد بن اسد از بهر عمّه اش خديجه بنت خويلد كه در سراى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بود خواست مقدارى خوردنى هديه كند ، پس شترى را از اشياء خوردنى حمل كرده با غلام خويش برداشت كه به شعب رساند ، در راه ابو جهل با او دچار شد و مهار شتر را بگرفت و گفت : تو از پيمان سر بر تافتى و اينك خوردنى به شعب فرستى تو را با همين طعام به ميان قريش برم و رسوا كنم .
در اين هنگام برادر ابو جهل ، ابو البخترى برسيد و گفت : اى برادر ، دست از اين مرد بدار طعامى از عمّه اش نزد او بوده ، اكنون به دو رساند . ابو جهل گفت : حاشا كه دست بدارم و اين هر دو با هم درآويختند و كار به مقاتله رسيد ، ناگاه ابو البخترى را استخوان چانهء شترى بدست آمد و آن را بر سر ابو جهل زد تا خرد بشكست و بر
ص: 508
ابو جهل صعب بود كه اين قصّه را با رسول خداى برند . از قضا حمزه عليه السّلام چنان عبور داشت كه ايشان را بنگريست .
و ديگر ابو العاص بن ربيع كه داماد رسول خداى بود شتران از گندم و خرما حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه رسول خداى فرمود :
ابو العاص حق دامادى ما بگذاشت .
مع القصه سه سال كار بدين گونه مىرفت و گاه مىافتاد كه فرياد اطفال بنى عبد المطّلب از سورت (1) جوع بلند بود تا بعضى از مشركين از آن پيمان پشيمان شدند ، هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب بن نضر بن مالك بن حسل بن عامر بن لؤىّ كه در قبيلهء خويش مكانتى به سزا داشت و با نضلة بن هاشم بن عبد مناف از سوى مادر پسر برادر بود گاهگاه شترى از خوردنى و گندم و چيزهاى ديگر حمل داده به كنار شعب مى آمد و لجام شتر را بر گرفته او را به ميان شعب رها مى كرد لختى بدين گونه روزگار برد .
آنگاه روزى به نزد زهير بن ابى اميّة بن مغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم آمد گفت : اى زهير مادر تو عاتكه دختر عبد المطّلب است چگونه رضا مى دهى كه نيك بخورى و بپوشى و زنان به نكاح كنى و خالهاى تو در شعب بدين سختى روزگار برند و تو در اين كار اجابت ابو جهل كنى . سوگند با خداى كه اگر ايشان خالهاى ابو جهل بودند و تو او را بدين كار دعوت مىكردى اجابت تو نمىكرد . هشام گفت : من يك تن بيش نيستم چه توانم كرد اگر توانى يك تن ديگر با من يار كن . هشام گفت : آن منم . زهير فرمود : سيمى بايد .
پس هشام به نزد مطعم بن عدىّ آمد و گفت : چگونه راضى شده اى كه قبيله اى مانند اولاد عبد مناف هلاك شوند ؟ مطعم گفت : من يك تن بيش نيستم چگونه
ص: 509
نقض عهد كنم ؟ گفت : تو تنها نيستى من نيز با توام ، گفت : ثالثى بايد ، گفت : آن نيز زهير بن ابى ربيعه است . مطعم گفت : چهارمى پيدا كن . آنگاه هشام به نزد ابو البخترى آمد و اين قصه را با او بگفت . ابو البخترى گفت : از بهر اين كار پنجمى بايست . آنگاه هشام به نزد زَمعَة بن الاسود بن المطّلب بن اسد آمد و او را نيز با اين سخن همداستان كرد . پس شبانگاه هر پنج تن در فراز مكه يكديگر را ديدار كردند و پيمان نهادند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدرند . و زهير گفت : من در انجمن قريش نخستين سخن خواهم كرد .
و صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند زُهير بيامد و هفت نوبت طواف كرد آنگاه به ميان مردمان آمد و گفت : اى اهل مكّه ، ما همگان طعام خوريم و جامه پوشيم و زنان به نكاح آريم ، اين كى روا باشد كه بنى هاشم بدين زحمت روزگار برند تا به هلاكت آيند ، قسم به خداى كه از پاى ننشينم تا آن صحيفه قاطعه ظالمه را برندرّم . ابو جهل چون اين كلمات بشنيد گفت : سوگند با خداى كه سخن به كذب كنى و تو نتوانى آن صحيفه دريدن . زمعة بن اسود گفت : اى ابو جهل قسم به خداى كه تو دروغگوئى ، ما از نخست به نگارش اين صحيفه رضا نداده ايم .
ابو البَختَرى گفت : زمعه راست گويد ، ما راضى بدين كتابت نبوديم . مطعم بن عدىّ گفت : شما هر دو راست مىگوئيد و هر كه جز اين گويد دروغ گويد و ما بيزاريم از آن و از آن كس كه اين صحيفه نگاشت . ابو جهل گفت : هَذَا أَمْرُ قَضَى بِلَيْلٍ تشوّر فِيهِ بِهِ غَيْرِ هَذَا الْمَكَانِ : يعنى اين امرى است كه در شب ساخته شده است .
و از اينجا در ميان قريش سخن به دراز كشيد و هر كس چيزى گفت . در اين هنگام ابو طالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون شده به كعبه اندر آمده و در انجمن قريش بنشست ، ابو جهل گمان داشت كه او از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش اندك گشته و اكنون از بهر آن آمده كه محمّد را تسليم كند و ايشان او را به قتل آرند و حكم صحيفه را برگيرند ، اما ابو طالب سخن آغاز كرد و گفت : اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست ، برادرزاده ام محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم مرا خبر داده كه
ص: 510
خداى ارضه (1) را بدان صحيفه بر گماشت تا رقوم جور و ظلم و قطيعت را بخورد و نام خداى را به جاى گذاشت ، اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او سخن به صدق كرده است شما را با او چه جاى سخن است ، از كيد و كينه او دست بازداريد و اگر دروغ گويد ، هم اكنون او را تسليم كنم تا مقتول سازيد .
مردمان گفتند : نيكو سخنى است .
پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جُلاس بگرفتند و بياوردند و چون بر گشودند تمام را ارضه بخورده بود جز لفظ بِاسمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مىنگاشته اند چنان كه از پيش گفته شد .
بالجمله مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند و سرها به زير افكندند جز ابو جهل و چند تن كه همچنان كار سخت داشت و مىگفت : نقض عهد نخواهيم كرد . ابو طالب در ميان استار كعبه آمد و گفت : اللَّهُمَّ انْصُرْنَا عَلَى مَنْ ظَلَمَنَا وَ قَطَعَ ارحامنا وَ اسْتَحَلَّ مَا يَحْرُمُ عَلَيْهِ مِنَّا .
مع القصه از ميانه ، مطعم بن عدىّ دست يازيد و آن صحيفه را بدريد و گفت : ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه ، ابو طالب با مردم خود به شعب مراجعت فرمود و روز ديگر بامداد آن پنج تن به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبد المطّلب را به مكه آورده به خانه هاى خود جاى دادند ، و از اول محرم سال هفتم بعثت كه آن جماعت به شعب رفته بودند تا اين قوت سه سال تمام بود ؛ و ابو طالب اين شعرها در تمجيد آن پنج تن فرمايد كه در خرق صحيفه اقدام نمودند :
الَّا هَلْ أَتَى بحريّنا صَنَعَ رَبِّنَا * عَلَى نائيهم وَ اللَّهَ بِالنَّاسِ أرود
فَيُخْبِرُهُمْ انَّ الصَّحِيفَةِ مزّقت * وَ أَنَّ كُلَّ مَا لَمْ يَرْضَهُ اللَّهِ مُفْسِدُ
جَزَى اللَّهُ رَهْطاً بالحجون تَبَايَعُوا * عَلَى مَلَاءٍ يُهْدَى لحزم وَ يُرْشِدُ
قُعُوداً لَدَى خُطُمُ الْحَجُونِ كَأَنَّهُمْ * مقاولة بَلْ هُمْ أَعَزُّ وَ امجَدُ
أَعَانَ عَلَيْهَا كُلُّ صَقْرُ كانّه * اذا مَا مَشَى فِى رَفْرَفَ الدِّرْعِ أَ حَرْدٌ
جَرَى عَلَى جَلَّ الْخُطُوبِ كَأَنَّهُ * شِهَابُ بكفّى قابس يَتَوَقَّدُ
قَضَوْا مَا قَضَوْا فِى لَيْلِهِمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا * عَلَى مَهَلٍ وَ سَائِرُ النَّاسِ رَقَدَ
هُمْ رَجَعُوا سَهْلِ بْنِ بَيْضَاءَ رَاضِياً * وَ سِرْ أَبُو بَكْرٍ بِهَا وَ مُحَمَّدٍ
ص: 511
و از پس اين واقعه غلبهء عجم بر مردم روم افتاد و مشركين عرب بدان شادى كردند كه مردم روم كه از اهل كتاب بودند مغلوب شدند ، و اين از براى مسلمانان فالى بد است چه ايشان نيز از اهل كتاب اند و سورهء مباركۀ اَلم غُلِبَتِ الرُّومُ (1) بدين آمد .
مع الحديث مشركان بعد از آنكه رسول خداى از شعب بيرون شد هم بر عقيدت نخست چندان كه توانستند از خصمى آن حضرت خويشتن دارى نكردند ، روزى اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح بر رسول خداى گذشت و آن حضرت را شتم كرد و سخره كرد و غمز نمود ، پس خداى اين سورهء مباركه را در حق او فرستاد : وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ (2) يعنى : واى بر هر عيب كننده غيب گوينده آن كسى كه گرد كرد مال را و برشمرد - تا آخر سوره فرود شد -
و ديگر چنان افتاد كه خبّاب بن ارت كه مردى شمشيرگر بود شمشيرى چند از عاص بن وائل بگرفت و صيقل كرد و به ساز آورد ، و چون دست مزد خويشتن طلب كرد عاص گفت : اى خبّاب ، تو گمان دارى به وعدهء محمد كه بهشت خواهى يافت و چنان دانى كه در بهشت هر چه خواهى از زر و سيم و ثياب و خدم به دست توانى كرد ؟ سوگند با خداى كه تو در نزد خداى بيش از مكانت ندارى : لا جرم من نيز در بهشت خواهم بود ، بگذار اين بها را در بهشت از من بگير كه سامان من در آنجا از تو افزون خواهد بود .
پس خداى اين آيت فرستاد : أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالًا وَ وَلَداً أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً كَلَّا سَنَكْتُبُ ما يَقُولُ وَ نَمُدُّ لَهُ مِنَ الْعَذابِ مَدًّا وَ نَرِثُهُ ما يَقُولُ وَ يَأْتِينا فَرْداً (3) يعنى : آيا ديدى عاص را كه بر آيتهاى ما كافر شد و گفت : در بهشت مرا
ص: 512
مال و فرزند دهند ؟ آيا بر غيب راه كرده است يا از خداى پيمان گرفته ؟ نه چنان است كه او دانسته ، زود مى نويسيم آنچه مى گويد و عذاب او را پيوسته مى كنيم و از او بازمى گيريم به مرگ ، زن و فرزند و مال او را و در قيامت او را تنها در مى آوريم .
ديگر چنان افتاد كه روزى ، ابو جهل با رسول خداى گفت : اى محمّد زبان از دشنام و شتم خدايان ما ببند و اگر نه ما نيز آن خداى را كه به صفات كمال ياد مىكنى ، سبّ خواهيم كرد و هجا خواهيم گفت .
پس اين آيت آمد ! وَ لا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ . (1)
يعنى : دشنام مگوئيد اين بتان را كه ايشان پرستش مىكنند كه ايشان ناسزا گويند خداى را از روى ظلم و نادانى . و از آن پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله سبّ آلهه ايشان نكرد .
و ديگر چنان افتاد كه ابىّ بن خلف پاره اى از استخوان پوسيده به دست كرده به نزديك رسول خداى آمد و گفت : اى محمّد ، تو گمان كرده اى كه خداى اين استخوان پوسيده را در قيامت بر مى انگيزد و آن را در دست فشار كرد چنان كه خرد و نرم گشت ، پس بدميد در آن تا به سوى آن حضرت . چون غبار برفت پيغمبر فرمود :
من چنين گفته ام : همانا خداى اين استخوان را و ترا در قيامت بر مى انگيزد و هر دو را در دوزخ مىافكند . پس اين آيت فرود شد : وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ (2) يعنى : استخوان كهنه را از بهر ما مثل كرد و فراموش نمود آفرينش خويش را ، گفت : كيست كه زنده گرداند استخوانهاى فرسوده تباه شده را ؟ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ (3) بگو : اى محمّد زنده گرداند كسى كه بيافريد او را نخست بار و از عدم به وجود آورد و او به همه آفريده ها دانا است .
ديگر چنان افتاد كه وليد بن مغيره ؛ و عاص بن وائل ؛ و اَسوَد بن عبد يَغُوث ؛ و .
ص: 513
اَسوَد بن مُطّلب ؛ و حارث بن قيس (1) به نزديك رسول خداى آمدند و او را همى استهزا كردند و گفتند : اى محمّد ، ما از اين چاشتگاه تا نيمروز ترا مهلت نهاديم ، اگر از اين عقيدت باز نشدى و كيش گذشتگان خويش پيش نگرفتى تو را زنده نخواهيم گذاشت . رسول خداى از سخنان سخره آميز ايشان غمنده و حزين شده به خانه آمد و مشركان از آنجا پراكنده شدند و هر يك به داهيه اى عرضهء هلاك شدند .
وليد بر مرد تيرگرى بگذشت و از رندهء تير ، خارى در پايش نشست و از جاى خليده (2) چندان خون برفت كه بمرد ؛ و عاص بن وائل بر شعبى عبور داشت ناگاه سنگى از زير قدم او برفت و او از كوه در افتاده جان سپرد ؛ و اسود بن عبد يغوث پذيرهء فرزند خود زمعه را از شهر بيرون شده در سايهء درختى فرود شده ؛ پس جبرئيل بيامد و سر او را همى بر درخت زد و او با غلام خويش همىگفت : مگذار با من چنين كنند و غلام كس نمىديد تا او به هلاكت رسيد ؛ و اسود بن مطّلب را كه نفرين كردهء رسول خداى بود ، جبرئيل برگ سبزى بر روى او بزد كه از هر دو چشم نابينا گشت و زنده ماند تا مرگ فرزند بديد و از قفاى او برفت ؛ و حارث بن قيس ماهى شور بخورد و عطشان گشت و از آب خوردن نتوانست خويشتن بازداشت ، چندان كه شكمش بتركيد .
و اين جمله در پاره اى از روز هلاك شدند و هنگام مردن همىگفتند : خداى محمّد ما را كشت . پس جبرئيل به نزديك رسول خداى آمد و اين آيت آورد : إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ (3) يعنى : به درستى كه از تو كفايت كرديم شرّ استهزا كنندگان را .
و ديگر قصّه هاى مشركان عرب را در خصمى رسول خداى ان شاء اللّه در كتاب ثانى در ذيل داستان معجزات آن حضرت مرقوم خواهد داشت .
ص: 514
چون روزگار اياس بن قبيضهء طائى به پاى رفت و دولت او سپرى شد ، خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود راوية بن ماهيان بن فهر بندار همدانى را كه از بزرگان درگاه و صناديد سپاه بود به سلطنت حيره بر كشيد و منشور حكومت آن اراضى را به دو سپرد . و راويه به نظم و نسق آن مملكت پرداخته و خراج را همه ساله به درگاه پرويز فرستاد .
در سال چهارم سلطنت راويه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم از مكه به مدينه هجرت فرمود .مدّت پادشاهى او هفت (7) سال بود و از اين پس ذكر ملوك حيره ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد .
ص: 515
چون نام محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم بلند شد ، خصمى آن حضرت در قلوب قريش عظيم گشت ، لا جرم روزى ابو جهل بر ابو بكر بن ابى قحافه عبور كرد و گفت :
شنيده ام كه محمّد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگى خداى و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ما ديگر آزرم او بداريم ، سوگند به لات و عزّى كه فردا با جماعتى از قريش ، حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بنى هاشم را حاضر كند و با محمّد از در مناظره بيرون شود .همانا حبيب در تمامت علوم و حكم تواناست و محمّد نتواند با او سخن كرد . آنگاه كه غلبه حبيب را افتاد چهرهء او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه دان كنم و روى محمّد و اصحاب او را با سياهى و خاكستر انباشته سازم .
هان اى ابو بكر ، تو بر جان خويش بترس كه من بر تو همى ترسم .
ابو بكر گفت : ان شاء اللّه به خير خواهد بود . و از آنجا به نزد پيغمبر آمده ، كلمات ابو جهل را بگفت .
در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خداى بايستاد و او را هزار بال بود و هزار سر و دهان و هزار زبان و با هر يك همى گفت :السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّدُ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ خداى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد :
ص: 516
قسم به عزّت و جلالت خودم كه من اعزّ و اشرف از تو خلق نكرده ام ، بيم مكن كه من با توأم ، سوگند به عزّت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اى آشكار مىنمايم كه بر ملوك جهان فخر كنى و رتبت و مكانت تو معلوم گردد . بدان اى محمّد كه :حبيب را دخترى است كه او را سمع و بصر و دست و پاى بجاى نيست ؛ و آن دختر را با ابن عبّاس كه مردى از عرب است مخطوبه ساخته و او چون از حال دختر آگهى ندارد ، همى طلب زفاف كند ، و حبيب كار او را به مماطله گذارد ، اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند ، و از خداى خواهد كه او را شفا دهد . و هم اين سخن حبيب گفته است كه :اين دختر را به نزد محمّد مى برم و مى گويم تو بر آنى كه من پيغمبر خدايم اگر اين سخن بر صدق كنى از خداى خويش بخواه تا او را شفا دهد ؛ و زود باشد كه او با چهل هزار (40000) مرد از قبايل عرب در مكه حاضر شود و تو را طلب كند ، بيم مكن كه كار بر مراد تو باشد .
مع القصه حبيب بن مالك در ميان قبايل عرب سخت بزرگ بود و همهء اقوام عرب او را مكانت بزرگى مىنهادند و در اين هنگام كه وقت حج و رسيدن قبايل به مكّه بود ، چهل هزار (40000) مرد از حمير و ديگر اقوام ، با حبيب و مردم او به سوى كعبه مىآمدند ، پس ابو جهل به اتّفاق جمعى از مشركين روز ديگر به استقبال بيرون شدند و بدانجا كه حبيب نزول كرده بود برفتند و رخصت بار (1) حاصل كرده بر او در آمدند ؛ و حبيب بر سريرى از سيم مذهّب جاى داشت و دستارى احمر بر سر بسته تاجى بر آن نصب كرده بود ، و اين هنگام صد و شصت (160) سال عمر داشت .
ص: 517
بالجمله حبيب بزرگان قريش را تمجيد و ترحيب كرد و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند . از ميانه عمر بن هاشم گفت :
اى ملك ، تو پناه مردمانى و ما امروز پناه به تو آورده ايم ، تو مىدانى بنى هاشم اهل حرم اند و صاحب شرف و ما را در بزرگوارى ايشان سخن نيست ، اما در ميان ايشان يتيمى باديد آمده كه بعد از پدر و مادر عمّ تربيت او كرد ، اينك خدايان ما را دشنام مىگويد و ما را از عبادت اصنام بازمىدارد و مىگويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم ، و وقت باشد كه نظر بر آسمان مىگمارد و مىگويد جبرئيل بر من آمده و اوامر و نواهى آورده .
اى ملك ، نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئى و او را حاضر سازى و با او سخن كنى و مقهور فرمائى تا از اين پندار فرود آيد .
حبيب گفت : چنان كنم . و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند .
پس روز ديگر مردمان را ندا در دادند تا بر نشسته و طىّ مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند ، و حبيب در سراپردهء خود جاى كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشستن فرمود . ابو بكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خداى خبر آورد ، آن حضرت فرمود : هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآى .
در اين كرّت چون ابو بكر بيرون شد ، ابو جهل را نگريست كه مردمان را همى با خدمت حبيب دعوت مىنمود ، و چون جملگى را در آنجا انجمن كرد گفت : اى سيّد كريم ، هيچ كس از خدمت تو برنتافت اينك تمامت قريش در حضرت تو حاضرند جز بنى هاشم و بنى عبد المطّلب ، اكنون بفرماى تا ايشان را حاضر كنند ، حبيب بفرمود : تا چهل (40) مرد از بزرگان انجمن در طلب ابو طالب بيرون شدند و به در سراى او آمده در بكوفتند .
ابو طالب از خانه به در شد و صورت حال را باز دانست و فرمود شما به نزد حبيب شده او را بياگاهانيد كه اينك من از دنبال شما همىآيم . پس آن جماعت بازشدند و او را آگهى دادند ، پس ابو طالب پيراهن آدم و رداى شيث و عمامۀ
ص: 518
اسماعيل و حلّهء ابراهيم و نعل شعيب عليهم السّلام بر تن خويش راست كرد و اين جمله از پيغمبرى به پيغمبرى برسيد تا به ابو طالب وديعت گشت و خداى ميراث انبيا را همى محفوظ مى داشت .
بالجمله ابو طالب جامه در بر كرد و با بزرگان بنى هاشم و بنى مطّلب روانه ابطح شد و صفها همه از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب بستدند و در پيش روى حبيب بنشستند . و مردمان چشمها بر بنى هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد ، نخستين حبيب آغاز سخن كرد و گفت :
اى ابو طالب در فضل و شرافت شما هيچ كس از عرب را سخن نيست جز اينكه اكنون مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامى مىنمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مىكند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نبايد جز اينكه او را معجزه اى روشن و دليلى بيّن بود ، و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوّت بستاند حجّت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و به دو ايمان آرند ؛ و اگر او را آيتى نباشد از آنچه خواهد ردّ و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين جز با آيتى بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد .
همانا شرف و مكانت شما در ميان قريش شما را از سفك دماء محفوظ داشته ، و الّا خود مىدانيد كه اگر مردى در ميان عرب باديد آيد و خدايان شما را دشنام گويد و شما را از عبادت اصنام بازدارد ، قتل او را واجب داريد .
ابو طالب گفت :
اين مرد بى حجّتى سخن نكند ، بلكه با اين جماعت گويد : من رسول خدايم به شرط معجزهء روشن و حجّت مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر ، مىخوانم براى خير دنيا و عقباى شما .
ص: 519
آنگاه گفت :
اى ملك ، ترا به پدران بر گذشته تو سوگند مى دهم كه از اين مردمان پرسش كن كه هرگز از محمّد سخنى به كذب اصغا نموده باشند ؟
مردمان به جمله گفتند : او راست گوى و امين است جز اينكه چيزى آورده كه ما حمل آن نتوانيم كرد . در اين وقت حبيب گفت : من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجّت او را بنگرم .
ابو طالب فرمود : حاجب خود را بسوى او فرست تا بدين انجمنش دعوت كند كه او از بهر هيچ خطابى كندى نكند و براى هيچ جوابى عاجز نشود .
لا جرم حبيب حاجب خود را به خواندن پيغمبر فرمان داد ، و ابو طالب با او گفت :به در سراى خديجه عبور كن و در سراى را به نرمى بكوب و چون محمّد بيرون شد و او را ديدار كردى بگو : اعمام تو در انجمن حبيب ترا دعوت مىنمايند .
ابو جهل گفت : اى حبيب ، اگر محمّد از آمدن بدين مجلس سر بر تابد بر توست كه او را كرها حاضر كنى .
ابو طالب گفت : لال باش از چه بيم دارد كه حاضر نشود .
بالجمله حاجب برفت و در سراى پيغمبر بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد و چون حاجب او را بديد عظمتى از آن حضرت در دلش جاى كرد كه عقلش برفت ، پس از اسب به زير آمده دست رسول خداى را بوسه زد و گفت : اى سيّد عبد مناف ، حبيب بن مالك ترا به مجلس خويش دعوت كرده است و اعمام تو نيز در آنجا حاضرند .
رسول خداى فرمود : نيكو كرده است ، بشتاب و آگهى ده كه اينك بر قفاى تو خواهم رسيد . پس حاجب بر نشست و برفت و رسول خداى به خانه بازشد و جامه كه در خور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوى خوش بفرمود و آهنگ بيرون شدن كرد . و خديجه ايستاده همى بگريست و پيغمبر او را از گريه بازمى داشت ، در اين وقت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت :
خداى ترا سلام مىرساند و مى فرمايد : سوگند به عزّت و جلال خودم بيم مكن كه من با توام از يمين و شمال و خلف و امام تو ، و
ص: 520
مىشنوم و مىبينم و من در منظر بلندم .
پس گفت :
اى محمّد خداى مرا به طاعت تو مأمور داشته و با من سه هزار (3000) فريشته است اينك بسوى فراز (1) ديده باز كن تا بنگرى .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم به بالا نگريست و صفهاى ملائكه را بديد كه به دست ايشان حربه ها اندر است كه اگر مردمان نگرند از پاى در افتند ، پس فريشتگان بر رسول خداى درود فرستادند و آن حضرت جواب بازداد .
آنگاه جبرئيل گفت : اى محمّد به سوى جماعت قريش و مردم حمير عبور فرماى و حجّت خويش آشكار كن . و فريشتگان گفتند : اى محمّد ، خداى ما را به طاعت تو گماشته است . در اين وقت چهرهء پيغمبر از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوى انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جملهء اتلال و جبال مكّه بتافت و فريشتگان در گرد پيغمبر همىرفتند و بانگ به تهليل و تقديس و تكبير فرا داشتند .
و از آن سوى مردمان در انجمن حبيب انتظار رسيدن پيغمبر مىبردند و ابو جهل شعرى چند به رجز مى خواند كه اين بيت از آن جمله است :
بيت
حَبِيبُ أَعِنَّا وَ افْصِلْ الامر بَيْنَنَا * مِنِ السَّاحِرِ الْكَذَّابِ مِنْ آلِ غَالِبُ
و حبيب و ابو طالب نيز هر يك شعرى چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان در نظاره بودند و كفار قريش مىگفتند : اگر محمّد ، در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر گونه مقتول خواهيم ساخت .
در اين وقت پيغمبر برسيد و نور ديدارش در اقطار زمين و آسمان برفت و ديده ها همه به سوى او شد و عقلها برميد و دلها در بيم شد و مانند رسته ياقوت در آمد ، يكصد و نود (190) تن از بزرگان قبايل در آن انجمن حاضر بودند ، جملگى بر پاى شدند و بنى عبد المطّلب از جاى بجستند و رسول خداى بيامد و بنشست و خداى از آن حضرت هيبتى در دلها جاى داد كه هيچ كس را نيروى سخن كردن نماند ، شتران نيز رُغا (2) نكردند و اسبان صَهِيل (3) بر نياوردند .سب
ص: 521
از اين وقت حبيب ابتدا به سخن كرد و گفت : اى محمّد ، مشايخ عرب گفتند : تو مىگوئى من از جانب خداى بر حاضر و بادى پيغمبرم .
آن حضرت فرمود : چنين است ، مرا خداى فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند .
حبيب گفت : اى محمّد از براى هر پيغمبرى معجزه و حجّتى بوده است چنان كه نوح را سفينه بود و داود را آهن به دست نرم گشت و بر ابراهيم آتش سرد شد ، و عيسى مرده زنده كرد و اكمه (1) و ابرص شفا داد ، هرگاه تو گمان مىكنى كه پيغمبرى معجزه اى چون ديگر انبيا مىبايدت تا مردمان بپذيرند .
رسول خداى فرمود : چه معجزه مىخواهى از بهر تو بياورم ؟
حبيب گفت : مىخواهم از خداى خويش بخواهى تا شبى تاريك بر ما در آورد چنان كه از تيرگى نور چراغ ديده نشود ، آنگاه تو بر كوه اَبو قَبَيس بر پاى شوى و قمر را آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كنى و او بدود به سوى كعبه و هفت نوبت طواف كند ، پس در پيش روى كعبه سجده نمايد . آنگاه به سوى جبل به نزديك تو آيد و با تو سخن كند چنان كه همه كس فهم كند و همه كس از دور و نزديك بشنود ، آنگاه به جيب (2) تو در رود و دو نصف شده ، يك نصف از آستين راست تو و نصف ديگر از آستين چپ بيرون شود و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برود ، آنگاه هر دو به شتاب مراجعت كنند و با هم پيوسته صورت قمر گردد و در جاى خود قرار گيرد ، آنگاه دانم كه تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم .
ابو جهل چون اين بشنيد برخاست و گفت : اى حبيب ، خداى ترا رحمت كند كه اين غم را برداشتى و قلوب را به راحت افكندى .
بالجمله رسول خداى گفت : اى حبيب آيا ، جز اين چيزى اراده كرده اى ؟
عرض كرد : ديگر چيزى نخواهم و چون چنين كنى ترا رسول خداى دانم .
آن حضرت فرمود : چون آفتاب به مغرب در رود قدرت خداى را با تو آشكار كند . اين بگفت و برخاست و مردمان برخاستند و بنى هاشم گرد آن حضرت را فرو گرفتند و على عليه السّلام از پيش روى پيغمبر مردمان را بشكافت و راه بگشاد تا باز خانهان
ص: 522
شدند .
و از آن سوى ابو جهل با مشركين گفت : از ديگها سياهى بگيريد و آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عن قريب بنى هاشم رسوا شوند و من بفرمايم تا چهره ايشان را بدان سياه كنند .
اما خديجه هنوز مىگريست ، پيغمبر فرمود : اى خديجه ، آيا گمان مىكنى كه خداى دشمنان را بر من نصرت دهد ، بيم مكن و شاد باش كه خداى از آن بزرگتر است كه مرا به دشمن گذارد ، آنگاه به محراب خويش شده نماز بگزاشت و گفت : يَا رَبِّ وَعْدَكَ وَعْدَكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ .
در اين وقت جبرئيل فرود شد و گفت : اى محمّد ، خداى تُرا سلام مى رساند و مىفرمايد : قسم به عزّت و جلالت خودم كه اگر بخواهى آسمانها را بر زمين فرود آرم ، اى محمّد ، من قمر را به طاعت تو بازداشته ام ، هزار سال از آن پيش كه پدرت آدم را خلق كنم ، بخوان به هر چه مىخواهى قمر را كه سر بر فرمان تو دارد .
رخساره پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشانى از بهر سجده بر خاك نهاد ، پس جبرئيل گفت : اى محمّد ، اينك من حاضرم قسم به عزّت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان كند او را از مكان خود محو كنم ، هم اكنون من از پيش روى تو خواهم بود بيرون شو و معجزهء خويشتن را ظاهر فرماى .
بالجمله بنى هاشم در سراى پيغمبر ببودند تا آفتاب بنشست ، آنگاه عباس با ابو طالب گفت : اى برادر آيا محمّد تواند اين كار كرد ؟ ابو طالب در جواب گفت : من اين سخن را با شعرى سؤال كنم و شعرى بگفت در اين معنى كه كاش مىدانستم كه محمّد مسئول حبيب را به اجابت مقرون خواهد داشت يا در آن تأخيرى خواهد رفت ؟ !
چون اين شعر بخواند هاتفى در جواب او هم به شعر سخن كرد كه : محمّد رسول پروردگار است و خداى كفالت كار او كند و كذب دشمنانش را باز نمايد . و چون رسول خداى سخن هاتف بشنيد گفت : اى عمّ شك در قلب تو در نمى آيد ، سوگند
ص: 523
با خداى ، تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزى را كه چشم تو بدان روشن شود .
مع القصه شامگاه كه مردمان بر جبل ابو قبيس چشم به راه پيغمبر داشتند آن حضرت ، على عليه السّلام و ابو طالب و حمزه و زبير را با خود برداشت و به سوى ابو قبيس روان شد ، و چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه : اى محمّد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آنچه از او طلب كرده اى ، پس رسول خدا سر برداشت و گفت : اللَّهُمَّ بحقّى عَلَيْكَ يَا مَنْ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ يَا مَنْ لَا يَخْفَى عَلَيْهِ خَافِيَةُ فِى الارض وَ لَا فِى السَّمَاءِ اجبنى فِيمَا دَعَوْتُكَ أَنْتَ تَعْلَمُ مَا سألونى.
هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداى فريشته ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تيرگى داد كه نور ديده نمىگشت . حبيب گفت : اى محمّد اين تيرگى كفايت است ترا اكنون بفرماى تا قمر چنان شود كه گفته شد ، پس رسول خداى چشم فراداشت و فرمود به بانگ بلند :أَيُّهَا الْقَمَرُ الْمُنِيرُ الْمُتَرَدِّدُ فِى فَلَكٍ التدوير اخْرُجْ الْآيَةَ الَّتِى أَوْدَعَ فِيكَ بِحَقِّ مِنْ خَلْقِكَ .
چون رسول خداى اين سخن به پاى برد ، قمر مانند اسبى دونده به سرعت تمام همىآمد و مردمان به دو نگران بودند تا به كعبه برسيد و نورش همى در فزايش بود .
پس هفت نوبت طواف كرد و آنگاه در پيش روى كعبه سجده نمود و از پس آن به سوى پيغمبر سرعت كرده ، به زبان فصيح ندا در داد كه اشْهَدْ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ، پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد و ديگر باره به گريبان شد و دو نيمه گشت ، يك نيمه از آستين راست و يك نيمه از آستين چپ آن حضرت بيرون شد ، و يكى به سوى مشرق و آن ديگر به سوى مغرب برفت ، و آنگاه بازشده با يكديگر پيوسته شد و در جاى خود قرار گرفت .
ابو جهل گفت : انّ هذا لَسِحرٌ مُبِينٌ اما حبيب فرياد برداشت كه : اى محمّد تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و جمعى كثير بدان حضرت ايمان آوردند و
ص: 524
بنى هاشم از پيش روى آن حضرت همى رفتند و از شادى چهره ها تابناك داشتند و مردمان همى گفتند : سوگند به خداى و زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه اى نديده ايم .
پس رسول خداى به خانهء خويش بازشد و خديجه آن حضرت را پذيره شد و گفت : يا رسول اللّه ، من معجزهء تو را بر فراز خانهء خويش برفتم و بديدم و از آن عجبتر آن است كه اين جنين كه در شكم دارم با من سخن كرد و گفت : يَا أُمَّاهْ لا تَخْشى عَلَى أَبَى وَ مَعَهُ رَبُّ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ پس رسول خداى تبسم فرمود و گفت : خداى عطا نكرده است هيچ پيغمبرى را معجزه جز اينكه مرا بدان مخصوص داشته . در اين وقت ابو طالب عليه السّلام اين شعرها بگفت .
أَ لَمْ تَرَ انَّ اللَّهِ جَلَّ جَلَالُهُ * أَتَانَا ببرهان عَلَى يَدِ احْمَدِ
وَ أَبَداً ظلاها حالكا فعمت بِهِ * عُيُونُ الْوَرَى فِى كُلِّ غَوْرُ وَ مُنَجَّدٍ
وَ أَقْبَلَ بَدْرٍ التم مِنْ بَعْدِ ظَلَمْتُ * الَىَّ انَّ عَلَى فَوْقِ الْحَطِيمِ بِمُبعَدٍ
وَ طَافَ بِبَيْتِ اللَّهَ سَبْعاً وَ حَجَّةً * وَ حُرٍّ أَمَامَ الْبَيْتِ فِى خَيْرِ مَسْجِدٍ
وَ سَارَ الَىَّ أَعْلَى قُرَيْشٍ مُسْلِماً * وَ اكْرِمْ فَضْلِ الهاشمى مُحَمَّدٍ
وَ قَدْ غَابَ بَدْرٍ التم فِى وَسَطِ حَبِيبِهِ * وَ فِى ذَيْلَهُ أَهْوَى عَلَى رَغْمِ حَسَدٍ
وَ عَايَنْتُهُ فِى الافق يَرْكُضُ وَاضِحاً * مُبِيناً بِتَقْدِيرِ الْعَزِيزِ المَمجَدِ
وَ عَايَنْتُهُ نِصْفَيْنِ فِى الشَّرْقِ وَاحِدٍ * وَ فِى الْغَرْبُ نِصْفُ غَيْرِ شَكَّ لِمُلحِدٍ
بالجمله ديگر روز رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از خانۀ خويش بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود : اى حبيب ، بگو : لا إِلهَ الَّا اللَّهِ وَ أَنَّى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عرض كرد كه : من اين سخن نخواهيم گفت ، جز اينكه از بهر من پيمانى كنى ، آن حضرت فرمود و گفت :
همانا شفاى دختر خويشتن را قصد كرده اى كه او را دست و پاى و چشم و گوش نباشد و در هودجش جاى داده اى . حبيب گفت : يا رسول اللّه ، كه ترا آگهى بدين داد ؟
زيرا كه من هيچ كس را آگه نكرده ام . پيغمبر فرمود : خداى مرا خبر كرده است ، حبيب عرض كرد : آيا خداى تو تواند اين چنين كس را شفا داد . قَالَ : نَعَمْ يَحْيَى الْعِظَامِ وَ هِىَ رَمِيمُ . گفت : اگر خداى او را شفا دهد ايمان آرم به دو .
پس پيغمبر به فرمان خداى حكم داد تا آن جاريه را حاضر كردند و عباى خويش را كه موى آن از گوسفند فداى اسماعيل عليه السّلام بود بر او افكند . آنگاه به اندازه فهم او با
ص: 525
او خطاب كرد و فرمود :أَيُّهَا النُّطْفَةِ المخلوقه مِنْ ماءٍ مَهِينِ الَّتِى لَا تَسْتَمِعُ الْكَلَامِ وَ لَا تَرُدَّ الْجَوَابُ ارجعى خَلْقاً سَوِيّاً مِثْلُ الْقَمَرِ بَهْجَةٍ وَ جَمَالًا پس آن دختر تندرست شد و اعضاى نيكو بيافت و به سخن آمد و گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك ايمان آورد با گروهى از عرب .
ص: 526
چون روزگار ابو طالب عليه السّلام سال از هشتاد (80) بر افزود رنجور گشت و دانست شدن از اين جهان است ، پس بنى عبد المطّلب را طلب فرمود و گفت :
اى مردمان ، شما را آگهى مىدهم كه اگر محمّد را اطاعت كنيد و اوامر و نواهى او را گردن نهيد شما را در دو جهان رستگارى خواهد بود .
هان اى بنى هاشم ، أَنْتُمْ صَفْوَةَ اللَّهِ وَ قَلْبُ الْعَرَبِ وَ أَنْتُمْ حِزْبِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ الْحَسَبِ ، مِنْكُمْ الْمُقَدَّمُ الشُّجَاعَ لَمْ تَتْرُكُوا مِنْ المأثر نَصِيباً الَّا احْرُزْ تموه وَ مِنَ الشَّرَفِ الْمُحَلَّى الَّا ادركتموه فَلَكُمْ عَلَى النَّاسِ الْفَضْلِ وَ لَكُمْ اليه الْوَسِيلَةِ .
و ديگر اندرز من با شما آن است كه خانهء كعبه را بزرگ داريد ؛ زيرا كه رضاى حق وسعت عيش و كامكارى در آن است و ديگر صله رحم كنيد كه عزّت و عدّت زيادت كند و از بغى حذر كنيد كه بسيار كس پيش از شما بدين هلاك شد و سائل و عائل (1) را عطا كنيد كه شرف هر دو جهان در آن است و بر صدق سخن و اداى امانت باشيد تا از تهمت ايمن شويد .
آنگاه گفت :
محمّد را مطيع و معاون باشيد كه امين قريش و صدّيق عرب استير
ص: 527
و امرى كه آورده بدان گردن نهيد كه سوگند با خداى چنان مىبينم كه اشراف جهان دعوت او را اجابت كرده اند ؛ و بزرگان عرب از بندگان او شده و غنى تر كس محتاج او گشته و زمام حلّ و عقد جهان به دست او در آمده و بسى خونها در پاى او ريخته و دوستى او در دلها جاى كرده .
هان اى بنى هاشم ، به دو نزديكى جوئيد و به جان و مال نصرت او كنيد .
اما كفار قريش چون بدانستند ابو طالب را از آن مرض رهائى نيست با يكديگر شورى افكندند و گفتند : دور نيست كه كار محمّد روز تا روز بالا گيرد و مردمان به دو بگروند ، چندان كه نيرو بدست كند و بر ما غلبه جويد ، بهتر آن است كه در اين وقت نزد ابو طالب شده و از او خواستار شويم تا در ميان ما كار به مصالحه كند و پيمانى استوار كنيم كه از اين پس او را با ما و دين ما كارى نباشد و ما نيز زحمت او نكنيم .
پس عُتبَه و شَيبَه و اَبُو جَهل و اُمَيّة بن خَلَف و ابو سفيان بن حرب و جمعى ديگر از بزرگان عرب به نزديك ابو طالب آمدند و گفتند :
ما هميشه به كياست تو اقرار داده ايم و رياست ترا گردن نهاده ايم و با حكومت تو تكبّر و تنمّر نورزيده ايم ، اكنون بيم آن داريم كه تو از اين جهان بيرون شوى و در ميان ما و محمّد اين خصمى بپايد ، صواب آن است كه او را طلب كنى و در ميان ما عهدى استوار فرمائى كه از اين پس او را با آئين ما نكوهشى و ما را از دين او پژوهشى نرود .
ابو طالب اگر چه دانسته بود سخن ايشان مقبول نيست هم رد مسئول آن جماعت روا نداشت ، لا جرم كس به نزديك رسول خداى فرستاد تا در آمد و فرمود : اشراف قريش را از تو سؤالى است كه اگر اجابت شود با تو از در حفاوت و مهربانى خواهند بود .
رسول خداى فرمود كه : مرا نيز از ايشان مسئلتى است كه كلمه اى گويند و بر جمله عرب و عجم فرمانروا باشند .
ص: 528
ابو جهل گفت : آن كلمه كدام است كه بجاى آن پانصد (500) كلمه گوئيم ؟
رسول خداى فرمود : بگوئيد اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ .
قوم چون اين سخن بشنيدند ديگرگون شدند و دست بر دست زدند و گفتند : ما خدايان خود را بگذاريم و از هزار به يكى قناعت كنيم ، اين هرگز نشود ، همانا چندان كه ما خواهيم با محمّد كار به صلاح كنيم او از در ديگر بيرون شود . اين بگفتند و برخاستند و برفتند .
آنگاه ابو طالب فرمود : اى برادر زاده ، سخن قريش با تو بجاى افتاد و تو نيكو پاسخ كردى .
بالجمله چون مرض بر ابو طالب استيلا جست رسول خداى آگهى يافته به سراى او در آمد و مؤالف و مخالف را در بالين ابو طالب ديد ، فرمود : خلّوا بينى و بين عمّى بعضى از مشركين قريش گفتند ما را نيز مانند تو با او قرابت است ، در اين وقت او را نمىگذاريم . پس رسول خداى به بالين ابو طالب آمد و نشست و فرمود : انّك
أَعْظَمُ النَّاسَ عَلَى حَقّاً وَ أَحْسَنُهُمْ عِنْدِي يَداً وَ لَانَتْ أَعْظَمُ حَقّاً مِنْ والِدِى يعنى : به درستى كه حقّ تو بر من بزرگتر است از حقّ همهء مردمان و نعمت حمايت تو نيكوتر از همه كس است بر من و البته حقّ تو بر من از پدر افزون است ، آنگاه كلمهء توحيد بر ابو طالب تلقين فرمود و از براى ابو طالب نيروئى نبود جز اينكه لبهاى خود را جنبش مى داد .
عباس گوش فرا پيش برد و سر برداشت و گفت : و اللّه ابو طالب به تكرار و تذكار كلمهء توحيد مشغول است . و از آن پس ابو طالب دم در بست و اين واقعه در بيست و ششم ماه رجب بود و رسول خداى بگريست و على عليه السّلام را فرمود كه روى پدر را بپوش كه خداى جامه مغفرت بر او پوشانيد .
و آنگاه كه جسد مطهّر ابو طالب را حمل همى دادند ، رسول خداى از پيش روى جنازۀ او مى رفت و مى گفت : اى عمّ صلهء رحم كردى و در كار من هيچ فرو نگذاشتى خداى ترا جزاى نيك دهد . و چون ابو طالب را به خاك سپرد و باز خانه شد و روزى
ص: 529
چند از غايت حزن از خانه بدر نمى شد .
همانا بعضى از علماى عامه در اسلام ابو طالب شك كرده اند با آنچه در اين كتاب مبارك از خبر گذشتگان و اعلام عبد المطّلب با ابو طالب جلالت پيغمبر را و آنچه خود معاينه كرد در اسلام او جاى شك نماند ؛ و هم از علماى عامه بسيارند كه روايت ايشان نيز دلالت بر اسلام ابو طالب كند چنان كه از صناديد علماى عامه رسيده است كه چون على عليه السّلام خبر فوت پدر را با پيغمبر آورد فرمود : برو او را ستر كن و با كس مگوى . على چنان كرد و بازآمد . ديگر باره پيغمبر فرمود : بشتاب و او را غسل بده و با كس مگوى . على عليه السّلام برفت و پدر را غسل داده بازآمد ، پس رسول خداى على را دعاى خير بگفت .
ديگر حِميَرى در جمع بين الصحيحين آورده كه در مكّه معظّمه خشك سالى پيش آمد و پيغمبر خداى را بخواند تا بارانى به شدت بباريد و ابو طالب شعرى چند بگفت كه : محمّد آبروى مردمان و بهار يتيمان و پناه بيوه زنان است به جان خود سوگند ياد مى كنم كه رنج بردم به دوستى محمّد و خود را فداى او نمودم ، محمّد مقرب پروردگار است و خدايش در دين حقّ مددكار باشد . آيا مردمان ندانند كه پسر ما دروغ گو نيست و سفيد روى است كه ابر طلب آبروى او كند . بنى هاشم از او به نعمت و دشمنان به هلاكت خواهند بود .
و ديگر از يحيى بن ثَعلَب رسيده و از وى عمرو بن عبد الواحد لغوى روايت كرده كه : روزى رسول خداى عشيرت خويش را به اسلام دعوت مى فرمود : ابو لهب آغاز سفاهت نهاد و سخنان آن حضرت را وقعى نمى گذاشت ، ابو طالب او را گفت :
خاموش باش و دم فرو بند ، ترا چيست كه با محمّد بدين گونه سخن كنى ؟ پس روى با رسول خداى كرد و گفت : برخيز اى سيّد من ، و سخن كن بدانچه خواهى و ابلاغ كن پيغام خداى را به درستى كه تو در قول خويش صادق و مصدّقى و در اخبار تو كذب و خلاف نباشد .
و هم ثعلبى در تفسير خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه : آنگاه كه قريش عمّاره را به نزد ابو طالب آوردند كه او را بسپارند و رسول خداى را بگيرند و مقتول
ص: 530
سازند - چنان كه تفصيل آن از اين پيش مرقوم شد - ابو طالب چون ايشان را براند به نزديك پيغمبر آمد و شعرى چند بدين مضمون بگفت كه :
سوگند با خداى كه تا من زنده ام تُرا بد نرسد ، پس بلند آوازه كن رسالت خود را و چشمها را به نبوّت خويش روشن فرماى كه دشمنان را پراكنده خواهى ساخت و من دعوت ترا قبول كرده ام تو ناصح و رهنماى منى و دينى آوردى كه دانستم حق است و بهترين دين هاست .
و هم ثعلبى گويد : به اتفاق مورّخين و مفسّرين اين ابيات از ابو طالب است و همچنين عبد اللّه بن عباس و قاسم بن محفره انصارى و عطاء بن دينار و جمعى كثير ، اين ابيات و شعرهاى ديگر را كه بعضى در اين كتاب مرقوم افتاد از ابو طالب دانند چنان كه بيشتر را ابن اسحاق نقل كرده .
و ديگر ابراهيم دينورى حنبلى در كتاب نهايت الطّلب و غايت السّؤال كه از مصنّفات اوست مرقوم داشته كه : رسول خداى با عباس گفت كه : خداى مرا امر به اظهار دعوت فرموده .
عباس عرض كرد كه : قريش مردى سخت پيشانى باشند و از كمال حقد و حسد در قلع و قمع تو خوددارى نكنند . اين سخن را بايد با ابو طالب در ميان نهاد . پس به نزديك ابو طالب شده اين قصّه بازگفتند . ابو طالب فرمود :
اى برادرزادۀ من ، اظهار دعوت خويش كن كه مكانت و منزلت تو از پدران نامدار افزون است و ترا نظير و انبازى نباشد ، سوگند با خداى كه هر كس با تو تيززبانى كند ، به دو خواهد رسيد شمشيرهاى تيز آبدار ، سوگند با خداى كه پادشاهان عرب را ذليل كنى چنان كه خداوندان گوسفندان را ، همانا پدرم خوانندۀ كتابها بود و مى فرمود : از صلب من پيغمبرى باديد آيد و اگر ادراك زمان او مى كردم به دو ايمان مى آوردم ، پس هر كه از من متولد شود و زمان او را دريابد با او ايمان آورد .
و هم ثعلبى و حنبل و واقدى و جز ايشان روايت كرده اند كه روزى ابو طالب رسول خداى را نيافت و گمان كرد كه قريش قصد او كرده اند ، پس حكم داد تا بنى هاشم هر يك حربه اى در زير جامه بربستند و هر يك در پهلوى يك تن از اكابر قريش جاى كردند و علامتى نهاد كه چون فرمان دهم هر كس هم زانوى خويش را
ص: 531
مقتول سازد . در اين هنگام رسول خداى حاضر شد و ابو طالب دست او را بگرفت و آن حديث را بازگفت و بنى هاشم حربه ها بنمودند و مشركين قريش را دهشتى عظيم در دلها جاى كرد .
ابو طالب شعرى چند بدين مضمون گفت :
همانا بيم دهم قريش را كه از هر غرور و حيلت فرود شوند ، و كشيدن شمشير از بهر حفظ و حراست محمّد است ، و من قطع رحم نكنم و در نظم كار محمد سخت بكوشم تا دين او به رضاى او جارى شود ، همانا از محمّد پرسش كردم كه به چه مبعوث شدى ؟ گفت : به پيوستن ارحام . و مى گويد : به من ايمان آوريد تا در عذاب نشويد سوگند با خداى كه پسر برادرم راست گوست و هرگز دروغ نگفته است .
و همچنان حنبلى گويد كه : رسول خداى از پى جنازهء ابو طالب مى رفت و مىگفت : اى عمّ ، پاداش دهد خداى ترا به خير و خوبى . و هم او گويد كه ابن حارث پرسش كرد كه : يا رسول اللّه ، از بهر ابو طالب چه اميد دارى ؟ فرمود : هر چه از پروردگار خود براى خود اميد دارم .
و ديگر ابو هلال عسكرى در كتاب اوايل آورده كه : اول نماز كه رسول خداى به جماعت گذاشت ، ابو طالب بر او گذشت و ديد كه آن حضرت با على عليه السّلام نماز مىگزارد ، با فرزند خويش جعفر طيّار فرمود : برو و با پسر عمّت نماز بگزار . و چون جعفر شروع در نماز كرد ، ابو طالب بدين مضمون شعرى گفت كه :
اى على و جعفر ، پسر عمّ خود را يارى كنيد و اطاعت و پيروى او را واجب شماريد كه او پيغمبر شماست .
مع القصه اين جمله روايت از علماى عامه بود و با اين همه انكار اسلام ابو طالب روا نيست ، معلوم باد كه نگارندهء اين كتاب مبارك را قانون نباشد كه نام راويان و نقله اخبار و اختلاف گفتار ايشان را باز نمايد ، بلكه مختار خويش را بنگارد و اگر نه كار به اطناب رود و خاطر خواننده ملول گردد ، اما در اسلام ابو طالب چون در ميان امت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خلافى بزرگ باشد كاتب حروف را از ذكر نامى چند معذور بايد داشت .
ص: 532
خديجه كبرى رضى اللّه عنه سه روز بعد از وفات ابو طالب عليه السّلام وداع جهان گفت و به روايتى سى و پنج (35) روز و به روايتى يك سال بعد از فوت ابو طالب وفات يافت .
بالجمله چون خديجه عليها السلام مريض گشت ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : اى خديجه ، خداى ترا با مريم دختر عمران و خواهر او آسيه برابرى داده است . و چون خديجه وداع جهان گفت : رسول خداى او را به دست خويش در حجون مكّه دفن كرد و هنوز نماز بر مردگان واجب نبود . و چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به خانه بازآمد ، فاطمه عليها السّلام كه در اين وقت پنج ساله بود به گرد رسول خداى مى گشت و مى گفت :مادر من به كجا شد ؟ و آن حضرت سخن نكرد تا جبرئيل فرود شد و گفت : خداى مىفرمايد : سلام مرا به فاطمه برسان و بگو مادر تو در خانه اى است از زنى كه كعب آنها از زر خالص است و به جاى عمودها ياقوت سرخ است و خانهء او در ميانه خانهء آسيه و مريم دختران عمران است .
چون پيغمبر پيغام خداى را با فاطمه بگذاشت ، عرض كرد : انَّ اللَّهَ هُوَ السَّلَامُ وَ مِنْهُ السَّلَامُ وَ اليه يَعُودُ السَّلَامُ . وقتى فرزند رسول خداى قاسم و به روايتى ديگر طاهر به حظيره قدس خراميد پيغمبر به خانه آمد و خديجه را گريان ديد و گفت : اين گريه از بهر چيست ؟ عرض كرد كه : پستانم شير آورد و ياد فرزند كردم و گريستم . پيغمبر فرمود : گريه مكن آيا راضى نيستى كه چون به در بهشت رسى او ايستاده باشد و دست ترا بگيرد و در نيكوترين مكان جاى دهد .
ص: 533
خديجه عرض كرد : آيا اين پاداش خاص از بهر من است يا از براى هر فرزند مرده اى ؟ پيغمبر فرمود : خداى كريم تر است از آنكه بنده بستاند ميوهء دل او را و او صبر كند و شكر خداى بگزارد و خدايش عذاب كند .
بالجمله خديجه شصت و پنج سال داشت كه از جهان برفت و رسول خداى بعد از وفات ابو طالب و خديجه چندان غمناك بود كه از خانه كمتر بيرون شد ، و از اين روى آن سال را « عام الحزن » نام نهاد .
اما بعد از وفات ابو طالب مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند ، چنان كه يكى از سفهاى قوم به اغواى آن جماعت روزى مشتى خاك بر سر رسول خداى بريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست . ابو لهب را كردار آن ديوانه به غضب آورد و نزديك پيغمبر آمده عرض كرد كه : در ابلاغ رسالت خويش استوار باش ، چنان كه در زندگانى ابو طالب بودى ؛ زيرا كه تا من زنده ام به لات و عزّى كه نگذارم از اعدا زيان بينى . و از آن پس يك تن از سفهاى قريش كه با آن حضرت سخن به ناسزا كرد ابو لهب بشد و او از رنجه ساخت .
پس در ميان مشركين سمر شد (1) كه ابو لهب با رسول خداى ايمان آورده ، لا جرم قريش با او گفتند : همانا تو بدين محمّد در رفتى . گفت هرگز دين او را نپذيرم . اما از رعايت صلهء رحم دست بازندارم . و يك چند مدت رسول خداى به پشتوانى ابو لهب مردمان را به خداى دعوت مىنمود و چون اصرار مشركين در اضرار آن حضرت به كمال شد از مكه هجرت گزيد - چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد - .
ص: 534
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از بهر دعوت مردمان از مكّه بيرون شد و نخست به ميان قبيلهء بَكرِين وائِل سفر كرد و آن جماعت را به خداى همىخواندن گرفت و هيچ كس آن حضرت را اجابت نفرمود و كسش جاى نداد ، لا جرم از ميان ايشان بيرون شده به اراضى قوم قحطان فرود شد ، ايشان نخست رسول خداى را جاى دادند ؛ و هم در آخر پشيمان شده سر از اسلام برتافتند ، ناچار آن حضرت هم از آنجا سفر كرده به اتفاق زيد بن حارثه كه ملازم خدمت بود به طايف آمد تا قبيلهء بنى ثَقيف را به خداى دعوت فرمايد .
و فرمانگذار آن قبيله سه تن برادر بودند ، پسران عمرو بن عمير : يكى عبد ياليل ؛ و آن ديگر مسعود ؛ و سيم را نام حبيب بود . و رسول خداى هر سه تن را به اسلام خواند و طلب نصرت فرمود ، و هر سه تن با آن حضرت سخن به سخره كردند و سر برتافتند . يكى گفت : مگر خداى جز تو كس نيافت كه به سوى خلق رسول كند ؟ ! و آن ديگر گفت : من جامهء كعبه را به روايتى در كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر باشى . و آن سيم گفت كه : من با تو سخن نكنم چه اگر پيغمبر باشى از آن بزرگترى كه با من سخن كنى و اگر پيغمبر نيستى مرا چه بايد كه با تو سخن كرد ؟
بالجمله يك يك مردم بنى ثقيف را آن حضرت به خدا دعوت كرد و هيچ كس اجابت ننمود . چون رسول خداى چنان ديد نخواست كه اين خبر در مكّه پراكنده شود و مردمان بر عصيان و طغيان دلير شوند ، لا جرم با آن جماعت فرمود : اكنون كه سر به اسلام در نياورديد از پراكندن اين خبر بپرهيزيد و سبب گمراهى ديگر مردم
ص: 535
نشويد .
هم اين سخن در گوش آن قوم اثرى نداشت و سفهاى خويش را بر انگيختند تا آن حضرت را رنجه كنند و ايشان همى فرياد كردند كه : اى ساحر كذّاب ، از بهر آن بدين جا شدى كه ساده دلان ما را بفريبى و در ميان ما فتنه انگيزى ، و از هر سوى سنگ بدان حضرت پرانيدند چندان كه پاهاى مباركش مجروح گشت و خون بدويد و زيد بن حارثه خويشتن را سپر حادثه مىنمود و هم سنگى بر سر او آمد و بشكست . پس رسول خداى از آنجا بيرون شده آهنگ مكّه فرمود و توقف آن حضرت در طايف ده (10) روز و به روايتى پنجاه (50) روز بود .
بالجمله از طايف بيرون شده در سر راه به باغى رسيد و بدانجا در آمده در سايهء درخت رز بنشست و خداوند (1) اين باغ عتبه و شيبه پسران ربيعه بودند . بالجمله آن حضرت چون خاطرى رنجيده و دلى اندوهناك داشت دستها بر افراشت و گفت :
اللَّهُمَّ أَنَّى أَشْكُو اليك ضَعُفَ قوّتى وَ قُلْتُ حيلتى وَ هوانى عَلَى النَّاسِ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ ، أَنْتَ رَبِّ الْمُسْتَضْعَفِينَ وَ أَنْتَ رَبِّى الَىَّ مِنْ تكلنى الَىَّ بَعِيدٍ يتجهّمنى أَمِ الَىَّ عَدُوُّ مَلَكْتَهُ أَمْرِى ؟ انَّ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَى غَضَبٍ فَلَا أُبَالِى وَ لَكِنْ عَافِيَتِكَ هِىَ أَوْسَعَ لِى أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِى أَشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُمَاتِ وَ صَلَحَ عَلَيْهِ أَمْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مِنَ انَّ تَنْزِلُ بِى غَضَبَكَ أَوْ يَحِلُّ عَلَى سَخَطِكَ لَكَ الْعُتْبَى حَتَّى تَرْضَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ
و اين كلمات در وقت شدايد از براى مردمان دعائى بزرگ شد و معنى آن چنين باشد . مى فرمايد :
الهى شكايت و ناله مىكنم از ضعف قوّت و قلّت صبر و حيلت خود و ذلّت و خوارى خود را در ساخت عزّت و بارگاه عظمت تو باز مىنمايم كه ارحم الرّاحمين و مددكار هر ضعيف و مسكينى ، پروردگار من توئى ، مرا به كه مىگذارى ؟ به دوستى كه چون مرا بيند روى خود ترش كند يا به دشمنى كه او را بر من نيرو داده اى ، اگر بلاى تو از غضب نيست از آن باك ندارم ؛ ليكن عاقبت تو واسع تر است ،
ص: 536
پناه مى گيرم به نور رحمت تو ، آن نور كه روشن كنندهء تاريكىهاست و به اصلاح آورندهء كار دنيا و آخرت است از آنكه سخط و غضب تو بر من نازل شود ، ترا مىرسد عتاب تا زمانى كه راضى شوى و لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِكَ .
چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم اين كلمات بگفت از قضا عَتَبه و شَيبَه در آن باغ به افرازى بودند كه آن حضرت را مىنگريستند و آنچه مردم بنى ثقيف كردند هم دانسته بودند . پس ايشان را از در قرابت رقّت آمد و غلام شيبه را كه عدّاس نام داشت و بر كيش نصارى مىزيست طبقى انگور بدادند كه نزد رسول خداى هديه كند .
چون عدّاس آن انگور بياورد و پيش گذاشت ، آن حضرت دست فرابرد و گفت :
بسم اللّه الرحمن الرحيم و از انگور خوردن گرفت . عدّاس در روى مبارك پيغمبر نگريست و گفت : سوگند با خداى كه در اين اراضى اين كلمه از كس نشنيده ام .رسول خداى فرمود : چه كسى و از كجائى و بر چه آئينى ؟ عَدّاس عرض كرد : غلامى از مردم نينوا و كيش نصارى دارم . پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود : از قريهء آن مرد صالح يونس بن متى . عدّاس گفت : تو يونس را چه مى دانى ؟ آن حضرت فرمود : او پيغمبر و برادر من است و من نيز پيغمبر خدايم .
[عدّاس] گفت : نام تو چيست ؟ فرمود : نام من محمّد است . عَدّاس گفت : ديرى است كه صفت ترا از انجيل و تورية خوانده ام و دانسته ام كه خداى ترا به مكّه فرستد و مردمان اطاعت تو نكنند و تو از آن شهر بيرون شوى و عاقبت خداى ترا نصرت كند و بر مكّه چيرگى دهد و دين تو جهان را فروگيرد ، اكنون مرا بدين خويش هدايت كن كه روزگارى است انتظار تو مى برم .
پس رسول خداى او را كلمهء توحيد آموخت و عَدّاس دست و پاى آن حضرت را همى بوسه زد . عُتبَه با شَيبَه گفت : محمّد غلام تو را از راه بدر كرد . و چون عدّاس بازشد با او گفتند : ترا چه افتاد كه دست و پاى محمّد را بوسه زدى ؟ گفت : مرا از چيزى خبر داد كه جز پيغمبران ندانند . گفتند : و يحك ترا بفريفت و از دين خويش بيگانه ساخت ، عَدّاس گفت : بدين گونه سخن مكنيد كه در روى زمين نيكوتر از او مرد نيست .
ص: 537
بالجمله رسول خداى بعد از آن از آنجا بيرون شده به جائى كه آن را بطن نَخلَه گفتند ، در آمد و از آنجا تا مكّه يك شبه راه بود و در آنجا ببود تا شب در آمد ، پس از بهر نماز بايستاد ، در اين وقت هفت (7) تن و به روايتى نه (9) تن از جنّ اراضى نصيبين يا نينوا بدانجا عبور كردند و كلمات قرآن را كه آن حضرت در نماز قرائت مىكرد اصغا نمودند ، و چنان در شنيدن كلمات حريص بودند كه بر زبر يكديگر سوار مى شدند .
و چون رسول خداى نماز خويشتن به پاى برد ايشان خود را ظاهر كردند و ايمان آوردند . آنگاه رسول خداى به ايشان فرمود كه : اكنون به ميان جماعت خويش شويد و هر كس را به اسلام دعوت كنيد و از آتش دوزخ بيم دهيد .
و از اينجاست كه خداى فرمايد : وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ . (1) يعنى : ياد كن كه ميل دارم گروهى از جن تا گوش مىداشتند قرآن را پس آن هنگام كه حاضر شدند ، بعضى مر بعضى را گفتند كه : از در ادب خاموش باشيد . و چون قرائت به انجام رفت ايمان آوردند و به سوى قوم خويش بازگشتند و ايشان را از دوزخ بيم دادند و به سوى خدا دعوت نمودند . قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ . (2) گفتند : اى جماعت ما ، به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه خداى فرو فرستاده پس از كتاب موسى كه تصديق كننده است آن كتب را كه پيش آن بوده راه مىنمايد ، آن كتاب به سوى حقّ آنچه را راست و درست است .
پس گروهى از جماعت جنّ ايمان آوردند و جمعى خواستند كه خود آن حضرت را ديدار كنند و در حجون مكّه آمده منزل كردند . جبرئيل عليه السّلام آن حضرت را آگهى داد و به روايتى درختى در مكّه به نزديك پيغمبر شد و عرض كرد : گروهى از
ص: 538
جن در حجون جاى كرده اند و ادراك خدمت تو خواهند كرد . رسول خداى با اصحاب خويش فرمود : من امشب بايد به نزديك جماعت جن شوم كيست كه با من رفيق راه باشد ؟ عبد اللّه بن مسعود عرض كرد كه : يا رسول اللّه من حاضرم .
پس آن حضرت ، عبد اللّه را برداشته به حجون مكه در آمد و با انگشت مبارك گرد عبد اللّه را دايرهء كرد و فرمود از اين خط بيرون مشو مبادا آسيبى بينى و خود بر فراز پشته اى شده از بهر نماز بايستاد و سورهء كريمه طه را خواندن گرفت .
در اين وقت دوازده هزار (12000) جنّ و به روايتى ششصد هزار (600000) و هم گفته اند چهل (40) رايت افراشته بود و در زير هر رايت جمعى كثير از جماعت جن با خدمت پيغمبر آمدند و بعد از نماز آن حضرت ايمان آوردند . و به روايتى گروهى گفتند من انت ؟ آن حضرت فرمود انا نبىّ اللّه . گفتند : گواه تو چيست ؟ فرمود ، اين درخت مرا گواه بس است . و آن درختى را كه بنمود حكم داد تا برفتن آمد و شاخه هاى خود را بر زمين همى كشيد و بر سنگها همى بازخورد تا نزديك شده در برابر آن حضرت بايستاد .
رسول خداى فرمود : هان اى درخت ، تو بر چه گواهى توانى داد ؟ به زبان فصيح گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول بر حقى و از حق به رسالت بعثت يافتى ، پس بفرمود درخت را تا به جاى خود بازشد و جماعت جن مسلمانى گرفتند و پيغمبر دوازده (12) تن از ايشان را شريعت بياموخت تا مر ديگران را تعليم كنند و آنگاه پراكنده شدند .
و بامداد رسول خداى از عبد اللّه پرسش نمود كه چه ديدى ؟ عرض كرد كه شبحى چند را بر مثال كركسان ديدم كه نزد همى شدند و بانگهاى عظيم شنيدم كه بر تو بترسيدم و سوار ديدم كه ميان من و تو در آمدند چنان كه آواز ترا نشنيدم ، و از آن پس چون پاره هاى ابر پراكنده شدند و مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود راست كرده بودند .
پيغمبر فرمود : ايشان جن نصيبين بودند و از من زاد خواستند از براى خود و مركبان خود و من از بهر ايشان استخوان و سرگين مقرّر كردم ، و از اينجاست حديث
لَا تَسْتَنْجُوا بِعَظْمٍ وَ لَا رَوْثٍ فانّهما زَادَ اخوانكم مِنَ الْجِنِّ .
گفته اند شب چهارشنبه بود كه جبرئيل عليه السّلام در بطن نخله آن حضرت را از رسيدن
ص: 539
افواج جن آگهى داد . در خبر است كه جماعت جن بهشت خداى را نبينند اما مسلمين ، ايشان را به اتفاق فاسقين شيعه در حظيره جاى دهند كه ميان بهشت و دوزخ باشد ، اكنون بر سر داستان رويم .
چون رسول خداى از طايف مراجعت فرمود : گروهى از مسلمانان آن حضرت را پذيره شدند و گفتند : يا رسول اللّه ، مردم قريش از كردار اهل طايف آگهى يافته اند و سفهاى خود را گماشته اند كه بر قانون ايشان با تو زيستن كنند ، بدين گونه به مكّه نتوان در آمد . پس آن حضرت به كوه حرا بر آمد و كس نزد اخنس بن شرّيق فرستاد كه مرا در جوار خويش بدار تا در مكّه درآيم . اخنس ملتمس آن حضرت را رد كرد ؛ پس كس نزد سهل بن عمرو گسيل فرمود وى نيز آن حضرت را جوار نداد . آنگاه مُطعِم بن عدىّ را از انديشۀ خويش ابلاغ فرمود . و مُطعِم در پاسخ گفت كه : بگوى تا در آيد كه من او را در جوار دارم .
و روز ديگر مُطعِم سلاح جنگ در بر كرد و مردم خويش را با آلات حرب برداشته به مسجد الحرام در آمد ، چون اين خبر به ابو جهل برسيد بشتاب تمام به مسجد آمد و با مطعم گفت : تو محمّد را پناه داده اى يا كيش او گرفتى ؟ مُطعِم گفت :
من او را پناه داده ام ، ابو جهل گفت : هر كرا تو امان دادى ما نيز امان داده ايم .
مع القصه رسول خداى به مكه در آمده استلام حجر فرمود و طواف كرد و دو ركعت نماز بگزاشت و مطعم بر راحلهء خود سوار شده و ندا در مىداد كه اى قريش من امان دادم محمّد را كس هجاى او نكند و زيان او نخواهد .
پس آن حضرت به خانه خويش آمد و مُطعِم با مردم خويش در حفظ و حراست آن حضرت قيام مىنمود . و روز ديگر رسول خداى مُطعِم را فرمود عهد خويشتن را برگير كه نمى خواهم يك شب افزون در پناه مشركى بوده باشم . و مُطعِم عهد خويش را برگرفت .
ص: 540
چندان كه خديجه عليها السلام زندگانى داشت ، رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم هيچ زن جز او در حبالهء نكاح نداشت و آنگاه كه خديجه وداع جهان گفت ، خُوله بنت حكيم كه زن عُثمان بن مَظعُون بود به نزد رسول خداى آمد و عرض كرد : چرا هيچ زن نكنى ؟فرمود : كرا زن كنم ! گفت : اگر دوشيزه خواهى ، عايشه دختر ابو بكر نيكوست و اگر ثيّب (1) بايد سوده بنت زمعه كه هم ايمان با تو دارد حاضر است . رسول خداى فرمود : تو اين هر دو را از بهر من خواستارى كن ، خوله نخستين به خانهء ابو بكر آمد و از قبل رسول خداى سخن عايشه را با او بگذاشت ، ابو بكر به خاطر آورد كه مرا با پيغمبر عقد أخوّت رفته آيا دختر برادر را توان به زن گرفتن ؟ خوله بازآمد و اين خبر به پيغمبر آورد ، آن حضرت فرمود : ابو بكر با من برادر دينى است نه برادر نسبى و رضاعى كه دختر او را نتوانم زن كرد .
پس برفت و ابو بكر را آگهى داد و او رسول خداى را به خانهء خويش دعوت كرد ، پس پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بدانجا شد و عايشه را مخطوبه ساخت و آن هنگام عايشه (6) شش ساله بود و زفاف او در سال اول هجرت افتاد - چندان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد - .
بالجمله از پس آن خُوله به خانه سَودَه رفت و او را از پدر او زمعه خواستارى نمود و او شاد شد و گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلم همسرى بزرگ و گرامى است . پس رسول خداى صلى اللّه عليه و آله وسلم به خانۀ او رفت و سوده را به چهار صد (400) درهم كابين (2) بست و با او زفاف كرد و سوده اول زنى بود كه رسول خداى بعد از خديجه عليها السلام با او زفاف فرمود و ديگر قصه هاى سَودَه و عايشه از اين پس مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه .
ص: 541
هر سال كه هنگام حج گزاشتن برسيدى و قبايل عرب از هر جاى گرد آمدندى و سفر مكه كردندى ، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وسلم به نزديك مردمان همىرفت و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت فرمود ، و همىگفت : اى مردمان ، اگر توانيد مرا به ميان خويش برده حراست كنيد و از قتل و زيان محفوظ بداريد تا آسوده خاطر عبادت خداى كنم و رسالت خويش را بگزارم . مردمان اطاعت آن حضرت نكردندى و اگر كس ايمان آوردى ، هم آن نيرو نداشت كه تواند با قريش و ديگر قبايل ستيزه كرد .
و آن حضرت چون از قريش خاطرى رنجيده داشت و بعد از ابو طالب زيستن در مكّه صعب مىنمود عزيمت هجرت داشت و از هر قبيله طلب نصرت مىفرمود ، و بر مردم قبيلهء بنى كنده و بنى كلب و بنى حنيفه خويشتن را بازنمود و از ايشان طلب نصرت كرد و كسشس اجابت نفرمود ، زيرا كه كفار قريش هر سال در موسم حج كس به منى بازمىداشتند تا چون قبايل عرب در مىآيد ايشان را اعلام مىدادند كه در ميان ما مردى ديوانه است كه محمّد نام دارد و دينى اختراع نموده ، پاس خويش بداريد كه فريب او نخوريد و به دين او در نشويد .
يكى از مردمان كنده گفته است كه : هنگام كودكى با پدر به مكه شدم و چون در منى فرود آمديم مردى ديدم با گيسوئى دراز و روئى دل آويز و زبانى فصيح كه مردمان را به شريعت خويش همى دعوت كرد و از بت پرستيدن باز همىداشت . و از دنبال او مردى ديدم كه مويها سرخ و چشم احول و موى زنخى دراز داشت و
ص: 542
ديدار او سخت مكروه مىنمود ، او همىگفت : اى مردمان ، شيفتهء اين مرد نشويد و از دين خود دست بازنداريد كه او دروغگوى و ديوانه است . پس از پدر پرسش كردم كه ايشان چه كسند ؟ گفت : اين مرد پيغمبر قريش محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است و آن ديگر عمّ او ابو لهب است .
مع القصه رسول خداى كار بدين گونه داشت تا سالى هم در موسم حج در عقبه ايستاده بود كه موضعى است در جبل منى ناگاه شش تن از مردم مدينه كه نام بدين گونه داشتند : اول : اسعد بن زراره ؛ دوم : عبادة بن الصّامت ؛ سيم : رافع بن مالك ؛ چهارم : قطبة بن عامر ؛ پنجم : عقبه بن عامر ؛ ششم : جابر بن عبد اللّه و ايشان روى شناخته بودند (1) از مردم قبيلهء خزرج نه از مهتران بزرگ ؛ و نه از مردم گمنام .
بالجمله ايشان در عقبه به نزديك رسول خداى عبور كردند ، آن حضرت فرمود :تواند شد كه لختى نزد من جاى كنيد كه مرا با شما سخنى است ؟ ايشان پذيرفتار حكم شده نزد آن حضرت نشيمن فرمودند . پس رسول خداى گفت : اى مردمان مدينه ، بدانيد كه من رسول خدايم و شما را به يگانگى خداى و نبوّت خويش دعوت مىكنيم و اينك قرآن معجزهء من است و لختى از قرآن بر ايشان بخواند .
آن جماعت چون اصغاى آن كلمات كردند دانستند كه اين سخن جز از خداى نباشد و بدان حضرت ايمان آوردند و كلمۀ توحيد بر زبان راندند و گفتند : ديرى است كه ما خبر ترا از مردم يهود كه در مدينه سكون دارند شنيده ايم چه جماعتى از آل اسرائيل در فتنهء بختنصر چنان كه مرقوم شد از بيت المقدّس گريخته در مدينه .
ص: 543
جاى كردند ؛ و در آنجا ديه و قريه بسى داشتند و ايشان را قلعه هاى استوار و حصنهاى حصين بود و قبيلۀ اَوس و خَزرَج كه در مدينه بودند ، طمع در ديه و قلعۀ ايشان داشتند و پيوسته در مقابله و مقاتله بودند و دست نمى يافتند .
اما يهودان دانسته بودند كه در اين وقت پيغمبرى مبعوث خواهد شد و در تورية اين خبر بيافتند ، اما ندانستند وى از عرب است ، پندار مى كردند كه از آل اسرائيل است . لا جرم با قبايل اَوس و خَزرَج مى گفتند : زود باشد كه پيغمبرى باديد آيد و كين ما از شما بكند و بسا بود كه در كارهاى صعب صفت پيغمبر را از تورية گشوده و مى گفتند : الهى به حق همين پيغمبر صعب ما را سهل كن و مسئول ايشان به اجابت مقرون مى گشت .
اين ببود تا رسول خداى مبعوث گشت ، چون ديدند كه از آل اسرائيل نيست انكار كردند و گفتند : اين آن كس نيست كه ما خبر داديم و اين آيت بدين آمد : وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرِينَ . (1) يعنى : آن هنگام كه قرآن از نزد خداى بديشان آمد گواه و موافق آن كتاب كه نزد ايشان است كه عبارت از تورية باشد پذيرفتار نشدند و حال آنكه قبل از نزول قرآن هنگام درماندگى و بيچارگى بدان طلب نصرت و فتح مىكردند بر كافران ، پس آن هنگام كه قرآن فرود شد هم آن كسان كه از پيش شناخته بودند و خبر از قرآن و پيغمبر مىدادند كافر شدند ، پس لعنت خداى بر كافران .
مع القصه از اينجا بود كه مردم مدينه خدمت رسول خداى عرض كردند كه ما خبر ترا از مردم يهود شنيده ام . آنگاه پيغمبر فرمود : آيا توانيد مرا با خويشتن به مدينه بردن و از دشمنان محفوظ داشتن ؟ ايشان عرض كردند كه مردم مدينه دو قبيله اند :
يكى اوس و آن ديگر خزرج و ما همه از خزرجيم و ميان اين دو قبيله پيوسته كار به معادات و مبارات رود اگر فرمان دهى ما نخست بدانجا شويم و دين تُرا بر مردمان بازنمائيم ، باشد كه اين اختلاف از ميان ايشان برگيريم و سال ديگر بازآئيم و تُرا با
ص: 544
خود ببريم ، از بهر آنكه نيك عزيزى باشى .
رسول خداى سخن بر اين نهاد و ايشان لختى قرآن بياموختند و دين فراگرفتند و به سوى مدينه بازشدند و همى مردمان مدينه را از بعثت رسول خداى آگهى دادند و قرآن بر ايشان بخواندند و گفتند :
اين همان پيغمبر است كه مردم يهود از او خبر داده اند و به دو بگرويده اند و اكنون اگر دانند بروند و او را به ميان خويش آورند شما جهد كنيد و سبقت جوئيد و بدان حضرت ايمان آوريد و او را در ميان خود جاى دهيد .
بالجمله در ميان اَوس و خَزرَج كس نبود كه از كلمات قرآن كه اين شش تن آموخته بودند ياد نداشت و مردمان همه چشم بر موسم حج داشتند كه ديگر باره سوى مكّه شوند و خبرى بازآرند .
و هم به روايتى اوّل كس اسعد بن زُراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيلهء خزرج بودند ، هنگام عمره رجب بسوى مكه آمدند از بهر آنكه با قريش همدست و همداستان شوند و با قبيلۀ اَوس كه سالها خصمى در ميان داشتند مقاتله كنند . و چون اسعد با عتبة بن ربيعه از پيش آشنا بود به خانۀ او در رفت و گفت : ما را با مردم اوس مصافى بزرگ رفت و ايشان بر ما چيره شدند و ما بدين جا شده ايم كه با قريش هم سوگند شويم و دشمنان را كيفر كنيم . عتبه گفت : اراضى شما از ما دور است و [ ما ] هم به فتنه اى در افتاده ايم كه از كارى به كارى نتوانيم پرداخت . گفت : آن چيست ؟ عتبه گفت : مردى از ميان ما دعوى پيغمبرى كند و خدايان ما را دشنام گويد و جوانان ما را از راه بدر كند .
اسعد را گفتار احبار (1) يهود به ياد آمد كه خبر دادند : پيغمبرى از مكّه به مدينه هجرت كند و مردم عرب را بسيار بكشد . پس پرسش نمود كه آن مرد اكنون در كجاست ؟ عتبه گفت : در حجر اسماعيل جاى دارد و اگر تو به طواف كعبه حاضر شوى صماخ خويش را استوار كن تا سخن او را اصغا نفرمائى كه سحر او ترا فريفته كند . پس اسعد گوش خود را محكم كرده به مسجد الحرام آمد و رسول خداى با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته ديد و خود مشغول طواف گشت ؛ و .
ص: 545
چون بر رسول خداى گذشت آن حضرت بر روى او تبسمى نمود . پس اسعد در شوط (1) دوم به خاطر آورد كه من چه نادان مردى باشم كه تا مكّه سفر كنم و اين راز را مكشوف ندارم و گوش خود را بگشود و چون به پيغمبر رسيد گفت : انعم صباحا و اين تحيّت بر رسم جاهليت بود .
پيغمبر در جواب فرمود : خداى از بهشت تحيّتى از اين نيكوتر به ما فرستاده :
السَّلامُ عَلَيكُم .
اسعد گفت : ما را به چه دعوت مى كنى ؟
فرمود : شما را به يگانگى خداى و پيغمبرى خويش مىخوانم ، به اينكه با خداى شرك نياوريد ، و با پدر و مادر نيكى كنيد ، و فرزندان را از بيم درويشى هلاك مكنيد ، و از قتل و از مال يتيم بپرهيزيد ، و به كارها عدل و راستى كنيد ، و از وفاى عهد مگذريد ، و در كيلها نقصان روا مداريد .
اسعد گفت : بِاَبى أنتَ وَ اُمِّى همانا تو پيغمبر خدائى و احبار يهود ما را از تو و هجرت تو خبر داده اند .
و بدان حضرت ايمان آورد و گفت : من از مردم خزرجم و در ميان اَوس و خَزرَج بسى رشته ها گسيخته اگر آن به بركت تو وصل شود از تو عزيزتر كس در ميان ما نخواهد بود و اينك يكى از خويشان من با من همراه است اگر او نيز ايمان آورد و در كار ما قوّتى به كمال باشد .
پس برفت و ذكوان را گفت : اين همان پيغمبر است كه بشارت او را شنيده اى . و او را به نزديك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم آورده تا ايمان آورد آنگاه به مدينه مراجعت كردند و مردمان را از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم همى آگهى دادند .
ص: 546
عمرو بن جبله بعد از آنكه برادرش شراحيل وداع جهان گفت زمام مملكت شام را بدست كرد و در سرير سلطنت جاى گرفت . و خسرو پرويز كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود به دو منشور فرستاد و خلعت بداد و در پادشاهى شامش استوار بداشت و عمرو همه خراج مملكت به درگاه خسرو فرستاد .
و مدت سلطنت او در شام ده (10) سال و دو (2) ماه بود و در سال دوم سلطنت او هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از مكّه به مدينه بود ، و ذكر ديگر ملوك شام ان شاء اللّه در كتاب ثانى هر يك در جاى خود مرقوم خواهد شد .
ص: 547
چون شش (6) تن از مردمان خَزرَج چنان كه مذكور شد به مدينه مراجعت كردند و حديث پيغمبر در مدينه پراكنده گشت ، مردمان مدينه را با آن حضرت عقيدتى و حفاوتى بدست شد ، پس چون هنگام حج كردن فراز آمد بزرگان مدينه فراهم شدند و دوازده (12) تن از مردم خويش به سوى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم رسول كردند و گفتند :از ما بدان حضرت بگوئيد كه جملگى با تو بيعت داريم و ايمان آوريم اگر از مكّه به يثرب كوج دهى ، ترا چنان بداريم كه خويشتن را ؛ و هرگز از حراست و حمايت تو دست بازنداريم . و ده (10) تن از اين رسولان از قبيلهء خزرج بودند و نامهاى ايشان بدين گونه بود (1) :
اول : اَسعَد بن زُرارَه ؛ دوم : عَوف بن عَفرا ، سيم : مُعاذ بن عَفرا برادر عَوف ؛ .
ص: 548
چهارم : رافع بن مالك ، پنجم : سَعد بن عُباده ، ششم : مُنذر بن عَمرو ، هفتم : عُبادة بن الصّامت ، هشتم : يزيد بن ثَعلَبة بن عُبادة بن فصل ، نهم : عُقبَة بن عامر بن حِزام (1) ، دهم :قُطبَة بن عامر بن حديده ، و از آن دو تن كه از قبيله اوس بودند : يكى ابو الهَيثم بن التَّيهان بود و آن ديگر عُوَيم بن ساعده .
بالجمله ايشان به مكّه آمده در عقبه منى فرود شدند و رسول خداى آگهى يافته بدانجا شد و از ديدار ايشان شاد گشت و آن جماعت با پيغمبر بيعت كردند و پيمان نهادند كه هرگز دزدى نكنند و دختران خويش را نكشند و دروغ نگويند و از فرمان رسول اللّه بيرون نشوند و آن حضرت را به مدينه برده همچون تن خويش نگاه بدارند . و عبادة بن صامت از ميانه گفت : بَايَعَنَا رَسُولُ اللَّهُ عَلَيْهِ السَّمْعَ وَ الطَّاعَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ المنشط وَ الْمُكْرَهِ و اين بيعت را مردم مدينه بيعه الاولى گويند ، چه از پس آن نيز بيعت ديگر در عقبه واقع شد و هم بيعة النّسا گويند . از اين روى كه در اين بيعت شرط جهاد نبود .
بالجمله در اين وقت رسول خداى عمّ خويش عبّاس را طلب كرد تا از بهر هجرت به مدينه شورى افكند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم را قانون بود كه در فيصل امور با بزرگان مشورت كردى ، از اين روى كه در مشورت آراى متفرّقه متّفق شود و خاطرهاى پراكنده يكى گردد و همّتها در امضاى كار يك جهت آيد ؛ و ديگر آنكه مردمان بدانند چون عقل كل كار به مشورت همىكرد عقول ناقصه و نفوس جزئيّه از شورى برنگذرند و كار شتابزده نكنند تا زيانى و خسرانى واجب نيفتد .
مع القصّه عباس به حصافت رأى و حدّت ضمير و سورت خاطر و نرمى خوى و تندى انديشه در تمامت عرب نامور بود ، و ابو طالب چون از اين جهان بيرون مىشد خليفتى به دو داد و آنچه از انبيا به ميراث داشت مانند پيراهن و ردا و نعل و دستار به دو سپرد و او را به حفظ و حراست رسول خداى بگماشت با اينكه هنوز ايمان بدان حضرت نداشت . پس عباس در بنى هاشم فرمانگذار گشت ، بدانسان كه ابو سفيان بن حرب در بنى اميّه و ابو جهل در بنى مَخزُوم .
بالجمله چون پيغمبر با عباس از بهر هجرت به مدينه مشورت جست ، در جواب عرض كرد كه : من نپسندم تو اكنون به مدينه شوى ؛ زيرا كه مردم مدينه از ده هزار .
ص: 549
(10000) كس و بيست هزار (20000) كس افزونند و در ميان ايشان پيوسته كار به معادات و مبارات رود ، در جائى كه چندين مردمان باشند به گفتار دوازده (12) تن چگونه توان ايمن بود و به ميان ايشان رفت ؟ ! ترا امروز اگر در مكه دشمنان بدسگال باشند و كار به خصمى كنند نيز دوستان و خويشان بسيارند كه شكستگىها را موميائى شوند ، اما اگر به مدينه شوى و مردم مدينه سر به فرمان تو در نياورند تنها و بىكس مانى و ديگر به سوى مكّه نتوانى شد ، صواب آن است كه تنى از خويش بدانجا فرستى تا مردمان را به دين تو دعوت كنند اگر تمامت آن مردم با تو بيعت كردند يا نيمه بيشتر كيش تو بگرفتند آنگاه بدانجا شدن نيكو باشد .
رسول خداى فرمود : يَا عَمِّ جَزَاكَ اللَّهُ عَنِ نَصِيحَتِكَ خَيْراً وَ مُصْعَبِ بْنُ عُمَيْرٍ بن هاشم بن عبد مناف را طلب كرد . و مصعب جوانى كم روزگار بود و قبل از اسلام به سعت عيش و خصب (1) نعمت مىزيست و بعد از مسلمانى روزگار به سختى برد و در شعب زحمت فراوان ديد و از قرآن چندان كه تا آن زمان فرود شده بود ياد داشت .
مع القصه مصعب بفرمودهء رسول خداى با آن دوازده (12) تن به سوى مدينه كوچ داد و به خانهء اسعد بن زراره فرود آمد و هر روز با اسعد از خانه بيرون شده مردمان مدينه را همى دعوت نمود ، و بسيار كس يك يك و دو دو همى ايمان آوردند .
در اين وقت عبد اللّه بن اُبَىّ كه فرمانگذار خَزرَج بود اين كار را پسنده نداشت ؛ زيرا كه قبيلهء اوس و خزرج همداستان بودند كه عبد اللّه را به فرمانگذارى برگيرند و از بهر او اكليلى (2) كرده بودند و انتظار سنگى مىبردند كه در ميان آن نصب كنند . و مردم اوس از اين روى به حكومت عبد اللّه رضا دادند كه او در جنگ خزرج و اوس كار بر عدل كرد و ايشان را از خصمى اوس باز همىداشت . لا جرم اين هر دو قبيله به
ص: 550
فرمانگذارى او سر فرود داشتند و از اين روى كه ايمان آوردن مردم مدينه بر رسول خداى خلل در حكومت عبد اللّه مىكرد او رضا نمىداد كه كار مصعب در مدينه قوت گيرد .
اسعد را به خاطر گذشت كه اگر يكى از سادات قوم روش مسلمانى گيرند نيروئى به دست شود . پس مصعب را برداشته به محلت خالوى خود سعد بن معاذ بن نعمان بن امرئ القيس آورد كه در همهء مدينه از او شريفتر كس نبود و بنى عبد الاشهل در محلّت او و فرمانبردار او بودند و مصعب در آن محلت بر سر چاهى بنشست ، و مردمان را گرد خود انجمن كرد و بر ايشان قرآن همىخواند و به اسلام همى دعوت نمود .
چون اين خبر را با سعد بن معاذ بردند در خشم شد و اُسيد بن حضير (1) را كه مردى شناخته بود طلب كرد و گفت : برو و با اسعد بن زراره بگوى كه اگر حشمت قرابت نبود مى فرمودم تا تو را هلاك كنند ، بردار اين مرد قرشى را و از محلت ما بيرون شو كه هرگز ما را اين دين پسنده نخواهد شد كه او آورده است . اسيد بيامد و پيغام سعد بن معاذ را با اُسعد بن زراره بگذاشت ، آنگاه از خويشتن گفت كه : اگر سعد ، اين نكند من خواهم كرد ، هم اكنون از اين محلت بيرون شويد .
اسعد بن زراره گفت : ما را با كسى جنگ نيست ، اگر بخواهيد هم اكنون از اينجا بدر شويم اما از تو خواستارم كه زمانى اندك گوش بر سخن مصعب گزارى و كلمات او را اصغا فرمايى . اُسيد گفت : در اين زيانى نباشد ، پس مصعب بر او لختى از قرآن بخواند و دل اُسيد از جاى برفت چنان كه گفت : چون مردمان خواهند بدين شما درآيند چگونه باشند ؟ مصعب گفت : جامهء پاك در بر كنند و كلمهء توحيد بر زبان رانند و دو ركعت نماز بگزارند . پس اُسيد برخاست و سر و تن بشست و ايمان آورد .
مُصعَب گفت : من از نخست از ديدار اسيد نور مسلمانى مشاهده كردم .
ص: 551
بالجمله بعد از ايمان آوردن اُسيد با اَسعد بن زُراره گفت كه سعد بن معاذ را مكانتى بلند است من اكنون به سوى او مىروم باشد كه به اسلامش هدايت كنم .
اسعد بن زراره با اسيد گفت : اى ابو يحيى تو دانى ، پس اسيد به نزديك سعد بن معاذ آمد . سعد گفت : كار بر چه كردى ؟ گفت من نتوانستم سخن كرد ؛ زيرا كه گروهى در گرد ايشان انجمن بودند اگر چيزى بر زبان مى راندم دور نبود كه مردمان اسعد و مصعب را مقتول سازند . سعد بن معاذ گفت : من هرگز رضا ندهم كه كس در محلت من مقتول شود ، خاصه كه آن كس از خويشان من باشد .
پس از جاى بجست و حربه اى كه در دست اُسيد بود بگرفت و به نزديك اسعد بن زراره و مصعب شد ، ايشان را ديد كه نشسته اند و از مردمان انبوهى شده است ، اسعد و مصعب چون سعد بن معاذ را ديدند از جاى جنبش كردند ، سعد بن معاذ با اسعد بن زراره گفت : اى ابو امامه برخيز و اين مرد را برداشته و از محلت من بيرون شو ، چه اگر حشمت قرابت نبود روى سلامت نمىديدى . اَسعد بن زراره گفت : نعم و كرامة هم اكنون بيرون مىشويم ، اما چه زيان باشد اگر تو سخنى از مصعب اصغا فرمائى ؟ سعد بن معاذ گفت : بگويد تا بشنوم . مصعب سورۀ مباركه أ لم نشرح (1) را برخواند و سخن او در خاطر پسر معاذ جاى كرد و از پاى بنشست و گفت : ديگر بخوان .
مُصعب سورهء مباركه حم تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ (2) را خواندن گرفت و سعد بن معاذ را حال ديگرگون شد ، و بفرمود از بهر او جامه بياوردند و تن بشست و مسلمان گشت . پس برخاست و باز خانه شد و مردمان بنى الاشهل را مرد و زن و كودك هر چه در محلّت او بودند فراهم كرد و گفت : اى مردمان ، مكانت من در ميان شما چيست ؟ گفتند : تو مهتر و مولاى مائى و حكم تو بر ما روان است به هر چه حكم
ص: 552
دهى چنان كنيم . گفت : من به دين محمّد صلّى اللّه عليه و آله وسلم در آمدم و اگر كيش او بر حق نبود روش او نگرفتمى ، اكنون حرام است ديدار من بر آن كس كه كيش محمّد پيش نگيرد .
پس مردم آن قبيله به جملگى مسلمانان شدند و مصعب قوتى تمام بدست كرد و عبد اللّه بن ابىّ را دست از فتنه بازماند ، لا جرم هر روز سعد بن زُراره ، مُصعَب را برداشته به هر محلّت كه خواست برفت و مردمان را به خداى دعوت كردند و كمتر كس در مدينه ماند كه مسلمانى نگرفت ، جز گروهى از مردم اوس كه سيّد آن سلسله بوقبيس بن اسلف بود و او شاعرى نيك دانست و با مردمان همىگفت كه : بدين كلمات فريفته نشويد كه شعر من از اين قرآن نيكوتر است و ايشان بر شرك خويش ببودند تا رسول خداى به مدينه هجرت كرد از پس چهار سال ايمان آوردند .
بالجمله آنگاه كه نماز جمعه به جاى نماز ظهر فرض شد رسول خداى به مدينه منبئ (1) فرستاد و مردمان مدينه با اسعد بن زراره و به روايتى با مصعب نماز جمعه گذاشتند و مُصعَب در مدينه ببود تا سال به سر رفت و هنگام حج فراز آمد ، آنگاه با مردم مدينه به نزد رسول خداى شد چنان كه در جاى خود مذكور مى شود ان شاء اللّه .بر
ص: 553
معلوم باد كه نگارنده اين كتاب مبارك از ذكر اسامى روات و ايراد اختلاف روايات بر حذر بود و هر قصّه را از اخبار ناتندرست پرداخته كرده آنچه مختار و محفوظ افتاد بر نگاشت تا كار بر اطناب نرود ، اما در حديث معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله اين نتوان كرد ، چه حديثى را بىحجّتى روشن گذاشتن و آن ديگر را برداشتن پسنده نباشد ، لا جرم در اين قصه در ايراد احاديث مختلفه مسامحت نرفت تا بر نگارنده عصيانى حمل نشود و باشد كه از اهل تحقيق بعضى را با بعضى توانند تطبيق كرد . اكنون بر سر سخن آئيم .
گروهى بر آنند كه معراج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم در سال دوازدهم از بعثت در ماه ربيع الاول بود و گروهى در ماه شوال يك سال و پنج ماه قبل از هجرت دانند و قومى در بيست و هفت ماه رجب و جماعتى در بيست و هفتم ربيع الآخر گويند . و طايفه اى گويند : معراج آن حضرت شب شنبه هفدهم شهر رمضان و به روايتى بيست و يكم در سال دوازدهم بعثت شش ماه قبل از هجرت بود ، و ديگر برخى از مردمان بر آنند كه معراج آن حضرت دو سال بعد از هجرت بود و هم گروهى پنج سال بعد از هجرت در شب دوشنبه گفته اند .
و از احاديث مختلفه معلوم توان كرد كه معراج آن حضرت بارها بوده است چنان كه از اخبار تا صد و بيست (120) كرّت مستفاد تواند گشت و در هر نوبت از خداى بدان حضرت در ولايت على عليه السّلام و فرزندانش تأكيدى به كمال رفته .
مع القصه على عليه السّلام از رسول خداى آورده كه فرمود : شب معراج در مكّه بودم ، و
ص: 554
ابن عباس و عبد اللّه بن مسعود و اُبَىّ بن كَعب و حُذَيفَة بن اليَمان و اَبو سَعيد خُدرى و جابر بن عبد اللّه انصارى و اَبو هُرَيره و اَنَس بن مالك و مالك بن صعصعه و امّ هانى هم بدين گونه سخن كرده اند ؛ و هم گفته اند كه آن حضرت در شعب ابو طالب و به روايتى در مسجد الحرام بود .
و هم گفته اند كه آن حضرت فرمود : در خانهء امّ هانى خواهر على عليه السّلام بودم و بر مصلّى خويشتن كار خواب راست مىكردم ناگاه سقف خانه بشكافت و جبرئيل در آمد و گفت : اى محمّد برخيز و بيرون شو . در زمان برخاستم و از خانه بدر شدم و فرشته اى نگريستم كه دابّه اى با خويش دارد و به روايتى ديگر أَتَاهُ جَبْرَئِيلُ وَ مَعَهُ خَمْسُونَ أَلْفَ مَلَكٍ لَهُمْ زَجَلُ بِالتَّسْبِيحِ وَ رَسُولُ اللَّهَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى وَ مَعَهُ مِيكَائِيلُ فَقَالَ : قُمْ يَا مُحَمَّدُ فَانِ الْجَبَّارِ يَدْعُوكَ وَ جَبْرَئِيلُ عليه السّلام به صورت اصلى خويش فرود شد بدان صورت كه از اين پيش نگاشته شد و آسمانها را از خويشتن آكنده ساخت .
اما علماى عامه گويند كه : رسول خداى فرمود كه : من در مسجد الحرام در حطيم يا در حجر جاى داشتم كه جبرئيل با ميكائيل برسيد و جبرئيل مرا تكيه داد و از ناف تا سينهء من بشكافت و ميكائيل سه طشت از آب زمزم آورده درون مرا بشست و جبرئيل دل مرا برآورد و بشكافت و بشست . و به روايتى جبرئيل آب آورد و شقّ صدر و غسل قلب با ميكائيل بود .
بالجمله فرمود : آنگاه طشتى از زر بياوردند كه آكنده از حكمت و ايمان بود و دل مرا بدان بياكندند و جاى دادند . و اين سخن را علماى شيعه استوار ندارند و گويند :هرگز آلايشى در خلقت و آفرينش آن حضرت نبود كه شستن خواهد .
بالجمله رسول خداى فرمود كه جبرئيل دست مرا بگرفت و از مسجد بيرون برد ، براق را در ميان صفا و مروه ايستاده ديدم خُردتر از استر و بزرگتر از حمار ، روئى چون آدميان داشت و گوش بر سان فيل بودش ، يال مانندهء اسب و گردن و دنبال به كردار شتر ، قوايم نيز مانند قوايم شتر داشت و سمها برسان گاو و سينه اش كه به كردار استر بود گويا از ياقوت سرخ كرده بودند و پشتش چون مرواريد سفيد رخشنده بود ، و دو پر بر ران داشت كه قوايمش را تا سم همى بپوشيد و در تكتاز با بينائى بصرش انباز (1) مىرفت و او را در بهشت زينى برنهاده بودند .يك
ص: 555
جبرئيل گفت : اى محمد ، برنشين كه اين براق ابراهيم عليه السّلام است كه بر آن بر نشسته به كعبه همىرفت . و به روايتى ديگر انبيا نيز آن را سوار شده اند . پس جبرئيل ركاب و ميكائيل عنان بگرفت و چون آن حضرت قصد بر نشستن كرد ، براق حرونى نمود . جبرئيل لطمه زدش و گفت : شرم دار كه هيچ پيغمبر گرامى تر از محمّد بر تو سوار نشده . براق بر خويشتن بلرزيد و پشت با زمين نزديك داشت تا آن حضرت برنشست . و به روايتى قال : رَسُولُ اللَّهِ فَرَكِبْتُهَا انَّ تَرَكْتُهَا سَارَةُ وَ انَّ حَرَكَتِهَا طَارَتْ . فرمود : جبرئيل همى مرا برد و گروهى از فريشتگان از يمين و شمال و خلف و امام با من همىبودند تا مسجد اقصى .
و به روايتى در راه ، كسى از جانب راست بانگ برداشت كه اى محمّد ، بايست كه مرا با تو سخنى است . من بر او ننگريستم و از سوى چپ همان ندا شنيدم هم التفات نكردم ، پس در برابر ، زنى را ديدم كه خويشتن آراسته و ساعدها گشوده و ندا درداد كه اى محمّد ، به سوى من نظاره باش كه با تو سخنى كنم ، نيز بر او نديدم ، آنگاه بانگى مهيب شنيدم كه از آن بترسيدم .
پس جبرئيل گفت : داعى نخستين از يهود و دوم داعى نصارى بود ، اگر تو پاسخ هر يك از ايشان گفتى بعد از تو امّت تو يهود يا نصارى شدندى ، و آن زن دنيا بود اگر به دو ديدى امّت تو دنيا را بر عقبى اختيار كردندى ، و آن بانگ مهيب از سنگى بود كه هفتاد (70) سال از اين پيش از كنار جهنم رها شد و امشب به فرودگاه رسيد . آنگاه گفت : فرود شو و در اينجا نماز بگزار كه اين طيّبه است يعنى مدينه و زمين هجرت تو خواهد بود ، پس فرود شدم و نماز بگذاشتم و بر نشستم و لختى راه بسپردم .
ديگر باره گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين طور سيناست . هم به زير آمدم و نماز بكردم و بر نشستم . پس از زمانى نيز گفت : فرود شو و نماز بگزار كه اين بيت - لحم (1) و مولد عيسى عليه السّلام است ، هم در آنجا نماز بگزاشتم و سوار شدم و چون به مسجد اقصى رسيدم گروهى از فريشتگان مرا پذيره (2) شدند و از خداى بشارت و كرامت آوردند و بر من بدين گونه سلام دادند كه السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَوَّلُ وَ يَا آخِرَ وَ يَا حاشِرُ . گفتم : اى جبرئيل اين چگونه تحيّت است ؟ گفت : تو اول كسى باشى كه شفاعت تو پذيرفته باشد . أَنَّكَ أَوَّلَ شَافِعٍ وَ أَوَّلَ مُشَفَّعٍ وَ تو آخَرَ انبيائى وَ حُشِرَ
ص: 556
مردمان در قيامت به قدم تو خواهد بود أَنَّكَ آخَرَ الانبياء وَ انَّ الْحَشْرِ بِكَ وَ بامّتك .
آنگاه جبرئيل مرا فرود آورد و براق را به حلقه در مسجد ببست كه پيغمبران مراكب خويش از آن پيش بدان مىبسته اند . و من به مسجد اقصى در آمدم ، جمعى از انبيا و به روايتى ارواح ايشان حاضر بودند مرا سلام دادند و تحيّت فرستادند .
گفتم : اينان چه كسانند ؟ جبرئيل گفت : برادران تو پيغمبران خدايند .
پس جبرئيل مرا از بهر نماز پيش داشت و اذان بگفت و انبيا و فريشتگان مقرّب بر من اقتدا كردند و بدان فخر نمىكنم ، آنگاه خازن بيت المقدس سه جام پيش آورد يكى از شير و يكى از آب و آن ديگر از شراب سرشار بود و گويندۀ همى گفت : اگر آب را بگيرد ، او و امّت او غرق شوند و اگر شراب بگيرد او و امّت او گمراه شوند ، و اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت شوند . پس شير را بگرفتم و بنوشيدم و جبرئيل گفت : هدايت يافتى و امّت تو هدايت يافتند .
بالجمله چون از نماز فراغت جستيم بعض از انبيا خداى را ثنا گفتند و درود دادند . ابراهيم عليه السّلام گفت : ستايش خداى را كه مرا خلعت خلّت و ملكى عظيم بداد و بر مردمان مقتدا ساخت و آتش نمرود را بر من سرد كرد .
موسى گفت : حمد خداى را كه مرا كليم خويش كرد و فرعون و مردم او را به دست من نابود ساخت و بنى اسرائيل را نجات داد و گروهى از قوم مرا در ايمان راسخ فرمود و راهنماى ساخت .
داود عليه السّلام گفت : شكر مر خداوند را كه مرا سلطنت بزرگ داد و زبور به من آموخت و آهن به دست من نرم كرد ، و جبال را مسخر من ساخت تا با من تسبيح كردند و مرا حكمت آموخت .
سليمان گفت : حمد خداى را كه باد و ديو و پرى را در فرمان من كرد و زبان مرغان مرا آموخت و پادشاهى بزرگ عطا كرد كه لا ينبغى لاحد من بعدى و ملك مرا طيب كرد كه لا حساب علىّ فيه .
عيسى عليه السّلام گفت : سپاس خداى را كه مرا كلمهء خود گردانيد و مثل مرا چون آدم كرد كه إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1) و مرا كتاب
ص: 557
انجيل آموخت و چنان كرد كه من مرغى از گل بكردم و شفاى مرضى به من حوالت كرد و مطهّر ساخت و بر آسمان برد و مادرم را از شرّ شيطان محفوظ بداشت و در پناه خود در آورد .
آنگاه كه انبيا از سخن بپرداختند من آغاز سخن كردم و گفتم : حمد مر آن خدائى را كه مرا رحمت عالميان كرد و بر مردمان به رسالت فرستاد و بشير و نذير ساخت و فرقانى مرا نازل فرمود كه در آن تبيان اشياست و امّت مرا بهتر امم كرد و ايشان را وسط و عدل خواند و اول و آخر گردانيد و سينه مرا مشروح ساخت و مرا نامور كرد و فاتح و خاتم خواند . در اين وقت ابراهيم روى با انبيا كرد و فرمود :
بِهَذَا فَضْلِ بِكُمْ مُحَمَّدٍ .
آنگاه جبرئيل دست مرا بگرفت به موضع صخره آورد و معراجى يعنى نردبانى كه سر بر آسمان داشت ظاهر ساخت كه بدان خوبى هرگز نديدم و فريشتگان از آن بر آسمان عروج مىنمودند ، عارضتين آن يكى از ياقوت و آن ديگر از زمرّد بود و پايه يكى از زر و يكى از سيم داشت و با درّ و ياقوت مرصّع بود و اين آن معراج است كه ملك الموت براى قبض ارواح از آن فرود شود و از اين روى مردم محتضر چشم خويش بديدن آن معراج تند كنند .
بالجمله فرمود : من با براق بر آن معراج عبور كردم و به روايتى جبرئيل مرا بر پرّ خويش جاى داده بر آسمان برده به باب الخطفه رسانيد .
و صاحب الخطفه ملكى است كه اسماعيل نام دارد و شياطين را از آسمان با شهاب براند چنان كه خداى فرمايد : إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ (1) و او را هفتاد هزار (70000) فرشته در تحت فرمانند كه هر يك از ايشان را نيز هفتاد هزار (70000) ملك فرمان پذير است . پس جبرئيل استفتاح (2) كرد . گفتند : كيست ؟ گفت :
جبرئيل . گفتند : با تو كيست ؟ گفت : رسول ربّ جليل . گفتند : مرحبا به فنعم المجىء .
پس در بگشودند و من بر اسماعيل سلام كردم و او مرا سلام داد و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد و گفت : مرحبا به برادر شايسته و پيغمبر شايسته . و ملائكه مرا پذيره شدند تا به آسمان دنيا در آمدم و هر ملكى مرا ديد شاد .
ص: 558
و خندان شد ، پس ملكى ديدم كه از آن بزرگتر ديدار نشد روئى مكروه داشت و سخت غضبناك بود او نيز مرا دعا كرد . اما نخنديد و سرور ننمود . با جبرئيل گفتم :
كيست اين فريشته ؟ كه از او بيمناك شدم . گفت : جاى دارد كه ما همه از او ترسانيم ، اين مالك دوزخ است و هرگز نخنديده است و از روزى كه جهنم به دست او اندر است پيوسته غضبش بر عاصيان افزون است ، بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و بشارت بهشت بداد .
پس با جبرئيل گفتم : مالك را بگوى جهنم را به من بازنمايد . پس مالك به فرمان جبرئيل درى از جهنم بگشود و از آتش دوزخ زبانه اى به سوى آسمان بر آمد كه بيم كردم مرا در ربايد . جبرئيل را گفتم : بگوى فرونشاند . و او بفرمود تا مالك آتش را بازنشاند و جهنم را در ببست .
و از آنجا بر مردى گندم گون عبور كردم ، گفتم : كيست ؟ جبرئيل گفت : اين پدر تو آدم است بر وى سلام كن ، بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بِالِابْنِ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ بر طرف راست و چپ او سياهى چند مى نمود ، چون به يمين نظر كردى بخنديدى و چون بر يسار ديدى بگريستى و به روايتى بر يمين آدم درى ديدم كه بوى خوش از آن آمدى و بر يسارش درى كه بوى ناخوش دادى ، چون به سوى راست نگريستى خندان شدى و چون به چپ نگريستى بگريستى . گفتم : ما هذان البابان ؟ جبرئيل گفت : بر راست در بهشت است كه ارواح فرزندان صالح او در روند و بر چپ در دوزخ است كه ارواح فرزندان بدكارش فرو شوند .
و به روايتى آدم را در آسمان اول ديدم كه ارواح مؤمنان را بر او عرض مىكردند و مىفرمود : رُوحَ طَيِّبَةً اجْعَلُوهَا فِى عِلِّيِّينَ و ارواح مشركان را بر او جلوه مى دادند و مىفرمود : رُوحُ خَبِيثَةُ وَ نَفَّسَ خَبِيثَةِ اجْعَلُوهَا فِى سِجِّينٍ .
و از آنجا بر ملكى عبور كردم كه اين جهانش به جمله در ميان دو زانوى بود و لوحى از نور بدست داشت و پيوسته چون مرد اندوهگين بر آن نظر داشت . گفتم :كيست ؟ جبرئيل گفت : اين ملك الموت است . گفتم : مرا با او نزديك كن تا سخنى گويم . پس چون به پيش شدم سلام كردم و او جواب گفت . جبرئيل گفت : اين پيغمبر رحمت است كه خدايش به بندگان فرستاده ، پس او مرا ترحيب و تحيّت كرد و گفت : اى محمد ، من هر خير را در امّت تو مىنگرم ، گفتم : ستايش خداوند را كه
ص: 559
اين همه از فضل او بر من است .
پس با جبرئيل گفتم كه : اين ملك كارش از همه صعب تر است ، آيا همه كس را خود قبض روح مىكند ؟ گفت : بلى ، پس گفتم : اى ملك موت ، تو جمله مردمان را نگرانى و خود حاضر مىشوى ؟ گفت : جهان به جمله در چنگ من چنان است كه درهمى در دست يكى از شما باشد و به هر سوى كه خواهد بگرداند و هيچ خانه نيست كه مردم آن را روزى پنج كرّت نبينم و فحص حال نكنم و چون مردمان بر مردهء خود گريه كنند گويم : مگرييد كه مرا به سوى شما عودكردنى است و يكى از شما را باقى نخواهم گذاشت . گفتم : بس است براى اندوه و درهم شكستن آدمى .
جبرئيل گفت : آنچه از پس مرگ است سخت تر و صعب تر است .
پس از آنجا به جماعتى رسيدم كه نزد ايشان بسى از گوشت نيكو و بسى از مردار بود و ايشان همه مردار مىخوردند . گفتم : ايشان كيستند ؟ جبرئيل گفت : گروهى از امّت تو باشند كه حرام را بر حلال اختيار كرده اند .
پس ملكى را ديدم كه يك نيمه تن از آتش و نيمى از برف داشت و همى ندا در مىداد كه اى خدائى كه ميان آتش و برف الفت كرده دلهاى بندگان مؤمن را با يكديگر الفت ده . جبرئيل گفت : اين نيكخواه ترين فريشتگان است براى مؤمنان و از روزى كه آفريده شده بر اين گونه است .
و دو ملك ديگر ديدم كه يكى همىگفت : الهى هر كه در راه تو چيزى دهد او را عوض ده ، و آن ديگر گفت : هر كه امساك كند مال او را تباه كن .
و از آنجا به گروهى گذشتم كه لبها چون لب شتران داشتند و فريشتگان گوشت پهلوى ايشان را با مقراض باز مى كردند و در دهان ايشان مى نهادند . جبرئيل گفت :
ايشانند كه با مؤمنان به چشم اشارت كنند و عيب جوئى نمايند .
و از آنجا به گروهى رسيدم كه سرهاى ايشان را با سنگ همى كوفتند . جبرئيل گفت : ايشانند كه به خواب شدند و نماز خفتن نگذاشتند . و از آنجا به گروهى رسيدم كه فريشتگان آتش در دهان ايشان مىكردند و از دبر آن جماعت بيرون مى شد ، جبرئيل گفت : ايشانند كه مال يتيمان خورده اند ، چنان كه خداى فرمايد : إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً (1) يعنى : به درستى كه آنان
ص: 560
كه مى خورند اموال يتيمان را به ستم ، نمى خورند در شكمهاى خود مگر آتش و به زودى خواهند افروخت آتش در جهنم .
و از آنجا به گروهى رسيدم كه از بزرگى شكم نتوانستند از جاى جنبش كرد .جبرئيل گفت : ايشان رباخوارانند و اين جماعت را چون آل فرعون هر بامداد و شامگاه بر آتش جهنم عرض مى كنند و ايشان از شدّت عذاب مى گويند : الهى قيامت كى بر پاى خواهد شد ؟
و از آنجا به زنى چند رسيدم كه از پستانها آويخته بودند . جبرئيل گفت : ايشانند كه در خانهء شوهر زنا كرده اند و فرزندان زنا را به شوهر و ميراث او ملحق نمودند .
و از آنجا به ملكى چند گذشتم كه خداى ايشان را آفريد بدانسان كه خواست و روى ايشان را بدان جانب بازداشت كه خواست و از هر جزوى از بدنهاى ايشان بانگ تسبيح خداى به آوازهاى گوناگون بر مىآمد و از بيم خداى مىگريستند . جبرئيل گفت : ايشان بدين روش آفريده شده اند و از روز خلقت تا اكنون دو تن با هم سخن نكرده اند و سر بر نداشته اند و جز به زير قدم خويشتن نظر نكرده اند ، بر ايشان سلام كردم و جواب گفتند و از غايت خشوع با من سخن نكردند . جبرئيل با ايشان گفت :
اين محمّد است پيغمبر رحمت آيا با او سخن نكنيد ؟ پس ايشان مرا سلام دادند و براى من و امّت من بشارت به خير كردند .
آنگاه از آنجا به سوى آسمان دوم بر آمدم و همچنان جبرئيل استفتاح كرد تا در بگشودند و در رفتيم در آنجا دو تن با يكديگر شبيه ديدم . جبرئيل گفت : ايشان خاله زادگانند يحيى و عيسى عليهما السّلام ، بر ايشان سلام كردم ، پاسخ بازدادند .
آنجا من از بهر ايشان استغفار كردم و ايشان از بهر من استغفار نمودند و گفتند : مرحبا بالاخ الصّالح و النّبىّ الصّالح و نيز بر ملائكه خشوع عبور كردم كه روى ايشان بدان سوى بود كه خداى خواسته بود و به جانب ديگر التفات نمىكردند و به بانگ گوناگون تسبيح و تقديس خداى مىگفتند .
و از آنجا بر آسمان سيم رفتم جوانى ديدم خوب روى ترين خلق و در نيكوئى از مردمان آن فزونى داشت كه ماه تمام بر ستارگان . و به روايتى فرمود : جوانى را در آسمان سيم ديدم كه قَد اُعطِىَ شَطرَ الحُسنِ . جبرئيل گفت : اين برادر تو يوسف
ص: 561
است . بر او سلام كردم ؛ و از بهرش استغفار كردم ؛ و براى من استغفار نمود و گفت :
خوش آمدى اى پيغمبر شايسته و برادر شايسته كه مبعوث شدى در زمان شايسته ؛ و در آنجا نيز ملائكه خشوع ديدم ، چون آسمان اول و دوم با ايشان مرا آن معاملت رفت كه آسمان اول و دوم با امثال ايشان .
و از آنجا به آسمان چهارم برفتم و بر مردى عبور كردم ، جبرئيل گفت : اين ادريس است بر او سلام كردم و او جواب گفت و من از بهر او استغفار كردم و او از بهر من استغفار كرد ؛ و هم در آنجا از فريشتگان خشوع بديدم .
آنگاه بر ملكى عبور كردم كه بر كرسى نشسته و هفتاد هزار (70000) ملك در تحت فرمان او بود و هر يك از ايشان را هفتاد هزار (70000) ملك فرمان پذير بود ، گمان كردم كه از اين بزرگتر ملكى نخواهد بود ، ناگاه جبرئيل بر او بانگ زد تا برخاست و تا قيامت به پاى خواهد بود .
و از آنجا به آسمان پنجم برفتم و مردى پير با چشمهاى گشاده ديدم كه گروهى از امّت او در پيرامون او بودند ، جبرئيل گفت : اين هارون پسر عمران است كه امّت او را دوست مىداشتند . بر او سلام كردم و جواب بازداد و گفت : مَرْحَباً بالاخ الصَّالِحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحُ و همچنان فريشتگان خشوع در آنجا ديدار كردم .
و از آنجا به آسمان ششم برشدم مردى تمام بالا و گندم گون ديدم كه اگر دو پيراهن در بر كردى موى بدنش از پيراهن سر بر زدى و شنيدم كه مىگفت :
بنى اسرائيل گمان كنند كه منم گرامى ترين فرزند آدم و اين مرد نزد خدا از من گرامىتر است . جبرئيل گفت : اين موسى بن عمران است بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و از بهر او استغفار كردم و از بهر من استغفار كرد و در آن آسمان نيز ملائكهء خشوع بديدم . و چون از موسى بگذشتم بگريست فَقَالَ : يبكينى انَّ غُلَاماً بَعَثَ مِنْ بَعْدِى يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ أُمَّتِهِ أَكْثَرَ مِمَّا يُدْخِلُهَا مِنْ أُمَّتِى. يعنى : از براى آن مىگريم كه جوانى مبعوث شده بعد از من كه درآيند در بهشت امّت او بيشتر از امّت من .
و به روايتى در سبب گريۀ خويش فرمود : و گمان بنى اسرائيل آن است كه من افضل اولاد آدمم و حال آنكه اين مرد از من افضل است و از فضيلت نفس او باك نداشتم ، اما اين فضيلت واجب كند كه امّت او افضل امم باشند .
و به روايتى ديگر موسى عليه السّلام به آواز بلند همى گفت : اَكرَمتَهُ و فَضَّلتَهُ ، با جبرئيل
ص: 562
گفتم : اين عتاب با كيست ؟ گفت : يُعَاتِبُ رَبِّهِ فِيكَ . گفتم : وَ يَرْفَعُ صَوْتَهُ عَلَى رَبِّهِ گفت : انَّ اللَّهَ قَدْ عُرِفَ لَهُ خَلْقِهِ .
و از آنجا به آسمان هفتم برفتم و به هر ملكى گذشتم گفتند : اى محمد حجامت كن و امّت خود را امر كن تا حجامت كنند ؛ و مردى اشمط (1) يعنى دو موى ديدم كه بعضى سياه و برخى سفيد بود بر در بهشت بر كرسى نشسته ، و به روايتى پشت خود را به بيت المعمور بازنهاده . جبرئيل گفت : اين پدر تو ابراهيم است و اين جاى پرهيزكاران امّت تو است . پس من اين آيت بخواندم : إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ (2) به درستى كه سزاوارترين مردمان با ابراهيم آنانند كه پيروى او كردند و اين پيغمبر و آنان كه ايمان آورده اند به اين پيغمبر و خدا ياور مؤمنان است . پس بر او سلام كردم و بر من سلام كرد و گفت :مرحبا به پيغمبر شايسته و فرزند شايسته و مبعوث شده در زمان شايسته . آنگاه ابراهيم گفت : اى محمّد ، امّت خود را بگوى اندر بهشت درخت بسيار غرس كنند .گفتم : آن درخت چگونه غرس شود . گفت : به گفتن كلمۀ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ .
و هم در آن آسمان فرشتگان خشوع بديدم و درياهاى نور نگريستم كه ديده را در مىبرد ، و درياهاى ظلمت بديدم و نيز درياهاى برف نگريستم و هرگاه از اين امور مرا هولى باديد آمد ، جبرئيل گفت : شاد باش اى محمد ، و شكر كن مر خداى را كه ترا با اين كرامت انباز داشت و نيروى داد بر ديدن اين شگفتيها و آنچه هنوز از عظمت خداى ديدار نكرده اى از اينها بزرگتر باشد ، ميان خداى و خلقش نود هزار (90000) حجاب معنوى است يا آنكه ميان محل صدور وحى و داراى خرد از مخلوقات نود هزار حجاب است و نزديكترين خلق به محل صدور وحى منم ؛ و ميان من و اسرافيل چهار حجاب است : يكى از نور ؛ و آن ديگر از ظلمت ؛ سيم از ابر ؛ و چهارم از آب .
بالجمله رسول خداى مىفرمايد كه : ديگر از عجايب خروسى معاينه كردم كه پاى بر فرودترين طبقه زمين و سر بر عرش داشت و چون بالها گشودى از مشرق و
ص: 563
مغرب بگذشتى و تسبيح خداى بدين گونه همى گفت كه : منزّه است پروردگار من و شأن او عظيم تر است از آنكه ادراك او توان كرده . و در وقت سحر بالهاى خود را مى گشايد و بر هم مى زند و مى گويد سُبْحَانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ سُبْحَانَ الْكَبِيرُ الْمُتَعَالِ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْحَىِّ الْقَيُّومُ . و چون بانگ او بلند مىشود ، خروسهاى زمين بال بر هم مىزنند و بانگ به تسبيح بر مىآورند و چون او ساكت مىشود ساكت مىشوند . و بال آن خروس عرشى سفيد و پرهاى زير بالش سبز است .
آنگاه با جبرئيل به بَيتُ المَعمُور شدم و دو ركعت نماز بگزاشتم و جمعى از اصحاب خود را با خود ديدم كه جامه هاى سفيد در بر داشتند ، و گروهى ديگر را جامه هاى چركين بود . و گروه نخستين به بَيتُ المَعمُور در آمدند ، و گروهى ثانى را اجازت دخول نرسيد . و چون از بيت المعمور بيرون شدم دو نهر ديدم كه يكى را كوثر مىگفتند و آن ديگر را نهر رحمت ، پس از كوثر آشاميدم و در نهر رحمت غسل كردم ، و اين دو نهر با من بودند تا به بهشت در آمدم و از دو سو آن نهرها خانه هاى خود و اهل بيت خود و زنان طاهره خود را ديدم و خاك بهشت از مشك بود .
و دخترى را ديدم كه در نهرهاى بهشت غوطه مى خورد . گفتم : تو از كيستى ؟گفت : من از زيد بن حارثه ام . چون به زمين آمدم زيد را بشارت دادم . و مرغان بهشت را به بزرگى شتران بزرگ ديدم و انارهاى آن را مانند دلوهاى عظيم يافتم .
و در بهشت درختى ديدم كه اگر مرغى را در اصلش رها مىكردند هفتصد (700) سال برگرد آن نمىتوانست رفت و هيچ خانه در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن خانه بود . جبرئيل گفت : اين درخت طوبى است كه خداى فرموده :
طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ (1) و چون از بهشت بازآمدم جبرئيل گفت : آن درياها كه نگريستى سرادقات (2) حجب است اگر آن نبودى نور عرش هر چه به زير بودى بسوختى .
و بيت المعمور خانه اى است در آسمان هفتم بر فراز كعبه كه اگر به مثل سنگى از آن رها شود به كعبه آيد و روزى هفتاد هزار (70000) ملك به زيارت آن خانه آيند و چون بيرون شوند ديگر هرگز عود نكنند .
بالجمله از آنجا به سِدرَةِ المُنتَهَى (3) شدم و آن درختى بود كه ثمرش چون سبوى .
ص: 564
بزرگ مى نمود و برگها به تمثال گوش فيل داشت و هر برگى امّتى را سايه مىگسترد و نور خداى غاشيۀ آن درخت بود و فرشتگان بر مثال پروانه در پيرامون آن بر آمده بودند ، چندان كه از حوصله حساب فزونى داشت . و مقام جبرئيل در وسط آن درخت بود و در اصل آن چهار جوى ديدم ، دو جوى آشكار و دو پنهان ، جبرئيل گفت : آن دو كه پنهان است به بهشت مىگذرد و آن دو كه آشكار است نيل و فرات باشد .
و به روايتى جويهاى ديگر از آن منشعب بود از آب صافى و شيرين و جويها از خمر بىخمار و از عسل مصفّى .
و به روايتى فرمود : جبرئيل در آسمان هفتم مرا بر سر جوئى برد كه در كنار آن جوى خيمه ها از ياقوت و لؤلؤ و زَبَرجد بود و مرغان سبز بر لب آن جوى ديدم و اوانى هم از زر و سيم بر كنار آن جوى بود . جبرئيل گفت : اين كوثر است كه خداى با تو عطا كرده ، قدحى از آن بر گرفتم و مقدارى بنوشيدم از شير سفيد تر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوى تر بود .
و به روايتى فرمود : از اصل آن شجره چشمه اى بر مىآمد كه سلسبيل نام داشت و از آن دو جوى بيرون مىشد يكى كوثر و آن ديگر نهر الرّحمة . و ديگر در آنجا جماعتى ديدم كه رويها سفيد داشتند و قوم ديگر بود كه در چهرهء ايشان چيزى مىنمود و ايشان در جوى شده غسل مىكردند و چون بر مىآمدند گونه ايشان مانند جماعت نخستين سفيد مىگشت . جبرئيل گفت : ايشان از امّت تو آن مردم اند كه عمل نيكوى خود را با كردار ناپسند مختلط ساخته اند و بعد از كردار بد توبه كرده اند و توبت ايشان پذيرفته است .
آنگاه سه جام آوردند يكى از خمر و يكى از شير و يكى از عسل . فرمان آمد كه يكى از آن سه جام را پذيرفتار باشم . من شير را فرا گرفتم و بياشاميدم . جبرئيل گفت :فطرت را كه عبارت از دين اسلام باشد فرا گرفتى تو و امّت تو بر فطرت ثابت خواهيد بود .
و به روايتى فرمود : سه جام سر پوشيده آوردند ، جبرئيل گفت : اى محمد ، نمىآشامى از آنچه خداى تُرا مى آشاماند ؟ سر يكى باز كردم و آن عسل بود اندك بياشاميدم و آن ديگر شير بود چندان بياشاميدم كه سير شدم ، جبرئيل گفت : ديگر
ص: 565
نمىنوشى ، گفتم : بىنياز شدم ، گفت : وَفَّقَك اللّهُ . و به روايتى جبرئيل گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَاكَ الَىَّ الْفِطْرَةِ لَوْ أَخَذْتَ الْخَمْرِ غوت أُمَّتِكَ يعنى : حمد خداى را كه تو را راه راست نمود به فطرت ، اگر خمر گرفتى امّت تو گمراه شدندى .
و چون از سدره در گذشتم جبرئيل گفت : يا محمّد ، پيش باش . گفتم : تو از پيش شو . گفت : يَا مُحَمَّدُ تَقَدَّمْ فانّك اكْرِمْ عَلَى اللَّهِ مِنًى ، اى محمّد تو پيش باش به درستى كه تو گرامىترى نزد خداى . پس روان شدم و جبرئيل از دنبال همىآمد تا مرا به حجابى زربفت رسانيد و آن حجاب را جنبش داد . گفتند : كيست ؟ گفت : جبرئيل و با من محمّد است . از آن سوى حجاب ملكى گفت : اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ خَطَّابٍ آمد كه صَدَقَ عبدى أَنَا أَكْبَرُ أَنَا أَكْبَرُ ، آنگاه مَلَكٍ گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ أَزُّ وَراءِ حِجابٍ نِدّاً آمد : صَدَقَ عَبدِى أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا ملك گفت : اشْهَدْ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ . از وراء حجاب ندا آمد : كه صَدَقَ عبدى أَنَا أَرْسَلْتُ مُحَمَّداً ملك گفت : حَىٍّ عَلَى الصَّلَاةِ حَىٍّ عَلَى الْفَلَاحِ ندا آمد : صَدَقَ عبدى وَ دَعَا الَىَّ عِبادِىَ .
آنگاه ملك از وراء حجاب دست به در كرد و مرا برداشت و جبرئيل بايستاد ، گفتم : اى جبرئيل در چنين مقام از من جدائى مى كنى . گفت : يَا مُحَمَّدُ وَ مَا مِنَّا الَّا لَهُ مَقامُ مَعْلُومُ (1) يعنى : نيست هيچ كدام از ما الّا آنكه او را مقام معلومى است كه از آنجا فراتر نتواند شد لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةٍ لَاحْتَرَقَتِ (2) امشب به طفيل تو بدين مقام رسيدم و اگر نه جاى من در سدره است و بس . من تنها روان شدم و حجاب ها از نور و ظلمت قطع همى كردم تا از هفتاد (70) حجاب بگذشتم كه ثخن (3) هر حجابى ، پانصدساله راه بود .
آنگاه براق از رفتار بازماند رفرفى ظاهر شد كه سبز بود و نور آن از آفتاب افزون بود و مرا بر رفرف نشاندند و همىرفتم تا به پاى عرش عظيم خداوند كريم رسيدم ، مرا نزديك به مسند عرش برد .
و به روايتى خداى بارى در آن شب هزار كرّت خطاب كرده كه يَا مُحَمَّدُ ادْنُ مِنًى و در هر كرّت رسول اللّه را قربى حاصل مىشد تا به مرتبه دنى رسيده و از آنجا بهتى
ص: 566
مرتبه تدلّى عروج نمود و از آنجا به خلوت قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (1) در آمد چنان كه خداى فرمايد : ثُمَّ دَنا أَىُّ دنى مُحَمَّدِ الَىَّ رَبِّهِ تَعَالَى أَىُّ قُرْبِ بِالْمَنْزِلَةِ وَ الْمُرَتَّبَةِ لَا بِالْمَكَانِ فانّه تَعَالَى مُنَزَّهُ عَنْهُ وَ أَنَّما هُوَ قُرْبِ الْمَنْزِلَةِ وَ الدَّرَجَةَ وَ الْكَرَامَةِ وَ الرَافَة . چنان كه چون گويند كسى را با كسى نزديكى يافت مقصود قرب منزلت او باشد فتدلّى اى سجد للّه تعالى زيرا كه آن مرتبت به خدمت يافت ، پس در خدمت افزود و در سجده قرب است چه هم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمايد : أَقْرَبُ مَا يَكُونُ الْعَبْدُ مِنْ رَبِّهِ انَّ يَكُونَ سَاجِداً .
پس آن حضرت را قرب بر قرب همى افزودفَانْتَهَى الَىَّ مَقَامَ لَمْ يَدْرِ الْكَوْنِ أَيْنَ قَدَمِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَدَمِهِ أَيْنَ نَفْسِهِ وَ لَمْ تَدْرِ نَفْسِهِ أَيْنَ قَلْبِهِ وَ لَمْ يَدْرِ قَلْبِهِ أَيْنَ رُوحِهِ و بعضى از دانايان بر آن رفته اند كه ثُمَّ دَنا (2) اشارت به مقام نفس آن حضرت است فَتَدَلَّى (3) اشارت به مقام دل اوست فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ (4) اشارت به مقام روح اوست و أَوْ أَدْنى (5) اشارت به مقام سرّ اوست ، نفس او در خدمت و دل او در محبّت و روح او در قربت و سر او در مشاهده بود ، پس نفس او را حيات به خدمت بودى و دل او را صفا به محبّت و روح او را بقا به قربت حاصل شدى و سرّ او را غذا از مشاهده بودى ، اگر نفس او به هستى خويش نگريستى بىخدمت ماندى و اگر دل او به نفس نگريستى بىمحبّت بماندى و اگر روح او را نظر بر دل افتادى بىقربت بماندى و اگر سر او در روح ديدى بىمشاهده بماندى .
چون از ابو الحسين نورى در معنى اين آيت پرسش رفت گفت : لَمْ يَسْمَعْ فِيهِ جَبْرَئِيلُ فَمَنْ النُّورِى پس از آن گفت : لفظ دنا را در افهام قاصره ما گاهى گويند كه شخص را از چيزى بعدى با ديد شود و لا بُعدَ ثَمَّةَ و همچنان لفظ فَتَدَلّى وقتى گفته شود كه مكانى باشد و لا مكان ثمّة و نيز فكان عبارت از زمان است و لا زمان ثمّة و همچنان قابَ قَوْسَيْنِ اشارت به مقدار باشد و لا مِقدارَ ثَمَّةَ و لفظ او كلمه شك باشد وَ لَا شَكَّ ثَمَّةَ وَ لَفْظُ أَدْنى از بهر مبالغه باشد در اينكه شخصى نزديكتر از نزديكى ديگر و لا دان معه ثمّة .
همانا از ادراك و بيان زبانها الكن و خردها قاصر است جز اينكه گوئيم دنى عَبدَاً
ص: 567
فَتَدَلَّى فَرْداً دنى مَكِّيّاً فَتَدَلَّى ملكيّا دنى فرشيا فَتَدَلَّى عرشيّا دنى مُجَاهِداً فَتَدَلَّى مشاهدا دنى طَالِباً فَتَدَلَّى وَ أَصْلًا دنى وَ مَعَهُ الزَّحْمَةُ فَتَدَلَّى وَ مَعَهُ الرَّحْمَةِ دنى افتقارا فَتَدَلَّى افتخارا دنى مُنَادِياً فَتَدَلَّى مناجيا دنى مَادِحاً فَتَدَلَّى مَمْدُوحاً دنى شَاكِراً فَتَدَلَّى مَشْكُوراً وَ قِيلَ أَحَدِهِمَا صِفَةِ اللَّهِ وَ الْآخَرُ صِفَةَ مُحَمَّدٍ و معنى آن چنين است : وَ هُوَ يَتَقَرَّبُ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى وَ اللَّهُ يَقْرَبْهُ وَ كَانَ هُوَ يَتَكَلَّمُ وَ اللَّهِ يَسْمَعُهُ وَ كَانَ هُوَ يَسْأَلُ وَ اللَّهِ يُعْطِيهِ وَ كَانَ هُوَ يَشْفَعُ وَ اللَّهِ يُشَفِّعَهُ وَ كَانَ هُوَ يَنْظُرُ فِى آيَاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَنْظُرُ فِى آدَابِ رَسُولَهُ .
بالجمله فكان قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى كنايت از تأكيد قريب و تشييد محبّت است ، پس از بهر آنكه با فهم نزديك افتد در صورت تمثيل ادا شده ، چنان كه مردم عرب را قانون بود ، آنگاه كه خواستند عهدى محكم و پيمانى استوار بدارند آن دو كس كه با هم همدست و همداستان مىشدند كمانهاى خويش را آورده با يكديگر بر مىچفساندند و هر دو به يك بار آن را مىكشيدند و هر دو به يك بار تير آن پرتاب مىكردند و اين كنايت از آن بود كه زشت و زيبا و خشم و رضاى اين دو تن يكى است و هيچ گاه در ميان ايشان جدائى نيست .
لا جرم تواند بود كه ميان خداى و رسول كار بدين گونه بود كه پذيرفته رسول پذيرفته خدا و راندهء او را راندهء خداى باشد ، چنان كه در قرآن بسى بدين سخن اشارت است . در جائى مىفرمايد : وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ (1) و در جائى ديگر و من يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (2) و در جاى ديگر و مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (3) و در جاى ديگر وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (4) و در جاى ديگر إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ (5) و در جاى ديگر لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ (6) و در جاى ديگر إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ (7) و در جاى ديگر وَ ما رَمَيْتَ إِذْ .
ص: 568
رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى (1) و از اين گونه در قرآن مجيد بسى باشد .
و نگارنده اين حروف قبل از ديباجة الكتاب به عقيدهء عرفاى حقه بيان اين مقام كرده است و بازنموده است كه مقامى برتر از اين نتواند بود و سالكان امت مرحومه را از اين دريا قطره اى و از اين بيضا ذرّه اى تواند بهره گشت ، چنان كه از اين حديث قدسى مستفاد است لا يَزالُ عبدى يَتَقَرَّبُ الَىَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّى أَحْبَبْتُهُ فاذا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِى يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِى يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِى يَبْطِشُ بِهَا وَ رِجْلَهُ الَّتِى يُمْشَى بِهَا .
و بعضى گويند مقصود از فَتَدَلّى آن است كه ارسل نفسه فى ذلك المقام يعنى :
گذاشت نفس خود را در آن مقام و به زبان حال گفت كه : رجوع از اين مقام نخواهم نمود كه بى آن نتوانم صبر كرد ، گفتند : آن كس كه ترا بدينجا آورد هم تواند بازت پيش خواند اگر چه در دنيا باشى ، اى محمّد ترا مى بايد بازشدن و گريختگان درگاه ما را به سوى ما دعوت كردن و گاهى كه از كار مردمان ملول گردى و آرزوى اين مقام كنى به نماز ايستاده باش كه بدانت بدين مقام آورم كه الصّلاة معراج المؤمن و از اينجا بود كه رسول خداى گاهى مى فرمود : ارحنا يا بلال و مى فرمود : جُعِلَتْ قُرَّةُ عَيْنِى فِى خَلْقِكَ الصَّلوةِ اما در اين آيت كه خداى فرمود : فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى (2) يعنى :خداى گفت با بنده خود محمّد آنچه گفت . پس مخفى داشت از خلق آنچه با حبيب خاص خويش گفت .
بعضى از علما گفته اند : صواب آن است كه كسى در اين آيت سخن نكند چه اگر مصلحت در اظهار آن بودى مبهم نفرمودى . و گروهى گويند : چون خبرى به ما رسيده باشد و به استدلالى استنباطى توانيم كردن بيمى نيست .
پس گويند : وحى فرمود كه بهشت حرام است بر انبيا و امّت ايشان تا تو و امّت تو داخل نشويد . و گفته اند كه : وحى فرمود اگر نه اين بود كه دوست دارم معاتبه امّت ترا بساط محاسبهء ايشان را درمىنورديدم .
و هم گفته اند كه فرمود : أَىْ مُحَمَّدٍ أَنَا وَ أَنْتَ وَ مَا سِوَى ذَلِكَ خَلَقْتَهُ لِأَجْلِكَ دُرٍّ جَوَابِ عَرَضَ كرد : يَا رَبِّ أَنْتَ وَ أَنَا وَ مَا سِوَى ذَلِكَ تَرَكْتَهُ لِأَجْلِكَ .
ص: 569
على بن ابراهيم گويد : از رسول خداى از اين وحى پرسش كردند فرمود كه : به من وحى آمده انَّ عَلِيّاً سَيِّدُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ قَائِدِ الْعِزِّ الْمُحَجَّلِينَ وَ أَوَّلُ خَلِيفَةَ يستخلفه خَاتَمِ النَّبِيِّينَ .
همانا قوم را از اين سخن به خاطر آمد كه اين سخن از خداى باشد يا پيغمبر از خويشتن فرمايد اين آيت نزول شد : ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى (1) يعنى :
دروغ نگفت دل محمّد مر محمّد را بدانچه ديد ، آيا مجادله مى كنيد به او بر آنچه ديد و پيغام آورد ؟
و به روايتى سه چيز اندرين وحى بود :
يكى : واجب شدن نماز پنج گانه و اين حجّتى باشد كه نماز افضل اعمال است .
دوم : خوايتم سورهء بقره چنان كه مذكور خواهد گشت .
سيم : آن بود كه گناهان امّت مرحومهء محمّديه هر چه جز شرك باشد معفو خواهد بود .
بالجمله و هم از رسول خداى آورده اند كه فرمود : رَأَيْتُ رَبِّى فِى أَحْسَنِ صُورَةُ يعنى : ديدم پروردگار خود را در خوبترين صورتى و صفتى . مرا گفت : يا محمّد فيم يختصم الملاء الاعلى ؟ يعنى : در چه خصومت كنند فريشتگان عالم بالا ؟ گفتم : تو داناترى پس بر من تجلّى خاص فرمود .
و آن حضرت از آن تجلّى بدين گونه تعبير فرموده كه : فَوَضَعَ كَفَّهُ بَيْنَ كتفىّ فَوَجَدْتُ بِرَدِّهَا بَيْنَ ثَديَىّ . يعنى : وضع فرمود كف خود را در ميان هر دو شانه من چنان كه يافتم اثر راحت و خوشى آن را در ميان هر دو پستان خود (2) ، پس دانا گشتم به آنچه در ميان آسمان و زمين است . بعد از آن خطاب آمد كه : يَا مُحَمَّدُ هَلْ تُدْرَى فِيمَ يختصم الْمُلَاءَ الاَعلى ؟ گفتم : آرى اى پرودگار من . در كفّارات خصومتب)
ص: 570
مىكنند ، يعنى در عباداتى كه سبب كفّارات گناهان مىگردد و در درجات يعنى عباداتى كه موجب رفع درجات مىگردد ، خطاب آمد كه مَا الكَفّاراتُ ؟ گفتم : كفّارات مكث است در مسجد بعد از اداى نماز و پياده رفتن است به جماعات و اسباغ وضو است در مكاره و شدايد و هر كس كه اين امور بجاى آورد نيك زندگانى كرده باشد و نيك بميرد و از گناهان خويش چنان بيرون آيد كه گوئيا از مادر زاده باشد .
بعد از آن خطاب آمد كه يا محمّد ، چون نماز گزارى اين دعا بخوان اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ الطَّيِّبَاتِ وَ تَرَكَ الْمُنْكَرَاتِ وَ فِعْلِ الْخَيْرَاتِ وَ حُبِّ الْمَسَاكِينِ وَ انَّ تَغْفِرَ لِى وَ ترحمنى وَ اذا أَرَدْتَ بِعِبَادِكَ فِتْنَةُ فاقبضنى غَيْرِ مَفْتُونٍ . آنگاه خطاب آمد كه يا محمّد ما الدّرجات گفتم : درجات ، افشاى سلام و اطعام طعام و نماز شب است درحالىكه مردم در خواب باشند .
و هم به روايتى از رسول خداى رسيده كه فرمود : در آن شب با من خطاب آمد كه اى محمد ، من ضامن روزى بندگان خويشم . و امّت تو بر آن وثوق ندارند و دوزخ را براى دشمنان خود آفريدم و ايشان جهد كنند تا بدانجا شوند ، و من عمل فردا از ايشان نمى طلبم و ايشان روزى فردا از من طلب مى كنند ، و رزقى كه براى ايشان مقرّر كرده ام به ديگرى نمى دهم ، و ايشان طاعت از براى غير من مى كنند و عزيزكننده و خواركننده منم ، و ايشان اميد به غير من و خوف از غير من دارند ، و من انعام به ايشان مىكنم و ايشان شكر غير من مى گويند .
و هم گفته اند كه : خطاب آمد كه اى محمّد ، امّت تو طاعت من كنند و عصيان من ورزند و طاعت ايشان به رضاى من است و معصيت ايشان به قضاى من ، آنچه به رضاى من از ايشان صادر شود اگر چه قصور داشته باشد قبول مىكنم ؛ زيرا كه كريمم و آنچه به قضاى من از ايشان صادر شود آن را مىآمرزم و عفو مىكنم زيرا كه رحيمم .
و هم در خبر است كه أَوْحَى اليه كُنَّ آيِساً مِنَ الْخَلْقِ فَلَيْسَ بايديهم شَيْ ءُ وَ اجْعَلِ صُحْبَتِكَ مِعَى فَانٍ مرجعك الَىَّ وَ لَا تَجْعَلْ قَلْبِكَ مُتَعَلِّقاً بِالدُّنْيَا فَمَا خَلَقْتُكَ لَهَا . (1) .
ص: 571
و هم از آن حضرت آورده اند كه فرمود : چون به پايهء عرش رسيدم و عظمت آن را بديدم رعبى بر من در آمد ، پس از آنجا قطرها فروچكيد و دهان بگشودم تا آن قطرها بر زبان من افتاد ، سوگند با خداى كه هيچ كس را بر زبان چيزى بدان شيرينى نرفته ، پس علم اوّلين و آخرين به بركت آنم حاصل شد و زبانم را طلاقتى باديد آمد ، از پس آنكه لكنت يافته بود . پس مرا گفتند : خداى خود را ثنا گوى و ملهم گشتم تحيّات لايق و در طريق عامه ، آن كلمات اين است : التَّحِيَّاتُ الْمُبَارَكَاتُ الصَّلَاةِ الطَّيِّبَاتُ لِلَّهِ ، خَطَّابٍ رسيد كه السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ گفتم : السَّلَامُ عَلَيْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ الصَّالِحِينَ آنگاه فريشتگان گفتند : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ.
بعد از آن خواتيم سوره بقره را به آن حضرت عطا فرمودند و به روايتى خطاب آمد كه : اى محمّد ، آمَنَ الرَّسُولُ (1) ايمان آورد به رسول . گفتم : آرى ، فرمان آمد كه و من ؟ يعنى و ديگر كه ايمان آورد ؟ گفتم : وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ (2) .
خطاب آمد كه قد غفرت لك و لامّتك ديگر بخواه تا بدهم ، گفتم : رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا (3) فرمان آمد كه كيفر خطا و نسيان را از امت تو برداشتم و از اين افزون آنچه به اكراه از ايشان صادر شود هم از آن درگذشتم و از اين روى آن حضرت فرمود : انّ اللّه تجاوز بى عن امّتى الخطأ و النّسيان و ما استكرهوا عليه .
و بعد از آن گفتم : رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا (4) يعنى : اى پروردگار ما بار مكن بر ما تكليفات و مشقّات كه بر امم ماضيه بار كرده اى . فرمان آمد كه : چنان كردم كه تو خواستى و اصار (5) امم گذشته را بر شما حمل نكنم ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ (6) و به روايتى خطاب آمد كه اى محمد ، تفصيل كن صار امم ماضيه را ، پس آن حضرت تفسير همىنمودند و با چيزى افزون او را عنايت شد .
ص: 572
و مىفرمايد : ديگر گفتم رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ (1) يعنى : اى پروردگار ما بر ما بار مكن آنچه طاقت ما به آن وفا نكند . خطاب آمد كه : با تو و امّت تو چنين كردم ، ديگر بخواه تا بدهم گفتم : وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا (2) بعضى از علما گفته اند : سه چيز طلب كرد : اول : عفو ، دوم : مغفرت ، سيم : مرحمت . زيرا كه قبل از رسول اللّه خداى سه امّت را به نزول سه عذاب هلاك ساخت . اول : قوم لوط را به قذف (3) ، دوم : قارون و اتباع او را به خسف (4) ، و سوم : قوم داود را به مسخ (5) - چنان كه قصه ايشان هر يك در اين كتاب مبارك در جاى خود مرقوم شد - .
بالجمله رسول خداى بر امّت خويشتن از اين سه بلا ترسان بود ، پس گفت : وَ اعْفُ عَنَّا أَىُّ مِنَ الْخَسْفَ وَ اغْفِرْ لَنَا أَىُّ مِنَ الْمَسْخِ وَ ارْحَمْنَا أَىُّ مِنَ الْقَذْفِ خَطَّابٍ آمد كه قَدْ فَعَلْتُ . ديگر عرض كردم : كه الهى پيغمبران خود را فضيلتها عطا كردى مرا نيز عطا كن ، خطاب آمد كه از آنچه ترا عطا كرده ام دو كلمه است كه از خزاين عرش من است :لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ وَ لَا منجا مِنْكَ الَّا اليك وَ ديگر فرمود : حاملان عَرْشِ مُرّاً دعائى تَعْلِيمِ كردند كه هِرُّ صُبْحِ وَ شام بخوانم وَ آنَ أَيْنَ اسْتِ اللَّهُمَّ انَّ ظلمى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِعَفْوِكَ وَ ذنبى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِمَغْفِرَتِكَ وَ فقرى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِغِنَاكَ وَ وَجْهِى البالى أَصْبَحَ مُسْتَجِيراً بِوَجْهِكَ الْبَاقِى الَّذِى لَا يَفْنَى .
و ديگر فرمود : كه در آن شب خداى بر من و امت من پنجاه (50) نماز واجب كرد كه در هر شبانروزى گذاشته شود . و به روايتى مىفرمايد كه : در آن شب بر عبادات ملائكهء هفت آسمان وقوف يافتم ، بعضى خاص از بهر ركوع و بعضى از بهر سجود بودند و گروهى در تشهد و جماعتى در تكبير و فوجى در تسبيح ، جمعى در تهليل مىزيستند . آنگاه كه پنجاه (50) نماز فرض شد ، خطاب آمد كه نماز تو و امّت تو را عبادتى كردم كه مشتمل است بر عبادت جميع ملائكه تا به ثواب جملگى فائز شوند .
بالجمله رسول خداى مىفرمايد : چون پنجاه (50) نماز فرض شد رخصت .
ص: 573
انصراف يافتم و آغاز فرود شدن كردم ، چون به مقام جبرئيل رسيدم گفت : اى محمّد ، بشارت باد ترا كه بهترين خلق خدائى و تُرا امشب بدانجا برد كه هيچ آفريده را نرسانيده ، و گوارا باد ترا اين كرامت ، فراگير اين كرامت را و شكر خداى بگذار كه او منعم است و دوست مى دارد شاكران را ، پس شكر خداى بگذاشتم .
و مى فرمايد : در آن شب از ملك الموت خواستار شدم كه قبض روح بر امّت من آسان گيرد ، گفت : بشارت باد ترا كه در شبانروزى چند نوبت از خداى خطاب رسد كه با امّت محمّد سهل و آسان معاملت كن .
و مى فرمايد در مراجعت بر ابراهيم عليه السّلام گذشتم و پرسشى نفرمود و چون به موسى در آمدم گفت : بر امت تو چه واجب افتاد ؟ گفتم : در شبانروزى پنجاه (50) نماز . گفت : من از اين پيش مردمان را شناخته ام و بنى اسرائيل را دانسته ام ، امّت تو توانائى اين حمل ندارند بازشو و كار امّت را سهل كن . پس من تا به نزديك سِدرَة المَنتَهى بازشدم و به سجده در رفتم و طلب تخفيف كردم . پس خداى به فضل خويش ده (10) نماز را از من و امّت من فروگذاشت .
ديگر باره چون به موسى رسيدم فرمود : اين نيز حملى گران است بازشو و كار سهل كن . و من بدين گونه به التماس موسى عليه السّلام همى بازشدم و تخفيف گرفتم و در هر نوبتى خداى ده (10) نماز از من فروگذاشت تا در نوبت پنجم به پنج (5) نماز مقرّر گشت . همچنان چون به موسى در آمدم فرمود : هم از اين سهل تر كن . گفتم :شرم مى دارم كه ديگر به خواستارى بر فراز شوم و بر اين پنج نماز صبر مى كنم .
پس از خداى مرا ندا آمد كه اى محمّد ، چون بر نماز من صبر كردى من بر اين پنج نماز تو صواب پنجاه (50) نماز ، تو را و امّت تو را عطا كردم و هر نماز را به ده (10) نماز پذيرفتم ، هر كس از امّت تو قصد نيكى كند و آن را به كار نبندد از بهر او يك حسنه بنويسم و اگر آن حسنه را به كار بندد بجاى يك ده (10) بنويسم ؛ اما اگر قصد بدى كند و به كار نبندد بر او ننويسم ، و اگر آن بدى را به عمل آورد يك سيّئه نويسم .
و هم از اخبار معرج آن حضرت است كه چون درهاى آسمان گشوده شد
ص: 574
فريشتگان بر آن حضرت گرد آمدند و سلام دادند و گفتند : چگونه است حال برادر تو على عليه السّلام گفت : به خير است . گفتند : چون او را بينى سلام ما برسان . فرمود : شما او را مى شناسيد ؟ گفتند : چگونه نشناسيم كه خداى در الست پيمان تو و پيمان او را از ما گرفت و ما پيوسته بر تو و او درود فرستيم .
رسول خداى مى فرمايد : در هر آسمان ملائكه با من اين معاملت داشتند و سخن از على مى كردند و مى گفتند : در بيت المعمور نام تو و على و فرزندان او در نامه اى از نور نگاشته است و آن نامه پيمانى است كه از ما گرفته اند و در هر جمعه آن پيمان را بر ما مى خوانند . پس سجدهء شكر بگذاشتم .
و مى فرمايد : كه در شب معراج بر من ندا آمد كه از پيغمبران پرسش كن كه به چه مبعوث شدند ؟ چون پرسش كردم ، گفتند : بر رسالت تو و امامت على و فرزندان او ، پس وحى آمد كه نظر كن بجانب راست عرش . چون نظر كردم صورت على و فرزندان او را تا قائم آل محمد بديدم كه در درياى نور نماز مى كردند . پس خطاب آمد كه ايشان حجّتهاى من و دوستان منند و مهدى كه آخر ايشان است انتقام خواهد كشيد از دشمنان من .
و مى فرمايد : چندان در آسمانها از فريشتگان نام على را بشنيدم كه گمان كردم كه در سماوات او از من نامورتر است و ملك موت با من گفت : اى محمد هر بنده اى را كه خداى آفريد من قبض روح كنم جز تو و على را كه خدا شما را به دست خويشتن قبض روح فرمايد . و چون به زير عرش رسيدم ، على را ديدم ، گفتم : يا على تو پيش از من آمدى ؟ جبرئيل گفت : اين فرشته اى است كه خدايش به صورت على آفريده براى كرامت على . و چون فريشتگان آرزوى ديدار على كنند به زيارت وى شوند .
و مى فرمايد : چون به مقام قاب قوسين رسيدم در آنجا صورت على را ديدم ، خطاب آمد كه اين صورت را مى شناسى ؟ عرض كردم : صورت على است ، پس وحى رسيد كه فاطمه را با وى تزويج كن و او را خليفهء خود گردان .
و مى فرمايد همهء انبيا از من پرسش حال على كردند و گفتم : او را در ميان امّت به خليفتى گذاشتم . و گفتند : نيكو خليفه گذاشتى كه خداى طاعت او را بر فريشتگان فرض كرده است .
و خليل اللّه را در بهشت ديدم در زير درختى كه آن درخت را پستانها مانند گاو
ص: 575
بود و بسى كودكان شيرخواره ديدم كه هر يك پستانى از آن درخت در دهان داشتند و اگر از دهان يكى رها شدى ، ابراهيم عليه السّلام برخاستى و پستان در دهان او نهادى .
چون ابراهيم مرا ديد سلام داد و از على پرسش كرد : گفتم : او را در ميان امت به خليفتى گذاشتم . گفت ! نيكو خليفتى گذاشتى كه خداى طاعت او را بر ملائكه فرض كرده است ، و ايشان اطفال شيعيان اويند كه من از خداى خواستار شده ام كه تربيت ايشان كنم و هر جرعه كه از اين پستانها نوشند ادراك لذّت جميع ميوه ها و نهرهاى بهشت نمايند .
و مى فرمايد كه : بر در هر آسمان نگاشته ديدم ، لا إِلهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عَلِىِّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ، و همچنان در حجابهاى نور و در اركان عرض اين كلمات را نگاشته يافتم .
و مى فرمايد كه : خداى مرا ندا داد كه اى محمّد ، على حجّت من است ، بعد از تو بر خلق من و پيشواى اهل طاعت من است ، هر كه فرمان او برد فرمان من برده است ، و هر كه عصيان او كند ، عصيان من كرده است ، پس او را نصب كن كه بعد از امّت تو به دو هدايت يابند .
اين حديث را از ابن عباس آورده اند كه رسول خداى فرمود كه : حقّ جلّ و علا مرا پنج فضيلت عطا كرد و على را پنج فضيلت عطا كرد : مرا كلمات جامعه داد و على را علوم جامعه ، و مرا پيغمبر گردانيد و او را وصىّ من ، و مرا كوثر بخشيد و او را سلسبيل ، و مرا وحى عطا كرد و او را الهام ، و مرا به آسمان برد و از براى او درهاى آسمان گشود ، چنان كه در شب معراج او بر من نظر مىكرد و من به سوى او نظر مىكردم .
پس آن حضرت گريست ، گفتم : بابى انت و امّى اين گريه چيست ؟ فرمود : اى پسر عباس ، اول سخن كه حق با من كرد اين بود كه اى محمد به فرود خويش نظر كن . چون نگران شدم حجابها بشكافت و درهاى آسمان گشوده شد و على را ديدم كه سر به سوى آسمان بر آورده و بسوى من نگران است . پس على با من سخن گفت و من با او سخن گفتم و پروردگار من با من سخن گفت .
عرض كردم كه يا رسول اللّه خداى چه گفت ؟ فرمود كه : خطاب آمد كه اى محمد گردانيدم على را وصى تو و وزير تو و خليفهء تو بعد از تو ، اعلام كن او را كه اينك
ص: 576
سخن تُرا مى شنود .
پس من از آنجا آنچه خداى گفت با على گفتم ، و او پاسخ گفت و جمله را بپذيرفت . پس خداى امر كرد ملائكه را كه بر على سلام كنند و جملگى سلام دادند و على جواب گفت و فريشتگان را ديدم كه شاد بودند به جواب سلام او . و به هر گروه ملائكه گذشتم مرا تهنيت گفتند براى خلافت على ، و مرا گفتند : اى محمد بدان خداى كه ترا به راستى فرستاده كه جميع فريشتگان شاد شدند كه خداى پسر عم تو را خليفهء تو كرد و حاملان عرش را ديدم كه به سوى زمين نگرانند با جبرئيل گفتم : اين چيست كه ديده از مناظر رفعت بسوى زمين داشته اند ؟ گفت :فريشتگان همه بسوى على نظر كردند از در طرب و شادمانى جز حاملان عرش كه اين زمان رخصت يافتند و به ديدار على نگران گشتند . و آنگاه كه من به زمين آمدم على مرا همى خبر داد از آنچه ديدم : پس دانستم كه به هر مكان كه من رفتم از براى على حجاب نبوده و او نيز مشاهده فرمود .
در مناقب خوارزمى كه از كتب معتبره علماى عامه است مرقوم شده كه از رسول اللّه پرسش رفت كه در شب معراج خداى با تو به چه لغت سخن كرد ؟ فرمود كه به لغت على بن ابى طالب مرا خطاب كرد و الهام فرمود . گفتم : پروردگارا تو مرا خطاب كردى يا على با من سخن گفت ؟ ندا آمد كه يا احمد من مثل و مانند ندارم مرا با ديگران قياس نتوان كرد ، ترا از نور خود آفريدم و على را از نور تو آفريده ام ، و چون مىدانم هيچ كس را از على دوست تر ندارى به لغت او با تو سخن كردم تا دل تو مطمئن گردد قال اللّه تبارك و تعالى : ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى (1) ميل نكرد چشم محمّد ، يعنى به چپ و راست ننگريست و در نگذشت از آنچه مقرر بود در نگريستن و حسن ادب مرعى داشت و جز در جمال بىزوال ديده نگشود . لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى . (2) و از آيات خداى اكبر مشاهدت كرد .
نگارندۀ اين كتاب مبارك گويد كه احاديث معراج بسيار باشد كه نگاشتن آن در اين مقام خوانندگان را از مقصود بازدارد ، لا جرم ان شاء اللّه تعالى در كتاب ثانى در ذيل فضايل علىّ مرتضى و ائمهء هدى هر حديثى را در جاى خود مرقوم خواهد .
ص: 577
داشت ، اكنون بر سر سخن رويم .
رسول خداى مىفرمايد : چون از آسمان فرود همى شدم ، جبرئيل با من بيامد تا به خانهء امّ هانى در آمدم و اين همه سير و سلوك در شبى از شبهاى شما بود فانا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ لَا فَخْرَ وَ بِيَدِى لِوَاءُ الْحَمْدِ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ لَا فَخْرَ وَ الَىَّ مَفَاتِيحُ الْجَنَّةِ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ لَا فَخْرَ همانا در مدت صعود و نزول آن حضرت سخن بسيار كرده اند ، و به روايتى در مدت سه ساعت از شب برفت و بازآمد و به روايتى چهار ساعت و به روايتى نماز خفتن به زمين گذاشت و عروج فرمود و نماز صبح نيز در زمين بگذاشت .
مع القصه بامداد آن شب رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وسلم از خانهء امّ هانى بيرون شده بيامد و در حجر بنشست و سخت ملول بود ؛ زيرا كه مىدانست مردم قريش سخن او را به كذب نسبت خواهند كرد .
در اين وقت ابو جهل برسيد و نزديك آن حضرت بنشست و از در تمسخر گفت :
هيچ امرى تازه آورده اى كه بدان سخن كنى ؟
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : بلى ، امشب سفر كردم .
گفت : به كجا ؟ فرمود : به بيت المقدّس شدم و از آنجا به سماوات شتافتم .
ابو جهل گفت : امشب در آنجا رفتى و صباح در مكه ؟
فرمود : چنين باشد .
گفت : اين سخن كه با من گفتى نزد قوم نيز خواهى گفت ؟
فرمود : همانا پوشيده نخواهم داشت .
ابو جهل فرياد برداشت كه اى گروه بنى كعب ، بشتابيد كه كارى شگفت پيش آمده است ، پس مردمان گرد آمدند و انجمن بزرگ شد .
آنگاه گفت : اى محمّد ، آنچه با من گفتى با اين جماعت بگوى .
آن حضرت فرمود : امشب مرا به بيت المقدّس بردند و از آنجا به آسمانها سير دادند ، مردمان آغاز شگفتى نهادند و انكار كردند و دستها بر هم زدند و بر سر
ص: 578
گذاشتند و گروهى از مسلمانان كه در دين رسوخى تمام نداشتند مرتد گشتند . در اين وقت جمعى از قريش كه مسجد اقصى را ديده بودند پيش شدند و گفتند : هيچ توانى مسجد اقصى را صفت كرد ، آن حضرت فرمود توانم .
و رسول خداى مىفرمايد : جبرئيل عليه السّلام مسجد اقصى را نزديك به خانهء عقيل در برابر چشم من بداشت و من همى در آن ديدم و از هر چه پرسش كردند گفتم .
و همچنان بعضى از قريش گفتند : بسى از مردمان ما سفر كرده اند و در طريق شامند آيا بديشان بازخوردى اگر بديشان گذشتى خبرى بگوى .
آن حضرت يك طايفه را فرمود كه : بديشان گذشتم در روحا (1) و از آن جماعت شترى گم شده بود در طلب آن به جستجو بودند و ايشان را قدحى آب در منزل بود من از آن قدح نوشيدم ، چون ايشان برسند پرسيد كه آب در قدح بجاى داشتند يا پرداخته بود .
گفتند : اين نيك نشانى است .
و همچنان از طايفه ديگر خبر داد كه : در ذى مرّ بر ايشان گذشتم دو تن از آن قافله بر يك شتر سوار بود شتر ايشان از من برميد و يك تن را بينداخت و دستش را بشكست . اين سخن را نيز بهر نشانى بداشتند .
آنگاه قريش از قافلهء خاص خويش پرسش كردند فرمود : بر آن جماعت در ينعم عبور كردم و ايشان را بر دو شتر خاكسترى رنگ دو غراره (2) مخطّط (3) حمل بود و از پيش روى قافله بودند و ايشان چون فردا آفتاب سر از كوه برزند باديد آيند . گفتند اين علامت ديگر است .
آنگاه از نزد آن حضرت بيرون شدند و گفتند : وَ اللَّهِ لَقَدْ قَصَّ مُحَمَّدِ شَيْئاً وَ بَيْنَهُ . و صبح آن روز را كه رسول خداى به رسيدن قافله خبر داده بود ، جماعتى از قريش برفتند و در ثنيّه (4) جاى كردند و چشم بر راه آفتاب داشتند تا باشد كه آفتاب بزند و كاروان برسد و سخن رسول خداى به دروغ شود . ناگاه يكى گفت : سوگند با خداى كه اينك آفتاب بر آمد و آن ديگر گفت : سوگند با خداى كه شتران قافله باديد شد و آن دو شتر كه پيغمبر فرمود از پيش روى بود .
ص: 579
بالجمله از هر چه آن حضرت خبر كرده بود كاروانيان بيامدند و همه راست آمد و با اين همه مردم قريش سر از ايمان برتافتند . و انكار آن آيات روشن كردند و گفتند :
مَا هَذَا الَّا سِحْرُ مُبِينُ .
اكنون بايد دانست كه هر كس انكار معراج رسول خداى كند كافر شود ، چه انكار نصّ قرآن كرده باشد قال اللّه تعالى سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى (1) . و احاديث صحيحه صريحه در اين سخن به حدّ تواتر است .
اما اينكه معراج آن حضرت بر چگونه بود ، علما را سخن بر اختلاف رفته ، بعضى بر آنند كه روح آن حضرت را در خواب به معراج فرمودند و در آسمانها سير دادند و بدين آيت حجّت كنند : وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ (2) .
و همچنين در بعضى از احاديث معراج آمده است كه آن حضرت فرمود : بينا انا نائم و همچنان از عايشه حديث كنند كه گفته است ما فقدت جسد رسول اللّه و بعضى از علما گفته اند كه سير آن حضرت تا بيت المقدس در بيدارى بود و از آنجا روح او را به آسمانها در خواب بردند چه در آيهء كريمه : سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى (3) مكشوف افتد كه غايت اسرى مسجد اقصى باشد و اگر از آن زياده بودى بيان شدى ، چه اسراء در سماوات ابلغ است در كمال مدح .
و بعضى از علما گويند : معراج آن حضرت در بيدارى بود و با جسد مبارك سير فرمود . و در قرآن كه آمده أَسْرى بِعَبْدِهِ (4) آنگاه مى فرمايد : ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى (5) هم مقتضى اين سخن است و اگر اسرى در خواب بودى همانا اسرى بروح عبده فرمودى .
ص: 580
و رسول خداى را از اين زيادت فضيلتى نبودى و مردمان قريش را عجبى نرفتى و انكار نكردى ، زيرا كه ممكن است كسى در خواب بيند كه بر آسمانها رفت و بهشت و دوزخ بديد . و امّ هانى عرض نمىكرد كه اين قصه را بازمگوى تا مبادا ترا تكذيب كنند و بعضى از مسلمين انكار نمىكردند و تا مرتدّ شوند و قريش از كاروان نشان نمىگرفتند و از مسجد اقصى علامت پرسش نمى كردند .
چه اين همه مناظرات از بهر خوابى واجب نشده است و از اين آيهء كريمه كه : وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ تواند بود كه از رؤيا مقصود رؤيت بصر و ديدن به چشم باشد ، چنان كه ابن عباس در ترجمهء قرآن اين رؤيا را به رؤياى عين ترجمه كرده و خداى آن را فتنه كرده و خواب موجب فتنه نشود ، و نيز نصّى نباشد كه اين آيت در قصّه معراج فرود شده ، چنان كه بعضى گفته اند : اين آيت در قصّه حديبيّه فرود شد و آن حضرت در خواب ديده كه عمره مىگذارد و از مدينه بدين انديشه بيرون شد و در حديبيه با كفار كار به صلح كرد و باز مدينه آمد - چنان كه تفصيل آن ان شاء اللّه در كتاب ثانى مرقوم خواهد شد - .
و تواند بود كه معراج آن حضرت در چند كرّت بود نوبتى معراج جسمانى ، و ديگر روحانى بود ، و بعضى از صوفيه بر آنند كه معراج رسول خداى با بدن مبارك بود . اما بدن لطيف مكتسب مثالى و در حالت غيب رفته كه به اصطلاح ايشان برزخ است ميان خواب و بيدارى ، چه در اول حديث معراج فرمود : كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ وَ دُرٍّ آخَرَ همين حَدِيثٍ فرمود : فَاسْتَيْقَظْتَ ، و چون نوم و غيبت هر دو غير يقظه است چنان كه از نوم آمدن ، استيقاظ است نيز از غيبت آمدن استيقاظ است و گويند : آنچه انبيا و اوليا را از مشاهده و مكاشفه باديد مىآيد در حالت غيبت مىباشد كه خاص از بهر ايشان است و اين حالت از مرتبهء رؤيا اعلى و ارفع است و اينكه از احاديث معراج رسيده كه رسول خداى فرمود :أَنَا نَائِمُ عِنْدَ الْبَيْتِ وَ بِهِ روايتى أَنَا نَائِمُ فِى الْحَجَرِ وَ رُبَّمَا قَالَ فِى الْحَطِيمَ وَ بِهِ روايتى فرمود فَرْجَ سَقْفُ بَيْنِى وَ أَنَا بِمَكَّةَ وَ بِهِ روايتى انْهَ أَسْرَى بِهِ مِنْ شُعَبِ أَبِى طَالِبٍ وَ بِهِ روايتى انْهَ بَاتَ فِى بَيْتِ أُمِّ هانى قَالَتْ : ففقدته مِنَ اللَّيْلِ.
اين روايات متعارضه را بدين گونه توان مطابقت داد كه گويند : آن حضرت در خانهء امّ هانى بود كه جبرئيل عليه السّلام آمد و آن خانه نزد شعب ابو طالب بود ؛ و چون
ص: 581
رسول خداى در آنجا زيستن داشت آن خانه را نسبت به خويشتن كرد و فرمود : فرّج سقف بيتى و جبرئيل آن حضرت را از آن خانه به مسجد الحرام برده و از آنجا به جهت شقّ صدر بر حطيم تكيه داده ، و تواند بود كه آن حال اندك نعاسى (1) بر آن حضرت طارى شده و از آن نعاس تعبير به نوم فرموده پس كُنْتُ بَيْنَ النَّائِمِ وَ الْيَقْظَانِ مُؤَيَّدُ اين مقال توان بود . و اين كه در بعضى از احاديث معراج رسيده جَاءَ ثَلَّثْتَ نَفَرُ مِنْ قِبَلِ انَّ يُوحى اليه وَ هُوَ نَائِمُ فِى الْمَسْجِدِ الْحَرَامِو از اين گمان كرده اند كه معراج آن حضرت قبل از وحى و بعثت و در خواب بوده .
چون معراج در چند كرّت باشد اشكالى نيست و اينكه فرمود فاستيقظ و هو فى المسجد الحرام تواند بود كه غرض از استيقاظ با خويشتن آمدن باشد از مشاهده ملكوت و رجوع به عالم شهادت و ناسوت و اينكه موسى عليه السّلام چون در شب معراج ادراك خدمت رسول خداى كرد بگريست - چنان كه گفته شد - اين گريه نه چون گريهء مردمان است كه از در حسد و حقد باشد ، بلكه فسوسى بر امّت خويشتن مىكرد كه به سبب عصيان و طغيان ايشان را در اجر و ثواب نقصان افتاد .
اما در باب رؤيت رسول خداى در شب معراج در حضرت اطلاق ، علماى عامه بر آنند كه رؤيت واقع نشد . و از مسروق روايت كرده اند كه گفت : از عايشه پرسيدم كه هل رأى محمّد ربّه آيا ديد محمّد پروردگار خود را ؟ در جواب گفت : لقد قفّ شعرى ممّا قلت همانا موى بر تن من برخاست از اين سخن بعد از آنكه گفت : سه چيز است كه هر كه تو را گويد استوار مدار : اول اينكه محمّد پروردگار خود را ديد چنان كه خداى فرمايد : لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ (2) و هم بدين آيت حجّت كرد : وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ ما يَشاءُ (3) .
وجه استدلال آن است كه خداى محصور داشته تكلم خود را با يكى از آدميان در يكى از سه صورت كه آن الهام است در دل شخصى ، يا تكلّم است بىواسطه از وراء حجاب ، يا ارسال رسولى است تا پيغام او برساند .
و از ابو ذر غفارى رحمت اللّه آورده اند كه فرمود : از رسول خداى پرسش كردم كه
ص: 582
پروردگار خويش را ديدى ؟ فرمود : نورانى اراه . و از ابو ذر آورده اند كه فرمود رايت نورا و هم از ابو ذر آورده اند كه رسول خداى در آن شب خداى را به دل ديد و به چشم نديد .
و طايفه اى از علماى عامه را عقيده آن است كه رسول اللّه در شب معراج حق تعالى را ديدار كرد و اين مذهب را به ابن عبّاس و حسن بصرى و عُروَةِ الزُّبَير و كعب - الاحبار و زهرى و جز ايشان نسبت كنند . و ابو الحسن اشعرى و اكثر اتباع او بر اين رفته اند و در ميان اين جماعت سخن است كه آيا به چشم سر ديد يا به چشم دل ؟بعضى بر آنند كه به چشم سر ديد .
و از ابن عباس آورده اند كه در بعضى از روايات مطلقاً واقع شده كه ديد و در بعضى وارد شده كه به چشم دل ديد ، پس طايفه اى از علما بنا به قاعدهء اصوليّه مطلق را بر مقيّد حمل كرده گويند : مراد ابن عباس از آن مطلق ، همان ديدن به چشم دل است . و جماعتى گويند : در آن شب رؤيت دو نوبت واقع شد چنان كه در آيهء كريمه است : وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى (1) .
مراد ابن عباس از مطلق يك بار ديدن به چشم دل و يك بار ديدن به چشم سر است و در صحيح مسلم از ابن عباس روايت شده كه در تفسير : ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى (2) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى (3) فرموده : راى ربّه بفؤاده مرّتين .
و اين سخن خلاف توجيه آن جماعت است كه در معنى مطلق گفتند و آن جماعت جواب سخن عايشه را به آيه كريمهء لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ (4) گويند : مراد از آيه نفى احاط است نه نفى رؤيت ، چه حاصل ادراك در لغت احاطه است و از نفى احاطه نفى رويت لازم نشود .
و ترمذى در جامع خويش از عكرمه روايت كرده كه مىگويد : ابن عباس مىفرمود كه : رسول خداى پروردگار خود را ديد من گفتم : خداى فرموده : لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ (5) . در جواب فرمود : وَيْحَكَ ذَاكَ اذا تَجَلَّى بِنُورِهِ الَّذِى هُوَ نُورُهُ. و در جواب از استدلال عايشه به آيهء دوم گويند كه : نفى كلام بدون حجاب مستلزم نفى رويت بىحجاب نيست . تواند بود كه رويت بىكلامى حاصل شدى يا آنكه مراد از وحى .
ص: 583
در آيۀ كريمه كلام بىحجاب است نه الهام ، يا آنكه آيت عام مخصوص به بعض است مَا مِنْ عَامِ الَّا وَ قَدْ خُصَّ بِبَعْضٍ .
و گروهى از علماى عامه گويند در اين مسأله توقّف اولى است ، زيرا كه دليل قاطع در اين سخن به نفى و اثبات نرسيده و آيات و احاديث كه مستدلّ طرفين است متعارض و قابل تأويل است و اين مسأله از عمليات نيست كه در آن اكتفا به دليل ظنّى توان كرد .
و بعضى از علماى عامه گفته اند كه مراد از ديدن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم خداى را به چشم دل نه تنها حصول علم باللّه است ؛ زيرا كه رسول اللّه هميشه به خداى عالم بود ؛ بلكه مراد آن است كه خداى در دل آن حضرت خلق رؤيت فرمود ، چنان كه خلق دو چشم كرده .
اما علماى شيعهء اماميّه اثناعشريّه را عقيده آن است كه آن ذات مقدس به هيچ يك از حواس بشرى مدرك نشود ، چه ديدن و ديدار شدن از صفات جسم و جسمانيّات است - تَعَالَى اللَّهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً - و اين رؤيت كه از احاديث شريفه رسيده محمول بر ادراك و مشاهدهء قلب است چنان كه ذعلب يمانى از امير المؤمنين على عليه السّلام سؤال كرد كه هل رَأيتَ رَبَّكَ ؟ يعنى آيا مى بينى پروردگار خود را ؟ در جواب فرمود كه أفَأَعبُدُ ما لا ارى يعنى آيا پس عبادت مى كنم من كسى را كه نمى بينم ! ذعلب پرسيد كه چگونه مى بينى ؟ فرمود : لَا تَرَاهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقِيقَةِ الايمان يعنى : نمىبيند او را چشمها به مشاهدهء عيان و ليكن در مىيابد او را دلها به حقيقت ايمان .وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.
ص: 584
از اين پيش مرقوم افتاد كه مصعب بن عمير با دوازده (12) تن از قبيلهء اوس و خزرج به مدينه شد و مردمان را به يگانگى خداى و نبوّت رسولش همى دعوت فرمود و گروهى عظيم به دو بگرويدند و با دين خداى پيوسته شدند .
مع الحديث مصعب يك سال در مدينه زيستن فرمود تا هنگام موسم و گزاشتن حج فراز آمد ، پس آهنگ مكّه فرمود و جماعتى از مردم مدينه كه كيش مسلمانى داشتند هم آرزوى ديدار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم كردند و اين جمله با فوجى ديگر از مردم به اتفاق مصعب به سوى مكه كوچ دادند . به روايتى پانصد (500) تن و اگر نه سيصد (300) تن بودند و در ميان ايشان هفتاد (70) تن از صناديد اوس و خزرج بر آن انديشه بودند كه به مكّه آمده در عقبه منى با رسول خداى بيعت كنند و آن حضرت را به مدينه كوچ دهند .
مع القصه چون ايشان به مكّه اندر آمدند مُصعَب با خدمت رسول خداى پيوست و قصّۀ مسلمانان را بازنمود . و آن حضرت در كعبه بعضى از ايشان را ديدار كرد و سخن بر اين نهاد كه مسلمانان مدينه در شب دوم از شبهاى ايّام التّشريق (1) چون اعمال حج به پاى برند نيم شبى يك يك و دود و در شعب عقبه حاضر شوند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وسلم نيز در آنجا شده با ايشان كار بيعت و ساز هجرت راست كند . پس در شب دوازدهم ماه مسلمانان مدينه بىآگهى مشركين هفتاد (70) تن و به روايتى هفتاد و سه (73) تن مرد و زن در عَقَبَه گرد آمدند .
ص: 585
كَعب بن مالك گويد : چون در عَقَبَه شديم رسول خداى با عمّ خود عباس در ميعادگاه حاضر بود و اول كس كه خويشتن را بدان حضرت رسانيد ، رافع بن مالك زرقى بود و ديگران از دنبال به دو پيوستند . و به روايتى از ارباب سير ، آن جماعت در عقبه گرد آمدند و رسول خداى قصه ايشان با عمّ خويش عباس بگفت و از انديشه خويشتن و هجرت به مدينه او را آگهى بداد . عباس گفت : من خود بايد اين مردمان را ديدار كنم و با رسول خداى به عقبه آمد ، مردم مدينه پاس حشمت رسول خداى و عباس را بداشتند و از بهر ايشان جنبش كردند و درود فرستادند .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلم نخست دين خويشتن را بر ايشان عرض كرد و آن جماعت پذيرفتند و گفتند : ما بدين جا شديم كه دين تو را بپذيريم و ترا به مدينه برده عزيز داريم و ما نيز با تو عزيز باشيم . در اين هنگام عباس بن عبد المطّلب آغاز سخن كرد و گفت :
اى مردمان اوس و خزرج ، من بدين جا شدم كه اين سخن با شما استوار بدارم اگر چه من به دين محمّد نيستم ، اما او برادر زاده و فرزند و خون و گوشت من است ، بدانيد كه محمّد در مكّه به ميان قوم خويش عزيز و ارجمند است و هيچ كس را با او دست نباشد ؛ زيرا كه در ميان قريش كس از بنى هاشم بزرگتر نيست و امروز چنان افتاده كه او از قريش رنجيده خاطر است و خواهد به شهر شما آمدن و با شما زيستن .
همانا تا به مكّه اندر است قريش با او كار به رفق و مدارا كنند و جانب مداهنه و مهادنه فرونگذارند ، اما فردا كه از ميان ايشان بدر شود و در ميان شما جاى كند شرم برخيزد و آزرم برود ، يك باره حمل حشمت او را فرونهند و در خصمى او يك جهت شوند .
ناچار كار به حرب آويخته گردد و بسى خونها ريخته شود و مردمان عرب به جمله همدست و همداستان قريش شوند و با شمشيرهاى آخته (1) به سوى شما تاختن كنند اگر در آن هنگام شما از محمّد دست بازخواهيدداشت ، صواب آن است كه هم اكنون او را بگذاريد و بگذريد .ده
ص: 586
ايشان گفتند : يا عباس ما هرگز دست از او بازنداريم و خويشتن را جز در راه او و از بهر او نخواهيم . براء بن معرور گفت : سوگند با خداى كه ما را در دل جز آن نيست كه بر زبان است ، هم سر و جان فدا كنيم و با او وفا كنيم . آنگاه روى با پيغمبر كرد و گفت : به هر چه گوئى بيعت نمائيم و اطاعت كنيم . رسول خداى فرمود :
بَايَعُونِى عَلَى السَّمْعِ وَ الطَّاعَةَ فِى النَّشَاطَ وَ الْكَسَلَ وَ النَّفَقَةَ فِى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ وَ عَلَى الامر بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ انَّ تَقُولُوا فِى اللَّهِ لا تَخافُونَ لَوْمَةُ لَائِمٍ وَ عَلَى انَّ تنصرونى فتمنعونى بِالْحَقِّ اذا قَدِمْتَ عَلَيْكُمْ مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَكُمْ وَ أَبْناءَكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ .
يعنى : بيعت كنيد با من بر آنكه به هر چه فرمان دهم فرمانبردار باشيد ، چه در حال نشاط و چه در حال كسل ، و در راه خداى از بذل مال خويشتن دارى نكنيد چه در حال عسر و چه در حال يسر ، و بر آنكه امر به معروف و نهى از منكر به جاى آريد و سخن حق را بگوئيد و از ملامت كننده بيم نكنيد ، و بر آنكه مرا يارى دهيد و چون به نزد شما آيم مرا نگاه داريد از آنچه نفسها و فرزندان و اهل خود را نگاه مىداريد .
بالجمله رسول خداى با ايشان بيعت كرد بدانسان كه با آن دوازده (12) تن كرد ، - همچنان كه مرقوم شد - و بر آن بيعت حرب و جهاد بيفزود ، از اين روى مردم مدينه اين بيعت را بيعة الحرب و بيعة الثّانى خوانند .
مع القصه اول كس براء بن معرور بود كه دست آن حضرت را بگرفت و گفت :سوگند با آن خداى كه ترا با خلق فرستاده كه بر اين جمله با تو بيعت كرديم . و به روايت بنى النّجار اول كس اسعد بن زراره بود كه بيعت كرد . و بنى عبد الاشهل گويند : اول كس اَبو الهَيثَم بن التَّيِّهان بود كه بيعت كرد . آنگاه ديگر مردم .
در اين وقت عباس بن [ عُبادَة بن ] نضله كه از قبيلهء اوس بود بر خاست و گفت : اى مردمان بدانيد كه براى چه بيعت كرده ايد بر حرب عجم و پادشاهان روى زمين و اگر چنان باشيد كه چون او را داهيه اى پيش آيد استوار نخواهيد بود امروزش فريب مدهيد و بگذاريد كه در شهر خويشتن زيستن كند كه هم در آنجا به مكانت باشد و اگر چه قريش با او از در مخالفت و مخاصمت باشند ضرر و زيان نتوانند كرد .
ص: 587
عبد اللّه بن حرام و اسعد بن زُرارَه و ابو الهَيثَم گفتند : ترا با سخن كردن چه كار است ؟ بباش تا رسول خداى خود سخن كند . و تمامت مردمان با عباس گفتند كه : ما نخست رسول اللّه را از خداى پذيرفتيم ، آنگاه از تو و نخست خداى را گواه گيريم و آنگاه تو را كه عمّ اوئى بر اينكه خون و خواسته (1) خويش را در راه خداى و رسولش داريم .
آنگاه رسول خداى فرمود كه : در اينجا جز خداى كس نيست كه بر شما گواه باشد ، اكنون از ميان شما نقيبان (2) اختيار خواهم كرد تا كفيل شما و گواه شما باشند و بايد كه شما را زشت نيايد ، چون كسى را من نقيب كنم ؛ زيرا كه آن به حكم خداى و خبر جبرئيل باشد . پس دوازده (12) تن از ايشان را به نقابت گزيده كرد ، نه (9) تن از قبيلۀ خزرج و سه تن از قوم اوس ، اما آن نه (9) تن كه از خزرج بودند بدين گونه است : اول : اسعد بن زراره ، دوم : براء بن معروز ، سيم : عبد اللّه بن [ عمرو بن ] حرام (3) كه پدر جابر است ؛ چهارم : رافع بن مالك ؛ پنجم : سعد بن عباده ؛ ششم : منذر بن عمرو ؛ هفتم : عبد اللّه بن رواحه ؛ هشتم : سعد بن ربيع ؛ نهم : عبادة بن صامت و آن سه تن كه از اوس بودند بدين گونه است : اول : ابو الهيثم بن التّيّهان (4) ؛ دوم : اسيد بن حضير ؛ سيم : سعد بن خيثمه . آنگاه فرمود : اين دوازده (12) تن مانند حواريون عيسى باشند و كفيل شما خواهند بود و من كفيل جميع امّت خويش هستم .
در اين وقت ابو الهَيثَم كه مردى سخنگوى بود با عبّاس گفت : يا ابا الفضل ، يك سخن ديگر است كه از گفتن آن چاره نيست ، عباس فرمود : بگوى . گفت :
بدانچه رسول خداى فرمان داد ما به جان پذيرفتيم ، اما تو دانى كه ميان ما و قريش و ميان آن مردمان عرب كه در باديه سكون دارند از قديم الايام كار بر مهر و حفاوت رفته و اكنون كه نصرت رسول خداى كنيم ، قريش و همه عرب با ما خصومت آغازند و بسى خون كه در ميان ريخته شود ، بيم آن است كه از پس آن همه رنج كار بر مراد شود و اين شريعت دامن گسترده كند و عالم فروگيرد رسول خداى را
ص: 588
آرزوى وطن خويش آيد و آهنگ مكه فرمايد و ما را رها كند با عداوت تمام عرب .
رسول خداى تبسمى كرده و فرمود : بَلِ الدَّمُ الدَّمُ (1) وَ الْهَدْمِ الْهَدْمِ أَنْتُمْ مِنًى وَ أَنَا مِنْكُمْ احارب مِنْ حَارَبْتُمْ وَ اسالم مِنْ سَالَمْتُمْ پس انصار شاد شدند .
و چون كار بيعت به پاى رفت شيطان بر سر عقبه فرياد برداشت كه : اى مردمان عرب ! مذمّم يعنى محمّد با مردم مدينه متّفق شد و بيعت كرد بر اينكه با شما مصاف دهد ، رسول خداى فرمود : اين شيطان است . سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه اگر فرماندهى هم فردا در منى شمشير بر روى كافران كشم . آن حضرت فرمود : هنوز ما را به قتال و جهاد حكمى نرسيده اكنون به منازل خويش بازشويد .
پس مردمان پراكنده شدند ؛ و روز ديگر اين خبر در مكّه سمر گشت كه مردم مدينه با محمّد بيعت كردند و سر به طاعت او نهادند . مكّيان چون اين بشنيدند در فحص اين حال بيرون شدند و با مردم مدينه همىگفتند كه : ما را آگهى داده اند كه شما با محمّد بيعت كرديد كه با ما مصاف دهيد ما را از جنگ شما بيم نباشد ، اما مكروه مىداريم كه با شما نبرد كنيم ؛ زيرا كه شما همسايگان مائيد ، و ديرى است كه با ما از در مهر و صفا رفته ايد .
مردم مدينه در جواب گفتند : ما از اين خبر نداريم و گروهى از قريش با عبد اللّه بن ابىّ اين سخن در ميان نهادند . عبداء للّه گفت : هرگز مردمان مدينه بى مشورت من در چنين خطبى عظيم پاى نگذارند و بر اين گفته سوگند ياد كرد . و او نيز از اين قصّه آگاهى نداشت . پس مردمان قريش سخن او را استوار داشتند و از آن گفتگو لب ببستند .
و آن هنگام چنان افتاد كه عباس بن عُباده در پاى حارث بن هشام برادر ابو جهل .
ص: 589
نعلى نيكو ديد ، پس از در مزاح روى با جابر بن عبد اللّه انصارى كرد و گفت : تو امروز سيّد مردم مدينه و يك چنين نعلين ندارى كه در پاى حارث است . حارث چون اين بشنيد نعلين خويش را بر آورده نزد عباس نهاد و خود با پاى برهنه به سوى قدم مراجعت نمود . عباس را گفتند : زشت باشد كه مردى مهتر با پاى برهنه رهسپار باشد نعلين او را به دو فرست . عباس گفت : سوگند با خداى كه ندهم ؛ زيرا كه اين صورت را به فال نيك گرفتم .
اما از پس آنكه مردم اَوس و خَزرَج به سوى مدينه كوچ دادند بر قريش مكشوف افتاد كه خبر بيعت آن جماعت با محمّد بر صدق است ، لا جرم گروهى از مشركين از دنبال مردم مدينه تاختن بردند و چون لختى راه پيمودند ، سعد بن عباده و منذر بن عمرو را ديدار كردند و آهنگ ايشان نمودند ، منذر بشتافت و جان به سلامت بيرون برد و سعد گرفتار شد ، پس دست او را به گردن بسته باز مكه آوردند .
جبير بن مطعم و حارث بن اميّه چون اين بديدند گفتند : كارى پسنده نباشد ؛ زيرا كه بازرگانان ما را ناچار عبور در اراضى ايشان است و از كيد ايشان محفوظ نتوانند بود صواب آن است كه او را بگذاريد تا باز مدينه شود . پس سعد را رها ساختند و او آهنگ مدينه كرد .
اما از آن سوى چون مسلمانان دانستند كه سعد گرفتار شده است از نيمه راه روى برتافتند و در طلب سعد به سوى مكه شدند ، ناگاه سعد را در راه دريافتند و شاد خاطر بازشتافتند تا به مدينه در آمدند .
و اين بيعت در شهر ذى الحجّه واقع شد و از پس سه ماه ديگر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود چنان كه بعون اللّه تعالى تفصيل آن در صدر كتاب ثانى مرقوم خواهد گشت .
شكر و ستايشى است كه در خاتمۀ كتاب نگاشته مىشود :
الْحَمْدُ اللَّهِ الَّذِى أَعْطَانِى التَّوْفِيقَ بتلفيق ذَلِكَ الْكِتَابَ وَ تنميق هَذِهِ الابواب وَ
ص: 590
اَبقانِى حَتَّى رَأَيْتَ مَعَ فَاتِحَةَ كَلامِى خَاتِمَةَ خِتامِى(1) وَ ايدنى حَتَّى افْتَتَحْتَ بهبوط نَبِىٍّ هُوَ آدَمَ وَ اختتمت بعروج نَبِىٍّ وَ هُوَ الْخَاتَمَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ نقبائه وَ أَحِبَّائِهِ دُرٍّ ظِلِّ الواءو ذيل آلاء شاهنشاه گردون اساس برجيس (2) و بر جاس (3) ، جمشيد بخت خورشيد تخت ، سحاب نوال (4) شهاب نصال (5) فريدون رايت ، فلاطون آيت . هو ليث الشّرى (6) و غيث الورى و الطّود الشّامخ و الجبل الباذخ ظهير الدّين و ظهره ، و محيط الملك و دهره صدر السّلاطين و فخر الخواقين المجاهد فى سبيل ملك القهّار ، محمّد شاه قاجار ايّد اللّه ملكه و خلّد مملكته و تربيت و هدايت و افاضت و اضائت خاطر باهر و ضمير زاهر ، قوام كشور و نظام لشكر عالم عالم گير و عادل عذرپذير ، هو القطب السّاكن و ساير الملكوت و المعتكف المطمئن ، و مسافر الجبروت صباح النّجد و سواطعه و مصباح المجد و لوامعه فى جنانه حجة البيضاء و فى جنابه حجة البطحاء كاشف المعالى و قاصف العوالى افضل المتألّهين و المتكلّمين و قدوة المجتهدين و المجاهدين ، محرم المكّة و المسجد الحرام و زاير البيت و الحجر و المقام ، الحاج ميرزا آقاسى لا زالت ظلاله على مفارق الاناسى .
اين بنده بىبضاعت به اشارت خاطر شهريار شير گير و توجه ضمير خواجه بىنظير اين كتاب مبارك را در تاريخ هزار و دويست و پنجاه و هشت (1258) هجرى آغاز كرد و بىآنكه معينى گيرد و اعانت كس را استوار دارد ، در سال هزار و دويست و شصت و سه (1263) به پاى آورد و از آنچه اينك پديدار است با كلك و بيان خويش ده چندان بر كاغذپاره ها برنگاشت و بگذاشت تا اين مقدار نقد گشت و در نامه نگارش يافت و ترجمه هر زبانى را چه عبرى و چه عربى و چه يونانى و چه كلدى و چه تركى و چه السنه مختلفه اهالى يوروپ را خويشتن نگارنده بودم و هيچ كس را معين و ياور نگرفتم و استقصا و استقراى ديگر كس را نپذيرفتم ؛ و در هر قصه بلكه در هر سطرى بر بيست كتاب و سى كتاب بگذشتم و به خويشتن همه در نوشتم ، و با اين همه هيچ كارى را از كارى رها نكردم و مانند ديگر چاكران پيوسته
ص: 591
به زمين بوس درگاه پادشاه سر بر اوج ماه بردم و از مدح گسترى و ثناگوئى دست بازنداشتم ، و در ايام تهنيت قصايد مدح و تحيّت را در پيشگاه سلطنت بين يدى الاعلى انشاد كردم و از خدمت استيفا كه بدان مخصوص و مفتخر بودم نيز كناره نجستم و خراج ممالك محروسه را در هر دخل و خرج بازنگرستم ، و چون ديگر دبيران حضرت آواره نگار شدم ، و با اين همه در به روى احباب نبستم و از مخالطت ايشان پرهيز نجستم .
و نيز بسيار بود كه با احدوثه حادثات و نازله بليّات و آلام و اسقام و اقتحام ايّام يار بودم چنان كه ماه و سال همى رفت كه خامه نتوانستم گرفت و دست به نامه نتوانستم كرد . با اين همه به اقبال پادشاه گيتى پناه و توجه خاطر خواجه دولتخواه در مدت شش (6) سال اين نامه به پايان رفت و اگر به نگارش كتاب ثانى ناسخ التواريخ فرمان رود و آنچه در خور اين خدمت است فراهم شود ، اين بندۀ ضعيف اطاعت سلطان را چون طاعت يزدان واجب شمارد و ان شاء اللّه كتاب ثانى را نيز به اقبال پادشاه به پاى برد :
بيت
ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد * هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ
ص: 592
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
اى خداى بخشندهء پاينده با كدام زبان شكر تو گويم ؟ و پذيراى سپاس تو گردم كه با بضاعت مزجاة و استطاعت اندك بر آرزوى خويش دست يافتم و سير خاتم انبياء را به خاتمت بردم . اى خداى بنده نواز هم از تو خواهنده ام كه اين عنايت از من بازنگيرى ، و در اين خواهندگى موفّق بدارى ، تا سير آل رسول را بدين استيفا و استقرا (1) طراز دهم (2) و خاتمت اين خدمت را به ذكر قائم آل محمّد نگار كنم . صلّى اللّه عليه و على آله الطّيّبين الطّاهرين .
الهى از حضرت تو خواستارم كه زيان جاهلان را از من بگردانى ، و زبان بدگويان را از بيخ بزنى ، كالاى حاسد (3) را كاسد (4) كنى ، و كيفر طاعن (5) را به طاعون (6) بازدهى . انّی اسأَلُکَ بِمَفاتیحِ الغَیْبِ الَّتِی لا یَعْلَمُها الّا انْتَ انْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ أَنْ تَقْضِیَ حَاجَتِی وَ دَیْنِی بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
و بعد چنين گويد : بندهء يزدان و چاكر سلطان ، محمّد تقى لسان الملك مستوفى ديوان اعلى كه ملك الملوك عجم ، وارث تاج و تخت جم ، چشم و چراغ سلاطين كيهان ، زيب و زينت دودمان كيان (7) و ستاره شب تاريك روزان ، شرارهء دل فتنه افروزان ، ابر سخا ، هزبروغا(8) لجّهء (9) علم و عطا ، مهجهء (10) حلم و حيا ، شمسهء ايوان
ص: 593
شرافت ، گوهر اكليل (1) خلافت ، صدر السّلاطين ، فخر الخواقين ، ظلّ اللّه فى الأرضين ، المجاهد فى مناهج الدّين ، سلطان بن السّلطان و الخاقان بن الخاقان ، السّلطان ناصر الدين پادشاه كه خداوندش حافظ و ناصر ؛ و حضرتش قبلهء بادى(2) و حاضر(3) باد ، امروز مفخر مرزبانان(4) و خلاصهء پادشاهان است ؛ زيرا كه اگر شخص او را با سلاطين جهان به دست خرد آزمايش دهند ، به حسن منظر و صفاى مخبر(5) و مقام رفيع و محلّ منيع ، از همه افزون آيد ، و هيچ يك را ديدارى چنان مبارك و كردارى چندين ستوده نباشد .
در گرد ميدان هزبر دلاور است و در صدر ايوان درياى پهناور ، چون مجلس بزم بسازد بهار و بهشت است ؛ و چون آهنگ رزم كند ، قبلهء زرد هشت(6) در پشت اسب تكاور(7) هزار مرد رزم آزماست و در صدر مسند فتوت هزار باغ دلارا . شير از سهم(8) صلابتش(9) بيشه بپردازد (10) و فرشته از غيرت ديدارش پوشيده سفر سازد .
تقرير اين شرف و شجاعت و تحرير اين جود و جودت در صدر اين مجلد نگنجد اين آثار بزرگ و مآثر ملكى را در اين اوراق رقم كردن ، بدان ماند كه كس آب دريا را با پيمانه بپيمايد و جرم آفتاب را از روزن خانه به كوشك (11) خويش درآرد .
نيكو آن است كه شرح اين قصه را در تاريخ ناصريه من مجلدات تواريخ قاجاريه ، چندان كه مقدور باشد مسطور دارم(12)
بالجمله چون اين شاهنشاه هنرمند هنردوست ، امور جمهور را ، از نظام لشكر و .
ص: 594
نظم كشور و شمار دبيران و آوانگاران(1)، و بازپرس كردار عمّال و باجگزاران و رفاه حال رعيّت و رواج كالاى اهل حرفت و دادرسى مظلومان و ملهوفان(2) و تخريب امر سركشان و جوركيشان(3)، همه را به نفس نفيس غور رسى(4) فرمايد و در ترويج شريعت غرّا (5) و نشر فضائل ائمهء هدى ، به هيچ شاغلى مشغول نشود ، اين بنده ثناگستر را فرمان كرد : كه كتاب دوم ناسخ التواريخ را بدان روش كه مجلدات اول نگاشته آمد پرداخته سازم .
بيت
مدتى اين مثنوى تأخير شد***مدتى بايست تا خون شير شد
از قضا شاهنشاه را اين هنگام آهنگ سفر عراق و آذربايجان پيشنهاد خاطر مبارك بود ، - و چنان كه شرح واردات آن سفر شاهنشاه منصور ، در تاريخ ناصريه مسطور است - ، در مدّت هفت ماه كه اين بندهء درگاه ، از ملازمت مهجور(6) و به اقامت دار خلافت مأمور بود ، معظم وقايع ده (10) ساله اين جهان را در شصت هزار (60000) بيت مكتوب رقم كردم . و هرگز سخنى منحول(7) در كلمات خويش مقبول نداشتم .
اگر حاسدان جاهل را بينش و دانش نباشد ، مردم دانا نيكو دانند كه : از صدر اسلام تا اين زمان در سير رسول خداى صلى اللّه عليه و آله كتابى بدين ترتيب و تكميل پرداخته نگشت ، چه علماى سنى و شيعى و مورخين عرب و عجم اين استيفا و استقرا نكردند ، و اين نظم و ترتيب نجستند ؟
اسامى اصحاب رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و جز اصحاب را در هيچ كتاب تشكيل(8) نفرموده اند ؛ و نام هاى بلدان و منازل را در هيچ باب قرين اعراب نداشته اند . و در كتب فارسيه اگر شعرى و رجزى از عرب رقم كرده اند ، در صحت و سقم آن به دقت نظر نرفته اند ؛ بلكه بيشتر در هنگام تحرير خود بصير نبوده اند ؛ و .
ص: 595
آيات قرآن مجيد را كه در غزوات و جز غزوات فرود شده ، كمتر در محل خود ايراد نموده اند و حديث هر حكايت را با اينكه ابتر نگاشته اند ، رعايت صدر و عجز و مبتدا و منتها نكرده اند ؛ بلكه رنج تلفيق كلمات را بر خود روا نداشته اند و نگاشته سابقين را ، خواه درست و خواه ناتندرست ، مانند كاتبى استكتاب كرده اند .
و من بنده حمل اين مصاعب(1) را بر خويشتن نهادم ، و اين مجلد مبارك را در اين زمان اندك به پاى بردم . و پيداست كه اين مقدار تحرير را با نگارش كثير نقد كرده ام ، و سه چندان اين مجلد را بر كاغذپاره ها نگاشته و بى خطر(2) گذاشته ام .
و با اين همه از معادات(3) دشمنان و مبارات(4) حاسدان و مناظرهء جاهلان و مخاطرهء بدسگالان(5) آسوده نبوده ام . و روزها و شبها از مصاحبت اصحاب و مخالطت احباب كناره نجسته ام . چندان كه اگر بخواهند نشان نتوانند گفت كه : من بنده چه زمان اين خدمت به پاى بردم ؟ و كدام وقت يك تنه اين همه پژوهندگى(6) و دقيقه جوئى كردم ؟ چه نيم شبان كه ابواب مخالطت بسته و مردمان از پاى نشسته ، تقويم اين حديث را تقديم نمودم .
هم اكنون همگنان حاضرند و بدين كلمات شاهد و ناظر كه هيچ سخن به كذب نگفتم و اين مفاخرت بر خود به دروغ نبسته ام . همانا به فضل خداوند يزدان ، و اقبال شاهنشاه زمان ، اين دولت ابدى و سعادت سرمدى يافتم .
الهى تو اين پادشاه عالم عادل و خسرو بادل(7) باذل(8) را بر آرزوهاى خود سوار كن ، و از دولت سرافراز و زندگانى دراز ، برخوردار ساز . شوكتش را فزاينده فرماى و دولتش را پاينده بدار به حقّ محمّد و آله الاطهار .ده
ص: 596
معلوم باد كه در كتاب اول ناسخ التواريخ ، سال هبوط آدم صفى عليه السّلام ، مبدأ تاريخ حوادث ايام بود ، و تا سال هجرت هادى سبل و خاتم رسل صلّى اللّه عليه و آله از مكّه به مدينه متبركه بدين قانون مرقوم افتاد و كتاب اول بدين و تيره(1) مختوم گشت و شش هزار و دويست و شانزده (6216) سال شمسى را كه از هبوط آدم صفى تا هجرت حضرت مصطفوى مدّت است ، هر چيزى را كه خطرى و هر اثرى را كه ثمرى بود ، سال تا سال و زمان تا زمان بنگاشت .
هم اكنون در اين كتاب ثانى ، سال هجرت آن حضرت را مبدأ تاريخ نهاد ، و اخبار متقنه و آثار ممتحنه(2) را نسبت به سال هجرت توريخ(3) كرد ، و اين مدت را كه يك هزار و دويست و هفتاد و شش (1276) سال از زمان هجرت تاكنون است ، به سالهاى قمرى حساب گرفت . و در مملكت فرنگستان كه جلوس هر كشورستانى و مدت هر سلطانى و حدوث هر حادثه و نزول هر نازله اى را به تاريخ عيسوى و سال شمسى موقّت كرده اند ، و همچنين در ختا و چين و هند و سند و ترك و روم و ديگر مرز و بوم ، هر گروهى در معمورهء زمين ، ديگرگونه شهور و سنين نهاده اند ، جمله را با سال قمرى ميزان نهادم و به تاريخ هجرى نسبت دادم .
و در ترتيل(4)كلام و ترسيل(5) سخن به شعر و تمثيل و تلويحات مترسّلانه و استعارات منشيانه نپرداختم . و به آيتى و بيتى جز اينكه در آن محل منزل بود ، يا از آن حديث مأوّل ملحق و ملفق نساختم ، تا عاقل و باقل(6) و بادى و حاضر(7)، بى دقت
ص: 597
نظر و كلفت خاطر ، عالم حقايق و حاوى دقايق تواند شد .
همانا خويشتن به گردن نهاده ام كه تمامت احاديث و حكايات و جلّ قصص و روايات را چنان طراز دهم كه بعد از مطالعه آن مراجعه هيچ كتاب و هيچ باب نياز نيفتد .
پس بانى اين ضمانت و پايندانى(1) ، اگر هر قيل و قالى را به انشاد شعر و انشاى مثل حلى و حلل مى بست و هر جواب و سؤالى را به ايراد آيتى و تحرير حكايتى استشهاد مى نهاد ، صد {100} مجلد حمل اين نگارش بر نمى تافت و يك تن طريق استكشاف اين گزارش نمى يافت .
همانا اگر شهريار گيتى ستان تلفيقى مترسّلانه طلب كند و به تنميقى(2) اديبانه پروانه(3) دهد ، بدان گونه نگار دهم كه نظماً و نثراً دست نگارندگان پيشين از كار شود ، و دساتير(4) اولين اساطير الاولين(5) نمايد .
بندگانيم گوش بر فرمانان
ص: 598
ص: 599
ص: 600
[هجرت رسول اللّه] از مكه به مدينه كه شش هزار و دويست و شانزده {6216} سال شمسى بعد از هبوط آدم عليه السّلام است ، و اين سال را سنة الاذن بالرّحيل گويند و در اين كتاب مبدأ تواريخ همهء جهانيان و جمله وقايع روى زمين ، سال هجرت محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشد .
اضعف عباد حضرت يزدانى و احقر خدّام درگاه سلطانى ، محمد تقى لسان الملك مستوفى چنين مى نگارد كه : در كتاب اول ناسخ التّواريخ به شرح رفت كه مردم مدينه در عقبه مكّه با رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه : جنابش را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست فرمايند ، و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهر او پسنده ندارند .
چون اين معاهده مضبوط شد ، مردم مدينه به وطن خويش بازشدند و كفار قريش از پيمان ايشان با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آگاه گشتند ، و اين معنى بر كيد و كين اين جماعت برافزود ، و بر زحمت و ضجرت(1) آن حضرت و اصحاب او برافزودند چندان كه كار بر ايشان سخت شد و سكونت در مكّه صعب نمود . لا جرم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله اصحاب را رخصت هجرت داد و فرمود كه : دار هجرت شما را معاينه كرده ام و آن نخلستانى است كه به ميان دو كوه اندر است .
و هم در خبر است كه فرمود : در خواب ديدم كه مهاجرت كردم از زمين مكّه به زمين نخلستان ، گمان دارم كه آن زمين تهامه (2) يا هجر(3) باشد ، و آن خود مدينه بود .
ص: 601
پس اول كس ، مُصعَب بن عُمَير از مكّه سوى مدينه هجرت كرد و از پس او ابن اُمّ مَكتُوم ، آنگاه عمّار ياسر و بلال و سعد بن ابى وقّاص سوى مدينه شدند . آنگاه عمر بن خطّاب و برادرش زيد بن الخطّاب و عياش ابى ربيعه و طلحة بن عبيد اللّه و صهيب و زيد بن حارثه و ابو مرثد كناز بن الحصين و پسرش مرثد و انس و ابو كبشه و عبيدة بن الحارث و برادرش طفيل و حصين و مسطح بن اثاثه و سويبط (1) بن سعد و عبد الرّحمن بن عوف و زبير بن العوّام و ابو سبرة و ابو حذيفة بن عتبه و مولاى او سالم و عتبة بن غزوان و عثمان بن عفّان كوچ داد . و بعضى بر آنند كه اول كس از مهاجرين ، ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى است (2) كه از حبشه به مكه مراجعت كرده سوى مدينه شد .
بالجمله در صحيح بخارى مسطور است كه : ابوبكر در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد كه : گمان دارم سوى مدينه شوم . آن حضرت فرمود : به جاى باش ، اميد است كه من نيز بدان جانب شوم .
و هم پسر ابى قحافه را در خواب چنان نمودار گشت كه ماه از آسمان به زمين بطحا فرود شد و به شهر مكّه درآمد ، و آن اراضى را روشن ساخت و باز از آنجا بر آسمان عروج كرده ، به شهر مدينه درآمد ؛ و مدينه را منوّر نمود و از آنجا با فوجى
ص: 602
ستارگان صعود نمود ؛ و ديگرباره شهر مكه را درخشان ساخت ، جز اينكه سيصد و شصت {360} خانه و به روايتى چهارصد {400} خانه همچنان تاريك ماند . و نيز از آنجا سفر كرده كرّت ديگر به مدينه شد و در خانهء عايشه درآمد و در آنجا زمين شكافته شد و آن ماه به چاه اندر رفت .
ابو بكر از خواب انگيخته شد و چون در تعبير خواب توانا بود ، دانست كه آن ماه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است كه از مكه برآيد و به مدينه رود و از آنجا به اتّفاق اصحاب فتح مكه فرمايد ، پس در مدينه با عايشه زفاف كند و به جهان ديگر شود .
لا جرم از غم دورى از ديار و مهجورى سيّد ابرار بگريست ، و دل بر ضجرت هجرت نهاده ، دو شتر قوى جثه در پروار(1) بست ، و به انتظار وقت نشست ، تا خداى تعالى اذن مهاجرت داد و اين آيت بفرستاد : وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً(2)
اما از آن سوى مشركان مكه چون نگريستند كه اصحاب پيغمبر به تفاريق سوى مدينه شوند ، دانستند كه آن حضرت نيز بديشان خواهد پيوست ، و مردم مدينه با او همداستان خواهند شد و زود باشد كه قصد مكه نمايد و روزگار بر ايشان پريشان كند ، پس كار به شورى افكندند و چهل {40} تن از دانايان مجرب گزيده شده ، در دارالنّدوه(3) انجمن ساختند ، و جاى از بنى هاشم و آن مردم كه با ايشان قرابت داشتند بپرداختند(4)
در اين وقت شيطان به صورت پيرى برآمد ، و در حلقهء ايشان درآمد . با او گفتند :
ص: 603
چه كسى ؟ و از كجائى ؟ و بدين جا چرائى ؟ گفت : من مردى از قبيلهء نجدم ، روى شما و بوى شما مرا خوش آمد ، و از فرط فراست (1) و حسن كياست ، ضمير شما را دانستم و اعانت شما را ميان بستم ، و بدين جا شدم تا سخنان شما را نيز بشنوم و از بهر شما رأى نيكو زنم ، و اگر نخواهيد ، هم اكنون بيرون شوم و راه خويش در پيش گيرم .
قريش گفتند : به جاى باش كه مردى نيكو بوده اى ، و ما را نيز از روى و بوى تو خوش آيد ، و از بودن تو باكى نداريم . پس سخن درافكندند . نخستين ابوجهل گفت :
اى مردمان ! ما اهل حرم بوديم ، و نزد جميع قبايل محترم مى زيستيم ، محمّد از ميان ما سر برداشت و ما را به بى خردى و سفاهت سمر كرد (2) و خدايان ما را بد گفت و جوانان ما را بفريفت ؛ و نمود كه پدران ما در آتش جاى دارند. خطبى (3) از اين بزرگتر و رنجى از اين عظيم تر چه خواهد بود ؟ همانا مرا توان اين سختى و قوت اين حمل نيست ، و آنچه من راى زده ام اين است كه : يك تن را كه توان اين كار باشد ، برگماريم تا پنهانى او را بكشد و قريش را از شرّ او آسوده كند ، اگر بنى هاشم خون او طلب كنند ، ديت بدهيم و از تعب(4) برهيم .
پير نجدى(5) از ميانه سر بر كرد و گفت :
اى ابا الحكم ، اين رأيى خطا و انديشه اى ناصواب است ؛ زيرا كه بنى هاشم قاتل محمّد را بر روى زمين زنده نگذارند ، و البته كشندهء او را بكشند . و كيست از شما كه چشم از حيات خويش درپوشد ؟ و بر مراد شما بكوشد ؟
ابو جهل خاموش شد . پس ابو البخترى بن هشام و عاص بن وائل و اميّة بن خلف و ابىّ بن خلف در سخن شدند و گفتند :
راى صواب آن است كه همدست شده او را بگيريم و بند آهن برنهيم و در زندانى بازداريم ؛ و از روزن زندان او را آب و نان دهيم ، .
ص: 604
همچنان بماند تا جان از جهان برهاند .
پير نجدى گفت :
اين راى از آن ناصواب تر و اين انديشه ناهموارتر ؛ زيرا كه امرى چنين بزرگ و كارى چنين شگفت پوشيده نماند ، بنى هاشم آگهى يابند ، و از طلب و تعب بازنايستند و با شما كار به مقابله و مقاتله كنند ، و اگر بر مراد و مرام نشوند ، در موسم حج از ديگر قبايل استمداد فرمايند و سرانجام او خلاص شود و كار شما به دراز كشد .
ايشان نيز دم دربستند و عتبه و شيبه و هشام بن عمرو و ابو سفيان آغاز سخن كردند و گفتند :
از همه نيكوتر آن است كه محمّد را بگيريم و بر شترى حرون (1) برنشانيم و هر دو پايش را به زير شتر بربنديم و آن شتر را با سرنيزه به كوه و دشت بدوانيم ، باشد كه او را بر خار و خاره زند و بدنش را به صد جاى پاره كند ، و اگر از اين سختى برهد و به سلامت بجهد ، به ميان هر قبيله درآيد و دعوى خود ظاهر نمايد ، مردمان در هلاك او همدست شوند و او را از پاى درآورند .
پير نجدى باز به گفتار آمده گفت :
اين نيز كردارى سست و بنيانى ناتندرست است ، شما خود ذلاقت (2) طلاقت(3) و حلاوت تلاوت(4) او را شنيده ايد و ديده ايد او شمع هر جمع و شاهد هر جماعت گردد . مردم شيفتهء شمايل و فريفتهء مخايل او شوند و با بيعت و متابعت او گردن نهند . چون كار محكم كند ، به آهنگ شما پويد و جنگ شما جويد .
قريش گفتند : اين پيرمردى با تدبير است رأيى رزين (5) و انديشه اى متين دارد . و بر تكريم و توقير (6) او بيفزودند و محلش را بر صدر مجلس فرمودند .يم
ص: 605
آنگاه ديگرباره ابو جهل آغاز سخن كرد و گفت :
مرا در خاطر آن است كه از هر قبيله مردى دلاور گزيده كنيم ، و به دست هر يك شمشيرى برنده دهيم ، تا متّفقاً با شمشيرهاى كشيده بر او تازند و مجتمعاً خون او ريزند ، در اين وقت خون او در ميان قبايل پهن و پراكنده شود ؛ و بنو عبد مناف را قوت مقاومت نبود كه با تمام قبايل مقاتلت كند ، به ضرورت ، كار بر ديت افتد . پس ديت او بدهيم و از غم او برهيم .
پير نجدى اين راى را بستود و در تحسين و تبجيل(1) اين سخن مبالغت نمود . پس جمله دل بر اين نهادند و از مجلس بيرون شده به اعداد(2) اين مهم پرداختند ، و خداى پيغمبر خويش را بدين آيت آگهى فرستاد : وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ(3) و قوله عزّ و جلّ : أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ(4)
بالجمله جبرئيل عليه السّلام بعد از كشف انديشهء اشرار فرمان آورد كه : « اِنّ اللّه يَأمُركَ بِالهِجرَةِ » يك امشب از جامه خواب خويش بر كناره باش و فردا ساز و برگ هجرت راست كرده ، به جانب مدينه سفر كن .
اما چون آفتاب بنشست ، كفار قريش بدانسان كه سخن نهاده بودند ، ساختگى كرده ، سلاح جنگ درپوشيدند و به اطراف خانهء آن حضرت آمده كمين نهادند ، از بهر آنكه نيم شب چون پيغمبر خداى را خواب گران كند ، بر وى تازند و كار خويش بسازند .
رسول خداى كه ضمير ايشان بر حضرتش مكشوف بود ، على مرتضى عليه السّلام را فرمود :
ص: 606
مشركين قريش امشب قصد من دارند و من اكنون از اين خانه بيرون شوم ، تو بايد در جامهء من تكيه كنى ؛ و برد سبز (1) مرا روپوش فرمائى تا عيون و جواسيس(2) كفار چنان دانند كه من به جاى خويشم و به انتظار من در بيرون در بمانند و من چون فردا شود ، تجهيز(3) سفر كنم و به مدينه شوم .
آنگاه اماناتى كه از مردم در نزد آن حضرت به وديعت بود ، به على عليه السّلام سپرد و فرمود : اين جمله را به صاحبانش تسليم كرده ، از دنبال من با من ملحق شو . اين بگفت و از خانه بيرون شده ، سورهء يس تا بدين آيت : وَ جَعَلْنا مِنْ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ(4) خواندن گرفت و مشتى خاك بر سر آن جماعت پراكنده ساخت و فرمود : شاهت الوجوه(5) و از ايشان بگذشت و هيچ كس او را ديدار نكرد .
اما از آن سوى على عليه السّلام دل بر آن نهاد كه خويش را فداى پيغمبر كند ؛ و برد سبز را روپوش كرده در جامهء خواب آن حضرت تكيه زد .
در اين هنگام از سترات(6) جلال به جبرئيل و ميكائيل خطاب شد كه : من در ميان شما عقد مواخات(7) بستم و زندگانى يك تن از ديگرى افزون خواستم كدام يك حيات ديگرى را بر خويشتن اختيار مى كنيد ؟ ايشان گفتند : ما زندگانى خويش را دوست مى داريم و به ذلّ عمر خويش بر ديگرى نپسنديم .
خطاب آمد كه چرا چون على بن ابى طالب نباشيد؟ كه در ميان او و محمد عقد
ص: 607
مواخات بستم و اينك على عليه السّلام جان خويشتن بر محمّد برخى ساخته(1) و حيات او را بر خود اختيار فرموده ، هم اكنون بشتابيد و او را از كيد دشمن حراست(2)كنيد .
پس ايشان فرود شده ، ميكائيل در جانب پاى و جبرئيل در بالين آن حضرت بنشست و همىگفت : بَخًّ بَخًّ، مَنْ مِثْلُکَ یَا بْنَ أَبِی طَالِبٍ یُبَاهِی اَللَّهُ تَعَالَی بِکَ اَلْمَلاَئِکَهَ یا علی! كيست مانند تو كه خداى با تو بر ملائكه مباهات كند ؟ و اين آيت بدين فرود شد : وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ(3)
بالجمله چون پيغمبر از مشركين قريش بگذشت ، شخصى بديشان عبور نمود و به روايتى شيطان بود و گفت : از براى چه ايدر(4) كمين داريد؟ گفتند : از بهر محمّد نشسته ايم . گفت : او از شما بگذشت و خاك بر فرق شما ريخت . ايشان دست فرا سر خويش برده خاك آلود يافتند .
در خبر است كه هر كه را آن حضرت خاك بر سر افشانده بود ، مانند ابوجهل و حكم بن ابى العاص و عقبة بن ابى معيط و نضر بن الحارث و اميّة بن خلف و ابن عيطله و طلحة بن عدىّ و عتبه و شيبه و ابىّ بن خلف و پسران حجّاج : نبيّه و منيّه و جمعى ديگر در روز بدر كشته شدند .
مع القصه ايشان چون شنيدند كه پيغمبر گذشته است ، برخاسته و چشم بر روزن خانه نهادند و نگريستند ، در خوابگاه پيغمبر شخصى را متكى يافتند سوگند ياد كردند كه اينك محمّد است و خواستند به درون سراى شوند ، يك تن از ايشان گفت : بگذاريد تا بامداد كه محمد از بهر نماز بدر شود ، در روز روشن او را مقتول سازيم كه بنى هاشم بدانند كه جميع قبايل در خون او شريكند و خون را نتوانند جست .
ص: 608
ابو لهب گفت : جز محمّد از اقوام من نيز بدين سراى اندر است ، نيم شب در ميان ايشان درآمدن روا ندارم .
بسى بدين گونه سخن راندند و عاقبت پاى به درون سراى نهاده به سوى او تاختن بردند و نخستين سنگى چند بدان خوابگاه پرانيدند .
ناگاه على عليه السّلام سر برداشت و بانگ بر ايشان زده فرمود : كيستيد و از بهر چه بدين جا شديد ؟ آن جماعت دانستند كه اين بانگ پيغمبر نيست و او از اين سراى بدر شده است . با على گفتند : محمّد كجا است ؟ فرمود : شما او را به من نسپرده ايد ، نخواستيد در مملكت شما باشد ، او خود بيرون شد .
سراقة بن مالك مخزومى گفت : اكنون كه محمّد نيست ، على را كه يافته ايم از دست نگذاريم و جهان از وجودش بپردازيم . ابو جهل گفت : دست از اين بيچاره بداريد كه محمّد او را فريفته و فدائى خود ساخته .
على عليه السّلام فرمود : يا أَبا جَهل بَلِ اللَّهُ قَدْ أَعطانِي مِنَ العَقلِ ما لُو قُسِّمَ عَلي جَميعِ .حُمَقاء الدُّنيا وَمَجانِينِها لَصارُوا بِهِ عُقلاء، وَمِنَ القُوَّةِ ما لَو قُسِّمَ عَلي جَمِيعِ ضُعَفاءِ الدُّنيا لَصارُوا بهِ أَقوياء، وَمِنَ الشَّجَاعَةِ مَا لَوْ قُسِّمَ عَلَي جَمِيعِ جُبَنَاءِ الدُّنْيَا لَصَارُوا بِهِ شَجْعَاناً. وَ مِنَ الْحِلْمِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَی جَمِیعِ سُفَهَاءِ الدُّنْیَا لَصَارُوا بِهِ حُلَمَاءَ. مى فرمايد : اى ابو جهل با من چنين سخن مكن كه خداى آن فضل مرا داده كه اگر عقل مرا بر جميع ديوانگان جهان قسمت كنند ، دانا شوند . و اگر از توانائى من بر جمله ضعيفان بهره رسانند ، شجاع و دلاور گردند . و اگر از حلم من بر همه سبكسران و بى خردان بذل فرمايند ، بردبار و با وقار آيند .
دانسته باش كه اگر از رسول خداى مرا رخصت غزا داده بود ، يك تن از شما را زنده نمى گذاشتم . همانا آسمان و زمين از محمد خواستار شدند كه دمار از شما برآرند و آن حضرت اجابت نفرمود ، از بهر آنكه باشد از شما تنى مسلمان شود ، يا از صلب شما مسلمانى باديد آيد .
ابو البخترى از اصغاى(1) اين كلمات شمشير برآورده ، خواست حمله كند ، ناگاه جهان را ديگرگونه ديد و چنان دانست كه زمين چاك شد و خواست او را به دم(2) دركشد ، و آسمان به سوى زمين آمد كه بر سر او فرود آيد . از اين دهشت بيفتاد وقت
ص: 609
بى هوش گشت .
ابو جهل گفت : بيم مداريد و بيهوشى او را از كرامت محمّد و هيبت على ندانيد همانا صفراى مزاجش از غضب در غليان(1) آمد و حالش بگرديد ، پس او را با خويش آورده از سراى پيغمبر بيرون شدند ، تا فحص(2) حال آن حضرت نمايند . و اين شعرها على عليه السّلام بدين وقت فرمود :
وَقَیْتُ بِنَفْسِی خَیْرَ مَنْ وَطِئَ اَلثَّرَی***وً مَنْ طَافَ بِالْبَیْتِ اَلْعَتِیقِ وَ بِالْحَجَرِ
رَسولَ إلهٍ خافَ أن یَمکُروا بِهِ***فَنَجّاهُ ذُو الطَّولِ الإِلهُ مِنَ المَکر
فبَاتَ رَسُولُ اَللَّهِ فِي اَلْغَارِ آمِناً***مُوَقًّی وَ فِی حِفْظِ الْإِلَهِ وَ فِی سِتْرٍ
أَقَامَ ثَلثاً ثُمَّ زُمَّتْ قَلَائِصُ***قَلائِصُ یَفْرِینَ الْحَصی أَیْنَما یَفْرِی
و بتّ أراعيهم و ما يثبتوننى***فقد وطّنت نفسى على القتل و الاسر
أَرَدْتُ بِهِ نَصْرَ الْإِلَهِ تَبَتُّلً***وَ أَضْمَرْتُهُ حَتَّی أُوَسَّدَ فِی قَبْرِی(3)
عايشه گويد : در سراى خويش بودم ، ناگاه در گرمگاه (4) روز ، گوينده اى گفت :
اينك رسول خداى طيلسان (5) بر سر مبارك انداخته درمىرسد . و رسم نبود ، در چنان وقت پيغمبر به خانهء ما آيد . ابو بكر گفت : امرى عظيم روى داده كه آن حضرت راه بدين جا آورده . در اين وقت پيغمبر از راه برسيد و فرمود : خانه را از بيگانه پرداخته
ص: 610
كن . ابو بكر عرض كرد : بابى انت و امّى (1) در اين خانه جز من و دو دختر من كه يكى از آنها نيز اهل تو است كس نمى باشد . آن حضرت فرمود خداوند بارى مرا اذن هجرت داد . ابو بكر گفت : الصّحبة يا رسول اللّه يعنى : مى خواهم مصاحب تو باشم . آن حضرت فرمود : چنين باشد . ابو بكر از شادى بگريست و عرض كرد : از اين دو شتر كه من در پروار (2) بسته ام ، يكى را اختيار فرماى . پيغمبر فرمود : شترى را كه از آن من نباشد سوار نشوم . عرض كرد از آن تو است . فرمود : به بهائى كه خريده اى مىگيرم و هشتصد (800) درم بهاى آن را تسليم ابو بكر فرمود . آن شتر را قصواء نام بود و در زمان خلافت ابو بكر بمرد و به روايتى نام آن شتر جذعا (3) بود .
بالجمله آنگاه سفره حاضر كرده و گوسپندى پخته در سفره نهادند ؛ و اسماء خواهر عايشه كمربند خويش را به دونيم كرده ، نيمى بر سفره بست و نيمى بند متاره (4) ساخت . از اين روز به اسماء ذات النّطاقين ملقّب گشت .
عبد اللّه بن ابى بكر را فرمودند كه : روز در ميان قريش زيستن كند و شبانگاه خبر كفار را در غار ثور (5) بديشان برد و عامر بن فهيره را كه آزاد كرده ابو بكر بود ، حكم دادند كه هر شب شير از بهر آشاميدن ايشان به غار آورد . و دليلى از قبيلهء بنى ديل (6) كه او را عبد اللّه بن اريقط ديلى نام بود ، به اجرت گرفتند و امان دادند و شتران را به دو سپردند و فرمودند : بعد از سه شبانه روز به در غار حاضر كند . و ابو بكر پنج هزار (5000) درهم در خانه ذخيره داشت با خود حمل نمود .
در خبر است كه چون ابو بكر آن زر برگرفت و برفت ، ابو قحافه روى با اهل او كرده سوگند ياد كرد كه ابو بكر شما را در سختى گذاشت و آنچه داشت با خود برگرفت و برفت ، اسماء ذات النّطاقين گفت : بهرهء ما را نهاده است و در آنجا كه .
ص: 611
ابو بكر آن زر نهاده بود ، پاره هاى چند از سنگ تعبيه (1) كرده ، جامه زبر پوش كرده ، دست ابو قحافه را كه از هر دو چشم نابينا بود گرفته ، بر آن نهاد و گفت : اين زرى است كه براى ما نهاده . ابو قحافه باور داشت و گفت : غم نيست ، شما را كفايت كند .
بالجمله روز پنجشنبه غره شهر ربيع الاول در سال سيزدهم بعثت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كه ششهزار و دويست و شانزده (6216) سال شمسى از هبوط آدم صفى عليه السّلام گذشته بود ، پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله با ابو بكر از روزنه اى كه بر بام خانه بود ، بيرون شدند و راه غار ثور در پيش گرفتند ! و نعلين از پاى برآورده با سر انگشتان طىّ مسافت كردند ، تا نشان پاى ايشان بر زمين نماند . و از اين زحمت پاى مبارك پيغمبر جراحت يافت . بدين سختى به غار ثور دررفتند ؛ و ابو بكر را وحشت و دهشتى عظيم گرفت . و از اضطراب بىتاب گشت ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : يا ابا بَكرٍ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا (2) در اين وقت حفظ خداوند درخت مغيلانى بر در غار برويانيد . و به روايتى درختى را كه در برابر غار پديدار بود ، رسول خداى پيش خواند ، آن درخت زمين را بشكافت و بر در غار آمده بايستاد ، و در حال كبوتران وحشى بر شاخ آن آشيانه بستند و بيضه نهادند و عنكبوتان بر اطراف غار كارگاه راست كرده ، پرده هاى ضخيم (3) تنيدند .
اما از آن سوى قريش چون پيغمبر را در سراى نيافتند ، از بهر فحص به هر سو شتافتند . نخستين به در خانهء ابو بكر آمدند ، اسماء ذات النّطاقين از خانه برآمد كه
ص: 612
مقصود ايشان را بداند . ابو جهل گفت : پدرت كجاست ؟ گفت : نمى دانم . طپانچه اى سخت بر روى او زد كه گوشوارش بيفتاد و از آنجا بگذشت و گفت : تا در اطراف مكه ندا كردند كه هر كس محمّد را بياورد ، يا ما را به دو دلالت كند ، صد (100) شتر به مژده دهيم .
و ابوكُرز خزاعى را كه مردى قايف (1) بود و نقش قدم هر كس را نيك مى شناخت حاضر كردند ، و صناديد (2) قريش سلاح جنگ در بر راست كرده و از دنبال پيغمبر راه سپر شدند . و ابو كرز نقش قدم پيغمبر را بنمود و گفت : اينك با نقش قدم ابراهيم خليل عليه السّلام كه در يكى از احجار حرم رسم است شبيه است . و نقش ديگر را گفت :
اين قدم ابو قحافه يا از آن پسر او ابا بكر است .
بدين گونه تا به در غار ثور طىّ مسافت كردند ، ابو كرز گفت : مطلوب شما از اين غار تجاوز نكرده است . ابو بكر چون سخن او بشنيد سخت آشفته گشت و بر قلق و اضطراب (3) بيفزود . رسول خداى فرمود : چندين اضطراب مكن ما ظَنُّکَ بِاثْنَیْنِ الله ثَالِثُهُمَا(4) و ابو بكر به هيچ گونه آسوده نمى گشت ، و خداى در قرآن مجيد بدين اشارت كند و فرمايد :
إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا (5) يعنى : اگر يارى نمى كنيد پيغمبر را ، پس يارى داده است او را خداى ، در هنگامى كه بيرون كردند او را كافران در حالى كه دومين دو كس بود ، در وقتى كه هر دو در غار بودند كه آن حضرت به رفيق خود مى گفت : مترس كه خدا با ما است . فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها (6) پس خداى فرو فرستاد سكينهء خود را بر او ، و يارى كرد او را با لشكر فريشتگان . وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا (7) وعيد دادن و بيم كردن كافران را پست كرد و وعدهء حقّ و سخن حقّ بلند و .
ص: 613
غالب است .
و چون رسول خداى اضطراب ابو بكر را نگريست ، فرمود : اى ابو بكر آن غار را نظاره كن . چون نظر كرد ، دريائى نگريست و سفينه اى 1. در كنار بحر حاضر ديد ، پس لختى بياسود و با خود انديشيد كه اگر دشمنان به غار درآيند به كشتى در خواهد شد و بر آب دريا عبور خواهد داد .
اما چون كفّار با غار نزديك شدند كبوتران برپريدند ، و پردهء عنكبوتان بديدند .
گفتند : بدين غار نيز بايد دررفت و فحصى كرد . اميّة بن خلف گفت : پيش از ميلاد محمّد ، عنكبوت بدينجا رسيده و تار تنيده ، ناچار مراجعت كردند .
در خبر است كه كبوتران مكه از نسل آن دو كبوترند كه از بركت ايشان هنوز در حرم مكه به ايمنى طيران نمايند ، و در شأن عنكبوت آمده كه لشكرى است از لشكرهاى خدا و مردمان را از كشتن آنها نهى كرده اند .
معلوم باد كه راقم حروف در تاريخ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و آل او بيشتر خبر اهل سنت را مى نگارد كه سنى و شيعى در آن اتّفاق دارند و اگر سخنى بر خلاف عقيدت علماى اماميه اثناعشريه در ميان آيد آن را باز مى نمايد .
همانا خبر هجرت رسول خداى تا بدين جاى كه نگاشته آمد ، موافق احاديث سنى و شيعى است و آن فضايل و آيات كه در شأن على عليه السّلام رفت ، و آن مباهات كه خداى به سبب على عليه السّلام با فريشتگان فرمود ، نيز اهل سنت اتّفاق دارند ، اما علماى شيعه را در بعضى از اين سخنان روايت ديگر است .
ص: 614
گويند شب هجرت كه پيغمبر از خانهء خويش بدر شد ، به سراى خواهر على عليه السّلام امّ هانى درآمد و صبحگاه روانهء غار ثور شد ؛ و ابو بكر به اتفاق هند بن ابى هاله در راه بدان حضرت دچار شدند ، و پيغمبر از بيم آنكه چون به ميان مردم شود ، اين خبر بديشان برد و فتنه انگيزد ، او را در نزد خود بداشت و هند را بازفرستاد .
و اينكه ابو بكر از اضطراب بازنمى نشست و چندان كه پيغمبر او را اطمينان مى داد مفيد نمى افتاد ، حمل بر عدم ايمان و ضعف يقين او كنند . و در آن آيت كه خداى سكينه (1) از بهر پيغمبر فرستاد ، برهان كنند كه ابو بكر ايمان نداشت ، و اگر نه بايد با پيغمبر در سكينه شريك باشد . چه در امثال اين كارها كه خداى آيت سكينه فرستاده ، مؤمنين را با پيغمبر خويش شريك فرموده .
و گويند : ابو بكر به هيچ گونه آسوده نشد تا آنكه پيغمبر پاى مبارك را از يك سوى غار دراز كرد ، و از آنجا درى به دريا گشوده شد و كشتى حاضر گشت . پس فرمود : اى ابا بكر اگر كفار از در غار درآيند ، ما از اين در به كشتى به دريا شويم . آنگاه ابو بكر ناچار ساكت شد .
گويند على عليه السّلام در آن سه روز بر ايشان طعام مىبرد روز سيم سه شتر براى ايشان و دليل ايشان حاضر گردانيد ، تا از غار كوچ دادند . اكنون بر سر داستان رويم .
چون سه شب آن حضرت در غار ثور بسر برد ، سحرگاه شب سيوم ، عبد اللّه بن اريقط ديلى بر حسب فرموده ، شتران را بر در غار آورد و عامر بن فهيره نيز حاضر شد . يكى را پيغمبر برنشست و ابو بكر را رديف ساخت و عامر به اتّفاق عبد اللّه بر شتر ديگر سوار شدند و از راه سواحل يك شبانه روز براندند . گرمكاه روز ديگر پياده
ص: 615
شدند ، و ابو بكر پوستى در سايهء سنگ بگسترد تا پيغمبر تكيه زده بخفت .
و ابو بكر در اطراف آن منزل سير مى كرد ، ناگاه به شبانى بازخورد كه عبد يك تن از قريش بود و ابو بكر مولاى او را مى شناخت ، قدحى شير از او بگرفت و مقدارى آب در آن ريخته تا سرد گشت و نزد پيغمبر آورد تا بياشاميد .
و از آنجا سوار شده به منزل قديد (1) رسيدند و به خيمه امّ معبد عاتكه بنت خالد خزاعيّه فرود شدند . و امّ معبد زنى سالخورده و مهمان پذير بود . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از او گوشت و خرما طلبيد . عرض كرد : امسال در ميان ما قحط است و اگر نه تو را مهمانى كردم . پيغمبر در كران منزل او گوسفندى ديد ، فرمود : آن گوسفند از آن كيست ؟ امّ معبد گفت : اين گوسفند از غايت لاغرى به جاى مانده است . فرمود : آن را هيچ شير باشد ؟ عرض كرد : از آن لاغرتر است كه اين سخن در حق او گفته شود .
فرمود : مرا اذن مى دهى تا او را بدوشم . عرض كرد : بابى انت و امّى (2)، بدوش . پيغمبر دست مبارك بر پستان گوسفند كشيد و فرمود : اللّهمّ بارك فى شاتها (3) در زمان پستان پرشير كرد و آن حضرت چندان از آن گوسفند بدوشيد كه اهل امّ معبد و جميع حاضران سيراب شدند ، و ظرفهاى او را نيز پرشير ساخت .
چون امّ معبد اين بديد ، عرض كرد كه : فرزندى هفت ساله دارم و او مانند پاره گوشتى است و سخن نمى تواند كرد ، چه باشد در حق او دعاى خير فرمائى ؟
پيغمبر فرمود : تا آن طفل را حاضر ساخت و خرمائى خائيده (4) و در دهان او گذاشت .
در حال برخاست و رفتن آغاز كرد و سخن ساز نمود . پس خستوى (5) آن خرما در زمين فرو برد ، در زمان نخلى برآمد و رطب آورد و آن درخت در صيف و شتا (6) پربار
ص: 616
بود ؛ و اطراف آن خيمه به اشارت آن حضرت سبز و ريان گشت .
چون پيغمبر از جهان برفت ، ديگر آن نخل خرما نياورد . و چون على عليه السّلام رحلت فرمود ، ديگر سبز نشد . و چون حضرت حسين شهيد شد ، خون از آن درخت بدويد و خشك گشت . و آن گوسفند هجده (18) سال شير داد تا زمان عمر بن خطاب در عام رماده (1) هلاك شد .
اما از آن سوى چون اين معجزه در سراى امّ معبد از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ظاهر گشت ، هاتفى در فراز شهر مكّه به اعلا صوت ندا درداد و اين شعرها انشاد كرد .
مردم مكّه اين بانگ بشنيدند و گويندهء آن را ندانستند .
فيال قصىّ مَا زُوِىَ اللَّهُ عَنْكُمْ***بِهِ مِنْ فِعَالِ لَا تُجَازَى وَ سودد
ليهن بَنَى كَعْبٍ مَقَامَ فتاتهم***وَ مقعدها لِلْمُؤْمِنِينَ بمرصد
سَلُوا أُخْتِكُمْ عَنْ شاتها وَ إِنَائِهَا***فانّكم انَّ تَسْئَلُوا الشَّاةِ تَشْهَدُ
دَعَاهَا بِشَاةٍ حَائِلُ فتحلّبت***عَلَيْهِ صَرِيحاً ضَرَّةً الشَّاةِ مَزبَدِ
فَعادَرَها رَهْناً لَدَيها لِحالِبٍ***يُرَدِّدُهَا فِى مُصْدِرٍ ثُمَّ مَوْرِدَ(2)
چون اين شعرها در ميان مردم پراكنده شد ، و در مدينه نيز سمر گشت ، حسّان بن ثابت در جواب هاتف گفت :
لَقَدْ خَابَ قَوْمٍ زَالَ عَنْهُمْ نَبِيُّهُمْ***وَ قُدِّسَ مَنْ يَسْرِى إِلَيْهِ وَ يُهْتَدَى
تَرْحَلْ عَنْ قَوْمٍ فَزَالَتِ عُقُولِهِمْ***وَ حَلَّ عَلَى قَوْمٍ بِنُورِ مُجَدَّدُ
هَدْيَهُمْ بِهِ بَعْدَ الضَّلَالَةِ رَبَّهُمْ***وَ أَرْشَدَهُمْ مَنْ يَتَّبِعُ الْحَقِّ يُرْشِدُ
نَبِىٍّ يَرَى مَا لَا يَرَى النَّاسُ حَوْلَهُ***وَ يَتْلُو كِتَابِ اللَّهَ فِى كُلِّ مَشْهَدٍ (3) .
ص: 617
مع القصه چون پيغمبر از منزل امّ معبد كوچ داد ، پس از زمانى شوى او اكثم بن ابى الجون كه مكنّى به ابو معبد بود برسيد ؛ و آن شگفتيها بديد ، در عجب شد ، و صورت حال را پرسش نمود ؟ امّ معبد آن قصه را از سر تا به پاى بازگفت . ابو معبد گفت : از محاسن و مخايل او بازگوى تا او را بازدانم . امّ معبد گفت :
رَأَيْتُ رَجُلًا ظَاهِرَ الْوَضَاءَةِ ، أَبْلَجَ الْوَجْهِ ، حَسَنَ الْخَلْقِ ، لَمْ تَعِبْهُ ثَجْلَةٌ ، وَلَمْ تُزْرِيهِ صَعْلَةٌ ، وَسِيمٌ قَسِيمٌ ، فِي عَيْنَيْهِ دَعِجٌ ، وَفِي أَشْفَارِهِ وَطَفٌ ، وَفِي صَوْتِهِ صَهَلٌ ، وَفِي عُنُقِهِ سَطَعٌ ، وَفِي لِحْيَتِهِ كَثَاثَةٌ ، أَزَجُّ أَقْرَنُ ، إِنْ صَمَتَ فَعَلَيْهِ الْوَقَارُ ، وَإِنْ تَكَلَّمَ سَمَاهُ وَعَلَاهُ الْبَهَاءُ ، أَجْمَلُ النَّاسِ وَأَبْهَاهُ مِنْ بَعِيدٍ ، وَأَحْسَنُهُ وَأَجْمَلُهُ مِنْ قَرِيبٍ ، حُلْوُ الْمَنْطِقِ فَصْلٌ لَا نَزِرٌ وَلَا هَذِرٌ ، كَأَنَّ مَنْطِقَهُ خَرَزَاتُ نَظْمٍ ، يَتَحَدَّرْنَ رَبْعَةٌ لَا تَشْنَأَهُ مِنْ طُولٍ ، وَلَا تَقْتَحِمُهُ عَيْنٌ مِنْ قِصَرٍ ، غُصْنٌ بَيْنَ غُصْنَيْنِ ، فَهُوَ أَنْضَرُ الثَّلَاثَةِ مَنْظَرًا وَأَحْسَنُهُمْ ، قَدْرًا لَهُ رُفَقَاءُ يَحُفُّونَ بِهِ ، إِنْ قَالَ : سَمِعُوا لِقَوْلِهِ ، وَإِنْ أَمَرَ تَبَادَرُوا إِلَى أَمْرِهِ ، مَحْفُودٌ مَحْشُودٌ لَا عَابِسٌ وَلَا مُفَنَّدٌ(1)
[يعنى : مردى ديدم با چهره اى سخت روشن و ظاهرى بسيار آراسته و اخلاقى پسنديده ، نه بيمارى داشت و نه اندامش بى تناسب بود ، چهره اش گيرا و زيبا بود ، چشمانى سياه همراه مژگانى بلند ، و گردنى افراشته داشت ريش او پرپشت و نسبتا بلند بود ، چون ساكت بود وقار خاصى داشت و چون سخن مى گفت بزرگ منشى و علو مرتبه اش آشكار مى شد ، سخنانش چون رشتهء گوهر بود كه پراكنده مى شد . شيرين سخن بود ، كلامش مختصر و مفيد بود به اندازه صحبت مى كرد و پرحرف نبود ، از دور سخت شكوهمند و با هيبت مى نمود و از نزديك بسيار ملايم و خوش گفتار ، نه كوتاه قامت بود و نه بلند قامت ، چون شاخه نورسته اى ميان دو .
ص: 618
شاخهء ديگر ، از هر سه نفر نكومنظرتر و زيباتر بود ، دوستانش سخت شيفته و مواظب او بودند ، چون حرفى مىزد ، سراپا گوش بودند و اگر دستورى مىداد ، به انجام آن مبادرت مىكردند ، نه اخمى بر چهره داشت و نه سخن بىموردى مىگفت ، و نه بىسپاس بود ] .
اكثم گفت : و اللّه اين صاحب قريش است و آن كس كه مردم مدينه به انتظار قدمش روز شمرند ، و بدين معجزات دانستم كه او راستگو است ، پس برخاست و دست زن و اهلش را گرفته به مدينه آورد ، و همگان ايمان آوردند .
مع القصه چون اين خبر در ميان عرب سمر گشت كه قريش گفته اند : هر كس محمّد يا صاحب او ابو بكر را مقتول سازد و اگر نه اسير كند ، دويست (200) شتر به دستمزد دهيم ، سراقة بن مالك بن جعشم [ المدلجى ] كه مردى از قبيلهء بنى مدلج (1) بود ، اصغاى اين سخن كرده و انتهاز فرصت داشت (2) ، ناگاه مردى در رسيد و گفت :
حالى جماعتى را ديدم كه از راه ساحل عبور داشتند ، گمان دارم كه محمّد و اصحاب او باشند . سراقه دانست كه اين سخن از در صدق است ، ليكن تا مبادا ديگرى از دنبال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله شتافته او را دستگير كند و آن مژدگانى از قريش گيرد ، او را اغلوطه (3) داد و گفت : خبر ايشان را به من آورده اند . اين جماعت پيغمبر و اصحاب او نيستند .
اين بگفت و خود را از ميان جمع به كنارى كشيده ، بر اسب خويش برآمد و نيزهء خويش برگرفت و آهنگ راه كرد . ناگاه اسبش به سر درآمد و درافتاد . اين صورت را مكروه شمرده ، خواست فالى زند .
و در جاهليت چنان بود كه سه چوبه تير قمار را برداشته بر يكى رقم مىكردند كه أمرنى ربّى و بر ديگرى مىنوشتند كه : نهانى ربّى و سيم را سخنى رسم نمى كردند .
ص: 619
آنگاه اقداح را در جعبه خويش انداخته بر هم مىزدند ، و دست برده يكى را بيرون مىآوردند و بدان كار مىكردند . و چون آن تير كه رقم نداشت برمىآمد عمل را مكرر مىساختند ، تا حكم امر يا نهى معلوم شود .
بالجمله سراقه فال زد و حكم نهى برآمد و با اين همه بدان فال وقعى ننهاد (1) و برنشسته از دنبال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بتاخت ، تا چنان نزديك شد كه قرائت آن حضرت را اصغا مى نمود و پيغمبر به دو التفات نمى فرمود ، و ابو بكر سخت اضطراب مى نمود .
ناگاه هر دو دست اسب سراقه تا به زانو بر زمين اندر شد و او را از پشت زين درانداخت . سراقه برخاست و اسب را زجر كرد و ديگرباره برنشست و بدان حضرت چنان نزديك شد كه زياده بر بالاى يك نيزه فصل نماند . ابو بكر از دهشت بگريست و گفت : يا رسول اللّه هم اكنون مأخوذ شديم . پيغمبر به جانب سراقه نگريست و فرمود : اللَّهُمَّ اكْفِنِيْهِمْ بِمَا شِئْتَ خدايا كفايت كن شرّ او را از ما بدانسان كه خواهى . در حال چهار قائمه (2) اسب او تا به زانو بر زمين فرو شد ، سراقه بترسيد و فرياد برآورد : يا محمّد دعا كن تا اسب من خلاص شود كه مرا با تو هيچ كار نيست و دل بر آن نهادم كه چون كسى از دنبال تو آيد منع كنم . آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ انَّ كَانَ صَادِقاً فَأَطْلَقَ فَرَسَهُ خدايا اگر سخن به صدق كند ، اسب او را رهائى بخش .
پس اسب او از زمين برآمد و دانست كه كار آن حضرت بر مراد شود و بر اعدا غلبه كند . پيش دويد و تيرى از جعبه به در كرده نزد آن حضرت آورده عرض كرد : كه اين نشان از من بدار ، اينك گوسفندان و شتران من بر سر راه شما اندرند ، چون اين تير را بر اعيان من دهيد ، از هرچه بخواهيد مضايقه نكنند . پيغمبر فرمود : مرا با تو هيچ حاجت نيست ، جز اينكه امر مرا مخفى دارى و با سراقه فرمود : كَيْفَ بِكَ اذا لَبِسْتَ سَوَارِى كِسْرَى؟ (3) و آن هنگام كه عمر بر ملك كسرى غلبه كرد ، ياره (4) كسرى و كمر و تاج او را به سراقه عطا كرد . سراقه عرض كرد : مرا خط امانى فرماى ، تا هنگام حاجتم حرزى (5) باشد . پيغمبر فرمود : تا عامر بن فهيره بر پارهء اديمى يا استخوانى خطى نگاشته به دو سپرد و او در جعبهء خويش نهاده ، هنگام غلبه به اسلام به كاررى
ص: 620
داشت و بدان امان جسته ايمان آورد ، چنان كه در جاى خود مرقوم خواهد شد .
بالجمله سراقه مراجعت كرد و به هر كه بازخورد گفت : از دنبال محمّد شتافتم ، او را نيافتم . و مردم را از دنبال شدن آن حضرت بازداشت . چون اين قضيه گوشزد ابو جهل شد ، اين شعرها گفته به او فرستاد :
بَنَى مُدْلِجٍ أَنَّى أَخَافُ سفيهكم***سُرَاقَةُ يستغوى بِنَصْرِ مُحَمَّدٍ
عَلَيْكُمْ بِهِ أَنْ لَا يُفَرِّقَ جَمْعَكُمْ***فَنُصْبِحُ شَتَّى بَعْدَ عَزَّ وَ سُؤْدُدِ
سراقه در جواب اين بيت ها بگفت و بازفرستاد .
أَبَا حُكْمُ وَ اللَّاتِ انَّ كُنْتُ شَاهِداً***لا مَرَّ جوادى اذ تَسِيخَ قَوَائِمِهِ
عَجِبْتَ وَ لَمْ تشكك بَانَ مُحَمَّداً***نَبِىٍّ ببرهان فَمَنْ ذَا يكاتمه
عَلَيْكَ بِكَفِّ النَّاسُ عَنْهُ فانّنى***أَرَى أَمَرَهُ يَوْماً ستبد وَ مَعَالِمَهُ (1)
خلاصه سخن ايشان آن است كه : ابو جهل با قبيلهء بنى مدلج گويد كه : مبادا به سفاهت سراقة جمع خويش را پراكنده كنيد ، و به نصرت محمّد بعد عزّت ذلّت يابيد . و سراقة در جواب مىگويد : اى ابو جهل اگر قوايم اسب مرا ديدى كه چگونه بر زمين فرو شد ، شبهه در نبوت محمّد نمى كردى . و زود باشد كه آثار او ظاهر شود و كس نتواند آن را پوشيده داشت .
بالجمله پس از مراجعت سراقه ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله همچنان طىّ مسافت مى فرمود ، و چون ابو بكر مردى سالخورده بود و چند كرّت از راه مدينه به شام عبور داشت مردم او را مى شناختند و از او پرسش مى كردند كه : اين چه كس است كه رديف او شده اى ؟ مى گفت : هذا الّذى يهدينا السّبيل يعنى : اين مرد دليل راه ما است . و شنونده چنان مى دانست كه قصد او طريق مدينه است .
در اين وقت بريدة بن الحصيب أسلمى را خبر رسيد كه : پيغمبر و ابو بكر از مكه
ص: 621
سوى مدينه هجرت كرده اند ، و قريش بر قتل و اسرايشان دويست (200) شتر دهند ، با هفتاد (70) سوار برنشسته بتاخت تا بدان حضرت رسيد .
و پيغمبر را خوى اين بود كه تطير (1) نمى نمود و گاهى تفأل (2) مى فرمود : پس از بريده پرسيد ، چه كسى ؟ گفت : بريدة بن الحصيب . فرمود : يا ابا بكر برد أمرنا . كار ما به صلاح آمد . باز پرسش فرمود كه : از كدام قبيله اى ؟ عرض كرد : از قبيلهء أسلم .
فرمود : سلمنا . يعنى : سلامت يافتيم . ديگربار گفت : از آن قبيله ، از كدام شعبه اى ؟
گفت : از بنى سهم . فرمود : خرج سهمك بيرون آمد تير تو .
بريدة چون اين طلاقت لسان و ذلاقت بيان بديد در عجب شد و گفت : تو كيستى ؟ فرمود : من محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطلب ، رسول رب العالمين . بريده گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ و به عقيدت ايمان آورد و ملازمانش نيز مسلمان شدند ، و آن شب را ملازم درگاه بود و صبحگاه عرض كرد : يا رسول اللّه ، سفر مدينه مفرماى بى آنكه تو را لوائى باشد ، و دستار از سر برگرفت و بر سر نيزه استوار كرد و از پيش روى پيغمبر همىرفت و گفت : يا رسول اللّه باشد كه در خانهء من فرود شوى ، آن حضرت فرمود : شتر من تا بدانجا كه مأمور است خواهد رفت و من بدانجا فرود خواهم شد .
و هم در خبر است كه با بريده فرمود : كه بعد از من نزول خواهى كرد در شهرى به خراسان كه آن را برادر من ذو القرنين بنا كرده ، و امروز مروش گويند و تو در محشر نور اهل مشرق و قائد (3) ايشان خواهى بود . و بعد از پيغمبر ، بريده با غازيان اسلام به مرو آمد ، و در آنجا به جهان ديگر شد ، و در محلهء تنورگران در جوار حكم بن عمر غفار كه امير و قاضى آن شهر بود مدفون گشت .
و هم آورده اند كه زبير بن العوّام و به روايتى طلحة بن عبيد اللّه از تجارت شام
ص: 622
مراجعت كرده به سوى مكه مىشدند ، در راه به رسول خداى بازخوردند و پيغمبر و ابو بكر را جامهء سفيد پوشانيد و خواست كه ملازم ركاب آن حضرت باشد . فرمود :
اكنون به مكه رو و از آنجا به سوى مدينه هجرت نماى .
اما از آن سوى چون خبر خروج پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از مكه در مدينه سمر گشت ، مردم مدينه هر بامداد به استقبال بيرون شده در زبر حرّه (1) به ظلّ احجار (2) جاى كرده ، تا گرمگاه روز به انتظار مىنشستند . و چون از ورود آن حضرت اثرى باديد نمىگشت ، به خانه هاى خويش مراجعت مىكردند ، تا روزى كه پيغمبر در رسيد و به يك سوى حرّه فرود شد و مردى از اهل باديه را از پيش روى فرستاد تا مردم مدينه را آگهى دهد ، ناگاه يهودى از بالاى حصار ديدار كرد كه چند تن با جامه هاى سفيد آهنگ مدينه دارند ، بى اختيار بانگ برداشت كه : اى گروه عرب هذا جَدِّكُمْ الَّذِى يَنْتَظِرُونَهُ اينك بخت و دولت شما كه انتظار آن مى برديد در مى رسيد .
مردم مدينه از اصغاى اين سخن شادخاطر گشته ، سلاح جنگ بر تن راست كردند و مرد و زن به استقبال بيرون شده ، در بالاى حرّه ادراك خدمت آن حضرت نمودند و تهنيت و تحيّت گفتند و پانصد (500) تن مردان بودند و بعضى از زنان و كودكان همى تكرار كردند جَاءَ نَبِىِّ اللَّهِ جَاءَ رَسُولُ اللَّهِ و به روايتى گروهى از زنان دف همىزدند و همى گفتند:
ارجوزة طَلَعَ الْبَدْرِ عَلَيْنَا***مِنْ ثنيّات الْوَدَاعِ
وَجَبَ الشُّكْرِ عَلَيْنَا***مَا دُعِىَ لِلَّهِ دَاعٍ
أَيُّهَا الْمَبْعُوثُ فِينَا***جِئْتُ بالامر الْمُطَاعِ
و گروهى از جوارى بنى نجار چنين سرود كردند :
ص: 623
شعر
نَحْنُ جِوَارٍ مَنْ بَنَى النَّجَّارِ***وَ حَبَّذَا مُحَمَّدُ مَنْ جَارُ
و پيغمبر مى فرمود : خداى دانا است من شما را دوست دارم و عنان مركب خود را بگردانيد از جانب راست مدينه در محلهء قباميان قوم بنى عمرو بن عوف بر كلثوم بن الهدم فرود شد و او هنوز مسلمانى نداشت و غلامى بودش نام او نجيح ، بانگ درداد كه : يا نَجِيحٍ أَطْعَمَنَا رَطْباً چون پيغمبر اين بشنيد ، با ابو بكر فرمود : اَنجَحتَ و اَنجَحنا و اين كلمه را به فال نيك شمرد و نجيح از نخله امّ جردان رطبى نيكو حاضر ساخت و پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ بَارِكْ فِى أَمَّ جَردانَ و چون سعد بن خيثمه را زن و اهلى نبود ، مجلس اجتماع اصحاب و آمد و شد احباب را در خانهء او مقرّر داشت . و اين گرمگاه روز دوشنبه دوازدهم شهر ربيع الاول سال سيزدهم بعثت بود . و گروهى اول ماه و جماعتى يازدهم و جمعى سيزدهم نيز گفته اند و ابو بكر در محله سنح (1) بر حبيب بن يساف يا خارجة بن زيد نزول كرد .
منازل رسول خداى را از غار تا مدينه بدين گونه شمار كرده اند .
بعد از خروج از غار نخستين در اسفل عسفان (1) فرود شد و ديگر اسفل انّح و ديگر قديد و ديگر الحراز و ديگر ثنيّة المرة (2) و ديگر القف (3) و ديگر مداله لفت (4) و ديگر مداله مجاج و ديگرى مرجح مجاج و ديگرى مرجح ذى العضوين و ديگر بطن ذى كبد و ديگر جداجد (5) و ديگر اجرد و ديگر ذى سلم از بطن اعدا و ديگر عبابيد و به روايتى عبابيت و ديگرى القاحه (6) و ديگرى المنعرج و ديگر ثنية العائر و ديگر
ص: 624
بطن ريم (1) و ديگر قبا (2) و از پس آن وارد مدينه شد .
بالجمله رسول خدا بعد از ورود در سايه درختى جاى كرده خاموش بنشست و ابو بكر ايستاده ، فحص حال مردم مى كرد . و بسيار مردم مدينه كه آن حضرت را نمىشناختند ، بر ابو بكر تحيّت مىفرستادند تا آنگاه كه سايه بگشت و ابو بكر رداى خود را سايبان آن حضرت ساخت . پس مردمان مخدوم را از خادم بازدانستند .
مع القصه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله پنج شبانه روز در محلهء قبا متوقف بود . به اختلاف چهار (4) روز و چهارده (14) روز و بيست و دو (22) روز نيز گفته اند .
بالجمله بعد از ورود به قبا ، ابو بكر در حضرت رسول معروض داشت كه : مردم مدينه بسيار انتظار برده اند ، صواب آن است كه در مدينه نزول فرمائيد . آن حضرت فرمود : تا برادرم على با من ملحق نشود ، وارد مدينه نشوم . علماى شيعى گويند : اين اول حسد كه از على در خاطر ابو بكر جاى كرد .
اما از آن سوى على عليه السّلام سه روز در مكّه توقف فرمود و هر روز ندا كرد كه : اى جماعت قريش هر كه را در نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله وديعتى است ، حاضر شده اخذ امانت خويش كند . و مردم به نزد او شده ، امانت خود بگرفتند .
چون از اين كار بپرداخت ، از مكه بيرون شد و همه شب پياده طىّ مسافت مى كرد و روزها مخفى مى زيست تا به مدينه درآمد . و از كثرت مشى (3) قدمش پرآبله
ص: 625
بود ، رسول خداى دست مبارك بر پاى وى بسود (1)، در حال بهبودى گرفت و از آن پس هرگز درد پا عارض على نگشت .
در اين وقت مردم مدينه خواستار شدند تا در قبا بنيان مسجدى كنند . رسول خدا بفرمود : يك تن از شما همى بايد بر ناقه اى برآيد و عنانش فروگذارد ، در آنجا كه بايستد بنيان مسجد خواهد شد .
به روايت اهل سنت نخستين ابو بكر سوار شد و ناقه از جاى جنبش نكرد ، پس فرود آمد و عمر برنشست ، هم ناقه گامى برنداشت از پس او على عليه السّلام سوار شد ، و هنوز پاى به ركاب استوار نياورده بود كه ناقه جستن كرد. پيغمبر فرمود : أَرْخِ زِمَامَهَا وَ ابتنوا عَلَى مَدَارُهَا فانّها مَأْمُورَةُ.
اين هنگام زمينى از كلثوم بن هدم كه در برابر خانهء خود داشت و مربد مى ناميدند از بهر مسجد معيّن گشت . و پيغمبر از او بگرفت و خاص خويش فرمود و هم در آنجا مسجد قبا را استوار نمود و نماز بگزاشت ، و آن اول مسجدى است كه پيغمبر در مدينه به پاى كرد و اين آيت در شأن آن مسجد فرود شد : لَمَسْجِدٌ اسِسَ عَلَی التَّقْوی مِنْ أَوَّلِ یَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ یحُِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ(2)
مع القصه بعد از ورود على عليه السّلام ، آن حضرت ساز مدينه كرد و روز جمعه از قبا بيرون شد و بر شتر خويش بنشست . چون به قبيلهء بنى سالم بن عوف رسيد ، هنگام
ص: 626
نماز جمعه درآمد ؛ و ايشان قبل از ورود پيغمبر مسجدى از بهر خود كرده بودند .
پس آن حضرت از ناقه به زير آمد و هم در آنجا خطبه اى ادا فرمود :
فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِينُهُ وَ أَسْتَغْفِرُهُ وَ أ َسْتَهْدِيه وَ أُومِنُ بِهِ وَ لَا أَكْفُرُهُ وَ اعادى مَنْ يَكْفُرُهُ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ . وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ. أَرْسَلَهُ بِالْهُدَى وَ النُّورِ وَ الْمَوْعِظَةِ عَلَى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ قِلَّةٍ مِنَ الْعِلْمِ وَ ضَلَالَةٍ مِنَ النَّاسِ وَ انْقِطَاعٍ مِنَ الزَّمَانِ وَ دُنُوٍّ مِنَ السَّاعَةِ وَ قُرْبٍ مِنَ الاجل. مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ رَشَدَ. وَ مَنْ يَعْصِهِمَا فَقَدْ غَوَى . وَ فَرَّطَ وَ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيداً. أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ ، فانّه خَيْرُ مَا أَوْصَى بِهِ الْمُسْلِمُ مُسْلِماً أَنْ يَحُضَّهُ عَلَى (1) الْآخِرَةُ وَ أَنْ يَأْمُرَهُ بِتَقْوَى اللَّهِ . فَاحْذَرُوا مَا حَذَّرَكُمُ اللَّهُ مِنْ نَفْسِهِ وَ لَا أَفْضَلُ مِنْ ذَلِكَ ذِكْرُ . وَ انَّ تَقْوَى اللَّهِ لِمَنْ عَمِلَ بِهِ عَلَى وَ جَلَّ (2) وَ مَخَافَةٍ مِنْ رَبِّهِ عَوْنُ صِدْقُ عَلَى مَا تَبْغُونَ مِنْ أَمْرِ الْآخِرَةِ. وَ مَنْ يُصْلِحِ الَّذِى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ مِنْ أَمْرِهِ فِى السِّرِّ وَ الْعَلَانِيَةِ وَ لَا ينوى بِذَلِكَ الَّا وَجْهُ اللَّهِ، يَكُنْ لَهُ ذَكَرُ فِى عَاجِلِ أَمْرِهِ وَ ذَخَرَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ حِينَ يَفْتَقِرُ الْمَرْءُ الَىَّ مَا قَدَّمَ. وَ مَا كَانَ مِنْ سِوَى ذَلِكَ يَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهَا أَمَداً بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ اللَّهُ رَؤُفُ بِالْعِبادِ.
وَ الَّذِى صَدَقَ قَوْلُهُ وَ أَنْجَزَ وَعْدُهُ لَا خُلْفَ لِذَلِكَ ، فانّه يَقُولُ : « ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَىَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» (3) فَاتَّقُوا اللَّهَ فِى عَاجِلِ أَمْرِكُمْ وَ أَجِلَّهُ فِى السِّرِّ وَ الْعَلَانِيَةِ ، فانّه مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سيئآته وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً ، وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ فَقَدْ فَازَ فَوْزاً عَظِيماً . وَ انَّ تَقْوَى اللَّهِ تَوَقَّى مَقْتَهُ وَ تَوَقَّى عُقُوبَتِهِ وَ تَوَقَّى سَخَطَهُ ، وَ انَّ تَقْوَى اللَّهِ تُبَيِّضُ الْوُجُوهَ وَ تَرْضَى الرَّبَّ وَ تَرْفَعُ الدَّرَجَةَ.
خُذُوا بِحَظِّكُمْ وَ لَا تُفْرِطُوا فِى جَنْبِ اللَّهُ ، فَقَدْ عَلَّمَكُمُ اللَّهُ كِتَابَهُ وَ نَهَجَ .
ص: 627
لَكُمْ سَبِيلَهُ ، لِيَعْلَمَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ يَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ . فَأَحْسِنُوا كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ اليكم وَ عَادُوا أَعْدَاءَهُ وَ جَاهِدُوا فِى اللَّهِ حَقٍّ جِهَادُهُ . هُوَ اجتبيكم وَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ « لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ » (1) وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ . فَأَكْثِرُوا ذِكْرَ اللَّهِ ، وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ خَيْرُ مِنَ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا ، وَ اعْمَلُوا لِمَا بَعْدَ الْمَوْتِ . فانّه مَنْ يُصْلِحْ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ بِكَفِّهِ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يُقْضَى بِالْحَقِّ عَلَى النَّاسِ وَ لَا يَقْضُونَ عَلَيْهِ وَ يَمْلِكُ مِنَ النَّاسِ وَ لَا يَمْلِكُونَ مِنْهُ . اللَّهُ أَكْبَرُ ، وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ.
[خلاصهء معنى آن است : خدا را ستايش مى كنم ، و از او كمك مى خواهم و آمرزش مى طلبم و هدايت از او مى جويم و به او ايمان دارم و انكار او نمى كنم و با هر كه كافر وى باشد دشمنى مى كنم و شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه بى شريك نيست ، و محمد بنده و پيامبر اوست كه وى را به دوران فترت پيامبران و نادانى ضلالت مردم و گذشت زمان و نزديكى رستاخيز با هدايت و نور و موعظه فرستاد ، هركه خدا و پيامبر او را اطاعت كند ، هدايت يافته و هر كه نافرمانى آنها كند گمراه شده و در ضلالتى دور افتاده است.
سفارش مى كنم كه از خداى بترسيد ، بهترين سفارشى كه مسلمان به مسلمان كند اين است كه وى را به كار آخرت ترغيب كند و به ترس از خداى وادارد . از منهيات خدا بپرهيزيد كه نصيحت و تذكارى بهتر از اين نيست و ترس از خدا كمكى براى وصول به مقاصد آخرت است و هر كه روابط آشكار و نهان خويش را با خدا به صلاح آرد و از اين كار جز رضاى خدا منظورى ندارد نيكنامى دنيا و ذخيرهء پس از مرگ اوست . وقتى كه انسان به اعمال پيش فرستادهء خويش احتياج دارد و هر عملى كه جز اين باشد صاحبش آرزو كند كه اى كاش نكرده بود . خدا شما را بيم مى دهد و نسبت به بندگان خويش مهربان است .
و گفتار وى راست است و وعدهء وى محقق است و بىتخلّف كه او .
ص: 628
عزّ و جل گويد : « سخن پيش من دگرگون نشود و من به بندگان خويش ستم نكنم » . در كار دنيا و آخرت و آشكار و نهان خويش از خدا بترسيد كه هر كه از خدا بترسد ، رستگارى بزرگ يافته است . ترس خدا از غضب و عقوبت او محفوظ مى دارد ، و چهره ها را سپيد مى كند و مايهء رضاى پروردگار مى شود و مرتبت را بالا مى برد .
نصيب خويش را بگيريد و در كار خدا قصور مكنيد كه خدا كتاب خويش را به شما آموخته و راه خويش را نموده تا راستگو از دروغگو معلوم شود . شما نيز نيكى كنيد ، چنان كه خدا با شما نيكى كرده و با دشمنان وى دشمنى كنيد و در راه خدا چنان كه بايد جهاد كنيد كه او شما را برگزيده و مسلمان ناميده تا « هر كه هلاك مى شود از روى حجت هلاك شود و هر كه زندگى يابد از روى حجت زندگى يابد » . همه نيروها از خداست ، خدا را بسيار ياد كنيد و براى آخرت كار كنيد ، هر كه روابط خويش را با خدا سامان دهد روابط او را با مردم نكو كند كه خدا بر مردم حاكم است و مردم بر خدا حاكم نيستند ، خدا مالك است و مردم مالك خدا نيستند ، خدا بزرگ است و همه نيروها از خداى بزرگ است ] .
و از اينجاست كه اين خطبه در انعقاد جمعه مقرّر افتاد .
بالجمله مردم را بر تقوى تحريص (1) نمود و با صد (100) تن نماز جمعه بگزاشت و آن اول خطبه و جمعه اى بود كه در آن اراضى به پاى برد .
و از آنجا بر ناقهء قصوى سوار شد ، عتبان بن مالك و نوفل بن عبد اللّه بن مالك العجلانى زمام ناقه آن حضرت را گرفتند و گفتند : أَنْزَلَ بَيْنَ أَظْهُرِنَا در ميان ما باش كه
ص: 629
به سر و جان اطاعت كنيم . فرمود : خِلْوُ سَبِيلَهَا ، فانّها مَأْمُورَةُ. (1) و ايشان از قبيلهء بنى سالم بودند .
و چون از آن جماعت گذشت و به قبيلهء بنى ساعده عبور فرمود سعد بن عباده و منذر بن عمرو و ابو دجانه زمام گرفتند . پيغمبر با سعد بن عباده فرمود : يا ابا ثابت ! بگذار ناقه را به هر جا كه مأمور است خواهد شتافت . و در جماعت بنى حارث بن الخزرج ، سعد بن ربيع و عبد اللّه بن رواحه و بشير بن سعد خواستار شدند . و از قبيلهء بنى بياضه ، زياد بن لبيد و فروة بن عمرو خواهنده آمدند و از جماعت بنى عدىّ بن النجّار ، ابو سليط و حرمة بن ابى انيس عرض كردند : ما اخوال توايم ، رواست كه در ميان ما فرود شوى . و از اين روى خود را خال پيغمبر ناميدند ، كه مادر عبد المطّلب ، سلمى دختر عمرو بود كه از قبيلهء بنى عدىّ بن النّجّار است - و اين در جلد دوم از كتاب اول مرقوم شد - .
بالجمله بدين گونه به هر قبيله و محلتى عبور مى فرمود ، مردمان مهار شتر پيغمبر را گرفته به زارى و ضراعت تمام خواستار مىشدند كه آن حضرت را در ميان خويش فرود آورند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود : دَعَوْا النَّاقَةُ فانّها مَأْمُورَةُ . بگذاريد شتر مرا تا بدانجا كه مأمور است زانو خواهد زد . و چون به عبد اللّه بن ابىّ رسيد ، احتراز از غبار كوكبهء انصار را ، آستين بر بينى نهاده ، نزول آن حضرت را در سراى خود دعوت نكرد و گفت : به سوى آن جماعت شو كه ترا فريب داده بدين شهر آورده اند .
سعد بن عباده عرض كرد كه : يا رسول اللّه از سخن وى خاطر مبارك كدر نشود زيرا كه مردم مدينه بر سلطنت وى متّفق شدند . طلوع كوكبه نبوّت فسخ اين عزيمت كرد و اين سخنان هزل و هذيان (2) از حسد بر زبان وى گذرد ؛ و از آن پس خداى تعالى موران را بر محلّت وى مسلط كرد ، تا خانه هاى ايشان را ويران كردند . و جمع او به محله هاى ديگر پراكنده شدند .
بالجمله پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بر سخن هيچ يك التفات نفرمود ، و همچنان عنان ناقه را رها داده و طىّ مسافت مى نمود ، تا بدان موضع كه اكنون مسجد رسول خداى است برسيد ، پس ناقه زانو زد و انصار فرود شده گرد آمدند . ديگر باره ناقه برخاست و چند گام ديگر رفته به موضع منبر رسيد ، زانو زده بخفت . رسول خداى پياده شد . ويى
ص: 630
آن زمين به صورت حصارى بود از دو يتيم خزرجى كه سهل و سهيل نام داشتند و پسران رافع بن عمرو بودند و اسعد بن زراره كفالت ايشان مى كرد .
در اين وقت اهل آن محلّت مجتمع شدند و هر كس آن حضرت را به سراى خويش دعوت مى نمود . خالد بن [زيد بن] كليب بن ثعلبة بن عبد عوف بن غنم بن مالك بن النّجار ؛ و به روايتى خالد بن زيد كه مكنّى به ابو ايّوب انصارى است ، پيش آمد و عرض كرد : كه خانهء من بدين جا از هر كس نزديكتر است و ديوار آن بدين حصار پيوسته است ؛ اگر اجازت رود ، رحل پيغمبر را به سراى خود برم . رسول خداى مسئول او را به اجابت مقرون داشت . (1) ابو ايّوب شاد شده ، رحل و بار آن حضرت را به سراى خود بود
و ديگران عرض كردند كه ابو ايوب را از حمل رحل شرافتى به كمال حاصل شد ، چه باشد كه رسول خداى خويشتن به سراى ما درآيد . پيغمبر فرمود : المرء مع رحله همانا مرد با بار خويش به يك جاى فرود شود . پس ابو ايوب خانه خود را ساخته و پرداخته كرد و خوابگاهى بياراست و پس از لحظه اى حاضر شده آن حضرت را به سراى برد . مادر ابو ايوب كه از هر دو چشم نابينا بود به در سراى دويد و همى شادى كرد و گفت : كاش مرا بينندگان روشن بودى و سيّد خود را معاينه كردى . پيغمبر دست مبارك بر چشم او كشيد تا روشن گشت و كام دل از ديدار پيغمبر بگرفت .
بالجمله نخستين در خانه هاى ابو ايوب منزل رسول خداى در اطاق هاى شيب بود و ابو ايوب در طبقات زبرين جاى داشت و از اين معنى ابو ايوب را در خاطر آمد كه ترك اولائى كرده باشد ، پس خواستار شده آن حضرت را در طبقه زبرين جاى داده خود به شيب آمد و هفت ماه آن حضرت در سراى وى بود [ أبو قيس ] صرمة بن أبى
ص: 631
أنس (1) كه يك تن از بنى عدى بن النّجار است ، در مسرّت به وصول اين نعمت و تأسف از آنچه بازمانده اند ، از نصرت آن حضرت ، قصيده اى انشاد كرد ، اين سه بيت از آن قصيده رقم شد :
ثَوَى مِنْ قُرَيْشٍ بِضْعَ عَشْرَةَ حَجَّةً(2)*** يَذْكُرُ لَوْ يَلْقَى صَدِيقاً مواتيا
فَلَمَّا أَتَانَا أَظْهَرَ اللَّهُ دِينِهِ*** فاصبح مَسْرُوراً بِطِيبَةِ رَاضِياً
نعادى الَّذِى عَادَى مِنَ النَّاسِ كُلِّهِمْ*** جَمِيعاً وَ انَّ كَانَ الْحَبِيبِ المصافيا(3)
در خبر است كه عبد اللّه بن سلام ، در ميان علماى يهود فحلى (4) بود و روزى در انجمن پيغمبر حاضر شد ، وقتى كه مردم مدينه را بدين سخنان اندرز مى كرد ، و اين اول وعظى بود كه در مدينه بدايت (5) كرده مى فرمود : أَیُّهَا النَّاسُ أَفْشُوا السَّلاَمَ وَ أَطْعِمُوا الطَّعَامَ وَ صِلُوا الْأَرْحَامَ وَ صَلُّوا بِاللَّیْلِ وَ النَّاسُ نِیَامٌ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ بِسَلاَمٍ.
عبد اللّه چون ديدار و گفتار آن حضرت را ديد و شنيد ، دانست كه روش كذّابان نباشد . پس كرّت ديگر وقتى كه مجلس را از مردم تهى يافت ، به حضرت پيغمبر شتافت و عرض كرد كه : اى محمد من از تو سه سؤال خواهم كرد كه جز پيغمبران جواب آن ندانند .
نخستين بگوى : در قيامت اول كدام علامت پديد شود ؟
ديگر آنكه : اول طعام بهشت چه خواهد بود ؟
ص: 632
سه ديگر آنكه : از چه در است (1) كه گاهى فرزند با پدر و گاهى با مادر ماننده شود ؟
پيغمبر فرمود : اى عبد اللّه آن جواب كه هم اكنون جبرئيل آورد با تو بگويم .
عبد اللّه چون نام جبرئيل شنيد گفت «ذَاکَ عَدُوُّ اَلْیَهُودِ» او دشمن يهودان است ، چه او بسيار وقت با ما خصومت كرد . بخت نصر به نيروى وى بر ما غلبه كرد و بيت المقدس را آتش زد و خداى فرمان كرد كه نبوّت را در ميان ما گذارد و او در ميان غير ما گذاشت ، و او را بر اولاد اسرائيل فرستاد و او اولاد اسماعيل را اختيار كرد .
پيغمبر اين آيت بخواند :
قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ ، مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ .(2) خلاصهء : معنى آن است كه مى فرمايد : جبرئيل به حكم خداى بر قلب پيغمبر نزول مى كند و كتاب خداى مى آورد و به فرمان خداى حكم حرب و قتل و شدت بر پيغمبران مى رساند . عداوت يهود يا ديگر طوايف بر جبرئيل خطا باشد ، و هر كه دشمن خدا و ملايك و انبياى خداوند است ، خدا با او خصمى خواهد كرد .
آنگاه فرمود : اول علامت قيامت ، آتشى دودآميز است كه مردم را از مشرق به سوى مغرب راند .
و اول طعام بهشت زيادتى جگر آن ماهى است كه زمين بر پشتش قرار دارد و آن زيادتى قطعه اى است جداگانه معلق بر جگر آن ماهى و خداى آن را گواراترين طعامها كرده . و هم در خبر است كه حق جلّ جلاله ، زمين قيامت را گرده نانى كند و با جگر آن ماهى ما حضر اهل (3) بهشت سازد و از آن پس گاوى كه با گياه بهشتى فربى (4) شده باشد ، ذبح كنند و بهشتيان را ضيافت (5) كنند و با چشمه سلسبيل آب دهند .نى
ص: 633
و در جواب سؤال سيم فرمود كه : چون آب مرد بر زن پيشى و بيشى گيرد ، فرزند با پدر و خويشان پدر مانند شود ، و اگر آب زنى بر مرد پيشى و بيشى گيرد ، شبيه مادر و خويشان مادر خواهد بود .
ابن سلام چون اين سخنان را شنيد و با اخبار انبياى سلف مطابق يافت از در عقيدت بيرون شده گفت : أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ آنگاه عرض كرد كه : اى رسول خداى من اعلم يهودان و پسر اعلم ايشانم و اين جماعت مردمى دروغ زن و بهتان گرند ، اگر از ايمان من آگهى يابند ، باشد كه مرا به زشتى ياد كنند ، خواستارم كه قبل از آگهى يهود از اسلام من ، فحص حال من از ايشان كنى .
رسول خداى او را پنهان داشت و يهود را در مجلس خويش انجمن كرده ، با ايشان خطاب كرد كه : دانسته ايد كه من پيغمبر خدايم . از خداى بترسيد و پذيراى اسلام شويد .
گفتند : ما را از اين خبرى نيست .
فرمود : در ميان شما عبد اللّه بن سلام چگونه مردى است ؟
گفتند : او اعلم ما و فرزند اعلم ما است .
فرمود : چه گوئيد اگر او مسلمان شود .
گفتند : حاشا (1) كه او چنين كند .
پيغمبر فرمود : اى ابن سلام خود را آشكارا كن .
عبد اللّه درآمد و گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ اى جماعت يهود : از خداى بترسيد و با وى ايمان آوريد كه مىدانيد او پيغمبر خدا است .
يهود در حق او گفتند : هُوَ شرّنا وَ ابْنِ شرّنا وَ أَجَهِلْنَا وَ ابْنِ أَجَهِلْنَا
عبد اللّه عرض كرد : يا رسول اللّه ! من از اين بيم داشتم . و آن جماعت پراكنده
ص: 634
شدند ، و عمّهء عبد اللّه ، خالده دختر حارث نيز مسلمانى گرفت ، و از اسلام ايشان عداوت احبار يهود بر رسول خداى افزون گشت ، مانند حىّ بن أخطب و ابو رافع الاعور و كعب بن الاشرف و عبد اللّه بن صوريا و زهير بن باطا و شموئل ، و لبيد بن الاعصم و امثال ايشان ، چنان كه ذكر حال هر يك در جاى خود خواهد شد .
و عبد اللّه بن سلام قبل از اسلام حصين نام داشت و مكنّى به ابو يوسف بود و نسب او به يوسف بن يعقوب مى رسيد ، چون مسلمانى گرفت ، رسول خداى او را عبد اللّه ناميد .
و هم در سال نخستين هجرت ، جبرئيل بر پيغمبر فرود شد و قال : يَا مُحَمَّدُ انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكَ أَنْ تُبْنَى لَهُ بَيْتاً وَ أَنَّ تُرْفَعَ بُنْيَانِهِ بِالرّهصِ وَ الْحِجارَةُ. عرض كرد كه خداى مى فرمايد : مسجدى با گل و سنگ بنيان كن . پيغمبر فرمود : آن بنيان را چند ارتفاع دهم ؟ گفت : هفت (7) ذراع و به روايتى پنج (5) ذراع ، پس بر حسب فرمان ، رسول خداى خواست تا بنيان مسجدى كند ، در همان زمين سهل و سهيل كه به تربيت اسعد بن زراره مى زيستند و به روايتى معاذ بن عفراء يا ابو ايّوب انصارى كفالت ايشان مى كرد ، و قبل از ورود پيغمبر ، اسعد بن زرارة در آن زمين امامت امّت و اقامت جمعه و جماعت مى فرمود .
در اين هنگام پيغمبر پرسش نمود كه اين زمين از آن كه باشد ؟ گفتند : از سهل و سهيل . فرمود : از بهر من خريدارى كنيد . مردم بنى النّجار گفتند : ما خود بهاى اين زمين بدان يتيمان فرستيم ، و ايشان گفتند : ما بها از پيغمبر نمىخواهيم و به طيب طبع (1) بر وى مسلم مى گذاريم . آن حضرت نپذيرفت و به ده (10) مثقال زر سرخ بخريد و فرمود : تا ابا بكر بهاى آن ادا كند . و آن زمين خرابه اى بود كه چند نخل خرما داشت ، و برخى را مشركان ، گورستان خويش كرده بودند ، بفرمود : تا جمله را نبش (2) و محو كردند و بنيان مسجد نهادند . و اصحاب پيغمبر همى سنگ و خشت كشيدند
ص: 635
و بناى آن را با سنگ نهادند ؛ و چون با زمين راست شد ، خشت همى زدند و نخست ديوار با يك خشت بود و چون مسلمانان زياده شدند ، مسجد را بر سعت بيفزودند . (1)
در اين نوبت با يك خشت و نيم برآوردند ، و چون باز زياده شدند ، با دو خشت بنا كردند ، و به مقدار يك قامت مرد برآوردند ، و چون حرارت شمس زحمت مى داد ، به خواستارى مسلمانان مسقّف كردند . و ستون ها از چوب خرما راست كرده از برگ خرما و علف ها پوشش نمودند . چون اين پوشش مانع و دافع باران نبود ، اصحاب عرض كردند كه اگر اجازت رود ، اين پوشش را با گل اندوده كنيم .
پيغمبر فرمود : چوب بستى مانند چوب بست موسى كرده ام و بر آن چيزى نمى افزايم ، و اين مسجد در زمان رسول خداى بدين گونه بود . و چون سايهء ديوار به اندازهء يك ذراع مىافتاد ، آن حضرت نماز ظهر مى گذاشت و چون يك ذراع ديگر افزون مى شد ، نماز عصر به پاى مى داشت و در پايان مسجد مظله اى (2) بود .
و به روايتى چون قبله از بيت المقدس به سوى كعبه بگشت ، جانب قبله نخستين را كه مظله بود ، براى مساكين و بعضى از مهاجرين كه منزل و مأمنى (3) نداشتند ، محل اقامت مقرّر شد و ايشان را اصحاب صفّه ناميدند . و صد (100) تن افزون بودند .
چنان كه ذكر احوال بعضى در جاى خود خواهد شد .
و در فضيلت اين مسجد از رسول خداى حديث كنند كه مى فرمايد :
صَلَاةُ فِى مَسجِدى هَذَا أَفْضَلُ وَ خَيْرُ مِنْ أَلْفِ صَلَاةٍ فِيمَا سِوَاهُ مِنَ الْمَسَاجِدِ الَّا الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ.
بالجمله در بناى اين مسجد ؛ اصحاب از حرّه سنگ مى آوردند و آن حضرت نيز موافقت و مرافقت مى نمود و مى فرمود :
هَذَا الْحَمَّالِ لَا حَمَّالُ خَيْبَراً***هَذَا أَبَرُّ رَبَّنا وَ أَطْهَرُ(4)
و هم اين رجز مى خواند : .
ص: 636
لَا هُمَّ انَّ الاجر أَجْرَ الْآخِرَةِ***فَارْحَمِ اَلْأَنْصَارَ وَ اَلْمُهَاجِرَهَ(1)
جماعت مهاجر و انصار چون اين بديدند ، در تصميم عزم و تقويم عمل افزوده اين رجز همى خواندند :
لَئنْ قَعَدْنا وَ النَّبِیُّ یَعْمَلُ***فَذَاكَ مِنَّا الْعَمَلُ المُضَلَّلُ
و على عليه السّلام اين رجز مى خواند :
لا یَسْتَوِی مَنْ یَعْمُرُ الْمَساجِدا (2)***یَدْأَبُ فِیهَا قَائِماً وَ قَاعِداً
وَ مَنْ يَرَى عَنِ التُّرَابِ حائدا
عمار ياسر نيز اين رجز را از على عليه السّلام آموخته موافقت مى نمود .
عثمان بن عفان به روايت عامه ، چون از كار گل و حمل سنگ تقاعد مىورزيد و نشسته آسايش مى كرد ، چنان به خاطر آورد كه عمار را از اين رجز با او كنايتى است در غضب شد و گفت : يا بن سميّه (3) خاموش باش و اگر نه با اين عصا كه در دست دارم ترا ادب كنم . رسول خداى فرمود : عمار هر دو چشم من است ، كس نتواند او را زحمت رساند .
و در صحيح بخارى مسطور است كه عمار دو برابر ديگران حمل احجار مى نمود ، تا يكى از بهر خود و يكى در ازاى پيغمبر باشد . و آن حضرت گرد از سر و روى او مىسترد و مى فرمود : وَیْحَ(4) عَمَّارٍ تَقْتُلُهُ اَلْفِئَهُ اَلْبَاغِیَهُ یَدْعُوهُمْ إِلَی اَلْجَنَّهِ وَ یَدْعُونَهُ إِلَی اَلنَّارِ . و عمار مى گفت : أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ اَلْفِتَنِ.
گويند : پيغمبر سنگ گرانى برداشته حمل مى داد و اسيد بن حضير عرض كرد كه :
مرا ده تا اين خدمت به پاى برم ، آن حضرت فرمود : برو سنگ ديگر بردار .
بالجمله طول و عرض مسجد را صد (100) ذراع در صد (100) ذراع به شكل مربع نهادند و آنگاه كه به انجام رفت ، قبلهء آن را به سوى بيت المقدس راست كردند .
ص: 637
و سه در از بهر مسجد گشادند : يكى خاص از بهر پيغمبر و ديگر را باب الرّحمه گفتند ؛ و درى نيز در پايان مسجد از بهر عامه مردم نهادند ، و از بهر پيغمبر و اهل آن حضرت و بعضى از مهاجرين در گرد مسجد خانه ها كردند و رسول خداى در پهلوى خانهء خود ، از بهر على عليه السّلام خانه اى نهاد . و از بهر حمزه رضى اللّه عنه ساحتى معين كرد ، و هر يك از مهاجر از خانهء خود درى به مسجد گشادند .
جبرئيل بدان حضرت سلام آورد كه بفرماى تا درهاى مسجد را به خانه ها بربندند ، جز در خانهء على عليه السّلام را كه آنچه در مسجد براى تو حلال است ، هم از بهر او روا باشد .
چون پيغمبر ابلاغ اين خبر فرمود ، بعضى از مهاجرين دلتنگ شدند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله با حمزه فرمود : اى عم ، على برادرزادهء توست ، و به سال از تو اندك است ، ليكن اين فرمان از نزد خداوند رسيده ، حمزه عرض كرد كه : بدين حكومت راضى و شاكرم و تسليم دارم .
بالجمله مسجد بدين عمارت بود تا زمان عمر بن الخطاب ، چون مردمان بسيار شدند ، مسجد را گشاده كرد و شش (6) دروازه نهاد ، و اين بنا را ابتدا از سال هفدهم هجرى نمود ، لكن آلات و ادوات آن را ديگرگون نساخت .
و عثمان بن عفان نيز گشاده كرد ، و طول آن را به يكصد و شصت (160) ذراع و عرض آن را به يك صد و پنجاه (150) ذراع نهاد . و شش (6) دروازه داشت ، و اين بنا را ابتدا از شهر ربيع الاول در سال بيست و نهم هجرى نمود ، و تا هلال محرم ده
ص: 638
(10) ماه به عمارت آن روز برد . اما ديوارها و ستون هاى آن را با سنگ منقوره (1) برآورد و گنج به كار برد و با چوب ساج (2) مسقف نمود .
و در امارت وليد بن عبد الملك ، عمر بن عبد العزيز به وسعت و ساحت آن بيفزود و طول مسجد را بر دويست (200) ذراع نهاد و عرض آن را نيز از جانب مقدم ، دويست (200) ذراع و از طرف مؤخر ، صد و هشتاد (180) ذراع آورد . و اين بنا در سال نود و يك هجرى بود ، و سه سال با احجار منقوره عمارت همى كرد . و خانه هاى ازواج پيغمبر را كه با مسجد اتصال داشت ، به درون مسجد انداخت .
و مهدى عباسى در زمان خلافت خود ، آن را عمارت كرد . و مأمون تجديد عمارت نمود و زياده ساخت و بناى آن را استوار كرد ، - چنان كه ان شاء اللّه شرح حال هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد - . و تاكنون بناى مأمون بر جاى است .
اكنون باز بيان نمائيم كه بيوت اطراف مسجد ، بر چه سان بود .
همانا بيوت زوجات مطهرات از شق ايسر (3) تا فراز قبله بود و قبله به سوى بيت المقدس روى داشت . خداوند اين اراضى ، حارثة بن نعمان مىبود . هرگاه كه رسول خداى زنى به نكاح بست ، حارثه از جاى به جاى تحويل داد تا تمامت آن اراضى خاص رسول خداى گشت . و زوجات مطهرات را جاى داد .
و سراى فاطمه عليها السّلام در پهلوى بيت عايشه و از مخرج بيت عايشه بدان خانه روزنى بود ، گاهگاه رسول خداى بدان روزن مشرف شده ، به سراى فاطمه نظاره مى كرد ، از حال ايشان آگهى مى جست . يك روز فاطمه با على عليه السّلام گفت :
حسنين عليل شده اند ، ما را ادمى (4) ادمى (5) واجب افتاده ، على عليه السّلام ادمى را از بازار ابتياع نموده ، به خانه آورد ، شبانگاه عايشه بدان روزن مشرف شده ، در حضرت
ص: 639
فاطمه مصباحى (1) نگريست و سخنى ناگوار گفت ، و بر حضرت فاطمه گران آمد .
صبحگاه از رسول خداى خواستار شد تا آن روزن را مسدود نمود و راه نظاره (2) بر عايشه ببست .
و بعد از رسول خداى معاويه خانهء عايشه را به يك صد و هشتاد هزار (180000) درهم بخريد ، به شرط آنكه چندان كه زنده باشد ، در آن خانه زيست نمايد . و خانهء سوده بر حسب وصيّت او نيز خاص عايشه گشت . و به روايتى زبير خانهء عايشه را به پنج (5) شتر بخريد و حمل آن احمال را اموال كرده بفرستاد ، هم به شرط چندان كه زنده است ، در آن سراى سكون فرمايد ؛ و خانهء حفصه بر حسب ميراث ، به برادرش عبد اللّه بن عمر رسيد . و او بدون بها اجازت كرد تا به درون مسجد انداختند . و اين خانه ها به جمله جزو مسجد گشت . - چنان كه مرقوم شد - .
در خبر است كه قبل از هجرت رسول خداى ، انصار در مدينه گفتند : يهود را روز شنبه از بهر عبادت است و نصارى را روز يكشنبه بود . ما را نيز روزى مى بايد كه خاص از بهر عبادت باشد . پس روز جمعه را كه در آن وقت « العروبه » نام بود ، براى خود اختيار كردند ، و بر اسعد بن زراره جمع شدند تا او با ايشان نماز گزاشت و موعظت كرد ، و از بهر آن جماعت گوسپندى ذبح نموده ، چاشت و شام داد . و براى اين اجتماع آن روز را جمعه خواندند . و خداوند بارى آيت جمعه فرستاد و آن اول جمعه اى بود كه در اسلام عقد شد و اول جمعه اى كه رسول خداى منعقد فرمود ، جمعه اى بود كه از قبا به مدينه كوچ داده ، در ميان بنى سالم عقد بست چنان كه مذكور شد .
و هم در اين سال نخستين هجرت ، پس از يك ماه ركعات نماز زياده شد . و آن
ص: 640
چنان بود كه نمازهاى پنج گانه هر يك دو ركعت فرض بود و در سفر و حضر . اين جمله را كه ده (10) ركعت است واجب مىشمردند و سفر را با حضر بينونت (1) نمى گذاشتند .
پيغمبر خداى به فرمان خداى هفت ركعت در هنگام حضر بر اين ركعات بيفزود . پس بر نماز ظهر و عصر و عشا هر يك دو ركعت افزوده گشت ، و بر نماز مغرب يك ركعت . نماز صبح را به حال نخستين بازگذاشت ، تا اين جمله هفده (17) ركعت شد و از علماى اهل سنّت متابعين (2) ابو حنيفه به حديث عايشه متمسك شده كه گويد : فَرَضَ اللَّهُ الصَّلَاةَ حِينَ فَرَضَهَا رَكْعَتَيْنِ رَكْعَتَيْنِ فِى الْحَضَرِ وَ السَّفَرِ ، فَأَقَرَّتْ صَلَاةِ السَّفَرِ وَ زِيدَ فِى الْحَضَرِ .
پس قصر در نمازهاى سفر را واجب شمردند و اتباع شافعى در سفر ، قصر و اتمام هر دو را جائز دانند و ثابت كنند كه عايشه در سفر نماز خود را تمام كردى . و قاعده اصول شافعيه آن است كه چون اجتهاد و رأى هر يك از صحابى با روايت او معارضه (3) كند ، روايت او را وقعى ننهد (4) و رأى او را معتبر دارند . پس چون عايشه نماز را در سفر تمام كردى رأى او بر اين بوده است .
و ديگر مستدل شوند (5) به حديث نبوى صلّى اللّه عليه و آله كه در باب قصر فرموده : هَذِهِ صَدَقَةُ تَصَدَّقَ اللَّهُ بِهَا عَلَيْكُمْ. و هم استدلال كنند بدين آيت كه مى فرمايد : فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ (6)
چه لفظ قصر مقتضى آن است كه از ركعاتى كه فرض است ، در سفر چيزى كم كنند . پس صواب آن است كه گوئيم : آنچه در حضر فرض شد ، در سفر نيز واجب گشت . آنگاه در سفر رخصت تخفيف آمد .
و علماى اماميه اثناعشريه كه در اين مسأله با حنفيّة موافق اند ، در جواب اتباع شافعيه گويند : اينكه عايشه در سفر نماز را تمام كردى ، تواند بود كه به مدلول وَ قَرْنَ .
ص: 641
فِي بُيُوتِكُنَّ (1) بعد از رسول خداى ، سفر خود را مباح ندانستى تا نماز را به قصر گذاشتى ، و آنگهى در سفرى كه با على عليه السّلام محارب (2) بودى .
و در كتاب « من لا يحضره الفقيه » مسطور است كه : زراره و محمّد بن مسلم گويند كه : در حضرت ابى جعفر عليه السّلام حاضر شديم و عرض كرديم : مَا تَقُولُ فِی اَلصَّلاَهِ فِی اَلسَّفَرِ کَیْفَ هِیَ وَ کَمْ هِیَ چه مى فرمائى در نماز سفر ؟ چند است و چگونه است ؟ فرمود : خداى جل جلاله مى فرمايد : وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ (3) آنگاه كه مسافر باشيد ، بر شما گناهى از قصر نماز نباشد . و قصر نماز در سفر واجب است ، بدانسان كه اتمام در حضر . ايشان عرض كردند : كه خداى در اين آيت مى فرمايد : گناهى از قصر بر شما نيست . وجوب آن از كجا ظاهر گشت ؟ فرمود : اين بدان ماند ، قال اللّه عزّ و جلّ : إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً (4) آيا نمى بينيد كه طواف در آنها واجب است ؟ زيرا كه خداى در قرآن ياد كرده و پيغمبر معمول داشته . قصر در نماز از اين گونه است براى مسافر كه خداى ياد كرده و پيغمبر معمول داشته . پس جواب شافعيه از كلام فَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاح از اين حديث معلوم شود . ديگر عرض كردند : هرگاه كسى در سفر نماز را تمام كند بر او واجب است يا واجب نيست ؟ فرمود : اگر آيت تقصير بر او خوانده شده و تفسير آن را شنيده اعادت بر او لازم است ؛ و اگر نه چيزى بر او نيست . و اَلصَّلاَهُ فِی اَلسَّفَرِ کُلُّهَا اَلْفَرِیضَهُ رَکْعَتَانِ کُلُّ صَلاَهٍ إِلاَّ اَلْمَغْرِبَ فَإِنَّهَا ثَلاَثٌ لَیْسَ فِیهَا تَقْصِیرٌ تَرَکَهَا رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ فِی اَلسَّفَرِ وَ اَلْحَضَرِ ثَلاَثَ رَکَعَاتٍ.
و هم در خبر است كه نمازها دوگانه دوگانه بر پيغمبر آمد . هنگام ميلاد فاطمه عليها السّلام به شكرانه ركعتى بر نماز شام افزودند . و در ولادت امام حسن عليه السّلام دو ركعت نماز نافله شام مستحب شد . و در ولادت امام حسين عليه السّلام ، دو ركعت نماز نافله مغرب افزوده شد و اين جمله در سفر و حضر برقرار است . .
ص: 642
و هم در اين سال نخستين هجرت ، رسول خداى زيد بن حارثه و ابو رافع كه آزاد كردهء آن حضرت بود ، پانصد (500) درهم و دو (1) شتر داد تا سوى مكه شدند ، از بهر آنكه فاطمه عليها السّلام و امّ كلثوم و سوده بنت زمعه و اسامة بن زيد و مادر او امّ ايمن را برداشته به مدينه آورد و عبد اللّه بن ابى بكر مادر خود امّ رومان و اسماء ذات النّطاقين و عايشه خواهر او را برداشته ، با ايشان كوچ داد و طلحة بن عبد اللّه نيز موافقت نمود و اسماء ذات النّطاقين به عبد اللّه بن زبير حامل بود و در قبا بار بگذاشت (2)
بالجمله پيغمبر اهل خود را به خانه اى كه در پهلوى مسجد كرده بود جاى داد و خود از خانهء ابو ايّوب بدانجا نقل كرد .
و هم در خبر است كه رسول خداى بعد از ورود به قبا ، ابو واقد ليثى را به حضرت امير المؤمنين على رسول فرستاد ، و به دو مكتوب كرد كه : از مكه به سوى مدينه سفر كند . پس على عليه السّلام بسيج (2) سفر كرد و ضعفاى مسلمين را فرمود : تا آهنگ راه كردند ، و پنهانى از مكه بيرون شدند ، و آن حضرت ، فاطمه دختر رسول خداى را و مادر خود فاطمه بنت اسد را و فاطمه دختر زبير بن عبد المطّلب را با خود كوچ داد و از بهر فواطم هودج (3) بساخت و راحله (4) حاضر كرد و ابو واقد و ايمن بن امّ ايمن مولاى رسول خدا شتر فواطم را به سرعت جنبش مى دادند . و از بيم قريش شتابزده رهسپار بودند . على مرتضى رو به ابو واقد كرده فرمود : ارْفُقْ بِالنِّسْوَهِ أَبَا وَاقِدٍ إِنَّهُنَّ مِنَ الضَّعَائِفِ. يعنى : زنان را بدين گونه تاختن و به زحمت انداختن توانائى نيست . و از قريش ما را كراهتى نخواهد رسيد . و اين بيت بگفت :
لَا شَیْ ءَ إِلَّا اللَّهُ فَارْفَعْ هَمَّکَا***یَکْفِیکَ رَبُّ اَلنَّاسِ مَا أَهَمَّکَا(5)
ص: 643
چون به نزديك ضجنان (1) رسيدند ، جناح مولاى حارث بن اميّه ، با هفت (7) سوار برسيد ، و از گرد راه بر آن حضرت بانگ زدند و گفتند : أَظَنَنْتُ أَنَّكَ غدّار نَاجٍ بالنَّسوَةِ ، ارْجِعْ لَا أَبَا لَكَ . على عليه السّلام فرمود : اگر اين نكنم چه توانيد كرد ؟ گفتند : به اصعب ترين امر ايشان را مراجعت خواهيم داد .
در اين وقت علىّ مرتضى خشم كرد و چون شير خشمناك ، در ميان سواران و اهل خود حايل گشت . جناح در رسيد و شمشيرى بدان حضرت فرود آورد . و على آن زخم از خود بگردانيد و دست آخته (2) تيغ از كف جناح بكشيد : و هم به جلدى (3) بر كتف (4) جناح بزد ، چنان كه سوار را دو نيمه ساخت و بر كتف اسب آمد . آنگاه قدم استوار كرده ، اين رجز بگفت :
خَلوا سَبيلَ المُؤمِنِ المُجاهِد***آلَيتُ لا أَعبُدُ غَيرَ
[وَ يُوقِظُ اَلنَّاسَ إِلَى اَلْمَسَاجِدِ](5)
آن ديگر سواران ، چون اين بديدند ، انديشه بگردانيدند و گفتند : أَغْنِ عَنَّا يَا بْنُ أَبِى طَالِبٍ على فرمود : من به سوى پسر عم خويش مى روم ؛ و هر كه بر من درآيد ، خون او را بريزم . و راه برگرفته به ضجنان آمد . و امّ ايمن كنيزك رسول خداى و مستضعفين مسلمين با ايشان بپيوستند ، و شب تا بامداد با فواطم نماز بگذاشت . و بدين گونه طىّ طريق كرده ، در مدينه به حضرت رسول خداى آمد . و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از .
ص: 644
ديدار او شاد شد و اين آيت كه در حق او فرود شد ، چنان كه مرقوم افتاد وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ (1) تا به آخر برخواند و فرمود :
يَا عَلَى ! أَنْتَ أَوَّلِ هَذِهِ الْآيَةِ أَيْمَاناً بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَوَّلِهِمْ هِجْرَةً الَىَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ، وَ آخِرُهُمْ عَهْداً بِرَسُولِهِ . لَا يُحِبُّكَ- وَ الَّذِى نَفْسُ بِيَدِهِ - الَّا مُؤْمِنٌ قَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلاِيمانِ، وَ لَا يُبْغِضُكَ الَّا مُنَافِقُ أَوْ كَافِرٌ.
اما به نزديك من روايت نخستين درست تر باشد ، زيرا اول خونى كه از كفار به دست مسلمين ريخته شد ، خون عمرو حضرمى بود . چنان كه در جاى خود مرقوم مى شود . و تا در اين وقت رخصت جهاد با مشركين نبود .
و هم در اين سال اول هجرت ، سلمان فارسى رضى اللّه عنه ايمان آورد و شرح حال او و تفصيل ايمانش در ذيل نام او مرقوم خواهد شد .
و هم در اين سال بعد از پنج 5. ماه و به روايتى هشت (8) ماه ، رسول خداى در ميان اصحاب عقد مواخاة بست و چهل و پنج (45) تن يا پنجاه (50) تن از مهاجر را ، و بدين شماره از انصار را اختيار كرده ، در مسجد ميان هر دو تن عقد برادرى بست .
و از اين جمله ابو بكر را با خارجة بن زيد انصارى خزرجى (2) و عمر را با عتبان بن
ص: 645
مالك انصارى خزرجى (1)، و ابو عبيدة بن الجرّاح را با سعد بن معاذ كه سيّد قبيلهء اوس بود از انصار ، و زبير بن العوّام را با سلمة بن سلامه انصارى اشهلى ، و عثمان بن عفّان را با أرت (2) بن ثابت انصارى ، و طلحة بن عبيد اللّه را با كعب بن مالك انصارى ، و مصعب بن عمير را با ابو ايّوب خالد بن زيد انصارى ، و ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه را با عبّاد بن بشر انصارى (3)، و عمّار بن ياسر را با ثابت بن قيس انصارى خزرجى (4) و عبد اللّه جحش را با عاصم بن ابى الافلح انصارى ، و ابو ذر جندب بن جناده غفارى را با منذر بن عمرو انصارى . و حاطب بن أبى بلتعه را با عويم بن ساعده و بلال حبشى را با [ابو رويحه] عبد اللّه بن عبد الرّحمن الخثعمى (5) و ارقم بن ابى الارقم را با ابو طلحه انصارى ، و عثمان بن مظعون را با ابو الهيثم بن التّيّهان انصارى ، و عبد الرحمن بن عوف را با سعد بن الربيع انصارى ، و سلمان فارسى را با ابو درداء عويمر بن ثعلبه انصارى ، عقد مواخاة بست (6) . و دست على عليه السّلام را گرفته فرمود : اين برادر من است . قَالَ حُذَيْفَةُ فَرَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الَّذِى لَيْسَ لهُ شِبْهُ وَ نَظِيرٌ وَ عَلَىٌ أَخُوهُ.
بالجمله خطى در شرط برادرى ايشان نگاشته شد كه با يكديگر معاونت و مواسات كنند ، و از يكديگر ميراث برند . و اصحاب رسول بدين عقد از يكديگر برادرانه ميراث بردند ، تا بعد از غزوهء بدر بدين آيت كه خداى فرستاد : وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ (7). حكم مواخاة در اخذ ميراث نسخ شد .
و ابن حجر در شرح صحيح بخارى خويش ، از ابن عبد البرّ آورده كه : در ميان مهاجران ، جداگانه جز اين نيز عقد مؤاخاتى منعقد شد . و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در ميان .
ص: 646
ابو بكر و عمر ، و ميان طلحه و زبير ، و ميان عثمان و عبد الرحمن بن عوف ، عقد مواخاة بست و جعفر بن ابى طالب را با معاذ جبل و به روايتى حمزة بن عبد المطّلب را رضى اللّه عنهما با زيد بن حارثه برادر كرد .
در اين وقت على مرتضى عرض كرد : يا رسول اللّه ياران را با هم برادر فرمودى برادر من كيست ؟ پيغمبر فرمود : أنا أخوك ، و به روايتى أنت أخى فى الدّنيا و الآخرة . و در ايراد اين حديث اهل سنّت متّفق اند و شايد كه در نزد علماى اثناعشريه اين حديث قريب به حديث غدير خم باشد چنان كه مذكور خواهد شد .
و هم در اين سال رسول خداى با عايشه دختر ابى بكر زفاف كرد و اين قضيه در شهر شوال اين سال بود . و رسول خداى عايشه را به امّ عبد اللّه مكنّى ساخت ، اگر چه او را فرزند نبود ، اين كنيت را به نام فرزند خواهرش عبد اللّه بن زبير يافت .
بالجمله عايشه گويد كه : چون ما به مدينه درآمديم ، در محلهء سنح در ميان بنى الحارث بن الخزرج جاى كرديم . چنان افتاد كه يك روز رسول خداى به خانهء ما درآمد و گروهى از رجال و نساء انصار ، گرد آن حضرت انجمن داشتند . در اين وقت مادر من بيامد و دست من بگرفت و روى من بشست و موى من شانه زد و مرا به سوى مجلس پيغمبر همى بكشيد . چنان كه سينه من تنگ شد و نفس من به شماره رفت . پس لختى بايستاد تا من اندك به خويش آمدم . پس مرا درآورد ، ديدم كه آن حضرت در تختى كه به سراى ما بود تكيه داشت . مرا همچنان برد تا در كنار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بنشاند و گفت : يا رسول اللّه ! اين اهل توست ، خداى بركت كناد ، در وى از بهر تو بركت كناد در تو از بهر او . پس مردمان از سراى به در شدند و آن حضرت با من زفاف كرد و هيچ شتر و گوسپندى ذبح نشد ، و هيچ طعامى از بهر وليمهء عرس (1) مهيّا نشد ، جز اينكه كاسهء شيرى از خانهء سعد بن عباده آورده بودند و من در آن روز (9) نه ساله بودم .
ص: 647
همانا از بنت عميس مروى است كه گفت : در روز زفاف عايشه حاضر بودم سوگند با خداى كه در آن روز هيچ طعام وليمه اى نبود ، جز قدحى از شير كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از آن مقدارى بنوشيد ، و عايشه را داد و او شرم مى داشت كه آن كاسه را بگيرد . من گفتم : دست پيغمبر را رد مكن . پس به شرم تمام عايشه آن كاسه بگرفت و اندك بياشاميد ، پس پيغمبر فرمود : آن كاسه مرا دهد ، عرض كردم : رغبت ندارم فرمود : رغبت طعام را با دروغ جمع مكنيد ، عرض كردم : اگر يكى از ما را رغبتى باشد و پنهان دارند آيا آن را دروغ شمرند فرمود : انَّ الْكَذِبَ يُكْتَبُ كَذِباً، حَتَّى تُكْتَبُ الكذيبة. يعنى : دروغ را دروغ نويسند ، چندان كه دروغ هاى اندك را نيز دروغ اندك رقم كنند .
اين دو شعر را در مدح رسول خدا از عايشه روايت كرده اند :
فَلَوْ سَمِعُوا فِى مِصْرَ أَوْصَافِ خَدَّهُ***لَمَّا بَذَلُوا فِى سَوْمٍ (1)يُوسُفَ مِنْ نَقْدُ
لَواحى(2) زليخا لَوْ رأين جَبِينَهُ***لاثَرنَ بالقَطعِ الْقُلُوبُ عَلَى الاَيدى(3)
در خبر است كه مدينه را هوائى عفن (4) بود و مرض و با بسيار وقت بدان شهر درمى رفت . و در زمان جاهليت چون غريبى بدانجا داخل مى شد ، و مى خواست از مرض و با ايمن باشد ، با او مى گفتند نهيق حمار (5) كن ، چون چنين كردى ؛ از و با ايمن گرديدى . لا جرم مهاجران را آن هوا ناسازگار افتاد ، و چندان خسته و ضعيف شدند كه ايستاده نماز نتوانستند گذشت ؛ و ابو بكر را فراوان تب مى آمد و مى گفت :
كُلُّ امْرِئٍ مُصَبِّحِ فِى أَهْلِهِ***وَ الْمَوْتُ أَدْنَى مِنْ شِرَاكٍ نَعْلَهُ (6)
ص: 648
و عايشه مى گفت : و اللّه پدرم نمى داند چه مى گويد . و بلال چون بدين بلا مبتلا مى شد ، مى گريست و اين سخن مى گفت :
الَّا لَيْتَ شعرى هَلْ ابيتن لَيْلَةً***بِوَادٍ وَ حَوْلِى أَذْخَرُ وَ جَلِيلُ
وَ هَلْ ارْوِ يَوْماً مِنْ مِيَاهُ مَجَنَّةٍ***وَ هَلْ يُبْدُونَ لِى شَامَةُ وَ طُفَيْلِ
آنگاه مى گفت : اللَّهُمَّ الْعَنْ عُتْبَةُ بْنُ رَبِيعَةَ وَ شَيْبَةُ بْنُ رَبِيعَةَ وَ أُمَيَّةَ بْنِ خَلَفٍ كَمَا أَخْرَجُونَا الَىَّ الارضِ الوَبا. يعنى : خدايا دور كن اين جماعت را از رحمت خود كه ما را از مكه بيرون كرده ، بدين ارض وباانگيز انداختند .
عايشه گويد : قبل از نزول آيت حجاب هم بر سر عامر بن فهيره رفتم كه او نيز خسته بود ، گفتم : كيف نجدك يا عامر ؟ گفت :
لَقَدْ وَجَدْتُ الْمَوْتِ قَبْلَ ذوقه***انَّ الْجَبَانَ حَتْفَهُ مِنْ فَوْقِهِ
كُلُّ امْرِئٍ مُجَاهِدٍ بطوقه***كَالثَّوْرِ يُحْمى جِسْمِهِ بُرُوقُهُ
در حضرت پيغمبر عرض كردم : كه اين جماعت از هوش بيگانه شده اند و زبان به هزل و هذيان گشوده اند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اللَّهُمَّ حَبِّبْ الينا الْمَدِينَةِ كحبّنا مَكَّةَ أَوْ أَشَدَّ حُبّاً وَ صَحِّحْهَا وَ بَارِكْ لَنَا فِى صَاعِهَا وَ مُدِّهَا وَ انْقُلْ حُمَّاهَا الَىَّ الْجُحْفَةِ. يعنى: الهى دوست گردان با ما مدينه را بدان دوستى كه با مكه ايم يا زياده بر آن ؛ و هواى آن را صحت ده و بركت فرماى در صاع آن و مدّ آن ، و اين تب كه به مدينه اندر است به موضع جحفه (1) نقل فرماى . چه آن هنگام جحفه به تمامت منازل يهود بود . پس هواى مدينه با امزجه (2) مهاجر موافق شد و عفونت آن موضع به جحفه نقل شد كه بيشتر مسافران را در آنجا تب گرفت .
رسول خداى بعد از آنكه از خداوند سلامت هواى مدينه را خواستار شد ، فرمود : زنى را نگريستم كه از مدينه بيرون شد و در مهيعه (3) كه عبارت از جحفه است اقامت جست .
و هم در اين سال اول هجرت جماعت انصار هر يك به هديه در حضرت رسول .
ص: 649
تقرب مى جستند . ام سليم را چيزى در دست نبود و دريغ مى خورد . پس دست فرزند خود انس را گرفته ، از بهر آنكه خادم پيغمبر باشد ، طريق حضرت گرفت . ابو طلحه كه ولى او بود ، عرض كرد : يا رسول اللّه انس غلامى دانا است و تقديم حضرت را نيك مى شايد ؛ اگر اجازت رود ، ملازمت خدمت كند . رسول خداى او را بپذيرفت .
هم در اين سال اول ، بدايت اذان شد و اين از بهر آن بود كه براى اخبار اقامت جمعه و جماعت علامتى بايست ، تا مردمان بدان وقت دخول مسجد را بشناسند .
لاجرم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با اكابر مهاجر و انصار در اين كار شورى افكند . بعضى گفتند : كه به آواز بوق مردم را توان اخبار كرد ، چنان كه جهودان كنند .
آن حضرت فرمود : موافقت با يهود روا نباشد .
گفتند : اگر به بانگ ناقوس خبر كنيم چون است ؟
فرمود : اين قانون نصارى است و بدان نرويم .
ديگرى گفت : آتش بر بامى مرتفع افروخته كنيم كه هم بدان تنبيه مردمان توان كرد .
پيغمبر فرمود : كه بر طريقت مجوس نيز موافقت نخواهيم كرد .
عمر بن خطاب عرض كرد : تنى را فرمان دهيد تا مردمان را ندا كند ، و بياگاهاند كه وقت نماز درآمد .
پس بلال را فرمودند كه وقت نماز بانگ همىكرد كه : الصَّلَاةَ جَامِعَةُ
از پس آن عبد اللّه بن زيد انصارى خزرجى در خواب ديد كه : مردى با جامه سبز بر او بگذشت ، و ناقوسى در دست داشت عبد اللّه گفت : اين ناقوس را به من به فروش ، تا مردم را هنگام نماز اعلام كنم . گفت : ترا چيزى بهتر از ناقوس بياموزم و بايستاد يا بر سقف مسجد برآمد و كلمات اذان را تمام بگفت ، و لحظه اى بنشست و باز برخاسته اداى اقامت كرد . عبد اللّه چون از خواب انگيخته شد ، به حضرت
ص: 650
رسول آمد و صورت حال را عرض كرد . آن حضرت فرمود : صدق است و بلال را بياموخت تا بدان امر قيام كرد ، و جبرئيل عليه السّلام نازل شده ، مثل آن كلمات به پيغمبر آورد .
اما چون بلال بانگ برداشت ، عمر بن خطاب را كه مانند عبد اللّه در خواب نموده بودند ، آن بانگ بشنيد و بدويد و صورت خواب خويش را در حضرت رسول بنمود . پيغمبر فرمود : يَا عُمَرُ قَدْ سَبَقَكَ بِذَلِكَ الْوَحْىِ(1) .
و گويند هفت تن از صحابه مانند آن خواب ديده بودند و اينكه در شب معراج در كتاب اول ناسخ التواريخ (مرقوم) معلوم شد : رسول خدا كلمات اذان را از ملكى اصغا فرمود و در اين وقت به كار نبست و كار به شورى افكند ، از بهر آن بود كه از خداى حكم نشد كه اين كلمات را علامت اخبار نماز فرماى .
اما علماى اثنى عشريه بر آنند ، كه كلمات اذان را جبرئيل عليه السّلام ، به حضرت رسول آورد ، در هنگامى كه سر مباركش در كنار امير المؤمنين على عليه السّلام بود ، چنان كه ابى عبد منصور بن حازم از ابى عبد اللّه جعفر الصّادق عليه السّلام آورده كه فرمود :
لَمَّا هَبَطَ جَبْرَئِيلُ بالاذان عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ، وَ كَانَ رَأْسُهُ فِى حَجَرُ عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ ، فَأَذَّنَ جَبْرَئِيلُ وَ أَقَامَ . فَلَمَّا انْتَبَهَ رَسُولُ اللَّهِ ، قَالَ : يَا عَلِىُّ سُمْعَةُ ؟ قَالَ : نَعَمْ ، يَا رَسُولَ اللَّهِ ! قَالَ : حَفِظْتَ . قَالَ : نَعَمْ . قَالَ ادْعُ بِلَالًا ، فَعَلِّمْهُ فَدَعَا بِلَالًا ، فَعَلَّمَهُ . بالجمله جعفر صادق عليه السّلام مىفرمايد كه : چون جبرئيل كلمات اذان را به رسول خداى آورد ، سر آن حضرت در كنار على عليه السّلام بود ، فرمود : يا على سخنان جبرئيل را شنيدى ؟ گفت : بلى ، فرمود : حفظ كردى ؟ عرض كرد : بلى ، فرمود : بلال را بخوان و او را تعليم كن و او چنان كرد . و كلمات اذان به روايت ابو بكر الحضرمى (2) و كليب الاسدى از ابى عبد اللّه عليه السّلام اين است :
اللَّهُ أَكْبَرُ چهار نوبت
اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ دو نوبت
اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ دو نوبت
حَىٍّ عَلَى الصَّلَاةِ ، حَىٍّ عَلَى الْفَلَاحِ ، حَىٍّ عَلَى خَيْرِ الْعَمَلِ هر يك دو نوبت گفته شود .
باز اللَّهُ أَكْبَرُ دو نوبت .وت
ص: 651
و لا إله الّا اللّه دو نوبت .
و فرمود : در نماز صبح اگر بعد از حىّ على خير العمل دو نوبت الصَّلَاةُ خَيْرُ مِنَ النَّوْمِ گفته شود ، باكى نباشد . و فرمود : الاقامة كَذَلِكَ يعنى اقامه نيز مانند اذان است . و مراد از تشبيه اذان و اقامه در اين حديث ، مماثله (1) در نوع فصول (2) است ، جز كلمه قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ كه جزو اقامه است ، چه عدد كلمات مساوى نيست . و ابن بابويه در « من لا يحضره الفقيه » بعد از ذكر اين حديث مى فرمايد :
هَذَا هُوَ الاذان الصَّحِيحُ لَا يُزَادُ وَ لَا يَنْقُصُ مِنْهُ، وَ الْمُفَوِّضَةُ(3) لَعَنَهُمُ اللَّهُ قَدْ وَضَعُوا أَخْبَاراً وَ ازْدَادُوا فِي الاذان: ( مُحَمَّدُ وَ آلُ مُحَمَّدٍ خَيْرُ البريه ) ، مَرَّتَيْنِ . وَ فِى بَعْضِ رِوَايَاتِهِمْ ، بَعْدُ (اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ، اشْهَدْ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّهُ ) مَرَّتَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ رَوَى بَدَلَ ذَلِكَ ( اشْهَدْ انَّ عَلِيّاً أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً ) مَرَّتَيْنِ . وَ لَا شَكَّ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّهِ وَ انْهَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً وَ انَّ مُحَمَّداً وَ آلَهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ . وَ لَكِنْ لَيْسَ ذَلِكَ فِى أَصْلِ الاذان وَ أَنَّمَا ذَكَرْتَ ذَلِكَ لِيُعْرَفَ بِهَذِهِ الزِّيَادَةِ الْمُتَّهَمُونَ بِالتَّفْوِيضِ الْمُدَلِّسُونَ أَنْفُسَهُمْ فِى جُمْلَتِنَا.
و ديگر علماى شيعه از وى اين كلمات را نپسندند و در سنن ابن ماجه كه از فحول علماى اهل سنت است ، مسطور است كه : نوبتى بلال به در حجرهء پيغمبر آمد و گفت : الصَّلَاةُ يَا رَسُولَ اللَّهِ، گفتند : آن حضرت در خواب است . دو كرّت (4) گفت : الصَّلَاةُ خَيْرُ مِنَ النَّوْمِ و بعد از آن اين كلمه را در بانگ نماز بامداد مقرر داشتند . و به روايتى پيغمبر اين كلمه را مقرّر داشت ، و مالك بن انس در مواطا آورده كه در زمان عمر خطاب مؤذّن به نزد او آمد ، براى نماز صبح . عمر در خواب بود ، گفت : الصَّلَاةُ خَيْرُ مِنَ النَّوْمِ عمر بيدار شد و حكم داد ، اين كلمه را در بانگ نماز صبح داخل كند .به
ص: 652
و هم در اين سال نخستين هجرت ، در بيرون مدينه گرگى به ميان گله درآمد ، و گوسپندى بربود ، و راعى (1) بدويد و گوسپند را بازگرفت ، گرگ بر سر تلى برآمد ، و دم خويش را در ميان هر دو ران نهاده بنشست ، و به زبان فصيح گفت : رزقى كه خداى مرا داده بود ، از من گرفتى . راعى در عجب شد و گفت : سوگند با خداى كه چونين روز نديدم ، كه گرگ سخن كند . گرگ گفت : از اين عجب تر آن است كه : مردى در مدينه در ميان نخلستان و سنگستان جاى كرده و خبر مى دهد از گذشته و آينده .
راعى مردى از يهود بود ، چون اين سخن بشنيد ، گوسپندان را بگذاشت و به نزديك رسول خداى آمد ، و اين قصّه بگفت . آن حضرت فرمود : اين علامتى است از علامات قيامت . زود باشد كه مرد از خانه خويش شود و هنوز باز نشده باشد كه نعلين و تازيانه او وى را خبر دهند از آنچه اهل او در خانه كرده باشند .
و هم در اين سال نخستين هجرت ، در حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله باز نمودند كه جماعت يهود در روز عاشورا روزه گيرند ، از بهر آنكه خداى فرعونيان را در اين روز غرفة موج بلا گذاشت . و موسى عليه السّلام به شكرانه روزه بداشت . آن حضرت فرمود : نَحْنُ أَحَقُّ وَ أَوْلَى باحياء سَنَةً أَخِى مُوسَى مِنْكُمْ .
پس آن روز را روزه داشت و فرمود : تا اصحاب روزه گيرند و چون روزه شهر رمضان فرض شد ، آن مبالغت در حكم روزه عاشورا نماند و علماى عامه ، هم اكنون روزه عاشورا را سنت دانند . و از پيغمبر روايت كنند كه : فرمود خداوند بارى گناهان يك ساله را بر روزه اين روز معفو (2) دارد .
و گويند مستحب است روز تاسع (3) را نيز با عاشورا يار كنند ، زيرا كه پيغمبر در
ص: 653
سال آخر عمر خويش فرمود كه : اگر به سال آينده رسم روز نهم را نيز روزه خواهم داشت ، و در آن سال رحلت فرمود . و حكمت روزه تاسع ، براى آن است كه با يهود مشابه نبود ، چه ايشان زياده از يك روز عاشورا روزه نگيرند .
و علماى شيعه از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت كنند كه فرمود : روزه عاشورا سنّت بود ، تا آنگاه كه روزه رمضان فرض (1) شد ، پس عاشورا متروك گشت .
و هم در اين سال نخستين هجرت ، رسول خداى بر قبر براء بن معرور با جماعتى از صحابه نماز گزاشت و فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَهُ وَ ارْحَمْهُ وَ أَرْضٍ عَنْهُ وَ قَدْ فَعَلْتُ.
و او يك ماه قبل از ورود آن حضرت به مدينه از جهان برفت ، و او اول كسى است از نقبا كه وفات يافت و اول نماز است كه بر ميّت گذاشته شد .
و پس از او هم در اين سال ، اسعد بن زراره كه يكى از نقباى انصار بود ، وداع جهان بگفت ، و در بقيع مدفون گشت . و مهاجر گويند : اول كس عثمان بن مظعون بود كه در بقيع مدفون گشت .
بالجمله چون اسعد بن زراره از جهان برفت ، بنو النّجار نزد رسول خداى آمدند ، كه نقيب (2) ما از جهان برفت . از بهر ما نقيبى نصب فرما . فرمود : أَنَا نَقِیبُکُمْ، من نقيب شمايم .
ص: 654
و هم در اين سال عثمان بن مظعون ، از جهان برفت ، و او رضيع (1) رسول خداى بود . و به روايتى سى (30) ماه بعد از هجرت وفات يافت . و بعد از وفات او پيغمبر روى او را ببوسيد و اشكش بر چهره عثمان جارى گشت . و تواند بود كه اول كس از مهاجرين عثمان بود كه در بقيع مدفون گشت ، و از انصار اسعد بن زراره اول كس باشد كه قبرش در بقيع بود .
و هم در اين سال كلثوم بن الهدم بن امرئ القيس از آن پس كه مسلمانى گرفت ، وفات يافت .
و از جماعت مشركان عاص بن وائل سهمى در اين سال بمرد .
عم چندين چه جزع مى كنى ؟ سوگند ياد كرد كه : جزع من از بيم موت نيست ، بلكه از آن مى ترسم كه دين ابن ابى كبشه (1) در مكه گسترده شود . ابو سفيان گفت : مترس ، من ضامنم كه دين او را نگذارم شايع گردد .
و آن حضرت را از اين روى ابن ابى كبشه گفتند ، كه آمنه مادر او دختر وهب بن عبد مناف بود ، و مادر وهب ، عمره بنت وجر بن غالب بود و كنيت وجر ابو كبشه بود و او در بت پرستى با قريش مخالفت كرد ، و شعرى شامى را پرستش مى كرد . و چون پيغمبر در پرستش اصنام نيز مخالف قريش بود ، او را ابن ابى كبشه گفتند و اشعار اين آيه كريمه أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى (2) بدان است كه رسول خداى اگر چه در نفى عبادت بتان با ابى كبشه موافقت دارد ، اما در ربوبيت شعراى نيز با او مخالفت كند .
و هم در اين سال عبد الله بن زبير متولّد شد و مسلمانان از ولادت او شاد شدند .چه يهود گفته بودند كه : ما سحر كرده ايم كه از مسلمانان فرزند نيايد .
و به روايتى ميلاد نعمان بن بشير و ولادت زياد بن سميّه (3) در اين سال بود . و ذكر احوال ايشان در جاى خود مذكور خواهد شد .
ص: 656
و هم در اين سال نخستين هجرت ، چون اسلام را قوّتى باديد شد ، جهودان از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هراسناك شدند و بزرگان ايشان از بهر مصالحه به حضرت پيغمبر آمدند .
از قبيله بنى قريظه (1)، كعب بن اسد و از قبيلهء بنى نضير (2)، حىّ بن اخطب و از قبيله بنى قينقاع ، (3) مخريق لسان قوم (4) شدند و عرض كردند : يا محمّد ! ما را بچه دعوت مى كنى ؟ فرمود : به شهادت انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ منم آنكه در تورية صفت من خوانده ايد و دانسته ايد و علماى شما خبر داده اند و عالمى از شما گفت كه : من از خمر و خمّير (5) دست بداشتم ، و بدان شدّت و صعوبت نزديك شدم كه در اين بلد است ، از بهر آنكه هجرت آخرين و بهترين پيغمبران بدينجا باشد ، و او بر حمار (6) نشيند و گليم (7) پوشد و در دو چشم او سرخى بود ، و در ميان هر دو كتف خاتم نبوّت (8) دارد ، و شمشير خود را بر دوش نهد ، و باك ندارد . خندان و كشنده بود ، فرمان او بدانجا رسد كه اسب و شتر نرسد .
بدين گونه لختى از صفات خويش كه علماى ايشان اخبار كرده بودند ، برشمرد . عرض كردند : هنوز اين سخن بر ما روشن نيست . اگر خواهى با تو كار به مصالحه و مداهنه (9) كنيم كه نه تو را و اصحاب تو را اهانت رسانيم ، و نه اعانت كنيم ، تا آنگاه كه امر تو مكشوف شود . چون صدق آن معلوم گردد ، ايمان آوريم .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ملتمس ايشان را مقبول داشت (10) و خطى نوشتند كه : اگر يهود جز اين كنند و در پنهان و آشكار با دشمنان آن حضرت يار شوند ، زن و فرزند و جان و
ص: 657
مال آن جماعت به هدر باشد و به قوم خود بازگشتند .
كعب بن اسد بجاى خود بنشست و لب فرو بست ، اما حىّ بن اخطب با بنى نضير گفت : اين همان پيغمبر است كه در كتب خوانده ايم و از علما شنيده ايم ، لكن من هميشه با او دشمن خواهم بود ، زيرا كه رضا نمىشوم كه نبوّت و رسالت از خاندان اسحاق عليه السّلام بيرون شود ، و به دودمان اسماعيل عليه السّلام درآيد . و مخريق كه از جمله صناديد يهود و اموال و اثقالش (1) افزون بود ، با قوم خود گفت : اين همان پيغمبر مرسل است كه دانسته ايد ، خويشتن را به بلا و محن (2) نيندازيد ، اگر رضا دهيد با او ايمان آريم و فضيلت تورية و قرآن را با هم دريابيم . قوم راضى نشدند و سخن او را وقعى ننهادند(3)
فضايل امير المؤمنين على عليه السّلام را اگر همه ملايك به تمامت ، عنصر آب را مداد كنند و بر اوراق افلاك بنگارند ، و ابد الآباد (4) امداد (5) مداد (6) و تجديد ورق فرمايند ، به نهايت نتوانند برد (7) و كما هى (8) نتوانند يافت . زيرا كه اين جمله (9) طفيل خلقت و ترشّحات وجود اويند .
ذرات را در ميدان خورشيد مجال نيفتد ، و محاط را ادراك محيط محال باشد ، بلكه اين آفرينش چندان كه قبض (10). و بسط (11) كنند و فراز و فرود شوند ، حاملان بذل اويند نه حاويان (12) فضل او .
اين بندهء نيازمند به اندازهء مورى كه قرن (13) او به ترشح درياى محيط آلايشى گيرد ، بعضى از فضايل آن حضرت را در ذيل اخبار رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله نگار داده ، و بعضى
ص: 658
را ان شاء اللّه مىنگارد . چون در فهرست اسامى وزرا ، نام مبارك على عليه السّلام را به وزارت رسول خدا ، فاتحه فهرست نمود ، به اين معنى اشارتى مى كند كه ترتيب فهرست را تعطيلى نرود .
ظهور اسلام سامرى در مملكت مليبار از ممالك هندوستان هم در سال هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بوده .
در جلد اول و دويم ناسخ التواريخ ، حدود مالك هندوستان و شمار مردم آن اراضى بازنموده شد . و قصه سلاطين آن ملك ، و ذكر عقايد مردم آن مملكت ، به شرح رفت و نگارش يافت كه : بعد از ظهور اسلام تا زمان سلطان محمود غزنوى ، هيچ پادشاه در ممالك هندوستان ، يك تنه حكمرانى نكرده ، بلكه كار به ملوك طوايف مى رفت ، و رايان (1) و راجگان در هر مملكتى جداگانه حكومتى داشتند .
از جمله در مملكت مليبار مردى كه او را سامرى مى ناميدند ، پادشاهى داشت ، يك شب چنان ديد كه ماه از آسمان به زير آمد و دو نيمه گشت و بعد از زمانى باز جاى شد(2)
از اين حديث شگفت ، سخن به عجب رفت و از هر كس پرسش كرد ، فتح بابى نشد . يك سال كم و بيش در كشف اين امر رنج همى برد ، و سفرا به اطراف جهان رسول ساخت ، تا معلوم داشت كه هم در آن شب رسول خداى شق القمر فرموده .
سامرى چون اين بدانست ، ايمان آورده مسلمانى گرفت ، و از پس او فرزندان او بدين مباركى نام خود را سامرى مى نهادند و در مليبار سلطنت مىكردند و همه مسلمانى داشتند . دويست (200) سال روزگار ايشان بر اين گونه رفت ، آنگاه از مسلمانى بگشتند و مرتد (3) شدند ، چنان كه در جاى خود مرقوم خواهد شد ان شاء اللّه تعالى .
ص: 659
حارث بن كلدة بن عمرو بن ابى علاج بن سلمة بن عبد العزّى بن عنز بن عوف بن قسى الثقفى الطائفي ، از آغاز زندگانى در تحصيل علوم ، خاصه در حكمت طبيعى و علم طب رغبتى تمام داشت . لاجرم از اراضى عرب آهنگ مملكت فارس كرده ، در خدمت اطباى حاذق (1) كمر طلب و تعب بر ميان بست ، و از ميامن (2) بخت مكانتى به سزا يافت . بر زيادت از فنون طبابت در علوم موسيقى نيز مهارتى به دست كرد و عود را نيكو بنواخت . آنگاه مراجعت با وطن كرد ، و در معالجت مرضى (3) هنرى به كمال بنمود ، و نامبردار گشت .
وقتى چنان اتفاق افتاد كه سعد بن ابى وقاص مريض شد ، و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله او را عيادت فرمود : فقال : أَدْعُوا لَهُ الْحَارِثُ بْنُ كلدة فانّه رَجُلٍ متطبّب. يعنى : حارث را حاضر كنيد كه مردى طبيب است . او را حاضر كردند . عرض كرد : باكى نيست و فرمان داد تا مقدارى از تمر (4) عجوه (5) و شربه اى از شير بياوردند و طبخ داده ، مكرر به دو خورانيد ، در زمان بهبودى يافت .
گويند : حارث بن كلده بدين اسلام سر در نياورد و از براى نشيمن خويش مقناتى (6) كرده بود كه هرگز آفتاب بر آن تابش نداشت . گفتند : از بهر چه كردى ؟ فقال : الشَّمْسُ تَتْفُلُ الرِّيحِ وَ تُبْلَى الثَّوْبِ وَ تُخْرِجُ الدَّاءَ الدَّفِينَ يعنى : ظل شمس جامه را كهنه و بالى (7) كند ، و دردهائى كه در ابدان كمون (8) دارد جنبش دهد و برآورد . حارث را كنيزكى بود كه سميّه نام داشت و با او به شرط زناشوئى هم بستر مى گشت و آتش شبق (9) سميّه را صد تن مانند حارث كافى نبود . لاجرم سر به فحشا برآورد و از حارث كنارى گرفت و در ميان زناكاران صاحب لوا گشت .
ص: 660
اين همان سميّه است كه زياد بن أبيه از وى متولد گشت ، و چون پدر او معلوم نبود ، او را زياد بن أبيه و گاهى زياد بن سميه گفتند ، چنان كه ان شاء اللّه شرح حالش در جاى خود مسطور خواهد گشت .
بالجمله چون حارث ، سميّه را از خود دور كرد ، فارعه دختر همام بن عروه ثقفى را به شرط زنى به سراى آورد و روزى چند با او بود . چنان افتاد كه صبحگاهى بر فارعه درآمد ، نگريست كه خلال مى كند . بى توانى (1) او را طلاق گفت . فارعه گفت : اين از بهر چه كردى ؟ فقال : دَخَلْتُ عَلَيْكَ فِى السَّحَرِ فَوَجَدْتُكَ تَتَخَلّلينَ ، فَانٍ كُنْتُ بَادِرَةِ الْغِذَاءِ فَاَنتِ شَرِهَتْ وَ انَّ كُنْتُ بِتُّ وَ الطَّعَامُ بَيْنَ أَسْنَانِكَ فَاَنتِ قَذِرَةُ ، قَالَتْ كُلُّ ذَلِكَ لَمْ يَكُنْ وَ لَكِنِّى تَخَلّّلتُ مِنْ شَظَايَا السِّوَاكُ. گفت : اگر اين خلال از بهر غذائى است كه هم اكنون خورده اى و حال آنكه هنوز آفتاب سر برنزده است ، عجب حريص و شكم خوار بوده اى ، و اگر از بهر غذائى است كه دوش خورده اى از نظافت بعيد افتاده و سخت پليد بوده اى .
فارعه گفت : نه چنين است ، بلكه مسواك زده ام ، و اين خلال از بهر دفع خارهاى مسواك است . و فارعه از پس حارث ، به نكاح يوسف بن ابى عقيل الثقفى درآمد ، و حجّاج از وى متولّد گشت . چنان كه در جاى خود مذكور مى شود .
گويند : وقتى عمر بن الخطّاب . حارث بن كلده را خطاب كرد : ساله مَا الدَّوَاءَ ؟ فَقَالَ أُلَازِمُ يُعْنَى الْحِمْيَةُ (2) . كنايت از آنكه پرهيز كردن از اغذيه غليظه دواى نافع است .
چنان افتاد كه در زمان جاهليت حارث بن كلده ، آهنگ حضرت نوشيروان كرد و حاضر درگاه شد و اجازت تقبيل (3) استان يافت و در پيشگاه پادشاه عجم ايستاده شد . كسرى گفت : كيستى و از كجائى ؟ عرض كرد : اينك حارث بن كلده مردى متطبّب از رجال عربم .
ص: 661
نوشيروان گفت : با كثرت جهل و قلّت عقل و سوء اغذيه (1) عرب طبيب چه مى كند ؟
قَالَ أَيُّهَا الْمَلِكُ اذا كَانَتْ هَذِهِ صِفَتُهَا ، كَانَتْ أَحْوَجَ الَىَّ مَنْ يُصْلِحِ جَهِلَهَا وَ يُقِيمُ عوجها وَ يَسُوسُ أَبْدَانِهَا وَ يَعْدِلُ امثاجها(2). فَانِ الْعَاقِلِ يَعْرِفُ ذَلِكَ مِنْ نَفْسِهِ وَ يَمِيزُ مَوْضِعٍ دَائِهِ وَ يحترز عَنِ الْأَدْوَاءِ كُلِّهَا بِحُسْنِ سِيَاسَتَهُ لِنَفْسِهِ. حارث گفت : اگر خوى مردم عرب اين است ، بر زيادت محتاج طبيب اند ؛ زيرا كه مردم دانا خود اصلاح امر خويش تواند كرد . قال كسرى : فَكَيْفَ تَعْرِفُ مَا تُورِدُهُ عَلَيْهَا ؟ وَ لَوْ عَرَفَتِ الْحُكْمِ لَمْ تُنْسَبُ الَىَّ الْجَهْلِ.
قَالَ الْحَارِثِ : الطِّفْلُ يناغى فَيُداوى وَ الْحَيَّةِ تَرْقَى فَتُحاوى ، ثُمَّ قَالَ : أَيُّهَا الْمَلِكُ الْعَقْلَ مَنْ قَسَمَ اللَّهُ تَعَالَى. قَسَمَهُ بَيْنَ عِبَادِهِ كَقِسمةِ الرِّزْقِ فِيهِمْ ، فَكُلُّ مِنْ قَسْمِهِ أَصَابَ ، فَمِنْهُمْ مُثْرٍ وَ مُعْدِمٌ وَ جَاهِلٌ وَ عَالِمٌ وَ عَاجِزٌ وَ حَازِمٌ . ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ.
نوشيروان را حصافت (3) عقل و طلاقت لسان او به عجب آورد و گفت : از اخلاق عرب و مخايل (4) ايشان چه ديده اى ؟ و كدام صفت و شيمت (5) را پسنديده اى .
قال الحارث : أَيُّهَا الْمَلِكُ ! لَهَا أَنْفُسَ سخيّة وَ قُلُوبُ جِرِّيَّةُ وَ السُّنَّةِ فصيحة وَ احسابُ صَحِيحَةُ يَمْرُقُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ الْكَلَامِ، مروق السَّهْمِ مِنَ نَبْعَةُ الرَّامِى . أَعْذَبُ مِنْ هَوَاءِ الرَّبِيعِ وَ أَلْيَنُ مِنَ السَّلْسَبِيلِ الْمُعَيَّنِ. يُطْعِمُونَ الطَّعامَ فِى الْجَدْبِ ، وَ يَضْرِبُونَ الْهَامِ فِى الْحَرْبِ . لَا يُرَامُ عِزُّهُمْ وَ لَا يُضَامُ جارهم ، وَ لَا يُسْتَبَاحُ حَريمُهُم ، وَ لَا يُذَلُّ كَريمُهُم لَا يُقِرُّونَ بِفَضْلِ لِلاَنامِ ، الَّا لِلْمَلَكِ الْهُمَامُ الَّذِى لَا يُقَاسُ بِهِ أَحَدُ وَ لَا يُوازِنُهُ سُوقَةَ وَ لَا مِلْكٌ.
چون نوشيروان اين سخنان استوار و كلمات محكم از پسر كلده بشنيد ، لختى با مجلسيان ، از اصابت رأى و حصافت عقل او سخن كرد و او را بستود و فرمان كرد تا از پاى بنشست و پرسش فرمود كه اصل طبّ چيست ؟
قَالَ أُلَازِمُ
قالَ فَما أُلَازِمُ؟فت
ص: 662
قَالَ ضَبَطَ الشَّفَتَيْنِ وَ الرِّفْقُ بِالْيَدَيْنِ كنايت از آنكه براى حفظ صحت از اغذيه ناگوار و بسيارخوارى پرهيز بايد جست .
نوشيروان گفت : نيكو گفتى . قَالَ ضَبَطَ الشَّفَتَيْنِ وَ الرِّفْقُ بِالْيَدَيْنِ؟
قال : ادخال الطَّعَامِ عَلَى الطَّعَامِ ، هُوَ الَّذِى يَهْلِكُ الْبَرِيَّةِ وَ يَفْنَى السِّبَاعِ فِى جَوْفِ الْبَرِيَّةِ . خلاصه سخن آن است كه : غذا بر زبر غذا خوردن ، بى آنكه غذاى پيشين از معده گذشته بود ، مورث (1) هلاكت انسان و ديگر جانوران است .
هم اين سخن كسرى را پسنديده افتاد و گفت : فَمَا الْعِلَّةُ الَّتِى تصطلم مِنْهَا الْأَدْوَاءِ؟
قال : التُّخَمَةِ انَّ بَقِيَّةَ فِى الْجَوْفِ قُتِلَتْ ، وَ اِنَّ تَحَلَّلْتُ اَسقَمَت يعنى : از تخمه (2) و آن گونه خورش كه مورث تخمه شود ، خويشتن دار باش كه اگر علت دمار (3) نشود بيمار كند .
هم كسرى بپرسيد كه از بهر حجامت چه وقت نيكوتر است ؟
قَالَ فِى نُقْصَانِ الْهِلَالِ ، فِى يَوْمِ صحو(4) لَا غَيْمَ فِيهِ ، وَ النَّفْسُ طَيِّبَةً وَ الْعُرُوقِ سَاكِنَةُ لسرور يفاجيك وَ هُمْ يُبَاعِدُكَ يعنى : در نيمه واپسين شهور ، آن روز كه آفتاب را حجاب نبود و نفس حيوانى را آسايشى و آرامشى بود .
ديگرباره كسرى مى گويد : فَمَا تَقُولُ فِى دُخُولِ الْحَمَّامِ؟
قال : لَا تَدْخُلُهُ شَبْعَانَ ، وَ لَا تُغْشِ أَهْلَكَ سَكْرَانُ ، وَ لَا تَقُمْ بِاللَّيْلِ عُرْيَاناً، وَ لَا تَقْعُدْ عَلَى الطَّعَامِ غَضْبَانُ، وَ ارْفُقْ بِنَفْسِكَ، يَكُنْ أَرْخَى لِبالِكَ وَ قَلِّلْ مِنْ طُعْمِكَ يَكُنُ اَهنى لِنُومِكَ. مى گويد : با شكم آكنده (5) و نيم شبان برهنه پاى مشو ، و از بهر خورش غضبان (6) از پاى منشين . چه هر كه راحت قلّب جويد ، با نفس مدارا كند و قلّت اكل ، خواب را گوارا فرمايد .
قال : فَمَا تَقُولُ فِى الدَّوَاءَ؟
قَالَ : مَا لَزِمَتْكَ الصِّحَّةُ فَاجْتَنِبْهُ فَانِ هَاجَ دَاءُ فَاحْسِمْهُ بِمَا يَرْدَعُهُ قَبْلَ اِستِحكامِهين
ص: 663
فَانِ الْبَدَنِ بِمَنْزِلَةِ الاَرضِ اِنَّ اَصلَحَتها عُمْرَةٍ وَ اِنَّ تَرَكْتُهَا خَرِبَت . مى گويد : هنگام صحّت دست به دو افراز مكن ، و مرض را از آن بيش كه استوار شود ، با دوايش دفع مى ده . چه بدن مانندهء ارض است كه به دست تعمير بيايد و به ترك تدبير ويران گردد .
آنگاه در صفت شراب به عرض رسانيد : قال : أَطْيَبُهُ أَهَنَّاهُ وَ ارْقَهْ أَمَرَاهُ وَ أُعَذِّبُهُ اَشهاهُ . لَا تَشْرَبْهُ صَرْفاً فَيُورِثُكَ صُدَاعاً وَ يُثِيرُ عَلَيْكَ مِنَ الْأَدْوَاءُ أَنْوَاعاً . مى گويد : خمر صافى و عذب (1) بياشام ، و با آب يا گلاب سورت و حدت (2) آن را درهم شكن . چه اين گونه شراب را مقتول خوانند ، و ملايم بدن دانند ، و اگر نه خمر صرف (3) مورث خمار شود و حاجت به معالجت افتد .
و در صفت گوشت گويد : الضَّأْنِ الْفَتَى أَفْضَلُ ، وَ الْقَدِيدُ الْمَالِحُ مُهْلِكُ لِلْأَكْلِ وَ اجْتَنَبَ لَحْمِ الْجَزُورِ وَ الْبَقَرِ. يعنى ميش جوان را ، گوشت نيكوتر از ديگر لحوم است و گوشت كهنه شور ، كشنده و گوشت شتر و گاو ناگوار است .
و در صفت فواكه (4) و رياحين گويد : قال : كُلِّهَا فِى اقبالها وَ حِينَ أَوَانِهَا وَ اتركها اذا أَدْبَرَتْ وَ وَلَّتْ وَ انْقَضَى زَمَانُهَا وَ أَفْضَلُ الْفَاكِهَةِ الرُّمَّانِ وَ الاترج وَ أَفْضَلُ الرَّيَاحِينِ الْوَرْدُ وَ الْبَنَفْسَجُ وَ أَفْضَلُ الْبُقُولِ الْهِنْدَبَاءِ (5) و الخس مى گويد : ميوه ها را آن وقت كه بر اشجار به كمال مىرسد و هنگام اجتناى (6) آن است ، بايد خورد و بهترين ميوه ها نار و ترنج است ، و بهترين رياحين گل سورى و بنفشه است و نيكوترين بقولات (7) كاسنى و كاهوست .
ديگرباره كسرى از شرب آب پرسش فرمود :
قال : هُوَ حَيَاةُ الْبَدَنِ وَ بِهِ قُوَّامِهِ . يَنْفَعُ مَا شَرِبَ مِنْهُ بِهِ قَدَرَ . وَ شُرْبِهِ بَعْدَ النَّوْمِ ضَرَرُ . أَفْضَلُهُ أَمَرَاهُ وَ ارْقَهْ أَصْفَاهُ وَ مَنْ عِظَامٍ أَنْهَارِ الْبَارِدِ الزُّلَالُ لَا يَخْتَلِطُ بِمَاءِ الْآجَامِ (8) و الآكام (9) وَ يتسلسل عَنْ الرضراض وَ عِظَامِ الْحَصَى فِى الْبِقَاعِ . قَالَ : فَمَا طَعْمَهُ ؟ قالَ لا يُوصَفُ لَهُ طَعْمُ، الّا انّه مشتقّ من الحياة . قال : فما لونه ؟ قال : اشتبه على الابصار .
ص: 664
لونه ، لانّه يحكى لون كلّ شىء يكون فيه . مىگويد : آب حيات بدن و قوام بدن است ، چون شرب آن به هنگام و اندازه بود ، و شرب آب بعد از خواب زيان كند . و بهترين آبها صافى تر آن است ، كه از بيشه ها و درختها عبور نكند ، بلكه همه جا با سنگ پاره ها مصادمه (1) كرده باشد . و آب را طعمى و رنگى نباشد ، چه اگر در آب رنگى بينى ، لون اشيائى است كه به عكوس يا به اجسام به آب درافتد .
آنگاه نوشيروان گفت : اخبرنى عَنْ أَصْلِ الانسان مَا هُوَ ؟ قَالَ : أَصْلُهُ مِنْ حَيْثُ شُرْبِ الْمَاءِ . قَالَ : فَمَا هَذَا النُّورُ الَّذِى فِى الْعَيْنَيْنِ ؟ قَالَ : مَرْكَبٍ مِنْ ثَلَاثَةِ أَشْيَاءَ : فَالبَياض شَحْمَةٌ وَ السَّوَادِ مَاءٌ وَ النَّاظِرُ رِيحٌ خبر ده مرا از حقيقت انسان و اين بينائى ديدگان . گفت : سرشت انسان از آبخورش و نطفهء او است و چشم مركب است از سفيدى كه پيدا است و سياهى كه آبى است و بينشى كه باد است .
اين وقت كسرى از جبلت جسم و طبع و بدن سؤال كرد ؟ قال : على اربع طبايع : الْمِرَّةَ السَّوْدَاءَ وَ هِىَ بَارِدَةٍ يَابِسَةٍ وَ الْمِرَّةِ الصَّفْرَاءِ وَ هِىَ حَارَّةٍ يَابِسَةٍ وَ الدَّمِ وَ هُوَ حَارُّ رَطْبُ وَ الْبَلْغَمُ وَ هُوَ بَارِدُ رَطْبٍ ، قَالَ : فَلِمَ لَمْ يَكُنْ مِنْ طَبَعَ وَاحِدٍ ؟ قَالَ : لَوْ خُلِقَ مِنْ طَبَعَ وَاحِدٍ ، لَمْ يَأْكُلْ وَ لَمْ يَشْرَبْ وَ لَمْ يَمْرَضْ وَ لَمْ يَهْلِكُ . قَالَ : فَلَوْ كَانَ مِنْ طبعين ؟ قَالَ : لَمْ يَجُزْ لانّهما ضِدَّانِ ، يَقْتَتِلَانِ قَالَ : فَمَنْ ثَلَاثَةٍ ؟ قَالَ : لَمْ يَصْلُحْ مُوَافِقَانِ وَ مُخَالِفٍ ، فالاربع هُوَ الِاعْتِدَالِ وَ الْقِيَامِ . قَالَ : فاجمل لِى الْحَارِّ وَ الْبَارِدِ فِى أَحْرُفٍ جَامِعَةُ . قال : كُلُّ حُلْوُ حَارٍّ وَ كُلُّ حَامِضُ بَارِدٍ وَ كُلُّ حرّيف(2) حَارٍّ وَ كُلُّ مزّ مُعْتَدِلُ وَ فِى الْمُزَّ حَارٍّ وَ بَارِدُ . قَالَ : فَمَا أَفْضَلَ مَا عُولِجَ بِهِ الْمِرَّةِ الصَّفْرَاءِ ؟ قَالَ : كُلَّ بَارِدٍ لَيِّنٍ . قَالَ : فالمرّة السَّوْدَاءِ ؟ قَالَ كُلَّ حَارٍّ لَيِّنٍ . قَالَ : وَ الْبَلْغَمَ . قَالَ : كُلَّ حَارُّ يَابِسٍ . قَالَ : وَ الدَّمِ . قَالَ : اخراجه اذا زَادَ وَ تطفيته اذا سُخِّنَ بالاشياء الْبَارِدَةِ اليابسة .
خلاصه معنى آن است كه مىگويد : انسان را طبايع چهارگانه است : مزاج سودا سرد و خشك و صفرا گرم و خشك و خون گرم و تر و بلغم سرد و تر است . و اگر از طبع واحد بود ، قابل اكل و شرب و مرض و موت نمى گشت و اگر از دو طبع بود ، اجتماع ضدان با هم راست نيامد . و اگر از سه طبع بود ، دو موافق بر يك مخالف چيره مى گشت . پس طبايع چهارگانه را از بهر ثبات اعتدالى باشد . و بايد دانست كه .
ص: 665
هر شيرينى گرم و هر ترشى سرد است و آنچه زبان را از حدّت (1) بگزد حار باشد و آنچه ميان ترشى و شيرينى است معتدل خوانند ، چه اين چنين چيز از حار و بارد مركّب است و حدّت صفرا را با مليّن سرد بايد شكست . و سورت سودا را با مليّن گرم بايد چاره كرد ، چنان كه دفع بلغم را با گرم و خشك كنند . اما خون اگر فزونى گيرد ، بيرون كنند و اگر نه سخونت (2) آن را با چيزهاى سرد و خشك فرونشانند .
آنگاه كسرى دفع رياح ضاره (3) را استعلاج (4) كرد ؟ قال : بالحقن اللَّيِّنَةِ وَ الِادِّهَانِ الْحَارَّةُ اللينه ، قَالَ : أَ فَتَأْمُرُ بِالْحُقْنَةِ ؟ قَالَ : نَعَمْ قَرَأْتُ فِى بَعْضِ كُتُبِ الْحُكَمَاءِ : انَّ الْحُقْنَةُ تَنْقَى الْجَوْفِ وَ تكسح الادواء عَنْهُ . وَ الْعَجَبُ لِمَنْ احْتَقَنَ كَيْفَ يَهْرَمُ أَوْ يَعْدَمْ الْوَلَدِ . وَ انَّ الْجَهْلِ كُلِّ الْجَهْلَ مِنْ أَكْلِ مَا قَدْ عَرَفَ مَضَرَّتِهِ وَ يُؤْثِرَ شَهْوَتَهُ عَلَى رَاحَةِ بَدَنِهِ. گفت : دفع رياح را به حقنه (5) و استعمال روغن هاى حار مليّن بايد كرد . همانا از كتب حكما خوانده ام كه حقنه درون را پاكيزه كند و دردها را پاك بروبد و مرا عجب مى آيد از كسى كه حقنه كند و از پس آن پير و عقيم (6) شود . و جهل بزرگ آن است كه كس از اكل چيزى كه مضر داند دست بازنگيرد و شكم خوراكى را بر سلامت بگزيند .
ديگرباره كسرى به سخن درآمد . قال : فما الحمية ؟ قال الاختصار فِى كُلِّ شَىْ ءٍ ، فَانٍ الاكل فَوْقَ الْمِقْدَارِ يُضَيِّقُ عَلَى الرُّوحُ سَاحَتِهَا وَ يَسُدُّ مسامّها . كسرى از قانون اكل و پرهيز پرسش كرد . گفت : بسيارخوارى جان را به ستوه آورد ، پس بايد چنان خورد كه حملى و ثقلى (7) عايد معده نشود .
اين هنگام نوشيروان از معاشرت با زنان و مضاجعت (8) با ايشان سؤال كرد ؟ قال : كَثْرَةُ غِشْيَانُهُنَّ رَدًى . وَ اياك وَ اتيان الْعَجُوزِ ، فانّها كالشّن البالى تجذب قُوَّتِكَ وَ تسقم بَدَنُكَ . مَاؤُهَا سَمِّ قَاتَلَ وَ نَفْسُهَا مَوْتِ عَاجِلِ . تَأْخُذُ مِنْكَ الْكُلِّ وَ لَا تعطيك الْبَعْضِ ، وَ الشَّابَّةُ مَاؤُهَا عَذْبُ زلال وَ عناقها غنج وَ دلال . فوها بَارِدٍ وَ رِيحُهَا طَيِّبُ وهنها ضِيقِ تَزِيدَكَ قُوَّةَ الَىَّ قُوَّتِكَ وَ نَشَاطاً الَىَّ نَشَاطَكَ . .
ص: 666
مى گويد : با زنان بسيار آميختن نيكو نباشد ، و از زنان پير بپرهيز كه توانائى ببرد و رنجورى آورد ، مضاجعت او را با مرگ مواضعتى (1) است و نفس او را با نفس مخاصمتى متاع بهى و بها (2) ببرد و بها (3) ندهد ، لكن جوانان كه گواراتر از آب زلال و دلاراتر از غنج و دلالند ، (4) دهان شكرين دارند و بوى مشكين توانائى را دو چندين كنند و نشاط را دو برابر به ميزان آرند .
نوشيروان چون اين بشنيد قال : فَأَيُّهُنَّ الْقَلْبِ اليها أَمْيَلُ وَ الْعَيْنُ برؤيتها أَقَرَّ ؟ گفت : كدام يك از اين جمله دل را فريبنده تر و چشم به ديدارش روشن تر است ؟
قَالَ المديدة الْقَامَةِ ، الْعَظِيمَةِ الْهَامَّةِ ، وَاسِعَةُ الْجَبِينِ ، قنواء الْعِرْنِينِ ، لَعْسَاءُ صَافِيَةِ الْخَدِّ وَافَيْتَ الْقِدِّ ، عريضة الصَّدْرِ ، مَلِيحَةِ النَّحْرِ ، مَقْرُونَةُ الْحَاجِبَيْنِ ، ناهدة الثَّدْيَيْنِ ، لَطِيفَةً الخصر وَ الْقَدَمَيْنِ ، بَيْضاءَ فرعاء جَعْدَةُ غُضَّتْ بضّة . تخالها فِى الظُّلْمَةِ بَدْراً ازهرا تَبَسَّمَ عَنْ اقحوان ، عَنْ مبسم كالارجوان كانّها بَيْضَةٍ مَكْنُونَةُ . أَلْيَنُ مِنَ الزُّبْدِ وَ أَحْلَى مِنَ الشَّهْدِ وَ انزه مِنَ الْفِرْدَوْسِ وَ الْخُلْدِ وَ اذكا رِيحاً مِنَ الياسمين وَ الْوَرْدِ تَفْرَحُ بِقُرْبِهَا وَ تَسُرُّكَ الْخَلْوَةِ مَعَهَا .
خلاصه سخن آن است كه مى گويد : آن زن كه تمام خلقت و گشاده پيشانى و برجسته بينى ، فروزنده خد(5) ، فرازنده قد (6) ، فراخناصدر ، آبگينه نحر ، پيوسته ابروان ، نورسته پستان ، نازك ميان ، درخشنده رو ، پيچيده مو تازه و طرى (7) و زيبا و روى او چون ديدار نمايد ، ماه را ماند در شبان تاريك ، و چون بخندد ارغوان را ماند ، از لبان باريك ، گويا بيضه اى است (8) چون كف نرم و لطيف ، و چون شكر شيرين و شريف .
پاكيزه تر از بهشت و خوشبوتر از رياحين ارديبهشت . قرب او قربت سرور و بهجت است و خلوت با او همه سور و سلوت (9).
كسرى از اين كلمات چنان بخنديد كه هر دو كتفش به جنبش آمد و گفت : چه هنگام مصاحبت (10) و ملاعبت (11) با زنان نيكوتر است ؟دن
ص: 667
قَالَ : عِنْدَ أَدْبَارِ اللَّيْلِ يَكُونُ الْجَوْفِ أَخْلَى وَ النَّفْسُ أَهْدَى وَ الْقَلْبُ أَشْهَى وَ الرَّحِمُ أَدْنَى فَانٍ أَرَدْتَ الاستمراح بِهَا نَهَاراً تَقَرُّ عَيْنَيْكَ فِى جَمَالِ وَجْهِهَا وَ يُجْتَنَى فُوكَ مِنْ ثَمَراتِ حُسْنَهَا وَ يَعِى سَمْعُكَ مِنْ حَلَاوَةِ لَفْظِهَا وَ تَسْكُنُ الْجَوَارِحِ كُلِّهَا اليها . قَالَ كِسْرَى : لِلَّهِ دَرُّكَ مَنْ اعرابى لَقَدْ أُعْطِيتُ عِلْماً وَ حَصَّلْتُ فِطْنَةُ وَ فَهْماً ! گفت : چون نيمى از شب بگذرد و معده سبك گردد و نفس را سكونى فراگيرد و قلب به رغبت آيد و رحم گرم شود . و اگر خواهى نيز توانى خاطر خويش را به وصال دوست گلشن كنى ، و ديده را به ديدار او روشن سازى ، و با لب اخذ ثمرات حسن او فرمائى و گوش را به جواهر الفاظش گران بار آرى ، تا همهء تن در مواصلتش آسايش و آرامش گيرد .
كسرى گفت : خداوند خير دهاد مانند تو اعرابى را كه داناى فضل و دانش و داراى علم و بينشى . و فرمان كرد تا مطاياى (1) طلبش را به اجمال بذل وجود گران بار ساختند . و كلماتش را از بهر تذكرهء خاطر نگار دارند .
و از جمله مصنفات حارث كه آن را كتاب « المحاورة فى الطبّ » مىنامند ، كتابى است كه مقالات او را با كسرى مرتّب داشته اند . و هم از كلمات حارث بن كلده است كه مى گويد :
أَرْبَعَةُ أَشْيَاءَ تَهْدِمُ الْبَدَنِ الْغِشْيَانُ عَلَى الْبِطْنَةِ وَ دُخُولُ الْحَمَّامِ عَلَى الِامْتِلَاءِ وَ أَكْلِ الْقَدِيدِ وَ مُجَامَعَةَ الْعَجُوزِ . يعنى : چهار چيز است كه بدن را فاسد كند : مضاجعت زنان با شكم آكنده و دخول حمام با امتلاى معده و اكل لحوم (2) كهنه خوشيده (3) و جماع با پيرزن فرتوت (4).
گويند : وقتى حارث بن كلده را مرگ فرا رسيد : اجْتَمَعَ اليه النَّاسِ ، فَقالُوا مُرْنَا بامرٍ نَنتَهى اليه من بعدك مردم بر او گرد آمدند و گفتند : ما را پندى گوى كه از آن بيرون نشويم .
فَقَالَ : لَا تَتَزَوَّجُوا مِنَ النِّسَاءِ الَّا شَابَّةُ وَ لا تَأْكُلُوا الْفَاكِهَةِ الَّا أَوَانُ نضجها وَ لَا يتعالجنّ مِنْكُمْ أَحَدُ الَّا اذ احْتَمَلَ فِى بَدَنِهِ الدَّاءَ وَ عَلَيْكُمْ بِالنُّورَةِ فِى كُلِّ شَهْرٍ فانّها مذيبة لِلْبَلْغَمِ .
ص: 668
مَهْلَكَةٍ لمرقه منبتة لِلَّحْمِ وَ اذا تُغَذَّى أَحَدُكُمْ فَلْيَنَمْ عَلَى أَثَرِ غِذَائِهِ وَ اذا تَعَشَّى فَلْيَخُطَّ أَرْبَعِينَ خُطْوَةٍ . گفت : كس را به زنى مگيريد ، جز اينكه جوان باشد . و از ميوه ها مخور [يد] ، جز اينكه هنگام رسيدن آن بود ؛ و بى آنكه دردى عارض شود ، از پى دوا مشويد و در هر ماه نوره به كار بريد كه گدازنده (1) بلغم و كشنده آن است ، و گوشت را بروياند . و بعد از غذا خواب سودمند بود و چون از اكل و شرب شبانه كناره جستى ، چهل گام طىّ مسافت مى كن .
و هم از كلمات او است : دَافِعَ بِالدَّوَاءِ مَا وَجَدْتُ مدفعا، وَ لَا تَشْرَبْهُ الَّا عَنْ ضَرُورَةٍ فانه لَا يَصْلُحُ شَيْئاً الَّا أَفْسَدَ مِثْلَهُ . مى گويد : درد را به دوا دفع كن ، آنگاه كه دردى باشد و بى ضرورت دوا مياشام كه مورث فساد بدن خواهد شد .
و اين قصّه نيز در فن طبابت بر حذاقت حارث بن كلده ، دلالتى تمام دارد .
همانا در شهر طايف دو برادر بودند كه بعد از مراجعت رسول خداى از طايف مسلمانى گرفتند . يك تن از ايشان زنى از قبيلهء بنى كنّه به نكاح بست . و اين هنگام سفرى از بهر او واجب افتاد . پس تعهد امور زن را با برادر گذاشت و بار ببست . يك روز چشم برادرش بى آنكه قصدى كند ، بر چهرهء آن زن افتاد و چون او را جمالى به كمال بود ، دل وى شيفتهء (2) او شد و هر روز عشقش فزونى گرفت و صبرش اندك گشت . چندان كه نيروى قعود و قيام (3) از وى برفت .
چون شوهر زن از سفر بازآمد و برادر را بدان رنج و محن ديد ، پرسش كرد كه تو را چه رسيده ؟ گفت : جز ضعف و فتور مرضى در خود نمى بينم . در حال كس بفرستاد و حارث بن كلده را حاضر ساخت . حارث مرضى در وى نيافت ، لكن در جواب و سؤال چشم هاى او را شرمگين و محتجب دانست . تفرّس فرمود كه از اصابت عشق لطمتى (4) خورده . فرمان كرد تا جامى از شراب كه هتّاك (5) حيا و
ص: 669
حجاب (1) است ، بياوردند و پاره اى از نان تريد كرده ، به دو خورانيد . و هم حكم داد تا از پس آن نيز شربه اى از شراب بياشاميد ، تا لختى نيرو يافت و سر برآورد و اين شعر انشاد كرد :
الَّا رِفْقاً الَّا رِفْقاً قَلِيلاً ما اكوننه***أَلَماً بِى عَلَى الابيات بالخيف نزرهنّه
غَزَالًا مَا رَايَةً الْيَوْمَ فِى دُورِ بَنَى كُنْهَ***غَزَالُ احور الْعَيْنَيْنِ فِى مَنْطِقُهُ غنّه
حارث مكشوف داشت كه وى عاشق باشد ، خواست تا حشمت آزرم يك باره فروگذارد ، لختى ديگرش خمر خورانيد تا حجاب حيا بردرانيد و اين شعر قرائت كرد .
أَيُّهَا الجيرة أَسْلِمُوا وَ قِفُوا كى تَكَلَّمُوا***وَ تقضّوا للبانه وَ تحنّوا وَ تَنَعَّمُوا
خَرَجَتْ مُزْنَةُ مِنَ الْبَحْرِ رِيّاً تُحمحَمُ***هِىَ مَا كنّتى وَ تَزْعُمُ أَنَّى لَهاحُمُ
اين وقت شوهر زن عشق برادر را با ضجيع خويش بدانست . گفت : اى برادر غمگين مباش، من وى را طلاق گويم، تو تزويج كن. هِىَ طَالِقُ ثُلُثَا فَتَزَوَّجَهَا. گفت: من هرگز اين كار نكنم و به شرط زناشوئى به ديدار او نظاره نيفكنم هى طالق يوم اتزوّجها . من آن روز كه وى را تزويج كنم طلاق گفته ام . اين بگفت ، و اندك نيروئى به دست كرده و سر در بيابان نهاد و ديگر كس نشان او نيافت . او را مردم طايف فقيد ثقيف نام كردند و أَتِيهُ مِنْ فَقَيَّدَ ثَقِيفٍ (2) در ميان عرب مثل شد و شوهر زن نيز در غم برادر ، پس از روزى چند مريض گشت ، و از جهان فانى درگذشت .
گويند : حارث بن كلده تا زمان حكومت معاويه زندگانى داشت . يك روز چنان افتاد كه مارى بر وى ظاهر گشت . گفت : ممكن است كه مرد عالم به نيروى فضل و قوّت نفس ، كار ترياق كند ، و سمّ افاعى (3) در وى كارگر نشود . گفتند : يا ابا وائل ! اگر چنين است كه گوئى ، تو نيز مرد حكيمى ، دست فراز كن و اين مار را مأخوذ دار . حارث را نخوت (4) دانش به جنبش آورد ، و دست به سوى مار فرا برد مار او را مجال اخذ نگذاشت ، در زمانش بگزيد ، چنان كه به پشت افتاد و جان بداد ؟ور
ص: 670
و ديگر از احوالات حارث بن كلده احتجاجى (1) است كه با امير المؤمنين على عليه السّلام كرده است . و آن قصّه در ذيل معجزات على عليه السّلام مسطور مى شود ان شاء اللّه .
چنان صواب مىنمايد كه در ذيل قصّهء ملوك مازندران ، بعضى از بلاد و امصار آن مملكت را شناخته داريم .
همانا لفظ ماز به معنى چين و شكنج است ، چنان كه منوچهرى گويد :
« بيت »
برآمد ز كوه ابر مازندران***چو مار شكنجى و مازاندران
و اين كوه كه از گيلان به جاجرم مى گذرد ، از بهر آن پيچ و تاب كه در اين كوه است ، در پيشين زمان ، ماز ناميده شد . و اين آبادانى ها كه از پس كوه ماز واقع است ، اندر ماز است . از اين روى اين آبادانى ها را مازندران و مازاندر گفتند ، يعنى : اندر ماز . و اين جمله را طبرستان گويند .
و اعظم شهرهائى كه در جبال طبرستان بوده ، رويان نام دارد . و عمارت اين شهر را ملك الملوك عجم ، منوچهر كرده .
ص: 671
و اعظم شهرهائى كه در دشت بوده آمل است . و اين شهر را فيروز كه از جمله سلاطين ساسانيان است بنيان فرمود ، از بهر آنكه از فرزندان اشتاد كه اينك اشتاد رستاق به نام اوست ، دخترى نيكو جمال كه آمله نام داشت ، ضجيع (1) فيروز گشت . و در حضرت شهريار پسنديده افتاد . و اين شهر را پادشاه به نام وى ساخت .
اما شهر سارى چنان بود كه نخست از پى آنكه سلم و طور [=تور ] مقتول گشت و فريدون نيز وداع جهان بگفت ، منوچهر بفرمود : تا سر سلم و طور را در پهلوى فريدون به خاك سپردند و سه گنبد بر فراز خاك ايشان راست كرد .
اين ببود تا منوچهر از افراسياب بگريخت ، و به قريه چلندر آمد و ما بين قريه ونوشه ده و قريه كنس را خندقى كرد ، كه تاكنون نشان آن كنده پديدار است . و زنان خود را به قريه مانهير كه به قريه مور معروف است جاى داد . و خزانه خود را به غارى كه اكنون بذر منوچهر خوانده مى شود ، ذخيره نهاد . و اين وقت شهر رويان را بنيان فرمود . دوازده (12) سال در اين تنگنا با افراسياب رزم داد ، چنان كه در مجلد اول از كتاب اول مسطور گشت .
بعد از آنكه آن روزگارها سپرى شد ، و زمان اصفهبد (2) فرخ خان بزرگ ، كه شرح حالش مسطور خواهد شد پيش آمد ، يكى از بزرگان درگاه را كه « بابو » نام داشت بفرستاد تا شهر سارى را بنيان كرد و در
ص: 672
زمان خلافت هارون ، به دست يحيى بن يحيى و مازيار بن قارن مسجد جامع آن شهر به انجام رفت . و در عهد اصفهبد خورشيد چون در اركان آن سه گنبد كه منوچهر كرده بود ، فتورى پديد شد ، آن محال را به فرزند خود سارويه تفويض (1) كرد . و فرمان كرد تا در تعمير شهر و تشييد (2) بنيان سه گنبد نيكو خدمتى كند . چون سارويه اين كار به پايان برد ، اين شهر را به نام وى سارى خواندند .
ديگر رستمدار است كه آن را رستم مازندرانى كه تاج الملوكش خوانند آبادان كرده ، و به نام او خوانده شده . چنان كه شرح حالش در جاى خود مرقوم مىشود .
ديگر كوه قارن است . شرح حال سوخرا كه بوذرجمهر يكى از فرزندان او است در جلد دويم ناسخ التواريخ به شرح رفت . قارن نيز يكى از فرزندان سوخراست كه به فرمودهء نوشيروان به جبل قارن آمد .
او را اصفهبد طبرستان گفتند و اين كوه به نام او خوانده شد .
ديگر گرگان است كه در حد طبرستان و خراسان است و اين شهر را گرگين ميلاد بساخت و طول و عرض آن را چهار فرسخ نهاد ، و
ص: 673
راعيان (1) و استربانان (2) خود را در اراضى استرآباد جاى داد تا اسب و استر را در آنجا بدارند . چون روزگارى بر اين برآمد ، پادشاه عجم او را به دار الملك فارس طلب داشت ، و او را در لارسكون فرمود . اولاد گرگين در آنجا بماندند و تاكنون برجاى اند ، چنان كه به شرح خواهد رفت .
بالجمله گويند استرآباد جاى قرق خيل گرگين است و از اين استرآباد نام يافته ، كه استران وى در آنجا بوده و در بنيان استرآباد نيز روايت ديگر است كه آن را از اين پيش مرقوم داشته ام .
مع القصة اراضى مازندران را از بهر آن درختستانها (3)، سلاطين عجم براى خود محكمه دانسته اند ، چنان كه بعد از غلبه ضحاك ، جماعتى از عشيرت جمشيد به مازندران گريختند و ميلاد فريدون در قريه ده دزك كه از توابع لارجان است افتاد . و از آنجا او را به اراضى سواد كوه و قريه شلات تحويل دادند . و گاهى در تميشه مى زيست ، كه آن را تميشه كوتى خوانند ، و اكنون خراب است . و گاهى در قريه كوش جاى كرد ، و كوش نام كوهى است از اراضى كجور .
اكنون بازآئيم به حديث سلاطين مازندران .
همانا قباد پدر نوشيروان را دو برادر بود ، كه يكى بلاش نام داشت ، و روزگارى با قباد كار به خصومت مى كرد ، چنان كه به شرح رفت ، و برادر ديگرش را جاماسب نام بود . وى در عهد سلطنت قباد فرمانگذار آذربايجان و ارمنستان گشت ، و از وى دو پسر آمد : يكى نرسى و آن ديگر يهواط .
بعد از جاماسب نرسى به جاى پدر نشست و مردى رزمجوى بود
ص: 674
چنان كه او را صاحب حروب دربند خواندند . و او به فرمان نوشيروان در حدود دربند ، ديوارى عظيم برآورد . و در حضرت نوشيروان مبارزت ها نمود ، و اين نرسى را پسرى بود كه فيروز نام داشت .
بعد از پدر زمام سلطنت بگرفت و قوتى به كمال يافته آهنگ تسخير گيلان فرمود ، و آن مملكت را مسخر بداشت . و از ملكزادگان گيلان ، دخترى بگرفت و از وى پسرى آورد و نام او را جيلان شاه نهاد . و چون مرگ فيروز برسيد ، جيلان شاه پادشاهى يافت و او نيز فرزند خود را جيل نام نهاد و از پس او جيل بن جيلان شاه ملك يافت . و در مملكت جيل و ديلم پادشاهى كرد و خواست تا مملكت مازندران را نيز در تحت فرمان آرد .
و اين جيل مردى حيلت گر و دورانديشه بود . خواست تا در وصول اين آرزو كار به خونريزى كمتر افتد . پس از قبل خود در گيلان نايبى معتمد نصب كرد و جامه خود را ديگرگون ساخت و سلب (1) يك تن مرد رعيت و برزيار (2) بپوشيد . و چند سر گاو از پيش روى كرد و راه طبرستان پيش گرفت و در مملكت طبرستان با مردم درآميخت ، و با هر جمع طريق آميزش و اختلاط بگرفت ، و از پشت و روى كارها نيك آگاه شد .
مردم مازندران در آميزش او از طبع ارجمند و همت بلند او خبر مى گرفتند ، و به عجب مى رفتند كه چرا با اين دل دانا و ضمير روشن ، گاو را دوست مى دارد و با گاوان انس مى گيرد از اين روى او را گاو باره لقب نهادند ، چه باره به معنى دوست است يعنى گاو دوست .
در اين وقت پادشاه مازندران ، آذرولاش بن مهر بن ولاش بن دادمهر بن زرمهر بود كه پشت بر پشت به فرمان سلاطين عجم پادشاهى مازندران داشتند . چون گاو باره به اصابت راى و كفايت امر معروف شد ، آذرولاش او را طلب داشته به ملازمت خود فرمان كرد ، و به تدبير او نصرت همى جست .رع
ص: 675
و در اين وقت به جهت استيلاى عرب ، دولت عجم فتورى (1) داشت . تركمانان نيز از اطراف مملكت تاختن مىكردند و بيشتر اراضى خراسان را معرض نهب (2) و غارت مىساختند . آذرولاش ناچار براى دفع تركمانان ، سفر خراسان فرمود و گاو باره نيز از ملازمان ركاب بود . بعد از طى طريق قبه آذرولاش را در سرحد خراسان برافراختند ، و لشكرگاهى بزرگ بساخت ، و از آن سوى تركمانان انجمن شدند ، و ساز مبارزت و مقاتلت طراز كردند .
روز جنگ كه از هر دو سوى زمين آوردگاه (3) تنگ افتد ، ناگاه گاو باره جامهء جنگ در بر راست كرده ، به ميدان آمد و از چپ و راست تاختن نمود و چندان از يمين و شمال حمله افكند و مرد و مركب به خاك انداخت ، كه دل تركان شكسته شد ، و در پايان كار از مردانگى او شكسته شدند و طريق هزيمت پيش داشتند . از اين روى گاو باره را در حضرت آذرولاش قربتى ديگر به دست شد ، و در مملكت طبرستان نامبردار گشت و مردم را با او مهرى و حفاوتى (4) استوار افتاد .
اين وقت گاو باره توقف خود را در طبرستان سودمند ندانست ، زيرا كه طريق غلبه بر مازندران را درست كرده بود . پس به نزديك آذرولاش آمد و گفت : اكنون رخصت فرماى تا به گيلان روم ، و در آنجا چيزى چند كه دارم بفروشم و با زن و فرزند طريق حضرت گيرم .
آذرولاش اين سخن را از در صدق دانسته ، او را اجازت كرد و گاوباره به گيلان آمد . ازگيل و ديلم لشكرى در خور جنگ بساخت ، و آهنگ مازندران كرد .
از اين سوى اين خبر به آذرولاش آوردند ، و او سخت هراسناك گشت ، چه دانسته بود كه گاوباره مردى دلاور است و مردم مازندران نيز از وى هراسى و هربى ندارند . لاجرم صورت حال را معروض درگاه يزدجرد كه اين وقت پادشاه عجم بود داشت . و بازنمود كهنى
ص: 676
مردى بى پدر و مادر از اراضى ارامنه بدين محال تاخته و مملكت گيل و ديلم بر خود مسلم ساخته ، اينك آهنگ طبرستان دارد .
يزدگرد چون سخن او بشنيد ، به فحص حال گاوباره برآمد ، و معلوم داشت كه او از اولاد جاماسب است و با سلاطين عجم بنى عم باشند . لاجرم آذرولاش را فرمان كرد كه مملكت طبرستان را با گاوباره گذار كه از خويشاوندان ماست . خاصه اين وقت كه عرب را با ما مبارزتى صعب مى رود و كار بر ما مشكل افتاده است . چون اين فرمان به آذرولاش آمد بيچاره شد ، و ملك بر گاوباره بايستاد چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .
بالجمله آذرولاش ، در اين وقت فرمانبردار گاوباره گشت . و از قضا يك روز هنگام اسب تازى و گوى بازى ، از اسب درافتاد و جان بداد و اندوختهء او بهرهء گاوباره گشت و مدت پادشاهى آذرولاش بيست و پنج (25) سال بود .
ذكر حدود مملكت فرانسه و شمار مردم آن اراضى و قصه سلاطين آن محال ، در جلد اول و دويم ناسخ التواريخ بشرح رفت و شرح سلطنت شلپريك مرقوم شد .
اكنون گوئيم كه چون شلپريك از اين جهان به سراى ديگر تحويل داد ، فرزندش كلوتر دوم چهارماهه و كار ملك به دو راست نمى گشت ، لاجرم بزرگان مملكت فراهم شده ، راى زدند و زمام سلطنت را به عم كلوتر دويم كه قوتران نام داشت گذاشتند و مادر كلوتر را كه فروقوند ناميده مىشد ، در امر سلطنت با قوتران مشاركت دادند .
همانا از اين پيش مرقوم داشتيم كه شيژبر برادر شلپريك به فتنه فروقوند ناچيز گشت . اين وقت كه قوتران برادر ديگر ايشان در كار
ص: 677
مملكت مداخلت افكند فروقوند در بيم شد كه مبادا از وى آسيبى بيند . لاجرم از در حيله و نيرنگ با قوتران سلسله مهر و حفاوت استوار بست و مواضعه نهاد كه در هيچ حال ، حفظ و حمايت فروقوند و فرزندش كلوتر دويم را از دست نگذارد و ايشان نيز از قوتران طريق و داد (1) و اتحاد را پايمال نكنند ، لكن از پس روزى چند ، كار قوتران به نهايت شد ، و به جهان ديگر تحويل داد .
برادرزادهء او شلدبر پسر شيژبر مملكت بورقان را كه خاص قوتران بود فرو گرفت و بر اراضى خويش بيفزود و قوتى به سزا يافت . اين هنگام كين خاله خود قالسوند و پدر خويش شيژبر را به ياد آورده ، لشكرى عظيم بياراست و به جانب فروقوند تاختن برد . چون اين خبر به فروقوند آوردند ، ابواب خزائن اندوخته را بگشود و زر و سيم (2) فراوان بر لشكريان بخش كرد ، و پسرش كلوتر دويم را كه اين وقت ده ساله بود ، برداشته به استقبال جنگ بيرون شد .
از هر دو سوى لشكر صف راست كرد ، و كانون حرب (3) افروخته گشت ، و كار طعن (4) و ضرب (5) روائى (6) گرفت . زمانى دير برنيامد كه لشكر شلدبر شكسته شد و شلدبر از ميدان جنگ به هزيمت رفت . و اين گريختن بر وى مبارك نيفتاد .
از پس روزى چند روزگارش سپرى شد و دستخوش هلاك و دمار گشت . او را دو پسر بود يكى را ته آدوبر گفتند ، و آن ديگر را طيارى دويم مىناميدند . مملكت پدر را برادرانه قسمت كردند . در اين هنگام فروقوند نيز فرصت به دست كرد ، بعضى از اراضى ايشان را به تحت فرمان خويش آورد و از وى هولى و هربى (7) عظيم در دل ها افتاد . و اين ببود تا اجل فروقوند نيز فرا رسيد ، و جهان را از وجود او پرداخته .
ص: 678
ساخت . مردمان از مرگ او خندان گشتند و بر نحوت كه مادر طيارى و ته آدوبر بود ، كامروا شد و چنان پنداشت كه بعد از مرگ چنان دشمنى قوى ، سلطنت فرزندان او را دوامى و ثباتى (1) خواهد رفت .
بالجمله چند سال بر نحوت پادشاهى فرزندان خود استوار مى داشت تا ايشان به حد رشد و بلوغ رسيدند . آنگاه نخستين از صلاح و صوابديد مادر سر برتافتند ، و در كار ملك تدبيرهاى ناتمام به كار بردند .
اين نيز استوار نماند و ميان هر دو برادر كار به خصومت افتاد و روز تا روز اين دشمنى فزونى گرفت ، تا آنگاه كه از دو سوى لشكر كشيدند و صف قتال راست كردند ، و ابواب مقاتلت و مبارزت فراز شد در ميانه ته آدوبر با يك پسر خود دستگير گشت و به حكم طيارى مقتول شد .
بعضى گويند : مادرش برنحوت نيز بر قتل او اجازت راند . طيارى چون اين نصرت بديد ، بر تنمّر و تكبر بيفزود و آهنگ جنگ كلوتر دويم پيش داشت . از قضا در عرض راه مرگش فرا رسيد و جان عزيز را به قابض ارواح (2) تسليم داد ، و لشكريان چون طيارى را دستخوش مرگ يافتند ، پاداش نعمت او را گذاشته ، به لشكرگاه كلوتر دويم پيوستند و بر نحوت با فرزندزادهها اسير كلوتر گشت .
نخستين او را سه روز به عنا (3) و عذاب زحمت كرد . آنگاه بفرمود گيسوانش را به دم اسبى حرون (4) بسته بتاختند تا اعضاى او بر سر خار و خاره پاره پاره گشت و مملكت طيارى به تمامت به تحت فرمان كلوتر آمد . گويند : هيچ امرى كه نكوهيده عقل و عدل است ، جز خون برنحوت هرگز از كلوتر ديده نشد و در همه كارها دين پرست و فقيرنواز بود . و چهل و هشت (48) سال در اين جهان زندگانى كرد . و از اين مدت پنج (5) سال به استقلال سلطنت داشت . .
ص: 679
در سال دويم هجرت ، قبلهء مسلمانان از جانب بيت المقدس به سوى كعبه بگشت ؟ و اين چنان بود كه به روايت علماى شيعى رسول خدا در مكه به سوى كعبه نماز مى گزاشت ، و چنان مى ايستاد كه هم بيت المقدس در برابر بود .
و به روايت ابن عباس ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ، قبل از هجرت به سوى بيت المقدس نماز مى گزاشت ، اما چنان مى ايستاد كه كعبه را با يك طرف خود راست مى كرد ، و جماعتى گفته اند كه : رسول خداى در مكه به سوى كعبه نماز مى گزاشت . چون به مدينه هجرت فرمود ، قبله نماز را بيت المقدس مقرر كرد . و در سال دويم هجرت ديگرباره به سوى مكه شد .
و ابن حجر اين سخن را كه دو كرّت فسخ لازم افتد وقعى ننهد . اكنون بر سر سخن رويم .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله چون به مدينه هجرت فرمود ، در به دو (1) ورود ، به سوى
ص: 680
بيت المقدس نماز مىگزاشت ، باشد كه جهودان را دل نرم شود ، و با اسلام استيناسى (1) بود . چون روزگارى برآمد ، آن جماعت آغاز سفاهت كردند و گفتند : محمّد كه بر طريقت ما نكوهش دارد ، چون است كه بر قبلهء ما نماز گزارد . اين سخن بر خاطر آن حضرت حملى گران افكند و وقتى با جبرئيل فرمود : دوست دارم كه خداى قبله مرا به سوى كعبه فرمايد ، كه هم قبله پدرم ابراهيم عليه السّلام بوده .
جبرئيل عرض كرد : كه من نيز بنده اى از بندگان ربّ جليلم . تو را كه در نزد خداوند مكانت بلند است ، خواستار شو كه هر چه خواهى به اجابت مقرون فرمايد .
اين ببود تا روز دوشنبه نيمه رجب سال دويم هجرت ، جبرئيل عليه السّلام بيامد و اين آيت بياورد : قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها ، فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ (2) مى فرمايد : بسا كه مى بينم گرديدن رويت را به سوى آسمان ، پس لاجرم مواجه (3) مى گردانم ترا قبله اى كه مى خواهى آن را ، پس بگردان رويت را جانب مسجد الحرام ، و هركجا كه باشيد ، پس بگردانيد رويتان را به جانب آن .
در خبر است كه رسول خداى در خانهء مادر بشر بن البراء بن معرور بود كه وقت نماز ظهر درآمد ، در مسجد آن محله با جماعتى كه حاضر بودند ، آغاز نماز كرد و در ركعت دويم ، روى جماعت خويش به جانب مكه فرمود ، و به جانب ديگر مسجد شد ، و مسلمانانى كه در قفاى آن حضرت صفها راست داشتند ، به يك بار به سوى كعبه بگشتند و از دنبال پيغمبر برفتند . و مردان به جاى زنان و زنان به جاى مردان شدند و آن مسجد به ذو القبلتين معروف شد .
و هم در خبر است كه در مسجد ديگر نيز مسلمانان صفوف نماز راست داشتند خبر برتافتن قبله وقتى بديشان رسيد كه دو ركعت نماز گذاشته بودند . پس روى بگردانيدند و دو ركعت ديگر را به سوى مكه نماز گذاشتند .
و قرطبى در تفسير خود از ابو سعيد بن المعلّى روايت كند كه : پيغمبر بر منبر بودرو
ص: 681
كه آيت تحويل قبله بيامد . و اين سخن را قوتى نيست ؛ زيرا كه به اتفاق مورخين هنوز بنيان منبر نشده بود .
و در صحيح بخارى از براء بن عازب روايت است كه اول نمازى كه پيغمبر به سوى مكه گزاشت ، نماز عصر بود ، و اين با آنچه مرقوم شد توان راست آورد ، زيرا كه يك ركعت نماز ظهر به سوى بيت المقدس بود ، و اول نمازى كه تمام به جانب مكه گزاشت نماز عصر بود .
بالجمله بعد از تحويل قبله مشركين عرب گفتند : همانا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در كار خود حيران شد و بى هشانه كار همىكند ، و جهودان گفتند : چه شد كه پيغمبر از قبلهء ما بگشت ، همانا دل به سوى بلد و مولد خويش داشت ، يا از حسد روى بدان سوى همى كرد ، چنان كه اين آيت بدين سخن گواهى دهد : سَيَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِى كَانُوا عَلَيْها قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ يُهْدَى مَنْ يَشاءُ الَىَّ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (1) مى فرمايد : زود باشد كه مردم ديوانه گويند : چه چيز برتافت ايشان را از قبلهء خود ، بگوى مشرق و مغرب خداى راست ، هر كه را خواهد به راه راست برد .
بالجمله قبيلهء حىّ بن اخطب كه از صناديد يهود بود ، با مسلمانان همى خطاب كرد كه ما را خبر دهيد ، از آن نماز كه به سوى بيت المقدس گذاشته ايد . آيا به ضلالت رفته ايد يا به صواب بوده ايد ؟ اگر كار به صواب مى رفت ، اكنون بر خطائيد ، و اگر اكنون به هدايت شديد ، از اين پيش كار به خطا مى گرديد . و ايشان در پاسخ مى گفتند : أَنَّما الْهُدَى مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ ، وَ الضَّلَالَةِ مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ يعنى : ما كار به حكم خدا مى كنيم ، بدانچه خداى امر كند . عين هدايت ؛ و بدانچه نهى فرمايد ، محض ضلالت است .
ص: 682
گفتند : آن مردم كه قبل از تحويل قبله از شما بمردند ، نماز ايشان چگونه است ؟ خداى اين آيت بفرستاد : وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ (1) . يعنى : و نيست خداوند كه ضايع بگزارد نماز شما را كه به سوى بيت المقدس بوده ؛ زيرا كه خداوند با بندگان از در مهر و رحمت است .
عمر نسفى در تسفير خويش گويد كه : حق جلّ و علا در اين آيت ، ايمان فرموده و نماز خواسته ، از آن روى كه نماز بر مؤمنان فرض است و از ايشان مقبول است .
اما چون يهود اين سخن به رسول خداى برداشتند ، فرمود : روز شنبه اعمال را بگذاشتيد و در ساير ايام به كار بستيد . و اين از چند روى بيرون نيست ، آيا از حق به باطل يا از باطل به حق رجوع كرديد ، و اگر نه از باطل به باطل يا از حق به حق عود كرديد . گفتند : ترك عمل در روز شنبه حق است و عمل از پس آن نيز به حق بود . فرمود : قبله را نيز تحويل از اين گونه است ، هم به سوى بيت المقدس به حق بود و هم به جانب كعبه حق است . گفتند : اى محمّد مگر خداى را بدائى (2) افتاد كه قبله را از بيت المقدس به كعبه نقل داد ؟ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : مَا بَدَا لَهُ عَنْ ذَلِكَ ، فانّه الْعَالِمُ بِالْعَوَاقِبِ وَ الْقَادِرُ عَلَى الْمَصَالِحِ لَا يَسْتَدْرِكُ عَلَى نَفْسِهِ غَلَطاً وَ لَا يَسْتَحْدِثُ رَأْياً يُخَالِفُ الْمُقَدَّمُ جَلَّ عَنْ ذَلِكَ وَ لَا يَقَعُ عَلَيْهِ أَيْضًٌ مَانِعٌ يَمْنَعُهُ عَنْ مُرَادِهِ وَ لَيْسَ يَبْدُو الَّا لِمَنْ كَانَ هَذَا وَصْفَهُ وَ هُوَ عَزَّ وَ جَلَّ مُتَعَالٍ عَنْ هَذِهِ الصِّفَاتِ عُلُوّاً كَبِيراً. خلاصهء معنى آن است كه : بدا از براى خدا نيست ، زيرا كه او داناست به بيش و كم و قادر است بر
ص: 683
پست و بلند ، خطائى در فعل او راه نكند كه تجديد راى لازم افتد و مانعى او را از مراد خود دفع ندهد كه كار به ديگر وقت اندازد . هان اى جماعت يهود آيا سقيم (1) صحيح نشود يا تندرست رنجور نگردد آيا زنده نكند و نمى راند و زمستان از پس تابستان نيارد ؟ مگر در اين امور خدا را بدائى افتد ؟ گفتند : در اين افعال بدائى نيست . فرمود : تحويل قبله نيز از اين گونه است . و خداوند در هر زمان بر حسب حال بندگان حكمى فرمايد و هر كه اطاعت كند پاداش نيكو يابد و اين آيت مبارك بدين فرود شد : وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَلِيمٌ . (2)آنگاه پيغمبر فرمود : اى بندگان خداى ! شما چون بيمارانيد و خداوند طبيب شماست و بيمار را هر روز آنچه دربايست افتد ، طبيب فرمان كند .
مع القصه چون قبله بگشت ، رسول خداى به مسجد قبا آمد و قبله آن را به سوى مكه راست كرد و بنيان آن را به دست خويش نهاد و هر روز شنبه گاهى پياده و وقتى سواره بدانجا شد و نماز گزاشت . و در فضيلت آن مسجد فرمود : هر كه وضوى كامل بسازد و در مسجد قبا نماز كند ، ثواب عمره دريابد .
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ مِنْ أَتَى مسجدى : مَسْجِدُ قُبَا ، فَصَلَّى فِيهِ رَكْعَتَيْنِ ، رَجَعَ بِعُمْرَةٍ وَ كَانَ عَلَيْهِ السَّلَامُ يَأْتِيهِ ، فَيُصَلَّى فِيهِ بِأَذَانٍ وَ قَامَتْ وَ يُسْتَحَبُّ اتيان الْمَسَاجِدِ بِالْمَدِينَةِ : مَسْجِدُ قُبَا ، فانّه الْمَسْجِدِ الَّذِى أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ .
و هم تزويج فاطمه با على عليهما السّلام در سال دويم هجرت بود و مطابق آنچه راقم حروف ، سال ميلاد فاطمه عليها السّلام را در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم داشته ، كه ولادت آن حضرت در بيستم جمادى الآخره شش هزار و دويست و هشت (6208) سال شمسى بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود ، از آن زمان تا اول ماه رجب سال
ص: 684
دويم هجرت ، نه (9) سال و ده (10) روز قمرى باشد . و زفاف آن حضرت نيز در اين ماه بود .
و شيخ مفيد و ابن طاوس و جمعى ديگر از علما ، تزويج آن حضرت را شب پنجشنبه بيست و يكم محرم سال سيم هجرت نوشته اند . و همچنين بعضى بعد از غزوهء بدر چند روز از شوال گذشته ، بعد از وفات رقيه . و بعضى سه شنبه ششم ذيحجه و بعضى خطبه (1) آن حضرت را در رمضان و زفاف را در ذيحجه سال دويم گفته اند . و بعضى زفاف آن حضرت را در ماه صفر يك سال بعد از هجرت نوشته اند و گروهى از مورخين اهل سنّت ، بر آن رفته اند كه فاطمه در هنگام زفاف هجده ساله بود و اين اختلاف از آن برخاسته كه اگر زفاف آن حضرت در نه سالگى بوده ، لازم آيد كه حضرت امام حسن عليه السّلام را در ده (10) سالگى آورده باشد . و اين از عادت زنان بعيد است ، جز اينكه گوئيم : از پيغمبرزادگان ، خاصه آن حضرت عجب نباشد - و اللّه اعلم -
مع القصه به اتفاق علماى سنّى و شيعه نخستين ابو بكر بود كه روزى در حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله حاضر شده ، فاطمه عليها السّلام را از بهر خود خواستارى نمود ، پيغمبر فرمود : در تزويج فاطمه به حكم وحى خداوند كار خواهم كرد . ابو بكر خاموش شده و به نزديك عمر بن الخطّاب آمد و اين قصّه را مكشوف داشت . عمر گفت : اى ابو بكر ! دانسته باش كه پيغمبر خطبه تو را رد كرده و فاطمه را با تو نگذارد .
روزى چند بر اين بگذشت . ابو بكر با عمر گفت : نيكوست كه تو فاطمه را از بهر خود خواستارى كنى ، باشد كه تو را اجابت فرمايد . عمر نيز از اين سخن آرزومند شده و به خدمت پيغمبر آمد و عرض حاجت خويش كرد و همان جواب شنيد كه ابو بكر شنيده بود . لاجرم بازشده به نزد ابو بكر آمد و صورت حال بنمود .
ابو بكر گفت : تو نيز بجاى خويش باش كه فاطمه را با تو نگذارند و به اتفاق خاصه و عامه بيشتر از اشراف قريش در طلب تزويج فاطمه تصميم عزم دادند و در حضرت رسول خداى عرض حاجت كردند . و پيغمبر بدان گونه روى مبارك از ايشان برمى تافت كه گمان مى بردند كه آن حضرت را غضب آمد يا آثار وحى به دو ظاهر شود و مى فرمود : تزويج فاطمه به حكم خداى صورت بندد .رى
ص: 685
روزى ابوبكر و عمر با سعد بن معاذ انصارى در مسجد انجمن كرده ، سخن از فاطمه درانداختند . ابوبكر گفت : اشراف قريش او را خواستند و پيغمبر كار او را به وحى الهى حوالت فرمود ، لكن هنوز على عليه السّلام اقدام خطبه او را نفرموده ؛ و گمان دارم كه عدم بضاعت او را از تقديم اين حاجت ممانعت نموده ؛ (1) و نيز چنان مى دانم كه پيغمبر فاطمه را از بهر على محبوس (2) داشته . آنگاه روى با عمر بن خطاب و سعد بن معاذ كرد و گفت : نيكو آن است كه شما خدمت على را دريابيد و از اين سخن تذكره فرمائيد (3) هرگاه به سبب قلّت مال استقبال اين آرزو نمىفرمايد ، ما از اسعاف حاجت او خود را معاف نداريم .(4)
اين بگفت و برخاسته به اتفاق عمر و سعد بن معاذ به طلب على عليه السّلام شتافتند و جنابش را در حالتى يافتند كه با شتر خويش آب همى كشيد و نخلستان يكى از انصار را سيراب همى كرد ، تا اجرت آن را گرفته بدان معاش كند .
چون چشم على عليه السّلام بديشان افتاد ، فرمود : حال چيست ؟ و از بهر چه بدين جا شديد ؟ ابو بكر عرض كرد : يا ابا الحسن در جميع خصايل و فضايل تو را بر همه كس قدمت و سبقت (5) است ؛ و قرب و قرابت تو با رسول خداى از همه كس پيشتر و بيشتر است ، همانا صناديد قريش در طلب خطبه فاطمه برآمدند و كار آن جماعت به حكم خداى حوالت رفت ، چنان دانم كه اين شرف خاص از بهر تو است ، لاجرم تقاعد (6) از اين مطلب روا نباشد .
على عليه السّلام آب در چشم بگردانيد و فرمود : يا ابا بكر ! لَقَدْ هيّجت مِنًى سَاكِناً وَ أَيْقَظْتَنِي لَا مَرَّ كُنْتَ عَنْهُ نَائِماً غَافِلًا وَ اللَّهِ انَّ فَاطِمَةَ لِمَوْضِعِ رَغْبَةُ وَ مَا مِثْلِى قَعَدَ عَنْ مِثْلِهَا غَيْرَ أَنَّهُ يمنعنى مِنْ ذَلِكَ قُلْتُ ذَاتِ الْيَدِ . يعنى : به هيجان آوردى ساكنى را از من ، و بيدار كردى مرا براى امرى كه خفته بودم از آن . سوگند با خداى كه فاطمه از بهر محل رغبت است ؛ و مثل من هرگز از چون اوئى صابر و ساكت ننشيند . همان استتن
ص: 686
كه قلّت مال مرا از وصول به آمال (1) مانع است .
ابو بكر عرض كرد : يا ابا لحسن سخن بدين گونه مفرماى كه دنيا و آنچه در دنياست در نزد خدا و رسول هباء منثور (2) است .
پس على عليه السّلام از كشيدن آب بازايستاد ، و شتر خويش را به خانه آورد و ببست و نعلين خويش بپوشيد و به در خانه رسول خداى آمد و در بكوفت . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در سراى امّ سلمه بنت ابى اميّة بن المغيرة المخزومى بود . پس امّ سلمه فرياد بداشت كه كيست بر در سراى پيغمبر ؟ فرمود : برخيز اى امّ سلمه و در بگشاى كه اين مرد آن مرد است كه دوست مى دارد او را خداى و رسولش . گفت : بابى انت و امّى كيست كه قبل از آنكه او را ديدار كرده باشى در حق او چنين سخن كنى ؟ فَقَالَ : مَهْ ، يَا أُمَّ سَلَّمْتَ ، فَهَذَا رَجُلٍ لَيْسَ بِالْحَرَقِ (3) وَ لَا بالنّزق (4) هَذَا أَخِى وَ ابْنِ عَمًى وَ أَحَبُّ الْخَلْقِ الَىَّ .
پس ام سلمه برخاست ، و در رفتن چندان شتاب كرد كه بيم بود به سر در رود . در بگشود و به پردهء خويش اندر شد . آنگاه على عليه السّلام درآمد و با رسول خداى سلام و عليك به پاى برده در پيش روى پيغمبر بنشست و سر به زير انداخته ، بدان گونه بر زمين مى نگريست كه معلوم بود او را حاجتى است و شرم از اظهار آن ابا (5) دارد .
رسول خدا فرمود : يا أبا الحسن ! چنان مى نمايد كه از بهر حاجتى به نزد من شده اى ؟ ظاهر كن كه جميع حوائج تو در نزد من مقرون به اسعاف (6) است . عرض كرد : بابى انت و امّى تو خود دانائى كه مرا هنگام صبى (7) از پدرم ابو طالب و مادرم
ص: 687
فاطمه بنت اسد ، مأخوذ داشتى ، و به غذاى خود غذا دادى ، و به ادب خود مؤدب فرمودى (1) تو از بهر من از ابو طالب و فاطمه بهتر بودى و خداى مرا به سوى تو هدايت كرد ، تا از حيرتى كه آباء (2) و اعمام (3) من گرفتار بودند ، رستگار شدم ؛ و اينك تو ذخيرهء دنيا و آخرت منى . لاجرم دوست دارم چنان كه خداوند بازوى مرا به تو محكم كرد ، از براى من بيتى و زوجه اى باشد . اينك به رغبت تمام به حضرت تو شتافته ام ، باشد كه فاطمه دختر خود را با من تزويج فرمائى .
چون على عليه السّلام سخن به پاى برد ، روى مبارك رسول خداى از شادى و فرح درخشان شد ، و خندان خندان فرمود : يا أبا الحسن آيا چيزى در دست دارى كه فاطمه را بدان كابين بندى ؟ (4) عرض كرد : پدر و مادرم فداى تو باد ، بر هرچه من دارايم تو دانائى . مرا از حطام (5) دنيوى يك زره و يك شمشير و يك شتر است . پيغمبر فرمود : يا على ترا از شمشير چاره نباشد ، تا در راه خدا جهاد كنى و نيز بى شتر نتوانى بود ، چه در حضر از بهر ترويه نخل (6) و اهل و در سفر از بهر حمل رحل (7) دربايست (8) توست ، پس فاطمه را بدان زره با تو تزويج كنم و از تو بدان راضى شوم . شاد باش يا أبا الحسن . پس على عليه السّلام عرض كرد : نَعَمْ فِدَاكَ أَبَى وَ أُمِّى بشّرتنى ، فانّك لَمْ تَزَلْ مَيْمُونٍ النقيبة مُبَارَكُ الطاير، رُشَيْدُ الامر صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ .
باز رسول خداى آغاز سخن كرد ، و فرمود : شاد باش اى على كه خداى تعالى فاطمه را در آسمان با تو عقد بست از اين پيش كه من در زمين تزويج كنم و قبل از آنكه تو در نزد من حاضر شوى ، ملكى از آسمان بيامد باروهاى بسيار و بالهاى بى عدد و من مانند او را در ملايك نديده بودم گفت : أَبْشِرْ يَا مُحَمَّدُ بِهِ اجْتِمَاعِ الشَّملِ رى
ص: 688
وَ طَهَارَةِ النَّسْلِ .(1)
گفتم : از بهر چه ؟ گفت : من ملكى هستم موكل بر يكى از قوائم (2) عرش ؛ و نامم سباطيل باشد ، و از خداى خواستار شدم كه من مژدهء تزويج فاطمه را با على از بهر تو آرم و به نزد تو آمدم ، و هم اكنون جبرئيل از قفاى من درمىرسد ، و در حال جبرئيل عليه السّلام بيامد و پاره اى حرير سفيد كه دو سطر از نور بدان مسطور بود ، از بهشت بياورد . با او گفتم : اين خط و حرير چيست ؟ گفت : خداى تعالى مشرف و مطلع شد بر زمين و تو را از مخلوقات به رسالت برگزيد . و ديگرباره بر زمين مطلع شد و از بهر تو برادرى و وزيرى و صاحبى و دامادى اختيار كرد و دختر تو فاطمه را با او تزويج بست .
گفتم : اى جبرئيل آن مرد كه باشد ؟ فَقَالَ : لِى يَا مُحَمَّدُ أَخُوكَ فِى الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ ابْنُ عَمِّكَ فِى النَّسَبِ، عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ . و حق تعالى فرمان داد تا بهشت به زينت شد و شجرهء طوبى به حلى و حلل (3) مزيّن گشت و حورا (4) نيز آئين بستند و ملائكه در آسمان چهارم در باب بيت معمور مجتمع شدند .
و رضوان منبر كرامت را كه از نور بود ، بدانجا نصب نمودند و راجيل را كه در ميان فريشتگان به فصاحت مكانتى (5) ديگر بود ، حكم شد تا بر منبر شده ، حمد خداى كند و اداى خطبه فاطمه فرمايد . پس راجيل بر منبر شد و گفت :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الاول قَبْلَ أَوَّلِيَّةِ الاولين، الْبَاقِي بَعْدَ فَنَاءِ الْعَالَمِينَ ، نَحْمَدُهُ اذ جَعَلَنَا مَلَائِكَةً رُوحَانِيِّينَ وَ لِرُبُوبِيَّتِهِ مُذْعِنِينَ وَ لَهُ عَلَى مَا أَنْعَمَ عَلَيْنَا شَاكِرِينَ . حَجَبَنَا مِنَ الذُّنُوبِ وَ سَتَرَنَا مِنَ الْعُيُوبِ وَ أَسْكَنَنَا فِى السَّماواتِ وَ قَرَّبَنَا الَىَّ السُّرَادِقَاتِ وَ حَجَبَ عَنَّا النَّهْمَ لِلشَّهَوَاتِ وَ جَعَلَ
ص: 689
نَهْمَتَنَا (1) وَ شَهْوَتَنَا فِى تَقْدِيسِهِ وَ تَسْبِيحَهُ . الْبَاسِطُ رَحْمَتِهِ ، الْوَاهِبُ نِعْمَتِهِ ، جَلَّ عَنِ الْحَادُّ أَهْلِ الارض مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ تَعَالَى بِعَظَمَتِهِ عَنْ أُفِكَ الْمُلْحِدِينَ .
بعد از اين خطبه آغاز اين سخنان كرد :
اخْتَارَ الْمَلِكُ الْجَبَّارُ صَفْوَةَ كَرَمِهِ وَ عَبْدِ عَظَمَتِهِ لَامَتُهُ سَيِّدَةِ نِسَاءِ بِنْتِ خَيْرِ النَّبِيِّينَ وَ سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ ، فَوَصَلَ حَبْلَهُ بِحَبْلِ رَجُلٍ مِنْ أَهْلِهِ ، صَاحِبِهِ الْمُصَدِّقِ دَعْوَتُهُ ، الْمُبَادِرِ الَىَّ كَلِمَتَهُ ، عَلَى بِفَاطِمَةَ الْبَتُولِ ، ابْنَةَ الرَّسُولِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ .
مجمل سخن آن است كه بعد از خطبه فرمود :
كه برگزيد خداوند جبار صفوت كرم و صافى رحمتش را كه امير المؤمنين باشد براى دختر پيغمبر ، و محكم بست رشته پيغمبر را با رشتهء على عليه السّلام .
و هم از حضرت رب جليل به جبرئيل عليه السّلام خطاب شد : أَنَّ اعْقِدْ عُقْدَةَ النِّكَاحِ ، فانّى قَدْ زَوَّجْتُ أُمَّتِى فَاطِمَةَ بِنْتِ حبيبى مُحَمَّدٍ ، عبدى عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ . فعقدت عُقْدَةُ النِّكَاحِ وَ أَشْهَدْتُ عَلَى ذَلِكَ الْمَلَائِكَةُ أَجْمَعِينَ . خداوند عالم مى فرمايد : من تزويج كردم كنيز خود فاطمه را با بندهء خود على عليه السّلام و ملايك آسمان را شاهد گرفتم . پس شهادت خود را فريشتگان بر آن حرير نگاشتند و فرمان شد كه اين حرير را در حضرت تو كه رسول خدائى عرضه دارم و خاتم مشك (2) برنهم ، و به رضوان بسپارم . و هم بعد از شهادت فريشتگان خداوند رؤف و رحيم فرمود كه : شجرهء طوبى هر حلى و حللى كه در برداشت نثار (3) كرد و فريشتگان و حوران همى در ربودند و تا قيامت بدان فخر كنند .
آنگاه گفت : اى محمّد خداوند مرا امر فرمود كه : ترا مأمور دارم تا تزويج على و فاطمه به پاى برى و ايشان را بشارت دهى به دو غلام زكى (4) نجيب طاهر طيّب خيّر (5) فاضل در دنيا و آخرت . .
ص: 690
بالجمله چون رسول خداى اين قصه از بهر على بگذاشت ، فرمود : يا أبا الحسن سوگند با خداى كه آن فرشته عروج (1) نكرد و بر در بايستاد تا من حكم خداى را با تو بگذاشتم . هم اكنون به سوى مسجد شو كه من نيز از دنبال مى رسم و بر رءوس مردمان و صناديد اقوام ، ذكر فضايل ترا مى شمارم ، تا چشمان تو و دوستانت در دنيا و عقبى روشن گردد . پس على عليه السّلام از نزد پيغمبر بيرون شد .
و در خبر است كه پيغمبر از آن پس با فاطمه فرمود : على از بهر تو خواستارى كرده است . فاطمه در جواب سخن نكرد و ساكت ماند . پيغمبر روان شد و فرمود : اللّه اكبر سكوت او كنايت از رضاى اوست .
و از اينجا فقهاى اهل سنّت مستحب كرده اند كه چون ولىّ دختر كبيرهء خود را به شوهر دهد ، استيذان (2) از دختر مستحب است و سكوت دختر به جاى اذن اوست .
مع القصه على به سوى مسجد همى رفت و از آن سوى ابو بكر و عمر بر سر راه على منتظر بودند كه كار بر چگونه رود . چون على را بديدند ، به استقبال او دويدند و پرسش حال نمودند . على گفت : پيغمبر فاطمه را با من تزويج كرد و خبر داد كه خداوند در آسمان نيز اين عقد ببست و اينك از دنبال درمى رسد . ايشان شاد شدند و با على به مسجد آمدند و از دنبال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله برسيد و بلال را فرمان داد تا مهاجر و انصار را مجتمع كند . پس بلال بزرگان قبايل را به حضرت پيغمبر دعوت نموده ، انجمنى بزرگ بياراست . و آن حضرت بر منبر برآمد و خداى را حمد و سپاس بگذاشت .
آنگاه فرمود : ايّها النّاس : مردان قريش ، فاطمه را به زنى خواستند و به ايشان گفتم : سوگند با خداى كه من رد سؤال شما نمى كنم ؛ بلكه اين منع از خداوند جبار است . پس جبرئيل عليه السّلام بيامد و گفت : اى محمّد : انَّ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ يَقُولُ : لَوْ لَمْ أَخْلَقُ عَلِيّاً لَمَّا كَانَ لِفَاطِمَةَ ابْنَتَكَ كُفْوُ عَلَى وَجْهِ الارض ، آدَمُ فَمَنْ دُونَهُ . خداوند مى فرمايد : كه اگر خلق نكردم على را از براى فاطمه ، او را كفوى (3) و جفتى از آدم و دون آدم بر روى ارض نبود .
و از اين حديث توان دانست كه هيچ مردى در ميان پيغمبران و جز پيغمبران ازسر
ص: 691
هرگونه مردم ، با على عليه السّلام برابر نبوده ، چه اگر مانند على كس بودى ، جفت فاطمه توانستى شد ؛ و همچنان هيچ زنى با فاطمه در دو عالم برابر نبوده كه او را جز على كس به زنى نتوانست گرفت . و از اين گونه حديث از سنى و شيعه بسيار باشد .
بالجمله رسول خداى فرمود : ايّها النّاس : أَتَانِى مَلَكُ فَقَالَ : يَا مُحَمَّدُ انَّ اللَّهِ يُقْرِؤُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ : قَدْ زَوَّجْتُ فَاطِمَةَ مَنْ عَلَى ، فَزَوَّجَهَا مِنْهُ وَ قَدْ أَمَرْتَ شَجَرَةِ طُوبَى ، أَنْ تَحْمِلَ الدُّرِّ وَ الْيَاقُوتِ وَ الْمَرْجَانِ وَ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاءِ قَدْ فَرِحُوا لِذَلِكَ . وَ سَيُولَدُ مِنْهَا وِلْدَانُ ، سَيِّدَا شَبَابَ أَهْلِ الْجَنَّةِ ، فابشر يَا مُحَمَّدُ ، فانّك خَيْرُ الاولين وَ الْآخِرِينَ. خلاصه سخن آن است كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد : ملكى بر من فرود شد و گفت : خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد : من فاطمه را با على عقد بستم ، تو نيز او را با على تزويج كن و امر كردم درخت طوبى را كه با جواهر گران بار شد ، و اهل آسمانها شاد شدند ، و زود باشد كه دو فرزند آرند كه سيد جوانان بهشت باشند ، پس بشارت باد ترا اى محمّد كه بهترين اولين و آخرينى .
و هم شيخ صدوق آورده كه : بَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ جَالِسُ ، اذ دَخَلَ عَلَيْهِ مَلَكٍ لَهُ أَرْبَعَةُ وَ عِشْرُونَ وَجْهاً . فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ : حبيبى جَبْرَئِيلُ ! لَمْ أَرَكَ فِى هَذِهِ الصُّورَةِ فَقَالَ الْمَلَكِ : لَسْتَ بِجَبْرَئِيلَ ، أَنَا مَحْمُودٍ بَعَثَنِى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ أُزَوِّجَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . قَالَ مَنْ مِمَّنْ ؟ فَقَالَ : فَاطِمَةَ مَنْ عَلَى . قَالَ فَلَمَّا وَلَّى الْمَلَكِ ، اذا بَيْنَ كَتِفَيْهِ مُحَمَّدُ رَسُولُ عَلَى وَصِيِّهِ . فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : مُنْذُ كَمْ كَتَبَ هَذَا بَيْنَ كَتِفَيْكَ ؟ فَقَالَ : مِنْ قَبْلِ أَنْ يَخْلُقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ آدَمَ بِاثْنَيْنِ وَ عِشْرِينَ أَلْفَ عَامٍ .
و علماى اهل سنت نيز اين حديث را به طرق عديده هم بدين گونه آورده اند ، جز اينكه نام آن ملك را به جاى محمود ، صرصائيل گويند ، و روايت كنند كه : او را بيست (20) سر بود و در هر سرى هزار زبان داشت و دستهاى او از آسمان و زمينها بزرگتر بود و ميان دو كتف او بعد از شهادتين مرقوم بود كه : عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ مُقِيمُ الْحِجَّةِ .
مع القصه هم رسول خداى فرمود : ايّها النّاس! جبرئيل بيامد و مرا خبر داد كه خداوند جليل در آسمان فاطمه را با على تزويج كرد و ملائكه را به جمله شاهد گرفت و فرمان داد تا من نيز در زمين او را با على تزويج كنم و شما را گواه گيرم .
هم علماى سنّت از جابر بن سمره روايت كنند كه : پيغمبر فرمود : ايّها النّاس ! اين
ص: 692
علىّ بن ابى طالب است و شما گمان داريد كه من ردّ ملتمس اشراف قريش (1) كردم و فاطمه را با او تزويج بستم . همانا در شب بيست و چهارم رمضان جبرئيل نازل شد و سلام خداى به من آورد و گفت : خداوند كروبيين (2) و روحانيين را در خانهء افيح (3) كه در تحت شجره طوبى است ، مجتمع ساخت و فاطمه را با على تزويج نمود و من خطبه كردم و حكم شد تا طوبى حمل حلى و حلل و درّ و ياقوت نثار كرد (4) و حوران مأخوذ داشتند و تا قيامت با هم هديه كنند و گويند : نثار فاطمه است و رسول خداى اين خطبه را قرائت فرمود :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَحْمُودِ بِنِعْمَتِهِ ، الْمَعْبُودُ بِقُدْرَتِهِ ، الْمُطَاعِ بِسُلْطَانِهِ ، الْمَرْهُوبُ مِنْ عَذَابِهِ ، الْمَرْغُوبِ اليه فِيمَا عِنْدَهُ ، النَّافِذِ أَمْرُهُ فِى سَمَائِهِ وَ أَرْضِهِ ، الَّذِى خَلَقَ الْخَلْقَ بِقُدْرَتِهِ وَ مَيَّزَهُمْ بِحِكْمَتِهِ وَ أُحَكِّمُهُمْ بِعِزَّتِهِ وَ أَعَزَّهُمْ بِدِينِهِ وَ أَكْرَمَهُمْ بِنَبِيِّهِ مُحَمَّدٍ . أَثِمَ انَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ جَعَلَ الْمُصَاهَرَةَ نَسَباً لَا حَقّاً وَ أَمْراً مُفْتَرَضاً ، نُسَخِ بِهَا الْآثَامِ وَ أَوْشَجَ بِهَا الارحام و ألزمها الانام ، فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ : وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً فَأَمْرُ اللَّهِ يُجْرَى قَضَاءَهُ وَ قَضَائِهِ يُجْرَى الَىَّ قَدَرِهِ وَ قَدَرُهُ يُجْرَى الَىَّ أَجَلِهِ ، فَلِكُلِّ قَضَاءِ قَدَّرَ وَ لِكُلِّ قَدَرٍ أَجَلُ وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابُ . يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ ثُمَّ انَّ اللَّهُ تَعَالَى أَمَرَنِىَ أَنْ أُزَوِّجَ فَاطِمَةَ مَنْ عَلَىَّ وَ قَدْ زَوَّجْتُهُ عَلَى أَرْبَعِمِائَةِ مِثْقالَ فِضَّةً . أَرْضَيْتُ يَا عَلَى ؟ فَقَالَ عَلَى : رَضِيتُ عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ .
فَقَالَ : جَمَعَ اللَّهُ شَملَكُما وَ أَسْعَدُ جَدَّكُمَا وَ بَارِكْ عَلَيْكُمَا وَ أَخْرَجَ مِنْكُمَا كَثِيراً طِيباً .
آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از منبر فرود شد و بنشست و فرمود : اى على برخيز و فاطمه را از بهر خويش خطبه كن . پس على عليه السّلام برخاست و گفت :
ص: 693
الْحَمْدُ لِلَّهِ شُكْراً لَا نِعَمِهِ وَ أَيَادِيهِ وَ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ شَهَادَةً تَبْلُغُهُ وَ تُرْضِيهِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ صَلَاةً تُزْلِفُهُ وَ تخطيه وَ النِّكَاحِ مِمَّا أَمَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ وَ رَضِيَهُ وَ مَجْلِسِنَا هَذَا قَضَاهُ اللَّهِ وَ أَذِنَ فِيهِ وَ قَدْ زوّجنى رَسُولُ اللَّهِ ابْنَتَهُ فَاطِمَةَ وَ جَعَلَ صَدَاقَهَا درعى هَذَا وَ قَدْ رَضِيتُ بِذَلِكَ ، فاسئلوه وَ أَشْهِدُوا .
پس مسلمانان عرض كردند : يا رسول اللّه چنين باشد ؟ فرمود : بلى ، پس گفتند : بَارِكْ لَهُمَا وَ عَلَيْهِمَا وَ جَمَعَ شَمْلَهُمَا . آنگاه رسول خداى از مسجد بسوى خانه شد و چون به نزديك فاطمه عليها السّلام آمد ، او را گريان يافت . فرمود : مَا يُبْكِيكَ ؟ فَوَ اللَّهِ لَوْ كَانَ فِى أَهْلُ بَيْتِى خَيْرُ مِنْهُ ، زَوْجَتَكَ وَ مَا أَنَا زَوْجَتَكَ ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ زَوَّجَكِ وَ أَصْدَقَ عَنْكِ الْخُمُسَ مَا دُمْتَ السَّماواتِ وَ الارض .
و هم در خبر است كه خداى ربع دنيا را به مهر فاطمه داد و بهشت و دوزخ را نيز به مهر او كرد ، تا دوستان و دشمنان را كيفر (1) و پاداش (2) فرمايد . و در زمين مهر آن حضرت مشهور به پانصد (500) درهم است ، چنان كه از اين حديث نيز مستفاد شود كه خداى با رسول وحى فرستاد : أَنَّى جَعَلْتُ نِحْلَتَهَا مِنْ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلَامُ خُمُسَ الدُّنْيَا وَ ثُلْثَ الْجَنَّةِ وَ جَعَلْتُ لَهَا فِى الارض أَرْبَعَةَ أَنْهَارِ الْفُرَاتَ وَ نِيلَ مِصْرَ وَ نَهْرَوَانَ وَ نَهْرَ بَلْخٍ ، فَزَوِّجْهَا أَنْتَ يَا مُحَمَّدُ بِهِ خَمْسُ مِائَةِ دِرْهَمٍ ، تَكُونُ سُنَّةُ لَا مُتَّكٍ .
و پانصد (500) درهم در آن زمان قيمت دو مثقال و نه نخود زر ناب (3) در اين زمان است كه مردمان سه تومان و يك هزار و پانصد دينار نامند .
معرض بيع درآورده ، بهاى آن را نزد من حاضر كن . على عليه السّلام برفت و آن درع را به بازار برده ، به روايتى عثمان بن عفان به چهارصد و هشتاد (480) درهم بخريد . و على عليه السّلام بهاى آن را در گوشهء رداى خويش بسته به حضرت پيغمبر آورد ، و پيش نهاد و مكشوف نداشت ، (1) كه اين مبلغ چند است و پيغمبر نيز پرسش نفرمود و دست مبارك برده قبضه اى از آن زر را برگرفت (2) و بلال را سپرد و فرمود : براى فاطمه بهاى بوى خوش كن . و آنچه به جاى مانده بود ، تسليم ابو بكر كرد و فرمود : بدانچه صلاح و صواب دانى ، جهاز او را بساز ؛ و به عمار ياسر و بعضى از اصحاب فرمود كه : به همراه ابو بكر باشند ، و در بيع اشياء ، معين (3) او شوند ، اما از صواب ديد او بيرون نروند .
و به روايتى آن زر كه باقى مانده بود ، دويست (200) درهم بود و به روايتى دو قسم از آن زر را بهاى بوى خوش كردند و چهار قسم را از بهر جهاز نهادند .
بالجمله ابو بكر به اتفاق اصحاب به بازار شد و پيرهنى به هفت درهم و مقنعه اى به چهار (4) درهم بخريد و قطيفه خيبريّه سياه كه تمام بدن را كفايت پوشش نمىكرد ، ابتياع نمود و تختى مزمل (4) به شريط (5) و دو فراش از كتان مصر كه حشو (6) يكى از ليف و آن ديگر از جز غنم (7) آكنده (8) بود و چهار بالش از ادم (9) طايف كه دو با پشم و دو با ليف خرما آكنده بود ، و پرده اى از صوف و حصيرى هجرى و دست آسى و باطيه اى (10) از نحاس (11) و مشكى و كاسه چوبينى براى شير و مشربه اى از پوست و دو سبو و آردپزى و دو بازوبند از فضه و ظرفى از خزف (12) سبز ساز كرد .
پس بعضى را ابو بكر و بعضى را ديگر اصحاب حمل داده ، به حضرت رسول آوردند و پيغمبر با دست مبارك آن اشياء را تقليب (13) مىفرمود و مىگفت : بَارَكَ اللَّهِ لَا هَلِ الْبَيْتِ .دن
ص: 695
و به روايتى چون چشم پيغمبر بر آن اشياء افتاد ، آب چشمش از رخسار مبارك بدويد ، و سر بر آسمان برداشت و فرمود : اللَّهُمَّ بَارِكْ لِقَوْمٍ جَلَّ آنِيَتِهِمْ الْخَزَفِ . (1)
چون از كار اثاث البيت (2) پرداختند ، يك ماه على خاموش بود و از شرم در حضرت رسول نام فاطمه بر زبان نمى آورد ، و زوجات مطهرات رسول خداى ، با على عليه السّلام گفتند : يا ابا لحسن چند از بهر زفاف فاطمه خاموش خواهى بود ؟ اگر آزرم پيغمبر دارى ، اجازت ده تا ما در حضرت پيغمبر سخنى درافكنيم .
على رخصت فرمود ، ايشان به گرد پيغمبر درآمدند و از ميانه امّ سلمه عرض كرد :
يا رسول اللّه ! اگر خديجه زنده بود ، ديدگانش به زفاف فاطمه روشن مى گشت ، و چشم فاطمه به ديدار شوهر خويش روشن است و على نيز در طلب اهل خويش است و ما همگان بدين قصه شادمان و شادخواريم . اين تعطيل و تسويف (3) از چه در است ؟ (4) چون نام خديجه مذكور شد ، پيغمبر بگريست .
ثُمَّ قَالَ خَدِيجَةَ وَ أَيْنَ مِثْلُ خَدِيجَةَ صدّقتنى حِينَ كذّبنى النَّاسِ ، وَ وازرتنى عَلَى دِينِ اللَّهِ وَ أعانتنى عَلَيْهِ بِمَالِهَا ، انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَنِىَ أَنْ أَبْشِرْ خَدِيجَةَ بِبَيْتِ فِى الْجَنَّةَ مِنْ قَصَبِ الزُّمُرُّدِ وَ لَا صخب فِيهِ وَ لَا نَصْبٍ. امّ سلمه عرض كرد : هرگز نام خديجه مذكور نشد ، جز اينكه چنين فرموديد : خداى جمع كند ما را با او در درجات جنّت .
پيغمبر فرمود : متوقع چنان است كه على خود از من زوجهء خويش بخواهد ، و تاكنون خواستار نشده . پس على عليه السّلام عرض كرد : الْحَيَاءُ يمنعنى يَا رَسُولَ اللَّهِ . در اين وقت رسول خداى با زوجات خويش فرمود : هَيَّئُوا لابنتى وَ ابْنِ عَمًى فِى حجرى بَيْتاً . يعنى : از براى دختر من و ابن عمّ من در خانهء من وثاقى (5) زينت كنيد .
امّ سلمه عرض كرد : كدام وثاق را بايد زينت كرد ؟ رسول خداى فرمود : در حجره
ص: 696
خود ساز و برگ اين مقصود ساخته كن و با ديگر زنان فرمود : كه خانهء امّ سلمه را تزيين كنند.
بايد دانست كه هنوز امّ سلمه در سراى شوهر خويش ، ابو سلمه بود و تشريف زناشوئى پيغمبر را نداشت ، تواند بود كه رسول خداى به حكم قرابت نسب ، امّ سلمه را به تقديم اين خدمت فرمان كرد . مؤلف تاريخ خميس به روايت انس ، اسماء بنت عميس را متصدّى (1) اين خدمت دانسته ؛ لكن اتفاق آراى اصحاب سير با امّ سلمه راست آيد .
نگارنده اين كتاب مبارك گويد : كه در بعضى از كتب ديده ام كه به جاى امّ سلمه ، امّ سليم رقم كرده اند و امّ سليم ، نام مادر انس بن مالك است كه انس را به حضرت رسول آورد ، چنان كه مرقوم شد . بعيد نباشد كه رسول خداى اين خدمت را به امّ سليم رجوع كرده باشد ؛ زيرا كه انس خادم رسول اللّه بود و مادرش نيز به درون سراى خدمت پذير بود . تواند بود كه كتّاب (2) در تحرير احاديث تحريفى (3) كرده اند و به جاى امّ سليم ، امّ سلمه نوشته اند ، يا چنان كه مذكور شد ، به حكم خويشاوندى امّ سلمه متصدى اين امر شده باشد . وَ اللَّهُ اعْلَمْ بحقايق الامور .
بالجمله امّ سلمه به فاطمه گفت : آيا از طيب خوش چيزى از بهر خود ذخيره گذاشته اى ؟ فرمود : بلى . و شيشه اى از عطر آورد و مقدارى در كف امّ سلمه ريخت و او هرگز استشمام (4) چنين رايحه اى (5) نكرده بود . لاجرم عرض كرد : اين چيست و از كجاست ؟ فاطمه فرمود : روزى دحيهء كلبى بر رسول خداى درآمد و آن حضرت با من فرمود : آن وساده (6) را بياور و از بهر عمّ خود گسترده كن . من چنان كردم و او بنشست و چون بيرون شد ، چيزى از جامهء او بريخت . پس با من گفت : فراهم كن و بدار . عرض كردم : چيست ؟ فرمود : عنبرى از پر جبرئيل ريخته . و به روايتى فاطمه در جواب امّ سلمه فرمود : كه اين عرق رسول خداست كه در هر قيلوله (7) از بدن مباركش مأخوذ ساخته در اين شيشه كرده ام .هر
ص: 697
مع القصه رسول خدا فرمود : يا على طعامى از بهر اهل خود ساز كن ، و اينك در نزد ما نان و گوشت حاضر است . بر تو است كه خرما و روغن و كشك فراهم كرده به نزديك من آورى . پس على عليه السّلام اين جمله را بياورد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آستين برزده آن خرما را در كشك و روغن هريسه (1) كرد و با گوشت و نان فراوان به سوى على گذاشت و فرمود : هر كه را خواهى دعوت كن .
امير المؤمنين عليه السّلام به جانب مسجد شد ، و دوست نمى داشت كه بعضى از مردم حاضر شوند و بعضى غائب باشند . پس بر بلندى برآمد و ندا در داد كه : اى جماعت مهاجر و انصار ! از بهر وليمهء (2) فاطمه حاضر شويد و خداوند ، بانگ آن حضرت را به جميع اهل مدينه بشنوانيد و مردم از هر جانب گروه گروه بشتافتند و زياده از چهار هزار (4000) تن مجتمع شدند . امير المؤمنين از وفور ازدحام و قلّت طعام (3) شرم مى داشت. پيغمبر فرمود : يا على ! بيم مكن ، أَنَّى سأدعو اللَّهِ بِالْبَرَكَةِ .
پس مردمان انجمن شدند و از آن وليمه بخوردند و بياشاميدند و دعاى خير گفتند و برفتند و هنوز آن وليمه تمام به جاى بود و هيچ نقصان نپذيرفت . آنگاه پيغمبر كاسه هاى بزرگ طلب كرد ، و از آن طعام براى زوجات مطهرات خويش بفرستاد . پس كاسه ديگر طلب نمود و از طعام بياكند (4) و فرمود : اين از بهر فاطمه و شوهر اوست ؛ و اين كار تا هنگام غروب شمس پرداخته شد .
آنگاه پيغمبر با امّ سلمه فرمود : فاطمه عليها السّلام را حاضر كن . امّ سلمه برفت و آن حضرت را به نزد پيغمبر همى آورد و از شرم رسول اللّه عرق حيا از رخسار
ص: 698
مباركش مى ريخت و همى لغزش مى كرد ، چنان كه بيم مى رفت كه به روى درافتد. پيغمبر فرمود أقالك اللَّهِ الْعَثْرَةَ فِى الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ (1)
چون در برابر پيغمبر بايستاد ، رسول خداى آن ردائى كه نقاب چهرهء فاطمه بود ، بركشيد تا على عليه السّلام روى او را ديدار كرد ، آنگاه دست فاطمه را بگرفت و در دست على نهاد و فرمود : بَارَكَ اللَّهُ لَكَ فِى ابْنَةَ رَسُولِ اللَّهِ يَا عَلِىُّ نَعَمِ الزَّوْجَةِ فَاطِمَةَ وَ يَا فَاطِمَةُ نَعَمِ الْبَعْلِ عَلَى. اكنون به منزل خويش كه شديد ، هيچ سخن نكنيد تا من به نزد شما حاضر شوم .
پس على دست فاطمه را بگرفت و رسول خداى فرمود : تا بنات (2) عبد المطّلب و زنهاى مهاجر و انصار ، در صحبت فاطمه سير كنند و سرور و فرح نمايند و تكبير گويند ، و از سخنان هزل و لعب بر حذر باشند (3) كه خداى بدان راضى نيست . پس فاطمه عليها السّلام بر ناقه سوار شد و به روايتى بر بغله (4) شهبا (5) و پيغمبر در پيش روى فاطمه مى رفت و جبرئيل از يمين و ميكائيل از يسار و هفت هزار (70000) ملك از دنبال تقديس و تسبيح مى كردند ، تا هنگام بامداد و هفتاد تن حورا بر اثر فاطمه مى آمدند .
اما فقهاى اهل سنّت از جابر بن سمره روايت كنند كه در شب زفاف ، جبرئيل زمام (6) بغله بگرفت و اسرافيل ركاب و ميكائيل دنبال آن را داشت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله جامه هاى فاطمه را مستوى (7) مى كرد و اين ملائك با ديگر فريشتگان تكبير مى گفتند و اين تكبير تا قيامت در ميان ايشان به سنّت ماند .
مع القصه هم سلمان زمام بغله شهبا داشت و حمزه و عقيل و جعفر و اهل بيت از قفاى فاطمه سير مى كردند و بنى هاشم با تيغ هاى كشيده بودند و زوجات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از پيش روى رجز مى خواندند ، چنان كه امّ سلمه اين رجز مى فرمود :
سرن بِعَوْنِ اللَّهِ جاراتى***وَ اشكرنه فِى كُلِّ حَالَاتُ
وَ اذْكُرْنَ ما أَنْعَمَ رَبِّ الْعُلى***مَنْ كَشَفَ مَكْرُوهُ وَ آفَاتُ ار
ص: 699
وَ قَدْ هَدانا بَعْدَ كُفْرُ وَ قَدْ***انعشنا رَبُّ السَّماواتِ
وَ سِرنَ مَعَ خَيْرُ نِسَاءِ الْوَرَى***تُفدى بِعَمّاتٍ وَ خَالَاتٍ
يَا بِنْتَ مِنْ فَضْلِهِ ذُو الْعُلى***بِالوَحىِ مِنْهُ وَ الرِّسَالَاتِ
و عايشه چنين سخن مى كرد :
يا نِسْوَةٍ استترن بالمعاجر***وَ اذْكُرْنَ ما يُحْسِنُ فِى المحاضر
وَ اذْكُرْنَ رَبِّ النَّاسِ اذ قَدْ خَصَّنَا***بِدِينِهِ مَعَ كُلُّ عَبْدٍ شَاكِرٍ
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى افضاله***وَ الشُّكْرُ لِلَّهِ الْعَزِيزِ الْقَادِرُ
سِرنَ بِهَا فَاللَّهُ أَعْلَى ذِكْرَهَا***وَ خَصَّهَا مِنْهُ بِطُهْرٍ طَاهِرُ
و حفصه بدين سخن رجز مى كرد :
فَاطِمَةَ خَيْرُ نِسَاءِ الْبِشْر***وَ مَنْ لَهَا وَجْهُ كَوَجْهِ الْقَمَرِ
فَضَّلَكِ اللَّهُ عَلَى ذَا الْوَرَى***بِفَضْلِ مَنْ خَصَّ بآى(1) الزُّبُرِ(2)
زَوْجُكِ اللَّهِ فَتَى فَاضِلًا***أُعْنَى عَلِيّاً خَيْرُ مَنْ فِى الْحَضَرِ
فَسرنَ جاراتى بِهَا أَنَّهَا * كَرِيمَةَ بِنْتِ عَظِيمَ الْخَطَرِ
هم اين كلمات از معاذه امّ سعد بن معاذ پيوسته گشت :
أَقُولَ قَوْلًا فِيهِ مَا فِيهِ***وَ اذْكُرِ الْخَيْرِ وَ ابديه
مُحَمَّدٍ خَيْرُ بَنَى آدَمَ***مَا فِيهِ مِنْ كِبَرٍ وَ مَنْ تِيهُ(3)
بِفَضْلِهِ عَرَفْنَا رشدنا***فَاللَّهَ بِالْخَيْرِ يجازيه
وَ نَحْنُ مَعَ بِنْتِ نَبِىِّ الْهُدَى***ذِى شَرَفُ قَدْ مَكَّنْتَ فِيهِ
فِى ذِرْوَةِ شامخة أَصْلِهَا***فَمَا أَرَى شَيْئاً يُدَانِيهِ
و ديگر زنان ، اول بيت هر يك از اين ارجوزه ها را تكرار مى كردند و تكبير مى گفتند ، تا داخل خانه شدند و على عليه السّلام به اتّفاق فاطمه در خانهء امّ سلمه درآمده بنشستند و بر حسب حكم پيغمبر ، خاموش بودند و هر دو از حياى يكديگر بر زمين مى نگريستند ، تا آنگاه كه پيغمبر برسيد و بنشست . پس با فاطمه فرمود : مقدارى آب حاضر كن . فاطمه برخاسته كاسه چوبين خويش را پرآب كرده ، بدان حضرت آورد و پيغمبر جرعه اى از آن را مضمضه (4) فرمود و هم در كاسه ريخت . آنگاه اندكى از آندن
ص: 700
آب بر سر فاطمه ريخت و فرمود : روى با من كن و مقدارى به ميان هر دو پستان مباركش بپاشيد . آنگاه قدرى در ميان هر دو كتفش افشانده فرمود : اللَّهُمَّ هَذِهِ ابنتى وَ أَحَبُّ الْخَلْقِ الَىَّ . اللَّهُمَّ وَ هَذَا أَخِى وَ أَحَبُّ الْخَلْقِ الَىَّ . اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لَكَ وَلِيّاً وَ بِكَ حَفِيًّا وَ بَارِكْ لَهُ فِى أَهْلِهِ.
پس فرمود : اى على داخل شو بر اهل خود كه خداى بر تو مبارك كند و از نزد ايشان بيرون شده عضاده (1) در را بگرفت و فرمود : طَهَّرَكُما وَ طَهِّرْ نَسلَكُما أَنَا سِلْمُ لِمَنْ سالَمَكُما وَ حَرْبُ لِمَنْ حارَبَكُما أَسْتَوْدِعُكُمَا اللَّهَ وَ أستَخلِفُهُ عَلَيْكُمَا . آنگاه فرمود : مَرْحَباً بِبَحرَينِ يَلْتَقِيَانِ وَ نَجْمَيْنِ يَقتَرِنانِ .
در بامداد زفاف (2) رسول خداى بديشان درآمد ، و ظرفى از شير با خود آورد و به دست فاطمه داد و فرمود : كه بياشام كه پدرت فداى تو شود و با على فرمود : بياشام كه پسر عمّت فداى تو گردد ، و به روايتى سه روز به سراى فاطمه و على نيامد و روز چهارم ، عزم حجرهء ايشان كرد و بنت عميس الخثعميّه را بر در حجرهء ايشان يافت .
فرمود : چرا بدين جا شده اى كه مرد بدين حجره اندر است ؟ عرض كرد : بابى أَنْتَ وَ أُمِّى هنگام زفاف مردان و زنان از زنى گزير (3) نيست كه قضاى حوائج ايشان كند ، و من از بهر قضاى حوائج فاطمه بدين جا شده ام . پيغمبر فرمود : قَضَى اللَّهُ لَكَ حَوَائِجِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ .
در اين وقت كه رسول خداى با بنت عميس سخن مى كرد ، على عليه السّلام با فاطمه به زير عبائى اندر بودند . از اصغاى صوت آن حضرت آهنگ (4) تفريق (5) كردند . پيغمبر فرمود : شما را به حق من سوگند است كه به حال خود و بر جاى خود باشيد و همچنان درآمد و بالاى سر ايشان بنشست و هر دو پاى مبارك را در ميان ايشان داخل كرد ، على پاى راست و فاطمه پاى چپ را گرفته بر سينه چفسانيدند (6) و از آن برد و سلامى (7) به نهايت يافتند . از اينجاست كه حضرت صادق عليه السّلام مى فرمايد : لَا غَيْرَةَ فِى الْحَلَالِ بَعْدَ قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ لَا تُحْدِثَا شَيْئاً حَتَّى أَرْجِعَ اِلَيكُما فَلَمَّا أَتَاهُمَا ، أَدْخَلَ رِجْلَيْهِ بَيْنَهُمَا فِى الْفِرَاشِ .يم
ص: 701
مع القصه بعد از آن پيغمبر فرمود : يا على كوزى (1) از آب حاضر كن . و امير المؤمنين در حال حاضر كرد . پس پيغمبر سه كرّت در آن بدميد و بعضى از آيات كتاب خداى بر آن خواندن گرفت و فرمود : اى على ! مقدارى از اين آب بنوش و اندكى بگذار . چون چنان كرد ، رسول خداى آنچه از آب بمانده بود بر سر و سينهء على بپاشيد و فرمود : أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْكَ الرِّجْسَ يَا أَبَا الْحَسَنِ وَ طَهَّرَكِ تَطْهِيراً .
و بدين گونه آبى از نو طلبيد و بدين قانون با فاطمه معمول (2) داشت و هم آن كلمات در حق وى بفرمود . آنگاه حكم داد تا على از خانه بدر شد ، پس با فاطمه فرمود : اى دخترك من ! چون است شوهر تو ؟ عرض كرد : يا رسول اللّه ! شبى كه على به فراش من آمد ، شنيدم كه زمين با او سخن مى گفت . ترسان شدم . پيغمبر سجده شكر بگزاشت و سر برداشت و فرمود : بشارت باد ترا اى فاطمه كه خداى فضيلت داده شوهر تو را بر جميع خلق ، و شادباش به فرزندان طيّب ، و همانا خداى امر كرده است زمين را كه خبر دهد شوهر تو را بر آنچه در زمين واقع مى شود از مشرق تا مغرب .
فاطمه عرض كرد : شوهر من بهترين شوهرهاست جز اينكه زنان قريش گويند : پيغمبر دختر خود را به مردى فقير داد . رسول خداى فرمود : اى دخترك من ! پدر تو فقير نيست و شوهر تو فقير نتواند بود . همانا زمين چندان كه خزاين زر و سيم داشت ، بر من عرض كرد و من جز قرب خداى اختيار نكردم . چون دانستى آنچه پدرت مى داند ، دنيا را در چشم تو مقدارى نماند . همانا شوهر تو در اسلام پيشى دارد و بر همه كس از علم بيشى دارد و حلمش از همه جهان بزرگتر است . خداى از همه جهان دو مرد برگزيد ، يكى پدر توست و آن ديگر ، شوهر توست . پس على را طلب فرمود و گفت : أَدْخَلَ بَيْتِكَ وَ الْطُفْ بِزوجَتِكَ وَ ارْفُقْ بِهَا ، فَانٍ فَاطِمَةَ بَضْعَةُ مِنًى يُولِمُنى مَا يُولِمُها وَ يَسُرُّنِى مَا يَسِرْهَا . أَسْتَوْدِعُكُمَا اللَّهَ وَ أستخلفه عَلَيْكُمَا .
على عليه السّلام عرض كرد : سوگند با خداى هرگز با او غضب نكنم و او را به كراهتى در تعب نيندازم . تا از جهان بگذرم و فاطمه نيز با من غضب نكند و عصيان (3) من نفرمايد : انَّ اللَّهَ أَوْحَى الَىَّ رَسُولَهُ ، قُلْ لِفَاطِمَةَ لَا تُعْصَى عَلِيّاً ، فانّه انَّ غَضِبَ غَضِبْتَنى
ص: 702
لِغَضَبِهِ. يعنى : خداى به رسول خويش وحى فرستاد كه فاطمه را بگوى : عصيان على نكند كه اگر على غضب كند ، من به سبب غضب او غضب مى كنم .
و صاحب كتاب فردوس الاخبار كه از مشاهير اهل سنّت است ، از ابن عباس آورده كه : انَّ النَّبِىِّ قَالَ لَعَلَى : يَا عَلِىُّ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ زَوْجُكِ فَاطِمَةَ وَ جَعَلَ صَدَاقَهَا الارض ، فَمَنْ مَشَى عَلَيْهَا مُبْغِضاً لَكَ مَشَى عَلَيْهَا حَرَاماً .
و هم ابن شهر آشوب از حضرت صادق عليه السّلام روايت كند : قَالَ : حَرَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى عَلَى النِّسَاءِ مَا دَامَتْ فَاطِمَةُ حَيَّةً قِلَّةٍ : وَ كَيْفَ ؟ قَالَ : لانّها لَا تَحِيضُ . خلاصه معنى آن است كه پيغمبر با على عليه السّلام فرمود كه : خداى فاطمه را با تو تزويج بست و زمين را صداق او فرمود . پس هر كه بر زمين رود و با تو به كين باشد ، رفتن او بر زمين حرام است و مادام كه فاطمه در سراى على عليه السّلام بود ، ديگرى را به زن گرفتن بر آن حضرت حرام بود . و اين جلالت (1) شأن فاطمه دليلى باشد و ديگر آنكه هرگز حايض نشدى .
و هم شيخ صدوق گويد : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : انَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى آخَى بَيْنِي وَ بَيْنَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ وَ زَوَّجَهُ ابنتى مِنْ فَوْقِ سَبْعِ سمواته وَ أَشْهَدَ عَلَى ذَلِكَ مقرّبى مَلَائِكَتَهُ وَ جَعَلَهُ لِى وَصِيّاً وَ خَلِيفَةُ . فَعَلَى مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ مُحِبَّهُ محبّى وَ مبغضه مبغضى وَ أَنَّ الْمَلَائِكَةَ لتتقرّب الَىَّ اللَّهِ بِمَحَبَّتِهِ. پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد كه : خداوند ميان من و على برادرى بست و دختر مرا در فوق آسمانها با وى تزويج كرد و ملائك را شاهد گرفت و على را وصى و خليفهء من كرد . پس على از من است و من از اويم . دوست او دوست من ، و دشمن او دشمن من است ، و ملائكه به محبت على با خداى تقرب جويند .
مع القصه چون رسول خداى اين كلمات در حق على و فاطمه بيان فرمود ، برخاست تا از سراى فاطمه بدر شود . فاطمه عرض كرد : اى پدر مرا توانائى خدمت خانه نيست . خادمى از بهر من فرماى تا در خدمت اعانت (2) من كند . پيغمبر فرمود : مى خواهى بهتر از خادمى با تو عطا كنم ؟ فاطمه هنوز ساكت بود كه على فرمود : بفرماى بلى . فاطمه عرض كرد : بلى . پيغمبر فرمود : در هر بامداد سى و سه (33) كرّت سبحان اللّه بگوى و سى و سه (33) كرّت الحمد للّه و سى و چهار (34) كرّت .
ص: 703
اللّه اكبر . اين جمله صد كرّت بر زبان بگذرد و هزار حسنه در ميزان آيد و خداى بدين كلمات از هم دنيا و آخرت كافى باشد . و هيچ صبحگاهى فاطمه و على اين كلمات را متروك نداشتند .
و هم در خبر است كه هنگام زفاف فاطمه عليها السّلام جبرئيل با فوجى از ملائكه بيامد بِهَدِيَّةٍ فِى سُلْتُ مِنَ السَّمَاءِ وَ فِيهَا كَعْكٍ وَ موز وَ زَبِيبٍ ، فَقَالَ هَذَا هَدِيَّةُ جَبْرَئِيلُ وَ قَلْبِ مِنْ يَدِهِ سَفَرٍ جُلَّةً ، فَشَقَّهَا نِصْفَيْنِ وَ أَعْطَى عَلِيّاً نِصْفاً وَ فَاطِمَةَ نِصْفاً وَ قَالٍ : هَذَا هَدِيَّةً مِنَ الْجَنَّةِ اِلَيكُما. يعنى : جبرئيل عليه السّلام هديه اى از آسمان آورد و آن سبدى آكنده از نان و خرما و مويز بهشت بود و نيز يك بهى از ميوه هاى بهشت آورد و به دونيم كرده ، نصف را به على عليه السّلام و نصف آن را به فاطمه عليها السّلام داد و گفت : اين هديه اى است از بهشت براى شما .
و هم جبرئيل صلّى اللّه عليه و آله حله اى از بهشت ، براى فاطمه آورد كه بهاى آن با جميع دنيا برابر بود و چون فاطمه در بر كرد و زنان قريش بديدند ، متحيّر شده عرض كردند : اين از كجاست ؟ فرمود : از نزد خداى است .
و هم در خبر است كه : بعد از زفاف ، فاطمه عليها السلام در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ ! مَا يَدَعُ شَيْئاً مِنْ رِزْقِهِ الَّا وزعه بَيْنَ الْمَسَاكِينِ ، فَقَالَ لَهَا : يَا فَاطِمَةُ أَ تسخطيني فِى أَخِى وَ ابْنِ عَمًى وَ انَّ سَخَطُهُ سخطى وَ انَّ سخطى لِسَخَطِ اللَّهُ ، فَقَالَتْ أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سَخَطِ اللَّهِ وَ سَخِطَ رَسُولَ اللَّهِ .
معنى چنان است كه فاطمه عرض كرد : يا رسول اللّه ! على عليه السّلام چيزى از خوردنى باقى نمى گذارد و هرچه به دست مى كند ، بر فقرا و مساكين قسمت مى فرمايد .
پيغمبر فرمود : اى فاطمه ! آيا خشم مىكنى در حق برادر و پسر عم من و حال آنكه غضب او غضب من است و غضب من خداى را به غضب مى آورد . فاطمه عليها السلام عرض كرد : پناه مى برم به خدا از غضب خدا و غضب رسولش .
بعضى از محققين گفته اند : سورهء مباركه هل اتى در شأن اهل بيت فرود شده و خداوند بسيار از نعماى بهشت نعيم (1) در آن مذكور داشته و ذكر حور العين نفرموده اجلالا لفاطمة عليها السّلام ، و ذكر وفات و فضايل آن حضرت ، در جاى خود مذكور خواهد شد .مت
ص: 704
و هم در آخر شعبان سال دوم هجرت روزهء رمضان فرض شد و اين چنان بود كه رسول خداى ترسايان (1) را نگريست كه روزه پنج ماهه گيرند . آن حضرت را آرزو آمد كه به شريعت اندرش روزه بود . و اين هنگام شهر شعبان بود . چون ماه شعبان به كران رسيد (2)، خداوند روزهء رمضان را فرض فرمود و اين آيت بفرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (3) يعنى : اى آن كسانى كه ايمان آورديد ، نوشته شد بر شما روزه ، چنان كه نوشته شد بر آنان كه پيش از شما بودند . باشد كه پرهيزكار شويد .
همانا در اين سخن كه مىفرمايد چنان كه نوشته شد بر آنان كه پيش از شما بودند ، مفسرين بسيار سخن كرده اند . زمخشرى چنان داند كه بر نصارى نيز روزهء رمضان فرض بود و چون گاهى به تابستان در حر (4) شديد و گاهى به زمستان در برد (5) شديد واقع مى شد و كار به صعوبت (6) مى افتاد ، زمان روزه گرفتن را ميان زمستان و بهار مقرر داشتند و براى كفاره تحويل وقت ، بيست (20) روز برافزودند . پس مدت روزه ايشان پنجاه روز شد .
اما در « من لا يحضره الفقيه » مسطور است كه : حفظ بن غياث نخعى گويد : كه از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه فرمود : انَّ شَهْرَ رَمَضَانَ لَمْ يَفْرِضِ اللَّهُ صِيَامَهُ عَلَى أَحَدٍ الامم قِبَلَنَا ، فَقُلْتُ لَهُ فَقَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ : « يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ » 7 . ؟ قَالَ : أَنَّما فَرَضَ اللَّهُ صِيَامَ شَهْرِ رَمَضَانَ عَلَى الانبياء دُونَ الامم ، فَفَضَّلَ بِهِ هَذِهِ الُامَّةِ وَ جَعَلَ صِيَامَهُ فَرْضاً عَلَى رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلَى أُمَّتِهِ . خلاصه سخن آن است كه : روزه شهر رمضان بر هيچ امتى فرض نگشت و اينكه فرمود : چنان كه بر پيشينيان نوشته شد ، مقصود انبيا عليهم السّلام است . چه روزهء رمضان بر انبياى
ص: 705
سلف (1) فرض بود . اما بر هيچ امتى واجب نگشت .
مع القصه چون جبرئيل عليه السّلام آيت فرض صيام بياورد ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله پرسش نمود كه : زمان آن كدام است ؟ اين آيت بيامد : شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَ مَنْ كانَ مَرِيضاً أَوْ عَلى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ . (2) يعنى : ماه رمضان است كه فرو فرستاده شده در آن قرآن ، هدايت از براى مردمان و بينها از هدايت و فرقان (3) ، پس آن كس كه حاضر باشد از شما آن ماه را ، پس بايد كه روزه گيرد آن را و كسى كه بوده باشد بيمار يا بر سفر ، پس مدتى معدود است از روزهاى ديگر .
لاجرم رسول خداى و اصحاب آن ماه را روزه بداشتند و صدقه فطر و نماز عيد واجب گشت و پيغمبر با صحابه به صحرا شده ، نماز عيد بگزاشت . و در اين عيد پيغمبر گوسفند ذبح كرد و اغنياى صحابه نيز ذبيحه گذرانيدند (4) و اين اول عيد اضحى (5) بود در ميان مسلمين .
و هم در سال دويم هجرت ، حكم غزاى با مشركين و مقاتله با منافقين بدين آيت شد : أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ .(6) يعنى : رخصت رفت آنان را كه در معرض حرب دشمنان بودند و مظلوم بودند ، و خداى بر نصرت ايشان تواناست .
ص: 706
و بايد دانست كه چون لشكرى را رسول خداى به حرب دشمن مىگماشت و خود با آن لشكر بود ، آن را « غزاة » نام است و اگر لشكرى را مأمور مى فرمود و خود با آن لشكر نبود ، آن را « بعث » و « سريّه » گويند .
و جمله غزوات آن حضرت به روايتى نوزده (19) و بعضى بيست و يك (21) و برخى بيست و چهار (24) و گروهى بيست و هفت (27) مرقوم داشته اند .
و اين اختلاف بدان است كه بعضى از غزوات را كه در يك تاختن روى داده ، حكم يكى نهاده اند . چونان كه محمّد جرير طبرى ، غزوهء فدك و خيبر و وادى القرى را يك غزوه به شمار آورده و گروهى غزوه طايف و حنين ، و احزاب و بنى قريظه را يكى دانند . و شيخ طبرسى بيست و شش (26) غزوه معتبر داشته و اين بنده چنين مى نگارد :
اول : غزوهء ابواء ، دوم : غزوهء بواط ، سيم : غزوهء عشيرة (1) ، چهارم : بدر اولى ، پنجم : بدر كبرى ، ششم : غزوه بنى قينقاع ، هفتم : سويق ، هشتم : قرقرة الكدر كه آن را غزوهء بنى سليم و غزوهء بحران نيز گويند ، نهم : غزوهء غطفان (2)، دهم : غزوهء احد ، يازدهم : غزوهء حمراء الأسد ، دوازدهم : غزوهء بنى النّضير ، سيزدهم : غزوهء بدر صغرى (3)، چهاردهم : غزوهء بنى المصطلق . پانزدهم : خندق ، شانزدهم : غزوهء بنى قريظه ، هفدهم : دومة الجندل ، هيجدهم : غزوهء ذات الرّقاع ، نوزدهم : غزوهء بنى لحيان ، بيستم : ذى قرده ، بيست و يكم : حديبيه ، بيست و دوم : غزوهء خيبر ، بيست و سيم : ذات سلاسل ، بيست و چهارم : فتح مكه ، بيست و پنجم : حنين ، بيست و ششم : فتح طايف ، بيست و هفتم : تبوك .
و از اين گونه اصحاب سير مانند غزوهء انمار و غزوهء قرده و غزوهء بطن النّخله و غزوة الكدر و غزوة الرّجيع و غزوة بدر الموعد و غزوة القضاء و جز اين به نامهاى
ص: 707
مختلف نگاشته اند ، لكن در معنى يك غزوه را چند نام است ، چنان كه در تفصيل هر يك معلوم خواهد شد . و از اين غزوات رسول خداى را در نه (9) غزوه با دشمن مقابله و مقاتله اتفاق افتاد ، چنان كه بعضى بدين گونه شمرده اند ، و زمان هر يك را معلوم داشته اند .
اول : بدر كبرى در روز جمعه هفدهم رمضان از سال دوم هجرت ، دوم : جنگ احد در شوال سال سيم هجرت ؛ سيم و چهارم : جنگ خندق و بنى قريظه ، در شوال سال چهارم هجرت ؛ پنجم : جنگ بنى المصطلق در شعبان سال پنجم هجرت ؛ ششم : جنگ خيبر در سال ششم هجرت ؛ هفتم : فتح مكه در رمضان سال هشتم هجرت ، هشتم و نهم : جنگ حنين و طايف در شوال سال هشتم هجرت .
و همچنين در سراياى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله نيز به اختلاف روايت كرده اند : بعضى سى و پنج (35) سريّه و بعث گفته اند و گروهى سى و شش (36) و همچنان چهل و هشت (48) و پنجاه و شش (56) نيز نوشته اند كه رسول خداى لشكر فرستاد و خود به همراه لشكر نبود ؛ اما چون لشكريان را مأمور مىنمود قائد (1) آن سپاه را با لشكريان طلب فرموده بدين گونه اندرز مى كرد و مى فرمود :
برويد به نام خدا ، و استعانت جوئيد به خدا ، و جهاد كنيد براى خدا بر ملت و رسول خدا . هان اى مردمان مكر مكنيد و از غنايم (2) سرقت (3) روا نداريد و كفار را بعد از قتل ، چشم و گوش و ديگر اعضا قطع مفرمائيد و پيران و اطفال و زنان را مكشيد و راهبان (4) را كه در غارها و بيغوله ها (5) جاى كرده اند ، به قتل مرسانيد ؛ و درختان را از بيخ مزنيد ، جز اينكه مضطر باشيد . و هر كس از مسلمانان كه كافرى را امان دهد ، امان او پذيرفته است ، تا آن كافر برسد و كلام خداى بشنود . اگر بر دين شما شود ، برادر شما باشد ، و اگر نه او را به سلامت به جاى خود برسانيد ، پس از آن بر قتل او از خداى مدد طلبيد .به
ص: 708
و ديگر مى فرمود :
نخلستان را مسوزانيد و به آب غرق مكنيد و درختان ميوه دار را برنياوريد و حرث (1) و زرع را مسوزانيد ، باشد كه هم بدان محتاج شويد ؛ و جانوران حلال گوشت را نابود مكنيد ، جز اينكه از بهر قوت (2) لازم افتد ؛ و دشمنان را به سه چيز دعوت كنيد ، هر يك را بپذيرند ، از ايشان بپذيريد :
نخستين اسلام عرض كنيد . اگر مسلمان شدند ، هم طريق هجرت نمائيد ، چه اگر هجرت را قبول كنند ، از غنيمت بهره گيرند و اگر در خانه هاى خويش بمانند ، حكم آن جماعت عرب خواهند داشت كه مسلمانند و در خانه خويشتن اند و از غنيمت قسمت ندارند ، و اگر از اسلام روى برتابند و از اهل كتاب باشند أداى جزيه را با ذلّت و خوارى گردن نهند . و هرگاه جزيه بر خويش نهند ، هم دست از ايشان بداريد و اگر نه ساز جهاد كنيد .
و اگر حصنى (3) را محصور (4) داشتيد و از شما مردم حصن طلب كنند كه به زير آيند و حكم خداى بر ايشان جارى شود ، پذيرفتار نشويد ، چه تواند بود كه حكم خداى را ندانيد ، لاجرم حاكمى از خود در قلعه ايشان نصب كنيد و اگر امان طلبند از خويشتن امان دهيد ، نه به امان خدا و رسول ؛ و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مبازيد .
و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله هرگز با دشمن جز اين معاملت نكرد و هرگز شبيخون (5) بر دشمن نبرد و از هر جهادى ، جهاد نفس (6) را بزرگتر مى دانست ، چنان كه از حضرت صادق عليه السّلام آورده اند كه : وقتى لشكر پيغمبر از جنگ كافران بازمى آمد ، پيغمبر مى فرمود : مرحبا جماعتى كه فارغ شدند از جهاد كوچكتر ، و بر ايشان است جهادنى
ص: 709
بزرگتر . عرض كردند : جهاد بزرگتر كدام است ؟ فرمود : جهاد با نفس اماره .
و همچنان بايد دانست كه هر لشكرى را در جنگ شعارى است (1) ، و شعار لشكر آن باشد كه در تاريكى گرد و ظلمت شب سخنى را تكرار كنند ، تا دوست از دشمن بدانند و ضرب نابهنگام نرانند . همانا شعار اصحاب رسول خدا در جنگ بدر و جنگ احد به روايتى « يَا نَصْرَ اللَّهِ اقْتَرِبْ » بود ، يعنى : اى نصرت خداى نزديك شو ؛ و در جنگ بنى النّضير «يَا رُوحَ الْقُدُسِ أَرِحْ » بود يعنى : اى روح القدس راحت بده ؛ و در جنگ بنى قينقاع « يَا رَبِّ لَا يَغْلِبَنَّكَ » بود ، يعنى : الهى كفار بر سپاه تو ظفر نجويند ، و در جنگ طايف « يَا رِضْوَانُ» بود و در جنگ حنين « يَا بَنِى عَبْدِ اللَّهِ » بود ؛ و در جنگ احزاب « حم لَا يُنْصَرُونَ » بود و در جنگ بنى قريظه « يَا سَلَامُ أَسْلِمْهُمْ » بود و در جنگ مريسع كه جنگ بنى المصطلق است « الَّا الَىَّ اللَّهِ الامر» بود و در جنگ حديبيه « الَّا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ» بود ؛ و در جنگ خيبر « يَا عَلِىُّ آتِيَهُمْ مِنْ غِلٍّ » بود . و در فتح مكه «نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ حَقّاً » بود و در جنگ تبوك « يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ » بود(2)
و رسول خداى از اسب دوانيدن و شتر با هم گروگان نهادن و دوانيدن مضايقت نمى فرمودند ، چه اين كار از بهر جهاد قوتى و اعدادى (3) باشد و نخست حكم خداى
ص: 710
چنان بود كه صد (100) تن مسلمان با هزار (1000) تن كافر جهاد كند و هرگز فرار نكند ، پس خداى به فضل خويش آن حكم منسوخ كرد و چنان شد كه صد (100) تن مسلمان با دويست (200) تن كافر غزا كنند و نگريزند ، و اگر دشمنان از دو برابر افزون باشند ، در اين هنگام مسلمانان در آويختن (1) و گريختن مختار باشند و رسول خداى زنان را در سفرهاى جنگ ، با خود كوچ مىداد ، از بهر آنكه جراحت رسيدگان را مرهم (2) كنند و پرستار باشند .
اكنون بر سر سخن آئيم و ذكر غزوات و سرايا را هر يك در جاى خود معلوم و مرقوم داريم .
همانا بدين آيت كه هم خداى فرستاد تهييج(3) جهاد فرمود : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ(4). و بدين آيت نيز تشييد قواعد مقابله و مبانى مقاتله فرمود : فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ(5)
لاجرم رسول خداى تصميم عزم داده ، بر جهاد مشركين يك جهت شد و نخستين غزوات ، غزوهء ابواء بود كه پس از هفتاد (70) روز از سال دويم واقع شد .
و أبواء به فتح همزه و سكون باى موحده و واو و الف ممدوده نام ديهى است بزرگ در ميان مكه و مدينه . و هم ديهى ديگر در آنجاست كه آن را ودّان (6) گويند . از اينجاست كه اين غزوه را غزوه ودّان نيز گويند .
بالجمله رسول خداى سعد بن عباده را در مدينه به خليفتى بگذاشت و خود با جمعى از اصحاب ، مقاتله با قريش و جهاد بنى ضمرة بن بكر بن عبد مناف بن كنانه
ص: 711
را تصميم عزم داده ، از مدينه بيرون شد و رايتى سفيد راست كرده ، به حمزة بن عبد المطّلب رضى اللّه عنه سپرد .
و در خبر است كه اول علمى كه در اسلام بسته شد ، از بهر حمزه بود و جماعتى از اهل لغت « رايت » و « لوا » را به يك معنى دانند و آن را گاهى امير جيش حمل مى داد و گاهى ديگرى برداشته ، از پيش روى لشكر مىرفت . و بعضى از ابن عباس روايت كنند كه : رايت رسول خداى سياه بود و لواى او سفيد .
مع القصه رسول خداى با شصت (60) تن از اصحاب طىّ مسافت كرده ، به ارض ابواء درآمد ، مثنى بن عمرو الضمرى كه سيّد قبيلهء بنى ضمره و مهتر قريهء ابواء بود ، چون اين بديد ، بيمناك شد و طريق مداهنه (1) و مصالحه سپرده ، به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و كار به صلح انداخت ، و رسول خداى ، پانزده (15) روز در ابواء بماند و بىآنكه محاربتى و منازعتى واقع شود ، عزم مراجعت فرمود :
و از پس آن ، سريّه (2) حمزة بن عبد المطّلب رضى اللّه عنه در شهر رمضان پيش آمد . و آن چنان بود كه در مدينه سمر گشت (3) كه جماعتى از قريش مراجعت از شام كرده ، طريق مكه مى سپارند . رسول خداى ، حمزه را با سى (30) تن از مهاجران (4) به نهب آن كاروان نامزد كرد ، و علمى سفيد بسته ، ابو مرثد [ كنّاز بن حصين ] غنوى را
ص: 712
علمدار لشكر حمزه فرمود . و حمزه جماعت خود را برداشته ، از مدينه بيرون شد و بجانب سيف البحر كه از زمين جهينه است ، تا به نزديك ساحل بحر شام بتاخت و در آنجا با كفار دچار شد و مردم قريش سيصد (300) تن بودند . و ابو جهل (1) مهتر آن جماعت بود . چون خبر حمزه را بشنيد ، از در حزم (2) مردم خود را برداشته ، در ديهى كه بدان اراضى اندر بود ، درآورده جاى كرد ، و از بهر حرب كار راست كرده ، به ميدان جنگ درآمد . و از اين سوى حمزه در برابر صف بركشيد .
مجدىّ بن عمرو جهنى ، كه مهتر ديه بود و با فريقين حليف (3) و طريق موالات (4) داشت ، اصلاح ذات بين را تصميم عزم برگماشت (5) از آن سوى ابو جهل را از صولت حمزه كه از شير شرزه (6) دليرتر بود ؛ بيم داد و از اين طرف به نزديك حمزه آمد و عرض كرد كه : اينك قريش سيصد (300) تن مردم كارآزموده اند . تو با سى (30) تن از بهر جنگ ايشان پسنديده نباشى .
بالجمله همى بگفت و از جانبين متردد گشت (7)، تا آتش حرب را بنشاند . در اين وقت ابو مرثد گفت : من علم مسلمانان را بى غنيمتى بازنگردانم . حمزه فرمود :
ساكت باش ، در چنين رزمگاهى كه مردم ما اندك اند و دشمن را عدّت (8) و كثرت به كمال است ، سلامت بهترين غنيمت است . اين بگفت و آهنگ مراجعت فرمود . پس ابو جهل با كاروان خويش به مكه شد و حمزه با مردم خود به مدينه آمد و خبر آن سفر را در حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مكشوف داشت . و رسول خداى مجدىّ را در آن خيرخواهى تحسين (9) فرستاد (10) .
ص: 713
و از پس آن سريّهء ابو عبيدة بن الحارث افتاد و آن چنان بود كه : چون ابو جهل را با حمزه كار به صلح گذشت و به مكه رفت ، قريش را انجمن كرده گفت : محمّد صلّى اللّه عليه و آله دست به حرب گشاده و كار به مقاتلت افكنده ، از آن پيش كه او بر ما شام كند ، ما بايد بر او چاشت خوريم . (1) مردمان بر رأى و رويت (2) او درود فرستادند . پس دويست (200) تن مرد جنگ گزيده كرد و عكرمه پسرش را سرهنگ آن سپاه نموده حكم داد تا به آهنگ مدينه تاختن كنند و آنچه در زيان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله توانند مسامحت (3) نفرمايند . پس عكرمه از مكه بيرون شد ؛ و از آن طرف خبر به پيغمبر آوردند كه لشكر قريش از مكه سفر كردند ، دور نباشد كه آهنگ مدينه دارند .
رسول خداى ، ابو عبيدة بن الحارث را با شصت (60) تن سوار از مهاجرين ، براى جهاد با ايشان مأمور داشت ، و علمى سفيد ببست و مسطح بن اثاثه را علمدار ابو عبيده فرمود . و اين سريّه به روايتى اول سريّه بود .
و بعضى آورده اند كه : در اين سريّهء ، مسلم ابن ابان ، مولاى ابا بكر را علمدار فرمود و اول علمى كه در اسلام بسته شد در اين سريّه بود .
بالجمله مسلمانان از مدينه كوچ داده به عزم رزم قريش طىّ مسافت كرده ، تا نيمه راه مكه بتاختند و كنار چاه أحيا را لشكرگاه ساختند . روز ديگر لشكر قريش نيز برسيد و تلاقى فريقين (4) شد . پس عكرمة بن ابى جهل كه قائد (5) و سرهنگ لشكر بود ، و به روايتى ابو سفيان با مكرز بن الحفص بن الاحنف ، ساز جنگ كرد و جانبين صف راست كردند .
در اين وقت مقداد بن عمرو و عتبة بن عمرو كه اسلام خود را مخفى مى داشتند و با لشكر قريش از مكه بيرون شده بودند ، وقت را مغتنم دانسته ، اسب برجهانيدند و از لشكر كفار جدا شده ، به مسلمانان پيوستند . عكرمة چون اين بديد ، خشم كرد و
ص: 714
حكم جنگ داد . پس هر دو لشكر كمان از قربان (1) برآوردند و يكديگر را تيرباران گرفتند .
نخستين سعد بن ابى وقّاص ، تيرى به سوى قريش گشاد داد و اين شعر بگفت :
بيت
فَمَا يَعْتَدُّ رَامَ فِى عَدُوٍّ***بِهِ سَهْمُ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَبْلِى
وَ ذَلِكَ انَّ دِينِكَ دَيْنُ حَقٍّ***وَ ذُو صَدَقَ أُتِيتُ بِهِ وَ عَدْلٍ
و او اول كس بود در اسلام كه تير بر مشركين انداخت و هنوز تيغى از نيام كشيده نگشت و حربى با شمشير پيوسته نشده بود . كفار را در ضمير آمد (2) كه مسلمانان كمينى ساخته اند ؛ و هم اكنون فوجى عظيم بيرون تاخته ، با اين سپاه ملحق خواهند شد و كار به سختى خواهد رفت . اگر نه اين است ، هرگز اين سپاه اندك با دويست (200) تن دليران قريش به جنگ درنمىآمد .
اين انديشه همى قوت گرفت ، تا مجال ثبات و درنگ بر قريش مشكل افتاد .
لا جرم پشت با جنگ داده ، روى به فرار نهادند . مسلمانان چون بديدند ، آن را فوزى عظيم (3) شمرده ، ديگر از دنبال ايشان تاختن نكردند . و از آنجا راه مدينه برداشته ، به حضرت رسول خداى آمدند و قصهء خويش بگذاشتند . و اين سريّه در شهر شوال بود . و بعد از اين سريّه ، ابو بكر بن ابى قحافه ، اين شعر از بهر قريش گفت :
أمن طيف (4) سلمى بالبطاح (5) الدّمائث (6)***أرقت لامر بالعشيرة حادث
تَرَى مِنْ لوىّ فِرْقَةُ لَا يصدّها***عَنِ الْكُفْرِ تَذْكِيرِ وَ لَا بَعَثَ بَاعِثُ
رَسُولُ أَتَاهُمْ صَادِقُ فَتَكْذِبُوا***عَلَيْهِ وَ قَالُوا لَسْتُ فِينَا بماكث (7)
اذا مَا دَعَوْنَاهُمْ الَىَّ الْحَقِّ أَدْبَرُوا***وَ هرّوا هَرِيرَ(8) المجحرات(9) اللواهث(10)
فَكَمْ قَدْ مَتْناً فِيهِمْ بِقَرَابَةِ***وَ تَرَكَ الْتَقَى شَىْ ءٍ لَهُمْ غَيْرُ كارث(11) .
ص: 715
فَانٍ يَرْجِعُوا عَنْ كُفْرُهُمْ وَ عقوقهم***فَمَا طَيِّباتِ الْحِلِّ مِثْلَ الْخَبَائِثِ
وَ انَّ يَرْكَبُوا طُغْيانِهِمْ وَ ضَلَالِهِمُ***فَلَيْسَ عَذَابِ اللَّهُ عَنْهُمْ بلابث(1)
وَ نَحْنُ أُنَاسُ مِنْ ذُؤَابَةِ(2)غَالِبُ(3)***لَنَا الْعِزِّ مِنْهَا فِى الْفُرُوعِ(4) الأثائث(5)
چون اين شعر گوشزد جماعت قريش گشت ، در جواب او عبد اللّه بن الزّبعرى السّهمى ، اين بيتها بگفت :
أَمَّنْ رَسْمِ دَارِ اقفرت(6) بالعثاعث(7)***بَكَيْتُ بِهِ عَيْنٍ دَمَّعَهَا غَيْرِ لَا بَثَّ
وَ مَنْ عَجَبٍ الايام وَ الدَّهْرَ كُلَّهُ***لَهُ عَجِبَ مِنْ سَالِفِ ثُمَّ حَادِثٍ
لجيش(8)أَتَانَا ذِى عُرَامٍ(9)يَقُودُهُ***عُبَيْدَةَ يُدْعَى فِى الْهَيَّاجِ بْنِ حَارِثٍ
لَيَتْرُكُ أَصْناماً بِمَكَّةَ عُكَّفاً***مَوَارِيثَ مَوْرُوثٍ كَرِيمُ لِوَارِثٍ
فَلَمَّا لَقَيناهُم بِسمرٍ(10)رُدَينَة(11)***وَ جُرِّدَ(12)عَتَاقُ(13)فِى العَجاج لِواهِثٍ(14)
وَ بَيْضٍ كَأَنَّ الرِّيحُ تَحْتَ جِلَالَهَا(15)***عَلَيْها كُماة كاللّيُوثِ العَوائِثِ(16)
فَكَّرُوا عَلَى خَوْفٍ شَدِيدُ وَ هَيْبَةً***وَ أَعْجَبَهُمْ أَمْرَ لَهُمْ أَمْرُ رايث(17)
وَ لَوْ أَنَّهُمْ لَمْ يَفْعَلُوا نَاحَ نِسْوَةٍ***أَيَّاماً لَهُمْ مِنْ بَيْنِ نسىء(18)وَ طَامِثُ(19)
وَ قَدْغُو دَرَت قَتْلَى يُخْبِرُ عَنْهُمْ***حَفىُّ(20)بِهِمْ أَوِ غَافِلٍ غَيْرِ باحِثٍ
فَأَبْلَغَ أَبَا بَكْرٍ لَدَيْكَ رِسَالَةِ***فَما أَنْتَ مِنْ أَعْرَاضِ فِهرٍ(21)بِماكِث
وَ لَمَّا تَجِبُ مِنًى يَمِينٍ غَلِيظَةً***تَجَدُّدِ حَرْباً حَلَفْتُ(22)غَيْرُ حانثٍ(23) .
ص: 716
ابن اسحاق ، اين جواب و سؤال را به ابو بكر و عبد اللّه نسبت كرده و ابن هشام و گروهى اين شعرها را از ايشان ندانند .
بالجمله از پس آن در شهر ذى قعده ، سريّه سعد بن ابى وقّاص بود . و آن چنان افتاد ، كه خبر به مدينه آمد كه كاروانى از قريش ، براى تجارت مسافرند ، پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ، سعد بن ابى وقّاص را با بيست (20) تن پيادگان از مهاجرين به قصد ايشان بيرون فرستاد و علمى سفيد بسته ، مقداد بن الاسود را علمدار آن مردم فرمود و با سعد فرمان كرد كه : از منزل خرّار (1) كه قريب به زمين جحفه است برنگذرد .
پس سعد مردم خود را برداشته به منزل خرّار آمد ، و در آنجا معلوم كرد كه : روز گذشته قريش از آنجا گذشته اند ، لاجرم به مدينه مراجعت كرد .
و پس از آن در شهر ربيع الآخر ، غزوهء بواط پيش آمد . و آن چنان بود ، كه خبر در مدينه آوردند كه اميّة بن خلف جمحى ، با پانصد (500) تن از قريش و دو هزار و پانصد (2500) نفر شتر مسافرند .
پس رسول خداى ، سايب بن عثمان بن مظعون را ، و به روايتى سعد بن معاذ را خليفتى (2) بداد و در مدينه بگذاشت و علمى سفيد راست كرد و به سعد بن ابى وقاص سپرد و او را علمدار لشكر فرمود و با دويست (200) كس از اصحاب ، از مدينه بيرون تاخت و به قصد كاروان قريش تا ارض بواط (3) طى مسافت فرمود و با هيچ دشمن دچار نشد ، زيرا كه اميّة با مردم خويش از آنجا عبور كرده بود . لاجرم به سوى مدينه مراجعت فرمود .
ص: 717
و از پس آن در شهر جمادى الاولى ، غزوهء ذو العشيره پيش آمد . و عشيره - به ضم عين مهمله و فتح شين معجمه به اضافه حرف ذو - نام موضعى است در ميان مكه و مدينه . و آن چنان افتاد كه مسموع رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله گشت كه ابو سفيان با جماعتى از قريش از بهر تجارت مسافر شامند ، پس ابو سلمة بن عبد الاسد المخزومى را در مدينه خليفتى بداد و با يكصد و پنجاه (150) تن و اگر نه دويست (200) تن اصحاب را گزيده كرده ملتزم ركاب ساخت ، و از مدينه بدر شد و ايشان را سى (30) نفر شتر بود . و رايت جنگ را به حمزة بن عبد المطّلب سپرد .
و همه جا قطع مراحل كرده ، به ارض ذو العشيره فرود شد . و روزى چند در آنجا لشكرگاه ساخت ، تا معلوم داشت كه قريش از آن اراضى عبور كرده اند ، پس از آن منزل به سوى يمين يك منزل كوچ داد . و چون قريش را هم در آنجا نيافت ، به اراضى سقياء النّخل (1) بتاخت ، و آنجا درختى بزرگ بود كه ذات السّماق ناميده مى شد . پس در سايهء آن درخت فرود شد و نماز بگزاشت و ديكدان (2) بنهاد چنان كه هنوز علامت مسجد و ديكدان برقرار است .
بالجمله هم از دنبال قريش ، يك منزل ديگر بريدند و از آنجا به زمين ضرغه (3) آمدند و از ضرغة به ارض صحير الرّماد (4) شدند و همه جا فحص حال قريش مى كردند و مى رفتند . پس بر سر چاهى كه مشيرب نام داشت شدند و آب بياشاميدند و هم به صحير مراجعت نمودند .
بالجمله همه بيابان را از دنبال قريش بشتافتند و هيچ كس را نيافتند ، لاجرم از آنجا راه برگرفتند و به ذات الشعير آمدند و لشكرگاه كردند .
در اين وقت بزرگان بنى لحم كه در نواحى ذو العشيره جاى داشتند با خدمت رسول خداى پيوسته ، كار بر مصالحه و مداهنه نهادند .
ص: 718
و به روايت سنى و شيعى در اين سفر ، روزى على عليه السّلام با عمار ياسر در سايهء نخلى خفته بودند . و رسول خداى بر بالين ايشان گذشت و روى با على عليه السّلام كرده فرمود : قم يا ابا تراب و به روايتى على عليه السّلام ، چون آن حضرت را بديد ، بر پاى خاست . پيغمبر فرمود : اجْلِسْ يَا أَبَا تُرَابٍ يَا اينكه فرمود مَالِكٍ يَا أَبَا تُرَابٍ از پس اين سخن فرمود : يا على ترا خبر دهم كه بدبخت ترين مردم كيست ؟ على عرض كرد : بفرماى يا رسول اللّه ! آن حضرت فرمود : يكى آن كس كه ناقهء صالح را عقر (1) كرد ، ديگر آن كس كه رو و موى تو را به خون تو رنگين كند . اين همى گفت و دست مبارك بر سر و روى على عليه السّلام همى كشيد و گرد از جبين (2) مباركش پاك همى كرد .
بالجمله در اين سفر على عليه السّلام كنيت ابو تراب يافت و از پس آن پيغمبر به مدينه آمد .
و ديگر در شهر جمادى الآخرة غزوهء بدر الاولى (3) كه هم آن را بدر الصغير گويند ، روى نمود . از اين روى كه خبر به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آوردند كه كرز بن جابر الفهرى از مكه به اتفاق جمعى از قريش بيرون شده ، به سه منزلى مدينه آمدند ، و شتران آن حضرت و چهارپايان ديگر مردم را از مراتع (4) مدينه برانده و به مكه بردند .
رسول خداى رايت جنگ را به على عليه السّلام سپرد و خود با جمعى از مهاجر برنشسته ، به منزل سفوان (5) كه از نواحى بدر است ، بر سر چاهى فرود شد و سه روز
ص: 719
آنجا بياسود و از هر جانب فحص حال مشركين فرمود و خبر ايشان نيافت . لا جرم باز مدينه شد . و اين وقت سلخ (1) جمادى الآخره بود .
*سريّه عبد اللّه بن جحش(2)
و ديگر در غرّهء شهر رجب ، سريّه عبد اللّه بن جحش بن رباب اسدى برسيد . و اين عبد اللّه پسر عمهء رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بود .
بالجمله پيغمبر در شب غرهء شهر رجب ، بعد از صلاة عشا عبد اللّه بن جحش را طلب فرمود و فرمان داد كه بامداد به نزد من حاضر شده كه مرا با تو كارى است .
پس بامداد با ابى بن كعب به نزديك آن حضرت حاضر شد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ، سعد بن ابى وقّاص الزهرى ، و عكّاشة بن محصن بن جرثان اسدى ، و عتبته بن غزوان بن جابر السلمى ، و أبو حذيفة بن عتبة بن ربيعة ابن عبد شمس بن عبد مناف ، و سهيل بن بيضا الحارثى ، و عامر بن ربيعة الوائلى ، و واقد بن عبد اللّه اليربوعى ، و خالد بن بكير ليثى ، و چند تن ديگر كه جمله دوازده (12) تن بودند ، ملازم ركاب عبد اللّه فرمود . آنگاه ابى بن كعب را حكم داد تا رقعه برنكاشت . پس پيغمبر سر آن رقعه را خاتم برنهاد و به عبد اللّه داد و فرمود : پس از آنكه سه روز به سوى مكه كوچ دادى ، مهر اين رقعه را برگير و بدانچه حكم شده ، معمول دار و از اينان كه با تو همراه اند اگر كسى از خدمت تو بازنشيند ، زحمت مرسان .
پس عبد اللّه از مدينه بيرون شده ، سه روز راه بپيمود ، و روز سيم رجب آن نامه را بگشاد . در آن مرقوم بود :
بسم اللّه الرحمن الرحيم .
اما بعد سير كن به نام خداى تعالى و بركت او با اصحاب خود تا زمانى كه در بطن نخله فرود آئى و در آنجا مترصّد (3) كاروان قريش
ص: 720
باش ، شايد كه از آن كاروان به خيرى رسى . و بايد كه هيچ كس را به اكراه با خود نبرى هر كه خواهد بيايد و هر كه خواهد بازگردد .
عبد اللّه اين نامه را بر مردمان خويش بخواند و گفت : مرا تا بطن نخله بايد رفتن و همى دانم كه از كفار مكه به سلامت بيرون شدن صعب است ، هر كه را طلب شهادت در نهاد است ، با من كوچ دهد و الّا بازگردد كه زجرى و زحمتى نبيند . ايشان گفتند : ما فرمان خداى و رسول را بر سر و جان روان داريم و هرگز از تو جدائى نكنيم . اين بگفتند و تصميم عزم دادند و به راه اندر آمدند .
در اين وقت شترى كه به نوبت بارگى سعد بن وقّاص و عتبة بن غزوان بود ياوه گشت (1) و ايشان به اجازت عبد اللّه ، در فحص (2) شتر گم شده برفتند ، و ديگران با عبد اللّه طىّ مسافت كرده ، به بطن نخله فرود شدند و يك دو روز بياسودند . ناگاه كاروان قريش كه سفر طايف كرده بودند و مويز و اديم طايفى و ديگر متاع حمل داشت بدانجا رسيدند ، و عمرو بن الحضرمى و حكم بن كيسان و عثمان بن عبد اللّه بن المغيره و برادر او نوفل بن عبد اللّه المخزومى در آن قافله بودند .
چون چشم ايشان بر اصحاب رسول افتاد ، بيمناك شدند و با يكديگر همىگفتند : زودتر از اينجا كوچ بايد كردن ، تا مبادا اين جماعت در حق ما كينى و كيدى كنند . عكّاشة بن محصن اسدى از ميان لشكر اسلام خواست تا كفار را اغلوطه (3) دهد و به غفلت اندازد . پس سر خود را از موى بسترد و چنان بازنمود كه مسلمانان قصد عمره (4) دارند ؛ و كاروانيان از كردار او در غلط شدند و گفتند : اين جماعت براى گذاشتن حج به مكه سفر كرده اند . و آسوده خاطر شتران خويش را به مراتع (5) رها كردند ، و ديكدانها براى طبخ طعام نصب نمودند .
اما مسلمانان را شك همى بود ، كه آن روز سلخ رجب يا اول شعبان است ، زيرا كه در ميان عرب ، قتال در شهر رجب حرام بود ، عاقبت وقعى بدين قانون ننهادند و ناگاه بر سر كفار تاختن بردند . از ميانه واقد بن عبد اللّه تميمى ، مردانه بكوشيد واه
ص: 721
عمرو بن الحضرمى (1) را كه از صناديد مشركين بود ، كمين نهاده خدنگى به سوى او گشاد داد تا بر مقتلش (2) آمده مقتول گشت . و ديگران حمله كردند و عثمان بن عبد اللّه و حكم بن كيسان را اسير گرفتند .
نوفل چون اين بديد ، اموال و اثقال تمامت كاروان را گذاشته ، راه فرار پيش گرفت . و مسلمانان بىمانعى غنايم را با اسيران برداشته ، به جانب مدينه كوچ دادند .
اما از آن سوى ، چون خبر به مكه بردند كه اموال كاروان به غارت رفت و عمرو مقتول گشت ، قريش زبان به شنعت (3) و سرزنش دراز كردند و گفتند : محمّد ماه حرام را حلال انگاشت و در آن قتال روا داشت . و مسلمانانى كه در مكه سكونت داشتند ، از سرزنش ايشان دلتنگ شدند و جماعت جهودان اين قتال را از بهر مسلمانان به فال بد گرفتند و گفتند : ديگر در ميان محمّد و قريش آتش حرب سرد نشود . و اين سخنان از اين الفاظ تطير (4) مى زدند و مى گفتند : واقد ، عمرو حضرمى را كشت ، همانا وقود به معنى افروختن آتش است . پس وقدت الحرب و از لفظ عمرو بر عمارت جنگ دلالت مى جستند و مى گفتند : عمرت الحرب و از لفظ حضرمى ، حضرت الحرب مى آوردند . و بدين هذيانات (5) دل خوش مى كردند .
مع القصه چون عبد اللّه جحش ، با مدينه نزديك شد ، خمس آن غنيمت را از بهر پيغمبر جدا كرد و تاكنون آيت فرض خمس فرود نشده بود . و بعد از رفع خمس ، آنچه ببود بر ياران خود قسمت نمود ، و اين اول غنيمت بود كه در اسلام قسمت شد و اول خمس بود كه جدا گشت .
پس از قسمت غنايم ، به مدينه درآمد و قصهء خويش با رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بگذاشت . و آن حضرت از طعن مشركين و تطير جهودان نيز آگهى داشت ، پس با عبد اللّه فرمود : من شما را نگفته بودم در شهر حرام حرب كنيد . اين بگفت و حكم داد تا هيچ كس بدان غنايم دست فرا نبرد (6) و همچنان اسيران محبوسان باشند ، تا حكم خداى برسد .ند
ص: 722
در اين وقت اصحاب سريّة ، از كرده پشيمان بودند و روزى چند در تعب (1) مىزيستند كه مبادا خداى بر ايشان غضب كند تا آنگاه كه اين آيت بيامد : يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ. (2) يعنى : مى پرسند تو را از شهر حرام و قتال در او ، بگو قتال در شهر حرام بزرگ كارى است و بازگرداننده است از راه خدا و كفر است ، اما اخراج مردمان از مسجد حرام ، بزرگتر است نزد خدا از آن ، و فتنه بزرگتر است از قتل .
و هم آورده اند كه اين آيت نيز بدين سخن كه خداى فرمايد : فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ (3) منسوخ شد .
بالجمله عبد اللّه بن جحش و اصحاب سريّة از غم برستند و خوش حال شدند . و ابو بكر بن ابى قحافه اين اشعار انشاد كرد . و هم به روايتى اين اشعار عبد اللّه بن جحش راست :
يَعُدُّونَ قَتَلَا فِى الْحَرَامِ عَظِيمَةٍ***وَ أَعْظَمُ مِنْهُ لَوْ يَرَى الرُّشْدِ رَاشِدٍ
صُدُودُكُم عَمَّا يَقُولُ مُحَمَّدٍ***وَ كُفْرُ بِهِ وَ اللَّهُ رَاءٍ وَ شاهِدٍ و
واِخراجُكُم مِنْ مَسْجِدِ اللَّهِ أَهْلِهِ***لِئَلاَّ يَرَى لِلَّهِ فِى الْبَيْتِ سَاجِدُ
شَفينا مِنِ ابْنِ الحَضرَمِى رِماحَنا***ِنَخْلَةٍ لِمَا أَوْقَدَ الْحَرْبِ وَاقِدٍ(4)
دَماً وَ ابْنَ عَبْدِ اللَّهِ عُثْمَانَ بَيْنَنَا***يُنَازِعُهُ غُلَّ مِنَ الْقِدِّ عَائِدُ
آنگاه رسول خداى ، خمس آن مال را بپذيرفت و آنچه بماند ، هم بدان قسمت كه عبد اللّه كرده بود ، پذيرفتار گشت . و به روايتى آن اموال موقوف بود ، تا با غنايم بدر قسمت گشت . .
ص: 723
مع القصه از آن سوى مردمان مكه از بهر رهائى حكم بن كيسان و عثمان بن عبد اللّه كه در مدينه محبوس بودند ، رأى زدند و فديهء ايشان را فراهم كرده ، به مدينه فرستادند . و چون فرستاده ايشان به مدينه آمد و قصه خويشتن مكشوف داشت ، رسول خداى فرمود : چندان بباشيد كه سعد بن ابى وقّاص و عتبة بن غزوان را كه به طلب شتر ياوه گشتهء خويش رفته اند ، بدانيم . اگر به سلامت دررسند ، اسيران شما را رها كنيم و اگر نه به قصاص خواهند رسيد .
چون بعد از روزى چند ، به سلامت بازآمدند ، رسول خداى حكم و عثمان را حاضر داشت و بر ايشان اسلام عرضه فرمود . حكم بن كيسان اسلام آورد و در نزد آن حضرت ، روز برد (1) تا در غزاى بئر معونه (2) شهيد شد . و عثمان فديه بداد و به مكه بازشد و عاقبت كافر بمرد .
و هم درين سال دويم هجرت ، غزوه بدر كبرى پيش آمد و آن را بدر قتال نيز گويند .
در خبر است كه چون رسول خداى از مكه به مدينه هجرت فرمود ، ابو جهل آن حضرت را بدين كلمات پيام فرستاد :
قالَ يا مُحَمَّدُ انَّ الْخُيُوطَ الَّتِى فِى رَأْسَكَ هِىَ الَّتِى ضَيِّقَةُ عَلَيْكَ مَكَّةَ وَ رَمَتِ بِكَ الَىَّ يَثْرِبَ وَ أَنَّهَا لَا تَزَالُ بِكَ حَتَّى تَنْفِرَ بِكَ وَ تُحِثّكَ عَلَى مَا يُفسدُكَ وَ يُتلِفُكَ الَىَّ انَّ تُفسِدَها عَلَى أَهْلِهَا وَ تُصیلِهم حُرُّ نَارٍ تَعدَّيك طُورُكَ . وَ مَا أَرَى ذَلِكَ الَّا وَ سيئول الَىَّ انَّ تَثُورَ عَلَيْكَ قُرَيْشاً ثورة رَجُلٍ وَاحِدٍ لِقَصْدِ اثارك وَ دَفَعَ ضَرَرُكَ وَ بَلَائِكَ ، فَتَلَقَّاهُمُ بِسُفَهائِكَ الْمُغْتَرِّينَ بِكَ وَ يُساعِدُكَ عَلَى ذَلِكَ مِنَ هُوَ كَافِرُ بِكَ مُبْغِضُ لَكَ فَيُلجِئُهُ الَىَّ مُساعِدَتِكَ وَ مُضافِرَتِكَ خَوفَةً لَانَ يَهْلِكُ بِهَلاكِكَ وَ
ص: 724
يَعْطَبُ عِيَالِهِ بِعطبِكَ وَ يُفْتَقَرُ هُوَ وَ مَنْ يَلِيهِ بِفَقرِكَ وَ بِهِ فَقْرُ شِيعَتَكَ ، اِذ يَعْتَقِدُونَ انَّ أَعْدَاءَكَ اِذا قَهَرُوكَ وَ دَخَلُوا دِيَارِهِمْ عَنْوَةً ، لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ مَنْ وَالَاكَ وَ عاداكَ وَ اصطَلمُوهُم بِاِصطِلامِهِم لَكَ وَ أَتَوْا عَلَى عِيَالَاتِهِمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بالسّبَِى وَ النَّهْبِ كَمَا يَأْتُونَ عَلَى أَمْوَالِكَ وَ عِيَالِكَ وَ قَدْ أَعْذَرَ مَنْ أَنْذَرَ وَ بَالِغٍ مِنْ أَوْضَحُ .
خلاصهء معنى كلمات او چنان است كه مى گويد :
اى محمّد اين خيالات باطله كه در دماغ تو جاى داشت ، مكه را بر تو تنگ ساخت و ترا به مدينه انداخت . و اين صفت از تو دور نشود تا تو را به هلاكت نيفكند و قريش را هم دست و هم داستان بر تو نشوراند ، تا زيان تو را از خود دفع دهند و اين جماعت كه اعانت تو كنند ، فريفته تو نيستند ؛ بلكه در مساعدت تو ناگزيرند . چه بيم دارند كه چون مقهور شوند (1) و لشكر دشمن به ميان ايشان در شود ، دوست از دشمن و خادم از خائن نداند . من اينك معذورم كه تو را از زيان اين امر بيم دادم و وخامت (2) اين عمل را بازنمودم ، ديگر تو دانى .
چون پيغام ابو جهل به پاى رفت ، رسول خداى با فرستادهء او گفت :
رسالت خويش را به نهايت بردى ، اكنون پاسخ آن را فراگير و بازگذار :
انَّ أَبَا جَهْلٍ بِالْمَكَارِهِ وَ الْعَطَبَ يُهَدّدُنى ، وَ رُبَّ الْعَالَمِينَ بِالنَّصْرِ وَ الظُّفُرِ يَعِدُنى وَ جَزِّ اللَّهِ أَصَّدَّقُ وَ الْقَبُولِ مِنِ اللَّهِ أَحَقُّ . لَنْ يَضُرَّ مُحَمَّداً مَنْ خَذَلَهُ أَوْ يَغْضَبُ عَلَيْهِ بَعْدَ أَنْ يَنْصُرَهُ اللَّهِ وَ يَتَفَضَّلُ بِجُودِهِ وَ كَرَمِهِ عَلَيْهِ . قُلْ لَهُ يَا أَبَا جَهْلٍ ! أَنَّكَ راسَلتَنى بِمَا أَلْقَاهُ فِى خَاطِرَكَ الشَّيْطَانِ وَ أَنَا أُجِيبُكَ بِمَا أَلْقَاهُ فِى خاطِرى الرَّحْمَنِ . انَّ الْحَرْبُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ كَائِنَةً الَىَّ تِسْعَةً وَ عِشْرِينَ يَوْماً وَ انَّ اللَّهِ سَيَقتُلُكَ فِيهَا بِأَضْعَفِ أَصحابى وَ سَتَلْقَى أَنْتَ وَ عُتْبَةَ وَ شَيْبَةَ وَ الْوَلِيدِ وَ فُلَانُ فِى قَلِيبٍ بَدْرٍ مُقتَلينَ . أَقْتُلَ مِنْكُمْ سَبْعِينَ وَ آئِسِرُ مِنْكُمْ سَبْعِينَ . أَحْمِلُهُمْ عَلَى الْفِدَاءُ الثَّقِيلِ .
مى فرمايد :رى
ص: 725
ابو جهل مرا به مرگ بيم مى دهد و خداوند به نصرت وعده مى كند . همانا وعدهء خداوند را استوار داشتن نيكوتر است كه سخنان كذب ابو جهل را راست پنداشتن ، بگو با ابو جهل كه آنچه تو با من ابلاغ كردى ، به تلقين (1) شيطان بود ؛ و آنچه من گويم به فرمان رحمن است . از پس بيست و نه (29) روز ديگر ، آتش اين حرب كه در ميان ماست زبانه زدن گيرد و تو به دست ناتواناتر مردم من كشته شوى و همچنان عتبة و شيبة و ديگر وليد بن عتبه و تا هفتاد (70) تن به شمار كرد ، كه اين جمله مقتول شوند و در چاه بدر مدفون آيند ؛ و نيز هفتاد (70) تن از شما اسير شوند و رهائى ايشان بى فديهء بزرگ صورت نبندد .
آنگاه مردم را از مؤمن و مشرك و يهود كه در حضرت او انجمن بودند ، خطاب كرد و فرمود : اگر خواهيد قتلگاه قريش را در بدر از بهر شما مكشوف بدارم ؟ گفتند :
نيكو باشد . فرمود : آهنگ بدر كنيد تا مصرع (2) هر يك از قريش را چنان بنمايم ، كه هيچ بيش و كم نباشد .
نخستين على عليه السّلام عرض كرد : نعم بسم اللّه و ديگران گفتند : از اينجا تا بدر مسافت بسيار است ، بى مركوب نتوانيم كوچ داد و آذوقه و علف روزى چند را بايد حمل داد ، و يهود گفتند : ما در خانه هاى خويش آسوده ايم و بدين مشاهده حاجت نداريم .
پيغمبر فرمود : در اين امر رنجى بر شما نيست . يك قدم برداريد و قدم ديگر در بدر بگذاريد ، كه خداى زمين را از بهر شما درنوردد . در اين وقت مؤمنين از در صدق ، و مشركين از بهر امتحان ، قدم برگرفتند و قدم ديگر ، خود را در بدر ديدند و در عجب شدند .
آنگاه فرمود : از چاه بدر به ذراع زمين را اندازه كردند و در هر مقام فرمود : هذا مصرع ابو جهل و هذا مصرع فلان چندان كه هفتاد (70) كس از مشركين را بنمود كه در كجا به خاك درافتند و قاتل او چه كس باشد .
آنگاه فرمود : بدانچه گفتم آگاه شديد ؟ عرض كردند : چنين باشد . فرمود : اينين
ص: 726
كلمات را رقم كنيد (1) و با خود بداريد تا گاهى كه وقت برسد ، آنگاه بى زياده و نقصان معاينه خواهيد كرد . (2) عرض كردند : ما را دوات و كتف (3) در دست نيست . و فرمود :
اينك ملائكه نگار مى كنند . (4)
قَالَ : يَا مَلَائِكَةَ رَبِّى أُكْتُبُوا مَا سَمِعْتُمْ مِنْ هَذِهِ الْقِصَّةِ فِى أَكْتَافِ وَ اجْعَلُوا فِى كَمْ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ كتفا مِنْ ذَلِكَ . يعنى : اى ملائكهء پروردگار من ، رقم كنيد آنچه شنيديد در اكتاف ، و در آستين هر يك از ايشان كتفى بگذاريد .
آنگاه آن جماعت را فرمود : در آستين خود فحص كنيد (5) پس هر كس دست برده ، كتفى برآورد و صورت حال را در آن نگاشته يافت و قرائت كرد : ثُمَّ قَالَ : انَّ ذلِكَ لَحَقُّ كَائِنُ بَعْدَ ثَمَانِيَةً وَ عِشْرِينَ يَوْماً مِنِ الْيَوْمِ فِى الْيَوْمُ التَّاسِعُ وَ الْعِشْرِينَ وَعْداً مِنَ اللَّهِ مَفْعُولاً وَ قَضَاءً حَتْماً لَازِماً .
پس مردمان ، ايام را به شمار گرفتند تا بيست و هشت (28) روز سپرى شده و روز بيست و نهم جنگ بدر پيش آمد و تمامت آن واقعه را بى كم وكاستى و فزايشى نظاره كردند . (6) و سبب آن بود كه در غزوهء ذو العشيرة ، چون رسول خداى كاروان قريش را نيافت ، چنان كه مذكور شد ، جبرئيل عليه السّلام مراجعت ايشان را با آن حضرت ميعاد نهاد .(7)
پس در اين وقت كه ابو سفيان با چهل (40) تن از اعيان قريش از شام به سوى مكه مراجعت مى كرد ، و خبر ايشان در مدينه سمر (8) گشت . رسول خداى ، طلحة بن عبيد اللّه [ تيمى ] و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را از بهر فحص حال كاروان مأمور داشت و ايشان از مدينه بيرون شده در راه ياوه (9) شدند و راه به مقصد نبردند(10)
پس احمد بن عاصم الجهينى و عدىّ بن عمرو و به روايتى بسبس بن عمرو و عدىّ بن ابى الزّغبا ، مأمور شدند و ايشان تا ارض نخبار (11) تاخته ، در خانهء مردى كه او را كشد جهينى نام بود ، فرود شدند و كشد هر دو تن را به نهانى نگاه مى داشت . .
ص: 727
يك شب از آن پيش كه كاروان دررسد ، احمد و عدىّ گوش فراداشتند دو زن را يافتند كه با هم سخن مى كردند ، يكى گفت : آن زر كه از من به وام گرفتى بازده . آن يك در جواب گفت : باش تا كاروان قريش برسد . كالاى خويشتن مى فروشم ، وام ترا مىگذارم(1) از ورود كاروان پرسش نمود ، گفت : أَنَّما الْعِيرُ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ قَدْ نَزَلَتْ. يعنى : كاروان فردا يا پس از فردا برسد .
احمد و عدىّ چون اين سخن بشنيدند طريق مدينه پيش گرفتند و كشد جهينى ايشان را مشايعت (2) كرد تا از محل خوف بگذرانيد .
اما از آن سوى چون ابو سفيان روز ديگر به بدر رسيد . مجدىّ بن عمرو جهينى را يافت كه در آنجا نزول كرده بود . چه رسم عرب بود كه چون خبر ورود كاروان را در منزلى معلوم مىكردند ، علف و آذوقه بدانجا حمل مىدادند و مىفروختند و سود مىبردند .
پس ابو سفيان از مجدى پرسش نمود كه : هيچ از جواسيس و عيون (3) محمّد صلّى اللّه عليه و آله و دزدان يثرب خبر گرفته باشى ؟ گفت : نديدم مگر دو شتر سوار كه در اينجا فرود شدند و متاره (4) خويش را پرآب كرده كوچ دادند .
ابو سفيان بى توانى (5) بدانجا شد و در بعرهء (6) شتران نظاره كرد و يكى را بشكافت و پاره اى از استخوان خرما در آن يافت (7)، سوگند ياد كرد كه اين شتران علف يثرب (8) چريده اند. همانا جاسوسان محمّد بدينجا شده اند و دور نيست كه لشكر او كمين نهاده باشند . اين بگفت و راه بگردانيد و به سوى شام مراجعت كرد تا ارض نقره برفت و در آنجا ضمضم بن عمرو خزاعى را پيش خواند و شترى رونده به دو داد و او را به ده (10) دينار زر سرخ اجرت گرفت ، بدان شرط كه از نقره تا مكه را كه شش روزه راه است سه روزه قطع مسافت كند و قريش را از تركتاز مسلمانان بياگاهاند تا براى حراست اموال خويش با لشكرى كران به كاروان پيوندند . .
ص: 728
آنگاه به اتّفاق عمرو بن عاص ، كاروان را برداشته از كنار بحر پنج روزه به جدّه آمد و از آنجا سه روزه به مكّه شد ، چنان كه نه او از پيغمبر و نه قريش از او خبر داشتند . وقتى به مكه آمده ، لشكر قريش بيرون شده بود ، چنان كه مذكور مى شود .
اما از آن سوى رسول خداى ، چون ده (10) روز از خروج احمد و عدىّ برفت ، عمرو بن امّ مكتوم را در مدينه به خليفتى گذاشت و روز دوشنبه سيم شهر رمضان ، قيس بن صعصعه را سردار پيادگان فرمود و نام ابى صعصعه ، عمرو بن يزيد بن عوف بن مبذول است و يك ميل راه از مدينه بيرون شده ، بر سر چاه ابو عنبه خيمه زد .
و جوانان كم سال ، مانند عبد اللّه بن عمرو و اسامة بن زيد و رافع بن خديج و اسيد بن ظهير و عمير بن ابى وقّاص و براء بن عازب و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت را به مدينه بازشدن فرمود . (1) از ميانه عمير برادر خود سعد بن ابى وقاص را برانگيخت تا از رسول خداى خواستار شد و او را ملازم ركاب ساخت و ديگران مراجعت كردند .
در اين وقت عبد اللّه بن عمرو بن حرام انصارى (2) عرض كرد : يا رسول اللّه ! در اين جنگ فتح تو را باشد كه ما نيز وقتى با جهودان حسيكه (3) جنگ داشتيم ، در اين مكان عرض لشكر داديم و جوانان كم سال را بازفرستاديم . پس بر ايشان مظفر شديم و غنايم آورديم .
مقرر است كه چون پيغمبر در بيوت سقيا فرود شد ، اصحاب را فرمود : تا آب از چاه برآوردند و اول كس خود بنوشيد و نماز بگزاشت و مردم مدينه را به دعاى خير ياد فرمود و گفت : اللَّهُمَّ انَّ ابراهيم عَبْدُكَ وَ خَلِيلِكَ وَ نَبِيِّكَ دَعَاكَ لَاهَلْ مَكَّةَ وَ أَنَّى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ نَبِيِّكَ، أَدْعُوكَ لَا هَلِ الْمَدِينَةِ : أَنْ تُبَارِكَ لَهُمْ فِى صاعِهِم وَ مُدّهِم وَ ثِمَارِهِمْ. اللَّهُمَّ حَبِّبْ الينا الْمَدِينَةِ وَ اجْعَلْ مَا بِهَا مِنْ الوبا بخمّ اللَّهُمَّ أَنَّى حَرَّمَتْ مَا بَيْنَ لَابَتَيْهَا كَمَا حَرَّمَ ابراهيم خَلِيلِكَ مَكَّةَ.
و بعد از بيرون شدن از مدينه فرمود : تا اصحاب روزه خود را بگشايند و مردم در .
ص: 729
اطاعت اين امر تقاعد (1) ورزيدند . لاجرم روز ديگر بفرمود تا منادى ندا درداد كه : يا مَعْشَرَ الْعُصَاةَ أَنَّى مُفْطِرُ فَافطِروا.(2)
پس بعد از تأكيد، مردم افطار كردند، از اينجاست كه علماى شيعى گويند:
اصحاب در زمان رسول خداى، بى فرمانى مى كردند، عجب نباشد اگر بعد از آن حضرت عصيان كنند.
مع القصه رسول خداى به بازديد قيس بن ابى صعصعه عرض لشكر داد .
چنان به صواب گرفتم كه اسامى اهل بدر را يك يك برنگارم ، چه حديث كرده اند كه هنگامى ذكر اسامى ايشان ، چون بندهء خواهنده ، خداى را بخواند ، مسئول او به اجابت مقرون گردد (3) . و بر زيادت از آن ، من بنده بر خود فرض كرده ام كه ناسخ التواريخ را چنان بنگارم كه بعد از ديدار اين كتاب مبارك ، خوانندگان را به ديگر كتب كمتر حاجت افتد .
بالجمله اهالى بدر آنان كه حاضر جنگ شدند و چند تن كه غايب بودند و مانند جنگجويان از غنائم بهره بردند ، با رسول خداى سيصد و چهارده (314) تن باشند :
از جماعت مهاجرين ، هشتاد و سه (83) تن ، و از جماعت اوس شصت و يك (61) تن . و از جماعت خزرج يكصد و هفتاد (170) تن و قبال ايشان را نيز از يكديگر باز نمائيم ، بدين شرح كه رقم مى شود :
از مهاجرين قريش از جماعت بنى هاشم و بنى مطّلب بن عبد مناف ، دوازده (1 !) تن بودند : اول : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله . دويم : على بن ابى طالب عليه السّلام . سوم : حمزة بن
ص: 730
عبد المطّلب . چهارم : زيد بن حارثة بن شرحبيل الكلبى . پنجم : انسة الحبشى ، مولاى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله . ششم : ابو كبشة الفارسى مولاى رسول اللّه . هفتم : ابو مرثد كنانة بن حصين . هشتم : مرثد بن ابى مرثد حليف حمزه . نهم : عبيدة بن الحارث بن عبد المطّلب . دهم : برادر عبيده ، طفيل بن الحارث . يازدهم : برادر ديگرش حصين بن الحارث . دوازدهم : مسطح ، هو عوف بن اثاثة بن عباد بن المطّلب .
و شانزده (16) تن از بنى عبد شمس بودند : اول : عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس ، دويم : ابو حذيفة بن [ عتبة بن ] ربيعة بن عبد شمس و اسم ابو حذيفه ، مهشم [ بود ] . سيم : سالم مولى ابو حذيفه و مادر سالم ثنيّه دختر يعار بن زيد بن سبيبه است و بعضى گمان كرده اند كه صبيح مولى ابى العاص بن اميه نيز آهنگ بدر كرد و در عرض راه مريض شد و او را ابو سلمة بن عبد الاسد بر شتر خويش سوار كرده به بدر آورد . چهارم : از حلفاى بنى عبد شمس ، عبد اللّه بن جحش بن رئاب الاسدى است . پنجم : عكّاشة بن محصن بن حرثان الاسدى . ششم : شجاع بن وهب اسدى . هفتم : برادرش عقبة بن وهب . هشتم : يزيد بن رقيش بن رئاب الاسدى . نهم : برادر عكاشه ، ابو سنان . دهم : پسرش سنان بن ابى سنان . يازدهم محرز بن فضلة بن الاسدى . دوازدهم : ربيعة بن اكثم الاسدى . سيزدهم : از حلفاى بنى كبير بن غنم ، ثقف بن عمرو . چهاردهم برادرش مالك بن عمرو . پانزدهم : برادر ديگرش مدلج بن عمرو و ايشان از آل بنى سليم اند . شانزدهم : حليف ايشان ابو مخشى الطائى و نام ابو مخشى ، سويد بن مخشى است .
و از جماعت بنى نوفل بن عبد مناف ، دو تن بودند : اول : عتبة بن غزوان . دويم : خبّاب مولى عتبة بن غزوان .
و از بنى اسد بن عبد العزى بن قصى ، سه تن بودند : اول : زبير بن العوّام بن خويلد بن اسد . دويم : حاطب بن ابى بلتعة لخمى و اسم ابى بلتعه ، عمرو است . سيم : سعد الكلبى مولى حاطب .
و از بنى عبد الدّار بن قصىّ ، دو تن بودند : اول مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدّار بن قصى . دويم : سويبط بن سعد بن حرمله .
و از بنى زهرة بن كلاب ، هشت تن بودند : اول : عبد الرّحمن بن عبد الحارث بن زهره . دويم : سعد بن ابى وقّاص و اسم ابى وقّاص ، مالك بن اهيب زهرى است .
ص: 731
سيم : برادرش عمير بن ابى وقّاص . چهارم : حلفاى ايشان ، مقداد بن عمر بن ثعلبه .پنجم : عبد اللّه مسعود بن حارث . ششم : مسعود بن ربيعة بن عمر ؛ و از جماعت قاره و ايشان كماندار بودند . هفتم : ذو الشّمالين و اسم او عمير بن عبد عمرو است . چون با دست چپ كار همىكرد و اعسر (1) بود ، او را ذو الشّمالين مى گفتند . هشتم : خباب بن ارت از بنى تميم و به روايتى از خزاعه بود .
و از جماعت بنى تيم بن مرّه پنج (5) تن بودند : اول : أبو بكر و اسم او عبد اللّه بن عثمان بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم و لقب او عتيق است . دويم : بلال بن رباح مولى ابو بكر ، او را از اميّة بن خلف خريد . سيم : عامر بن فهيره ، مولى ابى بكر . چهارم : صهيب بن سنان بن النّمر بن قاسط ، مولى عبد اللّه بن جدعان بن عمرو . پنجم : طلحة بن عبيد اللّه بن عثمان بن عمر بن كعب بن سعد بن تيم و او در شام بود ، بعد از مراجعت رسول خداى از بدر برسيد و پيغمبر او را سهم داد .
و از جماعت بنى مخزوم بن يقظة بن مرّة ، پنج (5) تن بودند : اول : ابو سلمة بن عبد الاسد و اسم او عبد اللّه است . دويم : شمّاس بن عثمان بن الشّريد ، نام وى نيز عثمان بن عثمان است ، از كمال بها و جمال ، شماس نام يافت. سيم: أَرْقَمَ بْنِ أَبِى الارقم وَ اسْمُ أَبَى الاَرقَم، عبيد بن مناف است . چهارم عمّار بن ياسر عبسى است از قبيله مذحج . پنجم : معتّب بن عوف بن عامر و او حليف ايشان است از جماعت خزاعه .
و از جماعت بنى عدىّ بن كعب چهارده (14) تن بودند : اول : عمر بن الخطّاب بن نوفل بن عبد العزّى بن عبد اللّه بن قرط بن رباح بن رزاح . دويم : برادرش زيد بن الخطّاب سيم : مهجع مولى عمر بن الخطّاب و او از اهل يمن بود . چهارم : عمرو بن سراقة بن المعتمر بن انس . پنجم : برادرش عبد اللّه بن سراقه . ششم : واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف و او حليف ايشان بود . هفتم : خولى بن ابى خولى . هشتم : برادرش مالك بن ابى خولى ايشان نيز از حلفاى ايشان بودند ؛ و ابى خولى از قبيلهء بنى عجل است . نهم : عامر بن ربيعه از قبيلهء عنز بن وائل ، حليف بنى خطّاب است . دهم : عامر بن بكير بن عبد ياليل . يازدهم : برادرش عاقل بن بكير . دوازدهم : برادر ديگرش خالد بن بكير . سيزدهم : برادر ديگرش اياس بن بكير ، ايشان نيز از حلفاى بنى عدىّ اند . .
ص: 732
چهاردهم : سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل ، وى نيز بعد از مراجعت پيغمبر از بدر ، از سفر شام برسيد و بهرهء مجاهدين يافت .
و از جماعت بنى جمح عمرو بن هصيص بن كعب پنج (5) تن بودند : اول : عثمان بن مظعون بن حبيب . دويم : پسرش سايب بن عثمان . سيم : برادرش قدامة بن مظعون . چهارم : برادر ديگرش عبد اللّه بن مظعون . پنجم : معمر بن الحارث بن معمر بن حبيب بن وهب .
و از جماعت بنى سهم بن عمر يك تن بود : خنيس بن حذاقة بن قيس .
و از قبيلهء بنى عامر بن لؤىّ و از جماعت بنى مالك بن حسل بن عامر ، پنج (5) تن بودند : اول : ابو اسيرة بن ابو درهم بن عبد العزّى . دويم : عبد اللّه بن مخرّمة بن عبد العزّى بن ابى قيس . سيم : عبد اللّه بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس . چهارم : عمير بن عوف مولاى سهيل بن عمرو . پنجم : سعد بن خوله و او از مردم يمن و حليف ايشان بود .
و از جماعت بنى حارث بن فهر ، پنج (5) تن بودند : ابو عبيدة بن عبد اللّه بن الجرّاح و اسم ابو عبيده عامر است . دويم : عمرو بن الحارث بن زهير . سيم : سهيل بن وهب بن ربيعه . چهارم : برادرش صفوان بن وهب . پنجم : عمرو بن ابى سرح بن ربيعه .
و اين جماعت كه شمرده شد هشتاد و سه (83) تن بودند و ابن اسحاق كه از صناديد مورخين است ، بر اين رفته است . و بعضى از علماى تاريخ ، شمار مهاجرين را در بدر هشتاد و شش (86) تن گفته اند و اين سه كس را افزوده اند : اول : وهب بن سعد بن ابى سرح . دويم : حاطب بن عمرو و ايشان از جماعت بنى عامر بن لؤىّ بن غالب اند . سيم : غيّاظ بن ابى زهير و او از جماعت بنى حارث بن فهر است .
اكنون بازآئيم به قبايل انصار و نخستين از مردم اوس برشماريم . همانا از جماعت اوس بن حارثة پانزده (15) تن بودند :
ص: 733
اول : سعد بن معاذ بن النّعمان بن امرئ القيس بن زيد بن عبد الاشهل . دويم : برادرش عمرو بن معاذ بن النّعمان . سيم : حارث بن اوس بن معاذ بن النعمان . چهارم : حارث بن انس بن رافع بن امرئ القيس . پنجم : سعد بن زيد بن مالك بن عبيد بن كعب بن عبد الاشهل . ششم : سلمة بن سلّامة بن وقش بن زغبة بن زعوراء بن عبد الاشهل . هفتم : سلمة بن ثابت بن وقش . هشتم : رافع بن زيد بن كرز بن سكن بن زعوراء . نهم : حارث بن ضرمة بن عدىّ ، از جماعت بنى عوف بن خزرج ، حليف ايشان بود . دهم : محمّد بن سلمة بن خالد بن عدىّ ، از جماعت بنى حارث بن الحارث . يازدهم : سلمة بن اسلم بن حريش بن عدى ، از جماعت بنى حارث بن الحارث اين دو تن حليف ايشان بودند . دوازدهم : ابو الهيثم بن التّيّهان . سيزدهم : برادرش عتبة بن التّيّهان . چهاردهم : به روايتى عتيك ابن التّيهان . پانزدهم : عبد اللّه بن سهل از بنى زعورا و به روايتى از قبيلهء غسّان است .
و از جماعت بنى ظفر كه نسب به سواد بن كعب مىبردند دو تن بودند : اول : قتادة بن النّعمان بن زيد بن عامر بن سواد . دويم : عبيدة بن اوس بن مالك بن سواد و او را مقرن مىگفتند : لانّه قرن اربعة اسرى يوم بدر .
و از جماعت بنى عبد بن رزاح بن كعب سه (1) تن بودند : اول : نضر بن الحارث ابن عبد . دويم : معتّب بن عبد . سيم : عبد اللّه بن طارق از جماعت بنى بلى حليف ايشان بود .
و از جماعت بنى حارث بن خزرج سه (3) تن بودند : اول : مسعود بن سعد بن عامر بن عدى ، به روايتى مسعود بن عبد سعد است . دويم : ابو عبس بن جبير بن عمرو (2) . سيم : ابو بردة بن نيار ، و اسم او هانى است از مردم بنى بلى ، حليف ايشان است .
و از جماعت بنى عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس از قبيلهء بنى ضبيعة بن زيد ابن مالك بن عوف پنج (5) تن بودند : اول : عاصم بن ثابت بن القيس بن ابو الافلح بن عصمة بن مالك بن اميّة بن ضبيعة بن زيد . دويم : معتّب بن قشير بن مالك بن مليل (3) ابن زيد بن العطّاف بن ضبيعة . سيم : ابو مليل (3) بن الازعر بن زيد بن العطّاف بن .
ص: 734
ضبيعه . چهارم : عمرو بن سعيد بن الازعر و به روايتى او را عمير بن معبد گفته اند .
پنجم : سهل بن حنيف بن واهب بن العكيم .
و از جماعت بنى اميّة بن زيد بن مالك ، نه (9) تن بودند : اول بشير بن عبد المنذر بن زبير بن زيد بن اميّه . دويم : رواعة بن عبد المنذر بن زبير . سيم : سعد بن عبيد بن النّعمان بن قيس . چهارم : عويم بن ساعده . پنجم : رافع بن عنجده . گويند : عنجده نام مادر اوست . ششم : عبيد بن ابى عبيد . هفتم : ثعلبة بن حاطب . هشتم : أبا لبابة بن بشير بن عبد المنذر . نهم : حارث بن حاطب بن عمرو بن عبيد . گويند : أبا لبابة و حارث با رسول خداى ، بيرون شدند و ايشان را از منزل روحا فرمان مراجعت به مدينه رفت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هر دو تن را از غنايم بهره مجاهدين فرمود .
و از جماعت بنى عبيد بن زيد بن مالك ، هفت (7) تن بودند : اول : انيس بن قتادة بن ربيعة بن خالد ، دويم : از حلفاى ايشان از مردم بنى معن بن عدى بن جدرة بن عجلان بن ضبيعه . سيم : ثابت بن اقرم بن ثعلبة بن عدىّ بن العجلان . چهارم : ربعى بن رافع بن زيد بن الحارثة بن جدرة بن العجلان . پنجم : عبد اللّه بن سلمة بن مالك بن الحارث بن عدىّ بن العجلان . ششم : زيد بن اسلم بن ثعلبة بن عدىّ بن العجلان . هفتم : عاصم بن عدىّ بن جدرة بن العجلان ، او را رسول خداى نيز باز مدينه فرستاد و بهرهء مجاهدين داد .
و از جماعت بنى ثعلبة بن عمرو بن عوف ، هفت (7) تن بودند : اول : عبد اللّه بن جبير بن النّعمان بن اميّه . دويم : عاصم بن قيس بن ثابت بن النّعمان . سيم : ابو صباح ثابت بن النّعمان . چهارم : برادرش ابو خنه و به روايتى ابو حبّه و هم گفته اند : امرء القيس المبرّك بن ثعلبه . پنجم : سالم بن عمير بن ثابت بن النّعمان و به روايتى ثابت بن عمرو بن ثعلبه . ششم : حارث بن النعمان بن اميّه . هفتم : خوّات بن جبير بن النّعمان . وى را نيز رسول خداى بازفرستاد و بهرهء مجاهدين داد .
و از جماعت بنى جحجبى بن كلفة بن عوف دو تن بودند : اول : منذر بن محمّد بن عقبة بن أحيحة بن الجلاح . دويم : از حلفاى ايشان از بنى انيق ، ابو عقيل بن عبد اللّه بن ثعلبه .
و از جماعت بنى غنم بن اسلم بن امرئ القيس بن مالك بن اوس پنج (5) تن بودند : اول : سعد بن خيثمة بن الحارث . دويم : منذر بن قدامه . سيم : مالك بن قدامة
ص: 735
بن عرفجه . چهارم : حارث بن عرفجه . پنجم : تميم مولاى بنى غنم و به روايتى مولاى سعد بن خيثمه .
و از جماعت بنى معاوية بن مالك بن عوف سه (3) تن بودند : اول : جابر بن عتيك ابن الحارث بن قيس . دويم : مالك بن نميله از مردم بنى مزينه حليف ايشان بود . سيم : نعمان بن عصر نيز حليف ايشان بود از جماعت بلى .
و اين جمله از قبايل اوس آنچه به شماره شد شصت و يك (61) تن باشد .
اكنون به جماعت خزرج بازآئيم . همانا از بنى خزرج بن حارثة بن ثعلبه چهار (4) تن بودند : اول : خارجة بن زيد بن ابى زهير بن مالك بن امرئ القيس . دويم : سعد ابن ربيع بن عمرو بن ابى زهير . سيم : عبد اللّه بن رواحة بن امرئ القيس . چهارم : خلّاد بن سويد بن ثعلبة بن عمرو بن حارثة بن امرئ القيس .
و از جماعت بنى زيد بن مالك بن ثعلبه دو (2) تن بودند : اول : بشير بن سعد بن ثعلبه . دويم : برادرش سماك بن سعد .
و از جماعت بنى عدىّ بن كعب بن الخزرج سه (3) تن بودند : اول : سبيع بن قيس بن عيشه . دويم : برادرش عبّاد بن قيس . سيم : عبد اللّه بن قيس .
و از جماعت بنى احمر بن حارثة بن ثعلبه يك تن بود : يزيد بن حارث ابن قيس . و از جماعت بنى جشم بن حارث بن خزرج و زيد بن حارث چهار (4) تن بودند : اول : خبيب بن يساف بن عتبة بن عمرو . دويم : عبد اللّه بن زيد بن ثعلبه . سيم : برادرش حريث بن زيد . چهارم : سفيان بن بشر و به روايتى بشير .
و از جماعت بنى جدادة بن عوف چهار (4) تن بودند : اول : تميم بن يعار بن عدىّ . دويم : عبد اللّه بن عمير از بنى حارثه و به روايتى عبد اللّه بن عمير بن عدى بن امية بن جداده . سيم : زيد بن النّمر بن قيس بن عدىّ . چهارم : عبد اللّه بن عرفطة بن امية بن جداده .
و از جماعت بنى الابجر و ايشان بنى جدرة بن عوف بن حارث بن خزرجند يك
ص: 736
تن بود : عبد اللّه بن ربيع بن قيس بن عمرو بن عباد بن الابجر .
و از جماعت بنى عوف بن خزرج از طايفه بنى عبيد بن مالك بن سالم بن غنم ابن عوف بن خزرج و ايشان را بنى حبلى گويند ، چه نسب به سالم بن غنم بن عوف مى رسانند و سالم را به جهت عظم بطن حبلى مى ناميدند و ايشان دو (1) تن بودند : اول : عبد اللّه پسر عبد اللّه بن ابى بن مالك بن الحارث بن عبيد اللّه ، مشهور به ابن سلول و سلول نام مادر ابن ابى است . از اين روى گاهى عبد اللّه را ابن سلول مى گفتند و گاهى به اسم پدر خوانده مى شد ، عبد اللّه بن ابىّ مى ناميدند و او منافق بود و پسرش كه نيز عبد اللّه نام داشت ، مؤمن و موحد بود . دويم : اوس بن خولى بن عبد اللّه بن الحارث ابن عبيد بود .
و از جماعت بنى جزى بن عدىّ بن مالك شش (6) تن بودند : اول : زيد بن وديعة ابن عمرو بن قيس بن جزى . دويم : عقبة بن وهب بن كلده حليف ايشان بود و او از بنى عبد اللّه بن غطفان است . سيم : رفاعة بن عمرو بن زيد . چهارم : عامر بن سلمة بن عامر ، حليف ايشان بود از مردم يمن . ابن هشام گويد : او عمرو بن سلمه نام داشت ، از مردم بلى و قبيلهء قضاعه است . پنجم : ابو خميصه معبد بن عبّاد بن قشير . ششم : عامر بن البكير ، وى نيز حليف ايشان است . ابن هشام گويد : عامر بن العكير نام اوست . و هم گفته اند : عاصم بن العكير .
و از جماعت بنى سالم بن عوف بن عمرو يك تن بود : نوفل بن عبد اللّه بن نضله .
و از جماعت بنى اصرم (2) بن فهير بن ثعلبة بن غنم بن سالم بن عوف و اين غنم به روايت ابن اسحاق ، پسر سالم است و به روايت ابن هشام برادر سالم است . ايشان دو تن بودند : اول : عبادة بن الصّامت بن قيس بن اصرم . دويم : برادرش اوس بن الصّامت .
و از جمله بنى دعد بن فهير بن ثعلبة بن غنم يك تن بود : هو النعمان بن مالك بن ثعلبه . اين نعمان را قوقل گفتند . و از جماعت بنى قريوش بن غنم بن اميّه و به روايتى غنم بن ثابت است و قريوس با سين مهمله نيز وارد است .
و از جماعت بنى مرضخة (2) بن غنم يك تن بود و هو مالك بن الاحشم (3) ابن .
ص: 737
مرضخه .
و از جماعت بنى لوى بن سالم (1) ، سه(2) تن بودند : اول : ربيع بن اياس بن عمرو بن غنم . دويم : برادرش ورقة بن اياس . سيم : عمرو بن اياس ، حليف ايشان بود ، از اهل يمن . ابن هشام گويد : نام مادر ايشان غضينه و پدر ايشان عمرو بن عماره است .
و ديگر از جماعت خزرج پنج(5) تن بودند(3): اول : مجذّر و اسم او عبد اللّه بن زياد بن عمرو بن رمرمه است . دويم : عباد بن الخشخاش بن عمرو بن رمرمه است . سيم : بحّاف بن ثعلبة بن خزمه (3). چهارم : عبد اللّه بن ثعلبة بن خزمه . پنجم : عتبة ابن ربيعة بن خالد بن معاويه حليف ايشان بود .
و از جماعت بنى ساعدة بن كعب بن الخزرج ، از قبيلهء بنى ثعلبة بن الخزرج ابن ساعده دو (2) تن بودند : اول : ابو دجانه و هو سمّاك بن خرشه (4). ابن هشام گويد : سماك بن اوس بن خرشه . دويم : منذر بن عمرو بن خنيش . ابن هشام گويد : عمرو بن خنيش .
و از جماعت بنى بدىّ بن عامر بن عوف دو (2) تن بودند : اول : ابو اسيد [ساعدى ، نامش] مالك بن ربيعة بن البدىّ . دويم مالك بن مسعود و هو ابو البدىّ و به روايتى مسعود ابن البدى .
و از جماعت بنى طريف بن الخزرج بن ساعده پنج (5) تن بودند : اول : كعب بن خمان بن ثعلبة ، از حلفاى ايشان از مردم جهينه . ابن هشام گويد : كعب بن جمّاز و او از غبشان بود . دويم : حمزه . سيم : زياد . چهارم : بسبس و ايشان بنو عمروند . ابن هشام گويد ! ضمره و زياد پسرهاى بشرند . پنجم : عبد اللّه بن عامر از قبيله بلىّ .
و از جماعت بنى جشم بن الخزرج از مردم بنى سلمة بن سعد بن على ، دوازده (12) تن بودند : اول : خراش بن الصّمت بن عمرو بن الجموح . دويم حباب بن مندز .
ص: 738
بن الجموح . سيم : عمير بن الحمام بن الجموح . چهارم : تميم مولى خراش بن الصّمت . پنجم : عبد اللّه بن عمرو بن حرام . ششم : معاذ بن عمرو بن الجموح . هفتم : معوّذ بن عمرو بن الجموح . هشتم : خلّاد بن عمرو بن الجموح . نهم : عقبة بن عامر بن نابى . دهم : حبيب بن اسود مولاى ايشان . يازدهم : ثابت بن ثعلبة بن زيد ، و اين ثعلبه را جذع گفته اند . دوازدهم : عمير بن الحارث بن ثعلبه . ابن هشام گويد : عمير بن الحارث بن لبدة بن ثعلبة .
و از جماعت بنى عبيد بن عدىّ بن غنم بن كعب ، نه (9) تن بودند : اول : بشر بن البراء بن معرور بن صخر بن خنسا . دويم : طفيل بن مالك بن خنسا . سيم : طفيل بن نعمان بن خنسا . چهارم : سنان بن صيفى بن صخر بن خنسا . پنجم : عبد اللّه بن جدرة بن قيس ابن صخر بن خنسا . ششم : عتبة بن عبد اللّه بن صخر بن خنسا . هفتم : جبّار بن صخر بن اميّة بن خنسا . هشتم : خارجة بن حمير . نهم : عبد اللّه بن حمير ، خارجه و عبد اللّه حليف ايشان بودند .
و از جماعت اشجع از قبيلهء بنى دهمان و از جماعت بنى خناس بن سنان بن عبيد هفت (7) تن بودند : اول : يزيد بن منذر بن سرح بن خناس . دويم : معقل بن منذر بن سرح بن خناس . سيم : عبد اللّه بن النعمان ابن بلدمه - و بلذمه بذال معجمه نيز آمده است - چهارم : ضحاك بن حارثة بن زيد بن ثعلبه . پنجم : سواد بن زريق بن ثعلبة . ابن هشام گويد : سواد بن رزم بن زيد بن ثعلبه . ششم : معبد بن قيس بن صخر بن حرام . ابن هشام گويد : معبد بن صيفى بن صخر بن حرام . هفتم عبد اللّه بن صخر بن حرام .
و از جماعت بنى نعمان بن سنان بن عبيد اللّه ، چهار (4) تن بودند : اول : عبد اللّه بن مناف بن النعمان . دويم : جابر بن عبد اللّه بن رباب بن النعمان . سيم : خليدة بن قيس بن النعمان . چهارم : نعمان بن سنان مولاى ايشان .
و از جماعت بنى سواد بن تميم بن كعب بن سلمه ثم من بنى حديدة بن عمرو بن غنم بن سواد . ابن هشام گويد : عمرو بن سواد و از براى سواد پسرى نبود كه غنم نام داشته باشد چهار (4) تن بودند : اول ابو المنذر و هو يزيد بن عامر بن حديده . دويم : سليم بن عمرو بن حديده . سيم : قطبة بن عامر بن حديده . چهارم : عنتره مولاى سليم بن عمرو . ابن هشام گويد : عنتره از بنى سليم بن منصور است ، از جماعت
ص: 739
بنى ذكوان .
و از جماعت بنى عدىّ بن نابى بن عمرو بن سواد بن غنم شش (6) تن بودند :
اول : ثعلبة بن غنمة بن عدى . دويم : عبس بن عامر بن عدىّ . سيم : ابو اليسر ، هو كعب بن عمرو بن عباد بن عمرو بن غنم بن سواد . چهارم : سهل بن قيس بن نابى بن كعب بن قيس بن كعب بن سواد . پنجم : عمرو بن طلق بن زيد بن اميّه . ششم : معاذ بن جبل بن عمرو بن اوس .
و از جماعت بنى نصر بن عامر هفت (7) تن بودند : اول قيس بن محصن بن خالد بن مخلّد و به روايتى قيس بن حصين . دويم : ابو خالد ، هو حارث بن قيس بن خالد بن مخلّد . سيم : جبير بن اياس بن خالد بن مخلّد . چهارم : ابو عباده ، و هو سعد بن عثمان بن خلدة بن مخلّد . پنجم : برادرش عقبة بن عثمان . ششم : ذكوان بن عبد قيس بن خلدة بن مخلّد . هفتم : مسعود بن خلدة بن عامر بن مخلّد .
و از جماعت بنى خالد بن عامر بن زريق يك تن بود و هو : عبادة بن قيس بن عامر بن خالد .
و از جماعت بنى خلدة بن عامر بن زريق پنج (5) تن بودند : اول : اسعد بن يزيد بن فاكهة بن يزيد بن خلدة . دويم : فاكهة بن بشر بن الفاكهة بن زيد بن خلدة . ابن هشام گويد : بشر بن فاكهة . سيم : معاذ بن ماعص بن قيس بن خلده . چهارم : عابد بن ماعص بن قيس بن خلده . پنجم : مسعود بن سعد بن خلده .
و از جماعت بنى العجلان بن عمرو بن عامر بن زريق ، سه (3) تن بودند : اول :
رفاعة بن رافع بن مالك بن العجلان . دويم : برادرش خلّاد بن رافع . سيم : عبيد بن زيد بن عامر بن العجلان .
و از بنى بياضة بن عامر بن زريق شش (6) تن بودند : اول : زياد بن لبيد بن ثعلبة بن سنان . دويم : فروة بن عامرة بن ودقه و به روايتى ورقه . سيم : خالد بن قيس بن مالك بن العجلان . چهارم : رجيلة بن ثعلبة بن خالد (1). ابن هشام گويد : دجيله . پنجم : عطيّة بن نويرة بن عامر . ششم : خليفة بن عدىّ بن عمرو . ابن هشام گويد : عليفه .
و از جماعت بنى حبيب بن عبد حارثة بن مالك يك تن بود . هو رافع بن المعلّى .
ص: 740
بن لوذان بن حارثه(1)
و از جماعت بنى النّجار و هو تيم اللّه بن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج ، ثم من بنى غنم مالك بن النّجار ، ثم من ثعلبة بن عوف بن غنم يك تن بود : هو ابو ايّوب خالد بن زيد بن كليب بن ثعلبه(2)
و از جماعت بنى عسيرة بن عبد بن عوف بن غنم يك تن بود ، و هو ثابت بن خالد بن النّعمان بن خنساء بن عسيره . ابن هشام گويد : عشيره .
و از جماعت بنى عمرو بن عبد عوف بن غنم دو (2) تن بودند : اول : عمّارة بن حزم (3) بن زيد بن لوذان بن عمرو . دويم : سراقة بن كعب بن عبد العزى .
و از جماعت بنى عبيد بن ثعلبة بن غنم دو (2) تن بودند : اول : حارثة بن النّعمان بن زيد بن عبيد . ابن هشام گويد : نعمان بن نفع بن زيد . دويم : سليم بن قيس بن فهد . و از جماعت بنى عائذ بن ثعلبة : ابن هشام گويد : بنى عابد ، [ دو (2) تن بودند ] : اول : سهيل بن رافع بن ابى عمرو بن عائذ ؛ دوم عدى بن ابى الزّغباء (4) حليف ايشان بود و از قبيلهء جهينه .
و از جماعت بنى زيد بن ثعلبه بن غنم سه (3) تن بودند : اول : مسعود بن اوس بن زيد . دويم : ابو خزيمة بن اوس بن زيد بن اصرم بن زيد . سيم : رافع بن الحارث .
و از بنى سواد بن مالك بن غنم ده (10) تن بودند : اول : عوف . دويم : معوّذ . سيم : معاذ ، ايشان پسرهاى حارث بن رفاعة بن سوادند . ابن هشام گويد : رفاعة بن حارث بن سواد . و اين جماعت را بنو عفرا گويند . و عفرا به روايت ابن هشام ، دختر عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك بن النّجار است . چهارم : نعمان بن عمرو بن رفاعة بن سواد و به روايتى نعيمان نام داشت . پنجم : عامر بن مخلّد بن الحارث بن سواد . ششم :
عبد اللّه بن قيس بن خالد بن خلدة بن الحارث بن سواد . هفتم : عصيمه حليف ايشان .
ص: 741
بود از قبيلهء اشجع . هشتم : وديعة بن عمرو حليف ايشان بود از جهينه . نهم : ثابت بن عمرو نيز حليف ايشان بود . دهم : ابو الحمراء مولاى حارث بن عفرا و به روايتى حارث بن رفاعة .
و از جماعت بنى عامر بن مالك بن النّجار و عامر مبذول ، ثم من بنى عتيك بن عمرو بن مبذول سه (1) تن بودند : اول : ثعلبة بن عمرو بن محصن بن عمرو بن عتيك . دويم : سهل بن عتيك بن النّعمان بن عمرو بن عتيك . سيم : حارث بن الصمّة (2) بن عمرو بن عتيك . حارث نيز از روحا تجاوز نتوانست كرد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله او را هم سهم داد .
و از بنى عمرو بن مالك بن النّجار و ايشان را بنى جزيله گفتند و جزيله (3) به روايت ابن هشام دختر مالك بن زيد اللّه بن حبيب است و مادر معاوية بن عمرو بن مالك بن النّجار و بنى معاويه منسوب به جزيله اند . ثم من بنى قيس بن عبيد بن زيد بن معاوية بن عمرو بن مالك بن النّجار دو تن بودند : اول : ابىّ بن كعب بن قيس . دويم : انس بن معاذ بن انس بن قيس .
و از جماعت بنى عدىّ بن عمرو بن مالك بن النّجار ، ابن هشام گويد : ايشان بنى مغاله اند و مغاله دختر عوف بن عبد مناة بن عمرو است و مغاله از قبيله بنى زريق است و مادر عدىّ بن عمرو بن مالك بن النّجار است و بنى عدىّ منسوب به مغاله است ، سه (3) تن بودند : اول : اوس بن ثابت بن منذر بن حزام ، دويم : ابو شيخ بن ابى ثابت بن منذر بن حزام . ابن هشام گويد : ابو شيخ برادر حسان بن ثابت است (3) . سيم : ابو طلحه ، هو زيد بن سهل بن الاسود بن حزام .
و از جماعت بنى عدىّ بن النّجار ، ثم من بنى عدىّ بن عامرة بن غنم بن عدىّ بن النّجار ، هشت (8) تن بودند : اول : حارثة بن سراقة بن الحارث بن عدىّ بن مالك بن عدىّ بن عامر . دويم : عمرو بن ثعلبة بن وهب بن عدىّ بن عامر و هو ابو حكيم . سيم : سليط بن قيس بن عمرو بن عتيك . چهارم : ابو سليط و هو سيرة بن عمرو اين .
ص: 742
عمرو ابو خارجة بن قيس بن مالك است . پنجم : ثابت بن خنساء بن عمرو بن مالك . ششم : عامر بن اميّة بن زيد بن الحسحاس . هفتم : محرز بن عامر بن مالك بن عدىّ . هشتم : سواد بن غزية بن اهيب ، حليف ايشان بود از قبيلهء بلىّ .
و از جماعت بنى حزام (1) بن مبذول بن عامر بن غنم بن عدىّ بن النّجار ، چهار (4) تن بودند . اول : ابو زيد قيس بن سكن بن قيس بن زعوراء بن حزام . دويم : ابو الاعور بن الحارث بن ظالم بن عبس بن حزام ، و به روايتى ابو الاعور كنيت حارث است ؛ سيم : سليم بن ملحان . چهارم : حرام بن ملحان و اسم ملحان ، مالك بن خالد بن زيد بن حزام است .
و از جماعت بنى ماذن (2) بن النّجار ، ثمّ من بنى عوف بن مبذول ، سه (3) تن بودند : اول : قيس بن ابى صعصعه و اسم ابى صعصعه ، عمرو بن زيد بن عوف است . دويم : عبد اللّه بن كعب بن عمرو بن عوف . سيم : عصيمه حليف ايشان بود ، از بنى اسد بن خزيمه .
و از جماعت بنى خنساء بن مبذول بن غنم بن عمرو بن ماذن ، دو (2) تن بودند : اول : ابو داود عمير بن عامر بن مالك بن خنساء . دويم : سراقة بن عمرو بن عطيّة بن خنساء .
و از جماعت بنى دينار بن النّجار ، ثم من بنى مسعود بن عبد الاشهل بن حارثة بن دينار بن النّجار ، پنج (5) تن بودند : اول : نعمان بن عبد عمرو بن مسعود . دويم : ضحّاك بن عبد عمرو بن مسعود . سيم : سليم بن الحارث بن ثعلبه و او برادر ضحّاك و نعمان است از طرف مادر . چهارم : جابر بن خالد بن الاشهل .
و از جماعت بنى ثعلبة بن ماذن بن النجار ، يك تن بود : و هو قيس بن مخلّد بن ثعلبة بن صخر بن حبيب .
و از جماعت بنى قيس بن مالك بن كعب بن حارثة بن النّجار بن دينار ، دو (2) تن بودند : اول : كعب بن زيد بن قيس . دويم : بجير بن ابى بجير حليف ايشان بود . ابن هشام گويد : بجير از قبيلهء عبس بن بغيض بن ريث بن غطفان ، از مردم بنى خزيمة بن رواحه است . .
ص: 743
و اين جماعت از بنى خزرج يك صد و هفتاد (170) تن بشمار شد و تمامت اهل بدر ، به روايت ابن اسحاق با رسول خداى سيصد و چهارده (314) تن باشند و ابن هشام بر آن جماعت چهار (1) تن افزوده است . سه (2) تن از قبيلهء بنى العجلان كه از قبائل خزرجند : اول : عتبان بن مالك بن عمرو بن العجلان . دويم : سليل بن وبرة بن خالد بن العجلان . سيم : عصمة بن الحصين بن وبرة بن خالد بن العجلان .
و از جماعت بنى حبيب بن عبد حارثة بن مالك بن غضب بن جشم بن الخزرج كه از بنى زريق شمرده مىشود ، يك تن افزوده است و او هلال بن المعلى بن لوذان بن حارثه است . ان شاء اللّه هر كس اين نامها را تذكره كند ، از بهر حاجات مشروعه خود و خداى تعالى را بخواند دعاى او به اجابت مقرون خواهد شد .
بالجمله اسامى اهل بدر بدين گونه تقرير يافت و اگر در ذيل حكايت بعضى از اين نامها ديگرگون شود ، بر نگارنده اين حروف خرده نبايد گرفت ، (3) چه علماى تاريخ را در بعضى از اين اسامى آراء مختلفه است و من نخواستم بىحجتى گزيدهء يك تن را اختيار كنم (4) و آن ديگر را مرجوح (3) دارم . اكنون بر سر سخن آئيم .
همانا اين اول غزوه اى بود كه انصار ملتزم ركاب شدند (4) ، و چون هنگام عرض لشكر ، نظر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ، بر آن جماعت بى بضاعت افتاد و قلّت عدّة و اعداد ايشان را معاينه فرمود (5) دست برداشت و گفت : يَا رَبِّ أَنَّهُمْ حُفَاةً فاحملهم وَ جِيَاعُ فَأَشْبِعْهُمْ وَ عُرَاةً فاكسهم وَ عَالَتْ فاغنهم مِنْ فَضْلِكَ .
و بدين سخن هيچ كس از آن غزا باز نشد ، جز اينكه او را از اموال و احمال و ملابس (6) ثروتى بزرگ به دست شد و هشت (7) تن از اصحاب كه در غزاى بدر متقاعد و غايب (8) بودند ، به روايت عامه از جمله غازيان بدر شمرده شوند و ايشان را پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از غنايم بدر بهره فرستاد و اين جماعت ، سه تن از مهاجر بودند :
نخستين : عثمان بن عفّان كه به دست آويز (8) ناتندرستى رقيه دختر رسول خداى كهنه
ص: 744
در سراى او بود متقاعد گشت ، و ديگر طلحه و سعيد كه به جاسوسى مأمور شدند و در راه ياوه گشتند . و آن پنج تن كه از انصار بودند : يكى : ابو لبابه بود كه رسول خداى او را به جاى ابن امّ مكتوم خليفتى بداد و از نيمه راه به مدينه فرستاد . دويم : عاصم بن عدىّ العجلانى (1) بود كه بر مردم عاليه (2) خلافت داد . سيم : حارث بن حاطب كه از منزل روحا به ميان بنى عمرو بن عوف مأمور گشت . چهارم : حارث بن الصّمّة . پنجم : خوّات بن جبير و اين هر دو را سقطه پيش آمد و كسرى در اعضاء راه كرد و باز مدينه شدند .
آنگاه رسول خداى با لشكر خويشتن كوچ همى داد ، و در لشكر آن حضرت هفتاد (70) شتر بود و سه (3) سر اسب داشتند . زبير را اسبى بود كه يعسوب نام داشت و مرثد ابن ابى مرثد را اسبى بود كه سيل مى ناميدند و ديگر مقداد را نيز اسبى بود (3)؛ و از آلات حرب شش (6) زره و هفت (7) شمشير داشتند .
و چون راحله (4) ايشان اندك بود هر دو كس و سه كس به نوبت يك شتر را برمى نشستند و رسول خداى بر شترى كه عضبا (5) نام داشت سوار مى شد با اينكه گوش آن شكافته نبود ، عضبا مى ناميدند ، - چه شتر گوش شكافته را عضبا گويند - و با على عليه السّلام نوبت داشت و از آن پيش كه ابو لبابه مأمور به مدينه شود ، نيز به سوارى شتر پيغمبر شريك بود و چون مأمور به مدينه شد نوبت او زيد بن حارثه را افتاد و آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بايست پياده رود ، على عليه السّلام و ابو لبابه عرض مى كردند : همچنان سوار باش كه ما از قبل تو طىّ مسافت كنيم . آن حضرت در پاسخ مى فرمود : مَا أَنْتُمَا بأحرى مِنًى وَ أَنَا أَغْنَى عَنِ الاجر مِنْكُمَا . .
ص: 745
و حمزة بن عبد المطّلب به اتفاق موالى رسول خدا ابو كبشه و انسه شترى داشتند و عبيد بن حارث و طفيل و حصين (1) پسرهاى حارث و مسطح بن اثاثه شترى داشتند ؛ و ديگر معاذ و عوف و معوّذ ، پسرهاى عفرا با عبد خود ابو الحمراء شترى داشتند . ابى بن كعب و عمّارة بن حزم و حارثة بن نعمان بر شترى بودند ؛ خراش بن صمّه و قطبة بن عامر بن حديده و عبد اللّه بن عمرو بن حزام بر شترى بودند ؛ و عتبة بن غزوان و طليب بن عمير شترى داشتند ، مصعب بن عمير و سويبط بن سعد بن حرمله و مسعود بن ربيع را شترى بود و عبد اللّه بن كعب و ابو داود ماذنى و سليط بن قيس را شترى بود و قدامة بن مظعون و عبد اللّه بن مظعون و سايب بن عثمان شترى داشتند .
ابو بكر و عمر و عبد الرّحمن بن عوف شترى داشتند و سعد بن معاذ و برادر و برادرزاده اش و حارث بن اوس و حارث بن انس را شترى بود ؛ و سعيد بن زيد و سلمة بن سلامة بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن زيد را شترى بود و زاد ايشان يك صاع (2) تمر بيش نبود و معاذ بن رفاعه و خلّاد بن رافع و عبيدة بن يزيد بن عامر ، شترى داشتند .
چون به منزل روحا درآمدند ، شتر ايشان از راه درآمد و بخفت و بناليد . خلّاد گفت : خدايا بر ذمّت نهادم (3) كه اين شتر چون ما را باز مدينه آرد ، در راه تو نحر كنم . در اين وقت پيغمبر بر ايشان بگذشت و ماجرا بدانست ، پس آن حضرت قدرى آب در دهان مبارك كرده بگردانيد و در ظرفى بريخت و از آن آب اندكى در دهان شتر كردند و مقدارى بر سر و گردن و شانه و كوهان و عجز (4) آن افشاندند در آن زمان آن شتر برخاست و راه برگرفت . هنگام مراجعت در پايان مدينه ، شتر حرونى (5) گرفت و به مصلّى آمده بخفت . پس آن را نحر كردند و گوشتش را به مستحقان بذل نمودند .
و چون در منزل روحا فرود شدند ، و اين وقت شب چهاردهم رمضان بود ، .
ص: 746
پيغمبر فرمود : اين افضل اوديه (1) عرب است و نماز خفتن بگذاشت و سلمة بن هشام و عيّاش بن ابى ربيعه را كه قريش اسلام ايشان را دانسته بودند و در مكه محبوس بودند ، دعاى خير بگفت و مشركان را يك يك نام برد و نفرين كرد و بامداد از آنجا كوچ داد . و از مردم مدينه خبيب بن يساف و قيس بن الحارث ، با اينكه هنوز ايمان نداشتند ، در ارض عقيق به مسلمانان پيوستند .
پيغمبر فرمود : ما اخرجكما ؟ چه چيز شما را بيرون آورد ؟ گفتند : ما براى اخذ غنيمت به شما پيوستيم ، باشد كه شما را فتحى افتد و ما را از غارت بهره اى به دست شود . آن حضرت فرمود : لَا تُخْرِجَنَّ مَعَنَا رَجُلٍ لَيْسَ عَلَى دِينِنَا .
خبيب چون اين بشنيد ، ايمان آورد و ملازم ركاب گشت . اما قيس مراجعت كرد و آنگاه كه مسلمانان از بدر بازشدند ، مسلمان شد و در احد شهيد گشت ، چنان كه مرقوم شود .
اما از آن سوى چنان كه مذكور شد ، ضمضم بن عمرو خزاعى به حكم ابو سفيان به شتاب برق و باد ، راه مكه مى بريد و سه روز از آن پيش كه ضمضم به مكه درآيد عاتكه دختر عبد المطّلب را در خواب نمودار شد كه شتر سوارى در ابطح ندا درداد كه اى قريش ! بشتابيد و تا سه روز بكشتن گاه خويش خراميد . پس شتر خويش را به مسجد الحرام راند و مردم بر او جمع شدند و چنان نمود كه بر بام خانه كعبه همان ندا كرد . پس از آن بر كوه ابو قبيس برشد و همان آواز داد . آنگاه سنگى از كوه بگردانيد و آن سنگ خرد و درهم شكست و هيچ خانه اى در مكه نماند ، جز اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد .
صبحگاه صورت خواب را با برادر خود عباس بن عبد المطّلب بگذاشت و گفت : اين سرّ به كس مگوى . نيم روز وليد بن عتبه ، عباس را در انديشه يافت و چون با او نيك دوست بود ، پرسش نمود كه چرا سر به فكرت فرو دارى ؟ عباس پرده از آن راز برگرفت و قصه بگفت . چون وليد از او بگذشت ، پدر خويش را آگهى داد و زمانى برنيامد كه اين سخن سمر گشت (2) و ابو جهل نيز بدانست .
پس با عباس گفت : اى ابو الفضل اين زن در ميان شما چه وقت پيغمبر شد ؟ وشد
ص: 747
اين خواب از كجا آورد ؟ كافى نيست كه مردان شما دعوى نبوت كنند ، اكنون زنان آن كار پيش دارند ، اگر تا سه روز ديگر ، اين خواب صورت نبندد ، با جميع قبايل عرب نامه كنم كه شما بنى هاشم دروغگوترين عربيد .
عباس گفت : عاتكه خوابى نديده و از هم بگذشتند . شبانگاه زنان بنى عبد المطلب بر عباس انجمن شدند و گفتند : تاكنون ابو جهل فاسق خبيث ، بر مردان شما طعن و دق (1) داشت ، اينك نام زنان شما بر زبان راند ، ترا اى عباس غيرت نبود كه او را منع كنى . عباس شرمگين شد و سوگند ياد كرد كه اين نوبت شرّ او را كفايت كنم .
و روز سيم براى اينكه ابو جهل را زحمتى رساند و با او عربده آغازد ، به مسجد الحرام درآمد ، وقتى برسيد كه ابو جهل از در ديگر به شتاب بيرون مى شد ، عباس را گمان افتاد كه او بترسيد و از بيم كيفر سخنان خويش روى برتافت و حال آنكه نه چنان بود ، همانا نداى ضمضم بن عمرو را شنيده بود كه با پيراهن چاك زده و بينى و گوش شتر خويش را بريده و رو به سوى دم شتر سوار شده كه اين همه علامت ابلاغ از خطب (2) عظيم است و فرياد برمىداشت كه : اى جماعت قريش ! كاروان خويش را دريابيد كه محمّديان قصد ايشان دارند و گمان ندارم كه به فرياد ايشان توانيد رسيد و تدارك اين كار توانيد كرد .
چون اين خبر سمر شد ، ديگر مجال نماند كه عباس را با ابو جهل جدالى يا او را با اين مقالى افتد . مردمان در غم قافله خويش ولوله بزرگ پيش گرفتند (3) و ابو جهل همى گفت : محمّد و كسان او را گمان آن است كه اين كاروان عمرو بن الحضرمى است ، نه چنان است . و خرد و بزرگ انجمن شدند و رأى زدند و سخن بر اين نهادند كه مردم مكه از هر دو تن يك تن بيرون شود يا تنى از قبل خود بيرون فرستد .
سهيل بن عمرو گفت : اى معشر قريش ! اينك محمّد است و اينك اموال شما و ما را از مال و مركب دريغ نباشد ، اعداد جنگ كنيد و راه برگيريد . و زمعة بن الاسود گفت : قسم به لات و عزّى كه خطبى از اين بزرگتر بر ما فرود نيامد كه محمّد و اصحاب او بر كاروان ما درآيند . و طعيمة بن عدىّ فرياد برداشت كه : اى معشراد
ص: 748
قريش : سوگند با خداى كه هيچ كس از بنى عبد مناف نيست ، جز اينكه در اين كاروان مالى دارد ، ميان بربنديد و راه برگيريد .
اميّة بن خلف و عتبة و شيبه به نزديك هبل شده قرعه همى زدند و قدح نهى برآمد (1) در اين وقت ابو جهل برسيد و گفت : قرعه مزنيد و از كاروان تخلف مكنيد و زمعة بن اسود در ذى طوى قرعه افكند و قدح ناهى برآمد ، در خشم شد و دو كرّت ديگر قرعه بزد ، هم نهى برآمد . پس قدح را بشكست و گفت : هرگز از اين روز قدح دروغگوتر برنيامد و بسيار كس از قريش از اين جنگ كراهت داشتند .
حارث بن عامر همى گفت : كه من دوست دارم كه مال من در كاروان منهوب شود (2) و خود بيرون نشوم و حكيم بن حزام و ابو البخترى و علىّ بن اميّه و عاص بن منبّه نيز كراهت داشتند و حنظلة بن ابى سفيان و برادرش عمرو و نوفل بن معاويه دئلى و حويطب بن عبد العزّى تجهيز لشكر همى كردند .
بالجمله همه كس دل به راه نهاد جز قبيله عدىّ بن كعب بن مرّة كه در ميان ايشان ، مهتران بزرگ بود . چنان كه حكومت اميّة بن خلف ، در چشم ايشان وقعى نداشت و نيز مالى در كاروان نداشت ، لاجرم در جنگ پيغمبر اقدام نكردند ؛ و ديگر از اشراف مكه ابو لهب را بيمارى سبب افتاد كه از سفر متقاعد گشت و عاص بن هشام بن المغيره را گفت : چهار هزار (4000) درهم دين من بر تو است ، اگر به تن خويش از قبل من بيرون شوى ، آن وام گذاشته باشى - و اين عاص بن هشام ملقب به احمق قريش بود ، از بهر آنكه با ابو لهب قمار كرد و به هرچه دست داشت بباخت . آنگاه نفس خويش را در معرض قمار درآورد و خود را نيز بباخت و قين (3) گشت و اين وقت به جاى ابو لهب بيرون شده و در حرب گاه ، به دست على عليه السّلام مقتول شد و حسان بن ثابت او را هجا (4) كند :
بَنَى الْقَيْنِ هَلَّا اذ فخرتم برَبعِكُم***فخرتم بُكَيْرٍ عِنْدَ بَابِ بْنِ جَندَع
بَنَاهُ أَبُوكُمْ قَبْلَ بُنْيَانُ دَارَهُ***بِحَرَسِ فاخفوا ذَكَرَ قَيْنُ مَدْفَعَ
وَ الْغَوْا رَمَادِ الْكِيرُ يَعْرِفُ وَسطُكُم***لَدَى مَجْلِسٍ مِنْكُمْ لَئِيمٍ مِهْجَعُ ئى
ص: 749
و ديگر آن زر از تو طلب نكنم . عاص با اينكه كس از قبل خود فرستاده بود ، ساز سفر كرد . و ديگر اميّة بن خلف جمحى ، چون در هنگام موسم ، سعد بن معاذ از مدينه به مكه شد ، روزى چنان افتاد كه از سعد شنيد كه مىگويد : پيغمبر فرمود : اميه به دست مردان ما مقتول خواهد گشت . اميّه گفت : اى سعد تو خود از محمّد اين سخن شنيدى ؟ گفت : چنين باشد .
لا جرم خوفى در دل اميّه جاى داشت و نمى خواست از مكه بدر شود كبر سن و ثقل جثه را بهانه توقف (1) ساخت و خواست پسران خود ، صفوان و عبد اللّه را بيرون فرستد ، ابو جهل گفت : اى ابو صفوان تو سيّد اهل وادى مى باشى ، هرگاه تخلّف كنى ، بسيار كس متابعت تو كند و كار ما ساخته نشود ؛ و عقبة بن ابى معيط ، مجمره اى خوشبوى كرده برافروخت و پيش زانوى او گذاشت و گفت : چون در خانه خواهى بود ، كار زنان پيش گير و خويشتن خوشبوى كن . اميّه گفت : اى عَقِبِهِ قَبَّحَكَ اللَّهِ وَ قُبْحِ مَا جِئْتَ به و ناچار ساز سفر كرد . و اين عقبه آن كس بود كه به فرمان و خواستارى اميّه ، خيو (2) بر روى پيغمبر انداخت . - چنان كه در كتاب اول مذكور شد - .
و چون عباس بن عبد المطلب را گفتند : كار سفر راست كن . فرمود : من پيرى سالخورده ام و جنگ را نشايم . پسران خود فضل و عبد اللّه و عثمان و عبيد اللّه را فرستم . ابو جهل گفت : مى دانم دل تو با محمّد است و در مكه جاسوسان او باشيد .
اگر از اين جنگ مظفر (3) بازآمديم ، بنو هاشم را از مكه بيرون كنيم . و همه بزرگان قريش ، در اين سخن با ابو جهل همداستان شدند .
عباس در خشم شد و پسران خود را گفت : شما بجاى باشيد و سفر را تصميم عزم داد و جز غلام خويش كس را به همراهى خود اجازت نفرمود ، برادرزادگانش طالب و عقيل ، پسران ابو طالب و نوفل بن حارث دانستند كه عباس از خشم قريش كس را رفيق راه نمى فرمايد با او گفتند : تو مردى سالخورده باشى و ما هرگز تو را نگذاريم يك تنه بيرون شوى و ساز خويش راست كرده ، ملازم خدمت او شدند .
مع القصه مردم قريش بدين گونه اعداد (4) كار كرده ، از مكه به در شدند و ادواتتن
ص: 750
طرب و زنان مغنّيه (1) براى لهو و لعب با خود برداشتند . و اين زنان مغنّيه ، ساره مولاة عمرو بن هاشم بن عبد المطلب ، و غزّه مولاة الاسود ابن المطلب و فلانة مولاة امية بن خلف بودند كه با دف (2) و ادوات غنا ملازم لشكرگاه شدند و جوانان كم سال را مراجعت فرمودند .
در خبر است كه ايشان هر شب در ذى طوى انجمن شده ، سخن به شعر مى كردند سه روز قبل از شكست قريش ، چند شعر به گوش ايشان آمد كه قائلش مرئى نبود و اين بيتها از آن جمله است :
أَزَارَ حنيفيّون بَدْراً دَقِيقَةٍ***سينقض مِنْهَا رُكْنٍ كِسْرَى وَ قَيصَرا
أَرَنَّت لَهَاضَمَّ الْجِبَالِ وَ أَفْزَعْتُ***قَبايلَ مَا بَيْنَ الوَتيرِ وَ خَيْبَراً
أَبَادَتْ رِجَالًا مِنْ لوىّ وَ أَبْرَزْتَ***خرايد يَضْرِبْنَ التَّرائِبِ حُسّرا
فَيَا وَيْحَ مَنْ أَمْسَى عَدُوَّ مُحَمَّدٍ***لَقَدْ حَادَّ عَنْ قَصْدِ الْهُدَى وَ تَحَيُّراً(3)
آن جماعت بترسيدند و از هر كس فحص اين حال همى كردند . پيرى گفت : حنيفيون قوم محمّد و اصحاب اويند .
مع القصه قريش در بيرون مكه ، فرات بن خيال العجلى را براى فحص حال به سوى ابو سفيان فرستادند و عرض لشكر خويش دادند . نهصد و پنجاه (950) تن مرد جنگى برآمد و صد (100) اسب و هفتصد (700) شتر با ايشان بود و كار بر آن نهادند كه هر روز يك تن از بزرگان قريش علف و آذوقه لشكر را كفيل باشد و ده (10) شتر نحر (4) كند و اين مهتران : عباس بن عبد المطلب و عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه و ابى بن خلف و حكيم بن حزام و نضر بن الحارث و زمعة بن الاسود و ابو جهل و ابو البخترى بن هشام و حارث ابن عامر بن نوفل و نبيّه و منبّه پسران حجاج ، دوازده (12) تن بودند كه به نوبت اين كار را كفايت مى كردند و روز جنگ نوبت عباس بود كه اطعام لشكر فرمود .عى
ص: 751
گويند : در اين وقت كه قريش كار لشكر را به ساز مىآوردند و سلاحهاى جنگ را به اصلاح مى پرداختند ، عتبه و شيبه نيز زره خود پيش نهاده تسويه (1) و تصفيه مىكردند . غلام خويش عداس را كه در برابر ايستاده بود ، گفتند : هان اى عداس از حال آن مرد كه در باغ طايف به دست تو انگور به دو فرستاديم نمىپرسى ؟ عداس بگريست و گفت : قسم با خداى كه او رسول خداست و نيك نباشد كه شما آهنگ جنگ او داريد . - و ما قصّه عداس و اسلام او را در باغ طايف در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم داشتيم - .
بالجمله قريش چون از تمهيد و تدارك امور فراغت يافتند ، به راه درآمدند و ايشان را يك انديشهء ديگر بود ، زيرا كه اين جماعت را با قبيلهء بنى كنانه كار بر معادات و مخاصمت (2) مى رفت . در اين وقت كه از مكه بيرون شدند ، بيم داشتند كه مبادا بنى كنانه بر مكه تاختن كنند ، يا از دنبال ايشان بتازند و كارى بسازند ، از بهر آنكه در ميان ايشان كار به خون خواهى مى رفت ؛ زيرا كه حفص بن احنف كه يك تن از بنى معيص بن عامر بن لؤىّ بود ، پسرى نيكو صورت داشت كه او را بر دوش گيسوهاى مشكين بود ، روزى آن پسر ياوه شد و در اراضى ضجنان (3) افتاد .
عامر بن يزيد بن عامر بن الملوح بن يعمر كه رئيس بنى كنانه بود ، او را ديدار كرد و بشناخت . پس روى با بنى بكر كرد و گفت : آيا هيچ خونى از شما بر قريش نيست كه اين پسر را به ثار (4) خويش مقتول سازيد ؟ مردى گفت : مراست . او را بگفت و سر برداشت . قريش چون اين بدانستند و بازپرس كردند ، عامر گفت : از ما بر شما خون فراوان است و اينك خون مردى به مردى است و اگر خواهيد ديت بدهيد ، تا ما نيز ديت او را ادا كنيم .
جماعت قريش بدين سخن ساكت شدند و گفتند : سخن به صدق كند . مردى به مردى ؛ و اين ببود تا برادر مقتول مكرز بن حفص روزى به ظهران (5) عبور كرد و در آنجا عامر را ديدار نمود ، بى توانى از شتر خويش به زير آمد و تيغ بركشيد و او را بكشت و شمشير او را برگرفت و به كعبه آورده ، نيم شبى از استار كعبه بياويخت . .
ص: 752
صبحگاه قريش بديدند و بدانستند كه مكرز بن حفص ، سيد بنى كنانه را مقتول ساخت .
و از آن سوى بنى كنانه بر او بگريستند و بر ذمّت نهادند كه در ازاى (1) او دو تن و سه تن از بزرگان قريش را به قتل رسانند . از اين روى قريش بر زنان و اطفال خويش ترسان بودند . ناگاه شيطان به صورت سراقة بن مالك بن جعشم كه سيد بنى كنانه بود ، بر ايشان ظهور كرد (2) و فرياد برداشت كه : اى جماعت قريش ! آسوده به كار خويش باشيد كه من شما را امان دادم . چنان كه خدا فرمايد : وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ . (3) يعنى : امروز كس بر شما غالب نشود كه من امان دهنده ام شما را . و گفت : هان اى قريش ! شاد باشيد كه من نيز با شما خواهم بود و رزم خواهم داد و جمعى از شياطين را به صورت مردم بنى كنانه برآورده ، از دنبال خويش بداشت و با مشركين همراه شد . مردم قريش خوشدل شدند و به شتاب طى مسافت كردند .
و از آن سوى جبرئيل عليه السّلام ، رسول خداى را آگهى داد كه قريش به حفظ كاروان خويش از مكه به در شدند و با آلات و ادوات حرب روز تا روز كوچ دهند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله سران اصحاب را پيش خواند و با ايشان در كار جنگ شورى افكند و هر كس سخنى مى گفت .
نخستين ابو بكر برخاست و گفت : يا رسول اللّه اين جماعت مردان قريش اند و در حرب و ضرب كارآزموده و مجرب اند و اينك به عزم رزم ما لشكر را ساختگى كرده ، بيرون تاخته اند و ما بر بصيرت نبوده ايم و كار بر قانون ايشان نفرموده ايم . رسول خداى را اين سخنان پسنده نيفتاد ، فرمود : بنشين .
از پس او عمر بن الخطّاب برخاست و هم بدين روش سخن كرد . همانا چند تن بر اين رفتند ، پس اين آيت بيامد : كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ .(4) يعنى : چنان كه بيرون آورد ترا پروردگار تو به حق و راستى ، همانا .
ص: 753
گروهى از مؤمنين از بيرون رفتن كراهت داشتند . يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (1). مى فرمايد : اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله جدال مىكنند با تو در جهاد كه اختيار حق است بعد از آنكه روشن شد بر ايشان كه جهاد بايد كرد . گويا مىكشاند ايشان را به سوى مرگ و حال اينكه بر دشمن ظفر خواهند جست بدان وعده اى كه خدا نهاده است .
در اين وقت مقداد بن اسود كندى برخاست و گفت : يا رسول اللّه چنان كن كه خداى فرموده . سوگند با خداى كه ما نگوئيم آنچه بنى اسرائيل با موسى گفتند :
فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ (2) يعنى : تو با خداى خود برو و قتال كن كه ما اينجا خواهيم بود . بلكه ما مى گوئيم : اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا أَنَا مَعَكُمْ مُقاتِلُونَ. يعنى: تو با خداى خود برو و قتال كن كه ما نيز به اتفاق شما قتال خواهيم كرد . سوگند با خداى كه اگر تا بِرِّكَ الغِماد (3) كه آن سوى مكه است ، ما را كوچ فرمائى ، با تو همراهيم .
پيغمبر او را دعاى خير گفت و باز فرمود : أشيروا علىّ أيّها النّاس !(4) و از اين خطاب مقصود آن حضرت آن بود كه در ليلة العقبه - چنان كه در كتاب اول مرقوم شد - بيعت انصار بر آن بود كه پيغمبر را در مدينه مانند خويشتن حفظ و حمايت كنند ، دور نباشد در خاطر گيرند كه بيرون از مدينه آن رعايت و حمايت واجب نيست .
سعد بن معاذ برخاست و عرض كرد : گويا از اين سخن مقصود ما باشيم . پيغمبر فرمود : چنين باشد . عرض كرد : ما به تو ايمان آورده ايم و تصديق كرده ايم هر جا خواهى باش و هر چه خواهى فرماى . سوگند با خداى كه اگر ما را به دريا برى ، بازنگرديم تا به مقابله و مقاتله چه رسد ، همانا بر جنگ صابريم و گمان داريم كه خداى به دست ما كارى فرمايد كه چشم تو بدان روشن شود . پيغمبر شاد شد و اظهار فرح كرد و فرمود : يَا سَعْدُ جَزَاكَ اللَّهُ عَنِ بَيْعَتِكَ وَ عَنْ مُرُوَّتَكَ وَ عَهْدَكَ وَ عُقَدُكَ خَيْراً . .
ص: 754
حسان بن ثابت اطاعت انصار را در يوم بدر ، بدين شعر تذكره كرده است :
الَّا يَا لقومى هَلْ لِمَا جَمِّ دافِعٍ***وَ هَلْ مَا مَضَى مِنْ صَالِحِ الْعَيْشِ رَاجِعُ
تَذْكِرَةُ عَصْراً قَدْ مَضَى فَتَها فَتَت***بَنَاتُ الحشا وَ انهَلَّ مِنًى المَدامِعُ
صُبَابَةُ وَجَدَ ذكّرتنى أَحَبَّتْ***وَ قَتَلَا مَضَوْا فِيهِمْ نفيع وَ رَافِعٌ
وَ سَعْدِ فَاضحُوا فِى الْجِنَانِ وَ أُوحِشَتْ***مَنَازِلِهِمْ وَ الارض مِنْهُمْ بَلَاقِعَ
وَفَوْا يَوْمَ بَدْرٍ لِلرَّسُولِ وَ فَوْقَهُمْ***ظِلَالِ الْمَنَايَا وَ السُّيُوفُ اللوامِعُ
دَعَا فَاَجابُوهُ بِهِ حَقُّ وَ كُلِّهِمْ***مُطِيعُ لَهُ فِى كُلِّ أَمْرٍ وَ سَامِعٌ
فَمَا بَدَّلُوا حَتَّى تَوافَوا جَمَاعَةً***وَ لَا يَقْطَعُ الْآجَالُ الَّا المَصارعُ
لَا نَهِمُ يَرْجُونَ مِنْهُ شَفَاعَةً***اِذا لَمْ يَكُنِ الَّا النَّبِيُّونَ شَافِعٌ
وَ ذَلِكَ يَا خَيْرَ الْعِبَادِ بلائنا***وَ مشهَدُنا فِى اللَّهِ وَ الْمَوْتُ نَافِعٌ
لَنَا الْقَدَمِ الاولى اِلَيكَ وَ خَلْفِنَا***لِأَوَّلِنَا فِى طَاعَةِ اللَّهِ تَابِعٌ
وَ نَعْلَمُ انَّ الْمُلْكُ لِلَّهِ وَحْدَهُ***وَ انَّ قَضَاءِ اللَّهِ لَا بُدَّ واقِعٌ
پس ساز راه كرد و طى طريق همى فرمود و گفت : بشارت باد شما را كه حق جلّ جلاله مرا وعده نهاده كه يا كاروان قريش را مأخوذ ما دارد يا لشكر ايشان را اسير ما سازد . قسم به آن خداى كه گويا مقتل ايشان را معاينه مى كنم . در اين وقت اين آيت فرود شد : وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ(1) مى فرمايد : خداى وعده داد شما را كه يا بر قافله دست يابيد يا بر لشكر ظفر جوئيد و شما دوست داريد كه رزم ندهيد و اموال كاروان را به دست كنيد و خداى مى خواهد دشمنان ذليل شوند و دين حق عزيز گردد .
بالجمله رسول خداى طى مسافت كرده تا به ارض صفرا رسيد و آن ديهى بود در ميان دو كوه كه يكى مسلح و آن ديگر مخرى نام داشت و دو قبيلهء عرب در آنجا سكونت داشتند كه يكى را بنو النّار و آن ديگر را بنو حراق مى ناميدند و از قبيلهء عقار .
ص: 755
دو بطن بودند كه يكى را عفّان و آن ديگر را بنى بيحان مى ناميدند .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله نام اين جمله بپرسيد و اين نامها را فال نيكو بزد . آنگاه در ميان آن دو كوه ، روى به طرف راست برتافت و بر سر چاهى كه ذات قرن نام داشت آمد و لشكر را فرود شدن فرمود . (1)
آنگاه قتادة بن نعمان يا معاذ بن جبل را ملازم ركاب ساخته براى فحص حال قريش به هر جانب گرد برمى آمد ، ناگاه به مردى سالخورده كه سفيان ضمرى نام داشت بازخورد . فرمود : هان اى شيخ ! از محمّد و ياران او و از قريش و جماعت ايشان چه خبر دارى ؟ گفت : سخن نكنم تا شما را ندانم . پيغمبر فرمود : نخستين تو بايد سخن كنى .
سفيان گفت : به من رسيده كه قريش در فلان روز از مكه برآمده اند . اگر چنين باشد ، امروز در فلان منزل باشند و نيز شنيده ام كه محمّديان در فلان روز از مدينه بيرون شده اند ، اگر چنين است ، امروز فلان موضع خواهند بود و همان موضع را نام برد كه لشكرگاه پيغمبر بود . آنگاه گفت : اكنون شما بگوئيد : كه ايد و از كجائيد ؟ پيغمبر فرمود : نَحْنُ مِنْ مَاءٍ يعنى : ما از نطفه ايم . سفيان چنان دانسته كه ايشان از مردم عراقند چه اهل عراق را عرب به سبب كثرت مياه آن اراضى ، اهل الماء گويند .
پس از آن رسول خداى ، به لشكرگاه مراجعت فرمود ، شبانگاه على عليه السّلام را مأمور داشت كه خبرى از قريش بگيرد و زبير بن العوّام و سعد بن ابى وقّاص را با جمعى از خواص ، ملازم ركاب او ساخت . ايشان لختى از لشكرگاه بيرون شتافتند و شتران آب كش قريش را بيافتند و جماعتى كه با شتران بودند ، بگريختند . از ميانه اسلم غلام منبّه بن الحجاج و عريض غلام ابو يسار و هو سعيد بن العاص و ابو رافع غلام امية بن خلف اسير شدند . و از جمله گريختگان مردى كه عجير نام داشت ، نخستين به ميان قريش درآمد و گفت : اى آل غالب ! اين پسر ابو كبشه است كه مردان او غلامان آب كش شما را اسير كردند ، قريش از اين سخن در اضطراب شدند .
و از اين سوى چون اسيران را به حضرت پيغمبر آوردند ، آن حضرت در نماز بود . مردم از ايشان پرسش كردند كه غلامان كيستيد ؟ گفتند : ما سقايانيم و مردم را دل مى خواست كه ايشان غلامان ابو سفيان باشند ، بلكه به كاروان دست يابند و .
ص: 756
غنيمت برند . پس ايشان را رنجه كردند كه سخن به صدق كنيد ، گمان ما آن است كه غلامان ابو سفيان باشيد . ايشان از بيم گفتند : ما غلامان ابو سفيانيم .
چون رسول خداى از نماز فراغت يافت ، فرمود : نخست سخن به صدق كردند شكنجه يافتند . چون دروغ گفتند از عذاب برستند . پس با غلامان فرمود : قريش در كجا لشكرگاه ساخته اند ؟ گفتند : در پس اين تل كه پديدار است در عدوهء قصوى و كثيب عقنقل جاى دارند ، فرمود : چند كس باشند ؟ عرض كردند : عدت ايشان را ندانيم . فرمود : روزى چند شتر نحر كنند ؟ گفتند : يك روز نه (9) شتر و يك روز ده (10) شتر نحر كنند . آن حضرت فرمود : از هزار (1000) كمند و از نهصد (900) افزون .
ديگر پرسش نمود كه از اشراف قريش چه كسان با اين لشكرند ؟ گفتند : عتبه و شيبه پسران ربيعه و ابو البخترى و حكيم بن حزام و حارث بن عامر و طعيمه بن عدىّ و نضر بن الحارث و زمعة بن الاسود و ابو جهل و اميّة بن خلف و نبيه و منبّه پسران حجّاج و سهيل بن عمرو و عمرو بن عبد ودّ . آنگاه پيغمبر با اصحاب خود فرمود :
مكه جگرگوشه هاى خود را پيش شما انداخته . پس اسيران را بازداشتند .
و چون شب درآمد ، رسول خداى عمار بن ياسر و عبد اللّه بن مسعود را فرمود : تا اگر توانند از لشكر قريش خبرى گيرند . ايشان برفتند و گرد لشكرگاه ايشان برآمده فحصى به سزا كردند و بازشده معروض داشتند كه مشركين را بسيار بيمناك يافتيم ، چه اگر اسبان ايشان شيهه زدى ، بر دهن ايشان زدند تا صهيل (1) برنياورند .
از آن سوى صبحگاه مردم قريش نقش پاى بيگانه در گرد لشكرگاه يافتند . منبّه بن حجّاج كه در شناس نقش قدم نيك دانا بود ، سوگند ياد كرد كه اين اثر پى از ابن ياسر است و آن ديگر از آن ابن مسعود است . آنگاه لشكر را همى با جنگ تحريض نمود و گفت : اى مردم بيم مكنيد كه ايشان توان حمله شما ندارند . روا آن است كه اين جماعت را مقتول نسازيد ، بلكه اسير گيريد و زنده به مكه بريد تا مردمان بديشان عبرت گيرند و از كيش اسلاف (2) خويش ، انحراف نجويند . بدين گونه مردم را دل قوى همى ساخت و تحريك همى كرد .
گويند كه در منزل جحفه ، جهيم بن الصّلب بن مخرّمة بن المطّلب بن عبد مناف ،ان
ص: 757
در خواب ديد كه مردى بر اسبى نشسته مى آيد و شترى با خود مى آورد و ندا درمى دهد و نام عتبه و شيبه و ابو الحكم بن هشام و اميّه و جمعى از صناديد قريش را بر زبان مى راند و مىگويد كه : كشته شدند . و بعد از آن كاردى بر گلوى شتر خويش بزد شتر را رها كرد و هيچ خيمه از قريش نماند ، الّا كه رشحه اى (1) از خون او بدانجا رفت . چون صورت اين خواب بر ابو جهل مكشوف افتاد ، گفت : اين پيغمبر ديگر است از بنى عبد المطّلب ، زود باشد كه بدانند مقتولان كيانند .
اما از آن سوى ، چون ابو سفيان كاروان را از محل خطر بگذرانيد - چنان كه مذكور شد - قيس بن امراء القيس را به قريش فرستاد كه شما براى حفظ كاروان از مكه بيرون شديد ، اينك كاروان به سلامت بگذشت ، صواب آن است كه خويشتن را در مهلكه نيندازيد و با محمديان رزم ندهيد و اگر لا بد رزم خواهيد داد ، زنان را بازگردانيد كه اسير نشوند و او سى و نه (39) ميل راه طىّ مسافت كرده ، در منزل هده به قريش رسيد و پيام ابو سفيان بگفت .
ابو جهل سوگند ياد كرد كه تا به بدر درنشويم و نحر نكنيم و خمر نخوريم و سرود نگوئيم باز نخواهيم شد . و اين از بهر آن است كه صيت صولت (2) و شوكت ما سمر شود و هيبت ما در دل محمّديان جاى كند و حال آنكه اين همان موسم است كه هر سال عرب در بدر جمع شود و بازارها نصب كند ما چرا دست بازداريم .
پس قريش هر زن كه در لشكرگاه بود ، به سوى مكه مراجعت دادند و خود ساخته جنگ شدند .
در اين وقت اخنس بن شريق گفت : اى بنى زهره اكنون كه اموال ما به سلامت است متابعت ابو جهل نخواهيم كرد و در اين كار تدبيرى انديشيم كه قريش را با شما جاى سخن نماند ، چون شب درآمد ، من خويشتن را از شتر دراندازم و شما ندا دردهيد كه : اخنس را مار گزيد و مرا به مكه مراجعت دهيد . چون ابو جهل اين بشنود و بخواهد شما را بجاى بدارد بگوئيد : ما در حيات و ممات دست از اخنس بازنداريم كه سيّد ما است . سخن بر اين نهادند و چون شب درآمد ، هم اين كردند .
اما چون خبر مراجعت بنى زهره به پيغمبر رسيد فرمود : ارشدهم و ما كان برشيد .
ص: 758
يعنى : راه راست نمود با اينكه خود به راه نيست . و جماعت بنى زهره يكصد و پنجاه (150) تن مرد جنگى بودند و به روايتى بعد از مراجعت ايشان ، لشكر قريش نهصد و پنجاه (950) تن به جاى بود .
مع القصه چون اخنس به مكه درآمد ، ابو سفيان را ديدار كرد . تصميم عزم قريش و ابرام ابو جهل را در كار رزم بازنمود . ابو سفيان گفت : يَا بُنَىَّ زُهْرَةَ لَا فِى الْعَيْرِ وَ لَا فِى النَّفيرِ. و اين سخن در عرب مثل شده . و اخنس را از اين روى اخنس ناميدند كه از كار حرب بازنشست .
بالجمله ابو سفيان در اين وقت گفت : وا قوماه هذا عمل ابن هشام . اين بگفت و چون از متابعت و مطاوعت (1) قريش گزير نداشت ، ساز راه كرده ، به مشركان پيوست و در جنگ بدر جراحتها يافت و بگريخت ، چنان كه مذكور مى شود .
بالجمله ديگر روز رسول خداى كوچ داده ارض اثيل (2) را لشكرگاه كرد و كفار نيز از آن سوى نزديك شدند . چون شب درآمد ، پيغمبر فرمود : كيست كه امشب پاس لشكر ما بدارد ؟ شخصى برخاست و گفت : اينك من حاضرم . آن حضرت فرمود : تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبد قيس . فرمود : بنشين و باز آن سخن اعادت كرد ، هم شخصى برخاست فرمود : كيستى ؟ گفت : ابن عبد قيس . فرمود به جاى باش و باز آن سخن تكرار كرد ، نيز مردى برخاست كه حاضرم . فرمود : كه باشى ؟ گفت : منم ابو سبيع .
در اين وقت رسول خداى فرمود : هر سه تن برويد و پاس لشكر بداريد . ابو سبيع عرض كرد كه : هر سه نوبت من بودم كه خويشتن را به نام و لقب و كنيت مى خواندم . پيغمبر در حق او دعاى خير بگفت و او به طلايه لشكر بيرون شد .
لكن مسلمانان دور از آب جاى داشتند و از بهر وضو و غسل و ديگر كارها سخت به آب محتاج بودند و شيطان در ايشان مى افكند (3) كه اگر شما مسلمانيد و رسول خداى خبر فتح به شما مى دهد ، چگونه تشنه مانده ايد و كفار سيراب مى باشند ؟
چون مسلمانان از اين انديشه بيمناك شدند ، و در حال سحابى متراكم (4) پديدار گشت و بارانى سخت بباريد تا مسلمانان رفع حاجت كردند و ريگستانى كه درته
ص: 759
جايگاه ايشان پاى تا به زانو درمىبرد سخت شد و رفتن بر آن سهل گشت و جايگاه قريش از گل ولاى انباشته شد و مرور بر ايشان مشكل افتاد و اين آيت مبارك بر اين آمد : إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ (1) خلاصهء معنى آن است كه : از اول خواب باران بر شما آمد تا پاك سازد پليدى هاى شما را و محكم بدارد دلهاى شما را و استوار كند قدمهاى شما را بر زمين .
مسلمانان را بدين آيت دل قوى گشت و بامداد از آنجا كوچ داده ، شب هفدهم رمضان به اراضى بدر درآمدند . رسول خداى فرمود : تا بر سر چاه اول فرود شدند . حباب بن المنذر عرض كرد كه : حكم خداى چنين است كه بدينجا فرود شويم ؟ پيغمبر فرمود : حكمى نرسيده . عرض كرد : اگر فرمائى بر سر چاه آخر فرود شويم و از بهر جماعت خود آبگيرى كنيم و چاههاى ديگر را انباشته سازيم تا دشمن را در مقاتله با ما آب نباشد ؟ جبرئيل عليه السّلام فرود شد و عرض كرد : رأى حباب را استوار داريد .
پس رسول خداى چنان كرد و هر چاه كه بود بينباشت (2) و يك چاه از بهر لشكر خويش گشاده بداشت و لشكر جاى گرفتند و آب گيرى حفر نمودند . در آنجا چون رسول خداى بياسود ، در خواب چنان ديد كه لشكر پراكنده شدند و جز عددى اندك در نزد پيغمبر نماند . تعبير رفت كه قريش هزيمت شوند و مسلمانان از دنبال ايشان به تفاريق (3) تاختن كنند و خداى عز و جل فرمود : إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ (4) يعنى : خداوند در خواب ايشان را اندك نمود و اگر بسيار مى نمود ، لشكر اسلام خوفناك مى شدند و در كار به خصومت برمى خاستند . .
ص: 760
چنان صواب مى نمايد كه منازل رسول خداى را از مدينه تا بدر برشمارم . همانا چون نخست آهنگ كاروان قريش ، پيشنهاد خاطر پيغمبر بود ، از مدينه طريق مكه پيش داشت و منزل نخستين در نقب مدينه بود ، و دويم : عقيق ؛ و سيم : ذو الحليفه ؛ چهارم : ذات الجيش ؛ پنجم : تربان ؛ ششم : ملل ؛ هفتم : عميس الحمايم ؛ هشتم : صخيرات الثّمام ؛ نهم : سياله ؛ دهم : فجّ الرّوحا ؛ يازدهم : شنوكه كه نزديك است به عرق بنى الظّبيه . در آنجا مردى اعرابى برسيد ، گفتند : بر رسول خداى سلام كن . در حضرت رسول سلام داد و عرض كرد كه : اگر رسول خدائى خبر ده مرا از آنچه در بطن ناقه من است .
سلمة بن سلامة بن وقش گفت : اين سؤال از پيغمبر مكن و نزديك من آى ، همانا بر ناقه خويش برجستى و از تو در بطن ناقه سخله اى است . (1) رسول خداى فرمود : اى سلمه فحشت على الرّجل. (2) و ازو درگذشت .
دوازدهم بئر روحا ، از اين منزل ابن اريقط كه حليف انصار بود ، از مردم جهينه به فرمان رسول خدا برفت و از درگذشتن كاروان قريش خبر آورد . پس رسول خداى راه مكه را به دست چپ افكند و از جانب يمين ، به منزل نازيه آمد و آهنگ بدر فرمود و به زمين رحقان آمد كه در ميان مضيق صفرا و نازيه است . آنگاه در مضيق آمد ، نزديك به صفرا .
و ازين منزل بسبس بن عمرو جهنى حليف بنى ساعده و عدىّ بن ابى الزّغباء جهنى ، حليف بنى النّجار را به جاسوسى به جانب بدر مأمور داشت - چنان كه مسطور گشت - و از آنجا به ارض ذفران آمد و در اين منزل جبرئيل عليه السّلام نازل گشت و بشارت نصرت بر قريش يا دست يافتن به كاروان آورد . و هم در اين منزل پيغمبر با اصحاب مشورت كرد ، چنان كه رقم شد . پس از ذفران كوچ داد ، به تلهاى اصافر عروج كرد و از آنجا به نشيب شده ، از ارض دبه عبور (3) فرمود و آن موضعى است
ص: 761
ميان اصافر و بدر . آنگاه كثيب (1) حنّان را كه جبلى است از رمل به جانب يمين افكنده ، نزديك به بدر فرود شد .
مع القصه چون لشكر قرار گرفت ، پيغمبر با جمعى از اصحاب در اراضى بدر همى گرد برآمد و جاى جاى دست مبارك بر زمين مىنهاد و مىفرمود : هذا مصرع فلان ؛ و كشتن گاه يك يك از صناديد قريش را مىنمود و هيچ يك جز آن نبود كه فرمود .
در اين وقت سعد بن معاذ عرض كرد : اگر فرمائى عريشى (2) از چوب خرما براى تو راست كنيم تا نشيمن كنى ؟ و چند اسب و شتر در آنجا بازداريم تا اگر كار ديگرگون شود و نصرت اعدا را افتد ، و از آن ركائب يكى را برنشينى و به مدينه شوى ، چه ياران ما كه در مدينه اند ، در اطاعت تو كم از ما نيستند و اگر دانستند ، تو را آهنگ جنگ است بر جاى درنگ نمىكردند . پيغمبر او را دعاى خير بگفت . پس عريش بكرد و ركائب بازداشت .
در اين وقت لشكر دشمن پديدار گشت كه از پيش روى بر سر تلى برآمده و نظاره لشكر پيغمبر همى كردند ، مسلمانان نيز در نظر ايشان سخت حقير نمودند چنان كه خداى تعالى فرمايد : وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا . (3) خلاصه معنى آن است كه : اندك نمود مسلمانان را در چشم كفار و كفار را نيز در چشم مسلمانان اندك نمود ، تا قضائى كه كرده بود براند .
ص: 762
اما چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ايشان را معاينه كرد فرمود : اللَّهُمَّ هَذِهِ قُرَيْشٍ قَدْ أَقْبَلَتْ بِخُيَلائِها وَ فَخْرَهَا تُحآدُّكَ وَ تَكْذِبْ رَسُولُكَ ، اللَّهُمَّ فَنَصرُكَ الَّذِى وُعَدتَنى . [يعنى]: الها اينك قريش با كبر و خيلاى خويش مى رسند و با تو جنگ مى كنند و رسول تو را به دروغ بازمى دهند ، الها بدان وعده كه فرموده اى ؛ نصرت تو را مى جويم .
القصه قريش بعد از نظاره لشكر پيغمبر ، در پشت آن تل فرود شدند و از آب دور بودند ، چنان كه اين آيت گواهى دهد : إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ. (1) يعنى : شما به كنارى بوديد و ايشان به كنارى از آب دور تر و سواران فرودتر از شما .
لاجرم چون قريش را از آب چاره نبود ، جماعتى از مردم ابو جهل پيش شدند كه از آبگير مسلمانان رفع حاجت كنند و ايشان به قصد مدافعه جنبش كردند . پيغمبر فرمود : بگذاريد سيراب شوند .
گويند هر كافر كه آب خورد ، كشته شد و اگر نه اسير گشت ، الّا حكيم بن حزام كه از معركه بگريخت و از پس آن مسلمان شد و چندان كه زندگانى داشت هرگاه سوگندى ياد كردى ، گفتى به آن خداى كه مرا روز بدر نجات داد .
مع القصه اسود بن عبد الاسد مخزومى سوگند ياد كرد كه من مى روم و از آبگير مسلمانان آب مى نوشم و آبگير ايشان را خراب مى كنم و اگر هم كشته شوم از اين برنگردم . اين بگفت و به جانب آبگير تاختن كرد .
حمزة بن عبد المطلب با شمشير آخته (2) بر او تاخت و زخمى بر ساقش زده ، از پاى درانداخت و او همچنان بر سينه و پهلو مى رفت كه دهان در آبگير زند و سوگند خويش راست كند . چون به كنار آبگير رسيد ، خويشتن در آب انداخت و آبگير را با خون خويش پليد ساخت . حمزه عليه السّلام از قفايش برسيد و با زخمى ديگر كارش تمام كرد و هنوز لشكر از جانبين خاموش بودند .
در اين وقت مشركين عمير بن وهب را با گروهى بيرون فرستادند كه لشكر اسلام را احتياط كند ، بلكه شمار ايشان بازداند . پس عمير اسب برجهاند و از هر سوى بهده
ص: 763
گرد مسلمانان برآمد و بازشده با قريش گفت : بيرون از سيصد (300) تن كم يا بيش نيستند و ديگرباره برگرد بيابان شد و نيك نظر كرد كه مبادا دشمن كمينى نهاده باشد و بازشده قريش را گفت : كمينى ندارند و از آنچه در نظرند ، افزون نباشند وَ لَكِنَّ قَدْ رَأَيْتُ الْبَلَايَا تَحْمِلُ الْمَنَايَا نواضح يَثْرِبَ تَحْمِلُ السَّمُّ النَّاقِعُ ، أَمَّا تَرَوْنَهُمْ خَرْساً لَا يَتَكَلَّمُونَ يتلمّظون تَلَمَّظَ الاَفاعى مَا لَهُمْ مَلْجَأَ الَّا سُيُوفِهِمْ وَ مَا أُرِيهِمْ يُوَلُّونَ حَتَّى يُقْتَلُوا وَ لا يَقْتُلُونِ ، حَتَّى يُقْتَلُوا بِعَدَدِهِمْ ، فأروا رَأْيُكُمْ. [ يعنى] : شتران ايشان حمل مرگ كنند و زهر مهلك در بار دارند . نمى بينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند . پناه ايشان شمشير ايشان است هرگز پشت با جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند تا به شمار خويش از دشمن نكشند ، پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با ايشان كارى سهل نتواند بود .
حكيم بن حزام چون اين بشنيد ، روى با عتبه كرد و گفت : اى ابو الوليد ! هيچ مى خواهى تذكرهء خيرى از تو بازماند ؟ (1) فرمود : چه بايد كرد ؟ گفت : ديت عمرو بن الحضرمى (2) را بر خويشتن گير و مردم را از جنگ بازنشان . فرمود : چنين كنم . اكنون اگر توانى ابن حنظليه يعنى ابو جهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمد و مردم او كه ابناى عم تواند رزم ندهى ؟ همانا حنظليه نام مادر ابو جهل است و او اسماء دختر مخرّبه است از جماعت بنى نهشل بن دارم بن مالك بن حنظله .
حكيم اين سخن بپذيرفت و نزد ابو جهل آمد در وقتى كه به اصلاح زره خويش كار جنگ راست مى كرد و عامر بن الحضرمى بر سر او ايستاده مى گفت : از بنى عبد شمس عهد خويش گسستم و با بنى مخزوم كه قبيلهء ابو جهل است پيوستم ، باشد كه خون برادر من عمرو بن الحضرمى به هدر نشود .
بالجمله حكيم بن حزام پيغام عتبه با ابو جهل بگذاشت ، ابو جهل در پاسخ گفت : هيچ كس جز تو را رسول نيافت كه نزديك من فرستد انتفخ سحره يعنى : پرباد شد شش او . و اين سخن را عرب با مردم بددل و جبان گويد . و گفت : همانا عتبه بر پسر خويش ابو حذيفه مى ترسيد كه با محمّد پيوسته و با او كوچ مى دهد ، بيم دارد كه چون محمّديان هزيمت شوند ، ابو حذيفه در ميانه مقتول شود . .
ص: 764
پس حكيم بن حزام به سوى عتبه بازگشت و او در اين وقت ده (10) شتر به لشكريان مى سپرد كه نحر كنند چه آن روز به روايتى نوبت علف و آذوقه لشكر او را بود .
بالجمله در هنگامى كه حكيم سخنان ابو جهل بازمى گفت ، ابو جهل نيز از دنبال برسيد . عتبه روى با او كرد و گفت : يا مصفّرا لاسته تعيير (1) مى كنى مرا ، معلوم خواهد شد كه را شش پرباد گشته و اين شعر بخواند :
هَذَا حباى وَ أَمَرْتَ أَمْرِى***فبشّرى بالشّكِل أَمْ عَمروى(2)
يعنى : اى آن كسى كه مقعد تو صفير زند ، كنايت از آنكه از غايت جبن(3) ضراط(4) باشى و بعضى گفته اند وقتى در ايام صبى با رسول خداى مصارعت (5) جست و در كشتى با آن حضرت ، رگى از مقعد (6) ابو جهل گسيخته شد و پيوسته خون از آن آمدى ، چنان كه ازار و جامه او رنگين شدى . پس مقعد و ازار (7) خويشتن با زعفران رنگين مى كرد ، تا آن خون و پليدى به رنگ زعفران مستور (8) ماند ، چه رسم عرب بود كه گاهى با زعفران نيز تعطير مى نمودند ، و مردمان از اين روى ابو جهل را مصفر الاست مى خواندند ، يعنى زردكون .
مع القصه ابو جهل از سخن عتبه در خشم شد و ديوانه وار از جاى جنبش كرد و شمشير بركشيد و بر پشت اسب خويش بزد . ايماء بن رحضه گفت : اين فال نيك نبود كه اسب خويش ناچيز كردى .
در اين وقت ابو جهل براى تشييد حرب حيلتى ديگر انديشيد و كس به نزديك عامر بن الحضرمى فرستاد و پيام داد كه : حليف تو يعنى عتبه مى خواهد مردم را از جنگ بازدارد و من بر آنم كه خون برادر تو بازجويم ؛ ديگر تو دانى . عامر چون اين بشنيد ؛ دستار از سر بينداخت و فرياد برداشت كه : وا عمرواه ! و اين فرياد همى كرد و در پيش روى لشكر همىبدويد تا دلها به خروش آمد و كينه ها جوش بزد . ابو جهلده
ص: 765
در پيش روى صف بايستاد و گفت : يَا رَبِّ انْصُرْ أَحَبَّ مِنِ الْفِئَتَيْنِ اليك ، اللَّهُمَّ رَبَّنَا دِينِنَا الْقَدِيمِ وَ دِينِ مُحَمَّدِ الْحَدِيثَ، فَأَىُّ الدينَينِ كَانَ أَحَبَّ اِلَيكَ وَ أَرْضَى عِنْدِكَ ، فَانْصُرِ أَهْلَهُ الْيَوْمِ.
و مشركان را سه علم بود : يكى طلحة بن ابى طلحه و ديگرى ابو عزير بن عمير و سيم را نضر بن الحارث داشت و اين هر سه تن [ از ] بنى عبد الدّار بودند .
اما از آن سوى رسول خداى نيز سه رايت ببست و رايت مهاجر را به مصعب بن عمير بن هشام بن عبد مناف بن عبد الدّار داد ، و رايت خزرج را به حباب بن المنذر سپرد و از آن اوس را به سعد بن معاذ گذاشت و فرمود : تا مهاجر شعار خويش « يا بنى عبد الرحمن » كنند و شعار خزرج و اوس « يا بنى عبد اللّه » باشد .
و به روايتى شعار همه لشكر اسلام « يا منصور امت » بود يعنى اى غازى (1) موعود بكش (2) دشمن خود را . آن وقت پيغمبر چوبى به دست كرده ، صف خويش را راست همىكرد . چون بر سواد بن غزيه گذشت ، او را با صف راست نيافت . سر چوب بر سينهء او نهاد و فرمود : استو يا سواد يعنى : اى سواد مستوى و بر رده (3) باش . سواد عرض كرد : يا رسول اللّه تو به حق آمده اى و به ناحق ضربى بر من آوردى مرا قصاص ده . پيغمبر جامه از سينه مبارك دور كرد و فرمود : قصاص كن . سواد بدويد و سينه آن حضرت را ببوسيد و گفت : اينك خويشتن را با مرگ نزديك مى بينم ، خواستم در آخر مدّت بدن من ، بدن مبارك ترا مس (4) كند . رسول خداى او را دعاى خير گفت .
آنگاه رسول خداى روى به مردم آورد و اين خطبه قرائت كرد :
أَمَّا بَعْدُ فانّى أَحُثُّكُمْ عَلَى مَا حَثَّكُمْ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْهَاكُمْ عَمَّا نَهَاكُمُ اللَّهُ عَنْهُ ، فَانِ اللَّهِ عَظِيمُ شَأْنِهِ يَأْمُرُ بِالْحَقِّ وَ يُحِبُّ الصِّدْقُ وَ يُعْطَى عَلَى الْخَيْرِ أَهْلَهُ أَعْلَى مَنَازِلِهِمْ عِنْدَهُ بِهِ يَذْكُرُونَ وَ بِهِ يَتَفَاضَلُونَ وَ أَنَّكُمْ قَدْ أَصْبَحْتُمْ بِهِ مَنْزِلٍ مِنَ الْحَقِّ ، لَا يَقْبَلُ اللَّهُ فِيهِ مِنْ أَحَدِ الَّا مَا ابْتَغَى بِهِ وَجْهَهُ وَ أَنَّ الصَّبْرِ
ص: 766
فِى مَوَاطِنَ الباس مِمَّا يُفَرِّجُ اللَّهُ بِهِ الْهَمَّ وَ يُنَجَّى بِهِ مِنَ الْغَمِّ ، تُدْرِكُونَ بِهِ النَّجَاةِ فِى الْآخِرَةِ ، فِيكُمْ نَبِىِّ اللَّهِ يُحَذِّرُكُمُ وَ يَأْمُرُكُمْ فاستحيوا الْيَوْمَ أَنْ يَطَّلِعُ اللَّهُ عَلَى شَىْ ءٍ مِنْ أَمْرِكُمْ يمقتكم عَلَيْهِ فانّه تَعَالَى يَقُولُ: لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ (1) أُنْظُرُوا الَىَّ الَّذِى أَمَرَكُمْ بِهِ مِنْ كِتَابِهِ وَ أَرَاكُمْ مِنْ آياتِهِ وَ مَا أَعَزَّكُمْ بِهِ بَعْدَ الذِّلَّةِ ، فَاسْتَمْسِكُوا بِهِ يَرْضَ رَبِّكُمْ عَنْكُمْ وَ أَبْلُوا رَبِّكُمْ فِى هَذِهِ الْمَوَاطِنِ أَمْراً تَسْتَوْجِبُوا بِهِ الَّذِى وَعَدَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ مَغْفِرَتِهِ ، فَانٍ وَعْدَهُ حَقُّ وَ قَوْلُهُ صَدَقَ وَ عِقَابَهُ شَدِيدُ وَ أَنَّما أَنَا وَ أَنْتُمْ لِلَّهِ الْحَىِّ الْقَيُّومُ اليه الجأنا ظُهُورِنَا وَ بِهِ اعْتَصَمْنَا وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا وَ اليه الْمَصِيرُ وَ يَغْفِرُ اللَّهُ لِى وَ لِلْمُسْلِمِينَ .
[يعنى :
اما بعد ، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان به آن برانگيخته است و شما را از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان آن را نهى فرموده است ، پروردگار كه منزلت او بسيار بزرگ است به حقّ فرمان مى دهد ، صدق و راستى را دوست مىدارد ، اهل خير را در مقابل پاداش مىدهد ، ذكر او را گويند و مشمول فضل او شوند . شما در منزلى از منازل حقّ قرار گرفته ايد و خداوند متعال از كسى چيزى قبول نمى فرمايد ، مگر اين كه براى رضاى او باشد . همانا صبر و شكيبائى به هنگام سختى ، از چيزهائى است كه خداوند به وسيله آن ، اندوه را مى زدايد و از غم نجات مى دهد و در آخرت رستگار خواهيد شد .
پيامبر خدا ميان شماست ، شما را هشدار مى دهد و امر مى كند . پس امروز شرم كنيد از اينكه بر اعمال شما آگاه شود و بر شما سخت غضب كند و خداوند مى فرمايد : « دشمنى خدا سخت تر از دشمنى شما نسبت به خودتان است » (قسمتى از آيه 10 سورهء مؤمن) توجه كنيد به آنچه كه در كتابش به شما فرمان داده و آيات خود را به شما نشان داده است ، و پس از خوارى به شما عزت بخشيده است . پس به كتاب او تمسّك جوييد تا از شما خوشنود شود . در اين موارد براى .
ص: 767
خداى خود عهده دار كارى شويد كه مستوجب آنچه از رحمت و آمرزش خود وعده فرموده است باشيد ، همانا وعدهء خدا حق ، گفتار او درست و عقاب او شديد است . و به درستى كه من و شما همه مورد نظر خداييم ، خداى زنده و پاينده ، به او پشتيبانى داريم ، به او پناه مىبريم ، بر او توكل مىكنيم و بازگشت همه به سوى اوست ، خداوندا ، من و همهء مسلمانان را بيامرز ] .
و نيز با لشكريان فرمود :
تا نفرمايم حمله نكنيد و اگر به سوى شما تاختن كنند ، تيرباران كنيد و چنان كار كنيد كه تيرهاى شما به نهايت نشود .
از آن پس به عريش آمد و پسر ابو قحافه نيز با او به عريش رفت و سعد بن معاذ با بعضى از انصار براى حفظ و حراست از بيرون عريش رده شدند .
آنگاه رسول خداى از بهر آنكه مسلمانان را دل به جاى آيد و كمتر بيم جنگ كنند ، به مفاد : إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (1) يعنى : اگر به صلح گرايند (2)، تو نيز آشتى كن و تكيه كن بر خدا كه او شنوا و داناست .
هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند ، از بهر آنكه جاى سخن نماند ، عمر بن الخطّاب را به سوى ايشان فرستاد و پيام داد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت (3)جوئيم ، چه شما عشيرت منيد و خويشاوندان من باشيد . شما نيز چندين با من به معادات و مبارات (4) نرويد . مرا با عرب بگذاريد اگر غالب شدم ، هم از بهر شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد ، شما به آرزوى خود برسيد ، بى آنكه رنجى بكشيد .
عمر برفت و با صف قريش نزديك شده و اين كلمات را با صناديد آن جماعت بيان نمود . از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت : اى جماعت قريش هر كه سخن به لجاج كند و سر از پيام محمّد بتابد ، رستگار نشود و شتر سرخ موئى كه سوار بود ، برانگيخت تا مردم را از اين خبر آگهى دهد . پيغمبر در صف خويش عتبه را .
ص: 768
مى نگريست ، فرمود : انَّ يَكُ فِى أَحَدُ مِنَ الْقَوْمِ خَيْرٍ ، فَفِى صَاحِبُ الْجَمَلِ الاحمر انَّ يُطِيعُوهُ يُرْشِدُوا. [ يعنى ] : اگر قريش اطاعت صاحب اين شتر سرخ موى كنند ، نجات يابند .
و عتبه همچنان در پيش روى صف بانگ برمى داشت و مىگفت : يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ : اطيعونى الْيَوْمِ وَ اعصونى الدَّهْرِ. انَّ مُحَمَّداً لَهُ ال وَ ذِمَّةً وَ هُوَ ابْنُ عَمِّكُمْ، فخلّوه وَ الْعَرَبِ فَانٍ يَكُ صادِقاً فَأَنْتُمْ أَعْلَى عَيْناً بِهِ وَ انَّ يَكُ كاذِباً كفتكم ذؤبان الْعَرَبِ أَمْرِهِ . آنگاه گفت : اى قريش ! گفتار مرا پذيرفتار باشيد و جانب محمّد را كه پسر عم و بهتر و مهتر شما است ، رعايت كنيد . آن مال كه از قافله قريش در بطن نخله برفت ، بر خويش نهادم كه ادا كنم و خون عمرو بن الحضرمى را بر گردن گرفتم كه ديت دهم .
ابوجهل چون اين بديد ، بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه بازشوند و او تذكره خيرى بگزارد (1)، پس در تاب شد و با او خطاب كرد كه : هان اى عتبه اين چه آشوب است كه افكنده اى ؟ همانا از بيم بنى عبد المطّلب ، از بهر مراجعت حيلتى كرده اى ؟ عتبه برآشفت و گفت : مرا با بددلى نسبت كنى و خائف (2) خوانى ! و از شتر به زير آمده و ابو جهل را نيز از اسب بكشيد و گفت : بيا تا ما و تو نبرد كنيم تا بر مردمان مكشوف سازيم ، كه جبان (3) كيست و شجاع كدام است ؟ اكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند .
همانا در جلد دويم ناسخ التواريخ به شرح رفت كه ابو جهل را ابو الحكم مى ناميدند و نسب او شمرده شد ، از غايت جهل كه او را بود به ابو جهل نامور گشت و حسان بن ثابت ، اين شعر از بهر وى گويد :
سَمَّاهُ مُغِيرَةَ أَبَاحُكْمٍ***وَ اللَّهُ سَمَّاهُ أَبَاجَهْلٍ
فَمَا يَجِي ءُ الدَّهْرِ مُعْتَمِراً***الَّا وَ مرجل جَهِلَهُ يُغْلَى
أَبَقَتْ رياسَتُهُ لِمُغُيرةٍ***غَضِبَ اِلالهِ وَ ذِلَّةُ الاَصلِ
انَّ يَنْتَصِرُ يَدِ مى الْجَبِينِ***وَ انَّ يَلْبَثْ قَلِيلًا يَعُودُ بِالرَّحْلِ
قَدَّرَ أَمْنَى الشُّعَرَاءِ فَانْقَلَبُوا***عَنَى بافوق سَاقِطُ النَّصْلُ
وَ يَصُدُّ عَنَى المُفحَمُون كَمَا***صُدَّ الْبَكَارَةِ عَنْ حَرَّى الْفَحْلُ ان
ص: 769
در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى مردان كارزار ، به جوش و جنبش آمدند و چهار (1) كس از اصحاب پيغمبر معلم (2) بودند و بر سر مغفر عصابه (3) داشتند : على عليه السّلام به صوف بيضا و ابو دجانه به عصابهء حمرا و زبير به عصابهء صفرا و حمزه عليه السّلام به ريش نعامه (4) معلم بود .
بالجمله اول كس عتبه بود كه آهنگ ميدان كرد ، از خشم آنكه ابو جهلش به جبن نسبت داد ، پس بى توانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت ، در همه لشكر خودى نبود كه با سر او راست آيد ، لاجرم عمامه بر سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان داد كه با من به ميدان آئيد و رزم دهيد . پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر كر و فرى (4) نموده ، مبارز طلب فرمودند .
از سوى مسلمانان عوف و معوذ ، پسران حارث و عبد اللّه بن رواحه در برابر ايشان شدند كه نبرد آزمايند . عتبه گفت : شما چه كسانيد ؟ و از كدام قبيله ايد ؟ ايشان گفتند : ما از جمله انصاريم . عتبه گفت : شما هم آهنگ ما نيستيد و ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه : اى محمّد ! از بنى اعمام ما كس بيرون فرست تا با ما رزم دهد و از اقران و اكفاء (5) ما شمرده شود .
رسول خداى نيز نمىخواست كه نخستين انصار به مقاتله شوند . پس على عليه السّلام و حمزة بن عبد المطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد : و اين هر سه تن ، چون شيران آشفته به ميدان شتافتند و حمزه گفت : أَنَا حَمْزَةُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ . فَقَالَ عتبه : كُفْوُ كَرِيمُ وَ أَنَا أَسَدِ الْحَلْفَاءَ . و از اين سخن عتبه خود را سيد حلفاء مطيبين شمرد و ايشان بنى عبد مناف و بنى اسد بن عبد العزّى و بنى تيم و بنى زهره و بنى الحارث بن فهرند كه پنج قبيله اند و بر اتفاق سوگند ياد كردند . - و تفصيل اهل حلف مطيّبين ، و حلف فضول در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم شد - .
ص: 770
بالجمله امير المؤمنين على عليه السّلام با وليد ، دچار گشت و حمزه با شيبه درآويخت و عبيده را كار با عتبه افتاد . پس على عليه السّلام اين رجز برخواند :
أَنَا ابْنُ ذِى الْحَوْضَيْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ***وَ هاشك المَطْعَمِ فِى الْعَامَ السَّغَبَ
أَوْفَى بميثاقى وَ أَحْمَى عَنْ حَسَبْ(1)
[يعنى] كه : منم فرزند عبد المطلب كه سقايت حجاج (2) همى كرد و منم فرزند هاشم كه در قحط سال مردم را طعام همى داد . و بر وليد حمله برد و زمين جنگ را با او تنگ آورده ، در حمله نخستين شمشيرى به بازوى چپ او فرود آورد ، چنان كه دستش از بن قطع شد . پس وليد بخميد (3) و دست خويش را با دست راست برگرفته به جانب على تاختن كرد و چنان بر سر آن حضرت بكوفت كه على عليه السّلام مى فرمايد :
گويا آسمان بر سر من فرود آمد و لمعان انگشترى وليد از آن دست بريده فروغى تمام افكند و به جانب پدر خويش عتبه بگريخت تا مگر جان به سلامت برد .
على عليه السّلام از دنبالش بشتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه هم در زمان جان بداد و روى سخن به سوى كفار قريش فرا داشته ، بفرمود :
« بيت »
قد عرف الحرب العوان انّى***معى سلاحى و معى مجنىّ
بَازِلِ (4)عَامَيْنِ حَدِيثُ سِنٍّ***وَ صَارِمَ يَذْهَبُ كُلِّ ضِغْنُ
سَنَحنَحُ(5) اللَّيْلُ كَأَنِّى جَنَى***أَقْصَى بِهِ كُلَّ عَدُوٍّ عَنَى
أَسْتَقْبِلُ الْحَرْبِ بِكُلِّ فنّ***لِمِثْلِ هذا وَلَدَتنى أُمِّى(6)
و اين سخن را عبد اللّه بن رواحه به نظم كرده است : .
ص: 771
ليهن(1) عَلِيّاً يَوْمَ بَدْرٍ حُضُورِهِ***وَ مَشْهَدِهِ بِالْخَيْرِ ضَرْباً مرعبلاً
وَ كَانَ لَهُ مِنَ مَشْهَدِ غَيْرِ خَامِلُ***يَظَلَّ لَهُ رَأْسُ الكمى مجدّلاً
وَ غَادِرٍ كَبْشُ الْقَوْمِ فِى الْقَاعِ ثاوِياً***تَخَالُ عَلَيْهِ الزَّعْفَرَانُ المُعَللاً
صَرِيعاً يَنُوءَ القَشعَمانُ بِرَأْسِهِ***وَ تدنوا اِلَيهِ الضَّبُعِ(2) طُولًا لِتَأكُلا
اگر چه اين بيت را حسان بن ثابت ، هنگام قتل عمرو بن عبد ودّ گويد ، چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد :
وَ لَقَدْ رَايَةً غَدَاةٍ بَدْرٍ عَصَبَةُ (3)***ضربوك ضَرْباً غَيْرَ ضَرَبَ الْمَحْضَرِ
أَصْبَحْتُ لَا تُدْعَى لِيَوْمِ كَرِيهَةٍ(4)***يَا عَمْرُو أَوْ لِجَسِيمِ أَمَرَ مُنْكَرٍ
چون بعضى از مردم بنى عامر ، در جواب حسان شعرى چند بگفتند كه هم قصه بدر و مبارزت امير المؤمنين على عليه السّلام را به شرح آورده ، شايسته نمود كه در اينجا رقم شود :
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ لَمْ تقتلوننا***وَ لَكِنَّ بِسَيْفِ الْهَاشِمِيِّينَ فَافخِرُوا
بِسَيْفِ ابْنَ عَبْدِ اللَّهِ احْمَدِ فِى الْوَغَى***بِكَفٍّ عَلَى نِلْتُمْ ذَاكَ فَاقصِرُوا
وَ لَمْ تَقْتُلُوا عَمْرِو بْنِ وَدَّ وَ لَا ابْنِهِ***وَ لَكِنَّهُ الْكُفْوُ الْكَرِيمِ الغَضَنفَرُ
عَلَى الَّذِى فِى الْفَخْرِ طَالَ ثَنَاءَهُ***فَلَا تُكْثِرُوا الدَّعْوَى عَلَيْهِ فَتَفخَرُوا
بِبَدْرٍ خَرَجْتُمْ لِلبَرازِ(5)فردّكم***شُيُوخِ قُرَيْشٍ جَهْرَةً فَتَأَخَّروا
فَلَمَّا أَتَاهُمْ حَمْزَةَ وَ عَبِيدَةُ***وَ جَاءَ عَلَى بِالمُهنَّدِ مُخطِرٌ
فَقَالُوا نَعَمْ أَكْفَاءُ صَدَقَ فَاقْبَلُوا***اِلَيهم سِراعاً إِذْ بَغَوْا وَ تجبّروا
فَجَالَ عَلَى جَوْلَةُ هَاشِمِيَّةُ***فدمّرهم لِمَا عَتَوْا وَ تَكَبَّرُوا
فَلَيْسَ لَكُمْ فَخَرَّ عَلَيْنَا بِغَيْرِنَا***وَ لَيْسَ لَكُمْ فَخَرَّ يَعُدْ وَ يَذْكُرُ(6) .
ص: 772
اكنون بر سر سخن رويم . على عليه السّلام اين رجز برخواند :
تَبّاً وَ تَعساً لَكَ يَا بْنَ عُتبَه***أَسْقِيكَ مَنْ كَاسَ الْمَنَايَا شَرْبَهُ
وَ لَا أُبَالِى بَعْدَ ذَاكَ غِبّه(1)
و اما حمزه و شيبه با هم درآويختند و با خاك و خون بياميختند ، و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كه تيغها از كار شد و سپرها در هم شكست . پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر را بچفسيدند . و هر يك همى خواست تا آن ديگر را بر خاك افكند . مسلمانان از دور چون اين بديدند ، ندا دردادند كه يا على نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده . على عليه السّلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حمزه به قامت از شيبه بلندتر بود ، فرمود : اى عمّ ! سر خويشتن به زير كن . حمزه رضى اللّه عنه سر فرود كرد . پس على عليه السّلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه برفت .
اما عبيدة چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند ، پس بى توانى با هم حمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرود كرد . تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى كرد عبيده افكند ، چنان كه هر دو ساقش قطع شد و يك دو شعر بگفت كه اين بيت از آن است :
فَانٍ قَطَعُوا رجلى فانّى مُسْلِمٌ***وَ أَرْجُو بِهِ عَيْشاً مِنَ اللَّهِ عَالِياً
فَاَلبَسَنِى الرَّحْمنِ مِنْ فَضَلَّ مِنْهُ***لِبَاساً مِنْ الِاسلام غَطَّى المَساويا
از آن سوى چون على عليه السّلام از كار قتل شيبه نيز بپرداخت ، آهنگ عتبه ساخت وقتى برسيد كه عتبه هنوز رمقى داشت حشاشه جان او را نيز بگرفت .
همانا در قتل هر سه تن پايمردى (2)، على را بود ، از اينجاست كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد : وَ عِنْدِي السَّيْفُ الَّذِى أَعْضَضْتُهُ أَخَاكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ يَوْمَ بَدْرٍ .(3)ب)
ص: 773
هند دختر عتبه اين شعرها در مرثيه پدر بگفت :
أَ عَيْنِي جُوداً بدمع سَرَبُ***عَلَى خَيْرِ خِندِفِ لَمْ يَنْقَلِبُ
تَدَاعَى لَهُ رَهْطُهُ غُدْوَةً***بَنُو هَاشِمٍ وَ بَنُو الْمُطَّلِبِ
يُذيقُونَهُ حُرُّ أَسْيَافِهِمْ***يعلّونه بَعْدَ مَا قَدْ شَجِب
اكنون بر سر سخن رويم : على عليه السّلام به اتفاق حمزه ، عبيده را برداشته به حضرت رسول آوردند . پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كه آب چشم مباركش بر روى عبيده دويد . او چشم باز كرد ، قال : أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ أَبُو طَالِبٍ حَيّاً لَعِلْمُ أَنِّى أَحَقُّ بِمَا قَالَ حِينَ يَقُولُ :
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نخلى مُحَمَّداً***وَ لَمَّا نُطاعِن دُونَهُ وَ نُناصِلِ
وَ نَنْصُرَهُ حَتَّى نُصَرِّعَ حَوْلَهُ***وَ نَذهَلَ(1)عَنْ أَبْنَائِنَا وَ الحَلآئِلِ(2)
گفت : با خداى سوگند ياد مى كنم كه اگر ابو طالب زنده بود ، مى دانست كه من در حمايت رسول خداى سزاوارتر بودم كه قائل شعرهاى او باشم ، زيرا كه در راه رسول خداى ، جان دادم . پيغمبر را تعريض (3) او بر ابو طالب گران آمد و او را از اين تذكره بازداشت و از بهر ابو طالب و او هر دو تن استغفار كرد .
آنگاه عبيده گفت: يَا رَسُولَ اللَّهِ أَوَلَستُ عَلَى الاِسلامِ ؟ پيغمبر فرمود : بَلَى وَ عَلَى الشَّهَادَةِ عرض كرد : من بر دين اسلام نيستم ؟ پيغمبر فرمود : مسلمانى و شهيد نيز باشى و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر ، در ارض صفرا يا روحا وفات يافت ، و هم در آنجا مدفون گشت ، و او ده (10) سال از پيغمبر به سال افزون بود . .
ص: 774
بالجمله خداى اين آيت در حق آن شش (6) تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرستاد : هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ (1) يعنى : هر يك از اين دو خصم كه دشمنى كردند در خداى خود ، پس آنان كه كافر شدند ، بريده مى شود از براى ايشان جامه ها از آتش و ريخته مى شود از بالاى سر ايشان آب گرم .
مع القصه چون اين سه (2) تن از قريش كشته شدند ، رعبى در لشكر كفار افتاد و عاصم بن ابى عوف السّهمى فرياد برداشت : يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ عَلَيْكُمْ بالقاطع مَفْرَقِ الْجَمَاعَةِ اللَّاتِي بِمَا لَا يُعْرَفُ مُحَمَّدٍ لَا نَجَوْتُ انَّ نَجَا . [ يعنى ] : كه اى قريش دست از محمّد بازنداريد كه قاطع ارحام و قاتل بنى اعمام است .
ابودجانه انصارى چون بانگ او بشنيد ، بر او بتاخت و به يك زخم كارش بساخت و معدّ بن وهب چون عاصم را بدان حال ديد ، غضب كرد و دليرى نموده ، از پيش روى ابو دجانه درآمد و ضربتى سخت بر او زد ، چنان كه به زانو دررفت و بيم آن بود كه مقهور گردد ؛ لكن ابو دجانه خوددارى كرده از جاى درآمد و بر معدّ حمله برد و مانند شير غضبناك از يمين و شمال او درآمد و ضربتى بر او زد ، چنان كه معدّ مجال درنگ نيافت و پشت با جنگ كرده ، روى برتافت . و ابو دجانه از دنبالش بتاخت تا به دو رسيد پس دست آخته (3) مأخوذش ساخت و به خاكش درانداخت و همچنان خويشتن را بر زبر او افكنده ، سرش از تن برگرفت و عدىّ بن ابى الزغبا اين رجز بخواند و به جنگ درآمد :
أَنَا عُدَىَّ وَ السحل***امشى بِهَا مَشَى الْفَحْلُ(3)
و از سحل درع خويش را در خاطر داشت(4) و زبير بن العوام ، عبيدة بن العاص را بر فرسى ديد كه در ميان زره جز چشمش ديدار نبود ، به سوى او حمله افكند و حربهء خود را بر چشمش فرو برد و از اسبش درانداخت و طعيمة بن عدىّ را على عليه السّلام با نيزه بزد و فرمود : لا تخاصمنا فِى اللَّهِ بَعْدَ الْيَوْمِ أَبَداً . و از پس او عاص بن سعيد .
ص: 775
با على عليه السّلام دچار گشت و عرضهء هلاك و دمار گشت ؛ و اين آن كس است كه پسرش سعيد بن العاص بن سعيد به اتّفاق عثمان بن عفان در زمان خلافت عمر به نزديك او شدند و سعيد از ميان انجمن به يك سوى شد و به كنارى نشست . عمر به دو نگريست و گفت : مالى أَرَاكَ مُعْرِضاً؟ كَأَنِّى قَتَلَتْ أَبَاكَ. أَنِّى لَمْ أَقْتُلَهُ وَ لَكِنَّهُ قَتَلَهُ أَبُو الْحَسَنِ. يعنى : چيست از براى من كه ترا بر خويش ديگرگون مى بينم ، چنان كه پدر ترا كشته باشم . همانا من پدر ترا نكشتم بلكه ابو الحسن او را كشت .
و على عليه السّلام حاضر بود فرمود : يَا عُمَرُ ! مَحَا الاسلام مَا قَبْلَهُ فَلِمَا ذَا تُهَاجُ الْقُلُوبِ؟ يعنى : اى عمر ! از بهر چه دلها را بر من مى آشوبى ؟ همانا اسلام كينه هاى قديم را محو مى كند . سعيد گفت : لَقَدْ قَتَلَهُ كُفْوُ كَرِيمُ وَ هُوَ أَحَبُّ الَىَّ مِنْ أَنْ يَقْتُلَهُ مَنْ لَيْسَ مِنْ بَنِى عَبْدِ مَنَافٍ . يعنى : او را قرينى (1) كريم كشت . و اين نزديك من بهتر از آن بود كه جز بنى عبد مناف قاتل او باشد .
بالجمله ابو داود مازنى ، ابو وهب مخزومى را شمشيرى بزد و به خاكش درانداخت و از او بگذشت .
در اين وقت ابو اسامه جشمى و برادرش مالك و پسرهاى زهير كه حليف او بودند دررسيدند و او را از ميدان بدر بردند . رسول خداى فرمود : حَمآهُ كَلبآه الحَليفانِ .
اين هنگام بنى مخزوم بر ابو جهل گرد آمدند و ساخته جنگ شدند ، عبد اللّه بن منذر بن ابى رفاعه زره ابو جهل را بپوشيد و به ميدان آمد و ابو جهل او را نگران بود . على عليه السّلام بر او تاخت و به خاكش درانداخت و فرمود : انا بن عبد المطّلب از پس او آن زره را ابو قيس بن الفاكهة بن المغيره در بر كرد و آهنگ نبرد نمود . حمزه عليه السّلام بر او تاخت و جهان از وجودش بپرداخت و گفت : خُذْهَا وَ أَنَا بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ پس حرملة بن عمرو آن درع را بپوشيد و هم به دست على عليه السّلام كشته شد . از پس او خواستند آن زره را كه مشئوم تر از كفنى بود ، بر خالد بن الاعلم بپوشانند و گسيل ميدانش سازند(2).
خالد سر درنياورد و جان خويش را خوار نساخت و اين شعر را نيز در مفاخرت جنگ بدر ، از على مرتضى عليه السّلام روايت كرده اند :
أَتُحْسَبُ أَوْلَادُ الْجَهَالَةِ أَنَّنَا***عَلَى الْخَيْلِ لَسْنَا مِثْلَهُمْ فِى الْفَوَارِسِ .
ص: 776
فَسائِل بَنَى بَدْرٍ اذا مَا لَقِيتُهُمْ***بِقَتلا ذَوِى الاقرانِ يَوْمَ التمارُسِ
وَ أَنَا أُنَاسُ لَا نَرَى الْحَرْبِ سَبْتٍ***وَ لَا ننثنى عِنْدَ الرِّمَاحَ المَداعِسِ
وَ هَذَا رَسُولُ اللَّهِ كَالبَدر بَيْنَنَا***بِهِ كَشَفَ اللَّهُ الْعِدَى بالتّناكُسِ
فَمَا قِيلَ فِينَا بَعْدِهَا مِنْ مَقَالَةٍ***فَمَا غادَرَت مِنَّا حَدِيدِ الْمَلَابِسِ(1)
اما طالب بن ابو طالب كه در لشكر كفار بود اين رجز برخواند :
يَا رَبِّ أَنَّى يَغْزُوُنَّ بِطَالِبٍ***فِى مِقْنَبٍ مِنْ هَذِهِ المَقانِبِ
فِى مِقْنَبِ الْمُغَالِبِ الْمُحَارِبِ***فَاجْعَلْهُ الْمَسْلُوبَ غَيْرَ السالّب(2)
و نفرين بر قوم خويشتن كرده ، مسلمانان را دعاى خير همى گفت . مشركين گفتند : اى طالب همانا تو مسلمانى اگر كار بدين گونه خواهى كرد ، ترا به سوى مكه گسيل كنيم كه ما را هزيمت مىكنى . و او را به سوى مكه مراجعت دادند .
در اين وقت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ، چون بر قلّت اصحاب خويش نگريست ، دست برداشت و گفت : اللَّهُمَّ أَنْجِزْ مَا وَعَدتَنى، اللَّهُمَّ أَنْجِزْ مَا وَعدتَنى، اللَّهُمَّ أَنْجِزْ مَا وَعَدتَنى اِنَّ تَهْلِكُ هَذِهِ الْعِصَابَةُ مِنْ الاِسلامِ لَا تَعْبُدُ فِى الارضِ أَبَداً. و چندان الحاح فرمود ، كه ردا از دوش مباركش بيفتاد . در اين هنگام به روايت اهل سنت ، ابو بكر بر رسول خداى تعريض آورد و دست بيازيد (3) و دست آن حضرت را بگرفت و گفت : يا رسول اللّه بر خداى به دعا اندر ستم مكن . پيغمبر فرمود : اى پسر ابو قحافه به جاى باش كه من وعدهء او را همى خواهم و همچنان خداى را مى خواند ، تا آن حضرت را اندك خوابى بربود . در حال با خويش آمد به مفاد : إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ .(4) يعنى : وقتى كه استغاثه مىكرديد از پروردگار خود ، .
ص: 777
مستجاب كرد خدا دعاى شما را كه من مددكننده ام شما را با هزار فريشته كه از پى يكديگرند .
آنگاه گفت : اى ابو بكر مژدهء نصرت برسيد . اينك جبرئيل عنان اسب خويش گرفته و بر دندان هاى پيشين او غبار نشسته ، با هزار فريشته برسيد و از عريش (1) بدر شد و مردم را مژدهء ورود هزار فريشته برساند .
مردم گفتند : يا رسول اللّه هزار فريشته ؟ ! فرمود : سه هزار ؟ فرمود : پنج هزار . چنان كه اين آيت مبارك گواه باشد : وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَ لَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُنْزَلِينَ ؟ بَلى إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ . (2)
خلاصهء معنى آن است كه : يارى كرد خداى در بدر شما را وقتى كه اندك بوديد . اى محمّد چون با مردم گوئى : آيا كافى نيست كه سه هزار ملك شما را مدد كند و صبر كنيد بر جنگ ، پنج هزار فريشته مددكنندگان شما باشند .
پس رسول خدا مردم را بر جنگ تحريض همى كرد و همى فرمود : هر كس كافرى را بكشد سلب او از آن وى باشد و بدان خدائى كه نفس محمّد به دست قدرت اوست ، هر كس با ايشان جنگ كند و پشت با جهاد ندهد ، چون كشته شود بهشت جاودان او را باشد .
عمير بن الحمام (3) چون اين بشنيد ، خرمائى چند كه از بهر خوردن در دست داشت بيفكند و گفت : در ميان من و آن كس كه در بهشت است ، هيچ حاجز (4) نمانده است . الّا آنكه شهيد شوم و اين شعر بگفت :
رَكضاً الَىَّ اللَّهُ بِهِ غَيْرُ زَادَ***الَّا الْتُّقَى وَ الْعَمَلِ الْمَعَادِ
وَ الصَّبْرُ فِى اللَّهُ عَلَى الْجِهَادِ***وَ كُلُّ زَادَ عَرَضَتْ النَفادِ .
ص: 778
غَيْرُ التُّقَى وَ الْبِرُّ وَ الرَّشادِ (1)
و شمشير برگرفت و بر يمين و شمال زد تا شهيد شد و رسول خداى اين آيت بخواند : أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُنْتَصِرٌ سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ (2) يعنى : آيا مى گويند : ما انتقام كشنده ايم زود باشد كه هزيمت شوند و بازگردانيده آيند . و مردم را بر جنگ تحريص فرمود .
در اين وقت حكيم بن حزام را آوازى از آسمان همى به گوش آمد ، بدانسان كه سنگ پاره ها به طشت اندر افكنند . و اسد اللّه الغالب على عليه السّلام ، مانند شير آشفته به هر سوى حمله مى برد و مرد و مركب به خاك مى افكند چون زمانى برآمد ، از بهر آنكه رسول خداى را بازداند ، به سوى عريش شتافت و آن حضرت را در سجده يافت كه مى فرمود : يا حَىٍّ يَا قَيُّومُ بِرَحْمَتِكَ أَسْتَغِيثُ .
ديگرباره امير المؤمنين عليه السّلام كه آهنگ جنگ كرد و بر لشكر كفار بتاخت و چند تن ديگر بينداخت و هم به پرسش حال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بازشتافت و نيز آن حضرت را در سجده يافت كه آن كلمات را مى فرمود .
كرّت سيم براى حرب و ضرب به ميدان آمد و جنگى عظيم درپيوست و بهر جانب رزمهاى بزرگ همى ساخت ؛ و زمعة بن الاسود و حارث بن زمعه و عثمان بن كعب و عثمان بن مالك برادران طلحه را با تيغ بگذرانيد .
مع القصه در اين سه حمله سى و شش (36) كس از وجوه رجال و ابطال قريش را به خاك افكند و مى فرمود : عجب دارم از قريش كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهدت كردند و ديدند كه به يك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد ، چگونه بر حرب من اقدام مى نمايند ؟ ! و اين اشعار را نيز از آن حضرت روايت كرده اند كه روى سخن با وليد بن مغيره دارد :
يهدّدنى بِالْعَظِيمِ الْوَلِيدِ***فَقُلْتُ أَنَا ابْنِ أَبِى طَالِبٍ
أَنَا ابْنُ المُبَجَّلِ بِالاَبطَحَينِ***وَ بِالْبَيْتِ مِنْ سَلَفَى غَالِبٍ .
ص: 779
فَلَا تَحسِبنّى أَخَافُ الْوَلِيدَ***وَ لَا أنّنى مِنْهُ بِالهائِبِ
فَيَا ابْنِ الْمُغِيرَةِ أَنِّى امْرُؤُ***سَمُوحُ الاَنامِلِ بِالقاضِبِ
طَوِيلِ اللِّسَانِ عَلَى الشّامِتينِ***قَصِيرُ اللِّسَانِ عَلَى الصَّاحِبِ
خَسَرتُم بِتَكذيبِكُم لِلرَّسُولِ***تَعِيبُونَ مَا لَيْسَ بِالْعَائِبِ
وَ كذّبتموه بِوَحىِ السَّمَاءِ***أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِ(1)
و حسان بن ثابت در هجو وليد گويد :
مَتَى تُنْسَبُ قُرَيْشٍ أَوْ تَحْصُلُ***فَمَا لَكَ فِى اَرُومَتِها نِصَابُ
نَفَتُكَ بَنُو هُصَيصٍ عَنْ أَبِيهَا***لِشِجعٍ حَيْثُ تُسْتَرَقُّ العِيابُ
وَ أَنْتَ ابْنُ الْمُغِيرَةِ عَبْدِ شَولٍ***قَدْاَنْدَبَ حَمَلَ عاتِقكِ الرِّطَابُ
اِذا عُدَّ لَا طائِبُ مِنْ قُرَيْشٍ***تَلاقَت دُونَ نِسِبتِكُم كِلَابُ
وَ عِمْرَانَ بْنِ مَخْزُومٍ فَدَعْهَا***هُنَاكَ السِّرُّ وَ الْحَسَبُ اللُّبَابُ
و هم حسان در هجو وليد گويد :
اِذَا انتَسَبت يَوْماً قُرَيْشٌ نَفَتكُمُ***وَ اِنَّ تَنتَسِب شِجعٌ فَاَنتَ نَسيبُها
وَ انَّ الَّتِى اَلقَتكَ مِنْ تَحْتِ رِجْلِهَا***وَلِيداً لِمهَجانُ الْغَذَاءِ حَلُوبُها
وَ أُمُّكَ مِنَ قَسرٍ حباشَةُ أُمُّهَا***لَسمرآءُ فِيهِمْ أَِسنُ الْبَوْلِ طِيبُِهَا
و هم حسان اين شعر در هجو صفوان بن اميّة بن خلف گويد :
مِنْ مُبْلِغِ صَفْوَانَ انَّ عَجُوزَهُ***اَمَةٌ لِجارَةِ مُعَمَّرِ بْنِ حَبِيبِ
أَمَةً يُقَالُ مِنْ البَراجمٍ أَصْلِهَا***نَسَبٌ مِنْ الانسابِ غَيْرِ قَرِيبٍ
و هم در هجو صفوان بن اميه گويد :
رَأَيْتُ سَوَاداً مِنْ بَعِيدٍ فراعنى***أَبُو حَنْبَلٍ يَنزُوا عَلَى أُمِّ حَنْبَلٍ
كَأنّ الَّذِى يَنزُوا بِهِ فَوْقَ بَطْنِهَا***ذِرَاعٍ قَلُوصٍ مِنْ نِتَاجِ ابْنِ عِرهَلٍ .
ص: 780
و هم در حق عمرو بن عاص السّهمى گويد :
زَعَمَ ابْنُ نابغة اللَّئِيمِ بانّنا***لَا نَجْعَلُ الاَحسابَ دُونَ مُحَمَّدٍ
أَمْوَالِنَا وَ نُفُوسَنَا مِنْ دُونِهِ***مِنْ يُصْطَنَعُ خَيْراً يُثَابُ وَ يَحْمَدُ
فِتْيَانُ صَدَقَ كَاللّيُوثِ مَساعِرٌ***مِنْ يَلقَهُم يَوْمَ الْهِيَاجِ يُعَرِّدِ
قَوْمُ ابْنِ نابغَةِ اللِّئَامِ أَذِلَّةً***لَا يُقْبِلُونَ عَلَى صَفير المُرعِدِ
وَ بِنَا لَهُمْ بَيْتاً أَبُوكَ مُقَصِّراً***كُفْراً وَ لوما بِئْسَ بَيْتِ المَحتِدِ
بالجمله كرّت سيم نيز به نزديك پيغمبر رسيد و آن حضرت را در سجده ديد كه آن كلمات مكرر مى فرمايد . در اين نوبت چون رزم را تصميم عزم داد ، معاينه فرود كه بادى سخت بوزيد و جبرئيل با هزار فريشته برسيد ، ديگرباره صرصرى (1) عظيم برخاست و ميكائيل با هزار ملك بيامد و كرّت سيم باد وزيدن گرفت و اسرافيل با هزار ديگر فرود شد چنان كه خداى فرمايد : إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى الْمَلائِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِينَ آمَنُوا. (2)يعنى : ياد كن اى محمّد ! وقتى كه خداى فريشتگان را وحى فرستاد كه من نيز با شما خواهم بود ، دل مؤمنان را قوى كنيد در حرب كافران . سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ كُلَّ بَنانٍ (3)يعنى : مى افكنيم در دل كافران ترس و خوف ، بزنيد اى فريشتگان گردن و انگشتان ايشان را .
و فريشتگان را دستارها از نور سرخ و سبز و زرد بود و بر اسبان ابلق كه علامتى از يشم در پيشانى داشتند سوار بودند و مشركان شيهه اسب ايشان را مى شنيدند و اسبان را نمى ديدند .
در اين هنگام در هنگامهء جنگ ، خبيب بن يساف با اميّة بن خلف درآويخت ، چون لختى با هم بگشتند از اميّه ضربى بر خبيب بن يساف رسيد كه دستش از دوش جدا شد . پس با دست ديگر دست مقطوع را برداشته ، به نزديك پيغمبر آورد . آن حضرت دست او را بر جاى گذاشته خداى را بخواند تا التيام يافت (4) و خطى به .
ص: 781
علامت آن بازماند و بعد از روزگارى خبيب دختر اميّة را تزويج كرد و او روزى بدين ضرب نگريست و گفت : لا يَشَلَّ اللَّهَ يَدَ رَجُلٍ فَعَلَ هَذَا .
خبيب گفت : وَ أَنَا وَ اللَّهِ قَدْ أَوْرَدَتْهُ شُعُوباً .
و از دنبال او عكّاشة بن محصن برسيد و عرض كرد : يا رسول اللّه شمشير من در جنگ كافران شكست و سلاحى از بهر جهاد ندارم . آن حضرت چوبى به دست او داد كه بدان جهاد كن و در حال آن چوب در دست عكّاشه شمشيرى بيضا و برّان گشت و چندان كه زنده بود بدان جهاد مى فرمود . و از پس او سلمة بن اسلم درآمد و عرض كرد : كه تيغ من نيز بشكست . هم چوبى به دو عطا فرمود تا در دستش شمشير شد و باز جنگ شده ، به جهاد مشغول گشت . ناگاه در ميدان جنگ ، چشم ابو بكر بر پسر خود عبد الرحمن افتاد كه در ميان مشركين با مسلمانان رزم همى داد . بانگ به دو زد و گفت : أين الىّ يا خبيث ؟ عبد الرحمن در پاسخ پدر اين شعر را بگفت :
لَمْ يَبْقَ غَيْرُ سَكَتَ لَصُوبِ***وَ صَارِمَ يَفلى ضَلالِ الشَّيْبِ
و همچنان در كار جنگ سبك عنان (1) بود ؛ اما معوّذ بن عفرا و برادرش معاذ كه پسران حارث اند و نسبت ايشان با مادر كه عفرا نام داشت دهند ، در صف جنگ چنان افتاده بودند كه بر يمين و يسار عبد الرّحمن بن عوف جاى داشتند . نخستين معاذ ، عبد الرّحمن را به جانب خود كشيد و نرم نرم پرسش نمود كه ابو جهل كدام است ؟ شنيده ام كه با رسول خداى زحمت فراوان رسانيده ، اگر او را ديدار كنم از وى جدا نشوم تا يك تن كشته شويم .
چون معاذ سخن به پاى برد ، معوّذ آغاز سخن كرد و نرم نرم همين كلمات را بگفت . هنوز اين حديث در ميان بود كه ابو جهل پديدار گشت كه بر پشت شتر خويش جولان همى داد . عبد الرحمن گفت : اينك ابو جهل ، هر چه در بازوى قدرت شما است بنمائيد .
پس هر دو برادر مانند ببر درّنده يا أبر غرّنده بخروشيدند و از جاى جنبش كرده ، بر او حمله بردند ؛ و ابو جهل نيز با ايشان درآويخت و از بيم جان مردانه مى كوشيد و ايشان از هر جانب به دو درمى آمدند و زخمى مى زدند . ناگاه معاذ فرصت به دست كرده تيغى بر پاى أبو جهل براند كه ساقش جدا گشت . .
ص: 782
عكرمه چون اين بديد ، جهان در چشمش تاريك شد و به خونخواهى پدر بر معاذ تاختن كرد و تيغى بر بازوى معاذ فرود آورد كه دستش قطع شده و از پهلويش آويخته شد . اما معاذ از غايت غيرت بدان ننگريست و با دست بريده چون اژدهاى زخم يافته ، رزم همى داد . چون زمانى برآمد و ديد كه آن دست آويخته اش تعب مى رساند و در كار جهادش خلل مى اندازد ، دل قوى كرد و سرانگشتان آن دست مقطوع را به زير پاى نهاد ، قوتى تمام كرد تا آن رگ و پوست كه به جاى مانده بود گسيخته شد . پس آن دست را بينداخت و از حرص جهاد به ميدان تاخت .
در اين وقت آثار فتح پديدار گشت و هر مسلمانى كه از دنبال كافرى تاختن مىكرد ، بى آنكه به دو رسد و تيغى براند سر آن كافر را بر زمين افتاده مى يافت و اين از زخم فريشتگان بود ، و زخم فريشتگان را علامت آن بود كه اعضا مقطوع مى شد و خون از جاى زخم بر نمى آمد . و يكى از انصار كه بر دنبال مشركى مى تاخت آواز ضرب تازيانه اى بشنيد و نداى سوارى اصغا نمود كه مى گفت : أَقْدِمْ حَيْزُومُ . و آن مشرك را كه در پيش روى او بود ، ناگاه ديد كه از پاى درآمد و روى او شكافته و بينى او شكسته است . مرد أنصارى اين صورت عجب به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله معروض داشت . [ پيامبر ] فرمود : كه او ملكى است از آسمان سيم به مدد رسيده . و به روايتى حيزوم نام اسب جبرئيل است .
مع القصه در اين وقت كه آتش حرب بالا گرفت و خونها از چشمهاى زره بجوشيد و برق تيغ مردان در ظلمت كرد ، چون ستاره همى بدرخشيد ، ابليس كه به صورت سراقة بن مالك رزم مى داد ، بانگ برداشت كه اى جماعت قريش ! علم به من دهيد تا كوششى به سزا كنم . پس علم بگرفت و از پيش روى صف بدويد و مردم را همى بر جنگ تحريض (1) كرد ، ناگاه چشمش بر جبرئيل و آن صفوف فريشتگان افتاد ، پس هول و هيبتى چنانش بگرفت كه مجال درنگ نيافت و علم را بينداخته آهنگ فرار ساخت .
منبّه پسر حجاج چون اين بديد ، گفت : اى سراقه كجا مى گريزى ؟ و گريبان او را بگرفت كه به جاى باش ، اين چه ناساخته كار است كه در اين هنگام مى كنى؟ ! و لشكر ما را درهم مى شكنى ؟ ابليس دست بر سينهء او زد و گفت : دور شو از من كه من .
ص: 783
چيزى مى بينم كه تو نمى بينى و از خداى مى ترسم .
اين بگفت و بگريخت و همى رفت تا به بحر درآمد و از بيم فرياد همى كرد و كف برداشته همى گفت : يا ربّ موعدك الّذى وعدتنى . چنان كه خداى فرمايد : فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرى ما لا تَرَوْنَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِيدُ الْعِقابِ(1)
در خبر است كه چون قريش به مكه شدند و سراقه را ديدار كردند ، سوگند ياد كرد كه من با شما نبودم و از رزم شما آگاه نشدم .
بالجمله على عليه السّلام در اين هنگام مشتى سنگ ريزه برگرفت و به رسول خداى داد و آن حضرت بر كفار برافشاند و فرمود : شاهت الوجوه . پس صرصرى برخاست و آن جمرات (2) را بر كفار افكند و بر هر كه رسيد ، مقتول گشت و اين آيت بدان آمده است : فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى(3) . يعنى : نكشتيد شما ايشان را ، بلكه خدا كشت و نينداختى تو ، بلكه خدا انداخت .
در اين هنگام ، چون رسول خداى دانسته بودى كه نوفل بن خويلد كه عمّ زبير بن العوّام بود ، در لشكر قريش است و اين نوفل آن كس است كه قبل از هجرت ، طلحه و زبير را به كيفر مسلمانى به يك رسن بسته عقاب كرد ، فرمود : اللَّهُمَّ اكفنى نَوْفَلِ بْنِ العدوية . [ يعنى ] : الها مرا از نوفل كفايت كن . پس على عليه السّلام در اين كرّت كه حمله مى انگيخت و صف مى دريد ، او را بيافت و شمشيرى بر خود او فرود آورد و تا دامن بشكافت و با زخمى ديگر هر دو پايش را قطع كرد و سر او را برگرفته به نزديك پيغمبر آورد ، در وقتى كه آن حضرت مى فرمود : كيست كه خبر نوفل را به من رساند ؟ پس پيغمبر از قتل او خرم و خرسند گشت و فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَجَابَ دعوتى فِيهِ .
و على عليه السّلام اين شعر بگفت : .
ص: 784
ضَرَبْنا غواة النَّاسُ عَنْهُ تَكَرُّماً***َ لَمَّا رَأَوْا قَصْدُ السَّبِيلِ وَ لَا الْهُدَى
وَ لَمَّا أَتَانَا بِالْهُدَى كَانَ كُلُّنَا***عَلَى طَاعَةُ الرَّحْمَنِ وَ الْحَقِّ وَ التُّقَى
نَصْرُنا رَسُولَ اللَّهِ لَمَّا تَدَابَرُوا***وَ تَابَ اليه الْمُسْلِمُونَ ذَوُو الْحِجَى(1)
از پس او معاذ و معوّذ در رسيدند و خبر قتل ابو جهل را بدانسان كه مرقوم شد ، معلوم داشته ، هر يك قتل او را نسبت به خويش مى كرد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : شمشيرهاى خود را از آلايش خون شسته ايد ؟ عرض كردند : بر حال خود است . پس در شمشير ايشان نگريست و فرمود : هر دو را كشته ايد و حكم داد كه سلب ابو جهل از آن معاذ باشد كه دستش قطع شده . و معاذ با دست بريده تا زمان حكومت عثمان بن عفان بزيست . و معوّذ بازشده ، همچنان مصاف داد تا شهيد شد . و بعضى از مورخين معاذ بن عمرو بن الجموح را قاتل أبو جهل دانند و مقطوع-اليد خوانند .
مع القصه چون هنگام زوال آفتاب رسيد ، ديگر مشركان را تاب نماند و پشت با جنگ داده ، روى به هزيمت نهادند و حارث بن هشام برادر ابو جهل نيز طريق فرار گرفت و اين بيتها بگفت :
اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَرَكَتْ قِتَالُهُمْ***حَتَّى عُلُوّاً فرسى بأشقر مزبدٍ
وَ وَجَدْتُ رِيحُ الْمَوْتِ مِنْ تلِقائِهمٍ***فِى مأزق وَ الْخَيْلِ لَمْ تَتَبَدَّدِ
وَ عَلِمْتُ أَنَّى انَّ أُقَاتِلْ وَاحِداً***اقْتُلْ وَ لَمْ يَضْرُرْ عَدُوَىَ مَشهدى
فَصَدَدتٌ عَنْهُمْ وَ الاَحِبَّةُ فِيهِمْ***طَمَعاً لَهُمْ بِعِقَابٍ يَوْمَ مَرْصَدٍ
حسان بن ثابت نيز در اين قصيده كه گويد :
تَبَلَت فُؤادَكَ فِى الْمَنَامِ خَريدَةُ***تُسْقِى الضَّجِيعُ بِبَارِدٍ بَسَّامٍ
سخن از فرار حارث بن هشام مى كند:
اِنَّ كُنْتِ كَاذِبَةً الَّذِى حَدّثتَنى***فَنَجوَتِ مَنْجَى الْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ
تَرَكَ الاحبة أَنْ يُقَاتِلَ دُونَهُمْ***وَ نَجَا بِرَأْسِ طمرّة وَ لِجَامٍ
جَردآءُ تَمرَحُ فِى الْغُبَارُ كَأَنَّهَا***سِرْحَانَ غَابَ أَوْ ظِلَالٍ غَمَامِ
تَذَرُ العَناجيج الْجِيَادَ بقفرة * مَرَّ الدَّمُوكِ بِمُحصَدٍ وَ رِجامِ .
ص: 785
و هم حسان در فرار حارث بن هشام گويد :
يا حَارٍّ قَدْ عَوَّلْتَ غَيْرِ مُعَوَّلُ***عِنْدَ الْهَيَّاجِ وَ سَاعَةُ الاحسابِ
اذ تَمتَطى سَرَّحَ الْيَدَيْنِ نَجيبَةٌ***مَرطَى الجَرآءِ خَفِيفَةَ الاَقرابِ
وَ الْقَوْمُ خَلْفَكَ قَدْ تَرَكْتُ قِتَالُهُمْ***تَرْجُو النَّجَآءَ فَلَيْسَ حِينَ ذَهَابِ
هَلَّا عَطَفْتُ عَلَى ابْنَ أُمِّكَ إِذْ نَوَى***قُعِصَ الاسِنَّة ضايعَ الاَسلابِ
جَهماً لَعَمْرُكَ لَوْ رَهَنْتَ بِمِثْلِهَا***لاقاكَ أحثَمَ شابَكَ الاَنيابِ
عَجَّلَ المليك لَهُ فَأَهْلِكَ جَمَعَهُ***بشَنارِ مُخْزِيَةٍ وَ سُوءِ عَذابِ
لَوْ كُنْتُ صِنْوُ كَرِيمَةُ أَصَلَّيْتَهَا***حُسنى وَ لَكِنْ صِنْوُ بِنْتِ عِقابِ
بالجمله رسول خداى فرمود : كيست كه از ابو جهل خبرى گيرد ؟ و اگر او را در ميان كشتگان نشناسيد ، شما را علامتى آموزم . همانا در مكه در روزگار صبى روزى در خانهء عبد الرحمن بن جذعان به ضيافت حاضر بودم بعد از شكستن ناهار (1)، أبو جهل با من به مصارعت درآمد و در كشتى افكنده شد و زانويش بر آستان درآمده ؛ جراحت يافت و نشان آن بماند .
عبد اللّه بن مسعود گفت : يا رسول اللّه من حاضرم و برخاسته در ميان كشتگان قريش فحص كرد ؛ و أبو جهل را ديد كه مجروح بر خاك افتاده و هنوزش رمقى باشد . عبد اللّه كه در مكه از او رنجها يافته بود ، چون اين بديد ، پاى بر گردن او نهاد و بر سينهء او بنشست و موى زنخ او بكشيد و گفت : اى أبو جهل اينك توئى كه بدين خوارى افتاده اى؟ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أخزاك اى دشمن خداى . ابو جهل گفت : الْقِدِّ ارتقيت يَا رُوَيعِى الْغَنَمِ مُرْتَقاً صَعْباً ، لِمَنِ الدُّبُرِ؟ يعنى : اى شبانك گوسفندان ! بر گردنهء صعبى رفتى . اكنون بگوى فتح كراست ؟ گفت : فتح خدا و رسول را ، اى دشمن خداى ! تو از فرعون زشت تر باشى ، چه او هنگام غرق ، انصاف داد و تو هنگام قتل اعتراف نكنى . هم اكنون سزايت در كنار نهم و سرت از تن دور كنم .
أبو جهل گفت : چندين سخن مكن لست بِأَوَّلِ عَبْدٍ قَتَلَ سَيِّدِهِ. [يعنى] : تو اول بنده اى نيستى كه مولاى خود را كشت . همانا از اين بيش نيست كه خواهند گفت : مردى را قوم او كشتند و ليكن : لَوْ غَيْرِ أكّارٍ قَتَلَنى. يعنى : چه بودى كه غير دهقانى قاتل من بود . بدين سخن انصار را شناعت مى كرد ، چه ايشان اهل زراعت بودند . .
ص: 786
آنگاه گفت : اكنون كه سر مرا از تن دور خواهى كرد ، لختى از اعضاى گردن مرا با سر برگير كه در ميان سرها نيك نمودار باشد . عبد اللّه گفت : من لختى از اعضاى سر ترا به گردن خواهم افزود تا از همه سرها حقيرتر و خردتر نمايد . و به روايتى أبو جهل با عبد اللّه چنين خطاب كرد : قَالَ : يَا عَبْدَ اللَّهِ ! اذا حززت رَأْسِى فاحتزّه مِنْ أَصْلِ الْعُنُقِ لَيَرَى عَظِيماً مَهِيباً فِى أَعْيَنَ مُحَمَّدٍ وَ قُلْ لَهُ مَا زِلْتُ عَدُوّاً الَىَّ سَائِرِ الدَّهْرِ وَ الْيَوْمَ أَشَدُّ عَدَاوَةً .
بالجمله عبد اللّه شمشير بركشيد تا كار او تمام كند ، شمشيرش را حدّت نبود لا جرم تيغ ابو جهل را بركشيد و سرش را برگرفت و به نزديك رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آورده ، بر خاك افكنده و عرض كرد : يا رسول ! اينك سر أبو جهل است . پيغمبر فرمود : سوگند با خداى سر او باشد ؟ عرض كرد : و اللّه سر اوست . پس پيغمبر برخاسته بر بالاى سر او بايستاد و نيك احتياط كرد و فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أخزاك يَا عَدُوَّ اللَّهِ . و به روايتى فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى نَصَرَ عَبْدَهُ وَ أَعَزَّ دِينِهُ .
أبا سلمة بن عبد الاسد مخزومى حاضر بود و غيرت جاهليت در خاطر او افروخته گشت ، قدمى چند به سوى ابن مسعود پيش گذاشت. فَقَالَ : أَنْتَ قَتَلَتْهُ ؟ قَالَ : نِعَمُ اللَّهِ قَتَلَهُ . گفت : آرى خدايش كشت . أبا سلمه در خشم شد و گفت: لَوْ شاءَ لجعلك فِى كُمِّهِ. اگر خواست ، ترا در آستين خود مى نهفت . عبد اللّه بن مسعود گفت : وَ اللَّهُ قَتَلْتُهُ وَ جَرَّدتُهُ. سوگند با خداى كه كشتم او را و برهنه كردم . أبا سلمه گفت : اگر تو او را برهنه كردى ، از بدن او چه نشان دانى ؟ قال : شَامَةُ سَوْدَاءَ ، بِبَطْنِ فَخِذِهِ الْيُمْنَى. يعنى : در ران راست او خالى سياه بود . أبا سلمه دانست كه سخن به صدق كرد .
فقال : أجرّدته وَ لَمْ يُجَرَّدُ قرشىّ غَيْرِهِ؟ يعنى : برهنه كردى او را و حال آنكه هيچ قرشى را كس برهنه نساخت . عبد اللّه بن مسعود گفت : سوگند با خداى كه دشمن تر از او براى خدا و رسول كس در قريش نبود و از آنچه با او كردم ، هرگز عذر نخواهم خواست . اين وقت أبا سلمه با خويشتن آمد و از اين سخنان استغفار كرد .
در خبر است كه ربيع دختر معوّذ با جماعتى از زنان انصار ، يك روز به خانهء أسماء مادر ابو جهل درآمد ؛ و او را عطرى از يمن آورده بودند كه بدان تجارت مى كرد . بالجمله زنان انصار هر كس از بهر خويش مقدارى بخريد . و هر كه را زر و سيم
ص: 787
حاضر نبود ، تمسكى (1) بسپرد . چون نوبت به ربيع رسيد ، هم از بهر او مقدارى بسنجيد و در شيشهء او ريخت و گفت : تمسّكى بسپار . ربيع قلم برگرفت و بر صحيفه نوشت : بر ذمهء ربيع دختر معوّذ . أسماء او را بشناخت و گفت : تو دختر آن كسى كه مولاى خود را بكشت ؟ ربيع گفت : نه چنان است ، بلكه دختر آن كسم كه بندهء خود را كشت . أسماء در خشم شد و گفت : وَ اللَّهِ لَا أَبِيعُكَ شَيْئاً أَبَداً . ربيع گفت : وَ اللَّهِ لَا أشترى مِنْكَ أَبَداً و عطر او را گذاشته از سراى او به در شد. اكنون با سر سخن آئيم .
پيغمبر فرمود : اين شخص فرعون اين امت بود و سجدهء شكر بگزاشت و از اينجاست كه فقها بعد از رفع بليات سجدهء شكر مستحب دانند . حسان بن ثابت اين شعر در هجو ابو جهل گفت :
لَقَدْ لَعَنَ الرَّحْمَنِ جَمْعاً يقودهم***دُعِىَ بَنَى شجع لِحَرْبِ مُحَمَّدٍ
شَئُومُ لَعَيْنٌ كَانَ قَدَماً مُبْغِضاً***يُبَيِّنُ فِيهِ اللَّوْمِ مَنْ كَانَ يُهْتَدَى
فَدَلّاهُم فِى الْغَىِّ حَتَّى تَهانَتُوا***وَ كَانَ مُضِلّاً أَمْرُهُ غَيْرَ مُرْشِدٍ
فَانْزِلَ رَبِّى لِلنّبىِّ جُنُودَهُ***وَ أَيَّدَهُ لِلنَّصرِ فِى كُلِّ مَشْهَدٍ
و هم حسان گويد :
أَلَا لَيْتَ شِعرى هَلْ أَتَى مَكَّةَ الَّذِى***قَبْلَنَا مِنَ الْكُفَّارِ فِى سَاعَةِ الْعُسْرِ
قَتَلْنَا سَرَاةِ الْقَوْمِ عِنْدَ رِحَالُهُمْ***فَلَمْ يَرْجِعُوا الَّا بِقاصمَةِ الظُّهْرِ
قَتَلْنَا أَبَاجَهْلٍ وَ عُتْبَةُ قَبْلَهُ***وَ شَيْبَةَ أَيْضاً عِنْدَ نَاحِيَةِ الْجَفْرِ
وَ كَمْ قَدْ قَتَلَنَا مِنْ كَرِيمٍ مُرزَّءٍ***لَهُ حَسَبٌ فِى قَوْمِهِ نَابِهِ الذِّكْرِ
تَرَكْنَاهُمْ لِلخامِعاتِ تَنُوشُهُم***وَ يُصَلُّونَ نَاراً ثُمَّ نَائِيَةُ الْقَعْرِ
بِكُفْرِهِمْ بِاللَّهِ وَ الدَّيْنَ قَائِمٌ***وَ مَا طَلَبُوا فِينَا بطائِلَةِ الْوَتْرِ
لَعَمْرِى لَقَدْ فُلَتَّ كَتائِبٌ غَالِبٍ***وَ مَا ظَفِرْتُ يَوْمَ الْتَقَيْنَا عَلَى بَدْرٍ
مع القصه در اين وقت مسلمانان از دنبال هزيمت شدگان تاختن مى كردند و هر كس كسى را اسير مى گرفت . سايب بن أبى حبيش ، سخت به سرعت مى رفت كه خويشتن از مهلكه بيرون افكند ، ناگاه ابلق سوارى را ديد كه از آسمان فرود شد و او .
ص: 788
را گرفته محكم بربست و بگذاشت و بگذشت .
در اين هنگام عبد الرحمن بن عوف برسيد و او را بسته يافت . چندان كه فرياد كرد كه اين اسير كيست ؟ كس جواب نداد . پس او را برداشته به نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آورد . آن حضرت پرسيد كه اسير كيستى ؟ سايب از غيرت كفر مكروه مى داشت كه حقيقت حال را مكشوف دارد . گفت : نشناختم . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : فريشته اى ترا ببست .
در اين هنگام سعد بن معاذ كه بر در عريش ايستاده و نظاره مى كرد كه مسلمانان كافران را به اسيرى مى گيرند ، آثار كراهت در بشره او پديدار شد . پيغمبر فرمود : اى سعد مكروه مىدارى ؟ عرض كرد : چنين است ، كشتن ايشان نيكوتر از اسير گرفتن است .
ديگرباره عبد الرحمن بن عوف از پى مشركين برفت و در ميدان چند زره غنيمت يافته با خود حمل همى داد . ناگاه بر اميّة بن خلف جمحى و عدىّ پسر او گذشت كه حيران ايستاده اند ، از اين روى كه اميه پيرى سالخورده بود و اسب او حاضر نبود كه برنشيند و فرار كند ، و پسر او عدىّ نيز نتوانست كه پدر را بگذارد و بگذرد ، ناچار همى خواستند كه اسير شوند تا مقتول نگردند . چون اميّه ، عبد الرّحمن را ديد و با او نيز سابقه حفاوت داشت ، فرياد كرد كه : اى عبد اللّه ! چه قبل از اسلام نام عبد الرّحمن ، عبد عوف بود و چون بعد از اسلام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله او را عبد الرحمن نام نهاد ، اميه بدان سر بود كه همچنان او را عبد عوف خواند . عبد الرحمن اجابت نكرد . عاقبت قرار شد كه عبد اللّه خواند ، لا جرم درين وقت گفت : اى عبد اللّه ! اين چند روزه از دوش بيفكن و مرا و عدىّ را اسير كن كه اگر همه به فديه باشد ، سود تو از بهاى اين چند زره افزون خواهد بود .
پس عبد الرحمن زره بگذاشت و دل از بهاى آن غنيمت برداشت و دست اميّه و عدىّ را گرفته با خود همى آورد ، ناگاه بلال حبشى بر او بگذشت و چشمش بر ايشان افتاد . بانگ برداشت كه اى انصار خدا و رسول اللّه ! اينك اميّة بن خلف و پسر اوست لا نجوت ان نجا . مسلمانان برگرد او مجتمع شدند و تيغها بركشيده ، آهنگ قتل ايشان كردند .
عبد الرحمن چندان كه خواست حفظ ايشان كند ، كس اجابت نكرد . خويشتن را
ص: 789
بر زبر اميّه افكند . حباب بن المنذر از يك جانب بيرون شده ، دست فرا برد و بينى اميّه را گرفته از بن قطع كرد . اميه چون اين حال ديد ، با عبد الرحمن گفت : به يك سوى شو تا مرا بكشند كه بدين حال زندگانى نخواهم . پس عبد الرحمن از زبر او برخاست و خبيب بن يساف او را به يك ضرب مقتول ساخت . حسان بن ثابت بدين شعر اميّة بن خلف الجمحى را هجا كرد :
لَعَمْرُكَ مَا أَوْصَى أُمَيَّةَ بُكْرَةً***بِوَصِيَّةٍ أَوْصَى بِهَا يَعْقُوبٌ
أَوَصَّاهُمْ لِمَا تَوَلَّى مُدْبِراً***بِخَطِيئَةٍ عِنْدَ الالهِ وَحُوبُ
أَبَنِي انَّ جادَلْتُمْ أَنْ تُسْرِفُوا***فَخُذُوا الْمُعَارِكِ كُلِّهَا مَثقُوبُ
وَ أَتَوْا بُيُوتِ النَّاسِ مَنْ أَدْبارِها***حَتَّى تَصِيرَ كُلَّهُنَّ مَجُوبُ
و حباب بن منذر ، عدىّ را نيز از پاى درآورد و عبد الرّحمن همى گفت : خداى رحمت كند بلال را . چند زره از من ضايع كرد و اسيران مرا مقتول آورد .
چون اين خبر به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آوردند ، فرمود : جماعتى از بنى هاشم ، مانند عباس بن عبد المطّلب و عقيل بن ابى طالب و طالب بن أبى طالب و نوفل بن حارث كه ايشان را قريش به اكراه از مكه بيرون آوردند ، بايد چون بديشان دست يابيد ، مقتول نسازيد ، بلكه اسير بياوريد و نيز أبو البخترى و هو وليد بن هشام بن الحرب بن اسد بن عبد العزّى را زنده بياوريد ، چه آنگاه كه قريش در مكه صحيفه در حق ما نگاشته و از طاق مكه آويختند ، بسيار سعى كرد تا به زير آورد و پاره ساخت .- و اين قصه در كتاب أول به شرح رفت - و حارث بن عامر بن نوفل را ، و به روايتى حارث بن زمعة بن الاسود را نيز مقتول نسازيد .
همانا قيس بن الوليد بن المغيرة و أبو قيس بن الفاكهة بن المغيرة و زمعة ابن الاسود و على بن اميّه و عاص بن منبه ، اين جماعت در مكه ايمان آوردند . اگر چه در دين خويش استوار نبودند ، اما پدران ايشان به كيفر مسلمانى ، اين جماعت را محبوس داشتند و هنگامى كه قريش آهنگ جنگ نمودند ، ايشان را به اكراه با خود آوردند و چون هنگام جنگ مسلمانان را عددى اندك يافتند ، بيشتر در دين خود متزلزل شدند و گفتند : اين بيچاره ها را دين ايشان بكشتن افكند . پس اين آيت فرود شد : إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِينُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
ص: 790
فَإِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (1) يعنى : در هنگامى كه مى گويند منافقان و آنان كه در دلهاى ايشان مرضى و تزلزلى هست ، مغرور كرده است مسلمانان را دين ايشان و هر كه توكل كند بر خدا پس بدانيد خدا عزيز و قادر است .
بالجمله پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اين جماعت را نيز زنده بياوريد و در خون ايشان تعجيل مكنيد . أبو حذيفة بن عتبه بن ربيعه حاضر بود ، چون اين سخن بشنيد ، عرض كرد : يا رسول اللّه ! اينك پدر و برادر منند كه در ميدان مقتول افتاده اند . آيا ما پدران و برادران خود را بكشيم و عباس را زنده بگذاريم ؟ سوگند با خداى اگر او را ديدار كنم ، شمشيرى بر روى او زنم . آن حضرت روى با عمر بن الخطّاب كرده ، خطاب فرمود كه : يا أبا حفص ! مى شنوى كه أبو حذيفه مى گويد : شمشير بر روى عم رسول خدا مى زنم ؟ تا آن زمان عمر را به كنيت خطاب نفرموده بود . بالجمله عمر گفت : اگر فرمائى سر او را برگيرم كه منافق گشته است . فرمود : منافق نيست از غم پدر و برادر بى خويشتن است . و أبو حذيفه از اين جسارت و بيم خسارت آن ، پيوسته بر خويشتن ترسان بود و كفّارت اين گناه را شهادت بر گردن نهاده بود ، تا آنگاه كه در روز يمامه در جنگ مسيلمهء كذّاب شهيد شد - چنان كه مرقوم خواهد افتاد - .
مع القصه مسلمانان همچنان به أسر و قتل كفار مشغول بودند . ناگاه مجذّر بن زياد كه حليف ايشان بود ، أبو البخترى را ديدار كرد كه به اتفاق خليدة بن اسيد ، به گرداب حيرت أندر است . گفت : هان اى أبو البخترى ! شاد باش كه رسول خداى فرمود : ترا مقتول نسازم . اكنون سر خليده را برگيرم و ترا زنده به نزد آن حضرت برم . أبو البخترى گفت : من هرگز يار خود را فرو نگذارم ، اگر چه جان خويش را بر سر اين كار نهم . چندان كه مجذّر چاره جست ، مفيد نيفتاد . عاقبت أبو البخترى با مجذّر بن زياد به جنگ درآويخت و مقتول گشت . مجذّر به نزديك پيغمبر آمده و صورت حال بگفت و در آن حضرت عذرش پذيرفته شد و بعضى قاتل أبو البخترى را أبو داود مازنى دانند و گويند : أبو البخترى هنگام حفظ يار خود اين شعر بخواند : .
ص: 791
لَنْ يُسَلِّمُ ابْنِ حُرَّةُ زَمِيلُهُ***حَتَّى يَمُوتَ أَوْ يَرَى سَبِيلَهُ (1)
بالجمله حارث بن عامر بن نوفل را خبيب بن يساف نشناخت كه رسول خداى از قتلش نهى فرمود ، به قتلش آورد . و زمعة بن الاسود را ثابت الجذع كشت و ندانست و خداى اين آيت در شأن ايشان فرستاد : إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ، ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً (2) مى فرمايد : آنان كه از هجرت تقاعد ورزيدند و در حربگاه به دست فرشتگان مقتول گشتند بر خويشتن ظلم كردند . همانا فرشتگان به نكوهش ايشان گفتند : با كدام قبيله بوديد از مشركان يا موحدان ؟ از در معذرت گفتند : ما ضعيف بوديم و قدرت بر هجرت نداشتيم . فرشتگان گفتند : آيا زمين خدا گشاده نبود كه هجرت كنيد ؟ لاجرم مأواى آن جماعت جهنم است .
و أبو اليسر أنصارى ، عباس بن عبد المطلب را اسير ساخت با آنكه أبو اليسر مردى ضعيف اندام بود و عباس سخت عظيم و جسيم بود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله با أبو اليسر فرمود :
چگونه عباس را اسير گرفتى ؟ عرض كرد : كه مردى با هيئتى و هيبتى عجيب كه هرگز نديده بودم مرا يارى داد . فرمود : آن ملكى كريم بود .
و أبو سفيان پس از آنكه چند زخم يافته بود ، از ميدان جنگ بگريخت و پسرش عمرو را على عليه السّلام اسير گرفت و حكيم بن حزام پياده از ميدان فرار كرد و به عبد اللّه بن عوّام رسيد كه با برادرش عبيد اللّه بر يك شتر سوار شده فرار مىكردند . چون عبد اللّه او را بديد ، با برادرش گفت : از شتر به زير آى ، تا حكيم سوار شود . عبيد اللّه گفت : من اعرجم (3) ، چگونه پياده توانم گريخت ؟ گفت : اين زحمت بر خويشتن سهل گير كه چون اين مرد نجات يابد ، اگر من از جهان بيرون شوم ، كفالت عيال من كند و او را از ميدان به در بردند . حسان بن ثابت در فرار وى اين شعر گويد :
وَ نَجَّى حَكِيمٍ يَوْمَ بَدْرٍ بِرَكضِه***کَنَجاءِ مَهْرٍ مِنْ بَنَاتِ الاَعوَجِ .
ص: 792
أَلْقَى السِّلَاحِ وَ فِرَّ عَنْهَا مُهْمِلًا***كاَلهَبرَزِىَّ يَزَلْ فَوْقُ المِنسَجِ
لِمَا رَاى بَدْراً تَسِيرُ جَلاهِها***بِكَتائِب مِلَّ أَوْسٍ أَوْ مَلَّ خَزْرَجٍ
صَبْراً يُساقُونَ الكماةَ حُتُوفَها***یَمْشُونَ مَهْيَعَةُ الطَّرِيقِ الْمَنْهَجِ
كَمْ قيهم مِنْ مَاجِدُ ذِى سُورَةً***بَطَلَ بمكرهة الْمَكَانِ الْمَخْرَجَ
وَ مُسَوِّدُ يُعْطَى الْجَزِيلَ بِكَفِّهِ***حَمَّالُ أَثْقَالِ الدِّيَاتِ مُدَجَّّجِ
وَ نَجَّى ابْنِ مُخضَرٌ الْعِجَانِ حُوَيرِثٌ***يُغْلَى الدِّمَاغُ بِهِ كَغَلِى الزِبرجِ
و قباث بن أشيم الكنانى از ميدان جنگ فرار كرده ، راه مكه پيش داشت و نفس خود را مخاطب داشته همى گفت : مَا رَأَيْتُ مِثْلَ هَذَا الامر فَرَّ مِنْهُ الَّا النِّسَاءِ و به مكه گريخت و بعد از غزوه خندق - چنان كه مذكور خواهد شد - با خود انديشيد كه سفر مدينه كند و بازداند كه رسول خداى سخن به حق كند يا از در كذب باشد . (1) بعد از رسيدن به مدينه ، به مسجد رسول خداى درآمد و چون از ميانه پيغمبر را ندانست بر مسلمانان سلام داد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : يا قَباثَ بْنِ أَشْيَمَ أَنْتَ الْقَائِلُ يَوْمَ بَدْرٍ مَا رَأَيْتُ مِثْلَ هَذَا الاَمرِ فَرَّ مِنْهُ الَّا النِّسَاءِ. (2) قباث عرض كرد : هرگز اين سخن از دل من بر زبان من نرفت . همانا تو فرستادهء خداوندى ، و ايمان آورد .
آنگاه كه از هزيمت شدگان ديگر كس نماند ، مسلمانان اسيران را مانند عباس بن عبد المطّلب و عقيل بن أبى طالب و برادرش طالب و ابو العاص بن ربيع و أبو عزير بن عمير و ابو عزّه عمرو بن الجمحى شاعر و وليد الاسود بن المغيره و وهب بن عميرة بن وهب الجمحى و سهيل بن عمرو و عمرو بن أبو سفيان و عقبة ابن أبى معيط و نضر بن الحارث و ديگر كسان كه جمله سى و پنج (35) تن از اشراف قريش بودند ، دست و گردن بسته در يك جاى بازداشتند .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله روى با عقيل كرده فرمود : يا با يزيد ! خداوند أبو جهل و عتبه و شيبه و بسيار كس از مشركين را هلاك ساخت و گروهى را چون سهيل بن عمرو و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و ديگر كسان را به اسيرى انداخت . عقيل عرض كرد : فاذا لَمْ تَنَازَعُوا فِى تِهَامَةَ ، فَانٍ شِئْتَ قَدْ اثخنت الْقَوْمِ وَ الَّا فَارْكَبْ أَكْتَافُهُمْ . آن .
ص: 793
حضرت را سخنان عقيل به تبسّم آورد . آنگاه رسول خداى شقران مولاى خويش را به نگاهبانى ايشان مأمور فرمود و حكم داد تا شهداى لشكر را احتياط كنند .
چون بر رسيدند چهارده (14) تن شهيد بودند : شش (6) تن از مهاجرين : اول : عبيدة بن الحارث . دويم : عمير ابن ابى وقّاص و او (16) شانزده ساله بود ، از جماعت بنى زهره به دست عمرو بن عبدودّ فارس الاحزاب شهيد گشت . سيم : عمير بن عبدودّ ذو الشّمالين ، حليف بنى زهره و او به دست ابو اسامة الجشمى شهيد شد . چهارم : عاقل بن ابى البكير از جماعت بنى عدىّ بن كعب سى و چهار (34) سال داشت و به دست مالك بن زهير الجشمى شهيد گشت . پنجم : مهجع مولاى عمر بن الخطّاب و او را عامر الحضرمى شهيد ساخت ؛ و از شهداى مهاجرين او نخست كس بود . ششم : صفوان بن بيضا و او را طعيمة بن عدىّ شهيد نمود .
و از جماعت انصار هشت (8) كس شهيد گشت : اول : مبشّر بن عبد المنذر و او را أبو ثور شهيد نمود . دويم : سعد بن خيثمه و او را عمرو بن عبدودّ و به روايتى طعيمة بن عدىّ شهيد ساخت ؛ و اين دو كس از جماعت بنى عمرو بن عوف بودند . سيم : حارثة بن سراقه و او را در جنگ ، حبّان بن العرقه تيرى بر حنجر بزد و بكشت ، مادر حارثه در مدينه بود ، چون اين بشنيد گفت : اگر جاى فرزند من در بهشت باشد ، هرگز بر او نوحه نكنم و به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد : آيا جاى حارثه در جنّت است ؟ حضرت پيغمبر فرمود : از براى او جنتهاست . مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گريست ، و حارثه از جماعت بنى عدىّ بن النّجار بود . چهارم : معاذ بن عفرا و او از بنى مالك بن النّجار بود . پنجم : عمير بن الحمام بن الجموح و او به دست خالد بن الاعلم العقيلى شهيد شد و از قبيلهء سلمة بن حزام بود . ششم : از قبيلهء بنى زريق ، رافع بن المعلّى بود و او به دست عكرمة ابن ابى جهل شهيد گشت . هفتم : يزيد بن الحارث بن فسحم از قبيلهء بنى الحارث بن الخزرج بود و او به دست نوفل بن معاوية الدئلى شهيد گشت . هشتم : عوف بن عفرا ، به دست أبو جهل شهيد شد و به روايتى انسه آزاد كردهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ، شهيد هشتم است . و هم گفته اند : معاذ بن ماعص
ص: 794
و عبيد بن السّكن جراحت يافتند و از آن پس بدان جراحت درگذشتند .
و از لشكر كفار هفتاد (70) تن اسير شدند و نام بعضى در طى تحرير آمد و هفتاد (70) كس نيز مقتول شد . و از اين جمله سى و پنج (35) يا سى و شش (36) تن را على عليه السّلام با تيغ بگذرانيد . اكنون نام اين جمله به ترتيب مرقوم مى شود :
اول : وليد بن عتبه . دوم : عاص بن سعيد . سيم : طعيمة بن عدى ابن نوفل . چهارم : نوفل بن خويلد . پنجم : زمعة بن أسود . ششم : عقيل ابن أسود . هفتم : حارث بن زمعه . هشتم : نضر بن حارث بن عبد الدّار . نهم : عمير بن عثمان بن كعب بن تيم . دهم : عامر بن عبد اللّه . يازدهم : عثمان بن عبيد اللّه . دوازدهم : مالك بن عبيد اللّه . سيزدهم : مسعود بن اميّة بن مغيره . چهاردهم : قيس بن فاكهة بن مغيره . پانزدهم : حذيفة بن أبى حذيفة بن مغيره . شانزدهم : أبو قيس بن وليد بن الوليد . هفدهم : حنظلة بن ابو سفيان . هجدهم : عمرو بن مخزون . نوزدهم : ابو منذر بن أبى رفاعه . بيستم : منبّه بن حجّاج سهمى . بيست و يكم : عاص بن منبّه . بيست و دوم : علقمة بن كلده . بيست و سيم : أبى العاص بن قيس بن عدىّ . بيست و چهارم : معاوية بن مغيرة بن أبى العاص . بيست و پنجم : لوذان بن ابى ربيعه . بيست و ششم : عبد اللّه بن منذر ابن ابى رفاعه . بيست و هفتم : اوس بن امية بن مغيرة بن لوذان . بيست و هشتم : زيد بن مليص . بيست و نهم : عاصم بن ابى عوف . سى ام : سعيد بن وهب . سى و يكم : معاوية بن ابى عامر بن عبد القيس . سى و دوم : عبد اللّه بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد . سى و سوم : سالف بن مالك . سى و چهارم : عويمر بن سايب بن عويمر . سى و پنجم : هشام بن ابى امية بن مغيره . سى و ششم : خلف بن ابى عام .
و نيمه ديگر را فرشتگان عليهم السلام و مهاجر و انصار كشتند و هر كه را فرشته مى كشت ، هم به صورت على عليه السّلام بر او ظاهر مى گشت تا هيبتى از آن حضرت در دل مشركين جاى كند ، و هم ملايك دوست داشتند كه به صورت على عليه السّلام ظاهر شوند .
در خبر است كه امير المؤمنين عليه السّلام يك شب قبل از جنگ ، خضر را در خواب ديد . فرمود : سخنى با من بياموز كه نصرت جنگ را به كار باشد . عرض كرد بگو : يا
ص: 795
هُوَ يَا مَنْ لَا هُوَ الَّا هُوَ
چون اين خواب را با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله معروض داشت ، فرمود : به اسم اعظم آموزگارى كرده ، و على عليه السّلام در روز جنگ ، اين كلمات را تذكره مى فرمود .
مع القصه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سه روز در بدر توقف كرد و مقرّر بود كه هر جا بر دشمن غلبه فرمودى ، سه روز توقف فرمودى . چون شب درآمد ، شقران اسيران را بربست و قريب به خوابگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بازداشت . عباس را نيز سخت بربسته بود ، همه شب از آن تعب مى ناليد و رسول خداى را از خواب بازمىداشت . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله با عبد اللّه بن كعب كه او نيز حارس اسيران بود ، فرمود : مرا از غم عباس خواب درنبرد ، چه عمّ نيم پدر است . (1) عرض كرد : اگر فرمائى بند او را بگشايم ؟ فرمود : آهسته كن ، و او چنان كرد . پس ناله او بازنشست . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : چه شد كه ناله عباس را نمى شنوم ؟ عرض كرد : بند او را آهسته كردم . فرمود : بند همه محبوسين را آهسته كنيد . چنان كردند .
صبحگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به گرد كشتنگاه قريش برآمد . بيست و چهار (24) تن از آن جماعت را كه مصرع ايشان با هم قريب بود ، فرمود تا در يك چاه درانداختند . و آنگاه كه جسد عتبة بن ربيعه را بر خاك مى كشيدند تا به چاه دراندازند ، پسر او أبو حذيفه بر جسد پدر نظاره مى كرد و سخت غمنده (2) بود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : يا ابا حذيفه مكروه مى دارى ؟ عرض كرد : سوگند با خداى كه در ايمان خويش لغزش نكرده ام ، جز اينكه پدر من مردى با اصابت رأى و محاسن اخلاق بود ، گمان داشتم كه صفات او به اسلامش دلالت كند و نه چنان شد . پيغمبر او را دعاى خير گفت . و اميّة بن خلف را از كثرت زخم نتوانستند بر سر چاه آرند . در مصرع او گورى كردند و سنگ و خاك بر سرش ريختند .
به روايت بعضى از اهل سنّت نام و نسب كشتگان قريش ، در جنگ بدر بدين شرح است (3):
از جماعت بنى عبد شمس بن عبد مناف : حنظلة بن ابى سفيان بن حرب ، به دست على عليه السّلام مقتول گشت ، و حارث بن الحضرمى را عمار ياسر كشت ، و عامر بن .
ص: 796
الحضرمى را عاصم بن ثابت ابى الاقلح به خاك افكند ، و عمير بن ابى عمير و پسرش كه از موالى ايشان بودند ، مقتول شدند . عمير را سالم مولاى ابو حذيفه مقتول ساخت ؛ و قاتل پسرش مجهول الحال است (1)، و عبيدة بن سعيد بن العاص را زبير بن العوّام كشت ، و عاص بن سعيد بن العاص را على عليه السّلام سر برگرفت ، و عقبة بن ابى معيط را موافق اين روايت به حكم رسول خداى ، عاصم بن ثابت مقتول ساخت و اين شعر را ضرار بن الخطّاب در مرثيه او گويد :
بيت
عَيْنُ بَكَى لِعُقْبَةَ بْنِ أَبَانٍ***فَرْعُ فِهرٍ وَ فَارِسَ الْفُرْسَانِ
و عتبة بن ربيعه را حمزه نابود نمود ؛ و شيبة بن ربيعه را عبيدة بن الحارث از پاى درآورد ؛ و وليد بن عتبة بن ربيعه را على عليه السّلام كشت و عامر بن عبد اللّه حليف آن جماعت را نيز على عليه السّلام بكشت و اين جمله دوازده (12) تن بودند .
و از قبيلهء بنى نوفل بن عبد مناف : حارث بن عامر بن نوفل را خبيب بن يساف كشت و ابو الرّيان طعيمة بن عدىّ را حمزه به خاك افكند و ايشان دوازده (12) تن بودند .
و از جماعت بنى اسد بن عبد العزّى زمعة بن الاسود را ابو دجانه مقتول ساخت و به روايتى ثابت بن الجذع قاتل او بود و حارث بن زمعة بن الاسود را ، على عليه السّلام از پاى درآورد ، و عقيل بن الاسود بن المطّلب را هم على به خاك افكند و حمزه در قتل او مدد كرد و ابو البخترى عاص بن هشام را مجذّر بن زياد مقتول ساخت و نوفل بن خويلد بن اسد بن عبد العزّى ، معروف به ابن العدويّه را على عليه السّلام كشت و ايشان پنج (5) تن بودند .
و از جماعت بنى عبد الدّار بن قصىّ : نضر بن حارث بن كلده را به امر رسول خداى ، على عليه السّلام كشت و زيد بن مليص مولاى عمرو بن هاشم بن عبد مناف را نيز على عليه السّلام به خاك افكند و ايشان دو (2) تن بودند .
و از جماعت بنى تيم بن مرّة : عمير بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة را هم على مقتول ساخت و عثمان بن مالك بن عبيد اللّه بن عثمان را صهيب بكشت و ايشان دو (2) تن بودند .
و از جماعت بنى مخزوم بن يقظه و بنى مغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم : ابو جهل هو .
ص: 797
عمرو بن هشام بن المغيرة را معاذ و معوّذ پسران عفرا به خاك افكندند و عبد اللّه بن مسعودش سر برگرفت و عاص بن هشام بن المغيره را عمر بن الخطّاب كشت ؛ و يزيد بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم حليف ايشان را عمّار ياسر و به روايتى على عليه السّلام مقتول ساخت ؛ و ابو قيس بن الوليد بن الوليد برادر خالد بن وليد را على عليه السّلام كشت ؛ و ابو قيس بن الفاكهة بن المغيره را حمزه از پاى درآورد و به روايتى حباب بن المنذر قاتل او بود ؛ و مسعود بن ابى اميّه را على كشت ؛ و اميّه بن عائذ بن رفاعة بن ابى رفاعة را سعد بن ربيع كشت ؛ و ابو المنذر بن ابى رفاعه را معن بن عدى العجلانى به قتل آورد ؛ و حرملة بن عمرو حليف ايشان را خارجة بن زيد بن ابى زهير كشت ، و به روايتى على كشت ؛ و ابو سافع الاشعرى حليف ايشان را ابو دجانه كشت ؛ و حرملة بن اسد را على كشت و اسود بن عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم را حمزه كشت ؛ و عبيد اللّه بن ابى رفاعه را على عليه السّلام مقتول ساخت ؛ و زهير بن ابى رفاعه را ابو اسيد السّاعدى نابود نمود ؛ و سايب بن ابى رفاعه را عبد الرّحمن بن عوف كشت ؛ و صيفى بن عائذ بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم را حمزه مقتول نمود ؛ و عمرو بن سفيان كه از بنى طى حليف ايشان بود به دست يزيد بن قيس كشته شد ؛ و حليف ديگر ايشان جابر بن سفيان به زخم ابو بردة بن سيّار از پاى درآمد ؛ و حاجز بن سايب و برادرش عويمر بن سايب بن عمير به دست على مقتول شدند ؛ و عويمر بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم را نعمان بن ابى مالك مقتول ساخت . بالجمله از اين قبيله نوزده (19) كس به قتل آمد .
و از قبيلهء بنى جمح بن عمرو بن هصيص : اميّة بن خلف را خبيب بن يساف كشت ؛ و على بن اميّة بن خلف را عمار بن ياسر كشت ؛ و اوس بن مغيرة بن لوذان را هم على كشت ؛ و ايشان سه (3) تن بودند .
و از جماعت بنى سهم : منبّه بن الحجاج را ابو اليسر و به روايتى على كشت ؛ و برادرش نبيه را نيز على مقتول نمود ؛ و عاص بن منبّه بن حجاج را هم على از پاى درآورد ؛ و ابو العاص بن قيس بن سعد بن سهم را ابو دجانه به قتل آورد ؛ و به روايتى على كشت و عاص بن ابى عوف بن صبيرة بن سعد را ابو دجانه كشت و ايشان پنج (5) تن بودند .
و از جماعت بنى عامر بن لؤىّ و بنى مالك بن حسل : معاوية بن عبد قيس كه
ص: 798
حليف ايشان بود ، به دست عكّاشة بن محصن كشته شد و معبد بن وهب كه از بنى كلب هم حليف ايشان بود ، به دست ابو دجانه به قتل آمد و ايشان دو (2) تن بودند .
و ديگر همچنان از بنى مخزوم هفت (7) تن مقتول گشت : اول : حذيفة بن ابى حذيفة بن المغيره را ابو اسيد مالك بن ربيعه كشت . دويم : عائذ بن عويمر به دست حمزه جراحت يافت و اسير شد و بدان زخم درگذشت . سيم : عمير حليف ايشان بود ، از قبيلهء طى . چهارم : خبار نيز حليف ايشان بود از جماعت قارّه . پنجم : سبرة بن مالك از بنى جمح بن عمرو حليف ايشان بود . ششم : الحارث بن منبّه بن الحجاج به دست صهيب بن سنان مقتول گشت . هفتم : عامر بن ابى عوف بن صهيره را عبد اللّه بن سلمة العجلانى مقتول ساخت و به روايتى ابو دجانه او را كشت .
و ديگر همچنان از بنى عبد شمس بن عبد مناف : وهب بن الحارث از جماعت انمار بن بغيض حليف ايشان بود ، و عامر بن زيد از مردم يمن هم حليف ايشان بود و هر دو تن مقتول شدند ؛ و ديگر عقبة بن زيد از مردم يمن ، حليف ايشان بود و نيز عمير مولاى آن جماعت مقتول گشت .
و ديگر از بنى عبد الدّار بن قصىّ : نبيّة بن زيد بن مليس ؛ و ديگر عبيد بن سليط حليف ايشان از جماعت قيس مقتول شدند ؛ و ديگر از بنى تيم بن مرّه : مالك بن عبد اللّه بن عثمان اسير شد و در ذلّ اسر هلاك گشت ، از اين روى از جمله قتلى به شمار مى شود ؛ و ديگر عمرو بن عبد اللّه بن جدعان عرضه هلاك و دمار شد .(1)
مع القصه به اين روايت از مقتولين شصت و هفت (67) كس به شمار شد و بيست و چهار (24) تن را على عليه السّلام مقتول ساخت . و به روايت شيعى چنان كه مرقوم شد ، كشتگان قريش هفتاد (70) كس بودند : سى و شش (36) تن را على عليه السّلام با تيغ بگذرانيد ، بدان اسامى كه نگارش يافت . حسان بن ثابت بدين كشتگان مباهات كند و با قريش خطاب آغازد و گويد :
لَقَدْ عَلِمْتَ قُرَيْشٍ يَوْمَ بَدْرٍ***غَدَاةُ الاسرِ وَ الْقَتْلُ الشَّدِيدِ
بَاناً حِينَ تَشتَجِرُ الْعَوَالِى***حُمَّاةً الرَّوْعِ يَوْمَ أَبَى الْوَلِيدِ
قَتَلْنَا ابْنَىْ رَبِيعَةَ يَوْمَ سَارُوا***اِلَينا فِى مُضَاعَفَةً الْحَدِيدِ رت
ص: 799
وَ فَرَّ بِهَا حَكِيمٍ يَوْمَ جَالَتِ***بَنُو النَّجَّارِ تُخْطِرَ كالاسُودِ
وَ وَلَّتِ عِنْدَ ذَاكَ جُمُوعُ فِهر***وَ اسلَمُهَا الحُوَيرِثُ مِنْ بَعِيدِ
لَقَدْ لاقَيتم خِزْياً وَ ذُلًّا***جهيزاً بَاقِياً تَحْتُ الْوَرِيدِ
وَ كَانَ الْقَوْمُ قَدْ وَلَّوْا جَمِيعاً***وَ لَمْ يَلوُوا عَلَى الْحَسَبِ التَّلِيدَ
و بالجمله بامداد روز سيم كه رسول خدا خواست از بدر كوچ دهد ، بر راحلهء خويش برنشست و اصحاب ملتزم ركاب شدند . نخستين بر سر آن چاه آمد كه انباشته از جسد بزرگان قريش بود ، پس با ايشان خطاب كرد كه : قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا(1) و نام يك يك از آن جماعت را بر زبان مى راند و مى فرمود : هيچ مسرور مى دارد شما را بى فرمانى خدا و رسول او ، چه بد خويشاوندان بوديد كه پيغمبر خداى را به كذب نسبت كرديد و بيگانگان تصديق او كردند .
در اين وقت عمر بن الخطّاب عرض كرد : يا رسول اللّه : با اجساد بى روان (2) سخن مى كنى ؟ فرمود : سوگند با خداى كه شما از ايشان شنواتر نيستيد .
و هم در خبر است كه خداوند ايشان را زنده كرد و بدين كلمات شنونده ساخت تا بر ندامت (3) بيفزايند . حسان بن ثابت روى سخن بدين كشتگان دارد و گويد :
عَرَفتُ دِيَارِ زَيْنَبَ بالكَثيبِ***كَخَطِ الْوَحْىِ فِى الْوَرِقِ القَشيبِ
تَعاوَرَهَا الرِّيَاحُ وَ كُلُّ جَونٍ***مِنْ الوَسمِىُّ مِنْهُمْ سَكُوبِ
فَاَمسى رَسَمُهَا خُلُقاً وَ أَمْسَتْ***يِباباً بَعْدَ سَاكِنُهَا الْحَبِيبِ
فَدَعْ عَنْكَ التَّذَكُّرِ كُلِّ يَوْمٍ***وَ رَدَّ حَرَارَةُ الصَّدْرِ الْكَئِيبِ
وَ خَبَرِ بِالَّذِى لَا عَيْبٍ فِيهِ***بِصِدْقِ غَيْرِ أَخْبَارِ الْكَذُوبُ
بِمَا صَنَعَ المليك غَدَاةٍ بَدْرٍ***لَنَا فِى الْمُشْرِكِينَ مَنِ النَّصِيبِ
غَدَاةٍ كَانَ جَمَعَهُمْ حِرَاءَ***بَدَتْ أَرْكَانَهُ جَنَّحَ الْغُرُوبِ نى
ص: 800
فَلَا قَيناهُم مِنَّا بِجَمْعٍ***كَاُسدِ الْغَابِّ مَنْ مُرْدٍ وَ شِيبَ
أَمَامَ مُحَمَّدُ قَدْ آزرُوه***عَلَى الْأَعْدَاءِ فِى رَهَجِ الْحُرُوبُ
بِاَيدِيهِم صَوارِمُ مُرهِفاتٌ***وَ كُلُّ مُجَرَّبُ خاطى الكُعُوبِ
بَنُو الاَوسِ الغَطارِفُ آزرتها***بَنُو النَّجَّارِ فِى الدِّينِ الصَّلِيبِ
فَغادَرنا أَبَاجَهْلٍ صَرِيعاً***وَ عُتْبَةُ قَدْ تَرَكْنَا بِالْجُبُوبِ
وَ شَيْبَةَ قَدْ تَرَكْنَا فِى رِجَالٍ***ذَوِى حَسَبَ اذا انتَسَبُوا حَسِيبِ
يُنادِيهِمْ رَسُولَ اللَّهِ لَمَا***قَذَفناهُم كَباكِبَ فِى الْقَلِيبِ
أَلَمْ تَجِدُوا حَديثى كَانَ حَقّاً***وَ أْمُرْ اللَّهُ يَأْخُذُ بِالْقُلُوبِ
فَمَا نَطَقُوا وَ لَوْ نَطَقُوا لَقَالُوا***صَدَقَتَ وَ كُنْتُ ذَارَأَىٍ مُصِيبٍ
و هم اين قصيده را حسان بن ثابت ، در مدح رسول خداى و اصحاب او در بدر گويد :
مُستَشعِرٌ حَلَقَ الماذىَّ يَقْدُمُهُمْ***جُلِدَ النَّحيزَة مَاضٍ غَيْرِ رِعديدِ
أُعْنَى الرَّسُولِ فَانِ اللَّهُ فَضْلِهِ***عَلَى الْبَرِيَّةِ بِالتَّقْوَى وَ بِالْجُودِ
وَ قَدْ زَعَمْتُمْ بَانَ تَحمُوا ذِمارَكُم***وَ ماءٍ بَدْرٍ زَعَمْتُمْ غَيْرِ مَوْرُودِ
لَقَدْ وَرَدْنَا وَ لَمْ نُهدَد لِقَوْلِكُمْ***حَتَّى شَرِبْنَا رَواءً غَيْرِ تصريدِ
فِينَا الرَّسُولِ وَ فِينَا الْحَقِّ نَتَّبِعُهُ***حَتَّى الْمَمَاتِ وَ نَصَرٌ غَيْرُ مَحْدُودٍ
مَاضٍ عَلَى الْهَوْلِ رَكَابٍ لِمَا فَظَعوا***اِذا الكُماةُ تَحامُوا فِى الصناديدِ
واقٍ وَ مَاضٍ شِهَابُ يُسْتَضَاءُ بِهِ***بَدْرٌ أَنَارَ عَلَى كُلِّ الاَماجيدِ
مُبَارَكُ كضياء الْبَدْرِ صُورَتُهُ***مَا قَالَ كَانَ قَضَاءَ غَيْرُ مَرْدُودِ
مَستَعصِمينَ بِحَبْلِ غَيْرِ مُنَجَذِم***مُسْتَحْكَمُ مِنْ حِبَالِ اللَّهِ مَمْدُودٍ
و اين شعر علامة بن جابر در قصّهء بدر و خطاب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به كشتگان قليب (1) فرمايد :
بَدَا يَوْمَ بَدْرٍ وَ هُوَ كالبدر حَوْلَهُ***كَوَاكِبِ فِى أُفُقِ الْكَوَاكِبِ تَنْجَلِى
وَ جِبْرِيلُ فِى جُنْدُ الملائك دُونَهُ*** * فَلَمْ تُغْنِ أَعْدَادِ الْعَدُوِّ المُخَذّلِ
رَمَى بِالْحَصَى فِى أَوْجُهِ الْقَوْمِ رَمَيْتَ***فَشُرَّدَهُم مِثْلَ النَّعَامِ المُجَفَّلِ
وَ جادِلْهُمْ بالمَشرَفىّ فَسَلِّمُوا***مُجَادَلَةُ بِالنَّفْسِ كُلِّ مُجَدَّلٍ اه
ص: 801
عُبَيْدَةَ سَلْ عَنْهُمْ وَ حَمْزَةُ فَاسْتَمِعْ***حَدِيثِهِمْ فِى ذَلِكَ الْيَوْمِ مِنْ عَلَى
هَمِّ عتبوا بِالسَّيْفِ عُتْبَةَ اذغَداً***فذاق الْوَلِيدِ الْمَوْتِ لَيْسَ لَهُ وَلَّى
وَ شَيْبَةَ لِمَا شَابُّ خَوْفاً تَبَادَرَتْ***اِلَيهِ الْعَوَالِى بِالْخِضَابِ الْمُعَجَّلِ
وَ جَالَ أَبُوجَهْلٍ فَحَقِّقْ جَهْلُهُ***غَدَاةُ تَرَدَّى بالرّدا عَنْ تَذَلَّلْ
فَاَضحى قَليباً فِى الْقَلِيبِ وَ قَوَّمَهُ***يُولّونَهُ فِيهَا الَىَّ شَرِّ مَنْهَلِ
وَ جاءَهُمُ خَيْرُ الانام مُوَبِّخاً***فَفَتَحَ مِنْ أَسْمَاعَهُمْ كُلِّ مُقفَل
وَ اخْبُرْ مَا أَنْتُمْ بِاَسمَع مِنْهُمْ***وَ لَكِنَّهُمْ لَا يَهْتَدُونَ لِمِقوَلِ
سَلًّاعَنْهُمْ يَوْمَ البلا اِذ تَضاحَكُوا***فَعَادَ بُكَاءً عَاجِلًا لَمْ يُؤَجَّلِ
أَلَمْ يَعْلَمُوا عِلْمِ الْيَقِينُ بِصَدَّقَهُ***وَ لَكِنَّهُمْ لَا يَرْجِعُونَ بِمَعقِلِ
فَيَا خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ جَاهُكَ مَلجإى***وَ حُبَّكَ ذُخرى فِى الْحِسَابِ وَ مَوئِلى
عَلَيْكَ صَلَاةً يَشْمَلُ أَلَالُ عَرَفَهَا***وَ أَصْحَابُكَ الاَخيارَ أََهْلِ التَّفَضُّلِ
اكنون با سر سخن آئيم : آنگاه كه رسول خداى از خطاب با كشتگان قريش بپرداخت ، فرمود : تا عبد اللّه بن كعب ، غنائم را مضبوط ساخته حمل داد و از بدر آهنگ منزل اثيل (1) فرمود و نماز ديگر را در اثيل بگذاشت و عدىّ بن ابى الزّغبا هنگام كوچ دادن از بدر ؛ بسبس را مخاطب ساخت و اين شعر بگفت :
أَقِمْ لَهَا صدورها يَابَسبَسُ***اِنَّ مَطَايَا الْقَوْمُ لَاتُجَسَّسُ
وَ حَمْلُهَا عَلَى الطَّرِيقِ أَكْيَسُ***قَدْ نَصْرُاللَّهِ وَ فِرَّ الاَخنَسُ(2)
و از جمله غنايم ، يكصد و پنجاه (150) شتر بود كه حمل ادم (3) داشت و شتر ابو جهل را رسول خداى ، خاص خويش فرمود .
بالجمله رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در منزل اتيل ، بر صف اسيران عبور فرمود و هر يك را
ص: 802
نظاره همى كرد . از ميانه نظر به سوى عقبة بن أبى معيط و نضر بن حارث انداخت و هر دو را به يك ريسمان بسته بودند . نضر فراستى به كمال داشت ، پس روى با عقبه كرد و گفت : از ميان قريش مرا و ترا رهائى نيست ؛ زيرا كه من در نظارهء محمّد ، مرگ را معاينه كردم .
در اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ، على عليه السّلام را فرمود : تا ايشان را حاضر ساخت و نضر مردى خوش روى بود و على موى او را مى كشيد و مى آورد . نضر گفت : اى محمّد به حق خويشاوندى با من چنان كن كه با ساير قريش خواهى كرد . فرمود : مرا با تو خويشى نيست و اسلام قاطع ارحام است . گفت : تو فرموده اى قريش چون دستگير شد ، نبايد كشت . فرمود : تو قريش نيستى ، تو مجوس باشى از أهل صفّوريه (1)، چه آن پدرى كه تو را به آن نسبت كنند ، به سال از تو كهتر است . (2) پس نضر روى با مصعب بن عمير كرد و گفت : تو اگر اسير بودى تا مرا جان در تن بود ، قريش نتوانستند ترا كشت . مصعب گفت : تو بر صدق سخن كنى ، اما من نتوانم اين كرد چه اسلام قطع همه عهود كند .
آنگاه على عليه السّلام ، قصد قتل او كرد . مقداد بانگ برداشت كه يا رسول اللّه اين اسير من است . پيغمبر فرمود : الها تو مقداد را از فديه نضر بى نياز كن و على سر او برگرفت و خواهرش در مرگ او اين مراثى انشاد كرد :
يا رَاكِباً انَّ الاثيل مَظِنَّةُ***مِنْ صُبْحِ خَامِسَةً وَ أَنْتَ مُوَفَّقٍ
بَلَغَ بِهِ مَيِّتاً فَانٍ تَحِيَّةً***مَا انَّ تَزَالُ بِهَا الرَّكائِبُ تَخفِقُ
مِنًى اليه وَ عِبْرَةً مَسفُوحَةٌ***جَادَّت لِمايِحِها وَ أُخْرَى تَخنِقُ
فَليَسمَعَنَّ النَّضُرُ اِنَّ نَادَيْتُهُ***اِنَّ كَانَ يَسْمَعُ مَيِّتٌ أَوْ يَنْطِقُ
ظُلت سُيُوفِ بَنَى أَبِيهِ تَنُوشُهُ***لِلَّهِ أََرْحَامٌ هُنَاكَ تُمَزِّقُ
صَبْراً يُقَادُ الَىَّ الْمَدِينَةِ راغِماً***رَسف الْمُقَيَّدِ وَ هُوَ عَانٍ مُوثَقٌ
أَمُحَمَّدٍ وَ لَانَتْ نَجلُ نَجيبةٍ***فِى قَوَّمِهَا وَ الْفَحْلُ فَحْلٌ مُعرِقُ
ما كانَ ضَرَّكَ لَوْ مَنَنْتَ وَ رُبَّمَا***مِنِ الْفَتَى وَ هُوَ المُغيُظِ المخُنِقُ
النَّضْرِ أَقْرَبُ مِنْ قِتْلَةٍ وَسِيلَةً***وَ أَحَقِّهِمْ انَّ كَانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ
و چون مرثيه او در حضرت رسول معروض افتاد ، فرمود : لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شَعْرِهَا تر
ص: 803
لَمَّا قَتَلَتْهُ (1)
و اين نضر آن كس بود كه گفت : اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيمٍ .(2)يعنى : آنگاه كه لشكر قريش هزيمت شد ، گفت : خدايا اگر تو اين كنى و اين حق است ، از آسمان سنگى فرست يا عذابى ، تا ما از اين سختى برهيم . و خداى اين خبر به پيغمبر فرستاد و گويند اين آيت نيز به شأن او آمد : إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ وَ إِنْ تَنْتَهُوا فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ .(3)
چون نوبت به عقبة بن أبى معيط رسيد و اين آن كس بود كه به رضاى اميّة بن خلف خيو بر روى پيغمبر انداخته بود - چنان كه مذكور شد - و آن هنگام كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از مكه هجرت فرمود اين شعرها بگفت :
يا رَاكِبُ النَّاقَةُ الْقَصْوَاءَ هاجُرنا***عَمَّا قَلِيلٍ تََرَانِى رَاكِبِ الْفَرَسِ
اعِلّهُ نَحْنُ فِيكُمْ ثُمَّ انهِلُهُ***وَ السَّيْفُ يَأْخُذُ مِنْكُمْ كُلَّ مُلتَبَس(4)
چون اين سخن به رسول خداى رسيد : فقال : الّلهمّ أكبّه لمنخره و أصرعه(5) تا اين وقت كه به اجابت دعاى آن حضرت به دست عبد اللّه بن سلمهء عجلانى اسير شد و پيغمبر بر ذمّت نهاده بود كه چون دست يابد ، او را از پاى درآورد . پس با على فرمود : هم اكنون نذر پيغمبر خويش را ادا كن .
چون على عليه السّلام قصد او كرد ، گفت : اى محمّد چون مرا مى كشى كودكان مرا كدام كس كفيل باشد ؟ فرمود : اگر اسلام نياورند ، آتش دوزخ كفيل خواهد بود . و على عليه السّلام .
ص: 804
گردن او بزد و اين شعر بگفت . بفرمود :
ألم تر أنّ اللّه أبلى رسوله***بلاء عزيز ذى اقتدار و ذى فضل
بِمَا أَنْزَلَ الْكُفَّارِ دَارِ مَذَلَّةُ***وَ لَاقُوا هَوَاناً مِنْ اِسارٍ وَ مَنْ قَتَلٍ
فَأَمْسَى رَسُولَ اللَّهِ قَدْ عَزَّ نَصَرَهُ***وَ كَانَ أَمِينَ اللَّهِ أَرْسَلَ بِالْعَدْلِ
فَجَآءَ بِفُرقانٍ مِنَ اللَّهِ مُنْزِلٍ***مُبَيِّنَةٍ آياتُهُ لِذَوِى الْعَقْلِ
فَآمَنَ أَقْوَامُ كَرَّامُ وَ أَيْقَنُوا***وَ أَمْسَوْا بِحَمِدَ اللَّهَ مُجتُمِعَى الشَّملِ
وَ أَنْكَرَ أَقْوَامُ فزاغت قُلُوبِهِمْ***فَزادَهُمْ الرَّحْمَنِ خَبلاً عَلَى خَبَلٍ
وَ أَمْكَنَ مِنْهُمْ يَوْمَ بَدْرٍ رَسُولَهُ***وَ قَوْماً غِضاباً فِعْلُهُمْ أََحْسَنُ الْفِعْلِ
بِأَيْدِيهِمْ بَيْضَ خِفَافٌ قَوَاطِعٌ***وَ قَدْ حادَثُوها بِالْجَلَاءِ وَ بِالصّقلِ
فَكَمْ تَرَكُوا مِنْ نَاشِئٍ ذِى حَمِيَّةَ***صَرِيعاً وَ مِنْ ذِى نَجْدَةٍ مِنْهُمُ كَهْلٍ
وَ تَبْكِى عُيُونِ النَّائِحَاتِ عَلَيْهِمْ***تجود بِأسبالِ الرِّشاشِ وَ بِالوَبلِ
نَوايِحُ تَبْكِى عُتْبَةَ الْغَىِّ وَ ابْنَِهُ***وَ شَيْبَةَ تَنعاهُ وَ تَنعى أَبَاجَهْلٍ
وَ ذَا الذحلِ تَنعى وَ ابْنُ جُدْعَانَ فِيهِمْ***مُسْلِبَةُ حَرَّى مُبَيِّنَةِ الثُّكْلِ
ثَوَى مِنْهُمْ فِى بِئْرٍ بَدْرٍ عِصَابَةُ***ذَوِى نَجَداتٍ فِى الحَزُونِ وَ فِى السَّهْلِ
دُعِىَ الْغَىِّ مِنْهُمْ مَنْ دَعَا فَأَجَابَهُ***وَ لِلغَىّ أََسْبَابٌ مُقْطَعَةُ الْوَصْلِ
فَأَضحَوا لَدَى دَارِ الْجَحِيمِ بِمَعْزِلٍ***عَنِ الْبَغْىِ وَ الْعُدْوَانِ فِى أََشْغَلِ الشُّغُلِ(1) .
ص: 805
و عقبة بن ابى معيط آخر كس بود از مقاتلين بدر كه به دست على عليه السّلام مقتول گشت ، اسيد بن ابى اياس در تحريض مشركين قريش به جنگ آن حضرت اين شعرها بگفت :
فِى كُلِّ مَجْمَعٍ غَابَةٍ اَخزاكُمُ***جِذْعِ ابِرُ عَلَى المَذاكِى الْقَرْحِ
لِلَّهِ دَرُّّكُمُ أََلَمَا تُنْكِرُوا***قَدْ يُنْكِرُ الْحُرِّ الْكَرِيمِ وَ يُسْتَحَى
هَذَا ابْنُ فَاطِمَةَ الَّذِى اَفناكُم***ذِبْحاً وَ قَتَلَةِ قَعصَةِ تَمَّ يُذْبَحِ
أَعْطَوْهُ خَرجاً وَ اتَّقُوا تَضريبَهُ***فَعَلَ الذَّلِيلِ وَ بِيعَةً لَمْ تُرْبَحِ
أَيْنَ الْكُهُولِ وَ أَيْنَ كُلِّ دِعَامَةٍ***فِى الْمُعْضِلَاتِ وَ أَيْنَ زَيْنُ الاَبطَحِ
أَفْنَاهُمْ قُعَصاً وَ ضَرْباً يَفْتَرى***بِالسَّيْفِ يَعْمَلُ حَدُّهُ لَمْ يَصْفَحِ
و بعضى بر آنند كه : روز يكشنبه رسول خداى كوچ داد و از بدر به غرو الطّين آمد و در آنجا اصحاب با سلاح جنگ ، نزد آن حضرت صف برزدند و اسيران را يكان يكان پيش گذرانيدند و در آنجا اين حكم با نضر و عقبه به امضا رفت ؛ و از آنجا اراضى اثيل را از پس سر انداخته ، به ديه صفرا عبور فرمود و بر سر چاهى كه ادنان (1) نام داشت ، لشكرگاه كرد و صناديد اصحاب را انجمن ساخته با ايشان در كار غنايم و اسيران مشاورت انداخت و فرمود : چه مى انديشيد در كار اين رجال و اين اموال كه اسير و دستگير شماست ؟
مردمان خاموش بودند . نخستين عمر بن الخطّاب ، سر برداشت و عرض كرد : يا رسول اللّه من چنان مى بينم كه اين خواسته و غنايم را بايد حفر كرد و به خاك اندر سپرد تا ضايع ماند ؛ و اسيران را جمله مقتول ساخت و هر كه را از اين اسيران
ص: 806
خويشاوندى است او بايد به قتل رساند ، عباس را حمزه سر بردارد و عقيل را على از پاى درآورد و بدين قانون اصحاب كار كنند ، تا كافران بدانند كه ديگر مهر و حفاوت كفر و كافر در دل ما راه ندارد ، عباس گفت : يَا عُمَرُ قُطِعَتِ الرَّحِمِ قَطَعَ اللَّهِ رَحِمَكَ و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را نيز اين سخن پسنده نيفتاد و ديگر باره فرمود : چه صلاح و صواب دانيد در فيصل اين امر ؟
عبد اللّه بن رواحه انصارى گفت : من چنان دانم كه آتشى بزرگ برفروزيم و اين غنايم را به جمله بسوزيم و از آن پس اسيران را به آتش اندازيم و جهان را از ايشان بپردازيم . عباس همان سخن كه با عمر گفت با عبد اللّه اعادت كرد . و رسول خداى روى ترش كرد و ديگرباره فرمود : انديشه شما در حق اين جماعت و اين غنيمت چيست ؟
ابو بكر گفت : يا رسول اللّه اين مردمان از صناديد قريش و اكابر قبايل اند و از جمله خويشان تو شمرده شوند ، چون بر ايشان ظفر و نصرت يافتى به رفق و رحمت باش و اين جماعت مهتران و توانگرانند ، بهتر آن است كه فديه بستانيم و آزاد كنيم ، هم اصحاب را مؤنتى به دست شود (1) و هم ايشان را منتى بر جان باشد .
پيغمبر تبسّم فرمود و گفت : عمر از ملايك نسبت خويش با جبرئيل همىكند كه از بهر عقوبت است و با قوم لوط آن كرد كه دانسته ايد و از پيغمبران سنت نوح همى جويد كه گفت : رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً (2) و نيز روش موسى خواهد كه گفت : رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِيمَ .(3) مى گويد : خدايا اموال ايشان را نابود كن و دلهاى ايشان را مأخوذ بدار كه اين جماعت مسلمانى نگيرند تا عرضه عنا و عذاب نگردند .
از آن پس فرمود : ابو بكر از ملايك نسبت خويش با آن فرشته راست كند كه از قوم يونس بلا بگردانيد و يونس را از شكم ماهى برآورد و از پيغمبران طريق ابراهيم .
ص: 807
خليل سپرد كه فرمود : فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) خلاصه معنى آن است كه : هر كس متابعت من كند ، از من است و آنكه بىفرمانى كند ، حكم آن با خداوند بخشنده است ، و هم اقتفا (2) به عيسى عليه السّلام خواهد كه فرمود : إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (3)
آنگاه فرمود : اكنون صبر كنم تا حكم خداوند برسد ، پس اين آيت بيامد : ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ . تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ . (4) يعنى : سزاوار نيست پيغمبرى را كه او را از اسيران كفار باشد و فديه گيرد ، جز اينكه بسيار از ايشان مقتول سازد ، تا اهل كفر ذليل و قليل شوند و استيلاى اسلام عيان گردد . شما به فداى ايشان حطام (5) دنيوى خواستيد و خداى از بهر شما ثواب آخرت و عزّت دين خواهد ، چنان كه امم سالفه به حكم خداوند اسيران را بكشتند و غنايم را بسوختند لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ (6) اگر نه آن بودى كه قضاى خداوند رفته كه اين غنيمت بدين اسلام حلال باشد ، از بهر شما عذابى بزرگ بود .
و علماى عامه و اهل سنّت ، بدين آيت برهان كنند كه جايز است انبيا در امرى اجتهاد كنند و در آن اجتهاد ايشان را خطائى افتد تا خداى جل جلاله ايشان را از اين خطا برهاند و از راه صواب بياگاهاند و در تشييد (7) اين سخن ، از عمر بن خطاب حديث كنند كه : چون پيغمبر به فديه رضا داد و كار بر آن نهاد كه صبر كنند تا از خداوند حكم برسد ، روز ديگر به حضرت پيغمبر شتافتم و رسول خداى را به اتفاق ابوبكر گريان يافتم . سبب پرسيدم ؟ فرمود : اين گريه بدان است كه ما به فديه رضا داديم و عذاب ايشان را با من عرضه دادند كه نزديكتر از اين درخت بود و اشارتدن
ص: 808
كرد به درختى كه قريب به آن حضرت واقع بود و مفسران در اين آيت سخن بسيار كرده اند .
گروهى گويند : مجتهد چون خطائى كند ، بر آن خطا معاقب نباشد . و بعضى گويند : اين حكم خاص اهل بدر است كه ايشان معذّب نخواهند بود . و جماعتى گويند : هيچ قومى را به جهت امرى كه نهى صريح نرسيده باشد ، عذاب نكنند . و قيل : الْمُرَادُ انَّ الْفِدْيَةَ الَّتِى أَخَذُوهَا تَسْتَحِلُّ لَهُمْ (1)
و هم گويند : اينكه در جنگ احد مسلمانان شكسته شدند و ادراك مصائب كردند ، بدان سبب بود كه در بدر قبول فديه نمودند ، اما علماى شيعه اثناعشريه ، سخن عامه را نپذيرند و انبيا عليهم السّلام را به اجتهاد و خطا نسبت نكنند و تواند بود كه هم از روايت ايشان بر ايشان برهان كنند ، چنان كه ابن حجر در شرح « صحيح بخارى » گويد كه : ترمذى و نسائى و ابن حيان و حاكم به اسناد صحيح از على مرتضى آورده اند كه : چون سخن بر آن نهاده شد كه به حكم خداوند در حق اسرا و اموال كار كنند ، جبرئيل عليه السّلام به نزديك رسول خداى آمد و گفت : مخيّر ساز اصحاب خويشتن را در كشتن اسيران بدر و اخذ فديه از ايشان ، اما دانسته باشند كه چون فديه گيرند ، به شمار اين اسيران در سال ديگر از مسلمانان مقتول خواهد شد . بدين شرط رخصت خدا حاصل شد . چنان كه اين آيت مبارك گواه باشد . فَكُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَيِّباً .(2) يعنى : بخوريد از آنچه به غنيمت و فديه حاصل كرده ايد كه حلال و پاكيزه است .
پس پيغمبر بدين شرط اصحاب را مخيّر ساخت ، و ايشان اختيار فديه كردند و اصحاب رسول خداى را در اخذ فديه نه همه انديشه حطام (3) دنيوى بود ؛ بلكه شهادت در احد را وصول به جنان جاويدان مى دانستند و در طلب شهادت بودند ، در اين صورت تجويز اجتهاد و خطا بر پيغمبر خدا روا نباشد . اكنون بر سر داستان شويم .
چون كار بر قسمت غنايم و اخذ فديه قرار گرفت ، سعد بن معاذ عرض كرد : يا .
ص: 809
رسول اللّه ! ما جماعتى بوديم كه پاس عريش مى داشتيم و جهاد نكرديم و جمعى جهاد مى كردند و گروهى اسير مى گرفتند ، اگر غنايم بهره جهاد كنندگان است ، بسيار از اصحاب را نصيبه اى (1) نخواهد رسيد . و از اين روى در ميان صحابه سخن درافتاد و هر يك از اين سه گروه ، خويشتن را در اخذ غنيمت اولى مى دانستند . پس خداى اين آيت بفرستاد : يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ(2) يعنى : اى محمّد سؤال مى كنند ترا از غنايم . بگو : اموال از خدا و رسول اوست . چون مردمان اين معنى را دانستند و مأيوس شدند و از منازعت بازنشستند . رسول خداى ، عبد اللّه انصارى را از بنى النّجار كه حافظ غنايم بود ، بفرمود تا آن اموال را حاضر ساخت و خمس خويشتن را نيز جدا نكرد كه بهره اصحاب زيادت باشد و آن غنيمت را بر جمله مجاهدين (3) بدر قسمت كرد و هر كه شهيد شده بود ، بهرهء او را به اهل او رسانيد و آن هشت (8) كس را كه از سفر بدر تخلف داشتند ، (4) چنان كه مرقوم افتاد ، هم نصيبه فرستاد .
در اين وقت سعد بن أبى وقاص عرض كرد كه : سواره مجاهد را مانند پياده ضعيف بهره مى فرمائيد ؟ فرمود : ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ خداوند به بركت ضعفا ، شما را نصرت داد . آنگاه شترى كه أبو جهل بر آن سوار بود از بهر خود اختيار فرمود ، و شمشير عاص بن منبّه بن حجاج را كه « ذو الفقار» نام داشت ، به امير المؤمنين حيدر داد و (ذو الفقار) به فتح فاء جمع فقاره است . همانا در پشت آن تيغ فقرات (5) بود .
و هم گفته اند چون على عليه السّلام ، عاص را بكشت آن شمشير را خويشتن برگرفت و آن تيغ بعد از شهادت امير المؤمنين ، به ميراث مى رفت تا به محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن على عليه السّلام رسيد و در جنگ منصور عباسى چون شهادت خويش نزديك
ص: 810
دانست ، مردى از بنى النجار را كه چهار صد (400) دينار به دو مديون بود بخواند و ذو الفقار به دو داد و گفت : خُذِ السَّيْفَ فانّك لَا تُلْقَى أَحَداً مِنْ آلِ أَبِي طَالِبٍ ، الَّا أَخَذَهُ مِنْكَ وَ أَعْطَاكَ حَقِّكَ .
و از آن پس چون جعفر بن سليمان بن على بن عبد اللّه بن عباس والى مدينه و يمن شد ، آن مرد را طلب كرد و چهار صد (400) دينار به دو داد و تيغ بستد و از او به مهدى منصور رسيد و با خلفاى عباسى مى رفت. اصمعى گويد : رَأَيْتُ الرَّشِيدِ بِطُوسَ مُتَقَلِّداً سَيْفاً فَقَالَ يَا أصمعى أُرِيكَ ذَا الْفَقَارِ؟ قُلْتُ بَلَى جَعَلَنِىَ اللَّهُ فِدَاكَ ، فَقَالَ اسلُل : سَيفى هَذَا فَسَللتُهُ فَاِذا فِيهِ اثْنَتَا عَشَرَ فَقارَةً . هم بر سر داستان شويم .
چون رسول خداى قسمت غنيمت به پاى برد ، ابو عبيده مولاى قرة بن عبد كه حجّام آن حضرت بود ، از مدينه به استقبال برسيد و ارمغانى از خرما و شير پيش نهاد . رسول خداى اصحاب را پيش خواند تا بخوردند. چون كاسه تهى شد از هر كس چيزى بستند و بدان كاسه افكنده و حجّام را داد .
آنگاه خواست تا مژدهء اين فتح به مدينه رساند ، پس عبد اللّه بن رواحه را طلب فرموده او را به محلات فرازين مدينه مأمور داشت و زيد بن حارثه را فرمود تا به محلات فرودين برود . و اين هر دو مردم را بياگاهانند كه رسول خدا روز جمعه هفدهم رمضان بر مشركين نصرت يافت و ايشان را منهوب و مقتول فرمود .
پس هر دو تن به سرعت تمام سوى مدينه شدند ؛ و آن هنگام رسيدند كه مردم از تشييع جنازه و دفن رقيه دختر رسول خداى كه در سراى عثمان بود فراغت يافته مراجعت مى نمودند . زيد بن حارثه بانگ برداشت كه اى مردمان شاد و شادخوار باشيد كه پيغمبر خدا بر اعدا ظفر جست و عتبه و شيبه و ابو جهل و فلان و فلان كشته شدند . و نام كشتگان و اسيران را يك يك بر زبان مى راند و مردم در عجب مى رفتند و بر شگفتى مى افزودند . اسامة بن زيد گفت : اى پدر راست مى گوئى ؟ و زيد بر صدق سخن ، سوگند ياد مى كرد . و هر كس همى گفت : اين چون تواند بود ؟
ص: 811
پس از آن سوى رسول خدا كوچ داده به روحا آمد و مردم مدينه از اين جانب به استقبال همى شدند . در ارض روحا پيغمبر انجمنى كرد و مردم مدينه برسيدند و گرد او بنشستند . اسامة بن سلمه با شمشير كشيده ، در نزد آن حضرت ايستاده بود و اين اسامه در حرب و ضرب دليريها كرده و مردانگيها نمود . پس مردم مدينه از كوشش و كشش جنگ از او پرسش مى كردند و او مى گفت : ايشان را چون كنده پيران زشت روى كه سر پرموى داشتند يافتيم و بر فراز ايشان شتافتيم و همى خستيم و همى بستيم .
پيغمبر را استخفاف او با قريش پسنده نيفتاد(1) . بانگ به او زد كه : ايشان شيران و دليران قريش بودند ، فرشتگان آن جماعت را خسته و بسته كردند و خداى آن گروه را هزيمت داد و شما را غنيمت نهاد . و اصحاب گفتند : اين فتح نه به قوت بازوى ما بود ، زيرا بسيار كس از مشركان را ديديم كه سر از تن جدا شد و آن كس كه شمشير مى زد ديدار نبود و گروهى چون شتران بسته به روى مى افتادند و ما مى رفتيم و سر ايشان برمى گرفتيم .
و عبد اللّه بن انيس در موضع تربان(2) به استقبال رسيد و عرض كرد : كه روز خروج مريض شدم و دوش تب مرا زايل شد و امروز به خدمت آمدم . پيغمبر عذر او را بپذيرفت و اسيد بن حضير عرض كرد : كه اگر دانستم كار به مقاتله خواهد رفت هرگز تخلف نمى كردم . رسول خدا تصديق او فرمود .
مع القصه رسول خدا روز ديگر با لشكريان و پذيره شدگان (3) ساز راه كرده وارد مدينه شد و در خانهء سوده بنت زمعة بن اسود زوجهء خود فرود آمد و در اين جنگ زمعه پدر سوده با دو برادر كه عقيل و حارث نام داشتند ، مقتول بودند و سوده بر مرگ پدر و دو عمّ سخت مى گريست .
رسول خداى را ناخوش افتاد و شبانگاه برخاسته به خانهء عايشه شد و شب را در آنجا بخفت . صبحگاه عبد اللّه بن كعب و شقران مولاى پيغمبر با گروهى كه حافظ
ص: 812
اسيران بودند و ايشان را از دنبال لشكر مىراندند وارد مدينه شدند و منزل پيغمبر را پرسش نمودند ؟
مردم چون آن حضرت را در خانهء سوده مىدانستند ، ايشان را بدانجا رهنمون شدند ، لا جرم اسيران به در خانهء سوده فرود آمدند . و از آن سوى چون پيغمبر اين بدانست ، مكروه داشت و هم روا نديد كه آن جماعت را به خانهء عايشه طلب فرمايد ، ناچار به سوى خانهء سوده شد ، وقتى برسيد كه سوده از غايت غيرت و غم عمّ و پدر ، اسيران را ملامت مى كرد و سهيل بن عمرو را مخاطب ساخته مى گفت :
همچنان به خوارى و ذلّت دست ببند داديد تا اسير و دستگير شديد ، چرا چون پدر من و دو برادرش مردانه نكوشيديد و شربت مرگ ننوشيديد ؟
و اين سهيل بن عمرو ، ابو يزيد كنيت داشت و ملقب به ذو الانياب (1) بود ، از بهر آنكه لب فرازين او شكافته بود و دندانهاى زيرين او نمايان بود و او در مكه مكانتى تمام داشت و مردم را بسيار وقت به تريد طعام مى داد ، چنان كه امية بن ابى الصّلت در مدح او گويد :
يَا بَايَزِيدَ رَايَةً سَيبَكَ وَاسِعاً***وَ سَمَاءُ جُودِكَ تَسْتَهِلُّ فَتَمْطُرُ
بالجمله در جنگ بدر ، مالك بن دخشم او را اسير گرفت و اين شعر بگفت :
أَسَرَتِ سُهَيلاً فَلَا ابْتَغَى***بِهِ غَيْرِهِ مِنْ جَمِيعِ الاُمَم
وَ خِندِف تَعْلَمُ انَّ الْفَتَى***سُهيلاً فَتَاهَا اِذا مَا ظُلِمَ
ضَرْبَتُ بِذِى الشَّفْرُ حَتَّى انْثَنَى***وَ أُكْرِهَتْ نَفْسِى عَلَى ذِى الْعِلْمِ(2)
و در عرض راه نزديك به منزل سقيا ، سهيل با مالك گفت كه : مرا آب تاختن بايد . مالك او را به كنارى آورد و نگران او بود . سهيل گفت : مرا شرم مى آيد دور شو از من . چون مالك از او به يك سوى شد ، دست خود را از بند برآورد و بگريخت . ناگاه مالك بدانست و فرياد برداشت و از قفاى او دوان گشت . جماعتى از اصحاب بيرون شدند و پيغمبر نيز بيرون شد و نخستين آن حضرت او را بيافت و فرمان داد تا دست .
ص: 813
و گردن او را ببستند و تا مدينه او را پياده آوردند از اينجا بود كه سوده او را از تمامت اسيران ذليل تر يافت و بند او را استوار ديد و با او خطاب كرد و آن كلمات بگفت .
مع القصه پيغمبر را از كلمات او غضب گرفت و گفت : اى سوده كافران را بر خدا و رسول او برمى آشوبى و بر جنگ مسلمانان بر مى آغالى (1)؟ و از خشم به خانهء او نرفت و همچنان سوده را بر پاى طلاق گفت و به خانهء عايشه بازشد و اسيران را بدانجا برد . پس سوده همه روزه مى گريست هم از غم پدر و هم از عار طلاق و هر چند كس فرستاد و نزد پيغمبر پوزش نمود (2)، به اجابت مقرون نگشت . و از آن سوى جدّش اسود بن يغوث كه مردى پير و نابينا بود ، در مكه نوحه همى كرد و بر مرگ فرزندان مرثيه همى گفت و آن مراثى را به سوده مى فرستاد و او مى خواند و مى گريست .
در خبر است كه چون كفار قريش از جنگ بدر باز مكه شدند ، ابو سفيان و ديگر بزرگان حكم دادند كه هيچ كس بر كشتهء خويش نگريد تا مبادا كين و خشم ايشان اندك شود . اسود نيز لب از گريه بسته داشت . شبى چنان افتاد كه نوحه زنى گوشزد او گشت . غلام خويش را فرمود : بازپرسى كند ، باشد كه سوگوارى كشتگان را اجازت رفته باشد (3) تا من نيز بر فرزندان خويش بگريم . چون مكشوف داشتند ، معلوم شد كه آن زن شترى ياوه كرده و بر شتر گمشدهء خويش مى گريد . اسود گفت :
اين زن بر شتر خود مى گريد ، من بر فرزندان خود نگريم . اين بگفت و ناله بركشيد و اين شعرها انشاد كرد :
أَتَبْكِي انَّ يَضِلَّ لَهَا بَعِيرٌ***وَ يَمْنَعُهَا مِنِ النَّوْمِ السُّهُودُ
فَلَا تَبْكِى عَلَى بَكْرٍ وَ لَكُنَّ***عَلَى بَدْرٍ تَقَاصَرَتْ الْجُدُودُ
فَاَبكى انَّ بَكَيْتَ عَلَى عَقِيلِ***وَ أَبْكَى حَارِثاً أَسَدٍ الاَسُود
وَ بَكّيهِم وَ لَا تُسَمَّى جَمِيعاً***وَ مَا لِأَبِي حَكِيمَةُ مِنْ نَديد
عَلَى بَدْرٍ سَرَاةِ بَنَى هُصَيصٍ***وَ مَخْزُومٍ وَ رَهْطٍ أَبَى الْوَلِيدِ
الَّا قَدْ سَادَ بَعْدِهِمْ رِجَالً***وَ لَوْ لا يَوْمَ بَدْرٍ لَمْ يَسُودُوا(4) .
ص: 814
و همچنان حبيب بن زبعرى ، بر كشتگان بدر نوحه همىكرد و سخت همىگريست . حسان بن ثابت چون اين بدانست ، شعرى چند انشاد كرد :
اِبْكِ بَكَتْ عَيْنَاكَ ثُمَّ تَبَادَرَتْ***بِدَمِ يُهِلَّ غُرُوبِهَا بَسَجامٍ
مَاذَا بَكَيْتَ عَلَى الَّذِينَ تَتابَعُوا***هَلَّا ذَكَرْتَ مَكَارِمِ الاَقوامِ
وَ ذَكَرْتَ مِنَّا مَاجِداً ذَاهِمَّةٍ***سَمْحُ الْخَلَائِقِ مَاجِدُ الاِقدامِ
أُعْنَى النَّبِىِّ أَخَا التَّكَرُّمِ وَ النَّدَى***وَ ابَرَّ مِنْ يُوَلَّى عَلَى الاَقسامِ
فَلِمِثلِه وَ لمِثْلِ مَا يَدْعُوا لَهُ***كَانَ المُمَدَّحُ ثُمَّ غَيَّرَ كَهامٍ
بالجمله زنان مدينه ، سوده را گفتند : از پيغمبر دستورى بخواه و راه مكه پيش گير . گفت : دو عار بر پدر روا ندارم : نخست آنكه پسرانش را كشتند و ديگر دخترش را بيرون كردند . عاقبت روزى به خانه عايشه رفت و در آنجا ببود تا پيغمبر بيامد و خود با آن حضرت سخن كرد و پوزش نمود و عرض كرد : يا رسول اللّه من زنى پيرم و آن حاجت ندارم كه زنان از مردان دارند ، آن مى خواهم كه روز رستخيز چون زنان را به بهشت برند ، مرا از ميانه جدا نكنند . اكنون مرا بپذير و آن شب كه نوبت من است ، به خانهء عايشه باش تا از ميان زنان عايشه را دو نوبت باشد. و عايشه نيز به ضراعت (1) و شفاعت برخاست ، تا رسول خداى ديگرباره او را بپذيرفت . بالجمله باز به انجام داستان پردازيم .
چون رسول خداى اسيران را به در خانه عايشه حاضر ساخت ، هر اسير را بدان كس سپرد كه اسير ساخته بود و فرمود : اگر خواهيد گردن بزنيد و اگر نه بداريد تا از مكه فديه بياورند ، و آزاد سازند . عبد اللّه بن مسعود گفت : يا رسول اللّه : الَّا سُهَيْلِ بْنِ بَيْضَاءَ . پيغمبر ساكت شد و بعد از لحظه اى فرمود : الَّا سُهَيْلِ بْنِ بَيْضَاءَ . عبد اللّه بن مسعود گويد : هيچ ساعت بر من چنان صعب نرفت كه پيغمبر ساكت بود و من از آن جرأت در سخن ، در دهشت و محن بودم و هيچ ساعت خوشتر از آن بر من نرفت كهدن
ص: 815
آن حضرت با من موافقت كرد و فرمود : الّا سهيل بن بيضا .
آنگاه پيغمبر با اصحاب فرمود : اسيران را نيكو بداريد و نيكوئى كنيد و از مساكين فديه نخواهيد و آن مسكينان كه صنعت كتابت دانستند (1) حكم رفت كه هر يك ده (10) تن از كودكان انصار را خط بياموزند و آزاد باشند و هر كه را مال و ثروتى باشد ، به مقدار توانائى و استطاعت فديه دهد و فديه هيچ كس از هزار (1000) درهم كمتر و زياده از چهار هزار (4000) درهم نبود .
در اين وقت أبو عزّه شاعر عرض كرد : يا رسول اللّه من مردى مسكينم و پنج دختر دارم ، اگر مرا آزاد كنى ديگر به جنگ مسلمانان نيايم و كس را تحريض (2) نكنم . از وى اين عهد بستدند و آزاد كردند .
آنگاه پيغمبر با عباس فرمود : اى عمّ تو از جمله اسيران گرامى ترى و ثروت بر زيادت دارى ، لاجرم بر تو است كه فديه چهار كس بدهى و از بند اسر برهى . نخستين : از بهر خود ، و دويم : از بهر برادرزاده ات عقيل بن أبى طالب ، و سيم : نوفل بن الحارث ، و چهارم : از بهر حليف خود عتبة بن جحدم ، چه ايشان را دست از مال و حطام دنيوى تهى باشد .
عباس عرض كرد كه : من از جمله مسلمانانم و بر من اسر و فديه لازم نيفتد .
پيغمبر فرمود : اسلام ترا خداى نيك داند ، اما چون به صورت ظاهر در سايه رايت (3)كفار آمدى و با ما رزم دادى فديه بايدت داد . عرض كرد : مرا از مال چيزى نباشد . آيا روا مىدارى كه عمّ تو نزديك مردمان دست كشد و دستخوش اين و آن گردد ؟ و آن حضرت فرمود : اى عم : آن زر كه هنگام خروج از مكه با زوجه خويش ام الفضل سپردى و قسمت آن معلوم كردى و گفتى اگر من از اين سفر بازنشوم ، بدين گونه تو را و فرزندان تو را قسمت باشد ، بفرماى تا به مدينه حمل كنند و كار فديه بدان راست كن . عباس در عجب شد و گفت : تو اين چه مى دانى كه هيچ كس با من حاضر نبود ؟
و اندرز مرا با أم الفضل نشنود . پيغمبر فرمود : خداى مرا آگهى داد . عباس گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ .
آنگاه عرض كرد كه در اين سفر بيست (20) اوقيه زر با من بود ، از بهر آنكه چونچم
ص: 816
نوبت علف و آذوقه لشكر مرا افتد ، كار ايشان راست كنم . مسلمانان آن زر از من به غنيمت بردند ، اكنون كه از فديه من مى طلبى اگر به حساب برگيرى دور نيست . پيغمبر فرمود تو آن زر از بهر آن حمل دادى كه كار لشكريان راست كنى تا با ما نبرد آزمايند هرگز به حساب فديه نتوان گرفت . و خداى اين آيت فرستاد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) يعنى : بگو اى پيغمبر اسيران را ، اگر بداند خدا در دل شما خيرى باشد ، عطا كند شما را بهتر از آن كه از شما گرفته شده ، و بيامرزد شما را كه آمرزنده و مهربان است .
پس عباس فديه چهار تن بداد و عقيل و نوفل و عتبه نيز ايمان آوردند و همگان در مدينه ملازم حضرت پيغمبر شدند .
در خبر است كه وقتى پيغمبر با عباس فرمود كه رداى خود را بگشاى و مالى فره (2) به دو عطا كرد و فرمود : اين از جمله آن است كه خداى فرمود : يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ (3)
اكنون بازآئيم به حديث قريش كه بعد از هزيمت چگونه شدند :
گويند : از جمله هزيمتيان اول كس حيسمان بن عبد اللّه الخزاعى كه شترى رونده داشت ، به مكه درآمد . مردمان مكه در گرد او انجمن شدند و همى در كار محاربت و مضاربت سخن كردند و پرسش فرمودند كه فتح كه را و هزيمت كه را افتاد .
حيسمان گفت : چه مىپرسيد و من چه گويم ؟ ! و بزرگان قريش را يك يك برشمرد و گفت : همه مقتول گشتند . چون به نام اميّة بن خلف رسيد ، صفوان پسر او حاضر بود و اصغا مى فرمود ، گفت : اى مردمان از اين مجنون چه مى پرسيد كه با خويشتن نيست و عقل او را آفت رسيده ، اگر خواهيد ، هم اكنون بپرسيد كه حال
ص: 817
صفوان بن اميّه چيست ؟ حيسمان گفت : اين چه سخن است ؟ اينك صفوان است در برابر من و به چشم خويشتن نگريستم كه پدر و برادر او را كشتند . هاياهوئى عجب در مردم افتاد و ناگاه أبو لهب برسيد و او نيز از اين سخنان سخت شگفت بود .
در اين هنگام أبو سفيان بن حارث بن عبد المطلب كه نيز از هزيمتيان بود ، از راه برسيد . أبو لهب گفت : اى فرزند برادر من تو خبر بگوى كه به تحقيق سخن كنى . گفت : اى عم چه گويم كه ما چون با اصحاب محمّد روباروى شديم ، بر جاى خشك بمانديم و همى ديديم كه سلاح جنگ از ما مى گشايند و دست ما بر پشت مى بندند و به روايتى بالاى سر مردان سفيد جامه اى نگريستيم كه بر اسبان أبلق (1) سوار بودند و هيچ كس را با ايشان دست نبود . أبو رافع غلام عباس بن عبد المطّلب گفت : سوگند با خداى كه ايشان فرشتگان بوده اند . أبو لهب از سخن او در غضب شد و مشتى بر روى او زد و او را برگرفته به زمين كوفت و با تازيانه اش زحمت فراوان مى كرد . أم الفضل زوجه عباس ، چون اين بدانست ، در خشم شد و ستون خيمه برگرفته به سوى أبو لهب بشتافت و ناگاه از قفايش برآمده ، بر سرش كوفت ، چنان كه خون از آن برفت و گفت : اگر عباس غايب نبودى ، تو با غلامش اين نتوانستى كرد ؟ پس مردم ايشان را از هم بازنشاندند .
و أبو لهب به خانهء خويش شد و در رنج و تعب مى زيست و چون هفت (7) روز بگذشت ، خداى مرض عدسه را بر او مسلط كرد و آن مرضى بود كه در بدن دانه ها برمى آمد و ناچار كار به هلاكت مى رفت و معاشران (2) را مانند طاعون سرايت مى نمود ، لاجرم أبو لهب را چون اين تعب افتاد و جان بداد ، زن و فرزند از بيم گزند با او نزديك نتوانستند شد و سه روز جسد پليد او بر جاى بود و مردمان مكه اهل او را از تقاعد در دفن او ملامت مى كردند . عاقبت الامر حمالان را به اجرت گرفته نعش او را تا سر راه عمر (3) حمل دادند و به كوى (4) اندرش افكندند و فرزندان و خويشان از دور ايستاده سنگ و خاك به سوى او پرتاب كرده تا جسدش پوشيده شد و تاكنون هر كه بدانجا گذرد ، سنگى چند به دو افكند . اينك مانند تلّى بزرگ شده است . .
ص: 818
بالجمله چون خبر جنگ از پى هم برسيد و مكشوف افتاد كه كار بر چگونه رفته است و معلوم كردند كه اسيران در مدينه محبوسند و بىفديه مخلصى (1) ندارند ، بزرگان قريش گرد هم برآمدند و گفتند : بايد هركس فكر زر كند و اسير خود را آزاد سازد و اسيران بدين نام و نسب بودند :
از جماعت بنى هاشم : چهار (4) كس أسير شد ، اول : عباس بن عبد المطلب و او را أبو اليسر كعب بن عمرو اسير گرفت . دويم : عقيل بن أبى طالب ، اسير عبيدة بن اوس الظفرى شد . سيم : نوفل بن حارث بن عبد المطّلب را جبار بن صخر اسير گرفت . چهارم : يك تن حليف بنى هاشم كه عتبه نام داشت از قبيلهء بنى فهر اسير شد .
و از بنى مطلب بن عبد مناف : دو (2) تن اسير شد : أول : سايب بن عبد مناف ، دويم : عبيد بن عمرو بن علقمة بن حلّان . ايشان را سلمة بن أسلم بن جريش الاشهلى اسير گرفت و چون مسكين بودند ، رسول خدا بى فديه هر دو تن را آزاد ساخت .
و از قبيلهء بنى عبد شمس بن عبد مناف : هشت (8) تن اسير شدند : اول : عقبة بن أبى معيط - چنان كه مرقوم شد - (2). دويم : حارث بن وجرة بن أبى عمرو بن اميّه او را سعد بن أبى وقاص اسير گرفت و وليد بن عقبة بن أبى معيط به مدينه آمد و چهار هزار (4000) دينار فديه كرد و او را آزاد ساخت . سيم : عمرو بن أبى سفيان و او را على عليه السّلام اسير گرفت - چنان كه به شرح مىرود - . چهارم : أبو العاص بن الربيع ، او را خراش بن صمّه اسير كرد و عمرو بن الربيع برادرش از بهر خلاص او به مدينه شد ؛ و شرح حال ابى العاص نيز مرقوم مى شود . پنجم : حليف ايشان ابو ريشه . ششم : عمرو بن الازرق ، اين هر دو تن را نيز عمرو بن ربيع فدا داد و رها ساخت . هفتم : عقبة بن الحارث الحضرمى ، او را عمارة بن حزم اسير گرفت و به حكم قرعه ، بهرهء أبى بن كعب شد ؛ و عمرو بن أبى سفيان بن اميه فديه او بداد . هشتم : نوفل بن عبد شمس و
ص: 819
او را عمار بن ياسر اسير كرد و پسر عمش از بهر نجات او به مدينه آمد .
و از قبيلهء بنى نوفل بن عبد مناف : سه (3) تن اسير شد : اول : عدى بن الخيار و او را خراش بن صمه اسير كرد . دويم : حليف ايشان عثمان بن عبد شمس ابن أخى عتبة بن غزوان و او را حارثة بن النّعمان اسير گرفت . سيم : أبو ثور و او را أبو مرثد الغنوى اسير كرد و فديه ايشان را جبير بن مطعم بداد .
و از بنى عبد الدّار بن قصىّ : دو (2) كس اسير شد : اول : أبو عزير بن عمير و او را أبو اليسر اسير گرفت و به حكم قرعه بهرهء محرز بن نضله شد برادر اعيانى أبو عزير ، مصعب كه از جمله مهاجرين بود ، با محرّز گفت : أبو عزير را رايگان از دست نگذارى كه مادر او را در مكه مال و ثروت فراوان است . أبو عزير چون اين بشنيد ، با مصعب گفت : اين بود شفاعت تو در حق برادر ؟ مصعب گفت : تو برادر من نيستى ، بلكه برادر من محرّز است . بالجمله چهار هزار (4000) دينار مادر أبو عزير به فداى او فرستاد . دويم : الاسود بن عامر بن الحارث بن السّبّاق و او را حمزه اسير گرفت و از بهر خلاص ايشان طلحة بن أبى طلحه به مدينه آمد .
و از قبيلهء بنى أسد بن عبد العزى بن قصىّ : سه (3) كس اسير شد : أول : سائب بن أبى حبيش بن المطّلب بن أسد بن عبد العزى او را عبد الرحمن بن عوف اسير كرد . دوم : عثمان بن الحويرث بن عثمان بن أسد بن عبد العزى او را حاطب بن أبى بلتعه اسير گرفت . سيم : سالم بن شمّاخ او را سعد أبى وقّاص اسير نمود و فديه ايشان را هر يك چهار هزار (4000) دينار ، عثمان بن أبى حبيش به مدينه آورد .
و از قبيلهء بنى تيم بن مرّه يك تن اسير شد و در مدينه جان بداد و او مالك بن عبد اللّه بن عثمان بود كه به دست قطبة بن عامر بن حديده اسير شد .
و از قبيلهء بنى مخزوم ده (10) كس اسير شد : اول : خالد بن هشام بن المغيره و او را سواد بن غزيه اسير نمود . دويم : اميّة بن ابى حذيفة بن المغيره و او را بلال اسير گرفت . سيم : عثمان بن عبد اللّه بن المغيره و او را واقد بن عبد اللّه التّميمى اسير گرفت و گفت : منّت خداى را كه مرا بر تو نصرت كرد و تو آن كسى كه در روز نخله اسير شدى و به سلامت رها گشتى ، چنان كه قصّهء او در سريه عبد اللّه بن جحش مرقوم شد . بالجمله عبد اللّه بن أبى ربيعه فديه هر يك از اين سه (3) تن را به چهار هزار (4000) دينار به مدينه آورد . چهارم : وليد بن الوليد بن المغيره و او را عبد اللّه
ص: 820
بن جحش اسير كرد و برادران او خالد و هشام براى خلاص او به مدينه آمدند و چهار هزار (4000) دينار بدادند و او را با خود ببردند ، از منزل ذو الحليفه فرار كرده به مدينه آمد و در حضرت رسول خداى ايمان آورد و عرض كرد كه : نخواستم قبل از اداى فديه مسلمانى گيرم . پنجم : قيس بن السّائب او را عبادة بن الحسحاس اسير نمود و برادرش فروه او را چهار هزار (4000) دينار فديه آورد . ششم : از جماعت أبى رفاعه صيفى بن أبى رفاعة بن عائذ بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم اسير شد ، و چون مسكين بود بى آنكه فديه دهد رها شد . هفتم : أبو المنذر بن أبى رفاعة بن عايذ اسير شد و دو هزار (2000) دينار فديه او كردند . هشتم : عبد اللّه بن عطاء بن السّائب بن عابد بن عبد اللّه و او را سعد بن أبى وقاص اسير گرفت و هزار (1000) دينار فديه او گشت . نهم : مطّلب بن حنطب بن الحارث بن عبيد بن عمر بن مخزوم و او را أبو أيوب انصارى اسير گرفت و چون مسكين بود ، بى بها رها گشت . دهم : خالد بن الاعلم العقيلى حليف بنى مخزوم قائل اين شعر :
بيت
وَ لَسْنَا عَلَى الاَعقابِ تَدْمَى كُلُومِنا***وَ لَكِنَّ عَلَى أَقْدامِنا تَقْطُرُ الدِّمَاءِ
و او اول كسى است كه از ميدان جنگ هزيمت جست و او را حباب بن منذر اسير گرفت و عكرمة بن أبى جهل فديه او را به مدينه آورد .
و از جماعت بنى جمح : پنج (5) تن اسير گشت : أول : عبد اللّه بن أبى بن خلف و او را فروة بن عمرو البياضى اسير گرفت و پدرش فديه او را به مدينه حمل داد . دويم : أبو عزّه شاعر ، هو عمرو بن عبد اللّه بن وهب و او را بى بها رسول خدا رها ساخت و در جنگ احد ديگرباره اسير و مقتول گشت - چنان كه مرقوم مى شود - . سيم : وهب بن عمير بن وهب و او را رفاعة بن الرافع الزّرقى اسير نمود - چنان كه قصّهء او مذكور مى شود - چهارم : ربيعة بن درّاج بن العنبس بن اهبان بن وهب بن حذافة بن جمح ، او نيز مسكين بود و به فديه اندك رها شد . پنجم : فاكهه مولاى اميّة بن خلف و او را سعد بن أبى وقاص اسير كرد .
و از جماعت بنى سهم بن عمرو : چهار (4) كس اسير شد : اول : ابو وداعة بن صبيره و نخستين پسر او چهار هزار (4000) دينار فديهء او را به مدينه آورد . دويم :
ص: 821
فروة بن خنيس بن حذافة بن سعيد بن سهم (1) و او را ثابت بن اقرم اسير گرفت و عمرو بن قيس چهار هزار (4000) دينار فديه او كرد . سيم : حنظلة بن قبيصة بن حذافة بن سعد و او را عثمان بن مظعون اسير كرد . چهارم : حجّاج بن الحارث بن قيس بن سعد بن سهم و او را عبد الرحمن بن عوف اسير كرد و از دست او بيرون شد و أبو داود مازنى مأخوذش داشت .
و از جماعت بنى مالك بن حسل : سه (2) تن اسير شد : اول : سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن مالك و او را مالك بن الدّخشم اسير نمود و مكرز بن حفص بن الاحنف (3) به مدينه آمد و به جاى او محبوس شد ، آنگاه سهيل برفت و چهار هزار (4000) دينار فديه خود را بفرستاد و مكرز را رها ساخت (3) . دويم : عبد اللّه بن زمعة بن قيس بن نصر بن مالك و او را عمير بن عوف مولاى سهيل بن عمرو اسير كرد . سيم : عبد العزّى بن مشنو بن وقدان بن قيس بن عبد شمس بن عبد ودّ بن نصر بن مالك و او را نعمان بن مالك اسير كرد ؛ و اين آن كس است كه بعد از اسلام رسول خدايش عبد الرحمن نام نهاد .
و از قبيلهء بنى فهر : دو (2) تن اسير شد : اول : طفيل بن أبى قنبع . دويم : عتبة ابن جحدم حليف عباس بن عبد المطلب و اين به روايت ابن اسحاق مرقوم شد ، جز عتبه بن جحدم .
و اين اسامى كه مرقوم مى شود از عتبة تا به آخر به روايت هشام است .
بالجمله از بنى المطلب بن عبد مناف : سه (3) تن اسير شد : اول : عقيل بن عمرو حليف ايشان ، دويم : برادرش تيم بن عمرو ؛ سيم : پسرش .
و از جماعت بنى نوفل بن عبد مناف : دو (2) تن اسير شد : اول : خالد بن اسيد بن أبى العيص ، دويم : أبو العريض يسار مولاى عاص بن اميه . و از موالى بنى نوفل يك .
ص: 822
تن اسير شد و او نبهان نام داشت .
و از بنى أسد بن عبد العزى بن قصى ، يك تن اسير شد و او عبد اللّه بن حميد بن زهير بن الحارث بود .
و از بنى عبد الدّار بن قصىّ يك تن اسير شد و او عقيل ، حليف ايشان بود ، از مردم يمن .
و از بنى تيم بن مرّه دو تن اسير شد : اول : مسافع بن عياص بن صخر بن عامر . دويم : جابر بن زبير حليف ايشان .
و از بنى مخزوم بن يقظه يك تن اسير شد و او قيس بن السّائب بود .
و از بنى جمح بن عمرو : شش (6) تن اسير شد : اول : عمرو بن ابىّ بن خلف . دويم : أبو رهم بن عبد اللّه حليف ايشان . سوم : يك تن حليف ديگر از ايشان ، چهارم : مولاى امية بن خلف كه نسطاس نام داشت . پنجم : مولاى ديگر اميه كه نامش معلوم نيست . ششم : نيز أبو رافع غلام أميه .
و از بنى سهم بن عمرو يك تن اسير شد : و او أسلم بن نبيّة بن الحجاج بود .
و از بنى عامر بن لوىّ دو (2) تن اسير شد : اول : حبيب بن جابر . دوم : سائب بن مالك .
و از بنى الحارث بن فهر دو (2) تن اسير شد : اول : شافع . دوم : شفيع ، حليف ايشان بودند از مردم يمن .
مع القصه تمامت اسيران هفتاد (70) تن بودند و چون خبر ايشان را به مكه بردند ، أبو سفيان گفت : اى مردمان در اين كار شتاب مكنيد و چنان منمائيد كه براى رهائى اسيران از شما بهائى توان گرفت ؛ زيرا كه محمّد چون اين بداند بهاى فديه را بزرگ نهد و شما را مسكين كند ، نه آخر مرا نيز دو پسر با اين لشكر بود : يكى حنظله كه به دست على بن أبى طالب عليه السّلام مقتول گشت و آن ديگر عمرو كه هم به دست على اسير گشت ؛ و اكنون از جمله اسيران او در سهم محمّد افتاده . هرگز قدم در طلب او ننهم و زر ندهم ؛ زيرا كه أبو سفيان مردى بخيل بود و چون كار به زر افتادى آسان از پسر مى گذشت ؛ و همى گفت : يك پسر كشته شد ، نتوانم آن ديگر را به زرخريد تا مرا نه زر باشد و نه پسر . و أبو سفيان نيز در جنگ بدر جراحت يافته به مكه گريخت و عمرو بن عبد ودّ را همچنان در آن گير و دار زخمى گران برسيد و به
ص: 823
ابو سفيان پيوست .
بالجمله چون مردمان پراكنده شدند ، مطّلب كه يكى از بازرگانان مكه بود ، گفت : اين چه سخن است كه أبو سفيان زفت (1) بخيل گويد : اينك پدر من أبى وداعه در مدينه اسير است ! هرگز او را به جاى نگذارم و با پدر غم مال ندارم و بهاى فديه او را فراهم كرده به مدينه آورد و أبو وداعه را آزاد ساخت . بعضى از قريش او را ملامت كردند ، گفت :
مَا كُنْتُ لَا تَرْكُ أَبَى أَسِيراً***فِى أَيْدِى الْقَوْمِ وَ أَنْتُمْ مُضجِعُون(2)
مردمان مكه چون اين بديدند ، هر كس از بهر اسير خود فديه اى به دست كرده و به سوى مدينه همى فرستاد و اسرا از پى هم رها شده به مكه بازآمدند . و عمرو بن أبو سفيان كه هم دخترزاده عقبة بن أبى معيط بود همچنان در مدينه محبوس مى زيست تا موسم حج رسيد و سعد بن نعمان بن أكال از قبيلهء بنى عمرو بن عوف ، از مدينه به سوى مكه شد . ابو سفيان چون اين بدانست با اينكه قانون نبود كه در ايام موسم حج قتال كنند يا كسى را بازدارند ، سعد را بگرفت و به گروكان پسرش عمرو بازداشت و اين شعرها بگفت و به مدينه فرستاد :
ارهط بْنِ أَ كَالَ أَجِيبُوا دُعَائِهِ***تعاقد تَمَّ لَا تُسَلِّمُوا السَّيِّدُ الكَهلا
فَانٍ بَنَى عَمْرِو لِئَامِ أَذِلَّةً***لَئِنْ لَمْ يفكّوا عَنْ أَسِيرَهُمْ الكَبلا(3)
و حسان بن ثابت اين شعر در جواب أبو سفيان گفت :
وَ لَوْ كَانَ سَعْدِ يَوْمَ مَكَّةَ مُطْلَقاً***لَا كَثَرٍ فِيكُمْ قَبْلَ انَّ يُؤْسَرُ الْقَتْلَى
بِعَضبٍ حُسَامٍ أَوْ بصفراء نَبْعَةٍ***تَحِنُّ اِذا مَا اَنبَضَت تُحْفَرَ النَّبلاء
مع القصه چون خويشاوندان سعد اين بشنيدند ، به نزديك پيغمبر شدند و صورت حال بازراندند و خواستار شدند تا آن حضرت عمرو را آزاد ساخته به مكّه فرستاد . أبو سفيان ، سعد را رها ساخت . .
ص: 824
و ديگر وهب بن عمير بن وهب الجمحى در مدينه اسير و محبوس بود . روزى پدرش عمير با صفوان بن اميه راز خويش به ميان نهاد و گفت : من مردى درويشم و آن مال ندارم كه فرزندم وهب را بازخرم و هم مردى معيلم (1) و از درماندگى عيال و پريشانى ايشان بيمناكم و اگر نه به بهانه آزادى پسر به مدينه مى شدم و هر جا محمّد را يك تنه مى يافتم به يك زخمش مقتول مى ساختم و اگر از پس آن مرا مى كشتند ، هم روا مى داشتم . صفوان چون سخنان او را بشنيد ، شاد شد و دل در آن بست كه بلكه به خون پدر كارى كند .
گفت : اى عمير اگر تو اين انديشه ساخته توانى كرد و نام خويش بلند توانى ساخت ، غم زن و فرزند مدار كه تا من زنده ام ، ايشان را برابر أهل خويش نهم و نفقه دهم . عمير گفت : هم وام بسيار بر گردن من است . گفت : وام ترا نيز بگذارم . پس صفوان اعداد (2) كار عمير بكرد و او را سلاح و زر بداد و به سوى مدينه گسيل نمود و اين راز پنهان همى داشت ، جز اينكه گاهى با قريش مى گفت : زود باشد كه از مدينه خبرى فرحناك برسد .
اما از آن سوى عمير چون طىّ مسافت كرده به مدينه درآمد و اين هنگام پيغمبر در مسجد جاى داشت ، پس به سوى مسجد شده به درون رفت ؛ چون چشم پيغمبر بر او افتاد ، فرمود : هان اى عمير ! از بهر چه بدينجا شده اى ؟ عرض كرد : پسر من گرفتار و من مردى درويشم و آن مال و ثروت ندارم كه فديه او بگذارم ، اكنون به زينهار آمده ام ، باشد كه بر او رحمت فرمائى و آزادش نمائى . پيغمبر فرمود : يا عمير شمشير خويش برون آور تا نظاره كنم . چون تيغ برآورد از صفا و صيقل مانندهء آب همى نمود .
رسول خداى فرمود : اى سگ آن كس كه از پى اسير رود ، شمشير او چنين باشد ؟ بگوى تا در مكّه با صفوان چه تدبير كردى ؟ و اين راه را بچه آهنگ سپردى ؟ عمير در عجب شد و عرض كرد كه : جز صفوان و من كس از اين راز آگاه نبود ، ترا كه آگهى داد ؟ فرمود : خداى مرا دانا ساخت . پس عمير عرض كرد : مسلمانى بر من عرضه كن
ص: 825
كه دانستم تو رسول خدائى و به دست آن حضرت مسلمان شد و پسرش نيز مسلمان گشت و هر دو تن رخصت يافته باز مكه شدند ، از بهر آنكه مسلمانان را در طريق باديه (1) از مكه به مدينه دليل باشند و ايشان بدين گونه همى زيستند تا عمر عمير به كران رسيد(2)
اما سهيل بن عمرو ، در مدينه اسير بود و كس در مكه نداشت كه فديهء او را ساخته كند ، پس پسر حفص بن الاحنف ، مكرز را بخواند و در مدينه به گروكان گذاشت و رخصت حاصل كرده ، به مكه شد و فديه خود را به مدينه فرستاده او را آزاد ساخت .
ديگر از جمله اسيران ابو العاص بن ربيع بن عبد العزّى بن عبد الشمس بود و مادر أبو العاص هاله بنت خويلد است و خديجه عليها السّلام او را چون فرزند خويش دوست همى داشت ، چه فرزند خواهر او بود . از اين روى از پيغمبر خواستار شد تا زينب دختر خويش را به شرط زنى به ابو العاص داد .
همانا در هنگام هجرت دو (2) دختر پيغمبر در مكه بازماند كه اين هر دو قبل از ظهور اسلام در حيات خديجه شوى گرفتند : يكى رقيه نام داشت و در سراى عتبة بن أبى لهب بود . چون پيغمبر هجرت فرمود ، مردم با عتبه گفتند : اكنون پيوند تو با محمّد پسنده نباشد ، دست از رقيه بدار كه از شهرش به در فرستيم ، تا دنبال پدر گيرد . آنگاه از اشراف قريش هر كه را خواهى از بهر تو زن گيريم . عتبه سخن ايشان را بپذيرفت و رقيه را طلاق گفت و او به مدينه آمد و پيغمبرش با عثمان بن عفان عقد بست و در سفر بدر وفات يافت ، چنان كه مذكور گشت .
و دختر ديگر زينب نام داشت كه در سراى ابو العاص بود . مردمان مكه همان
ص: 826
سخن كه با عتبه گفتند ، با وى نيز القا نمودند (1)، ابو العاص زينب را دوست مىداشت ، گفت : من از زن خود دست بازندارم و زينب را در سراى همىداشت ، تا اين وقت كه به اسيرى افتاد و فديه خويش بايد داد . پس كس از بهر فديه به نزد زينب گسيل كرد و زينب مالى فراهم آورد ؛ و چون فديه أبو العاص را كافى نبود ، گردن بندى را كه از مادر خود خديجه عليها السّلام به يادگار همىداشت و با مرواريد غلطان و عقيق يمانى و دانه اى از ياقوت رمانى (2) مرصّع بود و آن را پيغمبرش شب زفاف به گردن بست ، بر زبر فديه نهاد و به سوى مدينه فرستاد .
چون به نزديك پيغمبر نهادند و رسول خداى چشمش بر مرسلهء خديجه افتاد ، سخت محزون و غمنده گشت (3) و آب در چشم بگردانيد و فرمود : زينب را كارى سخت افتاد كه يادگار مادر را از گردن بگشاده ، مسلمانان چون اين بديدند ، گفتند : يا رسول اللّه ! ما اين مرسله (4) و اين فديه را با تو بخشيديم و أبو العاص را آزاد كرديم .خواهى به زينب بفرست و خواهى خويشتن بدار . پيغمبر ايشان را دعاى خير بگفت و با أبو العاص فرمود : اين خواسته برگير و به سوى مكه شو اما دانسته باش : اين دختر من بر تو حرام است ، چه او مسلمان است و تو كافرى . چون به مكه شوى زينب را با من فرست . سخن بر اين نهاد و او را گسيل كرد و زيد بن حارث انصارى را كه مردى پير بود ، با او بفرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد .
و ايشان تا يك منزلى مكه برفتند و در آنجا ابو العاص ، زيد را بازداشت كه خود به درون مكه رفته ، زينب را به نزديك او فرستد و او به مدينه اش رساند . و روز ديگر زينب را در هودجى جاى داده بر شترى سوار كرد و مهار شتر را به دست برادر خود كنانة بن أبى ربيعة سپرد كه به زيد بن حارث رساند .
كنانه مهار شتر بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد تا به در شود . قريش گفتند : اين دختر محمّد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است ، نخواهيم گذاشت . پس أبو سفيان و جماعتى از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند .
اول : كس هبّار بن الاسود بن اسيد بن عبد العزّى بن قصىّ و ديگر نافع بن عبد القيس الفهرى در ذى طوى به زينب رسيدند و هبّار با نيزه حمله به زينب برد ،ده
ص: 827
كنانه كه در صفت تير انداختن كس را به مردى نمى شمرد چون اين بديد ، شتر زينب را بخوابانيد و جعبهء تير پيش نهاد و خدنگى بزه كرد و اين شعر انشاد كرد :
بيت
عَجِبْتُ لهبّار وَ أَوْبَاشِ(1)قَوَّمَهُ***يُرِيدُونَ اِخفارى(2)بِبِنتِ مُحَمَّدٍ
وَ لَسْتُ أُبَالِى مَا حَيِيتُ عَديلَهُم***وَ مَا استَجمَعَت قِطانَةُ الْمَهْدِ بِالمَهدِ
و گفت : چندان كه مرا تير باشد ، از شما مردى را با خدنگى كفايت كنم . چون تير نماند ، شمشير بركشم و از شما بكشم . در اين هنگام ابو سفيان و ديگر مهتران برسيدند . پس ابو سفيان فرياد برداشت كه : اى كنانه اين تير از كمان به يك سوى نه تا ما با تو نزديك شويم و سخن كنيم . كنانه چنان كرد . و ايشان پيش شدند و گفتند : اى مرد ما را هرگز با تو نبرد نيست ؛ لكن اندرين شهر خانه اى نيست كه در آن نوحه و مصيبتى نباشد و اين همه درد از محمّد است و هرگز قريش را شكيب نماند كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهى . صواب آن است كه او را بازگردانى و شبانگاه آهنگ راه كنى . كنانه اين سخن بپذيرفت و باز خانه شد .
در اين وقت هند ضجيع(3) ابو سفيان ، روى با شوهر خويش و ديگر بزرگان قريش كرد كه بهتر آن بود كه اين جلادت (4) در جنگ بدر مى كرديد و امروز با زنى اظهار مردى نمى فرموديد . و اين شعر را در سرزنش ايشان بخواند :
بيت
وَ فِى السَّلَمِ اعيار جَفَاءُ وَ غِلْظَةُ***وَ فِى الْحَرْبِ أَمْثَالِ النِّسَاءِ الحَوايِض
يعنى : در صلح عياران و بزرگانيد از جفا و غلظت ، و در جنگ چون زنان حائض مى باشيد .
اما زينب چون حامل بود و از حملهء هبّار دهشتى تمام يافت ، آن جنين كه در شكم داشت سقط كرد و از اينجاست كه در سال فتح مكه چنان كه مذكور خواهد شد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله خون هبّار و نافع را هدر كرد و فرمود : ايشان را چون يافتيد با آتش تافته بسوزيد ، و روز ديگر فرمود : عذاب با نار جز خداى جبّار را روا نيست ، دست ورى
ص: 828
پاى ايشان را قطع كنيد و به قتل رسانيد ، و هبّار در فتح مكه فرار كرد و بعد از غزوهء حنين در ارض جعرانه ، به يك ناگاه بر رسول خداى درآمد و شهادت گفت و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از او عفو فرمود . در اين وقت يكى از جوارى (1) پيغمبر او را نفرين كرد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اسلام ما قبل را محو مى كند .
مع القصه بعد از سقط فرزند هم شبانه زينب را كنانه برنشاند و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارث سپرد تا به مدينه آورد و چهار (2) سال زينب بىشوهر بماند و هر كس او را خواستار شد ، پيغمبر اجابت نفرمود .
آنگاه چنان افتاد كه أبو العاص با جمعى از كفار قريش از بهر تجارت به سوى شام سفر كرد و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند . أبو العاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اى پنهان شده ، نيم شب به مدينه درآمد و به خانهء زينب دررفت و پناهنده گشت . بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر أبو العاص زينهار (3) خواست . آن حضرت اجابت كرد ، لكن فرمود : او را بر خويشتن راه مده كه بر وى حرامى ؛ و روز ديگر أصحاب را انجمن كرد و فرمود : اى مردمان ! ابو العاص مردى تاجر است و اگر چه كافر است زيان او با كس نرسيده و او را آن بضاعت (4) نيست كه تاوان (4) اين مال كه در كاروان به نهب رفته تواند به خداوندانش رساند ، هر چند امروز اين مال از آن شما و حق شما باشد ، اگر با او رد كنيد ، من از شما سپاس دارم .
مردمان سخن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را به جان و سر بخريدند و آن مال نزد هر كس بود ، فراهم كرده به نزديك آن حضرت آوردند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ابو العاص را حاضر كرده جمله را به دو سپرد و او را به سوى مكه گسيل ساخت .
اما ابو العاص چون اين كرم و كرامت بديد ، به مكه رفت و آن مال را به خداوندان مال رسانيد و خود باز مدينه شد و مسلمان گشت و ديگرباره پيغمبر زينب را به دو داد و به روايتى از نو با او نكاح بست .مت
ص: 829
در اين حديث ابن أبى الحديد كه يكى از صناديد علماى أهل سنت است ، گويد : قصه أبو العاص و زينب را بر أبو جعفر يحيى بن أبى زيد البصرى قرائت كردم . گفت : أبو بكر و عمر مگر حاضر نبودند و كردار پيغمبر را مشاهدت نكردند تا در حق فاطمه و تفويض (1) فدك چنين كنند ؟ منزلت زينب در نزد رسول خداى افزون از فاطمه نبود . و هى سيّدة نساء العالمين . در جواب گفتم : به روايت أبو بكر كه اين حديث آورده : نَحْنُ مَعَاشِرَ الْأَنْبِيَاءِ لَا نُورِثُ .
و نيز فدك را رسول خداى به فاطمه هبه نكرد ، چه حقوق مسلمين بود و جايز نيست كه حق مسلمين را بگيرد و به فاطمه بگذارد .
أبو جعفر گفت : فديهء أبى العاص بن ربيع نيز حق مسلمين بود و رسول خداى گرفت و او را سپرد . در جواب گفتم : رسول خداى صاحب حكم و شريعت بود و أبو بكر اين چنين نبود . گفت : من نمى گويم ابو بكر بايد قهرا از مسلمين بگيرد ، بايد بگويد : اى معشر مسلمين اينك فاطمه دختر پيغمبر شماست و فدك را ملك خويش مى داند و طلب مى كند ، شما حقوق خود را به او هبه كنيد . البته با فاطمه هيچ كس اين قدر مضايقت نمى كرد .
و اين قصه نيز بر ابو جعفر خواندم كه هبّار بن الاسود بن المطّلب بن اسد بن عبد العزى بن قصىّ و نافع بن عبد القيس فهرى بر هودج زينب حمله بردند و هبّار او را با نيزه بيم داد و هنگام مراجعت به مكه ، زينب جنينى كه در شكم داشت سقط كرد . رسول خداى خون ايشان را هدر ساخت و نخست حكم به حرق (2) ايشان فرمود و بعد از آن حكم داد كه دست و پاى ايشان را قطع كنند و به قتل آورند .
هرآينه مباح مىكرد خون كسى را كه فاطمه را بيم داد و زحمت كرد تا محسن را كه در بطن داشت سقط كرد . ابو جعفر گفت : مرا بگذار كه در اين مسأله متوقفم .
ص: 830
در خبر است كه چون مژدهء فتح بدر را به نجاشى بردند ، نيك شاد شد و سلب (1) سفيد بپوشيد و از سراى خود به در شد و در حايطى (2) بر خاك نشست و جعفر بن ابو طالب و بعضى از مهاجرين حبشه را بخواند و مژدهء فتح را بديشان داد . بعضى از بطارقه كه در حضرت او حاضر بودند ، عرض كردند : كه تو سلطانى باشى سترك (3) از چه روى سلب سفيدپوشى و بر خاك نشينى ؟ گفت : هرگاه مژده به مسيح مى آوردند شاد مى شد و بر تواضع مى افزود ، من نيز اقتفا به دو كردم . باز بر سر داستان رويم .
جماعتى كه از براى رهائى اسيران و حمل فديهء ايشان از مكه به مدينه سفر كردند ، به همين نام و نسب بودند : اول : وليد بن عقبة بن ابى معيط . دويم : عمرو بن الربيع ، و اين دو تن از بنى عبد شمس بودند . سيم : جبير بن مطعم و او از قبيله نوفل بن عبد مناف بود . چهارم : طلحة بن ابى طلحه و او از بنى عبد الدّار بود . پنجم : ابو حبيش و او از جماعت بنى اسد بن عبد العزى بود . ششم : عبد اللّه بن ابى ربيعه . هفتم : خالد بن الوليد . هشتم : هشام بن الوليد بن المغيره . نهم : فروة بن السائب . دهم : عكرمة بن ابى جهل و ايشان از بنى مخزوم بودند . يازدهم : ابىّ بن خلف . دوازدهم : عمير بن وهب و ايشان بنى جمح بودند . سيزدهم : مطّلب بن أبى وداعه . چهاردهم : عمرو بن قيس و ايشان بنى سهم بودند . پانزدهم : مكرز بن حفص بن الأحنف و او از بنى مالك بن حبلى (4) بود . ايشان به مدينه آمدند و اسيران را فديه كردند و رها ساختند ، چنان كه قصّهء بعضى به شرح رفت .
ص: 831
مع القصه بعد از انجام كار بدر ، جبرئيل عليه السّلام در حضرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد كه : چگونه دانيد اهل بدر را در ميان خود ؟ فرمود : فاضلترين مسلمانان شمريم . جبرئيل گفت : فرشتگانى كه در بدر حاضر شدند ، نيز افضل فرشتگانند . و هم رسول خداى در فضل اهل بدر فرمايد : انَّ اللَّهَ قَدِ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ بَدْرٍ ، فَقَالَ اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَكُمْ . و به روايتى : فَقَدْ وَجَبَتْ لَكُمُ الْجَنَّةُ .
اگر چه حسن بصرى را نزديك شيعيان وقعى نباشد ، اما سخن نيكو از هر كه خواهى باش ؛ نيكو باشد . هم او در فضل اهل بدر گويد : طُوبَى بجيش أَمِيرِهِمْ رَسُولَ اللَّهِ وَ مبارزهم أَسَدُ اللَّهِ وَ جِهَادِهِمْ طَاعَةِ اللَّهِ وَ ملاذهم مَلَائِكَةُ اللَّهُ وَ ثَوَابُهُمْ رِضْوَانِ اللَّهِ .
و هم در سال دويم هجرت ، چنان افتاد كه عصماى بنت مروان زوجه يزيد الخطمى كه از جهودان جحود (1) بود و در هجاى رسول خدا و غيبت مسلمين زيادت مبالغت (2) مى نمود ، عمير بن عدىّ بن خرشه كه مردى نابينا بود ، نذر كرد كه چون رسول خداى از سفر بدر به سلامت بازآيد ، عصما را با تيغ بگذراند . لا جرم بعد از ورود پيغمبر به مدينه ، شبانگاهى از مدينه بيرون شده ، خويشتن را به خانهء عصما انداخت و احساس كرد كه كودكان گرد او را داشتند و يكى پستان او را مى مكيد . پس عمير بر او تاخت و كودكان را از گرد او دور ساخت و سر تيغ خويشتن در سينه نهاده ، بدانسان فشار داد كه از پشتش سر به در كرد ؛ و هم در آن شب به مدينه بازشده و نماز بامداد با پيغمبر خداى به جماعت گذاشت . چون چشم آن حضرت بر عمير افتاد ، فرمود : كشتى دختر مروان را ؟ عمير بيم كرد كه مبادا در قتل او گناهى كرده باشد ، عرض كرد : آيا از قتل او بر من چيزى است ؟ فرمود : لَا يَنْتَطِحُ فِيهَا عَنْزَانِ (3)
ص: 832
و بر اين كلمه تا آن زمان كس سخن نكرده بود . يعنى : دو بز در اين امر مناطحه نكنند (1) و يكديگر را با شاخ رنجه ندهند . و مثل شد اين سخن از بهر كارى كه در دنبالش عتبى و رنجى نباشد .
و هم در سال دويم هجرت غزوهء بنى قينقاع در عشر اول ذى قعده پيش آمد . چه آنگاه كه رسول خداى به مدينه هجرت فرمود ، يهود بنى قينقاع با پيغمبر پيمان نهادند كه بر مسلمانان نشورند و با دشمن ايشان نپيوندند ؛ بلكه چون دشمنى ظاهر شود نصرت پيغمبر كنند .
در اين وقت در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان براى حاجت خويش در دكان زرگرى نشسته بود ، مردى از يهود بر قفاى او درآمد و براى تسخر (2) جامه پشت او را چاك زد و عقد بست (3) و آن زن بىخبر بود ، ناگاه برخاست و سرين (4) او برهنه پديدار شد .
يك تن از مسلمانان حاضر بود ، اين بديد و بىتوانى تيغ بركشيد و آن جهود را بكشت . پس در بازار جهودان غوغا درافتاد و آن جماعت از هر جانب مجتمع شده ، آن مرد مسلمانان را به قصاص رسانيدند . و اين قصه در حال به پيغمبر خداى رسيد ؛ پس آن حضرت بزرگان يهود را طلب فرمود و گفت :
چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد ؟ از خداى بترسيد و بيم كنيد از آنچه قريش را افتاد كه با شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد ، چه دانسته ايد كه سخن من بر صدق است . ايشان گفتند :
اى محمّد ما را بيم مده و از جنگ قريش و غلبه بر ايشان فريفته مشو و ايمن مباش . همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند ،
ص: 833
اگر اين كار با ما افتد طريق محاربت و ساز مضاربت (1) خواهى دانست .
اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند (2) و بيرون شدند . اين هنگام جبرئيل عليه السّلام بيامد و اين آيت بياورد : وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ .(3) خلاصهء معنى آن است كه : بيم مكن از مردم خائن و بر ايشان تاختن كن . خداى دوست ندارد خائنان و ناراستان را .
چون حكم جنگ برسيد رسول خداى ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه خليفتى بداد (4) و رايت جنگ به حمزه رضى اللّه عنه سپرد و لشكر بساخت و آهنگ ايشان كرد . و جماعت جهودان چون قوت مقابله و مقاتله نداشتند ، به حصارهاى (5) خويش كه سخت حصين (6) بود پناه جستند و پانزده (15) روز در تنگناى محاصره روز گذاشتند تا كار بر ايشان تنگ شد و دانستند كه حفظ خويش نتوانند كرد ، ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده ، حكم خداى را گردن نهند . پس ابواب حصارها را گشوده ، به نزديك پيغمبر آمدند و سر تسليم پيش داشتند .
آن حضرت ، منذر بن قدامه سلمى را حكم داد تا دست آن جماعت را بر پشت بندد و در خاطر داشت كه جمله را مقتول سازد و ايشان هفتصد (700) تن مرد جنگى بودند . منذر چون آهنگ ايشان كرد و دست چند تن از قفا بربست ، عبد اللّه بن ابى كه در ميان مسلمانان مردى منافق بود ، به نزديك ايشان شد و بر او سخت گران مى نمود كه دوستان و هم سوگندان او را در شكنج قيد و غل (7) اندازند . پيش شد كه بند از گردن ايشان بردارد ، منذر برآشفت و گفت : هان اى ابن سلول ! بر جاى باش . قومى را مى گشائى كه پيغمبر بستن فرموده ؟ كس از ايشان بند برنگيرد ؛ جز اينكه سرش برگيرم .
ابن سلول چون اين بشنيد ، روى به حضرت پيغمبر آورد و عرض كرد : يا رسول اللّه در حق هم سوگندان من احسان فرماى . آن حضرت روى بگردانيد . .
ص: 834
ديگرباره آن سخن اعادت كرد . هم جواب نشنيد .
ابن سلول پيش شد و دست يازيد و گريبان پيغمبر را بگرفت و گفت : يا رسول اللّه احسان فرماى . آن حضرت در غضب شد و رنگ مباركش ديگرگون گشت و فرمود : ويحك ارسلنى (1) ابن سلول گفت : سوگند با خداى تا احسان نكنى ، ترا رها نكنم ؛ زيرا كه هفتصد (700) كس را كه چهار صد (400) تن از ايشان صاحب زره و جوشن است و مرا از سياه و سرخ حراست كنند ، نتوانم رها كرد كه تو جمله را در يك بامداد مقتول سازى ! چون الحاح (2) از حد به در برد ، رسول خداى فرمود : خلّوهم لعنهم اللّه و لعن من معهم . يعنى : واگذاريد ايشان را كه لعنت خداى بر ايشان باد و بر آن كس كه يار ايشان است .
پس از خون آن قوم بگذشت ؛ لكن فرمان داد كه از آن اراضى بيرون شوند و مال و ثروت و قلاع و ضياع (3) خويش را از بهر غنيمت اصحاب بجاى مانند . چون حكم جلاى وطن و ترك اموال و اثقال بدان جماعت رسيد ، هم آزرده خاطر بودند و چاره كار را رأى همى زدند . عاقبت هم عبد اللّه چند تن از صناديد ايشان را برداشته به در سراى رسول خداى آورد و خواست به خانه دررود و در نزد آن حضرت از در ضراعت شفاعت كند . عويم بن ساعده كه بر در سراى حجابت داشت ، دست بر سينهء عبد اللّه نهاد و گفت : تا رخصت حاصل نكنى ، نگذارم به درون سراى شوى . عبد اللّه با او به مدافعه برخاست ، چندان كه روى او به ديوار آمد و خون بريخت . جهودان گفتند : اى ابو الحارث بگذار كه ما در موضعى اقامت نكنيم كه اين شخص با تو چنين كند و ما دفع او نتوانيم كرد و مراجعت كردند .
آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله عبادة بن صامت را فرمود : تا ايشان را اخراج كند . آن جماعت سه (3) روز مهلت خواستند . عباده گفت : مهلت دادم . چه رسول خداى اين اجازت داد و اگر كار با من بود ، شما را يك چشم زدن مهلت ننهادم . پس روز سيم عباده ايشان را كوچ داد و تا زباب كه جبلى است در راه شام آن جماعت را مشايعت (4) كرد و از آنجا مراجعت فرمود و جهودان از آنجا به اذرعات شام شدند و زيستن در آنتن
ص: 835
اراضى بر ايشان مبارك نيفتاد ، چه بعد از زمانى اندك همگان عرضه هلاك و دمار گشتند . و اموال و اسلحه و اثاث البيت (1) آنچه داشتند ، بر حسب فرمان به جاى گذاشتند ، غنيمت مسلمانان شد و اين آيت خداى بفرستاد : وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ . (2) يعنى : بدانيد آنچه غنيمت يافتيد ، خداى را است پنج يك آن پيغمبر را و خويشان و بى پدران و بيچارگان و راهگذار را . و پيغمبر از غنايم پنج يك برگرفتى و در ميان اصحاب يك تنه نيز قسمت برداشتى و بر درويشان و خويشان و ابناء السبيل (3) بذل فرمودى .
مع القصه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله سه قبضه كمان كه يكى را « كتوم » (4) و آن ديگر را « روحا » ، و سيم را « بيضا » نام بود ، و دو زره كه يكى را « صفديّه » (5) و آن ديگر را « فضّه » گفتند و سه شمشير كه يكى را « قلعى » و ديگر را « بتّار » و سيم را « حتف » (6) ناميدند و سه نيزه ، اين جمله را از بهر خويشتن اختيار فرمود و كتوم در جنگ احد شكسته شد .
و حكم داد تا خمس آن مال را نيز جدا كردند و زرهى كه « سحل » نام داشت ، به سعد بن معاذ بخشيد و زرهى به محمد بن مسلمه داد و ديگر اموال را بر اصحاب تقسيم فرمود و چون از قسمت غنيمت بپرداخت از غزوهء قينقاع مراجعت فرمود .
اين هنگام عيد اضحى بود ، پس نماز عيد بگزاشت و قربانى فرمود .
و هم در سال دويم هجرت در عشر آخر ذى قعده ، غزوهء سويق (7) پيش آمد . و سبب آن شد كه چون ابو سفيان از جنگ بدر به مكه گريخت ، مسح روغن و مس زن
ص: 836
بر خويشتن حرام كرد ، جز اينكه اين كين از محمّد و اصحاب او بازجويد . پس با دويست (200) سوار و به روايتى با چهل (40) تن از مكه كوچ داده به منازل يهود بنى النضير آمد و شبانگاه خواست به خانهء حىّ بن اخطب دررود و خبر پيغمبر از او شنود . ابن اخطب او را بار نداد و گفت : بى سبب خويش را در تعب نيفكنم و با محمديان مقاتلت نكنم . پس به خانهء سلّام بن مشكم رفت و سلّام مقدم او را گرامى داشت و با او خوش بنشست و در به روى بيگانگان بربست و با هم شراب خوردند و از هرگونه سخن كردند .
پس بامداد ابو سفيان از خانه سلّام بار بربست و تا ناحيت عريض (1) براند كه از آنجا تا مدينه سه ميل راه است و در آنجا يك تن از انصار را كه معبد بن عمرو نام داشت با برزيگر او كه كار زراعت مى كردند ، بگرفت و بكشت و يك دو خانه با چند نخله خرما بسوخت و دل بر آن نهاد كه سوگند خويش راست كرده ، پس بى خويشتن گريختن را شتاب گرفت .
چون اين خبر به پيغمبر رسيد ، ابو لبابه را به خليفتى گذاشت و با دويست (200) تن از مهاجر و انصار از دنبال ابو سفيان تاختن كرد . و چون ابو سفيان را معلوم شد كه پيغمبر با لشكر از دنبال به استعجال آيد ، هراسناك شد و در مسارعت مبالغت نموده ، فرمود : تا لشكريان انبان هاى سويق را كه به جهت زاد راه داشتند بريختند ، تا از بهر فرار سبكبار باشند . و مسلمانان از دنبال همى رسيدند و آن انبان ها را برمى گرفتند و مى رفتند ، از اين روى آن غزوه را ذات السّويق خوانند .
مع القصه رسول خداى تا اراضى قرقرة الكدر (2) بر اثر ايشان بشتافت و آن جماعت را نيافت . لا جرم با مدينه مراجعت فرمود و اين سفر را پنج روز مدت بود ، گروهى از مورخين غزوهء سويق را در سال سيم هجرى دانسته اند .
هم در سال دويم هجرت غزوهء قرقرة الكدر پيش آمد . چه رسول خداى را
ص: 837
مسموع افتاد كه جماعتى از بنى سلم و بنى غطفان در قرقرة الكدر كه نام آبى است در سه منزلى مدينه ، انجمن كرده اند كه به خون قريش بر مدينه شبيخون آرند . پس آن حضرت عبد اللّه بن مكتوم انصارى را در مدينه به خليفتى نصب كرد و رايت جنگ به على عليه السّلام سپرد و با دويست (200) كس از اصحاب آن مسافت را دو روزه به نهايت برد ، وقتى رسيد كه آن جماعت خبر پيغمبر و تركتاز لشكر را اصغا نموده و مال و مواشى (1) را به جاى گذاشته و برگذشته بودند . لا جرم از آن جماعت هيچ كس ديدار نشد .
پس رسول خداى خويشتن در بطن وادى رهسپر گشت و چند تن از اصحاب را در فراز و فرود رفتن فرمود ، باشد كه از ايشان خبرى گيرد ، ناگاه به چند تن شبان كه راعى (2) شتران بودند با غلامى كه يسار نام داشت دچار گشت . از ايشان پرسش نمود كه بنى سليم و بنى غطفان به كجا شدند ؟ عرض كردند : ما را خبرى نباشد ، پس حكم داد تا ايشان را اسير كردند و شتران را براندند و مراجعت نموده ، در ارض صرار كه از آنجا تا مدينه سه ميل راه است شماره كردند . پانصد (500) نفر برآمد .
پس خمس آن را جدا كردند و آنچه بماند بر اصحاب قسمت شد . هر تن را دو (2) نفر شتر بهره افتاد و يسار نيز نصيبهء پيغمبر گشت و آن حضرت چون هنگام نماز نگريست كه يسار نيز با ساير مسلمانان نماز مى گزارد ، آزادش ساخت و اين سفر را پانزده (15) روز مدت بود و بعضى شش (6) روز نيز گفته اند ؛ و هم گروهى آهنگ اين غزوه را روز اول شهر شوال ، در سال سيم هجرى نوشته اند .
و نيز در اين سال هجرت عثمان بن مظعون ، به جهان ديگر شد و رسول خداى بر او نماز گزاشت و در بقيعش مدفون ساخت و بفرمود تا سنگى از بهر علامت بر سر قبرش نصب كردند . و چون در آن زمين اشجار غرقد فراوان بود ، آن گورستان ، بقيع
ص: 838
غرقد نام يافت و او رضيع (1) رسول خداى بود و به روايتى بعد از وفاتش پيغمبر روى او را ببوسيد .
و هم در سال دويم هجرت حضرت امام حسن عليه السّلام متولّد شد و شرح حال آن حضرت در ذيل نام مباركش به ترتيبى كه در فهرست مسطور است ، مرقوم مى شود .
و هم در اين سال سالم بن عمير كه يك تن از بكّاءون (2) بود ابو عفك را به قتل آورد و اين ابو عفك از جماعت بنى عمرو بن عوف به شمار مى شد و يكصد و بيست (120) سال روزگار برده بود و رسول خداى را هجا (3) مى گفت . سالم بن عمير بر خويشتن نهاد كه جهان را از وجود او پرداخته كند و اگر نه جان بر سر اين كار دهد . لا جرم فرصتى به دست كرده ، ناگاه به خوابگاه او تاخت و سر تيغ را بر جگربند او نهاده فشار داده ، ابو عفك فرياد بركشيد و اهلش بر او درآمدند و او را مقتول يافتند .
شرح سلطنت كيس باى اينال خان ، در جلد دويم ناسخ التواريخ
ص: 839
مسطور افتاد . همانا او را نايبى و كارپردازى در امور پادشاهى بود كه اركى نام داشت و كيس باى را پسرى بود كه قرمان خان مىناميدند ، ولايت عهد پدر با وى بود ؛ لكن هنگام مرگ پدر هنوز كودكى خردسال بود و كار سلطنت با وى راست نمى گشت .
قورقوت كه اميرى نامبردار بود و دويست و نود و پنج (295) سال در اين جهان روز شمرده و از فراز و فرود روزگار تجربتى به كمال داشت و به حصافت (1) عقل و رزانت رأى ناميده مى گشت و نسب به خاندان قبيلهء بايات مى برد ، در اين امر تدبيرى انديشيد و چنان به صواب دانست كه اركى زمام سلطنت به دست گيرد و كار مملكت راست كند تا آنگاه كه قرمان خان به حد رشد و بلوغ رسد پس ملك به دو بازدهد و تاج فرو نهد .
اعيان مملكت رأى او را استوار داشتند و اركى را به نام كول اركى خان خواندند و كار ملك به دو تفويض دادند پس كول اركى خان بر تخت ملك برآمد و كار ملك بساخت . چون پنج (5) سال از مدت پادشاهى او برفت ، قرمان خان نيك از بد بشناخت ، پس كول اركى خان زمام ملك به كف كفايت او بازداد ، چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد .نت
ص: 840
در سال سيم هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله نخستين غزوهء غطفان (1) پيش آمد كه هم آن را غزوه ذى امر (2) و نيز غزوهء انمار (3) ناميده اند و آن موضعى از نواحى نجد باشد .
در خبر است كه رسول خداى را مسموع افتاد كه گروهى از بنى ثعلبه و محارب در ذى امر از بهر آن انجمن شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى برند و پسر حارث كه نام او دعثور (4) است و به روايتى غورث سيّد آن سلسله و قيل (5) آن قبيله است .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله عثمان بن عفان را در مدينه نصب نمود و با چهار صد و پنجاه (450) تن از اصحاب ، بقدم عجل و شتاب تا زمين ذى امر برفت . در آنجا مردى كه جبار نام داشت ، گرفتار لشكريان شده ، به نزديك پيغمبرش آوردند . آن حضرت از وى پرسش حال اعادى كرد ؟ معروض داشت كه : ايشان را ديدار نتوانى كرد ، چه از بيم تو به قلل جبال گريخته اند . پيغمبر او را به اسلام دعوت كرد . جبار مسلمان شده ،
ص: 841
مصاحب بلال گشت .
در اين هنگام سحابى متراكم (1) شد و بارانى متواتر افتاد ، چنان كه از تن و جامه لشكريان آب همىبرفت . مردمان از هر سوى پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند . رسول خداى نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى بگسترد تا خوشيده (2) كند ، خود نيز در سايهء آن درخت بيارميد .
در اين وقت دعثور و مردمش كه بر فراز كوه نگران بود اين بديد و بدانست كه پيغمبر دور از لشكر افتاده و يك تنه آرميده . فرصت از دست نگذاشت ، تيغ برآورد و سخت بشتافت ؛ ناگاه بر بالين پيغمبر حاضر شده ، شمشير فراشته كرد و گفت : اى محمّد ! من يمنعك اليوم ؟ يعنى : كيست كه امروز ترا از شرّ من كفايت كند ؟ رسول خداى فرمود : خداوند قادر قاهر . اين سخن هنوز به پاى نرفته بود كه جبرئيل عليه السّلام فرود شد و لطمه اى بر سينهء او زد كه تيغ از دستش برفت و بر پشتش افتاد . پيغمبر در حال آن تيغ برگرفت و بر سر او بايستاد و فرمود : من يمنعك منّى ؟ دعثور گفت : يا رسول اللّه هيچ كس مرا حفظ نكند . دانستم تو پيغمبر خدائى . أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ. سوگند با خداى كه ديگر مردم را بر تو نشورانم و بر خلاف تو نشوم وَ اللَّهُ لَانَتْ خَيْرُ مِنًى.
پس پيغمبر شمشير او را بازداد تا به قوم خود بازگشت . مردمانش گفتند : هان اى دعثور تو را چه افتاد كه بى مانعى از بالين محمّد بازشدى و تيغ بر وى نراندى ؟ دعثور گفت : اى قوم چه گويم ! آن هنگام كه آهنگ او كردم ، مردى بلند بالا و سپيد گونه بر من ظاهر شد و ضربى بر سينهء من بزد كه به پشت افتادم و دانستم او ملكى است و محمّد رسول خداى است و طريقت او گرفتم . شما نيز شريعت او گيريد كه رستگار شويد . و مردم خود را بدين پيغمبر دعوت مى نمود ، خداى اين آيت بدين فرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ . (3) يعنى : اى مؤمنان نعمت خداى را به خاطر آريد وقتى كه دشمنان به سوى شما دست يازند و خداى دست ايشان بازدارد . .
ص: 842
بالجمله از پس آن پيغمبر خداى باز مدينه شد ؛ و مدت اين سفر ده (10) شبانه روز بود .
و هم در سال سيم هجرت سريّه قرده افتاد . و قرده به فتح قاف و راء مهمله زمينى است در دو منزلى مدينه .
بالجمله رسول خداى را گفتند : كه كاروان قريش از طريق عراق به شام روند ، چه بعد از غزوهء بدر بيم داشتند كه از نواحى مدينه گذر كنند . و سران اين كاروان صفوان بن اميّه و حويطب بن عبد العزّى و عبد اللّه بن أبى ربيعه اند . پس رسول خداى غلام خود زيد بن حارثه را با صد (100) سوار به قصد ايشان رهسپار داشت و اين اول سريّه اى بود كه زيد امير گشت .
بالجمله زيد با مردم خويشتن تاختن كرد و ناگاه راه كاروان بگرفت و حمله درافكند ، آن چند تن كه قائد (1) قافله و سيّد سلسله (2) بودند هزيمت شده ، پشت دادند . زيد اموال و اثقال ايشان را مأخوذ داشته به مدينه آورد ؛ و نيز فرات بن حيّان را با يك تن ديگر اسير نموده با خود مى داشت . و چون فرات ايمان آورد ، جان به سلامت برد و آن ديگر بهره تيغ گشت ؛ اما پيغمبر خمس مالى را كه زيد آورده بود بيست هزار (20000) درهم جدا كرد و آنچه بماند بر مردان سريّه قسمت نمود و در حق زيد بن حارثه فرمود : خَيْرُ أُمَرَاءِ السَّرَايَا ، زَيْدُ بْنِ حَارِثَةَ ، أَعَدْلُهُمْ فِى الرَّعِيَّةِ وَ أَقسَمُهُم بِالسَّوِيَّةِ .
و هم در سال سيم هجرت ، روز چهاردهم ربيع الاول كعب بن اشرف جهود ، مقتول گشت . و او چندان كه توانستى از آزار مسلمانان دست بازنداشتى و رسول
ص: 843
خداى و اصحاب را هجا گفتى . و چون خبر بدر بشنيد به مكه شد و به خانهء مطّلب بن أبى وداعه صبيرة السّهى درآمد . عاتكه دختر ابو العيس بن اميه زن مطلب نيز او را تكريم داد . كعب گفت : امروز بطن ارض از براى زندگان بهتر است از پشت ارض ؛ و بعد از جنگ و قتل بزرگان قريش زندگانى حرام است و بر كشتگان بدر اين مراثى بگفت :
طَحَنَتْ رَحًى بَدْرٍ لمهلك أَهْلِهِ***وَ لِمِثْلِ بَدْرٍ يَسْتَهِلَّ وَ يَدْمَعُ
قَتَلَتْ سَرَاةِ النَّاسُ حَوْلَ حِيَاضِهِ***لا تبعُدُوا اِنَّ الْمُلُوكِ تَصَرّعُ
وَ يَقُولُ أَقْوَامُ ادْلُ بِعِزِّهِم***اِنَّ ابْنِ أََشْرَف ظَلَّ كَعْباً يَجْزَعُ
صَدَقُوا فَلَيْتَ الارض سَاعَةٍ قَتَلُوا***ظَلَّت تَسِيخَ بِأَهْلِهَا وَ تَصَدَّعُ
[صَارَ الَّذِى أَثَرِ الْحَدِيثَ بِطَعْنَةٍ***أَوْ عَاشَ أَعْمَى مرعشا لَا يَسْمَعُ
نُبِّئْتُ انَّ بَنَى الْمُغِيرَةِ كُلِّهِمْ***خَشَعُوا لِقَتَلَ أَبَى الْحَكِيمُ وَ جُدَّعو
وَ آبنا رَبِيعَةَ عِنْدَهُ وَ مُنَبِّهٍ***مَانَالَ مِثْلَ الْمُهْلَكِينَ وَ تُبَّعٍ]
نُبِّئْتُ أَنَّ الْحَارِثِ بْنِ هِشامِهِم***فِى النَّاسِ يُبْنَى الصَّالِحاتِ وَ يَجْمَعُ
لَيَزُورُ يَثْرِبَ بِالجُمُوعِ وَ أَنَّمَا***يَسْعَى عَلَى الْحَسَبِ الْقَدِيمِ الاَروعُ(1)
و بر كشتگان قريش بگريست و مراثى خود انشاد كرد و آن جماعت را بر جنگ پيغمبر تحريض داد . آنگاه كه از مكه بازشد ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اللَّهُمَّ اكفِنى اِبْنَ الاَشرَفِ بِمَا شِئْتَ فِى اِعلانِهِ الشَّرِّ وَ قَوْلُهُ الاَشعارِ(2)
پس روى به اصحاب آورد و فرمود : كيست كه شرّ ابن الاشرف را كفايت كند ؟ .
ص: 844
محمّد بن مسلمه گفت : يا رسول اللّه اگر فرمائى او را به قتل آرم ؟ فرمود : روا باشد . عرض كرد : اجازت است كه هر چه خواهم بگويم ؟ فرمود : باكى نيست ؛ لكن با سعد بن معاذ مجاور باش . پس محمّد بن مسلمه بعد از مشاورهء با سعد ، أبو نائله و هو سلطان بن سلامة بن وقش از جماعت بنى عبد الاشهل و عبّاد بن بشر و حارث بن أوس بن معاذ و أبو عيس بن جبير را برداشته آهنگ منزل كعب كردند . و اين أبو نائله با كعب برادر رضاعى بود ، و به روايتى محمّد نيز با او اين نسبت داشت .
بالجمله نخستين أبو نائله به خانهء كعب دررفت و كعب مقدم او را گرامى داشت و زمانى با يكديگر سخن به شعر كردند ، آنگاه أبو نائله تشبيب (1) مقصود كرده سخن درانداخت كه اين مرد بلائى بود كه بر ما فرود شد ، اينك در قصد ما تيرهاى تمام قبايل به يك زه كمان است و طريق تجارت و سود از همه جهت مسدود باشد ، با اين همه هر زمان از ما صدقه طلب كنند و حال اينكه معاش خويش را در تعب مى باشيم .
كعب گفت : هنوز بدانچه بايد نرسيده ايد ؟ سوگند با خداى كه ادراك ملالت خواهيد كرد ، اكنون بگوى كه مردم مدينه با او از چه درند ؟ گفت : اين قدر هست كه رعايت آن بيعت را كه از نخست بسته اند چند روزى متابعت دارند ، دير نباشد كه از حمايت او دست بازدارند . كعب شاد شد .
و أبو نائله هنگام يافت ، گفت : چند تن را كه با من همدست و همداستانند حاجتى افتاد ، اينك از تو طعامى به وام مى خواهيم و آنچه فرمائى گروگان مى نهيم .
كعب گفت : زنان خويش را بر من گذاريد . أبو نائله گفت : اين نتوان كرد ، تو در همهء عرب به جمال جميل مثلى ، همانا زنان فريفتهء تو شوند . گفت : پسران خويش را بسپاريد . هم أبو نائله گفت : روا نباشد ؛ زيرا كه ايشان را ذلّتى حاصل شود و مردمان گويند : شما به گروگان رفته ايد . اگر خواهى سلاح خويش را مرهون (2) تو سازيم و شب هنگام بياوريم . كعب بپذيرفت . و أبو نائله از سراى او بيرون شده ، به اتفاق ياران خود به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و صورت حال بازنمود .ان
ص: 845
و شبانگاه آن حضرت تا بقيع غرقد با ايشان بيامد و فرمود : انْطَلِقُوا بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ أَعِنْهُمْ و باز خانه آمد . و آن جماعت طى مسافت كرده به دروازهء حصار كعب آمدند و بانگ دادند . كعب از جاى انگيخته شد تا فرود شود . ضجيع او سخن آغازيد كه به كجا مى شوى ؟ گفت : محمّد بن مسلمه و برادران أبو نائله است كه مرا بخوانند . زن گفت : به جاى باش كه من از اين بانگ سرخى خون ديدار مىكنم و دست بزد و دامن كعب بگرفت و گفت : هرگزت برفتن رخصت ندهم .
كعب گفت : اى زن : انّ الكريم لودعى الى طعن لأجاب اگر كريم را از بهر طعن نيزه طلب كنند اجابت كند ؛ و حال آنكه برادر من أبو نايله است كه اگر مرا در خواب ديدار كند ، دل ندهد كه بيدار كند . اين بگفت و دامن از چنگ زن دركشيده آهنگ نشيب كرد .
و از آن سوى محمّد بن مسلمه با ياران خويش مواضعه (1) نهاد كه چون بينيد من حيلتى كردم و موى سر كعب را مأخوذ داشتم ، شمشير برانيد و او را از جان و جهان برهانيد .
در اين وقت كعب برسيد و هر پنج (5) تن به گرد او درآمده سخن به مهر درافكندند و گفتند : نيكو آن است كه امشب نخست در سايهء اين ماه چهارده تا شعب عجوز (2) رويم و بباشيم و تا صبح دم با هم سخن كنيم و شبى خوش به پاى بريم . كعب را اين سخن پسنده افتاد و دست أبو نائله گرفته ، لختى راه بپيمودند . در اين وقت أبو نائله گفت : اين چه عطر است كه به كار برده اى ؟ هرگز استشمام چنين رايحه اى نكرده ام ؟ گفت : زنى تازه به سراى آورده ام كه اجمل زنان عرب است .
محمّد بن مسلمه پيش شد و سر پيش داشته موى او بگرفت و ببوئيد و هم لختى راه بپيمود .
ديگرباره محمّد بن مسلمه همان تمنّى كرد و رخصت يافت تا موى كعب را ببويد ، در اين نوبت موى او را نيك بگرفت و سخت به دست بربست و بانگ بر ياران زد كه دشمن خداى را زنده مگذاريد . ايشان شمشيرها برآوردند و بر وى همى براندند ، و كعب از دهشت خويشتن را بر أبو نائله برچفسانيد و از اين سوى بدان سوى مى شد و زخمى بر او كارگر نمى افتاد . و در ميانه حارث بن أوس از شمشير .
ص: 846
ياران خويش ، زخمى صعب برداشت .
در اين وقت محمّد بن مسلمه معول (1) خويش برآورد و بر شكم او نهاد و تا عانه اش (2) بردريد ؛ و كعب از آن زخم چنان نعره اى بزد كه در همه حصنهاى آن نواحى بانگ او برسيد ؛ و مردمان دانستند خطبى عظيم افتاده و بر بروج و حصارها آتش برافروختند تا يكديگر را آگهى دهند .
اما محمّد بن مسلمه با ياران خويش بى توانى سر كعب را برگرفته راه مدينه پيش داشتند ؛ و مردم كعب به زير آمده به جستجوى ايشان راه برگرفتند . از قضا به راه ديگر افتادند و ياوه شدند(3) . لا جرم محمّد بن مسلمه با ياران خويش صبحگاه به بقيع غرقد رسيدند و تكبير گفتند . رسول خداى اين زمان در نماز بود ، ماجراى بدانست ايشان در حال دررسيدند و سر كعب را بيفكندند . آن حضرت شكر خداى بگذاشت و فرمود : أفلَحَتِ الْوُجُوهِ . قالُوا : وَ وَجْهَكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ!(4)
آن وقت پيغمبر آب دهان مبارك بر جراحت حارث بن اوس طلى (5) كرده ، شفا يافت و فرمود : بر هر جهود كه دست يابيد ، زنده نگذاريد .
روز ديگر عشيرت كعب به نزديك پيغمبر آمده عرض كردند : از چه در است كه بزرگان ما را بى جرم و جنايتى عرضه دمار و هلاك مى سازيد ؟ فرمود : تا هجا نكنند و دشمنان را بر حرب ما تحريض ننمايند . ايشان را از بيم مجال سخن نماند ، لا جرم لب ببستند و بازشدند . و حسان بن ثابت در قتل كعب بن الاشرف و كنانة بن ابى الحقيق كه در فتح خيبر مقتول شد ، چنان كه در جاى خود مرقوم خواهد شد اين شعر گفته است :
لِلَّهِ دَرُّ عِصَابَةُ لاقيتَهُم***يَابْنَ الْحَقِيقِ وَ أَنْتَ يَابْنَ الاَشرَفِ
يَرُدُّونَ بِالْبَيْضِ الْخَفَّافِ عَلَيْكُمْ***بَطَراً كَاسدٍ فِى عَرين مُغرِفٍ
حَتَّى أَتَوْكُمْ فِى مُحِلُّ بِلَادِكُمْ***فَسَقوكُمُ حَتفاً ببيضِ المَشرِفى
مُسْتَبْصِرِينَ لِنَصْرِ دَيْنُ نَبِيُّهُمْ***مُستَصغِرينَ لِكُلِّ أَمْرٍ مُجْحِفٍ (6) د
ص: 847
و هم در سال سيم هجرت حويّصه مسلمان شد . و اين چنان بود كه : حويّصه و محيّصه دو برادر بودند ، از جمله جهودان . نخستين محيّصه ايمان آورد . در اين وقت كه كعب بن اشرف كشته شد و رسول خداى أصحاب را حكم داد كه چون بر جهودى دست يابند مقتول سازند ، محيّصه بشتافت و بازرگانى كه همسايهء او بود بكشت . حويّصه گفت : اى برادر چه كردى ؟ گوشت و پوست ما از احسان اين بازرگان رسته (1) است . امروز در همهء جهودان از وى بزرگتر و كريم تر مردى نبود . محيّصه گفت : ساكت باش ؟ آن كس كه حكم بر قتل جهودان كرده ، اگر فرمان دهد با اينكه تو برادر منى بىدرنگ سرت برگيرم . حويّصه دانست اين سخن از در صدق كند ، پس خاموش شد و شب همه شب انديشه كرد و با خود گفت : دينى كه حلاوت آن مرارت قتل برادر را شيرين كند ، نيست الّا آنكه بر حق باشد . لا جرم روز ديگر به حضرت پيغمبر آمده شهادت براند و مسلمانى گرفت .
و هم در سال سيم هجرت أبو رافع جهود مقتول شد و قتل او را در سال چهارم و پنجم و ششم نيز گفته اند و من به سال سيم اندر اقرب دانستم .
بالجمله بعضى نام او را عبد اللّه و برخى سلّام بن أبى الحقيق دانسته اند . در خبر است كه چون قاتل كعب بن اشرف از قبيلهء اوس بود ، بزرگان قوم خزرج گفتند كه : ما نخواهيم بود كه مردم اوس از قتل كعب بر ما فخرى جويند ، بايد يك تن كه مانندهء كعب باشد مقتول سازيم تا از ايشان در ارادت رسول خداى بازنمانيم و اين كس نباشد ، جز ابو رافع شوهر صفيّه . و اين أبو رافع برادر كنانة بن أبى الحقيق بود كه در نواحى خيبر به ارض حجاز نزديك حصارى داشت و تجارت حجاز مى كرد . پس
ص: 848
عبد اللّه بن عتيك و عبد اللّه انيس و عبد اللّه بن عتبه و أبو قتاده و يك تن ديگر از خزرج از رسول خداى اجازت يافتند و به فرمان آن حضرت ، ابن عتيك بر ديگران امير شد ، پس طريق خيبر پيش گرفتند و راه ببريدند .
از قضا آن هنگام بر در حصن ابو رافع رسيدند كه خورشيد به كوه مىنشست و مردم و مواشى به حصار در مى رفتند . عبد اللّه بن عتيك ياران خويش را دور تر از قلعه جاى داده و خود به نزديك حصار شده ، در كنارى بنشست و جامه بر سر كشيد بدان گونه كه قضاى حاجت مى كند . دربان فرياد كرد كه : اى بندهء خدا اگر در مىآئى تعجيل كن . ابن عتيك فرصت به دست كرده ، برخاست همچنان كه جامه بر سر كشيده داشت ، به قلعه دررفت و در زاويه اى (1) بنشست و از دور همى نگريست .
چندان كه دربان در ببست و كليدها را از ميخى درآويخت و به خويشتن پرداخت . و چون پاسى (2) از شب بگذشت كار اكل و شرب بگذاشت و بخفت . ابن عتيك برخاست و كليد برگرفت و در حصار بگشود تا اگر كار بر او تنگ شود ، تواند به آسانى گريخت ، و از آنجا به خانهء ابو رافع دررفت و او را در وثاقهاى فرازين (3 ) خانه يافت كه بخفته بود و كسى از بهر او قصه مى كرد . پس به گوشه اى پنهان شد تا افسانه گزار (3) از كار شد و ابو رافع به خواب رفت .
آنگاه از جاى درآمد و به خانه هاى يك يك درمى رفت و از اندرون ابواب را برمى بست تا اگر غوغائى برخيزد ، كس نتواند به مدد أبو رافع آيد ، از اين گونه كار كرد تا بدانجا رسيد كه أبو رافع و اهلش بخفته بودند . ابن عتيك از ميان آن چند تن ندانست مقصود كدام است ، پس بانگ زد كه اى أبو رافع ! وى از خواب انگيخته شد و گفت : من هذا ؟ ابن عتيك تيغ بر اثر صوت او براند و كارگر نيفتاد ؛ چون اين بدانست ؛ صوت خويش را ديگرگونه كرد و آواز داد كه : مَا هَذَا الصَّوْتُ يَا أَبَا رَافِعٍ ؟ ابو رافع گفت : لامّك الْوَيْلُ همانا در اين خانه مردى درآمده است . زن او گفت : اى أبو رافع بانگ عبد اللّه بن عتيك مى شنوم . أبو رافع گفت : گم كناد تو را مادر تو . ابن عتيك اينجا چه كند ؟ .
ص: 849
هم در اين نوبت بر هنجار (1) آواز تيغ براند و كارى نساخت . در زمان پيش شده سر تيغ بر شكم أبو رافع نهاد و فشار داد ، چنان كه از پشتش بيرون شد و در حال بازشده درها را يك يك بگشود و برفت ، تا به زينه بام رسيد . چون ماهتاب بود ، دهشتى تمام در خاطر داشت ، چنان پنداشت كه به تمام مرقاة (2) فرود شده است . پس از چند پايه به زير افتاد ، چنان كه ساقش بشكست . در حال شكسته را با دستار خويش بربست و با يك پاى بجست و از حصار به در شده با ياران خويش پيوست ، و در بيغوله اى چندان توقف كردند كه سحرگاه بانگ قلعه گيان را اصغا نمودند كه شب دوش أبو رافع را كشته اند . پس از آنجا كوچ داده در مدينه به حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله آمدند و بشارت قتل او دادند . و آن حضرت دست مبارك بر ساق ابن عتيك بسود ، در حال شفا يافت .
و هم درين سال غزوهء نجران پيش آمد ، از بهر آنكه در حضرت رسول خداى معروض افتاد كه جماعت بنى سليم در نجران انجمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند . پس رسول خداى با سيصد (300) تن از فارسان اصحاب آهنگ دفع ايشان كرد ؛ و در مدينه ابن امّ مكتوم را به خليفتى بازگذاشت و تا اراضى ايشان تاختن كرد .
جماعت بنى سليم اين بدانستند در اراضى خويش پراكنده شدند ، لا جرم رسول خداى بى آنكه دشمنى را ديدار كند باز مدينه شد ؛ و مدت اين سفر ده (10) روز بود .
ص: 850
و هم در سال سيم هجرت ولادت حضرت امام حسين عليه السّلام بود و تفصيل احوال آن حضرت ، در ذيل نام مباركش به ترتيبى كه در فهرست مسطور است ، مرقوم خواهد شد .
و هم در اين سال ام كلثوم دختر رسول خداى به شرط زناشوئى ، به سراى عثمان بن عفان شد - چنان كه در جاى خود به شرح خواهد رفت - .
و هم در سال سيم هجرت در شهر شعبان ، حفصه دختر عمر بن خطّاب و در نيمهء رمضان زينب بنت خزيمة [ بن الحارث ] به تزويج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله درآمدند ، شرح اين جمله نيز در جاى خود است .
و هم در سال سيم هجرت غزوهء احد پيش آمد . از اين روى كه قريش بعد از مقاتله بدر سخت آشفته بودند و سينهء ايشان از قتل ابطال (1) و نهب اموال تنگ بود ،
ص: 851
أبو سفيان اندرز آن جماعت همى كرد كه نگذاريد زنان شما بگريند و سوگوارى آغازند ؛ زيرا كه آب چشم اندوه را بنشاند و كين محمّد را از خاطرها زايل كند . لا جرم هيچ كس سوگ (1) كشته خويش نداشت ، و همگان يك جهت شدند كه اين كين از پيغمبر و أصحاب او بازجويند . و آنگاه كه أبو سفيان اموال كاروانيان را چنان كه مذكور شد از شام به سلامت تا مكه آورد به سبب قتال بدر كس را مجال نيفتاد كه اخذ مال خويش كند ، آن اموال هنوز در دار الندوه (2) محبوس بود .
در اين وقت كه رزم پيغمبر را تصميم عزم دادند بزرگان قريش گفتند : كه ما سود تجارت اين سفر را به تجهيز لشكر مى گذاريم و خويشتن را در كام نهنگ مى سپاريم ، باشد كه بر خصم ظفر جوئيم .
اول كس أبو سفيان اجابت اين سخن كرد ، پس متاع تجارت را به معرض بيع و شرى درآورده صد هزار (100000) مثقال زر ناب و دو هزار (2000) شتر برآمد ، يك نيمهء آن سود اين سفر بود . پس يك نيمه مال را به صاحبان مال سپردند و نيم ديگر را تجهيز لشكر كردند ؛ و خداى اين آيت بدين فرستاد : إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ .(3 ) يعنى : اين كافران كه بذل اموال خويش كنند كه راه حق بگردانند ، دير نباشد كه پشيمان شوند و مغلوب گردند .
بالجمله ابو سفيان و ديگر مشركان از همه قبايل عرب ، ابطال و رجال را به اعانت خويش طلب نمودند و چهار كس را به دعوت مردم به ميان قبايل گسيل ساختند : نخستين : عمرو بن العاص . دويم : هبيرة بن أبى وهب . سه ديگر : ابو البخترى و اين أبو البخترى را اسد قريش مى ناميدند و حسان بن ثابت در هجاى او اين شعر گويد :
وَ مَا طَلَعَتْ شَمْسُ النَّهَارِ وَ لَا بَدَتْ***عَلَيْكَ بِمَجدٍ يَابْنَ مَقْطُوعَةً الْيَدِ
أَبُوكَ لَقِيطُ أَلْأَمُ النَّاسِ مَوْضِعاً***تُبْنَى عَلَيْكَ اللُّؤْمَ فِى كُلِّ مَشْهَدٍ
اِذَا الدَّهْرِ عَفَا فِى تَقَادَمَ عَهْدِهِ***عَلَى عَارُ قَوْمٍ كَانَ لُؤمُكِ فِى غَدٍ .
ص: 852
و چهارم كس : ابو عزّه (1) شاعر بود . اما أبو عزّه نخست سر برتافت و گفت : محمّد مرا بى آنكه اخذ فديه كند از ميان اسيران بدر آزاد ساخت ؛ و من پيمان نهادم كه ديگر بر وى بيرون نشوم . صفوان بن اميّه گفت : بيرون شو اگر گرفتار شوى چندان كه زر واجب افتد من فديه كنم ؛ و اگر كشته شوى زن و فرزند تو را مانند عيال خويش بدارم . جبير بن مطعم نيز با صفوان همدست شد و أبو عزّه را جنبش داد تا با آن سه تن يار شد و از بهر استمداد به ميان قبال رهسپار گشت :
إِيهِ بَنِى عَبْدِ مَنَاةُ الرِّزامِ***أَنْتُمْ حُمَّاةً وَ أَبُوكُمْ حَامٍ
لَاتُسلِمُونى لَايَحِلُّ الاِسلامُ***لاتَعِدُونى نَصَرَكُمُ بَعْدَ الْعَامِ(2).
بالجمله نشيب و فراز آن اراضى را درنوشتند و مردمان دلاور را از هر حىّ و هر قبيله بخواندند و به مكه آوردند ؛ و لشكرى بزرگ ساخته كردند . و بزرگان قوم خواستند زنان خويش را نيز با خود كوچ دهند از بهر آنكه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند و مرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد ؛ و مردان جنگ ، پاى اصطبار (3) استوار كنند و كام بردار شوند . نخستين صفوان بن اميّه گفت : من اول كسم كه زنان خود را كوچ خواهم داد و خون خويش را از محمّديان بخواهم جست و اگر نه جان بر سر اين كار مى كنم ؛ و عكرمة بن أبى جهل گفت : من اول كسم كه اجابت سخن صفوان خواهم كرد . نوفل بن معاوية الدّئلى گفت : اى معشر قريش اين رأى نيست چه تواند بود كه شكسته شويد و اين زنان به دست دشمن اسير شوند . صفوان گفت : هرگز اين نخواهم كرد . پس نوفل به نزد أبو سفيان آمد و رأى صفوان را ناصواب شمرد و هند زوجه أبو سفيان سر برداشت و گفت : نَعَمْ نَخْرُجُ وَ نَشْهَدُ الْقِتَالِ. رأى صفوان استوار است ما بيرون مى رويم و در ميدان مقاتله حاضر مى شويم .
أبو سفيان گفت : من با قريش مخالفت نخواهم كرد ؛ و سخن بر آن نهادند كه زنان را كوچ دهند .رى
ص: 853
أبو سفيان هر دو تن زنان خود را بسيج (1) سفر كرد : اول هند : دختر عتبة بن ربيعة و او در طلب خون پدرش عتبه و برادرش وليد و عمّش شيبه كانون خاطرش افروخته بود: وَ الْوَتْرِ يُقلِقُها وَ الْكُفْرِ يُخنِقُها وَ الْحَزَنَ يُحْرِقَهَا وَ الشَّيْطَانُ يُنطِقُها. دويم : اميمة دختر سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه .
و صفوان بن اميه نيز دو زن كوچ داد : اول : برزه دختر مسعود الثّقفى و گفته اند : رقية نام داشت و او مادر عبد اللّه اكبر است . دويم : العبول دختر المعزّل از جماعت بنى كنانه و او مادر عبد اللّه اصغر است .
و طلحة بن أبى طلحه زوجهء خود سلافه دختر سعد بن شهيد از قبيلهء اوس را كوچ داد و اسم أبو طلحه ، عبد اللّه بن عبد العزى است و او مادر چهار پسر است . اول : مسافع . دويم : الحارث . سيم : كلاب . چهارم : ابو الجلاس و ايشان را از طلحه داشت .
و عكرمة بن أبى جهل زوجه خود أم حكيم (2) دختر الحارث بن هشام را كوچ داد . و الحارث بن هشام زوجه خود فاطمه دختر الوليد بن المغيره را كوچ داد .
و عمرو بن العاص ، زوجه خود دختر منبّه بن الحجاج را كوچ داد و نام او هند بود و به روايتى ريطه نام داشت و او مادر عبد اللّه بن عمرو بن العاص است .
و أبى عزير بن عمير از بنى الدّار ، مادر خود خناس دختر مالك بن المضرّب را كه از زنان بنى مالك بن حسل است با خود برداشت .
و الحارث بن سفيان بن عبد الاسد زوجه خود رمله دختر طارق بن علقمه كنانيه را كوچ داد .
كنانة بن على بن ربيعة بن عبد العزى بن عبد شمس بن عبد مناف زوجهء خود أم حكيم دختر طارق را كوچ داد .
و سفيان بن عويف ، ضجيع خود قتيله دختر عمرو بن هلال را كوچ داد .
و النعمان بن عمرو مادر خود دغنه (3) را با خود برداشت .
و غراب بن سفيان بن عويف زوجه خود عمره دختر الحارث بن علقمه كنانيه را كوچ داد . و اين آن زن است كه لواى قريش را برداشت چنان كه مذكور مى شود ، بالجمله پانزده (15) هودج از بهر اين زنان راست كردند . .
ص: 854
چون عباس بن عبد المطلب كه در اين وقت از مدينه به مكه سفر كرده بود اين بدانست ، صورت حال را كتابى كرده خاتم بر نهاد و يك تن از قبيلهء بنى غفار را به اجرت گرفته به دو داد ، بدان شرط كه سه 3. روزه خويشتن را به مدينه رساند و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را از اين قضيه بياگاهاند .
پس آن مرد به شتاب صبا و سحاب طىّ مسافت كرده ، به مدينه آمد و رسول خداى را بيرون مسجد قبا يافت، هنگامى كه عزيمت مدينه را سوار مى شد پس برسيد ؛ و نامه عباس را برسانيد . پيغمبر نامه را به ابى كعب داد تا بخواند و به عرض رساند . چون مضمون نامه را معلوم كرد : فرمود : اى أبى كعب اين معنى را پوشيده بدار و از آنجا به خانهء سعد بن الرّبيع درآمد و فرمود : خانه را از بيگانه پرداخته كن . (1) عرض كرد هيچ كس را در اينجا بار نيست . پس قصه قريش را با او بگذاشت و فرمود: اين سر را مستور بدار . سعد گفت : يا رسول اللّه گمان من اين است كه خير تو در اين است . آن حضرت از آنجا به مدينه بازشتافت .
همانا چون پيغمبر از خانه سعد بدر شد زنش از در درآمد و گفت : رسول خداى با تو چه سخن كرد ؟ سعد گفت : ترا چه كار است ؟ گفت: بيهوده ملاى (2) كه من سخنان آن حضرت را به جمله اصغا نمودم و آن كلمات را تا به پايان برشمرد . سعد گفت : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (3) و دست برده گلوگاه زن بگرفت و چنانش دوان دوان به حضرت پيغمبر آورد كه نفس ديردير برمى آورد و صورت حال بازنمود . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : او را بگذار . و زمانى دير برنيامد كه در مدينه هر كس ديگرگونه سخن مى كرد و منافقان مى گفتند : اين مرد كه از مكه رسيده ، خبرى نيكو ندارد .
بالجمله مكشوف شد كه لشكر قريش از مكه به در شدند و أبو عامر راهب با پنجاه (50) كس بديشان پيوست و عرض لشكر دادند ، پنج هزار (5000) كس برآمد و سه هزار (3000) شتر و دويست (200) اسب در لشكر ايشان بود . پس هزار و هشتصد (1800) مرد پياده بودند و از جمله اين لشكر هفتصد (700) تن زره داشتند و پانزده (15) هودج (4) از بهر زنان حمل مى دادند ؛ و از اشراف قريش .
ص: 855
أبو سفيان بن حرب و اسود بن مطلب و جبير بن مطعم و صفوان بن اميّه و عكرمة بن أبى جهل و حارث بن هشام و سفيان بن عويف با ده (10) پسر و عبد اللّه بن ربيعه و حويطب بن عبد العزى و خالد بن الوليد و أبو عزّه جمحى شاعر و ديگر بزرگان هم گروه اند و امارت سپاه با أبو سفيان است .
بالجمله چون لشكر قريش طىّ طريق كرده ، به منزل ابوا (1) رسيدند ، بعضى از كفار گفتند : صواب آن است كه قبر مادر محمّد را بشكافيم و جسد او را برآورده با خود حمل دهيم تا اگر كار جنگ ديگرگونه شود ؛ و زنان ما به دست محمّد اسير گردد اين معنى را مكشوف داريم تا زنان ما را از قيد اسر برهاند و جسد مادر خود را بستاند .
ابو سفيان گفت : حاشا و كلا (2) هرگز از پى اين انديشه مباشيد كه قبيله بنى بكر و حىّ و بنى خزاعه حليفان و هم سوگندان محمّدند ، چون اين بدانند يك تن از مردگان ما را در گور نگذارند . و از آنجا كوچ داده ، به منزل ذو الحليفه (3) فرود شدند و سه روز آن اراضى را لشكرگاه كردند .
اما از اين سوى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله انس و مؤنّس پسران فضاله را فرمود تا فحص حال قريش كرده خبرى بازآرند . ايشان برفتند و فحص كرده بازآمدند و گفتند : دير نباشد كه از كشتزار عريض (4) يك برگ سبز نماند و جمله را اسب و شتر لشكريان چريده باشند .
از پس ايشان رسول خداى حباب بن المنذر را نيز به بازديد لشكر مشركين مأمور داشت . حباب راه برگرفت و آن جماعت را بازديدى به سزا كرده بازآمد و همه چيز چنان گفت كه با كتاب عباس راست بود . پيغمبر فرمود: حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ (5)، اللَّهُمَّ بِكَ أَجُولُ وَ بِكَ أَصُولُ. الهى به قوت تو دفع دشمن مى كنم و به نيروى تو حمله مى افكنم .
اين هنگام شب جمعه ششم شوال بود ، پس سعد بن معاذ و سعد بن عباده و .
ص: 856
اسيد بن حضير و چند تن ديگر از ابطال رجال سلاح جنگ در بر راست كرده از بيرون مسجد و بيرون خانه پيغمبر از بهر حفظ و حراست تا بامداد بخفتند . و هم رسول خداى را آن شب در خواب نمودار شد كه زرهى محكم در بر دارد اما ذو الفقار را رخنه و ثلمه اى (1) چند پديدار گشت و گاوى بكشتند كه اندر آن كبش (2) نيز مذبوح (3)3. شد .
بامداد تعبير رفت كه آن زره محكم قلعه مدينه است و آن رخنه ها كه به ذو الفقار اندر شد مصايبى است كه بر رسول خداى خواهد رسيد و قتل گاو كنايت از كشتگان و شهيدان صحابه است ؛ و ذبح كبش قتل قائدى (4) از قريش است .
در خبر است كه رسول خداى بر آن بود كه از مدينه بيرون نشود . عبد اللّه بن ابى بن سلول و گروهى از مهاجر و انصار نيز بر اين رأى همداستان بودند ، و عبد اللّه عرض كرد كه : ما مجرب داشته ايم هر وقت دشمنى آهنگ ما كرد و ما از مدينه بيرون نشديم ظفر جستيم . رسول خداى فرمود : نيكو باشد . خود در مدينه بباشيد و زنان و كودكان را به حصنهاى حصين فرستيد .
اما جمعى از جوانان انصار كه در جنگ بدر حاضر نبودند و طلب نام و ننگ مى نمودند و شهادت را نيك دوست مى داشتند ، از بهر خروج و مبارزت الحاح فراوان مىفرمودند ؛ و حمزة بن عبد المطّلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالك و چند تن ديگر از قبيلهء اوس و خزرج گفتند : ما بيم داريم كه كفار قريش در ضمير گيرند كه ما از شمشير ايشان بترسيده ايم و بر ما دلير شوند ؛ و مالك بن سنان پدر ابو سعيد خدرى گفت : يا رسول اللّه ! ما در ميان احدى الحسنيين (5) هستيم كه آن ظفر و اگر نه شهادت است ، در هر حال فتح ما را باشد. حمزه عرض كرد : يا رسول اللّه ! سوگند با خدائى كه قرآن به سوى تو فرستاده كه روزه نگشايم تا با مشركان به شمشير خويش جنگ نكنم . از اين روى شامگاه جمعه روزه خود را نشكست و روز شنبه نيز ناهار با دشمنان جنگ نپيوست .
نعمان بن مالك بن ثعلبه گفت : يا رسول اللّه ! كشته شدن گاوى كه در خواب تو راوب
ص: 857
نمودار گشت قتل من است ، قسم با خداى كه در بهشت خواهم بود ؛ زيرا كه خدا و رسول را دوست دارم و از معركه بازنگردم . فرمود : راست گفتى و او در جنگ شهادت يافت .
بالجمله چندان مبالغه كردند كه رسول خداى با كراهت خاطر رخصت بيرون شدن فرمود . و چاشتگاه جمعه بود كه بر مردمان خطبه كرد و موعظت فرمود و گفت : نصرت شما را خواهد بود ؛ اگر در مبارزت مصابرت جوئيد و زحمت ضرب و حرب را متحمل باشيد ؛ و چون نماز عصر بگذاشت به خانه شد .
به روايت عامه سلاح جنگ ابو بكر و عمر بر پيغمبر پوشيدند و دستار بر سر مبارك محكم كرد و از برون خانه سعد بن معاذ و اسيد بن حضير مردم را مخاطب ساخته مىفرمودند : چگونه در بيرون شدن پيغمبر مبالغت مى نمائيد و حال آنكه آن حضرت كراهت دارد ؟
در اين سخن بودند كه رسول خداى از خانه برآمد ، زرهى پوشيده و كمرى از اديم (1) بر ميان بسته و تيغى حمايل ساخته و سپرى از پس پشت انداخته و نيزه اى به دست كرده . مردمان چون آن حضرت را بدين صورت ديدند از گفتهء خود پشيمان شدند و گفتند : يا رسول اللّه ! ما را نرسد كه در حضرت تو بلا و نعم سخن كنيم آن همى كن كه خود صواب دانى .
رسول خداى فرمود : نخست گفتم نپذيرفتيد . اكنون روا نباشد پيغمبر را كه سلاح جنگ از تن دور كند تا خداوند در ميان او و اعدايش حكومت نفرمايد . اكنون به نام خداى كوچ دهيد كه اگر صابر باشيد مظفر باشيد .
و چون مالك بن عمير در اين روز از جهان رفته بود جنازهء او را بگذاشتند نخستين رسول خداى بر وى نماز گزاشت ، آنگاه سه نيزه بگرفت و سه رايت بربست يكى از بهر مهاجر كه خاص خود پيغمبر بود و آن را به امير المؤمنين على عليه السّلام داد و به روايت ديگر كه اصح است علم مهاجرين را به مصعب بن عمير سپرد و رايت اوس را به اسيد بن حضير ، و آن خزرج را به حباب بن المنذر عطا فرمود و به روايتى صاحب لواى خزرج ، سعد بن عباده بود .
آنگاه عبد اللّه بن امّ مكتوم را در مدينه به خليفتى بازداشت و بر اسبى كه نام آنرم
ص: 858
مرتجز بود سواره شده به جانب احد رهسپار گشت . و سعد بن معاذ را دو زره بر تن بود و از پيش روى آن حضرت همى رفت و هزار تن از ابطال رجال از دنبال آن حضرت به تك تاز بودند و در ميان آن لشكر صد (100) تن زره دار بود ، و دو سر اسب افزون نداشتند كه يكى از آن پيغمبر و آن ديگر را أبو بردة بن نيار (1) از بنى الحارث كه از قبيلهء اوس بود داشت .
در اين وقت جعيل بن سراقة الضّمرى پيش شد و دم سرد بركشيد و عرض كرد : يا رسول اللّه مرا گفتند : تو فردا كشته مى شوى . پيغمبر دست مبارك بر سينهء او زد و فرمود : أَلَيْسَ الدَّهْرَ كُلَّهُ غَداً ؟ يعنى : آيا نيست دهر همه فردا ؟ زيرا كه از پى هر امروزى فردائى است .
بالجمله چون پيغمبر به منزل بنى النّجار رسيد ، جوقى (2) از لشكريان را نگريست كه در منزل ابو بكر و عمر به خشونت بانگ همى كردند . فرمود چه كسانند ؟ گفتند : از جماعت جهود هم سوگندان عبد اللّه بن ابى اين غوغا كنند . فرمود : لاتَستَنصِرُوا بِاَهلِ الشِّرْكِ عَلَى أَهْلِ الشِّرْكِ .
و در آن منزل كودكان صحابه را مانند عبد اللّه بن عمر بن خطّاب و زيد بن ثابت و اسامة بن زيد و زيد بن ارقم و زيد بن طاهر و براء بن عازب و اسيد بن ظهير و عرابة بن اوس و أبو سعيد خدرى و سمرة بن جندب و رافع بن خديج را حكم مراجعت به مدينه فرمود و ايشان (14) چهارده ساله بودند و در جنگ خندق رخصت جهاد يافتند .
ظهير عرض كرد يا رسول اللّه : رافع نيكو كماندارى است و رافع بر سر انگشتان پاى برمى شد و خويشتن را برمى كشيد كه در نظر بلند نمايد و رخصت حرب حاصل كند و رسول خداى وى را دستورى داد .
در اين وقت سمرة بن جندب با مرىّ بن سنان كه شوهر مادرش بود خطاب كرد كه : چگونه مرا رخصت جنگ ندهيد و حال در كشتى بر رافع مظفرم ؟ مرىّ بن سنان اين سخن را به عرض رسول خداى رسانيد و آن حضرت حكم داد تا ايشان با هم درآويختند و يكديگر را همى قوت كردند . عاقبت سمره غلبه جست و رسول خدايش رخصت جنگ داد .دم
ص: 859
در اين هنگام آفتاب فرو شد و بلال بانگ نماز برداشت و پيغمبر نماز به جماعت بگزاشت. آنگاه محمّد بن مسلمه را بفرمود تا با پنجاه (50) كس به حفظ و حراست لشكر مشغول باشند و لشكر قريش نيز نزديك بودند و كردار را مىنگريستند و از جانب ايشان عكرمة بن ابى جهل طلايه (1) لشكر بود . و به روايتى بعد از نماز خفتن ، پيغمبر فرمود : كيست امشب پاس ما بدارد ؟ و حديث ذكوان را به نهجى كه در جنگ بدر مرقوم داشتيم در اين غزوه روايت كنند . و راقم حروف چون اين روايت را ضعيف دانست به تكرار نپرداخت .
مع القصه از پس آنكه يك نيمهء شب را پيغمبر بخفت از جاى برآمد و به اسب خويش برنشست و ابو خثيمهء حارثى را دليل راه كرده تا در احد لشكر كفار را بازديدى به سزا كند و راه برگرفت .
در اين وقت اسب پيغمبر دم بزد به شمشير يكى از انصار ، و آن شمشير از نيام (2) بيرون آمد . فرمود : هم تيغ خود را در نيام كن كه گمان دارم امروز بسيار تيغها از نيام برآيد . و چون از قبيلهء بنى حارثه كه بر سر راه بود عبور مى فرمود ، ناچار در حايط مربع بن قبطى مرور داشت و او مردى منافق و نابينا بود . پس از جاى برخاست و بر روى لشكر اسلام خاك همى پاشيد و گفت : تو اگر رسول خداى بودى ، به حايط من در نشدى . سعد بن زيد اشهلى كمانى بر سر او زد چنان كه خون برفت. پيغمبر فرمود: دَعْهُ فَانٍ الاعمى أَعْمَى الْقَلْبِ. يعنى : كور نيز دلش كور است . و چند تن از بنى حارثه كه با آن منافق موافق بودند از جاى درآمدند و بخروشيدند و گفتند : اين نيست جز نتيجهء خصمى بنى عبد الاشهل . اسيد بن حضير گفت : لا و اللّه اين نيست جز ثمرهء نفاق و شقاق شما ، سوگند با خداى كه اگر پيغمبر فرمان دهد يك تن از امثال شما را زنده نگذارم . رسول خداى فرمود : ساكت باشيد و ايشان را تسكين فرمود .
و نيز در بامداد بلال را حكم داد تا بانگ نماز برداشت و هم نماز به جماعت بگزاشت . آنگاه زرهى ديگر بر زبر زره نخستين بپوشيد و خود و مغفر (3) راست كرد و رزم را تصميم عزم فرمود و زمين جنگ را بنمود . وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ .
ص: 860
مَقاعِدَ لِلْقِتالِ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ .(1) يعنى : ياد دار اى محمّد چون از اهل خود جدا شدى و جاى جنگ بنمودى ، خدا شنوا و دانا است .
در اين وقت عبد اللّه بن ابى بن سلول با سيصد (300) تن از يهودان كه هم سوگندان او بودند از اين منزل كه شوط (2) نام داشت و تا مدينه زياده از نيم فرسنگ مسافت نبود سر بركاشتند و آهنگ مدينه كردند و اين آيت در حق ايشان نازل شد. إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (3) يعنى : دو گروه از شما كه عبد اللّه بن ابى و آنان كه متابعت او داشتند ؛ ساز مراجعت نمودند نفاق و بددلى آشكار نمودند . بايد به خداى توكل كنند كه او نگاه دارنده است . و هم خداى در حق اين جماعت اين آيت فرستاد : وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ نافَقُوا وَ قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوِ ادْفَعُوا قالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلْإِيمانِ. (4) از بهر آنكه مكنون خاطر اين منافقين آشكار شود حكم شد كه به جهاد حاضر شوند و دل ايشان با كفر نزديكتر بود كه پشت با جهاد داده ، روى به مدينه نهادند .
عبد اللّه بن عمرو بن حرام از دنبال ايشان بتاخت باشد كه آن جماعت را به سوى جهاد مراجعت دهد ، چندان كه پند و اندرز داد ، مفيد نيفتاد . پسر ابى گفت : محمّد سخن ما را وقعى ننهاد (5) و راى جوانان نامجرب (6) را اختيار كرده از مدينه بيرون شد، هرگز با او مرافقت و موافقت نكنيم. عبد اللّه بن عمرو گفت : خداى شما را هلاك
ص: 861
كند ، زود باشد كه حق جل و علا رسول خويش را از نصرت شما مستغنى دارد . اين بگفت و بازشده با لشكر اسلام ملحق شد .
و در آن منزل دو تل ريگ برابر يكديگر بود كه در جاهليت دو تن از مشايخ جهود براى تعليم مسائل بدانجا مى شدند و جهودان در گرد ايشان انجمن شده ، استفاده مى نمودند و آن تل را شجره نام بود . پيغمبر در آنجا نماز ديگر (1) بگزاشت و عرض سپاه داد بعد از مراجعت پسر ابى و اتباعش ، هفتصد (700) تن بجاى بود . اين هنگام مردمان يك جهت دل بر مقاتلت نهادند و ساز و برگ گيرودار راست كردند و به ميدان جنگ اندر شدند . و اين هنگام روز شنبه ، هفتم شهر شوال بود .
بالجمله از آن سوى نيز كفار جنبش كردند ، و از هر دو جانب كين ها بجوشيد و دلها بخروشيد . در اين وقت رسول خداى به خويشتن همى صف راست كرد و لشكر را چنان بداشت كه كوه احد در قفا و جبل عينين (2) از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عينان شكافى بود كه اگر دشمن خواستى ؛ توانستى كمين باز گشادى ، لا جرم پيغمبر عبد اللّه بن جبير و عبد اللّه بن عمرو بن حرام را فرمود : تا با پنجاه (50) تن كماندار در آنجا كمين نهند . و اعدا را با خدنگ خارا شكاف از مرور آن شكاف مانع باشند . و فرمود : اگر ما غلبه جوئيم و غنيمت آريم قسمت شما بگذاريم ، در هر حال از اين شكاف انحراف نجوئيد و در فتح و شكست ما از جاى نجنبيد .
آنگاه عكّاشة بن محصن اسدى را و زبير العوّام را با صد (100) مرد در برابر خالد بر ميمنه (3) و أبو سلمة بن عبد الاسد مخزومى را و مقداد بن اسود را با صد (100) مرد برابر عكرمه بر ميسره (4) بداشت و ابو عبيدة بن الجرّاح و سعد بن أبى وقاص را بر
ص: 862
مقدمه (1) گماشت و ساقه (2) لشكر را به مقداد بن عمرو سپرد .
و از آن سوى قريش نيز صفها برآراستند : خالد بن وليد با پانصد (500) تن ميمنه گرفت و عكرمة بن أبى جهل با پانصد (500) تن در ميسره بايستاد ؛ و صفوان بن اميه به اتفاق عمرو بن العاص سالار سواران گشت ؛ و عبد اللّه بن ربيعه قائد تيراندازان شد ؛ و ايشان صد (100) تن كماندار نام آور بودند و شترى را كه بر آن بت هبل را حمل داده بودند از پيش روى بداشتند ، چه هنگام خروج از مكه ، أبو سفيان هبل را براى نصرت برداشت .
مع القصه زنان را از پس پشت لشكريان انجمن كردند و ابو سفيان در پيش روى لشكر عبور همى كرد و گفت :
اى مردمان اگر از بهر دين جنگ نخواهيد كرد از بهر كشتگان بدر و اين عورتان جنگ كنيد تا مبادا به دست بيگانگان اسير شوند ؛ و رايت جنگ را به طلحة بن ابى طلحه سپرد .
در اين وقت رسول خداى پرسش فرمود : كه رايت كفار را حامل كيست ؟ گفتند از قبيلهء بنى عبد الدّار. فرمود : نَحْنُ أَحَقُّ بِالْوَفَاءِ مِنْهُمْ .
پس گفت : مصعب بن عمير كجاست ؟ عرض كرد : اينك حاضرم . فرمود : بگير اينك رايت نصرت است . پس مصعب علم بگرفت و از پيش روى آن حضرت همى بود .
و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله دو زره در بر داشت و دو شمشير حايل فرمود كه يكى از آن ذو الفقار بود . به روايت آنان كه گويند : ذو الفقار را رسول خداى در احد به امير المؤمنين على داد و اين سخن را راقم حروف ضعيف مى دانست ؛ زيرا كه ذو الفقار را آن حضرت در بدر به على داد ؛ چنان كه مذكور شد و شمشير ديگر را « حيد » نام بود .ال
ص: 863
بالجمله چون رسول خداى لشكر را بر رده كرد و صف ها راست بداشت ، اين خطبه بخواند :
فَقَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ : أُوصِيكُمْ بِمَا أوصانى بِهِ اللَّهَ فِى كِتَابِهِ، مِنَ الْعَمَلِ بِطَاعَتِهِ وَ التَّنَاهِى عَنْ مَحَارِمِهِ ، ثُمَّ أَنَّكُمْ الْيَوْمِ بِهِ مَنْزِلَ أَجْرُ وَ ذَكَرَ . لِمَنْ ذَكَرَ الَّذِى عَلَيْهِ ثُمَّ وَطَّنَ نَفْسَهُ عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْجَدِّ وَ النَّشَاطَ ، فَانٍ جِهَادُ الْعَدُوِّ شَدِيدُ كَرِيهِ قَلِيلُ مَنْ يَصْبِرُ عَلَيْهِ ، الَّا مِنْ عَزْمِ لَهُ عَلَى رُشْدَهُ . انَّ اللَّهَ مَعَ مَنْ أَطَاعَهُ وَ انَّ الشَّيْطَانَ مَعَ مَنْ عَصَاهُ ، فاستفتحوا أَعْمَالِكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى الْجِهَادِ وَ الْتَمِسُوا بِذَلِكَ مَا وَعَدَكُمُ اللَّهَ وَ عَلَيْكُمْ بِالَّذِى آمُرُكُمْ بِهِ ، فانّى حَرِيصُ عَلَى رُشْدِكُمْ . انَّ الِاخْتِلَافِ وَ التَّنَازُعِ وَ التثبط (1) مِنْ أَمْرِ الْعَجْزِ وَ الضَّعْفِ وَ هُوَ مِمَّا لَا يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ لَا يُعْطَى عَلَيْهِ النَّصْرَ وَ الظُّفُرِ .
أَيُّهَا النَّاسُ انْهَ قَذَفَ (2) فِى قَلْبِى: انَّ مَنْ كَانَ عَلَى حَرَامُ ، فَرَغِبَ عَنْهُ ابْتِغَاءَ مَا عِنْدَ اللَّهِ ، غَفَرَ اللَّهُ لَهُ ذَنْبَهُ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ مُسْلِمُ أَوْ كَافِرُ ، وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ فِى عَاجِلِ دُنْيَاهُ أَوْ فِى آجِلِ آخِرَتِهِ وَ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ، فَعَلَيْهِ بِالْجُمُعَةِ يَوْمَ الْجُمُعَةِ ، الَّا صَبِيّاً أَوِ امْرَأَةٍ أَوْ مَرِيضاً أَوْ عَبْداً مَمْلُوكاً وَ مَنِ اسْتَغْنَى عَنْهَا، اسْتَغْنَى اللَّهُ عَنْهُ وَ اللَّهُ غَنِىُّ حُمَيْدٍ . مَا أَعْلَمُ مَنْ عَمِلَ يُقَرِّبُكُمْ الَىَّ اللَّهُ ، الَّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَ لَا اعْلَمْ مَنْ عَمِلَ يُقَرِّبُكُمْ الَىَّ النَّارِ، الَّا وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ وَ انْهَ قَدْ نَفَثَ الرُّوحُ الامين فِى رُوعِى انْهَ لَنْ تَمُوتَ نَفْسُ حَتَّى تستوفى أَقْصَى رِزْقَهَا لَا يَنْقُصَ مِنْهُ شَىْ ءٍ وَ انَّ أَبْطَأَ عَنْهَا فَاتَّقُوا اللَّهَ رَبِّكُمْ وَ أَجْمِلُوا فِى طَلَبِ الرِّزْقِ وَ لَا يَحْمِلَنَّكُمُ استبطاؤه عَلَى أَنْ تَطْلُبُوهُ بِمَعْصِيَةِ رَبِّكُمْ ، فانٍ لا يَقْدِرْ عَلَى مَا عِنْدَهُ الَّا بِطَاعَتِهِ .
قَدْ بُيِّنَ لَكُمْ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ، غَيْرُ أَنَّ بَيْنَهُمَا شَبَهاً مِنْ الامر لَمْ يَعْلَمُهَا كَثِيرُ مِنَ النَّاسِ، الَّا مَنْ عَصَمَ، فَمَنْ تَرَكَهَا حَفِظَ عِرْضُهُ وَ دِينِهِ وَ مَنْ وَقَعَ فِيهَا ، كَانَ كالرّاعى الَىَّ جُنُبُ الْحُمَّى ، أَوْ شَكُّ أَنْ يَقَعَ فِيهِ وَ لَيْسَ مَلَكِ الَّا وَ لَهُ حُمَّى (3)، أَلَا وَ انَّ حِمَى اللَّهُ
ص: 864
مَحَارِمَهُ وَ الْمُؤْمِنُ مِنِ الْمُؤْمِنِينَ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ ، اذا اشْتَكَى تَدَاعَى عَلَيْهِ سَائِرُ جَسَدِهِ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ .
[اى مردم ، شما را سفارش مىكنم به آنچه خدايم در كتاب خود ، به من سفارش فرموده است و آن عمل به طاعت خدا و دورى جستن از محرمات اوست . شما امروز در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستيد ، براى هر كس كه وظيفهء خود را به ياد آرد و نفس خود را به شكيبائى و يقين و كوشش و تلاش وادارد كه جهاد با دشمن سخت و گرفتاريش شديد است . كم اند افرادى كه سعادت رفتن به جهاد را داشته باشند مگر آنان كه خداوند آهنگ رهنمونى آنها فرمايد ، همانا خداوند همراه كسى است كه از او فرمان بردارى كند و شيطان يار و همراه كسى است كه از امر خدا سرپيچى كند ، كردار خود را با صبر در جهاد آغاز كنيد ، با جهاد آنچه را كه خدا به شما وعده داده است بخواهيد ، سخت مواظب آنچه خدا به شما فرمان داده است باشيد ، من آرزومند رهنمونى شمايم ، اختلاف و ستيزه گرى و پراكندگى مايه ضعف و ناتوانى و از چيزهايى است كه خداوند دوست نمى دارد و در آن صورت نصرت و پيروزى عنايت نمى فرمايد .
اى مردم ، در سينه مردم چنين است كه هر كس بر حرام باشد ، خداوند ميان او و خود جدايى مى افكند و هر كس محض خاطر خدا از گناه دورى گزيند ، خداى گناهش را مى آمرزد . هر كس بر من درود فرستد خدا و فرشتگانش بر او ده درود مى فرستند ، هر كس چه مسلمان و چه كافر نيكى كند مزد او بر عهدهء خداست كه در اين جهان يا آن جهان پرداخت خواهد شد ، هر كس كه به خدا و روز آخر گرويده است ، بر اوست كه در نماز جمعه حاضر شود ، به جز كودكان ، زنان ، بيماران و بردگان ؛ هر كس كه از نماز جمعه خود را بى نياز بداند خداى از او بى نياز خواهد بود و خداى بى نياز ستوده است . هيچ عملى را نمى دانم كه شما را به خدا نزديك كند مگر اينكه شما را به آن فرمان دادم و هيچ عملى را نمى دانم كه شما را به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن نهى كردم ، همانا جبرئيل به روح
ص: 865
من القاء كرده است كه هيچ كس نمىميرد مگر اينكه به آنچه روزى اوست برسد . هيچ چيز از آن كم و كاسته نمىشود اگر چه دير انجام پذيرد . از خدا كه پروردگار شماست بترسيد و در طلب روزى خود به طريق پسنديده اقدام كنيد ، اگر روزى شما به تأخير افتاد شما را وادار نكند كه با معصيت پروردگار در طلب آن برآييد ، به نعمت هايى كه نزد خداست نمى توان دست يافت مگر به فرمان بردارى از او .
خدا براى شما حلال و حرام را بيان فرموده است ، البته بين حلال و حرام امورى محل شبهه است كه گروه زيادى از مردم آن را نمى دانند مگر كسانى كه در پرده عصمت قرار گيرند ، به هر حال كسى كه آن گونه امور را ترك مى كند آبرو و دين خود را حفظ كرده است و هر كس كه در آنها بيفتد ، همچون چوپانى است كه در كنار قرقگاه است و ممكن است در آن منطقه ممنوعه افتد . براى هر پادشاهى قرقگاهى است و همانا قرقگاه خدا كارهايى است كه آنها را حرام فرموده است . هر مؤمنى نسبت به مؤمنان ديگر ، چون سر نسبت به پيكر است كه چون به درد آيد همهء بدن به خاطر آن به درد مى آيد . و السّلام عليكم ] .
بالجمله زمين جنگ از دو رويه (1) تنك افتاد ، از جانب كفار اول كس ابو عامر راهب اسب بزد و به ميدان آمد . و اين أبو عامر از قبيلهء اوس بود و مسلمانى گرفت ، آنگاه برنجيد و مرتد شد ؛ پس با رسول خداى گفت : اين چه آئين است كه آورده اى ؟ فرمود : اين دين حنيفيه است . گفت : همانا بدعتى چند برافزوده اى. پيغمبر فرمود : بَلْ جِئْتُ بِهَا عَلَى وَجْهِهَا يَا فَاسِقُ. گفت : خدايت در غريبى مرگ دهاد . پيغمبر فرمود : فَعَلَ اللَّهُ ذَلِكَ بِالكاذِب. يعنى : خداى با دروغگوى اين كند . و از اين روى أبو عامر در روم غريب وار بمرد .
بالجمله با اينكه قبل از بعثت خود مژدهء ظهور پيغمبر مىرسانيد گفت : آن كس كه من گفتم محمّد نيست و دل از اسلام برگرفت و پنجاه (50) تن از اقوام او متابعت وى كردند و از مدينه به سوى مكه شد ، از بهر آنكه در جاهليت مردم مدينه سخن او را وقعى تمام مى نهادند . .
ص: 866
اين هنگام نيز چنان مىدانست كه آن مكانت و حشمت باقى است ، از اين روى پيوسته با قريش مى فرمود كه : آسوده خاطر جنگ محمّد را تصميم عزم دهيد كه چون روز مقاتلت پيش آيد و مردم مدينه مرا در صف شما نگرند يك باره از محمّد دست بازدارند و به نزديك ما آيند . پس به اين انديشه با مردم خويشتن تاختن كرده به ميدان آمد و در برابر صف مسلمانان بايستاد و آواز داد كه : اى مردم مدينه ! اينك منم أبو عامر ، دست از محمّد بازداريد و به سوى من شتاب كنيد . انصار به يك بار زبان به دشنام گشادند و او را سخت بد گفتند و برشمردند.(1)
أبو عامر از كردار انصار نزد قريش به نهايت شرمسار شد و از آن خجلت كه داشت ديگر به سوى قريش باز ننگريست و آغاز مناضلت (2) كرده ، خدنگى به سوى مسلمانان گشاد داد و غلامى چند از قريش با خويشاوندان او متفق شده به اتفاق كمانداران با تير و سنگ همى جنگ جستند. مسلمانان گفتند: لَا مَرْحَباً بِكَ وَ لَا أَهْلًا اى فاسق منافق و بر مردم او حمله بردند و همى تير و سنگ باريدند تا آن جماعت پشت بدادند و روى به گريز نهادند .
از ميانه زبير بن العوام ، چون پلنگ دلير بر خالد بن الوليد حمله برد و عرصه جنگ را بر او تنگ آورد . خالد چون تاب حمله او نداشت روى بركاشت (3) و زبير از دنبال او تاختن مى كرد ، أبو سفيان چون اين بديد بترسيد كه خالد بر دست زبير تباه شود ، با هزار (1000) مرد از لشكر بر زبير حمله افكندند و زبير را به جاى خويش برد . و زنان قريش در اين گيرودار زره جنگ بر تن راست كردند و دفها بر چنگ گرفته مىنواختند ، و از قفاى صف بهر جانب مى تاختند و بر كشتگان بدر مراثى مى كردند و مردان را بر جنگ تحريض (4) مى دادند و ارجوزه مى گفتند و اين سخن از آن جمله است :
نَحْنُ بَنَاتِ طَارِقٍ***نمشى عَلَى النَّمَارِقِ
مَشَى الْقَطَا النوازق***الدُّرُّ فِى المَخانِقِ
وَ الْمَسَكَ فِى الْمُفَارِقِ***انَّ تَقْبَلُوا نُعانِقِ دن
ص: 867
أَوْ تَدَبَّرُوا نفارق***فِرَاقَ غَيْرِ وامِقٍ(1)
و از هر دو جانب تيراندازان كشش و كوشش مى كردند ، عاقبت غلبه اسلاميان را افتاد و سواران هوازن هزيمت شدند . طلحة بن ابى طلحه كه صاحب علم مشركان بود چون اين بديد در خشم شد و اسب برجهاند و مبارز بخواند و گفت : اى محمّد گمان داريد كه ما را با شمشيرهاى خود به جهنم مى فرستيد ؛ و ما با شمشير خود شما را به بهشت مى فرستيم ؛ پس هر كه آرزوى بهشت دارد به ميدان آيد تا به سوى بهشتش فرستم .
چون كسى جرأت ميدان او نداشت هيچ كس جواب او بازنداد . على عليه السّلام چون شير غرنده با شمشير برنده به سوى او تاختن كرد و گفت : اى طلحه اگر راست گوئى به جاى باش تا حق از باطل پديد آيد :
يا طَلْحٍ انَّ كُنْتُمْ كَمَا تَقُولُ***لَكُمْ خُيُولُ وَ لَنَا فُصُولِ
فَاثْبُتْ لِتَنْظُرَ أَيُّنَا الْمَقْتُولِ***وَ أَيُّنَا أَوْلَى بِمَا تَقُولُ
فَقَدْ أَتَاكَ الاسَدُ الصَّئوُلُ***بِصارِمٍ لَيْسَ بِهِ فُلُولُ
يَنْصُرُهُ النَّاصِرُ وَ الرَّسُولِ
طلحه گفت : هان اى پسر تو كيستى كه آهنگ من كرده اى ؟ على عليه السّلام نام خويش .
ص: 868
آشكار فرمود و نيز اين شعر انشاد كرد :
أَنَّى أَنَا اللَّيْثِ الهزبر الاَشوَسُ***وَ الاَسَدُ المُستَاصِدَ الْمُعَرَّسُ
اذا الْحُرُوبِ أَقْبَلَتْ يَفْرِسُ***وَ اخْتَلَفَتِ عِنْدَ النِّزَالِ الانفُس
مَاهَابَ مَنْ وَقَعَ الرِّمَاحَ الاشرس(1)
طلحه گفت : اى قضم دانستم كه جز تو كس به ميدان من نيايد . و آن حضرت را از اين روى قضم گفتند كه : در ايام سكونت در مكه به تحريك كفار ، اطفال قريش بر سر راه پيغمبر مى آمدند و به كردار ناهنجار آن حضرت را رنجه مى ساختند . چون اين معنى به تكرار پيوست ، على عليه السّلام براى دفع آن اشرار ملازم خدمت پيغمبر شده با آن حضرت به كوى و بازار آمد و هنوز كودك بود . اين كرّت چون كودكان قريش بر سر راه پيغمبر آمدند سر و روى ايشان را درهم شكست تا به خانهء خويش فرار كردند و با مادر خود گفتند : قضمنا علىّ يعنى : على ما را به دندان مجروح كرد .
مع القصه طلحه بر امير المؤمنين على حمله افكند و شمشيرى بر آن حضرت فرود آورد ، على عليه السّلام با سپر آن زخم را دفع داد و مانند برق و باد بر او بدويد و تيغى بر فرقش بزد كه مغزش برفت . و هم گفته اند : به يك زخم هر دو پايش را قطع كرد . پس طلحه درافتاد و عورتش مكشوف شد و از على زينهار (2) جست . پس على عليه السّلام بازگشت و عذر ناكشتن او را اين قصه بازگفت (3) و كبش كتيبه قريش كه پيغمبر در خواب ديد او بود و رسول خداى از قتلش شاد شد و به آواز تكبير گفت . و مسلمانان بانگ تكبير بلند كردند و بعضى نسبت قتل او را به مصعب بن عمير كرده اند و اين درست نباشد ، چنان كه حجاج بن علاط السّلمى هم آن حضرت را در مبارزت طلحه اين خطاب كند : .
ص: 869
لِلَّهِ أَىُّ مذبّب عَنْ حُرْمَةً***أُعْنَى ابْنُ فَاطِمَةَ المُعَمَّ المُخولا
جَادَّةُ يَدَاكَ لَهُ بِعَاجِلٍ طَعَنَتْ***تَرَكَتْ طُلَيحَة لِلْجَبِينُ مُجَدَّلاً
وَ شَدَدْتَ شِدَّةِ باسل فكشفتهم***بالسَّفح اِذ يَهْوَوْنَ أَسْفَلَ اسفلا
وَ عَلَّلْتَ سَيْفِكَ بِالدِّمَاءِ وَ لَمْ يَكُنْ***لِتَرُدَّهُ حُرَّانِ حَتَّى يَنهَلا
و حسان بن ثابت اين بيت در هجو او گويد :
أَلَمْ تَرَ انَّ طَلْحَةَ مِنْ قُرَيْشٍ***يُعَدُّ مِنَ القماقمة الْكِرَامِ
وَ كَانَ أَبُوهُ مِنْ بِلِقاءِ دَهْراً***يَسُوقُ الشول فِى جَنَّحَ الظَّلَامِ
هُوَ الرَّجُلَ الَّذِى جَلَبَ ابْنِ سَعْدُ***وَ عُثماناً مِنَ الْبَلَدِ الشئامِ
از پس طلحه برادرش مصعب بن ابى طلحه علم بگرفت و به ميدان آمد . هم على عليه السّلام با تيغ سرافشان سر او برگرفت ؛ و هم اين شعر در آن حربگاه از آن حضرت روايت كرده اند :
أُصُولُ بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الامجَدِ***وَ فَالِقِ الاِصباحِ رَبَّ الْمَسْجِدِ
أَنَا عَلَىَّ وَ ابْنَ عَمٍّ المُهتَدى(1)
و نيز اين اشعار انشاد كرد :
اللَّهُ حَىٍّ قَدِيمٍ قَادِرُ صَمَدُ***وَ لَيْسَ يَشْرَكْهُ فِى مُلْكِهِ أَحَدُ
هُوَ الَّذِى عَرَفَ الْكُفَّارِ مَنْزِلُهُمُ***وَ الْمُؤْمِنُونَ سَيَجْزِيهِمْ كَمَا وَعَدُوا
فَانٍ يَكُنْ دَوْلَةِ كَانَتْ لَنَا عِظَةً***فَهَلْ عَسَى أَنْ يَرَى فِى غَيّها رُشْدُ
وَ يَنْصُرَ اللَّهُ مَنْ وَالَاهُ انَّ لَهُ***نَصْراً وَ يُمَثَّلُ بِالْكُفَّارِ اذ عَنَدُوا
فَانٍ نَطَقتُم بِفَخرٍ لَاأَبَا لَكُمُ***فِيمَنْ تَضَمَّنَ مِنْ اِخوانِنَا اللَّحْدُ
فَانٍ طَلْحَةَ غادَرناهُ مُنجَدِلاً***وَ لِلصّفآئِحِ نَارٌ بَيْنَنَا تَقِدُ
وَ الْمَرْءُ عُثْمَانَ أَرَدْتَهُ أَسُنَّتِنَا***فَجَيبُ زَوْجَتُهُ اِذ خُبِّرْتُ قُددُ
فِى تِسْعَةً اذ تَوَلَّوْا بَيْنَ أَظْهُرِهِمْ***لَمْ ينطلوا مِنْ حِيَاضَ الْمَوْتِ اذ وَرَدُوا
كَانُوا الذَّوَائِبِ مِنْ فهر وَ أَكْرَمَهَا***شَمُّ العَرانينَ حَيْثُ الْفَرْعِ وَ الْعِدَدُ
وَ أَحْمَدُ الْخَيْرِ قَدْ أَرْدَى عَلَى عَجِّلْ***تَحْتَ العَجاج أَبَيَّا وَ هُوَ مُجْتَهِدٌ
وَ ظُلَّتِ الطَّيْرِ وَ الضَّبعانُ تُرْكِبَهُ***فَحامِلٌ قُطِعَةٌ مِنْهُمْ وَ مَقْتَعِدٌ .
ص: 870
وَ مَنْ قُتِلْتُمْ عَلَى مَا كَانَ مِنْ عَجَبٍ***مِنَّا فَقَدْ صادفُوا خَيْراً وَ قَدْ سُعِدُوا
لَهُمْ جِنَانٍ مِنَ الْفِرْدَوْسِ طَيِّبَةٍ***لايَعتَريهِم بِهَا حَرُّ وَ لَا صُرَدٌ
صَلَّى الاله عَلَيْهِمْ كُلَّمَا ذَكَرُوا***فَرُبَّ مَشْهَدِ صَدَقَ قَبْلَهُ شَهِدُوا
قَوْمٍ وَفَوْا لِرَسُولِ اللَّهِ وَاحتَسَبُوا***شَمُّ العرانين مِنْهُمْ حَمْزَةَ الاَسدُ
وَ مُصْعَبِ ظِلِّ لَيْثاً دُونَهُ حَرداً***حَتَّى تَرْمُلُ مِنْهُ ثَعْلَبٌ جَسَدٌ
لَيْسُوا كقَتلى مِنَ الْكُفَّارِ أَدْخَلَهُمْ***نارُ الْجَحِيمِ عَلَى أَبْوَابِهَا الرَّصدُ
[خداوند زنده ، هميشه توانا ، پناهنده و كسى در سلطنت او انباز نيست او است كه جايگاه كفار را (كه دوزخ است) به آنها نشان داده و اهل ايمان را چنانچه وعده داده شده اند (به بهشت) پاداش مى دهد . اگر گردش روزگار به نفع ما باشد ، پند و عبرتى است براى كفار كه شايد در گمراهى آنها هدايتى ديده شود . يارى مى كند خداوند كسى را كه او را دوست بدارد و گوش و بينى كفار را مى برد اگر از راه حق برگردند . اى بى پدران اگر به افتخارى زبان گشائيد ، نسبت به برادران ما است كه در گور جاى گرفته اند . همانا طلحة را به خاك افكنديم و آتش شمشيرهاى بلند ما شعله ور است . عثمان را نيزه هاى ما هلاك كرد ، پس گريبان همسرش هنگامى كه آگاه شود دريده خواهد بود . نه نفرى كه از ما بين آنها رفتند خود را به حوض مرگ انداختند و آلوده نشدند . ايشان سردارها و شريف زادگان فهر بودند و از جهت شماره و اولاد بلند مرتبه بودند . و أحمد نيكوكار (صلى اللّه عليه و آله) ابى كوشا را با شتاب در ميان گرد جنگ هلاك كرد . پرندگان و كفتارها بر جسدش مى نشستند ، بعضى پاره اى مى بردند و برخى بر او سوار بودند . كسانى را كه شما از ما كشتيد ، (و اين هم شگفت است) از خير و سعادت برخوردار گشتند . براى ايشان منازل پاكى از بهشت است كه گرما و سرما گرد ايشان نمى گردد . درود خدا بر ايشان باد هنگامى كه به خاطر آيند ، چه بسا از مقام درستى را كه پيش از اين حاضر شدند . مردمى كه نسبت به فرستادهء خدا وفادارى كردند و ثواب خدا را چشم داشتند ، بلند مرتبه بودند و حمزه شيرمرد از آنها بود . و ديگر مصعب كه شيرى خشمگين بود و از وى روباهى خون آلود گشت . اينان مانند كشتگان بى دينان نيستند كه خداى آنها را به آن دوزخى كه بر در آن نگهبان است وارد كند .
آنگاه عثمان بن ابى طلحه علم برداشت و اين رجز بگفت :
ص: 871
أَنَا ابْنُ عَبْدِ الدَّارِ ذِى الْفُضُولِ***أَنَّكَ عِنْدِي يَا عَلِىُّ مَقْتُولُ
أَوْ هَارِبُ خَوْفِ الرَّدَى مفلول (1)
هم على عليه السّلام ، در برابر او شد و اين جواب انشاد كرد :
هَذَا مَقَامِى مُعْرِضُ مَبْذُولُ***مِنْ يَلْقَ سيفى فَلَهُ الْعَوِيلِ
وَ لَا اهاب الصول بَلْ أُصُولِ***أَنَّى عَنِ الْأَعْدَاءِ لَا أَزُولُ
يَوْماً لَدَى الْهَيْجَا وَ لَا أَحُولُ***وَ الْقَرَنِ عِنْدِي فِى الْوَغَى مَقْتُولُ
أَوْ هَالِكُ بِالسَّيْفِ أَوْ مفلول (2)
و او را مقول ساخت و بعضى به روايتى كه من ضعيف دانم گفته اند : حمزة بن عبد المطلب چون شير آشفته بر او تاخت و با شمشير كتف او را فرود آورد ، چنان كه شش او پديدار گشت و بازآمد و همى گفت : أَنَا ابْنُ ساقى الْحَجِيجَ . (3)
آنگاه ابو سعيد ابى طلحه علم كافران بگرفت و اين رجز بگفت :
قَدْ قُدِّمَتِ (4) بِرَايَةٍ (5) أَرْبَابِهَا***تحفل (6) فِيها دُونَهَا أَصْحَابِهَا
وَ لَسْتَ مِنْ أَهْوَالِهَا (7) أهابها***وَ الصَّيْدِ (8) مِنْ أَرْجَائِهَا ( 9)ينتابها
يَأْتِيهِ مِنْ قسّيها (9) نشّابها ( 11)
نيز على مرتضى چون هژبر غضبناك ، بر وى درآمد و اين شعر بگفت :
وَ الْخَيْلَ جَالَتِ يَوْمِهَا غضابها***بمربط سربالها تُرَابَهَا
وَسَطِ منايا بَيْنَهَا أحقابها * الْيَوْمَ عَنَى تَنْجَلِى جلبابها (10) ).
ص: 872
و زنان قريش از قفاى أبو سعد اين رجز را سرود مى كردند :
ضَرْباً بَنِى عَبْدِ الدَّار***ضَرْباً حُمَّاةً الادبار
ضَرْباً بِكُلِّ بتّار (1)
پس على مرتضى تيغ بكشيد و جهان از وجودش بپرداخت . و اين نيز روايت است كه گفته اند : سعد بن وقاص خدنگى به سوى او خلاص داد كه در حنجر (2) او جاى كرد و مانند سگ زبان از دهانش بيرون افتاد .
از پس او مسافح بن طلحة بن أبى طلحه علم برداشت ، عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح اين بديد ، از يك سوى درآمد و با خدنگ خارا شكاف زخمى بر او زد ، هنوز جان از تنش بيرون نشده بود كه عشيرت او دويدند و جثه او را برگرفته به نزديك مادرش سلافه بنت سعد گذاشتند . از قاتل پسر پرسش كرد ؟ مسافح گفت :ندانم جز اينكه شنيدم كه گفت : انا بن أبى الاقلح . چون سلافه اين بدانست بر خويشتن واجب كرد كه از كاسه سر عاصم شراب خمر نوشد و هر كس عاصم را بسته به نزديك او برد صد (100) شتر به پاداش گيرد . اين هنگام مسافح جان بداد .
آنگاه حارث بن طلحة بن أبى طلحه رايت بگرفت و همچنان عاصم با يك چوبه تير ديگر كارش بساخت . از پس او كلاب بن طلحه علم برداشت و از سوى مسلمانان زبير بن العوّام بر او تاختن كرد و در نخستين حمله به خاكش درانداخت .پس أبو الخشخاش بن طلحه (3) علم بگرفت و طلحة بن عبيد اللّه او را بكشت .
آنگاه عزير بن عثمان بن طلحه صاحب رايت شد و أمير المؤمنين على عليه السّلام به يك ضرب او را كفايت كرد . آنگاه ارطاة بن شرحبيل علمدار شد ، هم على عليه السّلام به يك شمشيرش نابود ساخت . از پس او شريح بن قاسط (4) صاحب رايت گشت و به روايتى سعد بن وقاص او را از حمل جان خلاصى داد ؛ و ديگر عبد اللّه بن جميل علم برگرفت ، هم على مرتضى او را بكشت .
از بنى عبد الدّار ديگر كس نبود كه علمدار شود غلامى از آن قبيله كه صواب نام).
ص: 873
داشت آن علم برافراشت ، على عليه السّلام بر او حمله كرد و دست راستش را با شمشير قطع فرمود ، علم را به دست چپ گرفت ؛ هم آن را با تيغ بزد ، پس علم بر سينه برچفسانيد و گفت : اى بنى عبد الدار از من راضى شديد ؟
اين وقت امير المؤمنين در خشم شد و تيغى براند كه سرش برفت . در اين معنى حسان اين شعر انشاد كرد :
تِسْعَةً تَحْمِلُ اللِّوَاءِ وَ طَارَتْ***فِى رَعَاعُ مِنِ الْفَتَى مَخْزُومٍ
لَمْ يولّوا حَتَّى ابيدوا جَمِيعاً***فِى مُقَامٍ وَ كُلُّهُمْ مَذْمُومُ
بِدَمِ عاتك وَ كَانَ حفاظا***انَّ يُقِيمُوا انَّ الْكَرِيمِ كَرِيمُ
وَ أَقَامُوا حَتَّى ازيروا شُعُوباً***وَ الْقَنَا فِى نخورهم محطوم
و هم حسان گويد :
فَخَرتم بِاللِّوَاءِ فَشَرُّ فَخْرَ***لِوَاءُ حِينَ رَدَّ الَىَّ الصَّوَابِ
جَعَلْتُمْ فخرَكم فِيهِ بِعَبْدٍ***مِنْ أَلْئمِ مَنْ يَطَأُ عَفَرَ التُّرَابِ
حَسِبْتُمْ وَ السَّفِيهَ أَخُو ظُنُونَ***وَ ذَلِكَ لَيْسَ مِنَ أَمْرِ الصَّوَابِ
بَانَ لقائنا إِذْ حَانَ يَوْمٍ***بِمَكَّةَ بَيْعَكُمْ حُمْرَ العياب
اين هنگام عمره دختر علقمه حارثيه علمدار شد و كس او را آسيبى نكرد تا جنگ به پاى رفت و اين شعر را حسان در اين معنى گويد :
وَ لَوْ لا لِوَاءُ الحارثية أَصْبَحُوا***يباعون فِى الاسواق بِالثَّمَنِ الْبَخْسِ
در خبر است كه رسول خداى را شمشيرى به دست اندر بود كه يك طرف آن تيغ را رقم كرده بودند :
فِى الْجُبن عَارُ وَ فِى الاقبال مَكَرمَةٍ***وَ الْمَرْءُ بِالْجُبن لَا يَنْجُوَ مِنَ الْقَدْرِ(1)
فرمود : كيست كه اين تيغ از من بستاند و حق آن بگذارد ؟ عمر بن الخطّاب و زبير بن العوّام در طلب آن تيغ به پاى شدند ؛ و مسئول ايشان به اجابت مقرون نگشت .ابو دجانه انصارى كه در حرب و ضرب شمشير كشيده و شير شميده (2) بود ، برخاست و گفت : يا رسول اللّه ! حق آن چيست ؟ فرمود : كه بر روى دشمنان برانند و دمار از ايشان برآرند . عرض كرد كه : من اين توانم كرد . رسول خداى تيغ را به دو داد ووش
ص: 874
ابو دجانه عصابه (1) احمر (2) بر سر بست و اين علامتى بود كه چون مردمان او را با عصابه احمر ديدند دانستند كه نيكو جنگ خواهد كرد و حق كوشش خواهد گذاشت و بر يك سوى آن عصابه مرقوم بود كه : نَصْرُ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحُ قَرِيبُ . و بر سوى ديگر رقم داشت :
الْجَبَّانَةِ فِى الْحَرْبِ عَارُ***وَ مَنْ فَرَّ لَمْ يَنْجُ مِنَ النَّارِ (3)
بالجمله ابو دجانه با آن عصابه و شمشير آهنگ ميدان كرد و با كبرى تمام و تبخترى (4) بىاندازه ، طىّ مسافت همى نمود و بر خويشتن همى باليد و گفت :
أَنَا الَّذِى عَاهَدَ فِى خليلى***وَ نَحْنُ بالسّفح لَدَى النَّخِيلِ
أَنْ لَا أَقُومُ الدَّهْرِ فِى الكيول (5)***أَضْرِبُ بِسَيْفِ اللَّهَ وَ الرَّسُولِ
رسول خداى فرمود : انَّ هَذِهِ لَمِشْيَةُ يمقنها اللَّهِ الَّا فِى مِثْلِ هَذَا الْمَوْطِنِ . يعنى :اين گونه رفتن را خداى دشمن دارد ، جز اينكه در چنين جايگاه باشد . پس ابو دجانه مانند شيرى كه نخجيرى (6) ديده باشد خويشتن را بر سپاه دشمن زد و به هر جانب بتاخت و مرد و مركب به خاك انداخت و صف اعدا بدريد تا از صف برگذشته به سفح جبل (7) رسيد . هند كه زوجهء ابو سفيان بود با جماعتى از زنان قريش بر تحريض مردان به جنگ رجز همى كردند و دف همى زدند . ابو دجانه خواست كه آن تيغ بر هند آزمايد ، به خاطر آورد كه شمشير پيغمبر را با خون چنين زنى آلوده كردن ، كار مردان نباشد و دست بازداشت و بازآمد .
گويند : زبير بن العوام كه آن شمشير را از رسول خداى بخواست و مقبول نيفتاد ، سخت رنجه خاطر بود كه چون است كه با قرابتى كه با پيغمبر مرا باشد و شجاعتى كه با من است رسول خداى اين تيغ به ابو دجانه داد . آنگاه كه اين رزم از ابو دجانه بديد انصاف داد كه وى از من دليرتر و شجاع تر است .
مع القصه چون مسلمانان اين مبارزت از أبو دجانه بديدند از هر جانب حمله بردند و كفار را درهم شكسته هزيمت دادند ، و هر كس از مشركين به طرفى گريختوه
ص: 875
زنان قريش چون اين بديدند دفها از كف بيفكندند و دامن هاى جامه را برگرفتند ، چنان كه ساق و خلخال ايشان پديدار شد و واويلاه كنان به جانب كوه فرار كردند و آن شتر كه حمل هبل مى كرد درافتاد و هبل نگونسار شد .
پس مسلمانان لختى از دنبال كفار برفتند و ايشان را از لشكرگاه دور كردند و آنگاه بازشده دست به غارت برآوردند . و از آن سوى خالد بن الوليد با دويست (200) تن از لشكريان كمين نهاده بود تصميم عزم داد كه از شكاف جبل بر سر مسلمانان تاختن كند . عبد اللّه بن جبير به اتفاق كمانداران به زخم تير ايشان را دفع داد .همچنان چند نوبت خالد اين عزيمت كرد و از باران تير جز گريز گزيرى نديد ؛ لاجرم بازنشست و انتهاز فرصت مى برد (1) ، اما چون كمانداران از خالد بپرداختند و نظاره كردند كه مسلمانان به نهب و غارت مشغولند قوت طامعه ايشان را تحريص و تحريك داد و از بهر اخذ غنيمت عزيمت لشكرگاه دشمنان كردند ، چندان كه عبد اللّه بن جبير ممانعت كرد متابعت نكردند و گفتند : قصد پيغمبر اين نبود كه تو دانسته اى ! اين بگفتند و به سوى غارت مبادرت جستند .
عبد اللّه با كمتر از ده (10) كس به جاى ماند ؛ و از آن سوى چون خالد اين بدانست كه جز معدودى حاجز (2) راه نمانده به اتفاق عكرمة بن ابى جهل و جمعى از مبارزان بر عبد اللّه تاختن كردند و او را با چند تن كه با او بودند مقتول ساختند و از آنجا از قفاى مسلمانان بيرون شده تيغ بر ايشان نهادند .
اين وقت عمره كه علم مشركان داشت هنوز بر كنار معركه بود ، آن علم بر پاى كرد و هزيمت شدگان قريش ، چون بر قفاى خود نگريستند علم خود را بر پاى ديدند ، از گيرودار رزمگاه استشمام رزم خالد و عكرمه بكردند ، پس روى به مصاف نهادند و تا اين زمان باد صبا (3) همى وزيد و اين وقت باد دبور (4) وزيدن گرفت و ديدار مسلمانان را آشفته كرد و گرد جنگ ، جهان را تيره ساخت ؛ و كفار يك تن از قفاى ابو سفيان فرستادند و او را نيز آگهى دادند تا با جماعت خود مراجعت كرد و خويشتن را بر صف مسلمانان زد .
اين هنگام ، شيطان نيز به صورت جعيل بن سراقه برآمده همى ندا درداد كه : الا .
ص: 876
انَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ يعنى : آگاه باشيد كه محمّد كشته شد . مسلمانان از اين خبر وحشت آميز بى خويشتن شدند و از دهشت تيغ در يكديگر نهادند . از جمله اسيد بن حضير دو زخم يافت كه يكى را ابو برده زد . ناگاه چشم مسلمانان بر جعيل بن سراقه افتاد ، خواستند به جرم آنكه نداى قتل پيغمبر درانداخت با تيغش بگذرانند ، خوّات بن جبير و ابو برده گفتند : دست از او بازداريد كه او به نزديك ما بود و هرگز اين ندا نكرد .
از پس آن ابو برده نيز از يك تن مرد انصارى دو زخم يافت ، فرياد كرد كه هان اى انصارى ! چه مى كنى ؟ چون او را بشناخت گفت : باك مدار كه تو نيز ندانسته با اسيد بن حضير چنين كردى ؟ پيغمبر چون اصغاى اين قصه فرمود ، گفت : هو فى سبيل اللّه .
مع القصه چندان كار معركه آشفته شد كه مسلمانان يمان پدر حذيفه را به دست آورده تيغ بر او نهادند و چندان كه حذيفه فرياد كرد كه اين پدر من است كس ندانست تا به زير تيغ درگذشت . حذيفه گفت : يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ مَا صَنَعْتُمْ بِأَبِى . يعنى : بيامرزد خداوند شما را از آنچه با پدر من كرديد . از آن پس به حكم رسول خداى ديت پدر خويش گرفت و صدقه كرد .
بالجمله در آن گير و دار عبد الرحمن بن ابى بكر به ميدان آمده مبارز خواست ، ابو بكر آهنگ جنگ او كرد و تيغ بركشيد . پيغمبر فرمود : شَمُّ سَيْفَكَ وَ رَاجَعَ الَىَّ مَكَانَكَ وَ مَتِّعْنَا بِنَفْسِكَ . يعنى : شمشير خويش در نيام كن و بازآى و ما را به نفس خود متمتع گردان . ابو بكر باز جاى شد . و آن روز شعار كفار : يا للعزّى وَ يَا للهبل بود كه در جنگ اين سخن بر زبان مى راندند و يكديگر را از هم بازمى شناختند و بر مسلمانان حمله مى انداختند .
در اين وقت سى (30) كس از اصحاب پيش روى پيغمبر رزم مى دادند و مى گفتند : وَجْهِى دُونَ وَجْهِكَ وَ نَفْسِى دُونَ نَفْسِكَ وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ غَيْرَ مُوَدِّعٍ .
سرانجام ايشان نيز شكسته شدند و چهارده (14) كس از اصحاب در نزد پيغمبر بجاى ماند : هفت (7) تن از مهاجر بودند .
نخستين : على عليه السّلام . دويم : ابو بكر . سيم : عبد الرّحمن بن عوف .چهارم : سعد بن ابى وقّاص . پنجم : طلحة بن عبيد اللّه . ششم : ابو عبيدة
ص: 877
بن الجرّاح . هفتم : زبير بن العوّام .
و هفت تن از انصار بودند :
اول : حباب بن المنذر . دويم : ابو دجانه . سيم : عاصم بن ثابت .چهارم : سهل بن حنيف . پنجم : اسيد بن حضير . ششم : سعد بن معاذ .هفتم : حارث بن صمّه و بعضى به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير ، سعد بن عباده و محمّد بن مسلمه را نوشته اند .
و از اين جماعت هشت (8) تن با آن حضرت بر موت خويش بيعت كردند : سه (3) تن از مهاجر و پنج (5) تن از انصار و مردانه در جنگ پاى اصطبار مى افشردند (1) :
اول : على عليه السّلام دويم : طلحه . سيم : زبير . چهارم : ابو دجانه . پنجم : حارث بن صمّه .ششم : حباب بن المنذر . هفتم : عاصم بن ثابت . هشتم : سهل بن حنيف ، و از يمين و شمال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايستادند .
در اين وقت ابىّ بن خلف جمحى از صف كافران اسب برانگيخت و قصد پيغمبر كرد و اين ابىّ بن خلف آن كس است كه وقتى استخوان پوسيده اى برگرفته به حضرت رسول آورد فقال : تَزعَم ُاَنَّ رَبَّكَ يُحيى المَوتى فَمَن يُحيى هذا ؟ گمان مى كنى كه پروردگار تو ، مردگان را زنده مى كند . كيست كه اين استخوان پوسيده را زنده كند ؟ و آن را به نزديك پيغمبر افكند . حسان بن ثابت اشارت بدين قصه كند و گويد :
لَقَدْ وَرِثَ الضَّلَالَةِ عَنْ أَبِيهِ***أَبَى يَوْمَ فَارَقَهُ الرَّسُولِ
أَجِئْتُ مُحَمَّداً عَظْماً رَمِيماً***لتكذبه وَ أَنْتَ بِهِ جَهُولُ
وَ تُبْ ابْناً رَبِيعَةَ اذ اطاعا***أَبَا جَهْلٍ لَا مَهْمَا الْهَبُولُ
ص: 878
و همچنان او از اسيران بدر بود كه فديه بر خويشتن مى نهاد و رها مى شد كه به مكه رود و فديه خود بفرستد . گفت : اى محمّد اسبى دارم كه او را مانند نباشد ، هر روزش ارزن دهم تا فربه شود ، باشد روزى كه بر آن نشينم و آهنگ تو كنم و مقتولت سازم . پيغمبر فرمود : بلكه من ترا بر آن اسب خواهم كشت ، گاهى كه بر آن سوار باشى ان شاء اللّه .
و هرگز رسول خداى در هيچ جنگ به اطراف خويشتن نگران نبود ، جز اين هنگام كه با اصحاب فرمود : از ابىّ بن خلف ايمن نيستم . هرگاه او قصد من كند ، مرا آگهى دهيد .
اين وقت ابى بن خلف ديدار گشت و فرياد كرد كه : اى محمّد امروز از دست من به در نشوى و سخنان ناهموار همى راند . اصحاب گفتند : اينك ابىّ بن خلف ، رخصت فرماى تا ما بر او درآئيم . فرمود : او را بگذاريد تا با من رزم دهد . چون نزديك شد پيغمبر حربه اى كه در دست زبير بود بگرفت و به سوى او پرانيد تا بر گردنش آمد و اندك خراشيده ساخت . ابىّ از همان زخم روى برتافت و اسب براند تا به عشيرت (1) خويش آمد و خويشتن را از اسب درانداخت و ماننده گاو همى خروش مى كرد . قوم گفتند : اى ابىّ اين همه جزع چيست ؟ اگر اين زخم بر چشم يكى از ما آمدى آه نكردى . گفت : شما ندانسته ايد ، اين زخم بر من كه زد ؟ به لات و عزّى اگر اين زخم كه بر من يك تنه آمده بر همهء مردم ذو المجاز (2) آمدى ، همه به يك بار سرد شدندى . أَلَيْسَ قَدْ قَالَ لاقتلنّك ؟ يعنى : آيا نيست اين همان سخن كه پيغمبر گفت : مى كشم ترا ؟ هرگز من از اين زخم جان نبرم و همچنان بانگ همى كرد تا در راه مكه در واد الظهران (3) جان بداد .
بالجمله در اين جنگ فرشتگان خداى حاضر بودند و لكن رزم نمى دادند ، جز
ص: 879
جبرئيل و ميكائيل كه به صورت دو مرد سفيد جامه بر يمين و يسار پيغمبر ايستاده دفع دشمنان مى دادند ؛ و از آن سوى كفار همداستان شده به قصد پيغمبر ميان بستند .
نخست چهار (4) تن هم آهنگ شدند : يكى مغيره پسر عاص بود . و اين مغيره در سنگ افكندن نيك توانا بود ، پس چند سنگ از راه برگرفت و گفت : با اين سنگها پيغمبر را هلاك خواهم كرد . دويم : عتبة بن ابى وقّاص زهرى برادر سعد بن ابى وقّاص بود . سيم : عبد اللّه بن قمئه بود . چهارم : عبد اللّه بن حميد اسدى . و اين جمله به يك بار بر پيغمبر صولت نمودند و حمله افكندند ؛ أبو دجانه چون شير دل آور از پيش روى عبد اللّه بن حميد درآمد و به يك ضرب تيغ ، جهان از وجودش بپرداخت . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ ارْضَ عَنِ ابْنِ خَرَشَةَ ، كَمَا أَنَا عَنْهُ رَاضٍ . چه نام ابو دجانه ، سماك پسر خرشه است .
اما مغيره خسارت دارين را قدم جسارت پيش گذاشت و سنگى بر دست مباركش زد كه تيغ بيفكند پس بانگ برداشت كه سوگند به لات و عزى كه محمّد را بكشتم . على مرتضى عليه السّلام گفت : لعنت بر تو باد كه سخن به كذب كردى . مغيره سنگ ديگر برداشت و بر پيشانى آن حضرت زد . پيغمبر فرمود : خداى ترا حيران بدارد و او در ميدان خيره بماند و نتوانست به كنارى گريزد . چندان كه عمار ياسر برسيد و او را به نار دوزخ برسانيد .
اما عبد اللّه بن قمئه با شمشير كشيده به آهنگ پيغمبر مبارزت نمود ، چون مصعب بن عمير كه صاحب رايت بود از پيش روى پيغمبر دفع دشمن مى داد ، نخستين با مصعب درآويخت و آن تيغ كشيده بر دست راست مصعب فرود آورد ، چنان كه دستش برفت . مصعب اين آيت از قرآن قرائت كرد و هنوز اين آيت فرود نشده بود كه خداى بر زبان مصعب جارى كرد : وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً (1) خلاصهء معنى آن است كه : نيست محمّد مگر فرستادهء من . اگر از اين جهان رحلت .
ص: 880
فرمايد يا شهيد شود ، محال نباشد ، و هم از اين پيش انبيا از جهان برفتند ، پس نبايد بندگان مرتد شوند ؛ خداى را زيان نرسد و خداوند شاكران را كه در دين استوارند جزاى خير عطا فرمايد .
بالجمله مصعب بعد از تلاوت اين آيت علم به دست چپ گرفت . ابن قمئه دست چپش را نيز با تيغ بزد ؛ ديگر باره مصعب اين آيت بخواند . ابن قمئه اين نوبت با نيزه زخمى منكر بر وى زد تا شهيد شد و علم بيفتاد . خداوند قادر متعال ، ملكى را به صورت مصعب برانگيخت تا علم رسول خداى را برافراشت .
و در خبر است كه چون جنگ به پاى رفت پيغمبر فرمود : تقدّم يا مصعب . عرض كرد : من مصعب نيستم . آن حضرت دانست ملكى است . آنگاه علم بگذاشت .آن وقت سويبط بن سعد بن حرمله و ابو الرّوم بن عمير برادر مصعب قصد برداشتن علم كردند و ابو الروم سبقت جسته آن علم برگرفت و تا مدينه از پيش روى پيغمبر برفت .
در خبر است كه مصعب را از حطام دنيوى جز پوست پاره اى نبود كه بعد از شهادت ، بدنش را به تمام ستر نمى كرد . (1) اكنون بر سر داستان شويم .
ابن قمئه بعد از شهادت مصعب سنگى چند به دست كرده به سوى پيغمبر همى پرانيد ، ناگاه سنگى بر پيشانى مبارك آن حضرت آمد و درهم شكست و حلقه هاى خود بر پيشانى مباركش فرود شد و خون بر چهره اش بدويد و از موى زنخ (2) برفت ؛ و رسول خداى با رداى خويش آن خون را بر سر و روى مبارك مى اندود (3) تا مبادا بر زمين رود و عذاب از آسمان فرود شود و مى فرمود : كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمُ شجّوا نَبِيِّهِمْ وَ هُوَ يَدْعُوهُمْ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى ؟ يعنى : چگونه رستگار مى شوند قومى كه پيغمبر خود را اين گونه زحمت رسانند و حال آنكه ايشان را به خداى مى خواند ؟ و اين هنگام رسول خداى را به خاطر آمد كه ايشان را به دعاى بد سزا كند . خداوند اين آيت
ص: 881
فرستاد : لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ . (1) خداوند خود حكيم و حاكم است ، توبه مى دهد ، چون ايمان آرند و عذاب مى كند چون طغيان ورزند و ظالم باشند .
و عبد اللّه بن شهاب ، نيز با سنگ آهنگ پيغمبر كرد و مرفق مبارك آن حضرت را به رمى حجاره جراحت انداخت و از طرف ديگر عتبة بن ابى وقاص هم با سنگ بدان حضرت جنگ جست ، ناگاه سنگى بر لب و دندان پيغمبر آمده ، لب زيرين مجروح و خون آلود گشت و دندان رباعيه از طرف شيب شكسته شد . پيغمبر فرمود : اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى قَوْمٍ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيِّهِ . و اشاره به سوى دندان مبارك كرد و هم فرمود : اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى رَجُلٍ ، يَقْتُلَهُ رَسُولُ اللَّهَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ . اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى قَوْمٍ دمّوا وَجْهِ نَبِىِّ اللَّهُ . از پس اين واقعه چندان كه از عتبه اولاد آمد دندان پيش برنياورد .
سعد بن ابى وقاص گويد : آن هنگام كه رسول خداى اين دعا كرد دانستم برادر من بدترين خلق خداست و به خون ريختن هيچ كس چنان حريص نبودم كه به خون برادرم .
بالجمله با اين همه زحمت كه بدان مظهر رحمت رسيد از بيم آنكه بلائى بدان قوم فرود شود دست به دعا برداشت و گفت : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لقومى فانّهم لا يَعْلَمُونَ .
و هم در خبر است كه جبرئيل خون از رخساره پيغمبر برمى گرفت و مى گفت : به فرمان يزدان اين خون مبارك را به جنان جاويدان برم تا حوران گلگونهء (2) ديدار (3) كنند ، همانا اگر رشحه اى (4) از اين خون بر زمين رود تا قيامت مهبط (5) رحمت نشود . آنگاه عرض كرد : كه اين دندان مبارك به من سپار تا حرز خويشتن كنم . رسول خداى فرمود : من اين دندان بدارم تا در قيامت چون خطاب آيد كه : امتان تو فرمان ما را شكستند عرض كنم كه : دندان مرا بندگان بى فرمان بشكستند . من عفو كردم تو كهاه
ص: 882
آفريدگار منى عفو فرماى .
اما كافران همچنان دست بازنمى داشتند . در آن گير و دار هفتاد (70) ضرب شمشير بر آن حضرت فرود آوردند و خدايش حافظ بود . از ميانه باز ابن قمئه يا عتبه شمشيرى بر پهلوى آن حضرت آزمود ، چون رسول خداى را دو زره در بر بود كارگر نيفتاد ، لكن از ثقل سلاح (1) و ضرب تيغ از اسب به زير افتاد . و چون ابو عامر و ديگر كافران در جنگ گاه چاهها كرده بودند و سر آن را پوشيده بودند از قضا بر لب چاه فرود آمد و از لب چاه به نشيب افتاد و زانوهاى مباركش شخوده (2) گشت و از چشم اصحاب غايب شد . ابن قمئه پنداشت كه با آن زخم پيغمبر را كشته است ، اسب آن حضرت را بگرفت و فرياد برداشت : كه محمّد را كشتم . و آن هنگام كه ابن قمئه تيغ مى راند ، طلحة بن عبيد اللّه دست خويش را سپر پيغمبر كرد هم دست او شل شد و به روايتى با طلحه گفتند : اى ابو محمّد ! دست تو را چه رسيده ؟ گفت : مالك بن زهير جشمى تيرى به قصد پيغمبر گشاد داد ، من دست خود سپر كردم ، خنصر (3) من از كار شد و آن روز مالك از پس سنگى همى تير باريد . نوبتى چون سر خود از پس سنگ بركشيد سعد وقاص تيرى بر چشم او زد كه از قفايش به در شد و جان بداد .
بالجمله در اين وقت شيبة بن مالك بن المضرب از قبيلهء بنى عامر بن لؤىّ بر اسبى كميت برآمده و رمح خويش بر كف گرفته صيحه زنان همى آمد و همى گفت : أَنَا أَبُو ذَاتَ الودع ، دلّونى عَلَى مُحَمَّدٍ . طلحه چون اين بديد ، به دو حمله برد و زخمى بر پاى اسب او بزد و اسب از پاى نشست . پس نيزه او را بگرفت و از چنگش برآورد و بر چشمش زد و به خاكش درانداخت و چهره اش را به زير قدم درسپرد .
اما طلحه با آن زخم دست و زحمت گيرودار خود را به نشيب چاه افكند و پيغمبر را در بركشيد ، تا از جاى برخاست و على مرتضى عليه السّلام ، دست آن حضرت را بگرفت و از چاه برآورد . رسول خداى فرمود : طلحه از آن مردم است كه امروز حق كار خويش بگذاشت . مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ الَىَّ رَجُلٍ يُمْشَى فِى الدُّنْيَا وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَلْيَنْظُرِ الَىَّ طَلْحَةَ بْنِ عُبَيْدِ اللَّهِ .
به عقيدت مردم شيعى تواند بود كه اين احاديث در حق مردمى وارد شود كه درست
ص: 883
عاقبت امر اهل دوزخ شوند ، چه اين هنگام كه مشغول اين گونه عبادت و جهادند از اهل جنّت اند و اگر فى المثل كافر شوند و با ولى خداوند عصيان ورزند از اهل نار خواهند شد .
بالجمله در اين وقت دو زخم تيغ از دست ضرار بن الخطّاب بر سر طلحه آمد كه بيفتاد و از هوش برفت . ابو بكر اين هنگام مقدارى آب به دست كرده به نزديك پيغمبر رسانيد ، آن حضرت فرمود : يا بن ابى قحافه ! طلحه را درياب . پس بر سر طلحه آمد و آب بر رخسار او همى زد تا به خويش آمد ؛ چون چشم باز كرد گفت :
رسول خداى را حال چون است ؟ گفت : خير است . طلحه شاد شد و گفت : شكر خداى را از اين پس آنچه بر ما آيد سهل باشد .
و جماعتى ديگر از مشركان تير بدان حضرت همى باريدند و حبّان بن العرقه (1) و أبو اسامه جشمى سخت همى كوشيدند . رسول خداى سعد بن ابى وقاص را در برابر ايشان بازداشت و فرمود : يا سعد ارم فداك أبى و أمّى .
در اين وقت امّ ايمن كه حاجبه پيغمبر بود و سقايت لشكر مى كرد ، از دست حبان بن العرقه تيرى بر دامن جامه اش آمد ، چنان كه جامه اش به يك سو شد و عورتش آشكار گشت . ابن العرقه سخت بخنديد و اين بر رسول خداى گران آمد ، پس تيرى بى پيكان به دست سعد داد تا به سوى ابن العرقه افكند و بر سينهء او آمده ، به پشت افتاد و عورتش مكشوف شد ، آن حضرت تبسم فرمود ، چنان كه نواجذ (2) مباركش ظاهر شد و فرمود : استقاد لَهَا سَعْدُ . يعنى : سعد از براى امّ ايمن قصاص كرد .و در حق او فرمود : أَجَابَ اللَّهُ دَعْوَتَكَ وَ سَدِّدْ رَمْيَتِكَ . و سعد از آن پس مستجاب الدعوه گشت .
در خبر است كه سعد در پايان زندگانى از هر دو چشم نابينا شد ، او را گفتند :
ص: 884
مريضان به دعاى تو شفا يابند ، از خداى بخواه تا بينائيت بازدهد . گفت : قَضَاءُ اللَّهُ تَعَالَى أَحَبَّ الَىَّ مِنْ بُصْرَى . يعنى : حكم خداى نزد من عزيزتر است از روشنائى چشم من .
بالجمله چون گوشهء كمان سعد از كثرت تير انداختن شكسته شد كمان بينداخت و سلاح ديگر گرفت . عكّاشة بن محصن آن كمان برداشت و افزون از شبرى (1) وتر (2) آن نمانده بود عرض كرد : يا رسول اللّه اين كمان را وتر نارسا باشد فرمود : بكش وتر آن را . عكاشه آن وتر را بكشيد ، چندان كه چند دالى از كمان افزون آمد .
آنگاه قتادة بن النّعمان آن كمان به دست كرده و تا زنده بود همى داشت . هم در آن گير و دار زخمى بر چشم قتاده آمد كه حدقه از جاى برفت ، قتاده به نزديك رسول خداى آمد و عرض كرد كه : زنى نيكو روى در سراى دارم كه او را دوست مى دارم و او مرا نيز دوست مى دارد و روزى چند بيش نيست كه با او بساط عيش و عرس (3) گسترده ام و سخت مكروه مى دارم كه مرا با اين چشم آويخته ديدار كند .
رسول خداى دست فرا برده ، چشم او را باز جاى گذاشت و فرمود : اللَّهُمَّ اكْسُهُ الْجَمَّالِ . پس چشم او از نخست نيكوتر گشت . از اينجاست كه يكى از فرزندان او بر عمر بن عبد العزيز درآمد . عمر گفت : كيست اين مرد ؟ در پاسخ اين شعر انشاد كرد :
أَنَا ابْنُ الَّذِى سَالَتْ عَلَى الْخَدِّ عَيْنَهُ***فَرُدَّتْ بِكَفِّ الْمُصْطَفَى أَحْسَنَ الرَّدِّ
فَعَادَتْ كَمَا كَانَتْ لِأَوَّلِ مَرَّةً***فَيَا حُسْنِ مَا عَيْنٍ وَ يَا حُسَنَ مَا رَدُّ (4)
ص: 885
اين وقت وهب بن قابوس و برادرزاده اش حارث بن عقبة بن قابوس مزنى از جبل مدينه به زير آمدند و مانند دو شرزه شير به كنار رسول خداى آمده دشمنان را همى دفع دادند . نخستين وهب چون زخم بيست (20) نيزه يافت شهيد شد و پيغمبر بر سرش ايستاده فرمود : رِضَى اللَّهُ عَنْكَ ، فانّى عَنْكَ رَاضٍ آنگاه كه در قبرش نهادند آن حضرت به دست خود بردى كه علم هاى سبز داشت بر او افكند .
بالجمله از پس وهب ، حارث همى رزم داد تا او نيز شهادت يافت ، آنگاه عبد اللّه بن جحش اسدى پسر عمه پيغمبر كه مادرش اميمه دختر عبد المطّلب است مردى دلاور بود و چهل و اند سال داشت از يك سوى حمله بر كفار آورد و همى رزم داد تا به شهادت رسيد .
سعد وقاص گويد كه : بامداد آنگاه كه عبد اللّه از خانه به در مى شد ؛ همى گفت :خدايا مرا با كافرى قوى بنياد دچار كن كه بعد از شهادت گوش و بينى مرا ببرّد . چون در قيامت از من بپرسى كه : گوش و بينى خويش چه كردى ؟ بگويم در راه تو و رسول تو دادم . فرمائى : آرى و گوش و بينى بريدهء مائى . بامداد اين بگفت و نماز ديگر گوش و بينى او را ديدم بريده و كفار به ريسمان كرده بودند ؛ و جسد عبد اللّه را با حمزه به يك قبر نهادند .
ديگر از اصحاب ذكوان بن عبد قيس صبحگاه زن و فرزند را وداع گفت . با او
ص: 886
گفتند : يا ابا السّبع ! ديدار كى خواهد بود ؟ گفت : ديدار به قيامت افتاد . و در آن رزمگاه دل بر مرگ نهاده رزم همى داد . آنگاه أبو الحكم عمرو بن اخنس بن شريق او را بديد و از دنبال بتاخت و همى گفت : خدا بكشد مرا اگر ترا نكشم و به دو رسيده شمشيرى بر دوش او فرود آورد كه بدان زخم درگذشت و اين شعرها بگفت :
بيت
يا مَرْحَباً بِفَارِسَ مِنْكُمْ***اذ جَاءَنَا فِى حَوْمَةِ القسطل ( 1)
يَرْجُو قراناً قَاصِداً نحونا***نُسْقِيَهُ مِنْ مَاءٍ السما (1) الْمُعَجَّلُ ( 3)
مَا عِنْدَنَا شَىْ ءٍ لَهُ للقرى***الَّا حَدِيثِ الْعَهْدِ بالصّيقل ( 4)
ذَاكَ الَّذِى يقرى ضيوف الْوَغَى***وَ اللاَّئِي (2) للاضياف فِى الْمَنْزِلِ
امير المؤمنين على عليه السّلام در پاسخ فرمود :
اخسا عَلَيْكَ اللَّعْنَ مِنْ جَاحِدُ***يَا ابْنَ لِعَيْنِ لَاحَ بالارذل
الْيَوْمَ اعلوك بِذِى رونق***كَالْبَرْقِ فِى المخلولق الْمُسْبِلُ
يقرى شئون الرَّأْسِ لَا ينثنى***بَعْدَ فِرَاشِ الْحَاجِبِ الاجزل
أَرْجُو بِذَاكَ الْفَوْزُ فِى جَنَّةُ***عَالِيَةٍ فِى أَكْرَمَ الْمَدْخَلَ ( 6)
بالجمله على مرتضى عليه السّلام اين بگفت و تاختن كرد و پاى ابو الحكم را با تيغ قلم كرده از اسبش درانداخت . رسول خداى در حق ذكوان فرمايد : هر كه خواهد مردى را نگرد كه بر سبزه بهشت مى گذرد بر ذكوان بيند . .
ص: 887
و ديگر از غازيان اسلام اصيرم الاشهلى كه نام او عمرو بن ثابت است و تا اين وقت كافر بود . چون داستان احد بشنيد سلاح جنگ در بر كرده بشتافت تا به رزمگاه آمد و بى آنكه خدمت پيغمبر را دريابد خويشتن را بر سپاه اعدا افكند و تيغ بر ايشان نهاد و چندان بكوشيد كه از كثرت زخم به خاك افتاد ، آنگاه كه مسلمانان در طلب كشتگان خود بودند اصيرم را به خاك افتاده ديدند كه هنوز حشاشه اى از جان به كنار داشت . گفتند : هان اى اصيرم تو كافر بودى ، اينجا چه كنى ؟ گفت : تاكنون كافر بودم ، امروز ايمان آوردم و سلاح جنگ در بر كردم و رزم دادم تا درافتادم . اين بگفت و بمرد . از اينجاست كه ابو هريره گاهى از مردمان پرسش مى كرد كه : خبر دهيد مرا از آن كس كه هرگز نماز نكرد و به بهشت درآمد .
از پس او عمرو بن الجموح كه مردى اعرج بود و چهار پسر او كه هر يك پيلى تناور بودند ملازمت پيامبر داشتند ، خود نيز خواست كه از مدينه به در شود و در احد رزم دهد . مردمانش گفتند : ترا چهار پسر به جهاد اندر است روا نيست كه با پاى لنگ به جنگ روى . گفت : اين روا باشد كه پسران من به جنان سفر كنند و من چون زنان از پس خانه نشينم . اين بگفت و ساز راه كرد و دست برداشت كه الها مرا به خانه بازمگردان . و چون به حضرت رسول آمد ، فرمود : خداوند بر تو جهاد ننهاده است . عرض كرد كه : مى خواهم با پاى لنگ از ايدر (1) به بهشت شوم ، پس آهنگ ميدان كرد و بر سر حمله سر بداد .
ص: 888
از پس او پسرش خلاد شهيد گشت ، آنگاه برادر زنش عبد اللّه بن عمرو بن حرام به دست سفيان بن عبد شمس شهادت يافت . و اين عبد اللّه پدر جابر انصارى است كه قبل از رزم احد در خواب ديد مبشّر بن عبد المنذر را كه شهيد بدر بود . گفت : اى عبد اللّه تو درين ايام با ما خواهى بود . پرسش كرد كه تو در كجائى ؟ گفت : در هر جاى بهشت كه خواهم سير توانم كرد . چون اين خواب را با پيغمبر برداشت ، فرمود : اى پدر جابر شهيد خواهى شد .
ديگر از مدينه مخارق جهود با جماعت جهودان گفت : راستى خواهيد ، دين محمّد بر حق است و اينك در احد به جهاد ايستاده است همدست شويد تا به دو پيوست شويم و رواج دين را كين از كفار بكشيم (1) . جهودان گفتند : امروز شنبه است و ما دست به كارى نكنيم . فرمود : در اسلام شنبه نباشد ، نپذيرفتند . ناچار شمشير خود بگرفت و گفت : اى مردمان گواه باشيد كه چون من در جنگ شهيد شوم ، اموال و اثقال من از آن محمّد است . اين بگفت و به احد تاخت و رزم درانداخت و سر بباخت و چون مردى موّال (2) بود اكثر اوقاف مدينه از مال او است .
و ديگر مردى از اصحاب كه قزمان بن الحارث نام داشت و صحابه صفت او به خير همى كردند و پيغمبر خبر داده بود كه از اهل نار است ، چنان افتاد كه خالد بن الاعلم العقيلى به ميدان تاخت و فرياد مى كرد كه اى معشر قريش : لا تقتلوا محمّدا و اسروه اسرا حتّى نعرّفه ما صنع . يعنى : محمّد را نكشيد ، بلكه او را اسير كنيد تا كار او
ص: 889
را بدانيم . قزمان بر او تاخت و او را بكشت و تيغش را برگرفت ، از پس او وليد بن عاص بن هشام بر قزمان حمله برد هم به دست او كشته شد و همچنان قزمان رزم داد تا از كثرت جراحت به خاك افتاد و اصحاب نبى او را شهيد دانستند و خيره شدند كه چگونه او بهشتى شد .
چون حقيقت حال را بجستند مكشوف آمد كه عشيرت او جسد زخمى او را به خانه بردند و به شهادتش بشارت همى دادند . گفت : لب فرو بنديد . من به حميت و حفاوت قبيله مقاتلت كردم نه از بهر شهادت . اين بگفت و چون از الم جراحت او را زحمت مى داد يك چوبه تير خويش را برداشت و بدان پيكان خود را به نيران (1) رسانيد . چون اين خبر پيغمبر برداشتند ، فرمود : گواهى مى دهم كه منم پيغمبر خداى .
و ديگر دست عبد اللّه بن عتيك در آن حربگاه با تيغ دشمنان مقطوع گشت .
عبد اللّه دل را قوى كرده آن دست برگرفت و چون رزم به پاى رفت ، شبانگاه به حضرت رسول اللّه آورد ، آن حضرت دست او را به جاى نهاد و دست مبارك بر آن سود تا بهبودى يافت .
ديگر ابو رهم الغفارى در آن حربگاه خدنگى بر سينه اش آمد كه بيم هلاك داشت ، پس به نزديك رسول خداى آمد . آن حضرت آب دهان مبارك بر زخم او طلى كرد تا بهبودى يافت ، و ابو رهم را از آن پس منحور مى ناميدند ، از بهر آنكه آن تير بر نحر وى آمده بود .
ص: 890
و ديگر ابى اسيرة بن الحارث بن علقمه با يك تن از مشركين درآويخت و چند ضرب با هم براندند . پس يكديگر را بگرفتند و فرو كشيدند چندان كه هر دو تن به خاك افتادند . ابو اسيره كه بر زبر افتاد تيغ بركشيد و سر مشرك را چون گوسپندى از تن دور كرد .
در اين وقت خالد بن وليد برسيد و نيزه اى كه بر كف داشت چنان بر پشت ابو اسيره زد كه از سينه اش سر به در كرد . آنگاه خالد عنان برتافت و همى گفت : انا ابو سليمان .
و ديگر شمّاس بن عثمان از يمين و شمال رسول خداى همى بر كافران حمله برد و خويشتن را در حراست پيغمبر سپر داشت تا به دست مشركين شهيد گشت .
رسول خداى فرمود : مَا وَجَدْتُ لشماس شَبَهاً الَّا الْجَنَّةِ
و ديگر قيس بن حارث با چند تن از انصار در پيش روى قريش رزم همى داد ، مشركين بر ايشان تاختند و آن جماعت را با تيغ بگذرانيد . قيس بسيار از ايشان را بكشت و پاى مصابرت استوار بداشت تا آنگاه كه چهارده (14) زخم نيزه و ده (10) ضرب شمشير به دو رسيد ، پس از پاى درآمد و شهيد گشت .
ص: 891
اين وقت عباس بن عبادة بن نضله كه او را ابن قوقل مى ناميدند خارجة بن زيد بن ابى زهير و اوس بن ارقم بن زيد را مخاطب ساخت و گفت : عصيان (1) خدا و پيغمبر را روا مى داريد و در جنگ اعدا مصابرت مى فرمائيد ؟ ! پس مغفر از سر برگرفت و درع (2) از تن دور كرد و خارجة بن زيد را گفت : اينك درع و مغفر من . اگر خواهى برگير و كار جنگ را ساخته باش .
خارجه گفت : من از جهاد گريزان نيستم ، پس هر سه تن به سپاه دشمن حمله بردند و عباس را سفيان بن عبد شمس السّلمى مقتول ساخت و نيز خارجة بن زيد افزون از ده (10) زخم نيزه برداشت . پس صفوان بن اميّه برسيد و حشاشهء جان او را بگرفت ؛ و اوس بن ارقم را نيز بكشت و گفت : الان شفيت نفسى اكنون آسوده شدم كه ابن قوقل و ابن ابى زهير و اوس بن ارقم را عرضه هلاك ساختم .
و ديگر يزيد بن حاطب در رزمگاه چندان زخم هاى گران برداشت كه از پاى درآمد و او را از احد به مدينه باز خانه آوردند و عشيرت او بر او مى گريستند .
پدر او حاطب كه مردى منافق بود گفت : چندين چه مى گرييد ؟ همانا شما او را به كشتنگاه فرستاديد .
ص: 892
ديگر نسيبه بنت كعب كه او را امّ عمّاره گويند به اتفاق شوهر خود غزيّه و پسر خود عمّاره و عبد اللّه حاضر بود و امّ عمّاره مشكى به پشت همى كشيد و سقايت لشكر همى كرد . چون حمله كفار تكرار يافت و بر پيغمبر خيرگى و چيرگى همى نمودند ، نسيبه مشك را به يك سوى افكند و خويشتن را در پيش روى پيغمبر سپر ساخت تا سيزده (13) زخم يافت و يكى از آن جراحات چنان كارى بود كه از پس جنگ يك سال اصلاح آن جراحت مى كرد و اين زخم نيز ابن قمئه به دو زد و با اين همه امّ عمّاره از پاى ننشست و بر ابن قمئه دويد و چند ضربت شمشير بر او آزمود و چون ابن قمئه را دو زره در بر بود كارگر نيفتاد و از پيش به در رفت .
در اين وقت مردم پشت به كفار داده فرار مى كردند و از كنار پيغمبر مى گريختند آن حضرت يك تن را بانگ زد كه اى صاحب سپر ! اكنون كه به هزيمت مى روى سپر خود را بيفكن . او سپر بگذاشت و بگذشت ، امّ عمّاره سپر برگرفت و هم در برابر پيغمبر مردانه بايستاد .
در اين وقت كافرى دررسيد و زخمى بر او فرود آورد . امّ عمّاره آن زخم را با سپر بگردانيد و با يك ضرب تيغ اسبش را از پاى درآورد . پيغمبر عبد اللّه را به اعانت مادرش بخواند و عبد اللّه پيش شده به اتفاق مادر آن كافر را بكشتند . در زمان مشكرى ديگر برسيد و عبد اللّه را جراحتى رسانيد امّ عمّاره بىتوانى زخم فرزند را ببست و گفت : برخيز و در كار جهاد تأخير مكن و خود بدان مشرك حمله برد و زخمى بر پاى او زد كه از پاى درآمد . پيغمبر چنان بخنديد كه نواجذ مباركش آشكار شد و فرمود : قصاص خود كردى ، شكر خداوند را كه تو بر دشمن ظفر جستى .
بَارَكَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ مِنْ أَهْلِ بَيْتٍ لِمَقَامِكَ خَيْرُ مِنْ مَقامِ فُلَانُ وَ فُلَانُ همانا راوى اين حديث نام فلان و فلان را پوشيده داشت .
بالجمله اين عبد اللّه را امّ عمّاره از زيد بن عاصم داشت كه قبل از غزيّه در سراى او بود . بالجمله امّ عمّاره عرض كرد : يا رسول اللّه از خدا بخواه تا در بهشت ما را ملازم حضرت تو گرداند . آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ اجْعَلْهُمْ رفقائى فِى الْجَنَّةِ . و اين امّ عمّاره در جنگ يمامه و طغيان مسيلمه كذّاب با فرزندش عبد اللّه حاضر بود و
ص: 893
زخم گران يافت - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد - .
مع القصه در آن گير و دار بسيار مى افتاد كه مسلمانان فرار مى جستند و باز كرّى (1) مى كردند و كمانداران لشكر اسلام اين جماعت بودند . نخستين : سعد بن ابى وقّاص و ديگر قتادة بن النّعمان كه شرح رزم ايشان مذكور شد و همچنان ابو طلحهء انصارى و عاصم بن سائب مظعون و مقداد بن عمرو و زيد بن حارثه و حاطب ابن ابى بلتعه و عتبة بن غزوان و خراش بن النّضير و قطبة بن عامر بن حديده و بشر بن براء بن معرور و ابو نائلة بن سلطان بن سلّامه .
اما ابو طلحه انصارى كماندارى دلير بود و بانگى به غايت مهيب داشت ، خود را سپر پيغمبر ساخته پنجاه چوبه تير از كيش (2) بيرون كرده به سوى اعدا گشاد داد و هر تير كه از زه رها مى كرد نعره اى عظيم برمى آورد و مى گفت : يا رسول اللّه ! نَفْسِى دُونَ نَفْسِكَ جعلنى اللَّهُ فِدَاكَ . و پيغمبر از قفاى او هدف سهام او را نظاره مى فرمود . و چون تيرهاى او به نهايت شد آن حضرت چوب از زمين برمى داشت و به دو مى داد و مى فرمود . ارم يا أبا طلحة .
و چون او در كمان راست مى كرد ، تيرى پران مى گشت و اگر جعبه تير به نزد آن حضرت مى آوردند . مى فرمود : أنشرها لأبي طلحة . و مى گفت : بانگ ابو طلحه در لشكر نيكوتر است از چهل مرد .
در اين هنگام ابو عبيدة بن الجرّاح برسيد و خواست تا حلقه هاى زره را از پيشانى پيغمبر برآورد ، پس پيش شده يكى از آن حلقه ها را با دندان بگرفت و برآورد و از اين زحمت يك دندان پيشين او بيفتاد و حلقهء ديگر را با دندان ديگر گرفت و
ص: 894
بركشيد . آن دندان نيز بيفتاد ، از اين روى او را اثرم ناميدند (1) و خون از جاى حلقه ها روان شد . ابو سعد مالك بن سنان خدرى پيش شد و لب خود را بر موضع جراحت گذاشته بمكيد . مردمانش گفتند : اى مالك خون مى آشامى ؟ گفت : خون پيغمبر را چون شربت شكر مى نوشم . پيغمبر فرمود : مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ الَىَّ مَنْ خَالَطَ دَمِهِ دَمِى ؟ فَلْيَنْظُرِ الَىَّ مَالِكِ بْنِ سِنَانٍ وَ مَنْ مَسَّ دَمِهِ دَمِى لَمْ تُصِبْهُ النَّارِ .
و هم در اين حربگاه وحشى كه عبد جبير بن مطعم بود ، به كين حمزة بن عبد المطلب كمر بست . از اين روى كه در جنگ بدر طعيمة بن الخيار كه عمّ جبير بود به دست حمزه مقتول گشت و چون جنگ احد پيش آمد ، جبير گفت : اى وحشى اگر حمزه را در ازاى (2) عم من مقتول سازى ، آزاد باشى . و به روايتى دختر حارث بن عامر بن نوفل با وحشى گفت : كه اگر يكى از اين سه تن كه محمّد و على و حمزه باشد ، به قتل آرى ، سبب آزاديت شوم ؛ زيرا كه پدر من در بدر كشته شد و جز اين سه تن كس را كفو (3) او نشمارم .
اما وحشى دانسته بود كه بر رسول خداى دست ندارد ، كمينى از بهر على و حمزه نهاده بود . ناگاه على عليه السّلام را ديدار كرد ، او را چنان يافت كه بر اطراف خويش مشرف و مطلع است . طمع از او ببريد و از پس حمزه دررسيد و آن حضرت را چنان ديد كه مانند بختى (4) مست ، از يمين و شمال نپرهيزد و چون شير خشمگين رزم همى دهد . وحشى طمع در وى بست .
اين هنگام سباع بن عبد العزى خزاعى از لشكر قريش به ميدان تاخت و مرد جنگ طلب كرد . حمزه رضى اللّه عنه ، چون او را نگريست ، مانند هژبر (5) آشفته به دو حمله برد و گفت : اى ابن امّ اتمار كه مقطّعه بظور (6) است ، با خداوند جل و علا و
ص: 895
رسول او نبرد افكنى ؟ او را به نام مادر تعريض (1) كرد ، چه مادر او ختّانه بود و زنان مكه را ختنه همى كرد . بالجمله اين بگفت و بر او تاخت و به يك ضرب تيغ جهان از وجودش بپرداخت .
وحشى كه در كمين انتهاز فرصت مى برد (2) و حربه را نيك توانست پرانيد ، وقت به دست كرده ، حربهء خويش را به سوى حمزه پرتاب داد ، چنان كه بر عانهء (3) آن حضرت آمده ؛ از ديگر سوى سر بدر كرد . حمزه عليه السّلام با آن زخم گران از پاى نرفت و چون آتش تفته آهنگ وحشى كرد . چون وحشى را به هيچ روى مجال درنگ نبود مانند روباهى كه از پيش شير زخم خورده گريزد ، به شتاب برق و باد برفت . لختى حمزه از دنبالش تاختن كرد و زحمت آن زخم سنگين از پايش درآورد و جمعى از اصحاب بر سر او رسيدند و فرياد كردند يا ابا عمّارة ؟ جواب ايشان بازنداد .
وحشى چون از دور اين بديد ، دانست كه كار آن حضرت به نهايت شده ، پس به گوشه اى رفته به نظاره بايستاد .
اينجا چنان صواب نمود كه شرح انجام كار وحشى نگاشته آيد .
چون جنگ احد به پاى رفت ، و وحشى به مكه شتافت ، به پاداش قتل حمزه آزاد شد . در مكه ببود تا آنگاه كه رسول خداى فتح مكه فرمود . چون مكه مفتوح شد ، وحشى از بيم جان ، به طايف گريخت . زمانى دير برنيامد كه طايف نيز به دست مسلمانان افتاد . وحشى در اراضى عرب ديگر جاى سكونت نديد ، خواست تا به مملكت شام شود و از آنجا سفر دريا كرده ، به جائى رود كه ديگر نام لشكر اسلام نشنود . كسى از دوستان او گفت : اى وحشى به كجا مى گريزى كه از چنگ ابطال محمّد رهائى نيست ؟ اگر خواهى طريق سلامت جوئى ، ناگاه بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله ظاهر
ص: 896
شو و اسلام خويش را آشكار كن كه كلمهء شهادت ، از اين بليّت تو را حراست كند .
اين سخن در دل وحشى جاى كرد و پوشيده از مردمان چهره خود را پوشيده ، به حضرت پيغمبر شتافت و ناگاه بر سر آن حضرت ايستاده ، كلمهء شهادت بر زبان راند .
رسول خداى سر برآورد و بر روى وحشى نگاه كرد و فرمود : تو وحشى نيستى ؟
عرض كرد : بلى يا رسول اللّه ! فرمود : اگر نه حرمت اسلام بود ، مى گفتم سزاى تو چيست . هم اكنون چنان زيستن كن كه از اين پس من هرگز روى تو را ديدار نكنم و اين آيت در حق توبهء او فرود شد : وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (1) و از اين آيت مكشوف افتاد كه قبول توبت وحشى در قيامت معلوم خواهد شد .
بالجمله وحشى از رسول خداى پنهان مى زيست تا ابو بكر به خلافت برخاست .
اين هنگام خويشتن را ظاهر كرد و در جنگ مسيلمهء كذّاب حاضر شد و هم حربه اى به دو پرانيد و او را بكشت - چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد - . مسلمانان از قتل مسيلمه نيك شاد شدند ، چندان كه در شهادت حمزه حزين بودند و وحشى همى گفت : بهترين خلق را من كشتم ، و بدترين خلق نيز به دست من تباه شد .
و در خلافت عمر نيز زنده بود و به عادت جاهليت ، از خوردن خمر خود را بازنمى داشت . از اين روى عمر او را چند كرّت با درّه زحمت كرد و حد بر وى براند هم سودى نبخشيد . لاجرم آن مرسوم كه از بيت المال برقرار داشت ، مقطوع نمود و همى گفت : من دانسته بودم : خداى قاتل حمزه را مالش دهد . (2) پس وحشى متوارى (3) شد و در زمان معاويه پيرى گوژپشت بود و هنوز فتورى در حواس نداشت (4) ، چنان كه در شهر حمص جمعى از او سؤال كردند كه : حمزه را چون كشتى ؟
از ميانه روى با عبد اللّه عدس كرد و گفت : تو عبد اللّه عدس نيستى ؟ گفت : بلى .گفت : تو در قبيلهء بنى سعد شيرخواره بودى و من حاضر بودم ، وقتى مادرت بر .
ص: 897
شترى سوار شد تا سفرى كند مرا گفت : اين پسر شيرخواره را برگير و به من سپار ، من ترا برگرفتم و به دو دادم و تاكنون تو را نديده ام . اكنون كه در تو نگاه كردم بشناختم .
مردم از شناس او در عجب شدند . آنگاه قصه قتل حمزه بازگفت . اكنون بر سر داستان احد رويم .
بعد از آشفتگى مسلمانان و گيرودارى چنان كه مسطور افتاد ، كفار چيركى و غلبه يافتند و مسلمانان هزيمت و شكسته شدند و شكست كلى در شكست ايشان بيشتر آنگاه افتاد كه ابن قمئه با رسول خداى مكاوحت (1) آغازيد و تيغ بر آن حضرت راند و گفت : خُذْهَا وَ أَنَا ابْنُ قمئةَ پيغمبر فرمود : اقمأك اللَّهِ وَ أَ ذَلِكَ . خداوندت خوار و ذليل كند . و در همان سال بدين نفرين ، خداوند قوچى بفرستاد تا بر سر كوهى كه ابن قمئه به خواب بود ، شاخ بر شكمش نهاده فشار داد چنان كه از پشتش بدر شد .
بالجمله چون از زخم ابن قمئه چنان كه مذكور شد ، رسول خداى به نشيب چاه افتاد و از نظرها غايب شد و ابن قمئه همى ندا درداد كه : من محمّد را كشتم . شيطان اين بانگ از دهان او گرفته در اطراف لشكر همى پراكنده ساخت و مسلمانان همى پراكنده شدند و خداى اين آيت بدين فرستاد : إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ فَأَثابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ . (2) يعنى : ياد داريد آن هنگام كه به هزيمت مى شديد و از غايت دهشت ، بر هيچ كس نگران نبوديد ، و حال آنكه رسول خداى ، شما را مى خواند در جماعت ديگر از شما . و چندان كه به آواز بلند شما را دعوت مى فرمود و مى گفت : اينك من رسول خدايم به سوى من آئيد ، اجابت نمى كرديد . پس خداوند سزاى اين بى فرمانى را در كنار شما نهاد و شما را غمى از پى غمى متّصل
ص: 898
گردانيد ، تا اخذ غنيمت را بر سر اين هزيمت نهاديد و بهرهء شما شناعت اعدا و غلبه اعادى (1) گشت . همانا اگر در مبارزت مصابرت اختيار كرديد ، هرگز خال اين عصيان بر چهرهء شما نمى افتاد .
هم خداى فرمايد : وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ عَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ . (2) خلاصه معنى آن است كه : خداوند وعدهء خود را راست آورد ، اگر از پيغمبر دور نمى شديد چنان كه از كفار همى كشتيد تا آنگاه كه سست و بددل شديد و با عبد اللّه بن جبير منازعت انداختيد و به اخذ غنيمت پرداختيد و بعضى از پى حطام دنيوى شديد و برخى طريق فرمان گرفتيد .
مع القصه چون خبر شهادت پيغمبر مشتهر شد و در مدينه نيز سمر گشت و گريختگان حربگاه به مدينه رسيدند زن و مرد زبان به سرزنش و شنعت (3) ايشان دراز كردند و گفتند : أتفرّون من رسول اللّه ؟
از ميانه انس بن النضر عمّ انس بن مالك چون اين خبر شنيد گفت : روا باشد كه شما زنده باشيد و پيغمبر شهيد باشد ؟ اين بگفت و سلاح جنگ بگرفت و به سوى رزمگاه شتاب كرد . ناگاه به ابو بكر و عمر و طلحه و زبير بازخورد كه از پس سنگى دزديده نشسته بودند . گفت : هان اى جماعت اينجا از بهر چه ايد ؟ گفتند : كار ديگرگونه شد و پيغمبر زنده نماند . گفت : شما از پس او زندگانى چه كار كنيد ؟ گفتند :ما زخم دارانيم و كار حرب نتوانيم . ايشان را بگذاشت و گرم درگذشت و به سعد بن ابى وقاص رسيد ، گفت : اى سعد سوگند با خداى كه بوى بهشت مى شنوم . آنگاه
ص: 899
على مرتضى را ديدار كرد ، گفت : يا على پيغمبر خداى را كشتند ؟ فرمود : اگر چنين است از پس او زندگانى ما بچه كار است ؟ پس انس خويشتن را در ميان لشكر كفار افكند و بى هوشانه بر چپ و راست حمله كرد و جنگى سخت در پيوست و همى رزم داد تا هشتاد و چند زخم يافته ادراك شهادت كرد .
در خبر است كه از پس جنگ از كثرت جراحت جسد او شناخته نمى شد و خواهرش به نشان خالى كه در انگشت داشت او را بازدانست .
در اين وقت جماعتى از منافقين گفتند : كاش ما را سفير بود تا به نزديك عبد اللّه بن ابىّ مى فرستاديم و ازو خواستار مى شديم كه تا از ابو سفيان براى ما زينهار ستاند .و گروهى گفتند : اگر محمّد پيغمبر بود مقتول نمى گشت . نيكو آن است كه به نزديك قريش شتاب گيريم و پذيراى دين نخستين گرديم . انس بن نضر گفت : اى قوم اگر محمّد كشته شد خداى محمّد زنده است و شما بعد از رسول خدا زندگى چه مى كنيد ؟ فَقاتِلُوا عَلَى مَا قَاتَلَ عَلَيْهِ وَ مُوتُوا عَلَى مَا مَاتَ عَلَيْهِ . پس رزم دهيد ، چنان كه او داد و جان ببازيد ، چنان كه او باخت . آنگاه روى ضراعت به حضرت يزدان آورد و گفت : اللَّهُمَّ أَنَّى أَعْتَذِرُ اليك مِمَّا يَقُولُهُ هَؤُلَاءِ وَ أَبْرَأُ اليك مِمَّا جَاءَ بِهِ هَؤُلَاءِ . خدايا عذر مى جويم به حضرت تو از آنچه مسلمين مى گويند و بيزارى مى جويم از آنچه منافقين مى كنند .
و هم در آن گير و دار ثابت بن الدّحداحه فرياد برداشت و گفت : يا معشر الانصار الىّ الىّ به سوى من شتاب كنيد . أَنَا ثَابِتِ بْنِ الدحداحة انَّ كَانَ مُحَمَّدُ قَدْ قُتِلَ ، فَانِ اللَّهِ حَىُّ لَا يَمُوتُ . قاتِلُوا عَنْ دِينِكُمْ ، فَانِ اللَّهِ مظهركم وَ ناصِرٍكُم . گفت : اينك منم ثابت پسر دحداحه ، اگر رسول خداى كشته شد خداى زنده جاويد است و هرگز نميرد ، از بهر دين خود جهاد كنيد كه خداوند شما را نصرت دهد . و چند تن از اصحاب بر او گرد آمدند و آهنگ مقاتلت كردند .
در اين وقت خالد بن وليد و عمرو بن العاص و عكرمة بن ابى جهل و ضرار بن الخطّاب بر ايشان تاختند . نخستين خالد بن وليد ، ثابت را با زخم نيزه درانداخت و از پس او ديگران را از پاى درآوردند و ايشان از جماعت مسلمانان واپسين مقتولان بودند .
بالجمله عاقبت كار بدانجا كشيد كه يك تن از اصحاب به نزديك رسول خداى
ص: 900
نبود و آن حضرت از جاى جنبش نكرد و خويشتن يك تنه رزم همى داد ، گاهى با تير نبرد آزمود و گاهى دشمنان را با سنك دفع همى داد و همى گفت :
أَنَا النَّبِىِّ لَا كَذَبَ***أَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ (1)
و گاهى مى فرمود : أَنَا ابْنُ الْعَوَاتِكِ (2) .
مقرر است كه در ميان جدّه هاى پيغمبر نه (9) تن زن عاتكه نام داشت : نخستين :دختر هلال بن فالج و او مادر عبد مناف بود . دويم : عاتكه دختر مرّة بن هلال و او مادر هاشم بن عبد مناف بود . سيم : عاتكه دختر اوقص بن مرّة بن هلال و او مادر وهب بن عبد مناف است و مادر پيغمبر آمنه بنت وهب است و چنان افتاده است كه عاتكه اول عمه ثانى و ثانى عمه ثالث است . و اين سه تن عاتكه از قبيلهء بنى سليم اند ؛ و شش تن ديگر از ديگر قبايل اند و هم بر سخن رويم .
در اين وقت شير يزدان على مرتضى عليه السّلام كه در قلب كفار غزا مى جست از دنبال همى نگريست كه مسلمانان رسول خداى را گذاشته هزيمت شوند . چون شير غضبناك از قفاى گريختگان شتاب گرفت ، نخستين : به عمر بن خطّاب رسيد كه به اتفاق عثمان و حارث بن حاطب و ثعلبة بن حاطب و سواد بن غزيّه و معد بن عثمان و عقبة بن عثمان و خارجة بن عامر و اوس بن قبطى و جماعتى از بنى حارثه سخت همى گريخت . بانگ بر ايشان زد : كه هان اى جماعت بيعت بشكستيد و رسول خداى را گذاشته به سوى جهنم مى گريزيد ؟
عمر گويد كه : على را ديدم شمشيرى پهن در دست داشت كه مرگ از آن مى چكيد و چشمهايش از خشم چون دو قدح پرخون بود و مانند دو كاسهء روغن زيت كه آتش در آن زده باشند مى درخشيد . دانستم كه به يك حمله ما را به تمامى عرضه هلاك سازد . پيش شدم و گفتم : يا ابا الحسن با خداى سوگند مى دهم دست از ما بدار كه عرب را عادت است كه گاهى مى گريزد و گاهى حمله مى اندازد ، آنگاه كه حمله كند جبر كسر گريختن باشد . (3) پس از ما بگذشت و هر وقت صورت غضب او را به خاطر مى آورم ترسان مى شوم . .
ص: 901
مع القصه على از ايشان بگذشت و چون رسول خداى را غايب يافت با خود انديشيد كه پيغمبر آن كس نباشد كه از جهاد چهره برتابد . همانا خداى بر بندگان بى فرمان غضب كرده و پيغمبر خويش را به آسمان برده ؛ پس عزم فرمود كه رزم دهد تا شهيد شود و مانند شير شميده (1) با شمشير كشيده بر كافران حمله گران افكند و چند صف از هم بدريد ، ناگاه رسول خداى را ميان سواره و پياده اعدا ايستاده ديد . چون پيغمبر ديدار على را مطالعه فرمود : گفت : يا ابا الحسن چون است كه با برادران خود ملحق نگشتى و هزيمت نشدى ؟ عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ ! انَّ لِى بِكَ أُسْوَةُ . يعنى : مرا با تو اقتداست و هرگز از تو بازنگردم . و نيز اين هنگام همچنان كفار حمله مى افكندند و هم گروه قصد پيغمبر داشتند ، ناگاه اميّة بن ابى حذيفه با چهار تن از فرزندان سفيان بن عويف : خالد و ابو الشعشاء و ابو الحمراء و غراب و جماعتى همدست شده پاى جلادت پيش گذاشت تا مگر پيغمبر را آسيبى كند .
در اين وقت رسول خداى را از درگاه خداوند خطاب برسيد كه على را بدين كلمات طلب فرماى : نَادِ عَلِيّاً مَظْهَرَ الْعَجَائِبِ ، تَجِدْهُ عَوْناً لَكَ فِى النَّوَائِبِ ، كُلُّ هَمٍّ وَ غَمٍّ سينجلى ، بِوَلَايَتِكَ يَا عَلِىُّ يَا عَلِىُّ يَا عَلَى. (2)
بالجمله آن حضرت فرمود : يا على شرّ اين قوم را از من بگردان . على عليه السّلام با حمله شيرآزماى بديشان دويد و از گرد راه تيغى بر خود اميّه فرود آورد ، چنان كه شمشير در آهن خود بنشست ، اميّه نيز تيغ بر على راند و آن حضرت با سپر دفع كرد و شمشير خود را از خود او بكشيد و به زير بغلش بزد و او را بكشت ، از هيبت اين رزم جمعى كه با او بودند پشت دادند .
و هم از طرفى ديگر هشام بن اميّه مخزومى با گروهى قصد پيغمبر كرد . همچنان پيغمبر فرمود : يا على اين گروه دشمن را دفع ده . و على عليه السّلام بىتوانى بر ايشان بتاخت و نخستين چون شير خون آشام سر راه بر هشام گرفت و پس از حرب و ضرب او را به خاك انداخت و مردم او را نيز هزيمت ساخت . از پس او عمرو بن .
ص: 902
عبد اللّه جمحى با جمعى قدم مكاوحت (1) پيش گذاشت و يك دل و يك جهت آهنگ پيغمبر داشت . رسول خداى فرمود : يا على هم اين اشرار را به جاى مگذار .
على مرتضى چون قضاى آسمانى بر سر ايشان فرود شد و به صولت (2) اول عمرو را به خاك مذلّت انداخت و مردم او را هزيمت كرد . هنوز ايشان به كلى پريشان نشده بودند كه بشر بن مالك عامرى با يك طايفه از ابطال رجال به قصد رسول خداى تاختن كرد . هم پيغمبر على را به مقاتلت آن جماعت فرمان داد . آن شير يزدان و خلاصهء مردان خويشتن را چون برق درفشنده بديشان زد و به اول حمله بشر را به خاك افكنده و جماعت او را پراكنده نمود .
اين هنگام جبرئيل عرض كرد : يا رسول اللّه : اين كمال مواساة (3) و جوانمردى است كه على آشكار مى فرمايد . پيغمبر فرمود : انْهَ مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ . يعنى : على از من است و من از اويم . جبرئيل گفت : انا منكما .
در بيشتر كتب سنّى و شيعى مسطور است كه : در اين وقت هاتفى (4) كه او جبرئيل و به روايتى رضوان خازن بهشت بود همى ندا درداد كه :لَا سَيْفَ الَّا ذُو الْفَقَارِ وَ لَا فَتَى الَّا عَلَى .
و در روضه كافى و ديگر كتب بدين گونه از حضرت ابى عبد اللّه عليه السّلام وارد است :
قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ : انْهَزَمَ النَّاسُ يَوْمَ أُحُدٍ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، فَغَضِبَ غَضَباً شَدِيداً . قَالَ وَ كَانَ اذا غَضِبَ انْحَدَرَ عَنْ جَبِينِهِ مِثْلُ اللُّؤْلُؤِ مِنَ الْعَرَقِ . قَالَ فَنَظَرَ فاذا عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ . فَقَالَ أَلْحِقْ ببنى أَبِيكَ مَعَ مَنِ انْهَزَمَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ، فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ! لِى بِكَ أُسْوَةُ ، فَقَالَ فاكفنى هَؤُلَاءِ ، فَحُمِلَ وَ ضَرَبَ أَوَّلُ مَنْ لقى مِنْهُمْ ، فَقَالَ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ : انَّ هَذِهِ لَهِىَ الْمُوَاسَاةُ يَا مُحَمَّدُ ، فَقَالَ : انْهَ مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ ، فَقَالَ جَبْرَئِيلُ : وَ أَنَا مِنْكُمَا يَا مُحَمَّدُ . قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ : فَنَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ الَىَّ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَلَى كُرْسِىُّ مِنْ ذَهَبٍ بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الارض وَ هُوَ يَقُولُ : لَا سَيْفَ الَّا ذُو الْفَقَارِ وَ لَا فَتَى الَّا عَلَى .
بالجمله در اين هنگام ناگاه چشم مبارك پيغمبر بر ابو دجانه افتاد ، فرمود : اى ابو دجانه من بيعت خود را از تو برگرفتم ، به سلامت بيرون شو و بهر جا خواهى باش ، اما على ، پس او من است و من اويم . ابو دجانه زار بگريست و گفت : و اللّه منده
ص: 903
هرگز خود را از بيعت تو رها نكنم . به كجا روم ؟ به سوى زن خود كه خواهد مرد يا به خانه خود شوم كه خراب خواهد شد ؟ آيا به مال خود برگردم كه فانى مى شود يا به اجل خويش گريزم كه زود درمى رسد ؟
پس پيغمبر بر او رقّت كرد و اجازت داد تا آغاز مبارزت كند . لا جرم او از يك سوى و على عليه السّلام از جانبى ساز مكاوحت كردند تا ابو دجانه از كثرت جراحت بيفتاد .على مرتضى جسد او را برگرفته ، به نزديك پيغمبر آورد . ابو دجانه عرض كرد كه : آيا بيعت خويش را به پاى بردم ؟ آن حضرت فرمود : چنين باشد و در حق او دعاى خير گفت .
ديگرباره على عليه السّلام يك تنه به جنگ درآمد و چندان در آن رزمگاه بكوشيد كه بدن مباركش نود (90) زخم برداشت و شانزده (16) كرّت در هنگام حمله افكندن بر زمين افتاد ، چنان كه چهار (4) كرّت از اين جمله را جبرئيل عليه السّلام به صورت مردى نيكو روى آن حضرت را از زمين برداشت . ناگاه پيغمبر نگريست كه پاهاى على از كثرت قتال همى لرزان بود ، رسول خداى بگريست و گفت : خدايا مرا وعده دادى كه دين خود را قوى و غالب كنى و اگر خواهى بر تو دشوار نيست .
در اين وقت فرياد جبرئيل عليه السّلام به گوش على همى رسيد كه مى فرمود : اقدم حيزوم و اصحاب آن حضرت بعضى از جنگ يك باره دست بازداشته پشت به رزم گاه داده بودند و گروهى از دور نظاره مى كردند . اين آيت مبارك شاهد حال هزيمتيان است : أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ يَعْلَمَ الصَّابِرِينَ وَ لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ فَقَدْ رَأَيْتُمُوهُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ . (1) خلاصهء معنى آن است كه : مپنداريد كه بهشت بهرهء شما باشد ، بى آنكه پاى اصطبار در ميدان كارزار استوار كرده باشيد (2) و خداى مجاهدين را از بددلان نيك بداند . همانا پيوسته آرزوى حرب و جهاد مى كرديد و چون هنگام آمد از مرگ بترسيديد و هزيمت شديد .
و نيز مىفرمايد : وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى .
ص: 904
أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً (1) مراد اين است كه : محمّد جز رسول خداى نيست و پيش از او فرستادگان خداى بسى بودند و از جهان بگذشتند او نيز تواند كشته شد يا از جهان رحلت كرد . پس شما در اين وقت مرتد خواهيد شد و اگر مرتد شويد هم خداى را زيان نرسد ؛ بلكه كيفر آن دستگير شما خواهد شد .
مع القصة از ميان اصحاب كه از دور نظاره بودند چشم كعب بن مالك انصارى بر رسول خداى افتاد و چشمهاى مبارك آن حضرت را مانند ستاره روشن از زير زره خود ديدار كرده بشناخت و بانگ برداشت كه : هَذَا رَسُولُ اللَّهِ حَيّاً سَوِيّاً . (2) و پيش شد و خواست تا مسلمانان را بياگاهاند كه رسول خداى به سلامت است ، آن حضرت به اشارت فرمود : خاموش باش لكن هم در حال مسلمانان بدانستند و از هر جانب به نزديك پيغمبر گرد آمدند و خداى دل ايشان را قوى كرد و سكينه بداد و اندك خوابى بر ايشان مستولى شد تا هر چه در دل داشتند بيان مى كردند و منافق از مؤمن پديدار مى گشت ، چنان كه مى فرمايد : ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يَغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ . (3)
پس مسلمانان بر عدم مقدرت بر كار جهاد ، زبان معذرت گشودند و گفتند : چون خبر شهادت رسول خداى را اصغا نموديم تاب و توان از ما برفت و ديگر مجال درنگ نيافتيم و از بيم جان بجستيم . اين آيت بدين هنگام فرود شد : وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ كِتاباً مُؤَجَّلًا . (4) يعنى : روا نيست هيچ نفسى را كه بميرد مگر به اذن خداوند و فرمان او و حكمى كه نگاشته مقرّر و موقت است .
و نيز مى فرمايد : يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا . قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ . (5) خلاصه معنى چنان است كه اين منافقان .
ص: 905
مى گويند : كه اگر از براى ما فتح و نصرت بهره مى افتاد ، چنان كه محمّد به ما وعده داده در اين مقاتلت و مبارزت مقتول نمى شديم . بگو اى محمّد ايشان را اگر در خانه هاى خويش اندر مى شديد و خويشتن را نيك حراست مى نموديد حكمى كه خداى از بهر شما كرده است بر خوابگاه شما مى تاخت .
چون هزيمت شدگان از كردار ناهنجار (1) پشيمان شدند و به توبت و انابت اقدام كردند ، خداوند عصيان جماعتى كه بازشدند معفو داشت و اين آيت بيامد . إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا وَ لَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ (2) همانا شيطان ايشان را بلغزانيد و از ره حق بگردانيد تا پشت به جهاد دادند ، و روى به فرار نهادند و آنگاه كه توبت و انابت آوردند ، خداى ايشان را معفو داشت كه خداوند آمرزنده و بردبار است .
پس اين هنگام رسول خداى با عباس بن عبد المطلب فرمود : هم اكنون به دامان جبل احد فراز شو و مسلمانان را دعوت فرماى . عباس بر حسب فرمان بر فراز جبل شد و فرياد برداشت : كه هان اى گروه مسلمين ! بشارت باد شما را كه پيغمبر خداى به سلامت است . و چون عباس را بانگى به نهايت رسنده بود ، مسلمانان از دور و نزديك همى بشنيدند و انجمن شدند و كافران از اين خبر دل گران آمدند و على عليه السّلام در اين وقت سپر خويش پرآب كرده به نزد آن حضرت آورد و عرض كرد : رخسار مبارك را از خاك و خون شستن فرماى تا نزديك اصحاب شناخته گردد .
اين هنگام چون مسلمانان ضعيف بودند رسول خداى خواست تا به شعب احد برآيد و خويشتن را متحصّن سازد ، پس راه جبل پيش گرفت و چون به نزديك كوه آمد ابو سفيان اين بديد و بدانست پس با گروهى از كافران از جانب ديگر آهنگ صعود كرد كه فراز مسلمانان را به دست كند . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ لَيْسَ لَهُمْ أَنْ يعلونا .خدايا ايشان را سزا نباشد كه فراز ما را گيرند . پس خداوند قهار خوفى و رعبى بر ايشان مستولى كرد كه نتوانستند مستعلى (3) شد . و به روايتى عمر خطّاب با گروهى ازده
ص: 906
اصحاب بر سر راه ايشان شدند و آن جماعت را از آن انديشه بازداشتند و أبو سفيان به يك سوى شد .
و اين هنگام حرب حنظله پيش آمد ، و اين حنظله پسر أبو عامر راهب از قبيلهء اوس بود . آن شب كه صبحگاهش جنگ احد بود ، دختر عبد اللّه بن سلول را نكاح كرده زفاف داشت . لا جرم از رسول خداى اجازت حاصل كرده آن شب در مدينه بماند به مفاد : إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (1) . خلاصهء معنى آن است كه :آنان كه ايمان به خدا و رسول دارند در هيچ امرى از پيغمبر روى برنتابد تا دستورى نگيرند . پس اى محمّد چون از تو اجازت جويند براى امر خود رخصت فرماى و طلب آمرزش كن از بهر ايشان كه خداوند آمرزنده و مهربان است .
مع القصه حنظله رخصت يافته آن شب در مدينه زفاف كرد ، صبحگاه كه از جامه خواب برخاست ، به خاطر آورد كه رسول خداى در ميان دشمنان نبرد كند و من به عروسى و سرور داد دهم ، روا نباشد . پس غسل جنابت ناكرده رزم كفار را تصميم عزم داد و سلاح جنگ بر تن راست كرد . در زمان ضجيع (2) او بدويد و چهار تن از انصار را حاضر ساخت ، گفت : از حنظله اقرار بگيريد و گواه باشيد كه وى دوش با من زفاف (3) كرد . گفتند : اين همه دهشت از بهر چيست ؟ و اين گواهان تو را بچه كار است ؟ گفت : دوش در خواب ديدم كه آسمان را شكافى پديد شد و حنظله بدانجا در رفت و دانسته ام كه از رزمگاه بازنگردد و شهيد شود ، شما را گواه مى دهم كه اگر
ص: 907
فرزندى آرم دانيد از حنظله است .
بالجمله حنظله بى هوشانه به سوى احد شتاب گرفت ، وقتى برسيد كه رسول خداى در دامان جبل بر سر سنگى نشسته بود و أبو سفيان از جانب ديگر همى گفت : أَيْنَ ابْنِ أَبِى كَبْشَةَ . أَيْنَ ابْنُ أَبِى قُحَافَةَ . أَيْنَ ابْنُ الْخَطَّابِ أَلَا وَ انَّ الايام دُوَلُ وَ الْحَرْبِ بَدَلُ وَ يَوْماً بِيَوْمٍ .
حنظله اين بديد ، چون شير خشمگين تيغ بركشيد و به قصد أبو سفيان تاختن كرد و خود را به دو رسانيد و نخستين تيغ بزد و اسب او را عقر (1) كرد و درانداخت و أبو سفيان از پشت اسب بر خاك افتاد و فرياد برداشت : كه دريابيد مرا ، اينك حنظله مرا عرضه هلاك ساخت . اسود بن شعوب با نيزه اى آخته بر سر حنظله تاختن كرد و آن رمح (2) را بر شكم حنظله فرو داد و حنظله آن رمح را به خويش در همى برد و به سوى او همى رفت چندان كه نزديك شد . پس در اين وقت حنظله نيز تيغى بر او راند و كارگر نيفتاد و أسود ديگر ضربتى بزد و حنظله را بكشت و او در ميان اجساد حمزه و عمرو بن الجموح و عبد اللّه بن حرام بر زمين افتاد . و أبو سفيان گفت : يوما بيوم و حنظلة بحنظلة (3).
و بدين سخن ياد از حنظله پسرش مى كرد كه در جنگ بدر به دست على عليه السّلام كشته شد و اين شعرها بگفت :
وَ لَوْ شِئْتُ خاضت بِى كَمِّيت طمرّة***وَ لَمْ احْمِلِ النَّعْمَاءِ لِابْنِ شعوب
وَ مَا زَالَ مُهرى يَزْجُرُ الْكَلْبِ فِيهِمْ***لَدُنْ غُدْوَةً حَتَّى دَنَتْ لغروب
اقاتلهم وادعون يَا آلَ غَالِبُ***وَ أَ دَفْعُهُمْ عَنَى بِرُكْنٍ صَلِيبُ
فَبَكَى وَ لَا تَرْعَى مَقَالَةِ عاذل***وَ لَا تسأمى مِنْ عِبْرَةً وَ نحيب (4)
بالجمله در اين وقت فرشتگان خداى فرود شدند و حنظله را غسل دادند و .
ص: 908
رسول خداى خبر داد كه هم اكنون ملايك را ديدار كردم كه در ميان زمين و آسمان با طاسهاى زرّين به آب ابر ، حنظله را غسل دادند ، و ابو اسيد السّاعدى بر او گذشت نظاره كرد كه آب از سر و روى او متقاطر (1) بود و به حضرت رسول آمد و اين قصه معروض داشت و اين شرف بدان يافت كه غسل ناكرده به جهاد شتافت . نيكوترين مردم آن باشد كه چون آواز جهاد اصغا (2) كند چون مرغ برنشيند و از اينجا حنظله غسيل الملائكه لقب يافت .
و اين هنگام از جانب كفار عثمان بن عبد اللّه بن المغيرة المخزومى با سلاح جنگ بر اسبى ابلق (3) نشسته آهنگ پيغمبر كرد و اسب برجهانده شتاب گرفت ، چون راه بدان حضرت نزديك كرد پاى اسبش به گودى دررفته به روى زمين افتاد . حارث بن صمّه چون اين بديد وقت را غنيمت شمرده بر او تاخت و با يك ضرب تيغ عرضه هلاكش ساخت .
عبيدة بن هاجر عامرى ، به خونخواهى عثمان قصد حارث كرد . أبو دجانهء انصارى او را مجال نگذاشت و سر راه عبيده گرفته در نخستين حمله از پايش درآورد و سرش را مانند گوسپندى ببريد .
در اين وقت حارث بى مانعى خود و زره عثمان را كه بهائى گران داشت برگرفت و در آن روز جز سلب عثمان از اموال كافران غنيمتى به دست مسلمانان نيفتاد و پيغمبر بعد از قتل عثمان فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَهَانَهُ .
ص: 909
آنگاه رسول خداى از كمال ضعف نماز پيشين را در نيمهء راه نشسته گزاشت و از آنجا خواست تا بر فراز كوه برآيد ناگاه سنگى عظيم پيش آمد كه نتوانست بدان صعود كرد . پس طلحه پيش شد و بنشست تا پيغمبر پاى مبارك بر دوش او نهاده صعود فرمود و گفت : أَوْجَبَ طَلْحَةَ الْجَنَّةِ يعنى : طلحه بهشت را از بهر خود واجب ساخت . و اين روز طلحه به «طلحة الخير»ملقّب شد ، چنان كه در غزوهء ذو العشيره طلحة «الفياض »نام يافت ، و در روز حنين «طلحة الجود »ناميده گشت و هر يك در جاى خود مذكور خواهد شد .
چون رسول خداى خواست هم از آنجا بر فراز شود ، عباس به نزديك آمد تا آن حضرت پاى مبارك بر دست و كتف او نهاده صعود كرد و فرمود : رَفَعَ اللَّهُ قَدْرَكَ يَا عَمُّ آنگاه بر قله جبل بيارميد .
و اما از آن سوى چون كافران اين بديدند و كار رزم را به كران يافتند ، نخستين وحشى به ميدان جنگ آمد و جگرگاه حمزه عليه السّلام را بشكافت و جگر او را برآورده به نزد هند زوجه أبو سفيان آورد و او بستد و خواست لختى از آن بخورد ، لا جرم در دهان گذاشت خداى در دهانش سخت كرد تا خون و گوشت آن حضرت با كافرى آميخته نشود ، ناچار از دهان بيفكند و از اين روى به هند جگرخواره مشتهر (1) شد .
بالجمله هر حلى و زيورى كه در برداشت به وحشى عطا كرد و گفت : چون به مكه روم ، ده (10) دينار زر سرخت بدهم ، هم اكنون مرا بنماى كه مصرع حمزه كجا است ؟ وحشى او را بر سر حمزه آورد و هند گوش حمزه و را به روايتى مذاكير آن حضرت را نيز بريده تا با خود به مكه برد و بر سنگى بلند صعود كرد و به آواز بلند اين شعرها بخواند :
نَحْنُ جزيناكم بِيَوْمٍ بَدْر***وَ الْحَرْبِ بَعْدَ الْحَرْبِ ذَاتَ سُعُرٍ
ص: 910
ما كانَ عَنْ عُتْبَةَ لِى مِنْ صَبِرٍ***وَ لَا أَخِى وَ عَمَّهُ وَ بَكْرِ
شَفَيْتُ نَفْسِى وَ قُضِيَتْ نذرى***شَفَيْتُ وحشىّ غَلِيلَ صَدْرِى
فَشَكَرَ وحشىّ عَلَى عُمْرَى***حَتَّى تَرِمَ اعظمى فِى قبرى ( 1)
و در جواب هند زوجهء ابو سفيان اين شعرها هند دختر اثاثة بن مطّلب بن عبد مناف گويد :
خُزْيَت فِى بَدْرٍ وَ غَيْرِ بَدْرٍ***يَا بِنْتَ غدّار عَظِيمُ الْكُفْرِ
افحمك الْفَخْرِ غَدَاةِ الْفَخْرُ***بالهاشميّين الطِّوَالِ الزَّهَرِ
بِكُلِّ قِطَاعُ حُسَامِ يَفْرِى***حَمْزَةَ ليثى وَ عَلَى صقرى
إِذْ رَامَ شِيبَ وَ أَبُوكَ قهرى***فخضّبا مِنْهُ ضَوَاحِى النَّحْرِ
وَ نُدْرِكِ الشَّرِّ بِشْرٍ بَدْرٍ
و همچنين اين شعر را نيز هند زوجهء ابو سفيان در روز احد به ارجوزه برخواند :
شَفَيْتُ مِنْ حَمْزَةَ نَفْسِى باحد***حِينَ بَقَرَتُ بَطْنِهِ عَنِ الْكَبِدِ
اذْهَبْ عَنَى ذَاكَ مَا كُنْتَ أَجِدُ***مِنْ لَوْعَةَ الْحُزْنِ الشَّدِيدُ الْمُعْتَمَدُ
وَ الْحَرْبِ تعلوكم بشؤبوب بَرَدَ***نقدم اقداما عَلَيْكُمْ كالاسد
و اين شعر را حسان بن ثابت در هجاى هند گويد :
أَشَرْتَ لكاع وَ كَانَ عَادَتِهَا***لؤما اذا أَشَرْتَ مَعَ الْكُفْرِ
أَخْزَى الاله وَ زَوْجُهَا مَعَهَا***هِنْدُ الهنود طَوِيلَةٍ البظر
أَخْرَجْتُ راقصة الَىَّ أَحَدُ***فِى الْقَوْمِ مظعنة عَلَى بَكْرٍ
بَكْرٍ ثقال لَا حَرَاكٍ بِهِ***لَاعَنَ مُعَاتَبَةُ وَ لَا زَجَرَ
أَقْبَلَتْ ثائرة مُحَارَبَةَ***بابيك وَ ابْنُكِ فِى ضَحَّى بَدْرٍ
وَ بِعَمِّكَ الْمَتْرُوكُ منجدلا***وَ أَخِيكَ منعفرين فِى الْجَفْرِ
فَرَجَعْتُ صَاغِرَةً بِلَا تِرَةٍ***مِنَّا ظَفِرْتُ بِهَا وَ لَا وَتْرٍ
و نيز حسان در هجو او گويد :
لِمَنْ سواقط وِلْدَانُ مطّرحة***بَاتَتْ تُفْحَصُ فِى بَطْحَاءِ اجياد
بَاتَتْ تُفْحَصُ لَمْ تَشْهَدْ قوابلها***الَّا الْوُحُوشِ وَ الَّا حَيَّةً الوادى .
ص: 911
يَظَلَّ يرحُمُها الصِّبْيَانِ منعفرا***وَ خَالَهُ وَ أَبُوهُ سَيِّدُ النادى
و نيز هنگام مراجعت از احد ، هند زوجهء ابو سفيان اين شعر انشاد كرد :
رَجْعَتُ وَ فِى نَفْسِى بَلَابِلِ جُمَّةً***وَ قَدْ فاتنى بَعْضِ الَّذِى كَانَ مطلبى
مِنْ أَصْحَابِ بَدْرٍ مِنْ قُرَيْشٍ وَ غَيْرِهِمْ***بَنَى هَاشِمٍ مِنْهُمْ وَ مِنْ آلِ يَثْرِبَ
وَ لَكِنَّنِى قَدْ نِلْتُ شَيْئاً وَ لَمْ يَكُنْ***كَمَا كُنْتُ أَرْجُو فِى مَسِيرِى وَ مركبى
در خبر است كه چون خبر غلبه قريش بر مسلمانان در مدينه پراكنده گشت ، زنان بنى هاشم بر فراز بام خانه برآمده بر شارع (1) احد نگران بودند و حسان بن ثابت كه مردى جبان بود در ميان زنان درآمده از معبر (2) مخافت (3) كنارى داشت . در اين وقت گروهى از مردم يهود كه رسول خداى را شهيد مى پنداشتند آهنگ سراى بنى هاشم كردند و يك تن از يهود به سوى بام عروج كرد . صفيه دختر عبد المطلب ، با حسّان گفت : يا ابا القريعه ! با اين تيغ كه در كف دارى سر اين جهود را برگيرد . حسان گفت :سوگند با خداى كه من مقاتله نتوانم كرد .
در اين وقت جهود به فراز بام آمد پس صفيه پيش شد و تيغ از حسان بگرفت و گردن جهود را بزد و سر او را برداشته به ميان جهودان پرانيد ، جماعت جهود چون اين بديدند از گرد آن خانه پراكنده شدند . هم اكنون به داستان احد و مصرع حمزه بازشويم .
اين وقت ابو سفيان برسيده و نيزه خود را در دهان حمزه مى برد و مى گفت :
ص: 912
بچش اى عاق ! حليس بن علقمه (1) اين بديد بانگ كرد كه اى گروه بنى كنانه : بنگريد اين مرد را كه دعوى بزرگى قريش دارد با پسر عمّ كشتهء خود چه معاملت مى گذارد ؟ابو سفيان شرمگين شد و با حلبس گفت : اين لغزشى بود كه از من ظاهر شد ، اكنون اين نيزه از من بگير و اين راز پوشيده بدار و آن نيزه را به دو بخشيد . چون اين خبر به على عليه السّلام آمد كه هند آكلة الاكباد در قتل حمزه نيك شاد است و زبان به مفاخرت بازدارد اين شعرها بفرمود :
أَتَانِى انَّ هِنْداً حَلَّ صَخْرٍ***دَعَتْ دَرَكاً وَ بَشَرَت الهنودا
فَانٍ تَفْخَرُ بِحَمْزَةَ حِينَ وَلَّى***مَعَ الشُّهَدَاءِ مُحْتَسِباً شَهِيداً
فانّا قَدْ قَتَلْنَا يَوْمَ بَدْرٍ***أَبَا جَهْلٍ وَ عُتْبَةَ وَ الوليدا
وَ قَتَلْنَا سَرَاةِ النَّاسِ طُرّاً***وَ غَنِمْنَا الولائد وَ العبيدا
وَ شَيْبَةَ قَدْ قَتَلْنَا يَوْمَ ذاكم***عَلَى أَثْوَابِهِ عَلَقاً جسيدا
فبوّأ مِنْ جَهَنَّمَ شَرِّ دَار***عَلَيْهَا لَمْ يَجِدُ عَنْهَا محيدا
وَ مَا سِيَّانِ مَنْ هُوَ فِى جَحِيمٍ***يَكُونُ شَرَابِهِ فِيهَا صديدا
وَ مَنْ هُوَ فِى الْجِنَانِ يَدْرِ فِيهَا***عَلَيْهِ الرِّزْقُ مغتبطا حَمِيداً (2)
بالجمله زنان قريش هم گروه به ميان حربگاه آمدند و شهيدان را به جمله مثله كردند و بينى بريدند و شكم دريدند و مذاكير ايشان را قطع كردند و جگر ايشان را
ص: 913
برآوردند و اين اشياء را در ريسمان كشيده دست برنجن و مرسله ساختند و از دست و گردن درانداختند ، جز حنظله غسيل الملائكة هيچ كس از شهيدان از چنگ ايشان محفوظ نماند ؛ و از بهر آنكه پدرش ابو عامر حاضر بود و پاى بر سينه او بزد و گفت : قَدِمْتَ عَلَيْكَ فِى مَصْرَعَكَ وَ لَعَمْرُ اللَّهِ انَّ كُنْتُ لواصلا لِلرَّحِمِ بَرّاً بِالْوَالِدِ .
در اين وقت ابو سفيان و ديگر كافران آهنگ مكه نمودند و ابو سفيان خواست بداند كه حال پيغمبر چيست ؟ پس به پاى جبل شد و فرياد برداشت كه : أفي القوم محمّد ؟ يعنى : آيا محمّد در ميان قوم است ؟ پيغمبر فرمود : جواب او را نگوئيد . و ديگرباره گفت : أ فى القوم ابن ابى قحافه ؟ باز پيغمبر فرمود : پاسخ او را مگوئيد .ديگرباره گفت : أ فى القوم ابن الخطّاب ؟ هم آن حضرت فرمود : سخن نكنيد . چون ابو سفيان پاسخ نشنيد ، مردم خويش را گفت : اين چند تن را كه نام بردم كشته شده اند . از اين سخن طاقت و تاب از پسر خطّاب برفت ، آواز داد كه : اى دشمن خدا و رسول ! سخن بر كذب كردى ، خداى همه را بر ضرر تو زنده گذاشته است .
در اين وقت ابو سفيان صنم خويش را ستايش گرفت و دو كرّت گفت : أعل هبل .
پيغمبر فرمود : بگوئيد : أَ اللَّهُ أَعْلَى وَ أَجَلٍ (1) . باز أبو سفيان گفت : انَّ لَنَا الْعُزَّى وَ لَا عَزَّى لَكُمْ (2) . جواب را به فرمان پيغمبر گفتند : أَ اللَّهِ مَوْلَانَا وَ لَا مَوْلَى لَكُمْ (3) . أبو سفيان گفت :امروز در برابر روز بدر است . يَوْمُ بِيَوْمٍ وَ الْحَرْبَ سِجَالُ (4) همانا كار جنگ به نوبت است روزى شمار است و روزى ما را . پيغمبر فرمود : لَا سَوَاءُ ، قَتْلَاكُمْ فِى النَّارِ وَ قتلانا فِى الْجَنَّةِ (5) . آنگاه أبو سفيان گفت : دانسته باشيد كه در ميان كشتگان ، مثله (6) مثله كرده ها خواهيد يافت ، من نفرموده ام وليك مرا بد نيامده است . آنگاه گفت : ميعاد جنگ ما سال ديگر در بدر است . پيغمبر فرمود : بگوئيد چنين باشد .
و در آن روز از مشركان نزديك به سى (30) تن مقتول گشت و هفتاد (70) تن از اصحاب شهيد شد . و از اين جمله چهار (4) تن از مهاجر و ديگر از انصار بودند و .
ص: 914
اين شهدا ، به شمار اسيران قريش بودند كه در جنگ بدر اسير شدند و به رضاى خود فديه گرفتند و رها كردند كه در عوض به عدد ايشان سال ديگر شهيد شوند .
چنان كه در قصه بدر مرقوم شد و اين نه از بهر طمع مال بود كه اصحاب فديه گرفتند و خود را به هلاكت افكندند ؛ بلكه خواستند بدين وسيلت اجر شهادت دريابند . و به روايت جماعتى از اهل سنت شهيدان احد هشتاد و يك (81) تن بودند و مقتولين قريش بيست و هشت (28) تن اكنون بر سر سخن رويم .
چون أبو سفيان اين كلمات بگفت روى برتافت و با لشكر خود كوچ داد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام را يا سعد بن أبى وقاص را فرمود : كه از دنبال ايشان برويد و گوش داريد اگر بر شتر سوار شوند و اسبها را جنيبت (1) كند ، آهنگ مكه دارند و اگر جز اين باشد ، قصد تاراج مدينه كرده اند . سوگند با خداى كه از دنبال ايشان بروم و دمار از ايشان برآرم . چون فحص كردند معلوم شد كه به سوى مكه رفتند .
اما نخستين كه قريش شكسته شدند از ميدان جنگ : عبد اللّه بن أبى اميّة بن المغيرة المخزومى فرار كرد و شرمگين بود كه به مكه درآيد ، پس راه بگردانيد و به طايف دررفت و خبر هزيمت قريش را به قبيلهء بنى ثقيف برد و از پس آنكه مسلمانان به غارت درآمدند و قريش روى برتافته ظفر جستند و جنگ به پايان رفت و قريش راه مكه پيش گرفت ، براى تبليغ اين مژده وحشى سرعت كرد و به مكه درآمد و در كنار حجون (2) بر تلى صعود كرد و همى بانگ برداشت كه : اى معشر قريش ! تا جماعتى بر او گرد آمدند و بيم داشتند كه مبادا خبرى ناگوار برساند . پس وحشى گفت : شاد باشيد كه اصحاب محمّد را كشتيم و محمّد را جراحت كرديم و من سردار لشكر او حمزة بن عبد المطلب را كشتم . مردمان از كنار وحشى پراكنده شدند و گفتند : تو چه كس باشى كه حمزه را توانى كشت ؟
جبير بن مطعم كه مولاى وحشى بود او را پيش خواند و گفت : هان اى وحشى !
ص: 915
نگران باش چه مى گوئى ؟ تو چگونه حمزه را كشتى ؟ گفت : سوگند با خداى او را كشتم ، مزراقى (1) نيك بر شكم او زدم كه از ميان هر دو ران او گذر كرد و جگر او را با خود آورده ام كه تو آن را معاينه كنى . جبير بن مطعم چون اين بشنيد ، گفت : اندوه دل مرا بردى و آتش دل مرا بنشاندى و اين وقت زنان خود را گفت تا حلى بندند و به استعمال طيب و عطر بازآيند ، و همچنان عبد اللّه بن الزّبعرى در مفاخرت قريش و فتح ايشان در جنگ احد اين شعرها بگفت :
أَ لَا ذَرَفَتْ مِنْ مقلتيك دُمُوعُ***وَ قَدْ بَانَ فِى حَبَلُ الشَّبَابِ قطوع
وَ شَطِّ بِهِ مِنْ تَهْوَى الْمَزَارِ وَ فُرْقَةٍ***ثَوَى الْحَىِّ دَارِ بالحبيب فَجَوِّعْ
وَ لَيْسَ لِمَا وَلَّى عَلَى ذِى صُبَابَةُ***وَ انَّ طَالَ تذراف الدُّمُوعَ رُجُوعِ
فَدَعْ ذَا وَ لَكِنْ هَلْ أَتَى أُمَّ مَالِكَ***أَحَادِيثُ قومى وَ الْحَدِيثُ يُشَيِّعُ
وَ تجنيبنا جَرْداً الَىَّ أَهْلِ يَثْرِبَ***عناجيج فِيهَا ضامِرٍ وَ بَدِيعُ
عَشِيَّةَ سِرَّنَا مِنْ كداء يَقُودُهَا***ضرور الاعادى لِلصَّدِيقِ نفوع
يَشُدُّ عَلَيْنَا كُلِّ زعف كانّها***غَدِيرِ نَضُوحُ الْجَانِبَيْنِ نَقِيعٍ ( 2)
فَلَمَّا رَأَوْنَا خالطتهم مَهَابَةً***وَ خامرهم رعب هُنَاكَ فَظِيعِ
فودّوا لَوْ أَنَّ الْأَرْضَ يَنْشَقُّ ظَهْرِهَا***بِهِمْ وَ صَبُورُ الْقَوْمِ ثُمَّ جَزُوعُ
وَ قَدْ عَرِيَّةٍ بَيْضَ كَانَ وميضها***حَرِيقُ وَ شيك فِى الْآبَاءِ سَرِيعُ
بايماننا نعلو بِهَا كُلَّ هَامَّةٍ (2)***وَ فِيهَا حَمَامٍ (3) لِلْعَدُوِّ ذَرِيعُ
فغادرن قَتْلَى الاوس عاصبة بِهِمْ***ضباع وَ طَيْرُ فَوْقِهِنَّ وُقُوعِ
وَ مَرَّ بَنَوْا النَّجَّارِ فِى كُلِّ تَلْعَةً***باثوابهم مِنْ دقهنّ نجيع
وَ لَوْ لَا عُلُوّاً الشِّعْبِ غادرن احْمَدَا***وَ لَكِنَّ عَلَا وَ السمهرى (4) شروع (5)
كَمَا غادرت فِى الْكُرِّ حَمْزَةَ ثاوِياً***وَ فِى صَدْرِهِ مَاضِى السِّنَانِ وقيع
و هم اين قصيده از ابن زبعرى است كه در فتح احد گويد :
يا غُرَابِ الْبَيْنِ أَسْمَعْتَ فَقُلْ***أَنَّما تنعق (6) أَمْراً قَدْ فَعَلَ .
ص: 916
انَّ لِلْخَيْرِ وَ لِلشَّرِّ مَدَى***وَ سَواءُ قَبْرِ مُثْرٍ وَ مُقِلُّ
كُلِّ خَيْرٍ وَ نَعِيمٍ زَائِلٍ***وَ بَنَاتِ الدَّهْرِ يَلْعَبْنَ بِكُلِّ
أَبْلِغَا حَسَّانَ عَنَى آيَةً***فقريض (1) الشِّعْرُ يَشْفِىَ ذَا الْعِلَلِ
كَمْ تَرَى بِالْحَرْبِ مِنَ جُمْجُمَةُ***وَ أَكَفَّ قَدْ ابينت وَ رِجْلٍ
وَ سَرَابِيلَ (2) حَسَّانَ سَلَبَتْ***عَنْ كماة غودروا فِى المنتزل
كَمْ قَتَلَنَا مِنْ كَرِيمِ سَيِّدُ***مَاجِدُ الْجَدَّيْنِ مقدام (3) بَطَلَ (4)
صَادِقُ النَّجْدَةِ قَرَمَ (5) بَارِعٍ***غَيْرُ رعديد لَدَى وَقَعَ الاسل
فَسَلْ المهراس مِنْ سَاكِنُهُ***مِنْ كراديس (6) وَ هَامُ كالحجل
لَيْتَ اشياخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا***جَزِعَ الْخَزْرَجِ مَنْ وَقَعَ الاسل
حِينَ ضَلَّتْ بقباء بركها***وَ اسْتَحَرَّ الْقَتْلِ فِى عَبْدِ الاشل
ثُمَّ حُفُّوا عِنْدَ ذاكم رقّصا***رَقْصُ الحفان تَعْدُوَ فِى الْجَبَلِ
فقتلنا النِّصْفِ مِنْ ساداتهم***وَ عدلنا مِيلٍ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ
لَا أَلْوَمُ النَّفْسِ الَّا أَنَّنَا***لَوْ كَرَرنَا لِفعلنا المُفتَعَل
بِسُيُوفِ الْهِنْدِ تعلوها مُهِمٍّ***تَبْرُدَ الْغَيْظِ وَ يَشْفِينِ الْعِلَلِ
همانا گروهى يك شعر از اين قصيده را به يزيد بن معاويه عليه اللعنة نسبت كنند و گويند : آن هنگامى كه سر مبارك سيّد الشّهداء حضرت حسين بن على عليه السّلام را به نزديك او آوردند اين شعر بگفت و از آن مصرع كه گويد : جزع الخزرج معلوم توان داشت كه سخن ابن زبعرى است ؛ زيرا كه سيّد الشّهداء عليه السّلام را خزرج نصرت نكرد .پس بايد بگويد : جزع بنى هاشم من وقع الاسل ، چنان كه ابن ابى الحديد بر اين رفته و گويد : يزيد پليد بدين شعر تمثل جسته .
و همچنان حسان بن ثابت در پاسخ او گويد :
ذَهَبَتْ بِابْنِ الزبعرى وَقَعْتُ***كَانَ مِنَّا الْفَضْلُ فِيهَا لَوْ عَدْلٍ
وَ لَقَدْ نِلْتُمْ وَ نِلْنَا مِنْكُمْ***وَ كَذَاكَ الْحَرْبِ أَحْيَاناً دُوَلُ
اذ شَدَدْنا شِدَّةِ صَادِقَةُ***فاجأناكم الَىَّ سَفْحُ الْجَبَلِ .
ص: 917
اذ تُوَلُّونَ عَلى أَعْقابِكُمْ***هَرَباً فِى الشِّعْبِ أَشْبَاءَ الرَّسَلِ
نَضَعُ الْخَطَى فِى أَكْتَافِكُمْ***حَيْثُ نهوى عللا بَعْدَ نَهِلَّ
فسد حنافِي مَقَامٍ وَاحِدٍ***مِنْكُمْ سَبْعِينَ غَيْرِ المنتحل
وَ أَسْرَنَا مِنْكُمْ اعدادكم***فَانْصَرَفْتُمْ مِثْلَ افلات الْحَجَلِ
يَخْرُجُ الاكدر مِنْ استاهكم***مثل ذَرْقِ النِّيبُ يَأْكُلْنَ العصل
لَمْ يفوقونا بِشَىْ ءٍ سَاعَةٍ***غَيْرُ أَنْ وَلَّوْا بِجَهْدٍ وَ فَشِلَ
ضَاقَ عَنَّا الشِّعْبِ اذ نجزعه***وَ ملانا الْقَطْرِ مِنْكُمْ وَ الرَّجُلُ
بِرِجَالٍ لَسْتُمْ أَمْثالَهُمْ***أيّدوا جِبْرِيلَ نَصْراً فَنَزَلَ
وَ علونا يَوْمَ بَدْرٍ بِالتُّقَى***طَاعَةُ لِلَّهِ تَصْدِيقُ الرُّسُلِ
وَ رَسُولُ اللَّهِ حَقّاً شَاهِدُ***يَوْمَ بَدْرٍ وَ التَّنَاهِى الْهَبَلُ
وَ تَرَكْنا فِى قُرَيْشٍ عَوْرَةٍ***يَوْمَ بَدْرٍ وَ احاديثا مَثَلٍ
وَ تَرَكْنا مِنْ قُرَيْشٍ جَمَعَهُمْ***مِثْلُ مَا جَمَعَ فِى الْخِصْبِ الهمل
فقتلنا كُلِّ راس مِنْهُمْ***وَ قَتَلْنَا كُلِّ جحجاح (1) رفل
وَ شَرِيفَ لشريف مَاجِدُ***لا نباليه لَدَى وَقَعَ الاسل
نَحْنُ لَا أَنْتُمْ بَنُو أَشْبَاهُهَا***نَحْنُ فِى الباس اذ الباس نَزَلَ
و هم اين قصيده را حسان در جواب ابن زبعرى در يوم احد گويد :
أَسَاءَكَ مَنْ أَمَّ الْوَلِيدِ ربوع***بَلَاقِعَ مَا مِنْ أَهْلِهِنَّ جَمِيعِ
عفاهنّ صيفى الرِّيَاحُ وَ واكف***مِنَ الدَّلْوِ رجّاف السَّحَابَ هموع
فَلَمْ يَبْقَ الَّا موقد النَّارِ حَوْلَهُ***رَواكِدَ أَمْثَالِ الْحَمَّامِ (2) وُقُوعُ
فَدَعْ ذَكَرَ دَارِ بدّدت بَيْنَ أَهْلِهَا***نَوَى فَرَّقْتَ بَيْنَ الْجَمِيعِ قطوع
وَ قُلْ انَّ يَكُنْ يَوْمَ باحد يَعِدُهُ***سَفِيهٍ فَانِ الْحَقِّ سَوْفَ يُشَيِّعُ
وَ قَدْ ضاربت فِيهِ بَنُو الاوس كُلِّهِمْ***وَ كَانَ لَهَا ذِكْرُ هُنَاكَ رَفِيعُ
وَ حامى بَنُو النَّجَّارِ فِيهِ وَ ضاربوا***وَ ما كانَ مِنْهُمْ فِى اللِّقَاءِ جَزُوعُ
وَ فَوَا اذ كَفَرْتُمْ ياسخين بِرَبِّكُمْ***وَ لَا يستوى عَبْدِ عَصَى وَ مُطِيعُ
أَمَامَ رَسُولَ اللَّهِ لَا يخذلونه***لَهُمْ نَاصِرُ مِنْ رَبِّهِمْ وَ شَفِيعُ
بايمانهم بَيْضَ اذا حَسَرَ الْوَغَى***فَلَا بُدَّ انَّ يردى بِهِنَّ صَرِيعٍ .
ص: 918
كَمَا غادرت فِى النقع عُثْمَانَ (1) ثاوِياً***وَ سَعْداً (2) صَرِيعاً وَ الوشيح شُرُوعِ
وَ قَدْ غادرت تَحْتَ العجاجة مسئدا (3)***أَبَيَا وَ قَدْ بَلِ الْقَمِيصِ نجيع
بِكَفٍّ رَسُولُ اللَّهِ حَتَّى تلفّفت***عَلَى الْقَوْمِ مِمَّا قَدْ يثرن نقوع (4)
أُولئِكَ قومى سَادَةُ مِنْ فُرُوعِهِمْ***وَ مِنْ كُلِّ قَوْمٍ سَادَةُ وَ فُرُوعُ
بِهِنَّ يَعِزُّ اللَّهِ حِينَ يعزّنا***وَ انَّ كَانَ أَمَرَ ياسخين فَظِيعِ
فَانٍ تَذَكَّرُوا قَتْلَى وَ حَمْزَةُ فِيهِمْ***قَتِيلًا ثَوَى لِلَّهِ وَ هُوَ مُطِيعُ
فَانٍ جِنَانِ الْخُلْدِ مَنْزِلِهِ بِهَا***وَ أْمُرْ الَّذِى يُقْضَى الامور سَرِيعُ
وَ قَتْلَاكُمْ فِى النَّارِ أَفْضَلُ رِزْقُهُمْ***حَمِيمٍ مَعاً فِى جَوْفِهَا وَ ضَرِيعٍ
و هم حسان در هجو ابو سفيان گويد :
عَضَضتَ باير مِنْ أَبِيكَ وَ خَالَهُ***وَ عَضَّتِ بَنُو النَّجَّارِ بِالسُّكَّرِ الرُّطَبِ
فَلَسْتُ بِخَيْرٍ مِنْ أَبِيكَ وَ خَالَهُ***وَ لَسْتَ بِخَيْرٍ مِنْ معاظلة (5) الْكَلْبُ
وَ لَسْتُ بِذِى دِينٍ وَ لَا ذِى أَمَانَةٍ***وَ لَسْتَ بِخَيْرٍ مِنْ لؤىّ وَ لَا كَعْبٍ
وَ لَكِنْ هجين (6) ذُو دُنَاةِ لمغرف***مجاجة (7) مِلْحُ غَيْرِ صَافٍ وَ لَا عَذَّبَ
و هم حسان در اين معنى گويد :
وَ لَسْتَ مِنْ المعشر الاكرمين***لَا عَبْدِ شَمْسٍ وَ لَا نَوْفَلٍ
وَ لَيْسَ أَبُوكَ بساقى الْحَجِيجَ***فَاقْعُدْ عَلَى الْحَسَبِ الارذل
وَ لَكِنْ هجين (8) مَنُوطُ بِهِمْ***كَمَا نوّطت حَلَقْتُ الْمَحْمِلِ
تجيش مِنَ اللُّؤْمِ احسابكم***كجيش المشاشة (9) فِى الْمِرْجَلِ
و هم حسان در هجو ابو سفيان گويد :
أَيًّا رَاكِباً أَمَّا عَرَضَتْ فَبَلَغْنُ***عَلَى الناى مِنًى عَبْدِ شَمْسٍ وَ هَاشِماً
وَ هَلَّا أُمِرْتُمْ حِينَ حَانَ مجيبكم***بِشَتْمِ (10) سِوَى حَسَّانَ انَّ كَانَ شاتما
ثكلت ابنتى انَّ لَمْ يَقْطَعُكَ مَاجِدُ***حُسَامِ يُرَدُّ الْعِيرُ (11) مِثْلُكَ واجما .
ص: 919
وَ انَّ لَمْ تَقُلْ سِرّاً لِنَفْسِكَ اننى***أَصَبْتَ كَرِيماً ثُمَّ أَصْبَحْتَ نَادِماً
تُخَيَّرُ ثَلَاثاً كُلَّهُنَّ مَهَانَةٍ***سَلَاسِلُ أَغْلَالَ تَشِينُ المكارما
وَ تَتْرُكُ مِثْلَ الْكَلْبِ يَلْمَحَ ايره***وَ تَنْزِعُ مَحْسُوراً وَ تَقْعُدُ اثما
اكنون به داستان احد بازگرديم : اما آن سوى چون خبر شهادت رسول خداى در مدينه پراكنده شد ، چهارده (14) تن از زنان اهل بيت و نزديكان ايشان ، از مدينه بيرون شده ، تا جنگگاه آمدند . عايشه و ام سليم مشتمرتان بودند . نخستين فاطمه زهراء عليها السّلام رسول خداى را با اين همه جراحت دريافت و آن حضرت را در بر كشيد و سخت بگريست . پيغمبر نيز آب در چشم بگردانيد . آنگاه على عليه السّلام با سپر خويش آب همى آورد و فاطمه از سر و روى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله خون همى شست و چون خون از غليان بازنمى نشست ، قطعه اى از حصير بدست كرده بسوخت و با خاكستر ، جراحات پيغمبر را ببست . و از آن پس رسول خداى با استخوان پوسيده زخم هاى خود را دود همى داد ، تا نشان آن بجاى نماند . آنگاه على عليه السّلام شمشير خود را به فاطمه داد و فرمود :
أَ فاطم هَاكَ (1) السَّيْفُ غَيْرِ ذَمِيمُ***فَلَسْتُ برعديد (2) وَ لَا بلئيم
لَعَمْرِى لَقَدْ أَعْذَرْتُ فِى نَصْرِ احْمَدِ***وَ طَاعَةِ رَبِّ بِالْعِبَادِ عَلِيمُ
أُرِيدُ ثَوَابِ اللَّهِ لَا شَىْ ءَ غَيْرِهِ***وَ رِضْوَانُهُ فِى جُنَّةُ وَ نُعَيْمٍ
وَ كُنْتُ امْرَأً يُسَمُّوا اذا الْحَرْبِ شَمَّرْتَ***وَ قَامَتْ عَلَى سَاقٍ بِهِ غَيْرَ مُلِيمُ
أَمَمْتُ ابْنِ عَبْدِ الدَّارِ حَتَّى جَرَحْتَهُ***بِذِى رونق يَفْرِى الْعِظَامِ صميم
فغادرته بالقاع فَارْفُضِ جَمَعَهُ***عباديد مِنْ ذِى قانط (3) وَ كَلِيمِ
وَ سيفى بكفّى كَالشِّهَابِ اهزه***احز بِهِ مِنْ عَاتِقٍ وَ صميم
ص: 920
فَمَا زِلْتُ حَتَّى فَضَّ رَبِّى جموعهم***وَ أَ شَفَيْتُ مِنْهُمْ صَدْرِ كُلِّ حَلِيمُ (1)
چون امير المؤمنين اين ابيات بپاى برد ، رسول خداى فرمود : خذيه يا فاطمة ، فَقَدْ أَدَّى بَعْلُكِ مَا عَلَيْهِ وَ قَدْ قَتَلَ اللَّهُ صَنَادِيدُ قُرَيْشٍ بِيَدَيْهِ . [ يعنى ] : اى فاطمه بگير شمشير على را كه شوهر تو هر چه بر ذمّت داشت فروگذاشت و خداى ، بزرگان قريش را به دست او تباه ساخت . پس فاطمه آن تيغ بگرفت و پاك بشست .
آنگاه مسلمانان به ميدان آمدند و كشتگان و جراحت يافتگان خويش را احتياط همى كردند ، پيغمبر فرمود : مَا فَعَلَ عَمًى حَمْزَةَ مَا فَعَلَ حَمْزَةَ ؟ [ يعنى ] : آيا حمزه را حال چيست كه او را نمى بينم ؟ حارث بن الصّمّه از نزديك آن حضرت برفت تا خبرى آورد كار او به دراز كشيد ؛ زيرا كه بر وى صعب مى نمود كه به سوى پيغمبر بازشود و خبر قتل حمزه بگذارد ؛ لا جرم امير المؤمنين على عليه السّلام از دنبال او بشتافت و اين سخنان در حق حارث همى فرمود :
لَا هُمَّ انَّ الْحَارِثِ بْنِ صُمْهُ***كَانَ وَفِيّاً وَ بِنَا ذَا ذَمِّهِ
ص: 921
اقْبَلْ فِى مهامه مُهِمِّهِ***فِى لَيْلَةَ ليلاء مدلهمّه
بَيْنَ رِمَاحَ وَ سُيُوفُ جمّه***يُبْغَى رَسُولُ اللَّهُ فِيهَا عَمِّهِ
لَا بُدَّ مِنْ بَلِيَّةٍ مسلّمه***يَلْتَمِسُ الْجَنَّةِ فِيمَا أُمِّهِ ( 1)
و او را بر بالين حمزه ايستاده ديد و چون على عليه السّلام حمزه را بدان گونه يافت ، سخت بگريست و در زمان به نزديك رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آمده آگهى بداد . آن حضرت خود برخاسته بر سر حمزه حاضر شد و جنابش را كشته و مثله ديد اشك از ديده بپالود (1) و فرمود : مَا وَقَفْتَ مَوْقِفاً قَطُّ أَغْيَظَ لِى مِنْ هَذَا ! يعنى : نايستاده ام هرگز در موقفى كه به خشم آرنده تر باشد مرا از اين موقف . آنگاه فرمود : يَا حَمْزَةُ يَا عَمَّ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ ! يَا حَمْزَةُ يَا فَاعِلَ الْخَيْرَاتِ ! يَا حَمْزَةُ يَا كَاشِفَ الْكُرُبَاتِ ! يَا حَمْزَةُ يَا ذَابَ (2) عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ ! آنگاه فرمود : اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ وَ اليك الْمُشْتَكَى وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ عَلى ما أَرى . آرى ، سوگند با خداى اگر دست يابم بر قريش ، يك تن و به روايتى هفتاد (70) تن از ايشان را مثله كنم .
در اين وقت جبرئيل عليه السّلام ، اين آيت را آورد : وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ . (3) مى فرمايد : اگر عقوبت كنيد همان كنيد كه با شما كرده اند ، كنايت از آنكه حمزه يك تن بود به كيفر او يك تن را مثله بايد كرد نه هفتاد (70) تن ؛ زيرا كه حمزه در راه خداى شهادت يافت پس كيفر مصائب او واجب نشده است . لا جرم اگر صبر كنيد و از كيفر كفار درگذريد نيكوتر است . آنگاه مى فرمايد : صبر كن اى محمّد كه اين صبورى به توفيق خداى و از بهر رضاى خداى باشد . چون رسول خداى اصغاى اين آيت فرمود ، گفت : صبورى پيشه ساختم و از اين انديشه درگذشت و كفارت آن سوگند بداد و در ازاى مكافات .
ص: 922
كفار هفتاد كرّت براى حمزه استغفار فرمود . آنگاه على عليه السّلام روى سخن را با مشركين قريش داشته چنين فرمود :
رَايَت الْمُشْرِكِينَ بَغَوْا عَلَيْنَا***وَ لَجُّوا فِى الْغَوَايَةِ وَ الضَّلَالِ
وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ اذ نَفَرْنَا***غَدَاةِ الرَّوْعِ بالاسل الطِّوَالِ
فَانٍ يبغوا وَ يفتخروا عَلَيْنَا***بِحَمْزَةَ وَ هُوَ فِى الْغُرَفَ الْعَوَالِى
فَقَدْ أَوْدَى بعتبة يَوْمَ بَدْرٍ***وَ قَدْ أَوْدَى وَ جَاهَدَ غَيْرِ آلِ
وَ قَدْ فَلَلْتُ خَيْلِهِمْ بِبَدْرٍ***وَ أَ تَبِعَت الْهَزِيمَةَ بِالرِّجَالِ
وَ قَدْ غادرت كبشهم جِهَاداً***بِهِ حَمِدَ اللَّهَ طَلْحَةَ فِى الْجَمَّالِ
فتلّ بِوَجْهِهِ فَرَفَعْتَ عَنْهُ***رَقِيقُ الْحَدَّ حودث بالصّقال
كَأَنَّ الْمِلْحِ خَالَطَهُ اذا مَا***تَلَظَّى كالعقيقة فِى الظِّلَالِ (1)
و هم در اين غزوه مى فرمايد .
لَسْتُ أُرِيدُ بَيْنَنَا حَاكِماً***الَّا الَّذِى بِالْكَفِّ بتّار
وَ صارما أَبْيَضَ مِثْلَ أَلَمُهَا***يَبْرُقُ فِى الرَّاحَةَ ضِرَارَ
مِعَى حُسَامُ قَاطِعُ باتر***تَسْطَعُ مِنْ تضرابه النَّارُ
أَنَا أُنَاسُ دِينِنَا صَادِقُ***أَنَّى عَلَى الْحَرْبِ لصبّار (2)
و هم روى اين سخن با اسامه است :
نَعَمِ الَّذِى حِكْمَتِهِ بَيْنَنَا***فَاثْبُتْ لحاك اللَّهُ يَا جَارٍ
فَفِى يمينى مَارِقُ أَسْمَرَ***مِنْ رَأْسِهِ تقتبس النَّارِ .
ص: 923
قَدْ خُضِبَتْ بَيْضَةٍ رَأْسِى فَمَا***أَطْعَمَ غَمْضاً فِيهِ مِقْدَارَ(1)
و هم آن حضرت عليه السّلام فرمايد :
سَوْفَ يُرى الْجَمْعِ ضِرَابُ الفاتك (2) الحلابس (3)
وَ طَعَنَة قَدْ شَدَّهَا لكبوة (4) الْفَوَارِسِ
الْيَوْمَ أَضْرَمَ نارها بجذوة (5) لِقَابِسٍ (6)
حَتَّى تَرَى فرسانها تَخِرُّ للمعاطس (7)
آنگاه رسول خدا رداى مبارك را برگرفته بر زبر حمزه كشيد . چون حمزه را قامتى به نهايت رسا بود پاهاى مباركش از زير ردا بيرون ماند ؛ و رسول خدايش به گياه بپوشانيد . اين هنگام صفيه خواهر حمزه از دور پديدار شد . چون رسول خداى او را بديد با فرزندش زبير فرمود : بشتاب و مادر خود را بازدار تا حمزه را بدين حالت ديدار نكند . زبير مادر را پذيره شد (8) و گفت : اى مادر نيكو آن است كه به حربگاه درنشوى و هم از اينجا مراجعت فرمائى كه رسول خداى از تو چنين دوست مى دارد . گفت : اى فرزند شنيده ام كه برادرم حمزه را كشته اند و مثله كرده اند و شكم دريده اند و من مى دانم كه در راه خدا اين زحمت يافته و اين زحمت در راه خدا بسيار اندك است و خداى مرا صبر دهد ، تا فراوان جزع نكنم .
زبير بازآمد و سخن مادر را به عرض پيغمبر رسانيد . آن حضرت دستورى داد تا صفيه حاضر شود . پس بيامد و برادر را بدانسان بديد و از خداى آمرزش او راتن
ص: 924
بخواست و بر او نماز گزاشت و مراجعت كرد ؛ لكن نتوانست خويشتن را از گريستن نگاه دارد و رسول خداى از گريهء او گريان شد و فاطمه نيز بگريست . پس پيغمبر فرمود : لَنْ أَصَابَ بِمِثْلِكَ أَبَداً . يعنى : هرگز بدين گونه مصيبت زده نخواهم شد . آنگاه با فاطمه و صفيه فرمود : شاد باشيد كه جبرئيل مرا آگهى آورد كه حمزه را در ميان هفت آسمان اسد اللّه و اسد رسوله . نوشتند ؛ و نيز فرمود كه : اگر بيم آن نداشتم كه بر اهل بيت دشوار آيد و پس از اين در ميان امّت سنت شود ، جسد حمزه را به خاك نمى سپردم تا خدايش در محشر از درون سباع و طيور حشر كند . (1)
در اين وقت حمنه بنت جحش از مدينه برآمده طلب برادر خود عبد اللّه بن جحش و خال خود حمزه و شوهر خود مصعب مى داشت . چون از راه برسيد رسول خداى فرمود : اى حمنه در راه خداى صبورى اختيار كن . عرض كرد : بر كدام مصيبت صابر باشم ؟ فرمود بر برادرت عبد اللّه گفت : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (2) گوارا باد او را شهادت . ديگرباره فرمود : اى حمنه صبر كن ؟ عرض كرد : بر چه صبر كنم ؟فرمود : بر مصيبت خال خود حمزة بن عبد المطلب . هم حمنه گفت : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ هم بر وى گوارا باد شهادت . ديگرباره رسول خداى فرمود : اى حمنه صابر باش . عرض كرد باز بر كه صبر كنم ؟ فرمود : بر شوهرت مصعب بن عمير . حمنة عرض كرد : وا حزناه . رسول خدا فرمود : زنان را هيچ كس به جاى شوهر نباشد .حمنه عرض كرد : يتيم شدن فرزندانش را به خاطر آوردم . و اين حمنه خواهر زينب بنت جحش زوجه رسول خداى بود و بعد از مصعب بن عمير ، طلحة بن عبيد اللّه او را نكاح بست و محمّد بن طلحه را در سراى او بزاد .
آنگاه پيغمبر فرمود جسد حمزه عليه السّلام را با خواهرزاده اش عبد اللّه بن جحش در
ص: 925
يك قبر نهادند و از اين گونه هر كس با كسى مألوف (1) بود ، هر دو تن و سه تن را در يك لحد مى سپردند و آنان كه قرائت قرآن بيشتر كرده بودند به لحد نزديكتر مى نهادند و شهيدان را با همان جامه هاى خون آلود به خاك مى سپردند و آن حضرت مى فرمود : زَمِّلُوهُمْ فِى ثِيَابَهُمْ وَ دِمَائِهِمْ ، فانّه لَيْسَ مَنْ كَلَّمَ كَلَّمَ فِى اللَّهِ الَّا وَ هُوَ يَأْتِى اللَّهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ اللَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَ الرِّيحُ رِيحِ الْمِسْكِ .
و ابو زيد عمرو بن شيبه اين شعرها در مرثيهء حمزه عليه السّلام گويد :
بَكَتْ عَيْنِى وَ حَقَّ لَهَا بكاها***وَ مَا يُغْنِى الْبُكَاءَ وَ لَا الْعَوِيلِ
عَلَى أَسَدٍ الاله غَدَاةٍ قَالُوا***لِحَمْزَةَ ذَلِكَ الرَّجُلُ الْقَتِيلِ
أُصِيبَ الْمُسْلِمُونَ بِهِ جَمِيعاً***هُنَاكَ وَ قَدْ أُصِيبَ بِهِ الرَّسُولِ
أَبَا يَعْلَى لَكَ الاركان هَدَّت***وَ أَنْتَ الماجد الْبِرِّ الْوُصُولِ
عَلَيْكَ سَلَّامٍ رَبِّكَ فِى الْجِنَانِ***يُخَالِطُهُ نَعِيمٍ لَا يَزُولُ
الَّا يَا هَاشِمُ الاخيار صَبْراً***فَكُنْتُمْ أَبَداً حَسَنُ جَمِيلٍ
رَسُولُ اللَّهِ مصطبر كَرِيمُ***بامر اللَّهِ يَنْطِقُ اذ يَقُولُ
نَسِيتُمْ ضَرَبْنا بقليب بَدْ***غَدَاةُ أَتَاكُمْ الْمَوْتِ العجيل
غَدَاةٍ ثَوَى أَبُو جَهْلٍ صَرِيعاً***عَلَيْهِ الطَّيْرِ حائمة تَجُولُ
وَعُتْبَةَ وَ ابْنُهُ خرّا جَمِيعاً***وَ شَيْبَةَ عَضَّهُ السَّيْفِ الصَّقِيلَ
الَّا يَا هِنْدٍ لَا تَبَدَّى شماتا***بِحَمْزَةَ انَّ عزّكم ذَلِيلُ
الَّا يَا هِنْدٍ بَكَى لَا تُمْلى***فانت الْوَالِهِ العبرى الثكول
بالجمله رسول خداى فرمود : تا نعمان بن مالك و عبد اللّه بن الخشخاش (2) و مجذّر بن زياد اين هر سه تن را به يك جاى مدفون ساختند و خارجة بن زيد را با سعد بن ربيع به يك قبر نهادند .
و اين سعد بن ربيع از قبايل اهل عقبه بود و هم از اصحاب بدر بود و هم شهيد احد . چون پيغمبر نشان او از ميان كشتگان گرفت ، يكى از انصار او را ديدار كرد ، وقتى كه از حشاشهء جان چيزى با او بود گفت : اى سعد رسول خداى ترا مى جويد .گفت : آن حضرت را از من سلام برسان و بگوى : جَزَاكَ اللَّهِ عَنَى خَيْرَ مَا جَزَى بِهِ نَبِيِّنَا ).
ص: 926
عَنْ أُمَّتِهِ . و با قوم من بگوى : زينهار دست از نصرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بازمداريد و جان و مال را در راه او وقعى نگذاريد كه در نزد خدا معذور نباشيد . اين بگفت و برفت .چون خبر او را به پيغمبر آوردند او را ثنا گفت و فرمود : اللَّهُمَّ ارْضَ عَنْ سَعْدِ بْنَ الرَّبِيعِ. در خبر است كه دخترى كوچك از وى بازماند .
و عبد اللّه بن عمرو بن حرام (1) را با عمرو بن الجموح ، به يك قبر نهادند و اين چنان افتاد كه هند زوجهء عمرو بن الجموح از مدينه به حربگاه آمد و جسد شوهر را با جسد برادرش عبد اللّه و جسد فرزندش خلّاد را برگرفته بر شترى حمل داد و روانه مدينه گشت . ناگاه با عايشه بازخورد كه با جمعى از نسوان به طلب رسول خداى بيرون شده بود . عايشه چون هند را نگريست از پيغمبر پرسش نمود ؟ هند گفت :حمد خداى را كه رسول خداى به سلامت است . ديگر هر مصيبتى كه بسيار صعب باشد بر ما سهل آيد . گفت : حمل شتر چيست ؟ عرض كرد : جسد پدر و برادر و شوهر من است .
و چون به منتهاى حرّة (2) رسيد شتر بخفت . هر چند هند او را برانگيخت و با سنگ و چوب زحمت كرد از جاى جنبش نكرد و اگر او را آهنگ احد مى داد ، چون باد شتاب مى كرد . ناچار اين قصه را به حضرت پيغمبر آورد .
رسول خداى فرمود : شتر بدين مأمور است جز اين نتواند . اكنون بگوى : هنگام بيرون شدن از خانه ، عمرو را چه بر زبان گذشت ؟
عرض كرد : هنگامى كه از خانه به در مى شد روى قبله آورد و گفت : اللَّهُمَّ لَا تردّنى الَىَّ أَهْلِى وَ ارزقنى الشَّهَادَةِ يعنى : خدايا مرا بر اهل خود بازمگردان و شهادت روزى كن ، پيغمبر فرمود : اى انصار در ميان شما جماعتى هستند كه خداى را بر هر چه قسم دهند روا مى سازد و عمرو از آن جمله بود . آنگاه فرمود : اى هند فرشتگان خداى بر سر برادر تو عبد اللّه بال گسترده اند و نظاره اند كه در كجا دفن خواهد شد . باز فرمود : اى هند شوهر و برادر و پسر تو در بهشت خداى انيس و رفيق يكديگرند . هند عرض كرد : يا رسول اللّه از خداى بخواه تا من نيز با ايشان باشم . پيغمبر در حق او دعاى خير گفت . و اين عبد اللّه پدر جابر انصارى است . .
ص: 927
در خبر است كه قبر عبد اللّه و عمرو چون در معبر سيل بود ، وقتى سيلاب بيامد و قبر ايشان را آب ببرد . عبد اللّه را دست بر جراحت خويش بود و چون دست او را بازداشتند ، خون از جاى جراحت برفت لا جرم دست او را به جاى گذاشتند ، جابر گويد : بعد از چهل و شش (46) سال پدرم را در قبر بدون تغير جسد يافتم ، گويا در خواب بود و علف حرمل كه بر زبر ساقهايش ريخته بودند تازه بود ، خواستم بوى خوش بر او ريزم اصحاب گفتند : او را به حال خود بگذار و داخل در امرى مشو .
آن هنگام كه معاوية بن ابى سفيان چنان كه مذكور خواهد شد خواست تا در احد چشمه جارى گرداند ، ندا درداد كه اى اهل مدينه ! براى شهيدان خود بيرون شويد .و مردمان در احد حاضر شدند . پس حكم داد تا قبرها را بشكافتند و بدنها را تازه و طرى (1) يافتند چنان كه به هر سوى متمايل مى شد ، از ميانه بيلى بپاى يك تن از شهيدان خورد و خون از آن جارى شد و همچنان بوى مشك از شهيدان مى دميد چون چشمه بر قبر عبد اللّه بن عمرو و عمرو بن الجموح مى گذشت ايشان را از قبر برآوردند و خارجه و سعد را كه از جاى ديگر آشكار شده بودند به جاى گذاشتند و چون در اين كار كس معاويه را طرد (2) و منعى نكرد ، ابو سعيد خدرى گفت : بعد از اين هيچ منكر را كس انكار نخواهد كرد . و اكنون بر سر داستان شويم .
بعد از آنكه هند جسد شوهر و برادر و پسر را به احد بازآورد ، هم در آنجا مدفون شدند بدانسان كه مذكور گشت . اما علماى عامه شافعى مذهبان بر شهيدان نماز جايز ندانند و روايت كنند كه پيغمبر بر شهيدان احد نماز نگزاشت ، و متابعان ابو حنيفه گويند : كه نماز به شهيدان جايز باشد چه پيغمبر بر حمزه و ديگر شهدا نماز گزاشت ؛ و در اين روايت با علماى شيعى متفق اند و گويند : رسول خداى نخستين بر حمزه نماز گزاشت و هر جنازه اى كه مى آوردند ، در جنب جنازه حمزه جاى مى دادند و از اين روى در آن روز هفتاد (70) نماز بر حمزه گذاشت و هفتاد (70) تكبير داد . و به روايتى آن شب را پيغمبر در احد بماند از بهر انجام كار شهدا و صبح يكشنبه به مدينه آمد . و به روايتى نزديك فرود شدن آفتاب آن حضرت از كار شهدا بپرداخت و راه مدينه پيش گرفت و به هر قبيله مى رسيد مرد و زن بيرون شده .
ص: 928
بر سلامتى آن حضرت شكر مى كردند و كشتگان خود را از خاطر مى ستردند . (1)
از قبيلهء بنى عبد الاشهل : كبشه بنت رافع بن معاويه كه مادر سعد بن معاذ بود به سوى پيغمبر شتاب گرفت ، در اين وقت سعد عنان اسب پيغمبر داشت پس عرض كرد كه : يا رسول اللّه اينك مادر من است كه به ملازمت مى رسد . پيغمبر فرمود :مرحبا بها . چون كبشه برسيد ، رسول خداى تعزيت فرزندش عمرو بن معاذ را بازداد و او عرض كرد : يا رسول اللّه چون ترا به سلامت يافتم هيچ مصيبت و المى بر من حملى و ثقلى نيفكند .
آنگاه پيغمبر با كبشه فرمود : يا امّ معبد شاد باش و اهل خود را شاد كن كه كشتگان شما در شرفات بهشت با هم سير كنند و شفاعت ايشان در حق شما پذيرفته است . كبشه عرض كرد كه : راضى شديم و بر ايشان گريستن روا نداريم ، اكنون در حق بازماندگان اين جماعت دعاى خير فرماى . آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ اذْهَبْ حُزْنٍ قُلُوبُهُمْ وَ اجْبُرْ مصيبتهم .
و با سعد فرمود : جراحت يافتگان قوم خود را بگوى : از مرافقت (2) من بازايستند و به منازل خود شده به مداواى خويش پردازند . پس سعد بانگ برداشت و گفت : لَا يَتْبَعُ رَسُولُ اللَّهِ جَرِيحٍ مِنْ بَنِى عَبْدِ الاشهل . پس سى (30) تن از آن جماعت كه جراحت داشتند ، به جاى خويش شدند و سعد نيز چون پيغمبر را به جايگاه رسانيد به خانهء خود مراجعت كرد . اين هنگام كمتر خانه اى در مدينه بود كه از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود و اهل آن از بهر شهيدى مصيبت زده نباشد ، جز از خانه حمزه عليه السّلام . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : وَ لَكِنَّ حَمْزَةَ لَا بواكى لَهُ هَاهُنَا . يعنى حمزه را در اين زمين غربت گريه كنندگان نباشند .
چون انصار اين بشنيدند به خانه هاى خود شده زنان خود را گفتند : نخستين به خانهء حمزه شويد و بر او بگرييد آنگاه بر كشتگان خويش نوحه كنيد ، لا جرم زنان انصار به خانهء حمزه شدند و از هنگام عشا تا نيم شب بر او گريستند ، چنان كه رسول خداى از خواب انگيخته شد و پرسش فرمود : كه اين ناله چيست ؟ چون صورت حال را بازدانست فرمود : رِضَى اللَّهُ عَنْكُنَّ وَ عَنْ أَوْلَادَكُنَّ وَ عَنْ أَوْلَادِ أَوْلَادَكُنَّ . و اين قاعده در ميان زنان انصار استوار ماند كه تاكنون هر مصيبتى روى دهد ، نخستين بردت
ص: 929
حمزه بگريند ، آنگاه بر اهل خود .
و به روايتى پيغمبر فرمود : كه انديشهء من آن نبود كه زنان بر حمزه بگريند و از گريه و نوحهء آن جماعت را منهى داشت (1) و فرمود : ارواح شهداى احد به صورت مرغان سبز هر روز از جويبار بهشت سيراب شوند و از ميوه هاى بهشت بهره گيرند و در تمام طبقات جنّت طيران كنند . آنگاه در قنديلهاى زرّين (2) در ظل عرش جاى گيرند و گويند ! كيست كه پيام ما را به برادران ما برد ؟ كه فرصت از دست مگذاريد و از كار غزا و جهاد متقاعد نشويد . خداى با ايشان خطاب كند كه من پيام شما بگذارم و اعلام حال ايشان را اين آيت مبارك بفرستاد . لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ، فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (3) خلاصهء معنى آنكه : گمان مكنيد اين مجاهدان را كه در راه خدا شهادت يافتند مردگان باشند ؛ بلكه با حيات ابدى در حضرت حق از ميوه هاى بهشت روزى خورند و شاد باشند و نيز شاد مى شوند به برادران خود كه از پى ايشان درمى رسند و بر ايشان خوفى و حزنى نيست .
و هم خداى در بهشت بر ارواح شهيدان تجلى كند (4) و فرمايد : طلب كنيد از من آنچه مطلوب شماست ، گويند : الها پروردگارا ! چه بخواهيم و حال آنكه در بهشت جاويد جاى داريم . آنگاه پاس ادب را خواستار مطلوبى شوند و عرض كنند : كه خدايا ما را به دنيا بازفرست تا ديگرباره در راه تو شهيد شويم و چون جز اين طلب نكنند ، به حال خويش باشند .
هم اين حديث بر مسئلت ايشان گواه باشد :مَا مِنْ أَحَدٍ يُفَارِقُ الدُّنْيَا يُحِبُّ انَّ يَرْجِعُ اليها سَاعَةٍ مِنَ النَّهَارِ وَ انَّ لَهُ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا ، الَّا شَهِيدُ فانّه يُحِبُّ انَّ يُرَدُّ الَىَّ الدُّنْيَا فَيُقَاتِلُ فِى سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ مَرَّةً أُخْرَى . يعنى : هيچ كس از دنيا بيرون نشود كه ديگرباره دوست دارد به جهان آيد اگر چه جهان از او باشد ؛ اما شهيدان دوست .
ص: 930
دارند كه به دنيا بازآيند و يك بار ديگر جهاد كنند و نوبت ديگر شهيد شوند .
و هم اين حديث در فضل شهيدان از ابن عباس وارد است : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : الشُّهَدَاءُ عَلَى نَمَارِقِ النُّورِ بِبَابِ الْجَنَّةِ فِى قُبَّةٍ خَضْرَاءَ يَخْرُجُ عَلَيْهِمْ رَزَقَهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ بُكْرَةً وَ عَشِيًّا . يعنى : شهيدان بر مسندهاى (1) نور در قبه هاى بهشت جاى دارند و هر بامداد و شامگاه روزى ايشان مى رسد بديشان .
بالجمله جابر بن عبد اللّه انصارى گويد : چون رسول خداى مرا از مرگ پدر و عيال او و قرض او غمگين يافت فرمود : اى جابر خداى با هيچ كس از شهداى احد سخن نكرد جز از پس حجاب و با پدر تو بى حجاب فرمود : سَلنى عَبدى أُعْطِكَ .يعنى : اى بنده من ! بخواه از من تا بدهم . عرض كرد : آن خواهم كه ديگرباره به دنيا شوم و ديگرباره در راه تو شهيد شوم . خطاب آمد : انْهَ قَدْ سَبَقَ مِنًى : أَنَّهُمْ اليها لا يَرْجِعُونَ. عرض كرد : اى پروردگار پس ياران مرا از من آگهى ده . هم اين آيت گواه حال او باشد لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ (الى آخره) چنانچه مسطور افتاد .
بالجمله بعد از جنگ احد ، رسول خداى خطبه بگذاشت و خداى را حمد گفت و تعزيت مسلمانان بازداد و اجر و ثواب ايشان را بازنمود و اين آيت برخواند : رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا (2) خلاصهء معنى آن است كه : مردانى هستند كه راست كردند عهد خويش را با خداى خود ، گروهى از ايشان مدّت خود را به پاى بردند و برخى نگران وقت اند و عهد خويش نشكنند .
آنگاه زيارت قبور شهداى احد كرد و اسب خواست و برنشست و اصحاب آن حضرت آنان كه به سلامت بودند و آن كس كه جراحت داشت در پيرامون آن حضرت راه مدينه برگرفتند . چون رسول خداى به حرّه درآمد ، بفرمود : تا اصحاب دو صف برزدند و چهارده (14) تن از زنان كه از مدينه به فحص حال پيغمبر تا احد آمدند از قفاى مردان بايستادند .
اين هنگام رسول خداى دست به دعا برداشت و گفت : .
ص: 931
اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ كُلُّهُ ، اللَّهُمَّ لَا قَابِضَ لِمَا بَسَطْتَ وَ لَا مَانِعَ لِمَا أَعْطَيْتَ وَ لَا معطى لِمَا بنعت وَ لَا هادى لِمَنْ أَضْلَلْتَ وَ لَا مُضِلَّ لِمَنْ هَدَيْتَ وَ لَا مُقَرَّبُ لِمَا باعدت وَ لَا مُبَاعِدُ لِمَا قُرْبَت اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ مِنْ بَرَكَتَكَ وَ رَحْمَتَكَ وَ فَضْلِكَ وَ عَافِيَتِكَ . اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ النَّعِيمِ الْمُقِيمِ الَّذِى لَا يَحُولُ وَ لَا يَزُولُ . اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ الاْمِنَ يَوْمَ الْخَوْفِ وَ الْغِنَا يَوْمَ الْفَاقَةِ عَائِذاً بِكَ . اللَّهُمَّ مِنْ شَرِّ مَا أَعْطَيْتَ وَ مِنْ شَرِّ مَا مَنَعْتَ . اللَّهُمَّ تَوَفَّنا مُسْلِمِينَ . اللَّهُمَّ حَبِّبْ الينا الايمان وَ زَيَّنَهُ فِى قُلُوبِنَا وَ كَرِهَ الينا الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ وَ اجْعَلْنَا مِنِ الرَّاشِدِينَ . اللَّهُمَّ عَذِّبْ كَفَرَةَ أَهْلِ الْكِتَابِ الَّذِينَ يُكَذِّبُونَ رُسُلِكَ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِكَ . اللَّهُمَّ أَنْزِلْ عَلَيْهِمْ رِجْزَكَ وَ عَذَابَكَ ، إِلَهَ الْحَقِّ آمِينَ .
[يعنى : پروردگارا ، ستايش همه اش از آن تو است ! خدايا ، آنچه را تو بگشايى ، كسى نيست كه آن را ببندد ، براى هر بخششى كه بفرمايى ، مانعى نيست ، آنچه را كه تو بازدارى ، هيچ كس عطا كنندهء آن نيست ؛ هر كس را گمراه كنى ، راهنمايى برايش نيست و هر آن كس را كه رهنمون فرمايى ، گمراه كننده اى برايش نيست ؛ هر كس را از خود برانى ، هيچ كس نزديك كنندهء او نيست و آن روز كه به خود نزديك فرمايى ، دوركننده اى ندارد ؛ خدايا ، من بركت و رحمت و عافيت از تو درخواست مى كنم ! خدايا من فضل و بخشش از تو مسألت مى كنم ! خدايا ، من از تو نعمت پاينده اى درخواست مى كنم كه دگرگون نمى شود و تمامى ندارد . خدايا من زينهار در روز ترس [ قيامت ] و توانگرى روز فقر را از تو مى خواهم ! خدايا ، از شر آنچه كه به ما عنايت كرده اى و آنچه كه از ما بازداشته اى به خود پناه مى برم ! خدايا ، ما را مسلمان بميران ! خدايا ، ايمان را در نظر ما محبوب كن و دلهاى ما را با آن زينت بخش ، كفر و سركشى و تبهكارى را براى ما ناخوشايند كن و ما را از رهنمون شدگان قرار بده ! بار خدايا كافران اهل كتاب را كه رسولت را تكذيب مى كنند و خلق را از راه تو بازمى دارند ، عذاب فرماى ! اى پروردگار بر حق ، پليدى و عذاب را بر ايشان نازل فرماى ! آمين .
ص: 932
و همچنان در حق شهداى احد فرمود : اى خداى سزاى پرستش ، بندهء تو و رسول تو گواه است كه اين جماعت در راه تو شهادت يافتند و فرمود : هر كه ايشان را زيارت كند و سلام دهد تا قيامت جواب گويند ، چنان كه عطّاف بن خالد مخزومى از خالهء خود روايت كرده كه گفت : به زيارت شهداى احد رفتم و سلام دادم و جواب شنيدم و گفتند : ما شما را مى شناسيم چنان كه بعضى از ما بعضى ديگر را . لرزه بر من افتاد و به سرعت مراجعت كردم .
و فاطمه خزاعيه وقتى در احد گذشت و گفت : السّلام عليك يا عمّ رسول اللّه در جواب آمد : عليك السّلام و رحمة اللّه و رسول خداى هر سال ايشان را زيارت همى كرد و فرمود : سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ (1) .
مع القصه هفتاد (70) كس از اصحاب شهادت يافتند به كيفر قبول فديه كه در بدر كردند - چنان كه مذكور شد - و اين آيت مباركه تسليه اى (2) است مر آنان را كه زنده ماندند : أَوَلَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها قُلْتُمْ أَنَّى هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍّ قَدِيرٌ (3) خلاصهء سخن آن است كه : آنچه در جنگ احد از كفار به شما رسيد در جنگ بدر از شما دو چندان يافتند ؛ زيرا كه در جنگ بدر هفتاد (70) تن از قريش مقتول شدند و هفتاد تن اسير گشتند : وَ ما أَصابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ (4) و اين مصيبت مر شما را هم از شما رسيد ، چه در حربگاه مخالفت آغاز كرديد و صبورى نگرفتيد و از اين جمله خداى آگاه بود از بهر آنكه ظاهر شوند مؤمنان از منافقان ؛ همانا مؤمن از قضاى حق غمنده نشود و بدان رضا دهد .
بالجمله رسول خداى پس از جنگ احد با على عليه السّلام فرمود : يا ابالحسن ديگر قريش بر ما ظفر نخواهند جست . در خبر است كه عثمان بن عفان ، با يك دو تن از انصار از آن رزمگاه تا ارض اعوص (5) گريختند و بعد از سه روز به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آلهنه
ص: 933
پيوست . رسول خداى فرمود : اى عثمان خوش پهناور گريختى . و بعضى از علماى عامه گويند : ابا بكر نيز در آن روز از نزد پيغمبر فرار نجست و شيعيان گويند : اين هرگز نتواند بود در جنگى كه على مرتضى نود (90) زخم بردارد و به رسول خداى چندين جراحت برسد ؛ چگونه رنگ پذيرد كه ابو بكر در چنين معركه حاضر باشد و نه يك تن را جراحتى رساند و نه از كس به دو آسيبى رسد ؟ بلكه گويند آنگاه كه رسول خداى نسيبه را فضيلت بر فلان و فلان مى نهاد - چنان كه مذكور شد - مقصود از آن ابوبكر و عمر بود .
و در بيشتر از روايات اهل سنت نيز فرار ابو بكر و عمر و عثمان مكشوف مى افتد ، نخست آنكه از آن چهارده (14) كس كه با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بپائيدند هيچ كس از روات نام اين سه كس را بر نگار نكرده ؛ و هم گفته اند كه : آن هنگام كه عثمان طريق فرار مى سپرد و ضرار بن خطّاب به دو رسيد و سر او را با نيزه جراحت كرد : قَالَ : أَنَّهَا نِعْمَةً مَشْكُورَةً يَا بْنِ الْخَطَّابِ أَنَّى آلَيْتُ انَّ لَا اقْتُلْ رَجُلًا مِنْ قُرَيْشٍ . عثمان اين جراحت را نعمتى پنداشت و شكر آن بگذاشت و گفت : من سوگند ياد كرده ام كه با قريش مقاتله نكنم و كس از ايشان نكشم .
و در ايام خلافت او به روايت واقدى ، عبد الرّحمن بن عوف از او برنجيد ، پس وليد بن عقبه را بخواند و گفت : مرا با عثمان پيامى است كه دانسته ام جز تو كس ابلاغ آن نتواند كرد . با او بگوى : يَقُولُ : لَكَ عَبْدِ الرَّحْمَنِ شَهِدَتْ بَدْراً وَ لَمْ تَشْهَدْهَا وَ ثَبَتَ يَوْمَ أُحُدٍ وَ وَلَّيْتُ وَ شَهِدَتْ بِيعَتِ الرِّضْوَانِ وَ لَمْ تَشْهَدْهَا .
چون وليد اين پيام به عثمان آورد ، گفت : برادر من عبد الرحمن سخن به راستى كرد : أَمَّا تَخَلَّفْتَ عَنْ بَدْرِ عَلَى ابْنَةَ رَسُولِ اللَّهِ وَ هِىَ مَرِيضَةً فَضَرَبَ لِى رَسُولُ اللَّهِ بسهمى وَ أَجْرَى فَكُنْتُ بِمَنْزِلَةِ مَنْ حَضَرَ بَدْراً وَ وُلِّيَتْ يَوْمَ أُحُدٍ فَعَفَا اللَّهِ عَنَى فِى مُحْكَمِ كِتَابِهِ وَ أَمَّا بِيعَتِ الرِّضْوَانِ فانّى خَرَجَتِ الَىَّ أَهْلِ مَكَّةَ بَعَثَنِى رَسُولَ اللَّهِ وَ قَالَ انَّ عُثْمَانَ فِى طَاعَةُ اللَّهِ وَ طَاعَةُ رَسُولِهِ . چون وليد اين جواب به عبد الرحمن آورد ، گفت :برادر من عثمان سخن به صدق كند .
همچنان واقدى در كتاب مغازى در قصه حديبيه (1) آورده ، آن هنگام كه رسول خداى كار بر مسالمت كرد و از فتح مكه دست بازداشته طريق مراجعت گرفت ، عمر .
ص: 934
با پيغمبر از در محاجه و منازعت (1) بيرون شد .
قَالَ عُمَرُ يَا رَسُولَ اللَّهِ ! أَ لَمْ تَكُنْ حَدَّثْتَنَا أَنَّكَ سَتَدْخُلُ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ تَأْخُذُ مِفْتَاحُ الْكَعْبَةِ وَ تَعْرِفُ مَعَ المعرفين وَ هَدَيْنا لَمْ يُصَلِّ الَىَّ الْبَيْتِ وَ لَا نحرنا ؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : أَقَلَّتِ لَكُمْ فِى سَفَرِكُمْ هَذَا ؟ قَالَ عُمَرُ : لَا ، قالَ أَمَّا أَنَّكُمْ ستدخلونه (2) . در اين وقت مسلمانان بانگ برداشتند كه صدق اللّه و رسوله (3) تو داناترى از ما .
پس آن هنگام كه فتح مكه فرمود و موى سر بسترد (4) و مفتاح كعبه را بگرفت فرمود : عمر بن الخطّاب را حاضر كنيد . چون عمر حاضر حضرت شد او را خطاب كرد و گفت : اين همان ميعاد است كه با شما نهادم . پس پسر خطّاب شرمسار شد .
بالجمله از اين سخنان مكشوف مى شود كه به روايت اهل سنت و جماعت ابو بكر و عمر و عثمان هر سه تن در جنگ احد فرار كردند و عمر بعد از فرار طريق جبل گرفت و از آن پس با رسول خداى پيوست .دن
ص: 935
اما غزوهء حمراء الاسد (1) ، هم از پس اين واقعه چنان افتاد كه رسول خداى چون از احد بازشد ، از بهر آنكه مبادا كفار قريش رجعتى (2) كنند و كمينى افكنند ، چون شب درآمد ، بزرگان اوس و خزرج مانند سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن المنذر و اوس بن خولى و قتادة بن النّعمان ؛ و جماعتى ديگر از دليران صحابه تا بامداد به حفظ و حراست رسول خداى قيام نمودند .
و از آن سوى چون ابو سفيان لختى راه به جانب مكه قطع كرد ، از مراجعت پشيمان شد و مردم خويش را گفت : عزمى كرديم و رزمى داديم و دليران محمّد را از پاى درآورديم و كار به پايان نبرده مراجعت كرديم . صواب آن است كه از آن پيش كه ديگرباره محمّد اعداد (3) لشكر كند و شوكت يابد ، بازشويم و كار ايشان يكسره كنيم .
عكرمة بن ابو جهل و حارث بن هشام و عمرو بن العاص و خالد بن وليد با او همداستان شدند . صفوان بن اميّه گفت : كه مردمان مدينه از اين آسيب كه بديشان رسيده دلتنگ و غضبناكند ، اگر مراجعت كنيم تمامت قبايل اوس و خزرج هم پشت شوند و با ما نبرد آزمايند . دور نيست كه اين نام بلند شده پست كنيم ، اكنون كه كار بر مراد است ، نيكو آن باشد كه مظفر و منصور به مكه شويم .
و از آن سوى هم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بدين انديشه افتاد كه مبادا قريش ساز مراجعت كنند و به سوى مدينه تاختن آرند ؛ لا جرم روز ديگر كه هشتم شوال بود ، هنگام بامداد حكم فرمود تا بلال ندا درداد كه حكم خداوند قادر قاهر است كه مسلمانان به طلب دشمنان بيرون شوند ؛ و بايد جز آنان كه در احد حاضر بودند ديگر كس بيرون نشود . و اين هنگام اين آيت بيامد : إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ . (4) خلاصه معنى آن است كه : اگر شما جراحتى يافتيد ، هم اعدا را در بدر جراحت رسيد مثل شما . و ما مردمان را گاهى به شادى افكنيم و گاهى اندوه مى رسانيم . و هم مى فرمايد : وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا
ص: 936
تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا يَرْجُونَ (1) سستى مكنيد در طلب كافران اگر زخم خورده ايد كافران نيز زخم خورده اند ؛ و حال آنكه شما اميد ثواب و اجر از خداى داريد و ايشان را اين آرزو نيست .
مع القصه چون خبر پهن شد كه پيغمبر فرمان داده : مردمان از دنبال كفار تاختن كنند بى توانى مردم مدينه انجمن شدند ؛ و سعد بن معاذ ميان قبيله خويش شد و با اينكه بنى عبد الاشهل بيشتر مجروح بودند ايشان را از بهر جهاد برانگيخت . و همچنان اسيد بن حضير با اينكه هفت زخم صعب در بدن داشت كار معالجت و مداوا بگذاشت و سلاح جنگ بپوشيد ؛ و سعد بن عباده جماعت بنى ساعده را از بهر جنگ برانگيخت ؛ و ابو قتاده به ميان مردم خود درآمد و گفت : اين مرهم و مداوا به يكسو نهيد اينك منادى رسول خدا است كه شما را به جهاد مى خواند ؛ و اين جماعت جراحت خويش را ناديده انگاشتند و سلاح جنگ برداشتند .
و از جماعت بنى سلمه چهل (40) تن مجروح بيرون شد : طفيل بن نعمان سيزده (13) زخم داشت و خراش الانصارى السّلمى ده (10) زخم داشت و كعب بن مالك ده و اند (2) زخم داشت و قطبة بن عامر بن حديده را نه (9) جراحت بر دست بوده ؛ و از جماعت بنى عبد الاشهل ، عبد اللّه بن سهل و رافع به سهل زخمهاى گران داشتند و رافع را جراحت فزون بود با عبد اللّه گفت : وَ اللَّهُ انَّ تَرَكْنَا غَزَاةِ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ لغبنّا وَ اللَّهِ مَا عِنْدَنَا دَابَّةً نَرْكَبُهَا وَ مَا ندرى كَيْفَ نَصْنَعُ . گفت : سوگند با خداى اگر با رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حاضر جهاد نشويم زيان بزرگى كرده ايم و اسبى يا شترى نداريم كه سوار شويم و پياده نتوانيم طى طريق كرد . عبد اللّه گفت : راه برگير تا از اين نعمت بزرگ بى بهره نمانيم و هر دو تن رهسپار شدند .
در اين وقت رافع بى خويشتن شد و از پاى بنشست . (3) عبد اللّه او را بر پشت خويش حمل داد و بدينسان به حضرت رسول آمدند و با تمامت مجاهدين بر صف شدند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله چون به جماعت جراحت يافتگان نگريست : گفت اللّهمّ .
ص: 937
ارحَم بنى سَلَمَةَ بالجمله جراحت يافتگان به تمامت دست از مداوا (1) برداشته بديشان پيوستند .
در اين وقت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به عيادت امير المؤمنين على عليه السّلام شد ، چه خبر كثرت جراحت آن حضرت متواتر (2) بود . پس على را بر نطعى (3) افتاده يافت كه هشتاد (80) يا نود (90) زخم كارى داشت كه در همه فتيله به كار واجب مى افتاد . پيغمبر از ديدار او بگريست و فرمود : كسى كه در راه خدا اين تعب بيند بر خدا لازم است كه جزاى جزيل كرامت فرمايد .
على عليه السّلام اشك در ديده بگردانيد و گفت : شكر مى كنم خداى را كه تو را در حربگاه يك تنه نگذاشتم و از پيش دشمن فرار نجستم ؛ اما دوست داشتم كه شهادت يافته باشم . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : ان شاء اللّه شهادت خواهى يافت .
آنگاه فرمود : همانا ابو سفيان قصد مراجعت كرده است ، لا جرم بايد تا اراضى حمراء اسد از دنبال ايشان برفت . على عرض كرد : بابى انت و امّى از ملازمت تو باز نخواهم ماند اگر چه مرا بر زبردست برند . و اين آيت در شأن آن حضرت فرود شد . وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الصَّاب ِرِينَ (4) يعنى : بسى از پيغمبران را عالمان ربّانى مرافقت كردند و در ملازمت ايشان محاربت نمودند و در كار جهاد سستى نكردند و هر زحمت كه به ايشان رسيد در راه خدا ضعيف نشدند و در نزد دشمنان خاضع نگشتند تا نصرت يافتند و خداى صابران را دوست دارد .
بالجمله رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله سلاح جنگ در بر راست كرده از بيرون مدينه سواره بايستاد تا لشكريان به دو ملحق شدند ؛ و خداى اين آيت مبارك در فضل ايشان فرو فرستاد : الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ . (5) يعنى : مؤمنان ثابت قدم آنانند كه اجابت كردند فرمان خدا و پيغمبرش را .
ص: 938
از پس آنكه زحمت جراحت ديدند و بيم كردند از مخالفت پيغمبر و غضب خداى ، ايشان را مزدى بزرگ است .
در اين وقت جابر بن عبد اللّه انصارى به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد كفالت عيال پدر مرا از جنگ بازداشت ، باشد كه اجازت فرمائى تا امروز ملازم ركاب باشم . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله مسئول او را به اجابت مقرون داشت . جز او هيچ كس با غازيان (1) احد همراه نشد .
آنگاه رسول خداى ، ابن امّ مكتوم را خليفتى مدينه بداد و علم جنگ را با امير المؤمنين على عليه السّلام سپرد و تا موضع حمراء اسد كه از آنجا تا مدينه هشت ميل راه است از پى كفار بتاخت ؛ و در آنجا سه روز ببود و فرمان داد تا در آن اراضى پانصد (500) جاى آتش برافروختند .
اين هنگام معبد بن ابى معبد خزاعى كه طريق مكه مى سپرد به حضرت پيغمبر رسيد ؛ اگر چه معبد را ايمان نبود ؛ لكن چون قبيلهء خزاعه چه كافر بودند و چه مسلمان هم سوگندان آن حضرت بودند و نصرت او مى جستند ، از اين روى معبد از شكست مسلمانان غمگين بود و شرط تعزيه و تسليه به پاى مى داشت . از پس آن پيغمبر را وداع كرده به سوى مكه كوچ داده ، چون به منزل روحا (2) رسيد با ابو سفيان و مردم او دچار گشت . هنگامى كه ايشان از بهر مراجعت به مدينه راى مى زدند ، چون معبد را ديدار كردند از وى پرسش حال پيغمبر را نمودند ؟ گفت : آن حضرت در حمراء الاسد ساكن مى باشد با لشكرى انبوه در خاطر دارد كه از دنبال شما تاختن كند و انتقام از شما بجويد ؛ دور نيست كه هنوز از اينجا كوچ نداده باشيد كه نواصى (3) اسبان ايشان را ديدار كنيد و اين شعرها بر ايشان انشاد كرد :
كَادَتْ تهدّ مِنْ الاصوات راحلتى***اذ سَالَتْ الارض بالجرد الابابيل
تَرَدَّى باسد كَرَّامٍ لَا تنابلة***عِنْدَ اللِّقَاءِ وَ لَا خَرَقَ معازيل
فَظَلَّتْ عَدُوّاً أَظُنُّ الارض مَائِلَةٍ***لَمَّا سَمَّوْا برئيس غَيْرِ مَخْذُولُ نى
ص: 939
وَ قُلْتَ وَيْلَ بْنِ حَرْبٍ مِنْ لقائكم***اذا تغطمطت الْبَطْحَاءُ بالجيل
أَنَّى نَذِيرُ لَا هَلِ السَّيْلُ صَاحِيَةً***لِكُلِّ ذِى اربة مِنْهُمْ وَ مَعْقُولٍ
مِنْ جَيْشِ احْمَدِ لَا وخش تنابلة***وَ لَيْسَ يُوصَفُ مَا اثْبُتْ بِالْقِيلِ (1)
آن جماعت را پربيم داشت .
در اين وقت صفوان ، ابو سفيان را مخاطب داشت و گفت : همانا آنچه گفتم راست آمد ، اكنون جنبش كنيد و به تعجيل عزم رحيل (2) فرمائيد ، اينك دولت نصرت ماراست ، مبادا كار ديگرگون شود و نام بلند با ننگ آيد . پس به سرعت تمام از آنجا بار بستند و راه مكه پيش گرفتند ، از پس آن جماعت معبد كس به نزد پيغمبر فرستاد و اين خبر بازداد و كلمات صفوان را در تحريك قريش ابلاغ نمود ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : ارشدهم صَفْوَانَ وَ مَا كَانَ بِرَشِيدٍ . يعنى : صفوان ايشان را راه راست نمود و حال آنكه خود بر ضلالت بود .
اما چون ابو سفيان از آنجا كوچ داد ، به گروهى از بنى عبد قيس بازخورد كه در طلب آذوقه سفر مدينه مى كردند . نعيم بن مسعود اشجعى را از ميان آن گروه پيش طلبيد و گفت : محمّد لشكرى برداشته از دنبال ما طى مسافت همى كند او را بايد از لشكر ما پربيم ساخت تا از اين انديشه بازايستد ، اگر اين خدمت را به انجام رسانى ده (10) شتر كه حمل جمله خرما و مويز باشد از من عطا يا بى . نعيم گفت : آنچه فرمائى چنان كنم . گفت : از اين راه كه در پيش دارى چنان قطع مسافت كن كه از لشكرگاه محمّد عبور كنى ، و چون به دو بازخوردى ، بگوى : قريش تصميم عزم داده اند كه باز بر تو بتازند و كار تو بسازند ، چون اين سخن اصغا كنند خوفناك شوند و آن قوت نيابند كه دنبال ما گيرند .
پس نعيم بن مسعود بر حسب فرموده ابو سفيان به حمراء اسد آمد و اين سخنان بازراند . مسلمين چون اين بشنيدند گفتند : حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ (3) و خداى اين آيت .
ص: 940
بفرستاد : الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (1) . خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد : كه ايشان را بيم دادند كه كفار بر كمين شما انجمن شده اند بترسيد و ايشان به ايمان ثابت گفتند : خداوند كافى است ما را و نيكو كارگزارى است و بازگشت به فضل خداوند نمودند و از ضرر و زيان برستند و پيروى خشنودى خداى كردند و خداى صاحب فضل بزرگ است .
در خبر است كه در آن منزل دو تن از كفار دستگير شد : نخستين معاوية بن المغيرة بن اميّه و آن ديگر ابو عزّه شاعر . پس ايشان را اسير كرده به مدينه آوردند . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بر قتل ابو عزّه فرمان داد ؛ زيرا كه چون در بدر اسير شد پيمان نهاد كه ديگر به جنگ مسلمانان بيرون نشود - چنان كه مذكور شد - . اين كرّت نيز آغاز زارى و ضراعت نهاد باشد كه خلاص شود و اين شعرها بگفت :
مِنْ مُبْلِغِ عَنَّى الرَّسُولِ مُحَمَّداً***بانّك حَقُّ وَ المليك حميْدٍ
وَ أَنْتَ امْرُؤُ بوّئت فِينَا مبوّءا***لَها دَرَجَاتٍ سَهْلَةً وَ صُعُودُ
وَ أَنْتَ امْرُؤُ تَدْعُو الَىَّ الْحَقِّ وَ الْهُدَى***عَلَيْكَ مِنَ اللَّهِ الْعَظِيمِ شَهِيدٍ
وَ أَنَّكَ مِنْ حَارَبْتَهُ لمحارب***شَقِىُّ وَ مَنْ سالمته لسعيد
وَ لَكِنْ اذا ذَكَرْتَ بَدْراً وَ أَهْلَهُ***تأوّب مَا بى حسرة وَ فقود
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى ابو عزه چنان مى خواهى كه در حجر (1) مكه نشيمن كنى و دست بر ريش خويشتن فرود آرى و گوئى : محمّد را دوباره بازى دادم . اين نكنم لا يلذع الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ وَاحِدٍ مَرَّتَيْنِ . يعنى : مؤمن دو بار از يك سوراخ گزيده نشود . پس حكم داد تا زبير بن العوّام جهان از وجودش بپرداخت . آنگاه حارث بن سويد بن الصّامت به خون مجذّر بن زياد به معرض قصاص رفت .
ص: 941
و اين قصه به شرح چنان است كه : از آن پيش كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به مدينه درآيد حضير پدر اسيد به نزديك بنى عمرو بن عوف آمد و سويد بن الصّامت و خوّات بن جبير و ابا لبابة بن عبد المنذر را به ضيافت طلب داشت و شترى نحر كرد ، و شراب خمر حاضر ساخت ؛ و ايشان را سه روز به كباب و شراب ميزبان بود . و چون آهنگ مراجعت كردند ، دو تن از جوانان ، سويد بن صامت را كه مست طافح (1) و پيرى سالخورد بود برداشته با خود طريق خانه گرفتند .
در عرض راه يك تن از مردم خزرج او را بديد و بى توانى به نزديك مجذّر بن زياد آمد و گفت : هيچ خواهى ترا به غنيمتى نغز (2) دلالت كنم ؟ گفت : آن كدام است ؟گفت : اينك سويد بن صامت چنان مست است كه خويشتن دارى نتواند كرد و هيچ گونه سلاح جنگ با او نيست .
مجذّر بن زياد چون اين بشنيد آن كين كهن كه در ميان خزرج و اوس است ، جنبش داد و تيغ برگرفت و شتابزده بر سر سويد بن صامت آمد و او را زخمى مهلك (3) بزد و از آن پيش كه سويد جان بدهد فرزندان خود را مخاطب ساخته ، اين شعرها بگفت و بمرد :
ابْلُغْ جلاسا وَ عَبْدِ اللَّهِ مَالِكَةً***وَ انَّ دُعِيتَ فَلَا تخذله مَنْ جَارَ
اقْتُلْ جدارة أَمَّا كُنْتُ لَاقِيهِ***الْحَىِّ عرَفَا عَلَى عُرِفَ وَ انكار ( 4)
جِدَاره برادر جدره(4) است و اين دو پسرهاى عوف بن الحارث بن الخزرجند .
مع القصه اين ببود تا رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به مدينه آمد . اين سويد را پسرى بود كه حارث نام داشت ، بعد از ورود پيغمبر مسلمانى گرفت و همچنان مجذّر بن زياد
ص: 942
ايمان آورد ، اما حارث به خون خواهى پدر ، از بهر قتل مجذّر انتهاز (1) فرصت مى برد و در جنگ بدر هر دو تن حاضر شدند و از بهر حارث فرصتى به دست نشد . چون جنگ احد پيش آمد در گردگاه ميدان و داروگير مردان ، ناگاه حارث از قفاى مجذّر درآمد و نيك نگريست هيچ يك از مسلمانان را نگران نيافت ، پس چيردستى كرد و مجذّر را به ضرب تيغ از پاى درآورد . مسلمانان چنان دانستند كه : مجذّر به دست مشركين شهيد شده تا آنگاه كه پيغمبر از غزوهء حمراء اسد بازشد جبرئيل عليه السّلام خبر قتل مجذّر را به دست حارث آگهى آورد .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بى آنكه درنگ فرمايد حمار خويش را طلب فرموده ؛ سوار شده راه قبا برگرفت . و مقرّر بود كه رسول خداى روز شنبه و روز دوشنبه در مسجد قبا حاضر مى شد و نماز مى گزاشت و اين هنگام چون از ايام معهوده نبود مردمان از ورود پيغمبر در انديشه شدند و دانستند امرى حديث شده .
بالجمله بعد از ورود آن حضرت در قبا اصحاب از هر سوى گرد آمدند . در اين وقت حارث بن سويد نيز از راه برسيد . چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله او را ديدار كرد عويم بن ساعده را بخواند و فرمود : حارث را از مسجد خروج ده و در باب مسجد سر او را برگير به كيفر آنكه مجذّر را مقتول ساخت . اين بگفت و حمار خويش را طلب داشته برنشست .
حارث از عويم خواستار شد كه اين قدر مرا بگذار كه با رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله سخنى چند معروض دارم . آنگاه به حضرت رسول فرياد برداشت كه قَتَلْتُهُ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا كانَ قَتْلَى اياه رُجُوعاً عَنْ الاسلام وَ لَا أَبَيَا بِمَا فِيهِ يعنى : من كشتم او را لكن كافر و مشرك نشدم و اين عصيان در من شيطان افكند ، اينك توبه كردم و ديت او را از خويشتن مى گذارم و دو ماه از پى يكديگر روزه مى گيرم و شصت (60) تن مسكين را طعام مى فرستم و بنده آزاد مى كنم . و ركاب رسول خداى بگرفت و همى فرياد برداشت انّى اتوب الى اللّه يا رسول اللّه پيغمبر هيچ سخن نكرد تا كلمات حارث به نهايت شد . آنگاه فرمود : يا عُوَيْمَ فَاضْرِبْ عُنُقِهِ پس عويم او را در باب مسجد گردن بزد و رسول خداى باز مدينه شد .
و از اين قصه فهم توان كرد كه حكم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و حشمت او در ميان قومدن
ص: 943
چندان استوار بود كه يك تنه از مدينه به قبا رفت و در ميان قبيله حارث فرود شد و بفرمود : تا سر او را از تن دور كردند و حسان بن ثابت اين شعر در اين معنى گويد :
يا حَارُ فِى سِنَّةُ مِنْ نَوْمُ أَوَّلَكُمْ***أَمْ كُنْتَ وَيْحَكَ مُغْتَرّاً بجبريل ( 1)
أَمْ كُنْتَ يَا بْنِ زِيَادٍ حِينَ تَقْتُلُهُ***كَفَرْتُ فِى مُحْكَمُ الْآيَاتِ وَ الْقِيلِ
وَ قُلْتُمْ لَنْ نَرَى وَ اللَّهِ يبصركم***بِغُرَّةٍ فِى قَضَاءِ الارض مَجْهُولُ
مُحَمَّدٍ وَ الْعَزِيزِ اللَّهِ يُخْبِرُهُ***بِمَا تُكِنُّ سريرات الاقاويل
اما معاوية بن المغيره آن كس بود كه بينى حمزه عليه السّلام را با بعضى از اعضاى او قطع كرده بود . چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حكم بر قتل او فرمود ، عثمان بن عفان به شفاعت او برخاست ؛ زيرا كه با او خويشاوند بود و خواستار شد كه او را به سلامت باز مكه گردانند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله التماس او را پذيرفتار شد و شرط نهاد كه اگر بعد از سه روز او را در مدينه ديدار كنند قتلش واجب گردد . عثمان در حال از بهر او شترى بخريد و زاد راه بساخت و او را گسيل نمود . (1) معاويه از مدينه به در شد و راه را ياوه نمود (2) و نتوانست از طرفى جان بدر برد ، لا جرم بازشده در خانهء عثمان پنهان شد . روز سيم عثمان در حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله حاضر آمد و گوش همى داشت كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در حق معاويه چه خواهد گفت .
ناگاه آن حضرت فرمود : همانا معاويه در اين شهر است او را بجوئيد . يك تن از اصحاب سر برداشت كه او در خانهء عثمان است . عثمان گفت : سوگند با خداى كه من از بهر شفاعت او آمده ام . پس مسلمانان برفتند در خانه عثمان ، و امّ كلثوم دختر پيغمبر جاى او را با مسلمانان نمودار ساخت ؛ و زيد بن حارثه و عمار بن ياسر به فرمان رسول خداى او را مقتول ساختند (3) .
ص: 944
علماى اثناعشريه گويند : سبب كين عثمان بر امّ كلثوم قتل معاويه بود و از اين روى ام كلثوم را زحمت كرد تا شهيد شد - چنان كه مذكور خواهد شد - (1) .
و بعد از غزوهء حمراء اسد ، عبد اللّه بن ابىّ كه نفاق خويش را در غزوهء احد آشكار ساخت و از نيمهء راه بازگشت چنان كه مذكور شد ، هم بدان انديشه بود كه در ميان مسلمانان از مكانت و عظمت (2) سابق كاسته نشود ، و رسم داشت كه هر روز جمعه در مسجد پيغمبر درآمدى ، او را جائى مخصوص بود كه هيچ كس به جاى او نتوانستى نشست . و چون پيغمبر خطبه كردى او برخاستى و به دروغ موعظت كردى و نصرت پيغمبر جستى .
اين هنگام در روز جمعه هم به قانون برخاست كه پس از خطبه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آغاز موعظت كند ، مسلمانان دامن او بگرفتند و فرو كشيدند كه اى دشمن خداى نفاق تو آشكار شد ، بنشين و سخن مكن . عبد اللّه خجل شد و از مسجد بيرون رفت . يك تن از انصار به دو بازخورد و گفت : اين وقت كجا مى روى ؟ صورت حال بازراند . گفت به نزديك پيغمبر شويم تا از بهر تو استغفار فرمايد و خداى توبه تو قبول كند . عبد اللّه گفت : من حاجت به استغفار محمّد ندارم اگر اطاعت من كردند در احد كشته نشدند و اين آيت مبارك اين هنگام آمد : الَّذِينَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ وَ قَعَدُوا لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا قُلْ فَادْرَؤُا عَنْ أَنْفُسِكُمُ الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (3) مى فرمايد : آنان كه امثال و اقران خويش را گفتند كه اگر پيغمبر و اصحاب او نصيحت ما را اصغا مى كردند و از مدينه بيرون نمى شدند همانا مقتول نمى گشتند ، بگو : اى محمّد مرا ايشان را ، اگر راست گفتار هستيد مرگ را از خود دفع كنيد .
ص: 945
و هم در سال سيم هجرت و به روايتى در اول [ سال ] چهارم ، سريّه رجيع (1) پيش آمد ، چه آنگاه كه قريش از حرب احد به سوى مكه شدند ، سفيان بن خالد هذلى ثمّ اللّحيانى با جماعتى از قبيله عضل و قاره به مكه آمدند و قريش را به نصرتى كه در احد يافته بودند تهنيت (2) گفتند .
در اين وقت از محله بنى عبد الدّار فرياد سوگوارى و ناله برخاست . سفيان پرسش نمود . مكشوف افتاد كه جماعتى از مردم آن محلت كه علمداران سپاه بودند در جنگ احد به دست مسلمين مقتول گشته اند . لا جرم سفيان مردم خود را برداشته بدان محلت شد و سلافه بنت سعد (3) را كه زوجه طلحة بن ابى طلحه بود ، در قتل شوهر و پسرانش تعزيت گفت و تسليت فرستاد . و سلافه گفت : من موى خود بريده ام و سوگند ياد كرده ام كه روغن بر سر مسح نكنم تا خون كشتگان خويش نجويم ؛ و پيمان نهاده ام كه هر كه سر يك تن از كشندگان ايشان را بياورد صد (100) نفر شتر بدهم .
طمع سفيان جنبش كرد و گفت : كيست كشندگان ايشان ؟ سلافه گفت : چهار پسر از من مقتول شده : دو تن را عاصم بن ثابت و يكى را طلحة بن عبيد اللّه و آن ديگر را زبير بن العوّام كشته است .
پس سفيان با خويشتن حيلتى انديشيد و در خاطر گرفت كه جمعى را به مدينه فرستاده تا در نزد رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله به دروغ اظهار اسلام كنند و حصول تمنّى را حيلتى افكنند . (4) پس هفت (7) تن از قبيله عضل و قاره كه در تدليس (5) از ابليس (6) افزون بودند به سوى مدينه گسيل ساخت . و ايشان در حضرت رسول خداى آمده به كذب مسلمانى گرفتند و گفتند : در قبيلهء ما بسيار كس باشد كه اختيار اسلام نموده و بسا كس كه در طلب مسلمانى باشد ، لا جرم جماعتى را با ما همراه كن كه در ميان قبيله تعليم شرايع كند .
ص: 946
آنگاه به خانهء ثابت بن اقلح فرود شدند و با عاصم بن ثابت ساز حفاوت (1) و مهربانى طراز كردند و گفتند : چه باشد كه تو از آنان باشى كه از بهر تعليم شرايع با ما خواهند بود . و عاصم را نيز بدين سخن رغبت دادند . اين ببود تا پس از روزى چند رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از ميان اصحاب ده (10) تن اختيار كرده فرمان داد كه با آن جماعت به ميان قبايل شده تعليم قرآن و شرايع كنند .
اول : عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح انصارى . دويم : مرثد بن ابى مرثد . سيم :خبيب بن عدىّ . چهارم : زيد بن الدّثنه . پنجم : عبد اللّه بن طارق . ششم : خالد بن ابو البكير . هفتم : معتّب بن عبيد و سه تن ديگر از اصحاب نيز با ايشان مأمور بودند و عاصم بن ثابت و به روايتى مرثد بن ابى مرثد امير ايشان بود .
پس همگى سلاح جنگ در بر كرده با آن جماعت از مدينه بيرون شدند . مردم عضل و قاره گفتند : شما را دشمنى نيست بيهوده حمل سلاح از بهر چيست ؟ ايشان پاسخ دادند كه مبادا در راه خطبى (2) واقع شود و فتنه اى حديث گردد . (3)
بالجمله روزها در بيغوله ها (4) اقامت مى نمودند و شبها طىّ مسافت مى كردند تا هفت ميل از عسفان (5) گذشته در زمين هده (6) فرود شدند . چون تا ارض مكه هفت (7) ميل بيش نماند ، يك تن از مردم عضل و قاره سبقت گرفته سفيان بن خالد را مژده رسانيد كه اينك عاصم بن ثابت را با جمعى از محمّديان آورده ايم .
سفيان نيك شاد شد و در زمان با دويست (200) تن از ابطال بنى لحيان كه صد (100) تن از ايشان كمانداران بودند به طلب مسلمانان بيرون شد و همه جا شتاب زده طى مسافت همى كرد . بامداد ديگر عاصم با مسلمانان در ارض رجيع درآمد و مقدارى خرما كه با خود داشت خوردن گرفت و به خاطر آورد كه مبادا بعد از طىّ مسافت در اين بيابان بى پناه آفتى روى دهد ، در حال جنبش كرد و به سوى جبل شتاب گرفت .
و هم در زمان سواران كفار دررسيدند و ندانستند مسلمانان به كجا شده اند ؟ ناگاه .
ص: 947
زنى از بنى لحيان كه گوسفندان خود را شبانى مى كرد چند استخوان خرما يافت كه به غايت دقيق و باريك بود . بانگ برداشت كه : اى لشكر اينك خستوى (1) خرماى يثرب (2) است ، همانا مسلمانان شب دوش را در اينجا به پاى برده اند .
كفار نقش ايشان را دليل ساخته هنوز يك ميل راه نسپرده كه از دور مسلمانان را ديدار كردند و آن مرد كه مژده به سفيان برده بود همچنان از پيش روى لشكر مى تاخت . عاصم بن ثابت چون ايشان را بديد با مردم خويش گفت : شاد باشيد كه خداوند آفريننده شهادتى بهرهء ما فرموده و هر روز بدين دولت نتوان رسيد ، مردانه رزم دهيد تا شهيد شويد . اين بگفت و همداستان گشته به جنگ شدند .
مشركان چون اين بديدند بانگ بديشان رسانيدند كه بيهوده خويشتن به كشتن مدهيد كه شما را نيروى جنگ ما نيست . عاصم گفت : ما را از شهادت باك نباشد ؛ زيرا كه بر دين خويش استواريم . سفيان بن خالد گفت : اى عاصم خود را عرضهء هلاك مكن كه من ترا امان مى دهم . عاصم گفت : من امان هيچ مشرك نخواهم .
آنگاه گفت : اللّهمّ أخبر عنّا رسولك و اين شعرها انشاد كرد :
مَا علّتى اذ أَنَا جُلِدَ نابل***وَ الْقَوْمَ فِيها وَتْرٍ عنابل
تَزَلْ عَنْ صُحْبَتَهُ المعابل***انَّ لَمْ اقاتلكم فامّى هابل
الْمَوْتَ حَقُّ وَ الْحَيَّاتِ بَاطِلُ***وَ كُلَّمَا حم الَّا لَهُ نَازِلُ
بِالْمَرْءِ وَ الْمَرْءُ اليه آئل (3)
و خدنگى در كمان راست كرده گشاد داد و چندان كه تير در كيش داشت به سوى
ص: 948
اعدا افكند و با هفت چوبهء تير كه او را بود هفت تن از شناختگان كفار را به خاك افكند . آنگاه سنان بگرفت و خويشتن بر قلب دشمن زد و چندان بكوشيد كه نيزه بشكست ، آنگاه تيغ بركشيد و گفت : الها پروردگارا ! تو دانى كه سلافه نذر كرده است كه با كاسهء سر من خمر بنوشد ، من از اول روز نصرت دين تو كردم تو در آخر روز جسد مرا از مشركان حراست فرماى . اين بگفت و حمله گران افكند و از دشمنان همى بكشت تا كشته گشت و شش (6) تن ديگر از مسلمين نيز رزم دادند تا شهيد شدند . خبيب بن عدىّ و زيد بن الدّثنه و عبد اللّه بن طارق به امان كفار راضى شده از كوه به زير آمدند و رزم به كران رسيد .
چون كار جنگ پرداخته شد سفيان خواست تا سر عاصم برگرفته نزد سلافه برد و صد (100) شتر گيرد . خداى زنبوران را برانگيخت تا به حراست عاصم ، هركس نزديك مى شد بر سر و روى او مى زدند . بدانسان كه از زخم زنبوران بيم هلاكت مى رفت . كفار گفتند : چه بايد حمل اين زحمت كرد ؟ بجاى باشيد تا شبانگاه درآيد بى رنجى و محنتى بر سر او شويم و سر او برگيريم . پس به كنارى شدند ؛ اما چون شب برسيد سيلى از كوه به زير آمد و جسد عاصم را ببرد ، چنان كه كافران نشان آن ندانستند و از مطلوب محروم ماندند .
بالجمله چون كفار ساز مراجعت كردند عهد را بشكستند و هر سه تن را كه امان داده بودند با زه كمان ايشان را دست بربستند . عبد اللّه بن طارق گفت : هذا اوّل الغدر من با شما نخواهم آمد ، لختى او را بكشيدند حبلى (1) كه بر دست او بود گسيخته (2) شد پس عبد اللّه دست فرا برده تيغى برگرفت و با ايشان درآويخت . كافران به يك سوى شده او را سنگباران كردند تا شهيد شد .
ص: 949
آنگاه خبيب بن عدىّ و زيد بن الدّثنه را به مكه بردند و بفروختند . بالجمله خبيب را زهير بن الأغرّ و جامع كه نسب به قبيله هذيل بن مدركه مى بردند پناه دادند و عهد را بشكستند و او را بفروختند چنان كه حسان گويد :
فَلَيْتَ خبيبا لَمْ يخنه أَمَانَهُ***وَ لَيْتَ خبيبا كَانَ بِالْقَوْمِ عَالِماً
شِرَاهُ زُهَيْرِ بْنِ الْأَغَرِّ وَ جَامِعٍ***وَ كَانَا قَدِيماً يركبان المحارما
اجرتم فَلَمَّا انَّ اجرتم غدرتم***وَ كُنْتُمْ باكناف الرجيع لهاذما ( 1)
خبيب را دختر حارث بن عامر بن نوفل به صد (100) شتر خريد و به روايتى حجير بن ابى اهاب تميمى ، برادر مادرى حارث كه حليف بنى نوفل بود بخريد تا در ازاى (1) حارث كه مقتول بدر بود به قتل رساند . و هم گفته اند كه : خبيب را بداد و دو تن از مردم هذيل كه در مكه اسير بودند بگرفت . و زيد بن الدّثنه را صفوان ابن اميّه به پنجاه (50) شتر خريد تا در ازاى پدر خود بكشد .
چون اين واقعه در شهر ذى قعده بود ايشان را محبوس كردند و آن كس كه خبيب را محبوس داشت ، قوتى به دو نمى فرستاد و مائده اى نمى نهاد ، و او را كنيزى مسلمان بود بر خبيب افسوس مى خورد و احوال او را نگران بود و هر روز خبيب را مى يافت كه انگور همى خورد ، و در آن فصل در هيچ زمين انگور نبود .
مع القصه چون شهور حرام به كران رفت (2) ، خبيب و زيد را از بهر كشتن به موضع تنعيم (3) آوردند و ايشان يكديگر را در بين راه ديدار كردند . پس هر يك آن ديگر را به صبر و بردبارى وصيّت فرمود . نخستين خبيب را به پاى دار حاضر ساختند و تمامت اهل مكه مجتمع شدند . گفت : مرا مى گذاريد تا دو ركعت نماز كنم ؟ گفتند :روا باشد . پس به نماز ايستاد . چنان كه ابو هريره گويد : كان خبيب اوّل من سنّ الرّكعتين عند القتل لكلّ مسلم قتل صبرا رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله كردار او را پسنده داشت
ص: 950
و اين سنت در ميان امّت به جاى ماند . بعد از آن خبيب گفت : اگر نه آن بود كه گويند :
بيم مرگ داشت بر نماز مىافزودم . پس بر آن جماعت نفرين كرد و گفت : اللَّهُمَّ أَحْصِهِمْ عَدَداً وَ اقْتُلْهُمْ بَدْواً وَ لَا تُغَادِرُ مِنْهُمْ أَحَداً .
از سخنان او هيبتى در دل كافران افتاد . ابو سفيان فرزند خود معاويه را بر زمين بخوابانيد زيرا كه عرب چنان دانستند كه هنگام دعاى بد چون كسى بر زمين بخسبد زيان نبيند ؛ و حويطب بن عبد العزّى نيز از بيم نفرين خبيب انگشتان خود بر گوش نهاده بگريخت ؛ و حكيم بن حزام در پس درختى دررفت ؛ و بيشتر از آن مردم كه حضار بودند هر يك به داهيه اى مبتلا شدند . چنان كه سعيد بن عامر كه در خلافت عمر بن خطّاب امير حمص بود ، گاهگاهش مانند ديو زده ، ربودگى و غشى عارض مى گشت . عمر از او پرسش كرد كه اين چيست ترا ؟ گفت : در قتل خبيب حاضر بودم و هر وقت نفرين او را ياد مى كنم ديگرگونه مى شوم .
بالجمله خبيب را بر دار كردند و روى او را از كعبه گردانيده به جانب مدينه داشتند . گفت : از اين مرا زيانى نرسد چه خداى فرمود : فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ (1) گفتند :از اسلام بگرد تا اين بلا از تو بگردد . گفت : هرگز اين نكنم . گفتند : مى خواهى محمّد به جاى تو باشد و تو در خانه به سلامت باشى ؟ گفت : سوگند با خداى نخواهم كه خارى در پاى او رود و من به سلامت باشم . گفتند : به لات و عزّى اگر از دين محمّد بازنگردى تو را زنده نگذاريم . گفت : انّ قتلى فى سبيل اللّه لقليل خون من در راه خدا اندك است . آنگاه گفت : اللَّهُمَّ انْهَ لَا رَسُولُ لِى الَىَّ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ فابلغه عَنَى السَّلَامُ . و اين شعرها بگفت :
لَقَدْ جَمَعَ الاحزاب حَوْلِى وَ أَلَّبُوا***قَبَائِلِهِمْ وَ استجمعوا كُلِّ مُجْمِعُ
وَ قَدْ قَرُبُوا أَبْنَاءَهُمْ وَ نِسَاءَهُمْ***وَ قُرْبَةُ مِنَ جِذْعِ طَوِيلٍ ممنّع
وَ كُلُّهُمْ يبدى الْعَدَاوَةَ جَاحِداً***عَلَى لانّى فِى وَثَاقِ مَجْمَعِ
الَىَّ اللَّهِ أَشْكُو غربتى بَعْدَ كربتى***وَ مَا جَمَعَ الاحزاب لِى عِنْدَ مصرعى
فَذّاً الْعَرْشِ صبّرنى عَلَى مَا يُرَادُ بِي***فَقَدْ بضّعوا لحمى وَ ايئاس مطمعى
وَ ذَلِكَ فِى ذَاتِ الاله وَ انَّ يَشَأْ***يُبَارَكْ عَلَى اوصال شِلْوٍ ممزّع
لَعَمْرُكَ مَا آسا اذا مِتُّ مُسْلِماً***عَلَى أَىُّ جُنُبُ كَانَ لِلَّهِ مضجعى .
ص: 951
وَ قَدْ خيّرونى الْمَوْتِ وَ الْكُفْرِ بَعْدَهُ***وَ قَدْ ذرفت عيناى مِنْ غَيْرِ مجزع
وَ مَا بى حذار الْمَوْتِ أَنَّى لِمَيِّتٍ***وَ لَكِنَّ حَذَارِ النَّارِ ذاتِ التلفع
و حسان بن ثابت در مرثيهء او اين شعرها بگفت :
يا عَيْنٍ جودى بدمع مِنْكَ منسكب***وَ أَبْكَى خبيبا مَعَ الْغَادِينَ لَمْ يؤب
صَقْرُ تَوَسَّطَ بالانصار مُنْتَصِباً***حُلْوُ السَّجِيَّةِ مَحْضاً غَيْرِ مؤتشب
قَدْ هَاجَ عَيْنِى عَلَى الْعَلَّاتِ عبرتها***اذ قِيلَ نَصَّ الَىَّ جَذَعُ مِنَ الْخَشَبِ
يا أَيُّهَا الرَّاكِبِ الغادى مَطِيَّتُهُ***ابْلُغْ لَدَيْكَ وَعِيداً لَيْسَ بِالْكَذِبِ
فِيهَا اسْوَدَّ بَنَى النَّجَّارِ تَقَدَّمَهُمْ***شُهُبُ الاسنة فِى معصوصب لَجَبُ
بَنَى كهيفة انَّ الْحَرْبَ قَدْ لَقِحَتْ***محلوبها الصَّابُّ اذ تمرى لمحتلب
هم در مرثيهء اصحاب رجيع گويد :
صَلَّى الَّا لَهُ عَلَى الَّذِينَ تتابعوا***يَوْمَ الرجيع فاكرموا وَ اثيبوا
فزعيمهم رَأْسِ الْكَتَبَةُ مَرْثَدٍ***ابْنُ البكير أَمَامَهُمْ وَ خبيب
وَ الْعَاصِمُ الْمَقْتُولِ عِنْدَ رجيعهم***كَسْبُ المعالى انْهَ لكسوب
مَنَعَ المقاذف انَّ يَنَالُوا ظَهْرِهِ***حَتَّى يجالد انْهَ لنجيب
وَ ابْنِ البطارق وَ ابْنِ دثنة فِيهِمْ***وَافَاهُ يَوْمَ حَمَامِهِ الْمَكْتُوبَ
و ديگر در مرثيهء منذر بن عمرو گويد :
عَلَى قَتْلَى مَعُونَةِ فاستهلّى***بدمع الْعَيْنِ سَحّاً غَيْرِ نَزُرِ
عَلَى خَيْلِ الرَّسُولِ غَدَاةَ لَا قُوا***منايا هُمْ وَ لاقتهم بِهِ قَدْرَ
أَصَابَهُمْ الْفَنَاءَ بِخَيْلٍ قَوْمٍ***تَخُونُ عَقَدَ حَبْلَهُمْ بغدر
فَيَا لهفى لمنذر اذ تَوَلَّى***وَ اعْنُفْ فِى مَنِيَّتُهُ بِصَبْرٍ
فَكَأَيِّنْ قَدْ أُصِيبَ غَدَاةٍ ذاكم***مِنْ ابْيَضَّ مَا جَدٍّ فِى ابْنَ عَمْرُو
بالجمله خبيب دست برداشت و گفت : الها پروردگارا ! نمى بينم جز روى دشمنان را و دوستى نيست كه سلام من به دوست تو رساند ، تو سلام مرا به رسول خود برسان . در اين هنگام زيد بن اسلم و جمعى از اصحاب در حضرت رسول
ص: 952
خداى حاضر بودند ، ناگاه ديدند پيغمبر فرمود : عليه السّلام و رحمة اللّه و بركاته پس فرمود : خبيب را مقتول ساختند . اينك جبرئيل سلام خبيب را به من رسانيد .
مع القصه كفّار قريش چهل (40) تن از جوانان خويش را كه از مقاتلهء بدر ، پدر كشته بودند نيزه ها بدادند و گفتند : اينك قاتل پدران شماست كار او بسازيد . پس آن جماعت نيزه ها بر او همى زدند . پس خبيب منقلب شده (1) روى او به سوى مكه آمد و گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى جَعَلَ وَجْهِى نَحْوَ قِبْلَتِهِ الَّتِى رضيتها لِنَفْسِهِ وَ لِنَبِيِّهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ پس يك تن از كفار نيزه اى بر سينهء او زد كه از پشتش سر بدر كرد . آنگاه به توحيد خداى و نبوّت رسول اقرار داده به دار القرار شتافت .
چون از كار خبيب بپرداختند زيد را به پاى دار حاضر ساختند . هم او نماز بگذاشت ، آنگاه بر دارش كردند و آنچه با خبيب گفتند : با او نيز بگفتند و بيم قتلش دادند . همان جواب شنيدند كه خبيب گفت . در اين وقت ابو سفيان سخن كرد كه :هرگز اصحاب هيچ كس را مهربان تر از اصحاب محمّد بر محمّد نديدم . آنگاه نسطاس غلام صفوان بن اميّه او را شهيد ساخت .
از پس اين واقعه سفيان بن خالد به نزديك سلافه رفت و گفت : آن صد (100) شتر كه از بهر قتل عاصم نهاده بودى تسليم كن . گفت : من صد (100) شتر بدان مى دادم كه يكى از قاتلان فرزندان مرا به من سپارى يا سر يكى از ايشان را حاضر كنى . هيچ كدام به دست نشده ، لاجرم چيزى بر من نيست . و سفيان بعد از اين زحمت نعمتى به دست نيافت .
اما از آن سوى چون منافقان مدينه از قصه مسلمانان آگهى يافتند زبان به طعن و
ص: 953
دق گشودند و گفتند : اگر اين بيچارگان گرد اين فضول نمى گشتند به سلامت مى زيستند . خداى اين آيت فرستاد : وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ (1) يعنى : از مردمان كسى است كه خوش مى دارد تو را گفتارش در زندگانى اين جهان و گواه مى گيرد خداى را در ضمير و گفتار خود و حال اينكه او بدترين دشمنان است .
مع القصه همچنان كفار قريش ، خبيب را بر دار گذاشتند كه وارد و صادر خبر او را در اطراف جهان سمر كنند (2) تا دوست و دشمن حساب خويش برگيرند . چون پيغمبر خداى اين بدانست با اصحاب فرمود : كدام يك از شما خبيب را از دار به زير مى آورد تا بهشت را از بهر خويش كند . زبير گفت : يا رسول اللّه من و مقداد بن اسود اين خدمت به پاى بريم . و با مقداد از مدينه بيرون شدند و روزها همه پنهان مى زيستند و شبها طىّ مسافت مى كردند تا نيم شبى در مكه درآمده به حوالى دار آمدند .
در خبر است كه چهل (40) تن از مشركان پاس خبيب مى داشتند و شبها در نزديك دار او شرب خمر كرده تا نيمه شب با هم سخن مى گفتند و با هم مى خفتند .و هم در آن شب كه شب چهلم قتل خبيب بود چون مشركان به خواب شدند ، زبير و مقداد از كمين بيرون شده جسد خبيب را از دار به زير آوردند هنوز تازه بود و دست بر جاى جراحت خود داشت و خون از او مى رفت و بوى مشك برمى داد .زبير او را بر اسب خويش حمل داده به راه درآمد .
در حال كافران از خواب درآمدند ، چون خبيب را بر دار نديدند هفتاد (70) سوار از دنبال ايشان بتاختند چندان كه به زبير و مقداد برسيدند . زبير جسد خبيب را
ص: 954
بر زمين نهاد ، در زمان زمين او را ببلعيد و از اين روى بليع الارض لقب يافت .
آنگاه زبير روى به كفار كرد و دستار از سر برگرفت فقال : أَنَا الزُّبَيْرُ بْنُ الْعَوَّامِ وَ أُمِّى صَفِيَّةَ ، بِنْتُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ صاحبى الْمِقْدَادُ بْنُ الاسود اسدان رابضان حاميان حَافِظَانِ يَدْفَعَانِ عَنْ شبلهما ، فَانٍ شِئْتُمْ ناضلتم وَ انَّ شِئْتُمْ نازلتكم وَ انَّ شِئْتُمْ انْصَرَفْتُمْ و گفت : اى جماعت قريش ، چه چيز شما را بر ما دلير ساخته ؟ اينك منم زبير كه مادرم صفيّه دختر عبد المطّلب است و آن ديگر مقداد بن اسود است . ما دو شيريم كه بسوى بيشهء خود مى رويم اگر بخواهيد رزم دهيد و كار به مناضله (1) و منازله (2) اندازيد و اگر خواهيد باز مكه شويد . كفار سود خويشتن در رزم ايشان نديدند و طريق مكه گرفتند .
زبير و مقداد نيز به حضرت رسول خداى آمدند و قصّهء خود بگذاشتند . در اين وقت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت : اى محمّد فرشتگان خداى بدين دو مرد از اصحاب تو مباهات همى كنند .
و هم در اين سال و به روايتى در اوايل سال چهارم ، سريّه ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى به بنى اسد پيش آمد ؛ زيرا كه در حضرت پيغمبر معروض افتاد كه : طليحه و سلمه پسران خويلد با جماعتى در عشيرت خود بر آنند كه در اطراف مدينه تاختن كنند و هر چه از مواشى (3) به دست شود به غارت برند . و بعضى گفتند : تا نيمه راه از بهر تاراج مدينه آمدند ؛ و چون در قوت بازوى خود نديدند مراجعت كردند . لاجرم رسول خداى رايتى ترتيب داده ابو سلمه را سپرد ؛ و ابو عبيدة بن الجرّاح و سعد بن ابى وقّاص و اسيد بن حضير و ابو نائله و ابو سبرة بن ابى رهم غفارى و عبد اللّه بن سهيل بن عمرو و ارقم بن ابى الارقم از اين گونه اصحاب صد و پنجاه (150) تن را به زير رايت او بازداشت و فرمان داد تا مرابع بنى اسد را عرضه غارت سازند .
ص: 955
پس ابو سلمه ، وليد بن زبير طائى را دليل ساخته از راه و بيراه تا به ارض قطن (1) كه آبى است از بنى اسد تاخته بعضى از مواشى ايشان را غارت كرد ؛ و سه (2) تن از چوپانان را نيز دستگير نمود و يك دو تن بگريختند . و بنى اسد را از تركتاز لشكر بيگانه آگهى دادند . و آن جماعت از بيم مسلمانان امكان زيست نياوردند هر كس به گوشه اى گريخت .
و ابو سلمه به منازل ايشان نزول كرده مردم خود را سه بهره ساخت : گروهى را نزد خويش بازداشت و دو بهره را به اخذ اموال و اثقال بنى اسد مأمور نمود . ايشان بى آنكه يك تن را ديدار كنند مواشى و مراعى و تليد (3) و طريف (3) هر چه يافتند برگرفتند و به مدينه شتافتند . و وليد بن زهير را كه دليل راه بود از بذل مال خشنود نمودند ؛ و بنده اى از بهر پيغمبر بخريدند و خمس آن مال را بر كنار گذاشتند و فاضل را قسمت نمودند . هر تن را هفت (7) شتر و چند گوسفند بهره رسيد . و مدت سفر ابو سلمه ده (10) روز بود .
و هم در اين سال سيم يا اول سال چهارم ، سفيان بن خالد هذلى مقتول گشت . و آن چنان بود كه در حضرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله معروض افتاد كه : سفيان بن خالد كه ساكن عرنه (4) بود سبب قتل عاصم بن ثابت گشت - چنان كه مذكور شد - . و هم عرض كردند كه : اينك به آهنگ مدينه در تجهيز لشكر مشغول است .
آن حضرت عبد اللّه انيس را طلب داشت و فرمود : اى عبد اللّه شرّ سفيان را كفايت كن . عرض كرد كه : چون به او رسم چگونه بشناسم ؟ فرمود : چون به او رسى شيطان سهم او در دل تو افكند ؛ و شمايل سفيان را برشمرد . عبد اللّه دستورى خواست تا چون به او رسد هر چه خواهد بگويد ، و تيغ خود را حمايل كرده از مدينه بيرون شد و طىّ مسافت كرده به بطن عرنه درآمد ، و سفيان را در ميان
ص: 956
جماعتى ديد و بدان صفت كه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده بود بشناخت و نخستين هراسى از او در دلش آمد . گفت : صدق اللّه و رسوله .
چون چشم سفيان بر وى افتاد گفت : من الرّجل كيست اين مرد ؟ عبد اللّه گفت :مردى از قبيلهء خزاعه ام ، شنيدم كه تو تجهيز لشكر كنى تا با محمّد مصاف دهى ، آمده ام تا با تو باشم و در ملازمت تو مبارزت كنم . سفيان گفت : چنين باشد ، هم تو با ما باش . پس عبد اللّه همى با او بود تا به خيمهء خويش دررفت . و چون شب درآمد مردمان پراكنده شدند ، پس عبد اللّه بماند تا نيمهء شب كه خواب سفيان گران شد ، اين وقت برخاسته بر بالين او شتافت و سر او را از تن برگرفته از ميان قبيله بيرون شد و لختى راه بپيمود ، پس به ميان غارى دررفت و پنهان شد .
خداى عنكبوتان را فرستاد تا بر اطراف آن غار تار تنبيدند ، چنان كه قوم او را چون آگهى رسيد از دنبال عبد اللّه بشتافتند و او را نيافتند . عبد اللّه چون آسوده شد از غار برآمد و همه شب طىّ مسافت مى كرد و روز پنهان مى زيست تا به مدينه آمد و در مسجد به حضرت رسول خداى پيوست . پيغمبر فرمود : افلح الوجه عرض كرد :اَفلَحَ وَجهَكُ يا رَسُول اللّهِ و سر سفيان را به نزد آن حضرت نهاد . پس پيغمبر عصائى به دو داد و فرمود : تَحضَرُ بِهذِه فِى الجَنَّةِ . پس ابو سلمه وصيّت كرد تا چون از جهان برفت آن عصا را اهل او در كفن او نهادند . و مدت سفر ابو سلمه هيجده (18) روز بود .
ص: 957
*قصّهء ملاعب الاسنّه و شهادت اصحاب(1)
در سال چهارم هجرت در ماه صفر ، عامر بن مالك بن جعفر كه مكنى به ابو براء و ملقب به ملاعب الاسنّة (2) است و در قبيلهء بنى عامر بن صعصعه خداوند حكم و فرمان بود از اراضى نجد به مدينه سفر كرد تا بر آثار و اخلاق پيغمبر خداى مطلع و مشرف شود ، و هم ساز مهربانى و حفاوتى كه از پيش با رسول خداى داشت تجديد و تشديد كند .
از پس آنكه به حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله پيوست دو سر اسب و دو نفر شتر به رسم هديه به دست لبيد بن ربيعه كه او را هم برادرزاده و هم شاعر مدحت گوى بود به درگاه پيغمبر فرستاد . آن حضرت فرمود : كه من هديه هيچ مشرك نپذيرفته ام . لبيد گفت : گمان ندارم هيچ كس از بنى مضر هديهء عامر را پذيرفتار نشود . پيغمبر فرمود :
ص: 958
اگر هرگز هديهء مشركى را قبول كردمى هديه ابو براء بودى . عرض كرد : عامر را مرض دبيله (1) به ستوه دارد ، اين هديه از بهر شفا بدين حضرت فرستاد . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كلوخ پاره اى برگرفت و با آب دهان مبارك آلوده ساخت و فرمود : اين كلوخ را در آب حل كرده بنوشد . عامر چنان كرد و شفا يافت .
آنگاه در حضرت رسول خداى عرض كرد كه : مرا از بيعت و متابعت تو هراس و هربى به گزاف نيست ، اما قوم من انبوهى بزرگند ، روا آن باشد كه جماعتى از مسلمانان را به اتفاق من سفر نجد فرمائى تا مردمان را به بيعت و متابعت تو دعوت فرمايند ، دور نباشد كه مرافقت و موافقت نمايند . رسول خداى فرمود : من از مردم نجد ايمن نيستم ، تواند بود كه فرستادگان ما را گزند تن و جان كنند . ابو براء گفت :چون ايشان در جوار من و امان من باشند هيچ كس را دست زحمت ايشان نيست .
لا جرم رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله چهل (40) تن و به روايتى هفتاد (70) تن از اخيار اصحاب را اختيار كرده با او مأمور ساخت كه بعضى از آن جماعت بدين نامند : اول منذر بن عمرو ؛ و ديگر حزام (2) و سليم پسران ملحان و حارث بن صمّه و عامر بن فهيره و حكم بن كيسان و سهل بن عامر و طفيل بن اسعد و انس بن معاويه و نافع بن بديل بن ورقاء الخزاعى و عروة بن الصّلت و عقبة بن عبد عمرو و مالك بن ثابت و سفيان بن ثابت و عمرو بن اميّة ضمرى و كعب بن يزيد .
مع القصه هفتاد (70) كس شمرده شدند و همگان از بزرگان اصحاب و وجوه (3) صحابه بودند . و ايشان روزها از بهر حجرات ازواج مطهرات رسول هيزم حمل مى دادند و شبها به نماز و نياز و تلاوت قرآن كار مى داشتند . و به روايتى هيزم مى كشيدند و مى فروختند و بهاى آن را از بهر اصحاب صفه - كه ذكر حال ايشان به شرح خواهد رفت - طعام مى خريدند . و باز گفته اند كه : از بهر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آب شيرين مى آوردند .
بالجمله پيغمبر منذر بن عمرو ساعدى را در آن سريّه امارت داد و به نزديك بزرگان نجد و قبيله بنى عامر مكتوب كرد كه تعليم فرستادگان را در شرايع پذيرفتار باشند . و ايشان همه جا طىّ مسافت كرده بر سر چاه معونه فرود شدند ؛ و آن چاهان
ص: 959
آبى است كه ميان قبيله بنى عامر و بنى سليم است .
بالجمله آن اراضى را لشكرگاه كردند و شتران خويش را به عمرو بن اميّه ضمرى و حارث بن صمّه سپردند تا علف بچرانند . آنگاه مكتوب رسول خداى را به حزام بن ملحان دادند تا به نزد عامر بن الطفيل بن مالك كه برادرزادهء عامر بن مالك بود برده و پيغام مسلمانان را بگزارد . و حزام دو تن ديگر از اصحاب را برداشته به نزديك قبيله آمد و ياران خود را اندرز فرمود و گفت : شما ايدر (1) بباشيد تا من به ميان اين قوم شوم ، اگر با من نيكو معاملت كردند شما نيز درآئيد و اگر نه به سوى مسلمانان مسارعت (2) كنيد .
اين بگفت و به ميان قبيله دررفت و پيش شده تا نامهء پيغمبر را به عامر بن الطفيل دهد . عامر نامه را اخذ ننمود و به روايتى بگرفت و بيفكند . حزام چون اين بديد قدم بازپس گذاشت و فرياد برداشت كه : هان اى مردمان ! آيا مرا امان مى دهيد چندان كه پيام پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله را بگذارم . هنوز سخن به تمام نكرده بود كه يك تن از قفايش درآمده نيزه اى به دو زد كه از جانب ديگر سر به در كرد . حزام گفت : فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ.
در اين وقت عامر بن الطفيل گفت : اى مردمان قبيله بنى عامر ! اكنون هم گروه شويد و اين مردم كه از جانب محمّد بدين اراضى درآمده اند زنده نگذاريد . بزرگان قبيله گفتند : ابو براء كه عمّ تو و قائد قوم است اين جماعت را زينهار داده و ما با زينهارى او نبرد نتوانيم كرد .
چون عامر بن الطفيل از ايشان كام نيافت در زمان به قبايل سليم و عصيّه و رعل (3) و ذكوان دررفته استمداد كرد و جماعتى را با خود برداشته در بئر معونه بر سر مسلمانان تاخت . در وقتى كه منذر بن عمرو ساعدى با مردم خويش همى گفت كه :بايد از دنبال حزام رفت ، ناگاه لشكر كفار را ديدار كردند كه گرد برگرد ايشان دايره شدند . مسلمانان دانستند كه مخلصى (4) به دست نخواهد شد گفتند : الها پروردگارا ! هيچ كس نباشد كه سلام ما را به پيغمبر تو رساند تو خود به دو باز رسان . و گفتند : رَبَّنا اجْزِ عَنَّا اخواننا بِمَا رَضِينَا عَنْكَ وَ رَضِيَتْ عَنَّا . پس جبرئيل عليه السّلام سلام آن جماعت رائى
ص: 960
به پيغمبر آورد . آن حضرت فرمود : عليهم السّلام .
و هم گفته اند اين آيت از بهر ايشان فرود شد و در ميان آيات قرآن قرائت نكردند :
بَلَغُوا عَنَّا قَوْمِنَا أَنَّا قَدْ لَقِينَا رَبَّنَا فَرَضِىَ عَنَّا وَ أرضانا .
بالجمله مسلمانان يك دل و يك جهت شده ، به جهاد درآمدند تا جملگى شهيد شدند . از ميانه منذر بن عمرو به جاى بود ، او را گفتند : اگر خواهى ترا امان دهيم گفت : امان شما را تا مصرع (1) حرام بن ملحان پذيرفتارم و آنگاه بيزارم . پس او را تا مقتل حرام راه كردند و از آنجا نيز ساز مقاتلت آغاز كرد و رزم داد تا شهيد شد .
و اين هنگام عمرو بن اميه ضمرى و حارث بن صمّه كه راعى شتران بودند بازشدند و از دور گرد لشكرگاه را بديدند و مرغان سفيد نگريستند كه بر سر لشكريان طيران همى كنند ، صورت حال بازدانستند . عمرو گفت : صواب آن است كه به حضرت پيغمبر شتاب كنيم و او را بياگاهانيم . حارث گفت : من از اينجا كه مصرع منذر بن عمرو است يك قدم آن سوى تر نشوم . اين بگفت و به اتفاق عمرو بر اعدا تاخت و مقاتلت انداخت و دو تن از مشركان را مقتول ساخت ، آنگاه او را و عمرو را دستگير كردند و با حارث گفتند : ما را از قتل تو سرورى نباشد ، از آن چه رهائى تواندت داد طلب كن كه با تو سخت نگوئيم . گفت : مرا به مصرع حزام بن ملحان و منذر بن عمرو راه كنيد (2) ديگر شما دانيد . چون به قتلگاه ايشانش رسانيدند باز مبارزت آغازيد و دو تن ديگر را بكشت و كشته گشت .
آنگان عمرو بن اميّه ضمرى را در مقتل شهدا آوردند و عامر بن الطفيل نسب هر يك را از وى پرسش مى نمودند و او بازمى گفت . آنگاه گفت : هيچ كس از لشكر هست كه از ميان اين كشتگان غايب باشد ؟ گفت : عامر بن فهيره مولاى ابو بكر را نمى بينم . عامر پرسش نمود كه او چگونه مردى بود ؟ گفت : افضل و اشرف اين جماعت اوست . جبار بن سلمى از قبيلهء بنى كلاب گفت : من او را با طعن نيزه بيفكندم و شنيدم كه گفت : فُزتُ وَ اللّه . آنگاه ديدم كه جسد او را بر آسمان صعود دادند و ندانستم از چه روى گفت : فُزتُ وَ اللّه .
هم او گويد كه : سرّ اين سخن از ضحّاك بن سفيان كلابى پرسش كردم ؟ گفت :مقصودش آن بود كه : فُزتُ وَ اللّهِ بِالجَنَّة و از اين قصّه كه معاينه كردم دل من به سوىيد
ص: 961
مسلمانى رفت و به دست ضحّاك مسلمانى گرفتم ؛ و از پس آن ضحّاك اين خبر را به پيغمبر مكتوبى كرد و آن حضرت فرمود : فرشتگان خداى جثّه عامر را مدفون ساختند و روح او را به علّيّين (1) نقل دادند .
مع القصه از ميانه كعب بن زيد در آن حربگاه با جراحت بسيار افتاده بود ، كفار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند ، او برست و در جنگ خندق شهيد شد - چنان كه ان شاء اللّه مذكور خواهد شد - و همچنان عمرو نيز نجات يافت از اين روى كه چون شهدا را به عامر بن الطفيل بازنمود . عامر گفت : عمرو از قبيلهء مضر است قتل او را دوست نمى دارم و نيز بر مادر من واجب شده است كه بنده اى آزاد كند ، پس او را موى پيشانى بسترد (2) و در ازاى نذر مادر آزاد ساخت.
و عمرو راه مدينه پيش گرفت و در راه به دو تن مرد كافر از قبيلهء بنى عامر بازخورد و ايشان در زينهار رسول خداى بودند و عمرو از اين آگهى نداشت . لاجرم كمين نهاد تا هر دو تن به خواب شدند پس بر بالين ايشان درآمد و هردوان را بكشت و از آنجا به مدينه آمد و اين قصّه به حضرت پيغمبر برداشت . آن حضرت فرمود :ايشان در امان من بودند و از اين جلادت واجب كردى كه اداى ديت ايشان بايد كرد .مع القصه چون خبر شهادت اصحاب رسول در مدينه سمر گشت خواهر منذر بن عمرو برادر را بدين مراثى تذكره همى كرد :
أَعَيْنِي بَكَى عَلَى الْمُنْذِرِ***بسحل غزير وَ لَا تفترى
وَ بَكَى ابْنَ عَمْرٍو أَخاً الْمَكْرُمَاتِ***وَ ذَا الْمَجْدِ وَ النَّسَبِ الاظهر
وَ بَكَى ابْنَ عَمْرٍو أَخاً الصَّالِحَاتُ***وَ ذَا الْحَسَبِ الْوَاضِحِ الازهر
وَ بَكَى عَلَى فِتْيَةُ صابِرُوا***كِرامٍ الضرائب وَ العنصر
تعادت عَلَيْهِمْ ذِئَابُ الْحِجَازِ***بَنُو بهنة وَ بَنُو جَعْفَرٍ
يقودهم عَامِرٍ ذُو الشَّقَاءِ***وَ ذُو الْفَتْكُ وَ الْغَدْرِ وَ الْمُنْكَرِ
فَلَوْ حَذَرِ الْقَوْمِ تِلْكَ الجموع***جُمُوعِ أَخِى الْخِبْثَةُ الاعور
للاقوا لبونا غَدَاةِ اللِّقَاءُ***وَ مَا ذَاكَ مِنْهُمْ بمستنكر
و حسّان بن ثابت ، در مرثيهء نافع بن بديل بن ورقاء الخزاعى ، اين شعر بگفت :
رَحِمَ اللَّهُ نَافِعِ بْنِ بُدَيْلَ***رَحْمَةُ المشتهى ثَوَابِ الْجِهَادِ .
ص: 962
صَابِراً صَادِقُ الْحَدِيثَ اذا مَا***أَكْثَرَ الْقَوْمِ قَالَ قَوْلُ السَّدَادِ
كُنْتَ قَبْلَ اللِّقَاءِ مِنْهُ بِجَهْلٍ***فَقَدْ أَمْسَيْتَ قَدْ أُصِيبَ فؤادى (1)
و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از شهادت اصحاب سخت ملول گشت و تا يك ماه و به روايتى چهل (40) روز در قنوت نماز بامداد بر قبايل رعل و ذكوان و عصيّه و ديگر كفّار دعاى بد همى كرد و فرمود : اللَّهُمَّ اشْدُدْ وطاتك عَلَى مُضَرَ اللَّهُمَّ اجْعَلْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كسنى يُوسُفَ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ ببنى لِحْيَانَ و رِعْلَ وَ ذَكْوَانَ وَ عَصَيْتُ فانّهم عَصَوُا اللَّهَ وَ رَسُولُهُ اللَّهُمَّ عَلَيْكَ ببنى لِحْيَانَ وَ عَضْلُ وَ قَارَّةُ .
و مسلمانان همى گفتند : اين فتنه از ابو براء حديث شد و حسّان بن ثابت و كعب بن مالك در شكستن پيمان او شعرها انشاد كردند . و اين شعر را حسّان از بهر ربيعة بن ابى براء انشاد كرد و او را از عامر بن الطفيل كه عهد ابو براء را بشكست نكوهش مى كند :
الَّا مِنْ مُبْلِغِ عَنَى رَبِيعاً***فَمَا أَحْدَثْتَ فِى الْحَدَثَانَ بَعْدِى
أَبُوكَ أَبُو الْفِعَالِ أَبُو بِرَاءُ***وَ خَالِكَ مَاجِدُ حَكَمِ بْنِ سَعْدٍ
بَنَى أُمُّ الْبَنِينَ أَلَمْ يرعُكُم***وَ أَنْتُمْ مِنْ ذَوَائِبِ أَهْلِ نَجِدُ
تهكّم عَامِرٍ بابى بِرَاءُ***ليخفره وَ مَا خَطَأً كعمد
چون اين سخن به ربيعه رسيد به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه مسلمان آمده ام اگر فرمائى در كيفر اين غدر عامر بن الطفيل را مكافات كنم و از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله اجازت يافته بازشتافت .
اما از آن سوى چون اين اخبار به ابو براء رسيد چندان ملول و حزين شد كه هم در آن حزن و اندوه بمرد . آنگاه ربيعه پسر ابو براء در ازاى اين ، انتهاز فرصت همى برد تا روزى عامر بن الطفيل از بهر صيد برنشست . ربيعه نيز بر اسب خود برآمده از دنبال او برفت و با نيزه او را زخمى بزد . عشيرت عامر او را به خانه آورده بر بستر جاى).
ص: 963
دادند . عامر گفت : اگر از اين زخم جان برم ربيعه را كيفر كنم ؛ و اگر از جهان بگذرم خون من در ازاى عم من است ؛ لكن از آن زحمت جان به سلامت برد و بعد از آن به نفرين رسول خداى كه فرمود : اللّهمّ اكفنى عامرا در خانه زنى سلوليّه طاعونى چون شتران برآورد . آنگاه كه نزديك به هلاكت رسيد گفت : غدّة كغدّة البعير و الموت فى بيت سلوليّة و اسب خود را بخواست و به زحمت تمام برنشست و لختى راه بپيمود و پشت اسب جان بداد .
و هم در سال چهارم غزوه بنى النضير پيش آمد . همانا نخستين از شرح حال اين جماعت گزير نباشد .
معلوم باد كه جهودان بنى النّضير هزار (1000) تن مردم بودند و جهود بنى قريظه هفتصد (700) تن برمى آمدند . و چون بنى النّضير هم سوگندان عبد اللّه پسر ابىّ بودند قوتى به كمال داشتند و بر بنى قريظه فزونى مى جستند ، چنان كه پيمان نهادند و سجل (1) كردند كه : چون از قبيلهء قريظه يك تن از بنى نضير را مقتول سازد خونخواهان ديت يك مرد به تمام بگيرند و قاتل را نيز مقتول سازند ؛ و اگر از بنى النّضير يك تن از بنى قريظه را بكشد روى قاتل را قيراندود كرده وارونه بر حمارش نشانند و نيم ديت از وى ستانند . و اين جمله در مدينه نشيمن داشتند و در امان رسول خداى بودند به شرط كه دشمنان را بر رسول خداى نشورند و با اعداى دين همداستان نشوند .
ناگاه چنان افتاد كه از قبيلهء بنى قريظه يك تن از بنى النّضير را بكشت . وارث مقتول خواست تا بر حسب پيمان و سجل حكومت براند ، هم قاتل را بكشد و هم ديت ستانند . در اين وقت چون اسلام قوت يافته بود و جهودان ضعيف بودند بنى قريظه پيمان بشكست و گفت : اين حكومت با تورية راست نيايد اگر خواهيد قصاص كنيد و اگر نه ديت ستانيد . عاقبت سخن بدانجا افتاد كه در ميان ايشان رسول
ص: 964
خداى حكم باشد و بنى النّضير ، عبد اللّه بن ابى را برانگيختند و يك تن را با او همراه ساخته با مكتوبى به نزديك رسول خداى فرستادند .
عبد اللّه صورت پيمان و سجل بازنمود و عرض كرد كه : اگر اين شرط در ميان ايشان محو شود و بنى قريظه خواهند مكانت (1) بنى نضير گيرند ، دور نيست مورث فتنه گردد كه اصلاح آن صعب باشد . پيغمبر از سخنان تهديدآميز او به خشم شد و لحظه اى درنگ فرمود تا جبرئيل اين آيت بياورد : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ وَ مِنَ الَّذِينَ هادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِينَ . (2) يعنى : اى رسول بزرگوار ترا اندوهناك نگرداند كردار كافران كه گفته اند : ايمان آورده ايم به دهانهاى خود و به دل مؤمن نيستند - مانند عبد اللّه بن ابى و جماعتى از جهودان اصغاى كلمات تو كنند - تا بر تو دروغ بندند يا كذب عبد اللّه بن ابى را شنوند ، تا براى آن جهودان كه حاضر نشده اند ، حديث كنند ، مانند آن كس كه از قبيلهء بنى النضير به همراه عبد اللّه بود . و هم مى فرمايد : لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ يَقُولُونَ إِنْ أُوتِيتُمْ هذا فَخُذُوهُ وَ إِنْ لَمْ تُؤْتَوْهُ فَاحْذَرُوا (3) اين جهودان به نزديك تو حاضر نشدند همانا تغيير مى دهند كلمات را از آنجا كه خداى نهاده و مى گويند : اگر رسول خداى به آنچه شما خواهيد سخن كند بپذيريد و اگر نه سر برتابيد ، چه عبد اللّه با بنى نضير گفت : شما محمّد را حكم كنيد اگر به دلخواه شما سخن نكند سر برتابيد .
مع القصه چون اين پيمان كه جهودان در ميان خود استوار كرده بودند با تورية راست نبود ، رسول خداى برانداخت و حكم به دلخواه بنى قريظه نفاذ يافت لاجرم بنى النضير برنجيدند و در ضمير گرفتند كه چون وقت به دست كنند كيدى انديشند .
و هم در اين وقت چنان افتاد كه كعب بن زيد به مدينه درآمد و آن دو تن از بنى عامر را كه زينهارى پيغمبر بود بكشته بود - چنان كه مذكور شد - از پس قتل ايشان .
ص: 965
بنى عامر را به حضرت پيغمبر فرستادند و بازنمودند كه : ما اصحاب تو را نكشتيم و عهد تو نشكستيم و عامر بن الطفيل را يارى نكرديم و اين دو كس را به نزديك تو فرستاديم كه از تو عهد گيرند و حفاوت و مهربانى سابق همچنان استوار باشد ، اكنون كه كعب بن زيد ايشان را بكشت ، بفرماى تا ديت دهد .
رسول خداى فرمود : سخن به صدق كنند و ناچار از بهر فراهم كردن ديت ايشان بر حمار خويش كه يعفور نام داشت برنشست و على مرتضى عليه السّلام و ابو بكر و عمر و طلحه و زبير و سعد بن معاذ و سعد بن عباده و اسيد بن حضير را برداشته بر در حصار بنى النضير فرود شد و از بهر ديت آن دو تن استعانت جست تا ايشان نيز مانند اهل مدينه يارى كنند ؛ زيرا كه در پناه اسلاميان زيستن دارند .
جهودان عرض كردند : آنچه فرمان دهى چنان كنيم ، و هم اكنون چه باشد فرود آئى و به حصار ما درآمده يك امروز مهمان ما باشى ؟ پيغمبر به درون حصار شدن را روا ندانست ؛ لكن فرود شده پشت مبارك را به ديوار حصار ايشان بازداده بنشست . حىّ بن اخطب به ميان جهودان آمده و گفت : اى جماعت هرگز محمّد بدين آسانى به دست نشود او را عدّتى و لشكرى نيست نيكو آن است كه يك تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند .
عمرو بن حجاش بن كعب كه هم به روايتى بنيامين نام اوست گفت : من اينك حاضرم و اين خدمت به پاى برم . سلّام بن مشكم گفت : اى مردمان اين نوبت نصيحت مرا گوش داريد و ديگر تمامت عمر مرا فراموش كنيد . سوگند با خداى كه چون تصميم اين عزم دهيد او را از آسمان خبر دهند و پيمان شما شكسته شود و امان شما گسسته گردد . او بدين گونه سخن مى كرد و عمرو بن حجاش كار سنگ راست مى نمود . در حال جبرئيل انديشه ايشان را مكشوف داشت ، رسول خداى از جاى جنبش كرد و مانند كسى كه از پى كارى رود از مجلس به در شده راه مدينه پيش گرفت ، چه دانسته بود كه چون جهودان بر وى دست نيابند بر اصحاب او دليرى نكنند .
بالجمله چون مراجعت آن حضرت دير برآمد ، على عليه السّلام و ديگر اصحاب به پاى شدند و راه مدينه پيش گرفتند و يعفور را نيز از پيش روى براندند تا در مدينه به حضرت رسول پيوستند و پيغمبر خداى از كمين و كيد جهودان و غدر ايشان
ص: 966
اصحاب را آگهى داد .
اما از سوى جهودان ، عبد اللّه بن صوريا گفت : اى گروه يهودان همانا خداى محمّد را بر غدر شما مشرف و مطّلع ساخت و دير نباشد كه كس به سوى شما فرستد و شما را از اين اراضى بيرون شدن فرمايد . اين وقت صواب آن است كه بى توانى (1) بيرون شويد و اگر نه شريعت او گيريد . گفتند : ما هرگز دين او را پذيرفتار نخواهيم شد .
مع القصه از پس آنكه رسول خداى به مدينه درآمد محمّد بن مسلمه را فرمود :هم اكنون به نزديك بنى النّضير بشتاب و ايشان را بگوى كه : شما با من غدر كرديد و عهد خويش تباه ساختيد ؛ لاجرم بى توانى از ديار من بدر شويد . همانا اگر از پس ده (10) روز يك تن از شما ديدار شود عرضه هلاك و دمار گردد . جهودان ناچار ساز سفر كردند و شتران خويش را از مرتع (2) طلب نمودند و چندى نيز به كرى گرفتند تا اموال و اثقال خود را حمل داده كوچ دهند .
عبد اللّه بن ابىّ چون اين بدانست كس بديشان فرستاد كه شما هم سوگندان من مى باشيد هرگز از خانهء خود بيرون مشويد و قلاع خود را از بهر دفاع محكم كنيد ، اينك من با دو هزار (2000) تن از قوم خود دستيار (3) شما هستم و بنى قريظه و غطفان كه حليفان ايشانند از پايمردى (4) شما نخواهند نشست ، اگر رزم دهيد مقاتلت كنيم و اگر بيرون شويد مرافقت خواهيم كرد . و اين آيت مبارك بدين فرود شد : أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لِإِخْوانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَداً أَبَداً وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ . (5) خلاصهء معنى چنان است كه : آيا نديدى منافقان را كه برادران كافر خويش را از جماعت جهودان گفتند : اگر بيرون شويد از ديار خود با شما مرافقت كنيم و اگر مبارزت فرمائيد موافقت نمائيم و هرگز بر ضرر شما گوش به فرمان كس فرا ندهيم و خداى گواهى .
ص: 967
دهد كه ايشان سخن به كذب كنند .
بالجمله سلّام بن مشكم گفت : اى مردمان بدين سخنان فريفته مشويد و بى درنگ بار بربنديد . حىّ بن اخطب گفت : خاموش باش ، از اين صعب تر چه بر ما خواهد رفت كه مربع (1) و مرتع (2) و ضياع (3) و عقار (4) خويشتن به جمله بگذاريم و بگذريم . سلّام گفت : بدتر از اين روز آن است كه گويند : اموال و اثقال نيز با خود نبريد و بى زاد و راحله سفر كنيد . حىّ بن اخطب از اين سخنان سر برتافت . و چون سلّام اندرز خويش را در گوش ايشان مانند باد در چنبر بيهوده يافت اموال برگرفت و از ميان آن جماعت بيرون شتافت .
اما حىّ بن اخطب و ديگر جهودان با گفتهء عبد اللّه منافق موافق شدند و در حصانت حصون خويش پرداختند (5) و پيغمبر خداى را پيام فرستادند كه هرچه خواهى مى كن كه ما از خانهء خود بيرون نشويم . چنان كه خداى فرمايد : لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ لا يُقاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلَّا فِي قُرىً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ . (6) خلاصه معنى آن است كه : خداى هول و ترس شما را در سينه هاى ايشان جاى داده چندان كه جز از پس ديوارها و قلعه ها نتوانند با شما رزم داد . گمان دارند كه در كمين و كيد شما انجمنى كرده اند و حال آنكه دلهاى ايشان پراكنده و پريشان است .مى فرمايد : كَمَثَلِ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِيباً ذاقُوا وَبالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (7) مانند آنان كه پيش از ايشان زمانى دراز برنيامد كه و بال اعمال خويش دريافتند . و اين اشارت بنى قينقاع راست - چنان كه قصه ايشان مرقوم افتاد - .
بالجمله چون پيام جهودان با پيغمبر خداى رسيد ، آن حضرت آواز به تكبير .
ص: 968
برداشت . اصحاب نيز تكبير بگفتند و رايت جنگ را به امير المؤمنين عليه السّلام سپرد و از پيش بفرستاد و ابن امّ مكتوم را به خليفتى مدينه بازداشته از دنبال على شتاب گرفت و نماز ديگر را در اراضى بنى النضير گزاشت . جهودان در حصارها را استوار كردند و مدافعه را به منازعه برخاستند . (1) عبد اللّه بن ابىّ از اعانت ايشان دست بازداشت و بنى غطفان و قريظه نيز جانب ايشان فروگذاشت و خداى اين آيت بديشان فرستاد :لَئِنْ أُخْرِجُوا لا يَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَ لَئِنْ قُوتِلُوا لا يَنْصُرُونَهُمْ وَ لَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (2) اگر بيرون كرده شوند يهودان ، منافقان موافقت نكنند و اگر كارزار كنند هم ايشان را يارى ندهند و اگر يارى كنند لاجرم پشت دهند و بگريزند پس جهودان يارى كرده نشوند .
بالجمله پانزده (15) شبانه روز جهودان در تنگناى حصار ، خويشتن دارى همى كردند ، و سراپردهء رسول خداى در اقصاى قبيله بنى حطمه افراشته بود . يك شب چنان افتاد كه غرورا نام ، مردى از بنى النّضير خدنگى به سوى خيمهء آن حضرت گشاد . پيغمبر فرمود : تا آن سراپرده را برداشته در دامان جبل افراشته كردند و مهاجر و انصار پيرامون آن را به حراست پرّه زدند . شبانگاه على از ميان مسلمانان ناپديد گشت مردمان او را بازجستند . رسول خداى فرمود : همانا تشديد امر شما خواهد كرد .
بالجمله على مرتضى از لشكرگاه دور شده به گوشه اى كمين نهاد . ناگاه غرورا با نه (9) تن ديگر از جهودان با تيغ كشيده از قلعه به زير آمده تا مگر بر مسلمانان كيدى افكند . چون وقت رسيد كه بر على عبور كند ، آن حضرت بر او تاختن برد و در حملهء نخستين او را درانداخت و سرش برگرفت ؛ و ديگر جهودان چون اين بديدند بجستند . پس على مرتضى عليه السّلام سر غرورا را به حضرت رسول آورده بيفكند . و ابو دجانه و سهل بن حنيف را با هشت (8) تن ديگر از اصحاب برداشته شتاب گرفت ؛ و چنان تاختن كرد كه پيش از آنكه جهودان به قلعه در روند گرفتار شدند و .
ص: 969
همگان عرضه دمار گشتند (1) و سرهاى ايشان را نيز به حضرت پيغمبر آورده بر حسب فرمان از در خانه هاى بنى حطمه درآويختند . و از اين مبارزت رعبى عظيم و خوفى بزرگ در دل جهودان جاى كرد .
هم رسول خداى فرمود : درختان خرماى ايشان را از بيخ بزنند ، جز يك نوع از تمر كه عجوه نام داشت ؛ و حكمت اين حكومت آن بود كه جهودان از وقوف در آن اراضى يكباره دل برگيرند . جهودان پيام كردند كه اى محمّد ! خداى ترا فساد نفرموده ، درختان را از بهر چه قطع كنى ؟ اگر ما بباشيم كه ما را باشد و اگر نه شما را خواهد بود و از اين سخن خلافى در ضمير بعضى از مردم درافتاد و همى گفتند : اين درختان بهرهء ما خواهد گشت قطعش واجب نشده است . پس پيغمبر ، عبد اللّه بن سلام و ابو ليلى مازنى را متصدى ساخت تا آن نخيلان را از بيخ بزنند .
ابو ليلى نخل عجوه را همى افكند و گفت : اين بر جهودان دشوارتر باشد و عبد اللّه زبون ترين را كه لون گويند همى قطع كرد و گفت : زود باشد كه اين جمله بهرهء مسلمانان شود . نيكوتر را براى ايشان گذارم و شش اصله نخل قطع كردند و بسوختند و حسان بن ثابت گويد :
وَ هَانَ عَلَى سَرَاةِ بَنَى لؤىّ***حَرِيقُ بالنّويرة مستطير (2)
و در جواب او ابو سفيان بن الحارث اين شعر بگفت و هنوز مسلمانى نداشت .
أَدَامَ اللَّهُ ذَلِكَ مِنَ صَنِيعُ***وَ حَرَقٍ فِى نَوَاحِيهَا سَعِيرِ
سَتَعْلَمُ أَيُّنَا مِنْهَا يَسِير*** وَ تَعْلَمُ أَىُّ ارضينا تَصِيرُ
و خداوند جل جلاله اين آيت مبارك فرو فرستاد : ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً .
ص: 970
عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ . (1) آنچه بريديد از درختان خرما يا گذاشتيد به جاى خود ، به امر خداى بود . از بهر آنكه يهودان را خوار و ذليل كند .
بالجمله جهودان در تنگناى حصار بماندند و عبد اللّه بن سلول ايشان را يارى نداد چنان كه خداى فرمايد : كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ . (2) يعنى : مثل ايشان مثل شيطان است كه گفت انسان را كافر شو ، پس چون كافر شد گفت : من بيزارم از شما . به درستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است .
مع القصه چون يك باره كار بر جهودان صعب افتاد ، ناچار دل بر جلاى وطن (3) نهادند و كس به حضرت رسول فرستادند كه ما را امان ده تا از اين ديار به در شويم و اموال و اثقال خود را حمل كرده كوچ دهيم . پيغمبر فرمود : زياده از آنچه شتران شما حمل تواند كرد ، با شما نگذارم ، ايشان رضا ندادند و همچنان روزى چند از پس حصار بزيستند . چون در ثانى نيز از اين رنج و تاب فتح بابى نبود ناچار سر به رضا فرود داشتند . پيغمبر فرمود : چون نخست سر برتافتيد به كيفر آن هر چه داريد بگذاريد و بگذريد .
جهودان هراسان شدند و دانستند كه اين نوبت به سلامت جان نيز دست نيابند سخن بر اين نهادند و از غم آنكه خانه هاى ايشان بهرهء دشمنان خواهد شد به دست خويش خانه هاى خويش همى خراب كردند ، چنان كه خداى فرمايد : هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ (4) مىفرمايد : اوست خداوند كه كفار جهود را .
ص: 971
نخستين از جزيره عرب بيرون كرد . شما اى مؤمنان گمان نداشتيد كه ايشان بيرون روند و ايشان گمان داشتند كه حصارهاى محكم دفع دشمن تواند كرد و نزول عذاب خداى را دافع و مانع خواهد بود . همانا عذاب خداى از آنجا كه گمان نداشتند درآمد و دلهاى ايشان را از ترس و بيم بينباشت تا خانه هاى خود را به دست خود خراب همى كردند و مؤمنان نيز به تخريب همدست شدند پس عبرت گيريد اى صاحبان بصيرت .
و نيز مى فرمايد : وَ لَوْ لا أَنْ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابُ النَّارِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ مَنْ يُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (1) . خلاصهء معنى آن است كه : اگر خداى آوارگى ايشان را رقم نكرده بود كيفر ايشان در دنيا به قتل و اسر مى فرمود . همانا در جهان ديگر عقاب و عذاب ايشان نهاده است ؛ زيرا كه دشمن خدا و رسول اويند و هر كه با خداى منازعت كند عذاب عظيم بيند .
مع القصه رسول خداى ، محمّد بن مسلمه را فرمان داد تا ايشان را كوچ دهد و هر سه تن را يك شتر و يك مشك بداد و به روايتى ششصد (600) شتر كه مر ايشان را بود رخصت يافته هر چه توانستند برگرفتند و حمل دادند و ديگر اسباب و اسلحه خود را بجاى گذاشتند و دف زنان و سرودگويان از بازار مدينه عبور كردند ، كنايت از آنكه ما را از اين بيرون شدن اندوهى و باكى نباشد . آنگاه جماعتى به شام و گروهى به اذرعات شام (2) و برخى به خيبر شدند . و از آن قبيله دو تن مسلمانى گرفت : يكى را عمران نام بود و آن ديگر را بنيامين همى گفتند كه عمرو بن حجاش باشد كه خواست سنگ بر پيغمبر بغلطاند . لا جرم هرگاه پيغمبر اين قصه را با خاطر او مى داد ، شرمسار شده سر به زير مى انداخت . امير المؤمنين عليه السّلام در بيرون شدن جماعت بنى النّضير اين شعرها بفرمود و از قتل كعب بن اشرف كه قائد جهودان بود نيز تذكره كرده و مى فرمايد : .
ص: 972
عَرَفَتُ وَ مَنْ يَعْتَدِلُ يُعْرَفَ***وَ أَيْقَنْتُ حَقّاً وَ لَمْ اصدف ( 1)
عَنِ الْكَلِمَ الصِّدْقِ يَأْتِى بِهَا***مِنَ اللَّهِ ذِى الرافة الاراف
رَسَائِلِ يدرسن (1) فِى الْمُؤْمِنِينَ***بِهِنَّ اصْطَفَى احْمَدِ الْمُصْطَفَى
فاصبح احْمَدِ فِينَا عَزِيزاً***عَزِيزُ الْمُقَامَةِ وَ الْمَوْقِفِ
فَيَا أَيُّهَا الموعدوه سفاها***وَ لَمْ يَأْتِ جَوْراً وَ لَمْ يَعْنُفَ
أَلَسْتُمْ تَخافُونَ أَدْنَى الْعَذَابِ***وَ مَا أمَنَ اللَّهِ كالاخوف
فَانٍ تصرعوا تَحْتَ أَسْيَافِنَا***كمصرع كَعْبٍ أَبَى الاشرف
غَدَاةٍ رَأَى اللَّهُ طُغْيَانِهِ***وَ اعْرِضْ كَالْجَمَلِ الاجنف ( 3)
فَانْزِلْ جِبْرِيلَ فِى قَتَلَهُ***بوحى الَىَّ عَبْدُهُ الملطف
قَدَّسَ الرَّسُولِ رَسُولًا لَهُ***بارهف (2) ذِى ضَبَّةَ مرهف ( 5)
فَبَاتَتْ عُيُونِ لَهُ معولات (3)***مَتَى ينع كَعْبٍ لَهَا تَذْرِفُ
فَقَالُوا لَا حَمِدَ ذَرْنَا قَلِيلًا***فانّا مِنِ النَّوْحِ لَمْ نشتف
فخلّاهم ثُمَّ قَالَ اطْعُنُوا***دُحُوراً (4) عَلَى رغمة الْأَنْفِ ( 8)
وَ أَجْلَى النَّضِيرِ الَىَّ غُرْبَةُ***وَ كانُوا بدارة ذِى زُخْرُفُ
الَىَّ اذرعات ردافا هُمْ***عَلَى كُلُّ ذِى دُبُرِ اعجف ( 9) ).
ص: 973
مع القصه آنچه از جهودان به جاى ماند پنجاه (50) زر و پنجاه (50) خود و سيصد و چهل (340) شمشير بهره رسول خداى گشت و اين اموال فيء مسلمين بود . و فيء آن باشد كه چون آتش حرب سرد شود به دست آيد (1) ؛ و خمس از آن جدا نشود و رسول خداى بهر كه خواهد دهد . چنان كه خداى فرمايد : وَ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (2) يعنى : و آنچه خداى بازگردانيد بر رسول خود ، از آن جماعت پس شما هيچ اسب و شتر بر ايشان تاختن نكرديد و لكن خداى غالب كند رسولانش را بر هر كه مىخواهد و خداى بر هر چيز قادر و توانا است .
مع القصه رسول خداى انصار را مختار فرمود كه اگر خواهيد اين مال را بر مهاجران قسمت كنم و حكم كنم كه از خانه هاى شما بيرون شوند و خود كار خويش را كفيل باشند و اگر نه شما را نيز از اين غنيمت قسمت دهم و كار شما با مهاجر برقرار باشد . چه از آن وقت كه رسول خداى به مدينه هجرت فرمود ، چون مهاجران را مالى كه بدان معاش كنند يا خانه اى كه اقامت فرمايند نبود ، رسول خداى فرمود كه : هر كس از انصار يك تن از مهاجرين را به خانهء خويش جاى داده با مال خويش شريك كند و معاش او را كفيل باشد . و اين كار تا بدانجا بود كه انصار قرعه مى افكندند و به حكم قرعه يك تن از مهاجرين را به خانهء خويش مى بردند .
مع القصه سعد بن معاذ و سعد بن عباده عرض كردند : يا رسول اللّه اين مال كه از .
ص: 974
بنى النضير به دست شده جمله را بر مساكين مهاجرين قسمت فرماى كه ما بدان رضا داديم و همچنان ايشان را در خانه هاى خود بداريم و با اموال خود شريك و سهيم دانيم . و تمامت انصار اقتفا (1) به ايشان نمودند و متابعت ايشان كردند .
در اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اللَّهُمَّ ارْحَمْ الانصار وَ أَبْنَاءِ الانصار وَ أَبْنَاءِ الانصار .
و هم از حضرت پروردگار اين آيت در حق انصار فرود شد : وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (2) يعنى : آنان كه جاى دادند در سراى هجرت و دار ايمان از پيش ايشان دوست دارند كسى كه هجرت كند به سوى ايشان و نيابند در سينه هاى ايشان حاجتى از آنچه داده شدند و اختيار مى كنند مهاجران را بر نفسهاى خود و اگر چه ايشان را حاجت هست و هر كه نگاه داشت از بخل نفس خود ، پس آن گروه رستگارانند .
بالجمله رسول خداى آن مال را بر مهاجران قسمت كرد و از انصار جز سهل بن حنيف و ابو دجانه كس را بهره نداد ، چه ايشان را از اموال به غايت تهى دست يافت .
آنگاه مزارع و مرابع و آبار و انهار آن جماعت را به امير المؤمنين على عليه السّلام ببخشيد . و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه عليها السّلام موقوف داشت و ابو بكر و عمر و عبد الرّحمن بن عوف و صهيب و ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى را بهره اى به سزا عطا فرمود ؛ و شمشير ابن ابى الحقيق را كه به سورت و حدّت (3) سمر بود ، سعد بن معاذ را بخشيد .
و هم در سال چهارم هجرت عبد اللّه بن عثمان بن عفان را كه از دختر رسول
ص: 975
خداى داشت زندگانى به پايان شد ، چه يك شب خروسى با منقار چشم او را جراحت كرد و بدان زحمت مريض گشته وداع جهان گفت ؛ و اين هنگام شش سال داشت . پس پيغمبر بر او نماز گزاشت و عثمان جسد او را در قبر مستوى كرد .
و هم در اين سال چهارم هجرت ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى كه شوهر امّ سلمه بود به جهان ديگر رحلت كرد .
و هم در اين سال چهارم رسول خداى ام سلمه را كه دختر عمّهء آن حضرت بود تزويج فرمود .
و هم در اين سال زينب بنت خزيمه زوجه رسول خداى از جهان برفت .
و هم در اين سال چهارم هجرت فاطمه بنت اسد عليها السّلام مادر على مرتضى صلوات اللّه و سلامه عليه به جنان جاويدان شتافت . و ذكر احوال اين جمله در ذيل اسامى ايشان به قانونى كه در فهرست مضبوط است ان شاء اللّه به شرح خواهد رفت .
ص: 976
و هم در اين سال چهارم هجرت غزوهء بدر صغرى كه هم آن را بدر الموعد و بدر الثالثة خوانند پيش آمد ؛ و از اين روى بدر موعد خوانند كه ابو سفيان در جنگ احد ميعاد نهاد كه سال ديگر در بدر مقاتلت خواهيم كرد - چنان كه مذكور شد - .
بالجمله چون آن موعد نزديك شد ابو سفيان به كار جنگ و اعداد سپاه پرداخت ؛ و لكن در ضمير داشت كه حيلتى انگيزد تا اين مقاتلت صورت نبندد ، لاجرم سهيل بن عمرو را به مدينه فرستاد تا مسلمانان را از كثرت لشكر قريش بيم دهد باشد كه از كار جنگ تقاعد ورزند و اين عار دامن مسلمانان را بيالايد .
و به روايتى نعيم بن مسعود اشجعى را كه از مدينه به مكه شده بود ابو سفيان ديدار كرد و گفت : اى نعيم امسال در مكه قحط و غلائى باشد كه اعداد لشكر كارى صعب است ، اگر مسلمانان را بيم دهى كه به جنگ ما بيرون نشوند و خلف وعده ايشان را افتد بيست (20) نفر شتر سه ساله با تو عطا كنم ؛ و سهيل بن عمرو را بدين گفته ضامن داد . نعيم گفت : من براى آن بدينجا شدم كه ترا بياگاهانم كه محمّد از اوس و خزرج سپاهى بى عدد فراهم كرده تا در موعد حاضر باشند . با اين همه من بدانجا شوم باشد كه كار به كام تو كنم . اين بگفت و بشتاب تمام به مدينه آمد و موى سر خود را سترده (1) كرد تا چنان بازنمايد كه از بهر عمره به مكه شدم .
آنگاه يك به يك از اصحاب را ديدار مى كرد و از كثرت لشكر ابو سفيان و صولت (2) و صلابت (3) ايشان و تصميم عزم آن جماعت به مبارزت مسلمانان سخنهاى دهشت آميز مى گفت . چندان كه هول و هيبت قريش در دل اصحاب جاى كرد .
و از آن سوى رسول خداى همچنان اصحاب را آگهى فرمود كه هنگام مقاتلت با قريش قريب است كار سفر بدر راست كنيد . مسلمانان را نيز اين رزم صعب مى نمود . پس خداى اين آيت بفرستاد : فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ
ص: 977
الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا (1) يعنى : كارزار كن در راه خدا تكليف كرده نشده مگر نفس تو و ترغيب كن مسلمانان را براى جهاد باشد كه خداى بازدارد هول و هيبت كافران را و هيبت خداى سخت تر است و عقوبت او محكمتر است .
چون اين آيت بيامد پيغمبر فرمود : سوگند با خداى كه مى روم اگر چه يك تنه باشم ، پس عبد اللّه بن رواحه را در مدينه به حكومت بازداشت و رايت جنگ را به على مرتضى عليه السّلام سپرد و با هفتاد (70) سوار بيرون شد و مردمان به دو پيوسته شدند چندان كه هزار و پانصد (1500) تن گرد آن حضرت انجمن شدند و ده (10) سر اسب با ايشان بود و بسيار كس از اصحاب كار تجارت راست مى كردند و با خود مال التجاره حمل دادند ؛ زيرا كه قانون عرب بود در ماه ذى قعده در بدر بازارى مى كردند و قبايل عرب از بهر بيع و شرى در آنجا حاضر مى شدند .
مع القصه روز اول ماه ذى قعده رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با آن جماعت در بدر نزول فرمود و هشت (8) شبانه روز در آنجا اقامت نمود و اصحاب اموال تجارت را به سودى فراوان بفروختند ، چنان كه هر دينارى را دينارى افزوده شد . و ابو سفيان چون اين خبر بشنيد با دو هزار (2000) كس از مكه بيرون آمد و در لشكر او پنجاه (50) سر اسب بود و تا اراضى مجنّه (2) بتاخت و هم در آنجا پشيمان شد و مردم را انجمن كرده گفت : صواب آن است كه سوى مكه شويم و اين رزم را به تأخير اندازيم ، چه امسال بلاى قحط و غلا در مكه افتاد و مزارع و مراتع از علف تهى گشته ، مواشى در كلفت و مردم در زحمت اند ، و از آنجا به مكه مراجعت كرد . و مردمان آن جيش را جيش السّويق نام نهادند ، چه قوت لشكريان در آن سفر سويق (3) بود .
اين هنگام صفوان بن اميّه زبان ملامت و شنعت (4) بر ابو سفيان بازداشت كه از وعده و موعد سر بركاشتى (5) و مسلمان را بر قريش دلير داشتى . ابو سفيان گفت : كيفر اين كار بر خويشتن واجب كرده ام از پاى ننشينم تا مراد به دست نكنم . و از آن روزدن
ص: 978
ساز رزم همى كرد تا جنگ خندق پيش آمد - چنان كه به شرح خواهد رفت - .
اما رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله چون خلف وعده قريش مكشوف شد به مدينه مراجعت فرمود و خداوند اين آيت مبارك را فرو فرستاد : فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ (1) يعنى : بازپس گشتند به نعمتى از خداى و فضلى و مسّ مكروهى نكردند و پيروى كردند خشنودى خداى را و خداى خداوند فضل بزرگ است .
و هم در اين سال چهارم هجرت چنان افتاد كه در ميان جهودان خيبر مردى محصن (2) با زنى محصنه (3) زنا كرد . چون اين دو تن از اشراف قبايل بودند ، خويشاوندان ايشان مانع از قتل و رجم ايشان بودند و حيلتى مى جستند كه اين مماطله و تسويف (4) را در اجراى حكم حق چنان بازنمايند كه موجب نكوهش (5) نشود . پس به جهودان مدينه نامه كردند كه حكم و حدّ زنا از محمّد بازپرس كنيد و ما را معلوم داريد ، باشد كه سخن به كام ما راند . پس كعب بن اسيد و شعبة بن عمرو و مالك بن الصّيف و كنانة بن ابى الحقيق و چند تن ديگر از جهودان به حضرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آمدند و سؤال كردند . جبرئيل حكم سنگسار آورد و پيغمبر ابلاغ حكم خداى را كرد . چون اين حكم با مراد ايشان راست نبود گفتند : در شريعت ما و احكام تورية حد زانى و زانيه سياه كردن گونه و برنشاندن وارونه بر شتر است تا گرد شهر بگردانند و مردمان را بدان حساب دهند .
عبد اللّه بن سلام كه يك تن از احبار (6) يهود بود و - چنان كه مذكور شد - مسلمانى
ص: 979
گرفت حاضر بود . عرض كرد كه : سخن ايشان از صدق و صواب بعيد است و حكم زنا در تورية جز رجم كردن و سنگسار نمودن نيست . پس فرمان شد تا تورية را حاضر كردند و اين معنى را با سخن عبد اللّه بن سلام راست يافتند ، لاجرم آن زانى و زانيه را سنگسار نمودند .
و رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : منم اول كسى كه زنده مى كند حكم خداى را هرگاه خواهند پنهان كنند ، و خداوند اين آيت مبارك نازل فرمود : يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثِيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ (1) اى اهل تورية به تحقيق كه آمده است به سوى شما رسول ما ، بيان مى كند براى شما بسيارى از آنچه شما پنهان مى كرديد از كتاب خدا و عفو مى كند از بسيارى و اظهار نمى كند .
و از پس اين واقعه زيد بن ثابت را حكم داد تا تورية را به لفظ و معنى بياموزد از بهر آنكه جهودان تحريفى (2) نتوانند كرد . و او در پانزدهم (15) روز جمله را بياموخت .
و هم در اين سال چهارم هجرت بنو ابيرق دست به سرقت كردند و حال ايشان بر مردمان كشف شد . در خبر است كه از جمله انصار سه تن برادر از قبيلهء اوس كه فرزندان ابيرق بودند : يكى به نام بشر ؛ و آن ديگر بشير ؛ و سيم مبشر بود . و به روايت صحيح چنان كه شعر حسان بن ثابت گواهى دهد : طعيمه بن ابيرق نام داشت و ايشان به نفاق مسلمانى داشتند و در پنهان رسول خداى و اصحاب او را هجا مى گفتند و بر كافران قريش مى بستند و سمر مى كردند .
چنان افتاد كه شبى طعيمه به خانه قتادة بن النّعمان انصارى در رفت و زره او را به سرقت برگرفت و در ميان انبان آرد او كه از بهر خويش ذخيره كرده بود ، نهاد و برداشته از خانهء وى بر بام برآمد و از بامى به بامى همىبرفت . و چون نيك
ص: 980
نگريست دانست كه بر اثر او آرد از شكافهاى انبان ريخته ، دور نباشد كه صبحگاه بدين نشان تا به خانهء او راه برند . از اين انديشه انبان را به خانه زيد بن السّمين كه يكى از جهودان بود درانداخت و برفت . زيد ديد كه ناگهان انبانى فرو افتاد . بى توانى بر بام برآمد و احتياط كرده طعيمه را بشناخت .
و بامداد قتاده بر نشان آرد به خانهء زيد آمد و او را بازپرس كرد . زيد قصهء خويش بازگفت : پس به اتفاق قتاده به نزديك طعيمه آمد و او را بدين جنايت مخاطب ساختند . بنو ابيرق گفتند : ما را از اين آگهى نيست و اين سرقت را با لبيد بن جهل نسبت كردند . چون اين خبر گوشزد لبيد شد ، با شمشير كشيده به خانهء بنى ابيرق شد و گفت : مرا به سرقت نسبت مى كنيد ؟ سوگند با خداى كه شمشير خويش را بر شما مى خوابانم . ايشان بيم كردند و او را با رفق و مدارا مراجعت دادند .
و از آن سوى بنى ابيرق به نزديك اسيد بن عروه كه يك تن از فحول قبيلهء ايشان بود و به طلاقت لسان و ذلاقت بيان (1) امتيازى داشت برفتند ؛ و او را به حضرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرستادند تا غدرى انديشد و عذرى گويد .
او در حضرت پيغمبر حاضر شد و گفت : يا رسول اللّه ! قتاده از قبيلهء ما خانه اى را كه به شرافت نسب و طهارت حسب سمر است به سرقت نسبت كرده است . رسول خداى را از اين خطاب ملالتى افتاده ، قتاده را عتاب فرمود . لاجرم قتاده سخت غمين شد و گفت : كاش بمرده بودم و اصغاى اين عتاب نكرده بودم . (2) اين هنگام بر طهارت لبيد بن جهل از آن سرقت اين آيت بيامد : وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً . (3) و هر كس به دست كند گناهى اندك يا بسيار و به بندد آن را بر بى گناهى پس برداشته است بر خويشتن بهتانى و گناهى آشكار .
و هم در حق قتاده اين آيت مبارك فرود شد إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً وَ اسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (4) . همانا .
ص: 981
فرو فرستاديم به سوى تو قرآن را به راستى و درستى تا فرمان كنى ميان مردمان به آنچه خداى تو را آگهى داده و مباش از بهر خيانت كنندگان از در مخاصمت و بخواه از خداى آمرزش ايشان را كه خداوند آمرزنده مهربان است . وَ لا تُجادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ خَوَّاناً أَثِيماً يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ كانَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحِيطاً (1) مى فرمايد : مجادله مكن از قبل آنان كه خيانت مى كنند با نفسهاى خود به درستى كه خدا دوست نمى دارد هر كه بسيار خيانت كننده و گناهكار است پنهان مى كنند كردار خود را از مردمان و از خداى پنهان نمى كنند و حال اينكه خداوند با ايشان است وقتى كه در شب تزوير و تدبير همى كنند آنچه را خداى پسنده ندارد از سخنان دروغ و خداوند به آنچه ايشان همى كنند داناست .
بالجمله همچنان از بهر خويشاوندان طعيمه كه براى برائت ذمّت او از سرقت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله پيوسته بودند اين آيت بيامد : وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ وَ ما يُضِلُّونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَضُرُّونَكَ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (2) مى فرمايد : اگر نه فضل خدايت يار بودى هرآينه قصد كرده بودند گروهى از ايشان كه تو را از راه بگردانند و گمراه نتوانند كرد مگر خود را و به هيچ گونه نتوانند تو را زيان آرند و خداوند بر تو قرآن فرستاد و حكمت آموخت آنچه نمى دانستى و فضل خداوند بر تو بزرگ است .
مع القصه چون اين آيات مباركه كه در حق بنى ابيرق فرود شد و آنچه مستور مى داشتند مكشوف افتاد ، رسول خداى فرمود : تا دست طعيمه را قطع كنند . لاجرم .
ص: 982
طعيمه از مدينه به سوى مكه گريخت و مرتد شد . سلافه بنت سعد مادر بنى طلحه كه فرزندانش در احد كشته شدند - چنان كه مرقوم افتاد - او را به خانهء خود درآورد و قدم او را مبارك شمرد . و چون اين قصه به حسان بن ثابت رسيد ، اين شعر بگفت :
وَ مَا سَارِقُ الدرعين انَّ كُنْتُ ذَاكِراً***بِذِي كَرَمَ مِنَ الرِّجَالِ اوادعه
فَقَدْ أَنْزَلْتُهُ بِنْتِ سَعْدِ فاصبحت***ينازعها جُلِدَ استها وَ تُنَازِعُهُ
فَهَلَّا اسيدا جِئْتُ جَارُكَ رَاغِباً***اليه وَ لَمْ تَعَمَّدَ لَهُ فنرافعه
ظَنَنْتُمْ بَانَ يَخْفَى الَّذِى قَدْ صَنَعْتُمْ***وَ فِيكُمْ نَبِىٍّ عِنْدَهُ الْوَحْىِ واضعه
فَلَوْ لَا رِجَالُ مِنْكُمْ انَّ يسوءهم***هجائى لَقَدْ حَلَّتْ عَلَيْكُمْ طوالعه
فَانٍ تَذَكَّرُوا كَعْباً اذا مَا نَسِيتُمْ***فَهَلْ مِنْ أَدِيمِ لَيْسَ فِيهِ اكارعه
هُمْ الرَّأْسِ وَ الاذناب فِى النَّاسُ أَنْتُمْ***وَ لَمْ تَكُ الَّا فِى الرُّءُوسِ مَسَامِعِهِ
هم در مكه دست به سرقت برآورد و در سراى يكى از مردمان مكه دررفت كه چيزى بربايد ، ناگاه ديوارى بر سرش فرود آمد و جانش به جهان ديگر شتافت و اين آيت بدين نازل شد : وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً (1) مى فرمايد : هر كه مخالفت كند با رسول خدا بعد از آنكه او را راه حق مكشوف افتد و بر طريقت مؤمنان نرود واگذاريم او را به آنچه خود از بهر خويشتن خواسته است و او را به جهنم درآوريم و بد بازگشتنگاهى است جهنم .
و هم گفته اند بعد از آنكه در مكه سرقتى كرد و بيم قتل يافت ، از آنجا نيز فرار كرده سفر بحر پيش گرفت ، و هم در كشتى صره اى (2) بدزديد و به كيفر آن غرقهء بحرش ساختند .
و هم در اين سال چهارم هجرت شرب خمر به فرمان خداى حرام گشت . و
ص: 983
جماعتى تحريم خمر را به سال ششم نگاشته اند و ابن حجر در «شرح صحيح بخارى » به سال هشتم تصحيح نموده .
بالجمله نخستين از بهر خمر اين آيت نازل شد : وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ . (1) مى فرمايد : و از ميوه هاى خرما بنان و تاكستان مى گيريد از آن مست كننده و روزى نيكو ، به درستى كه در اين ميوه ها هرآينه دلالتى است بر گروهى كه تعقل كنند .
لاجرم مسلمانان شرب خمر را چون ديگر مباحات به كار مى بستند و گروهى كه به رزانت رأى و حصافت (2) عقل مفاسد آن را دانسته بودند پيوسته حكم خمر را به بيانى روشن از حضرت رسول پرسش مى نمودند تا خداى متعال اين آيت بفرستاد .
يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِما إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ إِثْمُهُما أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما . (3) معنى چنان است كه اى محمد : پرسش مى كنند ترا از خوردن عقار (4) و باختن قمار . بگو در اين هر دو گناهى بزرگ باشد و نيز مردمان را منفعتى حاصل آيد لكن گناه آن بزرگتر از سود آن است ؛ زيرا كه منافع آنها سود دنيوى است و زايل و اندك است و ثمر گناه آنها عقاب اخروى است كه پاينده و ابدى باشد .
پس رسول خداى فرمود : كه اين آيت دلالت مى كند كه خمر حرام خواهد گشت .
و عمر بن الخطاب بعد از اصغاى اين كلمات گفت : اللّهمّ بَيِّن لَنا بَيانَاً شافياً فِى الخَمرِ اين وقت جمعى گفتند : به كارى كه در آن گناهى بزرگ اندر است نزديك شدن واجب نباشد ؛ و برخى به لحاظ منافع آن مواظب بودند تا روزى چنان افتاد كه عبد الرّحمن بن عوف جماعتى از اصحاب را به ضيافت طلب داشت و شراب خمر نيز حاضر ساخت و همگنان چندان بخوردند كه مست طافح (5) شدند . و چون هنگام نماز شام برسيد يك تن از مجلسيان به امامت ياران اقامت نمود و سوره مباركه قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ (6) را خواندن گرفت و هر حرف «لا» كه به سوره اندر بود متروك ساخت و .
ص: 984
گفت : قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ اعْبُدْ ما تَعْبُدُونَ . در حال جبرئيل عليه السّلام اين آيت بياورد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتَّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ (1) يعنى : اى گروه گروندگان ! نزديك مشويد نماز را و حال اينكه مستان باشيد تا وقتى كه بدانيد آنچه بدان سخن مى كنيد .
اين هنگام شوايب (2) كدورت در خاطرها زيادت گشت . گروهى گفتند : كارى كه در نماز خلل اندازد از آن بركناره بايد رفت و جماعتى چنان به كار مى بستند كه هنگام نماز سكران و بى خويشتن نبودند . اين ببود تا آن وقت كه عتبان بن مالك انصارى جمعى از مسلمين را به ضيافت انجمن كرده ، كله شترى را از بهر خورش بريان نمود .
آن جماعت درآمدند و خمر و خورش بخوردند و مست شدند و به مفاخرت و مباهات سخن درانداختند و يكديگر را گاهى نكوهش و زمانى به ستايش آزمايش ساختند .
از ميانه سعد بن وقاص مثالب (3) انصار را به انشاد اشعار شعار ساخت و قصيده اى بپرداخت . مردى از انصار استخوان لحى (4) كلهء شتر را كه بريان آورده بودند برگرفت و بر سر سعد كوفت ، چنان كه بشكافت و خون برفت . سعد به خدمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و آن حكايت به شكايت برداشت . عمر بن خطّاب كه اين وقت حاضر بود ، هم دست برداشت و گفت : اللّهمَّ بَيِّن لَنا بَياناً شافياً فِى الخَمر و خداى اين آيت مبارك فرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (5) يعنى : اى گروه مؤمنان همانا خمر و قمار و بتان كه برپاى كرده اند و تيرهاى اقداح كه بدان قمار كنند پليد و نجس است از اعمال شيطان ، پس دور باشيد از آن شايد كه رستگار شويد ، همانا مى خواهد شيطان آنكه بيفكند ميان شما دشمنى و خصومت در خوردن خمر و باختن قمار و .
ص: 985
بازدارد شما را از ياد كردن خداى و از نماز ، پس آيا هستيد شما بازايستادگان .
مع القصه عمر بن الخطاب چون اين كلمات بشنيد گفت : اِنتهينا يا ربّ و به روايتى گفت : انْتَهَيْنَا انْتَهَيْنَا انَّهَا تَذْهَبُ الْمَالِ وَ تَذْهَبُ الْعَقْلِ . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : تا در كوى و بازار مدينه ندا دردادند . الَّا أَنَّما الْخَمْرِ قَدْ حُرْمَةً [ يعنى ] : آگاه باشيد كه خمر حرام شد . چون اين خبر در مدينه سمر گشت ، هر كه به پيمودن كاسات خمر اشتغال داشت دست و دهان بشست و هر كه را خمرى به شرابخانه اندر بود بريخت ، چندان كه در كوى و بازار مدينه جريان يافت .
شيخ نجم الدين عمر نسفى در شرح اربعين خويشتن از اين آيت مبارك ده (10) برهان بر حرمت خمر اقامت داشته :
نخستين گويد كه : در أَنَّما الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ انهاى حرمت خمر باشد ، چه خمر را با قمر قرين داشته (1) و قمار حرام باشد .
دوم : مقارنت كلمهء و الانصاب هست و هيچ محرم با پرستش صنم برابر نباشد .
سيم : دلالت كلمهء رجس است كه به معنى پليد باشد و هر نجس حرام بود .
چهارم : كلمهء من عمل الشّيطان برهان محكم است ، چه اعمال شيطان به تمامت حرام است .
پنجم : لفظ فَاجْتَنِبُوهُ امر به اجتناب باشد و هر چه را اجتناب واجب افتد در حساب حرام خواهد بود .
ششم : كلمهء لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ مكشوف دارد كه رستگارى به اجتناب از شراب خمر به دست شود و هرچه حاجز (2) رستگارى باشد حرام باشد .
هفتم : كلام أَنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ انَّ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِى الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ بياگاهاند كه خمر و قمر سبب معادات و مبارات (3) گردد و هر چه .
ص: 986
مورث خصومت (1) باشد ، حرام باشد .
هشتم : كلمهء يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ نيز ابلاغ حرمت كند ؛ زيرا كه هر چه ، كس را از ياد خداى بازدارد حرام باشد .
نهم : لفظ و عن الصّلاة حجتى است ، چه كارى كه خلل در واجبى اندازد مباح نتواند بود .
دهم : كلمه فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ يعنى ارتكاب بدان مكنيد و دست بازداريد ؛ پس هر چه را ترك آن واجب باشد ، فعل آن روا نخواهد بود .
و زمخشرى به «كشّاف»اندر از علىّ مرتضى عليه السّلام در تفسير اين آيت اين حديث روايت كند كه فرمود : لَوْ وَقَعَتْ قَطْرَةُ مِنْهَا فِى بِئْرٍ فَبُنِيَتْ مَكَانَهَا مَنَارَةُ لَمْ أُؤَذِّنْ عَلَيْهَا وَ لَوْ وَقَعَتْ فِى بَحْرٍ ثُمَّ جَفَّ وَ نَبَتَ فِيهَا الكلاء لَمْ ارعه يعنى : هرگاه واقع شود قطره اى از آن شراب در چاهى و بنيان شود مناره اى به جاى آن ، بر آن مناره اذان نگويم و اگر واقع شود در دريائى ، پس خشك گردد آن دريا و سبز شود از آنجا گياه كلاء ، مواشى خود را از آن نچرانم .
جابر بن عبد اللّه انصارى از رسول خداى آورده كه مى فرمايد : هر كه در اين جهان خمر بياشامد ، او را در آن جهان از طينت خبال (2) چشانند كه وسخ (3) و عرق اهل جهنم باشد . و طارق بن سويد از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله پرسش نمود كه : مرا در خوردن خمر هيچ رخصت است ؟ فرمود : روا نباشد . عرض كرد : ننوشم مگر از بهر مداوا . فرمود خمر دوا نتواند بود .
و انس بن مالك از رسول خداى حديث كند و مى گويد : لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ عَشَرَةَ عَاصِرَهَا وَ مُعْتَصِرَهَا وَ شَارِبَهَا وَ حَامِلَهَا وَ الْمَحْمُولَةَ اليه وَ سَاقِيَهَا وَ بايعها وَ آكِلَ ثَمَنِهَا وَ الْمُشْتَرِى لَهَا وَ الْمُشْتَرِى لَهُ يعنى : رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فشارنده خمر ؛ و آن كس كه از بهر او فشارند و شرب كننده آن را و بردارنده آن را ؛ و آن كس را كه از بهر او برند و ساقى آن را و فروشندهء آن را و خورندهء بهاى آن را و خريدار آن را ؛ و آن كس را كه از بهر او خرند ، لعن كرد .
و ابن عباس از رسول خداى آورده كه فرمود : مُدْمِنُ الْخَمْرِ كَعَابِدِ الْوَثَنِ يعنى :رك
ص: 987
دائم الخمر چون بت پرست باشد .
بالجمله در جميع مذاهب سنّى و شيعى خمر حرام است و نيز نجس باشد ، چنان كه سيد مرتضى در كتاب «انتصار »چنين گويد : لَا خِلَافَ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ فِى نَجَاسَةِ الْخَمْرِ الَّا عَنْ شَوَاذِّ لاعتبار بِقَوْلِهِمْ يعنى : ميان مسلمانان خلافى نيست در نجاست خمر و اگر يك دو تن هم بر خلاف رفته باشند سخن ايشان را وقعى نباشد .و سيد بن زهره در كتاب «غنيه»گويد : الخمر نجسة بلا خلاف و در كتاب «تهذيب احكام »مسطور است كه انّ الرّجس بمعنى النّجس بلا خلاف و شيخ جمال الدين بن مطهر حلّى در كتاب مختلف هم سخن بدين گونه كند و در « ايضاح المشكلات » مرقوم است كه : لَا خِلَافَ عِنْدَنَا فِى نَجَاسَةِ الْخَمْرِ وَ هُمْ دُرٍّ خَمْرُ ، محمّد بن يونس راست از ابى عبد اللّه عليه السّلام : اذا أَصَابَ ثَوْبَكَ خَمْرُ وَ نَبِيذُ (1) مُسْكِرٍ ، فَاغْسِلْهُ انَّ عَرَفْتَ مَوْضِعِهِ ، وَ انَّ لَمْ تَعْرِفْ مَوْضِعِهِ ، فَاغْسِلْهُ كُلَّهُ فَانٍ صَلَّيْتَ فِيهِ ، فَأَعِدْ صَلَاتَكَ يعنى : اگر جامه ترا خمر و نبيذ ملاقات كند اگر آن موضع بدانى بشوى و اگر نه تمام آن را بشوى ، و هرگاه قبل از شستن بدان جامه نماز كرده باشى ، آن نماز را اعادت كن .
اما روايتى كه در طهارت خمر كرده اند ، سند آن را به صالح بن سبابه و حسن بن موسى خيّاط پيوندند . و ايشان و حال ايشان از كتب رجال شناخته نشود .
و ديگر راوى ابو بكر خضرمى است اگر چه در كتاب ابن داود او را توثيق كرده ، اما تعديل نشده . و در ديگر كتب نه او را توثيق كرده اند و نه تعديل نموده اند و حديث اين است كه از آن حضرت روايت كنند . أَصَابَ ثَوْبِى نَبِيذ اُصَلِّىَ فِيهِ ؟ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ لَهُ قَطْرَةُ مِنْ نَبِيذٍ فِى حُبُّ (2) اشْرَبْ مِنْهُ ؟ قالَ نَعَمْ انَّ أَصْلَ النَّبِيذِ حَلَالُ وَ انَّ أَصْلَ الْخَمْرِ حَرَامُ. يعنى : سائلى از آن حضرت پرسش كرد كه نبيذ كه شيره خرما است ، هرگاه به جامه من رسد نماز در آن جامه گزارم ؟ فرمود : بلى . پس پرسيدم اگر قطره اى از آن در خم يا سبوئى افتد ، از آب آن مى توان خورد ؟ فرمود : بلى . اصل نبيذ حلال است و اصل خمر حرام .
ص: 988
پس در متن اين حديث اختلال است . چه اگر از نبيذ شراب خرما خواهند حرام است ، و اگر آبى خواهند كه در آن خرما انداخته باشند پاك است ؛ و اين پاكى دلالت بر طهارت خمر و شراب خرما نكند . و نيز با اين همه احاديث كثيره از در مخالفت است ، چنان كه عبد الرحمن بن الحجّاج از ابى عبد اللّه عليه السّلام آورده كه مى فرمايد : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ الْخَمْرُ مِنْ خَمْسَةِ الْعَصِيرُ (1) مِنَ الْكَرَمِ (2) وَ النَّقِيعُ (3) مِنَ الزَّبِيبِ (4) وَ الْبِتْعُ (5) مِنَ الْعَسَلِ وَ الْمِزْرُ (6) مِنَ الشَّعِيرِ وَ النَّبِيذُ مِنَ التَّمْرِ . يعنى : كسى را به خاطر در نيايد مخصوص عنب است ؛ بلكه خمر از انگور و از عسل و از شعير و از زبيب و از خرما حاصل تواند شد .
بالجمله چون جماعتى از علماى عامه بر طهارت خمر سخن كرده اند و علماى اماميه اثناعشريه بر نجاست آن متفق اند ، اين اطناب (7) رفت با اينكه در اين كتاب نگارش اين گونه محاكمات روا نباشد .خن
ص: 989
در سال پنجم هجرت ، رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله زينب بنت جحش را به حبالهء نكاح درآورد ، و هنگام زفاف او آيت حجاب فرود شد . و شرح اين قصه در ذيل وقايع ازواج نبى مرقوم خواهد شد .
و هم در اين سال غزوه مريسيع (1) واقع شد كه هم آن را غزوهء بنى المصطلق گويند .همانا مريسيع نام چاهى است كه بنى المصطلق بر سر آن چاه نزول مى كردند ؛ و آن آبى است از بنى خزاعه ميان مكه و مدينه از ناحيه قديد . و مصطلق لقب جذيمة بن سعد بن عمر بن عمير بن ربيعة بن حارث است و ايشان بطنى از بنى خزاعه اند .
بالجمله حارث بن ابى ضرار كه قائد آن قوم بود و نسب او به مصطلق پيوسته مى شود ، بدين گونه : حارث پسر ابى ضرار است و نام ابى ضرار ، حبيب است و او پسر حارث بن عائذ بن مالك بن جذيمه است ؛ و مصطلق لقب جذيمه است ،
ص: 990
چنان كه مذكور شد . و از پدران جذيمه ، ربيعة بن حارث اول كس بود كه دين اسماعيل عليه السّلام را ديگرگونه ساخت و بت هبل را در كعبه نصب كرد و مردم را به عبادت آن صنم دعوت نمود اكنون بازگشت به داستان كنيم .
حارث بن ابى ضرار بر حرب رسول خداى يك جهت شد و جماعتى را با خود همداستان ساخت . چون اين خبر در مدينه سمر گشت به رخصت رسول خداى بريدة بن الحصيب اسلمى تعبيه دوستانه كرده ، آهنگ قبيله بنى المصطلق فرمود و به ميان ايشان درآمده گفت : چنين مكشوف افتاد كه شما را در جنگ محمّد تصميم عزم رفته ، اگر اين سخن از در صدق است ، مرا نيز آگهى دهيد تا مردم خود را ساخته جنگ كرده با شما پيوسته شوم ، و هم آهنگ با او جنگ دهيم .
مردم بنى المصطلق را اين سخن پسنده افتاد ، او را مكانتى عظيم نهادند و از مستور خاطر پرده برگرفتند (1) و گفتند : هم اكنون شتاب كن و لشكر خود را پرداخته كرده حاضر باش . بريده بر اين سخن پيمان نهاد و از ميان ايشان بيرون شده شتابزده تا به مدينه بتاخت و رسول خداى را از مكنون خاطر ايشان آگاه ساخت . پس پيغمبر بىتوانى تجهيز لشكر كرد و رايت مهاجران را به على مرتضى سپرد و علم انصار را به سعد بن معاذ داد و عمر بن الخطّاب را فرمان رفت تا بر مقدمه رود و زيد بن حارثه بر ميمنه و عكّاشة بن محصن ميسره را باشد .
آنگاه ابو ذر غفارى را در مدينه به خليفتى بازداشت و روز دوشنبه دويم شعبان از مدينه خيمه بيرون زد ؛ و گروهى از منافقان به طمع غنيمت نيز ملازمت ركاب اختيار كردند . و در اين سفر از زوجات مطهرات : امّ سلمه و عايشه ملازم حضرت بودند و از تمامت لشكر مهاجران را ده (10) اسب و انصار را سى (30) اسب بود .
بالجمله رسول خداى از مدينه كوچ داده طى طريق همى كرد ؛ و چون يك نيمه راه را درنوشت (2) لشكريان يك تن بيگانه از بيرون لشكرگاه ديدار كردند و دستگير ساختند و بدانستند كه از جانب بنى المصطلق به جاسوسى مى رسد . چون پرسش كردند ، بيگانه وار سخن كرد و خواست تا نام و نسب خود پوشيده دارد . عمر بن الخطّاب به تهديد و عتاب او را از انكار بازآورد و مكشوف داشت كه : حارث بن ابى ضرار جنگ شما را اعداد كرده و مرا به جاسوسى فرستاده كه خبر شما را بدانم ودن
ص: 991
بديشان برسانم .
چون اين قصّه را به حضرت رسول برداشتند ، او را به اسلام دعوت فرمود و او سر برتافت و گفت : من چندان بباشم كه كار قوم خويش را با شما ديدار كنم ، اگر ايشان طريق اسلام سپرند من نيز روش ايشان گيرم ؛ و اگر نه كيش خويش را نخواهم گذاشت . عمر بن خطّاب چون انكار و استنكاف او را بديد بى توانى تيغ برآهيخت (1) و خونش بريخت . و اين خبر در بنى المصطلق مشتهر گشت و خوفى عظيم در دل ايشان جاى كرد ، چندان كه جماعتى از گرد حارث بن ابى ضرار پراكنده شدند .
و از پس آن رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله كوچ داده در عرض راه به وادى خوفناكى درآمد و لشكريان فرود شده اوتراق (2) كردند . چون پاسى از شب برفت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و عرض كرد كه : جماعتى از كافران جن در اين وادى انجمن شده اند و در خاطر دارند كه اگر توانند لشكريان را گزندى رسانند . رسول خداى ، على عليه السّلام را طلب فرمود و گفت : با آن نيرو كه خدايت بدان مخصوص فرموده دفع اين جماعت جن كن ، و از مردم لشكرگاه صد (100) تن با او همراه كرد . على عليه السّلام مردم خود را برداشته در كنار وادى فرود شد و فرمود : شما هم ايدر بباشيد و تا نفرمايم درنيائيد .و خود از پيش روى لشكر همى برفت و لختى از اسماء اعظم خداوند قرائت كرد .آنگاه اشارت فرمود تا لشكريان يك تير پرتاب پيش شدند و بازدرايستادند . چون اين بكرد راه برگرفت و اندر واردى شد .
اين وقت صرصرى عاصف (3) چنان بوزيد كه قدمهاى لشكريان از جاى همى برفت و بيم بود كه به روى درافتند ، پس على عليه السّلام فرياد برداشت كه : منم على بن ابى طالب وصى و پسر عمّ رسول اللّه ؛ اگر خواهيد ايستاده باشيد تا قدرت يزدان را نظاره كنيد . اين هنگام به كردار زنگيان صف از پس صف سياهان ديدار شدند و چشمهاى ايشان چون مشعلهاى آتش نمودار گشت و چندان بيامدند كه تمامت وادى از ايشان آكنده شد .
على عليه السّلام بى ترس و خوف قرائت قرآن همى كرد و شمشير خويش را از چپ و راست همى فرود آورد تا آن گروه اندك اندك چون دود سياه گشتند و پراكنده و تباهيد
ص: 992
شدند . پس على عليه السّلام فرمود : اللّه اكبر . و از وادى به سوى فراز صعود داد . لشكريان عرض كردند : يا على چه انديشيدى و چگونه ظفر جستى كه از ديدار ايشان بيم آن مى رفت كه ما هلاك شويم ؟ فرمود : به نامهاى بزرگ خدا ايشان را دفع دادم و اينك گروهى هزيمت شده به حضرت رسول پناهنده گشتند و اگر كار از در كارزار مى داشتند (1) يك تن را زنده نمى گذاشتم و لشكريان را برداشته به حضرت رسول پيوست . پيغمبر فرمود : يا على ، آن جماعت كه از شمشير تو هزيمت گرفتند ، به نزديك من آمدند و ايمان آوردند .
مع القصه بامداد رسول خداى از آن وادى جنبش فرموده ، كوچ بر كوچ تا به اراضى مريسيع آمد و لشكرگاه كرد .
از آن سوى حارث بن ابى ضرار چون اين بديد ، لشكرهاى خود را بفرمود : تا آلات حرب بر تن راست كردند و در برابر مسلمانان آمده ، صف جنگ بياراست .اصحاب پيغمبر نيز بر رده شدند . اين وقت رسول خداى بفرمود : تا يك تن از مسلمين در پيش روى سپاه كفار درآمده ندا درداد كه : هان اى جماعت بنى المصطلق ! جز به ايمان امان نتوانيد به دست كرد ، اگر خواهيد جان و مال شما پى سپر لشكر نشود به كلمه : لا إله الا اللّه محمّدا رسول اللّه ايمن توانيد شد و اگر نه عرضه هلاك و دمار خواهيد گشت . هيچ كس از آن قبيله اين كلمه روا نداشت ، ناچار آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى بازار مقاتلت و مبارزت به رونق شد . شعار مسلمين آن روز يا منصور امت بود .
بالجمله نخستين كمان برگرفتند و يكديگر را به باران تير لختى دفع دادند . پيغمبر فرمود : تا مسلمانان همگروه شدند و به يك بار حمله ور گشتند . در اين حمله صفوان كه صاحب لواى مشركين بود به دست قتاده از پاى درآمد ؛ و رايت كفار نگونسار گشت و مردى كه مالك نام داشت با پسرش به دست على عليه السّلام جان بداد ؛ و لشكر حارث بن ابى ضرار طريق فرار برداشتند و مسلمانان از پى بتاختند و ده (10) تن از ايشان را به خاك انداختند و از مسلمانان يك تن شهيد شد .
بالجمله از پس سه روز كه كار به حرب و ضرب مى رفت ، تمامت مردم بنى المصطلق اسير و دستگير شدند : از اين جمله دويست (200) تن از زنان ايشانند
ص: 993
گرفتار گشت و دو هزار (2000) شتر و پنج هزار (5000) گوسفند غنيمت لشكريان گشت . حسان بن ثابت قصّه ايشان را تذكره مى دهد :
فامّا تثقفنّ بَنَى لؤىّ***جُذَيْمَةَ انَّ قَتَلَهُمْ شِفَاءُ
أُولئِكَ مَعْشَرَ نَصَرُوا عَلَيْنَا***سَقَى أَظْفَارَنَا مِنْهُمْ دِمَاءَ
وَ حَلَفَ الْحَارِثِ بْنِ أَبِى ضِرَارَ***وَ حَلَفَ قُرَيْظَةَ مِنَّا بِرَاءُ ( 1)
رسول خداى از پس حرب چهار روز ديگر در آن اراضى اقامت داشت ، از غنايم خمس برگرفت . آنگاه سواران را دو سهم و پيادگان را يك سهم بداد . مردى از بنى المصطلق كه طريق اسلام سپرد روايت مى كند كه : در حربگاه مردان سفيد جامه بر اسبان ابلق همى نگريستم كه مانند ايشان هرگز ديدار نكرده بودم .
بالجمله رسول خدا طريق مراجعت گرفت و لشكريان ، زنان و دختران بنى المصطلق را با خود كوچ دادند . در ميانه دختر حارث بن ابى ضرار كه نام او برّه بود هم اسير گشت ، و در سهم ثابت بن قيس بن شمّاس و پسر عمّ او افتاد . ثابت چند نخله خرما به پسر عمّ خويش داد و برّه را از بهر خود خالص كرد و او را مكاتب (1) ساخت و چيزى بر او نهاد كه اداى نجم (2) آن را نتوانست كرد ، از پى چاره به نزديك رسول خداى آمد . وقتى برسيد كه حضرتش با عايشه در كنار آبى جاى داشت .
ص: 994
چون چشم عايشه بر برّه افتاد و خضارت (1) ديدار و نضارت (2) رخسار او را نگريست در ضمير آورد كه اگر رسول خداى را با او رغبت افتد ، بعيد نباشد .
بالجمله برّه نزديك شد و گفت : اشهد ان لا إله الّا اللّه و انّك رسول اللّه من دختر حارث بن ابى ضرارم كه قائد اين قبيله و سيّد اين سلسله است ، مرا اسير ساخته اند و مكاتب داشته اند در اين حضرت بدان آمدم كه در نجم كتابت من اعانت فرمائى .پيغمبر فرمود : چنين كنم و از آن بهتر در حق تو دريغ ندارم . گفتم : آن بهتر كدام است ؟ فرمود نجم كتابت بدهم و ترا به زنى بخواهم . عرض كرد : هيچ دولت با اين برابر نبود . پس پيغمبر نجم كتابت وى بداد و او را از ثابت بن قيس بگرفت و نام او را جويريه نهاد و در سلك زوجات خويش منسلك (3) ساخت ، و صداق او را آزادى اسيران بنى المصطلق ساخت و به روايتى آزادى چهل (40) كس و نيز صد (100) كس گفته اند .
از جويريه حديث كنند كه : سه شب از آن پيش كه با رسول خداى همبستر شود در خواب ديد كه ماه از مدينه برآمد و در كنار او فرود شد . بالجمله چون مسلمانان بدانستند كه جويريه خاص رسول خداى گشت ، گفتند : روا نباشد كه خويشان ضجيع پيغمبر در قيد اسر و رقيّت (4) باشند . پس هر زن كه از بنى المصطلق اسير داشتند ، آزاد ساختند . عايشه گفت : هرگز نشنيدم زنى را در حق خويشاوندان خود آن فضل و بركت كه جويريه را بود . و به روايتى جويريه را على عليه السّلام به حضرت رسول آورد .
مع القصه بعد از آنكه پدرش حارث بن ابى ضرار مسلمانى گرفت با خدمت رسول خداى آمد و عرض كرد : دخترم را اسير مگير كه زنى كريمه است . پيغمبر فرمود : او را مخيّر ساختم اگر بخواهد بماند و اگر نه با تو كوچ دهد . گفت :قد احسنت و اجملت و به نزد دختر آمد و گفت : مرا رسوا مكن در ميان قوم و راه خويش گير . گفت : من خدا و رسول را اختيار كردم فقال لها ابوها فعل اللّه بك و فعل گويند : اين هنگام پيغمبر آزادش ساخت و به زنى گرفت و از آن پس راه مدينه پيش داشت و بر سر آبى فرود شدند .گى
ص: 995
جهجاه بن سعيد غفارى كه اجير پسر خطّاب بود و سنان جهنى كه حليف بنى عمرو بن عوف از قبيلهء خزرج بود ، بر سر چاه آب آمده و هردوان دلو خويش به چاه درانداختند ؛ و هنگام بركشيدن آن دلو كه نخست برآمد ، هر دو تن آن خويش مى پنداشتند ، از اين روى رسنها درهم بافته بود . پس هر يك براى اخذ دلو دست فرا بردند و آن ديگر به مدافعت برخاست تا كار به منازعت كشيد .جهجاه مشتى بر روى سنان زد چنان كه خون بدويد با آنكه دلو آن سنان بود . پس سنان بانگ برداشت كه يا للانصار و جهجاه فرياد برآورد كه يا للكنانة بالقريش . از فرياد استغاثت ايشان ، مهاجر و انصار انجمن شدند و مردى از مهاجرين كه جعال نام داشت در اعانت سنان نيك بكوشيد . دير نبود كه كار به مقاتلت رود ، اين هنگام گروهى از دانايان مهاجر به نزديك سنان آمدند و گفتند : جهجاه را بدين خرده مگير و گناه او را معفو دار ، و او ملتمس ايشان را مقبول داشت و آتش اين فتنه را فرو نشاند .
اما از آن سوى چون اين خبر به عبد اللّه بن ابىّ رسيد روى با جعال كرد و گفت : تو را نيز آن مكانت است كه چندين جسارت كنى ؟ جعال گفت : چيست كه مرا از چنين كار بازدارد ؟ و با عبد اللّه سخن به خشونت آغازيد . و چون او مردى فقير بود بر عبد اللّه گران آمد و سخت به غضب شد و روى با آن منافقان كه در گرد او بودند كرد و گفت : هَذَا عَمَلَكُمْ أَنْزَلْتُمُوهُمْ مَنَازِلِكُمْ وَ وَاسَيْتُمُوهُمْ باموالكم وَ وقيتموهم بانفسكم وَ ابرزتم نُحُورَكم لِلْقَتْلِ فَارْمُلْ نِساءَكُمْ وَ أَيْتَمَ صِبْيَانَكُمْ وَ لَوْ اَخرَجتُمُوهُم لَكَانُوا عِيَالًا لِغَيْرِكُمْ [ يعنى ] : اين جماعت مهاجرين را به خانهء خود آورديد و از بذل مال دريغ نداشتيد ؛ و در راه ايشان قتال كرديد ، اكنون كه اين عظمت و عزّت از ما يافتند به مناطحت و مكاوحت ما شتافتند اين بدان ماند كه سَمْنٍ كَلْبَكَ يَا كلك أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ رَجَعْنا الَىَّ الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاعز مِنْهَا الاذل [ يعنى ] : سگ خويش را فربه مى كن تا تو را لقمه خويش كند . چون باز مدينه شويم آن كس كه عزيز باشد ذليل تر را بيرون كند . كنايت از آنكه عزيز منم و رسول خداى ذليل من است ، همانااو را در
ص: 996
مدينه نخواهم گذاشت . و لختى با ملك و سويد و معتّب بن قشير و مردم خود سخن از در تشنيع و بيغاره (1) كرد و گفت : اين از شما بر شماست .
زيد بن ارقم كه هنوز مكانت بلوغ نداشت حاضر بود و اين كلمات را اصغا مى فرمود ، پس بى توانى به حضرت رسول خداى آمد و اين قصه به تمامت بگفت .ابو بكر بن ابى قحافه و عمر بن الخطّاب و عثمان بن عفان و سعد بن ابى وقاص و محمّد بن مسلمه و اوس بن خولى (2) و عبّاد بن بشر كه حاضر حضرت بودند اين حديث بشنيدند .
اما پيغمبر از اين خبر به خشم شد چنان كه رنگ مباركش ديگرگونه گشت . آنگاه باز فرمود : تواند بود كه تو از پسر ابىّ آزرده باشى و اين سخن از در رنجش به دو بندى .عرض كرد : لا و اللّه اين كلمات جمله از او شنيدم . باز فرمود : تواند بود كه گوش تو به خطا اصغا كرده باشد . عرض كرد : سوگند با خداى كه در اين سخن بر خطا نرفته ام و واژونه (3) نشنيده ام . جماعتى از انصار با زيد گفتند : اى كودك ؟ قطع رحم كردى و بر قائد قوم خويش كذبى افكندى . (4) گفت : قسم با خداى كه دروغ نگفته ام و از خداى مى خواهم كه پيغمبر خود را به وحى آگهى فرستد و صدق مرا مكشوف دارد و گفت : اللَّهُمَّ انْزِلْ عَلَى نَبِيِّكَ مَا يُصَدَّقُ حديثى .
عمر خطّاب گفت : يا رسول اللّه اجازت فرماى تا سر اين منافق را برگيرم . پيغمبر فرمود : از قتل او قلوب بزرگان يثرب را تب لرزه گيرد . عرض كرد : اگر اين فرمان را به مهاجران روا نمى دارى محمّد بن مسلمه يا عبّاد بن بشر يا سعد بن معاذ را بفرماى تا سرش برگيرند . فرمود : اى عمر دوست نمى دارم كه مردمان گويند : محمّد اصحاب خويش را همى كشد .
و از بهر آنكه اصحاب در قتل آن منافق موافق نشوند و تهييج اين فتنه را مجال نيابند ، در حال فرمان داد كه از اين منزل كوچ بايد كرد . اسيد بن حضير به نزديك پيغمبر آمد و عرض كرد : چه پيش آمده است ؟ اين وقت كه هوا چون كورهء حدّادان تافته چرا كوچ بايد داد ؟ فرمود : مگر نشنيده اى صاحب شما چه سخن كرده است ؟ .
ص: 997
عرض كرد : يا رسول اللّه ! اعزّ خلايق توئى (1) و خوارتر اوست ، تو او را از مدينه بيرون كن و تواند بود كه با او به رفق و مدارا كار فرمائى ؛ زيرا كه مردم مدينه از اين پيش او را به سلطنت خويش گزيده ساختند و تاجى از يواقيت و درارى از بهر او ترصيع د ادند و اين تاج روزى چند معطل بماند ، از بهر آنكه يوشع يهودى گوهرى لايق آن تاج مى داشت ، و چون مردم مدينه را محتاج مىپنداشت بهائى گران بر آن نهاده بود ، به يك ناگاه رسول خداى بدين شهر درآمد و كار پادشاهى او به تباهى كشيد ، لاجرم گاهى از غايت حسد سخنان نالايق همى كند .
و از آن سوى عبد اللّه بن ابىّ را آگهى دادند كه سخنان تو گوشزد رسول خداى شده ، صواب آن است كه به نزديك آن حضرت شوى و از در توبت و انابت (2) معذرت جوئى تا از بهر تو طلب مغفرت كند ؛ و اگر نه دور نباشد كه در حق تو آيتى نازل شود كه ابدا از آلايش عار آن پاكيزه نشوى .
پس پسر ابى به حضرت پيغمبر آمد و گفت : وَ الَّذِى انْزِلْ عَلَيْكَ الْكِتَابِ مَا قُلْتَ شَيْئاً مِنْ ذَلِكَ قَطُّ وَ انَّ زَيْداً لكاذب [ يعنى ] : سوگند با خداى كه زيد به كذب اين سخنان بر من بسته . جماعتى گفتار عبد اللّه را از در صدق پذيرفتار شدند و خويشاوندان زيد او را به نكوهش زحمت كردند . عمر بن الخطّاب گفت : اى زيد ، نيكوكارى به دست نكردى . و زيد افسرده خاطر همى بود .
ناگاه رسول خداى پيش او شده ، گوش او را بكشيد و تبسّم كنان فرمود : اين گوشها با خدا و رسول وفا كرد و آنچه بشنيد به راستى آورد . هان اى زيد شاد باش كه خداوند تبارك و تعالى بر صدق مقال تو و كذب ابن ابى سوره فرستاد : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ اتَّخَذُوا أَيْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (3).
خلاصهء معنى به پارسى چنان است كه : اين منافقان مى گويند : ما شهادت مى دهيم .
ص: 998
كه تو رسول خدائى و خدا شهادت مى دهد كه ايشان سخن به كذب كنند و اين سوگندهاى دروغ را از بهر حفظ خويش ياد كنند و سپر تن و جان شمرند ، آنگاه حايل و حاجز باشند طريقت حق را كه مردمى بدكردارند . يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ (1) گويند :چون باز مدينه شويم آن كس كه عزيز باشد ؛ ذليل را دفع دهد و ندانند كه عزّت خاص خدا و رسول اوست .
چون كذب پسر ابىّ مكشوف افتاد ، عبادة بن الصّامت و اوس بن عبد اللّه بر وى گذشتند و سلام نكردند . عبد اللّه ايشان را نكوهش كرد . گفتند : تا از در توبت بيرون نشوى و رسول خدا از بهر تو طلب استغفار نكند بر تو سلام نكنيم . عباده گفت :هم اكنون حاضر حضرت شو تا از بهر تو طلب مغفرت كند و اگر نه در حق تو آيتى فرود شود كه مسلمين در نمازها قرائت كنند .
عبد اللّه [ بن ابىّ ] سخن او را وقعى نگذاشت و اين آيت مبارك نازل شد : وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ (2) مى فرمايد : چون ايشان را بياگاهانند كه به نزديك رسول خدا شويد تا از بهر شما استغفار كند استنكاف نمايند ، اگر همه از بهر ايشان استغفار كنى ، هم آمرزيده نشوند اين از بهر آن است كه خمير مايهء فطرت ايشان سرشته خباثتى است كه در خور آمرزش نباشد و آمرزش اين گونه فطرتهاى خبيثه ملازم محال بود . قدرت خداوند و دعاى پيغمبر او تعلّق بر محال نگيرد .
مع القصه عبد اللّه بن ابىّ را پسرى بود كه عبد اللّه (3) نام داشت . مردى مؤمن و پارسا بود . چون بشنيد كه عمر بن الخطّاب در حضرت پيغمبر معروض داشته كه : فرمان .
ص: 999
كن تا من يا محمّد بن مسلمه سر عبد اللّه را از تن دور كنيم ، شتاب زده به حضرت رسول آمد و عرض كرد : اگر پدر من از بهر كشتن است مرا فرماى تا از آن پيش كه از محل خويش قيام كنى سر او را به نزديك تو آرم ، با اينكه نيكوكارترين مردم خزرج با پدر منم ، و دير وقتى است كه پدر من جز به دست من خوردنى و آشاميدنى روا ندارد . همانا بيم دارم كه چون ديگر كس او را گردن بزند و من قاتل پدر را ديدار كنم نشكيبم و از در انتقام برخيزم و در جهنم جاى سازم . پيغمبر فرمود : اى عبد اللّه من به قتل پدرت فرمان نداده ام و چندان كه در ميان ما باشد با او بد نخواهم كرد .
بالجمله رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هم در آن گرمگاه از آن منزل كوچه داده ، راهى دراز بپيمود و همه روزه طى مراحل كرده نزديك بقيع بر سر آبى فرود آمد كه آن را بقعا گفتند ، در اين وقت صرصرى عاصف وزيدن گرفت و جماعتى را گمان رفت كه دشمنان به تاراج مدينه مى آيند . پيغمبر فرمود : بيمناك مباشيد ، مدينه جاى امن و امان است . امروز منافقى مرده است ، و از قضا هم در آن شب ناقهء پيغمبر ياوه شده بود . يكتن از منافقين با آن ديگر گفت : كه اين مرد با اينكه ضالهء خويش را نمى داند دعويدار علم غيب است ، جبرئيل سخن او به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله برداشت .
پيغمبر فرمود : دعويدار علم غيب نيستم ؛ لكن خداوند مرا به وحى آگهى دهد و اينك مهار ناقه من در فلان درخت استوار شده برويد و بازآريد . برفتند و بازآوردند .و از آن سوى بعد از ورود به مدينه مكشوف افتاد كه در آن ساعت رفاعة بن زيد كه از بزرگان يهود و دوستان عبد اللّه بن ابى بود و نسبت به قبيله بنى قينقاع مى برد بمرده بود . آن منافق چون اين بديد از دل ايمان آورد .
اما عبد اللّه بن عبد اللّه بن ابىّ روز همى شمرد تا رسول خداى در وادى عقيق نزول فرمود و به مدينه نزديك شد . اين وقت بر سر راه پدر بيامد و بايستاد و سواران را همى فحص كرد تا پدر را بيافت ، بى توانى زمام شتر او را گرفته بخوابانيد و پاى بر دست شتر نهاد و گفت : سوگند با خداى كه تا رسول خدايت اجازت نفرمايد تو را به مدينه نگذارم تا بدانى كه اعزّ از همه كس اوست و اذلّ از همه كس توئى . و مردمان بر او مى گذشتند و كار او نظاره مى كردند . و او با پسر مى گفت : أَنَا أَذَلُّ مِنَ الصِّبْيَانِ أَنَا أَذَلُّ مِنَ النِّسَاءِ. اين ببود تا پيغمبر برسيد و حال او را مشاهدت كرد پس با عبد اللّه فرمود : دست از وى بدار تا به درون مدينه رود .
ص: 1000
اين هنگام پيغمبر عمر بن خطّاب را خطاب كرد كه : اگر آن روز كه تو خواستى عبد اللّه را گردن زدم بعيد نبود كه قبيله او آزرده خاطر شوند و از طريق دين دل بگردانند ، چون او را معفو داشتم ؛ اكنون او را شماتت كنند ؛ و اگر بفرمايم خويشتن او را بكشند . عمر عرض كرد : كه خير و بركت مسلمانان در آن است كه تو دانى .
بالجمله بعد از ورود به مدينه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله وليد بن عقبه را فرمان كرد تا به ميان بنى المصطلق شده زكات ايشان را مأخوذ دارد . چون آن جماعت رسيدن وليد را بدانستند ، گروهى از بهر استقبال بيرون شدند .
از اين سوى چون وليد گروه پذيره شدگان را از دور نگريست ، چنان پنداشت كه ايشان از بهر مقاتلت با او در مى رسند بى اينكه فحصى كنند يا رسول بديشان فرستد ، روى برتافت و شتابزده تا مدينه بشتافت ؛ و در حضرت رسول معروض داشت كه :اگر طريق فرار نمى سپردم عرضهء هلاك و دمار مى شدم . از آن طرف مردم بنى المصطلق اين بدانستند و در زمان رسولان چرب زبان با هديه هاى گرانبها گسيل حضرت رسول ساختند و صورت حال را به عرض رسانيدند .
و پيغمبر در سخن ايشان و كلمات وليد تأملى فرمود تا خداوند اين آيت مبارك بفرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (1) خلاصهء معنى چنين باشد : مى فرمايد : اى مؤمنين به
ص: 1001
خبر فاسقى آسيب مكنيد مردم را ، پس فحص حال كنيد تا از كرده پشيمان نشويد .
اگر رسول خدا در ميان شما كردار شما را به كار مىبست طريق هلاكت مى سپرديد ، لكن خداوند ايمان را در دلهاى شما محبوب ساخت و كفر را مكروه گردانيد ، همانا ايشان به فضل و نعمت خداوند هدايت يافته اند .
پس بدين آيت مبارك كذب وليد و صدق بنى المصطلق روشن گشت و رسول خداى فرستادگان آن جماعت را نيك بنواخت و از براى اخذ زكات عامل ديگر به اراضى ايشان فرستاد .
هم در اين سال پنجم هجرت عايشه را آسيب افك (1) برسيد . همانا رسول خدا را به قانون بود كه در هر سفر به حكم قرعه بعضى از زوجات مطهرات را با خود كوچ مى داد ، در غزوهء مريسيع ؛ عايشه ملازم خدمت گشت . در هنگام مراجعت نزديك به مدينه محل نزول افتاد و رسول خداى با لشكر فرود شد و چون وقت سحر نداى كوچ برخاست ، از قضا عايشه به قضاى حاجت بيرون لشكرگاه بود . چون به رحل خويش آمد ، گردن بند خود را كه منضود از جزع (2) ظفار (3) بود نيافت . ناچار بازشتافت و در جستجوى آن زمانى دير بماند و بر قانون بود كه هنگام كوچ دادن پرده هاى هودج عايشه را مى آويختند .
در اين وقت كه لشكر كوچ مى داد پاسبانان هودج عايشه پرده هاى هودج را آويخته ديدند ، چنان پنداشتند كه عايشه به هودج اندر است . پس هودج را حمل داده با لشكر ببردند . از آن سوى چون عايشه گردن بند خود را بيافت و بازشتافت هيچ كس را به جاى نديد . ناچار در آنجا توقف فرمود و با خود انديشيد كه چون پرستاران مرا در هودج نيابند ، به طلب من بازآيند ، لختى ببود آنگاه از ماندگى خوابش بربود .
از آن طرف صفوان بن معطّل سلمى ذكوانى كه بر ساقه لشكر مى رفت و همچنان
ص: 1002
به حكم رسول از دنبال مردمان احتياط لشكرگاه مى كرد تا اگر از كسى چيزى به جاى مانده حمل دهد و به خداوندش رساند ، در اين وقت برسيد و از دور سواد خفته بديد . بانگ به دو زد يا نومان برخيز . و به روايتى او را بشناخت ، چه هنوز آيت حجاب فرود نشده بود ؛ اما روايت نخستين استوار است ، چه آيت حجاب در تزويج زينب بنت جحش آمد .
بالجمله صفوان گفت : أَنَا لِلَّهِ وَ أَنَا اليه راجِعُونَ از بانگ استرجاع او عايشه از خواب انگيخته شد ؛ پس صفوان فرود شده شتر خود را بخوابانيد و از دور بايستاد تا عايشه سوار شد : پس زمام ناقه را بگرفت و تا لشكرگاه بكشيد .
در گرمگاه روز كه لشكريان فرود سوار شده بودند برسيد . اصحاب افك چون اين بديدند ، زبان به هذيان (1) گشوده سخنان بيهوده براندند ؛ و اول كس عبد اللّه بن ابىّ بود كه بدين بهتان جسارت كرد . و به روايت عروة بن زبير ، حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه و حمنه بنت جحش نيز چنين سخن كردند و زيد بن رفاعه نيز از اين جماعت بود .
عايشه گويد : بعد از ورود به مدينه از قضا رنجور شدم و ملازم بستر گشتم و رسول خداى را با خود ديگرگونه همى ديدم ، چه هرگاه به خانه آمدى به حجرهء من در نشدى و از ديگران پرسيدى كه بيمار شما چون است ؟ و گاه مادرم را گفتى كيف تيكم تا كار من به نقاهت (2) كشيد . يك شب با سلمى (3) مادر مسطح به قضاى حاجت بيرون شدم و به فضائى كه در بيرون مدينه از بهر اين كار بود راه بريدم ، چه هنوز در خانه هاى مدينه مستراح نبود ، ناگاه پاى مادر مسطح به چادر درآمد و به سر دررفت ، پس برخاست و گفت : تعس مسطح . او را گفتم : دشنام مى گوئى پسر خود را كه از مهاجرين اولين است و در جنگ بدر حاضر بوده ؟
بالجمله سه نوبت پاى امّ مسطح لغزش كرد و هر نوبت مسطح را دشنام همى گفت و من او را زجر كردم . گفت : اى عايشه هيچ دانى او چه گفت ؟ گفتم : ندانم . اين .
ص: 1003
وقت قصه اهل افك را به تمام برشمرد و دودى به سر من بر رفت و چندان اندوه من قوت يافت كه از پاى درافتادم و بدان مهم كه شده بودم فراموش كردم و در ضمير آوردم كه خود را به چاهى درافكنم .
مع القصه عايشه باز خانه شد و روز ديگر كه پيغمبر درآمد و گفت : بيمار شما چون است ؟ عايشه عرض كرد كه : مرا دستورى فرماى تا به نزديك پدر و مادر خويش شوم و روزى چند بباشم . رسول خداى نيز اجازت كرد ؛ و عايشه بيست و پنج (25) روز در خانهء پدر ببود . نخستين با مادر گفت : اين چه سخن است كه مردمان در حق من گويند ؟ امّ رومان او را دل همى داد و گفت : غمنده مباش همانا زن خوب روى ، چون پسنده شوى شود و شوهر او را زنان فراوان باشد ، ناچار چنين سخنها در حق او گفته خواهد شد .
عايشه بانگ گريه برداشت . ابو بكر در خانه فرازين تلاوت قرآن مى كرد ، گفت :چه حديث است ؟ امّ رومان گفت : عايشه از سخن اهل افك آگهى يافته ، ابو بكر نيز لختى بگريست ، آنگاه گفت : اى عايشه جزع مكن كه خداوند كشف اين حال مى فرمايد ؛ اما عايشه بدين گونه كار به آزارى و تب لرزه داشت و گاه گاه از هوش بيگانه مى شد .
و از آن سوى رسول خدا ، على عليه السّلام و اسامة بن زيد و زينب بنت جحش و مادر اسامة بن ايمن را حاضر ساخت تا در امر عايشه مشورتى فرمايد . زينب بنت جحش گفت : يا رسول اللّه من در آنچه نديده و نشنيده ام سخن نكنم ، و اسامه عرض كرد : ما هرگز از اهل تو جز خير نديده ايم . على مرتضى فرمود : يَا رَسُولَ اللَّهِ لِمَ يُضَيِّقُ اللَّهُ عَلَيْكَ وَ النِّسَاءِ سِوَاهَا كَثِيرَةً يعنى : خداوندگار بر تو تنگ نكرده است ، جز عايشه زنان بسيار است و اگر خواهى از كنيزك او بريره فحصى (1) فرماى كه روز و شب ملازم خدمت اوست و حال او نيكو داند و از در صدق به عرض رساند . پيغمبر بريره را طلب كرد و پرسش فرمود . سوگند ياد كرد كه : هرگز از عايشه امرى نديده ام كه مورث عارى (2) باشد و من او را چنان پاك دانم كه زرگر طلاى احمر را ، الّا آنكه گاهى كه من آرد خمير كرده ام و او را گفته ام پاس دار تا آتش برافروزم به خواب مى رفته ، گوسفند مى آمده خمير مى خورده . هم در آن ايام رسول خداى در خانه ملولنگ
ص: 1004
نشستى .
يك روز عمر بن الخطّاب درآمد . پيغمبر فرمود : اى عمر تو در اين حديث چه گوئى ؟ عمر گفت : اين چه سخن است ؟ خداوندى كه روا نمى دارد مگس بر اندام تو بنشيند و ترا از پليدى پاى مگس حراست مى فرمايد ، چگونه از زشتترين پليديها نگاه نمى دارد ؟ و از آن سوى چون عثمان اين بدانست عرض كرد : يا رسول اللّه اين همه كذب منافقان است ، خداوندى كه سايهء ترا بر زمين دريغ دارد تا مبادا كس قدم بر سايهء تو بگذارد ، يا زمين پليد بود و سايهء تو بر آن رود ، چگونه صيانت حرم تو از ناشايست نكند هم خاتمت امر را با على عليه السّلام به مشورت گذاشت .
امير المؤمنين فرمود : يا رسول اللّه يك روز در عرض نماز نعلين از پاى برآوردى ما نيز چنان كرديم ، پس از نماز فرمودى : شما را چه افتاد ؟ معروض داشتيم كه اقتفا با تو كرديم . آنگاه فرموديد : كه جبرئيل به من آمد كه نعلين تو از پوست مردار است با آن نماز روا نباشد ؟ اگر اين قصه به كذب نبود ، چگونه خدايت آگهى نمى فرمود ؟هم اكنون دل قوى دار كه خداوندت آگهى فرستد .
اين هنگام پيغمبر به مسجد شد و خداى را ثنا گفت و فرمود : أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ يعذرنى مِنْ رَجُلٍ قَدْ بَلَغَنِى أَذَاهُ فِى أَهْلِى كيست كه مرا نصرت دهد و انتقام كشد آن كس را كه زيان اهل من جست ؟ سوگند با خداى كه من از اهل خود جز نيكوئى نديده ام و مردى را نام برده اند كه جز نيكوئى از او ندانسته ام . سعد بن معاذ برخاست و گفت : يا رسول اللّه من نصرت كنم اگر از قبيلهء اوس است ، گردن بزنم و اگر از خزرج است ، هم بفرماى تا امر ترا به نفاذ رسانم . سعد بن عباده كه سيد خزرج بود ، سعد بن معاذ را گفت : به دروغ سخن كردى چه اگر از خزرج است ، تو او را نتوانى كشت و اگر از قوم تو است كشتن او را روا نمى دارى و اين سخن بدان گفتى كه دانسته اى آنان كه اين دروغ گفته اند ، از قوم خزرجند .
اسيد بن حضير كه پسر عم سعد بن معاذ بود ، سعد بن عباده را گفت : تو سخن به كذب همى رانى ، سوگند با خداى كه بكشم او را ، و تو منافقى و از قبل منافقان سخن كنى . و ميان اوسيان و خزرجيان كار به منازعت كشيد . رسول خداى ايشان را تسكين داد و از آن سخن لب ببست ، اما اين اخبار همه روزه در خانهء ابو بكر ، گوشزد عايشه مى شد و به زارى و افغان مى افزود .
ص: 1005
يك روز زنى از انصار به نزديك عايشه شده با او در گريه موافقت همى كرد . در اين وقت رسول خداى درآمد و سلام داد و بنشست . عايشه در تب و لرز همى بود .پيغمبر پرسيد : او را چيست ؟ امّ رومان صورت حال را به عرض رسانيد . پيغمبر فرمود : باشد كه اين سخن كه گفته اند شنيده بود ؟ عرض كرد : چنين باشد . اين هنگام عايشه برخاست و بنشست ، پيغمبر فرمود : آنچه در حق تو گفته اند ، من دانسته ام .اگر بى گناهى زود باشد كه خداوند مرا آگهى دهد و اگر گناهكارى توبت و انابت جوى ؛ زيرا كه چون بنده به گناه خويش اعتراف كند ، خداوند توبت او بپذيرد .
عايشه گفت : من لب ببستم و پدر و مادر را گفتم : جواب گوئيد . ايشان گفتند : چه دانيم . گفت : ما در روزگارى كه بت پرست بوديم كس اين سخن به خاندان ما نبست ، امروز كه نور توحيد در قلب ما جاى دارد ، مردمان اين گونه سخن كنند . پس من آغاز سخن كردم و حال آنكه خردسال بودم و از قرآن الّا اندكى نمى دانستم ، عرض كردم :و اللّه اين سخن در دلهاى شما جاى گرفته ، اگر بگويم بى گناهم باور نداريد و اگر اعتراف كنم ، استوار فرمائيد و خداى داند كه بى گناهم ، مثل من مثل پدر يوسف است آنگاه كه گفت : أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ (1) و فرمود : فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (2) .
و هر چند خواستم نام يعقوب بر زبان رانم به خاطر نياوردم . اين بگفتم و روى برگردانيدم و تكيه زدم و آرزومند بودم كه رسول خداى خوابى بيند كه مشعر (3) بر برائت (4) ساحت من باشد و خود را از آن حقيرتر مى داشتم كه خداى در حق من وحى فرستد ؛ لكن رسول خداى هنوز آهنگ برخاستن نفرموده بود : كه آثار وحى بر حضرتش ظاهر شد ، از پس آنكه يك ماه وحى منقطع بود . پس مادر من بالشى از اديم (5) زير سر پيغمبر نهاد و برد (6) يمنى بر فراز (7) افكند و چون وحى به پايان رسيد ، پيغمبر برد را از بر خويش برانداخت و عرق از رخسار مباركش همى برفت پسلا
ص: 1006
تبسم كنان فرمود : ابشرى يَا عَائِشَةُ أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ بَرَّأَكَ اللَّهُ شاد باش اى عايشه كه خداى بر طهارت تو گواهى داد .
مادرم گفت : برخيز و پيش شو و شكر اين نعمت بگذار . گفتم : من در اين واقعه شكر نگويم ، الّا خداى را كه برائت مرا از آسمان فرو فرستاد . و به روايتى گفت :رسول خداى دست مرا بگرفت و من به خشم دست خود را از آن حضرت كشيدم .پدرم ابو بكر بانگ بر من زد ، آنگاه پيغمبر آيات منزله را قرائت فرمود . ابو بكر برخاست و سر مرا ببوسيد .
از آن پس رسول خدا طريق مسجد گرفت و مردمان را فراهم كرد و خداى را ثنا بگفت ، پس فرمود : أعوذ باللّه السّميع العليم : إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَ الَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظِيمٌ (1) يعنى : جماعتى از شما كه اين دروغ بزرگ آوردند ، گمان مكنيد كه شرّى بر شما بسته اند ، بلكه اين خبر شما است - (و روى اين سخن با رسول خدا و عايشه و صفوان است) - همانا هر يك اين دروغگويان به اندازهء كذب و بهتان خويش كسب عصيان كردند - (چه بعضى دشنام گفتند و برخى به سخره خنده زدند و گروهى از رد و منع خاموش بودند) - و عذاب عظيم خاص عبد اللّه بن ابىّ باشد كه عظيم اين جنايت را خاص خود داشت .
لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالُوا هذا إِفْكٌ مُبِينٌ (2) چون جماعتى از مسلمين بعد از اصغاى اهل افك در حق عايشه بدگمان شدند ، خداوند مى فرمايد : چرا چون اصغاى اين سخن باطل كرديد بر روش دينداران گمان نيك در حق عايشه و صفوان نبرديد كه از همكيشان شما هستند و نگفتيد : اين سخن كذبى روشن است : لَوْ لا جاؤُ عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فِيما أَفَضْتُمْ فِيهِ عَذابٌ عَظِيمٌ (3) چرا نياوردند چهار شاهد بر صدق سخن خود ، پس ايشان دروغگويانند در ظاهر و باطن ، چه اگر در ظاهر شاهد آوردند و سخن خود را به صدق راست كردند ، هم در باطن كاذب بودند ، چه در زنان پيغمبران اين گونه پليديها راست نيايد و اگر فضل4.
ص: 1007
خدا شامل حال نبود بدين كذب كه افكندند ايشان را عذاب عظيم دچار مى گشت .
إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ وَ لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ . (1) آن هنگام كه بى آگهى با يكديگر اين حديث مى كرديد كارى سهل پنداشتيد و حال آنكه نزد خداوند آلوده ساختن خانواده طهارت را امرى بزرگ است ، تواند شد كه زنان انبيا كافر باشند ، اما نتواند شد كه فاجر باشند ، چرا وقتى اصغاى اين كلمات كرديد مانند ابو ايوب انصارى نگفتيد : اين سخن بهتان عظيم است .
همانا چون اين سخن پراكنده شد يك شب امّ ايوب با شوهر خود ابو ايوب انصارى گفت : شنيده اى در حق عايشه چه سخن كرده اند ؟ ابو ايوب گفت : اى زن آيا تو در حق من چنين كارى روا مى دارى ؟ گفت : هرگز روا ندارم . پس ابو ايوب او را گفت : عايشه از تو پارساتر است ، چگونه در حق پيغمبر روا دارد ؟ ما يَكُونُ لَنا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهذا سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ (2) و روى اين كلمات در اين آيات مبارك با ابو ايوب بود و مانند آنچه از ابو ايوب مرقوم شد ، با ابىّ بن كعب و اسامة بن زيد نيز نسبت كرده اند و صحت اين هر سه حامل توارد نخواهد بود .
يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْآياتِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ . (3) خلاصهء معنى چنان است مى فرمايد : پند مى دهد خداوند شما را كه از طعن و دقّ در حقّ مسلمين بپرهيزيد خاصّه در حق امّهات مؤمنين . همانا آنان كه دوست دارند فحشا و ناشايست را بر مؤمنان بندند و اين خبر را پراكنده كنند و در دنيا و آخرت گرفتار عذابى دردناك خواهند شد ، چنان كه در دنيا رسول خدا اهل افك را حد بزد و در آن سراى نيز كيفر خويش خواهند يافت پس مى فرمايد : هان اى گروه مؤمنان بر طريقت شيطان مرويد كه او امر مى كند شما را بر كارهاى زشت مانند بهتان بر1.
ص: 1008
عايشه ، اگر فضل خداوند دستگير شما نشود و طريق توبت و انابت نسپاريد ، هيچ يك از آلايش معاصى پاكيزه نشويد .
وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ أَنْ يُؤْتُوا أُولِي الْقُرْبى وَ الْمَساكِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَلا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ . (1) همانا مسطح بن اثاثه كه پسر دختر خالهء ابو بكر بود چون پدرش از جهان برفت فقير و صغير بود ، ابو بكرش به نفقه و كسوه مدد مى كرد . اين وقت كه در قصه افك با منافقان موافق گشت و برائت ساحت عايشه مكشوف افتاد ، ابو بكر سوگند ياد كرد كه ديگر مسطح را نفقه و كسوه نفرمايد . خداوند اين آيت مبارك فرستاد و امر فرمود كه : خداوندان جاه و مال نبايد سوگند ياد كنند كه نعمت خويش از خويشاوندان و مسكينان و هجرت كنندگان در راه خدا بازگيرند و مسطح هم خويش ابو بكر بود هم مسكين بود ؛ و هم از مهاجران بود . و مى فرمايد : بايد جريمه او را معفو دارند ، آيا دوست نمى داريد كه خداوند شما را بيامرزد ؟ شما نيز از ديگران عفو فرمائيد . چون ابو بكر اصغاى اين آيت مبارك كرد ، گفت : و اللّه انّى لاحبّ ان يغفر لي و اللّه لا انزعها عنه ابدا سوگند با خدا كه دوست دارم خداوند مرا بيامرزد و هرگز آن نفقه از مسطح بازنگيرم .
مسلم بن حجّاج قشيرى نيشابورى در «صحيح »خود از عبد اللّه مبارك مروزى آورده كه اميدوارترين آيت در قرآن مجيد جز اين نيست : إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ (2) آنان كه بى آگهى زنان پرهيزگار را به زنا منسوب دارند روز جزا كه دست و پا و زبان ايشان بر اعمال ايشان گواهى دهد كيفر خويش برند و ادراك عذاب بزرگ كنند . مفسرين گويند : در همه آيات قرآن اشدّ از آيات افك آيتى نشود ، چه در حريم حضرت رسول اين گونه سخن كردن ، بزرگتر گناه است و از براى اظهار شوكت و حشمت رسول خداى آن تهديد كه در اين آيات بر اهل افك آمده ، بر اهل شرك نرفته .
گويند : روز عرفه از ابن عباس شأن نزول اين آيات را مسئلت كردند ، فرمود : من6.
ص: 1009
اذنب ذنبا ثمّ تاب منه قبلت توبته الّا من خاض فى امر عائشة يعنى : گناهى از هر كه آيد و به توبت گرايد ، توبت او پذيرفته شود ، جز در حق آن كس كه در حق عايشه سخن به ناشايست كرد . آنگاه مى فرمايد : سخنان زشت از بهر پليدان و سخنان پاك در خور پاكان است ، يعنى : مردم پاك زنان پاكيزه اختيار فرمايند و زناكاران زنان زانيه بدست كنند و اين نصّى باشد رسول خداى را كه پاكيزه ترين موجودات است ، نتواند كه زوجات مطهرات او را آلايش عارى (1) رسد و ايشان مبرا و منزه اند (2) از آنچه در حق ايشان مى گويند و مغفرت خداوند و روزى نيكو از بهر ايشان است .
مع القصه از پس آنكه اين آيات مبارك فرود شد و برائت ساحت عايشه مكشوف افتاد و به حكم خداوند قاهر غالب كه فرمود : وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ (3) يعنى : آنان كه زنان عفيفه را به زنا نسبت كنند و چهار شاهد عادل بر صدق سخن ايشان حاضر نشود به ضرب هشتاد (80) تازيانه كيفر حد بر ايشان برانيد و هرگز شهادت چنين فاسقان را نپذيريد . پس رسول خدا ، عبد اللّه بن ابىّ و حسان بن ثابت و مسطح بن اثاثه و حمنه خواهر زينب بنت جحش را حاضر كرده حد قذف (4) بر ايشان جارى ساخت ، از ميانه چون جراحت حسان بن ثابت بهبودى گرفت ، صفوان بن معطل را بدين شعر هجا گفت :
بيت
أَمْسَى الجلابيب قَدْ عزّوا وَ قَدْ كَثُرُوا***وَ ابْنُ الفريعة أَمْسَى بَيْضَةِ الْبَلَدِ
چون اين سخن به صفوان رسيد ، در خاطر گرفت كه حسان را كيفرى كند . از قضا يك روز در ميان كوى و برزن حسان را ديدار كرد و بى توانى تيغ بركشيد و او را جراحتى كرد و اين شعر بگفت :
بيت
تَلْقَ ذُبَابُ السَّيْفِ عَنَى فانّنى***غُلَامُ اذا هُوَ جيت لَسْتُ بشاعر ( 5) .
ص: 1010
ثابت بن قيس چون اين بديد دست برآهيخت (1) و صفوان را بگرفت و به خانهء خويش همى برد تا قصاص كند . اين وقت عبد اللّه بن رواحه برسيد و حال بدانست بانگ بر ثابت زد كه بى فرمان رسول خداى چه خواهى كرد ؟ هم اكنون او را حاضر حضرت رسول كن . اين بگفت و خود طريق حضرت گرفت . از قفاى او حسان و صفوان نيز درآمدند و صورت حال را مكشوف داشتند . پيغمبر روى با حسان كرد و فرمود : با صفوان نيكوئى كن و زحمت آن ضربت كه تو را آمده است مرا بخش .عرض كرد تو را بخشيدم . اين هنگام رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در ازاى آن كوشكى كه ابو طلحه بن سعد پيغمبر را بخشيده بود و برحا نام داشت او را بخشيد ، و همچنانش كنيزكى قبطى كه شيرين نام داشت ، هبه فرمود . در اين وقت حسان از در معذرت شعرى چند در مدح عايشه انشاد كرد و هى هذه :
حصان رزان مَا تَزْنِ بريبة***وَ تُصْبِحُ غَرْثَى مِنْ لُحُومِ الغوافل
حَلِيلَةُ خَيْرُ النَّاسِ دِيناً وَ مُنْصِباً***نَبِىِّ الْهُدَى وَ الْمَكْرُمَاتِ الْفَوَاضِلِ
عَقِيلَةَ حَىٍّ مِنْ لؤىّ بْنِ غَالِبُ***كِرامٍ المساعى مجدها غَيْرِ زَائِلٍ
مُهَذَّبَةً قَدْ طِيبُ اللَّهِ خيمها***وَ طُهْرِهَا مِنْ كُلِّ سُوءٍ وَ باطِلُ
فَانٍ كَانَ ما قَدْ قِيلَ عَنَى قُلْتُهُ***فَلَا رَفَعْتَ سوطى ( 2) الَىَّ أَنَامِلِ ( 3)
وَ انَّ الَّذِى قَدْ قِيلَ لَيْسَ بلائط***بِهَا الدَّهْرِ بَلْ قَوْلِ امْرِئٍ بِى مَاحِلُ
فَكَيْفَ وَ وَدَى مَا حُيِّيتُ وَ نصرتى***لآِلِ رَسُولِ اللَّهِ زَيْنَ الْمَحَافِلُ
لَهُ رُتِّبَ عَالَ عَلَى النَّاسِ كُلِّهِمْ***تقاصر عَنْهُ سُورَةً (2) المتطاول
رايتك وَ لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ حُرَّةُ***مِنِ الْمُحْصَناتُ غَيْرِ ذَاتِ عَوَامِلَ ( 5)
چون عايشه اين مصرع را كه وَ تُصْبِحُ غَرْثَى مِنْ لُحُومِ الغوافل اصغا نمود با حسان گفت : لَكِنَّكَ لَسْتُ كَذَلِكَ همانا وَ تُصْبِحُ غَرْثَى مِنْ لُحُومِ الغوافل اشاره به آيهء مباركه :إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ (3) مى باشد و جواب .
ص: 1011
عايشه كه گفت : لكنك لست كذلك اشاره به آيهء شريفه : وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ (1) مى باشد . كنايه از آنكه من از خوردن گوشت زنان پارسا گرسنه ام و غيبت نكنم و تهمت نزنم ، لكن تو كه حسانى چنين نيستى ، مرا تهمت بستى و غيبت كردى . يك تن از مسلمين در حق حسان بن ثابت و اصحاب افك گويد :
لَقَدْ كانَ حَسَّانَ الَّذِى كَانَ أَهْلِهِ***وَ حَمْنَةُ اذ قَالُوا هِجِّيراً وَ مسطح
تَعَاطَوُا برجم الْغَيْبِ زَوْجُ نَبِيُّهُمْ***وَ سَخْطَةُ ذِى الْعَرْشِ الْكَرِيمِ فاترحوا
وَ آذَوْا رَسُولُ اللَّهُ فِيهَا فجلّلوا***محاذى تَبْقَى عمّموها وَ فضّحوا
وَ صَبَّتِ عَلَيْهِمْ محصدات كانّها***شآبِيبَ (2) قَطْرِ مِنْ ذُرَى الْمُزْنِ (3) تسفح ( 4)
گويند : وقتى عايشه در طواف بود با امّ حكيم بنت خالد بن العاص و دختر عبد اللّه بن ابىّ ، دهما ؛ و ايشان حسان را سب (4) مى كردند عايشه گفت : اميد مى رود كه در بهشت درآيد چه قائل اين شعر است :
هجوت مُحَمَّداً فَأَجَبْتُ عَنْهُ***وَ عِنْدَ اللَّهِ فِى ذَاكَ الْجَزَاءُ
فَانٍ أَبَى وَ وَالِدَهُ وَ عرضى***لِعَرَضِ مُحَمَّدِ مِنْكُمْ وِقَاءً (5)
بعضى بر آنند كه : حسان از اهل افك نيست و پيغمبر بر وى حد نراند و از طرف ديگر صفوان نيز خود را آشكار ساخت و مكشوف افتاد كه حصور است و هرگز با زنان نزديكى نكرده است .).
ص: 1012
و هم حديث كنند كه در اين سفر چون راه با مدينه نزديك افتاد و در منزل صلصل ، مرسلهء عايشه مفقود شد ، رسول خدا براى فحص آن توقف فرمود و در آن منزل آب اندك به دست مى شد ، لشكريان شكايت عايشه به ابو بكر بردند و گفتند :در اين منزل آب نخواهيم يافت و نماز ما فوت خواهد شد . ابو بكر به نزديك عايشه شد ، وقتى برسيد كه عايشه سر مبارك پيغمبر را در كنار خويش داشت و آن حضرت در خواب بود . ابو بكر عتاب آغازيد و سر انگشتان را نيزه وار بر پهلوى عايشه همى زد و او از بيم آنكه رسول خداى از خواب انگيخته شود از جائى به جائى نمى شد .
بالجمله چون بامداد شد و كس آب از بهر وضو نيافت خداى آيت تيمم بفرستاد كما قال اللّه تعالى : وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَفُوًّا غَفُوراً (1) يعنى : اگر مريض يا مسافر باشيد يا شما را حدثى رسيده باشد يا نزديكى با زنان جسته باشيد از بهر تطهير آب نيابيد ، پس تيمم كنيد بر زمين پاك و مسح كنيد روى و دستها را ، همانا خداى معفو مى دارد و مى آمرزد .
اسيد بن حضير گفت : مَا هِىَ باوّل بركتكم يَا آلَ أَبِى بَكْرٍ (2) و آنگاه كه مردم تيمم كردند و نماز بگزاشتند و از بهر كوچ دادن جنبش نمودند ، چون شتر عايشه از جاى جنبش كرد ، گردن بند عايشه پديدار شد .
و هم در شهر شوال در سال پنجم هجرى (3) غزوه خندق پيش آمد و آن را غزوهء احزاب نيز گويند ، از بهر آنكه قريش از همه قبايل عرب استمداد نموده از هر قبيله
ص: 1013
حزبى فراهم كردند . و انگيزش اين غزوه از بهر آن بود كه چون رسول خداى جهودان بنى النضير را از مدينه بيرون شدن فرمود ايشان گروه گروه شدند و هر جمعى به جماعتى پيوستند . حىّ بن اخطب و سلّام بن ابى الحقيق و كنانة بن الرّبيع (1) و ابو عمار الوائلى و هوذة بن قيس الوائلى و ابو عامر راهب كه شطرى از نفاق او مرقوم افتاد .
بالجمله بيست (20) تن از بزرگان جهود به مكه شدند و ابو سفيان را ديدار كردند ، گفت : از بهر چه بدينجا شديد ؟ گفتند : تا با شما در كين و كيد محمّد يك دل و يك جهت باشيم . نيك شاد شد و ايشان را ترحيب (2) و ترجيب (3) كرد . گفتند : اكنون پنجاه (50) كس از صناديد قريش را انجمن كن تا در خانه مكه اين معاهده و مواضعه (4) استوار كنيم . ابو سفيان آن جماعت را با بزرگان قريش در خانهء مكه انجمن كرد و هر دو گروه سينه هاى خويش را به حيطان (5) خانه ملصق (6) كرده سوگند ياد كردند كه تا زنده باشند از حرب محمّد دست بازندارند .
ابو سفيان گفت : اى جماعت جهود شما از اخيار علما و احبار اهل كتابيد ، دين ما و كيش ما آن است كه خانهء كعبه را عمارت كنيم و زوار اين خانه را طعام و شراب دهيم و شتران قوى كوهان نحر كنيم و ديگر آنكه به طريقت پدران خويش به پرستش اصنام و اوثان (7) قيام فرمائيم ، اينك محمّد دينى جداگانه آورده و آئينى جديد نهاده ، اكنون شما از در انصاف و اقتصاد سخن كنيد و بنمائيد كه از اين هر دو كدام نيكوتر است ؟ جهودان گفتند : طريقت و شريعت شما به صواب اقرب است .
از اينجاست كه خداوند اين آيت به رسول خويش فرستاد : أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا أُولئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ مَنْ يَلْعَنِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ نَصِيراً (8) مى فرمايد : آيا نگران نيستى اى محمّد آنان را كه بهره اى از كتاب داده شد ايمان مى آورند به جبت و طاغوت كه .
ص: 1014
دو صنم است از قريش . يعنى اين جهودان كه صاحب توريه اند ، تصديق مى كنند قريش را در بت پرستى و مى گويند شما به هدايت نزديكتريد از محمّد . اين گروه را خداوند لعنت كرده است و كسى را كه خداى لعن كرد از براى او ناصرى نخواهى يافت .
مع القصه جهودان عهد با قريش محكم كردند و از نزد ايشان به ميان قبيلهء غطفان بن قيس بن غيلان عبور نمودند و يك ساله خرماى نخلستان خيبر را و به روايتى نصف آن خرما را از بهر ايشان بر ذمّت نهادند به شرط كه در حرب محمّد با ايشان همدست باشند . عيينة بن حصن بن حذيفة بن بدر فزارى كه قائد قبيله غطفان بود مسئلت ايشان را به اجابت مقرون داشت . و چون بنى اسد حليف غطفان بودند ، طليحه با جماعتى از بنى اسد و مسعر بن جبلة الاسدى با غطفان همداستان گشتند .و ديگر حارث بن عوف بن ابى حارثة المزنى با بنى مرّه و نويرة بن طريف با جماعت خود از بنى اشجع و عامر بن طفيل با قبيلهء هوازن دل بر حرب پيغمبر نهادند و همچنان قريش با بنى سليم مكتوب كردند و لشكرى به مدد خواستند و ايشان ابو الاعور السّلمى را مأمور ساختند و جماعتى را تجهيز كرده با او كوچ دادند .
مع القصه ابو سفيان با چهار هزار (4000) مرد از مكه بيرون شد و رايت جنگ را به عثمان بن طلحة بن ابى طلحه داد و در لشكر ايشان هزار (1000) نفر شتر و سيصد (300) سر اسب بود ؛ و چون به مرّ الظّهران رسيد دو هزار (2000) مرد از قبايل اسلم و اشجع و بنو مرّة و كنانه و فزاره و غطفان بديشان پيوست ؛ و از آنجا كوچ بر كوچ طريق مدينه سپردند و از هر جانب لشكرى بديشان پيوسته مى شد ، چندان كه در كنار مدينه ده هزار (10000) تن مرد لشكرى عرض داد .
اما از اين سوى چون اين خبر به حضرت پيغمبر آوردند ، رسول خدا با اصحاب كار به شورى نهاد و هر كس در بيرون تاختن از مدينه يا از پس حصار رزم ساختن ، سخنى گفت . از ميانه عبد اللّه بن ابىّ با جماعتى معروض داشتند كه : بيرون شدن از مدينه بيرون حزم (1) و رويت (2) است و ما آزموده ايم كه چون لشكرى بر سر مدينه آيد و ما متحصن شويم فتح ناكرده بازگردد .
اين هنگام رسول خدا ، سلمان فارسى را طلب فرمود و در اين مبارزت از وىكر
ص: 1015
مشورت جست . سلمان عرض كرد كه : در ممالك ما به قانون است كه چون لشكرى انبوه بر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت (1) ، گرد آن شهر را خندقى كنند تا روى جنگ از يك سوى باشد . رسول خداى را سخن او پسنده افتاد و عبد اللّه بن امّ مكتوم را در مدينه از در خليفتى بگذاشت ؛ و زنان و كودكان را در حصن بنى حارثه كه از همه حصون مدينه استوارتر بود جاى داد ؛ و حسان بن ثابت را چون از كمال جبن مجال بيرون شدن نبود در نزد زنان بگذاشت و در روز دوشنبه هشتم ذى قعده از مدينه بيرون شد . سه هزار (3000) مرد در مقاتل ملازم حضرت بودند و در لشكر مسلمين سى و شش (36) سر اسب بود .
بعد از بيرون شدن رسول خداى مردى از قبيلهء بنى حارثه كه نجدان نام داشت بر اسب خويش برنشسته با شمشير كشيده به ميان حصن آمده زنان را بيرون شدن فرمود . چند تن از اصحاب رسول خدا اين بديدند و به كنار حصن شتافتند . از ميانه ظفر بن رافع بانگ درداد كه : اى نجدان اين چه بى هنگامى و ناهموارى است ؟ اگر خواهى ساخته مبارزت باش . نجدان بيرون شد و با ظفر درآويخت ، ظفر او را مجال نگذاشت خونش بريخت و سرش را به حضرت رسول برده به خاك راه انداخت .
مع القصه چون رسول خداى از كار زنان و صبيان آسوده شد ، لشكريان را عرض داده كودكان را بازشدن فرمود الّا عبد اللّه بن عمر و زيد بن ثابت و ابو سعيد خدرى و براء بن عازب كه اجازت مقاتله يافتند و ايشان (15) پانزده ساله بودند . آنگاه رايت مهاجرين را به زيد بن حارثه و علم انصار را به سعد بن عباده سپرد و طىّ طريق كرده در زير كوه سلع لشكرگاه فرمود و در سايه خيمه اى از اديم سرخ كه از بهر او در قرن (2) در موضع فتح افراخته بودند بياسود . و از آن سوى مدينه را از طرف كوه احد و كوه سلع كه مسافتى تا ديوار مدينه داشت ، براى حفر خندق اختيار فرمود و خطى رسم كرد ، و عمق خندق را نيز بيست (20) ارش فرمان كرد و هر ده (10) كس را چهل (40) ذرع و به روايتى هر ده (10) كس را ده (10) ذرع بهره رسيد . و از جهودان بنى قريظه ، بيل و مقياس (3) و زنبيل (4) و تيشه و ريسمان و كلنگ به عاريت اخذ كردند و .
ص: 1016
به حفر كنده (1) پرداختند .
يك ماه كار خندق به پايان رفت ، رسول خداى به خويشتن كار همى كرد تا به رغبت مردمان افزوده گشت و قسمت مهاجران از انصار جدا بود و مسلمانان بر سر سلمان فارسى سخن مى كردند . مهاجران مى گفتند : سلمان از ماست و انصار مى گفتند : سلمان منّا و نَحنُ اَحقُّ بِه . چون اين سخن به رسول خدا برسيد ، فرمود :سَلمانُ رَجُلٌ مِنّا اَهلَ البَيتِ يعنى : سلمان مردى از اهل بيت است . و سلمان مردى قوى بنياد بود و در حفر خندق دانشى به سزا داشت و اندازه ده (10) مرد كار همى كرد .
گويند روزى پنج (2) ذرع كنده مى كرد كه عمق آن نيز پنج (5) ذرع بود . روزى از قيس بن ابى صعصعه او را چشم زخم رسيد ، سلمان مصروع شده از پس پشت بيفتاد (3) و دست از كار بداشت . پيغمبر فرمود : قيس را بگوئيد تا وضو سازد و با آب وضوى وى سلمان را بشوييد ، و ظرف آب را در پس پشت سلمان نگون بگذارند .چنان كردند ، سلمان صحت يافته به كار درآمد . و در آن ايام با كمال برودت (4) هوا تشنگى و غلا (5) به مدينه اندر بود ، و رسول خدا نگران مردم بود كه با شكم گرسنه خاك بر پشت همى كشند . پيغمبر نيز خاك همى كشيد و ايشان را قوى دل همى ساخت و مى فرمود
اللَّهُمَّ انَّ الْعَيْشِ عَيْشِ الْآخِرَةِ فَاغْفِرْ للانصار وَ الْمُهَاجِرِينَ (5)
و مسلمين بانگ برمى داشتند و مى گفتند :).
ص: 1017
نَحْنُ الَّذِينَ بَايَعُوا مُحَمَّداً***عَلَى الْجِهَادِ مَا بَقِينَا أَبَداً (1)
و هم آن حضرت به كلمات عبد اللّه بن رواحه رجز مى فرمود :
اللَّهُمَّ لَوْ لَا أَنْتَ مَا اهتدينا***وَ لَا تصدّقنا وَ لَا صَلَّيْنَا
فانزلن سَكِينَةٍ عَلَيْنَا***وَ ثَبَتَ الاقدام انَّ لاقينا
فَانٍ ذَا الْقَوْمِ بَغَوْا عَلَيْنَا***وَ اذ أَرَادُوا فِتْنَةُ أَبِينَا ( 2)
و در كلمهء آخر بانك خويش به جهر برمى داشت (2) و مكرر مى فرمود ابينا ابينا . و نيز گفته اند كه : رسول خداى هنگام حفر خندق اين كلمات را مى فرمود :
بِسْمِ الاله وَ بِهِ بَدِيناً***وَ لَوْ عَبْدِنا غَيْرِهِ شقينا
يَا حَبَّذَا رِبًا وَ حُبُّ دِيناً
مقرر است كه نخست حكم خداوند از بهر روزه داران چنان بود كه در شبها نكاح نتوانند كرد و روزها چون به پايان رفت و مردم نماز مغرب بگذاشتند اگر بعد از نماز ايشان را خواب درمى ربود افطار بر ايشان حرام مى گشت . يك شب عمر بن الخطّاب را بعد از نماز مغرب با اينكه از ايام صوم بود ، انگيزش خواهش بر آن داشت كه با زوجهء خويش تقربى جست . آنگاه پشيمان شد و صورت حال را به عرض رسانيد . پيغمبر فرمود : گناهى آوردى . چند كس ديگر گفتند : يا رسول اللّه ! ما نيز چنين كرديم و از كشف آن شرمناك بوديم . تواند كه اين تكليف از گردن ما فروگذارى ؟ فرمود : حكم خداوند راست .
و ديگر از قضا خوّات بن جبير انصارى كه به كار خندق روز مى گذاشت روزه دار بود ، شباهنگام كه دست از كار كنده برداشت ، به سوى اهل خويش آمد و نماز بگذاشت و طلب طعام كرد . اهل او گفتند : ساعتى بيدار باش تا طعامى ساز داده حاضر كنيم . خوّات از زحمت كنده و نقاهت (4) روزه تكيه بزد و خوابش بربود و طعام بر وى حرام گشت .عف
ص: 1018
صبحگاه كه به كار خندق درآمد بى خويشتن جنبشى مى كرد (1) ناگاه پيغمبر بر وى بگذشت و از كار وى آگهى يافت و خداوند بخشنده اين آيت بفرستاد : أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ فَالْآنَ بَاشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا ما كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عاكِفُونَ فِي الْمَساجِدِ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلا تَقْرَبُوها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ آياتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ . (2) مى فرمايد :حلال شد نزديكى زنان براى شما در شب روزه ، خدا بر خيانت شما آگاه بود و رجوع كرد بر شما به رحمت واسعه ، اكنون نزديكى كنيد با زنان و بخوريد و بياشاميد تا آنگاه كه سپيده صبح سر برزند . از آن پس به سوى زنان دست ميازيد (3) و لب از اكل و شرب ببنديد . و از اين آيت مبارك كار صوم نيك سهل برآمد .
بالجمله در ايام حفر خندق قطعه اى از سنگى سخت پديد شد كه مردم از شكستن آن بيچاره گشتند و سلمان اين خبر به رسول خداى برداشت . جابر بن عبد اللّه انصارى گويد : اين هنگام رسول خداى در مسجد فتح بر پشت خوابيده بود و از شدّت جوع سنگ بر شكم مبارك بسته داشت ، چه سه روز مى رفت كه هيچ كس به طعامى دست نيافت . با اين همه چون اين قصّه بشنيد متين برگرفت و به خندق درآمد . براء بن عازب گويد : چون با متين بر سر سنگ آمد و فرمود : بسم اللّه و به ضرب نخستين يك ثلث آن سنگ را بيفكند و گفت : اللّه اكبر و برقى از سنگ جستن كرد . پيغمبر فرمود : مفاتيح شام مرا دادند . سوگند با خداى كه شام را با قصور احمر مشاهدت مى كنم . و در ضربت دويم ، ثلث دويم را فرود آورد و هم برقى بجست ، فرمود : اللّه اكبر مفاتيح فارس مرا دادند . سوگند با خداى كه قصور ابيض مداين را مى نگرم . در ضربت سيم سنگ را به جمله پراكنده ساخت و نيز برقى بجهيد و رسول خداى فرمود : اللّه اكبر مفاتيح يمن بهرهء من افتاد . سوگند با خداى كه ابواب صنعا را نظاره كنم و در هر كرّت مردم با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله موافقت مى كرد و بانگ به تكبير برمى داشتند . .
ص: 1019
آنگاه روى با سلمان كرد و صفت كوشك (1) مداين را به تمامت بازگفت ، سلمان عرض كرد : بدان خدائى كه تو را به راستى فرستاده اين همه صفت كوشك مداين است و گواهى مى دهم كه تو رسول خدائى . پيغمبر فرمود : بعد از من امّت من اين ممالك بگشايند و دفاين كسرى و قيصر را نفقه دهند .
منافقين چون اين سخن بشنيدند گفتند : از اين وعدهء دروغ شما را شگفتى نمىآيد ؟ اينك محمّد از خوف مشتى عرب گرد خويش را كنده همى كند و قوت مبارزت و مناجزت (2) ايشان را ندارد با اين همه وعدهء فتح بلاد كسرى و قيصر مى فرمايد و از يثرب دعوى ديدار حيره و مداين و صنعا مى نمايد . خداوند قاهر غالب اين آيت بر اين فرستاد : قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (3) يعنى : اى محمّد بگو : اى خداوند ملك به هر كه خواهى پادشاهى دهى و از هر كه خواهى بازگيرى ، عزيز مى كنى و ذليل مى دارى كسى را كه بخواهى ، خير به دست قدرت توست و به همه چيز تو قادرى .
مع القصه مسلمانان همه روزه به كار كنده رنج همى بودند و رسول خدا بركت مشاركت از مردم بازنمى گرفت . جابر بن عبد اللّه گويد : يك روز آثار جوع در بشره مبارك پيغمبر مشاهدت كردم ، بىتوانى به خانهء خويش شدم و بزغاله اى فربه داشتم آن را ذبح نمودم و زوجهء خود را فرمان دادم تا صاعى (4) جو آرد كرده خمير ساخت و بزغاله را در ديگ نهاده آتش كردم و باز خندق شده به كار درآمدم . چون روز به كران رفت و مسلمانان ساز مراجعت به مدينه طراز دادند عرض كردم : يا رسول اللّه اندك طعامى ساخته ام ، تواند بود كه با چند كس از اصحاب به خانهء من درآئى ؟ فرمود : چه مقدار طعام كرده اى ؟ اندازهء آن را بازنمودم . فرمود : كثير طيّب .
ص: 1020
آنگاه فرمان كرد كه بشتاب و زوجهء خويش را بگوى كه ديگ مرقه (1) را فرو نگذارد و هيچ نان از تنور برنياورد تا من درآيم . جابر بر حسب فرمان بشتافت و از آن سوى پيغمبر بانگ برداشت كه : يا أَهْلَ الْخَنْدَقِ انَّ جَابِراً صَنَعَ لَكُمْ شوربا فحيّ هلاكُم چون جابر باز خانه شد با زوجه خويش گفت : ويحك اينك پيغمبر با تمام اهل خندق درمى رسد . زن گفت : اندازهء طعام خويش را مكشوف داشتى ؟ گفت : آرى .گفت : بيم مكن كه خدا و رسول داناترند .
در اين وقت رسول خدا درآمد و مردمان را گفت : ازدحام و اقتحام (2) مكنيد و خود بر سر ديگ و خمير رفت و با آب دهان مبارك ترشّحى فرمود و دعاى بركت قرائت كرد و نان از تنور برآورد و در كاسه همى شكست و مرقه بر سر آن بريخت و هر ده (10) تن از مردم را جلوس داد تا سير بخوردند و برفتند . بدين گونه هزار (1000) كس از اهل خندق را طعام خورانيد و ديگ و نان همچنان به جاى بود . پس فرمود : بخوريد و به همسايگان خود بفرستيد كه در اين ايام مردمان به قحط و غلا گرفتارند . پس جابر با زن فرمان پذير شدند و چندان كه پيغمبر در سراى ايشان بود ، آن طعام كاسته نمى شد .
و ديگر چنان افتاد كه يك روز زوجه بشير بن سعد مشتى خرما به دخترك خويش داد و گفت : به نزديك پدر و خال خود حمل كن تا بدان ناهار (3) بشكنند . از قضا عبور دختر بشير بر رسول خداى افتاد . او را پيش طلبيد و دست مبارك پيش داشت و فرمود : چه دارى ؟ دختر بشير آن خرما كه در دست داشت به دست پيغمبر فرو ريخت . رسول خداى فرمود : جامه خود را گسترده كن و خرما را در جامه او بريخت و مردى را فرمود : تا ندا درداد و اهل خندق را پيش خواند تا به جمله از آن خرما سير بخوردند و بازشتافتند و هنوز جامهء او از خرما چنان آكنده بود كه از اطراف پراكنده مى گشت .
ص: 1021
و ديگر چنان افتاد كه جوانى از مسلمانان به شرط زناشوئى دوشيزه اى به سراى آورد و يك روز رخصت يافته از كنار خندق طريق خانه گرفت . در عرض راه زن خود را در ميان كوى بديد ، به خشم رفت و با نيزه اى كه در دست داشت قصد او كرد . زن گفت : نخستين به خانه درآى و در فراش خويش نگاه كن ، آنگاه مرا تباه كن . پس به خانه دررفت و مارى بزرگ در فراش خويش ديد كه پره زده . با سنان نيزه مار را برگرفت و از خانه بيرون شد و آن مار بر سر نيزه اضطراب همى كرد تا سرد گشت (1) و در حال آن جوان نيز جان بداد ، چنان كه مردم ندانستند كدام يك زودتر بمردند .چون اين خبر به حضرت رسول برداشتند ، فرمود : از بهر صاحب خود طلب آمرزش كنيد . همانا در مدينه از مسلمانان جن فراوانند . اگر مانند اين بر شما ظاهر شود تا سه روز دست به قتل او ميازيد و بعد از آن اگر خود را ديدار كند ، شيطان است آن را بكشيد .
بالجمله علماى اثنى عشريه حديث كرده اند كه يك روز در ايام خندق ، عثمان بن عفّان را بر عمّار ياسر عبور افتاد و عمّار در كار كنده بود و در ميان گرد و خاك انگيخته جاى داشت . عثمان چشم و چهره را به آستين بپوشيد تا از غبار آلايشى نبيند . عمّار را كبر و كناره گيرى او بد آمد و سخنى چند از در شناعت (2) و سرزنش او تقرير (3) كرد ، عثمان گفت : اى فرزند زن سياه مرا دشنام گوئى ؟ و به حضرت رسول آمد و عرض كرد كه : ما مسلمان نشديم كه مردمان ما را به دشنام ياد كنند . پيغمبر فرمود : اگر اسلام را نخواهى من از كافر شدن شما باك ندارم ، به هر جا خواهى باش و خداوند اين آيت مبارك بدين فرستاد : يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ (4) يعنى : اى محمّد منّت مى نهند بر تو كه اسلام آوردند ، بگو : منّت بر من مگزاريد از اسلام خود ، بلكه خدا منّت مى گزارد بر شما كه هدايت كرد شما را به ايمان ، اگر راست گوئيد و خدا دانا است بر پنهان آسمان و زمين و بينا است بدانچه شما مى كنيد .8.
ص: 1022
و ديگر آنكه در ايام حفر خندق مسلمانان چون دربايستى (1) افتاد به عرض مى رسانيدند و اجازت حاصل كرده از پى حاجت مى رفتند ؛ و چون كار خويش به پاى مى بردند باز خندق مى شدند و خداى اين آيت در شأن ايشان فرو فرستاد : إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذا كانُوا مَعَهُ عَلى أَمْرٍ جامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّى يَسْتَأْذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولئِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (2) خلاصهء معنى آن است كه : مؤمنين بى اذن و اجازت از كارى كه به اتفاق رسول خداى دارند بيرون نشوند و كناره نجويند . آنگاه مى فرمايد : اى محمّد آنان كه از در صدق براى انجام امر خود رخصت طلبند اجازت فرماى و از بهر ايشان طلب آمرزش كن .
و چون جماعتى از در نفاق طلب رخصت مى كردند و امرى به دروغ بر خود واجب مى نمودند و فرار از كار را بيرون مى شدند ، خداوند اين آيت در شأن ايشان فرود كرد : لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (3) . معنى چنان است كه : اى مردمان ! رسول خداى را انباز (4) خويش مشماريد و طلب فرمودن او را چون دعوت خود ندانيد ، زيرا كه بر هر چه او فرمان كند بر شما واجب افتد ، همانا خدا دانا و بيناست مر آن جماعت را كه يكديگر را پناه مى گيرند و از پس پشت يكديگر درمى آيند و اندك اندك بيرون مى شوند . پس اين مردم كه خداوند را بى فرمان كنند بايد بهراسند و از بلائى يا عذابى كه بديشان رسد هراسنده باشند .
مع القصه مسلمانان كار خندق را به كران بردند و طرق آن را بر هشت باب نهادند ، آنگاه پيغمبر فرمان كرد تا در هر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظ باشد ؛ و حصار مدينه را نيز استوار فرموده ، زنان و كودكان را با اموال و اثقال جاى دادند . سه روز از آن پيش كه قريش برسد اين كارها به نظام شد .
اما از آن سوى ابو سفيان بن حرب ، حىّ بن اخطب را طلب داشت و گفت : اگر توانى جهود بنى قريظه را نيز از محمّد بگردانى نيكوكارى است . حىّ بن اخطب راهيك
ص: 1023
بگردانيد و به در حصار كعب بن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد و در بكوفت .كعب بن اسد دانست كه اين حىّ بن اخطب است و از بهر چه آمده است . گفت :مَا اصْنَعْ بِدُخُولِ حَىٍّ عَلَى رَجُلٍ مَشْئُومُ وَ هُوَ أَلَانَ يدعونى الَىَّ نَقْضُ الْعَهْدِ ؟ چكنم از درآمدن حىّ بر من ؟ مردى نامبارك است و مرا به نقض عهد مى خواند . لا جرم پاسخ نگفت . حىّ ديگرباره سندان (1) بكوفت و گفت : اى كعب در بگشاى . گفت : تو مردى مشئوم (2) بوده اى ، بنى النضير را دست فرسود هلاك و دمار ساختى (3) اكنون به هلاكت بنى قريظه كمر بسته اى . ما در جوار محمّد جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم و بى موجبى معاهدهء او را نشكنيم . گفت : اى كعب در بگشاى كه عزّت ابدى آورده ام ، اشراف قريش و قبايل عرب همدست و همداستان شدند ، اينك ده هزار (10000) مرد جنگ آور با هزار (1000) اسب تازى درمى رسند . كعب گفت : ذلّ ابرى سياه آورده اى و جز رعد و برقى نيستى .
حىّ بن اخطب سخن را ديگرگونه ساخت و گفت : همانا ضيافت (4) وفود (5) را آفت جان شمارى و از بيم نان و خورش در به روى من بسته دارى ؟ ! چون او را به بخل نسبت كرد بر كعب دشوار آمد ، در بگشود و حىّ بن اخطب را درآورد و از آن طرف بزرگان جهود را مانند غزال بن سموئل و ياسر بن قيس و زهير بن باطا و چند كس ديگر را حاضر ساخت و گفت : اينك حىّ بن اخطب ، بدان طمع و طلب آهنگ ما كرده كه با قبايل عرب همدست شويم و با محمّد مقاتلت كنيم و عهد او را بشكنيم .شما پشت و روى اين كار را نيك بنگريد و از در حزم و رويت سخن كنيد .
ايشان گفتند : تو قائد قبيله و سيد سلسله اى ، آنچه را پيشنهاد خاطر سازى ما بدان اقتفا (6) كنيم . از ميانه زهير بن باطا كه شيخوختى داشت و مردى مجرّب بود گفت : من آثار محمّد را از تورية خوانده ام ، همانا او پيغمبر آخر زمان است ، درين امر غورى (7) به سزا فرمائيد و بيهوده خويشتن را تباه مسازيد . حىّ بن اخطب گفت : اين سخن از صواب بعيد است آن پيغمبر كه تو گوئى از اولاد اسرائيل است و محمّد ازّت
ص: 1024
فرزندان اسماعيل بود و هرگز نشود كه بنى اسرائيل اطاعت فرزندان اسماعيل كنند لَانَ اللَّهَ قَدْ فَضْلَهُمْ عَلَى النَّاسِ جَمِيعاً وَ جَعَلَ فِيهِمْ النُّبُوَّةِ و الْمُلْكُ وَ قَدْ عَهِدَ الينا مُوسَى الَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنا بِقُرْبانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ وَ لَيْسَ مَعَ مُحَمَّدٍ (آية) يعنى :خداوند تفصيل نهاده است بنى اسرائيل را بر تمامت مردم و پيغمبرى و پادشاهى را خاص ايشان فرموده و موسى با ما معاهده نهاده كه به هيچ پيغمبر ايمان نياوريم ، الّا آنكه قربانى او را آتش بربايد و محمّد را چنين آيتى نيست .
مع القصه چندان افسون و افسوس آورد كه دل كعب را نرم كرد و سوگند با تورية استوار ساخت كه اگر قريش از محمّد بازگردند من به حصار تو درآيم ، تا آنچه از براى تو است نيز مرا باشد . آنگاه عهدنامه پيغمبر را از كعب بگرفت و پاره ساخت و دل از آن كار بپرداخت و بى توانى طريق لشكرگاه قريش را پيش داشته به ابو سفيان پيوست و مژده برسانيد .
بعد از بيرون شدن او زهير بن باطا و ياسر بن قيس و عقبة بن زيد و جماعتى ديگر از بزرگان بنى قريظه ، زبان به ملامت و شناعت كعب بن اسد گشودند و گفتند :تو شئامت حىّ بن اخطب را ديده و دانسته اى چگونه فسون او در تو گرفت و فريب او تو را بربود ؟ اما اين هنگام كار از دست بيرون بود ناچار به حفظ و حراست (1) قلاع خويش پرداختند و ساختهء جنگ و خويشتن دارى شدند .
از آن سوى چون اين خبر به رسول خداى آمد نيك غمنده گشت و عظيم مكروه داشت و روى با اصحاب كرد و فرمود : كيست كه حقيقت حال بنى قريظه را معلوم داشته ما را آگهى دهد ؟ به روايت علماى اهل سنت و جماعت زبير بن عوّام عرض كرد : من اين خدمت به پاى برم . به روايتى عمر عرض كرد كه در تقديم اين خدمت زبير پسنده است .
پس زبير برفت و خبر بگرفت و بازآمد و عرض كرد كه بنى قريظه در حصانت حصون و استحكام قلاع و اصلاح ثغور و فراهم كردن مواشى (2) مشغولند . پيغمبر فرمود : انَّ لِكُلِّ نَبِىٍّ حواريا وَ حَوَارِى الزُّبَيْرِ . و به روايت مردم شيعى سعد بن معاذ بن النّعمان بن امرئ القيس را از بنى عبد الاشهل كه سيّد اوس بود و سعد بن عباده را از بنى ساعدة بن كعب كه سيد خزرج بود و ديگر اسيد بن حضير و به روايتى عبد اللّهان
ص: 1025
بن رواحه و خوّات بن جبير را نيز بخواند و از بهر نصيحت بديشان فرستاد و فرمود :
اگر مخالفت كرده اند وقت مراجعت قصّهء ايشان را در ميان لشكر پراكنده مكنيد بلكه سخنى به رمز باز نمائيد .
ايشان بر حسب فرمان برفتند و كعب بن اسد را ديدار كردند و چندان كه سخن از در پند و اندرز براندند هيچ در كعب درنگرفت و آغاز سفاهت كرد و در حقّ رسول خداى تباه گفت (1) ، ناچار آن جماعت مراجعت كرده ، در حضرت رسول معروض داشتند كه : بنى قريظه كار به كردار عضل و قاره كردند ، چه قبيلهء عضل و قاره - چنان كه مرقوم شد - بعد از اسلام غدر كردند و كردار ايشان در عرب مثل گشت و هر كه غدرى انديشيد بديشان نسبت كردند .
بالجمله رسول خدا فرمود : حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ (2) و به روايتى تكبير گفت و حاضران موافقت كردند و خداى اين آيت مبارك بدين فرستاد : الَّذِينَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَ هُمْ لا يَتَّقُونَ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ (3) . خلاصهء سخن به پارسى چنان است كه : اى محمّد از اين جهودان كه عهد بستدى و پيمان بشكستند چون در حرب بديشان دست يا بى چندان از ايشان بكش كه آن دشمنان كه اقتفا بديشان دارند بهراسند و نقض عهد تو را روا ندارند ؛ و اگر از خيانت قومى ترسناكى و نقض عهد ايشان بر تو آشكار است تو نيز عهد ايشان را فروگذار و تنبيه كن كه عهد شما را بشكستم تا از دو سوى كار به عدل و سويت رود زيرا كه خدا غدّاران و خيانت كاران را دوست نمىدارد .
و چون نقص عهد بنى قريظه در چنين وقت كه لشكر عرب مى رسيد خطبى عظيم بود ، مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعدهء نصرت نهاد .8.
ص: 1026
مع القصه اين هنگام لشكرهاى كفار گروها گروه از قفاى يكديگر پديدار شدند ، قبايل غطفان و فزاره و جماعت بنى اسد و يهود از جانب شرقى مدينه برسيدند و در دنبال نقمى فرود شدند و سرهنگ ايشان مالك بن عوف و عيينة بن حصن فزارى بود ، و از سوى ديگر ابو سفيان بن حرب با ابطال قريش درآمد و اين هر دو جيش در كنار احد لشكرگاه كردند و خندق در ميان مسلمانان و كافران حاجز افتاد . بعضى از مسلمين كه دلهاى ضعيف داشتند ، چون اين جيش عنيف بديدند چنان بترسيدند كه چشمهاى ايشان تاريك شد . خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد : إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِيداً . (1) يعنى : به خاطر داريد آن را كه لشكرها از فراز و فرود مكه درآمدند و ديدارها از هول و هراس در چشم خانه ها جاى بجاى مى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد و گمان شما در حق خداوند كه وعدهء نصرت نهاده بود ديگرگونه گشت آنجا آزمايشى رفت مؤمنان را كه از مقام ثبات بلغزيدند و سخت بلرزيدند .
و جماعتى از مسلمانان كه دل قوى و ايمان استوار داشتند و ميعاد رسول خداى را در بشارت نصرت محكم شمردند ، مصداق اين آيت مبارك شدند : وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ما زادَهُمْ إِلَّا إِيماناً وَ تَسْلِيماً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنافِقِينَ إِنْ شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً (2) خلاصه معنى چنان است كه : چون مؤمنان لشكر دشمن را نگريستند وعدهء خدا و رسول را از در صدق دانستند و حكم خداى را گردن نهادند .جماعتى به وصول شهادت اداى نذر خويش كردند و گروهى به انتظار شهادت بزيستند . پس خداوند راست كيشان را پاداش نيك دهد و منافقان را چون بخواهد كيفر كند .
بالجمله كشرهاى كفار از پى هم درآمدند و چون به كنار كنده رسيدند سخت
ص: 1027
شگفت ماندند ، چه هرگز خندق ندانسته بودند . پس از آن سوى خندق بيست و چهار (24) روز يا بيست و هفت (27) روز مسلمانان را حصار دادند چندان كه منافقان زبان به شناعت گشودند و معتّب بن قشير گفت : كه خدا و رسول ما را فريب همى دهند و همى گويند : بر گنجهاى كسرى و قيصر دست خواهيد يافت و از اين سوى يك تن از ما بر قضاى حاجت ايمن نباشد كه برود و بازآيد . پس خداوند اين آيت فرستاد : وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً (1) يعنى : ياد كن وقتى كه گفتند : منافقان و آنان كه دلهاى ايشان مريض نفاق و شقاق بود ، مانند پسر قشير و اتباع او كه : وعدهء خدا و رسول از در فريب و دروغ است .
بالجمله اين وقت كه اصحاب پيغمبر در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تعب بودند ، جهودان بنى قريظه فرصتى به دست كرده از قريش لشكرى به مدد طلب نمودند تا به شهر مدينه شبيخون (2) اندازند و مكنون خاطر ايشان بر رسول خداى مكشوف افتاد . پس سلمة بن اسلم را حاضر ساخت و دويست (200) تن از ابطال رجال را تحت فرمان او داشت و سيصد (300) كس ديگر را فرمان پذير زيد بن حارثه فرمود و حكم داد تا در حفظ و حراست مدينه خويشتن دارى نكنند . جهودان چون اين بدانستند از آن كيد و كين بازنشستند .
اوس بن قيظى كه يك تن از منافقين بود خبر جهودان و قصد ايشان را دست آويز (3) ساخته مسلمانان را بيم همى داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانه كنيد و باز مدينه شويد . جماعتى از مسلمانان سخن او را استوار داشته به حضرت رسول آمدند و طلب رخصت كردند . خداوند اين آيت بفرستد : وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِراراً وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلَّا يَسِيراً وَ لَقَدْ كانُوا عاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لا يُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ كانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْؤُلًا قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَ إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرادَ بِكُمْ سُوءاً أَوْ أَرادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (4) خلاصهء معنى چنان است كه : ياد كن كه گروهى از منافقان - مانند اوس بن قيظى و ابو عرابه با7.
ص: 1028
بنو سالم و عبد اللّه ابىّ - مردم مدينه را گفتند : جانى آن نيست كه درنگ كنيد محمّد را با اصحاب به ابو سفيان و احزاب بگذاريد و بگذريد - و جماعت بنو حارثه و بنو سلمه - از كثرت هول و هراس مى گويند : جدران و حيطان خانه هاى ما در مدينه استوار نيست و اين سخن از در كذب كنند و خانه هاى ايشان را هيچ خلل نيست و از اين گفتار جز فرار قصدى ندارند و اين منافقين چنانند كه اگر لشكر دشمن به مدينه درآيد و اين جماعت را فروگيرد و به شرك و كفر دعوت كند و به مبارزت مسلمانان تحريض دهد ، بى درنگ پذيرفتار شوند و با مسلمانان به كارزار درآيند - همانا اين بنى حارثه و بنى سلمه پس از هزيمت از مقاتلت در جنگ احد به توبت و انابت گرائيدند - و با خداوند عهد كردند كه ديگر پشت با جنگ نكنند عهد خدا را خوار نتوان شمرد كه روزى از بهر كيفر بازپرس شود . بگو اى محمّد فرار سود ندهد و حاجز مرگ و قتل نشود و هزيمتى را جز اندكى از حيات برخوردارى نباشد .
مقرر است كه در دار الملك عبد الملك مروان - كه قصه او در جاى خود به شرح مى رود - مرض و با درافتاد . عبد الملك از آنجا طريق فرار سپرد . او را گفتند : به كجا مى گريزى ؟ و حال آنكه خداى مى فرمايد لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ و اين آيت مبارك را تا إِلَّا قَلِيلًا قرائت كردند . گفت : ذلك القليل يطلب من يطلب همين اندك را مى جويم كه روزى چند ديرتر بيابم . و در اينجا سخن بسيار است كه ذكر آن زيبنده اين كتاب نيست .
مى فرمايد : بگو اى محمّد : آن وقت كه خداى از بهر شما نيكى بخواهد يا اراده بدى كند ، كيست كه شما را از قضاى او نگاه بدارد ؟ و جز خداوند كجاست دوستى كه مردمان را دفع گزند تواند كرد و يارى تواند نمود ؟
در خبر است كه مردى از لشكرگاه از بهر حاجتى باز خانه شد و برادر اعيانى خويش را نگريست كه از بهر لهو و لعب ساز و برگ طرب كرده و نقل و نبيذ پيش نهاده ، گفت : اى برادر اينك پيغمبر خدا در ميان شمشيرها و نيزه ها تمهيد نفاذ حكم الهى كند و تو ترتيب معاصى و ملاهى كنى ؟ گفت : اى ابله وقت را مغتنم شمار و چنين بساط نشاط را از دست مگذار و دانسته باش كه محمّد را از اين مهلكه و مخافت كوچه سلامت به دست نشود ، چه سخن منافقين همه از اين گونه بود و همى گفتند : ما مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابُهُ الَّا أَكَلْتُ نَفْسٍ وَ لَوْ كَانُوا لَحْماً لالقمهم أَبُو سُفْيَانَ وَ
ص: 1029
اصحابُهُم يعنى : نيست محمّد و اصحابش ، الّا خوردن اكله اگر ايشان گوشت بودند ، ابو سفيان و اصحابش همه را يك لقمه كردند .
جبرئيل سخن ايشان را به حضرت رسول برداشت و اين آيت بياورد : قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا (1) همانا خداى مى داند آنان را كه مسلمين را از نصرت رسول بازمى دارند و مى شناسد آنان را كه برادران خود را به سوى خود مى طلبند و از جهاد منع مى نمايند . همانا اين منافقان با كفار كارزار ندهند ، جز عددى اندك و ايشان را نيز فرمان خداى انگيز نكند بلكه بيچارگى و اضطرار انگيزش دهد .
أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَإِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدادٍ أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ أُولئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيراً (2) . مى فرمايد : اين منافقان جماعتى بخيل باشند به بذل جان و مال نصرت شما نجويند و از كمال بددلى و جبن چون روز جنگ پيش آيد چنان به سوى تو نگرند كه گوئى چشمهاى ايشان از سكرات مرگ به دوران افتاده و چون روز نصرت و غنيمت برسد از بهر اخذ غنايم زبان خويش را بر شما مانند سنان نيزه تند و تيز كنند و بنمايند كه اين غلبه و نصرت به پشتيبانى و حمايت ماست . همانا اين جماعت ايمان نياورده اند و خداوند اعمال ايشان را از درجه قبول ساقط ساخته و ابطال امر ايشان بر خداوند سهل و آسان است .
مع القصه در ايام محاصره صفيّه دختر عبد المطّلب در حصن فارغ و به روايتى در حصن بنى حارثه كه از قلاع مدينه است جاى داشت ؛ و حسان بن ثابت مردى بددل و جبّان بود و آن نيرو نداشت كه در ميان مبارزت با مردان جنگ هم آهنگ باشد ، لاجرم خود را به ميان زنان انداخته در پناه صفيّه در ميان حصن فارغ مى زيست .
از آن سوى چون جهودان را گمان مىرفت كه پيغمبر را در جنگ خندق طريق نجات به دست نخواهد شد يك تن از جهودان كه نيك دلاور و تناور بود به كنار حصن صفيّه آمد و همى ترتيب آلات صعود مى كرد . صفيّه گفت : هان اى حسان تيغ بگير و از اين باره (3) فرو شو و گردن اين سگ بزن و اگر نه او به باره صعود دهد و به ميان عورات (4)
ص: 1030
فَقَالَ حَسَّانَ : يَغْفِرُ اللَّهُ لَكَ يَا بِنْتِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ اللَّهِ لَقَدْ عَرَفْتَ مَا أَنَا بِصَاحِبُ هَذَا و به روايتى گفت : لَا وَ اللَّهِ مَا ذَاكَ فِى وَ لَوْ كَانَ فِى لَخَرَجْتُ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ . حسّان عرض كرد كه : مرا مى دانى مرد اين كار نيستم و از من اين گونه مبارزت نيايد . صفيّه چون اين بديد عمودى بگرفت و از فراز بام به فرود قلعه شتافته بر جهود درآمد و در اول حمله به دستيارى عمود جهود را از پاى درآورد و بازشد و حسان را فرمان داد كه :اكنون برو و جامه او را برگير ، چه از بهر آنكه مردى بيگانه بود تن او را عريان نتوانستم ديد . حسان را باز آن دليرى نبود كه جامه مرد مرده اى را باز كند . گفت : من حاجت بدين جامه ندارم .
بالجمله در ايام محاصره هر شب عبادة بن بشر با جماعتى حراست سراپردهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى كرد و مشركان به نوبت قصد آن خيمه مى داشتند و ابطال اصحاب ايشان را به پرتاب تير و سنگ دفع مى دادند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله خود نيز به حفظ خندق قيام مى داشت و موضعى از خندق را كه مسلمانان مجال نيافتند ، تا به شرط راست كنند هر شبانگاه رسول خدا خود بدانجا مى شد و حراست مى فرمود ؛ و چون برودت هوا در بدن مباركش اثر مى كرد گاهى به منزل عايشه مى شتافت و ساعتى آسايش مى نمود .
عايشه گويد : يك شب پيغمبر از آن موضع بازآمد و فرمود : چه بود اگر امشب مردى به حراست اين موضع بيرون مى شد تا من لختى مى خفتم ؟ اين وقت قعقعهء (1) سلاح مردى گوشزد حضرتش شد فرمود : كيستى ؟ گفت : اينك سعد بن ابى وقاص حاضرم . فرمود : توانى امشب به حفظ و حراست اين موضع بامداد كنى ؟ عرض كرد : توانم و بدانجا شد و پيغمبر به خواب شد چنان كه آواز نفس مباركش بلند شد .
امّ سلمه روايت كند كه شبى پيغمبر در خيمهء خود نماز بگزاشت و به حراست خندق بيرون شد . شنيدم كه فرمود : اين سواران مشركانند كه گرد خندق طواف كنند ، آنگاه ندا درداد كه يا عباد بن بشر . گفت : لبيك لبيك . فرمود : هيچ كس با تو همراه است ؟ عرض كرد : جماعتى با منند كه حافظ سراپردهء توايم . فرمود : به گرد خندق برآى كه جماعتى قصد شبيخون دارند : آنگاه فرمود : اللَّهُمَّ ادْفَعْ عَنَّا شَرَّهُمْ وَ انْصُرْنَا عَلَيْهِمْ . پس عباد بن بشر با گروه خود به كنار خندق شد و ابو سفيان را .
ص: 1031
نگريست كه راهى جسته اند و از تنگنائى خود را به ميان خندق افكنده اند و گروهى از مسلمين ايشان را دفع همى دهند . پس عباد بن بشر با ايشان همدست شده دشمنان را هزيمت كرد و بازشده هنگامى كه رسول خداى از كار نماز پرداخته بود برسيد و صورت حال بگفت . اين وقت رسول خداى بخفت و آواز نفس مباركش برخاست تا آن هنگام كه بلال بانگ نماز بداد ، پيغمبر از اين خانه بيرون شد و نماز به جماعت بگزاشت . گويند : چون امّ سلمه اين حديث مى كرد همى گفت : اللَّهُمَّ ارْحَمْ عَبَّادِ بْنِ بَشَرٍ .
و هم امّ سلمه گويد : كه نيم شبى غوغا برخاست و گوينده اى همى گفت : يا خيل اللّه سوار شويد ، چه رسول خداى در آن غزوه شعار مسلمين را يا خيل اللّه اركبى فرمود . و هنگام شبيخون اعدا شعار اصحاب را حم لا ينصرون مقرر كرد .
بالجمله پيغمبر از خواب برآمد و از خيمه بيرون شد و پرسش كرد كه اين بانگ چيست ؟ عباد بن بشر گفت : اين بانگ عمر است ، چه امشب نوبت حراست او راست . پيغمبر فرمود : عباد برفت و خبر بگرفت و بازآمد و معروض داشت كه عمرو بن عبد ودّ با جماعتى تاختن ساخته و با مسلمانان جنگ درانداخته است .رسول خداى به خيمه دررفت و سلاح جنگ بر تن راست كرده بيرون شد و برنشست و گروهى در ركابش برفتند تا به زمين حربگاه برسيد . پس از ساعتى دشمنان را هزيمت كرده مراجعت فرمود .
ام سلمه گويد : من در غزوهء مريسيع و خيبر و حديبيه و فتح مكه و حنين ملازم حضرت رسول بودم و در هيچ جنگ چنان كه در خندق خدمتش را تاب و تعب نرسيد ؛ زيرا كه مسلمانان فراوان جراحت مى يافتند و معيشت به زحمت مى كردند و هوا را به نهايت برودت بود . در چنين تنگنا رسول خدا چنين صواب شمرد كه يك ثلث از ثمار مدينه را به لشكر غطفان گذارد تا ايشان از كنار قريش كنارى گيرند و در جنگ مسلمانان آن جماعت را نصرت نكنند . پس تنى را به نزد عُيَيْنَةُ بْنُ حِصْنٍ
ص: 1032
فزارى و حارث بن عوف گسيل فرمود كه دو دانگ از ثمار مدينه را به شما دهم به شرط كه قريش را با ما گذاريد و بازشويد . ايشان گفتند : اگر يك نيمه ثمار را با ما گذاريد گام به گام شما زنيم . پيغمبر اجابت نفرمود ، لاجرم به اخذ ثلث ثمار رضا دادند و عيينه به اتفاق حارث و چند تن از سران قوم به حضرت رسول آمدند تا كار مصالحه استوار كنند . پيغمبر ، عثمان بن عفّان را فرمود تا سجل صلح را بنگاشت ايشان گفتند : اين عهدنامه بايد به خاتم اصحاب نيز محكم شود .
در اين وقت اسيد بن حضير درآمد و نگريست كه عيينة بن حصن در آن انجمن پاى خود را كشيده دارد . بر وى گران آمد . گفت : يا عين الهجرس (1) پاى خود را گرد كن ، سوگند با خداى اگر حشمت پيغمبر نبود پهلوى تو را با اين نيزه سوراخ كردمى .آنگاه عرض كرد : يا رسول اللّه اگر خداى اين حكم كرده يا خاطر مبارك تو اين خواسته گردن نهيم ، و اگر نه جز شمشير بديشان بذل نكنيم . رسول خدا سخن نكرد و سعد بن معاذ و سعد بن عباده را براى مشورت طلب داشت ، ايشان نيز مانند اسيد بن حضير پاسخ دادند و سعد بن معاذ پيش شد و صلح نامه را از دست عثمان بكشيد . پيغمبر فرمود : چون ديدم تمام قبايل عرب با شما از يك كمان تير مى افكنند ، خواستم تا در ميان ايشان پراكندگى افكنم و شوكت ايشان را اندك كنم .سعد بن معاذ و سعد بن عباده عرض كردند : يا رسول اللّه اين جماعت را هرگز در جاهليت طمع در خرماى مدينه نبوده ، مگر به بيع و شرى ببرند يا به ضيافت درآيند و بخورند ، اكنون كه به عزّت تو پيوسته ايم و دولت اسلام دريافته ايم چگونه بدين ذلّت رضا دهيم ؟ چون رسول خداى استوارى ايشان را در كار جهاد مكشوف داشت بفرمود تا سعد بن معاذ صلحنامه را بدريد و ايشان را گفت : فيصل امر مابا شما شمشير تواند كرد . پس ايشان از نزد رسول خداى بازشدند و يك دلى و يك جهتى انصار را با پيغمبر بدانستند و اين معنى در خاطر آن جماعت تزلزلى تمام انداخت . .
ص: 1033
يك روز چنان افتاد كه عمرو بن عبد ودّ بن قيس بن عامر بن لؤىّ بن غالب و نوفل بن عبد اللّه بن المغيره و ضرار بن الخطّاب و هبيرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل و مرداس الفهرى از بنى محارب كه همه از شجعان و فرسان قريش بودند تا كنار خندق تاختن كردند و مضيقى (1) به دست كرده از آن تنگنا خويشتن را به خندق درانداختند و ابو سفيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش و كنانه و فزاره و غطفان در كنار خندق صف برزدند . عمرو بن عبد ودّ بانگ درداد كه شما نيز درآئيد . ايشان گفتند : شما ساخته جنگ باشيد اگر حاجت افتد ما نيز درنگ نخواهيم جست و به شما خواهيم پيوست .
چون عمرو - چنان كه به شرح رفت - در جنگ بدر زخمى صعب يافته فرار كرد و در جنگ احد نتوانست حاضر شد سخت غمنده بود و بيم داشت كه نام بلند او در شجاعت پست شود چه دلاوران عرب او را با هزار سوار برابر نهاده بودند . اين وقت بر اسب خود كه ملهوب نام داشت استوار بنشست و اين شعر با خويشتن همى تذكره كرد :
أَسْرَجَ الملهوب لَا طَاقَةَ لِى***وَ اتنى بِالدِّرْعِ يَا ذَا الرَّجُلُ
وَ هَلُمَّ السَّيْفُ وَ الرُّمْحُ مَعاً***فاكرّ الْيَوْمَ كُرِّ الْبَطَلِ
خَرَجَ الْفُرْسَانِ مِنْ ساداتنا***وَ أَرَى قَدْ فزّعونى بِعَلَى
و او را فارس يليل مى ناميدند و يليل نام موضعى است نزديك بدر . وقتى چنان افتاد كه عمرو با چند سوار بدانجا تاخت و جماعتى از قبيله بنو بكر از پيش روى ايشان درآمدند و حمله افكندند ، عمرو مردم خود را عبور داده بايستاد و يك تنه با آن جماعت كار به مقاتلت و مبارزت كرد و ايشان را دفع داد از اين روى فارس يليل نام يافت .
بالجمله عمرو چون ديو ديوانه اسب برجهاند و لختى گرد ميدان برآمد و ندائى ضخم (2) درداد و مبارز طلب داشت . اصحاب پيغمبر چون خبر عمرو را شنيده بودند
ص: 1034
و او را شناخته داشتند هيچ كس را در قوت بازو نبود كه با او هم ترازو شود ، لا جرم سرها به زير افكندند كَانَ عَلَى رُءُوسِهِمْ الطَّيْرِ (1) . عمر بن الخطّاب عذر اصحاب همى خواست و عرض كرد : يا رسول اللّه اين عمرو همان است كه من ديده ام ، چه وقتى با جماعت قريش به تجارت شام همى شديم ناگاه هزار تن از دزدان بر ما درآمدند ، كاروانيان چون قوت مدافعه در خود نديدند اموال خويش را بگذاشتند و به يك سوى شدند ، عمرو چون اين بديد شمشير بركشيد و شتر بچه اى را از زمين درربود و بجاى سپر همى جنبش داد و بى درنگ بر دزدان حمله افكند و مردانه همى رزم داد چندان كه مجال درنگ بر دزدان محال افتاد ، ناچار پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهادند و كاروانيان به سلامت عبور دادند .
و از اين سخن عمر خاطر اصحاب شكسته تر گشت و منافقان چيره تر شدند .عبد الرّحمن بن عوف با جماعتى گفت : اين شيطان كه عمرو باشد هيچ كس را زنده نخواهد گذاشت . صواب آن است كه اگر توانيم با يكديگر همدست شويم و محمّد را دست بسته به دو سپاريم تا او را بكشد و خود با قوم پيوسته شويم و روزگار به آسودگى بريم .
بالجمله چون رسول خداى جسارت عمرو را نگريست ، فرمود : هيچ دوستى باشد كه شرّ اين دشمن را كفايت كند ؟ شير يزدان علىّ مرتضى عليه السّلام عرض كرد : يا رسول اللّه انا ابارزه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله خاموش شد . ديگرباره عمرو ندا درداد كه كيست از شما تا با من درآيد و نبرد آزمايد ؟ أَيُّهَا النَّاسُ أَنَّكُمْ تَزْعُمُونَ انَّ قَتْلَاكُمْ فِى الْجَنَّةِ وَ قتلانا فِى النَّارِ . أَفَما يُحِبُّ أَحَدُكُمْ انَّ يَقْدَمُ عَلَى الْجَنَّةِ أَوْ يَقْدَمُ عَدُوّاً لَهُ الَىَّ النَّارِ ؟يعنى : گمان شما آن است كه كشتگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنم شوند . آيا دوست نمى دارد كسى از شما كه سفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنم فرستد ؟ اين بگفت و اسب خود را از چپ و راست به جولان آورد و اين شعر انشاد كرد :
وَ لَقَدْ بَحَحتُ (2) مِنَ النِّدَاءِ بجمعكم هَلْ مِنْ مبارز
و وَقَفْتَ اذ جَبُنَ الْمُشَيِّعُ مَوْقِفُ الْقَرْنِ المناجز .
ص: 1035
أَنَّى كَذَلِكَ لَمْ أَزَلْ متسرّعا ( 1) نَحْوَ الهزاهز
ان الشَّجَاعَةَ وَ السَّمَاحَةِ فِى الْفَتَى خَيْرُ الْغَرَائِزِ
يعنى : بانگ من درشت و خشن شد از بس در موقف مبارزت ايستادم و طلب مبارز كردم .
چون عمرو لختى ازين گونه سخن كرد ديگرباره على عليه السّلام قدم پيش گذاشت و اجازت جنگ همى جست . رسول خداى همچنان سخن نكرد . هم در اين كرّت عمرو دور برآمد و از در شناعت و شماتت (1) بانگ برداشت و گفت : هيچ كس در شما نيست كه لختى با من بگردد . على عليه السّلام عرض كرد : يا رسول اللّه مرا رخصت فرماى تا با وى محاربت كنم .
اگر چه مرا قانون نيست كه از اشعار عرب يا عجم سخنى به استشهاد آورم ، اين دو بيت از مرحوم فتحعلى خان ملك الشعراء آوردم و لاغرو (2) :
پيمبر سرودش كه عمرو است اين***كه دست يلى آخته ز آستين
على گفت اى شاه اينك منم***كه يك بيشه شير است در جوشنم
بالجمله رسول خداى فرمود : اذن يا على . آنگاه زره خويشتن را كه «ذات الفضول »نام داشت بر تن امير المؤمنين راست كرد و عمامهء سحاب خويشتن بر سر او نهاد و فرمود : اللَّهُمَّ أَعِنْهُ عَلَيْهِ يعنى : خدايا على را بر عمرو نصرت بخش . و به روايتى دست برداشت و گفت : الهى عبيده را در بدر از من گرفتى و حمزه را در احد مأخوذ داشتى ، اين على است كه برادر من و پسر عمّ من است اللَّهُمَّ احْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ وَ مِنْ فَوْقِ رَأْسِهِ وَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْهِ ، فَلَا تذرنى فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ . پس شاه مردان و شير يزدان ، آهنگ ميدان نمود و زمين جنگ با عمرو تنگ كرد و در جواب اشعار او اين شعر بگفت :
لَا تَعْجَلَنَّ فَقَدْ أَتَاكَ مُجِيبُ صَوْتَكَ غَيْرِ عاجز
ذو نِيَّةٍ وَ بَصِيرَةُ يَرْجُو بِذَاكَ نَجَاةُ فائز
أَنَّى لَأَرْجُوا أَنْ أُقِيمَ عَلَيْكَ نَائِحَةً الجنائز
من ضَرْبَةً فوهاء يَبْقَى ذَكَرَهَا عِنْدَ الْهَزَاهِزِ .
ص: 1036
وَ لَقَدْ دَعَوْتُ الَىَّ الْبِرَازِ فَتَى يُجِيبُ الَىَّ المبارز
يعليك بَيْضاً صارما كالملح حتفا للمناجز ( 1)
اين وقت پيغمبر فرمود : بَرَزَ الايمان كُلُّهُ الَىَّ الشِّرْكِ كُلَّهُ يعنى : تمام ايمان در برابر تمام كفر آمد و امير المؤمنين روى با عمرو كرد و گفت :
يَا عَمْرُو قَدْ لاقيت فَارِسَ بُهِمَة***عِنْدَ اللِّقَاءِ معاود الاقدام
مِنْ آلِ هَاشِمٍ مِنَ سَنَاءُ باهر***وَ مهذّبين مُتَوَّجِينَ كَرَّامٍ
يَدْعُو الَىَّ دَيْنُ الاله وَ نَصْرَهُ***وَ الَىَّ الْهُدَى وَ شرايع الاسلام
بمهنّد عضب رَقِيقُ حَدُّهُ***ذِى رونق يَفْرِى الْفَقَارِ حُسَامِ
وَ مُحَمَّدِ فِينَا كَانَ جَبِينُهُ***شَمْسُ تَجَلَّتِ مِنْ جُلَالِ غَمَامُ
وَ اللَّهِ نَاصِرُ دِينِهِ وَ نَبِيَّهُ***وَ مَعِينٍ كُلِّ مُوَحِّدُ مقدام
شَهِدْتُ قُرَيْشٍ وَ القَبَائِلَ كُلِّهَا***انَّ لَيْسَ فِيهَا مَنْ يَقُومُ مَقَامِى ( 2)
اين شعر انشاد كرد و فرياد برآورد كه : هان اى عمرو شنيده ام كه گفته اى : هيچ كس مرا نخواند به سه چيز جز اينكه يكى را بپذيرم . .
ص: 1037
گفت : چنين گفته ام .
على فرمود : اكنون من ترا مى خوانم بدين كه گواهى دهى بر وحدت خداوند و بدين كه محمّد رسول اوست .
عمرو گفت : اين آرزو از من متوقع نباشد .
على گفت : چون اين نكنى دست از محاربت بازدار و محمّد را با عرب گذار تا اگر كار بر مراد كند ، تو نيز قربت او توانى جوئى و اگر نه اين كار كه تو آرزو كنى به دست ديگر كسان ساخته گردد .
عمرو گفت : من آنگاه كه در جنگ بدر زخم يافتم بر ذمّت خويش نهادم كه تا اين كينه از محمّد بازنكشم خويشتن را با روغن مسح نكنم ، اكنون اگر رزم ندهم و بازشوم با زنان قريش چه عذر برتراشم كه من دست يافتم و نذر خويش را ناگذاشته بازشتافتم ؟
امير المؤمنين فرمود : اكنون كه پذيرفتار اين دو امر نشدى ، اينك من پياده ام تو نيز از اسب به زير آى تا با هم بگرديم و آن كس را كه خداى بخواهد بكرد در آرد .
عمرو در نهان از رزم با على هراسناك بود چه او را در جنگ بدر و قتل وليد بن عتبه و حنظلة بن ابى سفيان و جنگ احد و يك تنه رزم دادن او را در پيش پيغمبر ، شناخته داشت و خواست تا قضاى او را از خود بگرداند ، پس تعبيه (1) در سخن ساخت و نخست به آواز بخنديد ، آنگاه گفت : هرگز گمان نداشتم كه هيچ كس از ابطال (2) رجال جنگ مرا آرزو كند ، هان اى على به سلامت بازشو ، هنوز تو را هنگام ميدان و نبرد با مردان نرسيده
هنوزت دهان شير بويد همى
و من اينك (80) هشتادساله مردم ؛ و ديگر آنكه مرا با پدر تو ساز مصافات و مصادقت طراز بود ، دوست ندارم كه خون تو به دست من ريخته شود وَ أَنَّى اكْرَهْ انَّ أَقْتُلُكَ . مَا أمَنَ ابْنُ عَمِّكَ حِينَ بَعَثَكَ الَىَّ اختطفك برمحى هَذَا فاتركك شائلا بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الارض لَا حَيّاً وَ لَا مَيِّتاً همانا مكروه مى دارم كه تو را مقتول سازم ، نمى دانم محمّد بچه ايمنى تو را به من فرستاد ، هم اكنونت بدين نيزه درمى ربايم و در ميان آسمان و زمين معلق مى دارم كه هنوز نه مرده باشى و نه زنده .ان
ص: 1038
على فرمود : اين سخن بگذارد ، من تو را به مبارزت مى خوانم و سخت دوست مى دارم كه در راه خدا خون تو بريزم .
از اين سخن حميّت جاهليّت از درون عمرو جوش زدن گرفت و بى درنگ از اسب فرود شد و اسب خويشتن را با شمشير عقر (1) كرد و به روايتى دست بر پشت اسب زده باز لشكرگاهش راند و چون پلنگ خشمگين با شمشير آخته بر سر امير المؤمنين بتاخت ؛ و با يكديگر چنان سخت بگشتند كه زمين ا ز گرد پر شده تاريك شد ، و لشكريان از دو جانب ايشان را ديدار نتوانستند كرد . و در ميان آن غبار انگيخته عمرو فرصتى به دست كرد و شمشير خويش را بر على عليه السّلام فرود آورد .امير المؤمنين سر در سپر كشيد و شمشير عمرو سپر را دو نيمه ساخت و سر على را جراحتى كرد .
امير المؤمنين عليه السّلام نوبت از او بگرفت و بانگ به دو زد كه ما پيمان نهاديم كه كس به اعانت خويش طلب نكنيم اينك برادرت و اگر نه پسرت از قفاى تو در مى رسد .عمرو چون به قفا نگريست على بى درنگ ذو الفقار براند و يك پاى او را از بنگاه ران باز كرد . عمرو پاى مقطوع را برگرفت و به سوى على پرانيد و گفت : مرا بفريفتى ؟على فرمود : الحرب خدعة و مجاهدان را در حرب قانون خدعه بياموخت . آنگاه بشتافت و عمرو را ستان انداخته بر سينه او بنشست . عمرو گفت : يَا عَلِىُّ قَدْ جَلَسْتَ مِنًى مَجْلِساً عَظِيماً ، فاذا قتلتنى فَلَا تسلبنى حلّتى ، فَقَالَ : هِىَ أَهْوَنَ عَلَىَّ مَنْ ذَلِكَ [ يعنى ] عمرو چون على را بر فراز سينه خود يافت گفت : يا على در مجلسى بزرگ نشيمن جستى ، آنگاه كه مرا مى كشى جامه از تن من باز مكن . على فرمود : اين كار در نزد من سخت خوار و آسان است .
و نيز گفته اند : چون على به شمشير عمرو جراحت يافت چون شير زخم يافته بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن پرانيد و بانگ تكبير برآورد . مسلمانان از اصغاى تكبير بدانستند فيروزى على راست در اين وقت رسول خداى فرمود : انَّ مُبَارَزَةٍ عَلَى لمبارزة عَمْرِو بْنَ عَبْدَ وُدٍّ فِى الْخَنْدَقِ أَفْضَلَ مِنْ عَمَلِ أُمَّتِى و به روايتى فرمود : لمبارزة عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ أَعْمَالِ أُمَّتِى الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ و مسلمانان شادمانه شدند . .
ص: 1039
بالجمله بعد از قتل عمرو ، هبيره بن ابى وهب بر امير المؤمنين عليه السّلام تاختن كرد ، هنوز لحظه اى درنگ نساخته بود كه زخمى از ذو الفقار بيافت پس زره خويش را بينداخت و بگريخت . و اين هبيرة شوهر امّ هانى خواهر امير المؤمنين على عليه السّلام بود و اين شعر را در عذر فرار خويش انشاد كرد :
لَعَمْرُكَ مَا وُلِّيتُ ظهرى مُحَمَّداً***وَ أَصْحَابُهُ جُبُنّاً وَ لَا خِيفَةً الْقَتْلِ
وَ لَكِنَّنِى قَلَّبْتُ أَمْرِى فَلَمْ أَجِدُ***لسيفى غَنَاءَ انَّ وَقَفْتُ وَ لَا نبلى
وَقَفْتَ فَلَمَّا لَمْ اجدلى مُقَدَّماً***صَدَرَتْ كضرغام هزبر الَىَّ شِبْلٍ
ثَنَّى عِطْفهُ مِنْ قَرْنِهِ حِينَ لَمْ يَجِدْ***مَجَالًا وَ كَانَ الْحَزْمِ وَ الراى مِنْ فِعْلِى
فَلَا تبعدن يَا عَمْرُو حَيّاً وَ هَالِكاً***فَقَدِمْتُ مَحْمُودِ الثَّنَاءِ مَاجِدُ الْفِعْلِ
وَ لَا تبعدن يَا عَمْرُو حَيّاً وَ هَالِكاً***فَقَدْ كُنْتُ فِى حَرْبِ الْعِدَى مرهف النَّصْلُ
فَمَنْ لطراد الْخَيْلِ تُقْرِعَ بالقنا***وَ للبزل يَوْماً عِنْدَ قرقرة الْبُزَّلُ
هُنَالِكَ لَوْ كَانَ ابْنَ عَمْرٍو لزارها***وَ فَرْجُهَا عَنْهُمْ فَتَى غَيْرَ مَا وَ غُلٍّ
كَفَّاكَ عَلَى لَنْ تَرَى مِثْلَ مَوْقِفُ***وَقَفْتَ عَلَى شِلْوِ الْمُقَدَّمُ كالفحل
فَمَا ظَفِرْتُ كَفَاكَ يَوْماً بِمِثْلِهَا***أَمْنَتْ بِهَا مَا عِشْتُ مِنْ زِلْة النَّعْلِ
و حسان بن ثابت از اين كلمات روى سخن با هبيره دارد :
سقتم كِنَانَةَ جَهْلًا مِنْ عَدَاوَتِكُمْ***الَىَّ الرَّسُولِ فَحَمِدَ اللَّهَ مخزيها
اوردتموها حِيَاضَ الْمَوْتِ ضاحية***فَالنَّارُ مَوْعِدُهَا وَ الْقَتْلِ لاقيها
أَنْتُمْ احابيش (1) جَمَعْتُمْ بِلَا نَسَبٍ***أَئِمَّةَ الْكُفْرِ غَرَّتْكُمُ طواغيها
هَلَّا اعتبرتم بِخَيْلِ اللَّهِ اذ لَقِيتَ***أَهْلَ الْقَلِيبِ (2) وَ مَنْ اردينه فِيهَا
كَمْ مِنْ أَسِيرٍ فككناه بِلَا ثَمَنٍ***وَ جَزِّ ناصِيَةٍ كُنَّا مَوَالِيهَا
مع القصه چون هبيرة ميدان ستيز و آويز را پشت داد از پس او ضرار بن الخطاب بن مرداس الفهرى آهنگ ميدان كرد و بر على درآمد و چون چشمش بر شير يزدان افتاد مرگ را معاينه كرد ، پس بى درنگ پشت با جنگ داده بجست . عمر بن الخطّاب چون اين بديد از قفاى او بدويد و راه به دو نزديك كرد . ضرار بازپس نگريست و عمر را ديد كه به قدم عجل و شتاب درمى رسد ، پس روى برتافت و سر نيزهء خود را بر .
ص: 1040
عمر نصب كرد و گفت : هان اى عمر اگر بخواهم فشار دهم ، اين زندگانى را از من غنيمتى بزرگ و نعمتى شگرف شناس و در خاطر ميدار . عمر نيك شاد و شاكر گشت و بازشتافت .
اما نوفل بن عبد اللّه چون خواست فرار كند و اسب خود را در خندق راند مسلمانان مجال نگذاشتند و او را به سنگباران زحمت فراوان كردند ، چنان كه به جان دادن رضا داد و بانگ برداشت كه چندين ذلّت واجب نشده مرا بهتر از اين توان كشت . امير المؤمنين على پيش شد و به يك شمشير دو نيمه ساخت . و هم گويند عثمان بن منبّه حاجز خندق بود و هنگام هزيمت زخم تيرى بيافت و در مكه بدان زخم درگذشت و عكرمة بن ابى جهل را زبير بن عوّام از قفا بتاخت ، كار بر عكرمه تنگ شد از بهر آنكه سبك خيزتر شود نيزهء خويش بيفكند و بگريخت .
بالجمله چون عكرمه و هبيره و مرداس از جنگ گاه بجستند و از آن سوى خندق به صف ابو سفيان پيوستند او نيز درنگ نتوانست كرد ، با مردم خود و قبيلهء غطفان تا زمين عقيق بازپس نشست . على عليه السّلام چون هزيمت ايشان نگريست فرمود :
وَ كانُوا عَلَى الاسلام أَلَبَا ثَلَاثَةٍ (1)***فَقَدْ خَرَّ مِنْ تِلْكَ الثَّلَاثَةِ وَاحِدُ
وَ فِرَّ أَبُو عَمْرٍو هُبَيْرَةَ لَمْ يُعِدْ***وَ لَكِنَّ أخوا الْحَرْبِ الْمُجَرَّبِ عَائِدُ
نهتهم سُيُوفِ الْهِنْدِ أَنْ يَقِفُوا لَنَا***غَدَاةِ الْتَقَيْنَا وَ الرِّمَاحَ مَصَايِدُ ( 2)
آنگاه على عليه السّلام سر عمرو را برداشت و از رزمگاه طريق مراجعت گرفت و از بهر آنكه دل مسلمين را قوى بدارد و جرأت ايشان را در جهاد بر زيادت كند قدمى بر كمال وقار مى گذاشت و مى فرمود :
أَنَا عَلَىَّ وَ ابْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ***المَوْتُ خَيْرُ لِلْفَتَى مِنَ الْهَرَبِ
فَقَالَ عُمَرُ أَلَا تُرَى يَا رَسُولَ اللَّهِ الَىَّ عَلَى كَيْفَ يُمْشَى ؟ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : أَنَّهَا مَشَيْةٌ لَا يَمْقُتُهَا اللَّهَ فِى هَذَا الْمَقَامِ ، فَتَلَقَّاهُ وَ مَسَحَ الْغُبَارَ عَنْ عَيْنَيْهِ . عمر گفت : يا رسول اللّه آيا رفتار على را نمى نگرى كه از در كبر و فخر است ؟ پيغمبر فرمود : در چنين مقام .
ص: 1041
خداوند را اين گونه رفتار زشت نمى آيد و على را استقبال فرمود و غبار از هر دو چشمش همى بسترد .
مع القصه امير المؤمنين سر عمرو را به نزديك رسول خداى آورد و به خاك راه درانداخت . عبد اللّه بن مسعود حاضر بود عرض كرد : كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ بِعَلَى وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً .
عمر بن الخطّاب گفت : يا على با زره عمرو كه مانند آن در عرب يافت نشود چه كردى ؟ فرمود شرم داشتم كه پسر عم خود را عريان سازم . رسول خداى فرمود : أَبْشِرْ يَا عَلِىُّ فَلَوْ وَزْنُ الْيَوْمَ عَمَلِكَ بِهِ عَمَلُ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ لَرَجَحَ عَمَلِكَ عَلَى عَمَلُهُمْ و على عليه السّلام اين شعر بخواند :
أَعَلِيُّ تَقْتَحِمُ الْفَوَارِسِ هَكَذَا***عَنَى وَ عَنْهُمْ أَخِّرُوا أصحابى
الْيَوْمَ يمنعنى الْفِرَارُ حفيظتى***وَ مصمّم فِى الْهَامِ لَيْسَ بناب
آلَى ابْنِ عَبْدِ حِينَ شَدَّ أَلْيَةِ***وَ حَلَفْتُ فَاسْتَمِعُوا مَنِ الْكَذَّابُ
أَنْ لَا يَصُدُّ وَ لَا يُهَلِّلُ فَالْتَقَى***رَجُلَانِ يضطربان كُلِّ ضِرَابُ
فصددت حِينَ رَأَيْتُهُ متقطّرا***كالجذع بَيْنَ دكادك وَ رواب
وَ عففت عَنْ أَثْوَابُهُ وَ لَوْ أنّنى***كُنْتُ المقطر بزّنى أثوابى
عَبْدُ الْحِجَارَةِ عَنْ سَفاهَةُ رَأْيَهُ***وَ عَبَدْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ بِصَوَابِ
عَرَفَ ابْنِ عَبْدِ حِينَ أَبْصَرَ صارما***يَهْتَزُّ أَنْ الامر غَيْرِ لعاب
أَرْدِيَت عُمرُوا اذ طَغَى بمهنّد***صافى الْحَدِيدِ مهذّب قضّاب
لَا تحسبوا الرَّحْمَنِ خاذل دِينِهِ***وَ نَبِيِّهِ يَا مَعْشَرَ الاحزاب ( 1) .
ص: 1042
آنگاه كه جنگ به پاى رفت قريش كس فرستادند كه جسد عمرو و نوفل را از مسلمانان بخرند و با خود ببرند . رسول خدا فرمود : ما را با جسد ايشان حاجتى نباشد هو لكم لا نأكل ثمن الموتى رها كنيد تا حمل كنند كه ما بهاى مردگان نمى خواهيم . چون اجازت برفت خواهر عمرو بيامد و بر بالين او بنشست ديد كه سلاح جنگ و جامه از تن عمرو باز نكرده اند . دانست كه او را مردى كريم كشته است گفت : ما قتله الّا كفو كريم همانا نكشته است او را جز همسرى بزرگ . پس پرسش نمود كه كشندهء برادر من كيست ؟ گفتند : على بن ابى طالب . آنگاه اين دو بيت انشاد كرد :
لَوْ كانَ قَاتَلَ عَمْرِو غَيْرَ قَاتِلَهُ***لَكُنْتُ أَبْكَى عَلَيْهِ آخَرُ الابد
لَكِنْ قَاتِلِهِ مَنْ لَا يُعَابُ بِهِ***مَنْ كانَ يُدْعَى أَبُوهُ بَيْضَةِ الْبَلَدِ
از پس آن اين شعر را به مرثيه بخواند :
اسدان فِى ضِيقِ الْمَكْرُ تصاولا***وَ كِلَاهُمَا كُفْوُ كَرِيمُ باسل
فتخالسا مُهَجِ النُّفُوسِ كِلَاهُمَا***وَسَطُ المذاد (1) مخاتل وَ مُقَاتِلٍ
وَ كِلَاهُمَا حَفَرَ القراع حفيظة***لَمْ يثنه عَنْ ذَاكَ شُغُلٍ شَاغِلُ
فَاذْهَبْ عَلَى فَمَا ظَفِرْتُ بِمِثْلِهِ***قَوْلُ سَدِيدِ لَيْسَ فِيهِ تَحَامَلَ
وَ الثار عِنْدِي يَا عَلِىُّ فليتنى***أَدْرَكْتُهُ وَ الْعَقْلِ مِنًى كَامِلِ
ذِلَّت قُرَيْشٍ بَعْدَ مَقْتَلَ فَارِسِ***فالذّلّ مهلكها وَ خزى شَامِلُ
و همچنان هبيرة بن ابى وهب اين شعر در مرثيهء عمرو همى گفت و همى گريست :
لَقَدْ عَلِمْتُ عَلِيّاً لؤىّ بْنِ غَالِبُ***لفارسها عَمْرِو اذا نَاب نَائِبٍ
وَ فارسُها عَمْرِو اذا مَا يَسُوقُهُ***عَلَىَّ وَ انَّ الْمَوْتِ لَا شَكَّ طَالِبٍ
عَشِيَّةَ يَدْعُوهُ عَلَىَّ وَ انْهَ***لفارسها اذ حَادَّ عَنْهُ الْكَتَائِبَ
فبالهف نَفْسِى انَّ عَمْرِو الْكَائِنِ***بِيَثْرِبَ لَا زَالَتْ هُنَاكَ الْمَصَائِبِ
لَقَدْ احْرُزْ الْعُلْيَا عَلَى بِقَتْلِهِ***وَ لِلْخَيْرِ يَوْمَ لَا مَحَالَةَ جَالِبُ
از آن مردم كه بر عمرو مرثيه كردند و گريستند مسافع بن عبد مناف بن زهرة بن .
ص: 1043
حذافة بن جمح بود اين شعر از اوست :
عَمْرِو بْنِ عَبْدِ كَانَ أَوَّلُ فَارِسَ***جَزِعَ المذاد وَ كَانَ فَارِسُ يليل
سَمْحُ الخلايق مَا جَدٍّ ذُو مَرَّةً***يُبْغَى الْقِتَالِ بشكّة لَمْ يَنْكُلْ
وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ حِينَ وَلَّوْا عَنْكُمْ***انَّ ابْنِ عَبْدِ مِنْهُمْ لَمْ يَعْجَلِ
حَتَّى تكنّفه الكماة وَ كُلِّهِمْ***يُبْغَى الْقِتَالِ لَهُ وَ لَيْسَ بمؤثل
وَ لَقَدْ تكنّفت الْفَوَارِسِ فَارِساً***بجنوب سِلَعِ (1) غَيْرُ نُكْسُ أَمْيَلُ
سَالَ النُّزَّالِ هُنَاكَ فَارِسَ غَالِبُ***بجنوب سِلَعِ لَيْتَهُ لَمْ يُنْزِلْ
فَاذْهَبْ عَلَى فَمَا ظَفِرْتُ بِمِثْلِهَا***فَخْراً وَ لَوْ لاقيت مِثْلَ المعصل
نَفْسِى الْفِدَاءُ لِفَارِسٍ مِنْ غَالِبُ***لَاقَى حَمَامِ الْمَوْتُ لَمْ يَتَجَلْجَلُ
أُعْنَى الَّذِى جَزِعَ المذاد وَ لَمْ يَكُنْ***فَشِلًا وَ لَيْسَ لَدَى الْحُرُوبِ بزمّل
حسّان بن ثابت در اين شعرها ياد از عمرو مى كند :
أَمْسَى الْفَتَى عَمْرِو بْنِ عَبْدِ يُبْتَغَى***بجنوب يَثْرِبَ غَارَة لَمْ تَنْظُرَ
وَ لَقَدْ وَجَدْتُ سُيُوفِنَا مَشْهُورَةً***وَ لَقَدْ وَجَدْتُ جيادنا لَمْ تَقْصُرَ
وَ لَقَدْ رَايَةً غَدَاةٍ بَدْرٍ عَصَبَةُ***ضربوك ضَرْباً غَيْرَ ضَربَ المخسر
أَصْبَحْتُ لَا تُدْعَى لِيَوْمِ عَظِيمَةٍ***يَا عَمْرُو أَوْ لِجَسِيمِ أَمَرَ مُنْكَرٍ
و هم اين شعر را حسّان بن ثابت گويد :
لَقَدْ جَزِعْتَ آذَانِ كَعْبٍ وَ عَامِرٍ***قَتْلِ ابْنِ كَعْبٍ ثُمَّ جُزْتَ أُنُوفِهَا
فولّت نطيحا كَبْشُهَا وَ جموعها***ثباتا غرينا مَا تُلَامُ صفوفها
وَ حَارَ ابْنِ عَبْدِ اذ هَوَى فِى رماحنا***كَذَاكَ الْمَنَايَا حينها وَ حتوفها
أُصِيبَتْ بِهِ فهر فَلَا أَنْجَزْتَ لَهَا***مَصَائِبِ بَادَ حَرِّهَا وَ شفيفها
وَ أُخْرَى بِبَدْرٍ خَابَ فِيهَا رِجَالِهِمْ***فَلَمْ تُغْنِ عَنْهَا نبلها وَ سُيُوفَهَا
وَ أُخْرَى وَشِيكاً لَيْسَ فِيهَا تَحَوَّلْ***يَصُمْ المعادى جرسها وَ حفيفها
لَقَدْ شَقِيتَ بَنُو جُمَحَ ابْنَ عَمْرُو***وَ مَخْزُومٍ وَ تَيْمٍ مَا تُقِيلَ
وَ عَمْرِو كالحسام فَتَى قُرَيْشٍ***كَانَ جَبِينُهُ سَيْفِ صَيْقَلُ
فَتًى مِنْ نَسْلِ عَامِرٍ اريحى***تطاوله الاسنة وَ النصول .
ص: 1044
اكنون بر سر داستان رويم : بعد از قتل عمرو بن عبد ودّ ، در همان روز و به روايتى روز ديگر كفار قريش به اتفاق ديگر قبايل تصميم عزم مقاتلت را بر خويشتن استوار كردند و يك بار از عقيق جنبش كرده و به اطراف خندق درآمدند و به انبوه جنگ درانداختند . از هنگام بامداد تا آن وقت كه پاسى از شب بگذشت هيچ كس را مجال نمازهاى واجب به دست نشد ، جز برق تيغ و باران تير ديدار نبود . چون حرب به كران رفت و هر دو لشكر به جاى خويشتن فرود شد رسول خداى فرمان داد تا بلال به ترتيب هر نماز را اقامتى بكشيد و نماز پيشين و نماز شام را به نوبت تدارك و قضا كرد .
على عليه السّلام فرمايد : رسول خدا در روز خندق فرمود : مِلَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ بُيُوتَهُمْ وَ قُبُورَهُمْ نَاراً كَمَا شَغَلُونَا عَنِ الصَّلَاةِ الْوُسْطَى وَ صَلَاةِ الْعَصْرِ حَتَّى غَابَتِ الشَّمْسُ .
در «صحاح »از جابر بن عبد اللّه انصارى حديث كرده اند كه : چون روز جنگ خندق آفتاب به كوه نشست عمر بن الخطّاب به حضرت رسول آمد و كافران را به دشنام ياد همى كرد و معروض داشت كه : من نماز عصر را قريب به غروب شمس گزاشتم . پيغمبر فرمود : سوگند با خداى من نماز نگزاشته ام ، پس در زمين بطحان فرود شدند و نماز عصر را به جماعت گزاشتند .
مع القصه عايشه گويد كه : در ايام حرب خندق روزى در برابر سراپردهء پيغمبر جنگ قائم (1) بود و رسول خداى شاكى السّلاح (2) در پيش صف جاى داشت و من با مادر سعد بن معاذ در حصنى از حصون مدينه ساكن بوديم به اتفاق از مدينه بيرون شديم و در قفاى صفوف از بهر نظاره بايستاديم . ناگاه بانگ قدمى برخاست ، من از پاى بنشستم ، اين هنگام ديدم كه سعد بن معاذ را كه مردى قوى اندام بود و قامتى بلند داشت زرهى در بر راست كرده عبور مى فرمود و بدين كلمات رجزى مى كرد :
لَبِّثْ قَلِيلًا يَشْهَدُ الْهَيْجَا حَمَلْ***لَا بَأْسَ بِالْمَوْتِ اذا حَانَ الاجل ( 3)
ص: 1045
و چون زره آن رسائى نداشت كه بدن سعد را به تمامت فروگيرد و دستها و پاهاى وى از زره بيرون بود ، مادر سعد گفت : اى فرزند زودتر با رسول اللّه پيوسته شو . من گفتم : اى امّ سعد كاش پسر تو را زرهى از اين تمامتر بودى . گفت : يُقْضَى اللَّهِ مَا هُوَ قَاضٍ يعنى : حكم مى كند خدا آنچه حكم كردنى است .
بالجمله سعد به كنار خندق آمد و از جانب قريش كافرى بيرون شد و از بيم تير مسلمين سپرى به دست كرده سر از پس سپر داشت و شتم همى كرد . سعد از اسب به زير آمد و به دو نگران بود تا سر از پس سپر برآورد . پس كمان بگشاد و پيشانى كافر را با تير بزد و جواب فحش او را با پاى خود اشارتى كرد . از كردار او رسول خداى چنان بخنديد كه نواجذ (1) مباركش پديدار شد و از پس آن حبّان بن العرقه از صف كفار بيرون شده تير بر وى گشاد داد و گفت : خذها و انا ابن العرقه و آن تير بر دست سعد بر رگ اكحل (2) آمد و خون برفت و از آن رگ كم باشد كه خون بازايستد . پيغمبر روى با قاتل او كرد و فرمود : غَرِقَ اللَّهِ وَجْهَكَ فِى النَّارِ و به روايتى اين سخن را هم سعد گفت . و چون دانست از اين جراحت جان به در نبرد گفت :
خدايا اگر رسول تو را با قريش جنگ خواهد بود ، مرا مميران تا با ايشان مقاتله كنم كه مقاتلت ايشان را دوست مى دارم ، چه اين جماعت تكذيب رسول تو كردند و او را در حرم مكه نگذاشتند و اگر نه اين تير را سبب شهادت من گردان و لكن مرا مهلت ده تا قوم بنى قريظه را بر مراد خويش بينم .
چون اين سخن به پاى برد خون از جراحت وى بايستاد و بعد از انجام امر
ص: 1046
بنى قريظه گشاده گشت و بدان شهيد شد ، چنان كه عن قريب مرقوم مى شود .
و در اين غزوه شش تن از انصار شهيد شدند . اول : سعد بن معاذ . دويم : انس بن اوس . سيم : عبد اللّه بن سهل . چهارم : طفيل بن نعمان . پنجم : كعب بن زيد . ششم را نام رقم نكرده اند (1).
و از مشركين نخستين : عمرو بن عبد ودّ . دويم : نوفل بن عبد اللّه مخزومى و سه ديگر : عثمان بن منبّه از قبيلهء بنى عبد الدّار كه زخم تير يافت و بعد از مراجعت به مكه هلاك شد .
و چون خندق در ميان دو لشكر حاجز بود ، بيشتر بگشادن تير و افكندن سنگ رزم مى دادند و كمتر لشكريان را آسيب قتل مى رسيد لكن سه روز از بامداد تا آنگاه كه جهان تاريك شد ، لشكريان از دو سوى رزم همى دادند چنان كه مجال خوردن و آشاميدن نيافتند و مسلمين را اداى صلاة محال افتاد . و چون قريش به انبوه آن جنگ بزرگ به پاى بردند و روى ظفر نديدند ، از آن سورت و حدّت كه داشتند كندى گرفتند .
و اين هنگام نعيم بن مسعود بن عامر غطفانى اشجعى كه سه روز قبل از رسيدن
ص: 1047
قريش مسلمانى گرفت و هنوز كافران از اسلام او بى خبر بودند نيم شبى به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه ، اينك مسلمان بدين حضرت شتافته ام و هنوز هيچ كس از اسلام من آگهى ندارد و سخن مرا در ميان كفار وقعى تمام است ، به هر چه حكم كنى ، چنان كنم . پيغمبر فرمود : اگر توانى در ميان كفار پراكندگى كن .گفت : توانم اگر اجازت كنى كه هر چه بخواهم بگويم ؟ فرمود : روا باشد فَاِنَّ الحَربَ خُدعَةٌ .
پس نعيم نخستين به نزديك بنى قريظه شد و گفت : شما مهر و حفاوت مرا با خود دانسته ايد ، اينك واجب شمرده ام كه از نهايت اين كار كه پاى در ميدان داريد شما را بياگاهانم ، آيا تواند بود كه قريش و غطفان فتح ناكرده دست از جنگ محمّد بازدارند و بازشوند ؟ آن هنگام شما را از محمّد چه خواهد رسيد ؟ گفتند : سخن به صدق كردى . اكنون چه توانيم كرد ؟ گفت : صواب آن است كه چند تن از بزرگان غطفان و قريش را به گروگان بخواهيد و در نزد خود بداريد ، پس با محمّد مقاتلت آغازيد تا اگر ايشان فتح ناكرده بازشوند و محمّد از اين كين و كيد آسوده شود ، آنگاه بخواهد آهنگ شما كند ، ايشان از گرويهاى خويش نتوانند چشم پوشيد ؛ و از اعانت شما ناچار باشند . بنى قريظه اين سخن را استوار داشتند و كار بر اين نهادند .
از آنجا به نزديك قريش شد و ابو سفيان را با تمامت اشراف آن جماعت انجمن كرد و گفت : مرا خبرى از بنى قريظه رسيده كه ايشان از جنگ محمّد هراسان و پشيمان شده اند و كس نزد او فرستاده اند كه ما با تو نقض عهد كرديم و سخت پشيمانيم ، اگر عذر ما را پذيرفتار باشى و عصيان ما را عرضه نسيان فرمائى در ازاى آن به بهانهء گروگان از اشراف قريش و غطفان جمعى گرفته به حضرت تو آوريم تا سر از تن ايشان برگيرى و دل عرب را در هول و هرب افكنى . اكنون شما اين سخن را مخفى بداريد تا ببينيم چه از پرده برآيد . اينك من در بنى قريظه بودم كه فرستادهء محمّد به قبول اين پيمان برسيد . اين بگفت و آهنگ غطفان كرد و با آن جماعت نيز اعادت (1) اين كلمات فرمود .
اين واقعه در روز جمعه بود و از قضا همان روز ابو سفيان ، عكرمة بن ابى جهل را با جماعتى از صناديد قريش به لشكرگاه بنى قريظه فرستاد و پيام داد كه سكون ما در .
ص: 1048
اين بلد به دراز كشيد و مواشى ما از پاى برفت . صواب آن است كه ساختهء جنگ شويد و فردا از بامداد جنگى به انبوه دراندازيم و كار را يكسره كنيم . ايشان گفتند :فردا شنبه است و در شريعت ما هيچ كار را نشايد و روز ديگر نيز اگر ما را جنگ بايد كرد گروگانى از شما بايد گرفت ، چند تن از اشراف خود را به نزديك ما فرستيد تا اگر بعد از مراجعت شما محمّد آهنگ ما كند شما به ضرورت ما را مدد كنيد .فرستادگان بازشدند و قصّهء ايشان بازگفتند . پس سخن نعيم بن مسعود تمام راست آمد . بزرگان قريش در خشم شدند و جهودان را پيام دادند كه ما هرگز گروگان به شما نفرستيم ، اگر خواهيد جنگ كنيد و اگر نه خود دانيد . جهودان نيز از جواب قريش بر پند و نصيحت نعيم بن مسعود درود فرستادند و دست از جنگ پيغمبر بازداشتند و در ميان قريش و جهودان مخالفت افتاد .
اما از آن سوى نيز كار بر اصحاب رسول خداى صعب بود . ابو سعيد الخدرى به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه قد بلغت القلوب الحناجر جانهاى ما به لب آمد . آيا كلمه اى تلقين مى فرمائيد كه بدان ايمنى جوئيم ؟ فرمود : اين كلمات را تذكره بداريد : اللَّهُمَّ اسْتُرْ عوراتنا وَ آمَنَ روعاتنا .
و از آن طرف چون سختى كار اصحاب مكشوف و مشهود بود جماعت منافقين زبان شناعت دراز داشتند . اين هنگام پيغمبر به فراز جبل شد و در آنجا به مسجد فتح درآمد و دست به دعا برداشت و گفت : يَا صَرِيخَ الْمَكْرُوبِينَ وَ يَا مُجِيبَ الْمُضْطَرِّينَ وَ يَا كَاشِفَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ . أَنْتَ مولاى وَ وَلَّى وَ وَلَّى آبائى الاولين اكْشِفْ عَنَّا غمّنا وَ هَمِّنَا وَ كربنا وَ اكْشِفْ عَنَّا شَرَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ بِقُوَّتِكَ وَ حَوْلِكَ وَ قُدْرَتِكَ . پس جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت : يا رسول اللّه خداوند مقالات تو را شنيد و اجابت فرمود و باد را با ملائكه امر فرمود تا قريش را هزيمت كنند . و اين وقت رسول خداى بدين كلمات خداوند را خواندن گرفت : قال : اللَّهُمَّ مُنْزِلَ الْكِتَابِ سَرِيعُ الْحِسابِ ! اهْزِمِ الاحزاب اللَّهُمَّ اهزمهم وَ زَلْزِلْهُمْ وَ انْصُرْنَا عَلَيْهِمْ . و به روايتى فرمود لا إِلهَ الَّا اللَّهَ وَحْدَهُ وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاحزاب وَحْدَهُ فَلَا شَيْ ءٍ بَعْدَهُ .
جابر بن عبد اللّه انصارى گويد : رسول خدا روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه در مسجد فتح بر احزاب دعاى بد همى كرد ، چهارشنبه ميان نماز پيشين و پسين آثار فرح در بشره آن حضرت پديدار گشت و علامت استجابت دعا آشكار شد و خداى
ص: 1049
به دست باد صبا ، زلزله در لشكرگاه كفار انداخت و خيمه ها و ديگدانها را نگون همى ساخت .
و به روايتى فريشتگان آتشها را مى نشاندند و ميخهاى خيام را برمى كندند و طناب ها را مى بريدند ، چندان كه از كثرت هول و هيبت كفار را جز هرب و هزيمت چاره نماند چنان كه خداى مى فرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً . (1) و هم اين آيت مبارك فرود شد : وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً . (2) علىّ بن ابراهيم گويد : اين آيت مبارك بدين گونه نازل شده : وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ بِعَلَى بْنُ أَبِى طَالِبٍ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً .
و دشمنان على عليه السّلام لفظ بعلىّ بن أبي طالب را از اين آيت مبارك انداخته اند .مى فرمايد : اى جماعت مؤمنين فراموش مكنيد نعمت خداوند را آن وقت كه صرصر را به دفع لشكر دشمن گماشت و از فريشتگان سپاهى كه ديدار نبود به حمايت شما فرستاد و كفايت امر شما را در جنگ به قوت بازوى على عليه السّلام كرد و كافران را با همه خشم و كين سر برتافت .
شيخ عماد الدين كثير در تفسير خود گويد : اگر نه پيغمبر رحمة للعالمين بودى ، اين باد كه بر احزاب وزيد از باد عقيم عاديان در شدّت و سورت افزون آمدى . و ابن مردويه در تفسير خود از ابن عباس آورده كه : باد صبا ، باد شمال را گفت : متفق باش تا يك امشب رسول خداى را يارى دهيم . باد شمال در پاسخ گفت : انَّ الْحَرَائِرِ لَا تَهَبُ بِاللَّيْلِ و به روايتى گفت : انَّ الْحُرَّةَ لَا تَسَرَّى بِاللَّيْلِ پس شمال از قربت حق بعيد افتاد و صبا رسول خداى را نصرت داد . پيغمبر فرمود : نُصْرَةُ بالصّبا وَ أَهْلَكْتَ عَادَ بالدّبور .
بعضى از احاديث را كه معانى آن از خاطرها بعيد است نبايد اسباب استغراب (3)دن
ص: 1050
شمرد . بلى باد صبا با شمال چه گفت : و چه شنيد صعب المأخذ است ؛ لكن در كلمات انبيا و اوليا بسيار مرموزات است و بسيار از مكاشفات است كه هيچ يك را به صورت ظاهر معنى نتوان جست ، اما دانايان فن هر يكى را به حسب فهم خود معانى دقيقه استخراج كنند كه بيشتر به صواب باشد ، و در اين باب از اين بر زيادت گفتن در خور اين كتاب نيست ، نيكو آن است كه بر سر داستان رويم .
همانا آن شب كه قريش آهنگ هزيمت كردند برودتى به كمال داشت و بر سر سحابى متراكم بود و رسول خداى يك دو پاس از شب را همه نماز گزاشت . آنگاه فرمود : هر كس امشب از لشكرگاه دشمن خبرى آرد روز حساب با ابراهيم خليل رفيق باشد . هيچ كس از صولت جوع و سورت سرما از جاى جنبش نكرد . پس آن حضرت حذيفة اليمان را دو كرّت به نام ندا كرد و او خاموش بود ، در كرّت سيم پاسخ داد . پيغمبر فرمود : مگر بانگ مرا اصغا نفرمودى ؟ حذيفه گويد : عرض كردم :بلى يا رسول اللّه ، لكن سرما و جوع قدرت جنبش در من نگذاشته . پس پيغمبر دست بر سر و روى من ماليد و فرمان داد كه به ضرورت برو و خبرى بازآر و هيچ دستبرى منماى (1) چون مرا به نام حكم داد ناچار پذيرفتار شدم و عرض كردم : بيم دارم كه اسير شوم . فرمود : تو دستگير نخواهى شد و اين دعا بكرد : اللَّهُمَّ احْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ وَ مِنْ فَوْقِهِ وَ مِنْ تَحْتِهِ .
پس تن من گرم شد و ترس از من برفت . سلاح جنگ بر خود راست كردم و از خندق بگذشتم و به لشكرگاه كفار درآمدم . طوفانى عجب ديدم كه ديگدان ها وارونه كند و خيمه ها بركند و آتشها بميراند . اسبها لجام گسيخته به هر سوى همى شدند و سنگ پاره ها به منازل ايشان همى درمى افتادند . اين هنگام ابو سفيان را ديدم از خيمه به در شده در كنار آتشى اصلاح سرما همى خواهد كرد . تيرى در كمان راست كردم تا كار او را يكسره كنم ، سخن رسول خداى را ياد كردم كه فرمود :دستبرد منماى . پس تير در جعبه نهادم .
و به روايتى حذيفه گفت : دليرى كردم و به ميان لشكر قريش دررفتم و در انجمن ايشان بنشستم . ناگاه ابو سفيان گفت : هر كس بايد همزانوى خود را احتياط كند تا مبادا بيگانه در ميان باشد . پس من پيش دستى كردم و دست رفيق خود را بگرفتم و .
ص: 1051
گفتم : چه كسى ؟ گفت : عمرو بن العاص و از جانب يسار پرسش كردم . گفت :ابو معاويه . اين بكردم تا مبادا از من بپرسند . تو كيستى ؟ آنگاه ابو سفيان گفت : ديرى است كه در اين بلد مانديم و چهارپايان خويش سقط كرديم و كارى نساختيم ، جهودان نيز با ما مخالفت كردند ، اكنون ببينيد اين باد با ما چه مى كند ؟ بهتر آن است كه به سوى مكه كوچ دهيم و از اين زحمت برهيم . اين بگفت و برخاست و از غايت عجل زانوى جمل را ناگشوده برنشست و شتر را از جاى برانگيخت . شتر با زانوى بسته برخاست پس از پشت شتر سر فرو كرده عقال (1) آن را بركشيد .
در اين وقت عكرمة بن ابى جهل فرياد برداشت كه اى ابو سفيان تو قائد قومى ، به كجا مى روى ؟ ابو سفيان از شرم سر فروداشت و راه برگرفت . پس قريش جنبش كردند و به حمل اثقال مشغول شدند . آنگاه من مراجعت كردم ، در نيمه راه بيست سوار كه دستار سفيد بر سر داشتند با من دچار شدند و گفتند : صاحب خود را بگو كه خداى شرّ اعدا را كفايت كرد .
چون به نزديك پيغمبر آمدم آن حضرت در نماز بود ، به دست اشارت فرمود كه :نزديك شو . پس پيش شدم و بشارت دادم . آن حضرت تبسم فرمود ، چنان كه نواجذ مباركش پديدار شد و نورى از ميان دندانهايش بدرخشيد . حذيفه گويد : من تا اين زمان گرم بودم ، آنگاه سرما چون نخست در من اثر كرد پيغمبر مرا پيش خواند و بخوابانيد و رداى مبارك بر من انداخت و پاى مبارك بر سينه من نهاد تا چنان آسايش يافتم كه به خواب شدم . هنگام نماز بامداد فرمود : قم يا نومان (2) پس از خواب برآمدم . رسول خداى فرمود : أَلَانَ نغزوهم وَ لَا يغزونَنا ديگر ايشان به جنگ ما نخواهند آمد و ما به جنگ ايشان خواهيم شد .
بالجمله چون رزم خندق به پايان رفت ، على عليه السّلام اين شعر بگفت :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الْجَمِيلِ الْمُفَضَّلِ***الْمُسْبِغِ الْمَوْلَى الْعَطَاءِ المجزل
شُكْراً عَلَى تَمْكِينِهِ لِرَسُولِهِ***بِالنَّصْرِ مِنْهُ عَلَى الْغُوَاةِ الْجَهْلِ
كَمْ نِعْمَةٍ لَا أَسْتَطِيعُ بُلُوغِهَا***جُهْداً وَ لَوْ أَ عَمِلْتَ طَاقَةَ مقول
لِلَّهِ أَصْبَحَ فَضْلِهِ متظاهرا***مِنْهُ عَلَى سَأَلْتُ أَمْ لَمْ أَسْئَلْ .
ص: 1052
قَدْ عَايَنَ الاحزاب مِنْ تَأْيِيدِهِ***جُنْدُ النَّبِىُّ وَ ذِى الْبَيَانِ الْمُرْسَلِ
مَا فِيهِ مَوْعِظَةُ لِكُلِّ مُفَكِّرُ***انَّ كَانَ ذَا عَقْلُ وَ انَّ لَمْ يَعْقِلُ (1)
و حسّان بن ثابت بعد از تفرقه قريش و فرار ايشان به جانب مكه به تدبير نعيم بن مسعود اين اشعار را انشاد كرد :
هَلْ رَسْمِ دَارِسَةُ الْمَقَامِ يباب***مُتَكَلِّمُ لِمَسَائِلِ بِجَوَابٍ
وَ لَقَدْ رَايَةً بِهَا الْمُلُوكِ يزينهم***بِيضُ الْوُجُوهِ ثواقب الاحساب
فَدَعِ الدِّيَارَ وَ ذَكَرَ كُلُّ خريدة***بَيْضاءَ آنَسْة الْحَدِيثَ كعاب
وَ أَشُكُّ الْهُمُومِ الَىَّ الاله وَ مَا تَرَى***مِنْ مَعْشَرٍ مُتَأَلِّبِينَ غضاب
هَمُّوا بغزوهم الرَّسُولِ وَ أَلَّبُوا***أَهْلُ الْقُرَى وَ بوادى الاعراب
جَيْشُ عُيَيْنَةَ وَ ابْنِ حَرْبٍ فِيهِمْ***متخمّطين بحلبة الاحزاب
حَتَّى اذا وَرْدٍ وَ الْمَدِينَةِ وَ ارتجوا***قُتِلَ النَّبِىُّ وَ مَغْنَمُ الاسلاب
وَ غَدَوْا عَلَيْنَا قادِرِينَ بايديهم***رُدُّوا بِغَيْظِهِمْ عَلَى الاعقاب
بهبوب معصفة تَفَرَّقَ جَمَعَهُمْ***وَ جُنُودُ رَبِّكَ سَيِّدُ الارباب
وَ كَفَى الاله الْمُؤْمِنِينَ قِتَالُهُمْ***وَ أَثابَهُمْ فِى الاجر خَيْرُ ثَوَابُ
مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا فَفَرِّجْ عَنْهُمْ***تَنْزِيلُ نَصَّ مليكنا الْوَهَّابُ
وَ أَقَرَّ عَيْنَ مُحَمَّدٍ وَ صحابه***وَ أَذَلُّ كُلِّ مُكَذِّبُ مُرْتابُ
مستشعرا لِلْكُفْرِ دُونَ ثِيَابِهِ***وَ الْكُفْرُ لَيْسَ بِطَاهِرٍ الاثواب
عَلَّقَ الشَّقَاءِ بِقَلْبِهِ فارانه***فِى الْكُفْرِ آخِرُ هَذِهِ الاحقاب
در خبر است كه بعد از قتل عمرو ، امير المؤمنين ذو الفقار را به حسن عليه السّلام داد و).
ص: 1053
فرمود : به نزديك زهرا برده باش تا غسل دهد . حسن ببرد و فاطمه بشست و بازآورد . و نقطه اى از خون در روى ذو الفقار بجاى بود . على فرمود : اگر فاطمه غسل داد اين نقطه چيست ؟ قَالَ النَّبِىِّ : يَا عَلِىُّ سَلْ ذُو الْفَقَارِ يُخْبِرُكَ ، فهزّه وَ قَالٍ : أَ لَيْسَ قَدْ غَسَّلْتُكَ الطَّاهِرَةِ مِنْ دَمِ الرِّجْسِ النَّجِسِ ؟ فَأَنْطَقَ اللَّهُ السَّيْفِ ، فَقَالَ بَلَى وَ لَكِنَّكَ مَا قَتَلَتِ بِى أَبْغَضَ الَىَّ الْمَلَائِكَةُ مِنْ عَمْرِو بْنَ عَبْدَ وُدٍّ فامرنى رَبِّى ، فَشَرِبْتُ هَذِهِ النُّقْطَةُ مِنْ دَمِهِ وَ هُوَ حَظِىَ مِنْهُ فَلَا تنتضينى يَوْماً الَّا وَ رَأَتْهُ الْمَلَائِكَةِ وَ صَلَّتْ عَلَيْكَ يعنى :رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با على فرمود : از ذو الفقار پرسش كن . پس على تيغ را جنبش داد و فرمود : نه آخر فاطمه تو را بشست ؟ ذو الفقار به سخن آمد و گفت : چنين است ، لكن تو هيچ كس را با من مقتول نساختى كه نزد فرشتگان مبغوض تر از عمرو باشد ، پس خداى امر كرد تا اين مقدار از خون وى بياشاميدم و بهره گرفتم و هيچ روز مرا بر روى اعدا كشيده نساختى ، جز اينكه فرشتگان بر تو درود فرستادند .
ابن ابى الحديد گويد : از شيخ ما ابو الهذيل پرسش كردند كه ابو بكر افضل است يا على : فَقَالَ يَا ابْنَ أَخِى وَ اللَّهِ لمبارزة عَلَى عُمِّرُوا يَوْمَ الْخَنْدَقِ تَعْدِلُ أَعْمَالِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الانصار وَ طَاعَتِهِمْ كُلِّهَا فَضْلًا عَنْ أَبِى بَكْرٍ وَحَّدَهُ .
به روايت ابن اسحاق در جنگ خندق شش (6) تن از مسلمانان شهيد شد : اول :سعد بن معاذ . دويم : انس بن اوس بن عتيك . سيم : عبد اللّه بن سهل . اين سه تن از قبيلهء جماعت بنى عبد الاشهل اند . چهارم : طفيل بن نعمان . پنجم : ثعلبة بن غنم . و اين دو تن از بنى جشم بن الخزرجند . ششم : كعب بن زيد از جماعت بنى نجار از قبيلهء بنى دينار . وى نيز زخم تير يافت و از پس آن درگذشت .
و از مشركين سه تن مقتول شد : اول : عمرو بن عبد ودّ از بنى عامر بن لؤىّ ، ثمّ من بنى مالك بن حسل . دويم : منبّه بن عثمان بن عبيد بن السّباق بن عبد الدّار زخم تير يافت و در مكه هلاك شد . سيم : نوفل بن عبد اللّه بن المغيره از بنى مخزوم . ابن هشام گويد : حسل پسر عمرو بن عبد ودّ نيز به دست على عليه السّلام كشته شد .
عايشه گويد : چون از جنگ خندق مراجعت كرديم ، رسول خداى سلاح از تن
ص: 1054
باز كرد و بدن بشست ، ناگاه مردى از بيرون خانه سلام داد ، پيغمبر به تعجيل بيرون شد و من به پس درآمدم . دحيه كلبى را بر اسبى ديدم با عمامهء سفيد و از استبرق (1) قطيفه اى (2) بر او بود كه از درّ و ياقوت علاقه داشت و سخت غبارآلود بود ، آن حضرت با رداى خويش غبار از وى مى سترد (3) و او با پيغمبر سخن مى كرد . چون به خانه بازآمد فرمود : اينك جبرئيل فرمان غزوهء بنى قريظه بگذاشت .
و هم ابن عباس گويد : پيغمبر از هر سفر بازآمدى ، نخست به خانهء فاطمه شدى و سر و تن بشستى . هم از جنگ خندق به خانه فاطمه فرود شد و تن بشست و مجمره (4) طلب كرد تا بخور طيب كند ، جبرئيل بيامد : دستارى از استبرق بر سر بسته و بر اسبى نشسته عرض كرد : يا رسول اللّه خداى عفو كناد ، سلاح جنگ باز كردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگ اند ، اكنون ساختهء جنگ باش و بر يهودان بنى قريظه تاختن فرماى . سوگند با خداى من اينك مى روم تا حصار ايشان را مانند بيضه مرغى كه بر سنگ شكنند درهم شكنم .
پس رسول خداى فرمان داد تا بلال ندا درانداخت كه يا خليل اللّه سوار شويد يا اينكه ندا كرد : هر كس متّبع و مطيع است نماز عصر در بنى قريظه خواهد گزاشت ، و رايت جنگ با امير المؤمنين على سپرد و او را با جماعتى پيشرو ساخت و زره درپوشيد و خود بر سر نهاد و سپر در بر افكند و نيزه برگرفت و بر اسبى كه لحيف نام داشت برآمد و دو اسب ديگر جنيبت (5) نمود ؛ و خالد برادر بلال نيزه بگرفت و بر اسبى برنشست و ملازم ركاب گشت . پس رسول خداى عبد اللّه بن امّ مكتوم را به خليفتى گذاشت و از مدينه بيرون شد و از قفاى على و لشكر او رهسپار گشت و در ظاهر مدينه عرض سپاه داده ، سه هزار (3000) مرد برآمد و سى و شش (36) سر اسب در ميان ايشان بود .
بالجمله چون در قبيلهء بنى النّجار عبور مى كردند آن جماعت سلاح پوشيده در سر راه بر صف بودند ، پيغمبر فرمود : شما را كه حكم داد كه ساخته جنگ باشيد ؟گفتند : دحية بن خليفة الكلبى . فرمود : آن جبرئيل بود كه از بهر تخريب قلعه بنى قريظه رفت .دك
ص: 1055
مع القصه در ميان شام و خفتن بنى قريظه درآمدند و چون فرمان بود كه نماز در بنى قريظه بايد گذاشت بعضى رعايت ظاهر حكم نموده ، نماز عصر در آنجا به قضا كردند و بعضى در راه نماز گزاشتند و هر دو پسنده بود ؛ اما چون على مرتضى به پاى حصار درآمد بن علم بر زمين استوار كرد . جهودان چون آگهى يافتند تنى از بالاى قلعه گفت : قد جاءكم قاتل عمرو . راجزى گفت :
قَتَلَ عَلَى عُمِّرُوا***صَارَ عَلَى صَقْراً
قَصَمَ عَلَى ظَهْراً***أُبْرِمَ عَلَى أَمْراً
هَتَكَ عَلَى سَتْراً .
امير المؤمنين گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَظْهَرَ الاسلام وَ قَمَعَ الشِّرْكِ جهودان زبان به دشنام كردند و بسى ناهموار گفتند .
امير المؤمنين ، ابو قتاده انصارى را به حفظ علم بگذاشت و خود بر سر راه رسول اللّه آمد و عرض كرد : لازم نيست كه رسول خداى نزديك حصار جهودان درآيد . پيغمبر بدانست . فرمود : مگر سخن ناشايست در حق من گويند ؟ عرض كرد :چنين باشد . فرمود : چون مرا ببينند از اين سخن نتوانند گفت . پس به پاى قلعه آمد و فرمود : يا أُخُوَّةُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنَازِيرَ فرود آئيد به حكم خدا و رسول . به روايتى فرمود :اِخؤُا أخاكم اللّه دور شويد كه خداى دور كناد شما را از رحمت خود . جهودان گفتند : يَا أَبَا الْقَاسِمِ مَا كُنْتَ جَهُولًا وَ لَا فَحَّاشاً هرگز تو بسيار جهل و دشنام گوينده نبودى ، امروز ترا چه پيش آمده ؟ پيغمبر از غايت حيا نيزه از دستش بيفتاد و ردا از دوش مباركش افكنده شد و همى بازپس مى رفت .
اسيد بن حضير گفت : اى دشمنان خدا و رسول ، ما از اينجا دور نشويم تا شما از جوع جان بدهيد ، همانا روباهى را مانيد كه به سوراخ اندر خزيده باشد . گفتند : اى ابن حضير ما نه آخر دوستداران بوديم ، از تو متوقع اين كردار نيستيم . اسيد گفت :اسلام قاطع جميع عهود و مواثيق (1) است .
آنگاه رسول خداى سعد بن ابى وقّاص را حكم داد تا لختى ايشان را تيرباران گرفت ، بعد از آن به لشكرگاه بازشده تا پانزده (15) روز و به روايتى تا بيست و پنج (25) روز در گرد حصار هر روز با سنگ و تير حرب قائم بود در اين مدّت قوتها
ص: 1056
لشكر خرما بود كه سعد بن عباده بر شتران خويش حمل مى داد و رسول خداى مى فرمود : خوب طعامى است خرما . پس خداى هول در دل يهودان انداخت چنان كه فرمايد : وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصِيهِمْ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَرِيقاً وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيراً (1) يعنى : آن جهودان كه در جنگ پشتوان قريش بودند و اينك متحصن گشته اند ، خداوند هول و هراسى بزرگ در دل ايشان افكند تا از قلاع خويش به زير آمدند . پس مردان ايشان مقتول و زنان ايشان اسير گشت و هر مال كه اندوخته بودند بهرهء مسلمانان شد و بسا زمين ها كه هنوز آهنگ آن نكرده اند هم بهرهء مسلمانان خواهد شد .
پس يهودان ، نباش بن قيس را يا غزال بن شمول را از حصار به رسالت نزد رسول خداى فرستادند كه ما فرود مى آئيم ، به شرط آنكه با ما آن كنى كه با بنى النّضير كردى ، زن و فرزند برگيريم و از اين ديار به در شويم و اموال و اثقال خويش را براى تو گذاريم . پيغمبر رضا نداد و فرمود : بر آن شرط بيرون شويد كه هر حكم بخواهيد بر شما برانيم . نباش بازشد و خبر بازداد . كعب بن اسد اشراف قوم را بخواند و به روايتى حىّ بن اخطب نيز در ميان ايشان بود .
بالجمله كعب بن اسد گفت : اى مردمان سه سخن گويم ، يكى را از من بپذيريد :نخستين آنكه با پيغمبر ايمان آوريد چه دانسته ايد بر حق است ، نه آخر ابن جراس كه از احبار شما بود بدين بلد آمد و شما را بشارت ظهور او داد و به متابعت او وصيّت فرمود و گفت : اگر من زمان او را درنيافتم سلام من برسانيد و اين لجاج و عناد بر يكسو نهيد و از اموال و اولاد و انفس ايمن شويد . گفتند : ما هرگز بر تورية كتابى اختيار نكنيم . گفت : پس اين زنان و فرزندان را به دست خويش بكشيد و از حصار بيرون شويد و دل بر جنگ نهيد ، اگر ظفر جستيد با زن و فرزند توان به دست كرد و اگر نه اسير و دستگير نخواهند شد . گفتند : كه را دل دهد كه اين بى گناهان را به .
ص: 1057
دست خود تباه كند ؟ گفت : پس بامداد كه صبح شنبه است ايشان از ما ايمنند به انبوه بيرون تازيد و جنگ دراندازيد باشد كه كار بر مراد شود . گفتند : حشمت شنبه را نتوان شكست چه جمعى از اين پيش حرمت شنبه را نداشتند و به صورت قرده (1) و خنازير (2) برآمدند .
بالجمله بعد از گفت و شنود بسيار كار بر آن نهادند و كس به نزد پيغمبر فرستادند كه ابو لبابة بن عبد المنذر اوسى را كه حليف است نزد ما فرست با او شورى كنيم .ابو لبابه را نزد ايشان فرستاد . چون ابو لبابه به حصار درآمد او را پذيره شدند و زنان و كودكان بر او جمع گشتند و از هول و هيبت محاصره و خوف لشكر زار بگريستند چندان كه ابو لبابه را دل نرم كردند و بر سر ترحم و تفضل بداشتند . آنگاه گفتند : ترا در امر ما گمان بر چه مى رود ؟ روا باشد كه به حكم پيغمبر از اين حصار بيرون شويم ؟ابو لبابه گفت : روا باشد و دست برداشت و اشارت به حلق خويش كرد ، يعنى شما را سر خواهد بريد . آنگاه از حصار بيرون آمد و دانست كه با خداى و رسول خيانت كرد . از خجالت به نزديك پيغمبر نشد و راه مدينه پيش داشت و به مسجد رسول خداى دررفته خويشتن را بر ستون مسجد ببست و گفت : هيچ كس مرا از اين ستون باز نكند تا توبه من قبول شود و اين آيت بدين آمد . يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَماناتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (3) مى فرمايد : اى مؤمنين خيانت با خدا و رسول مكنيد و در امانات خائن مشويد و حال آنكه دانائيد .
چون اين خبر به رسول خداى برداشتند فرمود : اگر نزديك من آمده بود از بهر او استغفار كردم . اكنون او را نگشايم تا خداى توبت او بپذيرد .
بالجمله پانزده (15) شبانروز بسته بود . هنگام خورش و خوردنى دخترش مى آمد و خرما در دهانش مى نهاد و گاه نمازش مى گشود و بازش استوار مى بست .امّ سلمه گويد : سحرگاهى رسول خداى را خندان يافتم . گفتم : أضحك اللّه سنّك خداى دندان ترا بخنداند . سبب خنده چيست ؟ فرمود : جبرئيل قبول توبهء ابو لبابه را خبر آورد . گفتم : اجازت است كه او را بشارت دهم ؟ فرمود تو دانى ، پس به در مسجد رفتم و گفتم : اى ابو لبابه ! شاد باش كه خدايت پذيرفتار توبت گشت . مردمان خواستند او را بگشايند گفت : بگذاريد تا رسول به دست خويش حبل من برگيرد . .
ص: 1058
پس چون پيغمبر نماز صبح را بيرون شد (1) او را از ستون باز كرد و فرمود : خداى چنان توبه ترا قبول كرد كه گويا از مادر متولد شده اى . عرض كرد : آيا همهء مال خود را تصدق كنم ؟ فرمود : نى . گفت : دو ثلث ؟ فرمود : نى . گفت : يك ثلث ؟ فرمود : بلى پس اين آيت فرود شد : وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ . (2) مى فرمايد : آنان كه به گناه خويش اعتراف دارند و كردار نيك را با بد درآميختند شايد كه خداوند توبت ايشان را بپذيرد و بر ايشان نگيرد . اى محمّد از اموال ايشان پاره اى از بهر صدقه مأخوذ دار تا ايشان را از آلايش پاكيزه فرمائى و دعا كن بر اين جماعت كه دعاى تو مايه آرامش است و خدا دانا و شنواست ، آيا ندانسته اند كه خداوند پذيراى توبت و انابت است و صدقات و مبرات را از بندگان مقبول مى دارد .
اكنون بر سر داستان رويم .
چون جهودان بنى قريظه از ابو لبابه تهديد قتل يافتند سخت بترسيدند و در ببستند . يك روز على عليه السّلام برنشست و فرمود : من امروز مانند حمزه شهيد شوم يا اين حصار را بگشايم و به جانب حصار حمله افكند . جهودان را از صولت آن حضرت ، هول و هربى تمام بگرفت . نباش بن قيس را به حضرت رسول فرستادند و گفتند : ما به حكومت سعد بن معاذ فرود آئيم و از محاصره سخت به تنگ بودند .
در اين وقت اشراف قبيلهء اوس در حضرت پيغمبر انبوه شدند و عرض كردند :يهود بنى قينقاع را به مردم خزرج بخشيدى ، روا باشد كه بنى قريظه را به ما بخشى .رسول خداى فرمود : هيچ رضا هستيد كه از ميان شما مردى اختيار كنم و او را حكم سازم و بدانچه در ميان ايشان حكومت كند بپردازم ؟ گفتند : آرى يا رسول اللّه ! فرمود :آن مرد سعد بن معاذ است بدانچه گويد چنان كنيم . پس جهودان در باز كردند و از حصار به در شدند .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله محمّد بن مسلمه را فرمود تا ايشان را دست و گردن بربست و عبد اللّه بن سلام را حكم داد : زنان و كودكان آن جماعت را از قلعه برآورد و اموال و اثقال4.
ص: 1059
ايشان را فراهم كرد هزار و پانصد (1500) شمشير و سيصد (300) زره و دو هزار (2000) نيزه و پانصد (500) سپر برآمد و مواشى و ديگر اشياء فراوان بود . آنگاه پيغمبر فرمود تا از مدينه سعد بن معاذ را حاضر كنند ؛ زيرا كه سعد به سبب جراحتى كه داشت ملازم ركاب نبود . برفتند و سعد را بر درازگوشى برنشانده و راه برداشتند .چون نزديك به لشكرگاه رسيد ابطال قبيلهء اوس او را پذيره شدند و گفتند : اى سعد رسول خداى حكم بنى قريظه را بر تو مسلم داشته و ايشان حلفاى تواند ، چنان كه عبد اللّه بن سلول ، بنى قينقاع را كه حلفاى او بودند وقايه قتل شد تو نيز هم سوگندان خويش را حراست فرماى . چندان كه ايشان الحاح (1) و اصرار همى كردند سعد چنان خاموش بود و هيچ سخن نمى كرد . عاقبت گفت : اى مردمان مرا سعد بن معاذ گويند ، در راه خداى دست ملامت كنندگان بر من دراز نشود . ايشان دانستند كه كار بنى قريظه به اصلاح نخواهد شد .
ابو الضّحّاك بن خليفة الاشهلى گفت : وا قوماه ! معتّب بن قشير گفت : وا صباحا ، و صاحب بن اميّه فرياد برداشت كه : تا آخر روز از قوم من اثرى نماند . و اين ابو الضّحّاك جد عبد الحميد بن جبيره است و او مردى منافق بود بدين اشعار حسان بن ثابت او را خطاب كند و گويد :
ابْلُغْ أَبَا الضَّحَّاكِ انَّ عُرُوقِهِ***أَعْيَتْ عَلَى الاسلام انَّ تستمجدا
أَ تُحِبُّ يهدان (2) الْحِجَازِ وَ دِينِهِمْ***كَبِدِ الْحِمَارِ وَ لَا تُحِبَّ مُحَمَّداً
مع القصه چون سعد به حضرت رسول آمد پيغمبر فرمود قوموا لسيّدكم . مردم اوس جنبش كردند و جمعى از بنى عبد الاشهل كه قوم او بودند او را از درازگوش به زير آورده در مجلس پيغمبر درآوردند تا بنشست . جمعى از مردم گفتند : يا ابا عمرو :پيغمبر تو را بر بنى قريظه حاكم ساخت تا چه فرمائى . سعد آغاز سخن كرد و گفت :اى جماعت آيا پيمان خداى بر گردن نهاده ايد كه بدانچه من گويم رضا دهيد و مكروه نشماريد ؟ گفتند : چنين باشد . پس روى بدان جانب مجلس كرد كه پيغمبر جاى داشت و حشمت پيغمبر را نخواست تا آن حضرت را مخاطب سازد گفت :هر كه بدين سوى مجلس است نيز به حكم من رضا دهد ؟ رسول خداى فرمود : نيك از قبل من حكومت تو راست به هر چه خواهى حكم كن . .
ص: 1060
پس سعد بن معاذ بنياد سخن كرد و گفت : حكم من اين است كه مردان بنى قريظه را باسرهم سر برداريد و زنان و كودكان ايشان را برده گيريد و اموال و اثقال اين جماعت را بر مسلمين قسمت كنيد . رسول خداى فرمود : لقد حكمت فيهم به حكم اللّه عزّ و جلّ و به روايتى فرمود : لَقَدْ حَكَمْتَ فِيهِمْ بِهِ حُكْمِ اللَّهِ مِنْ فَوْقِ سَبْعَةِ أَرْقِعَةٍ يعنى : آن حكم كردى كه خداى بر زبر هفت آسمان همان حكم گذاشت .گويند : چون منازل بنى قريظه را سعد خاص مهاجران نهاد . انصار گفتند : اين از بهر چه بود ؟ گفت : خواستم تا به منازل شما محتاج نباشند . حسان بن ثابت گويد :
وَ سَعْدُ كَانَ أَنْذِرْهُمْ نصيحا***بَانَ الههم رَبِّ جَلِيلُ
فَمَا برحوا بِنَقْضِ الْعَهْدِ حَتَّى***غَزَاهُمْ فِى دِيَارِهِمْ الرَّسُولِ
أَحَاطَ بحصنهم مِنَّا صُفُوفَ***لَهُ مِنْ حَرِّ وقعتها صليل
فَصَارَ الْمُؤْمِنُونَ بِدَارٍ خُلِّدَ***أَقَامَ لَهَا بِهَا ظِلِّ ظَلِيلٍ
و نيز حسان راست :
لَقَدْ لَقِيتُ قُرَيْظَةَ مَا سَاءَهَا***وَ مَا وَجَدْتُ لَذُلُّ مِنْ نَصِيرٍ
أَصَابَهُمْ بَلَاءٍ كَانَ فِيهِ***رَسُولُ اللَّهِ كَالْقَمَرِ الْمُنِيرِ
لَهُ خَيْلُ مجنّبة تعادى***بفرسان عَلَيْهَا كالصقور
غَدَاةٍ أَتَاهُمْ يُمْشَى اليهم***سِوَى مَا قَدْ أَصَابَ بَنَى النَّضِيرِ
تَرَكْنَاهُمْ وَ مَا ظَفِرُوا بِشَىْ ءٍ***دِمَائِهِمْ عَلَيْهِمْ كالعبير
فَهُمْ صَرْعَى تحوم الطَّيْرِ فِيهِمْ***كَذَاكَ يَدَانِ ذُو الفند الْفَخُورِ
بالجمله مردان بنى قريظه را به حكم پيغمبر همچنان بسته به مدينه درآوردند تا ضعفاى مسلمين شوكت شريعت و قوت دين را بازدانند و ايشان را در دو سراى جاى دادند . زنان را در خانهء رمله بنت الحارث و مردان را در خانهء اسامة بن زيد .آنگاه خندقى كردند و ايشان را يك يك بر لب آن خندق آورده چون گوسفندان سر ببريدند و آن جماعت نهصد (900) تن مرد بودند و به روايتى هفتصد و ششصد (700-600) تا چهارصد (400) تن نيز گفته اند و قاتل ايشان على عليه السّلام و زبير بود .
و چون حىّ بن اخطب را دست بسته به نزد پيغمبر آوردند ، فرمود : يا عدوّ اللّه عاقبت خداوند مرا بر تو حاكم ساخت . گفت : نفس خود را در عداوت تو ملامت نمى كنم وَ اللَّهِ يَا مُحَمَّدُ مَا أَلْوَمُ نَفْسِى فِى عَدَاوَتُكَ ، غلغلت كُلِّ مغلغل وَ جَهَدْتُ كُلْ
ص: 1061
الْجَهْدَ وَ لَكِنْ مَنْ يَخْذُلُ اللَّهِ يَخْذُلُهُ .
و هم اين دو شعر را انشاد كرد :
لَعَمْرُكَ مَا لَامُ ابْنِ اخْطُبْ نَفْسِهِ***وَ لَكِنَّهُ مِنَ يَخْذُلُ اللَّهِ يَخْذُلُ
فَجَاهِدْ حَتَّى بَلَغَ النَّفْسِ جَهْدَهُ***وَ حَاوَلَ يُبْغَى الْعِزُّ كُلُّ مغلغل
در اين وقت على عليه السّلام شمشير از بهر قتلش بياهيخت . حىّ بن اخطب روى به على كرد و گفت : ملتمس آنكه بعد از قتل جامه من بيرون نكنى و تن مرا عريان نيفكنى . على فرمود : اين بر من سهل تر است از قتل تو و سرش از تن برگرفت . بعد از قتل او كعب بن اسد را دست بسته به حضرت رسول آوردند . پيغمبر فرمود : اى ابن اسد چرا نصيحت ابن خراش را نپذيرفتى و شريعت من نگرفتى ؟ (1) نه آخر ترا به وصيت و اندرز از مخالفت من انذار كرد ؟ و گفت : چون محمّد را ببينيد ، سلام من برسانيد ؟ گفت : يا ابا القاسم به حق تورية كه اگر يهود عيب نمى كردند كه از خوف شمشير مسلمان شده ام دين تو مى گرفتم ، اينك از براى دفع عار بدين جهودان درمى گذرم . رسول خداى فرمان كرد تا او را نيز عرضه تيغ تيز داشتند .
اما سباياى جهود هفتصد و پنجاه (750) تن بودند و در ميان ايشان زبير بن باطا پيرى نامبردار بود و اين زبير در حربگاهى ثابت بن قيس بن شماس را كه يك تن از اصحاب رسول خداست دستگيرى كرده بود . در اين وقت ثابت پاداش خدمت او را به حضرت رسول آمد و از بهر او خواستار امان گشت . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : تا او را به سلامت بگذارند . چون زبير از خون خويشتن ايمن گشت روى با ثابت كرد و گفت : مرد سالخوردى را كه زن و فرزند نباشد ، زندگانى چه كند ؟ ديگرباره ثابت در حضرت رسول به قدم ضراعت پيش شد و زن و فرزند او را شفاعت كرد . چون زبير از اين در نيز آسوده گشت ، گفت : هر كه را مال نباشد زن و فرزند و بال گردد . كرّت).
ص: 1062
ديگر ثابت در حضرت رسول خواهنده شد و اموال او را استرداد نمود . اين وقت زبير گفت : اى ثابت اكنون بگوى كه حىّ بن اخطب به كجا شد ؟ گفت : مقتول شد .گفت : كعب بن اسد چه شد ؟ گفت : با تيغ تيزش سر از تن دور كردند ؛ پس از نباش بن قيس پرسش نمود ؟ هم بدين گونه پاسخ شنيد . آنگاه اشراف و اكابر بنى قريظه را يك به يك پرسيد ؟ و ثابت خبر قتل ايشان را به دو داد . ناگاه زبير گفت : اى ثابت به همان حقى كه مرا بر ثابت است مرا نيز بديشان رسان . ثابت در خشم شد و با تيغ سرش برگرفت و آنچه از او بازماند خاص وى گشت .
عايشه گويد يك زن از بنى قريظه نزد من بود و سخت خندان و شادان مى زيست ناگاه او را به نام ندا كردند ، او برخاست و همچنان خندان و شادان مى رفت و مى گفت : مرا از بهر كشتن طلب مى كنند . من گفتم : هيچ زن را نكشتند . گفت : من شوهرى داشتم و او را نيك دوست مى داشتم ، شبى در ايام محاصره گفتم : دريغ كه ما و تو از هم جدا خواهيم شد و مرا بى تو زندگانى صعب است . شوهر من گفت :چون محمّد دست يابد مردان را بكشد و زنان را اسير كند ، اگر تو اين سخن به صدق كنى ، جمعى از مسلمانان در سايهء حصن زبير بن باطا نشسته اند ، آسيا سنگى بر سر ايشان بغلطان ، باشد كه يك تن از مسلمانان كشته شود ، آنگاه تو را به خون وى مقتول سازند و بى من زنده نباشى . من چنان كردم ، آن سنگ بر سر خلّاد بن سويد آمد و جان بداد . اينك به كيفر او مرا خواهند كشت . عايشه گويد : بشاشت آن زن را با يقين به هلاكت فراموش نمى كنم .
مع القصه بعد از قتل بنى قريظه اموال ايشان را بر مسلمين قسمت كردند . مردى را يك سهم و اسبى را دو سهم قسمت افتاد ، چنان كه سوارى را سه سهم بهره گشت و خمس آن را نيز جدا ساختند ؛ و از ميان صبايا ، ريحانه بنت عمرو بن خناقه (1) را رسول خداى خاص خود فرمود و خواست تا آزادش كند و به زنى خواهد . عرض كرد يا رسول اللّه چنين مكن كه بر من و تو آسانتر است كه مرا واگذارى ، چه دين).
ص: 1063
جهودان را دوست مى داشت . پيغمبر او را ترك گفت ؛ لكن در دل همى خواست كه او مسلمانى گيرد و از آنجا جنبش كرده ، قطع مسافتى مى فرمود ، ناگاه بانگ نعلى از قفا بشنيد . فرمود : اين بانگ نعل ثعلبة بن سعيد است كه بشارت اسلام ريحانه را مى آورد و چنين بود ، پس او را به زنى بگرفت .
و بعضى از سباياى بنى قريظه را پيغمبر به دست سعيد بن زيد انصارى به قبيلهء نجد و اراضى شام فرستاد تا فروختند و بهاى اسب و سلاح كردند و چندى را به عثمان بن عفّان و عبد اللّه بن عوف فروختند .
و چون اين كارها به پاى رفت سعد بن معاذ به همان جراحت كه داشت - چنان كه مذكور شد - از جهان فانى به جنان جاودانى خراميد . و هنگام نزع (1) رسول خداى به بالين او آمد و سرش را به زانو برنهاد و گفت : الهى ! سعد در راه تو سختيها ديده و رسول تو را تصديق كرده و حقوق اسلام كه بر ذمّت او بوده ادا نموده ، روح او را چون ارواح دوستان خود قبض فرماى . سعد اين بانگ بشنيد و چشم باز كرد و گفت :السّلام عليك يا رسول اللّه . گواهى مى دهم كه تو رسول خدائى و حق رسالت بگذاشتى و سر خود را برگرفت و بر زمين نهاد و عذر بخواست .
بعد از مراجعت آن حضرت ، سعد درگذشت و جبرئيل فرود شده و عرض كرد :كيست از اصحاب تو كه درگذشت و درهاى آسمان به روى او گشاده گشت ؟حضرت فرمود : سعد را در سكرات (2) موت گذاشتم و بيرون شدم . پس ديگرباره به خانهء او حاضر شد و او را تا بقيع تشييع فرمود .
اصحاب گفتند : يا رسول اللّه ، سعد مرد بزرگ جثه اى بود و در دست ما سخت سبك مى نمود . فرمود : من مى نگريستم ملائكه را كه حمل جسد سعد همى كردند .جابر بن عبد اللّه گويد : كه با رسول خداى بر سعد نماز كرديم و او را به خاك سپرديم .در اين وقت پيغمبر تسبيح گفت : ما نيز موافقت كرديم ، آنگاه تكبير گفت : اصحاب
ص: 1064
سبب پرسيدند . فرمود : چون اين بندهء صالح را به خاك سپردند ، گور بر وى تنگ گرفت تسبيح و تكبير گفتم تا نجات يافت .
بالجمله آن هنگام كه پيغمبر فرمود : عرش در مرگ سعد جنبش كرد و درهاى آسمان گشوده شد و هفتاد هزار (70000) فرشته تشييع جنازهء او كرد و رسول خداى در خانهء او به سر انگشتان پاى مى رفت و مى فرمود كه : از كثرت فرشتگان ، جاى قدم گذاشتن نيست و چون پاى مى گذارم فرشته جناح (1) خود را از جاى برمى افرازد تا پاى ديگر بگذارم . مادر سعد اين كلمات را اصغا مى نمود ناگاه بانگ برآورد و گفت : اى سعد گوارا باد بر تو بهشت . پيغمبر فرمود : ساكت باش و بر پروردگار جزم مكن ، همانا سعد را در قبر فشارى برسيد . گفتند : يا رسول اللّه تو بر او نماز كردى و به دست خود دفن نمودى و اينك مى فرمائى فشارى به دو رسيد ! ؟فرمود : زيرا كه با اهل خود تندخوى بود از اين روى فشارى يافت .
و هم در اين سال ماه بگرفت . جهودان مدينه طاس همى زدند و رسول خداى نماز خسوف بگذاشت .
و هم در اين سال پنجم هجرى بلال بن حارث مزنى با چهارده (14) تن از قبيلهء مزينه به خدمت پيغمبر آمده مسلمانى گرفتند . رسول خداى ايشان رخصت مراجعت داده فرمود : شما هر جا باشيد در شمار مهاجران خواهيد بود و آن جماعت به اراضى خود بازشدند .
ص: 1065
و هم در اين سال به روايت جماعتى ضمام بن ثعلبه از قبيلهء سعد بن بكر به خدمت رسول آمد مسلمانى گرفت ؛ و شيخ شهاب الدين بن حجر ، اسلام او را در «شرح بخارى » در سال نهم تصحيح نموده و محمّد بن اسحاق و گروهى سخن او را استوار داشته اند .
و هم در اين سال پنجم هجرى غزوهء دومة الجندل پيش آمد . در آن اراضى گروهى از اشرار همدست شده بر مجتازان (1) و كاروانيان تاختن مى بردند . رسول خداى سباع بن عرفطه غفارى را روز بيست و پنجم ربيع الاول در مدينه نصب نمود و با هزار مرد رزم آزماى بيرون شده تا بدان نواحى تاختن برد . دزدان رهزن چون اين بدانستند بجستند ، مسلمانان مال و مواشى ايشان را مأخوذ داشته براندند و طريق مدينه پيش داشتند ، بيستم ربيع الثانى وارد مدينه شدند .
و در كتاب خوارج از عبد الرحمن بن ابى ليلى حديث كرده اند كه مى گويد : با ابو موسى به دومة الجندل عبور داشتيم ، ابو موسى اين قصه از بهر من كرد كه وقتى رسول خداى بدينجا رسيد فرمود : در اين موضع دو تن در ميان بنى اسرائيل حكم به جور كردند ؛ و هم در ميان امّت من در اين موضع دو تن به جور حكم خواهند كرد .اين ببود تا ابو موسى و عمرو بن عاص در دومة الجندل ميان على و معاويه حكومت كردند . من با ابو موسى ديدار كردم و گفتم : نه تو از رسول خداى چنين حديث كردى ؟ فقال و اللّه المستعان .
ص: 1066
و هم در اين سال آن هنگام كه رسول خداى به جانب دومة الجندل سفر داشت ، مادر سعد بن عباده به مرگ فجاء (1) درگذشت ، پيغمبر بعد از مراجعت از سفر بر قبر او نماز گزاشت . سعد عرض كرد : يا رسول اللّه اگر مادر من به فجاء نگذشته بود گمان داشتم كه از مال خود چيزى صدقه كردى ، اگر اكنون از جانب او من اين تصدق كنم به وصله او بنشيند ؟ فرمود : روا باشد . عرض كرد : كدام تصدّق افضل است ؟ فرمود :آب . پس سعد بن عباده چاه آبى فرو برد و سبيل ساخت و گفت : هذا الامّ سعد .
و هم در اين سال ابو سفيان بعد از مراجعت از غزوهء خندق روزى با قريش انجمن كرد و گفت : كيست كه به مدينه سفر كند ؟ و اگر دست يابد محمّد را به قتل رساند ؛ زيرا كه در كوى و بازار يك تنه سير مى كند . مرد اعرابى گفت : اگر كفايت من كنى ، اين كار به پاى برم . ابو سفيان او را بنواخت و برگ و ساز بداد و شترى به ركوب او عطا كرد و نيم شبى از مكه اش بيرون فرستاد . اعرابى به مدينه آمد و خبر رسول اللّه بپرسيد . در قبيلهء بنى عبد الاشهل نشان دادند . پس شتر خويش ببست و پياده بدان قبيله راه بريد و آن حضرت را در مسجد بيافت و درآمد .
رسول اللّه چون او را ديدار كرد ، فرمود كه اين مرد غدرى انديشيده ؛ اما چون اعرابى نزديك شد گفت : در ميان شما پسر عبد المطّلب كيست ؟ پيغمبر فرمود : انا بن عبد المطّلب . اعرابى چنان همى رفت كه خواهد مشورتى آغازد . اسيد بن حضير برجست و او را بگرفت و گفت : چندين گستاخ مرو و جامه اش را كاوش كرد خنجرى بيافت . اعرابى فرياد استغاثت برداشت و پاى اسيد را بوسه زد . پيغمبر فرمود : راست بگوى كه از كجائى و از بهر چه آمدى ؟ اعرابى امان طلبيد . چون امان
ص: 1067
يافت صورت حال را بازگفت . پس اسيد بر حسب امر او را محبوس كرد .
روز ديگر پيغمبر او را طلب داشت و فرمود : هر جا خواهى برو . از اين بهتر آن است كه مسلمانى گيرى . اعرابى ايمان آورد و گفت : هرگز از تيغ تيز نترسيدم و چون ترا ديدم ، ضعف و خوف بر من استيلا يافت و تو بر ضمير من مطلع شدى و حال آنكه جز من و ابو سفيان كس آگهى نداشت . بالجمله بعد از روزى چند ، رخصت گرفته مراجعت نمود .
و هم در اين سال پنجم هجرى عمرو بن اميّه ضمرى و سلمة بن اسلم حسب الامر به قصد قتل ابو سفيان روانه مكه شدند ، و بعد از ورود مكه در طواف حرم ، كنيزى بر حال ايشان آگهى يافته فرياد برداشت كه : اى اهل مكه اينك عمرو بن اميه است ، از پى كارى بدينجا تاخته غافل مشويد . چون سرّ ايشان مكشوف شد سلمة بن اسلم گريخته مراجعت نمود ، عمرو بن اميه به شعاب (1) جبال گريخت . ناگاه عثمان بن مالك با او دچار شد ؛ و عمرو خنجرى بر سينه اش بزد ، عثمان چنان بانگى كرد كه مردم مكه بشنيدند و بر او جمع شدند و عمرو از ميانه مردم بگريخت و به غارى دررفت و از آنجا به غارى ديگر همى خزيد . ناگاه مردى اعور (2) را نگريست از بنى بكر كه گوسفندان خود را از آفتاب به سايه آورده اين شعر همى خواند :
وَ لَسْتُ بِمُسْلِمٍ مَا ما دُمْتُ حَيًّا***وَ لَسْتُ أَدِينُ دَيْنُ المسلمينا ( 3)
در حق رسول خدا سخنان ناهموار مى گفت . عمرو بماند تا او بخفت ، پس بر سر او آمد و گوشه كمان خود را بر چشم بيناى او بفشرد و بداشت تا جان بسپرد ، آنگاه از غار به درآمد و يك سر جاموس (3) قريش را بكشت و به سلامت سوى مدينه شد و
ص: 1068
قريب به مدينه دو تن از جواسيس و عيون (1) قريش را ديدار كرد كه آهنگ مكه داشتند ، بانگ بر ايشان زد كه دست به بند دهيد . ايشان سر برتافتند ، پس عمرو يك تن از ايشان را با خدنگ خارا شكاف به خاك افكند و آن ديگر را دست بسته به مدينه آورد و ابو سفيان از اين هيبت در حفظ خويش بر زيادت ساعى شد .
و هم در اين سال ابو عبيدة بن الجرّاح در شهر ذيحجه با جماعتى به جانب سيف البحر (2) مأمور شدند و زاد ايشان خرما بود و ابتدا هر يك روزى به يك خرما معاش مى كردند ، و مدتى به نيم خرما معاش مى كردند . چون كار بر ايشان صعب شد خداوند يك ماهى از دريا به ساحل افكند كه گوشت آن يك ماه سيصد (300) كس را كفايت كرد . جابر گويد كه : من با شتر خويش از زير ضلعى از اضلاع آن ماهى بگذشتيم .
و در آن سفر قيس بن سعد بن عباده گفت : كيست كه شتران خويش را با ما بفروشد و بهاء خرما گيرد ، به شرط آنكه شتر اكنون بدهد و خرما در مدينه ستاند ؟عمر بن خطّاب گفت : عجب است از اين جوان كه به مال پدر دست دراز مى كند و حال آنكه از خود هيچ ندارد . قيس به درشتى سخن كرد و گفت : پدر من پيادگان را سوار مى كند و گرسنگان را سير مى سازد و قرضى كه من از براى مجاهدين دين كرده باشم چگونه در اداى آن تأخير كند . بعد از آن قيس پنج (5) شتر به دو وسق (3) خرما بخريد و هنگام حاجت نحر كرد . و بعد از مراجعت به مدينه ، سعد بن عباده به جهت آن جود و احسان كه در راه مجاهدين كرده بود شاد شد ؛ و بدين شكرانه چهار نخلستان به دو بخشيد و بهاى شتران را به خداوندان شتر با خلعت بداد . و چون
ص: 1069
رسول خداى از كار قيس آگاه شد فرمود : اِنَّهُ مِن بَيتٍ جَوادٍ .
خليفهء عيسى را مردم مسيحى پاپ مى نامند و از هنگام عروج عيسى تا اين وقت خليفتى از پس خليفتى شناخته دارند و مدت پاپى هر يك را بازنموده اند . پاپ در كار ملك و مملكت و نصب سلاطين اروپا به دست ايشان در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم افتاد و اختلاف مذاهب عيسويان و مجالسى چند كه از بهر رفع اختلاف در اصول مذهب به پاى كردند نيز نگاشته آمد ؛ و شرح حال پاپ ها تا زمان هجرت رسول خدا شمرده شد .
در سال پنجم هجرى انر در مملكت ايتاليا بر مسند پاپى جلوس نمود ، نام او به زبان لاتين هنريوس (1) است و او پسر قونسول بيزون است و مولد او شهر كامپانى است .
بالجمله علماى عيسوى كه هر يك در بلدى مى باشند ، چشم به امر و نهى پاپ مى دارند و فرمان پذير اويند و هر كه را او اختيار كند و از براى رواج و تربيت مردم برگزيند ، از جانب پاپ خليفه خواهد بود .و در زمان انر خليفهء قسطنطنيه كه سرژيوس (2) نام داشت در حق
ص: 1070
عيسى عليه السّلام عقيدتى جداگانه بدست كرد و با مردى كه مذهب كاتليك داشتند بينونتى بزرگ به ميان آمد .
همانا مذهب كاتليك در ميان عيسويان شريعتى بزرگ و قويتر از ساير مذاهب است و ايشان گويند : عيسى را دو اختيار است : يكى اختيار خدائى است و آن ديگر اختيار بشرى . سرژيوس گفت : در حضرت عيسى عليه السّلام يك اختيار است و آن اختيار خدائى است و او از اختيار بشرى مبرّاست . انر سخن او را پسنديده داشت و اين مذهب را اختيار كرد (1) . لا جرم عقيدت مردم كاتليك از او بگشت و در پايان كار علماى نصارى و كشيشان او را در قسطنطنيه لعن كردند و مدت پاپى و سلطنت او سيزده (13) سال بود . .
ص: 1071
در اين سال حج كعبه فريضه گشت و آيهء كريمهء وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ (1) نزول يافت .
و از اتمام ، مراد اقامت حج و عمره است نه تكميل آن ، چه علقمه و مسروق و ابراهيم نخعى به لفظ وَ اَقيمُوا الحَجّ وَ العُمرَةَ للّه قرائت كرده اند و پيغمبر را تأخير در اداى فريضه حج تواند بود كه فرض عمره مكشوف افتد كه وقتش موسع و وجوبش موقوف بر استطاعت است و از شرايط استطاعت امنيت طرق است و كفار مانع بودند .
ديگر آنكه موسم حج را تغيير داده بودند پس پيغمبر فرمود : به تأخير اندازيم تا موسم حج به ذيحجه رسيد و طايفه اى گويند : فرض حج در سال نهم هجرى واقع شد ؛ زيرا كه فتح مكه در سال هشتم بود . اگر حج فرض بودى هم در آن سال پيغمبر اداى فريضه كردى و حكم به أداى آن فرمودى ، چنانچه در سال نهم ابو بكر را حكم فرمود تا حج كند و در سال دهم خود به حج رفت . پس معلوم توان كرد كه حج در سال نهم فرض شده و آيهء كريمهء وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ (2) دلالت بر فرض بودن حج ندارد ؛ بلكه امر است به اتمام و انجام حج و عمره بعد از شروع در آن .
ص: 1072
و هم در اين سال غزوهء ذات الرقاع پيش آمد . و چنان بود كه خبر به مدينه آوردند كه جماعت غطفان و بنى محارب و انمار و ثعلبه به قصد مدينه تجهيز لشكر كردند .رسول خداى ، ابو ذر غفارى را به خليفتى گذاشت و در نيمهء جمادى الاولى با چهارصد (400) يا هفتصد (700) كس بيرون تاخت به جانب نجد تا به موضع نخله برفت و از آنجا در ذات الرّقاع فرود آمد . چون ايشان مغافصة (1) از عزم پيغمبر آگهى يافتند هولى عجب در دل ايشان جاى كرد و فرار كرده در قلل جبال پناه جستند ؛ و از غايت دهشت (2) بسيار كس از زنان خود را نتوانستند كوچ داد ، پس مسلمين برسيدند و زنان ايشان را برده گرفتند .
در اين وقت هنگام نماز برسيد و مسلمين بيم داشتند كه به نماز پردازند و دشمنان ناگهان بر ايشان تازند ، چه دشمنان از دور و نزديك نگران و هم گروه بودند .در اين وقت پيغمبر نماز خوف بگزاشت و آن اول نماز خوفى بود كه رسول خداى بگزاشت و اين آيت بدين آمد : وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذىً مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (3) .
پيغمبر فرمود : نيمى از لشكر از پيش روى در برابر دشمن صف زدند و نيمى از پس پشت ، چون يك ركعت نماز بگزاشت ، آن صف كه از پيش بود به پس آمد و
ص: 1073
تكبير گفت و به نماز ايستادند و آن كس كه از پس پشت بود ، به پيش روى برفتند .چون پيغمبر سلام داد باز صفها بى آنكه سخن كنند جابه جا شد و آن صف كه ركعت اول را با پيغمبر گذاشته بود ركعت ثانى خود تمام كرد باز به پيش روى شد تا آن صف كه با ركعت دوم اقتدا كرده به پس آمد و نماز را تمام كرد . پس هر يك از آن دو صف يك ركعت با پيغمبر گذاشتند و ركعت ديگر را به انجام بردند .
از اينجاست كه جماعتى گويند : نماز به جماعت واجب است و اگر واجب نبود بايد مردم در اين مخافت فرادى نماز بگزارند و اين سخن نزد علما استوار نيست ؛ الّا اينكه نماز به جماعت افضل باشد و اين نماز خوف با جماعت خاص پيغمبر بود و سه روز كه در برابر دشمن بود ، اين نماز بگزاشت .
جابر بن عبد اللّه گويد : زنى كافره از دشمنان بمرد از آن دهشت و زحمت كه به دو رسيده بود . چون شوهرش بازآمد و او را بديد سوگند ياد كرد كه از قفاى پيغمبر مى روم تا يك تن از مردمش را بكشم . هنگام مراجعت ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در درّه اى فرود آمد و يك تن از انصار و تنى از مهاجر براى حراست بر فراز كوه شدند . نخست از اول شب نوبت گذاشتند . مرد مهاجر بخفت و انصارى به نماز ايستاد و آن كافر برسيد و در ظلمت شب بانگ نماز انصارى را شنيد و تيرى به دو گشاد داد . انصارى تير را از خود بكشيد و نماز را قطع نكرد . مرد كافر تير ديگر انداخت ، در ضربت سيم انصارى نماز را به نهايت برده بود مهاجرى را بيدار كرد ، تا از پى كافر شتافته او را بيافت . پس بازآمد و زخم سه تير بر انصارى ديد . گفت : چرا در ضرب نخستين مرا بيدار نكردى ؟ گفت : سوره اى از قرآن تلاوت مى كردم ، نخواستم قطع كنم ، به خدائى كه محمّد را به راستى فرستاده ، اگر نه آن بود كه مأمور به حراست بودم اگر هزار تير بر من آمد قطع سوره نمى كردم تا جان بدهم .
بالجمله از آنجا آهنگ مدينه فرمودند و هنگام مراجعت شبى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به جابر بن عبد اللّه انصارى رسيد ديد كه بر شتر ضعيف اندام سوار بود و او را به شتاب سير مى داد . پيغمبر با بن نيزه يا سپرى كه در دست داشت ضربى بر شتر جابر بزد تا از جاى برآمد و قوتى عظيم يافت . پس فرمود : اى جابر چيست كه چنين شتاب زده مى روى ؟ عرض كرد : كه زنى نو گرفته ام و شوق او مرا بدين گونه جنبش مى دهد .
ص: 1074
فرمود : دوشيزه اى به دست كرده اى يا زنى ثيّب (1) باشد ؟ عرض كرد : ثيّب است .فرمود : چرا بكرى نياورى كه او با تو لعب كند و تو با او بازى كنى ؟ عرض كرد : از پدر من نه (9) دختر به جاى مانده ، خواستم كه زنى كدبانو به سراى آرم كه اصلاح كار ايشان تواند كرد ، آنگاه پيغمبر فرمود : از پدر تو هيچ دين به جاى باشد ؟ عرض كرد :بلى . پيغمبر در اداى آن بشارت اعانت داد . پس فرمود : شتر خود را مى فروشى ! عرض كرد : بلى ، و آن شتر را به چهل (40) درم به رسول خداى بفروخت كه تا مدينه سوار باشد ، آنگاه تسليم كند . پس پيغمبر آن شب بيست و پنج (25) نوبت و به روايتى هفتاد (70) نوبت از بهر جابر استغفار كرد و در مدينه بهاى شتر بداد و هم شتر را به دو بخشيد و در قرض پدرش مدد كرد .
بالجمله در «صحيح بخارى »مسطور است كه : غزوهء ذات الرّقاع بعد از خيبر بوده ؛ زيرا كه ابو موسى اشعرى گويد : با چند تن در آن غزوه بودم و پاهاى ما مجروح شد ، رقعه ها و وصله ها بر پاى خود پيوسته مى كرديم از اين روى اين غزوه را ذات الرّقاع گفتند . و ابو موسى بعد از فتح خيبر با بعضى از مهاجران حبشه به حضرت رسول پيوست و به اين استدلال بخارى اين غزوه را قبل از خيبر ايراد كرده و اين بر خطا باشد . و اين غزوه را از اين روى ذات الرّقاع گويند كه در آن اراضى تلهاى بسيار و پستيها و بلنديها باشد و رنگ و رنگ بود ، چون جامه مرقع (2) . و به روايتى رايتها را از جامه مرقع كرده بودند .
و هم گفته اند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در نخله زير درختى فرود آمد كه آن درخت را ذات الرّقاع نام بود .
و هم در اين سال ششم هجرى در ربيع الاول غزوهء بنى لحيان افتاد . و ايشان دو طايفه اند : عضل و قاره از بهر آنكه از آن روز كه قبيله هذيل ، عاصم بن ثابت و خبيب بن عدىّ و ديگران را به قتل آوردند و با پيغمبر غدر كردند - چنان كه گفته شد -
ص: 1075
پيغمبر در دل داشت كه ايشان را كيفر كند . پس عبد اللّه بن امّ مكتوم را در مدينه نصب كرده با دويست (200) تن از ابطال بيرون شد و بيست (20) سر اسب در لشكر ايشان بود . چون بدان ارض رسيد كه عاصم و ديگر مسلمين شهادت يافته از بهر ايشان استغفار فرمود .
و از آن سوى چون بنى لحيان از قصّه پيغمبر آگهى يافتند به قلل جبال شتافته متحصّن شدند . پيغمبر يك دو روز در اراضى ايشان اقامت نموده بعضى از لشكريان را گروه گروه به اطراف و اكناف مأمور داشت ، جماعتى به ارض عسفان تاختند ؛ رسول خدا نيز به عسفان آمد .
بعضى از مورخين سنّى گويند كه : رسول اللّه در عسفان قبر آمنه مادر خويش را احتياط فرمود و بر سر آن دو ركعت نماز كرد و بسيار بگريست تا اصحاب همه بگريستند و بعد دو ركعت ديگر نماز بگزاشت و هم بگريست تا مردم نيز بگريستند بعد از آن سبب گريهء مردم را پرسش فرمود . گفتند : از گريهء رسول اللّه بيم كرديم كه مبادا بلائى بر امّت وارد آمده . فرمود : بر قبر مادر خود نماز كردم و خواستم از بهر او استغفار كنم مرا زجر كردند ، ديگر بار نماز كردم و باز خواستم استغفار كنم ، هم مرا زجر كردند ، از آن بگريستم و اين آيت آنجا فرود شده : ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ (1) . در آن وقت آن حضرت از مادر خويش برائت جست .
علماى اثنى عشريه اين سخن را استوار نمى دانند و گويند : پدر و مادر پيغمبر تا به آدم همه مؤمن و مؤمنه بودند . و هم ردّ اين سخن از ايشان بر ايشان است چنان كه مسلم در «صحيح »خود آورده كه : پيغمبر از خداوند اذن خواست تا به زيارت قبر مادر خود رود و خدايش اذن داد ، آنگاه كه زيارت نمود فرمود : قبور را زيارت كنيد تا مرگ به ياد شما باشد ، پس اگر آمنه مشرك بود چگونه خداوند پيغمبرش را اجازت به زيارت قبر مشرك مى داد ؟
بالجمله ابو بكر با ده (10) سوار به زمين غميم (2) مأمور شدند تا آوازهء اين تاخت وتاز گوشزد قريش شود و خوفناك گردند . ابو بكر چنان با حزم برفت و بازآمد كه با هيچ كس دچار نيفتاد ؛ پس پيغمبر به سوى مدينه مراجعت فرمود ؛ و چون نزديك .
ص: 1076
مدينه شد فرمود : آئِبُونَ تَائِبُونَ انَّ شَاءَ اللَّهُ لِرَبِّنَا حَامِدُونَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ كَاَبَةُ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِى الاهل وَ الْمَالِ وَ الْوَلَدِ و مدّت سفر چهارده (14) شبانه روز بود .
و هم در اين سال رسول خداى ، محمّد بن مسلمه را با سى (30) سوار حكم داد كه به ارض ضريّه (1) رفته بر بنى كلاب تاختن كنند . محمّد همه شب طىّ مسافت كرده روزها مخفى بود تا مغافصة (2) بر ايشان تاخت و چند تن از ايشان را مقتول ساخت و جمعى بگريختند . پس گوسفندان و شتران ايشان را براند و با مدينه آورد و با صد و پنجاه (150) شتر و سه هزار (3000) گوسفند بوده ، پس پيغمبر خمس آن را اخراج نموده بازمانده را بر مسلمين قسمت فرمود ؛ و مدت سفر محمد بن مسلمه نوزده (19) شبانه روز بود .
و هم در اين سال عمر بن الخطاب را به قاره فرستاد و عمر با ايشان لختى مناضله كرده ، بازشد .
و هم در اين سال بشر بن سويد را بر سر بنى الحارث بن كنانه فرستاد و مشركان
ص: 1077
خبر شده به بيشه اى گريختند . بشر آتش در آن بيشه زد و ايشان را بسوخت . چون پيغمبر شنيد ، فرمود : بئس ما صنعتم .
و هم در اين سال بلال بن الحارث بن المزنى را بر سر مالك بن كنانه فرستاد آن قوم فرار كردند و مسلمانان در مرابع ايشان جز يك اسب چيزى نيافتند و مراجعت كردند .
و هم در اين سال غزوهء ذى قرده افتاد و آن را غزوهء غابه نيز گويند . در خبر است كه ابو ذر غفارى از حضرت رسول خدا خواستار شد كه در ارض غابه رود . و روزى چند در مرعاى (1) شتران خاصه پيغمبر ساكن باشد ، رسول خداى اجازت نمىفرمود .
چون ابو ذر الحاح نمود آن حضرت فرمود : گويا مى بينم كه غطفان بر شما تاخته اند و پسر تو را مقتول ساخته اند .
بالجمله عيينة بن حصن فزارى با چهل (40) سوار در نهانى تاختن كرده بيست (20) نفر شتر شيردار رسول خدا را به غارت ببرد و زنى نيز اسير كردند و پسر ابو ذر غفارى در ميان راعيان (2) شهيد شد .
سلمة بن الاكوع گويد : من و رباح غلام پيغمبر از مدينه بيرون شديم و من بر اسب ابو طلحه انصارى سوار بودم و هنگام طلوع فجر عبد الرّحمن بن عيينة بن حصن غارت آورده و شتران پيغمبر را براند و راعيان را بكشت ، رباح را گفتم : بر اين اسب برنشين و ابو طلحه را آگاهى ده تا رسول خداى را از اين قضيه بياگاهاند و خود بر بالاى تلى رفتم و به بانگ بلند سه نوبت گفتم : يا صباحاه و از دنبال كفار روان شدم
ص: 1078
و شمشير و جعبه تير با من بود . پس كمان برگرفتم و بر دشمنان تير همى افكندم و بسيار كس از ايشان را مجروح ساختم و چون ايشان قصد من كردند ، در پس درختى همى گريختم و به رجم تير ايشان را از خود دفع دادم و باز بيرون مى شدم و خدنگى گشاد مى دادم و مى گفتم :
خُذْهَا وَ أَنَا ابْنُ الاكوع***وَ الْيَوْمِ يَوْمَ الاوضع ( 1)
يعنى : بگير اين تير را و حال آنكه من پسر اكوعم و امروز ، روز هلاك لئيمان است .
پس شتران را به سوى مدينه رها دادم و خود نيز از قفاى ايشان همى بودم و با خدنگ ايشان را زخمى همى كردم و آن جماعت چنان به جان بودند كه نيزه ها و بردهاى خود را مى انداختند كه من بدان مشغول شوم و ايشان به سلامت بگذرند تا سه (3) نيزه و سى (30) برده بگذاشتند و من بر سر هر يك سنگى نهادم تا روز به چاشتگاه رسيد و عيينة بن بدر فزارى با جماعتى به مدد ايشان رسيد . گفتند :مى پرس كه از اين مرد ما چه كشيده ايم و كشف حال كردند . عيينه گفت : اين مرد مى داند كه جماعتى به مدد او خواهند رسيد و اين جسارت بدان كند ، به انبوه بر وى تاختن كنيد . چند تن از ايشان آهنگ من كردند .
از آن سوى چون خبر در مدينه سمر شد مردم به حضرت رسول شتاب گرفتند تا آگهى دهند . اول كس مقداد اسود بود و از پس او عباد بن بشر و اسيد بن ظهير و عكّاشه بن محصن و ابو العبّاس عبيد بن زيد از پس يكديگر برسيدند . پيغمبر سعد بن زيد را با جماعتى از پيش بفرستاد و خود با لشكر از قفاى ايشان بيرون شد . سلمه گويد : ناگاه سواران پيغمبر از ميان درختان پديدار گشتند ، نخستين احزم اسدى بود و از دنبالش ابو قتاده فارس رسول اللّه و بر اثر او مقداد اسود كندى درآمد . كفار چون چنين ديدند راه فرار پيش گرفتند .
احزم از دنبال ايشان بتاخت و من از كوه فرود شده عنانش (1) بگرفتم و گفتم : باش تا پيغمبر برسد كه اين جمله بيم خطر دارد . احزم گفت : اى سلمه اگر ايمان با بهشت و دوزخ دارى چرا ميان من و شهادت حجاب شوى . پس عنانش بگذاشتم و او خود را به عبد الرّحمن بن حصن رسانيد . احزم ، عبد الرحمن را نيزه اى بزد و او را جراحتار
ص: 1079
كرد و او نيز بر احزم نيزه اى بزد و او را شهيد كرد و بر اسب او نشست . ابو قتاده دررسيد ، هم عبد الرحمن با همان نيزه ابو قتاده را مجروح كرد . ابو قتاده نيزه اى بر عبد الرحمن زد كه بدان زخم جان بداد . پس ابو قتاده اسب احزم را بگرفت و سوار شده از دنبال كفار برفت ، چندان كه غبار لشكر پيغمبر ديگر ديده نمى شد . عكّاشة بن محصن در آن حربگاه ، پدرى با پسرى بر شترى بود ، به يك طعن نيزه هر دو را بكشت .
كفار به شعبى درآمدند كه در آنجا چشمهء ذى قرده بود ، خواستند دمى آب بنوشند ، چون ما نزديك شديم ، مجال نيافتند و بشتافتند تا آفتاب قريب به غروب شد . دو اسب ديگر از ايشان بگرفتم و بازگشتم و در چشمهء ذى قرده به حضرت رسول پيوستم . و آن حضرت با پانصد (500) تن از اصحاب بر سر آب فرود آمده بود و بلال يكى از آن شتران را كه بازگرفته بودم نحر كرده و جگر و كوهان آن را از بهر پيغمبر بريان مى كرد ، عرض كردم : يا رسول اللّه اگر اجازت رود ، صد (100) تن از اين لشكر را اختيار كرده از دنبال كفار بروم و يك تن از ايشان را زنده نگذارم . پيغمبر فرمود : چنين كنى ؟ عرض كردم : بدان خدائى كه ترا گرامى كرده چنين كنم . پيغمبر تبسمى فرمود چنان كه دندانهاى مباركش در روشنائى آتش نمودار گشت . پس فرمود : اين زمان در قبيلهء غطفان به ميهمانى اندرند و به روايتى فرمود : يَا بْنَ الاكوع اذا مَلَكَتْ فاسمح يعنى : اى پسر اكوع ! چون قدرت يافتى مسامحه و مساهله كن .
آنگاه مردى از غطفان برسيد و گفت : به مردى از قبيلهء غطفان درآمدند و او شترى از بهر ايشان بكشت ، ناگاه غبارى برخاست چنان دانستند كه لشكر مسلمانان است ، طعام ناشكسته بربستند و بجستند .
مع القصه آن شب رسول اللّه در ذى قرده بماند و بامداد فرمود : خَيْرُ فرساننا الْيَوْمَ أَبُو قتاده وَ خَيْرُ رِجَالِنَا سَلَّمْة و مرا در پس شتر خويش سوار كرده آهنگ مدينه فرمود .چون راه با مدينه نزديك شد و يك تن مرد انصارى بانگ همى زد كه كيست تا با من راه مدينه را مسابقه جويد ؟ من از رسول خداى رخصت يافته با او مسابقت جستم و از او پيشى گرفتم .
در خبر است كه هم در اين سفر رسول خداى نماز خوف گذاشت و هم در اين سفر از عين الكمال آسيب يافت و بدان چشم زخم از اسب افتاده ساق پاى مباركش
ص: 1080
جراحت يافت ، چنان كه چند روز در مدينه نشسته نماز گزاشته و اصحاب ايستاده اقتدا مى نمودند . فرمود تا نشسته اقتدا كنند و گفت : أَنَّما جَعَلَ الامام لِيُؤْتَمَّ بِهِ فاذا رَكَعَ فَارْكَعُوا وَ اذا سَجَدَ فَاسْجُدُوا وَ اذا جَلَسَ فاجلسوا يعنى : همانا امام از بهر آن است كه با وى اقتدا كنند چه ركوع و چه سجود و چه جلسه استراحت ، در همه حال بايد متابعت كرد ؛ لكن جمعى از جماعت عامه اين حديث را منسوخ دانند چه به صحت نهاده اند كه در مرض موت پيغمبر نشسته نماز گزاشت و مردمان ايستاده اقتدا كردند .
در خبر است كه كفار زنى را با شتران اسير بردند چون كافران به منزل فرود شدند ، [ زن ] فرصتى به دست كرده بر شترى سوار شد و به سوى مدينه تاخت . چون به حضرت رسول آمد عرض كرد : يا رسول اللّه نذر كرده ام كه چون اين شتر مرا به منزل رساند آن را قربان كنم . پيغمبر تبسمى فرمود و گفت : اى زن بد پاداشى است كه به جان اين شتر مى كنى . بعد از آن كه بر آن سوار شدى و تو را به خانه آورد ، بخواهى او را كشتن و اين نذر كه كرده اى درست نباشد ؛ زيرا كه نذر در معصيت خداى تعالى و در چيزى كه ملك تو نباشد درست نيست .
و هم درين سال ششم هجرى سريّه عكّاشة بن محصن اسدى بود كه او را پيغمبر با چهل (40) كس به قوم بنى اسد كه در ارض غمره بودند مأمور داشت . چون عكّاشه بدان اراضى رسيد ، آن قوم بگريختند . پس شجاع بن وهب را بفرستاد تا يك تن از آن مردم را به دست آورد و او را امان دادند تا مسلمانان را بر مواشى هزيمت شدگان دلالت نموده ، دويست (200) شتر از ايشان براندند و به مدينه آوردند .
و هم در اين سال محمّد بن مسلمه با ده (10) تن از ابطال در ارض ذى القصّه
ص: 1081
تاختن برد . صد (100) مرد از بنى ثعلبه بر او درآمدند و پس از مناضله (1) با نيزه بديشان حمله كردند و مسلمانان را شهيد نمودند . محمّد بن مسلمه را زخمى به كعب رسيده در ميان كشتگان افتاده بود ، يكى از مسلمانان بر وى بگذشت و او را به دوش برگرفته به مدينه آورد .
رسول خداى ابو عبيدة بن الجرّاح را در ربيع الآخر با چهل (40) كس به انتقام ايشان حكم داد . ابو عبيده چون به منازل ايشان درآمد همه را گريخته يافت ، پس چندى ابو عبيده از شتر و گوسفند ايشان را رانده به مدينه آورد .
و هم در اين سال زيد بن حارثه را با جماعتى به موضع جموم (2) كه قريب بطن نخله است به ميان بنى سليم مأمور داشت . زيد برفت و در عرض راه زنى را از قبيلهء مزينه اسير گرفت كه حليمه نام داشت . حليمه لشكر را دلالت كرد بر محلى از بنى سليم كه در آنجا جماعتى از آن قبيله جاى داشتند . پس مسلمانان بر آن گروه حمله بردند و ايشان را اسير گرفتند و اموال و اثقال آن جماعت را مأخوذ داشتند .شوهر حليمه كه در ميان آن جمع جاى داشت نيز اسير شد ، مسلمانان تمامت اسرا و اموال را به مدينه آوردند . پيغمبر حليمه را با شوهرش رها كرد .
ص: 1082
و هم در اين سال در شهر جمادى الاولى زيد را به طلب كاروان قريش كه از شام به مكه مى شدند به زمين عيص (1) فرستاد . زيد برفت و جماعتى از قريش را اسير ساخته با اموال كاروان بياورد . ابو العاص بن الربيع شوهر زينب دختر رسول خداى هم در ميان كاروان بود ، تجلدى (2) نموده از ميانه فرار كرد و به مدينه آمده در جوار زينب پناه جست .
صبحگاه كه پيغمبر نماز به پاى برد زينب ندا درداد كه انّى قد اجرت ابا العاص پيغمبر فرمود : من خبرى از او نداشتم . آنگاه فرمود : هر كه را تو امان داده اى ، در امان است و مردم را گفت : مى دانيد ابو العاص داماد من است ، اگر خواهيد اموال او را رد كنيد . صحابه آنچه از ابو العاص به غارت رفته بود به دو رد نمودند ، چنان كه در قصّه بدر به دو اشارت شد .
و ابو العاص آن اموال را برداشته به مكه آورد و آنچه از مردم با خود حمل داشت رد نمود و گفت : سوگند با خداى كه مانع اسلام من نشد ، مگر اينكه گمان كنيد كه مسلمان شدم تا اموال شما را رد نكنم ، آنگاه كلمه اى گفت و مسلمانى گرفت .
و هم در اين سال [ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ] در شعبان عبد الرّحمن بن عوف را در ارض دومة الجندل به ميان بنى كلاب مأمور داشت . پس عبد الرحمن را پيش نشاند و به دست مبارك دستار بر سر او بست و فرمود : اغْزُ بِسْمِ اللَّهِ وَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ ، فَقاتِلْ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ لَا تَغُلَّ وَ لَا تُغْدِرُ وَ لَا تَقْتُلِ وَلِيداً يعني: غزا كن به نام خدا و در راه خدا مقاتله كن با كسى كه كافر است با خداى ، و خيانت مكن در غنيمت و غدر منماى و طفل را مكش و چون به بنى كلاب در رفتى ، نخستين ايشان را به اسلام دعوت فرماى ، اگر
ص: 1083
پذيرفتند دختر قائد ايشان را از بهر خويش نكاح كن .
پس عبد الرحمن به دومة الجندل رفت و سه روز در ميان ايشان زيستن كرد و آن جماعت را به اسلام دلالت كرد . اصبغ بن عمرو كلبى كه سيد سلسله و بر ملّت نصرانى بود مسلمانى گرفت و جماعتى متابعت او كردند و گروهى جزيه بر ذمّت نهادند و عبد الرحمن ، تماضر يا تمامه بنت اصبغ را از بهر خويش نكاح كرد و به مدينه آورد ؛ و ابو سلمه كه از فقهاى سبعه است از تماضر به وجود آمد .
و هم در اين سال ششم هجرى به فرمان رسول خداى ، على مرتضى با صد (100) تن از ابطال رجال به قصد قبيله بنى سعد بن بكر آهنگ اراضى فدك نمود . و همه جا شب طى مسافت كرده روزها مخفى مى زيست تا به ارض همج (1) رسيد ، شخصى را دستگير فرمود و امان داد به شرط آنكه لشكر اسلام را ناگاه بر سر معاندين برد ، و او چنين كرد ، پس مغافصة بر بنى سعد بتاختند و ايشان را هزيمت ساختند . پانصد (500) نفر شتر و دو هزار (2000) سر گوسفند به غنيمت دستگير شد . على عليه السّلام چند شتر كه خلاصهء غنيمت بود خاصّهء پيغمبر نهاد و ديگر را بر مردمان سريّه قسمت كرد و باز مدينه شد .
و هم در اين سال در رجب ، سريّه زيد بن حارثه به وادى القرى افتاد ، چه زيد به تجارت شام سفر كرد و اموال اصحاب با او فراوان بود . چون به وادى القرى قريب شد گروهى از بنى بدر از قبيلهء فزاره بر ايشان تاختند و مسلمانان را بعضى مقتول و
ص: 1084
بعضى را هزيمت ساخته ، اموال ايشان را به نهب برگرفتند . زيد از آن حربگاه بگريخت و خبر به حضرت رسول آورد . پيغمبر جمعى را ملازم با او ساخته از بهر انتقام تا به ديار بنى بكر بتاختند و آن جماعت را هزيمت كردند و جمعى را بكشتند و زنان ايشان را اسير گرفته باز مدينه شدند .
و هم در اين سال در جمادى الآخره ، زيد بن حارثه با پانزده (15) مرد به جانب طرف (1) به سوى بنى ثعلبه رفت و بيست (20) شتر به غارت آورد .
و هم در اين سال در شهر رمضان زيد بن حارثه سفر شام كرد از بهر تجارت و بضايع (2) اصحاب نيز با او بودند ، چون به وادى قرى رسيد ، از فزاره بر او غارت بردند و مسلمين را بكشتند ، زيد بگريخت و نذر كرد كه استعمال طيب نكند و غسل نكند تا با بنى فزاره غزا نكند . پس پيغمبر او را با لشكر فرستاد ، در وادى القرى با بنى فزاره قتال كرد و بسيار كس بكشت و ام فروه (3) ، فاطمه بنت اسعد را نيز اسير كرده و بكشت .
و هم در اين سال ششم هجرى در شوال قصّه عكل و عرينه حديث شد (4) و اين چنان بود كه هشت (8) تن از عرينه به نزديك پيغمبر آمده مسلمانى گرفتند و در مدينه سكون اختيار كردند . هواى مدينه با مزاج ايشان موافق نيامد ، مريض شدند .رسول خداى ايشان را به ناحيه ذى الجدر (5) نزديك كوه عير كه از توابع قباست فرستاد كه آنجا پاس شتران پيغمبر بدارند و بهبودى حاصل كنند . ايشان بدانجا شده از شير شتران پيغمبر بخوردند تا به صحّت آمدند . آنگاه مرتد شده پانزده (15) شتر
ص: 1085
خاصّه پيغمبر را برداشته فرار كردند . يسار مولى پيغمبر كه راعى شتران بود آگاه شده از دنبال ايشان بتاخت ، بعد از حرب و ضرب گرفتار شد . آن جماعت دست و پاى يسار را بريده خار در چشم و زبان او همى زدند تا شهيد شد (1).
چون اين خبر به پيغمبر رسيد كرز بن جابر فهرى را با بيست (20) سوار از دنبال ايشان بتاخت . كرز ايشان را دريافت ، يك تن از ايشان كشته شد و ساير دستگير شدند ، اسيران را با شتران برداشته مراجعت نمود . يكى از شتران را كشته بودند .
چون رسول خداى در سفر غابه بود آهنگ غابه كرد و در مجمع السّيول به حضرت رسول پيوست . رسول خداى به حكم آيه مباركه : إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَساداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ (2) حكم داد تا دست و پاى ايشان را قطع كرده ، قصاص را ميل در چشمهاى ايشان كشيدند و مصلوب ساختند (3) . و به روايتى بعد از اين حكومت اين آيت نازل شد و از آن پس رسول خداى كس را ميل درنكشيد .
و بى اذان و اقامت دو ركعت نماز بگزاشت و به روايتى در ركعت اول هفت تكبير و در ركعت ثانى پنج تكبير گفت ، چنان كه در نماز عيد به مذهب شافعى كنند و «سورة الاعلى »و «سورة الغاشيه »در آن نماز قرائت فرمود . آنگاه از پس خطبه دعا كرد و در حين دعا مستقبل قبله شد و رداى مبارك را قلب و تحويل فرمود (1) هنوز مردمان بر جاى بودند كه ابرى برآمد و بارانى سخت بباريد و چند شبانه روز اين باران پيوسته بود .
و هم در خبر است كه روز جمعه رسول خداى در مسجد مدينه اداى خطبه مى كرد ناگاه مردى اعرابى به باب مسجد كه در برابر منبر بود ظاهر شد و گفت : يا رَسُولَ اللَّهِ هَلَكْتُ المواشى وَ جَاعَ الْعِيَالِ وَ انْقَطَعَتِ السُّبُلُ وَ احْمَرَّتِ الشَّجَرِ [ يعنى ] :چهارپايان بمردند و عيال گرسنه ماندند ، طريقها مسدود و منقطع شد و درختان بخشكيد . رسول خداى دست برداشت و فرمود : اللَّهُمَّ اسْقِنَا اللَّهُمَّ اسْقِنَا اللَّهُمَّ اسْقِنَا چون سه كرّت اين كلمه بر راند آسمانى را كه از شيشه صافى تر بود ابر پاره اى از كنار افق برخاست و در آسمان گسترده گشت . هنوز رسول خداى بر منبر بود كه قطرات باران از سقف مسجد بر محاسن مباركش مى گذشت و تا جمعه ديگر ابر و باران متفق بود .
در جمعه ديگر همان اعرابى و به روايتى ديگر كس در باب در عتبه مسجد بايستاد و هنگام خطبه معروض داشت كه از كثرت باران مواشى بمردند و طريقها مسدود شد ، خداى را بخوان كه اين باران بازدارد . پيغمبر تبسّم كرد و فرمود : اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لَا عَلَيْنَا اللَّهُمَّ عَلَى الْآكَامِ وَ الضِّرَابِ وَ بُطُونُ الاودية وَ مَنَابِتِ الشَّجَرِ در حال ابر بشكافت و مدينه پرآفتاب شد و بر كوهپايه ها باران شدت كرد ، چنان كه رودخانه و قنات كه قريب به كوه احد است يك ماه در سيلان بود .
بالجمله قصه استسقا در بين خطبه جمعه خلاف است كه در كدام سال بود . ابن حجر در شرح «صحيح بخارى » از «دلائل النّبوه »بيهقى آورده كه اين استسقا بعد از مراجعت از سفر تبوك بود . پس «طردا للباب »در وقايع سال ششم مسطور افتاد . و هم حديث كرده اند كه مردى اعرابى در قحط سال به حضرت رسول آمد فقال .
ص: 1087
آتَيْناكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لِمَ يَبْقَ لَنَا صبىّ يَرْتَضِعُ وَ لَا شارف يُنْحَرَ و به روايتى چنين سخن كرد قال : قَحَطَ الْمَطَرِ وَ يُبْسَ الشَّجَرِ وَ هَلَكَةٍ المواشى وَ أَسَنَّتْ النَّاسِ فَاسْتَسْقِ لَنا رَبِّكَ عَزَّوَ جَلَّ ّ و اين اشعار انشاد كرد :
أَتَيْنَاكَ وَ الْعَذْرَاءُ تَدْمَى لَبَانُهَا***وَ قَدْ شُغِلَتْ أُمُّ الرَّضِيعِ عَنِ الطِّفْلِ ( 1)
وَ أَلْقى بِكَفَّيْهِ الْفَتَى لاستكانة***مِنَ الْجُوعُ حَتَّى مَا يُمِرُّ وَ لَا يُحَلَّى
وَ لَا شَىْ ءَ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ عِنْدَنَا***سِوَى الْحَنْظَلِ العامى وَ الْعِلْهِزِ الفسل
وَ لَيْسَ لَنَا الَّا اليك فِرَارُنَا***وَ أَيْنَ فِرَارُ النَّاسِ الَّا الَىَّ الرُّسْلِ
پس پيغمبر برخاست و رداى مبارك را همى بكشيد تا بر منبر صعود كرد :
فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ وَ قَالَ : اللَّهُمَّ اسْقِنَا وَ اغثنا غَيْثاً مُغِيثاً زخرا رَبِيعاً جدى طَبَقاً غَدِقاً مُغْدِقاً عَاماً هَنِيئاً مَرِيئاً مَرِيعاً وَ ابلا شَامِلًا مُسْبِلًا مُجَلِّلًا دَائِماً دررا نَافِعاً غَيْرَ ضَارٍّعَاجِلًا غَيْرَ رَائِثٍ غَيْثاً تُحْيِى بِهِ الْبِلَادُ وَ تغيث بِهِ الْعِبَادَ وَ تَجْعَلُهُ بَلَاغاً لِلْحَاضِرِ مِنَّا وَ الْبَادِ اللَّهُمَّ انْزِلْ فِى أَرْضُنَا زِينَتِهَا وَ انْزِلْ عَلَيْهَا اللَّهُمَّ انْزِلْ عَلَيْنَا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُوراً تُحْيِى بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً وَ اسْقِ مِمَّا خَلَقْتَ أَنْعَاماً وَ أَنَاسِىَّ سكنها كَثِيراً .
پس باران بگرفت و هفت شبانه روز متوالى بباريد . مردم مدينه عرض كردند قَدْ غَرِقَتِ الارض وَ تَهَدَّمَتِ الْبُيُوتِ وَ انْقَطَعَتِ السُّبُلُ فَادْعُ اللَّهَ تَعَالَى انَّ يَصْرِفُهَا عَنَّا[ يعنى ] : همانا زمين در آب غرق شد و خانه ها ويران گشت و طرق و شوارع مسدود افتاد ، خداى را بخوان تا اين باران از ما بگرداند . پيغمبر در منبر تبسم فرمود چنان كه نواجذ مباركش پديد شد و گفت : عَجَباً لسرعة مَلَالَةِ بنى آدم و دست برداشت و فرمود : اللَّهُمَّ حَوَالَيْنَا وَ لَا عَلَيْنَا اللَّهُمَّ عَلَى رُءُوسِ الضِّرَابِ وَ مَنَابِتِ الاشجار وَ بُطُونُ الاودية وَ رُءُوسُ الْآكَامِ پس مانند سپرى ابر بشكافت و بر اطراف مدينه بباريد . اين هنگام نيز پيغمبر بخنديد ، چنان كه نواجذش نمايان گشت و فرمود : للّه درّ أبي طالب اگر زنده مى بود چشمهاى او روشن مى شد ، از آنچه در حق ما گفت . على عليه السّلام برخاست و گفت : يا رسول اللّه همانا اين شعر را اراده فرمودى ؟
وَ أَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ***ثِمَالُ (1) الْيَتَامَى عِصْمَةُ للارامل (2) .
ص: 1088
پيغمبر فرمود : چنين باشد . اين هنگام مردى از كنانه برخاست و اين اشعار بگفت :
لَكَ الْحَمْدُ وَ الشُّكْرُ مِمَّنْ شَكَرَ***سقينا بِوَجْهِ النَّبِىِّ الْمَطَرِ
دُعِىَ اللَّهِ خَالِقَهُ دَعْوَةً***اليه وَ أُشْخِصَ مِنْهُ الْبَصَرَ
وَ لَمْ يَكُ الَّا كالقا الرِّدَا***وَ أَسْرَعُ حَتَّى رَأَيْنَا الْمَطَرِ
دفاق الغزالى وَ جَمِّ البعاق***أَغَاثَ بِهِ اللَّهِ عَلِيّاً مُضَرَ
وَ كَانَ كَمَا قَالَهُ عَمِّهِ***أَبُو طَالِبٍ ذُو رواء أَغَرَّ (1)
بِهِ اللَّهُ يُسْقَى بِصَوْبِ الْغَمَامِ***وَ هَذَا الْعِيَانِ لِذَاكَ الْخَبَرَ
فَمَنْ يَشْكُرُ اللَّهَ يَلْقَ الْمَزِيدِ***فَمَنْ يُكَفِّرُ اللَّهُ يَلْقَ الْغَيْرِ
پيغمبر فرمود : ان يك شاعر أحسن فقد احسنت .
همانا نگارنده اين حروف حمايت ابو طالب را از رسول خداى و اشعار او در مخاطبات با قريش كه همه دلالت تام بلكه تصريح تمام بر اسلام ابو طالب داشت ، در ضمن قصّه هاى پيغمبر - در جلد دويم ناسخ التواريخ از كتاب اول - مرقوم داشت و نيز در وفات ابو طالب ، كلماتى كه از علماى عامّه و سنّه در اسلام ابو طالب برهانى قاطع بود ، نگار داد .
اين هنگام چنان صواب نمود كه بعضى از اشجار ابو طالب را كه در جلد دويم رقم نكرده بنگارد ، چه دريغ داشت كه آن اشعار بمرور دهور محو و منسى گردد (2) چه بعضى از آن را ابن ابى الحديد مرقوم داشته و از كتب سالفه بسيار اندك بجاى مانده كه حاوى (3) اين اشعار باشد لا جرم هر چه را بدست كرده كه دلالت بر اسلام وى داشت بنگاشت ، چه بيشتر اهل سنّت و جماعت اسلام آن حضرت را انكار كنند .
امام جعفر صادق عليه السّلام فرمايد :
ص: 1089
كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يُعْجِبُهُ انَّ يُرْوَى شِعْرُ أَبِي طَالِبٍ وَ انَّ يُدَوَّنَ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ : تَعَلَّمُوا وَ عَلِّمُوا أَوْلَادَكُمْ شَعْرِ أَبَى فانّه كَانَ عَلَى دِينِ اللَّهِ وَ فِيهِ عِلْمُ كَثِيرُ .
و شيخ طبرى در كتاب «احتجاج »آورده :
عَنِ الصَّادِقِ وَ عَنْ آبَائِهِ عَلَيْهَما السَّلَامُ انَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَانَ ذَاتَ يَوْمٍ جَالِساً فِى الرَّحْبَةِ وَ النَّاسُ حَوْلَهُ مُجْتَمِعُونَ وَ قَامَ اليه رَجُلٍ ، فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْتَ بِالْمَكَانِ الَّذِى أَنْزَلَكَ اللَّهُ بِهِ وَ أَبُوكَ مُعَذَّبُ فِى النَّارِ ؟ ! فَقَالَ لَهُ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ . مَهْ فَضَّ اللَّهُ فَاكَ ! وَ الَّذِى بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نَبِيّاً ، لَوْ تَشْفَعْ أَبَى فِى كُلِّ مُذْنِبُ عَلَى وَجْهِ الارض لشفعه اللَّهُ فِيهِمْ ، أَبَى مُعَذَّبُ فِى النَّارِ وَ ابْنُهُ قَسِيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ ، وَ الَّذِى بَعَثَ مُحَمَّداً بِالْحَقِّ نَبِيّاً ، انَّ نُورٍ أَبَى يَوْمَ الْقِيمَةِ ليطفى أَنْوَارٍ الخلايق الَّا خَمْسَةَ أَنْوَارٍ . نُورُ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ نورى وَ نُورُ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ نُورُ تِسْعَةٍ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهَا السَّلَامُ فَانٍ نُورُهُ مِنْ نُورَنا ، خُلِقَتِ اللَّهِ تَعَالَى قَبْلَ انَّ يَخْلُقَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ بالفى عَامٍ .
معنى چنان است كه مى فرمايد :
يك روز امير المؤمنين در ميان انجمن جاى داشت ، مردى برخاست و عرض كرد : يا امير المؤمنين ! با اين منزلت كه خداوند تو را داده پدرت معذّب در آتش است ؟ على برآشفت و گفت : لب فرو بند كه خداوندت دهان درهم شكناد ، سوگند با خداى كه محمّد را به راستى فرستاد كه اگر پدر من شفاعت كند هر گناهكارى را در روى زمين ، خداوند شفاعت او را بپذيرد ، آيا پدر من در آتش جاى دارد و حال آنكه پسر او قسيم جنّت و دوزخ است ؟ قسم به آن كس كه محمّد را به راستى فرستاد كه در روز قيامت نور پدر من غلبه كند به انوار تمامت خلايق ، مگر پنج نور : و آن نور محمّد و نور من و نور حسن و نور حسين و نور نه (9) تن از فرزندان حسين باشد ؛ زيرا كه نور ابو طالب از نور ماست كه خداوند دو هزار (2000) سال قبل از خلقت آدم خلق كرده است .
ص: 1090
اسم ابو طالب عبد مناف است ، چنان كه عبد المطّلب هنگام وصيّت با او در حفظ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمايد :
أُوصِيكَ يَا عَبْدِ مَنَافٍ بَعْدِى***بِوَاحِدٍ بَعْدَ أَبِيهِ فَرَدَّ
و هم عبد المطّلب خطاب به ابو طالب مى فرمايد :
وَصِيَّةُ مَنْ كُنْيَتُهُ بِطَالِبِ***عَبْدُ مَنَافٍ وَ هُوَ ذُو تجارب
همانا وقتى كه خبر پيغمبر انتشار يافت ، ابو طالب بيم كرد كه مردم عرب با قوم او در قلع پيغمبر همدست شوند ، اين قصيده را بگفت و بر ايشان بخواند . اشراف قوم اين كلمات را تعويذ (1) كردند و در جلد دويم ناسخ التواريخ چند بيت نگاشته آمد و اكنون به تمامت مى نگارد :
خليلىّ (2) مَا أُذُنَىَّ لِأَوَّلِ عَادِلٍ***بصغواء (3) فِى حَقُّ وَ لَا عِنْدَ بَاطِلُ
خليلىّ انَّ الرَّأْىِ لَيْسَ بشركة***وَ لَا نهنه (4) عِنْدَ الامور البلابل (5)
وَ لَمَّا رَايَت الْقَوْمُ لَا وَدَّ فِيهِمْ***وَ قَدْ قَطَعُوا كُلِّ الْعُرَى وَ الْوَسَائِلِ
وَ قَدْ صارحونا (6) بِالْعَدَاوَةِ وَ الاذى***وَ قَدْ طاوعوا أَمَرَ الْعَدُوِّ المزايل
وَ قَدْ حالفوا (7) قَوْماً عَلَيْنَا اضنة***يعضّون (8) غَيْظاً خَلْفِنَا بالانامل
صَبَرْتَ لَهُمْ نَفْسِى بسمراء سَمْحَةُ***وَ أَبْيَضَ (9) عضب (10) مِنْ تُرَاثِ المقاول
وَ أُحْضِرَتِ عِنْدَ الْبَيْتِ رهطى وَ اخوتى***وَ أَمْسَكْتُ مِنْ أَثْوَابِهِ بالوصائل
قِيَاماً مَعاً مُسْتَقْبِلَيْنِ رتاجه***لَدَى حَيْثُ يُقْضَى حَلَّفَهُ كُلِّ نافل
وَ حَيْثُ ينيخ الاشعرون (11) رُكَّابَهُمْ***بمقضى السُّيُولِ مِنْ اساف
وَ نَائِلُ موسّمة الاعضاء اذ قصراتها***محبّسة بَيْنَ السديس وَ بَازِلِ .
ص: 1091
يَرَى الودع (1) فِيهَا وَ الرُّخَامَ وَ زِينَةُ***باعناقها معقودة كالعثاكل
أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسُ مِنْ كُلِّ طَاعِنُ***عَلَيْنَا بِسُوءٍ أَوْ مِلْحُ بِبَاطِلٍ
وَ مَنْ كَاشِحٍ (2) يغتابنا بمعيبة***وَ مَنْ مُلْحَقُ فِى الدِّينِ ما لَمْ نحاول
وَ ثَوْرٍ (3) وَ مَنْ أَرْسَى ثَبِيراً (4) مَكَانَهُ***وَرَّاقُ ليرقى فِى حِرَاءَ (5) وَ نَازِلُ
وَ بِالْبَيْتِ حَقُّ الْبَيْتِ مِنْ بَطْنِ مَكَّةَ***وَ بَا لِلَّهِ انَّ اللَّهِ لَيْسَ بِغافِلٍ
وَ بِالْحَجَرِ المسود اذ يمسحونه***اذا اكْتَنَفُوهُ بِالضُّحَى وَ الاصائل ( 6)
وَ موطأ ابراهيم فِى الصَّخْرِ وُطِئَتْ***عَلَى قَدَمَيْهِ حَافِياً (6) غَيْرِنَا عَلُ (7)
وَ أَشْوَاطٍ بَيْنَ المروتين (8) الَىَّ الصَّفَاءِ***وَ مَا فِيهِمَا مِنَ صُورَةُ وَ تماثل
وَ مَنْ حَجَّ بَيْتَ اللَّهِ مِنْ كُلِّ رَاكِبُ***وَ مِنْ كُلِّ ذِى نَذْرُ وَ مِنْ كُلِّ رَاجِلٍ
وَ بِالْمَشْعَرِ الاقصى اذا عَمَدُوا لَهُ***لالِ (9) الَىَّ مفضى الشراج الْقَوَابِلَ
وَ توقا فَهُمْ فَوْقَ الْجِبَالِ عَشِيَّةً***يُقِيمُونَ بالايدى صُدُورِ الرَّوَاحِلِ
وَ لَيْلَةُ جَمْعٍ وَ الْمَنَازِلِ مِنْ مِنًى***وَ هَلْ فَوْقَهَا مِنْ حُرْمَةً وَ مَنَازِلَ
وَ جَمَعَ اذا مَا المقربات اجزنه***سِراعاً كَمَا يَخْرُجْنَ مَنْ وَقَعَ وَابِلٍ
وَ بِالْجَمْرَةِ الْكُبْرَى اذا حَمِدُوا لَهَا***يَؤُمُّونَ قَذْفاً رَأْسَهَا بِالْجَنَادِلِ
وَ كِنْدَةَ اذ هُمْ بالحصاب عَشِيَّةً***تجير لَهُمْ حَجَّاجٍ بَكْرِ بْنِ وَائِلٍ
حليفان شَدّاً عَقَدَ مَا احتلفا لَهُ***وَ رَدَّا عَلَيْهِ عاطفات الْوَسَائِلِ
وَ حطمهم سَمَرَ الصفاح (10) وَ سَرَّحْتَ***وَ شبرقة وَ خَدَّ (11) النَّعَامِ (12) الجوافل
فَهَلْ بَعْدَ هَذَا مِنْ مُعَاذِ لعائذ***وَ هَلْ مِنْ معيذ يَتَّقِىَ اللَّهَ عَادِلٍ
يُطَاعُ بِنَا الاعداء وَدُّوا لَوْ أَنَّنا***يَسُدُّ بِنَا أَبْوَابُ تَرَكَ وَ كابل .
ص: 1092
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نَتْرُكُ مَكَّةَ***وَ بَطْنُ أَلَالُ (1) أَمَرَكُمْ فِى بَلَابِلِ (2)
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ نبزى مُحَمَّداً***وَ لَمَّا نطاعن دُونَهُ وَ نناضل
أُقِيمَ عَلَى نَصْرِ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ***أُقَاتِلْ عَنْهُ بالقنا وَ القَبَائِلِ
وَ نَنْصُرَهُ حَتَّى نصرّع حَوْلَهُ***وَ نذهل عَنْ أَبْنَائِنَا وَ الحلائل
وَ يَنْهَضَ قَوْمُ فِى الْحَدِيدِ اليكم***نُهُوضُ الرَّوَايَا تَحْتَ ذَاتِ الصَّلَاصِلِ
وَ حَتَّى نَرَى ذَا الضِّغْنَ يَرْكَبُ ردعه***مِنِ الطَّعْنُ فَعَلَ الانكب المتخامل (3)
وَ أَنَّا لَعَمْرُ اللَّهِ انَّ جَدٍّ جَدُّنَا***لتلتبسن أَسْيَافِنَا بالاماثل
بكفّى فَتَى مِثْلَ الشِّهَابِ سميدع (4)***أَخِى ثِقَةُ حامى الْحَقِيقَةِ باسل
مِنَ السِّرِّ مِنْ فَرَعَى لؤىّ بْنِ غَالِبُ***مَنِيعِ الْحُمَّى عِنْدَ الْوَغَى غَيْرِ وَاكِلْ
شُهُوراً وَ أَيَّاماً وَ حَوْلًا مُحْرِماً***عَلَيْنَا وَ تأتى حَجَّةً بَعْدَ قَابِلٍ
وَ مَا تَرَكَ قَوْمٍ لَا أَبَا لَكَ سَيِّداً***يُحَوَّطَ الذِّمَارَ غَيْرِ ذَرَبَ مواكل
وَ ابْيَضَّ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ***ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةُ للارامل (5)
يَلُوذُ بِهِ الْهَلَاكُ مِنْ آلِ هَاشِمٍ***فَهُمْ عِنْدَهُ فِى رَحْمَةُ وَ فَوَاضِلَ
لَعَمْرِى لَقَدْ أَجْرَى أُسَيْدِ وَ بُكْرَةً (6)***الَىَّ بُغْضُنَا اذ جزّانا لآِكِلِ
جُزْتَ رَحِمَ عَنَّا اسيدا وَ خالِداً***جَزاءً مُسِي ءُ لَا يُؤَخِّرَ عَاجِلُ
وَ عُثْمَانُ لَمْ يُرَبِّعَ عَلَيْنَا وَ قُنْفُذٍ***وَ لَكِنَّ اطاعا أَمَرَ تِلْكَ القَبَائِلِ
اطاعا أَبَيَا وَ ابْنِ عَبْدِ يغوثهم***وَ لَمْ يرقبا فِينَا مَقَالَةِ قَائِلُ
كَمَا قَدْ لَقِينا مِنْ سُبَيْعٍ وَ نَوْفَلٍ (7)***وَ كُلُّ تَوَلَّى مُعْرِضاً لَمْ يجامل
فَانٍ يلفيا أَوْ يُمَكِّنِ اللَّهِ مِنْهُمَا***نَكَلَ لَهُمَا صَاعاً بِصَاعِ المكايل
وَ ذَاكَ أَبُو عَمْرٍو أَبَى غَيْرِ بُغْضِنَا***ليظعننا فِى أَهْلِ شَاءَ وَ جامل
يُنَاجِى بِنَا فِى كُلِّ ممسى وَ مُصَبِّحِ***فناج أَبُو عَمْرٍو بِنَا ثُمَّ خاتل
وَ يُوَلَّى لَنَا بِاللَّهِ مَا انَّ يغشّنا***بَلى قَدْ نَرَاهُ جَهْرَةً غَيْرِ حايل
اضاق عَلَيْهِ بُغْضُنَا كُلِّ تَلْعَةً***مِنْ الارض بَيْنَ اخشب فمجادل .
ص: 1093
وَ سَائِلُ أَبَا الْوَلِيدِ مَا ذَا حبوتنا***بسعيك فِينَا مُعْرِضاً كالمخاتل
وَ كُنْتُ امْرَأً مِمَّنْ يعاش برايه***وَ رَحْمَتُهُ فِينَا وَ لَسْتُ بجاهل
فعتبة لَا تَسْمَعُ بِنَا قَوْلِ كَاشِحٍ***حَسُودُ كَذُوبٍ مُبْغِضُ ذِى دغاول
وَ لَسْتُ اباليه عَلى ذَاتِ نَفْسِهِ***فَعَشِّ يَا ابْنَ عَمًى نَاعِماً غَيْرِ مَاحِلُ
فَقَدْ خضت انَّ لَمْ تزدجرهم وَ ترتدع***تَلَاقَى وَ تَلْقَى مِثْلَ احدى الزَّلَازِلُ
وَ مَرَّ أَبُو سُفْيَانَ عَنَى مُعْرِضاً***كانّه قِيلَ مِنْ عِظَامٍ المقاول
يَفِرُّ الَىَّ نَجْدٍ وَ بُرْدٍ مياهه***وَ يَزْعُمُ أَنَّى لَسْتُ عَنْكُمْ بِغافِلٍ
وَ يُخْبِرُنَا فَعَلَ المناصح انْهَ***شَفِيقٍ وَ يَخْفَى عارمات الدواخل
أَ مَطْعَمٍ لَمْ اخذلك فِى يَوْمِ نَجْدَةَ***وَ لَا مَطْعَمٍ عِنْدَ الامور الجلائل
وَ لَا يَوْمَ خَصْمُ اذ أَتَوْكَ اشدة***أَوْلى جَدْلُ مِثْلَ الْخُصُومُ المساجل
أَ مَطْعَمٍ انَّ الْقَوْمِ ساموك خُطَّةٍ***وَ أَنَّى مَتَى أُوَكِّلُ فَلَسْتُ بوائل
جَزَى اللَّهُ عَنَّا عَبْدِ شَمْسٍ وَ نوفلا***عُقُوبَةً شَرِّ عَاجِلًا غَيْرَ آجِلِ
بِهِ مِيزَانُ قِسْطِ لَا يخيس شَعِيرَةٍ***لَهُ شاهِدُ مِنْ نَفْسِهِ غَيْرِ عَائِلٍ
لَقَدْ سَفِهَتْ أَحْلَامٍ قَوْمٍ تُبَدِّلُوا***بَنَى خَلْفَ قيضا بِنَا وَ الغياطل
وَ نَحْنُ الصميم مِنْ ذُؤَابَةِ هَاشِمٍ***وَ آلَ قصىّ فِى الْخُطُوبِ الاوائل
فَكَانَ لَنَا حَوْضِ السِّقَايَةُ فِيهِمْ***وَ نَحْنُ الذرى مِنْ غَالِبٍ وَ الكواهل
فَمَا أَدْرَكُوا ذحلا وَ لَا سَفَكُوا دَماً***وَ مَا حالفوا الَّا شِرَارُ القَبَائِلِ
بَنَى أَمَةُ مَجْنُونَةُ هِنْدٍ كَيْتَ***بَنَى جَمَعَ عَبْدِ لِقَيْسِ بْنِ عَاقِلُ
وَ سَهْمُ وَ مَخْزُومٍ تمالوا وَ أَلَّبُوا***عَلَيْنَا الْعِدَى مِنْ كُلِّ طمل وَ خاتل
وَ حَثَّ بَنُو سَهْمُ عَلَيْنَا عديّها***عُدَىَّ بْنِ كَعْبٍ فاحتبوا بالمحافل
يعضّون مِنْ غَيْظٍ عَلَيْنَا اكْفِهِمْا***بِلَا تِرَةٍ بَعْدَ الْحُمَّى وَ التَّوَاصُلُ
وسائط كَانَتْ فِى لؤىّ بْنِ غَالِبُا***نفاهم الينا كُلِّ صَقْرُ حلاحل
وَ رَهْطٍ نُفَيْلٍ شَرُّ مَنْ وَطِئَ الْحَصَى * وَ أَ لَامُ حَافٍ مِنْ مَعَدُ وَ ناعل
فَعَبْدُ مَنَافٍ أَنَّهُمْ خَيْرُ قَوْمِكُمْا***فَلَا تُشْرِكُوا فِى أَمَرَكُمْ كُلِّ واغل
فَقَدْ خِفْتَ انَّ لَمْ يُصْلِحُ اللَّهَ أَمْرَكُمْا***تَكُونُوا كَمَا كَانَتْ أَحَادِيثِ وَائِلٍ
لَعَمْرِى لَقَدْ وهّنتم وَ عَجَزْتُمْا***وَ جِئْتُمْ بامر مُخْطِئُ للمفاصل
وَ كُنْتُمْ حَدِيثاً حَطَبٍ قَدْرِ فَأَنْتُمْا***الْآنَ حَطَبِ اقْدِرْ وَ مَرَاجِلُ
ص: 1094
ليهن بَنِى عَبْدِ مَنَافٍ عقوقنا***وَ خذلاننا وَ تَرَكْنا فِى الْمَعَاقِلُ
فَانٍ نَكُ قَوْماً نبترء مَا صَنَعْتُمْ***وَ تحتلبونا لَقِحَتْ غَيْرِ باهل
فابلغ قَصِيًّا انَّ سينشر أَمْرِنَا***وَ بَشِّرِ قَصِيًّا بَعْدَنَا بالتّخاذل
وَ لَوْ طَرْقَةً لَيْلًا قَصِيًّا عَظِيمَةٍ***اذا مَا لجأنا دُونَهُمْ فِى المداخل
وَ لَوْ صَدَقُوا ضَرْباً خِلَالِ بُيُوتِهِمْ***لكِنَّا أُسَى عِنْدَ النِّسَاءِ المطافل
فَانٍ تَكُ كَعْبٍ مِنْ كعوب كَثِيرَةً***فَلَا بُدَّ يَوْماً أَنَّهَا فِى مجاهل
وَ انَّ تَكُ كَعْبٍ أَصْبَحْتَ قَدْ تَفَرَّقَتْ***فَلَا بُدَّ يَوْماً مَرَّةً مِنْ تَخَاذُلِ
وَ كُنَّا بُجَيْرٍ قَبْلَ تسويد مَعْشَرَ***هُمْ ذبحونا بِالْمُدَى وَ الْمَعَاوِلَ
بَنِى أَسَدٍ لَا تطرقنّ عَلَى الاذى***اذا لَمْ يَقُلْ بِالْحَقِّ فِى النَّاسِ قَائِلُ
فَكُلْ صِدِّيقٍ وَ ابْنَ أُخْتٍ نَعُدَّهُ***لَعَمْرِى وَجَدْنَا غبّه غَيْرِ طَائِلٍ
سِوَى انَّ رَهْطاً مِنْ كِلَابِ بْنِ مَرَّةً***بِرَاءُ الينا مِنْ معقّة خاذل
وَ نِعْمَ ابْنِ أُخْتِ الْقَوْمِ غَيْرِ مُكَذِّبُ***زُهَيْرٍ حساما مُفْرَداً مِنَ حَمَائِلُ
أَشَمُّ مِنِ الشَّمِّ البهايل ينتمى***الَىَّ حَسَبَ فِى حَوْمَةِ الْمَجْدِ فَاضِلِ
لَعَمْرِى لَقَدْ كُلْفَةُ وَ جَدّاً باحمد***وَ أُخُوَّتُهُ دَأْبِ الْمُحِبُّ الْمُوَاصِلُ
فأيّده رَبُّ الْعِبَادِ بِنَصْرِهِ***وَ أَظْهَرَ حَقّاً دِينِهِ غَيْرِ بَاطِلُ
فَلَا زَالَ فِى الدُّنْيَا جِمَالًا لاهلها***وَ زَيَّنَّا عَلَى رَغْمِ الْعَدُوِّ المخاتل
فَمَنْ مِثْلَهُ فِى النَّاسِ أَىُّ مُؤَمِّلٍ***اذا قاسه الْحُكَّامِ عِنْدَ التَّفَاضُلِ
حَلِيمُ رُشَيْدٍ عَادِلٍ غَيْرِ طَائِشٍ***يوالى الها لَيْسَ عَنْهُ بِغافِلٍ
فَوَ اللَّهِ لَوْ لَا انَّ اجىء بِسَنَةٍ***تَجُرُّ عَلَى أَشْيَاخَنَا فِى الْمَحَافِلُ
لَكِنَّا اتبعناه عَلَى كُلِّ حَالَةٍ***مِنَ الدَّهْرِ جِدّاً غَيْرَ قَوْلِ التهازل
أَ لَمْ تَعْلَمُوا انَّ ابننا لَا مُكَذِّبٍ***لَدَيْنا وَ لَمْ يعبى بِقَوْلِ الاباطل
رِجالُ كَرَّامٍ غَيْرِ مِيلٍ نماهم***الَىَّ الْعِزِّ آبَاءٍ كَرَّامِ الْمَفَاصِلِ
وَقَفْنَا لَهُمْ حَتَّى تَبَدَّدَ جَمَعَهُمْ***وَ يَخْسَرُ عَنَّا كُلِّ بَاغٍ وَ جَاهِلٍ
شَبَابِ كَرَّامٍ غَيْرِ مِيلٍ غوادر***كبيض سُيُوفِ فِى الايادى صياقل
بِضَرْبٍ مِنَ الفتيان فِيهِ كانّهم***ضوارى اسْوَدَّ فَوْقَ لَحْمِ خرادل
وَ لكنّنا نَسْلُ كَرَّامٍ لسادة***بِهِمْ تعتلى الاقوام عِنْدَ التَّطَاوُلُ
سَيَعْلَمُ أَهْلِ الظغن ايى وَ أَيُّهُمْ***يَفُوزُ وَ يَعْلُو فِى لَيَالٍ قَلَائِلُ
ص: 1095
وَ مَنْ ذَا يَمَلُّ الْحَرْبِ مِنًى وَ مِنْهُمْ***وَ يَحْمَدُ فِى الْآفَاقِ فِى قَوْلُ قَائِلٍ
فَأَيُّهُمْ مِنًى وَ مِنْهُمْ بِسَيْفِهِ***يلاقى اذا مَا حَانَ وَقْتُ التنازل
فاصبح فِينَا احْمَدِ فِى أُرْوَمَةَ***تُقَصِّرَ عَنْهَا سُورَةَ المتطاول
وَجَدْتُ بِنَفْسِى دُونَهُ وَ حميته***وَ دَافَعْتَ عَنْهُ بالذّرى وَ الكلاكل
وَ لَا شَكَّ انَّ اللَّهِ رَافِعٍ قَدَرُهُ***وَ معليه فِى الدُّنْيَا وَ يَوْمَ التخاذل
كَمَا قَدْ أَرَى فِى الْيَوْمِ وَ الامس جَدِّهِ***وَ وَالِدُهُ رُؤْيَاهُ مِنْ غَيْرِ آفِلُ
و هم از اين قصيده هشت شعر در جلد دوم ناسخ التواريخ نگاشته بودم ، تيمنا و تبركا تمام آن را رقم كردم . در پاره كردن صحيفه فرمود چنان كه مذكور باشد :
الاهل أَتَى جِيرَانِنَا صَنَعَ رَبِّنَا***عَلَى نأيهم وَ اللَّهَ بِالنَّاسِ ارود
فنخبرهم انَّ الصَّحِيفَةِ مزّقت***وَ انَّ كُلُّ مَا لَمْ يَرْضَهُ اللَّهِ يُفْسِدُ
تراوحها أُفِكَ وَ سِحْرُ مَجْمَعٍ***وَ لَمْ يُلَفُّ سِحْرُ آخِرَ الدَّهْرِ يَصْعَدُ
تَدَاعَى لَهَا مَنْ لَيْسَ فِيهَا بقرقر***فطائرها فِى رَأْسَهَا يَتَرَدَّدُ
وَ كَانَتْ كِفَاءُ وَقَعَتْ باثيمة***لِيَقْطَعَ مِنْهُ ساعد وَ مقلّد وَ
نَطْعُنُ أَهْلِ المكتين فيهربوا***فَرَائِصُهُمْ مِنْ خَشْيَةِ الشَّرِّ تُرْعَدُ
فَيَنْزِلُ حرّاث يُقَلِّبُ أَمْرِهِ***ايتهم فِيهِمْ عِنْدَ ذَاكَ ينجد
فَمَنْ يَنْسَ مِنْ حضّار مَكَّةَ عِزَّةٍ***فعزّتنا فِى بَطْنِ مَكَّةَ اتلد
نشأنا بِهَا وَ النَّاسُ فِيهَا قَلَائِلُ***فَلَمْ ننفكك نَزْدَادُ خَيْراً وَ نحمد
وَ نُطْعِمُ حَتَّى يَتْرُكَ النَّاسَ فَضْلُهُمْ***اذا جُعِلْتُ أَيْدِى المفيضين تُرْعَدُ
جَزَى اللَّهُ رَهْطاً بالحجون (1) تتابعوا***عَلَى مَلَاءٍ تُهْدَى لحزم وَ تُرْشَدْ
تَعُودَ لَدَى خُطُمُ الْحَجُونِ كانّهم***مقاولة بَلْ هُمْ أَعَزُّ وَ امجد
أَعَانَ عَلَيْهَا كُلُّ صَقْرُ كانّه***اذا مَا مَشَى فِى رَفْرَفَ الدِّرْعِ احرد
جَرَى عَلَى جَلَّ الْخُطُوبِ كانّه***شِهَابُ بكفّى قابس يَتَوَقَّدُ
مِنْ الاكرمين مِنْ لؤىّ بْنِ غَالِبُ***اذا سِيمَ خَسْفاً وَجْهَهُ يتربّد
طَوِيلِ النِّجَادِ خَارِجُ نِصْفِ سَاقِهِ***عَلَى وَجْهِهِ يُسْقَى الْغَمَامُ وَ يَسْعَدَ
عَظِيمُ الرَّمَادِ سَيِّدُ وَ ابْنَ سَيِّدِ***يَخُصُّ عَلَى مقرى الضُّيُوفِ وَ يَحْسُدُ
وَ يُبْنَى فَنَاءِ للعشيرة صَالِحاً***اذا نَحْنُ طُفْنَا فِى الْبِلَادِ وَ يُمَهِّدُ كه
ص: 1096
ألطّ لِهَذَا الصُّلْحِ كُلِّ مبرّء***عَظِيمُ اللِّوَاءِ أَمْرَدَ ثُمَّ يَحْمَدَ
قَضَوْا مَا قَضَوْا فِى لَيْلِهِمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا***عَلَى مَهَلٍ اذ سَائِرُ النَّاسِ رَقَدَ
هُمْ ارْجِعُوا سَهْلِ بْنِ بَيْضَاءَ رَاضِياً***وَ سِرْ أَبُو بَكْرٍ بِهَا وَ مُحَمَّدِ
مَتَى شِرْكُ الاقوام فِى جَلَّ أَمْرِنَا***فَكُنَّا قَدِيماً قَبْلَهَا نتودّد
فَكُنَّا قَدِيماً لَا نُقِرُّ ظلامة***وَ نُدْرِكِ مَا شِئْنَا وَ لَا نتشدّد
فَيَا كقصىّ هَلْ لَكُمْ فِى نُفُوسَكُمْ***وَ هَلْ لَكُمْ فِيمَا يَجِي ءُ بِهِ غَدٍ
فانّى وَ اياكم كَمَا قَالَ قَائِلٍ***لَدَيْكَ الْبَيَانِ لَوْ تَكَلَّمْتُ اسْوَدَّ
وقتى قريش انجمن كردند براى گرفتن محمّد از ابو طالب ، در تقويت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود :
وَ اللَّهُ لَنْ يَصِلُوا اليك بِجَمْعِهِمْ***حَتَّى اوسد فِى التُّرَابِ دفينا
فَاصْدَعْ بامرك مَا عَلَيْكَ غَضَاضَةً***وَ أَبْشِرْ بِذَاكَ وَ قِرَّ مِنْهُ عُيُوناً (1)
وَ دعوتنى وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ ناصحى***وَ لَقَدْ صَدَقَةُ وَ كُنْتَ قَبْلَ أَمِيناً
وَ عَرَضَتْ دَيْناً لَا مَحَالَةَ انْهَ***مِنْ خَيْرِ أَدْيَانِ الْبَرِيَّةِ دَيْناً
لَوْ لَا الْمَلَامَةِ أَوْ حذارى سَبْتٍ***لَوَجَدْتَنِي سَمْحاً بِذَاكَ مُبِيناً
خطاب به ابو لهب مى فرمايد :
عَجِبْتُ لحلم يَا بْنِ شَيْبَةَ عَازِبٍ***وَ أَحْلَامٍ أَقْوَامُ لَدَيْكَ سَخَّافٍ
يَقُولُونَ شَايَعَ مَنْ أَرَادَ مُحَمَّداً***بِظُلْمٍ وَ قُمْ فِى أَمْرِهِ بِخِلَافِ
اضاميم أَمَّا حَاسِدٍ ذُو خِيَانَةُ***وَ أَمَّا قَرِيبُ مِنْكَ غَيْرِ مصاف
فَلَا تَتْرُكُنَّ الدَّهْرِ مِنْهُ ذِمَامَةُ***وَ أَنْتَ امْرُؤُ مِنْ خَيْرٍ عَبْدِ مَنَافٍ
وَ لَا تتركنه مَا حِيلَةَ لمعظم***وَ كُنَّ رَجُلًا ذَا نَجْدَةُ وَ عَفَافٍ
يذود الْعِدَى عَنْ ذِرْوَةِ هَاشِمِيَّةُ***إلافهم فِى النَّاسِ خَيْرُ آلَافِ
فَانٍ لَهُ قُرْبى لَدَيْكَ قَرِيبَةً***وَ لَيْسَ بِذِى حَلَفَ وَ لَا بمضاف
وَ لَكِنَّهُ مِنَ هَاشِمٍ فِى صميمها***الَىَّ أَبْحُرٍ فَوْقَ الْبُحُورِ طَوَافٍ
وَ راجم جَمِيعِ النَّاسِ عَنْهُ وَ كُنَّ لَهُ***وَزِيراً عَلَى الاعداء غَيْرِ مجاف
وَ انَّ غَضِبْتَ مِنْهُ قُرَيْشٍ فَقُلْ لَهَا***بَنَى عَمِّنَا مَا قَوْمِكُمْ بضعاف .
ص: 1097
وَ مَا بَالُكُمْ تفشون مِنْهُ ظلامة***وَ مَا بَالُ أَحْقَادِ هُنَاكَ خواف
فَمَا قَوْمِنَا بِالْقَوْمِ يَخْشَوْنَ ظَلَمَنَا***وَ ما نَحْنُ فِيمَا ساءهم بخفاف
وَ لكنّنا أَهْلُ الْحَفَائِظِ وَ النُّهى***وَ عَزَّ ببطحاء الْمَشَاعِرِ وَافٍ
و هم در حمايت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد :
ارقت وَ قَدْ تَصَوَّبَتْ النُّجُومِ***وَ بِتْ وَ لَا تسالمك الْهُمُومِ
لَظُلْمُ عَشِيرَةٍ ظَلَمُوا وَ عَقُّوا***وَ غِبَّ عقوقهم لَهُمْ وَ خِيَمِ
هُمْ انْتَهَكُوا الْمَحَارِمِ مِنْ أَخِيهِمْ***وَ كُلُّ فِعَالِهِمْ دَنَسٍ ذَمِيمُ
وَ رَامُوا خُطَّةٍ جَوْراً وَ ظُلْماً***وَ بَعْضِ الْقَوْلَ ذُو خَلْفَ مُلِيمُ
لِتَخْرُجَ هَاشِمٍ فَيَكُونُ مِنْهَا***بَلَاقِعَ بَطْنِ مَكَّةَ فالحطيم
فَمَهْلًا قَوْمِنَا لَا تركبونا***بِمَظْلِمَةٍ لَهَا خَطَبَ جَسِيمُ
فَيَنْدَمُ بَعْضُكُمْ وَ يُذِلُّ بَعْضٍ***وَ لَيْسَ بمفلح أَبَداً ظَلُومُ
أَرَادُوا قَتْلَ احْمَدِ زاعميه***وَ لَيْسَ بِقَتْلِهِ مِنْهُمْ زَعِيمُ
وَ دُونَ مُحَمَّدِ مِنَّا نَدَى***هُمْ الْعِرْنِينِ وَ الْعَظْمِ الصميم
و هم در اين معنى فرمايد :
تَطَاوَلَ لَيْلَى بِهِمْ نَصْبٍ***وَ دَمْعٍ كَسْحُ السَّقَّاءِ السَّرْبِ
أَ تَلْعَبُ قصىّ باكلابها***وَ هَلْ يَرْجِعُ الْحُكْمُ بِعَدِّ اللَّعِبُ
وَ قَالُوا لَا حَمِدَ أَنْتَ امْرُؤُ***خُلُوفُ الْحَدِيثَ ضَعِيفُ السَّبَبِ
الَّا انَّ احْمَدِ قَدْ جاءَهُمْ***بِصِدْقٍ وَ لَمْ يَأْتِهِمْ بِالْكَذِبِ
فانّا وَ مَنْ حَجَّ مِنْ رَاكِبُ***وَ كَعْبَةُ مَكَّةَ ذَاتَ الْحُجُبِ
تَنَالُونَ احْمَدِ أَوْ تصطلوا***ظبات الرِّمَاحَ وَ حَدُّ الْقَضْبُ
وَ تعترفوا بَيْنَ ابياتكم***صُدُورُ الْعَوَالِى وَ خَيْلًا شَرِبَ
تراهنّ مَا بَيْنَ ضافى السَّبَبِ***قَصِيرُ الحزام طَوِيلٍ اللبب
عَلَيْهَا صَنَادِيدِ مِنْ هَاشِمٍ***هُمْ الأنجبون مَعَ الْمُنْتَخَبِ
و هم او فرمايد :
الَّا أَبْلِغَا عَنَى لؤيّا رِسَالَةِ***بِحَقٍّ وَ مَا تَغَنَّى رِسَالَةِ مُرْسَلُ
بَنَى عَمِّنَا الادنين فِيمَا نخصّهم***وَ اخواننا مِنْ عَبْدِ شَمْسٍ وَ نَوْفَلٍ
أَ ظاهرتم قَوْماً عَلَيْنَا سَفاهَةُ*** أَمْراً غويّا مِنْ غواة وَ جَهْلٍ
ص: 1098
يَقُولُونَ لَوْ أَنَّا قَتَلْنَا مُحَمَّداً***أَقَرَّتْ نواصى هَاشِمٍ بالتّذلّل
كُذِّبْتُمْ وَ رَبَّ الْهُدَى تَدْمَى بُحُورِهِ***بِمَكَّةَ وَ الْبَيْتِ الْعَتِيقِ الْمُقْبِلِ
تنالونه أَوْ تصطلوا دُونَ نيله***صوارم تُفْرَى كُلُّ عُضْوٍ وَ مَفْصِلٍ
فَمَهْلًا وَ لَمَّا تُنْتَجُ الْحَرْبِ بِكْرُهَا***بِحَمْلِ تَمَامَ أَوْ بِهِ آخَرَ معجل
وَ يُلْقُوا رَبِيعٍ الابطحين (1) مُحَمَّداً***عَلَى رَبْوَةٍ فِى راس عنقاء عيطل
وَ تَأْوِى اليه هَاشِمٍ انَّ هَاشِماً***عَرَانِينِ كَعْبٍ آخَرَ بَعْدَ أَوَّلِ
فَانٍ كُنْتُمْ تَرْجُونَ قَتْلِ مُحَمَّدٍ***فروموا بِمَا جَمَعْتُمْ نَقْلِ يُذْبِلُ
فانّا سنحميه بِكُلِّ طمرّة***وَ دى ميعة نَهَدَ المراكل عكّل
وَ كُلُّ ردينىّ (2) ظماء كعوبها***وَ عضب كايماض الْغَمَامَةُ مَفْصِلٍ
بايمان شَمِّ مِنْ ذُؤَابَةِ هَاشِمٍ***مغادير بالابطال فِى كُلِّ جَحْفَلٍ
يك روز ابو طالب على را وصيّت مى فرمود كه در جاى رسول خداى بيشتر وقت كه كمال مخافت بود بخواب ، تا مضجع پيغمبر ايمن باشد و خود به حراست پيغمبر مى ايستاد و اين شعر را در وصيّت با على مى فرمود :
اصبرن يَا بُنَىَّ فَالصَّبْرُ أَحْجَى***كُلُّ حَىٍّ مَصِيرُهُ لشعوب
قَدَّرَ اللَّهِ وَ الْبَلَاءُ شَدِيدُ***لفداء الْحَبِيبِ وَ ابْنِ الْحَبِيبِ
لفداء الْأَغَرِّ ذِي الْحَسَبِ الثَّاقِبِ***وَ البارع الْكَرِيمِ النَّجِيبِ
انَّ تُصِبْكَ الْمَنُونِ فالنّبل تبرى***فَمُصِيبُ مِنْهَا وَ غَيْرِ مُصِيبٍ
كُلِّ حَىٍّ وَ انَّ تُمْلى بِهِ عُمَرُ***آخُذُ مِنْ مذاقها بِنَصِيبٍ
على عليه السّلام در جواب مى فرمايد :
أَ تَأْمُرُنِي بِالصَّبْرِ فِى نَصْرِ احْمَدِ***فَوَ اللَّهِ مَا قُلْتَ الَّذِى قُلْتُ جازعا
وَ لَكِنَّنِى أَحْبَبْتَ انَّ تَرَ نصرتى***لَتَعْلَمُ أَنِّى لَمْ أَزَلْ لَكَ طَائِعاً
وَ سعيى لِوَجْهِ اللَّهَ فِى نَصْرِ احْمَدِ***نَبِىِّ الْهُدَى الْمَحْمُودِ طِفْلًا وَ يَافِعاً (3) .
ص: 1099
هم ابو طالب فرمايد :
فَلَا تَسْفَهُوا أَحْلَامُكُمْ فِى مُحَمَّدٍ***وَ لَا تَتْبَعُوا أَمَرَ الْغُوَاةِ الاشائم
تمنّيتم انَّ تَقْتُلُوهُ وَ أَنَّمَا***امانيكم هَذَى كاحلام نَائِمُ
وَ أَنَّكُمْ وَ اللَّهِ لَا تقتلونه***وَ لَمَّا تَرَوْا قِطْفُ اللِّحَى وَ الجماجم
زَعَمْتُمْ بَاناً مُسْلِمُونَ مُحَمَّداً***وَ لَمَّا نقاذف دُونَهُ وَ نراجم
مِنَ الْقَوْمِ مفضال أَبِي عَلَى الْعِدَى***تَمَكَّنَ فِى الفرعين مِنْ آلِ هَاشِمٍ
أَمِينُ حَبِيبٍ فِى الْعِبَادِ مسوّم***بِخَاتَمِ رَبِّ قَاهِرُ فِى الخواتم
يَرَى النَّاسَ بُرْهَاناً عَلَيْهِ وَ هَيْبَةً***وَ مَا جَاهِلُ فِى قَوْمِهِ مِثْلَ عَالِمٍ
نَبِىٍّ أَتَاهُ الْوَحْىِ مِنْ عِنْدَ رَبِّهِ*** وَ مَنْ قَالَ لَا يُقْرَعُ بِهَا سَنَّ نَادِمُ
تطيف بِهِ جرثومة هَاشِمِيَّةُ***تذبّب عَنْهُ كُلِّ بَاغٍ وَ ظَالِمٍ
وَ مِنْ ذَلِكَ قَوْلُهُ حِينَ غَضِبَ بِعُثْمَانَ بْنِ مَظْعُونٍ الجمحى ، حِينَ عَذَّبْتُهُ قُرَيْشٍ وَ نَالَتْ مِنْهُ .
أَمَّنْ تَذْكُرُ دَهْرٍ غَيْرُ مَأْمُونٍ***أَصْبَحَتْ مكتئبا تَبْكِى كمحزون
أَمِنَ تَذْكُرُ أَقْوَامُ ذَوِى سفة***يَغْشَوْنَ بِالظُّلْمِ مَنْ يَدْعُو الَىَّ الدَّيْنَ
لَا يَنْتَهُونَ عَنِ الْفَحْشاءِ مَا أُمِرُوا***وَ الْغَدْرُ فِيهِمْ سَبِيلِ غَيْرَ مَأْمُونٍ
اذ يلطمون وَ لا يَخْشَوْنَ مُقْلَتِهِ***طَعْناً دراكا وَ ضَرْباً غَيْرَ موهون
فَسَوْفَ نجزيهم انَّ لَمْ نِمْتَ عُجُلًا***كَيْلًا بِكَيْلٍ جَزاءُ غَيْرِ مَغْبُونُ (1)
أَوْ يَنْتَهُونَ عَنْ الامر الَّذِى وَقَفُوا***فِيهِ وَ يَرْضَوْنَ مَنًّا بَعْدُ بِالدُّونِ (2)
الَّا تَرَوْنَ أَذَلَّ اللَّهُ جَمْعَكُمْ***أَنَا غَضِبْنَا لِعُثْمَانَ بْنِ مَظْعُونٍ
وَ نمنح الضَّيْمَ مِنْ يُبْغَى مضيمتنا***بِكُلِّ مطّرد فِى الْكَفِّ مَسْنُونُ
وَ مرهفات كَأَنَّ الْمِلْحِ خَالَطَهَا***نشفى بِهَا الدَّاءَ مِنْ هَامُ الْمَجَانِينِ
حَتَّى تُقِرَّ رِجالُ لا حُلُومُ لَهَا***بَعْدَ الصُّعُوبَةَ بالاسماح وَ اللَّيِّنُ
أَوْ تُؤْمِنُوا بِكِتَابِ مَنْزِلِ عَجَبٍ***عَلَى نَبِىٍّ كموسى أَوْ كذى النُّونِ
يَأْتِى بامر جلّى غَيْرِ ذِى عِوَجُ***كَمَا تَبِينُ فِى آيَاتٍ يَسُنَّ
و هم ابو طالب فرمايد : .
ص: 1100
افيقوا بَنَى عَمِّنَا وَ انْتَهُوا***عَنِ الْغَىَّ مِنْ بَعْضٍ ذَا الْمَنْطِقِ
وَ الَّا فانّى اذا خَائِفُ***بَوَائِقَ فِى دارِكُمْ تَلْتَقِى
كَمَا ذَاقَ مَنْ كَانَ مِنْ قَبْلَكُمْ***ثَمُودُ وَ عَادَ وَ مَنْ ذَا بَقِىَ
و هم ابو طالب فرمايد :
وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَاكَ فِى أَمْرَكُمْ***عَجَائِبَ فِى الْحَجَرِ الملصق
بِكَفِّ الَّذِى قَامَ مِنْ خبثه***الَىَّ الصَّابِرِ الصَّادِقِ الْمُتَّقَى
فاثبته اللَّهَ فِى كَفِّهِ***عَلَى رغمة الْخَائِنُ الاحمق (1)
قَدْ أَشْهُرٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ الْمَأْمُونِ ، انْهَ كَانَ يَقُولُ : اسْمُ أَبُو طَالِبٍ وَ أَشَارَ اليه بِقَوْلِهِ :
نُصْرَةُ الرَّسُولِ رَسُولُ المليك***ببيض تلألأ كملح البروق
اذب وَ أَحْمَى رَسُولُ الاله***حماية حَامٍ عَلَيْهِ شَفِيقٍ
وَ مَا انَّ أَدَبُ لاعدائه***دَبِيبِ (2) الْبِكَارُ (3) حَذَارِ الفنيق (4)
وَ لَكِنَّ ازير لَهُمْ ساميا***كَمَا زَارَ لَيْثٍ بغيل مُضَيَّقُ
هم ابو طالب فرمايد : هنگامى كه رسول خداى با على نماز مى گزاشت ، ابو طالب با جعفر طيّار فرمود : صل يا بنيّ جناح ابن عمّك پس جعفر فرمانبردار شد و به نماز ايستاد ، چنان كه از يك سوى پيغمبر على و از جانب ديگر جعفر به او اقتدا كردند :
انَّ عَلِيّاً وَ جَعْفَراً ثقتى***عِنْدَ مُلِمِّ الزَّمَانِ وَ النوب (5)
لا تخذلا وَ انصرا ابْنِ عمّكما***أَخِى لامّى مِنْ بَيْنِهِمْ وَ أَبَى
وَ اللَّهِ لَا اخذل النَّبِىُّ وَ لَا***يَخْذُلُ مِنْ نَبِىٍّ ذُو حَسَبْ
و نيز از اشعار ابو طالب است كه خطاب با پيغمبر مى كند و امر مى كند به اظهار دعوت :ار
ص: 1101
لا يمنعنّك مِنْ حَقِّ تَقُومُ بِهِ***أَيْدٍ تَصُولُ وَ لَا سَلَقَ باصوات
فَانٍ كَفَّكَ كَفَى انَّ بَلِيَّةٍ بِهِمْ***وَ دُونَ نَفْسِكَ نَفْسِى فِى الْمُلِمَّاتِ
و هم ابو طالب فرمايد ؛ و بعضى اين چهار بيت را از طالب بن ابو طالب گويند :
اذا قِيلَ مِنْ خَيْرِ هَذَا الْوَرَى***قَبِيلاً وَ أَكْرَمَهُمْ اسرتى(1)
اناف بِعَبْدٍ مَنَافٍ أَبى***وَ فَضْلِهِ هَاشِمِ الْعِتْرَةِ
لَقَدْ حَلَّ مَجِّدِ بَنَى هَاشِمٍ***مَكَانَ النعائم (2) وَ النثرة (3)
وَ خَيْرُ بَنَى هَاشِمِ احْمَدِ***رَسُولُ الَّا لَهُ عَلَى فَتْرَةٍ
اين شعر را نيز از ابو طالب روايت كرده اند ، و گروهى به على نسبت كنند :
يَا شَاهِدَ اللَّهُ عَلَى فَاشْهَدْ***أَنَّى عَلَى دِينِ النَّبِىِّ احْمَدِ
مَنْ ضَلَّ فِى الدِّينِ فانّى مُهْتَدٍ***يَا رَبِّ فَاجْعَلْ فِى الْجِنَانِ موردى (4)
و نيز فرمايد :
الَّا مَنْ لَهُمْ آخِرِ اللَّيْلِ مُعْتَمُّ***طوانى وَ أُخْرَى النَّجْمِ لِمَا تَقَدَّمَ
يَرْجُونَ مِنَّا خُطَّةٍ دُونَ نيلها***ضِرَابُ وَ طَعَنَ بالوشيج الْمُقَوِّمُ
يَرْجُونَ انَّ نشجى بِقَتْلِ مُحَمَّدٍ***وَ لَمْ نختضب سَمَرَ الْعَوَالِى بِالدَّمِ
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ لَا تقتلونه***وَ أَسْيَافِنَا فِى هامكم لَمْ تَحَطُّمُ
كُذِّبْتُمْ وَ بَيْتِ اللَّهِ حَتَّى تفلّقوا***جماجم تَلْقَى بالحطيم (5) وَ زَمْزَمُ
وَ تُقْطَعُ أَرْحَامِ وَ تَنْسَى حَلِيلَةُ***حليلا وَ تَغْشى مُحْرِماً بَعْدَ مُحْرِمُ
وَ يَنْهَضَ قَوْمُ فِى الْحَدِيدِ اليكم***يذودون عَنْ أَحْسَابِهِمْ كُلِّ مجرم
عَلَى مَا مَضَى مِنْ مَقْتِكُمْ وَ عقوقكم***وَ غشيانكم فِى أَمَرَكُمْ كُلِّ مَأْثَمٍ
بِظُلْمٍ نَبِىٍّ جَاءَ يَدْعُو الَىَّ الْهُدَى***وَ أْمُرْ أَتَى مِنْ عِنْدِ ذِى الْعَرْشِ مُبْرَمُ
فَلَا تحسبونا مسلميه وَ مِثْلَهُ***اذا كَانَ فِى قَوْمٍ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ
در اين قصيده اشاره به قصهء صحيفه فرمايد كه وقتى قريش بازآوردند ، لفظرب
ص: 1102
بِسَمَكِ اللَّهُمَّ را أَرْضِهِ (1) فاسد نكرده بود به نحوى كه پيغمبر خبر داد و اين قصه در جلد دويم به شرح مرقوم شد .
الَّا مَنْ لَهُمْ آخِرِ اللَّيْلِ مَنْصَبٍ***وَ شُعَبُ الْعَصَا مِنْ قَوْمِكَ المتشعب
وَ قَدْ كَانَ فِى أَمْرِ الصَّحِيفَةِ عِبْرَةً***مَتَى مَا يُخْبِرُ غَائِبُ الْقَوْمِ يُعْجِبُ
محى اللَّهُ مِنْهَا كُفْرُهُمْ وَ عقوقهم***وَ ما نَقَمُوا مِنْ نَاطِقُ الْحَقِّ مُعَرَّبُ
فَكَذَبَ مَا قَالُوا مِنْ الامر بَاطِلًا***وَ مَنْ يختلق مَا لَيْسَ بِالْحَقِّ يَكْذِبُ
وَ أَمْسَى ابْنَ عَبْدِ اللَّهِ فِينَا مُصَدَّقاً***عَلَى سَخِطَ مِنْ قَوْمِنَا غَيْرِ مُعَتِّبٍ
فَلَا تحسبونا مُسْلِمِينَ مُحَمَّداً***لِذِى غَرَبَتِ مِنَّا وَ لَا مُتَقَرِّبُ
و نيز فرمايد :
الَّا أَبْلِغَا عَنَى عَلى ذَاتَ بَيْنَنَا***لؤيّا وَ خُصَّا مِنْ لؤىّ بَنَى كَعْبُ
أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَا وَجَدْنَا مُحَمَّداً***نَبِيّاً كموسى خَطِّ فِى أَوَّلِ الْكُتُبِ (2)
وَ انَّ عَلَيْهِ فِى الْعِبَادِ مَحَبَّةِ***وَ لَا حَيْفُ فِيمَنْ خَصَّهُ اللَّهُ بِالْحُبِّ
وَ انَّ الَّذِى رقّشتم فِى كِتَابُكُمْ***يَكُونَ لَكُمْ يَوْماً كراغية السقب
افيقوا افيقوا قَبْلَ انَّ تُحْفَرَ الزبا***وَ يُصْبِحُ مَنْ لَمْ يَجْنِ ذَنْباً كذى الذَّنْبِ
وَ لَا تَتْبَعُوا أَمَرَ الْغُوَاةِ وَ تُقَطِّعُوا***أَوْ اصرنا بَعْدَ الْمَوَدَّةِ وَ الْقُرَبِ
وَ يستجلبوا حَرْباً عوانا وَ رُبَّمَا***أَمُرُّ عَلَى مَنْ ذاقه جَلَبَ الْحَرْبِ (3)
وَ لَسْنَا وَ رَبِّ الْبَيْتِ نُسَلِّمُ احْمَدَا***عَلَى الْحَالِ مِنَ عَضَّ الزَّمَانِ وَ لَا كَرْبٍ
وَ لَمَّا يَبْنِ مِنَّا وَ مِنْكُمْ سوالف***وَ أَيْدٍ اترت بالقساسيّة (4) الشُّهُبِ
بمعترك ضَنْكِ تَرَى فَصَدَّ الْقَنَا***بِهِ وَ الضِّبَاعُ الْعَرْجَ تعكف كالسّرب
أَ لَيْسَ أَبُونَا هَاشِمٍ شَدَّ أَزِّرْهُ***وَ أَوْصَى بَنِيهِ بالطّعان وَ بِالضَّرْبِ
كَانَ مَجَالَ الْخَيْلِ فِى حَجَرَاتِهِ***وَ معمعة الابطال مَعْرَكَةِ الْحَرْبِ
وَ لَسْنَا نملّ الْحَرْبِ حَتَّى تملّنا***وَ لَا تشتكى فِيمَا يَنُوبُ مِنْ النكب .
ص: 1103
وَ لكنّنا أَهْلُ الْحَفَائِظِ وَ النُّهى***اذا طَارَ آرَاءَ الكماة مِنَ الرُّعْبِ
و نيز فرمايد :
فصبرا أَبَا يَعْلَى عَلَى دِينِ احْمَدِ***وَ كُنَّ مظهرا لِلدِّينِ وَفَّقْتَ صَابِراً
نَبِىٍّ أَتَى بِالدَّيْنِ مِنْ عِنْدَ رَبِّهِ***بِصِدْقٍ وَ حَقُّ لَا تَكُنْ خَمْرُ كَافِراً
فَقَدْ سرّنى اذ قُلْتُ أَنَّكَ مُؤْمِناً***فَكُنْ لِرَسُولِ اللَّهَ فِى اللَّهِ نَاصِراً
وَ بَادَرَ قُرَيْشاً بِالَّذِى قَدْ أَتَيْتُهُ***جِهَاراً وَ قُلْ مَا كَانَ احْمَدِ سَاحِراً
و نيز فرمايد در اين معنى :
أَوْصَى بِنَصْرِ النَّبِىِّ الْخَيْرِ مَشْهَدِهِ***عَلِيّاً ابْنَىْ وَ شَيْخُ الْقَوْمِ عبّاسا
وَ حَمْزَةُ الاسد الحامى حَقِيقَتَهُ***وَ جَعْفَراً ليذودوا دُونَهُ الناسا
كُونُوا فَدَى لَكُمْ أُمِّى وَ مَا وَلَدَتْ***فِى نَصْرِ احْمَدِ دُونَ النَّاسِ اتراسا
بِكُلِّ ابْيَضَّ مصقول عوارضه***تخاله فِى سَوَادِ اللَّيْلِ مقباسا
و نيز مى فرمايد :
أَبَيْتُ بِهِ حَمِدَ اللَّهِ تَرَكَ مُحَمَّدٍ***بِمَكَّةَ أَسْلِمْهُ لِشَرِّ القَبَائِلِ
وَ قَالَ لِى الاعداء قَاتَلَ عِصَابَةُ***أَطَاعُوهُ وَ ابغيهم جَمِيعِ الْغَوَائِلَ
أُقِيمَ عَلَى نَصْرِ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ***أُقَاتِلْ عَنْهُ بالقناء الذوابل
و نيز مى فرمايد در تحريض نجاشى به نصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله :
تَعْلَمُ مَلِيكِ الْحَبَشِ انَّ مُحَمَّداً***نَبِىٍّ كموسى وَ الْمَسِيحَ بْنِ مَرْيَمَ
أَتَى بِهُدَى مِثْلَ الَّذِى أَتَيَا بِهِ***فَكُلْ بامر اللَّهِ يُهْدَى وَ يَعْصِمُ
وَ أَنَّكُمْ تتلونه فِى كِتَابُكُمْ***بِصِدْقِ حَدِيثٍ لَا حَدِيثِ الْمُرَجَّمُ
وَ أَنَّكَ مَا يَأْتِيكَ مِنَّا عِصَابَةُ***بِفَضْلِكَ الَّا عَاوِدُوا بالتّكرّم
فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ نِدّاً وَ أَسْلَمُوا ***فَانٍ طَرِيقِ الْحَقِّ لَيْسَ بمظلم
و له ايضا
فَمَا برحوا حَتَّى رَأَوْا مِنْ مُحَمَّدٍ***أَحَادِيثُ تَجْلُو غُمَّ كُلِّ فُؤادُ (1)
و نيز فرمايد كه اقرار به توحيد فرموده است :
مَلِيكِ النَّاسَ لَيْسَ لَهُ شَرِيكٍ***هُوَ الْوَهَّابُ وَ المبدى الْمُعِيدُ
وَ مِنْ فَوْقِ السَّمَاءِ لَهُ بِحَقٍّ***وَ مَنْ تَحْتِ السَّمَاءِ لَهُ عَبِيدُ .
ص: 1104
بعد از مراجعت از سفر شام فرمايد :
أَ لَمْ تَرَ أَنَّى بَعْدَ هُمْ هممته***بِفِرْقَةٍ حُرُّ الْوَالِدَيْنِ كَرَّامٍ
باحمد لِمَا انَّ شَدَّدْتُ مطيّتى***برحلى وَ قَدْ وَدَّعْتُهُ بِسَلَامٍ
فَلَمَّا بَكَى وَ الْعِيسِ قَدْ فَتَلْتُ بِنَا***وَ قَدْ ناش بِالْكَفَّيْنِ ثَنَّى زِمَامُ
ذَكَرْتَ أَبَاهُ ثُمَّ رقرقت عِبْرَةً***تجود مِنَ الْعَيْنَيْنِ ذَاتَ سجام
فَقُلْتُ تَرْحَلْ رَاشِداً فِى عمومة***مواسين فِى الباساء غَيْرِ شئام (1)
فَرِحْنَا مَعَ الْعِيرُ الَّتِى رَاحَ أَهْلِهَا***شامى الهوا وَ الاصل غَيْرِ شام
فَلَمَّا هبطنا ارْضَ بُصْرَى (2) تشرّفوا***لَنَا فَوْقَ دُورِ يَنْظُرُونَ جسام
وَ قَالَ اجْمَعُوا أَصْحَابِكُمْ لطعامنا***فَقُلْنَا جَمَعْنَا الْقَوْمِ غَيْرُ غُلَامٍ
يَتِيمُ فَقَالَ ادْعُوهُ انَّ طَعَامِنَا***كَثِيرُ عَلَيْهِ الْقَوْمُ غَيْرِ حَرَامُ
فَلَمَّا راه مُقْبِلًا نَحْوَ دَارَهُ***يُوَقِّيَهُ حَرُّ الشَّمْسِ ظِلِّ غَمَامٍ
حَنَى ظَهْرَهُ شِبْهَ الرُّكُوعِ وَ ضَمَّهُ***الَىَّ نَحْرَهُ وَ الصَّدْرِ أَىُّ ضمام (3)
وَ اقْبَلْ رَكِبَ يَطْلُبُونَ الَّذِي رَأَوْا***بحيراء (4) راى الْعَيْنِ وَسَطِ خِيَامِ
فَسَارَ اليهم خَشْيَةِ لغرامهم***وَ كانُوا ذَوِى حِقْدٍ مَعاً وَ غرام
دريس وَ نَمَّامُ وَ قَدْ كَانَ فِيهِمْ***زرير وَ كُلُّ الْقَوْمِ غَيْرِ نِيَامُ
فَجَاءُوا وَ قَدْ هَمُّوا بِقَتْلِ مُحَمَّدٍ***فَرَدَّهُمْ عَنْهُ بِحُسْنِ خصام
بتاويله التَّوْرِيَةِ حَتَّى تَيَقَّنُوا***وَ قَالَ لَهُمْ مَا أَنْتُمْ بِطَعَامٍ
فَذَلِكَ مِنَ اعلانه وَ بَيَانُهُ***وَ لَيْسَ نَهَارٍ وَاضِحُ كظلام
و نيز فرمايد :
لَقَدْ اكْرِمْ اللَّهِ النَّبِىِّ مُحَمَّداً***فاكرم خَلَقَ اللَّهَ فِى النَّاسِ احْمَدِ
وَ شُقَّ لَهُ مِنِ اسْمُهُ ليجلّه***فَذُو الْعَرْشِ مَحْمُودُ وَ هَذَا مُحَمَّدٍ ( 5)
أَنْتَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ***قَرَمَ أَغَرَّ مُسَوِّدُ ( 6) .
ص: 1105
أَنْتَ السَّعِيدُ مَنِ السُّعُودِ***تكنّفتك الاسعد
لمسوّدين اكارم***طابوا وَ طَابَ الْمَوْلِدِ
نَعَمْ الارومة (1) أَصْلِهَا***عَمْرِو الخضم (2) الاوحد
هَشَمَ الربيكة (3) فِى الْجِفَانُ***وَ عَيْشَ مَكَّةَ انكد (4)
فَجَرَتْ بِذَلِكَ سَنَةٍ***فِيها الخبيزة تثرد
وَ لَنَا السِّقَايَةُ لِلْحَجِيجِ***بِهَا يُمَاثُ العنجد
وَ المأزمان وَ مَا حُوتٍ***عرفاتها وَ الْمَسْجِدُ
أَنَّى تُضَامُ وَ لَمْ أَمَةً***وَ أَنَّا الشُّجَاعَ العربد (5)
وَ بطاح مَكَّةَ لَا يَرَى***فِيها نجيع اسْوَدَّ
وَ بَنَوْا أَبِيكَ كانّهم***أَسَدُ العرين تُوقَدُ (6)
وَ لَقَدْ عهدتك صَادِقاً***فِى الْقَوْلِ لَا تَتَرَدَّدُ
مَا زِلْتُ تَنْطِقُ بِالصَّوَابِ***وَ أَنْتَ طِفْلُ أَمْرَدَ
تحريص مى كند ابو لهب را كه مكنى به ابى عتيبه بود ، در حمايت رسول خدا
وَ انَّ امْرَأً أَبُو عُتَيْبَةَ عَمِّهِ
لَفِى مَعْزِلٍ مِنْ انَّ يسام المظالما
أَقُولُ لَهُ أَوْ أَيْنَ مِنْهُ نصيحتى
أَبَا عُتْبَةَ ثَبَتَ فُؤادَكَ قَائِماً
وَ لَا تقبلنّ الدَّهْرِ مَا عِشْتُ خُطَّةٍ
تَسُبُّ بِهَا أَمَّا هَبَطَتْ المواسما (7)
وَ وَلِّ سَبِيلِ الْعَجْزِ غَيْرِ مُتَّهَمٍ
فانّك لَمْ تُخْلَقْ عَلَى الْعَجْزِ لَازِماً
وَ حَارَبَ فَانِ الْحَرْبِ نِصْفُ وَ لَنْ تَرَى .
ص: 1106
أَخَا الْحَرْبِ يُعْطَى الْخَسْفَ حَتَّى يسالما (1)
كُذِّبْتُمْ وَ رَبِّ الْبَيْتِ نبزى محمّدا
و لِمَا تَرَوْا يَوْماً مِنِ الشِّعْبِ قَائِماً
در حمايت رسول خدا و ملازمت حضرت او به فرزندش امير المؤمنين خطاب فرمود : قَالَ : يا بَنِي أُلْزِمَ ابْنُ عَمِّكَ فانّك تُسَلِّمُ بِهِ مِنْ كُلِّ بَأْسَ عَاجِلُ وَ آجِلِ و اين شعر انشاد فرمود :
انَّ الْوَثِيقَةُ فِى لُزُومِ مُحَمَّدٍ***فَاشْدُدْ بصحبته عَلَى يديكا (2)
آن هنگام كه عمرو بن العاص سفر حبشه كرد تا مهاجرين حبشه را در نزد نجاشى مخذول دارد و اگر تواند جعفر و همراهان او را به حكم نجاشى دست به گردن بسته به سوى مكه آرد - چنان كه در كتاب اول مرقوم شد - اين شعر بگفت و از مكّه آهنگ حبشه كرد :
تَقُولُ ابنتى أَيْنَ أَيْنَ الرَّحِيلَ***وَ مَا الْبَيْنِ مِنًى بمستنكر (3)
فَقُلْتُ دعينى فانّى امْرُؤُ***أُرِيدُ النجاشى فِى جَعْفَرٍ
لأكويه عِنْدَهُ كَيْتَ***أُقِيمَ بِهَا نَخْوَةَ الاصعر
وَ لَنْ انْثَنَى مَنْ بَنَى هَاشِمٍ***بِمَا اسطعت بِالْغَيْبِ وَ الْمَحْضَرِ (4)
وَ عَنْ عائب اللَّاتِ فِى قَوْلِهِ***فَلَوْ لا رِضَى اللَّهَ لَمْ نُمْطِرَ
وَ أَنَّى سأشنا قُرَيْشاً لَهُ * وَ انَّ كَانَ كَالذَّهَبِ الاحمر (5)
ابو طالب از براى اكرام جعفر اين شعر به سوى نجاشى فرستاد :
الَّا لَيْتَ شعرى كَيْفَ فِى النَّاسِ جَعْفَرٍ***وَ عَمْرٌو وَ أَعْدَاءِ النَّبِىِّ أَقَارِبُ
وَ هَلْ نَالَ احسان النجاشى جَعْفَراً***وَ أَصْحَابُهُ أَمْ عَاقُّ شَأْنٍ وَ شَاغِبُ (6) .
ص: 1107
قال رسول اللّه : يَا عَمِّ أَنَّكَ تَخَافُ عَلَى أَذَى اعدائى وَ لَا تَخَافَ عَلَى نَفْسِكَ عَذَابِ اللَّهِ ، فَضَحِكَ أَبُو طَالِبٍ وَ قَالٍ :
وَ دعوتنى وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ ناصحى***وَ لَقَدْ صَدَقَةُ وَ كُنْتَ ثَمَّ أَمِيناً
بر اسلام حضرت ابو طالب نيز برهانى محكم است كه مادر على عليه السّلام ضجيع او بود ؛ زيرا كه فاطمه بنت اسد بن هاشم كه اول هاشميه اى است كه هاشمى زاد و اول زنى است كه با رسول خداى بيعت كرد .
از على بن الحسين عليهما السّلام از اسلام ابو طالب پرسش كردند . قَالَ : وَا عَجَبَاهْ ! اللَّهَ تَعَالَى نَهَى رَسُولِهِ انَّ يُقِرَّ مُسْلِمَةً عَلَى نِكَاحِ كَافِرُ وَ قَدْ كَانَتْ فَاطِمَةَ بِنْتِ أَسَدٍ مِنْ السابقات الَىَّ الاسلام وَ لَمْ تَزَلْ تَحْتَ أَبِى طَالِبِ الَىَّ انَّ مَاتَ . و فاطمه آن كس است كه رسول خداوند پيراهن خود را كه ملاصق (1) بدن مبارك بود از بهر او كفن فرمود - چنان كه در ذكر وفات فاطمه مرقوم است - چگونه زنى مسلمه در سراى كافرى به شرط زناشوئى مى زيست ؟ !
و اين اشعار را على عليه السّلام در مرثيه خديجة الكبرى و ابو طالب عليهما السّلام فرمايد و هرگز امير المؤمنين عليه السّلام از بهر كافرى مرثيه نگويد :
أَ عَيْنِي جُوداً بَارَكَ اللَّهُ فِيكُمَا***عَلَى هالكين مَا نَرَى لَهُمَا مِثْلًا
عَلَى سَيِّدِ الْبَطْحَاءِ وَ ابْنِ رئيسها***وَ سَيِّدَةِ النِّسْوَانِ أَوَّلُ مَنْ صَلَّى
مُهَذَّبَةً قَدْ طِيبُ اللَّهِ خيمها***مُبَارَكَةً وَ اللَّهِ سَاقَ لَهَا الْفُضَلَاءِ
مصابهما أَ دُجًى لِى الْجَوَّ وَ الْهَوَى***فَبِتْ أقاسى مِنْهُمَا لِلْهَمِّ وَ الثكلا
لَقَدْ نَصْراً فِى اللَّهِ دِينِ مُحَمَّدٍ***عَلَى مَنْ بَغَى فِى الدِّينَ قَدْ رَعَيَا الَّا (2)
و هم امير المؤمنين عليه السّلام در مرثيه ابو طالب فرمايد :
أَبَا طَالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجِيرِ***وَ غَيْثَ المحول وَ نُورُ الظُّلْمِ .
ص: 1108
لَقَدْ هُدَّ فَقْدُكَ أَهْلُ الْحِفَاظِ***وَ قَدْ كُنْتُ للمصطفى خَيْرُ عَمُّ ( 1)
در سال ششم هجرت در شهر ذى قعده رسول خداى را در خواب نمودار شد كه به زيارت كعبه رفت و عمره گذاشت و كليد خانه را به دست داشت و اصحابى كه ملازم ركاب بودند بعضى سر بستردند (1) و جماعتى موى چيدند . چون بامداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله اين خواب را با اصحاب برداشت شاد شدند و چنان دانستند كه هم امسال اين دولت به دست شود . پس دوستان را آگهى دادند و كار سفر مكه همى راست كردند .چون رسول تصميم عزم داد اعرابى كه در اطراف مدينه جاى داشتند طلب فرمود تا ملازم ركاب باشند ، از بهر آنكه اگر قريش از در طرد و منع برخيزند از كثرت سپاه بينديشند و مكنون خاطر را مكشوف ندارند .
بالجمله صناديد (2) قبيلهء غفار و اسلم و مزينه و جهينه و اشجع و دئل را حاضر ساخت و حكم داد تا با اصحاب كوچ دهند و شتران هدى را براند تا قريش بدانند آهنگ پيغمبر از بهر جنگ نيست ؛ بلكه براى عمره است ؛ اما اعراب بيم كردند كه مبادا قريش از در مبارزت بيرون شوند و اصحاب رسول خداى تاب مقاومت نياورده مغلوب گردند و اعراب نيز مقهور آيند ، لا جرم معاهده پيغمبر را بشكستند و به مماطله (3) و مسامحه از كوچ دادن تقاعد (4) ورزيدند و خداوند اين آيت بدين فرستاد : إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرابِ شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا فَاسْتَغْفِرْ لَنا يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ
ص: 1109
بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (1) . خلاصهء معنى به پارسى گوئيم .مى فرمايد : بيعت با رسول خدا بيعت با خداوند است ، چه دست پيغمبر دست خداست و دست خدا بالاى دستها است . پس هر كه عهد پيغمبر بشكند زيان خويشتن كند و هر كه در عهد او استوار باشد مزد بزرگ يابد . زود باشد كه اين اعراب از در اعتذار بيرون شوند و بگويند پرستارى زن و فرزند و حراست اثقال و اموال ما را از اين سفر بازداشت ، هم اين سخن به كذب كنند . بگو : اى محمّد خداوند بر كردار شما داناست كيست از شما كه دفع مشيت خداى را از نفع و ضرر تواند كرد .بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ أَبَداً وَ زُيِّنَ ذلِكَ فِي قُلُوبِكُمْ وَ ظَنَنْتُمْ ظَنَّ السَّوْءِ وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ فَإِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ سَعِيراً وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً سَيَقُولُ الْمُخَلَّفُونَ إِذَا انْطَلَقْتُمْ إِلى مَغانِمَ لِتَأْخُذُوها ذَرُونا نَتَّبِعْكُمْ يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللَّهِ قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا كَذلِكُمْ قالَ اللَّهُ مِنْ قَبْلُ فَسَيَقُولُونَ بَلْ تَحْسُدُونَنا بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ إِلَّا قَلِيلًا (2) . همانا به اغواى شيطان گمان كرديد كه پيغمبر و اصحاب او از اين سفر بازنشوند و بدين گمان باطل خود را به هلاكت افكنديد و آن كس كه به خدا و رسول نگرود بهرهء آتش شود . آنگاه خبر از فتح خيبر مى دهد و مى فرمايد : زود باشد كه اين اعراب كه عهد بشكستند ، همى گويند ما را در سفر خيبر ملازم خدمت سازيد و از اخذ غنيمت بى بهره نكنيد و بدين سخن خواهند فرمان خداى را ديگرگون كنند - چه حكم خداى چنين بود كه جز اهل حديبيه كس در حرب خيبر حاضر نشود - بگو اى محمّد كه : بر حسب فرمان خداوند بيرون نخواهيد شد و ايشان از نادانى خواهند گفت : كه اين نه حكم خداوند است بلكه حسد مى برند كه ما در غنيمت شريك باشيم .
قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللَّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ وَ مَنْ يَتَوَلَّ يُعَذِّبْهُ عَذاباً أَلِيماً . (3) بگو اى محمّد اى مخالفت كنندگان مخلف را كه زود باشد به مقاتلت كافران دلاور دعوت شويد ، پس اگر اطاعت كنيد مزد نيكو7.
ص: 1110
يابيد و اگر نه عذاب ببينيد ، لكن اگر كور و لنگ و بيمار از جهاد بازايستد آلوده عصيان نشود . همانا فرمانبردار خدا و رسول از در بهشت باشد و بى فرمانى مورث عنا و عذاب گردد .
مع القصه رسول خداى ، عبد اللّه بن امّ مكتوم را در مدينه به خليفتى نصب كرد و روز دوشنبهء اول ذى قعده غسل كرد و جامه بپوشيد و بر ناقه عضبا سوار شد و فرمان كرد تا هفتاد (70) شتر از بهر هدى (1) براندند و شتر ابو جهل را كه غنيمت بدر بود هم بشمار كردند و شتران را به ناجية بن جندب اسلمى سپردند و از اصحاب پيغمبر هر كس قدرت هدى داشت با خود حمل داد و اصحاب رسول جز شمشيرى كه آن نيز ملازم نيام بود هيچ گونه سلاح با خود برنداشتند .
بالجمله آن حضرت نماز پيشين را در ذى الحليفه گزاشت ، آنگاه فرمود تا شتران هدى را حاضر كرده مجلّل ساختند . آنگاه بعضى را خود و برخى را ناجيه اشعار و تقليد (2) كرد و اصحاب نيز با هدى خويش همان كردند . اين وقت پيغمبر از مسجد شجره احرام به عمره بست ، بدين گونه لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ انَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ لَا شَرِيكَ لَكَ و مردمان موافقت نمودند و از آنجا احرام بستند و جماعتى در جحفه (3) محرم شدند .
پس پيغمبر ناجيه را با شتران هدى از پيش روان داشت و خود از دنبال روان شد و عباد بن بشر را با بيست (20) سوار از مهاجر و انصار طليعه لشكر فرمود ؛ و در اين سفر هزار و پانصد و بيست (1520) مرد ملازم ركاب بودند و به روايتى هزار و چهارصد (1400) و جماعتى هزار و سيصد (1300) نيز گفته اند و از زوجات مطهرات امّ سلمه ملازم خدمت بودند .
چون اين خبر به مشركان مكه رسيد با يكديگر شورى افكندند و كار بر آن نهادند كه رسول خداى را از زيارت خانه بازدارند . چنان كه خداى فرمايد : وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعى فِي خَرابِها أُولئِكَ ما كانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوها إِلَّا خائِفِينَ لَهُمْ ا)
ص: 1111
فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ . (1) مى فرمايد : كيست ظالم تر از آن كس كه مساجد خداى را از آنكه در آنجا ياد خدا كند ، بازداشت و در تخريب مساجد كوشش نمود ؟ چه خرابى مسجد آن است كه معطّل بگذارند و مؤمنان را از دخول در آن و ذكر خداوند در آنجا دفع دهند روا نباشد ايشان را كه جز خائف و ترسان در مساجد درآيند ، چه بعد از غلبه مسلمين كافران را نيروى درآمدن در مسجد الحرام نبود . همانا اين ظالمان در دنيا قرين خوف و خوارى و در عقبى رهين ذاب و عقابند .إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِي جَعَلْناهُ لِلنَّاسِ سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ (2) يعنى : اين كافران كه در منع مسلمين از طريق حق و مسجد الحرام مستمرند ، خانه اى را كه ما از براى بادى و حاضر يكسان نهاديم و مضاى مناسك حج را بر طائفتين برابر گذاشتيم و هر كه در آن حرم اراده حرامى نمايد و عدول از حق كند ، او را عذابى دردناك بچشانيم .
مع القصه مشركين قريش از جماعت احابيش (3) مكه و ديگر قبايل استمداد كرده ، تجهيز لشكر كردند و در ارض بلدح (4) انجمن شدند و خالد بن وليد و عكرمة بن ابى جهل را با دويست (200) سوار طليعهء (5) سپاه ساختند ، تا اگر تواند شبيخونى اندازد و او پوشيده بر سر جبال عبور مى داد . روزى از پس آنكه پيغمبر نماز ظهر بگزاشت ، خالد گفت : اگر در بين نماز بر ايشان مى تاختم نماز خود را قطع نمى كردند ، اكنون بباشيم تا نماز ديگر ايشان و آنگاه حمله افكنيم .
جبرئيل بيامد و نماز خوف بياورد و اين آيت فرود شد : وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَمِيلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ كانَ بِكُمْ أَذىً مِنْ مَطَرٍ أَوْ كُنْتُمْ مَرْضى أَنْ تَضَعُوا أَسْلِحَتَكُمْ وَ خُذُوا حِذْرَكُمْ إِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً (6) به پارسى چنين است ؛ مى فرمايد : اى محمّد چون هنگام خوف از دشمن در ميان اصحاب2.
ص: 1112
برپاى كنى نماز را مردم خود را دو گروه كن : نيمى در برابر دشمن بايستند و نيمى با تو گزارند و بايد ايشان اسلحه جنگ با خود بردارند و چون نمازگزاران با تو يك ركعت نماز گذاشتند ، بايد براى حراست در برابر دشمن شوند و آن نيمه كه نماز نكرده اند بجاى ايشان آيند و در ركعت ديگر با تو نماز بگزارند و اين جماعت نيز بايد آلت حفظ و حذر كه سپر و جوشن است و سلاح جنگ كه تيغ و سنان است با خود براند ، چه دوست دارند كافران كه شما غفلت كنيد از اسلحه و امتعهء خود ، تا همگروه و همدست بر شما حمله اندازند و بيماران و ضعيفان را گناهى نيست ، اگر سلاح جنگ از خود فرو گذارند ، لكن با توانائى و قدرت آلت حفظ خويش را برگيرند . همانا خداوند از براى كافران عذابى خواركننده آماده فرموده . فَإِذا قَضَيْتُمُ الصَّلاةَ فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِكُمْ فَإِذَا اطْمَأْنَنْتُمْ فَأَقِيمُوا الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً (1) مى فرمايد : چون نماز خوف را به پاى برديد ياد كنيد خداى را در هر حال ، چه در ايستادن و شمشير زدن و چه در نشستن و كمان شدن و چه زخمى شدن و به پهلو افتادن و آنگاه كه از خوف ايمنى يافتيد نماز را با تمام شرايط به پاى بريد . همانا نماز بر مؤمنان به اوقات معين واجب افتاده .
بالجمله رسول خدا ، بسر بن سفيان خزاعى را از ذى الحليفه به مكه فرستاد تا مكنون خاطر قريش را مكشوف داشته بازآيد . پس او برفت و معلوم داشت كه قريش از در طرد و منع اند ؛ و بازشده در نواحى عسفان (2) به حضرت پيغمبر پيوست و خبر بازآورد . رسول خدا اشراف اصحاب را به مشورت طلب داشت و فرمود : اگر راهى هست ، بر خانه هاى احابيش و ديگر قبايل تاختن كنيم ، چه ايشان به مدد قريش آمده اند . چون از نهب خانه و مال آگهى يافتند از قريش جدا شوند و جنگ با قريش سهل گردد .
ابو بكر گفت : يا رسول اللّه امسال آهنگ زيارت فرموده ايد و قصد مقاتلت نداشته ايد ، صواب آن است كه هم بر اين باشيد ، اگر قريش از در منع درآيند آنگاه جنگ افكنيم . چون پيغمبر تقاعد اصحاب را در اين تاختن مشاهدت فرمود ، ساكت .
ص: 1113
شد و گفت : برويد به نام خداى ، اما چون خالد بن وليد كراع الغميم (1) نشيمن دارد ، از جانب راست بايد شدن تا ناگاه بر سر او درآئيم . و همچنان به رهنمائى مردى از بنى سليم طىّ مسافت كردند تا به جائى كه خالد بن وليد مغافصة گرد لشكر بديد و مجال درنگ نيافت و فرار كرده قريش را از رسيدن لشكر خبردار كرده . و از اين سوى پيغمبر لشكر را فرمود : بگوئيد استغفر اللّه و اتوب اليه اى قوم اين همان است كه بر بنى اسرائيل عرضه كردند ، ايشان نپذيرفتند و هلاك شدند و شما گفتيد و رستگار شديد .
مع القصه رسول خداى تا به ثنيّة المره براند ، در آنجا شتر خاصه پيغمبر به زانو درآمد و هرچند زجرش كردند جنبش نكرد . مردم گفتند : خلأت القصوى يعنى :شتر قصوى بازماند . پيغمبر فرمود : خداوندى كه فيل را از مكه بازداشت باشد كه شتر را نيز بازدارد . آنگاه سوگند ياد فرمود كه : هر چه قريش در تعظيم حرم طلب كنند روا فرمايد : آنگاه شتر را جنبش دادند و از آنجا در حديبيه (2) بر سر چاهى كه اندك آب داشت لشكرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه نماند .
مردم به پيغمبر شكايت بردند ، آن حضرت تيرى بيرون كرده فرمود تا به چاه فرود دادند ، و بر سر چاه آب چندان بجوشيد كه تمامت لشكر سيراب شدند . اوس بن خولى با عبد اللّه ابىّ گفت : أَبْعَدَ هَذَا شَىْ ءٍ أَمَّا انَّ لَكَ انَّ تُبْصِرُ ؟ كنايت از آنكه هنوز وقت نشده كه امر بر تو روشن باشد و از شك بيرون شوى ؟ هم روايت است كه در حديبيه مردم استغاثه كردند و پيغمبر دعا كرد تا باران بباريد و مردمان سيراب شدند .
گويند شبى در حديبيه باران آمد و بامداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از نماز فرمود : هيچ
ص: 1114
مى دانيد كه خداى چه فرمود ؟ گفتند : خدا و رسول مى داند . فرمود : قَالَ اللَّهُ تَعَالَى أَصْبَحَ مِنْ عِبادِىَ مُؤْمِنُ وَ كَافِرُ فامّا مَنْ قَالَ مُطِرْنَا بِفَضْلِ اللَّهِ وَ رَحْمَتِهِ ، فَذَلِكَ مُؤْمِنُ بِى كَافِرُ بِالْكَوَاكِبِ وَ أَمَّا مَنْ قَالَ مُطِرْنَا بِنَوْءِ كَذَا وَ كَذَا فَذَلِكَ كَافِرُ بِى مُؤْمِنُ بِالْكَوَاكِبِ يعنى : كسى كه گويد : ما باران را به فضل خدا يافتيم ، مؤمن با من است و به كواكب كافر است و آن كس كه باران را به سبب نوء كواكب (1) داند كه طلوع و غروب كواكب باشد ، ايمان با كواكب دارد و به خدا كافر است .
مع القصه در حديبيه ، بديل بن ورقاء خزاعى با چند تن از جانب قريش به حضرت پيغمبر آمد و ايشان مؤمن و صاحب سرّ پيغمبر بودند و عرض كردند :قريش با ديگر قبايل متفق اند كه شما را از زيارت كعبه منع كنند و در اراضى حديبيه بر شما تاختن كنند . پيغمبر فرمود :
ما براى جنگ بيرون نشده ايم ؛ بلكه قصد عمره داريم و شتران خويش را نحر كنيم و گوشت آن را براى شما بگذاريم و قريش كه با ما آهنگ جنگ دارند ، زيان خواهند كرد . اگر خواهند با ما مدتى جنگ را يكسو نهند و ما را با ديگر كافران بگذارند ؛ اگر مقهور شويم مقصود ايشان بى زحمت بدست شود و اگر غالب شديم ، آنگاه چون خواهند متابعت ما كنند در هر حال در ايام مصالحه آسوده باشند و اگر نه سوگند با خداى كه با ايشان چندان كه زنده باشيم ، مقاتلت كنيم و همانا خداى نصرت دين خويش خواهد كرد .
بديل گفت : هم اكنون اين سخن به قريش رسانم ، و به نزد ايشان شده گفت : اى جماعت قريش سخنى از محمّد شنيده ام ؛ اگر خواهيد بگويم ؟ عكرمة بن ابى جهل و حكم بن ابى العاص آغاز سفاهت كردند و گفتند : حاجت نيست . جماعتى از مردم
ص: 1115
مجرب (1) گفتند : بگوى تا چه شنيدى ؟ سخنان پيغمبر بازراند و گفت : در جنگ با محمّد شتاب مكنيد كه او آهنگ كعبه دارد . مردم گفتند : بديل از جماعت خزاعه است و آن قبيله در جاهليت و اسلام با محمّد از در صدق بوده اند ، بعيد نباشد اگر بديل با او در نهانى امرى نهاده باشد .
از پس او مكرز بن حفص را به رسالت فرستادند . وى برفت و بازآمد و همان سخنان را از پيغمبر خبر آورد . قريش خبر او را استوار نداشتند ، عروة بن مسعود ثقفى برخاست و گفت : اى جماعت قريش شما مرا به جاى پدريد و من شما را در ازاى فرزند و حقوق خويش را بر ايشان برشمرد و گفت : روا باشد كه مرا با خود واژونه ندانيد . گفتند : سخن تو بر صدق است . آنگاه گفت : اين مرد يعنى محمّد با شما انصاف كرده است . سخن او را بپذيريد و اجازت دهيد تا من به نزد او رفته با او سخن كنم . گفتند : روا باشد .
پس عروه به نزديك پيغمبر آمد ، رسول خداى آنچه با بديل گفته بود اعادت فرمود . عروه گفت : اى محمّد هيچ شنيده اى از عرب كسى اهل خويش تباه كند ؟ تو نيز قوم خويش را تباه مكن چه اين جماعت پراكنده كه بر تو گرد شده اند ، روزى آيد كه تو را تنها بگذارند و بگذرند . ابو بكر گفت : امصص بظر اللّات يعنى : گوشت آويخته فرج لات را مكيدن كن كه ما هرگز از پيغمبر برنگرديم . عروه گفت : كيست اين مرد ؟ گفتند : ابو بكر . گفت : اى ابو بكر سوگند با خداى كه اگر ترا با من حقى نبود ، پاسخت ساخته مىكردم ، چه در زمان جاهليت ابو بكر به ده (10) شتر جوان اعانت دين عروه كرده بود .
مع القصه عروه با پيغمبر سخن مى كرد و هنگام گفت و شنود ، مسّ محاسن پيغمبر مى نمود . مغيره نعل شمشير خود بر دست او مى زد و مى گفت : دست
ص: 1116
خويش بازدار ، چندان كه دست عروه كوفته شد و خشم گرفت و گفت : يا محمّد كيست اين مرد كه در ميان اصحاب تو از وى لئيم تر نشناسم ؟ پيغمبر تبسّم فرمود و گفت : اين مغيرة بن شعبه است ، خويش تو .
عروه گفت : اى غدار من اصلاح غدر تو كنم و تو با من چنين كنى ؟ زيرا كه در جاهليت مغيره با سيزده (13) تن از بنى مالك از قبيلهء ثقيف آهنگ خدمت مقوقس كردند و به مصر شدند . مقوقس آن جمله را عطائى به سزا كرد و مغيره را محروم گذاشت . هنگام مراجعت در يكى از منازل ايشان افراط در خمر كرده به خواب شدند . مغيره برخاست و هر سيزده (13) تن را بكشت و اموال ايشان را برگرفته به مدينه آمد و از در صدق مسلمانى گرفت . پيغمبر فرمود : اسلام تو پذيرفته است ؛ اما بدان مال كه آورده اى مرا حاجت نيست . و از آن سوى چون بنى مالك اين بدانستند ، با قبيلهء مغيره آغاز خصومت نهادند . عروة بن مسعود كه سيزده (13) ديت از بنى مالك بر ذمّت نهاده بود آن كار را كه بر مصالحه نهاد .
بالجمله عروه در نهانى اصحاب پيغمبر را نگران بود و حشمت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در چشم ايشان مشاهدت مى فرمود . چون به ميان قريش بازشد گفت :
اى مردان به خدا سوگند كه من به درگاه كسرى و قيصر و نجاشى شده ام . هيچ پادشاهى در نزد رعيت و سپاهش بدين عظمت نبوده است ، آب دهان نيفكند ، جز اينكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد ، بر سر ربودن آب وضويش نزديك به هلاكت رسند و اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهر بركت برگيرند و با خود بدارند و چون كارى فرمايد ، هر كسى از ديگرى سبقت جويد ؛ و چون سخن گويد : آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند .اينك بر شما امرى عرض كرده كه رشد و صلاح شما در آن است بپذيريد . سوگند با خداى لشكرى ديدم كه جان خوار كنند تا بر شما غالب شوند .
ص: 1117
اين وقت يك تن از احابيش (1) از قبيلهء بنى كنانه كه او را حليس بن علقمه مى گفتند : اجازت يافت تا به حضرت پيغمبر رود و سخن كند . چون از دور پديدار شد رسول خداى فرمود : اين مرد در تعظيم بدن (2) جدى تمام دارد . شتران قربانى را برانگيزيد تا نگران شود . اصحاب شتران را برانگيختند و او را لبيك گويان پذيره شدند . حليس چون اين كار معاينه كرد گفت : سبحان اللّه ! روا نباشد اين جماعت را كس از زيارت خانه ممانعت كند و آب از چشمش بدويد و گفت : هلكت قريش بربّ الكعبه پس به نزديك قريش بازشد و گفت : اى قوم اين مردم شتران قربانى را اشعار (3) و تقليد كرده اند ، صواب آن است كه ايشان را از زيارت كعبه دفع ندهيد . گفتند : اى حليس به جاى باش كه تو مرد اعرابى بوده و پشت و روى اين كار را نيك ندانى .حليس در خشم شد و گفت : ما با شما متفق نشده ايم كه مردم را از زيارت كعبه مانع باشيد ، دست از محمّد بازداريد و اگر نه من با جمله احابيش از شما بازگرديم . قريش او را دل دادند و گفتند : باش تا با محمّد صلحى به دلخواه كنيم . پس پنجاه (50) سوار گزيده برانگيختند كه در لشكر پيغمبر گرد برآيند و عدت و اعداد ايشان را بازدانند .
چون ايشان نزديك شدند ، مسلمين بر آن جماعت درآمدند و جمله را دستگير كرده ، به حضرت پيغمبر آوردند . رسول خداى به چشم عطوفت در ايشان نگريست و همگان را به سوى مكه گسيل نمود ، كما قال اللّه تعالى : وَ لَوْ قاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يَجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً (4) خداى مى فرمايد : اگر كافران با شما رزم مى دادند هزيمت مى شدند و
ص: 1118
هيچ پشتوانى نمى يافتند ، چه از زمان سلف عادت خداوند بر اين رفته كه پيغمبران خويش را نصرت فرمايد و عادت خداوند ديگرگون نخواهد شد و بدانچه قضا رفته در هيچ گاه باژگونه نخواهد گشت و خداوند هول و هراس در كافران افكند و مسلمين را نهى فرمود تا در حديبيه رزم ندادند و كار به مسالمت كردند ، چه مسلمين را بزرگتر فتحى بود .
هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ وَ لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِناتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَنْ تَطَؤُهُمْ فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِيُدْخِلَ اللَّهُ فِي رَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِلِيَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً (1) يعنى : كافران شما را از طواف خانه و اداى عمره دفع دادند و شتران هدى را كه از بهر قربانى بود به مكه راه نگذاشتند و اگر نه آن بود كه زنان و مردان مسلم با كافران كه در مكه اختلاط دارند بى آگهى شما پايمال هلاك و دمار مى گشتند و دامن شما را از قتل ايشان كه هم كيشان شمايند آلايش عارى مى رسيد ، قتل و نهب اين جماعت را منهى نمى داشتم و كيفر كافران را به عذابى سخت مى گذاشتم آنگاه مى فرمايد : ياد مى داريد كافران را كه حميّت جاهليّت را در دلهاى خود جاى داده اند و در كين و كيد رسول اللّه استوار گشته اند . همانا خداوند پيغمبر خود را آسايش و آرامش فرستاد و مؤمنان را مطمئن خاطر داشت تا بر هر ناهموارى و جسارت فرستادگان قريش مصابرت كردند و كار بر مصالحت و مسالمت نهادند .
مع القصه پيغمبر در حديبيه اول خراش بن اميّه را به مكّه فرستاد تا مردم را از قصد آن حضرت آگهى دهد . مردم مكه خواستند او را مقتول سازند ، عشيرت او كه در مكه بودند او را رها دادند . پس پيغمبر عمر بن الخطّاب را فرمود : تو را به مكه
ص: 1119
بايد رفت و قريش را آگهى داد كه ما از بهر جنگ بدينجا نشده ايم ، بلكه آهنگ زيارت داريم . عمر گفت : يا رسول اللّه گمان دارم كه قريش چون دست يابند دست از من بازندارند و از قبيلهء بنى عدىّ كس در مكه نيست كه اعانت من تواند ، عثمان از بهر اين كار شايسته تر است ؛ چه او را قريش مكانت ديگر نهند .
پس پيغمبر عثمان بن عفّان را به مكه فرستاد و فرمود : قريش را آگهى ده و مسلمانان را بگوى فرج نزديك است . عثمان برفت و در راه با ابان بن سعيد بن العاص دچار شد و در امان او درآمد تا اداى رسالت كند . ابان او را بر دابّهء خود سوار كرده و خود رديف او شد و او را به مكه درآورد . عثمان پيغام پيغمبر به قريش رسانيد و چون خواست بازشود گفتند : اگر خواهى طواف كعبه كن و بازشو . گفت :من با پيغمبر طواف خواهم كرد . قريش از او برنجيدند و نگذاشتند تا بازشود .
اما از آن سوى چون عثمان دير بماند مسلمانان گفتند : خوشا عثمان كه طواف خانه خواهد كرد . پيغمبر فرمود كه : گمان من آن است كه عثمان بى ما طواف نكند و ده (10) تن از مهاجرين از پس عثمان به مكه شدند . كرز بن جابر و عبد اللّه بن سهيل بن عمرو و عيّاش بن ابى ربيعه و هشام بن عبد العاص و حاطب بن ابى بلتعه و حاطب بن عمرو و عبد اللّه بن حذافه و ابو الرّوم بن عمير و عمير بن وهب الجمحى و عبد اللّه بن ابى اميّه . اين هنگام خبر آوردند كه عثمان با آن ده (10) تن مهاجرين در مكه مقتول شدند و شيطان اين سخن در لشكر پيغمبر پهن كرد .
پيغمبر فرمود : از اينجا بازنشوم تا سزاى قريش ندهم . و در پاى درخت سمره كه در آن موضع بود بنشست و با اصحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نرود و اگر حرب برپا شود ، دست بازندارد و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند . چه خداى در سورهء « الفتح » فرموده : لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ
ص: 1120
وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً (1) يعنى : خداى خوشنود شد از آن جماعت كه در تحت اين شجره با تو بيعت كردند و دلهاى ايشان را قوى ساخت و به فتحى نزديك و غنيمتهاى فراوان پاداش مى فرمايد ، زودا كه اين دو عطيت بزرگ را دريابيد و از شرّ دشمنان ايمن باشيد .
جابر گويد : كه جدّ بن قيس (2) منافق را در آن بيابان ديدم كه از پى شتر گمشدهء خويش مى شتافت . گفتم : بازآى و با پيغمبر بيعت كن . گفت : من شتر خويش را از بيعت محمّد دوست تر دارم . چون سر از بيعت برتافت ، پيغمبر در حق او فرمود : كُلُّ مَنْ بَايَعَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ الَّا صَاحِبُ الْجَمَلِ الاحمر .
مع القصه از پس بيعت الرّضوان همچنان اوس بن خولى و عباس بن بشر و محمد بن مسلمه به فرمان بودند كه به نوبت طلايه (3) لشكر باشند . و از آن سوى قريش هر شب پنجاه (50) كس به اطراف لشكرگاه مى فرستادند تا بر كردار لشكريان بينا باشند تا مبادا زيانى رسانند . از قضا شبى كه محمد بن مسلمه طلايه لشكر بود ، ايشان را ديدار كرد و تمامت ايشان را مأخوذ داشته به لشكرگاه آورد . پيغمبر بفرمود :تا آن جماعت را بازداشتند . چون اين خبر به قريش رسيد ناچار شدند و صبحگاه سهيل بن عمرو را از بهر صلح به حضرت رسول فرستادند .
اين وقت مكشوف افتاد كه عثمان را آسيبى نرسيد . پيغمبر فرمود : چون از در فرمان غايب است روا نيست كه فضيلت اين بيعت درنيابد ، پس اشارت به دست راست خود كرد و فرمود : اين دست عثمان است و دست چپ خود را فرمود : اين دست من است و دست بر دست خود زده از قبل عثمان با خود بيعت كرد و خبر بيعت مسلمين با پيغمبر در دل قريش هولى عظيم افكند .
به روايت عامه و خاصه روز بيعت شجره هزار و پانصد (1500) تن اصحاب بودند و چنان افتاد كه آب كمياب بود و مردمان را تشنگى به زحمت انداخت .اين وقت پيغمبر بفرمود تا وعائى (4) از آب حاضر كردند و دست مبارك را در آب فرو داد و از ميان انگشتانش آب جوشيدن گرفت ، چندان كه تمام آن مردم را كفايترف
ص: 1121
كرد . و نيز چنان افتاد كه مردم در حديبيه جوعان (1) شدند و زحمت گرسنگى در ايشان اثر كرد . رسول خدا بفرمود : نطعى (2) بگستردند و اصحاب از بقيه زاد خود مقدارى آرد و چند عدد خرما بر زبر نطع بريختند . آنگاه پيغمبر بر پاى ايستاده از بهر بركت ، خداى را بخواند و فرمود تا هر كس ظرف خويش را بياورد و چندان كه توانست از آرد و خرما بياكند و هنوز به جاى بود .
و همچنان در حديبيه وحشيان در ميان خيمه هاى مردمان درمى آمدند ، چنان كه به دست مى توانستند مأخوذ داشت و كس آسيب هيچ صيد نمى كرد و خداى اين آيت را بدين فرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَيَبْلُوَنَّكُمُ اللَّهُ بِشَيْءٍ مِنَ الصَّيْدِ تَنالُهُ أَيْدِيكُمْ وَ رِماحُكُمْ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَخافُهُ بِالْغَيْبِ فَمَنِ اعْتَدى بَعْدَ ذلِكَ فَلَهُ عَذابٌ أَلِيمٌ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْكُمْ مُتَعَمِّداً فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْكُمْ هَدْياً بالِغَ الْكَعْبَةِ أَوْ كَفَّارَةٌ طَعامُ مَساكِينَ أَوْ عَدْلُ ذلِكَ صِياماً لِيَذُوقَ وَبالَ أَمْرِهِ عَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَ وَ مَنْ عادَ فَيَنْتَقِمُ اللَّهُ مِنْهُ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ (3) . خلاصهء معنى آن است كه : خداوند آزمايش مى دهد آنان را كه از بهر حج احرام بسته اند بدين كه دست و نيزهء ايشان به نخجيرها (4) تواند رسيد پس آن كس كه به عمد قصد صيدى كند ، بايد به تصديق دو مرد عادل مانند آن صيد را هدى مكّه سازد ، چنان كه گوسفندى را به جاى آهو شمار كنند و اگر از آهو بزرگتر شكار كنند ، قربانى را شگرف بايد كرد يا اينكه به كفارت اين گناه ، درويشان را به نحوى كه در شريعت مقرّر است طعام دهند و اگر نه به جاى طعام هر درويشى روزه گيرند و از آنچه در جاهليّت كردند يا قبل از رسيدن حكم حرمت مرتكب اين معصيت شدند ، خداوند معفو داشت .
چه گويند : ابو اليسر بعد از رسيدن به حديبيه با اينكه محرم بود صيد گور دشتى كرد .
مع القصه قريش سهيل بن عمرو و مكرز بن حفص بن اخيف (5) و [ حويطب بن عبد العزّى ] را گفتند : بشتابيد و در ميان ما و محمّد كار به مصالحت كنيد تا اسيران ما .
ص: 1122
را رها كند . و از پيش روى ايشان مكرز بن حفص طريق لشكر اسلام گرفت ، چون پيغمبر از دور او را ديدار كرد فرمود : اين مكرز بن حفص مردى فاجر يا غادر (1) است با او سخن نكنيد و خود با او آغاز سخن كرد . هنوز كلمه در ميان بود كه سهيل بن عمرو و حويطب بن عبد العزّى با گروهى از قريش برسيد . پيغمبر فرمود : سهل امرنا كار بر ما آسان شد .
نخست سهيل عرض كرد كه : اى محمّد ، عثمان را جهال قوم بازداشتند و عقلا رضا نبودند ، روا باشد اگر محبوسين ما را رها كنى . فرمود : چندان كه مردم ما محبوس باشند كسان شما رها نخواهند شد . سهيل بن عمرو كس به قريش فرستاد كه محمّد انصاف مى كند محبوسين ايشان را رها كنيد . پس قريش ، مسلمانان را رها كردند تا به حضرت رسول آمدند ، پيغمبر نيز بفرمود تا گرفتاران قريش را آزاد ساختند .
اين هنگام سهيل ساز سخن مصالحت فرمود و گفت : اى محمّد قريش با تو از در مصالحت و مسالمت درآيند به شرط كه امسال عمره نگزارى و سال ديگر قضا كنى .اگر بدين رضا دهى بفرماى تا وثيقى از بهر مصالحت نگار شود . پيغمبر بدين سخن رضا داد و فرمود : روا باشد .
عمر چون اين بشنيد با ابو بكر گفت : آيا محمد رسول خداست ؟ گفت : بلى .گفت : ما مسلمانيم ؟ گفت : آرى . گفت : قريش كافرند ؟ گفت : چنين است . گفت : چرا با رضاى قريش صلح كنيم ؟ ابو بكر گفت : اى عمر ساكت باش . پيغمبر همه به فرمان خدا كار كند . عمر از نزد ابو بكر كنارى گرفت و به حضرت رسول آمد و با پيغمبر نيز بدين گونه احتجاج نمود . پيغمبر فرمود : اى عمر من رسول خدايم و خداى مرا در هيچ كار فرو نگذارد . آنگاه عمر اظهار پشيمانى كرد و به استغفار پرداخت .
به روايتى چون عمر بن الخطّاب و جماعتى از اصحاب در مصالحت با قريش طريق مكاوحت سپردند ، پيغمبر فرمود : اگر صلح را پسنده نداريد ساز مناجزت و مبارزت نمائيد . اصحاب از بهر مقاتلت شتاب گرفتند و قريش نيز چون ساخته جنگ بودند از جاى درآمدند و حمله افكندند ، مسلمانان را بى آنكه خونى ريخته شود مانند هزيمتيان قدم واپس نهادند . پيغمبر تبسم كرد و فرمود : يا على تيغ بگير و قريش را دفع ده . چون علىّ مرتضى با شمشير كشيده به ميان معركه آمد ، بزرگاناز
ص: 1123
قريش ندا در دادند كه يا على مگر محمّد را از مصالحت پشيمانى آمد ؟ فرمود : او را پشيمانى نرسد و مراجعت كرد .
پيغمبر روى با مسلمانان آورد و فرمود : أَلَسْتُمْ اصحابى يَوْمَ بَدْرٍ ، اذ انْزِلْ اللَّهُ فِيكُمْ «إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُرْدِفِينَ »(1) أَ لَسْتُمْ اصحابى يَوْمَ احد،«إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلى أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْراكُمْ »(2) أَلَسْتُمْ اصحابى يَوْمَ كذا ؟ اين هنگام عمر بن الخطّاب و ديگر مردم از گفته پشيمانى گرفتند و از در معذرت بيرون شدند و گفتند : خدا و رسول بهتر داند . آنچه خود دانى چنان مىكن .
از پس آن رسول خدا على عليه السّلام را طلب داشت و فرمود : بنويس : بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
سهيل گفت : و اللّه من رحمن ندانم كيست ، بنويس بسمك اللّهمّ چنان كه رسم جاهليت است .
اصحاب رضا نمى دادند . پيغمبر فرمود : چنان بنويس ، پس على نوشت بسمك اللّهمّ .
بعد از آن فرمود : بنويس هَذَا مَا قَضَى عَلَيْهِ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ . على بنوشت .
سهيل گفت : اگر ما بدين كلمه اقرار داشتيم شما را از زيارت كعبه منع نكرديم .بنويس : محمّد بن عبد اللّه .
پيغمبر فرمود : وَ اللَّهُ أَنَّى لِرَسُولِ اللَّهِ وَ انَّ كذّبتمونى و با على فرمود : محو كن كلمه رسول اللّه را و محمّد بن عبد اللّه بنويس .
على گفت : سوگند با خداى كه هرگز وصف رسالت تو محو نكنم . پيغمبر كتاب را بستد و كلمه رسول را محو كرد و به جاى آن ابن عبد اللّه نوشت . از بعضى احاديث
ص: 1124
مستفاد است كه پيغمبر به دست خود نوشت و هم به روايت ديگر پيغمبر محو كرد كلمه رسالت را و على بجاى آن نوشت : محمّد بن عبد اللّه .
بعضى از علما گويند به مفاد وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ (1) . گويند : پيغمبر هرگز ننوشت و جمعى در اين قصّه گويند كه رسول خداى به دست مبارك نوشت و بر آنند كه مفهوم اين آيت آن است كه قبل از نزول قرآن هرگز پيغمبر خطى ننگاشت و هيچ نگاشته را قرائت نفرمود و چون امّى بودن آن حضرت محقق شد ، هم بنوشت و هم بخواند كه اين نيز معجزه ديگر است .چنان كه ابن ابى شيبه در مصنف خويش از طريق عون بن عبد اللّه روايت كند كه رسول خداى از دنيا بيرون نشد تا ننوشت و نخواند .
در خبر است كه چون سجل صلح نگارش مى شد و سهيل مى گفت : لفظ رسول اللّه را محو كنيد ، پيغمبر با على عليه السّلام فرمود كه : از بهر تو نيز چنين روز خواهد افتاد و اين اشارت به نامهء صلحى بود كه ميان على و معاويه نگارش يافت و عمرو عاص گفت : لفظ امير المؤمنين را از نامه محو كن ، چه اگر ترا امير المؤمنين دانستيم مخاصمت نكرديم . پس على عليه السّلام فرمود : صدق رسول اللّه . چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مرقوم خواهد شد .
مع القصه كلمات صلحنامه پيغمبر با قريش به روايتى چنين بود :
بِسَمَكِ اللَّهُمَّ يَا قَاضَى هَذَا مَا اصطلح مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ وَ الْمُلَاءَ مِنْ قُرَيْشٍ وَ سُهَيْلُ بْنَ عَمْرٍو وَ اصْطَلَحُوا عَلَى وَضْعِ الْحَرْبِ عَنِ النَّاسِ عَشْرَ سِنِينَ عَلَى انَّ يَكُفُّ بَعْضُنَا عَنْ بَعْضٍ وَ عَلَى انْهَ لَا اسلال وَ لَا أَغْلَالٍ وَ انَّ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ عَيْبَةُ مكفونة ، فانّه مَنْ أَحَبَّ انَّ يَدْخُلُ فِى عَهْدِ مُحَمَّدٍ وَ عَقْدِهِ ، فَعَلَ وَ مَنْ أَحَبَّ انَّ يَدْخُلُ فِى عَهْدِ قُرَيْشٍ عَقْدَهَا ، فَعَلَ وَ انْهَ مَنْ أَتَى مُحَمَّداً بِهِ غَيْرَ أَذِنَ وَلِيُّهُ رَدَّهُ اليه وَ انْهَ مَنْ أَتَى قُرَيْشاً مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ لَمْ يَرُدُّوهُ اليه وَ انَّ يَكُونُ الاسلام ظَاهِراً بِمَكَّةَ ، لَا يُكْرَهُ أَحَدُ عَلَى دِينِهِ وَ لَا يُؤْذَى وَ لَا يُعِيِّرُ وَ انَّ مُحَمَّداً يَرْجِعُ عَنْهُمْ عَامِهِ هَذَا وَ أَصْحَابِهِ ، ثُمَّ يَدْخُلُ عَلَيْنَا فِى الْعَامِ الْقَابِلِ مَكَّةَ ، فَيُقِيمُ فِيهَا ثُلُثِهِ أَيَّامٍ وَ لَا يَدْخُلْ عَلَيْهَا .
ص: 1125
بِسِلَاحٍ ، الَّا سِلَاحُ الْمُسَافِرِ وَ السُّيُوفَ فِى الْقُرَبِ (1) .
پس دو نسخه كردند ، يك نسخه رسول خداى برداشت و يك نسخه را سهيل بن عمرو و مكرز بن حفص بن الأحنف به قريش بردند . ملخص صلحنامه آن شد كه :
ده (10) سال ميان مسلمانان و قريش محاربت نباشد و اموال و انفس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى دهشت و زحمت سفر كنند و هر كه از كافران مسلمانى گيرد ، قريش زحمت او نكنند و هر كس به عهد قريش درآيد ، مسلمانان به كين او نشوند و سال آينده رسول خدا حج و عمره را قضا فرمايد ، اما مسلمين سه روز افزون در مكه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگر كسى بى اذن و اجازه ولىّ (2) خود به حضرت پيغمبر پيوسته شود ، هر چند مسلمان باشد او را نپذيرفتند و بازفرستند ، و هر كس از مسلمين بى اجازت ولى خود به نزد قريش شود او را بازنفرستند و در پناه خود نگاه بدارند .
مسلمانان از اين شرط شگفتى گرفتند كه چگونه مسلمانى را به كافران بازفرستيم ؟ و عمر بن الخطّاب گفت : يا رسول اللّه چگونه بدين شرط رضا دهى ؟پيغمبر تبسّمى فرمود و گفت : هر كه از ايشان به نزد ما مسلمان آيد و ما او را بازفرستيم خداوندش فرج بخشايد و هر كه از ما روى بگرداند و به نزديك كافران رود ، با او حاجتى نداريم و او با كافران سزاوارتر است .
و نيز سهيل بن عمرو گفت : بر شماست كه امسال مراجعت كنيد و سال آينده به مكه درآئيد و افزون از سه روز در مكه توقف نفرمائيد و از سلاح جنگ جز سلاحار
ص: 1126
مسافران و شمشيرى كه آن نيز در غلاف باشد با خود حمل نكنيد و آن سه روز قريش ، مكّه را از بهر شما پرداخته خواهند گذاشت و خود بيرون خواهند شد ، تا عمره بگذاريد و نحر كنيد .
در اين سخن بودند كه ابو جندل پسر سهيل كه به عصيان مسلمانى در مكه محبوس بود فرصتى به دست كرده از طريق اسفل مكّه فرار نموده با بندى كه در پاى داشت خود را به ميان لشكر اسلام انداخت . سهيل چون چشمش بر فرزند افتاد گفت : اين اول امرى است كه از شرايط صلح است ، او را به من بازگردانيد . پيغمبر فرمود : ما هنوز از كتابت صلحنامه بيرون نشده ايم . سهيل گفت : پس صلح نخواهيم كرد . پيغمبر فرمود : اين يك تن را به خواستارى من بخش . سهيل نپذيرفت . پيغمبر فرمود : پس او را عقاب و عذاب مكن . مكرز بن حفص بر گردن نهاد كه كس او را زيان نكند . ابو جندل گفت : اى مسلمين مرا به مشركين مى سپاريد و حال آنكه مسلمان آمده ام و هيچ نمى دانيد كه مرا چه عذابها كرده اند ! ؟ پيغمبر فرمود : اى ابو جندل صبر كن كه خداى تو را نصرت كند و ما در مصالحه روا نداريم كه غدرى انديشيم .
عمر بن الخطّاب به مشايعت ابو جندل راه برگرفت و همى گفت : اى ابو جندل صبر كن و آگاه باش كه خون اين مشركين چون خون سگ باشد و قبضهء شمشير خود را پيش او مى داشت و به كنايت فهم مى داد كه اين تيغ بگير و سر پدرت بردار و خواست تا اين مصالحه را درنوردد . (1) ابو جندل گفت : تو چرا از قتل سهيل پرهيز دارى ؟ گفت : رسول خدا مرا در قتل او اجازت نفرمود . ابو جندل گفت : اى عمر تو در اطاعت پيغمبر سزاوارتر از من نيستى .
بالجمله بعد از عقد مصالحه سهيل برخاست و شاخى از درخت سمره (2) باز كرد و بر روى ابو جندل كوفت ، چنان كه مسلمانان بگريستند . پيغمبر فرمود : ابو جندل را
ص: 1127
با پدرش گذاريد چه اگر او از در اخلاص است خدايش خلاص دهد .
و گروهى از صحابه از اين صلح دلتنگ بودند و جماعتى را خاطر مشوّش (1) بود كه چرا خواب پيغمبر راست نيامد و فتح مكه نشد و امسال اداى عمره به پاى نرفت ؟ و عمر بن خطّاب اين سخن از دل بر زبان آورد ، چنان كه حنبلى در جمع بين الصّحيحين آورده قال عمر بن الخطّاب : مَا شَكَكْتُ فِى نُبُوَّةِ مُحَمَّدٍ قَطُّ الَّا يَوْمَ الْحُدَيْبِيَةِ .
و هم مؤلف روضة الاحباب گويد كه : در آن روز امرى عظيم در دل عمر پيدا شد و به نزد پيغمبر رفت و گفت : آيا تو پيغمبر به حقّى و ما برحقّيم و دشمنان ما بر باطل اند ؟ فرمود : بلى . عرض كرد : آيا شهيدان ما در بهشت و كشتگان مشركين در دوزخند ؟ فرمود : چنين باشد . گفت : پس چگونه بدين خوارى گردن نهيم و بدين مصالحه رضا دهيم ؟ پيغمبر فرمود : من پيغمبر خدايم و كار جز به حكم خداوند نكنم . عمر گفت : تو ما را فرمودى زود به زيارت كعبه رويم و طواف كنيم و عمره گذاريم ، چه شد ؟ پيغمبر فرمود : اى عمر هيچ گفتم : امسال اين كار به انجام شود ؟گفت : نفرمودى . گفت : پس چرا ستيزه كنى ؟ در غم مباش كه زيارت كعبه خواهى كرد و طواف خواهى گذاشت . كما قال اللّه تعالى : لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً . (2) و اين قصه در حديث فتح مكه به شرح خواهد رفت .
بالجمله عمر چنان با شك و ريب از نزد پيغمبر بيرون شد و بر ابو بكر درآمد و مكنون خاطر مكشوف داشت (3) ابو بكر گفت : بر پيغمبر اعتراض مكن كه او كار به
ص: 1128
وحى كند و صلاح كار نيكو داند . عمر گويد كه : به كفارت اين جرأت و جسارت نماز و روزه و تصدق فراوان گذاشتم . از اينجاست كه بعد از فتح مكه ، رسول خداى كليد خانه را به دست گرفت و عمر را طلب داشت و فرمود : هذا الّذى قلت لكم و در حجّة الوداع هنگام وقوف عرفات گفت : يا عمر هذا الّذى قلت لكم و بعد از صلح حديبيه چندان مشرك مسلمانى گرفت كه برابرى مى كرد از به دو بعثت را تا آن زمان (1) و مردمان بر سرّ اين صلح آگاه نبودند . اكنون بر سر سخن رويم .
چون كتاب صلح به پاى رفت ، ابو بكر و عمر و عبد الرّحمن بن عوف و سعد بن ابى وقّاص و ابو عبيدة بن الجرّاح و محمّد بن مسلمه در آن نامه گواهى خويش را نگاشتند . و از طرف مشركين حويطب بن عبد العزّى و مكرز بن حفص و چند تن ديگر خط نهادند .
در اين وقت قبيله خزاعه در عقد پيغمبر و بنى بكر در عقد قريش درآمدند . آنگاه پيغمبر فرمود : شتران هدى (2) خود را نحر (3) كنيد و سر بستريد (4) هيچ كس اجابت اين فرمان نكرد و سه نوبت رسول خدا اين حكم را تكرار كرد و كس پذيرفتار نشد .رسول خداى به خيمهء امّ سلمه در رفت و از اصحاب شكايت كرد . امّ سلمه عرض كرد : يا رسول اللّه ايشان را معذور دار ، چه ايشان دل بر فتح مكه نهاده بودند ، اكنون بى نيل مرام مراجعت كنند (5) و در صلحنامه نيز كار بر آرزوى كافران رفته است ، اگر خواهى از خيمه بيرون شو و با هيچ كس سخن مكن ، خويشتن سر بتراش و شتران هدى را قربانى فرماى . مردمان چون اين ببينند ناچار متابعت كنند .
پس پيغمبر از خيمه بيرون شد و خراش بن اميّة بن فضل خزاعى را طلب فرمود و سر بسترد و شتران را نحر فرمود . مردمان ناچار متابعت كردند ، سر بتراشيدند و بعضى موى بچيدند ؛ لكن از كثرت اندوه بيم آن بود كه يكديگر را مقتول سازند .پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُحَلِّقِينَ (6) نيز صحابه گفتند : وَ المُقَصِّرين (7) يا رسول اللّه . باز .
ص: 1129
فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُحَلِّقِينَ نيز صحابه گفتند : و المقصّرين . در كرّت سيم يا چهارم فرمود : و المقصّرين . عرض كردند : يا رسول اللّه چگونه است آنان را كه سر ستردند سه كرّت و چهار كرّت دعا فرمودى و آنان را كه موى چيدند يك بار دعا كردى ؟ پيغمبر فرمود : از بهر آنكه محلّقان شك نياوردند ، چه محلّقان برخاستند و شعار حلق در مناسك به جاى آوردند و مقصّران شعار حلق در مناسك به جاى نياوردند .
و چنان افتاد كه در حديبيه ، شتر ابو جهل از ميان شتران هدى گريخته به مكه رفت و بر در سراى ابو جهل بايستاد . شتربانان رسول خداى از دنبال برسيدند ، جمعى از جوانان قريش خواستند بازندهند ، سهيل بن عمرو گفت : دست بازداريد اگر خواهيد صد (100) شتر در ازاى آن بدهيد ، باشد كه بپذيرند ، اگر نپذيرند همين شتر را بايست داد . ايشان صد (100) شتر در ازاى شتر ابو جهل بر پيغمبر عرض كردند . آن حضرت فرمود : اگر نامزد هدى نگشته بود دريغ نمى رفت ، اكنون ناچار بايد نحر شود . به روايتى پيغمبر بيست (20) شتر به دست ناجيه به مكه فرستاد تا در مروه قربانى كرده بر مسكينان بخش كردند و شتر ابو جهل از آن جمله بود ، تا دل كفار شكسته شود . و هم در حديبيه قربانى كرده هر مسكين كه حاضر بود از گوشتش بهره ور ساختند و مسلمانان نيز از گوشت قربانى بخوردند .
مع القصه چون از كار نحر و حلق و تقصير پرداختند ، خداوند بادى برانگيخت كه موى مسلمانان را در زمين مكه پراكنده ساخت و رسول موى سر خويش را بر درخت سمره بيفكند . صحابه از هم درربودند . امّ عمّاره گويد : من به جدّى تمام (1) چند تار از آن موى به دست كردم و با غسالهء آن مرضى را همى شفا دادم .
و هم در حديبيه چند تن از زنان مؤمنه از مكه هجرت كرده به حضرت پيغمبر آمدند . از جمله ام كلثوم دختر عتبة بن عقبة بن ابى معيط بود ، از دنبال امّ كلثوم
ص: 1130
برادرانش وليد و عماره براى بازگردانيدن او به حديبيه آمدند . و ديگر سبيعه دختر حارث اسلميه كه زوجه مسافر بود از قبيلهء بنى مخزوم هم فرار كرده به حديبيه آمد و از دنبال او مسافر و جمعى از كفار بشتافتند تا او را باز مكه برند .
جبرئيل فرمان آورد كه زن مؤمن را به مكه بازندهيد و هيچ مسلمان زن كافر در نكاح ندارد و اين آيت مبارك بيامد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ (1) مى فرمايد :چون زنان كفار مسلمانى گيرند و به سوى شما هجرت كنند و ايمان ايشان را ممتحن (2) داشتيد به سوى كفار برمگردانيد .
لاجرم رسول خداى سبيعه را پيش خواند و فرمود : مبادا به طمع شوهرى ديگر يا به طلب آرزوئى مسلمانى گرفته باشى و او را سوگند داد و مطمئن خاطر گشت .آنگاه فرمود : اين صلح براى مردان است نه زنان ؛ زيرا كه زنان چون مسلمان شوند بر كافران حرام باشند . آنگاه مبلغ كابين او را به شوهرش بازداد .
و نيز حديث كرده اند كه شش (6) تن از زنان مهاجرين مرتد شدند و به كافران پيوستند :
نخست : امّ الحكم دختر ابو سفيان كه در سراى عياض بن شداد الفهرى بود .
دويم : قريبه دختر ابى اميّة بن المغيره خواهر امّ سلمه كه در سراى عمر بن الخطّاب بود . وقتى عمر اراده هجرت كرد ، مرتد شد .
سيم : ام كلثوم دختر جردل كه هم در سراى عمر بن الخطّاب بود .
چهارم : بروع دختر عقبه كه در سراى شمّاس بن عثمان بود .
پنجم : عبده دختر عبد العزّى ابن نضله كه زوجه عمرو بن عبد ودّ بود .
ششم : هند دختر ابو جهل كه در سراى هشام بن العاص بن وائل بود .
اما قريبه دختر ابى اميه را بعد از عمر ، معاوية بن ابى سفيان گرفت و زن ديگرش را كه ام كلثوم مادر عبد اللّه بن عمر باشد ، بعد از عمر ، حذيفة بن غانم گرفت .
و مسلمانان نيز زنان كافر را به حكم اين آيت كه خداى فرستاد طلاق گفتند . لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ وَ آتُوهُمْ ما أَنْفَقُوا وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ إِذا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ وَ لا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوافِرِ وَ سْئَلُوا ما أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا ما أَنْفَقُوا ذلِكُمْ حُكْمُ اللَّهِ يَحْكُمُ دن
ص: 1131
بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (1) مى فرمايد : چون زنان كفار مسلمانى گيرند بر شوهران حرام باشند ، آنگاه كه به سوى شما آيند ، كابين ايشان را به شوهران بازدهيد و اگر خواهيد از بهر خود نكاح كنيد و به شرط كابين به سراى خويش آريد و چون زنان شما مرتد شوند هم بر شما حرام باشند ، چون از شما به كافران گريزند ، ايشان را به كفار بازگذاريد و آن مبلغ كه به كابين نهاده ايد بازستانيد . وَ إِنْ فاتَكُمْ شَيْءٌ مِنْ أَزْواجِكُمْ إِلَى الْكُفَّارِ فَعاقَبْتُمْ فَآتُوا الَّذِينَ ذَهَبَتْ أَزْواجُهُمْ مِثْلَ ما أَنْفَقُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي أَنْتُمْ بِهِ مُؤْمِنُونَ . (2) هم خلاصه سخن چنين كه : اگر از زنان شما كس مرتد شود و به سوى كافر گريزد و كس كابين او به شما بازندهد ، پس بر كافران تاختن كنيد و آنگاه كه ظفر جستيد كابين زنان مرتد را از غنيمت به شوهران ايشان برسانيد .
لاجرم عمر بن الخطّاب آن دو زن مشرك را كه در مكه طلاق بگفت و رسول خداى كابين اين زنان مرتد را از غنايم به شوهران ايشان عطا كرد .
و ديگر چنان افتاد كه اروى دختر ربيعة بن حارث بن عبد المطلب كه در سراى طلحة بن عبيد اللّه بود بعد از اسلام طلحه و هجرت او به مدينه اسلام نياورد و در مكه بماند . لاجرم ميان او و طلحه جدائى افتاد و حبل (3) زناشوئى منقطع شد ، پس از چندى مهر مسلمانى در دل اروى افتاده از مكه فرار كرد و به مدينه آمد و ايمان آورد .اين وقت خالد بن سعد بن العاص بن اميّه او را از بهر خود نكاح كرد .
و ديگر اميمه دختر بشر كه زوجه ثابت بن الدّحداحه بود فرار كرد به مدينه آمد و مسلمانى گرفت ، رسول خدا او را به زناشوئى به سهل بن حنيف فرستاد و عبد اللّه بن سهل از او متولد شد .
و هم در خبر است كه يك روز سهيل بن عمرو با چند تن از كفار به حضرت رسول آمدند و بگفتند : گروهى از پسران و برادران و غلامان ما از تقديم خدمات گريخته اند و به نزديك تو آمده اند و خبرى هم از مسلمانى ندارند ، ايشان را به ما بازده . پيغمبر فرمود : از اين گونه سخن نكنيد و اگر نه مى فرستم كسى را به سوى شما كه خدا دل او را به ايمان امتحان كرده است تا بزند گردنهاى شما را . يك تن از صحابه گفت : آن مرد ابو بكر است ؟ فرمود : نه اوى است . گفتند : عمر است ؟ فرمود : .
ص: 1132
آن كس باشد كه نعل مرا پينه زند و على عليه السّلام نعل او را پينه مى زند . آنگاه على روى بديشان كرد و فرمود : قَالَ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ كَذَبَ عَلَىَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ .
بالجمله تواند بود كه سهيل بن عمرو آن مردم را كه قبل از صلح در حديبيه به حضرت رسول رفته بودند طلب مى كرد كه پاسخ تلخ شنيد .
همانا رسول خدا بيست (20) روز در حديبيه توقف داشت و هنگام مراجعت چنان افتاد كه يك شب در منزل ضحيان (1) ، عمر بن الخطّاب ملازم ركاب شد و سه نوبت از پيغمبر پرسش نمود و پاسخ نيافت . عمر گويد با خود گفتم ثكلتك امّك (2) سه كرّت سؤال كردى و جواب نيافتى ؟ پس شتر خود را پيش راندم و بيمناك بودم كه مبادا آيتى در شأن من فرود شود . ناگاه بانگى شنيدم كه كسى مرا مى خواند و همى گويد : رسول خدايت طلب فرمود . خوف من افزون گشت و به نزديك آن حضرت شدم و سلام داد و جواب شنيدم . آنگاه پيغمبر فرمود : با من سخن كردى و جواب نيافتى ؛ زيرا كه با وحى مشغول بودم ، همانا سوره اى بر من فرود شد كه از آنچه آفتاب بر آن تابش كند بيشتر دوست مى دارم و سوره إِنَّا فَتَحْنا را قرائت فرمود و اصحاب را تهنيت داد و صحابه نيز حضرت را ترحيب و ترجيب فرستادند .
و جماعتى از مفسران در تفسير إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً (3) گويند : فتح مبين همان مصالحتى است كه در حديبية واقع شد . چه جمعى در حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله معروض داشتند أفتح هو ؟ فرمود : نعم و اين صلح را فتح خواندند ، چنان كه گفته اند : در اين دو سال كه كار بر صلح مى رفت چندان از كافران مسلمانى برگرفتند كه با مسلمانان كه قبل از مصالحه ايمان آورده بودند برابر شدند . و گروهى از مفسرين گويند : مراد از فتح مبين فتح مكه يا فتح خيبر است كه خداوند با پيغمبر وعده نهاده بود و اينكه به صيغه ماضى ابلاغ گشت از اين در است كه اخبار خداوند در تحقق به منزله كائن
ص: 1133
موجود است . (1)
گويند : هنگام مراجعت در عرض راه ، عقبه پيش آمد : رسول خداى فرمود :بى اجازت من هيچ كس بر اين عقبه بالا نشود ، چندان كه من خود عبور دهم . آنگاه حذيفة اليمان را فرمود تا مهار شتر بگرفت و عمار ياسر از قفا شتر را براند ناگاه چهارده (14) كس شتر سوار پديدار شد كه آهنگ پيغمبر داشتند . رسول خداى بانگ بر ايشان زد . آن جماعت چون حضرت را حازم (2) و بينا يافتند از پيش بگريختند . آنگاه پيغمبر با حذيفه و عمّار فرمود : آيا دانستيد ايشان را ؟ عرض كردند :ندانيم چه ايشان با روى بسته بودند . فرمود : اين جماعت تا قيامت منافق خواهند بود ، خواستند تا شتر مرا برمانند و مرا به قتل آرند . عرض كردند : چرا فرمان نمى كنى تا قبيله و عشيرت ايشان را با تيغ بگذرانند ؟ فرمود : دوست نمى دارم كه مردم غريب گويند : محمّد به موافقت جمعى بر دشمنان ظفر جست ، آنگاه به قتل ايشان پرداخت . از پس آن فرمود : الهى ايشان را به زحمت دبيله گرفتار كن . عرض كردند :دبيله چيست ؟ فرمود : دبيله شعلهء آتشى است كه در دلهاى ايشان افتد و هلاك كند ، پس نامهاى ايشان را با حذيفه و عمّار بگفت و در كتمان اين سرّ امر فرمود . و نيز با حذيفه گفت : در ميان اصحاب من دوازده (12) كس منافقند كه روى بهشت نبينند ، مادام كه شتر به سوراخ سوزن در نرود ؛ هشت تن از ايشان به رنج دبيله گرفتار شوند .از آن روز اصحاب در حق حذيفه گفتند : صاحب السّرّ الّذى لا يعلمه غيره . و پيغمبر در شأن او مى فرمود : أَعْلَمُهُمْ بشان الْمُنَافِقِينَ . حذيفه گويد : چون به جنازه حاضر مى شدم و عمر بن الخطّاب با من بوده هرگاه نماز مى كردم متابعت مى كرد و مرا سوگند مى داد كه رسول خدا مرا به حساب منافقين گرفت يا آنكه به شمار نداشت .
مع القصه بعد از مراجعت پيغمبر به مدينه ، ابو بصير عتبة بن اسيد بن حارثه ثقفى
ص: 1134
مسلمانى گرفت و از مكه گريخت و هفت روزه به مسلمانان مدينه پيوست .جماعت قريش ، اخنس بن شريق و ازهر بن عبد عوف ، مردى از بنى عامر را به طلب او فرستادند . عامرى با غلام خود كوثر به مدينه آمد و موافق عهدنامه ابو بصير را طلب داشت .
رسول خداى با ابو بصير گفت : ما در مصالحه غدر نتوانيم كرد تو با قوم خويش بازگرد . ابو بصير گفت : مرا مشركان عذاب خواهند كرد . فرمود : صبر كن تا خداى تو را نصرت دهد . قَدْ عَلِمْتَ أَنَّا أَعْطَيْنَا الْقَوْمِ عَهْداً وَ لَا يَصْلُحُ فِى دينيا الْغَدْرِ آنگاه فرمود : فَانْطَلَقَ فَانِ اللَّهِ يَسْتَعْجِلُ لَكَ وَ لِلْمُسْلِمِينَ فَرَجاً .
پس ابو بصير با آن مرد راه مكه برداشت ، و در ارض ذو الحليفه ، ابو بصير به مسجد دررفت و دو ركعت نماز بگزاشت و خواست تا ناهار بشكند (1) پاسداران وى سفره خويش پيش او نهادند . ابو بصير با عامرى گفت : شمشير تو در چشم من سخت نيكو مى آيد . عامرى شمشير خود بكشيد و گفت : سخت نيكوست ، چه بارها مجرب داشته ام . ابو بصير آن تيغ بگرفت تا نيك بازبيند ، و بى درنگ به دو فرود آورد و مقتولش ساخت . كوثر چون اين بديد گريختن را به سوى مدينه تاختن كرد و خود را به مسجد رسول خداى درانداخت .
پيغمبر فرمود : اين مرد را هولى دريافته و به روايتى فرمود : هذا رجل قد رأى غدرا چون به نزديك آمد ، صورت حال را بازراند و ابو بصير نيز بر راحلهء او سوار شده از دنبال او برسيد و گفت : يا رسول اللّه تو به عهد خويش وفا كردى و خداى مرا خلاصى داد . پيغمبر فرمود : مِسْعَرِ حَرْبٍ لَوْ وَجَدَ أَعْوَاناً اگر ابو بصير را معينى و مددكارى باشد عجب افروزنده است ، آتش حرب را . و از اين سخن مؤمنان مكه را تنبيهى رفت كه با او همدست شوند .
ابو بصير را چنان مكشوف شد كه رسول خدايش به مكه بايد فرستاد ، چاره كار را جز در فرار نديد . پس از مسجد بيرون شد و طريق فرار پيش داشت و تا ارض جهينه كه در ميان ذى المروه و عيص در كنار درياست جائى درنگ نكرد و در آن اراضى پيوسته كاروان قريش به سوى شام متردّد بودند . و عمر بن الخطّاب مسلمين مكه راا)
ص: 1135
آگهى فرستاد . نخستين : ابو جندل پسر سهيل بن عمرو از مكة فرار نموده به دو پيوست و هركس در مكه اختيار اسلام مى كرد ، به نزد او مى شتافت تا هفتاد (70) كس و به روايتى سيصد (300) كس در آن اراضى انجمن شدند و هر كاروان كه از قريش به شام مى شد ، مردمش را مى كشتند و اموالش را به نهب برمى گرفتند . از اين روى كار بر قريش تنگ شد پس با يكديگر شورى افكنده ، ابو سفيان بن حرب در مدينه به حضرت پيغمبر آمد و خدمتش را به خداوند و صله رحم سوگند داد كه اين جماعت را به مدينه طلب كن كه ما اين شرط را معفو داشتيم ، هر كه از ما به نزد شما مسلمان آيد با او كارى نيست . پيغمبر نامه به ابو بصير كرد كه با جماعت خود به سوى مدينه شو .
چون مكتوب پيغمبر به ابو بصير رسيد جز حشاشه اى (1) از جان نداشت مكتوب مبارك را بر سر و روى مس داد و جان بسپرد و ابو جندل او را با خاك سپرده بر سر قبرش مسجدى كرد و با مسلمانان طريق مدينه گرفته به حضرت پيغمبر پيوست .
و در صحيح بخارى مسطور است كه اين آيت مبارك بدين نازل شد : وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً . (2) خلاصهء معنى آن است كه : بعد از آنكه قدرت و نصرت شما را بر اين جماعت بازنمود ، رسم مقاتلت و مبارزت را از جانبين بازداشت و طريق طعان و ضراب از طرفين فرو گذاشت .
چون خداوند بى چون اين آيت مبارك به رسول خويش فرستاد : قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا
ص: 1136
بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كَلِماتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ . (1) خلاصهء معنى آن است كه مى فرمايد : بگو اى محمّد من رسول خدايم به سوى شما آن خدائى كه پادشاهى زمين و آسمان او راست و اوست كه زنده كند و بميراند ، پس ايمان آوريد به خدا و رسول او باشد كه هدايت شويد .
لاجرم بر رسول خداى فرض افتاد كه دعوت خويشتن را پهن و گسترده فرمايد و ملوك جهان را بياگاهاند و اين قصه در پايان سال ششم و اول سال هفتم بوده از اينجاست كه بعضى از مورخين در سال هفتم دانسته اند .
بالجمله چون پيغمبر خواست با سلاطين جهان نامه كند ، جماعتى عرض كردند كه هر مكتوب را نشان مهر و خاتم نباشد پادشاهان مكانتى و محلّى (2) ننهند . پيغمبر فرمود تا انگشترى از ذهب بساختند تا هر كس نام خويش بر نگين نقش كند . روز ديگر جبرئيل عليه السّلام فرمان آورد كه پوشيدن ذهب بر مردان امّت حرام است . پس پيغمبر بفرمود تا انگشترى از نقره كردند . نگين و نگين دان همه از فضّه بود و نقش نگين رسول خداى چنين بود : كلمه اللّه را در سطر نخستين و محمّد را در سطر دوم و رسول را در سطر سيم نقش كردند . آنگاه فرمان داد تا شش نامه به سلاطين بزرگ نگار كنند و اين قصه در شهر ذيحجه بود .
پس مكتوب نخستين را از بهر نجاشى كردند و نام نجاشى ، أصحمة بن أبجر است . پيغمبر فرمود تا نامهء او را به عمرو بن اميّه ضمرى سپردند . و كتاب دوم را از بهر هراقليوس كه به هرقل معروف است رقم كردند - چنان كه راقم حروف در كتاب اول ناسخ التواريخ در شرح حال هراقليوس بدان اشارت كرد - و اين نامه را به دحية
ص: 1137
بن خليفه كلبى سپردند . و كتاب سيم را از بهر كسرى كردند و به عبد اللّه بن حذافه سهمى سپردند - و ما نيز در جلد دوم از كتاب اول در قصه پرويز به شرح بازرانديم - و مكتوب چهارم را از بهر مقوقس والى اسكندريه رقم زدند و حامل آن كتاب حاطب بن ابى بلتعه لخمى بود . و كتاب پنجم از بهر حارث بن ابو شمر غسّانى بود كه حكومت شام داشت و اين نامه را شجاع بن وهب اسدى حامل گشت . و كتاب ششم از بهر هوذة بن على حنفى و ثمامة بن اثال حنفى بود كه امامت يمامه داشت و آن نامه را به سليط بن عمرو عامرى سپردند . و هر يك از اين رسولان به زبان آن قوم كه به ميان ايشان بايد رفت سخن مى كردند و اين نيز معجزهء پيغمبر بود .
مع القصه نخستين عمرو ضمرى از مدينه بيرون آمده طريق مملكت حبشه پيش داشت و بعد از رسيدن به درگاه نجاشى رخصت بار حاصل كرده ، بر وى درآمد و ابلاغ رسالت كرد . نجاشى چون نام رسول خداى بشنيد از تخت به زير آمد و نامه پيغمبر را گرفته بر سر و چشم نهاد و بفرمود تا ترجمانى حاضر شده نامه قرائت كرد و در طى مكتوب اين كلمات مرقوم بود :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ النجاشى مَلِكُ الْحَبَشَةِ ، أَمَّا بَعْدُ فانّى أَحْمَدُ اللَّهَ اليك الَّذِى لَا إِلَهَ الَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ رُوحَ اللَّهِ وَ كَلِمَتَهُ أُلْقِيهَا الَىَّ مَرْيَمَ الْبَتُولِ الطَّيِّبَةِ الْحَصِينَةَ ، فَحَمَلَتْ بِعِيسَى ، فَخَلَقَهُ مِنْ رُوحِهِ وَ نَفْخِهِ كَمَا خَلَقَ آدَمَ بِيَدِهِ وَ أَنَّى أَدْعُوكَ الَىَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ الْمُوَالَاةُ عَلَى طَاعَتِهِ ، فَانٍ تبعتنى وَ تُؤَمِّنُ بِالَّذِى جَاءَنِي ، فانّى رَسُولَ اللَّهِ وَ أَنَّى أَدْعُوكَ وَ جُنُودِكَ الَىَّ اللَّهُ تَعَالَى وَ قَدْ بَلَّغْتُ وَ نَصَحْتُ ، فَاقْبَلُوا نصيحتى وَ قَدْ بَعَثْتُ اليك ابْنِ عَمًى جَعْفَراً وَ مَعَهُ نَفَرُ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى .
يعنى :
اين نامه از رسول خداى به ملك حبشه نگاشته مى افتد ، همانا من حمد و ثنا مى فرستم به سوى تو مر خداوندى را كه پادشاه بر حق و
ص: 1138
بى نياز مطلق و پاك از همه نقايص و عيوب و سالم از همه آفات و لغوب (1) و مصدق پيغمبران خويش به آيات و معجزات و امان دهنده بندگان خود از فزع قيامت و عرصات و غالب بر تمام اشيا و جبار و متكبر و داناست ، و گواهى مى دهم كه عيسى روح اللّه و كلمهء اوست كه القا فرمود آن كلمه را به مريم بتول طيبه حصينه (2) كه به عيسى آبستن گشت و خداوند عيسى را از روح خود بيافريد و در او بدميد ، چنان كه آفريد آدم را به قدرت خود و بدميد در او . همانا مى خوانم ترا و مردم ترا به خداوند و از اين پيش به نزديك تو فرستادم پسر عمّ خود جعفر و جماعتى از مسلمين را . پس بايد كه تكبّر (3) و تجبّر (4) را فروگذارى و پند و اندرز مرا بپذيرى و السّلام على من اتّبع الهدى .
چون نجاشى اين كلمات را اصغا فرمود بى كلفت (5) خاطر كلمهء شهادت بگفت و به رسالت پيغمبر گواهى داد ، و گفت : اگر توانستم به حضرت او شتافتم و جواب نامه بدين گونه كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الَى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ مِنَ النجاشى أَصْحَمَةَ سَلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلَهَ الَّا هُوَ هُوَ الَّذِى هدانى الَىَّ الاسلام . أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِى كِتَابِكَ يَا رَسُولُ اللَّهِ فِيمَا ذَكَرْتَ مِنْ أَمْرِ عِيسَى عَلَيْهِ السَّلَامُ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الارض انَّ عِيسَى عَلَيْهِ السَّلَامُ لَا يَزِيدُ عَلَى مَا ذَكَرْتُ ثفروقا انْهَ كَمَا قُلْتَ وَ قَدْ عَرَفْنَا مَا بَعَثْتُ الينا وَ قُدُومِ ابْنُ عَمِّكَ وَ أَصْحَابُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ صَادِقاً مُصَدِّقاً وَ قَدْ بَايَعْتُكَ وَ بَايَعَتْ ابْنُ عَمِّكَ وَ أَسْلَمَتِ عَلَى يَدَيْهِ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ قَدْ بَعَثْتُ اليك ابْنَىْ أرها فَانٍ شِئْتَ آتَى اليك بِنَفْسِى فَعَلْتَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فانّى أَشْهَدُ أَنَّ مَا تَقُولُ حَقّاً
ص: 1139
وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
خلاصهء كلماتش اين است مىگويد :
سلام خدا بر تو اى پيغمبر خدا ، آن خداوندى كه الوهيّت را جز او سزاوار نيست ، اوست خداوندى كه مرا به اسلام هدايت فرمود . همانا مكتوب تو به من رسيد سوگند با خداى آسمان و زمين كه آنچه در حق عيسى فرمودى از آن بر زيادت نيست . گواهى مى دهم كه تو رسول خدائى و به دست پسر عمّ تو جعفر ايمان آوردم و اگر فرمان كنى خود به حضرت تو آيم و اينك فرزند خود «ارها»را به خدمت فرستادم و آنچه تو مى گوئى حق و صدق است و السّلام عليكم يا رسول اللّه .
و پاسخ نامه را به عمرو بن اميّه ضمرى بازداد و از پس آن پسر خود ارها را با شصت (60) تن از مردم خود گسيل حضرت رسول فرمود ، اما ارها چنان افتاد كه از راه بحر ساز سفر كرد و كشتى او در ميان دريا به لطمهء طوفان غرقه شد و ارها با مردمش هلاك گشتند .
گويند چون جواب نامه از نجاشى به حضرت رسول رسيد ، على عليه السّلام را فرمود : جوابى موجز نگار كن . علىّ مرتضى بدين گونه مكتوب كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَمَّا بَعْدُ فَكَأَنَّكَ مِنِ الرِّقَّةَ عَلَيْنَا مِنَّا وَ كَأَنَّا مِنَ الثِّقَةَ بِكَ مِنْكَ لانّا لَا نرجوا مِنْكَ خَيْراً الَّا نلناه وَ لَا نَخَافُ مِنْكَ أَمْراً الَّا أَمُنَاهُ وَ بِاللَّهِ التَّوْفِيقُ فَقَالَ النَّبِىِّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى جَعَلَ مِنْ أَهْلِى مِثْلَكَ وَ شَدَّ أَزْرَى بِكَ .
و به روايتى از پس نامه نخستين از حضرت رسول به نجاشى فرمان شد كه امّ حبيبه دختر ابو سفيان را كه از جملهء مسلمات مهاجرات بود براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله نكاح كند و با ديگر مهاجرين حبشه به سوى مدينه فرستد - و شرح حال امّ حبيبه در ذيل قصه زوجات مطهرات مرقوم خواهد شد -.
ص: 1140
بالجمله نجاشى اين بشارت به امّ حبيبه فرستاد و او خالد بن سعيد بن العاص را وكيل نمود تا او را به نكاح پيغمبر درآورد و نجاشى كابين او را به چهارصد (400) مثقال ذهب بست و به اتفاق مهاجرانش كار سفر بساخت و در دو كشتى با عمرو بن اميّه ضمرى به جانب مدينه گسيل فرمود . آنگاه نجاشى فرمان كرد تا دو حقه از عاج بياورند و نامه هاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را در آن حقه ها جاى دادند و مردم حبشه را فرمود :
چندان كه اين دو كتاب در ميان شماست با خير و بركت انبازيد . گويند : هنوز آن نامه ها در خزانهء ملوك حبشه مضبوط است .
و چون نجاشى وداع جهان گفت - چنان كه در جاى خود مرقوم مى شود - از پس او اسلام ملك حبشه مكشوف نيست .
اما رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله چون نامهء هرقل (1) را به دحيه كلبى سپرد فرمود : نخست در بلد بصرى (2) درآى و عظيم بصرى را آگاه كن تا با تو كس همراه كند و تو را به درگاه هرقل برساند .
پس دحيه از مدينه بيرون شد و تا ارض بصرى بشتافت و اين وقت عظيم بصرى در حمص (3) جاى داشت . دحيه ببود تا عظيم بصرى درآمد ، فرمان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را بگذاشت . عظيم بصرى ، عدىّ بن حاتم را فرمان كرد تا به اتّفاق دحيه طريق خدمت هرقل سپارد .
ص: 1141
و هرقل اين هنگام در بيت المقدس جاى داشت چه بر گردن نهاده بود كه چون بر لشكر عجم غلبه جويد پياده به بيت المقدس شود و نماز شكر بگزارد .
از پس آنكه در جنگ ظفر جست - چنان كه به شرح رفت - و پرويز را در ستيز و آويز مقهور يافت ، بفرمود تا تمام راه بساطها بگستردند و رياحين برافشاندند ، پس همه جا پياده بر بساطها برفت و طىّ مسافت كرد و به بيت المقدس درآمد و نماز شكر بگزاشت . و يك شب بر نظرات كواكب نظرى افكند و سخت غمگين گشت و صبحگاه غمنده (1) بر اريكه (2) سلطنت جاى كرد و مقرّبان درگاه درآمدند و سبب حزن پادشاه را پرسش كردند ؟ گفت : شب دوش بر نظرات كواكب و آثار نجوميه غورى كردم و چنان يافتم كه پادشاهى از ميان گروهى كه ختنه كردن شعار ايشان است به سلطنت برخيزد و پادشاهى او در جهان پهن گردد و ملوك ممالك را مقهور دارد و مملكت مرا نيز فروگيرد و سلطنت مرا تباه كند .
عرض كردند : از اين روى غمگين مباش كه ختنه كردن جز آئين جهودان نباشد ، بفرماى تا فرمانگذاران بلدان و امصار اين جهودان را بالجمله مقتول سازند .
در اين سخن بودند كه حارث بن ابى شمر از بصرى برسيد و با او مردى از عرب بود كه خبر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله داشت و ايشان را حاكم بصرى به درگاه هرقل گسيل داشت تا پادشاه را از داعيهء (3) رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آگاه كنند .
بالجمله هرقل از مرد عرب پرسش نمود كه كيست اين مرد كه دعوى نبوّت دارد ؟ وى گفت : مردى در ميان ما اين دعوى آورده و جماعتى او را متابعت كرده و گروهى مخالفت نموده و اينك در ميان ايشان آتش محاربت افروخته است .
هرقل گفت : هيچ دانى كه او ختنه كرده است يا نى ؟ گفت : ختنه كرده باشد .
هرقل گفت : همه عرب ختنه كنند ؟ عرض كرد : چنين است .
اين هنگام هرقل گفت : اى مردمان آنچه من ديده ام جز پادشاهى اين جماعت عرب نباشد .
زمانى دراز برنيامد كه عدىّ بن حاتم به اتفاق دحيه كلبى از راه برسيد و حاجبان درگاه به عرض رسانيدند . هرقل ايشان را طلب داشت ، چون به سراى سلطنتود
ص: 1142
درآمدند يك تن از خدام حضرت با دحيه گفت : چون پادشاه را ديدار كنى سجده بايد كرد . دحيه گفت : من جز خداى را سجده نكنم . گفت : نامه تو را نستاند و نخواند و جواب بازندهد . دحيه گفت : سهل باشد . مردى گفت : من تو را بياموزم نامه را بر اريكه اى كه قيصر جاى كند ، بگذار او خود برگيرد .
پس دحيه به مجلس هرقل آمد و به آئين خويش سلام داد و مكتوب را بر اريكه گذاشت و قيصر دست فرا برده برگرفت و مترجم طلب فرمود و نامه را به دو داد تا قرائت كند . چون مترجم آغاز قرائت كرد گفت : من محمّد رسول اللّه الى قيصر الرّوم و به روايتى الى هرقل عظيم الرّوم ، نياق برادر قيصر از تقديم نام رسول خدا در خشم شد و لطمه اى بر سينهء ترجمان بزد و نامه را از دست او بكشيد . هرقل بانگ بر او زد و گفت : چه مردى مجنون و احمق بوده اى كتاب مردى را قبل از قرائت خواهى دريد ؟ اگر مى گويد پيغمبر است ، به حق مى گويد و من جز صاحب روم نيستم . پس نامه را به ترجمان داد تا بدين شرح قرائت كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ هِرَقْلٍ عَظِيمُ الرُّومِ سَلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى ، أَمَّا بَعْدُ فانّى أَدْعُوكَ بدعاية الاسلام ، أَسْلِمْ تَسْلَمْ أَسْلَمَ يُؤْتِكَ اللَّهُ أَجْرَكَ مَرَّتَيْنِ ، فَانٍ تَوَلَّيْتَ ، فَانٍ عَلَيْكَ أَثِمَ اليريسين وَ يَا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الَىَّ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ الَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَانٍ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ . (1)
خلاصه خطاب به هرقل مى فرمايد كه :
تو را به كلمهء لا إله الا اللّه دعوت مى كنم ، مسلمان شو تا از نكال دنيا و و بال عقبى ، سالم بمانى و دو مزد يا بى ، يكى از بهر متابعت عيسى و ديگر از اطاعت رسول اللّه و اگر نه گناه تمام اهالى آن مملكت را بر خود خواهى نهاد . جز خداى را عبادت نبايد كرد و شريك بر خداى نبايد بست و جز خداى كسى را آمرزنده و منتقم نبايد دانست ، چنان كه گروهى از نصارى چنان دانند كه پاپ يا قسيس تواند گناه مردم را معفو داشت .7)
ص: 1143
چون هرقل اين نامه بخواند فرمان كرد كه : در اين بلد فحص (1) كنيد تا اگر از خويشاوندان اين پيغمبر كسى به دست شود ، نزد من حاضر گردد . از قضا ابو سفيان بن حرب با جماعتى از قريش به تجارت شام مى شدند ، فرستادگان هرقل در عرض راه ايشان را دريافتند و ابلاغ فرمان كرده ، آن جماعت را در بيت المقدس به درگاه پادشاه حاضر ساخت .
هرقل ترجمانى (2) طلب كرد و گفت : از اين جماعت بازدان كه كداميك با پيغمبر نزديكترند ؟
ابو سفيان عرض كرد كه : من قربت و نسبتم با او افزون است ، چه پسر عمّ من است .
هرقل او را پيش طلبيد و ديگران را از پس پشت او بازداشت تا اگر دروغى گويد ، ياران او در چشم او ننگرند تا شرمگين شوند و كذب او را ننمايند ، آنگاه ترجمان را فرمان داد كه اين جماعت بگوى كه از ابو سفيان چيزى چند پرسش خواهم كرد اگر سخن به كذب كند ، شما باز نمائيد . ابو سفيان بيم داشت كه كذب بر پيغمبر بندد و مردمان او را دروغ زن گويند .
در اين وقت هرقل پرسش كرد كه محمّد در ميان شما بر چه سيرت و سير است ؟ابو سفيان گفت : در ميان ما نسب بزرگ و حسب شريف دارد .
گفت : در ميان قريش و عرب هيچ كس جز او بدين دعوى و طلب برخاسته است ؟ عرض كرد : نى .
گفت : هيچ كس از پدران او به پادشاهى روز گذاشته اند ؟ گفت : كار پادشاهان نكرده اند .
كرّت چهارم بپرسيد كه بزرگان قبايل طريقت او گرفته اند يا مسكينان و ضعيفان دين او دارند : ابو سفيان گفت : بيشتر ضعفا بر شريعت وىاند .
پنجم بار پرسش كرد كه دين او روزافزون است يا نقصان مى پذيرد ؟ گفت : هر روز فزونى مى گيرد .
كرّت ششم پرسيد : هيچ كس از وى مرتد مىشود كه دين او را مكروه دارد يا از .
ص: 1144
وى نارضا شود ؟ گفت : كس مرتد نشود .
كرّت هفتم گفت : از اين پيش كه اين دعوى كند هرگز به دروغ زدن و سخن به كذب كردن شناخته بود يا به صدق و راستى نام داشت ؟ ابو سفيان گفت : هرگز به كذب متهم نگشت .
نوبت هشتم پرسيد كه : هيچ غدر كند و عهد بشكند يا در پيمان خويش استوار باشد . ابو سفيان گفت : اينك در ميان ما و او كار به مصالحت رفته ، ندانم اين پيمان به پا خواهد برد يا نقض عهد خواهد كرد .
ابو سفيان گويد : نتوانستم در اين سخنان نقصانى به دو دربندم ، جز در اين سخن .هرقل هيچ بدين سخن وقعى نگذاشت (1) كرت نهم پرسيد : مقاتلت شما با او چگونه افتاد ؟ گفت : كار ما با او به نوبت رفت وقتى او را نصرت بود و گاهى ما را .
و هم باز پرسش كرد كه شما را بچه امر مى فرمايد ؟ گفت : مى گويد خداى يگانه را پرسش كنيد و شريك از بهر او مگيريد و روش پدران خود را بگذاريد و نماز و صدقه و صدق و عفاف و صلهء رحم آئين سازيد .
اين هنگام هرقل ترجمان را گفت : با اين مرد بگوى كه :
گفتى در ميان ما نسب بزرگ دارد ، انبيا چنين باشند تا هيچ كس از متابعت ايشان در ننگ نشود .
و گفتى : پيش از وى در عرب كس بدين طلب برنخاسته ، از اين سخن مكشوف شد كه شعار ديگرى بر خود نبسته .
و گفتى پدران او پادشاه نبودند ، پس مملكت پدر نمى جويد .
و گفتى ضعفا و فقرا دين او گرفته اند ؛ و هميشه پيروان پيغمبران اين چنين مردم بوده اند .
و گفتى پيروان او افزون مى شوند ، چون دين بر حق باشد كمال پذيرد .
و گفتى هيچ كس از وى مرتد نشود ، اين نيز گواه صدق باشد زيرا كه چون حلاوت (2) دين در دل جاى كند بيرون نشود .
و گفتى هرگز دروغ زن نبود ، آن كس كه بر مردم دروغ روا ندارد بر خداى دروغ نبندد .نى
ص: 1145
و گفتى هرگز غدر نكند و پيمان نشكند ، آن كس كه دنيا طلبد از غدر نينديشد .
و گفتى گاهى در جنگ غالب شود و گاه مغلوب گردد ، عادت انبيا بر اين بوده جز اينكه در پايان امر نصرت ايشان را باشد .
و گفتى ما را به وحدانيّت خداى و نماز و صدقه و صدق و عفاف و صله رحم امر مىكند اين همه سيرت پسنديده پيغمبران است .
اگر آنچه گفتى راست گفتى ، زود باشد كه مملكت ما فروگيرد و بر ما غلبه جويد .همانا دانسته بودم كه پيغمبرى مبعوث شود ، لكن گمان نداشتم از قريش باشد و اگر دانم كه ملازمت او را توان دريافت به حضرت او مى شتافتم و پاهاى مباركش را خود مى شستم .
چون سخن بدينجا رسيد از كمال اندوه ، پوست بر ابو سفيان زندان گشت و گفت : اى ملك اگر خواهى يكى از مقالات و گزافه گوئى او را مكشوف دارم تا دروغ او روشن گردد ؟
هرقل گفت : كدام است ؟
گفت : مى گويد شبانه از مكه به بيت المقدس شدم و پيش از صبح باز مكه آمدم .
در اين وقت يك تن از خادمان بيت المقدس كه در مجلس هرقل برپاى بود گفت :اى ملك اين سخن بر صدق است ، چه عادت ما آن است كه درهاى بيت المقدس را همه شب ببنديم ، آن شب كه اين مرد گويد ، يك در را نتوانستيم بست و تمام مردم آن بلد را انبوه كرديم و بر تحريك آن باب قادر نشديم ، ناچار بازگشتيم و بامداد كه بدانجا شديم ، اثر بستن دابه نزديك آن در نگريستيم .
هرقل فرمود تا ديگرباره كتاب پيغمبر را بر وى قرائت كردند و از هيبت آن نامه عرق از جبين هرقل همى برفت و از رهبانانى (1) كه در مجلس او حاضر بودند غوغا برخاست ، آنگاه ابو سفيان و ديگر مردم عرب را رخصت انصراف داد .
چون ابو سفيان بيرون شد ، با همراهان خود گفت : لقد أمر امر ابن ابى كبشة ، انّه يخافه ملك بنى الاصفر يعنى : بزرگ شد كار پسر ابى كبشه ؛ زيرا كه از وى پادشاه بنى اصفر ترسناك است . و دانست كه كار پيغمبر بالا گيرد .
از آن سوى هرقل مردى غسّانى را فرمود : هم اكنون تا به مدينه شتابنده بايدت .
ص: 1146
رفت و در آنجا محمّد را و كردار او را نظاره مى كن و ما را خاصّة از سه امر او آگاهى ده : نخست ببين بر چه نشسته است ؟ دوم : بر طرف راست او چه كس جاى دارد ؟سه ديگر : اگر توانى خاتم نبوت را نگران شوى .
مرد غسّانى شتابزده تا به مدينه بتاخت و به حضرت رسول آمد ، ديد كه آن حضرت بر زمين نشسته و پاى مبارك را در ميان آب نهاده و آب از زير پايش همى جوشد ، و على مرتضى به جانب يمين جاى دارد . مرد غسّانى چون اين بديد نظارهء خاتم را فراموش كرد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله روى به دو آورد و فرمود : آن سوم را كه صاحبت امر كرد از خاطر بستردى (1) ، و او را پيش خواند و خاتم نبوت را از بهر او مكشوف داشت .
آنگاه غسانى بازشتافته تمام قصه با هرقل بگفت . فرمود : اين همان پيغمبر است كه عيسى بشارت داده كه بر شتر سوار خواهد شد او را تصديق كنيد .
بالجمله هرقل يك روز مجلس را از بيگانه پرداخته كرد و دحيهء كلبى را طلب داشت و گفت : سوگند با خداى كه من مى دانم محمّد صلّى اللّه عليه و آله پيغمبر است ، چه از كتب آسمانى دانسته بوديم و انتظار او مى برديم ، اما اگر امروز من بر عيان طريقت (2) او گيرم ، مردمان اين بلدان يكدل و يك جهت قصد من كنند ، اكنون تو را به شهر رومية الكبرى بايد رفت ، امروز اعلم علماى زمان و مرجع جملهء نصارى ، صغوطر است ، او را بايد ديدار كنى و از دعوت پيغمبر آگهى دهى ، چه اگر او پذيرفتار شود ، مردم ايتاليا سخن او را استوار دارند و غوغاطلبان از كار بشوند ، و نامه اى از بهر صغوطر نگار داده به دحيه سپرد - و اين صغوطر همان پاپ است كه انر نام دارد و ما شرح حال او را مسطور داشتيم - .
بالجمله دحيه راه ايتاليا در پيش داشته به رومية الكبرى درآمد و به مجلس صغوطر بار يافت و مكتوب هرقل را به دو داد و از دعوت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آگاهش ساخت .
صغوطر گفت : سوگند با خداى كه او پيغمبر بر حق است و از تورية و انجيل من او را شناخته ام و صفات او را دانسته ام و در حال سلب (3) سياه را از تن دور كرده جامه سفيد درپوشيد و عصائى به دست كرده و به كليسا آمد و گفت : اى اشراف روم بدانيداس
ص: 1147
كه از احمد عربى مكتوبى به ما آمده و ما را به حق خوانده ، اينك من گواهى مى دهم كه خدا يكى است و احمد رسول اوست .
چون اين سخن گوشزد اهالى شد ، مردم بشوريدند و بر صغوطر تاخته او را چندان رنجه و شكنجه ساختند و از زحمت ضرب بيم آن بود كه جان دهد .
دحيه چون اين بديد سر خويش گرفته به كنارى شد و ديگرباره به درگاه هرقل شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت . هرقل گفت : سوگند با خداى كه صغوطر در نزد روميان از من بزرگتر بود ، چگونه من توانستم اسلام خويش آشكار كنم ؟
و نيز حديث كنند كه چون هرقل از بيت المقدس به دار السّلطنهء حمص رفت در غرفه اى از غرفات قصر خود نشسته ، روميان را حاضر ساخت و خطاب كرد كه : اى مردم اگر خواهيد ملك و مملكت شما بپايد ، به رسالت محمّد صلّى اللّه عليه و آله ايمان آوريد .مردم روم از وى بگريختند و هر كس به كنارى دررفت . قيصر چون اين بديد ، ديگرباره ايشان را طلب كرد و گفت : آسوده باشيد كه من بدين سخن خواستم دين شما را ممتحن دارم ، پس مردم از او شاد شدند .
و هم گفته اند كه : با مردم روم خطاب كرد كه : سوگند با خداى كه محمّد پيغمبر خداست او را بايد متابعت كرد و از دنيا و عقبى برخوردار بود .
گفتند : ما در تحت حكومت عرب نشويم كه عدّت و شوكت ما از ايشان افزون است .
گفت : اگر بخواهيد جزيت بر خويشتن نهيم و از محاربت با او ايمن شويم ؟
گفتند : هرگز بدين خوارى و ذلّت رضا ندهيم .
گفت : پس اراضى سوريه را با او تفويض كنيم و بدين قدر كار به مصالحت افكنيم .
گفتند : اراضى سوريه سره (1) و سرّه (2) اراضى روم است هرگز با بيگانه نگذاريم .
هرقل گفت : سوگند با خداى كه او بدين ديار استيلا يابد و ملك از دست ما بيرون كند ، چه او پيغمبر بر حق است و خداى فرموده : هر كس دعوت پيغمبر خداى را اجابت نكند هر چه در حق ايشان بخواهد قبول شود . مى بينم شما را كهان
ص: 1148
ممالك خويش را گذاشته ايد و پناه به قسطنطنيه برده ايد تا جان خويشتن را حفظ نمائيد .
بالجمله بعضى بر آنند كه هرقل مسلمانى گرفت و گروهى گويند : دنيا را بر عقبى اختيار كرد و با فرستادهء رسول خدا فرمود : برو به نزد برادرم محمّد و عرض كن كه در پادشاهى با من شريك باش .
و گويند : در غزوهء موته با مسلمانان رزم داد ، و در مسند احمد حنبل است كه از تبوك به حضرت رسول نامه كرد كه مسلمان شده ام ؛ و پيغمبر فرمود : اين سخن به كذب گويد .
اين روايت مورخين و محدثين اسلام است و آنچه عقيدت مردم فرنگستان است - در كتاب اول ناسخ التواريخ ، در ذيل احوال هراقليوس مرقوم افتاد -
اما عبد اللّه بن حذافه سهمى نامهء رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را مأخوذ داشته ، به درگاه خسرو پرويز آمد و رخصت بار يافته مكتوب پيغمبر را تسليم داد . فرمان كرد تا ترجمانى حاضر شده ، بدين شرح قرائت كرد :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم .
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ كِسْرَى عَظِيمُ فَارِسَ ، سَلامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ شَهِدَ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَدْعُوكَ بداعية اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فانّى أَنَا رَسُولُ اللَّهِ الَىَّ النَّاسِ كَافَّةً لَا نَذْرُ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرِينَ أَسْلِمْ تَسْلَمْ فَانٍ أَبَيْتُ فَعَلَيْكَ أَثِمَ الْمَجُوسِ .
يعنى :
از رسول خدا مكتوب مى شود به سوى كسرى كه بزرگ فارس است . سلام بر كسى باد كه طريق هدايت و راه است برود و به خداوند بگرود و گواهى دهد كه خدا يكى است و محمّد صلّى اللّه عليه و آله بنده و رسول اوست و مى خوانم ترا به كلمهء اسلام . همانا رسول خداوندم به تمام
ص: 1149
مردمان تا هركه زنده است او را بيم كنم و بترسانم و الزام حجّت نمايم بر كافران ، و مسلمان شو تا به سلامت بمانى و اگر نه سر برتابى و سركشى نمائى و بال مجوس بر تو خواهد بود .
چون نامه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به كسرى رسيد ، در خشم شد و نامه را بدريد و گفت : بندهء من با من چنين مكتوب كند و جواب بازنداد .
چون اين خبر به رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آوردند ، فرمود : مَزَّقَ كِتَابِى مَزَّقَ اللَّهِ مِلْكِهِ . و به روايتى فرمود : اللَّهُمَّ مَزَّقَ مِلْكِهِ أَلْهَى كسرى نامه مرا بدريد تو پادشاهى او را قطع كن .
بالجمله چون پرويز دعوت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را بدانست به باذان كه ابا مهران كنيت دارد و اين وقت پادشاهى يمن داشت ، فرمان كرد كه : يك دو تن از مردم خود را به نزديك اين مرد فرست كه دعوى نبوت كند و مرا به دين ديگر خواند و نام خود را بر من مقدّم نويسد تا او را بسته به درگاه ما آرد .
پس باذان بر حسب حكم خسرو مردى از ابطال فارس را كه بابويه نام داشت و در كار تيغ و قلم در ميان مردم علم بود ، به اتفاق خرخسره مأمور داشته ، گفت :
به نزديك محمّد شو و بگو كسرى كه شاهنشاه جهان است ، تو را طلب كرده ، صواب آن است كه به اتفاق ما راه درگاه او گيرى . لكن اى بابويه هشيار باش كه در اين تمنّا و طلب از طريق ادب بيرون نشوى و او را به واجب فحص حال كرده مرا آگهى بخش .
پس بابويه از يمن راه مدينه پيش گرفت و چون به اراضى طائف رسيد با ابو سفيان بن حرب و صفوان بن اميّه و چند تن ديگر از قريش دچار شد و از كار پيغمبر پرسش نمود . گفتند : او در يثرب ساكن است و نيك شاد شدند كه كسرى به خصمى پيغمبر برخاسته و كار بر مراد ايشان خواهد شد .
بالجمله بابويه و خرخسره از ايشان درگذشته با مردى از قبيلهء ثقيف باز خوردند ، از وى نيز پرسش حال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمودند . آن مرد سخنى بر حسب واقع براند .ايشان گفتند : اگر اين مرد از جانب خداوند است هيچ كس را با او توان معادات (1) نخواهد ماند ، و از آنجا طىّ مسافت كرده وارد مدينه شدند و در حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آلهنى
ص: 1150
حاضر گشتند .
نخستين بابويه سخن آغاز كرد و گفت : شاهنشاه خسرو پرويز به باذان ملك يمن نامه كرده فرمان داده كه كس بفرستد و تو را به درگاه كسرى برد ، و باذان ما را بدينجا گسيل نمود كه اين حديث به پاى بريم ، اگر پذيرفتار اين حكم شوى ، باذان به درگاه كسرى مكتوب كند تا از تو عفو فرمايد ؛ و اگر نه تو خود كسرى را نيك شناسى شهر تو را با خاك پست كند و تو را و قوم تو را از جهان براندازد . اين بگفت و نامه باذان را به پيغمبر سپرد . و ايشان بر جامه هاى حرير كمر سيمين بربسته و سوار زرّين بر ساعد انداخته و موى ز نخ سترده و سبلتها آويخته داشتند .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ديدار ايشان را مكروه داشت و فرمود : كيست كه شما را بدين سيرت و سلب فرمان داده ؟ گفتند : پروردگار ما كسرى ! پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : پروردگار من حكم داده كه موى زنخ را بگذاريم و شوارب را برگيريم . آنگاه ايشان را حكم جلوس داد و هر دو تن به زانو درآمدند و از هيبت انجمن رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله لرزشى سخت و رعدتى تمام در اندام ايشان حادث گشت .
آنگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از بهشت و دوزخ آيات وعد و وعيد بر ايشان قرائت كرد و فرمود : به خداوندى بارى و رسالت من ايمان آوريد . ايشان قبول اسلام نكردند و گفتند : اگر با ما راه درگاه كسرى نگيرى جواب نامهء باذان را نگار كن تا بازشويم .رسول خدا ايشان را شش ماه به رفق و مدارا بداشت . تا يك روز آغاز دلتنگى كردند و در حضرت پيغمبر معروض داشتند كه : يا پذيره فرمان شو يا ما را رخصت مراجعت فرماى . پيغمبر فرمود : انَّ رَبِّى عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ قَتَلَ رَبِّكُما ، سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِ ابْنُهُ شِيرَوَيْهِ حَتَّى قَتَلَهُ الْبَارِحَةَ يعنى : خداوند من پروردگار تو را بكشت و شيرويه پسرش را بر او نصرت داد تا شب دوشين (1) هلاكش ساخت . اكنون باذان را بياگاهانيد كه دوش در ساعت هفتم (2) شيرويه شكم خسرو را چاك زد و اين شب سه شنبه دهم جمادى الاولى سال هفتم هجرى بود و به روايتى در ساعت هشتم روز دوشنبه يازدهم مقتول گشت .
بالجمله فرمود : باذان را بگوئيد : اگر اسلام گيرى پادشاهى تو دير بپايد و تو را بر .
ص: 1151
بعضى از ابناء فارس سلطنت دهيم و اگر نه طريق هلاك سپرى و زود باشد كه دين من بلدان و ممالك كسرى را فروگيرد . و كمرى از سيم كه زراندود بود و مقوقس به حضرت رسول به رسم هديه انفاذ داشت ، خرخسره را بخشيد . از اين روى مردم يمن ، خرخسره را «ذو المفخره »لقب كردند و اين نام بر اولاد او بماند ، زيرا كه به زبان مردم حمير «مفخره »نام كمر است .
بالجمله بابويه و خرخسره آن شب را كه رسول خداى تاريخ قتل خسرو نهاد ، توريخ دادند و طريق خدمت باذان گرفتند و شتابزده تا يمن آمدند و باذان را از آنچه از رسول خداى ديده و دانسته بودند آگهى دادند . باذان گفت : اين سخن به كلمات سلاطين ماننده نيست ، همانا او پيغمبر خداست . اكنون بباشيم اگر خبر كسرى راست آيد من از همه كس در ايمان با او سبقت گيرم .
روزى چند برنيامد كه منشور شيرويه به باذان آمد كه : من كسرى را در شب سه شنبه بكشتم ، چه زندگانى او موجب فساد مملكت بود ، اكنون تو بيعت من از مردم بستان و با آن مرد كه دعوى پيغمبرى دارد كاوش مكن ، باش تا فرمان من در حق او رقم شود .
باذان چون اين بديد بى توانى مسلمانى گرفت و مردم يمن با سر هم كلمهء شهادت بر زبان راندند . و خاتمهء كار باذان و خرخسره در جاى خود مرقوم خواهد شد .
اما حاطب بن ابى بلتعه مكتوب رسول خداى را مأخوذ داشته ، طريق اسكندريه پيش داشت . بعد از طىّ مسافت به شهر اسكندريه درآمد و نخستين يك تن از شناختگان درگاه مقوقس را كه منصب حجابت داشت ديدار كرد و او را از رسالت خويش آگاه ساخت و به دستيارى او رخصت بار حاصل كرده ، به مجلس مقوقس درآمد و بر قانون اسلام اسلام كرد .
ملك اسكندريه با او گفت : همانا تو چنان دانى كه آن كس كه تو را به نزديك من فرستاده پيغمبر خداوند است ؟
ص: 1152
گفت : چنين باشد .
مقوقس فرمود : پس آنگاه كه قريش قصد اخراج او از مكه كردند ، چرا از خداى نخواست تا آن جماعت را عرضه هلاك و دمار سازد ؟
حاطب بن ابى بلتعه در پاسخ گفت : آيا عيسى بن مريم پيغمبر خدا بود ؟
فرمود : آرى ، او پيغمبر خداى بود .
حاطب گفت : چرا آنگاهش كه بردار مى كردند ، خداى را نخواند تا آن قوم را نابود فرمايد .
مقوقس گفت : نيكو گفتى . همانا مردى حكيم بوده و از نزديك حكيمى به نزد ما آمده اى .
پس حاطب مكتوب رسول خداى را به دو سپرد . مقوقس ترجمانى طلب كرد تا بر وى قرائت كرد .
همانا نگارنده اين كتاب مبارك ، در اين ايام كه فرستادگان رسول خداى را به نزديك سلاطين رقم مى كردم ، فرستادهء شهريار مملكت روم ، سلطان عبد المجيد خان از دار الملك اسلامبول به حضرت ملك الملوك عجم ، ناصر الدين پادشاه ابد اللّه ملكه و سلطانه برسيد و از سلاطين ممالك روم ، هديه اى چند كه لايق مجلس بود برسانيد و سواد نامه رسول خداى را به مقوقس نيز تسليم داد . همانا در اين ايام طلسم پاشا پسر عباس پاشا پسر ابراهيم پاشا ، ربيب (1) محمّد على پاشا كه اين هنگام فرمانگذار مملكت مصر است ، در خزانهء سلاطين مملكت مصر دو صفحه از شبه بيافت كه نامهء رسول خداى را در ميان آن مضبوط داشتند . طلسم پاشا آن نامه را به نزد عبد المجيد خان فرستاد . نقش خاتم رسول خداى در پاى آن نامهء مبارك بود ، به شكل بيضى به عرض ناخن خنصر (2) . لفظ «اللّه»بر فراز و «رسول » در وسط و «محمّد »در فرود .
بالجمله سلطان روم فرمان كرد تا آن مكتوب مبارك را سواد كرده ، ارسال حضور شاهنشاه ايران داشت بدين شرح :پا
ص: 1153
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ الَىَّ عَظِيمُ الْقِبْطِ وَ السَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى ، تَوَكَّلَ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ فِى كُلِّ الاحوال ، فَانٍ تَوَلَّيْتُ فَعَلَيْكَ بِالْعَدْلِ وَ الْقُسْطُ . يا أَهْلَ الْكِتابِ سِيرُوا الَىَّ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَنْ لا تَعْبُدُوا الَّا اللَّهِ وَ لَا تَعُودُوا .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ الَىَّ الْمُقَوْقِسُ عَظِيمُ الْقِبْطِ ، سَلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى . أَمَّا بَعْدُ فانّى أَدْعُوكَ بداعية الاسلام . أَسْلِمْ تُسَلِّمُ وَ يُؤْتِكَ اللَّهُ أَجْرَكَ مَرَّتَيْنِ ، فَانٍ تَوَلَّيْتَ ، فَعَلَيْكَ أَثِمَ الْقِبْطِ . يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الَىَّ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الَّا نَعْبُدُ الَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ انَّ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ
مقوقس بفرمود تا كتاب پيغمبر را در ميان عاجى (1) مضبوط كرده بر سر آن خاتم بزد و به يك تن از جوارى (2) خود سپرد . آنگاه انجمن را از بيگانه پرداخته ساخت و از حاطب سير و سيرت رسول خداى را پرسش نمود و حاطب به شرح داد .
مقوقس گفت : اين همه آثار كه تو گوئى صفت آن پيغمبر است كه عيسى بن مريم بشارت داده ؛ لكن او از پس اين زمان ظاهر خواهد گشت و به ديار ما در خواهد آمد و مستولى خواهد گشت .
و حاطب را پنج روز در اسكندريه بداشت ، آنگاه كاتبى كه زبان عرب نيكو دانست طلب نمود و فرمان كرد تا جواب نامه رسول خداى را بدين گونه رقم زد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
لِمُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ مِنِ الْمُقَوْقِسُ عَظِيمُ الْقِبْطِ سَلَامُ عَلَيْكَ ، أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ قَرَأْتُ كِتَابِكَ وَ فَهِمْتُ مَا ذَكَرْتَ فِيهِ وَ مَا تَدْعُو اليه وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ نَبِيّاً بَقِىَ وَ كُنْتُ أَظُنُّ
ص: 1154
أَنَّهُ يَخْرُجُ بِالشَّامِ وَ قَدْ أَكْرَمْتُ رَسُولِكَ وَ بَعَثْتُ اليك بجاريتين لَهُمَا مَكَانُ فِى الْقِبْطِ عَظِيمُ وَ بِكِسْوَةِ وَ أَهْدَيْتُ لَكَ بَغْلَةٍ لتركبها وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ .
خلاصهء معنى آن است كه مقوقس بعد از سلام نوشت كه :
مكتوب ترا خواندم و فهم كردم . مىدانم پيغمبرى باقى مانده و ظاهر خواهد شد ، لكن گمان دارم كه از شام بيرون شود . اينك فرستادهء تو را مكانت بزرگ نهادم و تحفه اى چند ، به حضرت تو فرستادم .
و آن چهار كنيزك تركيه بود كه دو تن خواهر بودند ، از مردم قريه اى از قراى شهر انصنا يكى را ماريه نام بود و آن ديگر را شيرين و خواجه سرائى كه مايون نام داشت و خصى بود و او برادر ماريه يا پسر عمّش بود ، و دو كنيزك ديگر كه تاكنون نام ايشان را در كتابى نخوانده ام ، و ديگر قدحى از قوارير بود كه گاهى پيغمبر آب از آن مى نوشيد ؛ و ديگر بيست (20) قد جامه از قباطى (1) مصر و يك نيزه و يك سر اسب كوه پيكرى رهوار و استرى سفيد كه دلدل مى ناميدند و درازگوشى كه عفير يا يعفور نام داشت ؛ و ديگر مقدارى عسل سفيد ؛ و ديگر هزار مثقال زر سرخ . اين جمله را به حاطب بن ابى بلتعه سپرد و حاطب را نيز صد (100) مثقال زر ناب و پنج (5) قد جامه عطا كرد و او را گسيل (2) ساخت .
چون حاطب به حضرت رسول آمد و نامه مقوقس بداد و هداياى او را به پيش گذرانيد ، پيغمبر فرمود : اين خبيث از بهر پادشاهى خويش ، اين بخل كرد و سر به اسلام در نياورد و پادشاهى او پاينده نخواهد بود و هداياى او را بپذيرفت و ماريه قبطيه را بعد از اسلام او به ملك يمين تصرف فرمود و از وى ابراهيم عليه السّلام متولد شد .و شيرين را به حسان بن ثابت عطا فرمود و از آن دو كنيزك كه نام ايشان مجهول است ، يك تن را به ابى جهم بن حذيفه بخشيد و بر يعفور گاهى برمى نشست و در سفر حجة الوداع يعفور هلاك شد و دلدل از بهر سوارى پيغمبر بود و بعد از پيغمبر ، على عليه السّلام بداشت . از پس او خاص امام حسن عليه السّلام گشت . در زمان خلافت معاويه هلاكت دلدل برسيد . بالجمله آن عسل كه مقوقس انفاذ داشت پيغمبر را به عجبرد
ص: 1155
آورد (1) و بر آن دعاى بركت قرائت فرمود . و مقوقس در زمان خلافت عمر به دين نصرانى بمرد .
اما شجاع بن وهب نامهء پيغمبر را بگرفت و طريق شام برداشت و طىّ مسافت كرده در غوط دمشق فرود شد و اين وقتى بود كه هراقليوس به بيت المقدس مى رسيد و حارث بن ابى شمر غسّانى علف و آذوقه سپاه و ملزومات پادشاه را ساخته مى كرد و كس را در خدمت او بار نبود . ناچار شجاع بن وهب دو روز بر در سراى حارث اقامت داشت و او را ديدار نتوانست كرد .
حاجب دربار حارث كه مردى نصرانى بود از انديشه شجاع بن وهب آگهى يافت و از وى فحص حال رسول خداى نمود . شجاع لختى از سير و سيرت رسول خداى بر وى شمار داد . حاجب سخت بگريست و گفت : اين همان كس است كه در انجيل خبر او را خوانده ام ، هم اكنون به دو ايمان آوردم ؛ لكن بايدم از حارث پوشيده داشت .چه اگر اسلام من بداند ، مرا زنده نگذارد و شجاع را به سراى خويش آورد و او را عظيم بزرگ داشت و از مكارم ضيافت دقيقه اى مهمل نگذاشت .
اين ببود تا يك روز حارث بر تخت حكومت جاى كرد و بار داد حاجب وقت را مغتنم داشته ، صورت حال شجاع بن وهب را به عرض رسانيد و اجازت حاصل كرده او را آورد . شجاع رسالت خويش را از جانب رسول خداى بازنمود و كتاب پيغمبر را كه بدين شرح بود ، تسليم داد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ الْحَارِثِ بْنِ أَبِى شِمْرٍ سَلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ آمَنَ بِهِ وَ صَدَقَ وَ أَنَّى أَدْعُوكَ أَنْ تُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ يَبْقَى لَكَ مُلْكِكَ .
حارث نامهء پيغمبر را بيفكند و آغاز سفاهت كرد و گفت : هيچ كس نتواند از من
ص: 1156
ملك بستاند ، برخاست و از مجلس بيرون شد و فرمان داد كه كار ستوران راست كنند و اسبان را نعل بربندند ؛ و در زمان مكتوبى به هرقل كرد كه : اينك مردى به دعوت نبوت ندا درداده و نامه نيز به من فرستاده . رخصت فرماى تا بر او تازم و از جهانش براندازم .
هرقل در پاسخ نگاشت كه : اين انديشه بگذار و با من پيوسته شو تا پشت و روى اين كار نيكو بنگرم .
چون از قيصر اين گونه جواب به حارث بن ابى شمر رسيد ، شجاع بن وهب را طلب كرد و صد (100) مثقال ذهب او را عطا كرد و رخصت مراجعت فرمود .
حاجب در نهان جامه اى چند شجاع بن وهب را بذل كرد و زاد راه نيز بداد و گفت : سلام مرا به حضرت پيغمبر برده باش و اسلام مرا معروض دار .
پس شجاع طريق مدينه را طىّ كرده به حضرت رسول آمد و قصّه خويش مكشوف داشت . پيغمبر فرمود : باد ملكه يعنى : هلاك باد پادشاهى او . و حارث در سال فتح مكه بمرد - چنان كه مذكور خواهد شد - . و بعضى گفته اند : حارث مسلمانى گرفت و اسلام خويش را از بيم قيصر مخفى مى داشت .
اما سليط بن عمرو عامرى نامه پيغمبر را مأخوذ داشته راه عمّان برداشت تا به هوذة بن على رساند و اين هوذه در نزد كسرى مكانتى تمام داشت ، چنان كه او را تاج داد و به حكومت عمّان برگماشت .
بالجمله سليط بن عمرو به عمان آمد و هوذة بن على حنفى را ديدار كرد و نامهء پيغمبر را تسليم داد و رسالت خويش را بگذاشت . هوذة نامهء رسول خداى را بگرفت و حشمت آن مكتوب را نيك بداشت و سليط را نيز عظيم گرامى نمود و كتاب رسول خداى بدين شرح بود :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ هُوذَةَ بْنُ عَلِىٍّ سَلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى وَ اعْلَمْ أَنْ
ص: 1157
دِينِى سَيَظْهَرُ الَىَّ مُنْتَهَى الْخُفِّ وَ الْحَافِرِ فَأَسْلَمَ تُسَلِّمُ وَ اجْعَلْ لَكَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ
خلاصهء معنى آن است كه بعد از سلام مى فرمايد :
زود باشد كه دين من در همهء جهان گسترده شود . مسلمانى گير تا آنچه بدست دارى ، پاينده ماند .
در پاسخ نامه ، هوذة بن على ، سليط بن عمرو را به احسان و ايادى (1) شاد خاطر ساخت و به رسول خداى مكتوب كرد كه چه نيكو طريقه اى است كه تو مردمان را دعوت كنى . همانا من خطيب و شاعر قوم خويشم و عرب را از من ترسى و هراسى در دل است ، مرا در اين امر شريك خويش فرماى و بعضى از بلاد را با من بگذار تا تو را اطاعت و متابعت كنم .
و پس از عطائى لايق ، سليط را نيز جامه هائى كه در هجر بافته بود ، خلعت كرد و رخصت مراجعت كرد . پس سليط باز مدينه شده ؛ سخنان هوذه را معروض داشت .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : لَوْ سألنى سَيَابَةَ مِنْ الارض مَا فَعَلْتَ بَادَ مَا فِى يَدِهِ يعنى : اگر از من غوره خرما طلبد از زمين ، او را ندهم . هلاك باد پادشاهى او .
و بعد از فتح مكه جبرئيل عليه السّلام خبر مرگ هوذه را به پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آورد و از پس آن پيغمبر فرمود : در يمامه كذابى دعوى نبوت خواهد كرد و مقتول خواهد گشت . و اين سخن مشعر بر حال مسيلمهء كذّاب است ، چنان كه در جاى خود مرقوم خواهد شد .
و در اين سال ششم هجرت بر حسب فرمان رسول خداى عليه السّلام ، محمّد بن مسلمه با جماعتى از اصحاب مأمور به أراضى نجد شد . از قضا ثمامة بن اثال كه از اكابر آن مملكت بود ، به قصد عمره طريق مكّه مىسپرد . در عرض راه محمّد بن مسلمه با او دچار شد و تاختن كرده او را دستگير ساخت و بند برنهاد و همچنان مغلولا (2) به
ص: 1158
مدينه آورد . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : او را بر ستون مسجد ببستند و خود به مسجد درآمد و فرمود : ما عندك يا ثمامة ؟ عرض كرد كه : اگر مرا بكشى صاحب خون را كشته باشى ؛ و اگر ببخشى ، شاكرى را انعام كرده باشى ؛ و اگر مال خواهى ، فرمان ده تا بدانم و ساخته كنم . پيغمبر بگذشت ؛ و روز ديگر چون به دو عبور مى داد ، همچنين سخن كرد و نيز چنان پاسخ شنيد .
روز سيم نيز كار بدين گونه رفت . اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود تا او را بگشودند .
چون ثمامه رها شد ، از مسجد بيرون شتافت و غسل كرد و بازآمد و به آواز بلند ندا درداد و كلمهء شهادت بگفت . از آن پس گفت : اى محمّد نزديك من در روى زمين هيچ روئى از روى تو و هيچ شهرى از شهر تو دشمن تر نبود و اكنون محبوبتر از تو و دين تو و شهر تو در نزد من نيست . همانا من به مكه سفر مى كردم تا عمره بگزارم ، مردم تو بر من دست يافتند . حالى فرمان چيست ؟ رسول خداى ، ثمامه را گسيل مكه ساخت تا عمره بگذارد .
چون به حرم رسيد يك تن از كفار او را گفت : اى ثمامه صابى شده اى ؟ پاسخ داد كه مسلمانى گرفته ام و به خدا سوگند كه ثمامه يك حبه گندم به سوى شما حمل نخواهد داد ، الّا آنكه رسول خداى رخصت فرمايد . و از آن پس غلات خويش را از قريش بازگرفت و كار بر ايشان صعب افتاد . پس به رسول خداى از در ضراعت مكتوبى كردند و آن حضرت بر ايشان رحمت كرد و جواز فرستاد تا ثمامه از اراضى خويش بديشان حمل گندم متواتر كرد .
و هم در اين سال ششم هجرى اوس بن الصّامت بن قيس بن احزم الانصارى را با زوجه خود خوله بنت ثعلبة بن قيس بن مالك بن الخزرج ظهار افتاد و اين اول اظهارى بود كه در اسلام واقع شد .
همانا خوله را اندامى ماننده سيم خام و لحمى چون سيماب رجراج (1) بود . روزى
ص: 1159
نماز همى گزاشت ، سر به سجده فرونهاد . اين وقت چشم اوس بر اطراف سرين و ترجرج لحم او افتاد ، بى توانى قلبش را هيجانى گرفت . ببود تا خوله از نماز به كنار آمد ، پس خواستش تا به كنار آيد . خوله سر در نياورد و آن خفت (1) فطرى كه در اوس بود ، غضبش را جنبش داد و گفت : انت علىّ كظهر امّى و اين ظهار در جاهليت حكم طلاق داشت و امكان بازگشت نبود . چون ساعتى بگذشت و خشم اوس بشكست ، از كرده پشيمان شد و با خوله گفت : گمان نكنم كه در طريقت اسلام تو بر من حرام باشى .
خوله گفت : چنين مگوى ، ما چه دانيم ، هم اكنون به حضرت رسول خداى حاضر شو و كشف حال فرماى . اوس گفت : من از اين سؤال شرم دارم . خوله گفت :تو بجاى باش تا من بروم و بازپرس كنم .
پس خوله به حضرت رسول آمد ، وقتى برسيد كه عايشه سر مبارك پيغمبر را شسته ، شانه مى زد . گفت : يا رسول اللّه من جوان و با مالى فراوان بودم و خواستاران بسيار داشتم ، اوس مرا بگرفت و مال مرا بخورد و شباب مرا به شيب (2) آورد و فرزندان آوردم ، اينك با من ظهار كرد ، در اين كار حكومتى فرماى . آن حضرت فرمود : ظهار در جاهليت طلاق است و در شريعت من هنوز حكمى فرود نشده .خوله گفت : يا رسول اللّه كار من مشكل افتاده و همى جزع كرد و مسكنت خويش بازنمود و همان جواب شنود . گفت : من از او كودكان دارم كه اگر به دو گذارم در پاى پست شوند و اگر خويش بدارم گرسنه مانند .
پس به سجده در رفت و گفت : اللَّهُمَّ أَنَّى أَشْكُو اليك وحدتى وَ وحشتى وَ فِرَاقِ زوجى وَ وجدى به هنوز اين مناجات به پاى نبرده بود كه اثر وحى در جبين مبارك پيغمبر پديد شد و جبرئيل اين آيت بياورد : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ . قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها وَ تَشْتَكِي إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ يَسْمَعُ تَحاوُرَكُما إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ (3) خلاصهء معنى به پارسى چنان است مى فرمايد : خداوند مجادلت و محاورت خوله را از بهر شوهرش با تو بشنيد ، شكايت و ضراعت او را بدانست ، اين مردم كه از بهر طلاق زنان خويش را مادران خود خوانند و ظهار كنند سخن به كذب2.
ص: 1160
كرده اند ، چه مادر ايشان آن كس باشد كه ايشان را بزاد . وَ الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا ذلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ شَهْرَيْنِ مُتَتابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً ذلِكَ لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ أَلِيمٌ . (1) مى فرمايد : اين مردم كه ظهار كنند ، چون خواهند عود فرمايند ، به كيفر آنچه در ظهار گفته اند ، بايد بنده آزاد كنند از آن پيش كه مضاجعت جويند و اگر اين نتوانند ، دو ماه از پى يكديگر روزه بدارند و اگر ايشان توانائى روزه نباشد ، شصت (60) مسكين را طعام دهند .
بالجمله چون اين آيات مبارك فرود شد و حدود ظهار پديدار گشت ، رسول خداى اوس را طلب داشت و اين آيات بر وى قرائت كرد و فرمود : اكنون بنده اى آزاد كن و با خوله درآى . عرض كرد : مرا استطاعت نيست . فرمود : اگر خواهى دو ماه از پى هم روزه بدار . گفت : يا رسول اللّه اگر روزى سه كرّت دست در خوردنى نكنم ، چشمم تاريك شود : فرمود : شصت (60) مسكين را طعام ده گفت : اين نيز در قدرت بازوى من نيست ، الّا آنكه تو اعانت فرمائى . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله پانزده (15) صاع (2) طعام از صدقه او را عطا كرد تا كفايت آن كفّارت نمود و با ضجيع (3) خود رخصت مضاجعت يافت . اهل سنّت گويند اين حكم خاص اوس بود .
بالجمله عايشه گويد : شكر خداوندى را كه نزد سمع ازلى او ، آواز پست و بلند يكسان است . همانا خوله در كنار خانهء من چنان سخن مى كرد كه فهم بعض سخنان او نمى كردم و خداى به سمع قديم بشنيد و كار او بساخت .
گويند : عمر ابن الخطّاب او را مكانت تمام نهادى و گفتى قد سمع اللّه قولها وقتى در خلافت خود بر وى عبور مى داد ، خوله گفت : اى عمر بايست كه با تو حاجتى دارم . عمر نزد او شد و دست بر دوش او بنهاد تا سخن او بشنيد و جواب بازداد .پس به نزديك اصحاب آمد . گفتند : اى عمر جمعى صناديد (4) قريش را از بهر اين عجوزه (5) زمانى دراز بازداشتى . گفت : او را نمى دانيد ؟ اين همان زن است كه خداوندزن
ص: 1161
شكوى (1) او را از بالاى هفت آسمان بشنيد . سوگند با خداى اگر مرا تا شبانگاه بداشتى ، باز نشدم و چون هنگام نماز آمدى ، برفتم و بازآمدم ، چندان كه انجام كارش را كفايت كنم .
و هم در سال ششم هجرت اجازت شد كه در ميان اسبان و شتران مسابقت اندازند و مقرر شد كه ميدان فرس مضمر (2) از كجا تا كجا باشد ، و غير مضمر را مسافت رهان چند باشد ؟ گويند : هيچ شتر از شتر عضباى پيغمبر پيشى نتوانست گرفت ؛ مگر وقتى يك تن اعرابى شترى ضعيف بياورد و از عضبا درگذرانيد . بر اصحاب گران آمد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ايشان را تسكين كرد و فرمود : حَقُّ عَلَى اللَّهِ أَنْ لَا يَرْفَعَ شَيْئاً الَّا وَضَعَهُ.
و هم در اين سال امّ رومان مادر عايشه به جهان ديگر شد و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در مدفن او حاضر گشت ، و به روايتى در قبر او درآمد و آنگاهش كه به قبر مى سپردند ، فرمود :مَنْ أَرَادَ أَنْ يَنْظُرَ الَىَّ امْرَأَةٍ مِنَ الْحُورِ الْعِينِ ، فَلْيَنْظُرِ الَىَّ هَذِهِ .
و هم در اين سال ششم هجرى ابو هريره دوسى مسلمانى گرفت ، و بعضى اسلام او را در اوايل سال هفتم دانسته اند .
ص: 1162
شيرويه پسر خسرو پرويز است - شرح حال او در قتل پدر و سير نكوهيده اش در جلد دوم از كتاب اول ناسخ التواريخ به شرح رفت - بعد از پدر به تخت سلطنت برآمد و نخستين به باذان كه در اين وقت سلطنت يمن داشت چنان كه مذكور شد ، رقم كرد كه : با محمّد بن عبد اللّه كه دعوى نبوت كند طريق كاوش و كوشش مسپار و آن عوانان كه به فرمان خسرو به نزديك او گسيل داشتى بازخوان تا من در كار او نيك بنگرم و پشت و روى اين كار بازدانم ، هم اكنون مردم يمن را به سلطنت من دعوت كن و بيعت بستان .
بالجمله مردم ايران طوعا او كرها (1) سر به فرمان او درآوردند و خدمتش را پذيره شدند . چون كردار او زشت بود و زشتى خوى او در سرشت مردم پنجه مى زد (2) ، هيچ كس شاد خاطر به حضرت او حاضر نمى شد . وى نيز از ديدار اعيان حضرت ، تفرّس (3) كراهت مى كرد و ملاقات ايشان را مكروه مى داشت و قتل پدر و برادران بر وى ناگوار مى رفت . لا جرم از اين حزن روز به روز رنجور مى گشت . يك روز چنان افتاد كه به كنج خانهء پدر رفته در مخزونات وى نظرى مى افكند ، در آنجا حقه اى از زهر نقيع (4) نهاده بودند . شيرويه چنان دانست كه نوشداروئى است ، پس از براى رفع رنجورى ، دست فرا برد و لختى برگرفت و بخورد و در زمان بمرد . و مدت ملك او هفت (7) ماه بود .
ص: 1163
سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.
عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.
مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .
مشخصات ظاهری : 5ج.
يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.
مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380
رده بندی دیویی : 297/93
شماره دستیابی : 6-13283
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1664
وقايع سال هفتم هجرت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از مكه به مدينه و اين سال را سنة الاستغلاب(1) خوانند
از اين پيش سمت نگارش يافت كه هنگام مراجعت از حديبيه ، سورهء فتح بر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرود شد و اين به فتح خيبر(2) تنبيه بشارتى مى كرد(3). كمال قال اللّه تعالى : فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً (4)يعنى : خداوند مسلمين را آرامش و سكونى داد بعد از صلح حديبيه و پاداش فرمود ، در ازاى بيعتى كه در تحت شجره با رسول خداى كردند ، فتحى نزديك كه عبارت از فتح خيبر باشد ، وَ مَغانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَها وَ كانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً .(5) و هم ايشان را پاداش فرمود به غنايم فراوان كه از خيبريان مأخوذ داشتند . وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَ كَفَّ أَيْدِيَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَ لِتَكُونَ آيَةً لِلْمُؤْمِنِينَ وَ يَهْدِيَكُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً .(6)خداوند وعده داد شما را به غنيمتهاى بسيار از فتح شام و روم و فارس و بلاد ديگر كه روز تا روز مأخوذ خواهيد داشت و در اين غنيمت كه از فتح خيبر به دست مىكنيد ، تعجيل فرمود و بازداشت نيروى مردم خيبر و حلفاى ايشان ؛ مانند قبيله غطفان و جز آن را از شما تا مسلمانان را بر صدق رسول خدا آيتى و نشان باشد .
و اين خيبر را هفت حصن حصين بود : اول را : ناعم نام بود ؛ و دويم : قموص ؛ و
ص: 1165
سه ديگر : كتيبة ، چهارم را : حصن شق خواندند و رئيس اين دز الصّغر نام داشت ، پنجم را : نطاة مى ناميدند ، ششم : وطيح ، هفتم : سلالم و قبيلهء غطفان كه حليف خيبريان بود در دو فرسنگى خيبر جاى داشتند .
مع القصه بعد از مراجعت از حديبيه قريب بيست (20) روز در مدينه ببود ، آنگاه فرمود : اعداد (1) جنگ بايد كرد و آن كس كه با ما هم آهنگ باشد ، بايد چشم بر غنيمت نگمارد ؛ بلكه خاص از بهر جهاد سفر كند . به روايتى اين سخن در جواب عبد اللّه بن سلول رفت ، وقتى كه دستورى ملازمت ركاب جست .
بالجمله منافقين از اين آهنگ دلتنگ بودند و جهودان مدينه كه در پناه اسلام مى زيستند سينه هاى ايشان از كينه خواست تا چاك شود و هر كس از جهودان دينى بر مسلمانى داشت ، به ناخوشتر وجهى طلب مى كرد (2) از جمله عبد اللّه بن ابى حدرد اسلمى پنج درهم مديون ابو شحم يهودى بود و چندان كه مىگفت : خداوند غنايم خيبر را با ما وعده نهاد ، مرا مهلت ده تا از اين سفر بازآيم و قرض تو را بگذارم ، ابو شحم مىگفت : رزم خيبر را با ديگر جنگها برابر مكن كه به حق تورية ده هزار (10000) مرد دلاور در خيبر است . عبد اللّه گفت : اى خصم خداوند قاهر غالب ، همانا در پناه ما باشى و ما را از دشمن بيم همى دهى ؟ ! عاقبت اين داورى به حضرت پيغمبر افتاد .
و عبد اللّه سخن يهود را معروض داشت ؛ رسول خداى لب مباركش را جنبش داده سخنى نرم براند ، چنان كه كس نشنود . آنگاه يهودى گفت : اى ابو القاسم اين مرد حق مرا محبوس داشته . پيغمبر با عبد اللّه فرمود : حق او را بازده . عبد اللّه دو جامه داشت ، يكى را به سه درهم بفروخت و دو درهم ديگر بر آن نهاده ابو شحم را سپرد .سلمة بن اسلم از خويشتن عبد اللّه را جامه بخشيد و چنان افتاد كه چون عبد اللّه از غزوهء خيبر بازشد ، از اقرباى ابو شحم زنى اسير آورد و با او به بهاى گران فروخت .
مع القصه رسول خداى ، سباع بن عرفطهء غفارى را به حكومت مدينه گذاشت و با هزار و چهار صد (1400) تن و به روايتى با چهار هزار و چهار صد (4400) تن مرد جنگى ، راه خيبر پيش گرفت ، و دو مرد از قبيلهء اشجع دليل راه شدند . از زوجهات .
ص: 1166
مطهّرات امّ سلمه ملازم ركاب شد و بيست (20) زن ديگر از مسلمات براى پرستارى جراحت يافتگان و بيماران با لشكر كوچ همىدادند ؛ و ده (10) تن از منافقين به طمع و طلب غنيمت ملتزم خدمت گشتند . دويست (200) سر اسب در آن لشكر بود و سه (3) اسب از آن جمله خاص رسول خداى بود و شتران بسيار داشتند .
مع القصه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله تجهيز لشكر كرده مقدمهء سپاه را به عكّاشة بن محصن اسدى سپرد و ميمنه را به عمر بن الخطّاب و ميسره را با يك تن ديگر از اصحاب گذاشت و راه برداشت ؛ و به روايتى اين واقعه در شهر ذيحجه بود .
بالجمله عبد اللّه بن سلول منافق در نهانى به جهودان خيبر نامه كرد كه اينك محمّد آهنگ شما دارد ، از جنگ او بيم نكنيد و در حصارها نشويد كه شما را مردان جنگى بسيار و آلات حرب فراوان است ، پس جنگ را پذيره شويد (1) و مردانه در ميدان ، رزم دهيد . و در قلعه هاى خيبر چهارده هزار (14000) تن يهود بود و از اين جمله بيشتر در قلعهء قموص جاى داشتند .
اما چون جهودان خيبر از رسيدن لشكر آگهى يافتند ، نخستين كنانة بن ابى الحقيق و هوذه بن قيس وائلى را گفتند كه : قبيلهء غطفان هم سوگندان ما باشند ، كدام روز ما را نصرت خواهند كرد ؟ ! هم اكنون به ميان آن جماعت رفته ، استمداد كنيد و پيمان دهيد كه چون كار جنگ به كران شود ، يك نيمه ثمار خيبر از آن ايشان باشد . پس كنانه و هوذة به ميان قبيلهء غطفان در رفتند و سخنها بگفتند و ايشان را برانگيختند و ايشان ساختگى كرده ، طريق خيبر پيش داشتند . و از منتهاى منازل ايشان تا خيبر يك شبانه روز راه بود .
اما از آن سوى چون پيغمبر طىّ مسافت كرده در ارض رجيع لشكرگاه كرد ، مردم غطفان آوازهء جيش و جنبش مسلمانان را از دنبال خود بازدانستند و سخت بترسيدند كه مسلمين بر سر خانه هاى ايشان تاختن برند و زن و فرزند به اسيرى گذارند ، ناچار از خيبريان دست بازداشته به آرامگاه خويش شتافتند .
و نيز گفته اند كه : در منزل اول قبيلهء غطفان اصغاى آوازى كردند كه از آسمان همى رسيد و گوينده اى همى گفت كه : غارت به شما روى آورد . پس بيم كرده بهيد
ص: 1167
منازل خويش بازشدند . و به روايتى چنين بانگى از دنبال خود بشنيدند و بيمناك شده مراجعت كردند .
اما جهودان خيبر به نزديك سلّام بن مشكم آمدند كه قائد و مقتداى ايشان بود ؛ اگر چه سلّام را خستگى و ناتندرستى زحمت مىكرد ، با اين همه از رأى زدن با صناديد قبيله ناگزير بود . بالجمله جهودان با سلّام گفتند : در اين خطب بزرگ كه پيش آمده چه مى انديشى ؟ اكنون از حصارها بيرون شويم و در ميدان رزم دهيم يا حصارها را استوار كنيم و از پس ديوارها به مدافعه برخيزيم ؟ سلّام گفت : اگر چه عبد اللّه بن سلول مردى مبارك و رشيد الامر نيست ، لكن شما را راه صواب نمود .خويشتن را در تنگناى حصار ميفكنيد ، بيرون تازيد و به قانون مردان مرد نبرد سازيد ؛ اما جهودان را مكان اين كار به دست نشد و ناچار در حصارها متحصّن گشتند . گويند : در آن شبها كه پيغمبر كوچ مىداد يك شب عامر بن سنان بن الاكوع را گفتند : رجزى به حدى (1) انشاد كن كه شتران را نشاطى باشد و رفتن را شتاب گيرند .
عامر رجز ابن رواحه را خواندن گرفت :
لَا هُمَّ لَوْ لَا أَنْتَ مَا اهتدينا *** وَ لَا تصدّقنا وَ لَا صَلَّيْنَا
فَاغْفِرْ فِدَاءُ لَكَ مَا اقتنينا *** وَ ثَبَتَ الاقدام انَّ لاقينا
وَ أنزلن سَكِينَةٍ عَلَيْنَا *** أَنَا اذا صِيحَ بِنَا أَتَيْنَا
وَ بِالصَّبَاحِ عَوَّلُوا عَلَيْنَا (2)
پيغمبر فرمود : اين حادى كيست ؟ گفتند : عامر پسر اكوع است . فرمود : يرحمه اللّه و به روايتى فرمود : غفرلك ربّك و شناخته بود كه هركس را پيغمبر چنين دعا كردى ، شهيد شدى . عمر بن الخطّاب عرض كرد : يا رسول اللّه واجب شد شهادت او ، چرا دعا نكردى كه عمر او دراز باشد ؟ و عامر در خيبر شهيد شد .
بالجمله چون عامر رجز به پاى برد ؟ پيغمبر با عبد اللّه بن رواحه فرمود : تو از بهر ما شتران را به رفتار در نمى آورى ؟ پس او آغاز حدى كرد و ابيات عامر را اعادت .
ص: 1168
فرمود و يك بيت نيز برافزود ، رسول خداى فرمود : اللّهُمَّ ارحَمهُ او نيز در غزوهء مؤته شهيد شد .
بالجمله رسول خداى در ارض صهبا درآمد و نماز عصر بگذاشت و فرمود : تا طعام حاضر كنند . از خوردنى ، جز سويق (1) و خرما نبود . حاضر كردند و با اصحاب خورش فرمودند و با همان وضو نماز شام بگزاشت و بعد از نماز خفتن ، چند تن رهنمون (2) طلب فرمود و گفت : ما را از ميان قبايل غطفان و خيبر عبور دهيد تا ما حاجز (3) شويم و مردم غطفان نتوانند اعانت خيبريان كرد . يكى از دليلان كه حنبل نام داشت عرض كرد : چنين كنيم . پس به موضعى برسيدند كه از چند راه به خيبر توانست شد ، حنبل صورت حال را بازنمود ، پيغمبر فرمود : آن كدام است ؟ حنبل عرض كرد : يك راه را خون (4) خوانند ، رسول خداى فرمود : از اين راه نشويم . عرض كرد : راه ديگر را شاش (5) گويند ، فرمود : هم از آنجا نخواهيم شد . گفت : راه ديگر را نام حاطب (6) است ، پيغمبر گفت : هم نيكو نيست ، گفت : راه ديگر را مرحب گويند .فرمود : اين راه پسنديده است ، از اين راه به مقصد شتابيم . عمر بن الخطاب گفت :اى حنبل چرا نخست اين نام نبردى و همه اسامى زشت برشمردى ؟ !
بالجمله از آنجا رسول خدا ، عباد بن بشر را با بيست (20) سوار طليعهء سپاه ساخت و عباد از پيش شتافته ، يك تن از خيبريان را بيافت . گفت : چه كسى ؟ گفت :شتران گم شدهء خويش را مى جويم . فرمود : از مردم خيبر چه خبر دارى ؟ گفت :هوذة بن قيس و كنانة بن ابى الحقيق از بهر استمداد به قبيلهء غطفان شده اند و عيينة بن بدر با گروهى از ابطال همه شاكى السّلاح (7) به مدد ايشان درآمدند . اكنون ده هزار (10000) مرد دلاور در عرصه خيبر انتظار حرب پيغمبر مىبرند . عباد گفت : همانا يك تن از جواسيس و عيونى ؛ و او را بيم قتل داد و چند تازيانه بزد و فرمود : اگر سخن از در صدق كنى از جان ايمن باشى . ناچار آن جهود در امان عباد درآمده .
ص: 1169
گفت : من جاسوسى باشم و مرا كنانة بن ابى الحقيق بيرون فرستاده تا عدّت و شوكت لشكر محمّد را بازدانم . همانا مردم خيبر از آن مقاتلت و مبارزت كه با بنى النضير و بنى قريظه رفت و سخت هراسناكند و منافقان مدينه ايشان را از آهنگ محمّد خبر داده اند و به جنگ مسلمين تحريض نموده اند .
عباد او را به حضرت پيغمبر حاضر ساخت و قصهء او معروض داشت . عمر بن الخطّاب گفت : هم اكنون بايد سر او را برگرفت . عباد گفت : من او را امان داده ام .رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با عباد فرمود : او را نيكو بدار تا عاقبت كار مكشوف شود ، اين هنگام آن مرد جاسوس مسلمانى گرفت .
و از آن پس پيغمبر از طريق وادى مرحب ، به ميان قلاع خيبر درآمد و چون آن حصون را معاينه كرد ، مردم را بجاى بازداشت و اين دعا كه از بهر ديدن شهرها و قريه ها است قرائت كرد : اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ مَا أظللن وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ وَ مَا أقللن وَ رَبَّ الشَّيَاطِينِ وَ مَا أَضْلَلْنَ وَ رَبَّ الرِّيَاحِ وَ مَا درين . أَسْأَلُكَ خَيْرَ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَ خَيْرَ مَا فِيهَا وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهَا وَ شَرِّ مَا فِيهَا .
و به روايتى با اصحاب فرمود : اين دعا بخوانيد پس داخل شويد . آنگاه فرمود :اُدخُلوا عَلى بَرَكَةِ اللّهِ و به روايتى اقدموا بسم اللّه و راه برداشته به منزلى كه منزله نام داشت ، فرود آمدند و در آنجا مسجدى معين فرموده تهجّد بگزاشت و به روايتى ساعتى در منزل بخفت . در اين وقت شتر خاصّه آن حضرت برخاست و مهار خويش همى بكشيد و در جاى ديگر به زانو درآمد . گفته اند : آن موضع را لشكرگاه كرد و مسجدى ديگر در آنجا بازنمود و نماز صبح آنجا بگزاشت .
همانا با اينكه خيبريان همه روزه سواران از قلعه بيرون تاخته ، فحص حال لشكر پيغمبر مى كردند تا سر راه بر ايشان برتابند ، آنگاه كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به اراضى ايشان در مىرسيد ، تمامت خيبريان را خواب بربود و خروسان ايشان را بانگ كردن نبود و چهارپايان آن جماعت را صهيل (1) و دست و پا كوفتن نيفتاد .
گويند : رسول خداى هنگام نماز ديگر وارد ارض خيبر شد . آن شب ببود ، چون بامداد اصحاب به حضرت رسول آمدند مردى را نگريستند كه در مجلس پيغمبر نشسته و به هيچ گونه جنبش نكند . پرسش كردند كه اين مرد بيگانه كيست ؟ پيغمبرسب
ص: 1170
صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اين مرد مرا به خواب دريافت و شمشير مرا كشيده ، بر سر من بايستاد .
چون چشم گشودم ، با شمشير كشيده گفت : كيست كه مرا از قتل تو بازدارد ؟ گفتم :خداوند . پس تيغ از دستش بيفتاد و از پاى بنشست و تاكنون نشسته است و هيچ جنبش ندارد ، پس مكشوف داشت كه ديوانه اى است و او را رها ساخت .
مع القصه چون آفتاب برآمد ، مردم خيبر از بهر كار حرث و زرع بيلها و زنبيلها گرفته از قلاع خويش بيرون شدند ، ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبر افتاد كه در اطراف قلاع پرّه (1) زده اند . فرياد برداشتند كه : سوگند با خداى اينك محمّد و لشكر اوست . اين بگفتند و به حصارها درگريختند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله چون اين بديد فرمود : اللَّهُ أَكْبَرُ خَرِبَةٍ خَيْبَرَ أَنَا مَا نَزَّلْنا بِسَاحَةِ قَوْمِ الَّا فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ. همانا بيل و زنبيل را كه آلات هدم است ، چون رسول خداى در دست خيبريان معاينه فرمود ، به فال گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد .
اما چون حصارى شدن جهودان به سلّام بن مشكم رسيد گفت : پند مرا به كار نبستيد ؛ اكنون در كار مبارزت تقاعد مورزيد (2) كه كشته شدن در ميدان بهتر از اسر و زندان است . جهودان دل بر مقاتلت نهاده ، زن و فرزند را در قلعهء كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه در حصن ناعم و حصار صعب بر هم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند و سلّام بن مشكم با همه ناتندرستى هم بدانجا درآمد و جهودان را بر جنگ همى تحريض (3) داد تا اينكه هم در آن قلعه درگذشت .
از اين سوى چون پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آهنگ جهودان را در جنگ بدانست ، اصحاب را طلب داشت و فرمود : در جهاد صبر كنيد ، تا غنيمت بريد . در اين وقت حباب بن منذر عرض كرد : يا رسول اللّه اگر فرود شدن در اين زمين به حكم وحى نيست ، مرا سخنى است ، فرمود : حكمى نرسيده . عرض كرد : اين زمين به حصار نطاة نزديك است مردم جنگى ايشان در اين حصار بر ما مشرف و مطّلعند ، چنان كه خدنگ ايشان به لشكرگاه ما درمى رسد و ما از ايشان آگهى نداريم . دور نيست بر ما كيدى كنند و شبيخونى افكنند و هم اين زمين در ميان نخلستان و نشيب اراضى است ، هوا را عفونتى باشد ، اگر فرمان رود ديگر جاى لشكرگاه شود .دن
ص: 1171
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله محمّد بن مسلمه را فرمود : چنان كه حباب گويد ، زمينى از بهر لشكرگاه اختيار كن . محمّد بن مسلمه ارض رجيع را گزيده كرد . رسول خداى فرمود :شباهنگام بدانجا شويم ، و آن روز را جهودان از قلعه تير به لشكرگاه مى افكندند .مسلمانان همان تيرها را برگرفته باز مى فرستادند و روزى به غايت گرم بود .
برادر محمّد بن مسلمه كه محمود نام داشت بعد از آنكه از كثرت گيرودار و حرارت هوا و ثقل سلاح مانده شد ، در سايهء ديوار حصار ناعم درآمده بخفت و چنان پنداشت كه هيچ مرد در آن حصار نخواهد بود . مرحب يهودى يا كنانة بن ابى الحقيق از حال او آگهى يافته آسيا سنگى بر سر او افكند ، چنان كه خود بر سرش بنشست و پوست سر به رويش آويخته شد . مسلمانان او را به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آوردند و پوست را بر سرش بچفسانيد و خرقه ببست ، اما محمود در اين غزوه به همان زخم شهادت يافت .
مع القصه حباب بن منذر عرض كرد : جهودان اين درختان نخل را از فرزندان و اهل و عشيرت خود بر زيادت دوست مى دارند ، اگر فرمان به قطع نخلستان رود ، اندوه ايشان فراوان گردد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : باكى نباشد .
پس اصحاب چهارصد (400) نخله قطع كردند . ابو بكر گفت : يا رسول اللّه ما را به فتح خيبر وعده دادى ، همانا قطع اين درختان زيان مسلمين است ، اگر فرمائى دست بازدارند ؟ رسول خداى فرمود : ديگر قطع نكنند و جز در پيرامون حصار نطاة قطع نخلستان واقع نشد .
بالجمله شبانگاه به منزل رجيع آمدند و عثمان بن عفان را مأمور فرمود تا بر سر بقاياى لشكر و اثقال و احمال ايشان بازماند ؛ و هر روز رسول خداى از آنجا با ابطال رجال به پاى حصار نطاة آمده رزم همى داد . و در اين غزوه دو رايت به پاى داشت :يكى سياه كه عقاب نام داشت و به روايتى بر در سراى عايشه بر پاى بود ؛ و ديگر سفيد و جز اين نيز لواها داشتند و شعار مسلمانان يا منصور امت بود . و در اين مقاتلت پنجاه (50) كس از مسلمانان جراحت يافت و در آن هواى عفن كه حرارتى به كمال داشت ، مسلمانان از آن خرما كه هنوز سبز بود همىخوردند و رطب نارسيده مورث (1) تب و رنجورى همى گشت .بب
ص: 1172
اصحاب اين شكايت به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله برداشتند . رسول خداى فرمود : در ميان مشكها آبها سرد كنيد و ميان بانگ اقامت نماز آن آب را به مرضى ريزيد و نام خداى بر زبان برانيد . چون كار بدين گونه كردند ، رنجوران شفا يافتند .
گويند : عامر يهودى را غلامى حبشى بود كه رعايت گوسفندان او مىكرد از آن پيش كه پيغمبر به خيبر درآيد ، جهودان را نگريست كه سلاح جنگ در بر راست كنند . گفت : اين از بهر چيست ؟ گفتند : بدين مرد كه دعوى پيغمبرى دارد مقاتلت خواهيم كرد . چون نام پيغمبر شنيد ، از در مهر جنبشى در دل حبشى افتاد . چون پيغمبر برسيد و بازار كارزار روائى گرفت ، يك روز گوسفندان خود را پيش رانده به حضرت رسول خداى آمد و عرض كرد : به چه دعوت مى كنى ؟ فرمود : به اسلام بگو : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ . گفت : چون اين بگويم ، مرا چه باشد ؟فرمود : اگر بر دين ثابت باشى بهشت جاودان يا بى . پس حبشى مسلمانى گرفت و عرض كرد : اين گوسفندان در نزد من به امانت است . مى خواهم به خداوندش برم .فرمود : از لشكرگاه بيرون شو و بانگ بر گوسفندان بزن و چند پاره سنگ از دنبال بيفكن خداى اين امانت ادا كند . غلام حبشى اين بكرد ، گوسفندان به خانه خداوند خويش شدند و او چنان دانست كه راعى مقتول شده است . و از اين سوى حبشى سلاح جنگ بر تن راست كرده ، چندان در مقاتلت بكوشيد كه شربت شهادت بنوشيد . مسلمانان جسد او را در خيمه اى نهادند و به عرض رسانيدند . رسول خداى فرمود : عَمَلًا قَلِيلًا وَ أَجْراً كَثِيراً و خويشتن به كنار آن خيمه آمده سر مبارك به اندرون برد و فرمود : خداوند اين حبشى را گرامى داشته ، در بهشت جاودان جاى داد و همى بينم كه دو تن از حور العين بر بالين او نشسته اند .
بالجمله در آن ايام كه ارض رجيع لشكرگاه بود هر شب يك تن از اصحاب به پاسبانى لشكر قيام داشت . آن شب كه عمر بن الخطّاب كار حراست مىكرد ، جهودى را اسير گرفتند . عمر گفت : تا سر او را برگيرند . يهودى عرض كرد : مرا به حضرت پيغمبر بريد كه با او سخنى دارم . پس او را به نزديك رسول خداى آوردند .يهودى سلام داد . پيغمبر فرمود : چه خبر دارى ؟ عرض كرد : يا ابا القاسم مرا امان ده تا بر صدق سخن كنم . رسول خدايش امان داد . پس عرض كرد كه از حصار نطاة بيرون شدم و حال آنكه جهودان سخت بترسيده اند و گمان دارم كه امشب از نطاة
ص: 1173
فرار كرده ، به حصن شق روند ؛ زيرا كه سلاح جنگ و آلات حرب در آنجا دارند و من ترا بديشان دلالت كنم تا در حصار نطاة در شوى و بدان جماعت دست يا بى . پيغمبر فرمود ، ان شاء اللّه تعالى . يهودى نيز گفت : ان شاء اللّه تعالى . و روز ديگر حصار نطاة مفتوح شد و حصن شق نيز گشاده گشت .
همانا در تلخيص المغازى و بسيارى از كتب نخستين فتح نطاة مسطور است و ابن الحق نخستين فتح قلعه ناعم را استوار نموده است .
مع القصه مسلمانان در كنار حصن صعب بن معاذ صف راست كردند و جنگ درانداختند . از ميان قلعه مرحب يهودى كه مردى دلاور بود و كماة (1) لشكر او را به شجاعت ستايش مىكردند ، بيرون شد و مبارز طلب كرد . از اين سوى عامر بن الاكوع بر او درآمد و حمله افكند ، مرحب چون او را نگريست با شمشير كشيده بتاخت و اين رجز بخواند :
قَدْ عَلِمْتُ خَيْبَرَ أَنَّى مرحب *** شاكى السِّلَاحَ بَطَلَ مُجَرَّبُ
اذا الْحُرُوبِ أَقْبَلَتْ تَلَهَّبُ (2)
عامر در پاسخ او بدين گونه سخن كرد :
قَدْ عَلِمْتُ خَيْبَرَ أَنَّى عَامِرٍ *** شاكى السِّلَاحَ بَطَلَ مغامر(3)
-
ص: 1174
بالجمله مرحب سبك خيز شد و آن تيغ كه در كف داشت بر عامر فرود آورد .عامر سپر پيش داد و تيغ مرحب بر سپر بنشست . اين هنگام عامر جلادتى آغازيد و شمشير آهيخته (1) بر مرحب افكند . مرحب خويشتن بدزديد ، تيغ نارسائى كرده به زانوى عامر فرود آمد و جراحتى صعب كرد ، چنانكه بدان زخم هنگام مراجعت از خيبر در عرض راه وداع زندگانى گفت ، و او را در ارض رجيع با محمّد بن مسلمه به يك حفره مدفون ساختند .
از پس مرگ او يك روز رسول خداى سلمة بن الاَكوَع را كه برادر عامر بود محزون و ملول يافت . فرمود : تو را چه افتاده ؟ و به روايتى سلمه گريان به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه ، اسيد بن حضير و جماعتى از اصحاب گويند : عمل عامر باطل شد ؛ زيرا كه با شمشير خويش مقتول گشت . فرمود : خطا كرده اند . همانا او را دو مزد است و ميان دو انگشت خود را جمع كرد و فرمود : انْهَ لجاهد وَ مُجَاهِدٍ و به روايتى فرمود : انْهَ ليعوم فِى الْجَنَّةِ عَوْمِ الدُّعْمُوصِ .
گويند : هنگام محاصره آزوقه مسلمانان اندك شد و كار به صعوبت رفت . يك روز از حصار صعب بن معاذ بيست (20) گوسفند بيرون آوردند و در حوالى حصار علف چر مىدادند . پيغمبر فرمود : هيچ كس باشد كه از اين گوسفندان چيزى به دست كند تا امروز طعام ما شود ؟ اَبُو اليَسر كَعب بن عَمرو انصارى پيش شد و عرض كرد : من اين كار كنم . پس دامن بر ميان زد و چون آهوى دشتى تك (2) برداشت . پيغمبر فرمود : اَللّهُمَّ مَتّعنابِه وقتى برسيد كه پيشروان گوسفندان به درون قلعه در رفتند ، از دنبال گلّه دو گوسفند بربود و به زير كش (3) مضبوط ساخته به حضرت آورد ، پس ذبح كردند و پختند . هيچ كس از لشكر نبود ، الّا آنكه از آن گوشت بخورد . و ابو اليسر به دعاى پيغمبر زندگانى دراز يافت و كارهاى دشوار به دست او آسان شد .
از تلخيص المغازى نقل كرده اند كه در آن ايام از حصن صعب بيست (20) يا سى (30) درازگوش اهلى به دست لشكر افتاد و ايشان ذبح كرده در ديگدانها نهادند ، ناگاه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بر ايشان عبور فرمود : از ديگها پرسش گرفت وغل
ص: 1175
فرمود : گوشت درازگوش و هر حيوانى كه ذى ناب (1) و ذى مخلب (2) باشد و نكاح متعه حرام شد . همانا اين روايت از اهل سنّت و جماعت است . اگر چه در اين كتاب مبارك جاى اين گونه مسائل نيست ، لكن چون وقوع اين قصّه از احاديث خيبر است از تحرير آن ناگزير بوديم ؛ و اگر از تحقيق اين احكام مسامحت مىرفت ، بعيد نبود كه بعضى از عوام الناس بينونت (3) مذهب شيعى از اهل سنّت و جماعت بازنمىدانستند .
بالجمله علماى اثناعشريه گويند : اين نهى خاص آن روز بوده و حكم به حرمت نفرموده و هر حديث كه موهم حرمت است محمول بر كراهت است . چنان كه شيخ ابو جعفر طوسى در كتاب (تهذيب الاحكام) به اسناد آورده از ابن مشكان قال سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السّلام عَنْ لُحُومِ الْحُمُرِ فَقَالَ عليه السّلام نَهَى رَسُولُ اللَّهِ صلّى اللّه عليه و آله عَنْ أَكْلِهَا يَوْمَ خَيْبَرَ قَالَ وَ سَأَلْتُهُ عَنْ أَكْلِ الْخَيْلِ قَالَ : نَهَى رَسُولُ اللَّهِ عَنْهَا ، فَلَا تَأْكُلْهَا ، الَّا أَنْ تُضْطَرَّ اليها . هم از آن حضرت آورده اند كه با سائل فرمود : لَا تَأْكُلِ الَّا أَنْ تُصِيبَكَ ضَرُورَةُ لُحُومِ الْخَيْلِ وَ لُحُومِ الْحُمُرِ الاهلية و هم محمد بن يعقوب به اسناد خويش از ابو سعيد الخدرى آورده قَالَ : أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ صلّى اللّه عليه و آله بِلَالًا بِأَنْ يُنَادَى أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ حَرَّمَ الجرى وَ النَّصَبِ وَ الْحُمُرِ الاهلية و هم محمد بن يعقوب به اسناد خويش آورده كه محمد بن مسلم و زراره در حضرت ابى جعفر عليه السّلام حاضر شدند أَنَّهُمَا سَأَلَاهُ عَنْ أَكْلِ لُحُومِ الْحُمُرِ الاهلية ؟ فَقَالَ : نَهَى رَسُولُ اللَّهِ عَنْ أَكْلِهَا لانّها كَانَتْ حَمُولَةً لِلنَّاسِ وَ أَنَّمَا الْحَرَامُ مَا حَرَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِى الْقُرْآنِ مى فرمايد : اين نهى خاص آن روز بود ؛ چه حمر اهليه باركش لشكر بود ، اگر از آن مى خوردند بى باركش و پياده مى ماندند .
بالجمله از اين گونه خبر فراوان است كه موافق اين كتاب نيست و اخبار اباحت متعه چندانكه بيرون تاريخ نگارى نباشد ، در جاى خود مسطور خواهد شد . اكنون طريق داستان گيريم :
در ايام محاصره نطاة از شدّت مجاعت (4) كار بر قبيلهء اسلم سخت شد . معتّب بن قشير اسلمى و ديگر مردم ، كس به نزديك پيغمبر فرستادند و از شدّت جوع بناليدند و خواستار شدند تا پيغمبر خداى را بخواند و فتحى روزى شود و روزى به دستگى
ص: 1176
آيد . رسول خداى دست برداشت و عرض كرد : بار خدايا بزرگتر حصار را كه آزوقه فراوان اندوخته اند گشاده فرماى . آنگاه لشكر را بخواند و علم را به دست حباب بن المنذر داد و حكم رفت تا همگروه حمله برند .
مسلمين به يك بار يورش بردند و نخستين جماعت اسلم خود را به كنار حصار صعب رسانيدند و بىتوانى (1) از بام و در به درون شدند و آن حصار را فروگرفتند .
آذوقه و علوفه و اموال و اثقال فراوان بهره لشكر گشت و مشكهاى شراب بسيار به دست مسلمين مأخوذ شد و آن جمله را از شرابخانه برآورده به خاك همى ريختند .از ميانه عبد اللّه خمّار كه شراب باره (2) بود ، مقدارى از آن خمر بنوشيد . مسلمين او را گرفته به حضرت رسول آوردند . پيغمبر با نعل خويش سر و مغز او را بسى كوفت و فرمان داد تا حاضران او را با نعلين بكوفتند . و چون چند كرّت به كيفر خوردن خمر از رسول خداى شكنجه يافته بود ، عمر خطّاب گفت : اَللّهُمّ العَنهُ تا چند عبد اللّه از اين فعل زشت بازنايستد ؟ رسول خداى فرمود : اى عمر چنين مگوى ؛ زيرا كه او خدا و رسولش را دوست مى دارد .
مع القصه بعد از فتح قلعه صعب لشكريان قلعه قموص را به محاصره گرفتند و آن قلعه نيكو استوار بود و بر زيادت رسول خداى را وجعى (3) شديد در شقيقه (4) مبارك راه كرد ، چندانكه نتوانست در ميدان مبارزت حاضر شد . هر روز يك تن از اصحاب علم بگرفت و به مبارزت شتافت و شبانگاه فتح ناكرده بازشد . يك روز ابو بكر رايت برداشت و به كنار قلعه تاخته رزم درانداخت ، و هزيمت شده بازآمد ؛ و روز ديگر عمر علم بگرفت و بى نيل مقصود بازشتافت و به روايتى عمر دو روز رزم بداد روزى پيش از ابو بكر و روزى از پس او و طريق هزيمت سپرد . ابن الحديد كه از بزرگان اهل سنّت و جماعت است اين شعرها بدين آورده :
وَ انَّ انَسٍ لَا أَنَسِ الَّذِينَ تَقَدَّمَا *** وَ فرّهما وَ الْفَرِّ قَدْ عِلْماً حوب
وَ للرّاية الْعُظْمَى وَ قَدْ ذَهَبَا بِهَا *** مَلَابِسِ ذَلَّ فَوْقَهَا وَ جَلَابِيبُ
يشلّهما (5) مِنْ آلُ مُوسى شمردل *** طَوِيلُ نجاد السَّيْفِ اجيد يعبوب .
ص: 1177
دَعَا قَصَبِ الْعَلْيَاءِ يَمْلِكُهَا امْرُؤُ *** بِغَيْرِ أَفَاعِيلُ الدَّنَاءَةِ مغضوب
وَ اصلت فِيهَا مرحب الْقَوْمِ مقبضا *** جرازا بِهِ حَبْلُ الامانى مقضوب
فَاشْرَبْهُ كَاسَ الْمَنِيَّةِ احوس *** مِنَ الدَّمِ طُعَيْمٍ وَ لِلدَّمِ شِرِّيبَ
مىگويد : با اينكه دانستند عمر و ابو بكر فرار از جنگ گناه عظيم است ، مرتكب اين گناه شدند و رايت پيغمبر را لباس ذلّت بپوشيدند . آنگاه على علم بگرفت و مرحب را از پاى درآورد ، چنان كه به شرح مى رود .
مع القصه شبانگاه كه عمر بازآمد رسول خداى فرمود : لاعطينّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلًا كَرَّاراً غَيْرَ فَرَّارٍ يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ . يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى يَدَيْهِ ، يَأْخُذُهَا عَنْوَةً . يعنى : فردا اين علم را به مردى دهم كه ستيزندهء ناگريزنده است . دوست مى دارد خدا و رسول را ؛ و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند و خداى ، خبير به دست او فتح كند . و به روايتى فرمود : اى سَلَمَة بن الاَكوَع فردا قاتل برادر تو مقتول خواهد شد .
به روايت بُرَيدَة بن الحُصَيب اصحاب همه آرزومند بودند و ندانستند اين دولت بزرگ بهرهء كى شود ؟ و چون على عليه السّلام را رمدى (1) صعب دچار بود و در مدينه جاى داشت ، قريش به سخن بودند كه آيا اين كلمات در شأن كى باشد ؟ و حال آنكه على عليه السّلام را رمد مانع از حضور است ، اما چون اين سخن به امير المؤمنين على رسيد ، فرمود : اللَّهُمَّ لَا مَانِعَ لِمَا أَعْطَيْتَ وَ لَا معطى لِمَا مَنَعْتَ و با آن رمد شديد ساز سفر كرده ، از مدينه طريق خيبر گرفت .
و از آن سوى به روايت اياس بن سَلَمَة بن الاَكوَع صبحگاه تمامت اصحاب به حضرت پيغمبر انجمن شدند و چشم اميد فراز داشتند . سعد ابن ابى وقاص زانو بزد و باز به پاى خاست ، باشد كه حمل رايت او كند . عمر بن الخطّاب گويد : هرگز امارت (2) را چونان روز دوست نداشتم .ست
ص: 1178
بالجمله رسول خداى از خيمه بيرون شد و فرمود : على عليه السّلام كجاست ؟ گفتند : او را رمدى است كه نيروى جنبش ندارد . (1) فرمود : او را حاضر كنيد . سَلَمَة بن الاَكوَع برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبر آورد . رسول خداى ، على عليه السّلام را پيش خواست و سر او را كنار گرفت و آب دهان مبارك در چشمهاى على عليه السّلام بچكاند ، يا دست مبارك با آب دهان آلايش داده (2) بر چشمهاى على طلى كرد (3) و فرمود : اللَّهُمَّ اذْهَبْ عَنْهُ الْحَرِّ وَ الْقُرَّ يعنى : خدايا زحمت گرما و سرما از او بردار . از آن پس على مرتضى را درد چشم عارض نگشت و از هيچ گرما و سرما آزرده نشد .چنان كه ابن ابى ليلى گويد : بسيار افتاد كه در تابستان جامهء پنبه آغنده (4) و در زمستان جامه تُنُك (5) در بر داشت و آسيب نمىيافت .
بالجمله رسول خداى زره خويشتن بر او پوشانيد و ذو الفقارش بر كمرگاه بست و علم به دو سپرد و أَرْكَبَهُ بَغْلَتِهِ ثُمَّ قَالَ امْضِ يَا عَلَى جبرئيل بر يمين و ميكائيل بر يسار و عزرائيل از پيش روى و اسرافيل از پس پشت و نصرت خدا بر فوق و دعاى من نيز از پشت سر توست . على عرض كرد : يا رَسُول اللّهِ عَلِىُ ما ذا اُقاتِلُ ؟ رسول خدا فرمود : قَاتَلَهُمُ حَتَّى يَشْهَدُوا انْهَ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ ، فاذا فَعَلُوا ذَلِكَ ، فَقَدْ مَنَعُوا مِنَّا دِمَاءَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ الَّا بِحَقِّهَا وَ حِسَابُهُمْ عَلَى اللَّهِ به روايتى على گفت : يا رسول اللّه مقاتلت كنم تا آنگاه كه مثل ما شوند ، يعنى مسلمان گردند ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : يا على تعجيل در قتال منماى و روان شو تا در عرصهء ايشان فرود شوى ، آنگاه مسلمانى بر ايشان عرض كن فَوَ اللَّهِ لَانَ يُهْدَى اللَّهُ بِكَ رَجُلًا وَ أَحَداً خَيْرُ لَكَ مِنْ انَّ يَكُونَ لَكَ حُمْرَ النَّعَمِ يعنى : سوگند با خداى كه اگر مردى را حق جل و علا به دست تو مسلمانى دهد ، بهتر است كه شتران سرخ موى در راه خدا صدقه كنى .
بالجمله امير المؤمنين علم بگرفت و تا پاى حصار قموص برفت و علم را برتلى
ص: 1179
كه از حصار بود بنشاند و فرمود اين اشعار را :
ستشهد لِى بِالْكُرِّ وَ الطَّعْنُ رَايَةً *** حبانى بِهَا الطُّهْرَ النَّبِىِّ الْمُهَذَّبُ
وَ تَعْلَمُ أَنَّى فِى الْحُرُوبِ اذا التظت *** بنيرانها اللَّيْثِ الهموس الْمُجَرَّبِ
وَ مِثْلِى لَاقَى الْهَوْلِ فِى مفطعاته *** وَ فَلَّ لَهُ الْجَيْشِ الْخَمِيسِ العطبطب
وَ قَدْ عَلِمَ الاحياء أَنَّى زعيمها *** وَ أَنَّى لَدَى الْحَرْبِ العذيق الْمُرَجَّبِ (1)
يك تن يهودى از بالاى حصار ندا درداد كه تو كيستى ؟ على عليه السّلام فرمود :
أنا علىّ و ابن عبد المطّلب *** مهذّب ذوسطوة و ذو غضب
غذيت بِالْحَرْبِ وَ عِصْيَانُ النؤب *** مِنْ بَيْتِ عَزَّ لَيْسَ فِيهِ منشعب
وَ فِى يمينى صَارِمَ يَجْلُو الْكُرَبِ *** مِنْ يلقنى يَلْقَ الْمَنَايَا وَ الْعَطَبَ
اذ كَفَّ مِثْلِى بالرّئوس ذولعب (2)
يهودى گفت : غُلِبْتُمْ وَ مَا انْزِلْ عَلَى مُوسى يعنى مغلوب شديد قسم به تورية كه بر موسى فرود شد .
بالجمله نخستين كس كه از قلعه بيرون شد ، حارث جهود برادر مَرحَب بود كه با چند تن از مردم خود آغاز مبارزت نهاد ، و دو تن از مسلمين را شهيد ساخت .امير المؤمنين چون اين بديد بر او تاخت و بىتوانى با تيغش بگذرانيد . مَرحَب چون .
ص: 1180
برادر را كشته ديد مانند ديو ديوانه از قلعه بيرون شتافت و هيچ كس از جهودان به جلادت و شجاعت او نبودند . دو زره در بر داشت و دو عمامه بسر بسته خودى بر زبر نهاده و سنگى را مانند دستاسى از ميان سوراخ كرده فراز مخروطى (1) خوُد را از سوراخ سنگ بيرون داده بود و دو شمشير حمايل كرده و سنان نيزه او سه من به ميزان مى رفت . مانند اژدهاى دمنده به ميدان آمد و اين رجز خواندن گرفت :
قَدْ عَلِمْتُ خَيْبَرَ أَنَّى مرحب *** شاكى السِّلَاحَ بَطَلَ مُجَرَّبُ
انَّ غَلَبَ الدَّهْرِ فانّى اغْلِبْ *** وَ الْقَرَنِ عِنْدِي بالدّما مخضّب
أَطِعْنَ أَحْيَاناً وَ حِيناً اضْرِبْ *** اذا الْحُرُوبِ أَقْبَلَتْ تَلْهَبُ
وَ أَحْجَمَ عَنْ صولتى المحجب *** خَلَتْ حماى أَبَداً لَا يَقْرَبُ
هيچ كس از مسلمانان نبود كه با او هم ترازو تواند شد . لاجرم علىّ مرتضى چون شير غضبان بر وى درآمد و اين رجز انشاد كرد :
أَنَا الَّذِى سمّتنى أُمِّى حيدره *** ضرغام آجام وَ لَيْثٍ قسوره
عَبْلُ الذِّرَاعَيْنِ غَلِيظُ القصره *** كليث غابات كَرِيهِ المنظره
مَنْ يَتْرُكُ الْحَقِّ يَقُومُ صَغَّرَهُ *** أكيلكم بِالسَّيْفِ كَيْلُ السندره
أَضْرِبَكُمْ ضَرْباً يُبَيِّنُ الفقره *** وَ أَتْرُكُ الْقَرْنِ بِقَاعِ جزره
أَضْرِبُ بِالسَّيْفِ رِقَابٍ الكفره *** ضَرَبَ غُلَامُ مَاجِدُ حزوّره
أَقْتُلَ مِنْهُمْ سَبْعَةُ أَوْ عُشْرَهُ *** فَكُلُّهُمْ أَهْلِ فُسُوقَ فجره (2)
چون مرحب اين رجز از على عليه السّلام بشنيد و بدانست كه آن حضرت را يك نام نيز شير است ، به ياد آورد آن خواب را كه همىديد شيرش مىكشد . سخت بترسيد و .
ص: 1181
رهائى نداشت ، و امير المؤمنين نيز بدين خواست تا آن خواب را به ياد او دهد . به روايتى او را دايهء كاهنه اى (1) بود گاهيش خبر داد كه بر همه كس غلبه توانى كرد ، الّا آن كس كه نام او حيدر باشد ، اگر با او جنگ كنى كشته شوى .
بالجمله چون مرحب اين نام بشنيد فرار كرد . شيطان به صورت حبرى ممثل شده گفت : حيدر بسيار است ، از بهر چه مى گريزى ؟ تو رزم مى كن تا من جهودان را به مدد تو دعوت كنم و چون او را بكشى ، سيّد قوم شوى . پس مرحب دل قوى كرده بازشتافت ؛ و خواست كه پيشدستى كند و زخمى بر على عليه السّلام فرود آورد ، على عليه السّلام فرمود :
نَحْنُ بَنُو الْحَرْبِ بِنَا سَعِيرُهَا *** حَرْبُ عَوَانٍ حَرَّهَا نَذِيرُهَا
نحثّ رَكْضِ الْخَيْلِ فِى زَفِيرَهَا(2)
و او را مجال نگذاشت و از گرد راه ذو الفقار براند ، چنان كه خود آهنين و دستارها و دستاس سنگ را چاك زد و تيغ از حلقش بگذشت و در زين خانه جاى كرد و او را بد و پاره ساخت و به خاك درانداخت .
اين وقت جبرئيل شگفتى كنان بر پيغمبر فرود شد ، رسول خداى فرمود : اين شگفتى از بهر چيست ؟
فَقَالَ : انَّ الْمَلَائِكَةُ تنادى فِى صَوامِعُ وَ جَوَامِعَ السَّمَاوَاتِ (لَا فَتَى الَّا عَلِىُّ لَا سَيْفَ الَّا ذُو الْفَقَارِ) وَ أَنَّا وَ اعجابى فانّى لِمَا أُمِرْتَ انَّ ادمر قَوْمِ لُوطٍ . حَمَلَتْ مدائنهم وَ هِىَ سَبْعَ مداين مِنْ الارض السُّفْلَى الَىَّ الارض السَّابِعَةِ الْعُلْيَا عَلَى رِيشَةً مِنْ جناحى وَ رَفَعْتُهَا حَتَّى سَمِعَ حَمَلَةُ الْعَرْشِ صِيَاحِ ديكهم وَ بُكَاءٍ أَطْفَالِهِمْ وَ وَقَفْتَ بِهَا الَىَّ الصُّبْحِ انْتَظَرَ الامر وَ لَمْ أُثْقِلَ بِهَا وَ الْيَوْمِ لَمَّا ضُرِبَ عَلَى الضَّرْبَةِ الْهَاشِمِيَّةِ وَ كَبَّرَ أَمَرْتُ انَّ اقبض فاضل سيفه ، حتّى لا يشقّ الارض و تصل الى الثّور الحامل لها فيشطره شطرين فتنقلب الارض باهلها فكان فاضل سيفه علىّ اثقل من مداين لوط ، هذا و اسرافيل و ميكائيل قد قبضا عضده فى الهوا . .
ص: 1182
جبرئيل مى گويد : هفت شهر قوم لوط را از شام تا بام بر پرّ خويش حمل دادم و چندان بر من ثقل نينداخت (1) و در اين هنگام كه على تيغ مىراند ، از بيم آنكه زمين را دو نيمه كند و گاوى را كه حامل ارض است دو پاره سازد ، حاجز ضرب شمشير او شدم و اين بر من گرانتر آمد از شهرهاى لوط و حال آنكه اسرافيل و ميكائيل نيز بازوى او را فراداشتند .
بالجمله يك دو تن از نگارندگان قتل مرحب را به محمد بن مسلمه نسبت كرده اند و اين سخت ضعيف است ، چنان كه از اخبار و سير و شعر ابن ابى الحديد و ديگر شعراى عرب توان دانست و هم اين شعر عرب شاهد اين سخن است :
عَلَى حُمَّى الاسلام فِى قَتْلِ مرحب * غَدَاةُ اعتلاء بِالحِسام المُصَمَّمِ
و كميت بن يزيد اسدى نيز گويد :
سَقَى جُرَعِ الْمَوْتِ ابْنَ عُثْمَانُ بَعْدَ مَا *** تعاورها مِنْهُ الْوَلِيدِ وَ مرحب
و مراد او وليد بن عتبة و عثمان بن طلحه است از قبيلهء قريش و مرحب است از جهودان خيبر .
مع القصه بعد از قتل مرحب ، مسلمين حمله بردند و از جهودان بسيار كس بكشتند و امير المؤمنين مقاتلت آغاز كرد و جهودان را مخاطب ساخت و فرمود :
أَنَا عَلَىَّ وَ ابْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ *** مهذّب ذُو سَطْوَةً وَ ذُو حَسَبٍ
قَرَنَ اذا لَا قيت قَرْناً لَمْ أَهَبُ *** مِنْ يلقنى يَلْقَ الْمَنَايَا وَ الْكُرَبِ (2)
و هفت (7) كس از صناديد جهودان را بكشت .
اين وقت داود بن قابوس كه مردى رزم آزماى و مبارز بود بر على درآمد و اين
ص: 1183
رجز بخواند :
يا أَيُّهَا الْجَاهِلُ بالتّرغّم *** مَا ذَا تُرِيدُ مِنَ فَتَى غشمشم
أَرْوَعُ مفضال هصور هيصم *** مَا ذَا تَرَى بنازل معصّم
وَ قَاتَلَ الْقَرْنِ الجرى الْمُقَدَّمُ *** وَ اللَّهِ لَا أَسْلَمَ حَتَّى تُحَرِّمُ
على عليه السّلام مانند شير غضبان ، بر وى بتاخت و بدين رجز او را اجابت كرد :
اثْبُتْ لحاك اللَّهِ انَّ لَمْ تُسَلِّمْ *** لَوَقَعَ سَيْفِ مشرفىّ خضرم
تَحْمِلُهُ مِنًى بُنَانِ المعصم *** أَحْمَى بِهِ كتائبى وَ أحتمى
أَنَّى وَ رَبَّ الْحَجَرِ الْمُكْرِمُ *** قَدْ جُدْتُ لِلَّهِ بلحمى وَ دَمِى (1)
و تيغ بزد و به خاك ميدانش درانداخت .
اين هنگام ربيع بن ابى الحقيق كه از صناديد قوم بود آهنگ ميدان كرد ؛ و مقاتلت على عليه السّلام را آرزو همى پخت . امير المؤمنين بر جنگ او شتاب گرفت و او را خطاب كرد :
أَنَا عَلَىَّ وَ ابْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ *** أَحْمَى ذمارى وَ أَ ذَبَّ عَنْ حَسَبٍ
وَ الْمَوْتُ خَيْرُ لِلْفَتَى مِنَ الْهَرَبِ (2)
پس دست بزد و تيغ برآهيخت و خون او نيز بريخت .
ص: 1184
ديگر ابو البائت عنتر خيبرى مردى دلاور و تناور بود و در ميان ابطال رجال ، به شجاعت و جلادت شناختگى داشت . وى نيز على را از بهر مبارزت طلب كرد و گروهى از يهودان را از پس پشت بازداشته و به ميدان درآمد و اين رجز برخواند :
أَنَا أَبُو الْبَائِتُ وَ أَسْمَى عَنْتَرٍ *** شاكى السِّلَاحِ وَ بلادى خَيْبَرَ
أَشْجَعُ مفضال هزبر ازْوَرَّ *** جَهْمٍ عُبُوسُ بَارَزَ ممرّر عِنْدَ الليوث لليوث قسور
على عليه السّلام آن جماعت را مخاطب داشت و فرمود :
هَذَا لَكُمْ مَعَاشِرَ الاحزاب *** مِنْ فَالِقِ الهامات وَ الرِّقَابَ
فاستعجلوا للطّعن وَ الضِّرَابِ *** وَ استبسلوا لِلْمَوْتِ وَ الْمَآبِ
صيّركم سيفى الَىَّ الْعَذَابِ *** بِعَوْنِ رَبِّى الْوَاحِدِ الْوَهَّابُ (1)
و بر عنتر درآمد و مبارزت آغازيد و زمانى دير برنگذشت كه عنتر را در خون خويش آغشته ساخت و اين شعر بگفت :
أَنَا عَلَى الْبَطَلِ الْمُظَفَّرِ *** غشمشم الْقَلْبِ بِذَاكَ أَذْكُرُ
وَ فِى يمينى لِلِقَاءِ أَخْضَرَ *** يلمع مِنْ حافة بَرَقَ يَزْهَرُ
للطّعن وَ الضَّرْبِ الشَّدِيدِ مَحْضَرَ *** مَعَ النَّبِىِّ الطَّاهِرِ الْمُطَهَّرِ
اخْتَارَهُ اللَّهُ الْعُلَى الاكبر *** الْيَوْمَ أُرْضِيهِ وَ يَخْزَى عَنْتَرٍ (2)
ص: 1185
ديگر مرّة بن مروان مانند پلنگ دمنده از در مبارزت و مناجزت بيرون شد و اين رجز انشاد كرد :
أَنَا الْغُلَامُ العربى عِنْدَ النَّسَبِ *** أَحْمَى جوارى وَ اذب عَنْ حَسَبٍ
وَ اقْتُلِ الْقَرْنِ الجرى (1) عِنْدَ الْقَصَبَ *** لِلضَّرْبِ وَ الطَّعْنُ الشَّدِيدُ انْتَصِبْ (2)
على عليه السّلام ذو الفقار را مانند زبان مار به جنبش مى داشت ، چون چشمش بر مرّه افتاد صولتى انداخت و گفت :
أَنَا عَلَىَّ وَ ابْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ *** أَخُو النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى وَ الْمُنْتَجَبُ
رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ قَدْ غَلَبَ *** بَيْنَهُ رَبِّ السَّمَاءِ فِى الْكُتُبِ
وَ كُلُّهُمْ يَعْلَمُ لَا قَوْلَ كَذَبَ *** وَ لَا بِهِ زُورٍ حِينَ يُدْعَى بِالنَّسَبِ
صافى الاديم وَ الْجَبِينِ كَالذَّهَبِ *** الْيَوْمَ أُرْضِيَهُ بِضَرْبِ وَ غَضِبَ
ضَرَبَ غُلَامُ أَرَبٍ مِنَ الْعَرَبِ *** لَيْسَ بخوّار يَرَى عِنْدَ الْكَرْبِ
اثْبُتْ لِضَرْبٍ مِنَ حُسَامِ كاللّهب(3)
و چون او را با تيغ بگذرانيد ، اين رجز بخواند :
اليك رَبِّى لَا الَىَّ سِوَاكاً *** أَقْبَلَتْ عَمْداً أُبْتَغَى رضاكا
أَسْأَلُكَ الْيَوْمَ بِما دعاكا *** أَيُّوبُ إذحلّ بِهِ بلاكا
انَّ يَكُ مِنَى قَدْ دَنَا قضاكا *** رَبُّ فَبَارِكْ لِى مِنْ لقاكا (4)
ص: 1186
و ديگر ياسر خيبرى از يك سوى ميدان آهنگ طريد و نبرد شاه مردان كرد و على مرتضى كه كارفرماى قضا بود ، چون شير شرى (1) قصد هيجا نمود و گفت :
هَذَا لَكُمْ مِنَ الْغُلَامِ الْغَالِبُ *** مَنْ ضَرَبَ صَدَقَ وَ قَضَاءُ وَاجِبُ
وَ فَالِقِ الهامات وَ الْمَنَاكِبِ *** أَحْمَى بِهِ قماقم الْكَتَائِبَ (2)
چون بر يكديگر درآمدند و ساز مقاتلت طراز كردند ، ياسر روى با امير المؤمنين كرد و به مفاخرت خويش اين ارجوزه قرائت نمود :
قَدْ عَلِمْتُ خَيْبَرَ أَنَّى يَاسِرٍ *** شاكى السِّلَاحَ بَطَلَ مغامر
اذا الليوث أَقْبَلَتْ تُبَادِرُ *** وَ أَحْجَمَتْ عَنْ صولتى تحاذر
انَّ طعانى فِيهِ مَوْتِ حَاضِرُ
على عليه السلام بدين رجز اجابت او كرد :
تَبّاً وَ تعسا لَكَ يَا بْنَ الْكَافِرِ *** أَنَا عَلَى هَازِمَ الْعَسَاكِرِ
أَنَا الَّذِى أَضْرِبَكُمْ وَ ناصرى *** إِلهِ حَقُّ وَ لَهُ مهاجرى
أَضْرِبَكُمْ بِالسَّيْفِ فِى المساغر *** أَجْوَدَ بِالطَّعْنِ وَ ضَرَبَ ظَاهَرَ
مَعَ ابْنِ عَمًى وَ السِّرَاجُ الزَّاهِرُ *** حَتَّى تدينوا للعلىّ الْقَاهِرِ
ضَرَبَ غُلَامُ صَارِمَ مماهر (3)
ص: 1187
آنگاه بر ياسر بتاخت و به اول حمله اش در انداخت و اين سخن بگفت :
ينصرنى رَبِّى خَيْرُ ناصِرٍ *** آمَنْتُ بِاللَّهِ بِقَلْبٍ شَاكِرٍ
أَضْرِبُ بِالسَّيْفِ عَلَى الْمَغَافِرَ *** مَعَ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى الْمُهَاجِرَ (1)
از پس قتل ياسر ، ضجيع خيبرى خويشتن را خيره به كشتنگاه درانداخت و جنگ على را ساخته گشت . امير المؤمنين عليه السّلام او را بكشت و اين شعر بگفت :
أَنَا عَلَى ولدتنى هَاشِمٍ *** لَيْثُ حُرُوبِ لِلرِّجَالِ قَاصِمِ
معصوصب فِى نقعها مَقَادِمَ *** مِنْ يلقنى يَلْقَاهُ مَوْتِ هاجم (2)
آنگاه شير يزدان و امير مردان تيغ در جهودان گذاشت و از چپ و راست چون شير شميده بردميد و مبارزان نبرد را به گرد درآورد ، چندان كه جهودان هزيمت شده
ص: 1188
راه قلعه پيش داشتند . و على رزم زنان از قفاى هزيمتيان ، مى تاخت و اين بيتها قرائت مى فرمود :
هَذَا لَكُمْ مِنَ الْغُلَامِ الهاشمى *** مَنْ ضَرَبَ صَدَقَ فِى ذُرَى الكمائم
ضَرَبَ نفود شَعْرِ الجماجم *** بصارم أَبْيَضَ أَىُّ صَارِمَ
أَحْمَى بِهِ كتائب القماقم *** عِنْدَ مَجَالَ الْخَيْلِ بالاقادم (1)
در گرمگاه حرب و تتابع طعن و ضرب ، جهودى از ميان انبوه جلادتى كرده و ضربتى بر دست على فرود آورد ، چنان كه سپر به زير افتاد . جهودى ديگر نيز دليرى نمود ، آن سپر را بربود و به حصار درگريخت . على را از كردار او آتش خشم زبانه زدن گرفت . گويند : آنگاه كه خشم كردى موى بدن مباركش سر از چشمه هاى زره برآوردى . بالجمله مانند هزبر غضبان (2) از پس پشت جهودان ، حمله ور بگشت و آن جماعت چون گله گوسفندان كه از بيم درنده به آغل (3) درگريزند يكديگر را كوس زنان به قلعه قموص درگريختند .
على عليه السّلام چون به كنار خندق رسيد ، هم از آن تاب و طيش (4) بازنايستاد و به يك برجستن بدان سوى خندق فرود آمد . جهودان همدست شده به چستى دروازه قموص را بربستند . على با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد و بى توانى چنگ فرا برد و آن در آهنين را بگرفت و از بهر كندن جنبشى داد ، چنان كه تمامت آن قلعه را لرزشى سخت افتاد و از آن زلازل (5) صفيّه دختر حىّ بن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت .
بالجمله در آهنين را به يك جنبش از جاى بكند و فراز سر برده به گونهء سپرزه
ص: 1189
منقلب همى داشت (1) و لختى رزم بداد و جهودى را بكشت . اين وقت جهودان ديگر ديدار ننمودند و به بيغوله ها درگريختند . پس على عليه السّلام آن در را بر سر خندق قنطره (2) كرد و خود در ميان خندق بايستاد و چون آن خندق پهناور بود و آن در از كران تا كران رسائى نداشت ، امير المؤمنين آن در را به يك سوى خندق بر مى چسفانيد و لشكريان را فرمان مىداد تا چندان كه گنج (3) بود بر فراز در انبوه مى شدند . آنگاه بدان جانب بر مى چسفانيد تا بيرون شده در پاى ديوار قلعه انجمن مى گشتند .
بدين گونه لشكريان را از خندق در گذرانيد ، و در انجام اين امر پاهاى مباركش بر زمين نبود . از اينجا است كه در يوم شورى روى با جماعت كرد و فرمود : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ ، هَلْ فِيكُمْ أَحَدُ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ حِينَ رَجَعَ عُمَرَ يُجَبِّنُ أَصْحَابَهُ وَ يُجَبِّنُونَهُ وَ قَدْ رَدَّ رَايَةَ رَسُولِ اللَّهِ منهزما ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلًا لَيْسَ بِفَرَّارٍ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ، لَا يَرْجِعُ حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ ، فَلَمَّا أَصْبَحَ قَالَ : ادْعُوا الَىَّ عَلِيّاً ، فَقَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ هُوَ رَمِدَ مَا يَطْرِفُ . فَقَالَ جيونى بِهِ ، فَلَمَّا قُمْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ تَفَلَ فِى عَيْنِى وَ قَالٍ : اللَّهُمَّ اذْهَبْ عَنْهُ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ ، فَاذْهَبْ اللَّهِ عَنَى الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ الَىَّ ساعتى هَذِهِ فاخذت الرَّايَةِ وَ هَزَمَ اللَّهُ الْمُشْرِكِينَ وَ اظفرنى بِهِمْ غَيْرِى ؛ قَالُوا اللَّهُمَّ لَا . قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدُ قَتَلَ مَرْحَباً اليهودى مُبَارَزَةٍ فَارِسَ الْيَهُودِ غَيْرِى ؟ قالُوا لا . قَالَ نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدُ احْتَمَلَ بَابُ خَيْبَرَ حِينَ فَتْحِهَا ، فَمَشَى بِهِ مِائَةُ ذِرَاعُ ثُمَّ عَالَجَهُ بَعْدَهُ أَرْبَعُونَ رَجُلًا ، فَلَمْ يُطِيقُوهُ غَيْرِى ؟ قالُوا لا .
خلاصهء سخن آن است كه مى فرمايد با اهل شورى كه : شما را با خداى سوگند مى دهم آن وقت كه عمر بن الخطّاب از جهودان خيبر هزيمت شد ، رسول خداى مرا حاضر ساخت و درد چشم مرا با آب دهان مبارك بنشاند و رايت جنگ مرا داد ، مرحب را بكشتم و در خيبر را بكندم و صد ذراع به دور افكندم ، چهل (40) كس از اصحاب را نيروى آن نبود كه از جاى به جاى بگردانند ، آيا در ميان شما جز من كسى اين كار به پاى برد ؟ گفتند : خداى داند كه جز تو نبود .
و قصه يوم شورى را ان شاء اللّه تعالى در جاى خود رقم خواهيم كرد . اكنون بر سر سخن رويم :شت
ص: 1190
چون جهودان اين قوت و مردانگى نگريستند و لوله (1) بزرگ در ايشان افتاد و توان مصابرت و مناطحت (2) از ايشان برفت . مردم قموص و ديگر قلاع يك باره بانگ واغوثاه برداشتند و امان طلبيدند . على عليه السّلام اين خبر به پيغمبر فرستاد و رخصت حاصل كرده ايشان را امان داد به شرط كه آلات و ادوات حربيه را با تمامت اموال و اثقال و كنوز سيم و زر با مسلمانان سپارند ، جز اينكه هر مردى يك شتروار آذوقه حمل دهد و از آن ديار بدر شود ؛ و اگر كسى از ايشان از اشياء خويش چيزى پنهان كند ، پيمان امان ضايع خواهد شد .
پس از اين شرايط دست از جنگ بازداشتند و على عليه السّلام در خيبر را هشتاد (80) به دست (3) كه چهل (40) ذراع باشد ، به قفاى سر پرانيد و آن در هشتصد (800) من و به روايتى سى و سه هزار (33000) من به ميزان مىرفت . پيغمبر فرمود : وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَقَدِ أَعانَهُ عَلَيْهِ أَرْبَعُونَ مَلَكاً . و هم گويند : آن در از سنگ بود و در وسط سوراخى داشت ، با دست چپ چنگ در سوراخ برد و برگرفت . يك تن از مردم عرب در اين معنى گويد :
عَلَى رَمَى بَابَ الْمَدِينَةِ خَيْبَرَ *** ثَمَانِينَ شِبْراً وَافِياً لَمْ يَثْلِمُ (4)
هفت (7) تن خواستند آن در را كه به رستان (5) افتاده بود ، به پهلو كنند نتوانستند و چهل (40) كس خواست كه جنبش دهد امكان نيافت .
چون خبر فتح خيبر به پيغمبر بردند ، عظيم فرحت و شادى نمود و آن هنگام كه على عليه السّلام مراجعت مى فرمود او را پذيره نمود و تنگ در بر گرفت و ميان هر دو چشمش را ببوسيد و گفت قَدْ رِضَى اللَّهُ عَنْكَ بَلَغَنِى نبؤك الْمَشْكُورِ وَ صَنِيعِكَ الْمَذْكُورِ قَدْ رِضَى اللَّهُ عَنْكَ وَ رَضِيَتْ أَنَا عَنْكَ . يعنى : سعى مشكور و كردار مذكور تو به من رسيد و به روايتى فرمود : از تو راضيم . على عليه السّلام بگريست ، پيغمبر فرمود : يا على اين گريه فرح است يا گريه اندوه ؟ عرض كرد : يا رسول اللّه گريه فرح است وده
ص: 1191
چگونه شاد نباشم كه تو از من راضى باشى ؟ پيغمبر فرمود : نه من تنها از تو راضى ام .
بلكه خداوند و ملائكه و جبرئيل و ميكائيل از تو راضى اند . بعد از فتح خيبر ، حسّان بن ثابت از حضرت رسول رخصت يافت و اين شعر انشاد كرد :
وَ كَانَ عَلَى أَرْمَدْ الْعَيْنِ يُبْتَغَى *** دَوَاءً فَلَمَّا لَمْ يُحَسُّ المداويا
شَفَاهُ رَسُولُ اللَّهُ مِنْهُ بِتَفَلُّتة *** فَبُوركَ مَرقياً وَ بُورِكَ راقِيا
وَ قَالَ سأعطى الرَّايَةِ الْيَوْمَ صارما *** كميّا مُحِبّاً لِلرَّسُولِ مُوَالِياً
يُحِبُّ أَلْهَى وَ الاله يُحِبُّهُ *** بِهِ يَفْتَحِ اللَّهُ الْحُصُونِ الاَوابِيا
فأصفا بِهَا دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا *** عَلِيّاً وَ سَمَّاهُ الْوَزِيرُ المؤاخيا (1)
و هم شاعر عرب گويد :
انَّ امْرَأً حَمَلَ الرِّتَاجِ بِخَيْبَرَ *** يَوْمَ الْيَهُودِ بِقُدْرَةِ لمؤيّد
حَمَلَ الرِّتَاجِ رِتَاجٍ بَابُ قموصها *** وَ الْمُسْلِمُونَ وَ أَهْلِ خَيْبَرَ حَشَدَ
فَرَمَى بِهِ وَ لَقَدْ تَكَلَّفَ رَدَّهُ *** سَبْعُونَ شَخْصاً كُلِّهِمْ متشدّد (2)
رَدُّوهُ بَعْدَ تُكَلَّفْ وَ مَشَقَّةٍ *** وَ مَقَالُ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ارددوا
و هم شاعر گويد :
بَعَثَ النَّبِىِّ بِرَايَةٍ منصورة *** عُمَرُ بْنُ حَنْتَمَةُ الدلام الادلما
فَمَضَى بِهَا حَتَّى اذا بَرَزُوا لَهُ *** دُونَ الْقَمُوصِ نباوهاب وَ احجما
فاتى النَّبِىِّ بِرَايَةٍ مَرْدُودَةً *** هَلَّا تَخَوَّفَ عَارِهَا فتذممّا
فنكى النَّبِىِّ لَهُ وَ أَنَّبَهُ بِهَا *** وَ دَعَا امْرُؤُ حُسْنِ الْبَصِيرَةَ مُقَدَّماً
فَغَدَا بِهَا فِى فيلق وَ دعاله *** الَّا يَصُدُّ بِهَا وَ الَّا يهزما
فزوى الْيَهُودِ الَىَّ الْقَمُوصِ وَ قَدْ كَسَا *** كَبْشُ الْكَتِيبَةُ ذاغرار مخذما
وَ شَنابِناسٍ بَعْدِهِمْ فقراهم *** طلس الذِّئَابِ وَ كُلُّ نَسْرُ قشعما .
ص: 1192
ساط الَّا لَهُ بِحُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ *** وَ بِحُبِّ مَنْ وَالَاهُمْ مِنًى الدَّمَا (1)
عمر گفت : يا على سه روز است گرسنه مى باشى آيا اين نيرو به قوت بشرى بود ؟فرمود : به قوت الهى كردم .
از آن پس پيغمبر به حصار قموص درآمد و فرمود : كنانة بن ابى الحقيق كجاست ؟همانا او را در اوايل امر يك پوست بره پر از زر و زيور و درارى و جواهر بود . چنان كه اهالى مكه هنگام حاجت از بهر مجالس عروسى رهن همى فرستادند و بعضى را به عاريت گرفتند . از پس آنكه ابو الحقيق را ثروت افزون گشت ، آن اشياء را جلد گوسفند گنجايش نداشت ، در پوست گاو آكند (2) و همچنان برافزود تا جلد شترى خزانه آن گشت . جهودان عرض كردند كه : آن اندوخته در روزگار جنگ و كارهاى صعب پراكنده گشت و چيزى به جاى نماند . و در تقرير اين كذب سوگندهاى سخت ياد كردند . پيغمبر فرمود : اگر كذب شما عيان گردد ، امان از شما برخيزد .گفتند : چنين باشد . آن حضرت اصحاب را از اين قصه آگاه كرد و از جهودان نيز ده (10) تن بر اين سخن گواه گرفت .
يك تن از جهودان برخاست و گفت : اى كنانه اگر از آن گنج آگهى دارى تسليم كن تا در امان باشى و اگر نه خداوند محمّد را آگهى دهد . كنانه او را زجر كرد و خداى پيغمبر را آگهى فرستاد و به روايتى رسول خداى ، از سلّام بن ابى الحقيق پرسش كرد كه اگر از آن گنج خبرى دارى بگوى ؟ عرض كرد كه : هنگام فتح نطاة ، كنانه را بارها ديدم كه گرد فلان ويرانه عبور داشت ، بعيد نيست كه در آن ويرانه نهفته باشد .
ص: 1193
پيغمبر ، زبير بن العوّام را با چند كس بفرستاد تا در آن ويرانه كاوش كردند و آن چرم شتر را يافته به حضرت رسول حمل دادند . لاجرم امان از جهودان برخاست و خون آن جماعت مباح گشت . پس رسول خداى ، محمّد بن مسلمه را طلب فرمود و كنانه را به دو سپرد تا به ازاى (1) خون برادر خويش محمود سر برداشت . و از آن پس بر جان جهودان بخشايش آورد ، لكن زنان ايشان را برده گرفت و اموال آن قوم را به غنيمت مضبوط ساخت ؛ و فروة بن عمرو بياضى را فرمود تا آن غنايم را در حصار نطاة انباشته كند .
و منادى رسول خداى ندا همى در داد كه : أَدُّوا الْخِيَاطَ وَ الْمَخِيطَ فَانِ الْغُلُولُ عَارُ وَ شنار وَ نَارُ يَوْمَ الْقِيمَةِ يعنى : مقدار ريسمانى و سوزنى از غنيمت پوشيده نداريد و به امير غنيمت برسانيد ، همانا خيانت در غنيمت ، موجب عار و عيب باشد و در قيامت آتش دوزخ غريم (2) گردد .
بالجمله در ميان غنايم كتاب تورية فراوان مأخوذ گشت . جهودان به طلب آن كتب بيرون شدند . رسول خدا فرمان داد تا بديشان بازدهند . گويند : غلام سياهى كه كركره نام داشت و رحل سفر پيغمبر را نگاهبان و به روايتى هنگام مقاتلت عنان مركب آن حضرت را مى داشت در آن ايام وداع جهان گفت . پيغمبر فرمود : در آتش دوزخ جاى دارد . چون حمل او بگشودند ، گليمى پشمين بيافتند كه افزون از قسمت غنيمت خويش برگرفته بود .
بالجمله در قلعهء قموص صد (100) جوشن و چهارصد (400) شمشير و هزار (1000) نيزه و پانصد (500) كمان و اشياء ديگر نيز فراوان بيافتند و حكم رفت تا از تمامت اموال ، جز امتعه (3) ، خمس برگرفتند . در اين وقت نيز يك تن از صحابه به جهان ديگر تحويل داد . چون به عرض پيغمبر رسانيدند ، پيغمبر فرمود : بر وى نماز مگزاريد ، چه در غنايم خيانت كرد و رنگ مباركش ديگرگون گشت . چون او را بجستند چند مهره از مهره هاى يهود ربوده بود كه افزون از دو درهم ارزش نداشت . .
ص: 1194
مع القصه چون غنائم فراهم گشت و اسيران انجمن شدند ، پيغمبر فرمود : هركه ايمان به خداى دارد ، بايد آب خود را به زراعت ديگر كس ندهد و با هيچ زن از سبايا وطى نكند ، تا عدهء او به نهايت نشود و هيچ شيء از غنيمت را نفروشد ، تا آنگاه كه غنائم بخش گردد . آنگاه زيد بن ثابت را فرمود تا لشكريان را انجمن ساخته عرض داد ، هزار و چهارصد (1400) مرد برآمد . پس غنائم را بيرون خمس بر ايشان قسمت كردند ، مردى را يك بهره و اسبى را دو بهره نصيبه افتاد و زنان مسلمان را كه براى مداواى مرضى (1) و مرهم جرحى (2) حاضر لشكرگاه داشتند ، چيزى عطا رفت . و به روايتى از غنايم سهم بردند .
آنگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بنى هاشم و بنى عبد المطلب را از خمس بهره اى به كمال عطا فرمود . جبير بن مطعم و عثمان بن عفّان به حضرت رسول آمدند و عرض كردند كه : ما فضل برادران خويش كه بنى هاشم اند ، پوشيده نتوانيم داشت ، چه ايشان را قربت با تو افزون از ماست ، لكن قرابت ما و بنو عبد المطّلب نسبت با تو همانند است . چون است كه ايشان را سهم ذوى القربى دادى و ما را محروم گذاشتى ؟ فرمود : بنى هاشم و بنو عبد المطلب شيء واحدند ، بدين گونه . و انگشتان مبارك را تشبيك (3) داد و فرمود : ما و بنى عبد المطلب از هم جدا نگشته ايم ، نه در جاهليت و نه در اسلام .
و از غنايم جز آنان را كه در جنگ خيبر حاضر بودند ، بهره نفرمود ، مگر مهاجرين حبشه را كه در روز فتح خيبر از راه دريا برسيدند و ايشان هفتاد (70) تن بودند از اهل صوامع (4) كه جامهء صوف در بر داشتند ، شصت و دو (62) تن از حبشه و هشت (8) تن از مردم شام بودند . و به روايتى هشتاد (80) تن بودند : چهل (40) كس از نجران از بنى الحارث و سى و دو (32) كس از مردم حبشه و هشت (8) تن از مردم شام . و هم گفته اند : چهل (40) مرد بودند : سى و دو (32) تن از حبشه و هشت (8)
ص: 1195
تن از روم .
بالجمله اين جماعت از حبشه به اتفاق جعفر بن ابى طالب و زوجهء او اسماء بنت عميس و شش (6) از اشعريين كه أبو موسى از آن جمله بود از راه برسيدند .
چون چشم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بر جعفر افتاد فرمود : مَا أَدْرِى بِأَيِّهِمَا أَنَا أَسَرَّ بِفَتْحِ خَيْبَرَ أَمْ بِقُدُومِ جَعْفَرٍ و از شادى بگريست و دوازده (12) گام او را استقبال كرد . و جعفر از براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هدايا (1) داشت از جامه ها و غاليه ها (2) و در ميان قطيفه اى زر تار (3) بود . رسول خدا آن را برگرفت و فرمود : به كسى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند ؛ و على عليه السّلام را طلب فرمود . عمار ياسر او را حاضر نمود و آن قطيفه به وى داد .
در خبر است كه علىّ مرتضى عليه السّلام در مدينه هر زر كه در آن قطيفه بود باز كرد ، هزار (1000) مثقال به ميزان رفت و آن جمله را بر مساكين مدينه بخش كرد . روز ديگر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله با سلمان و مقداد و ابو ذر و عمّار و حذيفه ، على عليه السّلام را گفتند : دى هزار (1000) مثقال زر يافتى ، امروز ناهار در سراى تو خواهيم شكست و على را چيزى به دست نبود .
بالجمله ايشان را به خانه آورد و خود به نزديك فاطمه عليه السّلام رفت تا فحص كند ، مگر چيزى از بهر مهمانان بيابد . در خانه كاسه اى از ثريد نگريست كه هنوز در ميان آن گوشت فراوان در غليان (4) بود ، برگرفت و به نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آورد جمله بخوردند و هيچ از آن كاسته نگشت .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از مجلس برخاست و به نزديك فاطمه عليه السّلام آمد و فرمود : اين طعام از كجا بدست كردى ؟ عرض كرد كه : از خداى آمد ، چه او هر كه را خواهد بى حساب روزى دهد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله نزديك اصحاب مراجعت كرد و همى گريان بود و مى فرمود : ألحمد لِلَّهِ الَّذِى لَمْ يمتنى حَتَّى رَأَيْتُ لابنتى مَا رَأَى زَكَرِيَّا لِمَرْيَمَ كَانَ اذا دَخَلَ عَلَيْهَا الْمِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً فَيَقُولُ لَهَا يا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هذا ؟ فَتَقُولُ : هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ انَّ اللَّهُ (يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ» (5) . مى فرمايد : شكر مى كنم خداوند جلّ جلاله را كه از دختر .
ص: 1196
خويش آن ديدم كه زكريا از مريم ، آنگاه كه بر مريم درآمد و در نزد او طعام بهشت ديد ، گفت : اى مريم اين از كجا آوردى ؟ گفت : از نزد خدا كه (بيرون از حساب هركه را بخواهد روزى دهد) . اكنون بر سر داستان شويم :
چون جعفر برسيد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : نمىدانم به كدام يك از اين دو امر شادمان ترم : به قدوم جعفر ، يا به فتح خيبر ؟ و جعفر اعظاما لرسول اللّه به قانون مردم حبشه به يك پاى مشى مى فرمود . (1) پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هر دو چشم او را بوسه زد و فرمود :يَا جَعْفَرُ أَ لَا أَمْنَحُكَ ؟ أَ لَا أُعْطِيكَ ؟ أَ لَا أَحْبُوكَ ؟ فَقَالَ لَهُ بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ پس فرمود :چيزى ترا عطا كنم كه اگر هر روز به كار بندى ، از دنيا و ما فيها بهتر است (2) ، پس نماز جعفر را به دو آموخت - چنان كه مذكور مى شود - ، و مردم گمان داشتند كه او را سيم و زر عطا خواهد كرد . أمّا الصّلوة قال رسول اللّه : صَلِّ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ مَتَى مَا صَلَّيْتَهُنَّ غفرلك مَا بَيْنَهُنَّ انَّ اسْتَطَعْتَ كُلَّ يَوْمٍ وَ الَّا فَكُلَّ يَوْمَيْنِ أَوْ كُلَّ جُمُعَةٍ أَوْ أَوَّلِ كُلَّ شَهْرٍ أَوْ كُلَّ سَنَةٍ فانّه يُغْفَرُ لَكَ مَا بَيْنَهُمَا . شرح اداى اين نماز و فضيلت آن كه بيرون قانون تاريخ نگار است ، در كتب فقها مطالعه مىرود .
همانا در كتب اخبار و علماى تواريخ مقرر است كه صبحگاه آن شب كه فاطمه را با على عليه السّلام زفاف بود ، رسول خداى درآمد و اسماء بنت عميس را بر در مشكوى فاطمه ديد ، فرمود : اينجا چه كنى ؟ عرض كرد كه : زنان را در شب زفاف از خادمه گريز نيست ، من از بهر تقديم خدمت فاطمه ام . و از اين سوى هم خود مى نويسند كه اسماء بنت عميس ملازم خدمت شوهر خود جعفر بود و به اتفاق جعفر بعد از فتح خيبر برسيد . اين سقطه اى (3) است و از بهر انسان بسيار افتد جز آنان كه جلباب عصمت جامه دارند ، اگر چه ان شاء اللّه تعالى در شرح قصه صواحبات (4) رسول خدا اين زنان را به تمامت شناخته خواهيم داشت ، اكنون تا اين اشتباه و التباس را خرق (5) كنيم ، واجب مى افتد كه شرذمه اى (6) نگاشته آيد .
همانا عميس بن سعد بن الحارث بن تميم بن كعب بن مالك بن قحافة بن عامر بن معاوية بن زيد بن مالك بن نسر بن وهب الخثعميه را سه دختر بود : يكى اسماء كه .
ص: 1197
زوجه جعفر بن ابى طالب بود كه در خدمت جعفر در حبشه مىزيست و بعد از فتح خيبر به مدينه آمد ، و او را از جعفر سه پسر بود : اول : عبد اللّه ؛ دوم : عون ؛ سه ديگر :محمّد نام داشت ، و بعد از شهادت جعفر ، ابو بكر او را تزويج كرد و محمّد بن ابا بكر از اوست ، و بعد از أبو بكر ، على عليه السّلام او را نكاح بست و فرزندى از او آورد كه يحيى نام داشت .
دختر دوم عميس : سلمى نام داشت و او زوجهء حمزة بن عبد المطّلب بود و از حمزه دخترى آورد كه امامه ناميده مىشد و بعضى نام او را امة اللّه دانند و اين درست نباشد - چنان كه عن قريب در قصّهء عمرة القضاء از اشعار حسّان بن ثابت معلوم خواهيم داشت - و بعد از شهادت حمزه ، شدّاد بن اسامة بن الحاد الليثى او را به شرط زنى به سراى برد ، و از شدّاد دو پسر آورد : يكى : عبد اللّه و آن ديگر :عبد الرّحمن نام . و آن دختر عميس كه در شب زفاف فاطمه عليه السّلام ملازمت سراى او داشت تواند كه وى بود .
دختر سوم عميس : سلامه نام داشت و او زوجهء عبد اللّه بن كعب الخثعمى بود و نام مادر اين سه دختر هند دختر عوف بن زهير بن الحارث است از قبيلهء كنانه و اين هند از آن پيش كه در حبالهء نكاح عميس درآيد ، زوجه حارث بن حزن بن جبير هلاليّه بود ، و از حارث نيز سه دختر داشت : نخستين : ميمونه كه به تزويج رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله درآمد . دوم : لبابة الكبرى و او را امّ الفضل مىناميدند و او در سراى عباس بن عبد المطّلب بود . و دختر سوم : لبابة الصغرى نام داشت و او زوجهء زياد بن عبد اللّه بن مالك الهلالى بود . اكنون بر سر داستان رويم :
جابر بن عبد اللّه انصارى با اينكه حاضر جنگ خيبر نبود رسول خدايش نصيبه بخشيد ، چه در حديبيه ملازمت حضرت داشت و آن غنايم را رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمان كرد تا فروة بن عمرو بفروشد و از براى بركت اين دعا قرائت فرمود . اللَّهُمَّ أَلْقِ عَلَيْهَا النِّفَاقِ يعنى : خدايا القا فرماى بر اين غنايم رواج را . و از اين روى آن غنايم كثيره در مدت دو روز به تمامت فروخته شد .
و در ايام توقف قموص چنان افتاد كه زينب دختر حارث يهودى و خواهرزاده
ص: 1198
مرحب كه در حباله نكاح سلّام بن مشكم بود ، معلوم داشت كه رسول خداى گوشت ذراع و شانه را نيك دوست مى دارد ، بزغاله اى را بريان كرده ، تمام آن را زهرآلود ساخت و در دست و شانه بيشتر به كار برد ، و شامگاه به نزديك آن حضرت هديه ساخت .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله گروهى را كه حاضر بودند فرمود پيش شويد تا طعام شام بخوريم و آن بريان را بخش كرد و لقمه اى در دهن مبارك گذاشت و خوائيدن (1) گرفت . پس فرمود كه : دست از اكل اين طعام بداريد كه اين ذراع با من گويد : لَا تَأْكُلْ مِنًى فانّى مَسْمُومُ ، [ يعنى ] : از من مخور كه مرا زهرآلود كرده اند . بشر بن البراء عرض كرد كه : من لقمه اى بگرفتم و از مضغ (2) آن زحمتى عظيم يافتم و از دهان بيرون نيفكندم تا اكل طعام بر تو دشوار و ناگوار نيفتد ، و رنگ بشر سبز و سياه شد و از پس آنكه يك سال مريض بود شهيد گشت . و به روايتى در همان انجمن جان بداد .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله فرمود : زينب را با بزرگان جهود حاضر كردند . آنگاه فرمود :سخنى از شما پرسش خواهم كرد آيا به راستى پاسخ گوئيد : گفتند : آرى . فرمود : پدر شما كيست ؟ مردى را نام بردند . فرمود : به كذب سخن كرديد ، فلان است ، ناچار تصديق كردند . پس گفت : هم از شما سخنى مىجويم ، آيا از در صدق باشيد ؟گفتند : جز راست نگوئيم چه تو خواهى دانست . فرمود : در اين بزغاله هيچ زهر تعبيه (3) كرديد ؟ زينب گفت : آرى من كردم . فرمود : از بهر چه كردى ؟ عرض كرد : زيرا كه پدر و برادر و شوهر مرا كشتى با خود انديشيدم كه اگر در اين دعوى كاذب باشى ، مردم را از تو آسوده كنم و اگر صادق باشى ، خداى تو را حافظ باشد .
بعضى گويند : از پس اين سخنان مسلمانى گرفت . و هم در اينجا دو روايت كرده اند : جماعتى گويند : پيغمبر از زينب عفو فرمود ؛ و گروهى حديث كنند كه او را مقتول ساخت ؛ و بعد از قتل مصلوب (4) داشت . و بعضى گويند كه آن حضرت عفو فرمود ؛ لكن بعد از فوت بشر بن البراء او را قصاص كرد ؛ و اين به مذهب بعضى از علماى شافعى است چه گويند : چون عاقل بالغى را زهرى در طعام بخورانند و او بميرد قصاص واجب شود . و گروهى نيز از شافعيه و جماعتى از حنفيه گويند :تن
ص: 1199
قصاص واجب نيايد .
بالجمله رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دفع ضرر آن را حجامت (1) فرمود بر كاهل (2) خويش و ابو هند آن حضرت را حجامت كرد و سه كس از اصحاب كه مضغ آن لحم كردند و بلع ندادند فرمان داد تا حجامت سر كردند . آنگاه فرمود : آن گوشت را در گودى افكنده بسوختند و آن گودى را به خاك انباشته كردند .
مع القصه بعد از فتح قلعهء قموص يك تن از جهودان به حضرت رسول آمد و گفت : اگر مرا امان دهى از براى فتح قلعهء ديگر كه انباشته از اموال كثير و آذوقه فراوان است ، تو را دلالت به چيزكى كنم . فرمود : ايمن باش . پس آن جهود جائى را بنمود و گفت : مجراى آب قلعه گيان از اين موضع است ، بفرماى تا زمين را حفر كنند و آب را از ايشان بگردانند . چون چنين كنى از تعب تشنگى در بگشايند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود :اين زينهار از تو بر نمى گيرم . همچنان در امان باش ، لكن ممكن است كه خداوند ما را از طريقى روشن تر و سهل تر نصرت دهد .
روز ديگر هنگام بامداد بر استر خويش برنشست و لشكريان را از قفاى خود بازداشت و به جانب قلعه حمله برد ، و از آن سوى جهودان از بهر مدافعت جنبش كردند و با تير و سنگ مسلمين را همى دفع دادند ، بى آنكه در ميانه تنى خسته شود ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به پاى قلعه رسيد و به دست مبارك اشارتى كرد . در زمان ديوارهاى قلعه به زير آمد و مسلمانان را بى زحمت به ميان قلعه درآمدند و آن قلعه را نيز مسخر داشتند و هر مال و سبى كه يافتند با ديگر غنايم بر هم نهادند .
از جمله سبايا (3) صفيه دختر حىّ بن اخطب زوجه كنانة بن ابى الحقيق بود كه در قلعه قموص حكومت داشت . حديث كرده اند كه : بعد از فتح قلعه و أسر صفيه ، على مرتضى عليه السّلام او را به بلال سپرد تا به حضرت رسول برد . بلال او را بر قتلگاه يهود گذرانيد . صفيه از هول و هراس چنان بود كه گويى از هوش بيگانه مىرفت .
ص: 1200
چون حاضر حضرت شد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى بلال مگر رحم از دل تو برگرفته اند كه زنى را بر خويشان مقتول خود عبور مى دهى ؟ گويند : رسول خداى دحيه كلبى را از سباياى خيبر وعده جاريه همى داد ، بعد از فتح خيبر به طلب وفاى وعده برخاست .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : هركه را خواهى از سبايا اختيار مى كن . دحيه رفت و صفيّه را برگزيد . جماعتى از صحابه به عرض رسانيدند كه صفيه زنى جميله و سيّدهء قوم نضير و قبيلهء قريظه است و نسبت به هارون عليه السّلام مىبرد ، جز رسول خداى را سزاوار نباشد .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمان داد تا او را حاضر كردند و با دحيه فرمود : ديگر كس را برگزين .و به روايتى دختر عم صفيه را با دحيه گذاشت يا اينكه هفت (7) كنيزك به جاى صفيه او را عطا كرد . آنگاه صفيه را آزاد ساخت و عتق او را صداق فرمود (1) و ببود تا مدت استبراء (2) صفيه به نهايت شد و هنگام مراجعت از خيبر در منزل صهبا با او مضاجعت كرد و بفرمود تا نطعها (3) بگستردند و از خرما و روغن و قوروت چنگالى كرده ، به وليمهء (4) عرس (5) بخش نمودند و آن شب را از بهر حراست ابو ايوب انصارى در گرد خيمهء رسول خداى تا بامداد طواف داشت . صبحگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله دو كرّت در شأن او دعاى خير فرمود .
گويند : رسول خداى آن شب كه زفاف را بود در چهرهء صفيه خراشى نگريست ، فرمود كه اين چيست ؟ عرض كرد : آن هنگام كه على عليه السّلام در خيبر را جنبش داد تمامت قلعه بلرزيد و جهودان در هر فراز كه بودند در افتادند ، من نيز از تخت خويش به زير افتادم و چهره ام بر پايهء تخت آمد و بشكست . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى صفيه انَّ عَلِيّاً عَظِيمُ عِنْدَ اللَّهِ وَ انْهَ لِمَا هَزَّ الْبَابِ اهْتَزَّ الْحِصْنُ وَ اهْتَزَّتْ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ الارضون السَّبْعِ وَ اهْتَزَّ عَرْشِ الرَّحْمَنِ غَضَباً لَعَلَى . يعنى : على در نزد خداوند بزرگ و ارجمند است و چون در حصن را جنبش داد قلعه بلرزيد و آسمانها و زمين ها و عرش اعلى از غضب على به لرزه درآمد .
و نيز در خبر است كه صفيه را يك شب در خواب نمودار شد كه ماه از آسمانئى
ص: 1201
فرود آمده به كنار او در رفت . چون خواب را با شوهر خويش بگذاشت ، كنانه در خشم شد و گفت : همانا هوس دارى كه زن اين ملك شوى كه به زمين ما درآمده ؟ و دست برآورد و روى او را بزد ، چنان كه گونه او را به نزديك چشم نيلى ساخت . اين قصه را نيز در شب زفاف به عرض رسانيد . و بعضى از فضايل او در قصّهء زوجات مطهّرات مرقوم مى شود .
بالجمله چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از كار سبايا و قسمت غنايم بپرداخت و بر جان جهودان ببخشود ، فرمان كرد كه از اراضى خيبر بيرون شوند . ايشان آغاز زارى و ضراعت (1) كردند و به عرض رسانيدند كه مسلمانان ناچارند كه گروهى از مردم را براى زراعت و فلاحت اين اراضى به مزدورى گيرند ، چه باشد كه ما باشيم . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله اين سخن بپذيرفت و فرمود كه : چندان كه شما را اجازت اين كار خواهيم داد ، به شرط است كه يك نيمه سود اين اراضى را به مزدورى بريد و نيم ديگر را به بيت المال سپاريد . و عبد اللّه بن رواحه را فرمان كرد كه هر سال سود باغ و زرع ايشان را به ميزان آورده ، يك نيمه را به بيت المال مىرساند . و اين هنگام آهنگ مراجعت فرمود .
در اين جنگ پانزده (15) كس از مسلمين شهيد بود (2) و از جهودان نود و سه (93) تن عرضه هلاك و دمار گشت .
مع القصه هنگام مراجعت از خيبر لشكريان به كنار رودى پهناور رسيدند و آب چندان بى پاياب (3) بود كه چهارپايان را مجال عبور محال مى نمود . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در كنار آن رود فرود شد و دست برداشت و گفت : اللَّهُمَّ أَعْطِنَا الْيَوْمَ آيَةٍ مِنْ آياتِ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ و چوبى كه در دست داشت بر آب زد و فرمود : به نام خداوند از قفاى من درآئيد و بر راحلهء (4) خويش برنشست و بر روى آب براند و اصحاب از قفاى پيغمبر عبور دادند و چنان برفتند كه اخفاف (5) و حوافر (6) دواب (7) و رواحل (8) با آبان
ص: 1202
نمناك نشد .
اين هنگام حجّاج بن علاط سلمى كه از قبيلهء خويش براى بازرگانى بيرون شده بود خبر پيغمبر را در خيبر بگرفت و حاضر حضرت شده پذيراى اسلام گشت . او مردى با ثروت بود ، چه معادن زر كه در اراضى بنى سليم نشان دادند خاص او بود .بعد از آنكه مسلمانى گرفت ، به عرض رسانيد كه : يا رسول اللّه من در مكّه نزد زوجه خويش و ديگر مردم مال فراوان دارم ، دستورى ده تا بروم و اموال خود را به دست كنم و رخصت فرماى كه سخنى چند بر خلاف واقع بگويم ، چه اگر اسلام مرا دانند اموال مرا از من دريغ دارند ، پيغمبر فرمود : برو و هرچه خواهى مى گوى .
حجّاج به مكّه شتافت و قريش را ديدار كرد و مژده داد كه مردم خيبر بر پيغمبر ظفر جستند و او را و اصحاب او را اسير گرفتند و گفتند : محمّد را نخواهيم كشت ، الّا آنكه او را به مكّه بريم و در آنجا به خون مقتولان قريش و كشتگان خويش به قتل رسانيم و اينك اموال مسلمين را به معرض بيع و شرى درآورده اند من به تعجيل شتافتم تا شما را مژده دهم و هر زر و سيم كه در مكّه دارم با خود حمل خواهم داد تا اموال مسلمين را به بهاى اندك خريدارى كنم و سود فراوان برم . بر شماست كه به پاس اين مژده مرا دستيارى (1) كنيد تا اموال من زود فراهم شود و از آن پيش كه ديگر بازرگانان آگاه شوند خود را به خيبر رسانم . قريش شاد خاطر شدند و اموال حجاج را نزد هركس بود بگرفتند و او را سپردند و آنچه در نزد زوجه خويش داشت هم مأخوذ نمود .
و چون اين خبر در مكّه سمر گشت (2) مسلمانان مكه عظيم غمگين شدند . عباس بن عبد المطّلب اگر چه سر از پاى نمى شناخت هم خويشتن دارى مىكرد . بفرمود : تا در سراى بگشودند و فرزند خود قثم را پيش خواند و حكم داد تا به آواز بلند رجز سرور و شادى قرائت كرد . مسلمانان چون بانگ سرور از سراى عباس شنيدند بدانجا شدند و حزن ايشان كاسته شد .
ص: 1203
و از آن سوى غلام خويش را نزد حجّاج فرستاد و پيغام داد كه اين خبر موحش از چه آورده اى ؟ همانا وعدهء خداوند به صدق نزديكتر است از آنچه تو مى گوئى .حجّاج گفت : عباس را از من سلام رسان و بگوى خانه را از خويش و بيگانه پرداخته كن تا من نيمروز بدانجا آيم و ترا شادمان كنم . چون غلام اين خبر به عباس آورد او را آزاد ساخت و گفت : بر ذمّت نهادم كه ده (10) بندهء ديگر آزاد كنم .
بالجمله حجاج نيمروز به نزد عباس آمد و او را سوگند داد كه تا سه روز راز او را از پرده بيرون نيفكند و خبر فتح خيبر و قصهء خويش را تا به آخر بگفت و عرض كرد :من امشب از مكه بيرون خواهم شد ، چون سه روز بگذرد به هركه خواهى بگوى .اين بگفت و برفت ، و شبگير (1) از مكه به در شده طريق خيبر گرفت و بعد از سه روز عباس به در سراى حجّاج آمد و سندان بكوفت و پرسش حال حجّاج كرد . زوجه او پاسخ داد كه اينك سه روز است به خيبر شتافته تا اموال محمّد را خريدارى كند ، تو اى أبو الفضل چونى ؟ عباس گفت : منّت خداى را كه كار به كام ما مىرود ، تو نيز اگر شوهر را مى طلبى مسلمانى گير و از دنبال او سفر كن . و از آنجا به مسجد الحرام آمد و با سرور و فرحت تمام به طواف مشغول شد . قريش از خويشتن دارى او شگفتى داشتند و يكديگر را غمز (2) مى كردند . عباس بعد از طواف خبر حجّاج را با ايشان بگذاشت و آن جماعت را آزرده ساخت و بعد از پنج روز صدق اين خبر سمر گشت .
آن هنگام كه رسول خداى طريق خيبر مى سپرد ، چون راه بدان اراضى نزديك كرد ، محيّصة بن مسعود حارثى را سفر فدك فرمود تا جهودان فدك را به جنگ يا به جزيه دعوت كند . ايشان در پاسخ گفتند : عامر و ياسر و حارث و سيّد قبايل مرحب با ده هزار (10000) مرد مقاتل در قلعه نطاة حاضرند و هرگز گمان نمى رود كه محمّد بر ايشان چيره شود ، با اين همه ما طريق اطاعت نخواهيم گرفت و سر به
ص: 1204
فرمان بردارى در نخواهيم آورد . محيّصه چون طغيان آن جماعت را نگريست از پس دو روز آهنگ مراجعت كرد . جهودان گفتند : چند روز بباش تا با بزرگان خويش شورى افكنيم و چند تن با تو به نزديك محمّد فرستيم . اين هنگام خبر قتل اهل حصن ناعم برسيد و رعبى عظيم در دل مردم فدك افكند .
محيّصه را گفتند : اين سخنان كه ما بيرون ادب گفتيم ، مستور دار تا در ازاى آن تو را از زر و زيور غنى كنيم . گفت : من نتوانم چيزى از رسول خداى پوشيده داشت .لا جرم جهودان ، نون بن يوشع را با چند كس از صناديد قوم به حضرت رسول فرستادند تا از در مصالحت و مسالمت سخنى گويد و خود در قلاع خويش تقديم حصانت (1) و رزانت (2) همى كردند . پيغمبر با فرستادگان ايشان فرمود : اگر شما را در اين قلعه بگذارم و تمامت قلعه ها را بگشايم كيفر شما چه خواهد بود ؟ گفتند : قتال با ابطال ، و گشودن حصن ما كارى سهل نباشد ، چه مفاتيح ابواب را برداشته ايم و حافظان دلاور بگماشته ايم . فرمود : كليدهاى ابواب نزد من است و ايشان را بنمود كه اينك كليدها است . آن جماعت از كليددار و دربان بدگمان شدند و چنان دانستند كه وى اين خيانت كرده و كليدها را به حضرت رسول فرستاده . چون از دربان پرسش كردند ، گفت : من اين مفاتيح را در چند صندوق محكم كرده ام و چون اين مرد را ساحر مى دانم دفع سحر او را از كلمات تورية بر اين مفاتيح قرائت نمودم و سر صندوق را به خاتم خويش مضبوط ساختم . گفتند : اكنون حاضر كن . چون دربان صندوق بياورد و مهر برگرفت و بگشود ، آن مفاتيح را نيافت .
جهودان ديگربار به حضرت رسول شتافتند و گفتند : اين مفاتيح را با تو كه آورد ؟فرمود : آن كس كه الواح را به موسى آورد . همانا جبرئيل عليه السّلام به من آورد . از اين امر شگفت چند تن ايمان آوردند و در حصار بگشودند و كار بر مصالحت نهادند . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام را بفرستاد تا كتاب مصالحت به دست او تقرير يافت ، بدان شرط كه حوايط (3) فدك خاص رسول خدا باشد و لشكر آهنگ فدك نكند و آن كس كه ايمان آورد رسول خداى خمس مال او را برگرفت و آن كس كه از مسلمانى بگشت ، مالش به تمامت مأخوذ شد .ها
ص: 1205
و چون فتح فدك به لشكر سواره و پياده نبود تمامت خاص پيغمبر گشت و اين آيت مبارك مفاد اين معنى تواند بود : وَ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِياءِ مِنْكُمْ وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ (1) . مى فرمايد : آنچه از ملك و مال كافران با پيغمبر خويش گذاشتم ، سواران و پيادگان شما تاختن نبردند و زحمت نديدند كه طلب بهره و نصيبه توانند كرد .لا جرم اين غنايم خاص خدا و رسول اوست و از بهر خويشان پيغمبر و مساكين ايشان است تا در ميان اغنيا دست به دست نرود پس همان را كه پيغمبر از غنايم بذل فرمايد ، بدست كنيد و اگر نه دست بازداريد .
اين هنگام جبرئيل عليه السّلام فرود شد و در حضرت پيغمبر سلام داد و عرض كرد كه خداى مى فرمايد : حق خويشان بده و اين آيت مبارك بياورد : فَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ ذلِكَ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (2) چون اين فرمان برسيد كه حق خويشان را باز ده ، پيغمبر فرمود : اين خويشان كدامند ؟ عرض كرد : فاطمه عليها السّلام است ، حوائط فدك را با او گذار و حق خويش مطلب ، چه خداوند نيز حق خود با او گذاشت .
و اين فدك حصارى در نشيب خيبر بود اگر چه به استوارى خيبر حصار نداشت ؛ لكن خواسته و خرما ستانهايش افزون بود . لا جرم رسول خداى ، فاطمه را طلب داشت و اين آيت را بر او قرائت فرمود و اموالى را كه از فدك به دست كرده بود تسليم داد و حوائط فدك را به دو گذاشت . فاطمه عرض كرد : آنچه به فرمان خدا بهرهء من گشت با تو گذاشتم . پيغمبر فرمود : اين جمله از بهر خويشتن و فرزندان خود بدار و دانسته باش كه بعد از من اين فدك را از تو بستانند و با تو منازعت و مناجزت آغازند .
اين وقت بفرمود تا صناديد صحابه را انجمن كردند و در مجلس ايشان حوائط فدك را با هر ملك و مال كه از آنجا مأخوذ داشت به تسليم فاطمه داد و وثيقه اى .
ص: 1206
نگاشت (1) كه فدك با اين خواسته (2) خاص فاطمه و فرزندان او حسن و حسين است ، پس دست تصرّف فرا داشت و آن اموال و اثقال بر مسلمين بخش كرد و هر سال قوت خويش را از فدك بر مىگرفت و آنچه بر زيادت بود بر مسلمين بذل مى فرمود .چنان كه از مستقصى و ديگر كتب مستفاد مىشود و مردم شيعى و بسيار كس از اهل سنّت و جماعت بر اين سخن متّفق اند كه رسول خدا فدك را به فاطمه بخشيد و در روزگار خويش به تصرّف او نهاد و عامل فاطمه ضبط فدك همى كرد و بعد از آنكه رسول خداى از اين جهان روى بنهفت ، ابو بكر عامل فاطمه را از فدك معزول داشت و خود مضبوط ساخت - چنان كه انشاء اللّه تعالى شرح احتجاج فاطمه در جاى خود مسطور خواهد شد - .
به روايتى بعضى از اراضى فدك را به حكم شرائط مصالحه جهودان متصرّف بودند و در فدك نشيمن داشتند . چون نوبت خلافت به عمر بن الخطّاب رسيد ، فرمان كرد كه جهودان از اراضى فدك كوچ داده سفر شام كنند و مزارع ايشان را به پنجاه هزار (50000) درهم قيمت نهاد و از بيت المال بها داد . جهودان گفتند : چون است كه عهدنامه أبو القاسم را محو و منسى مى دارى و ما را اخراج مى فرمائى ؟گفت : من آن روز حاضر بودم ، پيغمبر با شما فرمود : تا آنگاه كه خواستيم شما را بگذاريم . اكنون نمى خواهيم و بيرون شدن مى فرمائيم .
در خبر است كه رسول خدا ، زيد بن حارثه را به بعضى از قراى فدك فرستاد تا مردم آن اراضى را به اسلام دعوت كند . مرداس بن نهيك فدكى چون خبر لشكر بشنيد اهل و مال خود را برداشته به قلل جبل همى گريخت . اسامة بن زيد از دنبال او بتاخت ، چون راه به دو نزديك كرد ، مرداس روى برتافت و كلمه بگفت . اسامة به دو ننگريست و با زخم سنانش از پاى درآورد و اموال او را برگرفت و گوسفندان او را براند .
بعد از مراجعت چون اين قصه به حضرت رسول برداشت ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود :اى اسامه مردى را كشتى كه به يگانگى خدا و رسالت من اقرار داد . عرض كرد : كه اين كلمه از بهر وقايه جان گفت . (3) فرمود : مگر قلب او را شكافته بودى كه بدانستى .
ص: 1207
سخن به كذب كند ؟ پس اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر گويندهء كلمهء شهادت را مقتول ندارد و خداوند اين آيت بدين فرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَتَبَيَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ كَذلِكَ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلُ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَتَبَيَّنُوا إِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً (1) . و مى فرمايد : اى مؤمنان آنگاه كه در راه خدا سفر جهاد كنيد ، از در عجل و شتاب طريق قتال مسپاريد و آن كس كه با شما به تحيّت مسلمانان سلام دهد ، او را به طمع غنيمت دروغ زن مشماريد نه شما نيز در به دو امر به تقرير اين كلمه شهادت از جان و مال ايمن شديد ، با اينكه هنوز در پذيرفتن دين استوار نبوديد و خداوند بر شما منّت نهاد و دين شما را مستوى و معتبر ساخت . پس نيك فحص كنيد تا مسلمانى را عرضه دمار مداريد (2) و كافرى را زنده مگذاريد . همانا خداى بر كردار شما دانا و بيناست .
چون رسول خداى اين آيت را بر اسامة قرائت فرمود : سخت غمنده و پشيمان گشت و از در ضراعت خواستار شد كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از بهر او استغفار كند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : چه كنم با كلمه لا إله الا اللّه ؟ اسامه چند كرّت در اين خواهندگى الحاح (3) نمود تا رسول خدايش طلب آمرزش فرمود . آنگاه فرمان كرد كه : نيز در راه خداوند بنده آزاد كن .
و بعد از اين وقايع رسول خدا از اراضى فدك به جانب وادى القرى راه برگرفت و در صهباى خيبر با صفيه زفاف كرد ، چنان كه به شرح رفت .
و هم در منزل صهبا يك روز چنان افتاد كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله را سر مبارك در كنار امير المؤمنين على عليه السّلام بود و اثر وحى بر آن حضرت ظهور يافت و زمان وحى به دراز كشيد ، چندان كه آفتاب به مغرب در رفت و نماز عصر از على فوت شد . چون زمان وحى به كران رفت و پيغمبر با نيرو شد ، فرمود يا على نماز عصر گذاشتى ؟
ص: 1208
عرض كرد : نتوانستم . رسول خداى يزدان پاك را بخواند و عرض كرد : الهى اگر على در طاعت رسول تو بوده آفتاب را از براى او بازگردان تا نماز عصر ادا نمايد . اسماء بنت عميس گويد : ناگاه آفتاب از مغرب سر برتافت چنان كه تابش آن كوه و دشت را تافته كرد و مردمان ديدار كردند و على نماز بگزاشت .
طحاوى كه از علماى بزرگ حنفيه است روايت اين حديث را در شرح آثار خويش از ثقات داند و قاضى عياض مالكى در شفاى خويش اين حديث را از طحاوى نقل كرده و احمد بن صالح نيز استوار داشته و شيخ سعيد كازرونى از علماى شافعيه در (منفى) خود مرقوم داشته ، چون عمّار بن مطرّز هاورى نيز از روات اين حديث است و بعضى از علما او را توثيق و بعضى تضعيف كرده اند .ذهبى در كتاب (ميزان الاعتدال) بدين سند تضعيف نموده و به روايتى اَبو هُرَيره اين را قوتى داده ، چه اَبو هُرَيره حديث مىكند كه پيغمبر فرمود : لَمْ تُرَدَّ الشَّمْسُ الَّا عَلَى يُوشَعَ بْنِ نُونٍ در صورت صحت تواند بود كه اين حديث قبل از ردّ آفتاب براى على بوده و حال آنكه به اتّفاق علماى سنّى و شيعى بر سليمان نيز آفتاب بازگشت و نوبت ديگر نيز در غزوه نهروان از براى على آفتاب بازشتافت - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود نگاشته آيد - . اكنون بر سر سخن بازآئيم .
چون مردم وادى القرى از رسيدن لشكر پيغمبر آگهى يافتند ساخته جنگ شدند و لشكر خود را بر صف كردند . رسول خدا علم خويش را به سعد بن عباده و به روايتى به حباب بن المُنِذر داد ؛ و بعضى گويند : آن علم را سهل بن حُنَيف با عَبّاد بن بشر داشت .
بالجمله چون لشكر اسلام اعداد كار كرد ، بر حسب امر رسول خدا جهودان را پيام بردند كه اگر جان و مال خود را به سلامت خواهيد مسلمانى گيريد . ايشان اجابت نكردند و جنگ بپيوستند . على عليه السّلام حمله افكند و تنى را با تيغ بگذرانيد و زبير نيز شمشير برآهيخت و دو كس را خون بريخت و دو تن به دست ابو دجانه نابود گشت .
ص: 1209
بالجمله روز نخست ده (10) تن از جهودان در خون خويش غلطان گشت .بامداد ديگر چون جنگ بپيوستند ، در نخستين حمله شكسته شدند و طريق فرار پيش داشتند . اموال و اثقال ايشان بهره مسلمانان گشت و همچنان پيغمبر بر زندگانى ايشان ببخشود و فرمان كرد تا در آن اراضى ساكن باشند و از براى مسلمانان زراعت و فلاحت كرده اجرت ستانند .
چون خبر فتح وادى القرى و قصّهء خيبر و فدك به جهودان تيماء (1) رسيد سخت هراسناك شدند و از در ضراعت بيرون شده ، طريق اطاعت گرفتند و بر ذمّت خويش جزيت نهادند و از زيان جان و مال ايمن شدند .
آنگاه اصحاب رسول خداى فتح ديده و ظفر كرده در ملازمت ركاب پيغمبر به جانب مدينه طريق مراجعت برداشتند و گاهى كه بر وادى مشرف و مطلع شدند ، به بانگ بلند تكبير همى گفتند . رسول خداى فرمود : كسى را نمى خوانيد كه از شما غايب باشد . بانگ خويش فروتر داريد . ابو موسى اشعرى گويد : اين هنگام من در قفاى پيغمبر بودم و همى شنيدم كه مى فرمود : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ پس فرمود : يا عبد اللّه بن قيس تو را دلالت كنم بر كلمه اى كه از گنجهاى بهشت است ؟ عرض كردم : بابى انت و امّى آن كدام است ؟ فرمود : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ .
و هم در ايام مراجعت به مدينه يك شب كه آن شب را ليلة التعريس گويند رسول خداى را خواب همى آمد ، فرود شد و بخفت ؛ و فرمود : اى بلال بيدار باش . و به روايتى فرمود : هيچ مردى به صلاح باشد كه امشب بيدار ماند و ما را هنگام نماز بياگاهاند ؛ بلال متصدّى اين خدمت شد و جماعتى از اصحاب نيز بخفتند ، أبو بكر نيز گفت : اى بلال چشمهاى خود را از خواب پاس دار . بلال زمانى نماز بگزاشت ، آنگاه پشت بر راحله خويش بداد و ديده بر دريچه صبح دوخت . ناگاه خواب بر او غلبه كرد .
ص: 1210
به روايتى دستار خويش بگشود و حشيّهء (1) خود ساخت و انتظار صبح همى برد ، ناگاه پهلوى او به زمين آمد و خوابش بربود تا آن زمان كه آفتاب بر او تافت و از گرمى خورشيد بيدار شد .
و هم گفته اند : نخستين رسول خداى از خواب انگيخته شد و بلال را آواز داد .پس بلال عرض كرد : يا رسول اللّه آنچه بر تو غالب شد بر من هم غلبه جست . مردم او را نكوهش كردند و أبو بكر از همه بيشتر سرزنش نمود . پيغمبر فرمود : از اين منزل باربنديد يا اينكه فرمود : اين وادى جايگاه شيطان است از اينجا كوچ بايد داد . پس لشكريان راه برداشتند .
و چون لختى راه بپيمودند ، هم به فرمان فرود شدند و وضو بساختند . رسول خداى بلال را فرمود تا اقامت بگفت يا آنكه اذان بگفت . آنگاه قضاى نماز به جماعت بگزاشت مردم از اين حادثة سخت هراسناك بودند . پيغمبر فرمود : اى مردان خداوند قبض ارواح ما كرده بود ، اگر خواستى در غير اين زمان به ما رد كردى ، اگر يكى از شما به خواب رود يا نماز را فراموش كند ، چون به ياد آرد قضا كند مَنْ نَامَ عَنِ صلوة وَ نَسِيَهَا فَلْيُصَلِّهَا اذا ذِكْرَهَا ، فانّه وَقْتِهَا ، فَانِ اللَّهِ قَالَ : أَقِمِ الصَّلاةَ لَذِكْرى مى فرمايد : چون كسى را خواب بربايد و نماز را فراموش كند ؛ هر وقت به ياد آرد ، و نماز بگزارد چه اقامت نماز از بهر ياد كردن خداوند است . پس پيغمبر با أبو بكر فرمود كه : شيطان هنگام نماز بر بلال درآمد و او را تكيه داد و خواب را در چشم او آراست ، بدانسان كه كودكان را به خواب كنند .
بالجمله چون رسول خداى نزديك به مدينه آمد و كوه اُحُد ديدار گشت ، فرمود هَذَا جَبَلُ يُحِبُّنَا وَ نُحِبُّهُ ، اللَّهُمَّ أَنَّى أَحْرَمَ مَا بَيْنَ لَابَتَيْهَا يعنى : احد كوهى است كه ما را دوست مىدارد و ما آن را دوست مىداريم . خدايا من حرام گردانيدم ميان دو سنگستان مدينه را .
هم در اين سال ابو بكر با جمعى از مسلمين به فرمان رسول خداى مأمور شدند
ص: 1211
كه تا ناحيه ضريّه (1) كه قريب به نجد است ، تاختن برند و گروهى از بنى كلاب را كه در آن اراضى نشيمن دارند به كيش مسلمانى دعوت كنند و اگر سر برتابند كيفرى به سزا دهد ، سَلَمَة بن الاَكوَع نيز به همراه أبو بكر بود . پس أبو بكر از مدينه بيرون شده كوه و دشت را به زير پى درنوشت (2) تا راه بدان گروه نزديك كرد . چون جماعت بنى كلاب از اين نورد و شتاب آگاه شدند اعداد جنگ كرده از پيش روى مسلمانان درآمدند و جنگ بپيوستند .
مسلمانان در آن داروگير ظفرمند شدند ، گروهى را از اهل نجد به قتل آوردند و جماعتى را اسير گرفتند . ناگاه سَلَمَة بن الاَكوَع چند تن را نگريست كه با اهل خويش به جانب جبلى مى گريخت ، بىتوانى از دنبال ايشان بشتافت و كمان بگرفت و تير به زه كرد ، آن جماعت در بيم شدند و تن به اسيرى در دادند . پس ايشان را براند . در ميانه زنى را اسير گرفت كه دخترى نيكو روى داشت . ايشان را به نزديك أبو بكر آورد . پس ابو قحافه آن دختر را به سَلَمَة بن الاَكوَع بخشيد و سلمه او را به مدينه آورد و شب در سراى خويش بداشت ، لكن با او مضاجعت نفرمود .
روز ديگر در بازار مدينه با رسول خداى ديدار كرد . پيغمبر فرمود : آن جاريه را به من بخش . سَلَمَه عرض كرد : سوگند با خداى كه او را دوست مى دارم و هنوز از وى حظى نگرفته ام . روز ديگر نيز در بازار مدينه رسول خدايش اين سخن اعادت كرد .سَلَمَه گفت : يا رسول اللّه از آن توست و او را به حضرت رسول فرستاد . پيغمبر او را گسيل مكه داشت تا خداى جمعى از مسلمانان را كه در مكه به اسيرى مى زيستند ، بدين سبب رهائى بخشيد .
و هم در اين سال رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بشر بن سعد انصارى را با سى (30) تن از ابطال رجال فرمان داد كه تا اراضى فدك تاختن برده ، جمعى از مردم بنى مرّه را كه در
ص: 1212
آن اراضى نشيمن جسته اند و روزگار به مبارات (1) مسلمين و كفر و طغيان مى گذرانند كيفرى كنند . لا جرم بشر بسيج (2) راه كرده ، بيرون شتافت و چون با آن جماعت نزديك شد با يك تن از شبانان ايشان بازخورد و او را مأخوذ داشته خبر قوم بپرسيد ؛ و از راه و بيراه آگهى گرفت . پس ناگاه بر مواشى بنى مرّة دست يافت آنها را براند و طريق مدينه گرفت . شبانگاه آن جماعت از راندن مواشى آگاه شدند و از دنبال بشر گروهى از شجعان قوم بشتافتند ، و چون راه نزديك كردند مسلمانان به جنگ درآمدند و ايشان را لختى با تير دفع دادند ، چندان كه تركشها از تير پرداخته گشت . (3)
اين وقت كافران با شمشيرهاى كشيده حمله ور گشتند و جنگ پيوسته شد و جمعى از مسلمين مقتول گشت و بشر زخمى گران يافته در ميان قتلى افتاد . كافران او را كشته پنداشتند و مراجعت كردند . بامداد بشر به زحمت تمام خود را به فدك رسانيد و به مداوا پرداخت تا قوتى به دست كرده باز مدينه شد و رسول خداى قبل از ورود بشر خبر او بگفت ؛ و سال ديگر آن جماعت را كيفر كرد - چنان كه در جاى خود مذكور مى شود -.
و هم در اين سال جماعتى سريّه على عليه السّلام را به يمن دانسته اند و اين سخن نزد نگارنده اين كلمات مبارك استوار نمى آيد ، چه سفر علىّ مرتضى به جانب يمن در سال دهم هجرى است - چنان كه در جاى خود به شرح مى رود - .
عمرهء قضا نيز در سال هفتم هجرى واقع شد و آن را عمرة القضاء و عمرة القضيّة و عمرة الصّلح نيز گويند .
بالجمله چون رسول خداى از خيبر مراجعت فرمود ، به دفع كفار چند كس به سريه مأمور داشت ، زيارت مكه را تصميم عزم داد و در شهر ذى قعده فرمان كرد تا اصحاب ساخته سفر مكه شوند و عمره حديبيه قضا كنند .
بر حسب فرمان هيچ كس از آن جماعت كه حاضر حديبيه بود از اين سفر متقاعد
ص: 1213
نشد ، الّا آنان كه شهيد شدند يا وداع جهان گفتند و بمردند و جماعتى از نو ملازم ركاب شد . پس دو هزار (2000) مرد به شمار رفت . آنگاه رسول خداى ابو رهم غفارى را در مدينه به خليفتى گذاشت و از شهر خيمه بيرون زد . صد (100) سر اسب جنيبت (1) با ايشان بود و هفتاد (70) شتر از بهر هدى بداشتند و اصحاب شاكى السّلاح بودند . پس پيغمبر شتران را به ناحيه اسلمى سپرد و حفظ اسبان را به محمّد بن مسلمه گذاشت و جبه خانه را با بشر بن سعد تفويض فرمود ؛ و ايشان را بر مقدمه سپاه روان داشت .
جماعتى از مسلمين عرض كردند كه : هنگام صلح به شرط بود كه سلاح جنگ به مكه نبريم جز شمشير كه آن نيز در نيام باشد . پيغمبر فرمود : اين را آشكار نخواهيم داشت ، از بهر آن است كه اگر قريش عهد بشكنند بىسلاح جنگ نباشيم . چنان كه خداوند اين آيت فرستاد : وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا تُقاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ حَتَّى يُقاتِلُوكُمْ فِيهِ فَإِنْ قاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ . (2)خلاصه معنى چنان است كه مى فرمايد : با آن مردم كه از مقاتلت شما نپرهيزند ، از مبارزت با ايشان مسامحت روا مداريد و اين جماعت را در هرجا ديدار كنيد عرضه دمار سازيد ، چه منع ايشان شما را از حرم خداى از كشتن شما مر ايشان را نكوهيده تر است ؛ لكن در كار جنگ پيش دستى نكنيد و اگر رزم دهند ، در قتل ايشان خويشتن دارى مىفرمائيد كه كيفر كافر جز اين نيست . الشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ . (3) مى فرمايد : اگر شما در شهر ذى قعده كه از اشهر حرام است (4) ، به قضاى عمره مى رويد و در خاطر داريد كه اگر كفار كاوشى كنند كيفر دهيد در ازاى آن است كه ايشان نيز حرمت ماه حرام را بشكستند و از براى دفع به شما كار جنگ راست كردند و شما را از زيارت بيت بازداشتند . حرمتها با هم برابر است و كسر هر .
ص: 1214
حرمتى را قصاصى است (1) ، چنان كه مردى را به مردى و زنى را به زنى قصاص كنند ، لكن ظلمى كه بر شما روا داشته اند به همان مقدار كيفر كنيد و از آن اندازه بيشى و تعدّى نجوئيد كه خداوند با پرهيزگاران است .
مع القصه رسول خداى از در مسجد ذو الحليفه (2) احرام به عمره بست و تلبيه (3) آغاز كرد ، اصحاب به موافقت لبيك گويان روان شدند .
چون محمّد بن مسلمه و بشر بن اسعد به منزل مَرّ الظّهران (4) رسيدند چند تن از قريش حاضر بودند و سلاح و جبه خانه بديدند . گفتند : خبر چيست ؟ پاسخ رفت كه فردا پگاه رسول خداى در اين منزل درآيد . ايشان مضطرب شدند و اين خبر به قريش بردند . پس آن جماعت از مكه بيرون شده به قلل (5) جبل و شعاب كوه صعود (6) كردند و به دست مكرز بن حفص پيام فرستادند كه بيرون عهدنامه حمل سلاح از بهر چيست ؟
پيغمبر فرمود : ما بر صلح خويش استواريم و اين سلاح را از بهر احتياط حزم با خود حمل داده ايم . مِكرَز بازگشت و شرح حال بگفت ؛ و قريش را خاطر آسوده ساخت . آنگاه پيغمبر فرمود تا شتران هَدْى را از پيش برده در ذى طوى بداشتند و جبه خانه را در بطن يَاجَج به زير آورده جماعتى را به حراست (7) گماشت .
آنگاه رسول خداى بر ناقهء قصوى سوار شده و اصحاب گروهى سواره و جماعتى پياده ملازم ركاب شدند و شمشيرها در غلاف گذاشته حمايل ساختند و تلبيه كنان از ثنيّه حَجُون (8) به مكه درآمدند و عبد اللّه بن رَواحه ، مهار شتر بكشيد و پيغمبر همچنان به مسجد الحرام درآمد و تلبيه همى كرد و استلام حجر الاسود با محجنى (9) كه در دست داشت بكرد و سواره طواف فرمود و مضطبع بود و همچنان امر كرد تا اصحاب اضطباع (10) كرده تقديم طواف نمودند و فرمود : رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً .
ص: 1215
أراهُم اليَومَ فى نَفسِهِ يعنى : جلادتى كنيد تا كافران شما را ضعيف ندانند . و اين دويدن و شتاب از آن روز بر زايرين مكه بماند .
همانا در سه شوط اول رمل كردند ، يعنى به شتاب عبور نمودند و در چهار شوط آخر به حال معهود قيام نمودند ؛ و اين از بهر آن بود كه مشركان اصحاب پيغمبر را به سبب هواى عفن و تب لرزهء مدينه ضعيف و ناتوان مى پنداشتند و اين وقت بر كوه قعيقعان بودند كه مشرف بر خانه بود ، چنان كه دو ركن شامى را مى نگريستند . پس جبرئيل فرود شد و عرض كرد كه : چون شما در ميان دو ركن يمانى طواف مىكنيد ، مشركان شما را نتوانند ديد ، اين هنگام به تأنّى بگذريد تا مانده نشويد و عبد اللّه ابن رواحه اين رجز همى خواند :
خَلُّوا بَنَى الْكُفَّارِ عَنْ سَبِيلِهِ *** قَدْ انْزِلْ الرَّحْمَنِ فِى تَنْزِيلِهِ
فِى صُحُفُ تُتْلى عَلَى رَسُولِهِ *** بَانَ خَيْرُ الْقَتْلِ فِى سَبِيلِهِ
نَحْنُ ضربناكم عَلَى تَأْوِيلُهُ *** كَمَا ضربناكم عَلَى تَنْزِيلِهِ
ضَرْباً يُزِيلُ الْهَامِ عَنْ مَقِيلُهُ *** وَ يذهل الْخَلِيلِ عَنْ خَلِيلِهِ
يَا رَبِّ أَنَّى مُؤْمِنٍ بقيله *** أَنَّى رَايَةَ الْحَقِّ فِى قَبُولُهُ (1) -
ص: 1216
و اشارت به رسول خداى مىكرد . در زمان جاهليت هركس كه به حج يا به عمره احرام بستى از در سراى خويش بيرون شدن و درون آمدن را حرام دانستى يا از بام به نردبان رفت و آمد كردى يا از ديوار خانه روزنى گشودى و عرب بادى از پس خيمه خروج و دخول نمودى و هركه جز اين كردى او را فاجر شمردندى ، مگر قبيلهء قريش و خزاعه و بنو عامر و ثقيف و كنانه و جديله كه روايت اين قانون نكردند و ايشان را از كمال شجاعت و حماسة اهل حمس مى ناميدند .
چنان افتاد كه يك روز پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در ايام احرام از در سراى بيرون شد و رفاعة بن عمرو بن زيد انصارى از قفاى آن حضرت بيرون شتافت . به يك بار مهاجر و انصار ندا در دادند كه رفاعه فاجر شد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى رفاعه ، من كه از در سراى بيرون شدم از اهل حمس بودم ، تو را چه افتاد ؟ عرض كرد : من به تو اقتفا كردم ، اگر تو از اهل حمسى من تابع حمسم ، چه دين من دين توست . هم در زمان جبرئيل بيامد و اين آيت بياورد : وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّق وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (1) يعنى : ستوده مشماريد كه از بام خانه درآئيد ؛ بلكه نيكوئى پرهيزگارى است و از ابواب خانه ها به درون سراى آئيد و از خداى بترسيد تا رستگار شويد . پس اين قانون جاهليت محو و منسى (2) گشت .اكنون به سخن بازگرديم .
در خبر است كه چون ابطال قريش از شعاب جبال جلادت و سرعت اصحاب رسول را در طواف نگريستند با خود انديشيدند كه ايشان را از تب لرزهء يثرب كاهشى نرسيده و فتورى در بدن حديث نگشته (3) . اين وقت عمر بن الخطّاب روى با عبد اللّه بن رواحه كرد و گفت : اى عبد اللّه در نزد رسول خدا و حرم خداوند شعر همى گوئى . پيغمبر فرمود : اى عمر مىشنوم و به روايتى فرمود : او را بگذار كه اين شعر در كفّار مضاى (4) خدنگ آبدار كند و از آن پس فرمود : اى عبد اللّه بگو لا إِلهَ الَّا اللَّهُتن
ص: 1217
وَحْدَهُ وَحْدَهُ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ أَعَزُّ جُنْدَهُ وَ هُزِمَ اَلاِحْزَابُ وَحْدَهُ اين وقت ابن رواحه به تقرير اين كلمات آغاز كرد و اصحاب با او هم آواز شدند .
آنگاه رسول خداى فرمان كرد تا از مسجد بيرون شدند و خود نيز بيرون شد و همچنان سواره سعى ميان صفا و مروه به پاى برد و حكم داد تا شتران هَدى را قريب به مروه بداشتند و فرمود : قربانگاه اين است و در همه فجاج (1) مكه مى توان قربان كرد . آنگاه فرمود تا شتران را در مَروَه نحر كردند و مُعَمّر بن عبد اللّه عدوى را طلب داشت تا موى سر آن حضرت را بسترد و اصحاب متابعت كردند و از آن پس جمعى را كه عمره به پاى برده بودند ، بفرمود : تا از بهر حراست سلاح جنگ ، به بطن ياجج شدند و آن گروه كه حارس اسلحه بودند براى اداى عمره بيامدند و خود به خانه كعبه درآمد و تا نماز پيشين ببود . و به روايتى در عمره قضا به درون خانه نرفت و گفته اند كس نزد قريش فرستاد تا در اين امر سخن كرد . ايشان در آمدن به اندرون خانه را رخصت نكردند و گفتند : در روز صلح ياد از اين سخن نشد . پس پيغمبر ، بلال را بفرمود تا بر بام خانه كعبه يك نوبت بانگ نماز بگفت ، چنان كه واقدى اين سخن را معتبر داشته است .
گويند : چون رسول خداى به مكه درآمد و عمره بگزاشت و از احرام بيرون شد و به روايتى هنوز محرم بود . بالجمله جعفر بن ابى طالب را حاضر كرده به خواستارى ميمونه بنت حارث هلاليه فرمان داد و انجام امر را به عباس بن عبد المُطّلب تفويض فرمود ، چه خواهر ميمونه ، امّ الفضل ضجيع عباس بود . پس عباس ميمونه را از بهر پيغمبر نكاح بست و گويند : ميمونه خويشتن را با پيغمبر هبه ساخت - چنانكه در ذيل قصه زوجات مطهرات به شرح خواهد رفت - .
مع القصه چون سه روز از مدت توقف رسول خداى سپرى شد ؛ جماعتى از قريش به نزد على عليه السّلام آمدند و گفتند : صاحب خود را بگوى از مكه بيرون شود كه
ص: 1218
سكون او از اين پس بيرون شرايط عهدنامه است . چون اين خبر به پيغمبر آورد ، فرمود : چنين كنم و به روايتى روز چهارم سهيل بن عمرو كه در حديبيه متصدّى امر صلح بود ، به اتّفاق حويطب بن عبد العزّى به نزد پيغمبر آمدند و گفتند : مدت به پايان رفت ، اكنون هنگام تحول و تحويل است . پيغمبر فرمود : تواند بود كه مهلت بگذاريد تا من عروسى ميمونه را به پاى برم و براى شما ترتيب طعامى كنم . سُهَيل گفت : ما را به طعام تو احتياج نيست ، از زمين ما بيرون بايد شد .
سعد بن عباده درشتى سخن ايشان را هموار نتوانست كرد با سُهَيل گفت : كذبت لا امّ لك ! لَيْسَتْ بِارِضِكَ وَ لاَ اِرْضَ اَبْيكَ لاَ تَنْزَحْ عَنْهَا اِلاّ طَايِعاً زمين مكه از آن پدر و مادر تو نيست ، بباشيم تا آنگاه كه بخواهيم و بيرون نشويم جز اينكه خود رغبت بكنيم و اكنون آنچه در قوت بازوى توست به كار بند . پيغمبر تبسّمى فرمود و سعد را تسكين داد و فرمود : تا ندا كردند كه هيچ كس از اصحاب شب در مكه نماند ؛ و ابو رافع مولى خويش را بگذاشت تا ميمونه را از دنبال كوچ دهد و خود از مكه بيرون شد .
در اين وقت امامه دختر حمزة بن عبد المطّلب با مادر خود سَلمى بنت عُمَيس در مكه جاى داشت ، از دنبال آن حضرت روان شد و همىگفت : يا عَمّ يا عُمّ . به روايتى امير المؤمنين على عليه السّلام ، گفت : يا رسول اللّه ، امامه را بى پدر چرا در ميان مشركان بگذرانيم ؟ پيغمبر سخن نكرد . پس على عليه السّلام با فاطمه گفت : بگير دختر عمّ خود را و او را در هودج فاطمه درآورد و بعد از ورود به مدينه ، جعفر بن أبي طالب و زيد بن حارثه در كفالت امامه رأى زدند و به بانگ بلند براى نگاهداشت امامه برهان مى كردند . زيد گفت : امامه دختر برادر من است و من عمّ اويم و نگاهداشت او مراست ، زيرا كه رسول خداى هنگام مواخاة (1) بين المهاجرين مرا با حمزه عقد اخوت بست و حمزه مرا وصى و نايب مناب خود ساخته ، جعفر گفت : امامه
ص: 1219
دختر عمّ من است و خالهء او در خانهء من است و از اين سوى امير المؤمنين را نيز امامه دختر عمّ بود و فاطمه عليه السّلام در خانهء او مى زيست و او امامه را از مكه برآورده بود . رسول خداى را بانگ ايشان از خواب برانگيخت و فرمود : يَا عَلِى اَنتَ مِنًى وَ اَنَا مِنْكَ و جعفر را فرمود : اَشبَهتَ خُلقى و خَلقى و زيد را فرمود : فَاما اَنْتَ يَا زَيْدُ فَمَوْلاى وَ مَوْلاَهُمَا آنگاه با جعفر فرمود : امامه را تو بدار ، زيرا كه خاله او در خانه تو است و خاله منزلت مادر دارد و فرمود : لاَ تُنْكَحُ اَلْمَرْأَةُ عَلَى عَمَّتِهَا وَ عَلَى خَالَتِهَا اِلاّ بِاذنِهَا يعنى : هيچ زن ضجيع شوى عمه و شوهر خاله خود نتواند شد ، چندان كه عمه و خاله او زنده باشند مگر به اذن ايشان .
بالجمله جعفر خوشوقت شد و برخاست و به گرد رسول خداى به يك پاى بگشت . پيغمبر فرمود : اين چيست ؟ عرض كرد كه : مردم حبشه پادشاهان خويش را چنين تحيّت كنند و به روايتى گفت : نجاشى چون كسى را از خود خشنود ساختى و آن كس برخاستى و گرد او چنين بگشتى . و گويند : با پيغمبر گفتند : چرا امامه را از بهر خويش نكاح نبندى ؟ فرمود او دختر برادر رضاعى من است و چنين حديث كنند كه امامه را با مسلمة بن ابى مسلمه نكاح بست و اين نزد من بنده ضعيف مى آيد چه دختر حمزه عليه السّلام را شدّاد بن اسامه ليثى به شرط زنى برد . چنان كه در قصّه خيبر حاجت به ذكر آن رفت و نام او را بعضى امة اللّه و جماعتى عمّاره رقم كرده اند . تواند بود كه امة اللّه و عماره از القاب او و نام او امامه باشد .
بالجمله رسول خداى با ميمونه در مراجعت از عمره در اراضى سرف زفاف كرد ، اما امامه چون به مدينه آمد از موضع قبر پدر پرسش فرمود و به زيارت قبر پدر شد و رسم سوگوارى به پاى برد و حسان بن ثابت در تقرير سوگ او اين شعرها انشاد كرد :
تسائل عَنْ قَرَمَ (1) هجان (2) سميدع (3) *** لَدَى الْبَأْسِ مغوار الصَّبَّاحِ جُسُورٍ
أَخِى ثِقَةُ يَهْتَزُّ للعرف (4) وَ الندا *** بَعِيدِ الْمَدَى فِى النائبات صَبُورُ
فَقُلْتُ لَهَا انَّ الشَّهَادَةِ رَاحَةٍ *** وَ رِضْوَانٍ رَبِّ يَا أُمَامُ (5) غَفُورُ .
ص: 1220
فَانٍ أَبَاكَ الْخَيْرِ حَمْزَةَ فاعلمى *** وَزِيرُ رَسُولِ اللَّهِ خَيْرُ وَزِيرُ
دَعَاهُ إِلَهَ الْحَقِّ ذُو الْعَرْشِ دَعْوَةً *** الَىَّ جُنَّةُ يَرْضَى بِهَا وَ سُرُورٍ
فَذَلِكَ مَا كُنَّا نرجّى وَ نرتجى *** لِحَمْزَةَ يَوْمَ الْحَشْرِ خَيْرُ مَصِيرُ
فَوَ اللَّهِ لَا أَنْسَاكَ مَا هِبَةِ الصَّبَا *** وَ لَا بَكَيْنَ فِى محضرى وَ مَسِيرِى
عَلَى أَسَدُ اللَّهِ الَّذِى كَانَ لَمْ يَزُلْ *** يذود عَنْ الاسلام كُلَّ كَفُورِ
الَّا لَيْتَ شلوى (1) يَوْمَ ذَاكَ وَ اعظمى *** الَىَّ اضبع ينتبننى (2) وَ نسور (3)
أَقُولُ وَ قَدْ أَعْلَى النعى (4) بهلكه *** جَزَى اللَّهُ خَيْراً مِنْ أَخٍ وَ نَصِيرٍ
بالجمله بعد از گذاشتن حج و عمره خداوند خواب رسول خدا را در گزاشتن حج بر منافقين راست آورد و اين آيت بدين فرود شد : لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً (5) . همانا خداوند راست آورد خواب رسول خويش را ، چه فرمود : اگر خداى خواهد به مسجد الحرام در خواهيد آمد و با خاطره آسوده سترنده سرها و چيننده مويها (6) خواهيد بود و فتحى نزديك از بهر شما روزى . و اين كنايت از فتح خيبر و صلح حديبيه است ، چنان كه از اين پيش نگار يافت .
و هم در اين سال رسول خداى با جبلة بن ايهم غسّانى مكتوب كرد و او را به اسلام دعوت فرمود . و جواب نامه را با هديه بفرستاد و مسلمانى گرفت و اين مسلمانى تا زمان خلافت عمر بن الخطّاب بپائيد ، اين وقت آهنگ زيارت مكه نمود و هنگام طواف مردى از قبيلهء فزاره پاى بر ازار او نهاد و ازارش گشوده شد . (7) جبله را خشم بجنبيد و لطمه اى بر روى او بزد چنان كه بينى او بشكست . مرد فزارى به
ص: 1221
نزديك عمر استغاثت برد .
عمر ، جبله را حاضر كرد و گفت : اكنون يا فزارى را از خويشتن رضا مى كن و اگر نه فرمان كنم تا قصاص كند . جبله گفت : مرا كه پادشاهم به جاى مرد بازارى قصاص خواهى كرد ؟
عمر گفت : اسلام ميان شما برابرى نهاده و تو را هيچ فضلى بر او جز از در تقوى نمى آيد .
جبله گفت : اگر در دين مسلمانى من با او به يك ميزان مى روم كيش نصارى خواهم گرفت .
عمر گفت : اگر چنين كنى ، بفرمايم تا سرت بردارند .
جبله گفت : يك امشب مرا مهلت بگذار تا امر خود را نيك بينديشم .
پس از نزديك عمر بيرون شد و شباهنگام بگريخت و تا قسطنطنيه عنان نكشيد و كيش نصارى گرفت و به ارتداد بمرد و به روايتى باز اسلام آورد و در كيش مسلمانى وداع جهان گفت و اين ابيات از او روايت كرده اند :
تَنَصَّرَتْ بَعْدَ الدِّينِ مِنْ عَارُ لَطْمَةً *** وَ مَا كَانَ فِيهَا لَوْ صَبَرْتَ لَهَا ضَرَرُ (1)
فَيَا لَيْتَ أُمِّى لَمْ تلدنى وَ ليتنى *** ثَوِيَّةَ أَسِيراً فِى رَبِيعَةَ أَوْ مُضِرٍّ (2)
وَ يا لَيْتَ لِى بِالشَّامِ أَدْنَى مَعِيشَةٍ *** أُجَالِسُ قومى ذَاهِبُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ
وَ يَا ليتنى أَرْعَى الْمَخَاضِ بقفرة *** وَ لَمْ أَنْكَرَ الْقَوْلِ الَّذِى قَالَهُ عُمَرُ (3)
فادركنى فِيهَا لجاج وَ نَخْوَةً *** وَ بِعْتُ بِهَا الْعَيْنِ الصَّحِيحَةِ بالعور
به روايت ديگر ، سبب ارتداد جبله را چنين نگاشته اند كه : او در بازار دمشق عبور مىكرد ، ناگاه پاى خويش را بر زبر پاى مردى از اهل مدينه گذاشت . مرد مدنى لطمه اى بر روى جبله بزد ، چون اين خبر به ملك شام بردند ، فرمان كرد كه مرد مدنى را به نزديك جبله بردند تا قصاص كند . جبله گفت : همانا پادشاه جواز قتل او فرستاده باشد ؟ گفتند : نه چنين است . گفت : به قطع دست او فرمان كرده است ؟گفتند : اين نيز نباشد ؛ بلكه خداى حكم نفرموده ، الّا قصاص به مثل . جبله گفت : .
ص: 1222
گمان مى بريد كه من روى خود را با روى بزغاله برابر خواهم گذاشت و او را از در تحقير با بزغاله تشبيه كرد و گفت : بد دينى است اين دين و كيش نصارى گرفت و مرتد شد (1) .
و هم در اين سال فروة بن عمرو جذامى كه از قبل پادشاه روم حكومت عمان داشت ، مسلمانى گرفت و به رسول خداى بدين شرح مكتوبى فرستاد . نگاشته بود كه :
به محمّد رسول اللّه نوشته مى شود از فروه جذامى . اعلام آنكه من مسلمان گشتم و اقرار به وحدانيت خدا و رسالت تو نمودم و مى دانم كه تو همان رسولى كه عيسى بن مريم ، به مقدم تو خبر داده و السّلام عليك .
و اين نامه را از ارض بلقا به دست مسعود بن سعد كه از ملازمان حضرت او بود ، انفاذ داشت و اسبى و استرى و درازگوشى و جامه اى چند و قبائى از سندس كه از تار بود هم هديه ساخت . بعد از رسيدن مسعود بن سعد و رسانيدن نامه و هدايا ، پيغمبر فرمود : تا بلال او را به خانه برده نيكو بدارد و از در مهربانى ميزبانى كند و هداياى او را قبول فرمود و جامه هاى ديباج را به ازواج داد و استر را به أبو بكر عطا
ص: 1223
كرد و قباى زرتار را به مخرمة بن نوفل بخشيد و اسب و درازگوش را به ابو اسيد السّاعدى سپرد ، تا نيك بدارد و مكتوب فروه را بدين گونه پاسخ كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
از محمّد رسول اللّه نوشته مىشود به فروة بن عمرو . اما بعد به تحقيق كه فرستاده تو به ما رسيد و آنچه ارسال نموده بودى ، به ما رسانيد و از اسلام تو ما را اعلام داد . به درستى كه خداى تعالى تو را راه راست نموده ، اگر نيكوئى كنى و اطاعت خدا و رسول را به جاى آرى و اقامت نماز كنى و زكات مال بدهى .
آنگاه بلال را فرمود : دوازده (12) اوقيه (1) و نشى (2) كه عبارت از پانصد (500) درهم باشد به مسعود بن سعد داد .
گويند : چون خبر اسلام فروه به ملك روم رسيد او را حاضر كرد و گفت : از دين محمّد كناره باش . گفت : اين نكنم ، چه يقين دارم او پيغمبر خداست و تو نيز مى دانى او پيغمبر خداست و عيسى بن مريم به مقدم او خبر داده ؛ لكن ضنّت (3) مى كنى به ملك خويش . ملك روم حكم داد تا او را بازداشتند و پس از روزى چند او را از حبس خانه بر آورد و بكشت و مصلوب داشت . و جماعتى ارسال مكتوب رسول خداى را به فروه و جبله در سال هشتم هجرى دانند .
و در اين سال هفتم هجرى رسول خداى با امّ حبيبه دختر ابو سفيان بن حرب زفاف كرد . همانا ام حبيبه نخست زوجهء عبد اللّه بن جحش بود و به اتفاق شوهر مسلمانى گرفت و نام او رمله است . چون در سراى عبد اللّه دخترى آورد و حبيبه ناميد مكنى گشت به امّ حبيبه و به اتفاق شوهر از مكه به جانب حبشه هجرت نمود .در حبشه شوهرش مرتد شد و در دين ترسايان بمرد و امّ حبيبه در اسلام خويش ثابت بود ، شبى در خواب ديد كه شخصى با او خطاب مى كند كه : يا امّ المؤمنين .
ص: 1224
چون بيدار شد ، به مضاجعت پيغمبر تعبير داد و منتظر همى بود .
در اين وقت عمرو بن اميّه از جانب رسول خداى به رسالت حبشه برسيد و در مجلس نجاشى مكتوب پيغمبر را كه مشعر بر خواستارى امّ حبيبه بود برسانيد .نجاشى ، ابرحه كنيزك خود را به ابلاغ اين مژده به نزديك امّ حبيبه فرستاد و فرمود :كسى را به وكالت نصب كند تا او را به نكاح پيغمبر درآورد . امّ حبيبه چون اين خبر بشنيد ، هر حلى و زيور كه در بر داشت به مژدگانى ابرحه پيش گذرانيد و امر خود را به خالد بن سعيد بن عاص تفويض داشت .
پس نجاشى مجلس بساخت و جعفر بن ابى طالب و ديگر مسلمين را انجمن كرد و خود به وكالت رسول خداى ، امّ حبيبه را عقد بست و خود قرائت خطبه كرد بدين شرح فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ ، اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ انْهَ الَّذِى بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ . أَمَّا بَعْدُ فَانٍ رَسُولُ اللَّهِ كَتَبَ الَىَّ انَّ أُزَوِّجَهُ أُمُّ حَبِيبَةَ بِنْتُ أَبِى سُفْيَانَ ، فاجبت الَىَّ مَا دَعَا اليه رَسُولَ اللَّهِ وَ اصدقتها أَرْبَعَمِائَةِ دِينَارٍ . گفت : رسول خداى مرا فرمان كرد كه ام حبيبه را از بهر او تزويج كنم . پس او را به چهارصد (400) دينار كابين عقد بستم . آنگاه بفرمود : دنانير را آورده در مجلس صناديد قوم پيش نهاد .
اين هنگام خالد بن سعيد به سخن آمد و گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ أَحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِينُهُ وَ أَسْتَغْفِرُهُ وَ أَشْهَدُ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، أَرْسَلَهُ بِالْهُدَى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ . أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَجَبْتُ الَىَّ مَا دَعَا اليه رَسُولَ اللَّهِ وَ زَوْجَتِهِ أُمُّ حَبِيبَةَ ، بِنْتُ أَبِى سُفْيَانَ فَبَارَكَ اللَّهِ لَرَسُولُ اللَّهُ آنگاه خالد ، دنانير را مقبوض داشت . از پس آن نجاشى بفرمود : تا مائده (1) نهادند و مجلسيان طعام بخوردند و طريق خويش گرفتند .
و به روايتى كابين امّ حبيبه چهارصد (400) مثقال زر و جماعتى به چهار هزار (4000) درهم حديث كرده اند .
بالجمله چون خالد بن سعيد آن زر برگرفت و به نزديك امّ حبيبه آورد ، پنجاه (50) مثقال از آن زر را امّ حبيبه از بهر ابرحه كنيزك نجاشى فرستاد و پيام داد كه آن روز كه بشارت به من آوردى عطائى به دست نبود .ذا
ص: 1225
ابرحه آن زر را با تمامت هر حلى و زيور كه از نخست مأخوذ داشت ، بازپس فرستاد و گفت : تو امروز بدين مال سزاوارترى كه به نزديك شوهر مى روى و نيز مادر فرزندى ، اما از تو خواهنده ام كه چون به حضرت پيغمبر رسيدى ، سلام من برسانى و عرض كنى كه من بر دين توام و درود بر تو فرستم .
بالجمله زنان نجاشى بويهاى خوش به امّ حبيبه فرستاده و از اين سوى چون آگهى به پيغمبر رسيد شرحبيل بن حسنه را بفرستاد تا او را به مدينه آورد و با او زفاف كرد ؛ و امّ حبيبه سلام ابرحه را برسانيد . پيغمبر فرمود : عَلَيْهَا السَّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ گويند : چون خبر اين تزويج به ابو سفيان رسيد ، گفت : ذَاكَ الْفَحْلِ لَا يُقْرَعُ انْفِهِ (1) - و بعضى از اخبار امّ حبيبه در جاى خود مسطور خواهد شد - .
و هم در اين سال رسول خداى غالب بن عبد اللّه ليثى را با يكصد و سى (130) تن از اصحاب گسيل اراضى منيفه داشت تا جمعى از بنى ثعلبه و بنى عبد بن ثعلبه را تنبيهى كنند . ايشان رفتند و بسيار كس از آن جماعت را بكشتند و شتر و گوسفند فراوان به مدينه آوردند .
سريّه عبد اللّه بن ابى حدرد (2)
و هم در اين سال عبد اللّه بن ابى حدرد به فرمان رسول خداى به آهنگ اضمّ (3) از مدينه بيرون شد . أَبُو قتاده وَ مُحَلِّمٍ بْنِ جثّامه با جماعتى از صحابه در جيش او بودند . چنان افتاد كه عامر بن الأضبط الاشجعى به آهنگ حضرت رسول خداى طى مسافت همى كرد ، در عرض راه با ايشان دچار شد و تحيّت اهل اسلام بگفت .مسلمانان جواب بازندادند و محلّم او را به قتل آورد .
اين ببود تا آن هنگام كه لشكريان باز مدينه شدند . پيغمبر با محلّم عتاب آغازيد و
ص: 1226
فرمود : چرا مسلمانى را به قتل آوردى ؟ محلّم گفت : از بيم مرگ كيش مسلمانان شعار ساخت . رسول خداى فرمود : مگر دل او بشكافتى و انديشهء او بازيافتى . محلّم در حضرت رسول زانو زد و خواستار شد كه به درگاه يزدانش طلب آمرزش كند .پيغمبر فرمود : لا غَفَرَ اللّهُ لك . محلّم برخاست و گريان از مجلس رخت بدر برد و آب ديده به رداى خويش مىسترد . بعد از ساعتى و به روايتى بعد از هشت روز جان بداد . او را سه نوبت به خاك سپردند و زمينش بيرون افكند . در پايان كار به زير سنگها او را پوشيده داشتند .
چون اين خبر به حضرت آوردند ، فرمود : زمين بدتر از محلّم را ببلعيد ، خداى خواست كه حرمت شهادت به شما بنمايد . و به روايتى فرمود : خداى مى خواهد در قتل بندهء مؤمن شما را آيتى بنمايد ، چنانكه در خبر است لَزَوَالُ الدُّنْيَا أَهْوَنَ عَلَى اللَّهِ مِنْ سَفْكِ دَمُ امْرِئٍ ، مُسْلِمُ بِهِ غَيْرِ حَقٍّ .
و هم در اين سال جماعتى ارسال كتاب رسول خداى را به ذو الكلاع بدست عبد اللّه بجلى رقم كرده اند و اين درست نباشد . اين رسالت در اواخر سال دهم هجرى و اوايل يازدهم است - چنان كه در جاى خود به شرح مى رود - .
و هم در اين سال رسول خداى ، عبد اللّه بن رواحه را با سى (30) سوار به دفع اسير بن رزام يهودى (1) مأمور داشت و عبد اللّه بن انيس نيز ملازم خدمت او بود . همانا اسير بن رزام قبيله غطفان را به جنگ پيغمبر تحريض همىداد .
بالجمله چون اين جماعت به نزد اسير شدند گفتند : رسول اللّه تو را طلب كرده ، تا در خيبر عامل كند و كار زراعت و فلاحت آن اراضى را با تو تفويض فرمايد . بعد از
ص: 1227
گفت و شنود فراوان سر به فرمان درآورد و سى (30) تن از مردم خود را برداشته با مسلمانان رديف ساخت . چون شش (6) ميل راه طى مسافت كردند اسير از كرده پشيمان شد و در خاطر گرفت كه عبد اللّه بن انيس را مقتول سازد ، ناگاه دست بر قبضه شمشير عبد اللّه فرود آورد و عبد اللّه انديشهء او را بدانست و بى توانى شتر خويش را برجهاند و خود را به ميان قوم رسانيد و در زمان شمشير بكشيد و پاى اسير را قطع كرد . اسير نيز چستى نمود و صولجانى (1) كه در دست داشت بر سر عبد اللّه بكوفت چنان كه بشكست ، پس مسلمانان دست برآهيختند و هركس رديف خويش بكشت . يك تن از اين جهودان از ميانه بجست و جان به سلامت برد . آنگاه مسلمانان باز مدينه شدند و قصّه خويش به حضرت رسول برداشتند . پيغمبر آب دهان مبارك را بر جراحت عبد اللّه [ بن انيس ] طلى كرد تا شفا يافت .
و هم در اين سال عيينة بن حصن به فرمان رسول خداى به دفع قبيله بنى عنبر مأمور شد و اين بنى عنبر از قوم بنى تميم اند كه نسب به اولاد اسماعيل عليه السّلام مى رسانند .
بالجمله عيينه با جماعتى از اصحاب راه برگرفت و بر بنى عنبر تاختن برده گروهى را بكشت ؛ و زنان و فرزندان ايشان را اسير گرفت .
چنان افتاد كه بعد از بيرون شدن عيينه يك روز عايشه در حضرت رسول معروض داشت كه : من بر ذمّت نهاده ام كه رقيه را كه از اولاد اسمعيل است آزاد كنم . پيغمبر فرمود : نيكوكارى است و هم زود باشد كه اسيران بَنِى عَنبَر را بياورند و من به جاى او يك تن تو را خواهم عطا كرد و بعد از سه روز اسيران را بياوردند . پس يك تن عايشه را داد .
ص: 1228
چون قرمان خان به حد رشد و بلوغ رسيد ملك موروث را از كُول اَركى خان كه شرح حالش مرقوم شد بجست و او بى آنكه مسامحتى در كار كند ، يا مماطلتى (1) دهد ، بزرگان مملكت را از دور و نزديك به ضيافت (2) بزرگ و طوى شگرف دعوت كرد و در چنان انجمن بزرگ تاج سلطانى را از سر بر گرفت و بر سر قرمان خان نهاد و ملك را به دو تفويض داد .
قرمان خان در پاداش اين نيكو خدمتى دختر كُول اركى خان را در زناشوئى بگرفت و فرمان كرد كه هر روز قرمان خان به تخت پادشاهى جاى كند ، كُول اَركى خان نيز در پهلوى او بر فراز تخت نشيمن جويد و در حل و عقد امور مملكت به رأى و رويت صافى مداخلت فرمايد .كول اركى خان بر حسب فرمان كار بدين گونه همىكرد تا آنگاه كه قرمان خان سى و (32) دوساله گشت ، كُول اَركى خان عرض كرد : كه ديگر تو را هيچ حاجت به رأى و رويت من نيست . وجود من از اين پس در فراز اين تخت فضول مى نمايد و از تخت به زير آمد و كار ملك يك باره به دو گذاشت . قرمان خان چون اين بديد روز ديگر فرزندى كه از دختر او داشت بر تخت نشاند . چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد . مدت ملك قرمان خان هفده (17) سال بود .
اردشير پسر شيرويه است بعد از پدر به تخت سلطنت برآمد و مردم ايران او را به پادشاهى تمكين دادند ، لكن آبروى سلطنت عجم
ص: 1229
برفته بود و عزّت سلاطين بگشته بود . لاجرم شهريزاد با جماعتى از اعيان مملكت همداستان بر اردشير تاختن برد و او را از پاى درآورد و كرسى ملك به دست كرد - چنان كه مذكور مى شود - . مدّت ملك اردشير يك سال و نيم بود .
ص: 1230
در سال هشتم هجرى عمرو بن العاص و خالد بن الوليد و عثمان بن طلحة بن ابى طلحه عبدرى مسلمانى گرفتند .
چنان بود كه چون قريش از حرب احزاب بازشدند عمرو بن عاص با دوستان خويش گفت : گمان من آن است كه امر محمّد قوى گردد و بر ما غلبه كند . نيكو آن است كه به نزد نجاشى شويم تا عاقبت امر پديد شود ، اگر غلبه با قوم ما افتد مراجعت خواهيم كرد .
بسيج (1) سفر كرده با چند كس از دوستان خود راه حبشه پيش داشت ؛ و براى پيشكش نجاشى مقدارى از اديم طايف حمل داد و يك چند از ايام در حبشه اقامت داشت تا آنگاه كه عمرو بن اميّه از قبل رسول خداى به رسالت حبشه فرمان يافت .از پس آنكه عَمرو بن اُمَيّه به ارض حبشه درآمد ، عمرو بن عاص كيدى انديشيد و فرصتى به دست كرده ، به درگاه نجاشى آمد و از او خواستار شد كه عَمرو بن اُمَيّه را دست بسته به دو سپارد تا عرضه هلاك و دمار دارد .
و چون نجاشى اين سخن بشنيد برآشفت و از دهشت وقوع چنين امرى لطمه بر روى خويش بزد . عمرو بن عاص از گفته پشيمان شد و عرض كرد : اى مَلِك ! ندانستم اين سخن بر تو سخت آيد و اگر نه بر زبان نمى راندم . نجاشى گفت : چگونه
ص: 1231
فرستاده مردى را به تو سپارم كه جبرئيل به دو فرود شود ؟ اى عَمرو مسكين بدان كه او پيغمبر بر حق است و چنان كه موسى بر فرعون غلبه جست بر دشمنان خود ظفر خواهد جست . هم اكنون سخن مرا بپذير و دين او گير .
اين گفتار در عمرو بن عاص استوار افتاد و به دست نجاشى مسلمانى گرفت و از حبشه بيرون شده طريق مدينه پيش داشت .
اما خالد بن الوليد آنگاه كه رسول خداى براى گذاشتن عمره راه مكه گرفت و در منزل عسفان فرود شد و قريش به دفع آن حضرت بيرون تاختند چنان كه مذكور شد ، آن هنگام كه رسول خداى نماز خوف مى گزاشت ، خالد از هر سوى به تكتاز آمد (1) ، باشد كه پيغمبر را زيانى رساند و به هيچ وجه دست نيافت . دانست كه خداى ناصر اوست و او را بر قريش نصرت دهد . از اين روى بيمناك شد و خواست به حبشه سفر كند ، با خود انديشيد كه نجاشى شريعت پيغمبر دارد به نزد او شدن روا نباشد .در خاطر نهاد كه سفر روم كند و دين ترسايان گيرد . باز حبّ وطن دامن او بگرفت و در مكّه بماند تا از بهر عمرهء قضا پيغمبر آهنگ مكه فرمود و برادر خالد بن وليد ملتزم ركاب پيغمبر بود .
در اين وقت خالد از مكه غيبت نمود ، وليد چندانكه برادر را جست نيافت ، پس مكتوبى به دو كرد كه رسول خداى ترا ياد فرمود و گفت : خالد مردى داننده است ، آن كس نيست كه حقيقت اسلام بر او مخفى ماند ، اگر مسلمانى گيرد و جلادت خودش را به اتفاق مسلمانان ظاهر سازد از بهر او نيكتر خواهد بود و ما او را بر غير او تقديم خواهيم نهاد . اى برادر چستى كن و اين دولت را درياب كه خيرى بزرگ از تو فوت شده .
خالد چون اين مكتوب قرائت كرد دل بر مسلمانى نهاد و آهنگ مدينه كرد و
ص: 1232
خواست تا با خود همدست و همدستانى را كوچ دهد ، پس به نزديك صفوان بن اميّه رفت و گفت : يا ابا واهب : نمىبينى كه ما اكله و لقمه اى پيش نمانده ايم ؟ و صيت (1) محمّد جهان را بگرفته است ، بيا تا دين او گيريم كه شرف او شرف ماست .صفوان گفت : اگر از همه قريش من يك تنه مانده ام ، پيروى محمّد نخواهم كرد .خالد انديشيد كه پدر و برادر او در جنگ بدر كشته شده هرگز با من همراهى نكند .
پس به نزديك عكرمة بن ابى جهل آمد . وى نيز سر برتافت . از پس ايشان عثمان بن طلحه را ديدار كرد و او را با خود يار نمود و طريق مدينه پيش داشت .
چنان افتاد كه چون به مرّ الظّهران رسيدند ، عمرو بن عاص نيز از حبشه در رسيد .يكديگر را ديدار كردند و انديشه خاطر را مكشوف داشتند آنگاه هم آهنگ به سوى مدينه شتاب گرفتند . چون رسول خداى خبر ايشان بشنيد ؛ با اصحاب فرمود : همانا مكه جگرگوشه هاى خود را به نزد شما افكنده است .
بالجمله ايشان به مدينه درآمدند و جامه را به سلب نيكو تبديل دادند . ناگاه وليد بن الوليد با برادر بازخورد و گفت : زود بشتاب و رسول خداى از رسيدن شما شادمان و منتظر نشسته . ايشان سرعت كرده به مجلس پيغمبر درآمدند و آن حضرت از ديدار ايشان تبسم فرمود .
خالد عرض كرد : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ
. چون پاسخ نيافت كلمه شهاده بر زبان راند . رسول خداى فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَاكَ الاسلام حمد خداوند را كه تو را هدايت كرد و من در تو خردى ديدار مىكردم كه اميد مى رفت كه تو را به راه رشاد دلالت كند . خالد عرض كرد : يا رسول اللّه در كفر بسيار مناجزت (2) و مخاصمت كرده ام از خداى بخواه تا مرا بيامرزد . پيغمبر فرمود : گناهان ما تقدم را اسلام محو و نابود مى سازد . خالد عرض كرد : با اين همه خواهم كه شفيع من باشى . پيغمبر فرمود : الهى تو درگذران گناهان خالد بن وليد را .
آنگاه عمرو عاص پيش شد و عرض كرد : يا رسول اللّه دست راست خويش بگشاى تا با تو بيعت كنم . آن حضرت دست بگشاد و او دست باز كشيد . پيغمبر فرمود : چه افتاد تو را اى عمرو ؟ به شرط مى خواهم كه گناهان من آمرزيده شود .رسول خداى فرمود : أَمَا عَلِمْتُ يَا عَمْرُو ! انَّ الاسلام يَهْدِمُ مَا كَانَ قَبْلَهُ وَ انَّ الْهِجْرَةِ مت
ص: 1233
تَهْدِمْ مَا كَانَ قَبْلَهَا وَ انَّ الْحَجِّ يَهْدِمُ مَا كَانَ قَبْلَهُ ندانسته اى اى عمرو ، اسلام محو گناهان پيش كند و هجرت از دار كفر به دار اسلام ما حى معاصى باشد (1) و حج خانه كعبه آلايش سابق را بشويد . و همچنان از پس عمرو ، عثمان بن طلحه نيز مسلمانى گرفت .
و هم در اين سال رسول خداى فرمان كرد تا غالب بن عبد اللّه ليثى به اراضى كديد (2) تاختنى برد و جماعت بنى المليح را غارتى افكند . يكصد و سى (130) تن از ابطال رجال با او مأمور شد . جُنْدَبُ بْنِ مَكِيثُ جهنى نيز با ايشان بود .
بالجمله غالب از مدينه بيرون شده كوه و دشت در نوشت و شامگاهى كه آفتاب را افول افتاد ، به كديد رسيدند و در نشيبى از زمين كمين نهادند . از قضا سيّد بنى المليح ، حارث بن مالك را بى آگهى بر ايشان عبور افتاد . مسلمانان چستى كردند و او را گرفته به نزد غالب آوردند . حارث گفت : من مسلمانم . غالب فرمود : نيكو باشد . اكنون كه مسلمانى لختى هم ايدر (3) بباش و او را با خود بداشت ، چندان كه مواشى بنى المُلَيح از مراتع بازشدند و هركس دوشيدنى خويش را بدوشيد و بيارميد و مردمان در خانه هاى خود بيارميدند .
اين وقت غالب با مردم خود بر آن جماعت شبيخون انداخت و شتران ايشان را براند و حارث بن مالك را نيز برداشته راه مدينه پيش گرفت . مردم بنى المُلَيح چون از چنين خطب بزرگ آگهى يافتند اعداد كار كرده و گروهى از مبارزان رجال از دنبال مسلمين بشتافتند و صبحگاه ايشان را ديدار كردند . وقتى برسيدند كه در ميان فريقين يك رودخانه ميانجى بود و مسلمانان با آن جماعت نيروى مقاتلت و مناطحت نداشتند ، ناگاه بى آنكه ابرى و سحابى ديدار شود ، در زمان سيلى بزرگ در رسيد و رودخانه را سرشار ساخت ، چنان كه يك تن از كفار نتوانستند آن آب را
ص: 1234
عبره (1) كنند . پس مسلمانان به سلامت باز مدينه شدند .
و هم در اين سال رسول خداى غالب بن عبد اللّه ليثى را فرمان كرد كه به ارض فدك تاختن كرده كافران بنى مرّه را كيفرى به سزا كند ، چه در سريّه بشر بن سعد - چنان كه بدان اشارت شد - جماعتى از مسلمين را به قتل آوردند و اين چنان بود كه نخستين رسول خداى لواى خويش زبير بن العوّام را سپرد و فرمان كرد كه با دويست (200) مرد بر بنى مرّه حمله افكند و چون دست يابد يك تن زنده نگذارد .
در اين وقت غالب بن عبد اللّه از كديد برسيد و خبر فتح برسانيد . پيغمبر زبير را بازداشت و غالب را با آن دويست (200) مرد مأمور كرد . ابو مسعود عقبة بن عمرو انصارى بدرى و كعب بن عجره و اسامة بن زيد نيز با او بودند .
بالجمله غالب بن عبد اللّه با لشكر خويش از مدينه بيرون شتافت و طىّ مسافت كرده ، به كنار مرابع بنى مرّه آمد و ايشان در حواشى و حوالى اراضى فدك جاى داشتند . چون از رسيدن لشكر اسلام آگاه شدند اعداد كار كرده صف راست كردند و جنگ بپيوستند . مسلمين غلبه جستند و بسيار كس از كافران را بكشتند و زن و فرزند ايشان را برده گرفتند و مواشى براندند و باز مدينه شدند . رسول خداى غالب بن عبد اللّه را در بر گرفت و پيشانيش را ببوسيد و خبر جنگ بپرسيد .
آنجا تا بيت المقدس دو منزل مسافت است و در شرح صحيح بخارى بعضى از روات بى همزه و گروهى با همزه قرائت كرده اند .
مع القصه رسول خداى به دست حارث بن عمير ازدى به سوى حاكم بصرى مكتوبى كرد و حارث طىّ طريق كرده به ارض مؤته آمد در آنجا شُرَحبِيل بن عمرو غسّانى كه از بزرگان درگاه قيصر بود با او دچار شد و گفت : به كجا مى شوى ؟ گفت :به شام . گفت : گمان دارم كه رسول محمّد امين باشى . حارث گفت : رسول رسول خدايم ، شُرَحبِيل حكم داد تا او را به قتل آوردند و جز حارث هيچ يك از فرستادگان رسول خداى مقتول نگشت .
بالجمله چون اين خبر سمر شد پيغمبر سخت برآشفت و فرمان داد تا لشكريان اعداد كار كرده به ارض جُرف (1) بيرون شوند و خود نيز به ارض جرف آمده لشكر را عرض داد ، سه هزار (3000) مرد جنگى به شمار آمد ، پس نماز پيشين بگزاشت و در ميان لشكريان بنشست و حكم داد تا لشكر در گرد او بنشستند . و جماعتى از مردم مدينه ، به مشايعت لشكر حاضر بودند .
آنگاه رسول خداى رايتى سفيد ببست و جعفر ابن ابى طالب را پيش خواند و او را سپرد و امارت لشكر او را داد و فرمود : اگر جعفر نماند ، زيد بن حارثه امير لشكر خواهد بود و اگر پسر حارثه را حادثه اى پيش آيد ، عبد اللّه بن رواحه علم بردارد و چون عبد اللّه كشته شود مسلمانان به اختيار خود كسى را از لشكر گزيده كنند تا امارت او را باشد .
از جماعت جهودان ، نعمان بن محصن حاضر بود . چون اين كلمات بشنيد گفت :يا ابا القاسم اگر تو پيغمبرى و سخن تو به صدق است ، از اين چند كس كه نام بردى هيچ يك از جنگ باز نخواهند گشت ، چه انبياى بنى اسرائيل در گسيل داشتن سپاه اگر صد (100) كس را بدين گونه برشمردند همه كشته شدند . آنگاه روى با زيد كرد و گفت : من با تو عهد مى كنم كه اگر محمّد پيغمبر است تو از اين سفر بازنشوى . زيد گفت : من گواهى مى دهم كه او پيغمبر راست گفتار نيكو كردار است .
اين هنگام پيغمبر لشكريان را به دعاى خير ياد فرمود و گفت : دَفَعَ اللَّهِ وَ رَدِّكُمْ .
ص: 1236
صَالِحِينَ سَالِمِينَ غَانِمِينَ وَ لِشُكْرِ را تا ثَنِيَّةً الْوَدَاعِ (1) مشايعت كرد ، آنگاه بايستاد و مردم در گرد او انجمن شدند فَقَالَ اغْزُوا بِسْمِ اللَّهِ فَقاتِلُوا عَدُوِّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ بِالشَّامِ وَ سَتَجِدُونَ فِيهَا رِجَالًا بالصّوامع معتزلين النَّاسِ فَلَا تَتَعَرَّضُوا لَهُمْ وَ سَتَجِدُونَ آخَرِينَ لِلشَّيْطَانِ فِى رُءُوسِهِمْ مفاحص فاقلعوها بِالسُّيُوفِ لَا تَقْتُلْنَ امراة وَ لَا صَغِيراً ضرعا وَ لَا كَبِيراً فَانِياً وَ لَا تَقْطَعَنَّ نَخْلًا وَ لَا شَجَراً وَ لَا تهدمنّ بِنَاءِ لشكر را فرمان كرد كه تا مقتل حارث تاختن كنيد و كافران را به اسلام دعوت فرمائيد ، اگر پذيرفتار شدند نيكوكارى باشد و اگر نه به نام خداوند جنگ دراندازيد و دشمنان را از پاى درآوريد و آنان را كه در صومعه ها (2) عزلت گزيده اند زيان مكنيد و شمشير در زنان و كودكان و پيران مگذاريد و قطع اشجار و هدم بيوت روا نداريد .
عبد اللّه بن رواحه عرض كرد : يا رسول اللّه مرا كارى فرماى . فرمود : به شهرى مى روى كه سجود كمتر باشد ، بسيار سجود مى كن . عرض كرد : زيادت خواهم .فرمود : خداى را بسيار ياد مى كن كه او معاون توست . در اين وقت عبد اللّه اين شعرها بگفت :
لَكِنَّنِى أَسْأَلُ الرَّحْمَنِ مَغْفِرَةُ *** وَ ضُرِبَتْ ذَاتَ قُرِعَ تَقْذِفُ الزبدا
أَوْ طَعْنَةٍ بِيَدِى حُرَّانِ مجهزة *** بِحَرْبَةٍ تُنْفَذُ الاحشاء وَ الكبدا
حَتَّى يَقُولُوا اذا مَرُّوا عَلَى جدتى *** أَرْشَدَهُ اللَّهُ مِنْ غَازٍ فَقَدْ رَشَداً (3)
و عبد اللّه هنگام وداع مىگريست . گفتند : يا عبد اللّه اين گريه چيست ؟ گفت :سوگند با خداى كه براى حبّ دنيا و حبّ عشيرت نمى گريم ؛ بلكه شنيدم كه پيغمبر حديث دوزخ مىكرد و اين آيت مبارك را قرائت فرمود : وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا . (4) خلاصهء معنى آن است كه :هيچ كس نيست كه او را در جهنم عبور ندهند و اين حكم را خداوند فرض داشته ، از .
ص: 1237
پس آن ، آن كس را كه خداى بخواهد و پرهيزكار باشد رستگار دارد و اگر نه در دوزخ از پاى درآيد و جاى نمايد . عبد اللّه همى گفت و گريست كه چون ناچار ما را بر جهنم گذر باشد بيرون شدن را چه دانيم كه كارى صعب است . آنگاه از بهر وداع رسول خداى اين شعرها انشاد كرد :
فَثَبَّتَ اللَّهِ مَا آتَاكَ مِنَ حَسَنُ *** تَثْبِيتِ مُوسَى وَ نَصْراً كالّذى نَصَرُوا
أَنَّى تفرّست فِيكَ الْخَيْرِ نَافِلَةً *** فِرَاسَةَ خَالَفَتْهُمْ فِى الَّذِي نَظَرُوا
أَنْتَ الرَّسُولِ فَمَنْ يَحْرُمُ نَوَافِلِهِ *** وَ الْبِشْرُ مِنْهُ فَقَدْ أَوْدَى بِهِ الْقَدْرِ
بالجمله لشكر راه برگرفت و زيد بن ارقم كه طفلى يتيم بود و در حجر (1) تربيت عبد اللّه مى زيست در اين سفر با عبد اللّه كوچ داد و او را عبد اللّه بر پشت شتر با خويش رديف ساخت . يك روز عبد اللّه در عرض راه اين شعرها را با خويشتن قرائت مى كرد :
اذا بلغتنى وَ حَمَلْتُ رحلى *** مَسَافَةِ ارْبِعْ بَعْدَ الحساء
فَزَادَكَ أَنْعَمَ (2) وَ خلاك دَمُ *** وَ لَا ارْجِعْ الَىَّ أَهْلِ وَرَائِى
وَ آبَ الْمُسْلِمُونَ وَ غادرونى (3) *** بارض الشَّامِ مشتهى الثَّوَاءِ
وَ زودنى الاقارب مِنْ دُعَاءُ *** الَىَّ الرَّحْمَنِ مُنْقَطِعاً رَجَائِى
هُنَالِكَ لَا أُبَالِى طَلَعَ ذحل (4) *** وَ لَا نَخْلٍ أَسافِلَها رواء (5)
زيد بن ارقم چون اين كلمات را كه مشعر بر شهادت عبد اللّه بود بشنيد سخت بگريست ، چنان كه بانگ گريه در گلوى او خشن گشت . عبد اللّه او را مخاطب داشت و گفت : وَ مَا عَلَيْكَ يَا لُكَعُ ؟ انَّ يرزقنى اللَّهِ الشَّهَادَةِ فأستريح مِنَ الدُّنْيَا وَ نَصَبَهَا وَ هُمُومِهَا وَ أَحْزَانَهَا وَ أَحْدَاثَهَا وَ تَرْجِعُ أَنْتَ بَيْنَ شعبتى الرَّحْلِ . گفت : اى كودك ترا چه افتاد ؟ اگر من شهيد شوم از زحمت دنيا برهم و تو به سلامت باز قبيله شوى ؛ و از .
ص: 1238
مركب خويش به زير آمد و نماز بگزاشت و از خداوند مسئلت كرد كه به شرف شهادت فايز گردد و فراوان زارى و ضراعت نمود . آنگاه با زيد گفت : همانا خداوند مسئول مرا قرين اجابت و دولت شهادت نصيبهء من گشت و برخاسته با لشكريان طىّ مسافت همى كرد تا راه به موته نزديك افتاد .
از آن سوى خبر به شرحبيل بردند كه اينك لشكر اسلام در مىرسد . شرحبيل را چون لشكرى در خور جنگ حاضر در كار نبود بيمناك شد و چندان كه توانست مردان جنگى از هر جانب طلب نمود و سپاهى آراسته كرد.
اين ببود تا مسلمانان اراضى وادى القرى را لشكرگاه كردند ، اين هنگام شرحبيل برادر خود سدوس را با پنجاه (50) كس گسيل داشت و فرمان كرد كه تاختن مى كن و خبرى از مسلمانان بازميده . سدوس راه برگرفت و به كنار لشكرگاه مسلمين عبور انداخت . مسلمانان آن جماعت را نگران شدند و بر ايشان تاختند و جنگ درانداختند . در ميان گيرودار سدوس عرضه دمار گشت و جماعتى از مردمش هزيمت شده اين خبر به شرحبيل بردند .
از اين قصّه شرحبيل را هول و هراس بگرفت و او را حصنى استوار بود ، پس در ميان قلعه متحصّن گشت و او را برادر ديگر بود . فرمان كرد تا به درگاه قيصر شتاب گرفت و او را از چنين خطبى عظيم آگهى فرستاد . هراقليوس كه اين وقت فرمانگذار ممالك روم بود ، به دفع اين حادثه لشكرى بزرگ نامزد كرد تا به قدم عجل و شتاب به نزد شرحبيل شدند و از مشارف (1) شام نيز گروهى گرد آمدند و از قبايل عرب مانند لخم و جذام و بلّى و قضاعه مردان جنگ فراهم شدند . بالجمله لشكر شرحبيل از صد هزار (100000) مرد افزون آمد .
از اين سوى چون مسلمين اين بشنيدند در منزل معان (2) شورى افكندند و گفتند :ما نيز صورت حال را به عرض رسول خداى مى رسانيم و انتظار فرمان مى بريم .
عبد اللّه بن رواحه گفت :
اى مردم چيزى را مكروه مى شماريد كه در طلب آن بيرون شده ايد ؛ زيرا كه ما همه شهادت مى انديشيم و ما هرگز به بسيارى .
ص: 1239
عدد بر عدو ظفر نجسته ايم ، ما جهاد خواهيم كرد و غلبه خواهيم جست و اگر نه شهادت خواهيم يافت و به جنان خواهيم شتافت .
پس مسلمانان دل بر جنگ نهادند و تا ارض مؤته براندند .
ناگاه لشكر قيصر پديدار شد و دشت را كران تا كران مرد سوار گرفت ، ابو هريره چون آن كثرت بديد دستخوش حيرت گشت . ثابت بن اقدم انصارى گفت : هان اى ابو هريره چندين آشفته مباش ، همانا در جنگ بدر ما را نصرت به كثرت نبود .
بالجمله هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند . جعفر بن ابى طالب چون شير شميده (1) و شمشير كشيده از پيش روى صف بيرون شد و مردم را به رده (2) بازداشت و ندا در داد كه : اى مردم رزم زن ! از اسبها فرود شويد و پياده رزم دهيد . اين سخن از بهر آن كرد كه لشكر كفار فراوان بودند . خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ، ناچار نيكو كارزار كنند . اما مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند ، جعفر چون اين بديد خود از اسب شقرا به زير آمد و اسب را پى بزد و اين اول اسبى است كه در اسلام عقر (3) شد .
بالجمله لشكر را واجب افتاد كه پياده رزم دهد ، پس جعفر علم بگرفت و از هر جانب حمله درانداخت . جنگ انبوه شد و كافران گروها گروه حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پره زدند و شمشير و نيزه بر او زدند و نخستين دست راست آن حضرت را به زخم تيغ از تن باز كردند . جعفر علم به دست چپ گرفت و همچنان رزم مىداد تا پنجاه (50) زخم از پيش روى به دو رسيد و به روايتى نود و اند زخم نيزه و تير داشت ، پس دست چپش را قطع كردند . پس اين هنگام علم را با هر دو بازوى خويش افراخته مىداشت . كافرى چون اين بديد خشم آكنده بر وى عبور داد و شمشيرى بر كمرگاهش بزد ، چنان كه به دو نيمه گشت و علم نگون شد .
پس زيد بن حارثه سرعت كرد و علم برداشت و ميمنه لشكر را به قطبة بن قتاده كه از بنى عبد است سپرد و ميسره را به عبادة بن مالك انصارى داد و به رزمگاه درآمد و نيكو مبارزت كرد و به زخم نيزه شهادت يافت .
و نوبت به عبد اللّه بن رواحه رسيد و سه روز مى گذشت كه ناهار بود . پسر عمّش .
ص: 1240
مقدارى گوشت به دو داد ، چون دندان بر او نهاد ياد از شهادت جعفر كرد از دهن بيفكند و گفت : اى نفس پس از جعفر هنوز زنده باشى ؟ ! و علم بگرفت و به جنگ درآمد هنوز نفس او را كاره مى داشت و متردد مىساخت . پس نخستين به قوت ايمان جهاد اكبر كرد و بر نفس غلبه جست و اين شعر بگفت :
أَقْسَمْتُ يَا نَفْسُ لتنزلنّه *** طَائِعَةً أَوْ لَا لتكرهنّه (1)
مالى أَرَاكَ تكرهين الْجَنَّةِ *** اذ أَجْلَبَ النَّاسِ وَ شُدُّوا الرنه
قَدْ طَالَ مَا قَدْ كُنْتُ مطمئنّه *** هَلْ أَنْتَ الَّا نُطْفَةً فِى شنّه (2)
و به ميدان ستيز و آويز درآمد و كافران بر وى حمله كردند و ميدان جنگ از گرد تارى گشت . در تنگناى آن داروگير زخمى بر انگشت عبد اللّه آمد چنان كه آويخته گشت .عبد اللّه از اسب به زير آمد و آن انگشت را به زير پا نهاده بكشيد تا جدا گشت و اين بيت بگفت :
هَلْ أَنْتَ الَّا اصبع دَمِيَتْ *** وَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ مَا لَقِيتَ (3)
آنگاه گفت : اى نفس ، زن را طلاق گفتم و غلامان را آزاد كردم و باغ و بوستان را به رسول خداى بخشيدم . اكنون در اين جهان هيچ ندارى . چرا از شهادت گريزانى ؟ ! و دل بر كشته شدن نهاد و آهنگ جهاد كرد و اين رجز بخواند :
يَا نَفْسُ الَّا تقتلى تموتى *** هَذَا حَمَامُ الْمَوْتُ قَدْ صَلَّيْتَ
وَ مَا تَمَنَّيْتُ فَقَدْ أُعْطِيَتْ *** انَّ تفعلى فِعْلُهُمَا هَدَيْتَ
وَ انَّ تَأَخَّرَتْ فَقَدْ شَقِيتَ (4)
و از اسب به زير آمد و دست به قتال گشود ، همى رزم بداد تا شهيد شد . .
ص: 1241
بعد از شهادت او ثابت بن اقرم انصارى علم برگرفت و ندا در داد كه اى مسلمانان همداستان شويد و يك تن را به امارت برداريد . گفتند : تو نيكو باشى . گفت : مرا بگذاريد . پس مردمان خالد بن الوليد را به امارت برداشتند . ثابت علم به دو آورد .خالد گفت : تو سزاوارترى كه در جنگ بدر حاضر بودى و از من بيشتر روزگار برده اى ثابت گفت : پهلوانى تو دارى ، من از بهر تو اين علم برداشتم .
اين هنگام مسلمانان هزيمت شدند و به روايتى خالد نيز بگريخت . بعضى از مسلمين او را نكوهش (1) كردند . پس بازشد و مردم را به جنگ طلب داشت ، لكن چندان كه خالد ندا در داد ، كس اجابت او نكرد . قطبة بن عامر فرياد برداشت كه اى معشر مسلمين در معركه كشته شدن بهتر است تا در فرار دستگير و مقتول بودن .مسلمانان از اين سخن بازشدند و در گرد خالد انجمن گشتند . پس خالد رزمى بزرگ انداخت تا آنگاه كه آفتاب در مغرب شد و جانبين دست از جنگ بداشتند .
بامداد خالد بن وليد لشكر را ديگرگونه بساخت ميمنه را به ميسره بازداد و ساقه را به مقدمه تبديل نمود . كفار از اين تعبيه گمان كردند كه لشكرى از نو به مدد رسيده و سخت بترسيدند . لاجرم چون بازار گيرودار روائى گرفت كافران پشت با جنگ داده هزيمت شدند و مسلمانان از قفاى ايشان بتاختند و بسيار كس بكشتند و غنيمت فراوان از كفّار بهرهء مسلمين گشت . خالد گويد : در آن حربگاه نه (9) شمشير در دست من شكست و يك تيغ يمانى بماند .
بالجمله اين وقت مسلمانان طريق مراجعت پيش داشتند و به كنار قلعه اى رسيدند كه مردم آن قلعه يك تن از مسلمين را مقتول داشته بودند . خالد بفرمود آن قلعه را حصار دادند و بگشادند و جماعتى را به قتل آوردند .
اكنون به قصه جعفر بازگرديم .
علماى سنّت و جماعت را سخن اين است كه نخستين رسول خداى ، زيد بن حارثه را بر لشكر امير فرمود و علم به دو داد . جعفر عرض كرد كه : يا رسول اللّه من اين چشم نداشتم كه زيد را بر من امير فرمائى . فرمود : سخن رسول خدا را بشنو . تو نمى دانى خير تو در چيست . مردم شيعى گويند : نخستين جعفر را امارت بود و اگر جز اين بود ، نيز هرگز جعفر بر پيغمبر اعتراض نمىكرد و نمى گفت : چرا زيد را بر من .
ص: 1242
امير كردى ؟ زيرا كه در حضرت رسول مانند جعفر كس لب از لا و نعم بسته داشت (1) و جز از بهر اطاعت نبود ، چنان كه علىّ مرتضى با آن قرابت و شجاعت و تمام منزلت و مكانت در حضرت رسول هميشه زبان از بيش و كم و لا و نعم بسته داشت .اين گونه جسارتها جز از ضعف دين و عدم يقين برنخيزد و معلوم توان داشت كه نخستين جعفر را امارت بوده است .
همانا تحريف (2) در روايت چندان صعب نباشد ، چنان كه مردم شيعى و علماى سنّت و جماعت هر يك به راهى رفته اند ؛ لكن شعر شعراى عرب را كه حاضر آن انجمن بوده اند تحريف دادن و منحول آوردن (3) صعب مىنمايد . حسّان بن ثابت در اين قصيده رعايت ترتيب امراى لشكر مؤته كرده است :
تأوّبنى لَيْلٍ بِيَثْرِبَ أَعْسَرَ *** وَ هُمْ اذا مَا نَوْمُ النَّاسِ مُسْهِرٍ
لَذِكْرى حَبِيبٍ هيجت ثُمَّ عِبْرَةً *** سفوحا وَ أَسْبَابَ الْبُكَاءِ التَّذَكُّرِ
بَلَى انَّ فقدان الْحَبِيبِ بُلِيَتْ *** وَ كَمْ مِنْ كَرِيمِ يُبْتَلَى ثُمَّ يُصْبَرُ
فَلَا يَبْعُدْنَ اللَّهِ قَتْلَى تتابعوا *** بموتة مِنْهُمْ ذُو الْجَنَاحَيْنِ جَعْفَرٍ
وَ زَيْدٍ وَ عَبْدِ اللَّهِ حِينَ تتابعوا *** جَمِيعاً وَ أَسْبَابِ الْمَنِيَّةِ تُخْطِرَ
رَأَيْتُ خِيَارِ الْمُؤْمِنِينَ تواردوا *** شُعُوباً (4) وَ خَلْقاً بَعْدِهِمْ يَتَأَخَّرُوا
غَدَاةٍ غَدَوْا بِالْمُؤْمِنِينَ يقودهم *** الَىَّ الْمَوْتِ مَيْمُونٍ النقيبة أَزْهَرُ
أَغَرَّ كَضَوْءِ الْبَدْرِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ *** أَبَى اذا سِيمَ الظُّلَامَةَ اصعر
فطاعن حَتَّى مَاتَ غَيْرَ موسّد *** بمعترك فِيهِ الْقَنَا يتكسّر (5)
فَصَارَ مَعَ الْمُسْتَشْهَدِينَ ثَوَابُهُ *** جِنَانٍ وَ مُلْتَفَّ الْحَدِيقَةِ اخْضَرَّ
وَ كُنَّا نَرَى فِى جَعْفَرٍ مِنْ مُحَمَّدٍ *** وَفَاءُ وَ أَمْراً حازما حِينَ يُؤْمَرُ (6)
فَمَا زَالَ فِى اسلام مِنْ آلِ هَاشِمٍ *** دَعَائِمُ صِدْقٍ لَا تُرَامُ وَ مفخر
هُمْ جَبَلٍ الاسلام وَ النَّاسُ حَوْلَهُمْ *** رضام الَىَّ طَوْدٍ يَطُولُ وَ يَقْهَرُ .
ص: 1243
بِهَا لَيْلٍ مِنْهُمْ جَعْفَرٍ وَ ابْنِ أُمِّهِ *** عَلَىَّ وَ مِنْهُمْ احْمَدِ المتخبر
وَ حَمْزَةَ وَ الْعَبَّاسِ مِنْهُمْ وَ مِنْهُمْ *** عَقِيلُ وَ مَاءِ الْعَوْدِ مِنْ حَيْثُ يَعْصِرُ
بِهِمْ تَكْشِفُ اللاواء فِى كُلِّ مأزق *** عماس اذا مَا ضَاقَ بِالنَّاسِ مُصْدِرٍ
هُمْ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ انْزِلْ حُكْمُهُ *** عَلَيْهِمْ وَ فِيهِمْ وَ الْكِتابِ الْمُطَهَّرُ
و نيز از اشعار كعب بن مالك انصارى توان دانست كه اول كس حضرت جعفر طيار ، امارت لشكر مؤته داشته است ، چنان كه در اين قصيده گويد :
هَدَّةَ الْعُيُونِ وَ دَمْعٍ عَيْنِكَ يهمل *** سَحّاً كَمَا وَ كَفَّ الرَّبَابُ الْمُسْبِلُ
وَ جِدّاً عَلَى النَّفْرِ الَّذِينَ تتابعوا *** قَتْلَى بموتة اسندوا لَمْ ينقلوا
سادوا أَمَامَ الْمُؤْمِنِينَ كانّهم *** طَوْدٍ يقودهم الهزبر المشبل
اذ يَهْتَدُونَ بِجَعْفَرٍ وَ لِوَائِهِ *** قُدَّامَ أَوَّلِهِمْ وَ نِعْمَ الاول
حَتَّى تقوّضت الصُّفُوفِ وَ جَعْفَرٍ *** حَيْثُ الْتَقَى جَمَعَ الْغُوَاةِ مجدّل
فَتَغَيَّرَ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ لِفَقْدِهِ *** وَ الشَّمْسِ قَدْ كَسَفَتِ وَ كَادَتْ تأفل (1)
قَوْمُ عَلَى بُنْيانَهُمْ مِنْ هَاشِمٍ *** فَرْعُ أَشَمُّ وَ سُؤْدُدِ متأثّل
قَوْمٍ بِهِمْ نَصْرٍ الاله عِبَادِهِ *** وَ عَلَيْهِمْ نَزَّلَ الْكِتَابُ الْمُنْزَلُ
فَضَلُّوا المعاشر عِفَّةٍ وَ تَكَرُّماً *** وَ تَعَمَّدْتُ أَخْلَاقَهُمْ مَنْ يَجْهَلُ
وَ كانّما بَيْنَ الجوانح وَ الْحَشَى *** مِمَّا تأوّبني شِهَابٍ مشعل
وَ بِهَدْيِهِمُ رِضَى الاله لِخَلْقِهِ *** وَ بجدّهم نَصْرِ النَّبِىِّ الْمُرْسَلِ
بِيضُ الْوُجُوهِ تَرَى بُطُونِ اكْفِهِمْ *** تَنْدَى اذا اغْبَرَّ الزَّمَانِ الممحل (2)
ابو طالب را چهار پسر بود : اول : طالب نام داشت . دويم : عقيل . سيم : جعفر .چهارم : على عليه السّلام و ايشان را هر يك ده (10) سال از آن ديگر سال افزون بود و مادر ايشان فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است ، و او اول هاشميه اى است كه از براى هاشمى ولد آورد و جعفر ملقّب به ابو المساكين بود و هنگام شهادت چهل و يك (41) سال داشت .
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : خَلَقَ النَّاسِ مِنْ أَشْجَارِ شَتَّى وَ خُلِقْتُ أَنَا وَ جَعْفَرُ مِنْ شَجَرَةٍ وَاحِدَةٍ أَوْ قَالَ مِنْ طِينَةِ وَاحِدَةٍ وَ قَالٍ صلّى اللّه عليه و آله خَيْرُ النَّاسِ حَمْزَةَ وَ جَعْفَرٍ وَ عَلَى . علماى عامه .
ص: 1244
حديث كنند كه خداوند زمين را افراشته كرد و ميدان جنگ مؤته را در برابر چشم پيغمبر بداشت و رسول خداى غازيان را نگران شد . پس فرمود : اخُذَ الرَّايَةِ زَيْدٍ فاصيب ثُمَّ أَخَذَهَا جَعْفَرٍ فاصيب ثُمَّ أَخَذَهَا ابْنِ رَوَاحَةَ فَاُصيب اين سخن مىگفت و آب از چشم مبارك مى ريخت . آنگاه فرمود شمشيرى از شمشيرهاى خدا يعنى خالد علم بگرفت و نصرت يافت يا اينكه فرمود : خدايا خالد شمشيرى از شمشيرهاى توست ، او را در اين روز نصرت بخش و از آن روز خالد (سيف اللّه) لقب يافت .
و از تلخيص المغازى چنان مستفاد شود كه چون در مؤته ميان فريقين زمين محاربت تنگ افتاد (1) ، رسول خداى در مسجد مدينه جاى داشت و حربگاه در برابر او بود ، پس فرمود : زيد بن حارثه علم برداشت و شيطان زندگانى دنيا را در چشم او بياراست و خواست شهادت را بر او مكروه دارد . زيد گفت : وقتى است كه ايمان در قلب مؤمن استوار شود و به مقاتلت پرداخت ، تا جان بباخت و او را دعاى خير گفت و فرمان كرد تا اصحاب از بهر او استغفار كردند و فرمود : اينك در بساتين بهشت مىرود . آنگاه گفت : جعفر علم بگرفت و شيطان آرزوهاى دنيوى بر او عرض مىداد ، بدان ننگريست و رزم داد تا شهيد شد . نيز او را دعاى خير گفت و حكم داد تا از بهر او طلب آمرزش كردند و فرمود : به جاى دو دست او كه در حربگاه قطع شد ، خداوند در بهشتش دو بال از ياقوت سرخ عنايت كرد تا در فضاى جنّت طيران كند .جماعتى را عقيدت به صورت اين سخن است و گروهى گويند : اين دو بال كنايت از صفت ملكى و قوت ملكوتى است (2)
عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب گويد : وقتى رسول خداى پسر جعفر را تحيّت مى گفت ، فرمود : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ ذِى الْجَنَاحَيْنِ و گويند : او را به خواب ديدند كه با مرغان بهشتى پرواز مىكند . از اين روى طيار لقب يافت . هم به روايت عامه از .
ص: 1245
على مرتضى عليه السّلام آورده كه مى فرمايد : رسول خداى فرمود : جعفر را در بهشت ديدار كردم و چون فرشتگان پرواز كردى و مرتبت از زيد افزون داشتى . گفتم : گمان نمى رفت كه مرتبت زيد فرود (1) جعفر باشد ! ! جبرئيل عرض كرد كه خداوند مى فرمايد : فزونى مرتبت جعفر بر زيد به سبب قرابت توست . و نيز حديث كرده اند كه چون خبر شهادت جعفر و زيد را به پيغمبر آوردند بگريست و فرمود : اَخَواىَ وَ مونساى وَ محدّثاى .
مع القصه رسول خداى فرمود : بعد از جعفر ، عبد اللّه بن رواحه علم بگرفت و به جنگ درآمد و رزم داد تا شهيد شد و به روايتى قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : مَثَلُ الَىَّ جَعْفَرٍ وَ زَيْدٍ وَ عَبْدِ اللَّهِ فِى خَيْمَةٍ مِنْ دُرٍّ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ عَلَى سَرِيرٍ فَرَأَيْتُ زَيْداً وَ ابْنِ رَوَاحَةَ فِى أَعْنَاقِهِمَا صدود وَ رَايَةِ جَعْفَراً مُسْتَقِيماً لَيْسَ فِيهِ صدود قُلْتُ وَ لِمَ ذَلِكَ ؟ فَقِيلَ لِى أَنَّهُمَا لِمَا غشيهما الْمَوْتِ اعرضا وَ صَدَّا بوجهيهما وَ أَمَّا جَعْفَرُ فَلَمْ يَفْعَلْ و همچنان رسول خداى فرمود : هر يك از شهيدان را بر تختى ديدم و تخت ابن رواحه فرودتر بود ، از بهر آنكه چون علم بگرفت نفس او متردّد بود .
بعد از اين وقايع ، رسول خداى از مسجد به خانه جعفر آمد و ضجيع جعفر اسماء بنت عميس را طلب فرمود و گفت : كودكان جعفر به كجايند ؟ بنت عميس هر سه تن پسران جعفر را كه عبد اللّه و عون و محمّد بود حاضر ساخت . پيغمبر سر ايشان را ببوسيد و ببوئيد و در بر گرفت و آب در چشم مبارك بگردانيد . اسماء عرض كرد : يا رسول اللّه مگر از جعفر خبرى رسيده ؟ فرمود : جعفر شهيد شد . اسماء از جاى بخاست و فرياد برآورد و زنان بر او جمع آمدند . پيغمبر فرمود : اى اسماء فرياد مكن و ناشايست مگو و بر سينه مزن . اين بگفت و از آنجا به حجرهء فاطمه عليها السّلام آمد و گريان بود . فاطمه را نگريست كه مى گريست و وا عمّاه مىگفت .فرمود : عَلَى مِثْلُ جَعْفَرٍ فَلْيَبْكِ الْبَاكِيَةُ بعد از آن فرمود : براى اهل عشيرت جعفر طعامى بسازيد كه ايشان را پرواى (2) پختن طعام نيست .
عبد اللّه گويد كه : من ياد دارم كه رسول اللّه به خانه ما آمد و دست بر سر من فرود آورد و اشك مباركش مى ريخت و از محاسنش مى گذشت و فرمود : بار خدايا جعفر .
ص: 1246
به بهترين نوائى رسيد ، اكنون تو خليفه او باش در ذرّيّهء او به بهترين خلافتى كه با يكى از بندگان خويش بجا آرى . و سه روز اولاد جعفر را به تعزيت بگذاشت و بعد از سه روز به خانه جعفر رفت و فرمود : از اين پس بر برادر من جعفر مگرئيد ، و حكم داد تا ايشان سر بستردند و پسر جعفر ، محمّد را فرمود : با عمّ من ابى طالب شبيه است و عبد اللّه را فرمود با خلق و خلق (1) من شبيه است .
همانا از حزن و گريستن پيغمبر در مصيبت جعفر توان دانست كه در مصائب گذشتگان گريه و حزن هيچ كس را از حلقهء صابران بيرون نكند ، چه اين آثار رحمت و رقّت است و نيكوتر از آن است كه غمگين نشود و باك ندارد ، چه اين صفت برهانى از غلظت و قساوت قلب (2) است . اكنون بر سر داستان شويم .
چون جنگ مؤته به كران رفت و رسول خداى اين خبرها بگفت ، بعد از سه روز و به روايتى چهار روز يعلى بن اميّه شتابزده از راه برسيد و خبر اهل مؤته بياورد . و از آن پيش كه سخن كند ، رسول خداى فرمود : اگر خواهى من با تو خبر ايشان بگويم و شرح آن كارزار و قصّهء اصحاب را بازگفت . يعلى عرض كرد : به آن خدائى كه تو را به راستى فرستاده از خبر ايشان حرفى فرو نگذاشتى .
از پس آن چون غازيان مؤته باز مدينه شدند مردم به پذيره (3) بيرون شتافتند و زبان به شناعت و نكوهش بگشودند و همى گفتند : شما گريختگانيد و گروهى بر روى ايشان خاك مى افشاندند و سرزنش مى دادند تا بدانجا كه لشكر مؤته به در خانه خويش مى شدند و سندان مىكوفتند (4) و مى گفتند : در بگشائيد تا درآئيم . اهل دار پاسخ می دادند : كه چرا با ياران خود رزم نداديد تا كشته شويد ؟ در پايان كار غازيان مؤته در خانه خويش ببستند و از بيم شناعت و زخم زبان ملامت گويان بيرون شدن نمى توانستند . رسول خداى بر حال ايشان وقوف يافت . فرمود : حاشا كه ايشان فرّاران باشند بلكه كرّارانند . چند كرّت با دشمن رزم داده اند تا نصرت يافته اند واجب است كه از خانه بيرون شتابند . آنگاه از اين زحمت و ضجرت (5) برآمدند .گى
ص: 1247
هم در اين سال غزوهء ذات السّلاسل (1) بود . همانا چون عمرو بن العاص مسلمانى گرفت ، عرض كرد : يا رسول اللّه چندان كه كافر بودم در هدم بنيان مسلمانى فراوان كوشش كردم ، اكنون كه طريق حق گرفتم خواهنده ام كه در راه دين اثرى از من بماند .پيغمبر او را به مأمور داشتن جانبى وعده نهاد . اين ببود تا خبر به مدينه آوردند كه جماعتى از بنى قُضاعه و بَلقَين (2) همدست شده تا در اطراف مدينه غارت برند .
و به روايتى يك روز مردى اعرابى از بنى لخم صفوف صحابه را بشكافت (3) و گفت : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ! فِدَاكَ أَبَى وَ أُمِّى . پيغمبر جواب بازداد و فرمود :چيست اى اعرابى ؟ گفت حارث بن مكيدة الخثعمى كه او را با پانصد (500) مرد برابر گذاشته اند ، دوازده هزار (12000) كس لشكر از اهل وادى يابس فراهم كرده و سوگند با لات و عزّى ياد نموده كه عنان بازنكشد تا در مدينه تاختن كند و اگر تواند تو را و علىّ مرتضى را بكشد .
رسول خداى ، عمرو بن العاص را طلب داشت و فرمود : سلاح جنگ بر خود راست كن تا تو را به لشكرى فرستم ، باشد كه غنيمتى آورى . عرض كرد : من از بهر مال مسلمانى نگرفتم فرمود : نِعْمَ الْمَالُ الصَّالِحِ لِلرَّجُلِ الصَّالِحُ (4) و لوائى سفيد يا سياه از بهر او ببست و سيصد (300) كس از مهاجر و انصار ملازم خدمت او ساخت و سى (30) سر اسب با آن لشكر بود . و سعيد بن زيد و عمرو بن نفيل و سعد بن عباده و عبّادة بن بشر ملازمت جيش او داشتند و امارت عمرو از بهر آن بود كه مادر او با قبيله بلّى قرابتى داشت . پيغمبر خواست تا آن قبيله را به اسلام تأليفى دهد . (5)
بالجمله عمرو راه برگرفت و روزها مخفى بزيست و شبها راه بريد تا در اراضى وادى القرى بر سر آبى كه ذات السّلاسل نام داشت فرود آمد و مسموع داشت كه گروهى از عرب و بطارقه و بنى قضاعه همدست و همداستان شده اند . عمرو هراسناك شد و رافع بن مكيث جهنى را به حضرت رسول فرستاده استمداد كرد .
ص: 1248
رسول خداى لواى ديگر ببست و ابو عبيدة بن الجرّاح را داد و دويست (200) كس با او مأمور داشت و ابو بكر و عمر بن الخطّاب را فرمود در تحت حكومت ابو عبيده كوچ دهند . و ابو عبيده را فرمود : چون به عمرو بن عاص پيوسته شدى از مخالفت با يكديگر بپرهيزيد .
و ابو عبيده طىّ طريق كرده با عمرو پيوسته شد ؛ هنگام نماز پيشين چون خواست امام جماعت شود عمرو عاص گفت : ترا نرسد كه امير من باشى ، زيرا كه به مدد من آمده اى و مهاجران گفتند : هرگز تو امير نتوانى بود . همانا امير لشكر خود و او امير لشكر خويش است . عمرو گفت : امارت هر دو لشكر مراست . چون سخن به مشاجره (1) انجاميد ، ابو عبيده گفت : رسول خداى ما را از مخالفت پرهيز داده ، اى عمرو آهسته باش كه من تندى ندارم و بر عمرو اقتدا كرد .
از آن پس مسلمانان همگروه كوچ داده تا راه با دشمن نزديك افتاد فرود شدند و لشكرگاه كردند ، شب برسيد و هوا سخت سرد بوده اصحاب از هر جانب هيزم فراهم كردند و بر هم نهادند تا افروخته كنند و دفع سرما دهند . عمرو فرمود : كس آتش نيفروزد . لشكريان دلتنگ شدند و شكايت به ابو بكر آوردند . ابو بكر چون با عمرو از اين سخن بدايت كرد ، در پاسخ گفت : آن كس كه آتش كند هم او را در آن آتش افكنم .
عمر بن الخطّاب را غلظت عمرو به غضب آورد و خشونت آغاز كرد . عمرو گفت : يا بن الخطّاب : رسول خداى تو را مأمور من داشته و اطاعت من فرموده ؟
گفت : چنين باشد . فرمود : پس آنچه مىفرمايم بر طريق طاعت باش و هيچ سخن مكن . ابو بكر با عمر گفت : او را بگذار كه رسول خداى او را به جهت مصالح حربيه كه نيك مىداند بر ما امير ساخته .
لاجرم عمر خاموش شد و در ملازمت خدمت او بجانب دشمن كوچ دادند و بهر قبيله از جماعت بلّى و عذره قريب مىشدند ، مردمان منازل خويش را پرداخته به اراضى بعيده فرار مىكردند و در آن عجل و شتاب با گروهى از كفّار دچار شدند و رزم زدند و هزيمت دادند ، عمر و سواران لشكر را مأمور داشت تا از نزديك و دور مواشى كفّار را براندند . چندان كه از گوشت گوسفند و شتر آذوقه به دست كردند و ازمت
ص: 1249
اين بيش بهره اى از غنيمت نبردند ، آنگاه طريق مراجعت گرفتند .
و چنان افتاد كه در عرض راه يك شب عمرو بن العاص را احتلام آمد و چون هوا سخت سرد بود از شستن بدن براى غسل حذر كرد . پس مقدارى آب بخواست و استنجا (1) نموده تيمّم كرد و نماز صبح را با امامت قوم بگذاشت . ابو بكر و عمر بن - الخطّاب و ديگر اصحاب با او اقتدا كردند . پس از آنجا كوچ دادند و چون راه با مدينه نزديك شد ، عمرو بن العاص خواست تا رسول خداى را آگهى فرستد . پس عوف بن بكر را فرمان كرد تا از پيش روى شتاب گيرد .
عوف چون به مدينه آمد ، در حضرت رسول صورت حال را معروض داشت .پيغمبر فرمود : رحم اللّه ابا عبيده و حديث جنابت عمرو را و امامت او را با جنايت نيز بگفت . پيغمبر سخنى نفرمود : چون عمرو آمد از او سؤال كرد كه چرا با جنابت امامت كردى ؟ عرض كرد كه شبى سرد بود اگر غسل مىكرد هلاك مى شدم و حال آنكه خداى فرمود : وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً (2) يا اينكه گفت : لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ .
نيز پيغمبر سخنى نفرمود ، آنگاه اصحاب آغاز شكايت كردند و گفتند : نگذاشت ما آتشى افروزيم و خويش را گرم بداريم و چون دشمنان فرار كردند ، از دنبال برويم و غنيمتى بياوريم . عمرو عرض كرد : يا رسول اللّه اگر آتش مى افروختيم دشمن از قلّت عدد ما آگاه مى شد و اگر از دنبال دشمن مى شتافتيم بيم بود كه ايشان را مددى رسد و با ما در آويزند ، همين قدر كه زنده ايم بزرگترين غنيمت هاست .
از آن پس يك روز پيغمبر به مسجد آمد و بر منبر صعود داد و خداى را سپاس گذاشت ، ثُمَّ قَالَ : يا مَعْشَرَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الانصار انَّ جَبْرَئِيلُ اخبرنى انَّ أَهْلِ الوادى الْيَابِسِ أَثْنَى عَشَرَ أَلْفاً قَدِ اسْتَعَدُّوا وَ تَعَاهَدُوا وَ تَعَاقَدُوا عَلَى انَّ لَا يَغْدِرُ رَجُلٍ مِنْهُمْ
ص: 1250
بِصَاحِبِهِ وَ لَا يَفِرُّ عَنْهُ وَ لَا يَخْذُلُهُ حَتَّى يَقْتُلُونَهُ وَ أَخِى عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ أَمَرَنِىَ انَّ أَسِيرٍ اليهم أَبَا بَكْرٍ فِى أَرْبَعَةَ آلَافِ فَارِسَ ، فَخُذُوا فِى أَمْرِكُمْ وَ اسْتَعِدُّوا لِعَدُوِّكُمْ وَ انهضوا عَلَيْهِمْ عَلَى اسْمِ اللَّهِ وَ بَرَكَتَهُ يَوْمَ الِاثْنَيْنِ انَّ شَاءَ اللَّهُ . خلاصهء معنى چنان است كه مى فرمايد كه : جبرئيل از خداى خبر آورد كه دوازده هزار (12000) تن از مردم وادى يابس ، پيمان بر قتل من و علىّ مرتضى نهاده اند و فرمان آورده كه ابو بكر را با چهار هزار (4000) تن از ابطال رجال به دفع ايشان فرستم . پس اعداد كار كنيد و روز دوشنبه بيرون شويد .
آنگاه ابو بكر را طلب كرد و فرمان داد كه تا وادى يابس كوچ ميده و در آنجا بر كافران عرض اسلام كن اگر بپذيرند نيكو باشد ، اگر نه ابواب مقاتلت فراز كن ، مردان را با تيغ بگذران و زنان و فرزندان ايشان را بر سرى اموال مأخوذ دار . پس ابو بكر با لشكر از مدينه بيرون شد و همه جا طىّ طريق كرده در وادى يابس نزديك به كافران لشكرگاه كرد .
جماعت مشركين خواستند تا بى زحمت مدافعت ، ايشان را مراجعت دهند .پس دويست (200) تن مرد شاكى السّلاح از لشكر خود گزيده كردند و ايشان به نزديك مسلمانان آمده صف راست نمودند و يك تن بانگ برداشت كه اى لشكر شما كه ايد و از كجائيد و اينجا چرائيد ؟ همانا ما را امير ما فرمان كرد كه شما را بدانيم و خبر باز رسانيم .
ابو بكر چون اين بشنيد ، از قلب لشكريان بيرون شتافت و گفت : اينك ابو بكرم به فرمان پيغمبر اين راه دراز در نوشته ام تا شما را به مسلمانى دعوت كنم . اگر پذيرفتار باشيد در سود و زيان با مسلمين شريك و سهيم شويد ؛ و اگر نه كار به مقاتلت خواهد رفت .
گفتند : اى ابو بكر ما را از مقاتلت بيم دهى ؟ سوگند با لات و عُزّى اگر رَحمِ و قرابت حاجز و حايل نبود (1) تو را و مردم تو را يك تن زنده نمى گذاشتيم . هم اكنون سر خويش گير و بازشو و شكرانه اين نعمت را تذكره مى كن ، همانا مكنون خاطر ما دفع صاحب تو محمّد و پسر عمّ او على است تو بيهوده با آهنين بازو پنجه مزن و خويشتن را در شكنجه ميفكن . .
ص: 1251
ابو بكر را از اين سخن هول و هراس دامن خاطر بگرفت (1) و صناديد لشكر را طلب كرد و گفت : اين كافران به چند مرتبه از ما افزونند و سلاح جنگ ساخته و برداشته دارند و مسلمانان مدينه از ما بعيد افتاده اند ، طريق مراجعت برداشتن و كوچه سلامت را از دست نگذاشتن فتحى بزرگ است . گفتند : اى ابو بكر از خدا بينديش و از بى فرمانى پيغمبر بيم كن . اين چه انديشهء ناصواب است ؟ چستى كن و كار محاربت بساز . ابو بكر برآشفت و گفت : خاموش باشيد ، أَنَّى اعْلَمْ ما لا تَعْلَمُونَ الشَّاهِدُ يَرَى مَا لَا يَرَى الْغَائِبُ و لشكر را برداشته مراجعت كرد .
چون حاضر مدينه شد و به حضرت رسول آمد ، پيغمبر فرمود : لَمْ تَفْعَلُ مَا أَمَرْتُكَ بِهِ وَ كُنْتَ لِى وَ لِلَّهِ عَاصِياً اى ابو بكر بدانچه حكم دادم ، بىفرمانى كردى و عصيان ورزيدى ؟ و بىتوانى برخاست و به مسجد آمد و بر منبر صعود داد و خداى را ثنا بگفت : ثُمَّ قَالَ : يا مَعْشَرَ الْمُسْلِمِينَ أَنَّى أَمَرْتُ أَبَا بَكْرٍ انَّ يَسِيرُ الَىَّ أَهْلِ وادى الْيَابِسِ وَ انَّ يَعْرِضُ عَلَيْهِمْ الاسلام وَ يَدْعُوهُمْ الَىَّ اللَّهُ ، فَانٍ أَجَابُوا وَ الَّا واقعهم فانّه سَارَ اليهم وَ خَرَجَ مِنْهُمْ اليه مِائَتَا رَجُلٍ ، فاذا سَمِعَ كَلَامَهُمْ وَ مَا اسْتَقْبَلُوهُ بِهِ انْتَفَخَ صَدْرِهِ وَ دَخَلَهُ الرُّعْبَ مِنْهُمْ وَ تَرْكِ قَوْلِى وَ لَمْ يُطَعْ أَمْرِى . فرمود : اى گروه مسلمانان ابو بكر را فرمان كردم كه مردم وادى يابس را به اسلام دعوت كند و اگر نپذيرند رزم دهد ، برفت و دويست (200) كس از آن مردم نزديك او شدند و او را بيم دادند ، از كلمات ايشان سخت بترسيد و ترك فرمان من گفت .
آنگاه رسول خداى همان كلمات كه هنگام مأمور داشتن ابو بكر بفرمود در حق عمر اعادت داد و پسر خطّاب را خطاب كرد كه با همان لشكر شتاب كن و تقديم خدمت فرماى و مانند برادرت ابو بكر در حضرت اللّه و خدمت رسول دست فرسود عصيان مشو . (2)
عمر سپاه بياراست و تا وادى يابس براند . هما دويست (200) كس كه بر ابو بكر درآمدند بر عمر در آمدند و همان سخن كه با ابو بكر گفتند با عمر گفتند . عمر را نيز رعبى عظيم بگرفت و لشكر چنان بترسيدند كه گفتى دلهاى ايشان پرواز خواهد .
ص: 1252
كرد ، لاجرم پسر خطّاب بىتوانى (1) شتاب گرفت و باز مدينه شد .
پيغمبر چون اين بديد ، ديگر باره به مسجد شد و بر فراز منبر جاى كرد و فرمود : يَا عُمَرُ عَصَيْتُ اللَّهَ فِى عَرْشِهِ وَ عصيتنى وَ خَالَفْتَ قَوْلِى وَ عَمِلْتَ برايك قَبَّحَ اللَّهُ رايك .[ يعنى ] : اى عمر گناه خدا و رسول را روا داشتى و فرمان مرا خوار گذاشتى و كار به رأى خود كردى ؟ خداوند رأى ترا قبيح دارد .
آنگاه فرمود : جبرئيل فرمان آورد تا على را بديشان فرستم و على را با همان لشكر مأمور داشت . ابو بكر و عمر و عمرو عاص نيز ملازم جيش او بودند و رسول خداى با على وعده فتح نهاد و علىّ مرتضى بد انسان شتابزده طىّ مسافت همى كرد كه بيم هلاكت مى رفت . فرمود : بيم مكنيد كه پيغمبر مژده فتح داده و راه از جاده بگردانيد و طريق وادى و جبال سپرد . عمرو بن العاص دانست كه على را كار بر آرزو خواهد رفت ، خواست تا كيدى انديشد و راه او را بگرداند ، با ابو بكر و عمر و ديگر بزرگان لشكر گفت : انَّ عَلِيّاً رَجُلٍ غَرَّ ، لا خُبِّرْتُ لَهُ بِهَذِهِ الْمَسَالِكَ على را آگهى نيست ، همانا ما داناتريم بر اين طرق و شوارع ، در اين راه از گزندها و درنده ها لشكر را زيان فراوان برسد ، از او بخواهيد تا به سوى جاده بازشويم .
پس به اتّفاق اين سخن به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام برداشتند . فرمود : الْزَمُوا رحالكم وَ كُفُّوا عَمَّا لَا يَعْنِيكُمُ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا فانّى اعْلَمْ بِمَا اصْنَعْ فرمان پذير باشيد و از آنچه نمىدانيد سخن مكنيد و جز طريق اطاعت مسپاريد كه من بدانچه مى كنم ، داناترم . ناچار لب از گفتار ببستند و همه شب با او در جبال راه بريدند و روز در اوديه ساكن شدند و از هيچ گزنده و درنده آسيب نيافتند تا آنگاه كه راه با كافران نزديك شد ، پس على فرمان كرد تا لشكر فرود شده اوتراق (2) كردند .
چون خبر به كافران رسيد ، همچنان دويست (200) تن از ابطال رجال خويش اختيار كرده به نزد مسلمين فرستادند . ايشان بيامدند و بدانستند كه على امير لشكر است . گفتند : ما نيز ساخته رزم تو بوديم ، فردا چاشتگاه ميدان جنگ پر گرد داريم و مرد از مرد پديد آريم . على عليه السّلام فرمود : وَيْلَكُمْ تهدّدونى بكثرتكم وَ جَمْعَكُمْ فانا اسْتُعِينَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ الْمُسْلِمِينَ عَلَيْكُمْ وَ لَا قُوَّةَ الَّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ لاجرم كافران .
ص: 1253
بازشدند .
از اين سوى چون شب تاريك شد ، على فرمود : تا اصحاب زين بر اسب بستند و ساخته جنگ بنشستند . اين بود تا سفيد صبح سر برزد . پس على نماز بگزاشت و بر آن جماعت تاختن بردند . ناگاه كافران نگريستند كه نواصى خيل (1) ديدار شد ، لختى بهم برآمدند و شتابزده صف راست كردند . از ميانه غلامى دلاور بيرون شد و فرياد برداشت كه اى اصحاب ساحر كذّاب أَيُّكُمْ مُحَمَّدٍ ؟ على عليه السّلام بر او درآمد و گفت :
ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ أَنْتَ السَّاحِرِ الْكَذَّابِ پس نام على را بپرسيد و باز دانست گفت : از محمّد جدا نيستى : ما كنت ابالى لقيتك او لقيت محمّدا و اين شعر را به ارجوزه مى خواند .
لا قيت لَيْثاً يَا عَلِىُّ ضيغما *** قَرَماً كَرِيماً فِى الْوَغَى غشمشما
لَيْثٍ شَدِيدٍ مِنْ رِجَالِ خثعما *** يَنْصُرُ دَيْناً مُعَلَّماً وَ مُحْكَماً
على عليه السّلام اين رجز در جواب او قرائت كرد :
لا قيت قَرْناً حَدَثاً وَ ضيغما *** لَيْثاً شَدِيداً فِى الْوَغَى غشمشما
أَنَا عَلَى سأبيد خثعما *** بِكُلِّ خُطًى يَرَى النقع (2) دَماً
پس لختى با هم بگشتند و ضربى با يكديگر فرود آوردند . على تيغ بزد و او را بكشت و اسب برجهاند و مبارز خواست . برادر مقتول به خونخواهى بيرون شد در اول حمله به دست على از پاى درآمد .
ديگرباره على ندا درداد و هماورد طلب فرمود اين وقت حارث بن مكيده كه قائد قبيله و فرمانگذار جماعت بود ، آهنگ نبرد على عليه السّلام كرد ، پس تيغ برآهيخت و اسب برانگيخت . على جنگ او را پذيره شد و لختى با هم بگشتند . امير المؤمنين تيغ بزد و او را به خاك انداخت . اين سوره مبارك از بهر شبگير كردن على و شبيخون بردن (3) او بر اين قوم فرود شد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً فَالْمُورِياتِ قَدْحاً فَالْمُغِيراتِ صُبْحاً فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً (4) خلاصهء معنى آن است كه مى فرمايد :سوگند به اسبهائى كه از شدّت عدد نفس درشت برآوردند و با سمهاى سخت آتش .
ص: 1254
از سنگ برجهانند و سفيده دم به دستيارى فرسان غارت بر دشمنان اندازند و گرد برانگيزند و به ميان اعدا درآيند .
آنگاه در حق حارث بن مكيده مى فرمايد : إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ . (1) همانا انسان خداوند خويش را ناسپاس و بر كردار نكوهيدهء خود داناست .
مع القصه بعد از قتل حارث ، پسر عم او عمرو بن الفتّاك چون پلنگ آشفته اسب بزد و به ميدان آمد و اين شعر بگفت .
أَنَا عُمَيْرٍ وَ أَنَا ابْنُ الفتاك *** وَ فِى يَدَىَّ نَصْلٍ سَيْفِ بتّاك
امير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ فرمود :
دونكها مُتْرَعَةُ دِهاقاً *** كاسا دِهاقاً مزجت ذعاقا
أَنِّى امْرُؤُ أَرْدَى اذا مالاقا *** اقد هاما وَ اجذ سَاقَا (2)
و او را نيز با تيغ درگذرانيد و فرياد برداشت كه اگر مبارزى است طريق ميدان سپرد . هيچ كس را از آن جماعت نيروى مبارزت نماند . پس على اسب برجهاند و حمله افكند و صف بدريد و در ميان لشكر از چپ و راست مرد و مركب به خاك افكند ، چندان كه يكصد و بيست (120) كس از آن جماعت عرضهء دمار و هلاك گشت . اين وقت سپاه دشمن شكسته شد و طريق هزيمت پيش داد . پس على عليه السّلام زنان و فرزندان ايشان را اسير گرفت و اموال آن جماعت را مأخوذ داشت و ارباع (3) ايشان را خراب كرد و طريق مراجعت گرفت .
اين هنگام جبرئيل فرود شد و رسول خداى را مژده فتح رسانيد . پس آن حضرت بر منبر شد و اصحاب را آگهى داد و فرمود از مسلمين بر زيادت از دو تن مقتول نگشت . پس فرود شده به اتفاق مردم مدينه به استقبال على بيرون شد و سه ميل .
ص: 1255
راه بپيمود . على چون رسول خداى را نگريست از دابه (1) خود به زير آمد . پيغمبر نيز فرود شد و پيشانى على را ببوسيد و غبار از چهرهء مباركش بسترد و بگريست و فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ يَا عَلَى الَّذِى شَدَّ بِكَ أَزْرَى وَ قَوَّى بِكَ ظهرى . يَا عَلِىُّ اننى سَالَتِ اللَّهُ فِيكَ كَمَا سَالَ أَخِى مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ صَلَوَاتُ اللَّهِ وَ سَلَامُهُ عَلَيْهِ انَّ يُشْرِكْ هَارُونَ فِى أَمْرِهِ وَ قَدْ سُئِلْتَ رَبِّى انَّ يَشُدُّ بِكَ أَزْرَى .
پس روى با اصحاب كرد و فرمود : مرا ملامت در حبّ على نكنيد كه خداى مرا در حبّ او مأمور فرموده . پس فرمود : يَا عَلَى مَنْ أَحَبَّكَ فَقَدْ أَحَبَّنِى وَ مَنْ أَحَبَّنِى فَقَدْ أَحَبَّ اللَّهَ وَ مَنْ أَحَبَّ اللَّهَ فَقَدْ أَحَبَّهُ اللَّهُ وَ حَقِيقُ عَلَى اللَّهِ انَّ يَسْكُنُ حَبِيبِهِ الْجَنَّةِ يَا عَلَى مَنْ أَبْغَضَكَ فَقَدْ أَبْغَضَنِى وَ مَنْ أَبْغَضَنِى فَقَدْ أَبْغَضَ اللَّهَ وَ مَنْ أَبْغَضَ اللَّهُ أُبْغِضُهُ وَ لَعَنَهُ وَ كَانَ حَقِيقُ عَلَى اللَّهِ انَّ يَقِفَهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ مَوْقِفُ الْبَغْضَاءُ وَ لَا يُقْبَلُ مِنْهُ صَرْفاً وَ لَا عَدْلًا پس غنايم و اسيران چندان بود كه از فتح خيبر به دست كردند .
گويند : رافع بن رافع در غزوهء ذات السّلاسل حاضر بود ، ابو بكر را در آن سفر گليمى بود كه چون بنشستى فراش كردى و چون برخاستى برگرفتى . مردم يمن اين ديده بودند او را شناخته داشتند . چون كار خلافت بر ابو بكر استقرار يافت سر به بيعت وى در نياوردند و گفتند : نَحْنُ نُبَايِعُ ذَا العبایة ؟ ! و هم گفته اند كه : مردم يمن در حق ابا بكر چنين سخن كردند : نَحْنُ لا نُطِيعُ أَبَا الْفَصِيلِ و حسّان بن ثابت اين شعر انشاد كرد :
مَا الْبِكْرِ الَّا كالفصيل وَ قَدْ نَرى *** انَّ الْفَصِيلِ عَلَيْهِ لَيْسَ بِعَارٍ
أَنَا وَ مَا حَجَّ الْحَجِيجَ لِبَيْتِهِ *** ركبان مَكَّةَ مَشْعَرَ الانصار
نَفرى جماجمكم بِكُلِّ مهنّد *** ضَرَبَ القدار مبادى الاسيار (2)
حَتَّى تكنّوه بِفَحْلٍ هنيدة *** يُحْمى الطريدة (3) بَازِلِ (4) هدّار (5)
بالجمله در عرض راه رافع با ابو بكر گفت : مرا نصيحتى فرماى . ابو بكر او را .
ص: 1256
نصيحتى چند گفت و آنگاه فرمود : يا رافع هرگز بر دو مرد مسلم فرمانروا مشو و طلب امارت مكن . رافع گفت : اين همه از تو پذيرفتم ، لكن اينكه مى گوئى طلب رياست مكن ، بر من دشوار مىآيد ، چه در حضرت رسول مردم به حشمت و حكومت مىرسند و هيچ كس نيست كه ترك جاه گويد . گفت : اى رافع سؤالى صعب افكندى (1) اكنون گوش مى دارد تا پاسخ چه آيد .
همانا خداوند پيغمبر را فرمان كرد تا مردم را طوعا و اگر نه كرها در پرّه مسلمانى جاى دهد . پس هركس كه در پرّه مسلمانان افتاد ، در جوار خداى باشد و آن كس كه بر جار اللّه (2) امير شود و كار سخت براند با خداوند خصمى كند و خداى را به خشم آرد و اين بدان ماند كه كسى را جارى شفيق باشد و بيگانه او را برنجاند ، البته آن كس به خواب نشود تا شرط حميّت به پاى برد و انتقام جار خويش را بكشد ، لا شك كه خداوند در حمايت جار خود از آن كس بر زيادت خشم خواهد كرد و انتقام بخواهد كشيد . پس بر تو باد كه طلب امارت نكنى و مسلمانان نيازارى .
رافع گويد : چون از غزوهء ذات السّلاسل بازشديم از حضرت رسول رخصت يافته به قبيله خويش شدم . اين ببود تا در روزگار خلافت ابو بكر ، آنگاه به مدينه سفر كردم و ابو بكر را در مجلسى پرداخته از بيگانه (3) ديدار نمودم و گفتم : اى ابو بكر تو مرا از رياست دو تن مسلم منع همى كردى و اكنون قبول خلافت نمودى و امارت تمامت مسلمين را بر خويشتن نهادى ؟ ! گفت : اى رافع اين كار بر گردن من حمل شد : چه بترسيدم از اينكه چون اين بار از خويش فرو نهم ، مسلمانان ضايع شوند و متفرق گردند .
هم در اين سال رسول خدا ، عبد اللّه بن ابى العوجاء السّلمى را با پنجاه (50) تن
ص: 1257
به قبيلهء بنى سليم بفرستاد . چون مسلمين با قبيلهء بنى سليم راه نزديك كردند ، آن جماعت پيشدستى نموده شبيخون افكندند و مسلمانان را به تمامت مقتول ساختند از ميانه عبد اللّه بن ابى العوجاء بجست .
[ سريّه شُجَاعِ بْنِ وَهْبٍ ]
و هم در اين سال شجاع بن وهب را با بيست و چهار (24) تن از مسلمانان بر سر جماعتى از بنى عامر مأمور فرمود . چون شجاع راه نزديك كرد ، بنى عامر آبگاه و مواشى خويش را گذاشته بجستند ، شجاع آن مواشى را براند . هر مرد را پانزده (15) شتر بهره رسيد .
[ سريّه أَبُو عبيدهء جَرَّاحٍ يَا سُرِّيَّةً الْخَبَطِ]
و هم در اين سال رسول خدا ابو عبيدة بن الجرّاح را به سردارى سپاه اختيار فرمود . عمر بن الخطّاب و جابر بن عبد اللّه را نيز ملازم جيش او ساخت و فرمان كرد كه ابو عبيده با سيصد (300) كس از شجعان اصحاب در تنبيه (1) و تسخير قبيلهء جُهَينه شتاب گيرد و آن لشكر را از بهر آذوقه يك انبان خرما تسليم داد ، چه بر زيادت از آن بدست نبود .
بالجمله اَبُو عُبَيده راه برگرفت و چون لختى از راه مدينه دور افتاد آن انبان خرما پرداخته شد . (2) پس بفرمود تا لشكريان آنچه با خود داشتند حاضر كردند . اين جمله دو من خرما برآمد . فرمان كرد تا آن را در انبانى مضبوط ساخته ، هر روز اندكى از آن بر مىگرفت و هر تن را بهره اى مى رسانيد ، تا بدانجا رسيد كه هر روز تنى را يك خرما افزون ندادند و آن خرما را اصحاب چون كودكان در دهان نهاده مى مكيدند و بعد از .
ص: 1258
بلع مقدارى آب نوشيده روز به شب مى بردند .
در پايان امر از زحمت قحط برگ از درخت فشانده با آب نرم مىكردند و قوت مى ساختند . از اين روى لبهاى ايشان چون لب شتر زفت (1) گشت و گوشت دهان و بن دندان جراحت يافت و از اين روى آن سريّه را سرية الخبط گفتند چه خبط به فتح خاى معجمه و باى موحده مفتوح برگى را گويند كه به ضرب عصا از درخت افشانده باشند .
بالجمله قيس بن سعد بن عباده مردى از اعراب را ديدار كرد و پنج نفر شتر بخريد كه بهاى آن را پنج و سق (2) خرما در مدينه بدهد . اعرابى جمعى را گواه خواست . عمر بن الخطّاب گفت : من گواه نشوم ؛ زيرا كه قيس را از خود مالى و ثروتى نباشد . اعرابى گفت : پدر او سعد از آن مردم نيست كه پسر خود را براى پنج وسق خرما خاين بگزارد .
بالجمله قيس شتران را بگرفت و هر روز يكى را نحر كرد و بر لشكر بخش فرمود .پس از روزى چند عمر بن الخطّاب و ابو عبيده او را منع كردند و نگذاشتند ديگر نحر كند و چنان افتاد كه در آن سريّه به كنار بحر رسيدند و يك ماهى كه آن را غبر گويند ، از بحر به كنار افتاد مانند كوهى خرد يا تلّى بزرگ ، قريب يك ماه لشكريان از آن قوت كردند و هم به جاى بود . ابو عبيده فرمود تا دو ضلع از اضلاع آن ماهى را نصب دادند و مردى درازبالا بر پالان شترى قوى جثه برآمد و از زير آن بگذشت و سر او هنوز فرود استخوان ضلع بود . در صحيح مسلم و مسند احمد مرقوم است كه سيزده (13) تن در كاسه چشم او در آمدند و بنشستند .
بالجمله در آن سريّه با هيچ دشمن دچار نشدند و چون به مدينه بازآمدند ، قصّه قيس بن سعد را به عرض رسانيدند . رسول خدا فرمود : جوانمردى شيمه (3) اين خاندان است . و حديث ماهى بكردند . فرمود : بخوريد كه خداى براى شما از دريا بيرون فرستاد و اگر داريد به ما نيز بدهيد . يك تن از اصحاب را مقدارى از آن گوشت حاضر بود بياورد . پيغمبر لختى بخورد .لت
ص: 1259
از آن روز كه ميان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و جماعت قريش در حُدَيبِيَه كار مصالحت و مسالمت استوار شد ، از جمله به شرط بود كه با جار جانبين و حليف طرفين تعرّضى نشود . همانا قبيله بنى بكر و كنانه حليف قريش بودند و جماعت بنى خزاعه از حلفاى اصحاب رسول به شمار مىشد ؛ و ميان بنى بكر و بنى خُزاعه رسم خصومت محكم بود . از آنگاه كه حديث بعثت رسول خداى مشتهر گشت و غزوات آن حضرت متواتر آمد ، از وقوع چنين خطب عظيم عرب را مجال آن نبود كه به كار خويش پردازند و از يكديگر كينه خويش طلب كنند . بعد از صلح حديبيه قبائل را آسايشى به دست شد و ديگرباره مشغول خطرات خاطر خويش شدند .
يك روز اَنس بن اثيم الدِّئَلى كه در شمار قبيله بنى بكر است شعرى چند در هجاى رسول خداى انشاء كرده در ميان انجمن انشاد مى كرد ، غلامى از بنى خزاعه اين بشنيد و او را از اين هذيان منع كرد و مفيد نيفتاد ، پس خشم كرده بر او دويد و سر و روى او را در هم شكست . مرد دِئَلى استغاثت بر بنى بكر برد ، مردم بنى نفاثه كه جماعتى از بنى بكرند در مقاتلت بنى خزاعه يك جهت شدند ؛ و هم از بنى مُدلج (1) استمداد كردند . صناديد بنى مدلج اجابت اين امر را مقرون به صواب ندانستند ، و ملتمس ايشان را مقبول نداشتند ، لاجرم به نزديك قريش آمدند و مدد طلبيدند .
كفار قريش پيمان پيغمبر را بشكستند و بنى بكر را به آلات حرب و ضرب يارى
ص: 1260
كردند . و همچنان سُهَيل بن عَمرو ، و حويطب بن عبد العُزّى ، و عكرمة بن ابى جهل ، و صَفوان بن اُمَيّه و مِكرَز بن حفص و جماعتى از ابطال قريش جامه هاى خود را ديگرگون كرده نقاب از چهره درآويختند و با بنى بكر همداستان شدند . نيم شبى در كنار آبى كه آن را وَتير (1) خوانند بر سر خزاعه شبيخون بردند و رزم بدادند و در ميانه بيست (20) كس از بنى خزاعه مقتول گشت . و ايشان رزم زنان خود را به زمين حرم رسانيدند و به نزديك نَوفَل بن معاويه كه سيّد قبيله بنى بكر بود استغاثه بردند و گفتند : از خداى بترس و حرمت حرم نگاه بدار . نَوفَل گفت : اين سخن به صدق است لكن امروز ترسنده نيستم و ديگر آنكه شما در حرم كالاى مردم حاج را به سرقت مى بريد و حرمت حرم را به چيزى نمى شماريد همانا اين كيفر كردار شماست .
بالجمله بعد از آنكه بنى خُزاعه زحمت فراوان ديدند به سراى رافع و بديل بن ورقاء خزاعى در رفتند و بنى بكر و صناديد قريش فتح كرده و ظفر ديده در ارباع (2) خويش آرميدند .
اما قريش نخست چنان مى پنداشتند كه اين امر پوشيده خواهد ماند ، بعد از ارتكاب چنين فعلى شنيع بدانستند كه اين راز از پرده بيرون افتد ، از كردار خويش پشيمان شدند و اصلاح اين مفسده خواستند كرد . پس حارث بن هشام و عبد اللّه بن ابى ربيعه نزد ابو سفيان آمدند و گفتند : بعيد نيست كه محمّد به كيفر ما كمر بندد و كار بر ما صعب شود . اَبُوسُفيان گفت : ضجيع (3) من هند را در خواب نمودار شده كه خون از حَجُون (4) به سوى مكه همى آمد و تا زمين خندمه (5) برسيد لختى ببود آنگاه ناپديد گشت . و من از اين خواب ترسناكم ، سوگند با خدا كه من بدين مقاتلت رضا نداده ام و محمّديان انگيزش اين فتنه را از من خواهند دانست ، اكنون مرا به مدينه بايد رفت و از آن پيش كه محمّد از اين قصّه آگاه شود در تجديد مصالحت بايد رنج برد و مدّت مصالحت بر زيادت بست .
اما از آن سوى بامداد آن شب كه اين مقاتلت رفت رسول خداى با عايشه فرمود :كه
ص: 1261
لقد حَدَثَ فى خُزاعَةَ امر همانا در ميان خزاعه خطبى (1) حادث شده . عايشه گفت :تواند بود كه قريش پيمان بشكنند يا اينكه به فرسايش (2) شمشير نابود شده اند .فرمود : عهد بشكستند براى امرى كه خداى ايشان خواسته . عرض كرد : آن امر خير است يا شر خواهد بود ؟ فرمود : خير است .
و از ميمونه حديث كنند كه : رسول خداى از طهارت خانه بيرون مىشد و مى فرمود : نَصَرتُ نَصَرتُ و به روايتى سه نوبت فرمود : لبيك . عرض كرد : يا رسول اللّه با كه مى گوئى ؟ فرمود : جواب بنى كعب است از قبيلهء خزاعه ، همانا از من طلب نصرت مىكنند و مى گويند قريش ، بنى بكر را مدد دادند تا بر ما شبيخون زدند .
بالجمله بعد از سه روز عمرو بن سالم خزاعى با چهل (40) تن از مردم خُزاعَه به مدينه درآمدند و در حوزهء مسجد به حضرت پيغمبر رده (3) بستند و عمرو همچنان بر پاى ايستاده قصه بنى بكر و ستم ايشان را در قصيده اى انشاد (4) كرد و اين شعر بگفت :
لَا هُمَّ أَنَّى ناشد مُحَمَّداً *** حَلَفَ أَبِينَا وَ أَبِيهِ الاتلدا
انَّ قُرَيْشاً أَخْلَفُوكَ الموعدا *** وَ نَقَضُوا مِيثَاقَكَ المؤكدا
هُمْ بيّتونا فِى الْحَطِيمِ هجّدا (5) *** وَ قَتَلُونَا رُكَّعاً وَ سُجَّداً
وَ زَعَمُوا انَّ لَيْسَ تَدْعُوا أَحَداً *** وَ هُمْ أَذَلُّ وَ أَقَلُّ عَدَداً
كُنْتُ لَنَا رِبًا وَ كُنَّا اعبدا *** ثَمَّةَ أَسْلَمْنا وَ لَمْ ننزع يَداً
فَانْصُرِ هَدَاكَ اللَّهُ نَصْراً ايدا *** وَ ادْعُ عِبَادَ اللَّهِ يَأْتُوا مُدَداً
فِى فيلق كالبحر يُجْرَى مُزْبِداً *** فِيهِمْ رَسُولُ اللَّهِ قَدْ تجرّدا
ص: 1262
ابْيَضَّ مِثْلَ السَّيْفِ يَنْمُو أَبَداً *** انَّ سِيمَ خَسْفاً وَجْهَهُ تربّدا
قَرَمَ لقرم عَنْ قروم اصيدا (1)
رسول خداى فرمود : حَسْبُكَ يَا عَمْرُو و برخاست و چنان همى برفت كه دامن رداى مبارك بر زمين كشان بود و همىگفت : لا نُصْرَةِ انَّ لَمْ أَنْصُرِ خُزَاعَةَ فِيمَا أَنْصُرِ بِهِ نَفْسِى. نصرت داده نشوم اگر بنى كعب را نصرت نكنم بدانچه خود را نصرت كنم .اين هنگام ابرى در آسمان پديدار بود فرمود : انَّ هَذِهِ السَّحَابَةُ لتستهل بِنَصْرِ بَنَى كَعْبٍ . آنگاه عمرو را فرمود : با مردم خود طريق مراجعت سپرند و با اصحاب خويش فرمود : همى نگرانم كه ابو سفيان آمده طلب تجديد معاهده مىكند و مىخواهد زمان مصالحه را ممتد كند و آرزو نايافته باز خواهد شد .
اما از آن سوى ابو سفيان از بهر تجديد معاهده از مكه بيرون شتافت و به قدم عجل و شتاب طىّ مسافت كرده به مدينه آمد و از گرد راه به خانه دختر خود امّ حبيبه كه ضجيع پيغمبر بود آمد و خواست بر وساده رسول خداى بنشيند ، امّ حبيبه فراش را در هم پيچيد . گفت : اى دختر اين فراش از من دريغ دارى ؟ گفت :
آرى ، زيرا كه جاى اشراف پاكان است و تو نجس و دنسى . (2) ابو سفيان گفت : بعد از من مسّ شرّى كرده اى و خوى تو ديگرگون شده . امّ حبيبه گفت : اى پدر ، خداى مرا
ص: 1263
دولت اسلام داد و تو امروز با اينكه قائد قوم خويشى و خود را به حصافت (1) عقل ممتاز مى دانى چون است كه مسلمانى نمى گيرى و سنگى را كه گويا و شنوا نتواند بود پرستش مىكنى ؟
ابو سفيان به خشم شد و گفت : نخست حشمت من فروگذاشتى و از دين پدران بگشتى و اكنون مرا به جهل نسبت كنى ؛ و از نزد او بيرون شده به حضرت پيغمبر آمد و چندان كه براى تجديد معاهده سخن كرد پذيرفته نگشت ، از آنجا به نزديك ابو بكر شتافت و خواستار جوار شد . ابو بكر گفت : مرا عهدى و جوارى نيست ، جوار من جوار خدا و رسول است . آنگاه عمر بن الخطّاب را ديدار كرد و نيز پاسخ ناگوار شنيد .
به روايتى عمر آغاز غلظت كرد و گفت : اگر هيچ كس را دستيارى نيابم به پايمردى مورى با شما جهاد خواهم كرد . ناچار از نزد او بيرون شد و به خانه فاطمه عليها السّلام درآمد و جوار طلبيد . فاطمه فرمود : من زنى باشم و جوار من قوتى ندارد . ابو سفيان گفت : خواهر تو زينب شوهر خود ابو العاص را جوار داد و محمّد پذيرفتار گشت ، فاطمه فرمود : با اين همه مرا در اين امر اختيارى نخواهد رفت .عرض كرد : پس بفرماى فرزندان خويش حسنين را تا يك تن از ايشان در ميان انجمن مرا در زينهار (2) خود آورد و منتى بر قريش نهد و ثناى او جاودانه تذكره قبايل باشد . فرمود : فرزندان من خردند بى جواز رسول خداى تقديم امرى نتوانند كرد .
ابو سفيان از آنجا به حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام آمد و عرض كرد : اى ابو الحسن مرا جار ده و شفاعت كن تا محمّد بر مدّت صلح بيفزايد . على فرمود :مسكين تو اى ابو سفيان كار از جاى برفت و شفاعت را جاى نماند . گفت : اى على كار بر من صعب افتاده مرا به طريق چاره دلالتى فرماى . آن حضرت فرمود تو قائد قومى اگر خواهى برخيز و در ميان مردم به آواز بلند ندا در ده كه من از هر دو سوى مردم را در جوار خود درآوردم ، گفت : اگر چنين كنم اين كار به كفايت شود ، فرمود :گمان نكنم و جز اين نيز چاره ندانم .
پس ابو سفيان در ميان مردم به پاى خاست و ندا در داد كه اى قوم بدانيد كه من از دو سوى مردم را در جوار خود جاى دادم و گمان نكنم كه محمّد جوار مرا استوارهد
ص: 1264
ندارد . اين بگفت و به مسجد آمد و عرض كرد : يا محمّد گمان نمىرود كه ردّ جوار من كنى ، پيغمبر فرمود : اى ابو سفيان اين سخن تو خود مى گوئى .
بالجمله ابو سفيان به مكه مراجعت كرد ؛ و چون مدّت سفر ابو سفيان به دراز كشيد قريش گمان بردند كه او روش مسلمانان گرفته ، لاجرم بعد از ورود او به مكه ، هند او را از بدگمانى قريش بياگاهانيد و گفت : با اين همه اگر سودى از اين سفر براى قوم آورده باشى نيك است . ابو سفيان صورت حال را مكشوف داشت . هند پاى بر سينه او زد و گفت : زشت سفيرى بوده اى ، همانا على تو را بازى داد ، و قريش چون اين بشنيد گفتند : ابو سفيان را فتورى در عقل راه كرده [ است ] .
اما ابوسفيان صبحگاه ديگر از بهر آنكه بدگمانى قريش را از مسلمانى خود بگرداند به نزد اساف و نائله كه دو بت بزرگ بودند برفت و گوسپندى ذبح كرد و خون آن را بر سر و روى بتان طلى (1) كرد و گفت : چندان كه زنده ام از عبادت شما دست باز نخواهم داشت .
اما از آن سوى چون ابو سفيان از مدينه بيرون شد رسول خداى فتح مكه را تصميم عزم داد ابو بكر را فرمود : اين راز را از پرده بيرون ننهد و دست برداشت و در حق قريش فرمود : اللَّهُمَّ خُذْ عَلى أَبْصارِهِمْ لَا يرونى الَّا بَغْتَةً (2) . و در طلب لشكر كس به قبايل عرب فرستاد و پيام داد كه هركه با خداى ايمان آورد ، در اول شهر رمضان مى بايد شاكى السّلاح (3) در مدينه حاضر باشد ، و هركه در مدينه حاضر بود به اعداد جنگ مأمور گشت ؛ و در طرق و شوارع ديده بانان بگماشت تا كس اين خبر به مكه نبرد . در اين وقت حاطب بن اَبى بَلتَعه مكتوبى به صناديد قريش كرد ؛ و اين حاطب بن ابى بلتعه آن كس است كه از جانب رسول خدا به نزديك مقوقس نامه برد چنان كه مرقوم شد .
بالجمله حاطب به مردم قريش نوشت : انَّ رَسُولُ اللَّهِ جَاءَكُمْ بجيش كَاللَّيْلِ بِسَيْرٍ كَالسَّيْلِ . و به شرح رقم كرد كه پيغمبر ساختگى جنگ همى كند و گمان مى رود كه جز سفر مكه نفرمايد ، خواستم تا مرا بر شما حقى ثابت شود ، پس اين مكتوب را از .
ص: 1265
بهر شما كردم . و براى رسانيدن اين نامه ساره مولاة ابى عمرو بن صيفى بن هشام را اختيار كرد .
و ساره از قبيله مُزَينه بود ، دو سال بعد از واقعه بدر از مكه به مدينه آمد ، پيغمبر فرمود : مسلمان آمدى ؟ گفت : مسلمان نيستم . فرمود : هجرت كرده اى ؟ گفت : اين نيز نيست ؛ بلكه اهل و عشيرت و موالى به جملگى با شما هجرت كردند و من بى كسوت و نفقت نتوانستم زيست كرد ناچار به مدينه آمدم . چون ساره زنى نايحه (1) و مغنيه بود رسول خداى فرمود : جوانان مكه را چه رسيد كه تو را كسوه و نفقه دشوار افتاد ؟ گفت : بعد از واقعه بدر هيچ كس مرا از بهر تغنى طلب نكرد . اين هنگام پيغمبر بنى عبد المطلب را بفرمود تا او را كسوه و نفقه كردند . و ساره همچنان در مدينه ببود تا اين وقت كه حاطب بن اَبى بَلتَعه اين نامه را بنوشت و او را ده (10) دينار و به روايتى ده (10) درهم اجرت بداد و بر زيادت بردى نيز او را عطا كرد تا نامه را به قريش رساند .
پس ساره نامه را در گيسوان خود پوشيده ببست و راه مكه پيش داشت ، و جبرئيل اين خبر به پيغمبر آورد . رسول خداى ، على عليه السّلام و عمر بن الخطّاب و زبير بن الْعَوَّامِ وَ طلحه وَ عَمَّارُ يَاسِرٍ وَ أَبُو مَرْثَدٍ غنوى وَ مِقْدَادِ بْنِ اسْوَدَّ كندى را فرمود : به قدم عجل و شتاب تا روضهء خاخ (2) برانيد ؛ و در آنجا زنى را ديدار خواهيد كرد كه مكتوبى با اوست ، آن مكتوب را مأخوذ داشته باز مدينه شويد . ايشان بشتافتند و در روضهء خاخ زنى مزينه را بيافتند و طلب مكتوب كردند . ساره از داشتن آن نامه با سوگندهاى عظيم برائت ساحت خويش را مؤكد همى داشت ، چندان كه زبير و عمار آهنگ مراجعت كردند ، امير المؤمنين على تيغ بكشيد و فرمود : مكتوب را بسپار و اگر نه سر تو را از تن دور كنم . ساره ، على را شناخته داشت كه هرگز به گزافه سخن نكند . قَالَتْ : فَلِلَّهِ عَلَيْكُمْ الْمِيثَاقَ انَّ أعطكم الْكِتابِ أَنْ لا تقتلونى وَ لَا تصلبونى وَ لَا تردونى الَىَّ الْمَدِينَةِ ، قالُوا : نَعَمْ فَأَخْرَجْتُهُ مِنْ شَعْرِهَا فَخَلُّوا سَبِيلَهَا .
عهد بستند كه كس او را نكشد و نيازارد ، و آن نامه را از ميان موى سر خويش بيرون كرده بسپرد و راه مكه پيش داشت . و اين ساره از آن جمله زنان است كه بعد ازنه
ص: 1266
فتح مكه رسول خداى خون او را هدر ساخت - چنان كه در جاى خود رقم مى شود - .
بالجمله على آن مكتوب را مأخوذ داشته به حضرت پيغمبر آورد و رسول خداى به مسجد آمده بر منبر صعود داد و با اصحاب خطاب كرد كه : يك تن از شما نامه اى به مردم مكه نگاشته تا ايشان را از آهنگ ما آگهى دهد ، هم اكنون خويشتن بر كردار خود اعتراف كند و اگر نه من پديدار كنم . كس جواب بازنداد تا در كرّت سيم حاطب بن ابى بلتعه برخاست و عرض كرد : يا رسول اللّه سوگند با خداى كافر نشده ام و مرتد نگشته ام . فرمود : اين از بهر چه كردى ؟ عرض كرد : كه من مردى قرشى نيستم بلكه از حلفاى قريشم و كس در مكه ندارم كه حراست مال و عشيرت من كند و ديگر مهاجران را در مكه خويشان و نزديكانند كه كفيل اهل و مال ايشان است خواستم تا بر قريش حقى اندازم كه به رعايت آن حق حمايت بازماندگان من كنند . اين آيت مبارك اين وقت آمد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَنْ تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ خَرَجْتُمْ جِهاداً فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِما أَخْفَيْتُمْ وَ ما أَعْلَنْتُمْ وَ مَنْ يَفْعَلْهُ مِنْكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ . (1) حاصل معنى چنان است مى فرمايد : با دشمنان من و دشمنان خود ساز مهر و حفاوت طراز مكنيد و كافران را از در دوستى انفاذ نامه روا مداريد چه ايشان شما را و رسول خداى را به شهر خود نمى گذارند ، اگر شما به آهنگ جهاد و رضاى خداوند هجرت گزيديد ، چگونه كافران را به ارسال كتاب آگهى مى فرستيد و به نهانى خبر جنگ بازمى دهيد ؟ همانا خداوند پيغمبر خود را از آن دوستى كه با اعدا پوشيده داريد و آن معذرت كه به دروغ مكشوف مى سازيد داننده است و هر كه اين كردار ناهنجار كند از راه راست ياوه شود . إِنْ يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْداءً وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ لَنْ تَنْفَعَكُمْ أَرْحامُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (2) . مى فرمايد : اگر اين كافران دست يابند شما را به زبان و زيان بيازارند ، جز اينكه كافر شويد ، همانا از اين كردار شما را و خويشان و فرزندان .
ص: 1267
شما را نصيبه اى از سود و نكوئى نيست روز رستخيز نيك از بد دور افتد ، و بازگشت هركس بهشت و اگر نه دوزخ بود ، پس فراز داشتن ابواب مودت با اعدا امروز به كارى نيست .
مع القصه عمر بن الخطّاب ، حاطب را مخاطب داشت و گفت : قَاتِلَكَ اللَّهُ با اينكه دانستى رسول خداى واجب داشته كه كس خبر به قريش نرساند تو مكتوب بديشان فرستى ؛ آنگاه گفت : يا رسول اللّه فرمان كن تا سر اين منافق را با تيغ بردارم . پيغمبر فرمود : بباش او كافر نشد ، چه خداى فرمود : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا و نيز او از غازيان بدر است و خداوند از او عفو مى فرمايد به مفاد : و انَّ اللَّهَ قَدِ اطَّلَعَ عَلَى أَهْلِ بَدْرٍ فَقَالَ اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ فَقَدْ غَفَرْتُ لَكُمْ (1) .
و نيز روايت كرده اند كه پيغمبر فرمود كه : حاطب را به مسجد اندر مگذاريد و مردمان دست بر پشت او مى نهادند و بيرون شدن مى فرمودند و او نگاه بازپس مى كرد و بر روى پيغمبر مى نگريست چندان كه آن حضرت بر وى ترحم كرد و بفرمود تا او را بازآوردند و گفت : من از تو درگذشتم ، اكنون از خداى طلب مغفرت كن و از اين پس از چنين كردارها بر كناره باش .
مع القصه رسول خداى در تجهيز لشكر و بسيج (2) سفر يك جهت گشت و ايماء بن رحضة الغفارى ، وَ [ أَبُو رهم ] كُلْثُومِ بْنِ الْحُصَيْنِ را به قبيلهء بنى غَفَّارُ وَ ضمره فرستاد ، و معقل بن سنان ، و نُعَيم بن مسعود را به طلب اَشجَع گسيل ساخت و بلال بن حارث ، و عبد اللّه بن عمرو مزنى را به دعوت قوم مُزَينه فرمان كرد ، و حجّاج بن عِلاط سُلمى را به طلب بنى سليم امر كرد ، و عرباض بن ساريه را به آوردن مردم بنى كعب اجازت داد ، و ابو ذر غِفارى با كلثوم بن حُصَين كه اَبو رُهم كنيت داشت و به روايتى ابن امّ مَكتُوم را در مدينه به خليفتى بازداشت ؛ و از جمله زنان امّ سلمه را ملازم ركاب
ص: 1268
فرمود ؛ و روز جمعه دويم شهر رمضان و به روايتى دهم شهر رمضان سه رايت ببست : يكى را با على ، و دو ديگر را با زبير بن العوّام و سعد بن ابى وقّاص داد و از مدينه بيرون شد
و چون لختى از دروازه بدان سوى شتافت نَظَرَ الَىَّ عَنَانِ السَّمَاءِ فَقَالَ أَنَّى لَأَرَى السَّحَابَ تَسْتَهِلُّ بِنَصْرِ بَنَى كَعْبٍ . به جانب آسمان نظرى افكند و فرمود : مى نگرم سحاب را كه بر نصرت بنى كعب كه جماعى از خزاعه است ريزش دارد ، اين وقت كعب بن مالك خواست تا مكشوف سازد كه آهنگ رسول خداى به كدام جهت است ، لاجرم در برابر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بايستاد و اين اشعار را قرائت كرد :
قَضَيْنا مِنْ تِهَامَةَ كُلِّ نُحِبُّ *** وَ خَيْبَرَ ثُمَّ احمينا السيوفا
نسائلها وَ لَوْ نَطَقَتْ لَقَالَتْ *** قواضبهنّ دوسا أَوْ ثقيفا
فَلَسْتُ بحاضر انَّ لَمْ تَرَوْها *** بِسَاحَةِ دارِكُمْ مِنْهَا الْوَفَا
فَننتزعُ الْخِيامِ بِبَطْنِ وَجَّ *** وَ نَتْرُكُ دُورِكُمْ مِنْهَا خلوفا (1)
رسول خداى تبسمى فرمود و هيچ سخن نكرد ؛ از بهر آنكه لشكريان آهنگ رسول خداى را به جانب مكه گمان نزنند . اَبو قَتاده انصارى را با هشت (8) كس به قبيله اضم (2) حكم سريّه داد و ايشان به جانب اضم راه برگرفتند و پيغمبر با لشكر كوچ همىداد و آن شب كه بامدادش به جحفه (3) در مى رفتند : رَأَى أَبُو بَكْرٍ فِى مَنَامِهِ أَنَّ النَّبِىُّ وَ أَصْحَابُهُ قَدْ دَنَوْا مِنْ مَكَّةَ فَخَرَجَتْ عَلَيْهِمْ كلبة تهرّ فَلَمَّا دَنَوْا مِنْهَا استلقت عَلَى قَفَاهَا وَ اذا أطباؤها تَشْخُبُ لَبَناً فقصّها عَلَى رَسُولِ اللَّهِ فَقَالَ ذَهَبَ كَلْبُهُمْ وَ أَقْبَلَ دِرْهَمٍ وَ هُمْ سائلونا بأرحامهم وَ أَنْتُمْ لاقون بَعْضُهُمْ فَانٍ لَقِيتُمْ أَبَا سُفْيَانَ فَلَا تَقْتُلُوهُ .يعنى : ابا بكر را در خواب نمودار شد كه نزديك به مكه سگى بر رسول خداى و مردمش بانگ همى زد ؛ و چون لشكر قطع مسافت كردند آن سگ به پشت افتاد و پستانهاى شيرآور آشكار ساخت . .
ص: 1269
بامداد اين قصه به رسول خداى آورد فرمود : قريش را توان سركشى برفت و زمان خوشى برسيد ، زود باشد كه به قدم ضراعت از ما طلب رعايت كنند ؛ همانا شما جماعتى از ايشان را ديدار خواهيد كرد ، اگر ابو سفيان را معاينه كنيد ، تيغ بر وى مرانيد . آنگاه فرمان كرد تا ندا در دادند : كه هركه خواهد افطار كند و نيز گفته اند كه در منزل كديد روزه گشودند .
ابن عباس گويد : رسول خداى در منزل عسفان قدحى آب برگرفت چنان كه مردم نگريستند و بياشاميد و از آن پس تا به مكه ديگر روزه نگرفت .
جابر گويد : بعد از آنكه پيغمبر آب آشاميد معروض داشتند كه : بعضى از مردم روزه دارند دو كرّت فرمود : أُولَئِكَ الْعُصَاةُ .
بالجمله : چون كنار چاه ابو عقبه لشكرگاه شد پيغمبر فرمان كرد تا عرض سپاه دادند ، از جماعت مهاجر هفتصد (700) تن به شمار شد و ايشان را سيصد (300) اسب بود ، و از انصار چهار هزار (4000) مرد شمرده شد و ايشان را پانصد (500) سر اسب بود ، و از قبيله مزينه هزار (1000) تن مرد دلير برسيد و ايشان را صد (100) زره و صد (100) اسب بود ، و از مردم اَسلَم چهارصد (400) كس حاضر شد و ايشان را سى (30) سر اسب بود ، و از جماعت بنى عمرو بن كعب پانصد (500) تن به حساب رفت ، و آنگاه در منزل قُدَيد (1) شدند و رايتى چند ببستند و بر قوّاد سپاه بخش فرمود ؛ و هم در اين منزل از قبيلهء بنى سليم هزار (1000) مرد نيزه دار پيوسته لشكرگاه گشت و بيشتر بر اسبان تازى سوار بودند ؛ و همچنان از قبايل ديگر مرد از پى مرد و سوار پس سوار در مى رسيد چندان كه ده هزار (10000) و به روايتى دوازده هزار (12000) مرد دلاور انجمن گشت .
و در منزل صُلصُل ، زبير بن العَوّام را با دويست (200) كس به رسم طليعه پيشرو سپاه ساخت .
و از آن سوى چنان افتاد كه عباس بن عبد المطلب با اهل و عشيرت خويش از مكه هجرت فرمود و آهنگ مدينه داشت ، در بيوت سُقيا (2) يَا ذُو الحليفه به حضرت .
ص: 1270
نبوى پيوست و رسول خداى از ديدار او شاد خاطر گشت و فرمود : هجرت تو آخرين هجرتهاست چنانكه نبوّت من آخرين نبوّتهاست ، و فرمان كرد تا اهل خود را به مدينه فرستاده خويشتن ملازم ركاب شد .
و اَبو قَتاده اَنصارى كه مأمور به سَريّه قبيله اِضَم بود - چنان كه مذكور شد - در اين منزل پيوسته لشكر گشت . چون به آهنگ اضم طىّ مسافت مىكرد در عرض راه عامر بن الاضبط الاشجعى به دو بازخورد و به روش مسلمانان سلام داد ، مردم ابو قتاده او را آسيب نكردند از ميانه مُحَلّم بن جَثّامه را چون از عهد جاهليت با او كيد و كينى بود اسلام او را حمل بر ترس و بيم نهاد و او را بكشت و سلب و ثروت و شترش را مأخوذ داشت ؛ اما ابو قتاده در آن سفر با هيچ دشمن ديدار نكرد ، لاجرم طريق مراجعت گرفت و در منزل ذى خشب بدانست كه رسول خداى به سوى مكه شتافته از دنبال لشكر تاختن كرد و در منزل سقيا به حضرت رسول پيوست .
پيغمبر ، مُحَلّم بن جثّامه را خطاب كرد كه : چرا عامر را به هواى خاطر خويش مقتول داشتى ؟ محلّم در برابر رسول خداى زانو بزد و خواستار طلب آمرزش شد .پيغمبر چون از قتل عامر آزرده خاطر بود فرمود : لَا غَفَرَ اللَّهُ لَكَ . محلّم گريان از مجلس بيرون شد و آب چشم خويش با دامن ردا همى بسترد ، و بعد از هفت روز بمرد ؛ چون به خاكش سپردند زمين جسد او را بيرون انداخت ، اين خبر به پيغمبر آوردند ، فرمود : زمين بسيار كس را كه از محلّم بدتر بوده در بر گرفته اين از بهر آن است كه شما بدانيد قتل مؤمن كارى خرد نيست ، چنان كه در خبر است : لَزَوَالُ الدُّنْيَا أَهْوَنَ عَلَى اللَّهِ مِنْ سَفْكِ دَمِ امْرِئٍ بِغَيْرِ حَقٍّ. مسلمانان جسد محلّم را در شكاف كوهى نهاده با سنگ پوشيده داشتند .
و هم در اين منزل سقيا ، ابو سفيان بن الحارث بن عَبْدُ الْمُطَّلِبِ پسر عمّ رسول اللّه ،
ص: 1271
و همچنان عبد اللّه بن اميّة بن المُغَيرة المَخزُومى پسر عمّه رسول اللّه به لشكرگاه پيغمبر در آمدند ، و به روايتى در نيق العقاب (1) برسيدند ، و اين ابو سفيان پيغمبر را سخت آزرده بود و چنان افتاد كه از كراهت قوت اسلام سفر روم كرد ، چون هَراقِليوس هميشه در فحص حال پيغمبر بود و از غلبه آن حضرت خوفى تمام داشت بر زيادت مردم مكه را حاضر مى ساخت و پرسش حال مى كرد ، لاجرم ابو سفيان را طلب فرمود و گفت : تو كيستى ؟ عرض كرد : من ابو سفيان بن الحارث بن عَبْدُ الْمُطَّلِبِ . ملك روم گفت : اگر اين سخن به صدق كنى پسر عمّ محمّد بن عبد اللّه خواهى بود . ابو سفيان با خود انديشيد كه من از هيبت اسلام به روم گريخته ام و هنوز مرا به محمّد مى شناسند ، سخت به عجب رفت و شكوه اسلام و محبّت مسلمانى در دل او جاى كرد و از روم عنان به مكه برتافت و با اهل و مال هجرت كرده طريق مدينه گرفت ؛ و در عرض راه به لشكرگاه رسول خداى پيوست ، آنگاه به اتفاق عبد اللّه بن ابى اميّه چند نوبت از پيش روى پيغمبر بيرون شد و آن حضرت روى بگردانيد . در پايان امر به رحمت واسعه و شفاعت امّ سلمه بر ايشان ببخشود و هر دوان دين مسلمانى گرفتند . و اين ابو سفيان بن حارث ، رسول خداى را هجا مى گفت و بر كفار قريش مىخواند از اينجاست كه حسّان بن ثابت در پاسخ گويد :
الَّا ابْلُغْ أَبَا سُفْيَانَ عَنَى *** فانت مجوّف نخب هَوَاءٍ
بَانَ سُيُوفِنَا تَرِكَتُكِ عَبْداً *** وَ عَبْدُ الدَّارِ سادتها الاماء
هجوت مُحَمَّداً فاجبت عَنْهُ *** وَ عِنْدَ اللَّهِ فِى ذَاكَ الْجَزَاءُ
أَتهجوه وَ لَسْتَ لَهُ بِكُفْوٍ (2) *** فشرّكما لخيركما الْفِدَاءُ
هجوت مُبَارَكاً بَرّاً حَفِيًّا (3) *** أَمِينَ اللَّهِ شيمته الْوَفَاءُ
فَمَنْ يَهْجُو رَسُولُ اللَّهُ مِنْكُمْ *** وَ يَمْدَحُهُ وَ يَنْصُرُهُ سَوَاءُ
فَانٍ أَبَى وَ والدتى وَ عرضى *** لِعَرَضِ مُحَمَّدِ مِنْكُمْ وِقَاءً
و هم در هجو ابو سفيان گويد :
لَقَدْ عَلِمَ الاقوام انَّ ابْنِ هَاشِمٍ *** هُوَ الْغُصْنُ ذُو الافنان لَا الْوَاجِدِ الْوَغْدُ فا
ص: 1272
وَ مَالُكَ فِيهِمْ محتد (1) يَعْرِفُونَهُ *** فَدُونَكَ فالصق مِثْلَ مَا لَصِقَ الْقِرْدِ (2)
وَ ابْلُغْ أَبَا سُفْيَانَ عَنَى رِسَالَةِ *** فَمَا لَكَ مِنْ اصدار عَزَمَ وَ لَا وِرْدَ
وَ انَّ سَنَامِ الْمَجْدِ مِنْ آلِ هَاشِمٍ *** بَنُو بِنْتِ مَخْزُومٍ وَ وَالِدُكَ الْعَبْدُ
وَ مَا وَلَدَتْ أَفْنَاءِ زُهْرَةَ مِنْكُمْ *** كَرِيماً وَ لَمْ يَقْرَبِ عجائزك الْمَجْدِ
وَ لَسْتُ كعبّاس وَ لَا كَابْنِ أُمِّهِ *** وَ لَكِنَّ هجين (3) لَيْسَ يورى لَهُ زَنْدُ (4)
وَ كُنْتُ دعيّا نيط فِى آلِ هَاشِمٍ *** كمانيط خَلْفَ الرَّاكِبِ الْقَدَحِ الْفَرْدِ
وَ انَّ امْرَأً كَانَتْ سَمَّيْتَ أُمِّهِ *** وَ سَمْرَاءَ مَغْلُوبُ اذا بَلَغَ الْجَهْدَ
اما عبد اللّه ابن ابى اميّه برادر امّ سلمه و اين آن كس است كه در مكه رسول خداى را به كذب نسبت مى كرد و مى گفت : چشمه ها گوارا در سنگستان مكه جارى كن . و خداى اين آيت در شأن او فرستاد : وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً . (5)- چنان كه در جلد دويم از كتاب اول ناسخ التواريخ به شرح رفت - اكنون بر سر داستان رويم .
رسول خداى طىّ طريق كرده تا چهار فرسنگى مكه براند و در منزل مَرّالظَّهران (6) فرود آمد و فرمان داد تا قائدان لشكر هر يك آتشى كردند و هنوز قريش از رسيدن پيغمبر بىخبر بودند ، ليكن از آهنگ آن حضرت خاطر آسوده نداشتند و در راه مدينه ديدبان مى گماشتند .
اين هنگام ابو سفيان بن حرب و بديل بن وَرقاء و حَكيم بن حزام از بهر فحص حال از مكه بيرون شده تا پشتهء مَرّ الظَهران طىّ مسافت كردند و بر فراز پشته اى
ص: 1273
صعود داده نگران شدند و دشت را از كران تا كران آتشهاى افروخته نگريستند .ابو سفيان در عجب رفت و گفت : اين جماعت بزرگ از كجاست ؟ سوگند با خداى كه شب عرفه را ماننده است . بُدَيل بن وَرقا گفت : اين آتش قبيله خُزاعه است .ابو سفيان گفت : خُزاعه اذلّ و اقلّ از اين است كه چنين آتش كند . و به چپ و راست همى شدند كه حقيقت اين امر را مكشوف سازند .
و از آن طرف در مَرّالظهران ، عباس بن عبد المُطّلِب با خود انديشيد كه اگر از اين لشكر ناگاه به مكه درآيد از جماعت قريش يك تن زنده نماند همى خواست تا به موضع اراك (1) رفته مگر تنى را ديدار كند . پس بر استر خاص رسول خدا برنشسته تا اراك براند ، ناگاه بانگ ابو سفيان و بُدَيل را اصغا نمود كه با يكديگر همى سخن كردند ، فرياد برداشت كه : يا اَباحَنظَله . ابو سفيان نيز عباس را بشناخت و گفت : يا ابا الفضل ، بابى انت و امّى چه روى داده ؟ عباس گفت : واى بر تو اينك رسول خداست با دوازده هزار (12000) مرد مبارز . ابو سفيان بى هُشانه گفت : اكنون چاره كار ما چيست ؟ عباس گفت : بر اين استر رديف من باش تا تو را به حضرت رسول خداى برم و از بهر تو امان طلبم ؛ و دانسته باش اى ابو سفيان كه امشب كار طلايه با عمر بن الخطّاب است اگر تو را ديدار كند زنده نگذارد ، زيرا كه در ميان عمر و ابو سفيان در زمان جاهليت كار به خصومت نهانى مىرفت .
گويند : هند زوجه ابو سفيان همواره با چند تن از جوانان قريش ابواب مؤالفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و از اين روى با ابو سفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت . بالجمله ابو سفيان رديف عباس شد ، بُدَيل و حكيم باز مكه شدند و به روايتى ايشان نيز به نزديك پيغمبر آمده مسلمانى گرفتند .
مع القصه عباس ، ابو سفيان را برداشته آهنگ خدمت رسول خداى كرده و بر هر آتش عبور مى داد مردم ندا در مى دادند كه كيست اين هنگام مى گذرد ؟ و چون
ص: 1274
عباس را بر استر رسول خداى مى نگريستند ساكت مىشدند ، چون به خيمه عمر بن الخطّاب رسيدند و او آتشى بزرگ كرده بود عباس را بديد و سخن نكرد ؛ و چون بگذشت ابو سفيان را از قفاى او بشناخت ، پس از جاى بجست و گفت : اين دشمن خداست كه با عباس مى گذرد و او را نه ايمان است و نه امان ، منّت خداى را كه بر او دست يافتم و تيغ بكشيد و از قفاى او بتاخت و خواست از آن پيش كه عباس برسد و از بهر او امان بگيرد خويشتن را برساند و اجازت قتل او بستاند .
عباس عنان بزد و شتابنده خود را به سراپرده پيغمبر رسانيد . عمر نيز در زمان برسيد و عرض كرد : يا رسول اللّه اين دشمن خداى را هنوز نه امان است و نه ايمان ، بفرماى تا سر او را برگيرم .
عباس گفت : يا رسول اللّه من او را امان داده ام و عمر در قتلش اصرار همى كند .
عمر پيش شد كه با پيغمبر به نحوى سخن كند ، عباس بدويد و سر مبارك آن حضرت را در بغل گرفت و گفت : امشب با اين هيچ كس را سر گوشى نمىگذارم .
پيغمبر فرمود : اى ابو سفيان ساختهء ايمان باش تا امان يا بى . قالَ فَما نَصْنَعُ بِاللَّاتِ وَ الْعُزَّى . فَقَالَ لَهُ عُمَرُ : أسلح عَلَيْهِمَا . قَالَ : أَبُو سُفْيَانَ أُفٍّ لَكَ مَا أفحشك مَا يَدْخُلُكِ يَا عُمَرُ فِى كلامى وَ كَلَامُ ابْنِ عَمِىَ. ابو سفيان گفت : با لات و عزّى چه كنم ؟ عمر گفت :هر دوان را آلايش غايط مى ده . ابو سفيان گفت : اى عمر ترا چه افتاده كه هرزه لائى و دشنام گوئى و در ميان سخن من و پسر عم درآئى .
عمر گفت : اگر بيرون اين خيمه بودى با من نتوانستى چنين سخن كرد .
عباس گفت : اى عمر آهسته باش اين همه از بهر آن است كه ابو سفيان نسب به عبد مناف مىبرد اگر از بنى عَدِىّ بود چندين كوشش نداشتى .
عمر گفت : با من چنين مگوى ، آن روز كه تو مسلمانى گرفتى من اسلام تو را از اسلام پدرم دوستر داشتم .
رسول خداى ايشان را از غلظت بازداشت و با عباس فرمود : امشب ابو سفيان را در خيمه خويش بدار و بامداد نزديك من حاضر كن .
پس شب را ابو سفيان در قبّه عبّاس به صبح آورد . بامداد بانگ اذان بلال برخاست و گفت : اين چه منادى است ؟ گفت : مؤذن رسول خداست برخيز و وضو بساز ، گفت : من ندانم .
ص: 1275
عباس او را بياموخت و ابو سفيان نظاره بود كه رسول خداى وضو مىساخت و مردم نمى گذاشتند قطره اى از آب دست مباركش بر زمين آيد از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش مسح مى كردند . فَقَالَ : بِاللَّهِ لَمْ أَرَ كَالْيَوْمِ قَطُّ كِسْرَى وَ لَا قَيْصَرَ . (1)
بالجمله بعد از نماز ، عباس ، ابو سفيان را به حضرت رسول خداى آورد .
پيغمبر فرمود : اى ابو سفيان هنوز وقت نيست كه بدانى هيچ معبودى جز خداى نيست ؟ عرض كرد : پدر و مادرم فداى تو ، عجب دارم از حلم تو كه با چنان جفاها كه من كردم چنين لطف مى فرمائى ، دانستم كه جز اللّه تعالى هيچ خدائى نيست ، اگر بود ما را سودى بخشيد . پيغمبر فرمود : وقت نيست كه مرا پيغمبر خداى دانى ؟
گفت : تاكنون شكى در من بود .
عباس گفت : ويلك يا ابا سفيان چندين سخن به دراز مكش مسلمانى گير ، هم اكنون عمر درآيد و سرت برگيرد .
ابو سفيان از بيم جان گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ.
اين هنگام عباس عرض كرد : يا رسول اللّه ابو سفيان مردى فخر دوست است او را در ميان قريش مكانتى مخصوص فرماى .
پيغمبر فرمود : مَنْ دَخَلَ دَارَ أَبِى سُفْيَانَ فَهِىَ أَعْلَى مَكَّةَ وَ مَنْ دَخَلَ دَارَ حَكِيمٍ فَهِىَ بِأَسْفَلِ مَكَّةَ فَهُوَ آمِنُ وَ مَنْ أَلْقَى السِّلَاحَ فَهُوَ آمِنُ وَ مَنْ أَغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنُ وَ مَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ فَهُوَ آمِنُ . يعنى : هركس از اهل مكه به خانه ابو سفيان و خانه حكيم در آيد از شمشير لشكريان ايمن خواهد بود و همچنان هركه سلاح جنگ از تن دور كند و يا به خانه خويش در شود و در ببندد يا به مسجد الحرام پناه جويد ايمن است .
ص: 1276
اين هنگام ابو سفيان رخصت مراجعت گرفته راه مكه پيش داشت . عباس گفت :يا رسول اللّه بيم دارم كه ابو سفيان چون به مكه شود مرتد شود ، فرمان ده تا او را بدارم و تمام لشكر را از پيش روى او بگذرانم ، فرمود : او را در مضيقى جاى ده تا لشكر خدا بر او عبور دهد . عباس از دنبال او بشتافت و بانگ در داد كه يا ابا حَنظَله ، ابو سفيان بترسيد و گفت : اى بنو هاشم مگر غدرى كرده ايد ؟ عباس گفت : اهل بيت نبوّت غدر نكنند ، همى خواهم لشكر خداى را بر تو عرض دهم . و ابو سفيان را در تنگناى معبر بازداشت و لشكر صده و هزاره از پيش روى او مى گذشت .
نخستين خالد بن الوليد با هزار (1000) تن از مردم بنى سليم عبور داد و ايشان را دو علم بود كه يكى را عباس بن مرداس داشت و آن ديگر را خفاف بن نُدَبه .ابو سفيان گفت : قائد اين قوم كيست ؟ عباس گفت : اين خالد بن وليد است . گفت : آن پسر نو رسيده . فرمود : آرى . و خالد در برابر ابو سفيان سه كرّت تكبير گفت و با سپاه بگذشت .
و در قفاى او زبير بن العوّام با پانصد (500) كس از فارسان عرب با علمى سياه برسيد و تكبيرگويان بگذشت . گفت : اين كيست ؟ عباس فرمود : اينك زبير بن العوّام است مى گذرد . ابو سفيان گفت : پسر خواهر تو است . گفت : چنين است .
از پس او ابو ذر غفارى رايت خويش همى كشيد و سيصد (300) تن از بنى غفار را تكبيرگويان عبور داد . ابو سفيان گفت : ما لِى وَ لِبنى غفار .
آنگاه از بنى اسلم چهارصد (400) تن برسيد و ايشان را دو رايت بود : يكى را بريدة بن الحصيب ، و آن ديگر را ناجيه بن الاحجم (1) حمل مى داد ، ايشان نيز سه كرت تكبير گفتند و بگذشتند . فَقَالَ أَبُو سُفْيَانَ : مالى وَ لَا سَلَّمَ مَا كَانَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَنَا تِرَةٍ قَطُّ.ابو سفيان گفت : اسلم را با ما چه كين و كيد است و حال آنكه هرگز خونى در ميان ما نبوده است .
آنگاه قبيلهء بنى كعب بن عمرو برسيد و در ميان ايشان پانصد (500) سوار
ص: 1277
كارآزموده همى بود ، و رايت ايشان را بشر بن سفيان حمل مىداد . ابو سفيان گفت :اين كدام لشكر است ؟ عباس فرمود : ايشان حلفاى رسول خدايند .
آنگاه هزار (1000) تن از قبيله مُزينه ديدار شد و ايشان را سه لوا بود : يكى را نعمان بن مقرّن ، و ديگر را بلال بن الحارث ، و سيم را عبد اللّه بن عمر حمل مى داد .اين جماعت نيز تكبيرگويان بگذشتند ، ابو سفيان ايشان را بشناخت . فقال : مالى وَ لمزينة قَدْ جَاءَنِي تَقَعْقَعُ مِنْ شواهقها (1) .
آنگاه هشتصد (800) تن از قبيله جُهينَه عبور دادند و ايشان چهار رايت داشتند و حامل الويه ايشان [ اَبى رَوعَه ] معبد بن خالد ، و سويد بن صخر ، و رافع بن مَكيث و عبد اللّه بن بدر بود .
و از پس ايشان جماعت بنو ليث و قبيله بنى ضمره و مردم بنى سعد بن بكر و كنانه گروه گروه بگذشتند ، و ايشان دويست (200) تن مرد دلاور بودند و علم ايشان را ابو واقد ليثى مىكشيد . ابو سفيان گفت : اين جماعت كه باشند ؟ عباس گفت :بنو بكر . فَقَالَ : أَبُو سُفْيَانَ . نَعَمْ هُمْ أَهْلُ سُوءٍ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ غزانا مُحَمَّدِ لاجلهم أَمَا وَ اللَّهِ مَا شوورت فِى أَمْرُهُمْ وَ لَا عَلِمْتُ بِهِ وَ لَقَدْ كُنْتُ لَهُ كَارِهاً حَيْثُ بَلَغَنِى وَ لَكِنَّهُ امرحتم .قَالَ الْعَبَّاسُ : لَقَدْ خَارَ اللَّهَ فِى غَزْوَ مُحَمَّدِ اياكم دَخَلْتُمْ فِى الاسلام كَافَّةً . ابو سفيان گفت :اين بنى بكر بد مردمى باشند چه محمّد از بهر ايشان قصد ما كرد و حال آنكه ايشان بى رضاى من و بىمشورت من بر سر بنى خزاعه تاختن بردند . عباس گفت : خداوند آهنگ پيغمبر را بر تو مبارك ساخت و اين جماعت نيز به جملگى مسلمانى گرفتند .
از قفاى ايشان سيصد (300) كس مردم شجعان از قوم اشجع بگذشت و اين جماعت را دو رايت بود : يكى را معقل بن سنان ، و آن ديگر را نعيم بن مسعود داشت . ابو سفيان گفت : عداوت ايشان با پيغمبر از همه كس افزون بود . عباس فرمود : خداوند محبّت اسلام را در دل ايشان جاى داد . ابو سفيان گفت : اى عباس هنوز محمّد نگذشته است . گفت : چون موكب پيغمبر را ديدار كنى دانسته باشى كه هيچ كس را با ايشان قوت مبارزت نيست .
بالجمله بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه (2) كه پيغمبر در قلب آن جاى .
ص: 1278
داشت ديدار شد و پنج هزار (5000) مرد از ابطال رجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند ، همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى ، و تيغهاى مهنّد (1) ، و زره داودى طىّ مسافت همى كردند ، ابو بكر از يك سوى رسول خدا و اُسَيد بن حضير از جانب ديگر عبور داشتند ، و اين خيل را قبّة الخضرا مى ناميدند ، چه از آهن سبز مىنمودند و جز چشم اين سواران از زير آهن ديدار نمى شد . و از پيش روى پيغمبر ، سعد بن عباده رايت انصار داشت و با هزار (1000) تن همى رفت ، چون به ابو سفيان رسيد ندا در داد كه : يا ابا سفيان الْيَوْمُ يَوْمَ الْمَلْحَمَةُ ، الْيَوْمَ تَسْتَحِلُّ الْحُرْمَةُ ، الْيَوْمَ أَذَلَّ اللَّهُ قُرَيْشاً . يعنى : امروز روز خون ريختن است ، و امروز روزى است كه حرمت اهل حرم نگاه ندارند و خداى قريش را ذليل و خوار كند . پس روى با مردم خويش كرد و گفت : اى اوس و خزرج امروز كين احد بازخواهيد . ابو سفيان با عباس گفت : حبّذا يوم الذّمار (2) . روز عهد و امان چنين است ؟ و از كمال حيرت و دهشت گفت : اى عباس پادشاهى برادرزادهء تو بزرگ شد . و عباس گفت : ويحك اى ابو سفيان پادشاهى مگو ، اين نبوّت و رسالت است .
و ابو سفيان را از تهديد سعد هولى عظيم بگرفت ، لاجرم چون رسول خداى برسيد فرياد برداشت كه : يا رسول اللّه مگر بر قتل قوم خويش فرمان كردى ؟ و سخنان سعد را به عرض رسانيد و گفت : من خداى را و قرابت قريش را با تو شفيع مىسازم كه از قتل ايشان بگذرى و بخشايش آورى چه كريم تر و رحيم تر از همه مردمان توئى .
پيغمبر فرمود : سعد اين سخن از در سهو رانده است : يا ابا سفيان بَلِ الْيَوْمُ يَوْمَ المرحمة الْيَوْمَ أَعَزَّ اللَّهُ قُرَيْشاً . امروز روز لطف و احسان است ، امروز خداوند قريش را عزيز گرداند ، امروز خداوند عظمت خانه خود را بر زيادت كند و آن خانه را جامه بپوشاند .
عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف عرض كردند : يا رسول اللّه تواند بود كه سعد ، قريش را آسيبى زند ؟ پيغمبر فرمان كرد كه قيس بن سعد علم را از پدر بستاند .
ص: 1279
و خود بدارد ؛ و به روايتى على عليه السّلام آن علم بگرفت و نزد ركن كعبه نصب كرد ؛ و هم گفته اند : پيغمبر آن علم را به زُبير بن العوّام سپرد و او صاحب لوائين گشت .
بالجمله چون سپاه عبور داد عباس با ابو سفيان گفت : ترا به مكه بايد رفت و قريش را بيم داد تا مسلمانى گيرند و از آسيب قتل و اسر برهند . پس ابو سفيان شتاب زده و نفس گسسته به سوى مكه تاختن كرد . ناگاه قريش ، ابو سفيان را ديدار كردند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كه غبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره داشت و هنوز از رسيدن پيغمبر خبر نداشتند به استقبال ابو سفيان بدويدند و نخستين پرسش كردند كه از قفاى تو اين غبار چيست ؟ گفت : واى بر شما اينك محمّد است با لشكرى چون بحر موّاج در مى رسد و مردان او همه غرق آهن و فولادند و مبارزانى هستند كه هيچ كس را با ايشان نيروى مبارزت نيست ، و دانسته باشيد كه هركه به خانه من درآيد و هركه سلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خويش بنشيند و در به روى خود ببندد و هر كه در مسجد الحرام درآيد در امان است .
گفتند : قبّحك اللّه اين چه خبر است كه براى ما آورده اى ؟ و ضجيع او هند چون دانست كه شوهرش چنين خبر آورده از خانه بيرون دويد و ريش او را بگرفت و بسيار آسيب كرد و فرياد برداشت : يَا آلَ غَالِبٍ يَا أَهْلَ مَكَّةَ عَلَيْكُمْ بِالْحَمِيَّةِ الدَّسِمِ (1) فَاقْتُلُوهُ . بكشيد اين فربى ضخم بى معنى را ، بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخن نكند . ابو سفيان گفت : آنچه خواهى بكن ، سوگند با خداى اگر مسلمانى نگيرى گردنت بزنند ، زود به خانه شو و در ببند كه اكنون از تعرّض لشكر ايمن باشى .
بالجمله افواج كتائب از قفاى يكديگر مانند سيل بنيان كن تا ذِى طُوى براندند و رسول خداى در ذِى طُوى درآمد ، و اين هنگام پيغمبر را ردائى سياه در بر ، و عمّامهءسياه بر سر بود ؛ و لواى آن حضرت نيز سياه بود . لشكريان گروها گروه در اطراف
ص: 1280
پيغمبر پرّه زدند و رسول خداى كثرت مسلمين و فتح مكه نگريست فرمود : لَا عَيْشَ الَّا عَيْشِ الْآخِرَةِ . و از هر جانب هاياهوى لشكر صعود مى داد چندان كه جاى گرفتند و ساكن شدند . رسول خداى با اسيد بن حُضَير نگريست و فرمود : حسان بن ثابت در فتح مكه چه سخن كرده است ؟ اُسَيد قصيده حسّان را معروض داشت.
غفت ذَاتَ الاباطح فالجواء *** الَىَّ عَذْرَاءَ مَنْزِلِهَا خَلَاءٍ
دِيَارَ مَنْ بَنَى الحسحاس (1) قَفْرٍ *** تعفّيها الروامس وَ السَّمَاءِ
وَ كَانَتْ لَا يَزَالُ بِهَا أَنِيسٍ *** خِلَالِ مروجها نَعَمْ وَ شَاءَ
فَدَعْ هَذَا وَ لَكِنْ مَنْ لَطِيفُ (2) *** يؤرّقنى اذا ذَهَبَ الْعِشَاءِ
لشعثاء (3) الَّتِى قَدْ يتمّته *** فَلَيْسَ لَقَلْبُهُ مِنْهَا شِفَاءُ
كَانَ سبيئة مِنْ بَيْتِ رَأْسٍ *** يَكُونُ مِزاجُها عَسَلٍ وَ مَاءٍ
عَلَى انيابها أَوْ طَعْمَ غَضَّ (4) *** مِنَ التُّفَّاحِ هصّره اجتناء
اذا مَا الاشربات ذُكِرْنَ يَوْماً *** فَهُنَّ لِطِيبِ الراح الْفِدَاءُ
نولّيها الْمَلَامَةِ انَّ المنا *** اذا مَا كَانَ مغث أَوْ لِحَاءِ
وَ نشربها فتتركنا مُلُوكاً *** وَ أَسَداً لَا ينهنهنا اللِّقَاءِ
عدمنا خَيْلُنَا انَّ لَمْ تَرَوْها *** تُثِيرُ النقع مَوْعِدُهَا كداء
يبارين الَّا عَنَتِ مصغيات *** عَلَى أَكْتَافِهَا الاسل (5) الظَّمَاءِ
تَظَلُّ جيادنا متمطّرات (6) *** تلطّمهنّ بِالْخَمْرِ (7) النِّسَاءُ
فامّا تَعَرَّضُوا عَنَّا اعتمرنا *** وَ كَانَ الْفَتْحُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ
وَ الَّا فَاصْبِرُوا لجلاد يَوْمٍ *** يُعِينُ اللَّهُ فِيهِ مَنْ يَشاءُ
وَ قَالَ اللَّهُ قَدْ صَيَّرْتُ جُنْداً *** هُمْ الانصار عرضتها اللِّقَاءِ
لَهَا فِى كُلِّ يَوْمٍ مِنْ مَعْدٍ *** قِتَالُ أَوْ سِبَابُ أَوْ هَجَاءً
فنحكم بالقوافى مِنْ هجانا *** وَ نَضْرِبُ حِينَ تَخْتَلِطُ الدِّمَاءِ
وَ قَالَ اللَّهُ قَدْ أَرْسَلْتَ عَبْداً *** يَقُولُ الْحَقَّ انَّ نَفَعَ الْبَلَاءِ .
ص: 1281
شَهِدْتُ بِهِ وَ قومى صُدَّ قَوِّهِ *** فَقُلْتُمْ مَا نَجِيبُ
وَ ما نَشاءُ وَ جِبْرِيلُ أَمِينَ اللَّهُ فِينَا *** وَ رُوحُ الْقُدُسِ لَيْسَ لَهُ كِفَاءُ
فامّا تثقفنّ بَنَى لؤىّ *** جُذَيْمَةَ انَّ قَتَلَهُمْ شِفَاءُ
أُولئِكَ مَعْشَرَ نَصَرُوا عَلَيْنَا *** فَفِى أَظْفَارَنَا مِنْهُمْ دِمَاءَ
وَ حَلَفَ الْحَارِثِ بْنِ أَبِى ضِرَارَ *** وَ حَلَفَ قُرَيْظَةَ مِنَّا بُرَآءُ
لِسَانِى صَارِمَ لَا عَيْبٍ فِيهِ *** وَ بحرى لَا تكدّره الدِّلَاءِ (1)
چون اُسَيد بن حضير اين شعر قرائت كرد ، رسول خداى تبسّمى فرمود ، آنگاه سپاه آراسته را از كران تا كران نظاره كرد ؛ و هنگام وحدت و هجرت خويش را از مكه فرا ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر بگزاشت ، چه آن هنگام كه رسول خداى به زحمت كافران ، دل بر هجرت نهاد و طريق مدينه پيش داشت چون لختى راه بپيمود روى با مكه كرد و فرمود : اللَّهُ يَعْلَمُ أنّنى أُحِبُّكِ وَ لَوْ لَا أَنَّ أَهْلَكِ أخرجونى عَنْكَ لِمَا أَثَرَةً عَلَيْكِ بَلَداً وَ لَا ابْتَغَيْتُ بِكَ بَدَلًا وَ أَنَّى لَمُغْتَمُّ عَلَى مُفَارَقَتِكِ . مى فرمايد : خداى مى داند ترا دوست مى دارم اگر مردم تو مرا بيرون شدن نمى فرمودند هيچ شهرى را بر تو نمى گزيدم و به دل نمى گرفتم و از دورى تو سخت غمنده ام .
اين هنگام جبرئيل فرود شد و گفت : يَا مُحَمَّدُ الْعُلَى الاعلى يَقْرَأُ عَلَيْكَ السَّلَامَ يَقُولُ سَنَرُدُّكَ الَىَّ هَذَا الْبَلَدِ ظَافِراً غَانِماً سَالِماً قَادِراً قَاهِراً . عرض كرد : خداوند ترا سلام مى رساند و مى فرمايد : زود باشد كه تو را به سوى اين مكه مراجعت دهم ، بدانسان كه ظفرمند باشى و به قهر و غلبه اين بلد را بگشائى و غنايم فراوان بدست كنى و اين آيت مبارك را نيز بر پيغمبر قرائت كرد : إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ . (2) يعنى : آن كس كه واجب گردانيده است بر تو رسانيدن قرآن را البته ترا بازگرداننده است به سوى محل بازگشت تو ، يعنى مكه .
مع القصه اين هنگام كه به حكم وعده خداوند مكه را بر پيغمبر گشاده داشت و .
ص: 1282
حكم او روان گشت ، سپاس خداى بگذاشت . آنگاه فرمان كرد كه زبير بن العوّام با جماعت مهاجر جانب فراز مكه را معبر كرده از كداء (1) درآيد و رايت همايون را در حجون (2) نصب كنند و گامى فراتر نشود . و خالد بن الوليد را بفرمود تا با ابطال اسلم و غِفار و جُهَينه و مُزَينه و ديگر قبايل طريق نشيب مكه را معبر ساخته از ليط (3) درآيد و علم خويش را در منتهاى عمارات منصوب دارد ، و اين اول امارت خالد بود . و قيس بن سعد بن عباده را بفرمود : تا با مردم خويش ثنيّه مديد (4) را گذرگاه كرده از كداء درآيد . و عُبَيْدَةَ بْنَ الْجَرَّاحِ را حكم داد تا با جماعتى كه سلاح جنگ با ايشان نبود از بطن وادى روان شوند . و خويشتن با خاصان حضرت از راه اذاخِر (5) آهنگ كرد ، و فرمان كرد كه لشكريان هيچ كس سكنه حرام را آسيب نكند الّا آنكه از در مناجزت و مبارزت بيرون شوند .
اما از آن سوى عِكْرِمَةَ بْنِ أَبِى جَهْلٍ ؛ وَ صَفْوَانَ بْنِ اميه ؛ و سهيل بن عمرو با جماعتى از بنى بكر و بنى الحارث عبد مناف و گروهى از هُذَيل و احابيش ساخته جنگ شده به دفع خالد بن الوليد بيرون شدند ، و در زمين خندمه (6) سر راه بر خالد ببستند و جنگ بپيوستند ؛ و همچنان جنگ كنان تا به حَزَوَرَه (7) كه نزديك به مسجد الحرام برسيدند و بيست (20) تن از مشركين مقتول گشت ؛ و ايشان از بنى بكر بودند و اين كيفر به جاى آن بيست (20) تن كه از خزاعه كشته شد يافتند . و از مسلمانان حبيش ابن الاشعرى و كرز بن جابر شهيد شد . ناگاه رسول خدا شعشعه تيغ و برق سنان را از دور نگران شد فرمود : همانا جماعتى با خالد باب مقاتلت فراز كرده اند و او ناچار به دفع ايشان دست گشوده .
بالجمله چون آتش حرب خمود يافت با خالد خطاب فرمود : كه من شما را از رزم نهى كردم چه پيش آمد كه آغاز مقالت نموديد ؟ خالد عرض كرد كه : پيش دستى ايشان را بود و ما از در مدافعت بوديم . رسول خدا فرمود : قَضَاءُ اللَّهِ خَيْرُ .
و نيز روايت كرده اند : هنگامى كه خالد به كار قتال بود به حضرت رسول معروض .
ص: 1283
داشتند كه خالد تيغ در مكيان نهاده . پيغمبر كس به دو فرستاد كه : يا خَالِدِ ارْفَعْ عَنْهُمْ السَّيْفِ . يعنى : تيغ از مردم مكه بردار .
فرستاده نزد خالد آمد و گفت : ضع فيهم السّيف . يعنى : شمشير در ايشان بگذار .پس خالد هفتاد (70) كس از ايشان را بكشت . از پس جنگ پيغمبر با خالد خطاب كرد كه : من كس به تو فرستادم و تو را از قتل نهى كردم چرا بى فرمانى كردى ؟ عرض كرد : كه فرستاده فرمان قتل آورد .
رسول خداى فرستاده را حاضر داشت و پرسش فرمود ، عرض كرد : چون خواستم بگويم : ارْفَعْ عَنْهُمْ السَّيْفِ ، شخصى بر من ظاهر شد كه پاى بر زمين و سپر بر آسمان داشت و حربه خويش را بر سينه من راست كرد و گفت : با خالد بگو : ضَعْ فِيهِمْ السَّيْفِ و اگر نه تو را عرضه هلاك سازم .
پيغمبر فرمود : صَدَقَ اللَّهُ وَ صَدَقَ رَسُولُهُ . من آن روز كه عمّ من حمزه شهيد شد گفتم : اگر دست يابم هفتاد (70) تن از قريش را بكشم ، خداى مرا نهى فرمود و امروز خواست آنچه بر زبان پيغمبر او رفته راست كند .
و هم در اين وقت جماعتى از مشركين راه فرار پيش داشته بر فراز جبلى صعود مى دادند و مسلمانان از قفاى ايشان تكتاز مىكردند . ابو سفيان و حكيم بن حزام فرياد برداشتند كه : اى معشر قريش بيهوده خويشتن را عرضه تيغ و سنان مكنيد هر كه در خانه خود درآيد ايمن است و هركه سلاح جنگ فرونهد ايمن باشد ، پس مشركين سلاح جنگ افكنده به خانه خويش در خزيدند ، عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميّه به اتفاق گروهى از بيم مسلمين به بيغوله ها در گريختند ؛ و از مسلمين سه كس شهيد شد ، آنان كه از طرف اسفل مكه داخل شدند و راه خطا كردند . اين هنگام رسول خداى در حَجُون آمد و در سراپرده اى كه براى او از اديم سرخ افراخته بودند درآمد و سر و تن از گَردِ راه بسترد .
همانا هُبَيرُة بن ابى وهب بن عمرو بن عائِذ بن عمران بن مَخزُوم بن مُرَّة بن كعب
ص: 1284
بن لُؤىّ بن غالب شوهر امّ هانى خواهر على عليه السّلام بود ، بعد از ورود پيغمبر به حَجُون على را آگهى آوردند كه هُبَيرُه و حارث بن هشام و قيس بن السائب و چند تن ديگر از بنى مخزوم به خانه امّ هانى پناه برده اند ، على عليه السّلام بى توانى برخاست مُقَنَّعاً بِالْحَدِيدِ به در خانهء خواهر آمد و ندا در داد كه : أُخْرِجُوا مِنْ آويتم وَ جَعَلُوا يذرقون كَمَا يذرق الْحُبَارَى . يعنى : بيرون كنيد آن را كه جار داده ايد بدانسان كه حبارى ذرق (1) خويش را .اُمّ هانى بيرون شد و على را كه محفوف به آهن بود نشناخت و گفت : يا عبد اللّه من اُمّ هانى دختر عمّ رسول خدا و خواهر علىّ مرتضايم . على فرمود : بيرون كن ايشان را . امّ هانى گفت : و اللّه شكايت تو به پيغمبر برم . على مغفر برگرفت : امّ هانى چون روى برادر را بديد بدويد و او را در بر كشيد .
و به روايتى على دست بر سينهء ام هانى بزد تا از پى كافران بتازد ، اُمّ هانى از جاى نرفت : وَ قالَتِ أَ تَدْخُلُ يَا عَلِىُّ بَيْتِى وَ تُهْتَكُ حرمتى وَ تُقْتَلُ بِعَلَى وَ لَا تستحيى مِنًى بَعْدَ ثَمَانُ سِنِينَ. يعنى : اى على بعد از هشت سال كه از مكه هجرت كرده اى اكنون به خانه من در مى آئى وحشت مرا فرو مى گذارى و شوهر مرا مى كشى . و دست على را با شمشير سخت بداشت تا هبيره و ديگر پناهندگان فرار كردند .
على گفت : اى خواهر ، رسول خدا خون ايشان را هدر ساخته من از قتل ايشان ناگزيرم . فَقَالَتْ : فَدَيْتُكَ حَلَفْتُ لاشكو بِكَ الَىَّ رَسُولُ اللَّهِ . فَقَالَ لَهَا اذهبنى فبرّى قَسْمِكَ فانّه بِأَعْلَى الوادى . ام هانى گفت : من سوگند ياد كرده ام كه شكايت تو به حضرت رسول برم ، على فرمود : بشتاب و سوگند خويش را از گردن فروگذار .
امّ هانى به نزديك پيغمبر آمد ، هنگامى كه آن حضرت در قبه خويش به كار غسل مى پرداخت و فاطمه زهرا پرده اى كه ساتر پيغمبر بود افراشته داشت ، عرض كرد : يا رسول اللّه ، پسر مادرم يعنى على مى خواهد هبيره را و ديگر خويشان شوهر مرا كه من امان داده ام بكشد . و از قفاى او على برسيد .
رسول بخنديد و فرمود : چه كردى با امّ هانى ؟ على عرض كرد : وَ الَّذِى بَعَثَكَ بِالْحَقِّ لَقَدْ قُبِضْتَ عَلَى يَدَىَّ وَ فِيهَا السَّيْفُ فَمَا اسْتَطَعْتَ أَنْ أَخْلَصُهَا الَّا بَعْدَ لاى وَ فاتنى الرَّجُلَانِ فَقَالَ لَوْ وُلِدَ أَبُو طَالِبِ النَّاسُ كُلُّهُمْ لَكَانُوا شجعانا قَدْ أَجِرْنَا مِنْ أَ جَارَةُ أَمْ هانى وَ أَمْناً مِنْ أَمْنَتْ فَلَا سَبِيلَ لَكَ عَلَيْهِمَا. على مى گويد : سوگند با خدائى كه تو .
ص: 1285
را به راستى فرستاد كه ام هانى دست مرا با شمشير چنان بداشت كه رهائى نتوانستم مگر به صعوبت تمام ؛ و مدتى ديرباز چندان كه مشركان از من بگريختند .
پيغمبر فرمود : اگر ميلاد تمام مردم در بيت ابو طالب بود به تمامت شجاع بر مى آمدند . آنگاه فرمود : آن كس را كه امّ هانى جار داد و ايمن ساخت ، من نيز جار دادم و امان نهادم . اما هُبيره از خانه امّ هانى به نجران گريخت و آنجا ببود تا كافر بمرد ، و امّ هانى را از هبيره چهار پسر بود : اول : هانى . دويم : جعده . سيم : عمر .چهارم : يوسف - و شرح حال هر يك در جاى خود مذكور مىشود - .
بالجمله رسول خداى بعد از غسل هشت ركعت نماز مخفّفه چاشت بگزاشت و به روايتى اين امر در خانه امّ هانى بود . گويند : چون پيغمبر به خانه امّ هانى درآمد فرمود : هيچ خوردنى حاضر است ؟ عرض كرد : الّا نان خشك و سركه ، فرمود : هانى مَا أَقْفَرَ بَيْتُ مَنْ أَدَامَ فِيهِ خَلُّ. يعنى : بيار آن را ، هيچ خانه خالى نباشد از آن خورش كه در آن سركه باشد . بعضى از متأخرين تقديم داده اند فارا بر قاف ، يعنى فقر راه نيابد در خانه اى كه سركه باشد و اين ستوده نيست .
بالجمله چون پيغمبر از كار غسل و اكل بپرداخت زره بپوشيد ؛ و خود بر سر نهاد و سواران از حجون تا خندمه رده در رده صف راست كردند ، آنگاه رسول خداى شاكى السّلاح بيرون شد و بر راحلهء خويش بر نشست و راه مسجد الحرام پيش داشت ، ابو بكر جانب يمين گرفت و اسيد بن حضير به دست چپ راه برداشت ، و بلال بن رباح و عثمان بن طلحهء جمحى ملازم ركاب شدند ، و محمّد بن مسلمه زمام ناقه گرفت و رسول خداى سورهء مباركهء إِنَّا فَتَحْنا قرائت همى كرد و بى آنكه احرام بندد رهسپار حرم شد كه به مسجد الحرام درآمد ؛ و حجر الاسود را با آن چوب محجن (1) كه در دست داشت استلام (2) فرمود و تكبير گفت . سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير در دادند چنان كه بانگ ايشان همه دشت و كوه را در نوشت ، آنگاه از ناقه فرود شد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان فرمود .
و اين هنگام سيصد و شصت (360) بت در اطراف خانه كعبه نصب بود ، و از اين .
ص: 1286
جمله هبل را بزرگتر داشت و قدمهاى اين بتان به نيروى رصاص (1) در زمين سخت محكم بود و استوارى تمام داشت ، اما رسول خداى بر اين بتان عبور مى فرمود و با آن چوب يا ضلقى كه در دست مبارك داشت با هر يك از بتان اشارت مى فرمود ، يا براى تحقير گوشه كمان در چشم ايشان مى خلانيد ؛ و مىگفت : قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (2) وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعِيدُ (3)
و آن بتان بدان اشارت يا مس چوب به روى در مى افتادند و اگر به روى بتان اشارت مى فرمود بر پشت مى افتادند .
چند بت بزرگ را بر فراز جدران نصب كرده بودند كه از بهر فرود كردن دسترس نبود . امير المؤمنين عرض كرد : يا رسول اللّه پاى بر كتف من بگذار و اين بتان را به زير افكن . رسول خداى فرمود : تو پاى بر كتف من نه كه حمل ثقل نبوّت نتوانى داد ، على عليه السّلام پاى بر كتف پيغمبر نهاد و آن بتان را گرفته به زير افكند ، پيغمبر فرمود : يا على خويشتن را چگونه مى دانى ؟ عرض كرد : به تمامت حجب مكشوف افتاد ، گوئى سر من به ساق عرش رسيده و به هرچه دست فرابرم به دست كنم . پيغمبر فرمود : خوشا حال تو كه كار حق همى كنى و خوشا حال من كه بار حق همى كشم .
و به روايتى فرمود : بدانچه خواستى دست يافتى ؟ على عرض كرد : آرى ، سوگند بدان خداى كه تو را به راستى فرستاد چنان مى دانم كه اگر خواهم دست بر آسمان برم . پس بتان را به زمين انداخت و خورد و در هم شكست و به رعايت ادب خود را از ميزاب (4) كعبه به زير انداخت و چون به زمين آمد تبسمى كرد ، پيغمبر سبب خنده را پرسش فرمود ؟ عرض كرد : از جائى بلند خود را در افكندم و آسيبى نديدم .
ص: 1287
فرمود : چگونه آسيب بينى و حال آنكه محمد تو را برداشته و جبرئيل فروگذاشته .
اين چند شعر ابو نواس بدين آورده :
قِيلَ لِى قُلْ فِى عَلَى مِدْحَةُ *** ذَكَرَهَا يَخْمُدَ نَاراً مؤصده
قُلْتُ لَا اقْدَمْ فِى مَدْحِ امْرِئٍ *** حارذ وَ اللُّبِّ الَىَّ انَّ عَبْدُهُ
وَ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى قَالَ لَنَا *** لَيْلَةَ الْمِعْرَاجِ لِمَا صعده
وَضَعَ اللَّهُ عَلَى كتفى يَداً *** فاحسّ الْقَلْبِ انَّ قَدْ بَرْدِهِ
وَ عَلَى وَاضِعُ اقدامه *** فِى مُحِلُّ وَضَعَ اللَّهَ يَدٍ ه
فتحعلى خان ملك الشعرا در كتاب (خداوند نامه) اين معنى را به يك بيت پارسى ايجاز فرموده :
ابر كتف پيغمبر پاك راى *** خدا دست سود و خداوند پاى
گويند : قريش را صنمى در مروه بود و از شكستن آن بت دهشتى تمام داشتند ، لاجرم در حضرت رسول به قدم ضراعت خواستار شدند كه در هدم آن بت مهلتى گذارد ؛ و رسول خداى از كمال حيا سر فرو داشت پس سر بر آورد و فرمود : درهم شكنند ، اين وقت زبير بن العوّام ، ابو سفيان را گفت : اينك هُبل است كه در اُحُد بدان نازش داشتى ، اكنون خورد و در هم شكست . گفت : مرا نكوهش مكن اگر با خداى محمّد ديگر خدائى بود كار بدين گونه نرفتى .
در خبر است كه جماعتى از ناكسان و اراذل مكّه خيرگى همىكردند ، پيغمبر ابو هريره را فرمود كه : جماعت اوباش را مقتول سازند ، پس تيغ در ايشان نهادند .ابو سفيان به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه قريش به تمامت هلاك شدند . فرمود : از اين پس كس تيغ به قريش آلوده نكند . به روايتى فرمود : تيغها را در غلاف كنيد و كس را آسيب نزنيد الّا خزاعه كه تا نماز ديگر بر قتل بنى بكر رخصت دارند ، از اينجاست كه بعضى از علما در فتح مكه به خلاف يكديگر سخن كرده اند كه فتح مكه بر سبيل عنوه (1) يا صلح خيفه (2) بود ، گروهى از علماى عامه گويند : مكه به قهر گشوده شد ؛ زيرا كه به قتال فرمان رفت ؛ و از مردم مكه جماعتى مقتول گشت .و شافعيه گويند : آن فتح به صلح بود از اين روى كه پيغمبر قبل از ورود به مكه .
ص: 1288
قاطنين آن بلد را امان داد . حَيْثُ قَالَ صلّى اللّه عليه و آله : مَنْ دَخَلَ دَارَهُ وَ أَغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنُ . و بعد از ورود به مكه آن اراضى را در ميان غانمين بخش نفرمود و اينكه فرمان به قتال رفت خاص معدودى بود كه در مقاتله بيرون شدند .
در خبر است كه روز ورود پيغمبر به مكه ، اَبُو قُحافه پدر ابو بكر چون از هر دو چشم نابينا بود ، دختر خود را كه قُريبه نام داشت فرمان كرد تا عصاى او را كشيده بر فراز كوه ابو قبيس برد آنگاه گفت : يَا بُنَيَّةُ مَا ذَا تَرَيْنَ ؟ قَالَتْ : أَرَى سَوَاداً مُجْتَمِعاً مُقْبِلًا كَثِيراً ، قَالَ : يَا بُنَيَّةُ تِلْكَ الْخَيْلِ فانظرى مَا ذَا تَرَيْنَ ؟ قَالَتْ : أَرَى رَجُلًا يَسْعَى بَيْنَ ذَلِكَ السَّوَادُ مُقْبِلًا وَ مُدْبِراً ، قَالَ : ذلِكَ الوازع فانظرى مَا ذَا تَرَيْنَ ؟ قَالَتْ : قَدْ تَفَرَّقَ السَّوَادِ قَالَ قَدْ تَفَرَّقَ الْجَيْشِ الْبَيْتِ الْبَيْتِ . گفت : اى دخترك من چه مى بينى ؟ گفت : سواد لشكرى عظيم مى نگرم و مردى در ميان آن لشكر بهر سوى جنبش همى كند ، گفت :آن والى و قائد لشكر است ، ديگر چه مى نگرى ؟ قريبه گفت : آن سواد پراكنده شد .ابو قحافه دانست كه آن لشكر هم اكنون به مكه درآيد ، گفت : الْبَيْتُ الْبَيْتِ . يعنى :بايد به خانه شد و در به روى خويش بست .
پس از كوه به زير آمد ، قُريبه هراسناك بود ، ابو قُحافه گفت : اى دختر مترس تو را در ميان اصحاب محمّد برادرى آزاده است . اما چنان افتاد كه طوقى از سيم در گردن قريبه بود ، بعضى از لشكريان مأخوذ داشتند ، بعد از ورود پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله ابو بكر ندا در داد در ميان لشكر كه : أَنْشُدُكُمُ اللَّهَ أَيُّهَا النَّاسُ طُوِّقَ أختى فَلَمْ يُرَدِّدُ أَحَدُ عَلَيْهِ فَقَالَ : يا أخيّة احْتَبَسَ طوقك فَانٍ الامانة فِى النَّاسِ قَلِيلَةُ . چندان كه ابو بكر لشكر را به سوگند خواند كس طوق قريبه را بازنداد ، گفت : اى خواهر دست از اين طوق بدار كه امانت در ميان مردم اندك است .
ص: 1289
گويند : آن هنگام كه صفوان بن اميّه و عكرمة بن ابى جهل و ديگر مردم چنان كه مذكور شد با خالد بن الوليد رزم مى داد ، حماس بن قيس بن خالد الدّئلى نيز به خانه آمد و اصلاح سلاح جنگ همى كرد . زنش گفت : اين بهر چيست ؟ گفت : از براى محمّد و اصحاب اوست ، مى خواهم از ايشان براى خدمت تو خادمى اسير گيرم .گفت : واى بر تو ، اين گونه سخن نكن كه اگر محمّد را ببينى خويش را فراموش كنى .حماس گفت : هم اكنون تو را خواهم نمود ، و با سلاح جنگ بيرون شد و با مردم عكرمه و صفوان پيوست .
زمانى دراز برنيامد كه مردم قريش شكسته شدند و حماس نيز بگريخت و هراسنده به در سراى خود شتافت و سندان بكوفت ، زن بيامد و در بگشود ، حماس بى هشانه خود را در انداخت و چنان بود كه گوئى جان از تنش به در مى شود . و زن به تمسخر با او گفت : چه شد آن خادم كه مرا وعده نهادى ؟ و من تاكنون چشم به را هم .گفت : اين سخن بگذار و در سراى را ببند كه هركس در به روى خويش ببندد در امان است ، زن گفت : نه تو را گفتم آهنگ قتال محمّد مكن ، تو مرد اين ميدان نيستى از من نپذيرفتى . حماس در پاسخ اين شعر انشاد كرد :
وَ اللَّهِ لَوْ شاهدتنا بالخندمة *** اذ فَرَّ صَفْوَانَ وَ فِرَّ عِكْرِمَةُ
وَ بو يَزِيدَ قَائِمُ كالموتمه *** وَ استقبلتنا بِالسُّيُوفِ الْمُسْلِمَةِ
يَقْطَعْنَ كُلِّ ساعد وَ جُمْجُمَةُ *** ضَرْباً وَ لا نَسْمَعُ الَّا غمغمة
لَهُمْ نهيب خَلْفِنَا وَ هَمْهَمَتْ *** لَمْ تنطقى فِى اللَّوْمِ أَدْنَى كَلِمَةٍ (1)
ص: 1290
و در خانه ببست و در زاويه اى بخزيد .
اما انس بن زنيم يك تن از قبيله بنى بكر بود و رسول خداى را هجا مىگفت ؛ لكن قبل از فتح مكه وقتى بشنيد كه رسول خداى خون او را هدر ساخته سخت بترسيد و اين قصيده را به نظم كرده به حضرت رسول فرستاد :
وَ أَنْتَ الَّذِى تُهْدَى مَعْدٍ بامره *** بِكَ اللَّهُ يُهْدِيهَا وَ قَالَ لَهَا ارشدى
فَمَا حَمَلَتْ مِنْ نَاقَةٍ فَوْقَ كَوْرِ (1) ها *** ابِرُ وَ أَوْفَى ذِمَّةِ مِنْ مُحَمَّدِ
احْثُ (2) عَلَى خَيْرٍ وَ أَوْسَعُ نائلا *** إِذَا رَاحَ يَهْتَزُّ اهتزاز المهند
وَ اكسى لِبَرْدِ الْحَالِ قَبْلَ ارتدائه *** وَ أَعْطى لراس السَّابِقِ المتجرد
تَعْلَمُ رَسُولُ اللَّهِ أَنَّكَ مدركى *** وَ انَّ وَعِيداً مِنْكَ كالاخذ بِالْيَدِ
تَعْلَمُ رَسُولُ اللَّهِ أَنَّكَ قَادِرُ *** عَلَى كُلِّ حَىٍّ مِنْ تهام وَ مُنَجَّدٍ(3)
وَ نَبِىٍّ رَسُولُ اللَّهُ أَنَّى هجوته *** فَلَا رَفَعْتَ سوطى الَىَّ اذا يَدِى
سِوَى اننى قَدْ قُلْتُ يَا وَيْحَ فِتْيَةُ *** أُصِيبُوا بنحس يَوْمَ طَلَّقَ وَ أَسْعَدُ
أَصَابَهُمْ مَنْ لَمْ يَكُنْ لدمائهم *** كفيّا فَعَزَّتِ عبرتى وَ تلدّدى
ذئيبا وَ كلثوما وَ سَلْمَى تتابعوا *** جَمِيعاً فالّا تَدْمَعُ الْعَيْنُ اكمد (4)
عَلَى انَّ سَلْمَى لَيْسَ مِنْهُمْ كَمِثْلِهِ *** وَ أُخُوَّتُهُ أَوْ هَلْ مُلُوكِ كاعبد
فانّى مَا عَرْضاً خِرْقَةُ وَ لَا دَماً *** هرقت ففكّر عَالِمُ الْحَقِّ وَ اقْصِدْ (5)
ص: 1291
آنگاه كه رسول خداى مكه را بگشود ، انس بن زنيم از بيم جان به قلل جبال گريخت . نوفل بن معاوية الدئلى از جماعت بنى بكر چون در امان رسول خداى بود حاضر حضرت شد و عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْتَ أَوْلَى النَّاسِ بِالْعَفْوِ . كيست از ما كه با تو خصومت نكرده است و اهانت ننموده است و زحمت نرسانيده است ما در جهل جاهليت بوديم و به تو هدايت يافتيم ، و در حق انس بن زنيم آنچه بود افزون گفته اند . وَ قَدْ كُذِبَ عَلَيْهِ الرُّكَبِ وَ أَكْثِرُوا فِى أَمْرِهِ عِنْدَكَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : دَعِ الرَّكْبُ عَنْكَ أَنَّا لَمْ نَجِدْ بِتِهَامَةَ أَحَداً مِنْ ذِى رَحِمٍ وَ لَا بَعِيدِ الرَّحِمِ كَانَ أَبَرَّ بِنَا مِنْ خُزَاعَةَ فَاسْكُتْ يَا نَوْفَلٍ فَلَمَّا سَكَتَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ قَدْ عَفَوْتُ عَنْهُ فَقَالَ نَوْفَلٍ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّى. نوفل عرض كرد كه : گناه انس بن زُنيم را در اين حضرت دو چندان بازنموده اند اين سعايت را در معنى با خزاعه مى بست . رسول خداى فرمود : لب فرو بند اى نوفل كه هيچ كس با ما نيكوكارتر از خُزاعه نبوده آنگاه گناه انس را نيز معفو داشت .
اكنون باز سر داستان آئيم .
چون رسول خداى از شكستن اوثان و اصنام بپرداخت در كران مسجد جاى كرد و بلال را فرمان داد كه به اتفاق عثمان و طلحه به نزديك سلافه بنت سعد رفته كليد
ص: 1292
خانه را كه نزد او بود مأخوذ دارد و به حضرت رسول آرد . و اين سلافه مادر عثمان و چند پسر ديگر بود كه در جنگ احد كشته شدند - چنان كه مرقوم شد - لاجرم عثمان به نزد مادر آمد و سلافه در سپردن مفتاح گرانى مىكرد چه بيم داشت كه ديگر اين كليد را بديشان ندهند و منصب حجابت به ديگر كس تفويض دارند .
چون انجام اين امر به دراز كشيد ، رسول خداى مى فرمود : چيست كه بلال و عثمان دير مى آيند ؟ ابو بكر و عمر به در سراى سلافه آمدند ، عمر آواز داد كه اى عثمان زود برآى كه رسول خداى انتظار مى برد ، عثمان گفت : اى مادر اين كليد مرا ده و اگر نه ديگر كس از تو مأخوذ خواهد داشت . سلافه كليد را به دو داد و گفت : اگر تو اين كليد از من بستانى بهتر است تا بنى تميم و بنى عدىّ . پس عثمان كليد را به نزد پيغمبر آورد .
و چون رسول خدا دست فرا برد كه مأخوذ دارد عباس بن عبد المطلب به پاى خواست و عرض كرد : يا رسول اللّه چنان كه سقايت زمزم مرا دادى ، حجابت خانه نيز مرا عطا كن . عثمان چون اين بشنيد دست بازداشت . آن حضرت فرمود : اى عثمان مرا ده ، ديگر باره چون عثمان دست پيش داشت هم عباس آن كلمات اعادت كرد ؛ و عثمان در تفويض مفتاح خويشتن دارى نمود . پيغمبر فرمود : اى عثمان اگر ايمان با خداى دارى مفتاح را به من سپار . عثمان عرض كرد : بگير بِاَمانَةِ اللّه . پس رسول خداى بگرفت و در بگشود و نخست فرمان كرد تا عمر بن خطاب و عثمان بن طلحه به درون خانه شده ، صور انبيا و ملائك را كه مشركين بر جدران خانه رسم كرده بودند محو كنند .
عمر همه آن صور را محو و مطموس كرد و تمثال ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام را بگذاشت . آنگاه رسول خداى با بلال و اسامة بن زيد و عثمان بن طلحه به درون خانه رفت و از بهر آنكه مردم انبوه نشوند بفرمود تا در ببستند . و چون صورت ابراهيم و اسماعيل را نگران شد عثمان را فرمود : تا عمر را ندا كرده در آورده ، پيغمبر فرمود : اى عمر ، نه تو را امر كردم كه صورتها را محو كنى . عرض كرد : نخواستم صورت ابراهيم و اسماعيل را بسترم . فرمود : همچنان محو كن ، لعنت خداى بر قومى كه تصوير كنند آن را كه نيافريده اند .
گويند : مصوّران ، اقداح قمار در دست انبيا رسم كرده بودند پيغمبر فرمود : قاتَلُهُم
ص: 1293
اللّهُ مگر اين مردم ندانسته اند كه پيغمبران هرگز قمار نباخته اند . پس مقدارى زعفران طلبيد و آن صورت را به زعفران اندوده ساخت ، و به روايتى دلو آبى طلبيده بشست و فرمود : قَاتَلَ اللَّهُ قَوْماً يُصَوِّرُونَ مَا لا يُخْلَقُونَ . و از آن پس زمانى ببود ، آنگاه نماز بگزاشت .
گويند : ابن عمر از بلال پرسش كرد كه پيغمبر چگونه در خانه مكه نماز بگزاشت ؟ گفت : دو ستون را از دست راست و يكى را از دست چپ و سه ستون را به قفا انداخته نماز گزاشت ، چه آن روز خانه را شش ستون بود . اما ابن عمر پرسش نكرد كه چند ركعت نماز گزاشت . به روايت ديگر دو ركعت نماز گزاشته .
بدين روايت بعضى از علما نماز نافله گذاشتن را در اندرون خانه روا داشته اند و در فريضه خلاف كرده اند لكن بيشتر جايز دانند ، اما در (صحيح) مسلم به روايت عباس از اسامه حديث كنند كه : رسول خداى در اندرون خانه به همه سوى دعا كرد و نماز بگزاشت و چون بيرون شد در برابر خانه دو ركعت نماز بگزاشت و فرمود :هذا القبلة . و علماى حديث چون ابن عمر مثبت است و اسامه نافى . چنان كه در اصول مقرر است مثبت را بر نافى مقدم گذارند و تواند بود كه نماز پيغمبر در غيبت اسامه بود .
مع القصه در خانه را بگشادند و رسول خداى بيامد و بر عتبهء خانه بايستاد و عضادتين باب را به هر دو دست بگرفت و كليد را نيز در دست مبارك داشت ، پس عثمان بن طلحه را طلب فرموده او را سپرد و گفت : امروز روز برّ و وفاست و به روايتى فرمود : خُذْهَا يَا بْنِ طَلْحَةَ خالدة طالدة لَا يَنْزِعَهَا مِنْكُمْ الَّا ظَالِمُ . [ يعنى ] : بگير اى عثمان اين مفتاح را و اين دولت را ابدا خاص خويش بدان و هيچ كس جز ظالم و جابر تو را از اين منصب دفع ندهد ، و اين آيت مبارك بدين آمد : إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كانَ سَمِيعاً بَصِيراً . (1) خلاصه معنى آن است كه : به فرمان خداى امانات را به خداوندان امانت بازبدهيد و در ميان مردم به عدالت حكم برانيد و اين پند ستوده را كه اداى امانت و اجراى عدالت است استوار بداريد .
بالجمله عثمان خويشتن ملازمت ركاب گرفت و كليد را با برادرش شيبه گذاشت .
ص: 1294
و تاكنون اولاد شَيبَه راست .
نگارندهء اين كتاب مبارك گويد : اگر چه من بنده بيشتر در ايراد روايات متشتته اعتبار و اختيار خود را نگار كنم تا زحمت اطناب ندهم ؛ لكن در ايراد احاديث گاهى از ذكر احاديث مختلفه ناگزيرم ، مطالعه كنندگان اين جنايت (1) را معفو خواهند داشت .
بالجمله در اين قصّه صاحب (كشاف) و بعضى از مفسرين و مورخين ديگرگونه سخن كرده اند .
گويند : چون رسول خداى به كعبه درآمد عثمان در ببست و بر بام خانه صعود داد و گفت : اگر محمّد را رسول خداى دانستم مفتاح به دو دادم ، على عليه السّلام بر وى درآمد و دست او را برتافت و كليد بستد و در بگشود تا پيغمبر به درون رفت و نماز بگزاشت ، و چون بيرون شد عباس در طلب سدانه (2) خانه برآمد اين آيت فرود شد .لا جرم رسول خداى كليد را با على عليه السّلام داد تا به نزد عثمان برد و عذر بخواست .عثمان عرض كرد : چه بود كه به لطف بازدادى . فرمود : خداى در شأن تو قرآن فرستاد و آن آيت را قرائت كرد ، پس عثمان به دست على مسلمانى گرفت ، آنگاه جبرئيل حكم آورد كه منصب سدانه ابدا در اولاد عثمان خواهد بود .
و در (روضة الاحباب) مسطور است كه : عثمان پسرزادهء عبد الدّار است با پدر خود ابو طلحه در جنگ احد مقتول گشت و عثمان بن طلحة بن ابى طلحة بن عبد الدّار كه برادرزاده عثمان بن ابى طلحة بن عبد الدار بود پيش از فتح مكه مسلمانى گرفت چنان كه از اين پيش مرقوم داشتيم و اللّه اعلم بالصواب .
اكنون با سر سخن آئيم .
آنگاه كه رسول خداى عضادتين (3) باب را به دست داشت فرمود : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ صَدَقَ وَ غَدِهِ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاحزاب وَحْدَهُ . مردم قريش بر صف شدند و ايشان را رعدت و شدت فروداشت چه ندانستند چه پيش آيد و با ايشان كار بر چگونه خواهد رفت ، اين هنگام پيغمبر مكيان را خطاب كرد و فرمود :مَا ذَا تَقُولُونَ وَ مَا ذَا تَظُنُّونَ ؟ در حق خويش چه مى سگاليد و چه گمان داريد ؟ از ميانه .
ص: 1295
سُهَيْلُ بْنُ عَمْرُو آغاز سخن كرد و گفت : تَقُولُ خَيْراً وَ نَظُنُّ خَيْراً أَخُ كَرِيمُ وَ ابْنُ أَخٍ كَرِيمٍ وَ قَدْ قَدَرْتَ . يعنى : سخن به خير مىكنيم و گمان به خير مىبريم برادر كريم و برادرزاده كريمى و اينك بر ما قدرت يافته به هرچه خواهى دست دارى . و از اين سخن اشارت به قصه يوسف و عفو او را از برادران تذكره مى داد .
رسول خداى را از اين كلمات رقتى آمد و آب در چشم بگردانيد ، اهل مكه چون اين بديدند بانگ گريه به هاى هاى از ايشان برخاست و زار بگريستند ، آنگاه پيغمبر فرمود : فانّى أَقُولُ مَا قَالَ أَخِى يُوسُفُ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ . (1) همانا من آن گويم كه برادرم يوسف گفت و با برادران فرمود : امروز گناهى بر شما نيست و جرم و جنايت ايشان را معفو داشت .
آنگاه فرمود : أَلَا انَّ مَكَّةَ مُحَرَّمَةُ بِتَحْرِيمِ اللَّهِ لَمْ تَحِلَّ لَا حَدَّ كَانَ قَبْلِى وَ لَمْ تَحِلَّ لِى الَّا سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ وَ هِىَ مُحْرِمَةُ الَىَّ أَنْ تَقُومَ السَّاعَةُ لَا يُخْتَلَى خَلَاهَا وَ لَا يُقْطَعُ شَجَرُهَا وَ لَا يُنَفَّرُ صَيْدُهَا وَ لَا تَحِلُّ لُقَطَتُهَا الَّا لِمُنْشِدٍ . فرمود : همانا خداوند ازهاق ارواح را در مكه مباح نداشته و از بهر من نيز الّا ساعتى از روز خونريزى روا نباشد ، گياهش را نتوان درود و اشجارش را نتوان قطع كرد و صيدش را نتوان از پى تاخت و در آن اراضى هيچ لقطه بر كس حلال نباشد الّا اينكه آنها كنند و خداوندش را ندانند . ثُمَّ قَالَ : أَلَا لَبِئْسَ جِيرَانِ النَّبِىِّ كُنْتُمْ لَقَدْ كُذِّبْتُمْ وَ طردتم وَ أُخْرِجْتُمْ وَ آذيتم ثُمَّ مَا رَضِيتُمْ حَتَّى جئتمونى فِى بلادى تقاتلونى اذْهَبُوا فَأَنْتُمُ الطُّلَقَاءُ . پس فرمود : بد قومى بوديد از براى پيغمبر خود او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكه بيرون شدن فرموديد و از هيچ گونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين اراضى نيز راضى نشديد تا مدينه بتاختيد و با من مقاتلت انداختيد با اين همه طريق عفو سپردم و شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و بهر جا خواهيد بباشيد .
همانا رسول خداى مردم مكه را به كرمى بزرگ ممتاز داشت ، چه بعد از مبارزت با خالد حكم فيی مسلمين بر ايشان مى رفت و اگر پيغمبر خواستى همه را برده گرفتى و هر مال و ثروت داشتند بر مسلمين قسمت كردى .
بالجمله چون مژده آزادى گوشزد مردم شد گروها گروه از نزد آن حضرت بيرون .
ص: 1296
شدند ، چنان كه گفتى روز نشر است و از قبور سر بر كرده اند . از پس آن رسول خداى از در وعظ و انمحاى رسم جاهليت و احكام قصاص و دايت مغلّظه و مخفّفه و خطا ، و عمدا اين خطبه بخواند :
قَامَ رَسُولُ اللَّهِ فِى النَّاسِ خَطِيباً . فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ :
أَيُّهَا النَّاسُ لِيُبْلِغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ انَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى قَدْ أَذْهَبَ عَنْكُمْ بالاسلام نَخْوَةَ الْجَاهِلِيَّةِ وَ التَّفَاخُرَ بِآبَائِهَا وَ عَشَائِرِهَا .
أَيُّهَا النَّاسُ أَنَّكُمْ مِنْ آدَمُ مِنْ طِينٍ أَنْ خَيْرَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَكْرَمَكُمْ عَلَيْهِ أَتْقَاكُمْ وَ أَطْوَعُكُمْ لَهُ ، أَلَا وَ انَّ الْعَرَبِيَّةَ لَيْسَتْ بِأَبٍ وَالِدٍ وَ لَكِنَّهَا لِسَانُ نَاطِقُ فَمَنْ طَعَنَ بَيْنَكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّهُ يُبْلِغُهُ رِضْوَانَ اللَّهِ حَسَبُهُ ، أَلَا وَ انَّ كُلِّ دَمٍ أَوْ مَظْلِمَةٍ أَوْ احنة كَانَتْ فِى الْجَاهِلِيَّةِ فَهِىَ تَظَلُّ تَحْتَ قدمى الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ .
و از حضرت صادق عليه السّلام حديث كنند كه رسول خداى نيز در مسجد خيف مردم را بدين كلمات خطبه فرمود :
نَصَرَ اللَّهُ عَبْداً سَمِعَ مَقَالَتِى فَوَعَاهَا وَ بَلَّغَهَا مَنْ لَمْ يَبْلُغُهَا ، أَيُّهَا النَّاسُ لِيُبْلِغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ فَرُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ لَيْسَ بِفَقِيهٍ وَ رُبَّ حَامِلِ فِقْهِ الَىَّ مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ ، ثَلَّثْتَ لَا يُغْلَبُ عَلَيْهِنَّ ، قَلْبُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ أَخْلَصَ الْعَمَلِ لِلَّهِ ، وَ النَّصِيحَةُ لَائِمَةُ الْمُسْلِمِينَ ، وَ الرُّومِ لِجَمَاعَتِهِمْ فَانٍ دَعْوَتَهُمْ مُحِيطَةُ مِنْ وَرَائِهِمْ الْمُؤْمِنُونَ أُخُوَّةُ تَتَكَافَى دِمَاءَهُمْ وَ هُمْ يَدُ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ .
رسول خداى بر دعاوى قبل از اسلام خط ترقين راند و فخر به پدران بر گذشته و صفت تكبر و تنمّر را منع فرمود و گفت : فرزندان آدم هيچ يك را بر ديگرى فزونى نيست الّا آن كس كه نيكوكارتر باشد ، و به روايتى اين آيت را بر ايشان قرائت فرمود :يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ . (1) مى فرمايد : اى مردم من شما را از آدم و حوا آفريدم چون پدر و مادر شما يكى است ، شما را نرسد كه از جهت نسب و نژاد بر ديگر كس طريق افتخار سپريد و اينكه شما را شعب متفرقه و قبايل متشتته ساختيم ، آيتى براى فخر .
ص: 1297
شما نيست بلكه اين از بهر آن است كه يكديگر را بدين نامهاى گوناگون بازدانيد هر كه از شما پرهيزكارتر است نزد خداوند گرامىتر است .
اما از آن سوى جماعت انصار چون لطف و عنايت رسول خداى را در حق قريش نگريستند با خود گفتند : پيغمبر با عشيرت عظيم مهربانى و حفاوت پيش گذاشت ، عجب نباشد اگر به شهر خويش رغبت نمايد و سكون اختيار فرمايد .خداوند اين سخن را به دستيارى وحى بر پيغمبر خود مكشوف داشت ، رسول خداى ايشان را حاضر داشت و فرمود : اى انصار چنين سخن كرديد ؟ عرض كردند چنين است . فرمود : كلّا و حاشا من بنده و رسول خدايم هجرت به خدا و به سوى شما كرده ام محياى من محياى شما و ممات من ممات شماست . انصار به گريه شدند و گفتند : سوگند با خداى كه اين سخن از آن گفتيم كه دريغ داشتيم از خدا و رسول دور مانيم . فرمود : خدا و رسول ، شما را تصديق دارند و معذور داشتند .
از پس هنگام نماز پيشين برسيد ، بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد ، مشركين برخى در مسجد الحرام و گروهى بر فراز جبال ، چون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند . فَقَالَ عِكْرِمَةُ : وَ اللَّهُ أَنِّى كُنْتَ لَا كَرِهَ أَنْ أَسْمَعَ صَوْتَ ابْنُ رَبَاحٍ يَنْهَقُ عَلَى الْكَعْبَةِ . عكرمة بن ابى جهل گفت : مرا بد مىآيد كه پسر رباح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند .
وَ قَالَ خَالِدُ بْنُ أُسَيْدِ : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَكْرَمَ أَبَا عَتَّابٍ مِنْ هَذَا الْيَوْمِ أَنْ يَرَى ابْنَ رَبَاحٍ قَائِماً عَلَى الْكَعْبَةِ . خالد بن اسيد گفت : شكر خداوند را كه پدر من ابو عتاب را زندگى نماند تا اين ندا بشنود ، ابو عتاب كنيت اسيد است . قَالَ سُهَيْلٍ : هِىَ كَعْبَةِ اللَّهِ وَ هُوَ يَرَى وَ لَوْ شاءَ لِغَيْرِ . سهيل بن عمرو گفت : اين كعبه خداست اگر بخواهد اين صورت را ديگرگونه خواهد ساخت .
وَ قَالَ أَبُو سُفْيَانَ : أَمَّا أَنَا فَلَا أَقُولَ شَيْئاً وَ اللَّهِ لَوْ نَطَقَتْ لَظَنَنْتُ أَنَّ هَذِهِ الْجُدُرِ تُخْبِرَ بِهِ مُحَمَّداً . ابو سفيان گفت : من سخن نكنم كه اين ديوارها محمّد را خبر دهند .
ص: 1298
جبرئيل عليه السّلام اين قصه به پيغمبر برداشت ، رسول خداى ايشان را حاضر ساخت و سخن هركس را بر روى او بگفت تا بعضى مسلمانى گرفتند . ابو سفيان گفت : يا رسول اللّه من سخن نكردم . پيغمبر تبسّم فرمود و تصديق كرد ، از پس آن رسول خداى به كوه صفا صعود داد و چندان برفت كه خانه مكه پديدار گشت ، آنگاه بايستاد و بانگ برداشت كه اى فرزندان هاشم اى بنى عبد المطّلب من رسول خدايم بر شما مگوئيد محمّد از ماست و هرچه خواهيد بكنيد سوگند با خداى كه دوستان من از شما و جز شما پرهيزكارانند ، چنان نباشد كه در قيامت عتاب دنيا بر شما باشد و بر ديگران ثواب آخرت ، من عذر را بر شما قطع كردم ، عمل من از من و عمل شما از شما خواهد بود ، مرا به عمل شما نخواهند گرفت . پس دست به دعا برداشت و خداى را به اسعاف (1) حاجات بخواند .
آنگاه بنشست و عمر بن الخطاب كه در ملازمت به پاى بود ، مردان قريش را يك يك همى آورد تا بيعت كردند و أبو بكر دست پدر خود ابو قحافه را گرفته كشان كشان به حضرت رسول همىآورد و او پير و كور بود .
پيغمبر فرمود : يَا أَبَا قُحَافَةَ أَسْلِمْ تُسَلِّمْ . و او مسلمانى گرفت و اين سورهء مباركه اين وقت آمد : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً . (2) يعنى : چون نصرت خدا و فتح مكه برسد و مشركين قريش و كافران آن اراضى را نگرى گروها گروه دين مسلمانى گيرند ، خداى را تنزيه كن و ستايش بگوى و طلب آمرزش كن ؛ همانا خداوند پذيراى توبت و انابت مستغفرين است .
روشن است كه رسول خداى را گناهى نيست كه استغفار فرمايد ؛ بلكه اين استغفار از بهر امّت باشد و تنبيهى است امت را كه در استغفار اقتدا به پيغمبر خود كنند .
ص: 1299
بعد از نزول اين آيت رسول خداى در هر حركت و سكونى همى فرمود :سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ أَسْتَغْفِرُكَ وَ أَتُوبُ اليك . چون اين سورهء مبارك را پيغمبر بر مردم قرائت كرد تمامت اصحاب شادمان و فرحان شدند مگر عباس بن عبد المطّلب كه زار بگريست . پيغمبر فرمود يا عمّ اين چيست ؟ عرض كرد كه : اين سوره از رحلت تو به جهان ديگر خبر مىكند ، فرمود : چنين باشد و از اين روى بعد از فرود شدن اين سوره بسيار وقت مى فرمود : سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي أَنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ .
بالجمله چون مردان به كران رسيد نوبت زنان آمد ، رسول خداى گوشه رداى مبارك را از جانبى خود بگرفت و جانب ديگر را زنان همى گرفتند و بيعت كردند از بهر آنكه دست زنان را مس نفرمايد و نيز گفته اند : انَّ رَسُولُ اللَّهِ قَعَدَ فِى الْمَسْجِدِ يُبَايِعُ الرِّجَالَ الَىَّ صَلَاةِ الظُّهْرِ وَ الْعَصْرِ ثُمَّ قَعَدَ لِبَيْعَةِ النِّسَاءِ وَ أَخَذَ قَدْحاً مِنْ مَاءٍ فَأَدْخَلَ يَدَهُ فِيهِ. و با زنان فرمود : آن كس كه با من بيعت كند بايد دستش را در اين قدح آب داخل نمايد ؛ زيرا كه من با زنان مصافحه نكنم . و به روايتى اميّه خواهر خديجه عليها السّلام را فرمود : تا از زنان بيعت گرفت .
و اين آيت مبارك هنگام بيعت زنان فرود شد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ . (1) مى فرمايد : اى پيغمبر بلند مرتبت چون زنان به آهنگ متابعت از در بيعت به سوى تو گرايند ، به شرط كه خداى را شريك و دزدى نكنند و پيرامون زنا نگردند و دختران خود را زنده در گور نكنند و بچگان شكم را ساقط نسازند و بچگانى كه به زنا آورده اند به دروغ بر شوهر خود نبندند و در كردارهاى نيكو كه بديشان فرمائى عصيان تو نورزند ، پس با اين شرايط با ايشان بيعت كن ، و از بهر اين زنان طلب آمرزش فرماى كه خداوند مهربان گناه ايشان را معفو مى دارد .
ص: 1300
چون رسول خداى اين آيت بر زنان قرائت كرد ، امّ حكيم دختر حارث بن عَبْدُ الْمُطَّلِبِ برخاست : فَقَالَتْ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذَا الْمَعْرُوفُ الَّذِى أَمَرَنَا اللَّهُ أَنْ لَا نَعْصِيَكَ فِيهِ . يعنى : اين معروف كدام است كه خداى امر مى فرمايد كه ما عصيان تو نكنيم و بدانچه فرمائى فرمان پذير باشيم . فَقَالَ أَلَّا تَخْمِشْنَ وَ لَا تَلْطِمْنَ خَدّاً وَ لَا تَنْتِفْنَ شَعْراً وَ لَا تَمْزِقْنَ جَيْباً وَ لَا تُسَوِّدْنَ ثَوْباً وَ لَا تَدَعِينَ بِالْوَيْلِ وَ لَا تُقِمْنَ عِنْدَ قَبْرٍ .يعنى : بر اينكه هنگام سوگوارى چهره مخراشيد و لطمه بر روى مزنيد و موى مكنيد و جيب مدريد ، و تن به جامه سياه مپوشيد و بانگ به ناله برنياوريد و بر فراز قبر هيچ مرده اقامت نفرمائيد . پس زنان با اين شرايط بيعت كردند .
از ميانه هند زوجه ابو سفيان چون از كردارهاى ناستوده بر جان خويش ترسنده بود ، نقابى از چهره آويخته در ميان زنان جاى داشت و همىخواست تا بعد از گفتن كلمه خود را آشكار كند و از قتل ايمن باشد . پس به اتفاق زنان كلمهء شهادت بگفت .
آنگاه كه پيغمبر فرمود : أُبَايِعُكُنَّ عَلَى أَنْ لَا تُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً. عرض كرد : يا رسول اللّه از مردان بر اسلام و جهاد بيعت گرفتى و از ما چيزى خواستى كه كه از مردان نخواستى .
و آنگاه كه پيغمبر فرمود : و لا تسرقن . گفت : ابو سفيان مردى زفت و بخيل است و من از مال او مى ربايم نمىدانم بر من حلال است يا حرام ؟ ابو سفيان گفت : آنچه ببردى و از اين پس خواهى برد بر تو حلال كردم ، پيغمبر تبسّم فرمود و معلوم داشت كه او هند است .
فَقَالَ لَهَا : وَ أَنَّكَ لِهِنْدٍ بِنْتِ عُتْبَةَ ، قَالَتْ : نَعَمْ فَاعْفُ عَمَّا سَلَفَ يَا نَبِىِّ اللَّهِ عَفَا اللَّهُ عَنْكَ . پيغمبر فرمود : تو هند دختر عتبه باشى . گفت : آرى از آنچه كردم عفو فرماى ، خداوندت معفو دارد .
باز پيغمبر فرمود : و لا تزنين . هند گفت : يا رسول اللّه زن آزاده زنا مى كند ؟ عمر بن الخطاب حاضر بود تبسمى كرد ، كنايت از آنچه در جاهليت ميان ايشان رفته بود .
ص: 1301
ديگر بار پيغمبر فرمود : وَ لَا تَقْتُلْنَ أَوْلَادَكُنَّ هند گفت : رَبَّيْنَاهُمْ صِغَاراً وَ قَتَلْتُمُوهُمْ كِبَاراً فَأَنْتُمْ بِهِمْ اعْلَمْ . يعنى : ما در خردى تربيت اولاد خويش مىكنيم ، و چون بزرگ شدند شما مىكشيد و از اين سخن پسرش حنظله را تذكره مى كرد كه در جنگ بدر به دست على عليه السّلام كشته شد - چنان كه مرقوم گشت - . اين هنگام عمر چنان بخنديد كه به پشت افتاد ؛ رسول خداى تبسم فرمود .
آنگاه پيغمبر گفت : وَ لا يَأْتِينَ . هند عرض كرد : سوگند با خداى كه بهتان قبيح است و تو ما را به رشد و مكارم اخلاق امر مى فرمائى .
و چون رسول خداى فرمود : وَ لَا يَعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ . هند گفت : مَا جَلَسْنَا مَجْلِسَنَا هَذَا وَ فِى أَنْفُسِنَا انَّ نَعْصِيَكَ فِى شَيْ ءُ . ما اينجا حاضر نشده ايم كه بى فرمانى تو كنيم .
بالجمله چون بيعت زنان به پاى رفت ، رسول خداى به خانه امّ هانى آمد و غسل بكرد و نماز چاشت هشت ركعت مخففا بگذاشت ؛ و اين چنان تواند بود كه رسول خداى روز دويم فتح مكه به خانه امّ هانى رفته يا بلال را روز دويم به بانگ نماز اشارت فرموده .
گويند : لشكرگاه پيغمبر در شعب ابو طالب و خيف بنى كنانه بود تا زحمت ايام سلف را در آن اراضى تذكره كنند ، و بر فتح و استيلا سپاس گويند .
و چنان افتاد كه در روز فتح مكه جندب بن الاولع هذلى به مكه درآمد و خراش بن اميّه كعبى شمشير خويش را در شكم او فرو داد ، چنان كه امعايش بيرون دويد و او پشت به ديوار بازداده در امعاى خود نگران بود و ديدگانش در حدقه دوران داشت . پس گفت : اى گروه خزاعه نتوانستيد با من ديگرگونه كار كنيد . اين بگفت و بيفتاد و بمرد . اين خبر به رسول خداى آوردند ، به پاى خاست و فرمود :
همانا خداى حرام كرده است مكه را روزى كه آسمان و زمين و آفتاب و ماه آفريد و تا روز بازپسين حرام است و هيچ بنده مؤمن را
ص: 1302
حلال نيست كه در مكه خون بريزد و لقطه (1) آن را بردارد ؛ مگر كسى كه پيوسته ندا در دهد و تعريف كند ، و هيچ مؤمن را روا نيست كه درختان مكّه را ببرد و گياه آن را بدرود ؛ و اگر كسى گويد رسول خداى در مكه قتال كرده ، در پاسخ او بگوئيد كه حلال نبوده است پيش از من بر كسى و بعد از من بر كسى حلال نخواهد بود .
همانا حلال نبود بر من الّا يك ساعت از روز و سپس حرمت آن به حال خود بازگشت ، بدانسان كه از نخست بود . اى گروه خزاعه دست از قتل كشيده داريد و اين مرد را كه كشته ايد حكم كردم كه ديت بدهيد ، و اگر از اين پس كسى را به قتل آريد و ارث مقتول مخيّر است ميان قصاص كردن و ديت گرفتن .
سعيد بن المسيّب حديث كند كه بنو كعب را فرمان رفت تا صد (100) شتر براى ديت آن مرد بدادند .
همانا از آن بيش كه رسول خداى فتح مكه كند با اصحاب فرمان كرد كه يازده (11) مرد و شش (6) زن را در هرجا بيابند سر برگيرند . (2)
ص: 1303
نخستين : عبد العزى بن هلال بن خطل الادرمى كه قبل از فتح مكه به مدينه آمد و مسلمانى گرفت و رسول خداى او را عبد اللّه ناميد و به صحبت مردى خزاعى يا رومى براى اخذ زكات به جماعتى از قبايل فرستاد ؛ و در عرض راه مرد خزاعى خدمت او همى كرد ؛ روزى با او گفت : طعامى از بهر من بساز تا چون از خواب برآيم به كار برم . اين بگفت و بخفت . مرد خزاعى اين سخن را وقعى ننهاد و خود نيز به قيلوله مشغول شد ؛ عبد العزى چون از خواب برآمد طعام را نساخته يافت خشم كرد و خزاعى را بكشت ؛ و از آن پس بيم كرد كه اگر به مدينه شود حكم به قصاص خواهد رفت ، لاجرم طريق ارتداد گرفت ، و آن چهارپايان كه از بهر صدقه اخذ كرده بود براند و به مكه آمد ، قريش او را گفتند : تو را به سوى ما چه بازآورد ؟ گفت : دينى از دين شما بهتر نيافتم .
روز فتح مكه سلاح حرب بر تن راست كرده با مشركين قريش به جنگ خالد بن الوليد آمد ، چون قريش شكسته شدند او نيز بگريخت و پناه به خانه كعبه برد و به زير پردهء خانه پنهان شد . بعد از فتح مكه به هنگامى كه پيغمبر مشغول طواف بود يك تن از اصحاب عرض كرد : يا رسول اللّه اينك ابن خطل است كه خود را معلّق به استار كعبه ساخته ، فرمود : او را مقتول سازيد ، لاجرم أبو بردة اسلمى او را عرضه هلاك و دمار ساخت و به روايتى سعيد بن حريث بر او تاخت و عمار ياسر از او پيشى گرفت و عبد العزّى را با تيغ بگذرانيد .
ص: 1304
دويم : عبد اللّه بن سعد بن ابى السّرح است . و او برادر رضاعى عثمان بن عفّان بود كه در به دو امر مسلمانى گرفت و به كتابت وحى كامياب شد ؛ و چون رسول اللّه قرآن بر او قرائت كردى تا مكتوب دارد ، به جاى عزيز حكيم ؛ عليم حكيم نوشتى . و از اين گونه عصيان بسيار كردى در پايان امر گفت : محمّد نمىداند چه مىگويد من هرچه مىخواستم مىنگاشتم ، بلكه آنچه من نوشته ام بر من نازل شده ، چنان كه بر او نازل مىشود .
چون طغيان او از پرده بيرون افتاد ، از مدينه به مكه گريخت و در روز فتح مكه پناهندهء برادر رضاعى خود عثمان بن عفّان شد ، و به نزديك او شده گفت : مرا پنهان بدار كه اگر رسول خداى مرا بيند زنده نگذارد ، چه گناهى بزرگ كرده و اكنون پشيمانم .
پس عثمان او را روزى چند بداشت ، و چون رأفت رسول خداى را در حق مردم نگريست دل قوى كرد و دست عبد اللّه را گرفته به حضرت پيغمبر حاضر شد ، و بر پاى بايستاد و عرض كرد : يا رسول اللّه ، عبد اللّه برادر رضاعى من است و مادر او مرا بر دوش كشيده او را پياده گذاشته و بسيار وقت مرا شير داده و او را از بهرهء خود محروم ساخته ، چشم آن دارم كه او را امان دهى .
پيغمبر روى بگردانيد و عثمان اين سخن تكرار كرد ؛ و همچنان پيغمبر اعراض فرمود . چون چند نوبت اين بگفت و جواب نشنيد پيش شد و سر آن حضرت را ببوسيد و فراوان زارى و ضراعت كرد ، آنگاه گفت : يا رسول اللّه او را امان دادى ؟
فرمود : آرى . پس عثمان ، عبد اللّه را برداشته از مجلس بيرون شد ، پيغمبر با اصحاب گفت : چه افتاد شما را كه سر اين سگ را از تن دور نكرديد ؟ عباد بن بشر گفت : يا رسول اللّه سوگند با خداى كه انتظار اشارتى از گوشه چشم تو مىداشتم ، فرمود :
خائنهء عين لايق هيچ پيغمبرى نيست .
گويند : چون عبد اللّه امان يافت مسلمانى گرفت ؛ لكن هميشه از حاضر شدن نزد پيغمبر گريزان بود . روزى عثمان عرض كرد : يا رسول اللّه ، عبد اللّه از مجلس تو گريزان
ص: 1305
است . پيغمبر فرمود : بيعت كردم با او و امانش دادم و تبسّمى فرمود . عثمان گفت :چنين است ، لكن از شرم آن گناه بزرگ نيروى نظر نمى دارد . پيغمبر فرمود : الاسلام يَمْحُو مَا كَانَ قَبْلَهُ چون عثمان ، عبد اللّه را آگهى داد ، از آن پس خويش را در ميان انجمن مى افكنند و بر پيغمبر سلام مى داد .
سيم : عِكرمة بن ابى جهل بود . بعد از فتح مكه يك تن از اصحاب نيز به دست او شهيد شد ؛ و چون مجال درنگ در مكه نداشت به ساحل بحر گريخت ؛ اما چون خبر شهادت آن مرد مسلم به پيغمبر رسيد تبسمى فرمود . مجلسيان عرض كردند : يا رسول اللّه تبسم در چنين وقت بى حكمتى نباشد . فرمود : از غيب مرا خبر آمد كه قاتل و مقتول دست يكديگر را گرفته به بهشت خواهند شد شگفتى مردم بيفزود ، چه او كافرى بود كه گمان ايمان در او نمى رفت .
اما از آن سوى عكرمه از ساحل بحر به كشتى نشست تا سفر يمن كند ، طوفانى بزرگ از بحر بخواست و مردمان به يك بار خداى را خواندن گرفتند ، كشتيبان با عكرمه گفت : در طريق حق خالص باش . گفت : بگو اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ كه اين هنگام جز خداى كس را رهائى ندهد . عكرمه گفت : من از آن گريخته ام كه اين سخن نگويم . در اين وقت چشمش بر چوب كشتى افتاد اين سخن را مرقوم يافت : وَ كَذَّبَهُ قَوْمِهِ وَ هُوَ الْحَقُّ چندان كه خواست آن كلمات را با آتى بسترد دست نيافت ، دانست كه كلام حق است و خاطرش ديگرگون شد .
و از جانب ديگر ام حكيم صفيه دختر حارث بن هشام عم زاده عكرمه كه هم زوجه او بود در مكه مسلمانى گرفت و از براى عكرمه نيز امان گرفت و از دنبال شوهر راه ساحل پيش داشت ، چون به كنار بحر رسيد معجر (1) خويش را بر فراز چوبى كرده برافراشت ، كشتيبان لنگر افكند و او را به زورقى سوار كرده به كشتى
ص: 1306
رسانيد تا شوهر خويش را ديدار كرد . آنگاه گفت : اى پسر عمّ من از نزد نيكوكارترين مردم براى تو امان گرفته ام . عكرمه گفت : تو چنين كردى و با آن همه زحمت و خطا كه از من ديد مرا امان داد . گفت : او از آن كريمتر است كه به سخن راست شود ، زود طريق مراجعت گير و خود را به هلاكت ميفكن . عكرمه شاد خاطر با زن راه مراجعت گرفت . گويند در عرض راه خواست با زن مضاجعت و مخالطت كند ، صفيه گفت :من مسلمانم و تو كافرى تو را از من حظى و بهره اى نباشد .
بالجمله چون با مكه نزديك شدند رسول خداى را كه هر پوشيده اى نزد او مكشوف بود به اصحاب فرمود : يَأْتِيكُمْ عِكْرِمَةَ بْنِ أَبِى جَهِلَ مُؤْمِناً مُهَاجِراً فَلَا تَسُبُّوا أَبَاهُ . [ يعنى ] : عِكْرِمَةَ بْنِ أَبِى جَهْلٍ مؤمن و مهاجر مى رسد زينهار پدر او را دشنام مگوئيد زيرا كه سبّ مردگان چندان زيان نكند و زندگان را بيزارى دهد .
القصه عكرمه با زن خويش به باب خيمه رسول خداى مى آمد و صفيه نقاب از چهره فروگذاشته رخصت بار جست و به درون خيمه درآمد و عرض كرد : يا رسول اللّه عكرمه را آورده ام ، پيغمبر شاد خاطر شد و از كمال فرح از جاى بخاست چنان كه ردا از دوش مباركش فرو افتاد و فرمود : او را به درون آور . پس صفيه او را درآورد ، رسول خداى فرمود : مَرْحَباً بالرّاكب الْمُهَاجِرَ و بنشست ؛ و عكرمه بر پاى ايستاد و عرض كرد : يا محمّد اين زن مى گويد مرا امان دادى . فرمود : سخن به صدق كرده .
اين هنگام عكرمه كلمه بگفت و مسلمانى گرفت و از غايت شرم سر به زير داشت و عرض كرد : يا رسول اللّه نيكوكارتر و راستگوى تر و باوفاتر از همه مردم توئى . فرمود : اى عكرمه هيچ از من سؤال نكنى كه مرا با آن قدرت باشد الّا آنكه با تو عطا كنم . عرض كرد : همى خواهم كه از خداى بخواهى تا هر قدمى كه براى تقويت شرك و خصمى تو زده ام و هر ناهموارى كه در روى تو كرده ام و هر سخن كه در غيبت تو گفته ام كه لايق مكانت تو نبوده از من عفو فرمايد . پيغمبر دست برداشت . و گفت : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لعكرمة كُلِّ عَدَاوَةً عادانيها أَوْ مَنْطِقَ تَكَلَّمَ بِهِ أَوْ مَرْكَبٍ أَوْضَعُ فِيهِ يُرِيدُ أَنْ يَصُدُّ عَنْ سَبِيلِكَ . عكرمه گفت : يا رسول اللّه هر زر كه از بهر منع از راه حق بذله كرده ام همى خواهم دو چندان در كار دين بگذارم و چند كه با اهل اسلام مقاتله كرده ام دو چندان با كافران محاربت كنم . و از آن پس در جهاد روزگار
ص: 1307
مى گذاشت تا در خلافت ابو بكر در غزاى با كفار شهيد شد .
چهارم : حُوَيرَث بن نفيل . و او رسول خداى را هجا همى گفت ، بعد از فتح مكه مكشوف داشت كه پيغمبر خونش را هدر ساخته بيمناك و در خانه خود پوشيده بزيست و در ببست . على عليه السّلام به در خانه او رفت و فحص حال او كرد . گفتند : به باديه گريخته . على بگذشت . اما حويرث چون دانست او را مى جويند پوست بر تنش زندان شد و از خانه خويش بيرون تاخت تا مگر در جاى ديگر خود را پوشيده بدارد ، در عرض راه امير المؤمنين او را ديدار كرد و گردنش را بزد .
پنجم : مقيس بن صُبابَة الليثى . و او برادر هشام بود ، نخستين هشام به مدينه آمده مسلمانى گرفت و در غزوهء مريسيع ملازم ركاب شد . يك تن مرد انصارى از قبيلهء بنى عمرو بن عوف چنان دانست كه او مشرك است و بدين گمان خطا هشام را بكشت ، مقيس چون اين بشنيد از مكه به مدينه آمد و رسول خداى فرمان كرد تا مرد انصارى در قتل خطا اداى ديت كند . مقيس ديت بگرفت و مسلمان شد ، آنگاه فرصتى به دست كرده انصارى را بكشت و به مكه گريخت و مرتد گشت . بعد از فتح مكه با چند تن از مشركين به بيغوله اى در رفته بگساريدن كاسات خمر مشغول شد ، نميلة بن عبد اللّه ليثى او را بدانست و ناگاه بر او تافته عرضهء هلاكش ساخت .
ششم : هَبّار بن الاسود . رسول خداى را زحمت فراوان كرد ، آنگاه كه ابو العاص بن
ص: 1308
الربيع شوهر زينب دختر رسول خداى در بدر اسير شد و پيغمبر او را آزاد ساخت و پيمان گرفت كه زينب را به مدينه فرستد ؛ پس رسول خداى مولاى خود ابو رافع و سلمة بن اسلم را فرمود تا او را به مدينه آرند . آنگاه كه زينب را بر هودجى نشانده راه مدينه پيش داشتند ، هبّار با جماعتى از دنبال زينب تاخته بر او حمله برد و با نيزه آسيبى به دو رسانيد ، زينب حامل بود و حمل را سقط ساخت - چنان كه در غزوه بدر اين قصه به تفصيل رفت - . از اين روى رسول خداى خونش هدر ساخت و نوبتى كه سريّه به اطراف مكّه مأمور مى فرمود فرمان كرد : كه اگر بر هبّار دست يافتند او را با آتش بسوزيد پس بفرمود : أَنَّما يُعَذِّبُ بِالنَّارِ رَبَّ النَّارِ . اگر بر او ظفر جستيد نخست پايش قطع كنيد آنگاهش بكشيد .
بالجمله بعد از فتح مكه كس او را ديدار نكرد و پوشيده بزيست . چون رسول خداى از مكه مراجعت فرمود يك روز در ميان انجمن جاى داشت ، ناگاه هبّار آشكار گشت و فرياد بركشيد كه : اى محمّد من مسلمان آمده ام و از اين پيش گمراه بودم اينك خداى به اسلامم هدايت فرمود ، گواهى مى دهم كه خداى يكى است و محمّد بنده و رسول اوست ؛ و اينك گناهكار و شرمسارم .
پيغمبر سر مبارك به زير انداخت و شرم داشت با او عتاب كند . فرمود : اى هبّار تو را معفو داشتم چه اسلام جرايم را محو و مطموس كند .
گويند : بعد از مسلمانى اصحاب او را به دشنام ياد مى كردند او بر اين آسيب شكيب داشت ؛ چون رسول خداى اين بشنيد فرمود : اى هبّار آن كس كه تو را دشنام گويد تو نيز او را به دشنام ياد كن .
هفتم : صفوان بن اميّه بود . او نيز پسر عمّه پيغمبر است ، چه مادر او امّ هانى دختر عبد المطّلب است . بعد از فتح مكه با غلام خود تيمار به كنار بحر گريخت و همى خواست تا به كشتى در رود و به ديگر بلاد گريزد . عمير بن وهب جمهى به نزديك پيغمبر آمد و گفت : يا رسول اللّه سيّد قوم من صفوان مى خواهد خويش را به دريا در
ص: 1309
اندازد ، بابى أَنْتَ وَ أُمِّى چه شود كه او را امان دهى . فرمود : تا دو ماه او را امان دادم .عمير شتابزده اين مژده به دو برده ، صفوان را عجب آمده گفت : محمّد مرا امان داده ، سوگند با خداى كه بازنشوم تا از او نشانى به من آرى . عمير بازشتافت و سخن معروض داشت ، پيغمبر رداى خود يا عمامه خويش را به دو فرستاد . چون صفوان در فتح مكه آن عمامه را بر سر پيغمبر نگريسته بود بشناخت و با عمير به مكه بازشتافت و در برابر پيغمبر عرض كرد : كه يا محمّد ، عمير مى گويد مرا دو ماه امان دادى ، فرمود : اى صفوان چهار ماه امان دادم .
اين ببود تا پيغمبر براى جنگ هوازن از مكه بيرون شد ، و صفوان با اينكه مشرك بود ملازم ركاب گشت . رسول خداى زره و بعضى ادوات حرب از او بستد ، صفوان گفت : أَ غَصْباً يَا مُحَمَّدُ . فرمود : بَلْ عَارِيَّةً مَضْمُونَةً . بعد از مراجعت پيغمبر از حنين و طايف در اراضى جعرانه (1) به ميان شعبى عبور مى فرمود ، همچنان صفوان حاضر بود و ميان شعب از شتر و گوسفند و ديگر مواشى و غنايم آكنده بود ، و صفوان بر آن غنيمت بزرگ به عجب مى نگريست و قطع نظر مىكرد . رسول خداى نيز او را به گوشه چشم نگران بود ، ناگاه فرمود : اى صفوان ، تو را اين غنيمت بزرگ به عجب مى آورد ؟ عرض كرد : چنين باشد . فرمود : يا ابا وهب اين جمله تو را عطا كردم ، صفوان به تمامت مأخوذ داشت و گفت : مَا طَابَتْ نَفْسُ أَحَدُ بِهِ مِثْلِ هَذَا الَّا نَفْسٍ نَبِىٍّ و بى درنگ مسلمانى گرفت .
هشتم : كعب بن زهير . و او رسول خداى را هجا همىگفت و بعد از فتح مكه يك چند از مدت زمان پوشيده مىزيست .
چنان صواب مى نمايد كه نسب كعب را بازنمايم و احوال زهير را به شرح برنگارم و بعضى از اشعار ايشان را نيز نگار كنم و روا نباشد كه بر من خرده گيرند و
ص: 1310
گويند تو به هيچ نظم و نثر استشهاد نكنى و در تقرير سخن كلمات منحول را مقبول ندارى ، چه پيش آمد كه از تحرير منشآت علماى ادب و تشييد قصايد شعراى عرب بپرهيزى و بيم نكنى كه اين روش از طريقت تاريخ به يك سوى شود ؟ من بنده بدين گونه پاسخ برانم كه اين شعرها به استشهاد نياورده ام ؛ بلكه اين كلمات تميمه واردات احوال شاعران است و همى خواهم كه اين كتاب مبارك از مقالات علماى ادب و خيالات شعراى عرب خالى نماند ، و نيز واجب نشد آن كس را كه نيروى فهم اين كلمات نيست ، ناچار اين اشعار را بخواند و بداند ، بلكه نيكو آن است كه بگذارد و بگذرد ، چه ترك اين نظم و نثر عرب كه در اين كتاب رقم شده نقصانى به كمال قصه ها نزند و زيانى به تمام تاريخ نرساند ؛ لاجرم ذكر احوال شعراى رسول خداى را به شرح مى نگارم و محاسن اين اطناب را ان شاء اللّه در خاتمه كتاب به شرح خواهم نگاشت ، اكنون به سخن بازآيم .
كعب پسر زهير بن ابى سلمى است و نام ابو سلمى رياح است . هو رياح بن قرّة بن الحارث بن مازن بن تغلبة بن ثور بن هرثمه بن لاطم بن عثمان بن عمرو بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان مقرر است . و علماى ادب در قبايل عرب سه كس را بر تمامت شعرا برترى داده اند .
اول : امرء القيس كندى .
دويم : نابغه ذبيانى .
سوم : زهير بن ابى سلمى .
و بر اين گفته تمامت سخندانان همداستانند و سخن در اين كرده اند كه از اين سه كس كدام يك گزيده است . عمر بن الخطّاب ، زهير را انتخاب نمود ، چنان كه در زمان خلافت خود آن هنگام كه به طرف جابيه (1) سفر مىكرد ، يك شب ابن عباس را طلب داشت و لختى از امير المؤمنين عليه السّلام شكايت نمود كه چرا در اين سفر مرافقت نفرمود ، آنگاه گفت : يا بن عباس هيچ توانى از اشعر شعرا شعرى چند روايت فرمائى ؟ گفت : كيست اشعر شعرا ؟ عمر گفت : آن كس كه اين شعر را گفت :
وَ لَوْ انَّ حَمْداً يُخَلَّدُ النَّاسِ اخلدوا *** وَ لَكِنَّ حَمْدَ النَّاسَ لَيْسَ بمخلد
گفت : اين شعر زهير است ، گفت : اشعر شعرا جز او نيست . ابن عباس گفت : با .
ص: 1311
كدام حجت اشعر شعر است ؟ قَالَ عُمَرُ : بِأَنَّهُ كَانَ لَا يعاطل فِى الْكَلَامِ وَ يَتَجَنَّبُ وحشىّ الشَّعْرِ وَ لَمْ يُمْدَحُ أَحَداً الَّا بِمَا فِيهِ .
و نيز عمر يك روز در انجمن خويش سخن از شعر و شاعرى مى كرد ، ناگاه ابن عباس درآمد ، عمر گفت : اعلم ناس در شعر ابن عباس است ، آنگاه از وى سؤال كرد كه اشعر شعرا كيست ؟ ابن عباس گفت : زهير بن ابى سلمى ، گفت : شعرى از وى روايت كن كه سند اين سخن باشد . ابن عباس گفت : اين شعر را در مدح بنو سنان كه جماعتى از قبيلهء غطفانند گويد :
لَوْ كانَ يَقْعُدُ فَوْقَ الشَّمْسُ مِنْ أُحُدٍ *** قَوْمَ لِأَوَّلِهِمْ يَوْماً اذا قَعَدُوا
محسّدون عَلَى مَا كَانَ مِنْ نَعَمْ *** لَا يَنْزِعُ اللَّهِ عَنْهُمْ مَا بِهِ حَسَدُوا
و معاويه گويد : اشعر شعرا در جاهليت زهير است و در اسلام پسرش كعب . و نيز معاويه از احنف بن قيس پرسش كرد كه اشعر شعرا كيست ؟ قال : زُهَيْرٍ لانّه كُفَّ عَنْ الممدوحين فُضُولَ الْكَلَامِ
. و اين شعر را از زهير بر اين گفته حجتى آورد :
فَمَا يَكُ مِنْ خَيْرٍ أَتَوْهُ فانّما *** توارثه آبَاءٍ آبَائِهِمْ قَبْلُ
و نيز عكرمه از پدرش جرير پرسش كرد كه اشعر شعرا كيست ؟ گفت : در جاهليت زهير و در اسلام فرزدق و لختى نيز اخطل را تمجيد كرد . عكرمه گفت : اى پدر فَمَا تَرَكَتُ لِنَفْسِكَ ؟ از بهر خود چه بهره گذاشتى ؟ قَالَ نَحَرْتَ الشَّعْرِ نحرا . گفت :من شعر را مقهور خويش بداشتم ، و چون شتريش بكشتم . هم در ترجيح زهير بر ديگر شعرا ، اين سخن گفته اند : كَانَ أَحْسَنُهُمْ شِعْراً ، وَ أَ بَعْدِهِمْ مَنْ سَخُفَ ، وَ أَجْمَعَهُمْ لَكَثِيرُ مِنَ الْمَعْنَى فِى قَلِيلُ مِنَ الْمَنْطِقِ ، وَ أَشَدَّهُمْ مُبَالَغَةً فِى الْمَدْحِ ، وَ أَكْثَرُهُمْ أَمْثَالًا فِى شَعْرِهِ . يعنى : نيكوتر از تمامت شعرا زهير است ، چه هرگز سخن سخيف نراند ، و معانى شگرف در الفاظ اندك بگنجاند .
و هم اين سخنان از جرير است كه مى گويد : أَشْعِرْ النَّاسِ بَيْتاً آلِ أَبَى سَلْمَى ، وَ أَشْعَرَ النَّاسِ رَجُلًا زهيرا .
ابن اعرابى گويد : آنچه براى زهير بود در شعر از بهر ديگر كس به دست نشود ، چه پدر او ابو سلمى شاعر بود و خالش بشامة بن الغدير شاعرى فحل بود و خواهرش سلمى به شعر پرداخته شناخته است و دخترش خنسا را از شعر بهره تمام
ص: 1312
است و فرزندانش نخستين كعب و آن ديگر بحير (1) دو شاعر نامبردارند و فرزندزاده اش مضروب بن كعب نيز شاعر است .
و نام مضروب ، عقبه است از اين روى لقب مضروب يافت كه بر زنى بيگانه درآمد و برادر آن زن برسيد و او را با تيغ ضربات كثيره بزد ؛ لكن از آن جراحات جان به سلامت برد ، و مضروب را نيز پسرى شاعر بود كه العوّام نام داشت . و اين شعر را خواهرش خنسا در مرثيه او گفته است :
وَ مَا يُغْنِى تُوَفَّى الْمَرْءِ شَيْئاً *** وَ لَا عَقْدُ التميم وَ لَا الْغَضَارَ
اذا لَاقَى مَنِيَّتُهُ فامسى *** يباق بِهِ وَ قَدْ حَقَّ الحذار
وَ لَاقَاهُ مِنْ الايام يَوْمٍ *** كَمَا مِنْ قِبَلِ لَمْ يُخَلَّدُ قُدَارُ (2)
گويند : يك روز حارث بن عوف بن ابى حارثه با برادرش خارجه گفت : تواند بود كه من از كس دخترى به شرط زنى بخواهم و رد مسئول كند . گفت : آرى ، آن كس اوس بن حارثة بن لام الطائى است كه هرگز مصاهرت تو را رضا ندهد . از اين سخن حارث دلتنگ شد و غيرتش جنبش كرد ، در زمان برخاست و خارجه را نيز با خود برداشت و شتاب زده به خانه اوس بن حارث آمد . اوس از بيرون قبهء خويش او را ديدار كرد و پرسش نمود و گفت : از بهر چه طىّ اين مسافت كردى ؟ گفت : آمده ام تا حبل خويشاوندى تو محكم كنم ، و با تو خويش و هم آهنگ باشم . اوس چون دانست از پى خواستارى دختر آمده نخست مكروه داشت و روى از او برتافته مغضبا به قبه خويش درآمد .
زوجه اوس كه نسب به قبيله عبس مىبرد گفت : اين چه كس بود كه با او سخن مى كردى ؟ و ناگاه او را گذاشتى و بازشدى . گفت : سيد عرب ، حارث بن عوف المرّى . گفت : چرا او را وقعى نگذاشتى ؟ گفت : مردى احمق است براى خواستارى دختر من آمده است . گفت : دخترت را با سيد عرب تزويج نكنى به كه خواهى داد ؟هم اكنون بشتاب و تدارك اين ناهموارى كن .
پس اوس برفت و دل حارث را بازآورده به خيمه خويش درآورد ، و با زن گفت : .
ص: 1313
دختر بزرگتر را حاضر كن ، چون حاضر شد : قَالَ : يَا بُنَيَّةِ هَذَا الْحَارِثُ بْنُ عَوْفٍ سَيِّدُ الْعَرَبُ قَدْ أَتَانِى خَاطِباً وَ قَدْ أَرَدْتُ أَنْ أُزَوِّجَكَ فَمَا تَقُولِينَ ؟ گفت : حارث سيد عرب است و از من دختر مى خواهد اراده دارم تو را به او گذارم چه مى گوئى ؟
قَالَتْ : لَا تَفْعَلْ لانّى امْرَأَةٍ فِى وَجْهِى رُدَّتْ وَ فِى خلقى بُغْضِ الْعُهْدَةِ وَ لَسْتُ بِابْنَةِ عَمِّهِ فيرعى رَحِمِى وَ لَيْسَ بجارك فِى الْبَلَدِ فيستحيى مِنْكَ وَ لَا آمَنُ أَنْ يَرَى مِنًى مَا يَكْرَهُ فيطلّقنى فَيَكُونُ عَلَى فِيهِ مَا فِيهِ ، قَالَ : قومى بَارَكَ اللَّهُ عَلَيْكَ . گفت : اين انديشه به صواب نيست ، چه من زنى هستم كه ديدار نيكو و خوى هموار ندارم ، و اين مرد عم زاده من نيست كه رعايت رحم كند ، و همسايه تو نيست كه از تو حيا كند ، بعيد نباشد كه مرا مكروه دارد و طلاق بگويد ، و اين عار بر من بماند . او را تحسين كرد و گفت : برخيز .
پس دختر وسط را حاضر كرد ، و همان سخنان را با وى گفت كه با خواهرش گفته بود . قَالَتْ : أَنَّى خَرْقَاءُ وَ لَيْسَتْ بِيَدِى صِنَاعَةً وَ لَا آمَنُ أَنْ يَرَى مِنًى مَا يَكْرَهُ فيطلّقنى فَيَكُونُ عَلَى فِى ذَلِكَ مَا تَعْلَمُ ، قَالَ : قومى بَارَكَ اللَّهُ عَلَيْكَ . گفت : من آن زن نيستم كه به مقال دلارا و جمال جانفزا شناخته باشم ، و صنعتى در دست ندارم كه مرا با شوى دليل قربتى شود ، باشد كه از من رنجه گردد و به شكنجه طلاق افكند . او را نيز تحسين فرستاد .
و دختر كوچكتر را طلب داشت ، و اين داستان را با او حديث كرد . قَالَتْ : أَنْتَ وَ ذَاكَ فَقَالَ لَهَا أَنَّى عَرَضَتْ ذَلِكَ عَلَى أختيك فأبتاه فَقَالَتْ : أَنَّى وَ اللَّهِ الْجَمِيلَةِ وَجْهاً الصُّنَّاعِ يَداً ، الرقيفة خُلُقاً ، الحسيبة أَبَا فَانٍ طلّقنى فَلَا أَخْلَفَ اللَّهُ عَلَيْهِ بِخَيْرٍ فَقَالَ : بَارَكَ اللَّهُ عَلَيْكَ . گفت : روى من بهشت بدايع است ، و دست من اليف صنايع ، و هيچ كس زنى را با چندين عذوبت اخلاق طلاق نگويد . لاجرم اوس به نزديك حارث آمد و دختر صغرى را با او عقد بست ، و مادرش را فرمان كرد تا از بهر او قبه اى بزد و كار او را بساخت ، حارث از بهر زفاف به نزد او شتافت ، و زمانى اندك درنگ كرده بيرون شد . خارجه گفت : هان اى برادر زفاف كردى ؟ گفت : لا و اللّه چون دست به دو يازيدم . قَالَتْ : مَهْ أَ عِنْدَ أَبَى وَ اخوتى هَذَا وَ اللَّهِ لَا يَكُونُ .
ناچار حارث بار بربست و با برادر و زن كوچ داده و طريق مرابع خويش پيش داشت ، و در عرض راه يك روز در خاطر گرفت كه با زن زفاف كند ، پس برادر خود
ص: 1314
خارجه را گفت : لختى از پيش بران و خود از جاده به يك سوى شد و فرود آمد ، و لختى در كنار زن بنشست و خواست تا كار به كام كند ديرى برنگذشت كه برنشست و با خارجه پيوست . گفت : هان اى برادر چونى ؟
قَالَ : لَا وَ اللَّهِ قَالَتْ : لِى أَ كَمَا يَفْعَلُ بالامة الْجَلِيبَةِ وَ السَّبِيَّةِ الاخيذة لَا وَ اللَّهِ حَتَّى تُنْحَرُ الْجَزَرِ وَ تُذْبَحُ الْغَنَمِ وَ تَدْعُو الْعَرَبِ وَ تَعْمَلُ مَا يُعْمَلُ لمثلى . گفت : تو چنان با من زفاف خواهى كرد كه با كنيزكان و اسيران كنند ، مادام كه عرب را دعوت نكنى و از بهر چنين عرس وليمه نسازى و شتران و گوسفندان ذبح نفرمائى و آنچه شايسته مانند من است ساخته نكنى ، بر گردن آرزو سوار نشوى . حارث بر اصابت عقل و علوّ همّت او درود فرستاد و گفت : چنين كنم .
بالجمله كوچ بر كوچ تا به خانهء خويش طىّ مسافت كرد و صناديد قوم را انجمن كرد ، مجلس ضيافت بساخت و با زوجه خويش خانه را از بيگانه پرداخت و همچنان تهى دست از نزد او بازشد . خارجه گفت : چگونه بيرون شدى ؟ گفت :لَا وَ اللَّهِ ، قَالَتْ : اتتفرغ لِلنِّسَاءِ وَ الْعَرَبِ يَقْتُلُ بَعْضُهَا بَعْضاً . گفت : تو به كار عرس مى پردازى و طريق طرب مىسپرى و حال آنكه عرب شمشير در هم نهاده اند و يكديگر را عرضه تيغ همى سازند . و روى اين سخن به حرب عبس و ذبيان داشت - چنان كه شرح خصومت ايشان در جلد دويم ناسخ التواريخ در ذيل قصه نعمان بن منذر مرقوم افتاد - .
بالجمله حارث گفت : هان بازگوى تا چه بايد كرد ؟ قالت : اخْرُجْ الَىَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ ارْجِعْ الَىَّ أَهْلَكَ فَلَنْ يَفُوتَكَ . گفت : زن و زفاف از دست تو بيرون نشود ، هم اكنون برخيز و اين مخاصمت در ميان عبس و ذبيان به مسالمت تبديل فرماى . حارث از رأى و رويت او شگفتى گرفت و خارجه را برداشته به ميان قوم آمد ؛ و هر خون كه در ميان اين دو قبيله رفته بود با هم برابر داشت ، و آنچه بىعوض بماند به اداى ديت تقرير يافت . سه هزار (3000) شتر برآمد . پس حارث اين جمله را بر ذمّت نهاد كه هر سال هزار (1000) شتر به قبيله عبس فرستد ، و بدين شرط عقد مصالحت استوار ببست آنگاه بازآمد و با زن زفاف كرد و از وى بنين و بنات آورد .
گويند : در اين مصالحت حصين بن ضمضم حاضر نشد چه برادرش هرم بن
ص: 1315
ضمضم را ورد بن حابس عبسى به قتل آورده بود ، لاجرم حصين بن ضمضم مرّى سوگند ياد كرد كه سر به آب نشويد و تن به آب در نبرد ، مادام كه ورد بن حابس يا تنى از مردم عبس را از قبيله غالب عرضه دمار و هلاك نسازد ، و اين راز را پوشيده مى داشت و مردم عبس از كيد او بى خبر بودند . ناگاه مردى از قبيله غالب بر حصين عبور داد گفت : چه كسى ؟ گفت : از مردم عبس از شعبه غالب . پس حصين بى توانى بر او تاخت و او را مقتول ساخت . چون اين خبر به مردم عبس رسيد بر آشوفتند و همى خواستند تا فتنه خفته را بر آشوبند ، از اين سوى هرم بن سنان بن ابى حارثه و عم زاده اش حارث بن عوف بن ابى حارثه را اين نقض عهد و سستى پيمان ناگوار بود و اصلاح اين امر را واجب داشتند .
لاجرم حارث پسر خود را با صد (100) شتر به قبيله عبس فرستاد و پيام داد كه اگر خواهيد اين شتران را به خونبها برگيريد و اگر نه فرزند مرا به جاى خونى خود خون بريزيد . ربيع بن زياد عبسى كه سيّد قوم بود - چنان كه شرح حالش در ذيل قصه نعمان بن منذر در جلد دويم ناسخ التواريخ مرقوم افتاد - قوم را دلالت به خير كرد تا شتران را به ديت پذيرفتند ؛ و رشته مصالحت و مسالمت را قطع نكردند ، از اينجاست كه زهير بن ابى سلمى در مدح هرم بن سنان و حارث بن عوف شعرها بگفت و اول شعرى كه در مدح ايشان انشاد كرد در اين قصيده كه از جمله سبعه معلّقه است - چنان كه به شرح مى رود - و از اين شعر ايشان را خواهد كه گويد :
يَمِيناً لَنِعْمَ السَّيِّدَانِ وَجَدْتُمَا *** عَلَى كُلِّ حَالٍ مِنَ سحيل وَ مُبْرَمُ (1)
و از پى بى آن هرم را فراوان مدايح گفت . و هرم سوگند ياد كرد كه در هر شعر كه زهير او را ياد كند بلكه اگر او را سلام دهد كنيزى يا غلامى و اگر نه اسبى عطا كند ؛ و چندان اين قاعده را تقرير داد كه زهير شرمگين شد و ديگر او را مدح نگفت و سلام نفرستاد و هرگاه به مجلس در مى آمد كه هرم حاضر بود : قال : أنعموا صباحا غير هرم و خيركم استثنيت . مى گفت : اى مردم مجلس روز شما به فرخى و خوشى باد مگر هرم را كه بهترين شما را از اين تحيّت بيرون گذاشتم . و اين از بهر آن مىكرد كه ديگر هرم با او عطا نكند تا بر شرمسارى او نيفزايد .
يك روز عمر بن الخطّاب تذكرهء شعرا مىكرد و اين شعر زهير را در مدح هرم .
ص: 1316
بخواند :
دَعْ ذَا وَ عَدَّ الْقَوْلِ فِى هَرَمُ *** خَيْرُ الْكُهُولِ وَ سَيِّدُ الْخَطَرِ
و با پسر هرم گفت : از آنچه زهير پدرت را مدح كرده انشاد كن . و او نيز شعرى چند قرائت كرد . فَقَالَ عُمَرُ انْهَ كَانَ لْيُحْسِنْ فِيكُمْ الْمَدْحِ ، قَالَ وَ نَحْنُ وَ اللَّهِ كُنَّا لنحسن لَهُ الْعَطِيَّةَ ، فَقَالَ قَدْ ذَهَبَ مَا أعطيتموه وَ بَقِىَ مَا أَعْطَاكُمْ . عمر با پسر هرم گفت : همانا زهير از بهر شما مدايح نيكو نهاده ، پسر هرم گفت : سوگند با خداى كه ما نيز او را نيكو عطا كرديم . گفت : آنچه شما عطا كرديد از بهر او نپائيد و عطاى او از بهر شما پائيده است .
و نيز وقتى با پسر زهير گفت : مَا فَعَلْتَ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا هَرَمُ أَبَاكَ ؟ قَالَ أبلاها الدَّهْرَ قَالَ لَكِنِ الْحُلَلِ الَّتِى كَسَاهَا أَبُوكَ هَرَماً لَمْ يُبْلِهَا الدَّهْرِ . گفت : آن جامه ها و زينتها كه هرم با پدرت زهير عطا كرد چه شد ؟ گفت : روزگار كهنه و ناچيز كرد . عمر گفت :آن را كه پدرت هرم را بپوشانيد ابدا روزگار كهنه و ناچيز نتواند كرد . زهير گويد :
فَلَا تُكْثِرْ عَلَى ذِى الضِّغْنَ عَتَباً *** وَ لَا ذِكْرٍ التجرم لِلذُّنُوبِ
فَانٍ تَكُ فِى صِدِّيقُ أَوْ عَدُوٍّ *** تُخْبِرُكَ الْعُيُونِ عَنِ الْقُلُوبِ
و هم زهير گويد :
أَكُفُّ لِسَانِى عَنْ صديقى فَانٍ اجىء *** اليه فانّى عارق كُلِّ معرق
وَ فِى الْحُلُمَ ادِّهَانِ وَ فِى الْعَفْوِ دربة *** وَ فِى الصِّدْقِ مَنْجَاةٍ مِنَ الظُّلْمِ فاصدق
وَ مَنْ يَلْتَمِسُ حُسْنِ الثَّنَاءِ بِمَالِهِ *** يَصُنْ عِرْضَهُ عَنْ كُلِّ شنعاء مُوبِقُ
همانا زهير را دو زن بود : نخستين : امّ اوفى . دويم : كبشه دختر عمار بن العدىّ الغطفانى . امّ اوفى عقيم بود هيچ فرزند نياورد ، زهير ناچار شده كبشه را تزويج كرد و او كعب و بحير را بزاد . اين امر بر امّ اوفى گران آمد و خوى را درشت كرد و شراست طبع پيش نهاد و چندان به خشونت خلق و كلمات زشت زهير را رنجه ساخت كه او را طلاق گفت . چون امّ اوفى را ديدارى نيكو و شمايلى زيبا بود فراق او بر زهير شاق افتاد و اين شعر بگفت و از اين در است كه بيشتر در اشعار خود او را ياد كند :
لَعَمْرُكَ وَ الْخُطُوبِ مغيّرات *** وَ فِى طُولِ الْمُعَاشَرَةِ التقالى
لَقَدْ بَالَيْتُ مظعن أَمْ أَوْفَى *** وَ لَكِنَّ أَمْ أَوْفَى لَا تبالى
فامّا اذا نَايَةُ فَلَا تقولى *** لَدَى صِهْرُ أَذِلَّةً وَ لَمْ تذالى
ص: 1317
أَصَبْتَ بَنَى مِنْكَ وَ نِلْتَ مِنًى *** مِنِ اللَّذَّاتِ وَ الْحُلَلُ الغوالى
به روايتى زهير روزگارى دراز بزيست تا رسول خداى او را ديدار كرد و فرمود :اللَّهُمَّ أعذنى مِنْ شَيْطَانِهِ . - چنان كه ازين پيش مرقوم افتاد - . و هم گفته اند : زهير قبل از بعثت جان بداد ، و چون حاضر مرگ شد كعب را پيش خواند و گفت مرا در خواب نمودار شد كه مردى بر من درآمد و مرا به سوى آسمان حمل داد ، چندان كه مس فلك توانستم كرد ؛ و از آنجا رها كرد تا به زمين درافتادم . قالَ لَهُ : أَنَّى أَشُكُّ أَنَّهُ كَائِنُ مِنْ خَبَرُ السَّمَاءِ بَعْدِى شَيْ ءٍ فَانٍ كَانَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ وَ سَارِعُوا اليه . گفت : بىگمان مردى آيد كه خبر از آسمان دهد : اگر او را ديدار كنيد دست از او بازنداريد ، و به حضرت او شتاب گيريد ، اين بگفت و بمرد .
و اين قصيده را كه از جمله سبعهء معلقه است بعد از مصالحه ميان عبس و ذبيان ، زهير در مدح هرم بن سنان و حارث بن عوف مىگويد :
أَمَّنْ أَمْ أَوْفَى (1) دمنة لَمْ تَكَلَّمَ *** بحومانة (2) الدُّرَّاجُ فالمتثلّم (3)
وَ دَارِ لَهَا بالرّقمتين (4) كانّها *** مراجيع وَ شَمَّ فِى نواشر معصم
بِهَا الْعَيْنِ وَ الارآم يَمْشِينَ خَلَّفْتُ *** وَ اطلاؤها ينهضن مِنْ كُلِّ مجثم
وَقَفْتَ بِهَا مِنْ بَعْدِ عِشْرِينَ حَجَّةً *** فلايا عَرَفَةَ الدَّارِ بَعْدَ تَوَهُّمِ
أَثَافِىُّ سعفا فِى معرّش مرجل *** وَ نؤيا كجذم الْحَوْضَ لَمْ يتلّم
فَلَمَّا عَرَفَتِ الدَّارِ قُلْتُ لربعها *** الَّا أَنْعِمْ صَبَاحاً أَيُّهَا الرُّبُعُ وَ أَسْلَمَ
تُبْصِرُ خليلى هَلْ تَرَى مِنْ ظغائن *** تَحْمِلَنَّ بالعلياء مِنْ فَوْقِ جرثم
علون بانماط عَتَاقَ وَ كَلَّتِ *** وَ رَادَّ حَوَاشِيَهَا مشاكهة الدَّمِ
وَ وَ رَكَنَ فِى الشوبان يَعْلُونَ مَتْنِهِ *** عَلَيْهِنَّ دَلَّ النَّاعِمَ المتنعم
بكرن بكورا وَ استحرن بسحرة *** فَهُنَّ لوادى الرَّسِّ كَالْيَدِ لِلْفَمِ
وَ فِيهِنَّ ملهى لِلَّطِيفِ وَ مَنْظَرٍ *** أَنِيقُ لِعَيْنِ النَّاظِرُ الْمُتَوَسِّمِ
كَانَ فئات (5) العهن فِى كُلُّ مَنْزِلٍ *** نزلن بِهِ حُبُّ الفنا لَمْ يَحْطِمُ .
ص: 1318
فَلَمَّا وَرَدْنَ الْمَاءِ زُرْقاً جمامه *** وَ ضعن عَصَى الْحَاضِرُ المتخيم
جُعِلْنَ القنان (1) عَنْ يَمِينٍ وَ حُزْنُهُ (2) *** وَ كَمْ بالقنان مَنْ مُحِلُّ وَ مُحَرَّمُ
ظهرن مِنْ السوبان (3) ثُمَّ جزعنه *** عَلَى كُلِّ قينى قشيب وَ مفام
فاقسمت بِالْبَيْتِ الَّذِى طَافَ حَوْلَهُ *** رِجالُ بَنُوهُ مِنْ قُرَيْشٍ وَ جَرِّهِمْ (4)
يَمِيناً لَنِعْمَ السَّيِّدَانِ وَجَدْتُمَا *** عَلَى كُلِّ حَالٍ مِنَ سحيل وَ مُبْرَمُ
سَعَى ساعيا غَيْظٍ بْنِ مَرَّةً بَعْدَ مَا *** تبزّل مَا بَيْنَ الْعَشِيرَةِ بِالدَّمِ (5)
تداركتما عبسا وَ ذُبْيَانَ بَعْدَ مَا *** تفانوا وَ دقّوا بَيْنَهُمْ عِطْرُ منشم (6)
وَ قَدْ قلتما انَّ نُدْرِكِ السَّلَمِ وَاسِعاً *** بِمَالٍ وَ مَعْرُوفُ مِنَ الْقَوْلِ نُسَلِّمُ
فاصبحتما مِنْهَا عَلَى خَيْرِ مَوْطِنٍ *** بعيدين فِيهَا مِنْ عُقُوقٍ وَ مَأْثَمٍ
عَظِيمَيْنِ مِنْ عَلِيّاً مَعْدٍ هديتما *** وَ مَنْ يستبح كَنْزاً مِنِ الْمَجْدِ يُعَظِّمُ
تعفّى الكلوم بالمئين فاصبحت *** ينجّمها مَنْ لَيْسَ فِيهَا بمجرم
ينجّمها قَوْمٍ لِقَوْمٍ غَرَامَةُ *** وَ لَمْ يهرقوا (7) مَا بَيْنَهُمْ مِلَاءً محجم
فاصبح يُجْرَى فِيهِمْ مَنْ تلادكم *** مَغانِمَ شَتَّى مِنْ افال مزنّم
الَّا ابْلُغْ الاحلاف عَنَى رِسَالَةِ *** وَ ذُبْيَانَ هَلْ أَقْسَمْتُمْ كُلِّ مُقَسِّمٍ
فَلَا تكتمنّ اللَّهِ مَا فِى صُدُورِكُمْ (8) *** ليخفى وَ مَهْمَا يَكْتُمَ اللَّهُ يَعْلَمُ
يُؤَخِّرُ فَيُوضَعُ فِى كِتَابِ فيدّخر *** لِيَوْمِ الْحِسابِ أَوْ يُعَجِّلُ فينقم
وَ مَا الْحَرْبِ الَّا مَا عَلِمْتُمْ وَ ذقتم *** وَ ما هُوَ عَنْهَا بِالْحَدِيثِ الْمُرَجَّمُ
مَتَى تبعثوها تبعثوها ذَمِيمَةُ *** وَ تضرى اذا ضرّيتموها فتضرم
فتعرككم عَرْكَ الرَّحَى بِثِفَالِهَا *** وَ تُلْقِحُ كشافا ثُمَّ تُنْتَجُ فتئتم .
ص: 1319
فتنتج لَكُمْ غِلْمَانٍ أَشْأَمَ كُلِّهِمْ *** كاحمر عَادَ ثُمَّ تُرْضِعُ فتفطم
فتغلل لَكُمْ مِسّاً لَا تَغُلَّ لاهلها *** قُرَى بِالْعِرَاقِ مَنْ قَفِيزُ وَ دِرْهَمُ
لَعَمْرِى لَنِعْمَ الْحَىِّ جَرَّ عَلَيْهِمْ *** بِمَا لَا يواطيهم حُصَيْنِ بْنِ ضَمْضَمٍ
وَ كَانَ طُوًى كَشْحاً عَلَى مستكنّة *** فَلَا هُوَ ابداها وَ لَمْ يَتَقَدَّمَ
وَ قَالَ سأقضى حاجتى ثُمَّ اتَّقَى *** عَدْوَى بالف مِنْ وَرَائِى مُلْجَمٍ
فَشُدَّ وَ لَمْ (1) يَفْزَعُ بُيُوتاً كَثِيرَةً *** لَدَى حَيْثُ الْقَتِّ رحلها أَمْ قشعم
لَدَى أَسَدٍ شاكى السِّلَاحَ مقذّف *** لَهُ لِبْدَ أَظْفَارَهُ لَمْ تُقَلَّمُ
جرىء مَتَى يَظْلِمُ يُعَاقَبُ بِظُلْمِهِ *** سَرِيعاً وَ الَّا يَبْدُ بِالظُّلْمِ يَظْلِمُ
رعوا ظماهم حَتَّى اذاتم أَوْ رُدُّوا *** غمارا تُفْرَى بِالسِّلَاحِ وَ بِالدَّمِ
فسقضّوا منايا بَيْنَهُمْ ثُمَّ اصدروا *** الَىَّ كَلَّاءَ مستوبل متوخّم
لَعَمْرُكَ ماجرّت عَلَيْهِمْ رِمَاحُهُمْ *** دَمُ ابْنِ نَهِيكٍ أَوْ قَتِيلُ المثلم
وَ لَا شَارَكْتَ فِى الْمَوْتِ فِى دَمُ نَوْفَلٍ *** وَ لَا وَهَبَ مِنْهَا وَ لَا ابْنُ المخزم
فَكُلاًّ أَرَاهُمْ أَصْبَحُوا يَعْقِلُونَهُ *** صحيحات مَالِ طالعات بمخرم
لحىّ حَلَالُ يَعْصِمُ النَّاسِ أَمْرُهُمْ *** اذا طَرْقَةً احدى اللَّيَالِى بمعظم
كَرَّامٍ فَلَا ذُو الضِّغْنَ يُدْرِكُ تبله *** لَدَيْهِمْ وَ لَا الجانى عَلَيْهِمْ بِمُسْلِمٍ (2)
سَئِمْتُ تكاليف الحيوة وَ مَنْ يَعْشُ *** ثَمَانِينَ حَوْلًا لَا أَبَا لَكَ يسام
وَ اعْلَمْ مَا فِى الْيَوْمِ وَ الامس قَبْلَهُ *** وَ لَكِنَّنِى عَنْ عِلْمَ مَا فِى غَدٍ عَمٍّ
رَايَةً الْمَنَايَا خَبَطَ عَشْوَاءِ مِنْ تَصُبُّ *** تمته وَ مَنْ تَخَطَّى يَغْمُرَ فيهرم
وَ مَنْ لَا يُصَانِعُ فِى أُمُورٍ كَثِيرَةً *** يضرّس بانياب وَ يؤطأ بمنسم
وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ الْمَعْرُوفِ مِنْ دُونِ عِرْضَهُ *** يَفِرُهُ وَ مَنْ لَا يَتَّقِ الشَّتْمِ يُشْتَمْ
وَ مَنْ يَكُ ذَا فَضْلِ فَيَبْخَلُ بِفَضْلِهِ *** عَلَى قَوْمِهِ يَسْتَغْنِ عَنْهُ وَ يذمم
وَ مَنْ يُوَفَّ لَا يذمم وَ مَنْ يَهْدِ قَلْبَهُ *** الَىَّ مُطْمَئِنُّ الْبِرُّ لَا يتجمجم
وَ مَنْ هَابَ أَسْبَابِ الْمَنَايَا ينلنه *** وَ انَّ يُرِقُّ أَسْبَابِ السَّمَاءِ بِسُلَّمٍ
وَ مَنْ يَجْعَلُ الْمَعْرُوفِ فِى غَيْرِ أَهْلِهِ *** يَكُنْ حَمِدَهُ ذَمّاً عَلَيْهِ وَ يَنْدَمْ
وَ مَنْ يَعْصِ أَطْرَافِ الزُّجَاجِ فانّه *** يُطِيعُ الْعَوَالِى رَكِبْتَ كُلِّ لهذم َم
ص: 1320
وَ مَنْ لَا يذد عَنْ حَوْضِهِ بِسِلَاحِهِ *** يَهْدِمُ وَ مَنْ لا يَظْلِمُ النَّاسَ يَظْلِمُ
وَ مَنْ يغترب يُحْسَبُ عَدُوّاً صَدِيقَهُ *** وَ مَنْ لَا يُكْرِمَ نَفْسِهِ لَا يُكْرَمْ
وَ مَهْمَا تَكُنْ عِنْدَ امْرِئٍ مِنْ خَلِيقَةُ *** وَ انَّ خَالُهَا تَخْفَى عَلَى النَّاسِ تَعْلَمُ
وَ كَائِنُ تَرَى مِنْ صَامَتْ لَكَ مُعْجَبٍ *** زِيَادَتِهِ أَوْ نَقَصَهُ فِى التَّكَلُّمِ
لِسَانِ الْفَتَى نِصْفُ وَ نِصْفُ فُؤَادِهِ *** فَلَمْ يَبْقَ الَّا صُورَةِ اللَّحْمَ وَ الدَّمِ
وَ انَّ سفاه الشَّيْخُ لَا حُلُمَ بَعْدَهُ *** وَ انَّ الْفَتَى بَعْدَ السَّفَاهَةُ يَحْلُمُ
سَأَلْنَا فاعطيتم وَ عُدْنا وَ عُدْتُمْ *** وَ مَنْ أَكْثَرَ التسئال يَوْماً سَيَحْرُمُ
آيا در سرزمين درشتناك درّاج و مُتَثَلَّم هيچ نشانه اى از خانه هاى ام اوفى ، يار عزيز من ، نيست كه با او سخن گفته باشد ؟ آيا از خانه هاى او در رقمتين كه چون خالهايى كبود بر ساعد زنى نمودار بود ، نشانه در اين ديار نيست ؟ دريغا كه در خرابه هاى ديار او گاوان سياه چشم وحشى و آهوان سپيد از پى يكديگر مى روند و مىبينم كه بچه هايشان رضاع را از جاى برمى خيزند . پس از بيست سال كه بر آن ديار گذشتم ، ديدگانم را بر هم نهادم و به فكر فرو رفتم ، تا به سخنى مكان خرگاهش را به ياد آوردم . اينجا روى اين سنگهاى دود گرفته ، ديگهايشان را نصب مىكرده اند و اين همان نهر كوچكى است كه برگرد خانه كنده بوده اند و اينك همچون حوض كوچكى هنوز بر جاى است . وقتى كه مكان خانه هاى ويران او را شناختم ، ايستادم و گفتم : اى ديار متروك يار ! بامدادت خوش باد و پيوسته در سلامت بمانى . دوست من بنگر ! آيا تو نيز زنانى خوبروى را در آن بلندى مىبينى كه بر كجاوه ها نشسته اند و مى خواهند از كنار آب جرثم بگذرند ؟ كجاوه هايشان را پرده هايى گرانبها و حجابى نازك ، با حاشيهء قرمز رنگ ، پوشيده است . آنان با ناز و عشوه اى كه به ناز و عشوه زنان توانگر مانَد ، بر پشت اشتران خود نشسته اند و از سوبان بالا مى روند .
سحرگاهان به سوى وادى رسّ كوچ كرده اند و همچنان كه دست به دهان رسد ، به آن سرزمين خواهند رسيد . جمال آن افسونگران و رفتار دل فريبشان ديدگان ناظران را مسحور مىساخت . تكه هاى پشم رنگينى كه به كجاوه هاى خود آويخته اند ، در هر جا كه فرود آمده اند ، چون دانه هاى نكوبيده تاجريزى بر زمين ريخته است . وقتى كه
ص: 1321
آبى صاف و گوارا يافتند ، بر آن فرود آمدند و چون كسانى كه سالها در آن سرزمين ساكن بوده اند عزم درنگ كرده اند . كوه قنان و دامنه پرفراز و نشيبش را ترك كرده ، به جانب راست خود گذاشته اند . راستى كه اين قنان شاهد چه سرگذشتها بود ؛ روزى مقام دوست بود و روزى ديگر كمينگاه دشمنان . بار ديگر در حالى كه بر محملهاى وسيع و خوش ساخت خود نشسته اند از وادى سوبان گذشته اند . سوگند به كعبه ، خانه مقدسى كه فرزندان قريش و جرهم - سازندگان آن - بر آن طواف مى كنند ؛ سوگند كه شما دو مرد ، در همه حال ، چه در سختى و چه در آسايش ، نيك بزرگواريد . شما اين دو سرور من ! ميان عبس و ذنبان طرح صلح افكنديد ، پس از آنكه دستان خود را به عطر منشم معطر كردند و سوگند خوردند كه در جنگ پاى دارند و آنگاه تيغ در يكديگر نهادند و جنگ آنان را به ديار عدم فرستاد . و گفتيد : اگر صلح را ميان قبايل با بذل مال و به اندرزهاى پسنديده پىافكنيم ، از فدا كردن جوانان در امان خواهيم ماند . شما صلح را به نيكوترين روى برقرار كرديد ، بى آنكه دوستى را رنجانيده يا به خويشاوندى ستم روا داشته باشيد . شما از خاندانى بزرگ و صاحب گوهرى شريف هستيد - خدايتان هدايت كناد - به راستى مردم كسى را كه گنجينه اى از بزرگوارى دارد بزرگ شمارند و گرامى دارند . زخمها به ديه صدها اشتر بهبود مى يابد و آنان كه خود مرتكب جرمى نشده و خونى نريخته بودند اكنون بهنگام ، خونبهاى كشتگان را مىپردازند . آرى اين دو بزرگوار كه اين گونه با كمال سخا غرامات جنگى را مى پردازند ، خود به قدر يك شاخ حجامت خون نريخته اند .نفايس اموالتان ، از كره شتران اصيل گوش شكافته ، به جاى خونبها ميان وارثان مقتولان پراكنده شد . پيام مرا به ذبيان و همپيمانانش برسان كه : اين شما بوديد كه سوگند خورديد كه در صلح پايدار بمانيد ، پس اينك سوگند خود مشكنيد . انديشه ناپاك خود را ، از خداى در دل پنهان مسازيد كه هر چه را در دل پنهان داريد ، خدا به آن آگاه است . گناهكاران را از عذاب خداوند رهايى نيست : يا اعمالشان را در نامه اى ثبت مىكنند و براى روز رستاخيز مى گذارند يا آنكه خداوند در همين دنيا از آنان انتقام مى گيرد . جنگ جز همان وقايع دردناكى كه ديديد و همان بدبختيها و عذابهايى كه چشيديد ، چيز ديگرى نيست . ياران ! آنچه مى گويم از روى گمان نيست ، بلكه از يقين نيرو گرفته است . هرگاه جنگ را برانگيزيد ، فرجامش را خوش
ص: 1322
نبينيد ، زيرا وقتى كه آتش جنگ افروخته گردد ، دامنتان نيز فروگيرد ، وقتى كه آسياب جنگ به چرخش آيد ، شمايان به مثابه دانه هايى هستيد كه ميان سنگ زيرين و زبرين خرد مى شويد . آرى جنگ اهريمنى است كه هر سال دو بار آبستن شود و توأمان زايد . كودكانتان كه در گيرودار جنگ زاده شوند و شير داده شوند و از شير بازگرفته شوند ، چون آن مرد سر خروى قوم ثمود ، شوم و ناميمونند . جنگ به شما بر خواهد داد . اما آنچه به شما مى دهد بر خلاف حاصل روستاهاى عراق نه كالاست و نه نقدينه . به جان خودم سوگند ! قبيله اى كه حُصين بن ضمضم جنايت كرد و در پيمان صلحشان شركت نكرد ، مردمى نيك و شريف بودند . او قصد خود را در دل نهان داشت و پيش از آنكه دست به كارى زند ، آن را با كس در ميان ننهاد . او گفت كه من حاجت خود برآورده خواهم كرد ، آنگاه با هزار تن كه بر اسبان با ساخت و لگام سوارند ، راه بر دشمن خواهم گرفت . حصين ناگهان بر آن مرد عبسى حمله برد و به ديار عدمش فرستاد ، بى آنكه بيشتر قومش از نيّتش آگاه باشند . و اين به هنگامى بود كه جنگ بار خود بر زمين نهاده و به پايان رسيده بود . آن مرد واقعه ديده تمام سلاح ، هنگام حمله بردن چون شيرى يال فرو خفته و تيز چنگال بود . او مردى دلير و سهمناك است كه چون بر او ستمى رود ، بىدرنگ انتقام گيرد و اگر هم بر او ستمى نرود ، بازهم مردم از جورش در امان نباشند . آن سان كه اشترانشان را مىچرانند و چون سير شدند به هنگام خود به آبشخور مى برند ، چون هنگام جنگ فرا رسيد ساز نبرد كردند . و نبرد را جز به سلاح بركشيدن و خون ريختن پايانى نيست . آنگاه تيغ در يكديگر نهادند ، سپس پيمان صلح بستند و همچنان كه اشتران را به چراگاه فرستند تا گياهى ناگوار چرند ، براى جنگ ديگر آلت و عدّت اندوختند . به جان تو سوگند كه نيزه هاى آنان خون ابن نهيك و خون آن مرد را كه در مثلّم كشته شد نريخته است . و در كشتن نوفل و وهب و ابن المحزّم شريك نبوده است . مىبينم كه ديه دهندگان ، ديه را اشترانى مى دهند كه از آن راه كوهستانى بالا مى روند . اين خونبها را به خاطر قبيله اى بزرگ مى دهند كه چون در شبى ظلمانى حادثه اى پيش آيد ، همسايگان و همپيمانانشان آنان را از آن خطر محفوظ خواهند داشت . قومى بزرگوار كه اگر بر كسى ستمى روا دارند ، هيچ كس را ياراى آن نيست كه از ايشان انتقام گيرد و چون يكى از همپيمانان جنايتى كند ، خوارش نسازند . ديگر از مشقّات زندگى سير شده ام .
ص: 1323
بلى ، آن كه هشتاد سال از عمرش مىگذرد ، بى گمان از زندگى سير گردد . به وقايع گذشته و حوادث روز آگاهى فراوان دارم . ولى ديده باطنم از ديدن فردا نابيناست .مرگ را چون اشترى كور ديدم كه نمى داند پايش را كجا مى گذارد . آنان را كه به ناگاه فرو مى گيرد ، مىميراند و آنان كه نمى يابد ، مى مانند تا پير شوند . آن كس كه با مردم مدارا نكند ، در زير دندانهاى سوانح روزگار دريده شود و در زير پاى حوادث خرد گردد . و آن كس كه براى حفظ آبروى خود نيكى كند ، بر آبروى خود بيفزايد و آن كس كه از دشنام گويى نپرهيزد ، دشنام شنود . و آن كس كه صاحب مالى باشد آنگاه بر قوم خود بخل ورزد ، از او بىنيازى جويند و زبان به نكوهشش گشايند . و آن كس كه به عهد خود وفا كند ، كسى او را نكوهش نكند و آن كس كه قلبش او را به نيكى راه نمايد ، در آن ترديد روا ندارد . و آن كس كه از مرگ مى هراسد ، اگر چه با نردبام به آسمان فرا رود ، مرگ او را در خواهد يافت . و آن كس كه نه در جاى نيكى ، نيكى كند ، به جاى ستايش ، نكوهش بيند و پشيمان شود . و آن كس كه در برابر صلح سر سختى روا دارد ، جنگ او را نرم سازد ، مانند كسى كه از ته نيزه مى گريزد و به زخم سر نيزه دچار مى گردد . و آن كس كه حريم خود را به نيروى شمشير صيانت نكند ، خاندانش بر باد رود و آن كس كه به مردم ستم نكند ، دستخوش ستم گردد . و آن كس كه از قوم خود جدا شود ، دشمنش را دوست پندارد و آن كس كه شرف نفس خود نشناسد ، ديگران بزرگش نخواهند شمرد . و آن كس را كه صفتى زشت باشد و بخواهد آن را از همگنان بپوشد ، عاقبت رسوا گردد . بسا كسا كه خاموشى گزيد و همين سكوت موجب اعجاب تو شد . چه ، افزونى و كاهش مقام مرد در سخن گفتن اوست . نيمى از آدمى دل او و نيمى زبان اوست . از اين دو كه بگذريم ، چيزى جز مشتى گوشت و خون نيست . پيرمردى كه به سفاهت موسوم باشد ، ديگر اميدى به خرد و وقار او نيست ، ولى اگر جوانى به سفاهت افتد ، اميد هست كه پيرى بر او جامهء خرد پوشد . از شما بخشش خواستيم ، به ما بخشيديد . بازهم طلبيديم ، باز جوانمردى كرديد . ولى كسى كه در طلب مبالغه كند ، عاقبت محروم خواهد شد ] .
اكنون بازآئيم به داستان كعب .
او را در كودكى جودتى در طبع و سورتى در خاطر بود ؛ و گاهى سخنى موزون مى آورد . زهير از بيم آنكه سخنش استوار نشود و شعرش نزديك سخن شناسان
ص: 1324
پسنديده نيفتد ، او را از گفتن شعر منع مىفرمود و چون مفيد نبود بيم مى داد ؛ و گاه گاه به ضرب مشت و چوب زحمتش مى كرد . با اين همه كعب پذيرائى پند نبود و از گفتن شعر بازنمى ايستاد ، كردار او بر زهير دشوار آمد ، بفرمود او را در حبسخانه بازداشتند . وَ قَالَ وَ الَّذِى أَحْلِفَ بِهِ لَا تَتَكَلَّمْ بِبَيْتِ شِعْرِ الَّا ضَرَبْتُكَ عَلَيْهِ ضَرْباً ينكلك عَنْ ذَلِكَ . سوگند ياد كرد كه اگر از اين پس سخن به شعر كنى چنانت رنجه سازم كه زبانت از گويائى بماند . و چنديش محبوس داشت . و كعب همچنان سخن به شعر مى كرد ، اين كرّت زهير از خشم دست از او بازداشت و او را به رعايت شتران گماشت . و هنوز كعب كودكى بود و به شترچرانى روزگار مى برد و گاهى شعر مى گفت . يك روز از رعايت شتران بازشد و اين رجز بخواند :
كانّما أَحَدُ وَ بهيمى عِيراً *** مِنَ الْقُرَى موقرة شَعِيراً
اين قصه با زهير بگفتند ، اگر چه با خود انديشيد كه بعيد نيست شاعرى شود لكن خشمگين بر ناقه خود سوار شده به نزديك كعب آمده ، و او را لختى با سنگ و مشت بكوفت ، آنگاهش رديف خويش ساخت و گفت : اى لكع آنچه مى گويم جواب باز ده . و شعرى چند بر بديهه قرائت كرد ؛ و كعب به سزا پاسخ گفت . زهير بدانست كه او شاعرى ستوده گردد . قال : قَدْ أَذِنْتُ لَكَ فِى الشَّعْرِ يَا بُنَىَّ و او را اجازت داد . گويند : وقتى نابغهء ذبيانى در مدح نعمان بن منذر اين بيت بگفت .
تَزَالُ الارض إِمَّا مِتُّ خُفّاً *** وَ تُحْيِى مَا حَيِيتُ بِهِ ثَقِيلًا
نَزَلَتْ بمستقرّ الْعِزِّ مِنْهَا
چون سخن بدينجا رسيد ، نعمان گفت : همانا اين شعر به هجا نزديكتر است ، اكنون تو را سه روز مهلت نهادم ، اگر مصراع آخر را چنان گفتى كه تدارك اين شبهه كند ، به جايزه صد (100) شتر عطا خواهم نمود ؛ و اگر نه بفرمايم تا سرت از تيغ برگيرند : فَقَالَ لَهُ النُّعْمَانِ : قَدْ أجّلتك ثُلُثَا فَانٍ قُلْتُ فَلَكَ مِائَةُ مِنَ الابل الْعَصَافِيرِ وَ الَّا فَضُرِبَتْ السَّيْفِ بَالِغَةً مَا بَلَغَتْ .
نابغه عاجز بماند و زهير را ديدار كرد و اين قصه بگفت . زهير را نيز جنبش در طبع پديد نگشت ، و سخنى لايق در خاطر رنگ نبست ، آنگاه به اتفاق نابغه راه صحرا پيش داشتند ، كعب نيز از قفاى ايشان راه برگرفت . زهير خواست او را به جاى گذارد ، نابغه رضا نداد ؛ و كعب را در رديف خويش ساخت . چون چندى راه
ص: 1325
بپيمود همچنان سخن فرمان نعمان و مصراع شعر مى كردند ، كعب با نابغه گفت : اى عمّ چرا مصراع آخر را اين چنين نگوئى :
فتمنع جَانِبَيْهَا انَّ تميلا
نابغه در عجب شد و او را بستود ، زهير گفت : دانستم كه كعب فرزند من است ؛ و روز ديگر نابغه به حضرت نعمان شتافت و آن شعر بخواند و صد (100) شتر نر از براى كعب فرستاد . كعب نپذيرفت و همچنان از بهر نابغه گذاشت .
بالجمله كعب عهد شباب را دريافت و شاعرى فحل كشت ، برادرش بحير نيز شعر نيكو گفت . از قضا چنان افتاد كه يك روز بحير با كعب گفت : لختى با اين اغنام بباش و از رعايت گوسفندان دست بازمگير تا من بروم و بدانم كه اين مرد يعنى محمّد چه مى گويد . - چنانچه از اين پيش بدان اشارت شد - .
چون بحير به نزديك پيغمبر آمد و كلمات آن حضرت بشنيد مسلمانى گرفت ؛ و در خدمت رسول خداى اقامت جست ، اين خبر به كعب بردند او در غضب شده اين شعر بگفت و بفرستاد :
الَّا أَبْلِغَا عَنَى بحيرا رِسَالَةِ *** عَلَى أَىُّ شَيْ ءُ ويب غَيْرُكَ دَلْكاً
عَلَى خُلُقِ لَمْ تَلْقَ أَمَا وَ لَا أَباً *** عَلَيْهِ وَ لَمْ تُدْرِكْ عَلَيْهِ أَخاً لكا
سقاك أَبُو بَكْرٍ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ *** فانهلك الْمَأْمُورِ مِنْهَا وَ عِلْكاً
فَخَالَفْتَ أَسْبَابِ الْهُدَى وَ اتَّبَعْتُهُ *** فَهَلْ لَكَ فِيمَا قُلْتُ بالخيف هَلْ لكا
فَانٍ أَنْتَ لَمْ تَفْعَلْ فَلَسْتُ بآسف *** وَ لَا قَائِلُ أَمَّا عَثَرْتُ لعلّكا (1)
چون ابيات به رسول خدا رسيد فرمود : صَدَقَ وَ انْهَ لِكَذُوبٍ . يعنى : راست گفت كه من محمّد امينم و ديگر آنچه گفت دروغ گفت . فَقَالَ : مِنْ لقى مِنْكُمْ كَعْبِ بْنِ زُهَيْرٍ فَلْيَقْتُلْهُ . يعنى : هركس از شما كعب را ديدار كند او را زنده نگذارد . و چون پيغمبر خون او را هدر ساخت بحير برادر را آگهى فرستاد ، و پيام داد كه جز مسلمانى وقايه نفس تو هيچ نتواند كرد ؛ و چون مسلمانى گيرى هر عصيان كه در كفر كرده اى پرسش .
ص: 1326
ندارد و معفو خواهد بود ، و اين شعر به دو فرستاد :
الَّا بَلَغَا كَعْباً فَهَلْ لَكَ فِى الَّتِى *** تَلُومُ عَلَيْهَا بَاطِلًا وَ هِىَ احْزِمْ
الَىَّ اللَّهِ لَا الْعُزَّى وَ لَا اللَّاتِ وَحْدَهُ *** فتنجو اذا كَانَ النَّجَاةِ وَ تُسَلِّمُ
لَدَى يَوْمَ لَا يَنْجُو وَ لَيْسَ بمفلت *** مِنَ النَّارِ الَّا طَاهِرُ الْقَلْبِ مُسْلِمٍ
فَدِينُ زُهَيْرٍ وَ هُوَ لَا شَيْ ءُ بَاطِلُ *** وَ دِينِ أَبَى سَلْمَى عَلَى مُحَرَّمٍ
گويند اين شعر را كعب در غزوه حنين انشاد كرد :
صبحنا هُمْ بالف مِنْ سَلِيمٍ *** وَ أَلَّفَ مِنْ بَنَى عُثْمَانَ وَافٍ
فَرِحْنَا وَ الْجِيَادَ تَجُولُ فِيهِمْ *** بارماح مثقّفة خَفَّافُ
وَ فِى أَكْتَافُهُمْ طَعَنَ وَ ضَرْبٍ *** وَ رشق بالمريّشة اللطاف
گويند : وقتى خطيئه با كعب ديدار كرد و گفت : هيچ دانسته اى روايت مرا در اشعار خانواده شما تا چند است ؟ و چند در انشاد قصايد و تشييد قواعد شما رنج مىبرم و امروز از فحول شعراى روزگار جز تو و مرا به جاى نگذاشته ، لاجرم هرگاه شعر گوئى از مفاخرت خود تذكره كن و مرا نيز ياد مى دار . پس كعب اين شعر بگفت :
فَمَنْ للقوافى شَانَهُ انَّ يحوكها *** اذا مَا ثَوَى كَعْبٍ وَ فوّز جرول
كفيلان لَا تَلْقَى مِنَ النَّاسِ وَاحِداً *** تَنْحَلُّ قَوْلًا مِثْلَ مَا نتنحّل
تثقّفها حَتَّى تُلِينَ كعوبها *** فَيَقْصُرُ عَنْهَا مِنْ يُمْشَى وَ يَعْمَلُ
چون اين سخن را مزرد بن ضرار برادر شماخ بشنيد بر وى اعتراض كرد و از در خشم اين اشعار را انشاد نمود :
بِاسْتِكَ اذ خلفتنى خَلْفَ شَاعِرٍ *** مِنَ النَّاسِ لَمْ اكع وَ لَمْ اتنحل
وَ انَّ تخشبا اخشب وَ انَّ تتنحّلا *** وَ انَّ كُنْتُ أَفْتَى مِنْكُمَا اتنحل
فَلَسْتُ كحسّان الحسام بْنِ ثَابِتٍ *** وَ لَسْتُ بشمّاخ وَ لَا كالمحبّل
ابو عمرو اين چند شعر را از اشعار گزيده كعب دانسته از اين روى رقم شد :
لَوْ كُنْتُ أَعْجَبُ مِنْ شَيْ ءٍ لأعجبني *** سَعَى الْفَتَى وَ هُوَ مخبوّ لَهُ الْقَدْرِ
يَسْعَى الْفَتَى لاناة لَيْسَ يُدْرِكُهَا *** فالنّفس وَاحِدَةً وَ الْغَمِّ مُنْتَشِرٍ
وَ الْمَرْءَ مَا عَاشَ مَمْدُودَ لَهُ أَمَلٍ *** لا تنتهى الْعِينُ حَتَّى يُنْتَهَى الاثر
بالجمله چون كعب دانست كه رسول خدا خونش را هدر ساخته و به هرجا گريزد از شمشير مسلمانان ايمن نتواند زيست ، ناچار قصيده اى در مدح پيغمبر
ص: 1327
انشاد كرده راه مدينه پيش داشت ؛ و طىّ مسافت كرده به مدينه آمد . و نخستين نزد ابو بكر شد و او را دليل راه سلامت كرد و ابو بكر او را برداشته به مسجد آورد . و كعب چهره خود را به دامن عمامه پوشيده مى داشت تا مبادا كس او را بشناسد ، و قبل از امان و ايمان خونش بريزد . چون در برابر پيغمبر بايستاد ، ابو بكر عرض كرد : يا رسول اللّه اينك مردى است از عرب و همىخواهد به شرط اسلام با تو بيعت كند .
پس پيغمبر دست فراداشت و كعب بيعت كرد ، آنگاه گفت : بِأَبِى أَنْتَ وَ أُمِّى يَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا مَقَامُ الْعَائِذِ بِكَ أَنَّا كَعْبِ بْنِ زُهَيْرٍ .
و بى توانى قصيده اى كه به نظم كرده بود خواندن گرفت . چون بدين شعر رسيد .
انَّ الرَّسُولِ لَسَيْفَ يُسْتَضَاءُ بِهِ *** مهنّد مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ مسلول
پيغمبر فرمود : بگوى : انَّ الرَّسُولِ لَنُورُ و چون اين شعر را قرائت كرد :
لا يُوقِعَ الطَّعْنُ الَّا فِى نُحُورَهُمْ *** أَمَّا لَهُمْ عَنْ حِيَاضَ الْمَوْتِ تَهْلِيلُ (1)
و از اين گونه در چند شعر اعتراضى بر انصار مىرفت ، مهاجرين را ناگوار افتاد ، گفتند : ما رضا ندهيم كه مدح ما را در هجاى انصار باز نمائى . كعب از در معذرت اين شعر در مدح انصار گفت :
مَنْ سَرَّهُ كَرَمَ الْحَيَاةِ فَلَمْ يَزُلْ * فِى مِقْنَبٍ مِنْ صالحى الانصار الْبَاذِلِينَ نُفُوسُهُمْ لنبيّهم * عِنْدَ الْهَيَّاجِ وَ سَطْوَةَ الْجَبَّارِ .
ص: 1328
وَ النَّاظِرِينَ بَا عَيْنٍ مُحْمَرَّةُ *** بالمشرفى وَ بالقنا الخطار
يَتَطَهَّرُونَ بردنه نُسُكاً لَهُمْ *** بِدِمَاءِ مَنْ عَلَّقُوا مِنَ الْكُفَّارِ
هَدَمُوا الْكَتِيبَةُ يَوْمَ بَدْرٍ صَدْمَةٍ *** ذِلَّةُ لِوَقْعَتِها رِقَابٍ نِزَارٍ (1)
و آن قصيده كه كعب از در معذرت انشاد كرده ، در حضرت رسول خداى معروض داشت رقم مى شود :
بَانَتْ سَعَّادِ فقلبى الْيَوْمَ متبول *** مُتَيَّمٍ أَثَرِهَا لَمْ يُفِدْ مَكْبُولُ (2)
وَ مَا سَعَّادِ غَدَاةِ الْبَيْنِ إِذْ رحلوا *** الَّا أَغْنِ غَضَّيْنِ الطُّرَفِ مَكْحُولٍ
تجلّوا عوارض ذِى ظَلَمَ اذا ابتسمت *** كانّه مَنْهَلَ بالرّاح مَعْلُولُ
شَجَّةُ بِذِى شبم مِنْ مَاءٍ محنية *** صَافٍ بابطح أَضْحًى وَ هُوَ مشمول
تُنْفَى الرِّيَاحُ الْقَذَى عَنْهُ وَ افرطه *** مِنْ صَوَّبَ سَارِيَةٍ بَيْضَ يعاليل
اكَرَمَ بِهَا خَلَتْ لَوْ أَنَّهَا صَدَقَت *** موعودها وَ لَوْ انَّ النُّصْحُ مَقْبُولُ
لَكِنَّهَا خَلَتْ قَدْ سبيط مِنْ دَمِهَا *** فجع وَ وَلَعَ وَ أَخْلَافُ وَ تَبْدِيلِ
فماتدوم عَلَى حَالٍ تَكُونُ بِهِ *** كَمَا تَلَوَّنَ فِى أَثْوَابِهَا الْغُولِ
وَ مَا تُمْسِكُ بِالْعَهْدِ الَّذِى زَعَمَتْ *** الَّا كَمَا يُمْسِكُ الْمَاءِ الغرابيل
فَلَا يَغُرَّنَّكَ مَا مِنَّت وَ مَا وَعَدْتَ *** انَّ الامانى وَ الاحلام تَضْلِيلٍ
كَانَتْ مَوَاعِيدَ عُرْقُوبُ (3) لَها مِثْلًا *** وَ مَا مواعيدها الَّا الاباطيل
أَرْجُو وَ آمِلُ انَّ تَدْنُوَ مَوَدَّتِهَا *** وَ مَا اخال لَدَيْنا مِنْكَ تنويل
أَرْجُو وَ آمِلُ انَّ يَعْجَلَنَّ فِى أَمَدَ *** وَ مَا لَهُنَّ طِوَالُ الدَّهْرِ تَعْجِيلِ
أَمْسَتْ سَعَّادِ بارض لَا يَبْلُغُهَا *** الَّا الْعَتَاقِ النجيبات الْمَرَاسِيلُ
وَ لَنْ يَبْلُغُهَا الَّا عذافرة *** فِيهَا عَلَى الاين ارقال وَ تبغيل
مِنْ كُلِّ نضّاخة الذفرى اذا عَرِقَتْ *** عرضتها طامس الاعلام مَجْهُولُ
تُرْمَى الْغُيُوبِ بعينى مُفْرَدُ لهق *** اذا توقّدت الحزان وَ الْمَيْلُ .
ص: 1329
ضَخْمٍ مقلّدها فَعَمَّ مقيّدها *** فِى خَلَقَهَا عَنْ بَنَاتِ الْفَحْلِ تَفْضِيلِ
عِلْبَاءٍ جناء علكوم مذكرة *** فِى دَفَعَهَا سَعَةٍ قُدَّامَهَا مِيلٍ
عيرانة قَذَفَتْ بالنّحض عَنْ عِرْضِ *** مرفقها عَنْ بَنَاتِ الزُّورِ مَفْتُولٍ
كَانَ مَا فَاتَ عَيْنَيْهَا وَ مَذْبَحِهَا *** مِنْ خُطُمُهَا وَ مَنِ اللَّحْيَيْنِ برطيل
تَمْرٍ مِثْلَ عَسِيبِ النَّخْلِ ذَا خصل *** فِى غارز لَمْ تَخُونُهُ الاحاليل
قنواء فِى حرّيتها للبصير بِهَا *** عِتْقُ مُبِينٍ وَ فِى الْخَدَّيْنِ تَسْهِيلِ
وَ جِلْدُهَا مِنْ اطوم (1) لا يؤبّسه *** طَلْحٍ بضاحية الْمَتْنَيْنِ مَهْزُولُ
حَرْفٍ أَخُوهَا أَبُوهَا مِنْ مهجّنة *** وَ عَمُّهَا خَالُهَا قوداء شمليل
يُمْشَى الْقُرَادَ عَلَيْهَا ثُمَّ تزلقه *** مِنْهَا لُبَانٍ وَ اقراب زهاليل
تخدى عَلَى يسرات وَ هِىَ لَا حِقَّةُ *** ذوابل وقعهنّ الارض تَحْلِيلِ
سَمَرَ العجايات يتركن الْحَصَى زيما *** لَمْ يقهنّ رُوسِ الاكم تنعيل
كَانَ أَوْبٍ ذِرَاعَيْهَا اذا عَرِقَتْ *** وَ قَدْ تلفّع بالقور العساقيل
يَوْماً تَظَلُّ بِهِ الْحِرْبَاءُ مصطخدا *** كَانَ ضاحيه بِالشَّمْسِ مَمْلُولٍ
وَ قَالَ لِلْقَوْمِ حاديهم وَ قَدْ جَعَلْتُ *** وَرَقُ الجنادب يركضن الْحَصَى قِيلُوا
شَدَّ النَّهَارِ ذِرَاعاً عيطل نِصْفُ *** قالَتْ فجاوبها نَكِدُ مثاكيل
نَوَّاحَةً رِخْوَةً الضبعين لَيْسَ لَهَا *** لَمَّا نَعَى بِكْرُهَا الناعون مَعْقُولٍ
تُفْرَى اللُّبَانِ بكفّيها وَ مدرعها *** مُشَقَّقُ عَنْ تراقيها رعابيل
يَسْعَى الوشاة جنابيها وَ قَوْلُهُمْ *** أَنَّكَ يَا بْنِ أَبِى سَلْمَى لمقتول
وَ قَالَ كُلِ خَلِيلٍ كُنْتُ أَمَلُهُ *** لا الهينك أَنَّى عَنْكَ مَشْغُولٍ (2)
فَقُلْتُ خَلُّوا سبيلى لَا أَبَا لَكُمْ *** فَكُلُّ مَا قَدَرَ الرَّحْمَنِ مَفْعُولُ
كُلُّ ابْنٍ أُنْثَى وَ انَّ طَالَتْ سَلَامَتِهِ *** يَوْماً عَلَى آلَةٍ حدباء مَحْمُولُ
نُبِّئْتُ انَّ رَسُولُ اللَّهِ اوعدنى *** وَ الْعَفْوَ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ مَأْمُولُ (3) .
ص: 1330
فَقَدْ أَتَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ مُعْتَذِراً *** وَ الْعُذْرِ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ مَقْبُولُ
مَهْلًا هَدَاكَ الَّذِى أَعْطَاكَ نَافِلَةً *** الْقُرْآنُ فِيهَا مَوَاعِيدَ وَ تَفْصِيلِ
لَا تأخذنّى باقوال الوشاة وَ لَمْ *** أَذْنَبَ وَ انَّ كَثْرَةِ فِى الاقاويل
لَقَدْ أَقُومُ مَقَاماً لَوْ يَقُومُ بِهِ *** أَرَى وَ اسْمَعْ مَا لَوْ يَسْمَعُ الْفِيلِ
لظلّ يوعد الَّا انَّ يَكُونُ لَهُ *** مِنَ الرَّسُولِ باذن اللَّهِ تنويل
حَتَّى وَضَعَتْ يمينى لَا انازعه *** فِى كَفَّ ذِى نَقِمَاتِ قِيلِهِ الْقِيلِ
لِذَاكَ اهيب عِنْدِي اذا كَلَّمَهُ *** وَ قِيلَ أَنَّكَ مَنْسُوبُ وَ مَسْئُولُ
مِنْ خادر مِنْ ليوث الاسد مَسْكَنُهُ *** مِنْ بَطْنِ عَثَرَ (1) غيل دُونَهُ غيل
يَغْدُو فيلحم ضرغامين عَيْشُهُمَا *** لخم مِنَ الْقَوْمِ معفور خراذيل
اذا يُسَاوِرُ قَرْناً لَا يَحِلُّ لَهُ *** انَّ يُتْرَكُ الْقَرْنِ الَّا وَ هُوَ مجذول
مِنْهُ تَظَلُّ سِبَاعِ الْجَوِّ صامرة *** وَ لَا تمشّى بَوَادِيهِ الاراجيل
وَ لَا يَزَالُ بَوَادِيهِ أَخُو ثِقَةً *** مضرّج الْبَزِّ وَ الدرسان مَأْكُولٍ
انَّ الرَّسُولِ لَسَيْفَ يُسْتَضَاءُ بِهِ *** مهنّد مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ مسلول
فِى عَصَبَةً مِنْ قُرَيْشٍ قَالَ قائلهم *** بِبَطْنِ مَكَّةَ لَمَّا أَسْلَمُوا زولوا (2)
زَالُوا فَمَا زَالَ انكاس وَ لَا كَشْفِ *** عِنْدَ اللِّقَاءِ وَ لَا مِيلٍ معازيل (3)
شَمُّ العرانين ابطال لبوسهم *** مِنْ نَسْجِ دَاوُدَ فِى الْهَيْجَا سَرَابِيلَ
بَيْضَ سَوَابِغِ قَدْ شَكَتْ لَهَا حَلْقُ *** كانّها حَلَقَ القفعاء مجدول
لَا يَفْرَحُونَ اذا نَالَتْ رِمَاحُهُمْ *** قَوْماً وَ لَيْسُوا مجاويعا اذا نيلوا
يَمْشُونَ مَشَى الْجَمَّالِ الزَّهَرِ يعصمهم *** ضَرَبَ اذا عَرْدٍ سُودُ التنابيل (4)
لا يُوقِعَ الطَّعْنُ الَّا فِى نُحُورَهُمْ *** وَ مَالُهُمْ عَنْ حِيَاضَ الْمَوْتِ تَهْلِيلُ (5) -
ص: 1331
هنگام انشاد قصيده رسول خداى با مجلسيان فرمود : بشنويد تا كعب چه مى گويد . و چون قصيده را به پاى برد ، پيغمبر او را بردى به جايزه بپوشانيد و اسلام او پذيرفته شد ، و آن خلعت را معاويه از اولاد او به بهائى گران بخريد (1) و از پس او چندان كه خلفا داشتند در ايام عيد تن بدان آراسته مى كردند .
دهم : وحشى قاتل حمزه رضى اللّه عنه از آن جماعت است كه پيغمبر خونش را هدر كرد و مسلمانان در قتل او جدّى تمام داشتند . بعد از فتح مكه به طرف طايف گريخت و در آنجا ببود تا وفد (2) طايف به حضرت رسول مى آمد به اتفاق ايشان راه برگرفته به مجلس رسول خداى در آمد و گفت : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ انَّ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ .[ پيامبر ] فرمود : وحشى نيستى ؟ عرض كرد آرى . فرمود : بنشين و بگو عمّ مرا چگونه مقتول ساختى ؟ چون قصه بگفت ، فرمود : ديگر با من برابر مشو از اين روى هرگاه در معبرى با پيغمبر دچار مى گشت راه به يك سوى مى بريد و ديدار نمى شد .
در روزگار خلافت ابو بكر آنگاه كه گروهى از مسلمين به دفع مسيلمه كذّاب مىشدند وحشى نيز با ايشان بيرون شد ، در ميدان حربگاه آن حربه كه حمزه را بدان شهيد ساخت به سوى مسيلمه پرانيد چنان كه بر سينه اش آمد و از پشتش سر به در كرد و يك تن مرد انصارى شمشيرى بر سر او فرود آورد و مكشوف نشد كه با زخم كدام يك جان بداد .
گويند : اين هنگام زنى از بلند جائى ندا در داد كه بندهء سياه مسيلمه را بكشت .وحشى گفت : قَتَلَتْ خَيْرُ النَّاسِ فِىَّ الْجَاهِلِيَّةِ وَ قَتَلَةِ شَرُّ النَّاسُ فِى الاسلام . يعنى :كشتم در جاهليت حمزه را كه بهترين مردمان بود ، و در اسلام مسيلمه را مقتول
ص: 1332
ساختم كه بدترين مردم است .
و در اسلام او بدين گونه روايت كرده اند ، گويند : چون وحشى به حضرت رسول آمد عرض كرد : مرا امان ده تا كلام خداى را اصغا نمايم . پيغمبر فرمود : دوست داشتم كه ترا ديدار كنم بى آنكه از من امان طلبى ؛ هم اكنون ترا امان نهادم كه كلام خداى را بشنوى . و اين آيت بر او قرائت كرد : إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً . (1)
وحشى گفت : ازين آيت مبارك چنان معلوم مىشود كه مغفرت با مشيت بازبسته است چه دانم كه مرا بيامرزد بلكه نخواهد و نيامرزد شرطى از اين نيكوتر بايد .باز اين آيت نازل شد : وَ الَّذِينَ لا يَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا يَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً . (2)وحشى گفت : من شرك ورزيده ام و بناحق خون ريخته ام و زنا كرده ام چه دانم كه با اين همه خداى توبه من قبول كند . هم جبرئيل فرود شد و اين آيت بياورد : إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً . (3)
وحشى عرض كرد كه : بعد از توبه شرط با عمل صالح نهاده توبه توانم كرد اما تواند بود كه عمل صالح از من نيايد . و ديگرباره جبرئيل فرود شد و اين آيت كه خيزاب (4) درياى رحمت و فزايش تمام مغفرت است بياورد : قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ . (5) يعنى : بگو اى محمّد بندگان مرا كه ارتكاب معاصى نمودند از رحمت خداوند مأيوس نباشند كه خداوند بخشنده آمرزنده جميع گناهان را معفو مى دارد .
وحشى چون اين كلمات بشنيد گفت : جاى عذر نماند چه در اين سخنان قيدى .
ص: 1333
و شرطى نمى دانم و طريق مسلمانى گرفت .
و در اسلام او نيز ديگرگونه سخن كرده اند كه جز اطناب فايدتى ندارد . همانا اين آيت مبارك در مكه معظمه بر رسول خداى فرود شد ، تواند بود كه بر وحشى قرائت كرده باشد .
بالجمله در اين آيات كه پيغمبر بر وحشى قرائت فرمود آثار رحمت نه چندان است كه بتوان در حيّز شمار و نگار آورد ، در معنى : فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ . (1)
از ابن عباس و مجاهد و ديگر كسان حديث كرده اند كه : خداوند در اعمال ايشان شرك را به اسلام ، و قتل مؤمن را به قتل مشرك ؛ و زنا را به عفت بدل فرمايد . و جماعتى گويند : سيئاتى كه در اسلام كرده باشد بعد از توبت تبديل به حسنات گردد . مسلم در (صحيح) به ابو ذر مرفوع دارد كه در عرصه محشر بعضى در صحيفه عمل خود نگرند و جز معاصى صغيره نبينند ، گويند : من از گناهان كبيره خود ترسان بودم چون است كه هيچ نبينم ؟ گويند : به حسنات بدل كردند . پيغمبر اين حديث همى كرد و از شادى و فرحت همى خنديد چنان كه نواجذ (2) مباركش پديدار بود . و فرمود : بعضى از گناهكاران در قيامت گويند : كاش از اين بيش گناه كرديم تا به حسنه بدل مى گشت .
گويند : مردى به حضرت رسول عرض كرد كه : چه فرمائى در حقّ كسى كه از هيچ گناهى كناره نجست ؟ و همه عمر زائرين بيت اللّه را راه بزد ، توبه او را چه محل باشد ؟ فرمود : اگر مسلمان است توبه پذيرفته است ، و بعد از توبه گناه او را به ثواب تبديل كنند . آن مرد شاد شد و همى گفت : اللّه اكبر تا آنگاه كه آفتاب به مغرب شد ، پس هميانى به نزد پيغمبر نهاد و گفت : اين چهارصد (400) درهم است تا بهر كه روا دانى بذل فرمائى . به زبان رسول خداى رفت كه : چهارصد (400) دينار است . مرد گفت : اين درم باشد نه دينار . پيغمبر فرمود : لا تكذّبنى فَانِ اللَّهِ صدّقنى . دروغ بر من مبند كه خداوند مرا راست گوى فرمود .
چون سر كيسه بگشادند چهارصد (400) دينار برآمد . رسول خداى گفت : چون بر زبان من چنين رفت خداوند تبديل فرمود . لا شك آن خدائى كه گفتار رسولش را .
ص: 1334
راست كند گفتار خويش را كه مىفرمايد : يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ . (1) البته راست آرد و سيئات عباد را تبديل به حسنات فرمايد . و در آن آيه كه فرمود : لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ . (2)از حضرت رسول حديث كرده اند : قال : ما أحبّ أنّ لى الدّنيا و ما فيها بهذه الآية . (3) و عن أمير المؤمنين عليه السّلام أنّه قال : أ في القرآن آية أوسع من : يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا (4) .
گويند چون رسول خدا اين آيت را بر وحشى قرائت كرد گفتند : يا رسول اللّه اين فضيلت خاص وحشى است ؟ فرمود : بلكه براى تمامت مسلمين است . فَالْآيَةُ مَحْمُولَةُ عَلَى عُمُومِهِا ، فَاللَّهَ سُبْحَانَهُ يَغْفِرُ جَمِيعِ الذُّنُوبِ لِلتَّائِبِ لَا مَحَالَةَ ، فَانٍ مَاتَ الموحد مِنْ غَيْرِ تَوْبَةٍ فَهُوَ فِى مَشِيَّةِ اللَّهُ ، انَّ شَاءَ عَذَّبَهُ بِعَدْلِهِ ، وَ انَّ شَاءَ غَفَرَ بِفَضْلِهِ كَمَا قَالَ : وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ . (5) يعنى : اين فضيلت خاص وحشى نيست ؛ بلكه شامل حال جميع بندگان خدا است و جميع گناهان مرد تائب را معفو مىدارد ، و اگر مرد موحد بى آنكه توبه كند وداع جهان گويد چون خداى بخواهد از در فضل او را بيامرزد ، و اگر نه به حكم عدلش عقاب فرمايد . و خود فرموده است : هر گناه كه از شرك فروتر باشد بيامرزم . اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي وَ لوالدىّ وَ لِجَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ .
اكنون بر سر سخن رويم .
يازدهم : عبد اللّه بن الزّبعرى از آن مردم است كه رسول خداى خونش را هدر ساخت . مردى شاعر بود و مسلمانان را هجا همى گفت . چنان كه در اين كتاب مبارك بعضى از اشعار او نگار يافت و بسيار وقت كافران را به كلمات منظوم و منثور بر حرب مسلمين تحريض مى داد . و چون بدانست كه رسول خداى خون او را هدر كرده روز فتح مكه به طرف نجران (6) گريخت . حسان بن ثابت چون اين بدانست اين
ص: 1335
شعر از بهر او انشاد كرد :
لَا تُقَدِّمَنَّ رَجُلًا أَحَلَّكَ بُغْضِهِ *** نَجْرَانَ فِى عَيْشٍ أَجِدُ لَئِيمٍ
بَلِيَّةٍ قناتك فِى الْحُرُوبِ فالقيت *** خمّانة جوفاء ذَاتَ وَ صَوْمُ
غَضِبَ الَّا لَهُ عَلَى الزبعرى وَ ابْنِهِ *** وَ غَداً بِسُوءٍ فِى الْحَيَاةِ مُقِيمُ
پس از روزگارى ابن زبعرى از كرده پشيمان شده به آهنگ مسلمانى طريق حضرت رسول خداى گرفت ، آنگاه كه از پايان مجلس پديدار شد و پيغمبر او را ديدار كرد فرمود : اينك ابن زبعرى مىرسد ، و او را ردائى است كه پديدآرنده نور اسلام است .
چون ابن زبعرى راه نزديك كرد گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه گواهى مى دهم كه خدا يكى است و تو رسول اوئى ، منّت خداى را كه مرا به اسلام هدايت كرد . يا رسول اللّه بسيار بد كرده ام و اينك از كردار پشيمان آمده ام ، اكنون حكم تراست . و اين شعر را نيز معروض داشت :
يَا رَسُولَ المليك انَّ لِسَانِى *** راتق مَا فتقت اذ أَنَا بور
اذا بارى الشَّيْطَانُ فِى سُنَنِ الْغَىِّ *** وَ مَنْ مَالِ مَيْلِهِ مثبور
أَمِنَ اللَّحْمَ وَ الْعِظَامِ لِرَبِّى *** ثُمَّ نَفْسِى الشَّهِيدُ أَنْتَ نَذِيرُ (1)
پيغمبر فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى هَدَاكَ عَلَى الاسلام . همانا اسلام ماحى (2) جميع جرايم و آثام است .
اما زنانى كه خون ايشان هدر گشت :
ص: 1336
اول : هند بنت عتبه كه زوجهء ابو سفيان بود و خصمى او با رسول خدا و انگيختن وحشى را به قتل حمزه سيد الشهداء در غزوهء احد مرقوم شد .
بعد از فتح مكه آن هنگام كه زنان با رسول خدا بيعت مى كردند نقابى از چهره آويخته در ميان نسوان كلمه بگفت ، آنگاه نقاب از روى بركشيد و گفت : منم هند .پيغمبر فرمود : چون مسلمان آمدى خوش آمدى ، عرض كرد : سوگند با خداى از اين بيش اهل هيچ خيمه اى را در روى زمين از خيمه تو دشمن تر نداشتم و اينك هيچ اهلى را از اهل خيمه تو دوست تر ندارم . پيغمبر فرمود : اين معنى به زيادت خواهد بود . پس عرض كرد كه : مىخواهم در بيعت دست به دست تو رسانم . فرمود : من با زنان مصافحه نكنم . و اين اصح است از آنكه گويند جامه اى بر دست نهاد تا زنان بر فراز آن جامه دست او مس كنند ، يا آنكه قدحى آب آوردند و پيغمبر دست بر آن آب فروبرد و بعد از آن دستهاى خود را فرو دادند .
بالجمله هند به سراى خود بازشد و هر بت كه در سراى داشت خرد و در هم شكست و گفت : ما از شما مغرور بوديم و چندين طريق جهل سپرديم . آنگاه بزغاله اى به رسم هديه به حضرت رسول فرستاد و پيام داد كه امسال گوسفندان ما اندك اند و كم بار گيرند . پيغمبر دعا كرد تا گوسفندان او بسيار شد . هند گفت : هَذَا مِنْ بَرَكَةِ رَسُولِ اللَّهِ .
دويم : قُرَيبَه .
سيم : فَرنَتى (1) ايشان كنيزكان عبد اللّه بن خطل بودند ، و اشعار او را كه در هجاى پيغمبر آورده بود به رود و بربط مى نواختند ، و قريش بدان شاد مى شدند ؛ بعد از فتح مكه قريبه مقول گشت و فرنتى (2) بگريخت . پس از چندگاه رسول خدايش امان داد و او حاضر شده مسلمانى گرفت و تا زمان عثمان ببود .
چهارم : ارنب مولاة ابن حنظله كه شرح حالش مرقوم شد . او نيز بعد از فتح مكه مقتول گشت .
پنجم : ساره مولاة ابى عمرو بن صيفى بن هشام . و او مكتوب حاطب بن ابى بلتعه .
ص: 1337
را به قريش مى برد چنان كه به شرح رفت . صاحب (كامل التواريخ) گويد : بعد از فتح مكه ، على عليه السّلام او را بكشت . حميدى نيز حديث به قتل او كرده . ابن حجر گويد :مسلمانى گرفت ، و صاحب (عيون الآثار) بر آن است كه امان يافته مسلمان شد و در حكومت عمر در اراضى ابطح سوارى اسب بر او تاخت و او جان بداد .
ششم : امّ سعد . او را نيز بكشتند .
اما فتح مكه به روايتى روز سيزدهم شهر رمضان و گروهى در بيستم رمضان دانند . و تا ششم شوال پيغمبر در مكه جاى داشت و نماز به قصر همىگذاشت .
و در آن ايام امرى چند حديث شد چنان كه به شرح مىرود ان شاء اللّه .
فاطمه دختر اسود بن عبد الاسد برادرزاده ابو سلمة ابن عبد الاسد مخزومى بود و او از اشراف قبيله بنى مخزوم است . در ايام توقف پيغمبر در مكه دست به دزدى برآورد و هنگام سرقت مأخوذ شد . او را به حضرت رسول آوردند . فرمان رفت كه دست او را قطع كنند ، خويشاوندان او با خود انديشيدند كه هيچ كس را آن دليرى نباشد كه از بهر شفاعت او زبان بگشايد جز اسامة بن زيد . پس به نزديك او شدند و او را از در ضراعت به شفاعت برانگيختند .
اسامه به نزديك پيغمبر آمد و در عفو گناه فاطمه آغاز نيازمندى نهاد . از گفتار او رنگ ديدار رسول خداى ديگرگون شد و فرمود : لَا يُشَفَّعُ فِى حَدُّ فَانِ الْحُدُودِ اذا انْتَهَتِ الَىَّ فَلَيْسَ لَهَا مَتْرَكَ . اى اسامه آيا حدّى از حدود خدا را از در شفاعت بيرون شدى ؟ اسامه چون اين بديد از كرده پشيمان شد ، عرض كرد : يا رسول اللّه از بهر من استغفار كن .
ص: 1338
آنگاه پيغمبر فرمود :
اى گروه مردمان ، امم سالفه عرضه هلاك شدند از بهر آنكه چون يك تن از اكابر ايشان دست به دزدى بر آوردى او را ترك گفتند ، و حد بر وى نراندند ، و چون ضعيفى اين گناه كردى اقامه حد بر وى روا داشتند ، سوگند بدان خدا كه نفس محمّد در يد قدرت اوست كه اگر فاطمه دختر محمّد دزدى كند بفرمايم تا دست او قطع كنند .
و بفرمود دست فاطمه مخزوميه را قطع كردند ؛ آنگاه بر وى ترحم كرد و عطا بداد . فاطمه گفت : آيا توبت من به درجهء قبول پيوست ؟ پيغمبر فرمود : از گناه خود چنانى كه از مادر زاده باشى . اين حديث دلالت كند كه شفاعت در حدود اللّه حرام باشد .
ديگر چنان افتاد كه : در ايام توقف مكه ، رسول خداى نهى فرمود كه : كس از خمر و خنزير و ميته و صنم بها نستاند و اجرت كهانت و حلوان (1) به كاهن نبرد . و نيز پرسش كردند كه مىتوان از پيه حيوان مرده بها گرفت ؟ چه كشتيها و مشكها را بدان تدهين كنند ، فرمود : قَاتَلَ اللَّهُ الْيَهُودَ حُرِّمَتْ عَلَيْهِمُ الشُّحُومُ فَبَاعُوهَا وَ أَكَلُوا أَثْمَانِهَا .يعنى : خداوند جهودان را هلاك كناد كه پيه را كه بر ايشان حرام است بيع مىكنند ، و بهاى آن را به كار مى برند .
ديگر آنكه يك تن پرسش كرد كه من بر ذمّت نهادم كه بعد از فتح مكه در بيت المقدس نماز بگزارم ، فرمود : در مكه اداى فريضه كن . سه نوبت اين سؤال كرد و چنين جواب شنيد پس پيغمبر فرمود : وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لِصَلَاةِ هَاهُنَا أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ صَلَاةٍ فِيمَا سِوَاهُ مِنَ الْبُلْدَانِ (2) .
ص: 1339
ديگر آنكه : خالد بن وليد را با سى (30) تن از اصحاب به ارض نخله مأمور ساخت تا بتخانه عزّى را از بن برآورد ، خالد اين خدمت را به پاى برد و بازشد .
رسول خداى فرمود : آن بتكده (1) را بكندى آيا هيچ چيز ديدارى كردى ؟ عرض كرد :نديدم . فرمود : عزّى را زيانى نكرده اى .
خالد طريق مراجعت گرفت و با شمشير كشيده در نخله فحص همىكرد ، ناگاه زنى با گيسوى پريشان و رخسارهء سياه گون آشكار شد ، خالد چون اين بديد حمله برد و گفت : كفرانك لَا سُبْحَانَكَ أَنَّى رَايَةُ اللَّهَ قَدْ أَهَانَكَ . و تيغ بزد و او را به دونيم كرد ، آنگاه به حضرت رسول خداى شتاب گرفت . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : آن عزّى بود ، ديگر در بلاد شما عزّى را نپرستند . و عزّى بزرگترين بتان بود و مردم قريش و بنى كنانه آن را پرستش مى كردند .
ديگر عمرو بن العاص مأمور به تخريب بتخانه سواع گشت ؛ و اين بتخانه در ميان قبيله هذيل بود . چون عمرو بدانجا رسيد دربان بتخانه گفت : اينجا چه كنى ؟ گفت :به حكم رسول خداى اين بتخانه را هدم خواهم كرد ، سادن (2) گفت : نتوانى ، زيرا كه ردّ و منع خواهى يافت . عمرو گفت : هنوز بر طريق جهل مى روى ؟ آيا اين صنم هيچ تواند ديد و شنيد . و پيش شد و آن صنم را درهم شكست ، و بفرمود : تا مخزن آن را كاوش كردند و هيچ نيافتند ، پس با سادن گفت : هان چه ديدى ؟ گفت : أَسْلَمْتُ لِلَّهِ .
ديگر سعد بن زيد اشهلى را با بيست (20) سوار به هدم بتخانه مناة (3) به اراضى
ص: 1340
ملل گسيل فرمود ؛ و اين بتخانه معبد جماعت اوس و خزرج و غسّان بود . چون سعد بدانجا شد سادن بتخانه پرسش كرد كه از بهر چه بدينجا شدى ؟ گفت : از براى هدم اين صنم . گفت : تو دانى و مناة . چون سعد به سوى بتخانه روان شد زنى برهنه تن و سياه روى و آشفته موى بديد كه دست بر سينه خود همى زد ، و زارى همى كرد ، سعد تيغ بزد و او را بكشت و آن بتكده را ويران ساخته باز تاخت .
ديگر خالد بن وليد را بعد از هدم عزّى فرمان رفت كه با سيصد و پنجاه (350) تن از ابطال (1) مهاجر و انصار و گروهى از بنى سليم به اراضى غميصا (2) و يلملم (3) سفر كند ، و جماعت بنى جذيمة بن عامر را به كيش مسلمانى دعوت نمايد ، عبد الرّحمن بن عوف نيز با خالد همراه بود ؛ و از قضا در زمان جاهليت عوف بن عوف پدر عبد الرّحمن را جماعت جذيمه كشتند ، و همچنان فاكهة بن المغيره را كه عمّ خالد است آن جماعت به قتل آوردند ، لا جرم خالد و عبد الرّحمن را بنى جذيمه كينى به كمال بود .
بالجمله چون خالد راه بديشان نزديك كرد بنى جذيمه (4) سلاح جنگ بر تن راست كرده در برابر مسلمانان بر صف شدند ، خالد ندا در داد كه : شما چه كسانيد ؟ گفتند :ما تصديق محمّد كرده ايم و در ميان خود بنيان مساجد نهاده ايم و نمازگزارانيم .خالد گفت : پس اين سلاح جنگ از بهر چيست ؟ گفتند : ما شما را ندانستيم بيم كرديم كه مبادا دشمنان باشيد . خالد عذر ايشان نپذيرفت و فرمان داد تا سلاح خويش فروريختند ، و بفرمود تا ايشان را دست و گردن بسته و هر اسير را به يك تن از لشكر سپرد . و يك شب چون جهان را تيرگى بگرفت ندا در داد كه هركس اسير
ص: 1341
خود را سر برگيرد .
جماعت بنى سليم اسيران خود را بكشتند اما مهاجر و انصار فرمان او را پذيرفتار نشدند و اسيران بگذاشتند ، يك تن از اسرا به حضرت رسول شتافته اين قصّه بگفت . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ أَنَّى أَبْرَأُ اليك مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ وَ بَكَى . گفت : الهى من برائت مىجويم به سوى تو از آنچه خالد كرد و بگريست . آنگاه ، امير المؤمنين على عليه السّلام را طلب فرمود و مالى فراوان بداد تا به سوى آن جماعت سفر كرده ديت كشتگان را بازدهد ، و اموال منهوبه (1) ايشان را تدارك فرمايد .
پس علىّ مرتضى به نزد ايشان رفت و ديت كشتگان را به تمامت بداد ، و هر مال از آن جماعت برفته بود باز رسانيد و اگر نه بها داد ، آنگاه ندا بكرد كه : اگر هيچ از ديت قتلى و اموال منهوبه چيزى به جاى مانده بنمائيد تا ادا كنم ؛ و گفتند : به تمام رسيده . و على فرمود : از آن مال كه با خود حمل داده ام هنوز چيزى به جاى مانده ، و آن را نيز بديشان عطا كرد تا مبادا از اموال منهوبه چيزى را فراموش كرده باشند .
آنگاه طريق مراجعت گرفت ، رسول خداى پرسش كرد كه كار بر چگونه كردى ؟فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللَّهِ عَمَدْتُ فَأَعْطَيْتُ لِكُلِّ دَمٍ دِيَةً ، وَ لِكُلِّ جَنِينٍ غُرَّةً ، وَ لِكُلِّ مَالٍ مَالًا ، وَ فَضَلَتْ مِعَى فَضْلَةُ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِمِيلَغَةِ كِلَابِهِمْ وَ حَبَلَةِ رُعَاتِهِمْ وَ فَضَلَتْ مِعَى فَضْلَةُ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِرَوْعَةِ نِسَائِهِمْ وَ فَزَعِ صِبْيَانِهِمْ وَ فَضَلَتْ مِعَى فَضْلَةُ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِمَا يَعْلَمُونَ وَ لِمَا لَا يَعْلَمُونَ وَ فَضَلَتْ مِعَى فَضْلَةُ فَأَعْطَيْتُهُمْ لِيَرْضَوْا عَنْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ.
فَقَالَ : يَا عَلِىُّ أَعْطَيْتَهُمْ لِيَرْضَوْا عَنَى رِضَى اللَّهُ عَنْكَ يَا عَلِىُّ أَنَّما أَنْتَ مِنًى بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى الَّا أَنَّهُ لَا نَبِىٍّ بَعْدِى .
و از اينجاست كه على در روز شورى - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور خواهد شد - گفت :
قَالَ عليه السّلام : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ بَعَثَ خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ الَىَّ بَنَى جُذَيْمَةَ فَفَعَلَ مَا فَعَلَ فَصَعِدَ رَسُولُ اللَّهِ الْمِنْبَرَ فَقَالَ : اللَّهُمَّ أَنَّى أَبْرَأُ اليك مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِيدِ ثُلُثُ مَرَّاتٍ . ثُمَّ قَالَ : اذْهَبْ يَا عَلِىُّ فَذَهَبَتْ فرديتهم ثُمَّ نَاشَدْتُهُمْ بِاللَّهِ هَلْ بَقِىَ شَيْ ءُ . فَقالُوا : اذا نشدتنا بِاللَّهِ فميلغة كلابنا ، وَ عِقَالٍ بَعِيرَنَا ، فَأَعْطَيْتُهُمْ لَهُمَا وَ بَقِىَ مِعَى ذَهَبَ كَثِيرٍ فَأَعْطَيْتُهُمْ اياه وَ قُلْتَ هَذَا لذمّة رَسُولَ اللَّهِ ، وَ لَمَّا تَعْلَمُونَ وَ لِمَا .
ص: 1342
لا تَعْلَمُونَ ، وَ لروعات النِّسَاءِ وَ الصِّبْيَانَ ثُمَّ جِئْتُ الَىَّ رَسُولُ اللَّهِ فَأَخْبَرْتُهُ ، فَقَالَ : وَ اللَّهِ لَا يَسُرُّنِى يَا عَلَى أَنَّ لِى بِمَا صَنَعَتْ حُمْرَ النَّعَمِ . گفتند : اللَّهُمَّ نَعَمْ .
و از كلمات رسول خداى بدين گونه نيز روايت كرده اند كه با على خطاب كرد :فَقَالَ النَّبِىِّ صلی الله علیه و آله : أرضيتنى رِضَى اللَّهُ عَنْكَ يَا عَلِىُّ أَنْتَ هادىّ أُمَّتِي أَلَا انَّ السَّعِيدِ كُلِّ السَّعِيدُ مَنْ أَحَبَّكَ وَ أَخَذَ بطريقتك أَلَا انَّ الشَّقِىُّ كُلِّ الشَّقِىَّ مَنْ خَالَفَكَ وَ رَغِبَ عَنْ طريقتك الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ . (1)
بالجمله بعد از مراجعت خالد ، رسول خداى با او سرگران بود ، بعد از رضاجوئى بنى جذيمه به شفاعت بعضى از اصحاب ديگر از جنايت او پرسش نرفت .
ابن اسحاق گويد كه : بعد از مراجعت خالد يك روز عبد الرّحمن بن عوف با خالد پرخاش كرد كه چرا بى فرمان با جذيمه چنين كردى ؟ خالد گفت : تو چه گوئى كه من به خون پدرت اين كردم . عبد الرّحمن گفت : دروغ مزن كه من قاتل پدر را از اين پيش قصاص كردم ، تو اين مردم را به خون عمّ خود فاكهة بن المغيرة كشتى . ميان ايشان سخن به درشتى كشيد .
چون پيغمبر بشنيد خالد را طلب كرد فرمود : اى خالد خاموش باش و با اصحاب من خشونت مكن ، سوگند با خداى كه اگر كوه احد زر گردد و از آن تو باشد و جمله را در راه خدا بذل كنى برابر يك صباح و يك رواح (2) نباشد كه اصحاب من در راه خدا قدم زده اند .
بعضى از علماى عامه را در اين قصه عقيدت ديگرگونه است .
و از عبد اللّه بن عمر حديث كنند كه : بنى جذيمه سر به دعوت خالد در نياورد و طريق بى فرمانى گرفت ، پس خالد به قتل و اسر ايشان فرمان داد . و همچنان گويند :تواند بود كه از اين لفظ كه بنى جذيمه به جاى اسلمنا كلمه ديگر گفتند ، خالد حمل بر عدول ايشان از اسلام كرده باشد ، از اين روى فرمان قتل و اسر كرد .ان
ص: 1343
بالجمله گويند : در ميان اسيران جوانى كه دست به گردن بسته داشت از در ضراعت (1) با عبد اللّه بن ابى حدرد اسلمى گفت : تواند بود كه مرا به نزديك آن خيمه كه زنان جا دارند جوار كنى و بازآرى . از پس آن هرچه بر من پسنديد روا باشد .عبد اللّه سخن او بپذيرفت و او را به نزديك خيمهء زنان برد . پس زنى را مخاطب داشته شعرى چند بخواند و پاسخ گرفت ، آنگاه او را بازآورد تا سرش از تن دور كردند ، آن زن چون اين بديد ، بيامد و بر زير جسد آن جوان افتاد نعره اى بزد و جان بداد ؛ چون اين قصه به حضرت رسول برداشتند فرمود : أَمَا كَانَ فِيكُمْ رَجُلٍ رَحِيمُ ؟يعنى : ميان شما يك مرد رحيم نبود كه بر او ببخشايد . (2)
و هم در اين سال رسول خداى غالب بن عبد اللّه را فرمان كرد ، تا به اراضى بنى مدلج شده آن جماعت را به شريعت نبوى دعوت كرد . غالب بن عبد اللّه برفت و حق رسالت بگذاشت . بنى مدلج گفتند : ما نه با شمائيم و نه بر شما ، كارى بر ما نيست . چون غالب اين خبر بازآورد اصحاب عرض كردند كه بايد با ايشان غزا كرد .فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ : انَّ لَهُمْ سَيِّداً أَدِيباً أَرِيباً وَ رَبَّ غَازٍ مَنْ بَنَى مُدْلِجٍ شَهِيدُ فِى سَبِيلِ اللَّهِ . (3) چون رسول خداى بشارت اسلام ايشان را داد مردمان خاموش شدند .
هم در اين سال عبد اللّه بن سهيل بن عمرو به فرمان رسول خدا به سوى جماعت
ص: 1344
بنى محارب رفت ، و ايشان را به كيش مسلمانان دعوت نمود . و آن قبيله مسلمانى گرفتند ، و گروهى به نزديك رسول خداى شتافتند .
و هم در اين سال عمرو بن اميّة الضّمرى به سوى بنى الدئل مأمور شد ، و ايشان را به اسلام دعوت كرد ، آن جماعت سخت ابا و استنكاف كردند ، چون خبر بازآورد مردم گفتند بايد غزا كرد و از ايشان كيفر جست . پيغمبر فرمود : أَتَاكُمْ الْآنَ سَيِّدُهُمْ فَيَقُولُ لَهُمْ أَسْلَمُوا فَيَقُولُونَ نَعَمْ . يعنى : هم اكنون بزرگ آن قبيله مسلمان به نزد شما مىآيد ، و مردم خود را نيز مسلمان مىكند .
و هم در اين سال عباس بن مرداس مسلمانى گرفت ، و آن چنان بود كه پدر او مرداس را صنمى بود كه ضمار نام داشت ، و آن را پرستش مىكرد ، و چون خواست از جهان درگذرد فرزند خود عباس را حاضر كرد و گفت : اينك ضمار خداوند ما است آن را پرستش مىكن ، عبّاس نيز آن بت را بپرستيد .
يك روز چنان افتاد كه از درون آن بت فرياد برخاست كه : اى عبّاس قوم بنى سليم را كه قوم تواند بگوى عبادت ضمار را متروك دارند و خداوند احد را پرستند . اى بنى سليم آن كس كه بعد از عيسى بن مريم آغاز نبوّت كرد پيغمبر قرشى است ، و پرستيدن ضمار كفر و شرك است .
عبّاس چون اين بشنيد ضمار را بشكست و بسوخت و به مدينه آمده مسلمانى گرفت ، قوم او نيز مسلمان شده از طريق شرك و كفر بگشتند .
ص: 1345
بعد از فتح مكه قبايل عرب بيشتر فرمان پذير شدند و مسلمانى گرفتند ، لكن قبيله هوازن و ثقيف كه مردمى دلاور و شجاع بودند تكبّر و تنمّر ورزيدند و با يكديگر پيمان نهادند كه با رسول خداى رزم دهند ، و گفتند : پيغمبر با مردمى ناآزموده مصاف داده و چيره شده ، بعيد نيست كه اكنون قصد ما كند ، نيكو آن است كه ما بر وى بتازيم و پيشدستى را حمله اندازيم .
پس مالك بن عوف نصرى كه قائد هوازن بود و عبد ياليل ثقفى ، با قارب بن الاسود كه زعيم قبيله ثقيف بود به تجهيز لشكر پرداختند . و جماعت بنى هلال نيز با ايشان پيوست ؛ لكن مردم كعب و كلاب از هوازن جدائى جست ، اما مالك قبايل را با زنان و كودكان و اموال و مواشى كوچ همى داد ، و چهار هزار (4000) مرد جنگى در ميان ايشان بود .
گويند : دريد بن الصّمّه كه مردى نابينا بود ، و صد و بيست (120) سال و به روايتى صد و شصت (160) سال روزگار داشت ، در ميان قبيله جشم بود ، و او را براى ميمنت مى آوردند ، چون ارض اوطاس (1) لشكرگاه گشت ، دريد زمين را لمس كرد فقال : فِى أَىُّ وَادٍ أَنْتُمْ ؟ گفتند : در وادى اوطاس . قَالَ : نَعَمْ مَجَالَ الْخَيْلِ لَا حُزْنُ ضِرْسُ وَ لَا سَهْلٍ دهش . گفت : زمين اوطاس براى جنبش مراكب نيكوست ، نه چندان سهل است كه قوايم اسبان در رود ، و نه چنان سخت كه فرس از رفتن فروماند .
آنگاه گفت : مَا لِى أَسْمَعُ رغاء الْبَعِيرِ وَ نهاق الْحَمِيرِ ، وَ يُعَارُ الشَّاءِ وَ بُكَاءِ الصَّغِيرِ (2) ؟گفت : اين فرياد گاو و خر و بانگ گريه اطفال چيست ؟ گفتند : مالك مردم با اموال و اولاد كوچ داده تا نتوانند فرار كرد . قال : دريد : رَاعَى ضأن وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ مَالِهِ وَ لِلْحَرْبِ . گفت : چوپان گله چگونه مى تواند در ميدان مردم رزم دهد .
ص: 1346
آنگاه مالك را طلب داشت و گفت اين چيست ؟ گفت : از بهر آن است كه مردم بر سر زن و فرزند و مال نيكو رزم دهند . قَالَ : وَيْحَكَ وَ هَلْ يُلْوَى الْمُنْهَزِمُ عَلَى شَيْ ءٍ اذ رَدَّ بَيْضَةٍ هَوَازِنَ الَىَّ عَلِيّاً بِلَادِهِمْ وَ مُمْتَنِعٍ مِحَالُهُمْ ، فالِقُ الرِّجَالِ عَلَى مُتُونِ الْخَيْلِ ، فانّه لَا يَنْفَعُكَ الَّا رَجُلٍ بِسَيْفِهِ وَ فَرَسَهُ ، فَانٍ كَانَتْ لَكَ لَحِقَ بِكَ مَنْ وَرَاءَكَ ، وَ انَّ كَانَتْ عَلَيْكَ لَا تَكُونَ قَدْ فضحت فِى أَهْلِكَ وَ عِيَالِكَ . گفت : اين چه انديشه ناصواب است كه ترا مغرور داشته ، مرد گريزنده هرگز به مال و عيال ننگرد ، در ميان جنگ تو را مردان شاكى السّلاح و اسبان تازى به كار آيد ، اين كودكان و مواشى را چه كنى ؟ جز اين نيست كه اگر هزيمت شوى اين زنان به دست مردان بيگانه اسير شوند و اين اموال كه سالها اندوخته شده پايمال ابطال رجال گردد .
مالك از اين سخنان برنجيد و سر برتافت و گفت : قَدْ كَبِرْتُ وَ كَبَّرَ عِلْمِكَ . همانا پير شدى و دانش تو نيز پير شد و از پاى برفت . دُرَيْدٍ گفت انَّ كُنْتَ قَدْ كَبِرْتُ فَتُورَثُ غَداً قَوْمِكَ ذُلًّا بِتَقْصِيرِ رَأْيَكَ وَ عَقْلِكَ . هذا يَوْمُ لَمْ أَشْهَدَهُ وَ لَمْ اغب عَنْهُ. گفت : زود باشد كه اين قوم با رأى ناصواب تو ذليل و ناچيز شوند ، من در امر تو شريك نشوم و بى خبر نخواهم ماند . آنگاه دريد پرسش كرد كه جماعت كعب و كلاب به كجا شدند ؟ گفتند : ايشان با ما همداستان نشدند .
قَالَ : غَابَ الْجَدِّ وَ الْحَزْمِ لَوْ كَانَ يَوْمُ عَلَاءٍ وَ سَعَادَةٍ مَا كَانَتْ تَغِيبَ كَعْبٍ وَ لَا كِلَابُ .همانا بخت و عقل از شما روى دركشيده است ، چه اگر شما را روز نصرت و ظفر بود ، كعب و كلاب از شما غايب نمىشدند . آنگاه گفت : از هوازن كه حاضر است ؟گفتند : عمرو بن عامر و عوف بن عامر . قال : ذلِكَ الْجُذْعَانَ لَا يَنْفَعَانِ . يعنى : از اين دو بزغاله سودى به دست نشود ، آنگاه نفسى سرد بر آورد و گفت :
يا ليتنى فِيهَا جِذْعِ اخب فِيهَا وَ أَضَعُ *** اقود وَ اطفى الزمع كانّنى شَاةُ صَدْعُ
از آن پس گفت : هان اى مالك اكنون اموال و اثقال خويش را با اهل و عشيرت در معقلى (1) مضبوط كن ، و با سواران دلير كارِ داروگير بساز . مالك همچنان سخنان او را از در شيخوخت به ضعف رأى نسبت مىداد ، و وقعى نمى گذاشت .
چون دريد كار بدين گونه ديد روى با جماعت هوازن كرد و گفت : هان اى مردم كار به تدبير مالك رها مكنيد كه شما را به چنگ خصم فرا دهد و روى به هزيمتاه
ص: 1347
نهد . مردم هوازن از اين سخن در بوك و مگر افتادند ، و بر بىفرمانى مالك دل نهادند . مالك چون اى معنى را تفرّس كرد تيغ برآورد و سر شمشير بر سينه خود نهاد و گفت : اى جماعت هوازن اگر سر از فرمان من برتابيد ، چنان فشار دهم كه سر تيغ از پشت من به در شود . مردم هوازن چون ابرام او را در امر تا بدينجا معاينه كردند ، ناچار فرمان پذير شدند . چون مالك از ايشان دل قوى كرد كس به قبيله بنى سعد فرستاده استمداد كرد . ايشان گفتند : محمّد رضيع ما است ، و در ميان ما بزرگ شده با او رزم ندهيم ، و از در مقاتلت و محاربت بيرون نشويم ، مالك به تكرير ارسال رسل و تقرير مكاتبت و رسايل گروهى را بفريفت ، و جماعتى را به شايگان (1) با خود كوچ داد .
بالجمله از دور و نزديك تهيه و تجهيز لشكر كرد ، چندان كه سى هزار (30000) مرد دلاور بر او گرد آمد آنگاه به يك سوى طايف در اراضى ذو المجاز (2) كه هر سال عرب در آنجا بازار كردندى فرود شد ، و از آنجا نيز طىّ طريق كرده در پهن دشتى كه وادى حنين نام دارد با تمامت لشكر او تراق كرد .
از آن سوى اين خبر به حضرت پيغمبر آوردند و از آهنگ مالك آگهى دادند ، دفع او بر رسول خداى واجب افتاد ، و به اعداد كار پرداخت ، و عبد اللّه بن ابى حدرد اسلمى را براى فحص حال سپاه دشمن بيرون فرستاد ؛ و عتّاب بن اسيد را به حكومت مكّه بازداشت و معاذ بن جبل را نزد او گذاشت ، تا مردم مكّه را به مسائل فقه و احكام شريعت آموزگارى كند .
مردم مكّه چون خبر حكومت عتّاب بن اسيد را اصغا نمودند بر ايشان گران آمد گفتند : محمّد هميشه پستى مكانت و خفّت وقار ما را دوست مى دارد ، اينك غلامى را كه هنوز از هيجده (18) سال افزون روزگار نبرده بر مشايخ بزرگ كه جيران حرم اللّه اند امير مى فرمايد .
امّا رسول خداى كه كار به فرمان خداوند همى كرد ، سخنان ايشان را وقعى نگذاشت و بدين كلمات از بهر مردم مكّه عهدى نگاشت :
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ جِيرَانِ بَيْتِ اللَّهِ الْحَرَامِ وَ سُكَّانُ حَرَّمَ اللَّهُ .
ص: 1348
أَمَّا بَعْدُ فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ بِاللَّهِ مُؤْمِناً وَ بِمُحَمَّدٍ رَسُولِهِ فِى أَقْوَالِهِ مُصَدِّقاً وَ فِى أَفْعَالِهِ مصوّبا ، وَ لَعَلِّى مُحَمَّدٍ رَسُولُهُ وَ نَبِيُّهُ وَ صَفِيُّهُ وَ وَصِيُّهُ وَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ بَعْدَهُ مُوَالِياً فَهُوَ مِنَّا وَ الينا وَ مَنْ كَانَ لِذَلِكَ أَوْ لِشَىْ ءٍ مِنْهُ مُخَالِفاً فَسُحْقاً وَ بُعْداً لاصحاب السَّعِيرِ ، لَا يَقْبَلُ اللَّهُ شَيْئاً مِنْ أَعْمَالِهِ وَ انَّ عَظْمُ وَ كَبَّرَ يُصْلِيَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِداً مُخَلَّداً أَبَداً .
وَ قَدْ قَلَّدَ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ عَتَّابٍ بْنِ أُسَيْدٍ أحكامكم وَ مَصَالِحِكُمْ ، وَ قَدْ فَوَّضَ اليه تَنْبِيهِ غافلكم وَ تَعْلِيمِ ، جَاهِلَكُمْ وَ تَقْوِيمِ أَوَدِ مضطربكم ، وَ تَأْدِيبُ مِنَ زَالَ عَنْ أَدَبُ اللَّهُ مِنْكُمْ ، لِمَا عَلِمَ مِنْ فَضْلِهِ عَلَيْكُمْ مِنْ مُوَالَاةُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ رُجْحَانُهُ فِى التَّعَصُّبِ لَعَلَى وَلِىُّ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ ، فَهُوَ لَنَا خَادِمُ وَ فِى اللَّهِ أَخٍ وَ لِأَوْلِيَائِنَا مَوَالٍ وَ لاعدائنا مُعَادٍ ، وَ هُوَ لَكُمْ سَمَاءٍ ظليلة وَ أَرْضٍ زَكَّيْتَ وَ شَمْسٍ مُضِيئَةٍ ، قَدْ فَضَّلَهُ اللَّهُ عَلَى كافّتكم بِفَضْلِ مُوَالَاتِهِ وَ مَحَبَّتِهِ لِمُحَمَّدٍ وَ عَلَىَّ وَ الطَّيِّبِينَ مِنْ آلِهِمَا ، وَ حِكْمَتِهِ عَلَيْكُمْ يَعْمَلَ بِمَا يُرِيدُ اللَّهُ فَلَنْ يُخَلِّيهِ مِنْ تَوْفِيقِهِ ، كَمَا أَكْمَلَ مِنْ مُوَالَاةُ مُحَمَّدٍ وَ عَلَى شَرَفُهُ وَ حَظُّهُ لَا يُؤَامِرْ رَسُولَ اللَّهِ وَ لا يطالعه بَلْ هُوَ السديد الامين .
فليطمع الْمُطِيعِ مِنْكُمْ بِحُسْنِ مُعَامَلَتِهِ شَرِيفِ الْجَزَاءِ وَ عَظِيمِ الْحِبَاءِ وَ ليتوقّ الْمُخَالِفِ لَهُ شَدِيدُ الْعِقابِ وَ غَضِبَ الْمَلِكِ الْعَزِيزِ الغلاب ، وَ لَا يَحْتَجُّ مُحِجُّ مِنْكُمْ فِى مُخَالَفَتِهِ بِصُغْرٍ سِنِّهِ ، فَلَيْسَ الاكبر هُوَ الافضل بَلْ الافضل هُوَ الاكبر وَ هُوَ الاكبر فِى مُوَالَاتِنَا وَ مُوَالَاةُ أَوْلِيَائِنَا وَ مُعَادَاةِ أَعْدَائِنَا ، فَلِذلِكَ جَعَلْناهُ الامير عَلَيْكُمْ وَ الرَّئِيسِ عَلَيْكُمْ فَمَنْ أَطَاعَهُ فمرحبا بِهِ وَ مَنْ خَالَفَهُ فَلَا يُبَعِّدُ اللَّهُ غَيْرَهُ .
پارسى اين سخنان چنان باشد :
اين نامه اى است از محمّد رسول اللّه به همسايگان خانهءخدا و سكنه حرم خدا . پس هركه از شما به خدا و رسول او ايمان آورده و گفتار و كردار محمّد را به صواب دانسته و برادر محمّد ، على را وصى او و اشرف خلايق شمرده ، او از ما است و بازگشت او به سوى ما است ؛ و هركه مخالفت كند ، دور باد كه از اهل جهنم است و عمل او پذيرفته نيست اگر چه بزرگ باشد .
همانا محمّد بر عتّاب بن اسيد فرض كرده و مصالح امر شما را بر او گذاشته ، تا عاقل را بياگاهاند و جاهل را تعليم نمايد و كجيهاى شما را
ص: 1349
راست كند ، و بىفرمان را تأديب كند و اين امارت به دو داد كه بر شما فزونى داشت در موالاة با پيغمبر و تعصّب براى على ، او خادم ما و در راه دين برادر ما است با دوستان دوست و با دشمنان دشمن است ، و براى شما آسمانى است سايه گستر و زمينى است آسايش گر و آفتابى است منوّر ، و بدين موالاة كه او را با ما است خدايش بر شما فزونى داد تا حكم خداى را روائى دهد بر شما و خدايش به توفيق خود نيرومند خواهد داشت ، و او محتاج مكاتبات با ما نيست بدانچه خير شماست ملهم خواهد شد .
پس هركه اطاعت او كند متوقع جزاى بزرگ باشد و مخالف او از عذاب خداى بپرهيزد و هيچ كس بر خردسالى او خرده نگيرد چه بزرگتر افضل نباشد ؛ بلكه افضل بزرگتر باشد و او بزرگتر از شماست در محبت اولياى ما و برائت از اعداى ما ، خوشا حال مطيع او و هركه خلاف او كند عذاب او بر ديگرى نوشته نشود .
مع القصه عتّاب بن اسيد اين نامه بگرفت و به ميان جماعت آمد و مردم را فراهم كرد و گفت :
اى گروه مردمان انَّ رَسُولُ اللَّهِ رمانى بِكُمْ شِهَاباً محرقا لمنافقكم وَ رَحْمَةُ وَ بَرَكَةُ عَلَى مؤمنكم . رسول خداى مرا به شما فرستاد كه منافقان را شهاب ثاقب (1) و مؤمنان را رحمتى شامل باشم . و من نيكو شناسم مؤمن را از منافق و زود باشد كه بانگ نماز دردهم و آن كس كه حاضر جماعت شود حكم مؤمنان بر وى جارى كنم ، و آن كس كه بى عذرى حاضر نشود سرش برگيرم و حرم خداى را از پليدان بپردازم ، همانا صدق امانت است و دروغ خيانت و عصيان ، در هيچ جماعت در نيايد جز اينكه خداوند ذلّت بر ايشان گمارد . دانسته باشيد كه قوى شما نزد ما ضعيف است تا حق ضعيفان را از او بگيرم ؛ و ضعيف شما نزد من قوى است تا حق او را از اقويا بستانم . از خداى بترسيد و جان خود را به طاعت خداوند شريف كنيد ، و نفس خود را .
ص: 1350
به مخالفت ذليل مسازيد .
و پس كار ايشان را به نظم كرد و حكم خداى را جارى ساخت .
بالجمله چون رسول خداى از كار عتّاب بن اسيد بپرداخت تجهيز لشكر فرمود و با دوازده هزار (12000) و به روايتى شانزده هزار (16000) مرد جنگى از مكّه خيمه بيرون زد ، و يك صد (100) زره و بعضى ديگر از آلات حرب از صفوان بن اميّه به عاريت گرفت - چنان كه از اين پيش به شرح رفت - و حمل آن أشيا را صفوان بر شتران خويش نهاد و ملازم ركاب شد . و در عرض راه عبد اللّه بن أبى حدرد الاسلمى كه به جاسوسى رفت برسيد و صورت حال دشمنان را بنمود . عمر بن الخطاب عرض كرد يا رسول اللّه آيا نمى شنوى ابن أبى حدرد چه مى گويد : فَقَالَ : قَدْ كُنْتُ ضَالًّا فهداك اللَّهِ يَا عُمَرَ وَ ابْنِ أَبِى حدرد صَادِقُ .
بالجمله چون ابن أبى حدرد كثرت سپاه دشمن و فزونى اموال و اثقال ايشان را بنمود ، پيغمبر تبسّمى فرمود و گفت : اميد مى رود كه آن اموال غنيمت مسلمانان شود .
و از آن سوى نيز مالك سه كس از بهر جاسوسى به لشكرگاه رسول خدا فرستاد .چون ايشان لشكر اسلام را نظاره كردند و بازشدند مالك لرزشى و رعدتى تمام در اندام ايشان معاينه كرد ، گفت : شما را چه رسيده ؟ گفتند : مردان سفيدپوش بر اسبان ابلق نگريستيم كه هرگز مانند آن ديدار نشده ، و هيچ وقت لشكر ما را نيروى نبرد ايشان نخواهد بود ، چه آن جماعت مردم آسمانند ، صواب آن است كه لشكر خويش را برداشته طريق مراجعت سپارى . مالك گفت : ناكس ترين لشكر شما بوده ايد . و از بيم آنكه مردم را به هول و هرب اندازند بفرمود ايشان را بازداشتند تا اين خبر پراكنده نشود ، آنگاه مردى را كه به دلاورى شناخته داشت طلب نمود او را به جاسوسى فرمان كرد ، وى برفت و بازآمد و نيز بدان گونه خبر آورد با اين همه فتورى در عزيمت مالك راه نكرد .
و از اين سوى چون أبو بكر ساختگى لشكر اسلام و عدّت و عدّت ايشان را نگران شد ، عجبى در وى راه رفت و گفت : امروز آن نيست كه ما از قلّت عدد مغلوب عدو گرديم . رسول خداى اين سخن را كه از در غرور بود مكروه داشت و
ص: 1351
فرمود : چنين مگوى ، بگو : وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ . (1) و از اين روى نخست در لشكر اسلام هزيمت افتاد . گويند : أبو بكر اين سخن را با سلمة بن سلّامة بن وقش گفت يا خود سلمه اين سخن گفته است .
و گروهى از مفسرين گويند : چون رسول خداى بر كثرت لشكر نگريست فرمود :انَّ تَغْلِبَ الْيَوْمَ مِنْ قِلَّةٍ
. و سخت كوتاه نظر باشند آن جماعت كه رسول خداى را به كثرت عدد معجب شمارند ، بعيد نيست كه اين خطا از اين روى كرده باشند كه از ابن عباس حديث كنند كه رسول خداى فرمود : خَيْرُ الصَّحَابَةِ أَرْبَعَةُ وَ خَيْرُ السَّرَايَا أَرْبَعَةُ وَ خَيْرُ الْجُيُوشِ أَرْبَعَةُ آلَافٍ وَ انَّ يُغْلَبَ اثْنَا عَشَرَ أَلْفاً مِنْ قِلَّةٍ . اين حديث اگر چه در كتب أبو داود ترمذى مضبوط است ، و ترمذى آن را تحسين و تغريب نموده اما علّت ورود ديگرگونه بوده .
مع القصّه رسول خداى با لشكر كوچ همىداد ، در عرض راه درختى بزرگ با خضارت و نضارت (2) شگرف ديدار گشت ، و آن درخت را مشركين عرب در جاهليت ذات الانواط مى ناميدند و هر سال يك روز بدانجا شده سلاح جنگ خويش را از اغصان آن شجره مى آويختند ، و در پاى آن درخت ذبح مىكردند و يك روز اقامت مى نمودند ، أبو واقد ليثى با چند تن عرض كردند : يا رسول اللّه چه باشد كه از براى ما نيز ذات الانواط مقرّر فرمائى .
پيغمبر فرمود : اللّه اكبر سوگند با خداى كه شما با من مثل آن سخن كرديد كه يهودان با موسى گفتند : وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلى أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَى اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ . (3) [ يعنى ] :آنگاه كه بنى اسرائيل از بحر بدان سوى شدند جماعتى از بت پرستان را نگريستند كه از بهر ستايش صنمى چند نصب كرده اند ، با موسى عليه السّلام گفتند : تو نيز از بهر ما خدائى نصب كن تا پرستش كنيم ، فرمود . چه نادان مردم بوده ايد ؛ لا جرم جهودان از كرده پشيمان شدند و طريق توبت و انابت جستند .
بالجمله رسول خداى كوچ داده راه با حنين نزديك كرد ؛ و از آن سوى مالك بن .
ص: 1352
عوف فرمان داد تا جماعتى از لشكر او در طريق مسلمانان كمين نهادند ، و گفت :چون لشكر محمّد درآيند به يك بار حمله بريد .اما رسول خداى چون سفيدهء صبح سر برزد ، رايت بزرگ را با علىّ مرتضى سپرد ، و عمر بن الخطّاب و سعد بن أبى وقاص را نيز علمى عنايت كرد ، و لواى قُبَيْلَهُ أَوْسٍ را بِهِ أُسَيْدِ بْنِ حُضَيْرٍ ، وَ آنَ خَزْرَجٍ را بِهِ حُبَابٍ بْنِ الْمُنْذِرِ سپرد و به روايتى به سعد بن عبّاده داد . و همچنان از بهر هر بطنى از اوس و خزرج لوائى بكرد و قبايل عرب را نيز جداگانه بيرقى مقرّر داشت ، و بامدادان از راه نشيب به وادى حنين متعاقب گشتند .
نخستين خالد بن الوليد كه به منقلاى لشكر مىرفت با جماعتى كه ايشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد ، و چون طريق عبور لشكر ، به مضيقى (1) مىرفت لشكريان همگروه نتوانستند عبور داد ، ناچار به تفاريق از طرق متعدّده رهسپار بودند . اين هنگام مردم هوازن ناگاه از كمينگاه بيرون تاختند و مسلمانان را تيرباران گرفتند ، اول كس قبيلهء بنى سليم كه فوج خالد بودند هزيمت شدند و راه فرار پيش داشتند . و از قفاى ايشان مشركين قريش كه نو مسلمان بودند بگريختند .اين وقت اصحاب آن حضرت اندك شدند و نيروى آن جنگ با خود نديدند ، ايشان نيز هزيمت شدند .
و در اين حربگاه رسول خداى بر استر بيضا كه فروه جذامى به هديه فرستاد سوار بود ، يا بر دلدل جاى داشت و از قفاى هزيمتيان ندا در مى داد كه : يا أَنْصَارِ اللَّهِ وَ أَنْصَارِ رَسُولَهُ . اينك من بنده رسول خدايم . و به روايتى مى فرمود : الَىَّ أَيْنَ أَيُّهَا النَّاسِ .
و هيچ كس از آن جماعت روى فرا پس نمى داشت . نسيبه دختر كعب المازنيه خاك بر روى منهزمين مى افشاند و مىگفت : الَىَّ أَيْنَ تَفِرُّونَ عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ . در اين وقت عمر بن الخطّاب بر وى عبور داشت : فقالت له : ويلك ما هذا الّذى صنعت . گفت : اى عمر اين چه كار است كه در پيش دارى و چگونه پشت با جهاد مى كنى ، در جواب گفت : هَذَا أَمْرِ اللَّهِ .
بالجمله كار بر مسلمانان تنگ شد و يك باره پشت با جنگ دادند ، و بعضى از نونا
ص: 1353
مسلمانان قريش سخن به شناعت مى كردند ، ابو سفيان بن حرب گفت : اصحاب محمّد چنان گريختند كه تا كنار بحر نتوانند ايستاد ، و از مكّيان ، سليمان بن عثمان كه نو مسلمان بود چون هزيمت مسلمين را بديد دلش باز كافرى رفت ، و با خود انديشيد كه محمّد اكنون كشته خواهد شد نيكو آن است كه به قصاص خون پدرم خود او را بكشم ، اين بگفت و تيغ بركشيد و به جانب پيغمبر تاختن كرد ، چون راه با رسول خداى نزديك نمود چشمش تاريك شد و چون روى بازپس كرد بينا بود ، دانست كه دست نيابد پس بازشد و به مكيان پيوست.
كلدة بن حنبل كه از سوى مادر برادر صفوان بن اميّه بود گفت : روزى است كه سحر باطل شود . و تنى ديگر با صفوان گفت : مژده باد تو را كه محمّد و مردم او هزيمت شدند . صفوان در پاسخ هر تن گفت : فَضَّ اللَّهُ فَاكَ فَوَ اللَّهِ لَانَ يربّنى رَجُلُ مِنْ قُرَيْشٍ أَحَبَّ الَىَّ مِنْ أَنْ يربّنى رَجُلُ مِنْ هَوَازِنَ . صفوان گفت : خداوند دهان تو را درهم شكند ، البته اگر كس از قريش بر من فرمان دهد نيكوتر است از آنكه از مردم هوازن كس امير من شود .
و اين صفوان پسر اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح است ، و اين اميّه با عم زادهء خود معمر بن حبيب بن وهب سمت مرافقت و منادمت داشت ، يك روز هنگام گساريدن كاسات عقار چشم اميّه بر وصيفه دختر معمر افتاد كه هنوز به تازه پستان از سينه بر مىدميد ، گفت : كيست اين وصيفه ؟ معمر گفت : اينك دختر من است . اميّه خواستار شد و وصيفه را به شرط زناشوئى به سراى آورد و با او زفاف كرد و او حامل شد و پس از مدّت صفوان را بزاد . آنگاه يك روز معمر را كراهتى در ضمير حادث گشت و گفت : وصيفه كنيزك من بود نه دختر من . چون اميّه اين سخن بشنيد در غضب شد و وصيفه را طلاق گفت و اين شعر انشاد كرد:
أَمْضَى أُمَيَّةَ قَوْلِهِ وَ وفا بِهِ *** وَ الْقَوْلُ أَكْذَبَهُ الَّذِى لَا يَفْعَلُ
عَنْهَا تَحَوَّلْ رَغْبَةً فِى غَيْرِهَا *** وَ تَكَرُّماً وَ الْحَازِمَ الْمُتَحَوِّلَ
أَدَّى الَىَّ الجمحى خَشْيَةِ عَارُهَا *** أَمَةً تُرَدُّ كَمَا يُرَدُّ الْمِرْجَلِ
وَ اعتاض صَافِيَةٍ الاديم وَ زَوْجَتِ *** مِنْ بَعْدِهِ عَبْدِ الاصرة حَنْبَلٍ
چون اميّه ، وصيفه را طلاق گفت ، معمر او را با غلام خود حنبل بن المليك الحبشى كه نسب با بعض قبايل يمن مى رساند عقد بست ، و حنبل سياه بود و از
ص: 1354
وصيفه دو پسر آورد نخستين عبد الرحمن ؛ و آن ديگر كلده . لا جرم عبد الرحمن و كلده از سوى مادر با صفوان برادر بودند و در جنگ حنين ايشان حاضر حضرت رسول شدند و با اينكه صفوان با برادرش كلده خشم كرد كه چرا سخن ناهموار گفتى - چنان كه رقم شد - هنوز مشرك بود . ابو سفيان بن حارث بن عبد المطّلب او را بدين شعر هجا گويد :
لا يخزنا اللَّهَ فِى طُولِ الْحَيَاةِ كَمَا *** أَخْزَى أُمَيَّةَ فِى الاقوام صفوانا
و حسان بن ثابت نيز در هجاى صفوان مىگويد :
مِنْ مُبْلِغِ صَفْوَانَ أَنْ عجوزه *** أَمَةً لجارة مُعَمَّرِ بْنِ حَبِيبٍ
أَمَةً يَكُونُ مِنَ البراجم (1) أَصْلِهَا *** نَسَبُ مِنْ الانساب غَيْرِ قَرِيبُ
سَائِلُ بحنبل اذ أَرَدْتَ بَيَانِهَا *** ما ذا أَرادَ بِحَرِّهَا المثقوب
اكنون به داستان بازگرديم .
رسول خداى در سرّهء لشكرگاه بايستاد و به روايتى قريب صد (100) كس يا هشتاد (80) كس پاى استوار كردند ، و گروهى ده (10) تن گفته اند . و هم در خبر است كه جز چهار كس به جاى نماند ، سه كس از بنى هاشم : نخستين : على عليه السّلام .دويم : عباس . سه ديگر : أبو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب ؛ و عبد اللّه بن مسعود نيز ملازمت ركاب داشت . على چون شير خشم كرده از پيش روى رزم همى داد و عبّاس از طرف راست و عبد اللّه از سوى چپ آغاز مبارزت نهادند ، أبو سفيان عنان استر بگرفت .
و هم گفته اند : پيغمبر يك تنه در آن مصاف بماند ، و اين سخن استوار تواند بود چه آنگاه كه لشكر فرار كردند على و آن سه تن به طلب پيغمبر به هر جانب همى شدند تا ملازم ركاب گشتند . و اگر نه على كرّار غير فرّار است هرگز از جنگ نگريخته است ، و بعضى اين جماعت را نيز گويند كه از ملازمت ركاب پيغمبر هزيمت نشدند ، مانند : فضل و قثم (2) پسران عباس بن عبد المطّلب و جعفر پسر أبو سفيان بن الحارث ؛ و برادر او ربيعة بن الحارث ؛ و اسامة بن زيد و برادر بطنى او ايمن بن امّ ايمن ، و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب ، و عتبه و معتب پسران أبو لهب پيرامون پيغمبر را پرّه زدند ، و ديگر هر كه بود بگريخت . .
ص: 1355
مالك بن عباده اين شعر در اين معنى گويد :
لَمْ يواس النَّبِىِّ غَيْرِ بَنِيهَا *** شَمُّ عِنْدَ السُّيُوفِ يَوْمَ حُنَيْنٍ
هَرَبَ النَّاسُ غَيْرَ تِسْعَةُ رَهْطٍ *** فَهُمْ يَهْتِفُونَ (1) بِالنَّاسِ أَيْنَ
ثُمَّ قَامُوا مَعَ النَّبِىِّ عَلَى المو *** تِ فاتوا زَيْناً لَنَا غَيْرُ شَيْنُ
وَ ثَوَى أَيْمَنَ الامين مِنْ القو *** مِ شَهِيداً فاعتاض قُرَّةَ عَيْنٍ
و عباس بن عبد المطلب نيز اين شعرها انشاد كرد :
نَصْرُنا رَسُولُ اللَّهَ فِى الْحَرْبِ تِسْعَةٍ *** وَ قَدْ فَرَّ مِنْ قَدْ فَرَّ عَنْهُ فاقشعوا
وَ قَوْلِى اذا مَا الْفَضْلُ كُرٍّ بِسَيْفِهِ *** عَلَى الْقَوْمِ أَخَّرَ يَا بُنَىَّ لِيَرْجِعُوا
وَ عاشرنا لَاقَى الْحَمَّامِ بِنَفْسِهِ *** لَمَّا نَالَهُ فِى اللَّهِ لَا يَتَوَجَّعُ
اين هنگام مالك بن عوف به ميدان تاخت ، و گفت : محمّد را به من بنمائيد ، او را بنمودند ، پس به سوى رسول خدا حمله افكند و او مردى اهوج (2) و بلند قامت بود أَيْمَنَ بْنَ أُمِّ أَيْمَنَ انصارى چون اين بديد بر مالك درآمد و آغاز مقاتلت كرد ؛ مالك بر او دست يافت و او را با تيغ بگذرانيد ، و بى توانى آهنگ رسول خداى كرد ، و چندان كه خواست اسب خود را با مهيمز انگيزش دهد اسب به جانب پيغمبر جنبش نكرد .
و از اين سوى رسول خداى فرمود : لشكر اسلام مانند ستارگان پراكنده شدند ، و تيغ بكشيد و استر خويش را جنبش داد و به كفار حمله برد و رزمى صعب افكند ؛ و جز در اين جنگ هيچ گاه رسول خداى خويشتن رزم نداد . و اين وقت ابو سفيان بن الحارث عنان بگرفت و عباس ركاب بداشت و استر را از جنبش به سوى دشمن نمى گذاشتند يا آنكه عباس از جانب راست و ابو سفيان به جانب چپ بود ، و رسول خداى همى فرمود : أَنَا النَّبِىِّ لَا أَكْذِبْ أَنَا ابْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ .
آن مردم كه رجز را شعر دانند اين كلمات را بدين گونه روايت كنند ، تا موزون نباشد چه شعر هرگز بر زبان پيغمبر نرفت و آن كس كه رجز را شعر نداند بدين گونه روايت كند :
أَنَا النَّبِىِّ لَا كَذَبَ *** أَنَا بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ (3) .
ص: 1356
بالجمله با اينكه استر مركبى لايق كرّ و فر نيست و از هنگامه ستيزپاى گريز ندارد ، رسول خداى را هيچ بيمى و هراسى در دل راه نكرد ، همانا عباس مردى جهورى الصّوت (1) بود چنان كه از يك فرسنگ مسافت بانگ او اصغا مىرفت . گويند : وقتى در مكه از بيم حمله دشمن خطبى حديث شد ؛ و عباس فرياد برداشت كه وا صبحاه هيچ زن آبستن نماند الّا آنكه بچه سقط كرد . در اين وقت رسول خداى فرمود كه :
هان اى عباس در جنگ احد تو مردم را ندا كردى ، هم اكنون لشكر را به سوى ما آواز كن بگوى : يا مَعْشَرَ الانصار يَا أَصْحَابَ بِيعَتِ الشَّجَرَةِ يَا أَصْحَابَ سُورَةِ الْبَقَرَةِ . (2) و از اصحاب سوره بقره اشارت به آياتى است كه از بهر جهاد فرود شده - چنان كه از اين پيش مرقوم شد - . در جائى مى فرمايد : فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ . (3) و نيز فرمايد : وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ . (4) و ديگر : وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ . (5) و تواند بود كه اشارت باشد به مخالفت مسلمين بر رسول خدا چنان كه در اول سوره بقره خداوند مخالفت بنى اسرائيل را با موسى خبر مى دهد .
بالجمله چون عباس بدين كلمات ندا در داد بعضى از مسلمين از دور و نزديك گفتند : لبّيك لبّيك و مانند زنبوران كه بر پادشاه خود گرد آيند شتاب گرفتند ، و بسيار كس از كمال عجلت از شتر فرود شده پياده دوان شدند تا نزديك به صد (100) كس فراهم شد ، اين هنگام پيغمبر فرمود : الآن حمى الوطيس يعنى : اكنون تنور حرب بگرم شد و از استر به زير آمد و مشتى خاك برگرفت و به سوى دشمنان پراكند ، و فرمود : شاهت الوجوه هيچ كس از هوازن نماند جز اينكه چشم و گوشش از خاك آكنده بود . .
ص: 1357
گويند : شيبة بن عثمان جمحى آن هنگام كه جماعتى از قريش با پيغمبر سفر حنين پيش داشتند با ايشان كوچ داد ، باشد كه فرصت به دست كرده آن حضرت را آسيبى رساند ، و خون پدر و برادر را كه در احد كشته شدند بازجويد ، انتهاز فرصت مى داشت تا اين وقت كه پيغمبر از استر پياده شد تيغ بركشيد و آهنگ رسول خداى كرد ، از طرف راست عباس را ديد كه گرد از چهره مبارك پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مى زدود ، و از جانب چپ ابو سفيان بن حارث حافظ بود ، پس از قفاى رسول خدا درآمد تا تيغ براند ناگاه آتشى ديد كه در ميان او و پيغمبر حايل شد و زبانه زدن گرفت ، چنان كه بيم بود او را بربايد ، و او از هول دست بر چشم نهاد اين هنگام پيغمبر به دو نگريست و فرمود : هان اى شيبه نزديك شو . چون پيش شد با دست مبارك سينه او را مسح كرد و فرمود : اللَّهُمَّ أَذْهَبَ عَنْهُ الشَّيْطَانِ .
شيبه گويد : اين وقت تمام آن انديشه ها از خاطر من محو گشت ، و پيغمبر را از چشم و گوش خود دوست تر دارم و به فرمان او آغاز جهاد كردم ، و اگر بر پدر خود دست مى يافتم او را با تيغ مى گذرانيدم .
چون جنگ به پاى رفت پيغمبر با شيبه گفت : آنچه خداى از بهر تو خواست نيكوتر از آن بود كه تو از بهر نفس خود خواستى ، و مكنونات خاطر شيبه را كه هرگز با كس ظاهر نساخته بود مكشوف داشت ، پس شيبه كلمه بگفت و مسلمانى گرفت و عرض كرد : استغفر لي از براى من طلب مغفرت فرماى . پيغمبر فرمود : غَفَرَ اللَّهُ لَكَ .
بالجمله اين وقت رسول خدا بر استر برآمد و به روايتى از علىّ مرتضى يا از عباس مشتى سنگريزه برگرفت و به جانب دشمنان افكند و فرمود : انْهَزَمُوا وَ رَبَّ مُحَمَّدٍ . يا آنكه فرمود : اللَّهُمَّ أَنْشُدُكَ وَعْدَكَ الَّذِى لَا يَنْبَغِى لَهُمْ أَنْ يُظْهِرُوا . و به روايتى فرمود : اللَّهُمَّ أَنْجِزْ مَا وعدتنى وَ قَالٍ : اللَّهُمَّ انَّ تَهْلِكُ هَذِهِ الْعِصَابَةِ لَمْ تَعَبَّدَ وَ انَّ شِئْتَ أَنْ لَا تَعْبُدُ لَا تَعْبُدُ . يعنى : الهى اگر اين لشكر نابود شود كس نماند كه تو را عبادت كند ، و چون بخواهى كه تو را عبادت نكنند عبادت كرده نشوى . و گفته اند نيز اين دعا بخواند : اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ وَ اليك الْمُشْتَكَى وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ
.
ص: 1358
اين وقت جبرئيل بيامد . و گفت : يا محمّد امروز تو را به كلمه اى تلقين كردند كه با موسى تلقين كردند آن روز كه بحر از بهر بنى اسرائيل بشكافت ، و هم گفته اند فرمود :حم لا تُنْصَرُونَ .
اين هنگامى مردى از مشركين كه ابو جرول نام داشت ، و ميان ابطال عرب نامور بود بر شترى سرخ موى برآمد ، و علمى سياه بگرفت و با رمحى بس دراز به تركتاز آمد ، و از مسلمانان چند تن بكشت و هركه را مقتول مى ساخت جسد او را برمىافراخت تا قوم او را نظاره كنند ، و شجاعت او را در مقاتلت بازدانند و اين رجز همى خواند .
أَنَا أَبُو جرول لَا براح *** حَتَّى نُبِيحُ الْيَوْمِ أَوْ نُبَاحَ
على مرتضى سر راه او را آيت قهر گشت ، و نخستين تيغى بر عجز شتر او فرود آورد تا در افتاد ، و با ضرب ديگر ابو جرول را به خاك انداخت و اين شعر بگفت :
قَدْ عَلِمَ الْقَوْمِ لَدَى الصَّبَاحِ *** أَنَّى لَدَى الْهَيْجَاءُ ذُو نصاح
مشركين را بعد از قتل او توان مقاومت اندك شد و مسلمين به بانگ عباس فراهم آمدند ، چون تاريكى شب جهان را فروگرفت رسول خداى رخ برتافت و مردم را ندا كرد . در خبر است كه رويش چون قمر تابناك وادى را روشن ساخت و مسلمين راه از بيراه بدانستند و جلادت ورزيدند و دشمنان را از دنبال بشتافتند . فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : اللَّهُمَّ أَنَّكَ أَ ذُقْتُ أَوَّلِ قُرَيْشٍ نَكَالًا فأذق آخِرِهَا نَوَالًا . عرض كرد : الهى از نخست بهره قريش نكال افتاد در فرجام امر ايشان را قرين عطا و نوال فرماى . و على عليه السّلام چون شير دمنده با شمشير آخته بر دشمنان بتاخت ، و چهل (40) كس را چنان دو نيمه ساخت كه اگر به ميزان مى رفت هيچ نيم را خردلى ميل نمى افتاد .
ص: 1359
مع القصه چون صد (100) كس از مسلمين در پيرامون پيغمبر پرّه زدند ديگر مجال توقف از بهر هوازن نماند پس پشت با جنگ دادند .
جبير بن مطعم گويد : آنگاه كه مسلمين آهنگ حمله كردند ناگاه كسانى سياه در ميان ما و كافران از آسمان فرو افتاد ، و همه مورچگان سياه بود كه پراكنده شد و تمامت دشت را فروگرفت ، اين وقت هزيمت در كفار افتاد .
و جابر بن عبد اللّه حديث كند كه : بانگ سنگريزها كه پيغمبر به دشمن افكند چنان بود كه طشتى از آسمان نگون كردند و اعدا را هزيمت دادند .
مالك بن اوس گفت كه : چند تن مردم مرا آگهى دادند كه هيچ كس از مردم ما نماند جز اينكه آن سنگريزها در چشم او افتاد ، و دلها را خفقان گرفت ، و مردان سفيدپوش بر اسبان ابلق ديديم كه دستار سرخ علاقه بين الكتفين كرده در ميان زمين و آسمان بودند ، و ما نيروى رزم ايشان نداشتيم .
مالك بن عوف در آن حربگاه به يك سوى ايستاد و عشيرت او در گرد او انجمن بودند ، و رايت او را ذو الخمار داشت . در اين گيرودار هفتاد (70) تن از مردم او كشته شد و ذو الخمار نيز عرضه دمار گشت ، مالك چون اين بديد عثمان بن عبد اللّه را طلب داشت و گفت : اين رايت را افراشته كن تا لشكر رزم دهد ، عثمان سر از فرمان برتافت و هركس از مردم خود را حكم داد اجابت نكرد ، چه هيچ كس را جرأت بر گرفتن رايت نبود ، ناچار مالك بن عوف نيز طريق فرار گرفت ، و فتح با مسلمانان افتاد .
خداوند يزدان تبارك و تعالى فرمايد : لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ . (1) خداوند مى فرمايد : بسيار وقت شما را نصرت داديم چنان كه در جنگ بدر و حرب بنى النّضير و رزم بنى قريظه و غزوه احزاب و خيبر و مانند آن ، و نيز در داروگير حنين ظفر جستيد و اينكه نخست شكسته شديد از آن عجب و تنمّر بود كه أبو بكر را از كثرت لشكر به خاطر افتاد ، پس جهان بر شما تنگ شد و پشت با جنگ داديد پس به رحمت خويش پيغمبر را يارى كرديم و مؤمنان را آسوده دل .
ص: 1360
ساختيم و فريشتگان را فرو فرستاديم تا بر دشمنان غلبه جستيد ، و كيفر كردار ايشان را بازداديد .
در خبر است كه پنج هزار (5000) فريشته در آن حربگاه حاضر شد ، شجرة بن ربيعه كه مردى از بنى نضير بن معاويه است اسير مسلمانان شد از ايشان پرسش مىكرد و مى گفت : أَيْنَ الْخَيْلِ الْبُلْقِ وَ الرِّجَالِ عَلَيْهِمْ الثِّيَابِ الْبَيْضِ فانّما كَانَ قَتَلْنَا بايديهم وَ مَا كُنَّا نَرَاكُمْ فِيهِمْ الَّا كَهَيْئَةِ الشَّامَةِ ، قالُوا تِلْكَ الْمَلَائِكَةُ . گفت : آن اسبهاى ابلق و سوارهاى سفيد سلب چه شدند ؟ كه ما به دست ايشان مقهور گشتيم . گفتند :ايشان فريشتگان خدا بودند .
بالجمله چون مالك بن عوف از ميدان جنگ فرار كرد با گروهى از هوازن بر سر تلى برآمد و نظاره بود ، ناگاه سوارى چند ديد كه نيزه ها فروهشته در مى رسند . گفت :از ايشان باكى نيست ، و اين سواران نيز چون نيروى مبارزت مالك را نداشتند در گذشتند ، از پس ايشان غبار ديگر آشكار شد مالك گفت : اين چيست ؟ گفتند :سوارى چندند كه عصابه سرخ بر سر بسته اند و در مى رسند . گفت : اين زبير بن عوّام است كه اگر لشكر روى زمين همدست شود پشت او را نبيند از وى ببايد ترسيد ، اكنون استوار باشيد و سخت بكوشيد . هم در حال زبير برسيد و جنگ بپيوست و چند تن از ايشان بكشت تا جمله به يك بار هزيمت شدند ، در اين كرّت مالك بن عوف تا به طايف عنان نكشيد و جماعتى به اوطاس شتافتند و گروهى به بطن نخله گريختند . رسول خداى فرمود : من قتل قتيلا و له عليه بيّنة فله سلبه . يعنى : هركس از مسلمين كافرى را كشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آن قاتل است .
گويند : در آن حربگاه ابو طلحه بيست (20) كس را بكشت و سلب ايشان را برگرفت ، و ابو قتاده در آن مصاف كافرى را نگريست كه بر سينه مسلمانى نشسته تا سرش برگيرد از قفاى او درآمد و گردنش را بزد آن كافر با تن بىسر برخاست ! و ابو قتاده را در بغل گرفته چنان بفشرد كه استشمام رايحه مرگ همى كرد ، پس بيفتاد و بمرد .
در اين وقت كه جنگ به كران رفت و فرمان شد كه به حكم بيّنه و گواه هركس سلب كشته خود را برگيرد ، ابو قتاده برخاست ، و گفت : كيست كه از بهر من گواهى دهد ؟ كس سخن نكرد ، ابو قتاده بنشست و پس از زمانى برخاست و آن سخن اعاده
ص: 1361
كرد ، همچنان مردم خاموش بودند . كرّت سيم رسول خداى فرمود : چيست اى أبو قتاده ؟ أبو قتاده صورت حال را به عرض رسانيد ، اين وقت مردى گفت : يا رسول اللّه سخن به صدق كند چه من آن سلب برگرفتم و همى خواهم او را پاداش كنى تا سلب قتيل خود را با من گذارد . أبو بكر گفت : لا و اللّه شيرى از شيران خدا در راه خدا و رسول جهاد كند چگونه محروم ماند ، و چيزى كه خداى از بهر او نهاده تو را ندهد . پيغمبر فرمود : چنين باشد . پس أبو قتاده آن سلب بگرفت و بفروخت و از بهاى آن در قبيله بنى سلمه بستانى بخريد. (1)
و هم در آن رزمگاه رسول خداى گروهى را نگريست كه به يك جاى انجمن شده اند فرمود : اين چيست ؟ گفتند : خالد بن الوليد ، زنى را كشته و انداخته است .فرمود : ديگر زنى يا طفلى يا اسيرى را مقتول نسازند . وَ نادى : أَنْ لا يُقْتَلَ أَسِيرٍ مِنَ الْقَوْمِ . و ندا در داد كه هيچ اسيرى را كس با تيغ نگذراند . (2)
در اين جنگ ابن الاكوع نيز اسير شد ، و اين آن كس بود كه در ايام فتح مكه جماعت هذيل او را از در جاسوسى به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرستادند تا فحصى كرده بديشان خبر برد ، چون در روز حنين اسير شد :فمرّبه عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فَلَمَّا راه اقْبَلْ عَلَى رَجُلٍ مِنْ الانصار وَ قَالَ هَذَا عَدُوُّ اللَّهِ الَّذِى كَانَ عَلَيْنَا عيناها هُوَ أَسِيرٍ فَاقْتُلْهُ .[ يعنى ] : عمر بن الخطاب بر وى بگذشت و او را بشناخت ، و گفت : اين همان دشمن خداست كه از بهر جاسوسى به نزديك ما آمد ؛ و مردى از انصار را فرمان كرد تا سر او را برگرفت و بعد از او جميل بن معمر بن زهير را نيز انصار بكشتند ، چون پيغمبر آگاه شد در خشم شد و كس به انصار فرستاد كه : آيا من نگفتم اسيران را مقتول نسازيد ؟ گفتند : عمر اين فرمان كرد . .
ص: 1362
پيغمبر روزى چند از عمر اعراض فرمود ، آنگاه عمير بن وهب در حضرت رسول آغاز ضراعت كرد و پيغمبر به شفاعت او جرمش را معفو داشت . و در اين جنگ حنين از مسلمانان چهار (4) كس شهيد شد . (1)
و چون جنگ حنين به پاى رفت رسول خداى ، ابو عامر اشعرى را كه عبيده نام دارد لوائى بداد ، و به فرمان كرد تا با جماعتى به ارض اوطاس تاختن برده هزيمت شدگان حنين را دستگير كند ، و برادرزاده او ابو موسى اشعرى را و ديگر سلمة بن الاكوع را نيز ملازم جيش او ساخت .
چون طريق اوطاس به پاى بردند دريد بن الصّمّه - كه شرح حالش مذكور شد - قائد هزيمتيان بود ، چون اين بدانست ناچار مردم خود را از بهر گيرودار برانگيخت و به ميدان ستيز و آويز درآمد ، ناگاه در آن حربگاه ربيعة بن رفيع السّلمى نگريست كه دريد بر شترى نشسته و مردى مهار شتر او را همىكشد . ربيعه در رسيد و نخست آن مرد را بكشت و شتر را بخوابانيد و تيغ بكشيد و بر گردن دريد فرود آورد ، و از كمال شيخوخت پوست گردن دريد مانند زره پرچين بود لاجرم تيغ نبريد ، دريد گفت : كيستى كه مرا خواهى كشت ؟ گفت : ربيعة بن رفيعم . دريد گفت : چون مرا مى كشى كه من مادر تو را و مادر مادر تو را از اسيرى رها داده ام (2) ؟ ربيعه وقعى به
ص: 1363
سخن او نگذاشت و تيغى ديگر براند هم نبريد . دريد گفت : شمشير من كه از بالاى شتر آويخته است برگير و به جائى بزن كه پوست آويخته نبود تا مرا كمتر زحمت كنى . پس ربيعه او را بكشت و سرش را به حضرت رسول آورد .
بالجمله در پايان آن حربگاه مردى از بنى جشم تيرى گشاده داده بر زانوى ابو عامر آمده تا پر بنشست ، ابو موسى پيش شد و گفت : اى عم اين زخم از كه يافتى ؟ ابو عامر گشاينده خدنگ را بنمود . پس أبو موسى قصد او كرد و او طريق فرار گرفت ، أبو موسى فرياد برداشت كه : چرا ساحت خويش را به عار فرار آلوده كنى ؟كار ناورد را استوار باش تا مرد از مرد پديد شود . بدين سخنان او را از بهر جنگ برانگيخت و بى درنگ خونش بريخت ، آنگاه به نزد ابو عامر شتافت و گفت : اى عم از قفاى قاتل تو بتاختم و با زخم تيغش به خاك انداختم . آنگاه ابو موسى را فرمان كرد كه اين خدنگ را از زانوى من بيرون كن . پس ابو موسى آن تير را از زانوى ابو عامر بكشيد و از آن زخم گران خون فراوان در سيلان آمد ، ابو عامر بدانست كه از آن جراحت جان به سلامت نبرد ، لا جرم امارت لشكر را به ابو موسى گذاشت و گفت :از پيغمبر خواستار شو تا از بهر من طلب آمرزش كند . آنگاه بدرود جهان كرد .
و از پس او ابو موسى رايت جنگ برافراشت و در آن حربگاه ظفرمند شد و به حضرت رسول خداى مراجعت كرد ، و اين وقت رسول خداى را نگريست كه بر سريرى از ليف خرما جاى دارد و اثر آسيب آن بر پهلوى مباركش نمودار است ، پس قصّه خويش بگفت و خواستارى ابو عامر را نيز معروض داشت . پيغمبر چون اين بشنيد برخاست ، و وضو بخاست و به روايتى دو ركعت نماز گزاشت و دستها را چنان برداشت كه سفيدى زير بغل مباركش نمودار گشت و عرض كرد : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِأَبِي عَامِرٍ وَ اجْعَلْهُ مِنْ أَعْلَى أُمَّتِى فِى الْجَنَّةِ . (1)
و به روايتى فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِعَبْدِكَ أَبَى عَامِرِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ فَوْقَ كَثِيرٍ مِنْ خَلْقِكَ . آنگاه أبو موسى خواستار شد كه از بهر او نيز طلب آمرزش كند ، آن حضرت فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ ذَنْبِهِ وَ أَدْخَلَهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ مُدْخَلًا كَرِيماً . .
ص: 1364
و چون در حرب اوطاس بسيار كس از مسلمانان بنى ذئاب شهيد شدند أبو موسى عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ هَلَكْتُ بَنُو ذِئَابُ . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اجْبُرْ مصيبتهم .
گروهى از مورخين گويند كه : ابو عامر در آن حربگاه بر ده (10) تن برادران ظفر جست كه جمله از يك پدر و مادر بودند و نه (9) تن از ايشان را با تيغ بگذرانيد ، و بر هركس ظفر مى جست نخست او را به اسلام دعوت مى كرد ، چون سر بر مى تافت مىگفت : اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَيْهِ و او را مقتول مى ساخت ، چون نوبت به برادر دهم رسيد و خواست او را با تيغ بگذراند همچنان گفت : اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَيْهِ. يعنى : الهى شاهد باش بر او كه به اسلامش دعوت كردم و نپذيرفت ، آن مرد گفت اللَّهُمَّ لَا تَشْهَدْ عَلَى يعنى : الهى گواه من مباش . از اين سخن ابو عامر چنان فهم كرد كه او مسلمانى گرفته و دست از او بازداشت . چون از زير زخم ابو عامر رهائى جست بى توانى سر برتافت و او را بكشت ، و پس از قتل ابو عامر مسلمانى گرفت و رسول خداى او را شهيد ابو عامر همى خواند . لكن خبر نخستين به صدق نزديكتر است ؛ زيرا كه قاتل ابو عامر به دست أبو موسى ناچيز گشت ، تواند شد كه اين كس شريك در قتل ابو عامر بوده .
مع القصه به حكم رسول خداى هزار و پانصد (1500) مرد دلاور با قائدى چند از پى هزيمتيان برفتند ، و هركه را بيافتند بكشتند سه روزگار بدين گونه رفت تا زنان و اموال آن جماعت فراهم شد ؛ و روز چهارم اين كار پرداخته شد .
آنگاه رسول خداى خواست تا آنچه از كفار بدست شده بر مجاهدين بخش فرمايد ، پس بفرمود هر غنيمت كه در جنگ حنين مأخوذ داشته اند در ارض جعرانه مضبوط بدارند تا به هنگام قسمت كنند و آن شش هزار (6000) برده ، و بيست و چهار هزار (24000) شتر ، و چهل هزار (40000) اوقيه (1) نقره و بر زيادت از چهل هزار (40000) گوسفند بود ، پس پيغمبر حاضر شده بفرمود : تا ندا در دادند كه
ص: 1365
هركس ايمان به خدا و روز جزا دارد چيزى از غنايم مخفى نكند . پس هركس چيزى مخفى داشته بود بازگردانيد . عقيل بن ابى طالب سوزنى گرفته به ضجيع خويش فاطمه بنت وليد بن عتبه سپرد تا جامه خود را بدوزد ، چون اين ندا بشنيد سوزن را از زن گرفته بر زبر غنايم نهاد .
پس رسول خدا ، عباد بن بشر انصارى را امير غنايم ساخت و هزار (1000) مرد دلير را در انجام اين امر فرمان پذير او فرمود . در اين وقت مردى عريان نزد عباد بن بشر آمد و عرض كرد : از اين جامه ها بردى مرا ده تا درپوشم . اسيد بن حضير حاضر بود گفت : او را بپوشان كه چنين عريان تن نماند ؛ زيرا كه برهنه نماز نمى تواند گذاشت ، و اگر در حضرت پيغمبر پذيرفته نشود من از سهم خويش به حساب گيرم .عباد بن بشر آن برد را عطا كرد . و از آن سوى اين خبر به پيغمبر بردند در زمان او را حاضر ساخت تا چرا بى اجازت اين عطيّت كرد ؟ عباد عرض كرد كه : اسيد بن حضير اين ضمانت بر خويش نهاد . پيغمبر فرمود : أَنْتُمُ الشِّعَارُ وَ النَّاسُ الدِّثَارِ (1) وَ أُسَيْدُ بْنُ حُضَيْرٍ حاضر شده گفت : يا رسول اللّه اين برد را از نصيبه من به شمار گيريد .
گويند مسلمانان هر زن كه به سبى آورده بودند مكروه مى داشتند كه با ايشان هم بستر شوند چه ايشان را شوهران بودند . پس از رسول خداى پرسش كردند ؟ اين آيت فرود شد : وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ كِتابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ . (2) اين آيت مبارك تميمه محرمات سابق است ، خلاصه معنى آن است كه : زنان شوهردار بر مسلمانان حرامند مگر زنان كفار كه به سبى و اسر دستگير شوند ، چه اين اسير شدن رشته زناشوئى كافران را بگسلاند ؛ لكن در مضاجعت با ايشان رسول خداى فرمود : لا تؤطأ حَامِلُ مِنْ السبى حَتَّى تَضَعَ حَمْلَهَا وَ لَا غَيْرُ ذاتِ حَمَلَ حَتَّى تَحِيضَ حَيْضَةً. يعنى : با زنان حامل هم بستر نشوند تا بار بگذارند . و همچنان آن زن را كه حامل نيست از بهر مضاجعت طلب نكنند تا آنگاه كرّتى حيض بيند ، آنگاه از عزل سؤال كردند فرمود : .
ص: 1366
لَيْسَ مِنْ كُلِّ الْمَاءِ يَكُونُ الْوَلَدُ وَ اذا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ شَيْئاً لَمْ يَمْنَعْهُ شَيْ ءُ . (1)
همانا خواهر رضاعى رسول خدا كه شيما نام داشت در جنگ حنين اسير شد ، و شوهرش كه از قبيله بنى سعد بود مقتول گشت . و اين شيما دختر حارث بن عبد اللّه بن عبد العزى است و حارث شوهر حليمه است كه پيغمبر را دايه و مرضع بود ، آن هنگام كه اسيران را مى راندند شيما را نيز به زحمت مى تاختند فرياد برداشت كه : من خواهر رضاعى پيغمبرم ، مسلمانان چون اين بشنيدند به عرض رسانيدند ، و بر حسب فرمان او را حاضر كردند .
رسول خداى فرمود : بر اين سخن چه سند دارى ؟ گفت : وقتى تو را به زانوى خود نشاندم انگشت ابهام (2) مرا با دندان آسيبى كردى و اينك آن نشان به جاى است . پيغمبر آن علامت را نگران شد و فرمود : اين سخن از در صدق كند و از جا بجست و رداى مبارك را بگسترد و او را نشستن فرمود ، و مقدمش را بزرگ داشت ، پس آب در چشم بگردانيد و از پدرش و مادرش حليمه پرسش فرمود ، عرض كرد كه : هر دو تن به درود جهان كردند .
از پس آن گفت : اى شيما اگر خواهى نزديك من باش و اگر نه به خانه خويشت كوچ دهم . شيما مراجعت وطن را خواستار آمد . پس پيغمبر او را يك غلام و به روايتى كنيزكى و دو شتر و چند سر گوسفند عطا كرد و فرمود : از اين پس نام و حذاقه و لقب تو شيما باشد .
گويند : مردى از قبيله شيما كه بجاد نام داشت در ميدان جنگ بر يكتن از مسلمانان ظفر جست و او را با تيغ پاره پاره كرد ، چون مسلمانان ظفر جستند و از قفاى گريختگان بشتافتند بجاد نيز اسير گشت ، و به فرمان پيغمبر در بند و زندان آمد ، اين هنگام كه خويشاوندان شيما قربت او را در حضرت پيغمبر ديدار كردند ، شفاعت بجاد را از وى خواستار شدند . پس شيما حاضر حضرت شد و ملتمس او
ص: 1367
در حق بجاد مقبول افتاد . و نيز گفته اند كه : پيغمبر شيما را فرمود در جعرانه بباش تا من از طايف بازآيم ؛ و او را و اقوام او را از غنايم بهره اى بزرگ عطا فرمود و رخصت مراجعت داد .
جماعتى از مردم هوازن و ثقيف به اتفاق مالك بن عوف از مصاف حنين گريخته به طايف در رفتند ، و از بيم تركتاز لشكر اسلام برج و باره (1) حصار را استوار كرده علف و آذوقه يك ساله بيندوختند . چون اين خبر به رسول خداى رسيد ، ابو سفيان بن حرب را طلب داشت و فرمود : از بهر سفر طايف ساخته باش و گشادن قلعهء مردم هوازن و ثقيف را اعداد مى كن . و فرمان كرد تا جماعتى از طوايف هذيل و اعراب اعداد كار كرده ملازم خدمت ابو سفيان شدند .
پس ابو سفيان راه برگرفت و طى طريق كرده در كنار طايف رحل اقامت بينداخت ، ابطال هوازن و ثقيف از قلعه بيرون شدند و با ابو سفيان حرب بپيوستند و ايشان را درهم شكستند . ابو سفيان با مردم خود از آن حربگاه هزيمت شد و طريق سلامت را غنيمت شمرد و شتابزده تا به حضرت رسول آمد ، و عرض كرد كه : اين جماعت را كه از بهر مقاتلت فرمان پذير من فرمودى توان آن ندارند كه با ايشان بتوان آب از چاه كشيد چگونه چالش (2) حربگاه كنند . پيغمبر از وى اعراض كرد و هيچ پاسخ بازنداد و بى درنگ خويشتن آهنگ طايف فرمود .
پس فرمان كرد تا لشكر فراهم شدند و رايت خويش را به على عليه السّلام سپرد و ابو عبيدهء جرّاح و به روايتى خالد بن وليد را با هزار (1000) مرد دلاور به مقدمه سپاه گسيل (3) ساخت ، و خود با ابطال رجال راه طايف پيش داشت و اين سفر در شهر شوال بود . از قضا عبور لشكر به كنار قصر مالك بن عوف افتاد ، پيغمبر فرمود : تا
ص: 1368
آن قصر را ويران كردند و آتش در زدند .
و هم از آنجا طفيل بن عمرو را بفرمود تا به بتخانه جماعت دوس شده بنيان آن بتخانه را براندازد ، و صنم عمرو بن حِمْمِه را كه (كفّين) نام دارد درهم شكند ، لاجرم طفيل بن عمرو بدان بتكده عبور داد و آن بنيان را ويران ساخت و كفّين را خرد و درهم شكسته آتش در زد و گفت :
مَا كُنْتُ ذَا الْكَفَّيْنِ مِنْ عبادكا *** ميلادنا أَقْدَمُ مِنَ ميلادكا
أَنَّى حشيت النَّارِ فِى فؤادكا (1)
از پس آنكه بتخانه را بكند و بسوخت ، خواست تا از بهر فتح طايف اگر تواند لشكرى از خويشتن تجهيز كرده ، آن گاه به لشكرگاه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله پيوسته شود . پس به ميان قبيله اوس آمد و ايشان را به ملازمت پيغمبر و مقاتلت با كفّار تحريض داد و چهارصد (400) كس از آن جماعت را گزيده كرده با خود برداشت ، و آلاتى كه از براى تخريب قلعه طايف به كار بود فراوان با خود حمل داد ؛ و چهار روز بعد از ورود رسول خداى به طايف پيوسته لشكرگاه گشت .
مع القصه آنگاه كه پيغمبر در ظاهر طايف خيمه راست كرد و لشكر اوتراق كردند ، مردم حصار ساخته كارزار شدند ، نخستين نافع بن غيلان بن معتب گروهى از مردم رزم آزموده را گزيده ساخت و همدست و همداستان از قلعه بيرون تاخت . از اين
ص: 1369
سوى على عليه السّلام با گروهى از مسلمين مانند شير دم آهنج (1) آهنگ او كرد ، و در پهن دشتى كه آن را وجّ (2) مى ناميدند هر دو لشكر بر روى هم درآمدند ، و رده بركشيدند و جنگ بپيوستند ، زمانى دير برنيامد كه نافع بن غيلان از اسب درافتاد و جان بداد . هم در زمان على عليه السّلام بخروشيد و حمله گران افكند ، كافران را نيروى مقاومت نماند به يك بار پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهادند ، و يكديگر را كوس زنان (3) به قلعه در گريختند .
از پس اين جنگ مردم ثقيف و هوازن را در ميدان مبارزت رزم زدن ناگوار افتاد .لا جرم از پس ديوار باره به خويشتن دارى بپرداختند ، و منجنيقها بساختند و بر فراز باره نصب دادند ، و چنان بود كه از آن منجنيقها آهنهاى محماة (4) به لشكرگاه مى افتاد و مسلمانان را از آهن پاره ها هول و هراس هلاك مى رفت ، و نيز كمانداران از فراز قلعه لشكر اسلام را آماج خدنگ ساخته جمعى را مجروح و مطروح داشتند .
و اين حرب تا پانزده (15) روز برپاى بود ، آنگاه رسول خداى فرمان كرد تا از آنجا كوچ داده بر فراز پشته اى برآمدند ، و در آن پشته از مردم حصار حايطى (5) استوار بود رسول خداى به خداوند حايط پيام داد كه از اين قلعه بيرون شود ، طريق حضرت گيرد اگر نه بفرمايم تا اين حايط را با خاك پست كنند . چون آن مرد بى فرمانى كرد حايط را برانداختند و رسول خداى در آنجا نماز بگزاشت از اين روى آنگاه كه مردم طايف مسلمانى گرفتند زمين آن حايط را مسجدى كردند و به مسجد النّبى نام بردار گشت ، چنان كه هم اكنون به جاى است .
بالجمله پيغمبر بر فراز آن پشته نيز ده (10) روز بنشست و نمازهاى خويش را بين الفئتين مى گزاشت ، و از زوجات مطهرات امّ سلمه و ديگر زينب [ بنت جحش ] ملازم ركاب بود و هر يك جداگانه قبه اى داشتند . و در مدّت محاصره كه گروهى هجده (18) روز و جماعتى يك ماه و برخى چهل (40) روز گفته اند ، و درست تر آن .
ص: 1370
باشد كه بيست و پنج (25) روز پيغمبر مردم طايف را حصار داد . و در ميان دو لشكر رزمهاى عظيم برفت و بسيار كس از مسلمانان جراحت يافت و دوازده (12) تن مقتول گشت ، يك تن از قبيلهء بنى ليث بود و چهار (4) از انصار ؛ و از جماعت قريش هفت (7) تن مقتول گشت ، عبد اللّه بن ابى بكر يك تن از ايشان بود و او زخم تيرى يافت ، و چنان افتاد كه آن زخم يك چند از مدت سر به هم گذاشت و صورت التيام گرفت ، و ديگرباره گشوده شد و بعد از وفات رسول خداى بدان زخم درگذشت .
مع القصه هركس از مردم ثقيف و هوازن در بيرون قلعه طايف جاى داشتند طوعا او كرها مسلمانى گرفتند و آنان كه در قلعه بودند نيك بكوشيدند ؛ و مسلمين را زحمت فراوان كردند . گويند : در ايام محاصره سلمان فارسى عرض كرد كه از بهر فتح اين حصار منجنيق دستيارى (1) بزرگ است ، و رسول خداى اجازت كرد ، پس زيد بن زمعه و به روايتى خالد بن سعيد منجنيقها بساختند و از پس ديوار باره نصب دادند ، و دو دبّابه از بهر تخريب حصن ساخته كردند . - و دبّابه آلتى است كه از پوست جانوران و چوب درختان بسازند كه در هر يك مردى چند جاى كند و فراز آن پوشيده باشد تا نتوانند از زبر حصن ايشان را آسيبى كنند - و بر سر ايشان اشياء قتاله فرو افكنند .
آنگاه اين دبّابه را به پاى حصن بردند تا مردان از درون دبّابه ديوار باره را نقب زنند و ثلمه افكنند . يُقَالُ قَدِمَ بِالْمَنْجَنِيقِ يَزِيدَ بْنِ زَمْعَةَ ، فارسل عَلَيْهِمْ ثَقِيفٍ سِكَكِ الْحَدِيدِ محماة بِالنَّارِ فاحرقت الدبابة ، فامر رَسُولُ اللَّهِ بِقَطْعِ اعنابهم وَ تحريقها ، فَنَادَى سُفْيَانَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الثقفى لَمْ تُقْطَعْ أَمْوَالِنَا أَمَّا انَّ تَأْخُذَهَا انَّ ظَهَرَتْ عَلَيْنَا وَ أَمَّا انَّ تَدَعْهَا لِلَّهِ وَ الرَّحِمِ ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ فانّى ادْعُهَا لِلَّهِ وَ الرَّحِمُ فَتَرَكَهَا . يعنى : چون يزيد بن زمعة منجنيق و دبّابه بياراست ، مردم قلعه از در مدافعه استوار شدند ، و آهن پاره ها با آتش تافته كرده فرو ريختند چنان كه دبّابها بسوخت ، و مسلمانان از كار نقب بازماند .
لاجرم رسول خداى بفرمود : تا انگورستان ايشان را قطع كردند و بسوختند ، اين زمان سفيان بن عبد اللّه ثقفى فرياد برداشت كه : اى محمد چرا اموال ما را ناچيز كنى ، اين درختان را بگذار اگر بر ما غلبه كردى از آن تو خواهد بود ، و اگر نه از بهر قربت خداى و قرابت رحم بر ما رحم كن ، پيغمبر فرمود : براى خدا و حرمت رحم .
ص: 1371
مسئول شما را بپذيرفتم . و فرمان كرد : تا دست از قطع درختان بازداشتند .
و چنان افتاد كه يك روز عيينة بن حصن به حضرت رسول آمده خواستار شد تا به درون قلعه رفته مردمان را به پند و اندرز حكيمانه از ظلمت كفر برهاند و به تابخانه (1) اسلام كشاند . پيغمبر او را رخصت كرد . پس عُيَينَه به درون قلعه شد و مردمان بر او انجمن گشتند پس روى با جماعت كرد و گفت : فِدَاكُمْ أَبَى وَ أُمِّى لَقَدْ سرّنى مَا رَايَةً مِنْكُمْ وَ مَا فِى الْعَرَبِ أَحَدُ غَيْرُكُمْ وَ اللَّهِ مَا فِى مُحَمَّدِ مَثَلُكُمْ وَ لَقَدْ قُلِ الْمَقَامِ وَ طَعامُكُمْ كَثِيرُ وَ مَاؤُكُمْ وَافِرُ لا تَخافُونَ قَطَعَهُ . يعنى : پدر و مادرم برخى شما باد ، هرگز در ميان عرب مانند شما به دست نشود ، و در جيش محمّد امثال شما كس نشان ندهد ، استوار بپائيد كه شما را علف و آذوقه فراوان است و محمّد را مجال درنگ اندك باشد . مردم حصار گفتند : مبادا اين عيينه عينى و جاسوسى باشد و محمد را از خلل باره و ثلمه ديوار آگهى دهد . ابو محجن گفت : بيم مكنيد كه در ميان شما هيچ كس نيست كه مانند عيينه در خصمى محمّد يك جهت باشد .
بالجمله عيينه بعد از اداى اين كلمات به حضرت رسول آمد : فَقَالَ : قُلْتُ لَهُمُ ادْخُلُوا فِى الاسلام فَوَ اللَّهِ لَا يَبْرَحَ مُحَمَّدُ مَنْ عُقِرَ دارِكُمْ حَتَّى تَنْزِلُوا فَخُذُوا لانفسكم أَمَاناً فخذلتم مَا اسْتَطَعْتَ . يعنى : مردم قلعه را بيم دادم و گفتم : هرگز محمّد از ظاهر اين حصار كوچ ندهد و شما را دستگير كند و عرضه هلاك سازد ، نيكو آن است كه از وى امان بخواهيد و خويشتن را تسليم او كنيد . چون اين سخنان به پاى برد پيغمبر فرمود : وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ لَقَدْ قُلْتُ لَهُمْ كَذَا وَ كَذَا . و هر سخن كه به نفاق با مردم قلعه رانده بود بر وى بر شمرد ، عيينه سخت شرمگين گشت و گفت : اسْتَغْفَرَ اللَّهَ وَ أَتُوبُ اليه وَ لَا أَعُودُ أَبَداً .
گويند : يك روز در ايام محاصره به فرمان رسول خداى ندا كردند : كه هر بنده از اين حصار بگريزد و به سوى ما آيد آزاد باشد ، بيست (20) كس از آن حصار فرار كرده به لشكرگاه گريخت . نخست غلام عبد اللّه بن ربيعه بود كه وردان نام داشت و از دنبال او عبد حارث بن كلده برسيد و او أبو بكر نام داشت . بالجمله رسول خداى تمامت آن غلامان را آزاد ساخت و هركس را به يك تن از اصحاب سپرد تا كار معاش او راست كند و از پس آنكه مردم طايف مسلمانى گرفتند خواستار غلامان .
ص: 1372
خويش آمدند پيغمبر فرمود : أُولَئِكَ عُتَقَاءُ اللَّهُ . يعنى : ايشان آزادگان خدايند هرگز بنده شما نخواهند شد .
و ديگر در ايام محاصره چنان افتاد كه يك روز هيت به قبّه امّ سلمه درآمد . همانا در عهد رسول خداى سه تن مخنث (1) در مدينه بود . يكى : هيت . دوم : هرم ؛ سه ديگر ماتع نام داشت ، و زنان مدينه از اين مخنثين حجاب نمى جستند و هيت از ميانه نام بردار بود ، چنان كه أخنث من هيت (2) در ميان عرب مثل است .
بالجمله هرگاه هيت را حاجتى افتادى به خانه رسول خداى درآمدى . يك روز در كنار طايف به خيمه امّ سلمه درآمد و برادر امّ سلمه ، عبد اللّه بن ابى اميّه نيز جاى داشت و پيغمبر خداى صلّى اللّه عليه و آله نيز حاضر بود . هيت روى با عبد اللّه كرد و گفت : به هوش باش اگر پيغمبر فتح اين حصار كند باديه دختر غيلان بن سلامة بن معتّب بن ثقيفه را از دست فرونگذارى : فانّها مُبْتَلَّةً (3) هَيْفَاءُ (4) شَمُوعُ (5) نَجْلَاءُ (6) تناصف وَجْهِهَا فِى الْقَسَامَةِ ، وَ تجزّء مُعْتَدِلًا فِى الوسامة ، انَّ قَامَتْ تَثَنَّتْ ، وَ انَّ قَعَدَتْ تبنّت ، وَ انَّ تَكَلَّمْتَ تغنّت ، أَعْلَاهَا قَضِيبُ ، وَ أَسْفَلِهَا كَثِيبِ ، اذا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَتْ بِأَرْبَعٍ (7) ، وَ انَّ أَدْبَرَتْ أَدْبَرَتْ بِثَمَانِ (8) ، مَعَ ثَغْرُ كالاقحوان ، وَ شَيْ ءٍ بَيْنَ فَخِذَيْهَا كالعقب المكفى . (9)
و اين شعر قيس بن الخطيم را قرائت كرد :
تغترق الطَّرَفِ (10) وَ هِىَ لاهِيَةً *** كَأَنَّمَا شَفَّ وَجْهِهَا (11) نَزُفُّ
ص: 1373
بَيْنَ شكول النِّسَاءِ خِلْقَتِهَا *** قَصَدَ فَلَا جَبَلَةَ وَ لَا قضف (1)
گفت : دختر غيلان دوشيزه است كه هيچ مرد او را مس نكرده ضامرة الخاصرة (2) باريك ميان ، شادكامه ، شوخى كنان ، با تناسب اعضا و تعادل اجزا ، چون برخيزد سرو را ماند كه متمايل گردد ، و چون بنشيند بنيانى استوار باشد ، و كلماتش از نقرات موسيقار خبر دهد ، بالايش شاخى است نو رسته و سرينش تلى است درهم پيوسته ، چون فراز آيد چهار شكن در شكم بنمايد و چون پشت كند هشت چين از خاصرتين آشكار سازد ، از رنگ و بوى دندانش گل اقحوان (3) نمونه است ، و ميان دورانش كاسى واژونه (4) .
چون رسول خداى اين كلمات اصغا فرمود گفت : با اين گونه مردم نبايد مختلط شد و اين گونه كلمات را نبايد شنود ، و حكم داد تا او را به جانب خاخ (5) كوچ دهند .
چون بر حسب فرمان راه برگرفت بعضى از اصحاب عرض كردند كه اگر فرمان رود از دنبال او بشويم و سرش را از تن دور كنيم : فَقَالَ : مَا أَمَرَنَا أَنْ نَقْتُلَ الْمُصَلِّينَ . و هيت تا زمان حكومت عثمان در خاخ جاى داشت .
و ديگر در ايّام محاصره طايف رسول خداى ، علىّ مرتضى را با جماعتى فرمان كرد كه بتكده هاى اطراف طايف را ويران كند ؛ و بتان را درهم شكند ؛ لاجرم امير المؤمنين راه برگرفت و در طىّ طريق قبيله خثعم مردم خود را انجمن كردند و
ص: 1374
براى دفع آن حضرت ساخته مبارزت شدند ، و ناگاه از پيش روى مسلمين بيرون شده صف جنگ راست كردند . مردى از ميان ايشان كه به شجاعت شناخته بود و شهاب نام داشت به ميدان تاخت و هماورد طلب كرد ، چون آثار دلاورى و چيردستى از ديدار او مشاهده مى رفت هيچ كس از مسلمين در قوت بازوى خود نديد كه با او هم ترازو شود ، علىّ مرتضى چون اين بديد خود آهنگ او كرد .
و أبو العاص بن الربيع كه صهر پيغمبر بود - چنانكه از اين پيش مرقوم شد - ، عرض كرد : كه دفع او را با ديگرى فرمان كن ؛ زيرا كه قائد قوم و امير لشكر را روا نيست كه ساز مقاتلت طراز كند و لشكريان نظاره باشند ، على فرمود : چون كس اقدام جنگ نكند بر امير لشكر واجب افتد كه خود طريق نبرد سپرد ، هم اكنون من كارزار خواهم كرد و اگر از اين جنگ بازنشوم امارت لشكر تو راست ، اين بگفت و شتابزده آهنگ ميدان كرد و از نخستين حمله آن كافر را با تيغ كيفر داد و اين شعر قرائت كرد :
انَّ عَلَى كُلِّ رَئِيسُ حَقّاً *** انَّ يُرْوَى الصعدة أَوْ يدقا
از پس قتل او دشمنان را نيروى مقاومت نماند ، بىتوانى طريق هزيمت گرفتند ، پس على عليه السّلام بى مانعى آهنگ بتخانه ها كرد و هرجا بت و بتكده ديد از بن برانداخت و اصنام ثقيف و هوازن را به تمامت درهم شكست ، و طريق مراجعت گرفته در كنار حصن طايف به لشكرگاه پيوست .
چون رسول خداى را چشم بر على افتاد تكبير بگفت و آن حضرت را پيش خوانده مجلس از بيگانه بپرداخت و با او ساز مسارة (1) و اشاعت راز نهاد و سخن به دراز كشيد ، عمر بن الخطّاب دلتنگ شده بانگ در داد كه : يا رسول اللّه تمامت اصحاب را از خويشتن به يك سوى فرمائى و همه با على راز گوئى . پيغمبر فرمود :مَا انتجيته وَ لَكِنَّ اللَّهَ انتجاه . من با او راز نمى گويم بلكه خدا با او راز مى گويد .
اين سخن بر عمر گران آمد : وَ اعْرِضْ عُمَرُ وَ هُوَ يَقُولُ هَذَا كَمَا قُلْتَ لَنَا يَوْمَ الْحُدَيْبِيَةِ (لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ انَّ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ) فَلَمْ نُدْخِلُهُ فصددنا عَنْهُ ، فَنَادَاهُ رَسُولَ اللَّهِ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ أَنَّكُمْ تدخلونه ذَلِكَ الْعَامِ . عمر از كمال خشم روى برتافت و گفت : اين سخن كه گوئى خداوند با على راز گويد بدان ماند كه در حديبيه .
ص: 1375
ما را خبر دادى كه داخل خانه مكه خواهيم شد و حج خواهيم گذاشت و سر خواهيم سترد و راست نيامد ، و قريش ما را راه ندادند . پيغمبر ندا در داد كه : من كى گفتم در همان سال داخل مكه مى شويد و آنچه گفتم به هنگام خود راست آمد چنان كه حج كرديد و سر بسترديد .
از اينجاست كه در يوم شورى على عليه السّلام روى با اصحاب كرد و فرمود : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدُ نَاجَاهُ رَسُولُ اللَّهِ يَوْمَ الطَّائِفِ ؟ فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرَ : نَاجِيَةَ عَلِيّاً دُونَنَا ، فَقَالَ لَهُمَا النَّبِىِّ : مَا أَنَا نَاجَيْتَهُ بَلِ اللَّهُ أَمَرَنِىَ بِذَلِكَ غَيْرِى . قالُوا : اللَّهُمَّ لَا ، قَالَ : نَشَدْتُكُمْ بِاللَّهِ هَلْ فِيكُمْ أَحَدُ ، قالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ : لَأَبْعَثَنَّ اليكم رَجُلًا امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ للايمان غَيْرِى . قَالُوا اللَّهُمَّ لَا . (1)
يك شب در ايام محاصره رسول خداى در خواب ديد كه قدحى سرشار از شير يا از مسكه (2) نزد او نهادند و از آن پيش كه دست فرابرد خروسى ظاهر شده منقار بزد و آن شير بريخت . چون أبو بكر در تعبير خواب قوتى به كمال داشت صبحگاه پيغمبر صورت خواب را با او بازنمود ، أبو بكر عرض كرد : همانا امسال تو را به فتح طايف رخصت نكرده اند . پيغمبر فرمود : چنين است ، من نيز تعبير اين خواب چنين كرده ام .از آن پس رسول خداى با نوفل بن معاويه دئلى در كار طايف شورى افكند . عرض كرد : ايشان روباه را مانند كه به سوراخها خزيده اند ؛ اگر آهنگ كنى دستگير شوند و اگر بگذارى زيانى نتوانند كرد .
اين وقت أبو محجن بن حبيب ثقفى (3) از پس ثقبه حصن ندا كرد كه : اى بندگان
ص: 1376
محمّد هيچ كس با شما دچار نشد كه كار مقاتلت نيك تواند كرد ؛ جز ما كه شناخته شجاعتيم ، چندان كه در پاى اين حصار رنج بريد استشمام رايحه فتح نخواهيد كرد ؛ و چون كوچ دهيد از آنچه در خاطر داشتيد بهره نخواهيد برد .
عمر فرياد برداشت كه : يا بن حبيب سوگند با خداى كه شما مانند روباهانيد كه به سوراخ خزيده ايد و ناچار بايد بيرون شويد ، چون علف و آذوقه از شما بازگيريم ، از بيرون شدن ناچار باشيد .
أبو محجن گفت : اگر شما قطع اشجار كنيد آب و خاك بجاى است ، ديگر باره از زمين برويد . عمر گفت : چنين است اگر بتوانيد از قلعه بيرون شد و كار آب و خاك كرد ، شما كه نيروى خروج نداريد چگونه كار آب و خاك كنيد ؟ و ما از اينجا جنبش نكنيم تا جوعان (1) جان بدهى . أبو بكر گفت : اى عمر چنين سخن مكن كه رسول خداى را امسال فتح طايف دستورى نباشد .
گويند : خويله دختر حكم بن اميّه كه زن عثمان بن مظعون بود در اين وقت از رسول خداى خواستار شد كه بعد از فتح طايف حلى و زيور باديه بنت غيلان يا آلات زينت فارغه بنت عقيل را با وى عطا كند ، چه ايشان در ميان زنان ثقيف به كثرت زيور معروف بودند . پيغمبر فرمود : اى خويله اين كى تواند شد ؟ و حال آنكه مرا اجازت فتح طايف نرفته . عمر بن الخطاب عرض كرد : اگر چنين است بفرماى تا مردم را از بهر كوچ دادن انهى كنم . پيغمبر اجازت كرد و او نداى كوچ درداد .
لشكريان از اين خبر غمنده شدند كه حصار را ناگشوده چرا مراجعت كنند .رسول خداى از بهر آنكه ايشان را تنبيهى افتد فرمود : اگر خواهيد جنگ كنيد ، سپاهيان ساخته جنگ شده ؛ روز ديگر آغاز مقاتلت كردند و بسيار كس از مسلمانان جراحت يافتند ، و آثار نصرت ديدار نگشت . اين وقت رسول خداى فرمود : وَ أَنَّا قَافِلُونَ غَداً انَّ شَاءَ اللَّهُ . همانا فردا كوچ خواهيم داد .
اصحاب شاد شدند ؛ و روز ديگر بار بربستند و رسول خداى ايشان را نظاره مى كرد و تبسّم مى فرمود و مىگفت بگوئيد : لا إِلهَ الَّا اللَّهَ وَحْدَهُ وَ صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاحزاب وَحْدَهُ (2) ، چون راه مدينه پيش داشتند فرمود : بگوئيد : آئِبُونَ -
ص: 1377
تَائِبُونَ عَابِدُونَ لِرَبِّنَا حَامِدُونَ . (1)
جماعتى عرض كردند كه : يا رسول اللّه ما را كمانداران ثقيف زحمت فراوان كردند و از خدنگ ايشان بسيار كس جراحت يافتيم ، روا باشد كه ايشان را به دعاى بد ياد فرمائى كه تاب و توان لشكر اسلام ببردند ، فرمود : اين جماعت را به دعاى بد ياد نكنم بلكه ايشان را به دعاى خير ياد خواهم كرد و گفت : اللَّهُمَّ اهْدِ ثقيفا وَ آتِ بِهِمْ. (2)
در خبر است كه چون رسول خداى طايف را حصار داد : فَسَأَلَهُ الْقَوْمِ انَّ يَبْرَحْ عَنْهُمْ لْيُقْدِمْ عَلَيْهِ وفدهم فَيَشْتَرِطُ لَهُ فيشترطون لانفسهم ، فَسَارَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ حَتَّى نَزَلَ مَكَّةَ فَقَدِمَ عَلَيْهِ نَفَرٍ مِنْهُمْ باسلام قَوْمَهُمْ ، وَ لَمْ ينجع الْقَوْمِ لَهُ بِالصَّلَاةِ وَ لَا الزَّكَاةِ ، فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : انْهَ لَا خَيْرَ فِى دَيْنُ لَا رُكُوعَ فِيهِ وَ لَا سُجُودٍ ، أَمَا وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ ليقيمنّ الصَّلَاةِ وَ ليؤتنّ الزَّكَاةِ ، أَوْ لابعثنّ اليهم رَجُلًا هُوَ مِنًى كنفسى فليضربنّ أَعْنَاقَ مُقَاتِلِيهِمْ وَ ليسبينّ ذَرَارِيَّهُمْ ، هُوَ هَذَا وَ اخُذَ بِيَدِ عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ فاشالها . يعنى : چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله طايف را حصار داد آن جماعت از در ضراعت خواستار شدند كه آن حضرت از طايف مراجعت فرمايد ، آنگاه از ايشان چند كس به درگاه آمده از قبل آن قوم قلاده اطاعت و متابعت پيغمبر را بر گردن بگذراند ، پس رسول خداى باز مكه شد و گروهى از ايشان حاضر حضرت گشت ، و فرمانبردارى ثقيف را ضمانت كرد ، جز اينكه اقامت صلاة و اداى زكات را صعب مى شمرد . پيغمبر فرمود : دينى را كه بركت ركوع و شرف سجود نباشد خيرى نخواهد بود . سوگند با خداى كه صلاة را برپاى كنند و زكات را بر ذمّت نهند و اگر نه مردى را كه از من است و مانند نفس من است بر ايشان فرستم ، تا ايشان را با تيغ بگذراند و زن و فرزند آن جماعت را اسير گيرد . پس دست على عليه السّلام را گرفت و برافراشت و گفت : آن مرد جز اين نيست .
چون فرستادگان اين بدانستند و بازشدند و خبر بازدادند هول و هراسى بزرگ در آن قبيله افتاد ناچار ساخته صلاة و زكات شدند . .
ص: 1378
چون پيغمبر اين بدانست فرمود : مَا استعصى عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَةِ وَ لَا أَمَةً الَّا رميتهم بِهِ سَهْمُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ . يعنى : هيچ طايفه اى مرتكب عصيان من نشد جز اينكه خدنگ خداى را بديشان فرستادم . جمعى از اصحاب گفتند : خدنگ خداى كدام است ؟قَالَ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ مَا بَعَثَتْهُ فِى سُرِّيَّةً الَّا رَايَةً جَبْرَئِيلُ عَنْ يَمِينِهِ وَ مِيكَائِيلُ عَنْ يَسَارِهِ وَ مُلْكاً أَمَامَهُ وَ سَحَابَةُ تُظَلِّلُهُ حَتَّى يُعْطَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَبِيبِهِ النَّصْرَ وَ الظُّفُرِ .يعنى : على را هرگز به قومى نفرستادم جز اينكه جبرئيل به دست راست و ميكالش به دست چپ ، و ملكى از پيش روى بود و ابرى بر سرش سايه مىانداخت تا آنگاه كه خدايش فتح و نصرت بدهد . حسان بن ثابت بدين غزوه اشارت كند و اين شعر گويد :
وَ يَوْمَ ثَقِيفٍ اذ أَتَيْنَا دِيَارِهِمْ *** كتائب تمشى حَوْلَهَا بالمناصل
فَفِرُّوا وَ شَدَّ اللَّهِ رُكْنٍ نَبِيِّهِ *** بِكُلِّ فَتَى حامى الْحَقِيقَةِ باسل
فَفِرُّوا الَىَّ حِصْنِ الْقُصُورَ وَ غَلَّقُوا *** وَ كَائِنُ تَرَى فِى مُشْفِقُ غَيْرِ وَائِلٍ
وَ أَعْطَوْا بايديهم صِغَاراً وَ تَابِعُوا *** فَأَوْلى لَكُمْ أَوْلَى حداة الزَّوَامِلُ
وَ أَنَّى لِسَهْلِ لِلصَّدِيقِ وَ اننى *** وَ احجبه كَيْلًا يُطَيِّبُ لَا كُلْ
وَ أَىُّ جَدِيدٍ لَيْسَ يُدْرِكَهُ الْبِلَى *** وَ أَىُّ نُعَيْمٍ لَيْسَ يَوْماً بزائل
گويند : در عرض راه شتر مردى از لشكريان با شتر رسول خداى راه تنگ كرده ، با پهلو ساق مبارك آن حضرت را آسيبى زد . به روايت عامه پيغمبر تازيانه اى كه در دست داشت بر پاى سوار بزد و فرمود دور تر باش كه ساق مرا آسيب كردى ، و روز ديگر كس به طلب او فرستاد ، چون حاضر شد فرمود تو را از بهر آن طلب كردم كه كيفر تازيانه اى كه دى بر تو زدم بخواهى ، و هشتاد (80) سر نعجه (1) او را داد .
و هم علماى عامه حديث كنند كه در منزل قرن (2) رسول خداى بر ناقه قصوا (3) سوار بود خواست تا مقرعه بر شتر زند بر مردى آمد ، پيغمبر بر او نگريست ، و .
ص: 1379
فرمود : مگر تازيانه بر تو آمد ؟ عرض كرد : آرى يا رسول اللّه . چون به منزل جعرانه آمد صد و بيست (120) سر گوسفند در ازاى اين زحمت او را عطيت كرد .
چون رسول خداى به جعرانه آمد خواست تا هر غنيمت كه از حنين به دست كرده بود با آنچه از اوطاس و طايف اندوخته شد بر مسلمانان قسمت فرمايد ؛ و آن شش هزار (6000) تن برده و بيست و چهار هزار (24000) نفر شتر و چهل هزار (40000) سر گوسفند ، و به روايتى بر زيادت از اين و چهار هزار (4000) اوقيه نقره بود .
أبو موسى اشعرى حديث كند كه : من حاضر بودم كه مردى اعرابى درآمد و عرض كرد كه مرا به غنايم حنين وعده اى عطا كردى اكنون به وعده وفا كن . پيغمبر فرمود : ابشر . اعرابى عرض كرد : بسيار وقت اين سخن با من گفتى . رسول خداى خشمگين به جانب اصحاب نگريست و فرمود او ردّ بشارت كرد شما بپذيريد .گفتند : ما پذيرفتاريم . آنگاه قدحى از آب طلب داشت و دست بشست و آب دهان مبارك در آن افكند ، و فرمان كرد تا از آن آب بياشاميدند و لختى بر زبر دستهاى خود بريختند ، و فرمود بشارت باد شما را ، در اين وقت امّ سلمه از درون خيمه ندا در داد كه از اين آب چيزى براى مادر خود بگذاريد ، پس پاره اى به دو فرستادند . آنگاه پيغمبر زيد بن ثابت را فرمود : تا مردم را به شمار كند و هر پياده را چهار (4) شتر و چهل (40) گوسفند بداد ، و سوار را دوازده (12) شتر و صد و بيست (120) گوسفند بهره فرستاد .
و نو مسلمانان قريش را كه مؤلفه قلوب خوانند ، خواست براى فزونى رغبت ايشان به اسلام عطاى فراوان كند .
و اين هنگام كه تمامت اوقيه نقره را در نزد آن حضرت بر زبر هم نهاده بودند ، ابو سفيان بن حرب كه در حُبّ مال و بخل طبع نامور بود از در آمد و چشمش بر آن تلّ سيم و غنيمت كثير افتاد ، بىاختيار عرض كرد : يا رسول اللّه امروز توانگرترين
ص: 1380
قريش و موّال تر از تمامت قبيله توئى . پيغمبر تبسمى فرمود . خنده پيغمبر ابو سفيان را دلير نمود و معروض داشت كه از اين اموال مرا عطائى فرما . پيغمبر بلال را فرمان كرد : تا چهل (40) اوقيه نقره و صد (100) شتر او را داد ، عرض كرد كه : بهره فرزند من يزيد كدام است ؟ و همچنان فرمان كرد تا مثل آن يزيد را دادند . ديگر باره عرض كرد كه فرزند ديگر من معاويه را نصيبه اى بايد ، نيز فرمود : تا چهل (40) اوقيه نقره و صد (100) شتر به معاويه دادند . ابو سفيان گفت : بابى انت و امّى سوگند با خداى كه تو كريمى ، هم در هنگام جنگ و هم در زمان آشتى ، كرم و مروّت را به نهايت بردى ، خدا تو را جزاى خير دهاد .
از پس او رسول خداى حكيم بن حزام را كه نسب به قبيله بنى اسد بن عبد العزى برد صد (100) شتر بداد ، و چون طلب و طمع او را از اين بر زيادت ديد صد (100) شتر ديگر عنايت كرد . آنگاه نضير بن الحارث بن كلده ، و اسيد بن حارثه ثقفى ، و حارث بن هشام برادر أَبُو جَهْلٍ ، وَ عَلْقَمَةَ بْنِ علاثه وَ صَفْوَانَ بْنِ اميه ، وَ قَيْسَ بْنَ عُدَىَّ وَ سُهَيْلَ بْنَ عَمْرٍو وَ حُوَيْطِبَ بن عبد العزى ، و اقرع بن الحابس تميمى و عيينة بن حصن فزارى ، و مالك بن عوف النّضرى را هر يك صد (100) شتر عطا كرد . از پس آن علاء بن حارثه ثقفى حليف بنى وهده و جبير بن مطعم از جماعت بنى نوفل بن عبد مناف و مخرمة بن نوفل و سعيد بن يربوع و عثمان بن نوفل و هشام بن عمرو عامرى را هر يك پنجاه (50) شتر بداد . جماعتى از علما مانند ابن حجر و چند تن ديگر اين عطيت را از مجموع غنيمت دانند ، و گروهى اين موهبت را از خمس غنايم شمرند كه خاص آن حضرت بود چنان كه واقدى و مؤلف عيون الاثر و صاحب طبقات و قرطبى و جماعتى بر اين رفته اند .
گويند : چون چند تن از مؤلفه قلوب چنان كه به شرح رفت هر يك صد (100) شتر به عطا گرفتند ، و عباس بن مرداس السّلمى چهار (4) شتر بهره يافت اين معنى بر وى گران آمد ، اين شعر بگفت :
فاصبح نهبى وَ نَهْبِ الْعَبِيدِ *** بَيْنَ عُيَيْنَةَ وَ الاقرع
وَ مَا كَانَ حِصْنٍ وَ لَا حَابِسٍ *** يفوقان مِرْدَاسٍ فِى الْمَجْمَعِ
وَ ما كُنْتَ دُونَ أَمْرِى مِنْهُمَا *** وَ مَنْ تَضَعُ الْيَوْمِ لَا يَرْفَعُ
ص: 1381
وَ قَدْ كُنْتُ فِى الْحَرْبِ ذَا تَدْرَأَ *** فَلَمْ أَعْطِ شَيْئاً وَ لَمْ امْنَعِ (1)
چون اين سخن به رسول خداى برداشتند ، على را فرمود : برخيز و زبان او را از من قطع كن ، پس على دست عباس را گرفته روان شد ، عباس گفت : زبان مرا قطع مى فرمائى . على گفت : بدانچه فرمان رفته همان خواهم كرد . و عباس را به بنگاه (2) شتران آورد و فرمود : اگر خواهى صد (100) شتر برگير . عباس گفت : بابى انت و امّى شما در ملكات پسنديده و كرم بزرگ و حلم شگرف از همه جهانيان فرديد .
على فرمود : اى عباس رسول خداى ترا به شمار مهاجرين و انصار گرفت و چهار (3) شتر بداد ، اگر خواهى مرد هجرت و نصرت باشى به همان قانع باش و اگر نه صد (100) شتر برگير و از مؤلفه قلوب محسوب شو . عباس گفت : يا ابا الحسن تو چه فرمائى ؟ فرمود : به آنچه خدا و رسول داد شاكر باش . پس عباس چهار (4) شتر بگرفت و برفت .
و به روايتى چون شعر عباس به رسول خداى رسيد فرمود : اقْطَعُوا عَنَى لِسَانِهِ .أبو بكر او را به حظيرهء (4) ابل برد و صد (100) شتر بداد و بازآورد . پيغمبر فرمود : در شأن من شعر مى گوئى اين وقت چون خشنود بود عرض كرد : بابى انت و امّى شعر مانند دبيب (4) مور بر زبان من مىرود و مرا مى گزد ، چون گزيدن مور ، ناچارم الّا آنكه شعر گويم . پيغمبر تبسّمى كرد و فرمود : عرب ترك شعر نتواند گفت ، چنان كه شتر ترك جنين خود را . و نيز گفته اند كه رسول خداى با عباس گفت : تو گفته اى :
فاصبح نهبى وَ نَهْبِ الْعَبِيدِ *** بَيْنَ الاقرع وَ عُيَيْنَةُ
أبو بكر گفت يا رسول اللّه : بَيْنَ عُيَيْنَةَ وَ الاقرع . پيغمبر فرمود هر دو يك معنى ادا مىكند ، أبو بكر گفت : يا رسول اللّه گواهى مى دهم كه تو شاعر نيستى و سزاوار نيسترم
ص: 1382
ترا شعر چنان كه خداى فرموده : وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ . (1)
و نيز يك تن از اصحاب عرض كرد يا رسول اللّه ، عيينة بن حصن و اقرع بن حابس را هر يك صد (100) شتر دهى ، و جعيل بن سراقه ضمرى را هيچ عطا نكنى . فرمود سوگند با خداى كه جعيل بهتر است از همه روى زمين كه آكنده از عيينه وَ أَقْرَعَ باشد ؛ لكن من دلهاى ايشان را با اسلام به بذل مال الفت مى دهم و اسلام جعيل را استوار مى دانم و او را با اسلام او گذاشتم .
در خبر است كه معتّب بن قشير كه شناختهء نفاق بود گفت : خداوند به اين قسمت رضا نداده ، عبد اللّه بن مسعود اين بشنيد و سخت غمنده گشت ؛ و به حضرت رسول آمده سخنان او را معروض داشت . پيغمبر چنان خشمناك شد كه رنگ مباركش ديگرگون گشت و فرمود : رَحِمَ اللَّهُ مُوسَى لَقَدْ أُوذِيَ بِأَكْثَرَ مِنْ هَذَا فَصَبَرَ . (2)
همانا در يك روز چندين عطا كمتر افتاده ؛ زيرا كه لشكريان دوازده هزار (12000) كس بودند ، و هر يك را چهار (4) شتر بهره رسيد و از اين جمله سواران افزون بردند ، و مؤلّفه قلوب را دو هزار (2000) شتر بهره افتاد . پس به روايتى آن روز پنجاه هزار (50000) شتر افزون عطا كرد ، جز گوسفند و ديگر اشياء . عظيم تر آنكه حبّه اى از بهر خود مأخوذ نداشت و اين معجزه اى است .
صفوان بن اميّه چون اين كرامت بديد عرض كرد كه : يا رسول اللّه تو امروز عطائى كردى كه كس نتواند الّا آن كس كه از درويشى بيم نكند ، و به خداوند واثق باشد بى گمان تو پيغمبر خدائى و با تو ايمان آوردم و مىگويم : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ اشْهَدْ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ .
ص: 1383
بالجمله چون رسول خداى اين عطاى جزيل با مؤلّفه قلوب روا داشت و انصار را آن بهره نيفتاد غمگين شدند و گروهى از جوانان ايشان گفتند : پيغمبر به بنى اعمام و خويشان خويش وصول يافته و ايشان را از بذل اموال شاد و خرسند خواسته ، با اينكه هنوز خون مشركان از سر تيغ ما مى رود و كارهاى صعب را به دست ما سهل مى فرمايد ما را مكانت ايشان نمى گذارد .
و به روايتى سعد بن عباده به نزد پيغمبر آمد و گفت : يا رسول اللّه انصار خشمگين اند از اين بذل كه با قريش و قبائل عرب رفت و ايشان را بهره نبود . فرمود :اى سعد تو بر چيستى ؟ گفت : من نيستم الّا از قوم خود . كنايت از آنكه مرا اين مخاطره نيز در ضمير آمده . اين هنگام پيغمبر فرمود : تا خيمه اى از اديم راست كردند ، و حكم داد تا انصار در آن خيمه انجمن شدند و فرمان كرد تا جز انصار كس در آن خيمه نيايد . آنگاه به اتّفاق على عليه السّلام به نزد ايشان برفت و بنشست و بعد از حمد خداوند فرمود : اى انصار اين چه سخن است كه از شما اصغا مى رود آيا اين سخنان سزاوار شماست ؟
گفتند : يا رسول اللّه از مشايخ انصار و بزرگان قبايل اين گونه سخن نرفته ؛ بلكه جوانان نامجرب گفته اند .
پيغمبر فرمود : من به نزديم شما آمدم ، گاهى كه به كنار كوهى از آتش بوديد ، پس خداوند به نيروى من شما را از آتش ايمنى داد و به نور من هدايت فرمود .
گفتند : چنين باشد :وَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ .
آنگاه فرمود : نه شما دشمنان يكديگر بوديد و در هلاكت يكديگر روز مى گذاشتيد ، خداوند به بركت من شما را دوستان ساخت و پشتوان يكديگر فرمود ، نه شما قليل بوديد و در چشم دشمن اندك مى نموديد خداوند شما را عدّت و كثرت داد ؛ و در چشم اعدا عظمت نهاد . نه شما مسكين و فقير بوديد و به سختى كار معاش راست مى كرديد ، خداوند شما را غنى و توانگر كرد و روزگار شما را به وسعت و رفاهيّت بداشت . چرا سخنان مرا پاسخ نمى گوئيد ؟
ص: 1384
گفتند : يا رسول اللّه پدر و مادر ما فداى تو باد ، فضل و احسان تو بر ما بسيار باشد ، و رحمت و نعمت تو بر ما از آن افزون است كه بتوانيم احصا كرد .
بالجمله رسول خداى فراوان از اين گونه سخن كرد و انصار سر فروداشته تصديق همى كردند . آنگاه فرمود : اى انصار شما نيز توانيد گفت : و در اين سخن به صدق باشيد ، اگر گوئيد به سوى ما آمدى ، گاهى كه ترا قوم تو به دروغ نسبت كردند ، و ما سخنان تو را به صدق گرفتيم و هيچ كس تو را اعانت نمى كرد و ما نصرت تو جستيم ، و تو رانده از وطن بودى و ما تو را مأمن داديم ، و درويش و فقير بودى از بذل مال دريغ نداشتيم ، و ترسنده بودى و ما تو را ايمن ساختيم .
چون اين كلمات از زبان مبارك پيغمبر رفت به يك بار از انصار بانگ هاياهاى گريه بالا گرفت و مشايخ قوم برخاسته به دستبوس پيغمبر شتافته ، و تقبيل زانوى مبارك كردند ؛ و گفتند : يا رسول اللّه از خدا و رسول شادكاميم اينك اموال خاص ما را بذل فرماى ما اطاعت تو را دوست داريم نه حطام دنيوى را ، و از جدائى تو بيمناكيم نه از بضاعت مزجاة . (1)
پس رسول خداى فرمود : قريش را با جاهليت زمانى اندك است و با مصيبت كشتگان خود نزديكند ، من خواستم مصيبت ايشان را دفع دهم و قلوب ايشان را با ايمان الفت دهم . آنگاه فرمود : يا مَعْشَرَ الانصار أَمَّا تَرْغَبُونَ أَنْ يَرْجِعَ غَيْرِكُمْ بالشّاء وَ النِّعَمِ وَ تَرْجِعُونَ أَنْتُمْ وَ فِى سَهْمَكُمْ رَسُولَ اللَّهِ ؟ قالُوا : بَلى رَضِينَا . فَقَالَ النَّبِىِّ : حِينَئِذٍ الانصار كرشى وَ عيبتى لَوْ سَلَكَ النَّاسِ وَادِياً وَ سَلَكَتْ الانصار شُعَباً لسلكت شُعَبٍ الانصار ، اللَّهُمَّ اغْفِرْ للانصار . هان اى انصار رضا نمىدهيد كه مردم با شتر و گوسفند به منازل خويش بازشوند ، و شما با رسول خداى باز خانه شويد . سوگند با خداى كه با آنچه شما بازمىگرديد نيكوتر است از آنچه مردم بدان بازشوند ؛ همانا انصار صاحب سر من اند اگر تمامت مردم از راهى بروند و انصار از راهى ديگر عبور كنند ، من همراه انصار خواهم بود ؛ زيرا كه انصار پيراهن و جامهء درونى من اند و با بدن من چفسيده اند ، و ديگر مردم جامه زبرين من باشند .
پس با انصار خطاب كرد : أَنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِى أَثَرَةً فَاصْبِرُوا حَتَّى تلقونى عَلَى الْحَوْضِ . آنگاه فرمود : مى خواهم وثيقه اى نگار كنم كه بعد از من اراضى بحرين را كه .
ص: 1385
خداوند بشارت فتح به من فرستاده خاص شما باشد .
و ديگر باره بانگ گريه انصار برخاست و گفتند : يا رسول اللّه بعد از تو ما را با دنيا حاجت نباشد مباد آن روز كه ظلّ عنايت تو از سر ما دور شود .
فرمود : از چنين روز گريز نباشد بعد از من شما را كارها افتد كه بايد دست در صبر زنيد تا بى شرمندگى خدا و رسول را ديدار كنيد ، و ميعادگاه ما حوض كوثر است كه طول و عرض آن به مسافت ميان صنعا و عمان است ، آنگاه فرمود : خداوند انصار را بيامرزد و فرزندان انصار را بيامرزد .
اين وقت انصار از غايت سرور چندان گريستند كه سرشك ايشان از محاسن درگذشت و شكر خداى بگذاشتند كه فريفته حطام دنيوى نشدند .
و هم در منزل جعرانه چهارده (14) كس يا بيست و چهار (24) كس از هوازن به نزديك پيغمبر آمدند و مسلمانى گرفتند و خبر اسلام قوم خويش برساندند ؛ و از اين جمله نه (9) تن از اشراف قبيله بودند و ابو صرد زهير بن صرد سعدى كه قائد قبيله بود و أبو برقان عمّ رضاعى پيغمبر در ميان ايشان بود ، و بعد از ورود به مجلس آن حضرت عرض كرد : يا رسول اللّه از كرم تو اميد مى رود كه اموال و اسيران ما را با ما مسترد فرمائى ؛ زيرا كه در ميان سبايا عمّات و خالات رضاعى و زنان حاضنه تواند كه تو را حضانت و حصانت كرده اند ، اگر ما تقديم اين خدمت با حارث بن ابى شمر غسّانى و نعمان المنذر كرده بوديم و چنين روز پيش مى آمد به عاطفت او اميدوار بوديم ؛ و تو بهترين ايشان و تمامت كفيلانى ، عجب نباشد كه ما را به مال و عيال خرسند دارى .
قَالَ : أَبُو جرول زُهَيْرٍ وَ كَانَ رَئِيسَ قَوَّمَهُ ، قَالَ : أَسْرَنَا رَسُولُ اللَّهِ يَوْمَ فَتْحِ حُنَيْنٍ فَبَيْنَا يَمِيزُ الرِّجَالِ مِنَ النِّسَاءِ إِذْ وَثَبَتْ حَتَّى جَلَسْتُ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللَّهِ فاسمعته شَعْراً اذْكُرْهُ حِينَ شَبَّ فِينَا وَ نَشَأَ فِى هَوَازِنَ وَ حِينَ ارضعوه فأنشأته أَقُولُ . أَبُو جرول زُهَيْرِ بْنُ صُرَدٍ مى گويد : وقتى رسول خدا اسيران را حاضر كرد ، و مردان را از زنان به يك سوى مى داشت پيش شدم ، و ايام رضاع و نشو و نماى آن حضرت را در ميان قبايل
ص: 1386
خود تذكره كردم و اين شعرها را به عرض رسانيدم :
امْنُنْ عَلَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ فِى كَرَمٍ *** فانّك الْمَرْءِ نَرْجُوهُ وَ نَدَّخِرْ
امْنُنْ عَلَى بَيْضَةِ قَدْ عَاقَهَا قَدَرَ *** مشتّت شملها فِى دَهْرِهَا غَيْرِ
أَبْقَى لَنَا الدَّهْرُ هتّافا عَلَى حُزْنٍ *** عَلى قُلُوبِهِمْ الغماء وَ الْغَمَرِ
انَّ لَمْ تَدَارَكُهُمْ نَعْماءَ تَنْشُرُهَا *** يا أَرْجَحُ النَّاسِ حِلْماً حِينَ يَخْتَبِرُ
امْنُنْ عَلَى نِسْوَةٍ قَدْ كُنْتُ تُرْضِعْهَا *** اذ فُوكَ يَمْلَأُهُ مِنْ محصنها الدُّرِّ
اذ أَنْتَ طِفْلُ صَغِيرُ كُنْتُ تُرْضِعْهَا *** وَ اذ يُزَيِّنْكَ مَا تاتى وَ ما تَذَرُ
لا تَجْعَلْنا كَمَنْ شالت نعامتها *** وَ اسْتَبْقِ مِنَّا فانّا مَعْشَرَ زُهْرٍ
أَنَا لنشكر لِلنَّعْمَاءِ اذ كَفْرَةٍ *** وَ عِنْدَنَا بَعْدَ هَذَا الْيَوْمِ تَدَّخِرْ
فَالْبَسِ الْعَفْوُ مَنْ قَدْ كُنْتُ تُرْضِعْهَا *** مِنْ أُمَّهَاتِكَ انَّ الْعَفْوِ مُنْتَشِرٍ
يَا خَيْرَ مَنْ مرحت كُمَّةً الْجِيَادَ بِهِ *** عِنْدَ الْهَيَّاجِ اذا مَا اسْتَوْقَدَ الشَّرَرُ
أَنَا نؤمّل عَفَوْا مِنْكَ تَلْبَسُهُ *** هادى الْبَرِيَّةِ اذ تَعْفُوَ وَ تَنْتَصِرُ
فَاعْفُ عَفَا اللَّهِ عَمَّنْ أَنْتَ راهبه *** يَوْمَ الْقِيمَةِ اذ يُهْدَى لَكَ الظُّفُرِ (1)
پيغمبر فرمود : من تقسيم غنايم را به تأخير انداختم باشد كه شما برسيد و اينك دير مى آئيد ، اكنون جماعتى با من حاضرند و سخن چون به صدق راست آيد نزد من دوست تر باشد اگر خواهيد اموال شما را با شما تفويض دهم ، و اگر نه سباياى خويش را اختيار كنيد . گفتند : ما را در ميان حسب نيك و حبّ مال مختار فرمودى ، و ما حسب را از مال بهتر دانيم و گوسفند و شتر را بر زن و فرزند گزيده نداريم ، همانا سباياى خويش را اختيار كرديم . پيغمبر فرمود : آنچه بهره من و بنى هاشم است و به .
ص: 1387
روايتى بهرهء من و بنى عبد المطّلب با شما گذاشتم .
و نيز گفته اند فرمود : خواستار شوم تا مردم بهره خويش از سبايا با شما گذارند ، اكنون چون نماز پيشين بگزارم برخيزيد و بگوئيد : يا رسول اللّه خداى را نزد مسلمانان شفيع مىسازيم كه زنان و فرزندان ما را بازدهند . پس من از مسلمانان خواستار خواهم شد .
ايشان بر حسب فرمان كار كردند . و رسول خداى در ميان انجمن بپاىخاست و خداى را ثنا بگفت پس فرمود :
اى مسلمانان برادران شما به نزد شما تائب و مسلمان آمده اند ، راى شما با من موافق بايد بود ، اكنون من بر آنم كه اسيران ايشان را بازدهم هركه اين دوست دارد با رغبت نفس دست از سبى خويش باز بايد داشت ، و اگر بخواهد بر بهرهء خود بباشد تا ما از اول غنيمتى كه به دست كنيم از خاص خويش او را عوض دهيم .
مردمان گفتند : ما بى عوض پذيرفتار اين فرمانيم .
پيغمبر فرمود من آن كس كه به رغبت و رضا اين سخن پذيرفت ؛ و آن كس كه اين فرمان بر او حملى انداخت ندانم ، بباشيد تا شناختگان شما حاضر شوند . چون بزرگان قبايل برسيدند و اين حكم بشنيدند ، فرمان پيغمبر را ديگر باره با مردم گذاره كردند و دل ايشان را بشكافتند و بازشده به عرض رسانيدند كه : مردم به طيب نفس فرمان پذيرند .
و به روايتى چون پيغمبر فرمود : من بهره خويش و بنى هاشم را به ايشان عطا كردم ، مهاجرين گفتند : نصيبه ما نيز خاص پيغمبر است ، و انصار نيز چنين سخن كردند . اقرع بن حابس تميمى برخاست و گفت : من و بنى تميم بدين حكومت رضا ندهيم . عيينة بن حصن گفت : من و قبيله غطفان بدين حكم گردن نگذاريم . عباس بن مرداس گفت : من و بنى سليم نيز راضى نيستيم . جماعت بنى سليم سخن عباس را سخيف كردند و گفتند : بهره ما از آن رسول خداست هركه را خواهد بدهد .پيغمبر فرمود : هركه راضى نيست من به ازاى هر تن از سبايا كه بهره اوست شش (6) شتر بدهم از اول غنيمتى كه خدا به ما دهد . پس تمامت اسيران هوازن را بازداد و هر يك را جامه اى از كتان مصرى كه قبطيه گويند بپوشانيد .
ص: 1388
گويند پيغمبر از وفد هوازن پرسش كرد كه مالك بن عوف در كجاست ؟ گفتند : در طايف . فرمود : اگر حاضر شود و مسلمانى گيرد اموال او را مسترد سازم ، و بر زيادت صد (100) شتر عطا بدهم . چون اين خبر به مالك بردند آهنگ حضرت رسول كرد و چون بيمناك بود كه مبادا ثقيف او را محبوس سازند و نگذارند بيرون شود ، اين راز را پوشيده بداشت و بفرمود تا پوشيده راحله از بهر او بيرون بردند ؛ و خود نيز پوشيده از مردم بيرون شده بر اسب خود برنشست و به قدم عجل و شتاب به راحله خود پيوست . و همچنان طى طريق كرده در جعرانه حاضر حضرت شد و كلمه بگفت و از عطايا و مطايا برخوردار شد . و اين شعر در مدح رسول خداى انشاد كرد :
مَا انَّ رَايَةً وَ لَا سُمْعَةً بِمِثْلِهِ *** فِى النَّاسُ كُلُّهُمْ بِهِ مِثْلَ مُحَمَّدٍ
أَوْفَى وَ أَعْطَى بجزيل اذا اقْتَدَى *** وَ مَتَى تَشَاءُ يُجْزِكَ عَمَّا فِى غَدٍ (1)
پيغمبر او را بر قبيله او و چند قبيلهء ديگر مانند ثماله (2) و سلمه (3) و نهم (4)كه مسلمانى داشتند امير ساخت ، و او به استظهار آن جماعت با ثقيف چند كه كافر بودند مقاتلت انداخت و بسيار وقت كاروان ايشان را به نهب و غارت در ربود ؛ و پيوسته در ميان مكه و طايف نشيمن داشت .
اما رسول خدا دوازده (12) روز از شهر ذى قعده بمانده بود كه از جعرانه احرام
ص: 1389
بست و به مكه آمد و طواف بگذاشت و كار عمره بكرد ؛ و همچنان عتّاب بن اسيد را به حكومت مكه بازداشت ، و أبو موسى اشعرى و معاذ بن جبل را براى تعليم قرآن و احكام شريعت ملازم خدمت عتّاب نمود ، و از بيت المال روزى يك درهم بر وجه عتّاب مقرّر داشت ، و بسيار بود كه عتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفت :
خداوند گرسنه دارد جگر آن كس را كه به روزى يك درهم نتواند قناعت نمود ، مرا رسول خداى درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به كس نبرم .
مع القصه رسول خدا از مكه طريق مراجعت گرفت چون در منزل مرّ الظهران فرود شد ، هرچه از غنايم بمانده بود بر مردمان بخش كرد . در اين وقت از قبيله بنى تميم مردى كه ذُو الخُوَيصَره نام داشت برخاست : اقْبَلْ رَجُلٍ طَوِيلِ آدَمَ أَحْنَى بَيْنَ عَيْنَيْهِ أَثَرُ السُّجُودِ ، فَسَلَّمَ وَ لَمْ يَخُصَّ النَّبِىِّ ثُمَّ قَالَ : قَدْ رايتك وَ مَا صَنَعْتَ فِى هَذِهِ الْغَنَائِمِ . فَقَالَ : وَ كَيْفَ رَايَةً ؟ قالَ لَمْ أَرَكَ عَدَلَتْ . فَغَضِبَ رَسُولُ اللَّهِ وَ قَالٍ : اذا لَمْ يَكُنِ الْعَدْلِ عِنْدِي فَعِنْدَ مَنْ يَكُونُ . فَقَالَ الْمُسْلِمُونَ الَّا نَقْتُلُهُ ؟ فَقَالَ دَعُوهُ فانّه سَيَكُونُ لَهُ اتِّبَاعِ يَمْرُقُونَ مِنَ الدِّينِ كَمَا يَمْرُقُ السَّهْمُ مِنَ الرَّمِيَّةِ يَقْتُلُهُمُ اللَّهُ عَلَى يَدِ أَحَبُّ الْخَلْقِ اليه مِنْ بَعْدِى. مردى بلند بالا كه در پيشانى از كثرت صلاة اثر سجده داشت ؛ رسول خداى را بيرون خضوع و ضراعت مخاطب ساخت و گفت : كردار تو را در قسمت اين غنايم نگران شدم . فرمود : چگونه يافتى ؟ گفت : بر طريق عدالت نرفتى . پيغمبر را خشم آمد و فرمود : اگر عدل مرا نباشد كه را خواهد بود ؟ مسلمانان برآشفتند و خواستند تا با تيغش كيفر كنند ، فرمود : او را بگذاريد ، زودا كه چنان از دين بيرون شود كه تير از كمان ، و خدايش به دست كسى كيفر كند كه در نزد خداوند محبوب ترين خلق باشد . و او را على عليه السّلام با ديگر خوارج در جنگ نهروان بكشت - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مرقوم خواهد شد - و از اينجاست كه آن جماعت را مارقين خوانند .
بالجمله شيخ طبرسى گويد : چون غنيمت حنين به نهايت شد و پيغمبر برنشست تا كوچ دهد جماعتى از اعراب كه حاضر حنين بودند و هنوز ايمان نداشتند از پيش روى آن حضرت مى دويدند ، و مى گفتند : يا رسول اللّه ما را بهره اى
ص: 1390
بخش و چنان اقتحام (1) كردند كه حضرت را پناهنده درختى ساختند ، و ردا از دوش مباركش كشيدند . پيغمبر فرمود : ايّها النّاس رداى مرا بازدهيد ، سوگند با خداى كه جان من به دست اوست اگر به شمار درختان زمين شتر و گاو و گوسفند با من باشد بر شما قسمت كنم ، و موئى از كوهان شترى بكند و فرمود : سوگند با خدا كه از غنيمت شما به مقدار اين مو تصرّف نكنم جز خمس ؛ و آن را نيز به شما مى دهم ، و شما از غنيمت چيزى خيانت مكنيد اگر چه به قدر سوزن و ريسمان باشد ؛ زيرا كه دزدى غنيمت موجب عيب و عار است و سبب دخول نار . مردى از انصار برخاست و قدرى رشته تافته آورد و گفت : اين را برداشتم كه جل شتر خود را بدوزم ، فرمود : آنچه حق من در آن است بذل كردم . عرض كرد كه : اگر چنين شك است مرا حاجت به اين رشته نيست و از دست فروگذاشت .
مع القصه رسول خداى از آنجا كوچ بر كوچ طى طريق فرموده ، در اواخر ذىقعده يا اوايل ذيحجه وارد مدينه شد .
و آن سال در مكه مردمان چنان كه در جاهليت قانون بود حج گذاشتند ، و عتّاب بن اسيد بىآنكه هنوز امارت حج يافته باشد با مردمان حج بگذاشت و به روايتى رسول خداى او را امير حج ساخت .
و هم در اين سال چهار (4) تن از مردمان بنى ثعلبه به حضرت رسول آمدند و معروض داشتند كه : ما فرستادگان قوم خويشيم ، و چنان شنيده ايم كه اسلام بى آنكه كس هجرت كند به انجام نرسد . پيغمبر فرمود : مردم مسلم گو به هرجا خواهى باش اسلام باتقوا تمام شود . و ايشان را در خانه رمله بنت حارث فرود آورد و تا چند روز ميهمان بودند ؛ پس هر يك را چهار (4) اوقيه نقره داده گسيل فرمود .
ص: 1391
و هم در اين سال زينب بنت رسول اللّه كه در سراى ابو العاص بن الرّبيع بود - و شرح حال او مرقوم افتاد - وداع جهان گفت ، از بهر او تابوتى كردند و اين نخست تابوت است كه در اسلام ساخته شد . و او را دو فرزند بود : يكى على نام داشت و روز فتح مكه رديف پيغمبر بود و او نزديك به بلوغ از تنگناى جهان به جنان جاويدان خراميد ؛ و آن ديگر دخترى بود مسماة به امامه كه بعد از فوت فاطمه عليها السّلام بر حسب وصيّت آن حضرت ضجيع امير المؤمنين عليه السّلام گشت .
و هم در اين سال ابراهيم فرزند رسول خداى از ماريه قبطيه متولد گشت و اين مژده را ابو رافع به حضرت پيغمبر آورد . و رسول خداى غلامى به مژدگانى او را عطا كرد و كبشى براى ابراهيم عقيقه فرمود ، و به هنگام بفرمود موى سر او را بچيدند و برابر وزن آن نقره تصدّق فرمود ؛ و حكم داد تا موى سر او را دفن كردند .
و هم در اين سال رسول خداى ، فاطمه بنت ضحاك كلابيه و مليكه بنت داود ليثيه را به حباله نكاح خويش درآورد ؛ و چون پدر او در فتح مكه مقتول گشت ، بعضى از زوجات مطهرات او را گفتند : شرم ندارى كه ضجيع كسى شوى كه پدرت را بكشت ، مليكه اظهار كراهت كرد ، رسول خداى از او مفارقت جست - چنان كه شرح حال هر يك از ايشان در جاى خود مرقوم خواهد شد - .
ص: 1392
و هم در اين سال آثار غلا در مدينه بالا گرفت و بهاى خورش و خوردنيها ثقيل گشت ، مردم به حضرت پيغمبر آمدند و خواستار شدند تا بهاى خوردنيها را سبك فرمايد . فرمود : انَّ اللَّهَ هُوَ المسعر الْقَابِضُ الْبَاسِطُ الرَّازِقُ . همانا خداوند نرخ ببندد و قبض و بسط كند ؛ و من اميدوارم كه چون به پروردگار خود رسم هيچ كس از من مظلمه طلب ندارد نه به خون نه به مال .
و هم در اين سال و به روايتى در سال هفتم منبر بساختند ؛ و اينكه در سال پنجم هجرت در حديث افك عايشه - چنان كه مذكور شد - مسطور است ، و رسول خداى بعد از اداى خطبه در تأديب و تنبيه آنان كه اين بهتان كردند آغاز سخن فرمود - ، و چنان كه به شرح رفت - در ميان اوس و خزرج كار از مناظره و مشاجره نزديك به مقابله و مقاتله افتاد ، در حديث آمد كه پيغمبر از منبر فرود شد و آتش آن فتنه را فرو نشاند ، پس چگونه راست آيد كه احداث منبر در سال هشتم باشد . گوئيم تواند بود كه قبل از آنكه منبر از چوب كنند گاهى رسول خدا بر منبر گلين صعود مى فرموده . و گاهى پشت مبارك را بر ستون چوب بازمى داده و زبان به اندرز مردم مى گشاده .
مع القصه روزگارى رسول خداى پشت مبارك را بر يكى از ستونهاى مسجد مى نهاد و اداى خطبه و نصيحت مى فرمود . يك روز گفت : ايستادن بر من گرانى مىكند تميم دارى حاضر بود عرض كرد : اگر فرمان رود مانند آنكه در شام ديده ام از بهر تو با چوب منبرى كنم ، پيغمبر با اصحاب لختى از در مشورت سخن كرد ، عباس بن عبد المطلب عرض كرد كه : مرا غلامى است كه كلاب نام دارد ، و كار درودگران و نجاران نيكو داند ، اگر فرمان دهى او را گويم تا منبرى راست كند ، پيغمبر اجازت كرد .
ص: 1393
سهل بن سعد ساعدى گويد : آن منبر از چوب گز بود و سازنده آن كنيزكى بود كه از يك تن زنان انصار خط آزادى داشت .
و هم از سهل بدين گونه آورده اند كه پيغمبر بر ستون مسجد پشت بازداده خطبه و اندرز مى فرمود ، اصحاب گفتند : يا رسول اللّه مسلمين فراوان شده اند اگر فرمائى از بهر تو نشيمنى بلند طراز كنيم تا همه مردمان تو را ديدار توانند كرد ، و اصغاى كلمات توانند نمود ، فرمود روا باشد . از درودگران جز مردى كه ميمون نام داشت در مدينه نبود ، پس ميمون با سهل برفت و از دار طرفا چوب آورده منبرى بساخت .
و باز از سهل ديگرگونه حديث كنند گويد : رسول خداى به نزديك زنى از انصار فرستاد و آن زن عايشه نام داشت و او را غلامى بود كه يا قوم رومى مى ناميدند ، و فرمان كرد كه : مرى غُلَامَكَ النَّجَّارِ يَعْمَلُ لِى اعوادا اجْلِسْ عَلَيْهِنَّ يعنى : غلام خويش يا قوم را بفرماى از بهر من منبرى از چوب بطرازد تا بر آن بنشينم .
و از بريده بدين گونه حديث كرده اند كه پيغمبر ايستاده خطبه مى كرد وقتى از درد پاى شكايت فرمود اصحاب برفتند و دار خرمائى قطع كردند و بياوردند ، و در زمين مسجد نصب دادند تا هنگام موعظه تكيه فرمودى . وقتى چنان افتاد كه مردى از روم به مدينه آمد و اين بديد با يك تن از اصحاب گفت : اگر پيغمبر خواهد از بهر او نشيمنى بطرازم كه اگر خواهد بر فراز آن بنشيند و اگر نه به پاى شود . چون اين سخن به حضرت رسول برداشتند او را فرمود : بدانچه گفته اى تقديم خدمت كن . پس مرد رومى منبرى بساخت و آن را در جنب محراب جاى دادند .
و اين وقت روز جمعه بود پس رسول خداى به مسجد آمد و از آن ستون كه پشت مى داد بگذشت ، و بر منبر برآمد و لب به خطبه بگشاد ، چون بانگ پيغمبر بالا گرفت بانگ ناله و حنين (1) آن ستون نيز بر شد . مانند طفلى كه مادر خويش را جويد ، يا چون ناله كسى كه فريفته ديگر كس باشد . و به روايتى چون شترى كه بچه خويش ياوه كرده باشد ، و در زمان آن چوب بشكافت چنان كه مردم هراسناك شدند و گروهى از جاى جنبش كردند .
پيغمبر فرمود : هيچ از اين پاره چوب شگفتى نمى گيريد ! مردم مسجد گوش و هوش فراداشتند و بانگ و ناله و حنين آن چوب را اصغا نمودند و سخت بگريستند ،رى
ص: 1394
آن چوب بناليد تا رسول خداى از منبر فرود شد و به نزديك ستون رفت ، و دست بر آن بسود يا آنكه ستون را در بر گرفت و فرمود : اگر خواهى تو را در همان باغستان كه بودى غرس كنم ، و سبز و ميوه دار بدارم و اگر خواهى ترا در زمين بهشت بنشانم ، تا از مياه بهشت سيراب شوى ، و خاصان درگاه را ميوه دهى . آن چوب پاره بهشت را بر دنيا اختيار كرد .
گويند : آنگاه كه پيغمبر آن ستون را در بر داشت همىفرمود : نَعَمْ قَدْ فَعَلْتُ .اصحاب سرّ اين سخن پرسش كردند ، فرمود : اين ستون اختيار بهشت كرد و من پذيرفتم . پس ديگر باره به منبر شد و فرمود : اين ستون اختياردار بقا كرد چنان كه شنيديد ، و اگر او را تسكين نكردم تا قيامت در فراق من مى ناليد . و به روايتى فرمود :انَّ هَذَا بَكَى لِمَا قَدْ فُقِدَ مِنَ الذِّكْرِ .
گويند : در زمان عثمان بن عفّان چون مسجد را بكندند تا وسيع كنند ، ابىّ بن كعب آن ستون را به خانه خويش برد و همى بداشت تا چوب خواره اش بخورد . و به روايتى آن را به فرمان پيغمبر در مسجد دفن كردند ، و تواند بود كه بعد از دفن هنگام تخريب مسجد ، ابىّ بن كعب آن را برآورده باشد .
در خبر است كه چون پيغمبر روز جمعه بر منبر شدى بر مردمان سلام كردى و چون بنشستى مؤذن بانگ نماز در دادى ؛ و اگر كسى را سوگند واجب مى افتاد به نزديك منبر كلمه قسم بر زبان نمى راند چه آن حضرت فرمود : مَنْ حَلَفَ عَلَى منبرى أَوْ عِنْدَ منبرى كَاذِباً وَ لَوْ عَلَى سِوَاكٍ أَرَاكَ فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ . (1) و هم از آن حضرت حديث كنند كه فرمود : مَا بَيْنَ قبرى وَ منبرى رَوْضَةُ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ وَ منبرى عَلَى حوضى.
و رسول خداى چون بر منبر مىنشست پاهاى مبارك را بر پايه سيم مى نهاد ، و أبو بكر در پايه سيم مى نشست و پاى در دويم مى نهاد ، و عمر در دويم مى نشست و پاى را به زمين مى نهاد و چون نوبت به عثمان رسيد بر جاى پيغمبر نشست . او را گفتند : تو از أبو بكر و عمر فرودترى ؟ چون است كه از ايشان برترى جستى ؟ گفت :اگر به جاى ايشان مى نشستم گمان مى رفت كه خود را همسر ايشان دانم اما در جاى .
ص: 1395
رسول خداى نشستن هيچ كس را مخاطره اين شبهه نيست .
مع القصه منبر رسول خدا سه پايه داشت ، معاوية بن ابى سفيان در زمان حكومت خويش كسى به مروان بن حكم فرستاد كه از قبل او حاكم مدينه بود كه با هر حيلت كه دانى اين منبر را به من فرست . مروان حكم داد تا منبر را از جاى بكندند تا به سوى شام حمل دهد ، ناگاه مدينه را ظلمت بگرفت و آفتاب ناپديد شد و ستاره ها ديدار نمودند ، و در ميان مردم سخنان شوريدگى در افتاد . مروان چون اين بديد از خانه به در شد و خطبه بخواند و گفت : معاويه مرا فرمود : منبر را بلند كنم و از اين روى از جاى جنبش دادم ، پس درودگرى بخواست و شش پايه ديگر از طرف فرودين بر آن منبر افزود ، و از آن روز بدين گونه همى بود و گاه گاه بر آن صورت اصلاحى مى رفت تا تاريخ هجرى به سيصد و پنجاه و چهار (354 ه-) برسيد آتشى در مدينه افتاد و منبر بسوخت - چنان كه ان شاء اللّه همه در جاى خود مرقوم خواهد شد - .
و هم در اين سال رسول خداى هنگام مراجعت از جعرانه ، علاء حضرمى را به نزديك منذر بن ساوى حاكم بحرين به رسالت فرستاد ، و مكتوبى به دو كرده به اسلامش دعوت فرمود . در پاسخ عريضه كرد كه : يا رسول اللّه ! خداوند به سبب تو مرا نعمت اسلام داد و نامه تو را بر اهل حجر بخواندم ، گروهى مسلمانى گرفتند و جماعتى به كفر خويش بماندند اينك در اراضى من يهود و مجوس نيز اقامت دارند ، كردار من با ايشان بچه سان بايد بود ؟
پيغمبر فرمان فرستاد كه : هركس از كيش يهودان و مجوسان دست بازندارد سر گزيت و جزيت مى بايدش داد ، و شما را روا نيست كه با ايشان طريق مناكحت سپاريد يا از ذبيحه ايشان خورش كنيد ، و نيز كتابى از بهر او كرد و اندازه زكات شتر و گوسفند و گاو و سود زرع و درخت و اموال تجارت و حد نصاب مال بازنمود ؛ و علاء حضرمى آن كتاب را بر مردم فرو خواند تا كار بر آن كردند .
ص: 1396
گويند : ابو هريره نيز بر حسب فرمان با علاء حضرمى همراه بود ، و بعضى از مورخين ارسال علاء را در سال ششم به شمار گيرند و جماعتى رسالت او را بعد از مراجعت پيغمبر از حديبيه دانسته اند . تواند بود كه علاء حضرمى دو كرّت اين سفر كرده است ، سفرى بعد از مراجعت پيغمبر از حديبيه و سفرى بعد از مراجعت جعرانه .
هم در اين سال هنگام مراجعت از جعرانه رسول خداى قيس بن سعد بن عباده را با چهار صد (400) تن مأمور فرمود كه قبيله صدا را كه در نواحى يمن مأمن دارند به اسلام دعوت كنند ، و اگر نپذيرند كيفر كنند . چون مردم قبيله از رسيدن لشكر آگاه شدند مردى را به حضرت رسول سفير كردند ، و خواستار شدند كه پيغمبر اين لشكر را به مراجعت فرمان دهد تا ما خود حاضر حضرت شويم و به فرمان او گردن نهيم .
رسول خداى ، قيس بن سعد را با لشكر طلب فرمود و از پس او پانزده (15) تن از مردم صدا بيامدند و مسلمان شدند و مراجعت كردند ، پس بسيار كس از ايشان مسلمان شدند چنان كه در سفر حجة الوداع صد (100) مرد از ايشان به حضرت پيوست .
هم در اين سال آفتاب در كسوف شد و پيغمبر نماز كسوف بگزاشت .
و هم در اين سال بيست (20) تن از جماعت عبد القيس به حضرت رسول آمدند ، و قائد ايشان عبد اللّه بن عوف أَشَجَّ يَا مُنْذِرِ بْنِ غايد أَشَجَّ بود ، و يك روز از
ص: 1397
آن پيش كه درآيند ، رسول خداى اصحاب را آگهى داد كه سوارى چند از جانب شرق به نزديك شما مى شتابند و به تمام رغبت مسلمانى گرفته اند و پيشواى ايشان را علامتى است : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِعَبْدِ الْقَيْسِ .
و روز ديگر آن جماعت از گرد راه به حضرت رسول آمدند اما قائد ايشان عبد اللّه اشجّ نخستين در منزل خويش فرود شد ، و خويشتن را از آلايش راه بشست و جامهء نيكو بپوشيد و به درگاه رسول خداى آمد ، پيغمبر از ايشان پرسش فرمود : كه از چه قبيله ايد ؟ گفتند از ربيعه ؛ فرمود : مَرْحَباً بِالْقَوْمِ أَوْ بالوفد غَيْرَ خَزَايَا وَ لاندامى .
و به روايتى فرمود : عبد اللّه اشجّ (1) در ميان شما كيست ؟ عبد اللّه عرض كرد : يا رسول اللّه مردان از پوستها آب نمى خورند آنچه از مردان به كار است دل و زبان است . پيغمبر او را در پهلوى خود نشستن فرمود و گفت : بَايَعُونِى عَلَى أَنْفُسِكُمْ وَ قَوْمِكُمْ . يعنى : بيعت كنيد با من بر نفس خود و قوم خود . كنايت از آنكه ايمان قوم را نيز ضمانت كنيد . عبد اللّه گفت : مرد را از دين خود به يك سوى كردن كارى صعب است ما بيعت مى كنيم بر نفس خود و تو كس مى فرستى تا ايشان را به خداى بخواند ، هركه پذيرفتار شد از ما خواهد بود و اگر نه با او مقاتلت خواهيم كرد . پيغمبر فرمود : سخن به صدق كردى . همانا تو را دو صفت نيكو است كه خداوند دوست مى دارد : يكى حلم كه عقل باشد و آن ديگر توانى و آهستگى . عرض كرد : يا رسول اللّه اين دو صفت در جبلت من است و اگر نه اخذ كرده ام ، فرمود : در جبلت تو است ؛ عرض كرد : بَايَعُونِى عَلَى أَنْفُسِكُمْ وَ قَوْمِكُمْ.
آنگاه آن جماعت عرض كردند : يا رسول اللّه ما نتوانيم به حضرت تو شتافت الّا در شهور حرام ؛ زيرا كه قبيله مضر كه خصمى ما دارند در ميانه حاجز و حايل اند ، ما را كارى بفرماى كه حق از باطل بازدانيم و قوم خود را آگاهى برسانيم . رسول خداى ايشان را به ايمان و نماز و روزه و زكات آموزگارى كرد و فرمان داد كه از غنيمت خمس بدهند .
آنگاه گفتند كه : آب را به خرما يا مويز در كدام ظرفها شيرين سازيم فرمود : در چمچه سبز يا كدوى خشك ، و ظرفى كه قيراندود باشد و ظرفى كه از بيخ درخت خرما كرده مجوف نموده باشد انتباذ مى نمايند تا تنبيذ شود ، و فرمان كرد تا اين .
ص: 1398
كلمات را به قوم خويش انهاء دارند .
آنگاه فرمود : آن جماعت را در سراى رمله بنت الحارث از بهر ضيافت فرود آوردند و ده (10) روز در مدينه خوردنى بديشان فرستاد . و در اين ايام لختى از قرآن و احكام شرعيه فرا گرفتند ، آنگاه هر يك را دوازده (12) اوقيه قريش كه پانصد (500) درهم باشد عطا كرد ، و عبد اللّه را به زيادت از ايشان عطيّت بداد و اجازت كرد تا مراجعت نمودند .
شهريزاد بعد از قتل اردشير بر كرسى ملك جلوس داد ، و چون از سلاطين ساسانيه نسبى به قربت نداشت ، سلطنت او بر مردم گران مى آمد ، و قانون بود كه هرگاه پادشاهى سوار شدى جماعتى از لشكر ملازم ركاب آمدى . يك روز شهريزاد اسب بخواست و سوار شد تا نفس را از كلفت سكون آسايشى دهد ، لشكريان كه از حكومت چنين پادشاه عار داشتند بر او تاختند و به خاك راهش در انداختند مدت ملك او چهل (40) روز بود .
بافدى فرزند سوى سوىكاوزوفندى است - كه شرح حالش در جلد دوم ناسخ التواريخ از كتاب اول مسطور شد - وى از طبقه بيست و هشتم است از طبقات سلاطين چين ، بعد از پدر صاحب تاج و كمر گشت و مملكت ختاكران تا كران به تحت فرمان او آمد ، و مدت سيزده (13)
ص: 1399
سال به كامرانى فرمانگذار بود ، آنگاه چشم از جهان ببست و دم بگسست و جاى به فرزند خود كوفرى گذاشت - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور مى شود - .
كاريبر كه هم او را كاريبرت گويند پسر كلوتر دوم است ، و او در مملكت آكبطين از ممالك فرانسه سلطنت داشت . و او بعد از پدر در سال هشتم هجرى نافذ فرمان گشت ، مدت سلطنت او سه سال بود ، پس جهان را وداع گفت و كار با برادر گذاشت .
ركوتر كه هم او را واقوبر گويند برادر بزرگ كاريبرت و پسر كلوتر دوم است ، در مملكت استرازى حكومت داشت بعد از پدر سلطنت يافت و چون برادرش كاريبرت نيز درگذشت مملكت آكبطين را نيز در تحت فرمان آورد ، و بر تمامت فرانسه فرمانروا گشت . و طايفه ساقسون [ - ساكسون ] را كه هميشه بىفرمانى مى كردند و نهب و غارت در اطراف مملكت مى افكندند فرمان پذير ساخت ، و هيچ يك از سلاطين فرانسه مال و حشمت او را نداشتند ، از زر ناب و سيم خالص و گوناگون جواهر شاهوار خزانه ها اندوخته بود ، مردى كه او را سين الوا نام بود و در صنعت زرگرى سخت دانا و توانا بود از بهر او تختى از زر خالص بساخت ، و كليسياى سين دنى را به جمله از درون صفيحه زر كرد و چهل و هشت (48) سال زندگانى يافت و از اين جمله ده (10) سال سلطنت داشت . و السّلام على من اتّبع الهدى و رحمة اللّه .
ص: 1400
در مستهل محرم از سال نهم رسول خداى براى اخذ زكوة عاملان بگماشت تا به قبايل مسلمين سفر كرده ، زكوة اموال ايشان را مأخوذ دارند . پس بريدة بن الحصيب اسلمى ، و به روايتى كعب بن مالك را به قبيله غفار و اسلم ، و عباد بن بشر را به بنى سليم و جماعت مُزينه ، و رافع بن مكيث جُهنى را به جُهينه ، و عمرو بن العاص را به فزاره ، و ضحّاك بن سفيان را به بنى كلاب ، و بشر بن سفيان كعبى را به بنى كعب ، و عبد اللّه بن الليثيّه را به بنى ذُبيان نامزد فرمود .
ابو حميد ساعدى گويد كه : پيغمبر مردى را از قبيلهء ازد كه به ابن الليثيّه نامور بود براى اخذ زكات به طايفه اى از مسلمانان فرستاد ، او برفت و زكات اموال آن جماعت را مأخوذ داشته باز مدينه شد و به حضرت پيغمبر پيش گذرانيد ، و عرض كرد كه :اين زكوة اموال است ، و اين ديگر هديه اى است كه از بهر من كرده اند . پيغمبر بر منبر صعود فرمود پس از حمد خداوند گفت : همانا من گروهى را مى فرستم از بهر كارى كه خداوند مرا والى آن امر كرده ، پس يكى مى آيد و مى گويد : اين زكات اموال است و آن ديگر هديه اى است كه از بهر من كرده اند ؛ آيا چرا نمى نشيند در خانه پدر و مادر خود ، تا ببيند كه هيچ هديه به دو مى آورند ، به خدائى كه نفس من به دست قدرت اوست كه نگيرد هيچ كس چيزى از زكات الّا آنكه برداشته باشد روز قيامت بر گردن خود ، اگر شتر ، بانگ شتر كند ، و اگر گاو و گوسفند ، بانگ گاو و گوسفند كند ، پس دست برداشت و گفت : اللَّهُمَّ بَلَغَتِ اللَّهُمَّ بَلَغَتْ .
در خبر است كه با عمال صدقات مىفرمود : بپرهيزيد از آنكه كرايم اموال مردم را مأخوذ داريد ، و با مردم مى فرمود : سَيَأْتِيكُمْ رَكِبَ مبغضون ، فاذا جاءوكم فرحّبوا
ص: 1401
بِهِمْ وَ خُلُّوا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَبْتَغُونَ ، فَانٍ عَدَلُوا فَلِأَنْفُسِهِمْ ، وَ انَّ ظَلَمُوا فَعَلَيْهِمْ ، وَ أرضوهم فَانٍ تَمَامَ ركوبكم رِضَاهُمْ دَلِيلُ عونكم .
مع القصه بشر بن سفيان كعبى چنان كه مأمور بود به ميان بنى كعب از قبايل خزاعه سفر كرد ، و بر سر آبى كه ذات الاشطاط مىناميدند بديشان رسيد . بنو تميم نيز با بنى كعب به يك جاى اوتراق داشتند ، بشر چون از راه برسيد بنى كعب را فرمان كرد تا مواشى خود را فراهم آوردند ، پس بشمار گرفت و زكات آن را مأخوذ داشت ، اين مال در چشم بنو تميم فراوان نمود با بنى كعب گفتند : ما مسلمانى گرفته ايم و بر اين شرط بيعت داده ايم ، بنى تميم گفتند : سوگند با خداى كه يك شتر نگذاريم كس با خود برد ، و جماعتى از خزاعه و بنو العزى نيز پشتوان بنى تميم شدند .
بشر بن سفيان چون اين بديد اقامت خود را مورث و خامت دانست ، از ميان ايشان خود را به يك سوى افكنده شتاب زده به مدينه آمد و صورت حال بگفت .پيغمبر فرمود : كيست كه بنى تميم را كيفر كند ؟ عُيينة بن حصن فزارى عرض كرد :سوگند با خداى كه روى بازپس نكنم تا اين گروه را دستگير نموده حاضر حضرت سازم .
پس پيغمبر پنجاه (50) تن سوار جرار كه هيچ يك از مهاجر و انصار نبودند او را سپرد و او همه شب بتاخت و روز پوشيده بزيست تا به اراضى ايشان درآمد ، از قضا وقتى برسيد كه مردان آن جماعت از پى حاجت خويش پراكنده بودند ، پس مغافصة بر ايشان بتاخت و يازده (11) مرد و يازده (11) زن و سى (30) كودك به اسيرى براند و باز مدينه شد ، پس بر حسب فرمان اسيران را بازداشت .
از دنبال ايشان بزرگان بنى تميم مانند عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و
ص: 1402
زَبَرقان (1) بن بَدر و قَيس بن سعد و نُعيم بن سعد و عَمرو بن اَهتَم و اَقرَع بن حابس با خطيب و شاعر خود به مدينه آمدند ، تا با رسول خداى به مفاخرت سخن كنند .
بعد از ورود به مدينه نخستين اسيران خود را ديدار كردند ايشان لختى زارى و اضطراب نمودند ، آنگاه به مسجد رسول خداى آمدند و اين هنگام پيغمبر در سراى عايشه به خواب قيلوله (2) بود ، ايشان بى آگهى به در حجرات عبور مىكردند و مى گفتند : يا محمّد بيرون آى . و به روايتى مىگفتند : يا محمّد چرا زنان و كودكان ما را برده گرفتى ، با اينكه ما عصيانى نكرده ايم .
چندان كه بلال و ديگر مردم همىگفتند : اى جماعت بباشيد ، هم اكنون رسول خداى از بهر نماز پيشين حاضر مسجد خواهد شد مفيد نبود ، تا آنكه پيغمبر از خواب انگيخته شد و از خانه بيرون شتافت و با دست مبارك چشمهاى خويش را فشار كرد ، و مى فرمود : چه شده است اين قوم را كه مرا از خواب برمى انگيزانند ؟ و اين آيت بدين آمد : إِنَّ الَّذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ . (3) همانا روا نباشد كه رسول خداى را از پس حجرات ندا كنند بلكه بايد بمانند تا آن حضرت خويشتن بيرون شود .
بالجمله پيغمبر به مسجد آمده نماز بگزاشت و هنگام مراجعت آن جماعت بر سر راه آمده معروض داشتند كه : اصحاب تو بى آنكه از ما گناهى پديد شود اهل ما را اسير گرفته اند .
رسول خداى سخن نكرد و به خانه شده نماز سنّت بگزاشت ، و از آنجا به مسجد آمده جلوس فرمود . بنو تميم حاضر شدند و گفتند : ما گروهى سخنوريم كه مدح و هجاى ما اثر سود و زيان به جاى گذارد ، و اينك شاعر و خطيب خويش را آورده ايم تا با تو به طريق مفاخرت سخن كنيم . پيغمبر فرمود : مَا بِالشَّعْرِ بَعَثْتُ وَ لَا بالفخار أُمِرْتَ . پس فرمود : بباريد تا چه داريد .
زبرقان بن البدر اين هنگام از مردم خود عطارد بن حاجب را فرمان كرد تا .
ص: 1403
برخاست و آغاز خطبه نمود :
قَالَ : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَهُ الْفَضْلِ ، الَّذِى جَعَلْنا مُلُوكاً وَ أَعْطَانَا شَرَفاً وَ مَالًا ، وَ جَعَلْنا أَكْثَرُ أَهْلُ الْمَشْرِقِ أَمْوَالًا وَ سَائِرَةً ، وَ أَكْثَرُهُمْ عَدَداً وَ ايسرهم عِدَّةٍ ، مِنْ مِثْلَنَا ؟ أولسنا رُؤَسَاءَ النَّاسِ وَ أَفْضَلَهُمْ ؟ فَمَنْ يفاخرنا فليعدد مِثْلَ مَا اعددنا وَ أَنَّا لَوْ ئنا لاكثرنا وَ لَكِنْ نستحيى مِنْ شَيْ ءٍ مِنَ الاكثار فاتوا بِقَوْلِ أَفْضَلُ مِنْ قَوْلِنَا أَوْ بِأَمْرِ أَفْضَلُ مِنْ أَمْرِنَا .
يعنى :
منت خداى را كه ما را به شرافت حسب و نسب و كثرت اموال و عدّت رجال پادشاهان اهل مشرق آفريد ، پس آن كس كه خواهد با ما طريق مفاخرت پيمايد بايد عدّت و عدّت او انباز ما باشد ، ما را مى زيبد كه از فضائل خود از اين بر زيادت سخن كنيم ، همانا دست شرم عنان اطناب را برتافت .
چون عطارد بن حاجب سخن به پاى برد بنشست و زبرقان بن البدر كه شاعر ايشان بود به پاى خاست و اين شعر انشاد كرد :
نَحْنُ الْكِرَامِ فَلَا حَىٍّ يعادلنا *** نَحْنُ رُوسٍ وَ فِينَا السَّادَةِ الرَّفْعِ
وَ يُطْعِمُ النَّاسَ عِنْدَ الْقَحْطَ كُلِّهِمْ *** مِنَ الشَّرِيفِ اذا لَمْ يُونُسَ الْفَزَعِ
اذا بَنَيْنَا فَلَا يَا بِى لَنَا أَحَدُ *** أَنَا كَذَلِكَ عِنْدَ الْفَخْرِ نرتفع
چون خطيب و شاعر بنو تميم سخن به انجام بردند ، ثابت بن قيس بن شمّاس انصارى به فرمان رسول خداى آغاز خطبه نمود و گفت :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى السَّماواتِ وَ الارض خَلْقِهِ ، وَ قَضَى فِيهِمَا أَمْرِهِ وَ وَسِعَ كُلَّ شَيْ ءٍ عِلْمِهِ ، فَلَمْ يَكُنْ شَيْ ءُ قَطُّ الَّا مِنْ فَضْلِهِ ، ثُمَّ كانَ مِنَ قُدْرَتِهِ انَّ جَعَلْنا مُلُوكاً وَ اصْطَفَى لَنَا مِنْ خَيْرِ خَلْقِهِ رَسُولًا أَكْرَمَهُ وَ أَحْسَنَهُ رَأْياً وَ أُصَدِّقُهُ حَدِيثاً فَانْزِلْ عَلَيْهِ كِتَابِهِ وَ أتمنه عَلَى خَلْقِهِ فَكَانَ خِيَرَةَ اللَّهِ مِنْ عِبَادِهِ ، ثُمَّ دَعَانَا الَىَّ الايمان فَآمَنَ بِهِ الْمُهَاجِرُونَ مِنْ ذَوِى رَحِمَهُ ، أَصْبَحَ النَّاسُ وُجُوهاً وَ أَفْضَلُ النَّاسِ فَعَّالًا ، وَ كُنَّا أَوَّلُ مَنْ أَجَابَهُ وَ اسْتَجَابَ لَهُ حِينَ دَعَانَا رَسُولَ اللَّهِ صلّى اللّه عليه و آله ، فَنَحْنُ أَنْصَارِ اللَّهِ وَ وُزَرَاءُ رَسُولِهِ نُقَاتِلُ النَّاسَ حَتَّى يَقُولُوا لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ ، فَمَنْ أَمِنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَنَعَ مَالِهِ وَ
ص: 1404
دَمِهِ ، وَ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ جَاهَدْنَاهُ فِى اللَّهِ وَ كَانَ قَتَلَهُ عَلَيْنَا يَسِيراً ، أَقُولُ قَوْلِى هَذَا وَ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ الْعَظِيمِ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً .
خلاصه معنى آن است كه مىگويد :
شكر خداوند را كه ما را پادشاهان آفريده و اشرف مخلوقاتش را از براى ما رسول فرستاد ؛ و قرآن مجيد را بر او نازل فرمود پس ما را به اسلام دعوت فرمود ، و نخستين مهاجرين ايمان آوردند و ما نيز دعوت او را اجابت كرديم ، اينك انصار خدا و وزيران پيغمبر مائيم ؛ و با كافران رزم مى دهيم و جهاد مىكنيم چندان كه مسلمانى گيرند ، پس هركه مسلمانى گيرد ، جان و مال او به سلامت ماند .
آنگاه پيغمبر كس به طلب حسان [ بن ثابت ] فرستاد او را گفتند : شاعر و خطيب بنو تميم از در مفاخرت رسيده اند و تو را رسول خداى براى پاسخ ايشان خواسته ، پس حسان بيامد و اين قصيده فرو خواند :
انَّ الذَّوَائِبِ مِنْ فهر وَ اخوتهم *** قَدْ بَيَّنُوا سُنَّةٍ لِلنَّاسِ تَتَبَّعَ
يَرْضَى بِهَا وَ كُلُّ مَنْ كَانَتْ سَرِيرَتُهُ *** تَقْوَى الاله وَ بالامر الَّذِي شَرَعُوا
قَوْمٍ اذا حَارَبُوا ضَرُّوا عَدُوِّهِمْ *** أَوْ حَاوَلُوا النَّفْعِ فِى أَشْيَاعَهُمْ نَفَعُوا
سَجِيَّةُ تِلْكَ مِنْهُمْ غَيْرَ مُحْدَثَةُ *** انَّ الْخَلَائِقِ فَاعْلَمْ سِرَّهَا الْبِدَعِ
لَا يَرْفَعَ النَّاسُ مَا اوهت اكْفِهِمْ *** عِنْدَ الدِّفَاعِ وَ لَا يوهون مَا رَفَعُوا
انَّ كَانَ فِى النَّاسِ سَبَّاقُونَ بَعْدَهُمْ *** فَكُلْ سَبَقَ لادنى سَبْقِهِمْ تَبِعَ
وَ لَا يَظُنُّونَ عَنْ مَوْلًى بِفَضْلِهِمْ *** لا يُصِيبُهُمْ فِى مَطْمَعُ طَمَعٍ
لَا تَجْهَلُونَ وَ انَّ حاولت جَهْلِهِمْ *** فِى فَضْلِ أَحْلَامَهُمْ عَنْ ذَاكَ متّسع
انَّ عَفَتْ ذَكَرْتَ فِى الْوَحْىِ عفّتهم *** وَ لَا يَطْمَعُونَ وَ لَا يرديهم الطَّمَعُ
كَمْ مِنْ صِدِّيقٍ لَهُمْ نَالُوا كَرَامَتِهِ *** وَ مَنْ عَدُوٍّ عَلَيْهِمْ جاهدا جدعوا
أَعْطُوا نَبِىِّ الْهُدَى وَ الْبِرِّ طَاعَتُهُمْ *** فَماً وَ فِى نَصْرِهِمْ عَنْهُ وَ مَا نزعوا
انَّ قَالَ سِيرُوا اجدوا الْيُسْرِ جَهْدِهِمْ *** أَوْ قَالَ عوجوا عَلَيْنَا سَاعَةً ربموا
مَا زَالَ سيرهم حَتَّى استقاد لَهُمْ *** أَصْلُ الصَّلِيبِ وَ مَنْ كَانَتْ لَهُ الْبَيْعُ
خُذْ مِنْهُمْ مَا أَتَى عَفَوْا اذا غَضِبُوا * وَ لَا يَكُنْ هَمُّكَ الامر الَّذِى مَنَعُوا
ص: 1405
فَانٍ فِى حَرْبِهِمْ فَاتْرُكْ عَدَاوَتَهُمْ *** شَرّاً يُخَاضُ عَلَيْهِ الصَّابُّ وَ السِّلَعِ (1)
نسموا اذا الْحَرْبِ نالتنا مَخَالِبَهَا *** اذا الزعانف مِنْ أَظْفَارُهَا خشعوا
لَا فَرِحَ انَّ أَصَابُوا مِنْ عَدُوِّهِمْ *** وَ انَّ أُصِيبُوا فَلَا خُورُ وَ لَا جَزِعَ
كانّهم فِى الْوَغَى وَ الْمَوْتُ مكتنع *** أَسَدُ ببيشة فِى ارساغها فَدَعْ
اذا نَصَبْنَا لِقَوْمٍ لَا نَدَبَ لَهُمْ *** كَمَا يَدِبُّ الَىَّ الْوَحْشِيَّةِ الذَّرْعِ
اكْرِمْ بِقَوْمٍ رَسُولُ اللَّهِ شِيعَتِهِمْ *** اذا تَفَرَّقَتِ الَّا هَوَاءٍ وَ الشيع
أَهْدَى لَهُمْ مدحى قَلْبِ يوازره *** فِيمَا يُحِبُّ لِسَانِ حَائِكٍ صَنَعَ
فانّهم أَفْضَلُ الاحياء كُلِّهِمْ *** انَّ جَدٍّ بِالنَّاسِ جَدِّ الْقَوْلِ أَوْ سَمِعُوا
چون حسان بن ثابت اين شعر به پاى برد ، اقرع بن حابس برخاست و اين سخنان را به ميزان آورد :
أَتَيْنَاكَ كَيْمَا يَعْرِفُ النَّاسُ فَضَّلَنَا *** اذا اخْتَلَفُوا عِنْدَ اذكار الْمَكَارِمِ
وَ أَنَا رُوسِ النَّاسُ مِنْ كُلِّ مَعْشَرَ *** وَ انَّ لَيْسَ فِى ارْضَ الْحِجَازِ كدارم
وَ انَّ لَنَا المرباع مِنْ كُلِّ غَارَتْ *** تَكُونُ بِنَجْدٍ أَوْ بارض التهايم
و همچنان رسول خداى حسّان را از بهر پاسخ او فرمان كرد ، تا اين شعر انشاد نمود :
بَنَى دَارِمِ لَا تفخروا انَّ فخركم *** يَعُودُ وَ بَالًا عِنْدَ ذِكْرِ الْمَكَارِمِ
فَانٍ كُنْتُمْ جِئْتُمْ لحقن دِمَائِكُمْ *** وَ أَمْوَالِكُمْ انَّ تُقْسِمُوا فِى المقاسم
هبلتم ، عَلَيْنَا تفخرون وَ أَنْتُمْ *** لَنَا خُوِّلَ مِنْ بَيْنِ ظِئْرٍ وَ خَادِمٍ (2)
فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ نِدّاً وَ أَسْلَمُوا *** وَ لَا تفخروا عِنْدَ النَّبِىِّ بدارم (3)
وَ الَّا وَ رَبِّ الْبَيْتِ مَالَتْ اكْفِنَا * عَلَى رُءُوسِكُمْ بالمرهفات الصوارم (4)
اقرع بن حابس گفت : سوگند با خداى كه محمد را از غيب ظفر كرده اند ، خطيب او را از خطيب ما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است . و اسلام خويش را استوارم
ص: 1406
كردند .
پس پيغمبر اسيران ايشان را بازگردانيد و هر يك را عطائى در خور عنايت فرموده و به روايتى يك نيمه اسيران را فديه گرفت ، و نيم ديگر را آزاد ساخت .
بالجمله حديث كرده اند كه چون شاعر بنو تميم شعر خويش را به بانگى بلند و آوازى زفت قرائت مى كرد ، و اين با خضوعى كه در خدمت رسول خدا واجب بود بينونت داشت خداوند اين آيت بفرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ . (1)خطاب با مؤمنان مىفرمايد كه : بانگ خود را بر آواز پيغمبر افراخته مداريد و از در جهل كردار خود را باطل مكنيد .
چون اين آيت بيامد ثابت بن قيس بن شمّاس اين بشنيد و او مردى رفيع الصّوت بود و پيوسته بانگ او بر صوت پيغمبر فزونى داشت ، و بر زيادت از آن چون گوش او را از اصغاى كلمات ثقلى بود بيشتر بر رفع صورت خويش مى افزود ، بالجمله ثابت در كار خويش بيمناك شد در سر معبرى بنشست و سخت همى بگريست .
عاصم بن عدىّ را بر او عبور افتاد و حال او را بدانست و او را از وقوف در معبر منع كرد ، پس ثابت برخاسته به خانه خويش آمد و ضجيع خويش را گفت : در سراى ببند كه تا رسول خداى از من خوشنود نشود از اين سراى به در نشوم .
از آن سوى عاصم بن عدىّ اين خبر به حضرت رسول برداشت پيغمبر فرمان كرد تا او را حاضر حضرت كردند ، و ثابت از در ضراعت معذرت همى جست و طريق توبت و انابت سپرد ، پيغمبر آغاز ملاطفت فرمود و گفت : اگر خواهى در راه خدا شهيد شوى و بهشت جاودان يا بى . ثابت شاد شد و در حرب مسيلمه كذّاب
ص: 1407
شهيد شد - چنان كه ان شاء اللّه مذكور مىشود - .
بالجمله بعد از اظهار انابت ثابت ، خداوند اين آيت مبارك در شأن او فرستاد : إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ . (1) يعنى : آنان كه بانگ خود را نزديك پيغمبر از خضوع فرو مى دارند ، خداوند آزموده است دلهاى ايشان را براى پرهيزكارى ، و ايشان را مى آمرزد و مزد بزرگ مى دهد .
گويند : چون اين آيت فرود شد مردم چنان نرم با رسول خدا سخن مى كردند كه كس دير توانست فهم كرد .
اكنون خاتمت قصه را بنگاريم چون بنو تميم رخصت مراجعت يافتند عمرو بن الاهتم از صحبت قوم تخلّف جست ، و از مرافقت قبيله بازايستاد ، كردار او بر قيس بن عاصم گران آمد : فَقَالَ لَهُ انْهَ قَدْ كَانَ فِى ركابنا غُلَامُ مِنَّا وَ هُوَ حَدَثُ . يعنى : عمرو بن الاهتم را مكانتى نيست او كودكى بود كه با ما كوچ مىداد . گويند : پيغمبر او را در بذل عطا با ديگران برابر داشت ، چون عمرو كلمات قيس را بشنيد او را بدين شعر هجا گفت :
ظَلَّلْتَ مفترشا هلياك تشتمنى *** عِنْدَ الرَّسُولِ فَلَمْ تَصَدَّقْ وَ لَمْ تُصِبْ
انَّ تبعضونا فَانِ الرُّومِ أَصْلِكُمْ *** وَ الرُّومُ لَا تُتْرَكُ الْبَغْضاءَ لِلْعَرَبِ
هم در اين سال حارث بن ابى ضرار از قبيله بنى المَصطَلِق به مدينه آمده مسلمانى گرفت ، و احكام شريعت بياموخت و در حضرت پيغمبر معروض داشت كه : من به قوم خويش بازشوم ، و ايشان را به اسلام دعوت كنم هركه پذيرفتار شد از وى زكات مال بستانم و ميعادى نهاد كه در آن هنگام زكات اموال را فراهم كرده ، رسول خداى كس بفرستد و اندوخته او را مأخوذ داشته به مدينه حمل دهد .
ص: 1408
چون موعد برسيد رسول خداى وليد بن عُقبَة بن ابى مُعَيط را كه از سوى مادر برادر عثمان بن عفّان بود ، فرمان كرد تا به قبيله بنى المُصطلق رفته اخذ زكوة كند .چون در زمان جاهليت ميان بنى المُصطلق با وليد خصومتى به كمال بود آن نيرو نداشت كه در حوزه آن جماعت داخل شود ، لاجرم از نيمه راه مراجعت كرد و در حضرت رسول معروض داشت كه : حارث از اداى زكات سر برتافت و قصد قتل من كرد .
و به روايتى چون وليد راه نزديك كرد حارث از بهر پذيره او با جماعتى از بزرگان قبيله به استقبال بيرون شدند ، وليد چنان دانست كه از بهر مقاتلت با او بيرون تاخته اند ، لاجرم فرار كرده به حضرت پيغمبر شتافت ، و از ارتداد حارث و عصيان او شرحى براند .
رسول خداى ، خالد بن الوليد را با گروهى مأمور داشت و خالد را فرمود : بدست حزم حركت مى كن و در قتل و نهب تعجيل روا مدار تا انديشه بنى المُصطلق نيك بازدانى . پس خالد طى طريق كرده در حوالى آن جماعت اوتراق كرد ، و نيم شبى كس به ميان ايشان جاسوس فرستاد و معلوم داشت كه ايشان شعار مسلمانان دارند ، لاجرم خالد بازشد و صورت حال را به عرض رسانيد .
جمعى از علماى عامه مانند قتاده و مجاهد و ديگر كسان گويند : اين آيت مبارك در شأن وليد بن عقبه نازل شد كه خداى مى فرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ (1) مى فرمايد : اگر فاسقى به نزديك شما سخن به كذب آرد نيك بررسيد و فحص حال او كنيد ، خلاصه سخن آن است كه : كار به گفتار فاسق نبايد كرد تا مورث پشيمانى نشود .
صاحب استيعاب گويد : لَا خِلَافَ بَيْنَ أَهْلِ الْعِلْمِ بِتَأْوِيلِ الْقُرْآنِ فِيمَا عَلِمَتْ : انَّ قَوْلِهِ عَزَّ وَ جَلَّ انَّ جاءَكُمْ فاسِقُ بِنَبَإٍ نَزَلَتْ فِى وَلِيدِ بْنِ عُقْبَةَ . بالجمله رسول خداى فرمود : التّأنّى من اللّه و العجلة من الشّيطان .
اما از آن سوى چون موعد زكات برسيد و فرستاده پيغمبر حاضر نگشت حارث با قوم گفت : رسول خداى را هرگز خلف وعده نباشد ، همانا خاطر مباركش را از ما كدورتى رسيده ، هم اكنون بايد آن زكات كه فراهم كرده ايم خويشتن حمل داده به .
ص: 1409
مدينه شويم . پس طىّ مسافت كرده حاضر مدينه شدند . رسول خداى ايشان را نيك بنواخت و از بهر نوازش ايشان همان آيت را بر آن جماعت قرائت كرد و فرمود : هر كه را خواهيد از ميان اصحاب براى تعليم قرآن با خود كوچ دهيد ، ايشان عباد بن بشر انصارى را پسنده كردند و با خود ببردند .
و هم در اين سال قطبة بن عامر بن حديده را با بيست (20) تن مرد لشكرى فرمان كرد تا به قبيله خثعم بتاخت ، و بعد از كوشش و كشش فراوان آن جماعت را مقهور كرده برده اى چند بگرفت ، و مواشى ايشان را براند و بعد از ورود به مدينه خمس آن مال را جدا كرد آنگاه هر تن را چهار (4) شتر بهره بماند و هر شتر را برابر ده (10) گوسفند نهادند .
و هم در اين سال جماعتى از مردم حبشه در حوالى جدّه آمده كار به ظلم و عدوان مى كردند ، رسول خداى چون اين بشنيد علقمة بن مجذّر مدلجى را با سيصد (300) تن مرد جنگى به دفع ايشان فرستاد و آن جماعت چون از جنبش لشكر مسلمين آگهى يافتند طريق هزيمت گرفتند ، و علقمه باز مدينه شد .
گويند : در آن سفر جمعى از اصحاب طريق عجلت و شتاب مىسپردند و از يكديگر پيشى مىگرفتند ، عبد اللّه بن حُذافه سهمى نيز از شتاب كنندگان بود ، علقمه او را فرمود : تو بر اين گروه كه از پيش شتابند امير باش و عبد اللّه مردى هزل كننده بود . در يكى از منازل كه قوم از بهر دفع برودت هوا آتشى كرده بودند ايشان را سوگند داد كه خويشتن را به آتش درافكنيد ، آن جماعت برخاستند كه به آتش درروند ، گفت : بنشنيد كه با شما هزلى راندم از پس آن چون به مدينه آمدند اين قصه
ص: 1410
به رسول خدا برداشتند پيغمبر فرمود : مِنْ أَمْرِكُمْ بِمَعْصِيَةٍ فَلَا تُطِيعُوهُ . [ يعنى ] : در معصيت فرمان پذير نبايد بود اگر چه سوگند دهند .
همانا اين قصه را در صحيح بخارى بدين گونه رقم كرده اند كه على عليه السلام فرمود : رسول خدا يك تن را امير سريّه كرد و فرمود تا اطاعت او كنند ، در عرض راه امير سريه بر ايشان خشم گرفت و فرمان كرد تا آتشى كردند و گفت : خويشتن را در آتش افكنيد ، ايشان برخاستند و قصد آتش كردند .
و به روايتى در يكديگر مى نگريستند و گروهى گروهى را منع مىنمودند ، در اين وقت خشم امير سريه بنشست و آتش نيز سرد شد ، چون به مدينه آمدند پيغمبر فرمود : اگر به آتش در مى رفتند تا قيامت در آتش بودند يا اينكه ابدا از آتش بيرون نمىشدند . أَنَّما الطَّاعَةَ فِى الْمَعْرُوفِ . [ يعنى ] : همانا اطاعت در كارهاى نيكوست نه در معاصى ، بالجمله تواند بود كه اين امر دو كرّت حديث شده .
و هم در اين سال بر حسب فرمان ، علىّ مرتضى عليه السّلام با صد و پنجاه (150) سوار كه صد (100) كس شتر و پنجاه (50) تن اسب داشت به تخريب بتخانه فلس كه در قبيلهء طى بود برفت ، و هنگام سپيده دم بر بنى طى درآمد و آن بتخانه را بكند و بسوخت ، و در آن سفر اسيران فره و شتر فراوان دستگير مسلمين شد . عدىّ بن حاتم كه قائد قبيله بود به شام گريخت و خواهرش اسير شد .
گويند : در بتخانه فُلس سه زره يافتند و نيز دو شمشير به دست كردند كه يكى را (رسب) و آن ديگر را (مِجذم) مى ناميدند ، و به روايتى يكى را مجذم و آن ديگر را (بيضا) نام بود و اين دو تيغ را حارث بن ابى شمر غسّانى به حاتم داد ، و چون مرگ حاتم نزديك شد وصيّت كرد كه اين دو تيغ را در بتخانه بياويزند تا اگر دشمنى به قصد قوم تاختن كند مردان قبيله بدان شمشيرها دفع اعدا دهند .
بالجمله على عليه السّلام رسب و مجذم را به رسم صَفِىّ مَغنَم از بهر پيغمبر جدا كرد . و رُسب شمشيرى بود كه هم آن را يمانى مىگفتند ، همچنان علىّ مرتضى خمس
ص: 1411
غنايم را به يك سوى كرده آنچه بماند بر مسلمين بخش كرد ؛ و عشيرت حاتم را از قسمت بيرون گذاشت ؛ و ايشان را به مدينه آورده نزديك مسجد در سرائى كه خاص سبايا بود جاى داد . روزى رسول خداى بر در آن سرا عبور داشت : دختر حاتم كه در صباحت و فصاحت نامور بود به پاى خواست و عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ هَلَكَ الْوَالِدِ وَ غَابَ الْوَاقِدِ فَامْنُنْ عَلَى ، مِنَ اللَّهِ عَلَيْكَ فرمود : واقد تو كيست ؟ عرض كرد برادر من عدى بن حاتم . فرمود : او گريزان از خدا و رسول است ؛ اين بگفت و بگذشت . روز ديگر هنگام عبور پيغمبر ، ديگر باره دختر حاتم برخاست هم بدين گونه سخن كرد و هم از اين گونه جواب شنيد .
روز سيم بر آن شد كه ديگر سخن نكند وقت گذشتن پيغمبر يك تن از اصحاب كه در قفاى آن حضرت بود به اشارت او را برانگيخت تا برخاست و عرض كرد : من دختر سيد قبيله ام ، پدرم از اين جهان بيرون شد و برادرم فرار كرده منّتى بر من گذار و مرا آزاد كن تا خداى بر تو منّت نهد . پيغمبر فرمود : چنين كنم . و بعد از چند روز او را جامه بپوشانيد و با جماعتى از دوستان او كه سفر مدينه كرده بودند همراه داشت ، و زاد و راحله نيز عطا كرد و به قبيله مراجعت داد .
دختر حاتم از خانه خود سفر شام كرد و برادر را ديدار نمود ، عدىّ گفت : تو در اين امر چه مى انديشى ؟ گفت : نيكو آن است كه به ملازمت پيغمبر شتاب گيرى اگر پيغمبر است فضل در متابعت اوست ، و اگر پادشاه است دولت در اطاعت اوست ، و در فرمانبردارى او در ميان طىّ فرمانروا خواهى بود . عدىّ گفت : سخن به صدق كردى . و از آنجا راه مدينه پيش داشت - چنان كه شرح ورود او به مدينه و اسلام او در سال دهم به شرح مى رود - .
و هم در اين سال رسول خداى از زوجات خويش كنارى گرفت و سوگند ياد كرد كه يك ماهه با ايشان طريق اختلاط نسپرد ، و سبب ايلاء (1) را چند حديث كرده اند و
ص: 1412
تواند بود كه اين جمله به تمامت واقع شده ، نخست آنكه اين زنان از رسول خداى چيزى چند به نفقه و كسوه طلب مى كردند كه آن حضرت را به دست نبود ، لاجرم خاطر مباركش كدورت يافت .
و در صحيح مسلم در صحت اين حديث از جابر بن عبد اللّه انصارى رقم كرده اند ، و أبو بكر بن ابى قحافه يك روز به دَرِ سراى رسول خداى آمد و جماعتى را انجمن يافت كه هيچ كس را رخصت بار حاصل نبود ، و اين از بهر آن بود كه زوجات مطهرات از تقرير نفقه خويش بر زيادت طلب مىكردند ، امّ سلمه پرده خواست ، ميمونه حلّه طلب نمود ، و زينب بنت جحش برد يمنى ، و ام حبيبه جامه سحولى (1) و حفصه جامه مصرى ، و جويريه چادرى ، و سوده گليمى ، بدين گونه هر يك چيزى خواستند .
ابن عباس گويد : حفصه با رسول خداى منازعت آغازيد ، پيغمبر فرمود : هَلْ لَكَ أَنْ أَجْعَلَ بَيْنِى وَ بَيْنَكَ جَلَا
. اگر خواهى ميان خود و تو مردى را حكم كنم و عمر را طلب داشت ، عمر ، حفصه را خطاب كرد كه چه مى گوئى ؟ حفصه روى با پيغمبر كرد و گفت : تَكَلَّمَ وَ لَا تَقُلْ الَّا حَقّاً يعنى : بگوى لكن جز به راستى سخن مكن . عمر گفت : يَا عَدُوَّ اللَّهِ النَّبِىِّ لَا يَقُولُ الَّا حَقّاً پيغمبر خداى جز به حق سخن كند ؟ و دست برداشت كه او را آسيب زند ، پيغمبر فرمود : دست از او بازدار . عمر گفت : وَ الَّذِى بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لَوْ لَا مَجْلِسِهِ مَا رُفِعَتْ يَدِى حَتَّى تموتى . يعنى : اگر در مجلس رسول خداى نبود قسم به خداوندى كه او را به راستى فرستاد دست از تو بازنمىداشتم تا جان بدهى . اين آيت مبارك بدين آمد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا ، وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً . (2) مى فرمايد : اى پيغمبر خداى با زنان خويش بگوى اگر حطام دنيوى طلب مىكنيد ، شما را طلاق گويم و بىزحمتى رها كنم ، و اگر خدا و رسول را مىجوئيد و قصد سراى باقى داريد از براى شما اجرى بزرگ خواهد بود ، و ايشان را مخيّر ساخت در جدائى و بقاى زناشوئى ، و ايشان به طلاق رضا ندادند . .
ص: 1413
گويند : اول كس عايشه از مطلقه شدن سر برتافت ، و گفت : يا رسول اللّه تو را اختيار كردم و خواستارم كه زنان ديگر را آگهى ندهيد كه من كدام را اختيار كردم ، پيغمبر فرمود : هيچ زن از من نپرسد كه عايشه چه اختيار كرد جز آنكه او را بياگاهانم :انَّ اللَّهِ لَا يبعثنى مفتنا وَ لَا متفتّنا وَ لَكِنْ بَعَثَنِى مُعَلَّماً مُبَشِّراً .
ديگر زوجات از پس او اقتفا به دو كردند و اين تخيير (1) پيغمبر مر زوجات را در طلاق و بقا خاص آن حضرت بود ، چه هر يك از زنان اختيار دنيا مى كردند مطلقه بودند ، اما ديگر مردم را اين نباشد ، چنان كه حضرت صادق عليه السّلام فرمايد : وَ مَا لِلنَّاسِ وَ الْخِيَارَ وَ أَنَّمَا هَذَا شَيْ ءُ خَصَّ اللَّهُ بِهِ رَسُولَهُ . يعنى : مردم نتوانند زوجه خود را در طلاق و بقا مخيّر داشت چه خداوند پيغمبر خود را بدين حكم مخصوص داشته ، و مى فرمايد : أَنَّما الطَّلَاقِ انَّ يَقُولَ لَهَا أَنْتِ طَالِقُ .
اما علماى عامّه را در حكم تخيير خلاف است . ابن مسعود و ابو حنيفه و اصحاب او بر آنند كه هرگاه زوج مخيّر كند زوجه خود را اگر زوجه اختيار كند زوج خود را او را چيزى نرسد ، و اگر اختيار نفس خود كند طلقه واحده است . رأى زيد بن ثابت و مذهب مالك آن است كه اگر اختيار نفس خود كند مطلّقه است به سه طلقه ، و اگر اختيار زوج كند يك طلقه است . و شافعى گويد : اگر زوج در تخيير قصد طلاق كرده آن زن مطلّقه است و اگر نه حكم طلاق نخواهد يافت .
مع القصه أبو بكر نيز دستورى يافت و به سراى رسول خداى درآمد و سخت پيغمبر را اندوهناك يافت ، چندان كه به هيچ گونه سخن نمىكرد ، عمر در خاطر نهاد كه سخنى گويد ، مگر اندوه رسول خداى را بشكند ، پس گفت : كاش حاضر بودى و نگران شدى كه چگونه بر گردن زوجه خود خارجه زدم ، آنگاه كه از من طلب نفقه كرد . أبو بكر بر پاى خاست و گردن عايشه را با سيلى بزد ؛ و عمر گردن حفصه را بكوفت ، و هر دو تن دختران خويش را عتاب كردند كه چرا از رسول خداى آن ثروت و سلب طلب كنيد كه حاضر نيست . ايشان گفتند : سوگند با خداى كه از اين پس از رسول خداى چيزى نخواهيم خواست .
روايت ديگر آن است كه هديه اى براى پيغمبر آوردند و از براى هر يك از زوجات بهره فرستاد ، يا آنكه گوسفندى ذبح كرد و هر يك را بخشى عطا فرمود ، .
ص: 1414
زينب بنت جحش نصيبه خود را بازفرستاد ، پيغمبر مقدارى برافزود و زينب همچنان نپذيرفت و رد ساخت . و نيز گفته اند كه : از براى زينب دختر جحش وقتى مقدارى عسل هديه كردند و او از براى پيغمبر همى داشت چه آن حضرت عسل را دوست داشتى .
لاجرم هرگاه پيغمبر به سراى زينب آمدى شربت عسل بساختى و پيش داشتى ، و چون عسل با آب دير آميخته مى گشت ، رسول خداى از سراى زينب از آنچه بر عادت بود ديرتر بر مى آمد ، اين معنى بر عايشه و حفصه گران شد پس با هم مواضعه كردند و هرگاه پيغمبر از خانه زينب به وثاق عايشه يا حفصه مى شتافت ، عرض مى كردند : استشمام رايحه كريهه مىشود ، مگر مغافير خورده اى و - مغفور صمغ درخت عرفطه است كه بوى بد دارد - و چون آن حضرت با ملائكه مخالطه داشت از روايح خبيثه اجتناب مى فرمود . رسول خداى گفت : مغافير نخورده ام بلكه شربت عسل آشاميده ام ، آن زن گفت : حرست نَحَلْتُهُ العرفط يعنى : زنبور آن عسل بر درخت عرفط چريده است ، فرمود : ديگر از آن عسل نخواهم خورد . به روايتى فرمود : سوگند خوردم كه ديگر از آن عسل نياشامم ، اما تو اين راز با كس مگوى . آن زن پذيرفتار گشت ، لكن وفا به وعده نكرد و با حليف خود بازگفت .
و نيز گفته اند : كه يك روز رسول خداى در خانهء حفصه درآمد ، و او را كارى افتاده به ديدار پدر خود عمر بشتافت ، و بعد از لحظه اى كه بازآمد در سراى خويش را بسته يافت . لختى ببود تا رسول خداى در بگشود و كنيزك خود ماريهء قبطيه را كه طلب فرموده بود رخصت انصراف داد . حفصه چون اين بديد بگريست و گفت : يا رسول اللّه در فراش من با كنيزكى صحبت مىكنى ، يا آنكه گفت : از ميان زنان اين كار با من رو دارى . پيغمبر فرمود : راضى نيستى كه او را بر خود حرام دارم ، حفصه گفت :چگونه بر خود حرام كنى آن را كه خداى بر تو حلال كرده ، فرمود : سوگند با خداى كه ديگر با او هم بستر نشوم اين آيت مبارك بدين آمد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ . قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ . (1) مىفرمايد : اى پيغمبر خداى چرا حرام كردى بر خود آنچه حلال كرده است خداوند - يعنى عسل را يا آنكه ماريه را - براى خشنودى زنان بر خود .
ص: 1415
حرام كردى ؛ و خداوند براى بندگان تا حنث (1) حلف (2) بر ايشان واجب نشود گشودن سوگندها را كفارت نهاد .
مقاتل گويند : پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله كفارت يمين را براى مراجعت به ماريه بنده اى آزاد كرد . علماى اماميه گويند : اگر سوگند واقع شود بر امر مباح و مخالف آن اولى باشد اتيان بر مخالفت آن موجب كفارت و اثم نمىشود چنان كه پيغمبر فرمايد : مَنْ حَلَفَ فَرَآهَا خَيْراً مِنْهَا فَلْيَأْتِهَا الَّذِى هُوَ خَيْرُ . مقصود آن است كه اگر كسى بر امرى سوگند ياد كند و در خلاف آن سوگند خيرى ديدار كند طريق خلاف گيرد . و آنان كه گويند :
پيغمبر بنده اى آزاد كرد بر سبيل وجوب نباشد و وجوب تكفير بعد از حنث است ، و تقديم تكفير بر مراجعت دال است بر عدم وجوب آن .
اكنون بر سر سخن رويم . پيغمبر با حفصه فرمود : من ماريه را بر خود حرام ساختم لكن اين سخن با كس مگوى . حفصه بپذيرفت ؛ و چون رسول خداى بيرون شد عايشه را بدين مژده آگهى داد و گفت از اين كنيزك قبطيه بياسوديم . از پس آن چون عايشه پيغمبر را ديدار كرد به كنايت ابلاغ نمود و گفت : يا رسول اللّه آن روز كه نوبت مراست با كنيزك قبطيه باش تا زنان تو ديگر روزها از وى آسوده باشند . پيغمبر با حفصه گفت : نگفته بودم اين سرّ را با كس مگوى ، عرض كرد : تو را كه خبر آورد ؟فرمود : خداوند داناى باريك بين و اين آيت قرائت كرد : وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ . (3) خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد : رازى كه پيغمبر با حفصه گفت و فرمان كرد كه پوشيده بدار و او بى فرمانى كرد و نزديك عايشه مكشوف داشت ، خداوند پيغمبرش را از عصيان او آگهى فرستاد .
پس رسول خداى حفصه را خطاب كرد كه چرا اين راز را از حجاب بيرون گذاشتى ، عرض كرد كه تو را آگهى داد ؟ فرمود خداوند دانا : إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ . (4) مى فرمايد : اى حفصه و عايشه اگر توبه كنيد از اينكه دلهاى شما از امر واجب باژگونه رفت ، و اسرار پيغمبر را مكشوف داشت و اگر هم پشت شويد بر آزردن .
ص: 1416
پيغمبر ، خداوند مددكار اوست ، و جبرئيل ناصر وى است و على بن أبي طالب و فرشتگان آسمان و زمين پشتوان اويند .
همانا علماى عامه نيز چون ثعلبى در تفسير خود و حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء ، و در تفاسير كواشى از صالح مؤمنين به على عليه السّلام تصريح رفته ، و ديگر كلبى و مجاهد و ابى صالح از ابن عباس روايت كرده اند كه صالح مؤمنين على است ، و جز اين روايت فراوان است كه به تمامت نگاشتن يبرون قانون تاريخ نگاران است ، عَسى رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَيْراً مِنْكُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَيِّباتٍ وَ أَبْكاراً . (1) مى فرمايد : اگر رسول خداى شما را طلاق گويد و از خود دور دارد شايد كه خداوند بهتر از شما را از زنان شوهرديده ، و دوشيزگان نو رسيده او را بدل عطا فرمايد .
مع القصه رسول خدا از زنان رنجيده خاطر گشت و عزلت گزيده در كوشكى كه يك دريچه به سوى مسجد فراز داشت سكون اختيار كرد ، و اين كوشك خزانه پيغمبر و گنج خانه آن حضرت بود و رياح را كه غلامكى سياه بود ، فرمان كرد كه بر در كوشك حاضر باشد و هيچ كس را بى اجازت رخصت بار نگذارد . از اين روى اين خبر در مدينه چنان سمر (2) گشت كه پيغمبر زنان خود را طلاق گفت .
چون عمر بن الخطاب اين سخن بشنيد به مسجد شتافت و جماعتى از اصحاب را نگريست كه بدين خبر اندوهگين شده اند و سخت مى گريند ، لختى با ايشان بنشست پس غم آگين برخاست و طريق كوشك را پيش داشت و رياح را گفت :دستورى بخواه تا من درآيم . او برفت و بازآمد و گفت : از بهر تو رخصت بار خواستم و هيچ پاسخ نشنيدم . عمر از مراجعت ناگزير افتاد و بازشتافته ديگر باره به ميان اصحاب آمد و زمانى با ايشان بزيست ، و همچنان به در كوشك آمد و رياح از بهر او خواستار بار شد و پاسخ نيافت . در كرّت سيم چون بار نيافت فرياد برداشت كه : اى رياح تواند بود كه رسول خداى را گمان افتاده باشد كه من شفاعت حفصه خواهم كرد ، لا و اللّه اگر فرمان كند سر حفصه را از تن دور كنم ، اين بگفت و بازشد .
از قفاى او رياح ندا در داد كه : اى عمر بازآى كه رخصت بار يافتى . پس عمر بهخن
ص: 1417
كوشك درآمد و نگريست كه رسول خداى لنگوته (1) بسته و پهلوى مبارك را بر حصيرى از ليف خرما نهاده ، و تكيه بر وساده اى كه هم از ليف خرما آكنده بود بازداده ، پس عمر سلام داد و بر سر پاى عرض كرد : يا رسول اللّه آيا زنان خود را طلاق گفتى ؟ فرمود طلاق نگفته ام ، عمر تكبير گفت ، چنان كه بانگ او را امّ سلمه اصغا فرمود و دانست كه عمر با رسول خداى سخن در انداخته ، و به روايتى عرض كرد كه : اصحاب سخت كوفته خاطرند كه مبادا زنان خويش را طلاق گفته باشى ، اگر فرمان شود ايشان را شاد خاطر سازم ، فرمود : اگر خواهى چنان مىكن . آنگاه عرض كرد : اگر دستورى رود استيناس خاطر مبارك را سخنى چند به عرض رسانم .
چون رخصت يافت عرض كرد كه : يا رسول اللّه در مكه ما را بر زنان خويش غلبه بود ، چون به مدينه آمديم زنان ما نگريستند كه مردان مدينه مقهور زنهاى خويشند ، زنان ما طريق ايشان گرفتند و بر ما چيرگى يافتند ، اين هنگام پيغمبر تبسمى فرمود ، آنگاه عرض كرد كه : روزى با زن خود سخنى خشن گفتم ، و او با من بازگردانيد و اين بر من سخت صعب افتاد ، گفت : چندين تافته مشو اينك زنهاى پيغمبر و به روايتى گفت : اينك دختر تو حفصه سخن پيغمبر را بازمى گرداند و وقت باشد كه از نزد پيغمبر زنان او به خشم هجرت مى گيرند . گفتم : ناكام باد حفصه و هركه چنين كند .پس حفصه را طلب داشتم و از در پند و اندرز گفتم : مگر ندانسته اى كه خداوند غضب كند آن كس را كه رسول او را به غضب آرد ، زينهار سخن او را بر مگردان و از نزد او به خشم بيرون مشو ؟ و چيزى طلب مكن و بدانچه حاجت افتد از من بخواه و هرگز خود را با عايشه قياس مكن ، و از محل او در نزد پيغمبر مغرور مباش . هم درين سخن رسول خداى تبسمى فرمود .
گويند : از پس اين سخنان ، عمر به نزد امّ سلمه آمد به دست آويز قرابتى كه با او داشت و آغاز سخن كرد . امّ سلمه گفت : اى عمر در همه كارها داخل شدى و اينك همى خواهى در ميان زنان پيغمبر طريق محاورت مفتوح دارى . هم در اين هنگام پيغمبر تبسم فرمود .
مع القصه اندك اندك رنجيدگى خاطر رسول خداى زدوده گشت و چنان بخنديد كه نواجذ مباركش ديدار شد . بعد از آن عمر بنشست و در آن كوشك كه خزانه .
ص: 1418
پيغمبر بود نيكو نظرى انداخت ، چندان كه نگريست جز نزديك به يك صاع جو و مانند آن قرظ (1) چيزى نيافت و پوستى چند دباغت ناكرده نيز آويخته بود ، عمر بگريست . پيغمبر فرمود : يا بن الخطّاب اين چيست ؟ عرض كرد : يا رسول اللّه تو رسول خدائى و اين خانه خزانه تو است ، من اين اشياء را معاينه كردم و اين حصير را نگريستم كه پهلوى تو را بيازرده است ، و همىدانم كه قيصر و كسرى و مردم فارس و روم با كفر و شرك در خصب (2) نعمت معيشت كنند ، و به رفاهيت روز برند ، چرا از خدا نخواهى تا تو را و امت تو را نعمت فراوان دهد . پيغمبر پهلو از متكا برداشت و استوار بنشست ، و فرمود : اى پسر خطّاب تو هنوز گرفتار اين محل پستى ندانسته اى ، طيبات مردم فارس و روم را در اين جهان داده اند ، و ما را نعمت آن جهانى كرامت كرده اند . و به روايتى فرمود آيا نمى خواهى دنيا ايشان را باشد و آخرت ما را ؟ وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ . (3)
پس عمر از در معذرت بيرون شد و خواستار طلب مغفرت گشت و به روايتى گفت : رَضِينَا بِاللَّهِ رَبّاً وَ بالاسلام دِيناً وَ بِمُحَمَّدٍ رَسُولًا . و از غرفه به زير آمد در باب مسجد بانگ برداشت كه : رسول خدا زنان خويش را طلاق نگفته است ، و از آن سوى چون ماه به پايان رسيد پيغمبر نيز از غرفه به زير آمد و به خانه عايشه درآمد و عايشه ، رسول خداى را پذيره كرد ، و معروض داشت : سوگند ياد فرمودى تا يك ماه ما را ديدار نكنى اينك بيست و نه (29) روز از ماه سپرى شده است . پيغمبر فرمود :بسيار وقت ماه به بيست و نه (29) روز پايان پذيرد اين ماه از آن گونه است .
ص: 1419
و هم در اين سال رجم غامديه افتاد و آن چنان بود كه سبيعه كه زنى از قبيله غامد بود در سال ششم هجرت به حضرت رسول خداى آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه من زنا كرده ام بر من حدّ خداى بران و از گناهى كه كرده ام پاكيزه فرماى . پيغمبر فرمود . بازشو و طريق توبت و انابت گير و طلب آمرزش كن . عرض كرد : مى خواهى مرا مانند ماعز بن مالك بازگردانى كه از زنا آبستن بود . پيغمبر فرمود : تو از زنا حمل دارى ؟ عرض كرد : به زنا حاملم ! فرمود : باش تا بچه بگذارى . و او را به مردى از انصار سپرد تا كفيل او باشد . چون بچه بزاد باز به حضرت رسول آمد و عرض كرد بار بگذاشتم ، فرمود : اين طفل تو را كه شير خواهد داد ؟ بباش تا كودك خود را از شير باز كنى .
سُبيعه ببود تا هنگام فطام برسيد ، پس كودك را از شير باز كرد و پاره نانى به دست او داده به حضرت پيغمبر آورد ، و صورت حال را به عرض رسانيد . پيغمبر كودك او را به يك تن از مسلمانان سپرد تا بدارد ، و فرمان كرد تا گودى بكندند چندان كه سبيعه در آن ايستاده شد لب گودى برابر سينه او بود ، پس بفرمود : تا او را سنگباران كردند . خالد وليد از پيش روى او بيرون شد و سنگى بر سر او بزد چنان كه خون بجست و قطره اى بر روى او آمد ، خالد خشمگين شد و او را به دشنام ياد كرد .پيغمبر فرمود : اى خالد او را به زشتى ياد مكن ، سوگند بدان خداى كه نفس من به دست قدرت اوست كه سبيعه چنان توبه كرد كه اگر عشّار (1) و طمغاچى (2) چنان توبه كند خداوند جرم او را معفو دارد و آنگاه حكم داد تا جسد او را از شيب سنگ برآوردند و نماز بر او گزارده به خاك سپردند .
تبوك به فتح تاى فوقانى و ضمّ باى موحّده نام موضعى است ميان حجر و شام ،
ص: 1420
و نام حصنى و چشمه اى است كه لشكر اسلام تا آنجا براندند ، و اين غزوه تبوك را غزوهء فاضحه نيز گويند چه بسيار كس از منافقين در اين غزوه فضيحت شدند . و اين لشكر را جيش العسره گفتند ، چه در قحطى و سختى زحمت فراوان ديدند . بالجمله اين غزوه واپسين غزوات رسول خداست .
همانا در اين سال كاروانى از شام به مدينه درآمد و از بهر تجارت روغن زيت و آرد سفيد حمل داشت ، و اين جماعت مردم مدينه را انهى كردند كه سلطان روم تجهيز لشكرى كرده و قبايل لخم و جذام و تنوخ و عامله و غسّان نيز به دو پيوسته اند ، و آهنگ مدينه دارند و اينك مقدمه آن لشكر به بلقاء (1) رسيده ، و هراقليوس كه اين وقت امپراطور تمامت ممالك اروپاست در حمص جاى دارد . همانا اين مردم نصارى كه در اراضى عرب نشيمن دارند مكتوبى به قيصر كردند كه پيغمبر از جهان بگذشت ، و بلاى قحط مردم او را پراكنده و اموال ايشان را ناچيز ساخت ، اگر خواهى ملك او را بى زحمتى توانى گشاد ، پس به سردارى باغباد كه يك تن از بزرگان روم بود چهل هزار (40000) كس لشكر به سوى مدينه گسيل داشت .
و اين خبر به پيغمبر آوردند و جهودان گفتند : اى أبو القاسم اگر در رسالت سخن به صدق دارى اينك به ارض شام سفر كن كه ارض محشر و اراضى پيغمبران است ، و خداوند اين آيت مبارك به پيغمبر خويش فرستاد : قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ . (2) يعنى : كارزار كنيد با كافران الّا آنكه از در ضراعت پذيرنده جزيت شوند .
لاجرم رسول خداى فرمان كرد كه مسلمانان از دور و نزديك ساخته جنگ شوند كه اينك آهنگ روم خواهم كرد و جماعتى را فرمان كرد تا به ميان قبايل شده مردم لشكرى را حاضر درگاه سازند .
ابو ذر غفارى بر حسب فرمان به جانب غفار شده ، و بريدة الحصيب به قبيله .
ص: 1421
اسلم شتافت (1) ، و از اين گونه گروهى به فراهم كردن لشكر بيرون شدند و مقرر بود كه رسول خداى در هيچ غزوه سپاه را از قصد خويش آگاه نمى فرمود جز در جنگ تبوك كه بىپرده فرمان كرد كه آهنگ روم دارد و اين از بهر آن بود كه مسافتى دراز بايد پيمود ، خواست مردم بدانند و ساز سفر به اندازه بعد مسافت طراز كنند ، و مكشوف داشت كه در اين سفر سورت گرما و كثرت اعدا و بلاى غلا دچار خواهد شد .
و اين سفر سخت بر مردم مدينه دشوار مى آمد چه هنگام اجتناى (2) اثمار و رسيدن نباتات و درودن حبّات و غلّات بود ، و همى خواستند در ظلّ اشجار خويش روزى چند به آسودگى زيست كنند ، اين آيت مبارك بدين فرود شد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ . (3) خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد : اى مؤمنان چه رسيد شما را كه در كار جهاد گرانى مىكنيد ، و دنيا را از آخرت گزيده مى داريد و حال آنكه دنيا را در جنب آخرت محلى و مكانتى نيست ، همانا اگر پذيراى جهاد نشويد خداوند قاهر غالب شما را عرضه هلاك دارد و در ازاى شما پيغمبر خود را قومى فرمان پذير بخشايد .
مع القصه رسول خداى فرمود : هان اى مردم ! دنيا با آخرت آن مقدار ندارد كه سر انگشت خويش را با آب زنى و آلايش آن را با تمامت دريا به ميزان برى ، لاجرم دولتى بزرگ را از بهر چيزى اندك از دست مگذاريد و در كار جهاد سبك خيز و استوار باشيد ، چنان كه خداى فرمايد : انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ . (4) يعنى : بيرون شويد به آهنگ سفر تبوك خواه .
ص: 1422
پيادگان بىبضاعت باشيد و خواه سواران با ثروت ؛ و جان و مال را در كار جهاد وقعى نگذاريد كه سود شما در فرمان پذيرى و جهد در جهاد است . ما كانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَ لا يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ لا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَ لا يَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلَّا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ . (1) مى فرمايد : روا نيست مردم مدينه را و عربى كه در پيرامون مدينه نشيمن دارند در ملازمت پيغمبر طريق جهاد نسپرند ، از بهر آنكه از حضرت رسول ايشان را آسيبى نرسد و جوعان و عطشان نشوند ، و زيانى از دشمن نبينند الّا آنكه خداوند به پاداش كردار نيكو مزد نيكوكاران عطا فرمايد .
مع القصه چون پيغمبر لختى به تحريض جهاد سخن كرد در مردم مدينه جنبش باديد گشت ، لاجرم عثمان بن عفان كه اين وقت دويست (200) شتر و دويست (200) اوقيه سيم از بهر تجارت شام به ساز كرده بود به تمامت به حضرت رسول آورد ، و براى تجهيز لشكر پيش داشت . پيغمبر فرمود : لَا يَضُرُّ عُثْمَانَ مَا عَمَلٍ بَعْدَ هَذَا .
و به روايتى سيصد (300) شتر با ساز و برگ و هزار (1000) مثقال زر سرخ حاضر كرد و پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ ارْضَ عَنْ عُثْمَانَ فانّى عَنْهُ رَاضٍ . و نيز گفته اند : از سى هزار (30000) تن لشكر كه سفر تبوك كرد دو بهره را عثمان تجهيز كرد ، و علماى عامه از بهر او چنين حديث كنند كه پيغمبر فرمود : مَنْ جَهَّزَ جَيْشُ الْعُسْرَةِ فَلَهُ الْجَنَّةُ فَجَهَّزَهَا عُثْمَانَ .
عمر بن الخطاب گويد كه : من با خود انديشيدم كه امروز بر أبو بكر سبق گيرم و يك نيمه مال خود را به حضرت رسول بردم تا كار لشكر بسازد . فرمود : يا بن الخطّاب
ص: 1423
از بهر اهل خود چه ذخيره نهاده اى ؟ عرض كردم : هم بدين مقدار براى اهل خويش گذاشته ام . اين هنگام أبو بكر برسيد و اندوختهء خويش را به تمامت پيش داشت .پيغمبر فرمود : از براى اهل خود چه نهاده اى ؟ عرض كرد : اذ ذَخَرْتَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ.يعنى . خدا و رسول را از بهر ايشان ذخيره نهادم . عمر گفت : اى أبو بكر هيچ گاه بر تو پيشى نتوانستم گرفت .
گويند : روزى أبو بكر صدقه در راه خدا خواست كرد و آن را پوشيده به نزديك پيغمبر آورد و عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ هَذِهِ صدقتى وَ لِلَّهِ تَعَالَى عِنْدِي مُعَادٍ . گفت :اين صدقه من است و از براى خدا در نزد من معاد است ، يعنى باز مال به دست كنم و صدقه بدهم . و از پس آن عمر صدقه آورد و ظاهر ساخت و گفت : يَا رَسُولَ اللَّهِ هَذِهِ صدقتى وَلَّى عِنْدَ اللَّهِ مُعَادٍ . اين صدقه من است و از براى من پيش خدا معاد است ، يعنى خدا عوض به من بدهد ، پيغمبر فرمود : يَا عَمْرُو تِرَةٍ قَوْسَكَ بِهِ غَيْرِ وَتْرٍ مَا بَيْنَ صدقتيكما كَمَا بَيْنَ كلميتكما . اندازه كاستى و فزونى شما را اين دو سخن شما آشكار سازد .
و عبد الرحمن بن عوف چهل (40) اوقيه زر و به روايتى چهار هزار (4000) درهم آورد و گفت : مرا هشت هزار (8000) درهم بود ، يك نيمه را به قرض پروردگار خويش دادم و نيم ديگر را از بهر عيال خود گذاشتم ، پيغمبر فرمود :خداوند فره كناد در آنچه دادى ، و آنچه را بداشتى . گويند : به بركت اين دعا چنان مال فراوان يافت كه چون وداع جهان گفت از ميان چهار زن ، تماضره كه مطلقه بود و هنوز مدّت او ختام انجام نداشت از ربع ثمن طلب بهره مى كرد ، ورثه عبد الرحمن حقوق او را به هشتاد هزار (80000) درهم و به روايتى هشتاد هزار (80000) مثقال زر سرخ صلح كردند .
بالجمله عباس بن عبد المطّلب و طلحة بن عبيد اللّه و سعد بن عباده و محمّد بن مسلمه هر يك مبلغى حاضر كردند ، و عاصم بن عدىّ انصارى صد (100) وسق (1) خرما از بهر تجهيز لشكر بذل كرد . .
ص: 1424
و ابو عقيل انصارى نيم صاع خرما يا صاعى آورد و گفت : دوش تا بامداد آب با ريسمان كشيده ام و دو روز مزدور مردم بوده ام ، دو صاع خرما مرا اجرت داده اند ، يكى را براى عيال نهاده ام و آن ديگر را از بهر ساز ابطال آوردم . پيغمبر فرمود : تا آن صاع را بر فراز ديگر صدقات نثر (1) كردند .
منافقان بر قلّت صدقه او عيب گرفتند و اخذ آن را ناستوده شمردند و گفتند : اين صدقه از بهر آن آورد كه از اموال صدقات چيزى بستاند . خداى اين آيت فرستاد :الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقاتِ وَ الَّذِينَ لا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ . (2) آنان كه از لمز و غمز (3) بندگان فرمان پذير را دستخوش سخره مى دارند ، و آنان را كه نيروى انفاق صدقه ندارند به عيب نسبت كنند به عذاب اليم خداوند منتقم كيفر خواهند يافت .
بالجمله بسيار كس از زنان مسلمين زيورهاى خود را به حضرت رسول انفاذ مى داشتند تا در اعداد سپاه به كار رود . و پيغمبر كار لشكر بساخت و همى فرمود :نعلين فراوان با خود برداريد چه مردم را چون نعلين باشد به شمار سواران رود .
اين هنگام سالم بن عمير و عتبة بن زيد الحارثى و ابو ليلى عبد الرحمن بن كعب مازنى و عمرو بن عنمه اسلمى و سلمة بن صخر از بنى زريق و عرباض بن ساريه سلمى و عبد اللّه بن مغفّل و به روايتى مغفل بن يسار يا مهدى بن عبد الرّحمن ؛ و نيز گفته اند : عمرو بن الحمام بن الجموح و به روايتى صخر بن خنسا . (4) گفتند : يا
ص: 1425
رسول اللّه : لَيْسَ بِنَا قُوَّةَ انَّ نَخْرُجُ مَعَكَ ما را بضاعتى و عدتى نيست كه با تو توانيم كوچ داد و از هر قوتى و ثروتى دست ما تهى است ، اكنون ما را مركبى بذل فرماى كه پيادگانيم . فرمود : آنچه شما طلب مى كنيد به دست نيست . ايشان از نزد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بيرون شدند و گريان بودند از اين روى به جماعت بكائين ملقّب گشتند ، و اين آيت مبارك در صفت ايشان آمد : وَ لا عَلَى الَّذِينَ إِذا ما أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلَّا يَجِدُوا ما يُنْفِقُونَ . (1) مى فرمايد : اى محمّد گناهى بر اين جماعت نيست كه به نزديك تو آمدند و طلب مركب كردند و تو در پاسخ فرمودى مركبى به دست نيست ، و ايشان گريان بازشدند تا چرا توانگر نيستند كه ساخته جهاد توانند شد . إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغْنِياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ . (2) همانا عصيان و ملامت آن مردم توانگر راست كه رضا دادند با زنان و كودكان خود بباشند ، و با مردان جنگ بسيج سفر نكنند ، خداوند دلهاى ايشان را به ختام خذلان مختوم داشته و ايشان آگاه نيستند .
بالجمله ابن يامين بن عمرو بن كعب نضرى ، ابو ليلى و ابو مغفّل را ديدار كرد و شترى بديشان تا بنوبت برنشستند ، و از بهر زاد صاعى خرما عطا كرد ، و عباس بن عبد المطلب دو تن را و عثمان بن عفان سه كس را زاد و راحله بدادند ، از اين جمله عتبة بن زيد آن كس است كه تصدق به عرض خود كرد چه آن هنگام كه اصحاب صدقه مى آوردند عرض كرد : يا رسول اللّه خداوند از بندگان صدقه خواهد و مرا چيزى به دست نيست كه از بهر صدقه بذل كنم ، لاجرم عرض (3) خود را بر مردمان حلال ساختم تا هركه تعرض به عرض من رساند خود را مورد كيفر نداند فرمود :قَدْ قَبِلَ اللَّهُ صَدَقَتِكَ . .
ص: 1426
ابو موسى اشعرى گويد كه : جماعت اشعريّين مرا به حضرت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله براى طلب مركب برانگيختند و فرمود : وَ اللَّهِ مَا أَحْمِلَكُمْ عَلَى شَيْ ءٍ يعنى : سوگند با خدا كه شما را بر چيزى سوار نكنم . همانا پيغمبر خشمگين بود و من آگهى نداشتم و اندوهناك بازگشتم ، و هم در بيم بودم كه مبادا بر من خشم گرفته باشد . چون صورت را بر اصحاب خود بازنمودم زمانى دير بر نيامد كه رسول خداى مرا طلب فرمود : و شش (6) نفر شتر بداد تا مردم خود را برنشانم . پس شتران را بديشان آوردم و چند كس از اصحاب خود را به نزديك پيغمبر بردم تا ذمّت خود را برى كنم ، و بازنمايم كه نخست رد ملتمس من كرد و از پس آن بذل مركب فرمود .
و به روايتى أبو موسى عرض كرد : يا رسول اللّه سوگند ياد فرمودى كه ما را مركب ندهى ، چه پيش آمد كه عنايت رفت . فرمود : خداى شما را سوار كرد ، و مرا فرمان داده كه چون در امرى نگران سودى شوم سوگند بشكنم و كفارت دهم .
گويند : سى هزار (30000) كس لشكر آهنگ سفر تبوك كرد و از اين جماعت هزار (1000) تن سواره بود و ديگر مردم پياده طى مسافت همىكردند .
بالجمله در اين وقت هشتاد و دو (82) تن از جماعت بنى اسد و غطفان و رهط عامر بن الطفيل به عذر فقر و عدم بضاعت خواستند تا با لشكر كوچ ندهند ؛ و ديگر عذرها تراشيدند و گفتند : بيم داريم كه چون با سپاه كوچ دهيم مردم طى قبيله ما را به دست غارت پايمال كنند ، پيغمبر فرمود : زود باشد كه خداوند حاجت مرا با شما نگذارد و خداى اين آيت بفرستاد : وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَ قَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ ، لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ
ص: 1427
رَحِيمٌ . (1) مىفرمايد : جماعتى از مردم بادى از در كذب و نفاق دستورى خواستند و از غزا تقاعد ورزيدند ، زود باشد كه اين كافران را عذاب خداى كيفر كند الّا آنكه بر بيماران و فقيران گناهى نيست ، چه ايشان را نيروى بيرون شدن و كوچ دادن نباشد .
و ديگر گروهى از مردم منافق بىآنكه به مانعى معاف باشند يا عذرى بر تراشند از كوچ دادن تقاعد ورزيدند ، و بر زيادت مردم را از بسيج سفر بيم دادند ، اين آيت در شأن ايشان فرود شد : فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللَّهِ وَ كَرِهُوا أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ كانُوا يَفْقَهُونَ ، فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ فَإِنْ رَجَعَكَ اللَّهُ إِلى طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ . (2) مى فرمايد : اين منافقين شاد خاطر شدند از بىفرمانى پيغمبر و تقاعد سفر و بذل جان و مال در راه خدا ، و مؤمنان را نيز بيم دادند كه اقدام در اين غزات مكنيد ، و از حرارت هوا كه چون كوره حدّادان شما را ملاقات خواهد كرد بترسيد ، بگو اى محمد كه آتش دوزخ به كيفر اين بىفرمانى شما را ملاقات خواهد كرد كه گرمتر و تافته تر است ، از پس اين خنده اندك فراوان خواهند گريست . آنگاه مى فرمايد : اى محمّد بعد از غزوه تبوك هرگز اين منافقين را با خود كوچ مده و اگر دستورى از بهر جهاد بخواهند رخصت مفرماى ، بگو با زنان و طفلكان خود ساكن سراى خويش باشند .
و ديگر جندب بن قيس از قبيلهء بنى سلمه حاضر حضرت شد ، فَقَالَ لَهُ يَا بَا وَهْبِ الَّا تَنْفِرَ مَعَنَا فِى هَذِهِ الْغُزَاةِ لَعَلَّكَ انَّ تحتفد بَنَاتِ الاصفر . فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اللَّهِ انَّ قومى لَيَعْلَمُونَ انْهَ لَيْسَ فِيهِمْ أَحَدُ شَيْئاً عَجَباً بِالنِّسَاءِ مِنًى وَ أَخَافُ انَّ خَرَجَتْ مَعَكَ انَّ لَا اصْبِرْ اذا رَايَةً بَنَاتِ الاصفر فَلَا تفتنى وَ ائْذَنْ لِى انَّ أُقِيمَ . پيغمبر با پسر قيس گفت : در غزوه تبوك با
ص: 1428
ما كوچ نمى دهى باشد كه دختران ملوك روم را به جاى كنيزكان مأخوذ دارى . عرض كرد : در ميان قبيله من هيچ كس مر زنان را به شيفتگى من نباشد ، بيم دارم كه چون با تو بيرون شوم و دختران ملوك بنى الاصفر را ديدار كنم صبر نتوانم ، لاجرم مرا مفتون مكن و رخصت فرماى تا به جا باشم . پيغمبر فرمود : اجازت كردم تا بمانى و از وى اعراض نمود و او همچنان قوم خود را از كوچ دادن منع مى فرمود .
پسرش گفت : اى پدر بى فرمانى رسول خدا مىكنى و با قوم خود اين گونه سخن مى رانى ، سوگند با خداى كه در حق تو قرآن فرود خواهد شد و تا قيامت مردمان قرائت خواهند كرد . جندب بن قيس گفت : أَ يَطْمَعُ مُحَمَّدِ انَّ حَرْبِ الرُّومِ مِثْلَ حَرْبٍ غَيْرِهِمْ لَا يَرْجِعُ مِنْ هَؤُلَاءِ أَحَدُ أَبَداً . يعنى : گمان مى كند محمّد كه رزم زدن با لشكر روم مانند ديگر جنگ هاست يك تن از اين لشكر كه با او كوچ مى دهند به سلامت مراجعت نخواهند كرد ، و خداوند اين آيت در صفت او نازل فرمود : وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لِي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ ، إِنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ إِنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أَخَذْنا أَمْرَنا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَوَلَّوْا وَ هُمْ فَرِحُونَ . (1) يعنى : پسر قيس و اتباع او مىگويند : ما را در فتنه مينداز به سبب تضييع مال و پريشانى امر عيال ، چه اگر ما سفر كنيم بازماندگان ما را حارسى و حافظى نباشد و اينك در فتنه اند ، چه اظهار نفاق بزرگتر فتنه اى است و كيفر اين كفّار با آتش دوزخ خواهد رفت ، همانا اى محمّد اگر ظفرمند باشى اين جماعت غم آكنده گردد و اگر شكسته شوى گويند : مردمانى با فرهنگ بوديم كه حاضر جنگ نشديم ، و هيچ زيان و ضررى را ملاقات نكرديم .
قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ (2) . بگو اى محمد جز آنكه خداى بر ما نوشته بهره ما نگردد و شما از بهر ما جز دو كار نيكو انتظار نتوانيد داشت ، و آن نصرت است و اگر نه شهادت و ما از بهر شما انتظار عذاب الهى مىبريم ، و اگر نه به دست ما پايمال هلاك و دمار شويد .
گويند : جندب بن قيس بعد از آنكه اجازت اقامت در مدينه طلب نمود گفت : اگر خود ساخته سفر نتوانم شد لشكر تبوك را به مال مدد كنم . خداوند اين آيت فرستاد : .
ص: 1429
قُلْ أَنْفِقُوا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ إِنَّكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِينَ . (1) مى فرمايد : خواه به رغبت خاطر و خواه به كراهت طبع انفاق كنيد نفقه شما پذيرفته نشود ؛ زيرا كه صدقات كفار به درجات قبول ارتقا نيابد . از اينجاست كه چون رسول خدا از سفر تبوك باز مدينه شد ، مردم بنى سلمه را فرمود : امير و زعيم شما كيست ؟ گفتند : جندب بن قيس لكن مغمور در ملكات بخل است . فرمود : أَىْ دَاءُ مِنَ الْبُخْلِ بَلْ سَيِّدُكُمُ الْفَتَى الابيض الْجَعْدِ بِشْرِ بْنِ بَرَاءَ بْنَ مَعْرُورٍ . از اين پس سيد شما عمرو بن الجموح و به روايتى فرمود : آن جوان سفيد روى جعد موى است كه بشر بن البراء بن معرور باشد .
و ديگر جمعى از منافقان در سراى سويلم جهود انجمن شدند و سخنان ناستوده در كار غزوهء تبوك همى گفتند . چون اين خبر به پيغمبر برداشتند طلحة بن عبيد اللّه را با جماعتى بديشان فرستاد تا آن گروه را زحمت كرده پراكنده ساخت و آتش در سراى سويلم زد چنان كه منافقان خود را از در و بام به زير افكنده هركس به بيغوله اى گريخت .
ديگر جلاس بن سويد الصّامت و جذام بن خالد و اياس بن نضير و سماك بن يزيد و رفاعة بن عبد المنذر و جماعتى ديگر از منافقين مجلس را از بيگانه بپرداختند و در حق رسول خداى سخنان ناستوده گفتند . جلاس گفت : خاموش باشيد مبادا اين سخنان گوشزد او شود و ما فضيحت شويم . گفتند : محمد گوش شنوا دارد هرچه بخواهيم بگوئيم و چون سوگند ياد كنيم استوار گيرد . اين آيت
ص: 1430
مبارك بدين نازل شد : وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ . (1) بعضى از منافقان رسول خداى را مى آزارند و مىگويند گوشى شنواست ، هرچه بگوئيم باور دارد بگو شنونده و قبول كننده است ، لكن كارهاى نيكو را و نه آن است كه كذب شما را نداند بلكه از در رحمت پرده شما را ندراند ، و آنان كه پيغمبر را مى آزارند به عذابى صعب كيفر خواهند يافت .
بالجمله اين جلاس بن سويد هنگام اعداد لشكر تبوك يك روز از قبا بر درازگوشى نشسته به طرف مدينه رهسپار گشت ، عمر بن سعيد كه در حجر تربيت او مىزيست و به روايتى پسر زن او مصعب با او طىّ مسافت مىكرد ، همچنان كه بر مردم عبور می دادند ناگاه جلاس روى به مردم مدينه كرد و گفت : اگر محمّد بدانچه آورده سخن به صدق كند من از اين حمار كمترم ، مصعب گفت : اى خصم خداوند چه گفتى سوگند با خداى سخنى كردى كه اگر بازگويم فضيحت شوى و اگر پوشيده دارم در هلاك خود كوشيده باشم ، و به حضرت رسول آمد و صورت حال را به عرض رسانيد . پيغمبر جلاس را از بهر كيفر طلب كرده او را سوگند ياد كرد كه اين سخنان نگفته ام .
مصعب دست برداشت و گفت : الها به صدق من بر رسول خود آيتى فرست ، پس اين آيت مبارك فرود شد : يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ فَإِنْ يَتُوبُوا يَكُ خَيْراً لَهُمْ وَ إِنْ يَتَوَلَّوْا يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ عَذاباً أَلِيماً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ ما لَهُمْ فِي الْأَرْضِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ . (2)مى فرمايد : سوگند ياد مىكنند با خداوند كه سخن ناشايست بر زبان نياورده ايم و حال آنكه كلمه كفر بر زبان راندند و پيغمبر خداى را بدسگاليدند و از پس مسلمانى كافر شدند و قصد بيرون كردن پيغمبر كردند و بدان دست نيافتند ، از آن روى كه خداوند ايشان را مال فراوان بداد و غنى ساخت مغرور شدند و كين رسول خداى را در خاطر نهادند .
همان روى اين سخن با جلاس است چه او را مولائى بود و به دست مسلمين مقتول گشت . رسول خداى بفرمود تا دوازده هزار (12000) درهم ديت او را تسليم .
ص: 1431
جلاس دادند و او بدين مال غنى و مغرور شد . آنگاه مى فرمايد اگر از نفاق توبه كنند معفو باشند و اگر نه دست فرسود عنا و عذاب خواهند شد .
مع القصه چون جلاس اصغاى اين آيات مبارك كرد از كرده پشيمان شد و طريق توبت و انابت گرفت ، پس رسول خداى آن عطا كه در وجه او مقرر بود بازنگرفت و مردمان اين روش را از بهر قبول توبت جلاس برهانى دانستند .
مع القصه چون رسول خداى بعضى از منافقين را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود خداوند اين آيت فرستاد : عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبِينَ لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ ، إِنَّما يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ . (1) همانا عَفَا اللَّهُ عَنْكَ كلمه اى است كه هنگام لطف و حفارت (2) گويند چونان غفر اللّه لك و يرحمك اللّه و مانند آن ، پس خداوند با پيغمبر خود عطوفتى مى فرمايد و مى گويد : چرا دستورى دادى ايشان را براى توقف و سخنان كذب ايشان را اصغا فرمودى ، تا راست گويان را از دروغ زنان بازدانى و مؤمنان تو را در بذل مال و جان از بهر جهاد اجازت نمى طلبند ، بلكه چون كار پيش آيد بىكلفت خاطر اقدام مىنمايند و آنان كه دستورى مى جويند اين مماطله و تسويفى است كه از شك و ريب در دين ايشان را متردّد ساخته : وَ لَوْ أَرادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لكِنْ كَرِهَ اللَّهُ انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقاعِدِينَ . (3) اگر اين منافقين آهنگ جهاد داشتند بسيج سفر مى كردند و خداوند نيز سفر ايشان را مكروه مى داشت ، و نگذاشت چه اگر بيرون شدند در ميان شما فساد و تباهى انداختند و سخن چينى و غمّازى كردند .
ص: 1432
مع القصه چون جماعتى از منافقين رخصت اقامت جستند در خاطر نهادند كه هرگاه سفر رسول خداى به دراز كشيد يا در تبوك شكسته شود سراى آن حضرت را عرضه نهب و غارت دارند ، و عشيرت و عيال پيغمبر را از مدينه بيرون شدن فرمايند . جبرئيل به حضرت رسول فرمان آورد كه در اين سفر كار مقاتلت نخواهد رفت ، على عليه السّلام را در مدينه به خليفتى بازگذار تا منافقين از آن قصد كه دارند بازايستند و مردمان بدانند كه خلافت و نيابت تو بعد از تو نيز او راست .
پس پيغمبر على را حاضر ساخت و منبر و محراب را به دو سپرد ، و حمايت عشيرت و حراست بلد را از او خواست . على عرض كرد كه : من در هيچ غزا از تو دور نمانده ام چون است كه مرا مى گذارى . فرمان خداى را با او مكشوف داشت و زنان خويش را فرمود : على را بر شما خليفه ساختم او را فرمانبردار باشيد . اين بگفت و ساخته كوچ دادن شد و امارت لشكر را با أبو بكر گذاشت و فرمان كرد تا سپاهيان در ثنية الوداع (1) انجمن شوند .
پس لشكريان خيمه بيرون زدند و رسول خداى خود در ثنية الوداع حاضر شد و لشكر را فراهم كرده اين خطبه را بر ايشان قرائت كرد :
فَقَالَ بَعْدَ أَنْ حَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ : أَيُّهَا النَّاسُ انَّ أَصْدَقَ الْحَدِيثِ كِتَابُ اللَّهِ وَ أُولُوا الْقُرْبى بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ وَ أَوْثَقَ الْعُرَى كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ خَيْرَ الْمِلَلِ مِلَّةُ ابراهيم وَ خَيْرُ السُّنَنِ سُنَّةِ مُحَمَّدٍ وَ أَشْرَفَ الْحَدِيثِ ذِكْرُ اللَّهِ وَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ هذَا الْقُرْآنَ وَ خَيْرُ الامور عوازمها وَ شَرَّ الامور مُحْدَثَاتُهَا وَ أَحْسَنَ هُدًى الانبياء وَ أَشْرَفُ الْقَتْلِ
قتل الشُّهَدَاءُ وَ أَعْمَى الْعَمَى الضَّلَالَةُ بَعْدَ الْهُدَى ، وَ خَيْرُ الاعمال مَا نَفَعَ وَ خَيْرَ الْهُدَى مَا اتُّبِعَ وَ شَرَّ الْعَمَى عَمَى الْقَلْبِ ، وَ الْيَدُ الْعُلْيَا خَيْرُ مِنَ الْيَدِ السُّفْلَى وَ مَا قَلَّ وَ كَفَى خَيْرُ مِمَّا كَثُرَ وَ أَلْهَى ، وَ شَرُّ الْمَعْذِرَةِ حِينَ يَحْضُرُ الْمَوْتُ وَ شَرُّ النَّدَامَةِ يَوْمَ الْقِيمَةِ .
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ لَا يَأْتِى الْجُمُعَةِ الَّا نَزْراً وَ مِنْهُمْ مَنْ لَا يُذْكَرُ اللَّهُ الَّا هُجْراً ، وَ مَنْ
ص: 1433
أَعْظَمُ الْخَطَايَا اللِّسَانُ الْكَذُوبُ وَ خَيْرَ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ ، وَ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَ رَأْسُ الْحِكْمَةِ مَخَافَةُ اللَّهِ ، وَ خَيْرَ مَا أَلْقَى فِى الْقَلْبِ الْيَقِينُ ، وَ الِارْتِيَابُ مِنَ الْكُفْرِ وَ النِّيَاحَةُ مِنْ عَمَلِ الْجَاهِلِيَّةِ ، وَ الْغُلُولُ مِنْ جُمَرِ جَهَنَّمَ وَ السُّكْرُ جَمْرُ النَّارِ ، وَ الشَّعْرِ مِنَ ابليس وَ الْخَمْرُ جِمَاعُ الاثم وَ النِّسَاءُ حَبَائِلُ ابليس وَ الشَّبَابُ شُعْبَةُ مِنَ الْجُنُونِ وَ شَرٍّ الْمَكَاسِبُ كَسْبُ الرِّبَا وَ شَرَّ الْمَآكِلِ أَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ ، وَ السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ ، وَ الشَّقِىُّ مَنِ شَقِىٍّ فِى بَطْنِ أُمِّهِ . وَ أَنَّمَا يَصِيرَ أَحَدُكُمْ الَىَّ مَوْضِعٍ أَرْبَعَةُ أَذْرُعٍ وَ الامر الَىَّ آخِرِهِ وَ مِلَاكُ الْعَمَلِ خَوَاتِيمِهِ ، وَ أَرْبَى الرِّبَا الْكَذِبُ وَ كُلُّ مَا هُوَ آتٍ قَرِيبُ ، وَ شَنَآنِ الْمُؤْمِنِ فِسْقُ وَ قِتَالُ الْمُؤْمِنِ كُفْرُ ، وَ أَكْلُ لَحْمِهِ مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ وَ حُرْمَةُ مَالِهِ
كَحُرْمَةِ دَمِهِ ، مَنْ تَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ كَفَاهُ وَ مَنْ صَبَرَ ظُفُرٍ وَ مِنَ يَعْفُ يَعْفُ اللَّهُ عَنْهُ وَ مَنْ كَظْمِ الْغَيْظَ يَأْجُرْهُ اللَّهُ ، وَ مَنْ يَصْبِرْ عَلَى الرَّزِيَّةِ يُعَوِّضْهُ اللَّهُ وَ مَنْ يَتَّبِعِ السُّمْعَةَ يُسَمِّعِ اللَّهُ بِهِ ، وَ مَنْ يَصُمْ يُضَاعِفُ اللَّهُ لَهُ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ يُعَذِّبْهُ اللَّهُ اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي وَ لَا مَتَى اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي وَ لَا مَتَى اسْتَغْفَرَ اللَّهَ لِى وَ لَكُمْ . (1)
[ اى مردم ، راست ترين سخن كتاب خداست و بهترين و استوارترين پناه كلمهء تقوى و پرهيزگارى است . و بهتر اديان دين ابراهيم (ع) است و برترين سنّت ها سنت هاى محمّد است و بهترين گفتار ذكر خداوند است و نيكوترين قصه ها قرآن است و بهترين كارها كار خوش فرجام است و بدترين كارها بدعت هاست ، نيكوترين رهنمودها ، رهنمود پيامبران و بهترين كشته شدن ، كشته شدن شهيدان است ، كورترين گمراهى ها گمراهى بعد از هدايت است ، گزينهء كارها كارى است كه سودمند باشد و گزينه رهنمودها رهنمودى است كه از آن پيروى شود ، بدترين كورىها كوردلى است و دست بخشنده بهتر از دست گيرنده است ، آنچه اندك و بسنده باشد بهتر از آن چيزى است كه افزون و بيهوده باشد ، بدترين كار پوزش خواهى هنگام فرا .
ص: 1434
رسيدن مرگ است و بدترين پشيمانىها پشيمانى از روز قيامت است .
بعضى از مردم به جمعه نمى آيند مگر از روى بى ميلى و برخى از ايشان خود را به زبان نمى آورند مگر با كلمات زشت و ناپسند ، از بدترين خطاها سخن دروغ و زبان دروغ پرداز است ، بهترين غناها بى نيازى نفس است و بهترين زاد و توشه تقوى است و سر حكمت ترس از خداست ، بهترين چيزى كه به قلب وارد مى شود يقين است و شك و دودلى از كفر است و نوحه و زارى كردن از اعمال جاهلى است و خيانت از آتش زنه هاى جهنم است . مستى پرده اى از آتش است و شعر از ابليس است و شراب سرچشمه گناه است و زنان دامهاى شيطانند . و جوانى شعبه اى از جنون است ، بدترين كسبها رباخوارى و بدترين وسيله نان خوردن مال يتيم است . و سعادتمند كسى است كه از ديگرى پند گيرد و بدبخت كسى است كه در شكم مادرش بدبخت باشد .
و هر يك از شما سرانجام در چهار ذراع زمين مىرود و ملاك ارزش كارها سرانجام آنهاست و رباخوارى سود دروغ است ، آنچه خواهد آمد نزديك است ، دشنام مؤمن كار زشت و كشتن مؤمن كفر و غيبت او از معاصى خداست ، حرمت مال مؤمن همچون حرمت خون اوست ، و هركس به خدا حكم كند او را تكذيب كرده است ، هركس عفو كند خدا او را عفو مىكند و هركس خشم خود را فرو خورد خداوند او را پناه مى دهد و هركس در مصيبت شكيبا باشد خداوند به او عوض مى دهد و هركس رياكار باشد خداوند عيوب او را به گوش همه مى رساند و هركس صبر كند خداوند به او دو برابرش پاداش مىدهد و هركس خدا را عصيان كند خدا او را عذاب مىكند ، خدايا مرا و امتم را بيامرز ، خدايا مرا و امتم را بيامرز ، از خدا براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم ] .
ص: 1435
چون خطبه به پاى برد مردى را كه از بس در بدر و احد زخم يافته بود مضرب مى ناميدند بفرمود : تا سپاه را عرض داد ، بيرون عبيد و تبّاع بيست و پنج هزار (25000) تن برآمد و به روايتى سى هزار (30000) تن بشمار شد ، روات چهل هزار (40000) و هفتاد هزار (70000) و تا صد هزار (100000) تن نيز گفته اند . از آن جماعت ده هزار (10000) كس را اسب سوارى بود و دوازده هزار (12000) شتر در آن لشكرگاه به شمار مى رفت .
اين وقت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بفرمود تا رايتها ببستند و رايت عظيم را به أبو بكر يا زبير بن العوّام داد و لواى اوس را به اسيد بن حضير گذاشت ، و رايت خزرج را ابو دجّانه گرفت و علم بنى مالك بن النّجّار را به عمارة بن حزم داد و از او بازگرفته زيد بن ثابت را سپرد ، عماره گفت : يا رسول اللّه مگر از من به خشم شدى ؟ فرمود : لا و اللّه زيد از تو قرآن را نيكوتر داند و بهتر فرا گرفته و مردم را قرآن پيشى دهد اگر چه بنده سياه گوش بريده باشد ، آنگاه فرمان كرد تا خالد بن الوليد بر مقدمه كوچ دهد و طلحة بن عبيد اللّه بر ميمنه رود ، و عبد الرحمن بن عوف ميسره را بدارد .
اما از آن سوى چون رسول خداى از مدينه بيرون شد گروهى از مردم نفاق انديش گفتند : همانا رسول خداى را از على ثقلى در خاطر است و اگر نه چرا او را با خود كوچ نداد . چون اين سخن على عليه السّلام را معروض افتاد برخاست و سلاح جنگ بر خود راست كرده از مدينه بيرون شد و نماز ديگر در ارض جرف به حضرت رسول خداى پيوست ، و عرض كرد : يا رسول اللّه تو مرا در هيچ غزا به جاى نگذاشته اى چون است كه در اين سفر به جاى مىگذارى اينك مردم بدين گونه سخن مىكنند . فَقَالَ لَهُ النَّبِىِّ : ارْجِعْ يَا أَخِى الَىَّ مَكَانَكَ فَانِ الْمَدِينَةِ لَا تَصْلُحُ الَّا بىأو أَوْ بِكَ فَأَنْتَ خليفتى فِى أَهْلُ بَيْتِى وَ دَارِ هجرتى وَ قومى ، أَمَّا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنًى
ص: 1436
بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى الَّا أَنَّهُ لَا نَبِىٍّ بَعْدِى . فرمود : مدينه جز با من و اگر نه با تو نظم نپذيرد و خليفتى من تو دارى در اهل بيت من و دار هجرت من و امّت من و تو وزير و خليفه من و وصى من و وارث منى ، چنان كه هارون موسى را بود الّا آنكه بعد از من پيغمبرى نباشد ، اكنون بازشو و در مدينه بباش و كفايت امر من مى كن .
و به روايتى محمّد بن مسلمه يا سباع بن عرفطه را مأمور به ملازمت خدمت على داشت . جماعتى از علما بر آنند كه اين كلمات نصّ بر خلافت على است و اگر در آن سفر كار به جنگ مى رفت هرگز على را خدا و رسول در مدينه نمى گذاشتند .بالجمله على مراجعت به مدينه كرد و اين شعر را انشاد فرمود :
الَّا بَاعَدَ اللَّهِ أَهْلِ النِّفَاقِ *** وَ أَهْلُ الاراجيف (1) وَ الْبَاطِلِ
يَقُولُونَ لِى قَدْ قلاك الرَّسُولِ *** فخلّاك فِى الخالف الخاذل
وَ مَا ذَاكَ الَّا لَانَ النَّبِىِّ *** جَفَاكِ وَ مَا كَانَ بِالْفَاعِلِ
فَسَّرْتَ وَ سيفى عَلَى عاتقى *** الَىَّ الراحم الْحَاكِمُ الْفَاصِلُ
فَلَمَّا رانى هفا قَلْبُهُ *** وَ قَالَ مَقَالٍ الاخ السَّائِلُ
أَ مِمَّ ابْنِ عَمًى فانبأته *** بارجاف (2) ذِى الْحَسَدُ الداغل
فَقَالَ أَخِى أَنْتَ مَنْ دُونَهُمْ *** كَهَارُونَ مُوسَى وَ لَمْ يَأْتَلِ (3)
گويند چون منافقين دانسته بودند كه على عليه السّلام از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله باز مدينه
ص: 1437
خواهد شد در راه او به اندازهء پنجاه (50) ذراع حفره كردند ، و از حصيرها و اشياء ديگر روپوش نمودند تا چون على بر آن عبور دهد به حفيره در افتد و هلاك شود ، پس او را به زير سنگ پوشيده بدارند . چون هنگام مراجعت اسب على به لب حفيره آمد بايستاد و سر برافراخته صورت حال را معروض داشت . على در حقّ او دعاى خير گفت ، و همچنان اسب براند تا بر زبر آن روپوش سست پى برفت و خداوند آن روپوش را در زير پاى اسب محكم كرد چون بدان سوى حفيره رسيد بفرمود تا آن روپوش را برگرفتند و حيلت منافقان را بازنمود .
و در خبر است كه اسب به سخن آمد و بيست و چهار (24) تن از منافقان را بر شمرد و گفت : دوازده (12) تن اين حيلت كرده اند و دوازده (12) ديگر در كمين و كيد رسول خدايند . عرض كردند : يا على صورت اين حال را به حضرت رسول مكتوب فرما ، فرمود : نامه خدا و پيك او زودتر از نامه و پيك من به پيغمبرش مى رسد . و از آن طرف رسول خداى در فرود عقبه ذى فتق فرمود : روح الامين مرا خبر مى دهد ، و قصه على عليه السّلام را تا بپاى بيان فرمود . بعضى بر آنند كه اين آيت مبارك كه مى فرمايد : كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (1) در كيد منافقين با على و قصه حفيره فرود شد .
مع القصه چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله از ارض جرف كوچ همىخواست داد عبد اللّه بن ابىّ كه رئيس منافقان بود با مردم خود آغاز مخالفت نهاد ، و با جماعت خود به جانب مدينه مراجعت كرد و گفت : من با بنى الاصفر رزم ندهم ، اين لشكر چنان پندار كنند كه با روميان رزم جستن كارى سهل باشد ، سوگند با خداى كه ايشان را مقهور و مغلوب مى نگرم و معاينه مىكنم كه در اطراف جهان پراكنده مى روند .
چون اين خبر به رسول خداى برداشتند ، فرمود : اگر در او خيرى بودى از ما كناره
ص: 1438
نگرفتى شاد باشيد كه از شرّ او ايمن شديد ، خداوند اين آيت مبارك بدين فرستاد : لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ . (1) يعنى : اگر عبد اللّه پسر ابى با اتباع او به اتفاق شما كوچ مى دادند در ميان لشكر فساد و تباهى مى انداختند و در كين و كيد شما كار عيون و جاسوسان مى كردند و در كارها نگران مى شدند و نشر احاديث مى نمودند .
مع القصه رسول خداى طريق تبوك پيش داشت و لشكر كوچ دادند و در هيچ سفر چندين سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ، چه بيشتر لشكريان هر ده (10) تن يك شتر بر زيادت نداشتند و آن را به نوبت بر مى نشستند ، و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند كه هر روز دو كس يك خرما قوت مىساخت يك تن لختى مى مكيد و يك نيمه را از بهر صاحب خود مى گذاشت ، و از قلّت بضاعت بدين قدر قناعت مىكردند و طىّ مسافت مى نمودند .
مقرّر است كه ده (10) تن از مسلمين از قفاى رسول خدا بيرون شدند و ايشان را يك شتر بود كه هر ساعت يك تن بر مى نشست . وَ كَانَ زَادَهُمْ الشَّعِيرِ الْمَسُوسَ وَ التَّمْرِ الزهيد وَ الاهالة السنخة و زاد ايشان جو كرم زده و تمر خوشيده و چربش بد بوى شده بود و چند تن از ايشان را تمر نيز نبود و دفع جوع را بدين گونه مى دادند .فاذا بَلَغَ الْجُوعِ مِنْ أَحَدِهِمْ اخُذَ التَّمْرَةُ فلاكها حَتَّى يَجِدَ طَعْمُهَا ثُمَّ يُعْطِيهَا صَاحِبِهِ فَيَمَصُّهَا ثُمَّ يُشْرَبُ عَلَيْهَا جُرْعَةُ مِنْ مَاءٍ كَذَلِكَ حَتَّى يَأْتِىَ عَلَىَّ آخِرِهِمْ فَلَا يَبْقَى مِنِ التَّمْرَةُ الَّا النَّوَاةَ. يعنى : چون به شدت گرسنه و جوعان مى شدند يك تن از ايشان تمره بر مى گرفت و اندك مى مكيد ، بدان اندازه كه ادراك طعم آن مى كرد پس به رفيق خويش مى گذاشت تا او نيز اندك مى مكيد ، و جرعه اى آب در مى كشيد ، بدين گونه
ص: 1439
هر يك از آن تمره مى گرفتند چندان كه خستوى آن به جاى بماند .
ديگر آنكه با حدّت هوا و سورت گرما آب در منازل ايشان ناياب بود چندان كه با اين قلّت راحله شتر خويش را مى كشتند و رطوبات احشا و امعاى آن را به جاى آب مى نوشيدند . از اين روى اين لشكر را جيش العسرة مى ناميدند كه ملاقات سه عسرت شگرف همى كردند خداوند يزدان مى فرمايد : لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ . (1) خلاصه معنى آن است كه : پيغمبر به توبت و انابت گرائيد تا مهاجر و انصار به دو اقتفا كردند و توبت ايشان به بركت توبت پيغمبر پذيرفته شد ، و آن عصيانى كه در كراهت سفر تبوك داشتند محو گشت و اين مهاجر و انصار كه در سختى و عسرت متابعت رسول خداى كردند از پس آنكه نزديك بود روى دلهاى ايشان واژونه شود و از همراهى پيغمبر تقاعد ورزند ، پس خداوند از در لطف بر ايشان بازگشت فرمود تا طريق توبت گرفتند و توبت ايشان پذيرفته گشت .
جماعتى از مردم منافق ملازم لشكرگاه شدند تا اگر دست يابند غنيمتى به دست كنند و در عرض راه سخنان آشفته همىگفتند و مسلمين را از جنگ بيم همىدادند .
يك روز وديعة بن ثابت با گروهى از منافقان كه از پيش روى پيغمبر كوچ مى دادند گفت : اين مرد مى خواهد قصور و حصون شام را بگشايد و در ايوان پادشاهان جاى كند ، هيهات هيهات اين كى تواند بود ؟ مختبر بن فحش حمير (2) كه نسب از قبيله بنى اشجع داشت گفت : سوگند با خداى دوست مى دارم كه در كيفر اين سخن هر يك ما را صد (100) تازيانه بزنند ، و آيتى در شأن ما نازل نشود . چون صورت حال بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مكشوف بود عمار ياسر را طلب فرمود و فرمان كرد كه :درياب اين قوم را كه بسوختند ، و از ايشان پرسش كن كه چه گفتيد ؟ و اگر پوشيده
ص: 1440
دارند بگوى كه : چنين سخن كرديد .
عمار برفت و پيغام پيغمبر بگذاشت و آن جماعت از در توبت و ضراعت به حضرت رسول آمدند . چون مكشوف بود كه نتوانند سخنان خود را پوشيده داشت وديعة بن ثابت عرض كرد : يا رسول اللّه از پيش بوده است كه مردمان هنگام مسافرت كار به مسامرت و مزاح مى كرده اند تا طول طريق بر خاطرها گرانى نكند ، ما نيز سخنى به مزاح گفتيم خداوند بارى اين آيت بفرستاد : يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِؤُا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ ما تَحْذَرُونَ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمِينَ . (1) مى فرمايد : بيم دارند منافقان كه بر كشف حال ايشان سوره اى از قرآن فرود شود ، بگو اى محمّد استهزا كنيد تا جزاى اين تسخر و استهزا را دريابيد و خداوند اين كردار ناستوده را كه پوشيده مى داريد روشن سازد ، همانا اگر از ايشان پرسش كنى كه چرا بدين گفتار نابهنجار اقدام كرديد گويند كه سخنى از در لعب و بازى بود ، بگو اى محمّد با خدا و رسول استهزا مىكنيد و از در كذب عذر بر مى تراشيد ؟ همانا كافر شديد اگر بعضى از شما طريق پشيمانى گيرند و به توبت گرايند گناه ايشان را معفو داريم و آن كس كه بر كفر خود بپايد دست فرسود عذاب خواهد شد .
و روى اين سخن با مختبر بن حمير است چه او در ميان آن جماعت طريق توبت و انابت گرفت و عرض كرد : يا رسول اللّه اين نام مرا هلاك كرد ، پيغمبر او را عبد اللّه بن عبد الرحمن نام گذاشت آنگاه از پيغمبر خدا خواستار شد كه در راه خداوند شهيد شود و كس قبر او را نداند . فَقَالَ : يَا رَبِّ اجْعَلْنِى شَهِيداً حَيْثُ لَا يَعْلَمُ أَحَدُ أَيْنَ أَنَا. و مسئول او به اجابت مقرون شد و در روز يمامه در جنگ مسيلمه كذّاب - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور مى شود - شهيد شد و كس نشان او را ندانست . .
ص: 1441
بالجمله رسول خداى با آن لشكر بزرگ از بهر طىّ منازل رهسپر گشت و عبور آن حضرت بر جبلى عظيم افتاد بى آنكه چشمه بجوشد يا سحابى بخروشد از فراز جبل به ترشحات پياپى آبى به سيلان مى رفت ، مردمان به عجب شدند كه اين آب از كجاست ؟ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود اين كوه مى گريد . گفتند : آيا كوه را گريستن تواند بود ؟فرمود : هم اكنون بر شما مكشوف خواهم داشت : فَقَالَ : أَيُّهَا الْجَبَلِ مِمَّ بُكَاؤُكَ ، فَأَجَابَهُ وَ قَدْ سَمِعَهُ الْجَمَاعَةِ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ ، يَا رَسُولَ اللَّهِ مُرَبًّى عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ وَ هُوَ يَتْلُو نَارٍ وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ ، فَأَنَا أَبْكَى مُنْذُ ذَلِكَ الْيَوْمِ خَوْفاً مِنْ أَنْ أَكُونَ مِنْ تِلْكَ الْحِجَارَةِ . فَقَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : اسْكُنْ مَكَانَكَ فَلَسْتُ مِنْهَا أَنَّما تِلْكَ الْحِجَارَةِ الْكِبْرِيتِ . پيغمبر با كوه خطاب كرد كه : اين گريه از بهر چيست ؟ چنان به زبان فصيح پاسخ بازداد كه تمامت لشكر اصغا نمودند ، گفت : يا رسول اللّه وقتى عيسى بن مريم بر من مرور كرد و همى آتش را وصف كرد كه هيزم آن مردمان و سنگها خواهد بود ، من از آن روز مى گريم كه مبادا از آن سنگها باشم . پيغمبر فرمود : آسوده باش كه تو از آن سنگها نيستى بلكه آن سنگ كبريت است . چون اين خطاب بشنيد ديگر ترشح نداشت ، و از گريستن بايستاد .
و ديگر چنان افتاد كه يك روز سهيل بن بيضا با رسول خداى رديف بود ناگاه پيغمبر به آواز بلند بانگ برداشت كه يا سهيل و همچنان سهيل به آواز بلند ندا در مى داد كه لبيك ، چون سه كرّت اين بانگ بالا گرفت مردمان در پيرامون پيغمبر پرّه زدند اين هنگام فرمود : مَنْ شَهِدَ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ حَرَّمَهُ اللَّهُ عَلَى النَّارِ .
اين وقت مارى بس عظيم بر سر راه پديدار شد و مردمان از ديدار آن فرار كردند
ص: 1442
و از دور نگران بودند ، پس آن مار در برابر رسول خداى بايستاد و بعد از زمانى از نزديك پيغمبر به يك سوى راه شد و همچنان ايستاده بود ، اين وقت مردمان نزديك شدند و در برابر حضرت رسول انجمن گشتند . پيغمبر فرمود : اين جنى از جمله آن نه (9) تن جن است كه در مكه نزد من آمدند و اصغاى كلمات قرآن كردند ؛ چون منزل وى در اين اراضى است امروز نزديك من آمد و سلام داد و مشكلات خويش بپرسيد و اينك شما را سلام مىدهد . اصحاب گفتند : و عليه السلام و رحمة اللّه و بركاته پيغمبر فرمود : حيّوا عِبَادِ اللَّهِ مَنْ كَانُوا . يعنى : اى بندگان خداى تحيّت كنيد هر كه باشند .
خوارزمى در ترجمه (مستقصى) اين سخن به تصحيف خوانده و آن را حبّوا دانسته ، يعنى : دوست داريد .
ديگر آنكه در طريق يكى از منازل شتر پيغمبر ياوه شد مردمان در طلب آن بيرون شدند ، زيد بن الصّلت كه جهودى از بنى قَينقُاع بود و در منزل عمارة بن حزم جاى داشت ، با جماعتى كه حاضر بودند گفت : گمان محمّد آن است كه پيغمبر خداست و از آسمان خبر مى آورد ، چون است كه شتر گمشدهء خويش را نداند ؟ از قضا اين وقت عماره در حضرت رسول بود پيغمبر روى با او كرد و فرمود : هم اكنون منافقى در منزل تو با اهل مجلس خود چنين سخن كرد ، آرى من هيچ از خويشتن ندانم جز آنكه خداوند القا فرمايد ، چنان كه خبر شتر مرا بازداد ، همانا در فلان وادى مهارش بر شاخ درختى استوار شده . چون اصحاب اين بشنيدند برفتند و شتر را بياوردند .
و از آن سوى چون عُماره به منزل خويش شد فحص فرمود كه : اين سخن را كه گفته است ؟ مكشوف افتاد كه زيد بن الصّلت گفته ، لا جرم با زيد درآويخت و گفت :تو در منزل من داهيه بزرگ بوده اى و من ندانسته ام ، و زيد را از پس گردن بزد و از منزل خود اخراج كرد و ترك صحبت او بگفت . گويند : زيد مسلمانى گرفت و به روايتى تا هنگام مردن منافق بود .
ص: 1443
مع القصه رسول خداى طىّ مسافت كرده به اراضى وادى القرى درآمد و سراپرده راست كردند ، مردم بنى عريض پيغمبر را ميهمانى كردند و هريسه به حضرت رسول فرستادند . رسول خداى از آن هريسه بخورد و از اموال وادى القرى هر سال چهل (40) وسق خرما در وجه آن جماعت مقرّر داشت . و همچنان در وادى القرى ، رسول خداى را بر حديقه زنى عبور افتاد هر كس آن حديقه را خرص (1) كرد پيغمبر نيز سخنى بفرمود ، هنگام مراجعت چون از آن پرسش كردند آن خرص كه رسول خداى كرده بود حبّه اى بيش و كم برنيامد .
بالجمله چون از وادى القرى به ديار حجر ثمود عبور دادند پيغمبر با لشكريان فرمود : اين زمين بلاست از آب آن مى آشاميد و وضو مسازيد ؛ و اگر با اين آب خمير كرده باشيد از آن خمير مخوريد و شتر خود را مخورانيد ، و زانوى شتران را سخت ببنديد و مى بايد هيچ كس از خيمهء خود بيرون نشود ، جز اينكه صاحبى با او باشد .همه كس كار بدين گونه كرد مگر يك تن از بنى ساعده كه به حاجت از خيمه بيرون شد و او را مرض خناق بگرفت ، و تنى ديگر براى شتر گمشده خود برآمد و او را باد ببرد .
چون اين قصه در حضرت پيغمبر معروض افتاد فرمود : چرا بى فرمانى كرديد ؟آنگاه در حق آن مريض دعاى خير بگفت تا شفا يافت و آن كس را كه باد برده بود در جبل طى انداخت . بعد از مراجعت پيغمبر به مدينه مردم طى او را به حضرت رسول آوردند .
گويند : در ديار حجر ، رسول خداى سر و روى خود را به رداى مبارك بپوشيد و
ص: 1444
شتر خويش را به سرعت همى راند ، و فرمود : در منازل مردم ظلم پيشه عبور مكنيد الّا آنكه گريان باشيد تا مبادا آن عذاب كه ايشان راست مر شما را نيز ملاقات كند .
بالجمله چون بامداد كردند لشكريان را آب ناياب افتاد ، در حضرت رسول بناليدند . پيغمبر دست به دعا برداشت با اينكه هيچ ابرى ديدار نبود سحابها پديدار گشت و متراكم شد و بارانى بزرگ بباريد ، چندان كه مردم سيراب شدند و آب برگرفتند . آنگاه پيغمبر تكبير بگفت ، پس ابر بشكافت و آفتاب بتافت .
اين هنگام فرمود : گواهى مى دهم كه من پيغمبر خدايم . يك تن از مسلمانان با مردى نفاق پيشه گفت : چون اين معجزه بديدى روا باشد كه مسلمانى گيرى . گفت :نه چنين است بر حسب اتفاق ابرى عبور داشت و بارانى بباريد .
و ديگر چنان افتاد كه بعضى از مردم به جهت بُعد مسافت و طول طريق زياده از چند روزه حمل خوردنى دادند ، چون ايامى برگذشت آن خوردنيها فاسد شد ، در حضرت رسول عرض كردند كه زاد ما كهنه و بدبوى شده بر آن صبر نتوانيم كرد .
فرمود : چه زاد داريد ؟
گفتند : نان و گوشت مالح (1) و عسل و تمر .
فرمود : قوم موسى را مانيد چنان كه خداى فرمايد : وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ . (2)
ص: 1445
اكنون چه مىخواهيد ؟
گفتند : نُرِيدُ لَحْماً طَرِيًّا قديدا وَ لَحْماً مشويّا مِنْ لَحْمِ الطُّيُورِ وَ مِنَ الْحَلْوَاءِ الْمَعْمُولُ . يعنى : گوشت مرغ و ماهى و كبابهاى نيكو و حلواهاى شكرين مى خواهيم .
پيغمبر فرمود : وَ لَكِنَّكُمْ تخالفون فِى هَذِهِ الْوَاحِدَةِ بَنَى اسرائيل لَا نَهِمُ أَرَادُوا الْبَقْلِ وَ الْقِثَّاءِ وَ الفوم وَ الْعَدَسُ وَ الْبَصَلِ فَاسْتَبْدَلُوا الَّذِى هُوَ أَدْنَى بِالَّذِى هُوَ خَيْرُ وَ أَنْتُمْ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِى هُوَ أَفْضَلُ بِالَّذِى هُوَ دُونَهُ . پيغمبر فرمود : بنى اسرائيل تره و خيار و سير و پياز طلب كردند ، و اين اشياء مكانت آن را نداشت كه بديشان نازل مى شد ، و شما با بنى اسرائيل مخالفت كرديد و از آنچه داشتيد نيكوترى خواستيد و من از خداى خواستار مى شوم تا شما را عطا كند .
گفتند : هم در ميان ما كسان باشند كه مانند بنى اسرائيل سير و پياز و امثال آن طلب كنند .
فرمود : هم خداوند عطا مىكند شما را به خواهندگى .
پيغمبر خود آنگاه فرمود : يا عباد اللّه ، چون قوم عيسى طلب مائده آسمانى كردند قالَ اللَّهُ إِنِّي مُنَزِّلُها عَلَيْكُمْ فَمَنْ يَكْفُرْ بَعْدُ مِنْكُمْ فَإِنِّي أُعَذِّبُهُ عَذاباً لا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعالَمِينَ . (1)
خداوند فرمود اين مائده به سوى شما مى فرستم و اگر از پس اين آيت بزرگ كسى كافر شود دست فرسود عذابى گردد كه هيچ كس از جهانيان آن زحمت و عقوبت نديده باشد .
و هر كس از پس آن مائده كافر شد خداوند او را مسخ كرد و به صورت خنزير و بوزينه و جانوران برّى و بحرى تا به چهارصد (400) گونه برآورد و انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ لَا يستنزل لَكُمْ مِنَ السَّماءِ حَتَّى يَحِلَّ بكافركم مَا حَلَّ بِكُفَّارٍ قَوْمِ عِيسَى وَ انَّ مُحَمَّداً رَؤُفُ بِكُمْ مِنْ انَّ يعرّضكم لِذَلِكَ . همانا رسول خدا با شما از در رحمت و رأفت است كه از اين طلب خود را به تعب نيندازيد ، چه اگر از آسمان براى شما مائده نازل كند و شما كافر شويد همان كيفر يابيد كه امّت عيسى يافتند .
آنگاه پيغمبر به جانب طايرى نگران شد كه در هوا طيران داشت ، پس با يك تن از اصحاب خطاب كرد كه : اين طاير را ندا كن و بگو پيغمبر امر مى كند تو را كه در .
ص: 1446
زمين فرود شوى . چون ابلاغ فرمان كرد آن طاير به زير آمد . پيغمبر فرمود : اى طاير خداوند امر مى كند كه بزرگ شوى . در حال آن طاير به اندازه تلى برآمد . آنگاه بفرمود تا اصحاب آن را احاطه كنند ده هزار (10000) كس گرد آمد و نتوانستند محيط او شد ، پس در گرد او بر صف شدند ديگر باره پيغمبر فرمان كرد تا آن طاير از پروبال بيرون شد و گوشت و استخوان به جاى ماند ، باز حكم داد تا استخوان و پاى و منقار را كه متفرق بود مجتمع ساخت .
فَقَالَ : انَّ اللَّهَ تَعَالَى يَأْمُرُ هَذِهِ الْعِظَامِ أَنْ تَعُودَ قثّاء فَعَادَتْ كَمَا قَالَ و همچنان فرمود :انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ هَذِهِ الاجنحة وَ الزغب وَ الرِّيشُ أَنْ تَعُودَ بَقْلًا ، وَ بصلا ، وَ فوما ، وَ أَنْوَاعِ الْبُقُولِ فَعَادَتْ كَمَا قَالَ . يعنى : پيغمبر فرمود كه : خداوند امر مى فرمايد كه اين استخوانها و بالها و پرها سير و پياز و انواع بقولات و ترها گردند و در زمان چنان شد .
آنگاه فرمود : هان اى مردمان با دست و كارد قطع كنيد و بخوريد و چنان كردند ، يك تن از منافقين همى خورد و گفت : محمّد گمان مى كند كه در بهشت اهل جنّت چون اكل طيور مى فرمايند از جانبى گوشت قديد و از جانبى مشوى (1) مى ربايند ، نيكوست كه در دنيا ما را بنمايد . خداوند پيغمبر را آگهى فرستاد پس بفرمود :عِبَادَ اللَّهِ لِيَأْخُذْ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْكُمْ لقمته وَ لِيُقِلَّ : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ وَ لْيَضَعْ لقمته فِى فِيهِ فانّه يَجِدْ طَعْمَ مَا شَاءَ قديدا وَ انَّ شَاءَ مشويّا وَ انَّ شَاءَ مَرَقاً طَبِيخاً وَ انَّ شَاءَ سَايِرٍ مَا شَاءَ مِنَ أَلْوَانِ الطَّبِيخِ أَوْ مَا شَاءَ مِنَ أَلْوَانِ الْحَلْوَاءَ . فرمود : بايد هر كس از شما لقمه اى مأخوذ مى دارد بسم اللّه بگويد ، و در دهان بگذارد ، پس هر چه اراده كند آن شود ، از هر گونه كباب و مطبوخ ، و هر گونه حلوا .
پس چنان كردند و بخوردند تا سير شدند . آنگاه عرض كردند : اكنون تشنه ايم .فرمود : لِيَأْخُذْ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْكُمْ لقمته مِنْهَا فَيَضَعُهَا فِى فِيهِ وَ لْيَقُلْ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ فانّه يَسْتَحِيلُ فِى فِيهِ مَا يُرِيدُ انَّ أَرَادَ لَبَناً وَ انَّ أَرَادَ شَرَاباً آخَرَ مِنْ الاشربة . يعنى : بايد به نام خدا هر كس لقمه خود را در دهان بگذارد و درود بر پيغمبر و آل او بفرستد ، هر چه بخواهد آن شود خواه شير و خواه هر گونه شرابى . پس اصحاب چنان كردند و چنان يافتند . .
ص: 1447
آنگاه فرمود : انَّ اللَّهُ تَعَالَى يَأْمُرُكَ أَيُّهَا الطَّائِرُ أَنْ تَعُودَ كَمَا كُنْتَ وَ يَأْمُرُ هَذِهِ الاجنحة وَ المنافير وَ الرِّيشُ وَ الزغب الَّتِى قَدْ اسْتِحَالَةِ الَىَّ الْبَقْلِ وَ الْقِثَّاءِ وَ الْعَدَسُ وَ الْبَصَلِ وَ الفوم أَنْ تَعُودَ جُنَاحاً وَ رِيشاً وَ عِظَماً كَمَا كَانَتْ عَلَى قَدْرِ قُلْتَهَا . يعنى : اى طاير ، خداوند مى فرمايد چنان باش كه از نخست بودى ، و امر مى كند كه اين بالها و منقارها و پرها كه مستحيل به بقولات شد هم ديگر باره به حال نخستين آيد .
لا جرم آن طاير جسدى به صورت نخست آمد . باز فرمود : أَيُّهَا الطَّائِرُ انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ الرُّوحُ الَّتِى كَانَتْ فِيكَ فَخَرَجَتْ أَنْ تَعُودَ اليك . پس روح به جسد او بازآمد ديگر باره فرمود : أَيُّهَا الطَّائِرُ انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكَ أَنْ تَقُومَ وَ تَطِيرُ كَمَا كُنْتَ تَطِيرُ . پس برخاست و بپريد به سوى هوا و مردم نگران بودند . و از آن پس در دست خود از آن سير و پياز و ديگر بقولات چيزى نيافتند .
مع القصه رسول خداى كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرد تا راه با تبوك نزديك افتاد ، پس سپاه را پيش خواند و فرمود : فردا چاشتگاه فرود عين تبوك خواهيد شد تا من حاضر نشوم كس دست با آب فراز نكند .
روز ديگر كه لشكر وارد تبوك شد پيش از آنكه پيغمبر درآيد جماعتى به چشمه تبوك رسيدند و با آب چشمه دست در بردند . چون پيغمبر بيامد و بدانست خشمگين شد و با آن جماعت سخنى چند از در شناعت براند ، آنگاه بفرمود : تا وعائى از آن آب بياوردند دست و دهان و روى مبارك را بشست ، و بدان چشمه بريخت در زمان آب بجوشيد و غزارت يافت تا لشكر را به تمام كفايت كرد . آنگاه با معاذ بن جبل فرمود : اگر زندگانى يا بى زود باشد كه چندان آب در اينجا بينى كه از دو جانب وادى سرشار برود .
و اين روز كه پيغمبر وارد تبوك شد سه شنبه بود به روايتى بقيت ماه شعبان را با چند روز از شهر رمضان توقف فرمود و نيز گفته اند كه : دو ماه در تبوك توقف داشت .
ص: 1448
چند كس از اصحاب رسول خداى هنگام خروج از مدينه ملازمت ركاب نداشتند ، و در ايام توقف پيغمبر در تبوك پيوسته لشكرگاه گشتند .
نخستين ابو ذر غفارى بود شترى ضعيف و ناتوان داشت ، چون از قفاى پيغمبر بيرون شد شتر را توان رفتن نماند ناچار ابو ذر آن را به جاى گذاشت و حمل شتر را بر پشت كشيده پست و بلند زمين را در نوشت و به ارض تبوك درآمد . لشكريان از دور نگران شدند كه پياده در مى رسد و ندانستند كيست ، و به عرض رسول خداى رسانيدند . فرمود : ابو ذر مى آيد . أَدْرِكُوهُ بِالْمَاءِ فانّه عَطْشَانُ . او را آب برسانيد كه سخت تشنه است . پس مقدارى آب به دو بردند تا بياشاميد ، و نگريستند كه اداوه سرشار از آب با خود دارد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : يا أباذرّ مَعَكَ مَاءُ وَ عَطِشْتُ ؟ اى ابو ذر چندين تشنه بوده اى و حال آنكه حمل آب مى دهى عرض كرد : بابى انت و امى آب بارانى عذب و بارد در صخره اى يافتم ، و با خود گفتم : ننوشم تا حبيب من رسول خداى ننوشد .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : يَا أَبَا ذَرٍّ رَحِمَكَ اللَّهُ ، تَعِيشُ وَحْدَكَ وَ تَمُوتُ وَحْدَكَ وَ تُبْعَثُ وَحْدَكَ وَ تَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَحْدَكَ ، يَسْعَدُ بِكَ قَوْمُ مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ يَتَوَلَّوْنَ غُسْلَكَ وَ تَجْهِيزَكَ وَ الصَّلَاةِ عَلَيْكَ وَ دَفْنَكَ . فرمود : اى ابو ذر خداوند ترا رحمت كند كه تنها زندگانى كنى و تنها وداع جهان گوئى ، و تنها برانگيخته شوى و تنها به جنان جاويد درآئى ، جماعتى از مردم عراق با تو مسعود شوند كه تجهيز و تكفين تو كنند . - و قصه او با عثمان بن عفان و تنها مردن او در بيابان به صدق قول رسول خداى در جاى خود مرقوم مى شود - .
ص: 1449
ديگر ابو خثيمه هو عبد اللّه بن خثيمه . بعد از بيرون شدن پيغمبر از بهر اعداد كار در گرمگاه روز به خانه خويش درآمد ، و او را دو زن بود هر يك در عريشى (1) جاى كرده آب سرد و طعامهاى مهنا مهيا داشتند ، چون ابو خثيمه را بديدند گفتند : در اين حدّت و حرارت هوا چه كنى ؟ درآى و با خورش و آسايش تن آسائى كن : فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ رَسُولَ اللَّهِ قَدْ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تاخّر فِى الضح وَ الرِّيحُ وَ الْحُرِّ وَ الْقُرِّ يَحْمِلُ سِلَاحَهُ عَلَى عَاتِقِهِ ، وَ أَبُو خُثَيْمَةَ فِى ظِلَالٍ بَارِدَةٍ وَ طَعَامُ مهيّا وَ امْرَأَتَيْنِ حسناوين ، مَا هَذَا بِالنِّصْفِ وَ اللَّهِ مَا أُكَلِّمَ وَاحِدَةٍ مِنْكُمَا كَلِمَةٍ وَ لَا ادْخُلْ عَرِيشاً حَتَّى الْحَقِّ بالنّبىّ . گفت : رسول اللّه را كه خداوند از گذشته و آينده معصوم فرموده اينك زحمت سرما و گرما بر خود نهاده ، و گردن خويش را فرسوده حمل سلاح داشته ، كى با انصاف برابر شود كه ابو خثيمه با دو زن نيكو صورت در سايه دار ترتيب طعام و آب خوشگوار كند ، سوگند با خداى كه با شما سخن نكنم و به عريش شما در نيايم الّا آنكه به حضرت رسول خواهم شتافت .
اين بگفت و راه برگرفت و مقدارى زاد بر شتر خويش حمل داد ، چون راه با تبوك نزديك فرمود ، اصحاب عرض كردند : سوارى از دور پديدار است . پيغمبر فرمود : كُنَّ أَبَا خُثَيْمَةَ أَوْلَى لَكَ . يعنى : او ابو خثيمه است كه نزديك به هلاكت رسيده .
ديگر آن هنگام كه رسول خداى تجهيز لشكر مىكرد از براى غزوه تبوك ، وفد كنانه به حضرت مدينه آمدند ، واثلة بن الاشفع ليثى سيّد و زعيم آن جماعت بود .رسول خداى او را گفت : چه كسى و از براى چه آمدى ؟ عرض كرد : آمده ام تا مسلمانى گيرم . فرمود : با من بيعت كن بدانچه دوست مى دارم و بدانچه مكروه مى شمارم . واثله به همان شرايط بيعت كرد و قوم او نيز متابعت كردند .
ص: 1450
آنگاه واثله رخصت مراجعت حاصل كرده به قبيله خويش بازگشت نمود ، پدر او اشفع چون مسلمانى او را بدانست گفت : سوگند با خداى كه هرگز با تو سخن نكنم ، لكن خواهرش با برادرش همداستان شد و با پيغمبر ايمان آورد و كار برادر را از بهر سفر مدينه راست كرد .
پس واثله ديگر باره راه مدينه گرفت تا با لشكر تبوك پيوسته شود ، وقتى برسيد كه رسول خداى بيرون شده بود و لشكر از دنبال او به تفاريق بيرون مى شدند ، واثله گفت : كيست كه مرا سوار كند تا هرچه در اين سفر غنيمت يافتم از آن او باشد ؟كعب بن عجره او را سوار كرد تا پيوسته جيش پيغمبر گشت .
و چون در تبوك خالد بن وليد به فرمان پيغمبر آهنگ حرب اكيدر كرد ، ملازم خدمت او بود - چنان كه عن قريب مرقوم مىشود - در آن سفر از غنايم شش (6) شتر يا بيشتر بهرهء واثله افتاد ، اين جمله را به نزديك كعب بن عَجْرَه آورده پيش داشت .كعب گفت : من تو را در راه خدا سوار كردم ، و اين فعل نيكو را با غرض ديگر آلوده نكنم و دست به اخذ شتران نيالود .
ديگر ابن امّ مكتوم به حضرت رسول آمده عرض كرد كه : مردى پير و ضعيف و ناتوانم و كورم و قائدى ندارم آيا رخصت مىدهى كه از جهاد تخلف كنم ؟ پيغمبر در پاسخ او سخن نكرد ، و به روايتى لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ [ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذِينَ يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجُ اذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولَهُ ](1) الى آخره در حق او نازل شد . و نيز گفته اند : در حق عائذ بن عمرو نازل گشت .
در ايام توقف تبوك عبد اللّه ذو البجادين به درود جهان كرد چنان صواب مى نمايد كه او را شناخته داريم .
همانا عبد اللّه از مردم قبيله مزيّنه بود و قبل از اسلام عبد العزّى نام داشت ، در
ص: 1451
كودكى پدر او بمرد و كفالت او عمّ او كرد تا بزرگ شد و شتران و گوسفندان و عبدى چند به دست كرد ، و سخت آرزوى مسلمانى داشت و از بيم عمّ خويش تقديم نمى فرمود . بعد از فتح مكه با عمّ خود گفت : روزگار انتظار بردم كه تو مسلمانى گيرى من نيز با تو مسلمان شوم و اينك دانستم كه تو كيش خويش نخواهى گذاشت ، پس مرا دستورى ده تا طريق مسلمانان سپرم كه از اين بيش بر زندگانى خويش قوى دل نيستم . گفت : سوگند با خداى اگر روش محمّديان گيرى هرچه تو را داده ام بازگيرم . چندان كه اين ردا و ازار بر تو نگذارم .
عبد اللّه گفت : سوگند با خداى كه ترك بت پرستى گيرم و از اين مال نيز بيزارم ، چه در پايان كار اين مال بايد بگذاشت و بگذشت ، و در زمان ترك مال بگفت و جامه از تن دور كرد و عريان تن به نزديك مادر خود آمد و گفت : افزون از تن پوشى نخواهم و آهنگ مسلمانى دارم . مادرش قطعه كتانى به دو آورد و آن را بدونيم كرد نيمى ردا و نيمى ازار ساخت ، و از اين روى ذو البجادين لقب يافت . چه بجاد گليم به خط را گويند .
بالجمله راه مدينه گرفت و به مسجد رسول خداى درآمد ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از صلاة صبح چشم مباركش به دو افتاد فرمود : كيستى ؟ گفت : عبد العزى . فرمود : نام تو عبد اللّه ذو البجادين باشد ، و منزل خود را نزديك به ما مقرّر كن . پس عبد اللّه مسلمانى گرفت و قرآن بياموخت و به بانگ بلند قرائت قرآن همى كرد ، چندان كه نماز و قرائت او مردم را زيانى مى آورد . عمر بن الخطّاب از در منع برخاست پيغمبر فرمود : دَعْهُ يَا عُمَرُ فانّه خَرَجَ مُهَاجِراً الَىَّ اللَّهِ وَ الَىَّ رَسُولَهُ.
از قضا اين وقت رسول خداى تجهيز لشكر براى غزوهء تبوك مىفرمود ، عبد اللّه عرض كرد : يا رسول اللّه دعا كن تا در راه خدا شهيد شوم ، فرمود : پوست درختى حاضر كن . عبد اللّه پاره اى از پوست درخت سمره بياورد . پيغمبر آن را بر بازوى وى بست و فرمود : اللَّهُمَّ حَرِّمْ دَمَهُ عَلَى الْكُفَّارِ . خداوندا خون عبد اللّه را بر كافران حرام فرما . عرض كرد : من جز اين خواستم . پيغمبر فرمود : چون به قصد جهاد بيرون شوى اگر تو را تب بگيرد و بدان تب وداع جهان گوئى شهيد مرده باشى . پس عبد اللّه را در تبوك تب بگرفت و جهان فانى را بدرود كرد .
بلال بن حارث گويد كه : آن شب كه عبد اللّه را به خاك مىسپردند بلال مؤذن را
ص: 1452
ديدم چراغى در دست داشت ، و رسول خداى در قبر او درآمد و أبو بكر و عمر او را در قبر گذاشتند . رسول خداى خشتها بر قبر او استوار كرد ، و فرمود : بار خدايا من شبانگاه كردم و از او راضى بودم تو نيز از او راضى باش .
ديگر در ايام توقف تبوك ، معاوية بن معاويه ليثى و به روايتى مزنى به درود جهان كرد . و اين چنان بود كه آن هنگام كه رسول خداى را در تبوك جاى بود ، يك روز آفتاب را هنگام طلوع از ديگر روزها روشن تر يافت ، و به روايت انس بن مالك ، جبرئيل عليه السّلام فرود شد و گفت : اين روشنى براى فوت معاوية بن معاويه است ، و خداى هفتاد هزار (70000) ملك را فرمان كرد تا بر او نماز بگزاشتند و اين درجه بدان يافت كه شب و روز به قيام و قعود بود ، و قرائت سورهء قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) فراوان مى كرد اگر خواهى زمين را قبض كنم تا بر او نماز گزارى : فَصَلَّى عَلَيْهِ فَرَجَعَ .
و به روايتى جبرئيل پر بزد پست و بلند زمين را هموار و مرتفع ساخت تا جنازه او نمودار گشت .
و هم شبى در تبوك ريحى عاصف وزيدن گرفت پيغمبر فرمود : اين باد براى مرگ منافقى وزيدن دارد ، و بعد از مراجعت مكشوف داشت كه در همان ساعت منافقى هلاك شده .
ص: 1453
گويند : يك شب در تبوك پيغمبر برخاست و به دست خويش مخلاة (1) جو بر سر اسب خود كه طرب نام داشت استوار كرد و غبار پشت و كفل آن را به رداى مبارك مىسترد . گفتند : يا رسول اللّه چه لايق است ؟ فرمود : شما چه دانيد بلكه جبرئيل حكم آورده باشد يا آنكه دوش ملائك با من خطابى در تيمار داشتن اسب كرده باشند و هيچ مسلمان نباشد كه اسبى را از بهر جهاد بدارد جز اينكه خداى در هر حبه اى كه به دو دهد حسنه اى از بهر او نويسد و سيئه اى محو كند .
گفتند : كدام اسب نيكو باشد ؟ فرمود : خَيْرُ الْخَيْلِ الادهم الارثم ثُمَّ الافرج الْمُحَجَّلُ . (2) يعنى : اسب سياه كه پيشانى او اندك سفيد باشد و لب زيرين او سفيد باشد و بعد از آن پيشانى سفيد مطلق اليمين ، پس كميت به اين شكل و نشان بهترين اسبهاست .
و هم در ايّام توقّف تبوك رسول خدا ، خالد بن وليد را فرمان كرد كه به دومة - الجندل تاختن برده ، اكيدر بن عبد الملك نصرانى را كه حاكم آن اراضى است دفع دهد ، و مردم آن مملكت را دعوت كند و چهار صد و سى (430) سوار ملازم ركاب او ساخت .
خالد عرض كرد : يا رسول اللّه مرا با سپاهى اندك به بلاد كلاب مى فرستى ؟
فرمود : زود باشد كه بىزحمت مقاتلت او را در نخجيرگاهى اسير كنى .
پس خالد راه برگرفت و طىّ مسافت كرده تا حصن اكيدر نزديك افتاد ، و ديوار
ص: 1454
حصار پديدار گشت . اكيدر بر بام حصار با ضجيع خويش رباب بنت انيف كندى بگساريدن شراب خمر اشتغال داشت ، و اين هنگام از قضا گوزنى بر در حصار آمد و با شاخ خويش در حصار را خراش همى داد . چون شب از تابش ماه روشنى داشت رباب از لب بام اين بديد و با شوهر گفت : هيچ كس صيدى كه به پاى خويش آمده باشد آسان از دست نگذرد .
اُكَيدِر كه در طلب نخجير حرصى به كمال داشت چون اين بديد از حصار به زير آمد و اسبى را كه براى نخجير تضمير كرده بود برنشست ، و برادر خود حسّان را با دو تن غلام ملازم ركاب ساخته از دنبال صيد شتاب گرفت . چون لختى از حصار دور افتاد خالد كه در او نگران بود بفرمود تا لشكر از كمينگاه بيرون تاخته او را در پرّه انداختند ، حسّان بخروشيد و دست به مقاتلت برآورد و مقتول گشت ، اكيدر گرفتار شد ، او را به نزد خالد آوردند .
و چون رسول خداى فرمان كرده بود كه اگر اكيدر سركشى نكند او را به حضرت آرند ، خالد فرمود : اگر خواهى در پناه من باش و تو را زنده به حضرت رسول برم ، بفرماى تا در حصار بگشايند و اين حصن را بر مسلمين مسلّم دارند . اكيدر بدين سخن رضا داد و در خدمت خالد به پاى حصار آمد و ندا درداد كه در بگشائيد .مصاد برادر ديگر او كه حافظ قلعه بود فرمان پذير نگشت .
در پايان امر سخن بر اين نهادند كه خالد با اكيدر كار به مصالحه كند بدين شرط كه اكيدر دو هزار (2000) شتر و هشتصد (800) برده و به روايتى هشتصد (800) سر اسب و چهار صد (400) نيزه بدهد ، و حاكم آن اراضى باشد ، لكن مصاد و اكيدر هر دو تن در خدمت خالد به حضرت رسول آيند تا هرچه فرمان كند بپذيرند .
چون اين امر به انجام رفت عمرو بن اميّهء ضمرى به حكم خالد راه مدينه پيش گرفت ، چه اين وقت رسول خداى مراجعت به مدينه كرده بود ، و اين مژده برسانيد و قباى زربفت كه سلب حسّان بود از بهر نشان با خود ببرد ، مردمان را مداراى خالد در آن قصه خوش نيامد . رسول خداى فرمود : لمناديل سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ فِى الْجَنَّةِ أَحْسَنَ وَ أَلْيَنُ مِنْ هَذَا .
بالجمله خالد از آنچه مأخوذ داشته بود به رسم صفى شي چيزى چند خاص پيغمبر اختيار كرد و از آنچه بماند خمس برگرفت ، و ديگر اشياء را بر اصحاب بخش
ص: 1455
كرد و اكيدر را به اتفاق مصاد به مدينه آورد و ايشان جزيت بر ذمّت گرفتند ، و كتاب صلح رقم كردند . و به روايتى مسلمانى گرفتند و پيغمبر اين خط از بهر ايشان نگاشت : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ هَذَا كِتَابُ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لاكيدر حِينَ أَجَابَ الَىَّ الاسلام وَ خَلَعَ الانداد وَ الاصنام. و در پايان نامه نگاشتند : يُقِيمُونَ الصَّلَاةُ لِوَقْتِهَا وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ بِحَقِّهَا . و تواند بود كه بعد از قبول جزيت ديگر وقت مسلمانى گرفته اند .
و همچنان در ايام توقف تبوك ، نخبة بن درّه كه ملك مملكت ايله (1) بود به حضرت رسول آمد و جزيت بر خويش بست ، و كتابى به مصالحت نگاشته آمد .
و همچنان مردم جربا (2) و اذرح نيز حاضر شدند و جزيت بر خويش نهادند و كتاب مصالحت گرفتند .
و هم در ايام توقف تبوك ، رسول خداى ، ابو عبيدة بن الجرّاح را با جماعتى به قبيله جذام مأمور داشت ، چون ابو عبيده تاختن برد زنباع بن روح جذامى كه قائد قبيله بود مقاتلت او را در قوت بازوى خود نديد ، لاجرم مردم خود را برداشته طريق فرار پيش داشت . ابو عبيده تاختن كرده اسير و غنيمت فراوان از ايشان بدست آورد و مراجعت كرد .
ص: 1456
و همچنان سعد بن عباده به فرمان رسول خداى به اجتماعى از ابطال رجال به قبيله بنى سليم و جماعت بلّى تاختن برد و ايشان نيز سر از مبارزت برتافتند و طريق هزيمت سپردند .
و ديگر در ايام توقف تبوك چنان افتاد كه مردى از بنى سعد بن هذيم حاضر مجلس پيغمبر شد ، و پيغمبر هفتمين اصحاب بود پس سلام داد و رسول خداى او را رخصت جلوس فرمود . عرض كرد : يَا رَسُولَ اللَّهِ : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ . فرمود : أَفْلَحَ وَجْهِكَ .
آنگاه فرمود تا طعامى حاضر كنند . بلال نطعى بگسترد و مقدارى خرما كه با روغن و قوروت آميخته بود بر نطع نهاد ، چندان كه آن جماعت را كفايت جوع نبايست كرد بخوردند و همه سير شدند ، آن مرد نو رسيده در عجب شد و گفت :چگونه اين مقدار طعام اين جماعت را دفع مجاعت كرد ؟ پيغمبر فرمود : الْكَافِرُ يَأْكُلُ فِى سَبْعَةِ أَمْعَاءٍ ، وَ الْمُؤْمِنُ يَأْكُلُ فِى مِعَاءٍ وَاحِدٍ .
مردى بنى هذيم براى قوت يقين ، روز ديگر نيز به حضرت رسول آمد ، و امروز ده (10) تن حاضر بود ، باز پيغمبر بلال را فرمان داد و او مشتى خرما از انبان همى گرفت فرمود : أَخْرُجُ وَ لَا تَخَفْ مِنْ ذِى الْعَرْشِ اقلالا .
بلال انبان فرو ريخت و آن به مقدار دو مد مىنمود : پس پيغمبر فرمود : كُلُوا بِسْمِ اللَّهِ ، و آن جماعت به جمله خوردند تا نيك سير شدند ، و چنان نمود كه يك دانه از آن خرما كس نخورده بود سه روز كار بدين گونه رفت .
ص: 1457
مع القصه چون خبر ورود پيغمبر با آن لشكر عظيم در اراضى تبوك پراكنده شد و هراقليوس كه اين وقت امپراطور تمامت اروپا و ممالك شام و بيت المقدس بود اين خبر بشنيد ، مردى از بنى غسّان را طلب كرد و حكم داد كه سفر تبوك كن و از گفتار و كردار محمّد فحصى نموده خبرى بازآر .
مرد غسّانى طريق تبوك پيش داشت و به حضرت رسول بار جست ، و بعضى از ملكات پيغمبر مانند رد كردن صدقه و پذيرفتن هديه و چيزهاى ديگر بدانست و خبر بازبرد .
هراقليوس كه از نخست نيز در حضرت رسول خداى ارادتى داشت و به روايتى مسلمانى گرفت - چنان كه به شرح رفت - ديگر باره مردم مملكت را انجمن كرد و ايشان را به تصديق پيغمبر دعوت نمود ؛ مردم چنان سر برتافتند و برفتند كه هراقليوس بيمناك شد كه مبادا پادشاهى او تباهى گيرد لا جرم دم فروبست .
و از آن سوى چون پيغمبر بدانست كه آهنگ قيصر به سوى مدينه خبرى به كذب بوده است خواست تا كار به شورى كند ، و در مراجعت به مدينه يا قصد روم جانب سود را فرونگذارد ، پس صناديد (1) اصحاب را پيش خواند و گفت : شما چه مى انديشيد از اينجا آهنگ روم كنيم تا مملكت بنى الاصفر را فروگيريم يا به مدينه مراجعت كنيم ؟ عمر بن الخطّاب عرض كرد كه : اگر مأمور بدين امرى همه ملازم ركاب باشيم ؛ رسول خداى فرمود : اگر مأمور بوديم سخن به شورى نمى كرديم . عمر عرض كرد : ملك روم را لشكر فراوان است ، و از مسلمانان كس در آن اراضى نيست از اين روى دل روميان از خوف و رعب تو آكنده است و از عدّه و عدّه لشكر اسلام
ص: 1458
خبرى ندارند ، اگر امسال بازشوى و اين عزيمت به ديگر وقت بگذارى نيك تر باشد . پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آهنگ مراجعت كرد ، و ابطال رجال به شدّ رحال مشغول شدند و از اراضى تبوك به جانب مدينه رهسپار گشتند .
بعد از طىّ مسافتى دراز آب ناياب افتاد مردان به حضرت رسول استغاثت بردند ، پيغمبر تيرى از كنانه خود بيرون كرد و فرمان داد تا آن خدنگ را در اعلى وادى نصب نمودند . هم در حال از اطراف آن خدنگ دوازده چشمه زلال در جريان آمد و تمامت لشكر سيراب شدند و آب برگرفتند .
جماعتى از مورخين بر آنند كه هنگام مراجعت رسول خداى از تبوك گروهى از منافقين همداستان شدند كه در عقبه و دثينه كمين بگذارند ، و آن هنگام كه رسول خداى عبور مىدهد كمين بگشايند و اگر بتوانند حضرتش را شهيد نمايند . و اين منافقين دوازده (12) تن از بنى اميّه و پنج (5) تن از ديگر قبايل بودند ، و به روايت حذيفة بن اليمان چهارده (14) تن باشند . اول : أبو الشرور . دوم : أبو الدّواهى . سوم :أبو المعازف (1) چهارم : پدر او ، مردم شيعى گويند : اين كنى كنايت از أبو بكر و عمر و عثمان است و مراد از پدر او پدر مجازى است چه او ولد الزنا بود ، و به روايتى معاويه و پدر او ابو سفيان است . و گويند در دوازده (12) جا رسول خدا ، ابو سفيان را لعن كرد يكى در عقبه بود . بالجمله پنجم : طلحه ، ششم : سعد بن ابى وقاص ، هفتم :ابو عبيده ، هشتم : أبو الأعور ، نهم : مغيره . دهم : سالم مولى ابو حذيفه ، يازدهم : خالد بن الوليد ، دوازدهم عمرو بن العاص ، سيزدهم : أبو موسى اشعرى ، چهاردهم : عبد الرحمن بن عوف ، و آيه مباركه : وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (2) - چنان كه مرقوم شد - گويند هم در حق ايشان آمد .
مع القصه چون كمين نهادند جبرئيل پيغمبر را آگهى آورد و حكم شد تا كس
ص: 1459
بفرستد و بر روى رواحل ايشان بزند ، پس پيغمبر سوار شد و عمار ياسر را فرمود تا مهار شتر همى كشيد ، و حذيفة بن اليمان را فرمان كرد تا شتر را براى رفتن انگيزش همى داد ، چون به عقبه رسيد فرمان كرد كه قبل از پيغمبر كسى بر عقبه صعود نكند و خود بر آن عقبه صعود داد . و سواران را نگران شد كه برقعها از چهره آويخته بودند . پيغمبر بانگ بر ايشان زد و آن جماعت روى برتافتند ، و به روايتى عمار يا حذيفه پيش شد و بر روى شتران ايشان همى زد تا هزيمت شدند .
آنگاه پيغمبر فرمود : اين قوم را از پس برقع نشناختيد ، ايشان در خاطر داشتند كه شتر مرا برمانند تا من درافتم پس قصد جان من كنند ، همانا تا قيامت منافق خواهند بود ، آنگاه دست به دعا برداشت و گفت : الها اين جماعت را به مرض دبيله (1) كيفر فرماى .
گفتند : دُبيله چيست ؟
فرمود : شعله آتشى است كه در دل ايشان درافتد و سبب هلاك شود .
آنگاه پيغمبر با حذيفه فرمود : همانا نشناختى ايشان را ؟
عرض كرد : ندانستم چه چهره هاى خود را پوشيده داشتند .
پيغمبر نام ايشان را برشمرد و گفت : اين سخن با كسى مگوى .
عرض كرد : يا رسول اللّه با قبايل فرمان كن تا ايشان را زنده نگذارند .
فرمود : كراهت دارم كه مردم عرب بگويند كه : محمّد به حمايت جماعتى غلبه بر مردم جست ، آنگاه به قتل ايشان اقدام كرد .
گويند : يك روز مردى با حذيفه گفت كه : اصحاب عقبه چند كس بودند ؟ گفت :چهارده (14) كس بودند ؛ و اگر تو از آن جمله بوده اى پانزده كس باشند و سوگند با خداى كه دوازده (12) تن از ايشان دشمن خدا و رسولند چه در اين جهان و چه در آن جهان ؛ زيرا كه پيغمبر فرمود : ايشان روى بهشت نبينند و بوى بهشت نشنوند تا گاهى كه شتر به سوراخ سوزن در رود ، و هشت (8) كس از ايشان به زحمت دبيله گرفتار شوند . و از اينجاست كه اصحاب پيغمبر در شأن حذيفه مىگفتند : صَاحِبُ السِّرِّ الَّذِى لَا يَعْلَمُهُ غَيْرُهُ. و پيغمبر هنگام بيان فضايل اصحاب مى فرمود : أَعْلَمُهُمْ بِشَأْنِ الْمُنَافِقِينَ حُذَيْفَةَ . .
ص: 1460
بعد از رسول خداى چون جنازه اى حاضر شدى عمر بن الخطّاب ناظر بودى تا اگر حذيفه بر آن نماز گزاردى عمر اقتفا كردى و اگر نه كناره جستى .
مكشوف باد كه ذكر منافقين عقبه را ارباب سير در مراجعت از سفر حجة الوداع نيز مرقوم داشته اند ، چنان كه ما نيز خواهيم نگاشت در اين صورت بايد دو كرّت در اين امر اقدام كرده باشند . العلم عند اللّه .
مع القصه رسول خداى كوچ بر كوچ طريق مدينه پيش داشت و طىّ مسافت فرمود تا به يك فرسنگى مدينه در منزل ذى اوان (1) فرود شد ، و اين هنگام قصه مسجد ضرار پيش آمد و صواب نمود كه قصه آن به شرح بازنموده آيد .
همانا ابو عامر راهب كه از بزرگان مردم خزرج بود - مكرر در اين كتاب مبارك ذكر حالش مرقوم افتاد - و قصه پذيرفتن او دين نصارى را و فرار او را به مكه و تحريض قريش را به جنگ رسول خداى در احد بازنموديم . و اين ابو عامر پدر حنظله غسيل الملائكه است كه مكانت او در اسلام مرقوم شد ؛ و اين ابو عامر چون بر خلاف پسر خود نابكار برآمد ، رسول خداى او را ابو عامر الفاسق ناميد ، و از نخست خبر پيغمبر را به مردم مدينه از در مژده مى آورد ، چون رسول خداى به مدينه آمد از گفته پشيمان گشت و گفت : اين آن كس نيست كه من مى گفتم ، آن كس از اين پس خواهد آمد .
و بعد از جنگ احد و حنين سفر روم كرد و از هراقليوس همى خواست كه لشكرى به دو دهد تا به اراضى مدينه تاختن آرد ، و زمانى دراز اين آرزو به تأخير مىرفت . پس به منافقان مدينه مكتوب كرد كه در برابر مسجد قبا از بهر من مسجدى كنيد ، تا چون به مدينه مراجعت كنم در آنجا كشف معضلات علوم فرمايم ، و در معنى آن مسجد هر چندى خواهد بود و بسا مواضعها و تدبيرها كه بر آرزوى خويش
ص: 1461
در آنجا بسيار خواهيم كرد ، دوازده (12) تن از مردم منافق كه با او همدست بودند در انجام اين امر همداستان شدند :
اول : حزام بن خالد (1) از جماعت بنى عبد بن زيد . دويم : ثعلبة بن حاطب از بنى اميّة بن زيد . سيم : معتّب بن قشير . چهارم : ابو حبيبة بن الازعر ، پنجم : جارية بن عامر . ششم : پسر او مجمّع بن [ جارية بن ] عامر . هفتم : پسر ديگر او زيد بن [ جارية بن ] عامر . هشتم : [ عبد اللّه نبتل بن الحارث . نهم : بجاد بن عثمان . دهم : ضبيعة بن زيد . يازدهم : عباد بن حنيف از بنى عمرو بن عوف . دوازدهم : وديعة بن ثابت . (2)
و اين جماعت از آن پيش كه پيغمبر آهنگ سفر تبوك كند مسجدى در برابر مسجد قبا بساختند ، و خواستند كه آن مسجد را به رونق كنند و مسلمين را به قيام و قعود آنجا شايق فرمايند . پس به حضرت رسول آمدند و عرض كردند كه : از بهر بيماران و رنجوران مسجدى كرده ايم ، اكنون خواستاريم كه در آن مسجد نمازى گزارى ، تا خاطر نمازگزاران در شرافت اين مسجد استوار گردد . و اين وقت پيغمبر بسيج سفر تبوك مى كرد فرمود : اينك به غزاى كافران مى روم چون بازآيم باشد كه در آن مسجد نمازى بگزارم .
منافقين ديگر سخن نكردند تا اين وقت كه رسول خداى از تبوك بازآمد و به منزل ذى اوان برسيد ، پس آن نفاق انديشان با يكديگر تا منزل ذى اوان رسول خداى را پذيره شدند ، و عرض كردند كه : چه باشد به وفاى وعده در آن مسجد نماز گزارى ، در اين وقت جبرئيل عليه السّلام فرود شد و اين آيت مبارك بياورد : وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنى وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ ، لا تَقُمْ فِيهِ أَبَداً لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ . (3) -
ص: 1462
اين منافقين از براى كفر و ضرار مسلمين و پراكنده ساختن معتكفان و خادمان مسجد قبا بنيان مسجدى كردند ، و انتظار ابو عامر راهب را كه با خدا و رسول خصمى كرد مى برند ، و از در كذب سوگند ياد مى كنند كه در بنيان اين مسجد همه نيكوئى خواسته ايم ، اى محمّد در آنجا قيام مكن . آنگاه مى فرمايد : از نخست روز قواعد مسجد قبا بر پرهيزكارى بود ، پس سزاوارتر است كه در آنجا قيام فرمائى و مردمى كه در قبا به قيام و قعودند از هر آلودگى پاك و مطهرند . أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى تَقْوى مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَيْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيانَهُ عَلى شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِي نارِ جَهَنَّمَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ لا يَزالُ بُنْيانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا ريبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَنْ تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (1) مى فرمايد : آيا آن كس كه بنيان خويش را بر پارسائى و رضاى خداوند نهاد نيكوتر است ؟ يا نادانى كه قواعد كار بر گذرگاه سيل بست ، همانا اين بانى و اين بنا در آتش دوزخ درافتد ، پيوسته اين بنا كه از در شك و ريب كردند ، در دلهاى ايشان آتش حسرت و نفاق خواهد افروخت ، مگر آنكه دلهاى ايشان در آتش جهنم پاره پاره و ناچيز گردد .
چون اين آيات مبارك برسيد ، رسول خداى مالك بن دخشم را از بنى عبد بن عوف و عاصم بن عوف السّجلانى (2) و معن بن عدى را ، و به روايتى عامر بن عدى را ، فرمود : مسجدى را كه مردم ظالم بنيان كرده اند برويد و بكنيد و بسوزيد . ايشان راه پيش داشتند و در عرض راه به ميان بنى سالم بن عوف كه محلت مالك بن دخشم بود برسيدند ، مالك ، معن را بگذاشت و به خانه خويش شد و شاخ خرمائى را
ص: 1463
بيفروخت و بياورد و آتش به مسجد در زد ، و آن بنيان را ويران كردند و مطرح پليديها ساختند تا مزبله گشت . بعد از تخريب مسجد ضرار ، ابو عامر به مرض قولنج و فلج و جذام مبتلا شد و بعد از چهل (40) روز جهان از پليدى او پرداخته گشت .
گويند : از جمله منافقين امامت مسجد ضرار با مجمّع بن عامر بود ، و در زمان خلافت عمر بن الخطّاب مجمّع بن عامر بيامد و از عمر امامت مسجد قبا را خواستار شد ، و عمر از وى دريغ نداشت .
مع القصه بعد از حكم به تخريب مسجد ضرار رسول خداى از منزل ذى اوان وارد مدينه شد ، و به روايتى هنوز از ايام رمضان چيزى باقى بود . پس نخستين چنان كه پيغمبر را به قانون بود به مسجد درآمد و دو ركعت نماز گزاشت .
در صدر اين قصه مرقوم شد كه جماعتى از سفر تبوك تخلّف كردند و هرچند كس ساز ديگر نواخت از جمله هفت (7) تن از تخلّف كنندگان چون اصغا نمودند كه آيات قرآنى در شأن ايشان فرود شده از كرده پشيمان شدند و گفتند : كى روا باشد كه ما در ظلال امن و امان آسوده بمانيم و رسول خداى در حرّ و قرّ به كار جهاد باشد ، پس به تمام زارى و ضراعت خود را بر ستون مسجد ببستند و مقرّر داشتند كه كس ايشان را نگشايد تا خداوند بارى حكم فرمايد ، و ايشان ابو لبابه انصارى ، و ديگر مرداس ، و ديگر ابو قبيس ، و ديگر ثعلبه ، و ديگر وديعه ، و ديگر اوس ، و ديگر جذام بود .
چون رسول خداى نماز بگزاشت و ايشان را بديد فرمود : چه كسانند ؟ اصحاب صورت حال را به عرض رسانيدند . گفت : من نيز سوگند مىخورم كه ايشان را نگشايم تا حكم خداوند برسد ، چه ايشان صحبت مرا نخواستند و از جهاد بازايستادند و با تن آسائى رغبت نمودند . پس خداوند اين آيت بفرستاد : وَ آخَرُونَ
ص: 1464
اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ . (1)
مى فرمايد : قوم ديگر كه اعتراف به عصيان خويش كردند و كردار نيك را با كار ناستوده كه تخلّف از جهاد بود درهم آميختند ، پس راه توبت و انابت گرفتند تواند بود كه خداوند جرم ايشان را معفو دارد توبت ايشان پذيرفته شود .
اين وقت رسول خداى بفرمود تا ايشان را بگشودند آن جماعت به شكرانه اين موهبت تمامت اموال خود را به حضرت رسول آوردند و گفتند : و بال اين اموال بود كه ما را از حضرت تو بازداشت ، اكنون اين جمله را بپذير و از در تصدق بذل فرماى .
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : من مأمور به اخذ تمامت اموال شما نيستم ، اين وقت اين آيت مبارك برسيد : خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ . (2) مى فرمايد : اى محمّد بگير بعض اموال ايشان را براى صدقه تا پاك و پاكيزه كنى ايشان را ، و ايشان را به دعاى خير ياد كن كه دعاى تو سبب آمرزش ايشان گردد . پس پيغمبر ثلث اموال ايشان را مأخوذ داشته به صدقه بداد .
آنگاه جماعتى كه از سفر تبوك تخلّف كردند طلب فرمود و با ايشان از در عتاب خطاب كرد كه : چه افتاد شما را كه از كار جهاد تقاعد ورزيديد ؛ و از صحبت من بازنشستيد ؟ گويند : ايشان هشتاد (80) كس بودند ، پس هركس عذرى برتراشيد و از در كذب عايقى بر خود بست چنان كه خداى فرمايد : يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلى عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ . (3) مى فرمايد : عذر خواهند آورد به شما چون مراجعت از سفر تبوك كنيد بگو اى محمد كه عذر مياوريد كه سخن شما را استوار نخواهيم داشت ، چه خداوند ما را از كردار شما آگهى داد و زود باشد كه خدا و رسول كردار شما را معاينه كنند ، پس بازگردانيده مى شويد در قيامت به سوى خدا و مىآگاهاند شما را بدانچه از كفر و نفاق داشتيد .
ص: 1465
بالجمله بدين گونه تخلّف كنندگان هركس عذرى مىآورد و جماعتى ديگر هر كس به دروغ سوگند ياد كرد ، چنان كه خداوند مى فرمايد : سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضى عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ . (1) خبر امروز را خداوند از پيش داد ، مى فرمايد : زود باشد چون مراجعت از سفر تبوك كنيد ، منافقان از براى شما سوگند ياد كنند ، و به دروغ معاذير بر خود بندند تا شما ايشان را محل سرزنش و شناعت نداريد ، شما نيز از اين جماعت اعراض كنيد كه مردمى پليدند و جاى ايشان در جهنم است ، از براى شما قسم ياد مىكنند تا شما را از خود راضى بدارند باشد كه از ملامت ايشان دست بازداريد ، اگر شما راضى بشويد خداوند راضى نمى شود .
مع القصه هركس از اين تخلّف كنندگان برائت ساحت خود را به عذرى و قسمى تمسّك مى جست و رسول خداى به صورت ظاهر پذيرفتار مى گشت ، و حقيقت حال را كه در حضرت او مكشوف بود پوشيده مى داشت تا نوبت به كعب بن مالك رسيد . و اين كعب آن كس بود كه در ليلة العقبه در مكه حاضر حضرت شد و در هيچ غزوه سر از ملازمت ركاب برنتافت ، جز در غزاى بدر و تبوك ؛ لكن در غزوهء بدر چون نخست قصد كاروان قريش بود و ناگاه كار به مقاتلت رفت بر بازماندگان از سفر عصيانى نبود ؛ اما در غزوه تبوك آن كس كه تقاعد ورزيدى گناهكار شدى .
بالجمله هنگام سفر تبوك ، كعب از همه وقت غنى تر بود ، و دو شتر براى خود بخريد و بسيج راه همى كرد ، لكن دست نيافت كه با پيغمبر بيرون شود و از پس او كار به تهاون و مسامحت كرد تا لشكر اسلام دور افتاد ، و پيوستن به لشكرگاه صعب گشت . رسول خداى يك شب در تبوك از حال كعب پرسش فرمود ؟ عبد اللّه بن
ص: 1466
اُنيس عرض كرد : آن جامه برد كه در بر دارد چنانش به عجب انداخت كه از ملازمت سفرش بازداشت . معاذ بن جبل گفت : نيكو سخن نكردى ، سوگند با خداى كه ما جز نيكى از او ديدار نكرده ايم ، رسول خداى هيچ سخن نكرد .
اين ببود تا آنگاه كه خبر مراجعت پيغمبر به كعب رسيد ، سخت آشفته خاطر گشت و با دوستان شورى افكند كه بچه حيلت از اين تباهى آزادى جويد ، عاقبت دل بر آن نهاد كه از در راستى بيرون شود ، چه مى دانست دروغ را در آن حضرت فروغى نيست ، لاجرم چون نوبت به كعب رسيد بر پيغمبر درآمد و سلام داد . رسول خداى تبسّمى خشم آميز فرمود و او را پيش خوانده در برابر خود حكم نشستن داد .آنگاه گفت : چرا از جهاد سر بر تافتى با اينكه بسيج سفر را شتر ابتياع كردى ؟
كعب عرض كرد : يا رسول اللّه در علم جدل توانايم و اگر كار با ديگر كس بود هم عذرى به كذب بر مى تراشيدم ، اما در حضرت تو دروغ نگويم ، راستى آن است كه از همه وقت تواناتر بودم لكن كار به تسويف (1) و مماطله كردم .
چون بر گناه خويش اعتراف نمود كيفر او واجب افتاد ، پس پيغمبر بفرمود :سخن به راستى كردى هم اكنون برخيز تا خداوند در حق تو حكم فرمايد . كعب بن مالك ناچار از مسجد بيرون شد .
جماعتى از بنى سلمه با او گفتند چرا خود را به مهلكه افكندى ، گناه تو افزون از استغفارى نبود كه رسول خداى از بهر تو تقديم مىكرد ، هم اكنون بازشو و بر آنچه گفتى تكذيب كن ، اين وقت معاذ بن جبل و ابو قتاده انصارى كه پسر عمّ او بودند برسيدند ، و گفتند : زنهار بر صدق ثابت باش كه خداوند از بهر تو گشايشى فرستد ، كعب گفت : آيا از آن مردم كه از اين غزوه تخلّف جستند هيچ كس مانند من سخن به راستى كرد ، گفتند : هلال بن اميه واقفى و مرارة بن ربيع عمّ او نيز از در راستى بيرون شدند ، و بر گناه خويش اعتراف كردند . كعب گفت : با دو مرد صالح اقتفا كرده ام بيمى بر من نخواهد رفت ، و از آنجا به سراى خويش شد .
مع القصه كعب و هلال و مراره هر سه تن گناه كرده حضرت شدند و خداوند اين آيت بفرستاد : وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ . (2)يعنى : گروهى ديگر از تخلّف كنندگان را منتظر حكم الهى بايد بود يا دست فرسود .
ص: 1467
عذاب گردند يا به قبول توبت مورد رحمت شوند . چون حكم دربارهء ايشان به تأخير افتاد ، رسول خداى فرمان كرد كه : مردمان از مصاحبت ايشان بپرهيزند ، و طريق مخالطت و مكالمت مسدود دارند .
هلال و مراره چون اين بشنيدند در خانهء خود عزلت گزيدند ، اما كعب چون جوان بود به تنهائى وگوشه گيرى توان مصابرت نداشت ، لاجرم گاه گاه در كوى و بازار متردّد بود ، و با آنكه هيچ كس با او سخن نمى كرد از پاى نمى نشست . و بعد از نمازها بر پيغمبر سلام مىداد ، و نگران بود تا بداند لبهاى مبارك را در جواب او جنبش دهد يا به هيچ وجه وقعى نمى گذارد . و نيز نماز خويش را نزديك به پيغمبر مى گزاشت . كعب مى گويد : در نماز دزديده بدان حضرت مى نگريستم و نيز وقت بود كه پيغمبر به گوشه چشم در من مى نگريست ، و چون در او مىديدم از من اعراض مى فرمود .
بالجمله كعب يك روز بر پسر عمّ خود قتاده درآمد و سلام داد ، قتاده جواب بازنداد ، سه كرّت گفت : اى قتاده سوگند با خدا كه من خدا و رسول را دوست مى دارم ، در كرّت سيم قتاده گفت : خدا و رسول بهتر دانند . پس كعب بگريست و از آنجا بازشده و در بازار مدينه طىّ مسافت همى كرد ناگاه يك تن از بازرگانان نصارى را ديدار نمود كه همىگفت : كيست كه مرا به كعب بن مالك دلالت كند ؟ مردمانش كعب را بنمودند . پس از ملك غسّان مكتوبى به دو داد بدين شرح : كه ما را مسموع افتاد كه تو را صاحب تو از خويش رانده است اگر به نزديك ما آئى عنايت بينى . كعب اندوهناك شد گفت : اينك كافران در من طمع بسته اند و آن مكتوب را در آتش بسوخت . بالجمله هر سه تن دور از انجمن همى روزگار بردند و هيچ كس از ايشان را وقعى و مكانتى نمىنهاد ، و سخن ايشان را پاسخ نمى داد .
چون چهل (40) روز بر ايشان سپرى شد خزيمة بن ثابت انصارى به نزديك ايشان رفت و گفت : رسول خداى مى فرمايد : از زنان خود كناره گيريد . كعب عرض كرد : اگر فرمان رفته است طلاق گويم . گفت : طلاق مگوى لكن نزديك مباش . كعب در زمان زن خود را به خويشاوندان فرستاد . اما زن هلال بن اميه به حضرت رسول آمد و عرض كرد : هلال مردى پير و بىخادم است اگر فرمان رود من خود تقديم خدمت او كنم . پيغمبر فرمود : باكى نيست ، لكن او نبايد ترا خدمت كند ، عرض كرد
ص: 1468
از كمال ضجرت او را نيروى حركت نمانده و روزگار او با گريه همى رود . بعضى از دوستان كعب او را گفتند : تو نيز دستورى بخواه تا زن تو خدمت تو كند ، گفت : چنين نكنم چه نمى دانم مسئول من به اجابت مقرون خواهد شد يا پذيرفته نگردد ، و من نيز جوانم و خدمت خويش را نيكو توانم . پس زنان نيز كناره جستند ، و اهل ايشان طعام از براى ايشان مى بردند اما سخن نمى كردند . كعب خيمه در سلح راست كرد و تنها بزيست و اين شعر بگفت :
أَبْعَدُ دُورِ بَنَى الْقَيْنِ الْكِرَامِ وَ مَا *** شادوا عَلَىَّ بِهِ نِيَّةِ الْبَيْتِ مِنْ سَعَفِ (1)
چون ده شب ديگر سپرى شد خداوند اين آيت بفرستاد : وَ عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ . (2) يعنى : آنگاه كه بر اين سه تن كه كعب و هلال و مراره باشند جهان با همه گشادگى تنگ شد ، و دلهاى ايشان را ضجرت و خشيت فرو گرفت و دانستند كه جز از حضرت آله پناهى نتوان بدست كرد ، طريق توبت و انابت گرفتند و خداوند توبه ايشان را بپذيرفت . چنان افتاد كه كعب روز پنجاهم از كمال ضجرت و اندوه حاضر مسجد نشد و بر بام سراى خويش نماز بگزاشت و بنشست ، ناگاه از كوه سلع بانگى رسيد كه : اى كعب بن مالك شاد باش .گويند : ابو بكر بر كوه سلع ندا در داد كه توبه كعب در حضرت پروردگار مقبول افتاد .كعب از كمال خشنودى گريان شده به سجده در رفت .
و هم روايت كرده اند كه رسول خداى در ثلث آخر شب امّ سلمه را از قبول توبه كعب و هلال و مراره آگهى داد ، امّ سلمه خواست تا كعب را بياگاهاند ، پيغمبر اجازت نكرد و فرمود : مسلمين چون اين بدانند از كمال شادى بر كعب گرد آيند و از نماز خويش بازمانند ، پس پيغمبر اين راز را پوشيده بداشت تا نماز بامداد بگذاشت . اين وقت مردم را آگهى داد ؟ و نخست كس عمرو بن حمزه اسلمى بود كه بر كوه سلع صعود نمود و بدين بشارت بانگ برداشت و از آنجا به نزد كعب برفت و مژده برسانيد . كعب آن دو برد كه در بر داشت به مژدگانى عطا كرد .
و نيز گفته اند كه زبير بن العوام از بهر بشارت سوارى به نزد كعب فرستاد ، و .
ص: 1469
سلكان بن سلامه با سلمة بن سلامه ، مرارة بن ربيع را اين مژده برسانيد و سعد بن زيد ، هلال بن اميّه را خرسند ساخت . اين حديث مبارك در حق ايشان روايت كرده اند : ثُلُثُ مَنْ كُنَّ فِيهِ وَجَدَ بِهِنَّ حَلَاوَةَ الايمان مَنْ كَانَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَبَّ اليه مِمَّا سِوَاهُمَا وَ مَنْ أَحَبَّ عَبْداً لَا يُحِبُّهُ الَّا لِلَّهِ وَ مَنْ يَكْرَهُ أَنْ يَعُودَ فِى الْكُفْرِ قُدِّسَ سِرُّهُ كَمَا يُكْرَهُ أَنْ يُلْقَى فِى النَّارِ .
مع القصه هلال در ميان قبيله بنى واقف بود چون اين مژده بشنيد به سجده رفت ، و چندان بگريست كه حاضران گمان نمى بردند كه ديگر سر از سجده بردارد ، و كعب جامه هاى خود را به مژدگانى داد و جامه به مستعار بگرفت و در بر راست كرده آهنگ حضرت رسول نمود ، اصحاب او را پذيره كردند ، خاصّه طلحة بن عبيد اللّه برخاست و او را ترحيب گفت و مصافحه نمود ، چه طلحه از مهاجرين با زبير بن العوام عقد اخوت داشت ، و از اين سوى زبير از انصار با كعب برادرى استوار نمود پس طلحه را با كعب از عقد اخوت ارتباطى بود .
بالجمله كعب به مسجد درآمد و بر روى پيغمبر سلام داد و چهرهء آن حضرت را از شادى چون فلقه قمر (1) يافت ، چه هرگاه رسول خداى شاد خاطر شدى چهره مباركش مانند مهر درخشنده آمدى . پس كعب را فرمود : أَبْشِرْ بِخَيْرٍ يَوْمَ طَلَعَ عَلَيْكَ شَرَّفَهُ مُذْ وَلَدَتْكَ أُمُّكَ. بشارت باد ترا اى كعب ، امروز چنانى كه از مادر زاده باشى .كعب عرض كرد : امن عند اللّه ام من عندك . پيغمبر فرمود : اين بشارت از نزد خداى خاص تو آمد . كعب گفت : بدين شكرانه اموال خود را به تمامت صدقه كنم . فرمود :بعضى را براى خويش بدار كه نيكوتر است ، عرض كرد كه : از خير براى خود ذخيره مى گزارم و به روايتى عرض كرد : نيمى را بدهم . فرمود : يك ثلث مال را صدقه كن ، و اين آيت بعد از قبول توبت ايشان آمد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ (2) يعنى : اى مؤمنان بترسيد از خداى و سخن به صدق كنيد . ابن عباس گويد : وَ كُونُوا مَعَ عَلَىَّ وَ أَصْحَابِهِ يعنى : پيروى على بن أبي طالب و متابعين او كنيد . و جابر از ابى جعفر عليه السّلام حديث كند كه : كُونُوا مَعَ آلِ مُحَمَّدٍ. و حافظ ابو نعيم كه يك تن از علماى اهل سنّت و جماعت است روايت كند كه : اين آيت در شأن على عليه السّلام فرود شده و .
ص: 1470
جز اين نيز از اين گونه روايت كرده اند .
مع القصه رسول خداى از مسجد به خانه خويش شد و در حجرهء خويش جاى كرد و فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا رَزَقَنَا فِى سَفَرَنَا هَذَا مِنْ أَمْرٍ وَ حَسَنَةً وَ مَنْ بَعْدِنَا شركاءنا فِيهِ . و از شركاء ، علىّ مرتضى و جماعتى كه بر حسب فرمان متوقف مدينه بودند قصد فرمود . عايشه گفت : يا رسول اللّه شما زحمت سفر بر خويش نهاده ايد چگونه آنان كه در خانه خويش غنوده اند با شما شريك باشند ؟ فرمود : جماعتى در مدينه بودند كه هيچ وادى و منزل نپيموده ايم ، جز اينكه ايشان با ما همراه بودند ، كنايت از آنكه به صورت معنى با ما بودند ما غازيان ايشان بوديم و ايشان قاعدان ما ، سوگند با خداى كه تير دعاى ايشان بر دشمنان گذرنده تر است از سلاح ما .
گويند : بعد از غزاى تبوك مسلمانان سلاح جنگ خويش را مىفروختند و مى گفتند : از اين پس هيچ جنگ نخواهد بود . چون اين خبر به پيغمبر برداشتند فرمود : لا يَزالُ عِصَابَةُ مِنْ أُمَّتِي يُجَاهِدُونَ عَلَى الْحَقِّ حَتَّى يَخْرُجُ الدَّجَّالِ. يعنى :گروهى از امت من پيوسته به كار جهاد خواهند بود و از در راستى كار خواهند كرد تا آنگاه كه دجال بيرون آيد . و به روايتى فرمود : لَا يَنْقَطِعُ الْجِهَادِ حَتَّى يَنْزِلَ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ . يعنى : جهاد از جهان برنخيزد تا آنگاه كه قيامت نزديك شود و عيسى از آسمان فرود آيد .
و هم در اين سال عبد اللّه بن ابى بعد از مراجعت رسول خداى از تبوك در عشر آخر شوال مريض شد ، و بيست (20) روز رهين بستر بيمارى بود ، و در شهر ذى قعده جان بداد .
اين عبد اللّه رئيس منافقين بود و مكرّر كردارهاى زشت او در اين كتاب مبارك تذكره شد . او را پسرى بود كه هم عبد اللّه نام داشت و در كيش مسلمانى با دلى به صدق و خاطرى به صفا بود . چون عبد اللّه بن ابىّ مريض گشت : عيادت پدر را فريضه شمرد و همه روز بر بالين او حاضر گشت و تقديم خدمت كرد ، و از رسول
ص: 1471
خداى خواستار شد كه پدر او را عيادت فرمايد تا در ميان انصار از مكانت خويش فرود نشود ، و خاندان ايشان را عارى لازم نيفتد .
رسول خداى حفظ منزلت او را و ترتيب حكمتى چند كه ديگران بر اسرار آن واقف نبودند پسر ابىّ را عيادت فرمود و بر بالين او بنشست و گفت : اى عبد اللّه چندان كه تو را از دوستى جهودان منع كردم نپذيرفتى ، اكنون وقت رسيده كه بيخ مهر ايشان را از دل بركنى يا به همان سجيّت و عقيدت خيمه بيرون مى زنى ؟ عبد اللّه عرض كرد كه : اسعد بن زراره دشمن جهودان بود هم وقت مردن اين دشمنى براى او سودى نداشت ، آنگاه گفت : يا رسول اللّه اين زمان ، وقت سرزنش نيست اينك من از جهان مىروم از تو خواهنده ام كه بر جنازه من حاضر شوى و بر من نماز گزارى ، و پيراهن خويش را عطا كنى تا مرا با آن دفن كنند و از بهر من استغفار فرمائى . پيغمبر آن روز دو پيرهن در بر داشت پيراهن زبرين را عطا كرد . عبد اللّه گفت : يا رسول اللّه آن پيرهن خواهم كه با بدن مباركت ملصق است ، پيغمبر مسئول او را به اجابت مقرون داشت و پيراهن زيرين را از بهر او گذاشت .
بالجمله چون عبد اللّه از جهان در گذشت ديگر باره رسول خداى بعد از غسل و تكفين او حاضر گشت و پسر او را تعزيت و تسليت بگفت و اين وقت به خواستارى پسر خواست تا بر عبد اللّه نماز بگزارد ، ناگاه عمر بن الخطّاب قدم پيش گذاشت و گفت : يَا رَسُولَ اللَّهِ لِمَ وَجَّهْتُ بِقَمِيصِكَ اليه يُكَفَّنُ فِيهِ وَ هُوَ كَافِرُ . فَقَالَ انْهَ لَنْ يُغْنِى عَنْهُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ أَنَّى أُؤَمِّلُ مِنَ اللَّهِ انَّ يَدْخُلُ بِهَذَا السَّبَبِ فِى الاسلام خَلْقُ كَثِيرُ . يا رسول اللّه چرا با پيرهن خويش كافرى را كفن كردى ؟ فرمود : پيرهن من او را سودى نكند و از اين عطوفت كه در حق او ظاهر ساختم بسيار كس از كافران و منافقان طريق ايمان گيرند . چنان كه تقرير يافته كه از آن پس هزار (1000) تن از مردم خزرج مسلمانى گرفتند .
گويند : در روز بدر چون عمّ رسول خدا ، عباس بن عبد المطّلب به دست مسلمين اسير شد او را عريان ساختند وقتى خواستند او را بپوشانند چون مردى تناور و بلندبالا بود پيراهن هيچ كس بر وى راست نيامد ، عبد اللّه بن ابىّ پيراهن خود را بر او پوشانيد ، اين هنگام پيغمبر خواست تا حق او بدان جهان نيفتد ، پيراهن خود را عطا فرمود ، و حق او را در اين جهان ادا كرد .
ص: 1472
بالجمله چون رسول خداى خواست بر عبد اللّه نماز كند عمر بن الخطاب ديگر باره از در اعتراض بيرون شد و دست فرا برده جامه پيغمبر را بكشيد و گفت : يا رسول اللّه بر كافرى و مشركى چون عبد اللّه نماز مى گزارى و صفات زشت او را و كردار ناستوده از آنچه مىدانست لختى برشمرد . ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبى مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ . (1) يعنى : شايسته پيغمبر نيست كه از براى آن مشركين كه از بهر جهنّم اند طلب آمرزش كند . اين آيت مبارك نيز دلالتى كند كه عصيان امثال عبد اللّه معفو نباشد .
مع القصه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى عمر دست بازدار تو چه دانى كه من چه گويم همانا مرا در استغفار از بهر او هفتاد بار و اينكه از بهر او استغفار نكنم مختار كرده اند ، و اينك من استغفار را اختيار نمودم خداى فرمايد : اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ . (2) مى فرمايد :خواه طلب آمرزش كنى از براى اين منافقان خواه نكنى ، و بعد از براى تشديد امر مى فرمايد كه : اگر هفتاد كرّت استغفار كنى و اين عدد افاده كثرت كند ، يعنى : هر قدر بر عدد استغفار بيفزائى خداوند ايشان را نمى آمرزد چه بر خدا و رسول كافر شدند .وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ . (3) مى فرمايد : اى محمّد نماز مگزار بر مرده هيچ يك از ايشان و بر قبر ايشان توقف مفرماى و استغفار مكن چه ايشان بر خدا و رسول كافر شدند ، و فاسق مردند .
و جمعى گويند : بعد از دفن عبد اللّه بن ابىّ ، پيغمبر بر سر قبر او رفت ، و حكم داد تا او را از قبر برآوردند و سر او را در كنار گرفت و آب دهان مبارك را در دهان او انداخت ، و اين روايت ضعيف مى نمايد . .
ص: 1473
چون در اين سال رسول خداى چهل آيت از سورهء مباركه برائت را انفاذ مكه داشت ، صواب چنان مى شمارد كه نخست تفصيل و تفسير آيات را بنگارد آنگاه به قصه پردازد .
همانا اين سوره مباركه را چند نام باشد ، اول : برائت . دويم : توبه . سيم : فاضحه .چهارم : متخزّيه (1) پنجم : مقشقشه (2) ششم : سورة العذاب . هفتم : مبعثره . هشتم :منشّره . نهم : مثوّره (3) . دهم : حافره . يازدهم : مشكله . دوازدهم : مديده . سيزدهم :منضّره . چهاردهم : بحث و بحوث . چه اين سوره مشتمل است بر برائت از كافران و توبت مؤمنان و فضاحت منافقان و خذلان جاهلان ، سزاوار را از نفاق پاك كند و ناسزا را به عذاب اليم هلاك سازد ، و از خويش براند مخرب كفره و راننده فجره است ، منكران را برانگيزاند ، آنگاه به مغاك خذلان فرود دهد ، و به دست عقاب پايمال هلاك سازد ، و از خويش براند ، و حقيقت ايشان را باز نمايد .
و چون بسمله آيت امان است و اين سوره افادت و عيد و تهديد مى كند . بسمله ترك افتاد ، اكنون آن چهل آيت مبارك رقم مى شود :
بَراءَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَ أَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكافِرِينَ وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ
ص: 1474
مُعْجِزِي اللَّهِ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ كَفَرُوا بِعَذابٍ أَلِيمٍ إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ثُمَّ لَمْ يَنْقُصُوكُمْ شَيْئاً وَ لَمْ يُظاهِرُوا عَلَيْكُمْ أَحَداً فَأَتِمُّوا إِلَيْهِمْ عَهْدَهُمْ إِلى مُدَّتِهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ . (1)
مى فرمايد : خدا و رسول بيزارند از اين پيمان كه شما با مشركين بستيد ، و ايشان بر پيمان خويش نپائيدند ، اكنون از روز عيد اضحى تا چهار ماه ايشان را مهلت بگذاريد - تعيين عيد اضحى از بهر آن است كه در آن روز على عليه السّلام اين آيت در مكه قرائت كرد چنان كه مذكور مى شود - آنگاه مى فرمايد : اى شكنندگان پيمان كه خداوند كافران را كيفر كند و شما دفع نتوانيد داد اين تنبيهى است در روز عيد اضحى از خدا و رسول مردمان را كه خدا و رسول از پيمان مشركين بيزارند ، الّا آنكه به توبت و انابت گرايند ، هم اكنون اين كافران را كه در حديبيه عهد بستند و بشكستند به عذاب سخت بيم دهيد ، و از مشركين بنى حمزه و بنى كنانه كه بر عهد خود بپائيدند تا آخر مدّت كه از شرايط معاهده بود امان دهيد ، چه اندازه مدّت ايشان همان است كه در صلح حديبيه به شرح رفت ، و اين چهار ماه از بهر آنان است كه نقض عهد كردند .
فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ، وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ، ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْلَمُونَ ، كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ رَسُولِهِ إِلَّا الَّذِينَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ . (2)
چون مدت چهار ماه كه از دهم ذيحجه تا دهم ربيع الآخر است به نهايت شد تمامت معاهدات مصالحت را نسخ دانيد ، و هرجا اين مشركان را ديدار كنيد عرضهء تيغ آبدار سازيد و از حصار دادن و كمين نهادن و راه بستن و در كمين نشستن تقاعد مورزيد تا جمله را از جهان بپردازيد ، الّا آنكه مسلمانى گيرند و اگر بعد از مضاى مدت كسى از كافران از تو زنهار جويد ، تا اصغاى كلام خداوند فرمايد روا باشد و اگر بعد از اصغاى كلام هم بر كفر خود قيام فرمايد قتل او واجب افتد ، چگونه تواند بود كه مشركان بر عهد خدا و رسول نپايند و ايشان را نزد خدا و رسول عهد باشد مگر بنى حمزه و بنى كنانه كه بر عهد خود بپائيدند پس مدّت ايشان به پاى مى رود . .
ص: 1475
كَيْفَ وَ انَّ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ الَّا وَ لا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْواهِهِمْ وَ تَأْبى قُلُوبُهُمْ وَ أَكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ اشْتَرَوْا بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِهِ أَنَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ ، لا يَرْقُبُونَ فِى مُؤْمِنِ الَّا وَ لا ذِمَّةً وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُعْتَدُونَ ، فَانٍ تابُوا وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ فاخوانكم فِى الدِّينِ وَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ، وَ انَّ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِى دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ أَنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ . (1)
خلاصه معنى آن است كه : چگونه مشركان را به سلامت بازدهيد و حال آنكه اگر بر شما ظفر جويند هيچ عهدى و ذمّتى را رعايت نكنند ، اين مشركان را دل با زبان راست نشود و آيات خداوند را كه دولت اخروى است به بهاى قليل دنيوى بدل مى گيرند همانا از طاعت خداوند بازداشتند و مردمان را از زيارت خانه خداى دفع دادند ، و جانب هر عهدى و پيمانى را فرو گذاشتند ، چه مردمان طاغى و شريرند الّا آنكه ايمن آرند و با شما برادر گردند ، و اگر از پس پيمان نقض عهد كنند و شريعت شما را خوار شمرند قتل ايشان واجب گردد ؛ و ايشان را امانى و پيمانى نباشد ، پس دست از قتل اين جماعت بازنداريد باشد كه از شرك و كفر خود بازآيند .
أَ لا تُقاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ قاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ، أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تُتْرَكُوا وَ لَمَّا يَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِينَ جاهَدُوا مِنْكُمْ وَ لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ . (2)
آيا رزم نمى دهيد با مردمى كه در حديبيه پيمان شكستند و به اخراج پيغمبر از مكه عهد بستند و به نقض عهد بدايت كردند از مقاتلت با ايشان بيم مكنيد ، و از خداوند باك داريد در كارزار مشركين استوار باشيد ، تا خداوند با شمشيرهاى شما ايشان را كيفر كند و دلهاى مؤمنين را كه از اندوه كفار بيمار است شفا بخشايد . آنگاه خطاب به مشركين مى فرمايد كه : چنان پندار مىكنيد كه مجاهدين دين ترك شما خواهند گفت و از قتال شما دست بازخواهند داشت ، و اگر به دروغ دعوى ايمان كنيد استوار مى دارند چه خداوند بر كردار شما داناست .
ما كانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدِينَ عَلى أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ .
ص: 1476
وَ فِي النَّارِ هُمْ خالِدُونَ ، إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلوةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ فَعَسى أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ، الَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ . (1)
سزاوار نيست مشركين را كه عمارت مساجد كنند خاصه مسجد الحرام را و حال آنكه كافر باشند ؛ بلكه عمارت مساجد كسى را در خور است كه به خداوند و روز بازپسين ايمان آورد ، و قواعد صلاة و زكات را برپاى دارد ؛ و در راه خدا جز از خداى نترسد ، چنين مردم تواند بود كه طريق نجات جويند و به راه راست پويند . - مقرّر است كه وقتى عباس بن عبد المطّلب و طلحه با امير المؤمنين عليه السّلام از در مفاخرت بيرون شدند ، و به سقاية حاج كه خاص عباس بود و داشتن كليد خانه و عمارت بيت كه در ولايت طلحه مى رفت ، بر على فزونى مىجستند خداوند ايشان را بدين آيات مبارك پاسخ فرستاد كه - سقايت حاج و عمارت مسجد را برابر مىگذاريد با آن كس كه نخست با خدا و رسول ايمان آورد ، و در جهاد با كفار از بذل مال و جان امساك نفرمود ، همانا اين هنرها خاص على و شيعت اوست . علماى سنى و شيعى متفق اند كه خداوند از فائزون على و شيعت او را خواسته .
يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِيها نَعِيمٌ مُقِيمٌ خالِدِينَ فِيها أَبَداً إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ . (2)
خداوند على و شيعيان او را به بهشت و رضوان مزد عطا مىكند و ايشان را در بهشت مخلّد مى دارد و در نزد خداى مزدى بزرگ دارند كه بهشت در جنب آن حقير و اندك باشد . به اتفاق علماى شيعى و اهل سنت و جماعت اين هر سه آيت در شأن امير المؤمنين على عليه السّلام فرود شد .
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ ، قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ .
ص: 1477
رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ . (1)
مى فرمايد : اى مؤمنان پدر و برادران شما چون كفر را بر ايمان اختيار كنند از بهر خود دوست مگيريد ، و هركس از شما اين گونه مردم را دوست گيرد جز ظالم نباشد .بگو اى محمّد اگر پدران و فرزندان و برادران و زنان و خويشان شما و آن مالى كه به تجارت فراهم كرده ايد و از كساد بازار آن بيمناكيد و آن مساكن كه برآورده ايد و بدان شادكاميد ، دوستر داريد از خدا و رسول و جهاد در راه خدا ، پس بباشيد و انتظار بريد تا به عقوبت دنيا و عقبى پاداش بينيد ، چه خداوند بى فرمانان را از هدايت خود بهره نرساند .
لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَ لَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ عَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ . (2)
اى مؤمنان بسيار وقت شما را نصرت كرديم و در جنگ حنين چون كثرت لشكر مسلمين أبو بكر را به عجب انداخت ، هزيمتى بر لشكر اسلام افتاد - بدان شرح كه در قصه حنين مرقوم شد - آنگاه خداوند رحمت خود را شامل رسول خود ساخت و فرشتگان را به مدد او فرستاد تا بر كافران غلبه كردند ، و كردار ايشان را كيفر دادند .
ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ، قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ . (3)
آنان كه فرار از جنگ كردند و به توبت گرائيدند ، خداوند توبت ايشان را مى پذيرد .آنگاه مى فرمايد : اين مشركين پليدند و از پس اين سال كه آيات برائت را به قرائت على عليه السّلام اصغا نمودند ، نبايد با مسجد الحرام نزديك شوند و مردم مكه بيمناك نشوند كه به سبب دفع مشركان از قربت خانه اعراب در موسم حاضر نخواهند شد ، و بازار تجارت كساد خواهد گشت و ايشان را سود نخواهد بود ، زود باشد كه خداوند ايشان را به كرم خود غنى فرمايد . و بعد از امر به قتل بت پرستان مى فرمايد : .
ص: 1478
با يهود و نصارى نيز كارزار كنيد كه ايمان به خدا و روز معاد ندارند و حرام خداى را حرام نخوانند و مسلمانى نگيرند ، پس دست از مقاتلت اين مردم كه كتاب (تورية) و (انجيل) بر ايشان فرستاديم بازنداريد تا به تمام خوارى و ذلّت حمل جزيت بر خويش گيرند .
وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ ، اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ، يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ . (1)
يهود گفتند : عزير پسر خداست و نصارى گفتند : عيسى پسر خداست - و شرح اين هر دو در جلد دوم ناسخ التواريخ مرقوم شد - اين سخنان نابهنجار را با كفار كه از پيش گذشته اند شبيه ساخته اند و اقتفا به گذشتگان خود كرده اند ، خداوند ايشان را هلاك كناد ، چگونه جانب حق را گذاشته طريق باطل برداشتند . احبار يهود و رهبان نصارى را كه علماى ايشانند جز خداوند يزدان از بهر خود خدائى گرفتند ، و حال آنكه آنان را كه خدا دانند مأمور نيستند مگر عبادت خداوند يگانه را كه از آنچه اين مشركين گويند پاك و پاكيزه است ، همى خواهند نور خداوند را كه در تمامت آفرينش برهان وحدت است به سخنان كذب خويش فرونشانند ، هرچند بر ايشان ناگوار آيد خداوند نور خود را جلوه كمال دهد .
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ ، يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ ، يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ . (2)
اوست خداوندى كه پيغمبر خود را با دين درست فرستاد تا بر همه اديان غلبه جويد ، اگر چند مشركان را بد آيد . هان اى مؤمنان چه بسيار از علماى يهود و نصارى كه اموال مردم را از در غدر و حيلت مأخوذ مى دارند و مردمان را از راه حق دفع مى دهند ، و جماعتى زر و سيم بر زبر هم گنجينه كنند و دينارى از دَرِ نفقه روا .
ص: 1479
ندارند ، روزى اين گنجينه ها با آتش دوزخ تافته شود و با آن دينار و درم پيشانى و پشت و پهلوى ايشان داغ گيرد ، اين است آن گنجى كه از بهر خود ذخيره نهند .
إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ، إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ . (1)
خلاصه معنى آن است كه : خداوند سال را بر دوازده (12) ماه قمرى نهاد ، و از اين جمله در چهار ماه مقاتله با دشمنان را حرام داشت ، الّا آنكه ايشان حرمت اشهر حرم را نگاه ندارند و آهنگ جنگ مسلمين كنند . و اين چهار ماه شهر ذى قعده و ذيحجه و محرم و رجب است كه از عهد ابراهيم در ميان عرب تقرير يافت كه در اين چهار ماه قتل و غارت را حرام دانند ، و مطالبت هيچ خونى و كينى نكنند ، و در اين چهار ماه بازارها در اراضى عرب آراسته مىگشت كه بيشتر را بازار عكاظ خوانند ، و دشمن با دشمن به تمامى ايمنى آمد و شد مى كرد و دادوستد مىنمود ؛ و چون اشهر حرام به كران مى رفت كينه هاى خفته را بيدار مى كردند و ابواب قتل و غارت فراز مىگشت ، و اين از بهر آن بود كه بتوانند معاش كرد و آنچه در تمامت سال دربايست است به دست آورده و پوشيدنى و خوردنى فراهم نمود ؛ و اگر حرمت اين چهار ماه نبود بر تمامت عرب زندگانى صعب مى گشت . از اينجاست كه خداوند مى فرمايد : حرمت اين چهار ماه بداريد و اگر مشركين حفظ اين حد نكنند با ايشان قتال كنيد بدانسان كه با شما قتال خواهند كرد .
از اين پيش از ناسخ التواريخ به شرح رفت كه اشرار عرب بر اين مدت صبر نتوانستند كرد گاهى در ايام مقاتلت چون ماه حرام در مى رسيد حرمت آن را از براى ماه ديگر مىگذاشتند ، و از قتل و نهب خويشتن دارى نمى كردند ، و گاهى در موسم حج بزرگان قوم ندا در مى دادند كه اى معشر قريش در اين سال خداوند محرم را حلال ساخت و حرمت آن را به ماه صفر انداخت - چنان كه مرقوم شد - و اين كردار را نسي مى گفتند از اينجاست كه خداى مى فرمايد اين كردار نسي كه حرمت .
ص: 1480
ماهى به ماهى ديگر انداختن باشد كفر ديگر است كه بر كفر ايشان افزوده مى شود ، و كفر ايشان را بر زيادت مىكند همانا گمراه مى كردند و بدين كردار كافر مى گردند و حلال مى دارند ماهى را كه حرام است و حرام مى كنند ماهى را كه حلال است .
چند آيت ديگر از جمله آيات چهل گانه چون در قصه تبوك به شرح رفت به تكرار نپرداخت . و نيز گفته اند كه از سورهء برائت ده (10) آيت و به روايتى سيزده (13) آيت انفاذ مكه گشت .
اكنون بر سر داستان رويم .
رسول خداى بعد از فتح مكه مشركين را از حج مكه و طواف بيت منع نفرمود ، و قانون عرب در حج اين بود كه بعد از درآمدن به مكه چون قصد طواف می كردند و با جامهء خويش تقديم اين امر مى نمودند آن جامه را به صدقه مىدادند ، و جماعتى به مستعار جامه مأخوذ مى داشتند و بعد از طواف آن جامه را به خداوند بازمى دادند ، و گروهى اگر به عاريت نتوانستند جامه به دست كرد ، سلبى به كرايه مىگرفتند ، و اگر آن بضاعت نداشتند كه جامهء خود را صدقه كنند و به كرى و عاريت نيز دست نمى يافتند برهنه طواف مى كردند .
چنان افتاد كه بعد از فتح مكه زنى آكنده گوشت و فربى ، با ديدارى دلاويز و جمالى فتنه انگيز به مكه آمد و خواست از بهر طواف جامه اى به كرى گيرد يا به عاريت ستاند دست نيافت ، با او گفتند : با جامه خود طواف كن و آنگاه صدقه فرماى . گفت : من جز اين جامه ندارم چگونه توانم صدقه كرد ؟ پس ناچار چون فلقه قمر و آفتاب انور عريان گشت و دو دست از پيش و پشت و قايه قبل و دبر داشت ، و بدين گونه طواف داد و گفت :
الْيَوْمَ يَبْدُو بَعْضَهُ أَوْ كُلَّهُ *** فَمَا بَدَا مِنْهُ فَلَا أَحَلَّهُ
مردم بدان قيام و خرام نظاره بودند و دل از دست مى دادند ، چون كار طواف به نهايت برد از هر كناره خواستارى به ميان برخاست تا او را از بهر خويش خطبه كند ، گفت : از اين آرزو دست بازداريد كه من بى مانعى نيستم ؛ بلكه شوهرى دارم .
ص: 1481
و از آن سوى بعد غزوه تبوك در اواخر ذىقعده رسول خداى از مدينه آهنگ سفر مكه نمودند ، و اين گونه اخبار معروض حضرت افتاد . پس پيغمبر از سفر مكه تقاعد ورزيد و اين آيات را به أبو بكر بن ابى قحافه تعليم فرمود ، و فرمان داد كه سفر مكه كرده اين جمله را بر مردمان قرائت كند .
و أبو بكر روز اول ذيحجه با چهل (40) تن و به روايتى با سيصد (300) تن از اصحاب روانه مكه گشت ، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و ابو هريره نيز ملازمت خدمت او داشتند . و رسول خداى بيست (20) نفر شتر از بهر هدى (1) تقليد (2) و اشعار (3) نموده ناجية بن جندب اسلمى را سپرد ، أبو بكر نيز پنج بدنه (4) از بهر هدى برداشت .
چون آن جماعت از مدينه بيرون شدند ، و طىّ مسافت كرده از مسجد ذو الحليفه (5) احرام بستند و لختى راه بپيمودند ، جبرئيل بر پيغمبر فرود شد و از خداى سلام آورد و گفت : لا يُؤَدِّيَهَا عَنْكَ الَّا أَنْتَ أَوْ رَجُلٍ مِنْكَ . يعنى : اين آيات را از تو ادا نكند جز تو يا مردى كه از تو باشد ، و به روايتى : فنزل جبرئيل عليه السّلام فقال لا يبلّغ عنك الّا على يعنى : اين آيات را غير از على عليه السّلام ابلاغ نكند .
لاجرم رسول خداى على را طلب فرمود : و جماعتى را ملازم ركاب او ساخت . و قال رسول اللّه : من استأسر من غير جراحة مُثْقِلَةٍ فَلَيْسَ منّا . پس با على عليه السّلام فرمود :شتاب فرماى و از أبو بكر آيات را مأخوذ فرماى و خود در موسم حج بر مردمان قرائت كن ، و اين چهار كلمه را بر مشركان قرائت و ابلاغ كن :
ص: 1482
نخست : آنكه هيچ كس به خانهء خداى در نيايد الّا آنكه مؤمن باشد .
دوم : آنكه هيچ عريان طواف خانه نكند و چنان نداند كه چون برهنه باشد مانند كودك مادرزاد از مساوى و معايب عريان خواهند بود .
سوم : آنكه از پس اين سال هيچ مشرك مأذون نيست كه حج بگزارد .
چهارم : آنكه هر كافرى كه از خدا و رسول عهدى مؤجّل داشته باشد در عهد خويش بپايد تا مدّت منقضى شود ، و اگر او را عهدى نباشد يا آن عهد موقت نباشد تا مدت چهار (4) ماه در زينهار است .يعنى : از دهم ذيحجه تا دهم ربيع الآخر و اگر از آن پس مسلمانى نگيرد جان و مال او به هدر خواهد بود .
و نيز گفته اند كه تمامت سورهء برائت را به على سپرد و فرمود : أبو بكر را در امر خود مختار كن ، اگر خواهد ملازم خدمت تو باشد و اگر نه باز مدينه گردد و ناقه عضبا (1) را به امير المؤمنين داد تا بر نشست و جابر بن عبد اللّه را نيز ملازم ركاب او ساخت .
و در منزل ذو الحليفه و روحا (2) صبحدمى كه أبو بكر آهنگ نماز داشت على عليه السّلام راه نزديك كرد و ناقه عضبا بانگ رغائى (3) برداشت ، أبو بكر گفت : وَ اللَّهُ انْهَ رغاء نَاقَةِ رَسُولِ اللَّهِ العضبا یعنى : سوگند با خداى كه اين بانگ عضباست همانا رسول خداى را بدائى در كار حج افتاده ، اين وقت على عليه السّلام برسيد ، أبو بكر گفت : اين بعد مسافت از بهر چه پيمودى ؟ فرمود : پيغمبر به حكم خداوند مرا بفرستاد تا آن آيات را از تو بستانم ، و تمامت سوره را در موسم حج بر مردمان قرائت كنم و عهد مشركان را به توقيت و توريخ و اصلاح و ابطال بازنمايم . [ ابو بكر ] گفت : در حق من چه فرمان رفت ؟ فرمود تو در امر خود مختارى ، خواهى باز مدينه شو و اگر نه با من طريق مكه سپار .ابو بكر بى توانى آيات را تسليم داد و خود مراجعت كرد و در حضرت رسولتر
ص: 1483
معروض داشت كه : يَا رَسُولَ اللَّهِ اهلتنى لَا مَرَّ طَالَتْ الاعناق الَىَّ فَلَمَّا صِرْتُ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ عزلتنى عَنْهُ. يعنى : مرا از براى كارى اهل دانستى و لايق شمردى كه به سبب آن گردنها به سوى من دراز شد و بر حال من مطلع شدند ، و چون پاره اى راه بسپردم معزول ساختى .
پيغمبر فرمود : خداى ترا معزول ساخت .
أبو بكر هراسناك شد و گفت : يَا رَسُولَ اللَّهِ نَزَلَ فِى شَيْ ءُ ؟ آيا در حق من آيتى نازل شده ؟
و به روايت شيعى و سنى فرمود : لا الَّا خَيْراً وَ لَكِنْ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ وَ قَالٍ : انَّ اللَّهَ يَقُولُ لا يُؤَدِّيَهَا عَنْكَ الَّا أَنْتَ أَوْ رَجُلٍ مِنْكَ . همانا اين آيتهاى برائت پيغامهاى خداست و پيغام خداى را نگذارد الّا من يا كسى كه از من باشد ، از اين روى على را فرستادم تو نيز اگر خواهى با او سفر كن و حج خود را تا به پايان بپرداز .
مع القصه على مرتضى آيات را از أبو بكر بگرفت و پست و بلند زمين را در هم نوشته به مكه درآمد و روز عيد اضحى و به روايتى يك روز قبل از ترويه بر جمره عقبه صعود داد و بايستاد : وَ قَالٍ : يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنِّى رَسُولُ رَسُولِ اللَّهِ اليكم بَانَ لَا يَدْخُلَ الْبَيْتَ كَافِرُ وَ لَا يَحُجَّ الْبَيْتَ مُشْرِكُ وَ لَا يَطُوفُ بِالْبَيْتِ عُرْيَانُ وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَهْدُ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ فَلَهُ عَهْدِهِ الَىَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ مَنْ لَا عَهْدَ لَهُ فَلَهُ مُدَّةِ بَقِيَّةَ الاشهر الْحَرَمِ .آنگاه ده آيت يا سيزده (13) آيت از ابتداى سوره برائت بر ايشان قرائت كرد .
و از ابو جعفر عليه السّلام حديث كنند و اين درست باشد فرمود : خَطَبَ عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ النَّاسَ وَ اخْتَرَطَ سَيْفَهُ فَقَالَ لَا يَطُوفَنَّ بِالْبَيْتِ عُرْيَانُ وَ لَا يَحُجَّنَّ الْبَيْتَ مُشْرِكُ وَ مَنْ كَانَتْ لَهُ مُدَّةَ فَهُوَ الَىَّ مُدَّتُهُ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ مُدَّةَ فمدّته أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ . يعنى : على عليه السّلام بر مردمان خطبه بخواند آنگاه شمشير بكشيد و گفت : هيچ كس برهنه تن طواف بيت نكند و هيچ مشرك آهنگ حج ننمايد و آنان كه در حديبيه با رسول خداى عهد بستند و بر عهد خود بپائيدند تا آخر آن مدّت كه نهاده اند در امان باشند ، و آن مردم كه پيمانى نبستند يا عهد بشكستند از امروز كه روز نحر است تا چهار (4) ماه مهلت
ص: 1484
دارند ، اگر از پس چهار (4) ماه مسلمانى نگيرند حكومت ايشان با حد تيغ خواهد رفت ، سوگند با خداى هركه از عرب برهنه طواف كند او را با شمشير برهنه ادب كنم .
جماعتى از مشركان چون اين بشنيدند سخن بر اين نهادند كه على عليه السّلام عهود ما را باطل كرد و ما از عهد رسول خداى بيرون شديم و كار خود با تيغ و نيزه بساز خواهيم كرد : قَالَ رَجُلُ لَوْ لَا انَّ تُقْطَعُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ ابْنِ عَمِّكَ مِنِ الْحَلْفِ لبدئنا بِكَ .يعنى : اگر آن سوگند كه در ميان ما و پسر عم تو استوار است حاجز و مانع نبود ، با تو كار به مقاتلت مى كرديم . فَقَالَ عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ : لَوْ لا مَا سَبَقَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَّهُ أَمَرَنِىَ أَنْ لَا أُحْدِثُ شَيْئاً حَتَّى آتِيَهُ لَقَتَلْتُكَ . يعنى : اگر رسول خداى نفرموده بود كه تا واجب نشود احدوثه اى را انگيزش ندهم تو را زنده نمى گذاشتم و سرت را با تيغ بر مى داشتم .
مع القصه امير المؤمنين احكام خداى را ابلاغ كرد و مردم را به جاى خويش بنشاند و قريش و بنو الدئل و بنى بكر را كه نقض عهد كردند تا چهار (4) ماه مهلت نهاد كه مسلمانى گيرند ، و اگر نه اراضى ديگر از بهر سكون اختيار كنند . و ايشان از آن پيش كه چهار (4) ماه سپرى شود مسلمانى گرفتند .
چون اين كارها پرداخته شد على عليه السّلام طريق مدينه گرفت و چون اين خبر در مدينه سمر گشت ، نخستين : ابو ذر غفارى او را پذيره شد و چون على را ديدار كرد ترحيب و ترجيب بگفت و بى توانى مراجعت به مدينه كرده پيغمبر را از رسيدن على عليه السّلام مژده آورد ، پيغمبر از بهر استقبال بيرون شد و على را در بر گرفت و معانقه فرمود ، و هر دو تن لختى از شادى بگريستند .
اگر چه علماى عامه و فقهاى اثنا عشرية متفق اند كه أبو بكر معزول شد و مراجعت كرد و على منصوب شد و احكام خداى را در مكه در ميان جماعت قرائت فرمود ، لكن چون يك دو تن از علماى سنى اين حديث بدين گونه روايت كنند چنان كه در مغازى ابن اسحاق و تاريخ طبرى مسطور است .
گويند : چون على به أبو بكر رسيد أبو بكر گفت : يا على آمرى يا مأمورى ؟ كنايت از آنكه من بايد در جيش تو كوچ دهم و فرمان پذير تو باشم ، يا آنكه تو در تحت فرمان من خواهى بود . على عليه السّلام فرمود : من مأمورم و بيش از اين حكم ندارم كه به
ص: 1485
حكم خدا و رسول موافق آيت قرآن آيات برائت را از تو بگيرم و در مكه بر مردم بخوانم و به ديگر كارها كار ندارم .
پس به اتفاق أبو بكر به مكه رفت و همه جا أبو بكر از پس آنكه خطبه بخواند و نماز بگزاشت على عليه السّلام آيات برائت را قرائت كرد ، و اين خبر سخت ناتندرست است ، چه در عهد پيغمبر هرگز على در هيچ خطبى و در هيچ لشكرى به اطاعت كس مأمور نشد ، بيرون جميع اصحاب چه ايشان به تمامت در جنگها و سريه ها به اطاعت يكديگر مأمور گشتند ، و آنان كه بدين خبر و سير احاطت دارند بر صدق اين سخن گواهى دهند .
لاجرم لازم دانست كه از احاديث اهل سنت و جماعت روايتى كه منصوص است بر عزل أبو بكر و مراجعت او از عرض راه مرقوم دارد .
نخستين عبد اللّه بن حنبل از انس بن مالك روايت كند كه : در ذو الحليفه على برسيد و أبو بكر را مراجعت داد .
و ديگر در (مسند) احمد بن حنبل مراجعت أبو بكر را از حجفه (1) رقم كرده اند .
و ديگر در جزو اول (صحيح) بخارى عزل ابو بكر را به صراحت نگاشته اند .
و ديگر در جزو خامس (صحيح) بخارى عزل ابو بكر به تصريح مرقوم است .
و ديگر در (تفسير) ثعلبى آنجا كه شرح برائت كند گويد : چون مشركين مكه عهد بشكستند و با بنو بكر در قتل خزاعه همدست شدند و در غزاة تبوك منافقين تخلّف كردند ، و مشركين نقض عهد نمودند ، خداوند به القاى عهد ايشان امر فرمود تا پس از آن اجازت حرب باشد ، كما قوله تعالى : وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنِينَ . (2) يعنى : اى محمّد اگر بيم كنى از جماعتى كه ميان تو و ايشان عهدى رفته و تقديم خيانت كرده اند عهد ايشان را بر ايشان فروگذار و خيانت ايشان را بر ايشان بازنماى ، آنگاه آغاز مقاتلت فرماى تا تو را به غدر نسبت نكنند چه خداوند مردم خائن را دوست نمى دارد .
بالجمله چون رسول خداى در سال نهم آهنگ حج كرد و دانست كه مشركين برهنه طواف كنند و دوست نداشت كه اين صورت زشت را ديدار كند : فبعثرَسُولُ اللَّهِ أَبَا بَكْرٍ تِلْكَ السُّنَّةِ عَلَى الْمَوْسِمَ لِيُقِيمَ النَّاسُ الْحَجَّ وَ بُعِثَ مَعَهُ أَرْبَعِينَ آيَةً مِنْ .
ص: 1486
صَدْرُ بَرَاءَةً فيقرأها عَلَى الْمَوَاسِمِ فَلَمَّا سَارَ ، دَعَا رَسُولُ اللَّهِ عَلِيّاً فَقَالَ اخْرُجْ بِهَذِهِ الْقِصَّةَ مِنْ صَدْرِ بَرَاءَةً وَ أَذِّنْ فِى النَّاسِ اذا اجْتَمَعُوا ، فَخَرَجَ عَلى عَلَى نَاقَةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْعَضْبَاءِ حَتَّى أَدْرَكَ أَبَا بَكْرٍ بِذِى الْحُلَيْفَةِ وَ أَخَذَهَا مِنْهُ وَ رَجَعَ أَبُو بَكْرِ الَىَّ النَّبِىِّ فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْزَلَ فِى شأنى شَيْ ءُ قَالَ : لَا وَ لَكِنْ لَا يَبْلُغُ عَنَى غَيْرِى أَوْ رَجُلٍ مِنًى. يعنى : رسول خداى ابو بكر را با چهل (40) آيت از ابتداى سوره براءت روانه مكه داشت تا در موسم حج بر مردم بخواند ، از پس او على را فرمود شتاب كن و آن آيات را در موسم بر مردم بخوان . پس على بر ناقه عضبا بنشست و در ذو الحليفه ، أبو بكر را ديدار كرد و آيات را بگرفت ، و أبو بكر مراجعت كرد به سوى پيغمبر و عرض كرد : آيا در شأن من آيتى فرود شد ؟ فرمود : آيتى نرسيد ، لكن اين آيات را ابلاغ نمى كند غير از من يا مردى كه از من باشد .
و ديگر موفق بن احمد گويد كه : أبو بكر بعد از مراجعت در حضرت رسول بگريست : فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ أُحَدِّثُ فِى شَيْ ءُ قَالَ وَ لَكِنْ أَمَرْتُ انَّ لَا يَبْلُغُهَا الَّا أَنَا أَوْ رَجُلٍ مِنًى . يعنى أبو بكر گفت : آيا در من چيزى پديد شده كه مستحق اين خوارى شدم ؟ پيغمبر فرمود : چيزى نيست جز اينكه مأمور شدم كه آن آيات را نرساند كسى غير از من يا مردى كه از من باشد .
و ديگر در (صحيح) ابو داود و (صحيح) ترمذى در عزل أبو بكر تصريح رفته . و ديگر ابراهيم بن محمد الحموينى عزل و مراجعت أبو بكر را از عرض راه روايت كرده ؛ و از اين گونه احاديث فراوان است كه ذكر اين جمله از سياقت تاريخ نگاران بيرون است ، و از اين مقدار معلوم توان كرد كه ابن اسحاق و طبرى به ذكر روايتى به غايت ضعيف پرداخته اند .
و هم در اين سال فرمانگذار حبشه نجاشى كه مكرّر شرح حال او در اين كتاب مبارك مرقوم شد از تنگناى اين جهان به جنان جاويدان خراميد و آن روز كه او وداع جهان گفت ، رسول خداى فرمود : امروز مردى صالح از جهان برفت ، برخيزيد تا بر وى نماز گزاريم . اصحاب برخاستند و با پيغمبر نماز بگزاشتند ، و آن حضرت چهار
ص: 1487
تكبير گفت ، همانا حنفيه و مالكيه روا نمى دارند كه بر ميّت غايب نماز بگزارند لكن با مذهب شافعى و حنبلى راست آيد . اما جنازه نجاشى بر رسول خداى ظاهر گشت ، چنان كه گفته اند : زمين درنورديده شد و جنازه نجاشى مكشوف افتاد .
و ابن عباس نيز چنين حديث كند كه : پيغمبر جنازه نجاشى معاينه مى فرمود و نماز مى گزاشت .
و هم در اين سال امّ كلثوم دختر رسول خداى از اين سراى ناپايدار به بهشت رضوان خراميد و تفصيل آن مرقوم خواهد شد .
و هم در اين سال بعد از مراجعت پيغمبر از سفر تبوك وفدى چند حاضر حضرت شدند ، و بر قانون بود كه هنگام رسيدن وفود رسول خداى جامه هاى نيكو در بر كردى و اصحاب را بپوشيدن جامه نيكو امر فرمودى ، و رسيدگان را در منازل نغز فرود آوردى و به جوايز و عطايا خرسند داشتى .
بالجمله نخستين وفد بنى اسد بن خزيمه بىآنكه لشكرى آهنگ ايشان كند ده (10) تن برسيدند و با آنكه قحط سال بود و راهى دراز بپيمودند به رغبت تمام مسلمانى گرفتند ؛ و چون از رنج راه و بلاى غلا زحمت فراوان ديده بودند چنان مى پنداشتند كه در حضرت پيغمبر تقديم خدمتى كرده اند ، و بر رسول خداى منّتى دارند اين آيت مبارك شاهد حال ايشان گشت . يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ
ص: 1488
إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإِيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ . (1)
مى فرمايد : اى محمّد منّت مىگذارند بر تو به اينكه مسلمانى گرفتند ، ايشان را بگو كه از اين مسلمانى بر من منّت مگذاريد ؛ بلكه خداوند منّت بر شما مى گذارد به اينكه شما را به ايمان هدايت فرموده ، اگر در دعوى خود سخن به صدق كرده باشيد .
و هم در اين سال نهم وفد فزاره (2) بيست (20) كس برسيدند . خارجة بن حصن و حرّ بن قيس بن حصن فزارى (3) عرض كردند كه اينك شتران ما لاغر است ، و در بلاد ما قحطى و تنگى است از بهر ما خداى را بخوان تا باران به ما فرستد ، رسول خداى اجابت مسئول ايشان را به مسجد شد و بر منبر صعود داد و خداى را بخواند ، پس مدت يك هفته ابرها متكاثف و متقاطر بود چندانكه كار بر مردم مدينه به صعوبت رفت آنگاه ديگر باره به منبر شد و گفت : الها بر منابت گياه و مغرس اشجار ببارد ، و مدينه را فرو گذارد . پس در زمان ابر بشكافت و در مدينه آفتاب بتافت ، از اين پيش قصه استسقاء به شرح رفت .
و هم در اين سال وفد بنى مرّه سيزده (13) تن برسيدند و مسلمانى گرفتند .حارث بن عوف كه سيد آن سلسله بود عرض كرد : يا رسول اللّه ما عشيرت توايم چه نسب با لؤىّ بن غالب مىبريم ، پيغمبر تبسّم فرمود و از بلاد ايشان پرسش كرد ؟ از قحط بناليدند و ملتمس دعاى باران شدند . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اسقهم الْغَيْثِ . و اين وقت بلاد ايشان به باران سحاب سيراب شد و رسول خداى فرمان كرد تا بلال
ص: 1489
هر يك را ده (10) اوقيه زر بداد ، و حارث را دوازده (12) اوقيه عطا كرد و مراجعت به بلاد خويش داد .
و هم در اين سال وفد بنى البكّاء درآمدند و ايمان آوردند و شناختگان ايشان معاوية بن ثور بن عبادة بن البكّاء ، و پسر او بشر و ديگر فجيع بن عبد اللّه بن جندح بن البكّاء و عبد عمرو [ معروف به ] اصمّ بودند . گويند : معاويه صد (100) سال روزگار برده بود و از رسول خداى خواستار شد كه فرزند او بشر را مس فرمايد كه پدر را نيكو خدمتى كرده . پيغمبر او را مسح فرمود و چند سر بز عطا كرد و ايشان را به دعاى بركت ياد نمود تا اگر قحط سال شدى بلاد ايشان را آسيب نرسيدى . از بهر فجيع نيز نامه امان نوشت و عبد عمرو را عبد الرّحمن نام نهاد ، و از بلاد او قطعه اى به اقطاع داد ، گويند : از اصحاب صفّه يك تن او بود .
و هم در اين سال نهم وفد بنى هلال بن عمرو (1) برسيدند و زياد بن عبد اللّه بن مالك ، ديگر عبد عوف بن احزم (2) ؛ ديگر قبيضة بن مخارق با آن جماعت بودند اما زياد بن عبد اللّه در خانهء ميمونه بنت الحارث زوجه پيغمبر فرود شد از بهر آنكه ميمونه خاله او بود . پس رسول خداى به خانه ميمونه درآمد و ميمونه عرض كرد كه :زياد پسر خواهر من است ، آنگاه به جانب مسجد شد و زياد ملازم خدمت بود و با پيغمبر نماز بگزاشت ، پس در نماز پيغمبر او را نزديك خود جاى داد و دست مبارك بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بينى او فرود آورد و او را به دعاى خير ياد فرمود ، و از آن پس همواره آثار نور و بركت از ديدار او آشكار بود و از اينجاست كه
ص: 1490
شاعر او را بدين شعر ستوده است :
يَا بْنَ الَّذِى مَسَحَ النَّبِىِّ بِرَأْسِهِ *** وَ دَعَا لَهُ بِالْخَيْرِ عِنْدَ الْمَسْجِدِ
مَا زَالَ ذَاكَ النُّورِ فِى عرنينه *** حَتَّى تَبَوَّأَ بَيْتِهِ فِى الملحد(1)
بالجمله رسول خداى ، عبد عوف را عبد اللّه نام نهاد . آنگاه قبيضة بن مخارق به عرض رسانيد كه : مرا دينى بر ذمّت است از بهر آنكه شخصى از قبيله ما را خونى به گردن آمد ، و من براى تسكين فتنه ديت مقتول را بر ذمّت به قرض گرفتم و ادا كردم ، چه باشد كه مرا در اين دين اعانتى فرمائى . پيغمبر فرمود : چون زكاتى فراز آيد از بيت المال ادا كنم . آنگاه فرمود : اى قبيضه سؤال كردن حلال نباشد الّا سه كس را :
نخست آنكه تحمل حماله نموده ، او را دينى بر ذمّت آيد از بهر اداى دين سؤال تواند كرد .
ديگر آن كس كه اموال او را آفتى رسيده باشد چندان سؤال كند كه كارش بساز آيد .
سه ديگر آن كس را كه فاقه فروگرفته باشد و سه كس از قوم او كه عادل باشند گواهى دهند كه درويش است پس تواند سؤال كرد ، و بيرون از اين سؤال حرام است و مالى كه به سؤال به دست شود حرام باشد .
و هم از آن حضرت حديث كرده اند كه فرمود : مَا يَزَالُ الرَّجُلُ يُسْئَلُ النَّاسِ حَتَّى يَأْتِىَ يَوْمَ الْقِيمَةِ لَيْسَ فِى وَجْهِهِ مُزْعَةِ لخم . خلاصه معنى آن است كه : آن مرد كه از مردم سؤال مى كند و آب [ روى ] خويش را نگاه نمى دارد ديدار او در قيامت مكروه و از آب و رونق دور است .
و هم در اين سال نهم وفد بنى عامر بن صعصعه برسيدند . عامر بن الطّفيل بن
ص: 1491
مالك بن جعفر بن كلاب و ديگر اربد بن ربيعه و به روايتى اربد بن قيس قائد و زعيم ايشان بودند ، گويند عامر بن طفيل با اربد گفت : چون به مدينه شويم من محمّد را با خود مشغول كنم بايد كه تو از قفاى او بيرون شوى و شمشير خويش بر وى فرود آرى . چون حاضر حضرت شدند عامر گفت :
يا محمّد از آن پس كه مسلمانى گيرم مرا چه خواهد بود ؟
فرمود : آنچه مسلمان راست .
عرض كرد كه : از پس خود خليفتى با من گذار .
فرمود : اين امر بهره تو نباشد . عرض كرد : حكومت مردم باديه را به من بخش و فرمان امصار و بلاد را خويشتن مى كن .
فرمود : اين نيز نكنم ؛ لكن جماعتى از سواران را در تحت فرمان تو بدارم تا با ايشان در راه خدا جهاد كنى .
گفت : من خود اينك سردار سوارانم هم اكنون بروم و انبوهى از سواره و پياده فراهم كنم و آهنگ تو خواهم كرد . اين بگفت و با اربد بيرون شد .
چون لختى راه بپيمود با اربد گفت : آن مواضعه كه با تو نهادم از چه روى اقدام نفرمودى ؟ اربد گفت : سوگند با خداى هر وقت خواستم تيغ برانم ترا در ميانه حايل همى ديدم اگر تيغ مى راندم بر تو مى آمد .
مع القصه چون ايشان بيرون شدند پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اكْفِنِي عامرا . (1)
اين عامر بن طفيل بن مالك برادرزاده عامر بن مالك است و عامر بن مالك آن كس است كه كنيت او ابو براء است ، و لقبش (ملاعب الاسنّه) است چنان كه قصه او مرقوم شد ، و اين هر دو تن از شجعان عربند و در ميان عرب : افرس مِنْ ملاعب الاسنة وَ افرس مِنْ عَامِرٍ (2) مثل است .
مع القصه چون عامر بن طفيل بىنيل مرام از حضرت رسول بيرون شد در عرض راه صاعقه اى از آسمان به زير آمد و اربد را عرضه هلاك و دمار ساخت ، عامر چون .
ص: 1492
اين بديد به سراى زنى سلوليّه درآمد و شب را به پاى برد و بامداد برخاست و سلاح خويش را در بر خود راست كرد و برنشست ، و آهنگ مرابع و مراتع خويش داشت تا با قوم خود پيوسته شود و همى گفت : وَ اللَّاتِ لَئِنْ أَصْحَرَ مُحَمَّدِ الَىَّ وَ صَاحِبُهُ لانفدتهما برمحي و از صاحب محمّد ملك الموت را قصد مى داشت ، يعنى : سوگند ياد مى كنم به لات كه اگر محمّد و رفيق او ملك الموت بر من درآيند نيزه خود را از هر دو تن درگذرانم .
اين هنگام خداوند قادر قاهر ملكى را فرمان كرد تا با پرّ خود لطمه اى بزد و او را به خاك انداخت ، و در زمان غده اى بزرگ در زانوى او پديد گشت و عظيم دردناك شد ، چنان كه توان مصابرت از او ببرد ناچار به خانه سلوليه بازآمد و گفت :
غَدُهُ كَغُدَّةِ الْبَعِيرِ *** وَ مَوْتُ فِى بَيْتِ سلوليّة (1)
و بنى سلول (2) در ميان عرب ناكس ترين طوايف اند و از مخالطت با ايشان ننگ دارند . بالجمله اين سخن در ميان عرب مثل شد و عامر جان بداد (3) و اين سخن در هجاى سلولى گفته اند :
الَىَّ اللَّهِ أَشْكُو أننى بِتُّ طَاهِراً *** فَجَاءَ سلولى فَبَالَ عَلَى رجلى
فَقُلْتُ اقْطَعُوهَا بَارَكَ اللَّهُ فِيكُمْ *** فانّى كَرِيمُ غَيْرِ مدخلها رحلى
چون عامر بن طفيل جاى از جهان بپرداخت جبّار بن سلمى بن عامر بن مالك بن كلاب كه از بنى اعمام او بود بر سر قبر او آمد و بايستاد فقال : أَنْعَمَ ظلاما أَبَا عَلَى فَوَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ لَا تَضِلُّ حَتَّى يُضِلَّ النَّجْمُ وَ لَا تهاب حَتَّى يَهَابُ السَّيْلُ وَ تَعْطَشَ الْبَعِيرُ وَ لَا تَعْطَشَ وَ اللَّهُ خَيْرُ مَا كُنْتَ تَكُونُ حِينَ لَا تَظُنَّ نَفْسٍ بِنَفَسٍ خَيْراً . گفت : خوش باد شبت اى ابو على در شبهاى خوفناك و خطبهاى عظيم ستاره از راه بيرون مىشود و ياوه مى گردد و تو گم نمى شوى و ياوه نمى گردى ، سيلهاى بنيان كن هراسناك مى شود و تو ترسان نمى شوى ، شتر با آن همه صبر كه از ورود دارد عطشان مى گردد و تو تشنه .
ص: 1493
نمىشوى ، سوگند با خداى كه در آن مضايق خطر كه پسر ياد از پدر نكند تو تقرير خير مى فرمائى .
آنگاه روى با قوم كرد و بانگ برداشت و گفت : هَلَّا جَعَلْتُمْ قَبْرِ أَبَى عَلَى مِيلًا فِى مِيلٍ ، وَ كانَ لَهُ مُنَادٍ يُنَادَى بعكاظ هَلْ مِنْ رَاجِلٍ فَاحْمِلْهُ أَوْ جَائِعُ فاطعمه أَوْ خَائِفٍ فآمنه . يعنى : قبر ابو على را كه عامر بن طفيل باشد يك ميل در يك ميل مقرّر داريد و تمام اين زمين را مضيقى بشماريد و در بازار عكاظ همانا از جانب ابو على يك تن منادى ندا در مى دهد كه هركس پياده است حاضر شود تا او را راحله بخشند ؛ و سوار كنند و هركس گرسنه است درآيد تا او را طعام آرند و سير كنند ، و هركس ترسناك است درآيد تا او را جار دهند و ايمن سازند .
و هم در اين سال نهم هجرى ضمام بن ثعلبه از جماعت بنى سعد به مدينه درآمد و شتر خود را بر در مسجد بخوابانيد ، و خود حاضر مجلس پيغمبر شد . و چون رسول خداى در ميان اصحاب متكى بود او را نشناخت و گفت : از ميان شما محمّد كدام است ؟ گفتند : اينك مرد سفيداندام متكى . پس روى به پيغمبر آورد و گفت : اى پسر عبد المطّلب من سخنى چند از تو پرسش خواهم كرد و در سؤال تشديد خواهم كرد ، بايد در نفس خود بر من غضب نكنى .
فرمود : پرسش كن .
عرض كرد : سوگند مى دهم تو را به خداى خود و خداى آنان كه از پيش تو بوده اند خداوند ترا امر فرموده تا ما را به پرستش او دعوت كنى و ما از بهر او شريك نگيريم ، و از اين بتان كه پدران ما پرستيدند بيزار باشيم ؟
فرمود چنين باشد .
آنگاه از نماز و روزه و ديگر چيزها بپرسيد و پاسخ بشنيد . آنگاه مسلمانى گرفت ، و عرض كرد : من رسول قوم خويش خواهم بود و اين اوامر و نواهى بديشان خواهم برد .
ص: 1494
و از مسجد بيرون شده بر شتر خويش سوار شد و به قبيله خود رفت و همى ندا كرد كه باست لات و عزّى و باست مناة و هبل . قوم بر او گرد آمدند و گفتند : خدايان را دشنام مى گوئى خاموش باش كه جذام و جنون بر تو مستولى شود ، گفت : مسكين شما اين بتان را كجا قدرت سود و زيان باشد ، اينك خداوند رسولى به ما فرستاده و كتابى آورده تا شما را از پرستش اصنام رهائى دهد ، و من گواهى به خدا و رسول او مى دهم و از نزد او به شما اوامر و نواهى آورده ام . آن شب به پايان برفت كه تمامت آن قبيله مسلمان شدند و مساجد بكردند و مسائل از ضمام فراگرفتند .
و هم در اين سال جماعتى از قبيلهء بلّى (1) آهنگ حضرت رسول نمودند ، و چون راه به مدينه نزديك كردند رويفع بن ثابت [ بلوىّ ] آن جماعت را پذيره كرد و به خانه خويش فرود آورد ، تا گرد راه بستردند و جامه نيكو در بر كردند ، آنگاه با ايشان به حضرت پيغمبر آمد .
رسول خداى فرمود : ايشان چه كسانند ؟
رويفع عرض كرد : تصديق كنندگان اسلام و نيز ضامن اسلام عشيرت خويش اند .
فرمود : مَنْ يُرِدِ اللَّهُ بِهِ خَيْراً يَهْدِهِ للاسلام .
در ميان ايشان پيرمردى بود كه به أبو الصّيب (2) خوانده مى شد عرض كرد : ما حاضر شديم تا به وحدت خداى و رسالت تو گواهى دهيم ، و بيزاريم از آنچه پدران ما پرستيدند .
پيغمبر فرمود : شكر خداى را كه شما را به اسلام هدايت كرد و هركه بر دين بت پرستان رود بهره آتش دوزخ شود .
عرض كرد : يا رسول اللّه من مردى مهمان پذيرم آيا ثوابى يابم ؟
فرمود : هر نيكوئى كه با مسلمانى كنى خواه فقير باشد خواه غنى به صدقه پذيرفته است .
ص: 1495
از مدّت ضيافت پرسش نمود ؟
فرمود : سه روز و از پس آن به حساب صدقه رود ، و حلال نيست مهمان را كه چندان اقامت كند كه ميزبان را به زحمت خرج اندازد .
و ديگر پرسش كرد : از حكم ضاله گوسفند .
فرمود : از تو است يا از برادر تو يا از گرگ ؟ يعنى : از اين سه بيرون نيست و بعد از گرفتن گوسفند اگر خداوندش آشكار شود با او سپارد و اگر نه خود بدارد .
آنگاه حكم شتر ضاله را بپرسيد .
فرمود : آن را عقال كنند و بدارند تا خداوندش ظاهر شود .
عرض كرد : در زمان جاهليت قبايل عرب با يكديگر غارت همى بردند ، امروز بعضى از آن غارت در نزد من است .
فرمود : مردى كه مسلمانى شود هرچه در دست اوست از آن اوست .
آنگاه ايشان را رخصت كرده به منزل رويفع مراجعت كردند و مقدارى خرما ارسال فرمود تا رويفع به كار ضيافت ايشان داشت ، و پس از چند روز هر يكى را جايزه اى عطا كرد تا باز قبيلهء خويش شدند .
و هم در اين سال وفد تجيب سيزده (13) تن حاضر شدند ، و زكات مواشى و اموال خويش را به حضرت رسول آوردند . پيغمبر ايشان را ترحيب كرد و فرمود : اين زكات به اراضى خويش بازبريد و بر مساكين خود بخش كنيد .
عرض كردند : اين مايه از مساكين ما بر زيادت آمده .
أبو بكر حاضر بود عرض كرد : هيچ وفد مانند وفد تجيب بر ما نزول نكرد .
پيغمبر فرمود : مفتاح هدايت عنايت خداوند است كه سينه طالبان را به نور ايمان محلى دارد . پس آن جماعت از فرض و سنن پرسش كردند ؟ رسول خداى از ايشان شاد خاطر شد ، و بلال را فرمان كرد تا آن جماعت را به ضيافت دعوت نمود .
آنگاه هر يك را افزون از ديگر وفود جايزه بداد ، و فرمود : هيچ كس از شما به جاى
ص: 1496
مانده كه جايزه نيافته باشد ؟ گفتند : جوانى كه حراست منزل ما كند . پس بر حسب فرمان چون مراجعت كردند او را به حضرت رسول فرستادند .
عرض كرد : يا رسول اللّه من از اين رهط نيز مردى باشم ، اسعاف حاجات ايشان كردى همچنان مرا به آرزوى خويش هم آغوش كن ، همانا در طلب مال قطع وِهاد (1) و تلال (2) نكرده ام بلكه آن خواهم كه حبّ مال از دل من برگيرى و سينه مرا از غنا مشحون فرمائى ، و از بهر من طلب آمرزش كنى .
پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لَهُ [ ارْحَمْهُ وَ ] اجْعَلْ غِنَاهُ فِى قَلْبُهُ. و نيز او را جايزه عطا كرد تا با قوم خويش مراجعت نمود .
و در سفر حجة الوداع جماعتى از آن قوم به حضرت رسول استسعاد يافتند و از قناعت و استغناى اوداستانها زدند .
و هم در اين سال هذيم بن قضا با جماعتى از مردم بنى سعد به حضرت رسول آمده مسلمانى گرفتند و رخصت مراجعت يافته به اراضى يمن شتافتند .
[ وفد سعد بهراء ] (3)
و هم در اين سال سيزده مرد از يمن به مدينه آمده بر مقداد بن عمرو درآمدند و ايمان آوردند و مدّتى دراز بودند تا فرائض و سنن را فرا گرفتند ، رسول خداى ايشان را جايزه نيكو داد و مراجعت فرمود .
ص: 1497
هم در اين سال دوازده (12) مرد از قبيلهء عذره به حضرت رسول آمدند ، حمزة بن نعمان [ العذرى ] زعيم ايشان بود چون مسلمانى گرفتند رسول خدا ايشان را ترجيب و ترحيب (1) فرمود و از فتح شام و فرار هرقل ايشان را دلشاد ساخت ، و اين معجزه بود به اخبار غيب . بالجمله اين جماعت را نيز به عطاى صله و جايزه شادكام ساخته رخصت انصراف داد .
و هم در اين سال لبيد بن ربيعة بن جمان بن سلمى با جماعتى از بنى كلاب به حضرت رسول شتاب گرفتند و از شريعت اسلام و متابعت خويش شكرگزارى نمودند ، و گفتند : ضحّاك بن سفيان به ميان ما آمد و قرآن بياورد و ما را به سنّت مسلمانى دعوت كرد اجابت كرديم ، آنگاه صدقات ما را از اغنيا مأخوذ داشت و به مساكين قسمت كرد .
جماعت اشعريّون كرّتى در سال هفتم به اتفاق ابو موسى [ اشعرى ] طريق حضرت پيغمبر سپردند ، و هنگام فتح خيبر تشريف اين نعمت يافتند . فَقَدِمَ الاشعريون فَجَعَلُوا يَرْتَجِزُونَ غَداً نَلْقَى الاحبة مُحَمَّداً وَ حِزْبُهُ . پس جماعت اشعرى درآمدند و از غايت شادمانى ارجوزه (2) مى كردند .
ص: 1498
و جماعتى ديگر كه حمير ناميده مىشدند در اين سال نهم هجرى حاضر درگاه گشتند از انس بن مالك حديث كرده اند كه پيش از آنكه اين جماعت درآيند ، قَالَ رَسُولُ اللَّهِ : يَقْدُمُ عَلَيْكُمْ قَوْمٍ هُمْ أَرَقُّ مِنْكُمْ قُلُوباً . جماعتى بر شما در مى آيند كه دلهاى ايشان از قلوب شما رقيق تر است .
و هم در اين سال وفد داريم (1) از قبيلهء لخم ده (10) تن برسيدند سيّد آن جماعت هانى بن حبيب [ بن نماره ] بود و او قبائى زر تار و چند سر اسب و يك مشك خمر به هديه پيش گذرانيد .
پيغمبر فرمود : خداوند خمر را حرام كرده .
عرض كرد : اگر فرمان رود آن را بفروشم .
فرمود : بيع آن نيز حرام است ، و حكم داد تا آن را بريخت و ديگر اشيا را بپذيرفت .
گويند : آن قبا را به عباس بن عبد المطّلب عطا فرمود ، عرض كرد : با آن چه كنم كه پوشيدنش حرام باشد ؟
فرمود : زرهاى آن را باز كن و زنان خويش را حلى و زيور بساز ، و ديباج آن را به فروش . پس عباس چنان كرد و آن قبا را به جهودى داد و هشت هزار (8000) درهم بها گرفت .
ص: 1499
و هم در اين سال جماعتى از قبيلهء غسّان و قبيله عامر به حضرت رسول آمدند و مسلمانى گرفتند ، و جايزه يافتند و شاد خاطر مراجعت كردند .
و هم در اين سال ورقاء بن بديل و عطارد بن حاجب بن زراره با اشراف بنى تميم و اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر و قيس بن عاصم ، و عيينة بن حصن فزارى و عمرو بن الاهتم به حضرت رسول آمدند ، و پيغمبر ايشان را امان داد و اكرام فرمود .
اين عيينه و اقرع بعد از فتح مكه در غزوه طايف ملازم ركاب شدند لكن مسلمان نبودند ، گفتند ، به اعانت دين تو مى آئيم و در خاطر داشتند كه در اخذ غنيمت منفعتى برند ، و شرح حال ايشان را نيز از اين پيش اشارتى شد .
و هم در اين سال عروة بن مسعود ثقفى كه از بزرگان بنى ثقيف بود به حضرت رسول آمد ، و مسلمانى گرفت آنگاه رخصت مراجعت جست تا به قبيله خويش شود .
رسول خداى فرمود : بيم آن است كه مردم بنى ثقيف تو را هلاك كنند .
عروه عرض كرد كه : قوم من اگر مرا در خواب بينند بيدار نكنند ؛ و رخصت يافته راه طايف پيش داشت .
و بعد از ورود به طايف مردمان را بدين اسلام دعوت كرد ، هيچ كس سخن او را پذيرفتار نگشت ، لاجرم به سراى خويش شد و شب به پاى برد ، چون هنگام سپيده دم برخاست و از بهر نماز بايستاد و به اذان و اقامه بانگ برداشت يك تن از آن قوم بانگ او را بشنيد و از كمينگاه خدنگى به سوى او بگشاد و آن بر مقتل عروه آمد
ص: 1500
و در افتاد ، و به وصيّت گفت : مرا در ميان شهدا مدفون سازيد و در گذشت .
پسر او ابو مليح و برادرزاده اش كه وارث نام داشت جسد او را به خاك سپردند و از طايف بيرون شده به مدينه آمدند ، رسول خداى ايشان را بنواخت و در نزد خويش بداشت .
بعد از قتل عروه ، بنى ثقيف دانستند كه رسول خداى از خونخواهى دست بازندارد و با لشكرهاى عظيم آهنگ ايشان كند و اين كين بازجويد ، لاجرم سخت بترسيدند و از بهر شورى مجلس بكردند و گفتند : محمد بى درنگ آهنگ جنگ ما كند و ما را نيروى مقاتلت او نيست ، از آن پيش كه لشكر برسد ما را بايد به دو رسول فرستاد و زينهار جست و كار به صلح كرد و از آن پس مسلمانى گرفت و يكباره از بيم او آسوده شد .
پس به نزديك عبد ياليل بن عمرو بن عمير آمدند و عبد ياليل (1) نيز در ميان قوم مكانت و منزلت عروة بن مسعود داشت در خدمت او كمال خضوع و ضراعت تقديم كردند و خواستار شدند كه سفر مدينه كند و اين فتنه برخاسته را بنشاند .
عبد ياليل گفت : من اين كار نكنم چه آن وقت كه اين كرده باشم مرا به مانند عروه بخواهيد كشت .
ايشان در انجاح آرزو الحاح كردند ، در پايان امر كار بر آن نهادند كه از هر قبيله يك تن با او سفر كند ، پس نه (9) تن ديگر از اشراف قبايل با او همراه شدند و راه مدينه برگرفتند چون به قبا رسيدند مغيرة بن شعبه را كه از بنى ثقيف بود از ورود خود آگهى فرستادند .
مغيره پيراهن خود را به دندان برگرفت و شتاب كنان به حضرت رسول همى شد تا اين مژده برساند ، در عرض راه ابو بكر او را ديدار كرد و حال بازدانست و از مغيره ملتمس گشت و گفت : اين مژده را رها كن تا من برسانم و او را در پذيرفتن اين مسئول سوگند داد .
لاجرم مغيره بماند و أبو بكر به حضرت شتافت و عرض كرد كه : اشراف بنى ثقيف رسيده اند تا زينهار جويند و قوم جمله مسلمانى گيرند . پيغمبر مغيره را با جماعتى پذيره ايشان فرستاد و در كنار مسجد از بهر ايشان قبه كردند و آن جماعت .
ص: 1501
را فرود آوردند .
نخستين ايشان به حضرت رسول آمده به آئين خود سلام دادند و خدمت كردند ، پيغمبر فرمود : تا ايشان را بدان قبه جاى دادند و خالد بن سعد العاص را به ميزبانى ايشان برگماشت ، و چون خورش و خوردنى از حضرت رسول به سوى ايشان مى بردند و خالد پيش مى نهاد آن جماعت از آن نخوردند ، تا آن كس كه آورده بود خود بخورد ، آنگاه دست فرا بردند .
و چون سخن صلح به ميان آمد گفتند : ما به شرط صلح كنيم كه صنم لات را سه سال در ميان ما باقى بگذارند و آن را خراب نكنند ، و ما اگر اين نشود يك سال و اگر نه يك ماه باقى بماند .
پيغمبر فرمود : خداى پرستى با پرستش اصنام راست نيايد .
شرط ديگر آن بود كه : ايشان را از نماز عفو فرمايد .
پيغمبر فرمود : دينى كه در آن نماز نباشد خير نباشد .
شرط سيم آنكه : ايشان به دست خويشتن بتان را درهم نشكنند .
پيغمبر فرمود : از اين شرط باكى نيست من خود كس فرستم تا در هم شكند . اين وقت مسلمانى گرفتند و عهدنامه بنوشتند و چند روز از رمضان كه در مدينه بودند روزه بداشتند . و بلال شام و سحر طعام بديشان مى برد تا آنگاه كه آهنگ مراجعت كردند .
عثمان بن العاص اگر چه در ميان ايشان از همه كوچكتر بود لكن دانشورى داشت و در آموختن علم حريص بود و از أبو بكر قرآن فرا مى گرفت . لاجرم پيغمبر او را بر ايشان امير كرد و فرمود ابو سفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه با ايشان سفر طايف كنند ، و بتخانه لات را ويران نمايند و لات را درهم شكنند و جمله بتان را پاره پاره كنند .
اين وقت ابو مليح عرض كرد : يا رسول اللّه پدر من عروة بن مسعود چون از جهان مىشد و ام فراوان داشت اگر فرمائى از گنج خانه لات وام او را بگذارند .
پيغمبر فرمود : روا باشد وام او را بدهند .
وارث بن اسود نيز برخاست و عرض كرد : پدر من اسود نيز از جهان بگذشت و قرض فراوان بگذاشت .
ص: 1502
پيغمبر فرمود : پدر تو كافر بود قرض او را چگونه از مال مسلمين ادا كنند ؟
عرض كرد : يا رسول اللّه اين صلتى و تقربى است كه با من مىفرمائى چه قرض او بر من آمده است و او را مالى برابر دين نباشد .
پيغمبر فرمود : قرض او را نيز از خزانه لات بگذارند .
مع القصه ابو سفيان و مغيره به اتّفاق اشراف بنى ثقيف تا طايف براندند و تمامت قوم اسلام آوردند ، آنگاه ابو سفيان و مغيره بتكده ها را بكندند و بتان را بشكستند و گنجينه بتان را برگرفتند . ابو سفيان خال ابو المليح بود چه خواهر او را عروه در سراى داشت ، پس قرضهاى عروه و ديون اسود را بر حسب حكم پيغمبر از خزانه لات بداد ، و آنچه بر زيادت بود به حضرت مدينه حمل داد .
و هم در اين سال ابن يندى و ابن ابى ماريه كه دو تن مرد نصرانى بودند به اتفاق مردى مسلمان كه او را تميم دارى گفتند از بهر تجارت سفرى كردند ، در متاع تجارت تميم دارى نيز آئينه زرّين و مرسله ثمين بود .
هنگام مراجعت چون راه با مدينه نزديك كردند تميم دارى را مرگ فرا رسيد ، هنگام رحلت اموال خود را با آن دو مرد نصرانى سپرد تا تسليم وارث كنند و جهان را وداع گفت . بعد از ورود مدينه او را تسليم ورثه دادند و آن آينه و مرسله را از بهر خود مأخوذ داشتند . ورثه ميّت گفتند : آيا در اين سفر تميم دارى را زيانى و سرقتى عايد گشت . گفتند : نه ، زيانى نرسيد . گفتند : پس آن قلاده و آئينه چه شد ؟ و ايشان را به حضرت رسول آوردند . پيغمبر فرمود : موافق شريعت قسم ياد كنند كه اين سرقت نكرده اند . ايشان بى توانى سوگند ياد كردند و برفتند .
روزى چند برنگذشت كه آن آينه و قلاده در دست ايشان ظاهر شد ، اين خبر به پيغمبر آوردند ، رسول خداى منتظر حكم خداوند شد و آيات قبول شهادت اهل كتاب نازل گشت .
ص: 1503
و هم در اين سال آيات فحش نازل گشت . خداوند مى فرمايد : الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ . (1) يعنى : زن زناكننده و مرد زانى را هر يك صد (100) تازيانه بزنند ، همانا اين حكم از بهر آن كس است كه محصن و محصنه نباشد چه حد محصن و محصنه رجم است ، و محصن مردى است كه او را زنى به عقد دائم يا به ملك يمين باشد ، و محصنه زنى است كه او را شوهرى باشد .
اين احكام را به شرح وافى آوردن شايسته كتب فقهيه است ، چه اين حكم ها در حق اشخاص گوناگون شود . چنان كه پنج (5) كس را يك روز نزد امير المؤمنين على عليه السّلام حاضر كردند و بر زناى ايشان گواهى دادند ، و چون اين معنى به تحقيق پيوست بفرمود : تا يك تن از ايشان را رجم كنند پس او را سنگسار كردند ، و يك تن را بفرمود : تا صد (100) تازيانه حد بزدند ؛ و سيم را بفرمود تا نيم حد براندند و پنجاه (50) تازيانه بزدند ، و چهارم را تعزير فرمود ؛ و پنجم را بى آنكه پرسش فرمايد رها ساخت .
عرض كردند : يا امير المؤمنين پنج كس را يك عصيان بود كيفر ايشان از كجا گوناگون شد ؟ فرمود : آن كس را كه رجم كردم محصن بود و آن را كه حد زدم محصن نبود ، و آن ديگر بنده بود و عبد را نيم حد باشد ، و آن را كه تعزير كردم كودك است و بر كودك حد نباشد ؛ لاجرم تأديب كردم تا از چنين كار بپرهيزد ، و پنجم را كه بى پرسش رها ساختم ديوانه است و ديوانگان را تكليفى نباشد .
بالجمله خداى مىفرمايد : وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ . (2) يعنى : آنان را كه زنان محصنه و مردان محصن را به زنا نسبت كنند ، و چهار (4) گواه عدل بر سخن خود و اثبات اين نسبت حاضر نسازند ، هشتاد (80) تازيانه بزنيد و از آن پس هرگز شهادت ايشان را استوار نداريد چه ايشان فاسق اند و شرط قبول شهادت عدالت است.
چون حكمتهاى يزدانى بيرون مدركات انسانى است صدور اين حكم بر
ص: 1504
جماعتى از اصحاب گران افتاد ، عاصم بن عدىّ گفت : يا رسول اللّه جعلنى اللّه فداك اگر مردى از ما مرد بيگانه را بر شكم زن خود بيند تدبير چيست ؟ اگر بازگويد و به عرض رساند هشتاد (80) تازيانه بايدش زد ، و اگر از پى گواه برود تا چهار (4) شاهد عادل بدست كند و اين صورت را بديشان بنمايد آن مرد از حاجت خويش فراغت يافته و از پى كار خود شتافته .
رسول خداى را از گفتار او كراهت آمد ، كنايت از آنكه در حكم خداوند كاوش كردن و چون و چند افكندن كار خردمند نيست . فرمود : اى عاصم خداوند چنين فرمان كرد .
عاصم گفت : صَدَقَ اللَّهُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللَّهِ و از مسجد بيرون شد . و گفت : اللَّهُمَّ افْتَحْ .
در اين وقت عويمر بن الحارث العجلانى كه پسر عمّ او بود و به روايتى هلال بن اميه دچار او شد ، گفت : اى عاصم اينك شريك بن سمحا را بر شكم زن خود خوله بنت قيس بن محصن ديدم ، عاصم گفت : واويلاه من از چنين روزه مىترسيدم ، پس به اتفاق عويمر روز جمعه ديگر به حضرت رسول آمد و عويمر صورت حال را به عرض رسانيد .
پيغمبر فرمود : اتَقِ اللَّهَ فِى زَوْجَتَكَ وَ ابْنَةُ عَمِّكَ . بپرهيز از خداى در حق ضجيع خود كه دختر عمّ تو است . عويمر سوگند ياد كرد كه شريك را در بطن او يافتم و چهار ماه است با او هم بستر نشده ام و اينك حامل است.
رسول خداى خوله را طلب كرد و فرمود شوهر تو چه مى گويد ؟ گفت : يا رسول اللّه شريك نزيل ماست به خانه ما فرود آمده ، و از ما قرآن مى آموخت و بسيار بود كه شوهر من شريك را نزد من مى گذاشت و بيرون مى شد ، نمى دانم در اين باب غيرتى او را عارض شده يا بخلى از نفقه من دامنگير گشته كه مرا بدين تهمت آلوده مى كند .
ص: 1505
عويمر گفت : وَ اللَّهِ لَقَدْ رَايَتُهُ فِى بَطْنِهَا . سوگند با خداى كه شريك را بر شكم او ديدم .
اين وقت خداوند آيت لعان فرستاد : قال اللّه تعالى : وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ إِلَّا أَنْفُسُهُمْ فَشَهادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ وَ الْخامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كانَ مِنَ الْكاذِبِينَ ، وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ أَنْ تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكاذِبِينَ ، وَ الْخامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْها إِنْ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ . (1) مى فرمايد : آنان كه زنان خود را رمى مى كنند و به زنا نسبت مى دهند ، و گواهى بر اين سخن ندارند واجب است بر هر يك از ايشان كه چهار گواهى دهند به خدا ، يعنى در قذف زن خود به زنا سخن به صدق كند و هر گواهى كه مؤكد به سوگند است به جاى شاهدى است ، و در كرّت پنجم لعنت خداى را بر خود فرود آرد كه در قذف زن سخن به كذب نكرده است ، و نيز از آن زن حكم حد برخيزد ، اگر چهار كرّت به خداى گواهى دهد كه شوهر او از دروغگويان است ، و در كرّت پنجم غضب خداى را بر خود فرود آرد ، اگر شوهر او در قذف او سخن به صدق كرده است .
مع القصه چون آيات لعان بيامد رسول خداى فرمود : اكنون ملاعنه كنيد ، گفتند :بفرماى تا چگونه صيغه لعان جارى كنيم . پس پيغمبر ايشان را رو به قبله بداشت و به روايتى عويمر را بر منبر صعود داد و بر حسب فرمان بدين گونه سخن كرد . نخست گفت : اشْهَدْ انَّ خَوْلَةَ زَانِيَةُ وَ أَنَّى لَمِنَ الصَّادِقِينَ . و در ثانى گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ أَنَّى رَايَةً شَرِيكاً عَلَى بَطْنِهَا وَ أَنَّى لَمِنَ الصَّادِقِينَ ؛ و در كرّت سوم گفت : اشْهَدْ أَنَّهَا حُبْلَى مِنْ غَيْرِى وَ أَنَّى لَمِنَ الصَّادِقِينَ . و در كرّت چهارم گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ أَنَّى مَا قَرِبْتَهَا مُنْذُ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ أَنَّى لَمِنَ الصَّادِقِينَ .
چون سخن بدينجا رسيد ، پيغمبر فرمود : اى عويمر از خداى بترس و دانسته باش كه عذاب آخرت از دنيا صعب تر و سخت تر است ، اگر در اين قذف يقين نيستى طريق توبت گير و حد مخلوق را با عقاب خالق به چيزى شمار مكن ؛ چون سخن پنجم بگوئى لعنت خداوند بر تو واجب آيد . گفت : سوگند با خداى كه سخن به راستى كرده ام و خداوند مرا بر اين سخن عذاب نكند . پيغمبر فرمود : اشارت به نفس خويش كن و بگوى . پس در كرّت پنجم گفت : لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى عُوَيْمِرُ يُعْنَى نَفْسِهِ .
ص: 1506
انَّ كانَ مِنَ الْكاذِبِينَ فيما قال .
پيغمبر فرمود : بنشين و خوله را فرمان داد تا برخاست و با او خطاب كرد كه اكنون تصديق شوهر مى كنى يا لعان مى گوئى ؟ گفت : لعان مىگويم . پس نخستين گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ مَا أَنَا بِزَانِيَةٍ وَ انَّ عويمرا لَمِنَ الْكاذِبِينَ . در ثانى گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ انْهَ مَا رَأَى شَرِيكاً عَلَى بطنى وَ انْهَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ . و در كرّت سيم گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ انْهَ مَا رانى قَطُّ عَلَى فاحِشَةً وَ انْهَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ و در كرّت چهارم گفت : اشْهَدْ بِاللَّهِ أَنَّى حُبْلَى مِنْهُ وَ انْهَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ .
چون سخن بدينجا رسيد پيغمبر آغاز پند و موعظت فرمود و او را از خداى بيم داد و گفت : رسوائى دنيا از عقبى سهل تر است و عذاب مخلوق از خالق آسانتر ، چون كلمه پنجم گوئى خشم خداى تو را فروگيرد .
خوله لختى سخن نكرد آنگاه سر برداشت و گفت : شوهر من اين قذف به كذب بر من بندد .
پيغمبر فرمود : كلمه پنجم بگوى .
پس در نوبت پنجم گفت : انَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلَى خَوَّلَهُ يُعْنَى نَفْسِهَا انَّ كانَ مِنَ الصَّادِقِينَ .
آنگاه رسول خداى در ميان ايشان تفريق ابدى انداخت چنان كه فرموده است :
الملاعنان لَا يَجْتَمِعَانِ أَبَداً . و فرمود : فرزند او پدرى ندارد از آن زن است و نبايد مردم او را به زنا نسبت كنند . آنگاه فرمود : چون اين زن فرزند بياورد و سيه چرده بود و ميان پشت او بزرگ باشد از شريك است ، و اگر جعد موى و بزرگ ساق و خاكستر گونه بود از شريك نيست ، چون بزاد آن كودك اشبه ناس با شريك برآمد . پيغمبر فرمود : لَوْ لا الايمان لَكَانَ لِى وَ لَهَا شَأْنُ . يعنى : اگر اين سوگندها نبود اين زن را از اجراى حد و امضاى سياست معاف نمىداشتم .
همانا در صحيحين مسطور است كه حديث لعان از بهر هلال بن اميّه واقفى بود .
و گويند چون آيه مباركه : الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ . (1) نازل شد ، سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه اگر كس ، بيگانه اى را بر شكم زن خود و ميان ران هاى او بيند اگر او را .
ص: 1507
بكشد قصاص كنند ، اگر بازگويد هشتاد (80) تازيانه بزنند . افلا يَضْرِبُهُ بِالسَّيْفِ . آيا جايز نباشد كه او را به شمشير دفع كند و قصاص نشود . فرمود : كَفَى بِالسَّيْفِ شَاهِراً يعنى : كفايت كند او را به شمشير برهنه .
و نيز گفته اند كه سعد بن عباده گفت : يا رسول اللّه اگر من در خانه خود درآيم و مردى بر شكم زن خود ببينم او را برنخيزانم ، و از پى چهار گواه بروم اين امرى عجيب است ، چه وقتى بازآيم او فارغ شده و رفته باشد ، و چون بازگويم هشتاد (80) تازيانه بر من زنند .
پيغمبر فرمود : يا مَعْشَرَ الانصار أَمَّا تَسْمَعُونَ الَىَّ مَا قَالَ سَيِّدُكُمْ . مىشنويد اين بزرگ شما چه مىگويد . گفتند : او را ملامت مفرماى كه مرد [ ى ] غيور است و جز يك زن به سراى نبرده ، اگر او را طلاق گويد هيچ كس از ما جرأت نخواهد داشت كه تزويج نمايد .
سعد گفت : تن و جان من فداى تو باد ، مىدانم كه اين حقّ است و خداى فرستاده ، لكن مرا عجب مى آيد .
فرمود : حكم خداوند اين است .
روزى چند برنگذشت كه پسر عمّ او هلال بن اميّه از خرماستان خود به سراى خويش آمد و مردى را با زن خود بديد سخن نكرد و به نزد پيغمبر آمد ، و قصه بگفت ، اثر كراهت بر جبين پيغمبر ظاهر گشت .
هلال گفت : يا رسول اللّه مى دانم كه تو را از اين سخن ناخوش آمد اما خداى داند كه سخن به صدق كرده ام و از خداى فرج مى طلبم .
پيغمبر قصد فرمود كه او را حد بزند ، انصار گفتند : اين همان است كه سعد گفت و اگر بر هلال حد جارى شود مردود الشّهادة گردد و نام ما را پست كند ، اين خطبى عظيم است .
اين هنگام آثار وحى بر رسول خداى ظاهر گشت و آيت لعان نازل شد . پيغمبر فرمود : خداوند هلال را فرج داد و حكم به ملاعنه فرمود چنان كه مرقوم شد . تواند بود كه بعد از نزول آيت اول هلال لعان گشت و بعد از او عويمر و اين هر دو شريك بن سمحا را با زن خود معاينه كردند .
ص: 1508
و هم در اين سال بعد از غزوه تبوك يك تن اعرابى در حضرت رسول خبر بازداد كه جماعتى در وادى الرّمل انجمن شده مواضعه نهاده اند كه به اجانب مدينه تاختنى كنند ، پيغمبر فرمود : كيست كه دفع اين گروه را ميان بندد ؟ گروهى از اصحاب صفه تقديم اين خدمت را تصميم عزم دادند . آنگاه رسول خداى ، أبو بكر بن ابى قحافه را طلب كرد و بر آن لشكر امارت داد ، پس أبو بكر رفت تا راه با دشمن نزديك كرد ، در آن وادى احجار فراوان و درختان تناور بود ، ناگاه دشمنان كمين بگشادند و از پس سنگها و درخت ها بيرون تاختند و با شمشير كشيده بر مسلمين حمله بردند و جماعتى را با تيغ بگذرانيدند . مسلمانان هزيمت شدند و تا مدينه عنان بازنكشيدند .
پيغمبر چون اين بدانست ديگرباره لوائى ببست و عمر بن الخطّاب را سپرد . پس عمر با لشكر قصد ايشان كرد چون راه به پايان برد هم از آن شربت كه أبو بكر را دادند در كام وى ريختند . ديگر باره مسلمانان جماعتى كشته و گروهى هزيمت گرفته باز مدينه شدند .
بعد از مراجعت عمر ، عمرو بن العاص كه خديعت را محكم اساس بود خواستار اين گيرودار آمد . و رسول خداى مسئول او را به اجابت مقرون داشت . و فرمان امارت داد و با لشكرى لايق بيرون فرستاد وى نيز بعد از مقابله و مقاتله شكسته شد و گروهى از مسلمين را پايمال هلاك و دمار ساخته باز تاخت .
ص: 1509
اين هنگام رسول خداى لواى فتح از بهر علىّ مرتضى ببست و در حقّ او دعاى خير بگفت و او را تا مسجد احزاب به مشايعت برفت و ابو بكر و عمر و عمرو بن - العاص را در تحت فرمان او بداشت و بفرمود تا با جمعى از لشكر آهنگ آن غزا كرد .
امير المؤمنين على عليه السّلام از طريق وادى النّمل راه بگردانيد و طريق عراق عرب پيش داشت ، و همه شب راه مىسپردند و همه روز بيرون طريق پوشيده مىزيست .
چون راه با دشمن قريب افتاد لشكر را با صبر و سكون نصيحت كرد . عمرو بن العاص را فتح آن حضرت ناگوار مى افتاد از اين روى در ميان لشكر فراوان فتنه مى انگيخت ، باشد كه آراى مردم را متفرق و متشتت كند تا مردمان كه به حكم رسول خداى به متابعت على مأمور بودند سخن او را وقعى نگذارند و هر رأى كه او زند ضعيف شمرند .
بالجمله على مرتضى عليه السّلام هنگام سپيده دمى بر سر دشمنان تاختن برد و تيغ در آن جماعت نهاده ايشان را كيفرى به سزا بداد ، و اين هنگام جبرئيل عليه السّلام بر رسول خداى فرود شد و سوره مباركه و العاديات را بياورد . - و چون از اين پيش اين سوره مباركه و تفسير آن مرقوم افتاد به تكرار نپرداخت - ، چنان مستفاد مى شود كه دو كرّت أبو بكر و عمر و عمرو عاص بعد از هزيمت شدن ملازم خدمت امير المؤمنين على عليه السّلام شده اند و على بر دشمنان ظفر جسته . بالجمله بعد از رسيدن جبرئيل ، رسول خداى مردم مدينه را مژده فتح برسانيد .
و چون امير المؤمنين راه با مدينه نزديك كرد رسول خداى با گروهى از اصحاب او را پذيره شد ، چون على از راه نگران پيغمبر شد از اسب فرود آمد ، پيغمبر فرمود :همچنان سوار باش كه خدا و رسول از تو راضى باشند ، امير المؤمنين عليه السّلام از در شاديانه بگريست .
پيغمبر فرمود : اگر بيم نداشتم كه امّت در تو آن گويند كه نصارى در مسيح بن مريم گفتند سخنى چند مى گفتم كه هيچ جماعت بر تو نگذرد جز اين كه خاك قدمت را كحل ديده كند .
ص: 1510
چون شهريزاد خدنگ اجل را آماج گشت ، جوانشير خداوند تخت و تاج آمد . و ملك عجم را نافذ فرمان گشت و طريق عدل و داد با مردمان سپرد ، و خاطرها را از خويش خرسند و شاد بداشت و مدت يك سال كار پادشاهى داشت آنگاه رخت از اين جهان بيرون برد .
ص: 1511
در سال دهم هجرى رسول خداى ، خالد بن وليد را فرمان كرد تا با جماعتى از لشكريان به اراضى مردم بنى الحارث بن كعب سفر كرده ايشان را سه كرّت به قبول اسلام دعوت كند ، اگر پذيرفتار شوند مسائل شرعيه و قرائت قرآن را بر آن جماعت آموزگارى كند ، و اگر سر از فرمان برتابند طريق مقاتلت و مبارزت سپارد .
چون خالد به ميان آن جماعت درآمد سر اطاعت پيش داشتند . پس خالد در ميان ايشان اقامت نمود و به تعليم قوانين شريعت قيام فرمود و صورت حال به حضرت رسول مكتوب كرد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لِمُحَمَّدِ رَسُولَ اللَّهِ مَنْ خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ ، السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ ، فانّى احْمَدِ اليك اللَّهُ الَّذِى لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ ، أَمَّا بَعْدُ يَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ فانّك بعثتنى الَىَّ بَنَى الْحَارِثِ بْنِ كَعْبٍ وَ امرتنى اذا أَتَيْتُهُمْ انَّ لَا اقاتلهم ثَلَّثْتَ أَيَّامٍ وَ انَّ ادْعُوهُمْ الَىَّ الاسلام ثَلَّثْتَ فَانٍ أَسْلَمُوا قِبْلَةً مِنْهُمْ وَ أَنَّى قَدِمْتُ عَلَيْهِمْ فَدَعَوْتُهُمْ الَىَّ الاسلام فاسلموا وَ أَنَا مُقِيمُ أَعْلَمُهُمْ مَعَالِمَ الاسلام .
خلاصهء معنى آن است كه : مرا به سوى قبيله بنى الحارث مأمور داشتى و حكم دادى كه سه روز با ايشان مقاتلت نكنم و به سوى اسلام دعوت نمايم ، بر حسب فرمان تقديم خدمت كردم و ايشان
ص: 1512
مسلمانى گرفتند ، اكنون ايشان را قوانين شريعت مى آموزم .
پيغمبر پاسخ او را بدين گونه نگار داد :
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ . سَلَامُ عَلَيْكَ ، فانّى أَحْمَدَ اليك اللَّهُ الَّذِى لَا إِلَهَ الَّا هُوَ أَمَّا بَعْدُ فَانٍ كِتَابِكَ جائني مَعَ رَسُولِكَ يخبرنى أَنْ بَنَى الْحَارِثِ قَدْ أَسْلَمُوا قَبْلَ أَنْ يُقَاتِلُوا . فَبَشِّرْهُمْ وَ أَنْذِرْهُمْ وَ أَقْبَلَ مَعَهُمْ وَ لِيُقْبَلَ مَعَكَ وفدهم وَ السَّلَامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .
فرمود : فرستاده تو برسيد و كتاب تو را برسانيد از اسلام بنى الحارث آگهى حاصل شد جماعتى از ايشان را به اتفاق خود حاضر حضرت كن .
لا جرم صناديد آن قوم سفر مدينه كردند و بعد از ورود ، قيس بن حصين با چند تن از بزرگان قوم در مجلس رسول خداى درآمده گفتند : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ .
پيغمبر فرمود : گواهى مىدهم به يگانگى خدا و رسالت خويش . آنگاه قيس بن حصين را بر آن گروه رياست داد و به مراجعت فرمان كرد .
و از پس آن عمرو بن حزم انصارى را به امارت آن قبيله اختيار فرمود و حكم داد :تا در ميان آن گروه اقامت كرده تعليم شرايع كند ، و اخذ زكوة فرمايد . عمرو در ميان ايشان ببود تا مدت چهار (4) ماه سپرى شد ، آنگاه رسول خداى از اين جهان تحويل داد .
و هم در اين سال عدى بن حاتم مسلمانى گرفت .
و آن چنان بود كه بعد از آنكه خواهرش اسير شد - بدان شرح كه مرقوم افتاد - پيغمبر او را آزاد ساخت ، بى توانى بسيج سفر شام كرد و برادر خود عدى را ديدار نمود و او را از حال خويش آگهى داد . عدى با خواهر سخن به شورى كرد و گفت :
انجام كار مرا با محمّد چگونه مى بينى ؟ گفت : چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن
ص: 1513
جهان جز در خدمت محمّد به دست نشود ، نيكو آن است كه بىدرنگ به حضرت او شتاب گيرى .
عدىّ سخن او را قرين صلاح و فلاح دانسته بسيج سفر كرده به مدينه آمد ، و همچنان به مجلس رسول خداى در رفت . پيغمبر فرمود : چه كسى و از كجائى ؟عرض كرد : اينك عدىّ بن حاتم .
پيغمبر چون نام او را بشنيد از جاى برخاست و به سوى خانه خويش رهسپار گشت . عدىّ نيز از قفاى پيغمبر راه برداشت ، در عرض راه پير زنى بر رسول خداى ظاهر شد و در حاجت خويش فراوان سخن كرد . پيغمبر بايستاد تا كار او را به نظام كرد . عدىّ با خود انديشيد اين روش پادشاهان نباشد كه از بهر زالى چندين مهم خويش را تعطيل دهند ؛ بلكه اين خوى پيغمبران است . چون امر او به كران (1) رفت و به خانه درآمد ، و ساده اى كه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عدى را نشستن فرمود ، چندان كه عدىّ كناره گرفت پذيرفته نگشته . پس عدىّ را بر وساده جاى داده خود بر خاك نشست ، اين نيز ضمير عدى را در استوارى رسالت آن حضرت تحريك داد .
آنگاه فرمود : تو چه كيش داشتى و به چه كار روزگار مى گذاشتى ؟ عدى از اين سخن در خاطر نهاد كه او پيغمبر مرسل است . آنگاه فرمود :
اى عدى قلّت ثروت و كثرت حاجت مسلمين تو را در قبول اسلام بيم ندهد ، سوگند با خداى كه زود در ميان ايشان چندان مال فراوان شود كه مردمان پذيرفتن آن را مكروه دارند .
و همچنان كثرت دشمنان و قلّت دوستان تو را تهديد نكند ، سوگند با خداى كه چون روزگار دراز يا بى نظاره خواهى كرد كه مسلمانان بسيار شوند ، و اعادى اندك باشند چندان كه از قادسيه پيرزنى يك تنه برنشيند و طواف خانه كعبه كند و از هيچ كس بيمناك نباشد جز از خداى بارى .
و همچنان از اين سلطنت كه در ميان اعدا متداول است هراسناك مباش . سوگند با خداى زود باشد كه كوشكهاى سفيد بابل را به دستان
ص: 1514
مسلمين گشاده بينى .
بعد از اين سخنان عدىّ مسلمانى گرفت و از او حديث كنند كه از اين اخبار كه پيغمبر اخبار فرمود فتح بابل و گشودن قصور كسرى را در مداين نظاره كرد ، همچنان سفر زنان را يك تنه از قادسيه به مكه نگران شد .
بالجمله گويند : رسول خداى صنمى از زر سرخ در گردن عدىّ نگريست ، پس اين آيت قرائت كرد : اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ (1) .
وفد سلامان (2)
و هم در اين سال هفت (7) تن از قبيله سلامان به حضرت رسول آمدند و مسلمانى گرفتند و قائد آن جماعت حبيب [ بن عمرو ] سلامانى بود و بعد از اسلام به مرابع خويش مراجعت نمودند .
وفد بنى طى
و هم در اين سال زيد الخيل بن المهلهل از بنى نبهان با چند تن از بنى طى به حضرت رسول آمده مسلمانى گرفتند ، زيد عرض كرد . منّت خداى را كه به وجود تو ما را مؤيّد ساخت و دين ما را معصوم داشت ، هيچ روش از كيش تو بهتر ندانسته ايم و عجب دارم از عقول خود و مردم خود كه سنگى را ستايش همى كرديم .
رسول خداى فرمود : اين عقيدت هر روز در شما بر زيادت خواهد شد و هر يك از ايشان را پنج (5) اوقيه سيم عطا فرمود ، و زيد الخيل را (زيد الخير) نام نهاد و او را دوازده (5 / 12) اوقيه و نيم اوقيه سيم داد ، و رخصت مراجعت فرمود .
به روايتى آنگاه گفت : هر مرد را كه از عرب نزديك من به فضل ياد كردند چنان ديدم جز زيد الخيل را كه از آنچه اصغا كردم افزون يافتم ، و چون زيد الخيل از مدينه
ص: 1515
بيرون شد ، پيغمبر به كنايت كلمه اى فرمود كه : مشعر بر مرگ او بود . لاجرم بعد از ورود به خانه خويش او را تب بگرفت و بمرد . پدر او مُهلهل چنان دانست كه مرگ او از بهر سفر مدينه و ناسازگارى هواى آن بلده بود و هنوز ايمان نداشت ، پس آن صفحه ها كه از بهر زيد احكام شرعيه نوشته بودند پاره كرد و بسوخت . (1)
و هم در اين سال دهم هجرى وفد خولان درآمدند و ايشان ده (10) تن بودند ؛ و چون حاضر حضرت شدند عرض كردند : يا رسول اللّه راه دراز پيموده ايم ، و نرم و درشت وادى و سهل و صعب بيابان سپرده ايم و قصد زيارت تو كرده ايم .
پيغمبر فرمود : به هر گامى كه اجمال شما برداشت خداى از بهر شما حسنه اى نگاشت و اينكه آهنگ زيارت من كرديد هركه به قصد زيارت من به مدينه درآيد در روز بازپسين در جوار من خواهد بود ، آنگاه ايشان را فرض و سنن شريعت بياموخت و امر به وفاى عهد و اداى امانت و رعايت همسايگان فرمود و از ظلم و ستم نهى كرد و فرمود : انَّ الظُّلْمُ ظُلُمَاتُ يَوْمَ الْقِيمَةِ . و هر يك را جايزه اى عطا كرد و مراجعت به اراضى خويش داد .
و هم در اين سال وفد رهاويون (2) از قبيله بنى مذحج پانزده (15) تن برسيدند و در سراى رمله بنت الحارث فرود شدند . رسول خداى به منزل ايشان درآمد و آن جماعت را تكريم داد . ايشان از زاد خويش مقدارى حاضر كرده به عرض رسانيدند
ص: 1516
كه : اين اشياء را با دست مبارك مس فرماى و از آن خوردنى و خورش ساز كن .پيغمبر فرمود : من اينك روزه دارم و همگنان را بفرمود تا به اكل طعام مشغول شدند ، از پس آن ، آن جماعت اشيائى از بهر پيشكش داشتند در ميانه اسبى رهوار بود . رسول خداى بفرمود : تا كسى بر نشست و لختى براند تا رفتار آن را نيك نگران شد ، و فرمود : گمان نداشتم كه اين اسب اين گونه رونده باشد و آن اسب را مرواح (1) نام بود يك تن از ميانه گفت : اين فرس مجر است يعنى (واسع الجرى) لكن آن را زحمتى رسيده . پيغمبر فرمود : آن را مداوا كردند تا بهبودى يافت .
هنوز آن وفد اقامت داشتند ، پس پيغمبر خواست تا آن اسب را در مضمار (2) رهان و مسابقت امتحان فرمايد . خداوند اسب عرض كرد : رخصت فرماى تا خويشتن بر نشينم . رسول خدايش اجازت داد تا بر نشست و از اسبان ديگر قصب السّبق برد .پيغمبر فرمود : مَا أَرَاهُ الَّا بَحْراً و خداوند اسب را عطائى به سزا كرد و جداگانه هر يك از اصحاب او را به عطيتى بنواخت ، آنگاه رخصت مراجعت يافته به مرابع خويش بازشتافت .
و هم در اين سال ده (10) تن وفد غامد از راه رسيدند در بقيع غرقد (3) نزول كردند ، و يك تن كه به سال خردتر از همگان بود به حراست منزل گذاشتند و حاضر مجلس پيغمبر شدند و كلمه بگفتند . پيغمبر فرمان كرد تا قوانين شريعت را مكتوب كرده بديشان سپردند .
آنگاه پرسش كرد كه : هيچ كس را پاسبان منزل كرديد ؟ گفتند : آرى .
فرمود : پاسبان شما را خواب بگرفت و دزد درآمد و عيبه اى از شما بربود .
ص: 1517
يك تن به پاى خاست و گفت : يا رسول اللّه هيچ كس را جز من عيبه نبود .
فرمود : عيبه را دزد بربود و ديگر باره پاسبان شما آگاهى يافته بشتافت و از دزد مأخوذ داشت ، و مضبوط فرمود .
و ايشان چون به منزل شدند سخن پيغمبر را به صدق يافتند چه دزد آن عيبه را به مغانى در برده همى خواست پنهان كند ، پاسبان از خواب انگيخته شد و از دنبال او شتابزده برفت و عيبه را بگرفت .
بالجمله آن قوم ديگرباره مراجعت كردند و قصه خويش بگفتند . پاسبان نيز حاضر شده مسلمانى گرفت ، و در آن مدت كه مقيم مدينه بودند به فرمان رسول خداى ، ابى بن كعب قرائت قرآن بر ايشان آموخت .
و هم در اين سال يك روز رسول خداى با اصحاب خويش فرمود : از اين راه مردى بر شما درآيد كه بر روى او اثر مسحه ملك باشد ، زمانى دير بر نيامد كه جرير بن عبد اللّه بجلى با يك صد و پنجاه (150) تن مردم خود برسيدند و مسلمانى گرفتند .
پيغمبر از بهر بيعت دست بگشاد و با جرير گفت : متابعت من مىكنى به يگانگى خدا و رسالت من و بر اينكه اقامت نماز كنى و زكات بگذارى و روزهء رمضان بدارى و خير خواه مسلمين باشى ، و فرمان پذير والى شوى اگر چه بنده حبشى باشد .
عرض كرد : كه بر اين جمله متابعت كنم .
پيغمبر فرمود : بگوى مادام كه استطاعت داشته باشم .
آنگاه فرمود : قبايلى كه در حوالى شما و نزديك مرابع و اراضى شما جاى دارند كار بر چگونه كنند و بر چه كيش باشند ؟
عرض كرد كه : خداوند دين اسلام را در ميان ايشان ارجمند داشته اينك بنيان مساجد كنند ، و اقامت اذان و صلاة فرمايند و بتخانه ها ويران نمايند .
ص: 1518
پيغمبر از بتخانه ذو الخلصه (1) پرسش كرد ؟
عرض كردند : هنوز بر جاى است .
فرمود : خاطر مرا از آن فارغ نتوانى داشت ؟
عرض كرد : همواره خواسته ام كه اين امر به دست من ساخته شود .
فرمود : برو آن بتخانه را ويران كن .
عرض كرد : راهى دراز است اگر بر شتر برآيم دير طىّ مسافت كنم و اگر بر اسب نشينم زود درافتم و مرا بر اسب تاختن توانائى نباشد .
پيغمبر دست مبارك را چنان بر سينه جرير زد كه اثر انگشتانش بماند و فرمود :اللَّهُمَّ ثَبِّتْهُ وَ اجْعَلْهُ هَادِياً مَهْدِيّاً . از آن پس بر هر اسب برآمد گفتى در زير ران او گوسفندى بود .
بالجمله آنگاه جرير راه ذو الخلصه گرفت و آن بتكده را بكند و بسوخت و خبر بازفرستاد . پيغمبر شاد شد و بر خيل جرير از بهر بركت خداى را بخواند و به روايتى سجده شكر گزاشت ، و مردم ذو الخلصه بعد از هدم بتكده مسلمانى گرفتند و خزانه بتكده را كه آكنده از انواع عطر و سلب و ثياب بود به جانب مدينه حمل دادند .
گويند : طول قامت جرير شش (6) گز بود كه معادل دوازده (12) ذراع باشد بر هر اسب نشستى پاى او به زمين پيوستى و جمالى نيكو داشت ، چنان كه عمر بن الخطّاب او را يوسف امّت مى ناميد . و اين روايت ضعيف مى نمايد چه در آن ايام كسى را به اين طول قامت نخوانده ام . العلم عند اللّه .
جماعت نصاراى نجران (2) در شريعت خويش نيز اختلاف كلمه داشتند و در اصول عقايد خويش هر قومى را قانون جداگانه بود ، و بسيار وقت بود كه در ميان
ص: 1519
عيسويان كار به مناجزت و مبارات مى رفت ، و از براى ارتفاع شبهه و تخليص مطلب مجالس بزرگ برپاى مى كردند و پاپ را با تمامت كشيشها انجمن مى ساختند . بسا بود كه از براى يك مجلس دو كرور تومان زر سرخ به خرج مى رفت و اين خزانه را امپراتور تمامت اروپا در راه دين مى پرداخت ، و ما شرح شريعت عيسوى و دقايق آئين ايشان را و صورت مجالس و جواب و سؤال ايشان را - در كتاب دويم ناسخ التواريخ مرقوم داشتيم - و دقايق عقيدت عيسويان را چنان بازنموديم كه كمتر از علماى عيسوى را آن دقت نظر بوده است .
بالجمله نصاراى نجران و حلفاى ايشان مانند عبد المدان (1) و بنى الحارث بن كعب و گروهى كه برگرد ايشان انجمن بودند بر طريقت خود مى زيستند ، و با اينكه صيت اسلام بلند آواز بود گوش استماع فراز نمى داشتند . لا جرم رسول خداى عتبة بن غزوان و عبد اللّه بن ابى اميّه و هدير بن عبد اللّه ، أخو تيم بن مرّة و صهيب بن سنان [ و ] اخو النّمر بن قاسط را بديشان سفير فرستاد و مكتوبى مصحوب آن جماعت ساخت بدين شرح :
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ أَ سَقْفُ نَجْرَانَ وَ أَهْلِ نَجْرَانَ انَّ أَسْلَمْتُمْ فانّى أَحْمَدَ اليكم اللَّهُ إِلهُ ابراهيم وَ اسحاق وَ يَعْقُوبَ ، أَمَّا بَعْدُ فانّى أَدْعُوكُمْ الَىَّ عِبَادَةِ اللَّهِ مِنْ عِبَادَةِ الْعِبَادِ ، وَ أَدْعُوكُمْ الَىَّ وَلَايَةِ اللَّهِ مِنْ وَلَايَةِ الْعِبَادِ فَانٍ أَبَيْتُمْ فَالْجِزْيَةُ فَانٍ أَبَيْتُمْ فَقَدْ آذَنْتُكُمْ بِحَرْبٍ وَ السَّلَامُ .
خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد :
مسلمانى گيريد و اگر نه جزيت بر ذمّت خود مقرّر داريد و هرگاه يكى از اين دو كار اختيار نخواهيد كرد ساخته كار زار بايد بود .
و اين آيت مبارك را نيز در نامه خود درج فرمود : قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ . (2) يعنى : بگو اى محمد اهل كتاب را كه پذيرفتار كلمه باشيد كه در ميان ما و شما به يك ميزان مى رود ، و هر دو به نيروى عقل دانسته ايم كه اين كلمه عدل است پس واجب است كه جز خداى را ستايش نكنيم و او را با شريكى از امثال خويش آزمايش ندهيم ، و چون ايشان از طريق حق راه .
ص: 1520
بگردانند شما ايشان را در اطاعت حق گواه گيريد .
مع القصه سفيران رسول خداى قطع طريق كرده به نجران آمدند و مكتوب پيغمبر را در مجلس صناديد آن قوم پيش داشتند . جماعت نصارى چون بر نگار آن منشور مشرف و مطّلع شدند در هول و هراسى بزرگ افتادند ؛ زيرا كه قلاده اطاعت بر گردن نهادن يا قبول جزيت از در ضراعت كردن بر ايشان دشوار مى نمود ، و مبارزت با رسول خداى آسان نبود ، لا جرم كار به شورى افكندند .
و ايشان را كنيسه اى بزرگ بود كه با زيورها و ديباجها آراسته داشتند و از بهر مشورت در آنجا انجمن مى شدند ، اين هنگام صناديد قوم در كنيسه مجلس كردند و فرزندان حارث بن كعب كه شيران وادى و شعب بودند درآمدند ، و از قبايل عرب جماعت مذحج و عك و حمير و انمار همدست و همداستان شدند و قبايل قوم سبا نيز فراهم گشتند ، و گروهى از مسلمين نيز به غيرت جاهليت مرتد شدند و با ايشان هم پشت آمدند ، پس هركس سخنى به ميان انداخت و فرسى به ميدان استشارت تاخت .
در پايان امر سخن بر آن نهادند كه هماهنگ به جانب مدينه تاختن كنند ، و با رسول خداى جنگ آغازند .
از ميانه ابو حارثه حصين بن علقمه كه نسب به قبيله بنى بكر بن وائل مىبرد مردى دانا بود ، و يكصد و بيست (120) سال روزگار برده و در ميان عيسويان مى زيست و در نهانى با رسول خداى ايمان داشت ، چون كار بدين گونه ديد برخاست و ابروهاى خود را با عصابه بربست تا حاجب چشمها نشود و تكيه بر عصاى خود زده اين خطبه بخواند :
فَقَالَ مَهْلًا بَنِى عَبْدِ المدان مَهْلًا استديموا الْعَافِيَةِ وَ السَّعَادَةُ فانّهما مطويّان فِى الهوادة دَبُّوا الَىَّ قَوْمُ فِى هَذَا الامر دَبِيبَ الذَّرِّ وَ اياكم وَ السُّورَةَ العجلى فَانٍ البديهة بِهَا لَا تَنْجُبُ ، أَنَّكُمْ وَ اللَّهُ عَلَى فِعْلِ مَا لَمْ تَفْعَلُوا اقْدِرْ مِنْكُمْ عَلَى رُدَّ ما فَعَلْتُمْ الَّا انَّ النَّجَاةِ مَقْرُونَةُ بالاناة الَّا رَبِّ احجام أَفْضَلُ مِنْ أَقْدَامٍ وَ كايّن مِنْ قَوْلِ ابْلُغْ مِنْ صَوْلٍ .
گفت : آهسته باشيد اى پسران عبد المدان ، طلب دوام عافيت و نعمت كنيد ، و اين هر دو در صلح به دست شود ، مانند مورچگان دنبال يكديگر را بگيريد و از تندى و عجلت بپرهيزيد كه بى رويت به كارى درآمدن عاقبتى وخيم دارد . سوگند با
ص: 1521
خداى كه ناكرده را مى توان كرد و كرده را بر نمى توان تافت ، همانا از بليّت رستن با رويت پيوست است چه بسيار اقامت كه بر اقدام فضيلت دارد و چه بسيار از گفتار كه از كارزار نيكوتر افتد .
چون اين سخنان به نهايت برد كرز بن سبره حارثى كه قائد قبيله حارث بن كعب بود گفت :
لَقَدْ انْتَفَخَ سَحَرَكَ وَ استطير قَلْبِكَ يَا أَبَا حَارِثَةَ فَظَلَّتْ كالمسبوع البراعة المهلوع تُضْرَبُ لَنَا الامثال وَ تُخَوِّفُنَا النُّزَّالِ لَقَدْ عَلِمْتَ وَ حَقُّ الْمَنَّانُ بفضيلة الْحِفَاظِ بالنّوء بالعباء وَ هُوَ عَظِيمُ ، وَ تُلْقِحُ الْحَرْبِ وَ هِىَ عَقِيمُ تثقف وَدَّ الْمَلِكِ الْجَبَّارِ وَ لَنَحْنُ أَرْكَانِ الرايش وَ ذِى الْمَنَارِ الَّذِينَ شَدَدْنا مَلَكَهُمَا وَ أَجَزْنَا فلكهما فَأَيُّ أَيَّامِنَا تُنْكِرُ أَمْ لأيّها وَ يَكُ تلمز .
گفت : اى ابو حارث از بيم ، جگرت باد كرد و دلت از جاى برفت ، چون آن كس كه شير ديد و عقلش برميد ، بدين مثالها ما را از جنگ بيم مى دهى ، و حال آنكه مى دانى حمايت ما را در كارهاى بزرگ و افروختن آتش حرب و مطيع ساختن پادشاهان به طعن و ضرب ، ما همانا اركان سلطنت و رياست رايش و ذو المناريم چه تشديد ملك اين پادشاهان به قوت بازوى ما بود ، كدام حرب ما را پوشيده توانى داشت و بر كدام كردار ما نكوهش توانى كرد .
اين سخنان همى گفت و از خشم تيرى كه در دست داشت با پيكانش دست خويش همى خست چندان كه لختى بر دستش بر نشست و فهم نمىكرد . چون كرز بن سبره از اين گفتار غضب آميز بازنشست و لب فروبست ، عبد المسيح بن شرحبيل كه عاقب لقب داشت و امير مشورت و زعيم قوم بود سر برآورد و روى با كرز بن سبره كرد :
فَقَالَ : لَهُ أَفْلَحَ وَجْهَكَ وَ انَسٍ ربعك وَ عَزَّ جَارُكَ وَ امْتَنَعَ ذمارك ذَكَرْتَ وَ حَقُّ مُغَيِّرُ الْجِبَاهُ وَ هِىَ الايام تَهْلِكُ جِيلًا وَ تُدِيلُ قَبِيلاً وَ الْعَافِيَةِ أَفْضَلُ جِلْبَابُ وَ لِلْآفَاتِ أَسْبَابِ فَمَنْ أَوْكَدَ أَسْبَابِهَا التَّعَرُّضِ لابوابها .
گفت : روى تو سفيد و جاى تو مأنوس باد و پناهنده تو عزيز باد و امان يافته تو محفوظ باد ، سوگند به پيشانى هاى گردآلود كه ياد كردى حسبى محكم را و نسبى كريم را و عزتى قديم را ، لكن اى ابو سبره در خور هر كارى گفتارى است و از براى هر
ص: 1522
زمانى مردانى ، و هركس به روز خود شبيه تر است از روز پيشين . همانا روزهاى جنگ گوناگون آيد گروهى را عرضه هلاك و دمار سازد و جماعتى را با غلبه و نصرت انباز آيد ، نيكوتر آن است كه از عافيت دثار و شعار كنى و از بليات و آفات كنارگيرى . و بايد دانست كه آفات را سببها است و بزرگتر اسباب آفات آن است كه از راه آفت و بلا درآئى .
از پس اين سخنان عاقب نيز لب فروبست و سر فرو داشت اين وقت اهتم بن النّعمان كه اسقف نجران بود از جماعت عامله از قبيله لخم و مانند عاقب علوّ منزلت داشت روى به عاقب كرد و گفت :
يَا أَبَا وَاثِلَةَ انَّ لِكُلِّ لَامِعَةِ ضِياءً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً وَ لَكِنْ لَا يُدْرِكُهُ وَ حَقُّ وَاهِبَ الْعَقْلِ الَّا مَنْ كَانَ بَصِيراً ، أَنَّكَ أَفْضَيْتَ وَ هَذَانِ فِيمَا تَصْرِفَ بِكُمْ الْكَلِمَ الَىَّ سبيلى حَزِنَ وَ سَهْلٍ وَ لِكُلٍّ عَلَى تفاوتكم حَظٍّ مِنِ الرَّأْىِ الربيق وَ الامر الوثيق اذا أُصِيبُ بِهِ مَوَاضِعِهِ ، ثُمَّ انَّ أَخاً قُرَيْشٍ قَدْ نجدكم لِخُطَبِ عَظِيمُ وَ أَمْرٍ جَسِيمٍ فَمَا عِنْدَكُمْ فِيهِ قُولُوا وَ انجزوا أَ بخوع وَ اقرار أَمْ نَزُوعُ .
خلاصهء معنى آن است كه مىگويد : هر سخنى و بيانى را نورى روشن است ، لكن سوگند با خداوندى كه بخشنده خرد است آن نور را نبيند مگر آن كس كه بيننده باشد ، همانا شما هر سه تن هر يك در سخن طريقى سپرديد بعضى هموار و بعضى ناهموار و هر يك از شما را به حكم رأى رزين روشى پسنده افتاد و امرى استوار نمود . همانا محمّد كه سيد و زعيم قريش است شما را براى كارى بزرگ طلب فرمود پس پشت و روى اين كار را نيكو بنگريد و از روى بصيرت اطاعت او كنيد يا طريق مخالفت او سپريد .
ديگرباره كُرز بن سبره كه سخت گردنكش و متمرّد بود به سخن آمد : فقال : أَ نَحْنُ نفارق دَيْناً رسخت عَلَيْهِ عُرُوقُنَا وَ مَضَى عَلَيْهِ آبَاؤُنَا وَ عَرَفَ مُلُوكِ النَّاسِ ثُمَّ الْعَرَبِ ذَلِكَ مِنَّا أَ نتهالك الَىَّ ذَلِكَ أَمْ نَقَرَ بِالْجِزْيَةِ وَ هِىَ الْجِزْيَةِ حَقّاً لَا وَ اللَّهِ حَتَّى نجرّد البواتر مِنْ أَغْمَادَهَا وَ نذهل الحلائل عَنْ أَوْلَادِهَا أَوْ نشرق نَحْنُ وَ مُحَمَّدِ بِدِمَائِنَا ثُمَّ يُدِيلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِنَصْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ .
مى گويد : دينى را كه رگ و پى ما بدان سخت شده و پدران ما بر آن گذشته ترك نخواهيم گفت ، چه پادشاهان ما را بدين دين شناسند و مكانت نهند ، و نيز جزيت
ص: 1523
كه عين ذلّت است بر گردن نخواهيم گذاشت ، سوگند با خداى تا شمشيرها از غلاف برنياوريم و زنان بسيار را از اولاد بى بهره نسازيم چندان كه خون ما و اگر نه خون محمّد در ميانه ريخته شود دست از كار بازنداريم ، همانا با او كار به مقاتلت كنيم تا هركه خداى خواهد نصرت دهد .
در پاسخ او سيّد سر برداشت و گفت : اى ابو سبره ارْبِعْ عَلَى نَفْسِكَ وَ عَلَيْنَا فَانٍ سَلِّ السَّيْفِ يَسُلُّ السُّيُوفِ ، وَ انَّ مُحَمَّداً قَدْ نُجْعَةٍ لَهُ الْعَرَبِ وَ أَعْطَتْهُ طاعتها وَ مَلَكُ رجالها وَ أَعِنَّتَهَا ، وَ جَرَتِ أَحْكَامِهِ فِى أَهْلُ الْوَبَرِ مِنْهُمْ وَ الْمَدَرِ وَ رَمَقَهُ الْمَلَكَانِ العظيمان كِسْرَى وَ قَيْصَرَ فَلَا أُرِيكُمْ وَ الرُّوحِ لَوْ نَهَدَ لَكُمْ الَّا وَ قَدْ تَصَدَّعَ عَنْكُمْ مِنَ حَفَّ مَعَكُمْ مِنْ هَذِهِ القَبَائِلِ فَصِرْتُمُ جَفَاءُ كامس الذَّاهِبُ أَوْ كَلَحْمِ عَلَى وَضَمٍ.
مى گويد : رحم كن بر خود و بر ما ، چه اگر ما تيغى بركشيم از آن سوى شمشيرها كشيده شود ، همانا عرب به تمامت با محمّد از در اطاعت است و حكم او بر بلاد و صحارى جارى است ، كسرى و قيصر از او هراسنده اند شما چه كس باشيد كه با او مصاف دهيد بى شك در ستيزه او چنان بىنام و نشان آئيد كه كس نام و نشان شما نداند ، و چون خاشاكى باشيد كه بر فراز سيلاب رود يا پاره گوشتى كه بر روى سنگى انداخته باشند .
از پس آن سيّد روى با جهير بن سراقه بارقى كرد و گفت : اى ابو سعاده تو نيز در كار ما سخنى بگوى . و او مردى از زنادقه نصارى بود و مكانتى بزرگ داشت .
جهير گفت : من چنان صواب دانم كه به نزد محمّد شويد و بعضى از سخنان او را بپذيريد آنگاه رسل و رسائل به قيصر روم و سلاطين نوبه و حبشه و عليّه (1) و زعانه (2) و راحة (3) و مريسه (4) و قبط كه همه نصارى باشند گسيل سازيد ، و همچنان مَلِكُ غَسَّانَ وَ لخم وَ جُذَامُ وَ قضاعه وَ مَلَكُ حيره و عباد و قبائل وائل و تغلب و ربيعه و نزار و جز اينها را آگهى دهيد و استمداد كنيد تا لشكرى بزرگ فراهم شود ، آنگاه ساخته جنگ شويد و با محمّد مقاتلت آغازيد .
همگنان را سخنان جهير بن سراقه پسنده آمد و خواستند كار بر آن نهند ، اين .
ص: 1524
وقت حارث بن آثال از فرزندان قيس بن ثعلبه كه نسب به قبيله ربيعة بن نزار مىبرد برخاست و روى با جهير بن سراقه كرد و بدين شعر متمثل شد :
مَتَى مَا تقد بِالْبَاطِلِ الْحَقِّ يأبه *** وَ انَّ قُدْتَ بِالْحَقِّ الرَّوَاسِى (1) تنقد
اذا مَا أَتَيْتَ الامر مِنْ غَيْرَ بَابَهُ *** ضَلَلْتُ وَ انَّ تَقْصِدُ الَىَّ الْبَابِ تَهْتَدِى
گفت : تا چند طريق حق را به باطل مسدود مىدارى و حال آنكه از در حق و راستى كوه را توانى روان ساخت اگر خانه را از راه در نيائى گمراه شوى و چون بر راه باشى داخل شوى .
آنگاه رو به سيد و عاقب و ديگر مردم كرد و گفت : نصيحت بشنويد و پشت با سخن حق مكنيد ، من اينك سخن عيسى را از بهر شما تذكره كنم كه وصى خود شمعون بن يوحنّا را وصيّت كرد و قال :
انَّ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ أَوْحَى اليه فَخُذْ يَا بْنَ أُمَّتِى كِتَابِى بِقُوَّةٍ ، ثُمَّ فَسَّرَهُ لَا هَلْ سوريا بِلِسَانِهِمْ وَ أَخْبَرَهُمْ أَنَّى أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا الْحَىِّ الْقَيُّومُ الْبَدِيعُ الدَّائِمُ الَّذِى لَا أَحْوَلَ وَ لَا أَزُولُ أَنَّى بَعَثْتُ رسلى وَ نَزَلَتْ كتبى رَحْمَةُ وَ نُوراً وَ عِصْمَةً لخلقى ، ثُمَّ أَنَّى بَاعِثُ بِذَلِكَ نَجِيبُ رسالتى احْمَدِ صفوتى وَ خيرتى مِنْ بريّتى الْبَارُّ قليطا عبدى أَرْسَلَه فِى خِلْوُ مِنَ الزَّمَانِ ابْتَعَثَهُ بِمَوْلِدِهِ فاران (2) مِنْ مَقامِ ابراهيم انْزِلْ عَلَيْهِ تورية حَدِيثَةِ افْتَحْ بِهَا اعينا عُمْياً وَ آذَانَا صُمًّا وَ قُلُوباً غلفا طُوبَى لِمَنْ شَهِدَ أَيَّامِهِ وَ سَمِعَ كَلَامِهِ فَآمَنَ بِهِ وَ اتَّبَعَ النُّورِ الَّذِى جَاءَ بِهِ فاذا ذَكَرْتُ يَا عِيسَى ذَلِكَ النَّبِىِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ فانّى وَ ملائكتى نصلّى عَلَيْهِ .
يعنى : اى پسر كنيز من بگير كتاب مرا و بر اهل سوريا ترجمانى كن كه منم خداوندى كه جز من خدائى نيست ، منم زنده كه نميرم و قائد به ذات خويشم و عالميان را بى اصلى و ماده ايجاد كردم ، منم دائمى كه زوال ندارم و از حالى به حالى نشوم ، برانگيختم پيغمبران را و كتابهاى خود را از در رحمت و هدايت به مردمان فرستادم ، همانا خواهم فرستاد برگزيده پيغمبران احمد را كه او را برگزيدم از جمله خلائق فارقليطا را كه دوست من و بنده من است ، خواهم فرستاد آنگاه كه جهان .
ص: 1525
تهى باشد از هدايت كننده و مبعوث خواهم كرد در محل ولادت او كوه فاران ، در مقام پدرش ابراهيم و خواهم فرستاد كتابى تازه كه بگشايم بدان چشمهاى كور و گوشهاى كر و دل هاى نادان را ، خوشا حالى كسى كه دريابد زمان او را و بشنود سخن او را و ايمان آورد به دو و متابعت شريعت او كند ، اى عيسى چون ياد او كنى صلوات بر او فرست كه من و فرشتگان بر او صلوات مى فرستيم .
بالجمله چون حارثه چنين سخن كرد ، جهان در چشم سيّد و عاقب تاريك شد چه ايشان در دين نصارى مكانتى بزرگ داشتند و بيمناك بودند كه در مسلمانى اين عظمت و حشمت از ايشان برود . پس عاقب روى با حارثه كرد و گفت :
أَمْسَكَ عَلَيْكَ يَا حَارُّ فَإِنْ رَادَّ هَذَا الْكَلَامَ عَلَيْكَ أَكْثَرُ مِنْ قابله ، وَ رُبَّ قَوْلٍ يَكُونُ بَلِيَّةٍ عَلَى قَائِلِهِ وَ لِلْقُلُوبِ نفرات عِنْدَ الاصداع بمضنون الْحِكْمَةِ فَاتَّقِ نُفُورِهَا ، فَلِكُلِّ نباء أَهْلُ وَ لِكُلِّ خَطَبَ مُحِلُّ وَ أَنَّمَا الدَّرْكِ مَا اخُذَ لَكَ بنواصى النَّجَاةِ وَ أَلْبَسَكَ جُنَّةُ السَّلَامَةُ ، فَلَا تَعْدِلَنَّ بِهِمَا حَظّاً فانّى لَمْ آلُكَ لَا أَبَا لَكَ نُصْحاً ثُمَّ ارْمِ .
يعنى : عنان بازدار اى حارثه كه در اين سخن منكر تو افزون از مقر است چه بسيار سخن كه گزاينده گوينده و رماننده دلها است ، آن هنگام كه حكمتهاى پنهان آشكار شود پس از دلهاى رميده در بيم باش همانا از براى هر كارى اهلى و هر كارى را محلّى است ، اقدام در امرى مىكن كه ناصيه نجات به دست تو فرا دهد و جلباب سلامت در تو پوشاند ، من اينك شرط نصيحت به پاى بردم و قطع سخن كردم .
اين هنگام سيد به تقويت عاقب سخن آغاز كرد : فَقَالَ : أَنِّى لَمْ أَزَلْ اعْرِفْ لَكَ فَضْلًا تَمِيلُ اليه الالباب فَإِيَّاكَ انَّ تقتعد مَطِيَّةُ اللَّجَاجِ وَ انَّ تُوجِفَ الَىَّ أَلَالُ وَ السَّرَابِ فَمَنْ عُذْرٍ بِذَلِكَ فَلَسْتُ فِيهِ أَيُّهَا الْمَرْءِ بمعذور وَ قَدْ أَغْفَلَكَ أَبُو وَاثِلَةَ وَ هُوَ وَلَّى أَمْرَنَا وَ سَيِّدُ حَضَرْنَا عِتَاباً فَأَوَّلُهُ اعتابا ثُمَّ تَعْلَمُ أَنَّ ناجم قُرَيْشٍ يُعْنَى رَسُولُ اللَّهِ يَكُونُ رزءه قَلِيلًا ثُمَّ يَنْقَطِعْ وَ يَكُونُ بَعْدَ ذَلِكَ قَرَنَ يَبْعَثُ فِى آخِرِهِ النَّبِىِّ الْمَبْعُوثُ بِالْحِكْمَةِ وَ الْبَيَانِ وَ السَّيْفِ وَ السُّلْطَانِ يَمْلِكُ مَلَكاً مُؤَجَّلًا تُطْبِقُ فِيهِ أَمَتَهُ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ الامير الطَّاهِرِ يُظْهِرُ عَلَى جَمِيعِ الملكات وَ الاديان وَ يَبْلُغُ مِلْكِهِ مَا طَلَعَ عَلَيْهِ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ ذَلِكَ يَا حَارُّ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَمَدَ وَ مَنْ دُونَهُ أَجَلٍ فَتُمْسَكُ مِنْ دِينِكَ بِمَا تَعْلَمُ وَ تَمْنَعُ لِلَّهِ أَبُوكَ مِنْ انَسٍ متصرّم بِالزَّمَانِ أَوْ لِعَارِضٍ مِنَ الْحَدَثَانِ فانّما نَحْنُ ليومنا وَ لِغَدٍ أَهْلِهِ .
ص: 1526
مىگويد : هميشه ترا بزرگ و دانا دانستم كه عقول عقلا مايل تو بود ، زنهار لجاج مكن و مردم را به سراب مبر ؛ اگر كسى معذور باشد تو معذور نيستى ، و اگر ابو واثله درشت گفت او بزرگ ماست و اگر عتابى كرد به نصيحت بردار ، بدان كه پيشواى قريش محمّد اندك بقاست و منقطع مىشود و بعد از قرنى در آخر زمان پيغمبرى مبعوث مى شود با حكمت و با شمشير ، و پادشاه بزرگ مىشود بر مشرق و بر مغرب ، و از فرزندان او پادشاهى پاك بر مى خيزد كه بر همه سلاطين و اديان غالب مىشود ، و پادشاهى او فروگيرد آنچه را روز و شب فروگيرد . هان اى حارثه اين امرى است كه از پس مدتى دراز آيد و وقتى معيّن دارد تو اكنون دين خويش را محكم بدار از حوادث و زمان و عوارض ليل و نهار ، همانا ما براى امروزيم و از براى فردا مردمى ديگرند .
چون حارثة بن آثال اين كلمات بشنيد سر بر كرد و گفت : أَيُّهَا عَلَيْكَ أَبَا قُرَّةَ فانّه لَا حَظَّ فِى يَوْمِهِ لِمَنْ لَا دَرْكٍ لَهُ فِى غَدِهِ ، وَ اتَّقِ اللَّهَ تَجِدُ اللَّهِ وَ تَعالى بِحَيْثُ لَا مَفْزَعُ الَّا اليه ، وَ عَرَضَتْ مَشِيداً بِذِكْرِ أَبَى وَاثِلَةَ فَهُوَ الْعَزِيزِ الْمُطَاعِ الرُّحْبِ الْبَاعِ ، وَ اليكما مَعاً مُلْقًى الرِّحَالُ فَلُّوا ضَرْبَةً التَّذْكِرَةِ عَنْ أَحَدٍ لتبريز فَضْلِ لكنتماه لَكِنَّهَا أَبْكَارِ الْكَلِمَ تُهْدَى لَا رَبَابُهَا ، وَ نَصِيحَةً كُنْتُمَا أَحَقُّ مَنْ أَصْغَى بِهَا ، أَنَّكُمَا مَلِيكاً ثَمَرَاتُ قُلُوبِنَا وَ وَلِيَّنَا طَاعَتَنَا فِى دِينِنَا ، فالكيس الْكِيسَ يا أَيُّهَا المعظمان عَلَيْكُمَا بِهِ اريا مَقَاماً بدهكما بِوَاجِبِهِ ، وَ اهْجُرِ أَسَنَّتْ التَّسْوِيفِ فِيمَا أَنْتُمَا بِعِرْضِهِ آثَرَ اللَّهِ فِيمَا أَتَاهُ كَمَا يُؤْثِرُ كَمَا بِالْمَزِيدِ مِنْ فَضْلِهِ ، وَ لَا تخلدا فِيمَا اظلكما الَىَّ الونية فانّه مَنْ أَطَالَ عَنَانِ الَّا مِنْ أَهْلَكْتَهُ الْعِزَّةِ وَ مَنْ اقتعد مَطِيَّةُ الْحَذَرِ كَانَ بِسَبِيلٍ أَمِنَ مِنَ المتالف ، وَ مَنْ اسْتَنْصَحَ عَقْلِهِ كَانَتِ الْعِبْرَةَ لَهُ لَا بِهِ وَ مَنْ نَصَحَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أُنْسَهُ اللَّهِ جَلَّ وَ تَعَالَى بِعِزِّ الحيوة وَ سَعَادَةِ الْمُنْقَلَبِ .
ساكت باش اى ابو قره كسى كه انديشه فردا نكند از امروز بهره نتواند برد ، از خداوند بترس و به خداوند بازآى كه جز او پناهى نيست . اين سخن از بهر او عاقبت كردى كه زعيم قوم و سيد قبيله است ، امروز روى مردم نصارى به سوى تو و اوست و شما از براى حفظ حشمت خود از سوى حق روى بر مى تابيد ، همانا اين سخنان پاكيزه چون دختران دوشيزه اند و كسى را شايند كه در حصافت عقل فحلى باشد ، و امروز شايسته آن است كه گوش نيوشاى شما حجله اين عروسان زيبا باشد چه شما پادشاه دل ما و خداوند دين ما باشيد ، پس كار به فرمان عقل برانيد و در اختيار
ص: 1527
رضاى خداوند مماطله و تسويف روا مداريد ، چنان كه خداوند هر روز شما را به مزيد فضل و فزونى فيض برخوردار دارد ، اكنون به سنّت جاهليت ننگ و عار بر خود نبنديد و عنان نفس رها مكنيد كه شما را به مهلكه دراندازد ، هركه عاقبت امر را نگرد از هلاكت ايمن شود ؛ و هركه با مشورت عقل عبرت گيرد ، عبرت ديگران نگردد ؛ و هركه براى خدا نصيحت كند خداوند او را انس دهد ، به عزّت دنيا و سعادت عقبى .
آنگاه از در خشم روى با عاقب كرد و گفت : وَ زَعَمْتَ أَبَا وَاثِلَةَ انَّ رَادَّ مَا قُلْتُ أَكْثَرَ مِنْ قابله وَ أَنْتَ لَعَمْرُ اللَّهِ حَرَّى انَّ لَا يُؤْثِرُ هَذَا عَنْكَ ، فَقَدْ عَلِمْتُ عَلِمْنَا انْهَ الانجيل بِسِيرَةِ مَا قَامَ بِهِ الْمَسِيحُ فِى حَوَارِيَّهُ وَ مَنْ أَمَّنَ لَهُ مِنْ قَوْمِهِ وَ هَذِهِ مِنْكَ فهّة لَا يرحضها الَّا التَّوْبَةِ وَ الاقرار بِمَا سَبَقَ بِهِ .
اى ابا واثله چنان دانى كه نكوهنده سخن من افزون از پذيرنده است ، سوگند با خداى كه تو سزاى آنى كه اين سخن از تو بازنگويند ، تو مى دانى و ما نيز مىدانيم آنچه عيسى در ميان حواريون گفت ؛ و مردم مؤمن نيكو دانند كه تو را در اين امر جنايتى رفت كه جز به توبت و انابت و اقرار بدانچه انكار كردى از آن آلودگى پاك نتوانى شد .
و اين هنگام روى با سيّد كرد و گفت : لَا سَيْفَ الَّا ذُو نُبُوَّةً وَ لَا عَلِيمُ الَّا ذُو هَفْوَةُ فَمَنْ نَزَعَ عَنْ وَهْلَةٍ وَ اقْلَعْ فَهُوَ السَّعِيدِ الرَّشِيدُ ، وَ أَنَّمَا الْآفَةُ فِى الاصرار وَ عَرَضَتْ بِذِكْرِ نَبِيَّيْنِ يَخْلُقَانِ زَعَمَتْ بَعْدَ ابْنِ الْبَتُولِ فاين يُذْهَبُ بِكَ عَمَّا خِلَافِى الصُّحُفِ مِنْ ذِكْرى ذَلِكَ ، أَ لَمْ تَعْلَمْ مَا أَنْباءِ بِهِ الْمَسِيحُ فِى بَنَى اسرائيل وَ قَوْلِهِ لَهُمْ : كَيْفَ بِى اذا ذَهَبَ بِكُمْ وَ اذا ذَهَبَ بِى الَىَّ أَبَى وَ أَبِيكُمْ وَ خَلَّفَ بَعْدَ اعصار تَخْلُو بَعْدِى وَ بَعْدَكُمْ صَادِقُ وَ كَاذِبُ .قالُوا وَ مَنْ هُمَا يَا مسيح اللَّهِ قَالَ : نَبِىٍّ مِنْ ذُرِّيَّةِ اسماعيل صَادِقُ وَ مبتنى مَنْ بَنَى اسرائيل كَاذِبُ . فالصّادق مِنْهُمَا منبعث بِرَحْمَةٍ وَ ملحمة يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ وَ السُّلْطَانُ مَا دَامَتِ الدُّنْيَا وَ أَمَّا الْكَاذِبُ فَلَهُ نبز يُذَكَّرُ بِهِ الْمَسِيحُ الدَّجَّالِ يَمْلِكُ فُوَاقاً ثُمَّ يَقْتُلُهُ اللَّهِ بِيَدِى اذا رَجَعَ بِى .
يعنى : هيچ شمشيرى نيست كه خطا نكند و هيچ عالمى نيست كه دستخوش لغزشى نگردد ، پس آن كس كه بر خطاى خود گردن نهد از چنگ ضلالت برهد ، و آن كس كه بر خطا استوار بايستد دست هلاك و دمارش از پاى درآورد ، گفتى بعد از
ص: 1528
عيسى دو پيغمبر آيند ، اين از كجا باور دارم و در كدام كتاب آسمانى نگرم مگر نخواندى خبر عيسى را كه در ميان بنى اسرائيل فرمود : چگونه خواهد بود حال شما آنگاه كه حاضر شويم نزد پدر آسمانى من و پدر شما و بعد از زمانى بيايند راست گوئى و دروغگوئى . گفتند : كيستند ايشان ؟ فرمود : پيغمبرى از ذريّت اسماعيل و كاذبى از بنى اسرائيل ، آن پيغمبر راستگو مبعوث باشد به رحمت و رشاد و نيز مأمور به جنگ و جهاد و پادشاهى او ابدا پاينده باشد ، و آن پيغمبر دروغگو را لقب مسيح دجال است و پادشاهى او اندك باشد و خداوند او را به دست من مقتول سازد آنگاه كه از آسمان بازآيم .
ديگرباره حارثه گفت : وَ أُحَذِّرُكُمُ يا قَوْمِ انَّ يَكُونُ مَنْ قَبْلَكُمْ مِنَ الْيَهُودِ أُسْوَةُ لَكُمْ أَنَّهُمْ أُنْذِرُوا بمسيحين مسيح رَحْمَةُ وَ هُدىً وَ مسيح ضَلَالَةٍ ، وَ جَعَلَ لَهُمْ عَلَى كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا آيَةُ وَ أَمَارَةً ، فجحدوا مسيح الْهُدَى وَ كَذَّبُوا بِهِ وَ آمَنُوا بمسيح الضَّلَالَةِ الدَّجَّالِ ، وَ اقْبَلُوا عَلَى انْتِظَارِهِ وَ اضْرِبُوا فِى الْفِتْنَةِ وَ رَكِبُوا نتجها ، وَ مِنْ قَبْلُ مَا نَبَذُوا كِتَابَ اللَّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَ قَتَلُوا أَنْبِيَائِهِ وَ الْقَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ مِنْ عِبَادِهِ ، فَحَجَبَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَنْهُمْ البصيره بَعْدَ التَّبْصِرَةِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيهِمْ ، وَ نَزَعَ مَلَكَهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ أَلْزَمَهُمْ الذِّلَّةَ وَ الصَّغَارِ وَ جَعَلَ مُنْقَلَبُهُمْ الَىَّ النَّارِ.
مى گويد : اى قوم بيم مىدهم شما را از كار گذشتگان شما ، نه آخر يهود را بيم دادند ؟ و گفتند : دو مسيح خواهد آمد يكى مسيح رحمت ، و آن ديگر مسيح ضلالت ، و هر يك علامتى است كه بدان شناخته شود . يهود انكار مسيح رحمت كردند و ايمان به مسيح ضلالت كه دجّال است آوردند و انتظار او همى بردند ، لواى فتنه برافراشتند ، و كتاب خداى را از پس پشت انداختند و انبياى بزرگوار و مردم عدالت شعار را عرضه هلاك و دمار ساختند ، پس خداوند از پس بينائى كور كرد ايشان را به كيفر اين قبايح و پادشاهى ايشان را به مكافات اين بغى و طغيان به پاى آورد ، و عزّت ايشان را به ذلّت بدل ساخت و بازگشت ايشان را به دوزخ تقرير داد.
عاقب گفت : اى حارثه عنان بازدار تو چه دانى اين پيغمبر كه تو گوئى آن كس است كه اكنون در مدينه سكون دارد ؛ بلكه پسر عمّ تو مسيلمه صاحب يمامه باشد چه او نيز دعوى پيغمبرى كند و اين هر دو نسبت به اسماعيل برند با كدام اختيار محمّد را اختيار كردى و مسيلمه را از دست فروگذاشتى .
ص: 1529
قَالَ حَارِثَةَ أَجَلْ وَ اللَّهِ اجدها وَ اللَّهُ أَكْبَرُ وَ أَبْعَدُ مِمَّا بَيْنَ السَّحَابِ وَ التُّرَابِ ، وَ هِىَ الاسباب الَّتِى بِهَا وَ بِمِثْلِهَا تَثْبُتُ حُجَّةُ اللَّهَ فِى قُلُوبِ الْمُعْتَبِرِينَ مِنْ عِبَادِهِ لِرُسُلِهِ وَ أَنْبِيَائِهِ . وَ أَمَّا صَاحِبُ الْيَمَامَةِ فليكفك فِيهِ مَا أَخْبَرَكُمْ بِهِ سُفَهَاءَكُمْ وَ عيركم وَ المنتجعة مِنْكُمْ أَرْضِهِ وَ مَنْ قَدِمَ مِنَ أَهْلِ الْيَمَامَةِ عَلَيْكُمْ ، أَ لَمْ تخبركم جَمِيعاً عَنْ رَوَّادٍ مُسَيْلَمَةَ وَ سمّاعيه ، وَ مَنْ اوفده صَاحِبِهِمْ الَىَّ احْمَدِ يَثْرِبَ فَعَادُوا اليه جَمِيعاً بِمَا تَعْرِفُوا هُنَاكَ فِى بَنَى قِيلَتْ وَ تُبَيِّنُوا بِهِ . قالُوا قَدِمَ عَلَيْنَا احْمَدِ يَثْرِبَ وَ بئارنا ثماد وَ مياهنا مُلْحَةُ وَ كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ لَا نستطيب وَ لَا نستعذب ، فَبَصَقَ فِى بَعْضَهَا وَ حَجَّ فِى بَعْضِ فَعَادَتْ عَذَاباً محلولية وَ جَاشَ مِنْهَا مَا كَانَ مَائِهَا ثمادا فَحَارَ بَحْراً ، قالُوا وَ تَفَلَ مُحَمَّدِ فِى عُيُونِ رِجَالٍ ذَوِى رَمِدُ وَ عَلَى كُلُومِ رِجَالٍ ذَوِى جَرَّاحٍ فَبَرَأَتْ لبوقته عُيُونُهُمْ فَمَا اشتكوها ، وَ اندملت جِرَاحِهِمْ فَمَا الموها فِى كَثِيرٍ مِمَّا أَدَّوْا وَ نبّأوا عَنْ مُحَمَّدُ مِنْ دَلَالَةً وَ آيَةٍ ، وَ أَرادُوا صَاحِبِهِمْ مُسَيْلَمَةَ عَلَى بَعْضِ ذَلِكَ فانعم لَهُمْ كَارِهاً ، وَ اقْبَلْ بِهِمْ الَىَّ بَعْضِ بئارهم فمجّ فِيهَا ، وَ كَانَتِ الرَّكِىِّ معذوبة فَصَارَتْ مِلْحاً لاَ يُسْتَطَاعُ شَرَابِهِ ، وَ بَصَقَ فِى بِئْرٍ كَانَ مَاؤُهَا وشلا فَغَارَتِ فَلَمْ تبضّ بِقَطْرَةِ مِنْ مَاءٍ ، وَ تَفَلَ فِى عَيْنَ رَجُلٍ كَانَ بِهَا رَمَدُ فَعَمِيَتْ وَ عَلَى جِرَاحٍ أَوْ قَالُوا جَرَّاحٍ آخَرَ فاكتسى جِلْدِهِ بَرَصاً ، فَقالُوا المسيلمة فِيمَا أَبْصَرُوا فِى ذَلِكَ مِنْهُ وَ استبرءوه ، فَقَالَ وَ يَحْكُمُ بِئْسَ الُامَّةِ لِنَبِيِّكُمْ وَ الْعَشِيرَةِ لِابْنِ عَمِّكُمْ أَنَّكُمْ تحيّفتمونى يَا هَؤُلَاءِ مَنْ قِبَلِ انَّ يُوحى الَىَّ فِى شَيْ ءٍ مِمَّا سئلتم ، وَ أَلَانَ فَقَدْ أُذِنَ لِى فِى أَجْسَادِكُمْ وَ أشفاركم دُونَ بئاركم وَ مياهكم ، هَذَا لِمَنْ كَانَ مِنْكُمْ بِى مُؤْمِناً وَ أَمَّا مَنْ كَانَ مُرْتَاباً فانّه لَا يَزِيدُ تفلتى عَلَيْهِ الَّا بَلَاءٍ . فَمَنْ شاءَ أَلَانَ مِنْكُمْ فَلْيَأْتِ لَا تَفَلَ فِى عَيْنِهِ وَ عَلَى جِلْدِهِ ، قالُوا ما فِينَا وَ أَبِيكَ أَحَدُ يَشَاءُ ذَلِكَ أَنَّا نَخَافُ انَّ يَشْمَتُ بِكَ أَهْلِ يَثْرِبَ ، وَ اضْرِبُوا عَنْهُ حَمِيَّةَ لِنَسَبِهِ فِيهِمْ وَ تذمّما لِمَكَانِهِ مِنْهُمْ .
حارثه گفت : سوگند با خداى كه در ميان محمّد و مسيلمه آن بينونت است كه افزون از آسمان و زمين و سحاب و تراب آيد ، و نشانى چند است كه حجّت خداى بدان روشن مى گردد ، همانا مسافران و كاروانيان شما را خبر دادند كه مسيلمه چند كس به يثرب فرستاد تا از حال احمد فحصى كنند ، برفتند و آثار انبيا را در او مشاهدت كردند ، مردم يثرب گفتند ، احمد به سوى ما آمد و بئار ما خشك و اگر نه كم آب بوده و مياه ما شور بود ، در بعضى چاه آب دهان افكن و در بعضى آب مضمضه خويش بريخت همه شيرين و گوارا شد ، و در چشم مرمود آب دهان افكند
ص: 1530
در حال بهبودى گرفت ، و بر هر جراحت آب دهان مسح كرد در حال مندمل شد .پس مسافران بازآمدند و اين قصه با مسيلمه برداشتند و با او گفتند : تو نيز خود را پيغمبر دانى همان كن كه احمد در مدينه مى كنند . مسيلمه بيچاره ماند و بعضى از ملتمسات ايشان را از در كراهت بر ذمّت نهاد . نخستين لختى از آب مضمضه خويش را در چاهى كه آب شيرين گوارا داشت افكند در حال شور و ناگوار شد ، و نيز آب دهان خود را در چاهى كه قليل الماء بود بيفكند در حال بخوشيد ، و چشم مرمود را با آب دهان ممسوح داشت در زمان كور شد ، و بر زخم مجروحى طلى كرد بى درنگ پيس گشت . مردم يمامه چون نگريستند كه در معجز فعل واژونه مى بندد و خرق عادات را كار به ضد همى كند گفتند : اين چه كردار است ؟ كار چنان كن كه محمّد همى كند . گفت : شما بد امّتى بوده ايد با پيغمبر خود و بد خويشاونديد با پسر عمّ خود ، قبل از وحى از من چيزها طلب كرديد ، همى اكنون شما را آگهى مى دهم مرا در آبدان شما و آبار شما رخصت تصرف است آنچه بخواهم توانم كرد ، اما هركه با من ايمان دارد شفا يابد و آنكه با شك و ريب باشد بدتر شود ، اكنون گردآئيد و هركه خواهد پيش شود تا چشم و بدن او را با آب دهان مسح كنم . مردم يمامه گفتند : اى مسيلمه بجاى باش ما نمى خواهيم ديگر بار كارى كنى كه اهل يثرب ما را آماج شماتت خويش دارند .
چون سخن بدينجا رسيد سيّد و عاقب چنان بخنديدند كه با پاهاى خود فرسايش زمين همى دادند و گفتند : نور را با ظلمت چه نسبت تواند بود ، و با اين همه عاقب خواست كار مسيلمه را اصلاحى كند تا از بهر پيغمبر ضدى و نظيرى باشد ، گفت : اگر چه در دعوى پيغمبرى بد كرده است اما اين قدر هست كه مردم را از ستايش صنم بازمى دارد .
قَالَ حَارِثَةَ : أَنْشُدُكَ بِاللَّهِ الَّذِى دَحَاهَا وَ أَشْرَقَ بِاسْمِهِ قمراها هَلْ تَجِدُ فِيمَا انْزِلْ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى الْكُتُبِ السَّالِفَةُ ، يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ : أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا دَيَّانُ يَوْمِ الدِّينِ أُنْزِلَتْ كتبى وَ أَرْسَلْتَ رسلى لاستنقذ بِهِمْ عِبادِىَ مِنْ حبايل الشَّيْطَانِ وَ جَعَلْتَهُمْ فِى بريّتى وَ أَرْضَى كالنّجوم الدرارى فِى سمائى يَهْدُونَ بوحيى وَ أَمْرِى ، مَنْ أَطَاعَهُمْ اطاعنى وَ مَنْ عَصَاهُمْ فَقَدْ عصانى ، وَ أَنَّى لَعْنَةً وَ ملائكتى فِى سمائى وَ أَرْضَى وَ اللاَّعِنُونَ مِنْ خلقى مَنْ جَحَدَ ربوبيّتى أَوْ عَدْلُ بِى شَيْئاً مِنْ بريّتى أَوْ كَذَّبَ باحد مِنْ انبيائى وَ رسلى ،
ص: 1531
أَوْ قَالَ أَوْحَى الَىَّ وَ لَمْ اوح اليه شَيْئاً أَوْ غَمْصُ سلطانى ، أَوْ تقمّصه متبرّيا ، أَوْ اكمه عِبادِىَ وَ أَضَلَّهُمُ عَنَى أَلَا وَ أَنَّمَا يعبدنى مَنْ عَرَفَ مَا أُرِيدُ مِنْ عبادتى وَ طَاعَتِى مِنْ خلقى ، فَمَنْ لَمْ يَقْصِدْ الَىَّ مِنَ السَّبِيلِ الَّتِى نهجتها برسلى لَمْ يَزْدَدْ فِى عِبَادَتِهِ مِنًى الَّا بُعْداً .
حارثه گفت : سوگند مى دهم تو را به آن خداوند كه زمين را بگسترد و نيّرين را برافروخت آيا نيست در كتب سماوى كه خداوند مى فرمايد : منم خداوندى كه جز من خدائى نيست ، منم جزا دهنده روز جزا كتب و صحايف خود را فرستادم تا خلاص كنم به سبب ايشان بندگان خود را از شرّ شيطان ، و اين پيغمبران را در زمين چون ستارگان روشن كرده ام تا هادى باشند به وحى من و امر من ، هركه اطاعت ايشان كند اطاعت من كرده و هركه بى فرمانى كند بىفرمانى من كرده ، همانا آن كس كه منكر خداوندى من باشد يا مخلوق مرا شريك من كند يا تكذيب يك تن از پيغمبران من كند يا به كذب دعوى وحى كند يا بپوشاند خداوندى مرا ، يا دعوى خداوندى كند يا گمراه كند بندگان مرا من و فرشتگان من و خلايق بر او لعنت كنيم .همانا مرا كسى پرستش كند كه بداند از بندگان چه خواسته ام و بدانچه خواسته ام مرا بندگى كند ، و آن كس را كه به راه راست نرود كه به دست پيغمبران روشن كرده ام ، عبادت او موجب قربت او در حضرت من نشود ؛ بلكه سبب مباعدت و دورى او از درگاه من خواهد بود .
عاقب گفت : سخن به راستى كردى و آنچه گفتى از در حكمت گفتى ، حارثه از تصديق او نيك شاد شد و گفت : فَمَا دُونَ الْحَقُّ مِنْ مُقَنَّعُ وَ لَا بَعْدَهُ لِامْرِئٍ مَفْزَعُ وَ لِذَلِكَ قُلْتُ الَّذِى قِلَّةٍ . يعنى : جز بر طريق حق راهى نباشد و جز راستى پناهى به دست نشود ، از اين روى آنچه گفتنى بود ، گفتم .
سيّد را كه در قانون مناظره قوتى به كمال بود گفت : مَا أَحْرَى وَ مَا أَرَى أَخاً قُرَيْشٍ مُرْسَلًا الَّا الَىَّ قَوْمِهِ بَنَى اسماعيل وَ هُوَ مَعَ ذَلِكَ يَزْعُمُ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْسَلَهُ الَىَّ النَّاسَ جَمِيعاً . يعنى : ما محمّد را پيغمبر آل اسماعيل مى دانيم و او خود را بر تمام خلق مبعوث مى داند .
حارثه گفت : اى أبا قره آيا محمّد را از جانب خداى مى دانى و به رسالت او گواهى مى دهى ؟ گفت : نتوان نبوت او را يك باره پوشيده داشت زيرا كه در كتب
ص: 1532
سماوى اخبار انبيا مكتوب است . حارثه سر فرو داشت و خنده ناك با سر انگشت زمين را كاوش همى داد . سيد برآشفت و گفت : اين تمسخر و خنده با من همى دارى ؟
گفت : شگفتى نباشد زيرا كه هر عجبى انگيزش خنده كند ، آيا عجب نيست از كسى كه دعوى حكمت كند آنگاه گردن نهد كه خداوند كسى را به پيغمبرى برگزيد و به دو وحى فرستاد و او در بعضى سخن كاذب و در برخى صادق است ، و مانند كاهنان راست را با دروغ آميخته است . سيد شرمسار گشت و اين بر عاقب دشوار آمد .
و چون حارثه در نجران غريب بود با او بدين گونه خطاب كرد : كه اى برادر بنى قيس بن ثعلبه ادب نگاهدار ، همانا هر چيز را صورتى است و صورت آدمى عقل است و صورت عقل ادب است و بهترين آداب ادب سلطان كه ميان خداوند و بندگان واسطه است ، و سلطان بر دو گونه است : يكى : سلطان قهر و يكى : سلطان شرع . و حق سلطان شرع از سلطان قهر بزرگتر است ، همانا تو دانسته اى كه خداوند ما را فزونى داده است بر پادشاهان نصارى و تمامت عالميان ، و اينك ادب ما را فرو مى گذارى ! همانا آنچه ياد كردى از برادر قرشى ، ما نيز گواهى مى دهيم ، و معجزات او به صدق مى دانيم ؛ لكن آيتى ديگر بايد كه آن آيت مانند سر است و ديگر آيات چون بدن ، دانسته باش كه بدن بى سر به كار نيايد ، اكنون بباش تا ما آن علامت را فحص كنيم اگر آن علامت را بيافتيم در ايمان با محمّد از تو پيشى گيريم .
حارثه گفت آن علامت كدام است ؟
قَالَ العاقب : أَفْلَحَ مَنْ سَلَّمَ لِلْحَقِّ وَ صَدَعَ بِهِ وَ لَمْ يُرْغَبْ عَنْهُ ، وَ قَدْ أَحَاطَ بِهِ عِلْماً فَقَدْ عَلَّمَنَا وَ عَلَّمْتَ مِنْ أَنْباءِ الْكُتُبِ الْمُسْتَوْدَعَةِ عَلِمَ الْقُرُونُ وَ مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ ، فانّها استهلت بِلِسَانٍ كُلِّ أُمَّةٍ معربة مبشّرة وَ منذرة باحمد النَّبِىِّ العاقب الَّذِى تُطْبِقُ أَمَتَهُ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ ، يَمْلِكُ وَ شِيعَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ مَلَكاً مُؤَجَّلًا ، يَسْتَأْثِرْ مقتبلهم مَلَكاً عَلَى الاحم مِنْهُمْ بِذَلِكَ النَّبِىِّ تِبَاعَةُ وَ بَيْتاً وَ يُوَسِّعُ مِنْ بَعْدِهِمْ أَمَتُهُمْ عُدْوَاناً وَ هَضْماً ، فيملكون بِذَلِكَ سبتا طَوِيلًا حَتَّى لَا يَبْقَى بجزيرة الْعَرَبِ بَيْتِ الَّا وَ هُوَ رَاغِبٍ اليهم أَوْ رَاهِبُ لَهُمْ ، ثُمَّ يدال بَعْدَ لاى مِنْهُمْ وَ يَشْعَثُ سُلْطَانِهِمْ حَدّاً حَدّاً وَ بَيْتاً فبيتا حَتَّى تَجِي ءَ أَمْثَالِ النغف مِنْ الاقوام فِيهِمْ ثُمَّ يَمْلِكُ أَمَرَهُمْ عَلَيْهِمْ عَبْداً وَ هُمْ وَ قنّهم يَمْلِكُونَ
ص: 1533
جِيلًا فجيلا ، يَسِيرُونَ فِى النَّاسِ بالقعسريّة خَيْطاً خَيْطاً ، وَ يَكُونُ سُلْطَانِهِمْ سُلْطَاناً عضوضا ضروسا ، فتنقّص الارض حِينَئِذٍ مِنْ أَطْرافِها وَ يَشْتَدُّ الْبَلَاءِ ، وَ تَشْتَمِلُ الْآفَاتِ حَتَّى يَكُونَ الْمَوْتُ أَعَزُّ مِنَ الحيوة الحمرى أَوْ أَحَبَّ حِينَئِذِ الَىَّ أَحَدَهُمْ مَنْ حَيْوَةَ السَّلِيمُ ، وَ ما ذلِكَ الَّا لِمَا يدهنون بِهِ مِنَ الضُّرِّ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْفِتْنَةُ الْعَشْوَاءَ وَ قِوَامُ الدِّينُ يَوْمَئِذٍ وَ زعماؤه يَوْمَئِذٍ أُنَاسُ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهِ ، فيمجّ الدِّينِ بِهِمْ وَ تَعْفُوا آياتِهِ وَ يُدْبِرُ تَوَلَّيَا وَ امحاقا ، فَلَا يَبْقَى مِنْهُ الَّا اسْمِهِ حَتَّى يَنْعَاهُ ناعيه وَ الْمُؤْمِنُ يَوْمَئِذٍ غَرِيبٍ ، وَ الديانون قَلِيلُ ما هُمْ حَتَّى يستأيس النَّاسِ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ وَ فَرْجُهُ ، الَّا أَقَلَّهُمْ يَظُنُّ أَقْوَامُ انَّ لَنْ يَنْصُرَ اللَّهُ رُسُلِهِ وَ يُحِقُّ وَعْدَهُ فاذا بِهِمْ الشصائب وَ النِّقَمِ وَ اخُذَ مِنْ جَمِيعِهِمْ بِالْكَظْمِ تَلَافَى اللَّهُ دِينَهُ وَ راش عِبَادَهُ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا بِرَجُلٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ نَبِيُّهُمْ وَ نجله ، يَأْتِى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ تُصَلَّى عَلَيْهِ السَّماواتِ وَ سُكَّانُهَا ، وَ تَفْرَحُ بِهِ الارض وَ مَا عَلَيْهَا مِنْ سوام وَ طَائِرُ وَ أَنَامُ ، وَ تُخْرِجُ اليكم لَهُ أُمُّكُمْ يُعْنَى الارض بركنها وَ زِينَتُهَا ، وَ تَلْقَى اليه كُنُوزَهَا وَ أَفْلَاذَ كَبِدِهَا ، حَتَّى تَعُودَ كَهَيْئَتِهَا عَلَى عَهْدِ آدَمَ وَ تُرْفَعُ عَنْهُمُ الْمَسْكَنَةِ وَ الْعَاهَاتِ فِى عَهْدِهِ ، وَ النَّقِمَاتِ الَّتِى كَانَتْ تُضْرَبُ بِهَا الامم مِنْ قَبْلُ وَ تَلْقَى فِى الْبِلَادُ الامنة وَ تَنْزِعُ حُمَةٍ كُلِّ ذَاتِ حُمَةٍ وَ مِخْلَبٍ كُلُّ ذِى مِخْلَبٍ وَ نَابٍ كُلُّ ذِى نَابٍ ، حَتَّى انَّ الْجُوَيْرِيَةُ اللكاع لتلعب بالافعوان فَلَا يَضُرُّهَا شَيْئاً وَ حَتَّى يَكُونَ الاسد فِى الْبَاقِرِ كانّه رَاعِيَهَا وَ الذِّئْبُ فِى الْبُهَمَ كانّه رَبِّها ، وَ يَظْهَرُ اللَّهِ عَبْدَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ فَيَمْلِكُ مَقَالِيدُ الاقاليم الَىَّ بَيْضَاءَ الصِّينَ ، حَتَّى لَا يَكُونُ عَلَى عَهْدِهِ فِى الارض أَجْمَعَهَا الَّا دِينِ اللَّهُ الْحَقُّ الَّذِى ارْتَضَاهُ لِعِبَادِهِ ، وَ بُعِثَ بِهِ آدَمُ بَدِيعَ فِطْرَتِهِ وَ احْمَدِ خَاتَمِ رِسَالَتِهِ وَ مَنْ بَيْنَهُمَا مِنْ أَنْبِيَائِهِ وَ رُسُلِهِ .
خلاصهء معنى آن است كه عاقب مىگويد : رستگارى آن كس را روزى شود كه از حق روى برنتابد ، همانا ما و تو از صحايف سماوى و كتب الهى دانسته ايم كه احمد خاتم انبياست و امّت او مشرق و مغرب بگيرد و پادشاهى كند ، و از پس پيغمبر مردمان از در ظلم و عدوان بيرون شوند و فرمان پيغمبر خود را از گردن فروگذارند و وصى او را كه نزديكترين امّت اوست از در فضل و ادب و حسب و نسب بى فرمانى كنند ، و پادشاهى او و فرزندان او را به غصب بستانند ، چندان كه سالهاى بسيار خلافت به پادشاهى بدل شود و پادشاهى اين ظالمان بزرگ گردد چندان كه خانه در عرب نماند جز اينكه بعضى از در رغبت و برخى از خوف و خشيت فرمان پذير
ص: 1534
ايشان باشند ، آنگاه پادشاهى از ايشان بگردد و مملكت در تحت فرمان بندگان و غلامان ايشان درآيد اين گروه نيز كار به ظلم و غلبه كنند از پس ايشان كافران دست يابند و جهانيان را حوادث و دواهى فروگيرد ، چندان كه مردمان مرگ را از زندگى بهتر شمارند و بزرگان ايشان نيز قومى نالايق باشند ، لاجرم جز نام از دين حق نماند و مؤمنان غريب و اندك باشند ، و در چنين شدايد از كرم الهى مأيوس گردند ، مگر عددى قليل . پس خداى بعد از نوميدى دريابد ايشان را به يك تن از ذريّت احمد و او را بياورد از جائى كه ندانند ، و صلوات بر او فرستند آسمانها و فرشتگان ؛ و شاد شود از او زمين و آنچه در زمين است از وحوش و طيور و خلايق ، و زمين گنج هاى خود را و بركت خود را به دو دهد تا چنان شود كه در عهد آدم بود ، و فقر و مرض و بلاهائى كه در زمان پيش بود برخيزد و بلاد و امصار امن گردد ، پس زهر هر صاحب زهرى و نيش هر صاحب نيشى و چنگال هر صاحب چنگالى نماند ، چنان كه دختران خردسال با افعيهاى نر بازى كنند ، و زيان نبينند ، و شيران ، گاوان را و گرگ ، گوسفندان را راعى باشند و خداوند او را بر اديان غلبه دهد تا بگيرد مفاتيح اقاليم را تا منتهاى چين و كسى نماند ، جز بر دين حق كه پيغمبران از آدم تا خاتم بدان مبعوث شده اند .
چون عاقب سخن بدين جا آورد حارثه گفت : گواهى مى دهم بدانچه گفت كه همه برابر كتب الهى است ، اكنون بگوى كه اين تسويف و مماطله از بهر چيست ؟
عاقب گفت : آنچه تو در حق احمد قرشى گمان كرده بر خطا رفته اى ؛ زيرا كه ميان عيسى و قيامت دو پيغمبرند كه نام يكى مشتق از ديگرى است ، يكى محمّد است كه موسى به دو بشارت داد و ديگر احمد است كه عيسى انهاء فرمود ، و اين قرشى مبعوث به قوم خويش است و از پس او پيغمبرى آيد با پادشاهى بزرگ و مدت دراز و ختم دين به دو گردد ، چه خداوند محمّد را برانگيزد تا قواعد دين را به دو محكم كند و بر ديگر اديان غلبه دهد و بعد از او پادشاهان صالح آيند و وارث زمين باشند چنان كه آدم و نوح بود فروتن باشند و در جامه درويشان زيست كنند ، و در پايان امر اين جماعت عيسى عليه السّلام فرود شود و از پس روزگار ايشان گروهى بى عقل چون گنجشكان آيند ، اين وقت قيامت درآيد ؛ زيرا كه قيامت بر بدترين خلايق قائم گردد و خداوند اين وعده به احمد داد ، چنان كه خداوند اين وعده با ابراهيم خليل نيز نهاد .
ص: 1535
حارثه گفت : اى عاقب اين دو اسم را تو از بهر دو تن دانسته اى ؟ گفت : آرى .
قال حارثه : أَنَّما الْآفَةِ أَيُّهَا الزَّعِيمُ الْمُطَاعِ انَّ يَكُونُ الْمَالِ عِنْدَ مَنْ يَخْزُنُهُ لَا مِنْ يُنْفِقَهُ وَ السِّلَاحَ عِنْدَ مَنْ يَتَزَيَّنُ بِهِ لَا مَنْ يُقَاتَلُ بِهِ وَ الرَّأْىُ عِنْدَ مَنْ يَمْلِكُهُ لَا مَنْ يَنْصُرَهُ .
يعنى : اى مرد بزرگ خطب عظيم و آفت شگرف آن است كه كس مال بدارد و به جاى خود خرج نكند و شمشير زيب تن سازد و بدان جنگ نياغازد ، و عقل بدارد و به عمل نگمارد .
اقْسِمْ بِالَّذِى قَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الارض باذنه وَ غَلَبَ الْجَبَابِرَةِ بامره أَنَّهُمَا اسْمَانِ مشتقان لِنَفْسٍ وَاحِدَةً وَ لنبىّ وَاحِدٍ وَ رَسُولُ وَاحِدٍ أَنْذِرْ بِهِ مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ وَ بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ وَ مِنْ قِبَلِهِمَا أَشَارَ بِهِ فِى صحفه ابراهيم .
سوگند به آن كس كه آسمان و زمين پاينده به قدرت اوست و جبابره مغلوب امر اويند كه اين دو اسم از بهر يك تن و يك نبى و يك رسول است ، كه موسى بدان بيم كرده و عيسى بشارت داد ؛ و ابراهيم در كتاب خبر فرستاد .
سيد بخنديد ، باشد كه بدين تسخر مردم را از صدق سخن حارثه اغلوطه دهد .عاقب گفت : اى حارثه ! سيّد بر سخن تو همى خندد روا باشد .
حارثه گفت : مگر نخوانده ايد كه حكيم را روا نباشد كه روى ترش كند يا بى موجبى بخندد نه آخر مسيح فرمايد كه : خنده مرد عالم به عبث غفلتى است كه از قلب او انگيخته است ، يا مستى كه او را از فرداى او غافل ساخته ، همانا اين قبيحى است كه هم بوى راجع شود .
سيد گفت : اى حارثه گمان بد چرا بردى نه نيز سيّد ما مسيح فرمايد كه : خداى را بندگان است كه آشكار خندند به سبب رحمت خداى و نهان گريند از بيم خداوند .حارثه گفت : اگر چنين است نيكو باشد .
آنگاه سيّد گفت : سخن ما به دراز كشيد اينك روز سيم و مجلس سيم است كه بزرگان نصارى انجمن شوند .
بالجمله سيّد گفت : اى حارثه آيا ابو واثله به فصيح تر سخنى تو را خبر نداد چنان كه همه كس بشنيد و در تو و ياران تو در نگرفت ، من اكنون از در ديگر مى گويم و تو را سوگند با خداى مى دهم و بدانچه خداوند عيسى را فرستاد بدان شرح كه در كتاب (زاجره) كه از زبان اهل سوريا به عربى نقل شده ، يعنى صحيفه شمعون الصّفا
ص: 1536
وصىّ عيسى كه از دست به دست به اهل نجران رسيده ثبت است ، مى فرمايد :
فاذا طَبَقَةً وَ قَطَعْتُ الارحام وَ عَفَتْ الاعلام بَعَثَ اللَّهِ عَبْدُهُ الفارقليط بِالرَّحْمَةِ وَ الْمُعَدَّلَةِ قَالُوا وَ مَا الفارقليط يَا مسيح اللَّهُ ! قَالَ احْمَدِ النَّبِىِّ الْخَاتَمَ الْوَارِثِ ذَلِكَ الَّذِى يُصَلَّى عَلَيْهِ حَيّاً وَ يُصَلَّى عَلَيْهِ بَعْدَ مَا يَقْبِضَهُ اليه بِابْنِهِ الطَّاهِرِ الخابر ، يَنْشُرَهُ اليه فِى آخِرِ الزَّمَانِ بَعْدَ مَا انفصمت عُرَى الدِّينِ وَ خَبَتْ مَصَابِيحُ الناموس ، وَ أَفْلَتَ نُجُومِهِ فَلَا يَلْبَثْ ذَلِكَ الْعَبْدِ الصَّالِحِ الَّا أُمَماً حَتَّى يَعُودَ الدَّيْنُ بِهِ كَمَا بَدَا وَ يُقِرَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سُلْطَانِهِ فِى عَبْدِهِ ثُمَّ فِى الصَّالِحِينَ مِنْ عَقِبُهُ وَ يَنْشُرُ مِنْهُ حَتَّى يَبْلُغَ مِلْكِهِ مُنْقَطَعِ التُّرَابِ .
مى گويد : چون مدتى از زمان سپرى شود كه مردمان گمراه شوند و قطع رحم كنند ، و آثار انبيا محو شود خداوند فارقليطا را به عدل و رحمت مبعوث كند ، گفتند :اى مسيح خداى كيست ؟ فارقليطا گفت : احمد خاتم انبياء و وارث مرسلين پيغمبرى كه خدايش در حيات و مماتش رحمت فرستد براى فرزند طاهر و عالم او كه انگيخته شود در آخر الزّمان ، از پس آنكه رشته هاى دين گسسته و چراغهاى انبياء فرو نشسته باشد ، پس او بر پاى كند دين را چون روز نخست و خداوند مقرّر دارد پادشاهى او و ديگر صالحان را از پى او ، تا ملك او جهان را فروگيرد .
حارثه گفت : اين همه سخن به راستى كردى اكنون بگوى آن كس كيست ؟
گفت : از اين سخن توان دانست كه آن پيغمبر بى ولد نتواند بود چه بايد پس او جهان بگيرد و مسافران ما خبر آورند كه محمّد را دو پسر بود : يكى قاسم و آن ديگر ابراهيم و اين هر دو از جهان بشدند ، و محمّد بى فرزند ماند ، چون گوسفند شاخ شكسته .
حارث روى با عاقب و سيّد كرد و گفت : اگر محمّد بىفرزند است دين او را نپذيريد آيا اگر روشن شود كه او را نسل باقى است ايمان مى آوريد كه اوست پيغمبر آخر زمان ؟
گفتند : آرى .
اين هنگام حارثه روى به ابو حارثة بن علقمه كرد كه يك تن از بزرگان علما بود و گفت : اى پدر بزرگوار خواهنده ام كه دلهاى ما را با هم انس دهى ، و خاطرها را شاد كنى و كتاب (جامعه) را حاضر سازى تا امروز كه مجلس چهارم است قرائت شود .
سيد و عاقب به آوردن (جامعه) مايل نبودند گفتند : روز به نيمه رسيده و سورت
ص: 1537
گرماى تابستان در ما اثر كرده و از كثرت گفت و شنود جانها به لب آمده اين كار را به فردا افكنيم ، و از جاى جنبش كردند و سخن بر آن نهادند كه فردا كتاب (زاجره) و (جامعه) را حاضر كرده نگران شوند .
لاجرم صبحگاه ديگر تمامت اهل نجران انجمن شدند ، چون سيّد و عاقب كثرت مردم را ديدار كردند از قرائت جامعه پشيمان گشتند ، چه دانسته بودند سخن حارثه به صدق است ، پس سيد گفت : اى حارثه از كثرت سخن مردم را ملول كردى و نمى گذارى حق ظاهر شود .
حارثه گفت : همانا تو و عاقب حق را پوشيده مى داريد .
عاقب گفت : ما نمى گوئيم محمّد پيغمبر نيست لكن بر قوم خود پيغمبر است و آن پيغمبرى كه حارث و حاشر است و فرزندش جهان را فروگيرد احمد است كه او را فرزند خواهد بود و فرزندهاى نرينه محمّد وفات كردند.
حارثه گفت : سوگند با خداى كه احمد و محمّد دو كس نباشد و آن فرزند كه جهان بگيرد از نسل دختر صالحهء صديقه معصومه اوست ، و اگر از اين سخن شما را شكى و ريبى است (جامعه) حاكم و شاهد است .
از اين سخن به يك بار از مردمان فرياد برخاست كه (الجامعه ، الجامعه) و آن جماعت چنان مى دانستند كه حق با سيد و عاقب است .
بالجمله ابو حارثه غلام خود را بفرمود تا برفت و (جامعه) را كه كتابى بس بزرگ بود بر سر حمل داده بياورد . حارثه نيز فرصتى به دست كرده كس بفرستاد و فرستادگان پيغمبر را آگهى داد تا در آن مجلس حاضر شدند . پس سيد و عاقب و حارثة بن آثال به نزد ابو حارثه آمدند و كتاب را فراگرفتند و مردمان از قفاى يكديگر انبوه شدند و رسولان پيغمبر بايستادند ، ابو حارثه كتاب (جامعه) را بگشود از آنجا صحيفه آدم صفى را كه محتوى بر علم ملكوت و علم موجودات زمينى و آسمانى و امور اين جهانى و آن جهانى بود برآورد . سيد و عاقب بدايت به قرائت كردند و در مصباح دويم از فصول آن كتاب اين كلمات را بدين گونه يافتند :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا الْحَىِّ الْقَيُّومُ مُعَقِّبُ الدُّهُورُ وَ فاصل الامور سَبَبْتِ بمشيّتى الاسباب وَ ذُلِّلَتْ بقدرتى الصِّعَابُ ، فانا الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ارْحَمْ وَ أَ تُرْحَمْ
ص: 1538
سَبَقَتْ رحمتى غَضْبَى وَ عفوى عقوبتى خَلَقْتُ عِبادِىَ لعبادتى وَ أَ لَزِمَتْهُمْ حُجَّتِى الَّا وَ أَنَّى بَاعِثُ فِيهِمْ رسلى وَ مَنْزِلُ عَلَيْهِمْ كتبى أُبْرِمَ ذَلِكَ مِنْ لَدُنْ أَوَّلِ مَذْكُورٍ مِنْ بِشْرِ الَىَّ احْمَدِ نَبِيِّى وَ خَاتَمِ رسلى ذَاكَ الَّذِى اجْعَلْ عَلَيْهِ صلواتى وَ اسْلُكْ فِى قَلْبِهِ بركاتى وَ بِهِ أَكْمَلَ أَنْبِيَائِي وَ نذرى قَالَ آدَمُ أَلْهَى مِنْ هَؤُلَاءِ الرُّسُلِ وَ مَنْ احْمَدِ هَذَا الَّذِى رُفِعَتْ وَ شُرِفَتْ ؟ قَالَ كُلُّ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ وَ احْمَدِ عاقبهم وَ وَارِثُهُمْ .قالَ رَبِّ بِمَ أَنْتَ باعثهم وَ مرسلهم ، قَالَ بتوحيدى ، ثُمَّ اقتفى ذَلِكَ ثَلَاثَمِائَةٍ وَ ثَلَاثِينَ شَرِيعَةِ انظمها وَ أَكْمَلَهَا لَا حَمِدَ جَمِيعاً فآذنت لِمَنْ جاءنى بِشَرِيعَةِ فِيهَا مَعَ الايمان بِى وَ برسلى انَّ ادْخُلْهُ الْجَنَّةِ .
يعنى : منم آن خداوندى كه جز من خدائى نيست ، زنده و جاويدم به ذات و آفريننده جهانيانم ، هر زمانى از پس زمانى و حق را از باطل ظاهر سازنده ام و هر سببى را به اراده خود سببيّت داده ام ، هر دشوارى به قدرت من آسان است ، پس منم خداوند بخشاينده بخشنده پيشى گرفته ، رحمت من بر غضب من و عفو من بر عقوبت من ، بندگان خود را براى بندگى خود آفريدم و تمام كردم حجّت خود را بر ايشان ، همانا بر مىانگيزم پيغمبران خود را در ميان عباد و كتب خود را بر ايشان مى فرستم ، از زمان اول بشر كه آدم است تا منتهى شود به احمد كه خاتم انبياست ، و او پيغمبرى است كه درود بر وى مى فرستم و بركات خود را در دل او جاى مى دهم و پيغمبران و بيم كنندگان خود را به وجود او كمال مى بخشم ، آدم عليه السّلام عرض كرد :
الهى كيستند انبيا و كدام است احمد ؟ كه او را رفيع و شريف ساختى . فرمود : اين جمله از فرزندان توأند و احمد خاتم ايشان است . عرض كرد : اين پيغمبران از بهر چه بر مى انگيزى ؟ فرمود تا مرا به يگانگى بشناسند و ايشان را سيصد و سى (330) شريعت خواهم آموخت و به نظم خواهم كرد ، اين جمله را براى احمد ، پس انهى كردم براى كسى كه با شريعتى از آن شرايع نزد من آيد و اقرار به يگانگى من كند و پيغمبران مرا باور دارد او را داخل بهشت كنم .
از پس اين كلمات نيز در مصباح دويم از اين كتاب چنين رقم بود .
انَّ اللَّهُ تَعَالَى عَرَضَ عَلَى آدَمَ مَعْرِفَةِ الانبياء وَ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ نَظَرَ اليهم آدَمَ ثُمَّ قَالَ مَا هَذَا لَفْظُهُ : ثُمَّ نَظَرَ آدَمُ الَىَّ نُورٍ قَدْ لَمَعَ فَسَدَ الْجَوِّ المنخرق فاخذ بالمطالع مِنِ الْمَشارِقِ ، ثُمَّ سَرَّى كَذَلِكَ حَتَّى طَبَقُ الْمَغَارِبِ ثُمَّ سَمّاً حَتَّى بَلَغَ مَلَكُوتِ السَّمَاءِ فَنَظَرَ فاذا هُوَ نُورٍ
ص: 1539
مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ وَ اذا الاكناف بِهِ قَدْ تضوّعت طِيباً ، وَ اذا أَنْوَارٍ أَرْبَعَةُ قَدِ اكْتَنَفَتْهُ عَنْ يَمِينِهِ وَ شِمَالِهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ أَمَامُهُ أَشْبَهُ شَيْ ءٍ بِهِ ارجا وَ نُوراً وَ يَتْلُوهَا أَنْوَارٍ مِنْ بَعْدِها تَسْتَمِدَّ مِنْهَا فاذا هِىَ شَبِيهَةُ بِهَا فِى ضِيَائِهَا وَ عَظْمُهَا وَ نشرها ، ثُمَّ دَنَتْ مِنْهَا فتكلّلت عَلَيْهَا وَ خِفْتُ بِهَا وَ نَظَرَ فاذا أَنْوَارٍ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فِى مِثْلِ عَدَدِ الْكَوَاكِبِ وَ دُونَ مَنَازِلَ الاوائل جِدّاً جِدّاً ، وَ بَعْضُ هَذِهِ أَضْوَأُ مِنْ بَعْضٍ وَ هُمْ فِى ذَلِكَ مُتَفَاوِتُونَ جِدّاً ، ثُمَّ طَلَعَ عَلَيْهِ سَوَادُ كَاللَّيْلِ وَ كَالسَّيْلِ يَنْسِلُونَ مِنْ كُلِّ وَجَّهْتُ وَ أَرَبٍ ، فَاقْبَلُوا كَذَلِكَ حَتَّى ملاؤ الْقَاعِ وَ الاكم فاذا هُمْ أَقْبَحُ شَيْ ءٍ صورا وَ هَيْئَةً وَ أَنْتَنُهُ رِيحاً ، فبهر آدَمَ مَا رَأَى مِنْ ذَلِكَ ، وَ قالَ يا عَالِمَ الْغُيُوبِ وَ غَافِرُ الذُّنُوبِ وَ يَا ذَا الْقُدْرَةِ الْقَاهِرَةِ وَ الْمَشِيَّةُ الْغَالِبَةَ ، مِنْ هَذَا الْخَلْقَ السَّعِيدِ الَّذِى كَرَّمْتَ وَ رَفَعْتَ عَلَى الْعالَمِينَ وَ مِنْ هَذِهِ الانوار المنيفة المكتنفة لَهُ ؟ فاوحى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اليه يَا آدَمَ هَذَا وَ هَؤُلَاءِ وسيلتك وَ وَسِيلَةً مِنْ أَسْعَدْتَ مَنِ خلقى ، هَؤُلَاءِ السَّابِقُونَ الْمُقَرَّبُونَ وَ الشافعون المشفعون وَ هَذَا احْمَدِ سَيِّدُهُمْ وَ سَيِّدُ بَرِيَّةُ اخْتَرْتُهُ بعلمى ، وَ اشْتَقَقْتُ اسْمَهُ مِنَ أَسْمَى فانا الْمَحْمُودُ وَ هُوَ مُحَمَّدٍ ، وَ هَذَا صنوه وَ وَصِيُّهُ آزرته بِهِ وَ جَعَلْتُ بركاتى وَ تطهيرى فِى عَقِبَهُ ، وَ هَذِهِ سَيِّدَةِ امائى وَ الْبَقِيَّةُ فِى علمى مِنْ احْمَدِ نَبِىٍّ ، وَ هَذَانِ السِّبْطَانِ وَ الخلفان لَهُمْ وَ هَذِهِ الاعيان الْمُضَارِعِ نُورُهَا أَنْوَارِهَا بَقِيَّةَ مِنْهُمْ أَلَا انَّ كَلَّا اصطفيت وَ طَهُرَتْ ، وَ عَلَى كُلِّ بَارَكْتَ وَ تَرَحَّمْتَ فَكُلا بعلمى جُعِلْتُ قدوة عِبادِىَ وَ نُورُ بلادى.
وَ نَظَرَ فاذا شَبَحُ فِى آخِرِهِمْ يَزْهَرُ فِى ذَلِكَ الصَّفِيحِ كَمَا يَزْهَرُ كَوْكَبُ الصُّبْحِ لَا هَلِ الدُّنْيَا ، فَقَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ بعبدى هَذَا السَّعِيدِ أُفِكَ عَنْ عِبادِىَ الاغلال وَ أَضَعُ عَنْهُمْ الْآصَارِ ، وَ املاء أَرْضَى بِهِ حَناناً وَ رَأْفَةٍ وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ مِنْ قَبْلِهِ قَسْوَةُ وَ قشعريّة وَ جَوْراً ، قَالَ آدَمُ رَبِّ انَّ الْكَرِيمِ مَنْ كَرَّمْتَ وَ انَّ الشَّرِيفُ مَنْ شُرْفَةُ ، وَ حَقُّ يَا أَلْهَى لِمَنْ رُفِعَتْ وَ اعليت انَّ يَكُونُ كَذَلِكَ فَيَا ذَا النِّعَمِ الَّتِى لَا تَنْقَطِعُ وَ الاحسان الَّذِى لَا يُحَاذَى وَ لَا يَنْفَدُ ، بِمَ بَلَغَ عِبَادَكَ هَؤُلَاءِ العالون هَذِهِ الْمَنْزِلَةِ مِنْ شَرَفِ عَطَائِكَ وَ عَظِيمِ فَضْلِكَ وَ حِبَائِكَ ، وَ كَذَلِكَ مَنْ كَرُمَتْ مِنْ عِبَادِكَ الْمُرْسَلِينَ ؟
قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى : أَنَّى أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا الرَّحْمَنُ الرَّحِيمِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمُ عَالِمُ الْغُيُوبِ وَ مضمرات الْقُلُوبِ ، اعْلَمْ مَا لَمْ يَكُنْ مِمَّا يَكُونُ كَيْفَ يَكُونُ وَ مَا لَا يَكُونُ كَيْفَ لَوْ كَانَ يَكُونُ ، وَ أَنَّى اطَّلَعْتَ يَا عبدى فِى علمى عَلَى قُلُوبِ عِبادِىَ فَلَمْ أَرَ فِيهِمْ أَطْوَعَ لِى وَ لَا انْصَحْ لخلقى مِنْ انبيائى وَ رسلى ، فَجَعَلْتُ لِذَلِكَ فِيهِمْ رُوحِى وَ كلمتى وَ
ص: 1540
الزمتهم عباء حُجَّتِى وَ اصْطَفَيْتُهُمْ عَلَى الْبَرَايَا برسالتى وَ وَ حَيِّى ، ثُمَّ أَلْقَيْتُ بمكاناتهم تِلْكَ فِى مَنَازِلِهِمْ حوامّهم وَ أَوْصِيَاءَهُمْ مِنْ بَعْدِ فالحقتهم بانبيائى وَ رسلى وَ جَعَلْتَهُمْ مِنْ بَعْدِهِمْ وَدَائِعَ حُجَّتِى وَ الاساة فِى بريّتى لَا جَبْرَ بِهِمْ كَسَرَ عِبادِىَ وَ أُقِيمَ بِهِمْ أَوَدَهُمْ ، ذلِكَ أَنَّى بِهِمْ وَ بِقُلُوبِهِمْ لَطِيفُ خَبِيرُ . ثُمَّ اطَّلَعْتَ فِى قُلُوبِ الْمُصْطَفَيْنَ مِنْ رسلى فَمِ أَجِدْ فِيهِمْ أَطْوَعَ لِى وَ لَا انْصَحْ لخلقى مِنْ مُحَمَّدٍ خيرتى وَ خالصتى فاخترته عَلى عِلْمٍ وَ رُفِعَتِ ذَكَرَهُ الَىَّ ذِكْرى ، ثُمَّ وُجِدَتْ قُلُوبِ حَامَّتِهِ اللَّاتِى مِنْ بَعْدَهُ عَلَى صِبْغَةً قَلْبِهِ فالحقتهم بِهِ وَ جَعَلْتَهُمْ وَرَثَةُ كِتَابِى وَ وَ حَيِّى وَ أَوْكَارِ حكمتى وَ نورى وَ آلَيْتُ بِى انَّ لَا أُعَذِّبُ بنارى مِنْ لقينى مُعْتَصِماً بتوحيدى وَ حَبْلُ مَوَدَّتَهُمْ أَبَداً .
مى فرمايد : خداوند ذريّت ابو البشر را بر وى عرضه شناس داد ، ناگاه نورى درخشنده نگریست كه مشرق و مغرب را فروگرفت و به ملكوت آسمان برآمد ، چون نيك نگران شد نور محمّد بود و جهان را خوشبوى ساخت و چهار نور ديگر از يمين و شمال و خلف و امام آن نور هويدا بود كه از همه ذريّت آدم با او شبيه تر بود ، آنگاه نورهاى ديگر نگريست كه از اين انوار مدد مى گرفتند و در بزرگوارى شبيه به نور محمّد بودند ، و بدان انوار احاطه كردند و از پس آن انوارى به شمار ستاره هاى آسمان نگريست كه مكانت آن انوار نداشتند ، و بعضى از بعضى روشن تر بودند .آنگاه ظلمتى چون شب پديدار گشت كه مانند سيل از هر سوى همى درآمد تا زمين را به زشت تر صورتى آكنده ساخت ، آدم را حيرتى فروگرفت و عرض كرد : اى خداوند قاهر قادر كيستند اين بزرگان كه برگزيده از جهانيانند ؟ و چه كسند اين انوار كه او را فروگرفتند ؟ خطاب رسيد كه : ايشان وسيله تو و سعادتمندان خلايقند و ايشان مقرّبان منند كه شفاعت ايشان در حقّ عاصيان پذيرفته است ، و اين نور بزرگ احمد است اشرف ايشان و اشرف خلايق او را برگزيدم به علم خود و اسم او را از نام خود مشتق ساختم ، من محمودم و او محمّد و آن ديگر وزير و وصىّ اوست كه عصمت و بركت خود را از پى او درآوردم ، و آن ديگر اشراف كنيزان و وارث علوم من است و دختر احمد پيغمبر من است ، و آن دو ديگر فرزندزادگان و خليفه ايشانند و نورهاى ديگر كه محيط اين انوارند وارث علوم ايشانند و من همه را برگزيده ام و معصوم داشته ام و همه را به علم خود پيشوائى داده ام ؛ و روشنى شهرهاى خويش ساخته ام .
ص: 1541
آنگاه آدم نورى چون ستاره صبح نگريست ، پس خداى فرمود : به بركت اين بنده بندها را از گردن بندگان بر مى دارم ، و زحمتهاى ايشان را فرو مىگذارم و جهان را پر از عدل مىكنم از پس آنكه به جور و ظلم آكنده باشد . آدم عرض كرد : الهى بزرگ آن است كه تو بزرگ كنى و آن را كه تو بزرگى دهى سزاوار بزرگى است ، اى منعمى كه احسان تو به نهايت نشود از كجا اين بندگان بدين مكانت رسيدند و پيغمبران گرامى شدند.
خطاب رسيد كه : منم آن خداوندى كه جز من خدائى نيست ، بخشاينده ام و دانايم ، مى دانم آنچه نيست و آنچه هست ، چگونه هست و آنچه نيست چگونه نيست ، و مىدانم آنچه در دل بندگان من است ، نديدم مطيع تر با من و شفيق تر با خلق من از اين پيغمبران ، پس ايشان را به وحى خود برگزيدم و حمل حجّت و رسالت خود را بر ايشان نهادم ، و از پس پيغمبران گروهى اختيار كردم به وصايت پيغمبران كه حجّت خود را با ايشان سپارم و ايشان را با پيغمبران ملحق ساختم ، تا جبر كسر عباد كنند و كژيهاى بندگان را راست نمايند ، چه من از مكنون ضمير ايشان آگاهم ، آنگاه مطلع شد بر دلهاى انبيا و از محمّد مطيع تر با خود و ناصح تر با خلق نيافتم ، چه اشرف خلق من است پس او را برگزيدم و نام او را بلند كردم با نام خود و دل خاصان او را چون دل او يافتم و ملحق به دو ساختم ، و وارث كتاب و وحى و نور خود نمودم و سوگند ياد كردم به ذات خود كه هر كه در آن جهان ملاقات كند مر او اعتصام جسته باشد به توحيد من و مودّت ايشان هرگز او را عذاب نكنم به آتش دوزخ .
چون اين سخن به نهايت شد ، ابو حارثه گفت : اكنون به صحيفه شيث كه به ميراث با ادريس رسيد نيز نگران بايد شد . و آن كتاب به زبان سريانى بود ، پس آن را قرائت كردند تا بدين سخن رسيدند كه : يك روز ادريس در زمين كوفه در معبد خود جاى داشت ، و قوم بر وى انجمن شدند ، ادريس ايشان را آگهى داد كه وقتى در ميان فرزندان آدم سخن شد كه گرامى تر از همه مردمان كيست ؟ گروهى گفتند : پدر ما آدم ، چه خداوند او را به دست قدرت خود آفريد و مسجود ملايك ساخت ؛ و جماعتى گفتند : فرشتگان چه هرگز معصيت خداوند نكرده اند ؛ و جمعى ديگر گفتند : آن هشت ملك كه حمله عرشند ؛ و جماعتى گفتند : جبرئيل و اسرافيل و
ص: 1542
ميكائيل را برگزيدند . و چند تن گفتند : جبرئيل امين اللّه است و او را برگزيده آفرينش دانستند .
چون داورى به حضرت آدم بردند ؟ فَقَالَ : يَا بُنَىَّ أَنَا أُخْبِرُكُمْ بِأَكْرَمِ الْخَلَائِقِ جَمِيعاً عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انْهَ وَ اللَّهَ لَمَّا أَنْ نَفَخَ فِى الرُّوحُ حَتَّى اسْتَوَيْتَ جَالِساً ، فبرق لِى الْعَرْشِ الْعَظِيمِ فَنَظَرْتُ فِيهِ فاذا فِيهِ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ فُلَانُ صَفْوَةَ اللَّهِ فُلَانُ أَمِينَ اللَّهِ فُلَانُ خِيَرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَذَكَرَ عِدَّةٍ أَسْمَاءُ مَقْرُونَةُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ عَلَيْهِ ، قَالَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ : ثُمَّ لَمْ أَرَ فِى السَّمَاءِ مَوْضِعُ أُدَيْمٍ أَوْ قَالَ صفيح مِنْهَا الَّا وَ فِيهِ مَكْتُوبُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ ، وَ ما مِنْ مَوْضِعِ مَكْتُوبُ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ الَّا وَ فِيهِ مَكْتُوبُ خَلْقاً لَا خُطًا مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ ، وَ ما مِنْ مَوْضِعِ فِيهِ مَكْتُوبُ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ الَّا وَ فِيهِ مَكْتُوبُ عَلَى خِيَرَةَ اللَّهُ ، الْحَسَنُ صَفْوَةَ اللَّهُ ، الْحُسَيْنُ أَمِينَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَذَكَرَ عِدَّةٍ أَسْمَاءِ تَنْتَظِمُ الْحِسَابِ الْمَعْدُودِ ، قَالَ آدَمَ: فَمُحَمَّدُ يَا نَبِىٍّ وَ مِنْ خَطِّ مِنْ تِلْكَ الاسماء مَعَهُ أَكْرَمَ الْخَلَائِقُ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ جَمِيعاً.
آدم : فرمود اى فرزندان من خبر مىدهم شما را به بهترين خلايق ، سوگند با خداى كه چون روح در من دميدند و بنشستم عرش خداى در چشم من روشن شد در آن نوشته بود : لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه و فلان خالص كرده خداست و فلان امين خداست و فلان برگزيدهء خداست چند نام را با نام محمّد مذكور ساخت ، آنگاه فرمود : هرچه در آسمان نظر كردم به اندازه صفحه اى يا پوستى نبود جز آنكه نوشته بود لا إله الّا اللّه و هرجا اين نگارش بود البته به حسب خلقت نه كتابت ، نوشته بود :محمّد رسول اللّه . و در هرجا اين نام مبارك بود هم رقم داشت : على خيرة اللّه . و هرجا نام على بود : الحسن صفوة اللّه ، الحسين امين اللّه نيز به نكار بود . آنگاه نامى چند به شمارى معدود ياد كرده ، فرمود : اى فرزندان من ، محمّد و اين دوازده (12) كس كه با او بودند در نزد خداى بهترين خلقند .
اين وقت ابو حارثه با سيد و عاقب گفت : باشد تا به صلوات ابراهيم نيز نظرى كنيم كه فرشتگان از خداى به دو آوردند ، تا شك و ريب از دلها برخيزد و نزديك صندوق ابراهيم شدند و چنين نگارش يافتند :
وَ كَانَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِفَضْلِهِ عَلَى مَنْ يَشَاءُ مِنْ خَلْقِهِ قَدْ اصْطَفَى ابراهيم بحلّته وَ شَرَفُهُ بصلواته وَ بَرَكَاتُهُ وَ جَعَلَهُ قِبْلَةً وَ أَمَاماً لِمَنْ يَأْتِى مِنْ بَعْدِهِ وَ جَعَلَ النُّبُوَّةِ وَ الامامة
ص: 1543
وَ الْكِتابِ فِى ذُرِّيَّتِهِ يَتَلَقَّاهَا آخَرَ عَنْ أَوَّلَ ، وَ وَرِثَهُ تَابُوتٍ آدَمَ الْمُتَضَمِّنِ لِلْحِكْمَةِ وَ الْعِلْمُ الَّذِى فَضَّلَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ عَلَى الْمَلَائِكَةِ طُرّاً ، فَنَظَرَ ابراهيم فِى ذَلِكَ التَّابُوتِ فابصر فِيهِ بُيُوتاً بِعَدَدِ ذَوِى الْعَزْمِ مِنَ الانبياء وَ الْمُرْسَلِينَ وَ اوصيائهم مِنْ بَعْدِهِمْ ، وَ نَظَرَ فاذا بَيْتِ مُحَمَّدٍ آخَرَ الانبياء عَنْ يَمِينِهِ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ اخُذَ بحجرته ، فاذا شكل عَظِيمُ يَتَلَأْلَأُ نُوراً فِيهِ هَذَا صنوه وَ وَصِيُّهُ الْمُؤَيَّدِ بِالنَّصْرِ ، فَقَالَ ابراهيم : أَلْهَى وَ سيّدى مِنْ هَذَا الْخَلْقَ الشَّرِيفِ ؟ فاوحى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ هَذَا عبدى وَ صفوتى الْفَاتِحُ الْخَاتَمِ وَ هَذَا وَصِيُّهُ الْوَارِثِ .
قَالَ : رَبُّ وَ مَا الْفَاتِحُ الْخَاتِمُ ؟ قالَ هذا مُحَمَّدُ خيرتى وَ بَكْرِ فطرتى وَ حُجَّتِى الْكُبْرَى فِى بريّتى ، نبّئته وَ اجْتَبَيْتَهُ اذ آدَمَ بَيْنَ الطِّينِ وَ الْجَسَدِ ثُمَّ أَنَّى باعثه عِنْدَ انْقِطَاعِ الزَّمَانِ لَتَكَلَّمْتُ دِينِى وَ خَاتَمِ بِهِ رسالاتى وَ نذرى ، وَ هَذَا عَلَى أَخُوهُ وَ صَدِيقِهِ الاكبر آخَيْتَ بَيْنَهُمَا وَ اخترتهما وَ صَلَّيْتَ وَ بَارَكْتَ عَلَيْهِمَا، وَ طهرتهما وَ اخلصتهما وَ الابرار مِنْهُمَا وَ ذُرِّيَّتِهِمَا قَبْلَ انَّ اخْلُقْ سمائى وَ أَرْضَى وَ مَا فِيهِمَا وَ مَا بَيْنَهُمَا مِنَ خلقى ، وَ ذَلِكَ لعلمى بِهِمْ وَ بِقُلُوبِهِمْ أَنَّى بعبادى عَلِيمُ خَبِيرُ . قَالَ وَ نَظَرَ ابراهيم فاذا اثْنَا عَشَرَ عَظِيماً تَكَادُ تلألأ اشكالهم بحسنها نُوراً فَسَأَلَ رَبَّهُ جَلَّ وَ تَعَالَى ، فَقَالَ رَبِّ نبّئنى باسماء هَذِهِ الصُّوَرِ المقرونة بِهِ صورتى مُحَمَّدٍ وَ وَصِيِّهِ ، ذَلِكَ لِمَا رَأَى مِنْ رَفِيعِ دَرَجَاتِهِمْ وَ التحاقهم لشكلى مُحَمَّدٍ وَ وَصِيِّهِ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ .
فاوحى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اليه هَذِهِ أُمَّتِى وَ الْبَقِيَّةَ مِنْ نَبِيِّى فَاطِمَةَ الصِّدِّيقَةِ الزاهرة وَ جَعَلْتَهَا مَعَ خليلها عَصَبَةُ لذرّيّة نَبِىٍّ هَؤُلَاءِ وَ هَذَانِ الْحَسَنَانِ وَ هَذَا فُلَانُ وَ فُلَانُ ، وَ هَذِهِ كلمتى الَّتِى انْشُرْ بِهِ رحمتى فِى بلادى وَ بِهِ انتاش دِينِى وَ عِبادِىَ ذَلِكَ بَعْدَ أَيَاسُ مِنْهُمْ وَ قُنُوطُ مِنْهُمْ مَنْ غياثى ، فاذا ذَكَرْتَ مُحَمَّداً نَبِىٍّ بِصَلَوَاتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِمْ مَعَهُ يَا ابراهيم .
قَالَ : فَعِنْدَهَا صَلَّى عَلَيْهِمْ ابراهيم فَقَالَ رَبِّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا اجتبيتهم وَ أَخْلَصْتُهُمْ اخلاصا فاوحى عَزَّ وَ جَلَّ لتهنئك كرامتى وَ فضلى عَلَيْكَ فانّى صَائِرُ بسلالة مُحَمَّدُ وَ مَنْ اصطفيت مَعَهُ مِنْهُمْ الَىَّ قَنَاةً صُلْبَكَ ، وَ مُخْرِجُهُمْ مِنْكَ ثُمَّ مَنَّ بكرك اسماعيل فابشر يَا ابراهيم فانّى وَ أَصْلُ صَلَوَاتُكَ بصلواتهم وَ مُتَّبِعُ ذَلِكَ بركاتى وَ ترحّمى عَلَيْكَ وَ عَلَيْهِمْ ، وَ جَاعِلَ حنانى وَ حُجَّتِى الَىَّ الامد الْمَعْدُودِ وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ الَّذِى ارْثِ فِيهِ سمائى وَ أَرْضَى ، وَ ابْعَثْ لَهُ خلقى بِفَضْلِ قضائى وَ
ص: 1544
أَفَاضَتْ رحمتى وَ عَدْلِى .
يعنى : خداوند به فضل خويش هركه را خواهد بركشد و ابراهيم را به خلّت بركشيد و به صلوات و بركات خود تشريف داد و قبله و پيشواى آيندگان ساخت و پيغمبرى و كتاب از فرزندان او كابرا عن كابر به ميراث نهاد ، و تابوت آدم را كه حاوى علم و حكمت بود ميراث او ساخت ، و از اين روى از تمامت فرشتگان برترى جست ، و ابراهيم در تابوت به شمار انبياى اولو العزم و اوصياى ايشان خانه ها ديد و خانه محمّد را در آخر انبيا نظاره كرد كه در يمين آن على عليه السّلام دست در كمر او داشت ، و در صورتى درخشنده بود . و چنين نگارش داشت كه اين نظير و وصىّ اوست كه نيرومند به نصرت خداوند است . ابراهيم گفت : الهى كيست اين خلق بزرگوار ؟ خطاب رسيد كه : اين برگزيده من و گشاينده علوم و خاتم پيغمبران است ، و آن ديگر وصى و وارث علوم اوست .
ابراهيم عرض كرد كه : فاتح خاتم چيست ؟ خطاب آمد كه : محمّد برگزيده من و نخستين آفرينش من و حجّت من در ميان خلايق است ، و او را به پيغمبرى برگزيدم وقتى كه هنوز آدم صلصال (1) بود . و در آخر زمان او را بعثت دهم كه تكميل دين من كند و بدوختم رسالت خويش كنم ، و اين على است برادر او ، در ميان ايشان برادرى انداختم و ايشان را برگزيدم و بر ايشان صلوات فرستادم و عصمت دادم ، و برگزيدم ايشان را با نيكوكاران از فرزندان ايشان از آن پيش كه آسمان و زمين و هرچه در آنهاست بيافرينم ، و اين از بهر آن بود كه طهارت قلوب ايشان را مى دانستم ، چه من بندگان خود را نيكو مى دانم . آنگاه ابراهيم دوازده (12) صورت نظاره كرد كه در نور شبيه به محمد و على بودند عرض كرد كه : الهى مرا از نامهاى ايشان آگهى بخش .
خطاب رسيد كه : اين نور كنيز من و دختر پيغمبر من فاطمه معصومه زهراست و اوست با على وسيله ذريّت پيغمبر من ، و اين دو نور حسن و حسين اند و اين فلان و فلان تا به صاحب الامر رسيد ، فرمود : اين نور من است كه به دو رحمت خود را بگسترم و دين خود را ظاهر سازم ، و بندگان خود را هدايت كنم ، بعد از نوميدى ايشان از فرياد رس ، پس بر ايشان صلوات بفرست .
ابراهيم گفت : الهى درود فرست بر محمّد و آل محمّد چنان كه ايشان را .
ص: 1545
برگزيده اى و خالص گردانيده اى ، خالص گردانيدن نيكو . پس خداوند خطاب كرد كه : اى ابراهيم گوارا باد تو را كرامت و فضل من ؛ زيرا كه محمّد و آل او را از صلب تو كرده ام و از پشت نخستين فرزندان تو اسماعيل ، بشارت باد تو را كه مقرون مىسازم صلوات تو را به صلوات ايشان و بركات و ترحم خود را بر تو و بر ايشان مقرون مى سازم ، و تقرير داده ام حجّت خود را بر خلايق تا گاهى كه مدّت ايشان به پايان رود و من وارث آسمان و زمينم ، آنگاه كه هيچ كس نماند و از آن پس مبعوث سازم خلايق را براى عدالت خود و افاضه عدل و رحمت خود بر ايشان .
مع القصه چون اصحاب رسول كلمات (جامعه) و ديگر صحايف را اصغا نمودند بر يقين و ايمان خود بيفزودند و از شادى چنان بود كه روح ايشان طيران كند . و از پس آن بر سر (تورية) موسى آمدند و در سفر دوم اين نگارش يافتند كه ترجمه آن به لغت عربى چنين است خداوند مى فرمايد :
أَنَّى بَاعِثُ فِى الاميين مِنْ وُلْدِ اسماعيل رَسُولاً ، انْزِلْ عَلَيْهِ كِتَابِى وَ ابْعَثْهُ بالشّريعة الْقِيمَةِ الَىَّ جَمِيعِ خلقى ، أُوتِيَهُ حكمتى وَ أؤيّده بملائكتى وَ جنودى تَكُونُ ذُرِّيَّتَهُ مِنِ ابْنَةً لَهُ مُبَارَكَةُ باركتها ، ثُمَّ مَنَّ شبلين لَهَا كإسماعيل وَ اسحاق اصلين لشعبين عَظِيمَيْنِ أَكْثَرُهُمْ جِدّاً جِدّاً ، يَكُونَ مِنْهُمْ اثْنَا عَشَرَ قَيِّماً أَكْمَلَ بِمُحَمَّدٍ وَ بِمَا أَرْسَلَهُ بِهِ مِنْ بَلَاغٍ وَ حِكْمَةٍ دِينِى ، وَ اخْتِمْ بِهِ انبيائى وَ رسلى فَعَلى مُحَمَّدٍ وَ أُمَّتِهِ تَقُومُ السَّاعَةُ .
مى فرمايد : من خواهم فرستاد از ميان آدميان از فرزندان اسماعيل پيغمبرى را كه نازل مى گردانم بر وى كتاب خود را و مبعوث مى گردانم او را با شريعت درست و راست به جميع خلق خود ، و مىدهم او را حكمت خود ؛ و مؤيّد مى سازم او را به فرشتگان خود و لشكر خود ، و نسل او از دختر مبارك او خواهد بود كه من او را با بركت گردانيده ام ، و از وى دو فرزند به وجود آورم مانند اسماعيل و اسحاق اصل دو شعبه عظيم باشند و هر يك از آن دو شعبه را بسيار بسيار گردانم ، و از ايشان دوازده (12) امام قرار دهم براى محافظت آنچه كامل گردانيده ام ، به سبب محمّد ؛ و مبعوث گردانيده ام او را به آنها از رسالات و حكمت خود ؛ و محمّد خاتم پيغمبران من است و بر امّت او قائم مى گردد قيامت .
حارثه گفت : اكنون صبح حق روشن شد از براى آن كس كه دو چشم بينا دارد آيا هنوز شك در دل شما است ؟ سيد و عاقب خاموش شدند . ديگر باره ابو حارثه گفت :
ص: 1546
سخن آخر را بايد از كلمات عيسى اصغا نمود و كتاب انجيل را فرا گرفتند و از مفتاح چهارم نگريستند كه اين گونه وحى بر عيسى آمده مى فرمايد :
يَا عِيسَى ! يَا بْنَ الطَّاهِرَةِ الْبَتُولِ اسْمَعْ قَوْلِى وَ جَدٍّ فِى أَمْرِى أَنَّى خَلَقْتُكَ مِنْ غَيْرَ فَحْلِ ، وَ جَعَلْتُكَ آيَةً لِلْعالَمِينَ فإيّاى فَاعْبُدْ وَ عَلَى فَتَوَكَّلْ ، وَ خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ ثُمَّ فَسَّرَهُ لَا هَلْ سوريا وَ أَخْبَرَهُمْ أَنَّى أَنَا لِلَّهِ لَا إِلَهَ الَّا أَنَا الْحَىِّ الْقَيُّومُ الَّذِى لَا أَحْوَلَ وَ لَا أَزُولُ فَآمِنُوا بِى وَ برسولى النَّبِىِّ الامى الَّذِى يَكُونُ فِى آخِرِ الزَّمَانِ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ وَ الْمَلْحَمَةُ الاول وَ الْآخَرِ قَالَ أَوَّلُ النَّبِيِّينَ خُلُقاً وَ آخِرُهُمْ معبثا ذَلِكَ العاقب الْحَاشِرِ فَبَشِّرْ بِهِ لِبَنِى اسرائيل . قَالَ عِيسَى : يَا مَالِكُ الدُّهُورُ وَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ مَنْ هَذَا الْعَبْدُ الصَّالِحِ الَّذِى قَدْ أَحَبَّهُ قَلْبِى وَ لَمْ تَرَهُ عَيْنِى ؟ قالَ ذلِكَ خالصتى وَ رَسُولِى الْمُجَاهِدِ بِيَدِهِ فِى سبيلى يُوَافِقُ قَوْلَهُ فِعْلَهُ وَ سَرِيرَتُهُ عَلَانِيَتُهُ ، انْزِلْ عَلَيْهِ تورية حَدِيثَةِ افْتَحْ بِهَا اعينا عُمْياً وَ اذا ناصما وَ قُلُوباً غلفا ، فِيها يَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَ فُهِمَ الْحِكْمَةِ وَ رَبِيعُ الْقُلُوبِ وَ طوباه وَ طُوبَى أُمَّتِهِ ، قالَ يَا رَبِّ مَا اسْمَهُ وَ عَلَامَتُهُ وَ مَا أَكَلَ أَمَتَهُ وَ هَلْ لَهُ مِنْ بَقِيَّةِ يُعْنَى دَرَيْتَ ؟ سَأُنَبِّئُكَ بِمَا سَأَلْتَ اسْمُهُ احْمَدِ مُنْتَخَبِ مِنْ ذُرِّيَّةِ ابراهيم وَ مُصْطَفًى مِنْ سُلالَةٍ اسماعيل ذُو الْوَجْهُ الاقمر وَ ذُو الْجَبِينِ الازهر ، رَاكِبُ الْجَمَلِ تَنَامُ عَيْنَاهُ وَ لَا يَنَامُ قَلْبُهُ يَبْعَثُهُ اللَّهَ فِى أُمَّةُ أُمِّيَّةُ مَا بَقِىَ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ مَوْلِدِهِ فِى بَلَدٍ أَبِيهِ اسماعيل يُعْنَى مَكَّةَ كَثِيرٍ الازواج قَلِيلُ الاولاد نَسْلَهُ مِنْ مُبَارَكَةُ صِدِّيقَةُ ، يَكُونَ لَهُ مِنْهَا ابْنَةُ لَهَا فرخان سيّدان يستشهدان اجْعَلْ نَسْلُ احْمَدِ مِنْهُمَا . فَطُوبَى لَهُمَا وَ لِمَنْ أَحَبُّهُمَا وَ شَهِدَ ايامهما فنصرهما . قَالَ عِيسَى أَلْهَى وَ مَا طُوبَى ؟ قَالَ شَجَرَةُ فِى الْجَنَّةِ سَاقَهَا وَ أَغْصَانُهَا مِنْ ذَهَبٍ وَرَقُهَا حُلَلٍ وَ حَمَلَهَا كثدى الابكار أَحْلَى مِنَ الْعَسَلِ وَ أَلْيَنُ مِنَ الزُّبْدِ ، وَ مَاؤُهَا مِنْ تَسْنِيمٍ ، لَوْ انَّ غُراباً طَارَ وَ هُوَ فَرْخُ لادركه الْهَرَمِ مِنْ قِبَلِ انَّ يَقْطَعُهَا وَ لَيْسَ مَنْزِلٍ مِنْ مَنَازِلَ أَهْلِ الْجَنَّةِ الَّا وَ ظِلَالُهُ فنن مِنْ تِلْكَ الشَّجَرَةِ.
مى فرمايد : اى عيسى اى پسر زن بى شوهر تو را بىپدر آفريدم و در جهان علامتى كردم ، پس مرا پرستش كن و بگير اين كتاب را و بر مردم سوريا بخوان كه :منم خداوندى كه جز من خدائى زنده و زندگى بخش نيست و تغيّر و زوال در من راه ندارد ، ايمان آوريد با من و به رسولى كه در آخر زمان فرستم ، پيغمبر رحمت و جهاد است و اول مخلوقين و آخر مبعوثين است اوست عاقب و حاشر ، بشارت ده بنى اسرائيل را بدين پيغمبر . عيسى عرض كرد : اى مالك زمانها و داننده پنهانها
ص: 1547
كيست آن بنده كه دوست دارم او را قبل از ديدار كردن ؟ خطاب رسيد كه : اوست رسول من كه به دست خود جهاد كند گفتار او با كردار و پنهان او با آشكار موافق است ، مىفرستم تورية تازه يعنى قرآن را ، چشمهاى كور و گوشهاى كر و قلوب نادان را به دو بينا و شنوا و دانا مىگردانم ، و در آن نهاده ام عيون علم و حكمت و بهار قلوب را ، خوشا او و امّت او . گفت : الهى چيست اسم او و علامت او و ملك امّت او چه قدر خواهد بود آيا او را ذريّتى باشد ؟ فرمود : تو را آگهى دهم اسم او احمد است و منتخب آل ابراهيم و برگزيده اولاد اسماعيل است ، رويش چون ماه تابان و جبهه اش روشن و درخشان ، بيشتر بر شتر سوار شود و هرگاه چشمش بخوابد ، دلش بيدار باشد ، او را برانگيزم در امّتى كه از علوم بى بهره باشند ، و ملك او تا قيامت پاينده باشد و مولد او در مكّه است زن فراوان كند و اولاد اندك دارد ، نسل او از دختر معصومه اوست و از او دو بزرگوار آيد كه شهيد شوند و نسل او از ايشان باشد ، طوبى براى ايشان و دوستان ايشان است ، و آنان كه زمان ايشان را دريابند و نصرت ايشان كنند . عرض كرد : طوبى چيست ؟ خطاب رسيد : درختى است در بهشت ساق و شاخ آن از زر و برگ آن از حلّه و ثمر آن چون پستان دختران دوشيزه از عسل شيرين تر و از مسكه نرمتر ، و آب آن از تسنيم (1) است اگر بچه كلاغى پرواز كند تا پير شود بر فراز آن نرسد ، و هيچ خانه در بهشت نيست جز اينكه شاخى از اين درخت در آن خانه سايبان است .
مع القصه چون سخن بدينجا رسيد و اين كلمات به نهايت شد طريق مشاجره و مناظره مسدود افتاد و از براى سيّد و عاقب بر ردّ حارثه جاى سخن نماند ، ناچار از مجلس مشاورت برخاستند و به معبد خويش شتافتند . مردم نجران چون دانستند كار شورى به كران رفت به نزديك ايشان آمدند و گفتند : اكنون باز نمائيد كه بنيان دين و شريعت را بر چه نهاديد ؟ در پاسخ گفتند : ما هنوز از آئين خود سر برنتافته ايم و ترك شريعت عيسى نگفته ايم ، شما نيز بر دين خويش باشيد تا ما به سوى مدينه شويم ، و حقيقت امر محمّد قرشى را بازدانيم .
اين بگفتند و بسيج سفر كردند ، چهارده (14) تن از نصاراى نجران و هفتاد (70) كس از بزرگان بنى حارث بن كعب تصميم عزم دادند ، عاقب و سيّد و ابو الحارثه .
ص: 1548
اسقف و ابو الحارث بن علقمه راه برگرفتند ، كرز بن علقمه برادر ابو الحارث كه از نجران به بيرون سفر كرده بود هم در اين وقت از گرد راه برسيد و با ايشان همراه شد .سيّد و عاقب پسران خود را كه يكى صبغة المحسن و آن ديگر عبد المنعم نام داشت با خود برداشتند ، و زنان خود را كه ساره و آن ديگر مريم ناميده مى شد هم با خود كوچ دادند .
در عرض راه استرى كه كرز بن علقمه بر نشسته بود بر سكندرى آمد چنان كه بيم بود كه او را دراندازد ، كرز بن علقمه در خشم شد و گفت : تَعَسَ الابعد (1) و از اين نفرين روى سخن با رسول خدا داشت .
ابو الحارث گفت : بَلْ أَنْتَ تَعَسْتِ . تو هلاكت بادى و به سر درآئى .
كرز گفت : اى برادر اين چه سخن است كه با من مى گوئى ؟
گفت : سوگند با خداى كه محمّد رسول خداست و آن پيغمبر است كه ما انتظار او مى برديم .
كرز گفت : پس چرا با او ايمان نمى آورى .
گفت : مخالفت قوم نتوانم كرد ؛ زيرا كه آنچه ما را داده اند وا ستانند ، از اين سخن محبّت اسلام در دل كرز جاى كرد . ابو الحارث راحله خويش براند و اين كلمات همى گفت :
اليك تَغْدُو قَلَقاً وَ ضينها *** مُعْتَرِضاً فِى بَطْنِهَا جَنِينِهَا
مُخَالِفاً دَيْنُ النَّصَارَى دِينِهَا (2)
مع القصه مردم نجران با ثروتى به كمال و حشمتى شگرف طىّ مسافت همى كردند و بيشتر بر شتران بر نشسته اسبهاى خود را به جنيبت راندند .
و از آن سوى چون مراجعت فرستادگان رسول خداى به دراز كشيد ، پيغمبر فرمان كرد تا خالد بن الوليد را با گروهى لشكريان به فحص حال ايشان طريق نجران گرفت ؛ و در عرض راه با آن جماعت بازخورد و به اتّفاق تا ظاهر مدينه براندند .
مردم نجران در بيرون مدينه فرود شدند و پاس شكوه و حشمت خويش را به .
ص: 1549
اثاثه سلطنت همىداشتند ، پس سلب هاى سفرى را از تن دور كردند و جامه هاى ديبا و صليب هاى زيبا بر خود راست كردند و بر اسبهاى تازى بر نشستند و نيزه هاى خطى بگرفتند و ايشان مردمى جسيم و وسيم بودند ، و با شكوهى تمام وارد مدينه شدند چنان كه مردم مدينه همى گفتند : ما جماعتى از ايشان با رونق تر نديده ايم .
بدين عظمت و مكانت عبور كرده به مسجد رسول خداى درآمدند .
از قضا اين وقت هنگام نماز ايشان بود پس نخستين به نماز ايستادند و روى با جانب مشرق كردند ، رسول خداى فرمود : كس زحمت ايشان نكند تا به روش خويش نماز بگزارند . بعد از نماز بر رسول خداى سلام دادند و پيغمبر جواب بازنداد و روى مبارك بگردانيد تا سه روز كار بدين گونه كردند و هر روز سلام دادند و از پيغمبر جواب نگرفتند و چندان كه در سخن الحاح پاسخ نشنيدند . ناچار از مسجد بيرون شده عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف را كه از ديرباز الفتى داشتند از پى چاره به مشورت طلبيدند ، و گفتند : رسول خداى ما را مكتوبى كرد و به كيش خويش دعوت فرمود ، اكنون كه ما حاضر شده ايم تا راه و رسم او را بازدانيم با ما سخن نكند .
ايشان در پاسخ تمهيد رويت مى داشتند ناگاه امير المؤمنين على درآمد ، همگنان همدست از پى چاره حضرت او را اختيار كردند ، و صورت حال را به عرض رسانيدند . امير المؤمنين فرمود : اين زينتها را از تن دور كنيد و جامه مسافران در پوشيد يا سلب راهبان بگيريد ، آنگاه بر پيغمبر درآئيد .
ايشان چنان كردند و به حضرت رسول شتافته سلام دادند ، پيغمبر جواب بازداد و فرمود : بدان خداى كه به راستى مرا به خلق فرستاده كه در كرّت نخستين چون اين گروه به نزديك من آمدند شيطان با ايشان بود .
پس آن جماعت را به اسلام دعوت كرد ايشان پذيرفتار نشدند و سخن به مناظره درانداختند و گفتند : اى ابو القاسم ما صفت تو را از كتب انبيا مطالعه كرديم همه با تو راست آمد جز يك سخن .
فرمود : آن كدام است ؟
گفتند : ما در انجيل ديده ايم پيغمبرى كه بعد از مسيح مىآيد مسيح را تصديق كند ، و تو او را تكذيب مى كنى و او خداوند است و تواش بنده مى خوانى .
ص: 1550
پيغمبر فرمود : من او را به پيغمبرى تصديق دارم لكن او را بنده خدا مى دانم .
گفتند : بنده خدا چگونه مىتواند كار خداوند كرد نه آخر او مرده زنده كرد و كور مادرزاد را بينا ساخت ، و مبروص را شفا داد و از مكنون قلوب و پوشيده ضمير آگهى داشت ، و جز خداى هيچ كس را بدين كارها دسترس نيست يا آن كس كه پسر خدا باشد .
پيغمبر فرمود : اين جمله به دست عيسى رنگ مى بست لكن به اذن خدا بود و او نيز بنده خدا بود ، و هرگز عيسى از بندگى خدا عار نداشت ، نه آخر دانسته ايد عيسى را گوشت و پوست بود مىخورد و مى آشاميد ، اين همه صفت مخلوق است و خداوند از اين جمله منزه و مبرّاست .
گفتند : ما را بنما كه كسى مانند عيسى بىپدر متولد شده باشد .
فرمود : با قدرت خداوند هيچ كارى مشكلتر و آسانتر از ديگر كار نيست ، و نيز عجيب تر از كار عيسى خلقت ابو البشر است كه بى پدر و مادر به وجود آمد و اين آيت بر ايشان قرائت كرد : إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ . (1) يعنى : داستان عيسى نزد خداوند چون داستان آدم است كه خدايش از خاك آفريد و او را گفت بباش پس موجود شد .
بالجمله چندان كه در ميانه سخن رفت هيچ مفيد نيفتاد و مردم نجران همچنان بر عقيدت خويش بودند و گفتند : ما از دين خويش برنگرديم و اگر خواهى با تو از در مباهله بيرون شويم تا هر كه بر كذب باشد او را عذاب عاجل فروگيرد .
چون سخن بدين جا رسيد خداوند اين آيت مبارك فرستاد : فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ . (2) يعنى : اگر با تو كه محمّدى مجادله كنند پس از آنكه آنچه حق است به سوى تو آمده است ، بگو بيائيد تا ما بخوانيم پسران خود و شما بخوانيد پسران خود را و همچنان ما زنهاى خود را بخوانيم و شما زنان خود را ؛ و نيز ما بخوانيم كسانى را كه منزلت جان ما دارند و شما كسانى را كه منزلت جان شما دارند ، آنگاه نفرين كنيم و بگردانيم لعنت خداى را بر دروغگويان .
چون جبرئيل اين آيت مبارك را بياورد پيغمبر بر مردم نجران قرائت كرد و فرمود : .
ص: 1551
خداوند مرا اذن مباهله داد و فرمان كرد كه اگر شما بر آن باشيد با شما مباهله كنم .گفتند : نيكو باشد فردا ما حاضر مى شويم و با شما مباهله مىكنيم ، سخن بر اين نهادند .
پس سيد و عاقب با مردم خود به منازل خويش كه در ظاهر مدينه داشتند مراجعت كردند ، و اين وقت هركس سخنى گفت ، بعضى گفتند : محمّد سخن بر آن گذاشت كه صدق و كذب امر خود را به نيروى مباهله بر شما ظاهر كند ، اكنون نگران باشيد اگر فردا با تمامت اصحاب بيرون شد و با جلالت و جماعت حاضر گشت بيم نكنيد كه اين روش پادشاهان است ، و اگر عددى خاضع و خاشع با خود آورد بپرهيزيد كه اين كار انبياست ، چه هميشه برگزيدگان خدا اندك باشند .
و از آن سوى رسول خدا بفرمود : ميان دو درخت را پاك بروفتند ، و روز ديگر عبائى سياه كه پود و تارش بس رقيق بود از فراز درخت مظله (1) ساختند .
و از آن سوى سيد و عاقب برسيدند و پسران خود صبغة المحسن و عبد المنعم را بياوردند و زنان خود ساره و مريم را نيز حاضر ساختند ، و نصارى نجران و سواران بنى حارث با سلبهاى نيكو انجمن گشتند و مردم مدينه نيز با علمها و زينتها درآمدند كه پايان كار را نگران شوند . اما رسول خداى در حجره خويش ببود تا آفتاب بالا گرفت ، آنگاه دست على را گرفته از حجره بيرون شد و امام حسين با امام حسن عليه السّلام را از پيش روى روان ساخت ، و فاطمه عليها السّلام از دنبال بداشت بدين گونه طىّ مسافت كرده به كنار آن درختان آمدند و در زير عبا بايستادند .
اين وقت رسول خداى اين آيت قرائت كرد : إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً . (2) آنگاه پيغمبر كس به سيد و عاقب فرستاد كه : هم اكنون از بهر مباهله حاضر شويد كه من حاضرم .
ايشان نيز نزديك شدند ، و گفتند : يا ابو القاسم با كدام كس با ما مباهله مى كنى ؟
فرمود : با بهترين اهل زمين و نيكوترين جهانيان نزد خداى ؛ زيرا كه از خداى بدين مأمورم و اشارت به آل عبا كرد . .
ص: 1552
سيّد و عاقب را از ديدار پيغمبر و نظاره آل عبا هول و هربى بزرگ بگرفت ، چنان كه چهره ايشان زرد گشت ، قدرت قبول و نيروى اقدام از ساحت وجود ايشان زايل شد ، لا جرم براى مشاورت به ميان مردم خود مراجعت نمودند .
كرز بن علقمه كه انتهاز فرصت مىبرد ، چون ديد حال سيّد و عاقب ديگرگونه گشت و آثار خوف و خشيت در خاطر ايشان راه كرد ، پاى پيش گذاشت و دست ايشان را گرفته فرا پس كشيد و گفت : هان اى پيشوايان قوم و دانايان قبيله لختى به هوش باشيد و در خاتمت اين امر كه جز وخامت و ندامت چهره ننمايد نيك نگران شويد و از در لجاج و مراء خود را و جهانى را عرضه هلاك و دمار مداريد ، مگر ندانسته ايد هر قوم مباهله پيغمبرى را به مساهله شمردند در زمان پايمال هلاك شدند ، و همچنان از كتابهاى آسمانى شما دانسته ايد كه محمّد همان پيغمبر است كه همه انبيا بشارت او داده اند و صفت اهل بيت او گفته اند ، چرا اكنون ديده نمى گشائيد و نگران نمى شويد ، اينك آثار بلا و طليعه غضب از شش سوى ديدار مىكنيد ، مگر نمى بينيد كه آفتاب ديگرگون شده و درختان نگون گشته از هول عذاب دانه در حوصله مرغها گداخته و بالها بر زمين مى گسترند ، پاره هاى ابر سياه را نگران باشيد كه با سورت تابستان پديدار شده ، و اين دود سياه جهان را كران تا كران فرو گرفته گوش فرا جبال داريد كه اعداد زلزال را طپيدن همى دارد ، هان و هان نيك بنگريد كه اينك محمّد و اهل بيت اوست كه دست به دعا برداشته ، و انتظار همىبرند كه شما قبول نفرين كنيد ، شما را مى آگاهانم اگر يك سخن گويند از ما نشان نماند ، و تمامت نصارى نابود و ناچيز گردند .
چون سخن بدين جا رسيد ، سيّد و عاقب اين همه آيات كه كرز بن علقمه برشمرد به زيادت مشاهدت كردند ، در اقدام ايشان لغزش افتاد و اندام ايشان را لرزش بگرفت ، چنان كه خواستند از هوش بيگانه شد .
اين وقت كرز بن علقمه گفت : اكنون اگر مسلمانى گيريد در دو جهان كامروا باشيد ، اما اگر اين تعب در طلب دنيا از طريق خرد و رويت به يك سوى شديد و بى خردانه با محمّد ساز مباهله نهاديد ، و خود را در جهان علامتى كرديد ، چنان كه در روزگاران دراز از شما داستانها زنند ، و قصّه شما را افسانه ها كنند ؛ و همچنان شما را آگهى مى دهم كه چون پيغمبران آهنگ كارى كنند سآمت و ملامت خاطر ايشان را
ص: 1553
خسته نكند ، و دست بازندارند تا آن كار را به پاى نبرند ، اينك محمّد است كه در برابر يزدان ايستاده است ، زود بشتابيد و او را از آهنگ مباهله بازداريد ، و سخن از در مصالحت و مسالمت دراندازيد ؛ و اين از بهر شما زيانى نباشد ، كار شما با قوم يونس مشابهتى دارد ، چنان كه قوم يونس چون آثار عذاب را نگران شدند به توبت و انابت گرائيدند شما نيز طريق توبت و انابت گيريد .
سيّد و عاقب سخنان او را بسنجيدند همه را پخته و سخته ديدند . گفتند : اكنون نيكو آن است كه تو نزديك پيغمبر شوى و قانون ضراعت پيشه سازى و على عليه السّلام را به شفاعت برانگيزى باشد كه خاتمت اين امر به مسالمت پيوسته گردد .
پس كرز بن علقمه بىدرنگ آهنگ حضرت پيغمبر كرد و حاضر حضرت شد و عرض كرد : السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ ، و نخست كلمه توحيد بگفت و مسلمانى گرفت ، آنگاه عرض كرد كه : يا رسول اللّه مردم نجران از اقدام در امر مباهله پشيمانى گرفته اند و اينك خواستار عفو و بخشايش اند .
پيغمبر فرمود : نيكو باشد ، اكنون مسلمانى گيرند تا آنچه مسلمانان راست نيز ايشان را باشد .
عرض كرد : سر به الام در نياورند .
فرمود : پس ساختهء جنگ شوند و فيصل امر را به زبان شمشير حوالت كنند تا هر كه خداى خواهد بركشد .
گفت : ايشان را نيروى جنگ و قوت مقاتلت با شما نيست الّا آنكه كار به مصالحت و مسالمت اندازند و جزيت بر ذمّت بندند .
رسول خداى ، على عليه السّلام را فرمود : تا با ايشان كار مصالحت به پاى برد و گفت :آنچه تو اختيار كنى پذيرفته من است .
پس امير المؤمنين به نزديك ايشان آمد شرائط صلح و وجوه ذمّت را بر گردن ايشان حمل داد ، و تقرير يافت كه هر سال دو هزار (2000) جامه نفيس و هزار (100) مثقال زر سرخ نيمى در محرم و نيمى را در شهر رجب تسليم دارند ؛ و مقرّر است كه هر جامه را چهل (40) درهم بها باشد ، و رسولان پيغمبر را نيكو بدارند و ميزبان باشند .
و هم گفته اند : به شرط بود كه سى (30) سر اسب و سى (30) نفر شتر و سى
ص: 1554
(30) زره و سى (30) نيزه بدهند ، و رسول خداى فرمود : اگر مسلمانان را حاجت افتد هم بدين شمار اين اشيا را به مستعار بدهند ، و از طلب ربح و ربا پرهيز كنند .بدين گونه كار صلح بساز كردند و بر پاره ديباج اين شرايط را نگار داده جماعتى از اصحاب گواهى خويش را بر آن بيافته خط و خاتم نهادند ، و مردم نجران آن مكتوب را مضبوط نمودند .
آنگاه امير المؤمنين ايشان را به حضرت رسول آورد و ضراعت ايشان را از در شفاعت بازنمود . پيغمبر فرمود : اگر با من و اين چند تن كه در زير عبا بودند مباهله مىكرديد به صورت قرده و خنازير بر مى آمديد ، و اين وادى بر شما آتش مى ريخت و مرغان از درختان شما فرار مى جستند ، و اگر نه عرضه دمار مى گشتند و يك سال تمام سپرى نمى شد كه تمامت نصارى نابود و ناچيز مى گشت ؛ و اين مباهله در سال دهم هجرى روز بيست و چهارم ذيحجه بود و جماعتى روز بيست و پنجم ذيحجه گفته اند .
مع القصه اين هنگام مردم نجران رخصت انصراف يافته آهنگ مراجعت كردند ، رسول خداى با ابو الحارث فرمود : چنان مى نگرم كه چون به منزل شوى از خواب بيگانه گردى و واژونه پالان بر شتر بندى . ابو الحارث چون به منزل شتافت سخن پيغمبر را گوش كرد و او را اضطرابى بگرفت كه ترك خواب بگفت ، پس برخاست و پالان بر شتر بست و پس پالان را فرا پيش كرد و پيش پالان را بر عجز شتر نهاد ، در اين وقت سخن رسول خداى را به ياد آورد و در اين شگفتى كلمه بگفت و مسلمانى گرفت .
گويند : چون مردم نجران آهنگ مراجعت كردند از رسول خداى خواستار شدند كه مردى امين به حكومت ايشان نصب دارد تا در ميان آن جماعت به عدالت فرمان كند . فرمود : در نصف آخر روز حاضر شويد تا چنان كنم .
بعد از نماز ظهر حاضر شدند ؛ و پيغمبر در ميان اصحاب نگران بود تا كسى را اختيار كند ، عمر بن الخطّاب همى خويش را نمودار مى داشت و گردن برمى افراخت باشد كه او را گزيده دارند . پيغمبر ، ابو عبيدة بن الجرّاح را به حكومت ايشان برگماشت تا با آن جماعت راه برداشت ، بعد از پيغمبر نيز اين صلحنامه در ميان ايشان استوار بود و ابو بكر بدين گونه كار مى كرد ؛ و در زمان حكومت عمر
ص: 1555
بعضى از قواعد آن ديگرگونه شد و از پس او ملوك ديگر آن شرايط را يك باره محو و منسى داشتند .
بالجمله چون اين كارها پرداخته شد رسول خداى با اهل خود باز مدينه گشت و به مسجد درآمد ، در اين وقت جبرئيل فرود شد و گفت : خدايت سلام مىرساند كه بنده من موسى به اتفاق هارون و فرزندان هارون با قارون طريق مباهله سپرد ، و او را به اهل و مال او را و ياوران او را زمين به دم دركشيد ، سوگند ياد مى كنم به عظمت خود اى احمد اگر تو با اهل خود مباهله مى كرديد با اهل زمين و جميع خلايق ، هرآينه آسمانها پاره پاره و كوهها زير و زبر مى شد و زمين فرو مىرفت و قرار نمى گرفت ؛ مگر آنكه مشيّت من بر خلاف آن قرار مى گرفت .
پس رسول خداى سجده شكر بگزاشت و دست برداشت چنان كه سفيدى زير بغل مباركش نمودار گشت ، و سه كرّت فرمود : شُكْراً للمنعم .
همانا زمخشرى و بيضاوى و فخر رازى و بسيار كس از علماى اهل سنّت گواهى داده اند به همين دليل مباهله كه على و فاطمه و فرزندان او بعد از پيغمبر از تمامت اهل روى زمين بهترند ؛ و مكشوف مىشود كه حسنين فرزندان پيغمبر بوده اند چه خداى در ابنائنا فرمود : و على اشرف از ساير انبيا و تمام صحابه است چه انفسنا فرمود : و نفس پيغمبر البته اشرف موجودات است .
و هم در اين سال باذان كه حكومت يمن داشت - چنان كه در جاى خود مرقوم شد - وداع جهان گفت ، و رسول خداى مملكت او را چند بخش كرد و بخشى را با پسر او شهر ياران بن باذان تسليم داد ، و بخشى را به عامر بن شهر همدانى و ناحيتى را به ابو موسى اشعرى و پاره اى را به على بن اميّه گذاشت ، و معاذ بن جبل را در دو بلده يمن و اراضى حضرموت حكومت داد . و قال له :
يَا مُعَاذُ أَنَّكَ تَقَدَّمَ عَلَى قَوْمٍ أَهْلُ كِتَابُ وَ أَنَّهُمْ سائلوك عَنْ مَفَاتِيحُ الْجَنَّةِ فَأَخْبَرَهُمْ أَنَّ مَفَاتِيحُ الْجَنَّةِ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ أَنَّهَا تَخْرِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ حَتَّى تنتهى الَىَّ اللَّهِ عَزَّ
ص: 1556
وَ جَلَّ لَا تُحْجَبُ دُونِهِ مَنْ جَاءَ بِهَا يَوْمَ الْقِيمَةِ مُخْلِصاً بِكُلِّ ذَنْبٍ .
فَقَالَ : أَ رَأَيْتَكَ مَا سَأَلْتَ عَنْهُ فَاخْتَصَمَ الَىَّ مِمَّا لَيْسَ فِى كِتابِ اللَّهِ وَ لَمْ أَسْمَعْ مِنْكَ سَنَةٍ . فَقَالَ : تَوَاضَعْ لِلَّهِ يَرْفَعْكَ ، وَ لَا تفضينّ الَّا بِعِلْمٍ ، فَانٍ أَشْكَلَ عَلَيْكَ أَمْرُ فَسَلْ وَ لَا تستحيى وَ اسْتَشِرْ ثُمَّ اجْتَهِدْ ، فَانِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انَّ يَعْلَمُ مِنْكَ الصِّدْقِ يُوفِّقَكَ فَانِ الْتَبَسَ عَلَيْكَ فَقِفْ حَتَّى تُثْبِتُهُ أَوْ تُكْتَبُ الَىَّ فِيهِ وَ احْذَرِ الْهَوَى فانّه قَائِدٍ الاشقياء الَىَّ النَّارِ وَ عَلَيْكَ بِالرِّفْقِ .
فرمود :
اى معاذ همانا به سوى جماعتى از اهل كتاب سفر مى كنى كه از كليدهاى بهشت پرسش مى كنند ، ايشان را آگهى بخش و بگوى كليد بهشت كلمه لا إله الّا اللّه است ، هركه توحيد خويش را به تقرير اين سخن استوار كند رستگار باشد ، چه اين كلمات تمامت استار و حجب را خرق كند و پرده هاى شك و ريب را بردراند تا آنگاه كه خداوند خويش را ملاقات فرمايد ؛ و در روز رستخيز در ميان او و خداوند هيچ غش و غشاوه حايل و حاجز نگردد .
معاذ عرض كرد كه : اگر امرى بر من عرضه كنند كه حكم آن را در قرآن مجيد شناختن نيارم ، و از فرمان تو نيز ياد ندارم كار بر چگونه كنم ؟ فرمود : در حضرت يزدان از در زارى و ضراعت باش تا خداوندت از خذلان جهل بركشد ؛ و هرگز تا امرى بر تو چون ستاره روز روشن نگردد از در حكومت سخن مكن ، و اگر كار مشكل افتاد از فحص و پرسش حيا مكن و طريق استشارت و اجتهاد فرو مگذار ؛ چون از در صدق و سداد باشى خداوند باب علم را بر تو مفتوح دارد ، و اگر امرى بر تو پوشيده ماند كه كشف آن نتوانى كرد باش تا بر تو روشن گردد و اگر نه به سوى من مكتوب كن تا تو را آگهى فرستم ، و از پيروى هوا و هوس بپرهيز كه هوا و هوس كشاننده مردم است به جهنم ، و پيوسته با مردم به رفق و مدارا كار مى كن .
بالجمله چون صاحب (بحار الانوار) حشره اللّه تعالى مع الائمة الابرار در مسائل شرعيه تتابع اخبار را استوار مى دارد و اجتهاد در احكام را معتبر نمى شمارد ، از پس
ص: 1557
اين حديث چنين مى فرمايد : هَذَا الْخَبَرُ حُجَّتَهُمْ فِى الِاجْتِهَادِ وَ أَنْتَ تَرَى عَدَمِ صراحته فِيهِ ، فانّه يَحْتَمِلُ انَّ يَكُونَ الْمُرَادُ السَّعْىِ فِى تَحْصِيلِ مُدْرِكِ الْحُكْمِ مَعَ انَّ الْخَبَرُ ضَعِيفُ تُفْرِدُوا بِرِوَايَتِهِ . يعنى : مجتهدين در عمل اجتهاد اين حديث را سند خويش دانند و حال اينكه اين خبر تصريح به اجتهاد نيست ؛ بلكه تواند بود كه از لفظ اجتهاد سعى در تحصيل علم به مجهول باشد ، و نيز اين خبر قوتى ندارد و از اخبار متقنه نباشد .
اكنون بر سر سخن رويم .
بعد از معاذ بن جبل همچنان رسول خداى خالد بن سعيد العاص و عمرو بن حزم و زياد بن لبيد البياضى را هر يك در اراضى يمن حكومتى بداد ، و عكاشة بن ثور را به سكاسك (1) و سكين (2) فرستاد و فرمان كرد تا هر يك ايشان در قسمت خويش حكومت كند .
و از پس آن على عليه السّلام را فرمان كرد تا با سيصد (300) تن از ابطال رجال سفر يمن فرمايد ، و از بهر او لوائى بست و همچنان به دست خود دستار بر سر على استوار فرمود ، و علاقهء نزديك به اندازه شبرى از پيش روى و علاقه از پس سر بگذاشت .پس على با مردم خويش در محلهء قبا لشكرگاه كرد و پيغمبر به مشايعت آن حضرت حاضر لشكرگاه گشت ؛ و فرمود : يا على تو را سفر مى فرمايم و بر حرمان تو افسوس مى دارم ، برو تا به اراضى يمن و تا اهالى آن مملكت با تو از در مبارزت بيرون نشوند طريق مقاتلت مسپار ؛ و ايشان را به كيش مسلمانى بخوان ، اگر بپذيرفتند اقامت صلاة بر ايشان فرض كن و بفرماى تا صدقات اموال خويش را بر مساكين مردم خود بذل كنند .
على عرض كرد : يا رسول اللّه مرا به مملكت گروهى از اهل كتاب مى فرستى و
ص: 1558
حال آنكه جوانم و هرگز قضا نكرده ام و محاكمه نفرموده ام .
پيغمبر دست بر سينهء على نهاد و فرمود : اللَّهُمَّ ثَبِّتْ لِسَانِهِ وَ اهْدِ قَلْبُهُ و به روايتى فرمود : اللَّهُمَّ اهْدِ قَلْبِهِ وَ سَدِّدْ لِسَانِهِ . فرمود : زود باشد كه خدا هدايت و ارشاد را در خلق به دست تو كمال بخشد و زبان تو را به القاى كلمه حق استوار كند . اى على چون دو كس نزد تو حاضر شوند بايد كه ميان ايشان قضائى نرانى و سخن خصم را نيز اصغا فرمائى ، اين نيكوتر از آن است كه بر تو روشن كه حكم حق چيست .
على فرمايد : از آن پس در هيچ محاكمه مرا شك نيفتاد چنان كه رسول خداى فرمود : أَقْضَاكُمْ عَلَى بَعْدِى .
بالجمله هنگام وداع ، پيغمبر با على فرمود : وَ اللَّهُ أَنْ يُهْدى اللَّهُ عَلَى يَدَيْكَ رَجُلًا وَاحِداً خَيْرُ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ وَ غَرَبَتْ وَ لَكَ ولائه يَا عَلَى . يعنى : سوگند با خداى كه اگر يك مرد را خدا به دست تو هدايت كند بهتر است از براى تو از آنچه آفتاب بر آن مى تابد و غروب مىكند و تو امام اوئى ، و نيز فرمود يا على چون به فراز عقبه افيق (1) رسيدى بگو به بانگ بلند : يا شَجَرِ يَا مَدَرٍ يَا ثرى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ يقرؤكم السَّلَامُ .
چون اين كلمات به پاى رفت ، على با مردم خود طىّ مسافت كرده بعد از ورود به اراضى يمن لشكريان را در آن نواحى به چند بخش فرمود و هر بخشى را براى تاخت و تاراج جماعتى از مشركين مأمور داشت ، پس هر فوجى به جانبى از اراضى يمن تاختن برد و غنيمتى فراوان به دست كرده به لشكرگاه پيوست .
براء بن عازب گويد : من در آن سفر ملازمت ركاب على عليه السّلام داشتم چون به اراضى يمن رسيديم و مردم حمدان (2) از رسيدن على آگهى يافتند : مُشْرِعُونَ اِسْنَتَهُمْ مُتَنَكِّبُونَ قِسِيَّهُمْ شَاهِرُونَ أَسْيَافِهِمْ [ يعنى ] : نيزه هاى خطى را به دست كرده و كمانهاى چاپى را از پس پشت انداخته و شمشيرهاى هندى را كشيده ساخته و پذيره جنگ شدند .
چون على عليه السّلام ايشان را ديدار كرد بانگ برداشت و به آواز فرمود : يا شجر يا مدر .
ص: 1559
يا ثرى مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ يقرؤكم السَّلَامُ . [ يعنى ] : ناگاه از هر درختى و كلوخى و قطعه زمينى جداگانه به يك بار بانگ برخاست كه بر محمّد و بر تو سلام باد . مردم چون اين بديدند چنان بلرزيدند كه حربه ها از دست ايشان بريخت .
بالجمله هر دو گروه با هم نزديك شدند و زمين جنگ تنگ افتاد ، پس على عليه السّلام چون نماز بگزاشت ، صف مقاتلت راست كرد و اسب برجهاند و به ميان ميدان تاختن كرده ، بانگ برداشت و فرمان رسول خداى بر ايشان بگذاشت . آن جماعت بعد از اصغاى كلمات على عليه السّلام به يك بار آهنگ مسلمانى كردند و كلمه بر زبان راندند ، پس على صورت حال را به حضرت رسول مكتوب كرد ، پيغمبر سجده شكر بگزاشت آنگاه فرمود : السَّلَامُ عَلَى حَمْدَانَ .
گويند : بعد از آنكه مردم آن اراضى مسلمانى گرفتند ، على عليه السّلام فرمود : آن غنايم كه لشكر فراهم كرده بود بر هم نهادند و بريدة الحصيب را فرمان كرد تا حافظ و حارس آن غنايم باشد . از پس اين واقعه جماعتى از اهالى آن بلده از كيش مسلمانى سر برتافتند و طريق ارتداد گرفته ساخته جنگ شدند ، و صف مقاتلت راست كردند .على عليه السّلام در مبارزت با ايشان ناچار گشت و رده بر كشيد و لواى جنگ را به مسعود بن سنان سلمى سپرد .
چون از دو سوى مردان جنگ روى در روى شدند از قبيله مذحج مردى كه خلاف نام داشت اسب برجهاند و به ميدان نبرد درآمده هماورد طلبيد . از سپاه مسلمان اسود خزاعى بيرون شده با خلاف مصاف داد و او را با تيغ بگذرانيد ، از پس او على عليه السّلام خويشتن اسب بزد و به ميدان آمد و بر يمين و شمال حمله برد و نزديك به بيست (20) تن از ابطال رجال را بهره هلاكت ساخت ، نيروى مقاومت از دشمنان برفت و طريق هزيمت گرفتند .
امير المؤمنين لختى از دنبال ايشان بشتافتند و ديگر باره آغاز پند و موعظت فرمود ، اين كرّت هم گروه از در زارى و ضراعت بيرون شدند ، و طريق توبت و انابت گرفتند و عرض كردند : اكنون اگر فرمان كنى با دشمنان دين جهاد كنيم و صدقات خويش را حاضر كردند . پس على عليه السّلام خمس اموال را به يك سو نهاد و ابو رافع را به حراست بازداشت و آنچه بيرون خمس بود بر لشكريان قسمت فرمود .
و نيز گفته اند كه : بر حسب فرمان پيغمبر ، خالد [ بن ] وليد از آن پيش كه على سفر
ص: 1560
يمن كند به آن اراضى شتافت و غنيمت فراوان به دست كرد ، و آنگاه كه على عليه السّلام مأمور شد ، رسول خداى فرمود : آن غنايم را از خالد مأخوذ دارد . پس على برفت و آن غنايم را بگرفت و خمس آن را به يك سوى كرد و از ميان سبايا كنيزكى را كه جمال نيكو داشت از بهر خويش اختيار كرد ، و با او مصاحبت فرمود .
بُرَيْدَةَ الْحَصِيبِ گويد كه : من در آن جيش بودم و خصمى من با على قوتى به كمال داشت ، پس با خالد گفتم : هيچ نمىبينى كه اين مرد چه مى كند ؟ پس روى با على كردم و گفتم : يا ابا الحسن اين چيست ؟ فرمود : اين كنيزك در بخش خمس افتاد و در سهم آل محمّد درآمده و اينك بهره آل على گشت .
بريده گويد : كردار على بر خالد بن وليد دشوار آمد پس مكتوبى از بهر رسول خدا كرده ، بريده را سپرد و فرمود : از پيش روى تاختن كن ، و رسول خداى را آگهى ده كه على در خمس غنايم خيانت كرده و دخترى را براى خود اختيار فرمود .
بريده به مدينه آمد و نخستين عمر بن الخطّاب را ديدار كرد و اين قصه بگفت .عمر گفت : دور نيست كه رسول خداى را از بهر فاطمه دختر خود غيرت بجنبد و اين كار بر وى گران افتد . بريده قوى دل شده به حضرت رسول آمد و مكتوب خالد را بداد . پيغمبر را از قرائت آن نامه آثار غضب پديدار گشت ، بريده عرض كرد كه : اگر مردم در تصرّف غنايم اين گونه دست برند غنيمت مسلمانان به هدر شود .
پيغمبر فرمود : وَيْحَكَ يَا بُرَيْدَةَ أَحْدَثْتَ نِفَاقاً انَّ عَلَى ابْنِ أَبِي طَالِبٍ يَحِلُّ لَهُ مِنَ الْفَىْ ءِ مَا يَحِلُّ لِى ، انَّ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ خَيْرُ النَّاسَ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ خَيْرُ مِنَ أَخْلَفَ بَعْدِى لِكَافَّةِ أُمَّتِي ، يا بُرَيْدَةَ احْذَرْ أَنْ تُبْغِضَ عَلِيّاً فَيُبْغِضَكَ اللَّهُ . يعنى : واى بر تو اى بريده آيا منافق شده اى همانا براى على حلال است از غنائم آنچه از براى من حلال است ؛ همانا على بهتر است از براى تو و قوم تو از جميع مردم ، و بهتر است از هركه پس از من بماند براى جميع امّت من ، اى بريده حذر كن از دشمنى على اگر على را دشمن دارى خدايت دشمن دارد .
بريده مى گويد : آرزو كردم كه اين وقت به زمين فرو شوم ، از خجلت گفتم : پناه مىبرم به خدا از غضب خدا و غضب رسول خدا ، يا رسول اللّه طلب آمرزش كن براى من كه از اين پس على را هرگز دشمن ندارم ، و در حق او جز نيكوئى نگويم .پس پيغمبر از بهر من استغفار كرد . لكن اين سخن در نزد راقم حروف استوار نيست
ص: 1561
زيرا كه نتواند بود چندان كه فاطمه عليها السّلام زنده باشد امير المؤمنين با هيچ زن هم بستر گردد .
اما در (مسند) احمد بن حنبل و جز او از بريدة الحصيب بدين گونه حديث كنند :
قَالَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ بعثين عَلَى أَحَدُهُمَا عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ عَلَى الْآخَرِ خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ فَقَالَ اذا الْتَقَيْتُمْ فَعَلَى عَلَى النَّاسِ وَ اذا افترقتم فَكُلْ وَاحِدٍ مِنْكُمَا عَلَى جُنْدِهِ . قَالَ فَلَقِينَا بَنَى زبيد مِنْ أَهْلِ الْيَمَنِ فقاتلنا وَ ظَهَرَ الْمُسْلِمُونَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ ، فقتلنا الْمُقَاتِلَةِ وَ سَبَيْنَا الذُّرِّيَّةِ وَ اصْطَفَى عَلَى مَنْ السبى امراة لِنَفْسِهِ ، قَالَ بُرَيْدَةَ وَ كُنْتُ بَعَثَنِى خَالِدَ بْنَ الْوَلِيدِ الَىَّ رَسُولُ اللَّهِ يُخْبِرُهُ بِذَلِكَ ، فَلَمَّا أَتَيْتُ النَّبِىِّ رَفَعْتَ الْكِتَابِ فقرى عَلَيْهِ فرايت الْغَضَبِ فِى وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ ، فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا مَكَانُ الْعَائِذِ بِكَ بعثتنى مَعَ رَجُلٍ وَ امرتنى انَّ اطيعه فَقَدْ بَلَغْتَ ما أُرْسِلْتُ بِهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ لَا تَقَعُ فِى عَلَى فانّه مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ وَلِيُّكُمُ بَعْدِى .
به روايت احمد بن حنبل نيز مكشوف افتاد كه رسول خداى بر بريده خشم كرد و فرمود : على از من است ، و من نيز از على هستم ، بعد از من ولى شما اوست و اولى به تصرف است در اموال و انفس شما .
بالجمله بريده گويد : از آن پس على را از همه كس بيشتر دوست داشتم .
در خبر است كه يك روز در يمن اسبى رها شد و تنى را با لگد مقتول ساخت ، خونخواهان مقتول ، خداوند اسب را گرفته به نزديك امير المؤمنين آوردند و طلب خونبها كردند . چون مكشوف افتاد كه در رها شدن اسب جنايتى بر خداوند اسب نيست ، على عليه السّلام فرمود : ذمّت وى مشغول ديت نباشد . اين سخن بر خونخواهان مقتول گران آمد و شكايت به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آوردند و گفتند : خون ما را على هدر ساخت .
قَالَ : رَسُولُ اللَّهِ انَّ عَلِيّاً لَيْسَ بِظَلَّامٍ وَ لَمْ يُخْلَقْ عَلَى لِلظُّلْمِ وَ انَّ الْوِلَايَةِ مِنْ بَعْدِى لِعَلِىٍّ وَ الْحُكْمَ حُكْمُهُ وَ الْقَوْلَ قَوْلُهُ ، لَا يَرُدُّ حُكْمَهُ وَ قَوْلَهُ وَ وَلَايَتَهُ الَّا كَافِرُ ، وَ لَا يَرْضَى بِحُكْمِهِ وَ وَلَايَتَهُ الَّا مُؤْمِنُ . فرمود : على ظالم نيست و از براى ظلم خلق نشده است ، همانا بعد از من ولايت خاص على است ؛ حكم ، حكم او و فرمان ، فرمان اوست ، پس از فرمان او بر نمىتابد مگر كافر و حكم او را گردن نمى نهد مگر مؤمن . چون اين كلمات بشنيدند عرض كردند : يا رسول اللّه ما به حكم على رضا داديم . فرمود : توبه
ص: 1562
شما از آنچه گفتيد جز اين نتواند بود .
در روزگارى كه على عليه السّلام در يمن اقامت داشت كعب الاحبار (1) كه از علماى يهود بود صيت فضايل آن حضرت را از دور و نزديك اصغا نمود ، تصميم عزم داد كه در حضرت امير المؤمنين حاضر شده مكانت و فضيلت آن حضرت را به ميزان عقل برسنجيد و آئين او را نيك بازداند ، پس با يك تن از علماى يهود حاضر مجلس امير المؤمنين گشت و به استماع كلمات آن حضرت گوش فرا داشت ، اين وقت على عليه السّلام مردم را از در پند و اندرز مخاطب داشته انشاى خطبه مى فرمود و اين كلمه بر زبان مباركش گذشت : وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُبْصِرُ بِاللَّيْلِ وَ لَا يَبْصُرُ بِالنَّهَارِ . يعنى : بعضى از مردم در شب بيننده اند و در روز نابينا باشند .
كعب الاحبار گفت : سخن به صدق كرد .
و باز فرمود : وَ مِنْهُمْ مَنْ لَا يُبْصِرُ بِاللَّيْلِ وَ لَا يَبْصُرُ بِالنَّهَارِ . كعب الاحبار گفت : سخن به راستى كرد .
همچنان فرمود : مَنْ يُعْطِ بِالْيَدِ الْقَصِيرَةِ يُعْطَ بِالْيَدِ الطَّوِيلَةِ . يعنى : هركه به دست كوتاه عطا كند به دست دراز عطا داده شود .
ديگرباره كعب تصديق كرد .
آن عالم جهود كه با كعب بود برآشفت و گفت : چند تصديق سخنى كنى كه هنوز مشتبه باشد ؟
كعب گفت : صدق اين كلمات پوشيده نيست ، همانا آنكه به شب بينا و در روز اعمى است ، آن كس است كه اول به كتاب مؤمن گشت و در آخر انكار نمود ، و آنكه نه در شب بيناست و نه روز ، آن كس است كه هيچ وقت به كتاب ايمان نياورد . و نيز اين معنى روشن است كه هركس در راه خدا صدقه داد خداوند به زيادت از آنش
ص: 1563
عطا فرمايد .
در طى اين سخن سائلى برسيد و از كعب چيزى بخواست ، كعب حلّه اى كه بر فراز جامه داشت او را عطا كرد ، بر خشم آن عالم جهود بيفزود كه چرا كعب به نصيحت امير المؤمنين عليه السّلام اين عطا كرد .
پس برخاست و طريق سراى خويش گرفت ، از پس او زنى پيش آمد و گفت :
كيست كه راحله مرا بستاند و راحله خود را به عوض دهد ؟
كعب گفت : چيزى بر آن بيفزاى تا من در اين امر اقدام كنم ، آن زن حلّه اى كه با خود داشت بر شتر خويش بيفزود ، پس كعب شتر لاغر او را با حله بگرفت و شتر فربه خويش را بداد و آن حلّه را درپوشيد و سوار شده از دنبال آن عالم جهود بشتافت ؛ و چون او را ديدار كرد گفت : مَنْ يُعْطِ بِالْيَدِ الْقَصِيرَةِ يُعْطَ بِالْيَدِ الطَّوِيلَةِ .
و از پس آن كعب به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام آمد و خواستار شد تا از خصال پيغمبر بر او لختى برشمرد ، على لختى شمردن گرفت ، اين وقت كعب تبسمى نمود .على عليه السّلام پرسش فرمود كه : اين خنده از چه در بود ؟ عرض كرد : آنچه در كتب سالفه خوانده ام با صفات محمّد راست آيد .
آنگاه به دست على مسلمانى گرفت و احكام شرعيه بياموخت ، و در يمن اقامت نموده به آموزگارى مردم پرداخت ، و در زمان حكومت عمر بن الخطّاب به مدينه آمد و به روايتى آن هنگام كه عمر سفر ايليا (1) كرد كعب الاحبار از يمن كوچ داده در اراضى شام به دو پيوست .
مقرّر است كه در آن ايام كه على عليه السّلام متوقف يمن بود ، مقدارى زر خالص به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله فرستاد ، پيغمبر ميان چهار (4) كس بخش كرد . بخشى عيينة بن حصن فزارى را داد و بخشى اقرع بن حابس را و بخشى زيد الخيل بن مهلهل و بخشى علقمة بن علاثه عامرى را عطا فرمود . مردى از اصحاب گفت : ما به اين عطا
ص: 1564
سزاوارتر بوديم ؛ و اين سخن به عرض پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد .
و به روايتى مردى برخاست كه چشمهاى او در كاسه فرود شده و استخوانهاى رويش برآمده بود ، پيشانى بلند و موى زنخ انبوه و سرى از موى سترده داشت ، ازارى پوشيده بود و دامن بر زده بود گفت : يا رسول به ترس از خداى ، كنايت از آنكه رعايت ما بايد كرد .
پيغمبر فرمود : ويحك آيا من نيستم سزاوارترين مردم به ترس خداى .
بالجمله چون آن مرد از حضرت رسول بيرون شد ، خالد بن الوليد عرض كرد :بفرماى تا او را گردن بزنم .
فرمود : او را بگذار باشد كه از نمازگزاران است .
خالد گفت : بسيار نمازگزار است كه به زبان چيزى گويد و دلش خبر ندارد .
فرمود : من مأمور نيستم كه دلهاى مردم را بشكافم .
ابو سعيد گويد : پيغمبر در قفاى آن مرد مى نگريست و مىفرمود شان اين است كه از نسل وى قومى برآيند كه قرآن را تازه و تر خوانند ؛ و ليكن از حنجر ايشان تجاوز نكند ، يعنى دل ايشان آگاه نباشد يا آنكه از لب ايشان صعود نكند به آسمان ، و بيرون بروند از اسلام چنان كه تير از صيد گذرد ، اگر آن قوم را دريابم عرضه هلاك سازم ، و روى اين سخن با خوارج داشت و از پيش خبر داد ، على عليه السّلام با آن جماعت قتال داد - چنان كه در جاى خود مرقوم مىشود - .
بالجمله على عليه السّلام در يمن جاى داشت تا آنگاه كه رسول خداى آهنگ مكه فرمود و احرام حج ببست ، پس على را طلب داشت و آن حضرت كوچ داده در عرض راه با پيغمبر پيوسته شد - چنان كه در جاى خود مرقوم شود - .
و هم گفته اند كه على به فرمان رسول خداى دو كرّت سفر يمن فرموده .
بالجمله در خبر است كه على عليه السّلام چهار (4) سر اسب از يمن به حضرت رسول هديه آورد .
ص: 1565
پيغمبر فرمود : اين اسبان را هيچ سفيدى در اندام باشد ؟
عرض كرد : اسبى اشقر (1) است كه آن را وضحى (2) است .
فرمود : براى من بدار .
پس عرض كرد كه : دو ديگر كميت است كه هم ايشان را از سفيدى نشانى است .
فرمود : به حسين بخش .
گفت : چهارم سياه است و آن را هيچ سفيدى نباشد .
فرمود : آن را به فروش و بهاى آن را رفع حوائج اهل خويش مىكن .
پس فرمود : أَنَّما يُمْنُ الْخَيْلِ فِى ذَوَاتُ الاوضاح . (3)
و نيز گفته اند كه : در سفر يمن ، عمرو بن شاس اسلمى ملازم خدمت على بود و به امرى كه خلاف آرزوى او رفت از على عليه السّلام برنجيد ، و بعد از مراجعت به مدينه گاهى نزديك دوستان خويش آغاز شكايت مى كرد ، يك روز رسول خداى فرمود : يَا عَمْرَو بْنَ شاس لَقَدْ آذيتنى . عمرو در بيم شد و گفت : پناه مى برم به خدا از اينكه رسول خداى را رنجه كنم فرمود : مَنْ آذَى عَلِيّاً فَقَدْ آذانى .
در يكى از غزوات جمانه دختر زحاف اشجعى به دست بلال اسير شد ، و بلال سخت او را دوست مى داشت ، در منزل وادى النّعام ، بلال از قفاى لشكر كوچ مىداد چون تنها بماند جمانه فرصت به دست كرده چند زخم بر بلال بزد و او را بينداخت ، و بر اسبى از اسبهاى پدر برنشسته بگريخت و به شهاب بن مازن كه ملقب به كوكب درّى بود پيوست ، شهاب نيك شاد گشت ، چه چند كرّت جمانه را از پدر خواستارى كرد و پذيرفته نشد.
از اين سوى چون بلال از لشكر بازماند رسول خداى سلمان و صهيب را به فحص حال او فرستاد ، بشتافتند و او را مانند مرده اى بر زمين يافتند ، و هنوز خون از
ص: 1566
اندامش سيلان داشت . پس گريان به حضرت رسول آمدند و حال بگفتند . فرمود :گريه از بهر چيست بلال را حاضر سازيد . پس برفتند و او را بياوردند . پيغمبر دو ركعت نماز بگزاشت و خداى را بخواند و كفى آب برگرفت و بر بلال بيفشاند ، در زمان زندگى گرفت و بر پاى خاست و پاى پيغمبر را بوسه زد .
[ پيامبر ] فرمود : با تو اين زحمت كه آورد ؟ عرض كرد : جمانه و من عاشق اويم .فرمود : من لشكر مى فرستم و او را از بهر تو حاضر خواهم كرد و روى با على كرد و فرمود : اينك جبرئيل خبر مى كند كه جمانه به نزديك شهاب شد ، و قصه خويش بگفت و اينك شهاب با لشكر آهنگ ما دارد ، اكنون لشكرى برداشته به دفع او بيرون شو كه خدايت نصرت دهد و من به سوى مدينه مى شوم .
پس على با لشكر به قصد شهاب شتاب گرفت و ناگاه بر وى درآمد و او را با لشكر در پرّه انداخت ، و بعد از مقاتله غلبه جست ، چنان كه شهاب و مردم او خود را زبون مرگ يافتند ، ناچار مسلمانى گرفت و مردم او نيز مسلمان شدند ، و در ملازمت على به مدينه آمدند ؛ و ديگر باره به دست پيغمبر اسلام تازه كردند . پيغمبر فرمود :اى بلال حال در حق جمانه چه مى گوئى ؟ عرض كرد : اكنون شهاب سزاوارتر است ، اگر چند من عاشق جمانه باشم . شهاب چون اين بشنيد دو كنيز و دو اسب و دو شتر هديه بلال ساخت .
از پس آنكه رسول خداى از سفر تبوك به مدينه مراجعت فرمود عمرو بن معدى كرب به حضرت رسول آمد ، پيغمبر فرمود : اى عمرو از خداى بترس و از فزع اكبر بهراس اگر ايمنى خواهى با خدا و رسول از در ايمان باش و مسلمانى گير .
عمرو گفت : فزع اكبر كدام است كه مرا بدان بيم دهى ؟ چه من هرگز نترسيده ام .
فرمود : فزع اكبر آن نيست كه تو گمان كرده اى و چنان دانى كه به سلامت از آن توانى جست ، همانا در قيامت بانگى بر مردمان زنند كه هيچ مرده نماند جز اينكه
ص: 1567
زنده شود و هيچ زنده نماند جز اينكه بميرد ، الّا آنكه خدا خواهد ، و بانگى ديگر برسد كه مردگان زنده شوند و بر صف آيند و آسمانها بشكافد و زمينها از يكديگر پراكنده شود ، و جبال فرو ريزد و آتش دوزخ شرارها چون كوه پاره ها برانگيزد ، پس هيچ كس نماند كه دلش از بيم از جاى نرود و گناه خود را تذكره نكند و از ديگران به خويش نپردازد ، جز آن را كه خدا بخواهد ايمن گرداند .
عمرو گفت : عظيم خبرى است كه مى شنوم و سخت بيمناك شد و مسلمانى گرفت . و آن مردم كه با وى بودند نيز ايمان آوردند .
از قضا يك روز عمرو را چشم بر ابىّ بن عثعث خثعمى افتاد ، بىتوانى دست برآهيخت (1) و او را بگرفت و كشان كشان به حضرت رسول آورد و گفت : اين فاجر قاتل پدر من است . پيغمبر فرمود : اى عمرو دست از او بازدار ؛ زيرا كه آنچه در جاهليت رفته است اسلام هدر مى كند ، و خونى كه در جاهليت ريخته است در اسلام نتوان جست .
عمرو از اين سخن برآشفت و بعد از مراجعت از مدينه طريق ارتداد گرفت و با جمعى از مردم خود ، قبيله بنى حارث بن كعب را به معرض نهب و غارت درآورد و از آنجا به مردم خود پيوست .
چون اين خبر به حضرت رسول برداشتند على را طلب كرد و با جماعتى از مهاجران به قبيله بنى زبيد فرستاد و خالد بن الوليد را با گروهى به قبيله جعفىّ مأمور ساخت ، و فرمود : آنجا كه با على پيوسته شوى امارت خويش را بگذار و فرمان پذير وى باش . پس على عليه السّلام راه برگرفت و خالد بن سعيد بن العاص را با نفرى چند به مقدمة الجيش بيرون فرستاد .
و از آن سوى خالد بن الوليد ، ابو موسى اشعرى را با چند تن يزك (2) لشكر ساخت ، چون مردم جعفىّ خبر خالد بن الوليد را شنيدند نيمى به جانب يمن گريختند و نيم ديگر به ميان قبيله بنى زبيد شتافته ، به عمرو بن معدى كرب پيوستند .
على عليه السّلام چون اين بدانست خطى به خالد فرستاد كه هرجا اين مكتوب بخوانى .
ص: 1568
اوتراق كن تا من در رسم . خالد مكتوب امير المؤمنين را وقعى نگذاشت و طريق بى فرمانى گرفته همچنان كوچ همى داد .
امير المؤمنين ، خالد بن سعيد را حكم داد تا خالد بن وليد را محبوسا بر جاى برداشت تا آنگاه كه على عليه السّلام برسيد . و بعد از ورود خالد را از بىفرمانى بسى نكوهش كرد و از آنجا طىّ مسافت كرده در وادى كبين درآمد و در آنجا قبيله بنى زبيد انجمن بودند .
در اين وقت كه لشكر اسلام ديدار شد مردم قبيله به نزد عمرو بن معدى كرب آمدند و گفتند : يا ابا ثور كار تو با اين جوان قرشى چگونه خواهد رفت ؟ گفت : اكنون چه مى پرسيد آنگاه كه صف مقاتلت راست شود و من بر پشت اسب برآيم و عنان زنان به ميدان نبرد درآيم ، چون على مرا ديدار كند اين سرّ پوشيده بر شما مكشوف خواهد شد . از اين سخن دل قوم را قوى همى ساخت و جلادت خويش را بازنمود .
مع القصه لشكريان از دو سوى زمين جنگ تنگ كردند و كار مبارزت بساختند و رده بر كشيدند . نخستين عمرو بن معدى كرب اسب بزد و به ميدان آمد و على عليه السّلام را مخاطب ساخته اين شعر بگفت :
أَلَانَ حِينَ تَقَلَّصَتْ (1) مِنْكَ الْكُلَى (2) *** اذ حَرَّ نَارِكَ فِى الْوَقِيعَةِ (3) يسطح
وَ الْخَيْلِ لَا حِقَّةُ (4) الاياطل (5) شذّب (6) *** قَبُّ «7» الْبُطُونِ ثنيّها «8» وَ الاقرع يَحْمِلَنَّ فُرْسَاناً كِراماً فِى الْوَغَى *** لا ينكلون اذا الرِّجَالِ تكعكع (7)
أَنِّى امْرُؤُ أَحْمَى حماى بِعِزَّةِ *** وَ اذا تَكُونُ شَدِيدَةُ لَا أَجْزَعَ
وَ أَنَّا الْمُظَفَّرِ فِى الْمَوَاطِنِ كُلِّهَا *** وَ أَنَّا شِهَابٍ فِى الْحَوَادِثِ يلمع
مِنْ يلقنى يَلْقَى الْمَنِيَّةِ وَ الرَّدَى *** وَ حِيَاضَ مَوْتٍ لَيْسَ عَنْهَا مَدْفَعَ
فَاحْذَرْ مصاولتى (8) وَ جَانَبَ موقفى *** أَنَّى لَدَى الْهَيْجَا أَضُرُّ وَ انْفَعْ
پس على عليه السّلام آهنگ مبارزت وى كرد ، خالد بن سعيد پيش شد و گفت : بابى انتدن
ص: 1569
و امّى مرا با او بگذار تا كار او كفايت كنم . فرمود : انَّ كُنْتَ تَرَى انَّ لِى عَلَيْكَ طَاعَةِ فَقِفْ فِى مَكَانِكَ . يعنى : اگر طاعت مرا بر خود واجب مى دانى برجاى باش . لا جرم خالد بايستاد و على اسب برانگيخت و اين شعر بگفت :
يَا عَمْرُو قَدْ حَمَى الْوَطِيسُ وَ أَضْرَمْتُ *** نارُ عَلَيْكَ وَ هَاجَ أَمَرَ مُفْظِعٍ
وَ تساقت الابطال كَأْسُ مُنْيَةِ *** وَ فِيهَا ذراريح وَ سَمِّ منقع
فاليك عَنَى لَا ينالك مخلبى *** فَتَكُونُ كالامس الَّذِى لَا يَرْجِعُ
أَنِّى امْرُؤُ أَحْمَى حماى بِعِزَّةِ *** وَ اللَّهُ يَخْفِضُ مَنْ يَشاءُ وَ يَرْفَعُ
أَنَّى الَىَّ قَصَدَ الْهُدَى وَ سَبِيلَهُ *** وَ عَلَى شرايع دِينِهِ اتشرع
وَ رَضِيَتْ بِالْقُرْآنِ وَحْياً مَنْزِلًا *** وَ بِرَبِّنا رِبًا يَضُرُّ وَ يَنْفَعُ
فِينَا رَسُولُ اللَّهِ أَيْدٍ بِالْهُدَى *** فلواءه حَتَّى الْقِيَامَةِ يلمع (1)
و به سوى ميدان تاختن كرد و مانند شير غضبان به جانب عمرو حمله افكند و چنان نعره سهمناك بزد كه عمرو سر از پاى نشناخت و بىآنكه شمشيرى بركشد يا خدنگى بزه كند ، عنان برتافت و به جانب گريز مهميز بزد ؛ و چشم از زن و فرزند و عشيرت بپوشيد . برادر و برادرزاده او در جنگ مقتول گشت ، و ضجيع او ركّانه بنت سلامه و ديگر زنان قبيله او به دست امير المؤمنين اسير شد ، و اموال و اثقال آن جماعت به غنيمت رفت .
آنگاه على عليه السّلام ، خالد بن سعيد را در قبيله بنى زبيد به حكومت بازداشت و فرمان كرد تا اخذ زكات كند و زن و فرزند عمرو بن معدى كرب را به دو سپرد ، و فرمود : هركه از گريختگان بازآيد و مسلمانى گيرد او را امان دهد .
چون عمرو بن معدى كرب اين بدانست از كرده پشيمان شد و آهنگ خدمت .
ص: 1570
خالد بن سعيد نمود ، آن هنگام كه به در خانه خالد رسيد شترى را نگريست كه نحر كرده اند ، عمرو نزديك شد و شمشير خود را كه (صمصامه) نام داشت بركشيد و چهار دست و پاى شتر را فراهم آورده به يك ضرب قطع كرد .
بالجمله خالد بن سعيد را از رسيدن عمرو آگهى بردند بى توانى او را بار داد .عمرو بر وى درآمده از كرده خويش اظهار پشيمانى نمود ، و ديگر باره طريق مسلمانى گرفت و خواستار شد كه زن و فرزند او را بازدهند . خالد خواهش او را پذيرفتار شد و فرمان كرد تا اهل و عشيرت او را حاضر ساخته به دو سپردند ، ديگر قصه هاى عمرو بن معدى كرب و ذكر حسب و نسب او خاصه در ذيل احوال او و ضمن وقايع مرقوم خواهد شد .
يك روز رسول خداى بعد از نماز صبح در ميان اصحاب نشيمن داشت يك تن اعرابى برسيد و بر در مسجد از شتر به زير آمد و شتر را عقال كرده به مسجد در رفت . وَ اذا هُوَ رَجُلُ مديد الْقَامَةِ عَظِيمُ الْهَامَّةِ معتجرا بِعِمَامَةٍ . [ يعنى ] : مردى درازبالا و بزرگ سر بود و عمامه شگرف بر سر پيچيده داشت . با اين جثه بزرگ به ميان مردم عبور داده به نزديك رسول خداى بايستاد و لثام بگشاد و آهنگ سخن كرد ، و از هول و هراسى كه در دل او جاى كرده بود نتوانست سخن كند . بدين گونه سه كرّت قصد سخن كرد و هرچند جنبش نمود قدرت سخن نيافت .
چون رسول خداى دهشت او را نگريست آغاز ملاطفت و حفاوت فرمود تا خوف و هراس او اندك گشت ، آنگاه پيغمبر فرمود : فه أَنْتَ مَا أَنْتَ قَائِلٍ . هرچه مى خواهى بگوى . و با اينكه هرگز او را ديدار نكرده بود فرمود : تو اهيب بن سماع نيستى ، در اين وقت هيبت اهيب فرونشست عرض كرد : أَنَا اهيب بْنِ سَمَاعِ الأبي الدِّفَاعِ الْقُوَى المناع. من اهيب پسر سماعم و از آنچه موجب عيب و عار باشد ابا دارم و آلوده نشوم و آنچه را ناپسند و ناستوده است نپذيرفتم .
رسول خداى فرمود : أَنْتَ الَّذِى ذَهَبَ جَلَّ قَوْمِكَ بالغارات وَ لَمْ يَنْفَضُّوا روسهم
ص: 1571
مِنْ الهفوات الَّا مُنْذُ أَشْهُرٍ وَ سنوات . تو آن كس باشى كه مردم قبيله تو بىآنكه ترس و بيم در دل ايشان جاى كند ملازمت نهب و غارات داشتند ، جز اينكه در اين چند ماه و سال كنارى گرفتند ؟
عرض كرد : همانم .
فرمود : أَتَذَكَّرُ الازمة الَّتِى أَصَابَتْ قَوْمِكَ احرنجم لَهَا الذيخ وَ أَخْلَفَ نَوْءُ الْمِرِّيخُ وَ امْتَنَعْتُ السَّمَاءِ وَ انْقَطَعَتْ الانواء وَ احْتَرَقَتْ العنمة وَ خِفْتُ البزمة حَتَّى أَنَّ الضَّيْفَ لَيَنْزِلُ بقومك وَ مَا فِى الْغَنَمِ عِرْقٍ وَ لَا غزر فترصدون الضَّبِّ الْمَكْنُونِ ، فتقتنصونه ، وَ كَأَنَّكَ قُلْتُ فِى طَرِيقِكَ الَىَّ لتسئلنى عَنْ حَلَّ ذَلِكَ وَ عَنْ حُرْمَتَهُ ، أَلَا وَ لَا حَرَجَ عَلَى مُضْطَرُّ ، وَ مَنْ كَرُمَ الاخلاق بِرِّ الضَّيْفِ .
خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد : به ياد مى دارى آن شدّت و زحمت كه از سختى مقاتلت با قوم تو رفت و جماعت كثير عرضه تيغ و تير گشت ، چنان كه جانوران درّنده بر ايشان گرد آمدند و از كشتگان ايشان بخوردند ، و باران آسمان از ايشان بازايستاد و بلاى قحط و غلا بالا گرفت ، چندان كه اگر مهمانى برسيد هيچ خوردنى نداشتند ، لاجرم براى خورش مهمان سوسمارى همى صيد كردند و تو در عرض راه در خاطر نهادى كه از من پرسش كنى كه توان صيد سوسمار كرد و به كار برد يا روا نباشد ؛ همانا هنگام سختى و تنگدستى روا باشد ؛ و پذيرفتن مهمان نيكوكارى و پسنديده خوئى است .
چون اهيب اين كلمات بشنيد گفت : سوگند با خداى كه ديگر طلب آثار نكنم و هيچ معجزه نخواهم اين چنان است كه تو با من بوده اى ، و در عرض راه شريك امر من شده اى : اشْهَدْ انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ . آنگاه عرض كرد : زدنى شرحا و بيانا ازدد بك ايمانا . لختى بر اخبار از اسرار من بيفزاى تا بر ايمان و يقين من بيفزايد .
فرمود : أَ تَذْكُرُ اذ أَتَيْتَ صنمك فِى الظَّهِيرَةِ فعترت لَهُ العتيرة . ياد مىدارى چاشتگاهى را كه به نزديك بت خويش برفتى و از بهر او قربانى كردى ؟
عرض كرد : يا رسول اللّه بابى انت و امى چنين است و اين قصه را به شرح داد و گفت : حارث بن ابى ضرار المصطلقى لشكرى بساخت تا آهنگ مدينه كند و از من در حرب تو استمداد كرد : وَ كَانَ لِى صَنَمٍ يُقَالُ لَهُ واقب فرقبت خلوته وَ قممت ساحته ، ثُمَّ نَفْضَةً التُّرَابَ عَنْ رَأْسِهِ ثُمَّ عِتْرَةَ لَهُ عتيرة فانّى لاستخيره فِى أَمْرِى وَ
ص: 1572
أَسْتَشِيرَهُ فِى حربك ، اذ سَمِعْتُ لَهُ صَوْتاً قِفْ لَهُ شعرى وَ اشْتَدَّ مِنْهُ ذعرى فَوَلَّيْتُ عَنْهُ وَ هُوَ يَقُولُ .
مى گويد : از براى من بتى بود كه واقب نام داشت پس به نزديك آن بت شدم و گرد از سر و رويش بستردم و از بهر او قربانى كردم ، آنگاه از براى جنگ با تو طريق استخارت و استشارت سپردم ناگاه بانگى هولناك از آن بت برخاست چنان كه از هول و هراس موى بر اندام من راست گشت ، و سخت بترسيدم ، پس روى برتافتم و گريزنده شدم و آن بت بدين كلمات سخن همىكرد .
اهيب مَا لَكَ تَجْزَعْ *** لا تناء عَنَى وَ ارْجِعْ
وَ اسْمَعْ مَقَالًا يَنْفَعُ *** جَاءَكَ مَا لَا يَدْفَعُ
نَبِىٍّ صَدَقَ أَرْوَعُ *** فَاقْصِدْ اليه وَ أَسْرَعُ
تَأْمَنْ وَ بَالَ المصرع
يعنى : اى اهيب بيم مكن و از من دور مشو و بازآى اين كلمات سودمند را اصغا فرماى ، همانا پيغمبرى راستگوى و بزرگوار باديد آمد به سوى او شتاب گير و از داهيه و نازله جهان ايمن باش .
اهيب گفت : چون اين كلمات بشنيدم به سوى اهل خود بازشدم و كسى را آگهى ندادم .
فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ أَتَيْتُهُ فِى الظَّهِيرَةِ فرقبت خلوته وَ قممت ساحته وَ عِتْرَةَ لَهُ عتيرة ثُمَّ جسّدته بِدَمِهَا ، فَبَيْنَا أَنَا كَذَلِكَ اذ سَمِعْتُ مِنْهُ صَوْتاً هائلا فَوَلَّيْتُ عَنْهُ هَارِباً وَ هُوَ يَقُولُ كَلَاماً فِى مَعْنَى كَلَامِهِ الاول فَلَمَّا كَانَ مِنْ غَدٍ رَكِبْتَ ناقتى وَ لَبِسْتُ لَا مَتَى وَ تكبّدت الطَّرِيقِ حَتَّى أَتَيْتُكَ فانزلى سراجك وَ أَوْضَحَ لِى مِنْهَا جك .
مى گويد : روز ديگر به نزديك آن بت شدم و قربانى كردم و از خون ذبيحه بر او طلى كردم ، در اين وقت بانگى بيمناك تر از بانگ نخستين از بت برآمد و معانى كلمات نخست را به الفاظ ديگر تذكره همى داد ، پس روز ديگر زره بپوشيدم و بر شتر خويش برآمدم و طىّ طريق كرده حاضر حضرت شدم ، اكنون مرا از ظلمت كفر به نور ايمان هدايت فرماى و راه راست بنماى .
پيغمبر فرمود بگوى : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّى مُحَمَّدٍ عَبْدُهُ وَ رَسُولَهُ . پس بىوسوسهء خاطر كلمه بگفت و مسلمانى گرفت و اسلام در دلش جاى كرد .
ص: 1573
پيغمبر على عليه السّلام را فرمود : دست او را بگير و قرآنش بياموز . روزى چند به تعليم قرآن مشغول شد ، آنگاه عرض كرد : يا رسول اللّه حارث بن ابى ضرار قصد تو دارد اگر فرمان كنى و قومى ملازم من گردانى بر وى غارت برم . پيغمبر او را با جماعتى ملازم ركاب على عليه السّلام فرمود تا بر ايشان غارت بردند و مواشى ايشان را براندند .
حديث كرده اند كه ابن عباس مكروه مىداشت كه اين سفر را حجّة الوداع خوانند ، و آن را حجّ البلاغ و حجّ التّمام و حجّة الاسلام مى ناميد ، و اينكه آن را سفر حجّة الوداع خواندند از بهر آن بود كه رسول خداى در خطبه اى كه عن قريب ذكر مى شود فرمود : فانّى لَا أَدْرِى لَعَلَى لَا أَلْقَاكُمْ بَعْدَ عامى هَذَا فِى موقفى هَذَا . و خبر داد كه بعد از اين سال شما را در اين موقف ملاقات نخواهم كرد . لاجرم آن را حجّة الوداع خواندند .
جماعتى گويند : رسول خدا قبل از هجرت دو كرّت حجّ (1) گذاشت و بعد از هجرت يك نوبت ؛ و نيز گويند : چهار عمره گذاشت : يكى قبل از هجرت ، سه ديگر بعد از هجرت ؛ و آن نخستين در حديبيّه بود ؛ و ديگر عمرة القضاء و سيم را با حجّة الوداع گذاشت .
و بعضى گويند : دو عمره به پاى برد ، يكى عمرة الحديبيّه و ديگر عمرة القضاء و گروهى چنان دانند كه پيغمبر يك نوبت حجّ بگذاشت . اكنون كلمه اى چند به شرح مىرود كه در ذيل قصه چون ذكر آن كلمات مى شود بر خواننده مجهول نماند .
پس بايد دانست كه هدى شتر و گوسفند قربانى را گويند و حجّ قران آن است كه شخص قارن باشد ، يعنى از براى قربانى هدى با خود ببرد ، و حجّ افراد آن است كه شخص هدى با خود ندارد و فرق ميان حجّ تمتع و ميانه قران و افراد اين است كه
ص: 1574
عمرهء حجّ تمتع مقدم است بر حجّ ، لاجرم شخص در ميقاتگاه نيّت عمره تمتع مىكند و نيّت حجّ را بعد از ورود به مسجد الحرام خواهد كرد ، به خلاف حجّ قران و حجّ افراد كه نيّت حجّ را در ميقاتگاه بايد كرد . و اشعار آن است كه كوهان شتر قربانى را از جانب راست بشكافند ، و با خون او ملطخ (1) كنند و از ميقاتگاه بدين گونه به جانب منى سوق فرمايند (2) ، و اين خاص حج قران است كه هدى را از ميقاتگاه سوق فرمايند به خلاف حجّ تمتع كه سوق قربانى از ميقاتگاه نيست ، و تقليد آن است كه نعل عربى را كه در آن نماز كرده باشند از گردن گوسفند قربانى درآويزند و از ميقاتگاه به سوى منى برانند ، اين نيز خاص حجّ قران است .
و بايد دانست هركس چهل و هشت (48) ميل بلد او از مكه دور است او را نائى مى گويند ، و بر نائى حجّ تمتع فرض باشد و هركس بلدش از اين مقدار نزديكتر است بر او حج تمتع نيست ، بلكه مخيّر است ميان حج قران و حج افراد .
و بايد دانست از براى كسى كه حجّة الاسلامش به عمل آمده باشد يعنى حجّ واجب خويش را گذاشته باشد و بخواهد در ثانى حج بگذارد به سبب نذرى كه كرده است يا حجّ مندوب بگذارد جايز است كه نيّت مطلقه در حجّ كند پس مخيّر خواهد بود از براى اينكه هر يك از حجّ تمتع و حجّ قران و حجّ افراد را اختيار كند .
و بايد دانست جايز است كسى را كه ارادهء حجّ افراد كرده است و نيّت خود را به حج افراد بسته است عدول كند به عمره تمتع و اين است يكى از دو متعه كه عمر بن الخطّاب منكر شد و حال آنكه رسول خداى معمول داشت .
الْحَجُّ الاكبر مَا فِيهِ وُقُوفِ وَ الاصغر الَّذِى لَا وُقُوفِ فِيهِ وَ هُوَ الْعُمْرَةُ ، وَ قِيلَ جَمِيعَ أَيَّامُ الْحَجِّ وَ فِى الْحَدِيثَ : أَنَّما سَمَّى الْحَجِّ الاكبر لانّها سَنَةٍ كَانَتْ حَجَّ فِيهَا الْمُسْلِمُونَ وَ الْمُشْرِكُونَ بغد تِلْكَ السُّنَّةُ ، وَ قِيلَ الْحَجِّ الاكبر هُوَ يَوْمُ العرفة وَ قِيلَ انْهَ يَوْمَ النَّحْرِ وَ قِيلَ جَمِيعَ أَيَّامٍ يَوْمُ الْحَجِّ .
اكنون بر سر سخن رويم ، چون خداوند اين آيات مبارك به رسول خويش فرستاد : وَ إِذْ بَوَّأْنا لِإِبْراهِيمَ مَكانَ الْبَيْتِ أَنْ لا تُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْقائِمِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلى ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ فَكُلُوا مِنْها .
ص: 1575
وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِيرَ ، ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ . (1) يعنى : ياد كن اى محمّد ، ابراهيم را كه جاى داديم در كعبه و بازنموديم كه در پرستش ، شريك براى من مگير و كعبه را از بتان و ديگر پليديها بپرداز تا آن را طواف كنند و نماز گزارند ، و مردمان را به زيارت خانه بخوان تا پياده و سواره به سوى تو شتاب گيرند .
و چون بعد از آن كه اين آيت مبارك بيامد ، رسول خداى فرمان كرد كه مردم را براى حجّ طلب فرمايند معنى چنان باشد : كه اى محمد مردم را به زيارت كعبه بخوان تا پياده و سواره به سوى تو آيند ، و از براى منافع خويش در دنيا و آخرت حاضر شوند و خداى را ياد كنند ، در روزهاى شناخته كه ايام عشر اول ذى الحجّه (2) است بر نحر و ذبح شتر و گاو و گوسفند كه خداوند روزى داده است ايشان را ، پس بخوريد وبخورانيد مردم تنگدست را ، آنگاه زايل كنند اوساخ (3) خويش را از ستردن سر و چيدن ناخن و شارب و شستن بدن و جز اينها و همچنان وفا كنند به گذاشتن نذرهاى خود و طواف كنند به خانه كعبه كه آزاد است از تصرّف و تملك جبّاران .
ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُماتِ اللَّهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ أُحِلَّتْ لَكُمُ الْأَنْعامُ إِلَّا ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكانٍ سَحِيقٍ ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ لَكُمْ فِيها مَنافِعُ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ مَحِلُّها إِلَى الْبَيْتِ الْعَتِيقِ . (4) مى فرمايد :اين است مناسك حجّ و هركس بزرگ شمارد احكام خداى را و تخلّف از آن را حلال ندارد در نزد پروردگار پاداش نيكو يابد و از براى شما حلال باشد همه چهارپايان ، خواه در حال احرام و خواه در حال احلال ، چه حكم آن حكم صيد نباشد ، پس همهء چهارپايان حلال است ، جز اينكه تحريم آن بر شما شمرده شود .پس اجتناب كنيد از پليدى بتان و تعظيم اصنام و گفتار دروغ ، آنگاه كه از اديان باطله به كيش مسلمانى بازآييد ، آن كس كه با خداى مشرك شود چنان است كه از آسمان به زير افتد و مرغان مردار خوار اعضاى او را بربايند ، يا صرصرى عاصف او را به .
ص: 1576
جائى دراندازد كه هيچ كس دستگيرى نتواند ، اين است حكم خداوند در اجتناب از تعظيم اصنام و پرهيز از گفتار كذب و كسى كه بزرگ دارد مناسك حجّ را پرهيزكار و متقى است ، همانا شما را از شتران بدان سودها است كه از سوارى و شير و پشم و جز آن مأخوذ مى داريد تا آنكه به مكه درآئيد و زمان نحر فرارسد .
وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلى ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ الصَّابِرِينَ عَلى ما أَصابَهُمْ وَ الْمُقِيمِي الصَّلاةِ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ ، وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ لَكُمْ فِيها خَيْرٌ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْها صَوافَّ فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ كَذلِكَ سَخَّرْناها لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ كَذلِكَ سَخَّرَها لَكُمْ لِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلى ما هَداكُمْ وَ بَشِّرِ الْمُحْسِنِينَ إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ . (1) مى فرمايد : براى پيشينيان معبدى كرديم تا به نيروى قربانى به حضرت ما تقرّب جويند و ياد كنند خداى را از آنچه روزى كرديم ايشان را از چهارپايان ، همانا اى مردمان خداى شما يكى است ، در حضرت او خاضع باشيد و قربت قربانى را با شرك آلايش ندهيد . هان اى محمد مژده برسان آن بندگان مخلص را كه ظلم نكنند و چون مظلوم واقع شوند كين نكشند ، و از اصغاى نام خداوند ترسناك گردند ، و نيز مژده برسان صابران را و نمازگزاران و نفقه كنندگان را . آنگاه مى فرمايد : اين شتران قوى جثه را به دستيارى اشعار و تقليد آيت مناسك و علامت دين ساختيم ، و اين براى شما نيكوئى فراوان است ، پس خداوند را هنگام نحر ياد كنيد در حالتى كه بر پاى ايستاده باشيد ، و آنگاه كه شتر پهلو بر زمين نهد و جان دهد از گوشت آن بخوريد و درويشان و سائلان را بخورانيد و اين شتران قوى جثه را مسخّر شما داشتيم تا شكران نعمت بگزاريد . مقرّر است كه در زمان جاهليت مشركين خون قربانى را طلى مىكردند و سبب تقرّب مى دانستند از اين روى مى فرمايد : گوشت و خون قربانى به خداوند نمىرسد و سبب قربت نمى شود ؛ بلكه تقوى سبب قبول قربانى و تقرّب با خداوند است و به بزرگى ياد كنيد خداى را كه شما را به مناسك حج و قربت قربانى راه نمود ، و نيز مژده برسان اى محمّد مؤمنان را كه خداوند فتنه مشركين را از شما دفع مى دهد ، چه خداوند مردم كافر و خائن را دوست نمى دارد .38
ص: 1577
چون اين آيات مبارك فرود شد رسول خداى مردم را براى زيارت بيت اللّه از دور و نزديك طلب كرده ، تمامت قبايل عرب را انهى داشت و فرمان رفت كه هركس را آرزوى حج باشد با ما پيوسته شود . گروه گروه آهنگ مدينه كردند و جماعتى از منافقين به زحمت جدرى (1) و حصبه گرفتار شدند تا از دولت ملازمت بازمانند ، و از در رفق و مدارا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله با ايشان مى فرمود : انّ عمرة فى رمضان تعدل حجّة .
و روز شنبه بيست و سيم و به روايتى روز دوشنبه بيست و پنجم ذىقعده از مدينه خيمه بيرون زد . و هم گفته اند روز اول ماه در مدينه غسل فرمود و موى سر را به شانه بزد و با روغن سر و موى مبارك را مسح كرد و تن مطهر را مطيّب ساخت ، و از سلب مخيط (2) مجرّد گشت و ازار و ردا بر تن راست كرد و از حجره بيرون شده و چهار ركعت نماز ظهر را در مسجد بگزاشت ، و از راه شجره كه طريق وسط است به جانب ذو الحليفه كوچ داد و نماز ديگر را در آنجا به قصر گذاشت ، و از آن پس نماز به قصر همى داشت با اينكه جز از خداى ترسناك نبود .
بالجمله شتران هدى را بعد از اشعار بر تقليد به ناجية بن جندب اسلمى سپرد و يكى را به دست خود اشعار و تقليد كرد ، و رخصت رفت كه اگر شترى ناتوان شود نحر كند و قلاده اش را خون آلود ساخته بر طرف يمين سنام (3) آن زند ، و ناجيه و صاحبان آن از گوشت آن خورش نتوانند كرد و اگر در طىّ طريق از زحمت پيادگى كار بر ناجيه صعب شود بر شتران هدى تواند سوار شد .
و در آن سفر فاطمه عليها السّلام و تمامت زوجات مطهّرات ملازم ركاب بودند و هركس در هودجى جاى داشت ، و در آن سفر يكصد و چهارده (114000) كس و به روايتى يكصد و بيست و چهار هزار (124000) كس با پيغمبر كوچ همى دادند .
و در ذو الحليفه ، محمّد بن ابى بكر از اسماء بنت عميس متولّد شد و اسماء به حضرت پيغمبر فرستاد كه به انفاس چه كنم ؟ فرمان رفت كه غسل كن و لجام ببند . و به روايتى فرمود عورت خويش را محكم بربند و بر احرام خويش بباش و تكبير همى گوى و قانون تكبير بر اين گونه بود : لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ انَّ الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْكَ لَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ . اين كلمه را نيز مى فرمود : لَبَّيْكَ .
ص: 1578
إِلَهَ الْحَقِّ .
مع القصه بعد از نماز ديگر از ذو الحليفه بر ناقهء قصوى بر نشست آنگاه به نيّت مطلقه احرام بست و داعيه افراد داشت ، و در عرض راه به حكم رسالت جبرئيل ، قارن گشت چه شبى در وادى عقيق فرود شد و صبحگاهان فرمود امشب آينده از خداى به من آمد ، و گفت : در اين وادى مبارك دو ركعت نماز بگزار و بگو : حجّة فى عمرة و مردمان را فرمان كرد كه هركه خواهد احرام به حج و عمره بندد و اگر نه با عمره فقط تواند احرام بست ، پس جبرئيل فرود شد و عرض كرد : به فرماى تا مردمان به بانگ بلند تلبيه كنند . و مردمان چنان بانگ بر مى داشتند كه پست و بلند زمين پرولوله و غلغله مى گشت .
همانا هنگام بيرون شد از مدينه ابو بكر به عرض رسانيد كه زامله (1) دارم ، يعنى شترى كه بر آن حمل زاد كنم اگر فرمان رود از بهر مباركى از زواد رسول خداى چيزى بر آن بندم ، پيغمبر مقدارى از سويق و تمر خاص از بهر توشه بر آن شتر حمل داد . ابو بكر آن شتر را به غلام خويش سپرد تا بر نشست و راه پيش داشت ، و در عرض راه يك شب غلام شتر را بخوابانيد و خود بخفت و چون از خواب برانگيخته شد شتر را نيافت ، پس از پى ضاله در جستجو برآمد و هنگام نماز پيشين در منزل عرج (2) به حضرت رسول پيوست . ابو بكر چون بدانست كه شتر را ياوه كرده گفت :ويحك اگر زاد من بر شتر بود سهل مى داشتم با رسول خداى چه كنم ؟ به روايتى برخاست و غلام را زحمت ضرب و كوب همى داد . پيغمبر فرمود اين محرم را مى نگريد چه مى كند ؟
گويند : آل نضله از قبيله اسلم آگهى يافتند كه زامله رسول خداى ياوه شده ، قدحى را از خرما و قروت و روغن در هم سرشتند و آكنده ساخته حاضر نمودند .پيغمبر فرمود : اى ابو بكر ! خداوند خورشى طيب از بهر ما فرستاد ، غلام را زجر مكن كه او را گناهى نيست . پس پيغمبر و آنان كه حاضر حضرت بودند از آن خورش بخوردند ، در اين وقت صفوان بن معطل اسلمى كه بر ساقه لشكر بود برسيد و زامله را برسانيد . ابو بكر در اشيا آن حمل فحص كرده گفت : هيچ شي جز مشربه مفقود .
ص: 1579
نيست ، غلام گفت : آن قدح نيز با من است .
و هم در اين هنگام سعد بن عباده و قيس پسر او شترى را كه زاد بر آن حمل كرده بودند آوردند ، سعد گفت : يا رسول اللّه اين زامله را به جاى آنكه ياوه شده بپذير و منتى بزرگ بر ما بگذار .
فرمود : خداوند زامله ما را به ما بازداد شما نيز آن خويش بازبريد ، خداى تو را بركت دهاد اى ابو ثابت ، كافى نيست آن همه مهمان پذيرى كه هنگام ورود مدينه از ما نمودى .
سعد گفت : يا رسول اللّه آنچه از اموال ما را تو اختيار نمائى نزد ما دوست تر است از آنچه با ما بماند .
پيغمبر فرمود : به راستى سخن كردى شاد باد به فلاح و فيروزى ، خداوند تو را خصال نيكو عطا كرده و به كرم و مروّت موفق داشته .
سعد گفت : شكر خداى را كه اين نعمت مرا ارزانى داشت .
ثابت بن قيس گفت : يا رسول اللّه قبيله سعد در جاهليت پيشواى جوانمردان ما بودند .
پيغمبر فرمود : النَّاسُ مَعَادِنُ كَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ خِيَارِهِمْ فِى الْجَاهِلِيَّةِ خِيَارِهِمْ فِى الاسلام اذا فقهوا .
بالجمله در يكى از منازل حجامت كرد و چون به منزل ابوا رسيد صعب بن جثّامه پاره اى از گوشت گور كه خود صيد كرده بود هديه كرد ، پيغمبر نپذيرفت . اين معنى بر صعب دشوار آمد ، پيغمبر چون تافتگى خاطر او را مشاهده فرمود ، گفت :چون محرم بوديم نپذيرفتيم .
و در منزل روحا رسول خداى جماعتى را ديدار كرد فرمود : شما چه كسانيد ؟
گفتند مسلمانيم . تو كيستى ؟ فرمود : رسول خدايم . زنى از آن گروه كودكى را به سوى پيغمبر برداشت و گفت : أَ بِهَذَا أَحُجَّ . فرمود : نَعَمْ وَ لَكَ أَجْرُ دُرِّ ارْضَ سَرَفُ ، عايشه را عادت زنان برسيد و او عمره بسته بود ، پيغمبر فرمود : موى سر را به شانه بزن و عمره را بگذار ، لكن محل مباش از آن عمره ، بلكه حج را بر عمره درآر و تمامت اعمال حج را متحمل باش ، و طواف خانه را دست بازگير ، چندان كه زمان طهر برسد .
ص: 1580
و در موضع سرف (1) فرمود : هركس با او هدى نباشد و خواهد حجّ را عمره گرداند ، گو چنان كن ؛ و هركس با خود هدى مىراند بر حجّ خود ثابت باشد . پس به جواز اين حكم آنان كه هدى با خود نداشتند بعضى احرام به عمره بستند و از حجّ بيرون شدند و جماعتى بر احرام حجّ بماندند .
و ابو موسى چنان كه از اين پيش گفته شد كه در پاره اى از اراضى يمن حكومت داشت در اين وقت به حضرت رسول شتافت و عرض كرد : يا رسول اللّه نيّت خود را با نيّت تو پيوستيم ؛ لكن قربانى ندارم . فرمود : كار از آن گونه كن كه ديگر مردم همى كنند .
و شب يكشنبه چهارم ذيحجه در منزل ذى طوى (2) نزول فرمود و نماز بامداد در آنجا بگزاشت و از جانب فراز ثنيّهء كداء (3) به مكه درآمد و چون به باب بنى شيبه رسيد و خانه كعبه ديدار شد اين دعا بخواند : اللَّهُمَّ زِدْ هَذَا الْبَيْتَ تَعْظِيماً وَ تَشْرِيفاً وَ تَكْرِيماً وَ مَهَابَةٍ وَ زِدْ مِنْ عَظَمَتِهِ مِمَّنْ حَجُّهُ وَ اعتمره تَشْرِيفاً وَ تَكْرِيماً .
پس مسجد الحرام را تشريف داده استلام و تقبيل حجر الاسود فرمود و طواف خانه را به پاى برد ، و هنگام طواف رداى مبارك از زير كش ايمن برآورده به دوش چپ انداخت و هفت نوبت طواف داد و در سه كرّت نخست دوان دوان همىرفت ، و در چهار آخر كار به رفق و توانى (4) همى كرد و در هر طرف استلام حجر الاسود و مس ركن يمانى فرمود و در ميان اين دو ركن همى گفت : رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ . (5)
و مردمان را انهاء داد كه هفتاد ملك در ركن يمانى نگرانند تا هر كه گويد : اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ الْعَفْوَ وَ الْعَافِيَةَ فِى الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنَا
ص: 1581
عَذابَ النَّارِ . اين ملايك آمين گويند .
بالجمله بعد از آنكه طواف تمام كرد به مقام ابراهيم آمد و اين آيت بخواند : وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْمعِيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ . (1) آنگاه مقام را در ميان خانه و خود بداشت و دو ركعت نماز بگزاشت ، در ركعت نخستين بعد از فاتحه : قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ (2) ، و در ركعت ثانى بعد از فاتحه : قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (3) قرائت كرد ، آنگاه به نزديك چاه زمزم رفت و از آب زمزم بياشاميد و گفت : اللَّهُمَّ أَنَّى أَسْأَلُكَ عِلْماً نَافِعاً وَ رِزْقاً وَاسِعاً وَ شِفَاءً مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ سُقْمٍ. و در قرائت روى مبارك را به سوى كعبه داشت .
ديگر باره به نزديك حجر الاسود آمد و ديگر بار استلام و تقبيل فرمود ، و از باب الصّفا از مسجد بيرون شد و به سوى كوه صفا راه برگرفت و اين آيت بخواند : إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَلِيمٌ . (4) و فرمود : ابتدا مى كنم بدانچه خداى بدان ابتدا كرده و در ميان كوه صفا و مروه هفت بار سعى نمود و سه نوبت هروله به جاى آورد ، و چهار نوبت مشى نمود . و چون بر صفا برآمد روى به قبله آورده در خانه مباركه مىديد و به توحيد و تكبير قيام مى فرمود ، و به قدر آنكه كس سوره بقره را به توانى قرائت كند بر فراز جبل توقف مى فرمود ، و دعا مى كرد و همىگفت : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ لَهُ لِمَلَكِ وَ لَهُ الْحَمْدُ يَحْيَى وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَىُّ لَا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ ، لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاحزاب وَحْدَهُ و دعا مى كرد .
به اين طريق سه نوبت و همچنان در مروه به اين نحو معمول داشت و چون از كار سعى بپرداخت فرمان كرد كه هركس هدى با خود ندارد از احرام بيرون شود و .
ص: 1582
محلّ گردد ، و در روز ترويه (1) در حين توجه به منى احرام به حج بندد و آنكه هدى داشته باشد بر احرام خود بپايد تا روز نحر برسد ، و اگر آنچه اين زمان بر من مكشوف افتاد از پيش آگهى رسيده بود هدى با خود بر نمى داشتم ؛ بلكه در مكه مى خريدم و احرام خود را به عمره بدل مى ساختم و چنان كه شما محلّ شديد من نيز محلّ مى بودم ؛ لكن چون هدى با من است محلّ نتوانم شد تا هدى را نحر كنم .
در اين وقت سراقة بن مالك بن جعشم الكنانى (2) برخاست و گفت : جواز فسخ حجّ به عمره يا قران ميان حجّ و عمره ، خاصّ امسال است يا هميشگى خواهد داشت ؟ فرمود : هميشه خواهد بود و انگشتان مبارك را بر يكديگر مشبك ساخت و فرمود : دَخَلَتِ الْعُمْرَةُ فِى الْحَجِّ الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ . و اين اشارتى بود بر ابطال عقيدت جاهليين كه مى گفتند عمره در اشهر حجّ گناهى بزرگ است .
علماى عامه گويند : رسول خداى اين سخن از بهر آرامش قلوب جماعتى كرد كه هدى با خود نداشتند ، لكن آنچه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله اختيار كرد نيكوتر است .
بالجمله عمر بن الخطّاب بر احرام خود بپائيد ، رسول خداى او را طلب داشت و فرمود : اى عمر هدى رانده باشى ؟ گفت نرانده ام . فرمود : چرا حلال نشوى با اينكه من حكم رانده ام . عرض كرد : وَ اللَّهِ يَا رَسُولَ اللَّهِ لَا أَحْلَلْتُ وَ أَنْتَ مُحْرِمُ . پيغمبر فرمود :أَنَّكَ لَا تُؤْمِنْ بِهَا حَتَّى تَمُوتَ . يعنى : هرگز ايمان به حجّ تمتع نخواهى آورد .
و اين سخن كنايت از آن بود كه عمر در انكار متعة الحجّ ببود تا هنگام خلافت خود ، آنگاه بر منبر صعود داد و گفت : مُتْعَتَانِ كَانَتَا فِى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ حلالين وَ أَنَا أَ حَرِّمْهُمَا وَ أُعَاقِبُ عَلَيْهِمَا . و مردم را انهى نمود و مرتكب آن را وعدهء عقاب و عذاب داد و گفت : دو متعه در عهد رسول اللّه روا بود و من هر دو را حرام كردم ، و آن متعه زنان و متعه حجّ است .
بالجمله به روايت عامه و خاصه : ابو بكر و طلحه و زبير و گروهى كه هدى با خود داشتند بر احرام خويش بپائيدند ، چون فاطمه زهرا عليها السّلام و ازواج رسول خداى هدى با خود نداشتند از احرام بيرون شدند و هركس از اصحاب قربانى نداشت محلّ شد .
گويند روزى رسول خداى بر كعب بن عجره گذشت و او محرم بود و شپش ازنى
ص: 1583
سر او مىريخت ، فرمود : آيا اين جانوران تو را زحمت مى رسانند ؟
عرض كرد : چنين است .
در اين وقت اين آيت مبارك فرود شد : وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَكُمْ حَتَّى يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ ، فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ فَإِذا أَمِنْتُمْ فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ تِلْكَ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ ذلِكَ لِمَنْ لَمْ يَكُنْ أَهْلُهُ حاضِرِي الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ . (1)
مىفرمايد : به پاى بريد افعال حج و عمره را و اگر بيمارى و بيمناكى و جز آن شما را از اداى فرائض دفع دهد بر شما است كه بر آنچه نيرو داريد قربانى كنيد ، و بر آنچه نيرو نيافته ايد ، قضا كنيد و بايد سرهاى خود را از موى سترده نكنيد تا آنگاه كه قربانى را به جاى خويش برسانيد ، يعنى اگر كار به عمره باشد بايد به مكه رسانيد و اگر حجّ باشد بايد به منى برد و اگر كس مريض باشد يا او را از شپش و اگر نه مرض صداع و ديگر چيزها رنجى رسد و حاجت بستردن سر اوفتد ، بر اوست كه سر بسترد و فدا دهد ، يعنى سه روز روزه بگيرد يا شش مسكين را دو مدّ (2) طعام دهد يا ده مسكين را هر يك مدى عطا فرمايد ؛ و اگر نه قربانى كند شترى يا گاوى و از اين كمتر گوسفندى باشد ، چه اين جمله عصيان ستردن سر را كفايت خواهد نمود و آن كس كه از عمره برخوردار شود و حال آنكه آهنگ حج كرده باشد او را واجب گردد كه بر آنچه توانا باشد از شتر و گاو و اگر نه گوسفند قربانى كند ، و اگر نتواند در ايام حج سه روز روزه بدارد و چون باز وطن شود ، هفت روز ديگر بيفزايد كه اين جمله عشره كامله است . همانا اين عمره و حجّ تمتع از براى مردم مانى است كه چهل ميل يا بيشتر از مكه دور باشند ، لكن آنان كه چندين بعد مسافت ندارند يا ساكن مكه و حاضر مسجد الحرام اند ايشان را حج قران يا افراد باشد ، آنگاه مى فرمايد : از خداى بترسيد و از آنچه در مناسك حجّ حكم شده بيرون مشويد كه عقوبت خداوند در حق بى فرمانان سخت است .
مع القصه پيغمبر ، كعب بن عجره را فرمود تا سر بسترد و روزه را سه روز مقرّرنه
ص: 1584
داشت و تصدق را به شش مسكين نهاد كه هر يك را دو مدّ بدهد ، و نسك (1) را گوسفندى بفرمود .
و ديگر چنان افتاد كه در مكه طفل يك روزه را به حضرت رسول آوردند فرمود :من كيستم ؟ به زبان آمد و گفت : تو رسول خدائى . فرمود : راست گفتى ، خداوند بركت فرمايد در تو . بعد از آنكه آن طفل بزرگ شد و آثار سخن پيغمبر از او پديدار شد به (مبارك يمامه) ملقب گشت .
هم در اين وقت على عليه السّلام كه سفر يمن كرده بود - چنان كه به شرح رفت - از راه برسيد و شترى چند به نيّت هدى با خود آورد . پيغمبر فرمود : يا على هيچ نگفتى كه چه نيّت دارى ؟ عرض كرد : گفتم الها به همان احرام بستم كه رسول تو به حج احرام بسته ، و هدى با خويشتن آورده ام . فرمود : تو نيز بر احرام خويش بباش .
هم در اين وقت علىّ مرتضى ، فاطمه زهرا را ديدار كرد كه جامه مصبوغ پوشيده و سرمه در چشم مبارك كشيده . فرمود : از بهر چه محلّ شدى ؟ عرض كرد كه : به فرمان رسول خداى از احرام بيرون شدم . و پيغمبر در اين سخن تصديق فرمود .
همانا علماى شيعه و مفسرين اثنىعشريه از براء بن عازب و جابر بن عبد اللّه انصارى و سلمان و ابو ذر و عمّار و حذيفه و جز اينان حديث كنند كه : چون نصاراى نجران - چنان كه ذكر شد - با رسول خداى كار به مصالحه كردند و اداى حلّه و ديگر چيزها بر ذمّت نهادند ، جبرئيل فرود شد و رسول خداى را به حجّ وداع فرمان آورد ، پيغمبر آهنگ حج كرد و على را سفر يمن فرمود تا آن حلّه ها را مأخوذ دارد .
و چون به آهنگ حج از مدينه بيرون شد مكتوبى به على فرستاد كه من آهنگ مكّه نمودم ، و تو بايد بعد از انجام امر طريق مكّه گيرى و در آن اراضى مرا ديدار كنى . پس على آن حلّه ها كه مأخوذ داشته بود حمل داد و با جماعتى كه ملازمت
ص: 1585
ركاب داشتند راه مكه پيش داشت ، و در ميقات اهل يمن احرام بست و چهل و چهار (44) شتر از بهر هدى براند ، و در آن وقت حجّ مفرد و قارن بود و كس از حج تمتع آگهى نداشت .
بعد از رسيدن رسول خدا به مكه و رسانيدن جبرئيل اين آيت را : وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلَّهِ . (1) پيغمبر مردم را خطبه كرد و احرام به حج بست و همى خواست عمره را در حجّ برد و مردم را بياگاهاند كه آن را كه هدى نباشد محلّ شود ، چنان كه مذكور شد . عمر بن الخطاب و جماعتى سر برتافتند و گفتند : ما محلّ شويم و با زنان خويش درآميزيم و آب از سر ما مى چكيده باشد ؛ و رسول خداى اشعث و اغبر باشد .
مع القصه چون على عليه السّلام برسيد پيغمبر شاد خاطر گشت و از رنج راه او پرسيدن گرفت ؟
عرض كرد : يا رسول اللّه بدانچه فرمان رفت تقديم خدمت كردم و حلّه ها بستدم و حمل دادم ، چون راه با مكه نزديك افتاد ، خواستم تا زودتر تقبيل حضرت كنم ، پس ايلغاركنان طريق حضرت گرفتم .
فرمود : در احرام چه نيّت بستى ؟
عرض كرد كه : با من رقم نكردى بر چگونه حج كنم لاجرم نيّت خويش در نيّت تو بستم و گفتم : اللَّهُمَّ اهلالا كاهلال نَبِيِّكَ .
فرمود : هدى به چند راندى .
گفت : چهل و چهار (44) شتر برانده ام .
رسول خداى گفت : اللَّهُ أَكْبَرُ شَارَكْتنِى فى حِجًى وَ هَدْيى . با من مشاركت كرده اى در حجّ من و هدى من ، همانا من شصت و شش (66) شتر رانده ام ، اكنون بر احرام مى باش و مراجعت كرده با قوم به نزديك من بشتاب .
ص: 1586
پس على عليه السّلام باز لشكرگاه شد و مردم را نگريست كه تنگها بر گشوده اند و حلّه ها را در بر راست كرده اند ، بر خالد بن وليد خشم گرفت و فرمود : نه آخر من تو را به نيابت خويش برگماشتم چرا اين حلّه ها را بديشان تسليم دادى ؟
خالد گفت : چندان الحاح كردند كه مرا از انجاح آرزوى ايشان گريز نماند ، اين نيايش از بهر آن كردند كه خويش را از براى احرام آرايش كنند .
على عليه السّلام فرمود : يا سبحان اللّه و حلّه ها را از مردم بستد و فرمان كرد تا بگستردند و گرد بستردند و در تنگها استوار كردند ، اين كار بر مردم صعب رفت ؛ و در على عليه السّلام زبان برگشودند .
و چون امير المؤمنين به حضرت رسول پيوست و حلّه ها را تسليم داد ، شكايت وى به پيغمبر آوردند . فرمود : على جز بر صواب كار نكند . هم بدين سخن زبان بازنگرفتند . لاجرم رسول خداى فرمان كرد تا منبرى نصب دادند و بر منبر صعود كرده خطبه بخواند و گفت : ارْفَعُوا أَلْسِنَتَكُمْ عَنِ عَلَى فانّه خَشِنُ فِى ذَاتِ اللَّهُ غَيْرَ مُدَاهِنُ فِى دِينِ اللَّهِ . يعنى : زبان از على بازداريد كه او در راه خدا و كار دين مردى درشت باشد و نرمى نكند . مردمان چون بدانستند كه كردار ايشان رسول خداى را به خشم آورد لب از گفتار ببستند .
اكنون به سر سخن آئيم .
چون مردم عرب در جاهليّت آداب حج را بيرون شريعت قانونى چند را متابعت داشتند ، خداوند اين آيات مبارك را به رسول خويش فرستاد الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى ، وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ ، لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ وَ اذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ وَ إِنْ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّينَ . (1)مى فرمايد : زمان حج در شهور معروف است كه عبارت از شوال و ذى القعده و ذى الحجّه باشد و بعضى از افعال حجّ مانند وقوف در عرفه و مشعر و منى و ذبح خاص عشر اول ذى الحجّه است ، پس كسى را كه بر وى حجّ درآمد با زنان نتواند هم بستر شد و با مردمان منازعت نتواند و طغيان در شريعت نتواند نمود و بر آنچه مى كنيد خداى داناست ، و زاد از براى سفر خويش حمل دهيد و بهترين توشه ها .
ص: 1587
پرهيزكارى است . آنگاه مى فرمايد : اى خداوندان عقل ، خوف و خشيت خداى را از دل فرومگذاريد و گناهى بر شما نباشد اگر از خداوند در موسم به دستيارى تجارت و سود بازرگانى طلب روزى كنيد ، بر خلاف جماعتى كه چنان مى دانستند كه در موسم حجّ بازرگانى گناهى باشد . آنگاه مىفرمايد : هنگام مراجعت از عرفات در مشعر الحرام خداى را به تلبيه و تهليل ياد كنيد چنانچه راه نمود شما را به مناسك حج و از اين پيش گمراه بوديد .
ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ، فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ آباءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً فَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ أُولئِكَ لَهُمْ نَصِيبٌ مِمَّا كَسَبُوا وَ اللَّهُ سَرِيعُ الْحِسابِ وَ اذْكُرُوا اللَّهَ فِي أَيَّامٍ مَعْدُوداتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقى وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ . (1)
همانا جماعتى از قريش و حلفاى ايشان كه از حمس شمرده مى شدند - و ما در داستان فتح مكه حمس را شناخته داشتيم - اين جماعت در وقوف عرفات با ديگر مردم متفق نمى شدند ، و در مشعر الحرام توقف مىجستند و مى گفتند : ما از اهل حرميم و از حرم بيرون نمىشويم و ننگ داشتند كه با مردم به عرفات شوند و به اتّفاق به مشعر بازآيند . لا جرم خداوند مى فرمايد كه : بازگرديد اى جماعت قريش از عرفات به مشعر چنان كه ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و ديگر پيغمبران كه از پس ايشان بودند از عرفات افاضه مى نمودند ، و از ديگرگون ساختن مناسك حج طلب آمرزش كنيد از خداوند مهربان ، و همچنان مردم عرب در جاهليّت به عادت بودند كه بعد از گذاشتن حج در برابر خانه مى ايستادند و ندا در مى دادند و به بانگ بلند پدران درگذشته خود را تذكره مىكردند ، و ايشان را به شجاعت و سماحت ياد مى نمودند و بر يكديگر فخر مى جستند . خداوند مى فرمايد : به جاى آنكه پدران خود را ياد مى كنيد خداى را ياد كنيد نيكوتر از ياد كردن پدران خود ، و نيز مى فرمايد : آن مردم كه خداى را ياد مى كنند از بهر دنيا از نعمت آن جهانى بى بهره مى مانند و آنان كه خير دنيا و آخرت را توأمان مى طلبند و نصيبه تمام يابند ، چه ايشان به دولت آخرت و نعمت آن جهانى كافر نيستند . .
ص: 1588
گويند : رسول خداى بيمارى را عيادت كرد و او را مرض زحمت مى داد فرمود :چرا در حق خويش دعاى خير نمىكنى ؟ عرض كرد كه : از خداى چنين مىخواهم كه عقاب آن جهانى را در اين جهانم بخشاند كه بر آتش دوزخ صبر نتوانم كرد .پيغمبر فرمود چرا نمىگوئى ؟ الّلهمّ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ . (1) چون اين دعا كرد شفا يافت .
و نيز مى فرمايد : ياد كنيد خداى را در روزهاى شمرده كه عبارت از ايام تشريق است و آن روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجّه است . و نيز مى فرمايد : روا باشد كه دو روز از ايام تشريق را بعد از اداى جمرات سه گانه در منى متوقف باشند ، و همچنان روا باشد كه تمام سه روز ايّام تشريق را در منى بمانند و روز سيم رمى جمرات سه گانه كنند ، و اين حكم از بهر آن است كه جماعتى از عرب را گمان مى رفت كه وقوف دو روزه در منى عصيانى است و بعضى توقف سه روزه را گناهى مى پنداشتند .
مع القصه رسول خداى از يكشنبه تا پنجشنبه كه هشتم ذيحجه بود چهار روز در مكه اقامت فرمود ؛ روز پنجشنبه وقت زوال شمس بر حسب فرمان مردمان غسل كردند و در ركاب رسول خداى راه منى گرفتند ، و فرمان كرد تا هركه محل شده احرام به حج بست و پيغمبر در آن روز نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را در منى بگزاشت و همچنان شب را به پاى برد و نماز صبح را ادا كرد ؛ و چون آفتاب سر بر زد راه عرفات پيش گرفت و در خيمه اى كه از بهر او در نمره (2) عرفات افراشته بودند فرود شد و ببود تا آفتاب از فراز سر طريق نشيب گرفت ، اين وقت غسل كرد و با قريش و ديگر مردم به عرفات درآمد و اين خطبه مباركه را در عرفات بر مردم قرائت فرمود :
الْحَمْدُ لِلَّهِ نَحْمَدُهُ وَ نَسْتَعِينُهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ وَ نَتُوبُ اليه وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شُرُورِ أَنْفُسِنَا وَ سَيِّئَاتِ أَعْمَالِنَا مَنْ يُهْدَى اللَّهُ فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادى لَهُ ، وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ، أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَحُثُّكُمْ عَلَى .
ص: 1589
الْعَمَلُ بِطَاعَتِهِ وَ أَسْتَفْتِحُ اللَّهِ بِالَّذِى هُوَ خَيْرُ .
أَمَّا بَعْدُ ، أَيُّهَا النَّاسُ اسْمَعُوا مِنًى أَبْيَنُ لَكُمْ فانّى لَا أَدْرِى لَعَلَى لَا أَلْقَاكُمْ بَعْدَ عامى هَذَا فِى موقفى هَذَا ، أَيُّهَا النَّاسُ انَّ رِبَا الْجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعُ وَ أَوَّلَ رِباً أَبْدَأَ بِهِ رِبًا [ عَمِىَ ] الْعَبَّاسُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ انَّ دِمَاءَ الْجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعَةُ وَ أَوَّلَ دَمٍ أَبْدَأَ بِهِ دَمُ حَارِثِ بْنِ رَبِيعَةَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ انَّ مَآثِرِ الْجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعَةُ غَيْرِ السدانة وَ السِّقَايَةَ وَ الْعَمْدُ قَوَدُ وَ شِبْهُ الْعَمْدِ مَا قُتِلَ بِالْعَصَا وَ الْحَجَرِ فِيهِ مِائَةُ بَعِيرٍ فَمَنْ ازْدَادَ فَهُوَ مِنْ [ أَهْلُ ] الْجَاهِلِيَّةُ . أَيُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّيْطَانَ قَدْ يَئِسَ أَنْ يُعْبَدَ بأرضكم هَذِهِ وَ لَكِنَّهُ قَدْ رِضَى أَنْ يُطَاعَ فِيمَا سِوَى ذَلِكَ فِيمَا تحتقرون مِنْ أَعْمالَكُمْ .
أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً (1) انَّ الزَّمَانِ اسْتَدَارَ فَهُوَ الْيَوْمَ كَهَيْئَةِ يَوْمُ خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الارض وَ إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ (2) ثَلَّثْتَ مُتَوَالِيَاتٍ وَ وَاحِدُ فَرَدَّ ذُو الْقَعْدَةِ وَ ذُو الْحِجَّةِ وَ مُحَرَّمُ وَ رَجَبُ الَّذِى بَيْنَ جُمَادَى وَ شَعْبَانُ أَلَا هَلْ بَلَغَتْ ؟
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ لِنِسَائِكُمْ عَلَيْكُمْ حَقّاً وَ لَكُمْ عَلَيْهِنَّ حَقّاً فَعَلَيْهِنَّ انَّ لَا يُوطِئْنَ فُرُشَكُمْ غَيْرُكُمْ وَ لَا يُدْخِلْنَ بُيُوتَكُمْ أَحَداً تَكْرَهُونَهُ الَّا باذنكم وَ لا يَأْتِينَ بِفَاحِشَةٍ فَانٍ فَعَلْنَ فَقَدْ آذَنَ لَكُمْ أَنْ [ تَعْضُلُوهُنَّ ] تَهْجُرُوهُنَّ فِى الْمَضَاجِعِ وَ تَضْرِبُوهُنَّ [ ضَرْباً غَيْرَ مُبْرِحٍ ] ، فَانِ انْتَهَيْنَ وَ أَطَعْنَكُمْ فَعَلَيْكُمْ كِسْوَتُهُنَّ وَ رِزْقُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ فانّما النِّسَاءِ عِنْدَكُمْ عَوَانٍ لَا يَمْلِكْنَ لانفسهنّ شَيْئاً أَخَذْتُمُوهُنَّ بِأَمَانَةِ اللَّهِ وَ اسْتَحْلَلْتُمْ فُرُوجَهُنَّ بِكَلِمَةِ اللَّهِ ، فَاتَّقُوا اللَّهَ فِى النِّسَاءِ وَ اسْتَوْصُوا بِهِنَّ خَيْراً . [ الَّا هَلْ بَلَغَتْ ، اللَّهُمَّ اشْهَدْ ] .
أَيُّهَا النَّاسُ أَنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ أُخُوَّةُ وَ لَا يَحِلُّ لِامْرِئٍ مَالِ أَخِيهِ الَّا عَلَى طِيبِ نَفْسٍ أَلَا هَلْ بَلَغَتْ ؟ اللَّهُمَّ أَشْهَدُ . أَلَا لَا ترجعنّ بَعْدِى كُفَّاراً يَضْرِبُ بَعْضُكُمْ رِقَابَ بَعْضٍ فانّى قَدْ تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا انَّ أَخَذْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا .
ص: 1590
كِتَابُ اللَّهَ رَبَّكُمْ أَلَا هَلْ بَلَغَتْ ؟ اللَّهُمَّ اشْهَدْ .
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ رَبِّكُمْ وَاحِدٍ وَ انَّ أَبَاكُمْ وَاحِدٍ كُلُّكُمْ لآِدَمَ وَ آدَمَ مِنْ تُرَابٍ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ (1) ، وَ لَيْسَ لعربىّ عَلَى عجمىّ فَضْلِ الَّا بِالتَّقْوَى الَّا [ هَلْ بَلَغَتْ ؟ اللَّهُمَّ اشْهَدْ . قَالُوا نَعَمْ . قَالَ ] وَ لْيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ.
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ اللَّهُ [ قَدْ ] قَسَمَ لِكُلِّ وَارِثٍ نَصِيبَهُ مِنَ الْمِيرَاثِ ، وَ لَا يَجُوزُ [ لِوَارِثٍ ] وَصِيَّتِهِ فِى أَكْثَرَ مِنَ الثُّلُثِ وَ الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ مَنِ ادَّعَى الَىَّ غَيْرِ أَبِيهِ أَوْ تَوَلَّى غَيْرَ مَوَالِيهِ فَهُوَ مَلْعُونُ لَا يَقْبَلُ اللَّهُ مِنْهُ صَرْفاً وَ لَا عَدْلًا ، وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ. (2)
بعضى از فقرات اين خطبه و ديگر كلمات كه رسول خدا فرمودند ، به پارسى ترجمه مى شود :
انهاء فرمود كه خونها و مالهاى شما و عرض هاى شما بر يكديگر حرام است ، دانسته باشيد از اين پس در اين موقف شما را ديدار نخواهم كرد شما را مى آگاهانم كه قوانين جاهليّت را در زير قدم سپردم ؛ و هر خون كه در جاهليت ريخته شد باطل كردم تا كس به خونخواهى برنخيزد ؛ و اول خونى را كه هدر ساختم خون حارث بن ربيعة بن عبد المطّلب (3) است كه مرا مانند پدر و اگر نه منزلت برادر دارد ، و اول ربائى كه برگرفتم رباى عباس بن عبد المطّلب است تا نخست خون و مال خود را به زير پاى نهاده باشم .
و نيز فرمود :
بيم كنيد از خداى در حق زنان خويش كه ايشان به كلمه خداوند به .
ص: 1591
نكاح شما اندرند و حق شما بر ايشان آن بود كه بيگانه را بر بساط شما راه نگذارند ، و اگر جز اين كنند و آن كس كه مكروه شماست بر بساط شما راه دهند ايشان را مضروب داريد ، چنان كه اثر ضرب بر اعضاى ايشان آشكار نگردد و بر شماست كه ايشان را به كسوت و نفقه معروف كفيل باشيد .
و هم از كلمات آن موقف است كه فرمود :
من دو چيز در ميان شما باز مى گذارم اگر توسل بدان جوئيد از در ضلالت نخواهيد بود و آن قرآن است و ديگر عترت و اهل بيت من است و اين هر دو دست از هم بازنگيرند چندان كه در كنار حوض كوثر با من آيند ، پس نظاره باشيد تا با اين هر دو چه كار پيش خواهيد داشت و دانسته باشيد كه فرداى قيامت از شما پرسش كنند كه محمّد رسالت خويش را با شما بگذاشت و چگونه كار پيش داشت ، شما چه خواهيد گفت ؟
عرض كردند : گواهى خواهيم داد كه شرط رسالت و امانت به پاى برد .
رسول اللّه بعد از اصغاى اين سخن انگشت شهادت به سوى آسمان فراز كرد و سه كرّت گفت : اللَّهُمَّ اشْهَدْ.
آنگاه فرمود : اى گروه مسلمانان دانسته باشيد كه سه چيز كينه ها را از سينه ها سترده كند : نخست اخلاص در عمل ؛ دويم نيك سگالى برادر مؤمن ؛ و سه ديگر التزام جماعت .
و اين هنگام همچنانكه در عرفه به پاى بود ام الفضل بنت الحارث الهلاليه مادر عبد اللّه بن عباس قدحى پرشير به حضرت فرستاد ، رسول خداى چنان بياشاميد كه مردمان نگران شدند و بدانستند كه روزه نباشد .
بالجمله بعد از اداى خطبه بلال را فرمان داد تا بانگ نماز برداشت و اقامت نمود پس نماز پيشين بگزاشت . آنگاه بلال اقامت نمود و نماز ديگر را به جمع تقديم و به يك اذان و دو اقامت بگذاشت ، و مردمان را انهى داد كه اين همه موقف است و بر ناقه قصوى سوار شده به بطن وادى درآمد . و به روايتى بر ناقه عضبا نشست و همچنان بر پشت شتر خداى را حمد و ثنا بگفت و ديگر باره اين كلمات را بدين گونه
ص: 1592
بفرمود :
يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلَّ دَمٍ كَانَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ فَهُوَ هَدَرُ ، وَ أُوِّلَ دَمٍ هَدَرُ دَمُ الْحَارِثِ بْنَ رَبِيعَةَ بْنِ الْحَارِثِ كَانَ مسترضعا فِى بَنَى هُذَيْلٍ فَقَتَلَهُ بَنُو اللَّيْثِ ، أَوْ قِيلَ كَانَ مسترضعا فِى بَنَى لَيْثٍ فَقَتَلَهُ هُذَيْلُ .
و همچنان فرمود :
وَ كُلُّ رِبًا كَانَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ فَمَوْضُوعُ وَ أَوَّلَ رِباً وَضَعَ رِبَا الْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ .
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ الزَّمَانِ قَدْ اسْتَدَارَ فَهُوَ الْيَوْمَ كَهَيْئَةِ يَوْمُ خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ ، و إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ (1) رَجَبُ المضر الَّذِى بَيْنَ جُمَادَى وَ شَعْبَانَ وَ ذُو الْقَعْدَةِ وَ ذُو الْحِجَّةِ وَ الْمُحَرَّمُ ، فَلا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ فانٍ النَّسِيءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ (2) ، فَكَانُوا يُحْرِمُونَ الْمُحْرِمِ عَاماً وَ يَسْتَحِلُّونَ صُفْراً وَ يُحْرِمُونَ صُفْراً عَاماً وَ يَسْتَحِلُّونَ الْمُحْرِمِ .
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّيْطَانَ قَدْ يَئِسَ أَنْ يُعْبَدَ فِى بِلَادِكُمْ الَىَّ آخَرَ الابد وَ رِضَى مِنْكُمْ بمحقّرات الاعمال .
أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ كَانَتْ عِنْدَهُ وَدِيعَةُ فَلْيُؤَدِّهَا الَىَّ مَنِ ائْتَمَنَهُ عَلَيْهَا .
أَيُّهَا النَّاسُ انَّ النِّسَاءِ عِنْدَكُمْ عَوَانٍ لَا يَمْلِكْنَ لانفسهنّ ضَرّاً وَ لَا نَفْعاً أَخَذْتُمُوهُنَّ بِأَمَانَةِ اللَّهِ وَ اسْتَحْلَلْتُمْ فُرُوجَهُنَّ بِكَلِمَاتِ اللَّهُ ، فَلَكُمْ عَلَيْهِنَّ حَقُّ وَ لَهُنَّ عَلَيْكُمْ حَقٍّ وَ مَنْ حَقُّكُمْ عَلَيْهِنَّ أَنْ لَا يُوطِئْنَ فُرُشَكُمْ وَ لَا يُعْصَى مِنْكُمْ فِى مَعْرُوفٍ فاذا فَعَلْنَ ذَلِكَ فَلَهُنَّ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ، وَ لَا تَضْرِبُوهُنَّ .
أَيُّهَا النَّاسُ أَنِّى قَدْ تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا انَّ أَخَذْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا كِتَابَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاعْتَصِمُوا بِهِ .
يا أَيُّهَا النَّاسُ أَىُّ يَوْمٍ هَذَا ؟ قالُوا : يَوْمُ حَرَامُ !
ثُمَّ قَالَ : يا أَيُّهَا النَّاسُ أَىُّ بَلَدٍ هَذَا ؟ قالُوا : بَلَدٍ حَرَامُ ! .
ص: 1593
قَالَ : فَانِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حَرَّمَ عَلَيْكُمْ دِمَاءَكُمْ وَ أَمْوَالَكُمْ وَ أَعْرَاضَكُمْ كَحُرْمَةِ يَوْمِكُمْ هَذَا فِى شَهْرِكُمْ هَذَا فِى بَلَدِكُمْ هَذَا الَىَّ يَوْمِ تَلْقَوْنَهُ . أَلَا فَلْيُبَلِّغِ شَاهِدِكُمْ غَائِبِكُمْ لَا نَبِىٍّ بَعْدِى وَ لَا أُمَّةَ بَعْدَكُمْ ، ثُمَّ رَفَعَ يَدَيْهِ حَتَّى أَنَّهُ لَيَرَى بَيَاضِ ابطيه ، ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ اشْهَدْ أَنِّى قَدْ بَلَغَتْ.
چون رسول خداى همچنان بر پشت ناقه به پاى برد به موقف آمد و از ناقه به زير آمده روى به جانب قبله آورده بايستاد و دست به دعا برداشت ، و در دعا الحاح فراوان فرمود .
ابن عباس حديث كند كه : پيغمبر دست به دعا چنان برداشت كه كفهاى دست در برابر چهره مبارك بود و فرمود : فاضل ترين دعا نزد من و جميع پيغمبران كه از پيش بودند اين است : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ (1) . و نيكوتر دعاى روز عرفه است .
و در فضل روز عرفه فرمود : هيچ روز نيست كه بر زيادت از روز عرفه خداوند مردمان را از آتش رهائى دهد ؛ زيرا كه رحمت خداوند در روز عرفه با مردم عرفات نزديك شود و مباهات كند با ايشان بر ملائكه . و مى فرمايد : اين مردمان چه مىخواهند كنايت از آنكه هرچه خواسته اند عطا كرده ايم .
از رسول خداى خبر كرده اند كه فرمود : ابليس هيچ گاه خود را خوارتر و خشمناكتر از روز عرفه نيافته ، چه در آن روز نزول رحمت خداوند و عفو معاصى بزرگ بندگان را معاينه نمود ، الّا در روز بدر كه جبرئيل را نگريست كه از پيش روى ملايك را همى بر صف كرد تا با كفار نبرد آزمايند ، هم آن روز بر شيطان كار به صعوبت رفت .
مع القصه هم در آن روز يك تن از مسلمين كه احرام به حج بسته بود از راحله خود به زير افتاد و جان بداد . پيغمبر فرمود : تا او را با همان جامه احرام كفن كردند و از طلى كردن بوى خوش و حنوط در كفن و پوشانيدن سر او نهى فرمود و گفت :
خداوند او را روز حشر تلبيه كنان و ژوليده موى بعث خواهد كرد .
و هم در اين وقت يك تن از مردم نجد از رسول خداى قانون مناسك حجّ همى .
ص: 1594
جست ، او را بياموخت و فرمان كرد كه به ميان مردم رفته هر قبيله را در همان موقف بدارد كه در ايام پيشين مى ايستادند . و خود چندان در عرفات ببود كه آفتاب در مغرب شد ، مشركان قبل از غروب آفتاب كوچ همى دادند پيغمبر مخالفت ايشان را بعد از غروب راه برداشت ، و فرمود : اى مردم ! حجّ بتاختن اسبان و شتران نيست ، بترسيد از خداى و مردم را پايمال مكنيد .
آنگاه اسامة بن زيد را رديف خود ساخت و زمام ناقه را چنان كشيده همىداشت كه سر ناقه با رحل قريب افتاد ، براى آنكه زحمت كس نكند و مىفرمود : اى مردم بر شما باد بتوانى و چون بر بلنديها صعود مى فرمود مهار ناقه را فرو مىگذاشت تا آسان برآيد ، و در عرض راه به شعبى (1) رسيد و از جانب يسار طريق فرود آمد و نقض وضو كرد ، پس وضوى خفيف بساخت و اسامه را فرمود : جاى نماز آن سوى تر است و سوار شده به مزدلفه (2) آمد و نماز شام و خفتن به يك اذان و دو اقامت به جمع تأخير گذاشت ، و شب شنبه در مزدلفه بيتوته فرمود و نماز صبح در اول وقت چنان كه هنوز جهان را تاريكى داشت بگزاشت ، پس روى به سوى قبله كرد و از بهر دعا ايستاده شد و تكبير و تهليل و توحيد تقرير داد و چندان ببود كه جهان نيك روشن شد .
عبّاس بن مرداس اسلمى گويد كه : پيغمبر در پايان روز عرفه و شب عيد از بهر امّت دعا كرد و طلب مغفرت نمود ، از سترات جلال خطاب آمد كه : گناهان ايشان را به تمامت آمرزيدم الّا مظالم مظلوم كه از ظالم بخواهم گرفت . پيغمبر بناليد و عرض كرد : الها پروردگارا اگر بخواهى چندان از نعمت بهشت مظلوم را كرامت كنى كه رضا دهد ، آنگاه ظالم را بيامرزى . چندان كه در اين دعا الحاح مى فرمود انجاح مسئول به تأخير مى رفت ، چون سپيده سر از كوه بر زد ديگرباره آغاز دعا فرمود و فراوان ضراعت كرد ، در اين وقت جبرئيل فرود شد و مژده اجابت وى برسانيد . رسول خدا نيك شاد شد و تبسّمى بفرمود .
بعضى از اصحاب به عرض رسانيدند : اين ساعتى است كه هرگز تبسّم نمى فرمائى ، كدام شگفتى رسول خداى را به خنده آورد ؟ فرمود : ابليس كه دشمن خداوند است چون مسئول مرا با اجابت مقرون دانست و معاصى امّت مرا قرين .
ص: 1595
آمرزش يافت خاك بر سر پراكند و اينك دعا به ويل و ثبور خود مىكند جزع او مرا به خنده آورد .
بالجمله رسول خداى از آن پيش كه آفتاب سر بركشيد از مشعر الحرام راه برگرفت و فضل بن عباس را كه كودكى نيكوروى بود رديف خويش ساخت ، اين هنگام زنى از قبيله خثعم به عرض رسانيد كه : پدرى پير دارم كه زحمت سفر حجّ را نمى تواند حمل داد اگر من از قبل او تقديم اين خدمت كنم روا خواهد بود ؟ فرمود :روا باشد ، و فضل به جانب زنان نگران بود ، رسول خداى با دست مبارك روى او را از سوى زنان برمى تافت ، و چون به بطن محسّر (1) رسيد ، لختى شتر خويش را به عجل و شتاب براند آنگاه طريق وسطى كه به جمره كبرى منتهى مى شود پيش داشت تا به جمره رسيد كه نزد شجره است و به سنّت رمى جمرات پرداخت به سنگ ريزه اى كه عبد اللّه بن عباس از بهر آن حضرت برگرفته بود ، پس هفت سنگ بينداخت و با هر سنگى تكبير بگفت و تلبيه را قطع كرد .
اين هنگام بلال و اسامه كه حاضر بودند يك تن زمام ناقه گرفتند و آن ديگر با جامه خويش مظلّه (2) از بهر پيغمبر كرده بود تا از زحمت آفتاب محفوظ باشد ، پس مردم را فرمود كه : فرمان اولو الامر و والى حقيقى خود را بپذيريد چندان كه شما را به كتاب خداى خواند و مناسك حجّ را از من نيكو فراگيريد كه از اين پس من حجّ نگزارم و مردم را از بيرون شدن دجال و شمايل او اخبار فرمود و بيم داد .
و از آنجا به منحر آمد تا قربان كند و شترى كه پيغمبر رانده بود با آنچه على از يمن آورده بود صد (100) نفر شتر بود . (3) از جمله شصت و سه (63) نفر را پيغمبر به -
ص: 1596
دست مبارك نحر فرمود كه با سالهاى عمر مباركش برابر باشد ، و ديگر را فرمان كرد تا على نحر فرمود . اين وقت معمّر بن عبد اللّه را كه از اولاد عدىّ بن كعب است پيش خواند و بفرمود تا سر مباركش را بسترد و موى سر را در ميان ازواج و اصحاب بخش كرد تا به تيمّن نگاه بدارند .
گويند يك نيمه موى سر را به ابو طلحه انصارى داد و نيم ديگر را به ازواج و اصحاب عطا كرد و هر يك را يك موى و دو موى به اندازه مراتب رسيد .
حديث كنند كه هم در اينجا خالد بن وليد موى ناصيه پيغمبر را خواستار شد (1) و ملتمس او مقرون اجابت افتاد و خالد آن موى را در طاقيه مغفر خود تعبيه نمود و بدان ميمنت در جنگها مظفّر مى گشت .
و هم گفته اند : پيغمبر از بهر زنان خود گاوى قربان كرد و به روايتى در آن روز دو گوسفند نيز قربان فرمود.
بالجمله از اصحاب جماعتى سر بستردند و گروهى موى بچيدند ، پيغمبر از بهر محلقان سه كرّت طلب آمرزش كرد و از بهر مقصران يك نوبت ، بدانسان كه در روز حديبيه كرد ، فرمان كرد تا از هر شترى از هداياى خاصه پاره اى گوشت قطع كردند و در ديگى بپختند و پيغمبر از گوشت و شورباى آن به اتّفاق على عليه السّلام لختى خورش ساخت ، چه او را شريك هدى ساخته بود . آنگاه بفرمود : تا على پوست و گوشت و .
ص: 1597
جليل شتران را بر مردمان بخش كرد و سلّاخ را از اين اشياء بهره اى نداد ؛ بلكه بيرون از اين اشياء عطائى ديگر كرد ؛ و مردم را انهى داشت كه همه اراضى عرفات موقف است جز بطن عرفه و همه اراضى مزدلفه موقف است الّا منحر ؛ و همه اراضى منى و جبلهاى مكه منحر است . آنگاه عايشه رسول خداى را با طيبى كه مشگ آگين بود مطيّب ساخت ، پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله محلّ گشت و از پس آن سواره به مكه درآمد و از آن پيش كه نماز پيشين برسد همچنان سواره طواف افاضه كرد و اين طواف را طواف صدر نيز گويند .
آنگاه به نزديك چاه زمزم شتافت و بانگ درداد كه : اى بنى عبد المطّلب بكشيد آب از چاه زمزم كه اگر بيم نداشتم كه مردمان بر شما غلبه جويند من نيز آب همى كشيدم پس دلوى سرشار از آب نزد پيغمبر بردند لختى بياشاميد و نيز رغبت به سقايت نمود و عايشه در آن روز از آلايش عادت زنان پاك شد و طواف خانه كرد .
و جماعتى از پيغمبر پرسش كردند كه آيا روا باشد ستردن سر را بر ذبح مقدم دارند ، و ذبح را قبل از رمى معمول دارند و همچنان طواف افاضه را پيش از رمى عامل گردند ؟
فرمود : گناهى نباشد .
آنگاه آنچه از روز شنبه بمانده بود تا روز سه شنبه در منى اقامت فرمود ، و اين سه روز را ايام منى و ايام تشريق خوانند و رمى جمرات ثلثه در اين روز به پاى برد ، و بعد از زوال هر روز از براى جمره هفت نوبت سنگريزه انداخت و ابتدا به جمره دنيا كه در جنب مسجد خيف است فرموده در حين رمى از براى دعا نزد آن جمره توقف فرمود ، و در جمره وسطى هم كار بدين گونه كرد ، آنگاه به رمى جمرة العقبه پرداخت و در نزد آن از بهر دعا توقف نفرمود و در رمى هر سنگى تكبيرى گفت .
و گويند در روز يكشنبه دويم عيد كه آن را (يوم الروس) گويند خطبه بخواند و در روز دوشنبه سيم عيد كه آن را (يوم الاكارع) (1) گويند خطبه ديگر بخواند و در آن خطبه وصيّت فرمود به نيكوئى با ذوى الارحام .
اين وقت عباس بن عبد المطلب دستورى خواست كه به جهت رعايت سقايتب)
ص: 1598
شب در مكه بيتوته نمايد . پيغمبر او را رخصت فرمود و روز سه شنبه آخر (ايام التّشريق) كه آن روز را (يوم النّفر) گويند به موضع محصّب (1) كه آن را ابطح نيز خوانند تشريف داد ، عايشه عرض كرد : يا رسول اللّه ساير زنان حج و عمره كنند و من بى عمره حج گذاشته باشم ، رسول خداى فرمان كرد تا برادر عايشه عبد الرحمن او را برداشته به تنعيم (2) برد تا احرام به عمره بست و به مسجد الحرام آمده طواف خانه به پاى برد و در مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف بگذاشت و سعى ميان صفا و مروه نموده به حضرت رسول بازآمد .
گويند : روز دوشنبه پيغمبر با اسامه فرمان كرد كه فردا در محصّب نزد خيف بنى كنانه نزول خواهيم كرد ، از قضا ابو رافع مولى رسول خدا بىآنكه فرمانى به دو رسد خيمه آن حضرت را در آن موضع برافراشت و شب چهارشنبه پيغمبر در محصّب بيتوته فرمود ، و مردم را فرمان كرد كه آنان كه طواف خانه كنند از مكه بيرون نشوند و صبح چهارشنبه از آن پيش كه سپيده سر برزند به مكه رفت و طواف وداع كرد و از كداء از طرف اسفل مكه بيرون شد .
بالجمله در اين سفر حجة الوداع ده (10) روز در مكه موقف گشت و در آن ايام نماز را به قصر مى گذاشت . و بعد از هر نماز با اهل مكه مى فرمود : أَتِمُّوا صَلَاتِكُمْ يَا أَهْلَ مَكَّةَ فانّا قَوْمٍ سَفَرٍ .
چون رسول خداى بعد از حجّة الوداع آهنگ مدينه فرمود ، جبرئيل فرود شد و فرمان بياورد كه اى محمد تبليغ رسالت بر وجه كمال به پاى بردى ، و اكنون وقت است كه سفر آن جهانى كنى مىبايد اسرار ربوبيّت و ودايع الوهيّت را با على عليه السّلام كه
ص: 1599
نفس نفيس توست تسليم دارى ، و عهد و بيعت او را بر ذمّت تمامت مسلمين واجب دارى .
لاجرم پيغمبر على را حاضر ساخته مجلس را از بيگانه بپرداخت و او را از خزائن اسرار الهى آگهى داد ؛ اما در كشف اين معنى كار به تأخير مى كرد چه دانسته بود اين كار بر منافقين دشوار آيد .
همانا عايشه استشمام رايحه اين سرّ بكرد و بر وى ناگوار افتاد و به حضرت رسول آمده در كشف اين معنى الحاح فراوان نموده ، پيغمبر فرمود : اى عايشه اگر از اين قصّه كه من با على خلوتى كرده ام كسى را آگهى دهى بى فرمانى من كرده اى و از جمله كافران خواهى بود ، اما سينه عايشه از حمل اين راز تنگى گرفت و حفصه دختر عمر را آگهى داد و همچنين حفصه ، عمر را و عمر ، ابو بكر را بياگاهانيد و اندك اندك ابو عبيدة بن الجرّاح و عبد الرّحمن بن عوف و جماعتى ديگر آگاه شدند .
و به عقيده علماى اثنىعشريه اين جمله با هم مواضعه نهادند كه وجود مبارك پيغمبر را گزندى رسانند و به تعليم شيطان كار بر كمين نهادن عقبه هرشى (1) نهادند چنانچه در غزوهء تبوك كردند .
بالجمله دشمنان پيغمبر از قريش و جماعت طلقا و منافقين انصار انجمن شدند و در قتل پيغمبر همداستان شدند كه آن حضرت را به سقايت سم مقتول سازند و اگر اين نتوانند به اغتيال (2) شهيدش سازند ، يا در عقبه هرشى ناقهء آن حضرت را برمانند تا از كوهش دراندازد و عرضهء هلاك و دمار سازد . و ايشان چهارده (14) تن بودند بدين گونه كه از حذيفه حديث كرده اند نه (9) تن از مردم قريش بودند : اول :ابو بكر ، دويم : عمر بن الخطّاب ، سيم : عثمان بن عفان ، چهارم : طلحه ، پنجم :عبد الرّحمن بن عوف ، ششم : سعد بن ابى وقاص ، هفتم : ابو عبيده بن الجرّاح ، هشتم : معاوية بن ابى سفيان ، نهم : عمرو بن العاص ، و بيرون قريش پنج (5) تن بودند اول : ابو موسى اشعرى ، دويم : مغيرة بن شعبه ، سيم : اوس بن حدثان ، چهارم :
ابو هريره ، پنجم : ابو طلحه انصارى .
بالجمله چون بر پيغمبر مكشوف بود كه عايشه آن راز را از پرده بيرون انداخت او را حاضر نموده مخاطب ساخت و فرمود : أفشيت سَرَّى وَ اللَّهِ يجازيك بِعَمَلِكَ . .
ص: 1600
يعنى : راز مرا از پرده بيرون گذاشتى و خدايت كيفر عمل در كنار خواهد گذاشت ؛ و به جانب مدينه شتاب گرفت تا به موضع كراع غميم (1) رسيد .
اين وقت جبرئيل فرود شد و به روايتى اين آيت نيز بدين آمد : فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّما أَنْتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ . (2) دلالتى مى داشت كه پاره اى از حكم كه به سوى تو از در وحى مىفرستيم ترك مى فرمائى و ابلاغ نمى كنى همانا سينه تو تنگ شده است از آنكه كافران گويند ، گنجى بر او نيامد يا فرشته فرود نشد ، جز اين نيست كه تو بيم كننده اى و خداوند وكيل همه چيزها است . لاجرم ابلاغ حكم تأكيد و تشديد يافت .
چون به اراضى غدير جحفه كه به غدير خم نامبردارست نزول فرمود ، ديگرباره جبرئيل بيامد و در ابلاغ اين حكم اين آيت مبارك بياورد : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ . (3)
همانا تقرير اهل البيت و اجماع علماى سنّت و جماعت بر اين است كه اين آيت مبارك در غدير خم نازل شد ، چنان كه على بن احمد كه از شناختگان علماى عامه است در كتاب (اسباب) كه از مصنّفات اوست در علم تفسير مىگويد : كه اين آيت در شأن على فرود شد .
و ابن مردويه در كتاب (مناقب) از عبد اللّه مسعود حديث كرده كه مىگويد : در زمان رسول خداى اين آيت را چنين قرائت مىكرديم : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما انْزِلْ اليك مِنْ رَبِّكَ وَ انَّ عَلِيّاً مَوْلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ انَّ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ . معنى چنان باشد كه : اى فرستاده خداوند تمامت آنچه فرستاده شد به سوى تو از نزد پروردگار ابلاغ كن ، و اگر به تمامت نرسانى پيغامهاى او را ، تبليغ رسالت نكرده باشى ، پس در ابلاغ احكام .
ص: 1601
تأنى مجوى كه خداوند حافظ و حارس تو است و كافران را به زحمت تو دست ندهد و راه ننمايد .
چون اين آيت مبارك بيامد و ابلاغ اين حكم چندين تأكيد يافت ، رسول خداى اين هنگام كه نيم ساعت تا زوال آفتاب بمانده بود و در سورت گرما و حدّت حرارت هوا با اينكه غدير خم جاى فرود شدن و منزلگاه ساختن نبود از راحله پياده شد ، و فرمان كرد تا هركس كه از پيش تاخته بود مراجعت دادند و هركس در دنبال بود حكم فرمود تا به عجل و شتاب حاضر گردند ؛ و محلّى را اختيار فرموده از خس و خار بستردند ، و جهاز شتر بر زبر هم نهاده منبرى بكردند و رسول خداى بر آن منبر صعود داده اين خطبه مبارك را قرائت فرمود:
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى عَلاَ فى تَوَحُّدِهِ وَ دَنَا فِى تَفَرُّدِهِ وَ جَلَّ فِى سُلْطَانِهِ وَ عَظُمَ فِى اِرْكَانِهِ وَ اِحَاطَ بِكُلِّ شَيءٍ عِلْماً وَ هُوَ فِى مَكانِهِ وَ قَهَرَ جَمِيعَ اَلْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهَانِهِ مَجِيداً لَمْ يَزَلْ مَحْمُوداً لاَ يَزَالُ بَارِئُ اَلْمَسْمُوكَاتِ وَ دَاحَى الْمَدْحُوَّاتِ وَ جَبَّارَ الْأَرَضِينَ وَ السَّماواتِ سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ اَلْمَلاَئِكَةِ وَ اَلرُّوحِ مُفَضَّلٌ عَلَى جَمِيعِ مَنْ بِهِ رَاه مُتَطَوِّلٌ عَلَى مَنِ ادناه يَلْحَظُ كُلَّ عَيْنٍ وَ اَلْعُيُونُ لاَ تَرَاهُ كَرِيمٌ حَلِيمٌ ذُو أَنَاةٍ قَدْ وَسِعَ كُلَّ شَىْءٍ بِرَحمَتِهِ وَ مَنَّ عَلَيْهِمْ بِنِعْمَتِهِ لاَ يَعْجَلُ بِانْتِقَامِهِ وَ لاَ يُبَادِرُ اِلَيْهُمَّ بِمَا اسْتَحَقُّوا مِنْ عَذابِهِ قَدْ فَهِمَ السَّرائِرَ وَ عَلِمَ الضَّمَائِرَ وَ لَمْ يَخْفَ عَلَيْهِ الْمَكْنُونَاتُ وَ لا اشْتَبَهَتْ عَلَيْهِ الْخَفِيّاتُ لَهُ الاحاطَةُ بِكُلِّ شَيءٍ وَ الْغَلَبَةُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَ الْقُوَّةُ فِى كُلِّ شَيْءٍ و الْقُدْرَةِ عَلَى كُلِّ شَيءٍ ٍ مِثْلَهُ شَيْءٌ وَ هُوَ مُنْشِئُ اَلشَّيْءِ حِينَ لاَ شَيْءَ دَائِمٌ قائِمٌ بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ اِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ جَلَّ عَنْ اَنْ تُدْرِكَهُ الاِبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الابْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبِيرُ لاَ يلْحَقُ احِدٌ وَصْفَهُ مِنْ مُعَايَنَةٍ وَ لاَ يَجِدُ اَحِدٌ كَيْفَ هُوَ مِنْ سِرٍ وَ عَلانيَةٍ الاّ بما دلّ عزّ و جلّ على نَفسِه .
وَ اشْهَدْ بَانَهُ اللَّهُ الَّذِى مَلَأَ اَلدَّهْرَ قُدْسُهُ وَ الَّذِى يَغْشَى الابدُ نُورَهُ وَ الَّذِى يُنْفُذُ اَمْرَهُ بِلاَ مُشَاوَرَةِ مُشِيرٍ وَ لاَ مَعَهُ شَرِيكٌ فِى تَقْدِيرٍ وَ لاَ تَفَاوُتٍ فِى تدبير صَوَّرَ مَا ابْدَعَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ وَ خَلَقَ مَا خَلَقَ بِلاَ مَعُونَةٍ مِنْ اَحِدٍ وَ لاَ تَكَلَّفٍ وَ لاَ احتِيالٍ انشأهَا فَكَانَتْ وَ بَرَأَهَا فَبَانَتْ فَهُوَ اَللَّهُ الَّذِى
ص: 1602
لاَ إِلَهَ الاَّ هُوَ الْمُتْقِنُ الصَّنْعَةِ الْحَسَنُ الصَّنِيعَةِ الْعَدْلُ الَّذِى لاَ يَجُورُ وَ الاكْرَمُ الَّذِى تَرجِعُ اليه الامورُ وَ اشهَدُ اَنَّهُ الَّذى تَواضَعَ كُلُّ شَيءٍ لِقُدْرَتِهِ وَ خَضَعَ كُلُّ شَيْءٍ لِهَيْبَتِهِ مالِكُ الاملاك وَ مفلك الافلاك وَ مُسَخِّرُ اَلشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ كُلٌ يُجْرَى لَاجِلٍ مُسَمًى يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلى النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَى اللَّيلِ يَطلُبُهُ حَثِيثاً قاصِمُ كُلِّ جَبّارٍ عَنيدٍ وَ مُهْلِكُ كُلِّ شَيْطَانٍ مَرِيدٍ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ ضِدٌ وَ لاَ نِدٌ احدٌ صَمَد لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ (1) إِلَهٌ وَاحِدٌ وَ رُبٌ مَاجِدٌ يَشَاءُ فَيُمْضِى وَ يُرِيدُ فَيُقْضَى وَ يَعْلَمُ فَيُحْصَى وَ يُمِيتُ وَ يَحْيَى وَ يُفْقِرُ وَ يُغْنَى وَ يَضْحَكُ وَ يُبْكَى وَ يُدْنَى وَ يُقْضَى وَ يُمْنَعُ وَ يُؤْتَى لَهُ المُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.
يُولِجُ اَللَّيْلَ فِى اَلنَّهَارِ وَ يُولِجُ اَلنَّهَارَ فِى اَللَّيْلِ لا إِلَهَ اِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفَّارُ مُجِيبُ الدُّعاءِ وَ مُجْزِلُ الْعَطَاءِ مُحْصَى الاِنْفاسِ وَ رَبُّ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنَّاسِ لاَ يُشْكِلُ عَلَيْهِ شَيْءٌ وَ لاَ يُضْجِرُهُ صُرَاخُ اَلْمُسْتَصْرِخِينَ وَ لاَ يُبْرِمُهُ الْحاحُ الْمُلِحِّينَ الْعَاصِمُ لِلصَّالِحِينَ وَ الْمُوَفِّقُ لِلْمُفْلِحِينَ وَ مَوْلَى الْعَالَمِينَ الَّذِى اسْتَحَقَّ مِنْ كُلِّ خَلْقٍ اَنْ يَشْكُرَهُ وَ يَحْمَدَهُ .
[ احْمَدْهُ ] عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ وَ أُومِنُ بِهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ ، اسْمَعْ أَمْرِهِ وَ أُطِيعَ وَ أُبَادِرُ الَىَّ كُلُّ مَا يَرْضَاهُ وَ اسْتَسْلَمَ لِقَضَائِهِ رَغْبَةً فِى طَاعَتِهِ وَ خَوْفاً مِنَ عُقُوبَتِهِ لانّه اللَّهُ الَّذِى لَا يُؤْمَنُ مُكْرَهٍ وَ لَا يَخَافُ جَوْرِهِ .
[ وَ ] أَقَرَّ لَهُ عَلَى نَفْسِى بِالْعُبُودِيَّةِ وَ أَشْهَدَ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ وَ أؤدّى مَا أَوْحَى الَىَّ حَذَراً [ مِنْ ] أَنْ لا أَفْعَلَ فَتَحِلُّ بِى مِنْهُ قَارِعَةِ لَا يَدْفَعُهَا عَنَى أَحَدُ وَ انَّ عَظُمَتْ حِيلَتُهُ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ لانّه قَدْ أعلمنى أَنَّى انَّ لَمْ [ ا ] بَلِّغْ ما أُنْزِلَ الَىَّ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ فَقَدْ ضَمِنَ لِى تَبَارَكَ وَ تَعَالَى الْعِصْمَةِ وَ هُوَ اللَّهُ الكافى الْكَرِيمِ فَأَوْحَى الَىَّ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (2) فى علىّ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ (3) مَعَاشِرَ النَّاسِ مَا قَصَّرْتَ فِى تَبْلِيغِ مَا أَنْزَلَهُ الَىَّ وَ أَنَا مُبِينٍ لَكُمْ سَبَبٍ .
ص: 1603
[ نُزُولُ ] هَذِهِ الْآيَةِ ، انَّ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ هَبَطَ الَىَّ مِرَاراً ثَلَاثاً يَأْمُرُنِى عَنِ السَّلَامِ رَبِّى وَ هُوَ السَّلَامُ أَنْ أَقُومَ فِى هَذَا الْمَشْهَدِ فَاعْلَمْ كُلِّ ابْيَضَّ وَ أَسْوَدَ أَنَّ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَخِى وَ وصيّى وَ خليفتى وَ الامام مِنْ بَعْدِى الَّذِى مَحِلُّهُ مِنًى مُحِلُّ هَارُونَ مِنْ مُوسَى الَّا أَنَّهُ لَا نَبِىٍّ بَعْدِى وَ هُوَ وَلِيُّكُمْ بَعْدَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ، وَ قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى بِذَلِكَ آيَةٍ مِنْ كِتَابِهِ :إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ . (1) وَ عَلَى بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكَاةَ وَ هُوَ رَاكِعُ يُرِيدُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِى كُلِّ حَالٍ.
وَ سَالَتْ جَبْرَئِيلَ عَلَيْهِ السَّلَامُ انَّ يستعفى لِى عَنْ تَبْلِيغِ ذَلِكَ اليكم أَيُّهَا النَّاسُ لعلمى بَقْلَةُ الْمُتَّقِينَ وَ كَثْرَةِ الْمُنَافِقِينَ وَ ادغال الْآثِمِينَ وَ حِيلَ الْمُسْتَهْزِئِينَ بالاسلام الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فِى كِتَابِهِ بانّهم يَقُولُونَ بالسنتهم مَا لَيْسَ فِى قُلُوبِهِمْ ، وَ يحسبونه هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمُ وَ كَثْرَةِ أَذَاهُمْ لِى غَيْرَ مَرَّةً حَتَّى سمّونى أَذِنَا وَ زَعَمُوا أَنَّى كَذَلِكَ لِكَثْرَةِ مُلَازَمَتِهِ اياى وَ اقبالى عَلَيْهِ ، حَتَّى انْزِلْ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى ذَلِكَ [ قرانا ] و مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ على الّذين يزعمون انّه اذن خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ . (2)
وَ لَوْ شِئْتُ انَّ أَسْمَى باسمائهم لسمّيت وَ انَّ اومىء اليهم باعيانهم لأومأت وَ انَّ ادْلُ عَلَيْهِمْ لدللت ، وَ لَكِنِّى وَ اللَّهِ فِى أُمُورِهِمْ قَدْ تَكْرِمَةِ وَ كُلُّ ذَلِكَ لَا يَرْضَى اللَّهُ مِنًى الَّا انَّ ابْلُغْ مَا انْزِلْ الَىَّ ، ثُمَّ تَلَا عَلَيْهِ السَّلَامُ : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ فى على وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ . (3)
فَاعْلَمُوا مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ اللَّهَ قَدْ نَصَبَهُ لَكُمْ وَلِيّاً وَ أَمَاماً مُفْتَرَضاً طَاعَتِهِ عَلَى الْمُهَاجِرِينَ وَ الانصار وَ عَلَى التَّابِعِينَ لَهُمْ باحسان وَ عَلَى الْبَادِى وَ الْحَاضِرَ وَ عَلَى الاعجمى وَ العربى وَ الْحُرِّ وَ الْمَمْلُوكِ وَ الصَّغِيرِ وَ الْكَبِيرِ وَ عَلَى الابيض وَ الاسود ، وَ عَلَى كُلِّ مُوَحِّدُ مَاضٍ حُكْمُهُ جَايِزُ قَوْلِهِ .
ص: 1604
نَافِذُ أَمْرِهِ مَلْعُونُ مَنْ خَالَفَهُ مَرْحُومٍ مَنْ تَبِعَهُ وَ مَنْ صَدَّقَهُ فَقْرُ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ لِمَنْ سَمِعَ مِنْهُ وَ أَطَاعَ لَهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انْهَ آخَرَ مَقَامَ أَ قَوْمِهِ فِى هَذَّ الْمَشْهَدِ فَاسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ انْقَادُوا لَا مَرَّ رَبِّكُمْ فَانِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ هُوَ رَبُّكُمْ وَ وَلِيُّكُمْ وَ الهكم ثُمَّ مِنْ دُونِهِ رَسُولِهِ مُحَمَّدِ وَلِيُّكُمُ الْقَائِمِ الْمُخَاطَبَ لَكُمْ ثُمَّ مِنْ بَعْدِى عَلَى وَلِيُّكُمْ وَ أَمَامَكُمْ بِأَمْرِ اللَّهَ رَبَّكُمْ ثُمَّ الامامة فِى ذرّيّتى مِنْ وُلْدِهِ الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ يَوْمَ تُلْقُونَ اللَّهُ [ عَزَّ وَ جَلَّ ] وَ رَسُولَهُ . لَا حَلَالِ الَّا مَا أَحَلَّهُ اللَّهِ وَ لَا حَرَامِ الَّا مَا حَرَّمَهُ اللَّهُ . عرّفنى الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ وَ أَنَا أَفْضَيْتَ بِمَا علّمنى رَبِّى مِنْ كِتَابِهِ وَ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ اليه .
مَعَاشِرَ النَّاسِ مَا مِنْ عِلْمِ الَّا وَ قَدْ أَحْصاهُ اللَّهَ فِى وَ كُلِّ عَلَمٍ عَلِمْتَ فَقَدْ أَحْصَيْتَهُ فِى عِلْمٍ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ مَا مِنْ عِلْمِ الَّا وَ قَدْ عَلِمْتَهُ عَلِيّاً وَ هُوَ الامام الْمُبِينُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ لَا تَضِلُّوا عَنْهُ وَ لَا تَنْفِرُوا مِنْهُ وَ لَا تستنكفوا مِنْ وَلَايَتِهِ فَهُوَ الَّذِى يُهْدَى الَىَّ الْحَقَّ وَ يَعْمَلُ بِهِ وَ يزهق الْبَاطِلِ وَ يَنْهَى عَنْهُ وَ لَا تَأْخُذُهُ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لَائِمٍ ، ثُمَّ انْهَ أَوَّلَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ [ هُوَ ] الَّذِى فَدَى رَسُولُ اللَّهُ بِنَفْسِهِ وَ [ هُوَ ] الَّذِى كَانَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ وَ لا أَحَدُ يَعْبُدُ اللَّهَ مَعَ رَسُولِهِ مِنَ الرِّجَالِ غَيْرِهِ .
مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ فَضِّلُوهُ فَقَدْ فَضَّلَهُ مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّه امام مِنَ اللَّهِ وَ لَنْ يَتُوبَ اَللَّهُ على احد اِنْكَر وَلاَيَتَهُ وَ لَنْ يَغْفِرَ اَللَّهُ لَهُ حَتْماً عَلَى اَللَّهِ اَنْ يَفْعَلَ ذلِكَ بِهِ مَنْ خالَفَ اَمْرَهُ فِيهِ وَ اَنْ يُعَذِّبَهُ عَذاباً نُكْراً اَبْدَ اَلْآبَادِ وَ دَهْرُ الدُّهُورِ فَاحْذَرُوا اَنْ تُخَالِفُوهُ فَتَصِلَوْا نَاراً وَ قَوَّدَهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارَةُ اُعْدَّتْ لِلْكَافِرِين.
اَيُّهَا اَلنَّاسُ بى وَ اَللَّهِ بَشَرَ اَلاُولُونَ مِنَ اَلنَّبِيِّينَ وَ اَلْمُرْسَلِينَ وَ اَنَا خاتَمُ الاِنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ اَلْحُجَّةُ عَلَى جَمِيعِ الْمَخْلُوقِينَ مِنْ اَهْلِ السَّماواتِ وَ اَلْأَرَضِينَ فَمَنْ شَكَّ فِى ذَلِكَ فَهُوَ كَافِرٌ كُفْرَ اَلْجَاهِلِيَّةِ الاولى وَ مَن شَكَّ فِى شَيْءٍ مِنْ قَوْلى هَذَا فَقَدْ شَكَّ فِى اَلْكُلِّ مِنْهُ وَ اَلشَّاكُّ فِى اَلْكُلِّ فَلَهُ اَلنَّارِ.
ص: 1605
مَعَاشِرَ النَّاسِ حبانى اللَّهُ بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ مِنَّا [ مِنْهُ ] عَلَىَّ وَ احسانا مِنْهُ الَىَّ وَ لَا إِلَهَ الَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ مِنًى ابْدُ الابدين وَ دَهْرَ الدَّاهِرِينَ عَلَى كُلِّ حَالٍ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ فَضَلُّوا عَلِيّاً فانّه أَفْضَلُ النَّاسِ بَعْدِى مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثَى بِنَا انْزِلْ اللَّهِ الرِّزْقَ وَ بَقِىَ الْخُلُقِ . مَلْعُونُ مَلْعُونُ ، مغضوب مغضوب عَلَى مَنْ رَدَّ قَوْلِى هَذَا وَ لَمْ يُوَافِقُهُ ، أَلَا انَّ جَبْرَئِيلُ خبّرنى عَنِ اللَّهِ تَعَالَى بِذَلِكَ وَ يَقُولُ : مَنْ عَادَى عَلِيّاً وَ لَمْ يتولّه فَعَلَيْهِ لعنتى وَ غَضْبَى فَلْتَنْظُرْ نَفْسُ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ أَنْ تُخَالِفُوهُ فَتَزِلَّ قَدَمُ بَعْدَ ثُبُوتِها انَّ اللَّهُ خَبِيرُ بِما تَعْمَلُونَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انْهَ جَنْبِ اللَّهِ الَّذِى نَزَلَ فِى كِتَابِهِ [ فَقَالَ تَعَالَى أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ ] يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ . (1)
مَعَاشِرَ النَّاسِ تَدَبَّرُوا الْقُرْآنَ وَ افْهَمُوا آيَاتِهِ وَ انْظُرُوا الَىَّ مُحْكَمَاتِهِ وَ لَا تَتَّبِعُوا مُتَشَابِهَهُ فَوَ اللَّهِ لَنْ يُبَيِّنَ لَكُمْ زَوَاجِرَهُ وَ لَا يُوَضِّحَ لَكُمْ تَفْسِيرِهِ الَّا الَّذِى أَنَا اخُذَ بِيَدِهِ وَ مَصْعَدِهِ الَىَّ وَ شائل بِعَضُدِهِ وَ مُعَلِّمَكُمْ انَّ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَى مَوْلَاهُ وَ هُوَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَخِى وَ وصيّى وَ مُوَالَاتِهِ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْزَلَهَا عَلَى .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ عَلِيّاً وَ الطَّيِّبِينَ مِنْ وَلَدِى هُمْ الثَّقَلِ الاصغر وَ الْقُرْآنِ هُوَ الثَّقَلِ الاكبر فَكُلْ وَاحِدٍ مُنْبِئُ عَنْ صَاحِبِهِ وَ مُوَافِقُ لَهُ لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَى الْحَوْضِ ، [ هُمْ ] أُمَنَاءُ اللَّهَ فِى خَلْقِهِ وَ حكّامه فِى أَرْضِهِ .
أَلَا وَ قَدْ أَدَّيْتَ ، أَلَا وَ قَدْ بَلَغَتْ ، أَلَا وَ قَدْ أَسْمَعْتَ أَلَا وَ قَدْ أَوْضَحْتُ ، أَلَا وَ انَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ وَ أَنَا قُلْتُ عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ، أَلَا انْهَ لَيْسَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أَخِى هَذَا وَ لَا تَحِلُّ أَمَرْتُ الْمُؤْمِنِينَ بَعْدِى لَا حَدَّ غَيْرِهِ . ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ الَىَّ عَضُدِهِ فَرَفَعَهُ وَ كَانَ مُنْذُ أَوَّلَ مَا صَعِدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ [ وَ سَلَّمَ ] شال عَلِيّاً حَتَّى صَارَتْ رِجْلَاهُ مَعَ رَكِبْتَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ثُمَّ قَالَ : مَعَاشِرَ النَّاسِ هَذَا عَلَى أَخِى وَ وصيّى وَ واعى علمى وَ خليفتى عَلَى أُمَّتِى وَ عَلَى تَفْسِيرِ كِتَابِ اللَّهِ .
ص: 1606
عَزَّ وَ جَلَّ وَ الدَّاعِى اليه وَ الْعَامِلُ بِمَا يَرْضَاهُ وَ الْمُحَارِبُ لاعدائه وَ الموالى عَلَى طَاعَتِهِ وَ الناهى عَنْ مَعْصِيَتِهِ خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الامام الْهَادِى وَ قَاتَلَ النَّاكِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمَارِقِينَ . بامر اللَّهِ أَقُولُ ما يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَى ، بامر اللَّهِ رَبِّى أَقُولُ :
اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ الْعَنْ مَنْ أَنْكَرَهُ وَ اغْضَبِ عَلَى مَنْ جَحَدَ حَقِّهِ اللَّهُمَّ أَنَّكَ أُنْزِلَتْ عَلَى أَنْ الامامة [ بَعْدِى ] لَعَلَى وَلِيِّكَ عِنْدَ تبيانى ذَلِكَ وَ نصبى اياه بِمَا أَكْمَلْتَ لِعِبَادِكَ مِنْ دِينِهِمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْهِمْ نِعْمَتِكَ وَ رَضِيتَ لَهُمْ الاسلام دَيْناً فَقُلْتُ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ . (1) اللَّهُمَّ أَنَّى أُشْهِدُكَ [ وَ كَفَى بِكَ شَهِيداً ] أَنِّى قَدْ بَلَغَتْ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّمَا أَكْمَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ دِينِكُمْ بامامته فَمَنْ لَمْ يَأْتَمُّ بِهِ وَ بِهِ مَنْ يَقُومُ مَقَامَهُ مِنْ وَلَدِى مِنْ صُلْبِهِ الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ الْعَرْضُ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فاولئك الَّذِينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِى النَّارِ هُمْ خالِدُونَ لَا يُخَفِّفِ اللَّهُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ هَذَا عَلَى انصركم لِى وَ احقكم بِى وَ أَقْرَبُكُمْ الَىَّ وَ أَعَزَّكُمْ عَلَى . وَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَنَا عَنْهُ راضيان ، وَ مَا نَزَلَتْ آيَةُ رِضَى الَّا فِيهِ وَ مَا خَاطَبَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا الَّا بَدَأَ بِهِ وَ لَا نَزَلَتْ آيَةُ مَدَحَ فِى الْقُرْآنِ الَّا فِيهِ وَ لَا شَهِدَ اللَّهِ بِالْجَنَّةِ فِى هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ (2) الَّا لَهُ وَ لَا أَنْزَلَهَا فِى سِوَاهُ وَ لَا مَدَحَ بِهَا غَيْرُهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ هُوَ نَاصِرُ دِينِ اللَّهِ وَ المجادل عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَ هُوَ الْتَقَى النقى الْهَادِى المهدى نَبِيِّكُمْ خَيْرُ نَبِىٍّ وَ وصيّكم خَيْرُ وَصِىٍّ وَ بَنُوهُ خَيْرُ الاوصياء .
مَعَاشِرَ النَّاسِ ذُرِّيَّةً كُلِّ نَبِىٍّ مِنْ صُلْبِهِ وَ ذريّتى مِنْ صُلْبِ عَلَى .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ ابليس اخْرُجْ آدَمَ مِنَ الْجَنَّةِ بِالْحَسَدِ فَلَا تحسدوه فَتَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَ تَزِلَّ أَقْدَامُكُمْ فَانٍ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ اهْبِطْ الَىَّ الارض بِخَطِيئَةٍ وَاحِدَةُ وَ هُوَ صَفْوَةُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَكَيْفَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْكُمْ .
ص: 1607
أَعْدَاءُ اللَّهِ . أَلَا انْهَ لَا يُبَعَّضُ عَلِيّاً الَّا الَّا شَقِىُّ وَ لَا يَتَوَالَى عَلِيّاً الَّا تَقِىٍّ وَ لَا يُؤْمِنُ بِهِ الَّا مُؤْمِنٍ مُخْلِصٍ وَ فِى عَلَىَّ وَ اللَّهِ نَزَلَتْ سُورَةً [ وَ ] الْعَصْرُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ (1) ، الَىَّ آخِرِهِ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ قَدْ استشهدت اللَّهِ وَ بَلَغَتْكُمْ رسالتى وَ ما عَلَى الرَّسُولِ الَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ.
مَعَاشِرَ النَّاسِ اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ . (2)
مَعَاشِرَ النَّاسِ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِى انْزِلْ مَعَهُ مِنْ قِبَلِ انَّ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى أَدْبارِها . مَعَاشِرَ النَّاسِ النُّورَ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى ثُمَّ مَسْلُوكٍ فِى عَلَى ثُمَّ فِى النَّسْلِ مِنْهُ الَىَّ الْقَائِمِ المهدى الَّذِى يَأْخُذَ بِحَقِّ اللَّهِ وَ بِكُلِّ حَقٍّ هُوَ لَنَا لَانَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ جَعَلْنَا حُجَّةً عَلَى الْمُقَصِّرِينَ وَ الْمُعَانِدِينَ وَ الْمُخَالِفِينَ وَ الْخائِنِينَ وَ الْآثِمِينَ وَ الظَّالِمِينَ مِنْ جَمِيعِ الْعَالَمِينَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّى أَنْذَرَكُمْ أَنِّى رَسُولُ اللَّهِ اليكم قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِى الرُّسُلُ أَ فَإِنْ مِتَّ أَوْ قُتِلَتْ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سيجزى اللَّهُ الشَّاكِرِينَ . أَلَا وَ انَّ عَلِيّاً هُوَ الْمَوْصُوفِ بِالصَّبْرِ وَ الشُّكْرِ ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ وَلَدِى مِنْ صُلْبَهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ لَا تَمُنُّوا عَلَى اللَّهِ اسلامكم فَيَسْخَطَ عَلَيْكُمْ وَ يُصِيبَكُمْ بِهِ عَذابُ مِنْ عِنْدِهِ انْهَ لَبِالْمِرْصادِ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ [ انْهَ ] سَيَكُونُ مِنْ بَعْدِى أَئِمَّةً يَدْعُونَ الَىَّ النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيمَةُ لا يُنْصَرُونَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ اللَّهِ وَ أَنَا بَرِيئَانِ مِنْهُمْ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّهُمْ وَ أَشْيَاعَهُمْ وَ اتِّبَاعُهُمْ وَ أَنْصَارَهُمْ فِى الدَّرْكِ الاسفل مِنَ النَّارِ وَ لَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ ، أَلَا أَنَّهُمْ أَصْحابُ الصَّحِيفَةِ [ فَلْيَنْظُرِ ] أَحَدُكُمْ فِى صَحِيفَتُهُ . قَالَ : فَذَهَبَ عَلَى النَّاسِ الَّا شَرِّ ذِمَّةِ مِنْهُمْ أَمَرَ الصَّحِيفَةِ.
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّى ادْعُهَا أَمَانَةٍ وَ وِرَاثَةً فِى عُقْبَى الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ .
ص: 1608
قَدْ بَلَّغْتُ مَا أُمِرْتُ بِتَبْلِيغِهِ حُجَّةً عَلَى كُلِّ حَاضِرٍ وَ غَائِبٍ وَ عَلَى كُلِّ أَحَدٍ مِمَّنْ شَهِدَ أَوْ لَمْ يَشْهَدْ وَلَداً وَ لَمْ يُولَدْ فَلْيُبَلِّغِ الْحَاضِرُ الْغَائِبَ وَ الْوَالِدُ الْوَلَدَ الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ وَ ستجعلونها مَلَكاً اغتصابا أَلَا لَعَنَ اللَّهُ الْغَاصِبِينَ وَ المغتصبين وَ عِنْدَهَا سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ (1) يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ (2) .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَكُنْ يذركم عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انْهَ مَا مِنْ قَرْيَةِ الَّا وَ اللَّهِ مهلكها بتكذيبها وَ كَذَلِكَ يَهْلِكُ الْقُرَى وَ هِىَ ظالِمَةُ كَمَا ذِكْرِ اللَّهِ تَعَالَى وَ هَذَا [ عَلَى ] أَمَامَكُمْ وَ وَلِيُّكُمْ وَ هُوَ مَوَاعِيدَ اللَّهُ وَ اللَّهُ يُصَدَّقُ مَا وَعْدَهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ قَدْ ضَلَّ قَبْلَكُمْ أَكْثَرَ الاولين وَ اللَّهِ لَقَدْ أَهْلَكَ الاولين وَ هُوَ مُهْلِكُ الْآخِرِينَ ، [ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى أَ لَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْآخِرِينَ كَذلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ ] (3) .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ اللَّهَ قَدْ أَمَرَنِىَ وَ نهانى وَ قَدْ أَمَرْتَ عَلِيّاً وَ نَهَيْتَهُ فَعَلِمَ الامر وَ النُّهَى مِنْ رَبِّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاسْمَعُوا لَا مُرْهُ تَسْلَمُوا وَ أَطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ انْتَهُوا لنهيه تُرْشَدُوا وَ صُيِّرُوا الَىَّ مُرَادَهُ وَ لَا يَتَفَرَّقَ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبِيلِهِ .
[ مَعَاشِرَ النَّاسِ ] أَنَا صِراطِ اللَّهِ الْمُسْتَقِيمَ الَّذِى أَمَرَكُمْ بِاتِّبَاعِهِ ثُمَّ عَلَى مِنْ بَعْدِى ثُمَّ وَلَدِى مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ . ثُمَّ قَرَأَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ (4) الَىَّ آخِرِهَا وَ قَالَ فِى نَزَلَتْ وَ فِيهِمْ نَزَلَتْ وَ لَهُمْ عَمَّةٍ وَ اياهم خُصَّتْ أُولئِكَ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفُ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ .
أَلَا انَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ .
أَلَا انَّ أَعْدَاءِ عَلَى هُمْ أَهْلَ الشِّقَاقِ [ وَ النِّفَاقِ وَ الْحَادُّونَ وَ هُمْ ] العادُونَ وَ أَخَوَانِ الشَّيَاطِينِ الَّذِينَ يُوحى بَعْضُهُمْ الَىَّ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً . .
ص: 1609
أَلَا انَّ أَوْلِيَاءَهُمْ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ذَكَرَهُمُ اللَّهُ فِى كِتَابِهِ فَقَالَ عَزَّ وَ جَلَّ لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (1) الَىَّ آخِرِ الْآيَةِ .
أَلَا انَّ أَوْلِيَائِهِمْ الَّذِينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ : الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (2) .
الَّا انَّ أَوْلِيَاءَهُمْ الَّذِينَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ آمِنِينَ وَ تتلقّيهم الْمَلَائِكَةُ بِالتَّسْلِيمِ انَّ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ (3) .
أَلَا انَّ أَوْلِيَاءَهُمْ الَّذِينَ قَالَ [ لَهُمْ ] اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ (4) .
أَلَا انَّ أَعْدَائِهِمْ الَّذِينَ يَصِلُونَ سَعِيراً .
الَّا انَّ أَعْدَاءَهُمْ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ لِجَهَنَّمَ شَهِيقاً وَ هِىَ تَفُورُ وَ لَهَا زَفِيرُ الَّا انَّ أَعْدَاءَهُمْ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ فِيهِمْ كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةُ لَعَنَتْ أُخْتَها (5) الْآيَةَ .
الَّا انَّ أَعْدَاءَهُمْ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ كُلَّمَا أُلْقِيَ فِيها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ الآية . [ قالُوا بَلى قَدْ جاءَنا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنا وَ قُلْنا ما نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلالٍ كَبِيرٍ ] (6) .
أَلَا انَّ أَوْلِيَاءَهُمْ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةُ وَ أَجْرُ كَبِيرُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ شَتَّانَ مَا بَيْنَ السَّعِيرِ وَ الْجَنَّةُ عَدُوِّنَا مِنْ ذَمِّهِ اللَّهِ وَ لَعَنَهُ وَ وَلِيُّنَا مَنْ مَدَحَهُ اللَّهُ وَ أُحِبُّهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَلَا وَ أَنَّى مُنْذِرُ وَ عَلَى هادٍ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّى نَبِىٍّ وَ عَلَى وصيّى .
أَلَا انَّ خَاتَمِ الائمة مِنَّا الْقَائِمِ المهدى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ .
الَّا انْهَ الظَّاهِرِ عَلَى الدِّينِ .
أَلَا انْهَ الْمُنْتَقِمِ مِنَ الظَّالِمِينَ .
الَّا انْهَ فَاتِحُ الْحُصُونِ وَ هادمها . .
ص: 1610
الَّا انْهَ قَاتَلَ كُلُّ قَبِيلَةٍ مِنْ أَهْلِ الشِّرْكِ .
الَّا انْهَ مُدْرِكٍ كُلِّ ثَارَ لِأَوْلِيَاءِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .
الَّا انْهَ نَاصِرُ لِدِينِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .
الَّا انْهَ الغراف مِنْ بَحْرُ عَمِيقٍ .
الَّا انْهَ يُسَمِّ كُلُّ ذِى فَضْلِ بِفَضْلِهِ وَ كُلُّ ذِى جَهِلَ بِجَهْلِهِ .
الَّا انْهَ خِيَرَةِ اللَّهِ وَ مُخْتَارُهُ .
الَّا انْهَ وَارِثُ كلّعلم وَ الْمُحِيطُ بِهِ .
الَّا انْهَ الْمُخْبِرِ عَنْ رَبِّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الْمُنَبِّهِ بامر أَيْمَانِهِ .
الَّا انْهَ الرشيدالسديد .
الَّا انْهَ المفوص اليه .
الَّا انْهَ قَدْ بَشَّرَ بِهِ مَنْ سَلَفَ بَيْنَ يَدَيْهِ.
الَّا انْهَ الْبَاقِى حُجَّةُ وَ لَا حُجَّةَ بَعْدَهُ وَ لَا حَقُّ الَّا مَعَهُ وَ لَا نُورَ الَّا عِنْدَهُ . الَّا انْهَ لا غالِبَ لَهُ وَ لَا مَنْصُورِ عَلَيْهِ . الَّا انْهَ وَلِىُّ اللَّهِ فِى أَرْضِهِ وَ حُكْمَهُ فِى خَلْقِهِ وَ أَمِينُهُ فِى سِرُّهُ وَ عَلَانِيَتُهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ قَدْ بَيَّنْتُ لَكُمْ وَ أفهمتكم وَ هَذَا عَلَى يفهمكم بَعْدِى .
أَلَا وَ انَّ عِنْدَ انْقِضَاءِ خطبتى أَدْعُوكُمْ عَلَى مصافقتى عَلَى بَيْعَتَهُ وَ الاقرار بِهِ ثُمَّ مصافقته مِنْ بَعْدِى.
أَلَا وَ أَنِّى قَدْ بَايَعْتُ اللَّهِ وَ عَلَى قَدْ بَايَعَنِى وَ أَنَا آخذكم بِالْبَيْعَةِ لَهُ عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ (1) . الآية .
مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ (2) .
مَعَاشِرَ النَّاسِ حُجُّوا الْبَيْتَ فَمَا وَرَدَهُ أَهْلُ بَيْتِ الَّا اسْتَغْنَوْا وَ لَا تَخَلَّفُوا عَنْهُ الَّا افْتَقَرُوا .
مَعَاشِرَ النَّاسِ مَا وَقَفَ بِالْمَوْقِفِ مُؤْمِنُ الَّا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا سَلَفَ مِنْ ذَنْبِهِ الَىَّ وَقْتِهِ ذَلِكَ فاذا انْقَضَتْ حَجَّتُهُ استانف عَمَلِهِ . .
ص: 1611
مَعَاشِرَ النَّاسِ الْحَجَّاجِ مُعَانُونَ وَ نَفَقَاتُهُمْ مُخَلَّفَةُ وَ اللَّهُ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ حُجُّوا الْبَيْتَ بِكَمَالِ الدِّينِ وَ التَّفَقُّهِ وَ لَا تَنْصَرِفُوا عَنِ الْمَشَاهِدِ الَّا بِتَوْبَةٍ وَ اقلاع .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ كَمَا أَمَرَكُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَئِنْ طَالَ عَلَيْكُمْ الامد فقصّرتم أَوْ نَسِيتُمْ فَعَلَى وَلِيُّكُمْ وَ مُبِينٍ لَكُمْ الَّذِى نَصَبَهُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ بَعْدِى وَ مِنْ خَلْفِهِ اللَّهُ مِنًى وَ مِنْهُ . يُخْبِرُكُمْ بِمَا تُسْئَلُونَ مِنْهُ ، وَ يُبَيِّنُ لَكُمْ ما لا تَعْلَمُونَ .
أَلَا انَّ الْحَلَالَ وَ الْحَرَامَ أَكْثَرُ مِنْ أَنْ أُحْصِيَهُمَا وَ أُعَرِّفَهُمَا فَآمُرُ بِالْحَلَالِ وَ أَنْهَى عَنِ الْحَرَامِ فِى مَقَامٍ وَاحِدٍ فامرت أَنْ آخُذَ الْبَيْعَةَ عَلَيْكُمْ وَ مِنْكُمْ وَ الصَّفْقَةَ لَكُمْ بِقَبُولِ مَا جِئْتُ بِهِ عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الائمة من بَعْدَهُ الَّذِينَ هُمْ مِنًى وَ مِنْهُ أَئِمَّةِ قَائِمَةُ مِنْهُمْ المهدى الَىَّ يَوْمِ الدِّينِ الَّذِى يُقْضَى بِالْحَقِّ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ وَ كُلُّ حَلَالٍ دَلَلْتُكُمْ عَلَيْهِ وَ كُلُّ حَرَامٍ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ فانّى لَمْ ارْجِعْ عَنْ ذَلِكَ وَ لَمْ أُبَدِّلُ .
أَلَا فَاذْكُرُوا ذَلِكَ وَ احفظوه وَ تَوَاصَوْا بِهِ وَ لَا تُبَدِّلُوهُ وَ لَا تُغَيِّرُوهُ الَّا وَ أَنِّى قَدْ أُجَدِّدُ الْقَوْلِ ، الَّا فاقيموا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكَاةَ وَ أْمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ .
أَلَا وَ انَّ رَأْسِ الامر بِالْمَعْرُوفِ [ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ ] انَّ تَنْتَهُوا الَىَّ قَوْلِى وَ تُبَلِّغُوهُ مَنْ لَمْ يَحْضُرَهُ وَ تَأْمُرُوهُ بِقَبُولِهِ وَ تَنْهَوْهُ عَنْ مُخَالَفَتِهِ ، فانّه أَمْرُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مِنًى وَ لَا أَمْرَ بِمَعْرُوفٍ وَ لَا نَهَى عَنْ مُنْكَرِ الَّا مَعَ أَمَامَ [ مَعْصُومٍ ] .
مَعَاشِرَ النَّاسِ الْقُرْآنَ يعرّفكم انَّ الائمة مِنْ بَعْدِهِ وُلْدِهِ وَ عَرَّفْتُكُمْ أَنَّهُمْ مِنًى وَ مِنْهُ حَيْثُ يَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ (1) وَ قُلْتَ لَنْ تَضِلُّوا مَا انَّ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا .
مَعَاشِرَ النَّاسِ التَّقْوَى التَّقْوَى احْذَرُوا السَّاعَةَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى .
ص: 1612
إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ . (1) اذْكُرُوا الْمَمَاتِ وَ الْحِسَابِ وَ الْمَوَازِينُ وَ الْمُحَاسَبَةِ بَيْنَ يَدَىْ رَبِّ الْعَالَمِينَ ، وَ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ فَمَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ أُثِيبُ [ عَلَيْهَا ] وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَيْسَ لَهُ فِى الْجِنَانِ نَصِيبُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ أَنَّكُمْ أَكْثَرَ مِنْ انَّ تصافقونى بِكَفٍّ وَاحِدَةً وَ [ قَدْ ] أَمَرَنِىَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ انَّ آخُذُ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الاقرار بِمَا عُقْدَةَ لَعَلَى مِنْ أَمَرْتُ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ جَاءَ بَعْدَهُ مِنَ الائمة مِنًى وَ مِنْهُ عَلَى مَا اعلمتكم انَّ ذرّيتى مِنْ صُلْبِهِ فَقُولُوا باجمعكم أَنَا سامعون مطيعون رَاضُونَ منقادون لَمَّا بَلَّغْتَ عَنِ رَبِّنَا وَ رَبِّكَ فِى أَمُرُّ عَلَى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ أَمَرَ وُلْدِهِ مِنْ صُلْبِهِ مَنْ الائمة ، نُبَايِعُكَ عَلَى ذَلِكَ بِقُلُوبِنَا وَ أَنْفُسَنا وَ أَلْسِنَتِنَا وَ أَيْدِينَا عَلَى ذَلِكَ نحيى وَ نَمُوتُ وَ نَبْعَثُ وَ لَا نُغِيرُ وَ لَا نُبَدِّلَ وَ لَا نَشُكُّ وَ لَا نرتاب وَ لَا نَرْجِعُ عَنْ عَهْدُ وَ لَا ننقض الْمِيثَاقِ ، وَ نُطِيعُ اللَّهِ وَ نطيعك وَ عَلِيّاً أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ وُلْدُهُ الائمة الَّذِينَ ذَكَرْتُهُمْ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ مِنْ صُلْبِهِ بَعْدَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ اللَّذَيْنِ قَدْ عَرَّفْتُكُمْ مَكَانِهِمَا مِنًى وَ مَحَلِّهِمَا عِنْدِي وَ منزلتهما مِنْ رَبِّى عَزَّ وَ جَلَّ ، فَقَدْ أَدَّيْتَ ذَلِكَ اليكم وَ أَنَّهُمَا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ أَنَّهُمَا الامامان بَعْدَ أَبِيهِمَا عَلَىَّ وَ أَنَا أَبُوهُمَا قَبْلَهُ .
وَ قُولُوا : أَطَعْنَا اللَّهُ بِذَلِكَ وَ اياك وَ عَلِيّاً وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنِ وَ الائمة الَّذِينَ ذَكَرْتَ عَهْداً وَ مِيثاقاً مَأْخُوذاً لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ قُلُوبِنَا وَ أَنْفُسَنا وَ أَلْسِنَتِنَا وَ مُصَافَقَةٍ أَيْدِينَا ، مِنْ أَدْرَكَهُمَا بِيَدِهِ وَ أَقَرَّ بِهِمَا بِلِسَانِهِ لَا نبتغى بِذَلِكَ بَدَلًا وَ لَا نَرَى مِنْ أَنْفُسِنَا عَنْهُ حِوَلًا أَبَداً ، اشهدنا اللَّهِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ أَنْتَ عَلَيْنَا بِهِ شَهِيدُ ، وَ كُلُّ مَنْ أَطَاعَ مِمَّنْ ظَهَرَ وَ اسْتَتَرَ وَ مَلَائِكَةُ اللَّهِ وَ جُنُودِهِ وَ عَبِيدِهِ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَهِيدُ.
مَعَاشِرَ النَّاسِ مَا تَقُولُونَ ؟ فَانِ اللَّهُ يَعْلَمُ كُلِّ صَوْتٍ وَ خَافِيَةُ كُلِّ نَفَسٍ فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها (2) و من بايع فانّما يبايع اللّه عزّ و جلّ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ (3) .
مَعَاشِرَ النَّاسِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ بَايَعُوا عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنَ وَ .
ص: 1613
الْحُسَيْنُ وَ الائمة كَلِمَةً طَيِّبَةً بَاقِيَةً يُهْلِكُ اللَّهُ مِنْ غَدْرُ ، وَ يَرْحَمُ اللَّهُ مَنْ وَ فِى فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَى نَفْسِهِ (1) الْآيَةَ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ قُولُوا الَّذِى قُلْتُ لَكُمْ وَ سَلِّمُوا عَلَى عَلَى بامرة الْمُؤْمِنِينَ وَ قُولُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ (2) و قولوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ (3) .
مَعَاشِرَ النَّاسِ انَّ فَضَائِلِ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ أَنْزَلَهَا عَلَى فِى الْقُرْآنِ أَكْثَرَ مِنْ انَّ أُحْصِيهَا فِى مَكَانٍ وَاحِدُ فَمَنْ انبأكم بِهَا وَ عَرَفَهَا فَصَدِّقُوهُ .
مَعَاشِرَ النَّاسِ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ عَلِيّاً وَ الائمة الَّذِينَ ذَكَرْتُهُمْ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً . مَعَاشِرَ النَّاسِ السَّابِقُونَ [ السَّابِقُونَ ] الَىَّ مُبَايَعَتُهُ وَ مُوَالَاتِهِ وَ التَّسْلِيمِ عَلَيْهِ بامرة الْمُؤْمِنِينَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ فِى جَنَّاتِ النَّعِيمِ . مَعَاشِرَ النَّاسِ قُولُوا مَا يَرْضَى اللَّهُ بِهِ عَنْكُمْ مِنَ الْقَوْلِ فَانٍ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِى الارض جَمِيعاً فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً ، اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ اغْضَبِ عَلَى الْكافِرِينَ وَ الْكَافِرَاتِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
[ ترجمهء خطبه (4)
شكر و سپاس بىقياس و حمد و ثناى فوق از حدّ ادراك و احساس ، لايق و درخور سميع بصيرى است كه در توحّد عالى و در تفرّد و يگانگى ذات دانى ، و در سلطانيّت جليل و كريم و در اركانيت
ص: 1614
جميل و عظيم است . عالم واهب كه علم واهب العطيه اش به جميع مكنونات جزئيات و كليات و مبصرات و معلومات و مسموعات محيط است . اوست معبود حقيقى كه در محل بزرگى به غير تفريط و تعدّى است و جميع مخلوقات به وسيله برهانيت مقهورند و امّا در افعال نه مجبورند ؛ عزيزى است لم يزل ، ستوده اى است لا يزال ؛ بارى و خالق و مسموكات و گستراننده مدحوّات و جبّار ارض و سماوات و ساتر و غافر الخطيئات است ؛ واحد سبّوح و پروردگار ملائكه و روح است .
تطوّل و احسانش بر خلقان شايع و تفضّل و امتنانش بر ادنى و اقصاى انس و جان واقع ؛ جميع اشيا ملحوظ و منظور خالق زمين و آسمان است ، ليكن خود از ديده بينندگان ناپيدا . بزرگوار خداى كريم مكين ، كه در اقوال و افعال با كمال وقار و متانت است . بىشائبه شبهت ، رحمت حضرت بصير سميع به غايت وسيع و امتنان نعمش به هر شريف و وضيع منيع است . مبادرت حضرت وهّاب به عذاب خلايق در هنگام استحقاق عقاب در هيچ باب نيست . دانا و بصير است به سراير ، و عالم و خبير است به ضماير ، مخفى نيست بر او مكنونات مشتبه و مخفيّات ؛ علمش محيط به همهء اشياء است بلكه خداى واهب ، غالب بر همه چيز است و قوّتش در همه چيز قادر ، ليكن مثل و مانند به هيچ چيز از اشياء نيست . مبدى و منشى اسباب بود از آن هنگام كه به غير ذات واهب علّام هيچ چيز موجود نبود .دائم به عدل و قسط نيست الّا آن خداى عزيزى كه حكيم و عادل است . ذات قادر سبحان ارفع و اجلّ و اعلى و اكمل از آن است كه به ديده عيان مرئى و عيان گردد ، چه او بصير لطيف و خداى خبير و شريف است . هيچ احدى ادراك اكبر به علانيه و سرّ ، و هيچ كس درك كيفيت او به معاينه ننمايد مگر آن كس كه حضرت ايزد اقدس او را به ذات مقدّس خود هدايت نمايد و به خود آشنا و راهنما گرداند .
و گواهى مى دهم كه نيست خدايى الّا او كه زمانه البته مملوّ از تنزّه
ص: 1615
و تقدّس او و ابدا ابدا در پرده از نور مقدّس اوست . بزرگوار خدايى كه امرش بى مبادرت مشير نافذ و سارى ، و حكمش به غير معاونت بصير و ظهير ماضى و جارى است ، و او را شريك در تقدير و هيچ نوع تفاوت در ذات ايزد بصير نيست . تصدير و ابداع صور به غير شبه و مثال نمود و ايجاد خلايق به غير معاونت احد و بى هيچ حيله و مكرى فرمود . انشاء و اختراع مخلوقات كرد ، پس ايجاد تمامى نمود و اثبات موجودات گردانيد ، پس همگى آنها را ظاهر فرمود . خدايى است محكم كار و رحيمى است نيكوكردار ، عادلى است كه به جور هيچ كس راضى نيست ، الهى است رحيم و رحمان ، غفورى است صاحب كردم و احسان و خدايى است كه جميع امور به او راجع .
و گواهى مى دهم كه همهء اشيا در برابر او متواضع بلكه تمامى موجودات به امر واهب العطيات خاضع و خاشعند . مالك عالم و آدم و شكافنده افلاك و خالق آسمان و خاك و مسخّر آفتاب و ماهتاب و مجرى هر يك ايشان به محلّ و مآب به يد قدرت مالك الرّقاب است .شب به روزآرنده و روز به شب رساننده است و شكننده هر ديو سركش ستمگر . به غير او معبود نى و با او ضدّ و ندّ موجود نى ، پناه نيازمندان و فريادرس مستمندان است . هيچ احد از او تولّد نيافته و او نيز از هيچ احد متولّد نگشته ، او را كفو و همتا و شريك و مأوى نيست .خدايى است واحد كريم و پروردگارى است ماجد قديم ؛ هرچه خواهد اراده كند و آنچه خواهد اجرا نمايد ؛ حصر علم و احصاء و موت و احياء و خنده و بكاء و منع و عطا ، منوط به اراده و مشيت ربّ العلى است ؛ در هر كارى مالكيت او راست . محمود است ؛ بر همه چيز توانا و حكيم است و به ستايش جدير و به حقايق اشياء بصير .
آوردن شب بعد از روز و روز بعد از شب ، به يد قدرت ربّ جليل است . نيست خدايى الّا آن كه عزيز و غفّار و مجيب الدعاء و ستّار و كريم العطاء و مختار است . شمارندهء عدد انفاس و پروردگار جنّ و انس و رحم كننده شيطان و خنّاس و برآرندهء حوايج و التماس معشر الناس
ص: 1616
است . چيزى بر او پوشيده و پنهان نيست و متعلّق علمش به غير زياده و نقصان است . ربّ غفور ، مضجور به فرياد نالندگان و آزرده به الحاح درماندگان نگردد . حافظ جميع صالحان و توفيق دهنده مصلحان و مولاى همهء مؤمنان و روزى رساننده انس و جان ، ايزد منّان است .خداوند مستحقّ حمد و شكر ، و هادى خلقان به طريق اسلام و ايمان ، و مانع از شيوه ناپسند كفر است .
همه مخلوقات در ضرّاء و سرّاء و شدّت و رخاء ، در هر صباح و مساء ، همه وقت و همه جا ، متذكّر و مشتغل به ذكر حضرت عزّ و جل ّاند . مرا ايمان به ايزد منّان و به ملائكه و تمامى كتب آسمان و جميع انبياء و رسل مهيمن سبحان است . سامع و مطيع و منقادم به رضاى او و مبادر و شاكر و مستسلم به قضايش . راغبم به طاعت او ، خايف و هراسانم از عقوبتش ؛ چه ، قهّارى است كه احدى ايمن نيست از مكر او ، ليك هيچ ترس نيست از جور او به واسطه رأفت و عدلش . مقرّم به عبوديت او ، شاهدم به ربوبيّت او ، شتابنده و كوشنده ام به تبليغ امر او به خلقان ، از بيم آنكه مبادا مرا قارعه غضب بارى و صادمه سخط جبّارى دريابد . مرا از هيچ احد ترس و باك به غير حضرت خالق الافلاك نيست ، ليكن دفع قارعه اعتراض مبدى جواهر و منشى اعراض اصلا ممكن نيست ؛ زيرا كه هرچند كسى در حيله ، كامل و دانا و عالم و توانا باشد ، باز او را دفع اعتراض ايزد اكبر ممكن و ميسّر نيست .
و چون حضرت قادر بىچون مرا امر و حكم كرد كه اگر تبليغ ولايت امير المؤمنين عليه السّلام و التّحية به جميع بريت در اين وقت و ساعت ننمايم ، چنان است كه تبليغ هيچ امر و پيام و حكم حضرت ملك علّام به طوايف انام نكرده باشم . و مرا در آن باب هيچ گونه بيم و ترس از هيچ كس نيست ، زيرا كه اللّه تعالى و تقدّس ، ضمانت عصمت من از شما و ساير اعدا نمود و به واسطه جمعيت خاطر من ، آيت عصمت انزال و ارسال نمود و او كافى كريم و معبود و رحيم است ، و
ص: 1617
آن آيت وافى هدايت اين است : أعوذ باللّه السّميع العليم من الشيطان الرجيم . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * . يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ .
اى معشر مردمان ! من در تبليغ شرايع و احكام ايمان كه از حضرت عزيز سبحان به وساطت امين وحى جليل برادرم جبرئيل عليه سلام اللّه به من رسيد ، به هيچ وجه من الوجوه تقصير و تأنّى و تغافل و تراخى در اتّصال و ابلاغ آن ننمودم ، بلكه هرچه از جانب ربّ غفور مأمور به رساندن آن به خلقان شدم ، در همان زمان در تبليغ آن بى زيادت و نقصان ، سعى بى پايان و جهد خارج از حد تعريف و بيان نمودم . و سبب نزول اين آيه مكرّمه به من آن است كه سه بار جبرئيل امين از نزد ارحم الرّاحمين به من نزول نمود و مرا به حكم ايزد معبود امر به تسليم امر ولايت و تبليغ امامت ولىّ حضرت خالق البريّة امير المؤمنين على عليه السّلام به امّت نمود . چون به اين محل رسيدم ، باز پيك قادر كارساز به آيت عصمت با كمال احترام و اعزاز نزول فرمود و مرا به اين وسيله مكرّم و معزّز نمود و گفت كه در همين مشهد شريف و موضع منيف بر هر ابيض و اسود و هر مسلم و مؤمن موحّد اعلام نمايم به آنكه حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام برادر و وصىّ من و بعد از من ولىّ و خليفه و امام انس و جن است ، و او را در نزد من منزله هارون است در نزد موسى عليه السّلام ، نهايت آنكه حضرت هارون در ايام حيات موسى عليه السّلام و بعد از وفات آن حضرت عليه السّلام به مرتبه عليّه نبوّت مكرّم و سرافراز بود و حضرت على عليه السّلام بعد از من به منصب ولايت و مرتبه امامت معزّز و ممتاز است ، و آن حضرت ولىّ خدا و وصىّ من و امام شماست . و آيه اى كه حضرت ربّ العزة در باب امامت آن امام الامّة به من انزال و ارسال نمود ، اين است كه : أَعُوذُ بِاللَّهِ السَّمِيعِ الْعَلِيمِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ . إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ .
ص: 1618
و على عليه السّلام اعطاى زكات نمود در حالى كه راكع بود .
[اجلّه مفسّرين خصوصا علماى فرقهء ناجيهء اثناعشريه رضوان اللّه عليهم أجمعين در تفاسير از ائمه معصومين عليهم السّلام نقل كرده اند كه حضرت نبى متعال فرمود : مراد حضرت لا يزال در اين آيه على عليه السّلام است كه خداوند در همه حال حافظ و معين اوست ] .
و حضرت جبّار مرا تأكيد بسيار در باب تبليغ امامت آن امام الاخيار و الاشرار نمود و حكم فرمود كه تبليغ ولايت على عليه السّلام به خلق در همين وقت نمايى و اصلا تأخير مفرماى .
و من از امين وحى ايزد تعالى جبرئيل عليه السّلام و الدعاء التماس و استدعا نمودم كه به حضرت ارحم الرّاحمين عرض نمايد تا مرا در باب تبليغ امر على عليه السّلام معذور دارد زيرا كه مرا كثرت منافقان و قلّت متّقيان و شقاق اهل طغيان واضح و عيان است و عالمم به فساد و دغلى مفسدان و مكر و فريب سخره كنندگان به اسلام و ايمان كه ايزد منّان بيان احوال اضلال آن منافقان در قرآن لازم الاذعان مى نمايد ، چنانچه مى فرمايد : يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ ما لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ . و تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ .
[ معنى آيه - و اللّه اعلم بالبداية و النهاية - آن است كه جمع مقرّ به كلمه طيّبه اند و به زبان اظهار اخلاص بندگى ايزد تعالى مىنمايند ، اما در دلهاى ايشان اثرى از آن چيزها كه بر زبان جارى و عيان مى كنند موجود نيست ، بلكه در ضمير و خاطر آن منافقان به غير مكر و فريب و خدعه و ريب امر ديگر موجود نيست ؛ چه ، آن طايفه وخيم العاقبة اين مقدمات را سهل و آسان دانسته به غايت حقير شمرده ، اما آنها در نزد مهيمن منّان بسيار بسيار عظيم و گران است . و آن جماعت اگر چه به ظاهر به صفت اسلام و ايمان موصوف ، ليكن در باطن به تمرّد و طغيان و عداوت منعوت و به كفر مشعوف اند ] .
و از آن اشرار چند مرتبه ايذا و آزار به من رسيد تا آنكه زهر در خورد من كردند و زعم ايشان چنان بود كه من هميشه مسموم خواهم
ص: 1619
تا آنكه ايزد معبود مرا از حال ايشان در قرآن اخبار و اعلان نمود آنجا كه فرمود : وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ .
اگر من اراده نمايم كه اسامى يك يك آن منافقان را بيان و عيان كنم ، هرآينه ذكر اسامى آن طايفه مى نمودم و نيز اگر مرا اراده دلالت و هدايت شما به منافقين بىدين مى بود ، شما را دلالت مى كردم و آن جماعت را به شما مى نمودم ؛ ليكن چون از عنايت و احسان حضرت بارى به صفت مكرمت و مروّت متّصفم ، از ذكر افعال شنيعه و اعمال قبيحه شما درگذشتم و جميع آنها را در گذرانيدم . اما حضرت ايزد سبحانه و تعالى در باب امامت و ولايت على عليه السلام به تساهل و اغماض از من راضى نيست مگر تبليغ آن به خلقان ، زيرا كه ايزد منّان مكرّر مرا امر به تبليغ آن به انس و جان نمود ، چنانچه اين آيه وافى هدايت به من انزال و ارسال فرمود كه : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ .
اى معشر مردمان ! بدانيد كه حضرت مهيمن سبحان به واسطه شما و جميع خلقان منصوص و معين گردانيد كه اطاعت او بر جميع مهاجر و انصار و تابعين ابرار ، بلكه تمامى بندگان ايزد واهب از حاضر و غايب ، و راجى و خايب ، و حضرى و بدوى ، و عجمى و عربى ، ابيض و اسود ، مشرك و موحّد ، بنده و آزاد ، خسته و دلشاد ، از صغير و كبير و عزيز و حقير ، وضيع و شريف ، قوى و ضعيف ، واجب و لازم بلكه از فروض متحتّم است و به يقين امر و حكم ملك تعالى جارى و ماضى است . و بىشبهه و گمان مخالف امر تو مردود مردود و ملعون ملعون است و منابع حكم آن امام الامم مرحوم مرحوم است و مصدّق قول آن امام ، بارگاه مهيمن با عزّ و قبول ، و مطيع أمر و نهى آن امام ، مشكور مغفور حضرت ربّ غفور است .
اى معشر مردمان ! اين آخرين اقامت من در اين مكان است . بايد كلام مرا از سر اخلاص و اعتقاد استماع نماييد و اطاعت و انقياد امر
ص: 1620
حضرت خلّاق العباد كه مولى و پروردگار شماست فرماييد و از روى فراست بدانيد كه محمد حاضر و متكلّم ناظر مخاطب با شما به امر حضرت ايزد تعالى فرستاده آن مولاست و هرچه از رب غفور مأمور گردد همان را بدون زياده و نقصان به شما و به خلقان رسانيد . بدانيد كه حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام ولى ايزد مهيمن و وصىّ و جانشين من بعد از من است بر ساير مخلوقات و بعد از آن امام ، فرزندان كرم و اولاد فخام عظام ايشان امامان دين و هاديان راه يقين و نجوم اهل زمين اند تا روز ملاقات شما به حضرت واهب العطيات و ادراك و ادراك لقاى حضرت سيّد البريات . و بىشبهه حلال و مباح نيست الّا آنچه حضرت ذو الجلال مباح و حلال نمايد و هيچ حرامى نيست مگر آنچه ولى ايزد علّام حرام گرداند . من رسول واجب الوجود ، به غايت ، عارف و عالمم به حلال و حرام ، زيرا كه مرا حضرت قدير عليم در كتاب لازم التكريم خود از حقيقت حلال و حرام تعليم داد .
اى معشر مردمان ! هيچ علمى نيست مگر آنچه علام الغيوب آن را بر من منكشف گرداند و مرا بر حقايق و تعداد آن عالم و عارف نمود ، به نوعى كه هيچ نوع از انواع آن را بر من مستور و محجوب نگرداند . و آنچه ذو المنن عالم به من تعليم داد ، به امر و حكم واهب مجيد به حضرت امير المؤمنين على بخشيدم و آن ولى بىنياز را به تعليم آن ممتاز و سرافراز گردانيدم . به يقين امير المؤمنين ولى ارحم الرّاحمين و وصى المرسلين و امام جميع مخلوقين است .
اى معشر مردمان ! غير از مقام ولايت ، پناهى كه موجب خسارت و روسياهى است ، مجوييد و راه خلاف رضاى او مپوييد . استنكاف و استدبار از آن ولى ايزد جبار منماييد كه على عليه السّلام عامل به حق و هادى آن و مانع از طريق باطل و ناهى از آن است . آن ولى پروردگار ، در هيچ امر و كار ، در نزد خداى غفار ، سر در پيش نينداخت و به سرزنش سرزنشگران خود را گرفتار نساخت . و اول مردى كه به خداى
ص: 1621
زمين و آسمان ايمان آورد ، حضرت امير المؤمنين على عليه السّلام بود . على بن ابى طالب عليه السّلام آن كس است كه جان و نفس خود را فداى حضرت رسول نمود و او آن امام است كه هيچ احدى از مردان بيشتر از ايشان با او نماز نگزارد و بندگى و طاعت معبود قبل از على عليه السّلام ننمود .
اى معشر مردمان ! ولىّ حضرت رب العالمين امير المؤمنين و اولاد او ائمة المعصومين عليهم السّلام را افضل از جميع خلايق دانيد و او را تفضيل دهيد بر همه ايشان ؛ زيرا كه ايزد سبحان آن حضرت را بر همگان برترى بخشيد و بر تمامى شما لازم است كه به اوامر على عليه السّلام خود را مأمور و به نواهى آن حضرت ، البته نفس خود را منزجر گردانيد ، زيرا كه آن حضرت امام منصوص من عند اللّه است .
اى معشر مردمان ! على بن ابى طالب عليه السّلام ولى خدا و امام كافّه خلايق به امر ملك تعالى است و توبه منكر ولايت على عليه السّلام مقبول ربّ غفور نيست و سعى آن مهجور ، در عبادت غير مشكور ، بلكه آن كس هرگز مرحوم و مغفور نيست و بر خداى عالم واجب و لازم است كه مخالف امر آن سرور را ابد الدّهر به نار سقر معذّب به عذاب منكر گرداند . بپرهيزيد از مخالفت امر آن امام انس و جان ، زيرا كه مخالف آن ولىّ ايزد منّان ، پيوسته در دوزخ تابان و آتش نيران سوزان است و گدازان ، بلكه مخالف امر ايشان به مضمون صدق مشحون وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ و اجسام آن ملعونان آتش افروز (نار سجّين) است .
اى معشر مردمان ! به خدا قسم ، اولين انبيا و رسولان عالىشأن با من بشارت داده شده اند و من بر جميع خلقان و اهل زمين و آسمان به مشيّت رحيم الرّحمن ، حجّتم . هركه در اين باب شكّ كند ، آن شاكّ ابتر بىشبهه كافر است به كفر اصلى و جاهليت اولى . هركه در قول من شكّ كند ، چنان است كه در قول انبيا و رسولان ، همه ، شكّ كند و هركه شك به قول انبياى كرام و رسل فخام عظام نمايد ، آن كس از
ص: 1622
اشرار و مستحق دوزخ پرشرار و لايق و سزاوار نار است .
اى معشر مردمان ! اعطا و احسان اين فضيلت و ولايت به حضرت امام البريه على عليه السّلام و التّحيّة از حضرت واهب العطيه ، محض احسان و عنايت ذو المنن است نسبت به من . خداى معبود كه مستحقّ و در خور حمد و شكر است ، به غير ذات ربّ العالمين ابد الآبدين و دهر الدّاهرين در هيچ زمان بلكه در تمامى حال و ماضى و استقبال موجود نيست .
اى معشر مردمان ! تفضيل على عليه السّلام بر همه مردم به واسطه آن است كه او بعد از من افضل از جميع اهل عالم و اعلم تمامى بنى آدم است . روزى خلايق به وسيله ذوات كامله ما از حضرت واهب العطايا به شما و به ساير برايا متواصل و متواتر است بلكه بقاى نوع انسانى آن متوالى متحاصل است . هركه رد قول من كند معلون معلون حضرت ايزد بىچون است بلكه مردود مردود و مغضوب مغضوب است .
آنچه من در باب ولايت و امامت على و ائمهء معصومين عليهم السّلام به شما اعلام نمودم ، تمام آن كلام به موجب وحى ايزد علام به واسطه جبرئيل عليه السّلام است . زيرا كه آن فرشتهء جميل از حضرت واهب جليل ، اداى رسالت به من به اين طريق و سبيل نمود كه اگر كسى على عليه التّحيّة و السّلام را به ولايت و امامت خود نپذيرد و آن مفترض الطاعة را صاحب ارشاد و هدايت خود و باقى امّت فرا نگيرد ، مع هذا آن بىسعادت طريق خلاف و عداوت آن صاحب سعادت را پيش گرفته اصلا گوش به كلام صدق التيام آن امام الانام فرا ندهد (فَوَيْلُ لَهُ ثُمَّ وَيْلُ لَهُ) .
بايد كه هيچ احدى از بندگان واهب علّام ، استماع كلام ناتمام مخالف آن امام التّمام ننمايد كه غضب و لعنت حضرت صمديّت به واسطه آن كس به حكم ايزد تعالى و تقدس حاصل و ثابت است .
اى معشر مردمان ! بايد كه از مال و حال يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ
ص: 1623
خود بينديشيد و از خلاف امر و حكم آن امام الاكرام در همه وقت و همه دم به او پناه جوييد و به غير طريق آن حضرت هيچ راه مجوييد .زيرا كه مخالف آن ولايت مآب ، مخالف حكم مالك الرّقاب است ، بلكه بى شبهه و ارتياب ، مخالفت با آن وصىّ حضرت رسالت مآب وسيله روسياهى در يوم الحساب است و حضرت واحد متعال در جميع احوال ، واقف به حقايق افعال شماست .
اى معشر مردمان ! به مضمون خطاب مستطاب يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ على عليه السّلام جنب رحمت خداى عالم است و حسرت و ندامت بر مفرط آن .
اى معشر مردمان ! تدبّر در ظواهر آيات قرآن نماييد و تفكر در محكماتش فرماييد . زنهار ، تابع متشابهاتش مشويد . به خداى عالم تبارك و تعالى مرا قسم است كه بيان زواجر قرآن و ايضاح تفاسير آن در حيّز قدرت و توان هيچ احدى از علماى انس و جان نيست مگر آنكه در نزد من حاضر و دستش در دست من ؛ و او ولىّ ايزد مهيمن است .
[ در آن هنگام آن امام همام در خدمت سيد الانام حاضر بود . آن حضرت را پيش خويش طلب نموده ، بازوى مبارك آن ولىّ ايزد تبارك را به سعادت و اقبال به دست دريا مثال خود گرفته از زمين برداشته ، آن مقدار مرتفع نمود كه تحت بغل حضرت خاتم الرّسل بر مستعدان آن محفل جنّت مثال ظاهر گرديد . در آن زمان ، رسول آخر الزّمان آواز مبارك برداشت و از لسان معجزْنشان چنين بيان فرمود كه : ]
اى معشر مردمان ! هركه را من مولى و حاكم فرمانفرماى آنان و پيغمبر ايشان باشم . اين على بن ابى طالب عليه السّلام مولى و حاكم و فرمانفرما و امام او و جميع براياست ، زيرا كه على برادر و وصىّ من و دوستى او بر من به حكم حضرت ذو المنن است ؛ چه در اين باب از ايزد وهّاب آيه به من نازل شد .
اى معشر مردمان ! امير المؤمنين و اولاد آن سرور ، ائمة المعصومين
ص: 1624
عليهم السّلام ، ثقل اصغرند و قرآن ، ثقل اكبر است . و هر يك از آن ائمه مخبر از حال يكديگرند و همه آن اعيان در اقوال و افعال و در وصول دين و در تبليغ اوامر و احكام شرع مبين موافق يكديگرند و على و اولاد كرام عظام عليهم السّلام از يكديگر جدايى نكنند تا آنكه در كنار حوض كوثر ، همگى و تمامى يكسر ، خود را به من رسانند .
اى معشر مردمان ! بدانيد و آگاه باشيد كه من به هرچه مأمور بودم به حكم ربّ غفور به شما رساندم و آنچه به شنوانيدن آن به بندگان ايزد سبحان محكوم بودم ، به سمع جميع شنوانيدم و ولايت و امامت على عليه السّلام را با ائمه بيان و عيان گردانيدم .
اى معشر مردمان ! ملك عزيز گفت و من نيز به امر و حكم او به شما مى گويم كه امير مؤمنان ، غير برادرم على عليه السّلام و اولاد او ائمه فخام عظام كسى نيست ، و دفع و رفع امور سخت و مشكل از امت من به غير از آن ولىّ ذو المنن از هيچ احدى ميسّر و ممكن نيست .
[ چون رسول بىچون پيشتر از اين امير المؤمنين عليه السّلام را از دست گذاشته بود ، براى بار دوم دست يازيد و بازوى او را گرفت و از زمين برداشت ] .
اى معشر مردمان ! اين على بن ابى طالب عليه السّلام برادر و وصىّ و خليفه من است و حامل علم من و حافظ آن ، و عالم به آيات قرآن و تفاسير جميع كتب آسمان منزل به انبيا و رسولان ، و خواننده خلقان به اوامر و نواهى قرآن ، و معامل رضاى خداى تعالى و محارب اعداى حضرت إله ، على ولىّ اللّه است ، و آمر به طاعت حضرت ربّ العزة و ناهى از معصيت الهى است . خليفهء رسول ، زوج بتول و امير مؤمنان از انس و جان و ولىّ خداى زمين و آسمان على عمران است . امام هادى و مرشد حاضر و بادى ، و قاتل جماعت ناكثين و كشندهء طايفه مارقين و قاطع حيات قاسطين ، ولىّ اكرم الأكرمين ، حضرت امير المؤمنين است .
ص: 1625
اى معشر مردمان ! آنچه من به حكم و امر ايزد مهيمن مأمور به تبليغ آن بودم ، به شما رساندم و بر شما واضح و عيان گردانيدم . بر خود واجب و لازم و از فروض متحتم بدانيد و تغيير قول مرا جايز مدانيد .
بار خدايا ! دوست دار دوست على را ، و دشمن گير دشمن او را ، و يارى كن ناصر و معين على را ، و از رحمت خود دور گردان و لعنت كن ستم كننده در حق على و اولادش را .
بار الها ! مرا به ارسال خود جبرئيل امين سرافراز گردانيدى و حكم فرمودى كه ولايت و امامت كه مخصوص على و اولاد امجاد اوست ، به بندگان من و امّتان خود تبليغ نماى . و چون در آب باب به كرّات تأكيد فرمودى و بر من واجب و لازم ساختى و مرا به ارسال آيت عصمت مطمئن خاطر و ممتاز نمودى . تراخى و ترقّب آنكه مرا در هنگام اقامه تبليغ امامت على عليه السّلام و نصب آن امام الانام از براى خاص و عام كه از جمله اكمال و اتمام نعمت تو به خلقان و تكميل احكام اسلام كه رضاى تو در آن است به بندگان تو ، مرا يارى كن .
بار خدايا ! شاهد باش كه تبليغ ولايت ولىّ تو امير المؤمنين على عليه السّلام و اولاد او به بندگان تو نمودم و در آن باب به هيچ وجه من الوجوه به تقصير از خود ، راضى در هيچ باب نبودم .
اى معشر مردمان ! بدانيد و آگاه باشيد كه حضرت خالق البرايا به نصب امامت و تبليغ ولايت على و ائمة الهداة عليهم السّلام اكمال دين شما و اتمام نعمت به ساير خلق نمود . پس اقتدا به آن امام البريه و اولاد او عليهم السّلام و التحيّة كه از فرزندان من اند واجب و لازم است زيرا كه هركه اقتدا به آن ولىّ ملك تعالى و بعد از او به ائمه هدى عليهم سلام اللّه ننمايد ، در يوم القيام بى شبهه و ارتياب در هنگام عرض اعمال به حضرت مالك الرّقاب ، داخل در سلك أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَ فِي النَّارِ هُمْ خالِدُونَ لا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ
ص: 1626
باشد .
[ يعنى هرچند مقرّ به كلمهء طيبهء شهادت و مقيم بر اقامت نماز و روزه و ساير ما فرض اللّه تعالى باشد و بعد از من به ولايت و امامت امير المؤمنين على و اولاد امجاد او عليهم السّلام اقرار ننمايد و اقتدا به سلسله طيبين و طاهرين من نكنند ، اعمال آن طايفه بى شك و شبهه از بين رفته و مخلد به آتش دوزخند و اصلا در عذاب اليم آن جماعت در دركات جحيم تخفيف و مهلت نيست . پس بنابر آيه وافى هدايت قبول نمودن اعمال جميع اهل اسلام در يوم القيام ، موقوف بلكه مشروط است بر اقرار به ولايت و امامت على عليه السّلام و فرزندان گرام فخام او عليهم السّلام . بنابراين ، ايمان و اسلام به اقرار ولايت ائمه الانام مقبول و تمام ، و به عدم اقرار ناپسند و ناتمام است . پس بنابر تأكيدات ظاهر آيه ، كلام ربّ العالمين به ولايت ائمه عليهم السّلام و قول سيّد المرسلين ، هركه در دار دنيا به غير دين امير المؤمنين عليه السّلام و اولاد طيبين و طاهرين ، دين و آيينى گزيند ، به يقين آن مذهب و دين مقبول ارحم الرّاحمين نيست و حامل آن در روز حساب و ميزان ، از خاسران و زيانكاران است ] .
اى معشر مردمان ! على و فرزندانش ناصرترين شماست در دين و على اقرب و اعزّ شماست بر من ، يعنى رابطه خويشى و علاقهء قرابتى و عزّت و اكرام هيچ احدى نسبت به من زياده از حضرت امير المؤمنين على و اولاد كرام فخام آن حضرت عليهم السّلام نيست .و على يك ساعت بلكه لمحه اى از اطراف و جوانب من دور نگشته و هميشه حكم و امر مرا مترصّد و ناظر و رضا و خشنود حضرت الهى از امير المؤمنين على عليه السّلام و اولاد او بيّن و ظاهر است .
[ زيرا كه هيچ آيه مشعر بر رضاى الهى در كتاب مستطاب ايزد وهاب نازل نشده مگر آنكه در شأن عالى شأن آن امام انس و جان و فرزندان ايشان است . و تمام آيات مصدّر به (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا) * ابتدا به على عليه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است و بر هيچ آيه در قرآن
ص: 1627
مشعر بر مدح خلقان نيست الّا آنكه در شأن على و اولاد رفيع الشأن ايشان است . و شهادت ربّ العالمين از براى مطعمين يتيم و اسير و مسكين در سوره كريمه هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ براى آن امام انس و جان امير المؤمنين عليه السّلام و باقى امامان است . و اعتقاد اكثر مفسّرين اجلّه اين طايفه و مطّلعين بر اسرار غموضات آيات كلام ربانى و بر اطوار تأويلات كلمات فرقانى ، بر آنند كه اين سوره كريمه در شأن ذى شأن آن امام زمان و باقى اولاد ايشان است ] .
اى معشر مردمان ! على عليه السّلام ناصر دين رب العالمين و مجادل كفار اشرار و دافع اذيت از روى سيّد المرسلين است و آن حضرت نقى و تقى و هادى و مهدى است .
اى معشر مردمان ! پيغمبر شما بهترين پيغمبران است و ولىّ خداى تعالى و وصىّ رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على امير المؤمنين عليه السّلام نيز بهترين اوليا و اوصيا ؛ و فرزندان وصىّ رسول آخر الزّمان بهترين اولاد كرام جميع انام اند .
اى معشر مردمان ! ذريهء كرام هر پيغمبرى از صلب همان پيغمبر است الّا ذريهء من كه از صلب امير المؤمنين على است و آن طايفهء كرام تا يوم القيام باقى و مستدام اند .
اى معشر مردمان ! ابليس پرتلبيس اخراج آدم عليه السّلام از جنّت از حقد و حسد نمود و به لعنت ايذاى ايزد احد گرفتار آمد . زنهار ، با على عليه السّلام حقد و حسد منماييد كه عمل شما از بين برود و اقدام شما در روز جزا به لغزيدن آيد تا آنكه اجسام شما به جهنم در آيد ، و به يقين ، عزيز واهب ، شما را به وسيله شما معاتب و معاقب خواهد نمود . آدم صفى ، برگزيدهء ايزد تعالى بود به واسطه ترك امر اولى و ارتكاب خطيئت واحده از صدر جنان و مائده آن داخل دار الغرور جهان فانى شد پس چگونه شما در هنگامى كه خلاف قول آن سيّد الاوصياء نماييد و حال آنكه شما شما باشيد . بايد كه از مال و حال خود و و بال خلاف اقوال و افعال آن ولى ايزد متعال بينديشيد و
ص: 1628
از قارعهء يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ نيكو تأمل نماييد به واسطه آنكه از شما جمعى دشمن خدا و رسول اند .
اى معشر مردمان ! بدانيد كه دشمنى على عليه السّلام را قبول نمىكند مگر شقى ، و مودّت و دوستى او نمىورزد مگر مؤمن متّقى ، و ايمان و اقرار به قول آن امام الاخيار و الابرار نياورد مگر مخلص معتقد به مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم . به خداى تعالى قسم كه وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ در شأن دشمنان خاندان على عليهم السّلام نازل شد .
اى معشر مردمان ! من حضرت مهيمن را در باب تبليغ ولايت امير المؤمنين و امامت اولاد كرام آن حضرت عليهم السّلام به شما شاهد خود گردانيدم و بر من به وثيقه آيه كلام ذو المنن وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ * سواى تبليغ امر حضرت ايزد اكبر ، چيزى ديگر واجب بلكه سزاوار و درخور نيست .
اى معشر مردمان ! تقواى الهى پيشه كنيد و پناه خود به عزيز اللّه جوييد ؛ و پيوسته بر طريق مرضىّ اسلام و به شيوه حسنه ايمان باقى ائمه انام مستدام بوده ، هرچه لوازم اين صفت است بر آن قيام و اقدام نماييد و بر صفت حيات مستعار دنيا باقى و پايدار نباشيد .
اى معشر مردمان ! به خداى تعالى و به رسول او و به نورى كه با آن نبىّ آخر الزّمان است ، ايمان آوريد پيش از آنكه رويهاى شما ديگر قبول نور الهى نكند . چه ، اگر اطاعت امر و حكم الهى نكنيد ، هرآينه مراجعت به حال اصلى خود مى نماييد و به كفر او بر مى گرديد . و بدانيد كه نور عبارت از ولىّ ربّ العزة ، حضرت على بن ابى طالب است .
[ چنانچه از حديث مشهور حضرت نبى المشكور ، ثبوت و وضوح پيوسته كه اول چيزى كه حضرت خالق البريه به زيور حيات و به حليه خلقت محلّى و مزيّن گردانيد ، نور ما بود و بعد از ايجاد حضرت ابو البشر آن نور را در صلب او به وديعت نهاد و مستقرّ گردانيد . و از
ص: 1629
آنجا به اصلاب طاهره و به ارحام زاكيه منتقل مىشد تا آنكه به صلب جدّ من و امير المؤمنين ، عبد المطلب رسيد ، در آنجا منتصف گشته نصف آن به طرف پدرم عبد اللّه بن عبد المطلب آمده و نصف ديگر به صلب ابا طالب بن عبد المطلب والد امام الاخيار و الابرار منتقل شد .اى عزيز ! از حضرت عبد اللّه اختر برج نبوّت و رسالت ساطع شده و از ابا طالب كوكب درج امامت و ولايت طالع گشته ، و از طرف نبىّ الابطحى به حضرت بضعة الرسول الهاشمى فاطمة الزّهرا آمد ، و از حضرت فاطمة الزّهرا و أبو الائمة الهدى امير المؤمنين على عليه السّلام به حضرت حسين عليه السّلام ، و از حضرت حسين به سيّد السّاجدين عليه السّلام ، و از آن حضرت تا به صلب خاتم الاوصياء الحجة بن الحسن المهدى عليه التّحيّة و الثّناء منتقل گشته در آنجا مودّع است .امر به متابعت رسول و ايمان به نور آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله عبارت از آن اعيان دين و برگزيدگان حضرت ربّ العالمين است ] .
اى معشر مردمان ! اين نور از حضرت واهب منّان به من و على عطا و احسان گرديد . از من و على به نسل على منتقل شده تا آنكه در صلب خاتم الاوصياء قائم آل محمد الحجّة بن الحسن المهدى سلام اللّه عليهم أجمعين مودّع و محتوم گردد - چنانچه سمت تحرير يافت - .
اى معشر مردمان ! محمد بن الحسن آن امام است كه اخذ حق خداى تعالى و حق من و اخذ حق هركه در جوار همسايگى ماست از محبّين و متابعين ما به يقين مى نمايد ، زيرا كه ايزد منّان مرا و ساير اوصياء از ائمة هدى عليهم السّلام را حجّت بر جميع مقتصران و همگى ياغيان و مخالفان و دشمنان همه خاندان طيبين و طاهرين الى يوم الدّين گردانيد . زيرا كه ما استيفاى حق تمامى مظلومان از ساير ظالمان و خائنان و گناهكاران اصناف عالميان مى نماييم ، به واسطهء آنكه به جهت محبّين خود رحمة للعالمين ، و شفيع المذنبين فى يوم الدّين ، من و اولاد من ائمه معصومين عليهم السّلام اند و حق هر
ص: 1630
احدى را به اولياى ايشان مى رسانيم .
اى معشر مردمان ! شما را تنذير و تخويف به حضرت ربّ اللّطيف مىنمايم به آنكه من رسول اويم و پيش از من رسولان در جهان بىحدّ و فراوان بودند . من اگر از اين سراى فانى به عالم باقى ارتحال و انتقال نمايم يا به فيض شهادت فايز گردم ، زنهار و آلف زنهار ، شما به شيوه ايمان و اسلام بر اطاعت و متابعت ائمة الانام مصمّم باشيد و به حالت كفر اصلى و آيين اوّلى خود مراجعت مكنيد و از صلاح و صوابديد على و ائمه عليهم السّلام كه موجب فيض و فلاح شماست ، تخلّف و انحراف و تمرّد روا مداريد كه خلاف حكم اوصياى من باعث وصول دركات نيران و خلود در دوزخ تابان است [ از اين حديث ظاهر و بيّن شد كه تارك ولايت و منكر امامت ائمة البرية عليهم السّلام و التّحيّه كافر است ] .
اى معشر مردمان ! از انتقال و انقلاب و مراجعت و استصحاب شما به كفر اصلى و به حالت اولى اصلا هيچ نوع ضرر و نقصانى به حضرت رحيم الرّحمن عايد نگردد ، بلكه اثر ضرر و نقصان وافر به جماعت شما رسد . پس به ولايت على عليه السّلام و امامت او راضى و شاكر و مطمئن خاطر باشيد كه جزاى شاكران به حضرت مهيمن سبحان است ، ليكن شاكر و صابر مثل على عليه السّلام و اولاد عظام ايشان نيست و هميشه آن اعيان به اين دو صفت منعوت و موصوف خواهند بود و به وثيقه (إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ) * حضرت رحيم الرّحمن پيوسته با ايشان است .
اى معشر مردمان ! به وسيلهء اسلام و ايمان خود منّت به سبحان نگذاريد ، زيرا كه قادر منّان مستغنى است از عبادت و طاعت بندگان و امتنان شما موجب سخط شما و وسيله دخول نيران است .
اى معشر مردمان ! بعد از من به غير على عليه السّلام و اولاد او از طرف خود امامانى پيدا مكنيد ، كه آن جماعت بى شايبه شكّ و گمان همگى و تمامى شما را با خود داخل نيران خواهند گردانيد و در روز
ص: 1631
جزا شما و ايشان را هيچ كس نصرت و يارى ندهد و هيچ احدى از آنها از دوزخ تابان نرهد .
چنانچه در قرآن لازم الاذعان واقع و عيان است كه آيهء يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لا يُنْصَرُونَ امثال اين آيه در يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ در روز جزاى اعمال از افعال خود شرمسار و به عذاب و نكال گرفتارند .
اى معشر مردمان ! من و حضرت واحد ذو المنن از امثال اين طايفه بى حياى جو فروش گندم نماى برى و بيزاريم و نظر احسان و مرحمت به آن اشرار نياوريم ، و جزاى آن فجّار به مضمون إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ مكان سجّين بلكه اسفل السّافلين است و منكران ولايت و امامت على و اولاد او عليهم السّلام متكبّرين اند و مقرّ و موطن آن متمرّدين به وثيقه أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ دوزخ پر سرار و شين و ذريعه كريمه فَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ جاى متكبّران لئام و منكران ولايت و امامت ائمه عليهم السّلام اندر دوزخ مسكن و مقام است .
بدانيد كه جميع خلايق را در نزد خالق ، صحيفه و كتابى است كه خير و شر و نفع و ضرر همگى در آنجا مرقوم و مندرج است . بر هر احدى از شما نظر به آن صحيفه لازم است كه بر حقايق عمل خود رسد و آن را به ميزان شرع پيغمبر آخر الزمان و به طريق رضاى باقى امامان موازنه نمايد تا در روز حساب و شمار حيران و شرمسار نيايد .[ چون حضرت نبى الانام كلام معجز نظام خود به اين مقام انتظام داد ، اكثر مردمان خصوصا ارباب عداوت و طغيان از آن مجلس جنت نشان برخاسته متوجّه مسكن و مكان خود گشتند الّا قليلى از مسلمين و شرذمه اى از مؤمنين كه از شرم نبوّت مآب در محل و مقام خود مستمر و مستقر بودند ] .
اى معشر مردمان ! من على عليه السّلام و اولاد ائمه امجاد را به وراثت خود و ولايت از جهت شما مى گذارم تا روز قيامت و پيوسته ائمه معصومين ولىّ ربّ العالمين و اوصياى من تا يوم الدّين اند و من اين كار و امر به غير حكم و فرمان ايزد غفّار نكردم ، بلكه تبليغ امر
ص: 1632
ولايت و امامت على عليه السّلام و فرزندان ايشان به شما حجّت است بر شما و به ساير حاضر و غايب و بر هر كسى كه در ربقه حيات است و بر جمعى كه بعد از اين موجودند و متولّد گردند .
بايد كه حاضران ، ولايت و امامت على عليه السّلام و اولاد او را به غايبان رسانند و پدران به پسران و ايشان به فرزندان خود اعلام نمايند ، و بطنا بعد بطن ولايت و امامت على عليه السّلام را به اولاد امجاد تا روز قيامت به يكديگر برسانند و اقرار و تولّا به اين خاندان و انكار و تبرّا از اعداى ايشان نمايند ، يعنى از ظلمه آل على و احمد بيزارى جويند و امر و قول ائمه دين را لازم دانند و خلاف حكم و قول ايشان را موجب ذلّت و ندامت و وسيله خسران و غرامت دانند .
ليكن زود باشد كه جمعى از امّتان نابكار و خام طمعان سيه روزگار به وسيلهء هوا و هوس از روى ستم و به غير حقّ طمع در حقّ اين جمع مستحقّ نمايند ، و به ناحقّ تصرّف در حقّ آن اعيان فرمايند و غصب امامت و ولايت كه به نصّ قرآن و به فرمان ايزد منّان به ايشان مفوّض و مرجوع گشته ، نمايند كه لعنت خداى زمين و آسمان بر غاصبان و مغصبان حقّ خاندان پيغمبر آخر الزّمان باد .
پس آنگاه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله تلاوت اين آيه كريمه نمود كه سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ الى قوله فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ - * بعد از آن تلاوت اين آيه فرمود كه : - يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ .
اى معشر مردمان ! حضرت واهب سبحان تا روز بعث و ميزان ، شما را به همين صفت و نشان نمى گذارد و چون حضرت بىچون لطيف و طبيب است ، بى شبهه و ريب تميز خبيث شما از طيّب مى نمايد و جميع شما را مطّلع بر اسرار غيب نگرداند . و حضرت مهيمن ، ممتحن است شما را به اعلام و تبليغ ولايت على و ائمة البرية .
هركه متمسّك به سلسله ولايت على و حبل اعتصام ائمة الهدى
ص: 1633
عليهم السّلام گردد ، او از جمله طيبان و نيكوكاران است . و آن كه به وسيلهء حقد و تعصّب به صاحب منصب دست اعتصام به حبل المتين على و ائمة المعصومين عليهم السّلام نزند و اقرار به امامت و ولايت اين طايفه ابرار اخيار ننمايد ، از جمله خبيثان و بدكاران و مستحقّ آتش نيران است .
اى معشر مردمان ! هيچ شهر و دهى خراب نگرديد مگر آنكه حضرت حق سبحانه و تعالى اهل آن محلّ را به واسطه آنكه تكذيب رسول و فرستاده او مى نمودند و آزار و جفاى رسولان حضرت عزيز منّان و تمرّد و عصيان امر و حكم قادر ديّان مىكردند ، آن محال و اوطان ايشان را خراب و با خاك يكسان گردانيد ، با آنكه اهل آن مكان كافران بىدين و ظالمان ستم آيين بودند ، فلهذا اهل آن محال به عذاب و نكال خراب و پريشان حال گشتند ، چنانچه قرآن لازم الاذعان شاهد آن است .
اى معشر مردمان ! من نيز رسول ربّ العزيزم از تكذيب قول من و عدم استماع امر و نهى حضرت مهيمن بپرهيزيد و بدانيد كه اين على و اولاد او بعد از من امام شما و ولى و مواعيد غنىّ مجيدند .
به خداى اكرم قسم كه هرچه على بن ابى طالب شما را به آن نويد موعود نمايد ، حضرت واجب الوجود آن امام اعلم را به وفاى آن مصدّق و مكرّم گرداند .
اى معشر مردمان ! اگر شما به درستى و راستى پيشينيان كه به وسيله تكذيب رسل منّان از طريق اسلام و ايمان گمراه گشته ، داخل نيران گشتند - و به خداى تعالى قسم كه همان كذب و خسران باعث ذلّت و خوارى ايشان شده - همان خداى زمين و آسمان ، الحال نيز قادر است به وسيله تكذيب من ، به يقين شما را هلاك گرداند .
اى گروه مردمان ! حضرت ايزد سبحان مرا امر و نهى فرمود ، من على را به موجب حكم ملك تعالى امر و نهى فرمودم ، يعنى حضرت امير المؤمنين على ولىّ ربّ العلى را - كما ينبغى و يليق - به حقايق امر
ص: 1634
و نهى از روى يقين مطّلع گردانيدم . پس امير المؤمنين على ، حقيقت امر و نهى از حضرت ذو المنن را به وساطت من فراگرفته و بر اسرار آن هر دو كما هو حقّه رسيده است . بايد كه با كمال عقل و هوش استماع امر و نهى آن ولىّ خداى تعالى نماييد تا در يوم المحشر از اهوال و ضرر و افزاع ايمن و مطمئن خاطر باشيد و از ساير عقوبات جبّار المخلوقات ، بى غم از انواع فواكه جنّات منفكه و متنعّم گرديد .
زنهار كه اطاعت امر او نماييد تا هدايت يابيد و از نهى او منزجر و متنبّه شويد تا به طريق فوز و صلاح و فيروزى و فلاح دست يابيد . و آنچه مأمور مراد آن ولىّ ربّ العباد است ، به خلاف آن نگراييد ، مطابق مرضىّ او سلوك راه نماييد و بىشكّ و يقين طريق او را موافق منهج ربّ العالمين و رضاى إله دانيد .
و البته اطاعت على و مطاوعت ائمة الهدى نماييد كه رفتن به خلاف طريقت او ايمان و اسلام شما را متفرّق گرداند . و من شما را به حكم مهيمن به اطاعت طريق امامت و ولايت على عليه السّلام كه سبيل قويم و طريق مستقيم است ، پيوسته الى يوم القيام امر نمايم و بعد از على عليه السّلام به اطاعت و متابعت باقى اولاد من كه از صلب او پيدا گردند - كه به حقّ هادى و به عدالت مهتدى باشند - حكم فرمايم .
اى معشر مردمان ! حضرت رحيم الرحمن اين سوره (سوره حمد) را در شأن من انزال و ارسال گردانيد ، و اين سوره جليله على و اولاد كرام او عليهم السّلام را نيز شامل است ، زيرا كه اين مهتديان طريق مستقيم از اولياى رحيم الرووف و احزاب عزيز وهابند كه ايشان را حزن و خوف نيست و بى شبهه و يقين حزب ربّ العالمين هميشه بر معاندان و دشمنان خاندان طيبين و طاهرين كه آن جماعت غاويان و اخوان الشياطين اند غالب اند .
و بعضى از آن طايفه ، بعضى ديگر را به زخارف دنيا و به قول كذب و كلمات لا يعنى مشعوف و مغرور گردانند و باعث ذلّت و ندامت و
ص: 1635
سبب خسران و غرامت آن جماعت در روز قيامت گردند ، ليكن اولياى ملك تعالى و احبّاء ائمة الهداى جمعى باشند كه حضرت الهى آن اعيان را در قرن واجب الاذعان مؤمنان شمرده ، چنانچه مى فرمايد :لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ .
[ تفسير آيه قرآن - و اللّه اعلم بحقيقة البيان - آن است كه : اى محمد ! نمى يابى قومى را كه مؤمن و به صف ايمان و شعار ايشان متّصف و مستسعد باشند و اقرار به روز قيامت و جزا و پاداش عمل و طاعت در آخرت داشته باشند . اين طايفه دوست نگيرند و به مودّت و محبّت نپذيرند جمعى را كه آنها از طريق ايمان و از منهج اطاعت حكم ايزد سبحان تمرّد و طغيان نمايند و به خلاف امر قادر منّان گرايند . خلاصه كلام واهب علّام آنكه اولياى حضرت ربّ العزّة جمعى باشند كه ايمان به حضرت رحيم الرّحمن دارند و اقرار به رسول و ائمة الهدى نمايند و به محبّت و مودّت صمديت راسخ دم و ثابت قدم باشند و آن را ملبّس به لباس مودّت غير و مجلب به جلبات مكر و ريب نگردانيد ؛ چه مثل اين مؤمن صميم ايمن از عذاب اليم و دركات جحيم است و بلكه مثال اين مؤمنان ، هاديان و مهتديان به ايزد منّان اند ] .
اى گروه مردمان ! اولياى و احبّاى اين اعيان جمعى باشند كه داخل روضات جنان با كمال امن و مسرّت فراوان گردند . و ملائكه هر محل بعد از استقبال و تسليم به خدمت ائمه عليهم السّلام اظهار رضا و خوشنودى حضرت لا يزال از آن برگزيدگان واهب متعال نمايند . و ملائكه كرام ، آن طايفه نيكو سرانجام را به نويد اين مژده به مباركبادى خلود جنان مبتهج و شادمان گردانند .
و نيز اولياى ربّ عزيز ، جمعى باشند كه حضرت ملك وهّاب در حق ايشان فرمايد كه يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ يعنى : به غير حساب و كتاب ، آن طايفه داخل جنّت گردند .
و نيز اولياى خداى تبارك و تعالى جمعى باشند كه در حالت ظهور
ص: 1636
و جفا و شدت و رخاء ، از حضرت ايزد تعالى و از بيم عذاب او خايف و هراسان و از ياد شدت عقاب او نالان و گريان باشند .
اين طايفه را در آخرت ، مغفرت و اجر بسيار در نزد غفّار است و اعداى ايشان داخل سعير نيران و دوزخ تابان گردند ؛ و پيوسته شهيق و زفير جهنّم كه عبارت از شعلات نيران و شراره لهيب آن است به اعداى اوليا حقّ و اصل و متلاصق است .
و چون جمعى از اعداى اولياء ايزد اكبر داخل درك السّقر گردند ، طايفه اى از آن ملعونان كه پيشتر از ايشان داخل آن مكان خوارى و محل ذلّت و خاكسارى گشته باشد ، به لاحقين لعنت و نفرين كنند و گويند كه شما نيز از جمله ظالمان آل محمد و خائنان دين حضرت رسول امجد بوديد كه لعنت خداى بر شما باد .
و نيز دشمنان ائمه و اعادى اولياى واهب العطيه جمعى باشند كه هرگاه فوجى از آن قوم گمراه داخل دوزخ گردند ، از روى حزن با ناله و آه به خزانه آرامگاه خود التماس تخفيف عذاب و از كثرت عطش و حرارت استدعاى جرعه آب نمايند . خزنهء نيران در جواب مستغائيان گويند كه : اى قوم نادان مگر شما را در دار دنيا هادى و نذير و دليل و بشير نبود ؟ !
[ يعنى چنانچه حضرت عزّ و جلّ انبياء و رسل و ائمة السّبل به جهت ارشاد و هدايت ساير عباد ارسال داشته و تعليم شرايع احكام و دين همگى انام نموده ، البته شما را نيز به تعليم حقايق دين و اعلام آداب احكام شرع سيّد المرسلين و آل او صلوات اللّه عليهم اجمعين ارشاد نمود . چرا اطاعت اوامر و نواهى حضرت رسالت پناه و اوصياى آن حضرت كه اولياى حضرت الهى اند ننموديد و از فرمان لازم الاذعان ايشان تخلّف و انحراف و تمرّد و اعتساف فرموديد ؟الحال جزاى شما و پاداش عمل متمرّدين همين است ] .
اى معشر مردمان ! مسافت ميان دوزخ و جنّت به غايت قريب است . الحذر ! الحذر ! دشمن ما كسى است كه حضرت الهى او را
ص: 1637
مذموم و ملعون گرداند و ولىّ و محبّ ما كسى است كه خداى تعالى او را به دوستى گرفته و در قرآن مدح و ثناى آن نيكوكاران و ستايش ايشان زياده از توصيف و بيان نمود .
اى معشر مردمان ! من نبىام و على بن ابى طالب ، وصىّ من و ولىّ ايزد مهيمن است ، و اولاد من از صلب او اوصياى يكديگرند و خاتم الائمة و الاوصياء قائم آل محمد ، الحجّة بن الحسن المهدى عليه السّلام است كه در آخر الزّمان منتقم از ظالمان به يقين است ؛ چه ، آن حضرت و آباى عظام كرام او فاتح حصون كفرند و نيران .
قائم آل ما قاتل جميع قبيله شرك و كفر است ، بلكه ناصر دين ارحم الرّاحمين و معين ربّ العالمين است ، و آن امام تابع حكم خداى عزّ و جلّ است . آن امام عالم و افضل ، صاحب هر فضل را به فضل و جاهل را به جهل ، به نام و نشان ، نشان دهد و او غرّاق بحر عميق و در نيم صدف خانواده عشق است .
نه آن برگزيه و پسنديده خدا و وارث خدا و وارث علوم همه اوليا و انبياء بلكه عالم به حقايق ذات و صفات آنهاست . و نه او مخبر به خداى منّان و متنبّه به امر اسلام و ايمان است ، بلكه او امام رشيد سديد شكور و مفوّض امر و كار خود به ربّ غفور است .
او آن امام است كه پيشينيان ، خلفا عن سلف و سلفا عن خلف ، از او بشارت و نشان دادند و آن ولايت پناه ، حجّت باقى حضرت الهى است و بعد از او حجّت ديگر نيست و حق با اوست در هرجا كه باشد و به هر نوع كه بود . و هيچ نورى موجود نيست به غير نور آن حضرت .
و اوست كه هيچ احدى را در هيچ حال از احوال ، از روى فضل و حال و حرب و قتال ، بر او غلبه نيست و هيچ كس را بر ذات مقدّس او نصرت دسترس نيست و او ولىّ خداست براى اهل زمين و حكم خداى عزّ و جلّ بر جميع مخلوقين و امين خالق آسمان و زمين است .
اى معشر مردمان ! آنچه من به تبليغ آن محكوم و مأمور بودم براى همگى افراد شما رسانيدم و حقايق آن را به كمال ظهور و عيان
ص: 1638
گردانيدم ؛ بلكه - كما ينبغى و يليق - مراتب آداب و احكام آن را من كلّ الوجوه و المرام به شما و به ساير مردم فهمانيدم . و بعد از من اين على وصىّ و برادر من نيز به شما مى فهماند . بايد كه بعد از من ، جميع ضروريات دين مبين و منهاج شرع و آئين را از او فرا بگيرند .
بدانيد و آگاه باشيد كه من بعد از اتمام خطبه ، شما را به مصافحت و مبايعت على عليه السلام مى خوانم ، و از شما اقرار بر ولايت و امامت آن حضرت خواهم گرفت . و بعد از خودم شما را به مصافحت او وصيّت مى نمايم . من با خداى عزّ و جلّ بيعت كردم و على عليه السّلام با من . الحال نيز من از همگى و تمامى شما ، به امر و حكم حضرت ملك تعالى ، بيعت براى آن امام الاتقياء و ايزد تعالى مى ستانم . به يقين ، هركه بعد از من نقض عهد و بيعت و نكث پيمان و شرط رسول ربّ العزة نمايد ، آن نقصان به نفس آن نادان شكننده عهد و پيمان لاحق و عيان گردد . و هركه بر آن عهد و پيمان برقرار و بر مصافحت ممكن و پايدار باشد ، البته به اجر عظيم و ثواب جسيم در روز جزاء و حساب كامياب خواهد گرديد . چنانچه مصدوقه مكرّمه فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً شاهد بر آن است .
اى معشر مردمان ! بدانيد كه حج و عمره به حكم خالق البريّه از شعائر اسلام است . پس هركه زيارت خانه خداى تعالى نمايد تا عمره به جاى آورد ، هيچ گناه به جهت او باقى نماند .
اى معشر مردمان ! طواف خانه كعبه حضرت ايزد منّان نماييد كه هركس حجّ كند ربّ العلى او را غنى گرداند . و هركه از حج واجب ، مع المكنة و الاستطاعة ، تخلّف نمايد و زيارت بيت اللّه الحرام ننمايد ، مال آن بخيل حمّال از دست او به سبب ايزد فعّال برود و و بال نكال آن مال يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ بر او باقى ماند .
اى معشر مردمان ! هيچ مؤمنى در موقفى از مواقف افعال حج به واسطهء اقامت آداب حج و اتمام مناسك زيارت بيت اللّه الحرام وقوف
ص: 1639
ننمايد ، الّا آنكه حضرت واهب الخطيئات جميع گناهان او كه از اوّل عمر تا آخر زمان از او عيان گشته مغفور گرداند ، و او را به وسيله آن معاتب و معاقب نگرداند و چون از حجّ فارغ گردد كرام الكاتبين استيناف عمل نمايد .
[ يعنى بعد از فراغ آن بنده از حج بيت اللّه الحرام ، ملكى مجددا آنچه از آن بنده از نيك و بد سر زند ، در صحيفه مرقوم و به ثبت گرداند و جزا و پاداش بعد از تطاير الكتاب در يوم الحساب به او رسانند ] .
اى معشر مردمان ! اگر چه حجّاج اموال خود را در مؤونت و ما يحتاج حجّ و احوال خود صرف مى نمايند ، اما نفقات حجّ و فرزندان او به موجب مزيد بركت مهيمن سبحان در باقى اموال او فراوان گردند و سعى و عمل او را به وثيقه إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ * ضايع نگرداند .
اى معشر مردمان ! حجّ بيت اللّه الحرام را بايد كه به واسطه اتمام دين و اكمال آداب شرع سيّد المرسلين و تحصيل و تكميل نفقه اهل بيت خود و جميع مساكين به جاى آوريد .
[ از اين حديث شريف چنين بيّن و ظاهر گرديد كه اداى حجّ خانه ربّ العالمين موجب مزيد ملك و عيال او و ساير مستحقّين است ؛ بايد كه از مشاهد و مشاعر غنى اكبر منصرف نگرديد الا بعد از توبه و انابت و طلب مغفرت و رجعت ] .
اى معشر مردمان ! به نوعى كه حضرت مهيمن كارساز شما را به اداى زكات و روزه و نماز امر نمود كه به همان نهج قيام و اقدام به امر مهيمن علّام نماييد ، اگر به واسطهء طول مدت ، تقصير در افعال نماز نماييد يا ركنى از اركان نماز يا باقى مفروضات را فراموش كنيد ، اين على ولىّ ايزد تعالى مبيّن آن است از او استفهام و استعلام نماييد ، زيرا كه اين على عليه السّلام آن امام است كه اللّه تعالى او را به واسطه شما به ولايت و امامت تا روز قيامت هنگام ثواب و جزا مقرّر و معيّن گردانيد .
ص: 1640
على عليه السّلام از من و من از على عليه السّلام و اولاد امجاد اويم . و از روى حقّ و يقين ، آن حضرت شما را به حقيقت آنچه از او سؤال نماييد ، عالم و خبير و دانا و بصير گرداند و حلّيت و حرمت چيزى را كه شما از آن اطلاع نداريد ، از روى صدق و تحقيق بيان نمايد ، ليكن حرام و حلال زياده از آن است كه كسى به غير ايزد تعالى احصاى آن تواند ، يا تعريف آن تواند فرمود و خود را به حلال مأمور و به حرام منتهى عنه دانيد .
من از جانب ربّ غفور مأمورم بر آنكه از شما به واسطه امير المؤمنين على ولىّ تبارك و تعالى اخذ بيعت و مصافحت در باب ولايت و امامت آن حضرت نمايم و به جهت باقى ائمه نيز از شما عهد و پيمان بستانم .
بدانيد كه جميع ائمة الهدى از من و از على اند ، و بدانيد كه اين جماعت اند كه تا قيام قيامت ، امامت و ولايت آنها مستقر و ثابت است و مهدىّ اين طايفه در آخر زمان خليفه ايزد منّان است كه حكم به قسط و عدل نمايد و نهى از جور و ستم فرمايد .
اى معشر مردمان ! من شما را به جميع حلال دلالت كردم و از همهء محرّمات نهى نمودم ، و هرگز از قول خود برنگشتم و تبديل آن به امرى غير آن ننمودم . بايد كه شما در همه احيان و احوال متذكّر اقوال و افعال من باشيد و محافظت آن و وصيّت بدان نماييد . و تغيير و تبديل ، در قول من به حكم رب جليل ، نيست .
بدانيد كه تجديد قول خود نمايم و الحال ، همگى شما و كافّه خلق اللّه تعالى را به اقامه نماز و ايتاء زكات و امر به معروف و نهى از منكر سفارش فرمايم . اصل امر به معروف آن است كه به قول من متنبّه شويد و ولايت و امامت على و ائمه كرام عليهم السّلام را به سمع تلقّى اصغاء و استماع نموده ، بپذيريد و جمعى كه الحال در اين محال حاضر نباشند ، آنها را اعلام نماييد و آن طايفه را نيز امر به قبول قول و فعل آن ولىّ عزّ و جلّ و نهى از مخالفت قول آن ائمة السّبل كه امامان
ص: 1641
دين و مشكات هدايت ربّ العالمين اند ، نماييد ؛ زيرا كه هرچه من مى گويم به موجب حكم قادر علّام است و هيچ امر به معروف و نهى از منكر نيست مگر با امام عادل .
اى معشر مردمان ! آنچه من در باب امامت و ولايت على و اولاد كرام ايشان به شما بيان و عيان كردم ، قرآن لازم الاذعان نيز شما را به آن واقف گردانيد كه ائمه بعد از من ، على و اولاد امجاد آن ولى ربّ العباد است ؛ چنان كه خداى تبارك و تعالى مى فرمايد : كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ .
[ يعنى ائمة البرية بعد از حضرت سيّد المرسلين عليه السّلام و التّحيّة كلمه باقيه حضرت الهيه اند . و من نيز شما را مطّلع گردانم تا آنكه به امر ربّ عزيز دو چيز در ميان شما مى گذارم كه اگر متمسّك به آنها گرديد بى اشتباه ، هرگز غاوى و گمراه و دور از مرحمت حضرت اللّه نشويد :يكى كتاب مستطاب ربّ الارباب و ديگرى ائمة الهدى عليهم سلام الملك الوهّاب است ] .
اى معشر مردمان ! در اختيار صلاح و تقوى كه موجب رستگارى دنيا و عقباست ، ساعى باشيد و تأخير در آن باب را غير جايز و دور از صواب دانيد . و حذر كنيد از اهوال و افزاع ساعت روز قيامت كه زلزله ساعت عبارت از آن است ، چنان كه در قرآن واقع و عيان است كه إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ يعنى : تزلزل و اهوال ساعت قيامت ، به غايت ، صعب و بزرگ است .
بايد كه پيوسته متذكّر موت و مستعدّ به جرع جام ناگوار فوت كه به حكم الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ جرعه چشيدنى و الم كشيدنى است ، باشيد و محاسبه و كتاب و موازين قسط ثواب و عقاب را نصب العين خود نماييد . هرگز از آنها غافل و ساهى مشويد ، زيرا كه نيك كردار به واسطه نيكويى به مزد و پاداش خود ، مثيب و مسيء به موجب ارتكاب افعال شنيعهء خود ، از وصول جنان و نعيم آن بى نصيب است .
اى معشر مردمان ! جماعت شما زياده از آنند كه از هر آحاد شما
ص: 1642
جدا جدا ، دست به دست ، بيعت توان گرفت . لهذا مرا حضرت ملك تعالى امر فرمود كه از تمام شما اقرار مبايعت على و معاقدهء آن بستانم ؛ به اين نوع كه على ولىّ خدا و امير مؤمنان است بعد از من ، و بعد از على اولاد امجاد ايشان ، امامان دين و هاديان سبيل مستقيم به يقين اند . و من قبل از اين ، به تمامت به شما اعلام نمودم كه ذريّه من از صلب على عليه السّلام الى يوم القيام باقى و مستدام اند .
بايد كه جميع شما متّفق اللفظ و المعنى از روى صدق و صفا و بدون ريا بگوييد كه ما راضى و مطيع و منقاد حكم و امر ربّ العباد و سميع أتمّ تمامى آنچه شما در باب ولىّ مالك الرّقاب امير المؤمنين على و اولاد كرام از صلب ايشان آمده است ، به ما تبليغ نمودى .
در اين باب با تو مبايعت از طيب نفس و صدق لسان و اقرار جنان بلكه به ساير جوارح و اركان نماييم ، و به اين اعتقاديم كه تا زنده ايم بلكه در هنگام موت و زمان بعثت ، بر همين عقيدت ثابت و راسخيم و هيچ گونه تغيير و تبديل در اعتقاد خود راه ندهيم و شكّ و ريب و رجوع از عهد و آسيب به آن نفرماييم . و نقض عهد و پيمان و نكث بيعت ولىّ ملك منّان ننماييم و هميشه اطاعت حكم خدا و پيروى قول شما در باب ولايت و امامت على و باقى ائمه هدى عليهم سلام اللّه نماييم و ترك مبايعت على و ائمّه كريمه ننمايم . به واسطه آنكه شما فرموديد كه ذرّيه من از صلب على عليه السّلام اند يعنى حضرت سبطين الحسن و الحسين كه خود به لسان معجزنشان در باب تعريف ايشان و رفعت مكان آن جوانان اهل بهشت چنان فرموديد كه :(و هما سيّدا شباب أهل الجنّة فى الجنّة) . بلكه ايشان در نزد من و محل ايشان در پيش من به غايت رفيع و قدر و منزلت ايشان در نزد واهب منّان در نهايت منيع است .
بدانيد كه اين دو بزرگوار بعد از پدر عالى مقدار خود ، هر يك امام مفترض الطاعه اند . و نيز بگوييد كه خداى تعالى را در باب شما و على و حسن و حسين عليهم السّلام و باقى ائمه كرام فخام كه ذكر و اعلام
ص: 1643
امامت و ولايت ايشان نموديد و ولايت و مودّت ايشان را الى يوم القيام بر ما واجب و لازم فرموديد .
بر ما نيز عهد و ميثاق است بر آنكه امير المؤمنين على و باقى ائمّه عظام عليهم السّلام را از روى طيب نفس و صدق دل و اقرار لسان مصافقه و مبايعه نماييم . و آن اعيان را به امامت و ولايت خود پذيرفتيم كه هركه را به جاى آن اعيان ديگرى بدل نگيريم و به امامت و ولايت نپذيريم و اصلا و قطعا از قول خود برنگرديم ، و بگوييد :«أَ شَهِدْنَا اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً) .
[ يعنى در اين باب ، عزيز وهّاب را شاهد خود گرفتيم ، زيرا كه حضرت ملك تعالى براى شهادت ما بر عهد و ميثاق كافى و بسنده است و تو نيز اى رسول حضرت ربّ عزيز ، شاهد باش بلكه همين مطيعين شما از حاضرين و غايبين و ملائكه آسمان و زمين و ساير عباد ارحم الرّاحمين در اين باب ، شهود صادق اند و حضرت ربّ العالمين از جميع شهود ، اعلم و اعظم است ] .
اى معشر مردمان ! در اين باب آنچه من به حكم ايزد ذو المن به شما در باب ولايت و امامت على عليه السّلام و اولاد او تبليغ كردم ، ملك تعالى بر آن داناست ، زيرا كه حضرت بىنياز به درستى و تحقيق عالم به صورت و آواز هركس ، بلكه نگهبانى هر ذى نفس به حضرت واحد اقدس است .
هركس كه به سخن حقايق مقتبس من مهتدى گردد ، كار دنيا و آخرت او نيكو شود ، و آن كه تمرّد و طغيان نمايد ، ضالّ و گمراه و دور از مرحمت إله گردد . و اضلال آن كس به واسطه نفس اوست و آن كه متابعت به حضرت على ، ولىّ ربّ العزة نمايد ، چنان است كه متابعت حضرت صمديت فرمايد .
اى معشر مردمان ! تقواى حضرت قادر ديّان پيشه كنيد و از على و حسن و حسين و ائمه عليهم السلام كه كلمه باقيه حضرت الهيه اند ، متابعت نماييد و متابعت ايشان را بر خود واجب و لازم و از فروض
ص: 1644
متحتّم بدانيد ؛ زيرا جماعتى كه غدر نمايند و متابعت ننمايند ، حضرت تبارك و تعالى آن طايفه را هلاك گرداند و هركه با على عليه السّلام وفا نمايد ، ربّ غفور او را مسرور و مغفور گرداند . و به مضمون صدق مشحون فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ هركه نقض عهد و پيمان نمايد ، وزر و خسران آن در روز حساب و ميزان بر آن متمرّد نادان ، لاحق و عيان گردد .
اى معشر مردمان ! آنچه من همگى شما را به گفتن آن امر و حكم به موجب امر قادر عالم فرمودم ، بايد كه در همين ساعت و همين دم به آن متكلّم گرديد و بر زبان خود اين كلمات را جارى گردانيد كه : سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ . و بگوييد كه شكر و سپاس و ستايش فوق از حد احصاء ، مر خداى جنّ و انس راست كه ما را به ولايت و امامت على و ائمه كرام عليه السّلام هدايت و اكرام نمود ، زيرا كه اگر حضرت مهيمن معبود ما را به آن هدايت و ارشاد ننمودى ، هرگز به آن ائمة الهدى مهتد نمى شديم و به آن اعيان اقتدا نمى نموديم و در آخرت ، حاسر و زيانكار مى گشتيم .
اى معشر مردمان ! فضايل على و اولاد ايشان در نزد واهب منّان به غايت بسيار و در قرآن لازم الاذعان آيات دالّه در باب فضيلت على عليه السّلام و فرزندان او زياده از حدّ بيان و شمار است ، و هركه شما را به حقايق آنان عالم و واقف گرداند از سر صدق و يقين ، بايد كه تصديق قول آن صادق امين ربّ العالمين نماييد و او را كاذب و مفترى ندانيد و ظنّ به او به خود راه مدهيد كه : إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ .
اى معشر مردمان ! هر كه اطاعت امر خداى ديّان و رسول آخر الزّمان و متابعت على و باقى امامان - كه مذكور و بيان كرديم - نمايد ، آن بنده محبّ و مطيع حضرت عليم سميع در روز هول و فايز به اجر عظيم رفيع است .
اى معشر مردمان ! در متابعت امير المؤمنين عليه السّلام و ستايندگان به موالات و به عرض تهنيت و تسليم به خدمت على در
ص: 1645
باب مباركبادى امارت مؤمنان پيشى گيريد ، و به جنّات نعيم و متعيّش به عيش دائمى قويم نايل آييد .
اى معشر مردمان ! متكلّم شويد به آنچه حضرت واجب الوجود به گفتن آن از شما در باب على ، ولىّ ملك تعالى راضى و خشنود گردد و تأنّى در آن روا نيست . و تارك قبول ولايت على و امامت ائمة الهدى كافر گردد ، ليكن اگر جميع سكنه روى زمين به وسيله عدم قبول ولايت على و ترك امامت ائمة الهدى كافر گردند ، هيچ ضرر و نقصان در آن باب به حضرت عزيز وهّاب ، لاحق و عيان نگردد ، بلكه اثر ضرر و نقصان بىحدّ و مرز بر آن طايفه ابتر راجع گردد .
آفريدگار ! بيامرز بر مؤمنان كه مطيع علىّ و اولاد گرامش ائمة الانام عليهم السلام باشند ، و بر پوشندگان حقّ على و ائمّه عليهم السّلام غضب نماى . بِعِزَّتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ] .
چون رسول خداى اين خطبه به پايان برد و امامت و خلافت على عليه السّلام را منصوص داشت ، و فرمان كرد كه حاضر به غايب برساند و پدر پسر را بياگاهاند چندان كه اين ابلاغ تا قيامت برود ، و مردمان بازدانند كه هركس خلافت على عليه السّلام را بىواسطه تقرير ندهد از آتش دوزخ نرهد .
در اين هنگام آن جماعت كه يكصد و بيست هزار (120000) تن به شمار مى رفت به يك بار بانگ برداشتند ؛ فَنَادَاهُ الْقَوْمِ : يَا رَسُولَ اللَّهِ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنا عَلَى أَمْرَ اللَّهِ وَ أَمْرَ رَسُولِهِ بِقُلُوبِنَا وَ أَلْسِنَتِنَا وَ أَيْدِينَا . عرض كردند : اى پيغمبر خداى شنيديم و امر خدا و فرمان رسول او را به دل و زبان و دست اطاعت كرديم . اين بگفتند و بر پيغمبر گرد آمدند و بدين فرمانبردارى بيعت كردند .
و جبرئيل فرود شد و اين آيت مبارك بياورد : الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً . (1)مى فرمايد : كه امروز كافران از وصول منّى (2) و ادراك تمنّى نوميد شدند و شما جز از .
ص: 1646
من بيم مكنيد همانا امروز به نصب على عليه السّلام در خلافت پيغمبر دين شما را به كمال رسانيدم ، و نعمت خويش را بر شما به نهايت بردم و اسلام را از براى شما آئين نهادم . علماى شافعى نيز نزول اين آيت مبارك را در خم غدير در اين معنى دانند .
بالجمله رسول خداى فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كَمَالِ الدِّينِ وَ تَمَامِ النِّعْمَةِ وَ رِضَى الرَّبِّ برسالتى وَ الْوَلَايَةِ لَعَلَى مِنْ بَعْدِى . پس : رسول خداى از منبر به زير آمد و فرمان كرد تا از بهر على خيمه برافراشتند تا در آنجا نشيمن فرمود ، مردمان را حكم داد تا به حضرت او شتافته جنابش را به تحيّت و تهنيت سلام دهند ، و با او به خلافت و امامت بيعت كنند .
پس مردمان فوج فوج بر آن حضرت درآمدند و بدين گونه سلام دادند ، گفتند :السّلام عليك يا امير المؤمنين . عمر بن الخطّاب بر اين تهنيت سخنى چند برافزود و گفت : بَخْ بَخْ لَكَ أَصْبَحْتَ مولاى وَ مَوْلَى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ . يعنى : امام و سردار شدى بر من و تمامت مردان و زنان مسلمين .
و اين كلمات را عرب در وقت رضا و هنگام شگفتى بر زبان مى راند .
و هر جماعت كه با على بيعت مىكردند رسول خداى مى فرمود : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى فَضَّلَنَا عَلَى جَمِيعِ الْعَالَمِينَ .
سه روز كار بدين گونه مى رفت ، جبرئيل در آن مجلس به صورت جوانى خوش روى با جامه هاى خوشبوى حاضر بود . چون امر وصايت تشديد يافت فرمود :وَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ كَالْيَوْمِ قَطُّ مَا أَشَدَّ وَ مَا أَكَّدَ لِابْنِ عَمِّهِ انْهَ يَعْقِدُ لَهُ عَقْداً لَا يَحُلُّهُ الَّا كَافِرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ رَسُولُهُ الْكَرِيمِ وَيْلُ طَوِيلٍ لِمَنْ حَلَّ عَقَدَهُ. يعنى : سوگند با خداى ، نديدم مانند امروز كه بدين تأكيد و تشديد رسول خداى از براى پسر عمّ خود على عليه السّلام عقد ولايت و خلافت ببست ، عقدى كه نمى گشايد آن را مگر اينكه با خدا و رسول كافر گردد ؛ واى بر آن كس كه اين عقد بگشايد.
عمر بن الخطاب اين سخن بشنيد و در حضرت رسول به عرض رسانيد . پيغمبر فرمود : دانستى كه بود ؟ گفت : ندانستم . فرمود : جبرئيل امين بود . هان اى عمر بپرهيز از آنكه گشاينده آن عقد تو باشى ، چه اگر حلّ آن عقد كنى بى گمان خدا و رسول و تمامت مؤمنان از تو بيزار خواهند بود .
علّامه حلّى در كتاب (منهاج الكرامه) مرقوم داشته كه : چون مردم بر
ص: 1647
امير المؤمنين به امارت مسلمانان سلام دادند رسول خداى فرمود : انْهَ سَيِّدِ الْمُسْلِمِينَ وَ أَمَامَ الْمُتَّقِينَ وَ قَائِدِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ (1) وَ هَذَا وَلَّى كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِى وَ انَّ عَلِيّاً مِنًى وَ أَنَا مِنْهُ وَ هُوَ وَلَّى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ .
بالجمله عمرو بن العاص كه ملازم جماعت بود به فرمان پيغمبر آهنگ بيعت با على عليه السّلام نمود ، لكن با چشم غمز مى كرد و با منافقين افادت استهزا مىنمود ، اگر چه از در نفاق بود اين اشعار انشاد كرد و به عرض رسانيد و با على بيعت كرد .
بِآلِ مُحَمَّدٍ عَرَفَ الصَّوَابِ *** وَ فِى أَبْيَاتَهُمْ نَزَّلَ الْكِتابَ
وَ هُمُ حِجَجٍ الاله عَلَى الْبَرَايَا *** بِهِمْ وَ بجدّهم لَا يُسْتَرَابُ
وَ لَا سِيَّمَا أَبُو حَسَنُ عَلَى *** لَهُ فِى الْحَرْبِ مَرْتَبَةِ تهاب
طَعَامٍ سُيُوفِهِ مُهَجِ الاعادى *** وَ فَيْضِ دَمُ الرِّقابِ لَهَا شَرَابٍ
وَ ضَرَبْتَهُ كبيعته بخم *** مَعَاقِدِهَا مِنَ الْقَوْمِ الرِّقابِ
عَلَى الدُّرُّ وَ الذَّهَبِ المصفا *** وَ بَاقِى النَّاسُ كُلُّهُمْ تُرَابٍ
هُوَ الْبُكَاءُ فِى الْمِحْرَابِ لَيْلًا *** هُوَ الضَّحَّاكِ اذا اشْتَدَّ الضِّرَابِ
هُوَ النَّبَأُ الْعَظِيمُ وَ فَلَكَ نُوحٍ *** وَ بَابَ اللَّهِ وَ انْقَطَعَ الْخُطَّابِ
وقتى در حرب صفين - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مرقوم خواهد شد - چون روز جنگ به پاى رفت و هر دو لشكر باز جاى شدند ، معاوية بن ابى سفيان در شجاعت على عليه السّلام شرحى براند و مدحى بگفت ، عمرو عاص حاضر بود اين شعر را قرائت كرد :
وَ مَنَاقِبِ شَهِدَ الْعَدُوِّ بِفَضْلِهَا *** وَ الْفَضْلُ مَا شَهِدْتُ بِهِ الاعداء
سه شعر ديگر نيز از عمرو عاص روايت كرده اند كه اين جمله دوازده (12) شعر باشد . چون خداوند در ازاى هر بيتى كه در مناقب گفته شود بيتى در بهشت عطا كند ، و عمرو بن العاص را نصيبه اى نبود كه در بهشت جاى كند . يك روز امام حسن عليه السّلام او را فرمود كه : اين شعرها را مى فروشى ، عرض كرد باكى نيست . پس آن دوازده (12) شعر را به دوازده هزار (12000) درهم از وى بخريد .
مع القصّه حسان بن ثابت نيز در آن مجلس از رسول خداى خواستار شد تا در تهنيت على شعرى چند بسرايد پيغمبر فرمود : قُلْ يا حَسَّانُ عَلَى اسْمِ اللَّهِ . پس .
ص: 1648
حسّان بر فراز زمينى افراخته صعود داد و مسلمانان اصغاى كلمات او را گردن كشيدند و او اين شعر انشاد كرد :
يُنادِيهِمْ يَوْمِ الْغَدِيرِ نَبِيُّهُمْ *** بخمّ وَ اسْمَعْ بِالرَّسُولِ مُنَادِياً
وَ قَالَ فَمَنْ مَوْلاكُمْ وَ وَلِيُّكُمُ *** فَقَالُوا وَ لِمَ يبدوا هُنَاكَ التعاديا
الهك مَوْلَانَا وَ أَنْتَ وَلِيُّنَا *** وَ لَنْ تجدن مِنَّا لَكَ الْيَوْمَ عَاصِياً
فَقَالَ لَهُ قُمْ يَا عَلِىُّ فانّنى *** رضيتك مِنْ بَعْدِى أَمَاماً وَ هَادِياً
فَخَصَّ بِهَا دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّهَا *** عَلِيّاً وَ سَمَّاهُ الْغَدِيرِ اخائيا
فَمَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا وَلِيُّهُ *** فَكُونُوا لَهُ اتِّبَاعِ صَدَقَ مُوَالِياً
هُنَاكَ دَعَا اللَّهُمَّ وَالِ وَلِيُّهُ *** وَ كُنَّ لِلَّذِى عَادَى عَلِيّاً مُعَادِياً
چون حسّان اين شعرها قرائت كرد رسول خداى فرمود : لَا تَزَالُ يَا حَسَّانُ مُؤَيَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ مَا نُصْرَتِنَا بِلِسَانِكَ . يعنى : مؤيد باشى به روح القدس مادام كه ما را به زبان خويش يارى مى كنى . و اين شرط را رسول خداى در حق حسّان از اين روى فرمود كه دانا بود كه در پايان امر با على عليه السّلام از در مخالفت خواهد رفت .
و همچنان خداوند يزدان چون دانا بود كه بعضى از ازواج نبى بى فرمانى خواهند كرد و با على ساز مخالفت خواهند نواخت فضيلت ايشان را به شرط معلق مى دارد و مى فرمايد : يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفاً . (1) پس خداوند فضيلت ايشان را به شرط پرهيزكارى و فرمانبردارى نهاد ؛ لكن در حق اهل بيت نبى پاداش نيك و نعمت جنان را به شرط معلق نمى دارد چنان كه فرموده : وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً ، فَوَقاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذلِكَ الْيَوْمِ وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً وَ جَزاهُمْ بِما صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً . (2)
در خبر است كه وقتى حسنين عليهما السّلام مريض شدند رسول خداى به .
ص: 1649
عيادت ايشان آمد و على را فرمود : از براى بهبود فرزندان نذرى بر ذمّت خويش استوار كن ، على عليه السّلام بر ذمّت نهاد كه سه روز روزه بدارد و فاطمه و حسنين و كنيزك ايشان فضّه نيز اقتفا به على كردند ، پس بعد از بهبود حسنين ، على عليه السّلام به نزد شمعون جهود رفت و از وى مقدارى پشم بگرفت تا فاطمه از بهر او بتابد و اجرت آن را مقدارى جو مأخوذ داشت و به خانه آورد ، و از ميده (1) جو پنج گرده نان بكردند و روز را روزه بداشتند .
شامگاهان چون خواستند افطار كنند بانگى از در سراى برسيد كه السّلام عليكم يا اهل بيت محمّد ، مردى مسكينم و گرسنه ام . على عليه السّلام نان خويش به دو فرستاد فاطمه و حسنين و فضّه نيز اقتفا به على كردند و هر پنج (5) تن با آب قراح (2) افطار نموده ؛ روز ديگر را نيز روزه بداشتند و شامگاه يتيمى از در سراى سؤال كرد ، و روز سيم اسيرى سائل آمد ؛ و همچنان على عليه السّلام و اهل او نان خويش صدقه كردند و سه روز از پى هم با آب قراح افطار نمودند ، روز چهارم جبرئيل فرود شد و سوره هَلْ أَتى در شأن على عليه السّلام و عشيرت او بياورد و اين چند آيت از آن سورهء مباركه تقرير يافت .و هيچ گاه آياتى كه در شأن اهل بيت فرود شد رحمت خداوند در حق ايشان منوط به شرط نبود چه معصوم بودند و ساحت ايشان از هر آلايش طاهر و مطهر بود .
اكنون به حديث غدير خم بازآئيم ، كميت شاعر - كه شرح حالش ان شاء اللّه در جاى خود مرقوم خواهد شد - هم اين قصيده در اين معنى انشاد كرده :
نَفَى عَنْ عَيْنِكَ الارق الهجوعا *** وَ هُمْ يمترى مِنْهَا الدموعا
وَ خَبَلُ فِى الْفُؤَادِ يُهَيِّجُ سُقْماً *** وَ حُزْناً كَانَ مِنْ جذل مَنُوعاً
وَ توكاف الدُّمُوعُ عَلَى اكتئاب *** أُحِلَّ الدَّهْرِ مَرْجِعُهُ الضلوعا
يرقرق اسجما دَرّاً وَ سَكْباً *** يُشْبِهُ سحّها عَزَباً هموعا
لفقدان الخضارم مِنْ قُرَيْشٍ *** وَ خَيْرُ الشَّافِعِينَ مَعاً شَفِيعاً
لَدَى الرَّحْمَنِ يَصْدَعَ بالمثانى *** وَ كانَ لَهُ أَبُو حَسَنٍ مُطِيعاً
حظوظ فِى مسرّته وَ مَوْلَى *** الَىَّ مَرْضَاةُ خَالِقَهُ سَرِيعاً
وَ أَصْفَاهُ النَّبِىِّ عَلَى اخْتِبَارِ *** بِمَا اعيى الرفوض لَهُ المضيعا
وَ يَوْمَ الرُّوحَ يَوْمِ غَدِيرِ خُمٍّ *** أَبَانُ لَهُ الْوَلَايَةَ لَوْ أَطِيعَا .
ص: 1650
وَ لَكِنَّ الرِّجَالَ تَبَايَعُوهَا *** فَلَمْ أَرَ مِثْلَهَا خَطَراً مبيعا
وَ لَمْ أَرَ مِثْلَ ذَاكَ الْيَوْمِ يَوْماً *** وَ لَمْ أَرَ مِثْلَهُ حَقّاً أُضِيعَا
فَلَمْ ابْلُغْ بِهِمْ لَعْناً وَ لَكُنَّ *** أَسَاءَ بِذَاكَ أَوَّلُهُمْ صَنِيعاً
فَصَارَ بِذَاكَ أَقْرَبُهُمْ بِعَدْلٍ *** الَىَّ جَوْرٍ وَ احْفَظْهُمْ وضيغا
الَّا أُفٍّ لدهر كُنْتُ فِيهِ *** هجانا طَائِعاً لَكُمْ مُطِيعاً
تناسوا حَقَّهُ وَ بَغَوْا عَلَيْهِ *** بِلَا تِرَةٍ وَ كَانَ لَهُمْ قريعا
فَقُلْ لِبَنِى أُمَيَّةَ حَيْثُ حُلْواً *** وَ انَّ خِفْتَ المهند وَ القطيعا
اجاع اللَّهُ مِنْ اشبعتموه *** وَ أَشْبَعُ مِنَ بجوركم اجيعا
وَ يَلْعَنُ فذّ أَمَتَهُ جِهاراً *** اذا ساس الْبَرِيَّةِ وَ الخليعا
بمرضىّ الْخِلَافَةَ هاشمىّ *** يَكُونُ حَيّاً لَامَتُهُ مَرِيعاً
وَ لَيْثٍ فِى الْمَشَاهِدِ غَيْرِ نُكْسُ *** لتقويم الْبَرِيَّةِ مُسْتَطِيعاً
يَقُومُ أَمْرَهَا وَ يَذُبُّ عَنْهَا *** وَ يَتْرُكُ جديها أَبَداً رَبِيعاً
همانا آنچه علماى شيعى از رسول خدا و ائمه هدى از خلافت على و اولاد او حديث كنند بيرون احصاست ، و از علماى سنّت و جماعت در خلافت على و اولاد او تا قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله از صد (100) حديث افزون به نظر رسيده كه در نزد اهل نظر هر يك برهانى منصوص و بنيانى مرصوص است ، و چون قانون اين كتاب مبارك تقرير تاريخ و سير است نه تشريح حديث و خبر ، لاجرم از ذكر آن احاديث به تمامت و ذكر اسناد آن به اسرها قلم كشيده داشت ، و به نگارش يك دو حديث كه روايت از اهل سنّت و جماعت است قناعت كرد . و مردم شيعى نيز در اين احاديث با علماى سنّت و جماعت متفقند . اكنون با سر سخن رويم .
ابو المؤيّد موفق بن احمد الخوارزمى در كتاب خويش كه در (فضايل امير المؤمنين) نوشته به اسناد خود از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كند : قَالَ : دَفَعَ
ص: 1651
النَّبِىُّ الرَّايَةَ يَوْمَ خَيْبَرَ الَىَّ عَلِىُّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَفَتَحَ اللَّهِ تَعَالَى عَلَيْهِ ، وَ أَوْقِفْهُ يَوْمِ غَدِيرِ خُمٍّ فَاعْلَمْ أَنَّهُ مَوْلَى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ وَ قَالَ لَهُ : أَنْتَ مِنًى وَ أَنَا مِنْكَ ، وَ قَالَ لَهُ تُقَاتِلْ عَلَى التَّأْوِيلِ كَمَا قَاتَلْتُ عَلَى التَّنْزِيلِ ، وَ قَالَ لَهُ أَنْتَ مِنًى بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى ، وَ قَالَ لَهُ أَنَا سِلْمُ لِمَنْ سَالِمَةَ وَ حَرْبُ لِمَنْ حَارَبْتَ ، وَ قَالَ لَهُ أَنْتَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى ، وَ قَالَ لَهُ : أَنْتَ تُبَيِّنَ لَهُمْ مَا اشْتَبَهَ عَلَيْهِمْ مِنَ بَعْدِى . وَ قَالَ لَهُ : أَنْتَ أَمَامَ كُلَّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ وَ وَلَّى كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ بَعْدِى . وَ قَالَ لَهُ : أَنْتَ الَّذِى أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ ، وَ أَذانُ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ الَىَّ النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ . وَ قَالَ لَهُ : أَنْتَ الْآخِذُ بسنّتى وَ الذَّابُّ عَنْ ملّتى . وَ قَالَ لَهُ : أَنَا أَوَّلُ مَنْ تَنْشَقُّ الارض عَنْهُ وَ أَنْتَ مِعَى . وَ قَالَ لَهُ : أَنَا عِنْدَ الْحَوْضِ وَ أَنْتَ مِعَى . وَ قَالَ لَهُ : أَنَا أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَ أَنْتَ مِعَى تَدْخُلَهَا وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ فَاطِمَةَ . وَ قَالَ لَهُ : انَّ اللَّهَ تَعَالَى أَوْحَى الَىَّ أَنْ أَقُومَ بِفَضْلِكَ فَقُمْتُ بِهِ فِى النَّاسِ وَ بَلَّغْتُهُمْ مَا أَمَرَنِىَ اللَّهُ تَعَالَى بِتَبْلِيغِهِ . وَ قَالَ لَهُ : اتَّقِ الضغاين الَّتِى لَكَ فِى صُدُورِ مَنْ لَمْ يُظْهِرُهَا الَّا بَعْدِى أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهِ ثُمَّ بَكَى صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ.
گفتند : يا رسول اللّه اين گريه از بهر چيست ؟ قَالَ اخبرْنِى جبرائيل انهم يَظْلِمُونَهُ وَ يَمْنَعُونَهُ حَقَّهُ وَ يُقَاتِلُونَهُ وَ يَقْتُلُونَ وُلْدَهُ وَ يَظْلِمُونَهُمْ بَعْدَهُ وَ اخبرْنِى جَبْرائِيلَ اَنَّ ذَلِكَ اَلظُّلْمَ يَزُولُ اذا قَامَ قَائِمُهُمْ وَ عَلَتْ كَلِمَتُهُمْ وَ اِجْتَمَعَتِ الامةُ عَلَى مَحَبَّتِهِمْ وَ كَانَ الشانى لَهُمْ قَلِيلاً وَ اَلْكَارِهُ لَهُمْ ذَلِيلاً وَ كَثُرَ الْمَادِحُ لَهُمْ وَ ذَلِكَ حِينَ تَغَيُّرِ اَلْبِلادِ وَ ضَعْفِ اَلْعِبَادِ وَ اَلْيَأْسِ مِنَ اَلْفَرَجِ فَعِنْدَ ذَلِك يَظْهَرُ اَلْقَائِمُ فيهِم فقال اَلنَّبِىُّ اِسْمُهُ كاسمى هُوَ مِنْ وُلْدِ اِبْنَتَى يُظْهِرُ اَللَّهُ الْحَقَّ بِهِمْ وَ يُخمِدُ الْبَاطِلَ بِاسيافِهِم وَ تَتَّبِعُهُمُ النَّاسُ راغِبٌ اليهِم وَ خائِفٌ لَهُم .
چون رسول خداى اين كلمات را بگفت از گريستن بازايستاد ؛ و ديگرباره بفرمود :مَعَاشِرَ اَلْمُسْلِمِينَ اِبْشِرُوا بِالْفَرَجِ فَانٍ وَعْدَ اَللَّهِ حَقٌ لاَ يُخْلَفُ وَ قَضاؤُهُ لا يُرَدُّ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ اَللّهُمَّ اَنَّهُمْ أهْلى فَاذْهَبْ عَنْهُمُ اَلرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً اَللّهُمَّ اكْلاهم وَ ارْعَهُمْ لَهُمْ وَ اُنْصُرْهُمْ وَ أَعِزَّهُمْ وَ لاَ تُذِلَّهُمْ وَ اُخْلُفْنِى فِيهِمْ اِنَّكَ عَلَى ما تَشاءُ قَدِيرٌ .
و هم موفق بن احمد به اسناد خويش از سلمان حديث كند . قَالَ : دَخَلْتُ عَلَى النَّبِىُّ وَ اذا الْحُسَيْنَ عَلَى فَخِذِهِ وَ هُوَ يُقْبِلُ عَيْنَيْهِ وَ يَلْثِمَ فَاهُ وَ هُوَ يَقُولُ : أَنْتَ سَيِّدُ بْنِ سَيِّدُ وَ أَخُو سَيِّدُ أَبَوْا السَّادَةِ ، أَنْتَ أَمَامَ بْنِ الامام أخوا الامام أَبُو الائمة ، أَنْتَ حُجَّةُ بْنِ
ص: 1652
حَجَّةً أخوا حَجَّةً أَبُو حِجَجٍ تِسْعَةٍ مِنْ صُلْبِكَ تاسعهم قَائِمِهِمْ .
و هم موفق بن احمد به اسناد خود از ابو سليمان ، راعى رسول اللّه آورده : قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ يَقُولُ : لَيْلَةَ أَسْرَى بِى الَىَّ السَّمَاءِ قَالَ لِى الْجَلِيلُ جَلَّ جَلَالُهُ ، آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ اليه مِنْ رَبِّهِ فَقُلْتُ : وَ الْمُؤْمِنُونَ ، قَالَ : صَدَقَةُ ، قَالَ : مَنْ خَلَّفْتَ مِنْ أُمَّتِكَ ؟ قِلَّةُ : خَيْرَهَا ، قَالَ : عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ، قِلَّةُ : نَعَمْ يَا رَبِّ قَالَ : يَا مُحَمَّدُ أَنَّى اطَّلَعْتَ الَىَّ الارض اطِّلَاعَةً فأخترتك مِنْهَا فَشَقَّقَتِ لَكَ اسْماً مِنْ أسمائى فَلَا اذْكُرْ فِى مَوْضِعِ الَّا ذَكَرْتَ مِعَى ، فَأَنَا الْمَحْمُودُ وَ أَنْتَ مُحَمَّدٍ ، ثُمَّ اطَّلَعْتَ الثَّانِيَةِ فأخترت مِنْهَا عَلِيّاً وَ شَقَقْتُ لَهُ اسْماً مِنِ أسمائى فَأَنَا الاعلى وَ هُوَ عَلَى ، يَا مُحَمَّدُ أَنَّى خَلَقْتُكَ وَ خَلَقْتُ عَلِيّاً وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنِ وَ الائمة مِنْ وُلْدِهِ مِنْ نورى وَ عَرَضَتْ وَلَايَتِكُمْ عَلَى أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الارض فَمَنْ قَبْلَهَا كَانَ عِنْدِي مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ جَحَدَهَا كَانَ عِنْدِي مِنَ الْكافِرِينَ ، يَا مُحَمَّدُ لَوْ أَنَّ عَبْداً مِنْ عبيدى عبدنى حَتَّى يَنْقَطِعَ أَوْ يُصَيَّرُ كالشّنّ البالى ثُمَّ أَتَانِى جَاحِداً لولايتكم ما غَفَرتُ لَهُ حَتَّى يُقِرَّ بِوَلاَيَتِكُمْ يَا مُحمَّدُ تُحِبُّ أَنْ تُرِيَهُمْ قُلْتُ نَعَمْ يَا رَبِّ فَقَالَ اِلْتَفِتْ عَنْ يَمِينِ اَلْعَرْشِ فَالْتَفَتَ فَاِذَا بِعَلِيٍ وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَ اَلْحُسَيْنِ وَ على بن اَلْحُسَيْنِ وَ محمَّد بن على وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَلَى بن موسَى وَ مُحَمَّدِ بْنِ على وَ عَلِى بْنِ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَن بن على وَ اَلْمَهْدِىُّ عليهم السّلام فى ضَحْضَاحٍ مِنْ نُورٍ قِيَاماً يُصَلُّونَ وَ هُوَ فى وسطِهِم يعنى المهدى عليه السّلام كَأَنَّهُ كَوْكَبٌ دُرّى و قال يا مُحَمَّدُ هَؤُلاَءِ اَلْحُجَجُ وَ هُوَ اَلثَّائِرُ مِنْ عَشِيرَتِكَ وَ عزَّتى و جلالى انه الحُجَّةُ الواجِبَةُ لِأوْلِيائى وَ المُنْتَقِمُ مِن أعْدائى .
و نزديك به اين حديث موفق بن احمد و ديگر ابراهيم بن محمّد الحموينى ابن ابى الحديد كه از اعاظم علماى سنّت و جماعت است گويد : به اسناد خود از سليم بن قيس الهلالى كه در زمان خلافت عثمان به مسجد رسول خداى در رفتم ، و عثمان در خانه خود بود صد (100) تن از مهاجر و انصار در مسجد حاضر بودند و در فضايل قريش و انصار سخن مى كردند على ساكت بود ، جماعتى عرض كردند :سخنى بفرماى . پس على عليه السّلام ايشان را در صدق گفتار خويش با خداى سوگند داد و از فضائل اهل بيت فراوان سخن كرد - چنان كه هر يك در جاى خود به شرح مى رود - مردم مجلس كلمات آن حضرت را تصديق كردند تا سخن به غدير خم رسيد .
قَالَ فأنشدكم اللَّهِ أَ تَعْلَمُونَ حَيْثُ نَزَلَتْ : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ
ص: 1653
وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (1) وَ حَيْثُ نَزَلَتْ : إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ . (2) وَ حَيْثُ نَزَلَتْ : لَمْ يَتَّخِذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لا رَسُولِهِ وَ لَا الْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً (3) . قَالَ النَّاسُ يَا رَسُولَ اللَّهِ أَ خَاصَّةً فِى رَسُولِ اللَّهِ أَمْ عَامَّةُ فِى جَمِيعِهِمْ ؟ فَأَمَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ نَبِيتُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ . أَنْ يُعَلِّمَهُمْ وُلَاةِ أَمْرِهِمْ وَ أَنْ يُفَسِّرَ لَهُمُ مِنَ الْوِلَايَةِ مَا فَسَّرَ لَهُمْ مِنْ صَلَاتِهِمْ وَ زَكَاتِهِمْ وَ حَجِّهِمْ وَ نصبنى لِلنَّاسِ بِغَدِيرِ خُمٍّ ، ثُمَّ خَطَبَ فَقَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مولاى وَ أَنَا مَوْلَى الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنَا أَوْلَى بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ ؟ قالُوا :بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ ، قَالَ : قُمْ يَا عَلَى ، فَقَمَنُ ، فَقَالَ : مَنْ كُنْتُ مُولِيهِ فَعَلَى مُولِيهِ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ .
فَقَامَ سَلْمَانَ فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللَّهِ الْوَلَايَةَ مَا ذَا ؟ فَقَالَ وَلَاءَ كولائى ، مَنْ كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلَى أَوْلَى بِهِ نَفْسَهُ فَانْزِلْ اللَّهِ تَعَالَى ذِكْرُهُ : الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً . (4»
فَكَبَّرَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اللَّهُ أَكْبَرُ تَمَامَ نبوّتى وَ تَمَامِ دِينِ اللَّهِ وِلَايَةَ عَلَى بَعْدِى ، فَقَامَ أَبُو بَكْرٍ وَ عُمَرُ فَقَالَا يَا رَسُولَ اللَّهِ هَؤُلَاءِ الْآيَاتِ خَاصَّةً فِى عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ ؟ قَالَ : بَلى فِيهِ وَ فِى اوصيائى الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ ، قَالَا يَا رَسُولَ اللَّهِ بَيْنَهُمْ لَنَا . قَالَ : عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ أَخِى وَ وزيرى وَ وارثى وَ وصيّى وَ خليفتى فِى أُمَّتِى وَ وَلَّى كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِى ثُمَّ ابْنَىْ الْحَسَنِ ثُمَّ الْحُسَيْنِ ثُمَّ تِسْعَةٍ مِنْ وَلَداً بَنَى الْحُسَيْنِ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ ، الْقُرْآنُ مَعَهُمْ وَ هُمْ مَعَ الْقُرْآنَ لَا يفارقونه وَ لَا يفارقهم حَتَّى يَرُدُّوا عَلَى الْحَوْضِ فَقَالُوا كُلُّهُمْ اللَّهُمَّ نَعَمْ قَدْ سَمِعْنَا ذَلِكَ وَ شَهِدْنَا كَمَا قُلْتَ سَوَاءُ ، وَ قَالَ بَعْضُهُمْ قَدْ حفظنا جَلَّ مَا قُلْتَ وَ لَمْ نَحْفَظُ كُلَّهُ ، وَ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ حَفِظُوا أَخْيَارِنَا وَ افاضلنا . فَقَالَ عَلَى : لَيْسَ كُلُّ النَّاسِ يَسْتَوُونَ فِى الْحِفْظِ أَنْشُدُكُمُ اللَّهُ مَنْ حَفِظَ ذَلِكَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَمَّا قَامَ وَ اخْبُرْ بِهِ فَقَامَ زيدين أَرْقَمَ وَ الْبَرَاءُ بْنُ عَازِبٍ وَ سَلْمَانُ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمَّارُ فَقَالُوا : نَشْهَدُ لَقَدْ حفظنا قَوْلِ رَسُولِ اللَّهِ وَ هُوَ قَائِمُ عَلَى الْمِنْبَرِ وَ أَنْتَ الَىَّ جَنْبِهِ وَ هُوَ يَقُولُ : أَيُّهَا النَّاسُ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَنِىَ أَنْ أَنْصِبَ لَكُمْ أَمَامَكُمْ وَ الْقَائِمُ فِيكُمْ بَعْدِى وَ وصيّى وَ خليفتى وَ الَّذِى فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ فِى كِتَابِهِ طَاعَتِهِ فقرنه بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَتِى أَمَرَكُمْ بِوَلَايَتِهِ وَ أَنَّى رَاجِعَةً رَبِّى خَشْيَةِ طَعَنَ أَهْلَ النِّفَاقِ وَ تَكْذِيبِهِمْ .
ص: 1654
فأوعدنى لتبلّغنّها أَوْ ليعذّبنى : أَيُّهَا النَّاسُ انَّ اللَّهَ أَمَرَكُمْ فِى كِتَابِهِ بِالصَّلَاةِ فَقَدْ بَيِّنَتُهَا لَكُمْ وَ الزَّكَاةِ وَ الصَّوْمِ وَ الْحَجِّ فبيّنتها لَكُمْ وَ فَسَّرْتُهَا وَ أَمَرَكُمْ بِالْوَلَايَةِ وَ أَنَّى أُشْهِدُكُمْ أَنَّهَا لِهَذَا خَاصَّةً وَ وَضَعَ يَدَهُ عَلَى عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ، ثُمَّ لِابْنَيْهِ بَعْدَهُ ثُمَّ للاوصياء مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ وُلْدُهُمْ لَا يفارقون الْقُرْآنُ وَ لَا يفارقهم الْقُرْآنِ حَتَّى يَرُدُّوا عَلَى حوضى . أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ بَيَّنْتُ لَكُمْ مغفركم بَعْدِى وَ أَمَامَكُمْ وَ دَلِيلُكُمْ وَ هاديكم وَ هُوَ أَخِى عَلِىُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ وَ هُوَ فِيكُمْ بمنزلتى فِيكُمْ فقلّدوه دِينِكُمْ وَ أَطِيعُوهُ فِى جَمِيعِ أُمُورِكُمْ فَانٍ عِنْدَهُ جَمِيعَ مَا علّمنى اللَّهُ مِنْ عِلْمِهِ وَ حِكْمَتِهِ فَسَلُوهُ وَ تَعَلَّمُوا مِنْهُ وَ مَنْ أَوْصِيَائِهِ بَعْدَهُ وَ لَا تُعْلِمُوهُمْ وَ لَا تتقدّموهم وَ لَا تُخَلِّفِوُا عَنْهُمْ فانّهم مَعَ الْحَقَّ وَ الْحَقُّ مَعَهُمْ لَا يزايلونه وَ لَا يزايلهم .
و اين گونه احاديث از علماى عامه و خاصّه فراوان خوانده ام كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت . اكنون بر سر داستان آئيم .
چون رسول خداى خلافت و امامت على عليه السّلام را منصوص داشت و سه روز در غدير خم توقف فرمود تا تمامت مردمان با على عليه السّلام بيعت كردند بسيج راه كرد و طريق مدينه پيش داشت ، حارث بن نعمان فهرى نير بر ناقه خويش نشسته ملازم ركاب بود و از كين و كيد على و نصب او در خلافت سينه اش تنگى مىداشت ، ناگاه توان تحمل از وى برفت و شتر خويش را پيش تاخته با رسول خداى آغاز منازعت نهاد و گفت :
ما را به كلمه شهادت دلالت كردى پذيرفتار شديم ، و به قيام پنج وقت نماز امرى كردى اجابت نموديم و به زكات و روزه و حج و جهاد فرمان دادى هم پذيرفتيم ، تو را ديگر هيچ نماند ، اكنون دست پسر عمّ خود گرفتى و او را برداشتى و بر همه مسلمانان به امارت گماشتى و مىگوئى بعد از من امير شماست او را اطاعت بايد كرد ، اين از خود مى گوئى يا به امر خداوند مى كنى .
ص: 1655
پيغمبر فرمود :
به خدائى كه جز او پروردگارى نيست كه آنچه در حقّ على گفتم به امر خداوند بود .
و حارث روى برتافت و همىرفت و گفت :
خداوندا آنچه محمّد در حقّ على مى گويد اگر راست است بر من از آسمان سنگ به باران يا ما را به عذابى دردناك گرفتار كن .
هنوز اين سخن در دهان داشت كه سنگى از آسمان بر سرش آمد چنان كه از دبرش بيرون شد در زمان بيفتاد و جان بداد ، و خداوند اين آيت در اين وقت فرستاد : سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ . (1) يعنى : خواهنده خواستار عذابى استوار شد و آن عذاب را براى كافران بازدارنده اى نتواند بود .
مكشوف باد كه بعد از مراجعت رسول خداى از سفر تبوك جماعتى از منافقين همداستان شدند كه شتر آن حضرت را در فراز عقبه برمانند ، و حضرتش را زيانى به جان رسانند - و ما اين قصه را به شرح رقم زديم - همچنان در اين سفر كين و كيد منافقين بر زيارت بود چه از نصب على در خلافت موى بر تن ايشان پيكان و پوست زندان گشت ، پس ديگر باره تشديد مواضعه (2) كردند كه شتر پيغمبر را از فراز عقبه در اندازند و جهان را از آن وجود مبارك بپردازند .
و از آن سوى رسول خداى از خم غدير راه برگرفت و آن روز و شب را طىّ مسافت همىكرد تا عقبه هرشى قريب افتاد ، منافقين لختى از پيش روى لشكر تاخته در فراز عقبه كمين نهادند .
شب ديگر كه هنگام عبور بود پيغمبر همچنان حذيفه بن اليمان و عمّار ياسر را بخواند تا يك تن زمام ناقه بگرفت و آن ديگر شتر را انگيز همىداد چندان كه بر فراز عقبه رسيد ، اين هنگام منافقين از كمين بيرون تاختند و پاره اى اشياء و آلات كه از
ص: 1656
براى رمانيدن شتر به دست كرده بودند به زير قوايم ناقه افكندند ، رسول خداى بانگ بر شتر زد و فرمود : أَنَّ اسكنى وَ لَيْسَ عَلَيْكَ بَأْسُ . زبان ناقه گشاده گشت و گفت : وَ اللَّهِ يَا رَسُولَ اللَّهِ لَا أَزَلْتُ يَداً عَنْ مُسْتَقَرٍّ يَدُ وَ لَا رِجْلًا عَنْ مَوْضِعُ رَجُلُ وَ أَنْتَ عَلَى ظهرى . پيغمبر با شتر خطاب كرد و فرمود : بيم مكن و بر جاى باش . عرض كرد كه : هرگز قدمى فراقدم نگذارم و از جائى به جائى نشوم و حال آنكه پيغمبر خدا بر پشت من باشد.
در اين وقت منافقين پاى پيش نهادند مگر دستبرى كنند ، عمّار و حذيفه با شمشير كشيده بر ايشان درآمدند و آن جماعت را دفع دادند .
جماعتى حديث كرده اند كه اين آيت مبارك اين هنگام فرود شد : أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبْرِمُونَ أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلى وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ . (1) مى فرمايد :در كيد و كين پيغمبر امرى را استوار كردند ما نيز از استواركنندگانيم در كيفر ايشان عذاب دوزخ را ؛ بلكه پندار كردند كه ما نمى شنويم و اسرار پوشيده ايشان را نمى دانيم ؛ بلكه مىشنويم و فرشتگان ما كه بر ايشان گماشته ايم كردار ايشان را مكتوب مى دارند .
مع القصه حذيفه عرض كرد : يا رسول اللّه ايشان چه كسانند ؟ فرمود : هؤُلاءِ الْمُنَافِقُونَ فِى الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ .
عرض كرد از مهاجرين باشند يا از انصارند ؟
پيغمبر نام ايشان را شمردن گرفت .
حذيفه بعضى از ايشان را روا نمى داشت كه از جماعت منافقين باشند و ساكت بود . پيغمبر فرمود : مگر شك آوردى و اكنون به سوى ايشان نگران باش .
چون حذيفه به جانب ثنيه نگريست برقى بجست و چندان بپائيد كه تمامت آن جماعت را در تاريكى ديدار كرد و بدانست . و ايشان را مردم شيعى به روايت حذيفه چهارده (14) كس دانند . نه (9) تن از قريش : اول : ابو بكر ؛ دوم : عمر ؛ سوم :عثمان ؛ چهارم : طلحه ؛ پنجم : عبد الرّحمن بن عوف ، ششم : سعد بن ابى وقاص ، هفتم : ابو عبيدة بن الجرّاح ، هشتم : معاويه بن ابى سفيان ، نهم : عمرو بن العاص . و بيرون قريش پنج (5) تن بودند اول : ابو موسى اشعرى ، دويم : مغيرة بن شعبة .
ص: 1657
الثقفى ، سيوم : اوس بن حدثان البصرى ، چهارم : ابو هريره ، پنجم : ابو طلحه الانصارى .
بالجمله از عقبه به زير آمدند و سپيده بزد مردم انجمن شدند و منافقين نيز در ميان جماعت درآمدند ، و پيغمبر نماز به جماعت بگزاشت . آنگاه نظر كرد ابو بكر و عمر و ابو عبيده را ديدار كرد كه با يكديگر سخن به نجوى كنند . فرمود : تا منادى ندا درداد : لَا يَجْتَمِعُ ثَلَّثْتَ نَفَرُ مِنَ النَّاسِ يَتَناجَوْنَ فِيمَا بَيْنَهُمْ بِسِرٍّ . يعنى : نبايد در لشكرگاه سه تن فراهم شوند و سخن به راز گويند ، چه مكشوف بود كه در خلافت على گروهى را خلاف است ، و بر آن سرند كه تدبيرى كنند و تغييرى دهند .
بالجمله چون به منزل ديگر رسيدند ، سالم مولاى حذيفه ناگاه بر ابو بكر و عمر و ابو عبيده گذشت و ايشان را نگريست كه با هم سخن به راز همى گويند ، گفت : يا مرا از اين سرّ پوشيده آگهى دهيد و اگر نه به رسول خداى خبر برم . ابو بكر گفت : اى سالم با من پيمان كن كه كشف سرّ نكنى تا از تو پوشيده ندارم ، سالم پيمان داد .ابو بكر گفت : بر آن سريم كه در خلافت على اطاعت پيغمبر نكنيم . سالم گفت : اول كس منم كه با شما عهد مى كنم سوگند با خداى كه هيچ خانه آباده را بيشتر از بنى هاشم دشمن ندارم ، و از بنى هاشم هيچ كس را چون على دشمن ندارم و از هم دور شدند .
و چون از آن منزل كوچ دادند و در منزل ديگر نزد پيغمبر حاضر شدند ، آن حضرت فرمود : من نهى نكردم كه كس با هم راز نگويد ، شما را با هم چه سخن بود ؟عرض كردند كه : ما امروز تاكنون يكديگر را نديده ايم . فرمود : خدا غافل نيست از آنچه شما مىكنيد . و همه جاى طىّ مسافت كرده در ذو الحليفه نزول فرمود و شب را به پاى برد . و ليلة التّعريس شبى را گويند كه پيغمبر در ذو الحليفه بخفت .
بالجمله صبحگاهان برنشسته از طريق معرّس (1) راه با مدينه نزديك كرد ، چون
ص: 1658
سواد مدينه ديدار شد فرمود : لا إِلهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرُ آيبون تَائِبُونَ عَابِدُونَ ساجدون لِرَبِّنَا حَامِدُونَ صَدَقَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الاحزاب وَحْدَهُ
بعد از ورود به مدينه رسول خداى در خانه امّ سلمه فرود شده يك ماه توقف نمود و نوبتى كه با زنان ديگر داشت رعايت نفرمود . عايشه و حفصه اندوهگين شدند و با پدران خود شكايت بردند ، ايشان گفتند : رسول خدا با حيا و كريم است نزد او شويد و آغاز خضوع و ضراعت كنيد تا با شما طريق مهر و حفاوت گيرد ، لاجرم عايشه به خانه امّ سلمه آمد و اين وقت على عليه السّلام نيز حاضر بود .
پيغمبر فرمود : اى عايشه حاجت چيست ؟
عرض كرد : نيامدن رسول خدا به خانه من بر من گران آمد و به خداى پناه مىبرم از غضب تو .
فرمود : اگر سخن به صدق كنى و از خدا و رسول بيمناكى از چه روى كشف سرّ من نمودى و خود و گروهى از مردم را هلاك كردى .
و روى سخن با آن داشت كه وصايت على را با حفصه بگفت و سبب فتنه عقبه شد در سفر تبوك - چنان كه مرقوم افتاد - .
بالجمله پيغمبر فرمان كرد تا زوجات مطهرات به جمله در خانه امّ سلمه انجمن شدند ، پس روى مبارك با ايشان كرد و فرمود : گوش فرا داريد و با دست مبارك اشاره به سوى على عليه السّلام كرد و فرمود : اين برادر من است و وصى وارث من است و قيام نماينده به امور شما و امور تمام امّت من است ، بعد از من پس فرمان پذير او باشيد به هرچه فرمان كند ، و بىفرمانى او نكنيد كه هلاك مى شويد .
آنگاه با على فرمود : اين زنان را با تو مى سپارم كه نگاهدارى كنى و وجه معاش ايشان برسانى ، مادام كه فرمان تو برند و امر كن ايشان را به امر خود و نهى كن ايشان را از آنچه تو را به شك مى اندازد ، و اگر بى فرمانى كنند ايشان را رها كن و طلاق بگوى .
على عرض كرد : ايشان زنانند يا رسول اللّه ، خوى ايشان است سستى در امور و ضعف راى .
فرمود : چندان كه صلاح ايشان را در مدارا دانى مدارا كن ، و هركه تو را بى فرمانى
ص: 1659
كند طلاق بگو ، طلاقى كه خدا و رسول از آن شاد گردند .
زنان لب ببستند و هيچ سخن نكردند ، جز عايشه كه عرض كرد : يا رسول اللّه هرگز ما چنين نبوديم كه امرى فرمائى و جز آن كنيم .
پيغمبر فرمود : بَلَى يَا حُمَيْرَاءُ قَدْ خَالَفْتُ أَمْرِى أَشَدُّ خِلَافٍ وَ أَيْمُ اللَّهِ لتخالفين قَوْلِى هَذَا وَ لَتَعْصِيَنَّهُ بَعْدِى وَ لتخرجين مِنَ الْبَيْتِ الَّذِى أَخْلَفَكَ فِيهِ مُتَبَرِّجَةٍ قَدْ حَفَّ بِكَ طَغَامُ مِنَ النَّاسِ فتخالفينه ظالِمَةُ لَهُ عَاصِيَةً لِرَبِّكَ وَ لتنبحنّك فِى طَرِيقِكَ كِلَابُ الْحَوْأَبِ أَلَا انَّ ذَلِكَ كَائِنُ . فرمود : نه چنين است اى حميراء (1) بلكه مخالفت من نمودى ، بدترين مخالفتها و به خدا سوگند كه همين سخن را كه اكنون فرمان كردم مخالفت خواهى كرد و نافرمانى على خواهى كرد ، بعد از من ؛ و بيرون خواهى رفت رسوا و علانيّه از آن خانه كه من تو را در آنجا مى گذارم و چند هزار كس در گرد تو انجمن خواهند شد و عاق او خواهى شد ، و عاصى پروردگار خواهى شد ؛ و در راهى كه عبور خواهى داد سگان آب حواب سر راه تو فرياد خواهند كرد و اين امرى است كه البته واقع خواهد شد . و ايشان را به خانه هاى خود رخصت داد تا به خانه هاى خود مراجعت كردند .
اما از آن سوى خلافت على صلّى اللّه عليه و آله بر منافقين ثقلى بزرگ انداخت چندان كه توان تحمّل از ايشان برفت ، لاجرم يكديگر را آگهى فرستادند و با هم مواضعه نهادند كه در خلافت على با رسول خداى مخالفت كنند و از طريق اطاعت بيرون شوند ، و بيعت على را از گردن فرو گذارند . يك روز در خانه ابو بكر انجمن شدند و در تشديد اين امر صحيفه اى بنگاشتند . حذيفة اليمان از اسماء بنت عميس كه اين هنگام ضجيع ابو بكر بود روايت مىكند كه سعيد بن عاص اموى در خانه ابو بكر آن صحيفه مشئومه اى را بدين گونه نگار داد :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
هَذَا مَا اتَّفَقَ عَلَيْهِ الْمُلَاءَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الانصار الَّذِينَ مَدَحَهُمْ اللَّهَ فِى كِتَابِهِ عَلَى لِسَانِ نَبِيِّهِ ، اتَّفَقُوا .
ص: 1660
جَمِيعاً بَعْدَ انَّ اجْتَهَدُوا فِى رايهم وَ تشاوروا فِى أَمْرِهِمْ وَ كَتَبُوا فِى هَذِهِ الصَّحِيفَةِ نَظَراً مِنْهُمْ الَىَّ الاسلام وَ أَهْلُهُ عَلَى غَابِرِ الايام وَ بَاقِى الدُّهُورُ لِيُقْتَدَى بِهِمْ مِنْ يَأْتِى مِنَ الْمُسْلِمِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ .
امّا بعد فانّ اللّه بمنّه و كرمه بعث محمّدا رسولا الى النّاس كافّة بدينه الّذى ارتضاه لعباده فادّى من ذلك و بلّغ ما أَمَرَهُ اللَّهُ بِهِ وَ أَوْجَبَ عَلَيْنَا الْقِيَامِ بجمعه حَتَّى اذا أَكْمَلَ الدِّينِ وَ فَرَضَ الْفَرَائِضَ وَ احْكُمْ السُّنَنِ وَ اخْتَارَ اللَّهُ لَهُ مَا عِنْدَهُ فَقَبَضَهُ اليه مُكَرَّماً مَحْبُوراً مِنْ غَيْرِ انَّ يَسْتَخْلِفْ أَحَداً بَعْدَهُ ، وَ جَعَلَ الِاخْتِيَارِ الَىَّ الْمُسْلِمِينَ يَخْتَارُونَ لانفسهم مِنْ وَثِقُوا بِرَأْيِهِ وَ نُصْحِهِ ، وَ انَّ لِلْمُسْلِمِينَ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةُ حَسَنَةُ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى :لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ (1) .
وَ انَّ رَسُولَ اللَّهِ لَمْ يَسْتَخْلِفْ أَحَداً لِئَلَّا يُجْرَى ذَلِكَ فِى أَهْلِ بَيْتٍ وَاحِدٍ فَيَكُونُ ارثا دُونَ سَائِرِ الْمُسْلِمِينَ ، وَ لِئَلَّا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الاغنياء مِنْهُمْ وَ لِئَلَّا يَقُولَ الْمُسْتَخْلَفَ انَّ هَذَا الامر بَاقٍ فِى عقبهم مِنْ وَالِدِ الَىَّ وَلَدُ الَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ ، وَ الَّذِى يَجِبُ عَلَى الْمُسْلِمِينَ عِنْدَ منفى خَلِيفَةَ مِنِ الْخُلَفَاءَ انَّ تَجْتَمِعُ ذَوُو الراى وَ الصَّلَاحِ فيشاوروا فِى أُمُورِهِمْ فَمَنْ راوه مُسْتَحِقّاً لَهَا وُلُوهَ أُمُورَهُمْ ، وَ جعلوه الْقَيِّمُ عَلَيْهِمْ فانّه لَا يَخْفَى عَلَى أَهْلِ كُلِّ زَمَانٍ ، مَنْ يُصْلِحِ مِنْهُمْ لِلْخِلَافَةِ فَانٍ ادَّعَى مُدَّعٍ مِنَ النَّاسِ جَمِيعاً انَّ رَسُولُ اللَّهِ اسْتَخْلَفَ رَجُلًا بِعَيْنِهِ نَصَبَهُ لِلنَّاسِ وَ نَصَّ عَلَيْهِ بِاسْمِهِ وَ نَسَبِهِ فَقَدْ أَبْطَلَ فِى قَوْلِهِ ، وَ أَتَى بِخِلَافِ مَا يَعْرِفُهُ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ، وَ خَالَفَ عَلَى جَمَاعَةٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ انَّ ادَّعَى مُدَّعٍ انَّ خِلَافَةِ رَسُولُ اللَّهِ ارْثِ وَ انَّ رَسُولُ اللَّهِ يُورِثُ فَقَدْ أَحَالَ فِى قَوْلِهِ لَانَ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ : نَحْنُ مَعَاشِرَ الانبياء لَا نُورِثُ ، مَا تَرَكْنَاهُ صَدَقَةُ وَ انَّ ادَّعَى مُدَّعٍ انَّ الْخِلَافَةَ لَا تَصْلُحُ الَّا لِرَجُلٍ وَاحِدٍ مِنْ بَيْنِ النَّاسَ جَمِيعاً وَ أَنَّهَا مَقْصُورَةً فِيهِ وَ لَا تنبغى لِغَيْرِهِ لانّها تَتْلُوَ النُّبُوَّةِ فَقَدْ كَذَبَ ، لَانَ النَّبِىِّ قَالَ : اصحابى كالنجوم بايّهم اقْتَدَيْتُمْ اهْتَدَيْتُمْ ، وَ انَّ ادَّعَى مُدَّعِ انْهَ مُسْتَحِقِّ الْخِلَافَةِ وَ الامامة بِقُرْبِهِ .
ص: 1661
مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ثُمَّ هِىَ مَقْصُورَةً عَلَيْهِ وَ عَلَى عَقِبِهِ يَرِثُهَا الْوَلَدِ مِنْهُمْ عَنْ وَالِدِهِ ثُمَّ هِىَ كَذَلِكَ فِى كُلِّ عَصْرٍ وَ زَمَانٍ لَا تَصْلُحُ لِغَيْرِهِمْ وَ لَا يَنْبَغِى انَّ يَكُونَ لَا حَدَّ سِوَاهُمْ الَىَّ انَّ يَرِثَ اللَّهُ الارض وَ مَنْ عَلَيْهَا فَلَيْسَ لَهُ وَ لَا لِوُلْدِهِ وَ انَّ دَنَا مِنَ النَّبِىِّ نَسَبَهُ ، لَانَ اللَّهَ يَقُولُ وَ قَوْلُهُ القاضى عَلَى كُلِّ أَحَدٍ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ (1) .
و قال رسول اللّه : انَّ ذِمَّةُ الْمُسْلِمِينَ وَاحِدَةُ يَسْعَى بِهَا أَدْنَاهُمْ وَ كُلُّهُمْ يَدُ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ ، فَمَنْ آمَنَ بِكِتَابِ اللَّهِ وَ أَقَرَّ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ فَقَدْ اسْتَقَامَ وَ أَنَابَ وَ اخُذَ بِالصَّوَابِ وَ مَنْ كُرِهَ ذَلِكَ مِنْ فَعَالِهِمْ فَقَدْ خَالَفَ الْحَقَّ وَ الْكِتَابِ وَ فَارَقَ جَمَاعَةِ الْمُسْلِمِينَ فَاقْتُلُوهُ فَانٍ فِى قَتَلَهُ صَلَاحاً للامّة ، وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ جاءَ الَىَّ أُمَّتِى وَ هُمْ جَمِيعُ ففرّقهم فَاقْتُلُوهُ وَ اقْتُلُوا الْفَرْدِ كَائِناً مَنْ كَانَ مِنَ النَّاسِ فَانِ الِاجْتِمَاعِ رَحْمَةُ وَ الفرقه عَذابٍ ، وَ لَا يَجْتَمِعُ أُمَّتِى عَلَى الضَّلَالَةِ أَبَداً وَ انَّ الْمُسْلِمِينَ يَدُ وَاحِدَةُ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ ، وَ انْهَ لَا يَخْرُجُ مِنَ جَمَاعَةِ الْمُسْلِمِينَ الَّا مُفَارِقٍ وَ مُعَانِدٍ لَهُمْ وَ مُظَاهِرٍ عَلَيْهِمْ أَعْدَاءَهُمْ فَقَدْ أَبَاحَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ دَمِهِ وَ أَحَلَّ قَتَلَهُ وَ كَتَبَ سَعِيدِ بْنِ الْعَاصِ بِاتِّفَاقٍ مِنْ اثْبُتْ اسْمَهُ وَ شَهَادَتُهُ آخِرُ هَذِهِ الصَّحِيفَةِ فِى الْمُحَرَّمِ سَنَةَ عَشَرَةٍ مِنَ الْهِجْرَةِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ .
به روايت حذيفه آن جماعت كه بر صحيفه گواه شدند ايشان بودند : اول :ابو سفيان ، دوم : عكرمة بن ابى جهل ، سيم : صفوان بن أميّه ، چهارم : سعيد بن العاص ، پنجم : خالد بن الوليد ، ششم : عياش بن ابى ربيعه ، هفتم : بشر بن سعد ، هشتم : سهيل بن عمرو ، نهم : حكيم بن حزام ، دهم : صهيب بن سنان ، يازدهم :
ابو اعور سلّمى ، دوازدهم : مطيع بن اسود بدرى ، و جماعتى ديگر كه در خانه ابو بكر انجمن بودند و نام ايشان را حذيفه فراموش داشت . .
ص: 1662
معنى اين صحيفه مشئومه به پارسى چنين باشد مى گويد :
بر آنچه اتفاق كردند بزرگان امّت از مهاجر و انصار كه خداوند مدح كرده است ايشان را به زبان پيغمبر در كتاب خود از پس آنكه با يكديگر مشاورت كردند ، پس همداستان شدند و اين صحيفه را بنگاشتند از بهر آنكه مسلمانان تا قيامت بدان كار كنند .
همانا خداوند به كرم خود محمّد را به رسالت فرستاد تا دين ستوده او را گسترده كند ، و محمّد ابلاغ كرد و فرمان داد كه در تمامت آن احكام استوار باشيم و فرائض و سنن را در دين نمودار كرد ؛ پس خداوندش به سوى خود قبض فرمود بىآنكه كسى را بعد از خود خليفه گردانيده باشد و اختيار خلافت را به سوى امّت گذاشت تا كسى را اختيار كنند كه اعتماد داشته باشند ، و به حصافت عقل و رزانت رأى او مطمئن باشند و لازم است كه مسلمانان به رسول خداى تأسّى كنند چنان كه خداى فرمايد : لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ . (1)
همانا رسول خداى كسى را به خليفتى تقرير نداد تا اين خلافت به ميراث در يك خانه مقرّر نشود ؛ و ديگر مسلمانان بى بهره نمانند ، و توانگران اين دولت خلافت را در ميان خود دست به دست نگردانند و كسى نگويد اين امر تا قيامت خاص فرزندان من است . و بر مسلمانان است كه بعد از مردن خليفه صاحبان رأى و صلاح انجمن شوند و كار به شورى افكنند و هر كرا لايق دانند به منصب خلافت اختيار كنند . و اگر كسى گويد : رسول خدا مرا به خلافت برداشته سخن باطل گفته است و با مسلمانان مخالفت كرده است . و اگر كس گويد : خلافت به ميراث مى باشد يا از پيغمبر كس ميراث مى برد ،
ص: 1663
سخنى محال گفته است ، چه پيغمبر فرمود : ما گروه پيغمبران چيزى به ميراث نمىگذاريم و آنچه از ما بماند حكم صدقه و فیيء مسلمين دارد . و اگر كسى گويد : خلافت خاص يك مرد است از همه مردم و از بهر ديگرى روا نيست ، چه خلافت تالى نبوت است سخن به كذب كرده است ، چه پيغمبر فرمود : اصحاب من منزلت ستارگان دارند به هر يك از ايشان اقتدا كنيد هدايت يابيد . و اگر كس گويد : منصب خلافت به قربت و قرابت رسول خداست و تا قيامت اين منصب خاص خاندان اوست نه چنين است نه خاص اوست و نه خاص فرزندان او هرچند با رسول خداى خويشاوند و نزديك باشد . چه خداوند مى فرمايد : إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ . (1) يعنى : گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست .
و رسول خداى فرمود : ذمّت و امان مسلمان يكى است سعى مىكند در امان ايشان پست ترين ايشان و همه مانند يك دستند بر هر كه غير ايشان است . پس هركه به كتاب خدا و سنّت رسول ايمان دارد طريق صواب گرفته است و هركس كردار مسلمانان را مكروه دارد در نصب خليفه مخالفت با حق كرده است ، و مفارقت از مسلمانان نموده ، در قتل او سرعت كنيد كه موجب صلاح امّت است . و پيغمبر فرمود : هركه بيايد در مجمع امّت من و ايشان را پراكنده كند او را به قتل رسانيد ، و هركه تنها شود از امّت من او را بكشيد ، چه اجتماع رحمت است و پراكندگى عذاب و امّت من هرگز بر ضلالت جمع نشوند ؛ همانا مسلمانان منزلت يك دست دارند بر بيگانگان و از ايشان جدا نشود ، مگر دشمن ايشان و دوست دشمنان ايشان و خون چنين كس را خدا و رسول هدر ساخته است .
و نوشت اين نامه را سعيد بن عاص به اتفاق گروهى كه نام ايشان در آخر اين صحيفه نوشته مى شود در ماه محرم در سال دهم هجرت .
مع القصه چون اين صحيفه به پاى رفت آن را به ابو عبيدة بن الجرّاح كه امين .
ص: 1664
قريش لقب داشت سپردند تا انفاذ كعبه داشت و در آنجا پوشيده به وديعت گذاشت ، عمر بن الخطّاب در زمان خلافت خويش آن را از آن موضع برآورد .
ابو جعفر الطّبرى كه از اكابر اهل سنّت و جماعت است به اسناد خود از ابن عباس آورده : كه چون سادات قريش در قتل على عليه السّلام اين صحيفه را نگاشتند و به ابو عبيدة بن الجرّاح امين قريش سپردند تا پوشيده بدارد ، پيغمبر فرمود : أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ ما كانُوا ثُمَّ يُنَبِّئُهُمْ بِما عَمِلُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ . (1)
آنگاه ابو عبيده را طلب فرمود : فَطَلَبَهَا النَّبِىِّ مِنْهُ فَدَفَعَهَا اليه فَقَالَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ اسلامكم فَحَلَفُوا بِاللَّهِ أَنَّهُمْ لَمْ يهمّوا بِشَيْ ءٍ مِنْهُ. يعنى : رسول خداى صحيفه را از ابو عبيده طلب كرد و مأخوذ داشت ، پس فرمود : بعد از آنكه ايمان آورديد كافر شديد ، سوگند ياد كردند كه از اين كار انديشه بد نداشتيم پيغمبر اين آيت قرائت كرد : يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا (2) .
از سخن ابو جعفر چنان معلوم مىشود كه رسول خداى آن صحيفه را بگرفت ؛ اما جماعتى از اهل سير چنين گويند كه : بعد از انجام صحيفه مردم از خانهء ابو بكر پراكنده شدند ، صبحگاه ديگر چون رسول خداى نماز بگزاشت و اداى تعقيب بكرد تا آفتاب بدرخشيد ، ابو عبيده را فرمود : بخّ بخّ كيست مثل تو كه اكنون امين امّت شدى ؟ و بر وى اين آيت قرائت كرد : فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ . (3) يعنى :واى بر آن گروه كه مى نگارند كتاب را به دستهاى خود و مى گويند از جانب خداست براى آنكه بفروشند به بهاى اندك ، پس عذاب خدا براى ايشان است به سبب آنچه .
ص: 1665
به دستهاى خود نگار كردند و عذاب خدا از بهر ايشان است به سبب آنچه كسب مى كنند .
آنگاه رسول خدا فرمود : اين جماعت ماننده آن مردم اند كه استغفار مى نمايند از مردم و استغفار نمى نمايند از خدا و حال آنكه خدا با ايشان است در هنگامى كه شب به روز مى آورند به سخنى چند كه خداوند پسنده ندارد و خداوند به كردار ايشان محيط است .
از آن پس فرمود : در اين امّت جماعتى به قانون جاهليّت و كفر صحيفه نوشته اند و بر كعبه آويخته اند و خداوند ايشان را براى امتحان مهلتى مى دهد تا هركه بعد از ايشان آيد جدا كند خبيث را از طيّب ، و اگر نه آن بود كه خدا مرا امر كرده است كه براى حكمتى چند ايشان را كيفر نكنم ، هرآينه ايشان را طلب مى كردم و سرّ بر مى گرفتم .
از اين كلمات منافقان كه حاضر بودند بر خود بلرزيدند و رنگ از رخسار ايشان بپريد ، چنان كه نزد جمعى شناخته شدند .
گويند : چون عمر بن الخطّاب وداع جهان گفت ، على عليه السّلام حاضر بود ، فرمود :همى خواهم كه خداى را ملاقات كنم با صحيفه اين مرد كه اكنون خوابيده و جامه بر روى او كشيده اند .
حديث كرده اند كه يك روز منافقين قريش انجمنى داشتند يك تن از ميان ايشان گفت : مثل محمّد در ميان اهلش مثل نخى است كه در ميان كناسه و مزبله اى باشد .اين سخن را به حضرت رسول خبر بردند در خشم شد و همچنان غضبناك به مسجد آمد و بر منبر صعود داد و چون مردم فراهم شدند برخاست : فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ :
أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَنَا ؟ قالُوا : أَنْتَ رَسُولُ اللَّهِ ! قَالَ : أَنَا رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ هَاشِمِ .
ص: 1666
يعنى : بعد از حمد خداوند گفت : اى مردم من كيستم ؟ گفتند : تو پيغمبر خدائى .فرمود : من پيغمبر خدايم و پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم و نسب خويش را تا نزار برشمرد .
ثُمَّ قَالَ : الَّا أَنَّى وَ أَهْلُ بَيْتِى كُنَّا نُوراً نَسْعَى بَيْنَ يَدَىْ اللَّهِ قَبْلَ انَّ يَخْلُقَ اللَّهُ آدَمَ بالفى عَامٍ فَكَانَ ذَلِكَ النُّورِ اذا سَبَّحَ سُبْحَةً الْمَلَائِكَةُ لِتَسْبِيحِهِ ، فَلَمَّا خَلَقَ آدَمَ وَضَعَ ذَلِكَ النُّورِ فِى صُلْبَهُ ثُمَّ اهْبِطْ الَىَّ الارض فِى صُلْبِ آدَمَ ، ثُمَّ حَمَلَهُ فِى السَّفِينَةِ فِى صُلْبِ نُوحٍ ثُمَّ قَذَفَهُ فِى النَّارِ فِى صُلْبِ ابراهيم ، ثُمَّ لَمْ يَزَلْ ينقلنا فِى اكارم الاصلاب حَتَّى أَخْرِجْنَا مِنْ أَفْضَلِ الْمَعَادِنِ محتدا وَ اكْرِمْ المغارس مَنْبِتاً بَيْنَ الْآباءِ وَ الامهات لَمْ يَلْتَقِ أَحَدُ مِنْهُمْ عَلَى سِفَاحٍ قَطُّ ، الَّا وَ نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْمُطَّلِبِ سَادَةُ أَهْلِ الْجَنَّةِ أَنَا وَ عَلَىَّ وَ جَعْفَرٍ وَ حَمْزَةَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنُ وَ فَاطِمَةُ وَ المهدى .
الَّا وَ انَّ اللَّهَ نَظَرَ الَىَّ الارض نَظَرْتَ فَاخْتَارَ مِنْهَا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا أَنَا فبعثنى رَسُولًا وَ نَبِيّاً ، وَ الْآخَرَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ وَ أَوْحَى الَىَّ انَّ اتَّخَذَهُ أَخاً وَ خَلِيلًا وَ وَزِيراً وَ وَصِيّاً وَ خَلِيفَةُ ، الَّا وَ انْهَ وَلَّى كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدِى مَنْ وَالَاهُ وَالَاهُ اللَّهُ وَ مَنْ عَادَاهُ عَادَاهُ اللَّهِ لَا يُحِبُّهُ الَّا مُؤْمِنُ وَ لَا يُبْغِضُهُ الَّا كَافِرُ هُوَ زُرْ الارض بَعْدِى وَ سكنها ، وَ كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ عُرْوَةً اللَّهِ الْوُثْقَى أَ تُرِيدُونَ انَّ تطفئوا نَوَّرَ اللَّهُ بافواهكم وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ .
الَّا وَ انَّ اللَّهَ نَظَرَ نَظَرْتَ ثَانِيَةً بَعْدَنَا فَاخْتَارَ أَثْنَى عَشَرَ وَصِيّاً مِنْ أَهْلُ بَيْتِى فَجَعَلَهُمْ خِيَارَ أُمَّتِى وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ مِثْلَ النُّجُومِ فِى السَّمَاءِ ، كُلَّمَا غَابَ نَجْمُ طَلَعَ نَجْمُ هُمْ أَئِمَّةُ هُدَاةُ مُهْتَدُونَ لَا يَضُرُّهُمْ كَيْدَ مِنْ كادهم وَ لَا خذلان مَنْ خَذَلَهُمْ ، هُمْ حُجَجِ اللَّهِ فِى أَرْضِهِ وَ شهدائه عَلَى خَلْقِهِ وَ خُزَّانُ عِلْمِهِ وَ تَرَاجِمَةً وَحْيِهِ وَ مَعَادِنِ حِكْمَتِهِ ، مَنْ أَطَاعَهُمْ أَطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ عَصَاهُمْ عَصَى اللَّهَ هُمْ مَعَ الْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنَ مَعَهُمْ لَا يفارقونه حَتَّى يَرُدُّوا عَلَى الْحَوْضِ ، فَلْيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ اللَّهُمَّ اشْهَدِ اللَّهُمَّ اشْهَدِ اللَّهُمَّ اشْهَدْ .
خلاصه معنى به پارسى چنان است ، فرمود :
ص: 1667
من و اهل بيت من نورى بوديم در نزد خداوند دو هزار سال از آن پيش كه آدم خلق شود و اين نور چون تسبيح خداى كرد ملائكه نيز تسبيح نمودند و آنگاه كه آدم آفريده شد اين نور در صلب او قرار گرفت و از آدم به نوح و از نوح به ابراهيم همچنان در اصلاب شامخه نقل و تحويل داديم ، تا برآورد خداوند ما را از بهترين معادن و نيكوترين پدران و مادران كه ساحت ايشان هرگز به هيچ عصيانى آلوده نشده است ، همانا فرزندان عبد المطّلب : من و على و جعفر و حمزه و حسن و حسين و فاطمه و مهدى سادات اهل بهشتيم .
همانا خداوند از تمامت جهان دو مرد اختيار كرد نخست منم كه به رسالت فرستاده شدم ، و آن ديگر على است كه خداوند فرمان كرد كه على را برادر خود و دوست خود و وزير خود و وصىّ خود و خليفه خود گردانم ، لاجرم بعد از من پادشاه جميع مسلمانان است و هركه او را دوست دارد خدايش دوست دارد و هركه او را دشمن دارد خدايش دشمن دارد ؛ و دوست نمى دارد او را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد او را مگر كافر ، او قوام زمين و مردم زمين است بعد از من ، او كلمه تقوى و عروة الوثقى است ، آيا بر آن سريد كه با سخنان ناستوده خود نور خدا را بنشانيد ؟ اين نتوانيد كرد چه به رغم كافران ، خداوند نور خود را ساطع مى دارد .
همانا خداوند در كرّت ثانى بر ارض مطّلع شد و از اهل بيت من دوازده (12) تن وصى گزيده كه آن على و فرزندان اوست و ايشان مانند ستارگان آسمان هر يك بعد از افول ديگرى طالع شوند و ايشان امامان امّت و حجّتهاى خدايند و ايشان شهداى خدايند بر خلق خدا و ايشان گنجور علم خدا و ترجمان وحى خدا و معدنهاى حكمت خداوندند ، هركس اطاعت ايشان كند اطاعت خداى كرده و هركه عصيان ايشان كند عصيان خداى كرده ، همانا ايشان از قرآن جدا نشوند و قرآن از ايشان جدائى نكند تا آنگاه كه در كنار حوض كوثر بر من درآيند ، هان اى جماعت شما كه حاضريد واجب داريد كه اين
ص: 1668
سخنان را به آنان كه غايبند برسانيد و تا قيامت پدران پسران را آگاهى دهيد . آنگاه سه كرّت فرمود : خداوندا شاهد باش كه من فرمان تو را ابلاغ كردم .
و نيز حديث كرده اند كه جماعتى كه از منافقين با هم نشستند و گفتند : محمّد دوستان خود را به نويد بهشت شاد مى دارد و دشمنان را به جهنم بيم مى دهد ، اين خبر از كجا آورده و چه دانسته ، اگر سخن به راستى كند ما را از پدران و مادران خبر دهد و مقام ايشان را شناخته كند .
اين سخن را به رسول خداى برداشتند ، آن حضرت خشمناك شد و بلال را فرمان كرد تا ندا در داد و مردم را در مسجد انجمن ساخت پس به منبر صعود داد :فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ أَنَّما أَنَا بَشَرُ مِثْلُكُمْ أَوْحَى الَىَّ رَبِّى فاختصّنى بِرِسَالَتِهِ وَ اصطفانى بِنُبُوَّتِهِ وَ فضّلتى عَلَى جَمِيعِ وُلْدِ آدَمَ وَ اطلعنى عَلَى مَا شَاءَ مِنَ غَيْبِهِ فسلونى عَمَّا بَدَا لَكُمْ فَوَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لَا يسألنى رَجُلٍ مِنْكُمْ عَنْ أَبِيهِ وَ أُمِّهِ وَ عَنْ مَقْعَدَهُ مِنَ الْجَنَّةِ أَوِ النَّارُ الَّا أَخْبَرْتُهُ هَذَا جَبْرَئِيلَ عَنْ يمينى يخبرنى عَنْ رَبِّى فسلونى . خداى را سپاس و ستايش گذاشت و فرمود : اى مردم ، من يك تن مانند شمايم الّا آنكه خداوند به سوى من وحى فرستد و مخصوص داشت مرا به رسالت خود و برگزيد به نبوّت خود و تفضيل نهاد بر جميع فرزندان آدم ، و آگهى داد مرا بر هرچه خواست از غيب خود ، پس بپرسيد از من هرچه مى خواهيد اينك جبرئيل در كنار من است و از خداى مرا آگهى دهد اكنون آنچه خواهيد سؤال كنيد .
چون اين كلمات به پاى رفت مردى برخاست و عرض كرد : مَن اَنا فرمود : تو عبد اللّه پسر جعفرى . چون نسبش با پدر معلوم شد با چشم روشن بنشست .
آنگاه منافقى برخاست و خود را از بزرگ زادگان قريش مىنمود گفت : من كيستم ؟ فرمود : تو پسر فلان شبانى از قبيله بنى عصمة كه ذليل ترين قبايل ثقيف اند .شرمسار و غمگين بنشست .
ص: 1669
منافقى ديگر برخاست و گفت : يا رسول اللّه من از اهل بهشتم يا دوزخ ؟ فرمود : تو در جهنم خواهى بود او نيز بنشست .
در اين وقت عمر بن الخطاب برخاست و گفت : پناه مى برم از غضب خدا و رسول خدا ، عفو كن از ما و عيب ما را بپوشان تا خدايت پرده عصمت بپوشاند .
فرمود : اگر سؤالى دارى مكشوف دار ، عرض كرد : از امّت خود عفو كن .
پس على عليه السّلام برخاست و عرض كرد : يا رسول اللّه نسب مرا بفرماى تا قرابت من با رسول خداى مكشوف افتد .
فَقَالَ : يَا عَلَى خُلِقْتُ أَنَا وَ أَنْتَ مِنْ عمودين مِنْ نُورٍ معلّقين مِنْ تَحْتِ الْعَرْشِ يقدّسان الْمُلْكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَخْلُقَ الْخَلْقَ بألفى عَامٍ ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ مِنْ ذَيْنِكَ الْعَمُودَيْنِ نطفتين بَيْضَاوَيْنِ ملتويتين ، ثُمَّ نَقَلَ تِلْكَ النطفتين فِى الاصلاب الْكَرِيمَةِ الَىَّ الارحام الزَّكِيَّةُ الطَّاهِرَةُ حَتَّى جَعَلَ نِصْفَهَا فِى صُلْبِ عَبْدِ اللَّهِ وَ نِصْفُهَا فِى صُلْبِ أَبِي طَالِبٍ ، فجزء أَنَا وَ جُزْءُ أَنْتَ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ: وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً . (1)
يَا عَلِىُّ أَنْتَ مِنًى وَ أَنَا مِنْكَ لَحْمُكَ لِحُمَّى وَ دَمِكَ دَمِى وَ أَنْتَ السَّبَبِ فِيمَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ بَعْدِى فَمَنْ جَحَدَ وَلَايَتَكَ قَطَعَ السَّبَبَ الَّذِى فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ وَ كَانَ مَاضِياً فِى الْهَلَكَاتِ .
يَا عَلَى مَا عُرِفَ اللَّهُ الَّا بِى ثُمَّ بِكَ مَنْ جَحَدَ وَلَايَتَكَ جَحَدَ اللَّهِ رُبُوبِيَّتِهِ .
يَا عَلِىُّ أَنْتَ عَلِمَ اللَّهُ بَعْدِى الاكبر فِى الارض ، وَ أَنْتَ الرُّكْنِ الاكبر فِى الْقِيمَةِ فَمَنْ اسْتَظَلَّ بِفَيْئِكَ كَانَ فَائِزاً لَانَ حِسَابِ الْخَلَائِقِ اليك وَ مَا بِهِمْ اليك وَ الْمِيزَانَ مِيزَانَكَ وَ الْمَوْقِفِ مَوْقِفِكَ وَ الْحِسَابِ حِسَابُكَ ، فَمَنْ رُكْنٍ اليك نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عنم هَوًى وَ هَلَكَ اللَّهُمَّ اشْهَدِ اللَّهُمَّ اشْهَدْ .
فرمود :
يا على من و تو دو عمود نور بوديم از فرود عرش كه دو هزار سال .
ص: 1670
از آن پيش كه آدم خلق شود تقديس خداى مى كرديم ، پس خداى اين دو نور را دو نطفه روشن ساخت كه در اصلاب كريمه و ارحام طاهره با يكديگر نقل و تحويل داد تا نيمى در صلب عبد اللّه و نيم ديگر در صلب ابى طالب تقرير يافت ، پس يك نيمه منم و آن ديگر تو ، از اينجاست كه خداوند فرمايد : اوست كه خلق كرد از آب بشرى و داد او را از نسب او دامادى .
يا على ، تو از منى و من از توام ، گوشت تو گوشت من ، و خون تو ، خون من است ؛ و تو بعد از من واسطه اى در ميان خدا و خلق ، آن كس كه انكار ولايت تو كند قطع مى كند واسطه را كه در ميان او و خداست و هلاك مى شود .
يا على شناخته نمى شود خداوند الّا به دلالت من و آنگاه به هدايت تو ، هركس انكار ولايت تو كند انكار ربوبيّت خداوند كرده است .
يا على تو بعد از من رايت بزرگ خداوندى در روى زمين ، و تو ركن بزرگ خداوندى در قيامت ، هركس در ظلّ ظليل تو پناه جويد بر آرزوى خويش دست يابد و رستگار شود ؛ زيرا كه حساب خلايق در روز قيامت در حضرت تو به پاى شود و بازگشت همه مردمان به سوى تو باشد ، ميزان ، ميزان تو است ؛ موقف ، موقف تو است ؛ حساب ، حساب تو است ، هركس تو را پشتوان ساخت نجات يافت و هركس خلاف تو جست هلاك شد.
آنگاه دو كرّت فرمود : خدايا شاهد باش كه ابلاغ رسالت كردم و از منبر فرود شد .
اول كس از اصحاب صفّه مردى از اهل يمامه بود كه جويبر نام داشت : كَانَ رَجُلًا قَصِيراً ذميما مُحْتَاجاً عَارِياً وَ كَانَ مِنْ قِبَاحِ السُّودَانِ . مردى كوتاه بالا و نكوهيده
ص: 1671
ديدار و مسكين و زشت ترين سياهان بود . بالجمله به حضرت رسول آمد و مسلمانى گرفت ، پيغمبر او را به صاعى از تمر طعام مقرّر داشت و به دو شمله (1) جامه كرد و فرمان داد تا در مسجد منزل كند و شب به روز آرد .
روزگارى بر اين بگذشت غربا و فقرا فراوان شدند و از اهل و عشيرت خود هجرت كرده به مسجد درآمدند چندان كه چهارصد (400) تن انجمن گشت و مسجد بر ايشان تنگى گرفت ، پس خداوند رسول خويش را وحى فرستاد : طَهِّرْ مَسْجِدَكَ وَ اخْرُجْ مِنَ الْمَسْجِدِ مَنْ يَرْقُدُ فِيهِ بِاللَّيْلِ وَ مُرْ انَّ يَسُدُّ أَبْوابَ كُلُّ مَنْ كَانَ لَهُ فِى مَسْجِدِكَ بَابُ الَّا بَابٍ عَلَىَّ وَ أَقَرَّ مَسْكَنَ فَاطِمَةَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهَا عَلَى حَالِهِ . يعنى اى محمّد : پاكيزه دار مسجد خود را و بيرون كن آنان را كه در مسجد خفتن ، روا دارند و فرمان كن تا هر در كه از خانه ها به مسجد گشاده است مسدود دارند ، الّا آنكه از خانه على گشوده است ، و مسكن فاطمه را به حال خود بگذار .
اين هنگام رسول خداى بفرمود تا از بهر مساكين سقيفه اى بساختند ؛ و اكنون كه صفه گويند ، همان سقيفه را خواهند ، آنگاه بفرمود : تا فقرا و درويشان در سقيفه جاى كردند و رسول خداى ايشان را به گندم و تمر و جو و زبيب اجرى مى كرد ، و مسلمين صدقات خويش بر ايشان مىبردند و بيشتر وقت مهمان رسول خداى بودند ، و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هر صبح و شام بر ايشان در مىآمد و سلام مى داد .
يك روز بر آن جماعت گذشت و نگريست كه بعضى جامه خود در پى (2) مى كردند و گروهى نعل خود را وصله مىزدند از ميانه مردى برخاست و عرض كرد : اين تمر كه قوت ما فرموده اى جگرهاى ما را بسوخت .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : أَمَّا أَنَّى لَوِ اسْتَطَعْتُ انَّ أُطْعِمَكُمُ الاناء لَأَطْعَمْتُكُمْ وَ لَكِنْ مَنْ عَاشَ مِنْكُمْ مِنْ بَعْدِى يُغْدَى عَلَيْهِ وَ يُرَاحُ عَلَيْهِ بِالْجِفَانِ وَ يغد وَ أَحَدُكُمْ فِى خَمِيصَةُ وَ يَرُوحُ فِى أُخْرَى وَ تُنَجِّدُونَ بُيُوتَكُمْ كَمَا تُنَجَّدُ الْكَعْبَةُ . فرمود : اگر استطاعت داشتم كه شما را به خورشهاى گوناگون طعام دهم دريغ نمىرفت ، لكن از شما آن كس كه بعد از من بيايد اقداح آكنده از خورش در موائد خواهد داشت و صبحگاه جامه نيكو در بر خواهد كرد و شامگاه جامه را ديگرگون خواهد پوشيد و خانه هاى خود را مانند .
ص: 1672
كعبه به زينت خواهيد كرد .
مردى برخاست كه يا رسول اللّه آن زمان كجاست كه نيك خواستاريم . قَالَ : زَمَانُكُمْ هَذَا خَيْرُ مِنْ ذَلِكَ الزَّمَانِ أَنَّكُمْ انَّ مَلَأْتُمْ بُطُونَكُمْ مِنَ الْحَلَالِ تُوشِكُونَ أَنْ تَمْلَئُوهَا مِنَ الْحَرَامِ . فرمود : اين زمان نيكوتر از آن روزگار است ، چه آن هنگام تواند بود كه خورش حرام با حلال آميخته كنيد .
در اين وقت سعد بن اشجّ برپاى خاست و عرض كرد : يا رسول اللّه ما را از پس مرگ چه پيش مى آيد ؟ قَالَ : الْحِسَابُ وَ الْقَبْرِ ثُمَّ ضَيِّقَةُ بَعْدَ ذَلِكَ أَوْ سَعَةٍ . فَقَالَ : يَا رَسُولَ اللَّهِ هَلْ تَخَافُ أَنْتَ ذَلِكَ ، فَقَالَ : لَا وَ لَكِنْ أَسْتَحِي مِنَ النَّعَمِ المتظاهرة الَّتِى لَا أجازيها وَ لَا جُزْءُ مِنْ سَبْعَةٍ . فرمود : بعد از مرگ حساب و قبر است اگر مرد نيكوكار باشد گور بر وى نيكو و گشاده گردد و اگر نه تنگناى و زندان جاى باشد . سعد گفت :آيا تو نيز بيمناك باشى ؟ فرمود : مرا بيمى نيست لكن شرمگينم كه نتوانسته ام شكر نعمت او را يكى از هفت بگذارم .
سعد عرض كرد : أَنَّى اشْهَدِ اللَّهُ وَ اشْهَدْ رَسُولِهِ وَ مَنْ حضرنى انَّ نَوْمَ اللَّيْلِ عَلَى حَرَامُ وَ الاكل بِالنَّهَارِ عَلَى حَرَامُ وَ لِبَاسِ اللَّيْلِ عَلَى حَرَامُ وَ مُخَالَطَةَ النَّاسِ عَلَى حَرَامُ وَ اتيان النِّسَاءِ عَلَى حَرَامُ . سعد سوگند ياد كرد كه : من از اين پس خواب و خورد را بر خود حرام كردم و ديگربار با مردم ننشينم و با زنان در نياميزم .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : يَا سَعْدُ لَمْ تَضَعُ شَيْئاً كَيْفَ تَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ اذا لَمْ تُخَالِطِ النَّاسَ وَ سَيَكُونُ البداوة بَعْدَ الْحَضَرِ كُفْراً لِلنِّعْمَةِ نَمْ بِاللَّيْلِ وَ كُلُّ بِالنَّهَارِ وَ الْبَسْ مَا لَمْ يَكُنْ ذَهَباً أَوْ حَرِيراً أَوْ مُعَصْفَراً وَ أْتِ النِّسَاءِ . پيغمبر فرمود : چنين مكن زيرا كه امر به معروف و نهى از منكر وقتى توانى كرد كه با مردم رابطه مخالطه قطع نكنى و زود باشد كه كناره جستن كفران به نعمت خداى گردد . پس به خواب و بخور و با زنان درآميز و جز جامه زر و حرير و معصفر هرچه خواهى بپوش .
آنگاه او را به قبيله بنى مصطلق فرستاد تا رفع صدقات كند ، برفت و كار بساخت و بازآمد . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود ايشان را چگونه يافتى ؟ عرض كرد مردمى نيكو يافتم .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : انْهَ لَا يَنْبَغِى لِأَوْلِيَاءِ اللَّهِ تَعَالَى مِنْ أَهْلُ دَارِ الْخُلُودِ الَّذِينَ كَانَ لَهَا سَعْيُهُمْ وَ فِيهَا رَغْبَتُهُمْ أَنْ يَكُونُوا أَوْلِيَاءِ الشَّيْطَانُ مِنْ أَهْلُ دَارِ الْغُرُورِ الَّذِينَ لَهَا سَعْيُهُمْ وَ فِيهَا رَغْبَتُهُمْ .
ص: 1673
ثُمَّ قَالَ : بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ لَا يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَا يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ يَقْذِفُونَ الامرين بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهِينَ عَنِ الْمُنْكَرِ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ لَا يَقُومُونَ لِلَّهِ تَعَالَى بِالْقِسْطِ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْقِسْطِ فِى النَّاسِ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ يَكُونُ الطَّلَاقُ عِنْدَهُمْ أَوْثَقُ مِنْ عَهْدِ اللَّهِ تَعَالَى ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ جَعَلُوا طَاعَةَ أَمَامَهُمْ دُونَ طَاعَةِ اللَّهِ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ يَخْتَارُونَ الدُّنْيَا عَلَى الَّذِينَ ، بِئْسَ الْقَوْمُ قَوْمُ يَسْتَحِلُّونَ الْمَحَارِمَ وَ الشَّهَوَاتِ وَ الشُّبُهَاتِ .
قِيلَ : يَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَىُّ الْمُؤْمِنِينَ أَكْيَسُ ؟ قَالَ : أَكْثَرُهُمْ لِلْمَوْتِ ذِكْراً وَ أَحْسَنُهُمْ لَهُ اسْتِعْدَاداً أُولئِكَ هُمُ الاكياس .
رسول خداى فرمود : سزاوار نيست از براى دوستان خدا كه از اهل بهشتند و سعى و رغبت ايشان در كار سراى اخروى است ، اينكه دوستان شيطان باشند و كار دنيا كنند .
آنگاه فرمود : بدترين مردم آنانند كه امر به معروف و نهى از منكر نكنند ، و بدترين مردم آنانند كه جماعتى را كه امر به معروف و نهى از منكر كنند . دفع دهند ؛ و بدترين مردم آنانند كه خداى را عادل ندانند ، و بدترين مردم آنانند كه مى كشند جماعتى را كه در ميان مردم فرمان به عدالت دهند ، و بدترين مردم آنانند كه عهد خداى را خار دارند و بدترين مردم آنانند كه طاعت امام را بيرون طاعت خداى شمارند ، بدترين مردم آنانند كه دنيا را از آخرت گزيده كنند ، بدترين مردم آنانند كه چيزهاى حرام نكوهيده را حلال مى دانند .
در اين وقت عرض كردند : يا رسول اللّه ، كدام يك از مؤمنين از در عقل و كياست است ؟ فرمود : آنان كه بيشتر سخن مرگ كنند و از براى مرگ آماده باشند .
حديث كرده اند كه يك روز رسول خداى بر جُوَيبر گذشت و بر فقر و فاقت او رقّت كرد و فرمود : اى جُوَيبر اگر زنى تزويج كنى در دنيا و آخرت تو را اعانت كند و عفيف بدارد .
ص: 1674
عرض كرد يا رسول اللّه : بابى أَنْتَ وَ أُمِّى مَنْ يَرْغَبُ فِى فَوَ اللَّهِ مَا مِنْ حَسَبٍ وَ لَا نَسَبٍ وَ لَا مَالٍ وَ لَا جَمَالٍ فَأَيُّ امْرَأَةٍ تَرْغَبْ فِى . گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ، كدام زن سر به من در مىآورد نه حسب دارم و نه نسب دارم نه مال دارم و نه جمال دارم .
فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ : يَا جُوَيْبِرُ انَّ اللَّهَ قَدْ وَضَعَ بالاسلام مَنْ كَانَ شَرِيفاً فِى الْجَاهِلِيَّةِ وَ شَرَّفَ بالاسلام مَنْ كَانَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ وَضِيعاً وَ أَعَزَّ بالاسلام مَنْ كَانَ فِى الْجَاهِلِيَّةِ ذَلِيلًا وَ أَذْهَبَ بالاسلام مَا كَانَ مِنْ نَخْوَةِ الْجَاهِلِيَّةِ وَ تَفَاخُرِهَا بِعَشَائِرِهَا وَ بَاسِقِ أَنْسَابِهَا فَالنَّاسُ الْيَوْمَ كُلُّهُمْ أَبْيَضُهُمْ وَ أَسْوَدُهُمْ وَ قريشهم وَ عَرَبِيُّهُمْ وَ عَجَمِيُّهُمْ مِنْ آدَمَ وَ انَّ آدَمَ خَلَقَهُ اللَّهُ مِنْ طِينٍ وَ انَّ أَحَبُّ النَّاسِ الَىَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ أَطْوَعُهُمْ لَهُ وَ أَتْقَاهُمْ وَ مَا أَعْلَمُ يَا جُوَيْبِرُ لَا حَدُّ مِنَ الْمُسْلِمِينَ عَلَيْكَ الْيَوْمَ فَضْلًا الَّا لِمَنْ كَانَ أَتْقَى لِلَّهِ مِنْكَ وَ أَطْوَعَ.
پيغمبر فرمود : اى جويبر همانا خداوند بسيار كس را كه در جاهليت بزرگ بود در اسلام پست كرد و بسيار كس را كه در جاهليت ذليل بود به اسلام عزيز داشت ، و كيش مسلمانى نخوت جاهليّت را ببرد و مفاخرت به كثرت قبيله و تنمّر به علوّ نسب را بشكست ، پس مردمان عربى و عجمى و سيد قرشى و سياه حبشى ، فرزندان آدم اند ، جز آنكه هركس خداى را نيكتر طاعت كند و پرهيزكارتر باشد قربت او با خداوند افزون آيد ، و امروز اى جويبر هيچ كس از مسلمانان را بر تو فضلى نيست ، مگر آن كس كه پرهيزكارتر و در مطاوعت حق استوارتر باشد .
آنگاه فرمود : اى جويبر به نزديك زياد بن لبيد شو كه از اشراف بنى بياضه است و بگو من رسول رسول خدايم ، پيغمبر مىفرمايد : ذلفاء (1) دختر خويش را به من سپار .
پس جويبر بر حسب فرمان به نزد زياد آمد و حكم رسول خداى را ابلاغ كرد . زياد را شگفت آمد و گفت تو را پيغمبر فرستاد ؟ گفت : بلى ، هرگز دروغ به رسول خداى نبندم . گفت : ما با انصار كه اقران و اكفاء ما باشند دختر دهيم و گيريم ، اكنون بازشو تا من خود پيغمبر را ديدار كنم و عذر خويش بگويم ، جويبر طريق مراجعت گرفت و زياد همى گفت : وَ اللَّهِ مَا بِهَذَا أُنْزِلَ الْقُرْآنُ وَ لَا بِهَذَا ظَهَرَتْ نُبُوَّةُ مُحَمَّدٍ . سوگند با خداى كه نه قرآن براى اين امر نازل شده و نه نبوّت از براى اين امر ظاهر گشته .
از پس پرده ذلفاء اين كلمات را از پدر بشنيد و او را طلب داشته سبب پرسيد ؟ .
ص: 1675
زياد قصّهء جويبر بازراند . ذلفاء گفت : اى پدر جويبر بر پيغمبر دروغ نبندد ، هم اكنون كس بفرست او را حاضر كن .
پس برفتند و جويبر را بازآوردند و زياد گفت : يَا جُوَيْبِرُ مَرْحَباً بِكَ اطمان حَتَّى أَعُودَ اليك، لختى بباش تا من به سوى تو بازآيم . اين بگفت و به نزد رسول خداى آمد و رسالت جويبر را به عرض رسانيد ، و گفت : ما با اكفاء خود انصار خويشى همى كنيم .
پيغمبر فرمود : يَا زِيَادٍ ! جُوَيْبِرُ مُؤْمِنُ وَ الْمُؤْمِنُ كُفْوُ لِلْمُؤْمِنَةِ وَ الْمُسْلِمُ كُفْوُ لِلْمُسْلِمَةِ فَزَوِّجْهُ يَا زِيَادُ وَ لَا تَرْغَبْ عَنْهُ . فرمود : اى زياد ! جويبر مرد مؤمن است و هر مرد مؤمن با زن مؤمنه كفو است و هر مرد مسلم با زن مسلمه همسر است ، پس ذلفاء را با او تزويج كن و سر از خويشاوندى او بر متاب .
زياد مراجعت كرد و قصّهء خويش با دختر بگذاشت . ذلفاء گفت : اگر عصيان ورزى كافر شوى . پس ذلفاء را با او عقد بست و ضامن كابين گشت و تهيه خانه و اثاث البيت بكرد و جويبر را درآورد و او را نيز دو جامه بداد . چون چشم جويبر بر چنان خانه و خواسته و عروس آراسته افتاد به زاويه خانه در رفت و مشغول به قرائت قرآن و نماز گشت ، راكعا ساجدا حتّى طلع الفجر ، چون بانگ صبح برخاست به نماز مسجد حاضر شد . ذلفاء نيز اعداد نماز كرد . شب دوم نيز كار از اين گونه داشت و زياد را آگهى نبود .
شب سيم زياد را آگاه كردند و او به حضرت رسول آمد و عرض كرد : بر حسب فرمان ذلفاء را به جويبر دادم خانه و جهاز نيز بساختم ، اكنون سه شب است به سوى عروس نگران نشده و به هيچ گونه سخن نكرده ، همانا او را با زن كارى نتواند بود ، اكنون چه فرمائى ؟
پيغمبر ، جويبر را حاضر ساخت و فرمود : تو را چه رسيده است كه هنوز با ذلفاء سخن نكرده اى ؟ عرض كرد : يا رسول اللّه بر بيتى دلارا و متاعى زيبا و عروسى حسناء درآمده ام و من از جمله مساكين و غربا بودم ، خواستم نخست تا سه روز شكر خداى را به جاى آرم ، آنگاه از اين نعمت بهره گيرم . پس پيغمبر زياد را آگهى داد ؛ و جويبر از آن پس با ذلفاء زفاف كرد و بعد از روزگارى با كافران غزا كرد و شهيد شد - چنانچه مرقوم افتد - .
ص: 1676
سعد مردى از اصحاب صفه بود و فقرى به كمال داشت يك روز رسول خداى بر او گذشت و بر وى رقّت كرد و فرمود : اى سعد اگر چيزى به دست كنم تو را غنى گردانم و اين كار به دراز كشيد و پيغمبر از بهر او غمناك بود . يك روز جبرئيل بيامد و دو درهم بياورد و عرض كرد : خداوند غم تو را از براى سعد بدانست و خواست تا او غنى شود ، اكنون اين دو درهم را از من بگير و با او عطا كن و به فرماى تا تجارت كند ، پس پيغمبر سعد را طلب داشت و آن دو درهم را به دو داد و بفرمود تا كار بازرگانان كند .
سعد آن دو درهم را بگرفت و كار به فرمان كرد ، اگر چيزى را به درهمى خريد به دو درهم بفروخت و اگر به دو درهم [ خريد ] به چهار فروخت . بدين گونه سود همى برد تا تجارت او بزرگ شد ، پس موضعى را از بيرون مسجد اختيار كرد و بنشست و چنان مشغول شد كه بسيار وقت بلال بانگ نماز در مى داد و سعد به كار دنيا اشتغال داشت و نتوانست اعداد عبارت كرد . پيغمبر فرمود : يَا سَعْدُ شَغَلَتْكَ الدُّنْيَا مِنَ الصَّلَاةِ . عرض كرد : چه توانم كرد ؟ از يكى چيزى خريده ام بايد بها بدهم و از آن ديگر بها بگيرم .
پيغمبر را از كار سعد اندوه آمد افزون از آنكه در فقر او غمناك بود . جبرئيل فرود شد و عرض كرد : يا محمّد ، خدا اندوه تو را بدانست اكنون حال نخست سعد را دوست مى دارى يا غناى او را ؟ فرمود : فقر او را دوست تر دارم . جبرئيل عرض كرد :انَّ حُبُّ الدُّنْيَا وَ الاموال فِتْنَةُ وَ مَشْغَلَةُ عَنِ الْآخِرَةِ . همانا دوستى دنيا مردم را از كار آخرت بازمى دارد و اكنون آن دو درهم را از سعد مأخوذ دار تا به حال نخست بازگردد .
پيغمبر سعد را طلب فرمود و گفت : يَا سَعْدُ أَمَّا تُرِيدُ أَنْ تَرُدَّ عَلَى الدِّرْهَمَيْنِ الَّذِينَ أَعْطَيْتُكَهُمَا . آن دو درهم را كه به تو عطا كردم مرا باز ده . عرض كرد در عوض دويست (200) درهم افزون بدهم . فرمود : جز آن دو درهم را اراده نكرده ام و آن دو درهم را بگرفت و دنيا با سعد پشت كرد چنان كه به حال نخست بازگشت .
ص: 1677
به روايت خاصه و عامه يك روز سلمان و بلال و عمّار و صهيب و حباب و جماعتى ديگر از مساكين مسلمين در مجلس رسول خداى جاى داشتند ناگاه اقرع بن حابس تميمى و عيينة بن حصن فزارى و چند تن ديگر از بزرگان قريش و مؤلفه قلوب بر پيغمبر درآمدند ، عرض كردند : يا رسول اللّه كاش اين جماعت بندگان و مساكين را از خود دور مى داشتى و اگر اين نشود كاش ايشان را با ما در يك مجلس نمى گذاشتى چه تواند بود كه بعد از بيرون شدن ما ايشان درآيند ؛ زيرا كه اشراف عرب از دور و نزديك به حضرت تو مى آيند دوست نمى داريم كه ما را با ايشان در انجمن نگرند .
خداوند تبارك و تعالى اين آيت مبارك را در اين هنگام فرستاد : وَ لا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ . (1) يعنى : اى محمّد اين مردم كه از ياد خداوند بيرون نمى شوند و بامداد و شبانگاه تلاوت قرآن مى كنند از مجلس خود بيرون مكن ، چه اين مساكين از ذكر خدا رضاى خدا جويند و طريق وحدت پويند ، حساب ايشان و بازپرس ايمان ايشان بر تو نيامده است ، و نيز حساب تو با ايشان نيست ، پس چون برانى ايشان را ، از ستمكاران باشى . يعنى به خواستارى مؤلفه قلوب كه دعوى ايمان كنند نتوان چنين مردم دين پرست را دور داشت .
پس بدين آيت مبارك و اين تأكيد و تشديد در شأن اصحاب صفه جاى سخن براى منافقين نماند و نتوانستند از رسول خداى اظهار رنجش كرد و آنگاه فرمود : و همچنين آزموديم جماعتى از بزرگان و صاحبان مال و ثروت را با مساكين و درويشان در امور دين و اين درويشان را نيكوتر يافتيم ، و در ازاى مال و جاه توانگران صحبت پيغمبر عطا فرموديم تا توانگران گويند : آيا اين درويشان كه در ميان ما گزيده شده اند و خداوند به نعمت ايمان كه ايشان را عطا كرده بر ايشان منّت مى گذارد ؟ و
ص: 1678
آنگاه مى فرمايد قربت درويشان بيهوده نيست چه خداوند داناتر است و كافر نعمتان را از سپاسگزاران نيكو شناسد پس مى فرمايد : وَ إِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ . (1) يعنى : چون اين مؤمنان به نزديك تو آيند ايشان را سلام فرست و بگو خداوند بر خويشتن براى شما رحمت نوشته است .
گويند : بعد از نزول اين آيت چون اصحاب صفه بر رسول خداى درآمدند پيشدستى كردى و بر ايشان سلام دادى .
بالجمله بعد از نزول اين آيت رسول خداى آن جماعت را پيش طلبيد و مورد رأفت و رحمت بداشت و ايشان بيشتر وقت در حضرت رسول حاضر بودند ، و چندان كه پيغمبر بنشستى بنشستند ؛ و چون برخاستى برخاستند .
ديگر بار اين آيت مبارك در شأن ايشان فرود شد : وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً ، وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً أَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرْتَفَقاً (2) . مى فرمايد :شكيبائى كن با اين درويشان كه روز و شب خداى را مى خوانند و رضاى او را مى جويند و نظر التفات از ايشان به ديگر كس مكن كه شبيه شود اين كردار به دنيا طلبان و پيروى مكن كسى را كه ما از ذكر خود غافل كرده ايم در راندن درويشان ، چه اين غافلان پيروى نفس خويش كرده اند و از حق در گذشته اند و بگو ايشان را سخن راست از خداوند كه من مطيع هواى شما نشوم ، پس هركه خواهد مؤمن شود و اگر نه كافر گردد ؛ زيرا كه از براى ظالمان آتشى كرده ايم كه ايشان را محيط گردد و چون از تشنگى استغاثه كنند ايشان را از مس گداخته و چرك دوزخيان بچشانيم چنان كه روى ايشان را چون نزديك برند بريان كند بد شرابى است مهل و بد تكيه گاهى است جاى ايشان .
بعد از نزول اين آيت پيغمبر با ايشان مى نشست و زودتر از ايشان بر نمى خاست .چون آن جماعت فهم مىكردند كه هنگام برخاستن رسول خداست بيرون مى شدند و آن حضرت از پس ايشان برمى خاست و مى فرمود : شكر مىكنم خداى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا امر كرد كه با گروهى از امّت خود صبر كنم و با شما .
ص: 1679
زندگانى خواهم كرد و بعد از مرگ با شما خواهم بود .
ابو سعيد خدرى گويد : با جمعى از مساكين مهاجرين در مسجد جاى داشتيم و همه عريان و جوعان بوديم يك تن از ما قراءت قرآن مى كرد و آن ديگر اصغا مى نمود . رسول خداى بر ما درآمد و سلام داد و فرمود : با چه كار اشتغال داريد ؟صورت حال بگفتيم . فرمود : سپاس مى گزاريم خداى را كه جمعى از من باديد شده اند كه مأمورم با ايشان بنشينم و در صبر و شدايد با ايشان شريك باشم ، پس در ميان ما بنشست و در نشستن با ما برابرى كرد و زانو با زانوى ما نهاد و بعد از آن فرمود : به حلقه بنشينيد ، چنان كرديم . گفت : بشارت باد شما را اى درويشان مهاجر به كمال نور در روز رستخيز و پيش از توانگران با بهشت در آمدن به نيم روز آن جهان كه پانصد (500) سال اين جهانى باشد .
حديث كرده اند كه نابغة الجعدى خميرمايه فطرتش از آلودگى پليديها پاك بود چنان كه در زمان جاهليت شرب خمر و مستى مسكرات را انكار داشت و اشتغال ازلام (1) و عبادت اصنام را نكوهيده مى پنداشت و در نهى از اين اعمال سخنان مىگفت چنان كه اين شعر را از او روايت كرده اند :
الْحَمْدُ لِلَّهِ لَا شَرِيكَ لَهُ *** مَنْ لَمْ يَقُلْهَا لِنَفْسِهِ ظُلْماً
اين نهاد پاك و ساحت مطهّر او را برانگيخت تا به حضرت رسول آمده تشريف اسلام يافت و اين شعر بگفت:
أَتَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ اذ جاءَ بِالْهُدَى *** وَ يَتْلُوا كِتَاباً كالمجرّة نَشْراً
وَ جَاهَدْتَ حَتَّى مَا أَحَسَّ وَ مَنْ مِعَى *** سهيلا اذا مَا لَاحَ ثُمَّ تغوّرا
وَ صِرْتَ الَىَّ التَّقْوَى وَ لَمْ اخْشَ كَافِراً *** وَ كُنْتَ مِنَ النَّارِ الْمَخُوفَةِ ازجرا
و بعد از رسول خداى با على حاضر صفّين گشت و اين رجز از كلمات اوست :
ص: 1680
قَدْ عَلِمَ المصران وَ الْعِرَاقِ *** انَّ عَلِيّاً فَحْلُهَا الْعَتَاقِ (1)
ابْيَضَّ جحجاح لَهُ رِوَاقِ *** وَ أُمِّهِ غالا بِهَا الصَّدَاقِ
اكْرِمْ مَنْ شَدَّ بِهِ نطاق *** انَّ الاولى جاروك لَا أَفَاقُوا
لَكُمْ سباق فَلَهُمْ سباق *** قَدْ عَلِمْتُ ذلِكُمْ الرفاق
سقتم الَىَّ نَهْجِ الْهُدَى وَ سَاقُوا *** الَىَّ الَّتِى لَيْسَ لَهَا
عِرَاقُ فِى مِلَّةِ عَادَتِهَا النِّفَاقِ
شرح حال نابغه جعدى و ذكر حسب و نسب او ان شاء اللّه در ذيل احوال شعراى رسول خدا مرقوم خواهد شد .
هم در اين سال ابراهيم فرزند صلبى رسول خدا وفات يافت و در آن روز آفتاب را كسوف افتاد ، جماعتى گفتند : سبب كسوف خورشيد حدوث اين داهيه بود ، پيغمبر فرمود : آفتاب و ماه دو آيتند از آيات و به جهة فوت هيچ آفريده اى ديگرگون نمى شوند ، هرگاه آفتاب و ماه را در كسوف و خسوف نگريستند بر شماست كه به نماز و دعا اقدام كنيد و به ياد خداى باشيد و از در توبت و انابت گرائيد و بذل صدقات فرمائيد ، ديگر تفصيل وفات ابراهيم در ذيل قصه فرزندان پيغمبر به شرح مى رود .
و هم در اين سال دهم هجرى جبرئيل به صورت مردى خوبروى با سلب سفيد و موى سياه مطيّب و معطّر حاضر مجلس پيغمبر شد ، مردم از ديدار او شگفتى گرفتند ، چه ماننده او ديدار نكرده بودند ؛ و جبرئيل جامه مسافران در بر داشت تا
ص: 1681
چنان دانند كه به تازه از راه مى آيد .
چون به نزديك پيغمبر آمد گفت : السّلام عليك يا محمّد ، پيغمبر جواب بازداد پس بيامد و در پيش روى رسول خداى بنشست بدانسان كه زانويش با زانوى پيغمبر بچفسيد و دستهاى خود را بر دوران پيغمبر نهاده از حقايق ايمان و دقايق اسلام و فوايد احسان و علامت قيامت پرسش نمود . و پيغمبر به نيكوتر وجهى به تمامت پاسخ داد چنان كه هركس به اندازه فهم خويش از آن كلمات بهره گرفت ، آنگاه برخاست و از مجلس بيرون شد . پيغمبر فرمود : بشتابيد و او را طلب كنيد .
مردم به قدم عجل و شتاب بشتافتند و او را نيافتند . پس پيغمبر فرمود : هيچ دانستيد كيست و از كجا بود ؟ گفتند : ماننده او كس نديده ايم . فرمود : جبرئيل امين بود كه به فرمان خداى فرود شد و پرسش اين مسائل كرد تا شما را از حقايق و معارف دين آگهى افتد .
گويند : رسول خدا فرمود كه : جبرئيل بهر صورت بر من درآمد او را بشناختم جز اين نوبت كه بعد از غيبت او دانستم جبرئيل است ، و اين روايت به نزديك جماعتى ضعيف باشد چه استوار ندارند كه هيچ وقت جبرئيل بر پيغمبر نشناخته درآيد ، بلكه آن حضرت را جز از خداى فرود ندانند و هرچه فرود وجود اوست محاط علم او خوانند .
و هم در اين سال جرير بن عبد اللّه بجلى به فرمان رسول خداى به جانب ذو الكلاع سميفع بن ناكور بن حبيب بن مالك بن حسان بن تبّع كه دعوى خدائى داشت رسول شد ، و مكتوبى از پيغمبر به دو برد . و ذو الكلاع ، جرير را ترجيب و ترحيب كرد و از كردار زشت بازآمده و مسلمانى گرفت ، ضريبه دختر ابرهة بن الصّباح كه ضجيع او بود هم ايمان آورد ، آنگاه ذو الكلاع بسيج سفر همىكرد تا در مدينه حاضر حضرت رسول خداى شود و چند ماه اين انديشه به دراز كشيد تا كار بساخت و با لشكرى بزرگ به اتّفاق جرير راه مدينه پيش داشت .
در عرض راه دير راهبى او را منزلگاه گشت . راهب گفت : به كجا مى شوى ؟
ص: 1682
فرمود : به مدينه مىروم به نزديك پيغمبرى كه مبعوث شده ، اينك جرير فرستاده اوست كه به من آمده .
راهب گفت : ساعتى از اين پيش كه شما درآئيد در كتاب دانيال صفت محمّد صلّى اللّه عليه و آله را مطالعه مى كردم و مدّت عمر او را به شمار مى آوردم مىبايد محمّد در همين ساعت از جهان شده باشد .
ذو الكلاع سخن راهب را استوار داشت و از آنجا مراجعت كرد و فحص حال رسول خداى را بنمود ، سخن راهب درست آمد ؛ اما جرير ملازم خدمت ذو الكلاع گشت و ببود تا آنگاه كه عمر بن الخطّاب در اريكه خلافت جاى كرد ، اين وقت مراجعت نمود - چنان كه در جاى خود مرقوم مى شود - .
و هم در اين سال فيروز ديلمى كه خواهرزاده نجاشى بود به حضرت مدينه آمد و مسلمانى گرفت و اين فيروز آن كس است كه اسود عنسى را كه دعوى نبوّت داشت مقتول ساخت - چنان كه در جاى خود مرقوم مى شود - .
و هم در اين سال وفد عبد قيس چهل (40) تن برسيدند و جارود عبدى كه قائد قوم بود با آن جماعت مسلمانى گرفت .
و هم در اين سال ده (10) تن از مردم قبيله بنى محارب به حضرت رسول آمدند و ايشان مردى با غلظت طبع و درشت نهاد بودند ، سواء بن الحارث و پسرش خزيمه نيز با ايشان بود . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آن جماعت را بشناخت و نيك بنواخت .
مردى از ايشان گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى ابقانى حَتَّى صَدَقَةَ بِكَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ : انَّ
ص: 1683
هَذِهِ الْقُلُوبَ بِيَدِ اللَّهِ ، وَ مَسَحَ وَجْهِ خُزَيْمَةَ فَصَارَتْ لَهُ غُرَّةُ بَيْضَاءَ . [ يعنى ] : شكر خداوندى را كه مرا باقى گذاشت تا تو را به نبوت تصديق كردم .
پيغمبر فرمود : دلها در دست قدرت خداوند است و با دست مبارك چهره خزيمه را مسح كرد تا درخشنده و تابان گشت ، و هميشه روى خزيمه به بركت دست رسول خداى كه آن را مسح فرمود فروغى تمام داشت .
بالجمله رسول خداى بعد از نواخت و نوازش ايشان را رخصت مراجعت فرمود .
فروة بن مسيك المرادى در نزد بزرگان و سلاطين مكانتى تمام داشت و هركس او را با خود قربتى مى داد ، در سال نهم هجرى آهنگ مسلمانى كرد و به مدينه آمده در حضرت رسول ايمان آورد ، پيغمبر او را توقيعى داد و حكومت قبيله زبيد و قبيله مذحج را با او گذاشت .
گويند : چون عمرو بن معدى كرب در رسته مسلمانان به شمار بود گمان داشت كه رياست قبيله زبيد با او عنايت خواهد رفت ، چه بيشتر وقت قائد قبيله او بود و مكانت از فروة فزونى داشت ، چون اين امر صورت نبست بعد از وفات پيغمبر سبب ارتداد عمرو گشت .
وفد ازد (1)
صرد بن عبد اللّه اسدى كه سيّد سلسله خويش بود ، هم در اين سال دهم سفر مدينه كرده ، در حضرت رسول مسلمانى گرفت . پيغمبر همچنانش به رياست قوم خويش بازگذاشت و رخصت مراجعت داد .
ص: 1684
صرد بن عبد اللّه از مدينه بيرون شده به مرابع خويش كه در حوالى يمن بود بازشتافت و اسلام خود را قوى كرد و با مردم قبيله همداستان گشت ، آنگاه كس به مردم جرش فرستاد و ايشان را به سوى مسلمانى دعوت كرد . مردم جرش نپذيرفتند و فرستاده او را از پيش براندند . كردار ايشان بر صرد گران آمد پس لشكرى بكرد و شهر جرش را حصار داد و يك ماه اين محاصره به دراز كشيد .
اين هنگام صرد تدبيرى انديشيد و از ظاهر قلعه برخاست كوهى در كنار جرش بود كه آن را كشر مى ناميدند شتابزده رخت بدان كوه كشيد ، مردم جرش گمان كردند كه صرد فرار مىكند پس بىتوانى در حصار بگشادند و از قفاى او تاختن كردند .صرد ببود تا آن جماعت نيك از قلعه دور افتادند ، ناگاه از كوه به زير آمد و شمشير در ايشان نهاد و بسيار كس بكشت و آن كس كه توانست بجست و به شهر جرش در رفته در ببست .
اما از آن سوى مردم جرش از آن پيش كه در تنگناى محاصره افتند مردى را به مدينه فرستادند تا از حال پيغمبر فحصى كند اگر او را به صدق يابند مسلمانى گيرند .
روزى كه رسول ايشان در برابر رسول خداى ايستاده بود پيغمبر فرمود : در شهر شما كوهى است كه آن را شكر مى خوانند . عرض كرد كه آن كوه را كشر مى گويند ، فرمود لابد آن كوه شكر است و بدين سخن تفأل مىفرمود : چه كشر را چون قلب كردى و شين معجمه را بر كاف مقدم داشتى شكر گردد .
بالجمله فرستاده مردم جرش عرض كرد كه : خبر آن كوه را از چه مى پرسى ؟فرمود : اين ساعت مهتران جرش را مانند شتران قربان همى كنند .
آن مرد جرشى سخن پيغمبر را نيك فهم نكرد ، لاجرم به نزديك ابو بكر آمد و قصّه خويش بگفت . ابو بكر گفت : مردم جرش را بلائى رسيده ، هم اكنون بازشو و از پيغمبر خواستار شفاعت باش تا خداوند اين بلا را از ايشان بگرداند تا ديگر كس كشته نشود .
پس بى توانى به حضرت رسول آمد و از در ضراعت تمنّاى شفاعت كرد . پيغمبر در حق ايشان دعاى خير فرمود .
و چون آن مرد باز وطن شد و قصّه بازگفت ، مردم جرش نيك بسنجيدند ، و
ص: 1685
دعاى پيغمبر را با آن ساعت كه در دم شمشير بودند مقارن يافتند و دانستند كه هم در آن هنگام لشكر صرد دست از قتل ايشان بازداشت ، گفتند : يك ماهه راه جز جبرئيل كس نتواند خبر برد ، پس به تمامت طريق اسلام گرفتند و بزرگان ايشان به مدينه آمده به دست رسول خداى ايمان خويش را استوار نمودند . پيغمبر ايشان را بنواخت و مرتعى فراخ در حوالى يمن خاص ايشان فرمود تا مواشى خويش را بچرانند .
و هم در اين سال دهم هجرى پنج تن از ملوك حمير پشت با شرك كرده روى به حضرت اسلام آوردند ، اول : حارث بن عبد كلال ، دوم : نعيم بن عبد كلال ، سوم :نعمان و به روايتى ذى رعين ، چهارم : مفاخر ، پنجم : همدان .
چون زرعه ذى يزن قبل از اين جماعت تشريف اسلام داشت اين جمله مسلمانى خود را با او مكشوف داشتند و زرعه ، مالك بن هبيرة الرّهاوى را به حضرت رسول سفير فرمود تا اسلام ملوك را به عرض رساند .
هبيره طىّ مسافت كرده به مدينه آمد و در حضرت رسول خداى صورت حال را معروض داشت .
پيغمبر ، هبيره را نيك بنواخت و جواب نامه ملوك را بنگاشت و پنج كس سفير براى ايشان نامزد كرد . اول كه از ديگر سفيران برترى داشت معاذ بن جبل بود ، دوم :عبد اللّه بن زيد ، سوم : مالك بن عباده ، چهارم : عقبة بن نمير ، پنجم : مالك بن مرّة .پس مكتوب ملوك را بديشان سپرد و شرحى از شرايع و فرايض و سنن بديشان رقم كرد و معاذ را فرمود : چون به يمن شوى و از تو پرسش كنند كه كليد بهشت چيست ؟بگو : شهادت انَّ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ و ايشان را از رحمت خداى مأيوس مكن .
پس معاذ برفت و در يمن حكومت همىكرد و مسائل شرعيّه بديشان همى آموخت و امر و نهى همى داشت . يك روز زنى به نزد وى آمد و گفت : مرا بگوى حقّ شوهر با زن چه مى باشد ؟ گفت : حقّ وى بسيار است و هيچ زن نتواند حقّ
ص: 1686
شوهر به تمامت گذاشت اگر به مثل به خانه روى و شوهر خود را نگرى كه از وى خون و ريم همى رود و تو از وى پاك كنى حقّ وى نگذاشته باشى .
و هم در اين سال وفد كنده به حضرت رسول آمد ، اشعث بن قيس الاشجّ قائد قبيله كنده بود و نام اشعث ، معدى كرب است چون همواره ژوليده موى بود او را اشعث ناميدند و چندان بدين نام معروف شد كه معدى كرب از خاطرها سترده گشت . و قيس را از اين روى اشجّ گفتند كه در حربها سر و جبينش كسر و جراحت يافت و قيس پسر معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبد العزى بن ربيعة بن معاوية الاكرمين بن الحارث بن معاوية بن الحارث بن معاوية بن ثور بن مريع بن معاوية بن كندة بن عفير بن عدى بن الحارث بن مرّة بن ادد بن زيد الكندى - و ما شرح حال كنده و آكل المرار را در جلد دويم از كتاب اول ناسخ التواريخ در ذيل احوال امرء القيس شاعر و ديگر اجداد او رقم كرده ايم - و مادر اشعث ، كبشه دختر يزيد بن شرحبيل بن يزيد بن امرئ القيس بن عمرو المقصور است ، - شرح حال عمرو المقصور نيز رقم شده است - . و اين اشعث ، امّ فروه خواهر ابو بكر بن ابى قحافه را در خلافت او تزويج بست و امّ فروه كور بود و در سراى اشعث سه پسر آورد اول :محمّد ، دوم : اسماعيل ، سوم : اسحاق از اين روى اشعث ، ابو محمّد كنيت يافت .
مع القصه اشعث در سال دهم هجرى با شصت (60) سوار از مردم كنده و خويشاوندان خود به مدينه آمد و در حضرت رسول خداى مسلمانى گرفت و ايشان را جامه هاى حرير در بر بود و به زيورهاى بديع آراسته بودند ، چندان كه مردم مدينه را از شكوه ايشان شگفتى مى رفت ، چون مسلمانى گرفتند پيغمبر فرمود : اين جامه ها بر شما حرام است ، لاجرم از تن بيرون كردند و جامه ديگر پوشيدند .
مقرّر است كه عباس بن عبد المطّلب در سفر تجارت خويش آنجا كه صلاح كار اقتضا مىكرد مى گفت : ما از جماعت آكل المراريم تا از عشور تجارت معاف باشد اين سخن را اشعث استوار مى پنداشت ، در اين وقت كه ايمان آورد از بهر آنكه با پيغمبر تشديد قربت و قرابتى كند عرض كرد : يا رسول اللّه ما از اولاد آكل المراريم و
ص: 1687
شما نيز نسب از اين سلسله داريد ؟ پيغمبر فرمود : اين نسب را با عباس درست كنيد من از فرزندان مضر مى باشم و دانسته باشيد كه مفاخرت به آباء و اجداد قانون جاهليّت بود ، مفاخرت در اسلام به تقوى است . اشعث روى با مردم خود كرد و گفت : اصغاى اين كلمه نموديد از اين پس اگر كس به آباء و اجداد خويش مفاخرت كند او را حد خواهم زد .
بالجمله رسول خداى ايشان را نواخت و نوازش فرموده رخصت مراجعت داد و چون پيغمبر از جهان برفت اشعث طريق ارتداد گرفت و در خلافت ابو بكر رجوع به اسلام نمود و امّ فروه را بگرفت . و ذكر احوال او و پسرش محمّد و كفر و نفاق ايشان ان شاء اللّه در خلافت على عليه السّلام و شهادت سيّد الشّهداء صلوات اللّه و سلامه عليه مرقوم خواهد شد .
و هم در اين سال دهم هجرى از بيشتر قبايل بزرگان عرب به حضرت رسول آمدند مانند وفد زبيده و ديگر وفد بنى تغلب و ديگر وفد بكر بن وائل و همچنين وفد بهرام و ديگر وفد خثعم و ديگر وفد حضرموت و ديگر وفد غامد و ديگر وفد عايق و ديگر وفد شيبان ، از هر قبيله چند تن به مدينه آمدند و مسلمانى گرفتند و رخصت يافته مراجعت كردند .
و هم در اين سال مالك بن نمط كه زعيم قبيله همدان بود با گروهى از بزرگان قبيله به مدينه آمد ايشان را ثروتى تمام بود ، بردهاى يمنى و دستارهاى عدنى سلب داشتند ، و بر اسبهاى تازى برنشسته هر يك را حاجبى از پيش روى بود و شعرها به مفاخرت خويش قرائت مى كردند ، و بعد از ورود به مدينه و جلوس به حضرت رسول ، مالك بن نمط برخاست و شعرى چند در ستايش قوم خويش انشاد كرد ، آنگاه به اتّفاق جماعت مسلمانى گرفت و رخصت انصراف يافته مراجعت كرد .
ص: 1688
و هم در اين سال وفد عبس و ديگر وفد حبشى و ديگر وفد سماع ، از هر قبيله چند تن به حضرت رسول آمده مسلمانى گرفتند و رخصت مراجعت يافته باز وطن شدند .
و هم در اين سال دهم هجرى طارق بن عبد اللّه با جماعتى از مردم خود به حضرت مدينه آمده مسلمانى گرفت .
و ديگر لقيط بن عامر با چند تن از مردم منتفق باتفاق نهيك بن عاصم بن مالك بن المنتفق به مدينه آمده ايمان آوردند .
و ديگر مردم مزينه چهارصد (400) تن حاضر درگاه حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شده ايمان آوردند .
مسيلمة بن ثمامة بن لبيد بن حبيب بن الحارث الخيف از قبيلهء بنى خيفه است و آنگاه كه به دروغ مدّعى نبوّت شد گفت : شخصى كه رحمن نام دارد به من وحى بياورد (رحمن يمامه) لقب يافت .
بالجمله در سال دهم هجرى با وفد بنى خيفه به مدينه آمد و منزلى از بهر خود اختيار كرده متقاعد گشت ، جماعتى كه به اتّفاق او كوچ داده بودند به حضرت
ص: 1689
رسول آمدند و به جمله مسلمانى گرفتند ؛ لكن مسيلمه از منزل خود بيرون نمى شد و سخن بر اين داشت كه اگر محمّد بعد از خود مرا به خليفتى بردارد و خلافت خود به من گذارد متابعت او خواهم كرد و اگر نه اطاعت او نكنم .
رسول خداى اين بشنيد و با جماعتى از اصحاب به سراى او رفت ، ثابت بن قيس بن شمّاس نيز ملازم خدمت بود ، وقتى پيغمبر رسيد كه مسيلمه كذّاب در ميان قوم خويش جاى داشت پس آن حضرت بيامد و بر فراز سر او بايستاد و شاخ خرمائى در دست داشت پس با مسيلمه خطاب كرد كه :
اگر اين چوب خرما را از من بخواهى تو را ندهم و تو از آنچه خداوند در شأن تو مقدر داشته ديگرگونه كار نخواهى كرد ؛ و اگر از پس روزگار من بباشى خداوند تو را عرضه هلاك خواهد داشت ، همانا گمان مى برم تو آن كسى كه تو را و شأن تو را به من نموده اند .
چه رسول خداى را در خواب نمودار شد كه در ساعدهاى مباركش دو سوار زرّين است ، و از اين صورت كراهى يافت پس وحى رسيد كه باد بر آنها بدم . چون در آنها بدميد ناپديد گشت ، و اين خواب تعبير رفت به دو تن كذّاب كه يكى مسيلمه بود و آن ديگر صاحب صنعاء ، اسود [ عنسى ] است .
و به روايتى مسيلمه بعد از ورود به مدينه ايمان آورد و چون كار بر آرزوى او نرفت آنگاه كه به اراضى خويش مراجعت كرد مرتد گشت .
مع القصه چون مسيلمه به خانه خويش رسيد به دعوى نبوّت برخاست و گروهى را در پيرامون خود انجمن كرد ، آنگاه به دست دو تن از مردم خود مكتوبى به حضرت رسول فرستاد بدين شرح :
مِنْ مُسَيْلَمَةَ رَسُولُ اللَّهِ الَىَّ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ أَمَّا بَعْدُ فانّى قَدْ اشتركت فِى الامر مَعَكَ وَ انَّ لَنَا نِصْفُ الارض وَ لِقُرَيْشٍ نِصْفُهَا وَلَّى الْمَدَرِ وَ لَكَ الْوَبَرُ وَ لَكِنْ قُرَيْشٍ قَوْمُ يَغْدِرُونَ. خلاصه سخن آن است كه : مسيلمه مكتوب كرد كه من با تو در كار نبوّت شريكم ، نيمى از زمين از آن من و نيمى از آن قريش است ديه و قرى مرا باشد و صحرا تو را ، لكن قريش مردمى غدّارند و به حقّ خويش قانع نشوند .
چون اين مكتوب به رسول خداى آوردند فرستادگان مسيلمه را طلب كرد و پرسش فرمود كه شما بر چيستيد ؟ گفتند : بر آنچه مسيلمه مى گويد . فرمود : اگر
ص: 1690
فرستادگان را كشتن روا بود مى فرمودم تا سر از تن شما برگيرند و پاسخ مسيلمه را بدين گونه رقم كرد :
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الَىَّ مُسَيْلَمَةَ الْكَذَّابِ . سَلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى قَدْ بَلَغَنِى كِتَابِكَ كِتَابِ الْكَذِبَ وَ أُلَّافِكِ وَ الِافْتِرَاءِ عَلَى اللَّهِ فَانٍ الارض لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ . معنى چنان باشد كه : اين نامه رسول خداست به مسيلمه كذّاب . سلام بر آن كس كه هدايت را از در متابعت است ، نامه تو كه كتاب كذب و دروغ بر خدا بود رسيد ، همانا زمين از آن خداوند است به هركه خواهد از بندگان خود عطا كند و نعمت عافيت اهل تقوى راست . هم ابلاغ فرمود كه مردم يمامه را هلاك كردى خداوند تو را و پيروان تو را هلاك كناد .
امّا مسيلمه بر كفر بپائيد و پس از رسول خدا نزديك به صد هزار (100000) كس در گرد او انجمن گشت و مهملى چند بر هم پيوسته كرد و دعوى دار بود كه اين كلمات آسمانى است كه بر من مىآيد ، جماعتى اين كلمات را از وى روايت كرده اند . گويند : در برابر سوره و الذّاريات گفت : وَ الزارعات زَرْعاً فالحاصدات حصدا فالطّاحنات طحنا فالخابزات خُبْزاً فالاكلات أَكْلاً .
و در برابر سوره فيل چنين گفت : الْفِيلُ مَا الْفِيلُ لَهُ ذَنْبُ وَثِيلٍ (1) وَ خُرْطُومِ طَوِيلُ . وَ دُرٍّ برابر سورهء كوثر چنين گفت : أَنَا أَعْطَيْنَاكَ الْجَاهِرُ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ هَاجَرَ انَّ شانِئَكَ هُوَ الْكَافِرِ .
اين نيز معجزه قرآن است كه اين كلمات ناهموار را مسيلمه بر هم بست و به روى انجمن قرائت كرد ؛ زيرا كه مسيلمه عرب بود و هيچ عرب چنين ناستوده سخن نگويد ، و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نخواند .
بالجمله مسيلمه اين سند فضاحت را با فاتحه فصاحت برابر مىگذاشت و قرآن خويش مى پنداشت و لختى از شعبده و سحر و برخى از جادوئى و نيرنجات فراياد داشته به دستيارى آن ، مردم احمق را پاى بست خويش مى ساخت .
گويند : اول كس كه بيضه ماكيان را در شيشه اى كه دهان تنگ داشت در مىبرد او بود ، و همچنان پر بريده طيور را بهم پيوسته مى نمود . چون از اين گونه حيلتها با مردم صحرائى آشكار مىساخت يك دو كذب نيز از معجزات خويش قصّه مى كرد ، .
ص: 1691
چنانكه وقتى مى گفت : آهوى ماده از كوه به نزد من مى آيد تا شير او مى دوشم ، مردم نادان كه آن نيرنجات را ديده بودند خبر اين گونه معجزات را استوار مى پنداشتند .
وقتى چنان افتاد كه زنى به دو زينهار برد تا در بركت و رونق آب و نخلستان او دعاى نيك كند ، و گفت : من خود معاينه كردم كه محمّد زنى را فرمان كرد تا يك دلو آب به نزديك او برد ، پس دعا كرد و كفى از آب دلو را مضمضه فرمود و هم در دلو انداخت ، پس حكم داد تا آب دلو را به چاه ريختند و در زمان آب چاه غزارت (1) يافت و نيك فراوان گشت .
مسيلمه چون اين بشنيد فرمان كرد : تا دلوى از آب حاضر كردند و دهان بر آن زد پس مردمان آن آب را در هر چاه ريختند در زمان بخوشيد و ديگر آب برنياورد .
و نيز مردى پسر خود را به نزد او آورد تا در حق وى دعاى خير كند و همچنان كودكى چند به نزد او حاضر كردند او دعا بخواند و بر سر هر كودك دست بماليد در زمان گر و اقرع گشت ، (2) و اگر انگشت كودكى در دهان برد انگشتانش واژونه گشت و اكتع (3) افتاد ؛ و وقتى آب وضوى او را در بوستانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست ؛ و وقتى آب دهن در چاهى افكند آب چاه شور شد .
و مردى او را گفت : دو پسر دارم در حق ايشان دعائى بكن . مسيلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت ، چون مرد به خانه آمد يكى از پسران را گرگ دريده و آن ديگر به چاه افتاده بود ، و مردى را رمدى بود چون دست بر چشم او بماليد نابينا گشت . با او گفتند : اين معجزات باژگونه را چه كنى ؟ گفت : آن كس را كه در حق من شك افتد معجزه من بر وى باژگونه آيد .
در زمان خلافت ابو بكر ، خالد بن وليد به دفع او مأمور گشت و بيست هزار (20000) كس ملازم ركاب او بودند و مسيلمه با چهل هزار (40000) مرد با او رزم داد . و در جنگ نخست هزار (1000) كس از مسيلمه و هزار (1000) كس از مردم خالد مقتول گشت و مسلمانان را هزيمت افتاد ، چنان كه لشكر مسيلمه تا خيمه خالد تاختن آوردند . ثابت بن قيس بن شمّاس و زيد بن الخطّاب برادر عمر و براء بن مالك .
ص: 1692
برادر انس بن مالك دلاورى كردند و نيك بر حرب صبر نمودند ، چندان كه مسلمانان بر ايشان گرد آمدند و رزمى مردانه بدادند چندان كه بيست هزار (20000) كس از مردم مسيلمه كشته شد ، و هركه از قتل برست بجست .
مسيلمه نيز با گروهى گريخته به حديقة الرّحمن درآمد ، مسلمانان نيز از قفاى او برسيدند و در آن باغ نيز در ميانه جنگى صعب برفت ناگاه وحشى كه قاتل حضرت حمزه سيّد الشّهداء عليه السّلام بود حربه اى به دو انداخت چنان كه از پشتش بيرون شد ، و يك تن از انصار برسيد و شمشيرى بر او زده حشاشه جانش را بگرفت - و اين داستان در جاى خود ان شاء اللّه به شرح مى رود - و شاعرى در مرثيه مسيلمه اين شعرها گفته است :
لهفى عَلَيْكَ أَبَا ثُمَامَةَ *** لهفى عَلَى رُكْنِ الْيَمَامَةِ
كَمْ آيَةٍ لَكَ فِيهِمْ *** كَالشَّمْسِ تَطْلُعُ مِنْ غَمَامَةُ
سهيلى گويد اين شاعر سخن به كذب كرده چه آيات او به تمامت ديگرگونه و باژگونه بود .
و ديگر از مدعيان پيغمبرى سجاح دختر حارث بن سويد است از بنى يربوع كه نسب به قبيله بنى تغلب مى برد ، هنگام خروج مسيلمه او نيز بجنبيد و به دعوى نبوّت جماعتى را با خود انجمن كرد . مسيلمه چون اين بشنيد بيمناك شد ، او با خود انديشيد كه اگر با او درآويزد و رزم دهد بعيد نيست كه هزيمت گردد ، صواب چنان شمرد كه با او طريق مدارا سپرد و به نزديك او رسولان چرب زبان گسيل ساخت ، و به انفاذ متحف و مهدا (1) پرداخت و خواستار ملاقات گشت .
چون از هر دو جانب رشته مهر و حفاوت محكم گشت به ديدار يكديگر شتافتند و از هر دو سوى خيمه ها برافراشتند و لشكرگاه كردند و در ميان هر دو لشكر
ص: 1693
خيمه ها افراختند ، پس مسيلمه در آنجا درآمد و سجاح نيز حاضر گشت .
اين هنگام مجلس را از بيگانه بپرداختند و سخن از هر در انداختند ، مسيلمه مزخرفات خود را بر او قرائت كرد و در طلب مناكحت او آيتى آورد و سجاح نيز به حكم وحى خود سر به تزويج او درآورد ، پس سه روز با هم بخفتند و آنچه در دل داشتند بگفتند .
اين وقت سجاح به لشكرگاه خود بازشد و گفت : مسيلمه را بر حق يافتم و ضجيع او شدم . گفتند : مهر تو چيست ؟ گفت : جنبش مهر قصه مهر را از خاطر من بسترد ، قوم او را ملامت كردند ، چندان كه ناچار مراجعت كرد و از مسيلمه طلب كابين نمود . مسيلمه گفت : هيچ مؤذن دارى ؟ گفت : آرى ، اينك شبث بن ربعى مؤذن من است . مسيلمه او را طلب كرد و گفت : امّت سجاح را بگو نماز صبح و خفتن را به كابين سجاح از شما برگرفتم ، و نصف غلات يمامه را بر او مسلم داشت .
لاجرم سجاح به مرابع خويش بازگشت و از براى اخذ غلّات سه كس به يمامه فرستاد ، در اين وقت خالد [ بن وليد ] با لشكر رسيد و عمال سجاح را نيروى توقف نماند . گويند : سجاح در جزيره خود بماند تا آنگاه كه معاوية بن ابى سفيان پادشاهى يافت در زمان او مسلمانى گرفت .
و ديگر از مدعيان پيغمبرى اسود بن كعب عنسى بود و او را (ذو الخمار) لقب بود از بهر آنكه مقنعه بر روى مى انداخت . و بعضى گفته اند : ذو الخمار نام شيطانى است كه صاحب اسود بود ؛ و جماعتى ذو الخمار را با حاى مهمله خوانده اند و او را عيهل (1) نيز مى ناميدند ، گويند : اسود همى گفت : آن كس كه بر من ظاهر مى شود بر حمارى سوار است .
بالجمله اسود مردى كاهن و مشعبد بود و سخنان فريبنده داشت و او را دو
ص: 1694
شيطان بود يكى (سحيق) و آن ديگر (شفيق) نام داشت ، و اسود را از بسيار كارها آگهى مى دادند و او اعداد امر خويش مى كرد تا آنگاه كه باذن كه به فرمان رسول خدا حكومت صنعا و يمن داشت جاى بپرداخت ، اسود فرصتى به دست كرده با مردم خويش بتاخت و صنعا را فرو گرفت و شهر بن باذان را بكشت ، و مرزبانه را كه ضجيع باذان بود به شرط زناشوئى به سراى خويش آورد .
فروة بن مسيك كه از قبل پيغمبر حكومت قبيله مراد را داشت صورت حال را مكتوبى كرده به حضرت رسول فرستاد ؛ و از طرف ديگر معاذ بن جبل كه عامل نواحى يمن بود تاب حمله اسود را نياورد ناچار بگريخت و در مأرب به ابو موسى اشعرى پيوست ، و از آنجا به اتّفاق به حضرموت گريختند و اين اخبار از پى هم گوشزد رسول خداى گشت ، پس منشورى به مردم صنعا رقم كرد كه : اسود را از چه روى در طغيان و عصيان خويش گذاشته ايد و دفع او را به تأخير مى داشته ايد .
چون اين نامه به مردم صنعا رسيد بزرگان آن بلده انجمن شدند و سخن به شورى افكندند و كار بر آن نهادند كه به دستيارى مرزبانه ، اسود را از پاى درآوردند ، آنگاه در نهانى مرزبانه را پيام فرستادند كه مگر فراموش كردى و از خاطر ستردى كه اين مرد پدر و مادر تو را عرضه هلاك داشت و شوهر تو را مقتول ساخت ؟ چگونه صبر مى توانى كرد و با او هم بستر مى توانى شد ؟ وقت است كه اگر نيروى آن دارى او را كيفر كنى .
مرزبانه سخن ايشان را بپذيرفت و در نهانى پسر عمّ خود فيروز ديلمى را كه خواهرزاده نجاشى بود ، و مردى ديگر را كه دادويه نام داشت پيام فرستاد و در قتل اسود با ايشان مواضعه نهاد ، و ايشان با چند تن ديگر قصد اسود كردند .
و از اين سوى چون گرد خانه اسود هزار (1000) تن حارس و حافظ بود كار به صعوبت مى رفت ، مرزبانه ايشان را دلالت كرد تا از جانبى كه كار بر آرزو مى رفت نقبى به خانهءاسود در بردند ، و يك شب كه اسود از شرب خمر مست طافح (1) بود ، ناگاه به خانه او درآمدند و بىتوانى بر او تاخته سرش از تن دور كردند . اين هنگام بانگى مهيب تر از آواز گاو از ناى او برآمد چنان كه بانگ او از بيرون سراى او درگذشت و پاسبانان اصغا نموده شتاب كنان به درون سراى دويدند . از اين سوى .
ص: 1695
مرزبانه ايشان را پذيره كرد و گفت : چيست شما را كه بدون رخصت به سراى پيغمبر خود در مى آييد ؟ و حال آنكه پردگيان بى پرده باشند ، بيرون شويد كه اينك پيغمبر شما را وحى رسيده و از گرانى وحى عظيم مى نالد . پاسبانان چون از بانوى سراى اين بشنيدند بازشدند .
چون سفيده صبح سر بر زد مؤذن از قتل اسود آگهى يافت و آغاز اذان نهاد ، بعد از اشهد ان محمّدا رسول اللّه ، و انّ عيهل كذّاب گفت ، مردمان بدانستند كه اسود مقتول گشت و نيك شاد شدند و به حضرت در مدينه نامه ها كردند . و اين مكاتب بعد از رسول خداى به مدينه رسيد ، لكن يك شبانه روز از آن پيش كه پيغمبر جهان را وداع گويد مردم مدينه را نهى كرد كه امشب اسود را بكشتند و قاتل او مردى مبارك از اهل بيتى مبارك است ، چون از نام او پرسش كردند فرمود : فيروز ، بعد از اين فرمود : فاز فيروز .
و نيز جماعتى گويند كه : بعد از رسول خداى ، اسود زندگانى داشت در خلافت ابو بكر عمال پيغمبر در صنعا براى دفع او همداستان شدند و از ابو بكر نيز استمداد كردند ، ابو بكر ، عكرمة بن ابى جهل را با جماعتى بديشان فرستاد . اما از آن سوى عمال پيغمبر بر اسود شبيخون بردند و چند كس از لشكر او بكشتند ، از قضا در اين وقت عكرمه برسيد و مسلمانان همدست شدند و در حصن نجير (1) با اسود مصاف دادند ، رزمى بزرگ در ميان برفت و در پايان كار اسود شكسته شد ، مسلمانان حمله بردند و او را از پاى درآوردند .
و اين سخنان از كلمات اسود است كه بر مردمان قرائت مىكرد و مىگفت از آسمان بر من مىآيد و در برابر سوره و الذّاريات گويد : وَ الزارعات زَرْعاً وَ الذَّارِياتِ قُحَماً وَ الثاردات ثُرْداً وَ اهالة وَ دَسِماً وَ لَقَدْ فَضْلُكُمْ أَهْلِ الْحَضَرِ عَلَى كُلِّ قَوْمٍ كَمَا فَضْلُكُمْ أَهْلُ الْوَبَرِ أَمَّا ضيفكم فاضيفوه وَ الْمُعْسِرُ فَارْوِهِ وَ الْبَاغِىَ فناووه .
و ديگر گفت : سوره مباركه قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى كه بر محمّد نازل شده ناتمام است و خاتمه آن به من آمده و اين كلمات خاتمه آن است : مَنْ هَشَمَ فِى صَلَاتِهِ وَ اخْرُجْ الْوَاجِبِ مِنْ تَرَكْتَهُ وَ اطْعَمْ الْمِسْكِينِ مِنْ مخلاته وَ اجْتَنَبَ الرِّجْسَ فِى فعلاته فبورك فِى بتوره وَ شَاتَهُ . .
ص: 1696
و در عوض سورهء مباركهء : وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ اين كلمات بهم پيوسته كرد : وَ السَّماءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ وَ الارض ذَاتَ المروج وَ النِّسَاءِ ذَاتُ الْفُرُوجِ وَ الْخَيْلِ ذَاتَ السُّرُوجَ وَ نَحْنُ عَلَيْهَا نموج بَيْنَ اللِّوَى وَ الفلوج .
و اين كلمات نيز از اوست : يا ضِفْدَعُ بِنْتِ ضفدعين نَقَّى نَقَّى كَمْ تنقّين لَا الشَّارِبِ تمنعين وَ لَا الْمَاءَ تكدرين اعلاك فِى الْمَاءِ وَ اسفلك فِى الطِّينِ . (1)
و گروهى اين كلمات را به مسيلمه كذّاب نسبت كرده اند ، چنان كه در جاى خود رقم مى شود .
ديگر از دعوىداران نبوّت طليحة بن خويلد بود و او در قبيله بنى اسد اين ساز بنواخت ، و اين چنان بود كه وقتى آهنگ جنگ خالد بن وليد كرد - چنان كه مرقوم خواهد شد - در عرض راه آب ناياب گشت و مردم عطشان و نالان شدند از قضا بر زبان او رفت و گفت : ارْكَبُوا أَغْلالاً وَ اضْرِبُوا اميالا تَجِدُوا بِلَالًا . يعنى : سوار شويد و چند ميل طى مسافت كنيد و آب بيابيد .
پس چنان كردند بر اسب او برنشستند و لختى بشتافتند و آب بيافتند ، از اين روى در فتنه افتادند . طليحه را نيز اين كار خوش افتاد گفت : جبرئيل با من وحى بياورد و سجود را از نماز برانداخت . اين ببود تا آنگاه كه عيينة بن حصن فزارى خواست حمل زكات را از گردن فرونهد از پى چارهء طريق ارتداد گرفت ، و مردم فزاره را با خود همدست كرده ، پيروى طليحه را اختيار كرد .
و ابو بكر در زمان حكومت خود خالد بن وليد را به دفع او مأمور كرد ؛ و خالد با لشكرى ساخته به دو تاخت و آنگاه كه از ميان قبيله طى عبور مىداد آنان كه در اسلام خويش ببودند با خالد پيوسته شدند و به اتّفاق بر سر طليحه تاختن بردند ، عيينة بن حصن فزارى با لشكر خويش در برابر خالد صف راست كرد و به قتال و جدال
ص: 1697
پرداخت .
در اين وقت طليحه از ميان جنگ كنارى گرفت و كسائى به سر در كشيد كنايت از آنكه انتظار وحى مى برم . عيينه لختى رزم داد و چون لشكر مسلمانان را نيرومند مى دانست طريق سلامت مىجست ، پس به نزديك طليحه آمد و گفت : آيا بر تو وحى آمد ؟ گفت : هنوز خبرى نرسيده . ديگرباره عيينه به جنگ درآمد و زمانى ناورد جست و هم به نزديك طليحه شد و خبر وحى بپرسيد ، در پاسخ گفت : هنوز انتظار وحى مى برم . در كرّت سيم چون عيينه از ميدان نبرد بازآمد و پرسش وحى كرد ، طليحه گفت : اين آيت به من آمد : انَّ لَكَ رُجِىَ ترجاه وَ حَدِيثَنَا لَا تَنْسَاهُ. (1)
عُيينه گفت : گمان مىبرم كه تو را زود حديثى فرا رسد كه فراموش نكنى . پس به ميان قوم خويش آمد و گفت : اى گروه فزاره سوگند با خداى كه اين مرد كذّاب است . مردم فزاره كه از سختى جنگ دلتنگ بودند ، چون اين بشنيدند يك باره دل بر فرار نهادند و روى برتافتند ؛ و چون صبا و سحاب در گريختن شتاب كردند ، از پس ايشان لشكر طليحه را نيروى درنگ نماند ايشان نيز پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند پس طليحه لا بد از ميدان جنگ بگريخت و تا اراضى شام عنان بازنكشيد .چون در امر نبوّت دروغ او فروغى نيافت ناچار بعد از روزگارى مسلمانى گرفت و در حرب نهاوند مقتول گشت - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح مى رود - .
بعضى از مورخين ظهور سجاح و طليحه را در سال يازدهم هجرى دانسته اند چنان كه در فهرست اين كتاب مبارك بازنموده آمد ، لكن چون ايشان را با مسيلمه و اسود كار همى افتاد - چنان كه در قصّه سجاح مرقوم شد - چنان صواب دانستم كه اين چهار تن دروغ زن را به يك جريده نگار كنم .
جماعتى از بنى الحارث بن كعب به حضرت رسول آمدند و طريق اسلام گرفتند .پيغمبر فرمود : با مردم مقاتل بچه طريق مغالبت مى جوئيد ؟ گفتند : مجتمع مى شويم و متفرق نمى گرديم و هيچ يك ابتدا به ظلم نمى كنيم . فرمود : سخن به راستى كرديد ، آنگاه قيس بن حصين را بر ايشان امير ساخت و رخصت مراجعت داد . ايشان در شهر ذى قعده رخصت يافتند و رسول خداى پس از چهار ماه رحلت فرمود .
و هم در اين سال از قبيلهء نخع دو تن (1) آهنگ حضرت رسول كرده از يمن به مدينه آمدند و ايشان در يمن با معاذ بن جبل بيعت كرده بودند و آخرين وفود كه حاضر درگاه رسول خدا گشت ايشان بود .
بوران دخت دختر خسرو پرويز است ، چون شيرويه را از آل ساسان پسرى نبود بزرگان مملكت ، بوران دخت را به سلطنت برداشتند و او طريق عدل و داد گرفت ، و او خراجى را كه از سال پارين به جاى مانده بود ببخشيد و فرمان كرد كه به عمارت شهرهاى خراب مساعى جميله معمول دارند ، و فرخ اصطخرى را بفرمود تا هر كس از اولاد شهريزاد را به دست كرد بكشت و مدت ملك بوران دخت يك سال و چهار ماه بود .
ص: 1699
سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.
عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.
مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .
مشخصات ظاهری : 5ج.
يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.
مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380
رده بندی دیویی : 297/93
شماره دستیابی : 6-13283
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1701
در سفر حجّة الوداع آن ايّام كه رسول خداى حاضر منى بود سورهء مباركهء إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ (1). نازل گشت ، پيغمبر با جبرئيل فرمود : همانا مرا آگهى دهند كه سفر آن جهانى بايدم كرد ، جبرئيل عرض كرد : و لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى .
پس رسول خداى بسيج سفر آن جهانى را به زيادت مواظبت همى كرد و فراوان بر زبان مبارك مى راند . : سُبْحَانَکَ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی إِنَّکَ أَنْتَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِیمُ .
وقتى گفتند : يا رسول اللّه چون است كه اين كلمات را فراوان قرائت مى فرمائى ؟
فرمود : همانا مرا به سوى آن جهان دعوت كرده اند ، و سخت بگريست . عرض كردند : اى رسول خداى كريم بى گمان تو را در حضرت اللّه هيچ گناه نيست ، پس انگيزش اين گريه از بهر چيست ؟ فرمود : فأین هول المطلع و أین ضیق القبر و ظلمه اللحد و أین القیامه و الأهوال .
از اين كلمات توان دانست كه ممكن را با واجب و حادث را با قديم هيچ مشابهتى و مشاركتى نيست ، و ديگر آنكه مردمان بدانند كه رسول خداى كه بهشت و دوزخ و ميزان و حساب به تمامت در قبضهء قدرت اوست و بازگشت همه مردمان به حضرت اوست ، به درگاه خداوند قاهر غالب چنين خاضع و خاشع است ، و ياد از تنگى قبر و تاريكى لحد و هول قيامت مى كند ، ديگر مردم را كى رسد كه ياد از مرگ نكنند و طريق غفلت سپرند و از عصيان و طغيان بازنگردند .
ص: 1701
بالجمله در محرم همين سال رسول خداى از براى اهل بقيع طلب مغفرت فرمود ، مويهبه مولاى پيغمبر مى گويد : نيم شبى كه ندانستم از شب چه شده و چه بازمانده ، رسول خدا مرا طلب كرد و فرمود : مأمورم براى استغفار اهل بقيع پس با او بيرون شدم پس در بقيع مدتى دراز از براى مردگان طلب آمرزش كرد : ثمّ قال :لْیَهْنِئْکُمْ مَا أَصْبَحْتُمْ فِیهِ أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ کَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ یَتْبَعُ آخِرُهَا أَوَّلَهَا الاخيرة شرّ من الاولى ، يا مويهبة اعطيت خزائن الدّنيا و الخلود فيها ثمّ الجنّة فخيّرت بين ذلك و الجنّة فاخترت لقاء ربّى و الجنّة و اشتكى بعد ذلك بأيّام .
بعد از آنكه از بهر مردگان بقيع استغفار فرمود با ايشان خطاب كرد كه : گوارا باد بر شما روزگار شما ، همانا فتنه اى چند پيش مى آيد مانند پاره هاى شب تاريك ؛ و روزگارى نكوهيده در مى رسد كه هر روز زشت تر مى گردد . آنگاه فرمود : اى ابو مويهبه مرا مختار كردند كه جاودانه در دنيا بمانم و خزائن دنيا از آن من باشد و گرنه بهشت را اختيار كنم ، من لقاى حق و بهشت را اختيار كردم .
مع القصّه يك ماه از آن پيش كه رسول خداى وداع اين جهان گويد بسيار كس از خاصان درگاه را از تحويل خويش آگاه ساخت ، چنان كه عبد اللّه بن مسعود گويد : يك روز رسول خداى مرا و جماعتى از اصحاب را به خانهء عايشه بخواند ؛ و چون چشم مباركش بر صحابه افتاد آب در چشم بگردانيد و اين گريستن از در شفقت بر امّت بود آنگاه فرمود : مرحبا بكم و حيّاكم اللّه بالسّلام جمعكم اللّه رحمكم اللّه حفظكم اللّه جبركم اللّه نصركم اللّه رفعكم اللّه وفّقكم اللّه قبلكم اللّه هديكم اللّه آواكم اللّه وقيكم اللّه سلّمكم اللّه رزقكم اللّه .
آنگاه فرمود : وصيّت مىكنم شما را به پرهيزكارى و بيمناكى از خداوند و شما را به خدا مى سپارم و خداى را بر شما خليفهء خود مى گردانم ، و بيم مى دهم شما را از عقاب خداوند چه من از جانب خدا شما را ترساننده ام بر حذر باشيد از آنكه در ميان بلاد و عباد به علوّ و عتو و تكبّر و تنمّر كار كنيد ، همانا خداوند مرا و شما را انهى داده . و فرموده : تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ
ص: 1702
لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ . (1) و هم خداى فرمايد : أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ . (2)
اينك هنگام جدائى قريب افتاده و زمان بازگشت به خدا و سدرة المنتهى و جنّة - المأوى و رفيق الاعلى نزديك شده ، گفتند : يا رسول اللّه تو را كه غسل دهد ؟ فرمود :مردان اهل بيت من ، آن كس كه با من نزديكتر باشد . گفتند : در كدام جامه تو را كفن كنند ؟ فرمود : در اين جامه كه در بر دارم و اگر خواهند با جامه هاى مصرى يا حلّه هاى يمنى و حلّه هاى سفيد روا باشد . گفتند : بر تو كه نماز كند ؟ اين بگفتند و همهء گروه بگريستند ؛ و پيغمبر نيز بگريست و فرمود : طريق مصابرت سپريد و از جزع بركران باشيد خداى بر شما رحمت كند و شما را از پيغمبر شما جزاى نيك دهاد ، و گناهان شما را بيامرزاد ، مرا بشويند و با كفن در پيچند و در كنار قبر بگذارند ، آنگاه بيرون شوند تا تنها بمانم ، اول كس كه بر من نماز گزارد دوست من جبرئيل خواهد بود ، آنگاه ميكائيل و همچنان اسرافيل پس ملك الموت با انبوه فريشتگان بر من نماز بگزارند .
و به روايتى فرمود : اوّل من يصلّى علىّ ربّى يعنى اول كس پروردگار من رحمت خويش بر من فرستد ، آنگاه فرشتگان بدان ترتيب درآيند از پس ايشان ، شما گروه گروه درآئيد و بر من نماز گزاريد ، لكن شرط است كه مرا به نوحه و نفير رنجه مسازيد ، و بايد نخستين : مردان اهل بيت من بر من نماز گزارند ، آنگاه زنان ايشان و بعد از ايشان اصحاب درآيند . آنگاه فرمود : سلام مرا به ياران من كه از من غايبند و آن گروه كه طريقت من مى سپارند و متابعت سنّت من مى دارند تا روز قيامت برسانيد . گفتند : يا رسول اللّه كه تو را در قبر جاى دهد ؟ فرمود : اهل بيت من با گروهى
ص: 1703
از ملائكه كه ايشان شما را ديدار كنند و شما ايشان را نتوانيد ديد .
و در آخر شهر صفر روز شنبه و اگر نه يكشنبه رسول خداى از بهر خفتگان گورستان بقيع غرقد استغفار فرمود ، پس دست على عليه السلام را بگرفت و جماعتى از قفاى او تا بقيع غرقد برفتند ، پس بر مردگان سلام داد و سخنى چند بگفت آنگاه به مردم بفرمود : جبرئيل هر سال يك نوبت قرآن را بر من عرض مى داد ، امسال دو كرّت عرضه داده ، مگر براى اين بوده كه اجل من نزديك شده ، پس گفت : يا على مرا مخيّر كردند ميان خزاين دنيا و خلود در دنيا و ميان بهشت ، من لقاى حق و بهشت را اختيار كردم ، اى على تو مرا غسل ده و عورت من بپوش كه هر كه را نظر بر عورت من افتد نابينا شود ، و چون مرا شسته باشى آبى در مغاك ناف و حدقهء چشم من جمع شود بياشام تا ميراث علوم پيغمبران اولين و آخرين تو را باشد .
عايشه گويد : يك شب رسول خداى جامهء خواب را بگذاشت و سلب خويش را در بر كرده بيرون شد ، بريده را فرمان كردم تا از قفاى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله راه سپر شود و حال او بازدارند . لا جرم بريده از آن پيش كه پيغمبر درآيد بازآمد و گفت : آن حضرت لختى در گورستان بقيع ايستاده شد و اينك مراجعت مى فرمايد . آن شب سخن نكردم ، روز ديگر گفتم : يا رسول اللّه شب دوش به كجا شدى ؟ فرمود : حكم رسيده كه از بهر خفتگان بقيع استغفار كنم .
و هم از عايشه حديث كنند كه : يك شب رسول خداى را در جامه خواب نديدم از قفاى او برفتم نگريستم كه در بقيع درآمد و فرمود :السَّلَامُ عَلَیْکُمْ دَارَ قَوْمٍ مُؤْمِنِینَ أَنْتُمْ لَنَا فَرَطٌ وَ إِنَّا بِکُمْ لَاحِقُونَ اللّهم لا تحْرِمْنا أجْرهُم و لا تفِتنَّا بعدهُم اللّهُمَّ اغفِر لِأَهلِ بَقیعِ الغَرقَدِ .
از عايشه حديث كرده اند كه گفت : اول شبى كه پيغمبر از جامهء خواب بيرون شد گفتم : بابى انت و امّى به كجا مى شوى ؟ فرمود : به استغفار اهل بقيع امر رسيده ، و ابو رافع يا ابو مويهبه گويد كه : رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله چندان از بهر آن جماعت طلب
ص: 1704
آمرزش كرد كه من آرزو بردم كه از آن مردگان باشم . آنگاه فرمود : گوارا باد بر شما آن نعيم كه جاى داريد و دوريد از آن فتنه ها كه مردم بدان اندرند و خداوند شما را رهائى بخشيده ، و اينك روى با مردم دارد فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك كه آخر آن با اول پيوستگى دارد و آخر آن فتنه ها از اول صعب تر است ، آنگاه فرمود : اى ابو مويهبه خزائن جهان را بر من عرض دادند و مرا مخيّر ساختند كه اگر خواهم در دنيا باشم و پس از آن به سوى بهشت شوم و اگر نه لقاى پروردگار خود را ادراك كنم و آهنگ بهشت فرمايم . ابو مويهبه عرض كرد : بابى انت و امّى خزائن جهان و بقاى دنيا و از آن پس بهشت را اختيار فرماى . فرمود : همانا لقاى پروردگار و بهشت را اختيار كردم .
عطاء بن يسار گويد كه : رسول خداى را امر رسيده كه اهل مقبرهء بقيع را استغفار كن ، پيغمبر برفت و استغفار كرد و مراجعت نموده بخفت . كرّت ديگر امر رسيد كه شهيدان احد را به دعاى خير ياد كن ، پس به احد شتافت و تقديم فرمان پذيرى كرد .
عقبة بن عامر جهنى حديث كند كه پيغمبر بعد از هشت (8) سال بر شهيدان احد نماز گزاشت يعنى تقديم دعاى خير كرد و از پس آن بر منبر صعود كرده فرمود : انّی بین أیدیکم فرط، و أنا علیکم شهید، و انّ موعدکم الحوض، وانّی لأنظر إلیه فی مقامی هذا، و انّی لست أخشی علیکم الدنیا الا أن تنافسوا فیها. خلاصهء سخن آن است كه مى فرمايد : من از پيش روى شما رهسپارم و بر شما نگرانم ، همانا موعد شما حوض است و من در آن مى نگرم و از بهر شما و آلايش شما به دنيا بيمناك نيستم ، مگر آنگاه كه فريفته شويد و به دنيا رغبت نمائيد .
علماى اثنى عشريه گويند : چون زمان رحلت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله نزديك افتاد
ص: 1705
همى خواست تا آن مردم را كه خلافت على عليه السّلام بر ايشان ناگوار بود از مدينه بيرون فرستد ، پس دوشنبه بيست و ششم شهر صفر فرمان كرد كه : اى گروه مسلمانان ساختهء حرب روم شويد و ساختگى لشكر كنيد ؛ و روز ديگر اسامة بن زيد بن حارثه را حاضر ساخت و فرمود :
تو را بدين لشكر كه فرموده ام از طلقاء (1) و مهاجرين و انصار كه چهار هزار (4000) كس به شمار شوند امارت دادم ، همى بايدت به نواحى ابلىّ (2) رفت آنجا كه پدر تو را كشته اند ، پس بر مشركين تاختن كن و اماكن ايشان را آتش درزن و از عجل و شتاب دقيقه اى فرو نگذار ، بايد از آن پيش كه از رسيدن لشكر آگاهى يابند بديشان درآئى و دشمن را مجال اعداد كار و اگر نه فرار نگذارى ، و همچنان از پيش روى جواسيس و عيون بيرون فرست تا از عدّت و عدّت ايشان تو را آگهى رسانند و مردم دلاور و جنگجو برابر مقدمهء لشكر بدار و دليلان دانا بگمار ؛ و چون ظفر جستى و كار به كران بردى بسيار درنگ مكن و مراجعت را شتابنده باش .
و روز چهارشنبه بيست و هشتم رسول خداى را صداعى عارض شد و تب بگرفت و روز پنجشنبه با اينكه مزاج مباركش كوفتگى تمام داشت به دست خويش از بهر اسامه لوائى ببست و فرمود : اغز بسم اللّه، و فی سبیل اللّه، فقاتل من کفر باللّه .
پس اسامه آن لوا بستد و بيرون شده بريدة الحصيب را سپرد تا علمدار سپاه باشد و مردم خود را برداشته در ارض جرف لشكرگاه كرد ، آنگاه پيغمبر فرمود :ابو بكر بن ابى قحافه و عمر بن الخطّاب و عثمان بن عفان و سعد بن ابى وقّاص و ابو عبيدة بن الجرّاح و سعيد بن زيد و قتادة بن النّعمان و سلمة بن اسلم بن حريش ، و جماعتى ديگر از مهاجر و انصار ملازم خدمت اسامه باشند و سر از فرمان او برنتابند و در استوار داشتن اين حكم فراوان تأكيد رفت چندان كه فرمود : جَهّزوا جَیشَ أُسامَةَ، لَعَنَ اللَّهُ مَن تَخَلَّفَ عَنها. يعنى : اعداد لشكر كنيد در ملازمت اسامه ، لعنت خداى بر آن كس كه تخلّف كند و از مرافقت او بازايستد . و قيس بن سعد بن .
ص: 1706
عباده و حباب بن المنذر را به لشكرگاه او فرستاد تا لشكر او را كوچ دهند و ايشان را به مماطله و مسامحه نگذارند .
چون اين خبر سمر شد آن مردم كه در خلافت على مرتضى مخالفت داشتند تنگدل شدند و چون اين سخن نتوانستند مكشوف داشت همىگفتند : رسول خداى اسامه را كه غلامى بيش نيست چگونه بر مهاجرين اولين امير مى فرمايد ؟
چون اين سخن گوشزد رسول خداى گشت به خشم رفت ، و روز شنبه دهم ربيع الاول با حدّت تب و شدّت صداع عصابه بر سر بست ، و از خانه به مسجد شده بر منبر صعود داد و گفت :
اى معشر مسلمين اين چه سخن است كه در امارت اسامه كرده ايد ؟اگر امروز تقديم اين طعن نموده ايد بى گمان در سرّيه مؤته امارت پدر او زيد را مورد طعن ساخته ايد ، سوگند با خداى كه زيد سزاوار امارت بود و اسامه لايق امارت است ، و زيد از احبّ مردم بود با من و اسامه از جمله دوست ترين مردم است با من ، و هر دو تن مطيّهء جميع خيراتند ، پس وصيّت مرا در حق او به نيكوئى بپذيريد كه از جملهء اخيار شما است ، و از مرافقت او دست بازمداريد .
اين بگفت و از منبر به زير آمد و به حجرهء خويش شتافت .
پس از آن جماعتى كه مأمور به ملازمت اسامه بودند گروه ها گروه به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آمده وداع بگفتند و برفتند و آن روز مرضى شديد بر وجود مباركش استيلا يافت و با شدّت مرض بر زبان مبارك مىراند : جَهّزوا جَیشَ أُسامَةَ بن زيد . و در اين امر هر زمان مبالغت بر زيادت مى كرد .
روز يكشنبه يازدهم اسامه از لشكرگاه براى وداع به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آمد و بر بالين پيغمبر بنشست و سر و دست مبارك را بوسه زد ، اين هنگام از شدّت مرض
ص: 1707
زبان پيغمبر از اداى سخن كليل (1) بود اما دستهاى مبارك را به سوى آسمان برمى داشت و بر اسامه فرود مى آورد . اسامه معلوم مى داشت كه او را به دعاى خير ياد مى فرمايد ؛ پس اسامه بيرون شد و شب را در لشكرگاه خود به پاى آورد و صبحگاه دوشنبه هم به حضرت رسول آمد و اين وقت سورت تب كندى گرفته بود پس پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله او را وداع گفت و فرمود : أغز على بركة اللّه . و اسامه رخصت يافته به جرف آمد و فرمان كرد تا مردم كوچ دهند و جماعتى مخالفت كردند .
معلوم باد كه اين قصه را تا بدينجا در ميان مردم شيعى و علماى عامه بينونتى نيست اما مردم شيعى گويند : احكام پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و شرايع او ابدى است ، بعد از آنكه پيغمبر فرمود : هر كه از جيش اسامه تخلّف كند معلون باشد و در كوچ دادن لشكر چندين مبالغت فرمود چرا گروهى مخالفت كردند و اين مخالفت جز در طلب خلافت نبود - چنان كه در حكومت ابو بكر نيز به شرح خواهد رفت - .
بالجمله ابو بكر و عمر و ابو عبيده و گروهى از دوستان ايشان با اسامه گفتند : به كجا مى روى ؟ اينك پيغمبر از جهان بيرون مى شود ، مبادا مدينه را خالى بگذاريم و خطبى بزرگ حديث شود كه اصلاح آن نتوان كرد . پس مردم را به لشكرگاه نخستين بازآوردند و كس به نزديك عايشه فرستادند و از حال پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله پرسش نمودند .عايشه ، صهيب را به نزد ابو بكر فرستاد و پيام داد كه بى گمان رسول خدا را از اين مرض رهائى نيست در اين صورت واجب مىشود كه ابو بكر و عمر و ابو عبيده باز مدينه شوند ، لكن نيم شب درآيند ، لاجرم صهيب به لشكرگاه آمد و صورت حال را بازگفت . ابو بكر و عمر و ابو عبيده ، صهيب را به نزد اسامه بردند و خبر بازدادند و گفتند : آيا روا نيست كه در چنين وقت ما پيغمبر را ديدار كنيم و بازشويم . اسامه گفت : روا باشد ؛ لكن چنان برويد و بازآئيد كه كس آگاه نشود پس ايشان شبانه به مدينه درآمدند .
ص: 1708
و از آن طرف چون پيغمبر از ثقل مرض به خويشتن آمد فرمود : قد طرق ليلتنا هذه المدينة شرّ عظيم . فرمود : دوش در اين شهر شرّى بزرگ درآمد . حاضران حضرت عرض كردند : چيست يا رسول اللّه ؟ فرمود : إِنّ الَّذِینَ کَانُوا فِی جَیْشِ أُسَامَهَ قَدْ رَجَعَ مِنْهُمْ نَفَرٌ یُخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِی أَلَا إِنِّی إِلَی اللَّهِ مِنْهُمْ بَرِی ءٌ وَیْحَکُمْ نَفِّذُوا جَیْشَ أُسَامَهَ فَلَمْ یَزَلْ یَقُولُ ذَلِکَ حَتَّی قَالَهَا مَرَّاتٍ کَثِیرَ. از اين كلمات مكشوف مىدارد كه :گروهى مخالفت امر من كردند و از جيش اسامه واپس آمدند ، هان اى مردمان آگاه باشيد كه من از اين جماعت بيزارم ، و در حضرت حق از اين قوم برائت مىجويم .آنگاه فرمود : واى بر شما تخلّف جستيد از جيش اسامه و اين سخن همى مكرّر ساخت .
بالجمله در شدت مرض پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هرگاه هنگام نماز مى رسيد بلال اذان اقامه مى كرد اگر رسول خداى را توانائى بود خود حاضر مى گشت و اگر نه على عليه السّلام با مردم نماز مى گزاشت ، صبح آن شب كه ابو بكر و اعوان او به مدينه آمدند ، چون بلال اذان بگفت و بر در سراى آمد كه با پيغمبر و اگر نه با على به مسجد رود ، عايشه را وقت مقتضى آمد صهيب را به نزد ابو بكر فرستاد و پيام داد كه مرض پيغمبر شدت دارد و على پرستارى مىكند ، تو هنگام را از دست مگذار و با مردم نماز كن كه اين حجتى است بعد اليوم براى تو . پس ابو بكر به مسجد آمد و گفت : پيغمبر مرا امر فرمود تا با مردم نماز بگزارم . مردى گفت : تو در جيش اسامه بودى از كجا اين حكم به تو رسيد ؟ بلال كه از در سراى پيغمبر بازشده بود گفت : بباشيد تا من اين خبر بياورم و به در سراى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله آمد و سندان به سختى بكوفت ، بانگ سندان به گوش پيغمبر رسيد ، فرمود چه حادث شده ؟ فضل بن عباس بيرون شد و حال بدانست بازشده به عرض رسانيد .
ص: 1709
رسول خداى فرمود : أَقِیمُونِی أَقِیمُونِی أَخْرِجُوا بِی إِلَی الْمَسْجِدِ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ قَدْ نَزَلَتْ بِالْإِسْلَامِ نَازِلَهٌ وَ فِتْنَهٌ عَظِیمَهٌ مِنَ الْفِتَنِ . گفت : مرا برانگيزيد و به مسجد بريد سوگند با خداوند كه جان من به دست اوست كه فتنه اى بزرگ و غايله اى شگرف در اسلام نازل گشت پس عصابه بر سر بست و على و فضل (1) از يمين و شمال درآمدند و پاهاى مبارك آن حضرت بر زمين مى كشيد ، چون به مسجد آمد مردم از جاى جنبش كردند پس رسول خداى نگران شد و ابو بكر را در محراب ديد ، عمر و ابو عبيده و سالم و صهيب پيرامون او داشتند .
اين هنگام رسول خداى پيش شد و ابو بكر را از محراب به يك سوى كشيد و خويشتن نشسته نماز بگزاشت ، بعد از نماز نگران شد و ابو بكر را نيافت ، فَقَالَ: أَیُّهَا النَّاسُ أَ لَا تَعْجَبُونَ مِنِ ابْنِ أَبِی قُحَافَهَ وَ أَصْحَابِهِ الَّذِینَ أَنْفَذْتُهُمْ وَ جَعَلْتُهُمْ تَحْتَ یَدَیْ أُسَامَهَ وَ أَمَرْتُهُمْ بِالْمَسِیرِ إِلَی الْوَجْهِ الَّذِی وُجِّهُتهم إِلَیْهِ فَخَالَفُوا ذَلِکَ وَ رَجَعُوا إِلَی الْمَدِینَهِ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَهِ أَلَا وَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَرْکَسَهُمْ فِیهَا اعْرُجُوا بِی إِلَی الْمِنْبَرِ. فرمود : اى مردم عجب نمى كنيد از پسر ابى قحافه و اصحاب او كه ايشان را در تحت فرمان اسامه بازداشتم تا در ملازمت او آن سفر كه فرموده ام به پاى برند ، پس مخالفت من كردند و براى فتنه باز مدينه شدند ، آگاه باشيد كه خداوند ايشان را بازگردانيد در فتنه و بغى كه از پيش بازداشتند . آنگاه فرمود : مرا بر منبر صعود دهيد .
اين بگفت و برخاست و بر پايهء فرودين منبر نشست و خداى را سپاس و ستايش گذاشت آنگاه فرمود : أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی قَدْ جَاءَنِی مِنْ أَمْرِ رَبِّی مَا النَّاسُ إِلَیْهِ صَائِرُونَ وَ إِنِّی قَدْ تَرَکْتُکُمْ عَلَی الْحُجَّهِ الْوَاضِحَهِ لَیْلُهَا کَنَهَارِهَا فَلَا تَخْتَلِفُوا مِنْ بَعْدِی کَمَا اخْتَلَفَ مَنْ
ص: 1710
کَانَ قَبْلَکُمْ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَا أُحِلُّ لَکُمْ إِلَّا مَا أَحَلَّهُ الْقُرْآنُ وَ لَا أُحَرِّمُ عَلَیْکُمْ إِلَّا مَا حَرَّمَهُ الْقُرْآنُ وَ إِنِّی مُخَلِّفٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا وَ لَنْ تَزِلُّوا کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی هُمَا الْخَلِیفَتَانِ فِیکُمْ وَ إِنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ فَأُسَائِلُکُمْ بِمَا ذَا خَلَفْتُمُونِی فِیهِمَا وَ لَیُذَادَنَّ یَوْمَئِذٍ رِجَالٌ عَنْ حَوْضِی کَمَا تُذَادُ الْغَرِیبَهُ مِنَ الْإِبِلَ فَتَقُولُ رِجَالٌ أَنَا فُلَانٌ وَ أَنَا فُلَانٌ فَأَقُولُ أَمَّا الْأَسْمَاءَ فَقَدْ عَرَفْتُ وَ لَکِنَّکُمُ ارْتَدَدْتُمْ مِنْ بَعْدِی فَسُحْقاً لَکُمْ
از اين كلمات انهى مى دارد مىفرمايد : اى مردمان شما را به راهى روشن رها كردم كه تا به حضرت حق هيچ ظلمت و تاريكى حايل و حاجز نشود ، پس بعد از من طريق انحراف نجوئيد و در منهج (1) خلاف نپوئيد ، همانا هيچ حلال و حرامى را جز به حكم قرآن بر شما در نياوردم و در ميان شما قرآن را و اهل بيت خود را به وديعت گذاشتم و از بهر شما خليفه ساختم ، و هرگز قرآن از اهل من و اهل من از قرآن جدا نشوند تا گاهى كه در حوض بر من درآيند ، اگر به قرآن و اهل بيت من اعتصام (2) جوئيد هرگز گمراه نشويد و در دين لغزش نكنيد ، همانا در كنار حوض از شما پرسش خواهم كرد از مخالفت و مباراتى كه با اهل من و قرآن خداى خوى و روش ساختيد و آن روزى است كه بسيار كس از حوض من دور افتد و بسيار كس از در چاره نام خويش بر زبان راند تا خود را شناخته دارد و من در پاسخ گويم شما را نيك مىشناسم لكن به كيفر آنكه بعد از من مرتد شديد دستخوش عذاب خداى گرديديد .
بالجمله چون رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله اين كلمات به پاى برد از منبر به زير آمد و به سراى خويش شتافت ، لكن علماى اهل سنّت و جماعت سبب مخالفت ابو بكر و ديگران از جيش اسامه بدين گونه معذرت جسته اند .
ص: 1711
گويند : آن هنگام كه اسامه خواست بر مركب خود برآيد و راه برگيرد مادر او امّ ايمن او را پيام داد كه رسول خداى اينك از جهان بيرون خواهد شد ، اسامه مراجعت كرد تا حال بداند ، مردم نيز با او به مدينه آمدند و بريدة الحصيب لوا را بازگردانيده بر در حجرهء پيغمبر برافراشت ، و چون پيغمبر از اين جهان بيرون شد و ابو بكر خليفتى گرفت بسيار كس را كه رسول خداى مأمور به ملازمت اسامه فرموده بود با خود بداشت آنگاه بريده را گفت تا لوا را به نزد اسامه برده بدانسان كه پيغمبر حكم داد اين سفر را به پاى برد .
هم در اين وقت خبر رسيد كه گروهى از قبايل عرب طريق ارتداد گرفتند ، عمر بن الخطاب با ابو بكر گفت : صواب آن است كه اسامه را با لشكر در مدينه بازدارى تا كار مردم مرتد را يكسره كنيم چه بيم آن است كه چون اين لشكر از مدينه بيرون شود دشمنان بر مدينه تاختن كنند . ابو بكر گفت : اگر در مدينه طعمهء سباع شويم اسامه را از رفتن بازندارم و خلاف فرمان رسول خداى نكنم .
هم در اينجا علماى شيعى گويند : اگر فرمان رسول خداى را بايد پذيرفت ابو بكر و عمر و جماعتى ديگر نيز مأمور خدمت او بودند چگونه سر برتافتند و مورد لعن پيغمبر شدند ؟
بالجمله چون ماه ربيع الآخر درآمد اسامه با دوازده هزار (12000) كس به جانب ابلىّ سفر كرد و بر اهل آن اراضى غلبه جست و بسيار كس از سكنه بكشت و در امكنه آتش زد و قاتل پدر را نيز مقتول ساخت و غنيمت فراوان به دست كرد و مراجعت نمود .
بالجمله عايشه حديث كند كه : نخستين رسول خداى را در خانهء ميمونه ناتندرستى افتاد و چون روز نوبت من برسيد از آنجا به سراى من تحويل داد از قضا مرا نيز صداعى بود ناگاه گفتم وا رأساه . فرمود : چه زيان باشد تو را كه پيش از من وداع جهان گوئى تا من تو را تكفين و تجهيز كنم و بر تو نماز بگزارم ؟ عايشه گفت : يا
ص: 1712
رسول اللّه گمان من اين است كه مى خواهى هم در آن روز كه از دفن من فراغت جستى با زنى ديگر در خانهء من بساط عرس گسترده فرمائى . رسول خداى تبسّمى كرد و فرمود : بل و انا وا رأساه كنايت از آنكه درد سر تو بهبودى پذيرد لكن صداع من دست از من بازنگيرد .
بالجمله از آنجا به خانهء ميمونه مراجعت فرمود و عارضهء مرض فزونى گرفت و زنان پيغمبر در آنجا انجمن شدند و آن حضرت مىفرمود : اين انا غدا يعنى : من فردا كجا خواهم بود ؛ و اين سخن را تكرار همى داد و همى خواست در مدّت مرض در خانهء عايشه باشد . ازواج مطهرات اين معنى را فهم كرده بدان رضا دادند .
و هم به روايتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : در ايام مرض رعايت نوبت كردن و هر شبى در خانه اى به صبح آوردن صعب باشد اگر خواهيد در خانه عايشه باشم و همگان در آنجا مرا پرستارى كنيد .
و نيز گفته اند كه : فاطمه عليها السّلام با زنان فرمود : كه بر پيغمبر مشكل است تا هر شب در خانه اى روز كند ، ايشان به خانهء عايشه رضا دادند ، و رسول خداى از خانهء ميمونه بيرون شد يك دست بر دوش على عليه السّلام و دست ديگر بر دوش عباس يا فضل بن عباس داشت (1) و پاى مبارك را بر زمين مىكشيد و بدين گونه تا خانهء عايشه آمد .
و بعضى گفته اند كه : رسول خداى را در ردائى محفوف داشته هر شب به خانهء يك تن از زنان مىبردند و رعايت مساوات مى فرمود .
گويند : ابو بكر به حضرت رسول آمده عرض كرد : كه اگر فرمان رود در مدت .
ص: 1713
بيمارى من پرستارى كنم . فرمود : اى ابو بكر اگر در اين مرض پرستارى خود را بر غير اهل بيت تفويض كنم ، مصيبت ايشان افزون شود . پس در خانهء عايشه بستر بگسترد و ديگر زنان در آنجا انجمن شده تقديم خدمت همى كردند .
عايشه گويد : رسول خداى در فراش خويش از شدّت مرض منقلب بود ، عايشه عرض كرد : يا رسول اللّه اگر اين اضطراب در ما افتد بر ما غضب مى فرمائى . فرمود :اى عايشه مرض من صعب است و خداوند ابتلاى مؤمنان را صعب فرستد و هيچ خارى در پاى مؤمنى نرود جز اينكه منزلت او را رفيع گرداند ، و خطيهء او را بريزاند .
يك روز عبد اللّه بن مسعود بر رسول خداى درآمد و بدن مبارك آن حضرت را مس كرد چنان گرم يافت كه دست را تحمّل مس نبود ، عرض كرد : يا رسول اللّه تبى گرم دارى . فرمود : تب من چندان است كه دو تن از شما را تب گيرد . گفت : پس تو را دو اجر باشد . فرمود : چنين است ، آنگاه گفت : بدان خداى كه نفس من به دست قدرت اوست كه هيچ كس نيست كه زحمتى از مرض به دو رسد ، جز آنكه خداوند گناهان او را بريزاند ، بدانسان كه درخت برگ خود را همى ريزد .
و هم از ابو سعيد خدرى آورده اند كه : بر پيغمبر درآمد و آن حضرت قطيفه اى در برداشت و از زير قطيفه حرارت تب زحمت دست مس كننده مىكرد و هيچ دست را تحمل نبود كه بى ميانجى مس بدن مبارك كند . ابو سعيد از در شگفتى گفت :سبحان اللّه ! ! پيغمبر فرمود : بلاى هيچ كس صعب تر از انبيا نيست ، چنان كه بلاى ايشان دو چندان است ، اجر ايشان دو چندان است . و بعضى از ايشان را خداوند رنج درويشى دهد چنان كه سلب ايشان در روز و شب افزون از يك عبا نباشد و شادمانى انبياء به بلا افزون است از شادمانى شما به عطا .
مادر بشر بن البراء بن معرور بر پيغمبر درآمد و او را در تبى سخت يافت عرض كرد : يا رسول اللّه در هيچ كس چنين تب نديده ام ! فرمود : چنين است چه اجر ما دو چندان است . آنگاه فرمود : مردم در مرض من چه گويند ؟ عرض كرد مىگويند :مرض رسول خدا ذات الجنب است . فرمود سزاوار لطف خدا آن است كه اين مرض
ص: 1714
را بر پيغمبر خود مسلط نكند اين زحمت از همزات (1) شيطان است و شيطان را بر من دست نيست ، لكن اين مرض اثر آن گوشت زهرآلود است كه با پسر تو در خيبر بخورديم ، هر چند گاه زحمت آن بر من تازه شود و اين هنگام وقت شدن از اين جهان است ، و اين از بهر آن بود كه پيغمبر نيز از شهادت بى بهره نباشد .
از عايشه خبر كرده اند كه : پيغمبر مرضى را به اين كلمات تعويذ مى فرمود :أذهِبِ البَأسَ رَبَّ النّاسِ،اشفِ وأَنتَ الشّافی،لا شِفاءَ إلّاشِفاؤُکَ،شِفاءً لا یُغادِرُ سُقماً.
و به روايتى چون مريض شدى هم نفس خود را بدين كلمات تعويذ بستى ، و دست مبارك بر بدن خود بماليدى ، اما چون مرض موت پيش آمد و گرانى در زبان مبارك و اندام افتاد ، عايشه اين دعا بخواند ، و دست پيغمبر را بگرفت كه بر بدن مباركش بمالد ، آن حضرت دست خود را بكشيد و فرمود : ربّ اغفر لي و الحقنى بالرّفيق الاعلى . و به روايتى فرمود : الّلهمّ بأعلى جنّة الخلد . و هم گفته اند كه فرمود :اين تعويذ از اين پيش از بهر من سود داشت و امروز هيچ سود نمى دهد .
باز عايشه گويد : از رسول خداى شنيده بودم كه هيچ پيغمبر از دنيا بيرون نشود جز اينكه او را مخيّر كنند در ميان دنيا و آخرت ، در مرض موت نگريستم كه پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را سرفه گرفت و گفت : مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً . آنگاه فرمود : مع الرّفيق الاعلى الاسعد مع جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السّلام .
عايشه گويد : دانستم كه او را مختار ساخته اند و پيغمبر آن جهان را اختيار كرد . و پيغمبر در هر مرض طلب شفا مى كرد از خداوند جز در مرض موت كه طلب شفا نفرمودى و گفتى : اى نفس چه بوده است تو را كه بهر ملجأ و ملاذى پناه جوئى ؟
حديث كنند كه جبرئيل فرود شد و گفت : خداوند تو را سلام مىرساند كه اگر
ص: 1715
خواهى تو را شفا دهم ، و اگر خواهى بميرانم . فرمود : اى جبرئيل من امر خود را به خداى بازگذاشتم تا با من آن كند كه خود خواهد .
مع القصه بيشتر از مورّخين مدت بيمارى رسول خداى را سيزده (13) روز گفته اند و جماعتى گفته اند چهارده (14) روز و گروهى دوازده (12) روز و برخى ده (10) روز دانسته اند .
از عايشه حديث كنند كه : هيچ كس در حسن منظر و استقامت سير و صفت وقار و سكينه و آئين قيام و قعود از فاطمه زهرا شبيه تر با رسول خداى نبود ، و هرگاه بر پيغمبر درآمدى آن حضرت از جاى بخاستى و او را پذيره شدى و ببوسيدى و ببوئيدى و بر جاى خود جاى دادى ؛ و همچنان هرگاه پيغمبر بر فاطمه درآمدى با پدر كار بدين گونه كردى . يك روز در مرض موت ، رسول خداى ، فاطمه را بخواند و چون درآمد فرمود : مرحبا يا بنتى و او را بر طرف يمين يا يسار جاى داد ، و لختى با او به مساره سخن كرد فاطمه بگريست . ديگر باره سر به گوش او فرو داشت و سخنى فرمود اين كرّت شاد و خندان گشت .
عايشه گفت : من هيچ فرحى را نزديكتر به حزن چون امروز در فرحت فاطمه نديدم . پرسش كردم كه رسول خداى با تو چه سخن كرد ؟ فاطمه فرمود : من سرّ پيغمبر را مكشوف ندارم . بعد از رسول خداى ديگر باره از فاطمه پرسش كردم گفت :در كرّت نخستين فرمود كه : جبرئيل هر سال يك نوبت با من درس قرآن خواند و امسال دو كرّت قرائت قرآن كرد ، گمان دارم كه اجل من قريب افتاده ، از آن بگريستم ؛ و در ثانى فرمود : اول كس از اهل من كه با من پيوسته شود تو باشى ، از آن شاد شدم .
ابو سعيد خدرى گويد كه : پيغمبر در ايام مرض از حجرهء عايشه بيرون شد و بر منبر رفت و خطبه بخواند و مردم را نصيحت كرد در رعايت ثقلين و مجاهده غدير خم و نيز فرمود : كه خداوند مخيّر كرده است بندگان را ميان دنيا و آخرت و آنچه نزد او بود يعنى از ثواب و نعيم ، و لقايش را اختيار كرد آن بنده از آنچه نزد خدا بود .ابو بكر بگريست ، مردم از گريه او در عجب شدند ، همانا ابو بكر فهم كرد كه آن بنده
ص: 1716
مخيّر پيغمبر است . رسول خداى فرمود : انّ من امنّ النّاس علىّ فى صحبته و ماله ابا بكر بن ابى قحّافه و لو اتّخذت خليلا لاتّخذت ابا بكر خليلا .
در صحيح بخارى و مسلم از سعيد بن جبير و از ابن عباس حديث كند : كه يك روز گفت : يوم الخميس و ما يوم الخميس (1) يعنى : روز پنجشنبه و چه روزى بود آن روز ؟ ثُمَّ بَکَی حَتَّی خَضَبَ دَمْعُهُ الْحَصْبَاءَ و به روايتى بلّ دمعه الحصباء . يعنى : آنگاه چنان بگريست كه سنگ ريزه ها را تر كرد . گفتند : يا بن عباس كدام خطب در روز پنجشنبه افتاد ؟ فرمود : آن روز مرض پيغمبر به شدّت شد و خواست در كار خلافت نامه اى بنگارد كه از پس او خلافى در اصحاب نيفتد . فرمود : هَلُمُّوا أَکْتُبْ لَکُمْ کِتَاباً لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ أَبَداً . و به روايتى فرمود : ائتونى بدوات و بياض و به روايتى ائتونى بدوات و قرطاس لنكتب و لنزيل عنكم مشكل الامر بعدى و أذكر لكم من المستحقّ لها بعدى . و نيز گفته اند فرمود : ائتونى بكتف أكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعدى .
مع القصّه عمر بن الخطاب و جماعتى حاضر بودند ، عمر گفت : دَعُوا اَلرَّجُلَ إِنَّهُ لَیَهْجُرُ حسبنا كتاب اللّه . يا اينكه گفت : دَعُوا اَلرَّجُلَ إِنَّهُ ليهذو . (2) يعنى : واگذاريد اين
ص: 1717
مرد را كه هذيان مى گويد و نمىداند كه چه سخن مى كند بس است ما را كتاب خدا .
و نيز چنين روايت كرده اند كه وقتى پيغمبر دوات و قلم طلب فرمود .قَالَ عُمَرُ النَّبِیُّ قَدْ غَلَبَ عَلَیْهِ الْوَجَعُ وَ عِنْدَکُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا کِتَابُ اللَّهِ .فَاخْتَلَفَ أَهْلُ الْبَیْتِ فاخْتَصَمُوا مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ: قَرِّبُوا لیَکْتُبْ لَکُمْ النبی کِتَاباً لَنْ تَضِلُّوا بَعْدَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ مَا قَالَ عُمَرُ فَلَمَّا اکَثُرواَ اللَّغَطُ وَ الِاخْتِلَافُ عِنْدَ النَّبِیِّ : قال رسول الله صلی الله علیه و آله قُومُوا لاينبغى عند نبىّ تنازع ؟ (1)
و به روايتى ابن عباس گفت : فتنازعوا و لا ينبغى عند نبىّ تنازع فقالوا : ما شأنه ، أهجر ؟ اِستَفهِموهُ ! فَذَهَبوا یَرُدّونَ عَلَیهِ فَقالَ : دعونى فالذّى أنا فيه خير ممّا تدعونى اليه و أوصاهم بثلاث قال : اخرجوا المشركين من جزيرة العرب و أجيروا الوفد بنحو ما كنت أجيرهم . (2)
ص: 1718
سليمان احول كه اين روايت كرد وصيّت سيم پيغمبر را فراموش كرد يا پوشيده داشت . بالجمله معنى چنان باشد كه عمر بن خطّاب گفت : واگذاريد اين مرد را كه از غلبهء مرض نمىداند چه مى گويد ؟ بس است ما را كتاب خدا . پس ميان آن مردم كه حاضر بودند اختلاف كلمه پديد شد ، و به منازعه آوازها بلند كردند ، با آنكه منازعه در حضرت پيغمبر روا نباشد ، جمعى گفتند : حاضر كنيد دوات و قلم تا وصيّت پيغمبر نگاشته آيد ، و از پس او مردم به ضلالت نيفتند . گروهى كه متابعت عمر مى جستند سخنان او را اعادت مى كردند ، چون اين مشاجره و مناظره به دراز كشيد رسول خداى به خشم رفت و فرمود : برخيزيد از نزد من ، روا نيست در اين حالت طريق منازعت سپردن نزديك من ، پس در ايستادند و سخن پيغمبر را رد همى كردند و گفتند : چه حالت است و چيست او را فهم كنيد كه هرزه و هذيان مى گويد .لاجرم پيغمبر فرمود : واگذاريد مرا همانا آن چيزى كه من بدان اندرم بهتر از آن است كه شما بر آنم دعوت مى كنيد .
مع القصه اهل سنّت و جماعت بدين سخن همداستانند و مردم شيعى گويند :چون پيغمبر ساعتى از اين قصه پيشتر چنان كه مرقوم افتاد به مسجد رفت و در پايهء منبر وعظ فرمود و معاهدهء غدير خم را تشديد فرمود ، عمر دانست كه هم اكنون امر خلافت را بر على عليه السّلام تحرير و تقرير خواهد داد ، از اين رو اين جسارت كرد و رسول خداى را كه حيات و ممات يكى است نسبت به هذيان داد و عقل كل را با جهل و پريشانى منسوب داشت نعوذ باللّه من هذا .
حديث كنند كه قلم و قرطاس حاضر كردند ، عمر كاغذ را بدريد و به دور افكند .عبد اللّه بن عباس گويد : إِنَّ الرَّزِیَّهَ کُلَّ الرَّزِیَّهِ فیمَا حَالَ بَیْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ بَیْنَ أَنْ یَکْتُبَ لَهُمْ ذَلِکَ الْکِتَابَ، لِاخْتِلَافِهِمْ وَ لَغَطِهِمْ. يعنى : مصيبت بزرگ آن بود كه نگذاشتند پيغمبر وصيّت خويش را به كار كند و همين بود فساد اولين و آخرين الى يوم الدّين ، و سند اين حديث در جاى خود مرقوم خواهد شد .
اما پس از اين قضيه فرمود : مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد و وفود عرب را نيكو بداريد چنان كه من داشتم ، وصيّت سيم را كه سليمان گذاشت ، طبرى گويد : امر به متابعت كتاب اللّه و عترت بود . ان تتمسّكوا بها لن تضلّوا بعدى تِلْکَ الدّارُ الْآخِرَهُ
ص: 1719
نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ.
گويند : بعد از اين سخن پيغمبر از هوش برفت و ازواج مطهرات روغن بياوردند و اسماء به دست خويش در بينى پيغمبر چكانيد ، آن حضرت را بد آمد ، فرمود : اين كار را كه كرد ؟ زنان بيم كردند و گفتند : عمّت عباس . فرمود : يا عم چرا چنين كردى ، عرض كرد : زنان كردند و گمان داشتند كه از خشكى دماغ هوش مبارك زايل شده .فرمود : معاذا باللّه كه به هنگام رحلت هوش از من برود . پس فرمود تا همهء زنان را از آن روغن در بينى چكانند تا ديگر جسارت نكنند و عباس را زحمت نرسانيدند .
خبر كرده اند كه چون مرض پيغمبر به شدّت شد فرمود كه : از هفت مشگ سرنا گشوده كه از هفت چاه سرشار كرده باشند بر بدن مبارك بريزند تا خفّتى در مرض پديد شود ، پس چنين كردند ، و در مخضبى (1) روئين و اگر نه مسين كه از حفصه بود مشگها بر آن حضرت بريختند و سورت مرض شكسته شد ، پس به مسجد رفت و نماز به جماعت بگزاشت و خطبه قرائت فرمود و از بهر شهداى احد استغفار كرد ، آنگاه فرمود : انصار عيبه من و محل سرّ من ، و خاص منند به ايشان هجرت كردم و مرا جاى دادند نيكان ايشان را گرامى داريد و از بدان درگذريد ، مگر در حدّى از حدود اللّه . يا اينكه فرمود : اى گروه مردمان شما زياده مىشويد و انصار اندك خواهند شد ، سوگند با خداى كه نفس من به دست قدرت اوست من ايشان را دوست مىدارم آنچه بر ايشان بود به پاى بردند و در حق من مواساة و جوانمردى
ص: 1720
كردند ، اكنون آنچه ايشان را بر شماست باقى مانده با نيكان ايشان نيكوئى كنيد و از بدان ايشان درگذريد .
و نيز روايت كرده اند كه در اشتداد مرض پيغمبر ، انصار ديوانه وار گرد مسجد مى گشتند ، عباس بن عبد المطّلب و فرزند او فضل و على عليه السّلام هر يك به نوبت بر رسول خداى درآمدند و حال انصار بگفتند . پيغمبر دست برداشت و فرمود : هات .يعنى مرا مدد كنيد . پس مدد كردند و فرمود : انصار چه مىگويند ؟ على عرض كرد مى گويند : نمىدانيم بعد از پيغمبر بر ما چه خواهد گذشت ؟ پس پيغمبر برخاست و يك دست به دوش على و آن ديگر به دوش فضل افكند ، چنان كه پاهاى مباركش بر زمين مى كشيد و عباس از پيش او مىرفت تا به مسجد درآمد و بر پايهء اول نشست و عصابه اى بر سر مبارك داشت مردم بر آن حضرت گرد آمدند ، پس خطبه بخواند و فرمود : اى مردم به من آمده كه شما از مرگ من بيمناك شده ايد مگر منكر مرگ باشيد و چرا انكار مرگ پيغمبر خود مى كنيد نه شما را خبردار كرده اند از مرگ من و از مرگ شما و اين كنايتى از آيهء مباركه : إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ بود . (1)
آنگاه فرمود : هيچ پيغمبر در دنيا پاينده نباشد كه من بمانم . بازگشت من و شما به خداوند است . اندرز مىگويم شما را كه با مهاجرين اولين نيكوئى كنيد و مهاجرين را وصيّت مى كنم كه با يكديگر نيكوئى كنند . خداى فرمود : وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ . (2) همانا جريان امور به فرمان خداوند است بايد شما را امرى بر استعجال انگيزش نكند زيرا كه خداى تعجيل نمىكند در هيچ كارى براى تعجيل احدى ؛ و هر كس خواهد بر قضاى حق غالب شود مغلوب گردد و هر كه با خداى خدعه كند خود فريفته شود . فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ
ص: 1721
تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ . (1)
آنگاه فرمود : اى مهاجرين شما را در حق انصار به نيكوئى وصيّت مىكنم چه ايشان ساخته داشتند براى شما سراى هجرت را و پيشى گرفته اند به ايمان از آن پيش كه شما بديشان هجرت كنيد و اثمار بساتين خود را با شما مناصفه كردند و شما را در منازل خود جاى دادند با اينكه خود محتاج بودند هر كس از شما بر ايشان حاكم شود بايد از محسن ايشان قبول كند و از مسيء ايشان تجاوز نمايد و بر ايشان كسى را اختيار ننمايد .
آنگاه فرمود : اى انصار ، بعد از من جماعتى را بر شما ايثار خواهند كرد و بر شما ترجيح خواهند داد . عرض كردند : يا رسول اللّه با ايشان چه كنيم ؟ فرمود : صبر كنيد تا زمانى كه كنار حوض كوثر به من رسيد .
فضل بن عباس گويد : در روزگار ناتندرستى ، رسول خداى دست مرا گرفته از خانه به مسجد شد و بر منبر صعود داد و بلال را فرمان كرد كه مردم را ندا كن كه حاضر شويد كه اينك وصيّت واپسين است با شما .
بلال در كوى و بازار ندا درداد و مردمان خرد و بزرگ فراهم شدند و پردگيان و دوشيزگان نيز حاضر مسجد گشتند و گروه از پس گروه جاى كردند و پيغمبر همىفرمود : وسّعوا لمن ورائكم .
پس خطبه اى قرائت كرد و فرمود : اى مردم هنگام بيرون شدن من است از ميان شما هر كه را بر من حقى باشد بازخواهد ، و اگر كسى را به ضربى آزرده باشم قصاص كند و اگر مال كسى برده باشم مال من حاضر است بازستاند ؛ و بيم نكند كه من با او خصمى خواهم كرد كه عداوت از ملكات من نيست و دوست تر كس نزد من آن است كه اگر او را حقى بر من باشد بازخواهد يا مرا حلال كند تا طيب النّفس
ص: 1722
به حضرت حق و اصل شوم و گمان مىبرم كه القاى اين كلمات به يك نوبت كافى نباشد . پس از منبر فرود شد و نماز پيشين بگزاشت .
و همچنان بر فراز منبر شد و به تكرار آن كلمات بپرداخت . مردى از جاى بخاست و گفت : يا رسول اللّه مرا در نزد تو سه درهم است ، فرمود : هيچ قائلى را تكذيب نكنم و سوگند ندهم ، اين دراهم از كجاست ؟ عرض كرد : روزى مسكينى بر تو گذشت مرا امر كردى تا او را سه درهم دادم ، پيغمبر فرمود : اى فضل او را سه درهم بازده .
آنگاه گفت : أيها النّاس هر كه را حقى بر ذمّت باشد امروز بايد فرو گزارد و نگويد از فضيحت مىترسم كه فضيحت دنيا سهل باشد از فضيحت آخرت . مردى برخاست و عرض كرد : سه درهم در مال غنيمت خيانت كرده ام . فرمود : چرا اين كردى ؟ گفت : دربايست افتاد . فرمود : اى فضل از وى مأخوذ دار .
آنگاه فرمود : اى مردمان هر كه را صفتى ناستوده است برخيزد تا در حق او دعا كنم . مردى برخاست [ و گفت ] كه : كذّاب و فحاش و بسيار خوابم . فرمود : بار خدايا اين كلمات را از وى برگير . آن ديگر گفت : من كذّاب و منافق مىباشم و هيچ بد نيست كه از من باديد نشده است . عمر گفت : خود را فضيحت كردى . پيغمبر فرمود :فضيحت دنيا آسانتر است . پس گفت : الها او را صدق و راستى و ايمان روزى كن و دل او را از بدى به نيكوئى بگردان .
به روايت عامه رسول خداى به مسجد حاضر شدى و نماز به جماعت گزاشتى ، در سه روز آخر نيروى مسجد نماند ، و به روايتى هفده (17) نماز به جماعت نتوانست گزاشت . هنگام خفتن بلال از در حجره بانگ الصّلاة در داد ، پيغمبر فرمود :بگوئيد تا ابو بكر با مردم نماز گزارد ، عايشه گفت : ابو بكر را دل ندهد كه بر جاى تو ايستاده شود همانا در قرائت گريه بر او غالب شود ، اگر فرمائى عمر نماز كند .
عايشه گويد : در دل بد داشتم كه ابو بكر جاى پيغمبر بايستد ، مبادا مردم را
ص: 1723
مكروه افتد و او را سقط (1) گويند ، خواستم اين امر از او بگردد ؛ ليكن هر چند اين سخن را تكرار دادم مفيد نيفتاد ، حفصه را گفتم : تو خواستار شو . چون حفصه به عرض رسانيد . فرمود : مَهْ إنّکنّ لأنتنّ صُوَیْحِبَاتُ یُوسُفَ . يعنى : بس كن شما آن يارانيد كه يوسف را به بلاى زندان درانداختيد . حفصه گفت : اى عايشه هرگز از تو به خيرى نرسيدم ، همانا در چنين وقت خاطر پيغمبر را از من رنجه ساختى .
بلال را آگهى دادند كه رسول خداى فرمان كرد كه ابو بكر به نماز ايستد . بلال بگريست و بازشد و دست بر سر نهاد و گفت : وا غَوْثاهُ، وا انْقِطَاعِ رَّجَاءِ ، و انكسار ظهراه كاش مادر مرا نزاد و اگر زاد از اين پيش بمردم .
پس بلال به نزد ابو بكر آمد و فرمان پيغمبر را ابلاغ داشت . چون چشم ابو بكر به محراب افتاد چندان بگريست كه از پاى درآمد و بى خويشتن شد و فغان مردم بالا گرفت ، رسول خداى از فاطمه عليها السّلام پرسش كرد كه اين چه غوغاست ؟عرض كرد كه : بانگ ناله و زارى مردم است كه در غم تو مى نالند . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله برخاست و بر على و عباس تكيه كرده به مسجد آمد و نماز بگزاشت ، آنگاه فرمود :اى مسلمانان شما در پناه خداونديد و خداى خليفهء من است بر شما ، من از اين جهان بيرون مىشوم بايد پرهيزكارى كنيد .
هم علماى عامه از عايشه حديث كنند كه : چون مرض پيغمبر گران شد و مردم در مسجد نماز خفتن را انتظار آن حضرت مى بردند ، پيغمبر اين بدانست در مخضب نشست و بدن بشست و خاست برخيزد و به مسجد برود از پاى درافتاد و بيهوش گشت ؛ و چون به هوش آمد باز چنين كرد تا سه نوبت و امكان رفتن نيافت ، پس بفرمود : ابو بكر با مردم نماز كند ؛ و ابو بكر چون قلبى رقيق داشت ، عمر را گفت :متصدى اين امر شو . عمر گفت : تو احقّى . پس ابو بكر با مردم نماز بگزاشت . و روز
ص: 1724
ديگر پيغمبر را تخفيفى در مرض باديد شد خود نماز پيشين را با مردم گذاشت .بدين شرح كه از خانه به مسجد شد و فرمان كرد تا او را پهلوى ابو بكر نشاندند ابو بكر خواست بازپس آيد پيغمبر به اشارت فرمان كرد كه بجاى باش و نشسته نماز بگزاشت و ابو بكر اقتدا كرد ، مردم از تكبير ابو بكر از انتقالات پيغمبر آگهى بيافتند .و به روايتى در گرانى مرض چون هنگام نماز برسيد ، عبد اللّه بن زمعه نزد رسول خداى بود ، او را فرمود : مردم را بگوى نماز بگزارند . عبد اللّه بيرون شد و عمر را ديدار كرد و گفت با مردم نماز بگزار و عمر با مردم به نماز بايستاد و قرائت به جهر كرد و بانگ او گوشزد پيغمبر شد . فرمود : اين بانگ عمر است يا بى اللّه ذلك و المؤمنون و سر از دريچه بيرون كرد و فرمود : بايد ابو بكر نماز بگزارد . عمر از عمل بازشد و عبد اللّه بن زمعه را گفت : مگر تو را نفرمود كه من با مردم نماز كنم ؟ گفت :هيچ يك را فرمان نكرد جز اينكه حكم رفت كه مردم نماز بگزارند ، چون ابو بكر را در ميانه نديدم تو را لايق شمردم .
و بخارى در باب مرض النبى و باب اهل العلم و الفضل احق بالامامه و باب من رجع القهقرى فى صلوته از انس بن مالك حديث كند كه : انّ المسلمين بينما هم فى صلاة الفجر من يوم الاثنين و أبو بكر يصلّى بهم لم يفجأهم الّا رسول اللّه قد كشف ستر حجرة عائشة فنظر اليهم و هم فى صفوف الصّلوة ، ثمّ تبسّم يضحك فنكص أبو بكر على عقبه ليتّصل بالصّفّ و ظنّ أنّ رسول اللّه يريد أن يخرج الى الصّلاة فقال أنس و همّ المسلمون أن يفتتنوا فى الصّلاة فرحا برسول اللّه فأشار اليهم رسول اللّه أن أتمّوا صلوتكم ثمّ دخل الحجرة و أرخى السّتر .
اين به تمامت روايت اهل سنت و جماعت است و مردم شيعى گويند : ابو بكر و
ص: 1725
عمر كه مأمور به ملازمت اسامه بودند با آن همه تأكيد و تشديد و آن حكم كه هر كه تخلّف كند ملعون باشد و بى فرمان باز مدينه شدند ؛ و رسول خداى را رنجانيدند چگونه رسول خداى فرمان مى دهد كه ايشان در صلاة پيشواى جماعت شوند .
در روايت شيعيان نيز چنين است كه رسول خداى جيش اسامه را بيرون فرستاد و از براى اهل بقيع استغفار فرمود :
وَ أَقْبَلَ عَلَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ إِنَّ جَبْرَئِیلَ کَانَ یَعْرِضُ عَلَیَّ اَلْقُرْآنَ کُلَّ سَنَهٍ مَرَّهً وَ قَدْ عَرَضَهُ عَلَیَّ اَلْعَامَ مَرَّتَیْنِ وَ لاَ أَرَاهُ إِلاَّ لِحُضُورِ أَجَلِی ثُمَّ قَالَ: یَا عَلِیُّ إِنِّی خُیِّرْتُ بَیْنَ خَزَائِنِ اَلدُّنْیَا وَ اَلْخُلُودِ فِیهَا أَوِ اَلْجَنَّهِ فَاخْتَرْتُ لِقَاءَ رَبّی والجَنَّهُ، ثُمَّ عَادَ إِلَی مَنْزِلِهِ فَمَکَثَ ثَلاَثَهَ أَیَّامٍ مَوْعُوکاً ثُمَّ خَرَجَ إِلَی اَلْمَسْجِدِ مَعْصُبَ اَلرَّأْسِ مُعْتَمِداً عَلَی أَمِیرِ اَلْمُؤْمِنِینَ بِیُمْنَی یَدَیْهِ وَ عَلَی اَلْفَضْلِ بْنِ اَلْعَبَّاسِ بِالْیَدِ اَلْأُخْرَی حَتَّی صَعِدَ اَلْمِنْبَرَ فَجَلَسَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ : مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ قَدْ حَانَ مِنِّی خُفُوق مِنْ بَیْنِ أَظْهُرِکُمْ فَمَنْ کَانَ لَهُ عِنْدِی عِدَهٌ فَلْیَأْتِنِی أُعْطِهِ إِیَّاهَا وَ مَنْ کَانَ لَهُ عَلَیَّ دَیْنٌ فَلْیُخْبِرْنِی به ،مَعَاشِرَ اَلنَّاسِ لَیْسَ بَیْنَ اَللَّهِ وَ بَیْنَ أَحَدٍ رحم یُعْطِیهِ بِهِ خَیْراً أَوْ یَصْرِفُ عَنْهُ بِهِ شَرّاً إِلاَّ اَلْعَمَلُ ، أَیُّهَا اَلنَّاسُ لاَ یَدَّعِی مُدَّعٍی وَ لاَ یَتَمَنَّی مُتَمَنٍّ وَ اَلَّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نبيّا لاَ یُنْجِی إِلاَّ عَمَلٌ مَعَ رَحْمَهٍ وَ لَوْ عَصَیْتُ لَهَوَیْتُ اَللَّهُمَّ هَلْ بَلَّغْتُ،ثُمَّ نَزَلَ فَصَلَّی بِالنَّاسِ صَلوهً خَفِیفَهً ، ثم دَخَلَ بَیْتَهُ وَ کَانَ إِذْ ذَاکَ بَیْتِ أُمِّ سَلَمَهَ فَأَقَامَ بِهِ یَوْماً أَوْ یَوْمَیْنِ. فَجَاءَتْ عَائِشَهُ إِلَیْهَا تَسْأَلُهَا أَنْ تَنْقُلَهُ إِلَی بَیْتِهَا لِتَتَوَلَّی تَعْلِیلَهُ وَسَأَلَتْ أَزْوَاجَ اَلنَّبِیِّ فِی ذَلِکَ فَأَذِنَّ لَهَا فَانْتَقَلَ إِلَی اَلْبَیْتِ اَلَّذِی أَسْکَنَهُ عَائِشَهُ وَ اسْتَمَرَّ الْمَرَضُ بِهِ أَیَّاماً وَ ثَقُلَ ،فَجَاءَ بِلَالٌ عِنْدَ صَل
اهِ الصُّبْحِ وَ رَسُولُ اللَّهِ مَغْمُورٌ بِالْمَرَضِ فَنَادَیالصَّلوهَ یَرْحَمُکُمُ اللَّهُ فَأُوذِنَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِنِدَائِهِ، فَقَالَ: یُصَلِّی بِالنَّاسِ بَعْضُهُمْ فَإِنِّی مَشْغُولٌ بِنَفْسِی ، فَقَالَتْ عَائِشَهُ: مُرُوا أَبَا بَکْرٍ، وَ قَالَتْ حَفْصَهُ: مُرُوا عُمَرَ ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ حِینَ سَمِعَ کَلَامَهُمَا وَ رَأَی حِرْصَ کُلِّ وَاحِدَهٍ مِنْهُمَا عَلَی التَّنْوِیهِ بِأَبِیهَا وَ افْتِتَانَهُمَا بِذَلِکَ وَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله حَیٌّ اکْفُفْنَ فَإِنَّکُنَّ صُوَیْحِبَاتُ یُوسُفَ، ثُمَّ قَامَ مُبَادِراً خَوْفاً مِنْ تَقَدُّمِ أَحَدِ الرَّجُلَیْنِ، وَ قَدْ کَانَ
ص: 1726
أَمَرَهُمَا بِالْخُرُوجِ مَعَ أُسَامَهَ وَ لَمْ یَکُ عِنْدَهُ أَنَّهُمَا قَدْ تَخَلَّفَا .
فَلَمَّا سَمِعَ مِنْ عَائِشَهَ وَ حَفْصَهَ مَا سَمِعَ عَلِمَ أَنَّهُمَا مُتَأَخِّرَانِ عَنْ أَمْرِهِ، فَبَدَرَ لِکَفِّ الْفِتْنَهِ وَ إِزَالَهِ الشُّبْهَهِ فَقَامَ وَ إِنَّهُ لَا یَسْتَقِلُّ عَلَی الْأَرْضِ فَأَخَذَ بِیَدِهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ الْفَضْلُ بْنُ العَبَّاسٍ، فَاعْتَمَدَ عَلَیْهِمَا وَ رِجْلَاهُ یَخُطَّانِ الْأَرْضَ مِنَ الضَّعْفِ فَلَمَّا خَرَجَ إِلَی الْمَسْجِدِ وَجَدَ أَبَا بَکْرٍ قَدْ سَبَقَ إِلَی الْمِحْرَابِ، فَأَوْمَأَ إِلَیْهِ بِیَدِهِ أَنْ تَأَخَّرْ عَنْهُ، فَتَأَخَّرَ أَبُو بَکْرٍ وَ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ مَقَامَهُ، فَقَامَ وَ کَبَّرَ وَ ابْتَدَأَ الصَّلوهَ الَّتِی کَانَ ابْتَدَأَهَا أَبُو بَکْرٍ، وَ لَمْ یَبْنِ عَلَی مَا مَضَی مِنْ فِعَالِهِ.
فَلَمَّا سَلَّمَ انْصَرَفَ إِلَی مَنْزِلِهِ، وَ اسْتَدْعَا أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ جَمَاعَهً مِمَّنْ حَضَرَ الْمَسْجِدَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ، ثُمَّ قَالَ: أَلَمْ آئمُرْ أَنْ تُنَفِّذُوا جَیْشَ أُسَامَهَ، فَقَالُوا :بَلَی یَا رَسُولَ اللَّهِ ، قَالَ: فَلِمَ تَأَخَّرْتُمْ عَنْ أَمْرِی قَالَ أَبُو بَکْرٍ إِنِّی خَرَجْتُ ثُمَّ رَجَعْتُ لِأُجَدِّدَ بِکَ عَهْداً، وَ قَالَ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی لَمْ أَخْرُجْ لِأَنَّی لَمْ أُحِبَّ أَنْ أَسْئلَ عَنْکَ الرَّکْبَ. فَقَالَ النَّبِیُّ :
نَفِّذُوا جَیْشَ أُسَامَهَ، نَفِّذُوا جَیْشَ أُسَامَهَ! یُکَرِّرُهَا ثَلَاث مراه.
ثمّ أغمى عليه من التّعب الّذى لحقه و الاسف فمكث هنيئة مغمى عليه و بكى المسلمون و ارتفع النّحيب من أزواجه و ولده و نساء المسلمين و جميع من حضر فأفاق رسول اللّه فنظر اليهم ثمّ قال ائتونى بدوات كتف لاكتب كتابا لا تضلّوا بعده ابدا ثمّ أغمى عليه فقام بعض من حضر يلتمس دواتا و كتفا ، فقال له عمر : ارجع فانّه يهجر فرجع و ندم من حضر على ما كان منهم من التّضجيع فى احضار الدّوات و الكتف و تلاوموا بينهم و قالوا : انّا للّه و انّا اليه راجعون .
لَقَد أشفَقنا مِن خِلافِ رَسولِ اللّهِ فَلَمّا أفاقَ قالَ بَعضُهُم ألا نَأتیکَ بدوات و کَتِفٍ یا رَسولَ اللّهِ . فَقالَ : أبَعدَ الَّذی قُلتُم لا و ولکِنَّنی اُوصیکُم بِأَهلِ بَیتی خَیرا وأعرَضَ بِوَجهِهِ عَنِ القَومِ فَنَهَضوا وبَقِیَ عِندَهُ العَبّاسُ وَالفَضلُ بن العبّاس و على بن أبي طالب وأهلُ بَیتِهِ خاصَّهً ، فَقالَ لَهُ العَبّاسُ: یا رَسولَ اللّهِ إن یَکُن هذَا الأَمرُ مُستَقِرّا فینا من بَعدَکَ فَبَشِّرنا و
ص: 1727
وإن کُنتَ تَعلَمُ أنّا نُغلَبُ عَلَیهِ فَأَوصِ بِنا ،فَقالَ : أنتُمُ المُستَضعَفونَ مِن بَعدی وصمَتَ ، فَنَهَضَ القَومُ وهُم یَبکونَ قَد یِئسوا مِنَ النَّبِیِّ
بعضى از فقرات اين حديث به پارسى چنين باشد كه :
بلال به صلاة صبح ندا درداد چون مرض پيغمبر به شدّت بود او را به نداى بلال آگهى دادند ، فرمود كه : مردم با يكديگر نماز گزارند ؛ زيرا كه من به خويشتن مشغول باشم . عايشه معروض داشت كه : ابا بكر را اجازت فرماى تا با مردم نماز گزارد ، حفصه خواستار شد كه عمر امامت جماعت كند . چون رسول خداى اصغاى كلمات ايشان فرمود و رغبت هر يكى را در امر صلاة در حق ابا بكر و عمر در حيات خويش ديدار نمود ، گفت : سخن كوتاه داريد و خويشتن از جاى بخاست چه بيم داشت ابا بكر و اگر نه عمر با مردم نماز گزارد و ايشان مأمور به ملازمت جيش اسامه بودند و مخالفت كردند .
بالجمله پيغمبر پيشى گرفت تا دفع فتنه و رفع شبهه نمايد و بر روى زمين از ثقل مرض نيروى سير كردن نداشت و پاى مباركش از ضعف به زمين مىكشيد ، چون آن حضرت به مسجد درآمد ابا بكر را ديدار فرمود كه در محراب ايستاده با دست خويش اشارت فرمود كه به يك سوى باش . ابا بكر از محراب كناره گرفت و پيغمبر به جاى او ايستاد و تكبير بفرمود و شروع به نماز نمود .
چون نماز را به پايان برد و سلام بازداد و به سراى خويش بازآمد ، ابا بكر و عمر را بخواست ايشان و اهل مسجد حاضر شده گوش فرا داشتند رسول خداى با ابا بكر و عمر بفرمود : آيا من شما را امر نكردم كه ملتزم جيش اسامه شويد ؟ عرض كردند : راست باشد .فرمود : چرا نقض امر من نموديد ؟ ابو بكر عرض كرد : من مراجعت كردم تا با تو تجديد عهد نمايم . عمر نيز عذرى برانگيخت . پيغمبر سه كرّت فرمود با جيش اسامه بيرون شويد .
ص: 1728
در اين هنگام اغماى مرض و تعب حضرت را فرو گرفت ، مسلمانان آغاز ناله و زارى نمودند و فرياد و نحيب از زوجات آن حضرت و سايرين بخاست . پس از زمانى چون به هوش آمد با مردم نگريست و فرمود : مرا دوات و كتفى حاضر سازيد تا از براى شما چيزى نگار كنم كه بعد از من در ضلالت نيفتيد و بى خويشتن باشيد .در اين وقت يك تن از حاضران در طلب دوات و كتف به پاى خاست ، عمر گفت : دوات و كتف به كار نباشد چه پيغمبر هذيان گويد .
كرّت ديگر چون رسول خداى با خويش آمد تنى به عرض رسانيد كه اگر فرمائى دوات و كتف حاضر سازيم ، پيغمبر فرمود : بعد از آنكه سر از فرمان برتافتيد ديگر حاجت نباشد لكن من شما را وصيّت مىكنم كه با اهل بيت من نيكوئى كنيد و حقوق ايشان را از دست نگذاريد . و چهرهء مباركش را از آن جماعت بگردانيد ، لاجرم مردم در آن زمان پراكنده شدند . على و عباس و ديگر اهل بيت آن حضرت به جاى ماندند ، عباس عرض كرد : يا رسول اللّه اگر امر خلافت بعد از تو ما را خواهد بود اشارت فرماى ، رسول خداى فرمود : شما بعد از من مظلوم و مستمند شويد و پس از آن ديگر سخن نكرد .
بالجمله زنان بنى هاشم اين هنگام انجمن شدند و بانگ به اسف و حسرت برآوردند . فاطمه فرمود : ساكت باشد و رسول خداى را به دعاى خير ياد كنيد .
پيغمبر با على خطاب كرد كه : هر كه را مصيبتى پيش آيد بر اوست كه مصيبت مرا در خاطر گيرد كه اعظم مصائب است . در اين وقت على اين شعرها بگفت :
الموت لا والدا يبقى و لا ولدا *** هذا السّبيل الى ان ترى احدا
هذا النّبىّ و لم يخلد لامّته *** لو خلّد اللّه خلقا قبله خلدا
ص: 1729
للموت فينا سهام غير خاطئة *** من فاته اليوم سهم لم يفته غدا (1)
همانا رسول خداى مكرّر مىفرمود : اى مردمان من پيش از شما سفر آن جهانى كنم و شما در حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد پس از شما پرسش خواهم كرد كه چه كرديد با ثقلين كه كتاب خدا و اهل بيت من اند و از هم جدا نمى شوند تا بر من درآيند ؟ اكنون شما را آگهى مى دهم كه ثقلين را در ميان شما مى گذارم و مىگذرم واجب باشد كه سبقت مگيريد بر اهل بيت من و تقصير مكنيد در حق ايشان كه هلاك خواهيد شد و هيچ گاه چيزى تعليم ايشان مكنيد كه ايشان داناتر از شمايند .
همانا بعد از من از دين بگرديد و كافر شويد و گاهى خواهد آمد كه من و اگر نه على را ملاقات كنيد ، در لشكرى مانند سيل به سرعت و شدّت و به كفران خويش در كيفر شويد ، دانسته باشيد كه على پسر عمّ من و وصى من است و قتال خواهد كرد به تأويل قرآن چنان كه من قتال كردم به تنزيل قرآن .
و ديگر از احاديث عامه . قال احمد فى مسنده عن ابن عبّاس : لَمَّا مَرِضَ رَسُولُ اَللَّهِ مَرَضَهُ اَلَّذِی مَاتَ فِیهِ قَالَ اُدْعُوا إِلَیَّ عَلِیّاً قَالَتْ عَائِشَهُ :نَدْعُو لَکَ أَبَا بَکْرٍ .قَالَتْ :حَفْصَهُ نَدْعُو لَکَ عُمَرَ. قَالَتْ أُمُّ الْفَضْلِ :نَدْعُو لَکَ الْعَبَّاسَ .فَلَمَّا اجْتَمَعُوا رَفَعَ رَأْسَهُ فَلَمْ یَرَ عَلِیّاً فَسَکَتَ فَقَالَ عُمَرُ. قُومُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ . گويد : يك روز در مرض موت رسول خداى فرمود على را به نزديك من حاضر سازيد ، عايشه ، ابو بكر را بخواند ؛ و حفصه ، عمر را طلب داشت ؛ و ام الفضل ، عباس را حاضر ساخت . چون انجمن شدند پيغمبر ديده بگشود و نگران گشت ، چون على را نيافت با ايشان هيچ سخن نكرد ، عمر ملالت خاطر پيغمبر را فهم كرده گفت : برخيزيد از نزد رسول خداى
ص: 1730
بيرون شويم و اين تنبيهى بود كه مرا با ايشان حاجتى نيست چرا على را حاضر نساختيد .
حديث كرده اند كه آخرين خطبه كه رسول خداى در مرض موت بر منبر قرائت كرد اين بود . قال :
یَا مَعْشَرَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ وَ مَنْ حَضَرَنِی فِی یَوْمِی هَذَا وَ فِی سَاعَتِی هَذِهِ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ فَلْیُبَلِّغْ شَاهِدُکُمُ الْغَائِبَ أَلَا قَدْ خَلَّفْتُ فِیکُمْ کِتَابَ اللَّهِ فِیهِ النُّورُ وَ الْهُدَی وَ الْبَیَانُ مَا فَرَّطَ اللَّهُ فِیهِ مِنْ شَیْ ءٍ حُجَّهُ اللَّهِ لِی عَلَیْکُمْ وَ خَلَّفْتُ فِیکُمُ الْعَلَمَ الْأَکْبَرَ عَلَمَ الدِّینِ وَ نُورَ الْهُدَی وَصِیِّی عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ أَلَا هُوَ حَبْلُ اللَّهِ فَاعْتَصِمُوا بِهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا عَنْهُ وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً .
أَیُّهَا النَّاسُ هَذَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ کَنْزُ اللَّهِ الْیَوْمَ وَ مَا بَعْدَ الْیَوْمِ مَنْ أَحَبَّهُ وَ تَوَلَّاهُ الْیَوْمَ وَ مَا بَعْدَ الْیَوْمِ فَقَدْ أَوْفی بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ وَ أَدَّی مَا وَجَبَ عَلَیْهِ وَ مَنْ عَادَاهُ الْیَوْمَ وَ مَا بَعْدَ الْیَوْمِ جَاءَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ أَعْمَی وَ أَصَمَّ لَا حُجَّهَ لَهُ عِنْدَ اللَّهِ.
أیُّهَا النّاسُ ، لا تَأتونی غَدا بِالدُّنیا تَزُفّونَها زَفّا، ویَأتی أهلُ بَیتی شُعثا غُبرا مَقهورینَ مَظلومینَ ، تَسیلُ دِماؤُهُم أَمَامَکُمْ وَ بِیعَاتِ اَلضَّلاَلَهِ وَ اَلشُّورَی لِلْجَهَالَهِ أَلاَ وَ إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لَهُ أَصْحَابٌ وَ آیَاتٌ قَدْ سَمَّاهُمُ اَللَّهُ فِی کِتَابِهِ وَ عَرَّفْتُکُمْ وَ بَلَّغَتْکُمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَیْکُمْ وَ لکِنِّی أَراکُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ لاَ تَرْجِعُنَّ بَعْدِی کُفَّاراً مُرْتَدِّینَ مُتَأَوِّلِینَ لِلْکِتَابِ عَلَی غَیْرِ مَعْرِفَهٍ وَ تَبْتَدِعُونَ اَلسُّنَّهَ بِالْهَوَی لِأَنَّ کُلَّ سُنَّهٍ وَ حَدَثٍ وَ کَلاَمٍ خَالَفَ اَلْقُرْآنَ فَهُوَ رَدٌّ وَ بَاطِلٌ اَلْقُرْآنُ إِمَامٌ هُدًی وَ لَهُ قَائِدٌ یَهْدِی إِلَیْهِ وَ یَدْعُو إِلَیْهِ بِالْحِکْمَهِ وَ اَلْمَوْعِظَهِ اَلْحَسَنَهِ وَلِیُّ اَلْأَمْرِ بَعْدِی وَلِیُّهُ وَ وَارِثُ عِلْمِی وَ حِکْمَتِی وَ سِرِّی وَ عَلاَنِیَتِی وَ مَا وَرِثَهُ اَلنَّبِیُّونَ مِنْ قَبْلِی وَ أَنَا وَارِثٌ وَ مُوَرِّثٌ فَلاَ تَکْذِبَنَّکُمْ أَنْفُسُکُمْ
ص: 1731
حِکْمَتِی وَ سِرِّی وَ عَلاَنِیَتِی وَ مَا وَرِثَهُ اَلنَّبِیُّونَ مِنْ قَبْلِی وَ أَنَا وَارِثٌ وَ مُوَرِّثٌ فَلاَ تَکْذِبَنَّکُمْ أَنْفُسُکُمْ.
أَیُّهَا النَّاسُ اللَّهَ اللَّهَ فِی أَهْلِ بَیْتِی فَإِنَّهُمْ أَرْکَانُ الدِّینِ وَ مَصَابِیحُ الظُّلَمِ وَ مَعْدِنُ الْعِلْمِ عَلِیٌّ أَخِی وَ وَارِثِی وَ وَزِیرِی وَ أَمِینِی وَ الْقَائِمُ بِأَمْرِی وَ الْمُوفِی بِعَهْدِی عَلَی سُنَّتِی أَوَّلُ النَّاسِ بِی إِیمَاناً وَ آخِرُهُمْ عَهْداً عِنْدَ الْمَوْتِ وَ أَوْسَطُهُمْ لِی لِقَاءً یَوْمَ الْقِیَامَهِ فَلْیُبَلِّغْ شَاهِدُکُمْ غَائِبَکُمْ أَلَا وَ مَنْ أَمَّ قَوْماً إِمَامَهً عَمْیَاءَ وَ فِی الْأُمَّهِ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ فَقَدْ کَفَرَ .
أَیُّهَا النَّاسُ وَ مَنْ کَانَتْ لَهُ قِبَلِی تَبِعَهٌ فَهَا أَنَا وَ مَنْ کَانَتْ لَهُ عُدَّهٌ فَلْیَأْتِ فِیهَا عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ ضَامِنٌ لِذَلِکَ کُلِّهِ حَتَّی لَا یَبْقَی لِأَحَدٍ عَلَیَّ تِبَاعَهٌ.
خلاصهء اين كلمات كه محل حاجت مردم شيعى است به پارسى چنين است كه فرمايد :
اى گروه مسلمانان اين پند و اندرز من واجب است كه پدران بر پسران و حاضران مر غايبان را القا دارند ، همانا قرآن را در ميان شما خليفه مى گذارم و همچنين رايت بزرگ و آيت دين و نور هدايت يعنى على بن ابى طالب را خليفه مىگردانم بر شما كه وصىّ من و حبل المتين معرفت خداوند است ، پس به دامن او چنگ درزنيد ، و به حضرت او اعتصام جوئيد .
اى مردم ! على مخزن علم خداوند است هر كه او را دوست دارد ، عهد خداى را به پاى برده است ؛ و هر كه او را دشمن دارد در قيامت كور و كر انگيخته گردد ؛ و در نزد خداوند از براى او عذرى نماند . آنچه بايسته و درخور بود با شما گفتم و همى بينم كه شما جز آن كنيد ، و بر طريق ضلالت رويد .
و اينك اهل بيت من اركان دين اند ، و در تاريكهاى جهل و غفلت مانندهء مشعلهاى روشن اند . و على برادر من ، و وارث من ، و وزير من و امين من است . و به امر من در ميان شما به خلافت قائم است ، وفا كننده به عهد ، و آئين من است . و اول كس اوست كه با من ايمان
ص: 1732
آورد و آخر كس اوست كه عهد با من بپايد ، و اوست كه در قيامت نخستين مرا ديدار كند ؛ و هر كس جز على بعد از من قصد خلافت كند كافر و مرتد باشد .
هان اى مردمان ، هر كه را بر من حقى باشد اينك حاضرم ، و از پس من بر على است كه حق او بگذارد .
در خبر است كه يك روز هنگامى كه مجلس رسول خداى از مهاجر و انصار خاص بود ، و پيغمبر سر مبارك در كنار على داشت ، و عباس در برابر نشسته بود ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ: یَا عَبَّاسُ أَ تَقْبَلُ وَصِیَّتِی وَ تَقْضِی دَیْنِی وَ تُنْجِزُ مَوْعِدِی .فَقَالَ إِنِّی امْرُؤٌ کَثِیرُ الْعِیَالِ لَا مَالَ لِی . رسول خداى با عباس فرمود : اگر توانى پذيراى وصيّت من شوى ، و از پس من دين مرا بگذارى . عباس عرض كرد : يا رسول اللّه من مردى پير و عيالمندم ، و آن مال و ثروت ندارم كه قرض تو را بگذارم .
سه كرّت پيغمبر اين سخن مى فرمود و چنين پاسخ شنود . فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ:
سَأُعْطِیهَا رَجُلًا یَأْخُذُهَا بِحَقِّهَا لَا یَقُولُ مِثْلَ مَا تَقُولُ ثُمَّ قَالَ یَا عَلِیُّ أَ تَقْبَلُ وَصِیَّتِی وَ تَقْضِی دَیْنِی وَ تُنْجِزُ مَوْعِدِی ؟ ! رسول خداى با عباس فرمود : من اين وصيّت با مردى مى گذارم كه قبول وديعت مرا اطاعت كند ، و حق وصيّت مرا بگذارد ، و اين سخن نگويد كه تو مى گوئى . پس روى با على كرد و آن كلمات را با على بفرمود ، فَخَنَقَتْهُ الْعَبْرَهُ وَ لَمْ یَسْتَطِعْ أَنْ یُجِیبَهُ گريه در گلوى على عليه السّلام گره گشت ، چنان كه نتوانست جواب داد ، پس بيرون شد ، و پس از لحظه اى بازآمد ، و عرض كرد : پدر و مادرم فداى تو باد ، آنچه فرمان كنى فرمان پذير باشم .
فقال : رسول اللّه : یَا بِلَالُ ائْتِ بِرَایَهِ رَسُولِ اللَّهِ فَأَتَی بِهَا ،ثُمَّ قَالَ: یَا بِلَالُ ائْتِ بِبَغْلَهِ رَسُولِ اللَّهِ بِسَرْجِهَا وَ لِجَامِهَا فَأَتَی بِهَا ثُمَّ قَالَ: یَا عَلِیُّ قُمْ فَاقْبِضْ هَذَا بِشَهَادَهِ مَنْ فِی الْبَیْتِ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ کَیْلَا یُنَازِعَکَ فِیهِ أَحَدٌ مِنْ بَعْدِی .فَقَامَ عَلِیٌّ حَتَّی اسْتَوْدَعَ جَمِیعَ ذَلِکَ فِی مَنْزِلِهِ ثُمَّ رَجَعَ.پس رسول خداى بلال را فرمود : تا رأيت پيغمبر و استر آن حضرت را با زين و لجام حاضر ساخت ، پس على را فرمود : اين جمله را به شهادت اين جماعت كه حاضرند مأخوذ دار تا پس از من كسى را با تو سخن نباشد . امير المؤمنين آن اشيا را به خانهء خويش برد و مراجعت فرمود .
ص: 1733
و همچنان احاديث و اخبار در نصّ وصايت و خلافت على از علماى سنّى و شيعى فراوان آورده اند ، از آن جمله اين حديث مبارك است عن مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ أَلَیْسَ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام کَاتِبَ الْوَصِیَّهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ و آله الْمُمْلِی عَلَیْهِ وَ جَبْرَئِیلُ وَ الْمَلَائِکَهُ الْمُقَرَّبُونَ شُهُودٌا، قَالَ: فَأَطْرَقَ علیه السلام طَوِیلًا ثُمَّ قَالَ :یَا أَبَا الْحَسَنِ قَدْ کَانَ مَا قُلْتَ،وَ لَکِنْ حِینَ نَزَلَ بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله الْأَمْرُ نَزَلَتِ الْوَصِیَّهُ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ کِتَاباً مُسَجَّلًا نَزَلَ بِهِ جَبْرَئِیلُ مَعَ أُمَنَاءِ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی مِنَ الْمَلَائِکَهِ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ: یَا مُحَمَّدُ مُرْ بِإِخْرَاجِ مَنْ عِنْدَکَ إِلَّا وَصِیَّکَ لِیَقْبِضَهَا مِنَّا ، وَ تُشْهِدَنَا بِدَفْعِکَ إِیَّاهَا إِلَیْهِ ضَامِناً لَهَا یَعْنِی: عَلِیّاً .علیه السلام فَأَمَرَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله بِإِخْرَاجِ مَنْ کَانَ فِی الْبَیْتِ ،مَا خَلَا عَلِیّاً علیه السلام،فاطمة عليها السّلام فيما بين
السّتر و اباب.
خلاصهء سخن آن است كه جعفر صادق عليه السّلام مى فرمايد كه : جبرئيل از نزد خداوند به حضرت رسول آمد و عرض كرد كه مجلس را از بيگانه پرداخته كن ، جز على را كه وصى تو است كس را به جاى مگذار ، تا فرمان خداى را اصغا فرمائى ، و على را بر تقديم فرمان به ضمانت گيرى ، و فريشتگان در ميانه گواهان باشند بدانچه او را خواهى سپرد . پس پيغمبر فرمان كرد تا هر كه در سراى بود بيرون شد ، جز على را ، و فاطمه اين وقت در عتبهء باب قيام داشت .
فَقَالَ جَبْرَئِیلُ: رَبُّکَ یُقْرِئُکَ السَّلَامَ وَ یَقُولُ هَذَا کِتَابُ مَا کُنْتُ عَهِدْتُ إِلَیْکَ،وَ شَرَطْتُ عَلَیْکَ وَ أَشْهَدْتُ بِهِ عَلَیْکَ مَلَائِکَتِی،کَفَی بِی شَهِیداً. قَالَ : فَارْتَعَدَتْ مَفَاصِلُ النَّبِیِّ ،وقَالَ : یَا جَبْرَئِیلُ رَبِّی هُوَ السَّلَامُ ،وَ مِنْهُ السَّلَامُ ،وَ إِلَیْهِ یَعُودُ السَّلَامُ .صَدَقَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ بَرَّ هَاتِ الْکِتَابَ .فَدَفَعَهُ إِلَیْهِ ،وَ أَمَرَهُ بِدَفْعِهِ إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ .فَقَالَ لَهُ :اقْرَأْهُ .فَقَرَأَهُ حَرْفاً حَرْفاً .فَقَالَ: یَا عَلِیُّ هَذَا عَهْدُ رَبِّی تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِلَیَّ، وَ شَرْطُهُ عَلَیَّ ،وَ أَمَانَتُهُ. وَ قَدْ بَلَّغْتُ، وَ نَصَحْتُ وَ أَدَّیْتُ .فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام وَ أَنَا أَشْهَدُ لَکَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی بِالْبَلَاغِ ،وَ النَّصِیحَهِ ،وَ التَّصْدِیقِ عَلَی مَا قُلْتَ، وَ یَشْهَدُ لَکَ بِهِ سَمْعِی ،وَ بَصَرِی وَ لَحْمِی ،وَ دَمِی .فَقَالَ جَبْرَئِیلُ : أَنَا لَکُمَا عَلَی ذَلِکَ مِنَ الشَّاهِدِینَ.
مى فرمايد : جبرئيل سلام خداى را بر رسول خداى بگذاشت و كتابى كه با قلم
ص: 1734
اعلى مكتوب بود بسپرد و عرض كرد كه : خداوند مى فرمايد : اين نامه عهدى است كه با تو عقد بستم ، و با پيمان تو استوار كردم ، و فرشتگان را گواه گرفتم . پس رسول خداى آن مكتوب را از جبرئيل مأخوذ داشت ، و به حكم خداوند با على عليه السّلام حرف به حرف قرائت كرد ، و فرمود : عهد خداى را به پاى بردم و بدانچه مأمور بودم ، با تو ابلاغ كردم . على عرض كرد كه : من بر تبليغ اين رسالت گواه باشم و گوش و چشم و گوشت و خون من نيز گواهى دهد . جبرئيل عرض كرد كه : من نيز از جمله گواهانم .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: یَا عَلِیُّ أَخَذْتَ وَصِیَّتِی ،وَ عَرَفْتَهَا ،وَ ضَمِنْتَ لِلَّهِ وَ لِیَ الْوَفَاءَ بِمَا فِیهَا. فَقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام :نَعَمْ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی عَلَیَّ ضَمَانُهَا ،وَ عَلَی اللَّهِ عَوْنِی ،وَ تَوْفِیقِی عَلَی أَدَائِهَا ،فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله: یَا عَلِیُّ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُشْهِدَ عَلَیْکَ بِمُوَافَاتِی بِهَا یَوْمَ الْقِیَامَهِ . فَقَالَ عَلِیٌّ نَعَمْ أَشْهِدْ فَقَالَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله إِنَّ جَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَکَ الْآنَ وَ هُمَا حَاضِرَانِ مَعَهُمَا الْمَلَائِکَهُ الْمُقَرَّبُونَ لِأُشْهِدَهُمْ عَلَیْکَ .فَقَالَ نَعَمْ لِیَشْهَدُوا وَ أَنَا بِأَبِی وَ أُمِّی أُشْهِدُهُمْ فَأَشْهَدَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ .وَ کَانَ فِیمَا اشْتَرَطَ عَلَیْهِ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله بِأَمْرِ جَبْرَئِیلَ علیه السلام فِیمَا أَمَرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ :أَنْ قَالَ لَهُ یَا عَلِیُّ تَفِی بِمَا فِیهَا مِنْ مُوَالاهِ مَنْ وَالَی اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ، وَ الْبَرَاءَهِ وَ الْعَدَاوَهِ لِمَنْ
عَادَی اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الْبَرَاءَهِ مِنْهُمْ عَلَی الصَّبْرِ مِنْکَ عَلَی کَظْمِ الْغَیْظِ ، وَ عَلَی ذَهَابِ حَقِّکَ وَ غَصْبِ خُمُسِکَ وَ انْتِهَاکِ حُرْمَتِکَ فَقَالَ نَعَمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ .
فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ: وَ الَّذِی فَلَقَ الْجنهَ ،وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَبْرَئِیلَ یَقُولُ لِلنَّبِیِّ: یَا مُحَمَّدُ عَرِّفْهُ أَنَّهُ یُنْتَهَکُ الْحُرْمَهُ وَ هِیَ حُرْمَهُ اللَّهِ ،وَ حُرْمَهُ رَسُولِ اللَّهِ ،وَ عَلَی أَنْ تُخْضَبَ لِحْیَتُهُ مِنْ رَأْسِهِ بِدَمٍ عَبِیطٍ .
قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ :فَصَعِقْتُ حِینَ فَهِمْتُ الْکَلِمَهَ مِنَ الْأَمِینِ جَبْرَئِیلَ ،حَتَّی سَقَطْتُ عَلَی وَجْهِی وَ قُلْتُ: نَعَمْ قَبِلْتُ وَ رَضِیتُ ،وَ إِنِ انْتَهَکَتِ الْحُرْمَهُ ،وَ عُطِّلَتِ السُّنَنُ، وَ مُزِّقَ الْکِتَابُ، وَ هُدِّمَتِ الْکَعْبَهُ ،وَ خُضِبَتْ لِحْیَتِی مِنْ رَأْسِی بِدَمٍ عَبِیطٍ ،صَابِراً مُحْتَسِباً أَبَداً حَتَّی أَقْدَمَ عَلَیْکَ.
ص: 1735
معنى چنين باشد كه رسول خداى فرمود : يا على وصيّت مرا اصغا فرمودى ، و به امتثال فرمان ضمانت كردى ، عرض كرد كه : پيمان نهادم و بر خداست كه مرا در تقديم فرمان موفق بدارد . پيغمبر فرمود : اينك جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان حاضرند و ايشان را بر پيمان تو گواه مى گيرم . على عرض كرد : نيكو باشد من نيز شاهدى باشم . رسول خدا فرمود : بىگمان تو وفا به عهد خدا خواهى كرد و دشمن خدا و رسول را دشمن خواهى داشت ، و دوستان خدا و رسول را پشتيبان خواهى بود ، و چون غصب خلافت از تو كنند ، و تو را از حق خويش مهجور دارند ، تو در اين زحمت و ذلّت صابر خواهى بود . على عرض كرد : چنين باشد .
همانا على مى فرمايد : سوگند با خداى كه كلمات جبرئيل را اصغا (1) نمودم كه مىگفت : اى محمّد دانسته باش كه حرمت على را پست كنند ، و حال آنكه حرمت او حرمت خدا و رسول است تا آنگاه كه محاسن او را از خون او خضاب سازند .
و نيز على فرمايد : چون كلمات جبرئيل را شنيدم به روى درافتادم . و گفتم : اين جمله را بر ذمّت نهادم و اگر چه ستر حرمت چاك شود ، و احكام شريعت معطل ماند و خانهء كعبه ويران گردد ، و خون تازه از محاسن من فرو ريزد ، و با اين همه صبور باشم تا گاهى كه در محشر تو را ديدار كنم .
ثُمَّ دَعی رَسولُ اللّهِ فاطِمَهَ وَالحَسَنَ وَالحُسَینَ،وأعلَمَهُم مِثلَ ما أعلَمَ أمیرَ المُؤمِنینَ،فَقالوا مِثلَ قَولِهِ،فَخُتِمَتِ الوَصِیَّهُ بِخَواتیمَ مِن ذَهَبٍ لَم تَمَسَّهُ النّارُ، ودُفِعَت إلی أمیرِ المُؤمِنینَ علیه السّلام. يعنى : از پس اين كلمات : رسول خداى فاطمه ، و حسن و حسين عليه السّلام را طلب داشت و آنچه از اسرار و اندرز كه با على القا داشته بود با ايشان انهى فرمود و ايشان در پاسخ اقتفا (2) به على عليه السّلام كردند ، و به كردار او جواب بازدادند ، پس سخن بدان ختم آمد و مكتوب وصايا را خاتم زر برنهادند ، و با على سپردند .
همانا آن كتاب آكنده از اسرار زمينى و آسمانى و حل و عقد تمامت آفرينش ، و جميع فرائض و سنن بود .
ص: 1736
و هم رسول خداى با على فرمايد :یَا أَخِی وَ اَلَّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ لَقَدْ قَدَّمْتُ إِلَیْهِمْ بِالْوَعِیدِ بعد ان أَخْبَرْتُهم رَجُلاً رَجُلاً مَا اِفْتَرَضَ اَللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنْ حَقِّکَ وَ أَلْزَمَهُمْ مِنْ طَاعَتِکَ .وکُلٌّ أَجَابَ، إِلَیْکَ وَ سَلَّمَ إِلَیْکَ اَلْأَمْرَ،وَ إِنِّی لاعلم خِلاَفَ قَوْلِه فَإِذَا قُبِضْتُ وَ فَرَغْتَ مِنْ جَمِیعِ مَا اوَصَّیْکَ بِهِ وَ غَیَّبْتَنِی فِی قَبْرِی فَالْزَمْ بَیْتَکَ وَ اِجْمَعِ اَلْقُرْآنَ عَلَی تَأْلِیفِهِ وَ اَلْفَرَائِضَ وَ اَلْأَحْکَامَ عَلَی تَنْزِیلِهِ ،ثُمَّ اِمْضِ عَلَی غیرلائمه عَلَی مَا أَمَرْتُکَ بِهِ وَ عَلَیْکَ بِالصَّبْرِ عَلَی مَا یَنْزِلُ بِکَ ،و بها حَتَّی تَقْدَمَوا عَلَیَّ.
مى فرمايد : اى برادر من سوگند با خداى از آن پس كه اين مردم را تن به تن آگهى دادم از حقوق تو ، و مقام تو را به ايشان بازنمودم ، و از مخالفت تو بيم دادم و واجب داشتم طاعت تو را بر ايشان ، و هيچ كس نبود جز اينكه پذيراى فرمان گشت ، پس امر خلافت را با تو تفويض داشتم ، همانا نزديك من روشن است كه چون من از اين جهان بيرون شوم ، اين گروه مخالفت فرمان خداوند ، و خلاف سخن من خواهند كرد ، لاجرم چون مرا به خاك سپردى ملازم سراى خويش باش ، و قرآن خداى را بدانسان كه فرود شده تأليف فرماى ، و بر هر زحمت و كلفت كه بر تو درآيد ، بردبارى مى نماى تا آنگاه كه روز رستخيز برسد ، و اين مردم نزديك من آيند .
و ديگر ابراهيم بن الحموينى كه از بزرگان علماى عامّه است به اسناد خود روايت كند از سليم بن قيس الهلالى كه در خلافت عثمان در مسجد رسول خداى درآمدم ، و صد (100) تن از مهاجر و انصار انجمن بودند و از مهاجرين : علىّ بن ابى طالب عليه السّلام ، و سعد بن ابى وقاص ، و عبد الرّحمن بن عوف ، و طلحه ، و زبير ، و عمار ، و مقداد ، و ابو ذر ، و هاشم بن عتبه ، و ابن عمر ، و الحسن و الحسين ، و ابن عباس ، و محمّد بن ابى بكر ، و عبد اللّه بن جعفر . و از انصار : ابى بن كعب ، و زيد بن ثابت ، و ابو ايّوب انصارى ، و ابو الهيثم بن التّيهان ، و محمّد بن مسلمة ، و قيس بن
ص: 1737
سعد بن عباده ، و جابر بن عبد اللّه ، و انس بن مالك ، و زيد بن ارقم ، و عبد اللّه بن ابى اوفى ، و ابو ليلى و پسرش حاضر بودند ؛ و عبد الرحمن نيز نزديك او جاى داشت و او پسرى نيكو رخسار بود در اين وقت ابو الحسن بصرى درآمد و پسرش حسن كه مانند سهيل يمن بود به اتفاق او حاضر مجلس گشت .
بالجمله سليم بن قيس هلالى گويد كه : در جمال اين دو ماه پاره نظاره بودم و همى ژرف نگريستم كه كدام يك در كارنامهء صباحت (1) و ملاحت نام بردارند هيچ يك را ندانستم جز اينكه حسن به سنين عمر و طول بالا افزون بود . و در اين مجلس هر كس از فضايل قريش و محاسن انصار قصّه مىكرد ؛ و امير المؤمنين على خاموش بود . چون عثمان در سراى خويش جاى داشت اين سخن به دراز كشيد از ميانه يك تن با على عرض كرد كه : چرا از مفاخر خويش سخن نخواهى كرد ، لاجرم على آن جماعت را به صدق سخن خويش گروگان سوگند داشت ، و لختى از فضايل خويش برشمرد ، ناچار آن جماعت به صدق سخنش گواهى دادند - و راقم حروف هر جزوى از اين حديث را در جاى خود به شرح مى برد - .
بالجمله سخن على در اين وقت بدانجا كشيد قال : انشدكم باللّه أتعلمون انّ رسول اللّه قام خطيبا لم يخطب بعد ذلك ، فقال : يا ايّها النّاس انّى تارك فيكم الثّقلين ، كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى ، فتمسّكوا بها لن تضلّوا فانّ اللّطيف اخبرنى وعَهِدَ إلَيَّ أنَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ فقام عمر بن الخطّاب شبه المغضب فقال : يا رسول اللّه أ كلّ اهل بيتك ؟ فقال لا و لكن اوصيائى منهم اوّلهم اخى و وزيرى و وارثى و خليفتى فى امّتى و ولىّ كلّ مؤمن بعدى ، هو اوّلهم ثمّ ابنى الحسن ، ثمّ ابنى الحسين ، ثمّ تسعة من ولد الحسين ، واحدا بعد واحد حتّى يردوا على الحوض شهداء اللّه فى ارضه و حججه على خلقه ، و خزّان علمه و معادن حكمته ، من
ص: 1738
اطاعهم فقد اطاع اللّه و من عصاهم فقد عصى اللّه فقالوا كلّهم نشهد انّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال ذلك .
مقصود آن است كه على فرمايد : رسول خداى در آخرين خطبه با اصحاب فرمود كه : اينك در ميان شما قرآن مجيد و اهل بيت خود را به وديعت گذاشتم پس از براى رد ايشان سر برنتابيد تا از پاى درنيفتيد چه قرآن و اهل بيت من در كنار حوض توأمان (1) بر من درآيند . عمر بن الخطّاب از اين سخنان خشمناك به پاى خاست ، و عرض كرد : اين جماعت به جمله اهل بيت توأند . رسول خداى فرمود :اهل من اوصياى منند كه نخستين على است كه وزير و وصى و برادر من و در ميان امّت خليفتى من دارد و از پس او فرزندان من حسن و حسين و ديگر نه (9) تن از فرزندان حسين باشد ، هر يك از پس ديگرى درآيند تا آنگاه كه در كنار حوض مرا ديدار كنند ، چه ايشان حجّتهاى خداوند و گنجوران علم خداوندند ، هر كس فرمان ايشان برد فرمان پذير خداوند باشد . و هر كه بى فرمانى كند عصيان خداوند كرده باشد . چون اين كلمات به پاى رفت همگنان به جمله اعتراف نمودند .
حديث كنند كه رسول خداى پنج (5) روز قبل از وفات فرمود : آگاه باشيد كه پيش از شما گروهى قبور انبياى خود را مساجد مىكردند ، شما چنين مكنيد . و چون مرض گران شد خميصه (2) بر روى كشيد ، و چون نفس تنگى مى گرفت آن را به يك سوى مى افكند و مى فرمود : لَعَنَ اللَّهُ الْیَهُودَ وَ النَّصَارَی اتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِیَائِهِمْ مَسَاجِدَ . شدت غضب خدا قومى را باد كه قبور انبياى خود را مسجد كردند و من شما را از آن نهى مى كنم . ألا هَل بَلَّغتُ و سه كرّت فرمود :اللّهُمَّ اشهَد .
گويند : دينارى كه خاص فقرا بود شش يا هفت و اگر نه هشت يا نه دينار افزون آمد آن را به عايشه سپرد ، و در گرانى مرض وقتى كه سر به سينه عايشه داشت بى هوش شد ، چون به هوش آمد فرمود : آن دنانير را چه كردى ؟ عرض كرد : به جاى است . فرمود : بر فقرا بخش كن ، و از هوش بشد . ديگر باره چون به هوش آمد فرمود : .
ص: 1739
بخش كردى ؟ عرض كرد : نكردم . حكم داد تا حاضر ساخته بر دست پيغمبر گذاشت ، رسول خداى آن را به شمار كرد ، فرمود : چه گمان بود محمّد را كه خداى را ديدار كند ، و اين دنانير با او باشد . پس آن جمله را با على فرستاد تا بر مساكين بخش كرد ، پس گفت : اين زمان آسايش يافتم .
چنين خبر كرده اند كه سه روز از آن پيش كه پيغمبر وداع جهان گويد . جبرئيل فرود شد ، و سلام داد ، و عرض كرد كه خداى مرا به تو فرستاده از بهر تكريم تو و فرمان كرده تا از تو چيزى پرسش كنم كه خود بدان چيز داناتر است . مىفرمايد :خود را چگونه مىيابى ؟ فرمود : يا امين اللّه خود را غمگين و دردناك مىيابم . سه روز از اين گونه پيام آورد و اين پاسخ بشنيد ، روز سيم ملك الموت و ملكى ديگر كه آن را اسماعيل نام است ، و فرمانگذار هفتاد هزار (70000) و اگر نه صد هزار (100000) ملك است ، با جبرئيل بيامدند . جبرئيل حاضر شد و عرض كرد : يا رسول اللّه اين ملك موت است كه بر در ايستاده و اجازت درون شدن مىجويد ؛ و قبل از تو از هيچ كس اذن طلب نكرده . فرمود : اى جبرئيل رخصت فرماى تا درآيد .پس ملك الموت درآمد ، سلام داد ؛ و گفت : يا محمّد مرا خداى به تو فرستاده و فرمان كرده كه پذيراى فرمان تو باشم ، اگر حكم كنى روح تو را قبض كرده به عالم بالا برم ؛ و اگر نه خويشتن بازشوم .
پيغمبر به جانب جبرئيل نگران شد ، وى عرض كرد كه : خداوند مشتاق لقاى تو است . پس پيغمبر ملك الموت را فرمان كرد كه به كار خويش مشغول باش . جبرئيل گفت : يا احمد عليك السّلام ديگر از بهر سفارت وحى هرگز بر زمين نخواهم شد مقصود از اهل دنيا تو بودى .
ابن عباس گويد : كه روز وفات پيغمبر ، خداى ملك الموت را خطاب كرد كه به نزد حبيب من برو و بپرهيز كه بى اجازت بر وى درآئى و بىرخصت قبض روح كنى .پس عزرائيل با هزار هزار ملك از اعوان خود با سلبهاى بافته به لئالى و يواقيت بر
ص: 1740
اسبان ابلق به در سراى رسول خداى حاضر شدند ، و نامه اى از خداوند تبارك و تعالى به دست داشتند . پس ملك الموت به صورت اعرابى به در سراى بايستاد ، و گفت : السّلام عليكم اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، و مَعْدِنُ الرِّسالَةِ مختلف الملائكة . رخصت كنيد تا درآيم (رحمت خداى بر شماى باد) . فاطمه عليها السّلام بر بالين پيغمبر جاى داشت ، پاسخ داد كه : پيغمبر را نيروى ملاقات نيست . ديگر باره اجازت جست و همان جواب شنيد ، كرّت سوم اجازت طلب كرد ، بانگى مهيب كه تمامت مردم آن خانه بر خويشتن بلرزيدند .
پيغمبر به خويش آمده چشم بگشود فرمود : چيست شما را ؟ حال بگفتند ، گفت :اى فاطمه دانستى با كه سخن كردى ؟ عرض كرد : اللّه و رسوله اعلم ، فرمود : اين ملك موت است كه كاسر لذّات و قاطع شهوات است ، زنان را بيوه كند و فرزندان را يتيم سازد ، و جماعات را پراكنده فرمايد . فاطمه فرياد برداشت كه : وا مدينتاه خربت المدينة . پيغمبر دست فاطمه را گرفته بر سينهء خويش چفسانيد . و زمانى چنان بىخويشتن بود كه گوئى از جهان بيرون شد . فاطمه سر پيش داشت و گفت : يا أبتاه ، پاسخ نشنيد . عرض كرد جان من برخى تو باد با من نگران شو و سخن بگوى .
پيغمبر چشم بگشود و گفت : اى دختر من از گريه دور باش كه جمله ملائكه بر گريه تو مىگريند . و اشك از چهرهء فاطمه مىسترد ، و بشارت مىداد و گفت : الها او را در حرمان من صبرى بخش . و با او گفت : چون روح مرا قبض كنند ، بگوى إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ همانا هر كس را در هر مصيبتى عوضى هست . گفت : يا رسول اللّه كدام كس و چه چيز عوض تو تواند بود ؟ همچنان پيغمبر چشم بر هم گذاشت ، فاطمه گفت : وَا کَرْبَ أَبَاهُ . فرمود : بعد از امروز هيچ كرب بر پدر تو نباشد ، يعنى در آن جهان هيچ اندوه نماند .
آنگاه عايشه پيش شد و گفت : يا رسول اللّه با من نگران شو ، و وصيّتى فرماى .پيغمبر فرمود : وصيت همان است كه دى با تو گفتم . از پس او حفصه سخن كرد و پاسخ گفت . و به روايتى تمامت زنان را فرمود در زاويهء خانهء خود مستور باشيد .چنان كه خداى در شأن شما آورده : وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى . (1) .
ص: 1741
آنگاه فاطمه را فرمود : حسنين عليهما السّلام را حاضر كن . ايشان حاضر شدند و سلام دادند و در برابر پيغمبر زانو زدند ؛ و چون آن حضرت را چنان ديدند بدان گونه گريستند ، و تمامت مردم سراى ناليدن آغاز كردند . پس پيغمبر ايشان را پيش خواست ، امام حسن روى بر چهرهء پيغمبر نهاد ، و امام حسين سر بر سينهء آن حضرت گذاشت پيغمبر ايشان را ببوسيد ، و ببوئيد و در حرمت و محبت ايشان وصيّت فرمود .
و به روايتى جماعتى از اصحاب در بيرون حجره از گريستن حسنين عليهما السّلام سخت بگريستند ، پيغمبر نيز آغاز گريه فرمود . امّ سلمه عرض كرد : يا رسول اللّه تو در حضرت اللّه رستگارى ، موجب اين گريه چيست ؟ فرمود : إِنَّمَا بَکَیْتُ رَحْمَهٌ لِأُمَّتِی .
آنگاه فرمود : بخوانيد براى من على را ، پس على عليه السّلام حاضر شد و بر بالين رسول خداى بنشست . پيغمبر سر از بالين برداشت و على مدد كرده سر مباركش را بر بازوى خود نهاد . پيغمبر فرمود : اى على فلان مرد جهود را مبلغى زر به نزديك من است كه براى تجهيز لشكر اسامه مأخوذ داشتم ، زينهار اين دين از ذمّت من ادا فرمائى ؛ اى على تو اول كس خواهى بود كه در لب حوض كوثر مرا ديدار كنى ، همانا بعد از من امرى چند مكروه ملازم تو خواهد شد ، بايد ملازم ضجرت نشوى و كار به مصابرت كنى ، چون مردم دنيا اختيار كنند ، تو آخرت اختيار كن .
و به روايتى فرمود : دوات و صحيفه حاضر كن تا از بهر تو وصيّتى نگار كنم . على بيم كرد كه چون خواهد آلات تحرير فراهم كند رسول خداى از جهان بيرون شده باشد عرض كرد : اگر فرمان كنى فراياد توانم داشت . فرمود : الصَّلاهَ ، و ما مَلَکَت أیمانُکُم. (1) و به روايتى فرمود : اللَّهَ اللَّهَ فیما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ و ألبسوا ظهورهم و أشبعوا بطونهم و ألينوا لهم القول . (2)
گويند : در مرض موت چهل (40) بنده آزاد كرد : جابر بن عبد اللّه انصارى گويد :كه در زمان حكومت عمر ، كعب الاحبار بر او درآمد و پرسش كرد كه : آخر سخن .
ص: 1742
پيغمبر هنگام وداع جهان چه بود ؟ گفت : از على بپرس . امير المؤمنين فرمود : پيغمبر را بر سينهء خود چفسانده بودم و سر مباركش را بر دوش من نهاد و گفت : الصّلوة ، الصّلوة . كعب گفت : آخر سخن انبيا اين باشد ، و بدين مأمورند و بر اين مبعوث شوند .
بالجمله امير المؤمنين مى فرمايد : با من سخن مى كرد ، و آب دهان مباركش با من مى رسيد پس حال او ديگرگون شد ، و زنان از پس پرده بىقرارى مىكردند ، و من رسول خداى را اين چنين نتوانستم ديد . گفتم : اى عباس مرا درياب و به نيروى يكديگر پيغمبر را بخوابانيدم .
گويند : چون ملك الموت به صورت اعرابى رخصت يافت و درآمد گفت : السّلام عليك يا ايّها النّبى خداى ترا سلام مىرساند و فرمان داده كه بىاجازت تو قبض روح تو نكنم . فرمود : مرا با تو حاجتى است كه بباشى تا جبرئيل درآيد . در اين وقت خداى مالك دوزخ را فرمان كرد نيران جهنم را بميران ، و حوريان را حكم فرستاد كه خويشتن را به زينت كنند ، و ملايك را خطاب كرد كه بر صف شوند كه روح پيغمبر مىرسد و جبرئيل را فرمان رفت كه سندسى به حضرت پيغمبر بياورد .
جبرئيل گريان حاضر حضرت شد ، پيغمبر فرمود : اى دوست مرا در چنين وقت تنها گذاشتى . عرض كرد : بشارت باد تو را كه مژده آورده ام . فرمود : چه مژده اى ؟عرض كرد : انّ النّيران قد أخمدت ، و الجنان قد زخرفت ، و الحور العين قد تزيّنت ، و الملائكة قد صفّت لقدوم روحك .
فرمود : اينها نيكوست ليكن سخنى بگوى كه به آن دلخوش شوم .
عرض كرد : بهشت حرام است بر انبيا و امّت ايشان ، پيش از آنكه تو و امّت تو درآئيد .
فرمود : بشارت مرا افزون كن .
عرض كرد : خداى ، با تو آن داده كه هيچ پيغمبر را عطا نفرموده ، همانا حوض
ص: 1743
كوثر و مقام محمود ، و شفاعت قيامت مخصوص تو باشد . چندان از امّت تو را با تو بخشد كه تو راضى باشى .
فرمود : اين زمان چشم من روشن شد .
آنگاه فرمود : اى ملك موت نزديك شو و به كار خود باش .
و نيز آورده اند كه چون جبرئيل بشارت حور و جنّت داد فرمود : مژدهء مرا از اين افزون كن : يا جبرئيل لغمّى و همّى من يقرأ القرآن من بعدى ؟ من يصوم شهر رمضان من بعدى ؟ من الحجّاج لبيت الحرام من بعدى ؟ من لامّتى المصطفاة من بعدى ؟اندوه من از بهر امّت من است كه ايشان را در محشر چه پيش آيد ؟ عرض كرد : ابشرنا يا رسول اللّه فانّ اللّه تعالى يقول قد حرّمت الجنّة على جميع الانبياء و الامم حتّى تدخلوها أنت و أمّتك . پيغمبر فرمود : الان طاب قلبى .
و به روايتى عرض كرد : كه عاصيان امّت تو اگر سالى يا ماهى و اگر نه روزى يا ساعتى قبل از مرگ به توبت و انابت گرايند معفو دارم ، گفت : باشد كه مجال نيابند .عرض كرد : الرّبّ يقرؤك السّلام ان كانت السّنة كثيرة و الشّهر كثيرا و اليوم كثيرا و السّاعة كثيرة فمن عصانى فى جميع عمره و بلغت روحه خلقه و لم يمكنه ان يجرى على لسانه التّوبة فدمعت عيناه و ندّم من فعله ، غفرت له و لا ابالى و ان لم يندم فانّك له شفيعا يوم القيمة . يعنى : هر كه همه عمر گناه كند از امّت تو و مجال توبه نيابد و اشك ندامت بريزد او را بيامرزم و باك ندارم ؛ و اگر پشيمان نشود تو را به شفاعت برانگيزم و او را ببخشم .
و نيز گفته اند كه پيغمبر با جبرئيل فرمود : مرا سه حاجت است .
و نيز گفته اند كه پيغمبر با جبرئيل فرمود : مرا سه حاجت است .
ص: 1744
نخست : آنكه مرا شفيع عاصيان كند در قيامت .
دويم : عذاب امّت مرا به قيامت اندازد .
سه : ديگر آنكه هر هفته دوشنبه و پنج شنبه اعمال امّت مرا بر من عرض دهند تا نيكى ايشان را ثابت بدارم و از بهر گناه ايشان استغفار كنم و نگذارم ثبت شود .
اين هر سه به اجابت مقرون شد . آنگاه گفت : اى محمّد اين دوستى امّت را در دل تو كه نهاده ؟ فرمود : خداوند عزّ و على . عرض كرد كه خداى مىفرمايد : انا ارحم اليهم منك الف مرّة فسلّمهم الىّ . اى محمد من هزار بار بر ايشان رحيم ترم ، ايشان را به من گذار : پس پيغمبر فرمود : الله وخليفته علي أمّته .
گويند سكرات موت بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چنان صعب مى نمود كه گونهء مباركش گاهى سرخ و گاهى زرد مىگشت و زمانى به دست راست ؛ و وقتى به سوى چپ ميل مى فرمود ، و چهرهء مباركش عرق آلود بود ، و قدحى از آب نزد خود نهاده دست در آن مى برد و روى خود را مسح مى فرمود و مكرر مى گفت : اللّهُمَّ أعِنّی عَلی سَکَراتِ المَوتِ و به روايتى مى فرمود : لا إِلهَ إِلاّ اللّه،إِنّ للمَوْتِ سَکَرَاتٍ . (1)
عايشه گويد : هرگز بر كسى كه آسان جان بدهد رشك نبردم ؛ زيرا كه اگر اين بهتر بود ، خداوند از بهر پيغمبر خويش مى داشت .
گويند : رسول خدا فرمود : اى ملك موت جان امّتان مرا نيز به اين سختى قبض خواهى كرد ؟ گفت : سوگند با خداى جان هيچ كس را چنين سهل مقبوض نداشته ام .
فرمود : اى عزرائيل از تو مى خواهم سختى جان دادن امتان مرا بر من نهى ، و با ايشان به رفق و مدارا باشى .
و هم از عايشه روايت كنند كه گفت : هنگام نزع ، سر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در كنار من بود ، ناگاه عبد الرحمن بن ابى بكر از در درآمد و در دست او مسواكى سبز از چوب
ص: 1745
اراك بود ، پيغمبر بر آن نگران شد . فهم كردم كه آن را مىطلبد . عرض كردم كه :مسواك را مىطلبى ؟ به قبول آن اشارتى كرد ، پس بگرفتم و با آب دهان خود نرم ساختم بستد و به تعجيل مسواك زد ، شاد شدم كه در آخر نفس آب دهان من با آب دهان پيغمبر آميخته شد .
همانا رسول خداى را در ميان حيات و ممات بينونتى نيست و تصرّف وجود مباركش در كاينات و احاطت علمش از حقيقت اشياء به سبب ممات نقصان نپذيرد .
بالجمله از حضرت ابى جعفر عليه السّلام حديث كرده اند كه فرمود : قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ لِأَصْحَابِهِ: حَیَوتِی خَیْرٌ لَکُمْ تُحَدِّثُونَ وَ نُحَدِّثُ لَکُمْ و مَمَاتِی خَیْرٌ لَکُمْ تُعْرَضُ عَلَیَّ أَعْمَالُکُمْ فَإِنْ رَأَیْتُ حَسَناً جمیلاحَمِدْتُ اَللَّهَ عَلَی ذَلِکَ وَ إِنْ رَأَیْتُ غَیْرَ ذَلِکَ اِسْتَغْفَرْتُ اَللَّهَ لکم.رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله با اصحاب خطاب فرمود كه : حيات و ممات من نيكو نعمتى است براى شما چه در زندگانى من از معضلات حكم و مجهولات خويش با من سخن كنيد و پاسخ بگيريد و چون از جهان بيرون شوم همه روزه اعمال شما را بر من عرضه دارند اگر نيكو كرده ايد خداى را سپاس بگزارم و اگر عصيان ورزيده ايد براى شما استغفار كنم .
در خبر است كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در حيات خويش ضياعه دختر زبير بن عبد المطّلب را كه دختر عمّ پيغمبر است با مقداد بن اسود عقد بست و فرمود : اين تزويج بدان كردم كه نكاحها پست شود و كس رعايت حسب و نسب نكند ، گرامىترين شما در نزد خدا پرهيزكارترين شما است .
مقرّر است كه چون هنگام رحلت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله نزديك شد ، على عليه السّلام را فرمود كه چون من از جهان بيرون شوم جسد مرا در همين مكان كه خانهء عايشه است به خاك بسپار و قبر مرا چهار انگشت از زمين افراشته بدار ، و آب بر زبر قبر من بريز .
ص: 1746
قال علىّ : بِأَبِی انت وَ أُمِّی فَحُدَّ لِی أَیَّ النَّوَاحِی أَصِیرُکَ فِیهِ، قَالَ :إِنَّکَ مُسَخَّرٌ بِالْمَوْضِعِ وَ تَرَاهُ ،قَالَتْ لَهُ عَائِشَهُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَیْنَ أَسْکُنُ ؟قَالَ : اسْکُنِی أَنْتِ بَیْتاً مِنَ الْبُیُوتِ إِنَّمَا هُوَ بَیْتِی لَیْسَ لَکِ فِیهِ مِنَ الْحَقِّ إِلَّا مَا لِغَیْرِکِ فَقِرِّی فِی بَیْتِکِ وَ لَا تَبَرَّجِی تَبَرُّجَ الْجاهِلِیَّهِ الْأُولی وَ لَا تُقَاتِلِی مَوْلَاکِ وَ وَلِیِّکِ ظَالِمَهً شَاقَّهً وَ إِنَّکِ لتقاتلینه ،فَبَلَغَ ذَلِکَ مِنْ قَوْلِهِ عُمَرَ فَقَالَ: لِابْنَتِهِ حَفْصَهَ مُرِی عَائِشَهَ لَا تُفَاتِحْهُ فِی ذِکْرِ عَلِیٍّ وَ لَا تُرَادَّهُ فَإِنَّهُ قَدْ اسْتُهِیمَ فِیهِ فِی حَیَاتِهِ وَ عِنْدَ مَوْتِهِ إِنَّمَا الْبَیْتُ بَیْتُکِ لَا یُنَازِعُکِ فِیهِ أَحَدٌ فَإِذَا قَضَتِ الْمَرْأَهُ عِدَّتَهَا مِنْ زَوْجِهَا کَانَتْ أَوْلَی بِبَیْتِهَا تَسْلُکُ إِلَی أَیِّ الْمَسَالِکِ شَاءَتْ .
خلاصهء اين سخن به پارسى چنين است كه :
امير المؤمنين از مدفن رسول خداى پرسش كرد ، فرمود : چون تحديد كنى موضع قبر من از تو پوشيده نماند . عايشه عرض كرد يا رسول اللّه من در كدام خانه بخواهم زيست ، فرمود : ترا از ديگر زنان حقى بر زيادت نيست در يكى از خانه ها ساكن باش و به عادت جاهليّت از خانه بيرون مشو و با على عليه السّلام كه آقا و مولاى تو است از در منازعت و مناجزت مباش و بى گمان طريق ظلم و طغيان سپرى و با او به مقاتلت و محاربت درآويزى . چون اين سخنان گوشزد عمر بن الخطّاب شد دختر خود حفصه را فرمود كه : با عايشه بگوى چندين در كار على سخن مكن مگر ندانسته اى كه پيغمبر در مدّت زندگانى و آنگاه كه زمان خويش به پاى برد شيفته محبت على است ، خاموش باش كه خانه خانهء تو است و از پس پيغمبر هيچ كس را نيروى آن نماند كه با تو سلسله منازعت بجنباند و چون زنان را مدت عده به پاى شود مختار نفس خويش باشند و به هر جا خواهند روند .
على عليه السّلام فرمايد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود :
چون من از جهان بيرون شوم از چاه غرس شش (6) مشگ آب برگير و مرا غسل بده و كفن و حنوط كن آنگاه گريبان كفن مرا بگير و بنشان و بپرس از آنچه خواهى . پس من بر حسب فرمان چنان كردم و
ص: 1747
در اين موضع هزار باب از علم مرا
تعليم نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مىشود .
على عليه السّلام مىفرمايد :
چون روح رسول خداى را قبض كردند سر مباركش بر سينهء من بود و جان او در ميان كف من جارى شد و آن را بر روى خود كشيدم و متوجه غسل شدم و ملائكه ياوران من بودند و آن خانه و اطراف از بانگ فريشتگان آكنده بود ، گروهى بالا مىرفتند و گروهى به زير مى آمدند و بانگ ايشان را مى شنيدم كه بر آن حضرت صلوات مى فرستادند تا آنگاه كه جسد مطهرش را در ضريح پنهان كردم ، پس كيست از من سزاوارتر به آن حضرت در حيات او و بعد از وفات او ؟
بالجمله رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر از آن پيش كه آفتاب به مغرب درشود سفر آن جهانى كرد ، و روز وفات پيغمبر را كه دوشنبه بود كس خلاف نكرده است لكن علماى عامه گروهى دوشنبه اول ربيع الاول ، و بعضى دويم ، و برخى هشتم ، و جماعتى دوازدهم ربيع الاول دانسته اند و اين صعب باشد كه دوازدهم روز وفات پيغمبر باشد چه محدّثين و مفسّرين در آن سال جمعه را روز عرفه دانند پس غرّه پنجشنبه بود و دوشنبه دوازدهم شود ، در اين صورت تواند بود كه اهل مكه و مدينه را در رؤيت هلال كار بر دو گونه رفته به سبب ابر يا مانعى ديگر غرّهء ماه نزد مكيان پنجشنبه و نزديك مردم مدينه جمعه بود . چون پنجشنبه غرّه باشد دوشنبه دوازدهم خواهد بود .
و مدت زندگانى آن حضرت شصت و دو سال (62) سال و يازده (11) ماه و يازده (11) روز بود .
ص: 1748
اما حنوط پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از كافور بهشت بود ، چه جبرئيل عليه السّلام از بهشت چهل (40) درهم حنوط آورد و رسول خداى آن را به سه بهرهء متساوى ساخت ، يكى را خود برداشت ، دويم را به على سپرد ، و سه ديگر خاص فاطمه گشت .
گويند : چون رسول خداى درگذشت ، ملائكه آن حضرت را بپوشيدند ، و ملك الموت در نزد جبرئيل حضرتش را قبض روح نمود و به اعلى علّيين شتافت و همىگفت وا محمّداه وا رسول ربّ العالمين چنان كه على فرمايد : از جانب آسمان بانگ وا محمّداه همى شنيدم و فاطمهء زهره افغان برداشت كه : یَا أَبَتَاهْ أَجَابَ رَبّاً دَعَاهُ، یَا أَبَتَاهْ، مَنْ جَنَّهُ الْخُلْدِ مَثْوَاهُ ، یَا أَبَتَاهْ عِنْدَ ذِی اَلْعَرْشِ مَأْوَاهُ ، یَا أَبَتَاهْ کَانَ جَبْرَئِیلُ یَغْشَاهُ ، یَا أَبَتَاهْ لَسْتُ بَعْدَ الْیَوْمِ أَرَاهُ . و بعد از پيغمبر هرگز فاطمه را كس خندان نديد .
بالجمله مردان اهل بيت به خانه درآمدند و پرده اى در ميان زنان و مردان فرو آويختند و از كنار خانه بانگى شنيدند و هيچ گوينده نديدند . السَّلَامُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ ، کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ .بدانيد كه هر مصيبتى را نزد خدا تسليتى ، و هر فوت شده اى را خلفى هست ، به خدا بازگرديد و جزع مكنيد كه در حقيقت مصيبت زده آن است كه از صواب محروم باشد و السّلام عليكم و رحمة اللّه على عليه السّلام فرمود : اين خضر است كه ما را تعزيت كند .
گويند : اصحاب رسول خداى در مسجد انجمن بودند ناگاه بانگ بى قرارى اهل بيت بشنيدند و صورت حال بدانستند ، و دهشت زده و بى خويشتن شدند ، عثمان بن عفان را زبان از كار شد و عبد اللّه بن انيس و گروهى بيمار شدند ، و عمر بن الخطاب فرياد برداشت كه : سوگند با خداى پيغمبر نمرده است او را مانند موسى صعقه اى افتاده است و شمشير خويش بكشيد ، و بر در مسجد بايستاد و گفت : هر كه بگويد پيغمبر مرده است ميان او را بدونيم بزنم . و جماعتى از منافقين گفتند : اگر محمّد پيغمبر است مرگ او را درنيابد ، و گروهى از سخنان عمر در مرگ پيغمبر به شك شدند .
در اين وقت اسماء بنت عميس دست به شانه رسول خداى برد و مهر نبوت را
ص: 1749
نيافت گفت : همانا پيغمبر از اين جهان بيرون شد و جمعى از سخن او مرگ پيغمبر را باور داشتند .
اين هنگام ابو بكر در محلهء سنح (1) در خانهء خود بود ، غلام خويش را كه از براى فحص حال فرستاده بود ، بازشد و گفت شنيدم كه مى گويند : مات محمّد . پس ابو بكر برنشست و شتابزده برسيد و همى گفت وا محمّداه وا انقطاع ظهراه . و همى گريست تا به مسجد درآمد ، و از آنجا به خانهء عايشه رفت و جاى رسول خداى را پرسش نمود و ردا از روى مباركش به يك سوى كشيد ، و پيشانى مباركش ببوسيد و گفت : وا نبياه پس سر برداشت و بگريست ديگر باره تقبيل كرد و گفت : وا صفيّاه و كرّت سيم ببوسيد گفت : وا خليلاه و آنگاه گفت :
خداى دو موت بر تو درنياورد آن موت كه بهر تو بود بيافتى ، و به موت تو قطع شد آنچه بر هيچ پيغمبرى منقطع نگشت و تو بزرگترى از آنكه ترا وصف كنند ، و جليل ترى از آنكه بر تو بگريند اگر به دست ما بود نفس خود را فداى تو مىكرديم ، و اگر نه اين بود كه گريه را بر ميّت نهى فرموده بودى ، چندان مى گريستيم كه چشمه ها از چشم روان كنيم . بار خدايا او را از ما سلام برسان ، و يا محمّد ما را نزد پروردگار خود ياد كن .
اين بگفت و از خانه بيرون شد ، و عمر را نگريست كه در ميان مردم همى گويد :پيغمبر نمرده است . ابو بكر سه كرّت او را گفت : از پاى بنشين . عمر اجابت نكرد ، ابو بكر او را خطاب كرد كه : ايّها الرّجل رسول خدا وفات يافت ، نشنيده اى كه خداوند مىفرمايد : إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ (2) وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ . (3)
آنگاه بر منبر رسول خداى برآمد و مردمان عمر را گذاشته گرد او انجمن شدند .
پس از فراز منبر فرياد برداشت : مَنْ کَانَ یَعْبُدُ مُحَمَّداً فَإِنَّ مُحَمَّداً قَدْ مَاتَ، وَ مَنْ کَانَ .
ص: 1750
يعبد اللّه فانّ اللّه حىّ لا يموت وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً . (1)
گفت : اى مردم آن كس كه محمّد را عبادت مى كند بداند كه محمّد وفات يافت و آن كس كه خداى را عبادت مى كند بداند كه خداوند هرگز نميرد ، همانا محمّد پيغمبر خداى بود و بسا پيغمبران كه از پيش وى به درود جهان كردند . و چون او از جهان بيرون شود همچنان او را به پيغمبرى باور داريد ، و خداى را عبادت كنيد و اگر سر به عصيان و طغيان برآريد ، خداوند را زيانى نباشد . و ديگرباره آيه : إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ را قرائت كرد .
عمر گويد : از اين كلمات پاى من بلغزيد ، و از پاى درافتادم و گمان بردم كه هرگز اين آيت را نشنيده ام . و مردم اين آيت را از ابو بكر فراگرفتند و همى قرائت كردند ، و دانستند كه پيغمبر جهان را به درود كرده و إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ گفتند . آنگاه ابو بكر اهل بيت را تسليت داد و گفت : غسل و تكفين با شما تعلّق دارد ، و خود به اتّفاق عمر بن الخطاب راه سقيفهء بنى ساعده را پيش داشت ، تا كار خلافت را بر خويشتن راست كند - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهيم نگاشت - .
مع القصه چون اهل بيت اعداد غسل همى خواستند كرد ، از بيرون سراى بانگى برسيد كه : حاجت به غسل نيست چه او طاهر و مطهر است و گوينده آشكار نبود . از پس او ندائى ديگر برسيد كه : بشوئيد آن حضرت را كه گويندهء نخستين شيطان بود ، اينك من خضرم . پس كلّه اى (2) از برد يمانى فروگذاشتند و على عليه السّلام و عباس و فضل و قثم و اسامة بن زيد و ديگر آزاد كردهء پيغمبر ، صالح بن حبشى كه ملقّب به شقران بود رسول خداى را به پرده درآوردند ، و سخن درافتاد كه جسد مباركش را در جامه
ص: 1751
غسل دهند ، يا عريان سازند ؟ در اين وقت ايشان را نعاسى بگرفت و ندائى از كنار خانه برخاست كه پيغمبر را برهنه مسازيد ، و در ميان پيراهن بشوئيد .
عباس فرمود تا در سراى ببستند ، جماعت انصار از بيرون در فرياد برداشتند : كه يا اهل البيت ! صدق و عقيدت ما روشن است يك تن از ما را راه دهيد تا از اين دولت بيگانه نمانيم ، و اوس بن خولى انصارى خزرجى ندا كرد كه : يا على تو را با خداى سوگند مى دهم كه مرا اجازت فرماى تا درآيم . پس او را درآوردند و در كار غسل تقديم خدمتى نداشت جز اينكه به روايتى از چاه سعد بن خيثمه آب همى آورد .پس آن حضرت را چنان كه سر به سوى مشرق و پاى به طرف مغرب داشت بخفتند ، و على عليه السّلام به كار غسل پرداخت و دست را با خرقه محفوف داشته ، در اندرون پيراهن برده ، و فضل پيراهن از بدن دور همى داشت تا على به سهولت دست برد ، و شستن فرمايد ، و اسامة بن زيد و شقران آب بريختند ، و عباس و قثم در جنبش دادن آن حضرت از پهلو به پهلو مدد همى كردند .
در اين وقت ندائى برسيد كه : با رسول خدا مدارا كنيد كه از غيب با شما اعانت مىشود ؛ و چنان مى نمود كه خود از اين دست به آن دست مى شود چه فرشتگان ياورى مى كردند .
قال أمير المؤمنين : لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ ، وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَی صَدْرِی وَ قَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِی کَفِّی ، فَأَمْرَرْتُهَا عَلَی وَجْهِی وَ لَقَدْ وُلِّیتُ غُسْلَهُ،و الملائكة أعواني،فضجّت الدار و الأفنية ، مَلَأٌ یَهبِطُ ، ومَلَأٌ یَعرُجُ ، وما فارَقَت سَمعی هَینَمَهٌ یُصَلّونَ عَلَیهِ حَتّی وارَیناهُ فی ضَریحِهِ فمن ذا أحقّ به حيّا و ميّتا ؟ مى فرمايد : رسول خداى هنگام رحلت سر بر سينه من داشت ، و جان او بر دست من سيلان يافت و من روى خود را بدان مسح كردم و به كار غسل او پرداختم و فريشتگان ياورى كردند ، و گروه گروه به فراز شدند ، و به فرود آمدند و بر پيغمبر درود فرستادند . بانگ ايشان از گوش من قطع نشد ، تا آنگاه كه حضرتش را به خاك سپردم ، پس كيست كه در حيّت و ممات با رسول خداى از من سزاوارتر باشد ؟
و همچنان با جسد رسول خداى هنگام غسل خطاب كرده گفت : بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِکَ مَا لَمْ یَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَیْرِکَ مِنَ النُّبُوَّهِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ ،خَصَّصْتَ حَتَّی صِرْتَ مُسَلِّیاً عَمَّنْ سِوَاکَ ،وَ عَمَّمْتَ حَتَّی صَارَ النَّاسُ فِیکَ سَوَاءً . و
ص: 1752
لَوْ لَا أَنَّکَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ ،وَ نَهَیْتَ عَنِ الْجَزَعِ ،لَأَنْفَدْنَا عَلَیْکَ مَاءَ الشُّئُونِ ،وَ لَکَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلًا، وَ الْکَمَدُ مُحَالِفاً ،وَ قَلَّا لَکَ وَ لَکِنَّهُ مَا لَا یُمْلَکُ رَدُّهُ وَ لَا یُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ. بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی اذْکُرْنَا عِنْدَ رَبِّکَ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِکَ . خلاصهء معنى آن است كه مى فرمايد : به موت تو كه خاتم انبيائى قطع وحى آسمانى شد ، و پس از مرگ ديگر انبيا اميد نزول وحى ؛ و ظهور پيغمبرى مىرفت و مصيبت تو از ديگر مصائب ممتاز است چه هر مصيبتى را با مصيبت تو تسليت توان گفت و اگر از جزع نهى نفرمودى ، آب ديدگان را به تمامت فرو مى ريختم و اين حزن و الم كه ملازم قلب است در مصيبت تو قليل است ، پدر و مادرم فداى تو باد ، مرا از خاطر فرونگذار ، و در نزد پروردگار خود ياد مى كن .
بالجمله هيچ وسخى در بدن مباركش پديد نشد و على هم ى فرمود : فداك ابى و امّى ما اطيبك حيّا و ميّتا چه خوشبوئى در حيات و ممات . و سه نوبت با آب ورق كنار و آب خالص پيغمبر را بشستند . به روايتى نخست : به آب قراح ، و دويم : به آب كنار (1) ، و سه ديگر : به آب كافور بشستند و آبى كه در گوشهء چشم و كوناف (2) فراهم شده بود على بنوشيد و بر علوم لدنى بيفزود . آنگاه پيغمبر را در سه جامهء سفيد سحولى (3) كه هيچ يك قميص و عمامه نبود كفن كردند .
و به روايتى دو جامهء سفيد و يك برد يمانى بود و مشگ و حنوط بر كفن و سجده گاه آن حضرت برافشاندند ، و به عود نيز بويا ساختند ، و جسد مباركش را بر سرير بخوابانيدند ، و آن سرير خاص امّ سلمه يا امّ حبيبه بود و آن را موالى معاويه به چهار هزار (4000) درهم خريدند ، و در مدينه همى بداشتند .
بالجمله چون پيغمبر را بر سرير بخفتند از خانه به درشدند ، تا فريشتگان نماز
ص: 1753
بگزارند . على عليه السّلام فرمايد : پيغمبر روز دوشنبه از جهان به درشد ؛ روز ديگر هاتفى از آسمان ندا درداد كه اى گروه مسلمين بر پيغمبر خود نماز بگزاريد ، پس فوج فوج درآمدند ، و نماز بگزاشتند . على فرمود كه : هيچ كس امامت نكند كه او حيّا و ميّتا امام شماست و اين خاص پيغمبر بود و به روايتى سبب تأخير دفن آن حضرت هم اين بود كه يك يك هر قبيله نماز مى گزاشتند .
لاجرم روز دوشنبه از جهان برفت و آخر شب چهار شنبه مدفون گشت ، و در اين مدّت خاصّه روز سه شنبه ده (10) تن ده (10) تن درمى آمدند ، و بر رسول خداى نماز مى گزاشتند ، و على عليه السّلام در ميان ايشان اين آيت تلاوت مى كرد . إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً . (1) و مردم اين آيت را قرائت مى كردند و صلوات مى فرستادند . و بيرون مى شدند .
بالجمله على عليه السّلام به يك سوى جنازه بايستاد ، و فرمود : اى پيغمبر گرامى رحمت خداى بر تو باد ، الها گواهى مى دهيم كه او ابلاغ كرد آنچه بر او آمده بود . و شرط نصيحت با امّت به پاى برد . و در راه خدا جهاد كرد تا دين خداى را نامور ساخت ، ما را پيرو آن فرماى كه بر او فرود شد . و در قيامت ميان ما جدائى ميفكن . و مردمان (آمين) گفتند .
در اين وقت على عليه السّلام بريده را به نزد ابو بكر و عمر فرستاد تا حاضر شوند ، و بر رسول خداى نماز گزارند ، چون هنوز كار خلافت بر ايشان استوار نبود ، اجابت نكردند و ببودند چندان كه پيغمبر را با خاك سپردند . بالجمله صحابه سخن در افكندند كه رسول خداى را در كجا دفن كنند ، على عليه السّلام فرمود :
بالجمله صحابه سخن درافكندند كه رسول خداى را در كجا دفن كنند ، على عليه السّلام فرمود : هيچ زمين نزد خدا گرامى تر از آن نيست كه پيغمبر خود را مقبوض داشته ، پس پيغمبر را بدان موضع حمل دادند . و در مدينه دو گونه حفار بود يك تن ابو عبيدة بن الجرّاح . و او از بهر مهاجرين گور شامى مى كرد و آن شق ارض بود . و ديگر ابو طلحه انصارى از بهر انصار حفر قبر مى كرد ، و لحد مى پرداخت . عباس كس به طلب هر دو تن فرستاد و گفت : الها هر كدام لايقتر است از بهر پيغمبر خود حاضر .
ص: 1754
كن . چون ابو عبيده حاضر سقيفه بود و نتوانست حاضر شد ، ابو طلحه برسيد و حفر قبر كرد ، و لحد بپرداخت .
نيم شب چهار شنبه پيغمبر را در كنار قبر نهادند و از طرف پاى قبر درآوردند . به روايتى چون على عليه السّلام جسد مطهّر را در لحد جاى داد گفت : اَللّهُمَّ هَذَا اَوَّلُ الْعَدَدِ، وَ صَاحِبُ الاَبَدِ، نُورُکَ الَّذِی قَهَرْتَ بِهِ غَوَاسِقَ الظُّلَمِ،وَ بَوَاسِقَ الْعَدَمِ وَ جَعَلْتَهُ بِکَ وَ مِنْکَ وَ اِلَیْکَ وَ عَلَیْکَ دالاًّ دَلِیلاً. رُوحُهُ نُسْخَهُ الاَحَدِیَّهِ فِی اللاّهُوتِ،وَ جَسَدُهُ صُورَهُ مَعانِی الْمُلکِ وَالْمَلَکُوتِ ، وَ قَلْبُهُ خَزانَهُ الْحَیِّ الَّذِی لایَمُوتُ ، طاوُسُ الْکِبْرِیا وَ حَمامُ الْجَبَروُتِ .
حديث كرده اند كه على و عباس و عقيل و اسامه و فضل و قثم و شقران و اوس و به روايتى عبد الرّحمن بن عوف در قبر درآمدند قطيفهء حمراء كه در فتح مكّه مأخوذ پيغمبر گشت و آن را گاه فراش مى فرمود و گاه زيرپوش مى ساخت و وقتى بر دوش مى كشيد به دست شقران فراش سعه قبر گشت . چه به روايتى وصيّت پيغمبر بود كه فرمود آن قطيفه را فراش قبر كنند ؛ زيرا كه خداوند زمين را بر جسد انبياء مسلط نكند . بعضى از علما گويند : اين صفت خاص پيغمبر بود .
بالجمله لحد را با نه (9) خشت بپوشانيدند و در خشت آخر قطيفه را برآوردند و آخر كس على عليه السّلام بود كه از قبر برآمد اگر چه استوار ندارم ، به روايتى قثم بن عباس آخر كس بود و از او حديث كنند كه ديدم پيغمبر لبهاى مبارك را جنبش مىداد گوش فراداشتم مى فرمود : ربّ امّتى ربّ امّتى ؛ و جماعتى نيز ناسنجيده گويند مغيرة بن شعبه انگشترى خويش عمدا در قبر انداخت و به اين دست آويز به قبر دررفت و قدم آن حضرت را مس نمود و بيرون شد و گفت : عهد من با رسول خداى از همه نزديكتر است . و اين حديث را محققان استوار ندارند و گويند : على را از درآمدن به قبر دفع داد و خود انگشترى او را برآورد . و هم گفته اند : چون اين قصه را از مغيره به على آوردند فرمود : او را مانند اين امر قدرت نبود .
بالجمله مدينه را ظلمت فروداشت تا آنگاه كه از كار دفن بپرداختند از پس آن بر فراز خشت ها خاك بريختند و قبر را مسطح يا مربع و به روايتى مسنّم برآوردند و به اندازهء شبرى ارتفاع دادند و آب بر فراز بپاشيدند و اين هنگام على روى به جانب قبر فرا داشت و فرمود : إِنَّ الصَّبْرَ لَجَمِیلٌ إِلَّا عَنْکَ ،وَ إِنَّ الْجَزَعَ لَقَبِیحٌ إِلَّا عَلَیْکَ ، و إِنَّ
ص: 1755
الْمُصَابَ بِکَ لَجَلِیلٌ وَ إِنَّهُ قَبْلَکَ وَ بَعْدَکَ لَجَلَلٌ .
حديث كرده اند كه : هنگامى كه على مسحاتى در دست داشت و قبر رسول خداى را مستوى مى فرمود ، مردى درآمد و گفت : كار خلافت بر ابو بكر استقرار يافت و مردم را با او بيعت كردند و انصار به وخامت اختلاف كلمه دستخوش خذلان گشتند و جماعت طلقا از بيم آنكه امر خلافت بر شما تقرير يابد ابو بكر را به خلافت سلام دادند . على عليه السّلام طرف مسحاة را بر ارض استوار داشت و دست بر فراز مسحاة گذاشت و فرمود : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ الم أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبینَ ، أَمْ حَسِبَ الَّذینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ أَنْ یَسْبِقُونا ساءَ ما یَحْکُمُون .
مع القصه چون از تسويه قبر بپرداختند مردمان همگروه از كنار قبر به در خانهء فاطمه عليه السّلام آمدند و تسليت و تعزيت بگفتند . فاطمه فرمود : رسول خداى را به خاك سپرديد ؟ عرض كردند : چنين كرديم . فرمود شما را چگونه دل داد كه بر زبر آن جسد پاك خاك بريختند نه او نبىّ الرّحمة و مصداق لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ بود . گفتند :يا ابنة رسول اللّه ما نيز مصيبت زده و غمناكيم لكن از حكم خداى گريز نيست . پس فاطمه سخت بگريست و به زيارت قبر پدر شتافت و مشتى از خاك مرقد برگرفت و بر ديدگان گذاشت و بسيار ناليد و بزاريد و اين بيت قرائت كرد .
ما ذا عَلَی مَنْ شَمَّ تُربَه أَحْمَدَا * أَنْ لا یَشُمَّ مَدْیَ الزَّمانِ غَوالیا (1)
صُبَّتْ عَلَیَّ مَصائِبُ لَوْ أنَّها * صُبَّتْ عَلَی اْلأیَّامِ صِرْنَ لَیالِیا
بعضى سخن بر اين دارند كه گوينده اين شعر امير المؤمنين است و فاطمه در زيارت قبر پدر قرائت فرمود ؛ و اين دو بيت منسوب به فاطمه است :
نَفْسِی عَلَی زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَهٌ * یَا لَیْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَاتِ
لا خَیْرَ بَعْدَکَ فِی الْحَیَاهِ وَ إِنَّمَا * أَبْکِی مَخَافَهَ أَنْ تَطُولَ حَیَاتِی .
ص: 1756
از ابى جعفر عليه السّلام حديث كرده اند كه بعد از وفات رسول خداى اهل بيت به ناخوشتر وجهى شب به روز آوردند و چنان مى پنداشتند كه ديگر آسمان بر ايشان سايه نيفكند و زمين حمل ايشان نكند ، ناگاه گوينده اى بر ايشان درآمد كه او را ديدار نمى نمودند و سخن او را اصغا مى فرمودند . فقال : السَّلَامُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ إِنَّ فِی اللَّهِ عَزَاءً مِنْ کُلِّ مُصِیبَهٍ، وَ نَجَاهً مِنْ کُلِّ هَلَکَهٍ وَ دَرَکاً لِمَا فَاتَ کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّهَ فَقَدْ فازَ وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ ،إِنَّ اللَّهَ اخْتَارَکُمْ وَ فَضَّلَکُمْ وَ طَهَّرَکُمْ وَ جَعَلَکُمْ أَهْلَ بَیْتِ نَبِیِّهِ وَ اسْتَوْدَعَکُمْ عِلْمَهُ وَ أَوْرَثَکُمْ کِتَابَهُ ، وَ جَعَلَکُمْ تَابُوتَ عِلْمِهِ وَ عَصَا عِزِّهِ وَ ضَرَبَ لَکُمْ مَثَلًا مِنْ نُورِهِ ، وَ عَصَمَکُمْ مِنَ الزَّلَلِ وَ آمَنَکُمْ مِنَ الْفِتَنِ ، فَتَعَزَّوْا بِعَزَاءِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ لَمْ یَنْزِعْ مِنْکُمْ رَحْمَتَهُ وَ لَنْ یُزِیلَ عَنْکُمْ نِعْمَتَهُ فَأَنْتُمْ أَهْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ الَّذِینَ بِهِمْ تَمَّتِ النِّعْمَهُ وَ اجْتَمَعَتِ الْفُرْقَهُ وَ ائْتَلَفَتِ الْکَلِمَهُ وَ أَنْتُمْ أَوْلِیَاؤُهُ فَمَنْ تَوَلَّاکُمْ فَازَ وَ مَنْ ظَلَمَ حَقَّکُمْ زَهَقَ مَوَدَّتُکُمْ مِنَ اللَّهِ وَاجِبَهٌ فِی کِتَابِهِ عَلَی عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِینَ فِی الْأَرْضِ فَمَنْ أَدَّی أَمَانَتَهُ آتَاهُ اللَّهُ صِدْقَهُ فَأَنْتُمُ الْأَمَانَهُ الْمُسْتَوْدَعَهُ وَ لَکُمُ الْمَوَدَّهُ الْوَاجِبَهُ وَ الطَّاعَهُ الْمَفْرُوضَهُ ، وَ قَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ قَدْ أَکْمَلَ لَکُمُ الدِّینَ وَ بَیَّنَ لَکُمْ سَبِیلَ الْمَخْرَجِ فَلَمْ یَتْرُکْ لِجَاهِلٍ حُجَّهً فَمَنْ جَهِلَ أَوْ تَجَاهَلَ أَوْ أَنْکَرَ أَوْ نَسِیَ أَوْ تَنَاسَی فَعَلَی اللَّهِ حِسَابُهُ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ حَوَائِجِکُمْ وَ أَسْتَوْدِعُکُمُ اللَّهَ وَ السَّلَامُ عَلَیْکُمْ .
ابو جعفر عليه السّلام فرمود كه : خداوند اهل بيت را بدين كلمات سلام فرستاد و تعزيت و تسليت گفت و بازنمود كه شما برگزيدگان خدا و گنجينهء علم خدا و مستودع كتاب خدائيد . و در اين جهان وديعت خداونديد و به وجود شما دين خداوند كمال يافت هر كه تولاى شما جست رستگار شد و هر كه در حق شما ظلم كرد از پاى درآمد .
ص: 1757
و از پس آن جبرئيل عليه السّلام اهل بيت را تعزيت گفت چنان كه ابى عبد اللّه فرمايد :چون رسول خداى مقبوض گشت و بر سرير بخفت ، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام در پيرامون پيغمبر پرّه زده بودند در اين وقت جبرئيل بيامد و گفت : السَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أهْلَ بَيْتِ الرَّحْمَةِ ، کلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَهُ الْمَوْتِ إنَّ فِی اللهِ عَزاءً مِن کلِّ مُصیبَهٍ، ودَرَکا مِن کلِّ ما فاتَ، و خلفا من كلّ هالك ، فَبِاللّه فَثِقوا، وإیاهُ فَارجوا، إِنَّ المُصابَ مَن حُرِمَ الثَّوابَ، هذا آخر هبوطى من الدّنيا .
جبرئيل بدين كلمات تعزيت گفت و بازنمود كه : در اين جهان نزول نخواهم كرد معلوم باد كه نزول جبرئيل بعد از رسول خداى به شرط وحى روا نيست و اگر نه حضور جبرئيل در حضرت ائمه معصومين بعيد نباشد چنان كه در جاى خود مذكور خواهد شد .
بالجمله على عليه السّلام خطاب با رسول خداى كرد و همىگفت : يا رسول اللّه انّ الجزع لقبيح الّا عليك و انّ الصّبر لجميل الّا عنك . و اين بيت ها بگفت :
يعزّوننى قوم براء من الصّبر * و فى الصّبر أشياء أمرّ من الصّبر
يعزّى المعزّى ثمّ يمشى لشأنه * و يبقى المعزّى فى أحرّ من الجمر (1)
و نيز على عليه السّلام فرمايد :
أمن بعد تكفين النّبىّ و دفنه * بأثوابه آسى على هالك ثوى
رزئنا رسول اللّه فينا فلن نرى * بذاك عديلا ما حيينا من الرّدى
و كان لنا كالحصن من دون أهله * له معقل حرز حريز م العدى
و كنّا بمراه نرى النّور و الهدى * صباح مساء راح فينا أو اغتدى
لقد غشيتنا ظلمة بعد موته * نهارا فقد زادت على ظلمة الدّجى
ص: 1758
فيا خير من ضمّ الجوانح و الحشا * و يا خير ميت ضمّه التّرب و الثّرى
كأنّ أمور النّاس بعدك ضمّنت * سفينة موج حين فى البحر قد سما
و ضاق فضاء الارض عنهم برحبه * لفقد رسول اللّه اذ قيل قد مضى
فقد نزلت بالمسلمين مصيبة * كصدع الصّفا لا شعب للصّدع فى الصّفا
فلن يستقلّ النّاس تلك مصيبة * و لن يجبروا العظم الّذى منهم و هى
و فى كلّ وقت للصّلاة يهيجه * بلال و يدعو باسمه كلّما دعا
و يطلب أقوام مواريث هالك * و فينا مواريث النّبوّة و الهدى (1)
و هم امير المؤمنين مى فرمايد :
ما قاض دمعى عند نائبة * الّا جعلتك للبكا سببا
و اذا ذكرتك سامحتك به * منّى الجفون ففاض و انسكبا
انّى أجلّ ثرى حللت به * أن عن أرى بسواه مكتئبا (2) .
ص: 1759
و هم على عليه السّلام فرمايد :
ألا طرق النّاعى بليل فراعنى * و أرقّنى لمّا استهلّ مناديا
فقلت له لمّا رأيت الّذى أتى * أغير رسول اللّه أصبحت ناعيا
فحقّق ما أشفقت منه و لم يئل * و كان خليلى عدّتى و جماليا
فو اللّه ما أنساك أحمد ما مشت * بى العيس يوما ما و جاوزت واديا
و كنت متى أهبط من الارض تلعة * أرى أثرا قبلى حديثا و عافيا
جوادا تشظّى الخيل منه كأنّما * يرون به ليثا عليهنّ ضاريا (1)
و هم أمير المؤمنين فرمايد :
كنت السّواد لناظرى * فبكى عليك النّاظر
من شاء بعدك فليمت * فعليك كنت أحاذر (2)
و اين بيتها را فاطمه عليها السّلام در مرثيه پدر فرمايد :
اذا اشتدّ شوقى زرت قبرك باكيا * أنوح و أشكو لا أراك مجاوبى
فيا ساكن الصّحراء علّمتنى البكا * و ذكرك أنسانى جميع المصائب
فان كنت عنّى فى التّراب مغيّبا * فما كنت عن قلب الحزين بغائب
و اين مرثيه را صفيه دختر عبد المطّلب انشاد فرمود :
الا يا رسول اللّه كنت رجائنا * و كنت بنا برّا و لم تك جافيا
و كنت رحيما هاديا و معلّما * ليبك عليك اليوم من كان باكيا
لعمرك ما ابكى النّبىّ لفقده * و لكن لما اخشى من الهرج آتيا
كانّ على قلبى لذكرى محمّد * و ما خفت من بعد النّبىّ المكاويا .
ص: 1760
أفاطم صلّى اللّه ربّ محمّد * على جدث امسى به الطّهر ثاويا
فدى لرسول اللّه امّى و خالتى * و عمّى و آبائي و نفسى و ماليا
صدقت و بلّغت الرّسالة صادقا * و مت صليب العود ابلج صافيا
فلو انّ ربّ النّاس ابقى نبيّنا * سعدنا و لكن امره كان قاضيا
عليك من اللّه الصّلاة تحيّة * و ادخلت جنّات المعدّة راضيا
ارى حسنا هيّمته و تركته * يبكى و يدعو جدّه اليوم نائيا
و عايشه بدين كلمات بر رسول خداى همى ندبه كرد : يا من لم يشبع من خبز الشّعير يا من اختار الحصير على السّرير يا من لم ينم اللّيل كلّه من خوف السّعير .
حديث كرده اند كه بعد از وفات رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله هر روز جبرئيل به حضرت فاطمه مىآمد و او را تسليت مى گفت و تسكين مى داد و از قرب و منزلت پيغمبر سخن به شرح مى كرد . فاطمه ، على را آگهى داد و آن حضرت همه روز كلمات جبرئيل را مى نگاشت تا كتابى شد مشتمل بر جميع اخبار روزگار تا روز رستخيز و اين كتاب به (مصحف فاطمه) نام يافت و اينك در حضرت قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله محفوظ و مضبوط است .
چون در سقيفه بنى ساعده كار خلافت بر ابو بكر راست بايستاد مردم با او بيعت كردند و پيمان اطاعت دادند ، ابو سفيان شتابزده به در سراى امير المؤمنين على آمد و بانگ برداشت و اين شعرها انشاد كرد :
بنى هاشم لا يطمع النّاس فيكم * و لا سيّما تيم بن مرّة (1) أو عدى (2)
فما الامر الّا فيكم و اليكم * و ليس لها الّا أبو حسن علىّ
أبا حسن فاشدد بها كفّ حازم * فانّك بالامر الّذى تبتغى تلى
آنگاه به قوت تمام فرياد برداشت و گفت : یا بَنی هاشِمٍ ! یا بَنی عَبدِ مَنافٍ ! أرَضیتُم أن یَلِیَ عَلَیکُم أبو فَصیلٍ الرَّذْلِ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ شِئْتُمْ لَأَمْلَأَنَّهَا عَلَیْهِ خَیْلًا وَ رَجِلًا . گفت :
اى فرزندان هاشم و آل عبد مناف آيا رضا مى دهيد كه ابو بكر رذل والى و امير شما باشد اگر اجازت فرمائيد براى دفع دشمنان شما روى زمين را از سوار و پياده آكنده سازم . .
ص: 1761
على عليه السّلام بانگ بر او زد و فرمود : ارْجِعْ یَا أَبَا سُفْیَانَ فَوَ اللَّهِ مَا تُرِیدُ اللَّهَ بِمَا تَقُولُ وَ مَا زِلْتَ تَکِیدُ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ وَ نَحْنُ مَشَاغِیلُ بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ عَلَی کُلِّ امْرِئٍ مَا اکْتَسَبَ وَ هُوَ وَلِیُّ مَا احْتَقَبَ. گفت : اى ابو سفيان بازشو ، سوگند با خداى كه از اين سخنان رضاى الهى نمى خواهى و طريق حق نمى جوئى ؛ بلكه چندان كه زنده مانى و توانى در كيد اسلام و كين مسلمين جنبش كنى ، همانا ما مشغول كفن و دفن رسول خدائيم و مردمان گرفتار كردار خويشند و هر كس بدانچه كار كند كيفر برد .
چون ابو سفيان دانست كه على عليه السّلام را به سخنان فتنه انگيز مغرور نساخت مراجعت كرده به مسجد رسول خداى درآمد و در آنجا گروهى از بنى اميّه را انجمن يافت ايشان را نيز در انديشهء فتنه چندان كه توانست تحريض داد و كس گفتار او را وقعى ننهاد .
وَ کَانَتْ فِتْنَهٌ عَمَّتْ وَ بَلِیَّهٌ شَمِلَتْ وَ أَسْبَابُ سُوْءٍ اتَّفَقَتْ تَمَکَّنَ بِهَا الشَّیْطَانُ وَ تَعَاوَنَ فِیهَا أَهْلُ الْإِفْکِ وَ الْعُدْوَانِ فَتَخَاذَلَ فِی إِنْکَارِهَا أَهْلُ الْإِیمَانِ وَ کَانَ ذَلِکَ تَأْوِیلَ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اتَّقُوا فِتْنَهً لا تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خَاصَّهً .
علماى اماميه از ابى عبد اللّه عليه السّلام حديث كرده اند : كه چون ابو بكر بر آرزوى خود دست يافت و امر خلافت را خاص خويش شمرد ، امير المؤمنين على عليه السّلام او را ديدار كرد و فرمود : يا بن ابى قحافه ، آيا رسول خدا اطاعت مرا بر تو واجب نداشت ؟و امتثال امر مرا بر تو نگماشت ؟ گفت : هرگز پيغمبر اطاعت تو را بر من حتم نفرمود .على گفت : اينك رسول خداى در مسجد قبا به نماز ايستاده بيا تا به حضرت وى شويم و پرسش كنيم به هر چه فرمان كند پذيرفتار آئيم . ابو بكر را اگر چه شگفت آمد ليكن اين سخن را بپذيرفت و به اتّفاق على عليه السّلام تا به مسجد قبا آمده ، و پيغمبر را در آنجا ديدار كرد : فقال : عَلِیٌّ علیه السلام یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی قُلْتُ لِأَبِی بَکْرٍ أَمَرَکَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَنْ تُطِیعَنِی فَقَالَ لَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قَدْ أَمَرْتُکَ قَدْ أَمَرْتُکَ فَأَطِعْهُ. على عرض كرد : يا رسول اللّه ابو بكر را گفتم كه خدا و رسول تو را به اطاعت من مأمور داشته اين سخن را استوار نمىدارد . رسول خدا ، ابو بكر را فرمود : همانا من تو را به فرمانبردارى على مأمور داشتم لاجرم بى فرمانى مكن .
ابو بكر چون اين شگفتى بديد در عجب شد و او را هول و هرب بگرفت و طريق مراجعت سپرد ، و در عرض راه عمر را ديدار كرد و آثار دهشت و وحشت از ناصيهء
ص: 1762
او پديدار بود ، گفت : ترا چه رسيده است ؟ ابو بكر قصهء خويش بازگفت . فقال : تبّا لامّة ولّوك أمرهم أما تعرف سحر بنى هاشم . عمر گفت : اى ابو بكر بيچاره قومى كه تو را به خلافت سلام دادند ، چه ساده مردى بوده اى مگر تو سحر بنى هاشم را نديده اى .
بالجمله همانا قصّهء خلافت ابو بكر و احتجاج على را با او ان شاء اللّه تعالى - در جلد دوم از كتاب دوم ناسخ التواريخ - مرقوم خواهيم داشت . اكنون بر سر سخن رويم و آنچه شايان اين مقام است بنگاريم .
ص: 1763
پاداش زيارت قبر پيغمبر در نزد خداوند از آن افزون است كه كس بتواند تجديد كرد ، مگر همچنان از رسول خداى يك دو حديث نگارش دهيم :
قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من وجد سعة و لم يفد الىّ فقد جفانى . مى فرمايد : هر كس را توانائى باشد و از زيارت من تقاعد كند با من ستم كرده است .
و نيز فرمايد : ما من أحد من أمّتي له سعة و لم يزرنى فليس له عذر عند اللّه . يعنى :هر كس از امّت من كه نيروى زيارت من دارد و از اقدام در اين امر قدم بازپس می گذارد ، روز رستخيز در نزد خداوند از براى او عذرى نخواهد بود .
و نيز رسول خداى فرمايد : مَنْ جاءَنی زائرا لا یُهمّه الاّ زیارَتی کَانَ حَقّاً عَلَی اللهِ اَن أکونَ لَه شفیعا يوم القيمة . يعنى : هر كس خالِصاً لوجهِ اللهِ به زيارت من برخيزد بر خداست كه روز قيامت مرا به شفاعت او برانگيزد .
و نيز فرمايد : مَنْ زَارَ قَبْرِی وَجَبَتْ لَهُ شَفَاعَتِی . هر كه زيارت قبر من كند شفاعت من از بهر او واجب گردد .
و نيز فرمايد : مَنْ زارَنی بَعْدَ مَماتی فَکَأَنَّما زارَنی فِی حَیوتِی . يعنى : هر كس بعد از مرگ من به زيارت من آيد چنان باشد كه مرا در زندگانى زيارت كرده است ؛ زيرا كه رسول خداى را حيات و ممات يكى است .
بعضى از علما مستحب مىدانند كه چون كس راه با مدينه نزديك كند بر صلوات بيفزايد و چون چشمش بر شجر مدينه و حرم بيفتد بگويد :اللَّهُمَّ هذا حَرَمُ رَسُولِکَ
ص: 1764
فاجْعَلْهُ لِی وقایهً مِنَ النّار، و أماناً مِنَ العَذابِ وَ سُوء اْلحِساب .
و هنگام دخول مدينه غسل كند و بهترين جامه ها بپوشد و چيزى به صدقه بدهد و بگويد :بِسْمِ اللَّهِ وَ عَلی مِلَّهِ رَسُولِ اللَّه، ربِّ أدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَأجْعَل لی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً.
مع القصه بعد از وفات رسول خدا هر كس از اصحاب را نيروى گفتن شعر بود در انشاد مراثى خويشتن دارى نكرد اين شعر حسان بن ثابت است :
ما بال عينك لا تنام كانّما * كحلت ماقيها بكحل الارمد
جزعا على المهدىّ اصبح ثاويا * يا خير من وطاء الحصى لا تبعد
يا ويح انصار النّبى و رهطه * بعد المغيّب فى سواد الملحد
جنبى يقيك التّرب لهفى ليتنى * غيّبت قبلك فى بقيع الغرقد
أ أقيم بعدك فى المدينة بينهم * يا لهف نفسى ليتنى لم اولد
بابى و امّى من شهدت و فاته * فى يوم الاثنين النّبىّ المهتدى
فظللت بعد وفاته متلدّدا * يا ليتنى اسقيت سمّ الاسود
او حلّ امر اللّه فينا عاجلا * من يومنا فى روحة اوفى غد
فنقوم ساعتنا فنلقى طيّبا * محضا ضرائبه كريم المحتد
يا بكر آمنة المبارك ذكرها (1) * ولدتك محصنة بسعد الاسعد
نورا اضاء على البريّة كلّها * من يهد للنّور المبارك يهتدى
يا ربّ فاجمعنا معا و نبيّنا * فى جنّة تثنى عيون الحسّد
فى جنّة الفردوس و اكتبها لنا * يا ذا الجلال و ذا العلا و السّودد
و اللّه اسمع ما نعيت بهالك * الّا بكيت على النّبىّ محمّد
ضاقت بالانصار البلاد فاصبحوا * سودا وجوههم كلون الاثمد
ص: 1765
و لقد ولدناه و فينا قبره * و فضول نعمته بنالم تحجد
صلّى الاله و من يحفّ بعرشه * و الطّيبون على المبارك احمد
فرحت نصارى يثرب و يهودها * لمّا توارى فى الضّريح الملحد
و هم حسان بن ثابت گويد :
آليت حلفة برّ غير ذى و جل (1) * منّى اليّة برّ غير افناد (2)
تاللّه ما حملت انثى و ما وضعت * مثل النّبىّ رسول الرّحمة الهادى (3)
و لا مشى فوق ظهر الارض من احد (4) * اوفى بذمّة جار او بميعاد
من الّذى كان نورا يستضاء به * مبارك الامر ذا حزم و ارشاد
مصدّقا للنّبيّين الاولى سلفوا * و ابذل النّاس للمعروف للجادى
خير البريّة انّى كنت فى نهر (5) * جار فاصبحت مثل المفرد الصّادى
امسى نساءك عطّلن البيوت فما * يضربن فوق قفا ستر باوتاد
مثل الرّواهب يلبسن المسوح (6) و قد * أيقن بالبوس بعد النّعمة البادى (7)
عبد اللّه بن زيد انصارى كه همواره در حضرت پروردگار دعاى او با اجابت مقرون بود ، در مصيبت رسول خداى دست برداشت و گفت : الها من بىديدار پيغمبر چشم جهان بين نمى خواهم . در زمان مسئول او با اجابت مقرون گشت ، و از هر دو چشم نابينا شد . (8)
ص: 1766
و بلال حبشى در فراق رسول خداى ناتوان گشت و آهنگ سفر شام نمود ؛ ابو بكر چون اين بشنيد او را حاضر ساخت و گفت : اگر در مدينه بباشى و همچنان در كار اذان روزگار برى نيكوتر است . گفت : مرا آن توان نباشد كه ديگر كس را بر منبر رسول خداى ديدار كنم ، و بسيج راه كرده سفر شام پيش داشت ، و روزگارى در شام بگذاشت .
چنان افتاد كه يك شب در خواب پيغمبر را ديدار كرد ، فرمود : اى بلال جفا كردى و جوار ما را بگذاشتى ، هم اكنون آهنگ زيارت ما بايدت كرد . چون بلال از خواب انگيخته شد بىتوانى راه مدينه پيش داشت وقتى حاضر مدينه گشت كه فاطمه عليها السّلام نيز بدرود جهان كرده بود .
بلال از گرد راه به در سراى حسنين آمد و از فاطمه پرسش نمود ، ايشان در گريه شدند و گفتند : آجرك اللّه فى فاطمة . او به نزديك پدر شتافت . بلال به هاى هاى بگريست ، جماعتى مردم از او خواستار شدند كه اينك هنگام نماز پيشين است اگر تقديم اذان فرمائى روا باشد ، بلال بر بام مسجد صعود داد و مردم مدينه انجمن شدند تا بانگ او را اصغا كنند ، چون بانگ اللّه اكبر بداد از خانه هاى مدينه افغان برخاست و چون اشهد انّ محمّدا رسول اللّه گفت از زن و مرد فرياد وا محمّداه بالا گرفت ، و مردان از كوى و بازار و زنان و دوشيزگان از خانه ها گريان و نالان راه مسجد گرفتند و كار نوحه و زارى به نهايت بردند . پس بلال از كار اذان بپرداخت آنگاه گفت : اى مردمان ! شما را بشارت مى دهم كه هر چشمى كه بر رسول خدا بگريد از آتش دوزخ محفوظ باشد .
ابن عباس حديث كند كه رسول خداى فرمود كه : هر كه از امّت من او را دو فرط باشد يعنى سوگوارى دو فرزند ديده باشد خداوند او را بهشت دهد . عايشه گفت :حال آن كس كه يك فرط ديده چون است ؟ فرمود : نيز بهشت بهره يابد . گفت : آن كس را كه فرط نباشد چون بود ؟ فرمود : انا فرط امّتى ان لا يصابوا بمثلى . من فرط تمامت امّتم هرگز مصيبت رسيده نشويد به مثل مصيبت من .
بالجمله بلال در شام اقامت جست و هر سال از بهر زيارت قبر پيغمبر سفر مدينه
ص: 1767
كرد و در سرانجام كار در شام وداع جهان گفت .
همانا در زيارت قبر پيغمبر آثارى پديدار شد كه بسيار كس بعد از ديدار قبر مبارك مسلمانى گرفتند ، چنان كه يك تن اعرابى از راه برسيد و بىآنكه سخنى اصغا كند يا كس او را دلالتى فرمايد چون چشمش بر قبر افتاد گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ آنگاه گفت : از اين پيش من اين قبر و خداوند آن را ديدار نكرده ام لكن از مشاهده الهام غيبى و انوار الهى ايمان آورد و اين بيتها بگفت :
مررت على قبر النّبىّ محمّد * فكلّمنى و القبر غير مكلّم
و بالقبر آثار النّبوّة قائم * يصدّع (1) فيها قلب كلّ مسلّم
از على عليه السّلام حديث كنند كه بعد از سه روز يك تن اعرابى بر سر قبر آمد و مشتى خاك برگرفت و بر سر بيفشاند و گفت : يا رسول اللّه بر تو فرود شده است : وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ، جاءُوکَ، فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ، لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِیماً . من بر خود ظلم كرده ام و به نزد تو آمده ام تا از بهر من استغفار كنى ، سه كرّت از قبر بانگ برآمد كه تو را آمرزيدند .
همانا زيارت قبر پيغمبر بزرگتر طاعت است چنان كه بعضى از علما به مدلول اين حديث واجب شمرده اند : من لم يزرنى فليس له عذر .
رسول خداى مى فرمايد هر كه قبر مرا زيارت كند واجب گرداند از بهر خود شفاعت مرا و به روايتى هر كه زيارت كند مرا او را شفيع و شهيد باشم در روز قيامت .و نيز روايت كنند كه فرمود : هر كه قبر مرا بعد از من زيارت كند چنان باشد كه مرا در حيات زيارت كرده باشد . الّلهُمَّ ارزُقنا زیارَتَه و شِفاعَتَه .
ص: 1768
چون ده روز از تحويل پيغمبر بدان سراى سپرى شد يك روز مردى كه در دست تازيانه و بر چهره برقعى داشت بر باب مسجد رسول خداى حاضر شد و گفت :السّلام عليكم يا أصحاب رسول اللّه ان كان محمّد قد مات فانّ اللّه حىّ لا يموت أبدا أعظم اللّه أجركم و غفر ذنبكم ما أعظم شيئا من مصيبتكم بموت سيّدكم صلوات اللّه عليه .
اكنون بنمائيد كه وصىّ پيغمبر شما كيست ؟ ابو بكر به جانب على اشارت كرد و او روى به علىّ مرتضى آورد و گفت : السّلام عليكم يا فتى . أمير المؤمنين فرمود :عليكم السّلام يا مضر يا صاحب البئر . ابو بكر و ديگر اصحاب شگفتى گرفتند ، مضر عرض كرد : نام و نشان من از كجا يافتى ؟ فرمود :
رسول خدا مرا از حال تو آگهى داد ، آنگاه فرمود : تو مردى از عربى ، نام تو مضر است و پدرت ارم نام داشت ، همانا در اين جهان سيصد و شصت (360) سال روز گذاشتهء چون صد (100) سال از عمر تو سپرى شد ، قوم خود را انجمن كردى و به خروج پيغمبر بشارت دادى و گفتى از تهامه مردى بيرون شود با روئى روشنتر از ماه و سخنى شيرين تر از عسل ، هر كه دين او گيرد رستگار شود . پدر يتيمان ، و خداوند شمشير است ، بر درازگوش نشنيد و كفش خود را در پى (1) زند خمر و زنا را حرام سازد و از قتل و ربا پرهيز نمايد ، خاتم انبيا و سيّد اولياست ، امّت را پنج وقت نماز فرمايد ، صيام ماه رمضان و حجّ بيت اللّه را واجب شمارد ، من به دو ايمان آوردم شما نيز تصديق او كنيد .
مردم از سخنان تو به خشم رفتند و تو را مأخوذ داشته در چاهى محبوس نمودند ، بعد از رسول خداى حيات آن جماعت به طوفان سيل درنورديده شد و تو رها شدى و نداى هاتفى اصغا نمودى كه گفت : اى مضر ، محمّد از جهان برفت و در شمار اصحاب اوئى ، اكنون
ص: 1769
به زيارت قبر پيغمبر شتاب كن . پس راه برگرفتى و اكنون برسيدى .
مضر آب در چشم بگردانيد و گفت : يا على چه دانستى ؟ فرمود : رسول خداى مرا آگاه ساخت و گفت : چون مضر را ديدار كردى سلام من برسان .
مضر چون اين مژده بشنيد پيش شد و بر فرق على بوسه زد و در حضرتش بنشست . اين وقت فرمود تا مضر برقع از رخ برگرفت و در زمان نورى از جبهه او بدرخشيد چنان كه مسجد روشن شد . آنگاه گفت : يا على سخنى از تو پرسش كنم كه جز پيغمبرى ؛ و اگر نه وصى پيغمبرى نداند ، آنگاه گفت :
مرا آگهى ده از نرى كه پدر و مادر ندارد ، و از ماده اى كه بى پدر و مادر آمد ، و از نرى كه نيز بى پدر است ، و از رسولى كه از جن و انس و ملك و بهايم و سباع نباشد ، و از قبرى كه خداوند خود را سير داد ، و از حيوانى كه اصحاب خود را بيم كرد ، و از جسمى كه خورد و نياشاميد ، و از بقعه اى كه از به دو ايجاد تاكنون افزون از يك نوبت آفتاب بر او نتافت و از اين پس تا قيامت نخواهد تافت ، و از جمادى كه زنده بزاد ، و از زنى كه به سه ساعت فرزند از وى متولد گشت ، و از دو ساكن كه حركت نكنند ، و از دو متحرك كه ساكن نشوند ، و از دو دوست كه هرگز دشمن نشوند ، و از دو دشمن كه هرگز دوست نگردند ، و هم خبر ده مرا از شيء ، و نيز لا شيء و از خوبترين چيزها و از زشت ترين اشياء ، و از آنچه نخست در رحم پيوسته شود . و از آنچه در پايان در قبر بريزد .
اين جمله بيست (20) سؤال بود .
على عليه السّلام فرمود :
آن نر كه پدر و مادر ندارد آدم است ، و آن ماده حواست ، و آن نر كه بى پدر است عيسى عليه السّلام است ، و آن رسول غرابى است كه خداوند به تعليم قابيل فرستاد كه :فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ . (1) و آن قبر كه خداوند خود را حمل كرد و به هر جانب سير داد ماهى يونس است ، و آن حيوان كه ترساننده صاحب خود بود مورى است كه با قوم خود بر فراز سر سليمان عبور داشت گفت : نگران باشيد كه از ممرّ شما .
ص: 1770
چيزى بر سليمان نريزد و پيغمبر خداى از شما نرنجد ؛ و آن جسمى كه خورد و نياشاميد عصاى موسى است ؛ و آن بقعه كه يك نوبت آفتاب ديد پاياب (1) آن بحر است كه به عصاى موسى بشكافت و فرعونيان را غرقه ساخت ، و آن جماد كه از وى حيوان آمد سنگى است كه ناقه صالح برآورد ؛ و آن دو ساكن كه متحرك نگردند آسمان و زمين است كه از جائى به جائى تحويل نشوند ؛ و آن دو متحرك كه ساكن نشوند آفتاب و ماه است ؛ و آن زن كه سه ساعت بزاد مريم بود كه به ساعتى بار يافت و ساعتى حامل بود و ساعت ديگر بزاد ؛ و آن دو دوست كه دشمن نشوند جسم و جان است ؛ و آن دو دشمن كه دوست نگردند موت و حيات باشد ، شيء مؤمن و لا شىء كافر است ، احسن اشياء بنى آدم و ناخوب ترين چيزها تن بىسر باشد ؛ آنچه نخست در رحم عقد شود انگشت شهادت است و آنچه واپسين در قبر بريزد سر پيوندى است كه در اقصاى ظهر است .
چون مضر اين جوابها را با آنچه در ضمير پرداخته بود مطابق يافت بر سر و روى على بوسه زد و مجلسيان بدانستند كه وارث علم رسول خداى اوست . آنگاه مضر قصد زيارت رسول خداى كرد و على بدرقه با او فرستاد . چون مضر سينهء خود را بر قبر نهاد على فرمود : او را زمانى با خود گذاريد كه وداع اين جهان خواهد كرد و زمانى برنيامد كه به جهان جاودانى خراميد ، پس او را تجهيز و تكفين كرده نزديك به قبر حمزه سيد الشّهداء با خاك سپردند .
هم به روايت عامه در (زهرة الرّياض) فقيه ابو مالك از ابن عباس حديث كند كه :در شام مردى جهود در روز شنبه اى در قرائت تورية اشتغال داشت در چهار (4)
ص: 1771
موضع كلماتى چند يافت كه محتوى بر نعت رسول خداى بود ، آن آيات را از اوراق تورية برآورد و به آتش انداخت . شنبه ديگر در هشت (8) موضع اين گونه نعت بديد هم برآورد و بسوخت . شنبه سيم در دوازده (12) جاى بديد ، در حيرت شد و با خود انديشيد كه من هر چه افزون قطع آيات كنم كرّت ديگر افزون خواهم يافت ، روزگارى برنيامد كه تمام تورية را بايدم سوخت . پس از قبيله خود پرسش حال پيغمبر كرد گفتند : اين محمّد كه امروز در ارض تهامه دعوى پيغمبرى دارد سخن به دروغ كند ديدار او روا نباشد . گفت : شما را با تورية سوگند مى دهم كه مرا بگذاريد تا به ملاقات او بشتابم .
و از شام راه برگرفته به مدينه آمد و نخستين با سلمان بازخورد و گمان كرد و رسول خداست گفت :أنْتَ مُحَمَّدُ ؟ سلمان گفت : من غلام محمّدم . گفت : مرا به محمد دلالت كن . سلمان با خود انديشيد كه اگر گويم محمّد زنده است سخن به كذب كرده ام و اگر گويم از جهان برفت نوميد بازشود ؛ و در كفر بپايد ، پس سلمان او را به مسجد آورد و جهود بانگ درداد كه السّلام عليك يا ابا القاسم يا محمّد ، مردم چون نام پيغمبر را اصغا نمودند به يك بار غوغا برخاست .
على فرمود : كيستى كه مصيبت ما را تازه كردى ؟ اينك سه روز است كه رسول خداى وداع جهان گفته . جهود بانگ برآورد كه وا حسرتاه . ضاع سفرى يا ليتنى لم تلدنى أمّى . آيا كسى باشد كه صفت خلق و خلق او را با من بگويد . امير المؤمنين فرمود : من توانم گفت . عرض كرد نام تو چيست ؟ فرمود : على . عرض كرد : نام تو را در تورية ديده ام اكنون صفت پيغمبر بگوى . على لختى از صفات رسول خداى و نقش خاتم نبوّت و ديگر چيزها بگفت . جهود عرض كرد : صدقت يا على من نيز چنين خوانده ام . اكنون جامه آن حضرت را همىخواهم تا استشمام رايحهء او كنم .
على ، سلمان را فرمود كه : به نزديك فاطمه رو و رداى آن حضرت را گرفته حاضر كن . سلمان به در خانهء فاطمه آمد و بانگ گريه او را بشنيد و افغان حسنين را اصغا فرمود و در بكوفت فاطمه فرمود : كيست كه در خانهء يتيمان كوبد ؟ سلمان گفت :خادم آستانه سلمان است و حكم على را برسانيد ، و قصهء جهود را بگفت . فاطمه آن رداى مرقع كه به هفت جاى با ليف خرما پيوند و در پى داشت به دست سلمان ارسال مسجد نمود .
ص: 1772
چون به جهود دادند ببوئيد و از آنجا بر سر قبر پيغمبر آمد و رو به سوى آسمان كرد و گفت : أشهَدُ أن لا إلهَ إلّا الله و أشهَدُ أنَّ مُحمَّداً رَسُولُ اللهِ و مسلمانى گرفت . آنگاه گفت : الّلهمّ ان قبلت اسلامى فاقبض روحى السّاعة . اين بگفت و درافتاد و جان بداد . پس او را تجهيز و تكفين كرده در بقيع مدفون ساختند .
خلقت رسول خداى به تمامت كمال اعتدال داشت قامت مباركش نه بلند بود و نه كوتاه ، لكن در ميان هر جماعت كه ايستادى يك سر و گردن افراخته تر نمودى و در ميان هر گروه بنشستى از همه كس بزرگ تر به چشم آمدى ، خدّين مباركش از استخوان چهره برآمدگى نداشت ، جبينش گشاده بود و گيسويش بر بناگوش و گاهى بر سر و دوش آمدى و مويش سطبر و به نهايت جعد بود و ابروانش باريك و پيوسته و در ميان دو ابرو رگى داشت كه به رگ هاشمى معروف بود و در هنگام غضب سطبر مى گشت ؛ و چشمهاى مباركش بادامى بود ، سياهيش به كمال و سفيديش به نهايت و رگهاى سرخ آشكار داشت و به قوت بصر روز و شب به يك اندازه بينش داشت و از پس پشت چنان كه از پيش روى نگران بود مى فرمايد : انّى أرى فى الظّلمة كما أرى فى الضّوء و انّى أرى من خلفى كما أرى من بين يدىّ .
و گوش مباركش در خواب و بيدارى و دور و نزديك يكسان مى شنيد و بينى مباركش اندكى برآمدگى داشت و نورى از اطرافش ساطع بود ، مردمانش اشم مى نگريستند و در حقيقت اشم نبود . دهان مباركش به اندازه و دندانهاى سفيد و درخشنده و ميان گشاده و اطراف آن باريك بود و گاهى كه حسنين عليهما السّلام تشنه شدندى زبان مباركش را بمكيدند و سيراب شدند . چهرهء مباركش مدوّر و منوّر بود .
ابن عباس گويد : هرگاه چهرهء مباركش با آفتاب برابر شدى بر نور خورشيد غلبه جستى و چون شب پهلوى چراغ نشستى نور چراغ هزيمت شدى .
رنگ مباركش گندم گون بود و حمرتى داشت و نيك گلگون مىنمود ؛ اما بدن
ص: 1773
شريفش به نهايت سفيد و پرنور بود ، محاسن مباركش انبوه بود و در همه موى محاسن و سر ده (10) تار موى از پس سر ، و ده تار از پيش روى سفيد بود ؛ و گردن مباركش بلند ، و مانند سبيكه سيم خام مى نمود ؛ و مهر نبوّت در ميانه دو شانه و به روايتى بر سر شانهء چپ داشت و آن گوشت پاره بود به اندازه مشتى و اطراف آن خالها به مقدار نخودى مى نمود و به روايتى مانند سيبى بود .
و هم گفته اند : شعرات مجتمعات بود و بر آن رقم بود : محمّد رسول اللّه خاتم النّبيّين و بر يك جانب العظمة للّه . و هم گفته اند توجّه حَیثَ شئِتَ فَاِنّکَ منصُور .
لكن اين دو روايت را ضعيف شمرده اند .
سينهء مباركش پهن و شكم با سينه يكسان بود از سينه تا ناف خطى از مو كشيده داشت و جز آن خط اطراف شكم و سينه از موى ساده بود ، ساعد و منكب و اعالى سينه مباركش موى نداشت ، سرهاى استخوان اعضا بزرگ و گوشت بدن متماسك بود ، زند و ساعدش كشيده و كفش گشاده و نرم بود و ساقهايش از گوشت آكندگى نداشت ، انگشتان دست و پا كم گوشت و زير قدمش از زمين برداشتگى داشت و پشت پاى نرم و هيچ تكسير نداشت ، چنان كه آب بر آن نمى ايستاد .
بالجمله تمام اعضاى آن حضرت در حسن و بها به كمال بود چنان كه مى فرمايد :انا املح من اخى يوسف و هم از آن حضرت حديث كنند كه جبرئيل سلام آورد و گفت : خداى مى فرمايد كه : من حسن يوسف را از كرسى و حسن تو را از عرش كردم .
جابر بن ثمره گويد : دست مبارك بر سينهء من نهاد بوى طبلهء عطاران استشمام كردم . و ابل بن حجر گويد : با پيغمبر مصافحه كردم و روزگارى دراز از عرق دست من بوئى نيكوتر از مشگ منبسط مى گشت .
و نيز حديث كرده اند كه وقتى از دلوى آب آشاميد و آب دهان مبارك در دلو انداخت و آن آب را به چاه ريختند و از آن پس بوى مشگ از چاه برمى آمد . و از هر كوى و برزن عبور مى فرمود از پس آن مردم مدينه تا چند روز استشمام رايحه خوش فهم مى كردند كه رسول خداى از آنجا عبور كرده صلّى اللّه عليه و آله .
ص: 1774
محاسن اخلاق رسول خداى را در تحديد قلم چگونه محصور توان داشت كه خداوند فرمايد : وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ . (1) و خود فرمايد : إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاقِ .
سيّد الشّهداء عليه السّلام مىفرمايد : از پدر خويش پرسش كردم كه پيغمبر در خانهء خويشتن چگونه زيستن داشت و در بيرون خانه بر چسان مى زيست ؟ فرمود : زمان خويش را در خانه سه بهره مى ساخت : بهره اى را به طاعت مى گذاشت ؛ و بهرهء دوم را در نفقه اهل خويش به پاى مى برد ؛ و سه ديگر را به كار امّت مى پرداخت و مقرّبان حضرت را در اين بهره بار مىداد و به اسرار شريعت و معرفت خداوند آموزگارى مى نمود و مى فرمود : آن كس كه حاضر است غايب را آگهى دهد ؛ و هر كس با من بار ندارد سخن او را به نزديك من شرح دهيد ، همانا هر كه حاجت كسى را كه خود نتواند به پادشاهى برساند ، خداوند هر دو قدم او را در قيامت ثابت بدارد .
و در بيرون خانه به سخنى كه سودمند نبودى زبان نگشودى و تأليف قلوب فرمودى و كريم هر قوم را مكرم داشتى و به امارت آن قبيله بازگذاشتى ؛ و به طلاقت وجه و كرامت طبع كار كردى و از آنكه حاضر بودى پرسش غايب نمودى و كردار نيك را بستودى و ناستوده را نكوهش كردى و نيك سگال مسلمين را ؛ و آن كس كه با مردم مواساة كردى بزرگ داشتى ؛ و در هيچ مجلس ننشستى و برنخاستى جز اينكه به ياد خدا بودى و به هر محفل درمى رفت در آنجا كه مجلس به نهايت مى شد مى نشست و مردم را بدين روش فرمان مى داد و چنان به رأفت كار مى كرد كه هر يك از مجلسيان خود را نزد آن حضرت گرامىتر مى دانست و البته حاجت سايل را بگذاشتى و اگر نه با روى گشاده و سخن شيرين تعطيل آن را تدارك كردى . گشايش خلق عظيمش گنجايش تمام آفرينش داشت و مردمان را از پدر مهربان تر بود .مجلس او آكنده از حلم و حيا و صبر و امانت بود ، آوازها به سخن فراز نمى گشت و عيب كس شمرده نمى شد ؛ و مردمان به تقوى گرامى بودند و با يكديگر به تواضع
ص: 1775
كار كردند .
و آن حضرت و جماعتى كه خدمتش را ملازمت داشتند كم گوى و با وقار و با هيبت و كم خنده و بسيار تبسّم و بشاش و گشاده روى و نادره گوى بودند ، كافه مردم محفوف به رحمت و شفقت او مى زيستند چنان كه خداى فرمايد : وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ . (1)
عايشه گويد : خلق آن حضرت قرآن بود . يعنى : بيرون احكام قرآن هيچ كار نمى كرد . مع القصه هرگز هيچ كس را از صحابه و خدمه آزرده نمى ساخت ، و هيچ كس او را نخواند كه لبيك بازنداد ، و در هر سخن و هر حديث با اصحاب موافقت مى نمود .
عايشه گويد : در خانهء ما مانند يك تن از خادمان كار مى كرد و تقديم خدمات خانه مى فرمود چندان كه جاروب همى كرد و جامهء خود همى دوخت و نعل را در پى زد و شتر را آب داد و گوسفند بدوشيد و خادم را در هر خدمت مدد كرد و با او اكل و شرب فرمود و بضاعت خود را از بازار به خانهء خويشتن حمل مى داد .
و انس بن مالك گويد : ده (10) سال در سفر و حضر خدمت پيغمبر داشتم هرگز ناكردنى را نفرمود چرا كردى ؟ و كردنى را نفرمود چرا گذاشتى ؟ و همواره قصور و تقصير را معفو داشت . وقتى مردمان در سراى آن حضرت چندان انجمن شد كه جرير بن عبد اللّه بجلى از بيرون خانه بر زمين نشست ، پيغمبر رداى خود را درهم پيچيد و به سوى او افكند ، و فرمود : بگستر و بنشين . عبد اللّه ردا را ببوسيد و بر چشم گذاشت .
و كان صلّى اللّه عليه و آله شريف الهمّة ، لطيف الفطنة ، جميل العشيرة دليل الأدلّة حبيب الفقراء تقىّ الاتقياء ، لبيب الالبّاء ، طويل الحزن عظيم الرّجاء دائم الذّكر قليل الاذى ليّن الجانب كريم الوفاء ، كاتم السّرّ ، أمين السّباء ألوف حليم ودود صوّام النّهار خاشعا منيبا ، قوّام اللّيل ، خاضعا قريبا راغبا فى الخيرات متّصفا رغيبا زاهدا فى السّرّ بين أهله غريبا .
شكر نعمت گفتى اگر چه اندك بودى ؛ و بر مشقت صبر كردى اگر چه بسيار بودى ؛ و هرگز سه روز از پى يكديگر از نان بى خورش سير نخوردى و بسيار شب .
ص: 1776
گرسنه بخفتى و روزه روزه داشتى ؛ و بسيار وقت يك ماه سپرى مى شد كه در كانون و مطبخ آن حضرت آتشى افروخته نمى گشت ، و با آب و خرما اكل و شرب مى فرمودند .
وقتى جبرئيل سلام خداوند به دو آورد كه : اگر خواهى جبال مكه را سيم و زر كنم و ملازم تو گردانم تا به هر جا كوچ دهى با تو باشد . زمانى سر فرو داشت آنگاه فرمود :اى جبرئيل : الدُّنْیا دارُ مَنْ لا دارَ لَهُ ، وَ مالُ مَنْ لا مالَ لَهُ ، وَ لَها یَجْمَعُ مَنْ لا عَقْلَ لَهُ . هر كس دل به دنيا و مال دنيا بندد در سراى جاودانى از خانه و مال بيگانه ماند ، پس هيچ عاقل حطام دنيوى را انباشته نكند ، جبرئيل عرض كرد : ثبّتك اللّه يا محمّد بالقول الثّابت . خداوند تو را در اين عقيدت استوار بدارد .
بعضى از علما گويند : عبادت رسول خداى قبل از بعثت فكرى بوده و گروهى گويند : ذكرى بوده ؛ و نيز خلاف كرده اند كه چه شريعت داشته ، در شريعت موسى و عيسى و ابراهيم و نوح و آدم عليهم السّلام هر يكى را قائلى است صواب آن است كه گوئيم عامل شريعت خويش بوده .
بالجمله چون بعد از ايمان افضل عبادات نماز است در عبادات آن حضرت آغاز به نماز و مقدمات آن مى نمائيم . و چون ميان سنّى و شيعى در قانون وضو خلاف است عقيدت هر دو طايفه را رقم مى كنيم .
اهل سنّت و جماعت گويند : چون رسول خداى آهنگ آب تاختن فرمودى نخست انگشترى برآوردى و پاى چپ پيش نهادى فرمودى : غفرانك و اگر در بيابان بود درختى يا ديوارى را حاجز كردى ، و مستور آمدى و اگر نه چندان دور شدى كه غايب گشتى و بر زمين نرم درآمدى ، و اگر زمين صلب بودى با نيم تيزه اى كه با خود داشتى زمين را بخاريدى ، و نرم ساختى و تا به زمين نزديك نشدى جامه برنداشتى و استنجا و آب معدّ و مهيا مى داشتند و بيشتر از بهر هر نماز وضو مىساخت ، و نيز بود كه به يك وضو چند نماز مى گزاشت و پيش از وضو مسواك مىزد و هرگز
ص: 1777
بى مضمضه و استنشاق به وضو نمى پرداخت . گاه بيك غرفه و گاه به دو غرفه و وقتى به سه غرفه مضمضه و استنشاق كردى ؛ و در هر سه حال وصل فرمودى ، يعنى نيم غرفه را به مضمضه و نيمى را به استنشاق بردى .
و به روايتى كه ضعيف شمرده اند يك نوبت ميان مضمضه و استنشاق فصل فرمود .
اما استنشاق را به دست راست و استنجا را به دست چپ كرد ، و بيشتر وقت اعضاى وضو را دو كرّت يا سه كرّت بشستى و همه سر را مسح بكردى ؛ و اگر گاهى بر مسح بعضى از سر اكتفا كردى تكميل بر عامه نمودى و مسح باطن گوش به انگشت سبابه و ظاهر گوش را به انگشت ابهام فرمودى . و گويند : در مسح كردن حديثى استوار صادر نشده گاهى محاسن را و گاهى اصابع را تخليل مى فرمود و اگر انگشترى در انگشت داشتى تحريك كردى ، در اول وضو بسم اللّه و در آخر أشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا أنْتَ و استغفرك و اتوب اليه مى فرمود . و نيز گاهى مى فرمود : اَللّهُمّ اغفِر لِی ذَنبی وَ وَسِّع لِی فی داری وَ بارِک فِی رِزقِی .
و موافق احاديث ضعيفه در شستن هر عضوى دعائى خواندى و آب وضو كسى بر دست او نريختى الّا نادرا ؛ و اعضاى وضو را با چيزى خشك نمى ساخت . و آب وضوى آن حضرت مدّى و آب غسل صاعى بود و از اسراف در آب وضو و غسل نهى مى فرمود ، و هنگام غسل آب بر دست راست و دست چپ بريختى ، و هر دو دست را بشستى ، بعد از آن عضو شامل را غسل فرمودى ، آنگاه بر زمين يا ديوار دست ماليدى و بشستى پس مضمضه و استنشاق نمودى آنگاه روى و دستها را بشستى و آب بر سر ريختى و ساير جسد مبارك را بشستى ؛ و از آن موضع دور شدى و قدمها را غسل دادى ؛ و در سفر و حضر مسح بر موزه كشيدى ، و مدّت مسح در سفر سه شبانه روز ، و در حضر يك شبانه روز تعيين فرموده ، و صحيح آن است كه بر ظاهر موزه مسح كشيده و در مسح و غسل هيچ تكليف نبود ؛ و بلكه اگر موزه بر شرايط مسح پوشيده بودى مسح كردى و الّا پاها را بشستى و خاصّه براى مسح موزه نپوشيدى . اين جمله راى اهل سنت و جماعت بود .
اما علماى اثناعشريه از طريق اهل بيت روايت كنند : قال الصّادق عليه السّلام : کَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله أَشَدَّ النَّاسِ تَوَقِّیاً عَنِ الْبَوْلِ کَانَ إِذَا أَرَادَ الْبَوْلَ یَعْمِدُ إِلَی مَکَانٍ مُرْتَفِعٍ
ص: 1778
من الارض أو مكان یَکُونُ فِیهِ التُّرَابُ الْکَثِیرُ کَرَاهَهَ أَنْ یُنْضَحَ عَلَیْهِ الْبَوْلُ و کَانَ رَسُولُ اللَّهِ إِذَا أَرَادَ دُخولَ المُتَوَضَّأِ ، قال : اللّهُمَّ إنّی أعوذُ بِکَ مِنَ الرِّجسِ النَّجِسِ ، الخَبیثِ المُخبِثِ ، الشَّیطانِ الرَّجیمِ ، اللّهُمَّ أَمِطْ عَنِّی الْأَذَی وَ أَعِذْنِی مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ. و آنگاه كه از بهر شستن نشست ، فرمود : اللَّهُمَّ أَذْهِبْ عَنِّی الْقَذَی وَ الْأَذَی وَ اجْعَلْنِی مِنَ الْمُتَطَهِّرِینَ.
و بعد از استطلاق فرمود : اَللَّهُمَّ کَمَا أَطْعَمْتَنِیهِ طَیِّباً فِی عَافِیَهٍ فَأَخْرِجْهُ مِنِّی خَبِیثاً فِی عَافِیَهٍ .
و امير المؤمنين عليه السّلام مى فرمود : مَا مِنْ عَبْدٍ إِلاَّ وَ بِهِ مَلَکٌ مُوَکَّلٌ یَلْوِی عُنُقَهُ حَتَّی یَنْظُرَ إِلَی حَدَثِهِ ثُمَّ یَقُولُ لَهُ اَلْمَلَکُ یَا اِبْنَ آدَمَ هَذَا رِزْقُکَ فَانْظُرْ مِنْ أَیْنَ أَخَذْتَهُ وَ إِلَی مَا صَارَ فَعِنْدَ ذَلِکَ یَنْبَغِی لِلْعَبْدِ أَنْ یَقُولَ اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنِی اَلْحَلاَلَ وَ جَنِّبْنِی اَلْحَرَامَ . مى فرمايد : و لم ير للنّبىّ قطّ نجو لانّ اللّه تبارك و تعالى و كلّ الارض بابتلاع ما يخرج منه . يعنى هرگز از رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله پليدى ديده نشده است چه خداوند زمين را بگماشته است تا آنچه دفع شده بلع كند .
وَ کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام إِذَا أَرَادَ الْحَاجَهَ وَقَفَ عَلَی بَابِ الْمَذْهَبِ ثُمَّ الْتَفَتَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ یَسَارِهِ إِلَی مَلَکَیْهِ فَیَقُولُ أَمِیطَا (1) عَنِّی فَلَکُمَا اللَّهُ عَلَیَّ أَنْ لَا أُحَدِّثَ بِلِسَانِی شَیْئاً حَتَّی أَخْرُجَ إِلَیْکُمَا.. آن هنگام كه امير المؤمنين آهنگ قضاى حاجت كردى بر باب ايستادى آنگاه به جانب چپ و راست نگران شد و با آن دو ملك كه موكل بر هر تن مى باشند خطاب فرمود كه : اى دو فريشتگان خدا كه ملازمت من داريد دور شويد از من همانا من سخن نگويم تا به سوى شما بيرون نشوم .
و هرگاه كه حضرت داخل مستراح مى شد مى فرمود : الحَمدُ للّهِ ِ الحافِظِ المُؤَدّی ، فَإِذا خَرَجَ مَسَحَ بَطنَهُ ، فقال الحَمدُ للّهِ ِ الَّذی أخرَجَ عَنّی أذاهُ وأَبقی فِیَّ قُوَّتَهُ فَیا لَها مِن نِعمَهٍ لا یَقدِرُ القادِرونَ قَدرَها .دن
ص: 1779
بالجمله ابن بابويه در من (لا يحضره الفقيه) در طريق وضو چنين رقم فرموده : قال أبو جعفر الباقر عليه السّلام : أَلَا أَحْکِی لَکُمْ وُضُوءَ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله فقيل له بلى فدعى بقعب (1) فِیهِ شَیْءٌ مِنْ مَاءٍ، فَوَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ حَسَرَ [ عَنْ ] ذِرَاعَیْهِ، ثُمَّ غَمَسَ (2) فِیهِ کَفَّهُ اَلْیُمْنَی ثُمَّ قَالَ :هَکَذَا إِذَا کَانَتِ اَلْکَفُّ طَاهِرَهًثمّ ثُمَّ غَرَفَ مِلْأَهَا مَاءً، ثمّ وَضَعَهَ عَلَی جَبِینِهِ فقال :بسم اللّه و سيّله عَلَی أَطْرَافِ لِحْیَتِهِ ثُمَّ أَمَرَّ یَدَهُ عَلَی وَجْهِهِ وَ ظَاهِرِ جَبِینِهِ مَرَّهً وَاحِدَهً ثُمَّ غَمَسَ یَدَهُ اَلْیُسْرَی فَغَرَفَ بِهَا مِلْأَهَا ثُمَّ وَضَعَهُ عَلَی مِرْفَقِهِ الايمن فَأَمَرَّ کَفَّهُ عَلَی سَاعِدِهِ حَتَّی جَرَی اَلْمَاءُ عَلَی أَطْرَافِ أَصَابِعِهِ ثُمَّ غَرَفَ بِیَمِینِهِ مِلْأَهَا فَوَضَعَهُ عَلَی مِرْفَقِهِ اَلْایُسْرَ فَأَمَرَّ کَفَّهُ عَلَی سَاعِدِهِ حَتَّی جَرَی اَلْمَاءُ عَلَی أَطْرَافِ أَصَابِعِهِ وَ مَسَحَ مُقَدَّمَ رَأْسِهِ وَ ظَهْرَ قَدَمَیْهِ به ببقيّة بلل مائه .
يعنى امام محمّد باقر عليه السّلام فرمود : آيا مى خواهيد براى شما حديث وضوى رسول خداى را بگويم . چون خواستار شدند فرمود : قدحى آب حاضر كردند و نزد خود گذاشت و هر دو دست خود را تا مرفق عريان فرمود ، پس كف دست راست را در آب برد ، و فرمود : اين وقتى است كه دست طاهر باشد . پس كفى آب به دست راست برداشت و بر پيشانى ريخت و فرمود : بسم اللّه و آب را بر محاسن فرود آورد و دست بر روى مبارك و ظاهر هر دو جبين خود يك نوبت بكشيد ، پس دست چپ را به آب فرو برده يك كف آب برداشت و بر مرفق دست راست ريخته و كف دست بر آن كشيد تا به ساعد تا آنكه آب جارى شد به اطراف انگشتان ، پس كفى آب به دست راست برداشت و چپ را به همان قانون بشست و آنگاه مسح فرمود ، مقدم سر و پشت قدمها را به همان ترى كه از بقيه آب در دست مبارك مانده بود .
و همچنان در كتاب من (لا يحضره الفقيه) مسطور است . انّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله توضّأ ثمّ مسح على نعليه فقال له المغيرة : أنسيت يا رسول اللّه ؟ قال : بَلْ أَنْتَ نَسِیتَ هَکَذَا أَمَرَنِی رَبِّی . همانا اين معنى منافات با مسح ظهر قدمين ندارد چه نعلين آن حضرت را دو دوال بود كه به اندك حركتى مانع ظهر قدمين نبود .
ص: 1780
و هم در من (لا يحضره الفقيه) صفت وضوى امير المؤمنين على عليه السّلام مسطور است . قال الصّادق عليه السّلام : بينا ذات يوم أمير المؤمنين عليه السّلام جالس مع محمّد الحنفيّة اذ قالیَا مُحَمَّدُ ائْتِنِی بِإِنَاءٍ مِنْ مَاءٍ أَتَوَضَّأْ لِلصَّلَاهِ مُحَمَّدٌ بِالْمَاءِ فَأَکْفَی بِیَدِهِ اَلْیُمْنَی عَلَی یَدِهِ اَلْیُسْرَی ثُمَّ قَالَ بِسْمِ اَللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی جَعَلَ اَلْمَاءَ طَهُوراً وَ لَمْ یَجْعَلْهُ نَجِساً ، قَالَ : ثُمَّ اِسْتَنْجَی فَقَالَ : اَللَّهُمَّ حَصِّنْ فَرْجِی وَ أَعِفَّهُ وَ اُسْتُرْ عَوْرَتِی وَ حَرِّمْنِی عَلَی اَلنَّارِ، قَالَ: ثُمَّ تَمَضْمَضَ وَ قَالَ : اَللَّهُمَّ لَقِّنِّی حُجَّتِی حَتَّی یَوْمَ أَلْقَاکَ وَ أَطْلِقْ لِسَانِی بِذِکْرِکَ و شكرك ، ثُمَّ اِسْتَنْشَقَ فَقَالَ : اَللَّهُمَّ لاَ تُحَرِّمْ عَلَیَّ رِیحَ اَلْجَنَّهِ وَ اِجْعَلْنِی مِمَّنْ یَشَمُّ رِیحَهَا وَ رَوْحَهَا وَ طِیبَهَا ، ثُمَّ قال : غَسَلَ وَجْهَهُ ، فَقَالَ : اَللَّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهِی یَوْمَ تَسْوَدُّ فیه اَلْوُجُوهُ وَ لاَ تُسَوِّدْ وَجْهِی یَوْمَ تَبْیَضُّ فیه اَلْوُجُوهُ ُمَّ غَسَلَ یَدَهُ اَلْیُمْنَی فَقَالَ اَللَّهُمَّ أَعْطِنِی کِتَابِی بِیَمِینِی وَ اَلْخُلْدَ فِی اَلْجِنَانِ بِیَسَارِی وَ حَاسِبْنِی حِسَاباً یَسِیراً، ثُمَّ غَسَلَ یَدَهُ اَلْیُسْرَی، فَقَالَ : اَللَّهُمَّ لاَ تُعْطِنِی کِتَابِی بِشِمَالِی وَ لاَ تَجْعَلْهَا مَغْلُولَهً إِلَی عُنُقِی وَ أَعُوذُ بِکَ مِنْ مُقَطَّعَاتِ اَلنِّیرَانِ ، ثُمَّ مَسَحَ رَأْسَهُ فَقَالَ : اَللَّهُمَّ غَشِّنِی بِرَحْمَتِکَ وَ بَرَکَاتِکَ وَ عَفْوِکَ ، ثُمَّ مَسَحَ قَدَمَیْهِ فَقَالَ : اَللَّهُمَّ ثَبِّتْ قَدَمَیَّ عَلَی اَلصِّرَاطِ یَوْمَ تَزِلُّ فِیهِ اَلْأَقْدَامُ وَ اِجْعَلْ سَعْیِی فِیمَا یُرْضِیکَ عَنِّی ، ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ فَنَظَرَ إِلَی مُحَمَّدٍ و قَالَ : یَا مُحَمَّدُ مَنْ تَوَضَّأَ مِثْلَ وُضُوئِی وَ قَالَ مِثْلَ قَوْلِی خَلَقَ اَللَّهُ تبارك و تعالى مِنْ کُلِّ قَطْرَهٍ مَلَکاً یُقَدِّسُهُ وَ یُسَبِّحُهُ و يكبّره وَ یُکَبِّرُهُ وَ یَکْتُبُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ ثَوَابَ ذَلِکَ إِلَی یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ. و کَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام إِذَا تَوَضَّأَ لَمْ یَدَعْ أَحَداً یَصُبُّ عَلَیْهِ الْمَاءَ فَقِیلَ لَهُ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لِمَ لَا تَدَعُهُمْ یَصُبُّونَ عَلَیْکَ الْمَاءَ، فَقَالَ : للَا أُحِبُّ أَنْ أُشْرِکَ فِی صَلَاتِی أَحَداً و قال اللّه تبارك و تعالى : فَمَنْ کَانَ یَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلا صَالِحاً وَلا یُشْرِکُ بِعِبَادَهِ رَبِّهِ أحَداً . و قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ : مَسَحَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام عَلَي النَّعْلَيْنِ وَ لَمْ يَسْتَبْطِنِ الشِّرَاكَيْنِ . و كان أمير المؤمنين عليه السّلام إذا تَوَضَّأَ قالَ : بِسمِ اللّهِ وبِاللّهِ وخَیرُ الأَسماءِ للّهِ ِ وأَکبَرُ الأَسماءِ للّهِ ِ،وقاهِرٌ لِمَن فِی السَّماءِ،وقاهِرٌ لِمَن فِی الأَرضِ، لحَمدُ للّهِ ِ الَّذی جَعَلَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیٍّ،وأَحیا قَلبی بِالإِیمانِ، اللّهُمَّ تُب عَلَیَّ وطَهِّرنی وَاقضِ لی بِالحُسنی وأَرِنی کُلَّ الَّذی احِبُّ،وَافتَح لی بِالخَیراتِ مِن عِندِکَ،یا سَمیعَ الدُّعاءِ .
اما تيمّم : به صحت رسيده كه هرگاه آب نبودى و شرايط تيمّم متحقق شدى
ص: 1781
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله تيمّم فرمودى .
اما تيمّم به طريق علماى عامّه چنين نقل نموده اند كه : پيغمبر هر دو كف را بر زمين زدى و بر روى و هر دو دست بماليدى ، و به صحّت نرسيد كه از براى تيمّم دو نوبت دست بر زمين زدى و دستها را به مرفق مسح كردى .
تيمّم به طريق شيعى چنان است كه ابن بابويه در من (لا يحضره الفقيه) از زراره حديث كند : قال قلت لأبي جعفر عليه السّلام : ألا تُخبِرُني مِن أينَ عَلِمتَ وقُلتَ إنَّ المَسحَ بِبَعضِ الرَّأسِ وبَعضِ و به ظهر بعض الرِّجلَينِ فَضَحِكَ، ثُمَّ قالَ يا زُرارَةُ : قاله رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ونَزَلَ بِهِ الكِتابُ مِنَ اللّهِ؛ لِأَنَّ اللّهَ عز و جل يَقولُ: فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ فَعَرَفنا أنَّ الوَجهَ كُلَّهُ يَنبَغي أن يُغسَلَ ثُمَّ قالَ : وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ فَوَصَلَ الیَدَیْنِ إلی المِرْفَقَیْنِ بِالوَجْهِ، فَعَرَفْنا أنَّهُ یَنْبَغِی لَهُمَا أن یُغْسَلا إلی المِرْفَقَیْنِ . ثُمّ فَصلَ بَینَ الکَلامِ فَقال: وَامْسَحُوا بِرُؤوسِکُم فَعَرفْنَا حَیثُ قَالَ : بِرُؤوسِکُمْ أنَّ المَسْحَ بِبَعْضِ الرّأسِ لِمَکانِ البَاءِ .ثُمّ وَصَل الرِّجْلَیْنِ بِالرّأسِ کَمَا وَصَلَ الْیَدَیْنِ بِالْوَجْهِ فَقَالَ : وَ أَرْجُلَکُمْ إلی الکَعْبَیْنِ فَعَرَفْنَا حِینَ وَصَلَهُما بِالرّأسِ أنَّ المَسْحَ علی بَعْضِهِما . ثُمَّ فَسَّرَ ذَلِکَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ لِلنَّاسِ، فَضَیَّعُوهُ ثمّ قال : فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً (1) طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ (2) فَلَمَّا أَنْ وَضَعَ الْوُضُوءَ عَمَّنْ لَمْ یَجِدِ الْمَاءَ ، أَثْبَتَ بَعْضَ الْغَسْلِ مَسْحاً لِأَنَّهُ قَالَ : بِوُجُوهِکُمْ . ثُمَّ وَصَلَ بِهَا-وَ أَیْدِیکُمْ مِنْهُ أَیْ مِنْ ذَلِکَ التَّیَمُّمِ لِأَنَّهُ عَلِمَ أَنَّ ذَلِکَ أَجْمَعَ لَمْ یَجْرِ عَلَی الْوَجْهِ لِأَنَّهُ یَعْلَقُ مِنْ ذَلِکَ الصَّعِیدِ بِبَعْضِ الْکَفِّ . وَ لاَ یَعْلَقُ بِبَعْضِهَا. ثُمَّ قَالَ اللَّهُ :ما یُرِیدُ اللّهُ لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ وَ الْحَرَجُ الضِّیقُ. وَ قَالَ زُرَارَهُ: قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَیْهِ السَّلاَمُ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ذَاتَ یَوْمٍ لِعَمَّارٍ فِی سَفَرٍ لَهُ : یَا عَمَّارُ بَلَغَنَا أَنَّکَ أَجْنَبْتَ، فَکَیْفَ صَنَعْتَ قَالَ : تَمَرَّغْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ فِی التُّرَابِ ، قَالَ :فَقَالَ له : کَذَلِکَ یَتَمَرَّغُ اَلْحِمَارُ، أَفَلاَ صَنَعْتَ کَذَا ثُمَّ أَهْوَی بِیَدَیْهِ إِلَی اَلْأَرْضِ فَوَضَعَهُمَا عَلَی اَلصَّعِیدِ ، ثُمَّ مَسَحَ جَبِینَهُ بِأَصَابِعِهِ، وَ کَفَّیْهِ إِحْدَاهُمَا بِالْأُخْرَی، ثُمَّ لَمْ یُعِدْ
ص: 1782
فَإِذَا تَيَمَّمَ الرَّجُلُ لِلْوُضُوءِ ضَرَبَ يَدَيْهِ الْأَرْضِ مَرَّةً وَاحِدَةً، ثُمَّ نَفَضَهُمَا، وَ مَسَحَ بِهِمَا جَبِينَيْهِ وَ حَاجِبَيْهِ وَ مَسَحَ عَلَي ظَهْرِ كَفَّيْهِ .وَ إِذَا كَانَ التَّيَمُّمُ لِلْجَنَابَةِ، ضَرَبَ يَدَيْهِ عَلَي الْأَرْضِ مَرَّةً وَاحِدَةً ،ثُمَّ نَفَضَهُمَا،وَ مَسَحَ بِهِمَا جَبِينَيْهِ، وَ حَاجِبَيْهِ، ثُمَّ ضَرَبَ يَدَيْهِ عَلَي الْأَرْضِ مَرَّةً أُخْرَي ،وَ مَسَحَ عَلَي ظَهْرِ يَدَيْهِ فَوْقَ الْكَفِّ قَلِيلًا، وَ يَبْدَأُ بِمَسْحِ الْيُمْنَي قَبْلَ الْيُسْرَي .
اهل سنّت و جماعت گويند : رسول خداى رعايت شرايط صحّت نماز مانند استقبال قبله و ستر عورت به نهايت مى فرمود و گاه با يك جامه نماز مى گزاشت ، اما اطراف آن را از يكديگر گذرانيده بر دوش مى انداخت و هنگام نمازهاى فريضه به مسجد شده امامت اصحاب مى فرمود و در تطويل و تخفيف مقتديان را رعايت مى كرد ، و هنگام دخول مسجد پاى راست از پيش مى نهاد و مى فرمود : أعوذ باللّه العظيم و بوجهه الكريم و سلطانه القديم من الشّيطان الرّجيم . و به روايتى هنگام ورود به مسجد مى فرمود : ،بِسمِ اللّهِ وَالحَمدُ للّهِ اللهُمَّ اغْفِرْ لِی وَ ارْحَمْنِی وَافتَح لی أبوابَ رَحمَتِکَ.
و چون به نماز برخاستى ، دستها را تا دوش و گاهى تا برابر هر دو گوش برداشتى ، و انگشتان دست مبارك را نشر فرمودى و اللّه اكبر گفتى ، و به نماز درآمدى . و كيفيت تلفظ نيّت نماز پيشتر از تكبير از آن حضرت نرسيده ، و بعد از تكبيرة الاحرام دست راست را بر روى دست چپ نهادى - برابر سينه به مذهب سنّى - آنگاه دعاى استفتاح خواندى و آن بر چند وجه صحيح روايت شده :
اول : إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ. و مختار شافعى مطلبى اين است .
دويم : سُبْحانَکَ اللّهُمَّ وَ بِحَمْدِکَ، وَ تَبارَکَ اسْمُکَ وَ تَعالی جَدُّکَ وَ لا اِلهَ غَیْرُکَ . و اين اختيار ابو حنيفه كوفى است . و جز اين نيز شش روايت كرده اند .
ص: 1783
بالجمله بعد از استفتاح (1)أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ گفتى ، و فاتحة الكتاب قرائت فرمودى .
اما مذهب شيعه اثناعشريه آن است كه قرائت تمام فاتحة الكتاب در نماز واجب است و شافعى و سفيان ثورى ، و مالك ، و احمد حنبل ، و اسحاق ، و ابو ثور با شيعه موافق اند و مذهب اصم و حسن بن صالح آن است كه خواندن اين سوره مستحب است . و به مذهب ابو حنيفه مقدار يك آيه واجب است ؛ و ابو يوسف و محمّد گفته اند : مقدار سه آيه واجب است .
و همچنان مردم شيعى بسم اللّه الرّحمن الرّحيم را يك آيت از فاتحة الكتاب دانند ؛ و بدين شمار سبع مثانى خوانند ، و بسم اللّه را از هر سوره آيتى شمار كنند ، و بدون بسم اللّه سوره هاى قرآن را ناقص شمارند ، و به جهر خواندن بسم اللّه را در مواضع جهر واجب ؛ و در مواضع اخفات مستحب دانند . اما شافعى در جاى جهر واجب داند و در جاى اخفات مستحب نداند ؛ اما ابو حنيفه ، و سفيان ، و اوزاعى ، و ابو عبيده ، و احمد حنبل گويند : جهر نبايد كرد ، و مالك گويد : نبايد خواند .
ديگر آنكه مردم شيعى گويند : بعد از اتمام فاتحة الكتاب نه امام و نه مأموم جايز نيست آمين بگويند و از قواطع نماز دانند . اما در مذاهب سنّى به طريق مختلفه جايز است . بعضى از براى امام مستحب ، و گروهى بر امام و مأموم روا دارند ، و برخى به جهر و برخى به اخفات رخصت داده اند .
ديگر آنكه رسول خداى در نماز رعايت دو سكته مىفرمود : يكى ميان تكبير و قرائت ؛ دوم ميان قرائت فاتحه و قرائت سوره .
و نيز روايتى هست كه ميان قرائت و ركوع سكته به غايت لطيف مى فرمود و در نماز صبح بعد از فاتحه سوره خواندى ، به مقدار شصت (60) آيه تا صد (100) آيه ، گاه سوره (روم) گاه سوره (مؤمن) بخواندى ، و بود كه در نماز صبح تخفيف فرمودى و بعد از فاتحه (سورهء زلزله) خواندى و در سفر به قرائت معوّذتين اقتصار كردى و در نماز صبح روز جمعه (الم سجده) در ركعت اول ، و در ركعت دوم (هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ) (2) خواندى . و در نماز پيشين گاه در ركعت اول مقدار (الم سجده) و در ثانى .
ص: 1784
(سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى) (1) يا سورهء (البروج) يا (و الليل) يا (وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ) (2) و امثال آن خواندى . و نماز عصر را به مقدار نيمهء ظهر گذاشتى و گاه از اين سبكتر بودى . و نماز شام را گاهى تطويل دادى و سورهء (اعراف) در دو ركعت اول خواندى و گاه (و الصّافات) و گاه (حم دخان) و گاه سورهء (و الطّور) و گاه (مرسلات) و گاه (سبّح اسم ربّك الاعلى) و گاه (و التّين) و گاه (معوّذتين) در نماز بخواندى . و نماز خفتن را به گونهء عصر گذاشتى و گاه سوره (و التّين) خواندى .
وقتى در حضرت رسول معروض داشتند كه معاذ بن جبل امامت قوم خود كند و در نماز خفتن سوره (واقعه) خواند ، آن حضرت در خشم شد ، و فرمود : بعضى از شما مردم را نفور (3) كنند آن كس كه امامت كند بايد نماز را سبك بگذارد ، چه در ميان مردم برخى ضعيف و سقيم ، و صاحب حاجت باشد . و به روايتى معاذ را زجر كرد و به خواندن مثل (و الشّمس) و (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى) و (و الليل) امر فرمود .
و ديگر در نماز وتر چون سه ركعت گذاشتى ، در ركعت اول : (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى) ؛ و در ثانى (قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ) (4) ، و در سيم (اخلاص) و (معوّذتين) خواندى . و در نماز جمعه ، سورهء جمعه و سوره منافقين را هر يك را در ركعتى خواندى ، و گاهى (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى) و (هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ الْغاشِيَةِ) (4) قرائت فرمودى . و در نماز عيد سورهء (ق) و سورهء (اقتربت) مىخواند ، و گاه سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى و (غاشيه) خواند .و در غالب اوقات سوره را به تمام خواندى ، و گاه به اوايل سوره اكتفا كردى اين نيز مذهب اهل سنّت است .
و هميشه تطويل در ركعت اول را بر ثانيه فرمودى . و قرائت به ترتيب و ترتيل و تجويد كردى ؛ و وقف بر آخر هر آيت كردى ؛ و مدّ صوت نمودى ، و بعد از قرائت تكبير گفتى ، و دستها را برآوردى ، و به ركوع رفتى ، و بهر دو كف دست زانوها را بگرفتى ، و آرنها (5) را از پهلو دور ساختى ، و پشت را راست كردى و سر را برابر پشت .
ص: 1785
بداشتى ، چنان كه بر استوا بودى ، و سه بار در ركوع گفتى : سُبْحَانَ رَبِّیَ الْعَظِیمِ وَ بِحَمْدِهِ و گاه با او ضمّ كردى : سُبْحَانَکَ اَللَّهُمَّ اِغْفِرْ لِی .
و بسيار در ركوع گفتى : سبّوح ، قدّوس ، رَبَّ الْمَلائِكَةِ ، و الرّوح .
و در ركوع نماز تهجّد گفتى :اللّهُمَّ و لَکَ رَکَعْتُ ، و بِکَ آمَنْتُ، وَ عَلَیْکَ تَوَکَّلْتُ، و لك أسلمت ، خَشَعَ لك سَمْعِی ،وَ بَصَرِی ، وَ مُخِّی و عظمى ، وَ عَصَبِی .
و چون سر از ركوع برداشتى دستها را برآوردى ، و بگفتى : (سَمِعَ اللّهُ لِمَنْ حَمِدَهُ» و راست بايستادى . و گاه گفتى : رَبَّنَا وَ لَکَ الْحَمْدُ.
و غالبا اين ركن را تطويل فرمودى به مقدار ركوع . و ادعيه كه در اين ركن خوانده در كتب حديث مرقوم است .
چون به سجده رفتى دستها را برداشتى ، و زانوها را اول به زمين نهادى ، پس دستها ، آنگاه پيشانى و بينى و هرگز چنان سجده نكردى كه دستار ميان پيشانى و زمين حايل شود و گاه پيشانى را بر خاك و گاه بر طين ، و گاه بر سجادهء حصير و گاه بر پوست مذبوح مدبوغ (1) نهاده سجده كردى و اين به مذهب اهل سنّت است .
و به مذهب شيعى پيشانى و كف هر دو دست و سر زانوها و سر انگشتان پاها را بر زمين بايد گذاشت و سجده بر غير وجه ارض ، يا چيزى كه از زمين روئيده باشد روا نيست . و دستها را از پهلوها دور ساختى ، و برابر دوش بر زمين نهادى ، و انگشتان را در ركوع گشاده داشتى ، و در سجود فراهم آوردى و در هر سجده سه نوبت (سُبْحَانَ رَبِّی الْأَعْلَی) گفتى . و ياران را بر آن امر فرمودى . و چون سر از سجده اولى برداشتى آن مقدار كه در سجود مكث كرده بودى بين السّجدتين بنشستى ؛ و گفتى (ربّ اغفر لی،ربّ اغفر لی» و ديگر از ادعيه و اذكار در سجود و جلوس بين السّجدتين خوانده كه در كتب احاديث مسطور است . و بعد از سجدهء دويم نيز بر زمين نشستى و اين نشستن را فقها جلسهء استراحت گويند و شافعى مستحب داند ، و ابو حنيفه گويد : مستحب نيست ؛ بلكه پيغمبر به جهة شيخوخت محتاج بنشستن بود .
و چون ركعت دويم برخاستى بى توقف مشغول به قرائت شدى و چون براى تشهّد بنشستى پاى چپ را فراش كردى و بر آن نشستى ، و پاى راست را نصب .
ص: 1786
كردى و دست بر ران راست نهادى و عقد پنجاه و سه به انگشتان بگرفتى و اين نيز طريق اهل سنّت است .
و در تشهّد اول تخفيف نمودى و چون برخاستى هر دو دست برداشتى و تكبير گفتى و به قرائت مشغول شدى و غالبا در ركعت سيم ؛ و چهارم بر قرائت فاتحه اقتصار كردى و احيانا سورهء مختصر بخواندى ؛ و در تشهّد آخر پاى چپ را بر زير پاى درآورى ، و مقعد بر زمين بچسبانيدى ، و در نماز صبح گاه قنوت مى خواند و گاه ترك مى كرد و در نماز ظهر و عصر به سر مى خواند ، و احيانا مقتديان را آيتى مى شنوانيد .
و در نماز التفات به يمين و يسار نمى فرمود و در باب التفات مى فرمود : هو اختلاس يختلسه الشّيطان من صلاة العبد و مى گفت : ايّاكم و الالتفات فى الصّلاة فانّها هلكة فان كان لا بدّ ففى النّافلة . آنچه در سنن ترمذى از ابن عباس حديث كنند كه : پيغمبر به گوشهء چشم يمين و يسار مى نگريست نزد محققان استوار نيست . و در هر دو ركعت تشهّد مى خواند و صلوات در تشهّد مى فرستاد ؛ و بعد از تشهّد آخر ادعيه مى خواند . و در كيفيت تشهّد علماى عامه به روايات مختلفه هر يك اختيار روايتى كرده اند .
چون بعد از تشهّد از ادعيه فارغ شدى ، فرمودى السّلام عليكم و رحمة اللّه و بر جانب راست التفات كردى چنان كه جماعتى كه بر يمين بودند رخسار مباركش را ديدار كردندى ، و از سوى چپ نيز بدين گونه سلام بازداد و بعد از سلام سه كرّت گفتى :أستَغفِرُ اللّهَ الَّذی لا إلهَ إلاّ هُوَ الحَیُّ القَیّومُ و أتوبُ إلَیهِ پس گفتى الّلهمّ أنت السّلام و منك السّلام تباركت يا ذا الجلال و الاكرام .
و نيز از پى هر نماز مى فرمود : لا اِلهَ اِلاَّ اللّه ُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ، اَللّهُمَّ لا مانِعَ لِما اَعْطَیْتَ، وَ لا مُعْطِیَ لِما مَنَعْتَ ، وَ لا یَنْفَعُ ذَا الْجَدِّ مِنْکَ الْجَدُّ. و ديگر ادعيهء بعد از نماز فرموده كه در كتب احاديث ضبط است .
و به مذهب عامّه گاهى رسول خداى به طريق سهو زيادتى و نقصان در نماز آوردى ، و تدارك آن را دو سجده سهو . به عقيده ابو حنيفه بعد از سلام ، و به عقيده شافعى قبل از سلام گذاشتى و شيعى آن حضرت را در جميع امور معصوم از سهو و نسيان دانند .
ص: 1787
و پيغمبر نماز تطوع (1) مى گزاشت آنگاه كه در حضر بود دو ركعت پيش از فرض صبح و دو ركعت پيش از فرض پيشين و دو ركعت بعد از فرض شام و دو ركعت بعد از فرض خفتن و همچنان بر نماز تهجّد مداومت مى فرمود . گاه سورهء (بقره) و (آل عمران) و (نساء) ، و (مائده) ، و (انعام) در نماز شب مىخواند و گاه در تمام آن نماز به يك آيت اكتفا مى نمود ؛ و مكرّر مى خواند و آن آيت اين بود : إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ . (2)
و اگر نادرا تهجد از آن حضرت فوت شدى ، روز ديگر در وقت چاشت دوازده ركعت بگزاشتى ، و در نماز شب گاه به جهر ، گاه به سرّ مى خواند و وتر را در اول شب و نيمهء شب و آخر شب مى گزاشت ، اما بيشتر وقت در آخر شب بود و آخر بر آن قرار يافت و مى فرمود : أجلوا آخر صلاتكم باللّيل .
اما وتر را گاهى هفت ، و گاهى پنج ، و گاهى يك ركعت مى گزاشت ، و به صحّت نرسيده كه در نماز وتر دعاى قنوت خوانده باشد . اما اصحاب را امر مى فرمود و بعد از آن حضرت نمازگزاران مى خواندند ، و ثابت شده كه در سفر نماز وتر را بر راحله مى گذاشت و بعد از اداى وتر سه نوبت مى فرمود : وسُبحانَ المَلِکِ القُدّوسِ . و در كرّت آخر آواز را بلند برمى داشت ، و به روايتى در آخر اين كلمه را زيادت مى كرد :رَبُّ الْمَلَائِکَهِ وَ الرُّوحِ.
و نماز چاشت گاهى مى گزاشت و گاهى ترك مى كرد و از دو ركعت تا هشت ركعت در اوقات مختلفه گزارده است . و در بعضى از كتب مرقوم است كه دوازده ركعت نيز گزاشته است و اين بنا به مذهب عامه است ، و در طريق اهل البيت نماز چاشت نباشد و تواند بود كه هنگام چاشت آن حضرت از بهر نماز ديگر بوده ، و راوى چنين گمان كرده . و اكثر نوافل و سنن را در خانه مى گذاشت ، و مى فرمود :فاضل ترين نماز مرد آن است كه در خانهء خود بگزارد الّا نماز فرض .
و هرگاه نعمتى عايد شدى يا بلائى دفع گشتى سجدهء شكر م گزاشت . چنان كه وقتى مردى كريه المنظر ، حقير الجثه ، ناقصة الخلقه را ديد سجده شكر بگزاشت و از .
ص: 1788
خبر قتل ابو جهل سجدهء شكر گزاشت .
و همچنان در غير نماز هر روز مقدارى معيّن از قرآن قرائت مى فرمود ، قرائتى مبيّن ، مفسّر حرف حرف تنزيل و تجويد خشوع و تدبّر و تأمّل تمام و در معانى آيات وقف مى كرد ، و حرف مد را تمام مى كشيد . و در اول قرائت استعاذه مى فرمود و در همه وقت ايستاده و نشسته ، و خفته ، و با وضو ، و بى وضو قرائت قرآن مى كرد و هيچ چيز غير از جنابت آن حضرت را از قرائت قرآن بازنمى داشت . و گاه در قرآن تغنّى فرمودى و ترجيع كردى چنان كه حفّاظ خوش آواز . و در روز فتح مكّه (سورهء فتح) را سواره به ترجيع خواند و فرمود : ما أذن اللّه بشىء كما أذن لنبىّ يتغنّى بالقرآن . و مراد تغنّى است كه بى تكلّف بود و آنچه از هر تكلّف و تعلّم بود ممنوع است اين نيز موافق مذهب عامّه است و در طريق اهل بيت مطلق غنا حرام است و حدود غنا را فقها در كتب خود بازنموده اند .
و ختم قرآن كمتر از سه شبانه روز نمى كرد و قرآن را از ديگران استماع مى فرمود و آب از چشم مبارك مى ريخت . و شب ها آلم سجده و تبارك و سوره هائى كه : سبحان و سبّح و يسبّح در اوايل آن است مى خواند . و سجدهء تلاوت را ترك نمى كرد و چون به آيت سجده رسيدى تكبير مىگفت ، و به سجده مى رفت و مى گفت : سَجَدَ وَجْهِی لِلَّذِی خَلَقَهُ ، و صوّره و شقّ سمعه و بصره بحوله و قوّته . و گاه جز اين دعا مى خواند .
و مروى نشده كه چون سر از سجده برداشتى تكبير گفتى ، يا تشهّد خواندى ، يا سلام دادى . و آيات و سوره و ادعيه و اذكار را از پى هر نماز فريضه و در صباح و مساء و نزد امور عارضه و سائر اوقات و احوال مى خوانده ، و امر مى فرموده ، و خواص و ثواب آن را بيان مى نموده .
و در سفر بر نماز فريضه اقتصار مى نمودى و سنتها را در بيشتر وقت ترك كردى مگر سنّت صبح و وتر كه ترك نمى فرمود . به روايتى دو ركعت بعد از پيشين و بعد از مغرب گذاشته . و در بعضى روايت وارد شده كه چون آفتاب از كبد السّماء زايل گشتى دو ركعت بگزاشتى . و آنچه ابن عمر گويد : كه پيغمبر نماز سنّت در سفر نمى گذاشت تواند بود كه بر آن واقف نشده و نماز چهار ركعتى را قصر كرد و اتمام نماز در سفر از آن حضرت به صحّت نرسيده ؛ و اينكه عايشه گفته : در سفر رسول خداى هم نماز به قصر و هم به تمام گذاشت اسناد آن استوار نيست . و نماز تهجد بر
ص: 1789
بالاى مركب مى گزاشت از هر جانب كه رفتى اگر چه به سوى قبله نبودى . و در حال ركوع و سجود ايما كردى .
و در حديثى وارد شده كه در حين تكبيرة الاحرام روى مركب را به جانب قبله مى گردانيد و ساير اجزاى نماز را به هر طرف كه سفر بود و مركب مى رفت مى گزاشت . و گفته اند كه : يك نوبت به سبب باران نماز فرض را بر پشت مركب گزاشت ، و اصحاب سواره اقتدا كردند . و اگر از منزلى قبل از زوال آفتاب كوچ مى دادند نماز پيشين را تأخير مى فرمود و چون فرود مى آمدند با نماز پسين جمع مىكرد و اگر بعد از وقت ظهر كوچ مى كردند نماز پسين را تنها مى گزاشت و گاهى به نماز عصر مى پرداخت ، و با پيشين جمع مى كرد . و در مغرب و عشا نيز كار بدين گونه مى كرد ؛ اما در وقت نزول و قرار در منزل جمع از آن حضرت مروى نشده .
و روز جمعه را تعظيم مى نمود و انواع عبادات بجاى مى آورد و به تنظيف و تطييب و به غسل روز جمعه ترغيب مى كرد . چون مردم حاضر مى شدند تنها به مسجد مى شتافت و هيچ خادمى و حاجبى پيش روى او نبود ؛ و بعد از ورود مسجد حاضران را سلام دادى و چون به منبر آمدى ديگر باره سلام دادى و بنشستى . پس بلال اذان گفتى ، آنگاه پيغمبر برمى خواست و خطبه قرائت كردى ، پس از حمد خداوند و شهادتين امر به توبه و تقوى و ترغيب در كار آخرت فرمودى . و به روايتى از قرآن دعاى مؤمنين و مؤمنات بخواندى و در ميان دو خطبه جلسه بس خفيف كردى . و هنگام قرائت خطبه بر كمانى يا عصائى اعتماد مى فرمود نه بر شمشير و نيزه ؛ و اين پيش از ساختن منبر بود و بعد از منبر محفوظ نيست كه بر چيزى اعتماد كرده باشد .
و هنگام خطبه مردم را به ساكت شدن و نزديك آمدن امر مى فرمود . و استوار نشده كه پيش از نماز جمعه چون به خانه بازگشتى چهار ركعت نماز بگزاشتى ، اگر در مسجد گزاشتى افزون از دو ركعت نبودى اما فرموده : من كان مصلّيا بعد الجمعة فليصلّى بعدها أربعا .
ص: 1790
مى فرمود : در روز جمعه زمانى به غايت كوتاه است كه در آن ساعت دعاها مستجاب شود ، و در تعيين آن ساعت علما را يازده (11) قول است ، دو قول را استوارتر دانسته اند يكى از وقت قعود امام بر منبر تا انجام نماز ، دويم بعد از نماز عصر تا غروب آفتاب و اين راجح تر دانسته اند و نيز گفته اند كه آن ساعت مبهم است در جميع روز جمعه تا داعى تمام روز را به دعا باشد .
و ديگر پيغمبر در غزوه ذات الرّقاع و بطن نخله و عسفان و حديبيه نماز خوف گزاشته ، هر نوبت به نوعى چنان كه در كتب فقه مسطور است .
و نماز عيد در مصلّى بيرون مدينه گزاشتى و نوبتى به سبب باران در مسجد گزاشت ، و بهترين جامه ها در عيد پوشيدى و در عيد فطر پيش از بيرون شدن به مصلّى به چند خرما افطار مى كرد و عدد آن طاق بود ؛ و ديگر تا وقت مراجعت طعام نمى خورد . و در عيد قربان طعام نمى خورد تا بازمىشد و قربانى مى كرد .
و از براى عيد غسل مى كرد ، و پياده به مصلّى مى رفت ، و نيم تيزه اى پيش روى او مى بردند و در راه تكبير مى گفت و در مصلّى نيم نيزه را برابر او نصب مى كردند چه مصلّى در آن زمان محرابى و ديوارى نداشت . و براى نماز عيد : اذان و اقامه ، و الصّلاة جامعه نبود ؛ بلكه به ورود مصلّى شروع در نماز مى كرد و در ركعت اول هفت تكبير پياپى مى گفت و در ميان هر دو تكبير ، زمانى لطيف خاموش مى بود ، و ذكرى در ميان تكبيرات عيد مروى نشده ، و چون از سجدهء ركعت دويم برخاستى شروع در تكبير كردى ، و پنج تكبير از پى هم گفتى آنگاه قرائت كردى .
و بعد از فراغ از نماز در برابر مردم بايستادى و خطبه خواندى و افتتاح خطبه به حمد كردى ، نه به تكبير ؛ و اصحاب را اندرز گفتى ، و به صدقه امر كردى و زنان مدينه چون حاضر بودند خاصّه نزد ايشان رفتى و جداگانه وعظ گفتى . و نماز را در عيد فطر تأخير دادى ، و در اضحى تعجيل كردى به جهت قربانى . همانا دو گوسفند يا دو بز خصى ناكرده كه دست ها و پاها و حوالى چشم آنها سياه بود و چون روى او را به سوى قبله كردى فرمودى :
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ علی ملّه ابراهیم حَنِیفاً وَ مَا أنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ إنَّ صَلَاتِی ، وَ نُسُکِی ، وَ مَحْیَایَ ، وَ مَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ، لَا شَرِیکَ لَهُ وَ بِذَلِکَ أُمِرْت ُوَ أنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ . اللهُمَّ مِنْکَ، و لَکَ عن محمّد و أمّته بِسْمِ اللهِ وَ اللهُ
ص: 1791
أکْبَرُ . و به روايتى مى فرمود : اللَّهُمَّ تَقَبَّلْ مِنْ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مِنْ أُمَّهِ مُحَمَّدٍ . و به روايتى مى فرمود : بسم اللّه و اللّه أكبر اللهمّ هذا منّى و عمّن لم يضح من أمّتي .
و مى فرمود : هر كه پيش از نماز عيد ذبح كرده بايد اعاده كند كه آن به قربانى حساب نشود بلكه گوشتى براى اهل خود به دست كرد و امر مى فرمود كه براى قربانى فربه تر و سليم تر از عيوب به دست كرده شود و از گوش شكافته ، و بريده و سوراخ كرده و از شاخ شكسته ، و از يك چشم و بين المرض و بين الهزال منع مى فرمود ؛ و از ميش يك ساله را روا مى فرمود و جز ميش را دوساله روا مىداشت و شتر و گاو ، از هفت كس مجزى است و روز عيد و سه روز تشريق قربانى جايز است و در بازشدن از مصلّى بر غير طريق رفتن مراجعت مى كرد .
و ديگر رسول خداى نماز استسقا گذاشته چنان كه مرقوم شد و گاه در مسجد مدينه در غير روز جمعه بر منبر خطبه خوانده و اجابت شده و در هيچ دعا مانند دعاى استسقا رفع يد نفرموده و در اين دعا پشت دست به جانب آسمان مى كرده و چون باران آمدى فرمودى : اَللّهُمَّ صَبّاً نافعا .
در روز جمعه در اثناى خطبه مردى برخاست . فقال : یَا رَسُولَ اللَّهِ هَلَکَ الشَّاءُ، هَلَکَ الزَّرْعُ،ادْعُ اللَّهَ لَنَا أَنْ یَسْقِیَنَا . و آسمان چون زجاج بود پس ابر برخاست و بباريد تا سه روز ، روز سيم همان مرد عرض كرد : تَهَدَّمَتِ الْبُیُوتُ ادْعُ اللَّهَ أَنْ یَحْبِسَهُ عَنَّا فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ رَفَعَ یَدَهُ وَ قَالَ :اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لاَ عَلَیْنَا. پس ابر چون اكليلى شد و به اطراف مدينه باريد و مدينه محفوظ ماند .
عايشه گويد : چنين دعاى استسقا فرمودى : اسْتَسْقَی حِینَ بَدَا قَرْنُ الشَّمْسِ فَقَعَدَ عَلَی اَلْمِنْبَرِ وَ حَمِدَ اللَّهَ وَ کَبَّرَهُ ثُمَّ قَالَ إِنَّکُمْ شَکَوْتُمْ جَدْبَ دِیَارِکُمْ وَ قَدْ أَمَرَکُمُ اللَّهُ أَنْ تَدْعُوَهُ وَ وَعَدَکُمُ أَنْ یَسْتَجِیبَ لَکُمْ فَادْعُوهُ ثُمَّ رَفَعَ صَوْتَهُ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنَّکَ أَنْتَ الْغَنِیُّ وَ
ص: 1792
نَحْنُ الْفُقَرَاءُ فَأَنْزِلْ عَلَیْنَا الْغَیْثَ وَ لاَ تَجْعَلْنَا مِنَ الْقَانِطِینَ اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَا تُنْزِلُهُ عَلَیْنَا قُوَّهً لَنَا وَ بَلاَغاً إِلَی حِینٍ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ فَأَنْشَأَ اللَّهُ سَحَاباً فَرَعَدَتْ وَ بَرَقَتْ ثُمَّ أَمْطَرَتْ فَلَمْ یَأْتِ ع مَنْزِلَهُ حَتَّی سَالَتِ السُّیُولُ فَلَمَّا رَأَی سُرْعَتَهُمْ إِلَی الْکِنِّ ضَحِکَ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ وَ قَالَ أَشْهَدُ أَنِّی عَبْدُ اللَّهِ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّ اللّٰهَ عَلیٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.
و نيز اين دعا را فقها در استسقا روايت كرده اند : اللَّهُمَّ اسْقِنَا وَ أَغِثْنَا اللَّهُمَّ اسْقِنَا غَیْثاً مُغِیثاً وَحِیّاً (1) رَبِیعاً ، وَجْداً (2) طَبَقاً (3) ، غَدَقاً (4) ، مُغْدِقاً، مُونِقاً، عَامّاً هَنِیئاً ، مَرِیئاً ، مرتعا ، وَابِلًا ، سائلا ، مُسْبِلًا مُجَلِّلًا دِرَراً ،نَافِعاً غَیْرَ ضَارٍّ ،عَاجِلًا غَیْرَ رَائِثٍ ، تُحْیِی بِهِ الْبِلَادَ ، وَ تُغِیثُ بِهِ الْعِبَادَ ، وَ تَجْعَلُهُ بَلَاغاً لِلْحَاضِرِ مِنَّا وَ الْبَادِ. اللهمّ أَنْزِلْ عَلَیْنَا فِی أَرْضِنَا زِینَتَهَا وَ أَنْزِلْ عَلَیْنَا فِی أَرْضِنَا سَکَنَهَا. اللهمّ أَنْزِلْ عَلَیْنَا مَاءً طَهُوراً فَأَحْیِ بِهِ بَلْدَهً مَیْتاً وَ اسْقِهِ مِمَّا خَلَقْتَ لَنَا أَنْعٰاماً وَ أَنٰاسِیَّ کَثِیراً .
انس بن مالك گويد : كه نوبتى رسول خداى جامه از خود دور كرد تا باران به بدن مباركش برسد ، گفتم چرا ؟ فرمود : لأنَّه حَدِیثُ عَهْدٍ بِرَبِّهِ .
نخست چون ابر و باد بديدى كراهت داشتى و چون باران آمدى شاد شدى .عايشه سبب پرسيد ؟ فرمود : شايد چنان باشد كه قوم عاد را ، چه ايشان ابر ديدند و باران پنداشتند و آن بادى كه حمل عذاب خداى مى كرد و مى فرمود : الریحُ من رَوْحِ الله تأْتی بالرحمه و تأْتی بالعذاب فلا تسبّوها .
وقتى مردى بر باد لعنت فرستاد او را انهى كرد و فرمود باد مأمور است و هر كه لعنت كند باد را و آن چيز را كه مستحق لعنت نباشد آن لعنت بر وى بازگردد .
ابن عباس گويد : هرگاه باد بوزيد پيغمبر خداى به دو زانو درآمد و فرمود : اللَّهُمَّ اجْعَلْهَا رَحْمَهً وَ لَا تَجْعَلْهَا عَذَاباً اللَّهُمَّ اجْعَلْهَا رِیَاحاً . و چون آواز رعد شنيدى فرمودى : الّلهمّ لا تضلّنا بغضبك و لا تهلكنا بعذابك و عافنا قبل ذلك . و به روايتى مى فرمود : سبحان الذی یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِکَهُ مِنْ خِیفَتِهِ . .
ص: 1793
و چون آفتاب بگرفتى دو ركعت نماز كسوف گزاشتى و كيفيت آن نماز به چند وجه است .
اول : ابن عباس گويد : هنگام كسوف پيغمبر با مردم دو ركعت نماز بگزاشت به قيامى طويل قريب به قراءت (سورة البقره) و با ركوعى طويل ، آنگاه به قيام بازآمد قيامى طويل كمتر از نخست ، پس به ركوع شد ، ركوعى طويل كمتر از نخست ، پس به اعتدال آمد و به سجده رفت و در ركعت دوم نيز بدين گونه كار كرد . چون از نماز فارغ شد آفتاب منجلى بود ، پس فرمود : آفتاب و ماه دو نشانه اند از نشانه هاى خداوند ، براى موت و حيات هيچ كس گرفته نمى شوند ، چون ببينيد گرفته شدند ذكر خداى بكنيد .
اصحاب گفتند : يا رسول اللّه ديديم تو را كه در نماز چيزى مى خواستى فراگيرى پس متأخّر شدى . فرمود : بهشت را ديدم و خواستم شاخى از انگور بهشتى فراگيرم و اگر آن را اخذ مى كردم هرآينه از آن تناول مى كرديد مادام كه دنيا به جاى بود ، و دوزخ را ديدم و هرگز منظرى بدان هولناكى نديدم و اهل دوزخ بيشتر زنان بودند .گفتند : يا رسول اللّه از بهر چه ؟ فرمود : از براى كفران نعمت و كفران شوهران . و عايشه بر اين حديث اين كلمه افزوده كه چون نيرين را گرفته بينيد خداى را بخوانيد و تكبير گوئيد و نماز بگزاريد و صدقه دهيد .
دويم : جابر بن عبد اللّه گويد : پيغمبر دو ركعت نماز كسوف گزاشت با شش ركوع و چهار سجده .
سيم : از على عليه السّلام حديث كنند كه : پيغمبر دو ركعت نماز مشتمل بر چهار سجده گزاشت .
چهارم : عبد الرحمن بن سمره گويد كه : پيغمبر در نماز كسوف ايستاده و دستها برداشت و تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد كرد تا آفتاب منجلى شد ، آنگاه دو سوره خواند و دو ركعت نماز گزاشت .
و نماز خسوف نيز گزاشته و در آن نماز قرائت به جهر كرده .
ص: 1794
و ديگر رسول خداى عيادت مرضى مى فرمود و مردم را بدين عمل تحريض مى فرمود : و چون بر بيمار درآمدى فرمود : لا بأس طهورا ان شاء اللّه و گاه گفتى : كفارة و طهور و در بالين بيمار بنشستى و گفتى خود را چگونه مىيابى و چه طعام مى خواهى و اگر چيزى خواستى كه زمان نداشتى بفرمود تا بدانند و دست راست بر جسد مريض نهادى و فرمودى .أَذهِبِ البَأسَ رَبَّ البَأَسِ ، وَاشفِ أَنتَ الشّافی لا شافِیَ إِلاّ أَنتَ .
و اگر كسى را ريشى و قرحه اى بودى انگشت بر خاك نهادى پس برداشتى و فرمودى : بِسْمِ اللَّه تُربه ارْضِنا بِریِقَهَ بَعْضِنا یَشْفی سَقِیمُنا بِاذْن رَبِّنا .
و از براى عيادت وقتى معين نبودى شب و روز عبادت مى فرمود و مى گفت :چون كسى برادر مسلمانى را عيادت كند در بستان بهشت روان بود تا پيش بيمار بنشيند ، و چون بنشيند رحمت خداى بر او فرود آيد تا غرق رحمت شود ، و اگر صباح بود هفتاد هزار (70000) فرشته تا شباهنگام بر او درود گويد ؛ و اگر شباهنگام باشد هفتاد هزار (70000) فرشته تا صباح بر او درود فرستد ، و در همهء بيماريها عيادت مى كرد و چون آثار موت در مريض مى نگريست او را از آخرت ياد مى داد و به توبت وصيّت مى كرد و مى گفت :لَقِّنُوا مَوْتَاکُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ . (1)
تا آخر كلام ميّت كلمه توحيد باشد و در سوگوارى ميّت به عادت جاهليت از جامه دريدن و بر روى زدن و امثال آن نهى مى كرد و به شكر و صبر و گفتن إِنَّا لِلهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ امر مى فرمود ، و از گريستن بى صيحه و حزن منع نمى كرد و در تجهيز و تكفين و غسل و دفن ميّت تعجيل مى نمود .
مى فرمود : ميّت را سه بار يا زياده به حسب مقتضاى رأى غسّال بشوئيد و در
ص: 1795
غسلهء آخر مقدارى كافور به كار بريد ، و شهيد را نشوئيد و جوشن و سلاح را از او دور كنيد ، و محرم را در جامهء حرام همچنان سر ناپوشيده به خاك سپاريد كه فرداى قيامت لبيك گويان مبعوث خواهد شد ، و اگر ميّتى را كفن كوتاه بود فرمان مى داد تا سر او بپوشانند و قدرى گياه بر پاى ميّت نهند و در جامهء سفيد كفن كنند .
و نماز بر ميّت حاضر و غايب و مرد و زن و طفل و بالغ به چهار تكبير و گاه به پنج و گاه به شش تكبير مى گزاشت ، و چون شروع در نماز كردى بعد از تكبير اول فاتحه خواندى و در تكبيرات ديگر دعا كردى ميّت را به مغفرت و رحمت و دستها از براى هر تكبير برداشتى . گويند : آخر نماز بر جنازه تكبير گفتى . و اين روش اختيار علماى عامّه است .
اما به طريق اهل بيت از ابن عباس حديث شده كه : ملائكه بر آدم عليه السّلام نماز كردند به چهار تكبير و گفتند : اى فرزندان آدم اين است سنّت شما .
بالجمله رسول خداى به دو سلام از نماز جنازه بيرون شدى و گاه به يك سلام اكتفا كردى ؛ و چون نماز جنازه فوت شدى بر قبر ميّت گذاشتى و تشييع جنازه را پياده طى طريق مى فرمود و حكم مى داد كه تعجيل كنيد چه اگر نيكوكار است زودتر او را به نيكو مى رسانيد و اگر بدكار است شرّى است از گردن خود فرو مى نهيد .
گويند جنازهء سعد بن معاذ را بين العمودين برداشته و مى فرمود : هر كه از پى جنازه رود سه كرّت آن را حمل دهد ، حقّ آن را گذاشته باشد .
و ديگر در زكات و صدقات هم رعايت فقرا و هم رعايت خداوندان مال مى فرمود و تفصيل زكات در كتاب فقها مندرج است و آن را اول بر مواشى و چهار پايان ، و دويم به زر و سيم ، و سه ديگر زروع و ثمار ؛ و چهارم بر اموال تجارت واجب داشت ، چه اين چهار بيشتر در ميان مردم متداول است .
ص: 1796
و پيغمبر زكات مى گرفت و به مستحقان مىرساند و شتران صدقه را خود داغ مى نهاد و بيشتر گوش آنان را داغ مى نهاد و هر كه زكات خود را حاضر كردى دعاى خير در حق او فرمودى و عمال به قبايل مى فرستاد تا اخذ زكات همى كردند و بر مساكين آن اراضى بذل مى نمودند و اگر چيزى بر زيادت بود حاضر مدينه مى ساختند و به صدقه تطوع بسيار تحريض مى فرمود .
و فطرهء خود را قبل از نماز عيد به مساكين مى داد و چنين امر مى كرد ، و در باب اعتاق فضل بسيار ذكر مى فرمود . و خود غلامان و كنيزان بسيار آزاد ساخت و اعتاق غلامان بيشتر كرد .
و ديگر در روزه رمضان ابتدا نمى فرمود جز آنكه خود ماه را ديدار كند يا گواه عدل خبر دهد و در آخر شعبان خطبه اى مى خواند و فضيلت ماه رمضان و فضايل روزه داران را فراوان ياد مى كرد و گاه در روزه وصال مى فرمود ، يعنى افطار ناكرده ، روز ديگر را روزه مى داشت و مردم را از وصال نهى مى فرمود و مى گفت : لست كأحدكم أبيت عند ربّى يطعمنى و يسقينى .
و چون غروب متحقق مى گشت در افطار تعجيل مى كرد و مردم را به تعجيل امر مى فرمود و مى گفت : خداى مى فرمايد : أحبّ عبادى الىّ أعجلهم فطرا .
و پيش از آنكه نماز شام بگزارد به چند رطب افطار مى فرمود و اگر رطب نبودى به چند خرما ، و اگر خرما نبودى دمى چند آب دركشيدى ؛ و حين افطار اين دعا مى خواند : اللَّهُمَّ لَکَ صُمْتُ وَ عَلَی رِزْقِکَ أَفْطَرْتُ . و گاه مى فرمود : ذَهَبَ الظَّمَاءُ وَ ابْتَلَّتِ الْعُرُوقُ و ثبت الاجر ان شاء اللّه .
و اگر نزد كسى افطار كردى فرمودى : أکَلَ طَعامَکُمُ الأَبرارُ و أفطر عندكم الصّائمون و صَلَّت عَلَیکُمُ المَلائِکَهُ .
و تأخير در تسحّر مسلوك مى داشت و مى فرمود : تَسَحَّروا؛ فَإِنَّ فِی السَّحورِ بَرَکَهً .
و مى فرمود فرق ميان روزهء ما و روزهء اهل كتاب اكله سحر است . و عرباض بن ساريه گويد : پيغمبر سحور مى فرمود و مرا به آن دعوت كرد و گفت : هَلُمَّ إلَی الغَداءِ
ص: 1797
المُبارَکِ .
و در سنن صوم مى فرمود : من لم يدع قول الزّور و العمل به فليس للّه حاجة فى ان يدع طعامه و شرابه . و در حين صوم زنان خود را تقبيل مى فرمود و حجامت مى كرد و سرمه مى كشيد و مسواك مى زد .
اما در مضمضه و استنشاق مبالغه نمى فرمود و اگر غسل بايستى قبل طلوع فجر گذاشتى ، و اگر در شهر رمضان مسافر بودى گاهى افطار كردى و گاهى روزه داشتى و اصحاب را مخيّر ساختى و اين نيز طريق عامّه و روزه تطوع مى داشت .
عايشه گويد : چندان روزه مى داشت كه گفتى ديگر افطار نخواهد كرد و چندان افطار مى كرد كه گفتى ديگر به روزه نخواهد شد ؛ و نديديم هيچ ماه را جز ماه رمضان به تمام روزه گيرد ، و در شعبان بسيار روزه گرفتى ، و در عاشورا روزه داشتى و اگر روز عرفه در حج بودى افطار كردى و اگر نه روزه داشتى ، دوشنبه و پنجشنبه بسيار روزه گرفتى و مى فرمود : روز عرض اعمال است خواهم چون عرض عمل من دهند ، روزه دار باشم ، و گاه شنبه و يكشنبه روزه بگرفت و از هر ماه سه روز روزه بود ، و ايام البيض روزه مى داشت .
و روز جمعه كمتر افطار كردى لكن پنجشنبه يا شنبه بدان وصل مى كرد چه صوم جمعه را به تنها نهى مى فرمود ، و گاهى از ماهى شنبه و يكشنبه و دوشنبه را روزه مى گرفت و از ماه ديگر سه شنبه و چهار شنبه و پنجشنبه ، و به روزه ستّه شوال و عشر ذو الحجة تحريض مىفرمود . و از صوم روز عيد و سه روز تشريق نهى مى كرد و گاه به خانه درمى آمد و پرسش خوردنى مى كرد ، چون مى گفتند : چيزى حاضر نيست مىفرمود پس من روزه دارم و نيّت روزه مى كرد و گاهى نيّت روزه تطوّع كرده و روزه را تمام نساخته .
و در عشر آخر رمضان اعتكاف مى فرمود ، و در طاعت و عبادت و زنده داشتن شب به زيادت جهد داشت ، و تلاوت قرآن فراوان مى كرد ، و با مردم كمتر مختلط مىشد . و در عشر اول و اوسط نيز اعتكاف فرموده است ، و چون ليلة القدر را در عشر آخر مى فرمود بر اعتكاف بيشتر مواظبت كرد ، و چون اراده اعتكاف فرمودى نماز بامداد نگزاشتى و در معتكف درآمدى - و معتكف خيمه اى بود در مسجد - و گاهى در وقت اعتكاف سر مبارك از مسجد به خانهء عايشه درآوردى تا موى سر آن
ص: 1798
حضرت را شانه زدى و از زوجات مطهرات هر كه خواستى شب در مسجد به ديدار آن حضرت شتافتى .
و ديگر پيغمبر يك نوبت حجّ گذاشته كه آن را حجة الوداع گويند ، - چنان كه مرقوم شد - و چهار عمره گذاشته : عمر حديبيه كه مشركان مانع شدند و عمره قضا و عمره جعرانه كه در سال هشتم هنگام مراجعت از حنين بگذاشت ؛ و عمره كه با حج گذاشت ، اما قبل از بعثت چندان كه حجّ گذاشته باشد شمار آن محفوظ نيست .بايد دانست كه اين روايات به تمامه معمول فقهاى شيعى نيست بلكه به اجتهاد و ضعف و صحت اسناد نگران شوند .
رسول خداى در لبس ، جامه كلفت روا نداشت ، بيشتر جامهء مرقّع و پيوند كرده پوشيدى ، و بسيار افتادى كه سراويل و پيراهن و ردا و ازار و جامهء معلم (1) و جامه ساده و قبا و پوستين و موزه و نعلين را در پى (2) زده و پيوند كرده پوشيدى ، و گاه اين جمله را به تازگى و نوى دربركردى و اصحاب نيز روش او داشتند و بر طريقت او مى رفتند .
و همچنان رسول خداى جامه پشمينه و جامهء كتان لبس مى فرمود و از اقمشه برد حيره كه آن را برد يمنى گويند و به روايتى برد مخطّط خوانند دوست تر داشتى و از جامه ها پيراهن را خوبتر شمردى و از رنگها سفيد را اختيار كردى و مى فرمود :
ص: 1799
سفيد بپوشيد كه اطيب و اطهر است ، و اموات را سفيد كفن كنيد و از سرخ و زرد مردان را نهى مى فرمود و برد مخطّط به خطوط سرخ و سبز و زرد و سياه مىپوشيد و از جامهء سبز بشگفت مى آمد و چون جامهء نو پوشيدى آن را به نام تعيين كردى خواه عمّامه يا قميص يا ردا بودى و مى گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی کَسَانِی مَا أُوَارِی بِهِ عَوْرَتِی وَ أَتَجَمَّلُ بِهِ فِی النَّاسِ .
و م ىفرمود : هر كس جامه نو بپوشد بگويد :الحَمدُ للّهِ ِ الَّذی کَسانی هذَا الثَّوبَ ورَزَقَنیهِ مِن غَیرِ حَولٍ مِنّی ولا قُوَّهٍ. گناهان گذشته و آيندهء او آمرزيده شود . و بيشتر جامهء نو را در جمعه پوشيدى و ابتدا به ميامن كردى و در بيرون كردن ابتدا به مياسر نمودى و چون نو پوشيدى كهنه را به مسكين دادى و مى گفت : ثُمَّ یَقُولُ مَا مِنْ مُسْلِمٍ یَکْسُو مُسْلِماً مِنْ سَمَلِ ثِیَابِهِ لَا یَکْسُوهُ إِلَّا لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَّا کَانَ فِی ضَمَانِ اللَّهِ وَ حِرْزِهِ وَ حَیِّزِهِ مَا وَارَاهُ حَیّاً وَ مَیِّتاً .
و عمّامه بر سر مى بست و علاقهء بين الكتفين مى گذاشت و گاه تحتك الحنك بر مى زد و گاه بى علاقه مى بست و اكثر عمّامه بر طاقيه پيچيدى ، و گاه بى طاقيه بستى ، و گاه به طاقيه بى دستار اكتفا فرمودى ، و گاه دستار سياه بر سر مىبست ، چنان كه روز فتح مكه .
و گويند دستار آن حضرت هفت (7) گز ، و در جمعه و عيد دوازده (12) گز بود و طاقيه سفيد شامى دراز داشت ، و ديگر طاقيه كه بر سر چفسيده مى شد و طاقيهء ديگر كه سر در گوش داشت ، گاهى در سفر بر سر مى گذاشت ، در حرارت هوا طيلسان مى افكند و چون طيلسان را وصف مى كردند مى فرمود : هذا ثوب لا يؤدّى شكره .
و چون مسح روغن مى كرد قناعى (1) بر سر مى انداخت تا ديگر جامه ها دهن آلوده نشود . انس گويد : كان النّبىّ يكثر القناع كأنّ ثوبه ثوب زيّات .
و آستين پيراهن تا ساعد ، و گاهى تا اطراف اصابع و مايل به فراخى بود و بلاى پيراهن و جامه و ازار تا نصف ساق ، و گاهى قريب به كعبتين بود . و طول رداى مبارك چهار گز و عرضش دو گز و نيم و به روايتى دو گز و يك بدست (2) بود . و بعضى از متأخرين حديث كرده اند كه طول ردا شش گز و عرضش سه گز و يك بدست و .
ص: 1800
طول ازار چهار گز و يك بدست و عرضش دو گز و يك بدست بود ، گاهى پيراهن تكمه دار پوشيدى و تكمه را نبستى . و هم در خبر است : كان قميصه مشرود الازرار و ربّما حلّ الازرار فى الصّلاة و غيرها .
و گاهى پيراهن كوتاه بالا و كوتاه آستين پوشيدى ، و گاهى لبس حلّه اختيار كردى ، - و حلّه عبارت است از دو جامه - . و در سفر آستين تنگ پوشيدى ، و هنگام وضو چون دست از آستين بيرون نمى شد از زير دوش بيرون كردى و آن را بر دوش انداخته وضو ساختى ، و گاهى جامهء گرانبها پوشيدى ، خاصّه در ايّام عيد و آمدن وفود .
وقتى يك تن از بزرگان حلّه اى (1) كه به سى و سه (33) شتر خريده بود به هديه فرستاد يك نوبت آن را بپوشيد و نوبتى حلّه اى به نه (9) شتر و به روايتى به بيست و هفت (27) اوقيه خريد . و گاهى مى فرمود : براى او جامه مى بافتند و خود مى رفت و در بافتن تعجيل مى كرد . و نوبتى قباى ابريشمين كه چاك خلف داشت براى آن حضرت هديه كردند در بر كرد و جبرئيل فرود شد و خبر حرمت آن را آورده پس از خود دور كرد و فرمود : لا ينبغى هذا للمتّقين أى المؤمنين الّذين يتّقون من الشّرك .
نوبتى ابو جهم عامر بن حذيفه قرشى عدوى گليمى سياه مربع كه سرهاى آن دو علم داشت (2) و عرب آن را خميصه گويد به حضرت رسول هديه آورد . رسول خداى آن را رداى خود ساخته به نماز ايستاد و به علمهاى آن نظرى انداخت و بعد از نماز آن را به نزديك ابو جهم فرستاد كه علم هاى آن را قطع كن ، آنگاه به نزديك من بيار .گويند : هنگام ملاقات وفود جامه سبز در بر مى فرمود .
چون پيغمبر از جهان بيرون شد اگر چه آن جامه خلقان (3) بود بعضى از خلفا آن را بطانه كردند و به تيمّن در ايام عيد همى پوشيدند .
بالجمله رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله حلّه حمرا و خضراء يعنى مخطّط به خطوط سرخ و سبز در ايام عيد مى پوشيد و دو جامهء ديگر خاص از براى روزهاى جمعه داشت و نيز بردى سياه و كسائى سياه داشت و نيز بردى ريشه دار داشت ، گاه چنان در بر مى كرد كه ريشه هاى آن بر قدم مبارك مى افتاد و جبّه خسروانى داشت كه شكافهاىنه
ص: 1801
آن را فراويز (1) از ديبا دوخته بودند ، و گاه بردى و ردائى مى پوشيد كه يك دينار زر سرخ بها داشت .
سهل بن سعد ساعدى گويد : جبّه اى از پشم سياه و سفيد از بهر پيغمبر دوختم و سخت از آن بشگفت آمد و به دست مبارك مس مى فرمود و مى گفت : نيك جبّه اى است ، مردى اعرابى گفت : به من ببخش ، در زمان از تن دور كرد و او را بخشيد .
وقتى زنى بردى كه شمله حاشيه آن را جدا نكرده بود به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله آورد و گفت : به دست خود بافته ام كه تو بپوشى ، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله آن جامه را مأخوذ داشت و در بر كرد و سخت بدان محتاج بود ، مردى آن را به دست بسود و تحسين فرستاد و گفت : يا رسول اللّه مرا بخش . پس پيغمبر به خانه رفت و آن جامه را به دو فرستاد . با او گفتند : نيكو نكردى چه دانسته اى سائل را محروم نكند و اين جامه اش دربايست بود . گفت : سوگند با خداى كه نخواستم جز از براى كفن خود . و هم در پايان كار بدان كفن شد .
بالجمله بيشتر وقت پيغمبر جامه خشن در بر مى كرد و انگشترى در خنصر راست و چپ روايت كرده اند و نزد شيعى در دست راست مستحب است ؛ و چنان لبس انگشترى مى كرد كه نگين آن بسوى اندرون كف بود . يك انگشترى پيغمبر را بعد از تحويل از اين جهان ابو بكر به دست كرد و بعد از او عمر و از پس او عثمان ، در سال ششم خلافت عثمان از دست او يا از دست غلام او در بئر اريس (2) افتاد و چندان كه از آن چاه آب كشيدند يافت نشد ، گويند : از آن پس ابواب فتنه بر عثمان مفتوح گشت .و گويند انگشترى ديگر داشت كه نگين آن حبشى يعنى عقيق يا از جانب حبشه آورده بودند يا صانع آن حبشى بوده .
و موزه پيغمبر ساده و سياه بود و آن را نجاشى با پيراهن و سراويل و طيلسان به هديه فرستاد ، و نيز نعلين همى پوشيد و نعلين او پوست گاو دباغت كرده بود و دوال داشت ؛ و گاهى با پاى برهنه سير مى فرمود .
و عادات پيغمبر در اكل طعام به كلفت نبود خود مأكول و مشروب همى گرفت و در اول بسم اللّه گفتى و اصحاب را فرمان كردى . و فرمود : اگر از اول فراموش شود در آخر بايد گفت : بدين گونه بسم اللّه اولا و آخرا . با سه انگشت از دست راست از پيش .
ص: 1802
خود طعام برمى داشت مگر رطب و شورباى كدودار و امثال آن كه از اطراف ظرف آنچه خواستى برداشتى و گاه به انگشت چهارم اكل مى كرد و تكيه كرده و مربع نشسته و متكبرانه طعام نمى خورد و به دو زانو مى نشست و مى فرمود : چنان مى نشينم كه بندگان مى نشينند و چنان مى خورم كه بندگان خورند . و گاهى پاى راست را همى نصب كرد و گاهى تكيه زده اقعى مى نشست و دوست داشت كه با جماعت خورد .
و هرگز يك تنه غذا نمى خورد الّا نادرا و مى فرمود : شَرُّ النّاسِ مَن أکَلَ وَحدَهُ .
گاهى بر سفره و گاهى بر زمين اكل مى فرمود و از همه كس زودتر به طعام دست مى برد و چون فراغت مى جست مى فرمود : الْحَمْدُ للّه ِِ حَمْدا کَثیرا طَیِّبا مُبارکا فیهِ، غَیْرَ مُکْفُور وَلا مُوَدَّعَ وَلامُسْتَغْنیً عَنْهُ . و گاه مى گفت : اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِی کَفَانَا و أردانا .و گاه مى فرمود : الّلهمّ أطعمت و سقيت و أغنيت و أمننت فلك الحمد على ما أعطيت . و گاه مى فرمود : الْحَمْدُ للهِ الَّذِي مَنَّ عَلَيْنَا و هدانا و الّذى أشبعنا و أروانا و كلّ الاحسان اتانا .
و مى فرمود : هر كه طعام خورد بگويد : الحَمدُ للّهِ ِ الَّذی أطعَمَنی هذَا الطَّعامَ ورَزَقَنیهِ،مِن غَیرِ حَولٍ مِنّی ولا قُوَّهٍ . خداى گناهان او را بيامرزد . و چون نزد قومى طعام خوردى فرمودى : اللّهُمَّ بارِکْ لَهُمْ فِیما رَزَقْتَهُمْ، فَاغفِرْ لَهُم وَ ارْحَمْهُم .
و گاهى پيش از طعام و بعد از آن دست بشستى آنگاه دستها را بر روى مبارك و ساعد بماليدى و مى فرمود : بركت طعام در آن است كه پيش از اكل و بعد از اكل دست بشويند و حديث كرده اند كه : الْوُضُوءُ قَبْلَ الطَّعَامِ .
و پس از طعام انگشتان را بليسيدى : اول وسطى ، آنگاه سبّابه ، پس ابهام و تا انگشت را نليسيد با منديل پاك نكرد . و امر مى فرمود : بلعق اصابع و لعق كاسه . و گفت : شما ندانسته ايد در كدام جزو بركت است .
و در حين طعام خوردن سخن نكردى و مكرر طعام را بر مهمان عرضه داشتى و در خوان پايه دار و نيم كاسه خوردى و نان تنگ و ميده (1) و گوشت بلمه و سوسمار و جلّاله و سپرز و گرده و سير و پياز و گندنا نخورد و فرمود : هر كه از بقولات كه بوى بد .
ص: 1803
دارد بخورد از ما دورى كند يا در خانهء خود بنشيند و در نهى سير و پياز فرموده : ان كنتم لا بدّ من أكلهما فأميتوهما طبخا .
و ميان شير و ماهى و ميان سير و چيزهاى ترش و ميان مشوى (1) و مطبوخ و دو قابض و دو مسهل و دو غليظ و دو مرخى جمع نمى فرمود ؛ و طعام گرم نمى خورد تا سورت حرارت بشكند و مى فرمود : کَثْرَهُ الْأَکْلِ شُؤْمٌ .
و مى فرمود : بعد از طعام در خواب مشويد كه دلها را سخت كند و بيشتر نان جو خوردى و آرد آن را نمى بيختند ، بلكه در آن مى دميدند تا رفتنى برود پس خمير مى كردند و گوشت گوسفند و شتر و اسب و گورخر و حبارى و ماهى قديد مى خوردند و احبّ طعام نزد او گوشت بود و مى فرمود : تقويت سامعه كند و مى فرمود : أَطْیَبُ اللَّحْمِ لَحْمُ الظَّهْرِ.
و با گوشت دست و شانه مألوف بود و جگر بريان و تريد خورش مى فرمود ، و گوشت پخته را با دندان برمى آورد و مى فرمود : گوشت را با كارد قطع مكنيد كه اين صنيع مردم عجم است ، اما اين نهى مخصوص به گوشتى است كه حاجت به كارد ندارد و چه حديث كنند كه كباب كرده و پهلوى بريان را به كارد قطع فرمود و بسيار وقت سركه خورش مى فرمود و مى گفت : نِعْمَ الْأُدُمُ الْخَلُّ .
و عسل و سركه و خرما دوست مى داشت و خرما را با شير مى آميخت و طيبان نام مى كرد . و مى فرمود : در هر خانه اى خرما بود اهل آن گرسنه نشوند . گويند : وقتى به دست راست خرما مى خورد و خستوى آن را به دست چپ مى گرفت ، گوسفندى ديدار شد دست بگشود تا آن خستوى را گوسفند از دست آن حضرت خوردن گرفت و گاه از خرماى كهنه كرم برمى آورد و مى افكند و خرما را مى خورد ؛ و گاه خرما را بر زبر نان جو مى گذاشت و مى فرمود : خورش اين نان است و جمّار يعنى به پنير خرما را مىخورد و كدو را دوست مى داشت و مى فرمود : درخت برادر من يونس است .
عايشه گويد : مى فرمود : كدو قلب حزين را نافع است و عقل را زياده مى كند . و آشى كه فلفل و ديگر داروهاى گرم و چغندر در آن بودى دوست داشتى و آنچه از طعام در بن ديگ چفسيده مى شد دوست مى داشت ، عثمان پالوده اى حاضر .
ص: 1804
ساخت فرمودى طعام طيب است و چنگال خرما و قروت (1) و روغن دوست داشتى و گاه نان با روغن خوردى . در غزوهء تبوك پنير خشك را با كارد قطع فرمود و بخورد و با خيار و بطيخ (2) گاهى رطب مى خورد و مى فرمود : تكسّر حرّ هذا ببرد هذا و برد هذا بحرّ هذا .
و نيز گاهى خربزه با خرما خوردى و فرمودى : هما الاطيبان .
و گويند : گاهى بطيخ را با نان و گاهى با شكر مى خورد .
و احبّ ميوه ها نزد آن حضرت بطيخ و عنب بود و خوشهء انگور را به دهان مبارك مى برد و دانه فرا گرفته برهنه مى آورد و خيار را با نمك مىخورد و مى فرمود : سَیِّدُ إِدَامِکُمُ الْمِلْحُ. و چون ميوه نوبر حاضر مى كرد مى فرمود : الّلهمّ زد لنا فى مدينتنا و مدّنا و صاعنا و اجعل مع البركة . و آن ميوه را نخست به كوچكترين اطفال مجلس مى داد .
و شير را دوست مى داشت و مى فرمود : هر كه را روزى شود بگويد : اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِیهِ وَ زِدْنَا مِنْهُ . و مى فرمود : هيچ خورش جز شير كار شراب و طعام نكند و آن را دسومتى (3) هست .
و آب را با سه نفس مى آشاميد و در اول هر كرّت بسم اللّه و در آخر الحمد للّه فرمودى و از تنفس در وقتى كه آب در دهان داشتند منع مى فرمود و هر روز يك جرعه شربت عسل مى نوشيد و گاه سويق (4) يعنى جو يا گندم بريان كرده بلغور ساخته در آب مى ريختند و مى نوشيد و به جهت شورى آبهاى مدينه خرما در آب مى انداخت تا شيرين شود ، و بيشتر وقت نشسته آب مىآشاميد ، و گاهى ايستاده . و نخست هر كه در مجلس تشنه بود آب مىداد و پس از آن خود مى آشاميد و از دست راست ابتدا مى كرد ، وقتى قدحى شير و آب حاضر كردند پيغمبر گرفت و بنوشيد و بر دست چپ ابو بكر و به طرف راست اعرابى نشسته بود عمر بن الخطّاب عرض .
ص: 1805
كرد كه ابو بكر را عنايت كنيد پيغمبر به دست اعرابى داد و فرمود : الأَیْمَن فالايمن . و به روايتى : الأيمنون فالايمنون .
و آشاميدن آب را از دهن مشك و ثلمهء قدح (1) منهى مى داشت و اين نهى تنزيه است چه كبشهء انصاريه حديث كند كه : پيغمبر بر من درآمد و از دهان مشك كه آويخته بود همچنان ايستاده آب بنوشيد و دهن آن مشك را قطع كرده از بهر تبرك بداشتم . و آب از بهر آن حضرت در مشكهاى كهنه در سر سه پايه سرد مى كردند و از سقيا كه دو روزه تا به مدينه راه است آب شيرين مى آوردند و مى فرمود شب بسم اللّه بگوئيد و سر ظرف طعام و شراب را بپوشيد .
و هنگام مسافرت پنجشنبه و دوشنبه و گاهى شنبه و چهار شنبه بيرون مى شد و چون برمى خواست مى فرمود : اللَّهُمَّ بِکَ انْتَشَرْتُ وَ إِلَیْکَ تَوَجَّهْتُ وَ بِکَ اعْتَصَمْتُ و عليك توكّلت الّلهمّ اكفنى مَا أَهَمَّنِی و ما لا يهمّنى وَ مَا لَا أُهَمُّ وَ مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّی عزّ جارك و جلّ ثناؤك و لا إله غيرك ، اللَّهُمَّ زَوِّدْنِی التَّقْوَی وَ اغْفِرْ لِی ذنوبى و وَجِّهْنِی للخير أينما تَوَجَّهْتُ .
و به روايتى مى فرمود : اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِی السَّفَرِ وَأَنْتَ الْخَلِیفَهُ فى الحضر الّلهمّ انّى أعوذ بك من الفتنة فى السّفر و الكآبة فى المنقلب ، اللهمّ أفض لنا الارض و هوّن علينا السّفر .
و به روايتى مى فرمود : اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَکَآبَهِ الْمُنْقَلَبِ وَالحَورِ بَعدَ الکَورِ ودَعوَهِ المَظلومِ وسوءِ المَنظَرِ فِی الأَهلِ والمالِ .
چون به راحله برآمدى سه كرّت فرمودى : اللّه اكبر ، و بعد اين آيت قرائت كرد :سُبْحانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ وَ إِنَّا إِلى رَبِّنا لَمُنْقَلِبُونَ (2) .
ص: 1806
آنگاه اين سخن مى فرمود :اللهُمَّ إنِّی أسْألُکَ فِی سَفَرِی هَذَا ، الْبِرَّ وَ التَّقْوَی وَ مِنَ الْعَمَلِ مَا تَرْضَی اللَّهُمَّ هَوِّنْ عَلَیْنَا سَفَرَنَا هَذَا وَ اطْوِ عَنَّا بُعْدَهُ الّلهمّ اصحبنا فى سفرنا و اخلفنا فى أهلنا .
و در عرض راه چون صعود كردى تكبير گفتى و چون فرود شدى تسبيح گفتى و گاه در افراز مى فرمود : اللهُمَّ لَکَ الشَّرَفُ عَلَی کُلِّ شَرَفٍ و لك الحمد على كلّ حمد .
و در اسفار شباهنگام مى فرمود : يا أرض ، رَبِّی وَ رَبُّکِ اللَّهُ أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّکِ وَ شَرِّ مَا فِیکِ و شَرِّ ما خلق و شَرِّ ما دبّ عليك ، أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ کُلِّ أَسَدٍ وَ أَسْوَدَ وَ حَیَّهٍ وَ عَقْرَبٍ و مِنْ شَرّ سَاکِنِ الْبَلَدِ وَ شَرِّ وَالِدٍ وَ مَا وَلَدَ.
و هنگام سفر وقت سحر فرمودى : سمع سامع به حمد اللّه و حسن بلائه علينا ربّنا صاحبنا و أفضل علينا عائذا باللّه من النّار .
و مى فرمود در فراخ سالى به توانى سفر كنيد تا دواب از علف بهره ياب شوند ، و در تنگ سالى بشتاب رويد كه دواب لاغر نشوند ، و اگر شباهنگام در عرض راه بخواهيد فرود شد از راه به يك سوى كه شاهراه محل دواب و گذرندگان است ، و يك تنه سفر مكنيد اگر مردمان زيان آن بدانستى هيچ راكبى يك تنه در شب طىّ مسافت نكردى ، و زنان را جز با شوهر يا محرمى از سفر منهى مى داشت و مىفرمود : ملائكه با مسافرانى كه سگ و جرس با ايشان است رفيق نشود و جرس از مزامير (1) شيطان است .
و مى فرمود : سفر قطعه اى است از عذاب ، و گاه در اسفار مخلف مىشد و ماندگان را مىراند و برخى را با خود رديف مى كرد و چون از سفر بازمىشد مى فرمود :آئِبُونَ تَائِبُونَ لِرَبِّنَا حَامِدُونَ . و چون به شهر درآمدى فرمودى : نئوب لربّنا أوبا لا يغادر علينا حوبا . و مردم بلد پذيره مى شدند .
وقتى عبد اللّه بن جعفر را به استقبال بردند از پيش روى سوار كردند و يكى از سبطين عليهما السّلام را آوردند رديف ساختند ، و همچنان سه كس بر راحله سوار به شهر درآمد و شبانگاه به شهر درنمى آمد و مردم را منع مى فرمود ، و هنگام ورود شترى يا گاوى را ذبح كرده براى مردمى كه به ديدن مىآمدند طبخ مى فرمود . و نخست به .
ص: 1807
مسجد رفته و دو ركعت نماز مىگزاشت و مى فرمود : در شب سير كنيد كه زمين در شب پيچيده شود ، و مى گفت چون سه كس در سفر باشند يكى را امير بايد كرد و چون كس داعيه سفر داشتى و به وداع آمدى مى فرمود : أستَودِعُ اللّهَ دینَکَ وخَواتیمَ عَمَلِکَ. و گاه فرمودى : زَوَّدَکَ اَللَّهُ اَلتَّقْوَی وَ غَفَرَ ذَنْبَکَ وَ لَقَّاکَ اَلْخَیْرَحيثما توجّهت .
و ترغيب مردم را در حسن معاشرت با ازواج مى فرمود : خَیْرُکُمْ خَیْرُکُمْ لِأَهْلِهِ وَ أَنَا خَیْرُکُمْ لِأَهْلِی . (1) و كمال مدارا داشت ، و اگر ملتمس چيزهاى بچگانه بودندى مبذول داشتى ، گاهى عايشه از كوزه اى كه آب بخوردى پيغمبر بگرفتى ؛ و هم از آن موضع بنوشيدى . و چنان افتاد كه با عايشه بدويدن مسابقت جست نوبتى عايشه درگذشت و نوبت ديگر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله سبقت جست و فرمود : هذا بذاك .
و گويند چون عايشه غضب كردى دست بر دوش او نهاده فرمود : اللَّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبِی وَ أَذْهِبْ غَیْظَ قَلْبِها و أعذها من الفتن .
و گاه دست بر يكى از ازواج نهاده مزاح فرمودى ، و بعد از نماز عصر در حجرات سير كردى و پرسش فرمودى و به خانهء آن كس كه نوبت او بود درآمدى ، و در ميان زنان طريق مساوات سپردى در تمامت امور و مى فرمود : اَللَّهُمَّ هَذَا قَسْمِی فِیمَا أَمْلِکُ فلا تلمنى فِیمَا لاَ أَمْلِکُ.
و گاه در اول شب غسل كردى و گاه بعد از مضاجعت وضو ساختى و بخفتى و در آخر شب غسل كردى و گاه بر همه طواف كردى و از پس هر مضاجعت غسل فرمودى . گفتند : چرا به يك غسل اكتفا نمى فرمائى ؟ فرمود : اين اطيب و اطهر است و نيز مى افتاد كه در يك روز يا يك شب بر همه زنان عبور مى فرمود و به يك غسل اكتفا مى جست .
امّ سلمه گويد : چون با زنى صحبت داشتى جامه بر سر افكندى و چشم بر هم نهادى و فرمود : عَلَیْکَ السَّکِینَهَ وَ الْوَقَارَ . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را در مضاجعت قوت سى
ص: 1808
(30) تن مرد قوى بود از اين روح نكاح نه (9) زن و زياده او را روا آمد و مى فرمود : حُبِّبَ إِلَیَّ مِنْ دُنْیَاکُمُ النِّسَاءُ وَ الطِّیبُ وَ جُعِلَ قُرَّهُ عَیْنِی فِی الصَّلَاهِ . (1)
و در مجالست و مكالمه متواضع بود ، و گاه در نشستن زانوها برداشتى و دستها گرد پاها كمر كردى و گاه متكى شدى و بنشستى ، و گاه مستلقيا يك پاى را بر زبر پاى ديگر انداختى و سخن شمرده فرمودى و به تمام دهن و به پرى اشداق (2) گفتى ، و به اندازه حاجت سخن كردى ، و گاه يك سخن را سه كرّت فرمودى تا مردم فهم كنند و هنگام سخن به همه كف اشاره مى كرد ، و گاه دست راست بر بطن ابهام چپ مى زد و چون به عجب مى آمد كف دست را منقلب مى ساخت ، و چون در غضب مى شد آثار خشم در چهرهء مباركش نمودار مى شد و بسيار محاسن مبارك را مس مى كرد و هنگام سخن كردن آن حضرت اصحاب خاموش بودند . کَأَنَّمَا عَلَی رُءُوسِهِمُ الطَّیْرُ .
و از آنچه اصحاب در عجب مى شدند شگفتى مى گرفت و از آنچه خندان مى شدند تبسّم مى فرمود و يا خاموش بود ، و نهايت ضحك آن حضرت آن بود كه دندانهاى نواجذ (3) بنمودى و گريه به اعتدال كردى آب از چشمش روان گشتى و از سينهء مباركش چون غليان ديگ بانگى برآمدى .
و گريهء آن حضرت يا بر ميّت يا بر امّت يا از خوف خدا بودى ، و گاه در كارها سوگند ياد مى كرد و بيشتر اين كلمات مى فرمود :وَالَّذي نَفسي بِيَدِهِ، و گاه لا و مقلّب القلوب ، و گاه و اللّه ، و گاه لا و اللّه ، و گاه لا و أستغفر اللّه . و چون از مجلس برخاستى براى كفارت مجلس گفتى : سُبْحَانَکَ اللَّهُمَّ وَ بِحَمْدِکَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ أَسْتَغْفِرُکَ وَ أَتُوبُ إِلَیْکَ .
و در امور مشاورت مى كرد . عايشه گويد : هيچ مردى را نديدم كه بيشتر از رسول خداى با مردم مشاورت كند .
و پيغمبر به چند سخن فارسى تكلّم فرمود و در حضرت او قرائت شعر مى كردند و گاه طلب زيادتى مى فرمود چندان كه تا صد (100) شعر انشاد مى كردند .
ص: 1809
و خود شعر نمى فرمود جز اينكه از بهر رجز شعرى بر زبان مباركش گذشته يا به شعر رجز شاعرى تمثل جسته ، و گاه به يك مصرع از اشعار شعرا قرائت مىجست چنان كه فرمود راست ترين كلمه كه شاعر گفته لبيد است كه گويد :ألا كلّ شىء ما خلا اللّه باطل .
و گاه متمثل به اين شعر شدى :
ستبدى لك الايام ما كنت جاهلا * و يأتيك بالاخيار من لم تزوّد
و بيرون وزن انشاد فرمود . ابو بكر عرض كرد چنين نيست . فرمود : من شاعر نيستم و گاه مصراع آخر را چنان كه شاعر گفته بود مى فرمود . و قصه و فسانه (1) پيشينيان در مجلس آن حضرت مذكور مى شد و خود از بهر اصحاب و ازواج حديث گذشتگان را تذكره مىساخت .
فضايل رسول خداى به اندازهء تمام آفرينش است چه تمامت آفرينش از فضل او پديدار گشته ، لاجرم فضايل حضرتش را اندازه و شماره نتوان داشت و ما در اين كتاب مبارك معدودى نگار خواهيم كرد .
فضيلت اول : آن است كه آن حضرت نخستين آفرينش است چنان كه - در مقدمات مجلد اول از كتاب ناسخ التواريخ - به شرح رفت .
فضيلت دوم : آنكه خداى از انبيا عهد بسته كه اگر زمان او دريابند پيروى او كنند كما قال اللّه : وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ . (2)
ص: 1810
و نيز پيغمبر مى فرمايد :لَوْ کَانَ مُوسَی حَیّاً مَا وَسِعَهُ إِلَّا اتِّبَاعِی. و نيز مى فرمايد :لو أنّ موسى أدركنى و لم يؤمن بى لما نفعته نبوّته شيئا .
سيم : خداوند هر پيغمبر را به نام خطاب فرموده چنان كه مى فرمايد : يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ (1) . و يا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنَّا وَ بَرَكاتٍ (2) ، و يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا (3) ، و يا مُوسى إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي (4) ، و يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ (5) ، و يا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ (6) ، و يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ (7) ، و يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ . (8)
و محمّد را به اسم خطاب نمى فرمود از بهر تعظيم بلكه به القاب خطاب كرد مانند : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ * (9) ، و يا أَيُّهَا الرَّسُولُ * . (10) و هر جا نام آن حضرت فرود شد به غير خطاب بود مانند : وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ . (11) و ديگر : مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ (12) ، وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ (13) و اشباه آن .
چهارم : امم سالفه را روا بود كه پيغمبر خود را به نام خطاب كنند و محمّد را جايز نبود چنان كه مى فرمايد : لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً . (14) چه نخست به يا محمّد و يا ابا القاسم خطاب مى كردند ، بعد از اين آيت يا رسول اللّه و يا نبى اللّه گفتند .
پنجم : خدا به بلد او سوگند ياد كرده مى فرمايد : لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ . (15) و به حيات هيچ كس قسم ياد نكرده جز محمّد كه مى فرمايد : لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ . (16)72
ص: 1811
و در حق رسالت او قسم ياد فرموده : يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ . (1)
و در اثبات هدايت او قسم ياد كرده مى فرمايد : وَ النَّجْمِ إِذا هَوى ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى . (2)
و محبت او را وَ الضُّحى وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى . (3) و خلق عظيم او را ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ . (4)
ششم : او را جوامع الكلم عطا كرد كه لفظ اندك و معنى فراوان دارد چنان كه فرموده : أعطانى جوامع الكلم . مراد از آن قرآن يا اعم است .
هفتم : هيبت او را يك ماهه راه در دل اعدا افكند .
هشتم : غنايم بر امم ما تقدم حرام و بر امّت او حلال شد .
نهم : تمام روى زمين را از براى معبد و مسجد امّت او خداوند جايز داشت و خاك را از بهر تيمّم چون آب نيابند به جاى آب گذاشت و امم سالفه را جز در معبد معيّن عبادت روا نبود .
دهم : آنكه بر تمامت خلايق مبعوث شد و انبياى ما تقدم به روايتى هر يك به قومى مبعوث شدند و اگر نوح عليه السّلام يا جز او بر تمامت انس مبعوث باشد آن حضرت بر جن و انس مبعوث شد .
يازدهم : آنكه ختم نبوت به دو شد چنان كه در ششم اين فضايل خود مى فرمايد :فضّلت على الانبياء بستّ أعطيت جوامع الكلم و نصرت بالرّعب من ميسره شهر و أحلّت لى الغنائم و جعلت لى الارض مسجدا و طهورا و أرسلت الى الخلق كافّة و ختم بى النّبيّون . و اينكه به نصّ حديث ، عيسى در آخر زمان فرود آيد و نسخ شريعت او نكند بلكه متابعت او گيرد .
دوازدهم : آنكه در غزوات ملائكه حاضر مى شدند و با دشمنان او مخاصمه مى كردند .
سيزدهم : آنكه خدايش رحمت بر عالميان ساخت چنان كه مى فرمايد : و .
ص: 1812
ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ . (1) و از آنجا كه مى فرمايد : حياتى خير لكم و مماتى خير لكم . اين فيض در حيات و ممات او منقطع نمى شود و در تفسير رحمة للعالمين گفته اند :أى رحمة للجنّ و الانس ، و قيل لجميع النّاس رحمة للمؤمن بالهداية و رحمة للمنافق ، بالامان من القتل و رحمة للكافر بتأخير العذاب .
رسول خداى با جبرئيل گفت : آيا از اين رحمت تو را بهره اى است ؟ گفت : آرى من از عاقبت خود در بيم بودم چون اين آيت آوردم : ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ ، مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ . (2) ايمن گشتم چه در اين آيت خداى مرا ثنا كرد .
چهاردهم : در زمان بعثت او شياطين از عروج به آسمان ممنوع شدند .
پانزدهم : اسرافيل بر او فرود شد و بر هيچ پيغمبر درنيامد ، مى فرمايد : اسرافيل بر من فرود شد ، جبرئيلش در يمين و ميكائيلش در يسار بود ، تمامت اشيا را در ميان دو چشم او نگريستم مرا مخيّر ساخت در پادشاهى يا در بندگى و پيغمبرى . من بندگى و پيغمبرى اختيار كردم .
شانزدهم : در شأن رسول خداى فرود شد : إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ (3) .
مژده فتح را مقدم داشت و نام از گناه نبرد و ذنوب ماضى و مستقبل را مغفور فرمود ؛ اما در ذكر توبت و مغفرت ديگر انبيا با اينكه معصومند ترك اولى ايشان را به نام گناه و ديگر لغزشها ياد فرموده چنان كه در شأن آدم صفى مى فرمايد : وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى ، ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى . (4)
و در شأن نوح مى فرمايد : فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ . (5)
در قصهء يونس مى فرمايد : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ . (6)
و در قصهء داودى مى فرمايد : يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ .
ص: 1813
بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ (1) . و در قصهء موسى عليه السّلام فرموده : فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ، قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ . (2)
هفدهم : خداوند انبياى ما تقدم را به سؤال عطيتى رفت و او را بىسؤال عطا فرمود چنان كه در شأن محمّد مىفرمايد : أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ . (3) و ابراهيم عرض كرد :وَ لا تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ . (4) و موسى گفت : رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي . (5)
هجدهم : خداوند در شأن محمّد مى فرمايد : وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ . (6) چنان كه ياد او با ياد خدا انباز مى رود و اين معنى از كلمه اذن و ديگر دعوات آشكار است .
نوزدهم : زنان او را خداوند مادر مؤمنان ساخت و نكاح ايشان را از پس آن حضرت حرام ساخت چنان كه مى فرمايد : النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ . (7) و ديگر فرمود : وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً . (8)
گويند طلحة بن عبيد اللّه گفت : چون رسول خداى وداع جهان گويد عايشه را نكاح بندم پس اين آيت بيامد .
بيستم : در صحيح بخارى و مسلم از عبد اللّه بن عمرو بن عاص حديث كرده اند كه : رسول خداى را نگريست كه نشسته نماز مى گزارد ، عرض كرد كه تو فرموده اى :صلاة الرّجال قاعدا على نصف الصّلاة . فرمود : لكن لست كأحد منكم . لاجرم نماز .
ص: 1814
نافله را نشسته گزاشتن آن فضل يافتى كه ديگران ايستاده كردند .
بيست و يكم : از قفاى خود چنان مى ديد كه از پيش روى مى نگريست چنان كه مى فرمايد : أقيموا الرّكوع و السّجود فو اللّه انّى لاراكم من وراء ظهرى . و اين خطاب با منافقين بود كه در قفاى پيغمبر هنگام صلاة با يكديگر غمز مى كردند .
بيست و دوم : شريعت او ناسخ شرايع و پاينده است تا به قيامت .
بيست و سيم : نور خداوند محيط او بود چه فرموده : الّلهمّ اجعلنى نورا مؤبّدا . و از اين روى جسم او سايه نداشت و جامه از قوّت وجود او نيز سايه نداشت .
بيست و چهارم : خداوند او را حبيب خود ساخت . گويند : وقتى ابن عباس انبيا را به صفاتى كه خداوند ايشان را برگزيده بود ذكر مى نمود ناگاه رسول خداى درآمد و فرمود : همه بشنيدم همانا ابراهيم خليل اللّه ، و موسى نجى اللّه ، و عيسى روح اللّه و كلمة اللّه ، و آدم صفى اللّه است ، و من حبيب اللّه ام و لا فخر .
بيست و پنجم : آفرينش را از بدايت تا نهايت بر وى عرضه داشتند تا به تمامت مكشوف داشت و لختى از آن اخبار فرموده .
بيست و ششم : بنا به مذهب قومى كه تجويز رؤيت كرده اند او را ديدار انوار جمال مشهود افتاد .
بيست و هفتم : از در بهترين قرون انگيخته شد چنان كه مى فرمايد : بعثت من خير قرون بنى آدم قرنا فقرنا حتّى كنت من القرن الّذى كنت فيه .
بيست و هشتم : او را از اشرف قبايل برانگيخت مى فرمايد : انّ اللّه اصطفى من ولد ابراهيم اسماعيل و اصطفى من ولد اسماعيل بنى كنانة و اصطفى من قريش بنى هاشم و اصطفانى من بنى هاشم ، قال اللّه تبارك و تعالى لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ . (1)
بيست و نهم : امت او اشرف امم است . قال اللّه تعالى : كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ . (2) .
ص: 1815
سىام : اجماع امّت او حجّت قاطع است بيرون ديگر امم ، چه از معصوم خالى نخواهد بود . و علماى شيعى اجماع سقيفه بنى ساعده را بىحضور امير المؤمنين و خواص اصحاب اجماع نخوانند .
سى و يكم : امّت او بر ضلالت اجماع نكنند به مدلول : لا تجتمع أمّتي على الضّلالة .
سى و دوم : امّت او را بر ديگر امم گواه گيرند به مفاد : وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ . (1)
سى و سيم : امت او از ديگر امم فزونى دارند در محشر مى فرمايد : أنا أكثر الانبياء تبعا يوم القيمة .
سى و چهارم : چهار دانگ بهشت امّت او راست مى فرمايد : انّى لأرجو أن تكونوا ثلثى أهل الجنّة .
سى و پنجم : امّت او به قحط هلاك نشوند .
سى و ششم : بر امّت او بيگانه مسلط نخواهد شد . سعد بن وقاص گويد : پيغمبر در مسجدى پس از دو ركعت نماز خداى را به زمانى دراز بخواند ، آنگاه فرمود : سه چيز از خداى خواستم ، نخست : آنكه امّت من به وجه عموم به قحط هلاك نشوند . دوم :مانند امّت نوح غرقه نشوند . سيم : آنكه در ميان ايشان خلاف و جنگ درنيفتد اين يك را منع فرمود .
سى و هفتم : خداوند تكاليف صعبه را از امّت او برداشت ، خداى فرمايد : يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِي كانَتْ عَلَيْهِمْ . (2)
سى و هشتم : صفوف امّت او را چون صف ملائكه بداشت مى فرمايد : جعلت صفوفنا كصفوف الملائكة .
سى و نهم : خداى مى فرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ الخ (3) . .
ص: 1816
چهلم : بر نمازگزار فرض بود كه چون رسول خدايش بخواند پاسخ دهد و اين زيانى به نماز او نداشت .
چهل و يكم : هديه بر او حلال بود بىكراهت ديگر حكام و ولات .
چهل و دويم : دروغ بستن بر آن حضرت چون ديگر اكاذيب نيست بلكه از افحش كباير است ، ابو محمّد جوينى از فقهاى شافعيه گويد : هر كه به عمد بر پيغمبر دروغ بندد كافر است و حديث كند كه فرمود : مَن حَدَّثَ عَنّي بِحَديثٍ يَرى أنَّهُ كَذِبٌ فَهُوَ أحَدُ من الكافرين . و فقهاء حكم به فساد صومش كنند .
چهل و سيم : هر كس در خواب او را بيند به صدق باشد چه مى فرمايد : مَنْ رَآنِی فِی مَنَامِهِ فَقَدْ رَآنِی فَإِنَّ الشَّیْطَانَ لَا یَتَمَثَّلُ بى.
چهل و چهارم : اول كس است كه روز محشر از قبر برخيزد مى فرمايد :أنا أوّلُ مَن تَنشَقُّ عنهُ الأرضُ .
چهل و پنجم : رتبت شفاعت او راست بدين گونه :
اول : شفاعت عظمى اهل موقف را آنگاه كه از پيغمبران نوميد شوند و به دو پناهنده گردند .
دويم : گروهى كه بىحساب به بهشت روند .
سيم : گروهى را كه سزاوار دوزخ باشند .
چهارم : جماعتى را كه از دوزخ برآورند .
پنجم : جماعت بهشتيان را كه درجات بلند كنند .
ششم : كفارى را كه تخفيف عذاب كنند .
هفتم : آنان كه در مدينه بمردند مى فرمايد : مَنِ اسْتَطاعَ أَنْ یَمُوتَ بِالْمَدِینَهِ فَلْیَمُتْ فَإنِّی أَشْفَعُ لِمَنْ یَمُوتَ بِها.
چهل و ششم : اول كسى است كه شفاعتش مقبول افتد مى فرمايد : أَنَا أَوَّلُ شَافِعٍ وَ أَوَّلُ مُشَفَّعٍ يوم القيمة .
چهل و هفتم : لواى حمد در قيامت او را باشد مىفرمايد : لواء الحمد يومئذ بيدى .
چهل و هشتم : اشرف خلايق و پيشواى ايشان است در قيامت .
چهل و نهم : تمام انبيا در سايهء علم او باشند . فرمايد : آدَمُ وَ مَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوَائِی . و
ص: 1817
هم فرمايد : أَنَا سَیِّدُ وُلْدِ آدَمَ و نيز فرمايد : :أنا أکرَمُ الأوَّلِینَ و الآخِرِینَ يوم القيمة ، و لا فَخرَ ، بيدى لواء الحمد و لا فخر و ما من نبىّ يومئذ آدم فمن سواه الّا هو تحت لوائى .
پنجاهم : اول كس او به بهشت درآيد فرمايد : أنا أوّل من يقرع باب الجنة . و امّت او از همه زودتر درآيند .
پنجاه و يكم : حوض مورود در قيامت او را باشد خداى فرمايد : إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ (1)
پنجاه و دوم : مقام محمود او راست خداى فرمايد : عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً . (2)
پنجاه و سيم : درجهء وسيله او راست فرمايد : سلوا اللّه لى الوسيلة . گفتند وسيله چيست ؟ فرمود : اعلى درجهء بهشت است و بدان نرسد جز يك مرد و اميدوارم كه آن مرد من باشم .
پنجاه و چهارم : در تاريكى چنان ديدى كه در روشنائى نگريستى .
پنجاه و پنجم : تثاؤب (3) كه از افعال شيطان است او را نبود .
پنجاه و ششم : مگس بر بدن مباركش نمى نشست .
پنجاه و هفتم : خلق او را از تمامت بشر بهتر بود خداى فرمايد : وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (4) .
پنجاه و هشتم : در خلقت و تناسب اعضا از خلق اولين و آخرين بهتر بود .
پنجاه و نهم : در صحف و كتب انبيا مژدهء ظهور آن حضرت وارد شده و اهل سير آن را بشاير گويند ، نخستين در صحف آدم عليه السّلام است بدين شرح از خداى خطاب مى رسد : كه منم خداوند مكه ، اهل آنجا همسايگان من ، و زائران آن خانه رسيدگان و مهمانان و در كنف حمايت و سايهء حفظ و رعايت منند ، معمور سازم آن خانه را تا اهل آسمان و زمين بيايند در آنجا گروه گروه در حالى كه ژوليده موى و غبارآلوده باشند ، آواز تكبير بلند دارند ، لبيك گويان و اشك از چشم ريزان ، هر كس كه به .
ص: 1818
زيارت آن خانه آيد و مقصودى جز زيارت نداشته باشد به تحقيق كه مرا زيارت كرده و مهمان من گشته و سزاوار به كرم من آن باشد كه او را به كرامت خود برسانم ، شرف و كمال و رفعت حال آن خانه را به پيغمبرى مفوّض سازم از فرزندان تو كه او را ابراهيم گويند ، قواعد آن خانه را به سبب او بلند گردانم كه بر دست او عمارت آن را راست آرم ، و چشمه زمزم را بر او ظاهر گردانم ، و حل و حرمت آن را به ميراث به دو دهم ، و مشاعر آن را به دست او آشكار سازم ، بعد از آن هر قرنى آن را آبادان نگاه دارند ، و در معمورى آن سعى نمايند تا منتهى شود نوبت به پيغمبرى از فرزندان تو كه او را محمّد گويند و خاتم پيغمبران باشد ، او را از ساكنان و واليان و حاجيان و ساقيان اين بيت گرامى كنم كه مرا جويد و از من چيزى خواهد ، بايد بداند كه من با آن جماعت كاليده (1) موى غبارآلوده ، وفاكننده به نذر خويش باشم .
و در صحف ابراهيم است كه از سترات جلال او را چنين خطاب رفت كه :خواستارى ترا از بهر اسماعيل بپذيرفتم و او را مكرم داشتم و نسلش را بركت دادم ؛ از او پسرى بزرگوار آيد نام او محمّد صلّى اللّه عليه و آله برگزيده ، و برداشته من باشد ، با او وصيّتى مىفرستم تا او را برساند و او راست امّتى كه بهترين امم باشد .
و در تورية خطاب به حقيقت جامعه محمديه كرده كه : اى پيغمبر نامى به درستى كه ما فرستاديم تو را در حالى كه گواهى و بشارت دهندهء بندگان را ، و ترسانندهء بدان را ، و پناهى امتان را ، تو بندهء من و رسول منى ، نام نهادم ترا متوكل ، آنگاه از خطاب به غيبت مىفرمايد : درشت گوى و درشتخوى و سنگدل و فرياد برآرنده در بازارها نمىباشد ، بدى را به بدى پاداش نكند ليكن عفو نمايد و اغماض كند ، خداى او را از دنيا نبرد تا زمانى كه به او راست شود ملتى كه كج شده باشد .بگويد : لا إله الا اللّه ، پس بگشايد به آن كلمه چشمهاى نابينا و گوشهاى ناشنوا و دلهاى در غلاف را .
و در جاى ديگر از تورية مىفرمايد : محمّد بن عبد اللّه مولد او مكه و مهاجر او مدينه و ملك او شام باشد ، امّت او شكرگزاران باشند ، تكبير گويند در هر بلندى ، و حمد گويند در هر پستى ، ازار بندند بر انصاف خود ، و وضو سازند بر اطراف خود ، منادى و مؤذن ايشان ندا كند از خوف آسمان ، صفت ايشان در قتال و وصف ايشان .
ص: 1819
در نماز يكسان باشد ، ايشان را در شب زمزمه باشد چون زمزمهء زنبور .
گويند : موسى در الواح تورية نزديك به هفتاد (70) وصف جماعتى از امّت را كه در آخر زمان ديدار شوند نگريست و خواست تا ايشان امّت او باشند ، خطاب آمد كه اينان امّت محمّدند . چون اين فضايل نگريست گفت : اللَّهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ أُمَّهِ مُحَمّدٍ.
و از كتاب حبقوق (1) اين معنى منقول است . جاء من اللّه بالتّيمّن و التّقديس و ملك الارض و رقاب الامم . و هم در آن كتاب است : لقد انكشفت السّماء من بهاء محمّد و امتلات الارض من جدّه .
ديگر از وهب بن منبه حديث شده است كه : خداى به شعياى پيغمبر خطاب كرد كه : من فرستنده باشم پيغمبرى را كه امّى باشد ، بگشايم به سبب او گوشهاى كر و دلهاى در غلاف را ، و سكينه را لباس او ، و برّ و نيكوئى را شعار او ، و تقوى و پرهيزكارى را ضمير او ، و حكمت را مدرك او ، و صدق و وفا طبيعت او ، و معروف خلق او ، و عدل سيرت او ، و حق شريعت او ، و هدايت امام او ، و اسلام ملّت او ، و احمد نام او گردانيده ام ، راه راست بنمايم به او بعد از گمراهى ، و دانا گردانم به وسيلهء او بعد از نادانى ، و بسيار گردانم به او بعد از قلّت ، و جمع سازم بعد از فرقت ، و الفت دهم به بركت او ميان دلهاى متفرّقه و امم مختلفه ، و امّت او را بهترين امم سازم و ايشان رعايت آفتاب كنند يعنى براى وقت نماز ، طوبى دلهاى ايشان را .
و در زبور خطاب به حقيقت جامعه محمّديه شده : فاضت الرّحمة شفيتك من أجل ذلك أبارك عليك الى الابد فتقلّد السّيف فانّ بهائك و حمدك الغالب و اركب كلمة الحقّ فانّ ناموسك و شرائعك مقرونة بهيبة يمينك و الامم يخرّون تحتك .
گويند : داود عليه السّلام به خدا ناليد كه : جاعل السّنة يعنى محمّد را انگيخته كن تا مردم را دانا كند .
و در انجيل عيسى عليه السّلام خطاب رفت كه : تصديق كن محمّد را و ايمان آر او را ، و فرمان كن امّت خود را كه هر كس ادراك زمان او كند دين او گيرد ، و به فرماى اى پسر بكر بتول كه اگر نه محمّد بودى من آدم و بهشت و دوزخ را نيافريدم ، و به تحقيق كه عرش را ايجاد كردم مضطرب بود و قرار نداشت بر آن نوشتم : لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ .
ص: 1820
پس قرار گرفت .
و از اين گونه اخبار كه از انبيا عليهم السّلام و كهنه و عرافان و جنيان و جزانيان به تصديق ظهور پيغمبر رسيد ، فراوان است كه ما هر يك را در جاى خود به تاريخ وقت - در مجلدات اول ناسخ التواريخ - رقم كرديم و از تكرار قلم بازكشيديم .
شصتم : معجزات تمامت پيغمبران او را بود چنان كه نوح عليه السّلام كشتى در آب راند ، و محمّد سنگ را در آب رفتن فرمود . آنگاه كه عكرمة بن ابى جهل را به خداى مى خواند طلب معجزه كرد ، اين هنگام پيغمبر در كنار غديرى بود عكرمه را فرمود :به نزديك آن سنگ شو و بگو محمّد تو را مى خواند ، عكرمه چنان كرد و سنگ جنبش نمود بر روى آب بيامد و در برابر پيغمبر بايستاد .
و در برابر كسر سورت آتش بر خليل الرّحمن ، حديث كرده اند كه در ضيافت انس بن مالك من ديلى وسخ آوردند فرمود : در تنور آتش افكنند تا از چركنى (1) پاك شد و از اين افزون آتش را در آن اثر نبود .
و به جاى آنكه موسى عليه السّلام آب از سنگ روان كرد در غزوهء حديبيه چون مردم از تشنگى بناليدند پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود تا آبى اندك حاضر كردند دستهاى مبارك را در ميان آب نهاد و از ميان انگشتان مباركش آب جوشيدن گرفت و فرمود تا ندا كردند لشكريان كه هزار و پانصد (1500) تن بودند حاضر شدند و به قدر حاجت آب ببردند .
و در برابر ناقهء صالح ، پيغمبر عليه السّلام خداى را بخواند تا از كوهان شتر نخلى برست و بارور شد و خرماى آن در دهان مؤمنين رطب بود و در دهن كفار سنگ مى شد ، و اگر ناقه با صالح سخن نكرد با رسول خداى سخنگوى شد چنان كه در عرض راه سفرى شترى به نزديك او رفت و گفت : يا رسول اللّه خداوند من مرا كار فرمود تا پير شدم اينك مىخواهد مرا ذبح كند و من به سوى تو پناهنده شده ام . پيغمبر ، خداوند شتر را طلب كرد تا شتر را به حضرت هبه ساخت ، پس مطلق العنانش نمود .
و به جاى آنكه باد مسخّر سليمان بود تا تخت او را سير همى داد ، براق بهرهء پيغمبر گشت تا در آسمانها سفر كرد .
و اگر عيسى عليه السّلام را نيروى احياى اموات بود ، يا علاج مبروص كردى ، در خدمت .
ص: 1821
پيغمبر بزغاله مشوى مسموم زنده شد و عرض كرد : لَا تَأْکُلْ مِنْی فَإِنَّی مسموم .
و همچنان معاذ بن عفرا را در پهلو برصى بود و زنى را نكاح بست ، زن گفت : با مبروص زفاف نكنم . به حضرت رسول آمد پيغمبر پهلوى او را برهنه ساخت و با چوب مس نمود و در زمان بهبودى گرفت .
و همچنان وقتى زنى مقدارى روغن و قروت به حضرت پيغمبر به هديه آورد و او را دخترى بود كه نابينا متولّد گشت ملتمس شد تا پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله چشمهاى او مس كرد ، در زمان بينا شد .
تقرير يافته كه هر كه بر رسول خداى درآمدى نخست آن حضرت سلام دادى و اقدام به مصافحه نمودى ، و در هيچ مجلس زانوى خود را از همزانوى خود پيش ندادى ، و پاى مبارك در نزد مردم نكشيدى و جاى بر كس تنگ نكردى ، و هر كس درآمد بزرگ داشتى ، و بسيار كس را بر وسادهء خود جاى دادى ، و اصحاب را به كنيت خطاب كردى ؛ و با حب اسماء خواندى ، و سخن قطع ندادى ، و اگر كس حاجت خود معروض داشت و آن حضرت در نماز بود نماز را تخفيف داد و بعد از اسعاف حاجت او باز به نماز ايستاد ، و بسيار وقت فرمود : لا تُطْرُونِی کما أَطْرَتِ النّصارى عيسى بن مريم فأنا عبد اللّه و رسوله .
وقتى زنى در معابر مدينه عرض كرد كه مرا حاجتى است ، فرمود : به هر كوى و برزن كه خواهى بنشين تا با تو بنشينم و حاجت تو برآورم ، و بسيار وقت از كنيزكان مدينه يك تن دست آن حضرت را گرفته به هر جاى خواستى بردى .
و بسيار وقت رسول خداى بر خاك متكى مى شد و مى خفت ، و به دعوت عبد زرخريد حاضر گشت و مى فرمود : لَوْ دُعِیتُ إِلَی کُرَاعٍ لَأَجَبْتُ و لو أهدى الىّ ذراع لقبلت . و جنابش را به نان جو دعوت مى كرد و اجابت مى فرمود : َ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .
ص: 1822
بذل و جود رسول خداى چون نيك نگران باشى تمامت آفرينش است چه آفرينش به سبب وجود مباركش پديدار گشت و فيض وجودش در همهء اشياء ساير شد اما به صورت ظاهر ، هرگز هيچ خواهنده را محروم نداشت و در ذيل قصّهء حنين و ديگر قصّه ها عطاياى آن حضرت مذكور شد .
و حلم آن حضرت چنان بود كه هر زحمت از مردم وارد مى گشت اعداد انتقام نمى فرمود ، بلكه از بهر ايشان استغفار مى كرد ، وقتى يك تن اعرابى از قفاى آن حضرت درآمد و چنان رداى مباركش را بكشيد كه سينهء مباركش را آسيب كرد و كتف مباركش بر سينهء اعرابى آمد ، پيغمبر روى برتافت و تبسّمى كرد و فرمود :ما شأنك ؟ اعرابى گفت : بگو تا از اين مال كه نزد تو است چيزى مرا دهند ، فرمود : او را عطائى دادند و هرگز وعده نكرد كه وفا ننمود .
و شجاعت آن حضرت چنان بود كه على عليه السّلام مى فرمايد : كه ما در جنگ ها پناهندهء پيغمبر بوديم ، و عمران بن حصين گويد : اول كس پيغمبر بود كه بر دشمنان حمله مىبرد و در غزوهء حنين يك تنه بر چهار هزار (4000) مرد حمله برد و همى فرمود :
أنا النّبىّ لا كذب أنا * ابن عبد المطّلب
و در صفت حياى رسول خداى گفته اند : أشدّ حياء من عذراء فى عذرها . و هر وقت مكروهى از كس نگريستى از شدت حيا روى مباركش ديگرگون شدى و افروخته شدى اما هرگز بر روى او سخن نكردى . سعد بن ساعدى گويد : کانَ رسولُ اللّهِ حَیِیّا لا یُسألُ شیئا إلّا أعطاهُ .
رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله گاهى از مزاح با اصحاب كناره نمى جست ، عبد اللّه بن حارث
ص: 1823
حزمى گويد : من نديدم كسى كه بر زيادت از رسول خداى مزاح كند لكن مزاح او حق بود ، چنان كه يك بار گفتند : يا رسول اللّه بيرون منصب نبوّت مزاح مى فرمائى فرمود :أَنْی لَا أَقُولَ إِلَّا حَقّاً.
عايشه گويد : رسول خداى مزاح مى فرمود و مى گفت : اِنَّ اللهَ لاَ یواخِذُ الْمَزَّاحَ الصَّادِقَ فِی مَزَاحِهِ . (1) و اينكه فرمود : لَا تُمَارِ أَخَاکَ وَ لَا تُمَازِحْهُ . (2) محمول است بر مزاحى كه مفرط باشد چه مورث ضحك و غفلت از خداى شود و وقار شخص را اندك كند ، و گاه موجب مسخره مسلمى گردد و اگر جز اين باشد مستحب خواهد بود .
از جمله مزاحها وقتى با انس بن مالك فرمود : يا ذا الأذنين .
ديگر يك روز زنى به عرض رسانيد كه : شوهر من تو را مى طلبد . فرمود : شوهر تو كيست ؟ آيا آن است كه در چشم او سفيدى است ؟ عرض كرد : لا و اللّه . فرمود كه :هيچ كس نيست جز اينكه در چشم او سفيدى است .
ديگر انس مرغكى داشت كه بمرده بود با او بازى مى كرد فرمود : یَا بَا عُمَیْرٍ مَا فَعَلَ الطّير .
ديگر مردى از آن حضرت شترى طلب كرد كه سوارى كند .
فرمود : ترا بچه ناقه اى بدهم . عرض كرد : با بچه ناقه چه كنم ؟ فرمود : كدام شتر كه بچه ناقه نيست .
ديگر وقتى صفيّه بنت عبد المطّلب هنگام پيرى عرض كرد : يا رسول اللّه آن كن كه در بهشت روزى من شود ، فرمود پير زنان روى بهشت نبينند ، صفيّه بيرون شد و مى گريست ، فرمود : او را خبر دهيد كه ايشان به صورت پيران به بهشت نروند چنان كه خداى فرمايد : إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً ، فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً (3) .
ديگر مردى از اهل باديه زاهد نام كه كراهت منظر داشت پيغمبر را با او شفقتى بود روزى به مدينه آمد و متاع خود مى فروخت ، پيغمبر از قفاى او درآمد و او را در برگرفت ، گفت : كيستى ؟ مرا بگذار . چون بازنگريست پيغمبر را ديد ، آن حضرت فرمود : كيست كه اين بنده را بخرد ؟ زاهد گفت : يا رسول اللّه مرا كاسد خواهى يافت ، .
ص: 1824
فرمود : تو نزد خداى كاسد (1) نيستى ، و به روايتى نزد خداى گران بهائى .
و ديگر از براى امام حسن عليه السّلام هنگام طفوليت زبان مبارك بيرون مى آورد ، و او براى حمرت زبان مبارك خوشوقت مىشد .
ديگر خوات بن جبير گويد : در ارض مر الظّهران فرود شديم از خيمه بيرون شدم جماعتى از زنان نيكو روى را ديدم كه با هم نشسته سخن مىكنند ، بازشدم و حلّه خود را در بر كرده نزد ايشان رفتم و بنشستم ، ناگاه رسول خداى بر من گذشت و فرمود : يا ابا عبد اللّه از بهر چه نزد ايشان بنشستى ؟ من بترسيدم و گفتم : شترى جهنده و نفور دارم خواستم تا ايشان از بهر من طعامى بپردازند ، پس پيغمبر روان شد من قفاى او گرفتم پس رداى خود به من انداخت و بدانجا كه اراك گويند در رفت و حاجت بگذاشت پس برآمد و گفت : يا ابا عبد اللّه چه كرد آن شتر نفور تو ؟ و از آن پس هر جا مرا ديدار مى كرد مى فرمود : السّلام عليك يا ابا عبد اللّه شتر نفور تو چه كرد ؟ چون به مدينه آمديم من از بيم آنكه ديگر چنين فرمايد از حضور آن حضرت و حاضر شدن به مسجد كنارى گرفتم .
ديگر روز فرصتى بدست كرده مسجد را خلوت يافتم بدانجا شدم و به نماز ايستادم ناگاه پيغمبر از در درآمد و دو ركعت نماز سبك بگزاشت و نزديك من بنشست من نماز را دراز كردم كه طول مدت ملامت خاطر آن حضرت شود و برخيزد . فرمود : اى ابو عبد اللّه چندان كه خواهى اين نماز را دراز مىكن كه من اينجا خواهم بود ، من ناچار نماز بازدادم پس فرمود : السّلام عليك يا ابا عبد اللّه چه كرد شتر نفور تو ؟ گفتم بدان خداى كه ترا به راستى فرستاده كه آن شتر از روزى كه مسلمانى گرفته ام عادت نگذاشته و نفور نگشته پس دو نوبت يا سه نوبت فرمود :رحمك اللّه و به روايتى فرمود : اللّه اكبر ، والله أكبر اللّهم اهد ابا عبد اللّه و ديگر سخن نفرمود .
و گاهى در حضرت پيغمبر مطايبات (2) به كار بسته اند و تبسم فرموده .
ديگر ضحاك بن كلابى مردى كريه المنظر (3) بود قبل از نزول آيت حجاب نزد .
ص: 1825
پيغمبر آمد و بيعت كرد . عايشه حاضر بود ، ضحاك گفت : يا رسول اللّه مرا دو زن است نيكوتر از عايشه يكى را ترك كنم تا تو از بهر خود نكاح كنى . عايشه گفت : آن زن نيكوتر است يا تو خوش روى ترى ؟ گفت من احسنم . رسول خداى از سؤال عايشه تبسم فرمود .
ديگر صهيب رومى را در يك چشم رمدى (1) افتاد و خرما مى خورد ، پيغمبر فرمود : با اينكه چشم تو دردناك است خرما مى خورى ؟ عرض كرد كه : من از بهر آن شق مى خورم كه درد نمى كند ، پيغمبر تبسّم فرمود چنان كه نواجذ مبارك نمودار شد .
ديگر مردى از انصار نعيمان نام داشت بسيار مزاح كردى و بسيار وقت شرب خمر كردى و به كيفر شرب خمرگاه پيغمبر او را به نعلين مبارك ضرب مىكرد و اصحاب را فرمان مىداد تا به نعال خويش او را آسيب مىزدند چون اين امر از وى بسيار افتاد مردى از اصحاب گفت : يا نعيمان لعنك اللّه . پيغمبر فرمود : چنين مگوى كه او خداى و رسول را دوست مى دارد .
بالجمله نعيمان بسيار وقت چون كاروانى به مدينه آمد و چيزى پسنده از خوردنى و جز آن با او بود خريدارى مى كرد به وام مى گرفت و به حضرت پيغمبر آورده هديه مى ساخت . و از آن سوى صاحب كالا از نعيمان بها مى طلبيد او را به حضرت پيغمبر مى آورد و عرض مى كرد كه : بهاى كالاى او را بازده . پيغمبر مى فرمود : نه تو آن را براى من هديه كردى ؟ مى گفت : لا و اللّه كه بها نزد من نبود دوست داشتم كه تو از آن بخورى . پيغمبر تبسم مى فرمود و بها مى داد .
ديگر وقتى زنى به حضرت رسول آمد و عرض كرد : مرا فلان مرد بوسه اى داد :پيغمبر او را بخواست و گفت : چرا چنين كردى ؟ عرض كرد : اگر بد كردم او نيز با من چنين كند . حضرت تبسّم فرمود و گفت : ديگر چنين مكن . عرض كرد : نكنم .
ديگر يك روز سويبط مهاجرى ، نعيمان را گفت : مرا طعامى بده . گفت : حاضر نيست ، طعام كجا بود ؟ سويبط را مزاحى در ضمير آمد و اين وقت كاروانى مى گذشت و به ميان كاروان رفت و گفت : غلامى دارم و او را مى فروشم ، لكن چون اين غلام را بيرون شدن از سراى من صعب مى نمايد بهر كس فروختم فرياد مى كند كه من آزادم كلمات او را وقعى مگذاريد ، اين بگفت و بازآمد . چند تن كاروانيان را باشم
ص: 1826
خود آورده نعيمان را بديشان سپرد و بها گرفت . هر چند نعيمان فرياد برآورد كه من عبد نيستم و آزادم ، گفتند : خبر تو را شنيده ، و حيلت تو را دانسته ايم و او را با خود ببردند . از پس او چند تن برفتند و او را بازآوردند . و چون اين قصّه به حضرت رسول برداشتند لختى بخنديد .
ديگر مخرمة بن نوفل نابينا بود يك روز فرياد كرد ، كيست مرا به جائى رساند كه در آنجا بول توانم كرد ؟ نعيمان گفت : اينك من حاضرم و دست او را گرفته ، و به كنار مسجد آورد و گفت : به كار باش . چون مخرمه بنشست و بول بگشود مردم بانگ برآوردند چه مى كنى ؟ اين مسجد است ، گفت : آن كس كيست كه مرا بدينجا دلالت كرد ؟ گفتند : نعيمان . گفت : بر ذمّت نهادم كه چون او را دريابم با اين عصايش سخت ادب كنم . روز ديگر نعيمان عصاى مخرمه را بگرفت و گفت : اگر خواهى تو را بر سر نعيمان دلالت كنم ؟ و او را بر سر عثمان بن عفّان آورد ، هنگامى كه عثمان مشغول نماز بود و گفت : اينك نعيمان است . مخرمه عصا برآورد و بر سر عثمان زد ، مردم بانگ برآورند كه هاى اى مخرمه چه كردى ؟ عثمان را از بهر چه كوفتى ؟ گفت : آن كس كيست كه مرا بدين خطا انداخت ؟ گفتند : نعيمان . گفت : بر خويشتن فرض كردم كه ديگر گرد نعيمان نگردم اين كين از او نجويم .
مخصوصات رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله بيرون فضايل آن حضرت كه لختى شمرده شد بر سه گونه است :
نخستين : آنچه بر او واجب است و بر مردم ديگر واجب نيست .
دويم : آنچه بر پيغمبر حرام است و بر مردم ديگر حرام نشده .
سيم : آنچه بر آن حضرت مباح است و ديگر مردم اقدام نتوانند كرد .
ص: 1827
اما اول كه واجبات تخصيص فرائض است بر رسول خداى از بهر آن است كه كسب سعادات در واجبات افزون از مستحبات است چنان كه حديث قدسى است كه : لن يتقرّب المتقرّبون الّا به مثل ما فرصت عليهم .
و سلمان فارسى از رسول خداى حديث كند كه در شأن ماه مبارك رمضان فرمود : مَن تَقَرَّبَ فیهِ بِخَصلَهٍ مِن خِصالِ الخَیرِ کانَ کَمَن أدّی فَریضَهً فیما سِواهُ، ومَن أدّی فیهِ فَریضَهً کانَ کَمَن أدّی سَبعینَ فى غيره .
بعضى از علما از اين حديث استخراج كرده اند كه ثواب فريضه هفتاد درجه از نافله افزون است چه پيغمبر نقل در رمضان را با فرض در ديگر شهور برابر داشته و فرض در اين ماه را با هفتاد فرض در جز اين ماه يك سان شمرده .
اكنون بر سر سخن رويم ده (10) چيز بر پيغمبر واجب است كه بر مردم نيست .
اول : نماز وتر .
دوم : نماز چاشت .
سيم : قربانى . چنان كه ابن عباس از پيغمبر حديث كند كه فرمود : ثلاث هنّ علىّ فرائض و لكم تطوّع ، النّحر و ركعتا الضّحى . و در روايتى : و رَکْعَتَا الْفَجْرِ .
احمد حنبل و بيهقى و دارقطنى و حاكم و ابن عدى اين حديث به طرق گوناگون رقم زده اند و هيچ يك استوار نيست و از احاديث قوليه و فعليه معارض دارد ، چه از انس حديث كرده اند كه پيغمبر فرمود : أمرت بالوتر و الاضحى و لم يعزم علىّ .
و نيز گفته اند كه در سفر ، وتر بر راحله مى گزاشته ، اگر واجب بودى جايز نشدى و بعضى از صحابه گفته اند كه : ما نديديم پيغمبر نماز چاشت بگزارد ، و عايشه گويد :نماز چاشت نگزاشت الّا آنگاه كه از سفر آيد و فرض وتر و نحر بر پيغمبر به مذهب شافعيه است . اما ابو حنيفه كوفى وتر و قربانى را بر امّت نيز واجب داند . اما وجوب او غير فرض است .
چهارم : تهجّد است به مدلول : وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ (1) أى زيادة على ثواب
ص: 1828
الفرائض . به خلاف تهجّد ديگر مردم كه تهجّد ايشان براى نقصان است كه متطرق شده باشد به فرايض ايشان ، پس اين نوافل مكمّل فرايض ايشان گردد ؛ لكن پيغمبر معصوم است از آنكه خللى به فرايض او راه كند تا نوافل تكميل فرايض آن حضرت كند ، لاجرم اين نوافل موجب افزونى ثواب خواهد بود . و بنابر حديثى كه از عايشه كنند علماى شافعيه تهجّد را در به دو امر بر پيغمبر واجب دانسته اند و از آن پس منسوخ شمرده اند .
پنجم : مسواك زدن چه از رسول اللّه ، عايشه حديث كند : ثلاث هنّ علىّ فرائض و هنّ سنّة الوتر و السّواك و قيام اللّيل . و اين حديث را بيهقى تضعيف كرده و ابو داود بيهقى در (سنن) خود و ابن خزيمه و ابن حيّان در (صحيحين) و حاكم در (مستدرك) روايت كرده اند از طريق عبد اللّه بن حنظلة بن ابى عامر الغسيل كه رسول خداى مأمور بود كه براى هر نمازى تجديد وضوئى كند خواه طاهر باشد و خواه وضو را لازم دارد ، و چون اين معنى صعب بود امر شد كه براى هر نماز مسواك زند .
اما احمد حنبل در (مسند) خود و طيرانى در (معجم كبير) از واثلة بن اسفع آورده اند كه پيغمبر فرمود : امرت بالسّواك حتّى خشيت أن يكتب علىّ . (1) و اين حديث دالّ بر عدم وجوب است و از اينجاست كه بعضى از شافعيه مسواك را در حق پيغمبر و امّت مستحب دانند و يكسان شمارند .
ششم : مشورت با اولى النّهى به مدلول آيه : وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ . (2)
و بعضى از مفسران گويند : اين مشاورت در كار حرب واجب بوده ، و گروهى در تمامت امور دنيوى دانند ، و جماعتى در امور دين و دنيا گويند ، و برخى گويند : در امرى كه خداى را با پيغمبر در آن امر عهدى نباشد .
هفتم : اداى دين ميّتى كه او را چيزى نباشد كه كفايت دين كند چنان كه در (صحيحين) از ابو هريره حديث كنند كه پيغمبر فرمود : من توفّى من المؤمنين فترك دينا فعلىّ قضاؤه و من ترك مالا فلورثته .
خلاف است كه از مال خاص خود ادا فرموده يا از آنچه معد بوده براى مصالح مسلمين و بنا به قول ثانى آيا واجب است كه از مال مصالح ادا كند يا واجب نباشد و .
ص: 1829
در اين مسأله نيز خلاف كرده اند و عدم وجوب را اصح دانند .
هشتم : مصابرت در حرب اعدا اگر چه دشمن بسيار باشد و بر امّت واجب نيست كه با قلّت عدد و كثرت اعدا صبورى كند .
نهم : نهى از منكر اگر چه در آن نهى خطر باشد چه خداى او را به نگاهدارى وعده فرموده چنان كه فرمايد : وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ (1) .
لاجرم بر آن حضرت تقيه فرض نباشد چنان كه بر امّت واجب است .
دهم : مخيّر ساختن زنان خود را در اختيار دنيا و جدائى از آن حضرت و اختيار آخرت و ملازمت خدمت او به مدلول آيه : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَياةَ الدُّنْيا وَ زِينَتَها فَتَعالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَراحاً جَمِيلًا ، وَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً . (2)
چون زوجات اختيار آخرت كردند حرام شد بر پيغمبر كه بر سر ايشان زن بخواهد و زنى ديگر به جاى يكى از ايشان بخواهد چنان كه اين آيت فرود شد : لا يَحِلُّ لَكَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ إِلَّا ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ رَقِيباً . (3)
حكم اين آيت مبارك نيز منسوخ شد از بهر آنكه رسول خدا را در ترك زن خواستن بر سر ايشان منتى نباشد و اين آيت بدين نازل شد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمَّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اللَّاتِي هاجَرْنَ مَعَكَ . (4) .
ص: 1830
قسم دويم : از مخصوصات پيغمبر محرمات است و اين از براى كسب استعلاء و رفع فضائل است و اجر اجتناب از محرم افزون است از اجتناب مكروه ، و اين محرمات دوازده (12) است .
اول : تحريم زكات است كه بر آن حضرت و آل او حرام است ، و خلاف كرده اند كه ديگر انبيا در اين خصيصه با او شريكند يا خاص آن حضرت است .
دوم : خوردن سير و پياز و گندنا و ديگر چيزها كه رايحه بد دارد ، در اين امر نيز خلاف كرده اند ، بعضى از علماى عامه حرام و بعضى مكروه شمرده اند .
سيم : اكل اغذيه در حالى كه متكى باشد . أمّا أنا فلا آكل متّكئا . علماى شافعيه گويند : بر آن حضرت نيز مانند امتان مكروه بود .
چهارم : خط نوشتن به مدلول آيه مباركه : وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ . (1)
پنجم : شعر گفتن به دليل آيه مباركه : وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ (2) .
و اگر بدون قصد موزون كردن كلامى از آن حضرت صادر شود يا رجزى فرمايد آن را شاعرى نگويند .
ششم : بيرون كردن جامه جنگ بعد از پوشيدن چنان كه در قصّهء احد مذكور شد و ابن عباس از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله حديث كند كه فرمود : لا ينبغى لنبىّ اذا أخذ لامة الحرب و أذن فى النّاس بالخروج الى العدوّ أن يرجع حتّى يقاتل .
هفتم : التفات به زخارف دنيا نكند به مدلول آيه : لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ . (3)
هشتم : خائنه اعين و اشارت به سر و چشم نفرمود : چنان كه در قصّهء فتح مكه و امان عبد اللّه بن سعد مرقوم شد مى فرمايد : لا ينبغى لنبىّ أن يكون له خائنة الاعين .
نهم : كسى را عطا كردن و هديه نمودن به قصد آنكه افزون از آنچه داده بگيرد به
ص: 1831
مدلول آيه : وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ . (1)
دهم : داشتن زنى را كه نكاح او را مكروه دارد چنان كه دختر نعمان گفت : أعوذ باللّه منك . و پيغمبر او را رها كرد چنان كه در ذيل حكايت زوجات مطهرات به شرح مرقوم است .
يازدهم : نكاح حرهء كتابيه ، همانا پيغمبر از اهل كتاب كه كافرانند نتوانست زن گرفت .
دوازدهم : نكاح كنيزك مسلمه ، زيرا كه نكاح كنيزك به دو شرط جايز شود يكى :خوف عنت . (2) دويم : فقد طول (3) حرّه ، پيغمبر از شرط نخستين معصوم است و شرط دويم معتبر نيست در حق او ، چه نكاح آن حضرت در ابتدا و انتها مفتقر به مهر نيست .
قسم سيم : از مخصوصات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله مباحات است و سبب اين خصيصه توسعه است بر آن حضرت و اين توسعه او را از طاعت مشغول نكند چنان كه ديگران را و اين مباحات پانزده (15) است :
اول : وصال در روزه است . يعنى روزه را بىافطار به روز ديگر پيوستن چنان كه در شرح عبادات مرقوم شد .
دويم : اختيار كردن از غنايم است ، آنچه خود خواستى . و اين را فقها صفى مغنم (4) گويند .
سيم : درآمدن به مكه بى آنكه احرام بندد ، و مراد از مكه در اينجا حرم است كه حدود آن معين است و پيغمبر در فتح مكه ، بىاحرام درآمد و عمامه سياه بر سر داشت .
چهارم : قتل در حرم مكه ، چنان كه امر به قتل ابى حنظله فرمود هنگامى كه به
ص: 1832
استار كعبه چنگ زده بود .
پنجم : حكم كردن به علم خود بر خلاف ديگر قضات .
ششم : حكم كردن از براى حقوق خود ، و از براى حقوق فرزند خود ، و هر معصومى را اين حكومت روا باشد .
هفتم : پذيرفتن هر گواه كه از بهر او گواهى دهد ، چنان كه پيغمبر از مردى اعرابى اسبى بخريد و اعرابى انكار كرد و گواه طلبيد . خزيمة بن ثابت انصارى گواهى داد ، پيغمبر فرمود : تو حاضر نبودى چگونه گواهى دهى ؟ عرض كرد : ما در خبر آسمانى تصديق تو كنيم ، چگونه در كار زمين تكذيب كنيم . رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله او را ذو الشّهادتين خواند .
هشتم : حمى (1) گرفتن از براى خود ؛ لكن اين خصيصه هرگز واقع نشد .
نهم : اخذ طعام و شراب از هر كس اگر چه صاحب آن بعد از بذل آن طعام و شراب خود بميرد به مدلول آيه : النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ . (2) و اين خصيصه نيز هرگز واقع نشد .
دهم : عدم انتقاض وضوى آن حضرت به سبب خواب چنان كه فرمايد : تنَامُ عَيْنَاهُ وَ لَا يَنَامُ قَلْبُه . و ديگر انبياء نيز چنين بودند ، چنان كه انس بن مالك گويد كه :پيغمبر فرمود : و كذلك الانبياء تنام أعينهم و لا تنام قلوبهم .
يازدهم : توقف در مسجد در حال جنابت ، چنان كه ترمذى در (سنن) خويش از طريق ابى سعيد خدرى حديث كند كه پيغمبر فرمود : اى على حلال نيست هيچ كس را كه در اين مسجد جنب باشد الّا من و تو .
دوازدهم : لعنت كردن مؤمنى را بىآنكه مستوجب لعن باشد و اين از بهر آن است كه در حضرت پروردگار خواستار شد كه الهى من نيستم مگر از جملهء بشر ، پس هر كدام از مؤمنان را كه ستم كنم يا لعن فرستم آن را از براى او رحمت و قربت گردان تا در قيامت به آن وسيله با تو تقرّب جويد ، پس لعن آن حضرت براى مؤمن رحمت است و مباح خواهد بود .
سيزدهم : عقد بستن افزون از چهار زن و در اين خصيصه ديگر انبيا را نيز شركت بود چنان كه سليمان عليه السّلام را در يك زمان صد (100) تن زن و داود عليه السّلام را نود و نه .
ص: 1833
(99) زن بود .
چهاردهم : انعقاد نكاح به لفظ هبه به مدلول آيهء : وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ . (1)
پانزدهم : صحت نكاح بى ولى و گواه ؛ زيرا كه اعتبار ولى براى محافظت است بر كفايت ، و آن حضرت بى شك از همه اكفاء برتر است و شهود اگر براى انكار ناكح است آن حضرت از جحود معصوم است و اگر از براى انكار زن است آن كس كه تكذيب پيغمبر كند كافر است .
چون اين خصايص كه مرقوم افتاد بعضى را علماى عامّه با مردم شيعى متّفق اند و در برخى خلاف دارند ، لاجرم چنان صواب نمود كه عقيدت مردم شيعى را در خصايص رسول خداى به اختصار شرح دهم چنان كه علّامه در (تذكره) آورده ، همانا مخصوصات واجبه هشت است :
اول : نماز وتر .
دوم : مسواك زدن .
سيم : قربانى . قالَ رَسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله: «ثَلاثَةٌ كتب علىّ و لم يكتب عليكم ، السِّوَاکُ وَ الْوَتْرُ وَ الْأُضْحِیَّهُ .
چهارم : قيام ليل : قال اللّه تعالى : وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ . (2)
و روا نيست كه كس لفظ نافله را در حق پيغمبر نسبت تأويل كند چه سنّت اصلاح فريضه كند و پيغمبر از نقصان فرايض معصوم بود و در اين آيت مبارك از نافله معنى لغوى مقصود است و نافله در لغت به معنى زيادت است .
ص: 1834
پنجم : وجوب قضاى دين ، آن كس كه مسكين و معسر بميرد : لقوله : من مات و خلّف مالا فلورثته و من مات و خلّف دينا فانّى ضامن .
ششم : مشاوره ، قال اللّه تعالى وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ (1) و گفته اند واجب نبود مشورت بر پيغمبر چه عقل او از كل بشر افزون بود بلكه براى استمالت قلوب مشورت فرمودى .
هفتم : نهى از منكر ، بدون تقيّه اگر چه در مواضع خطر باشد ، چه خداوند نصرت او را ضامن است .
هشتم : مخيّر داشتن زنان خود را در اختيار زينت دنيا و اختيار مصاحب آن حضرت - چنان كه مرقوم شد - .
محظورات و محرّمات خاصّهء پيغمبر سيزده (13) است .
اول : اخذ زكات واجبه ، چه زكات در شمار اوساخ ناس است . قال رسول اللّه : إِنَّا أَهْلُ بَیْتٍ لَا تَحِلُّ لَنَا الصَّدَقَهُ .
دوم : صدقه مندوبه است و تحريم آن نيز به آن برهان كه گفته شد اقرب است .
سيم : اكل سير و پياز و گندنا ، چه با ملائكه مكالمه مى فرمود ، وقتى با يكى از اصحاب خطاب كرد : كُلْ فَإِنِّي أُنَاجِي مَنْ لَا تُنَاجِي .
چهارم : در حالا كل متّكى شدن ، قال : أَنَا آكُلُ كَمَا تَأْكُلُ الْعَبِيدُ وَ أَجْلِسُ كَمَا تَجْلِسُ الْعَبِيدُ و بر دست نكرده است .
پنجم : خط نوشتن : قال اللّه تعالى : وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ . (2)
ششم : شعر گفتن قال اللّه تعالى : وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ . (3)
هفتم : چون لباس حرب پوشيدى قبل از مقاتله برآوردن آن حرام بود .
ص: 1835
هشتم : چون ابتدا به تطوع فرمودى ترك آن قبل از اتمام بر آن حضرت حرام بود .
نهم : حرام بود بر آن حضرت نگريستن بر حطام دنيوى . قال اللّه تعالى : وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا . (1)
دهم : خائنهء اعين و اشارت كردن به چشم و ابرو و غمز كردن . قال رسول اللّه : مَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ خَائِنَهُ اَلْأَعْیُنِ .
يازدهم : بعضى گويند : جايز نبود بر آن حضرت كه نماز بر كسى كند كه او را قرضى و دينى باشد .
دوازدهم : حرام بود بر آن حضرت كسى را عطائى كند و بخواهد كه در عوض بيشتر ستاند قال اللّه تعالى : وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ . (2)
سيزدهم : نكاح كنيزكان چه نكاح كنيز يا از خوف عنت است ، يعنى بيم آنكه كس مرتكب حرامى بشود و آن حضرت معصوم است يا از بيم انتقاء قدرت .
مباحات رسول خداى كه آن را تخفيفات گويند دوازده (12) به حساب گرفته اند .
اول : جواز وصل صوم است چنان كه مرقوم شد .
دويم : اختيار صفى غنايم نيز مذكور شد .
سيم : دخول مكّه مشرّفه بدون احرام .
چهارم : دخول مسجد در حالت جنابت .
پنجم : آنكه وضوى آن حضرت به نوم منتقض نشود .
ششم : جواز زياده از چهار زن .
هفتم : جواز نكاح به لفظ هبه .
ص: 1836
هشتم : اگر ميل به نكاح زنى مى فرمودند واجب بود اجابت او ، و اگر شوهر داشت واجب بود بر شوهر كه طلاق او گويد تا پيغمبر بگيرد .
نهم : نكاح زنى به غير حضور ولى و شاهد - اين نيز مذكور شد - .
دهم : آنكه حكم مى كرد در حق خود و فرزند خود و شهادت توانست داد در حق خود و فرزند خود و اينكه شهادت ديگرى را در حق خود قبول فرمايد .
يازدهم : اخذ طعام و شراب از مالك آن اگر چه مالك محتاج باشد - چنان كه مذكور شد - .
دوازدهم : آنكه زمينى را براى رعى مواشى خود معين فرمايد .
همانا خصايص پيغمبر بيرون شمار است بدين قدر اختصار رفت .
ص: 1837
جماعتى از علما گفته اند كه رسول خدا را هزار نام و لقب است . عبد الرحمن واسطى در كتاب (انوار جليه من الاسماء المصطفويه) نيز چنين رقم كرده ، همانا اسامى و اسماى صفاتى پيغمبر چهار گونه است :
نخستين : آنچه به نص قرآن رسيده .
دويم : آنچه با احاديث تقرير يافته .
سه ديگر علما .
و چهارم مذكّران آورده اند .
اما آنچه در قران مجيد منصوص است هم بر دو گونه است :
اول : آنچه تصريح شده .
دويم : آنچه از فحواى آيات استنباط گشته .
اما آنچه تصريح شده به عدد حروف احمد پنجاه و سه (53) است .
اول : محمّد يعنى ستوده . قال اللّه تعالى : وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ . (1)
دويم : احمد ، يعنى ستاينده ترين ستايش گران . قال اللّه تعالى : يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ . (2)
سيم : امّى ، يعنى نانويسنده . قال اللّه تعالى : النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ (3) .
از امام محمّد تقى عليه السّلام حديث كرده اند كه مىفرمايد : امّى يعنى مكّى چه نام مكه
ص: 1838
امّ القرى باشد ؛ و رسول خدا به همه زبانها مى نوشت و مى خواند الّا آنكه كسب علم و خط از كس نكرده بود ، چنان كه خداى فرمايد : وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ . (1)
چهارم : اولى ، يعنى سزاوارتر به مؤمنان از نفوس ايشان . قال اللّه تعالى : النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ (2) .
پنجم : بشر ، يعنى بهتر آفرينش . قال اللّه تعالى : قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ (3) .
ششم : بيّنه ، يعنى حجّت بر توحيد خداوند . قال اللّه تعالى : حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ . (4)
هفتم و هشتم : بشير و نذير ، يعنى بشارت دهنده و بيم كننده قال اللّه تعالى : إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً * . (5)
نهم : برهان ، قال اللّه تعالى : قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ (6) .
دهم : حنيف ، يعنى مايل به عبادت . قال اللّه تعالى : فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً . (7)
يازدهم : حق ، يعنى راست در اقوال و افعال . قال اللّه تعالى : فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا * (8) .
دوازدهم : حريص ، يعنى حريص در شرائع دينيه . قال اللّه تعالى : حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ (9) .
سيزدهم : خاتم . قال اللّه تعالى : وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ (10) .
چهاردهم : خبير . قال اللّه تعالى : فَسْئَلْ بِهِ خَبِيراً (11) . قاضى عياض گويد : سائل ديگر كس و مسئول پيغمبر است .
پانزدهم : داعى . قال اللّه تعالى : وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ (12) .
شانزدهم : رحمت . قال اللّه تعالى : وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ (13) .
هفدهم و هجدهم : رؤف و رحيم . قال اللّه تعالى : و بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ (14) .
نوزدهم : رجل ، يعنى تمام در مردى و مردانگى . قال اللّه تعالى : أَ كانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ .
ص: 1839
أَوْحَيْنا إِلى رَجُلٍ مِنْهُمْ (1) .
بيستم : رسل ، يعنى جامع صفات همه انبياى مرسل . قال اللّه تعالى : يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ (2) .
بيست و يكم : رسول . قال اللّه تعالى : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ لا يَحْزُنْكَ (3) .
بيست و دويم : نبى ، يعنى خبركننده . قال اللّه تعالى : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ (4) .
بيست و سيم : سراج منير ، يعنى چراغ روشن كننده . قال اللّه تعالى : وَ سِراجاً مُنِيراً (5) .
بيست و چهارم : شهيد ، يعنى گواه . قال اللّه تعالى : وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً (6) .
بيست و پنجم : شاهد كه هم به معنى گواه است . قال اللّه تعالى : إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً * (7) .
بيست و ششم : صاحب . قال اللّه تعالى : وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ (8) .
بيست و هفتم : طه ، يعنى طاهر و هادى . قال اللّه تعالى : طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى . (9)
بيست و هشتم : يس ، يعنى سيّد . قال اللّه تعالى : يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ (10) .
بيست و نهم : طيّب ، يعنى پاك . قال اللّه تعالى : وَ الطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ (11) .
سىام : عروة وثقى ، يعنى دست آويز محكم . قال اللّه تعالى : فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى . (12)
سى و يكم : عبد اللّه . قال اللّه تعالى : وَ أَنَّهُ لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ (13) .
سى و دويم : عزيز ، يعنى غالب . قال اللّه تعالى : رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ (14) .
سى و سيم : قدم صدق ، و مراد از آن شفاعت پيغمبر است . قال اللّه تعالى : أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ (15) . .
ص: 1840
سى و چهارم : كريم ، يعنى كرم كننده . قال اللّه تعالى : إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * (1) .
سى و پنجم : مبين ، يعنى روشن كننده . قال اللّه تعالى : وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ (2) .
سى و ششم : مصدق . قال اللّه تعالى : رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ (3) .
سى و هفتم : مهيمن ، يعنى گواه راست . قال اللّه تعالى : مُهَيْمِناً عَلَيْهِ (4) .
سى و هشتم : منذر ، يعنى ترساننده . قال اللّه تعالى : إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ * (5) .
سى و نهم : مبشر ، يعنى بشارت رساننده . قال اللّه تعالى : شاهِداً وَ مُبَشِّراً * (6) .
چهلم : مرسل ، يعنى فرستاده شده . قال اللّه تعالى : إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * (7) .
چهل و يكم : مخلص ، يعنى پاك نيّت . قال اللّه تعالى : أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً (8) .
چهل و دويم : مذكّر ، يعنى پند دهنده . قال اللّه تعالى : إِنَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ (9) .
چهل و سيم : مزمّل ، يعنى گليم بر خود پيچيده . قال اللّه تعالى : يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ (10) .
چهل و چهارم : مدّثّر ، يعنى جامه بر سر كشيده . قال اللّه تعالى : يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ (11) .
چهل و پنجم : مصباح ، به آن روايت كه گفته اند مشكاة ابراهيم ، و زجاجه اسماعيل عليهما السّلام است ، و مصباح رسول خداست . قال اللّه تعالى : كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ (12) .
چهل و ششم : نجم . قال اللّه تعالى : وَ النَّجْمِ إِذا هَوى (13) .
چهل و هفتم : نور ، يعنى به خود روشن و روشنىبخش . قال اللّه تعالى : قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ (14) .
چهل و هشتم : نعمت اللّه ، قال اللّه تعالى : يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها (15) . مجاهد گويد :
يعنى : يعرفون محمّدا و ينكرونه .
چهل و نهم : ناس ، كنايت از آنكه خلاصهء آدميان است . قال اللّه تعالى : أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ (16) يعنى محمدا . .
ص: 1841
پنجاهم : ولى ، يعنى دوست دارنده .
پنجاه و يكم : نصير ، يعنى يارى دهنده . قال اللّه تعالى : وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً (1) .
پنجاه و دويم : هادى ، يعنى راه نماينده . قال اللّه تعالى : وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (2) .
پنجاه و سيم : هدى ، يعنى مقصود . قال اللّه تعالى : إِذْ جاءَهُمُ الْهُدى * (3) .
قسم دويم : از اسامى رسول خداى كه از قرآن مجيد مأخوذ داشته اند مقتبضه نامند و آن به عدد لفظ اللّه شصت و شش (66) اسم است و بايد دانست كه در عدد حروف آنچه مكتوب مىشود به شمار مىآيد نه آنچه ملفوظ گردد پس حروف مشدّده يك حرف شمرده شود ، مثل : علّام در شمار يك لام را به حساب گيرند اما لفظ اللّه چون به صورت با دو لام مكتوب مىشود و لام به شمار مىآيد پس شصت و شش (66) عدد به ميزان رود . بالجمله :
اول : آمر ، يعنى فرماينده .
دويم : ناهى ، يعنى منع كننده . قال اللّه تعالى : يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ (4) .
سيم : تالى ، يعنى خواننده . قال اللّه تعالى : يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ * (5) .
چهارم : حكم ، يعنى صاحب محكمه . قال اللّه تعالى : حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ (6) .
پنجم : حكيم ، يعنى دانا . قال اللّه تعالى : وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً (7) .
ششم : حاكم . قال اللّه تعالى : فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ (8) .
ص: 1842
هفتم : حامد ، يعنى ستاينده . قال اللّه تعالى : وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ سَيُرِيكُمْ آياتِهِ (1) .
هشتم : ذاكر ، يعنى يادكننده . قال اللّه تعالى : وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ (2) .
نهم : رفيع . قال اللّه تعالى : وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ (3) .
دهم : راضى ، يعنى خوشنود . قال اللّه تعالى : يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى (4) .
يازدهم : ساجد . قال اللّه تعالى : وَ كُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ (5) .
دوازدهم : شاكر . قال اللّه تعالى : وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ * (6) .
سيزدهم : صادق . قال اللّه تعالى : وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ (7) .
چهاردهم : صادع ، يعنى ظاهركننده . خدا فرمايد : فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ (8) .
پانزدهم : صابر . قال اللّه تعالى : وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ (9) .
شانزدهم : عادل . خدا فرمايد : وَ أُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَيْنَكُمُ (10) .
هفدهم : عالم . قال اللّه تعالى : فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ (11) .
هيجدهم : عابد . خدا فرمايد : وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ (12) .
نوزدهم : عافى ، يعنى درگذرنده .
بيستم : صفوح يعنى تجاوزكننده . قال اللّه : فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ (13) .
بيست و يكم : قاضى ، يعنى حكم كننده . خدا فرمايد : إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً (14) .
بيست و دويم : قائم . خدا فرمايد : قُمْ فَأَنْذِرْ (15) .
بيست و سيم : مؤمن . خداى فرمايد : يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كَلِماتِهِ (16) .
بيست و چهارم : مسلم ، يعنى گردن نهنده . قال اللّه تعالى : فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ (17) .
بيست و پنجم : مبين ، يعنى روشن كننده . قال اللّه تعالى : رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ * (18) . .
ص: 1843
بيست و ششم : مبعوث ، يعنى فرستاده شده . قال اللّه تعالى : حَتَّى يَبْعَثَ فِي أُمِّها رَسُولًا (1) .
بيست و هفتم : مبلّغ ، يعنى رساننده . خداى فرمايد : بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (2) .
بيست و هشتم : متّبع ، يعنى از پى رونده . فرمايد : اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ (3) .
بيست و نهم : متبتّل ، يعنى منقطع . قال اللّه تعالى : وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا (4) .
سىام : متّقى ، يعنى پرهيزكار . قال اللّه : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ (5) .
سى و يكم : متوكل ، يعنى بازگذارنده . خداى فرمايد : فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ (6) .
سى و دويم : متهجد ، يعنى قيام كنندهء در شب . قال اللّه تعالى : وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ (7) .
سى و سيم : مجير ، يعنى زنهار دهنده . خداى فرمايد : فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ (8) .
سى و چهارم : مجاهد ، يعنى جهادكننده . خداى مىفرمايد : جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ * (9) .
سى و پنجم : مجتبى ، يعنى برگزيد . خداى مىفرمايد : يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ (10) .
سى و ششم : محرض ، يعنى تهييج كنندهء مبارزان و مجاهدان . خداى فرمايد : حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ (11) .
سى و هفتم و سى و هشتم : محلل و محرم . قال اللّه تعالى : وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ (12) .
سى و نهم : محدث . خداى فرمايد : وَ أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ (13) .
چهلم : محفوظ ، يعنى به نگاهبانى ملائكه . مىفرمايد : يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ (14) .
چهل و يكم : مختار . مىفرمايد : وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ (15) .
چهل و دويم : مرتضى ، يعنى پسنديده . قال اللّه تعالى : إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ (16) . .
ص: 1844
چهل و سيم : مرتل ، يعنى خوانندهء قرآن . مى فرمايد : وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا (1) .
چهل و چهارم : مزكّى ، يعنى پاك كننده . خداى مى فرمايد : وَ يُزَكِّيهِمْ * (2) .
چهل و پنجم : مستقيم ، يعنى ثابت . مى فرمايد : فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ (3) .
چهل و ششم : مستغفر . مى فرمايد : وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ (4) .
چهل و هفتم : مستعيذ ، يعنى پناه جوينده . قال اللّه تعالى : فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ (5) .
چهل و هشتم : مسبّح ، يعنى يادكننده . مى فرمايد : وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا (6) .
چهل و نهم : مستحيى ، يعنى با حيا . مى فرمايد : فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ (7) .
پنجاهم : مصطفى ، يعنى برگزيده . قال اللّه تعالى : اللَّهُ يَصْطَفِي مِنَ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا وَ مِنَ النَّاسِ (8) .
پنجاه و يكم : مصلّى ، يعنى دعاكننده . فرمايد : وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ (9) .
پنجاه و دويم : مطهر ، يعنى پاك كننده . مى فرمايد : خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ (10) .
پنجاه و سيم : معصوم ، يعنى نگاه داشته شده . مى فرمايد : وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ (11) .
پنجاه و چهارم : معروف ، يعنى شناخته شده . مى فرمايد : فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا (12) .
پنجاه و پنجم : معرض ، يعنى روى گرداننده از مشركين . مى فرمايد : وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ . (13)
پنجاه و ششم : معلّم ، يعنى آموزگار . مى فرمايد : وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ * (14) .
پنجاه و هفتم : مغفور ، يعنى آمرزيده . مى فرمايد : لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ (15) . .
ص: 1845
پنجاه و هشتم : مفضّل ، يعنى تفضيل يافته شده بر انبياء . مى فرمايد : فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ * (1) .
پنجاه و نهم : مقيم الصّلاة ، يعنى به پا دارندهء نماز . مى فرمايد : فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ (2) .
شصتم : مقاتل ، يعنى رزم كننده . مى فرمايد : فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ (3) .
شصت و يكم : مكبّر ، يعنى يادكننده خدا به بزرگى . مى فرمايد : وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً (4) .
شصت و دويم : منصور . قال اللّه تعالى : وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً (5) .
شصت و سيم : منبئ ، يعنى آگاه كننده . قال اللّه تعالى : نَبِّئْ عِبادِي (6) .
شصت و چهارم : مؤيّد ، يعنى قوت يافته . مى فرمايد : وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها (7) .
شصت و پنجم : واعظ ، يعنى پند دهنده . مى فرمايد : وَ عِظْهُمْ وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغاً (8) .
شصت و ششم : واضع ، يعنى بردارنده تكاليف شاقه از امّت . قال اللّه تعالى : وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ (9) .
اسامى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله موافق اخبارى كه از آن حضرت حديث كرده اند سى و يك (31) نام است .
اول : ماحى ، يعنى محوكننده . مى فرمايد : أنا الماحى الّذى يمحو اللّه بى الكفر .
دويم : عاقب ، يعنى از پى درآينده . مى فرمايد : أنا العاقب الّذى ليس بعده نبىّ .
سيم : مقفى ، و آن به معنى عاقب نزديك است و نيز گفته اند به معنى تتبع كننده آثار انبياست .
ص: 1846
چهارم : حاشر ، يعنى اول كسى كه حاضر محشر شود و حشر همه كس از پس اوست .
پنجم : نبىّ التّوبة ، يعنى نمايندهء راه توبه .
ششم : نبىّ الرّحمه ، يعنى گشاينده درهاى رحمت و اين چهار اسم در اين حديث وارد است . مى فرمايد : أَنَا مُحَمَّدٌ وَ أَنَا أَحْمَدُ و المقفّى و الحاشر و نبىّ التّوبة و نبىّ الرّحمة .
هفتم : شافع ، يعنى شفاعت كننده .
هشتم : مشفع ، يعنى شفاعت داده . مى فرمايد : أنا أوّل شافع و أوّل مشفّع يوم القيمة .
نهم : شفيع ، شايد كه مبالغه شافع باشد . فرمايد : أَنَا اَوَّلُ شَفِیعٍ فِی اْلجَنَّهِ.
دهم : مستشفع ، يعنى طلب شفاعت كننده . فرمايد : و أنا مستشفعهم اذا حبسوا .
يازدهم : اكرم الاولين و الآخرين . مى فرمايد : :أنا أکرَمُ الأوَّلِینَ و الآخِرِینَ .
دوازدهم : امام النّبيّين .
سيزدهم : خطيب النّبيّين . مى فرمايد : كنت امام النّبيّين و خطيبهم .
چهاردهم : اكرم ولد آدم . قال رسول اللّه :أنا أکرَمُ وُلْدِ آدمَ .
پانزدهم : حبيب اللّه . فرمايد : أنا حبيب اللّه و لا فخر .
شانزدهم : حامل لواء حمد . فرمايد : أنا حامل لواء الحمد يوم القيمة .
هفدهم : رسول الرّاحة فرمايد : أنا رسول الرّاحة .
هجدهم : رحمة مهداة ، يعنى رحمتى كه هديه خداوند است خود فرمايد : أنا رَحمَهٌ مُهداهٌ .
نوزدهم : نبىّ الملحمه ، يعنى پيغمبر جهاد و حرب و همچنين نبىّ الملحمة و رسول الملاحم در حديث وارد است .
بيستم : خليل الرّحمن ، در (صحيح) مسلم مرقوم است كه فرمود : فانّ اللّه قد اتّخذنى خليلا كما اتّخذ ابراهيم خليلا .
بيست و يكم : قثم ، يعنى بخشنده عطايا و خيرات . مى فرمايد : ملكى بر من آمد و گفت : أَنْتَ قُثَمٌ . و در بعضى نسخ به جاى قثم ، قيم رقم شده يعنى قيام كننده به مهمات امّت .
بيست و دويم : سابق . فرمايد : نَحنُ الآخِرونَ السّابِقونَ .
ص: 1847
بيست و سيم : شكور . مى فرمايد : أفَلا أکونُ عَبدا شَکورا.
بيست و چهارم : فاتح ، يعنى گشاينده .
بيست و پنجم : خاتم ، يعنى مهرنهنده . مى فرمايد : و جعلنى فاتحا و خاتما .
بيست و ششم : قاسم ، يعنى قسمت كننده . مى فرمايد : انّما جعلت قاسما أقسم بينكم .
بيست و هفتم : اول .
بيست و هشتم : آخر . فرمايد : كنت أوّل الانبياء فى الخلق و آخرهم فى البعث .
بيست و نهم : قائد المرسلين ، يعنى كشندهء پيغمبران . چنان كه خود فرمايد : أنا قائد المرسلين .
سىام : سيّد ولد آدم . چنان كه خود فرمايد : أَنَا سَیِّدُ وُلْدِ آدَمَ وَ لَا فَخْرَ .
سى و يكم : اوّل الفكر ، آخر العمل .
علماى اخبار پانزده (15) نام از رسول خداى در كتب سماوى يافته اند و ما هر يك را رقم كنيم :
اول : در صحف شيث عليه السّلام طاليثا با طاى مهمله و الف و لام مكسور و تحتانى ساكن و ثاى مثلثه و الف مسطور است . و اين در لغت سريانى به معنى : بزرگ قدر است ، و نيز گفته اند به معنى سرور همگنان است .
دويم : در صحف ادريس : مشقّح است با شين معجمه و قاف و حاى مهمله بر وزن محمّد و نيز به معنى محمّد است .
سيم : در صحف ابراهيم : برقيطا به كسر موحّده و سكون راى مهمله و قاف مكسور و تحتانى ساكن و طاى مهمله و الف مسطور است . و اين لفظ به معنى :روشن روى است .
چهارم : در صحفى كه قبل از تورية فرود شده : اخرايا به فتح همزه و سكون خاى معجمه و راى مهمله و الف و ياى تحتانى و الف . يعنى : آخرين پيغمبران .
ص: 1848
پنجم : هم در صحف موسى : قرمايا . به فتح قاف و راى مهمله ساكن و ميم و الف و تحتانى و الف . يعنى : سيّد آخر الزّمان و اين دو نام از آيات باهرات نقل شده .
ششم : از تورية ، احيد آمده به ضم همزه و كسر حاى مهمله و تحتانى ساكن و دال مهمله . در (تهذيب الاسماء) مؤلف حافظ محىّ الدّين ابى زكريا يحيى بن شرف از ابن عباس حديث مى كند كه پيغمبر فرمود : نام من در قرآن محمّد است و در انجيل :احمد و در تورية : احيد و لفظ احيد در لغت عبرى به معنى دفع است و من دفع مى كنم آتش دوزخ را از امّت خود .
هفتم : هم در تورية : ماذّ ماذّ آمده و اين دو لفظ با ميم و الف و ذال معجمه منونه است يعنى پاك پاك ، و در كتاب (شفا) مؤلف قاضى عياض رقم شده : و من أسمائه فى الكتب السّالفة ماذّ ماذّ و معناه طيّب طيّب .
صاحب (جواهر التفسير) گويد : اكثر علما و احبار يهود ماادّ ، ماادّ گفته اند با ميم و الف و همزه مضموم و دال مهمله ساكن يعنى به منتهاى انتها رسيده و اين نام مطابق است در عدد با لفظ محمّد .
هشتم : در زبور : حمياطا آمده به فتح حاى مهمله و ميم ساكن و تحتانى و الف و طاى مهمله و الف . ابن ابو عبيده در مؤلف خود از كعب الاحبار آورده كه اسامى پيغمبر در كتب سالفه محمّد و احمد و حمياطاست يعنى حامى حرم .
نهم : در آيات باهرات مرقوم است كه يك نام پيغمبر در زبور : اكيلاست به فتح همزه و كاف مكسور و تحتانى ساكن و لام و الف يعنى : مكافات كننده به نيكوئى .
دهم : در آيات باهرات است كه عزيز پيغمبر آن حضرت را دعورا گفته اند به فتح دال مهمله و ضمّ عين مهمله و سكون واو و راى مهمله و الف . يعنى : ترسان است از خداى .
يازدهم : در كتاب زكريّا در آيه رجع الملك مىگويد : هَذَا قَوْلُ الرّبّ فى زربايال . با زاى معجمه مفتوح و راى مهمله ساكن و موحده و الف و تحتانى و الف و لام ساكن يعنى : بسيار ستايش يافته از خداى .
دوازدهم : در كتاب حبقوق عليه السّلام ، بهيائيل به فتح موحّده و سكون ها و تحتانى و الف وايل به معنى اللّه است و اين لفظ به لغت عبرى يعنى : روشن گردانيده خداوند آسمان را از نور محمّد . و در (بحر السالكين) چنين معنى كرده اند يعنى : بر همه
ص: 1849
مهمتر .
سيزدهم : در انجيل فارقليطا باشد با فا و الف و راى مهمله مكسور و قاف ساكن و لام مكسور و تحتانى ساكن و طاى مهمله و الف ، و در بعضى نسخ به جاى فاء باى عجمى است و معنى آن : جدا كنندهء حق و باطل است . و در (قصص) هيصمى مى گويد : كه در انجيل بدين گونه است : سَيَأتيكُم الفارقليطا .
چهاردهم : در آيات باهرات مرقوم است كه يك نام پيغمبر در انجيل حطا باشد به كسر حاى مهمله و طاى مهمله و الف يعنى : محيط به مجموع حقايق .
پانزدهم : هم در انجيل : طاب طاب آمده با طاى مهمله و الف و موحده ساكن يعنى : پاكيزه پاكيزه .
علما از كتب آسمانى دوازده (12) نام از رسول خداى به عربى ترجمه كرده اند ، بدين گونه :
اول : ضحوك و باسم ، اين هر دو در تورية مقرّر است يعنى ، خندان و تبسم كننده .
دويم : هم در تورية آمده : طيّب النّفس و لفظ نفس به فتح فا و سكون فا هر دو وارد است .
سيم : در دعاى داود است : الَلهُمُ ابْعَثْ لَنَا مقيم السّنّة . يعنى : برپادارنده سنّت .
چهارم : زاجر يعنى : راننده منافقين .
پنجم : قاتل يعنى : جهادكننده اين دو نام نيز در زبور است در مزمار يك صد و پنجاهم از مزامير داود مذكور است كه : يزجر و يقتل بعدله .
ششم : در انجيل يك نام آن حضرت روح الحقّ است و چنين وارد است : سيأتيكم فارقليطا و روح الحقّ .
هفتم : در كتاب شعيا : نور اللّه است . قوله : و هو نور اللّه لا يطفأ .
هشتم : هم در كتاب شعياست : مظهر عدل . قوله : فَیُظْهِرُ فِی اَلْأُمَمِ عَدْلِی .
ص: 1850
نهم : موصى يعنى : وصيّت كنندهء به خير هم از شعياست قوله : و یوصیهِم بالوصايا .
دهم : محيى يعنى : كننده ، هم شعيا آورده ، قوله : و يُحيِي القُلوبَ الغلف .
يازدهم : راكب الجمل قوله : راکِبُ الجَمَلِ.
و هم شعيا در اين كتاب مى فرمايد : دو سوار ديدم كه زمين از جمال ايشان روشن شد راكب حمار و آن ديگر راكب جمل كه نخست عيسى و آن ديگر محمّد است ، و هم در جاى ديگر مى فرمايد : من صورت راكب بعير را صورتى ديدم درخشنده تر از ماه تابان .
دوازدهم : در كتاب دانيال : راكب السّحاب آمده قوله : رأيت على سحاب السّماء كهيئة انسان جاء فانتهى الى العقيق . سوارى سحاب كنايت از رفعت درجه است .
همانا علما نود و دو (92) اسم از صفات كمال رسول خداى استنباط كرده اند :
اول : اشجع / دويم : المع
سيم : ارفع / چهارم : امان
پنجم : امين / ششم : اواب ، يعنى بازگردنده
هفتم : باهر / هشتم : برّ ، يعنى نيكو كار
نهم : بيّن ، يعنى آشكارا به قضا / دهم : بسيم ، يعنى خندان
يازدهم : تقى ، يعنى پرهيزكار / دوازدهم : جامع
سيزدهم : جابر ، يعنى شكسته بند / چهاردهم : جواد
پانزدهم : جازم / شانزدهم : حازم ، يعنى پيش بين
هفدهم : حليم / هيجدهم : حجّت
نوزدهم : خاشع / بيستم : خاشع
بيست و يكم : درّاك ، يعنى نيك دريابنده . / بيست و دويم : رافع يعنى فرازنده
ص: 1851
بيست و سيم : رضى ، يعنى خوشنود / بيست و چهارم : رشيد يعنى راه يافته
بيست و پنجم : رفيق / بيست و ششم : زكى ، يعنى ستوده
بيست و هفتم : زاهر ، يعنى درخشنده / بيست و هشتم : ساتر ، يعنى پوشنده
بيست و نهم : سديد ، يعنى راستكار / سىام : سميدع ، يعنى مهتر مهتران
سى و يكم : سليم ، يعنى پاك طينت / سى و دويم : سخى
سى و سيم : حفى ، يعنى مهربان / سى و چهارم : صفى ، يعنى برگزيده
سى و پنجم : صالح / سى و ششم : صبّار ، يعنى نيك شكيبا
سى و هفتم : طاهر / سى و هشتم : طهر ، يعنى پاكيزه
سى و نهم : ظاهر / چهلم : ظافر ، يعنى فيروز
چهل و يكم : عامر ، يعنى آبادكننده / چهل و دويم : عاطر
چهل و سيم : عاطف / چهل و چهارم : عطوف
چهل و پنجم : عارف / چهل و ششم : عازم
چهل و هفتم : عليم / چهل و هشتم : عظيم
چهل و نهم : عميد / پنجاهم : غالب
پنجاه و يكم : فتّاح / پنجاه ودويم : فصيح
پنجاه و سيم : قوى پنجاه ، و چهارم : قوام
پنجاه و پنجم : قامع / پنجاه و ششم : قانت ، يعنى فرمانبردار
پنجاه ، و هفتم : قسيم / پنجاه و هشتم : مطهّر
پنجاه و نهم : جير ، يعنى يارى دهنده / شصتم : معين ، يعنى معاونت كننده
شصت و يكم : منصف ، يعى برآرندهء حاجات / شصت و دويم : مسعف ، يعنى برآرندهء حاجات
شصت و سيم : قدس ، يعنى پاك / شصت و چهارم (1) : مقفى
شصت و پنجم : مبارك / شصت و ششم : مرتجى ، يعنى اميدگاه
شصت و هفتم : ميمون / شصت و هشتم : مأمون
شصت و نهم : مشكور / هفتادم : مبرور ، يعنى پذيرفته .
ص: 1852
هفتاد و يكم : مودود ، يعنى محبوب / هفتاد و دويم : محمود هفتاد وسيم : مرضى ، يعنى پسنديده / هفتاد و چهارم : مصدّق ، يعنى باور داشته
هفتاد و پنجم : مقرب / هفتاد و ششم : معظم
هفتاد و هفتم : منيب ، يعنى بازگردنده / هفتاد و هشتم : مكين
هفتاد ، و نهم : مقسط يعنى به عدل گراينده / هشتادم : مناجى ، يعنى رازكننده
هشتاد و يكم : ممجّل ، يعنى بزرگى يافته / هشتاد و دويم : منتجب ، يعنى بر گزيده
هشتاد و سيم : ناصر / هشتاد و چهارم : نافع
هشتاد و پنجم : نبيه ، يعنى شريف و صاحب جاه / هشتاد و ششم : نجى ، يعنى راز گوينده
هشتاد و هفتم : ناسخ / هشتاد و هشتم : وافى
هشتاد و نهم : وجيه ، يعنى روىشناس / نودم : و سيم سيماء ، يعنى نشانه شده
نود و يكم : هازم ، يعنى هزيمت دهنده / نود و دويم : هاجر ، يعنى جدا شونده از ماسواى .
ابو الحسن هيصم گويد : رسول خداى را اسامى چند است كه هر دو اسم را با هم نسبت قربتى است .
اول : از بهر تعظيم و ترجيب : رسول و نبى است .
دويم : از بهر تكريم و تقريب : رؤف و رحيم .
سيم : از بهر بشارت و نويد : بشير و مبشّر .
چهارم : از بهر بيم دادن و خوف فرمودن : نذير و منذر .
پنجم : از بهر تشييد دعوت : هادى و داعى .
ششم : از بهر متابعت امّت : نور و مبين .
ص: 1853
هفتم : از بهر ضياى طريق : سراج و منير .
هشتم : از بهر نصيحت و اندرز : ذكر و مذكّر .
نهم : از بهر غلبه حجّت : شاهد و شهيد .
دهم : از بهر ظهور دلالت : برهان و بنيّه .
يازدهم : از بهر ظفر و نصرت : ولى و نصير .
دوازدهم : از بهر تعظيم ضوابط ملّت : مؤمن و حنيف .
سيزدهم : از بهر تصديق راشدين : مصدق و مكتوب .
چهاردهم : از بهر تقرّب و اختصاص خلوت خاص : مزمّل و مدّثّر .
پانزدهم : از بهر رمز و تلميح : طه و يس .
شانزدهم : از بهر عيان و تصريح : محمّد و احمد عليه الصّلاة و السّلام .
محققين عرفا در تحقيق حقيقت محمّديه و برزخيّت آن حضرت ، در (شواهد النّبوة) اسامى و القاب چند به حضرت او منسوب داشته اند و من بنده در كتاب اول ناسخ التواريخ اين معنى را در ايراد مبداى آفرينش به شرح رقم كرده ام . بالجمله :
اول : تجلّى را كه صورت معلوميّت ذات است از براى تجلى اول و تعيّن اول و مجلى اول و منصبه اولى و حقيقة الحقايق و حقيقت محمّديه گويند و رسول خداى صورت وجودى آن را به نور و روح و عقل و قلم تعبير فرموده و شرح اين كلمات نيز مرقوم افتاد .
مع القصه تعيّن اول را برزخ اعظم و اكبر نيز خوانند و بدين بهره برزخيّت كه واسطه بين وجوب و امكان است حقيقت اقتصاد و اعتدال موجودات است ؛ و بدين اعتدال موجودات مهبط فيوضات وجود گرديده بالعدل قامت الاشياء .
و همچنان انسان كامل ، و عين العالم ، و عين مقصود ، و غايت مطلوب ، و عمل معنوى ، و ظلّ اللّه ، و حجّة الحق على الخلق ، و الماسك به و الممسوك لاجله ، و مرآت
ص: 1854
الحضرتين ، و مظهر احديّت ، و مظهر حضرت أو أدنى ، و مظهر النّهايه نامهاى آن حضرت است .
و ديگر ممهّد الهمم است و در كتاب (حلّ العقال) مرقوم است كه اين نام به سبب وساطت اوست در اعداد حق به هدايت عباد . و عبد الرّزاق كاشى آن حضرت را واسطة الفيض و واسطة المدد خوانده . و در كتاب (اشعة اللّمعات) مرقوم است كه فتلألئا منه نور يعنى نور خداوند از مشكاة حقيقت كه قلم اعلى است بر حقايق اشيا بتافت .
و همچنين مفيض نام اوست و در كتاب (حلّ العقال) آن حضرت را صاحب الزّمان رقم كرده اند ، و معنى صاحب الزّمان آن باشد كه علوم عالميان را لحظه واحده از مبدأ تا منتها در جميع معانى بخواند .
و ديگر غاية الغايات ، و نهاية النّهايات ، و الغاية من العالم ، و قطب الاقطاب ، و شجرهء زيتونه ، و صبيح الوجه ، و البدر الكامل ، و صورت الحقّ ، و سجنجل الصّفات ، و مرآة الذّات .
و ديگر المظهر الاتم لاسمه الاعظم ؛ و ديگر مظهر اسماء وجه از اسامى آن حضرت است .
در آيات باهرات مرقوم شده كه ساكنان هر فلكى پيغمبر را به نامى خوانند در فلك اول : عبد القاسم ، در ثانى : عبد الخالق : در ثالث : عبد الرّحيم ، در رابع : مصطفى ، در خامس : مرتضى ، در سادس : حبيب اللّه ، در سابع : مجتبى .
و همچنان در بحر : عبد الرّزاق ، در برّ : عبد الجبار ، در جبال : عبد المنعم خوانند . و نزد سباع : عبد القهّار ، و نزد وحوش : عبد الظّاهر ، و نزد طيور : عبد الباسط . در نزد شياطين : عبد العاصم ، و نزد جنّ : عبد الخبير معروف است و در جنّت : عبد الكريم ، و در دوزخ : عبد العزيز خوانند . حملهء عرش او را اول و آخر ، و باطن و ظاهر خوانند .
ص: 1855
و در (طبقات ناصرى) مرقوم است كه نام رسول خداى در آسمان اول : عبد اللّه ، در دويم : عبد الملك ، در سيم : عبد القدّوس ، در چهارم : عبد السّلام ، در پنجم :عبد المؤمن ، در ششم : عبد المهيمن ، در هفتم : عبيد اللّه است .
و آفتابش : عبد الجبار گويد ، و ماه : عبد الرّزاق خواند ، و ديگر ستارگان : عبد النّور .روزها : عبد الحكم ، شبها : عبد الودود . عامهء فرشتگان : عبد الرّحمن ، كروبيان :عبد الغفار ، روحانيان : عبد الجليل ، مقرّبان : عبد الحميد ، حفظ : عبد المنعم ، سفره :عبد الوهاب ، برره : عبد المجيد ، حملهء عرش : عبد الغنى ، عرش : عبد العلى ، كرسى :عبد الرفيع ، لوح : عبد الباعث ، قلم : عبد الكريم ، حور : عبد الغفور ، رضوان :عبد الشّكور ، طوبى : عبد القاهر ، بهشت : عبد البارى ، بيت المعمور : عبد الفتاح ، بحر :عبد العزيز ، دوزخ : عبد الغالب ، مالك : عبد المنتقم ، آتش : عبد القهّار ، آب :عبد الرّزاق ، سنگ : عبد الحليم ، كوه : عبد الصّمد ، درخت : عبد الباقى ، نبات :عبد الرّءوف ، دريا : عبد الصّبور ، طيور : عبد الجليل ، وحوش : عبد الرّحيم ، مؤمنان :رسول اللّه ، متّقيان : صفى اللّه ، زاهدان : خيرة اللّه ، ابدال : صفوة اللّه ، اقطاب : حبيب اللّه گويند .
و همچنين جبرئيل : سيّد ؛ ميكائيل : عبد الواسع ؛ اسرافيل : عبد المنجى ؛ عزرائيل :عبد المميت ؛ ولدان : منتجب ؛ ميزان : عبد الحق ؛ صراط : عبد القاسط ؛ اعراف :عبد الشّافع ؛ ابر : عبد الجواد ؛ رعد : عبد الكبير ؛ برق : عبد الهادى ؛ باران : عبد المغيث ؛ باد : عبد الحىّ ؛ خاك : عبد الوارث .
و در طبقات زمين در اول : مقتصد ؛ در دويم : مبجّل ؛ در سيم : حليم ؛ در چهارم :حجّت ؛ در پنجم : بيّنه ؛ در ششم : امين اللّه ؛ و در هفتم : نور اللّه نام دارد صلّى اللّه عليه و آله .
و در (ادوار سعديه) رقم شده كه نام رسول اللّه در آسمان : احمد ؛ و در زمين :محمّد ؛ و در تحت الثّرى : محمود ؛ و در جنّت : قاسم ؛ و در نار : داعى ؛ و در نزد خداى : عبد اللّه ؛ و در نزد فرشتگان : حبيب اللّه ؛ و نزديك خلق : نعمت اللّه است .
صاحب (جواهر التفسير) گويد از مكتوبى خوانده ام كه فرشتگان : صاحب الوحى و ديوان : نبى الملحمة ، و پريان : نبىّ الرّحمة ، و روميان : يلواج ، و تركان : ساوحى ، و سريانيان : مختان ، و چينيان : انكليون ، و حبشيان : حائيل ، و هندوان : محتوى ، و مصريان : عزيز ، و شاميان : طاهر ، و عراقيان : مختار ، و مكّيان : مكرّم ، و مدنيان :
ص: 1856
ميمون ، و يمنيان : مبارك ، مردم وادى : امّى . مردم جزاير : احمد و حبيب خدا گويند و كافهء مسلمين : محمّد رسول اللّه خوانند صلّى اللّه عليه و آله .
القاب رسول خداى بيرون تعداد است و آنچه تحرير كرده اند افزون از هزار است ، در اينجا مطابق عدد لفظ نبى شصت و دو (62) لقب نگاشته مى آيد :
اول : امام المتّقين / دوم افصح العرب
سيم : انفس كل موجود / چهارم : اكمل الكمّلين
پنجم : امام الائمه / ششم : اكمل المظاهر
هفتم : الحجب المبدعات / هشتم : اغرب المخترعات
نهم : بحر الزّاخر / دهم : البدر الزّاهر
يازدهم : باعث البرّ / دوازدهم : تمام النّعمة
سيزدهم : ثمرة الشّهود / چهاردهم : جمال العالم
پانزدهم : حبيب الفقراء / شانزدهم : خير الدّاعين
هفدهم : خطيب القيامه / هيجدهم : خيرة اللّه
نوزدهم : خير البشر / بيستم : دعوت ابراهيم
بيست و يكم : ذو الخلافة الكبرى / بيست و دويم : رسول البشاره
بيست و سيم : راكب البراق / بيست و چهارم : ركن المتواضعين
بيست و پنجم : رسول ربّ العالمين / بيست و ششم : زين القيامة
بيست و هفتم : سيّد المحبّين / بيست و هشتم : شرف الآخرة
بيست و نهم : صاحب الآيات / سىام : صفوة اللّه
سى و يكم : صاحب المقام المحمود / سى و دويم : صاحب الحوض المورود
سى و سيم : صاحب المعراج / سى و چهارم : صاحب الوسيله
سى و پنجم : صاحب الدّرجة الرّفيعه / سى و ششم : صاحب التّاج
ص: 1857
سى و هفتم : صاحب المنبر / سى و هشتم : صاحب المحراب
سى و نهم : صاحب الهراوه ، يعنى : خداوند عصا / چهلم : صاحب النّاقة
چهل و يكم : صاحب القضيب ، يعنى : خداوند تازيانه / چهل و دويم : طاهر الذّيل
چهل و سيم : الظّل الظّليل / چهل و چهارم : العلم الرّفيع
چهل و پنجم : غرّه وجه الدّين ، يعنى : روشنائى روى شرع / چهل و ششم : فضل اللّه
چهل و هفتم : قائد غرّ المحجلين ، يعنى : كشنده سفيد رويان / چهل و هشتم : قائد الخير
چهل و نهم : القمر السّاطع / پنجاهم : كهف العلم
پنجاه و يكم : لطيف الاشاره / پنجاه و دويم : منبع الابرار
پنجاه سيم مدينة العلم / پنجاه و چهارم : مفتاح البركة
پنجاه و پنجم : معدن العباد / پنجاه ، و ششم : مركز الحلم
پنجاه و هفتم : موطن الزّهاد / پنجاه و هشتم : نور العباده
پنجاه و نهم : نبىّ الحرمين / شصتم : ولىّ السّالكين
شصت و يكم : هادى المضلّين / شصت و دويم : ينبوع الخيرات ، يعنى :
چشمهء نيكوها صلّى اللّه عليه و آله
متشرّعين كنيت مبارك پيغمبر را ابو القاسم و ابو ابراهيم دانند ، محقّقين روح مباركش را ابو الارواح خوانند . همانا اين اسامى و القاب را معانى چند است كه شرح هر يك در وصول معارف به تحرير كتابى شگرف راست نيايد و در اينجا بر زيادت از اين مناسب نمى نمايد .
و بايد دانست كه اسامى رسول خداى در تحت حساب و شمار نيست ؛ زيرا كه
ص: 1858
عالم امكان به تمامت اشعّهء مقام و احديّت و مهبط فيوضات رسالت اوست پس حقايق اشياء به تمامت در هر درجه و رتبت به ترشّحات وجود او در عالم كيانى داراى وجود است ، لاجرم به هر نام و نشان كه خوانده شود اين شأنى از شئونات آن حضرت است و نامى از نامهاى مقدّس اوست . پس حضرتش مظهر جميع اسماء ذاتى و مظهر جميع اسماء صفاتى است و دست تناهى از شمار آن اسامى كوتاه است .
ص: 1859
فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از خديجه عليها السّلام موافق عقيدت علماى عامّه سه (3) پسر و چهار (4) دختر بوده .
اول : قاسم ، دويم : عبد اللّه ، سيم : ابراهيم لكن از ماريه متولد شد مادر او خديجه نبود . و گويند : طيب و طاهر دو پسر ديگر بودند و جماعتى بر آنند كه طاهر و طيب لقب عبد اللّه است ، چون در زمان اسلام متولد شد چنين لقب يافت و قاسم بزرگترين پسران بود از اين روى پيغمبر ابو القاسم كنيت يافت ، و قاسم در زمان جاهليّت متولد گشت و پس از دو سال هم در زمان جاهليّت وفات يافت . آنگاه عبد اللّه در مكه ولادت يافت ، و هم در كودكى از جهان برفت .
عاص بن وائل سهمى چون اين بشنيد گفت : پسران محمّد بمردند و او ابتر خواهد بود و اين آيت مبارك بدين آمد : إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ . (1) مىفرمايد : دشمن تو ابتر و ناقص است . و بعضى از مفسرين بر آنند كه آيه : الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلًا . (2) آن هنگام كه پسران پيغمبر از جهان برفتند و مشركين گفتند : نام او محو خواهد شد آمده .
ص: 1860
ابراهيم در شهر ذيحجه سال هشتم هجرى متولد شده قابلهء او سلمى آزاد كردهء پيغمبر بود ، بعد از ولادت ابراهيم ، سلمى شوهر خود ابو رافع را آگهى داد و او مژده به پيغمبر آورد و آن حضرت او را به مژدگانى عبدى عطا كرد . و هم در شب او را به نام ابراهيم خواند و جبرئيل بيامد و گفت : السّلام عليك يا ابا ابراهيم و روز هفتم از بهر او گوسفندى به عقيقه ذبح كرد و سرش را بتراشيد ، و مويش را با سيم خالص به ميزان برده به درويشان بخش كرد ، و به روايتى او را روز هفتم نام نهاد .
زنان انصار در طلب دايگى و ارضاع او بودند ، به روايتى مرضعهء او امّ سيف زوجهء ابو سيف آهنگر بود . و هرگاه پيغمبر براى ديدار ابراهيم به خانهء او مىشد آگهى مى رسانيدند تا خانه بدود كورهء حدادان انباشته نكند .
و به روايتى امّ برده بنت منذر بن زيد انصارى زوجه براء بن اوس او را شير داده و به روايت : انّ له مرضعتين فى الجنّة . تأييدى كند كه در دنيا اين هر دو او را دايگى كرده باشند .
اما بعضى از علماى انساب چنان كه در كتاب (جامع الاصول) و (استيعاب) رقم شده گفته اند اين هر دو يكى است ، چه امّ برده و ام سيف نام يك زن است و او زوجهء ابو سيف است و ابو سيف كنيت براء بن اوس است . - و ما نيز در ذيل قصّهء اصحاب النّبى به شرح رقم خواهيم كرد - .
از ابن عباس حديث كنند كه : يك روز حسين بن على بر زانوى راست ، و ابراهيم بر زانوى چپ پيغمبر جاى داشت و آن حضرت گاهى اين يك ، و گاهى آن را مى بوسيد . در اين وقت جبرئيل فرود شده گفت : يا محمّد خدايت سلام مى رساند كه اين هر دو را با هم نمى گذارم يكى را فدا كن . پيغمبر نظرى به ابراهيم كرد و بگريست و ديگر بر حسين نگريست و گريستن نمود .
قَالَ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ أُمُّهُ أَمَهٌ وَ مَتَی مَاتَ لَمْ یَحْزَنْ عَلَیْهِ غَیْرِی وَ أُمُّ الْحُسَیْنِ فَاطِمَهُ وَ أَبُوهُ عَلِیٌّ ابْنُ عَمِّی لَحْمِی وَ دَمِی وَ مَتَی مَاتَ حَزِنَتْ ابْنَتِی وَ حَزِنَ ابْنُ عَمِّی وَ حَزِنْتُ أَنَا عَلَیْهِ وَ أَنَا أُوثِرُ حُزْنِی عَلَی حُزْنِهِمَا یَا جَبْرَئِیلُ یُقْبَضُ إِبْرَاهِیمُ فَدَیْهُ لِلْحُسَیْنِ . (1) -
ص: 1861
و ابراهيم بعد از سه روز وفات كرد اين وقت حسين را نگريست پيش شد و او را ببوسيد و بر سينهء خود برچفسانيد . وَ رَشَفَ ثَنَایَاهُ وَ قَالَ فُدِیتُ مَنْ فَدَیْتُهُ بِابْنِی إِبْرَاهِیمَ .
يك روز رسول خداى بر ابراهيم مى گريست عايشه گفت : چند بر ابراهيم خواهى گريست ؛ حال آنكه او پسر جريح قبطى است كه هر روز بر ماريه درمى آمد .پيغمبر در خشم شد و على را فرمود برو و سر از تن جريح برگير . على عرض كرد كه :من در فرمان تو چون آهن محماة (1) باشم كه در پشم شتر در رود يا در امر غورى كنم .فرمود : غور مى كن . همانا پيغمبر پاكى جريح را مى دانست اين حكم از بهر آن كرد و چون عايشه بى گناهى را در معرض قتل بيند باشد كه از كرده پشيمان شود و از آن سخن بازگردد ، اما عايشه در صدق گفتار خويش استوار بايستاد و على با شمشير كشيده در طلب جريح به در بستانى آمد و سندان بكوفت .
جريح از پس در على را با تيغ كشيده بديد در نگشود پس على از ديوار به درون باغ شد و جريح راه فرار پيش داشته به درختى صعود داد و از آن دهشت از درخت درافتاد و جامه اش به يك سوى شد و مكشوف افتاد كه خصى باشد او را نه آلت مردان بود و نه آن زنان . (2)
پس على او را به حضرت رسول حاضر كرد پيغمبر فحص حال او را از وى پرسش فرمود . عرض كرد : كه قبطيان آن كس را كه به سراى خويش راه كنند نخست مجبوب و خصى سازند و پدر ماريه مرا از اين روى ملازم خدمت ماريه داشت .
اين وقت خداوند اين آيت بفرستاد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ . (3) خطاب با مؤمنان مىفرمايد كه اگر فاسقى و دروغزنى با شما خبرى بازدهد بىآنكه فحص حال كند استوار مداريد مبادا نادانسته قومى را زحمت كنيد و از پس آن پشيمان شويد . .
ص: 1862
و اين آيت را كه مى فرمايد : إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ . (1) علماى عامه گويند در افك عايشه نازل شد - چنان كه بشرح رفت - و شيعى مى گويد براى ماريه آمد .
بالجمله على عليه السّلام در احتجاج با اهل شورى مى فرمايد : نَشَدْتُکُمْ بِاللَّهِ هَلْ عَلِمْتُمْ أَنَّ عَائِشَهَ قَالَتْ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَیْسَ مِنْکَ وَ إِنَّهُ مِنْ فُلَانٍ الْقِبْطِیِّ ، قَالَ : یَا عَلِیُّ فَاذْهَبْ فَاقْتُلْهُ ، فَقُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِذَا بَعَثْتَنِی أَکُونُ کَالْمِسْمَارِ فِی الْوَبَرِ أو أتثبت ، قَالَ: لَا، بَلْ تَثَبَّتْ ، فَذَهَبَ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیَّ اسْتَنَدَ إِلَی حَائِطٍ فَطَرَحَ نَفْسَهُ فِیهِ فَطَرَحْتُ نَفْسِی عَلَی أَثَرِهِ فَصَعِدَ عَلَی نَخْلٍ وَ صَعِدْتُ خَلْفَهُ فَلَمَّا رَآنِی قَدْ صَعِدْتُ رَمَی بِإِزَارِهِ فَإِذَا لَیْسَ لَهُ شَیْ ءٌ مِمَّا یَکُونُ لِلرِّجَالِ فَجِئْتُ فَأَخْبَرْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله،فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی صَرَفَ عَنَّا السُّوءَ أَهْلَ الْبَیْتِ فَقَالُوا اللَّهُمَّ لَا فَقَالَ اللَّهُمَّ اشْهَدْ.
بالجمله ابراهيم شانزده (16) ماه و به روايتى هفده (17) ماه زندگانى داشت ؛ و در سال دهم هجرى وفات كرد و چون خبر به پيغمبر آوردند كه ابراهيم در سكرات است ، عبد الرحمن بن عوف حاضر بود با او به خانه ابو يوسف آمد و ابراهيم را در كنار گرفت و آب در چشم مبارك بگردانيد . عبد الرحمن گفت : يا رسول اللّه تو منع از گريه فرموده اى و خود مى گريى ؟ قال : لَیْسَ هَذَا بُکَاءً إِنَّمَا هَذَا رَحْمَهٌ وَ مَنْ لَا یَرْحَمْ لَا یُرْحَمْ . فرمود : اى پسر عوف آب چشم اثر رحمت است و هر كه رحم نكند بر او رحم نكنند ، من نهى نكرده ام مگر از نغمهء لهو و لعب و مزامير شيطان و در نزد مصيبت از آن صوت كه از كندن موى ، و خراش روى ، و دريدن جامه برخيزد .
اسامة بن زيد چون پيغمبر را گريان ديد فرياد برآورد ، رسول خداى او را نهى كرد و فرمود : البكاء من الرّحمة و الصّراخ من الشّيطان . (2)
و همچنان مادر عبد الرّحمن بن حسّان بن ثابت و خواهر ماريه حاضر بودند بانگ برداشتند ، ايشان را نيز منع فرمود : آنگاه رسول خداى فرمود : العین تَدْمَع و القلب یَحْزَنْ و لا نقول الا ما یرضی ربُنّا و انّا بفراقک یا ابراهیم لمحزونون. (3) -
ص: 1863
بالجمله امّ يوسف او را غسل داد و به روايتى فضل بن عباس غسل داد و عبد الرّحمن بن عوف آب همى ريخت و پيغمبر حاضر بود و بر او نماز بگزاشت ، اسامة بن زيد ، و فضل بن عباس در قبر درآمدند و پس از دفن صورت قبر راست كردند و آب بيفشاندند و اين اول قبرى است كه در اسلام آب بر آن افشاندند ، پيغمبر فرمود : پسر من مدّت رضاع تمام نكرده او را در بهشت دو مرضع است و اگر مى زيست خويشاوندان مادر او را به تمام آزاد مى كردم و از قبطيان جزيت برمى داشتم .
اول : زينب است كه بزرگترين دختران پيغمبر است و او در سال پنجم تزويج ، پيغمبر خديجه عليها السّلام را از خديجه متولد شد و آنگاه كه به حدّ رشد و بلوغ رسيد رسول خدا او را با ابو العاص بن الرّبيع بن عبد العزى بن عبد الشّمس بن عبد مناف عقد بست ، و ابو العاص پسر خالهء زينب بود ؛ زيرا كه مادر ابو العاص ، هانى بنت خويلد است و او خواهر خديجه بود .
بالجمله قصّهء اسير شدن ابو العاص در جنگ بدر و ديگر خبرهاى او تا آنگاه كه مسلمانى گرفت مرقوم شد ، اين زمان به تكرار نمى پردازيم .
ابو العاص را از زينب پسرى آمد كه على نام داشت و روزگار بر او مجال گذاشت تا عهد رشد و بلوغ را درگذرانيد و هم در جوانى وداع جهان گفت .
و ديگر دخترى آورد كه امامه نام داشت پيغمبر او را دوست مى داشت . گويند :نوبتى در نماز بر دوش پيغمبر بود چون به ركوع برفتى او را بر زمين نهادى و چون سر از سجده برداشتى برگرفتى . و امامه را على عليه السّلام بعد از وفات فاطمه به موجب وصيّت آن حضرت تزويج فرمود .
مع القصه در سال هشتم هجرى زينب از جهان برفت ، سوده بنت زمعه و امّ سلمه و امّ ايمن و امّ عطيه انصارى او را غسل دادند و پيغمبر لنگوته (1) خود را داد تا شعار
ص: 1864
كردند و بر او نماز گزاشت و خود در قبر درآمده او را در لحد جاى داد .
دوم : رقيه و او سه سال بعد از زينب متولد شد و رسول خداى او را با عتبة بن ابى لهب نكاح بست و ما قصهء عتبه را و طلاق گفتن او رقيه را و دريدن شير شكم عتبه را به نفرين پيغمبر رقم كرده ايم .
بالجمله بعد از عتبه رسول خداى رقيه را با عثمان بن عفّان عقد بست و در هجرت اولى عثمان رقيه را برداشته راه حبشه پيش داشت در آن سفر رقيه حامل بود و حمل خود را سقط كرد و بعد از آن پسرى آورد و نام او عبد اللّه بود ، عثمان به ابو عبد اللّه مكنّى شد . و چون دو سال عبد اللّه بزيست خروسى منقار در چشم او بزد و به همان زحمت از جهان برفت ؛ و ديگر از رقيه فرزند نيامد . و در سال دويم هجرت هنگامى كه رسول خداى در بدر بود وفات يافت . ابن عباس گويد : در مصيبت رقيه پيغمبر فرمود : ألحقنى بسلفنا الخير .
جماعتى از زنان در سوگوارى او مى گريستند ، عمر بن الخطّاب با تازيانه بر ايشان درآمد و زحمت كرد كه چرا مى گرييد ؟ پيغمبر دست عمر بگرفت و فرمود : بگذار بگريند و زنان را فرمود بگرييد ؛ لكن از نعيق (1) شيطان و نوحه گرى دور باشيد ، آب چشم اثر رحمت است و آنچه از دست و زبان آيد از شيطان است .
گويند : وقتى فاطمه در پهلوى پدر بر سر قبر رقيه مى گريست و رسول خدا با گوشهء ردا اشك او را مى سترد .
دختر سوم : مكنّى به امّ كلثوم بود و نام او آمنه است ، او را رسول خداى با عتيبة بن ابى لهب برادر عتبه عقد بست و چون سورهء تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ فرود شد عتيبه به فرمان پدر قبل از وفات ، ام كلثوم را طلاق گفت و پيغمبر بعد از وفات رقيه در سال سيم هجرى او را به نكاح عثمان بن عفان درآورد و او را فرزند نيامد و به روايتى فرزندان آمد و هم در خردى وفات كردند .
بالجمله ام كلثوم در سال نهم هجرى به سراى جاودانى تحويل داد ، اسماء بنت عميس ، و صفيه بنت عبد المطّلب و امّ عطيّه او را غسل دادند و پيغمبر بر وى بگريست و تشييع جنازه كرد و در قبر او درآمد و چون او را در قبر درآوردند فرمود : .
ص: 1865
مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى . (1) آنگاه فرمود : بسم اللّه و فى سبيل اللّه و على ملّة رسول اللّه . و فرمود : روزن خشت ها را مسدود كنيد كه سودى بر آن مرده نباشد و خاطر احيا شاد كند .
دختر چهارم : فاطمه عليها السّلام است كنيت او امّ محمّد است و القاب مباركش :طاهره ، و زاكيه ، و راضيه ، و مرضيه و بتول است . قصّه ولادت آن حضرت را - در جلد دوم از كتاب اول ناسخ التواريخ - به شرح رقم كرديم و او كوچكترين دختران رسول خداست بعضى گمان كرده اند دختر كوچكتر رقيه بود ، و گروهى ام كلثوم را دانند و نزد من استوار نباشد . .
ص: 1866
نخستين زوجه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خديجه بنت خويلد بن اسد بن عبد العزّى بن قصىّ بن كلاب است ، پدران او در قصىّ با پيغمبر پيوسته شود و كنيت او امّ هند است و او نخست به نكاح عتيق بن عايذ المخزومى درآمد و فرزندى آورد كه جاريه نام داشت و از پس او به نكاح ابو هالة بن منذر [ بن زرارة ] الاسدى درآمد و نام ابو هاله ، مالك بود ؛ و گروهى زراره ، و برخى زمر و جماعتى هند دانسته اند .
بالجمله از ابو هاله نيز دو فرزند آورد ، يكى : داد ، آن ديگر : هند نام داشت و ايشان را تربيت همى فرمود ، گاهى هند به مفاخرت همى گفت : أنا أكرم أب و أمّ و أخ و أخت أبى رسول اللّه ، و أمّى خديجة ، و أخى القاسم و أختى فاطمة .
و ما قصهء خديجه را ، و نسب او را و تزويج او را با رسول خداى - در جلد دويم از كتاب اول ناسخ التواريخ - بشرح رقم كرديم و از تكرار و اطناب دست بازداشتيم .
در صحيح بخارى و صحيح مسلم مسطور است : أَتَی جَبْرَئِیلُ النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله فَقَالَ : يا رسول اللّه هذه خديجة قد أتت و معها اناء فيه ادام ، أو طعام ، أوْ شَرابٌ فَإذا هِیَ أتَتْکَ فَاقْرَأ عليها السّلام مِنْ رَبِّها ومِنّی وَ بَشِّرْها بِبَیْتٍ فی الْجَنَّهِ مِنْ قَصَبٍ فیها وَ لا نَصَبٌ . يعنى : جبرئيل بر پيغمبر درآمد و گفت : اين خديجه است كه مى آيد و ظرفى پرطعام مى آورد او را از پروردگار او و از من سلام برسان و بشارت ده به خانه اى در بهشت كه از يك دانه لؤلؤ مجوّف است و در آن خانه خصومتى و رنجى نيست ، چون رسول اللّه اين سلام برسانيد خديجه گفت : انَّ اللّهَ هُوَ السَّلامُ و مِنْهُ
ص: 1867
السَّلامُ وَعَلی جَبْرئیلَ السَّلام و عَلَیکَ یا رَسُولَ الله اَلسَّلاَمُ و رحمته و بركاته و على من سمع السّلام الا الشّيطان .
و اين از كمال فهم خديجه بود كه نگفت و على اللّه السّلام چنان كه بعضى از صحابه در تشهّد گفتند : السلام عَلَی اللَّهِ پيغمبر نهى كرد و فرمود خداوند سلام است بگوئيد : التّحيّات للّه و الصّلاة و الطيّبات .
گويند : نوبتى هاله خواهر خديجه در بكوفت ، پيغمبر خديجه را ياد كرد و فرمود :الهى كوبندهء در هاله باشد . عايشه غيرت برد و گفت : چند ياد از عجوزى از عجايز قريش مى كنى كه از پيرى دندان در دهان نداشت و خداوند بهتر از او تو را عوض داده ، پيغمبر در خشم شد چنان كه موى سر مباركش جنبش كرد و فرمود : سوگند با خداى كه خداوند هيچ زن بهتر از او مرا نداد ، با من ايمان آورد وقتى كه همه مردم كافر بودند ، و مرا راستگوئى دانست وقتى كه تكذيب كردند ، و با من با مال مواساة نمود وقتى همه كس مرا محروم مىداشت و خداوند مرا از وى فرزندان داد . عايشه بر خود واجب كرد كه ديگر خديجه را به بد ياد نكند .
يك روز امّ زفر كه ماشطهء خديجه بود بر پيغمبر درآمد و او را عظيم محترم داشت و فرمود : در عهد خديجه اين زن به خانهء ما مى آمد ، همانا حسن عهد از ايمان است و قصّهء وفات خديجه را نيز مرقوم داشته ايم .
زوجه دويم : رسول خداى سوده بنت زمعة بن قيس بن عبد ود بن نضر بن مالك بن جندب بن عامر بن لؤىّ بن غالب القرشية العامرى است و نسب او با پيغمبر در لؤىّ پيوسته مى شود ، و كنيت او ام الاسود است ، و مادرش شموس بنت قيس بن عمر بن زيد بن لبيد بن خداش است . و او نخست زوجهء پسر عمّ خود سكران بن عمرو بن عبد شمس بود ، و از او پسرى داشت كه عبد الرّحمن نام داشت و در حرب جلولا (1) كشته شد .
ص: 1868
بالجمله سوده در اوايل بعثت مسلمانى گرفت و با شوهر خود سكران در هجرت اول ، سفر حبشه نموده ، - چنان كه مذكور شد - ، پس از مدتى مراجعت كرد ، يك شب به خواب ديد كه پيغمبر به سوى او آمد و پاى بر گردن او نهاد . سكران چون بشنيد گفت : من خواهم مرد و پيغمبر تو را به زنى خواهد برد .
و هم شبى در خواب ديد كه متكى بود و ماه آسمان بر وى افتاد ، قصهء اين خواب را با شوهر نيز برداشت ، سكران گفت : زود باشد كه من وداع جهان گويم و تو در كنار محمّد شوى .
هم در آن وقت مريض شد و به سراى ديگر تحويل داد ، سوده ببود تا خديجه وفات كرد ، آنگاه به نمايندگى خوله بنت حكيم كه زوجهء عثمان بن مظعون بود دو سال قبل از هجرت پيغمبر به خانهء زمعه رفت و او را به چهار صد (400) درهم كابين (1) بست و در سال هشتم هجرى خواست او را طلاق گويد ، عرض كرد :مى خواهم در سلك زوجات مطهّرات باشم و نوبت خود را به عايشه بخشيدم مرا طلاق مگوى . مسئول او پذيرفته شد ، و به روايتى بعد از طلاق رجوع فرمود و ما قصه او را نيز رقم كرده ايم .
حديث كنند كه گاهى سوده به سخنان فريبنده رسول خداى را خندان مىساخت ، گويند : وقتى عرض كرد كه من دوش با تو نماز گزاشتم چندان ركوع خود را به دراز كشيدى كه من بينى خود را بگرفتم تا مبادا خون برود . پيغمبر تبسّم فرمود .
بالجمله رسول خداى در حجّة الوداع زنان خود را با خود كوچ داد و بعد از كار حجّ فرمود : اين حجّة الوداع اسلام بود و از گردن شما ساقط شد از اين پس نشست حصير را مغتنم دانيد و از خانه بدر مشويد و هيچ سفر مكنيد .
ابو هريره گويد : بعد از پيغمبر تمامت ازواج سفر حج كردند الّا سوده بنت زمعه و زينب بنت جحش . گفتند : ما چنان كه مأموريم ديگر بر هيچ دابه سوار نشويم . و از سوده در صحيح بخارى يك حديث ، و در سنن اربعه چهار حديث علماى عامه روايت كرده اند .
در اواخر حكومت عمر بن الخطّاب سوده وفات كرد ، اسماء بنت عميس .
ص: 1869
چنان كه در حبشه ديده بود بفرمود از بهر و ترتيب نعش كردند و بدان نعش برداشتند و او اول كس بود كه از بهر او نعش ساختند ، عمر چون آن بديد اسماء را دعا كرد و گفت : سترتها سترها اللّه بعضى گويند : نخستين براى زينب بنت جحش نعش بساختند . واقدى گويد : كه سوده در زمان حكومت معاويه وداع جهان گفت .
زوجه سيم : رسول عايشه دختر ابو بكر بن ابى قحافه بود ، هو عثمان بن عامر بن عمر بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤى است و نسب او با پيغمبر در مرّة پيوسته شود ، كنيّت او امّ عبد اللّه است . همانا وقتى عرض كرد كه : يا رسول اللّه زنان را همه كنيت است كنيت من چه باشد ؟ فرمود به نام خواهرزادهء خود مكنى باش كه عبد اللّه بن زبير باشد .
و مادر عايشه ، امّ رومان بنت عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذنية بن سميع بن دهان بن الحارث بن غنم بن مالك بن كنانه است ، شرح خطبه كردن او در مكه و زفاف او در مدينه در جاى خود مرقوم شد و كابين او چهار صد (400) درهم است .
بالجمله در خبر است كه رسول خدا او را در هفت (7) سالگى عقد بست ، عقد او در شهر شوال و زفاف او دو (2) سال ديگر به شهر شوال افتاد نه (9) سال و ده (10) ماه به سراى پيغمبر بود و هنگام وفات رسول خداى (20) بيست ساله بود .هم علماى سنّت و جماعت اين حديث كرده اند . قال رسول اللّه لنسائه أيّتكنّ صاحبة الجمل الادبّ يقتل حولها قتلى كثيرة و تنجو بعد ما كادت .
رسول خداى زنان خويش را از حال عايشه و سوار شدن او بر شتر و مقاتلت او را با على خبر مى دهد .
همانا عايشه را با على عليه السّلام كينى و حسدى بود چنان كه على عليه السّلام در خطبه اى كه مردم بصره را مخاطب داشته مى فرمايد : وَ أَمَّا فُلاَنَهُ فَأَدْرَکَهَا رَأْیُ النِّسَاءِ- وَ ضِغْنٌ غَلاَ فِی صَدْرِهَا کَمِرْجَلِ الْقَیْنِ وَ لَوْ دُعِیَتْ لِتَنَالَ مِنْ غَیْرِی مَا أَتَتْ إِلَیَّ لَمْ تَفْعَلْ وَ لَهَا بَعْدُ حُرْمَتُهَا الْأُولَی وَ الْحِسَابُ عَلَی اللَّهِ . مى فرمايد : عايشه را سستى انديشه زنان
ص: 1870
در دين دريافته است چه آتش حرب بصريان را افروخته داشت و كنيهء ديرينهء او در سينه مانند ديگ حدّادان همى جوش زد و اگر عايشه را براى جستن خون عثمان بخوانند كه از غير من خونخواهى بكند هرگز اقدام نخواهد كرد چه خون عثمان را براى خصمى من دست آويز ساخته و با اين همه من محلّ و مكانت او را پست نكنم و كيفر اعمال او را با خداوند بازگذارم .
ابن ابى الحديد مى گويد : حديث ضغن و كين عايشه را از استاد خود شيخ ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل اللمعانى پرسش كردم ؟ گفت : نخستين ضغن او با فاطمه عليها السّلام بود از بهر آنكه در سراى رسول خداى جاى خديجه را داشت و خود را با فاطمه ناهموار مى پنداشت از اين روى طريقت صفا با او نمى سپرد ؛ و ديگر آنكه رسول خدا را افزون از همه پدرها محبّت فاطمه در خاطر بود و در مجلس خاص و عام مكرر مى فرمود : إِنَّهَا سَیِّدَهُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ وَ إِنَّهَا عَدِیلَهُ مَرْیَمَ بِنْتِ عِمْرَانَ وَ إِنَّهَا إِذَا مَرَّتْ فِی الْمَوْقِفِ نَادَی مُنَادٍ مِنْ جِهَهِ الْعَرْشِ یَا أَهْلَ الْمَوْقِفِ غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ لِتَعْبُرَ فَاطِمَهُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ .
اين حديث را اهل سنّت معتبر دانند و نكاح او را با على خداوند در عرش بست به شهادت ملائكه . و رسول خدا مكرر مى فرموده : یُؤذینی ما یُؤذیها، و یُغْضِبُنِی مَا یُغْضِبُهَا وَ إِنَّهَا بَضْعَهٌ مِنِّی یُرِیبُنِی مَا رَابَهَا .
و اين امور به تمامت ضغن عايشه را هر روز به زيادت مى كرد و سخنان حقدآميز مى گفت و زنان سخن چين اين سخن به فاطمه مى بردند و از آن حضرت سخنى به كذب مى آوردند . فاطمه شكايت او را به على می برد و عايشه به ابو بكر شكايت مى رسانيد چه مى دانست پيغمبر سخن بد در حق فاطمه اصغا نفرمايد ، خاطر ابو بكر نيز از على تاريك شد و هر چه اعزاز او را از پيغمبر مى نگريست بر حسد مى افزود ، و ابن عمّش طلحه نيز با ابو بكر متّفق گشت و بسيار وقت با عايشه مى نشستند و از على نيكو سخن نمى كردند .
بالجمله اين كدورت در ميان ببود تا حديث قذف عايشه پيش آمد - چنان كه مذكور شد - چون رسول خدا از على در كار عايشه مشورت جست . فرمود : إِنْ هِیَ إِلاَّ شِسْعُ نَعْلِکَ . (1) او را طلاق بگوى تا زبان منافقين بريده شود و خادم را تخويف
ص: 1871
كن ، و تضريب فرما تا اگر از او چيزى ناشايست داند بگويد .
اين سخن را كه على به رعايت حفظ عرض پيغمبر فرمود و نيز حشوى چند بربستند و عايشه را گفتند . بعد از نزول آيت برائت عايشه سخنان نالايق در حق على و فاطمه گفت و در حيات رسول خدا حسد او ظاهر مى گشت ، چنان كه على عليه السّلام روزى بر رسول خداى درآمد و در ميان پيغمبر و عايشه نشست ، عايشه گفت :جاى ديگر نيافتى تا اينكه تكيه بر ران من كردى .
و يك روز پيغمبر در خانهء خود عبور مى فرمود : و با على به سرّ و نجوى سخن مىكرد و اين راز به دراز كشيد عايشه در ميان ايشان درآمد . وَ قَالَتْ فِیمَ أَنْتُمَا فَقَدْ أَطَلْتُمَا گفت : در چه كار و كدام انديشه سخن مى كنيد كه چندين به دراز مى كشيد ؟پيغمبر را اين سخن خشمناك ساخت .
و ديگر حديث جفنه و ثريد - چنان كه از اين پيش مرقوم شد - با على خطاب كرد كه دست تو همى بر دست من مى آيد .
ديگر آنكه عايشه را فرزند نيامد و فاطمه عليها السّلام را پسران ، و دختران بود و رسول خدا ايشان را به جاى فرزند خود مى داشت ، و فرزند مى ناميد ، و مى دانست .
ديگر آنكه راه خانهء ابو بكر را از مسجد ببست ، و باب خانهء على را باز گذاشت .
ديگر آنكه ابو بكر را با سورهء برائت به مكه فرستاد و او را از عرض راه عزل كرد ، و على را فرستاد .
ديگر آنكه چون ماريه ، ابراهيم را آورد ، على و فاطمه به ديدار ابراهيم شاد شدند و رعايت ماريه مى كردند و چون عايشه خواست او را آلودهء تهمتى كند : على (ع) برائت ساحت او را ظاهر نمود - چنان كه مرقوم شد - .
و آنگاه كه پيغمبر مريض شد و در خانه عايشه بود و ابو بكر و عمر مأمور به ملازمت اسامه بودند ، و تجهيز جيش اسامه از بهر آن بود كه مدينه از مردم جاه طلب خالى مىشود و امارت مؤمنين بر على تقرير يابد عايشه ايشان را خبر فرستاد كه پيغمبر از جهان بيرون شود و ايشان را بازآورد .
و موافق روايت اهل سنّت و جماعت چون مرض رسول خدا گران شد و بلال
ص: 1872
اعلام نماز داد قال رسول اللّه : لِیُصَلِّ بِهِمْ أَحَدُهُمْ يعنى : بايد يك نفر از ايشان پيشوا شود و با ايشان نماز بگزارد . و چون معلوم شد كه ابو بكر در محراب است على و فضل بن عباس را فرمود تا از راست و چپ پيغمبر را اعانت كردند و به مسجد در آوردند ، پس در محراب شد و ابو بكر را به واپس شدن اشارت فرمود ، و اهل سنّت گويند : اين رفتن به مسجد براى اهتمام پيغمبر بود به صلاة نه از براى عزل و ناشايستگى ابو بكر .
و هم علماى عامّه روايت كنند كه : بعد از آنكه كار بر ابو بكر قرار گرفت ، بسيار وقت على (ع) را با اصحاب خود از اين گونه سخن مى رفت فى خلواته كثيرا و بقول انّه كم يقل صلّى اللّه عليه و آله ، انّ كنّ لصويحبات يوسف للانكار لهذا الحال و غضبا منها لانّها و حفصة تبادرنا الى تعيين ابويهما و انّه استدركها بخروجه فصرفه عن المحراب فلم يجد ذلك و لا أثر مع قوّة الدّاعى الّذى كان يدعو الى ابى بكر و يمهّد له قاعدة الامر و تقرّر حاله فى نفوس النّاس .
خلاصهء معنى آن است كه : على عليه السّلام در خلوات با اصحاب خود مى فرمود : كه پيغمبر عايشه ، و حفصه و ياران ايشان را به صويحبات يوسف نسبت مى فرمود و از انديشهء ايشان در غضب بود ؛ زيرا كه عايشه و حفصه هر يك پدر خود را خليفه مى خواست و به راهنمائى عايشه ، ابو بكر از جيش اسامه تخلّف جست و در محراب از بهر امامت جماعت بايستاد . چون رسول خدا را مكنون خاطر او مكشوف بود ابو بكر را از محراب بازكشيد و خود به نماز ايستاد ؛ لكن روزگار با او مساعدت كرد ، و از مردم بيعت گرفت و اين اعظم مصائب بود بر على چه مصيبتى بر امام بزرگتر از آن نيست كه امّت گمراه شوند و از دين بيگانه گردند .
پس مصيبت از براى هلاك و مخافت امّت است ، نه از براى امارت و خلافت . و على عليه السّلام عايشه را در اين مصيبت سببى بزرگ مىدانست و از وى به خداوند شكايت مى برد .
و ديگر اخذ فدك و ديگر ظلم ها كه بر على و فاطمه آمد همه از وى بود .
مع القصه به سخن ابن ابى الحديد بازگرديم . چون ابو يعقوب بدين شرح كين عايشه را با على بازنمود ، ابن ابى الحديد گفت : تو مىگوئى عايشه پدرش را تعيين كرد به صلاة و پيغمبر نخواست ، گفت : من نمى گويم ، على مى گويد و آن قوم را ببين
ص: 1873
كه حاضر بودند چه مى گويند : فأنا محجوج بالاخبار الّتى اتّصلت بي و هى تتضمّن تعيين النّبىّ لأبي بكر فى الصّلاة و هو محجوج بما كان قد علمه أو يغلب على ظنّه من الحال الّتى كان حضرها .
آنگاه گفت : خبرى چند به من رسيده كه مشعر است بر اينكه : پيغمبر ، ابو بكر را براى نماز تعيين فرمود و من متابعت مىكنم آن اخبار را و ارتكاب ابو بكر در اين امر به چيزى بود كه خود مى دانست يا گمان برد كه خود شايسته اين امر است .
و همچنان ابو يعقوب مى گويد : كه چون فاطمه رحلت فرمود زنان پيغمبر از بهر تعزيت بر بنى هاشم درآمدند و عايشه حاضر نشد و تمارض كرد و به على خبر آوردند كه او اظهار سرور مى كند . و اين غم در دل على بود تا عثمان مقتول گشت و عايشه از همه كس بيشتر بر قتل عثمان شاد بود و خلافت را از بهر طلحه مى خواست . چون دانست كه على خليفه شد فرياد برداشت كه : وا عثماناه قتل عثمان مظلوما و اين كار را بداشت تا جنگ جمل پيش آمد .
خلاصهء سخن ابى يعقوب اين بود و او از جمله مفضله است .
بالجمله اهل سنّت و جماعت گويند : عايشه بعد از جنگ جمل تائب شد و چندان همى گريست كه مقنعه اش تر شد و همىگفت : لَودِدتُ أنّ لی مِن رسول الله عشره بنین، کلُّهم ماتوا و لم یکن یوم الجمل . يعنى : دوست داشتم كه ده (10) پسر از رسول خداى مرا مى بود و همه مى مردند و جنگ جمل روى نمى داد .
گويند : بعد از شهادت على نشر مناقب و ثناى آن حضرت همى كرد ، لكن علماى اثناعشريه اين سخن را استوار ندارند و گويند : اگر تائب بود جنازهء امام حسن را تير نمى انداخت و امثال اين افعال فراوان از وى شماره كنند .
بالجمله علماى عامه گويند : ربع احكام شرعيه از عايشه به ما رسيده و مرويّات او را دو هزار و دويست و ده (2210) حديث نوشته اند و از اين جمله متّفق عليه نزد ايشان صد و هفتاد و چهار (174) حديث است پنجاه و چهار (54) در فرد بخارى ، شصت و هشت (68) در فرد مسلم و ديگر در كتب ديگر است .
و عايشه شب شنبه هفدهم شهر رمضان در سال پنجاه و هشتم (58) هجرى و به روايتى در سال پنجاه و هفتم (57) در مدينه وفات كرد و اين وقت شصت و (66) شش ساله بود . هم در آن شب او را برداشتند و ابو هريره بر وى نماز گزاشت و در
ص: 1874
بقيع به خاك سپردند و در قبر او قاسم و عبد اللّه و پسرهاى محمّد بن ابى بكر و عبد الرّحمن بن عبد الرّحمن بن ابى بكر و عبد اللّه و عروه پسرهاى زبير درآمدند .
در حيات پيغمبر زنان آن حضرت دو گروه بودند ، عايشه و حفصه و سوده و صفيه اتّفاق داشتند ، و امّ سلمه و ديگر زوجات همداستان بودند .
زوجهء چهارم پيغمبر ، حفصه دختر عمر بن الخطّاب است ، مادر او زينب دختر مظعون بن حبيب بن حبيب بن حذافه بود و حفصه نخست زوجه خنيس بن حذافة بن قيس سهمى بود و اين خنيس هجرت به حبشه نمود و حاضر جنگ بدر شد . و بعد از وقعه بدر و به روايتى بعد از جنگ احد وفات يافت .
گويند : چون حفصه بىشوهر ماند عمر او را بر عثمان عرض كرد چه رقيه نيز نمانده بود . عثمان گفت : در اين كار تأمل كنم ، پس جواب گويم ، روز ديگر عمر را ديدار كرد و گفت : بر آن شدم كه حفصه را به شرط زنى نخواهم . عمر به حضرت رسول آمد و از عثمان شكايت آورد . پيغمبر فرمود : خداوند زنى بهتر از حفصه به عثمان دهاد و شوهرى بهتر از عثمان به دختر تو عطا فرمايد ، پس حفصه را پيغمبر به خواست و امّ كلثوم را به عثمان داد .
و به روايتى عمر ، حفصه را بر ابو بكر عرض كرد و او خاموش بود . چون پيغمبر حفصه را بگرفت ابو بكر با عمر گفت : همانا از آن خموشى من برنجيدى ؟ گفت :چنين است . گفت : من دانسته بودم كه پيغمبر سخن از حفصه كرد از اين روى خاموش شدم و نخواستم كشف سرّ پيغمبر كنم ، لاجرم از تو پوشيده داشتم .
وقتى پيغمبر حفصه را طلاق گفت : عمر خاك بر سر پراكند كه ديگر از بهر من چه مكانت بماند و چندان الحاح كرد كه پيغمبر رجوع فرمود .
ولادت حفصه پنج سال قبل از بعثت بود و در سال چهل و يك (41) هجرى ، و به روايتى چهل و پنج (45) و نيز چهل و هفت (47) گفته اند از جهان برفت ، و مروان بن الحكم كه از قبل معاويه حاكم مدينه بود بر او نماز گزاشت و در بقيع مدفون ساخت ، و او (60) شصت ساله بود . علماى عامه شصت (60) حديث از او
ص: 1875
آورده اند ، در فرد مسلم شش (6) حديث ، و در ديگر كتب پنجاه و چهار (54) حديث است ، صداق حفصه نيز چهار صد (400) درهم بود .
زوجه پنجم رسول خدا ، زينب بنت خزيمة بن الحارث بن عبد اللّه بن عمرو بن عبد مناف بن هلال بن عامر بن صعصعه است ، او نخست زوجه طفيل بن الحارث بن عبد المطّلب بود ، او را طلاق گفت و برادرش عبيدة بن الحارث به زنى آورد ، چون عبيده در غزوهء بدر شهادت يافت ، به روايتى عبد اللّه بن حجش اسدى عقد بست و او نيز در حرب احد شهيد شد . در رمضان سال سيم هجرى رسول خدايش نكاح كرد و به چهار صد (400) درهم كابين بست ، پس از هشت (8) ماه در ربيع الآخر سال چهارم هجرى وداع جهان گفت ، به روايتى سه ماه در سراى پيغمبر بود و او را امّ المساكين مى ناميدند : لرحمتها بهم و شفقتها عليهم و احسانها اليهم و كثرة اطعامها لهم .
زوجه ششم رسول خدا امّ سلمه و نام او هند بنت ابى اميّه است و نام ابى اميّه ، حذيفه ، و به روايتى سهيل بود ، و بعضى گويند : هو هشام بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مجذوم بن يقظة بن مرّد بن لؤىّ بن غالب از جماعت بنى مجذوم است ، و او دختر عمه رسول اللّه عاتكه بنت عبد المطّلب است ، و نخست زوجه ابو سلمة بن عبد اللّه بن عبد الاسد بن عبد ياليل بود كه پسر عمّه پيغمبر برّه بنت عبد المطّلب است ، و أبو سلمه را از او چهار (4) فرزند بود : زينب و سلمه و عمرو و درّه .
بالجمله امّ سلمه با شوهر خود ابو سلمه هجرت به حبشه نمود و بعد از مراجعت از حبشه به مكه هجرت به مدينه نمودند و ابو سلمه در حرب احد زخم يافت و چون به مداوا بهبودى گرفت به سريّهء مأمور شد و در مراجعت از سريّه جراحتش
ص: 1876
تازه گشت و بدان زخم درگذشت .
ام سلمه گويد : وقتى شوهر من از رسول خداى اين حديث كرد : كه هر كه در هنگام مصيبت استرجاع كند يعنى بگويد : إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ و اين دعا بخواند اللَّهُمَّ عِنْدَکَ أَحْتَسِبُ مُصِیبَتِی هَذِهِ اللَّهُمَّ اخْلُفْنِی فِیهَا خَیْراً. البته خداى بهتر از آن كرامت كند . چون ابو سلمه وفات كرد من اين دعا همى قرائت كردم و بر من دشوار مى آيد كه بگويم : اللَّهُمَّ اخْلُفْنِی فِیهَا خَیْراً . و مى انديشيدم كه از ابو سلمه بهتر كه تواند بود .
به روايتى يك روز امّ سلمه با شوهر گفت كه : زنان بعد از شوى شوهر كنند و مرد نيز بعد از مرگ زن جفتى بياورند بيا تا ما و تو پيمان كنيم كه هر كدام زودتر بمرديم آن ديگر جفتى نگيرد . ابو سلمه گفت : زنهار اگر من بمردم خود را به زحمت ميفكن و به مرد ديگر شوهر كن . آنگاه دست به دعا برداشت كه الها بعد از من امّ سلمه را مردى روزى كن كه بهتر از من باشد .
و به روايتى امّ سلمه از پيغمبر شنيد كه بر سر مرده سخن به خير كنيد كه آن ساعت ملائكه آمين گويند . بعد از وفات ابو سلمه عرض كرد : يا رسول اللّه در فراق شوهر چه گويم ؟ فرمود : الّلهمّ اغفر لى و له و أعقبنى منه عقبا حسنا . و بدان مشغول شد و عوض نيكوتر يافت .
و نيز گفته اند : پيغمبر به خانهء امّ سلمه رفت تا او را به مرگ شوهر تعزيت گويد ، پس فرمود : خدايا اندوه او را تسكين ده و جبر مصيبت او كن و عوضى بهتر او را ده .
بالجمله چون عدّهء امّ سلمه شمرده شد ، ابو بكر و عمر خواستار او شدند اجابت نفرمود ، بعد از آن پيغمبر او را بخواست عرض كرد : مرحبا به رسول اللّه لكن من عورتى سالخورده ام و فرزندان يتيم دارم و غيرت فراوان با من است و تو زنان انجمن مى كنى ، و ديگر آنكه اولياى من حاضر نيست .
پيغمبر فرمود : آنچه گفتى سال دارم من افزون از تو سال برده ام و زن را عيب نيست كه با بزرگتر خود شوى كند ؛ و آنچه گفتى : يتيم دارم ، كفالت يتيمان تو بر خدا و رسول است ، و آنچه گفتى : غيرت مى ورزم ، دعا كن تا خداوند اين خوى از تو بگرداند ، و آنچه گفتى : اولياى من حاضر نيست ، اولياى تو آنكه حاضر است و آنكه غايب مرا مكروه ندارند .
ص: 1877
پس امّ سلمه فرزند خود عمر را كه هنوز درجه بلوغ نداشت فرمود برخيز و مرا با رسول خداى تزويج كن . و عمر مادر را به پيغمبر داد . و اين واقعه در سال چهارم هجرى بود و كابين او را رسول خدا به ده (10) درم بست و به روايتى فرمود كابين تو را از آنچه با فلان خواهر تو داده ام كم نكنم و كابين آن زن دست آسى (1) و دو سبو و بالشى كه از ليف خرما بياكندنده بود . و نيز گفته اند : صداق او لحافى و قدحى و ديگى و خوانچه اى بزرگ از چوب بود .
بالجمله رسول خدا خانهء زينب بنت خزيمه را كه در آن نزديكى وداع جهان گفته بود از بهر او تقرير داد ، آنگاه كه امّ سلمه به خانه درآمد خمچه (2) اى يافت كه اندك جو داشت و نيز ديگى از سنگ بود ، و دست آسى پس اندكى از جو برگرفت و طحن (3) كرده عصيده (4) اى بساخت و نزديك پيغمبر برد و طعام وليمه همان بود ، و رسول خداى سه روز در خانهء او ببود چون خواست بيرون شود و رعايت نوبت ديگر زنان كند ، امّ سلمه دامن او را گرفت ، پيغمبر فرمود : ليس بك على أهلك هوان ان شئت سبّعت عندك و سَبَّعتُ عندهن،و إن شئتِ ثلّثتُ . و روى قالت ثلّث . يعنى : از براى تو بر اهل تو خارى و خذلانى دچار نشود اگر بخواهى هفت روز با تو باشم و نوبت زنان را نيز هفت روز بگذارم و اگر نه نوبت هر يك را سه روز مقرّر دارم . امّ سلمه به قسم سه روزه رضا داد .
گويند پيغمبر مى فرمود : انّ لعائشة منّى شعبة ما نزلها منّى أحد . يعنى : از براى عايشه در نزد من مكانت و منزلتى است كه ديگرى آن منزله را درنيابد ، چون امّ سلمه را نكاح بست گفتند : ما فعلت الشّقبة ؟ پاسخ نداد . دانستند امّ سلمه را مكانتى بزرگ است . و او واپس تر از همه زنان پيغمبر وفات كرد . و بعد از شهادت سيّد الشّهداء حسين بن على عليهم السّلام بر اهل عراق لعنت فرستاد - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح رود - .
و در سال پنجاه و نه (59) يا شصت و يك (61 ه /) هجرى به درود زندگانى گفت . ابو هريره بر وى نماز كرد و در بقيع با خاكش سپردند ، مدّت زندگانيش هشتاد .
ص: 1878
و چهار (84) سال بود . علماى عامّه سيصد و هفتاد و هشت (378) حديث از او آورده اند از آن جمله متّفق عليه سيزده (13) حديث است در فرد بخارى ، سه (3) حديث در فرد مسلم ، ده (10) حديث ديگر در كتب ديگر است .
زوجه هفتم زينب بنت جحش بن رياب بن يعمر بن صبرة بن مرّة بن كثير بن غنم بن دودان بن اسد بن خزيمة بن مدركه است . و نخست نام او برّه بود ، پيغمبر او را زينب نام نهاد ؛ زيرا كه برّه به تزكيه نفس تنبيهى كند و تزكيه نفس به مدلول : فلا لا تزكّوا أنفسكم . (1) مكروه باشد ؛ و كنيت او امّ الحكم است و مادر او عمّه پيغمبر اميمه بنت عبد المطّلب است ، نخست زوجهء زيد بن حارثه بود ، زيد طلاق گفت و پيغمبر عقد بست ، و اين واقعه در شهر ذىقعده سال پنجم هجرى رنگ بست .
گويند : پيغمبر زينب را براى زيد خواستارى نمود و او چنان پندار كرد كه از بهر خويش مىطلبد ، قبول خطبه نمود و از آن پس چون دانست كه خواستارى از بهر زيد بوده سر برتافت ، چه زينب دختر عمّهء پيغمبر بود و چهرهء زيبا داشت . گفت : زيد آزاد كرده اى بيش نيست او را نخواهم خواست ، و عبد اللّه بن جحش با خواهر در اين سخن همداستان بود . پيغمبر فرمود : زيد را بايد قبول كرد . زينب گفت : مهلتى ده تا برانديشم در اين سخن بودند كه اين آيت بيامد : وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً . (2)
پس زينب و عبد اللّه گفتند : راضى شديم ، لاجرم زينب را با زيد عقد بست ، و به ده (10) دينار زر سرخ و شصت (60) درهم سيم سپيد ، و مقنعه اى و چادرى و پيراهنى و پنجاه (50) مد گندم ، و سى (30) صاع خرما كابين بست و يك سال با زيد بود .
ص: 1879
آنگاه خداى پيغمبر را خبر فرستاد كه در علم قديم ماست كه زينب من جمله زنان تو است ، و ميان زيد و زينب ناسازگارى افتاد چنان كه زيد شكايت به حضرت پيغمبر آورد و گفت : او را طلاق مى گويم . فرمود : زن خود را بدار و از خداى بترس ، چه بر مردم عرب مى ترسيد كه بگويند : زن پسر خوانده خويش را مى خواهد ، و در جاهليت مردم عرب زن پسر خوانده را مانند پسر صلبى بر خود حرام مى دانستند ؛ و زيد پسر خواندهء پيغمبر بود .
بالجمله كرّت ديگر زيد حاضر حضرت شد و گفت : زينب را طلاق گفتم كه زبانش بر من دراز بود و خوئى درشت داشت پس اين آيت فرود شد : وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ . (1) يعنى : ياد كن اى محمّد وقتى كه گفتى مر آن كس را كه انعام كرده بود خداوند بر او يعنى اسلام را ، و توفيق متابعت تو را ، و انعام كرده بودى تو بر او كه او را خريدى و آزاد كردى و او را به فرزندى برداشتى ، نگاهدار زن خود را و از خداوند بيم كن همانا پنهان داشتى در دل خود چيزى را كه خداوند پيدا كنندهء آن است و بيم كردى از سخنان مردم و خداوند سزاوارتر است به آنكه از او بترسى .
لاجرم چون عدّهء زينب شمرده شد پيغمبر زيد را به خواستارى او امر فرمود . زيد چون به نزديك زينب آمد نگريست كه آرد خمير كند ، زينب در چشم زيد چنان بزرگ نمود كه در او نگاه نتوانست كرد به قهقرى بازشدن را گرفت و گفت : بشارت باد تو را كه پيغمبر مرا به خواستارى تو فرستاده . زينب گفت : جواب اين سخن نگويم تا با خداى خود مشورت نكنم . پس برخاست و به سجده رفت و به روايتى دو ركعت نماز گزاشت و گفت : الّلهمّ انّ رسولك يخطبنى فان كنت له فزوّجنى منه .يعنى : الهى پيغمبر تو مرا خواستارى كند اگر شايستهء اويم مرا به زنى او ده .
اين وقت پيغمبر در خانهء عايشه بود اين آيت بر او فرود شد : فَلَمَّا قَضى زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ .
ص: 1880
كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا * . (1) مى فرمايد : از پس آنكه زيد حاجت خود را از زينب بگذاشت او را با تو تزويج كرديم تا مردمان بدانند كه زنهاى پسر خواندهء خود را به زن گرفتن روا باشد و از اين روى عصيانى بر ايشان واجب نگردد .
چون اين آيت فرود شد رسول خدا تبسّمى فرمود و سلمى را فرمان كرد كه به نزديك زينب شو و او را بشارت ده كه دعاى تو مقبول افتاد و خدايت به زنى با من داد . سلمى كه خادمهء پيغمبر بود بشتافت و اين مژده برسانيد ، زينب شاد شد و هر حلّى و زيور كه در سر و روى داشت به مژدگانى داد و سجده شكر بگزاشت و بر خود واجب كرد كه دو ماه روزه بگيرد .
عايشه گويد : زينب زنى نيكو روى بود و نكاح او را در آسمان بستند و مرا بيم افتاد كه بدين دو شرف بر ما فخر كند .
بالجمله پيغمبر بىاجازت به خانهء زينب در رفت و او سر برهنه بود عرض كرد يا رسول اللّه بى خطبه و گواه ، فرمود : أ اللّه المزوّج و جبرئيل الشّاهد .
و از نان و گوشت طعام وليمه اى بساخت و انس بن مالك را فرمان كرد تا مردم را گروه گروه به مائدهء وليمه حاضر كرد و سير بخوردند و برفتند ، چندان كه ديگر كس به جاى نماند و اين همه از گوسفندى بود كه بهر وليمه ذبح كردند و اين معجزه آشكار شد .
و به روايتى انس بن مالك گويد كه : مادر من امّ سليم چنگالى از قروت و خرما و روغن براى طعام وليمه بساخت و در قدحى كرده مرا سپرد و گفت : پيغمبر را از قلّت طعام عذر بخواه . چون به حضرت رسول بردم گروهى را به نام طلب كرد و فرمان داد كه هر كس را ديدار كردى به طعام وليمه دعوت كن ، من برفتم و متحيّر كه با قلّت طعام اين جماعت كثير چه كنند .
بالجمله سيصد (300) كس و به روايتى هفتاد و يك (71) تن و اگر نه هفتاد و دو (72) تن انجمن شدند پيغمبر دست بر آن طعام نهاد و خداى را بخواند و فرمود : هر ده (10) تن نزديك شوند و از نزديك خود بخورند ، مردم چنان كردند و من همى .
ص: 1881
ديدم كه خرما افزون مى شد و روغن از بن قدح مى جوشيد تا اين جمله سير بخوردند ، آنگاه فرمان كرد تا قدح را برگرفتم و ندانستم اين زمان افزون است يا آنگاه كه نهادم ، پس به نزديك زينب بردم او نيز بخورد و سپس به نزديك مادر آوردم و قصه بگفتم ، گفت : عجب مكن كه اگر خداى خواستى تمام مردم از آن سير بخوردند .
بالجمله مردم بعد از اكل طعام كران (1) نشستند و سخن گفتن گرفتند و زينب در كنار خانه روى به ديوار نشسته بود پيغمبر همى خواست كه خانه از بيگانه پرداخته شود و شرم داشت كه ايشان را بياگاهاند ، در پايان اين امر خود برخاست و بيرون شد ، اين وقت مردمان برفتند جز سه تن كه همچنان به سخن كردن بودند ، پيغمبر به در خانه زوجات مى رفت و بر ايشان سلام مى داد و ايشان پرسش مى كردند كه يا رسول اللّه اهل خود را چگونه يافتى ؟
هم در اين وقت يك تن بيرون شد پيغمبر به در خانهء زينب آمد ديد هنوز دو كس به جاى است ، همچنان مراجعت فرمود و خويش را مشغول بداشت تا آن دو تن نيز بيرون شدند .
اين وقت به خانه زينب دررفت و سترى فروگذاشت و آيه حجاب در اين قصّه فرود شد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلى طَعامٍ غَيْرَ ناظِرِينَ إِناهُ وَ لكِنْ إِذا دُعِيتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِينَ لِحَدِيثٍ إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللَّهُ لا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِك ُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ . (2) خلاصهء معنى آن است كه : بى اجازت به خانهء پيغمبر درنيائيد و چون به اجازت داخل شديد و از كار اكل و شرب بپرداختيد بيرون شويد و كرانى و قصه خوانى مكنيد و رسول خداى را ميازاريد چه از تنبيه شما به بيرون شدن شرمناك مى گردد و هرگاه شما را حاجتى افتد از پس پرده سؤال كنيد و به حرم سراى رسول خدا درمي ائيد . اين وقت پيغمبر اين آيت بر مردمان قرائت كرد و از وجوب حجاب آگهى داد .
اما منافقان مدينه گفتند : محمّد زن پسر خود را خواست و خداوند اين آيت را .
ص: 1882
فرستاد تا مردمان بدانند هيچ پسر خوانده را در شريعت احكام پسر لازم نگردد : ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيماً . (1) معنى چنان است كه : پسر خوانده را روا نيست كه بگويد محمّد پدر من است ، محمّد پدر هيچ يك از شما نيست ؛ بلكه پيغمبر خدا و خاتم انبياست .
هم اين آيت در اين معنى فرود شده : وَ ما جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُكُمْ فِي الدِّينِ وَ مَوالِيكُمْ . (2) مى فرمايد : پسرخوانده ها را پسر خود مشماريد اين سخنى است كه بر زبان شما مى گذرد و حقيقتى ندارد ، ايشان را پسرهاى پدران ايشان بخوانيد و اگر پدر ايشان را ندانيد برادران شما و دوستان شمايند در دين .
بالجمله در قصّهء زينب مردم عامه و گروهى كه عقيدت ناصواب دارند به روايات نالايق پرداخته اند ، و روايت آن سزاوار نيست و هر كه را ايمان استوار و دل دانا باشد كه پيغمبر معصوم است و عصمت خداوند نگاهبان اوست هرگز نظر او بر خطا نيفتد ، و قصّهء زينب جز اين نيست كه مرقوم افتاد .
و در سبب نزول آيه حجاب روايت ديگر نيز كرده اند .
عايشه حديث كند كه : زوجات مطهّرات شبانگاه از براى قضاى حاجت به صحرا بيرون مى شدند و عمر معروض مى داشت كه : زنان اگر در حجاب باشند نيكوتر است تا مردم ايشان را بازندانند ، و يك شب سوده بنت زمعه را از دور نگريستم و او زنى بلند بالا و جسيم بود بشناخت و گفت : اى سوده تو را شناختم و اين جسارت از براى حرص بر نزول آيه حجاب كرد ، پس خداوند آيت حجاب بفرستاد و جز اين نيز گفته اند . و ذكر اين جمله از سياقت تاريخ نگاران بيرون است .
و در فضايل زينب آورده اند كه يك روز پيغمبر بر مهاجرين قسمت اموال فيء (3) مىفرمود و زنان خويش را نيز چيزى بداد الّا زينب بنت جحش را . عرض كرد : زنى نماند كه عطيتى برنگرفت و مكانت پدر و برادر و خويشاوندان او ملحوظ نيفتاد بايست كه براى آن كس كه مرا با تو داد عطائى فرمائى . اين سخن در پيغمبر عظيم اثر كرد فَأَحْزَنَ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله قولها و بلغ منه كلّ المبلغ . .
ص: 1883
عمر بن الخطّاب گفت : چرا بدين سخن پيغمبر را رنجه ساختى ؟ زينب گفت : اى عمر بگذار مرا ، اگر اين قصّه بر دختر تو آمد كى روا دادى كه راضى باشد . پيغمبر فرمود : اى عمر او را بگذار كه اواهه (1) است . تنى عرض كرد كه اواهه كيست ؟ فرمود :الخاشع فى الدّعاء المتضرّع الى اللّه . و اين آيت را قرائت كرد : إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ (2) عايشه گويد : لم أر امرأة أكثر خيرا و أكثر صدقة و أوصل للرّحم و أبذل لنفسها فى كلّ شىء يتقرّب به الى اللّه من زينب .
يك روز زينب در حضرت رسول معروض داشت كه مرا چند فضيلت است كه ديگر زنان را نباشد ، نخست : آنكه جدّ من و تو يكى است ، دويم : نكاح من در آسمان واقع شد ، سه ديگر اين حديث را جبرئيل سفير و گواه گشت .
وقتى رسول خدا با زنان خويش فرمود : أَطْوَلُکُنَّ یَداً أَسْرَعُکُنَّ لُحُوقاً بِی . يعنى :چون من از جهان بيرون شوم آن كس از شما كه درازدست تر است زودتر به من پيوسته شود . زنان قصبه اى (3) برگرفتند و دستهاى خويش را بپيمودند سوده بنت زمعه را دست درازتر بود . بعد از رسول خداى چون نخستين زينب به سراى جاويد شتافت ، دانستند كه درازى دست كنايت از كثرت خيرات و صدقات بود ، چه زينب به دست خود زحمت حرفت مى كشيد و دستمزد را به صدقه بذل مى فرمود .
هنگام وفات گفت : من كفن خويش ساخته ام اگر عمر كفن براى من بفرستد يكى را صدقه كنيد ، چون به سراى ديگر تحويل داد عمر از خزانهء بيت المال كفن بفرستاد خواهرش حمنه او را كفن كرد و آن را كه خود كرده بود به صدقه داد . عايشه در فوت او گفت : ذهبت حميدة مفيدة مفزع اليتامى و الارامل .
و عمر كه حكومت داشت حكم داد تا ندا دردادند و مردم مدينه حاضر شدند .
عمر بر او نماز بگزاشت و در بقيع به خاك سپرد و در قبر او اسامه پسر زيد و محمّد بن عبد اللّه حجش برادر زاده او ، و محمّد بن طلحة بن عبد اللّه خواهر زاده او درآمدند و او را با خاك بسپردند و در سال بيستم يا بيست و يكم هجرى وفات كرد و پنجاه و سه (53) سال روزگار برده بود و در كتب عامه يازده (11) حديث از او روايت .
ص: 1884
كرده اند ، من جمله دو (2) حديث متّفق عليه است ، صداق زينب نيز چهار صد (400) درهم بود .
زوجه هشتم رسول خداى جويريه بنت الحارث بن ابى ضرار بن حبيب بن عائذ بن مالك بن خزيمه خزاعيه است و نخست با پسر عم خود ذو الشّعرين مسافع بن صفوان بود و او در غزوه مريسيع شهيد شد ، و رسول خداى هنگام مراجعت در شهر شعبان سال پنجم هجرى ، و به روايتى سال ششم او را نكاح بست - چنان كه از اين پيش مرقوم افتاد - . و نام او نخست برّه بود ، پيغمبر به جويريّه بدل ساخت .
يك روز رسول خداى بعد از نماز صبح از نزد او بيرون شد و چاشتگاه مراجعت كرد جويريه همچنان بر مصلّى بود . پيغمبر فرمود : از آنگاه كه بيرون شدم سه نوبت چهار كلمه گفتم اگر با آنچه تو امروز گفته اى به ميزان برند گرانتر آيد و آن كلمات اين است : سُبْحانَ اللّه ِ وَ بِحَمْدِه عَدَدَ خَلْقِه، وَ رِضا نَفْسِه ، وَ زِنَهَ عَرْشِه ، وَمِدادَ کَلِماتِه .
گويند : يك روز جمعه پيغمبر به نزد او شد و گفت : روزه دارى ؟ عرض كرد : دارم .فرمود : افطار كن . و از اينجا علماى عامه گفته اند : روز جمعه يك تنه روزه گرفتن مكروه باشد .
و جويريه در سال پنجاه و به روايتى پنجاه و شش هجرى در مدينه وفات يافت ، و شصت و (65) پنج ساله بود و مروان بن الحكم كه از قبل معاويه حكومت داشت بر او نماز گزاشت . و در كتب عامه هفت (7) حديث از او آورده اند در فرد بخارى دو (2) ، و در فرد مسلم دو (2) ، و سه (3) ديگر در كتب ديگر است . صداق وى نيز چهار صد (400) درهم بود .
نهم ام حبيبه بنت ابو سفيان بن حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف و نام او رمله و به روايتى هند است ، مادر او صفيه بنت ابى العاص بن اميّة بن عبد شمس
ص: 1885
است كه عمّه عثمان بن عفان باشد ، و او نخست زوجه عبيد اللّه بن جحش اسدى بود كه در اوايل اسلام مسلمانى گرفت و به جانب حبشه هجرت كرد ، و از عبيد اللّه دخترى آورد به نام حبيبه و از اين روى مكنى به امّ حبيبه گشت .
بالجمله يك شب در حبشه ، ام حبيبه ، عبيد اللّه را در خواب به تقبيح تر وجهى ديدار كرد . صبحگاه عبيد اللّه گفت : اى حبيبه من نخست نصرانى شدم آنگاه مسلمانى گرفتم و دين نصارى نيكوترين اديان است چون است كه بدين نصارى بازگردم .
ام حبيبه گفت : اين مكن كه دوش خوابى هولناك بر تو ديده ام .
عبيد اللّه اين سخن را به چيزى نشمرد و مرتد گشت و پس از روزى چند بمرد .
و يك شب ديگر ام حبيبه در خواب ديد كه كسى او را امّ المؤمنين خطاب كرد ، تعبير رفت كه ضجيع پيغمبر گردد . از پس آن چنان افتاد كه يك روز كنيزك نجاشى كه ابرهه نام داشت بر وى درآمد و گفت : نجاشى مى فرمايد : رسول خداى كتابى به من فرستاده كه تو را از بهر او خواستارى كنم ، بدين شادمانى دو سوار و دو خلخال و چند انگشترى نقره كه در دست و پاى داشت به مژدگانى ابرهه را سپرد و گفت :بَشَّرَكَ اللَّهُ بِخَيْرٍ . ابرهه گفت : نجاشى گويد : وكيلى برگزين تا تو را به زنى به رسول خداى دهد .
امّ حبيبه ، خالد بن سعيد بن العاص را وكيل ساخت و نجاشى ، جعفر بن ابى طالب و مهاجرين حبشه را حاضر فرمود و خطبه بخواند و شهادتين بگفت و اخبار عيسى بن مريم را به بعثت محمّد روايت كرد ، و امّ حبيبه را به چهار صد (400) دينار زر سرخ يا چهار هزار (4000) درهم سيم خالص كابين بست و زر كابين را حاضر نمود و خالد قبض كرد . چون خواستند مردم پراكنده شوند فرمود : از سنن انبياست كه در عقد نكاح مائده نهند پس ايشان را طعام خورانيد و چون مبلغ كابين مأخوذ امّ حبيبه گشت ابرهه را بخواست و پنجاه (50) دينار زر سرخ تسليم داد و گفت : آن روز كه مژده آوردى چيزى لايق نداشتم ، ابرهه آن حقه را كه حلّى و زيور امّ حبيبه داشت بگشود و اين زر را نيز بر سر آن نهاده و مسترد ساخت و گفت :نجاشى مرا سوگند داد كه از تو چيزى نستانم و بدينها حاجت ندارم آن خواهم كه چون به حضرت رسول رسى سلام من برسانى .
ص: 1886
بالجمله نجاشى بسيج سفر امّ حبيبه كرد و زنان خود را فرمان كرد تا از هر گونه طيب و عطر به دو فرستاد و او را با شرحبيل حبشى و جماعتى از مهاجران حبشه به حضرت پيغمبر گسيل (1) ساخت و مكتوبى نگار كرد و پيراهنى و سراويلى و ردائى و جفتى موزهء سياه از بهر هديه بفرستاد ، و چون امّ حبيبه برسيد شكر نجاشى بگذاشت و سلام ابرهه برسانيد پيغمبر خدا فرمود : عَلَيْكَ و عليها السّلام و رَحْمَةُ اَللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ .
و اين استوار نباشد كه بعضى حديث كرده اند كه : امّ حبيبه را به مدينه آوردند و عثمان بن عفان در سال هفتم هجرى از بهر پيغمبر خواستارى نمود .
بالجمله چون امّ حبيبه را هنگام وفات برسيد با عايشه و امّ سلمه گفت : مرا معفو داريد چه ميان زنانى را كه يك شوهر باشد سخنان گفته شود ، گفتند : خداوند ما را و تو را بيامرزاد عفو كرديم . گفت : مرا شاد ساختيد ، خداوند شما را شادمان كناد .
در سال چهل و دويم و به روايتى چهل و چهارم هجرى وفات كرد ، مروان بن حكم بر او نماز گزاشت و به روايتى ضعيف وفات او در شام بوده ، در كتب عامه شصت و پنج (65) حديث از او آورده اند . من جمله دو (2) حديث در فرد مسلم ، و يكى در فرد بخارى است .
زوجه دهم رسول خداى صفيه بنت حىّ بن اخطب بن ثعلبه از بنى اسرائيل از سبط هارون بن عمران عليه السّلام از قبيلهء بنى النّضير است ، مادر او خره بنت سموال باشد ، نخست زن سلام بن مشكم بود ، از او جدا شده و به نكاح كنانة بن الرّبيع بن ابى الحقيق درآمده ، و كنانه در حرب خيبر كشته شد و صفيه اسير گشت ، - چنان كه شرح آن مرقوم افتاد - ، و رسول خدايش خاص خويش ساخت و تزويج كرد و آزاد ساخت و اعتاق او را صداق او فرمود .
چون از خيبر كوچ خواستند كرد راحله پيغمبر را حاضر كردند پاى مباركش پيش
ص: 1887
نهاد تا صفيّه قدم برنهاده سوار شود ، صفيّه ادب كرد و زانوى خود را بر ران پيغمبر برنهاد و برنشست ، آن حضرت با جامه او را پوشيده داشت و با رداى مبارك بر پشت شترش ببست و خود بر پيش روى سوار شد و چون شش ميل راه طىّ مسافت كردند در منزل ثبار (1) خواست با او زفاف كند صفيه رضا نداد ، پيغمبر برنجيد و در منزل صهبا با امّ سليم مادر انس فرمود ساختگى صفيّه كن كه با او زفاف خواهم كرد و او هنوز هفده (17) سال تمام نكرده بود و نيك زيبا رخسار بود .
بالجمله امّ سليم او را خوشبوى كرد و بياموخت كه از رسول خداى سر برنتابد پس در آن منزل زفاف كرد ، و آن شب ابو ايوب انصارى سلاح جنگ بر خود راست كرد و در گرد خيمهء پيغمبر به حراست بود ، بامداد كه پيغمبر از خانه برآمد بانگ سلاح ابو ايوب بشنيد . فرمود : كيستى ؟ گفت : منم ابو ايوب ، زنى جوان است و پدر و شوهر او را مقتول ساخته ايد ، بيم كردم كه مبادا ناشايستى از او پديد آيد .
فرمود :اللّهُمّ احْفظْ ابا ایُّوب کما حفِظ نبِیّک.
بالجمله امّ سليم گويد : صبحگاه صفيه را به يك سوى لشكرگاه بردم و پرده بركشيدم تا غسل كند و گفتم : پيغمبر را با خود چگونه يافتى ؟ گفت : امشب تا صباح با من سخن كرد و فرمود : چرا در منزل پيش به زفاف رضا ندادى ؟ عرض كردم :جهودان نزديك بودند بيم كرديم كه تو را آسيبى زنند ، پيغمبر را اين سخن خوش آمد .
بالجمله رسول خداى در صباح زفاف قروت و روغن و خرما و سويق طلب فرمود و چنگالى (2) كرده وليمه بداد ، و صفيه خرما در آب گذاشته صبحگاه از آن نبيذ مردم را بداد . و بعد از ورود به مدينه رسول خداى ، صفيه را در خانهء حارثة بن النّعمان فرود آورد و زنان انصار چون وصف جمال او را شنيده بودند به ديدار او شتافتند و عايشه با چادرى و نقابى به ناشناخت خود را به ميان زنان انداخت ، پيغمبر او را بشناخت و چون بيرون مىشد از قفا چادر او را بكشيد و گفت : اى شقيراء ! صفيه را چون يافتى ؟ گفت : يهوديه را در ميان يهوديان ديدم . فرمود : مگوى .
ص: 1888
كه او مسلمان و حسن الاسلام گشته .
امّ سنان اسلميه گويد : از زنان پيغمبر چهار (4) تن به لباس ديگرگون به ديدار صفيه شدند : عايشه ، و زينب بنت جحش ، و حفصه ، و جويريه . پس حفصه با جويريه همىگفت : زود باشد كه اين جاريه بر ما غلبه كند ، جويريه گفت : او از قومى است كه زنان ايشان نزد شوهر كم بخت باشند . عايشه گويد : در نوبتى در سفر ، شتر صفيه مانده شد و زينب را شترى افزون از خود بود ، پيغمبر فرمود : چه شود اگر صفيه را شترى دهى تا او را به منزل رساند . عرض كرد : من با يهوديه چيزى ندهم ، پيغمبر برنجيد و دو ماه يا سه ماه ترك او بگفت . زينب چنان از آمدن پيغمبر مأيوس شد كه سريرى از بهر او بود برداشت ، از پس اين مدت يك روز رسول خداى به خانهء او درآمد و آشتى فرمود .
گويند : در مرض موت رسول خداى ، زنان در گرد او انجمن بودند ، صفيه گفت : يا رسول اللّه سوگند با خداى دوست دارم كه اين مرض بر من باشد ، زنان با يكديگر غمز كردند پيغمبر بدانست و مكروه داشت و فرمود : سوگند با خداى كه راست مى گويد .
و نيز گفته اند : يك روز پيغمبر بر صفيه درآمد و او را گريان يافت ، بپرسيد ؟ گفت :عايشه و حفصه مى گويند : ما بهتريم از تو ، چه ما را شرف قرابت است ، و هم زنان اوئيم . فرمود : چرا نمى گوئى پدر من هارون و عمّ من موسى و شوهر من محمّد است و به روايتى حفصه را گفت : اتّقى اللّه يا حفصة .
و يك روز عايشه در تشنيع صفيّه با پيغمبر گفت : بس است تو را كه او چنين است و چنان است يعنى كوتاه است ، آن حضرت را خشم آمد و گفت ::لقد قلتِ کَلِمَهً لو مُزِجَت بماءِ البَحرِ لَمَزَجَتهُ . يعنى : كلمه اى گفتى كه اگر لونى داشت و در بحر افتاد دريا را ديگرگون ساخت .
در سال سى و شش (36) هجرى و به روايتى در زمان حكومت عمر ، صفيه از جهان برفت و عمر بر او نماز گزاشت ، اهل سنّت و جماعت از او ده (10) حديث آورده اند يك حديث متفق عليه است و ديگر در كتب ديگر است .
ص: 1889
زوجه يازدهم پيغمبر ، ميمونه بنت الحارث بن جون بن بحير بن الحزم بن روبية بن عبد اللّه بن بلال بن عامر بن صعصعه ، هى عامريّة هلاليّة . مادر او هند بنت عوف بن زهر بن الحرب از قبيلهء حمير و به روايتى از كنانه بود ، نخست او را نام برّه بود .پيغمبر ، ميمونه فرمود ؛ و هند مادر ميمونه را دامادهاى بزرگ بود چنان كه گفته اند :هى اكرم عجوز جمعت على الارض اصهارا . يعنى : اين زن كه هند باشد دامادهاى نيكو فراهم آورده ، يك دخترش ميمونه با پيغمبر بود ، و دختر ديگرش امّ فضل با عباس عم پيغمبر بود ، و هند را جز حارث پدر ميمونه شوهر ديگر بود كه عميس خثعمى باشد از وى نيز دختران داشت . اسماء بنت عميس را جعفر بن ابى طالب خواست ، و بعد از جعفر ، ابو بكر بن ابى قحافه بگرفت و بعد از ابو بكر او را على عليه السّلام تزويج كرد ، و اسما را از همه اين شوهران فرزندان است .
بالجمله دختر ديگر او را كه زينب بنت عميس باشد حمزة بن عبد المطّلب خواست ، و دختر ديگر سلمى بنت عميس را شداد بن الهاد عقد بست .
بالجمله ميمونه در جاهليت زوجهء مسعود بن عمرو ثقفى بود ، چون از او جدا شد به نكاح برادر حويطب بن عبد العزّى ، يا فروة بن عبد العزّى ، يا سبرة بن ابى رهم ، يا عبد ياليل بن عمرو درآمد . شوهر دوم نيز وفات كرد ؛ و رسول خداى او را در سال هفتم هجرى هنگام مراجعت از عمرهء قضا تزويج كرد و در ارض سرف كه در نواحى مكه است با او زفاف كرد ، و چنان افتاد كه بعد از چهل و چهار (44) سال در همان منزل وداع جهان گفت ، و در محل قبه زفاف مدفون گشت .
گويند : ميمونه زنى است كه نفس خود را به پيغمبر بخشيد آنگاه كه خبر خواستارى به دو بردند بر شترى سوار بود گفت : شتر و آنچه بر سر آن است از خدا و رسول است اين آيت فرود شد : يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّاتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَيْكَ وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بَناتِ عَمَّاتِكَ ، وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ اللَّاتِي هاجَرْنَ مَعَكَ وَ امْرَأَةً مُؤْمِنَةً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِيِّ إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ . (1)
ص: 1890
از اين آيت مكشوف افتاد كه هرگاه پيغمبر زنى را تزويج خواهد كرد و او خويشتن را بر پيغمبر هبه كند كه بر رسول خدا روا باشد و اين خاص پيغمبر است ، ديگر مردم را روا نباشد كه بى تعيين كابين زنى را ضجيع سازند ، و به روايتى زينب بنت جحش ، يا زينب بنت خزيمه ، يا زنى از بنى عامر نفس خود را بر پيغمبر هبه كرد . گروهى كه چنان ندانند كه ميمونه نفس خود را با پيغمبر هبه ساخت كابين او را چهار صد (400) درهم دانسته اند .
بالجمله ميمونه گويد : وقتى من و پيغمبر هر دو حاجت به غسل داشتيم من از انائى آب برداشتم و غسل كردم مقدارى آب بماند ، آن حضرت از بقيهء آب غسل كرد ، عرض كردم : من از آنجا غسل كرده بودم فرمود : ليس على الماء جنابة .
و هم از او حديث كنند كه شبى در نوبت او رسول خداى از خانه بيرون شد ميمونه برخاست و در ببست ، پيغمبر بازآمد و در بكوفت . ميمونه در نگشود ، رسول خداى او را سوگند داد كه در بگشاى ، عرض كرد : يا رسول اللّه نوبت من به خانهء زنان ديگر مى شوى ؟ فرمود : چنين نكردم به قضاى حاجت بيرون شدم .
وفات ميمونه در سال پنجاه و يك (51) و به قولى استوارتر در شصت و يك (61) يا شصت و سه (63) ، و به روايتى شصت و شش (66) هجرى بود . بدين روايت آخر زنى كه از آن حضرت فوت شد ميمونه بود ، نه امّ سلمه و گويند : ابن عباس بر او نماز گزاشت و خواهرزاده هاى او يزيد بن الاصم ، و عبد اللّه بن شداد بن الهاد در قبر او درآمدند و او را به خاك سپردند . از مرويّات او در كتب عامه هفتاد و شش (76) حديث است من جمله هفت (7) حديث متّفق عليه است در فرد بخارى دو (2) ، و در فرد مسلم پنج (5) ، و ديگر در كتب ديگر است .
به اتّفاق علماى سير پيغمبر با اين يازده (11) زن زفاف فرمود خديجه عليها السلام و زينب بنت خزيمه در ايام حيات پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله از جهان بشدند ، و نه (9) تن بعد از آن حضرت وفات كردند .
ص: 1891
سى (30) تن زنان بودند كه رسول خداى بعضى را نكاح بست و زفاف نيفتاد و برخى را خواستارى نمود و نكاح نبست .
من جمله فاطمه دختر ضحّاك كلابيه را عقد كرد و قبل از زفاف آيت تخيير فرود شد ، - چنان كه مذكور گشت ، - لاجرم او را مخيّر ساخت و او در طلب دنيا از حبالهء نكاح پيغمبر بيرون شد و بدين وخامت كردار در پايان امر سرگين (1) برمى چيد و مى گفت : از من بدبخت عبرت گيريد كه دنيا را بر خدا و رسول اختيار كردم .
و ديگر از سبايا اسماء بنت صلت سلميّه بود ، چون خبر خواستارى پيغمبر به او رسيد از شادى جان بداد .
و ديگر مردى از بنى سليم به حضرت رسول آمد و گفت : دخترى زيبا دارم كه دريغ باشد بر جز تو ، پيغمبر او را بخواست يا عزم خواستن كرد ، آن مرد گفت :صفتى ديگر دارد كه هرگز او را مرضى و زحمتى نرسيده ، فرمود : مرا حاجت نيست .لا خير فى مال لا يذرأ منه و لا جسد لا يبال منه .
ص: 1892
ديگر مليكه بنت كعب و به روايتى بنت داود ليثيه ، چون پيغمبر با او خلوت ساخت سفيدى بر ران او ديد خوش نداشت ، فرمود : جامهء خود بپوش و با اهل خود ملحق شو . و به روايتى پدر او در فتح مكه مقتول گشت او را گفتند : ضجيع كسى باشى كه پدر تو را به قتل مى رساند اظهار كراهت كرد و رسول خدا او را رها ساخت .
ديگر اسماء بنت النّعمان بن ابى الجون الكنديه پدرش قائد قبيله كنده بود ، چون ايمان آورد خواستار شد كه دخترش را به تزويج حضرت رسول درآورد و پيغمبر او را به دوازده (12) اوقيه و نيم نقره كابين بست ، عرض كرد : زياده كن ، فرمود از زنان خود هيچ يك را زياده بر اين كابين نبسته ام و هيچ دختر خود را از اين افزون شوهر نداده ام .
بالجمله ابو اسيد ساعدى را با نعمان بفرستاد تا اسماء را به مدينه آوردند ، وصيت جمالش بلند شد ، زنان مدينه از پى ديدار او شناختند و بعضى از زوجات مطهّرات نيز به نظارهء او رفتند و از آن حسد كه زنان يك شوهر را با هم محكم است اسماء را آموختند كه اگر خواهى پيغمبرت دوست دارد چون با تو خلوت كرد بگو :أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْکَ . براى زفاف به خانه آوردند ، عايشه با حفصه گفت : تو او را خضاب كن ، و من مويش به شانه زنم و از در مهربانى اين كلمه به دو آموختند .
لاجرم چون خانه از بيگانه پرداخته شد و پيغمبر بر وى درآمد و آهنگ او كرد گفت : أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْکَ رسول خداى از جاى بجست و گفت : به معاذى عظيم پناه جستى برخيز و به اهل خود پيوسته باش . و ابو اسيد ساعدى را نيز حكم داد تا او را باز خانه برد .
و به روايت صاحب (روضة الاحباب) چون به عرض رسول خداى رسيد كه اين مكر عايشه و حفصه به كار بسته اند فرمود : انّهنّ صواحب يوسف و كيدهنّ عظيم .
ص: 1893
ديگر ليلى بنت خطيم يك روز پيغمبر پشت بر آفتاب نشسته بود ناگاه از قفاى آن حضرت درآمد و مشتى بر پشت پيغمبر زد و فرمود : اين كيست ؟ آکُلُه الأَسوَدَ . يعنى :گرگ بخورد او را . گفت : منم دختر خطيم ، آمده ام نفس خود را به تو عرض كنم .فرمود : تو را به زنى پذيرفتم . ليلى بازگشت و مردم خود را آگهى داد . گفتند : نيكو نكردى تو زنى غيورى و رشك بر زنان ديگر خواهى داشت ، و نالايق خواهى گفت ، چندان كه رسول خداى را بر خود برآشوبى و عاقبت وخيم يا بى . ليلى بازشد و طلب فسخ كرد و پيغمبر آن نكاح برگرفت . آنگاه ليلى شوهر ديگر اختيار كرد و فرزندان آورد و يك روز در بستانى به كار غسل بود ناگاه گرگى بر او درآمد و او را بدريد و اين اثر آن سخن بود كه بر زبان پيغمبر گذشت .
ديگر امّ هانى هى فاخته بنت ابى طالب عليه السّلام گويند قبل از بعثت ، پيغمبر او را خواستارى كرد و ابو طالب او را به هبيره بن ابى وهب نكاح بست . پيغمبر فرمود : اى عم ! هبيره را بر من اختيار كردى ؟ گفت : من از ايشان دختر گرفته بودم و كريم آن است كه مكافات كريم كند و از جانب تو خاطر خويش آسوده دارم و دانم از صلاح من بيرون نشوى .
بعد از بعثت پيغمبر ، امّ هانى مسلمانى گرفت و با هبيره جدائى افكند ، هم در اين وقت رسول خدايش خواستارى كرد . عرض كرد : من تو را در جاهليت دوست داشتم چگونه در اسلام نخواهم ، سوگند با خداى كه تو را از چشم و گوش خود دوست تر دارم لكن مرا كودكان و يتيمان است بيم دارم كه در خدمت تو رعايت ناچيز گردد و اگر بر ايشان پردازم از خدمت تو بازمانم و شرم دارم كه چون به جامهء خواب من درآئى كودكى تكيه زده بينى و آن ديگر شير همىخورد . پيغمبر فرمود :
خير نساء ركبن الابل نساء قريش أحناه على ولده فى صغره و أرعاه على زوج فى ذات يده .
ص: 1894
و ديگر خوله بنت حكيم كه به امّ شريك سليمه ناميده مىشود وى نيز نفس خود را با پيغمبر هبه كرد و دولت عقد نكاح نيافت .
ديگر حمره بنت حارث غطفانيه بود پيغمبر او را از پدرش حارث خواستارى نمود و او را مرضى نبود ، حارث دختر را از رسول خداى دريغ داشت چون به خانه آمد دختر را مبروص (1) يافت .
بالجمله جماعتى ديگر بودند كه در تذكرهء ايشان فايدتى نيست .
نخستين كنيزكانى كه با رسول خداى طريق مضاجعت سپردند ماريه بنت شمعون قبطيه بود كه او را مقوقس ملك اسكندريه با خواهرش شيرين به حضرت رسول هديه فرستاد . و مادر ماريه كنيزكى سفيد پوست و زيبا رخسار بود .
بالجمله ماريه مسلمانى گرفت و پيغمبر چنان كه ملك يمين را در او تصرف كرد و او را دوست همى داشت ، و ابراهيم از وى متولد شد ، - چنان كه به شرح رفت - . و در زمان حكومت عمر در سال هيجدهم هجرى از جهان برفت ، جسدش را در بقيع با خاك سپردند .
ديگر ريحانه بنت زيد بن عمرو و به روايتى بنت شمعون . او از سباياى بنى نضير يا بنى قريظه بود ، رسول خدايش از ميان سبايا برگزيد و گفت : اگر خواهى بدين خويش باش و اگر نه مسلمانى گير ، وى ايمان آورد و رسول خداى به ملك يمين بر او
ص: 1895
درآمد ، و نيز گفته اند او را در محرم سال هشتم هجرى آزاد ساخت آنگاهش به نكاح درآورد ، و در سال حجّة الوداع از جهان بيرون شد و در بقيع مدفون گشت و به روايتى در زمان حكومت عمر بن الخطاب وداع جهان بگفت .
نخستين ربيب پيغمبر ، هند بن ابى هالة الاسدى است كه مادر او خديجه عليها السّلام بود و در حضرت رسول اللّه تربيت يافت .
و ديگر عمر بن ابى سلمه و زينب خواهر عمر است و مادر ايشان امّ سلمه بود و ايشان نيز تربيت يافته رسول خدايند .
زنان خدمتكار در سراى پيغمبر يازده (11) تن بودند :
اول : أَمَهَ اللَّهِ بِنْتَ .
دويم : بركه ، هى امّ الايمن مادر اسامة بن زيد و او حبشيّه بود و او حاضنهء (1) رسول خداى بود كه از مادر به ميراث داشت ، وقتى آزادش ساخت و عبيد خزرجى او را به زنى گرفت و ايمن از او متولد شد از اين روى امّ ايمن كنيت يافت ، چون عبيد بمرد پيغمبر او را با زيد عقد بست و در سراى زيد ، اسامه را بياورد و اسامه سياه بود و گونهء مادر داشت . پس اسامه و ايمن برادرهاى مادرى بودند .
سيم : حضره .
چهارم : خوله جدّهء حفص .
ص: 1896
پنجم : زريبه امّ عليله .
ششم : سلمى هى امّ رافع زوجهء ابى رافع دايهء فاطمه عليها السّلام شد و او نخست كنيز صفيّه عمّهء پيغمبر بود .
هفتم : ماريه ، هى امّ الرّباب .
هشتم : ماريه جدّهء مثنى بن صالح .
نهم : ميمونه بنت سعد ، هى امّ عباس كنيز رقيه دختر رسول خدا بود .
دهم : ام عيّاش .
يازدهم : صفيّه .
كنيزكان رسول خداى آنان كه شرف مضاجعت نيافته اند :
نخستين : رضوى نام داشت .
ديگر : قيعر خواهر ماريه است .
ديگر : شيرين به روايتى خواهر ماريه بود كه به اتفاق ماريه ، ملك مقوقس در حضرت رسول هديه ساخت ، پيغمبر او را به حسان بن ثابت بخشيد چنان كه مرقوم افتاد .
ديگر : اميمه .
ديگر : كنيزكى جميله بود كه او را زينب بنت جحش هديه پيغمبر نمود .
ديگر : ميمونه بنت ابى عسيب .
ديگر : ام ضميره .
ديگر : سايبه .
ديگر : ربيحه .
اين كنيزكان در مدّت پيغمبر به نوبت باديد شدند .
ص: 1897
مرضعه رسول خداى :
اول : ثويبه كنيزك ابو لهب بود كه او را به مژده ولادت رسول خدا آزاد ساخت و حكم داد كه پيغمبر را شير دهد ؛ و اين قصّه در ولادت رسول خدا به شرح رفت . و در اسلام او خلاف كرده اند ، بعضى او را از صواحبات (1) شمرده اند . گويند : رسول خداى از بهر او جامه و عطا از مدينه به مكه انفاذ مى داشت ، در سال هفتم هجرى وفات كرد ، و پيغمبر بعد از فتح مكّه چندان كه از خويشاوندان او پرسش كرد كس را نيافت .
ديگر : حليمه بنت ابو ذويب هو عبد اللّه بن الحارث از بنى سعد بن بكر است و حليمه از بزرگان قوم خود بوده ؛ و شرح حال او مرقوم افتاد . گويند : بعد از تزويج پيغمبر خديجه عليها السّلام را حليمه به مكه آمد و از قحط شكايت كرد ، پيغمبر حال او را با خديجه مكشوف داشت يك شتر و چهل گوسفند او را عطا داد ، در اسلام او خلاف است . ابن حيّان حديثى كند كه دلالت بر اسلام او دارد . و صاحب استيعاب از صواحباتش شمرده است .
خواهران و برادران رضاعى رسول خدا اولاد حارث اند . اول : عبد اللّه . دويم :اميمه . سيم : خدّامه است و برادر خوانده اى در جاهليت داشت كه نام او الخلاص بن علقمه است . گويند : پيغمبر او را مدح مى فرمود .
ص: 1898
غلامان رسول خداى از اين گونه است كه به شرح مى رود :
اول : زيد بن حارثة بن شراحيل كلبى ، همانا زيد بن حارثه را حكيم بن حزام در بازار عكاظ از براى خديجه خريد و او غلام خديجه بود . بعد از آنكه خديجه به شرط زنى به سراى پيغمبر آمد ، زيد را با رسول اللّه هبه ساخت و پيغمبرش آزاد فرمود و امّ ايمن را از براى او نكاح بست . اسامة بن زيد از وى متولّد گشت . رسول خداى اسامه را پسر خواندهء خويش داشت و مردم او را پسر محمّد همى خواندند تا آنگاه كه آيهء : ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ (1) نازل گشت . - چنان كه شرح آن در قصهء زينب بنت جحش مرقوم شد ؛ و زيد در جنگ موته شهيد گشت .
دويم : اسامه كه پسر زيد بود يقال له حبّ رسول اللّه . او را محبوب پيغمبر مى ناميدند ؛ و قصهء اسامه در مرض موت رسول خدا به شرح رفت .
سيم : ثوبان بن مجذر از مردم يمن است از قبيلهء حمير ، كنيت او ابو عبد اللّه بود ، پيغمبر او را خريد و آزاد ساخت و او خدمت پيغمبر و آل پيغمبر همىكرد تا زمان حكومت معاويه . گويند : او را دو پسر بود يكى رافع ، و آن ديگر عبيد اللّه ، و اين عبيد اللّه دبير (2) على عليه السّلام بود ، از پس على ، عمرو بن سعد بن العاص از قبل معاويه امارت مكه يافت و عبيد اللّه را گفت : مولاى كيستى ؟ گفت : مولاى پيغمبرم . گفت :مولاى مائى . پاسخ داد كه نه چنين است مولاى پيغمبرم . سه كرّت از او پرسش كرد و اين گونه پاسخ رفت . اين وقت عمرو او را به معرض عتاب درآورد و صد (100) تازيانه بزد ، آنگاه گفت : مولاى كيستى ؟ گفت : آن شمايم اين هنگام دست از او برداشت .
چهارم : ابو كبشه ، بعضى نام او را سليم و برخى اوس گفته اند ، از مردم ارض اوس (3) يا از اراضى مكه بود ، پيغمبر او را خريد و آزاد ساخت . روز جلوس عمر بن
ص: 1899
الخطّاب به خلافت وداع جهان گفت .
پنجم : انيسه (1) بن كروى از مردم عجم بود ، پيغمبر آزادش ساخت ، در جنگ بدر شهيد شد . بعضى گويند : در ايّام حكومت ابو بكر از جهان برفت ، كنيت او ابو مسرح است .
ششم : صالح بن عدى الحبشى . گويند از اولاد دهاقين رى بود و شقران لقب داشت ، و او از پدر به ميراث بهرهء رسول خدا گشت .
هفتم : رباح سياه بود و ابو ايمن كنيت داشت بعد از قتل يسار چندان كه به شرح رفت رسول خداى خدمت يسار را با او گذاشت .
هشتم : يسار الرّاعى و او از قبايل نوبى بود كه در جنگ بنى ثعلبه اسير شد ، آنگاه رسول خدايش آزاد ساخت و به رعايت شتران گذاشت ، جماعت عرنيّون غارت آوردند بر لقاح رسول اللّه و او را مقتول ساختند .
نهم : ابو رافع كه اسلم نام داشت گويند از مردم عجم بود و يندويه نام داشت .
عباس او را با رسول خدا هبه ساخت و پيغمبرش آزاد فرمود . آن هنگام كه بشارت اسلام عباس را آورد و سلمى را به شرط زنى با او داد و از سلمى ، عبد اللّه متولد گشت و عبد اللّه در زمان خلافت امير المؤمنين كاتب آن حضرت بود .
دهم : ابو مويهبه (2) از مولّدين مزينه است هم رسول خدايش آزاد ساخت .
يازدهم : رافع بن البهى .
دوازدهم : مدعم الجعشمى او را فروة بنت عمرو الجذامى در حضرت رسول هديه ساخت ، و به روايتى هديه رفاعة بن زيد الجذامى است .
سيزدهم : زيد و او جدّ هلال بن يسار است .
چهاردهم : عبيد بن عبد غفارى .
پانزدهم : سفينه و اين لقب را پيغمبر به او داد و نام او را به اختلاف روايات نگاشته اند . بعضى طهمان ؛ و ديگر كيان ؛ و ديگر مهران ، و ديگر ذكوان ، و ديگر اوقان البلخى گفته اند . سياه بود و ابى عبد الرّحمن كنيت داشت ، عبد امّ سلمه بود او را آزاد ساخت به شرط كه تقديم خدمات پيغمبر كند . .
ص: 1900
شانزدهم : يابور قبطى (1) و او خصى بود .
هفدهم : واقدى ، و به روايتى ابو واقد نام داشت .
هيجدهم : هشام .
نوزدهم : ابو ضميره نام او روح بن سندر است . گفته اند : او شيرزاد نام داشت و از مردم فرس است از اولاد گشتاسب و هو جدّ ابو حنين .
بيستم : حنين .
بيست و يكم : ابو عسيب ، نام او احمر ، و به روايتى مرّه بود .
بيست و دويم : ابو عبيده .
بيست و سيم : اسلم ، سياه گونه و حبشى بود و مملوك يك تن از جهودان بود ، مسلمانى گرفت و در اسلام مقاتلت جست و به قتل رسيد .
بيست و چهارم : افلح .
بيست و پنجم : بادام .
بيست و ششم : حاتم .
بيست و هفتم : بدر .
بيست و هشتم : رويفع (2) از مردم هوازن اسير شد .
بيست و نهم : زيد بن بولا .
سىام : سعيد بن زيد .
سى و يكم : سعيد بن كنديد .
سى و دويم : سلمان فارسى .
سى و سيم : رافع مولاى سعيد بن العاص .
سى و چهارم : محمّد بن حبيب الهاشمى .
سى و پنجم : سندر .
سى و ششم : وأنجشه الحبشی . هو الّذى قال رسول اللّه : فيه رويدك يا أنجشة رفقا بالقوارير . يعنى : با زنان كه توانائى اندك دارند رفق و مدارا كن و شتران ايشان را به سرعت و شتاب تحريك مكن ؛ زيرا كه او انشاد رجز مى كرد و حدى مىخواند و شتران به حداء او سرعت مى كردند . پس پيغمبر او را نهى فرمود ، يا از بهر آن بود كه .
ص: 1901
زنان مردم فريفته آواز او نشوند - و اين قصّه در جاى خود رقم شد - .
سى و هفتم : شمعون بن زيد كه پدر ريحانه سريه پيغمبر بود .
سى و هشتم : حمزة بن ابى حمزه ، بعضى گويند : حمزه همان يابور القبطى است كه خصى بود و مقوقس او را به هديه فرستاد . و نيز گفته اند ابو ضميره از اسراى عرب است ، ام سلمه خاص از بهر پيغمبر او را خريد و آزار ساخت . و نيز گفته اند او روح بن شيرزاد است از اولاد گشتاسب پادشاه عجم و پيغمبر از براى او كتابى نوشت و وصيّت فرمود كه فرزندان خود را وصيّت مى كن كه اين كتاب را از پدر به پسر دست به دست بگردانند تا آنگاه كه قائم آل محمد ظهور كند ، پس تسليم او دارند . حسين بن عبد اللّه بن ضميرة بن ابى ضميره آن كتاب را به حضرت مهدى سلام اللّه عليه آورد و آن حضرت بگرفت و بر ديده نهاد و او را عطاى فراوان بداد .
سى و نهم : عبيد اللّه بن اسلم .
چهلم : غيلان .
چهل و يكم : فضالة اليمانى او را رفاعة بن زيد الجذامى هديه ساخت و در وادى القرى شهيد شد .
چهل و دويم : نضير بن ابى ضمير .
چهل و سيم : كريب .
چهل و چهارم : محمّد بن عبد الرّحمن .
چهل و پنجم : ماهى ، پيغمبر نام او را به محمّد بدل ساخت او نيز از هداياى مقوقس است .
چهل و ششم : مكحول .
چهل و هفتم : نافع ، كنيت او ابو السّايب است .
چهل و هشتم : نبيّه از مولّدين سراة و اسلم است .
چهل و نهم : نهيك .
پنجاهم : نقيع يا مقنع ، مكنّى به ابو بكره هنگام محاصره طايف از حصن به زير آمده به حضرت رسول پيوست و پيغمبر او را آزاد كرد - چنان كه مذكور شد - .
پنجاه و يكم : هرمز ، او را ابو كيان كنيت بود .
پنجاه و دويم : وردان .
ص: 1902
پنجاه و سيم : يسار الاكبر .
پنجاه و چهارم : ابو اثيله .
پنجاه و پنجم : ابو البشير .
پنجاه و ششم : ابو صفيه .
پنجاه و هفتم : ابو قيله .
پنجاه و هشتم : ابو لبابة القرطى ، رسول خدا او را خريد و آزاد ساخت .
پنجاه و نهم : ابو لقيط .
شصتم : ابو اليسار .
شصت و يكم : بلال الحبشى .
شصت و دويم : صهيب الرّومى .
شصت و سيم : كركره - به فتح الكافين و كسرهما - او را نيز پيغمبر آزاد ساخت ، به روايتى همچنان مملوك از جهان بشد ، و رسول خداى فرمود : در جهنم جاى دارد و او را هوذة بن على الحنفى به حضرت پيغمبر هديه ساخت .
شصت و چهارم : قيصر .
شصت و پنجم : ميمون .
شصت و ششم : اسود .
شصت و هفتم : ايمن بن امّ ايمن .
شصت و هشتم : الاصفر الرّومى .
شصت و نهم : ابو سلمى راعى رسول اللّه .
هفتادم : سابق .
هفتاد و يكم : سالم .
هفتاد و دويم : نبيل .
هفتاد و سيم : كيان .
هفتاد و چهارم : ابو نيروز .
هفتاد و پنجم : ابو رافع الاصغر .
هفتاد و ششم : رفيع .
هفتاد و هفتم : ابو ايمن .
ص: 1903
هفتاد و هشتم : ابو هند به حكم رسول اللّه زنى تزويج كرد .
خدام رسول خداى بدين شمار بودند كه به شرح مى رود :
اول : انس بن مالك بن نضر بن الضمضم بن زيد الانصارى الخزرجى ، كنيت او ابا حمزه است . انس گويد : ده (10) سال و به روايتى نه (9) سال در هيچ سفر و حضر نبودم الّا آنكه بيشتر از آنچه من خدمت پيغمبر كردم او خدمت من كرد .
دويم : ربيعة بن كعب ، وى آب وضوى پيغمبر را مرتب مى داشت .
سيم : عبد اللّه بن مسعود بن غافل بن حبيب الهذلى ، صاحب نعلين و مسواك و متكا و وساده و عصاى پيغمبر بود ، در هر مجلس نعلين مبارك را در آستين بداشتى و هنگام بيرون شدن در پاى آن حضرت كردى .
چهارم : عتبة بن عامر بن قيس بن عمرو الجهنى ، استر پيغمبر را در سفر همى كشيد .
پنجم : بلال مؤذن .
ششم : سعد كه نخست مولاى ابو بكر بود .
هفتم : ذو مخبره كه خواهر زاده و به روايتى برادرزادهء نجاشى بود .
هشتم : بكير بن شداخ ليثى .
نهم : ابو ذر غفارى .
دهم : اسلع بن شريك بن عوف الاعوجى ، صاحب راحله پيغمبر بود .
يازدهم : اربد .
دوازدهم : اسود بن مالك اسدى .
سيزدهم : ايمن بن امّ ايمن كه متارهء پيغمبر داشت .
چهاردهم : ثعلبة بن عبد الرحمن انصارى .
پانزدهم : خيار بن المجد .
ص: 1904
شانزدهم : سالم .
هفدهم : سابق .
هيجدهم : سلمى .
نوزدهم : مهاجر مولى امّ سلمه .
بيستم : نعيم بن ربيعه اسلمى .
بيست و يكم : بلال بن الحارث ، ابو الحمراء كنيت اوست .
بيست و دويم : اياد ، كنيت او ابو السّمح است .
بيست و سيم : ابو سلام سالم .
بيست و چهارم : ابو عبيده .
بيست و پنجم : يك تن از انصار بود كه با انس همسال بود ، يا مدّت ايشان به هم نزديك بود .
بيست و ششم : هند بن حارثه ، او مولاى ابن عباس و خادم پيغمبر بود ، رسول خداى او را با عباس بخشيد .
بيست و هفتم : اسماء بن حارثه ، اين هر دو از قبيلهء اسلم بودند .
بيست و هشتم : حنين بن عبد اللّه .
بايد دانست كه بعضى از اين اسامى اگر در تلو اسامى موالى پيغمبر ذكر شده حمل بر تكرار نبايد كرد ؛ بلكه ايشان بنده بوده اند و هم خادم و تواند بود كه يك تن را در سه خدمت نصب كنند لاجرم در ذكر هر خدمت شمرده مى شود .
جماعتى كه به اقتضاى وقت و منزل حفظ و حراست رسول خداى كردند بدين گونه است .
اول : سعد بن معاذ بن نعمان بن امرئ القيس ، رئيس و زعيم قبيلهء اوس بود . در جنگ بدر آنگاه كه پيغمبر در عريش جاى داشت به حراست قيام نمود ، - چنان كه
ص: 1905
مرقوم افتاد - .
دويم : محمّد بن مسلمه انصارى .
سيم : ذكوان بن عبد اللّه بن قيس . اين دو تن در احد حراست كردند .
چهارم : زبير بن العوام .
پنجم : سعد بن ابى وقاص .
ششم : عباد بن بشر . و اين سه تن در غزوهء خندق حراست كردند .
هفتم : ابو ايوب انصارى در غزوهء خيبر در شب زفاف صفيّه حارس بود .
هشتم : بلال ، در روز وادى القرى حراست همى كرد .
نهم : به روايت صاحب (خميس) ، ابو بكر در بدر نيز حراست عريش داشت .
دهم و يازدهم : زياد بن اسد و سعد بن عباده در شب فتح مكه به حراست قيام داشتند آنگاه كه آيه مباركه : وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ (1) فرود شد ترك حراست گفتند .
منادى رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ابو طلحه انصارى بود ، و حاجب آن حضرت انس بن مالك بود .
از مؤذنان رسول خداى .
اول كس : بلال بن رباح حبشى است و نام مادر او حمامه است و او نخستين اذان گفت .
ص: 1906
دوم : عمرو بن امّ مكتوم و اسم پدرش قيس بن زياد بن الحارث الصّيدائى است ، و عمرو بن امّ مكتوم نابينا بود و او در شب اذان مى گفت و بلال در صبح . پيغمبر مى فرمود : در صبح ماه رمضان چون بانگ بلال را بشنويد ترك خوردن و آشاميدن گيريد چه او بيناست به طلوع صبح .
سيم : ابو محذوره و هو اوس بن معير و او جز در صبح اذان نمى گفت .
چهارم : سعد بن عبد الرّحمن مولى عمّار ، او در مسجد قبا تقديم اين خدمت مى نمود .
پنجم : عبد اللّه بن زيد الانصارى .
منهم من يرجع الى الاذان و يثنّى الاقامة و بلال لا يرجع و يفرد الاقامة فأخذ الشّافعىّ باقامة بلال و أهل مكّة أخذوا بأذان أبى محذورة و اقامة بلال ، و أخذ أبو حنيفة و أهل العراق بأذان بلال و اقامة أبى محذورة ، و أخذ أهل المدينة بأذان بلال و اقامته و خالفهم مالك فى موضعين اعادة التّكبير و تثنية لفظ الاقامة .
از كتّاب رسول خداى :
نخستين : امير المؤمنين على عليه السّلام است كه كاتب وحى و غير وحى بود .
دويم : ابى بكر بن ابى قحافه .
سيم : عمر بن الخطّاب .
چهارم : عثمان بن عفّان .
پنجم : طلحه .
ششم : زبير بن العوّام ، و او كاتب صدقات بود .
هفتم : سعد بن ابى وقاص .
هشتم : عامر بن فهيره .
نهم : ثابت بن قيس بن شمّاس .
ص: 1907
دهم : خالد بن سعيد بن العاص .
يازدهم : آبان برادر خالد بن سعيد .
دوازدهم : حنظلة بن الرّبيع اسدى .
سيزدهم : ابو سفيان بن حرب .
چهاردهم : يزيد بن ابى سفيان .
پانزدهم : معاوية بن ابى سفيان .
وقتى رسول خداى ابن عباس را به نزديك معاويه فرستاد از براى تحرير مكتوبى ، ابن عباس برفت و كار ناساخته بازآمد و عرض كرد معاويه مشغول اكل است .ديگر بار فرستاد و معاويه مشغول بود ، ابن عباس باز بىنيل مقصود مراجعت كرد رسول خداى فرمود :لا أَشبَعَ اللّهُ بَطنَه . ديگر هيچ وقت معاويه سير نشد ، چنان كه مادام كه زنده بود در پايان اكل مى گفت : سير نشدم لكن ملول شدم ، اين وقت خوان مائده برمى داشتند .
شانزدهم : زيد بن ثابت و او كتّاب ملوك را رقم مى كرد .
هفدهم : شرحبيل بن حسنه ؛ و حسنه نام مادر شرحبيل است .
هيجدهم : العلاء بن الحضرمى .
نوزدهم : خالد بن الوليد .
بيستم : محمّد بن مسلمه .
بيست و يكم : مغيرة بن شعبه .
بيست و دويم : عبد اللّه بن رواحه .
بيست و سيم : عبد اللّه بن عبد اللّه بن ابى .
بيست و چهارم : عمرو بن العاص بن وائل السّهمى ، بعد از چهل و پنج (45) سال هجرى يا بعد از پنجاه (50) هلاك شد .
بيست و پنجم : جهم بن الصّلب ، كاتب صدقات بود .
بيست و ششم : جهيم بن الصّلت .
بيست و هفتم : ارقم بن ابى الارقم .
بيست و هشتم : عبد اللّه بن زيد بن عبد ربّه .
بيست و نهم : العلاء بن عقبه ، او كاتب قبالات بود و در كتابت خيانت كرد ، رسول
ص: 1908
خدا او را لعن كرد آنگاه مرتد شد .
سىام : ابو ايّوب انصارى .
سى و يكم : حذيفة اليمان ، كاتب صدقات تمر بود .
سى و دويم : بريدة الحصيب .
سى و سيم : حصين بن نمير .
سى و چهارم : عبد اللّه بن سعيد بن ابى سرح ، به روايتى اول كاتب او بود در مكه .
سى و پنجم : ابو سلمة بن عبد الاسد .
سى و ششم : حويطب بن عبد العزّى .
سى و هفتم : حاطب بن عمر بن الاخطل .
سى و هشتم : ابى بن كعب ، به روايتى اول كاتب بود در مدينه و به جيفر و عبد پسران جلندى كه هر دو پادشاه عمّان بودند كتاب نوشت .
سى و نهم : عبد اللّه بن الارقم الزّهرى ، او نيز به سوى ملوك كتابت مى كرد .
چهلم : معيقب هو مصفّر بن ابى فاطمة الدّوسى .
و از اين جمله بعضى كاتبان وحى بودند ، هرگاه على عليه السّلام و عثمان بن عفّان حاضر نبودند ابى بن كعب و زيد بن ثابت مى نگاشتند و اگر اين چهار نبودند هر كه از كتّاب وحى حاضر مى بود مى نوشت .
نخستين : از عمّال رسول خداى عبد الرّحمن است و او عامل صدقات بنى كلب است .
دويم : عدىّ بن حاتم ، عامل قبيلهء طىّ بود .
سيم : عيينة بن حصن فزارى ، عامل جماعت فزاره بود .
چهارم : اياس بن قيس اسدى ، عامل بنى اسدى بود .
ص: 1909
پنجم : وليد بن عقبه ، عامل بنى المصطلق بود .
ششم : حارث بن عوف مزنى ، عامل بنى مرّه بود .
هفتم : مسعود بن رحيل اشجعى ، عامل اشجع و بنى عبد اللّه و غطفان و بنى عبس بود .
هشتم : اعجم بن سفيان ، عامل بنى عذره و سلامان و بلّى و جهينه بود .
نهم : لبيد بن الحاجب ، عامل قبيله دارم بود .
دهم : عباس بن مرداس ، عامل بنى سليم بود .
يازدهم : عامر بن مالك بن جعفر ، عامل بنى عامر بن صعصعه بود .
دوازدهم : عوف بن مالك النّضرى .
سيزدهم : سعد بن مالك .
چهاردهم : ضحّاك بن سفيان كلابى ، اين هر سه تن عامل بنى كلاب بودند .
اما امراى رسول خداى :
نخستين : باذان بن سامان ايمان آورد و روزگارى از قبل رسول خداى حكومت يمن همى كرد .
دوم : خالد بن سعيد ، امارت صنعا داشت .
سيم : زياد بن لبيد انصارى ، والى حضرموت شد .
چهارم : ابو موسى اشعرى ، حكومت عدن داشت و بر قبيلهء زبيد نيز امير شد .
پنجم : معاذ بن جبل ، بر جند امير شد .
ششم : ابو سفيان بن حرب ، امارت نجران يافت .
هفتم : يزيد ، والى تيما گشت .
هشتم : عتّاب بن اسيد ، در موسم حجّ در سال هشتم امارت مكه يافت .
نهم : على عليه السّلام بر قضات يمن فرمانروا گشت .
دهم : عمرو بن العاص ، بر عمان و اعمال آن حكمران گشت .
يازدهم : ابو بكر ، براى بردن سوره براءة مأمور به مكه گشت و بعد از بيرون شدن
ص: 1910
او على عليه السّلام مأمور و او معزول گشت .
نخستين سفرا : عمرو بن اميّة ضمرى است و او دو كرّت به سوى نجاشى رسول گشت .
دوم : دحية بن خليفه كلبى به جانب قيصر رسالت يافت .
سيم : عبد اللّه بن حذافه سهمى به نزديك خسرو پرويز شتافت .
چهارم : حاطب بن ابى بلتعه به نزديك مقوقس شد .
پنجم : شجاع بن وهب الاسدى به سوى حارث بن شمر رفت .
ششم : سليط بن عمرو العامرى به نزد هوذة بن على الحنفى سفير گشت .
هفتم : علاء بن الحضرمى نام او عبد اللّه سلمى از مردم حضرموت است به جانب منذر بن ساوى عبدى فرمانگذار بحرين رسول شد .
هشتم : جرير بن عبد اللّه بجلى به سوى ذو الكلاع رفت .
نهم : مهاجر بن ابى اميّة مخزومى به نزد حارث بن كلال حميرى كه از ملوك حمير بود سفارت يافت .
دهم : عمرو بن عاص ، پيغمبر او را به سوى جيفر و عبد ، پسران جلندى به قبيلهء ازد فرستاد و ايشان هر دو تن مسلمانى گرفتند ، پس عمرو بن عاص ببود و اخذ صدقات كرده بر فقراى آن جماعت قسمت مىنمودند .
يازدهم : عروة بن مسعود ثقفى او را به گروهى از مردم طايف فرستاد .
و برّ بن حليس ، و ابن محصن ، و حبيب بن زيد بن عاصم را نيز از رسولان شمرده اند .
صاحب (خميس) ، رسولان را بدين گونه شرح داده گويد : ابو موسى اشعرى ، و معاذ بن جبل را بعد از مراجعت از تبوك رسول خدا براى قضاوت يمن مأمور ساخت ، و على عليه السّلام را بعد از ايشان براى قضا فرستاد و على در سفر حجّة الوداع مراجعت فرمود . و گويد : عمرو بن اميّه ضمرى را به مسيلمهء كذّاب سفير فرمود . و مسعود بن سعد را به سوى فروة بن عمرو الجذامى عامل قيصر رسول فرستاد . و
ص: 1911
عيينة بن حصن فزارى را براى اخذ صدقات به جانب بنى تميم مأمور داشت . و بريده را و به روايتى كعب بن مالك را به سوى اسلم و غفار گسيل فرمود . و عباد بن بشر را به سوى سليم و مزينه سفير نمود . و رافع بن كميت را به جانب جهينه مأمور نمود و عمرو بن العاص را به قبيلهء فزاره فرستاد . و ضحّاك بن سفيان را به سوى بنى كلاب رسول ساخت ؛ و بشر بن سفيان الكعبى را ، و به روايتى نجّام سعد را به جانب بنى كعب مأمور فرمود . و عبد اللّه بن ليثيه را به جماعت ذبيان حكم داد . و مردى از سعد هذيم را به قوم خود فرمانگزار و سفير ساخت .
و اين چند تن وقت حاجت ، عيون (1) و جواسيس پيغمبر محسوب مى شدند .
نخست : عبد اللّه بن حدرد ، و اين آن كس است كه در حديبيّه سر پيغمبر را از موى بسترد .
و ديگر خراش بن اميّه خزاعى .
و ديگر ابو طيبه و اين آن كس است كه پيغمبر را حجامت كرد و خون آن حضرت را بخورد - چنان كه مذكور شد - .
و ديگر ابو هند مولى فروة بن عمرو البياضى و اين آن كس است كه پيغمبر فرمود : إِنَّمَا أَبُو هِنْدٍ رَجُلٌ مِنْکُمْ فَأَنْکِحُوهُ وَ اِنْکِحُوا إِلَیْهِ .
و ديگر ابو موسى اشعرى از جواسيس شمرده مىشد .
رفقاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله .
نخستين : على عليه السّلام است .
و ديگر فرزندان او حسن و حسين عليهم السّلام را شمرده اند .
و ديگر حمزة بن عبد المطّلب ، و جعفر بن ابى طالب است .
و ديگر سلمان فارسى ، و مقداد ، و عمار بن ياسر ، و حذيفه ، و ابن مسعود ، و بلال ، و ابو بكر ، و عمر ، و عثمان است .
ص: 1912
همانا بيشتر از اصحاب رسول خدا طبع موزون داشتند و شعر نيكو مى گفتند . و بسيار كس از ايشان پيغمبر را مدح گفته اند - چنان كه ان شاء اللّه در شرح حال اصحاب رسول اللّه از پس اين كتاب مرقوم مى شود - ، و همچنان در كتابى كه خاص ذكر شعراى عرب مى شود شعراى پيغمبر نيز ياد كرده مى آيد ، در اين مجلد اول از كتاب دوم ناسخ التواريخ شرح حال اين جماعت مى رود كه به شعراى پيغمبر نامبردار شده اند .
نخستين ايشان اعشى باشد اين لقب از بهر آن داشت كه نابينا بود چه اعشى نابينا را گويند ، و كنيت او ابو بصير است و اين كنيت به روش عرب نيز كارى نزديك به تفأل است و نام او ميمون بن قيس بن جندل است ، همانا هفده (17) تن از شعراى عرب را اعشى لقب بود .
اول : اعشى باهلى كه عامر نام داشت .
دوم : اعشى بن نهشل كه اسود بن يعفر نام داشت .
سيم : اعشى بن ربيعة بن ذهل شيبانى كه عبد اللّه بن خارجه نام داشت .
چهارم : اعشى همدان كه عبد الرّحمن نام داشت .
پنجم : اعشى ، هو طرود بن سليم .
ششم : اعشى از قبيلهء بنى تميم .
ص: 1913
هفتم : اعشى بنى اسد ، هو ابن نجرة بن قيس .
هشتم : اعشى ، هو خيثمة بن معروف برادر كميت [ بن زيد اسدى ]
نهم : اعشى از قبيلهء عكل نامش كهمش بود .
دهم : اعشى از بنى عقيل ، نامش معاذ بود .
يازدهم : اعشى از قبيلهء بنى مالك بن سعد .
دوازدهم : اعشى از بنى تغلب كه عبد اللّه بن عمر نام داشت .
سيزدهم : اعشى از قبيلهء بنى عوف بن همام كه صابى نام داشت .
چهاردهم : اعشى از بنى ضوّره ، عبد اللّه نام داشت .
پانزدهم : اعشى از بنى خلّان ، اسمش سلمه بود .
شانزدهم : اعشى ، هو ابن نباش بن زرارة التّميمى .
هفدهم : اعشى ، هو ميمون بن قيس بن جندل .
و ما اين هنگام از اين جمله ميمون بن قيس را مىخواهيم كه از شعرائى است كه مدح رسول خداى كرده ، اگر ان شاء اللّه اجل موعود مرا مهلت و صرصر حوادث (1) حواس مرا پژمرده ندارد ، و اين خستگى خاطر و كدورت ضمير برخيزد و خداوند صبر مرا بر تعرّض حاسدان نصرت دهد ، و سكون مرا از اين مردم جاهل كه باقل (2) را از اعشى باهل (3) بازندانند بر زيادت كند ، شرح حال اين مردم را كه اعشى لقب دارند با ديگر شعراى عرب در كتابى ديگر كه خاص از بهر شعرا رقم مى كنم نگار خواهم كرد . اكنون بر سر سخن رويم .
شرح حال اعشى را كه ميمون بن قيس بن جندل باشد در - جلد دويم از كتاب اول ناسخ التواريخ رقم كرديم - ، و نام پدران او را تا نزار نگاشتيم و قصّهء او را تا بدانجا كه قصيده در مدح رسول خداى انشاد كرده و به مكه آمد تا به عرض رساند و ابو سفيان او را به عطاى صد (100) شتر فريفته ساخت و مراجعت داد بازنموديم . .
ص: 1914
اكنون آنچه را نگار كرده ام تكرار نخواهم داد و از آنچه دست بازداشته ام خواهم نگاشت .
بالجمله اعشى را مردمان عرب از در جودت شعر و نيكوئى سخن صنّاجة - العرب (1) مىناميدند . و او اول كسى است كه شعر خويش را به صله و جايزه مربوط ساخت ، و از عطاى ممدوح مال اندوخت چندان كه غنى شد و در سخن او اثرى بود كه هر كه را مدح گفتى عزيز و محتشم گشتى ، و هر كه را هجا (2) فرمودى ذليل و زبون آمدى . وقتى زنى به نزديك او شد و گفت : مرا دختران فراوان است هيچ مردى در طلب ايشان برنيايد و خواستار زناشوئى ايشان نشود اگر توانى به جودت شعر اين بار گران را از پشت من برگيرى و اين بازار كساد را رونق بخشى .
اعشى دختران او را به طراوت (3) رخسار و نضارت ديدار (4) بستود ، روزى چند برنگذشت كه صيت جمال ايشان بالا گرفت و جوانان عرب از در طلب بيرون شدند و ايشان را به كابين گران ببردند ؛ و هر يك از اين دختران چون به خانه شوهر تحويل مى داد شترى از بهر اعشى هديه مى ساخت .
ابو عبيده گويد : اعشى را به كثرت شعر نيكو و اطلاع او بر فنون شعر و تصرّف او در مدح و هجا بر ديگر شاعران فضيلت توان نهاد . از ابو عمرو بن العلا پرسش كردند كه اعشى با لبيد عامرى چون است ؟ قال : لبيد رجل صالح ؛ و الاعشى رجل شاعر .
عبد الملك بن مروان با هيثم بن صالح كه آموزگار فرزندانش بود فرمود كه : ايشان را شعر اعشى بياموز ؛ زيرا كه شعر او باز را ماند كه از كوكى تا عندليب شكار كند .
صاحب اغانى گويد : مردى از اهل بصره براى زيارت مكه سفر حجاز كرد ، در عرض راه مردى را ديدار كرد كه شتر مرغى را لجام كرده و برنشسته به شتاب آمد و شد همى كند و اين رجز همى خواند :
هل يبلّغينهم الى الصّباح * هقل كانّ رأسه جمّاح (5) .
ص: 1915
مرد بصرى دانست كه وى را انسى نباشد و سخت بيمناك شد و از آن سوى آن سوار را چندان بر وى عبور داد كه بيم از دل او بيرون شد و با او انس گرفت پس برسيد كه اشعر شعرا كيست ؟ گفت آن كس كه اين شعر گويد :
و ما ذَرَفَت عیناکِ إلاّ لتضربِی * بسهمَیْکِ فی أعشارِ قلبٍ مقتَّلِ (1)
از اين سخن امرء القيس را همى خواست . بصرى گفت از پس او كيست ؟ گفت آن كس كه اين شعر گويد :
تطرُد القُرَّ بحَرٍّ ساخنٍ* وعکیکَ القَیظ إنْ جاء بقُرّ (2)
و از اين سخن طرفه را همى خواست . بصرى گفت : از پس او كيست ؟ گفت آن كس كه اين شعر فرمود :
تَبْرُدُ بَرْدَ رِداءِ العَروس * فی الصَّیْفِ،رَقْرَقْت فیه العَبیرا (3)
بصرى گفت : كه را خواستى ؟ گفت : اعشى را . اين بگفت و برفت .
گويند : وقتى اعشى مردى را از جماعت بنى كلب بدين شعر هجا گفت :
بَنُو الشَّهْرِ الحَرامِ فَلَسْتَ منهم * و لَسْتَ من الکِرامِ بَنی العُبَیْدِ
و لا مِنْ رَهْطِ جَبَّارِ بنِ قُرْطٍ* و لا مِن رَهْطِ حارثَهَ بنِ زَیْدِ(4)
و اين قبايل كه ياد كرد همه از بنى كلب اند . مردى كلبى چون اين هجا بشنيد در خشم شد و گفت : من از اين جماعت همه شريف ترم و اعداد كار كرده غارت برد بر جماعتى كه اعشى در ميان ايشان جاى داشت و گروهى را اسير گفت . اعشى نيز در ميان اسيران بود و مرد كلبى او را نمى شناخت .
بالجمله اسيران را آورد و در حصن ابلق به نزديك شريح بن سموئل بن عاديا آورد و همه را در بند بازداشت . اين هنگام شريح بر اسرا عبور مىداد اعشى چون شريح را نگريست بانگ برداشت و اين شعرها انشاد كرد :
لا تَتْرُکَنِّی بعد ما عَلِقَتْ * حِبالَکَ الیومَ بعد القِدِّ،أَظْفارِی .
ص: 1916
قد جلت ما بين بانقيا الى عدن * و طال فى العجل ادوارى و تسيارى
فكان اكرمهم عهدا و اوثقهم * عقدا ابوك بعرف غير انكارى
كالغيث ما استمطروه جاد وابله * و فى الشّدائد كالمستأسد الضّارى (1)
كن كالسّموئل اذ طاف الهمام به * فى جحفل كسواد اللّيل جرّار
إذْ سامَه خُطَّتَیْ خَسْفٍ ،فقال له * قل ما تشاء فانّى سامع جارى
فقال غدر و ثكل انت بينهما * فاختر و ما فيهما حظّ لمختار
فشكّ غير طويل ثمّ قال له * اقتل اسيرك انّى مانع جارى
و سوف يعقبنيه ان ظفرت به * ربّ كريم و بيض ذات اطهار
لأسرّهنّ لدينا ذاهبا هدرا * و حافظات اذ استودعن اسرارى
فاختار ادراعه كى لا يسبّ بها * و لم يكن عهده فيها بختّارى
و ما قصهء سموئل و درعهائى كه امرء القيس در نزد او به امانت گذاشت و بعد از هلاكت امرء القيس ، الحارث ملك شام آن درعها را از سموئل بخواست و لشكر بر سر قلعهء او بتاخت و پسرش را اسير گرفت و در پاى قلعه در برابر پدر سر برداشت و سموئل در امانت خيانت نكرد - در جلد دوم از كتاب اول ناسخ التواريخ - در ذيل احوال امرء القيس رقم زده ايم .
بالجمله چون شريح كلمات اعشى را اصغا فرمود با مرد كلبى گفت : اين اسير را با من بخش . كلبى بپذيرفت . آنگاه با اعشى گفت : برخيز و بدانچه حاجت دارى از من طلب فرما كه روا باشد . اعشى گفت : هم اكنون از تو شترى خواهم كه در ساعت برنشينم و طريق خانهء خويش گيرم . شريح او را شترى داد . پس اعشى بىتوانى برنشست و بشتافت . زمانى برنگذشت كه كلبى را آگهى دادند كه اين اسير اعشى بود . در زمان كس به سوى شريح فرستاد كه آن اسير را با من فرست تا او را عطائى كنم . شريح گفت : هم اكنون برنشست و بجست . مرد كلبى سوار شد و سخت ازت)
ص: 1917
دنبال بشتافت و او را نيافت .
مقرّر است كه وقتى ابو جعفر المنصور ، يحيى بن سليمان كاتب را سفر كوفه فرمود تا از حمّاد راويه پرسش كند كه بهترين شعرا كيست ؟ حمّاد ، اعشى را اختيار كرد . و نيز وقتى اخطل سفر كوفه كرد و شعبى (1) به نزديك او شد و گفت : دوست دارم كه از اشعار خويش بر من قرائت كنى ، اخطل شعرى چند انشاد كرد تا بدين شعر آمد :
و اذا تعاورت الاكفّ ختامها * نفخت فنال رياحها المزكوم (2)
اين هنگام گفت : اى شعبى همانا اخطل (3) بدين شعر با مادر تمامت شعرا زنا كرده است . شعبى گفت : اى اخطل چنين مگوى ، اعشى اين شعر را نيكوتر از تو گويد و اين شعر اعشى را قرائت كرد :
من خمر حانة قد أتى لختامها * حول تشلّ عمامة المزكوم
اخطل در كار اكل بود چون شعر بشنيد آن كاس (4) كه در آن غذا مى خورد برداشت و بر زمين كوفت و گفت : هو اشعر منّى زناك و اللّه الاعشى امّهات الشّعراء الّا ايّاى يعنى : اعشى نيكوتر از من شعر گويد و او با مادر شعرا زنا كرد جز مرا (5) . -
ص: 1918
بالجمله شعبى گويد : اعشى اغزل (1) ناس است به بيتى و هى هذه :
غَرَّاء فَرْعاءُ مَصْقولٌ عَوَارِضُها* تمْشِی الهُوَیْنَی کما یمْشِی الوَجِی الوَحِلُ (2)
و اخنث ناس است بدين شعر :
قالت هريرة لمّا جئت زايرها * ويلى عليك و ويلى منك يا رجل (3)
و اشجع ناس است بدين شعر :
قالوا الطّراد فقلنا تلك عادتنا * او تنزلون فانّا معشر نزل (4)
اعشى گويد : وقتى ادراك خدمت قيس بن معدى كرب را آهنگ حضرموت كردم در سرحد يمن راه را ياوه نمودم و بارانى به شدت مرا فرو گرفت و بىقصد به ارض بصرى افتادم ، ناگاه خيمه اى نگريستم و الجاء (5) بدان جانب شتافتم ، مردى بر در آن خيمه به پاى بود مرا فرود آورد و جاى داد و بپرسيد كيستى و به كجا مىشوى ؟گفتم : اعشى منم و مى خواهم به نزديك قيس بن معدى كرب سفر كنم . گفت :بى گمان او را مدحى گفتى از بهر من قرائت فرماى . من مطلع قصيده اى كه در مدح .
ص: 1919
قيس گفته بودم انشاد كردم و هى هذه :
رَحلتْ سُمَیَّهُ غُدْوَهً أجْمَالَها * غَضْبَی علیکَ فما تقولُ بَدَا لَها
گفت : كافى است آنچه گفتى ساكت باش اين قصيده را تو بر هم بسته اى ؟ گفتم :چنين است . گفت : سميّه كيست كه تشبيب سخن به نام او كرده اى ؟ گفتم : او را ندانم نامى است كه در دل من افتاده ، فرياد برداشت كه هان اى سميّه بيرون شو . ناگاه دختركى پنج ساله از پس خيمه درآمد و گفت : اى پدر چه مى خواهى ؟ گفت : آن قصيده اى كه من در مدح قيس بن معدى كرب گفته ام و تشبيب به نام تو جسته ام براى عمّ خود قرائت كن ، پس آن دختر ابتدا كرد و بىتوانى قصيده مرا از پاى تا به سر حرفا به حرف قرائت كرد ، اين هنگام گفت : اى سميّه بازشو . روى با من كرد و گفت : اگر جز اين شعر دارى بگوى . گفتم : مرا پسر عمى است كه نام او سهيل و كنيت او ابو ثابت است گاهى مرا هجا گويد ، من نيز او را هجا گويم و در اين معنى قصيده اى گفته ام . گفت : بگو ، من ابتدا بدين قصيده كردم :
وَدِّعْ هُرَیْرَه إنَّ الرَّکبَ مُرْتَحِلٌ * و هَلْ تُطِیقُ وَدَاعاً أَیُّهَا الرَّجُلُ
گفت : ساكت باش اين هريره كيست ؟ گفتم : ندانم همانا نام او را در خاطر نهاده ام .
فرياد برداشت كه : اى هريره حاضر باش ، در زمان دختركى همسال نخستين بيرون شد گفت : آن قصيده كه من در هجو ابو ثابت گفته ام براى عمّ خويش بخوان . اين دخترك نيز قصيدهء مرا از مطلع تا مقطع انشاد كرد من بترسيدم و رعدتى (1) سخت بر من درآمد و همى بلرزيدم ، چون مرا چنين ديد گفت : اى ابو بصير بيم مكن من مسحل بن اثاثه جنى همزاد توام ، منم كه شعر بر زبان تو مى گذارم پس خوف از من برفت و ببودم تا باران بايستاد ، اين هنگام مرا به بلاد قيس رهنمونى كرد .
جرير بن عبد اللّه بجلى گويد : وقتى در جاهليت در عرض راه از براى آب پياده شدم و شتر خود را عقال كردم و نزديك با آب شدم در كنار آب قومى زشت روى نگريستم ناگاه تنى از همه اقبح برسيد ، او را گفتند : اين مرد به ما مهمان رسيده است اكرام او ستوده است و تو مرد شاعر مى باشى خاطر او را از شعر مشغول مى كن ، پس ابتدا كرد بدين قصيده :
وَدِّعْ هُرَیْرَه إنَّ الرَّکبَ مُرْتَحِلٌ .
ص: 1920
و تا به آخر بخواند . من گفتم : از اين پيش اين قصيده را اعشى از براى من انشاد كرد ، گفت : تو به راستى سخن كردى همانا من مسحل بن اثاثه ام ، و اعشى شعر نتواند گفت : جز اينكه من بر زبان او درگذرانم .
و نيز گفته اند هريره كنيزكى طناز و خوش آواز بود ، مردى از آل عمرو بن مرثد او را به نزديك قيس بن حسان بن تغلبة بن مرثد هديه ساخت ، و از وى خليده متولّد شد و هريره به امّ خليده كنيت يافت . و بعضى بر آنند كه خليده و هريره هر دو خواهرند (1) . وقتى قيس بن حسّان از نعمان بن منذر به هزيمت برفت ايشان را به يمامه آورد و اينكه اعشى گفت : من او را نمىشناسم به اقتضاى وقت چنين گفت :اكنون آن قصايد كه از اعشى نام برديم برمىنگاريم تا تذكره باشد .
ذكر قصيده اى كه در مدح رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله انشاد كرده
ألم تغتمض عيناك ليلة أرمدا * و بتّ كما بات السّليم مسهّدا
و ما ذاك من عشق النّساء و انّما * تناسيت قبل اليوم صحبة مهددا (2)
و لكن أرى الدّهر الّذى هو خائن * اذا أصلحت كفّاى عاد فأفسدا
كهولا و شبّانا فقدت و ثروة * فللّه هذا الدّهر كيف تردّدا
و ما زلت أبغى المال مذ أنا يافع * وليدا و كهلا حين شبت و أمردا
و أبتذل العيس المراقيل تعتلى * مسافة ما بين النّجير فصر خدا
ألا أيّهذا السّائلى أين يممّت * فانّ لها فى أهل يثرب موعدا
فامّا اذا ما أدلجت فترى لها * رقيبين جديا لا تئوب و فرقدا
فان تسئلى عنّى فيا ربّ سائل * حفىّ عن الاعشى به حيث أصعدا .
ص: 1921
و أذرت برجليها النقىّ و راجعت * يداها خنافا ليّنا غير أحردا
و فيها اذا ما هجّرت عجر فيّة * اذا خلت حرباء الظّهيرة أصيدا
واليت لا أرثى لها من كلالة * و لا من حفى حتّى تلاقى محمّدا
متى ما تناخى عند باب ابن هاشم * تراحى و تلقى من فواضله يدا
نبىّ يرى ما لا يرون و ذكره * أغار لعمرى فى البلاد و أنجدا (1)
له صدقات ما تغبّ و نائل * و ليس عطاء اليوم مانعه غدا
أجدّك لم تسمع وصاة محمّد * نبىّ الاله حيث أوصى و أشهدا
اذا أنت لم ترحل بزاد من التّقى * و لاقيت بعد الموت الّذى من قد تزوّدا
ندمت على ان لا تكون كمثله * فترصد للموت الّذى كان ارصدا
و ايّاك و الميتات لا تقربنّها * و لا تأخذن سهما حديدا لتفصدا
و ذا النّصب المنصوب لا تنسكنّه * و لا تعبد الاوثان و اللّه فاعبدا
و لا تقربنّ حرّة كان سرّها * عليك حراما فانكحن أو تأبّدا
و ذا الرّحم القربى فلا تقطعنّه * لفاقته و لا الاسير المقيّدا
و سبّح على حين العشيّات و الضّحى * و لا تحمد الشّيطان و اللّه فاحمدا
و لا تسخرن من بائس ذى ضرارة * و لا تحسبنّ المال للمرء مخلدا
در ذكر قصيده اى كه اعشى در مدح قيس بن معدى كرب انشاد و تشبيب به نام سميه نمود و سميّه بر او قرائت كرد :
رحلت سميّة غدوة أجمالها * غضبا عليك فما تقول بدا لها
هذا النّهار بدا لها من همّها * ما بالها باللّيل زال زوالها
سفها و هل تدرى سميّة ربحها * ان ربّ غائبة صرمت حبالها
قد كنت رائدها و شاة مجاذر * حذرا يقيل بعينه اغفالها
فظللت ارعاها و ظلّ يحوطها * حتّى دنوت الى الظّلام زيالها
فرميت غفلة عينه عن شاته * فاصبت حبّة قلبها و طحالها .
ص: 1922
و سبيئة ممّا يعتّق بابل * كدم الذّبيح سلبتها جريالها
و لقد نزلت بخير من وطئ الحصى * قيس فانبت نعلها و قيالها
عوّدت كندة عادة فاصبر لها * و اصبر لجاهلها و روّ سجالها
كونن لها جملا ذلولا ظهره * و احمل و انت معوّد تحمالها
و اذا تجيء كتيبة مكروهة * ملمومة تخشى الكماة نزالها
كنت المقدّم غير لابس جنبه * بالسّيف تضرب معلما ابطالها
و علمت انّ النّفس تلقى حتفها * ما كان خالقها المليك قضى لها
در ذكر قصيده اى كه اعشى از براى ابو ثابت پسر عم خود انشاد كرد و تشبيب به نام هريره نمود و هريره بر او قرائت كرد :
ودع هريرة انّ الرّكب مرتحل * و هل تطيق وداعا ايّها الرّجل
غرّاء فرعاء مصقول عوارضها * تمشى الهوينا كما يمشى الوجى الوجل
كانّ مشيتها من بيت جارتها * مرّ السّحابة لا ريث و لا عجل
تسمع للحلى وسواسا اذ انصرفت * كما استعان بريح عشرق زجل
ليست كما تكره الجيران طلعتها * و لا تراها بسرّ الجار تختتل
يكاد يصرعها لو لا تشدّدها * اذا تقوم الى جاراتها الكسل
اذا تلاعب قرنا ساعة فترت * و ارتجّ منها ذنوب المتن و الكفل
صفر الوشاح و ملؤ الدّرع بهكنة * اذا تأنىّ تكاد الخصر ينخزل
نعم الضّجيع غداة الدّجن يصرعها * للذّة المرء لا جاف و لا تفل
هركولة فنق درم مرافقها * كانّ اخمصها بالشّوك منتعل
اذا تقوم يضوع المسك اصورة * و الزّنبق الورد من اردانها شمل
ما روضة من رياض الحزن معشبة * خضر اجاد عليها مسبل هطل
يضاحك الشّمس منها كوكب شرق * موزّر بعميم النّبت مكتهل
يوما با طيب منها نشر رائحة * و لا باحسن منها اذ دنا الاصل
علّقتها عرضا و علّقت رجلا * غيرى و علّق اخرى غيرها الرّجل
و علّقتها عرضا و علّقت رجلا * غيرى و علّق اخرى غيرها الرّجل
و علّقته فتاة ما يحاولها * و من بنى عمّها ميت بها و هل
و علّقتنى اخرى ما تلائمنى * فاجمع الحبّ حبّ كلّه تبل
فكلّنا مغرم يهدى بصاحبه * ناء و دان و محبول و محتبل
ص: 1923
صدّت هريرة عنّا ما تكلّمنا * جهلا بامّ خليد حبل من تصل
أإن رأت رجلا اعشى أضرّ به * ريب المنون و دهر منفد خبل
قالت هريرة لمّا جئت زائرها * ويلى عليك و ويلى منك يا رجل
امّا ترينا حفاتا لا نعال لنا * انّا كذلك ما نحفى و ننتعل
و قد اخالس ربّ البيت غفلته * و قد يحاذر منّى ثمّ ما يئل
و قد اقود الصّبي يوما فيتبعنى * و قد يصاحبنى ذو الشّرة الغزل
و قد غدوت الى الحانوث يتبعنى * شاو مشلّ مشلول شلشل شول
فى فتية كسيوف الهند قد علموا * ان ليس يدفع عن ذى الحيلة الحيل
نازعتهم قضب الرّيحان متّكئا * و قهوة مزّة راؤقها خضل
لا يستفيقون منها و هى راهنة * الّا بها و ان علّوا و ان نهلوا
يسقى بها ذو زجاجات له نطف * مقلّص اسفل السّربال معتمل
و مستجيب تخال الصّبح يسمعه * اذا ترجّع فيه القينة الفضل
و الساحبات ذيول الرّيط اونة * و الرّافلات على اعجازها العجل
من كلّ ذلك يوم قد لهوت به * و فى التّجارب طول اللهو و الغزل
و بلدة مثل ظهر التّرس موحشة * للجنّ باللّيل فى حافاتها زجل
لا منتمر لها بالقيظ يهبطها * الّا الّذين لهم فيما أتوا مهل
قطّعتها بطليح حرّة سرح * فى مرفقيها اذا استعرضتها فتل
بل هل ترى عارضا قد تبّ اوقبة * كانّما البرق فى حافاته الشّعل
له رداف و جوز مفأم عمل * منطّق بسجال الماء متّصل
لم يلهنى اللّهو عنه حين ارقبه * و لا اللّذاذة من كاس و لا شغل
فقلت للشّرب فى درنا و قد ثملوا * شيموا و كيف يشيم الشّارب الثّمل
قالوا ثماد فبطن الحال جادهما * فالعسجديّة فالابواء فالرّجل
فالسّفح يجرى فخنزير فبرقته * حتّى تدافع منه الرّبو فالجبل
حتّى تحمّل منه الماء تكلفة * روض القطا فكثيب الغينة السّهل
سقى ديارا لها قد اصبحت غرضا * ممّا تجانف عنها القود و الرّسل
ابلغ يزيد بنى شيبان مالكة * ابا ثبيت أما تنفكّ تاتكل
الست منتهيا عن بخت اثلتنا * و لست ضائرها ما اطّت الابل
ص: 1924
تغرى بنا رهط مسعود و اخوته * يوم اللّقاء فتردى ثمّ تعتزل
كناطح صخرة يوما ليقلقها * فلم يضرها و اوهى قرنه الوعل
لأعرفنّك ان جدّت عداوتنا * و التمس الصّبر عنكم عوض يحتمل
و نلحم ابناء ذى الجدّين ان غضبوا * ارماحنا ثمّ تلقاهم و تعتزل
لا تقعدنّ و قد اكّلتها حطبا * تعوذ من شرّها يوما و تبتهل
سائل بنى اسد عنّا فقد علموا * ان سوف يأتيك من ابنائنا شكل
و اسأل قشيرا و عبد اللّه كلّهم * و اسأل ربيعة عنّا كيف نفتعل
انا نقاتلهم حتّى نقتّلهم * عند اللّقاء و ان جاروا و ان جهلوا
قد كان فى آل كهف انهم احتربوا * و الحاشريّة ما تسعى و تنتصل
انّى لعمر الّذى حطّت مناسمها * تخدى و سيق اليه الباقر الغيل
لئن قتلتم عميدا لم يكن صددا * لنقتلا مثله منكم فنمتثل
و ان منيت بنا عن غبّ معركة * لا تلفنا من دماء القوم ننتثل
لا تنتهون و لا ينهى ذوى شطط * كالطّعن يهلك فيه الزّيت و الفتل
حتّى يظلّ عميد الحىّ مرتفقا * تدفع بالرّاح عنه نسوة عجل
اصابه هندوانىّ فاقصده * او ذابل من رماح الخطّ معتدل
كلّا زعمتم بانّا لا نقاتلكم * انّا لامثالكم يا قومنا قتل
نحن الفوارس يوم الخيف ضاحية * جنبى قطيمة لا ميل و لا عزل
قالوا الطّراد فقلنا تلك عادتنا * او تنزلون فانّا معشر نزل
قد نحضب العير من مكنون فائله * و قد يشيط على ارماحنا البطل
مقرّر است كه وقتى اعشى به نزديك اسود عنسى شد تا مديحى عرض كرد و عطائى اخذ نمايد قصيدهء مدح را تقرير داد و عطاى اسود به تأخير افتاد در پايان امر اسود از قلّت مال معذرت جست و اعشى را پانصد (500) مثقال زر سرخ و پانصد (500) حلّه و مقدارى عنبر جايزه فرستاد . اين هنگام اعشى او را وداع گفته بيرون شد و چون در بلاد بنى عامر عبور مى داد بيم كرد كه مبادا صعاليك عرب (1) در طلب مال او را آسيبى زنند پس به نزديك علقمة بن علاثه آمد و گفت : مرا در پناه خويش بدار . مسئول او را مقبول داشت . اعشى گفت : مرا از جن و انس پناه دادى ؟ گفت : .
ص: 1925
چنين است . گفت : از مرگ نيز ايمن ساختى ؟ گفت : از مرگ چگونه پناه توان داد .اعشى گفت : به چنين كس پناهنده نشوم و از نزد او به نزديك عامر بن الطفيل آمد و گفت : مرا از جن و انس و مرگ در پناه خود بدار ، گفت : پناه دادم . اعشى گفت : از مرگ چگونه پناه دادى ؟ عامر گفت : مادام كه در پناه منى اگر مرگت فرا رسد خونبهاى ترا به وارث تو فرستم ، اعشى گفت : نيكو گفتى و او را مدح گفت و علقمه را مهجور ساخت اين شعر را در هجو علقمه گويد :
تبيتون فى المشتى ملاء بطونكم * و جاراتكم غرثى تبتن حمائصا (1)
چون اين خبر به علقمه رسيد دستها برداشت و قال : لعنه اللّه ان كان كاذبا او نحن نفعل هذا بجاراتنا . اعشى را لعنت فرستاد و گفت : آيا من اين گونه با پناهندگان خويش كار كنم خود سير مى خورم و مى خسبم و ايشان را گرسنه مى گذارم .
بالجمله اين علقمه پسر علاثة بن عوف بن الاخوص بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة الكلابى العامرى است ، به حضرت رسول خداى آمد و مسلمانى گرفت از جمله مؤلفهء قلوب (2) است ، او را با عامر بن الطفيل همواره مناجزتى و مخاصمتى در ميان بود وقتى به اتّفاق به نزديك هرم بن قطبة الفزارى كه از حكام عرب بود حاضر شدند تا در امرى كه علّت خصومت بود حكومت كند ، هرم بن قطبه گفت : لا و اللّه شما هر دو سيّد كريم و زعيم قوم خويشيد و هيچ شرفى با يك تن نيست كه آن ديگر را نباشد و يكديگر را عمزاده ايد ، پس من در ميان شما حكومت نكنم . پس هر دو تن راضى از نزد او بيرون شدند .
گويند : قصيده اى را كه اعشى در هجو علقمه گفت وقتى چنان افتاد كه حسان بن ثابت در حضرت رسول معروض داشت . فقال : يا حسّان أعرض عن ذكر علقمة فانّ أبا سفيان ذكرنى عند هرقل فشعث منّى فردّ عنّى علقمة . فقال حسّان : يا رسول اللّه من نالتك يده وجب علينا شكره . پيغمبر فرمود : اى حسان از علقمه بد مگوى كه .
ص: 1926
چون ابو سفيان از من در نزد هرقل نيكو نمى گفت او را دفع داد و رسول خداى از روايت اين قصيده منع فرمود از اين روى من بنده از نگارش آن قصيده دست بازداشتم .
و جدّ علقمه ، عوف بن الاخوص نيز از اجلّه شعر است و ذكر حال او ان شاء اللّه در كتاب شعرا مرقوم مى شود .
مع القصه اعشى گويد : وقتى به نزديك ذو فايش كه سلامة بن يزيد اليحصبيّ باشد سفر كردم و او را بدين اشعار مدح گفتم :
إنَّ محلَّا و إنَّ مُرْتَحلًا * وَ إنّ فی السَفر إذ مضَوا مَهَلا
و قد رحلت المطىّ منتحلا * ارخى ثقالا و قلقلا و قلا
يسير من يقطع المفاوز و * السّعد الى من يمينه الابلا
يكرمها ما ثوت لديه و * يجزمها بما كان حقّها عملا
ابلج لا يرهب الهزال و لا * يقطع رحما و لا يخون و لا
و الارض حمّالة لما حمّل * اللّه و ما ان يردّ ما فعلا
يوما تريها كشبه اردية * العصب (1) و يوما اديمها نغلا
استاثر اللّه بالوفاء و با * لعدل و ولىّ الملامة الرّجلا
الشّعر قلّدته سلامة ذا * فايش و الشّيء حيث ما جعلا
سلامه گفت : راست گفتى : الشّيء حيث ما جعل و او را خلعت كرد و صد (100) شتر و پوستى آكنده از عنبر عطا فرمود و گفت : نگران باش كه اين عنبر را به بهاى اندك از دست ندهى . اعشى آن عنبر را به حيره آورد و به سيصد (300) شتر سرخ موى بفروخت .
يحيى بن مثنى گويد : اعشى مذهب قدرى داشت و از اين روى اين شعر بگفت :استأثر اللّه بالوفاء (2)
الى آخره . لبيد را گويند در مذهب ثبت و جبرى بوده و اين شعر بر اين سخن گواهى باشد كه گويد : .
ص: 1927
من هداه لسبيل اهتدى * ناعم البال و من شاء اضلّ (1)
و گويند : اعشى اين مذهب را از عباد نصارى حيره داشت اما ابن قتيبه گويد : به ملكين كاتبين اقرار داشت چنان كه در قصيده اى كه نعمان بن منذر را مدح كند اين شعر گويد :
فَلَا تَحْسَبَنِّی کافِراً لَکَ نِعْمَهً * عَلَی شاهِدِی یا شَاهِدَ اللهِ (2) فَاشْهَدِوا
گويند : وقتى اعشى را در مملكت كسرى عبور افتاد نزديك به سراى سلطنت به انشاد اشعار خويش پرداخت و اين شعر را به صوتى دلكش خواندن گرفت :
أَرِقْتُ و ما هَذا السُّهادُ المُؤَرِّقُ * و ما بِیَ من هَمٍّ و ما بِیَ تَعْشَقُ (3)
تروح على آل المحلّق جفنتى * كجابية الشيخ العراقى تفهق
فلا بدّ من جاز يجيز سبيلها * كما جوّز السّكى فى الباب فيتق
و لكن ارانى لا ازال بحادث * انادى بما لم يمس عندي و اطرق
و ساق اذا شئنا لميس لمعشر * و صهباء من ناد اذا ما تصفّق
تريك القذى من دونها و هى دونه * اذا ذاقها من ذاقها يتمطّق (4)
صوت اعشى به گوش كسرى رسيد ، گفت : كيست ؟ گفتند : سرود گوى تازيان و شعر مطلع را بر كسرى قرائت كردند ، فرمود : به پارسى ترجمه كنيد . گفتند : مى گويد :خواب در چشم من نمى رود و اين مرض سهر و بيدارى از بيمارى نيست ، و نيز دل به كسى نداده ام و عاشق نشده ام . كسرى فرمود : همانا از صعاليك (5) عرب است و از فقر وفاقه خويش مى نالد .
و همچنان اعشى اين شعرها در هجو عمير بن عبد اللّه بن منذر بن عبد اللّه تغلبى فرمايد :
الا قل لتيّا قبل تيهاء اسلمى * تحيّة مشتاق اليها متيّم
على قلبها يوم التقينا و لم نكن * على كذب الواشين نصرم و يصرم
لئن كنت فى جبّ ثلاثين قامة * و رقيت اسباب السّماء بسلّم
ليستدرجنك القول حتّى تهرّه * و تعلم انّى عنكم غير مفحم .
ص: 1928
و تشرق بالقول الّذى قد اذعته * كما شرقت صدر القناة من الدّم
در مدح قيس بن معدى كرب الكندى گويد :
لعمرك ما طول هذا الزّمن * على المرء الّا عناء معن
يظلّ رحيما لريب المنون * و الهمّ فى اهله و الحزن
و هالك اهل يحنّونه * كآخر فى فقرة لم يحن
و ما ان ارى الدّهر فى صرفه * يغادر من شارخ او يفن
و هذا الثّناء و انّى امرؤ * اليك بعمد قطعت القرن
و كنت امرأ ازمنا بالعراق * عفيف المناخ طويل الثّفن
و حولى بكر (1) و اشياعها * فلست خلاة لمن او عدن
و انبئت قيسا و لم ابله * كما زعموا خير اهل اليمن
رفيع الوساد طويل النّجاد * ضخيم الوسيعة رحب الطّعن
يشقّ الامور و يجتابها * كشقّ القرارىّ ثوب الرّدن
فجئتك مرتاد ما خبّروا * و لو لا الّذى خبّروا لم ترن
فلا تحرمنّى نداك الجليل * فانّى امرؤ قبلكم لم اهن
ابو عبيده گويد : وقتى با ادباء انجمنى داشتم بشّار شاعر نيز حاضر بود اين اشعار را در آن مجلس از اعشى قرائت كردند :
فانكرتنى و ما كان الّذى نكرت * من الحوادث الّا الشّيب الصّلعا (2)
بانت و قد اسأرت فى النّفس حاجتها * بعد ائتلاف و خير الودّ ما نفعا
و قد ارانا كلانا همّ صاحبه * لو انّ شيئا اذا ما فاتنا رجعا
يعصى الوشاة و كان الحبّ آونة * ممّا يزيّن للمشعوف ما صنعا
و كان شىء الى شىء فغيّره * دهر يعود الى تفريق ما جمعا
بشّار گفت : شعر نخستين با كلمات اعشى به يك ميزان نمى رود ؛ بلكه صنعت ديگرى است كه با سخنان اعشى بپيوسته است .
ابو عبيده گويد : من بر اين سخن وقعى نگذاشته ام چنان افتاد كه از پس بيست (20) سال يونس نحوى را ديدار كردم مرا گفت : هيچ دانى كه عمرو بن علاء خبر .
ص: 1929
مى دهد كه اين شعر را من گفته ام و بر اشعار اعشى درآورده ام ، اين هنگام از حدّت قريحه (1) بشّار شگفتى گرفتم .
و اين قصيدهء اعشى را كه يكى از سموط شمرده اند در مدح اسود بن منذر بن امرئ القيس بن النّعمان انشاد كرده :
ما بُکاءُ الکبِیرِ بالأَطْلالِ * وَسُؤَالی وَهَلْ تَرُدُّ سُؤَالی
دمنة فقرة تعاورها الصّيف * بريحين من صبا و شمال
لات هنّا ذكرى جبيرة ام من * جاء منها بطائف الاهوال
حلّ اهلى ما بين درنا (2) فبادو * لى و حلّت علويّة بالسّخال (3)
ترتعى السّفح فالكثيب فذا فار * فروض القطا فذات الرّئال
ربّ خرق من دونها يحرس السّفر * و ميل يفضى الى اميال
و ادّلاج بعد هدئ و تهجير * و قفّ و سبسب و رمال
و قليب آجن كانّ من الرّيش * بارجائه سقوط النّصال
فلئن شطّ بى المزار فقد * اضحى قليل الهموم ناعم البال
إذ هي الهمّ و الحديث و اذ يفضى * الىّ الامور ذو الاقوال
ظبية من ظباء وجرة ادماء (4) * تسفّ الكباث تحت الهذال
و كانّ الخمر العتيق من الاسفنط * ممزوجة بماء الزّلال
مرحت حرّة كقنطرة الرّومى * تفرى الهجير بالارقال
تقطع الامعز الكوكب و خدا * بنواح سريعة الايغال (5)
عنتريس تعدو اذا حرّك السّوط * كعدو المصلصل الجوّال
ملمع لاعة الفؤاد الى جحش * فلاه عنها فبئس الفالى
ذاك شبّهت ناقتى عن يمين * الرّعن بعد الكلال و الاعمال
و تراها تشكوا الىّ و قد صارت * طليحا تحدّ صدور النّعال
نقب الخفّ للسّرى فترى الانساع * من حلّه ساعة و ارتحال
لا تشكّى الىّ من الم النّسع (6) و لا * من حفا و لا من كلال .
ص: 1930
لا تشكّى الىّ و انتجعى اسود * اهل النّدا و اهل الفعال
فرع جود يهتز فى غصن المجد * عزيز النّدا عظيم الحمال
عنده البرّ و التّقى و أسا الشقّ * و حمل لمضلع الاثقال
و صلات الارحام قد علم النّاس * و فكّ الاسرى من الاغلال
و هوان النّفس الكريمة للذّكر * اذا ما التقت صدور العوالى
و عطاء اذا سئلت اذا العذرة * كانت عطيّة النّجال
اريحىّ صلت يظلّ له القوم * ركودا قيامهم للهلال
ان يعاقب يكن غراما و ان * يعط جزيلا فانّه لا يبالى
يهب الجلّة الجراجر كالبستان * تحنو لدرق اطفال
ربّ رفد هرقته ذلك اليوم * و اسرى من معشر اقيال
و شيوخ حرى بشطّى اريك * و نساء كانّهنّ الثّعالى
و شريكين فى كثير من * المال و كانا مخالفى اقلال (1)
قسّما الطّارف المفاد من الغنم * فابا كلاهما ذا مال
ربّ حىّ سقيتهم جرع الموت * و حىّ سقيتهم بسجال
هؤلاء ثمّ هؤلاء اعطيت * نعالا محذوّة بنعال
و ارى من عصاك اصبح محرو * ما و كعب الّذى اطاعك عال
و به مثل الّذى جمعت من العدّة * تنفى حكومة المختال
جندك الطّارف التّليد من * الغارات اهل الحبّات و آلاء كال (2)
غير ميل و لا عوارير فى الهيجا * و لا عزل و لا اكفال
لن تزالوا كذا كم ثمّ لا زلت * لكم خالدا خلود الجبال
ابغض الخائن الكذوب و ادنى * وصل حبل المعيّش الوصّال
و لقد استبى الفتاة فتعصى * كلّ واش يريد صرم حبال
لم تكن قبل ذاك تلهو بغيرى * لا و لا لهوها حديث الرّجال
ثمّ اذهلت عقلها ربما اذهلت * عقل الفتاة شبه الهلال
و لقد اغتدى اذا صقع الدّيك * به مهر مشذّب جوّال
و قيامى عليه غير مضيعى * قائما بالغدوّ و الآصال س)
ص: 1931
فاذا نحن بالوحوش نراعى * صوت غيث مجلجل هطّال
فحملنا غلامنا ثمّ قلنا * جاهد الصّيد غير امر احتيال
فجرى بالغلام شبه حريق * فى يبيس تذروه ريح (1) الشّمال
بين غبرى (2) و ملمع و نحوص (3) * و نعام يردن حول الرّيال
لم يكن غير لمحة الطّرف حتّى * كبّ تسعا يعتامها كالمعالى
فظللنا ما بين شاو وذى * قدر و ساق و مسمع مقوال
فى شباب يسقون من ماء كرم * عاقدين البروق فوق العوالى
ذاك عيش شهدته ثمّ ولىّ * كلّ عيش مصيره للزّوال
در اين قصيده عامر بن الطفيل را مدح كند و علقمة بن علاثه را هجا گويد :
شاقتك من نبلة اطلالها * بالشّط فالوتر الى حاجر
فركن مهراس الى مارد * فقاع منفوحة (4) ذى الحائر
دار لها غيّر آياتها * كلّ ملّث صوبه ماطر
و قد أراها وسط اترابها (5) * فى الحىّ ذى البهجة للسّامر
اذ هى مثل الغصن ميّالة * تروق عينى ذى الحجى الزّائر
كبيعة صوّر محرابها * مذهّب ذو مرمر مائر
او بيضة فى الدّعص (6) مكنونة * او درّة سيقت لدى تاجر
قد حجم الثّدى على صدرها * فى مشرق ذى بهجة باهر
يشفى غليل الصّدر لاه بها * حوراء تصبى (7) نظر النّاظر
ليست بسوداء و لا عنفص * تسارق الطّرف الى الدّاعر
عهدى بها فى الحىّ قد سر بلت * صفراء مثل المهرة الضّامر
شهيرة الخلق لباخيّة * قرينة بالخلق الطّاهر
لو اسندت ميتا الى نحرها * عاش و لم ينقل الى قابر .
ص: 1932
حتّى يقول النّاس ممّا رأوا * يا عجبا للميّت النّاشر
دعها فقد اعذرت فى ذكرها * و اذكر خنا علقمة الخافر
يحلف باللّه لئن جاءه * عنّى الثّناء من سامع خابر
ليجعلنى ضحكة بعدها * جدعت يا علقم من بادر
ليأتينه منطق فاحش * مستوثق للسّامع الاثر
لا تحسبنّى عنكم غافلا * فلست بالوانى و لا الفاتر
فارغم فانّى طبن عالم * اقطع من شقشقة (1) الهادر (2)
حولى ذوو الآكال من وائل * كاللّيل من باد و من حاضر
المطعمون الضّيف لمّا شتوا * و الجاعلو القوت على باسر
من كلّ كوماء (3) سحوف اذا * حفّت من اللّحم مدى الجازر (4)
هم يطردون الفقر عن جارهم * حتّى يرى كالغصن الزّاهر
كم فيهم من شطبة خيفق * و سابح ذى ميعة ضامر
و كلّ مرنان لها ازمل * و صارم ذى هبّة باتر
و فيلق شهباء ملمومة * تقصف بالدّارع و الحاسر
باسلة الوقع سرابيلها * بيض الى اقربها الظّاهر
فانظر الى كفّ و اسرارها * هل انت اذا وعدتنى ضائرى
انّى رايت الحرب اذ شمّرت * دارت بك الحرب مع الدّاير
يا عجبا للدّهر اذ سوّيا * كم ضاحك منكم و كم ساحر
انّ الّذى فيه تماروننا * بيّن للسامع و النّاظر
ما جعل الجدّ الظّنون الّذى * جنب غيث اللّجب الماطر
مثل الفراتىّ اذا ماطما * يقذف بالبوصيّ و الماهر
اقول لمّا جاءنى فخره * سبحان من علقمة الفاخر
علقم تسفيه و لا تجعلن * عرضك للوارد و الصّادر
و اوّل الحكم على وجهه * ليس قضاى بهوى الجاير .
ص: 1933
حكّمتموه فقضى بينكم * ابلج مثل القمر الزّاهر
لا يأخذ الرّشوة من حكمه * و لا يبالى غبن الخاسر
لا يرهب المنكر منكم و لا * يرجوكم الّا تقى الامر
كم قد قضى شعرى فى مثله * فسار لى فى منطق سائر
ان ترجع الحكم الى اهله * فلست بالمسدى و لا النّائر
و لست فى السّلم بذى نائل * و لست فى الهيجاء بالجاسر
و لست بالاكثر منهم حصىّ * و انّما العزّة للكاثر
و لست فى الاثرين من مالك * و لا الى بكر ذوى النّاصر
هم هامة الحىّ اذا ما دعوا * و مالك فى السّودد القاهر
سادوا و فى قومهم سادة * و كابرا سادوك عن كابر
فاقن حيّا انت ضيّعته * مالك بعد الجهل من عاذر
اعلم ما انت الى عامر * الناقض (1) الاوتار على الواتر (2)
و اللّابس الخيل بخيل اذا * ثار غبار كبة (3) الثّائر
ان تسد الحوص فلم تعدهم * و عامر ساد بنى عامر
قد قلت شعرى فمضى فيكما * و اعترف المنقور للنّاقر
لقد اسلّى الهمّ اذ يعترى * بحسرة دوسرة عاقر (4)
زيّافة بالرّحل خطّارة * تلوى بشرخى ميسة فاتر
شتّان ما يومى على كورها * و يوم حيّان اخى جابر
ارمى بها البيداء اذ هجّرت * و انت بين القرو و العاصر
فى مجدل شيّد بنيانه * يزلّ عنه ظفر (5) الطّاير
چون اين اشعار گوشزد علقمة بن علاثه شد در قتل اعشى يك دل گشت و در تمامت طرق و شوارع كه معبر اعشى تواند شد عوانان بگماشت ، از قضا چنان افتاد كه وقتى در طىّ مسالك دليلى كه رهنماى اعشى بود اغلوطه (6) خورد و اعشى را به .
ص: 1934
خطا به أراضى عامر بن صعصعه درآورد ، ديدبانان او را مأخوذ داشته به نزديك علقمه بردند . علقمه چون چشمش بر اعشى افتاد گفت : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَمْکَنَنِی مِنْکَ شكر خداوندى را كه مرا بر تو مسلّط ساخت . اعشى گفت :
أ علقم قد صيّرتنى الامور * اليك و ما انت لى منقص
فهبّط نفسى فدتك الامور * و لا زلت تنمى و لا تنقص
عشيرت علقمه انجمن شدند و گفتند : اين تأنّى و درنگ از بهر چيست فرمان كن تا سر از تنش برگيرند و ما را و تمامت عرب را از زيان زبان او برهانند ، علقمه گفت :گرفتم كه آنچه شما گفتيد به كار بستم هرگز آن پليدى كه از زبان وى مرا آلوده ساخته شسته نخواهد شد . و لا يعرف فضلى عند القدرة و آن فضلى كه هنگام قدرت قرين عفو است از من ظاهر نخواهد گشت ، اين بگفت و فرمان كرد تا فحلى و ناقه اى حاضر كردند و اعشى را خلعت كرد و ناقهء او را از حمل عطايا گران بار ساخت و فرمود : به هر جا خواهى مى باش ، و تنى چند برگماشت تا او را از اراضى بنى كلاب درگذرانيده به مأمن خويش آوردند . پس اعشى اين شعر بگفت :
علقم يا خير بنى عامر * للضّيف و الصّاحب و الزّائر
و الصّاحب السّنّ على همه * و الغافر العثرة للعاثر
شرح حال علقمة بن علاثه و اسلام او را در حضرت رسول خداى ان شاء اللّه در جاى خود مرقوم مى داريم .
و اين شعر نيز اعشى راست :
ذرينى لك الويلات اىّ الغوانيا * متى كنت ذرّاعا اسوق السّوانيا
سأوصى بصيرا ان دنوت من البلى * و كلّ امرئ يوما سيصبح فانيا
بان لا تاتّ الودّ من متباعد * و لا تنأ ان امسى بقربك راضيا
و ذو الشّنو فاشناه ، و ذو الودّ فاجزه * على ودّه أو زد عليه الغلانيا
و آس سراة القوم حيث لقيتهم * و لا تك عن حمل الرّباعة وانيا
و ان بشر يوما أحال بوجهه * عليك فحل عنه و ان كان دانيا
و انّ تقى الرّحمن لا شىء مثله * فصبرا اذا تلقى سحاق الغوانيا
و ربّك لا تشرك به انّ شركه * يخطّ من الخيرات تلك البواقيا
بل اللّه فاعبد لا شريك لوجهه * يكن لك فيما تكدح اليوم راعيا
و ايّاك و الميتات لا تقربنّها * كفى بكلام اللّه عن ذاك ناهيا
ص: 1935
و لا تعدّنّ النّاس ما لست منجزا * و لا تشتمن جارا لطيفا مصافيا
و لا تزهدن فى وصف اهل قرابة * و لا تك سبعا فى العشيرة عاديا
و ان امرأ اسدى اليك امانة * فاوف بها ان متّ سمّيت وافيا
و لا تحسد المولى و ان كنت ذا غنى * و لا تجفه ان كنت فى المال عافيا
و لا تخذلنّ القوم ان ناب مغرم * فانّك لا تعدم الى المجد داعيا
و كن من وراء الجار حصنا ممنّعا * و أوقد شهابا يسفع النّاس حاميا
و جارة جنب البيت لا تبغ سرّها * فانّك لا تخفى من اللّه خافيا
اين قصيده در تمجيد قبيلهء قيس بن معدى كرب الكندى و زيد بن عبد المدان الحارثى انشاد مى كند :
أ لم تنه نفسك عمّا بها * بلى عادها بعض اطرابها
تحادثنا إذ رأت لمّتى * تقول لك الويل انّى بها
فامّا ترينى ولى لمّة * فانّ الحوادث اودت بها
بما قد ترى كجناح الغداف * ترضى الكعاب لاعجابها
فان تعهدى لامرئ لمّة * فانّ الحوادث تفنى بها
و مثلك ساعيت فى ربرب * اذا اعتصمت بعض اترابها
تنازعنى اذ خلت بردها * مفضّلة غير جلبابها
و عيس حملت على سبسب * مواكبة حين يرمى بها
فكعبة نجران حتم عليك * حتّى تناخى بابوابها
تزودى بزيد و عبد المسيح * و قيسا فهم خير اربابها
و انّ الحبّرات تدلى بهم * و جرّوا اسافل هدّابها
و شاهدنا الجلّ و الياسمين * و المسمعات بقصّابها
و بربطنا دائم معمل * فانّ الارائك اصدى بها
و كأس شربت على لذّة * و اخرى تداويت منها بها
لكى يعلم النّاس انّى امرؤ * أتيت المروّة من بابها
در شكايت از قوم خويش گويد :
سأوصى بصيرا ان دنوت من البلا * وصاة امرئ دار الامور و جرّبا
بان لا يزيد الودّ من متباعد * و لا ينأ من ذى بعدة ان تقرّبا
ص: 1936
فان القريب من يقرّب نفسه * لعمر ابيك الخير لا من تنسّبا
و انّى امرؤ فى حقبة النّاس مجده * و ان كان يبدى مرّة و تقلّبا
متى يغترب عن قومه لا تجد له * على من له رهط حواليه مغصبا
و يحطم بظلم لا يزال نزاله * مصارع مظلوم مجرّا و مسحبا
و تدفن منه الصّالحات و ان يسىء * يكن ما اساء النّار فى رأس كوكبا
فابلغ بنى سعد بن قيس بأنّنى * عتبت فلمّا لم اجدلى معتبا
صرمت و لم اصرمكم و كصارم * اخ قد طوى كشحا و ابّ ليذهبا
و ان يبعدنّ المرء من دار قومه * فلم يعلموا مثواه انّى تجنّبا
دعى قومه حولى فجاءوا لنصره * و ناديت قوما بالمسنّاة (1) غيّبا
و ربّ بقيع لو هتفت بجوّه * اتانى كريم ينفض الرّأس مغضبا
كلانا برأى انّه غير ظالم * فاعربت حلمى عنه ان هو اعربا
هوذة بن على الحنفى را مخاطب دارد و گويد :
غشيت لليلى بليل حرورا * و طالبتها و نذرت النّذورا
و باتت و قد اسأرت فى الفؤاد * صدعا على بابها مستطيرا
كصدع الزّجاجة ما تستطيع * كفّ الصّناع لها ان يحيرا
و لمّا لقيت من المحتوين * وجدت الاله عليهم قديرا
و اعددت للحرب اوزارها * رماحا طوالا و خيلا ذكورا
و من نسج داود دموضونة * تشاق الى الحىّ عيرا فعيرا
فبان بحسناء رقراقة * على انّ فى الصّرف منها فتورا
منبّلة الخلق مثل المهاة * لم تر شمسا و لا زمهريرا
و تبرد برد رداء العروس * فى الصّيف رقرقت فيه البعيرا
ديگر از شعراى رسول خدا ، مالك بن عوف است ، هو مالك بن عوف بن سعد
ص: 1937
بن ربيعة بن يربوع بن وائلة بن رهمان بن نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن النّضرى ، قصّهء فرار او را در جنگ حنين و داستان او را در اين كتاب مبارك بازنموديم ، و يكى از مؤلّفهء قلوب است ، رسول خدا او را از غنايمى كه در جعرانه فراهم كرده بودند بهرهء تمام دادند ، آنگاه كه مسلمانى گرفت ، رسول خداى او را به ثقيف مراجعت داد و در اسلام خود بپائيد . اين شعر از اوست كه هنگام كه مسلمانى گرفت انشاد كرد :
ما ان رأيت و لا سمعت بواحد * فى النّاس كلّهم شبيه محمّد
و ديگر از شعراى رسول خداى ، عامر بن سنان الاكوع است و او در غزوهء خيبر هنگام مقاتلت با مرحب به زخم شمشير خود شهيد شد - چنان كه داستان او به شرح نگاشته آمد - و رجزى كه در آن غزوه قرائت مى كرد اگر چه بعضى آن ارجوزه (1) را به عبد اللّه [ بن ] رواحه نسبت كرده اند هم نگاشتيم ديگر به تكرار نخواهيم پرداخت .
و ديگر از شعراى رسول خداى ، انجشه ، هو العبد الاسود مولى للنّبى صلّى اللّه عليه و آله .
و ديگر براء بن مالك ، همانا براء بن مالك از براى شتران مردان حدى مى كرد و نيك مى راند و انجشه شتران زنان را به حدى انگيزش مى داد و صوتى نيكو داشت .وقتى شتران زنان به بانگ انجشه نيك به حركت آمدند رسول خدا فرمود : يا أنجشة رويدك بالقوارير . يعنى : با زنان مدارا كن چه زنان ضعيف اند و از سرعت شتران زحمت فراوان بينند و نيز گفته اند : أو یَقَع فی قلوبهنّ حُداؤه ، فأمرَ بالکفّ عن ذلک . و
ص: 1938
بدين قصه نيز در كتاب اشارت رفته است .
و ديگر از شعراى رسول خداى ، اميّة بن ابى صلت است و كنيت او ابو عثمان است و در كتاب (تصحيح الأسماء) او را پسر خلف بن ابى الصّلت رقم كرده اند ، و نام ابى الصّلت عبد اللّه است ، هو عبد اللّه ابى ربيعة بن عوف بن غيرة بن عوف بن قسى و هو ثقيف بن منبّه بن بكر بن هوازن است ، همانا اميّه به شمار بزرگان شعرا مىرود اگر چه اميّه طريق مسلمانى نگرفت ؛ لكن چون اين اشعار را در مدح رسول خداى انشاد كرد او از جمله شعراى آن حضرت شمار كنند :
و أحمد أرسله ربّنا * فعاش الّذى عاش لم يهتضم
و قد علموا أنّهم خيرهم * و فى بيته ذو النّدى و الكرم
نبىّ الهدى طيّب صادق * رؤف رحيم بوصل الرّحم
عطاء من اللّه أعطيته * و خصّ به اللّه أهل الحرم
ثريد بن سويد گويد : وقتى با رسول خداى رديف بودم ، فرمود : اگر از شعر اميّه چيزى دانى قرائت كن ، من ابتدا كردم و پيغمبر طلب اصغا فرمود چندان كه صد (100) شعر به عرض رسانيدم چون اشعار او بيشتر تشبيب مطالب اخروى مىكرد ، فقال : كاد ليسلم . فرمود : نزديك تواند بود كه مسلمانى گيرد .
گويند : وقتى اين اشعار را از اميّه به رسول خداى روايت كردند :
الحمد للّه ممسانا و مصبحنا * بالخير صبّحنا ربّى و مسّانا
ربّ الحنيفة لم تفتت خواتمها * مملوّة طبق الآفاق سلطانا
أ لا نبين لنا منّا فيخبرنا * ما بعد غايتنا من بعد مجرانا
بينا يربّبنا آبائنا هلكوا * و بينما تفتنى الاوتاد أقنانا
و قد علمنا لو أنّ العلم ينفعنا * أن سوف يلحق أخرانا باولانا
يا ربّ لا تجعلنى كافرا أبدا * و اجعل سريرة قلبى الدّهر ايمانا
رسول خداى فرمود : آمن شعره و كفر قلبه . يعنى : شعرش مسلمان است و قلبش كافر .
ص: 1939
ابن قتيبه گويد : اميّه قرائت صحايف آسمانى همى كرد و از اطلاع بر آن كلمات ادراك فيضى نمود و از عبادت اوثان (1) دست بازداشت و گاهى در اشعار خويش ياد از انبياء همى كرد و مردم عرب از آنچه او را از كتب پيشينيان مشاهده رفته بود دانا نبودند و بعضى قصص اگر چه منصوص و معتبر نيست از كلمات او مى شنودند ، چنان كه در اين مصرع گويد :
و خان امانة الدّيك الغراب
مردم عرب افسانه كنند كه خروس نديم غراب بود و غراب با او غدر كرد و او را در نزد خمار گروگان (2) گذاشت و خمر بگرفت و برفت و بازنيامد و خروس در نزد خمرفروش محبوس بماند . و نيز اميّه گويد :
يبغى القرار لامّه ليجنّها * فبنى عليها فى قفار ثهمد
فيزال يدلج ماشيا بجنازة * منها و ما اختلف الحديث المسند
افسانه كنند كه چون مادر هدهد بمرد او را بر سر نهاد تا موضعى از بهر دفن او طلب كند ، پس نقبى در سر او پديد شد و همان قبر او گشت و نتن (3) ريح هدهد و اين بوى بد كه از او استشمام مى شود به جهت مردارى است كه در مغز او جاى دارد و نيز اميّه گويد :
ممر و ساهور يسلّ و يغمد
اهل كتاب گويند : ساهور غلاف قمر است هنگام كسف (4) در آن غلاف شود . و نيز او راست :
و الشّمس تطلع كلّ آخر ليلة * حمراء يصبح لونها يتردّد
ليست بطالعة لهم فى رسلها * الّا معذّبة و الّا تجلد
گويند : وقتى شمس غروب مى كند مى گويد : ديگر طالع نخواهم شد و بر قومى نخواهم تافت كه سر از خداوند بارى تافته مرا عبادت كنند ، لاجرم به فرمان خداوند او را دفع مى دهند تا طلوع كند .
و گويند : نام خداوند در فوق ارض سلطليط است .
بالجمله اين كلمات در ميان عرب شناخته نبود و اميّه از مطالعه اين كتب دانسته .
ص: 1940
بود كه دين حنيفى بر حق است و پيغمبرى از عرب در حجاز مبعوث خواهد شد در طمع افتاد كه خود آن پيغمبر باشد ، پس خمر را حرام كرد و از عبادت اوثان كناره گرفت ، آن هنگام كه رسول خداى بعثت يافت آتش حسد در كانون خاطرش زبانه زدن گرفت ، و چون غزوهء بدر به پاى رفت بر كشتگان قريش مرثيه گفت و از جمله آن كشتگان عتبه و شيبه پسرهاى ربيعة بن عبد شمس اند كه خالان اميّه اند ، چه مادر اميّه ، رقيقه دختر عبد شمس است و رسول خداى از روايت مرثيهء اميّه بر كشتگان بدر نهى فرمود از اين روى از نگارش آن قلم كشيده داشت .
بالجمله وقتى چنان افتاد كه اميّه دل بر مسلمانى نهاد و خواست تا اموال خود را كه در طايف منهوب (1) مسلمانان شد بازستاند پس آهنگ مدينه كرد و چون به ارض بدر درآمد با او گفتند يا ابا عثمان به كجا مىشوى ؟ گفت : آهنگ مسلمانى دارم .گفتند : هيچ مى دانى اين زمين كجاست و اين قليب (2) چيست ؟ همانا عتبه و شيبه خالان تو ، و وليد بن عتبه پسر خال تو ، و ديگر بزرگان قريش بدين چاه اندرند .
چون اين بشنيد گريبان بدريد و سخت بگريست و عنان شتر خويش را برتافت و به جانب طايف شتافت ، و در سال هشتم و اگر نه در سال نهم هجرى همچنان كافر بمرد .
گويند وقتى اميّه و ابو سفيان بن حرب و جماعتى از قريش طريق شام مى سپردند و در عرض راه به كنيسه اى (3) رسيدند ، اميّه گفت : بباشيد كه مرا در اين كنيسه كارى است ، اين بگفت و بدان كنيسه در رفت و پس از لحظه اى ناتندرست و بىخويشتن بازشتافت و ستان (4) افتاد و قوم در گرد او انجمن شدند تا او را با خويش آوردند .
ديگر بار به اتفاق جماعت آهنگ كنيسه كرد و ايشان را بيرون بداشت و خود به درون شد و از آنجا دير برآمد و از نخستين باز بر زياده آشفته خاطر و آسيمه سر بود .
ابو سفيان گفت : تو را چه پيش آمده كه اندوه تو ما را كاهش كند و كاستى دهد ؟گفت : در اين كنيسه مردى دانا كه از مخفيّات و مغيبات بىخبر نيست مرا آگهى داد كه آن پيغمبر كه از پس عيسى در اين ايام بعثت خواهد يافت بيرون اندازهء تو است ، من گمان داشتم كه آن پيغمبر من باشم از اين روى هوش از من بيگانه شده كاستى و .
ص: 1941
كاهش گرفتم و ترك آسايش و آرامش گفتم .
اين خبر از زهرى بازداده اند كه آن راهب كه در كنيسه بود چون اميّه را ديدار كرد :قال : انّك لمتبوع فمن أين يأتيك صاحبك ، قال : من قبل اذنى اليسرى ، قال : و بما ذا يأمرك من الثّياب ، قال السّواد . معنى : چنان است ، گفت : همانا تو را از مردم جنّى خبردهنده اى است ، اكنون بگوى آن جنّى از كدام سوى با تو درمى آيد و تو را به پوشش چه رنگ جامه مأمور مى دارد ؟ اميّه گفت : از جانب چپ مى رسد و به گوش چپ انها مى كند و به پوشش جامه سياه مأمور مى دارد . راهب گفت : هان اى اميّه گمان مكن كه تو پيغمبر شوى ، همانا صاحب تو خطيب جن است و صاحبان پيغمبران فريشته باشد و از جانب ايمن درآيد و جامه سفيد دوست دارد .
بالجمله ابو سفيان با خويش انديشيد كه تواند بود اين پيغمبر عتبة بن ربيعه باشد ، پس راهب را ديدار كرد و در كار عتبه با او سخن افكند ، راهب گفت : سال عمر او چند است و چه مقدار مال دارد ؟ گفت : سال فراوان برده و مال فراوان دارد .فقال : انّ صاحب هذا الامر ليس بشيخ و لا ذى مال . گفت : آن پيغمبر نه مال فراوان دارد و نه سال فراوان .
مع القصه چون از آن سفر مراجعت به مكه كردند خبر بعثت رسول خداى منتشر بود ، اميّه با ابو سفيان گفت : متابعت كن محمّد را كه به راستى پيغمبر است . گفت : تو چه خواهى كرد ؟ اميّه گفت : من از زنهاى طايف شرم دارم چه همه روزه با مردم آن بلد حديث كرده ام كه آن پيغمبر منم ، امروز چگونه بروم و بگويم پسرى از عبد مناف را به پيغمبرى باور داشتم و متابعت كردم .
ابن اعرابى گويد : كه اميّه با جماعتى از ثقيف سفر كرد و شامگاهى در عرض راه به كنار تلى فرود شدند : فطلعت عليهم عجوز من وراء كثيب تتوكّأ على عصى ، فقالت : ما منعكم أن تطعموا رحيمة الجارية الّتى جاءتكم . ناگاه عجوزى از پشت آن تل بر ايشان درآمد و بر عصاى خويش تكيه زد و گفت : چه رسيده است شما را كه اين جاريهء مرحومه را طعام نمى خورانيد ؟ گفتند : تو كيستى و از كجائى ؟ گفت : أنا أمّ العوام أيّمت منذ أعوام أما و ربّ العباد لتفرّقنّ فى البلاد . گفت : من امّ عوامم و سالهاست شوى من بمرده است ، سوگند با خداى كه شما در بلاد و امصار متفرق مى شويد . و عصائى كه در دست داشت به زمين كوفت و گفت : أطيلى ايابهم و
ص: 1942
تقرّرى ركابهم . كنايت از آنكه مراجعت ايشان را به مماطلت بگذار و شتران ايشان را بازدار .
چون اين عصا بكوفت و اين كلمه بگفت چنان نمود كه شتران ايشان را هر يك شيطانى برنشست و در كوه و بيابان پراكنده ساخت . اميّه و اتباع او يك شبانه روز در و دشت را درنوشتند (1) و شتران را فراهم آوردند و از براى حمل اثقال و اجمال بخوابانيدند چون خواستند كه بار بربندند ، ديگر باره آن عجوزه ديدار شد و كردار روز پيشين به كار داشت و همچنان شتران را در گرد بيابان پراكنده ساخت . كاروانيان همچنان يك شبانه روز ديگر رنج بردند و شتران را گرد آوردند ، كرّت سيم نيز عجوز روى نمود ، سخن نخستين بگفت و كردار نخستين بكرد .
كار بر كاروانيان سخت افتاد با اميه گفتند : نه آخر تو مردى دانا بودى هنر خويش را از چه پوشيده دارى ؟ گفت : هم اكنون شما دنبال شتران گيريد تا من تدبيرى انديشم . مردمان از پى شتران بشتافتند و اميه جانب كثيب (2) گرفت و از فراز تل بدان سوى شده به وادى درآمد ناگاه بر كنيسه اى عبور داد و مردى را بر باب كنيسه خفته ديد و يك تن ديگر را كه موى سر و زنخ سفيد داشت نشسته يافت .
چون آن مرد پير اميّه را ديدار كرد گفت : همانا تو متبوعى اكنون مكشوف دار كه تابعهء تو از كدام جانب بر تو درآيد ؟
اميّه چنان كه از اين پيش مرقوم شد قصهء خويش بگفت .
فرمود : سوگند با خداى كه تو آن پيغمبر نيستى كه گمان كرده اى .
آنگاه گفت : حاجت چيست كه بدينجا شدى ؟
اميّه قصّهء عجوز را شرح داد .
گفت : او از جماعت جن زنى جهود است و سالى چند است كه شوهر او هلاك شده است دانسته باش كه دست از اين كار بازنگيرد تا شما را به هلاكت نيندازد .
اميّه گفت : اكنون دفع او را چاره چيست ؟
گفت : اكنون بازشو و اصحاب خود را انجمن كن و فرمان ده تا احمال و اثقال خود را فراهم آورند و برهم نهند ، آنگاه چون عجوز روى نمايد همگروه رو به سوى .
ص: 1943
او كنيد و هفت كرّت از فراز و هفت كرّت از فرود بگوييد بِسْمِکَ اللّهُمَّ اين وقت از زيان او به سلامت شويد .
پس اميّه بازآمد و مردم خود را فراهم كرد و آن كلمه بدان شمار بگفت و ضرر عجوز را دفع داد و شتران را حمل بربستند و راه برداشته از آن بليه بجستند .
و هم زهرى افسانه كند و گويد : وقتى اميّه بر خواهر خويش درآمد و بر يك سوى خانهء او بر سريرى بخفت ناگاه نگريست كه از يك جانب بيت ديوار بشكافت و دو مرغ درآمد و يكى از آن مرغان بر سينه او نشست و بشكافت و قلبش را برآورد و آن ديگر گفت : دل او را بجاى گذار پس به جاى گذاشت و بيرون شدند ، اميّه از دنبال بشتافت و گفت : لبّيكما لبّيكما ها أنا ذا لديكما لابرئ فأعتذر و لا ذو عشيرة فأنتصر .ديگر باره مرغان بازشدند و كردار نخستين پيش داشتند و مراجعت نمودند ، اميه همچنان از دنبال بشتافت و گفت : لبّيكما لبّيكما ها أنا ذا لديكما لا مال يغنينى و لا عشيرة تحمينى . نيز مرغان سر برتافتند و هم بدان گونه كار كردند و برفتند . اميّه در كرّت سيم گفت : لبّيكما لبّيكما ها أنا لديكما محفوف بالنّعم محفوظ من الرّيب . در كرّت سيم چون مرغان برفتند اميه اين شعر بگفت :
ان تغفر الّلهمّ تغفر جمّا * و أىّ عبد لك لا ألمّا
پس شكاف سقف پيوسته شد و اميه بنشست و سينه خود را مسح كرد خواهرش گفت : هيچ اثر در صدر خود مى دانى گفت : الّا آنكه در سينهء من احداث حرارتى مىشود و اين شعر بگفت :
ليتنى كنت قبل ما قد بدا لي * فى رءوس الجبال ارعى الوعولا
اجعل الموت نصب عينك و احذر * قولة الدّهر انّ للدّهر غولا
لكن ابن قتيبه گويد : هنگام وفات اميه اين دو بيت را گفته چه اين شعر از پيش اين دو بيت است :
كلّ يوم و ان تطاول يوما * مائر مرّة الى أن يزولا
و پدر اميّه ؛ ابى الصّلت نيز شاعر بود و او را پسرى بود به نام قاسم از اين روى كنيت او ابو القاسم است و قاسم نيز شاعر بود و اين شعر از اوست :
قوم اذا نزل الغريب بدارهم * تركوه ربّ صواهل و قيان
ص: 1944
و اذا دعوتهم ليوم كريهة (1) * سدّوا شعاع الشّمس بالفرسان
گويند : وقتى اميّه پسر خويش را معاتب داشت و در ضمير خود اين اشعار انشاد كرد :
غدوتك مولودا و علتك يافعا * تعلّ بما اجنى عليك و تنهل
اذا ليلة ناتبك بالشّكو لم ابت * لشكواك الّا ساهرا اتملل
كانّى انا المطروق دونك بالّذى * طرقت به دونه فعينى تهمل
فلمّا بلغت السّنّ و الغاية الّتى * اليها مدى ما كنت فيك أؤمّل
جعلت جزائى منك جبها (2) و غلظة * كانّك انت المنعم المتفضّل
و سمّيتنى باسم المفنّد رأيه * و فى رأيك التّفنيد لو كنت تعقل
فليتك اذ لم ترع حتّى ابوّتى * فعلت كما الجار المجاور يفعل
تراه معدّا للخلاف كانّه * بردّ على اهل الصّواب موكّل
چنان افتاد كه وقتى پسر اميّه به حضرت رسول خداى آمد و عرض كرد كه پدر من اموال مرا مأخوذ داشته ، فرمود : بشتاب و پدرت را حاضر كن . وقتى بيرون شد جبرئيل فرود آمد و گفت : يا رسول اللّه آنگاه كه اميّه درآمد فرمان كن كه تا آن كلماتى كه در ضمير چنان تلفيق داد كه گوش او نشنود معروض دارد .
وقتى اميّه حاضر شد ، پيغمبر فرمود : اينك پسر تو از تو شكايت آورده مگر اراده دارى كه اموال او را با او نگذارى ؟
عرض كرد كه : پرسش فرماى كه من آن مال را جز بر عمارت و خالات او انفاق كرده ام .
رسول خداى فرمود اين قصه بگذار : و أخبرنا عن شىء قلته فى نفسك و لم تسمعه أذناك . خبر ده ما را از آنچه در ضمير خود گذرانيدى ؟
عرض كرد : يا رسول اللّه يقين مرا خداوند در تو زيادت كرد چه گوش من از آنچه گفتم نشنيد ، فرمود : شنيدم ، بگوى آنچه گفتى .
پس اميّه آن اشعار را كه مرقوم افتاد قرائت كرد . آنگاه رسول خداى با پسر او فرمود : سخن كوتاه كن تو و آنچه در دست دارى از آن پدر تو است لاجرم از حضرت .
ص: 1945
رسول مراجعت كرد .
گويند : يك روز ميشى با بچه بر اميّه گذشت روى با همگنان كرد و گفت : هيچ دانيد اين ميش با بچه چه گفت ؟ گفتند : ندانيم : فرمود : مى گويد شتاب كن تا طعمه گرگ نشوى ، چنانچه خواهر تو در سال اول در اين زمين بهرهء گرگ گشت ، بعضى از مردم مجلس شبان را طلب كردند و پرسش نمودند و سخن اميّه را به صدق يافتند .
گويند : وقتى اميّه ، از رسول خداى بگريخت و فرزندانش اسير شدند و او تا يمن عنان بازنكشيد و از آنجا مراجعت كرده به طايف آمد و روزى در قصر غيلان با اخوان خود نشسته به شرب خمر اشتغال داشت ناگاه غرابى بر شرفه قصر فرود شد و بانگى برداشت . فقال اميّة : بِفِیک الکِثْکِثُ . گفتند : چيست ؟ گفت : اين غراب مى گويد : چون اين جام كه در دست دارى بنوشى جان بدهى از اين روى من در پاسخ او گفتم : خاكت به دهان باد . در اين سخن بودند كه غراب بانگ ديگر برآورد ، گفتند : ديگر چه سخن مى كند ؟ گفت : گمان دارد كه از فراز قصر در اين مزبله كه در فرود قصر است درافتد و استخوانى بلع كند پس گلويش چندان فشار بيند كه جان بدهد . گفتند : ما او را در اين خبر مجرب مى داريم ، اين سخن در ميان بود كه غراب به مزبله درافتاد و و استخوانى بلع كرد و جان بداد . چون اين خبر راست آمد اميّه بيمناك شد و رنگ از رخسارش بپريد و آن جام كه در دست داشت بگذاشت .
همگنان گفتند : اى اميّه آشفته مباش ما فراوان از اين گونه سخن شنيده ايم كه گاهى به صدق و گاهى به كذب بوده هر چيزى را نتوان استوار داشت اين گونه هذيانات را از گوش بنه و باده بنوش .
بالجمله الحاح از حد بدر بردند چندان كه اميّه جام برداشت و دركشيد چون باده از گلوى او گذر كرد رنگش ديگرگونه گشت و بىخويشتن درافتاده و پس از زمانى لختى با خود آمد : فقال لابرئ فأعتذر و لا قوى فأنتصر . اين كلمه بگفت و همچنان كافر بمرد .
گويند : همى گفت : دين حنيفى بر حق است لكن من در محمّد شك دارم چنان كه از اين شعر معلوم توان كرد كه گويد :
انّ آيات ربّنا باقيات * ما يمارى فيهنّ الّا الكفور
خلق اللّيل و النّهار فكلّ * مستبين حسابه مقدور
ص: 1946
ثمّ يجلو النّهار ربّ كريم * بمهاة شعاعها منشور
حبس الفيل بالمغمّس حتّى * ظلّ يحبو كأنّه معقور
حوله من ملوك كندة أبطال * ملاويث فى الحروب صقور
خلّفوه ثمّ ابذعرّوا جميعا * كلّهم عصب ساقه مكسور
كلّ دين يوم القيمة عند اللّه * الّا دين الحنيفة زور
اين شعر نيز از اميّة بن ابى الصّلت است كه از براى عبد اللّه جدعان گويد :
ا اذكر حاجتى ام قد كفانى * حباءك انّ شيمتك الحباء
و علمك بالحقوق و انت فرع (1) * لك الحسب المهذّب و السّناء
خليل لا يغيّره صباح * عن الخلق الجميل و لا مساء
و ارضك كلّ مكرمة بنتها * بنو تيم و انت لها سماء
اذا اثنى عليك المرء يوما * كفاه من تعرّضه الثناء
ديگر از شعراى رسول خداى كعب بن مالك است . هو كعب بن مالك بن ابى كعب بن عمر بن القين بن كعب بن سواد بن غنم بن كعب بن سلمة بن سعد بن على بن اسد بن سادة بن يزيد بن جشم بن الخزرج الانصارى السّلمى ، و كنيت او ابا عبيد اللّه است و مادر او ليلى دختر زيد بن ثعلبة از قبيلهء بنى سليم است . قبل از هجرت رسول خداى حاضر مكه شد و در عقبه ثانيه - چنان كه در مجلد ثانى مرقوم شد - با پيغمبر بيعت كرد و ما قصّه هاى او را در ذيل غزوات پيغمبر و تخلّف او را در غزوه تبوك در اين كتاب مبارك رقم كرديم .
همانا رسول خداى بعد از ورود به مدينه كعب را با طلحة بن عبد اللّه عقد اخوت بست و كعب شعر نيكو توانست گفت و اين شعر در مدح رسول خداى از اوست :
و انّى و ان عنّفتمونى لقائل * فدى لرسول اللّه نفسى و ماليا
أطعناه لم نعدله فينا بغيره * شهابا لنا فى ظلمة اللّيل هاديا
ص: 1947
و هم اين شعر را كعب بن مالك در غزوهء خندق مى فرمايد :
من سرّه ضرب يرعبل بعضه * بعضا كمعمعة الأباء المحرق
فليأت مأسدة تسنّ سيوفها * بين المذاد و بين جزع الخندق
دربوا بضرب المعلمين و أسلموا * مهجات أنفسهم لربّ المشرق
فى عصبة نصر الإله نبيّه * بهم و كان بعبده ذا مرفق
فى كلّ سابغة تحطّ فضولها * كالشّيء هبّت ريحه المترقرق
بيضاء محكمة كأنّ قتيرها * حدق الجنادب ذات سكّ موبق
جدلا يحفّ بها نجاد مهنّد * صافى الحديدة صارم ذى رونق
تلكم مع التّقوى تكون لباسها * يوم الهياج و كلّ ساعة مصدق
تذر الجماجم ضاحيا هاماتها * بله الاكفّ كأنّها لم تخلق
نصل السّيوف اذا قصرن بخطونا * قدما و نلحقها اذا لم تلحق
تلقى العدوّ بقحمة ملمومة * تنفى الجموع كقصد رأس المشرق
و يعدّ للاعداء كلّ مقلّص * ورد و محجول القوائم ابلق
تردى بغرسان كانّ كماتهم * عند الهياج أسود تلّ ملثق
صدق يعاطون الكماة حتوفهم * تحت العماية بالوشيج المزهق
أمر الاله بربطها لعدوّه * فى الحرب انّ اللّه خير موفّق
و يعيننا اللّه العزيز بقوّة * منه و صدق الصّلب ساعة نلتقى
و نطيع أمر نبيّنا و نجيبه * و اذا دعا لكريهة لم نسبق
و متى يناد للشّدائد نأتها * و متى يرى الحرمات فيها نعنق
من يتّبع قول النّبىّ فانّه * فينا مطاع الامر حقّ مصدّق
فبذاك ينصرنا و يظهر عزّنا * و يصيبنا من نيل ذاك بمرفق
انّ الّذين يكذّبون محمّدا * كفروا و ضلّوا عن سبيل المتّقى
وقتى كعب بن مالك حاضر حضرت شد و عرض كرد : يا رسول اللّه : ما ذا ترى فى الشّعر . قال : إنّ المُؤمِنَ یُجاهِدُ بِسَیفِهِ و لِسانِهِ . همانا كعب خواست مكشوف دارد كه رسول خداى را از انشاد شعر كراهتى نباشد . رسول خداى فرمود : چنان كه مسلمانان با شمشير جهاد كنند با زبان نيز تواند زيان كفار را دفع داد ، از اين شعر كه گويد :
جاءت سَخینهُ کی تغالبَ رَبَّها *فَلَیُغْلَبَنَّ مُغَالِبُ الْغَلَّابِ
ص: 1948
قال رسول اللّه شكرك اللّه يا كعب على قولك هذا .
گويند : جماعتى از قبيلهء دوس از اين شعر كعب چون اصغا نمودند مسلمانى گرفتند و اين شعر را در فتح مكه انشاد كرد :
قضينا من تهامة كلّ وتر * و خيبر ثمّ أغمدنا السّيوفا
نخبّرها و لو نطقت لقالت * قواطعهنّ دوسا أو ثقيفا
كعب را در اواخر عمر نور بصر برفت و نابينا شد و در زمان حكومت معاويه از جهان برفت و در سال پنجاهم و اگر نه پنجاه و سيم هجرى و مدت زندگانيش هفتاد و هفت (77) سال بود و اين شعر را در غزوهء بدر انشاد كرد :
ألا هل أتى غسّان عيّا و دونهم * من الارض حرق سيره متتعتع
صحار و أعلام كأنّ قتامها * من البعد نقع هامد متقطّع
تظلّ به البزل العراميس درّجا * و يجلو به الغيث الشّنين فتمرع
به العين و الارام يمشين خلفة * و بيض نعام قيضه يتقلّع
يجالدنا عن ديننا كلّ قحمة * مدرّبة فيها القوانس تلمع
كعب بن مالك در اين شعر به جاى عن ديننا عن جذمنا آورده بود ، چون بر رسول خداى معروض داشت فرمود : اگر گوئى عن ديننا نيكوتر خواهد بود ، لاجرم كعب امتثال فرمان كرد ، و شعرهاى ديگر را به عرض رسانيد :
و انّا بأرض الخوف لو كان أهلها * سوانا لقد أجلوا بليل فأقشعوا
اذا جاء منّا راكب كان قوله * أعدّوا لما يزجى ابن حرب و يجمع
فمهما يهمّ النّاس ممّا يكيدنا * فنحن له من سائر النّاس أوسع
و فينا رسول اللّه نتبع أمره * اذا قال فينا القول لا نتطلّع
تدلّى عليه الرّوح من عند ربّه * ينزّل من جوّ السّماء و يرفع
نشاوره فيما نريد و قصدنا * اذا ما اشتهى أنّا نطيع و نسمع
و قال رسول اللّه لمّا بدوا لنا * دروا عنكم حول المنيّات و اطمعوا
و كونوا كمن يشرى الحياة تقرّبا * الى ملك يحيى لديه و يرجع
و لكن خذوا اشيا فلم و توكّلوا * على اللّه انّ الامر للّه اجمع
و نحن أناس لا نرى القتل سنّة * على كلّ من يحمى الذّمار و يمنع
جلاد على ريب الحوادث لا ترى * على مالك عينا لنا الدّهر تدمع
ص: 1949
بنو الحرب لا نعبا بشىء نقوله * و لا نحن ممّا جرّت الحرب نجزع
و اين شعر را در غزوهء ذى قرده به عرض رسانيد :
أ يحسب أولاد اللقيطة أنّنا * على الخير لسنا مثلهم فى الفوارس
و انّا أناس لا نرى القتل سبّة * و لا ننثنى عند الرّماح المداعس
و انّا لنقرى الضّيف من قمع الذّرى * و نضرب رأس الابلج المتشارس
نردّ كماة المعلمين اذا انتخوا * بضرب يسلّى نخوة المتقاعس
بكلّ فتى حامى الحقيقة ماجد * كريم كسرحان الغضات مخالس
يذودون عن أحسابهم و تلادهم * ببيض تقدّ الهام تحت القوانس
فسائل بنى بدر اذا ما لقيتهم * بما فعل الاخوان يوم التّمارس
اذا ما خرجتم فاصدقوا من لقيتم * و لا تكتموا أخباركم فى المجالس
و قولوا زللنا عن مخاطب خادر * به وحر فى الصّدر ما لم يمارس
و اين شعر را در غزوهء خيبر انشاد نموده :
و نحن وردنا خيبرا و فروضه * بكلّ فتى عارى الاشاجع مدود
جواد لدى الغايات لا واهن القوى * جرىّ على الاعداء فى كلّ مشهد
عظيم رماد القدر فى كلّ شتوة * ضروب بنصل المشرفىّ المهنّد
يرى القتل مدحا ان أصاب شهادة * من اللّه يرجوها و فوزا بأحمد
يزود و يحمى عن ذمار محمّد * و يدفع عنه باللّسان و باليد
و ينصره فى كلّ أمر يريبه * يجود بنفس دون نفس محمّد
يصدّق بالانباء بالغيب مخلصا * يريد بذاك العزّ و الفوز فى غد
ديگر از شعراى رسول خدا حسان بن ثابت است . هو حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام بن عمرو بن زيد بن مناة بن عدىّ بن عمرو بن مالك بن النّجّار الانصارى . و كنيت او ابو الوليد و ابو عبد الرّحمن است ؛ و نام مادر او (فريعه) دختر خنيس بن جبير بن لوذان بن عبد ودّ بن ثعلبة بن الخزرج بن كعب بن صاعدة الانصارية است . و او يك تن از شعراى مخضرمى است كه ادراك جاهليّت و اسلام نموده ، و بهترين
ص: 1950
شعراى بدر است . ابو عبيدة گويد : بهترين شعراى بدر اهل يثرب است ، و بهترين اهل يثرب حسان است .
و گاهى سفر شام همى كرد ، و ملوك بنى غسان را مدح گفت چنان كه وقتى آهنگ شام كرد تا عمرو بن حارث را - كه شرح سلطنتش در كتاب اول مرقوم شد - مدح گويد ، نيم شبى در عرض راه با زنى بازخورد ، و ندانست كيست ، آن زن بانگ برداشت : كه يا بن فريعه به كجا مى شوى ؟ گفت : آهنگ شام دارم ، گفت : همانا مرا نمى شناسى ، من سعلاة جنّيه صاحبهء نابغه ام ، و خواهر من معلّاة صاحبهء علقمة بن عبده است ، اكنون مقترحة بر تو شعرى قرائت مى كنم ، اگر جواب گفتى با تو طريق حفاوت و مهربانى خواهم سپرد ، و نزد خواهرم معلّاة از تو شفاعت خواهم كرد ، و اگر نه هم اكنون تو را عرضهء هلاك و دمار سازم . اين بگفت و اين شعر انشاد كرد :
اذا ما ترعرع فينا الغلام * فما إن يقال له من هوه
حسان در زمان بدين شعر پاسخ گفت :
اذا لم يسد قبل شدّ الإزار (1) * فذلك فينا الّذى لاهوه
ولي صاحب من بني الشّيصبان * فطورا أقول و طورا هوه (2)
گفتار او سعلاة را پسنده افتاد ، گفت : سوگند با خداى اصابهء سلامت كردى ، اكنون گوش فرا دار و اندرز مرا بشنو و به كار بند ، همانا چون بر عمرو بن حارث درآمدى نابغه و علقمه را در نزد او خواهى يافت ، من معلّاة را آگهى خواهم داد ، و سورت اين هر دو را از تو خواهم شكست .
اين هنگام حسان او را وداع گفت و طىّ مسافت كرده به دار الملك عمرو بن حارث درآمد و روزى چند اجازت بار نيافت و بر باب سراى سلطنت به مماطله (3) حاجب انتظار برد ، لاجرم كوفته خاطر گشت و حاجب را مخاطب داشت و گفت :مرا به درون اين سراى راه نگذارى تمامت يمن را مهجو (4) دارم . پس حاجب از بهر او .
ص: 1951
اجازت حاصل كرد و او در پيشگاه عمرو بن حارث حاضر شد و نابغه را از جانب يمين پادشاه و علقمه را از طرف يسار نگريست ، عمرو چون حسان را ديدار كرد فرمود : يا بن فريعه تو را نيك شناختم نيكو آن است كه بى آنكه شعر خويش را بر من قرائت كنى ، صلهء شعر را از من مأخوذ دارى و طريق مراجعت سپارى ؛ زيرا كه از اين دو شيخ چيره زبان كه بر يمين و شمال من جاى دارند بر تو مى ترسم ، همانا تو را فضيحت خواهند كرد ، و فضيحت تو مرا زيانى باشد و تو آن نيستى كه با چنين اشعار آغاز گفتار توانى كرد و اين شعر بخواند :
رقاق النّعال طيّب حجراتهم * يحيّون بالرّيحان يوم السّباسب (1)
حسان گفت : بىآنكه شعر خود را معروض دارم از اين حضرت بيرون نشوم .
عمرو بن حارث گفت : اينك نابغه و علقمه به جاى اعمام تو شمرده مى شوند از ايشان رخصت بخواه اگر اجازت كنند روا باشد ، حسّان ايشان را به جان و سر سلطان سوگند داد و اجازت حاصل كرد و به انشاد اين قصيده ابتدا نمود :
أ سئلت رسم الدّار أم لم تسئل * بين الجوابى (2) فالبضيع (3) فحومل (4)
فالمرج مرج الصّفّرين (5) فجاسم * فديار سلمى درّسا لم تحلل
دمن تعاقبها الرّياح دوارس * و المدجنات من السّماك الأعزل (6)
دار لقوم قد أراهم مرّة * فوق الأعزّة عزّهم لم ينقل
للّه درّ عصابة نادمتهم * يوما بجلّق (7) في الزّمان الأوّل
يمشون في الحلل المضاعف نسجها * مشى الجمال إلى الجمال البزّل
الضّاربون الكبش يبرق بيضه * ضربا يطيح له بنان المفصل
و الخالطون فقيرهم بغنيّهم * و المنعمون على الفقير المرمل (8)
اولاد جفنة حول قبر أبيهم * قبر ابن مارية الكريم المفضل 4)
ص: 1952
يغشون حتّى ما تهرّ كلابهم * لا يسئلون عن السّؤاد المقبل
يسقون من ورد البريص (1) عليهم * بردى يصفّق بالرّحيق السّلسل
يسقون درياق الرّحيق و لم تكن * تدعى و لائدهم لنقف الحنظل
بيض الوجوه كريمة أحسابهم * شمّ الانوف من الطّراز الأوّل
فلبثت أزمانا طوالا فيهم * ثمّ ادّكرت كأنّني لم أفعل
إمّا ترى رأسي تغيّر لونه * شمطا فأصبح كالثّغام المحول
فلقد برانى موعدىّ كأنّنى * فى قصر دومة أو سواء الهيكل
و لقد شربت الخمر فى حانوتها * صهباء صافية لطعم الفلفل (2)
يسعى علىّ بكأسها متنطّف * فيعلّنى منها و لو لم أنهل
إنّ الّتى فاولتنى فرددتها * قتلت قتلت فهاتها لم تقتل
كلتا هما حلب العصير فعاطنى * بزجاجة أرخا هما للمفصل
بزجاجة رقصت بما فى قعرها * رقص القلوص براكب مستعجل
نسبى أصيل فى الكرام و مذودى * تكوى مواسمه جنوب المصطلى
و لقد تقلّدنا العشيرة أمرها * و نسود يوم النّائبات و نعتلى
و يسود سيّدنا جحاجح سادة * و يصيب قائلنا سواء المفصل
فتزور أبواب الملوك ركابنا * و متى نحكّم فى البرية نعدل
و نحاول الامر المهمّ خطابه * فيهم ، و نفصل كلّ أمر مفصل
و فتى يحبّ الحمد يعجل ما له * من دون والده و إن لم يسأل
باكرت لذّته و ما ماطلتها * بزجاجة من خير كرم أهدل
عمرو بن حارث را ، حلاوت و فصاحت اين قصيده ديگرگون ساخت ، چنان كه از در نشاط تمامت بساط را در نوشت و از صدر مجلس با تمام اهتزاز با زانو به پايان رواق آمد ، و سوگند ياد كرد كه هرگز شعرى بدين رونق نشنيده ام و فرمان كرد تا هزار (1000) دينار موجّه كه دينارى ده (10) دينار است حسان را عطا آوردند ، و فرمود :اين مبلغ همه سال در وجه تو مقرّر است . آنگاه روى با نابغه كرد و فرمود برخيز و منثور و مسجوع خويش را قرائت مى كن . پس نابغه برخاست و گفت :
ألا أنعم صباحا أيّها الملك المبارك ، السّماء غطاؤك ، و الأرضفل
ص: 1953
وطائك ، و والدي فداؤك ، و العرب وقائك و العجم حماتك ، و الحكماء وزراؤك و العلماء جلسائك ، و المقاول سمارك و العقل شعارك و الحلم دثارك ، و السّكينة مهادك و الصّدق رداؤك ، و اليمن حذاؤك و البرّ فراشك ، و السّخاء ظهارتك و الحميّة بطانتك ، و العلى غايتك و أشرف الآباء آباؤك ، و أطهر الامّهات امّها ، و أفخر الشّبّان أبناؤك ، و أعفّ النّساء حلائلك و أعلى البنيان بنيانك ، و أكرم الأجداد أجدادك و أفضل الأخوال أخوالك ، و أنزه الحدائق حدائقك و أعذب المياه مياهك ، العسجد قواريرك و اللّجين صحافك ، و الشّهاد إدامك و الخرطوم شرابك ، و أبكار مستراحك ، و الخير بفنائك و الشّرّ في ساحة أعدائك ، و الذّهب عطاؤك ، و ألف دينار من موجة إيماؤك ، و النّصر منوط بأبوابك .
زيّن قولك فعلك و طحطح عدوّك غضبك ، و هزم مقانبهم مشهدك و سار في النّاس عدلك ، سكّن تباريح البلاء ظفرك . أيفاخرك ابن المنذر اللّخمي ؟ فو اللّه لقفاك خير من وجهه و لشمالك خير من يمينه ، و لصمتك خير من كلامه ، و لامّك خير من أبيه و لخدمك خير من عليّة قومه ، فهب لي أسارى قومي ، و استرهن بذلك شكري فإنّك من أشراف قحطان ، و أنا من سرواة عدنان .
چون سخن بدين جا آورد عمرو بن حارث روى با كنيزكى كرد كه بر فراز سرش به پاى بود :
فقال : مثل بن الفريعة فليمدح الملوك و مثل زياد فليثن على الملوك . يعنى : مثل حسان و نابغه كسى بايد كه در ثناى پادشاهان سخن به نظم و نثر كند .
بالجمله همواره سلاطين غسّانيان را با حسّان رأفتى خاص بود و هنگام عطا از اقران خود اختصاص داشت ، چنان كه عمر بن الخطّاب آن هنگام كه در خلافت خويش لشكر به روم فرستاد ، جبلة بن ايهم كه طريق ارتداد گرفت و به روم شتافت - چنان كه در جاى خود مرقوم مى شود - ، سعيد بن عامر را بديد ؛ و از وى حال حسّان را بپرسيد ؟ پاسخ داد كه : پير شده است و نابينا گشته است . جبله هزار (1000) دينار براى حسّان عطا كرد ؛ و به روايتى پانصد (500) دينار زر سرخ و كسوتى از
ص: 1954
ديباج عطا كرد و فرمود : اگر حسان را زنده يافتى تسليم كن و اگر نه اين كسوه را بر قبر او گسترده كن ، و اين زر را به بهاى شتر بازده و از بهر او نحر مى كن .
لاجرم چون رسول باز مدينه شد به مسجد رسول خداى درآمد و حسان را ديدار كرد گفت : اى حسان جبله پرسش حال تو همى كرد . حسان دست فرا پيش داشت و گفت : عطاى مرا بازده . رسول گفت : يا بن الفريعه اين چه دانستى ؟ گفت :من در جاهليت اين ملوك را مدح گفته ام از آن روز هرگز نام من بر زبان ايشان نرفته جز اينكه عطائى در وجه من بذل فرموده اند ، پس آن زر و حلل را بگرفت و سخنان جبله را اصغا نمود و گفت : دوست داشتم كه مرده بودم و اين حلل را بر قبر من گسترده مى ساختى . اين بگفت و بازشد و اين شعر را نيز انشاد كرد :
إنّ ابن جفنة من بقيّة معشر * لم تغذهم آباؤهم باللّوم (1)
لم ينسنى بالشّام اذ هو ربّها * يوما (2) و لا متنصّرا بالرّوم
يعطى الجزيل و لا يراه عنده * إلّا كبعض عطيّة المذموم
و أتيته يوما فقرّب مجلسى * و سقى فروّانى من الخرطوم
گويند : سه كس از قريش رسول خداى را هجا گفت :
نخست : عبد اللّه بن الزّبعرى .
دويم : ابو سفيان بن حارث بن عبد المطّلب .
سيم : عمرو بن عاص .
بعضى از اصحاب عرض كردند : يا رسول اللّه ، امير المؤمنين على عليه السّلام را بفرماى تا به هجا ايشان را پاسخ گويد .
فرمود : آنان كه رسول خداى را با تيغ و سنان نصرت كنند منعى نيست ، اگر به زبان نصرت فرمايند .
حسان گفت : يا رسول اللّه من از بهر اين كارم .
فرمود : چگونه هجو قريش خواهى كرد و حال اينكه من يك تن از ايشانم ؟
عرض كرد : تو را مانند موئى كه از خمير بيرون كنند جدا خواهم كرد .
فرمود : به نزديك ابو بكر شو تا حسب و نسب هر يك را بر تو مكشوف دارد ، چهوم
ص: 1955
ابو بكر در علم انساب دانا باشد و جبرئيل تو را اعانت خواهد كرد .
پس حسان به نزديك ابو بكر آمد و به آموزگارى او دوست از دشمن بازشناخت و دشمنان را هجا گفت چنان كه بعضى مرقوم مى شود .
حديث كنند كه رسول خداى فرمود : شعر حسان را نتوان شعر گفت ، همه (حكمت) است و يك شب در عرض راه و طىّ مسافت از منزل به منزلى فرمود :حسان كجاست ؟ عرض كرد : اينك حاضرم . فرمان كرد تا از اشعار خويش لختى قرائت كند . و او شطرى از اشعار خويش به عرض رسانيد .
فقال : لهذا أشدّ عليهم من وقع النّبل . پيغمبر فرمود : اين اشعار بر دشمنان از زخم خدنگ كارى تر است .
وقتى چنان افتاد كه حسان بر جماعتى از اصحاب رسول خداى اشعار خويش همى خواند ، و ايشان بر شعر او سرور و نشاطى نداشتند ، زبير بن العوّام حاضر بود فرمود : چون است كه بر شعر حسان اظهار فرح و نشاط نداريد ، نه آخر رسول خداى اصغاى شعر او را دوست همى داشت ، حسان را اين سخن پسند خاطر افتاد و اين شعر در مدح زبير بگفت :
أقام على عهد النّبىّ و هديه * حواريّه و القول بالفعل يعدل
هو الفارس المشهور و البطل الّذى * يصول إذا ما كان يوم محجّل (1)
و إن امرا كانت صفيّة امّه * و من أسد فى بيتها لمرفّل
له من رسول اللّه قربى قريبة * و من نصرة الإسلام مجد مؤثّل
فكم كربة ذبّ الزّفير بسيفه * عن المصطفى و اللّه يعطى فيجزل
ثناؤك خير من فعال معاشر * و فعلك يا بن الهاشميّة أفضل
بعضى از اشعار حسان در اين كتاب مبارك در ذيل وقايع مرقوم افتاد ، و برخى از بهر دانايان سخن دوست تذكره مى نمايد ، اين قصيده را در مدح جبلة بن الايهم - كه قصهء او به شرح رفت - انشاد مى كند :
لمن الدّار أو حشت بمعان * بين أعلى اليرموك فالخمّان
فالقريّات من بلاس فداري * ا فسكّاء فالقصور الدّوان
فقفا جاسم فأودية الصّف * ر مغنى قبائل و هجان .
ص: 1956
تلك دار العزيز بعد أنيس * و حلول عظيمة الأركان
ثكلت امّهم و قد ثكلتهم (1) * يوم حلّوا بحارث الجولان
يجتنين الجادىّ فى نقب الرّي * ط عليها مجاسد الكتان
لم يعلّلن بالمغافر و الصّم * غ و لا نقف حنظل الشّريان
ذاك مغنى من آل جفنة فى الدّه * ر و حقّ تعاقب الأزمان
قد اراني هناك حقّ مكين * عند ذي التّاج مجلسى و مكان
در هجو بنى عائذ بن عمرو بن مخزوم گويد :
فإن تصلح فانّك عائذىّ * و صلح العائذىّ إلى فساد
و إن تفسد فما ألفيت إلّا * بعيدا ما علمت من السّداد
و تلقاه على ما كان فيه * من الهفوات أونوك الفؤاد
مبين الحقّ لا يعيى عليه * و يعيى بعد عن سبل الرّشاد
على ما قام يشتمنى لئيم (2) * كخنزير تمرّغ فى الرّماد
فأشهد أنّ أمّك مل بغايا * و أنّ أباك من شرّ العباد
فلن أتفكّ أهجو عائذيّا * طوال الدّهر ما نادى المنادى
و قد صارت قواف باقيات * تناشدها الرّواة بكلّ ناد
فقبّح عابد و بنو أبيه * فإنّ معادهم شرّ المعاد
در هجو عيينة بن حذيفه گويد : چه او به سرح مدينه غارت آورد و شتران رسول خداى را براند (3) چنان كه مرقوم افتاد :
هل سرّ أولاد اللّقيطة أنّنا * سلم غداة فوارس المقداد
كنّا ثمانية و كانوا جحفلا * لجبا فشلّوا بالرّماح بداد
كنّا من الرّسل الّذين يلونكم * إذ تقذفون عنان كلّ جواد
كلّا و ربّ الرّاقصات إلى منى * و الجائبين مخارم و الاطواد
حتّى نبيل الخيل فى عرصاتكم * و نئوب بالملكات و الأولاد
زهوا بكلّ مقلّص و طمرّة * فى كلّ معترك عطفن و داد .
ص: 1957
كانوا بدار ناعمين فبدّلوا * أيّام ذى قرد وجوه عباد
در مدح رسول خداى گويد :
و شقّ له من اسمه كي يجلّه * فذو العرش محمود و هذا محمّد
نبيّ أتانا بعد يأس و فترة * من الرّسل و الأوثان في الارض تعبد
فأمسى سراجا ، مستنيرا ، و هاديا * يلوح كما لاح الصّقيل المهنّد
و أنذر نيرانا و بشّر جنّة (1) * و علّمنا الإسلام فاللّه نحمد
و أنت الإله الحقّ ربي و خالقي * بذلك ما عمّرت في النّاس أشهد
تعاليت ربّ النّاس عن قول من داعى * سواك إلها أنت أعلى و أمجد
لك الخلق و النّعماء و الأمر كلّه * فإيّاك نستهدي و إيّاك نعبد
لأنّ ثواب اللّه كلّ موحّد * جنان من الفردوس فيها يخلّد
در مفاخرت خويش و ايمان آوردن به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گويد :
و كنّا ملوك النّاس قبل محمّد * فلمّا أتى الإسلام كان لنا الفضل
و أكرمنا اللّه الّذى ليس غيره * الها بأيّام مضت ما لها شكل
بنصر الإله للنّبىّ و دينه * و أكرمنا باسم مضى ماله مثل
اولئك قومى خير قوم بأسرهم * فما عدّ من خير فقومى له أهل
يربّون بالمعروف معروف من مضى * و ليس على معروفهم أبدا قفل
إذا اختبطوا لم يفحشوا فى نديّهم * و ليس على سؤالهم عندهم بخل
و حاملهم واف بكلّ حمالة * تحمّل لا غرم عليه و لا خذل
و جارهم فيهم بعلياء بيته * له ما ثوى فينا الكرامة و البذل
و قائلهم بالحقّ اوّل قائل * فحكمهم عدل و قولهم فضل
اذا حاربوا أو سالموا لم يشبّهوا * فحربهم خوف و سلمهم سهل
و منّا أمين المسلمين حياته * و من غسّلته من جنابته الرّسل
در مرثيهء حمزة بن عبد المطلب عليها السّلام گويد :
هل تعرف الدّار عفا رسمها * بعدك صوب المسبل الهاطل
بين السّراديح فأدمانة * فمدفع الرّوحاء في حائل
سألتها عن ذاك فاستعجمت * لم تدر ما مرجوعة السّائل را
ص: 1958
دع عنك دارا قد عفا رسمها * و ابك على حمزة ذي النّائل
المالئ الشّيزى إذا أعصفت * غبراء في ذي الشّبم الماحل (1)
و اللّابس الخيل ، إذا أحجمت * كاللّيث في غاباته الباسل
أبيض في الذّروة من هاشم * لم يمردون الحقّ بالباطل
ما لشهيد بين أرماحكم * شلّت يد الوحشيّ من قاتل
إنّ امرأ غودر في آلة * مطرورة ، مارنة العامل
أظلمت الأرض لفقدانه * و اسودّ نور القمر الكامل
صلّى عليك اللّه في جنّة * عالية ، مكرمة الدّاخل
كنّا نرى حمزة حرزا لنا * من كلّ أمر بيننا نازل
و كان في الإسلام ذا تدرء * لم يك بالواني و لا الخاذل
لا تفرحي يا هند و استجلبي * دمعا ، و أذري عبرة الثّاكل
و ابكي على عتبة إذ قطّه * بالسّيف تحت الرّهج الحائل
إذ خرّ في مشيخة منكم * من كلّ عات قلبه جاهل
غداة ، جبريل وزير له * نعم وزير الفارس الحامل
در مرثيهء جعفر بن ابى طالب عليه السّلام گويد :
و لقد بكيت و عزّ مهلك جعفر * حبّ النّبىّ على البريّة كلّها
و لقد جزعت و قلت حين نعيت لى * من للجلاد لدى العقاب و ظلّها
بالبيض حين تسلّ من أغمادها * يوما و إنهال الرّماح و علّها
بعد ابن فاطمة المبارك جعفر * خير البريّة كلّها و أجلّها
رزءا و أكرمها جميعا محتدا * و أعزّها متظلّما و أذلّها
للحقّ حين ينوب غير تنحّل * كذبا و أغمرها ندا و أقلّها
فحشا و أكثرها إذا ما يحتدى * فضلا و أبذلها ندا و أدلّها
فى الخير بعد محمّد لا شبهه * بشر يعدّ من البريّة جلّها
در مفاخرت و ايمان خويش گويد :
اللّه أكرمنا بنصر نبيّه * و بنا أقام دعائم الإسلام ل
ص: 1959
و بنا أعزّ نبيّه و كتابه * و أعزّنا بالضّرب و الإقدام
فى كلّ معترك تطير سيوفنا * فيه الجماجم عن فراخ الهام
يزودنا جبريل فى أبياتنا (1) * بفرائض الإسلام و الأحكام
تلو علينا النّور فيها محكما * قسما لعمرك ليس كالأقسام
نحن الخيار من البريّة كلّها * و نظامها و زمام كلّ زمام
الخائضون غمرات كلّ منيّة * و الضّامنون حوادث الأيّام
و المبرمون قوى الأمور بعزمهم (2) * و النّاقضون مرائر الأبرام
سائل ابا كرب و سائل تبّعا * عنّا و أهل العتر و الأزلام
و اسأل ذوى الألباب من سرواتهم * يوم العهين فحاجر فروام (3)
إنّا لنمنع من أردنا منعه * و نجود بالمعروف للمعتام
و تردّ عادية الخميس سيوفنا * و تقيم رأس الأصيد القمقام (4)
ما زال وقع سيوفنا و رماحنا * فى كلّ يوم تجالد و قوام
حتّى تركنا الأرض سهلا حزنها * منظومة من خيلنا بنظام
فلئن فخرت بهم لمثل قديمهم * فخر اللّبيب به على الأقوام
در هجو ربيعة بن الحارث بن عبد المطّلب و نوفل گويد :
أبلغ ربيعة و ابن أمّه نوفلا * أنّى مصيب العظم إن لم أصفح (5)
و كانّنى رئبال غاب ضيغم * بقرو ألأما عز بالفجاج الأفيع (6)
غرثت حليلته و أرمل ليلة * فكأنّه غضبان ما لم يجرح
انّ الخيانة و المغالة و الخنا * و اللّؤم أصبح ثاويا بالأبطح
قوم إذا نطق الخنا ناديهم * تبع الخنا و اضيع أمر المصلح
أ هجوت حمزة أن توفّي صابرا * و كفاك أهلك كالرّئال الرّزّح
فلبئس ما قاتلت يوم لقيتنا * أير تقلقل في حر لم يصلح شح
ص: 1960
در هجو ابو سفيان بن حرب گويد :
غدا أهل حضني ذي المجاز بسحرة * و جار ابن حرب بالمحصّب ما يغدو
كساك هشام بن الوليد ثيابه * فأبل و أخلف مثلها جددا بعد
قضى وطرا منه فأصبح غاديا * و أصبحت رخوا ما تخبّ و ما تعدو
فلو أنّ أشياخنا ببدر شهوده * لبلّ متون الخيل معتبط ورد
فما منع العير الضّروط ذماره * و ما منعت مخزاة والدها هند
در هجو ابو لهب گويد :
أبا لهب أبلغ بأنّ محمّدا * سيعلو بما أدّى و إن كنت راغما
و إن كنت قد كذّبته و خذلته * وحيدا و طاوعت الهجين (1) الضّراغما
و لو كنت حرّا فى أرومة هاشم * و فى سرّها منهم منعت المظالما
و لكنّ لحيانا أبوك ورثته * و مأوى الخنا منهم فدع عنك هاشما
سمت هاشم للمكرمات و للعلى * و غودرت فى كأب من اللّؤم جاثما
عبد اللّه بن رواحة بن ثعلبة بن امرئ القيس بن عمرو بن امرئ القيس بن مالك بن الاغر بن ثعلبة بن كعب بن الخزرج بن الحارث الانصارى الخزرجى الصّحابى البدرى است ، كنيت او ابو محمّد و به روايتى ابو رواحه است و بعضى ابو عمرو گفته اند ؛ و نام مادر او كبشه دختر واقد بن عمرو بن الاطنابهء خزرجيه است . يك تن از نقباى ليلة - العقبه است ، در تمامت غزوات ملازم ركاب رسول خداى بود ، - چنان كه قصّه هاى او و امارت او در غزوهء مؤته در اين كتاب مشروح افتاد - و او يك تن از شعراى حضرت رسول است . قال رسول اللّه : نعم عبد اللّه عبد اللّه بن رواحة .
عبد اللّه گويد : وقتى در مسجد رسول خداى درآمدم و فرمان رفت تا نشستم .فقال لى : كيف تقول الشّعر ؟ قلت : انظر فيه ثمّ اقول . قال : فعليك بالمشركين . فرمود :چگونه شعر مى گوئى ؟ عرض كردم كه : نخست مى انديشم ، آنگاه ابتدا مى كنم .
ص: 1961
فرمود : از هجاى مشركين دست بازمگير . اين شعر را بگفتم :
إنّي تفرّست فيك الخير أعرفه * و اللّه يعلم ما إن خانني بصر
أنت النّبيّ و من يحرم شفاعته * يوم الحساب فقد أزرى به القدر
فثبّت اللّه ما آتاك من حسن * كالمرسلين و نصر كالّذي نصروا
فقال رسول اللّه : و اَنْتَ ثَبَّتک اللّه ُ یا سِیَّدَ الشُعَراءِ. رسول خدا او را به سِیَّدَ الشُعَراءِ ملقّب ساخت .
و عبد اللّه بن رواحه با ابى الدّرداء از جانب مادر برادر است و نعمان بن بشير خواهرزادهء اوست . و از عادات عبد اللّه بود كه چون از خانه بيرون خواست شد دو ركعت نماز گزاشت ، و چون به خانه بازآمد هم دو ركعت نماز بگزاشت ، و اين سنّت را هرگز از دست نگذاشت .
گويند : وقتى زوجهء عبد اللّه با شوهر درآويخت و گفت : اينك با جاريه هم بستر شدى و با او درآميختى . عبد اللّه گفت : حاشا كه من با جاريه هم بستر شوم . گفت : اگر راست گوئى چند كلمه از قرآن قرائت مىكن چه با جنابت نتوان قرائت قرآن كرد .عبد اللّه اين كلمات را با هم پيوست و برخواند :
و إنّ العرش فوق الماء طافا * و فوق العرش ربّ العالمينا
شهدت بأنّ وعد اللّه حقّ * و أنّ النّار مثوى الكافرينا
زن گفت : آيتى بر اين سخن افزوده كن . عبد اللّه اين بيت بگفت :
و تحمله ملائكة كرام * ملائكة الاله مقرّبينا
زن گفت : سخن به راستى گفتى ، همانا چشم من خطا كرد پس عبد اللّه به حضرت رسول آمد ، و قصه بگفت ، پيغمبر تبسّم فرمود .
و چنان افتاد كه يك شب ديگر زوجه عبد اللّه از خواب برانگيخته شد ، و عبد اللّه را در كنار خود نيافت ، پس از بستر خواب بيرون شد و عبد اللّه را در وثاق (1) ديگر يافت كه بر شكم جاريه نشسته بود ، پس بازآمد و حربه اى به دست كرده ، مراجعت نمود .عبد اللّه از نزد جاريه بيرون شد ، و گفت : از بهر چه دهشت زده و آشفته خاطرى ؟گفت : با جاريه مضاجعت و مخالطت كردى ؟ گفت : هرگز اين نكردم . زن گفت : اينك خود معاينه كردم . عبد اللّه گفت : چشم تو خطا كرده ، تو خود دانسته اى كه رسول .
ص: 1962
خداى نهى فرموده است كه كس با جنابت قرائت قرآن نكند ، گفت : چنين است ، اگر راست گوئى از قرآن لختى قرائت كن . عبد اللّه گفت :
أتانا رسول اللّه يتلو كتابه * كما لاح مشهور من الصّبح ساطع
أتى بالهدى بعد العمى فقلوبنا * به موقنات إنّ ما قال واقع
يبيت يجافي جنبه عن فراشه * إذ اشتغلت بالكافرين المضاجع
گفت : راست گفتى ، چشم من دروغ گفت . پس صبحگاه عبد اللّه به حضرت رسول آمد ، و قصه بگفت ، رسول خداى چنان بخنديد كه نواجذ مباركش ديدار شد . و اين شعر نيز از مقولات عبد اللّه است كه در خلف وعدهء ابو سفيان و نكوهش او گويد :
وعدنا ابا سفيان بدرا فلم نجد * لميعاده صدقا و ما كان وافيا
و اقسم لو وافيتنا و لقيتنا * لابت ذميما و افتقدت المواليا
تركنا به اوصال عتبة ثاويا * و عمروا ابا جهل تركناه ثاويا
عصيتم رسول اللّه افّ لدينكم * و امركم الشّيء الّذى كان غاويا
فانّى و ان عنّفتمونى لقائل * فدى لرسول اللّه اهلى و ماليا
آن روز كه رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله ، عبد اللّه بن رواحه را مأمور به غزاى مؤته مى فرمود و مسلمين بر عبد اللّه گرد آمدند ، عبد اللّه ايشان را وداع مى گفت ، مسلمانان بگريستند ، و همى گفتند : ردّكم اللّه الينا سالمين ، عبد اللّه در پاسخ بدين گونه سخن كرد :
لكنّني اسأل الرّحمن مغفرة * و ضربة ذات قرع تقذف الزّبدا
او طعنة من يدى حرّان مجهزة * بحربة تنفذ الاحشاء و الكبدا
حتّى يقولوا اذا مرّوا على جدثى * ارشدك اللّه من غاز و قد رشدا
اين شعر را نيز در غزوهء مؤته فرمايد :
حملنا الخيل من آجام قرح * يعدّ من الحشيش لها العكوم
فرحنا بالجياد مسوّمات * تنفّس من مناخرها السّموم
فلا و ابى لناتيها جميعا * و لو كانت بها عرب و روم
وفّقا اللّه اعينهم فجاءت * عوابس و الغبار لها يزيم
بذى لجب كانّ البيض فيه * اذا برزت فوارسها النّجوم
ص: 1963
بعضى از اشعار عبد اللّه را كه در ذيل داستانهاى او نگارش يافته به تكرار نمى پردازد ، و اين شعر نيز او راست رحمه اللّه :
و كذاك قد ساد النّبيّ محمّد * كلّ الانام و كان آخر مرسل
و ديگر از شعراى رسول خدا كعب بن زهير بن ابى سلمى است ، و ما شرح حال او را ، و اشعار او را ، و شرح حال پدر او زهير را و ايمان آوردن او را به رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در قصّهء فتح مكّه مرقوم داشتيم (1) .
ديگر از شعراى رسول خدا بحير بن زهير بن ابى سلمى است و ما قصهء اسلام او را و خشم گرفتن برادرش كعب بن زهير را بر او و اشعارى كه يكديگر را ملامت كردند و به هم فرستادند در اين كتاب مبارك مرقوم داشتيم ، ديگر به تكرار نمى پردازد .
و ديگر از آن مردم كه در شمار شعراى رسول خداى به حساب مىروند لبيد عامرى است ، و كنيت او ابو عقيل است ، هو لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن حصفة بن قيس بن غيلان بن مضر الصّحابى ، و او از صناديد شعراى عرب است
ص: 1964
و از طبقهء ثالثه به شمار مى رود ؛ و از شمار مخضرميين است كه ادراك جاهليّت نمود و هم تشريف اسلام يافته ، مردى شجاع و جواد بوده ، و از فنون شاعرى در تذكرهء ايّام عرب ، و ذكر مراثى از اقران خود قصب السّبق ربوده و ما بعضى از قصّه هاى او را در نزد نعمان بن منذر و مناظره (1) و مهاجاة (2) او را با ربيع بن زياد - در جلد دويم از كتاب اول مرقوم داشتيم ، - و همچنان ذكر اسلام او از اين پيش رقم شد .
گويند : وقتى لبيد سفر كوفه كرد هنگامى كه وليد بن عقبه امارت كوفه داشت و لبيد را دو قدح بزرگ بود كه هر صبح و شام قوم خود را در مسجد بدان طعام مى خورانيد ، يك روز وليد بن عقبه در فراز منبر چشمش بر دخانى بزرگ افتاد كه همى ساطع مى گشت ، گفت : خداوند رحمت كند آن كس را كه اعانت لبيد كند ، چه اين دود از مطبخ جود اوست . و از منبر به زير آمد و صد (100) شتر به نزديك لبيد هديه كرد ، و اين شعر انشاد كرده بفرستاد :
ارى الجزّار يشحذ شفرتيه * اذا هبّت رياح ابى عقيل
اغرّ الوجه ابيض عامرى * طويل الباع كالسّيف الصّقيل
وفى ابن الجعفرىّ بحلفتيه * على العلّات و المال القليل
بنحر الكوم اذ سحبت عليه * ذيول صبا تجاوب بالاصيل
چون اين شعر و شتر به لبيد آوردند ، دختر خويش را طلب داشت و فرمود اشعار وليد بن عقبه را پاسخ بگوى ، چه شكر نعمت او بر ما فرض آمده . اين شعر را دختر لبيد انشاد كرد :
اذا هبّت ريّاح ابى عقيل * دعونا عند هبّتها الوليدا
اشمّ الانف (3) اصيد عبشمىّ (4) * اعان على مروّته لبيدا
بامثال الهضاب كانّ ركبا * عليها من بنى حام قعودا
ابا وهب (5) جزاك اللّه خيرا * نحرناها و اطعمنا الثّريدا
فعد انّ الكريم له معاد * و ظنّى بابن ارتوى ان يعودا .
ص: 1965
لبيد گفت : نيكو پاسخ كردى اگر نه در طلب و طمع زيادتى بودى . گفت : اگر از براى مردم بازارى اين جواب گفتم به طريق طلب و طمع نمىرفتم ، لكن وليد بن عقبه از جمله ملوك است ، و طلب زيادتى عطا از ملوك نوعى از ادب باشد . لبيد گفت : اين عذرى كه بر تراشيدى گناه تو را معفو داشت .
و اينكه لبيد پاسخ وليد را با دختر گذاشت از بهر آن بود كه چون مسلمانى گرفت كمتر وقت شعر گفت ، چنان كه وقتى عمر بن الخطاب به مغيرة بن شعبه كه از جانب او امارت كوفه داشت رقم كرد : أن استنشد من عندك من شعراء مصرك ما قالوا في الإسلام . يعنى : از شعرا هر كه در كوفه باشد فرمان كن تا شعرى در اسلام انشاد مى كنند ، پس به سوى من مى فرست . مغيره كس به سوى اغلب عجلى فرستاد و از او شعر خواست . اغلب گفت :
لقد طلبت هيّنا موجودا * أ رجزا تريد ام قصيدا
هر چه از رجز و قصيده فرمان كنى به حضرت فرستم .
آنگاه كس به لبيد گسيل ساخت تا از شعر خويش انفاذ دارد ، لبيد گفت : مرا از تقرير اشعار جاهليت معفو بدار . مغيره فرمود : از آنچه در اسلام گوئى مرا پسنده باشد ، لبيد به خانه خويش شتافت و سورهء بقره را در صحيفه اى رقم كرد و انفاذ داشت و گفت : خداوند به جاى قرائت شعر اين كلمات را براى ما نهاده ، و من اين كلمات را به انشاد شعر تبديل نكنم . پس مغيره صورت حال را به نزديك عمر بن الخطاب مكتوب كرد .
و اين اغلب و لبيد را هر يك در سالى از درگاه عمر دو هزار (2000) درهم عطا مقرر بود . در اين وقت كردار لبيد در خاطر عمر پسنده افتاد ، و فرمان كرد : كه پانصد (500) درهم از عطاى اغلب بكاهند و بر وجيبه (1) لبيد بيفزايند . چون اغلب اين بدانست به نزديك عمر معروض داشت : كه من اطاعت فرمان كردم و لبيد بى فرمانى كرد ، چه شد كه عطاى مرا كاستى و بر او افزودى . عمر فرمان كرد : كه همچنان عطاى اغلب را دو هزار درهم بدهند ، و آن پانصد (500) را كه بر لبيد افزودند نيز نكاهند .
اين ببود تا معاويه پادشاهى يافت چون هنگام صدور مناشير عطايا شد ، و نوبت .
ص: 1966
به لبيد رسيد فقال له : هذان الفودان ، فَمَا هَذِهِ الْعِلَاوَهُ. يعنى : اين دو هزار درهم مقرر است ، ديگر پانصد (500) درهم علاوه چرا بايد داد ؟ قال لبيد : أموت و يبقى لك الفودان و العلاوة ، و إنّما أنا هامة اليوم أوغد . يعنى : من امروز و اگر نه فردا خواهم مرد ، و اين دو هزار (2000) درهم و علاوه از براى تو خواهد بود .
لبيد اين سخن بگفت و ترك عطاى او گرفت ، و پس از روزى چند از اين جهان خيمه بيرون زد . و مدّت زندگانى او يكصد و چهل (140) و يكصد و چهل و پنج (145) ، و يكصد و شصت (160) سال نيز گفته اند . از اين جمله نود (90) سال در جاهليت روزگار برد ، آنگاه مسلمانى گرفت و اين شعر را آنگاه كه (70) هفتادساله بود انشاد كرد :
كانّى و قد جاوزت سبعين حجّة * خلقت بها عن منكبىّ و دائيا
و در هفتاد و هفت (77) سالگى اين شعر بگفت :
قامت تشكى الىّ النّفس مجهشة * و قد حملتك سبعا بعد سبعينا
فان تزادى ثلاثا تبلغى املا * و فى الثّلاث وفاء للثّمانينا
و چون يكصد و (110) ده ساله شد اين شعر بگفت :
و لقد سئمت من الحيوة و طولها * و سؤال هذا النّاس كيف لبيد
غلب العزاء و كان غير مغلّب * دهر طويل دائم ممدود
يوما أرى يأتي عليّ و ليلة * و كلاهما بعد المضيّ يعود
و أراه يأتي مثل يوم لقيته * لم ينتقص و ضعفت و هو شديد
و آن هنگام كه مرگش فرا رسيد ، دختران خويش را پيش طلبيد و اين شعرها بر ايشان قرائت كرد :
تمنّى ابنتاى ان يعيش ابوهما * و هل انا الّا من ربيعة او مضر
و نائحتان تندبان بعاقل * اخى ثقة لا عين منه و لا اثر
و في ابنى نزار اسوة ان جزعتما * و ان تسالا يبلغكما فيهما الخبر
فقوما و قولا بالّذى تعلمانه * و لا تخمشا وجها و لا تحلقا شعر
و قولا هو المرء الّذى لا صديقه * اضاع و لا خان الخليل و لا غدر
الى الحول ثمّ اسم السّلام عليكما * و من يبك حولا كاملا فقد اعتذر
و دختران او هر بامداد به مجلس جعفر بن كلاب حاضر شده ، بر پدر مرثيه گفتند
ص: 1967
تا يك سال تمام شد ، آنگاه از ذكر مراثى لب فرو بستند .
و بعضى چنان دانند كه لبيد را پسرى بود و هنگام وفات او را مخاطب مى داشت ، - چنان كه در ذيل قصهء معمرين بدان اشارت كردم - . و گروهى گويند : او را پسر نبود ، لاجرم هنگام وفات پسر خواهر خود را حاضر كرده فرمود : اى فرزند چون پدر تو بسيج سفر كرد او را با جانب قبله بدار ، و در جامهء خود محفوف كن ، و مگذار كسى بر او صيحه زند ، و نوحه كند ، آنگاه اين قدح را كه من با آن اطعام همى كنم ، آكنده از طعام به سوى مسجد حمل كن و پس از نماز ، صلا در ده . و چون مردم از كار طعام فراغت جستند بگو : برادر شما لبيد از جهان بيرون شد به جنازهء او حاضر شويد ، و اين شعرها بگفت :
فاذا دفنت اباك فاجعل * فوقه خشبا و طينا
و صفايحا صمّا روا * سيها يسدّدن الغصونا
ليقين حرّ الوجه من * عفر التّراب و لن يقينا
ابنىّ هل ابصرت اعمامى * بنى امّ البنينا
و ابى الّذى كان الارامل * في الشّتاء له قطينا
و ابا شريك و المنازل * فى المضيق اذا لقينا
ما ان سمعت و لا رايت * بمثلهم فى العالمينا
فبقيت بعدهم و كنت * به طول صحبتهم ضنينا
دعنى و ما ملكت يمينى * ان سددت بها شئونا
و افعل به مالك ما بدا * لك مستعينا او معينا
گويند : وفات لبيد در كوفه بود ، آن روز كه معاويه با حسن بن على عليهما السّلام كار مصالحت راست مى كرد ، و بعضى مرگ او را در خلافت عثمان دانسته اند .
اكنون شطرى از اشعار او نگاشته مى آيد تا عالمان علم ادب و طالبان شعر عرب از قرائت آن قرين طرب آيند . نخستين اين قصيده به كار مى رود كه از جمله قصايد سبعهء معلّقه است :
عفت الدّيار محلّها و مقامها * بمنى تأيّد غولها فرجامها
فمدافع الرّيان عرّى رسمها * خلقا كما ضمن الوحىّ سلامها
دمن تجرّم بعد عهد أنيسها * حجج خلون حلالها و حرامها
ص: 1968
رزقت مرابيع النّجوم و صابها * ودق الرّواعد جودها فرهامها
من كلّ سارية و غاد مدجن * و عشيّة متجاوب إرزامها
فعلا فروع الأيهقان و أطفلت * بالجلهتين ظباءها و نعامها
و العين ساكنة على أطلائها * عوذا تأجّل بالفضاء بهامها
و جلا السّيول عن الطّلول كأنّها * زبر تجدّ متونها أقلامها
أو رجع واشمة أسفّ نورها * كففا تعرّض فوقهنّ و شامها
فوقفت أسالها و كيف سؤالنا * صما خوالد ما يبين كلامها
عريت و كان بها الجميع فأبكروا * منها و غودر نؤيها و ثمامها
شافتك ظعن الحىّ حين تحمّلوا * فتكنّسوا قطنا تصرّ خيامها
من كلّ محفوف يظلّ عصيّه * زوج عليه كلّة و قرامها
زجلا كأنّ نعاج توضح (1) فوقها * و ظباء وجرة عطّفا آرامها
حفزت و زايلها السّراب كأنّها * أجزاعها بيشة أثلها و رضامها
بل ما تذكّر من نوار و قد نأت * و تقطّعت أسبابها و رمامها
مريّة حلّت بفيد و جاورت * أهل الحجاز فأين منك مرامها
بمشارق الجبلين أو بمحجّر * فتضمّنتها فردة فرخامها
فصواعق إن أيمنت فمظيّة * منها و حاف القهر أو طلخامها
فاقطع لبانة من تعرّض وصله * و أشرّ و اصل خلّة صرّامها
و احب المجامل بالجزيل و صرمه * باق إذا ظلعت و زاغ قوامها
بطليح أسفار تركن بقيّة * منها فأحنق صلبها و سنامها
و إذا تغالى لحمها و تحسّرت * و تقطّعت بعد الكلال خدامها
فلها هباب في الزّمام كأنّها * صهباء خفّ مع الجنوب جهامها
أو ملمع و سقت لأحقب لاحه * طرد الفحول و ضربها و كدامها
يعلو بها حدب الإكام مسحّج * قد را به عصيانها و وحامها
باحزّة الثّلبوت يربؤ فوقها * قفر المراقب خوفها آرامها
حتّى إذا سلخا جمادى ستّة * جزا فطال صيامه و صيامها
رجعا بأمرهما إلى ذي مرّة * حصد و نجع صريمة إبرامها .
ص: 1969
و رمى دوابرها السّفا و تهيّجت * ريح المصائف سومها و سهامها
فتنازعا سبطا يطير ظلاله * كدخان مشعلة يشبّ ضرامها
مشمولة غلثت بنابت عرفج * كدخان نار ساطع أسنامها
فمضى و قدّمها و كانت عادة * منه إذا هي عرّدت إقدامها
فتوسّطا عرض السّريّ و صدّعا * مسجورة متجاورا قلّامها
محفوفة وسط اليراع يظلّها * منه مصرّع غابة و قيامها
أ فتلك أم وحشيّة مسبوعة * خذلت و هادية الصّوار قوامها
خنساء ضيّعت الفرير فلم يرم * عرض الشّقائق طوفها و بغامها
لمعفّر قهد تنازع شلوه * غبس كواسب لا يمنّ طعامها
صادفن منها غرّة فأصبنها * إنّ المنيّة لا تطيش سهامها
باتت و أسبل و اكف من ديمة * تروي الخمائل دائما تسجامها
يعلو طريقة متنها متواتر * في ليلة كفر النّجوم غمامها
تجتاف أصلا قالصا متنبّذا * بعجوب أنقاء يميل هيامها
و تضيء في وجه الظّلام منيرة * كجمانة البحريّ سلّ نظامها
حتّى إذا انحسر الظّلام و أسفرت * بكرت تزلّ عن الثّرى أزلامها
علهت تردّد في نهاء صعائد * سبعا تواما كاملا أيّامها
حتّى إذا يئست و أسحق حالق * لم يبله إرضاعها و فطامها
و توجّست رزّ الأنيس فراعها * عن ظهر غيب و الأنيس سقامها
فغدت كلا الفرجين تحسب أنّه * مولى المخافة خلفها و أمامها
حتّى إذا يئس الرّماة و أرسلوا * غضفا دواجن قافلا أعصامها
فلحقن و اعتكرت لها مدريّة * كالسّمهريّة حدّها و تمامها
لتذودهنّ و أيقنت إن لم تذد * أن قد أجمّ من الحتوف حمامها
فتقصّدت منها كساب فضرّجت * بدم و غودر في المكرّ سخامها
فبتلك إذ رقص اللّوامع بالضّحى * و اجتاب أردية السّراب إكامها
أقضي اللّبانة لا أفرّط ريبة * أو أن يلوم بحاجة لوّامها
أو لم تكن تدري نوار بأنّني * وصّال عقد حبائل جذّامها
ترّاك أمكنة إذا لم أرضها * أو يعتلق بعض النّفوس حمامها
ص: 1970
بل أنت لا تدرين كم من ليلة * طلق لذيذ لهوها و ندامها
قد بتّ سامرها و غاية تاجر * وافيت إذ رفعت و عزّ مدامها
أغلي السّباء بكلّ أدكن عاتق * أو جونة قدحت و فضّ ختامها
و صبوح صافية و جذب كرينة * بمؤثّر تأتا له إبهامها
باكرت حاجتها الدّجاج بسحرة * لا علّ منها حين هبّ نيامها
و غداة ريح قد وزعت و قرّة * قد أصبحت بيد الشّمال زمامها
و لقد حميت الحيّ تحمل شكّتي * فرط وشاحى إذ غدوت لجامها
فعلوت مرتقبا على ذي هبوة * حرج إلى أعلامهنّ قتامها
حتّى إذا ألقت يدا في كافر * و أجنّ عورات الثّغور ظلامها
أسهلت و انتصبت كجذع منيفة * جرداء يحصر دونها جرّامها
رفّعتها طرد النّعام و شلّه * حتّى إذا سخنت و خفّ عظامها
قلقت رحالتها و أسبل نحرها * و ابتلّ من زبد الحميم حزامها
ترقى و تطعن فى العنان و تنتحي * ورد الحمامة إذ أجدّ حمامها
و كثيرة غرباؤها مجهولة * ترجى نوافلها و يخشى ذامها
غلب تشذّر بالدّخول كأنّها * جنّ البديّ رواسيا أقدامها
أنكرت باطلها و بؤت بحقّها * عندي و لم يفخر عليّ كرامها
و جزور أيسار دعوت لحتفها * بمغالق متشابه أجسامها
أدعوا بهنّ لعاقر أو مطفل * بذلت لجيران الجميع لحامها
فالضّيف و الجار الجنيب كأنّما * هبطا تبالة مخصبا أهضامها
تأوي إلى الأطناب كلّ رذيّة * مثل البليّة قالص أهدامها
و يكلّون إذا الرّياح تناوحت * خلجا تمدّ شوارعا أيتامها
إنّا إذا التقت المجامع لم يزل * منّا لزاز عظيمة جشّامها
و مقسّم يعطي العشيرة حقّها * و مغذمر لحقوقها هضّامها
فضلا و ذو كرم يعين على النّدي * سمح كسوب رغائب غنّامها
من معشر سنّت لهم آباؤهم * و لكلّ قوم سنّة و إمامها
لا يطبعون و لا يبور فعالهم * بل لا يميل مع الهوى أحلامها
فاقنع بما قسم المليك فإنّما * قسم الخلائق بيننا علّامها
ص: 1971
فإذا الأمانة قسّمت في معشر * أوفى بأوفر حظّنا قسّامها
فبنا لنا بيتا رفيعا سمكه * فسما إليه كهلها و غلامها
و هم السّعاة إذا العشيرة أفظعت * و هم فوارسها و هم حكّامها
و هم ربيع للمجاور فيهم * و المرملات إذا تطاول عامها
و هم العشيرة أن يبطّئ حاسد * أو أن يميل مع العدوّ لئامها
خانه هاى باران ، آنجا كه لختى مى آرميدند و مى گذشتند و آنجا كه مدّتى درنگ مى كردند ، ويران گرديده و آثارشان محو شده است . دريغا در سرزمين منى ، بر دامنهء كوههاى غول و رجام ، ديگر اثرى از آنها نيست . بر دامنهء ربّان ، از اطراف آبگذرها پراكنده شده اند . آثار اين ديار چون نقشى بر سنگ هويداست . بر اين سرزمين ، از آن وقت كه ياران رخت سفر بسته اند ، سالهاى درازى گذشته است ، با ماه هاى حلال و ماه هاى حرامش . اينك بر آثار خانه هاشان گياه روييده است : بارانهاى آغاز بهار بر آن باريده و ابرهاى تندرخيز - با بارانهاى تند و بارانهاى نرم - بر آن سايه افكنده است ؛ ابرهايى كه در زمستان شب هنگام بر آسمان ظاهر مى شوند و ابرهايى كه در بهار به هنگام روز نمودار مى گردند و بر آفاق كسوت قيرگون مى پوشند و ابر شامگاهى تابستان كه از يك جانب آسمان مى غرّد و ابرى ديگر از جانب ديگر پاسخش مى دهد . در آنجا كه باران باريده خردل روييده و در دو سوى آن وادى شترمرغها بيضه نهاده و جوجه برآورده اند و غزالان بره آهوان زاييده اند . پس از آنان ، گاوان درشت چشم وحشى بچه هاى خود را آسوده و بىخيال در زير پستانهاى خود شير مى دهند و اينك آن ديار چراگاه آ
هاست . آنگاه كه سيل از كوه فرو غلتيد ، چون قلمى كه بر روى كاغذ كلماتى ظاهر سازد ، آثار خانه ها را از زير ريگها نمودار ساخت .
يا چون خالكوبى كه براى نمودار ساختن نقش و نگارها رنگ سياه خود را بر دستها كشد . من ايستادم و با قلبى دردناك پرسيدم : اى ريگهاى صحرا و اى ويرانه هاى متروك ، از آن ياران چه خبر ؟ اما چگونه مى توان از سنگهاى سختى كه
ص: 1972
هرگز سخن نمى گويند ، سخن پرسيد . چه زود از اين سرزمين كوچ كردند و خانه ها از آنان تهى شد ، در حالى كه روزگارى همه در اينجا جمع آمده بودند . تنها نهر كوچكى را كه در اطراف خيمه ها كنده بودند و بوته هاى خارى كه را كه با آن روزنه ها را مى بستند بر جاى گذاشته اند . وقتى كه قبيله كوچ مى كرد ، ديدار زنانى كه دسته دسته ، هماهنگ با صداى خيمه هاى بسته بر اشتران ، به هودجها هجوم مى آوردند ، آتش شوق در تو مى انگيخت . بر هودجهايشان پوششى از بافته هاى گرانبها سايه افكنده بود ؛ پرده اى نازك و لطيف تا كجاوه نشينان از تابش خورشيد آزرده نشوند .چشمان سياهشان به چشمان گاوان وحشى توضح مى مانست ، يا آهوان وجره به هنگامى كه واپس مى نگرند و برّه هاى خود را مى جويند . كاروان به راه افتاد و از سرابى به سرابى ديگر رانده شد . اشترانشان ، وقتى در كران بيابان در تلألؤ سرابهاى ديده شوند ، چون درختان گز و صخره هاى عظيم وادى بيشه هستند .
اى دل من ، از نوار ، آن كه فرسنگها دور شده و رشته وصال گسيخته است ، چه در ياد دارى ؟ اى شاعر هجران كشيده ! چگونه به او دست خواهى يافت ؟ آن دلدار مرّى گاه در فيد و گاه در حجاز است . شايد نوار اكنون در شرق كوههاى بلاد طىّ خيمه زده باشد ، يا بر كوه محجّر ، يا كوه فرده و سرزمين رخام . اگر به سوى يمن رفته باشد ، بسا كه اكنون در صوائق ، در كنار وحاف القهر با در طلخام سكونت گزيده باشد . از كسى كه دوستىاش در معرض زوال بود اميد ببر و بدترين دوستان آن كس است كه چون دوست خود را نيازمند خويش بيند ، از او ببرد . آن را كه با تو از در مدارا درآمد - هر چند به ظاهر بود - به محبتى تمام بنواز ، زيرا هرگاه كه در دوستىاش فتورى رخ دهد از او توانى بريد . اگر خواهى از اين بىوفا ياران بگريزى ، بر ناقه اى نشين كه از طول سفر گوشتش تكيده و پشت و كوهانش لاغر شده باشد .آن سان كه از لاغرى ، استخوانهايش از زير پوست نمايان گشته و ساق بندهايش از شدت تعب پاره و فرسوده شده باشد . با اين همه ، در رفتار چون ابر گلگون بىبارانى است كه در وزش بادهاى جنوبى در آسمان پرواز مى كند .
يا چون گورخر آبستنى است كه پستانهايش شير برآورده و شوى سفيد سرينش او را گاه به سم و گاه به دندان مى راند . و تا گورخران ديگر را به او تجاوز نباشد ، آن قدر با دندانش مى آزارد تا بالاى تپه اى بگريزد . اين عصيان و سردى را كه اكنون در او
ص: 1973
مى بيند ، چون با اشتها و ميلى كه پيش از اين داشت مى سنجد ، دربارهء او به شك مى افتد . گورخر بر بلنديهاى ساكت و خالى ثلبوت فرا مىرود و از ديدن سنگ چينهاى راهنما مى هراسد ، زيرا صيادان خود را در اين گونه جايها پنهان كنند .پس گورخر و ماده اش بر آن بلندى سراسر شش ماه پاييز و زمستان را بى آب مى گذرانند . روزهء آنها چه دير كشد ! آنگاه عزم جزم مى كنند كه به طلب آب و گياه از آن پشته فرود آيند . آرى چون عزم استوار بود ، مقصود به حاصل آيد . آنگاه بادهاى گرم تابستان وزان گردد و خارهاى صحرا سمهايشان را بخراشد . چون به سوى آبشخور تاخت آرند ، گردى كه به دنبالشان كشيده مى شود مانند دودى است كه از مشعلى فروزان بر جاى ماند . گويى آن مشعل را از پشته اى هيزم تر و خشك عرفج ، در مهب باد شمال افروخته اند كه دودناك و پرآتش است .
گورخر ماده اش را از بيم آنكه مباد بازپس ماند پيشاپيش مى راند كه او را عادت اين بوده است . آنگاه به سوى آب روند و از ميان نهر بگذرند و به چشمه اى لبالب از آب و پوشيده در گياه درآيند . و از آن چشمه كه در درون نيزار است و نيهاى فرو خفته و ايستاده بر آن سايه افكنده اند ، آب نوشند . آيا ناقهء من در رفتار بدان گورخر ماند يا آن گاو وحشى كه بچهء خود را رها كرده ، با گاوان ديگر به چرا رفته و كار خود به گاو نرى كه پيشاپيش گله است سپرده و درنده اى بچّه او را ربوده و او اكنون به جستجويش در تكاپوست ؟ ماده گاو وحشى ، با آن بينى واپس رفته اش ، بچهء خود را گم كرده و اينك ميان ريگستانها مىگردد و ناله مى كند . او بچهء خود را مى جويد كه سرى سياه و تنى سفيد دارد و در حالى كه گرگهاى سيرىناپذيرى ، اعضايش را از هم گسيخته اند ، خاك آلوده بر زمين افتاده است . آرى گرگهاى درنده به ناگاهش ربوده و از هم بردريده اند ، به راستى تيرى كه از كمان مرگ بجهد خطا نكند . آنگاه بارانى سخت فرو بارد ، بارانى كه بيشه ها را سيراب كند و آن گاو وحشى در زير باران بماند .
در شبى كه ابر ، ستارگانش را پوشيده است ، باران مداوم بر پشت گاو وحشى فرو مى ريزد . او به درختى بلند ، دور از راه كه در پايان تپهء ريگى رسته است ، پناه مى برد و مى خواهد خود را در زير شاخه هايش جاى دهد ، اما به سبب ريزش باران و وزيدن باد از اين كار بازماند . تن سفيد باران خورده اش در تاريكى نيم رنگ آغاز
ص: 1974
شب چون مرواريد درخشانى است كه از گردنبندى جدا شده باشد . چون تاريكى رخت بربندد و صبح بردمد ، از ميان خاكهاى گلناك برخيزد ، در حالى كه دست و پايش بر روى گلها مى لغزد . و هفت روز و هفت شب تمام ، پىدرپى به دنبال بچهء خود در اطراف غديرهاى صعائد سرگردان بماند . زان سپس از يافتن نوميد گردد و پستانهاى پرشيرش خشك و فسرده شوند خشكى پستانش نه از آن روست كه بچهء خود را شير داده و از شير بازگرفته است ، بلكه به سبب از دست دادن اوست . آنگاه آواز خفيف آدميان به گوشش رسد و نداند كه از كجاست . پس بترسد و برمد . زيرا بنى نوع انسان بزرگ ترين آفت اين وحشيان هستند . او پندارد كه دشمن با سگان شكارى اش هم از پيش است و هم از پس .
چون صيادان يقين كنند كه ديگر تيرشان به او نخواهد رسيد ، سگان گوش فرو خفتهء با قلاده هاى چرمين تعليم يافتهء خود را از پىاش رها سازند . سگان به او رسند و او شاخهايش را كه در بلندى و تيزى به نيزه ماند به سوى آنها كند . تا سگان را از خود دور سازد ، زيرا يقين دارد كه اگر آنها را نراند مرگش فرا خواهد رسيد . گاو وحشى يكى از آن سگان را به نام (كساب) در خون غرقه كند و ديگر را به نام (سخام) بر جاى سرد سازد . من بر پشت اين ناقه ام كه گاه در رفتار چون گورخر است و گاه چون گاو وحشى ، مى نشينم و چاشتگاه ، هنگامى كه تلألؤ سرابها در دوردست بيابان مى رقصد و تپه ها حلّهء آن را مى پوشند . از پس كارهاى خود مى روم و در كار درنگ نمى كنم ، اگر چند از زبان ملامتگران در امان نباشم . آيا نوار نمى دانست كه من با آنان كه راه وفا مى سپرند ، وفا مى كنم و با آنان كه طريق بىوفايى مى سپرند ، بىوفايى مى كنم ؟ چون از سرزمينى خشنود نباشم ، آن را ترك مى كنم ، مگر آنكه مرگ امانم ندهد .
و تو اى نوار ، نمىدانى چه شبهاى خوشى داشته ام - شبهايى نه گرم و نه سرد - و آن شبها را با نديمان خويش به سحر آورده ام . شب را زنده مى داشتم و به خانهء باده فروش مىرفتم و باده اى تنگياب و گران مى نوشيدم . باده اى گران در خيكهاى تيره رنگ با خمهاى قيراندود مى خريدم . آنگاه مهر از سر خمها گرفته مى شد و شراب آن قدح قدح به كام ميگساران مى ريخت . بسا با شرابى صافى صبوحى مىزدم و كنيز عود نوازم با انگشتان خود ابريشم عودش را به لرزش مى آورد . پيش از
ص: 1975
آنكه خروس سحر بانگ برآورد ، من دست به مى مى بردم و پياپى مىنوشيدم . در اين هنگام ، صبح خيزان تازه از خواب گران چشم مى گشودند . بسا بامدادان سرد كه بادهاى شمال وزيدن مى گرفت ، با طعام گرمى كه اتفاق مى كردم ، مردمان را از سورت سرما در امان مى داشتم . به حمايت از قبيله برخاستم و اسب پيشتاز من كه لگام و افسارش در دست من بود ، سلاح مرا حمل مى كرد . ديده ورى را بر كوهى پيچيده در غبار فرا رفتم ، چندان كه به دشمن بسيار نزديك شدم .
و من بر آن قله ايستاده بودم ، تا آنگاه كه خورشيد روى به خوابگاه مغرب نهاد و تاريكى بر تلها و پشته هاى پرمخافت پرده افكند . چون شب فرا رسيد ، از كوه فرود آمدم ، بر زمينى هموار ، اسبم گردن افراشته بود و در اين حال به نخل بلند بىبرگى مى مانست كه رطب چينان از بر شدن بر او فرو مانند . بر اسبم نشستم و چونان شترمرغ به تاختنش درآوردم . و چون گرم رفتن آغازيد و سبك رفتار گشت . پوستى كه به جاى زين بر پشتش بسته بودم در زير رانهايم لغزيد و سينه اش عرق برآورد و تنگ چرمينش از عرق تر شد . خنك رهنورد من آن چنان به نشاط آمده بود كه هر بار گردنش را بالا مى گرفت و چنان مى دويد كه گويى كبوترى تشنه به سوى آبشخور پرواز مى كند . چه بسا مجلسها كه بيشتر غريبان بودند و مجلس نشينان يكديگر را نمى شناختند ولى همگان را اميد عطا و بيم منقصت بود . مردانى ستبر گردن چون شير و سخت كينه كه در ستيز و مفاخرت مانند جنّيان بدىّ سر سخت و پايدار بودند . و چون لبها به سخن گشوده مى شد ، من دعوى باطلشان را رد مى كردم و گفتار به حقشان را تصديق ، و گردن فرازان آنان را بر من مفاخرتى نبود .
چه بسا اشترى كه شايان آن بود تا بر سرش قمار شود و من به ياران خود فرمان دادم تا او را با همان تيرهاى قمار نحر كنند . آن تيرها را مى خواهم تا اشترى سترون را ، يا اشترى زاينده را ، با آنها بكشم و ميان همسايگان تقسيم كنم . مهمانان و همسايگان چون به مهمانسراى من درآيند ، گويى هنگام بهار بر مرتع پرنعمت تباله فرود آمده اند . به طناب خيمهء من پناه آورند ، مسكينانى ژنده پوش كه در لاغرى چون اشتران واپس مانده از كاروانند و در ناتوانى چون ناقه هايى هستند كه بر سر گور صاحبانشان مى بندند تا بميرند . در زمستان كه بادهاى سرد از هر سو وزيدن گيرد ، كاسه هاى خليج مانند لبريز از طعام را كه تكه هاى گوشت بر سرشان نمودار
ص: 1976
است فراپيش يتيمان مى نهيم . چون قبايل در مكانى گرد آيند ، پيوسته مردى بزرگ از ما كه كارهاى سترگ مى كند در ميان آنهاست ، مردى كه قوام كارها بدوست . و چون بخواهد غنيمتى را ميان قبيله تقسيم كند ، حق عشيره را ادا مىكند و چون از حق كسى بكاهد و به ديگرى بيفزايد ، كس در حكم او چون و چرا نكند . و اين از تفضل اوست . علاوه بر آن پيوسته كريمانى كه ياران خود را به كرم يارى كنند از قبيلهء ما بوده اند ؛ مردانى بخشنده و نرمخوى كه كسب معالى را غنيمت شمرند .
از خاندانى كه كسب معالى سنت اجدادى آنهاست . آرى ، هر قومى را سنتى است و پيشوايى . دامن عرضشان آلوده نشده است و افعالشان ناپسنديده نيست ، زيرا كه عقولشان را با هوس الفتى نباشد . اى دشمن حريص ، بدانچه خداوند مقدّر ساخته خرسند باش ، زيرا آن كه روزيها و خوبيها را ميان مردم تقسيم كرده آگاه تر است . و چون خداوند قسّام ، امانت را ميان قومى تقسيم كند ، ما بهرهء بيشتر بريم .خداوند براى ما كاخى از شرف برافراشته كه در رفعت سر به اوج آسمان كشيده است . همهء افراد قبيله ما از خرد و كلان در اين كاخ رفيع جاى دارند چون قبيله را حادثه اى پيش آيد ، خاندان ما دفع آن را بسنده اند . آنان هم سواران دلاورند و هم داوران . چون سالهاى سخت به درازا كشد ، آنان همسايگان فقير و زنان بىشوى را باران بهارانند . و به هنگام ، دست اتحاد به هم دهند ، تا حاسدان انديشهء سعايت از سر به در كنند و فرومايگان به دشمن نگرايند ] (1) .
و هم اين قصيده از ملفوظ خاطر اوست :
أ لم تلم على الدّمن البوالى * لسلمى بالمذانب فالقفال
فجنبى صوّر فصفاف قوّ * خوالد ما تحدّث بالزّوال
تحمّل اهلها الّا عرارا * و عرما بعد احياء حلال
و خيطا من خواضب موكنات * كانّ رئالها زرق الافال
وقفت بهنّ حتّى قال صحبى * جزعت و ليس ذلك بالنّوال
كانّ دموعه غربا سناة * يحيلون السّجال على السّجال
اذا أرووا بها زرعا و قضبا * امالوها على خطر طوال
تمنّى ان يلاقى آل سلمى * بخطمة و المنى طرف الضّلال .
ص: 1977
و هل يشتاق مثلك من ديار * دوارس بين تختم و الحلال
و كنت اذ الهموم تحضّرتنى * و صدّت خلّة بعد الوصال
صرمت حبالها و صددت عنها * بناحية تجلّ عن الكلال
عذافرة تقمّص بالرّدا في * تخوّنها نزولى و ارتحال
كعقر الهاجرىّ اذا بناه * باشباه حذين على مثال
كاخنس ناشط جاد عليه * ببرقة وابل احدى اللّيال
اضل صواره و تضيّعته * تطوّف امرها بيد الشّمال
فبات كانّه قاضى نذور * يطوف بغرقد خضل و ضال
فجال و لم يجل جبنا و لكن * تعرّض ذى الحفيظة للقتال
فغادر ملحما و عدلن عنه * و قد خضب الفرائص من طحال
تشقّ خمائل الدّهنا يداه * كما لعب المقامر بالفئال
و هم اين قصيده را در مدح نعمان بن منذر گويد :
الا تسئلان المرء عما يحاول * أ نحب فيقضى ام ضلال و باطل
حبائله مبثوثة بسبيله * و يغنى اذا ما اخطاته الحبائل
اذا المرء اسرى ليلة ظنّ انّه * قضى عملا و المرء لا زال عامل
فقولا له ان كان يقسم امره * المّا يعظك الدّهر امّك هابل
فتعلم ان لا انت مدرك ما مضى * و لا انت ممّا تحذر النّفس وائل
فان لم تجد من دون عدنان والد * و دون معدّ فلتزعك العواذل
ارى النّاس لا يدرون ما قدر امرهم * بلى كلّ ذى لبّ الى اللّه و اصل
ألا كلّ شيء ما خلّا اللّه باطل * و كلّ نعيم لا محالة زائل
نعيمك فى الدّنيا غرور و حسرة * و عيشك في الدّنيا محال و باطل
و كلّ أناس سوف تدخل بينهم * دويهيّة تصفرّ منها الأنامل
و كلّ امرئ يوما سيعلم سعيه * إذا كشفت عند الإله المحاصل
له الملك في ضاحي معدّ و أسلمت * إليه العباد كلّها ما تحاول
اذا مسّ اسا و الصّقور صفت له * مشعشعة ممّا تعتّق بابل
عتيق سلافات سبتها سقيّة * تكرّ عليها بالمزاج التّهاطل
باشهب من ابكار مزن سحابة * وارى دبور شاره النّخل عاسل
ص: 1978
تكرّ عليه لا يصرّد شربه * اذا ما انتشى لم تحتضره العواذل
فيوما عناة فى الحديد يفكّهم * و يوما جياد ملجّمات قوافل
عليهنّ ولدان الرّهان كانّه * سعال و عقبان عليها الرّجائل
اذا وضعوا البادها عن متونها * و قد نضجت اعطافها و الكواهل
يلاقون منها فرط حدّ و جرأة * اذا لم تقوّم درأهنّ المساحل
و يوما من الدّهم الرّعاب كانّها * اشاء دنا قنوانه أو مجادل
لها حجل قد قرّعت من رءوسها * لها فوقها ممّا تحلّب واشل
غداة غدوا منها و آزر سربهم * مواكب تهدى بالغبيط و جامل
و يوما اجازت قلّة الحزن منهم * مواكب تعلو ذا حسى و قنابل
على الصّرصرانيّات فى كلّ رحلة * و سوق عدال ليس فيهنّ مائل
تساق و اطفال المصيف كانّها * حوان على اطلائهنّ مطائل
حقائقهم راح عتيق و درمك * و ريط و ناثوريّة و سلاسل
و ما نسجت اسراد داود و ابنه * مضاعفة من نسجه اذ يقابل
و كانت تراثا منهم لمحرّق * طحون كان البيض فيها الاعابل
و بيض ترئبها الهوادج حقبة * سرائرها و المسمعات الرّوافل
تروح اذا راح الشّروب كانّها * ظباء شقيق ليس فيهنّ عاطل
يجاوبن بحّا قد أعيدت و اسمحت * اذا احتتّ بالشّرع الدّقاق الانامل
يقوّم اولاهم اذا اعوجّ سربهم * مراكب و ابن المنذر بن الحلاحل
تظلّ رواياهم تبرّض منعجا * و لو وردته و هو ريّان سائل
فلا نصب البطحاء نهنه وردهم * برىّ و لا العاديّ منه العراهل
و ما كان علّان الشّريف يسعنهم * لحلّة يوم و الشّروج القوابل
و مصدعهم كى يقطعوا بطن منعج * فضاقت بهم ذرعا جراز و عاقل
فبادوا فما امسى على الارض منهم * لعمرك الّا ان يخرّس آمل
كان لم يكن بالشّرع منهم طلائع * و لم ترع نخّا فى الرّبيع القبائل
و غسّان زلّت يوم جلّق زلّة * بسيّدها و الاريحىّ المنازل
رعى خزرات الملك عشرين حجّة * و عشرين حتّى فاد و الشّيب شامل
و امسى كاحلام النّيام نعيمهم * و اىّ نعيم خلته لا يزائل
ص: 1979
تردّ عليهم ليلة اهلكتهم * و عام و عام يتبع العام قابل
و اين قصيده نيز از ملفوظات طبع لبيد است :
انّ تقوى اللّه من خير نفل * و باذن اللّه ريثى و عجل
احمد اللّه فلا ندّ له * عنده الخير و ما شاء فعل
من هداه سبل الخير اهتدى * ناعم البال و من شاء اضلّ
قد تجاوزت و تحتى جسرة * حرج و مرفقاها كالغتل
تسلب الكانس لم يورب بها * شعبة السّاق اذا الظّلّ عقل
و تصكّ المرو لما هجّرت * بنكيب معر دامى الاظل
و اذا حرّكت رجلى ارقلت * بى تعدو عدو جون قد ابل
بالغرابات فزرّافاتها * فبخنزير فاطراف حبل
خالف الفرقد شركا فى السّرى * خلّة باقية دون الخلل
اعقلى ان كنت لمّا تعقلى * و لقد افلح من كان عقل
ان ترى رأسى امسى واضحا * سلّط الشّيب عليه فاشتعل
فلقد اعوص بالخصم و قد * املا الجفنة من شحم القلل
و لقد تحمد لمّا فارقت * جارتى و الحمد من خير خول
و غلام ارسلته امّه * بالوك فبذلنا ما سال
ارسلته فاتاه رزقه * فاشتوى ليلة ريح و احتمل
و اذا جوزيت قرصا فاجزه * انّما يجزى الفتى ليس الجمل
اعمل العيس على علّاتها * انّما تنجح اخوان العمل
و اذا رمت رحيلا فارتحل * و اعص ما يأمر توصيم الكسل
و اكذب النّفس اذا حدّثتها * انّ صدق النّفس يزرى بالامل
غير ان لا تكذبنها فى التّقى * و اجزها بالبرّ للّه الاجل
و اضبط اللّيل اذا طال السّرى * و تدجّى بعد فور و اعتدل
يرهب العاجز عن لجته * فتدنّى في مبيت و محل
طال قرن الشّمس لمّا طلعت * فاذا ما حضر الليل اضمحل
و اخو القفرة ماض همّه * كلّما شاء على العين ارتحل
و يجود من ضباباة الكرى * عاطف النّمرق صدق المبتدل
ص: 1980
قال هجّرنا فقد طال السّرى * و قد دنا ان خنى الدّهر عقل
قلّ ما عرس حتّى هجته * بالتّباشير من الصّبح الاول
يلمس الاحلاس فى منزلة * بيديه كاليهودىّ المضلّ
بتمارى فى الّذى قلت له * و لقد يسمع قولى بجهل
راسخ الدّمن على اعضاده * ثلّمته كلّ ريح و سبل
عافنا الماء فلم تعطنهما * انّما يعطن من بر جواز العلل
ترزم الشّارف من عرنانه * كلّما لاح بنجد و احتفل
تتّقى الرّيح بدنّ شاسف * و ضلوع تحت صلب قد نحل
فمضينا فقصينا ناجحا * موطنا يسئل عنه ما فعل
و لقد يعلم صحبى كلّهم * بعد انّ السّيف صبرى و نقل
رابط الجاش على فرجهم * اعطف الجون بمربوع مثل
و لقد اغدوا و ما يعد منى * صاحب غير طويل المختبل
ساهم الوجه شديد اسره * مغبط الحارك محبوك الكفل
فاحش الصّوت و يعبوب اذا * طرق الحىّ من العرّ صهل
و علاه زبد المحض كما * زلّ عن ظهر الصّفا ماء الوشل
فهو شحّاح مدل سبق * لاحق البطن اذا يعدو ذمل
فتدلّيت عليه قافلا * و على الارض غبابات الطّلل
و تأتيت عليه ثانيا * يتقينى تبليل ذى خصل
لم اقل الّا عليه او على * مرقب يقزع اطراف الجبل
و معى حامية من جعفر * كلّ يوم نبتلى ما فى الخلل
و قبيل من عقيل صادق * كليوث بين غاب و عصل
فمتى ينقع صراخ صادق * يحلبوه ذات جرس و زجل
احكم الجنثىّ من عوارتها * كلّ حرباء اذا اكره صلّ
قدّموا اذ قال قيس قدّموا * و احفظوا المجد به اطراف الاسل
بين ارقاص و عدو صادق * ثمّ اقدام اذ النّكس نكل
فصلقنا فى مراد صلقة * و صداء الحقتهم بالثّلل
ليلة العرقوب لمّا غامرت * جعفر يدعى و رهط ابن شلّ
ص: 1981
ثمّ انعمنا على سيّدهم * بعد ما اطلع نجدا و ابل
و مقام ضيّق أفرجته * بمقامى و لسانى و جدل
لو يقوم الفيل او فينا له * زلّ عن مثل مقامى و زحل
فرميت القوم رشقا صائبا * ليس بالعصل و لا بالعصل
فانتصلنا و ابن سلمى قاعد * كعليق الطّير يعصى و يحل
و الهبانيق قيام معهم * كلّ ملثوم اذا صبّ همل
نحسر الديباج عن اذرعهم * عند ذى تاج اذا قال فعل
فمتى اهلك فلا احفلته * بجلى الان من العيش بجل
من حياة قد سئمنا طولها * و جدير طول عيش ان يملّ
و ارى اربد قد فارقنى * و من الارزاء رزء ذا حلل
ممقر مرّ على اعدائه * و على الادنين حلو كالعسل
اين قصيده لبيد راست ، در وصف كور و ماده آن گويد :
طلل لخولة بالرّسيس قديم * فبعاقل فالانعمين رسوم
فريا يشدّ بها الحرون عشية * ربد كمقلاء الوليد شتيم
و اذا يريد الشّاء تدرك شائها * تعجو كانّ رجيعهن عظيم
فمضى و ضاحى الماء فوق لبانة * و رمى بها عرض السّرىّ يقوم
فبتلك اقضى الهمّ انّ خلاجه * سقم و انّى للسّقام صروم
طعن اذا خفت الهوان ببلدة * و اخو المضاعف لا يكاد يريم
انّى امرؤ منعت ارومة عامر * ضيمى و قد حنقت علىّ خصوم
جهدوا العداوة كلّهم فيصدّهم * عنّى مناكب عزّها معلوم
و غداة قاع القريتين اتيتهم * رهوا يلوح خلالها التّسويم
بكتائب رجح تعوّد كبشها * بطح الكباش كانّهنّ نجوم
نمضى بها حتّى نصيب عدوّنا * و يردّ منها قائم و كليم
و ترى المسوّم فى القياد كانّه * صعل اذا فقد النّبات يصوم
و كتيبة الاحلاف قد لاقيتهم * حيث استفاض دكادك و قصيم
و عشيّة الحوماء اسلم جنده * قيس و ايقن انّه مهزوم
و لقد بلت يوم النّخيل و قبله * مرّان من ايّامنا و حريم
ص: 1982
منّا حماة الشّعب يوم تواعدت * اسد و ذبيان الصّفا و تميم
قارنت جرحاهم عشيّة هزمهم * حتّى بمنعرج المسيل مقيم
قومى اولئك ان سألت بخيمهم * و لكلّ قوم فى النّوائب خيم
و اذا استوت عادت على جيرانهم * رجح توقّيها مرابع كوم
و لهم حلوم كالجبال و سادة * نجب و فرع ماجد و اروم
و اذا تواكلت المقانب لم يزل * بالثّغر منّا منشر و عظيم
دمن تلاعبت الرّياح برسمها * حتّى تنكّر تربها المهروم
فكأنّ ظعن الحىّ لمّا اشرقت * فى الال و ارتفعت بهنّ حزوم
نخل كوارع فى خليج محكم * حملت فمنها موقر مكموم
سحق يمتّعها الصّفا و سريّه * عمّ نواعم بينهنّ كروم
زجل و رفع فى ظلال حدوجها * بيض الوجوه حديثهنّ رخيم
بقر مساكنها مسارب عازب * و مرّ بهنّ شقايق و صريم
بكرت به جرشيّة مقطورة * تروى المحاجر بازل علكوم
دهماء قد وجنت و احنق حبلها * و احال فيها الرّضح و التّصريم
در مرثيهء برادرش گويد :
أ ليس ورائي ان تراخت منيّتى * لزوم القصى تحنى عليه الاصابع
اخبّر اخبار القرون الّتى مضت * ادبّ كانّى كلّما قلت راكع
و اصبحت مثل السّيف اخلق جفنه * تقادم عهد البين و النّصل قاطع
فلا تبعدن انّ المنيّة موعد * علينا فدان للطّلوع و طالع
أ عاذل ما يدريك الّا تظنّنا * اذا رحل السّفار من هو راجع
أ تجزع ممّا احدث الدّهر بالفتى * و اىّ كريم لم تصبه القوارع
أ تبكي على اثر الّذى غاب او مضى * الا انّ أخدان الشّباب الرّعارع
لعمرى ما تدرى الضّوارب بالحصى * و لا زاجرات الطّير ما اللّه صانع
نيز در مرثيهء برادر خود اربد گويد :
ما ان تعدّى المنون من احد * لا والد مشفق و لا ولد
اخشى على اربد الحتوف و لا * اخاف نوء السّماك و الاسد
فجّعنى الزّرء الصّواعق با * لفارس يوم الكريهة النّجد
ص: 1983
الحارث الجابر الحريب اذا * جاء نكيبا و ان يعد يعد
يعفى على الجهد و السّؤال كما * انزل صوب الرّبيع ذو الرّصد
لا يبلغ العين كلّ نهمتها * ليلة تمشى الجياد فى القدد
كلّ بنى حرّة مصيرهم * كلّ و ان اكثرت من العدد
ان تغبطوا يهبطوا و ان امروا * يوما فهم للهلاك و الفقد
يا عين هلا بكيت اربد ، اذ * قمنا و قام الخصوم فى كبد
و عين هلّا بكيت اربد اذ * الموت باح الشّتات بالعضد
و اصبحت لاقحا مصرّمة * حتّى تقصّت عوارى المدد
اشجع من ليث غابة اجم * ذو نهمة فى العلاء منتقد
ان يشغبوا لا ينال شغبهم * او يقصدوا فى الحلوم يقتصد
الباحث النّوح فى ماتمه * مثل الظّبا الابكار بالجرد
و هم در مرثيه اربد گويد كه به نزول صاعقه وداع جهان گفت :
لعمرى لئن كان المخبّر صادقا * لقد رزيت فى حادث الدّهر جعفر
اخالى امّا كلّ شىء سألته * فيعطى و امّا كلّ ذنب فيغفر
فان يك نوء من سحاب اصابه * فقد كان يعلو فى اللّقاء و يظفر
بعضى بر آنند كه لبيد بعد از آنكه مسلمانى گرفت جز اين سخن ديگر شعر نگفت :
زال الشّباب فلم احم به بالا * و اقبل الشّيب بالاسلام اقبالا
الحمد للّه اذ لم يأتنى اجلى * حتّى لبست من الاسلام سر بالا
ديگر : قيس بن بحر الاشجعى در شمار شعراى رسول خداى به حساب مى رود و اين شعر در مدح رسول خداى از اوست :
رسولا يضاهي البدر يتلو كتابه * و لمّا أتى بالحقّ لم يتلعثم
ص: 1984
و ديگر كعب بن نمط را از جمله شعراى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شمرده اند و اين شعر منسوب بدوست :
و ما حملت ناقة فوق رحلها * أبرّ و أوفى ذمّة من محمّد
و لا وضعت أنثى لأحمد مشبها * من النّاس في التّقوى و لا في التّعبّد
و ديگر از شعراى رسول خداى عبد اللّه بن الحارث بن قيس بن عدىّ بن سهم القرشى السّهمى مردى شاعر بود ، و از جمله مهاجرين حبشه است ، و او در جنگ طايف شهيد شد و اين شعر از اوست :
فينا الرّسول و فينا الحقّ نتبعه * حتّى الممات و نصر غير محدود
ديگر از شعراى رسول خدا : عبد اللّه بن الزّبعرى است هو عبد اللّه بن الزّبعرى بن عدىّ بن قيس بن عدىّ بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ بن فهر القرشى السّهمى . و مادر او عاتكه دختر عبد اللّه بن عمرو بن وهب بن حذافة بن جمح دشمن ترين مردم با رسول خداى او بود ، در اشعار خويش مسلمين را هجا همى گفت ، - چنان كه ما بعضى از سخنان او را و مهاجاة او را با حسّان در اين كتاب مبارك مرقوم داشتيم - . گويند : او بهترين شعراى قريش بود ، بعد از فتح مكّه ناچار مسلمانى گرفت - چنان كه به شرح رفت - اين اشعار از اوست :
فالآن اخضع للنّبىّ محمّد * بيد مطارعة و قلب تائب
و محمّد اوفى البريّة ذمّة * و اعزّ مطلوبا و اظفر طالب
هادى العباد الى الرّشاد و قائد * للمؤمنين بضوء نور ثاقب
انّى رايتك يا محمّد عصمة * للعالمين من العذاب الواصب
ص: 1985
و نيز از اشعار اوست :
و لقد شهدت بانّ دينك صادق * حقّا و انّك فى العباد جسيم
و اللّه يشهد انّ احمد مصطفى * مستقبل فى الصّالحين كريم
و نيز ابن زبعرى گويد :
سرت الهموم الىّ كالسقم * و دخلن بين الجلد و العظم
ندما على ما كان من زللى * اذ كنت فى فتن من الاثم
حيران ينعم فى ضلالته * متودّدا بشرائع الظّلم
غىّ يزيّنه بنو جمح * و توازرت فيه بنو سهم
فاليوم آمن بعد قسوته * عظمى و آمن بعده لحمى
بمحمّد و بما يجيء به * من اوضح البرهان و الحكم
و نيز اين شعر او راست :
منع الرّقاد (1) بلابل و هموم * و اللّيل يلقح و الرّواق يهيم
ممّا أتاني أنّ أحمد لامني * فيه فبتّ كأنّني محموم
يا خير من حملت على أوصالها * عيرانة سرح اليدين غشوم
إنّي لمعتذر إليك من الّذي * أسدنت إذ أنا في الظّلام أهيم
أيّام تأمرني بأغور حطّة * سهم و تأمرني بها مخزوم (2)
و أمدّ أسباب الرّدى و يقودنى * أمر القواة و امرهم مشئوم
فاليوم آمن بالنّبيّ محمّد * قلبي و مخطي هديه محروم
مضت العداوة و انقضت أسبابها * و أتت أباصر بيننا و حلوم
فاغفر فدى لك والدي كلاهما * و ارحم فإنّك راحم مرحوم
و عليك من سمة المليك علامة * نور أعزّ و خاتم مختوم
أعطاك بعد محبّة برهانه * شرفا و برهان الاله عظيم .
ص: 1986
*ابو دعبل الجمحى(1)
و ديگر ابو دعبل الجمحى است كه در شمار شعراى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به حساب گرفته اند ، و اين شعر از اوست :
إِنَّ اَلْبُیُوتَ مَعَادِنُ فَنِجَارُ* ذهب و كلّ بيوته ضخم
عقم النّساء فلا يلدن شبيهه * إنّ النّساء بمثله عقم
متهلّل ينعم بلا متباعد * سيّان منه الوفر و العدم
و ديگر از شعراى رسول خداى ، طفيل غنوى است و اين شعر از اوست :
فَأَبْصَرْتُ اَلْهُدَی وَ سَمِعْتُ قَوْلاًکَرِیماً * کَرِیماً لَیْسَ مِنْ سَجْعِ الْأَنَامِ
فصدّقت الرّسول و هان قوم * عَلَیَّ رَمَوْهُ بِالْبُهْتِ الْعِظَامِ
و ديگر از شعراى رسول خدا ؛ ابو قيس است ، هو صبرة بن ابى انس بن مالك بن عدىّ بن عامر بن غنم بن عدىّ بن النّجار است در جاهليت به پاكى طينت و حسن طويت از عبادت اوثان و اصنام كناره جست ، و از جنابت غسل همى كرد ، آنگاه دين نصارى گرفت و از پس چندى به حضرت رسول آمده ايمان آورد . و در جاهليت نيز شعر نيكو مى گفت و خداوند را بزرگ مىشمرد و اين اشعار از اوست :
يقول ابو قيس و اصبح ناصحا * الا ما استطعتم من وصاتى فافعلوا
و اوصيكم باللّه و البرّ و التّقى * و اعراضكم و البرّ باللّه اوّل
و ان فاق سادات فلا تحسدوهم * و ان كنتم اهل الرّئاسة فاعدلوا
و ان نزلت احدى الدّواهى مفرّكم * فانفسكم دون العشيرة فاجعلوا
و ان ناب غرم فادح فارتقوا بهم * و ما حملوكم فى الملمّات فاحملوا
ص: 1987
و نيز از اشعار اوست :
يا بنىّ الارحام لا تقطعوها * و صلوها قصيرة من طوال
سبّحوا للّه شرق و صباح * طلعت شمسه و كلّ هلال
عالم السرّ و البيان لدينا * ليس ما قال ربّنا بضلال
و اتّقوا اللّه فى ضعاف اليتامى * و بما يستحل غير الحلال
و اعلموا انّ لليتيم وليّا * عالما يهتدى به غير سؤال
ثمّ مال اليتيم لا تأكلوه * انّ مال اليتيم يرعاه وال
يا بنىّ الايّام لا تأمنوها * و احذروا مكرها و مكر اللّيال
و اجمعوا امركم على البرّ و التّقوى * و ترك الخنا و اخذ الحلال
و از اشعار اوست :
ثرى فى قريش بضع عشرة حجّة * يذكّر لو يلقى صديقا مواتيا
و يعرض فى اهل المراسم نفسه * فلم ير من يؤوى و لم ير واقيا
فلمّا اتاها اظهر اللّه دينه * فاصبح مسرورا بطيبة راضيا
و الفى صديقا و اطمأنت به النّوى * و كان له عونا من اللّه باديا
يقصّ لنا ما قال نوح لقومه * و ما قال موسى اذ اجاب المناديا
و ديگر از شعراى رسول خدا ، ابو سفيان بن الحارث بن عبد المطّلب پسر عمّ پيغمبر است ، و نيز برادر رضاعى آن حضرت است ، چه ابو سفيان را نيز حليمه شير داد و مادر ابو سفيان ، غرنه دختر قيس بن طريف از فرزندان فهر بن مالك بن النّضر بن كنانه است . و او شاعرى طليق اللسان بود و در جاهليّت با رسول خدا طريق معادات و مبارات (1) مى سپرد . - شرح اسلام او را در منزل ابواب به دستيارى امّ سلمه و تعليم امير المؤمنين على عليه السّلام مرقوم داشتيم و مهاجاة او را با حسّان بن ثابت رقم كرديم - . شاعرى طليق اللسان بود و اين اشعار را در اعتذار ما سلف گويد :
ص: 1988
لعمرك انّى يوم تحمل رايته * لتغلب خيل اللّات خيل محمّد
لك المدلج الحيران اظلم ليله * فهذا اوانى حين اهدى فاعتدى
هدانى هاد غير نفسى و دلّنى * على اللّه من طرّدته كلّ مطرد
اصد و انأى جاهلا عن محمّد * و ادعى و ان لم انتسب من محمّد
چون اين شعر بر رسول خداى قرائت كرد فضرب النّبىّ يده فى صدره ، و قال :
مَتَی طَرَدْتَنِی یَا أَبَا سُفْیَانَ .
و اين شعر در مرثيه رسول خداى مى گويد :
أرقت فما ليلي لا يزول * و ليل أخي المصيبة فيه طول
و أسعدني البكاء و ذاك ممّا * أصيب المسلمون به قليل
لقد عظمت مصيبتها و جلّت * عشيّة قيل قد قبض الرّسول
و أضحت أرضنا ممّا عراها * تكاد بنا جوانبها تميل
فقدنا الوحي و التّنزيل فيها * يروح به و يغدو جبرئيل
و ذاك أحقّ ما ذابت عليه * نفوس النّاس أو كادت تسيل
نبيّ كان يجلو الشّك عنّا * بما يوحى إليه و ما يقول
و يهدينا و لا نخشى ضلالا * علينا و الرّسول لنا دليل
أ فاطم إن جزعت فذاك عذر * و إن لم تجزعي ذاك السّبيل
فقبر أبيك سيّد كلّ قبر * و فيه سيّد النّاس الرّسول
و نيز از اشعار اوست :
لقد علمت قريش غير فخر * بانّا نحن احورهم حسانا
و اكثرهم دروعا سابغات * و امضاهم اذا طعنوا سنانا
و ارفعهم لدى القراء عنهم * و ابينهم اذا نطقوا لسانا
ابو سفيان بن الحارث در سال بيستم هجرى در مدينه مريض شد ، و سه روز قبل از فوتش بفرمود تا قبرش را حفر كردند ؛ و چون از جهان برفت ، عمر بن الخطّاب بر او نماز گزاشت . و مرگ ابو سفيان بعد از برادرش نوفل به سه ماه و هفده روز بود .
و كسانى كه رسول خداى را هجا گفتند : ابن الزّبعرى و هبيرة بن ابى وهب المخزومى و مسافع بن عبد مناف الجمحى و عمرو بن العاص و اميّة بن الصّلت الثقفى و ابو سفيان بن حارث بودند ، و بعضى از ايشان پشيمان شده ايمان آوردند
ص: 1989
چنان كه مذكور شد .
ديگر از شعراى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نابغه جعدى است . هو قيس بن عدىّ بن عدس بن ربيعة بن جعدة . و نام جعده ، كعب است ، هو كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن حفصة بن قيس بن غيلان بن مضر ، و كنيت او ابو ليلى است . شاعرى نامبردار است از جمله مخضرميّين و به رسول خداى ايمان آورد ، چنان كه - در جلد دويم از كتاب اول - در ذيل احوال نعمان بن منذر بدان اشارت شد ، در زمان جاهليّت بيشتر وقت انشاد شعر مى فرمود و چون مسلمانى گرفت سى (30) سال زبان از شعر ببست . ثمّ نبغ فيه بعد فقاله فقيل له النّابغة .
و نابغه جعدى از نابغه ذبيانى به سن اكبر است ، چنان كه گويد :
الّا زعمت بنو اسد بانّى * الا كذبوا كبير السّنّ فانى
و من يك سائلا عنّى فانّى * من الفتيان ايّام الختان
اتت مائة لعام ولدت فيه * و عشر بعد ذاك و حجّتان
و قد ابقت صروف الدّهر منّى * كما ابقت من السّيف اليمان
و قالت أمامة كم عمرت زمانة * و ذبحت من عنز على الاوثان
و لقد شهدت عكاظ قبل محلّها * فيها و كنت اعدّ ملفتيان
و المنذر بن محرّق فى ملكه * و شهدت يوم هجائن النّعمان
و عمرت حتّى جاء احمد بالهدى * و قرارع تتلى من القرآن
و لبست فى الاسلام ثوبا واسعا * من سيب لا حرم و لا منّان
و اين منذر بن محرّق پدر نعمان ، ملك حيره است - و ما شرح حال ايشان را در جلد دويم از كتاب اول رقم كرديم - . نابغه نديم منذر بود و تا زمان عبد الملك بن مروان بزيست ، دويست و بيست (220) سال و به روايتى دويست و سى (230) سال زندگانى يافت و اين شعر از اوست :
لبست اناسا فافنيتهم * و افنيت بعد اناس اناسا
ثلثة اهلين افنيتهم * و كان الا له هو المستاسا
ص: 1990
و عشت بعيشين انّ المنون * تلقّى المعايش فيها خساسا
فحينا اصادف غرّاتها * و حينا اصادف منها شماسا
و كنت غلاما اقاسى الحروب * و يلقى المقاسون منّى مراسا
و حمر من الطّعن غلب الرّقاب * كالاسد يفترسون افتراسا
شهدتهم لا ارجّى الحياة * حتّى تساقوا بسمّ كياسا
و شعث تطابق بالدّار عين * طباق الكلاب يطأن الهراسا
فلمّا دنون لجرس النّباح * لم يعرف الحىّ الّا التماسا
اضاءت لنا النّار وجها اغرّ * ملتبسا بالفؤاد التباسا
يضيء كضوء سراج السّليط * لم يجعل اللّه فيها نحاسا
بآنسة غير الف الفراق * و تخلط بالانس فيه شماسا
اذا ما الضّجيع ثنا عطفها * تثنّت و كانت عليه لباسا
و اين شعر را نيز نابغه به حضرت رسول آمده ، به عرض رسانيد :
خليلى غضّا ساعة و تهجّرا * و لو ما على ما احدث الدّهر ازدرا
و لا تجزعا انّ الحيوة قصيرة * فخفّا لروعات الحوادث اوقرا
و ان جاء امر لا تطيقان دفعه * فلا تجزعا ممّا قضى اللّه و اصبرا
أ لم تريا انّ الملامة نفعها * قليل اذا ما الانس ولىّ فادبرا
تهيج اللّحاء و النّدامة ثمّ ما * تغيّر شيئا غير ما كان قدّرا
أتيت رسول اللّه اذ قام بالهدى * و يتلو كتابا كالمجرّدة نيّرا
خليلىّ قد لاقيت ما لم تلاقيا * و سيّرت فى الاحياء ما لم تسيّرا
تذكّرت و الذّكرى تهيج لذى الهوى * و ما حاجة المحزون ان يتذكّرا
نداماى عند المنذر بن محرّق * ارى اليوم منهم ظاهر الارض مقفرا
كهولا و شبانا كانّ وجوههم * دنانير ممّا شيف فى الارض قيصرا
و ما زلت اسعى بين باب و دارة * بنجران حتّى خفت ان اتنصّرا
لدى ملك من آل جفنة خاله * و جدّاه من آل امرئ القيس ازهرا
يدير علينا كاسه و سواءه * مناصفة و الخضرمىّ المخضّرا
خينفا عراقيا و ريطا يمانيا * و معتصبا من مسك دارىّ اذفرا
و تيه عليها نشو ريح مريضة * قطعت بحرجوج مساندة القرى
ص: 1991
خنوف مروح يعجل الورق بعد ما * تعرّس يشكو اهّة و تدمرا
هنگام انشاد اين قصيده چون بدين شعر رسيد :
بلغنا السّماء مجدنا و جدودنا * و انّا لنرجو فوق ذلك مظهرا (1)
رسول خدا فرمود : إِلَی أَیْنَ یَا أَبَا لَیْلَی؟ قال : إِلَی اَلْجَنَّهِ ، قال : أجل إنشاء اللّه تعالى (2) .
و چون قصيده را به پايان آورد پيغمبر دو كرّت فرمود : لا یَفْضُض اللهُ فَاکَ(3) . و از اين روى با كبر سن و چندان كه پير و فرتوت شد ، هرگز دندانهاى او آسيب نيافت ، و هرگاه دندانى افكند دندانى از نو برآورد ، و اين شعر از اوست :
و لا خير في حلم إذا لم يكن له * بوادر تحمي صفوه أن يكدّرا
و لا خير في جهل إذا لم يكن له * حليم إذا ما أورد الأمر أصدرا
يك روز نابغه در مسجد الحرام درآمد در عهد امارت عبد اللّه بن زبير ، و اين شعر بر او قرائت كرد :
حكيت لنا الصّدّيق لمّا وليتنا * و عثمان و الفاروق فارتاح معدم
و سوّيت بين الخلق فى الحقّ فاستووا * فعاد صباحا حالك اللّيل مطلم
اتاك أبو ليلى تجوب به الدّجا * دجى اللّيل جوّاب الفلاة غشمشم
لتجنب منه جانبا دعدعت به * صروف اللّيالى و الزّمان المصمّم
عبد اللّه بن زبير گفت : يا ابا ليلى تو را در مال اللّه دو حق است : نخست : حقّ ادراك صحبت رسول اللّه ؛ و ديگر حق شركت با مسلمانان در فىء ايشان ، آنگاه دست نابغه را برگرفت و به دار النعم آورد و هفت شتر او را عطا كرد ، و حملى بزرگ از گندم و تمر و جامه او را داد .
فقال النّابغة : أشهد لقد سمعت رسول اللّه يقول ما وليت قريش فعدلت و استرحمت فرحمت و حدّثت فصدقت و وعدت خيرا فأنجزت فأنا و النّبيّون لها ضمين . يعنى : از رسول خداى شنيدم كه فرمود : چون كسى از قريش حكومت يابد و .
ص: 1992
عدالت كند ، و خواهنده را از رحمت دريغ ندارد ، و چون حديث كند سخن به كذب نراند ، و با وعدهء خويش وفا فرمايد ، من و تمامت پيغمبران ضامن اصلاح أمر اوئيم .
وقتى چنان افتاد كه نابغه با جماعتى از بنى عامر از بصره بيرون شدند ، و زراعت گاهى را علف چر كردند ، ابو موسى اشعرى كه از قبل عثمان بن عفّان حاكم بلد بود جماعتى را فرستاد تا ايشان را طرد و منع كردند و نابغه را مأخوذ داشته به نزديك ابو موسى بردند ، ابو موسى نابغه را به تازيانه اى چند آسيب زد ، نابغه اين شعر انشاد كرد :
رايت البكر بكر بنى ثمود * و انت اراك بكر الاشعرينا
فان يكن ابن عفّان امينا * فلم يبعث لك البرّ الامينا
فيا قبر النّبىّ و صاحبيه * الا يا غوثنا لم تسمعونا
الا صلّى الهكم عليكم * و لا صلّى على الأمراء فينا
گويند : وقتى نابغه آن هنگام كه معاويه سفر كوفه كرد بر وى درآمد و در پيش روى او بايستاد و اين شعر بگفت :
أ لم يأت أهل المشرقين رسالتى * و انّى نصيح لا يبيت على عتب
ملكتم فكان الشّرّ آخر عهدكم * لئن لم تدكككم حلوم بنى حرب
معويه در خشم شد و مروان بن الحكم را فرستاد تا اهل و مال نابغه را مأخوذ داشت ، اين ببود تا وقتى نابغه بر معويه درآمد و مروان و عبد اللّه بن عامر در نزد او بود ، اين شعر بخواند :
امن راكب يأتى ابن هند بحاجتى * على النّاى و الانباء تنمى و تجلّب
و يخبر عنّى ما أقول ابن عامر * و نعم الفتى ياوى اليه المصعّب
فان تأخذوا اهلى و مالى بضنّة * فانّى لاحرار الرّجال مجرّب
صبور على ما يكره المرء كلّه * سوى الظّلم انّى ان ظلمت سأغضب
معويه به جانب مروان نظرى افكند ، و گفت : چه مى انديشى ؟ گفت : در خاطر دارم كه شىء از مال او مسترد نكنم ، معويه گفت : سخت سهل بر تو مى آيد كه نابغه گوشه گيرد و مرا هجا گويد و كلمات او در عرب پراكنده شود ، آنچه از او مأخوذ داشته اى بىكسر و نقص بازده .
و ديگر از اشعار اوست كه بر ضجيع خويش هنگامى كه به غزا مى رفت انشاد
ص: 1993
كرده :
شطّ المزار و فاتت زينب الرّجلا * و الياس قد يصرم الحاجات و الخللا
يا بنت عمّى كتاب اللّه اخرجنى * كرها و هل امنعنّ اللّه ما فعلا
فان رجعت فربّ الناس يرجعنى * و ان هلكت فعفّى و ابتغى بدلا
ما كنت اعرج او اعمى فيعذرنى * أو زارعا من ضنى لم يستطع حولا
باتت تذكّرنى باللّه قاعدة * و الدّمع ينهل من شأنينها سيلا
و اين شعر نيز از اوست :
المرء يهوى ان يعيش * و طول عمر قد يضرّه
و تتابع الايّام حتّى * ما يرى شيئا يسرّه
تفنى بشاشته و يبقى * بعد حلو العيش مرّه
و هم اين شعر نابغه جعدى راست :
أ لم يأتها انّ قلبى صحا * و اقصر عن نصب منصب
اذا مسّه الضّرّ لم يكتئب * و ان مسّه الخير لم يعجب
و بعض الاخلّاء عند البلاء * و الجهد اروغ من ثعلب
اراكم اناسا و هى عظمكم * و من ذا يعيش و لم ينكب
و يخبركم انّه ناصح * و فى نصحه حمة العقرب
و نيز نابغه فرمايد :
دار قومى قبل ان يدركهم * عنت الدّهر و عيش ذو خبل
إذ هم من خير حىّ سوقة * وطئوا الارض بسهل او جبل
انكرتنى اليوم و استنكرتها * خلّة لى ان رأت جسمى نحل
و رأت رأسى علاه شمط * بعد وحف كالعناقيد و جل
سالتنى جارتى عن امّتى * و اذا ما عيّ ذو لبّ سال
سالتنى عن اناس هلكوا * شرب الدّهر عليهم و اكل
و ارانى طربا فى اثرهم * طرب الواله او كالمختبل
أكره الغدر و لا افعله * و اخو الغدر إذا همّ فعل
خشية اللّه و انّى رجل * انّما ذكرى كنار بقبل
و هم اين شعر از اوست :
ص: 1994
الا ايّها الباكى لاحداث دهره * تجمّل على ما يحدث الدّهر و اصبر
و ان انت تم تصبر لما كان جائيا * فان كان تنكيرا لديك فنكرّ
و نيز از اشعار اوست :
و كم من أخي عيلة مقتر * تأتّى له المال حتّى انجبر
و آخر قد كان جمّ الغنا * أتته الحوادث حتّى افتقر
و كم غائب كان يخشى الرّدى * فآب و أردى الّذي في الحضر
و للصّمت أفضل من حينه * من القول في خطل أو حذر
عليك من أمرك ما تستطيع * و ما ليس يعنيك منه فذر
و ما البغى إلّا على أهله * و ما النّاس إلّا كهذا الشّجر
ترى الغصن في عنفوان الشّباب * يهتزّ في بهجة قد نضر
زمانا من الدّهر ثمّ التوى * فعاد إلى صفرة فانكسر
و بين الفتى يعجب النّاظرين * مال على عطفه فانقعر
فأحمد ربّي بإحسانه * إليّ و أشكر فيمن شكر
هداني بنعمته للهدى * و شقّ المسامع لي و البصر
و أحسن ربّي فيما مضى * و أرجو المعافاة فيما غبر
و هم اين شعر نابغه جعدى راست كه اقرار به توحيد و بعثت كند :
الحمد للّه لا شريك له * من لم يقلها فنفسها ظلما
المولج اللّيل فى النّهار و فى * النّهار ليلا يفرّج الظّلما
الخافض الرّافع السّماء على * الارض لم يبن تحتها دعما
ثمّ عظاما اقامها عصب * ثمّة لحما كساه فالتحما
ثمّ كسى الرّأس و العواتق * ابشارا اذا تحاله ادما
من نطفة قدّها مقدّرها * يخلق منها الأبشار و النّسما
و اللّون و الصّوت و المعايش * و الارزاق شتّى و فرّق الكلما
ثمّة الأبدان ثمّ يجمعكم * و اللّه جهدا شهادة قسما
فائتمروا الان ما بدا لكم * و اعتصموا ما وجدتم عصما
فى هذه الارض و السّماء و لا * عصمة منه الّا لمن عصما
يا أيّها النّاس هل ترون إلى * فارس صارت وجدها رغما
ص: 1995
أمسوا عبيدا يرعون مائكم * كأنّها كان ملكها حلما
من سبا الحاضرين مارب إذ * يبنون من دون سبيله العرما
تفرّقوا فى البلاد فاغترفوا * الهون و ذاقوا البؤس و العدما
و بدّلوا السّدر و الاراك به * بالخمط و البنيان قد هدما
و هم از اشعار نابغهء جعدى است :
جزى اللّه عنّا رهط قوّة نصرة * و قوّة إن بعض الفعال تزلّج
هم اليوم أدبار الملوك ملوكنا * فعالا و مجدا غير أن لم يتوّجوا
خلا الخزى عن حدّ الوجوه فاسفرت * و كانت عليها هبوة ما تبلّج
تدارك مروان بن مرّة ركضهم * بقارة أهوى و الجوانح تحلج
بارعن مثل الطّود تحسب أنّهم * وقوف لجاح و الرّكاب تهملج
تبيت إذا جاء الصّباح نساءهم * تشدّد خالات الدّروع و تسرج
و نيز نابغه گويد :
فتى كان فيه ما يسرّ صديقه * على أنّ فيه ما يسوء الاعاديا
فتى كمّلت أخلاقه غير أنّه * جواد فما يبقى من المال باقيا
أ لم تعلمى أنّى رزيت محاربا * فما لك منه اليوم شىء و لا ليا
و من قبله ما قد رزيت بوحوح * و كان ابن امّى و الخليل المصافيا
أشمّ طويل السّاعدين سميدع * إذا لم يرح للمجد أصبح غاديا
يدرّ العروق بالسّنان و يشترى * من الحمد ما يبقى و إن كان غاليا
و ديگر از شعراى رسول خدا عباس بن مرداس است ، و كنيت او ابو الفضل و به روايتى ابو الهيثم است . هو عباس بن مرداس بن ابى عامر بن حارث بن عبد بن عبس بن رفاعة بن الحارث بن حىّ بن الحارث بن بهته بن سليم بن عكرمة بن حفصة بن قيس بن غيلان بن مضر بن نزار السّلمى ، و مادر او را خنسا نام بود ، و او نيز در انشاد شعر دستى قوى داشت .
بالجمله عباس بن مرداس شاعرى طليق اللّسان بود و در فن فروسيّت و
ص: 1996
شجاعت نامبردار بود ، چنان كه - در مجلد دويم از كتاب اول در قصه هلقام - بدان اشارت رفت .
گويند : در زمان جاهليت جماعتى شرب خمر را بر خويش حرام ساختند .
نخستين : عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بود ، و گروهى كه اقتفا به دو كردند :
عبد اللّه بن جذعان ، و شيبة بن ربيعه ، و ورقة بن نوفل ، و وليد بن مغيره ، و عامر بن ضرب بودند .
و ديگر ابو بكر ، و عثمان بن عفّان ، و عثمان بن مظعون ، و عبد الرّحمن بن عوف ، و قيس بن عاصم بودند . عباس بن مرداس نيز از آن جماعت بود كه در زمان جاهليت از خوردن خمر كناره گرفت .
گويد : سبب اسلام من آن شد كه پدرم مرداس را بتى بود كه ضمار نام داشت ، وقتى كه از جهان بيرون مىشد مرا وصيت كرد كه در عبادت ضمار خويشتن دارى مكن . من نيز بعد از پدر هر بامداد به معبد ضمار همى رفتم و شرط عبادت بگذاشتم ، اين ببود تا خبر بعثت رسول خدا بالا گرفت ، ناگاه نيم شبى بانگى بيم انگيز از معبد ضمار بشنيدم ، چون به درون رفتم بدانستم كه اين بانگ از درون ضمار برمى آيد ، و اين شعرها را قرائت مى كند :
قل للقبائل و العشائر كلّها * هلك الانيس و عاش أهل المسجد
انّ الّذى ورث النّبوّة و الهدى * بعد ابن مريم من قريش مهتد
اودى ضمار و كان يعبد مرّة * قبل الكتاب الى النّبىّ محمّد
عباس بن مرداس گويد : مردمان قبيله اين قصه را پنهان داشتند ، و من نيز خاموش بودم ، تا آنگاه كه غزوهء احزاب به پاى رفت ، يك شب چنان افتاد كه در طريق ارض عقيق بر پشت شتر خواب مرا ربوده بود ، ناگاه بانگى مرا از خواب برانگيخت ، چون نگران شدم مردى را نگريستم كه بر پشت شترمرغ سوار بود و اين سخن مى گفت :
إنّ النّور الّذى وقع من السّماء * يوم الاثنين و ليلة الثّلثاء
مع صاحب النّاقة الغضباء * فى ديار بنى أخى العنقاء
جواب او را از جانب شمال گوينده اى همى گفت :
بشّر الجنّ و أجناسها * أن قد وضعت المطىّ أحلاسها
عباس بن مرداس گويد : چون اين حادثه بديدم سخت بترسيدم ، و دانستم كه
ص: 1997
رسول خدا محمّد مصطفى است ، پس برنشستم و به حضرت رسول شتافتم و مسلمانى گرفتم و مراجعت كردم ، و آتش در ضمار در زدم و بسوختم ، و اين شعر را بگفتم :
لعمرك إنّى يوم أجعل جاهدا * ضمارا لربّ العالمين مشاركا
و تركى رسول اللّه و الاوس حوله * اولئك أنصار له ما اولئكا
كتارك سهل الارض و الحزن يبتغى * ليسلك فى غير الامور المسالكا
فآمنت باللّه الّذى انا عبده * و خالفت من أمسى يريد المهالكا
و وجّهت وجهى نحو مكّة قاصدا * و بايعت بين الاخشبين المباركا
نبيّا أتانا بعد عيسى بناطق * من الحقّ فيه الفصل منه كذلكا
امينا على القرآن اوّل شافع * و آخر مبعوث يجيب الملائكا
فأنقذنا من حفرة النّار بعد ما * خرجنا بأطراف الولايا المواركا
الا فى عرى اسلام بعد انفصامها * فأحكمها حتّى أقام المناسكا
رأيتك يا خير البريّة كلّها * توسّطت فى القربى من المجد مالكا
سبقتهم بالجود و المجد و العلى * و بالغاية القصوى تفوق السّنابكا
فأنت المصفّى من قريش إذا سمت * علائمها تنقى القروم العواتكا (1)
و هم از اشعار اوست :
ترى الرّجل النّحيف و تزدريه * و فى أثوابه أسد زئير
و يعجبك الطّرير فتبتليه * فيخلف ظنّك الرّجل الطّرير
فما عظم الرّجال لهم بفخر * و لكن فخرهم كرم و خير
بغاث الطّير أكثرها فراخا * و امّ الصّقر مقلات نزور
ضعاف الطّير أطولها جسوما * و لم تطل البزاة و لا الصّقور
لقد عظم البعير به غير لبّ * فلم يستغن بالعظم البعير
يصرّفه الصّبىّ بكلّ وجه * و يحسبه على الخسف الجرير
و تضربه الوليدة بالهراوا * فلا غير لديه و لا نكير
فان أك فى شراركم قليلا * فانّى فى خياركم كثير .
ص: 1998
و ما قصهء اسلام عباس بن مرداس را و جسارت او را در حضرت رسول هنگام عطاى غنايم جعرانه در اين كتاب مبارك به شرح رقم كرديم . گويند : عبد الملك بن مروان تقرير كرد كه اشجع شعرا در شعر (عباس بن مرداس) است ، بدين شعر كه گويد :
افاتل فى الكتيبة لا ابالى * أ حتفى كان فيها ام سواها
و نيز او راست .
جزى اللّه خيرا خيرنا لصديقه * و زوّده زادا كزاد ابى سعد
و زوّده صدقا و برّا و نائلا * و ما كان فى تلك الرّفادة من حمد
و هم از اشعار اوست :
يا خاتم الأنبياء إنّك مرسل * بالحقّ كلّ هدى السّبيل هداكا
إنّ الإله بنى عليك محبّة * من خلقه و محمّدا سمّاكا
و اين شعر نيز عباس بن مرداس راست :
و ابلغ أبا سلمى رسولا يروعه * و لو حلّ ذا سدر و اهلى بعسجل
رسول امرئ يهدى إليك رسالة * فان معشر جادوا بعرضك فانجل
و إن بوّءوك مبركا غير طائل * غليظا فلا تنزل به و تحوّل
و لا تطعمن ما يعلفونك إنّهم * أتوك على ، قرباهم بالمثمّل
أبعد الازار مجسدا لك شاهدا * أتيت به فى الدّار لم تتزيّل
أراك إذا قد صرت للقوم ناصحا * يقال له بالغرب أدبر و أقبل
فخذها فليست للعزيز بخطّة * و فيها مقال لامرئ متذلّل
و هم عباس بن مرداس راست :
أتشحذ ارماحا بأيدى عدوّنا * و تترك ارماحا بهنّ نكابد
عليك بجار القوم عبد بن جبتر * فلا ترشدن إلّا و جارك راشد
فان غضبت فيها حبيب بن جبتر * فخذ خطّة ترضاك فيها الاباعد
إذا طالت النّجوى به غير اولى القوى * اضاعت و اصغت خدّ من هو فارد
فحارب فان مولاك حارد نصره * ففى السّيف مولا نصره لا يحارد
و نيز از اشعار اوست :
فلم أر مثل الحىّ حيّا مصبّحا * و لا مثلنا يوم التقينا فوارسا
ص: 1999
اكرّ و احمى للحقيقة منهم * و اضرب منّا بالسّيوف القوانسا
اذا ما شددنا شدّة نسبوا لنا * صدور المذاكى و الرّماح المداعسا
اذ الخيل جالت عن صريع نكرّها * عليهم فما يرجعن الّا عوابسا
و هم عباس [ بن مرداس ] راست :
كأنّه نظم درّ عند ناظمة * تقطّع السّلك عنه فهو منتثر
دع ما تقادم من عهد الشّباب فقد * ولىّ الشّباب و جاء الشّيب و الذّعر
آن هنگام كه عباس بن مرداس آهنگ حضرت رسول خداى كرد ، زوجهء خود (حبيبه) دختر ضحّاك را وداع گفت و شتران به راعى (1) بسپرد و گفت : اگر كس مرا جويد بگو : آهنگ مدينه كرد ، و هيچ جا عنان برنتابم جز اينكه در حضرت رسول فرود شوم ، اگر او را به حق يابم از همگنان پيشى گرفته باشم ، و اگر نه براى حفظ خود نصرت او خواهم كرد ، حبيبه بعد از شوهر به اهل خود پيوست و اين شعر بگفت :
ألم ينه عبّاس بن مرداس انّنى * رأيت الّتى مخصوصة بالفجائع
سليم و حىّ من هوازن اصبحوا * كروضة شاء بين نجر و ضاجع
اتاهم من الانصار كلّ سميدع * من القوم يحمى قومه فى الوقائع
بكلّ شديد الوقع عضب يقوده * إلى الموت هام المقربات التّوابع
لعمرى لئن تابعت دين محمّد * و فارقت إخوان الصّفا و الصّنايع
لقد بدّلتك النّفس ذلا بعزّة * غداة اختلاف المرهفات القواطع
و قوم هم الرّأس المقدّم فى الوغى * و اهل الحجا فينا و اهل الدّسائع
سيوفهم غر الدليل و خيلهم * سنام الاعادى فى الامور الفضائع
در سال فتح مكه ، عباس بن مرداس ملازمت ركاب رسول اللّه داشت و اين شعر بگفت :
بلّغ عباد اللّه أنّ محمّدا * رسول الإله راشد حيث تمّما
دعى قومه و استنصر اللّه ربّه * فأصبح قد وفّى إليه و أنعما
عشيّة واعدنا قديدا محمّدا * يؤمّ بنا أمرا من اللّه محكما
حلفت يمينا برّة لمحمّد * فأوفيته ألفا من الخيل معلما .
ص: 2000
سرايا يراها اللّه و هو أميرها * يؤمّ بها في الدّين من كان أظلما
على الخيل مشدود علينا دروعنا * و رجلا كدفّاع الأتيّ عرمرما (1)
أطعناك حتّى أسلم النّاس كلّهم * و حتّى صبحن الخيل أهل يلملما (2)
و نيز از اشعار اوست :
عفا مجدل من اهلها فمتالع * فمطلى اريك قد خلا فالمصانع
ديار لنا يا جمل إذ جلّ عيشنا * و حىّ و صرف الدّهر للحىّ جامع
حبيبتنا الوت بها غربة النّوى * لبين فهل ماض من العيش راجع
فان تتبع الكفّار غير ملومة * فانى وزير للنبى و تابع
دعانا إليه خير وفد علمتم * خزيمة و المرّار منهم و واسع
فجئنا بالف من سليم عليهم * لبوس لهم من نسج داود رائع
نبايعه بالاخشبين و انّما * يد الله بين الاخشبين نبايع
فجئنا مع الهدى بمكّة عنوة * باسيافنا و النّقع (3) كاب و ساطع
و يوم حنين (4) حين سارت هوازن (5) * الينا و ضافت بالنفوس الاصابع
صبرنا مع الضّحّاك لا يستفزّنا * قراع الاعادى منهم و الوقائع
امام رسول اللّه يخفق فوقنا * لواء كحذروف السّحابة لامع
عشيّة ضحّاك بن سفيان مقبض * بسيف رسول اللّه و الموت كانع
نذود اخانا من اخينا و لو نرى * ضلالا لكنّا الاقربين نتابع
و لكنّ دين الحقّ دين محمّد * رضينا به فيه الهدى و الشّرائع
اقام به بعد الضّلالة امرنا * و ليس لامر اللّه فى النّاس دافع
و نيز عباس بن مرداس گويد :
نصرنا رسول اللّه من غضب له * بألف كميّ لا تعدّ حواسره
حملنا له في عامل الرّمح راية * يزيد بها في حومة الموت ناصره .
ص: 2001
و نحن خضبناها دما فهو لونها * غداة حنين يوم صفوان شاجره
و كنّا على الإسلام ميمنة له * و كان لنا عقد اللّواء و شاهره
و كنّا له دون الجنود بطانة * يشاورنا في أمره فنشاوره
دعانا فسمّانا الشّعار مقدّما * و كنّا له عونا على من يناكره
جزى اللّه خيرا من نبيّ محمّدا * و أيّده بالنّصر و اللّه ناصره
و هم اين شعر عباس راست :
رأيتك يا خير البريّة كلّها * نشرت كتابا جاء بالحقّ معلما
سننت لنا فيه الهدى بعد حورنا * عن الحقّ لمّا أصبح الحقّ مظلما
و نوّرت بالبرهان أمرا مدمّسا * و أطفأت بالبرهان جورا تضرّما
أقمت سبيل الحقّ بعد اعوجاجه * و دينا قديما وجهه قد تهدّما
جماعتى كه با رسول خداى شباهت داشتند : نخستين حسن بن على عليه السّلام و ديگر برادر على ، جعفر الطيّار بود ، و ديگر قثم بن العباس ؛ و ديگر ابو سفيان بن الحارث بن عبد المطّلب ، و ديگر هاشم بن عبد المطّلب ، و ديگر مسلم بن معتب بن ابى لهب بود .
جماعتى كه به فرمان رسول خداى مشركين را ؛ و گروهى را كه قتل ايشان واجب بود گردن مى زدند : نخست على عليه السّلام بود ؛ و ديگر زبير بن العوّام ؛ و ديگر محمّد بن مسلمه ؛ و ديگر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح ؛ و ديگر مقداد ؛ و ديگر ضحّاك بن سفيان ؛ و ديگر قيس بن سعد بن عباده ، و او در نزد پيغمبر منزلت صاحب شرطه
ص: 2002
داشت ؛ و ديگر ابو رافع (اسمه اسلم قبطى) ؛ و ديگر بلال ؛ و ديگر معيقب بن ابى فاطمة الدوسى .
نخستين : امير المؤمنين على عليه السّلام در مدينه با جماعت نماز گزاشت ، و ديگر در ايام تبوك امام جماعت بود . و ديگر در غزوهء طايف و فدك مسلمانان اقتدا به دو داشتند .
و ديگر سعد بن عباده در مدينه و در منزل ابوا ، و ارض ودّان (1) امامت جماعت يافت .
و ديگر سعد بن معاذ در بواط (2) مقتداى مسلمين بود .
و ديگر زيد بن حارثه در سفوان (3) ، و بنى المصطلق هفت كرّت امامت يافت .
و ديگر ابو سلمة المخزومى در ذو العشيرة (4) .
و ديگر ابا لبابه در بدر القتال ، و بنى قينقاع (5) و غزوهء سويق .
و ديگر عثمان در بنى غطفان ، و ذو امر ، و ذات الرّقاع .
و ديگر ابن امّ مكتوم در قرقرة الكدر و بنى سليم ، و احد و حمراء الأسد و بنى النّظير و خندق و بنى قريظه و بنى لحيان و ذى قرد و حجّة الوداع ، و اراك (6) امامت جماعت يافت .
و ديگر سباع بن عرفطه در حديبيه و دومة الجندل .
و ديگر ابا ذر در حنين و عمرة القضاء .
ص: 2003
و ديگر ابن رواحة در بدر الموعد .
و ديگر محمّد بن مسلمة سه كرّت امامت يافت و ديگر عبد الرحمن ؛ و ديگر معاذ بن جبل ، و ديگر ابا عبيده ؛ و ديگر عكّاشة بن محصن ؛ و ديگر مرثد الغنوى امامت يافتند .
اگر چه ذكر احوال عبد المطّلب و اولاد او - در جلد دويم ناسخ التواريخ - مرقوم افتاد - ، اكنون از براى تبصره و الحاق بعضى از عشاير او مجددا ذكر اولاد او نيز مى شود .
همانا عبد المطّلب را ده (10) پسر بود : اول : الحارث ، دويم : زبير ، سيم :ابو طالب ، چهارم : حمزه ، پنجم : غيداق ، ششم : ضرار ، هفتم : مقوّم ، هشتم : ابو لهب ، نهم : عباس ، دهم : عبد اللّه ، پدر رسول خدا .
و از اعمام تسعه پيغمبر چهار تن را فرزندان آمد :
اول : حارث كه پسر اكبر عبد المطّلب است و كنيت او ابو الحارث است ، بالجمله حارث را پنج پسر بود : اول : ابو سفيان ، دويم : مغيرة ، سيم : نوفل ، چهارم : ربيعه ، پنجم : عبد شمس .
اما ابو سفيان و ذكر حال او و ايمان آوردن او مرقوم شد ، او را ولدى نبود ؛ و نوفل در غزوهء خندق ايمان آورد و از او فرزندان آمد ؛ اما عبد شمس مسلمان شد و رسول خدا نام او را عبد اللّه نهاد و اولاد او در شام بزيستند .
دويم : از اعمام پيغمبر كه ايمان آوردند ابو طالب بود ، و او با عبد اللّه پدر رسول خدا از يك مادر بودند ، و مادر ايشان فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم ، و اسمه عبد مناف . و اولاد ذكور ابو طالب چهار تن بودند : نخستين : طالب كه ابو طالب مكنّى به اين نام است ، ديگر عقيل ؛ ديگر جعفر ؛ و ديگر على عليه السّلام و دو دختر داشت : يكى امّ هانى (و اسمها فاخته) و ديگر جمانه ، و مادر ايشان به جمله فاطمه بنت اسد (ع) بود . و از فرزندان ابو طالب فرزند نخستين او طالب فرزند
ص: 2004
نداشت و از ساير اولاد بماند .
بعد از وفات ابو طالب جبرئيل بر پيغمبر فرود شد . فقال :إِنَّ اللَّهَ یقْرِئُکَ السَّلَامَ وَ یقُولُ لَکَ اُخْرُجْ مِنْ مَکَّهَ فَقَدْ مَاتَ نَاصِرُکَ (1) .
و چون ابو طالب وفات كرد و او را بر سرير جاى دادند پيغمبر بر سر او حاضر شد و قال : وصلت رحمك ، و جزيت خيرا يا عمّ ، و لقد ربّيت و كفلت صغيرا و وازرت و نصرت كبيرا ، أما و اللّه لأشفعنّ لعمّي شفاعة يعجب لها أهل الثّقلين . يعنى : سوگند با خداى شفاعتى از براى عمّم ابو طالب خواهم كرد كه اهل مشرق و مغرب در عجب شوند - و ما قصهء وفات ابو طالب را در جلد دويم ناسخ التواريخ به شرح نگار داده ايم - .
سيم : از اعمام پيغمبر كه اولاد آورد : عباس بود مكنّى به ابى الفضل است ، در يوم بدر ايمان آورد . او را نه (9) پسر بود و سه (3) دختر . اما پسران : عبد اللّه و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد و عبد الرّحيم ، اين شش (6) پسر و يك دختر كه ام حبيب باشد از يك مادر بودند ، و مادر ايشان لبابه بنت فضل بن الحارث الهلاليه بود ، و او خواهر است با ميمونه زوجه پيغمبر ، و سه (3) پسر ديگر كه : تمام و كثير و حارث باشد با دو دختر كه آمنه و صفيّه است از زنان ديگر داشت .
چهارم : از اعمام پيغمبر كه اولاد آورد ابو لهب بود ، و او سه (3) پسر داشت : عتبه و عتيبه و معتّب و مادر ايشان امّ جميل خواهر ابو سفيان بن حرب است كه حمّالة الحطب باشد .
و رسول خدا را شش (6) عمّه بود از مادرهاى متفرقه . اول : اميمه ، دويم : امّ حكيمه ، سيم : برّه ، چهارم : عاتكه ، پنجم : صفيه ، ششم : اروى .
اميمه زوجهء حجش بن رباب الأسدى بوده .
و امّ حكيمه (و هى البيضاء) زوجهء كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس بود .
ص: 2005
و برّه زوجهء عبد الأسد بن هلال المخزومى بود (ابو سلمه كه قبل از پيغمبر شوهر امّ سلمه بود پسر برّه است) .
و عاتكه زوجه ابى اميّة بن المغيرة المخزومى بود .
و صفيه زن حارث بن حرب بن اميّه بود ، و بعد از او زوجهء عوام بن خويلد شد و زبير از او متولد شد .
و اروى زوجهء عمير بن عبد العزّى بن قصىّ بود ، به روايتى از ايشان جز صفيه ايمان نياورد و به روايتى سه (3) تن ايمان آوردند و ايشان صفيه و اروى و عاتكه بودند .
و رسول خداى را از جانب مادر خويشان نبود ، چه مادر او آمنه خواهرى و برادرى نداشت ، و چون آمنه از قبيلهء بنى زهره است مردم بنى زهره براى مفاخرت مىگفتند : ما اخوال رسول خدائيم .
و پيغمبر را نيز خواهرى و برادرى نبود ، و او خاله رضاعى داشت كه سلمى دختر أبى ذويب است و او خواهر حليمه بود ، و نيز برادران رضاعى داشت كه عبد اللّه و انيسه باشد ؛ و ايشان پسران حارث بن عبد العزى بن سعد بن بكر بن هوازن بودند .
و ما از كلمات عبد المطّلب عليه السّلام در جلد دويم رقم كرديم اكنون چنان صواب مى شود كه بعضى از اشعار او را مرقوم داريم :
لا همّ إنّ المرء يمنع رحله فامنع رحالك
لا تغلبنّ صليبهم و محالهم عدوا محالك
إن كنت تاركهم و كعبتنا فأمر قد بدا لك
و لئن فعلت فإنّه أمر تتمّ به فعالك
لو لم يجيبوا ناشدا نخزي و نهلكهم هنالك
لم أستمع قوما و أوجس منهم يبغوا قتالك
جرّوا جميع بلادهم و الفيل كي يسبوا عيالك
عمدوا الجمال بكيدهم جهلا و ما رقبوا جلالك
إن كنت تاركنا و كعبتنا فأمر قد بدا لك
و از اشعار عبد المطّلب است كه در هنگام عزم ابرهة الأشرم به خرابى مكّه
ص: 2006
مى فرمايد :
صرمت و مالك لا تصرم * و رأسك من كبر أشيم
و يبدو لك الشّيب بعد الشّباب * فما لك من خلّة مزعم
فدع عنك ذكر ليال الوصال * فإنّك من ذكره أحلم
و عدّ القوافى ذات الصّواب * لجيش أتاك به الاشرم
غداة أقول به مثل البطاح * كأنّا أناس لهم مغنم
بفيل يزجّونه للوقاع * اذا زمرة لهم همهم
أرادوا به دحض بيت الاله * ليترك بنيانه يهدم
و بنيان من كان فى دهره * خليلا لخالقه يكرم
فردّهم اللّه عن هدمه * و أعياهم الفيل لا يقدم
بطير أبابيل ترميهم * كأنّ مناقيرها العندم
فاضحى النّشور بهم وقّعا * عكوفا كما اعتكف الماتم
و أورثنا اللّه خير البلاد * بلاد بها حفّرت زمزم
بنصر من اللّه ربّ العباد * على رعم من أنفه يرغم
و نيز از اشعار اوست :
منعت من أبرهة الحطيما * و النّصب من مكّة و الحريما
و كنت فيما ساءه زعيما * قلت لقومى منطقا عظيما
يا قوم أبلو مشهدا كريما * قد قال من يستجهل الحليما
أبرهة النّاذر أن يقوما * على رجاء بيتكم مهدوما
فسار يزجى فيله الملوما * يدعو إلى ما نابه يكسوما
و الجيش من سواده الصّميما * فصرت لا وغلا و لا سؤما
و كان ذو العرش بنا رحيما * أيّدنا و أهلك الظّلوما
بالطّير إذ ترميهم جثوما * بمرسلات سوّمت تسويما
قذف اليهود العاهر المرحوما * فأصبحوا و فيلهم رميما
تخالهم فى الملتقى هيثما * و فيه لا فودا و لا مذموما
و نيز عبد المطّلب در اين معنى فرمايد :
لمّا سمعت الاشرم الصّهيلا * لنا يزجىّ خيله و الفيلا
ص: 2007
و حجفلا كاللّيل مستحيلا * يملان حزن الارض و السّهولا
تخال صوت الضّرب و الصّهيلا * صوت ذوى النّحلّ أو عويلا
من يرهم فى مجمع نزولا * يفزع و ينظر منظرا جليلا
دعوت ربّى دعوة هؤلا * دعوة من قد خاف ان يزولا
و اللّه فى الجيش اجاب الفيلا * و لم يكن ناصره مخذولا
هو الّذى اذ ركبوا الجليلا * صبّ على ابرهة السّجيلا
و الطّير من فوقهم مسئولا * فامطرتهم مطرا وبيلا
فوقعوا شعر الرّءوس ميلا * كالزّرع يلفى رأسه مأكولا
وقتى چنان افتاد كه جماعتى از بنى جذام مراجعت از مكه كرده به ارباع خويش مى شتافتند ، در عرض راه حذيفة بن غانم را اسير كرده در بند كشيدند و با خود ببردند ؛ از آن سوى عبد المطّلب از طايف مراجعت كرده طريق مكّه مى سپرد ، ناگاه مردم بنى جذام ديدار شدند و از ميانه حذيفه بانگ به استغاثه برداشت ، عبد المطّلب فرزند خود ابو لهب را فرمود به نزديك اين جماعت شو و صاحب اين ضراعت را بازدان ، برفت و بازآمد و خبر حذيفه را بازداد ، عبد المطّلب فرمود : هم اكنون بشتاب و فديه او را بر ذمّت خويش نهاده حذيفه را آزاد كن ، ابو لهب برفت و بيست (20) دينار زر سرخ و ده (10) نفر شتر ، و يك سر اسب بر ذمّت نهاده حذيفه را به حضرت پدر آورد .
عبد المطّلب فرمود تو حذيفة بن غانمى ؟ قال : نعم ها أنا ذا بأبي أنت و أمّي يا ساقي الحجيج . عبد المطّلب فرمود : نزديك شو ، و او را با خويشتن رديف ساخت و به مكه درآورد .
حذيفة بن غانم اين شعرها را در مدح عبد المطّلب گفت :
على شيبة الحمد الّذي كان وجهه * يضيء ظلام اللّيل كالقمر البدر
كهولهم خير الكهول و نسلهم * كنسل ملوك لا يبور و لا يجري
و ساقي الحجيج ثمّ للخير هاشم * و عبد مناف السّيّد القمر الفهري (1)
متى تلق منهم خارجا في شبابه * تجده على إجراء والده يجري
هم ملؤ البطحاء مجدا و سؤددا * و هم نكلوا عنّا غواة بني بكر .
ص: 2008
أ خارج إمّا أهلكنّ فلا تزل * لهم شاكرا حتّى تغيّب في القبر
چون عبد المطّلب را هنگام وفات برسيد ، دختران خود را حاضر كرده ، فرمود :قبل از آنكه من به درود جهان كنم هر يك در مرثيهء من شعرى انشاد كنيد و بر من بگرييد ، پس عاتكه و صفيّه و بيضاء و برّه و اروى و اميمه ، هر يك شعرى چند به مرثيه گفتند . و چون اشعار ايشان را در مجلد دويم در وفات عبد المطّلب نگاشته ام به تكرار نمى پردازم و شعر دختران ديگر را كه در وفات عبد المطّلب گفته اند و از اين پيش نگار نشده مرقوم مى افتد . اين شعر را خواهر عبد المطّلب رقيه دختر هاشم گويد :
الا يا عين جودى و اسعدينى * بدمع من دموعك غير نزر
الا يا عين و اذرى الدّمع سحّا * بسحل من سجالك غير هدر
الا يا عين لا تسمى و جودى * بهتّان و ترشاش (1) و غمر
على الفياض شيبة ذى المعالى * اخيك الخير وارث كل فخر
و اين شعر را شفا ، دختر هاشم گويد :
الا يا عين ويحك اسعدينى * بدمع واكف هطل عزيز
على سمح السّجيّة ذى نفول * كريم الجسم ذى نفل كثير
طويل الباع اذرع شيظمىّ * اقرّ كقرّة القمر المنير
على الفيّاض شيبة ذى المعالى * اخيك من اعظم الحدث الكبير
و ديگر صفية دختر هاشم اين شعر بگفت :
يا عين جودى بدمع دائم السّبل * و ابكى ابن هاشم ذى الخيرات و النّفل
و ابكى فتى غير زمّيل و لا برم * و لا دنى و لا نكس و لا دغل
على فتى يحمل الاعباء مطّلعا * صفر كريم نجيب السّعد مقتبل
صعب البديهة يسمو للعلا قدما * محض الضّريبة صاف غير ذى دخل
و ديگر خالدة دختر هاشم فرمايد :
الا يا عين ويحك اسعدينى * بدمع من دموعك ذى غروب
وجودى بالدّموع و لا تملّى * فقد فارقت ذا كرم و طيب
اخاك الخير شيبة ذا المعالى * و ذا النّسب المهذّب و السّليب .
ص: 2009
طويل الباع ابيض سمهريّا * نجيبا و ابن منتجب النّجيب
و ديگر سبيعه دختر عبد شمس گويد :
أ عينيّ جودا بالدّموع السّواكب * على خير شخص من لؤىّ ابن غارب
أ عينيّ جودا عبرة بعد عبرة * على رجل سمح كريم الضّرايب
أ عينيّ هلا تحسرا من بكاكما * على ماجد الاعراق عفّ المكاسب
ابى الحارث الفيّاض ذى العلم و النّهى * و ذى الباع و الخيرات غير التّكاذب
و ديگر مطرود بن كعب الخزاعى در مرثيهء عبد المطّلب گويد :
يا ايّها الرّجل المحوّل رحله * هلّا حللت بال عبد مناف
هبلتك امّك لو حللت بدارهم * ضمنوك من جوع و من اقراف
المنعمين اذا النّجوم تغيّرت * و الظّاعنين لرحلة الايلاف
و المطعمين اذ الرّياح تناوحت * حتّى تغيب الشّمس فى الرّجاف
ص: 2010
از آن روز كه پيغمبر سفر آن جهان كرد اين اشياء از آن حضرت به جاى ماند : دو ثوب برد حيره ؛ ديگر دو جامهء صحارى ؛ ديگر ازارى عمانى ، طول آن چهار ذراع و يك شبر ، و عرض آن دو ذراع و يك شبر بود ؛ و ديگر ازارى كه پنج شبر طول داشت ؛ و ديگر قميص سحولى ؛ و ديگر جبّهء يمنى ؛ و ديگر خيمه اى كه الكن نام داشت ؛ و ديگر قميصه ؛ و ديگر قطيفه ، و ديگر كسائى سفيد ؛ و ديگر ملحفه اى (1) كه به ورس (2) رنگ كرده بودند ؛ و ديگر مسواك و نيز شانه از عاج و مقراضى و مكحله (3) ، و ديگر آينهء - و نام آينه آن حضرت (مدركه) بود - ؛ و ديگر قدحى كه (ريّان) نام داشت ، و ديگر قدحى كه (مغيث) نام داشت ، و ديگر قدحى از شيشه كه يك تن از ملوك هديه كرد ؛ و ديگر قدحى از چوب كه (مصئب) نام داشت و در آن سه جاى از نقره يا حديد پيوند زدند ، و آن قدح را حلقه اى بود كه بدان آويخته مى داشتند ؛ و ديگر كاسه اى كه (مقصعه) نام داشت ؛ و ديگر قدحى از عيدان ؛ و ديگرى تغارى از سنگ كه (مخضب) نام داشت ؛ و ديگر ركوه اى كه (صادر) نام داشت ؛ و ديگر قصعه اى كه (عميرا) نام داشت و آن را چهار كس حمل مى داد و در آن از براى
ص: 2011
مهمانان ثريد مى كرد ، و ديگر (محجنى) (1) كه افزون از دو ذراع بود و (ممشوق) نام داشت ، ديگر محفره (2) كه (عرجون) نام داشت و ديگر عصائى و مى فرمود : اتكا بر عصا از اخلاق انبياست . و ديگر پلاسى كه دو لايه كرده شب بر آن تكيه مى فرمود ؛ و ديگر صاعى (3) كه بر آن اخراج فطره مى نمود .
گويند : در خانه عمر بن عبد العزيز از متروكات پيغمبر بعضى مضبوط بود و آن سريرى بود و ديگر بالشى از اديم آكنده از ليف خرما ؛ و ديگر يك جفت موزه ؛ و ديگر قطيفه اى ؛ و ديگر آسيا دستى ؛ و ديگر كنانه (4) كه چند چوبه تير داشت ، اين اشياء را در خانه نهاده هر روز به زيارت آن مى شتافت ، و گاهى بعضى از بزرگان قريش را بدانجا برده مى گفت : (هذا ممّن اكرمكم اللّه تعالى و اعزّكم به) . وقتى بيمارى را كه كار صعب بود و بهبودى نمى يافت ، بعضى از آن قطيفه را در آب فرو دادند ، و از آن آب در گلوى بيمار بچكانيدند ، شفا يافت صلّى اللّه عليه و آله .
و ديگر از اشياء رسول خدا دو انگشترى بود بر يكى نوشته بود : لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ) و بر ديگرى نوشته بود (صَدَقَ اللّهُ) و انگشترى ديگر داشت كه نقش آن (مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ) بود و لفظ (اللّه) بالا و لفظ (رَسُولُ) در وسط و لفظ (مُحَمَّدُ» را در زير نقش كرده بودند ، و بر مكتوبات بدين انگشترى خاتم مى زد و انگشترى را در دست راست مى كرد .
و آن حضرت را سه كلاه بود : يكى كلاه (يمنيّه) و يكى (بيضا) و آن سفيد بود و يكى (مضربه) و آن دو گوش داشت و آن را در جنگها به سر مى گذاشت ، و در سفرها گاهى كلاه به سر مى گذاشتند بدون عمامه ، و گاهى عمامه بدون كلاه مى بستند ، و گاهى عمامه بر زبر كلاه مى داشتند ، و گاهى بدون عمامه و كلاه و ردا عيادت مرضى مى فرمودند .
و ديگر عمامه اى داشتند كه (سحاب) نام داشت و آن را به على عليه السّلام عطا فرمود .و هرگاه على با آن عمامه در مى رسيد مى فرمود : أَتَاکُمْ عَلِیٌّ فِی اَلسَّحَابِ . گويند : .
ص: 2012
على فرمود : عمّني رسول اللّه بعمامة سدل طرفها على منكبي . و اين همان عمامه است كه به حسين بن على عليه السّلام رسيد و در كربلا شهادت يافت ، - چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود مذكور مى شود - .
و گاهى پيغمبر عصابه (1) مى بست از حاشيهء برد ؛ و ديگر دو جامه داشت براى روز جمعه كه در ساير ايام نمى پوشيد ، و منديلى (2) داشت كه بدان چهره را از وضو مسح مى فرمود و گاهى پس از وضو روى را به طرف ردا مسح مى فرمود . و در سقر جبّه اى از صوف داشت كه سه حلقهء نقره بر آن بود ؛ و ديگر پوستينى مكفوف به سندس داشت كه ملك روم فرستاد ؛ و ديگر ردائى داشت كه نام آن (فتح) بود و شش (6) ذراع طول و سه (3) ذراع و يك شبر عرض داشت ؛ و ديگر ردائى مربع داشت ؛ و ديگر كسائى سياه ؛ و ديگر كسائى احمر داشت كه ملبّد بود ، وقتى پيغمبر كساى اسود در برداشت امّ سلمه عرض كرد : ما رأيت شيئا قطّ كان أحسن من بياضك في سواده . و رنگ سبز را پسنده مى داشت .
و گفته : لبس فى وقت حلّة حمراء و ازارا و رداء ، و فى وقت ثوبين ؛ و فى وقت جبّة ضيّقة الكمّين ، و فى وقت قباء ، و فى وقت عمامة سوداء و ارخى طرفيها بين كتفيه ، و فى وقت مرطا اى كساء اسود من شعر و كانت ازارته الى انصاف ساقيه . قال صلّى اللّه عليه و آله لباس الصّلحاء الى نصف السّوق و لباس السّفهاء مكنسة السّوق .
رسول خدا جامه را تا نيمهء ساق مى آورد ، لاجرم مى فرمايد : (جامهء مردم صالح تا نيمهء ساق است و جامهء ديوانگان جاروب بازار است) و هنگام رحلت كساء ملبّد و ازار غليظ پوشيده بود .
و آن حضرت را خفين سياه بود كه آن را نجاشى هديه كرد ، و گاهى نعل آن حضرت موى داشت ، و گاهى موزه بى موى مى پوشيد و كان لنعله قبالان مثنى شراكهما . و آن حضرت را دو نعل از سبت (3) بود و موزهء مخضّره (4) ذات القبالين داشت ، و موزه زرد داشت ، و هيچ وقت در سفر بىقاروره و دهن و مكحله و شانه كه از پشت سلحفات (5) بحرى بود نبود - و اينكه گويند از عاج بود مراد دندان فيل .
ص: 2013
نيست - ؛ و ديگر مقراض و مسواك و ابره و خيط با آن حضرت بود و در شب سه كرّت مسواك مى زد : قبل از خواب و همچنان هنگام ورود به منزل ، و هنگام خروج براى نماز صبح .
و نيز قبل از خواب سرمه مى كشيد ، سه ميل در چشم راست و دو ميل در چشم چپ ، و گاه سرمه مى كشيد و روزه داشت و مغتسلى (1) از صفر داشت ، و نودى از سنگ كه آن را (مخطب) مى ناميدند و در آن وضو مىساخت ، و ديگر مركنى (2) يا مخضبى از مس و اگر نه از شبه (3) داشت كه در آن حنا و كتم (4) خمير كرده آن هنگام كه احساس حرارتى مى فرمود بر سر مى بست ؛ و ديگر سريرى داشت كه قوايم از چوب ساج داشت و ديگر فراشى از اديم (5) آكنده از ليف داشت .
و كان له مسكة يتطيّب منها و النّساء يتطيّبن بالمسك و العنبر أو بالغالية و المسك و يتبخّر بالعود و الكافور .
رسول خدا را ده (10) شمشير بود :
اول : مأثور و آن شمشيرى بود كه رسول خداى از مكه به مدينه آورد .
دويم : معصب و آن را سعد بن عباده وقت سفر بدر به حضرت آورد .
سيم : ذو الفقار مقنعه . و دو حلقه كه حمايل شمشير در آن مىباشد نقره بود و شرح آن در ذيل قصّهء بدر مرقوم افتاد .
چهارم : قلعى .
پنجم : تبار .
ص: 2014
ششم : حتف ، اين سه تيغ را از سلاح بنى قينقاع گزيده فرمودند .
هفتم : رسوب و آن را از (رسب) در آب استعاره كرده اند (أَی یَمْضِی فی فى الضَّربهِ و یَغِیبُ» .
هشتم : مجذم يعنى قاطع . اين هر دو را زيد الخيل به حضرت فرستاد ، و به روايتى على عليه السّلام از بتخانه فلس كه بتى از قبيله طىّ است برگرفت ، و نيز گفته اند كه : رسوب از جمله هفت شمشير است كه بلقيس براى سليمان فرستاد .
نهم : قضيب يعنى لطيف يا قطاع . گويند : اول شمشيرى است كه پيغمبر بر ميان بست .
دهم : عضب و آن را سعد بن عباده هديه ساخت و گويند : شمشير ديگر از پدر به ميراث يافت .
على عليه السّلام فرمايد : در قبضهء يكى از اين شمشيرها صحيفه اى يافتم كه در آن علوم بسيار بود از جمله اين سه كلمه نگاشته بود : پيوند كن با هر كه از تو قطع كند . سخن حق بگو اگر چه از بهر تو زيان باشد . و احسان كن به هر كه با تو بدى كند .
رسول خداى را هفت (7) زره بود :
اول : ذات الفضول و آن را سعد بن عباده هنگام سفر بدر هديه كرد ، و اين زره موشح به نحاس بود و سه حلقه از نقره داشت ، دو از قفا و يكى از پيش روى . رسول خدا آن را در جنگ احد با زره ديگر متظاهر ساخت ، و در روز حنين ذات الفضول را با درع سعديه بر زبر هم پوشيد ، و بعد از رسول خدا ، على عليه السّلام ذات الفضول را بداشت و در جنگها بپوشيد و در جنگ جمل نيز در برداشت .
دويم : ذات الوشاح .
سيم : ذات الحواشى .
چهارم : التبرى ، و اين زره را سعد بن عباده هنگام ورود پيغمبر به مدينه هديه ساخت ، زره دراز و گشاده بود ، و هنگام وفات رسول اللّه در نزد ابو شحم جهود به
ص: 2015
سيصد (300) صاع جو ، مرهون بود .
پنجم : الخريق به اسم : ولد الارنب (1) .
ششم : سعديه - با سين مهمله و عين بىنقطه و به غين معجمه نيز گفته اند - ، منسوب به شهرى است كه درع را نيكو سازند ، اين دو درع از سلاح بنى قينقاع گزيده شده است ، گويند : سعديه زرهى است كه داود در قتل جالوت دربرداشت .
[ هفتم ] : و زره هفتم را فضّه نام بود .
رسول خداى را دو (2) مغفر (2) بود :
اول : موشح .
دويم : ذو السبوغ ، به جهت رسائى اين نام يافت .
و نيز خودى داشت كه نام آن اسعد بود .
و نيز گفته اند آن حضرت را خودى كه عرب (بيضه) خواند و در روز احد آن خود به سبب صدمات اعدا بر سر مباركش نشست و سر مباركش شكسته شد ، و گروهى بيضه را از مغفر بدان شناسند كه مغفر شبيه به طاقيه است و باشد كه آن را حديده تا بينى فرود آمده بود ، و بيضه را طولى و بر طرف اعلى تيرى باشد و نيم بيضه ، نعامه را ماند و آن را حلقه ها بود كه گردن و روى و بعضى از كتفين و سينه را بپوشد .
رسول خداى را سه (3) سپر بود :
ص: 2016
اول : زلوق ، أَی یَزْلُقُ عنه السِّلاحُ (1) .
دويم : عنق .
سيم : وفر .
گويند : در سپرى كه بدان حضرت هديه كرده بودند ، تمثال عقابى يا صورت كبشى بود و پيغمبر آن صورت را مكروه داشت و دست مبارك بر آن نهاده ، در زمان محو گشت ، و به روايتى يك روز بامداد در آن نگريست ، آن تمثال را دست غيب محو كرده بود ، و مكشوف نيفتاد كه آن سپر بيرون اين سه سپر است ، يا از اين جمله است .
و پيغمبر را چهار (2) نيزه بود : يكى را مثوى يا مثنى گفتند و سه ديگر را از يهود بنى قينقاع مأخوذ داشت .
و چند حربهء ديگر داشت : كه يكى را نبعه ، دويم را بيضا ، و سيم را عنزه (3) و به روايتى يمن نام بود . و در ايام عيد از پيش روى پيغمبر همى بردند و ستره نماز مى ساخت . اين حربه را نجاشى به حضرت فرستاد و زبير بن العوّام را بخشيد .
و حربه ديگر داشت كه آن را (هر) مى ناميدند و قضيبى از چوب شوحط (4) داشت كه (ممشوق) مى ناميدند و چوگانى به قدر ذراع يا بيشتر داشت كه شتر را بدان مىراند و از پيش روى خود بر شتر مى آويخت و با آن در سفر مكّه استسلام (4) حجر كرد .
و آن حضرت را هفت (7) كمان بود :
اول : روحا
دويم : بيضا و اين هر دو از چوب شوحط بود .
سيم : صفرا و آن از درخت نبع بود از بنى قينقاع گرفت .
چهارم : كتوم و آن در جنگ احد شكسته شد .
پنجم : زوزاو . .
ص: 2017
ششم : سيلا .
هفتم : شداد .
و ديگر جعبه اى داشت كه (منصله) نام داشت و ديگر جعبه اى كنانه كه (كافور) نام داشت از چوب . و ديگر جعبه اى از جلد كه (جمع) نام داشت كه تير آن را (متّصله) يا (موصله) مى گفتند تفأّلا لوصوله على العدوّ ، و كمرى از اديم داشت كه سه حلقه نقره در آن بود .
و آن حضرت را رايتى سياه بود كه آن را (عقاب) مى ناميدند . و ديگر رايتى سفيد داشت . و ديگر لوائى داشت كه آن را (معلوم) مى ناميدند و بسيار وقت از ستر زبرين (1) زوجات مطهّرات عقد الويه مى فرمود . و اسم علم آن حضرت (عقاب) بود از پردهء در خانهء عايشه كه از صوف سياه بود . و ديگر علمهاى سياه و سفيد داشت و نيز علمى زرد داشت و علمى سفيد داشت كه بر آن (لا إله الا اللّه) مكتوب بود و گاهى از دستار زوجات مطهرات لوا مى بست .
قاضى بدر الدّين ، نام بعضى از اسبهاى رسول خداى را به نظم كرده و اين شعر را انشاد نموده است :
الخيل سكب لحيف سبجة ظرب * لزاز مرتجز ورد لها سرر
اول : سكب ، و آن نخستين اسبى است كه پيغمبر بخريد به ده (10) اوقيه از اعرابى كه يك تن از بنى فزاره بود و بر آن جهاد فرمود ، و اين نام خود بر آن نهاد ، چه از نخست (ضرس) نام داشت ، پيشانى و دست و پايش سفيد بود و مطلق اليمين بود و بر آن مسابقت كرد و پيشى گرفت .
دويم : مرتجز ، و آن را از مردى اعرابى و هو سواد بن الحارث بن ظالم ، از جماعت
ص: 2018
بنى مرّه يا مزدلفه و به روايتى بنى تميم بود بخريد و اعرابى منكر شد و از پيغمبر گواه طلبيد ، خزيمة بن ثابت شهادت داد و ذو الشّهادتين لقب يافت و اين اسب سفيد بود .
سيم : لزاز ، و آن را مقوقس به هديه فرستاد و پيغمبر بسيار وقت بر آن مى نشست .
چهارم : لحيف و آن را ربيعة بن ابى البراء هديه كرد و پيغمبر چند شتر او را عطا داد .
پنجم : ورد ، آن را تميم دارى هديه كرد ، پيغمبر به عمر بن الخطّاب عطا فرمود و او به يك تن از مجاهدين داد تا بر آن جهاد كند ، ديگر باره خواست از آن كس بخرد پيغمبر فرمود : چيزى را كه به صدقه دادى ديگر بر آن عود مكن . قال رسول اللّه : لا تشتره لا تعد في صدقتك و إن أعطيكها فإنّ العائد في صدقته كالكلب يعود في فيئه .
ششم : مقدام .
هفتم : ظرب ، آن را فروة بن عمرو الجذامى به هديه داد .
هشتم : ملاوح ، و آن را نخست ابو بردة بن تيار داشت .
نهم : سبجه ، و آن فرسى اشقر بود از مردى اعرابى از قبيلهء جهينه به ده (10) شتر خريد ، بدان مسابقت مى فرمود و پيشى مى جست و شاد مى گشت .
دهم : بحر ، آن را از بازرگانان يمن بخريد ، و سه نوبت بر اين اسب مسابقت كرد و پيشى بگرفت ، رسول خداى دست مباركش بر پيشانى او فرود آورد و فرمود : (ما انت الّا بحر) پس به اين نام معروف شد ، زين آن دودفّه ليف خرما بود .
يازدهم : ابلق ، و آن دو رنگ بود .
دوازدهم : ذُو العُقَّالِ (1) .
سيزدهم : ذُو اللِّمّه.
چهاردهم : مرنجل - به كسر جيم - .
پانزدهم : مرواح ، آن را جماعتى از بنى مذحج هديه فرستادند .
شانزدهم : سرحان .
هفدهم : يعسوب ؛ امير النّحل و ذكرها .
هجدهم : يعبوب ، و آن اسبى سريع بود كه سهل و نرم همى دويد از اين روى اين .
ص: 2019
نام يافت .
نوزدهم : نجيب .
بيستم : ادهم ؛ اسبى را گويند كه سياهى آن بر سفيدى فزونى كند .
بيست و يكم : شجا .
بيست و دويم : سِجِلَّ .
بيست و سيم : طرب .
بيست و چهارم : مَندوبَ .
بيست و پنجم : ضرمن ، و اين نام به سبب شدّت دويدن يافت .
انس بن مالك گويد : بعد از زنان احبّ اشياء نزد پيغمبر ، اسب بود و در ميان اسبان آنكه اشقر (1) و ارثم (2) و اقرح (3) و محجل (4) و مطلق اليمين بود نيكتر مى داشت ، اين شعر از ابن عبّاس است كه در مدح اسبان انشاد كند :
أحبّوا الخيل و اصطبروا عليها * فانّ العزّ فيها و الجمالا
اذا ما الخيل ضيّعها اناس * ربطناها فاشركت العيالا
نقاسمها المعيشة كلّ يوم * و نكسوها البراقع و الحلالا
حديث كنند كه ملائكه در هيچ لهوى حاضر نشوند الّا لهو مردان با زنان خود و لهو مسابقت اسبان و ديگر تيراندازى .
پيغمبر را چند استر بود :
ص: 2020
اول : دلدل ، و آن را مقوقس هديه كرد به رنگ سفيد يا شهبا بود . بعد از پيغمبر على عليه السّلام بر آن نشست ، آنگاه به امام حسن عليه السّلام رسيد ، و در زمان حكومت معاويه هلاك شد و از سالخوردگى دندان بر آن نمانده بود ، قوت آن را از آرد مى كردند .
ابن عباس گويد : چون دلدل را بياوردند پيغمبر از امّ سلمه مقدارى پشم و ليف بگرفت ، از بهر او رسنى بتافت و به خانهء او رفته گليمى مطرف برآورد و چهار لايه ساخته بر پشت آن انداخت و بسم اللّه گفته برنشست و مرا رديف خود ساخت ، و اين نخست استرى است كه در اسلام سوارى يافت .
طبرانى در (معجم اوسط) از انس حديث كند كه چون مسلمانان در حنين هزيمت شدند ، پيغمبر بر بغله شهبا كه دلدل نام داشت سوار بود خطاب كرد : كه اى دلدل با زمين نزديك شو ، دلدل سينهء خود بر زمين بچفسانيد پس كفى خاك بر گرفت و بر روى دشمنان بيفشاند و فرمود : حم لا ينصرون و آن جماعت هزيمت شدند و به روايتى مشتى خاك از عمّ خود عباس بخواست ، دلدل فهم كرد و سينه بر زمين نهاد تا خاك برگرفت .
دويم : فضّه ، و آن را فروة بن عمرو جذامى هديه كرد و رسول خداى آن را به ابو بكر بن أبى قحافه عطا فرمود .
سيم : ايليه ، و آن را ملك ايله به هديه فرستاد .
چهارم : بيضا ، و مادر آن ماديان عربى نامدارى بود .
پنجم : را گويند از دومة الجندل آورد .
ششم : را گويند كسرى فرستاد و اين سخن با دريدن كسرى نامهء پيغمبر را راست نيايد .
و رسول خداى را سه درازگوش بود :
اول : غضين ، آن را مقوقس هديه كرد .
دويم : عفير ، آن را فروة بن عمرو جذامى هديه فرستاد .
سيم : يعفور ، آن را سعد بن عباده به هديه آورد و بعضى عفير و يعفور را يك درازگوش دانند و آن مأخوذ از عفره است كه رنگ خاك باشد .
ص: 2021
شتران پيغمبر بدين نام بود :
اول : قصوى ، آن را از ابو بكر بخريد و از مكّه هجرت فرمود ، چنان كه مذكور شد ؛ و هنگام نزول وحى هيچ شتر جز قصوى تحمّل ركاب آن حضرت نمى آورد . و جماعتى از علماى سير گويند : كه عضباء و ديگر جدعاء و ديگر عرباء و ديگر صلحاء و ديگر مخضرمه ، همه لقب همان شترى قصوى است .
و آن حضرت را بيست (20) شتر شير دهنده بود كه در ارض غابه كه از نواحى مدينه است چرنده بودند ، و هر شب دو مشك شير از آن شتران مى آوردند و اهل پيغمبر بدان رفع حاجت مى نمودند . و اسامى آنها چنين است :
اول : اطلال / دويم : اطراف
سيم : برده / چهارم : بركه
پنجم : البغوم / ششم : الحناء
هفتم : زمزم / هشتم : الرّياء
نهم : السّعديّه / دهم : السّقيا
يازدهم : السّمراء / دوازدهم : الشّقوى
سيزدهم : عجره / چهاردهم : العريش
پانزدهم : غوثه و به روايتى غيثه / شانزدهم : قمر
هفدهم : مروه / هجدهم : مهره
نوزدهم : رشه / بيستم : العشيره
بيست و يكم : الحفده
و شترى از ابو جهل در بدر غنيمت يافت و هدى مكه فرمود .
و رسول خداى را صد (100) ميش بود و از آن جمله هفت (7) ميش شير دهنده نام داشت :
ص: 2022
اول : زمزم / دويم : سقيا
سيم : بركه / چهارم : دسه
پنجم : اطلال / ششم : اطراف
هفتم : عيينه
و به روايتى غوثه و نيز يمن و قمر هم گفته اند كه به خصوص آن حضرت شير آن را ميل مى فرمودند .
و پيغمبر را هفت (7) بز بود ، و امّ ايمن در كوهپايه هاى مدينه اين بزها را راعيه بود ، و به هر خانه كه رسول خدا بيتوته مى فرمود ، شبانگاه بدانجا مى آورد .
و پيغمبر را نيز خروسى سفيد بود .
هفت (7) چاه در مدينه بود كه پيغمبر از آنها وضو ساخته و غسل كرده و آب آشاميده ، اين جمله را به نظم كرده اند :
إذا رمت ابار النّبيّ بطيبة * فعدّتها سبع مقالا بلا وهن
أريس و غرس ، رومة و ضياعة * كذا بصّة قل بئر حاء مع العهن
ص: 2023
معجزات رسول خدا بر چند گونه است : معجزات ذاتيه ، و معجزات صفاتيه و معجزات قرآن و غير ذلك . اگر چه معجزات رسول خدا بيرون شمار و حساب است ، بلكه از تمامت اشياء كه طفيل وجود و اشعهء ظهور اوست معجزات باهرات او آشكار است .
راقم حروف در اين كتاب مبارك چندان كه آفتاب را با گز توان پيمود و دريا را به پيمانه مى نگارد ، پس :
نخست : به معجزات ذاتيه آن حضرت بدايت نمود .
قالَ العُلَماءُ قدّس اللّه أرواحهم : كان في نفسه عليه الصّلاة و السّلام عشرة معجزات يعلمها كلّ من له العقل . يعنى : مرد عاقل ده (10) معجزه در نفس مبارك پيغمبر مىتواند نگريست :
اول : آنكه سايه نداشت و به قوت نفسانى و جسد نورانى جامهء آن حضرت نيز بى سايه مى نمود .
دويم : آنكه ختنه شده و ناف بريده متولد گشت .
سيم : آنكه هرگز محتلم نشد .
چهارم : آنكه هرگاه چشم مباركش به خواب بود ، دلش بيدار بود و مى شنيد ،
ص: 2024
چنان كه در بيدارى ، و مى ديد چنان كه در بيدارى .
پنجم : آنكه هرگز مگس بر بدن مباركش نمى نشست .
ششم : آنكه از قفاى خويش چنان مى ديد كه از پيش روى مى نگريست .
هفتم : آنكه با هر كه راه پيمودى اگر چه نيك رونده بودى ، ناچار بر قفاى او رفتى .
هشتم : بر هر دابه كه سوار شدى هرگز پيرى و لاغرى نديدى .
نهم : آنچه از او دفع شدى زمين بلع كردى ، و چندگاه از آنجا بوى مشك دميدى .
دهم : آنكه هرگز خميازه برنياوردى ، چه خميازه از تصرّفات شيطان است .
خداوند تبارك و تعالى جميع اعضاى آن حضرت را در قرآن مجيد مدح فرموده .در صفت سر مباركش اين آيت فرود شد : لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ ، لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ ما لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيباً (1) .
و در وصف چشم مباركش فرمايد : لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ (2) .
و در صفت بينش آن حضرت مى فرمايد : ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى (3) .
و در وصف زبانش فرمايد : وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى (4) .
و در وصف گوش مباركش فرمايد : يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ (5) .
و در وصف چهرهء مباركش فرمايد : قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها ، فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ (6) .
و در وصف جبين روشنش فرمايد : وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها (7) .
و در صفت جعدش فرمايد : وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى (8) .
و در وصف قلب مباركش فرمايد : قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ ، فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ ، مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُؤْمِنِينَ (9) . .
ص: 2025
و در صفت فؤاد مباركش فرمايد : ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى (1) .
و در وصف سينهء مباركش فرمايد : أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ (2) .
و در صفت ظهر مباركش فرمايد : وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ ، الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ (3) .
و در صفت دستش فرمايد : وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ ، وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ ، فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (4) .
و در صفت بالاى شريفش فرمايد : وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنا ، وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ ، وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ (5) .
و در وصف قدم مباركش مى فرمايد : طه اي : طيّ الأرض بقدمك .
و در صفت آوازش مى فرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ ، وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ ، أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ (6) .
و در وصف نفس شريفش فرمايد : فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ، لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ ، وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا ، وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا (7) .
و در وصف خلق محمودش فرمايد : وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (8) .
و به جانش سوگند ياد مى كند : لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ (9) .
و در صفت دينش فرمايد : إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ (10) .
و در صفت كتابش فرمايد : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ (11) .
و در صفت أصحابش فرمايد : وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ (12) .
و در وصف أهل بيتش فرمايد : إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (13)
و در وصف زوجات مطهراتش فرمايد : النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ ، وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ ، مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهاجِرِينَ (14) . .
ص: 2026
و در وصف دانائى و علمش فرمايد : وَ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ ، وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً (1) .
و در وصف امّتش مى فرمايد : كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ ، تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ ، وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ، وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ ، وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتابِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ ، مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ (2) .
و در صفت نماز آن حضرت فرمايد : وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ ، عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً (3) .
و در وصف قيامش فرمايد : وَ أَنَّهُ لَمَّا قامَ عَبْدُ اللَّهِ يَدْعُوهُ ، كادُوا يَكُونُونَ عَلَيْهِ لِبَداً (4) .
و در صفت تلاوت آن حضرت فرمايد : أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا (5) .
و در وصف ركوعش مى فرمايد : وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرَّاكِعِينَ (6) .
و سجودش را وصف مى فرمايد : كَلَّا لا تُطِعْهُ وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ (7) .
و در وصف قبله اش مى فرمايد : قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ ، فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ (8) .
و در صفت ملتش فرمايد : وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ ، هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ ، مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ ، هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ (9) .
در عظمت بيعتش مى فرمايد : إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ ، يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ، فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ ، وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً (10) .
و از بهر غفرانش مى فرمايد : لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ ، وَ ما تَأَخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقِيماً (11) .
در وصف زبانش فرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ، ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ ، فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (12) . .
ص: 2027
شبانگاهش را فرمايد : يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا (1) .
روزش را فرمايد : إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلًا (2) .
و در صدق رؤياى آن حضرت فرمايد : لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ (3) .
و بيدارى آن حضرت را مى فرمايد : كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ (4) .
و در وصف حفظ و عصمتش فرمايد : يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ، وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ (5) .
و در وصف حكمتش مى فرمايد : يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ ، وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً (6) .
در القاى اسرار به آن حضرت فرمايد : فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى (7) .
در وصف شب معراجش فرمايد : سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ ، لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا ، إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ (8) .
صفات پسنديدهء رسول خداى ، بيرون حساب و شمار است و در نزد اهل نظر به تمامت معجزه است ، بعضى كه به فهم نارساى ما درمى آيد نگاشته مى گردد :
همانا رسول خدا در تمامت عمر ، متّهم به كذب نگشت ، جماعت مشركين و كفار با آن همه معادات و مبارات حضرتش را به صدق لهجه ، ستايش مى كردند .
ديگر آنكه : چه قبل از بعثت ، و چه بعد از بعثت هرگز فعل نكوهيده از آن حضرت صادر نشده .
ديگر آنكه : در هيچ جنگى فرار نجست ، با اينكه در چند غزوه چنان كه مذكور شد تمامت اصحاب بگريختند ، و حضرتش يك تنه بپائيد .
ص: 2028
و ديگر : آنكه چندان معطى و سخى بود كه خداوند مىفرمايد : وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ (1) .
ديگر آنكه : به مردم تمامت قبايل به زبان اهل آن قبيله سخن مىكرد .
ديگر آنكه امّى (2) بود لكن به جميع شرايع انبيا و حكمتهاى حكما و صحف آسمانى بىتعليم معلمى آگاه بود .
ديگر آنكه : اخلاق تمامت انبيا را بر زيادت داشت ، مانند استغفار آدم ، و شكر نوح ، و حلم ابراهيم ، و عدل اسماعيل ، و حسن يوسف ، و حسن ظن يعقوب ، و صبر ايّوب ، و اخلاص موسى ، و اعتذار داود ، و تواضع سليمان ، و زهد عيسى عليهم الصّلاة و السّلام و بسيار از صفات كمال را متوحّد و متفرّد بود .
حديث كرده اند كه سه هزار (3000) معجزه ، و به روايتى هزار (1000) معجزه به دست رسول خدا ظاهر شد ، بعضى از آن در اين كتاب مبارك رقم گشت و برخى اكنون مرقوم مى شود :
اول : معجزهء قرآن است كه از اتيان (3) به مثل آن تمامت فصحا عاجز گشتند ، و بر عجز خود گردن نهادند و هر كس در برابر قرآن كلمه اى چند به هم پيوست ، فضيحت گشت ، مانند مسيلمه كذاب . و ديگر كسان كه قصه هر يك در جاى خود مرقوم شد . بعضى از علما اعجاز قرآن را از فرط فصاحت شمارند ، و جماعتى به جهت اسلوب خاص دانند ، و گروهى به سبب اخبار به اخبار غيب دانسته اند . سيد مرتضى گويد : صرفه است يعنى فصحا صرف همّت از اتيان به مثل آن نموده اند ، و اين نيز شامل ديگر فضايل است .
ص: 2029
دويم : معجزهء شق القمر است ، بدان شرح كه - در جلد دويم از كتاب اول ناسخ التواريخ - مرقوم شد .
سيم : آنكه در سفر حجّة الوداع در قبيلهء يمامه طفلى متولد شد ، همان روز به حضرت پيغمبر آوردند ، فرمود : اى كودك من كيستم ؟ عرض كرد : رسول خدائى ، فرمود : راست گفتى بارك فيك . و از آن پس ديگر سخن نكرد تا آنگاه كه وقت گويائى او برسيد ، و از اين روى به مبارك يمامه معروف شد .
چهارم : امّ سلمه و عبد اللّه بن عباس و ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم رضى اللّه عنهم حديث كنند : كه پيغمبر در بيابانى عبور داشت ، آوازى شنيد كه يا رسول اللّه ! پيغمبر نيك نظر كرد ، آهوئى ديد به گوشهء خيمه بسته . گفت : يا رسول اللّه نزديك من آى . فرمود : حاجتى دارى ؟ عرض كرد : در اين كوه دو بچه دارم مرا بگشاى تا آنها را شير دهم و بازآيم ، فرمود : همانا بازآئى ؟ عرض كرد كه : اگر بازنيايم خداوند مرا عذاب عشّاران (1) كند ، آهو را بگشاد برفت و بچگان را شير داد و بازآمد ، پيغمبر بند بر آن نهاد و از خداوند آن خواستار شد تا آهو را آزاد ساخت ، پس بند او برداشت و آن آهو همى رفت و گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ .
پنجم : ابن عباس و عبد اللّه بن عمر حديث كنند : كه مردى اعرابى از بنى سليم كه سعيد يا معاذ نام داشت ، صيد سوسمارى كرده براى خورش اهل خويش مى برد ، عبور او بر پيغمبر افتاد و نزد آن حضرت انجمنى بزرگ بود ، خود را در ميان جمع بگنجانيد و گفت : يا محمّد سوگند به لات و عزّى كه با تو ايمان نيارم ، مگر اين سوسمار با تو ايمان آرد و سوسمار را رها كرد ، و سوسمار طريق فرار داشت ، پيغمبر فرمود : ايّها الضّبّ اقبل (2) . پس سر برتافت آنگاه فرمود : اى ضب . عرض كرد : لبيك و سعديك . فرمود : كه را پرستش مىكنى ؟ گفت : خدائى كه در آسمان است عرش او ، و در زمين است سلطان او ، و در بحر است سبيل او ، و در بهشت است رحمت او ، و در دوزخ است عذاب او . فرمود : من كيستم ؟ گفت : رسول پروردگار عالميان و خاتم پيغمبران ، فلاح و رستگارى يابد هر كه تصديق تو كند و زيان كار گردد هر كه تكذيب تو نمايد . و اعرابى چون اين بشنيد ، گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّکَ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ و در اين گواهى موى و بشره و سر و علانيهء من ، با من موافق اند ، .
ص: 2030
سوگند با خداى به نزد تو آمدم و بر روى زمين هيچ كس دشمن تر از تو با من نبود ، و اكنون تو را از گوش و چشم و پدر و مادر و فرزند خود دوست تر دارم . پيغمبر فرمود :
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدَاکَ .
و به روايتى سوسمار بعد از تصديق اين شعر بخواند :
ألا يا رسول اللّه إنّك صادق * فبوركت مهديّا و بوركت هاديا
شرعت لنا دين الحنيفيّ بعد ما * عبدنا كأمثال الخمير طواغيا
فيا خير مدعوّ و يا خير مرسل * إلى الجنّ ثمّ الإنس لبّيك داعيا
أتيت ببرهان من اللّه واضح * فأصبحت فينا صادق الوعد راعيا
فبوركت في الأحوال حيّا و ميّتا * و بوركت مولودا و بوركت ناشيا
بالجمله از آن پس پيغمبر فرمود : اعرابى را قرآن بياموزند .
ششم : عقيل بن ابى طالب حديث كند كه در عرض سفرى تشنه شدم و به حضرت رسول زينهار بردم ، فرمود : برو و از اين كوه آب بطلب . رفتم و فرمان پيغمبر را گفتم ، كوه به سخن آمد و گفت : با رسول خداى بگوى : چون مكشوف داشتم كه خداى اين آيت را فرستاد : فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ (1) . چندان گريستم كه آب در جاى من نماند .
هفتم : عقيل گويد كه : وقتى پيغمبر به آب تاختن خواست شد و در بيابان نتوانست مستور بود ، سه تنه درخت را نگريست كه از يكديگر پراكنده بودند ، خطاب كرد كه : استرونى يعنى : بپوشانيد مرا . درختان مجتمع شدند و آن حضرت را فرا گرفتند .
هشتم : عقيل گويد : در عرض راه شترى زانو زده بود ، چون پيغمبر را نگريست بر جست و آغاز ضراعت نمود ، فرمود : از قوم خود چه شكايت آورده اى ؟ گفت : پيش از آنكه نماز خفتن بگزارند خواب مىكنند ، من بيم دارم كه خداوند بر ايشان عذاب فرستد ، رسول خداى آن قبيله را از آن كردار نهى فرمود .
نهم : آهوئى از گرگ فرار كرده به حرم مكه درآمد ، و گرگ از بيرون حرم در ايستاد و آهو در آن نگران بود ، ابو سفيان بن حرب و مخرمة بن نوفل شگفتى گرفتند ، گرگ به سخن آمد و گفت : عجب مداريد و حال آنكه امر شما از ما عجيب تر است ، چه .
ص: 2031
محمّد شما را به توحيد مى خواند و شما اجابت نمى كنيد ، سوگند با خداى كه چشمى مانند محمّد نديده ، و گوشى مثل وصف او نشنيده . ابو سفيان و مخرمه را شگفتى افزون گشت و از حسد اين راز را مخفى بداشتند تا آنگاه كه مسلمانى گرفتند .
يازدهم : بريدة بن الحصيب گويد : اعرابى به نزد پيغمبر آمد و گفت : مسلمان آمده ام معجزه اى بنما تا بر يقين من افزوده شود . فرمود : چه معجزه اى خواهى ؟عرض كرد : اين درخت را طلب كن ، فرمود : به نزديك او شو و از جانب منش بخوان .اعرابى چنان كرد و آن درخت متمايل شده عروق خود را از زمين برآورد و به نزد پيغمبر آمده عرض كرد : السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسولَ اللّهِ . اعرابى گفت : حسبى حسبى مرا كفايت كرد ، آنگاه پيغمبر فرمان كرد تا درخت به جاى خود شد .
دوازدهم : ابن عباس گويد : مردى به حضرت رسول آمد و گفت : به چه چيز دانم تو پيغمبرى ؟ فرمود : اگر اين شاخ خرما را بطلبم و بيايد ، گفت : گواهى دهم . پس پيغمبر آن شاخ را پيش خواند و آن شاخ بازشده بر زمين همى جستن كرد تا به نزد رسول خداى آمد ، پيغمبر فرمود : اكنون بازشو ، پس به جاى خود قرار گرفت .
سيزدهم : در غزوهء طائف رسول خداى بر شترى سير مى فرمود ، خواب آلوده به درخت سدره رسيد ، درخت بشكافت و شتر بگذشت ، و آن درخت شكافته بماند .و به سدرة النّبى معروف گشت ، و هيچ كس از آن پس به قطع و كسر آن دست فرا نبرد .
چهاردهم : حديث ميزبانى جابر بن عبد اللّه است كه در ايّام جنگ خندق به يك صاع جو و گوشت بزغاله اى در خانهء او هزار (1000) تن اهل خندق را سير كرد ، چنان كه در قصّهء خندق به شرح رفت .
پانزدهم : چون عبد اللّه انصارى در جنگ احد شهيد شد ، قرض فراوان گذاشت ، وام خواهان هنگام اجتناى (1) خرما گريبان فرزندش جابر را گرفتند ، و به شدّت مطالبهء دين كردند ، حاصل نخلستان را بر ايشان عرضه داشت و گفت : هم اكنون در ميان خود بخش كنيد و دست از من بداريد ، نپذيرفتند ، پس جابر به حضرت رسول آمد و استعانت جست . پيغمبر فرمود : اين خرما را بپذيريد يا از قرض چيزى فروگذاريد ، اجابت نكردند و سى (30) وسق خرما كه چهار هزار و هشتصد (4800) من به .
ص: 2032
ميزان مى رود به يك تن جهود مديون بود ، پس با جابر فرمود : هر صنف از خرماى باغ را ديگر جاى انباشته كن . چون چنين كرد : پيغمبر بيامد و سه كرّت برگرد يك انباشته بگشت و بر كنار همان انباشته بنشست ، آنگاه وام خواهان را طلب فرمود و از آن خرما كيل كردن گرفت و قرض تمام وام خواهان را از انباشته نخستين ادا كرد ؛ و نيز چنان نمود كه يك خرما از آن انباشته نكاسته است ، و به روايتى سيزده (13) وسق خرما به جاى ماند .
شانزدهم : هنگام هجرت از مكه به مدينه در عرض راه دست بر پشت گوسفند امّ - معبد كشيد كه فحل نيافته بود ، شير بدوشيد ، چنان كه در قصّهء هجرت به شرح رفت .
هفدهم : ابو هريره خرمائى چند به حضرت رسول آورد و خواستار دعاى بركت شد ، پيغمبر آن خرما را در كف دست مبارك پراكنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود : اكنون در مزود (1) خود افكن و هرگاه خواهى دست در مزود كن . ابو هريره چنان كرد و پيوسته از آن مزود خرما خورد و ميهمانى كرد . هنگام قتل عثمان خانهء او را غارت كردند و آن مزود را نيز ببردند ، ابو هريره غمنده اين شعر بگفت :
للنّاس همّ ولى فى اليوم همّان * همّ الجراب و قتل الشّيخ عثمان
هجدهم : عمر بن الخطّاب گويد : در غزوهء تبوك لشكريان از قلّت زاد نحر شتران را دستورى جستند ، رخصت نفرمود ، و حكم داد تا آنچه از ازواد (2) به جاى بود حاضر نموده بر نطعها بسط كردند ، پيغمبر دعاى بركت بخواند و ايشان چندان بخوردند كه سير شدند ، و بسيار بماند چنان كه در مزودها انباشتند .
نوزدهم : ابو هريره گويد : كه كاسهء تريدى نزد پيغمبر بود ، اهل صفّه را بخواند ، و من گردن همى كشيدم تا مرا نيز بخواند ، چون كاسه پرداخته شد ، اطراف آن را فراهم كرد به اندازهء لقمه اى بر اصابع خويش نهاد و مرا گفت : بخور به نام خدا ، سوگند با خداى چندان بخوردم كه سير شدم .
بيستم : ابو هريره گويد : پيغمبر بر من گذشت و مرا سخت گرسنه ديد و به خانه در آورد و قدحى شير حاضر ساخت ، و فرمان كرد تا اهل صفّه را نيز حاضر كردم ، از آن قدح ايشان را سير ساخت و بازماندهء آن را با من عطا كرد ، از آن آشاميدم تا سيراب شدم آنگاه خود نيز بياشاميد . .
ص: 2033
بيست و يكم : قرصى چند جوين ، انس بن مالك زيركش (1) داشت و رسول خداى هشتاد (80) كس را از آن سير كرد و آن قرصها به جاى بود .
بيست و دويم : عمر بن الخطّاب را اندك خرمائى داد تا بر چهار صد (400) مرد شتر سوار قسمت كرد ، و هنوز آن خرما به جاى بود .
بيست و سيم : رسول خداى خبر داد مسلمين را كه فتح مملكت كسرى و قيصر كنيد ، و گنجهاى ايشان را بخش نمائيد و چنان شد .
بيست و چهارم : قصهء قزمان است كه دعوى مسلمانى داشت و پيغمبر خبر داد كه از اهل دوزخ است ، و او بعد از كوشش بسيار در جهاد مجروح شد و خود را به زخم تير خويشتن بكشت . پيغمبر بلال را فرمود : تا ندا درداد كه در بهشت نرود الّا نفس مسلمان . إنّ اللّه ليؤيّد هذا الدّين بالرّجل الفاجر (2) و اين قصّه به شرح مسطور گشت .
بيست و پنجم : رسول خداى در طواف خانهء كعبه ، ابو سفيان را نگريست ، او را از رازى كه در دل نهفته داشت آگهى داد . ابو سفيان با خود انديشيد كه هند سرّ مرا مكشوف داشته ، اينك به خانه روم و او را كيفر كنم ، پيغمبر بعد از طواف به نزد او رفت و گفت : هند را زحمت مكن كه او كشف سرّ تو نكرده . ابو سفيان گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدائى و اگر نه بر ضمير من واقف نشدى .
بيست و ششم : عايشه گويد : پيغمبر مرا فرستاد تا زنى را كه آهنگ خطبهء او داشت ديدار كنم ، رفتم و بازآمدم و گفتم چيزى نديدم كه به كار آيد ، فرمود : همانا خالى بر چهرهء او ديدى كه گيسوى تو از رشك بلرزيد ، عرض كردم : يا رسول اللّه از تو نتوان چيزى پوشيده داشت .
بيست و هفتم : عبد الرّحمن بن خلّاد انصارى گويد : ام ورقة بنت عبد اللّه بن الحارث زنى بود كه پيغمبر هفته اى يك روز به خانهء او مى رفت ، هنگام كوچ دادن پيغمبر به يكى از غزوات عرض كرد : رخصت فرماى تا من ملازم ركاب باشم ، و مجروحان لشكر را تعهد و محافظت كنم شايد كه شهادت بهرهء من شود ، فرمود : در مدينه باش كه خدايت شهادت خواهد داد . امّ ورقه را غلامى و كنيزى بود كه خواستار آزادى بودند ، در ايّام حكومت عمر بن الخطّاب او را بكشتند و بگريختند ، .
ص: 2034
عمر گفت : رسول خداى گاهى به زيارت امّ ورقه مى رفت ، پس با مردم خود گفت :ساخته شويد تا به زيارت كشتهء او رويم و آن غلام و كنيز را دستگير ساخته از دار درآويخت .
بيست و هشتم : ابو هريره گويد : پيغمبر فرمود : هلاك امّت من بر دست جماعتى از جوانان قريش خواهد بود ، و اكنون اگر من بخواهم نام ايشان را بگويم . علما به بنى حرب و بنى اميّه تعبير كرده اند .
بيست و نهم : انس بن مالك گويد : چون آيهء يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ (1) فرود شد ثابت بن قيس بن شمّاس كه خطيبى بلند آواز بود بر خويش بترسيد ، و انزوا اختيار كرد . يك روز پيغمبر فرمود : ثابت را نمى بينم . سعد بن عباده و به روايتى سعد بن معاذ از بهر پرسش به خانهء او شد ، ثابت را در زاويهء خانهء غمنده و سر افكنده يافت . او را بپرسيد ؟ گفت : حال من سخت بد است كه بانگ خود بر بالاى آواز پيغمبر برداشته ام و از اهل دوزخ گشته ام . سعد اين خبر به پيغمبر برداشت رسول خداى فرمود : او را بگوى : اما ترضى ان تعيش سعيدا و تقتل شهيدا و تدخل الجنّة سعيدا حميدا (2) . و او بعد از پيغمبر در جنگ يمامه شهادت يافت .
سى ام : ابو ذر غفارى گويد : پيغمبر فرمود : زود باشد كه فتح مصر كنيد ، بايد كه با اهل آنجا طريق نيكوئى سپاريد ، چه ايشان را با شما قرابتى است - و روى اين سخن بدانجا بود كه هاجر مادر اسماعيل و ماريه سريّه پيغمبر قبطيه بودند - . اى ابو ذر چون ببينى دو مرد را كه بر سر موضع يك خشت با هم خصومت كنند از آن زمين بيرون شو . ابو ذر گويد : كه عبد الرّحمن بن شرحبيل بن حسنه را ديدم كه با برادر خود ربيعه در شهر مصر از بهر موضع يك خشت خصومت كردند ، پس از آنجا بيرون شدم .
سى و يكم : انس بن مالك گويد : امّ حزام - بنت ملحان زوجهء عبادة بن ثابت ، خالهء رضاعى پيغمبر بود و آن حضرت در خانهء او قيلوله مى كرد - يك روز از بهر مهمانى طعامى بساخت و رسول خداى بخورد و بخفت ، چون بيدار شد بخنديد . امّ حزام سبب خنده پرسيد ؟ فرمود : مرا نمودند كه جماعتى از امّت من از بهر جنگ كفّار در ؟
ص: 2035
بحر و كشتى چنان باشند كه پادشاهان بر تخت خويش . امّ حزام گفت : دعا كن تا من از ايشان باشم . فرمود : تو از ايشانى ، و ديگر باره بخفت و از خواب انگيخته گشت و هم بخنديد ، و با امّ حزام پاسخ نخستين بداد ، عرض كرد : دعا كن من از ايشان باشم ، فرمود : تو از گروه نخستين خواهى بود . در حكومت معاويه چون لشكر به جنگ روم مى شد ، امّ حزام با آن لشكر به كشتى در رفت ، و چون از بحر به كنار آمد بر شتر خويش سوار شد و در راه از شتر بيفتاد و بمرد ؛ و هم در آنجا به خاكش سپردند .
سى و دويم : خزيمة بن اوس بن حارثه گويد : كه رسول خداى فرمود : امّت من فتح حيره كنند و شمّاء دختر بقيله از قبيلهء ازد بر استر سفيد نشسته و مقنعهء سياه بر سر افكنده اسير مسلمانان شود . عرض كردم : كه اگر به حيره درآيم و او را بيابم از آن من باشد ؟ فرمود : از آن تو باشد . چون ابو بكر ، خالد بن وليد را با لشكر به حيره فرستاد ، اول كس شمّاء بدان نشان دچار من شد ، او را بگرفتم و نزد خالد آوردم و گفتم :پيغمبر مرا بخشيده ، گواه طلبيد ، عبد اللّه بن عمرو و محمّد بن مسلمه و محمّد بن بشر گواهى دادند . خالد ، شمّاء را به من گذاشت ، برادر او عبد المسيح از دنبال بيامد و او را به هزار (1000) درهم بخريد .
سى و سيم : ابن عباس گويد : چون سورهء مباركهء تبّت در شأن ابو لهب فرود شد ، زوجهء او امّ جميل خواهر ابو سفيان از بهر آزار رسول خداى بيرون شد . ابو بكر در حضرت پيغمبر بود ، چون امّ جميل را بديد ، عرض كرد : اين زنى بد زبان است چه باشد از اينجا برخيزيم تا تو را ديدار نكند مبادا نالايقى گويد . پيغمبر فرمود : او مرا نخواهد ديد . چون امّ جميل برسيد ابو بكر را گفت : صاحب تو مرا هجا گفته . ابو بكر گفت : او هجا نكند و شعر نگويد . گفت : راست گفتى و بازشد . ابو بكر گفت : يا رسول اللّه تو را ديدار نكرد ؟ فرمود : ملكى بال بگسترد و مرا مستور داشت .
سى و چهارم : ابو هريره حديث كند كه : ابو جهل با جماعت قريش گفت : محمّد در ميان شما روى خود را خاك آلود كند - كنايت از آن كه نماز مى كند و سجده مى گزارد - به لات و عزّى اگر او را بدين گونه ديدار كنم ، پاى به گردن او نهم و روى او را با خاك بفرسايم . و هنگام نماز بر رسول خداى گذشت و خواست تا پاى بر گردن او نهد ناگاه ديدند همى بازپس رود ، و با دست خود از چيزى بپرهيزد ، گفتند : تو را چه آمد ؟ گفت : ميان ما خندقى از آتش پديدار شد و جماعتى مرا با بالهاى خود دفع
ص: 2036
همى دادند ، و هولى بزرگ در من افتاد ، پيغمبر فرمود : اگر با من نزديكتر شدى فرشتگان اعضاى او را يك يك بربودند .
سى و پنجم : ابو امامه گويد : رسول خداى يك روز يك موزه را لبس كرد ، كلاغى در آمد و موزهء ديگر را بربود و بينداخت ، پس مارى از موزه برآمد . پيغمبر فرمود : مَنْ کَانَ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَلَا یَلْبَسُ خُفَّیْهِ حَتَّی یَنْفُضَهُمَا (1) .
سى و ششم : در جنگ احد زخمى بر چشم قتادة بن نعمان ظفرى رسيد و چشمش بيرون افتاد ، پيغمبر به جاى نهاده دعا كرد تا بهبودى يافت . چون اين قصّه در جاى خود به شرح رفت به تكرار نپرداخت .
سى و هفتم : ابن عباس گويد : زنى كودك خود را نزد پيغمبر آورد و عرض كرد :هنگام طعام خوردن ما او را جنونى عارض شود كه ما را پريشان كند . رسول خدا دست بر سينهء او نهاد و خداى را بخواند ، آن كودك را قى افتاد و از دهنش مانند سگ بچهء سياه ، جانورى برآمد و شفا يافت .
سى و هشتم : سلمة الاكوع را در خيبر جراحتى بر ساق رسيد كه بيم هلاكت مى رفت ، رسول خداى سه كرّت آب دهان مبارك بر زخم او انداخت در زمان نيكو شد .
سى و نهم : ابو طالب عليه السّلام وقتى مريض شد و پيغمبر عيادت او كرد گفت : اى پسر برادر ، دعا كن تا من نيكو شوم . پيغمبر فرمود : اللَّهُمَّ اشْفِ عَمِّی ابا طالب در حال شفا يافت .
چهلم : ابو نهيك ازدى حديث كند كه : وقتى عمرو بن اخطب به فرمان رسول خداى قدحى آب بدان حضرت مى برد ، يك موى در آب ديد برگرفت و پيغمبر را داد تا بياشامد ، رسول خداى فرمود : بار خدايا او را جميل و تازه بدار . ابو نهيك گويد : او را در سن نود و چهار (94) سالگى ديدم يك موى سفيد در لحيه نداشت .
چهل و يكم : ابو ذر غفارى گويد : يك روز رسول خدا بر زمين جلوس داشت هفت سنگريزه برگرفت و بر كف نهاد ، سنگريزها تسبيح همى گفتند مانند آواز مگس نحل ؛ و همگنان همه اصغا نمودند . .
ص: 2037
چهل و دويم : وقتى مردى اعرابى درآمد و با او شترى نيكو بود ، رسول خدا آن شتر را بخريد و ببست و نيم شبى از خانه برآمد و عبورش بر آن شتر افتاد ، شتر به سخن درآمد و گفت : السّلام عليك يا زين القيمة ، السّلام عليك يا خير البشر ، السّلام عليك يا فاتح الجنان ، السّلام عليك يا شفيع الامم السّالفة ، السّلام عليك يا قائد المؤمنين فى القيمة الى الجنّة ، السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ رَبِّ الْعَالَمِینَ . من از آن مردى بودم كه اعضب (1) نام داشت ، چه مردى حديد اللسان بود ، من از وى بگريختم و در بيابانها ببودم و بسيار وقت جانوران درّنده در گرد من پره زدند و با يكديگر همى گفتند : لا تؤذوها فإنّها مركب محمّد المصطفى (2) و من شاد بودم تا اين وقت كه بدين حضرت افتادم . پيغمبر او را عضباء نام نهاد - اين اشتقاق از نام خداوند آن كرد - .
بالجمله آن شتر عرض كرد كه : خواهنده ام در بهشت نيز بر من سوار شوى و اگر پس از تو زنده مانم كس بر من سوارى نكند . اين ببود تا آنگاه كه رسول خدا رحلت كرد ، فاطمه عليها السّلام آب و علف شتر را مهيا نمود ، شتر با فاطمه به سخن درآمد و گفت : السّلام عليك يا بنت رسول اللّه ما ساغ لي علف و لا شراب منذ توفّي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله (3) . ديگر آب و علف نخورد تا بمرد . فاطمه فرمود : آن را با كرباس كفن كردند و دفن نمودند ، بعد از سه روز يا هفت روز گود شتر را بشكافتند و نشانى از آن نيافتند .
چهل و سيم : ركّانه مردى شبان بود و در قبايل عرب كس قوت بازو و نيروى بدن او را نداشت . در شعب (4) جبل مكه پيغمبر را ديدار كرد و گفت : تو خدايان مرا دشنام دهى و خداى خود را ستايش كنى ، اينك با من مصارعت (5) كن و اعانت از خداى خود بجوى . پيغمبر سه كرّت با او كشتى گرفت او را بر زمين كوفت - اين قصه در كتاب اول به شرح رفت - .
چهل و چهارم : روزى پيغمبر بر فاطمه درآمد و چهار سنگ بر شكم بسته بود از بهر آنكه چهار روز طعام نخورده بود ، اين وقت نيز فاطمه از گرسنگى شكايت آغاز كرد ، پيغمبر شكم مبارك را بنمود و از خانه بيرون شده در بيرون مدينه شد ، و در .
ص: 2038
بيرون مدينه يك تن اعرابى را ديدار كرد و گفت : هيچ كارى دارى كه من ساخته كنم و اجرت گيرم ؟ گفت : با اين دلو آب از چاه مى كش و شتران را سيراب مى كن ، به هر دلوى سه خرما دستمزد دهم . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله هشت دلو آب بكشيد ، پس ريسمان بگسيخت و دلو به چاه افتاد ، اعرابى پيش شد و با دست لطمه اى بر حضرت فرود آورد . پيغمبر دست به چاه در برد و دلو را برآورد و اعرابى را بسپرد و راه خانه پيش داشت .
اعرابى چون اين معجزه بديد دانست كه در حضرت پيغمبر اين جسارت كرده ، دست خود را با كارد قطع كرد ، و ساعتى مدهوش درافتاد ، آنگاه دست بريده را بر گرفته آهنگ حضرت رسول كرد . اين وقت پيغمبر در خانهء فاطمه ، حسنين عليهما السّلام را بر زانوى مبارك نشانيده خرما در دهان ايشان مى نهاد ، اعرابى در بكوفت و حال او معروض افتاد . پيغمبر از خانه برآمده دست او را باز جاى نهاد و گفت :بسم اللّه الرّحمن الرّحيم و بدان بدميد و دست را مس كرد پس در حال نيكو شد .
چهل و پنجم : ابو جهل از اعرابى شترى خريد و بها نمى داد ، اعرابى پناه به پيغمبر جست و آن حضرت به در خانهء ابو جهل رفت و بها بگرفت - و شرح اين قصه و نگريستن ابو جهل اژدهائى در فراز سر پيغمبر در كتاب اول به شرح رفت - .
چهل و ششم : ابو جهل سه شتر از يك تن مرد بنى اسد بخريد كه بفروشد و سودى كند ، بهاى آن را بازنداد . آن مرد زينهار از پيغمبر جست . فرمود : شتران تو در كجاست ؟ گفت : هنوز در بازار است . رسول خدا با وى به بازار آمد و شتران را از خداوندش بخريد و بازفروخت ، بهاى يك شتر به زيادت بماند ، آن را نيز بر بنى عبد المطّلب بخش فرمود . و ابو جهل همچنان نظاره بود ، پس روى با او كرد و گفت :اى عمّ ديگر از اين گونه بيع و شرى نبندى . گفت : نكنم . از پس آن قريش گفتند : اى ابو الحكم در دست محمّد عجب ذليل ماندى . گفت : مردى چند در يمين و يسار او ديدم با نيزه هاى آب داده كه اگر جز از در انقياد سخن مى كردم بر من مى تاختند .گفتند : اين نيز از سحرهاى محمّد است .
چهل و هفتم : عباس بن مرداس گويد : وقتى بر طريقى عبور مىكردم ، مردى سفيدپوش ديدم بر شترمرغى نشسته سخن مسجّع مىگفت : كه بيداد جاهليت بگذشت و صاحب شريعت ، محمّد نيكوكار صاحب ناقهء قصوى برسيد . چون
ص: 2039
شترمرغ معروف به مركب جنّى بود من بترسيدم و به نزديك صنم خود كه (ضمار) نام داشت آمدم و براى حفظ خود از شرّ جن ، دست بر سر آن فرود آوردم ، آوازى از درون بت برآمد كه : ضمار وقتى معبود بود كه محمّد ظهور نداشت ، اين زمان با خاك يكسان و با سنگ انباز است ، اين پيغمبر بعد از عيسى به حق آمده و نداى لا إله الّا اللّه درداده . پس حال بر من بگشت و مهر مسلمانى در من افتاد و با سيصد (300) كس از اصحاب خود به حضرت رسول آمده مسلمانى گرفتيم .
چهل و هشتم : عبد اللّه مسعود گويد : يك روز رسول خدا به معبد جهودان شد ، بيمارى در بن ديوار خفته ديد ، فرمود : چرا از قرائت تورية خاموش شديد ؟ گفت : به صفت پيغمبر آخر الزّمان رسيديم ، و تورية را از آنجا كه جهودان ساكت شدند بر خواند . و در زمان مسلمانى گرفت ، و هم در حال بمرد . پيغمبر فرمان كرد تا مسلمانان او را كفن كرده به خاك سپردند .
چهل و نهم : وقتى در عرض سفر رسول خدا ، على عليه السّلام را با گروهى به طلب آب فرستاد ، على با غلام سياهى بازخورد كه بر شترى نشسته دو مشك آب حمل مى داد ، او را به شايگان (1) حاضر لشكر ساخت و اصحاب به تمامت آب بخوردند ، و هر كس غلام را عطائى كرد و همچنان مشكها پرآب بود ، آنگاه پيغمبر دست مبارك بر چهرهء آن غلام فرود آورد تا مانند ماه آسمان تابنده و سفيد گشت ، چون غلام به قوم خود بازگشت و قصّهء او مكشوف افتاد ، تمامت قوم به حضرت رسول آمدند و مسلمانى گرفتند .
پنجاهم : زنى به حضرت رسول وعائى از عسل هديه كرد ، چون ظرف او را بازفرستاد همچنان پر عسل بود ، زن چنان دانست كه هديه اش پذيرفته نشده است . به حضرت پيغمبر آمد و گفت : مگر گناهى كرده ام ؟ فرمود : هديه تو پذيرفته شد و اين بركت هديهء توست . آن زن شاد و شاكر گشته ، روزگارى دراز خود و طفلكان و اهل خويش را بدان عسل خورش مى ساخت ، يك روز آن عسل را به ظرف ديگر تحويل داد از آن پس نپائيد ، اين قصه را به عرض رسانيد . پيغمبر فرمود : اگر در ظرف نخستين گذاشتى هرگز از عسل پرداخته نشدى .
پنجاه و يكم : از غنايم خيبر حمارى به حضرت پيغمبر آوردند ، فرمود : حال تو .
ص: 2040
چيست ؟ به سخن آمد و گفت : پدران من حماران فراوان بودند ، و بيشتر مركب انبيا شدند و پدران من گفته اند : هفتاد (70) سر حمار از ما مركب انبيا خواهند شد و واپسين را محمد سوارى خواهد كرد ، فرمود : هل تشتهى الاتان جفتى مى خواهى تا نسل بگذارى ؟ گفت : مى خواهم واپسين من باشم و مركب تو گردم ، فرمود : قد سمّيتك يعفور و آن را از بهر خود بداشت . گويند : گاهى يعفور را فرمان مى كرد كه فلان مرد را حاضر كن ، به در خانهء او مى شد و سر بر در مى كوفت و به اشارت او را حاضر حضرت مى ساخت ، سه روز بعد از حضرت رسول خدا خود را به چاه ابو الهيثم بن التّيّهان درافكند و آن چاه قبر وى گشت .
پنجاه و دوم : بر مردى اعرابى كه شترى به زير پاى داشت ، جماعتى خصمى گرفتند كه اين شتر را به سرقت برده است ، رسول خداى ، على را فرمود كه : بعد از اقامه بيّنه حدود شرعيه براند ، و اعرابى سر به زير داشت و سخن نمىكرد ناگاه شتر به سخن آمد و گفت : يا رسول اللّه من ملك اعرابى ام و در زمين او زاده شده ام ، پيغمبر فرمود : اى اعرابى ! آنگاه كه سرافكنده بودى چه مىگفتى ؟ عرض كرد : اين كلمات گفتم : اللّهمّ إنّك لست بربّ استحدثناك ، و لا معك إله أعانك في خلقنا و شارك في ربوبيّتك أنت ربّنا أسألك أن تصلّي على محمّد و تنبئ ببرائتى . يعنى :خدايا ما تو را پيدا نكرديم و خدائى با تو نيست كه در آفرينش شريك تو باشد ، از تو مى خواهم كه بر محمّد درود فرستى و پاكى من از اين تهمت روشن سازى .
پنجاه و سيم : يك روز در بازار مدينه مردم را اندرز مى فرمود ، حكم بن العاص پدر مروان از در استهزا دهان خود كج كرد ، پيغمبر بدانست و فرمود : بدين گونه باش . در حال فلجى در عارضش افتاد و دهانش كج بماند .
پنجاه و چهارم : نيز يك تن از پهلوانان عرب با رسول خداى به مصارعت درآمد و پيمان نهاد كه اگر مرا بينداختى بر هلاك من امير باش ، و اگر من ظفر جستم مردم را از كيد تو برهانم ، دو كرّت پيغمبر او را بر زمين كوفت و زينهار جست در نوبت ديگر مردى اعرابى حاضر بود ، قصد كرد كه پاى آن حضرت را به ناگاه گرفته به يك سوى كشد ، خديعت او را جبرئيل مكشوف داشت و رسول خداى مكنون خاطر او را كشف كرد ، اعرابى عرض كرد : چه دانستى ؟ فرمود : خداى مرا آگهى فرستاد . اعرابى بى توانى كلمه بگفت و مسلمانى گرفت .
ص: 2041
پنجاه و پنجم : يزيد بن ابى حبيب گويد : زنى كه هرگاه توانستى خاطر پيغمبر را رنجه داشتى ، يك روز پسركى دوماهه بر گردن داشت و بر پيغمبر بگذشت ، كودك به زبان آمد و گفت : السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ .فرمود : تو چه دانى كه من رسول خدا و پسر عبد اللّه ام ؟ گفت : اين دانش ، خداى مرا داد و اينك جبرئيل بر فراز سر تو ايستاده در تو مى نگرد ، پيغمبر فرمود : نام تو چيست ؟ عرض كرد : عبد العزّى لكن از عزّى بيزارم ، تو مرا به نامى بخوان و دعائى كن تا در بهشت از خدّام تو باشم ، نيكبخت آنكه با تو ايمان آورد و بدبخت آن كس كه انكار تو كند . پيغمبر فرمود : نام تو عبد اللّه باشد ، كودك نعره بزد و بمرد . مادر چون اين بديد در زمان كلمه بگفت و مسلمانى گرفت و گفت : دريغ از روزگار گذشته كه بر خصمى تو رفت ، پيغمبر فرمود : شاد باش اينك نگرانم كه فرشتگان كفن كردند و حنوط تو را از بهشت مى آورند ، زن نيز از شادى نعره بزد و بمرد . رسول خدا نماز بر وى گزاشت و فرمان كرد تا هر دو را كفن كردند و به خاك سپردند .
پنجاه و ششم : ام سلمه گويد : سه كس بر پيغمبر درآمد :
نخستين گفت : تو خود را بر خليل تفضيل نهى ، او خليل اللّه بود ، تو را چه منزلت است ؟ فرمود : من حبيب اللّه مى باشم .
دويم گفت : تو خويش را از موسى بهتر دانى ؟ و خداى در طور با او سخن كرد .فرمود : خداوند در عرش با من مكالمه كرد .
ديگر گفت : تو خود را از عيسى افزون دانى ؟ و او مرده زنده كردى و از تو مانند اين نشنيدم . رسول خدا در خشم شد و على را به آواز بخواند و با بعد مسافت ، على اين ندا بشنيد و حاضر شد . حضرت فرمود : جبرئيل بانگ مرا به تو آورد ، اكنون برخيز و با اين جماعت به مضجع يوسف بن كعب كه يك تن از احبار يهود بود برو و آن را بخوان تا برخيزد . على با آن سه كس بر سر قبر يوسف آمد و او را ندا كرد قبر شكافتن گرفت ، در كرّت دويم نيك شكافته شد ، و در كرّت سيم چون او را بخواند جسد او مكشوف گشت . على فرمود : برخيز به فرمان خداى . يوسف مانند پيرى برخاست و گفت : من يوسف بن كعبم كه تبّع را از قتل و افساد اندرز گفتم و بازداشتم اينك سيصد و اند سال است كه بمرده ام اكنون مرا آواز دادند كه برخيز و سرور اولاد آدم محمّد را تصديق كن كه جمعى او را تكذيب مى كنند . پس على كلمه اى چند
ص: 2042
بگفت تا يوسف بازشده به جاى خود بخفت و خاك فراهم شد .
پنجاه و هفتم : يك روز در حضرت پيغمبر سخن از نان خورش كردند و گوشت را پسنده داشته ، مردى از انصار برخاست و به خانه شده بزغاله اى مذبوح و مشوى داشت و به دست پسر به حضرت پيغمبر هديه فرستاد ، رسول خداى پسر انصارى را فرمود تا على را آواز دهد تا هر كه در مسجد است صلا در دهند ، هيجده (18) كس حاضر شد ، فرمود : بخوريد و استخوانها و عضلات و غضاريف را بگذاريد ، و به خانهء فاطمه عليها السّلام و ازواج مطهرات نيز بفرستاد ، آنگاه دست بر استخوانها گذاشت و فرمود : برخيز به فرمان خداى . بزغاله تندرست برخاست و دوان دوان راه خانهء انصارى گرفت و پسر انصارى از قفاى او دوان بود ، ناگاه انصارى نگريست كه بزغاله به سراى درآمد ، با زن گفت : عجب ماننده است با آن بزغاله كه ما ذبح كرديم ، در اين سخن بودند كه پسر نيز برسيد و قصّه بازگفت .
پنجاه و هشتم : ابو قرصافه (1) را در كودكى پدر بمرد و مادر و خاله كفيل او شدند ، و گوسفندان خود را به شبانى او رها كردند و اندرز گفتند كه از صحبت محمّد بپرهيز تا گمراه نشوى . او را چون در دل مهرى از پيغمبر بود ، هر روز گوسفندان را در مرتع رها كرده در انجمن رسول خداى حاضر مى شد ، و كلمات آن حضرت را اصغا مى نمود ، و هر شامگاه گوسفندان را گرسنه و بىشير به خانه مى برد و خاله سبب مى پرسيد ؟و او به تغمغم (2) پاسخى مى داد تا يك روز يك باره دل در مسلمانى بست و با پيغمبر بيعت كرد و كلمه بگفت و نزارى (3) گوسفندان و بازپرس خاله را نيز معروض داشت .پيغمبر فرمود : تا گوسفندان را حاضر كرد پس دست مبارك بر آنها فرود آورد و دعاى بركت خواند ، در زمان چنان پرشير شدند و فربه كه از آن افزون به عادت نبود ، پس به خانه درآمد و گوسفندان را بياورد ، مادر و خالهء او سخت شگفت ماندند و فحص حال كردند ؟ چون آن قصه بشنيدند به حضرت رسول شتافته مسلمانى گرفتند .
پنجاه و نهم : حبيب بن مدرك گويد . پدر من از هر دو چشم نابينا بود و به حضرت رسول زينهار جست ، پيغمبر در چشم او بدميد در زمان روشن گشت ، و او را در .
ص: 2043
هشتاد (80) سالگى ديدم رشته به سوزن درمى برد .
شصتم : جابر بن عبد اللّه گويد : با جهودى به بيع سلم (1) خرما فروختم كه وقت اجتناى خرما اداى دين كنم . آن سال خرما را آفت رسيد و كم آمد ، از جهود مهلت خواستم تا سال ديگر نپذيرفت ، حضرت رسول را شفيع خواستم هم اجابت نكرد ، پيغمبر به گرد نخلستان من برآمد و چند كرّت از جهود مهلت بخواست مفيد نيفتاد ؛ پس فرمان كرد تا در نشيمن خود فراشى بهر او گستردم ، بيامد و لختى بخفت چون از خواب انگيخته شد ، مقدارى خرما پيش داشتم تا بخورد هم از جهود مهلت طلب كرد پذيرفتار نشد . پس برخاست و گرد نخلستان برآمد و فرمود : خرما را از شاخ فرود آر و دين خويش را بگذار ، چون چنان كردم دين گذاشته شد و يك نيم ديگر به جاى ماند پيغمبر فرمود :أَشْهَدُ أَنَّهُ رَسُولُ اللَّهِ.
شصت و يكم : امّ سليم مادر انس بن مالك ، عكّه اى (2) از روغن هديه حضرت رسول ساخت ، پيغمبر روغن را برگرفت و عكه را بازفرستاد ، اين هنگام [ انس بن مالك ] از امّ سليم مقدارى روغن طلب كرد ، صورت حال را بنمود ، گفت : آن عكه را فحص كنيد بلكه چيزى به قدر حاجت من بمانده باشد ، دختر امّ سليم برفت و عكه را آكنده از روغن يافت ، امّ سليم به حضرت رسول شتافت كه چرا هديه من پذيرفته نشد ؟ فرمود : روغن برآوردم و چيزى به جاى نگذاشتم . عرض كرد : سوگند با خداى كه عكّه آكنده از روغن است . آن حضرت بخنديد و فرمود : عكّه را جنبش مده و همواره از آن روغن برمى دار و او كار بدين گونه مى گذاشت تا روزى پسرش عكّه را جنبش داد و از آن بركت بازايستاد .
و نيز امّ شريك به دست كنيزك خود عكّهء روغن هديه كرد ، پيغمبر روغن بر گرفت و كنيزك را گفت : اين عكه را به خانه برده آويخته كن و سر آن را گشاده بگذار ، امّ شريك وقتى به سر عكه رفت و آن را آكنده به روغن ديد صورت حال را بدانست و همواره روغن برمىگرفت ، چندان كه زنده بود ، وقتى چنان افتاد كه هفتاد و دو (72) كس را از آن روغن خورانيد .
شصت و دويم : سمرة بن جندب گويد : يك روز از بامداد تا زوال آفتاب جمعى از پى جمعى همى درآمدند و پيغمبر با يك كاسه طعام ايشان را طعام داد ، گفتند : آن .
ص: 2044
كاسه را هيچ مدد مى رسيد ؟ اشارت به آسمان كرد .
شصت و سيم : انس بن مالك گويد : چون رسول خدا به مدينه آمد من هشت ساله بودم و پدرم بمرد و مادرم به نكاح ابو طلحه شد و او سخت مسكين بود ، چنان كه يك شب و دو شب مىرفت و ما خوردنى به دست نمىكرديم . يك روز مادر من اندكى جو به دست كرد و آرد ساخت و قرصى پخت و مقدارى شير از همسايه بگرفت و بر آن ريخت و مرا گفت : تا ابو طلحه را حاضر كرده با هم بخوريم . من از خانه بيرون شدم و سخت شاد بودم بدان خوردنى ، از قضا بر رسول خدا گذشتم كه با اصحاب نشسته بود ، بىتوانى گفت : به كجا مىشوى ؟ گفتم : مادر من ، تو را مى خواند . پيغمبر برخاست و اصحاب را گفت : برخيزيد به خانهء امّ سليم مىرويم ، چون به در خانه رسيد ابو طلحه را نگريست فرمود : چه داريد كه ما را مى خوانيد ؟عرض كرد كه : از بامداد دى تاكنون هيچ خوردنى نيافتم . فرمود : امّ سليم از چه روى ما را خواند ؟ فحص حال كن . ابو طلحه از زن پرسش كرد و حقيقت حال را به عرض رسانيد . پيغمبر فرمود : باكى نيست ما را به خانه درآور ؛ و چون درآمد امّ سليم را فرمود : جوين خود را حاضر كن ، پس دست مبارك بر آن گذاشت و انگشتان را گشاده داشت و ده (10) تن از اصحاب را فرمود : بسم اللّه بگوئيد و بخوريد ، چون
سير شدند ده (10) تن ديگر را بخواند تا هفتاد و سه (73) تن سير شدند ، آنگاه با ابو طلحه و انس خوردن گرفت ، از پس آن قرص را برداشت و گفت : اى امّ سليم اين نان را بخور و هر كه را خواهى بده صلى اللّه عليه و آله .
شصت و چهارم : ابو هريره گويد كه : وقتى از گرسنگى سنگ بر شكم بستم و بر سر راه اصحاب نشستم ، باشد كه كسى به مهمانى مرا بخواند ، ابو بكر و از پس او عمر بر من گذشت از هر يك آيتى از قرآن پرسيدم ؟ جواب گفتند و مرا با خود نخواندند . در اين وقت رسول خداى برسيد و حال من بدانست و مرا به خانه خواند و يك تن از امّهات را پرسيد كه چه خوردنى دارى ؟ عرض كرد : مقدارى شير . فرمود : يا ابا هريره اصحاب صفّه را بخوان - و آن جماعت را خانه و بضاعت نبود و مهمانان مسلمان بودند - . ابو هريره گويد : با خود گفتم با اين گروه از يك كاسه شير مرا چه بهره رسد ؟و اصحاب صفه را حاضر كردم ، پيغمبر فرمود : يا ابا هريره آن كاسه شير مرا ده ، بگرفت و مرا بازداد و فرمود : برخيز و قوم را سقايت كن ، تمام آن جماعت سير
ص: 2045
بخوردند ، آنگاه پيغمبر خود بگرفت و بياشاميد و مرا داد و فرمود : بياشام ، بياشاميدم تا چهار كرّت حكم داد و چندان بياشاميدم كه در من جاى نماند ، آنگاه كاسه از من بستد و آنچه به جاى بود تمام بياشاميد .
شصت و پنجم : در عرض راه سفرى رسول خداى با اصحاب يك نيم شب بخفت و كس بيدار نشد و نماز بامداد اصحاب ناچيز گشت ، و هنگام قضاى نماز ، مردى را كه جنابت رسيده بود و آب نمى يافت اجازت به تيمم داد ؛ آنگاه على را در طلب آب فرستاد و او زنى با دو مشك آب بيافت و حاضر ساخت ، رسول خدا مقدارى از آن آب را بعد از مضمضه فرمان كرد تا در مشكها ريختند ، آنگاه تمامت لشكر را از مشكها سيراب ساخت و از آب چيزى نكاست ، چون اين قصّه را در ذيل غزوات به شرح رقم كرده ام از اطناب در تفصيل آن دست بازداشتم .
شصت و ششم : ابو جدعه زنى در محلّت قبا ديدار كرد و دل به دو داد ، چون دست به دو نداشت حيلتى انگيخت و سلبى (1) شبيه به جامهء رسول خدا در بر كرده به محلّت قبا رفت و گفت : اين جامه را از پيغمبر خلعت يافته ام و اينك مرا به مهمانى شما فرستاده اند ، مردم قبا او را به خانه بردند و مقدم او را بزرگ داشتند ، ابو جدعه چشم از زنان بازنمى گرفت و فحص حال محبوب خويش مى داشت ، مردم قبا اين كردار را نكوهيده يافتند ، و دو كس به حضرت رسول فرستادند تا صدق سخن ابو جدعه را بازدانند ، رسول خدا از كردار زشت و گفتار ناصواب او به خشم شد فرمود : من كذب عليّ متعمّدا فليتبوّأ مقعده من النّار (2) .
آنگاه چند كس بفرستاد و فرمان كرد كه بشتابيد و اگر او را دريابيد به قتل رسانيد و در آتش بسوزانيد ؛ لكن گمان نمى كنم كه او را ديدار كنيد تا شما به دو رسيد ، او به سزاى خود رسيده باشد ، از قضا قبل از رسيدن فرستادگان پيغمبر ، ابو جدعه به آب تاختن بيرون شد و مارى او را بگزيد ، چنان كه در جاى سرد گشت .
شصت و هفتم : قتادة بن نعمان نماز خفتن با پيغمبر بگزاشت و آهنگ خانه كرد ، شبى تاريك بود و بارانى عظيم باريدن داشت ، رسول خدا عصائى از چوب خرما .
ص: 2046
بدو داد و فرمود : شيطان در خانهء تو جاى كرده ، به روشنائى اين چوب طىّ طريق كن و شيطان را بدين چوب از خانه بيرون كن ، قتاده آن عصا گرفت و در دست او چون شمعى افروخته گشت ، چون به خانه شد اهل خود را در خواب يافت و شيطان را به صورت خارپشتى در زاويهء سراى ديد ، پس به ضرب آن چوب از خانه اش اخراج داشت .
شصت و هشتم : ابو هريره گويد : پيغمبر مرا فرمود تا زكات شهر رمضان را نيك بدارم ، يك شب مردى درآمد تا چيزى از آن بربايد او را دريافتم و بگرفتم ، گفت : مرا بگذار كه ديگر اين خطا نكنم ، همانا مردى معيل بودم و بدين امر شنيع جسارت كردم ، او را بگذاشتم و بامداد چون پيغمبر مرا ديدار كرد ، فرمود : اى ابو هريره دوش با اسير خود چه كردى ؟ قصّهء او بازگفتم . فرمود : او دروغ گفت چه ديگر باره چنين خواهد كرد ، شب ديگر كمين نهادم و ديگر بارش اسير گرفتم اين كرّت نيز آغاز ضراعت كرد و رهائى جست ، صبحگاه رسول خدا فرمود : دوش با آن اسير چه كردى ؟ هم قصّه بگفتم ، فرمود : ديگر باره سخن به كذب كرد ، شب سيم نيز اسيرش گرفتم و گفتم : تو را به حضرت رسول برم . گفت : هم اين كرّت مرا رها كن تا تو را كلمه اى بياموزم كه بدان سود برى ، گفتم : كدام است ؟ گفت : چون به جامهء خواب روى آية الكرسى بخوان تا خدايت از شرّ شيطان حفظ فرمايد ، بامداد پيغمبر فرمود :دوش چه كردى ؟ حال او بازگفتم ، فرمود : او دروغ گو است لكن اين سخن راست گفت ، همانا او شيطان بود .
شصت و نهم : رافع بن خديج خزرجى گويد : بر پيغمبر درآمدم نزديك او ديگى در غليان بود ، چشم من بر پاره گوشتى افتاد برگرفتم و بخوردم ، مرا درد شكم گرفت و يك سال آن وجع به جاى بود . اين قصّه به رسول خداى برداشتم ، فرمود : هفت كس را در آن پرگاله (1) گوشت حق بود و دست بر شكم من فرود آورد و آن گوشت سبزگون شده از من دفع شد ، و ديگر آن وجع نديدم .
هفتادم : عايشه گويد : در مدينه زنى بى آزرم بود كه با بيگانگان سخن به طيبت كردى ، روزى بر رسول خدا درآمد و آن حضرت به لختى گوشت قديد (2) طعام .
ص: 2047
مى خورد ، گفت : وى را ببينيد كه مانند بندگان نشسته طعام همى خورد ، پيغمبر فرمود : آرى من بنده ام و چون بندگان خورم ، گفت : لختى مرا ده . چيزى به او داد .گفت : از آن خواهم كه در دهان دارى . از نيم خائيده برآورد و او را داد ، گفت : خواهم كه خود در دهان من نهى ، چنان كرد به بركت آن لقمه بىحيائى از آن زن برفت ، و ديگر نظر بيگانه بر وى نيفتاد .
هفتاد و يكم : جوانى نزد پيغمبر آمد و گفت : تواند شد كه مرا رخصت فرمائى تا زنا كنم ؟ اصحاب بانگ بر وى زدند . پيغمبر فرمود . نزديك من آى ، آن جوان پيش شد .فرمود : هيچ دوست مى دارى كه كس با مادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين كار روا دارى ؟ عرض كرد : رضا ندهم . فرمود : همهء بندگان خداى چنين باشند ، آنگاه دست مبارك بر سينهء او فرود آورد و فرمود : اللّهمّ اغفر ذنبه و طهّر قلبه و حصّن فرجه . ديگر از آن پس به هيچ جانب زن بيگانه نديد .
هفتاد و دويم : يك روز كودكى شكستگى دست را جبيره بسته در حضرت پيغمبر حاضر شد ، او را پيش طلبيد و جبيره بگشاد و دست بر زخم او بسود تا بهبودى گرفت ، و با آن دست طعام خورد . آنگاه پيغمبر جبيره به او داد و فرمود : تواند بود كه اهل تو محتاج اين جبيره شوند ، چون آن كودك راه خانه گرفت با پيرى از اهل خود بازخورد ، چون آن پير جبيره بديد و قصّه بدانست ، به حضرت رسول آمد و ايمان آورد .
هفتاد و چهارم : زياد بن الحارث الصّدائى گويد : قوم من به حضرت رسول معروض داشت كه : در تابستان آب چاه ما كفايت ما نمى كند و از بيم اعادى به سر مياه مردم نتوانيم رفت . [ رسول خدا ] ، هفت سنگريزه برگرفت و در آن بدميد و ايشان را داد تا به نام خدا يك يك را به چاه افكندند ، ديگر آب چاه كمى نپذيرفت .
هفتاد و پنجم : شخصى را پيغمبر به جانبى سفير فرستاد و آن كس دروغى بر آن حضرت بست . رسول خداى او را دعاى بد گفت ، پس او را مرده و شكم دريده يافتند ، و هر جا مدفونش خواستند كرد خاكش بيرون انداخت .
هفتاد و ششم : ابو هريره گويد : مردى اعرابى به مسجد درآمد و گفت : هنوز نماز نگزاشته ايد ؟ و گمان بود كه نماز پيشين قضا شود ، گفتند : هنوز رسول خداى به
ص: 2048
خانه اندر است اگر خواهى تنبيه كن . برخاست و گفت : الصّلاة يا رسول اللّه . لختى خاموش شد و ديگر باره اين كلمه اعادت كرد ، رسول خداى غضبناك بيرون شد و با چوبى كه در دست داشت او را ادب كرد و بعد از نماز ابرى كه در آسمان بود گشاده گشت آفتاب را در جاى خود نگريستيم ، آنگاه پيغمبر فرمود : سليمان بن داود كار دنيا همى كرد و خداى آفتاب از بهر او بازتافت ، و من آن هنگام به نماز بودم خداى از آن بزرگتر است كه آفتاب را درگذراند تا وقت من بگذرد ، و از آن پس روى با اعرابى كرد كه آن ضرب را قصاص كن . گفت : نكنم . فرمود : مرا ببخش . عرض كرد :خود محتاج ترم ، پس آن را به يك شتر بخريد و فرمود : العدل من ربّكم .
هفتاد و هفتم : جعيل بن اشجعى گويد : كه اسبى لاغر داشتم پيغمبر تازيانه بر فتراك (1) آن فرود آورد و فرمود : اللّهمّ بارك له فيها آن اسب چنان شد كه دوازده هزار (12000) درهم از نسل او سود بردم .
هفتاد و هشتم : در يكى از غزوات ناقهء پيغمبر ياوه (2) شد ، خداى را بخواند تا گردبادى آن ناقه را فرو گرفته و او را تا حضرت پيغمبر بتاخت .
هفتاد و نهم : رسول خداى يك روز دست مبارك بر سر حنظلة بن حنفيه آورد و فرمود : بارك اللّه فيك از آن پس اگر روى كسى يا پستان گوسفندى آماسيده شدى ، حنظله بر دست خود بدميدى و بر سر خود نهادى و گفتى : بسم اللّه على اثر يد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و دست بر موضع نهادى و آن وجع و ورم برخاستى .
هشتادم : شخصى با دست چپ غذا همى خورد ، پيغمبر فرمود : با دست راست همى خور . از در كذب گفت : با دست راست نتوانم خورد . و از آن پس دست راست او به دهان او نرسيد .
هشتاد و يكم : ابو هريره از رنج نسيان شكايت به حضرت رسول آورد ، فرمود :رداى خود را گسترده كن ، چنان كرد . پيغمبر دست فرا برد و يك بار و دو بار يا سه بار چيزى از هوا بگرفت و در روى او افكند و فرمود : فراهم گير و بر سينه برچفسان .چنان كرد ، ديگر رنج فراموشى نديد .
هشتاد و دويم : ابو هريره در حضرت رسول معروض داشت : كه مادر من مشرك .
ص: 2049
است و به هيچ روى سر به اسلام درنمى آورد ، در حق او دعاى خير فرماى . فرمود :اللّهمّ اهد امّ ابى هريرة . چون ابو هريره مراجعت كرد ، مادر خويش را نگريست كه همى غسل كرد و پس از غسل ايمان آورد .
هشتاد و سيم : على بر ناقهء رسول خدا برنشست و سفر يمن مى كرد ، پيغمبر فرمود : چون بر آن عقبه برآئى كه مردم يمن تو را پذيره كنند چنين خطاب كن :السّلام عليك يا حجر و يا مدر و يا شجر ، رسول اللّه يقرؤكم السّلام .
على عليه السّلام بر آن عقبه برسيد و سلام اين گونه داد ، از حجر و شجر غلغله جواب بالا گرفت كه على رسول اللّه السّلام مردم چون اين بديدند به جمله ايمان آوردند .
هشتاد و چهارم : پيغمبر با گروهى از اصحاب به سراى ابو الهيثم التّيّهان دررفت .وى گفت : مرحبا برسول اللّه و اصحابه ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشد و ايثار كنم ، و مرا چيزى بود بر همسايگان بخش كردم ، پيغمبر فرمود : نيكو كردى ، جبرئيل چندان در حق همسايه وصيّت آورد كه گمان كردم ميراث برند ، آنگاه نخلى خشك در كنار رحبه نگريست ، على عليه السّلام را فرمود : قدحى آب حاضر ساخت ، اندكى مضمضه كرده بر درخت بيفشاند ، در زمان درخت خرماى خشك ، خرماى تازه بياورد تا همه سير بخوردند ، پس فرمود : اين از آن نعمتهاست كه در قيامت شما را باشد .
هشتاد و پنجم : زنان انصار ، فاطمه عليها السّلام را به مهمانى دعوت كردند ، و جامه فاطمه خلقان (1) بود . پيغمبر فرمود : اجابت كن و ملتمس ايشان را رد مفرماى . فاطمه با همان جامه ها به خانهء ايشان دررفت ، زنان جامه هاى بهشتى در بر فاطمه نگريستند كه امثال آن هرگز در دنيا ديده نشده .
هشتاد و ششم : اهبان بن اوس خزاعى راعى گوسفندان بود ، ناگاه گرگى برسيد و يكى بربود . اهبان بدويد كه بازستاند ، گرگ به سخن آمد و گفت : بازگيرى از آنچه خداى مرا روزى داده . گفت : عجب آنكه گرگ سخن گويد . گرگ گفت : عجب تر كه محمّد در نخلستان يثرب شما را به كتاب خداى خواند و شما غافليد . اهبان از غفلت بازآمد و گرگ را گفت : رعايت اين گوسفندان تو را دهم و سفر مدينه كنم .گرگ گفت : از آنچه مرا به وظيفه دهى پيشى نگيرم . پس اهبان با چند تن شبانان راه .
ص: 2050
مدينه برگرفت . چون به حضرت رسول آمد ، [ رسول خداى ] فرمود : اى اهبان گرگ بدانچه ضامن بود وفا كرد . پس اهبان و شبانان ايمان آوردند .
هشتاد و هفتم : يك روز پيغمبر تا بقيع غرقد مشايعت جنازه اى كرد ، ناگاه گرگى ديدار شد . فرمود : راه دهيد كه به رسالت مى آيد ، آن گرگ درآمد و گفت : يا رسول اللّه سباع در وادى مكّه انجمن شده و مرا به نزديك تو فرستاده اند كه امّت را فرمان كنى تا از مواشى خود ايشان را بهره اى جدا كنند تا سباع متعرّض مواشى نشوند . پيغمبر با اصحاب گفت : چه گوئيد ؟ گفتند : خداى زكات بر مواشى ما نهاده ديگر سباع را بهره ندهيم . فرمود : اى گرگ بشنو . عرض كرد : من به نزد تو آمده ام تو پاسخ بگوى ؟فرمود : سخن من چنان است كه اصحاب گويند . عرض كرد : سباع از نفرين تو و امّت تو بيم دارند ، گويند : پس ما را از دعاى بد معذور دار . فرمود : معذور باشند . گرگ طريق مراجعت گرفت و همى گفت : الحمد للّه الّذى كفانا دعوة النّبىّ صلى اللّه عليه و آله .
هشتاد و هشتم : يك روز امير المؤمنين على عليه السّلام به حضرت رسول آمد و مردى اعرابى از قبيلهء مزينه اسير گرفته با وى بود . پيغمبر او را فرمود : توانى در تقرير كلمه اى با من موافقت كنى ؟ گفت : آن كدام است ؟ فرمود : اشهد ان لا إله الّا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد : اين از كوه احد بر من گران تر است ، اگر خواهى بگوى : در اين مخلاة (1) چه دارم تا ايمان آورم . فرمود : آهوئى كه امروزش صيد كردى . عرض كرد : تا اين آهو ايمان نياورد مسلمانى نگيرم . پيغمبر مخلاة را پيش طلبيد و آهو را برآورد و با دست بسود و فرمود : أيّها الظّبية انطقي بإذن اللّه .
آهو به زبان آمد و شهادت بگفت . اعرابى گفت : روا نيست آهو ايمان آورد و من كافر باشم ، و كلمه بگفت ، و آن آهو را كه بچگان شيرخواره داشت و براى رزق و تقويت به نيت بيرون شده بود آزاد ساخت ، پيغمبر فرمود : صاحب العيال لا يفلح أبدا . آنگاه فرمود : الكادّ لعياله كالمجاهد في سبيل اللّه . يعنى : رنج كشنده از بهر عيال چون جهادكننده در راه خداست .
هشتاد و نهم : عايشه گويد : يك شب پاره اى از شب سپرى شده ابو بكر و عمر و على عليه السّلام به حضرت رسول آمدند ، و سخت جوعان (2) بودند و رسول خدا نيز از .
ص: 2051
گرسنگى سنگى چند بر شكم بسته داشت ، على عرض كرد : دى بر خانهء مقداد اسود عبور كردم خرمائى چند بر درخت داشت ، اگر فرمائى به ميهمان او رويم .رسول خداى با اصحاب به در خانهء مقداد آمد و فرمود : يا أهل الحديقة لو تعلمون من ضيفكم في هذه اللّيلة لما تهيّأتم في الرّقاد (1) .
دخترك مقداد از خواب انگيخته شد و مادر و پدر را برانگيخت ، مقداد ، پيغمبر و اصحاب را درآورد . چون پيغمبر نام از خرما برد ، مقداد شرمگين شد و عرض كرد مقدارى خرما بود ، دوش بر اهل خود و همسايگان بخش كردم . پيغمبر ، على را فرمود : اين سله را بردار و به پاى نخل رو و او را از من سلام برسان و بگوى ما را خرما ده . امير المؤمنين چنان كرد و نخل به كردار آواز جلاجل سلام بازداد و خرمائى كه مثل آن كس نديده بود بياورد . پس پيغمبر و اصحاب بخوردند و از بهر فاطمه و حسنين عليهم السّلام بهره بفرستادند ، مقداد و عشيرت او نيز سير شدند .
نودم : قومى از عبد القيس چند سر گوسفند به حضرت رسول آوردند و خواستار شدند كه علامتى در اين گوسفندان پديدار كند كه از ديگر گوسفندان جدا باشند .پيغمبر انگشت مبارك به گوش خويش درآورد ، در زمان گوش گوسفندان سفيد شد و آن نشان در نسل ايشان بماند .
نود و يكم : روزى كه پيغمبر در مدينه بنيان مسجد مى فرمود ، ابو بكر معروض داشت : كه مرا در مكه سرائى است كه چند پله در آن منصوب است ، اگر آن خانه اينجا شدى آن پله ها به كار مسجد مى رفت . پيغمبر فرمود : اللّهم نعم . خواهى اينجا باشد ؟ عرض كرد : اللّهم نعم . رسول خداى آن پله ها را بخواند در زمان راه برگرفته از مكه به مدينه حاضر شد و به كار مسجد رفت .
نود و دوم : عروة بن زبير گويد : يك روز در جحون مكه در گرمگاه روز ، نضر بن الحارث قصد پيغمبر كرد ، چه او را تنها يافت ، چون به نزديك رسيد هول زده بازتافت و ابو جهل را ديدار كرده گفت : قصد محمّد كردم ، مارهاى سياه بر فراز سر او ديدم دهان باز كرده به سوى من حمله دادند . ابو جهل گفت : اين نيز از جادوهاى محمّد است . .
ص: 2052
نود و سيم : زينب دختر رسول خداى در نكاح ابو العاص بن الرّبيع بن عبد العزى بود كه خواهرزادهء خديجه عليها السّلام است ، و رقيه دختر ديگر آن حضرت مخطوبهء عتبة بن ابو لهب بود . چون پيغمبر بعث يافت و قريش آغاز عداوت كردند ، با ايشان گفتند : دختران محمّد را طلاق گويند . ابو العاص رضا نداد ، عتبه گفت : اگر دختر سعيد بن ابى العاص را براى من به زنى آريد رقيه را طلاق گويم ، قريش دختر سعيد را به نكاح او بستند ، پس عتبه به روايت عروة بن الزّبير به حضرت رسول آمد و گفت : انا كفرت بالنّجم اذا هوى يعنى به ستاره اى كه فرو شود ايمان ندارم ، و به قرب جبرئيل گواهى ندهم و آب دهان پليد به جانب پيغمبر انداخت ، و با اينكه رقيه را در خلوت ديدار نكرده بود ، طلاق گفت . رسول خداى فرمود : اللّهمّ سلّط عليه كلبا من كلابك (1) .
ابو طالب با عتبه گفت : اى برادر زاده ندانم از اين نفرين چگونه نجات خواهى جست ؟ و او در سفر شام به چنگال شيرى هلاك شد - و ما شرح حال ابو العاص و عتبه را از اين پيش رقم كرده ايم از اين روى به بسط قصّه نپرداختيم - .
نود و چهارم : همانا - در جلد دويم ناسخ التواريخ - در قصهء ابرهه و تخريب مكه برهانى چند اقامه كردم كه خارق عادت و معجزه از انبيا روا باشد ، چه بعضى از مردم كه عقايد فاسده دارند و هيچ معجزه را به چشم خويشتن مشاهده نكرده اند ، اين روايات را وقعى نگذارند ، و بيشتر از مردم اروپا هيچ معجزه را روا نمى دارند .همانا معجزهء رسول خداى را در تحريك درخت كه امير المؤمنين عليه السّلام روايت مى كند با قصّهء ابرهه و ظهور ابابيل مشابهتى دارد ؛ زيرا كه على عليه السّلام كه خود را وصى پيغمبر و امام مفترض الطّاعه مىشمرد و خود را صادق و مصدق مى فرمود ، در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار (20000) كس در مسجد گوش بر فرمان او داشتند نتواند بود كه به رسول خداى دروغ بندد ، و بگويد : پيغمبر درخت را پيش خواند و درخت فرمانبردار گشت ، و جماعتى بزرگ از قريش حاضر بودند چه اين هنگام كه على اين روايت مى كرد نيز جماعتى حاضر بودند كه با على هنگام تحريك درخت در خدمت پيغمبر بودند ، و خطبه امير المؤمنين را نيز كس نتواند تحريف كرد چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نبوده و بر زيادت از صدر اسلام .
ص: 2053
تاكنون خطب آن حضرت در نزد علما مضبوط و محفوظ است ، اكنون تقرير آن خطبه كنيم . قال على عليه السّلام :
و لقد كنت معه لمّا أتاه الملاء من قريش ، فقالوا له : يا محمّد إنّك قد ادّعيت عظيما لم يدّعه آباؤك و لا أحد من بيتك ، و نحن نسألك أمرا إن أنت أجبتنا إليه و أريتناه علمنا أنّك نبيّ و رسول و إن لم تفعل علمنا أنّك ساحر كذّاب ، فقال لهم صلّى اللّه عليه و آله : و ما تسئلون ؟ قالوا : تدعو لنا هذه الشّجرة حتّى تنقلع بعروقها ، و تقف بين يديك ، فقال صلّى اللّه عليه و آله : إنّ اللّه على كلّ شيء قدير ، فإن فعل اللّه بكم ذلك أ تؤمنون و تشهدون بالحقّ ؟ قالوا : نعم ، قال : فإنّي سأريكم ما تطلبون ، و إنّي لأعلم أنّكم لا تفيئون إلى خير ، و أنّ فيكم من يطرح في القليب و من يحزّب الأحزاب .
اين نيز خبر به غيب بود كه رسول خداى داد ، چه از قليب قصد آن حضرت قليب بدر بود كه عتبه و شيبه و ابو جهل و ديگر مردم هفتاد (70) كس از قريش در آنجا مقتول و مطروح افتادند - چنان كه به شرح رفت - ، و از محزّب احزاب قصد آن حضرت ابو سفيان ضحر بن حرب بن اميّه و جنگ خندق بود ، - شرح آن نيز رقم شد - ، بالجمله چون رسول خداى اين سخنان با مردم بگفت . ثمّ قال :
يا أيّتها الشّجرة إن كنت تؤمنين باللّه و باليوم الآخر و تعلمين أنّي رسول اللّه ، فانقلعي بعروقك حتّى تقفي بين يديّ بإذن اللّه ، فو الّذي بعثه بالحقّ لانقلعت بعروقها ، و جاءت و لها دويّ شديد و قصف كقصف أجنحة الطّير . حتّى وقفت بين يدي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مرفرفة ، و ألقت بغصنها الأعلى على رسول اللّه ، و ببعض أغصانها على منكبي ، و كنت عن يمينه صلّى اللّه عليه و آله ، فلمّا نظر القوم إلى ذلك قالوا علوّا و استكبارا : فمرها فليأتيك نصفها و يبقى نصفها ، فأمرها بذلك فأقبل إليه نصفها كأعجب إقبال و أشدّه دويّا ، فكادت تلتفّ برسول اللّه ، فقالوا كفرا و عتوّا : فمر هذا النّصف فليرجع إلى نصفه كما كان ، فأمره صلّى اللّه عليه فرجع ، فقلت أنا : لا إله إلّا اللّه إنّي أوّل مؤمن بك يا رسول اللّه ، و أوّل من آمن بأنّ الشّجرة فعلت ما فعلت بأمر اللّه تصديقا لنبوّتك ، و إجلالا لكلمتك ، فقال القوم كلّهم :بل ساحر كذّاب ، عجيب السّحر ، خفيف فيه و هل يصدّقك في أمرك إلّا مثل هذا ، يعنونني و إنّي لمن قوم لا تأخذهم في اللّه لومة لائم ، سيماهم سيماء الصّدّيقين ، و
ص: 2054
كلامهم كلام الأبرار ، عمّار اللّيل و منار النّهار ، متمسّكون بحبل القرآن ، يحبّون سنن اللّه و سنن رسوله ، لا يستكبرون و لا يعلون و لا يفسدون ، قلوبهم في الجنان و أجسادهم في العمل .
خلاصه اين سخنان آن است كه على عليه السّلام مى فرمايد :
يك روز قريش به حضرت رسول گرد آمدند و گفتند : بر دعوى خود اقامه كن و معجزه اى ظاهر ساز تا با تو ايمان آريم . فرمود : چه معجزه خواهيد ؟ گفتند : اين درخت را فرمان كن تا به نزد تو آيد .فرمود : دانسته ام در ميان شما خير نيست ، آنگاه درخت را طلب داشت ، درخت ريشه هاى خود را از زمين برآورد و به نزديك پيغمبر آمد ، با فرازترين شاخهء خود سايه بر رسول خدا انداخت و با بعضى از شاخه ها از طرف يمين سايه بر على افكند . گفتند : اى محمّد بفرما يك نيمهء اين درخت به جاى خود شود و نيمى بباشد ، فرمان كرد تا چنان گشت . گفتند : بفرماى اين نيمه بازشود و چنان بباشد كه بود . نيز حكم داد تا چنان شد . اين وقت على عليه السّلام فرمود : لا إله الّا اللّه محمد رسول اللّه من نخستين مؤمنم كه با تو ايمان آوردم و ايمان دارم كه اين درخت به فرمان خداى به صدق نبوّت تو فرمان پذير شد . مشركان گفتند :محمّد ساحر است و جز چنين كس تصديق او نكند .
نود و پنجم : چون رسول خداى از غزوهء بنى ثعلبه مراجعت به مدينه مى فرمود در عرض راه شترى به نزديك پيغمبر آمد ، فرمود : اين شتر خبر مى دهد كه خداوند من مرا كار فرموده تا ريش گشتم و پير شدم ، اكنون خواهد مرا ذبح كند و گوشت مرا بفروشد . پس جابر را فرمود : تا به دلالت آن شتر به نزديك بنى حنظله شد و صاحب شتر را برداشته حاضر حضرت ساخت ، پيغمبر فرمود : اين شتر چنين مى گويد ، عرض كرد : سخن به صدق كند ، پس پيغمبر آن شتر را بخريد و در نواحى مدينه رها ساخت .
نود و ششم : يك روز هنگامى كه رسول خداى در ميان ركن عراقين به نماز بود ، وليد بن مغيرة قصد قتل پيغمبر كرد ، چون بدانجا رسيد قرائت قرآن پيغمبر را اصغا مى نمود و او را نمى ديد ، بازشد و ابو جهل را بي
اگاهانيد وى با چند تن بيامدند ،
ص: 2055
ايشان نيز قرائت آن حضرت را همى شنيدند و او را نديدند ، قال اللّه تعالى : وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ (1) .
بالجمله چند كرت كار بدين گونه كردند و آن حضرت را ناديده بازشدند .
نود و هفتم : از حسن بن على عليهما السّلام حديث كنند : كه مردى به قانون جاهليت - كه دختران خود را هلاك مى ساختند - دختر خود را به رودخانه در انداخت . چون مسلمانى گرفت از حضرت رسول ملتمس شد : كه آن دختر زندگانى گيرد ، پيغمبر به كنار رودخانه آمد دختر او را به نام خواند ، آن دخترك سر از آب برآورد و گفت : لبّيك و سعديك يا رسول اللّه . فرمود : پدر و مادر تو مسلمانى گرفته اند اگر خواهى بديشانت دهم . عرض كرد : نخواهم چه خداوند بر من مهربان تر از پدر و مادر است .
نود و هشتم : چون نعمان بشير انصارى در مدينه وداع جهان گفت ، او را بر تخته بخوابانيدند و بپوشيدند ، و زنان در گردش افغان برداشتند ، ناگاه شنيدند كه مى گويد : خاموش باشيد ، پس پرده از رويش باز كردند به زبان فصيح گفت : محمّد رسول اللّه النّبيّ الامّىّ و خاتم النّبيّين و كان ذلك في الكتاب مسطورا . آنگاه گفت :صدق ، صدق . و نام بعضى اصحاب بر زبان راند و گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و هم به حال نخستين بازگشت .
نود و نهم : عثمان بن حنيف گويد : نابينائى در حضرت رسول خواستار بينائى شد ، فرمود : دو ركعت نماز بگزار و بگوى ، الها از تو مى خواهم و پيغمبر را شفيع مى آرم ، اى محمد تو را به شفاعت مى انگيزم كه حجاب عمى از چشم من برگيرى ، خدايا شفاعت محمّد را در حق من قبول فرمائى . چون چنين كرد بينائى بازآورد .
صدم : دوازده هزار (12000) كس از مردم يمن به مكه آمده ، و صنم خود را كه هبل نام داشت بر فراز جبل نصب دادند و به ديباج و حلّى زينت كردند . پيغمبر نزد ايشان شد و آن جماعت را به اسلام دعوت كرد ، پس طلب معجزه نمودند . آن حضرت به نزديك هبل آمد و فرمود تا ديباج آن باز كردند و عصاى خود را بر سر هبل نهاد و فرمود : من انا ؟ آن سنگ به سخن آمد و گفت : انت رسول اللّه ربّ .
ص: 2056
السّماوات . كافران از اين شگفتى همه به سجود دررفتند و چون سر بر گرفتند كلمه گفتند : و گويند خداى اين آيت در حق ايشان فرستاد : فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ (1) .
صد و يكم : ابن عباس گويد : ابو سفيان بن حرب گفت : كه در سفر روم از ملازمان قيصر ، صفات ستودهء پيغمبر را فراوان اصغا نمودم ، بر من صعب آمد طريق مراجعت گرفتم ، به هر جانور بازمى خوردم مى شنيدم كه مى گويد : لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه ، ناگاه اسبى را ديدم كه از خداوند خود گريخته ، خواستم او را به دست بگيرم روى به من آورد و گفت : لا إله الّا اللّه محمّد رسول اللّه ، گفتم عجيب است كه اسب سخن همى كند . گفت : عجيب تر آنكه خداى تو را آفريده و تاكنون روزى در كنار نهاده و تو از گفتن اين كلمه سر برمىتابى و با رسول او ايمان نمى آورى . گفتم : كيست آن رسول ؟ گفت : محمّد النّبىّ العربىّ الهاشمىّ القرشىّ الابطحىّ المكّىّ المدنىّ صاحب التّاج و الهراوة . گفتم : اين سخن از كه آموختى ؟گفت : خداى مرا ملهم ساخت .
صد و دويم : حصين را كه مردى بت پرست بود رسول خداى فرمود : اگر اين بت كه پرستش كنى با من سخن كند مسلمانى گيرى ؟ گفت : پنجاه سال است او را همى پرستم و يك سخن با من نكرد ، اگر با تو سخن كند طريق اسلام سپرم . فرمود : ايّها الصّنم من انا ؟ گفت : انت رسول اللّه حقّا . حصين چون اين بديد كلمه بگفت و مسلمان شد .
صد و سيم : اسامة بن زيد گويد : در راه مكه زنى ، كودكى به حضرت رسول آورد و گفت : اين پسر را زحمت جن و جنون همى رسد . پيغمبر آب دهان مبارك در دهان كودك انداخت و فرمود : أخرج عدوّ اللّه إنّي رسول اللّه (2) .
هنگام مراجعت از حجّ آن زن گوسفندى بريان كرده به حضرت رسول آورد ، و عرض كرد : آن كودك از آن روز شفا يافت . رسول خداى فرمود : يا اسيم ذراع اين بريان مرا ده ، حاضر كردم . فرمود : ذراع ديگر را بده ، بدادم و بخورد ، و بازفرمود : .
ص: 2057
ذراع ديگر را بده عرض كردم : يك گوسفند را دو ذراع افزون نباشد . فرمود : اگر اين سخن نمى گفتى تا چندان كه ذراع طلبيدم هم از اين گوسفند بدادى . آنگاه فرمود :هيچ پناهى از براى قضاى حاجت توانى يافت ؟ گفتم : پناهى نيست . گفت : هيچ درخت و سنگ مى نگرى ؟ سه درخت دور از هم پديدار بود ، به عرض رسانيدم .فرمود : درختان را بگوى : رسول خدا گويد فراهم شويد ، چون اين بگفتم درختها فراهم شدند و سنگها در گرد آن بر زبر هم چيده شدند ، پس از قضاى حاجت فرمود : درختان را بگوى : باز جاى شوند . اين فرمان نيز رسانيدم پس درختها و سنگها به جاى خود شدند .
صد و چهارم : قتادة بن ملحان را وقتى رسول خداى دست مبارك بر رويش آورد چون پير شد همهء اعضاى او پژمرده گشت جز چهرهء او ، و چون وداع اين جهان مىگفت زنى بر بالين او عبور مىكرد ، مردى كه در كنار قتاده بود چهرهء آن زن را چنان كه در آئينه ديدار شود در روى قتادة بديد .
صد و پنجم : اصبغ بن كنانه گويد : فاطمه عليها السّلام در حضرت رسول عرض كرد : دو سه روز است طعام نخورده ام . پيغمبر دست به دعا برداشت و گفت : اللّهمّ أنزل على بنت محمّد كما أنزلت على مريم بنت عمران (1) .
آنگاه فاطمه را فرمود : اكنون به خانه شو و نگران باش و فاطمه با حسنين عليهما السّلام رفت و كاسهء جوهرآگين بديد با ثريد آكنده ، و قطعه گوشتى پخته بر فراز آن نهاده و از آن رايحهء مشگ مى دميد . پيغمبر نيز درآمد و فرمود : كلوا بسم اللّه آل محمّد . در هفت (7) روز از آن بخوردند ، آنگاه به آسمان برشد .
صد و ششم : يك روز مردى اعرابى به مجلس پيغمبر درآمد و گفت : اگر پيغمبرى ! بگوى با من چيست ؟ گفت : اگر گويم ايمان آرى ؟ عرض كرد : چنان باشد . فرمود : از فلان وادى عبور كردى و دو كبوتر بچه يافتى و برگرفتى ، مادر ايشان چون بچگان را نيافت از هر سو طيران مى كرد و خود را بر تو مى زد . اعرابى عباء خود را بگشاد و چنان بود ، و كبوتر نيز حاضر شد و خود را بر بچگان افكند . پيغمبر فرمود : عجب مداريد ، همانا خداوند بر بندگان مهربان تر است گاهى كه توبه كننده اند از اين كبوتر بر بچگان . بالجمله اعرابى مسلمانى گرفت و كبوتران را آزاد ساخت . .
ص: 2058
صد و هفتم : وقتى فضلهء (1) آب وضوى پيغمبر را بر چهرهء زينب بنت امّ سلمه طلى (2) كردند از آن وقت صغيره بود نورى در جبين او مستودع افتاد ، چنان كه در نود (90) سالگى هنوز جوان و با رخسار درخشنده بود .
صد و هشتم : چون مادر امير المؤمنين عليه السّلام از اين جهان طريق جنان گرفت ، على اين خبر به پيغمبر برداشت ، آن حضرت فرمود : وى مرا مادرى كرده و آن نيكوئى از وى ديده ام از عمّ خود ابو طالب نديده ام . آنگاه پيراهن و رداى خود را به دست امّ سلمه بفرستاد تا بدانش بپوشد . و پس از تجهيز و تكفين بر سريرش خوابانيده به نمازگاه آوردند . پيغمبر بر وى نماز بگزاشت و به قبر وى درآمد و او را به لحد جاى داد و لختى ببود آنگاه ندا درداد كه يا فاطمه بنت اسد ، گفت : لبيك يا رسول اللّه .
فرمود : ديدى آنچه را من ضامن بودم ؟ عرض كرد : نعم يا رسول اللّه . خدا تو را جزاى خير دهاد ، در حيات و ممات . يك تن از مردم قريش عرض كرد كه : با هيچ كس چنين ملاطفت نكردى كه با وى . فرمود : يك روز اين آيت قرائت كردم : وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ (3) . از من سؤال كرد كه معنى فرادى چيست ؟ گفتم : عريان از لباس . گفت : وا سوأتاه . از خداى خود خواستار شدم ، تا او را عريان نگرداند و كفن او را نريزاند . آنگاه از نكير و منكر پرسيد ، قانون ورود و آئين سؤال ايشان را بازنمودم .گفت : وا غوثاه باللّه منهما . نيز از خداى خواستم كه منكر و نكير به نكوتر وجهى بر وى درآيند ، و قبر وى را گشاده دارند و با كفن حشر نمايند . اكنون از وى سؤال كردم كه : هل رأيت ما ضمنت لك ؟ پاسخ داد كه : آرى . جزاك اللّه عنّي خير الجزاء في المحيا و الممات . آنگاه دست مبارك از فراز قبر تا پاى بكشيد تا قبر وى را خداى گشاده داشت .
صد و نهم : رسول خداى بر شبانى بگذشت كه همى گفت : اشهد ان لا إله الّا اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه . فرمود : اى راعى خداى را چه دانستى ؟ گفت : از اين گوسفندان نگريستم كه بىراعى نتواند بود ، آسمان و زمين و آنچه در اينهاست بىصانعى و حافظى چگونه باشد ؟ فرمود : خداى را شناختى ؟ رسالت محمّد را چه دانستى ؟ گفت : پيوسته از جانب فوق اين ندا مى شنوم كه لا إله الّا اللّه ، محمّد رسول .
ص: 2059
اللّه ، همانا بانگى كه از فراز آيد بيشتر به صدق باشد . آنگاه شبان گفت : گمانم آنكه محمّد توئى . فرمود : چنين است . گفت : يا رسول اللّه مى خواهم از اين گوسفندان كه به دستمزد من است يكى را ذبح كرده ميزبان تو باشم . فرمود : مرا فرمان كرده اند كه اگر به كراعى (1) باشد اجابت دعوت داعى كنم . پس آن شبان قصد بزى كرد به سخن آمد كه من بچه در شكم دارم ، آهنگ بز ديگر كرد ، گفت : هنوز بچهء خود را از شير باز نكرده ام ، دست به بز ديگر برد ، گفت : اين فخر بس مرا كه قوت پيغمبر خواهم شد .
صد و دهم : آيتى چند كه در قرآن مجيد اخبار به غيب مى كند و بر رسول خداى فرود شده مذكور مى گردد . نخستين در قصهء غزوه بدر مى فرمايد : وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (2) .
پس بدين وعده خداوند تبارك وفا كرد چنان كه در قصّهء بدر به شرح رفت .
و ديگر سورهء مباركهء : الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ (3) . و ازين آيت مبارك خبر داد كه لشكر روم بعد از مغلوب شدن در طى چند سال كه مى گذرد غلبه خواهند جست ، و اين سخن به صدق بود چنان كه مرقوم شد .
و ديگر سورهء مباركهء : إنّا فتحنا لك فتحا مبينا (4) . از اين خبر نيز در قصّهء فتح مكه به شرح رقم كرديم .
و ديگر : إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ (5) . و بدين وعده پيغمبر را به سوى مكه بازآورد . .
ص: 2060
و ديگر : هو الّذي أرسل رسوله بالهدى و دين الحقّ ليظهره على الدّين كلّه و لو كره المشركون (1) . و دين او را ظاهر ساخت و شريعتش را جهانگير كرد .
و ديگر سورة مباركهء : إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ ، وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً (2) .
و شرح اين قصه نيز در فتح مكه مرقوم شد و مانند اين اخبار و آيات در قرآن مجيد فراوان است .
صد و يازدهم : و بعضى را به اخبار آينده حديث فرمود ، مى فرمايد : زويت لي الأرض فاريت مشارقها و مغاربها و سيبلغ ملك أمّتي ما زوي لي منها . يعنى : مشرق و مغرب زمين را با من عرض دادند و زود باشد كه ملك امّت من به آنجا برسد كه مرا نموده اند .
صد و دوازدهم : در حقّ علىّ مرتضى فرمود : أشقى النّاس عاقر النّاقة و الّذي يخضب هذه من هذه . يعنى : بدبخت ترين مردم دو كس باشد : يكى آنكه ناقهء صالح را عقر كرد و ديگر اى على آن كس كه بر سر تو زخم زند ، و محاسن تو را به خون تو آلايش دهد .
و ديگر از قتل عثمان بدين گونه آگهى داد فرمود : سيقطر دمه على قوله :فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (3) . يعنى خون عثمان بر اين كلمه ريزد .
و ديگر فرمود : عمار ياسر را اهل بغى به قتل رسانند و او را اصحاب معاويه كشتند - چنان كه در بناى مسجد مدينه نيز بدين سخن اشارتى شد - .
صد و سيزدهم : هنگامى كه ابو هريرة و ابو حذيفه و سمرة بن جندب حاضر بودند فرمود : مرگ آخرين شما در آتش خواهد بود ، سمرة بن جندب از پس ايشان بماند چندان كه پيرى به خرافت شد و يك روز آتش در وى افتاد و عرضهء هلاكش ساخت .
صد و چهاردهم : فرمود : اول كس كه پس از مرگ من با من پيوسته شود فاطمه1.
ص: 2061
باشد و چنان بود .
صد و پانزدهم : فرمود : أسرع أزواجا لحوقا بي أطولهنّ يدا . اول كس از زنان من كه با من پيوسته شود آن كس بود كه دست او درازتر بود ، يعنى از بهر تصدق گشاده دست باشد و آن زينب بود .
صد و شانزدهم : از شهادت حسين بن على خبر داد ، و دست فرا برده مشتى از خاك كربلا برگرفت و فرمود : مضجع وى در اين خاك خواهد بود . و آن را با امّ سلمه سپرد كه روز شهادت او اين خاك خون خواهد شد چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت .
صد و هفدهم : فرمود : از پس من سى سال كار به خلافت مى رود ، و چنان بود از پس آن قانون پادشاهى نهادند .
صد و هيجدهم : جماعتى به ميهمان انس بن مالك حاضر شدند ، طعام در منديلى چركن (1) حاضر كرد و بعد از اكل و شرب فرمود : آتشى كردند و آن منديل را در آتش افكند تا از چركنى پاك شد و هيچ از آن نسوخت ، سبب پرسيدند گفت : گاهى رسول خداى با اين منديل روى مبارك را پاك مى فرمود .
صد و نوزدهم : جابر بن عبد اللّه گويد : آب چاه ما سخت شور بود ، به عرض رسانيدم . پيغمبر فرمود : طشتى حاضر كرده پاى مبارك را در طشت بشست ، و آن آب را به چاه ريختم آب آن شيرين شد .
صد و بيستم : نيز آب دهان مبارك در چاه انس بن مالك افكند آب آن شيرين شد .
صد و بيست و يكم : امّ كلثوم بن الحصين را در جنگ احد تير بر حلقوم آمد ، پيغمبر با آب دهان مبارك جراحت آن را طلى كرد ، در زمان بهبودى پذيرفت و مانند اين از آب دهان مبارك چون زخم مار كه در غار بر ابو بكر آمد ؛ و رمد (2) حيدر كرّار در خيبر ؛ و زخم حارث بن اوس در قتل كعب بن اشرف بسيار است ، و بعضى در ذيل غزوات مرقوم افتاد .
صد و بيست و دوم : امّ سلمه گويد : وقتى در خواب عرق جبين پيغمبر را مأخوذ داشته در شيشه كردم ، و دخترى را در مدينه هنگام عرس به كار بردم ، آن عطر از آن عروس منفك نشد و اگر شستى افزون گشتى ، و بطنا بعد بطن در اولاد او سريان .
ص: 2062
داشت ، چندان كه خانوادهء او به بيت عطاران معروف گشت .
صد و بيست و سيم : اجتماع پنج طايفه از مشركين عرب بود كه بر رسول خداى درآمدند ، و بعد از مناظرات مقهور شدند ؛ چون - در مجلد دويم از كتاب اول - اين قصه را به شرح رقم كردم به تكرار نخواهم پرداخت .
صد و بيست و چهارم : قصهء مرغ بريان ابو جهل و التيام چشم ابو قتاده و دست عبد اللّه عتيك در احد ، اين جمله نيز هر يك در جاى خود به شرح رفت .
صد و بيست پنجم : على عليه السّلام مى فرمايد : وقتى از مشركان عرب از رسول خدا خواستند كه مرده براى ايشان زنده كند ، مرا با ايشان به قبرستان فرستاد تا دعا كردم و مردگان از قبرها بيرون شدند و از فرق ايشان خاك همى ريخت .
صد و بيست و ششم : تعداد معجزات عيسى براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله .
صد و بيست و هفتم : قصهء آل عبا و درآمدن جبرئيل در ميان ايشان .
صد و بيست و هشتم : خواستارى مشركين از پيغمبر تا بر ايشان نفرين كند ، و از صنم هبل شفا طلبند .
صد و بيست و نهم : تعداد معجزات موسى براى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله .
صد و سى ام : تعداد امير المؤمنين على عليه السّلام معجزات جميع انبيا را براى پيغمبر ، اين جمله نيز از اين پيش به شرح رفت .
صد و سى و يكم : مردى از قبيلهء جهينه به مرض جذام گرفتار بود ، به حضرت رسول شكايت آورد ، پيغمبر آب دهان مبارك در قدحى انداخته تا او بر بدن خود طلى كرد و شفا يافت ؛ و مبروصى (1) را از عرب آب دهان بر محل برص (2) او افكند پيش از آنكه بر پاى شود شفا يافت .
صد و سى و دويم : زنى به حضرت رسول آمد و از فرزند ديوزدهء خود بناليد ، پيغمبر به اتّفاق على عليه السّلام به خانهء او رفت و فرمود : جانب يا عدوّ اللّه در زمان شفا يافت .
صد و سى و سيم : هنگام محاصرهء طايف ، گوسفند بريانى زهرآگين كرده به حضرت رسول آوردند ، ذراع گوسفند به سخن آمد و گفت : يا رسول اللّه از من مخور كه .
ص: 2063
زهر آكنده ام .
صد و سى و چهارم : ظهور معجزات براى كعب بن اشرف و ديگر جهودان ، و سايه افكندن ابر بر پيغمبر و سلام دادن كوه و سنگ و قصّهء قصد يهودان پيغمبر را ، اين جمله نيز مرقوم افتاد .
صد و سى و پنجم : در ميان مكه و مدينه پيغمبر ، زيد بن ثابت را فرمان داد كه در بيابان آن دو درخت را بگو با هم نزديك شوند و پرّه زنند . زيد برفت و ابلاغ حكم كرد ، درختان زمين را شكافته در هم افتادند و پرّه شدند ؛ و پيغمبر به قضاى حاجت بيرون شد ، جمعى از منافقين كه به قصد حضرت بودند و منتظر چنين وقت ، از قفاى پيغمبر بيرون شدند و به هر جانب رفتند ، درختان را حاضر و مانع ديدند تا آنگاه كه پيغمبر مراجعت كرد ؛ و همچنان زيد بن ثابت را امر فرمود تا برفت و درختان را به باز جاى شدن حكم داد ، آنگاه منافقين خواستند : مدفوع آن حضرت را نگرند ، چون برفتند چيزى نديدند از اين روى كه زمين بلع مى كرد ، پس ندائى شنيدند كه : عجب نداريد از سعى درختان كه سعى ملائكه با كرامتهاى خدا به سوى دوستان محمّد و على افزون از سعى درختان است ، و عجب مكنيد از فرار درختان از يكديگر كه فرار زبانهاى آتش در قيامت از دوستان ايشان از فرار درختان افزون است .
صد و سى و ششم : روزى حارث بن كلدة از بنى ثقيف كه طبيب بود به حضرت رسول آمد و گفت : بر آنم كه جنون تو را دوا كنم . پيغمبر فرمود : تو مجنونى بى آنكه مرا امتحان كرده باشى به جنون نسبت كنى . حارث گفت : راست گفتى اكنون امتحان كنم ، اين درخت عظيم را فرمان كن تا به سوى تو آيد . پيغمبر به دست مبارك اشارت كرد ، درخت زمين را بدريد پيش آمد و به زبان فصيح شهادت داد : به توحيد خداوند و رسالت محمّد و امامت على عليه السّلام ، پس حارث مسلمانى گرفت .
صد و سى و هفتم : قصهء ستون حنّانه است كه از اين پيش به شرح رفت .
صد و سى و هشتم : عبد اللّه بن ابىّ چاهى حفر كرد و آلات قتاله نصب نمود و غذائى زهرآگين مرتب داشت و جمعى را به كمين برگماشت كه من پيغمبر را به ضيافت آورم ، اگر در اين چاه افتاد با تيغ بيرون تازيد و كار على و هر كه با اوست بسازيد ، و اگر نه به اكل غذاى زهرآكنده هلاك خواهند شد ، پس پيغمبر و على را به
ص: 2064
ضيافت طلب كرد ، رسول اللّه برفت و بر فراز آن چاه كه تعبيه كرده بود بنشست و خدا زمين را در زير قدمش سخت كرد و چون غذا آوردند على را فرمود : تعويذ نافع بر اين غذا بخوان ، پس على گفت : بسم اللّه الشّافي ، بسم اللّه الكافي ، بسم اللّه المعافي ، بسم اللّه الّذي لا يضرّ مع اسمه شيء ، و لا داء في الأرض و لا في السّماء و هو السّميع العليم . و بخوردند با اصحاب و برفتند . عبد اللّه را گمان رفت كه زهر در غذا تعبيه نشده و سر چاه محكم بوده است . پس چندين از مردمش از آن غذا كه بمانده بود بخوردند و بمردند ، و دخترش بر سر آن چاه نشست و درافتاد و جان بداد .
و از عبد اللّه ضيافتى ديگر نيز حديث شده كه هم در اغذيه زهر تعبيه كرد ، پيغمبر با جماعتى كثير برفت و خانهء او را گشاده كرد و مردم كثير را از اغذيه قليل او سير كرد ، و گوسفند بريان او را زنده كرد و فرمود : اگر نه بيم بود كه مردم چون گوسالهء سامريش بپرستند زنده مى گذاشتم تا بماند و گياه بچرد ، پس بفرمود : تا باز استخوان شد و از سراى او با اصحاب بيرون آمد .
صد و سى و نهم : ردّ آفتاب براى على عليه السّلام و ظهور شهب و حديث قحط كه به تمامت رقم شده است .
صد و چهلم : امّ سلمه گويد : يك روز فاطمه (ع) حريره اى ساخته با حسنين به حضرت رسول آورد . پيغمبر ، على را خواست سه كرّت گفت : الهى اينها اهل بيت منند ، معصوم دار ايشان را . عرض كردم : من از ايشانم ؟ فرمود : عاقبت تو به خير است ، اما از ايشان نيستى . اين وقت جبرئيل طبقى از انار و انگور بهشت آورد ، پيغمبر برداشت و در دست او تسبيح گفتند ، از آن بخوردند و به دست هر يك از ايشان داد همچنان در دست ايشان تسبيح گفتند و ايشان نيز بخوردند ، اين وقت يك تن از اصحاب برسيد و خواست از آن انار و انگور بخورد ، جبرئيل گفت :نمى خورد از آن مگر پيغمبر يا وصى و فرزند پيغمبر .
صد و چهل و يكم : عايشه گويد : يك روز پيغمبر در خانهء من بود على برسيد او را استقبال كرد و دست در گردن او آورد ، ناگاه ابرى ايشان را فرو گرفت چنان كه از من غايب شدند . چون ابر بشد پيغمبر را ديدم خوشهء انگور سفيدى در دست دارد خود مى خورد و على را مى خوراند . گفتم : يا رسول اللّه مرا نمى دهى ؟ فرمود : اين انگور
ص: 2065
بهشت است ، جز پيغمبر و وصىّ او نمى خورد .
صد و چهل و دويم : به روايت عامه و خاصّه از انس بن مالك حديث كنند كه يك روز رسول خدا سوار شد و به كوهى صعود داد و مرا فرمود : اشتر مرا ببر به فلان موضع كه على نشسته و با حبّات ريگ تسبيح كند ، او را سوار كن و حاضر ساز . چون او را حاضر كردم گفت : السّلام عليك يا رسول اللّه . فرمود : عليك السّلام يا ابا الحسن بنشين كه هم اينجا هفتاد (70) پيغمبر نشسته و من از همه بهترم و به جاى هر يك برادر او نشسته و تو از همه بهترى . در اين وقت ابرى فرود شد و پيغمبر دست فرا برد و خوشه انگورى بگرفت و پيش نهاد و گفت : بخور اى برادر من كه اين هديه اى است از خدا به سوى من و تو . انس گفت : يا رسول اللّه على برادر توست ؟ فرمود :خداوند در زير عرش سه هزار سال قبل از آدم آبى آفريد و در مرواريد سبز جاى داد ، و چو آدم را خلق كرد در صلب او جارى ساخت و پيوسته از صلبى به صلبى انتقال داد تا به عبد المطّلب رسيد ، آنگاه دو نيمه ساخت نيمى در صلب عبد اللّه و نيمى در صلب ابو طالب و من از يك نيمه و على از نيم ديگر است ، پس على برادر من است در دنيا و آخرت ، و خداى بدين اشارت كرده : وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِه
راً وَ كانَ رَبُّكَ قَدِيراً (1) .
و هم انس گويد كه از آن ابر خوردنى و آشاميدنى گرفتند ، و پيغمبر فرمود : از اين ابر سيصد و سيزده (313) پيغمبر و سيصد و سيزده (313) وصى پيغمبر خوردنى گرفته اند و خورده اند ؛ و من از همهء اينها نزد خداى گرامى ترم ؛ و على ، از همهء اوصيا گرامى تر است .
صد و چهل و سيم : يك روز ابو طالب عرض كرد اى برادر زاده به معجزه مى خواهم آن درخت را بخوانى . پيغمبر درخت را بخواند ، پيش آمد و سجده كرد . ابو طالب گفت : گواهى مى دهم كه تو راست گوئى يا على در پهلوى پسر عمّت نماز كن .
صد و چهل و چهارم : چون اين آيت فرود شد : ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً (2) . چند كس از يهود گفتند : تو مى گوئى سنگ از دل ما نرم تر .
ص: 2066
است پس كوهى را بخوان تا بهر تو شهادت دهد . پيغمبر ايشان را برداشته به نزديك كوهى آورد و فرمود : سؤال مى كنم از تو به جاه محمّد و آل محمّد كه خداوند به بركت نام ايشان عرش را به دوش هشت ملك سبك ساخت از پس آنكه گروه ملايك كه بيرون شمار بودند جنبش نتوانستند داد ؛ و سؤال مى كنم به حق محمّد و آل محمّد كه به ذكر نام ايشان توبت آدم قبول شد و به توسل ايشان ادريس در بهشت جاى كرد كه شهادت دهى بدانچه خداى در تو سپرده است . كوه چنان بلرزيد كه آب از آن جريان يافت ، و گفت : اى محمّد توئى رسول خدا و سيد خلايق اولين و آخرين ، گواهى مى دهم كه : دل اين يهودان از سنگ سخت تر است ، و از آن خيرى نزايد و گاهى از سنگ آب برآيد . پيغمبر فرمود : سؤال مى كنم از تو به جاه محمّد و آل او كه به بركت ايشان نوح از كرب عظيم ، و ابراهيم از آتش نجات يافت كه خدايت به طاعت من گماشت . صدا از كوه برآمد كه : شهادت مى دهم كه اگر از خداى خواهى يخ را آتش و آتش را يخ كند ، و آسمان را بر زمين و زمين را به آسمان برد و جميع مخلوقات مطيع تواند .
يهود گفتند : تواند بود كه اين بانگها از پس سنگ تعبيه باشد ، پيغمبر سنگى را كه به ميزان پنج رطل بود فرمود : تا از جاى جنبش كرده نزديك شد ، پيغمبر يهود را گفت : تا آن سنگ را برگرفته بر گوش نهادند و همان كلمات را بشنيدند ، آنگاه از حضرت خواستار شدند تا همان وادى آمد و فرمود : اى كوه به حق محمّد و آل او كه به وسيلهء ايشان قوم عاد به دست باد كيفر يافتند ، و قوم صالح كه به نعرهء جبرئيل هلاك شدند كه به نزد من شتاب گير و دست بر زمين نهاد پس كوه بدان جانب شتاب گرفت ، آنگاه فرمان كرد تا از ميان به دونيم شد ، نيم زيرين به بالا و نيم زبرين به زير آمد ، آنگاه فرمود : اى جهودان آيا اين معجزه از معجزهء موسى كمتر است كه گمان كرده ايد به دو ايمان داريد ؟ بعضى با بعضى گفتند : تواند از بخت او بود كه هر چه گويد چنان شود ، اين وقت از جبل بر ايشان خطاب شد كه : پس معجزات موسى تواند شد كه از بخت او بود .
صد و چهل و پنجم : وقتى مشركان عرب پيغمبر را به نزديك هبل آوردند تا بر خود گواه كنند ، چون پيغمبر ديدار شد هبل به روى درافتاد و گواهى داد به رسالت پيغمبر و امامت على ، و خلافت و وراثت فرزندان او .
ص: 2067
صد و چهل و ششم : در شعب ابو طالب پيغمبر اشارت كرد تا از دو جانب جبلها دور شدند و زمين وسيع شد ، و اشجار و گياه بروئيد و ايشان را از پوشيدنى و خوردنى مستغنى داشت نيكوتر از منّ و سلوى در عهد موسى .
صد و چهل و هفتم : يك روز پيغمبر با على در نخلستان عبور مى فرمود ، نخلى به ديگر گفت : اين رسول خدا و اين وصىّ وى است ، از اين روى آن خرما را صيحانى (1) گفتند كه بانگ به شهادت برداشت .
صد و چهل و هشتم : جابر گويد كه : در غزوهء خندق تلّى شگرف از خاك بر طريق خندق بود ، به حضرت رسول عرض كردم . فرمود : بباشيد كه امرى عجيب ديدار خواهيد كرد ، چون شب تاريك شد اصغاى بانگى مى كردم كه : خاك را از بن بركنيد و به بلد بعيدى افكنيد و اعانت كنيد محمّد رشيد ، و پسر عمّ او را . چون صبح شد هيچ از آن خاك به جاى نبود .
صد و چهل و نهم : يك روز پيغمبر در جحفه به ظلّ درختى فرود شد ؛ و ديگر اصحاب در سايه آفتاب بودند ، اين بر پيغمبر گران آمد ، پس آن درخت بزرگ شد و سايه ور گشت چنان كه تمامت اصحاب را فرو گرفت و اين آيت بيامد : أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً (2) .
صد و پنجاهم : هنگامى كه در حج پيغمبر به ركن غربى عبور كرد ، آن ركن به سخن آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه آيا من ركنى از اين خانه نيستم ؟ چرا دست مبارك بر من فرود نمى آورى ؟ پيغمبر به نزد او شد و فرمود : بر تو باد سلام ، ساكن شو كه ترك تو نخواهم گفت .
صد و پنجاه و يكم : وقتى پيغمبر به نخلستانى درآمد ، درختان همه سلام دادند و خرماى عجوه سجده كرد ، پيغمبر فرمود : الهى او را بركت بخش . از اين روى روايت كنند كه عجوه از بهشت است .
صد و پنجاه و دويم : وقتى عربى از بنى عامر از پيغمبر معجزى طلبيد ، خطاب كرد به خوشهء خرما تا از درخت باز شده سجده كنان به حضرت شتافت . آنگاه فرمان داد : .
ص: 2068
تا بازشده با درخت پيوسته شد ، اعرابى مسلمانى گرفت و همى بانگ كرد كه اى آل عامر بن صعصعه من هرگز تكذيب او نخواهم كرد .
صد و پنجاه و سيم : در جنگ مقفّع بن هميسع كوهى بر سر راه آمد كه پيمودن آن صعب بود ، پيغمبر دعا كرد تا بعضى به زمين فرو شد و برخى پاره پاره شده راه گشاده گشت .
صد و پنجاه و چهارم : در كنار قلعهء بنى قريظه نخل فراوان اطراف قلعه را داشت ، به دست اشارت كرد كه دور شويد ، درختان پراكنده شدند .
صد و پنجاه و پنجم : يهودى كه او را سجت مى ناميدند از پيغمبر سؤال كرد كه :كجاست خداى تو ؟ فرمود : علم و قدرتش به همه جا محيط است و در هيچ مكانى نيست . عرض كرد : او چگونه است ؟ فرمود : او را به چگونه بودن وصف نتوان كرد كه او چگونگى را آفريده است ، به مخلوق خود متّصف نشود . گفت : چه دانم كه تو پيغمبرى ؟ پس از سنگ و كلوخ و هر شىء كه در اطراف آن حضرت بود به عربى فصيح بانگ برخاست كه : اين است رسول خدا . سجت گفت : به اين روشنى امرى نديده ام و مسلمانى گرفت .
صد و پنجاه و ششم : رسول خدا با سهل بن حنيف و خالد بن ايوب انصارى به باغ يك تن از بنى النّجار درآمد ، ناگاه سنگى كه بر سر چاه بود ندا درداد كه بر تو باد سلام خداوند ، اى محمّد شفاعت كن مرا كه از سنگهاى جهنم نباشم كه خداوند كافران را بر آن عذاب كند ، پيغمبر دعا كرد ، و ريگى سلام داد كه : دعا كن تا من كبريت جهنم نباشم ، هم در حق وى دعا كرد .
صد و پنجاه و هفتم : يك تن اعرابى از رسول خداى معجزه خواست ، درختى را بفرمود برو و بخوان تا بيايد . برفت و درخت زمين بشكافت و حاضر شد و شهادت داد و به حكم مراجعت كرد . اعرابى گفت : اجازت كن تا تو را سجده كنم . فرمود :سجده جز خداى را نشايد ، اگر روا بود جز خداى را سجده كردن فرمان مىكردم تا زنان شوهران را سجده كنند ، اعرابى مسلمانى گرفت .
صد و پنجاه و هشتم : مكرز عامرى طلب معجزه كرد ، پيغمبر نه (9) سنگريزه بر گرفت و در كف او تسبيح مى كردند ، چون فروگذاشت ساكت شدند ، باز چون برداشت تسبيح كردند . به روايتى گفتند : سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله الّا اللّه و اللّه
ص: 2069
اكبر .
صد و پنجاه و نهم : يك روز رسول خدا به خانهء عباس رفت و از بهر او و فرزندانش دعا كرد ، از عتبهء درگاه و ديوارهاى خانه بانگ آمين برخاست .
صد و شصتم : در مراجعت از غزوه اى در منزلى با اصحاب غذا مى خورد ، جبرئيل آمد و حكم آورد ، پيغمبر به طىّ الارض حاضر فدك گشت ، اهل شهر به اصغاى سم اسبان بيمناك شده به قلل جبل گريختند و خانه ها را در بسته و مفاتيح را به پيره زالى سپردند ، جبرئيل آن مفاتيح را گرفته به حضرت سپرد و پيغمبر در خانه هاى ايشان عبور كرد و اين آيت فرود شد : ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى (1) و آنگاه اين آيت آمد : فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِكابٍ وَ لكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ (2) .
پس پيغمبر مفاتيح را بر غلاف شمشير بست و به طىّ الارض بازآمد ، هنوز اصحاب از مجلس جنبش نكرده بودند ايشان را بنمود و در مدينه فاطمه را گفت :خداى فدك را با پدر تو داد و مادر تو خديجه را بر من مهرى است و من فدك را به ازاى آن تو را بخشيدم كه تو را و فرزندان تو را باشد ، پس پوستى طلبيد و على را فرمود : اين بنويس . و على بر نوشته او را داد ، و امّ ايمن را گواه گرفت و فرمود : امّ ايمن زنى است از اهل بهشت و فدك را با اهل فدك به مقاطعه گذاشت كه هر سال بيست و چهار هزار (24000) دينار بدهند كه به حساب اين زمان قريب به سه هزار و ششصد (3600) تومان مى شود .
صد و شصت و يكم : آمدن درخت از مكه به مدينه هنگام ساختن مسجد .
صد و شصت و دويم : ظهور نور از تازيانه عبد اللّه بن طفيل .
صد و شصت و سيم : ظهور برق در خندق .
صد و شصت و چهارم : شمشير شدن چوب در دست عكاشه .
صد و شصت و پنجم : تيغ شدن چوب در احد . .
ص: 2070
صد و شصت و ششم : افتادن اصنام در فتح مكّه .
صد و شصت و هفتم : محو شدن صورت عقاب از كمان .
صد و شصت و هشتم : عمار ياسر براى اطمينان قلب از رسول خدا معجزى طلبيد ، او را فرمان كرد كه به خانهء خويش مراجعت كن چون راه برگرفت به هر سنگ و كلوخ و درخت مى رسيد سؤال مى كردند از پيغمبر و شهادت مى دادند به رسالت آن حضرت .
صد و شصت و نهم : گوهر برآمدن از شكم ماهى .
صد و هفتادم : فرو رفتن قوائم اسب سراقه ، اين جمله هر يك در جاى خود به شرح رفت .
صد و هفتاد و يكم : آل ذريح از آن سوى يمن و برهوت جاى دارند ، يك روز در ميان ايشان گوساله اى دم خود را بر زمين زد و به لغت فصيح گفت : اى آل ذريح مردى در تهامه مردم را به شهادت لا إله الّا اللّه دعوت مىكند . چون اين بديدند هفت (7) تن از آن مردم كشتى در آب رانده از جدّه سر بركردند و از آنجا به مكه آمده و به حضرت رسول مسلمانى گرفتند و شرايع آموختند و يك تن از بنى هاشم را بر ايشان امير ساخت و رخصت مراجعت داد تا قوم خود را دعوت كنند .
صد و هفتاد و دويم : عمرو بن منتشر به حضرت رسول آمد و گفت : مارى در ارض ما پديد شده كه دفع آن نتوانيم ، و نخلى بخوشيده اگر دفع مار كنى و نخل به بار آورى ايمان آورم . پيغمبر با او بدان وادى شد ، آن مار چون شتر مست يا چون گاوى فرياد همى كرد و بيامد و در برابر پيغمبر بايستاد و سلام داد ، رسول خدايش فرمان كرد : تا از آن وادى بيرون شد و دست مبارك بدان نخل كشيد در زمان سبز و مثمر گشت .
صد و هفتاد و سيم : چند تن از جهودان ، عبده يهودى را آموختند تا بريانى بساخت و با زهر آكنده نمود و پيغمبر را با على و ابو دجانه و ابو ايّوب و سهل بن حنيف و چند تن ديگر به خانهء خود دعوت كرد ، چون پيغمبر بر خوان او حاضر شد ، جهودان در حضرت او بر پاى ايستادند ، چون عبده مائده پيش نهاد كتف گوسفند به سخن آمد كه : اى محمّد از من مخور كه با زهر تعبيه شده ام ، پيغمبر عبده را گفت :اين چه نيرنگ بود باختى ؟ عرض كرد : با خود گفتم اگر پيغمبر است او را زيانى
ص: 2071
نرساند و اگر نه قوم من از زحمت او برهند ، اين وقت جبرئيل فرود شد و از جانب خداى به قرائت اين دعا فرمان كرد : بسم الّذي يسمّيه به كلّ مؤمن ، و به عزّ كلّ مؤمن ، و بنوره الذي أضاءت به السّماوات و الأرض ، و بقدرته الّتي خضع لها كلّ جبّار عنيد ، و انتكس كلّ شيطان مريد ، من شرّ السّمّ و السّحر و اللّمم ، بسم العليّ ، الملك ، الفرد الّذي لا إله إلّا هو و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين .
چون دعا بخواند فرمود : بخوريد و حجامت كنيد .
صد و هفتاد و چهارم : يك روز مردى با اعرابى مهار ناقه خود را همى كشيد و به حضرت رسول آمده سلام داد و پيغمبر پرسش فرمود . اين وقت شخصى از پس پشت او درآمد و عرض كرد يا رسول اللّه اين شتر مرا است كه اعرابى دزديده است .شتر لختى با پيغمبر سخن كرد و آن حضرت فرمود : دست از اعرابى بدار كه اين شتر در حق او گواهى داد ، آنگاه اعرابى را فرمود : چون آهنگ من كردى چه گفتى ؟عرض كرد كه گفتم : اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى صلاة ، اللّهمّ بارك على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى بركة ، اللّهمّ سلّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا يبقى سلام ، اللّهمّ ترحّم على محمّد و آل محمّد حتّى لا تبقى رحمة .
فرمود : دانستم كه كارى بزرگ كرده اى كه خداوند شتر را به رفعت قدر تو گويا فرمود و ملائكه افق آسمان را فرو گرفتند .
صد و هفتاد و پنجم : اسلام اهيب بن سماع و بازآمدن آهو چنان كه مذكور شد .
صد و هفتاد و ششم : نيز مردى اعرابى بر ناقهء سرخ موى سواره در رسيد و بر پيغمبر سلام داد ، يك تن گفت : ناقهء او از آن من است ، ناقه به سخن آمد و سوگند ياد كرد كه از آن اعرابيم . پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : چه گفتى كه خداوند ناقه را بر برائت تو گويا ساخت ؟ گفت : اين دعا خواندم . اللّهمّ إنّك لست بإله استجدّ ثناك و لا معك إله أعانك على خلقنا ، و لا معك ربّ فيشركك في ربوبيّتك ، و أنت ربّنا كما تقول ، و فوق ما يقول القائلون ، أسألك أن تصلّي على محمّد و آل محمّد و أن تبرّأني ببراءتي .
پيغمبر فرمود : اى اعرابى كلمات تو را ملائكه شنيد و بايد هر كه را چنين شد ، آنچه تو گفتى بگويد و صلوات بر من و آل من فرستد .
صد و هفتاد و هفتم : يك روز شترى در معبر پيغمبر روى بر خاك ماليد و تذلّلى
ص: 2072
نمود ، پيغمبر فرمود : وى را زحمت مى كنند ، و خداوندش را بخواست و فرمود : مرا به فروش و راه برگرفت ، شتر از دنبال آن حضرت روان شد و چندان كه خواستند نتوانستند از راهش بازآرند ، لاجرم پيغمبرش بخريد و با على عنايت كرد ، و امير المؤمنين بداشت تا جنگ صفين هم بر او نشست .
صد و هفتاد و هشتم : سفينه آزاد كردهء پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله گويد : در يكى از سرايا در كشتى شديم ، كشتى بشكست و من به تخته پاره اى آويختم ، چند كرّت موج مرا به كنار برد و بازآورد تا به ساحل افكند ، در كنار بحر حيران بودم ناگاه شيرى دررسيد و آغاز حمله نمود به خداى پناه بردم و شير را گفتم : من سفينه مولاى رسول خدايم . چون اين بگفتم ، خروش بگذاشت و به نزد من آمده بسى دم لابه كرد و بخفت تا بر آن سوار شدم ، مرا به جزيره اى برد كه ميوه هاى شيرين داشت ، لختى بخوردم و از برگ درختان مخلاتى كرده قدرى برگرفتم ، هم به پشت شير سوار شدم تا مرا به كنار بحر آورد ؛ و اين وقت كشتى عبور مى دادند ، ندا دردادم پيش شدند و مرا بر پشت شير نگريستند و شگفتى گرفتند ، گفتم : من مولاى رسول خدايم شير بر من رحمت كرد ، شما نكنيد ؟ پسر لنگر افكندند ، شير را گفتم : خدايت از رسول خدا جزاى خير دهاد ، آب در چشم بگردانيد و ببود تا من به كشتى دررفتم و مرا همى نگريست تا غايب شد .
صد و هفتاد و نهم : و هم سفينه گويد : مرا پيغمبر نامه بداد و به يمن سوى معاذ فرستاد ، در راه شيرى بر طريق من آمد ، او را گفتم اينك مكتوب به معاذ برم ، نعره اى بزد و از راه به يك سو شد ؛ و چون مراجعت كردم نيز چنين افتاد . چون به حضرت رسول آمدم و قصّه بگفتم . فرمود : در نعرهء نخستين پرسش حال من كرد و در ثانى مرا سلام فرستاد .
صد و هشتادم : قوى شدن شتر عمار ياسر چنان كه مرقوم شد .
صد و هشتاد و يكم : يك روز مردى اعرابى به حضرت رسول آمد و گفت : بگو تا اين ناقهء من چه در شكم دارد تا ايمان آورم . پيغمبر على را فرمود : وى را آگاهى ده .على دست بر سينهء شتر ماليد و گفت : الهى به حق محمّد و آل او و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه خبر دهد بدانچه در شكم دارد . ناقه به سخن آمد و گفت : يا امير المؤمنين اين اعرابى به ديدار پسر خود مى شتافت چون به وادى
ص: 2073
حسيكه (1) آمد از من فرود آمد و مرا بخفت و با من جماع كرد ، اعرابى گفت : اى مردم اين پيغمبر است كه ناقه را به سخن آورد يا آن ديگر . گفتند : وى وصىّ او برادر اوست ، اعرابى مسلمانى گرفت .
صد و هشتاد و دويم : يك روز ابو ذر به نماز اندر بود و گوسفندانش به علف چر بودند ، گرگى برسيد و يكى را بربود . ابو ذر قطع نماز نكرد ، هم در زمان شيرى برسيد و گوسفند را از گرگ بگرفت و رها كرد ؛ و گفت : يا ابا ذر نماز خود بدار كه خداوند مرا بر حراست گلهء تو گماشته است . و چون نماز ابا ذر به پاى رفت گفت : محمّد را خبر كن كه خدا گرامى داشت مصاحب تو و حافظ شريعت تو را و شيرى بر گلهء او حارس كرد .
صد و هشتاد و سيم : يك روز پيغمبر فرمود : روزى چند است كه گوشت نخورده ام ، مردى از انصار كه بزغاله اى در خانه داشت برفت و آن را بريان كرده به حضرت آورد . پيغمبر فرمود : بخوريد و استخوانش را مشكنيد ، چون از كار اكل پرداختند انصارى به خانه رفت و بزغاله خويش را زنده در سراى يافت .
صد و هشتاد و چهارم : روزى پيغمبر آهوئى را طلب كرد و فرمان كرد تا ذبح كردند و بريان نمودند ، آنگاه حكم كرد بخوريد و استخوانش مشكنيد پس پوستش را بگسترد و استخوانها را در ميانش ريخت و خداى را بخواند تا زنده شد و به علف چر برفت .
صد و هشتاد و پنجم : جوانى از انصار بيمار بود ، چون پيغمبر به عيادت او رفت بمرده بود ، مادرش زبان به ضراعت گشود و گفت : الهى اين مصيبت را بر من بار مكن ، پيغمبر جامه از روى او بكشيد زنده شد و برخاست و با پيغمبر طعام خورد .
صد و هشتاد و ششم : موى برآوردن سر گر ، به مسح دست پيغمبر - چنان كه مذكور شد - .
صد و هشتاد و هفتم : عمرو بن معاذ را زخمى منكر در غزا به پاى رسيد ، آب دهان مبارك را طلى كرد تا شفا يافت .
صد و هشتاد و هشتم : مصروعى (2) را به حضرت رسول آوردند دست بر سينهء او
ص: 2074
كشيد و دعا كرد چيزى چون فضلهء شب پره از دهانش بيرون شد و شفا يافت .
صد و هشتاد و نهم : مردى موى سرش موضع سجده را فرا داشت ، فرمود : الها سرش را قبيح كن در زمان موى سرش تمام بريخت .
صد و نودم : مادر انس عرض كرد كه : انس خادم تو است در حق او دعا كن . فرمود :الهى مال و فرزندش را فراوان كن ، اولادش چندان شد كه در يك طاعون از صد (100) تن افزون بمردند .
صد و نود و يكم : يك روز پيغمبر آب طلبيد ، عمرو بن اخطب بياورد و موئى در آب يافته برگرفت . پيغمبر دو كرّت گفت : الهى او را حسن و بها ده . ابو نهيك ازدى گويد : در نود و سه (93) سالگى او را ديدم كه يك موى سفيد در سر و روى او نبود .
صد و نود و دويم : طول عمر نابغه جعدى به دعاى رسول خدا چنان كه مرقوم افتاد .
صد و نود و سيم : سايب بن يزيد مولاى عطا را يك روز پيغمبر دست بر ميان سرش نهاده دعاى بركت خواند ، آنگاه كه تمام موى سرش سفيد شد هنوز جاى دست پيغمبر سياه بود .
صد و نود و چهارم : ماديان مرّة بن جعيل ضعيف و مانده بود ، در عرض راه پيغمبر تازيانه خود را به دو فرود آورد و فرمود : الهى او را بركت ده ، در زمان توانا و رهوار شد .
صد و نود و پنجم : عثمان بن جنيد گويد : نابينائى به حضرت رسول شكايت آورد ، فرمود : دو ركعت نماز بگزار و اين دعا بخوان . اللّهمّ إنّي أسألك و أتوجّه إليك بمحمّد نبيّ الرّحمة صلّى اللّه عليه و آله ، يا محمّد إنّي أتوجّه بك إلى ربّك لتجلو به عن بصري ، اللّهمّ شفّعه فيّ و شفّعني في نفسي . هنوز در مجلس بوديم كه بينا شده برخاست .
صد و نود و ششم : ابيض بن جمال گويد : در روى من مرض قوبا افتاد و سفيد شد ، پيغمبر دست كشيد و دعا كرد در زمان شفا يافت .
صد و نود و هفتم : شفاى ترس و بخل ، و دعا در حق فرس .
صد و نود و هشتم : يك روز حضرت رسول از ميان اصحاب برخاست و اندك دور شد ، و دست فرا برد چنان كه مصافحه كند ، و اصحاب سخنى مى شنيدند و كس
ص: 2075
نمى ديدند ، چون بازشد فرمود : اسماعيل ملك باران به زيارت من آمد و در فلان روز وعدهء باران نهاد ، چون موعد برسيد و باران بباريد ، اصحاب بخنديدند و گفتند :ملك به وعده وفا كرد . پيغمبر فرمود : اين گونه امور را ضبط كرده مردم را آگهى دهيد تا سبب ظهور حق گردد .
صد و نود و نهم : يك روز يهودى را كه پيغمبر را وام مى داد ، رسول خداى دعا كرد كه : خدايا حسن و جمالش را دائم دار ، بعد از هشتاد (80) سال يك موى سفيد در سر و روى نداشت .
دويستم : چون در سفر تبوك مردم از تشنگى بناليدند ، پيغمبر دعا كرد تا رودخانه ها جريان يافت . جماعتى گفتند : به نظر ستاره باران آمد بدان روش كه منجمان گويند . پيغمبر با اصحاب فرمود : مىنگريد اين بىاعتقادان چه مى گويند ؟خالد گفت : فرمان كن تا سر ايشان را برگيرم ، فرمود : بگذار ايشان را همانا اين مى گويند ، لكن مىدانند كه خداى فرستاده است .
دويست و يكم : يك تن از انصار بزغاله اى در سراى داشت آن را ذبح كرد و زن را گفت : نيمى طبخ كن و نيمى را بريان كن . و به مسجد رفت تا رسول خداى را از بهر افطار طلب كند . از آن سوى انصارى را دو طفل خرد بود ، چون ذبح بزغاله را از پدر بديدند يكى با ديگر گفت : ترا ذبح كنم و سر او را ببرّيد ، مادر برسيد و نعره بزد آن كودك بيمناك شده بگريخت و از فراز كوشك به زير افتاده جان بداد . مادر فرزندان را پنهان كرد و طعام مهيا بداشت تا پيغمبر برسيد اين وقت جبرئيل فرمان آورد كه پسرهايش را طلب كن ، پس پيغمبر ايشان را بخواست زن با شوهر گفت : حاضر نيستند ، چون معروض داشت ، پيغمبر فرمود : البته حاضر كن ، اين كرّت زن حال فرزندان را با شوهر بگفت و او جسد هر دو را به حضرت رسول آورد . پيغمبر دعا كرد تا هر دو زنده شدند .
دويست و دويم : زنى كور در نزد خديجه بود ، پيغمبر فرمود : چشمهاى تو روشن باد ، در زمان روشن شد . خديجه گفت : دعاى مباركى بود ، فرمود : من رحمت عالميانم .
دويست و سيم : در سفر تبوك تازيانه از دست پيغمبر افتاد ، جعفر بن نسطور رومى به زير آمده تازيانه را به حضرت برد ، فرمود : الهى عمرش را دراز كن و او سيصد و
ص: 2076
بيست (320) سال زندگانى يافت .
دويست و چهارم : رسول خداى در حق عبد اللّه بن جعفر طيار دعاى بركت كرد ، چندان مال و حشمت يافت وجود كرد كه مردم مدينه چون وام مى گرفتند وعدهء اداى دين را به هنگام عطاى عبد اللّه معلق مى داشتند .
دويست و پنجم : چون پيغمبر به خانهء ابو ايوب انصارى فرود شد ، بزغاله اى و يك صاع گندم داشت ، گندم را نان پخت و بزغاله را بريان كرد . پيغمبر فرمان كرد تا ندا كردند مردمان گروه گروه به خانهء ابو ايوب درآمدند و سير بخوردند و هنوز باقى بود ، پس فرمود : استخوانها را در پوست بزغاله نهاد و فرمود : برخيز به اذن خدا .بزغاله برخاست و مردم به شهادت زبان گشودند .
دويست و ششم : هم در عرس (1) فاطمه ، ابو ايوب بزغاله حاضر كرد ، آن را بكشتند و طبخ كردند . پيغمبر فرمود : استخوانش را مشكنيد . بعد از اكل گفت : الهى ابو ايوب فقير است و دعا كرد تا بزغاله زنده شد و به ابو ايوب فرستاد و خداى در آن بركت نهاد كه هر بيمارى از شيرش بخوردى شفا يافتى و اهل مدينه آن را مبعوثه مى ناميدند .
دويست و هفتم : يك روز يهودى بر پيغمبر گذشت و گفت : السّام عليك . يعنى مرگ بر تو باد . فرمود : عليك . همانا من بر او برگردانيدم و امروز مارى سياه پشت او را بگزد و او را بكشد . جهود به صحرا شد و پشته هيزم بر پشت كشيده بازآمد . چون به عرض رسانيدند كه اينك زنده مى آيد او را طلب داشت و فرمان كرد تا هيزم فرو گذاشت و در ميانش مارى سياه پديدار شد كه چوبى به دندان داشت ، حضرت فرمود امروز چه كردى ؟ گفت : دو گرده نان داشتم يكى صدقه كردم . فرمود : خدا مرگهاى بد را به تصدّق دفع مى كند .
دويست و هشتم : در مكه جمعى از شورى آب چاه خود بناليدند ، پيغمبر آب دهان در چاه افكند تا شيرين و گوارا شد و تاكنون در بيرون مكه آن چاه را عسيله گويند و قوم بر آن فخر مى كنند . گويند : چون مسيلمه بشنيد آب دهان در چاهى شيرين انداخت تا تلخ و شور گشت ، هم آن چاه امروز در يمن شناخته است . .
ص: 2077
دويست و نهم : جهودى كه مولاى سلمان بود او را به نخلستانى مكاتب (1) ساخت ، پيغمبر يك يك خستوى خرما در دهان گذاشت و برآورد و غرس نمود ، تا با خستوى ديگر چنين مى كرد ، اين يك با ثمر بود بدين گونه نخلستان را بپرداخت و جهود را بداد و سلمان را گرفته آزاد كرد .
دويست و دهم : ابو هريرة مشت خرمائى به حضرت آورد ، پيغمبر دعا كرد و فرمود : در كيسه بدار . چندان كه ابو هريره از آن برمى گرفت به جاى بود ، تا آنگاه كه على عليه السّلام از او شهادتى طلبيد و او كتمان كرد ، پس آن كيسه تهى شد ، نزديك على آمد و توبت كرد . امير المؤمنين دعا كرد تا ديگر باره خرما يافت و آنگاه كه به نزد معاويه شتافت آن بركت برفت .
دويست و يازدهم : چون رسول خدا فقرائى كه در مسجد جاى داشتند و ايشان را اهل صفه گويند خود خورش مى داد ، يك شب فرمود : اگر طعامى هست بياوريد ، اندك طعامى در بن ديگ سنگى ببود ، آن را برگرفت و به مسجد آورد و ده (10) تن از فقرا را بيدار كرد تا طعام بخوردند ، پس دههء ديگر را برانگيخت تا همه فقرا را از آن اندك طعام سير كرد .
دويست و دوازدهم : بسيار وقت زبان مبارك در دهان فرزندان فاطمه مى گذاشت و مى فرمود : ديگر شير مده .
دويست و سيزدهم : وقتى سلمان سه روز چيزى نيافت كه بدان افطار كند قصّه به حضرت آورد . سلمان را با خود آورد در معبرى كه يك تن بزى را با خود مى برد فرمود : به نزديك من آور . عرض كرد : شيرده نباشد ، فرمود : به نزديك من آور .قدحى بخواست و دست بر پستان بز بماليد و قدحى شير بدوشيد ، به خداوندش داد تا بنوشيد و قدحى به سلمان و قدحى خود ميل فرمودند .
دويست و چهاردهم : روزى على عليه السّلام يك درهم گوشت و درهمى ذرّت بخريد ، فاطمه گوشت را پخت و ذرّت را نان كرد و عرض كرد : پدرم را دعوت فرما . على به حضرت رسول آمد وقتى كه مى فرمود : پناه مىبرم به خدا از گرسنگى ، پس بر على .
ص: 2078
تكيه كرده به خانهء فاطمه آمد و جامه بر سر آن نان و مرقه كشيد و فرمود : قدح آوردند و فاطمه از براى زوجات مطهرات جداگانه قسمت فرستاد و همسايگان را نيز بهره بداد آنگاه خود بخوردند و چند روز بداشت .
دويست و پانزدهم : جابر انصارى بيمار شد و مدهوش گشت ، پيغمبر او را عيادت كرده دست خود را بشست از آن آب بر روى او زد ، به هوش آمد و شفا يافت .
دويست و شانزدهم : محمّد بن حاطب را در كودكى بر ساعد ، قزقانى (1) كه در جوش بود ريخت و مجروح كرد ، مادرش به حضرت رسول برد ، آب دهان مبارك در دهانش افكند و بر دستش طلى كرد و اين دعا خواند : أذهب البأس ربّ البأس ، و اشف أنت الشافي ، لا شافي إلّا أنت ، شفاء لا يقادره سقم . در ساعت شفا يافت .
دويست و هفدهم : زنى زهره نام مسلمانى گرفت و نابينا شد ، كفار گفتند : لات و عزى او را كور كرد . پيغمبر دست بر چشمش كشيد روشن گشت ، كافران گفتند : اگر اسلام خوب بود زهره بر ما سبقت نمى گرفت ، خداى اين آيت فرستاد : وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَوْ كانَ خَيْراً ما سَبَقُونا إِلَيْهِ (2) .
دويست و هجدهم : وقتى حسّان بن عمرو و به روايتى طفيل عامرى را مرض آكله عارض شد ، آب دهان مبارك را در قدحى آب افكنده فرمود : تا بدان غسل كرد و شفا يافت .
دويست و نوزدهم : يك روز پيغمبر گرسنه به خانهء فاطمه آمد و حسنين را گرسنه يافت ، پيغمبر آب دهان مبارك در دهان ايشان افكند تا سير شده بخفتند و به اتفاق على به خانهء ابو الهيثم آمد ، وى گفت : مرحبا برسول اللّه . نمىخواستم در چنين وقت درآئيد كه چيزى ندارم و اندك طعامى بود بر همسايگان بخش كردم . پيغمبر فرمود :جبرئيل در حق همسايگان چندان وصيّت آورد كه گمان كردم در حق ايشان ميراث مقرّر شود . نخلى در كنار خانهء او بود كه چون نر بودى هرگز بار نياوردى ، پيغمبر به پاى نخل رفت و على را فرمود تا قدحى آب بياورد مقدارى آب در دهان بگردانيد و بر درخت افشاند ، در ساعت گران شد از خوشه هاى رطب ، پس فرمان كرد اول به .
ص: 2079
همسايگان بردند و بعد خود بخوردند ، آنگاه فرمود : يا على اين از جمله آن نعيم است كه خدا در قيامت از آن سؤال كند ، و بفرمود تا از بهر فاطمه و حسنين بر گرفت ؛ و آن درخت را نخلة الجيران گفتند . و همواره بار آورد تا در سال حرّه كه به حكم يزيد ملعون اهل مدينه را قتل كردند آن درخت نيز در آن داهيه قطع شد .
دويست و بيستم : يافتن عبد اللّه بن عامر آب در اراضى بىآب به بركت آب دهان حضرت ، چنان كه رقم شد .
دويست و بيست و يكم : حكم بن ابى العاص عمّ عثمان بن عفّان به حضرت رسول استهزاء مى كرد و دهان خويش كج مى كرد و شانه هاى خود را بيرون طبيعت حركت مى داد . پيغمبر فرمود : اى حكم چنين باش ، او به همين گونه بماند . و هم در انجام امر او را از مدينه اخراج فرمود و فرمان كرد كه ديگر او را به مدينه راه نگذارند ، عثمان در سلطنت خويش او را به مدينه آورد .
دويست و بيست و دويم : كفايت و هلاكت مستهزئين در مكه و ايشان شش تن بودند .
اول : وليد بن مغيرة / دويم : عاص بن وائل
سيم : اسود بن مطّلب / چهارم : اسود بن عبد يغوث
پنجم : حارث بن طلاطله / ششم : حارث بن قيس
خداوند فرمود : دعوت خويش آشكار كن و من كفايت ايشان خواهم كرد ، نخستين جبرئيل به جانب وليد اشارتى كرد و او بر مردى از خزاعه كه تيرتراش مى داد گذشت و تراشه در پاشنهء وليد نشست و چون در خانه بر سرير خود بخفت خون پاشنهء او بر دخترش آمد كه در فرود تخت خفته بود بيدار شد و گفت : سر مشگ را نبسته اند ، وليد گفت : اين نه آب است بلكه خون پدر تو است و حكم كرد تا خويشانش را حاضر كردند . عبد اللّه بن ربيعه را گفت : عمارة بن وليد در حبشه است ، از محمد مكتوبى بگير و به نجاشى فرست تا باز مكه اش فرستد و فرزند كوچك خود هاشم را گفت : تو را پنج وصيت كنم :
نخست : ابو دهمهء دوسى را اگر همه سه ديت دهد بكش كه او دختر خود را كه زن من بود از من به زور گرفت ، و اگر با من بود پسرى چون تو مى آورد .
[ دوم ] : و خونى كه از خزاعه طلب دارم .
ص: 2080
[ سوم ] : و خونى كه از جزعة بن عامر مى خواهم بجوى .
[ چهارم ] : و ديتى چند از ثقيف مى خواهم بگير .
[ پنجم ] : و اسقف نجران دويست (200) درهم از من طلب دارد بده ، بگفت و به جهنم و اصل شد .
ديگر : عاص بن وائل را جبرئيل اشارتى به پاى كرد چيزى در پايش خليد و بدان بمرد .
و اشارتى به ديده اسود بن مطلب كرد تا كور شد و سر خود بر ديوار زد تا بمرد .
و اسود بن عبد يغوث به دعاى حضرت كور شد و بماند تا در بدر قتل فرزند را بديد و بمرد .
و حارث بن طلاطله را جبرئيل اشاره به سر كرد ، ريم (1) از سر او برفت تا بمرد .
و حارث بن قيس ماهى شور بخورد چندان آب بخورد كه شكمش بتركيد .
دويست و بيست و سيم : زنى از جهودان پيغمبر را جادو كرد و رشته اى را چند گره زد به چاه انداخت . جبرئيل پيغمبر را آگهى داد ، پيغمبر شماره گره بگفت و حكم داد تا از چاه بيرون آوردند و چنان بود .
دويست و بيست و چهارم : چون اين آيت تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ (2) آمد ، امّ جميل زن ابو لهب كه خواهر ابو سفيان بود به قصد آن آمد كه حضرت را بد بگويد چون نزديك شد ، پيغمبر اين آيت بخواند : وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً (3) . پس پيغمبر را نديد ، ابو بكر را گفت : شنيده ام صاحب تو مرا هجا گفته ابو بكر گفت : به حق پروردگار كعبه تو را هجا نگفته .
دويست و بيست و پنجم : روزى پيغمبر در ابطح مى گذشت ، ابو جهل سنگى به سوى آن حضرت انداخت . آن سنگ رفت معلّق در هوا بماند ، گفتند : كه اين سنگ را نگاهداشته ؟ فرمود : آنكه آسمان و زمين را نگاه داشته .
دويست و بيست و ششم : يك روز پيغمبر با ميسره به قلعهء يهود رفت براى خريدن .
ص: 2081
نان و خورشى ، يك تن از جهودان زن خود را گفت : چون محمّد به خانهء ما درمى آيد اين سنگ را از بام بر سر او زن . چون آن زن خواست چنين كند ، جبرئيل پر بزد و آن سنگ ديوار را سوراخ كرده بر گردن شوهرش چون آسيا سنگ حلقه شد ، جهود از هوش رفت ، چون به خود آمد استغاثت كرد و به دعاى پيغمبر آن سنگ از گردنش باز شد .
دويست و بيست و هفتم : يك تن از قريش بر ذمّت نهاد كه پيغمبر را شهيد كند ، در زمان اسبش بجست و او را بر زمين زد و گردنش بشكست .
دويست و بيست و هشتم : معمر بن يزيد رئيس كنانه ، به تحريض قريش قصد حضرت كرد ، پس تيغى كه يك شبر عرض و ده (10) شبر طول داشت بر ميان بست ، و هنگام نماز در حجر الاسود آهنگ پيغمبر نمود ، ناگاه بر زمين افتاد و رويش مجروح شد ، و برخاست و بگريخت ، و مردم را گفت : چون آهنگ او كردم دو اژدها كه آتش از دهان مى افشاندند قصد من كردند .
دويست و بيست و نهم : كلدة بن اسد در خانه عقيل و عقال مزراقى (1) به حضرت افكند ، آن مزراق برگشته به سينهء وى آمد و هراسان بگريخت و گفت : اين شتر مست را نگريد كه بر من مى تازد . گفتند : ما نبينيم ، تا به طايف گريخت .
دويست و سىام : نضر بن الحارث در شعب حجون (2) به قصد پيغمبر رفت و ناگاه فراركنان همى آمد ، ابو جهل او را ديدار كرد گفت : از كجا مى آئى ؟ گفت : به قصد محمّد رفتم شيرها ديدم كه بر من حمله كردند . ابو جهل گفت : اين نيز از جادوهاى محمّد است .
دويست و سى و يكم : يك تن از قريش خواست هنگام سجده سنگى بر سر آن حضرت زند دستش به سنگ برچفسيد .
دويست و سى و دويم : جمعى از قريش قصد حضرت كردند كه او را در خانه مكه بگيرند ، دست هاى ايشان در گردنها غل شده نابينا شدند ، به ضراعت درآمدند تا حضرت دعا كرد دست ايشان باز شد .
دويست و سى و سيم : ابو لهب خواست سنگى در سجده بر حضرت زند ، دستش در هوا بماند ، به استغاثه آمد و گفت : اگر بهبود شوم ديگر قصد تو نكنم ، پيغمبر دعا .
ص: 2082
كرد دستش به كار شد . گفت : جادوگر حاذقى بوده اى . خداى اين آيت فرستاد : تَبَّتْ يَدا أَبِي لَهَبٍ (1) .
دويست و سى و چهارم : زهير شاعر ، پيغمبر را هجا مىگفت ، يك روز پيغمبر فرمود : الهى مرا پناه ده از شرّ اين شيطان . زهير شاعر از آن پس چندان كه زنده بود مصراعى نتوانست گفت .
دويست و سى و پنجم : روزى چون بلال در اذان گفت : أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ .منافقى گفت : بسوزد هر كه دروغ مى گويد . شب خواست اصلاح چراغ كند آتشى در انگشت او گرفت و نتوانست دفع دهد تا تمام بسوخت .
دويست و سى و ششم : عقبة بن ابى معيط در مكه خيو بر روى پيغمبر افكند ، آن خيو دو پاره شد بر روى شومش آمد و بسوخت ، چنان كه جاى داغ هر دو بماند و پيغمبر فرمود : چون از مكه بيرون شوى كشته شوى . و او در جنگ بدر كشته شد .
دويست و سى و هفتم : وقتى پيغمبر مريض شد جبرئيل و ميكائيل عرض كردند :لبيد بن اعصم يهودى تو را جادو كرده است و در چاه بنى زريق پنهان داشته ، پيغمبر على را بفرستاد بر سر آن چاه كه آب آن چاه به جادو چون حنا رنگين بود ، على آب بكشيد و از زير سنگ غلاف خرمائى برآورد كه چند شانه و ريسمانى كه يازده (11) گره داشت در آن بود و سوزنها در آن فرو برده بود ، جبرئيل سورهء قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ (2) و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ (3) را آورد . پيغمبر على را فرمود : تا قرائت كرد ، به هر آيتى گرهى گشوده شد ، و به روايتى اين دو سورهء مبارك را با قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (4) آورد و اين دعا خواند : بِسْمِ اللَّهِ أَرْقِیکَ ، وَ اللَّهُ یَشْفِیکَ ، مِنْ کُلِّ دَاءٍ یُؤْذِیکَ . علماى شيعى گويند :سحر در انبيا كار نكند بلكه اين سوره ها براى دفع است از ديگران .
دويست و سى و هشتم : زنى از مردم جن كه عفرا نام داشت به حضرت رسول مى آمد و اخذ مواعظ و حكم كرده ، مردم جن را آموزگارى مى كرد و دعوت به اسلام مى نمود ، روزى چند حاضر حضرت نشد ، جبرئيل عرض كرد : به ديدار خواهر .
ص: 2083
ايمانى خود شتافته ، از براى خدا او را دوست دارد ، فرمود : بهشت آنان راست كه براى خدا با هم دوستى كنند ، در بهشت عمودى است از ياقوت كه آن را هفتاد هزار (70000) قصر و هر قصرى را هفتاد هزار (70000) غرفه است و اين همه آنان راست كه به دوستى يكديگر را ديدار كنند .
چون عفرا بازآمد عرض كرد عجبى ديدم ، همانا شيطان را در بحر اخضر نگريستم كه بر فراز سنگ سفيدى نشسته و دست برداشته مى گويد : الهى چون سوگند خويش به پاى بردى و مرا به جهنم انداختى ، از تو سؤال خواهم كرد : به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص كنى و با ايشان محشور دارى . او را گفتم : اى حارث اين نامها چيست ؟ گفت : اينها را هفت هزار (7000) سال قبل از خلقت آدم در ساق عرش نوشته ديدم ، دانستم نزد خدا گرامى ترين خلق اند . پيغمبر فرمود : سوگند با خدا اگر قسم دهند جميع اهل زمين خداى را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب كند .
دويست و سى و نهم : در ابطح در حضرت رسول گردبادى پديدار گشت و از ميانش شخصى نمودار شد و گفت : يا رسول اللّه من رسول قوم خويشم به حضرت تو ، تا كسى را با من به ميان قوم وكيل سازى كه ميان ما و دشمنان ما به قانون كتاب خدا حكم كند ، و فردا بامداد به سوى تو برگردد چه قوم ما به حضرت تو پناهنده اند .فرمود : تو كيستى و قوم تو كيانند ؟ گفت : من عرفطه پسر شمراخم از قبيلهء بنى سجاح . چون تو مبعوث شدى و سفر ما از آسمان محال افتاد ؛ بعضى مسلمان شديم و گروهى كافر بماندند ، و اين كافران بر ما غالبند و بر ما ستم كنند ، فرمود :روى خود را بگشا چون نقاب برگرفت ، مردى پرموى بود با سرى بلند و چشمهاى بلند ، درازى ديدگانش از راه طول سر بود و حدقه هاى كوتاه داشت ، و دندانها چون درندگان داشت . پيغمبر ، ابو بكر را فرمود : اينك عرفطه است توانى با او سفر كنى و ميان ايشان حكم شوى ؟ عرض كرد : من زبان ايشان ندانم چگونه حكم شوم . عمر و عثمان را نيز بفرمود ، مانند ابو بكر پاسخ گفتند . پس على را فرمود : با برادر ما عرفطه برو و ميان ايشان به راستى حكم كن . على شمشير برداشت و با او راه برگرفت ، سلمان نيز از دنبال راهسپر گشت تا به وادى صفا رسيدند
، على با سلمان گفت : اى ابو عبد اللّه خدا سعى تو را مزد دهد اكنون مراجعت كن ، پس زمين بشكافت و ايشان
ص: 2084
دررفتند و سلمان بازشد .
روز ديگر بعد از نماز بامداد رسول خدا با اصحاب بيامد و بر كوه صفا قيام كرد و امير المؤمنين بازنيامد تا ظهر شد و منافقين سخت شاد شدند ، پيغمبر بازآمده نماز ظهر بگزاشت و مراجعت به صفا كرد و چون عصر برسيد هم به نماز حاضر شد و مراجعت به صفا فرمود و از شماتت منافقين پيغمبر را اندوه گرفت ، چون غروب آفتاب قريب افتاد ناگاه صفا شكافته شد و على چون آفتاب چاشتگاه برآمد ، و خون از شمشيرش همى چكيد و عرفطه نيز ملازم خدمتش بود . پيغمبر برخاست و ميان ديدگانش بوسه زد و گفت : چه بود كه دير آمدى ؟ عرض كرد : به سوى كافران جن رفتم و ايشان را به سه خصلت دعوت كردم :
اول : آنكه مسلمانى گيرند ، و از اين سر برتافتند .
دويم : آنكه جزيه بدهند ، هم نپذيرفتند .
سيم : آنكه با عرفطه صلح كنند و مرابع و مراتع را قسمت نمايند ، از اين نيز سر برتافتند ، تيغ كشيدم و بر ايشان حمله بردم و هشتاد هزار (80000) كس از ايشان را مقتول ساختم ، اين هنگام از در ضراعت بيرون شدند و به صلح رضا دادند و مسلمانى گرفتند ، عرفطه گفت : يا رسول اللّه خدا تو را و على را از ما جزاى خير دهد .و وداع گفته بازشد . حضرت صادق فرمايد : رسول خدا روز نوروز ، على را به مردم جن فرستاد .
دويست و چهلم : يك روز پيغمبر با على نشسته بود مردى پير درآمد و سلام داد و بازشد ، رسول خدا فرمود : يا على اين ابليس بود . امير المؤمنين گفت : اگر دانستم او را ضربتى زدم و امّت را از او رها كردم ، ابليس بازشد و گفت : اى ابو الحسن بر من ستم كردى چه هرگز من شريك نطفهء دوستان تو نشده ام ، و دشمنان تو را نطفهء من بيشتر از نطفهء پدرش به رحم مادرش رسيده .
دويست و چهل و يكم : يك روز پيغمبر گلوى شيطان را بر ستون مسجد چنان بفشرد كه زبانش به دست پيغمبر رسيد ، آنگاه فرمود : اگر نه آن بود كه سليمان از خداى طلب كرد كه : ملك او بعد از وى ديگرى را نباشد ، شيطان را به شما مى نمودم .
دويست و چهل و دويم : اسلام هيثم بن سماع بن ابليس در غزوهء حنين كه به
ص: 2085
صورت مار آمد چنان كه رقم شد .
دويست و چهل و سيم : يك روز بعد از نماز على در مسجد كوفه نشست ، به روايتى سواد بن قارب درآمد و سلام داد . على عليه السّلام فرمود : چه شد آن جنّى كه نزد تو مى آيد ؟ عرض كرد : پيوسته مى آيد ، فرمود : قصّهء خود با اين جماعت بگذار . گفت :قبل از بعثت رسول شبى در يمن خفته بودم ، در نيمه شب جنّى درآمد و سر پاى بر من زد گفت : بنشين . هراسان برجستم و بنشستم ، پس شعرى چند بخواند كه بعضى از مضامينش اين بود كه : ببين عزّت و شرف را در فرزندان هاشم . من در عجب شدم و آن شب نخفتم ، دو شب ديگر نيز كار بدين گونه رفت ، شب سيم پرسيدم كه : آنكه مى گوئى در كجاست ؟ گفت : در مكه و مردم را به شهادت لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ دعوت مى كند . صبح بر ناقه خود برنشستم و به مكه آمدم و نخست ابو سفيان را كه پيرى گمراه بود نگريستم ، بر او سلام كردم و پرسش نمودم . گفت : همه كار نيك است جز اينكه يتيم ابو طالب دين ما را فاسد كرده است . گفتم : در كجاست ؟ گفت :در خانه خديجه . برفتم و در بكوفتم و چون رخصت يافته دررفتم ، نگران شدم كه نور از روى پيغمبر لامع بود و از قفاى او درآمدم و مهر نبوّت را ببوسيدم و شعرى چند در مدحش انشاد كردم و مسلمان
شدم ، مرا مرحبا گفت و گرامى داشت ، پس رخصت يافته باز يمن شدم . و [ سواد بن قارب ] در جنگ صفين شهيد شد .
دويست و چهل و چهارم : مازن بن عصفور گويد : گوسفندى در اول بعثت بهر صنم ذبح كردم ، از آن بت بانگى برآمد كه : پيغمبرى مبعوث شد ، در محضر بگذار بتى را كه كرده اند از حجر . روز ديگر هم گوسفندى كشتم ، باز بانگى برآمد كه : پيغمبرى مرسل آمده و كتابى منزل آورده .
دويست و چهل و پنجم : تميم دارى در راه شام به منزلى فرود شد و به قانون جاهليت كه پناهنده جن مى شدند هنگام خواب گفت : من در امان اهل اين واديم .ندائى همى شنيد كه : پناه با خداى ببر كه جن امان نمى دهد از آنچه خدا خواهد ، پيغمبر مبعوث شد و ما در حجون از قفاى او نماز كرديم ، مكر شياطين به نهايت شد ، و جنّى را به شهاب از آسمان راندند ، برو به نزد محمّد رسول پروردگار عالميان .
دويست و چهل ششم : بنى عذره را بتى بود (حمام) نام داشت ، بعد از بعثت رسول
ص: 2086
خداى از ميان آن بت بانگى برخاست و شعرى بخواند كه : اى آل هند بن حزام دين حق ظاهر شد و حمام هلاك گشت ؛ و اسلام دفع شرك داد ، بعد از روزى چند طارق كه مردى از بت پرستان بود او را سجده كرد ، ندا درداد كه : اى طارق ، اى طارق مبعوث شد پيغمبر صادق كه به وحى ناطق است ، حق ظاهر كند در تهامه ، سلامت خاص دوستان اوست و ملامت بهر دشمنان او ، و از اين پس سخن من نخواهيد شنيد ، و درافتاد و بشكست ، زيد بن ربيعه اين قصه به حضرت برداشت ، فرمود :سخن مؤمنان جن است .
دويست و چهل و هفتم : خزيم فاتك شتر خويش را چرا همى داد تا به وادى ابرق رسيد . هاتفى ندا درداد كه : اين است پيغمبر خدا ، صاحب خيرات ، سوره هاى يس و حا ميمات آورده . خزيم گفت : كيستى ؟ گفت : مالك بن مالك ، رسول خدا مرا به قبيلهء نجد فرستاده ، گفتم : چه بود اگر كسى شتران مرا بداشت تا به نزد او شدم .گفت : من حاضرم . پس شتران را بگذاشت و يكى را برنشست و به حضرت رسول آمد . پيغمبر فرمود : چه شد آن مرد پير كه ضامن شتران تو شد ؟ گفت : ندانم . فرمود :شتران را به اهل خود رسانيد . خزيم شهادت بگفت و ايمان آورد .
دويست و چهل و هشتم : در عهد خلافت عمر ، كاهنى بر او عبور كرد ، عمر گفت :چند گاه است جنّيّه خود را نديده اى ؟ گفت : از آن پيش كه مسلمان شوم مرا گفت :حق ظاهر شد و نداى اللّه اكبر بلند گشت و مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد .
مردى ديگر گفت : روزى در بيابان مردى از اسب رونده تر به يك چشم زد به ما رسيد و گفت : اى احمد ، اى احمد ، خدا بلندتر و بزرگتر است ، واى احمد آمد به سوى تو آنچه خدايت وعده داد از نيكى ، و از عقب ما درآمد و برفت .
مردى ديگر از انصار گفت : با دو كس طريق شام مى سپردم مردى برسيد و با ما رفيق راه شد ، در طىّ طريق آهوئى بديدم برجستم و او را بگرفتم و ببستم . آن مرد گفت : رها كن كه كس او را متعرّض نشده است . نپذيرفتم چون شب درآمد ندائى در رسيد كه : اى چهار سوار ، آهو را رها كنيد يتيمان صغار دارد . بترسيدم و رها كردم ، در مراجعت از شام در آن موضع ندائى دررسيد و ما را بشارت داد به بعثت پيغمبر .
دويست و چهل و نهم : يك روز پيغمبر فرمود : فردا باران ببارد ، روز ديگر چاشتگاه كه هنوز هوا صافى بود يك تن از قريش گفت : تو را چه افتاد كه كذب خود را آشكار
ص: 2087
كنى ؛ تو چنين نبودى . هنوز اين سخن در دهان داشت كه ابرى متراكم گشت و سخت بباريد .
دويست و پنجاهم : جماعتى بر پيغمبر درآمدند فرمود : اگر خواهيد من بگويم از بهره چه آمده ايد ؟ خواهيد بدانيد نيكى با كه بايد كرد ؟ با كسى كه صاحب حسب و دين باشد . و از جهاد زنان پرسش داريد ؟ جهاد زنان نيكى معاشرت است با شوهران خود . و سؤال مى كنيد كه روزيها از كجا آيد ؟ خدا خواست تا مؤمنان ندانند روزى از كجا برند ؛ زيرا كه چون ندانند دعا بسيار كنند .
دويست و پنجاه و يكم : جمعى از جهودان به حضرت شتافتند و گفتند : بگو از بهر چه آمده ايم ؟ فرمود : تا از حال ذو القرنين پرسش كنيد ، و شرح حال ذو القرنين بگفت .
دويست و پنجاه و دويم : روزى ابو سفيان بر حضرت درآمد تا سؤالى كند . پيغمبر فرمود : اگر خواهى من بگويم همانا از مدّت عمر من پرسش خواهى كرد من شصت و سه (63) سال زندگانى كنم ، گفت : گواهى مى دهم كه تو راست گوئى . فرمود : به زبان گوئى و در دل ايمان ندارى . و البته چنين بود ، در اواخر عمر كه نابينا شد روزى بانگ اذان شنيد ، چون به أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ رسيد گفت : در اين مجلس كسى هست كه بايد حال او را نگريست ؟ شخصى گفت : نيست . گفت : ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داد ؟ على عليه السّلام گفت : خداوند ديده ات را بگرياند او نكرده خدا چنين كرده است كه مى فرمايد : وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ (1) . ابو سفيان گفت : خدا بگرياند ديدهء كسى را كه گفت : درين مجلس كسى نيست كه ملاحظهء حالش واجب باشد .
دويست و پنجاه و سيم : وائل بن حجر ملك قبيلهء خود بود ، از حضرموت آهنگ حضرت كرد ؛ و سه روز قبل از ورود او پيغمبر اصحاب را آگهى داد . چون وائل برسيد و مسلمانى گرفت ، عرض كرد كه : من در پادشاهى و عزّت بودم خداى بر من منّت گذاشت تا همه را ترك بگفتم و مسلمان شدم . پيغمبر فرمود : الهى بركت ده در وائل و فرزندان او .
دويست و پنجاه و چهارم : وقتى رسول خداى جمعى از اسيران را فرمان قتل داد .
ص: 2088
جز يكى را ، عرض كرد : چه شد كه مرا رها كردى ؟ فرمود : خدا مرا خبر داد كه پنج خصلت در تو نهاده است : غيرت شديد بر حرمت خود ، و سخاوت ، و خوش خوئى ، و راست گوئى ، و شجاعت . گفت : و اللّه اين صفات با من است و مسلمانى گرفت .
دويست و پنجاه و پنجم : در يكى از سفرها عمار برفت تا آب آرد ، پيغمبر فرمود :شيطان به صورت غلام سياهى بر عمار درآمد و عمار سه كرّت او را بر زمين زد ، چون بازآمد صورت حال را بگفت .
دويست و پنجاه و ششم : روزى عبد اللّه بن رواحه و محمّد بن مسلمه به خانه ابا درداء رفتند ، او را بتى بود در هم شكستند ، چون ابو درداء بيامد و آن بديد گفت :اين كار را كه كرده ؟ زن او گفت : بانگى شنيدم و ندانستم . پسران زن گفتند : اگر از اين بت كارى آمد دفع ضرر از خود كرد . ابو درداء گفت : راست گفتى و به حضرت شتافت و مسلمان شد ، و قبل از ورود او پيغمبر خبر او را بگفت .
دويست و پنجاه و هفتم : زيد بن صوحان را روزى بفرمود : كه عضوى از تو پيش از تو به بهشت رود ، پس در جنگ نهاوند دستش قطع شد .
امّ ورقه را كه زنى از انصار بود رسول خداى او را شهيده مى ناميد ، بعد از وفات پيغمبر ، او را غلام و كنيزش بكشتند .
دويست و پنجاه و هشتم : از ولادت محمّد بن حنفيه خبر داد ، و فرمود : من نام و كنيت خود را به دو بخشيدم .
دويست و پنجاه و نهم : روزى عبد اللّه بن زبير خونى كه از حجامت پيغمبر رفته بود ببرد تا بريزد ، چون از مجلس بيرون برد بخورد و بازآمد ، پيغمبر فرمود كه : گمان دارم خون را بخوردى ، عرض كرد : چنين است . فرمود : پادشاه خواهى شد ، واى بر مردم از تو و واى از تو بر مردم .
دويست و شصتم : مكرّر از شهادت امام حسين و جاى شهادت و كشندگان او خبر داد ، و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و فرمود : در شهادت حسين اين خاك خون شود .
دويست و شصت و يكم : از شهادت امام رضا عليه السّلام و مدفون شدن آن حضرت در طوس خبر داد .
دويست و شصت و دوم : از بنا نهادن شهر بغداد خبر داد .
دويست و شصت و سيم : يك روز مردى به حضرت رسول آمده گفت : دو روز است
ص: 2089
طعام نخورده ام ، فرمود : به بازار شو . روز ديگر گفت : رفتم و چيزى نيافتم ، فرمود : هم به بازار شو ، برفت و متاعى بخريد و يك دينار سود يافت . روز ديگر آمد كه چيزى نيافتم . پيغمبر قصّهء او بگفت . عرض كرد : چنين بود . فرمود : چرا دروغ گفتى ؟ گفت :خواستم تا بدانم تو بر اعمال مردم دانائى و بر يقين خود بيفزايم . آنگاه پيغمبر فرمود : هر كه يك دينار سؤال نكند خداوند او را غنى كند ، و هر كه در سؤال بر خود بگشايد هفتاد (70) در فقر بر او گشوده شود كه هيچ چيز سدّ آن نكند ، بعد از آن ، آن مرد سؤال نكرد و حالش نيكو شد .
دويست و شصت و چهارم : روزى پيغمبر ، زبير را با على ديد كه سخن مى كند ، فرمود : اى زبير چه مى گوئى با على ؟ و اللّه اول كسى از عرب كه بيعت او را بشكند تو خواهى بود .
دويست و شصت و پنجم : رسول خدا مكتوبى به قيس بن غريه بجلى كرد و او را بخواست ، قيس با خويلد بن حارث كلبى راه برگرفت و نزديك به مدينه خويلد خوفناك شد . قيس گفت : بر اين كوه باش تا من بروم و بدانم اگر بيمى نيست تو را آگهى فرستم . پس قيس به مسجد پيغمبر درآمد و گفت : يا محمّد من ايمنم ؟ فرمود :بلى ، تو را امان دادم با رفيق تو كه او را در كوه بجا گذاشتى . قيس مسلمان شد و كس به نزد خويلد فرستاد ، او نيز بيامد و مسلمان شد . آنگاه پيغمبر فرمود : اگر قوم تو از تو برگشتند خدا و رسول تو را كافى است .
دويست و شصت و ششم : در غزوهء ذات الرّقاع ، عاصم كه از قبيلهء محارب بود گفت : يا محمّد آيا غيب مى دانى ؟ فرمود : جز خداى غيب نداند . گفت : اين شتر را من از خداى تو دوست تر دارم . پيغمبر فرمود : خداوند مرا از غيب خود خبر داده كه : قرحه اى در فرود روى تو پديد شود و به دماغ تو رسد و تو را بكشد . چون به قبيلهء [ خود ] بازگشت قرحه اى در ذقنش (1) افتاد و به دماغش رسيد ، و همى گفت آن قرشى راست گفت تا به جهنم شد .
دويست و شصت و هفتم : روزى پيغمبر ، عباس را گفت : واى بر فرزندان من از فرزندان تو . عرض كرد : اگر فرمائى خود را خصى (2) كنم تا فرزند از من نيايد ، فرمود : امری است که مقدر شده است. .
ص: 2090
دويست و شصت و هشتم : پيغمبر خبر داد از مدّت ملك بنى اميه كه هزار (1000) ماه است ، و بدعتها و ظلمهاى ايشان را بنمود .
دويست و شصت و نهم : روزى پيغمبر با آل عبا نشسته بود ، فرمود : قبرهاى شما پراكنده خواهد بود . امام حسين گفت : آيا خواهيم مرد يا كشته شويم ؟ فرمود : اى فرزند تو به ستم كشته شوى ، و برادرت به ستم كشته شود ، و پدرت به ستم كشته شود ، و فرزندان شما در زمين رانده و ستم رسيده باشند . عرض كرد : آيا ما را بدين پراكندگى زيارت كنند ؟ فرمود : طايفه اى از امّت من زيارت شما را كنند براى صله و احسان به من ، در روز قيامت دريابم ايشان را .
دويست و هفتادم : يك روز رسول خداى فرمود : نه (9) تن از حضرموت در مى رسند ، شش (6) تن از ايشان ايمان آورند و سه (3) تن كافر بمانند . روز ديگر برسيدند و چنان شد . پس پيغمبر آن سه (3) كس را فرمود با يكى كه : تو به صاعقه جان خواهى داد ؛ و آن ديگر را گفت : به گزيدن افعى جان دهى ، و سه ديگر را فرمود : به طلب شتران خود خواهى شد فلان طايفه ات خواهند كشت . روزگارى دراز برنيامد كه آن شش (6) تن آمدند و حال بگفتند كه : چنين شد ، و عرض كردند :بر يقين ما بيفزود ، آمديم ايمان خود را تازه كنيم .
دويست و هفتاد و يكم : پيغمبر خبر داد از قتل حجر بن عدىّ و اصحاب او . و معاويه ايشان را به ظلم كشت .
دويست و هفتاد و دويم : روزى پيغمبر در سنگستان مدينه ايستاد ، و گفت : إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (1) اصحاب در بيم شدند كه حادثه واقع شود . فرمود : نيكان امّت من در اين حرّه (2) شهيد شوند ، پس يزيد عليه اللعنه ، مسلم بن عقبه را بر سر مدينه فرستاد - در سال شصت و سيم هجرى - و چند هزار كس را بكشت ، هفتصد (700) تن از ايشان قاريان قرآن بودند .
دويست و هفتاد و سيم : پيغمبر خبر داد كه : عبد اللّه بن عباس و زيد بن ارقم در اواخر عمر نابينا شوند و چنان شد .
دويست و هفتاد و چهارم : برادر مادرى امّ سلمه را پسرى آمد او را وليد نام كردند ، پيغمبر فرمود : فرزند خود را به نام فرعونهاى خود نام مكنيد ، در امّت من مردى .
ص: 2091
بيايد كه او را وليد گويند ، و در امّت من بدتر از فرعون خواهد بود ، و چون وليد بن يزيد باديد آمد اثر اين سخن پديد شد .
دويست و هفتاد و پنجم : پيغمبر فرمود : چون فرزندان ابى العاص سى (30) مرد شوند ، دين خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را خدمتكاران خود كنند ، و مالهاى خدا را متصرّف شوند .
و در حق مروان فرمود كه : پدر چهار ظالم جبار خواهد بود .
و نيز شبى را كه اسود عنسى كه دعوى نبوّت مى كرد مقتول شد ، پيغمبر به قتل او و قاتل او خبر داد .
دويست و هفتاد و ششم : روزى ساعد (1) سراقة بن مالك را رسول اللّه نظاره كرد كه باريك و پرموى بود . فرمود : چگونه باشد حال تو ؟ وقتى كه دست برنجن هاى (2) پادشاه عجم را در دست كنى ، همانا در عهد عمر چون فتح مداين شد دست برنجنهاى پادشاه را به حكم عمر ، سراقه در دست كرد .
دويست و هفتاد و هفتم : چون قبيلهء بنى لحيان ، خبيب بن عدى را اسير كردند و به اهل مكه فروختند ، و يك سال او را بر دار كردند . گفت : السَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ .پيغمبر در مدينه در ميان اصحاب گفت : و عليك السّلام . و بگريست و فرمود : اينك خبيب بر من سلام مى كند ، و او را قريش در مكه بكشتند .
دويست و هفتاد و هشتم : يك روز مسكينى از پيغمبر سؤال كرد ، فرمود : بنشين تا چيزى حاضر شود ، پس مردى برسيد و صرّه اى نزد پيغمبر گذاشت كه اين چهار صد (400) درهم است به مستحق برسان . فرمود : اى سائل بيا و اين چهار صد (400) دينار را بگير . صاحب مال عرض كرد : يا رسول اللّه اين دينار نيست بلكه درهم است .فرمود : مرا به دروغ منسوب مدار كه خداوند مرا راستگو كرد ، و سر كيسه را گشود و چهار صد (400) دينار برآورد ، خداوند مال گفت : سوگند با خدا كه من نقره آكنده ساختم . فرمود : راست گفتى ؛ لكن خداوند نخواست آنچه بر زبان من رفته جز آن شود ، لاجرم درهم را دينار كرد . .
ص: 2092
دويست و هفتاد و نهم : ابو ايّوب انصارى را با لشكر اسلام در خليج قسطنطين ديدند ، گفتند : چه حاجت دارى ؟ گفت : به دنياى شما حاجت ندارم ، مى خواهم اگر بميرم مرا به بلاد كافران بريد كه از پيغمبر شنيدم كه : مرد صالحى از اصحاب من نزد قلعهء قسطنطنيه دفن خواهد شد ؛ بلكه آن مرد من باشم . پس ابو ايّوب مرد ، و لشكر در جهاد جنازه او را از پيش روى مى بردند ، پادشاه روم فرستاد كه اين جنازه چيست ؟ گفتند : يك تن از اصحاب نبى است كه وصيّت كرده او را در بلاد شما مدفون سازيم . گفت : چون شما بازشويد بفرمايم او را بردارند تا سگانش بخورند .گفتند : اگر چنين كنى يك تن نصرانى در زمين عرب زنده نگذاريم ، و كليسياها را خراب كنيم . بالجمله ابو ايّوب را دفن كردند و بر قبرش قبه كردند كه هنوز مزار مردم است .
ص: 2093
امير المؤمنين على عليه السّلام مى فرمايد : كه در شب معراج ، رسول خداى از خداوند تبارك و تعالى سؤال كرد : فقال : یا رَبِّ ، أیُّ الأعمالِ أفضَلُ ؟ فقالَ اللّهُ عزّ و جلّ : لَیسَ شَیءٌ عِندی أفضَلَ مِنَ التَّوَکُّلِ عَلَیَّ اللّهُ و الرِّضا بِما قَسَمتُ . رسول خدا عرض كرد :نيكوترين اعمال كدامين است ؟ از سترات جلال خطاب رسيد كه : توكّل بر خداوند و رضاى بدانچه ما داده ايم در حضرت ما افضل اعمال است .
و نيز فرمود : یا محمّدُ ، وَجَبتْ مَحَبَّتی للمُتَحابِّینَ فِیَّ ،ووَجَبتْ مَحَبَّتی للمُتَواصِلینَ فِیَّ ، ووَجَبتْ مَحَبَّتی للمُتَوکِّلینَ عَلَیَّ، ولَیس لمَحَبَّتی غایَهٌ ولا نِهایَهٌ ،کُلَّما رَفَعْتُ لَهُم عَلَماً، وَضَعْتُ لَهُم حلما ، اُولئِکَ الَّذینَ نَظَروا إلَی المَخلوقینَ بِنَظَری إلَیهِم ، و لا يرفعون الحَوائِجَ إلَی الخَلقِ ، بُطونُهُم خَفیفَهٌ مِن أکلِ الحَرامِ ، نَعیمُهُم فِی الدُّنیا ذِکری ومَحَبَّتی ورِضائی عَنهُم . مى فرمايد : اى محمّد واجب شده است محبّت من بر دوستان من و رسيدگان به من ، و متوكّلين بر من ، هر يك از اين جماعت را كه گزيده سازم ، چندان كه علم دهم حلم دهم ، اين جماعتند كه به نظر من خلق را نظاره كنند ، و حاجت به هيچ مخلوق نبرند ، و از خورش حلال جز اندك نخورند ، و از دنيا جز ياد من و محبّت من و رضاى من نجويند .
و نيز فرمود : یا أحْمَدُ إنْ أحْبَبْتَ أنْ تَکُونَ أوْرَعَ النّاسِ ، فَأزْهَدْ فِی الدُّنیا وَ ارْغَبْ فِی الْآخِرَهِ . اى احمد اگر خواهى از تمامت مردم در ورع به زيادت باشى ، زهادت از دنيا جوى و به سوى آخرت باش .
عرض كرد : الهى اين كار چگونه بسازم ؟ خطاب رسيد : خُذْ مِنَ الدُّنْیا خِفّاً مِنَ
ص: 2094
الطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ وَ اللِّبَاسِ ، وَ لَا تَدَّخِرْ لِغَدٍ، و دم على ذكري . يعنى : از خوردنى و آشاميدنى و پوشيدنى جز اندك مجوى ، و از براى فردا ذخيره مكن ، و همواره بر ياد من بپاى .
عرض كرد : پروردگارا چگونه بر ياد تو بپايم ؟ فَقَالَ: بِالْخَلْوَهِ عَنِ اَلنَّاسِ ، وَ بُغْضِکَ اَلْحُلْوَ وَ اَلْحَامِضَ ، وَ فَرَاغِ بَطْنِکَ مِنَ اَلدُّنْیَا ، یَا أَحْمَدُ فَاحْذَرْ أَنْ تَکُونَ مِثْلَ اَلصَّبِیِّ ، إِلَی اَلْأَخْضَرِ وَ اَلْأَصْفَرِ أَحَبَّهُ ، وَ إِذَا أُعْطِیَ شَیْئاً مِنَ اَلْحُلْوِ وَ اَلْحَامِضِ اِغْتَرَّ بِهِ :خطاب رسيد كه از مردم كناره گير ، و از ترش و شيرين كناره جوى و بپرهيز از آنكه مانند طفلان شيفتهء سبز و زرد و فريفتهء حلو و حامض باشى .
عرض كرد : یَا رَبِّ دُلَّنِی عَلَی عَمَلٍ أَتَقَرَّبُ بِهِ إِلَیْکَ : اى پروردگار من ، مرا به كارى دلالت كن كه قربت حضرت تو جويم . قَالَ :اجْعَلْ لَیْلَکَ نَهَاراً وَ نَهَارَکَ لَیْلًا . فرمود :شبت را روز كن و روزت را شب .
عرض كرد : اين چگونه باشد ؟ قَالَ: اجْعَلْ نَوْمَکَ صَلَاهً وَ طَعَامَکَ الْجُوعَ ، یَا أَحْمَدُ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی مَا مِنْ عَبْدٍ مُؤْمِنٍ ضَمِنَ لِی بِأَرْبَعِ خِصَالٍ إِلَّا أَدْخَلْتُهُ الْجَنَّهَ یَطْوِی لِسَانَهُ فَلَا یَفْتَحُهُ إِلَّا بِمَا یَعْنِیهِ ، وَ یَحْفَظُ قَلْبَهُ مِنَ الْوَسْوَاسِ (1) ، وَ یَحْفَظُ عِلْمِی وَ نَظَرِی إِلَیْهِ، وَ یکُونُ قُرَّهُ عَیْنِهِ الْجُوعَ. یا أحمَدُ ، لَو ذُقتَ حَلاوَهَ الجوعِ وَالصَّمتِ وَالخَلَوهِ وما وَرِث مِنها ، قالَ : یا رَبِّ ، ما میراثُ الجوعِ ؟ قالَ : الحِکمَهُ ، وحِفظُ القَلبِ ، وَالتَّقَرُّبُ إلَیَّ، وَالحُزنُ الدّائِمُ ، وخِفَّهُ المَؤونَهِ بَینَ النّاسِ وقَولُ الحَقِّ ، ولا یُبالی عاشَ بِیُسرٍ أو عُسرٍ . مى فرمايد : نماز را بر خواب شب ، و ناخوردن را بر خورش روز اختيار كن ، سوگند ياد مى كنم به عزّت و جلال خود ، هر بنده اى از مؤمن چهار خصلت شعار كند ، او را بهشت پاداش دهم : نخست بيهوده سخن نكند ، و سخن شيطان اصغا نفرمايد ، و شناخته دارد عمل و نظر مرا به سوى خود و همواره خويشتن را گرسنه بدارد . اى احمد خير خلوت ، و سود سكوت ، و حلاوت جوع و آنچه از
جوع به ميراث ماند اگر دريافتى ، كامران گشتى .
عرض كرد : ميراث جوع چيست ؟ فرمود : دانائى و پارسائى دل و قربت به حضرت من ، و اندوه پيوسته و سبكبارى در ميان مردم ، و سخن كردن به حق و باك .
ص: 2095
نداشتن از آنكه زندگانى را كار بسازد ، يا به سختى اندازد و فرمود : يیَا أَحْمَدُ هَلْ تَدْرِی بِأَیِّ وَقْتٍ یَتَقَرَّبُ الْعَبْدُ إِلَی اللَّهِ؟ اى احمد آيا مى دانى كدام وقت بنده با خداوند نزديك شود ؟
عرض كرد : ندانم . قَالَ إِذَا کَانَ جَائِعاً أَوْ سَاجِداً. یَا أَحْمَدُ ،عَجِبْتُ مِنْ ثَلَاثَهِ عَبِیدٍ :عَبْدٌ دَخَلَ فِی الصَّلَاهِ وَ هُوَ یَعْلَمُ إِلَی مَنْ یَرْفَعُ یَدَیْهِ ، وَ قُدَّامَ مَنْ هُوَ وَ هُوَ یَنْعُسُ ،
وَ عَجِبْتُ مِنْ عَبْدٍ لَهُ قُوتُ یَوْمٍ مِنَ الْحَشِیشِ أَوْ غَیْرِهِ ،وَ هُوَ یَهْتَمُّ لِغَدٍ ،
وَ عَجِبْتُ مِنْ عَبْدٍ لَا یَدْرِی أَنِّی رَاضٍ عَنْهُ أَمْ سَاخِطٌ عَلَیْهِ وَ هُوَ یَضْحَکُ.
فرمود : آن بنده قربت حضرت يابد كه گرسنه و سجده كننده باشد ، آنگاه فرمود :اى احمد شگفتى از بندگان بهر سه كس راست :
نخست : آن كس كه به نماز ايستد و بداند كه در برابر كيست و كه را مى خواند و با اين همه به كسالت وقت بگذارد .
و ديگر : آن كس كه قوت يك روزه بدارد و از براى طعام فردا در تك وتاز باشد .
سه ديگر : آن بنده كه نداند من از او خشنود باشم يا بر وى غضبناكم آغاز سرور كند و خندان شود .
و نيز فرمود : یَا أَحْمَدُ إِنَّ فِی الْجَنَّهِ قَصْراً مِنْ لُؤْلُؤَهٍ فَوْقَ لُؤْلُؤَهٍ ، وَ دُرَّهٍ فَوْقَ دُرَّهٍ،لَیْسَ فِیهَا قَصْمٌ وَ لَا وَصْم ، فِیهَا الْخَوَاصُّ أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ في کُلَّ یَوْمٍ سَبْعِینَ مَرَّهً،وَ أُکَلِّمُهُمْ کُلَّمَا نَظَرْتُ إِلَیْهِمْ ، و أَزِیدُ فِی مُلْکِهِمْ سَبْعِینَ ضِعْفاً ، وَ إِذَا تَلَذَّذَ أَهْلُ الْجَنَّهِ بِالطَّعَامِ وَ الشَّرَابِ تَلَذَّذُوا بِکَلَامِی وَ ذِکْرِی وَ حَدِیثِی . اى احمد خاصان حضرت ما در جنّت در ميان قصرى از يك پاره مرواريد جاى دارند ، و من روزى هفتاد كرّت بر ايشان نگران مى شوم ، و ملك ايشان را هفتاد كرّت تضعيف مى كنم ، و چندان كه سكّان بهشت به خوردنى و آشاميدنى شاد مى شوند ايشان به كلام من و ياد من و حديث من مسرور مى گردند .
عرض كرد : پروردگارا اين قوم كيانند ؟ قَالَ : هُمْ فِی الدُّنْیَا مَسْجُونُونَ قَدْ سَجَنُوا
ص: 2096
أَلْسِنَتَهُمْ مِنْ فُضُولِ الْکَلَامِ وَ بُطُونَهُمْ مِنْ فُضُولِ الطَّعَامِ . فرمود : اين جماعت آنانند كه زبان را از بيهوده گوئى به بند كشند ، و شكم را از بسيارخوارى محبوس دارند .
یَا أَحْمَدُ إِنَّ الْمَحَبَّهَ لِلْفُقَرَاءِ وَ التَّقَرُّبُ إِلَیْهِمْ ، قَالَ :یَا رَبِّ وَ مَنِ الْفُقَرَاءُ ؟ قَالَ : رَضُوا بِالْقَلِیلِ ، وَ صَبَرُوا عَلَی الْجُوعِ، وَ شَکَرُوا عَلَی الرَّخَاءِ ، وَ لَمْ یَشْکُوا جُوعَهُمْ وَ لَا ظَمَأَهُمْ ،وَ لَمْ یَکْذِبُوا بِأَلْسِنَتِهِمْ، وَ لَمْ یَغْضَبُوا عَلَی رَبِّهِمْ، وَ لَمْ یَغْتَمُّوا عَلَی مَا فَاتَهُمْ ، وَ لَمْ یَفْرَحُوا بِمَا آتَاهُمْ. فرمود : اى احمد همانا محبّت خاص فقرا و نزديكى با ايشان است . عرض كرد : فقرا كدامند ؟ خطاب رسيد : آن جماعتند كه با زحمت جماعت صابر ، و در خصب نعمت شاكرند ، از گرسنگى و تشنگى شاكى نشوند ، و به دروغ و كذب حاكى نگردند ، و چون از طمع و طلب برخوردار نگردند با پروردگار غضب نكنند ، و بدانچه از دست رفت حزين و غمخور نيايند ، و بدانچه از نعمت و فرحت درآمد طغيان و بطر (1) نورزند .
یَا أَحْمَدُ مَحَبَّتِی مَحَبَّهٌ لِلْفُقَرَاءِ ،وَ قَرِّبْ مَجْلِسَهُمْ مِنْکَ أدنك ، بَعِّدِ الْأَغْنِیَاءَ وَ بَعِّدْ مَجْلِسَهُمْ مِنْکَ، فَإِنَّ الْفُقَرَاءَ أَحِبَّائِی. یَا أَحْمَدُ لَا تَتَزَیَّنُ بِلِینِ اللِّبَاسِ ،وَ طِیبِ الطَّعَامِ وَ لَینِ الْوَطَاءِ،فَإِنَّ النَّفْسَ مَأْوَی کُلِّ شَرٍّ ، هِیَ رَفِیقُ کُلِّ سُوءٍ، تَجُرُّهَا إِلَی طَاعَهِ اللَّهِ ، وَ تَجُرُّکَ إِلَی مَعْصِیَتِهِ ،وَ تُخَالِفُکَ فِی طَاعَتِهِ، وَ تُطِیعُکَ فِیمَا یکْرَهُ ، وَ تَطْغَی إِذَا شَبِعَتْ ،وَ تَشْکُو إِذَا جَاعَتْ ، وَ تَغْضَبُ إِذَا افْتَقَرَتْ، وَ تَتَکَبَّرُ إِذَا اسْتَغْنَتْ ،وَ تَنْسَی إِذَا کَبِرَتْ ، وَ تَغْفُلُ إِذَا أَمِنَتْ، وَ هِیَ قَرِینَهُ الشَّیْطَانِ وَ مَثَلُ النَّفْسِ کَمَثَلِ النَّعَامَهِ، تَأْکُلُ الْکَثِیرَ ،وَ إِذَا حُمِلَ عَلَیْهَا لَا تَطِیرُ، وَ مَثَلُ الدِّفْلَی لَوْنُهُ حَسَنٌ وَ طَعْمُهُ مُرٌّ .
مى فرمايد : اى احمد دوستدار من دوستدار فقرا است . پس بخوان با خويشتن درويشان را و نزديك كن با خود مجلس ايشان را تا نزديك كنم تو را با خود ، و از اغنيا و مجالست ايشان مباعدت جوى ؛ زيرا كه فقرا دوستان منند . اى احمد از پى نرمى پوشش و نيكوئى خورش مباش ، همانا نفس مخزن و مصدر شرور و رذائل است ، چندش كه به طاعت خداى خوانى به سوى عصيانت كشاند ، چون طاعت يزدان خواهى مخالف باشد ، و چون اطاعت او كنى مؤالف گردد ، هرگاه اسير شود طغيان ورزد و اگر گرسنه ماند شكايت آغازد ، و چون از فقر تعب بيند غضب كند ، و هرگاه لباس غنا پوشد در تكبر كوشد ، و به فراموشى رود و چون بزرگ شود ، طريق .
ص: 2097
غفلت سپارد چون ايمن گردد ، نفس مانند شيطان است ، و هنگام كار نعامه را ماند ، بسيار بخورد و بار نبرد ، و خر زهره را ماند ديدارش دلربا و طعمش جانگزا است .
یا أحمَدُ،أبغِضِ الدُّنیا وأَهلَها،وأَحِبَّ الآخِرَهَ وأَهلَها.
قالَ:یا رَبِّ،ومَن أهلُ الدُّنیا؟ ومَن أهلُ الآخِرَهِ؟
قالَ:أهلُ الدُّنیا مَن کَثُرَ أکلُهُ،وضِحکُهُ،ونَومُهُ،وغَضَبُهُ. ، قَلِیلُ الرِّضَا لَا یَعْتَذِرُ إِلَی مَنْ أَسَاءَ إِلَیْهِ وَ لَا یَقْبَلُ مَعْذِرَهَ مَنِ اعْتَذَرَ إِلَیْهِ ، کَسْلَانُ عِنْدَ الطَّاعَهِ، شُجَاعٌ عِنْدَ الْمَعْصِیَهِ،أَمَلُهُ بَعِیدٌ وَ أَجَلُهُ قَرِیبٌ لَا یُحَاسِبُ نَفْسَهُ ، قَلِیلُ الْمَنْفَعَهِ،کَثِیرُ الْکَلَامِ، قَلِیلُ الْخَوْفِ، کَثِیرُ الْفَرَحِ عِنْدَ الطَّعَامِ، وَ إِنَّ أَهْلَ الدُّنْیَا لَا یَشْکُرُونَ عِنْدَ الرَّخَاءِ وَ لَا یَصْبِرُونَ عِنْدَ الْبَلَاءِ ، کَثِیرُ النَّاسِ عِنْدَهُمْ قَلِیلٌ، یَحْمَدُونَ أَنْفُسَهُمْ بِمَا لَا یَفْعَلُونَ وَ یَدْعُونَ بِمَا لَیْسَ لَهُمْ وَ یَذْکُرُونَ مَسَاوِیَ النَّاسِ وَ یُخْفُونَ فی حَسَنَاتِهِمْ .
قال : یَا رَبِّ هَلْ یَکُونُ سِوَی هَذَا الْعَیْبِ فِی أَهْلِ الدُّنْیَا ؟
قال : یَا أَحْمَدُ إِنَّ عَیْبَ أَهْلِ الدُّنْیَا کَثِیرٌ : فِیهِمُ الْجَهْلُ وَ الْحُمْقُ ، لَا یَتَوَاضَعُونَ لِمَنْ یَتَعَلَّمُونَ مِنْهُ وَ هُمْ عِنْدَ أَنْفُسِهِمْ عُقَلَاءُ وَ عِنْدَ الْعَارِفِینَ حَمْقَاءُ .
فرمود : اى احمد اهل دنيا را مبغوض دار و مرد آخرت را دوستدار باش .
عرض كرد : اهل دنيا و مرد آخرت كدامند ؟
فرمود : اهل دنيا كسى است كه شكم بنده و پرخنده و بسيار خواب و كثير الغضب و قليل الرّضا باشد ، با كس عذر نبرد و از كس عذر نپذيرد ، هنگام طاعت كسلان است ، و گاه معصيت پور دستان ، آرزويش دراز و روزش كوتاه است ، سخن بسيار كند و كس را سود نرساند ، از خداى كم ترسد و در كنار مائده فراوان شاد گردد ، همانا اهل دنيا در نعمت وافر ، شاكر ؛ و با رحمت بلا ، صابر نيستند ، مردم را خوار دارند و خود را بزرگ شمارند و خود را ستايش كنند بدانچه هرگز نكنند ، و بستايند بدانچه ندارند ، و مردم را نكوهيده گويند و محاسن ايشان را پوشيده دارند .
عرض كرد : پروردگارا جز اين اهل دنيا را چه عيب باشد ؟
فرمود : اى احمد معايب اهل دنيا فراوان است : جهل و حمق ملازم ايشان است ، از بهر آموزگار خود متواضع نشوند ، خود را از عقلا به حساب گيرند و نزد دانايان به شمار حمقا روند .
آنگاه در وصف اهل آخرت مى فرمايد : يا أحمَدُ، إنَ أهلَ الخَیرِ رَقیقَهٌ وُجوهُهُم ،
ص: 2098
کَثیرٌ حَیاؤُهُم، کَثیرٌ حَیاؤُهُم، قَلیلٌ حُمقُهُم، کَثیرٌ نَفعُهُم، قَلیلٌ مَکرُهُم، النّاسُ مِنهُم فى تَعَبٍ،کَلامُهُم مَوزونٌ، مُحاسِبینَ لِأَنفُسِهِم مُتَعَیِّبینَ لَها ،تَنَامُ أَعْیُنُهُمْ وَ لَا تَنَامُ قُلُوبُهُمْ ،أَعْیُنُهُمْ بَاکِیَهٌ وَ قُلُوبُهُمْ ذَاکِرَهٌ؛ إِذَا کُتِبَ النَّاسُ مِنَ الْغَافِلِینَ کُتِبُوا مِنَ الذَّاکِرِینَ، فِی أَوَّلِ النِّعْمَهِ یَحْمَدُونَ وَ فِی آخِرِهَا یَشْکُرُونَ ، دُعَاؤُهُمْ عِنْدَ اللَّهِ مَرْفُوعٌ وَ کَلَامُهُمْ مَسْمُوعٌ، تَفْرَحُ الْمَلَائِکَهُ بِهِمْ یَدُورُ دُعَاؤُهُمْ تَحْتَ الْحُجُبِ یُحِبُّ الرَّبُّ أَنْ یَسْمَعَ کَلَامَهُمْ کَمَا تُحِبُّ الْوَالِدَهُ وَلَدَهَا وَ لَا یَشْغَلُهُمْ عَنِ اللَّهِ شَیْ ءٌ طَرْفَهَ عَیْنٍ ،وَ لَا یُرِیدُونَ کَثْرَهَ الطَّعَامِ وَ لَا کَثْرَهَ الْکَلَامِ وَ لَا کَثْرَهَ اللِّبَاسِ،النَّاسُ عِنْدَهُمْ مَوْتَی،وَ اللَّهُ عِنْدَهُمْ حَیٌّ قَیُّومٌ، کَرِیمٌ ،یَدْعُونَ الْمُدْبِرِینَ کَرَماً وَ یُرِیدُونَ الْمُقْبِلِینَ تَلَطُّفاً ، قَدْ صَارَتِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهُ عِنْدَهُمْ وَاحِدَهً ،مُوتُ النَّاسُ مَرَّهً وَ یَمُوتُ أَحَدُهُمْ فِی کُلِّ یَوْمٍ سَبْعِینَ مَرَّهً مِنْ مُجَاهَدَهِ أَنْفُسِهِمْ وَ مُخَالَفَهِ هَوَاهُمْ وَ الشَّیْطَانُ الَّذِی یَجْرِی فِی عُرُوقِهِمْ ،وَ لَوْ تَحَرَّکَتْ رِیحٌ لَزَعْزَعَتْهُمْ وَ إِنْ قَامُوا بَیْنَ یَدَیَ کَأَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ ، لَا أَرَی فِی قَلْبِهِمْ شُغُلًا لِمَخْلُوقٍ، فَوَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَأُحْیِیَنَّهُمْ حَیَاهً طَیِّبَهً إِذَا فَارَقَتْ أَرْوَاحُهُمْ مِنْ جَسَدِهِمْ ،لَا أُسَلِّطُ عَلَیْهِمْ مَلَکَ الْمَوْتِ وَ لَا یَلِی قَبْضَ رُوحِهِمْ غَیْرِی،وَ لَأَفْتَحَنَّ لِرُوحِهِمْ أَبْوَابَ السَّمَاءِ کُلَّهَا،وَ لَأَرْفَعَنَّ الْحُجُبَ کُلَّهَا دُونِی ، وَ لَآمُرَنَّ الْجِنَانَ فَلْتُزَیَّنَنَّ وَ الْحُورَ الْعِینَ فَلْتُزَفَّنَ ، وَ الْمَلَائِکَهَ فَلْتُصَلِّیَنَ،وَ الْأَشْجَارَ فَلْتُثْمِرَنَّ وَ ثِمَارَ الْجَنَّهِ فَلْتُدْلِیَنَ،وَ لَآمُرَنَّ رِیحاً مِنَ الرِّیَاحِ الَّتِی تَحْتَ الْعَرْشِ،فَلْتَحْمِلَنَّ جِبَالًا مِنَ الْکَافُورِ وَ الْمِسْکِ الْأَذْفَ،فَلْتَصِیرَنَّ وَقُوداً مِنْ غَیْرِ النَّارِ فَلْتَدْخُلَنَّ بِهِ،وَ لَا یَکُونُ بَیْنِی وَ بَیْنَ رُوحِهِ سِتْرٌ ، فَأَقُولُ لَهُ عِنْدَ قَبْضِ رُوحِهِ (مَرْحَباً وَ أَهْلًا) بِقُدُومِکَ عَلَیَّ، اصْعَدْ بِالْکَرَامَهِ وَ الْبُشْرَی وَ الرَّحْمَهِ وَ الرِّضْوَانِ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فِیها نَعِیمٌ مُقِیمٌ خالِدِینَ فِیها أَبَداً ،إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ، فَلَوْ رَأَیْتَ الْمَلَائِکَهَ کَیْفَ یَأْخُذُ بِهَا وَاحِدٌ وَ یُعْطِیهَا الْآخَرُ.
خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد : اى احمد مردم نيكو ، پيشانى سندان (1) نكنند و به حليهء حيا و حدّت ذكاء و كثرت عطا و قلّت دغا (2) موصوفند ، در طريق طلب نفس خويش را به رنج و تعب دهند ، ديده ها را فرمان خواب دهند ، و دلها را ديده بانى فرمايند ، دموع ايشان متقاطر است و قلوبشان ذاكر ، هر نعمتى را چندان كه توانند سپاس گزارند و پوزش برند ، دعاى ايشان در نزد خداوند مستجاب و كلامشان مستطاب است ، اصغاى سخن ايشان را پروردگار چنان دوست دارد كه .
ص: 2099
مادر فرزند را ، هيچ شاغلى ايشان را از ياد خدا بيرون نكند ، هرگز شيفتهء خوردنى و پوشيدنى نشوند و روزگار به هرزه درائى نبرند ، جز خداوند كه زندهء جاويد است ، مردمان را با مردگان برابر نهند ، و اين جهان را با آن جهان توأمان (1) بينند ، مردمان هر كس كرّتى بيش ترك جان نگيرند ، و اين جماعت در مجاهدت نفس و معاندت شيطان و مخالفت هوا روزى هفتاد كرّت بميرند ، با اينكه از كثرت عبادت و زهادت از لطمه نسيمى متزلزل و متزعزع شوند ، چون در نزد من بايستند بنيانى محكم و مشيّدند ، به عزّت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه چون جان ايشان از جسد جدائى جويد ، ملك موت را بر ايشان فرمان ندهم ، بلكه خود روح ايشان را قبض خواهم كرد ، و از براى روح ايشان درهاى آسمان گشوده خواهم داشت ، و حجابها را مرتفع خواهم ساخت و امر خواهم كرد تا بهشت به زينت شود و حور العين مهربان گردد و فريشتگان درود فرستند ، و درختان ميوه آرند و بادها كه مهب (2) از تحت عرش دارند حمل كافور و مشك كنند و بوى خوش پراكنده سازند ، و ميان من و روح چنين بنده اى هيچ پرده نماند ، پس قدوم او را در نزد خويشتن ترحيب و ترجيب گويم و فرمان دهم تا با كرامت و بشارت در خلد برين مخلّد بيايد .
و همچنان در وصف خاصان درگاه فرمايد : یا أحمَدُ،إنَّ أهلَ الآخِرَهِ لا یَهنَؤُهُمُ (3)الطَّعامُ مُنذُ عَرَفوا رَبَّهُم، ولا یَشغَلُهُم مُصیبَهٌ مُنذُ عَرَفوا سَیِّئاتِهِم،یَبکونَ عَلی خَطایاهُم، یَتْعَبُونَ أَنْفُسَهُمْ وَ لَا یُرِیحُونَهَا، وَ إِنَّ رَاحَهَ أَهْلِ الْجَنَّهِ فِی الْمَوْتِ ،وَ الْآخِرَهُ مُسْتَرَاحُ الْعَابِدِینَ ، مُونِسُهُمْ دُمُوعُهُمُ الَّتِی تَفِیضُ عَلَی خُدُودِهِمْ ، وَ جُلُوسُهُمْ مَعَ الْمَلَائِکَهِ الَّذِینَ عَنْ أَیْمَانِهِمْ وَ عَنْ شَمَائِلِهِمْ ،وَ مُنَاجَاتُهُمْ مَعَ الْجَلِیلِ الَّذِی فَوْقَ عَرْشِهِ، وَ إِنَّ أَهْلَ الْآخِرَهِ قُلُوبُهُمْ فِی أَجْوَافِهِمْ قَدْ قَرِحَتْ.یَقُولُونَ مَتَی نَسْتَرِیحُ مِنْ دَارِ الْفَنَاءِ إِلَی دَارِ الْبَقَاء؟
مى فرمايد : اى احمد همانا اهل آخرت چون خداى را بشناختند هيچ طعامى بر ايشان گوارا نيفتاد ، چه با هيچ طعامى مهنّا (4) نپرداختند و آنگاه كه معاصى خويش را بدانستند هيچ مصيبتى را مكانتى نبستند ، همواره بر خطاهاى خويش بگريند و بر .
ص: 2100
آرزوى نفس نروند ، مونس ايشان آب چشمى است كه بر چهرهء ايشان در سيلان است و نشست ايشان با فريشتگانى است كه از يمين و از شمال ايشان است ، و مناجاة ايشان با خداوند جليل است ، همواره دلهاى ايشان در سينه شاد باشند ، و پيوسته خواهانند از دار فنا به دار بقاء تحويل كنند .
باز مى فرمايد : یَا أَحْمَدُ هَلْ تَعْرِفُ مَا لِلزَّاهِدِینَ عِنْدِی فِی الْآخِرَهِ ؟ قَالَ: لَا یَا رَبِّ .
اى احمد آيا مى دانى از براى مردم زاهد در نزد من چيست و چه مكانت است ؟عرض كرد : ندانم .
قَالَ یُبْعَثُ الْخَلْقُ وَ یُنَاقَشُونَ بِالْحِسَابِ وَ هُمْ مِنْ ذَلِکَ آمِنُونَ إِنَّ أَدْنَی مَا أُعْطِی لِلزَّاهِدِینَ فِی الْآخِرَهِ أَنْ أُعْطِیَهُمْ مَفَاتِیحَ الْجِنَانِ کُلَّهَا حَتَّی یَفْتَحُوا أَیَّ بَابٍ شَاءُوا وَ لَا أَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهِی وَ لَأُنْعِمَنَّهُمْ بِأَلْوَانِ التَّلَذُّذِ مِنْ کَلَامِی ، و لأحلّنهم فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ ، وَ أُذَکِّرَنَّهُمْ مَا صَنَعُوا وَ تَعِبُوا فِی دَارِ الدُّنْیَا وَ أَفْتَحُ لَهُمْ أَرْبَعَهَ أَبْوَابٍ :بَابٌ تَدْخُلُ عَلَیْهِمُ الْهَدَایَا مِنْهُ بُکْرَهً وَ عَشِیّاً مِنْ عِنْدِی، وَ بَابٌ یَنْظُرُونَ مِنْهُ إِلَیَّ کَیْفَ شَاءُوا بِلَا صُعُوبَهٍ ، وَ بَابٌ یَطَّلِعُونَ مِنْهُ إِلَی النَّارِ فَیَنْظُرُونَ مِنْهُ إِلَی الظَّالِمِینَ کَیْفَ یُعَذَّبُونَ ، وَ بَابٌ تَدْخُلُ عَلَیْهِمْ مِنْهُ الْوَصَائِفُ وَ الْحُورُ الْعِینُ .
قَالَ: یَا رَبِّ مَنْ هَؤُلَاءِ الزَّاهِدُونَ ؟الَّذِینَ وَصَفْتَهُمْ. قَالَ :الزَّاهِدُ هُوَ الَّذِی لَیْسَ لَهُ بَیْتٌ یَخْرَبُ فَیَغْتَمَّ ؛ وَ لاَ لَهُ وَلَدٌ یَمُوتُ فَیَحْزَنُ لِمَوْتِهِ،وَ لاَ لَهُ شَیْءٌ یَذْهَبُ فَیَحْزَنُ لِذَهَابِهِ،، وَ لاَ یَعْرِفُ إِنْسَاناً یَشْغَلُهُ عَنِ اَللَّهِ طَرْفَهَ عَیْنٍ ، وَ لاَ لَهُ فَضْلُ طَعَامٍ یُسْأَلُ عَنْهُ وَ لاَ لَهُ ثَوْبٌ لَیِّنٌ. یَا أَحْمَدُ، وُجُوهُ اَلزَّاهِدِینَ مُصْفَرَّهٌ مِنْ تَعَبِ اَللَّیْلِ وَ صَوْمِ اَلنَّهَارِ ،وَ أَلْسِنَتُهُمْ کِلاَلٌ مِنْ ذِکْرِ اَللَّهِ، قُلُوبُهُمْ فِی صُدُورِهِمْ مَطْعُونَهٌ، یُخَالِفُونَ أَهْوَاءَهُمْ، قَدْ ضَمَّرُوا أَنْفُسَهُمْ مِنْ کَثْرَهِ صَمْتِهِمْ ، قَدْ أَعْطَوُا اَلْمَجْهُودَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ، لاَ مِنْ خَوْفِ نَارٍ وَ لاَ مِنْ رجاء جَنَّهٍ وَ لَکِنْ یَنْظُرُونَ فِی مَلَکُوتِ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ ، فَیَعْلَمُونَ أَنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ أَهْلٌ لِلْعِبَادَهِ کَأَنَّمَا یَنْظُرُونَ إِلَی مَنْ فَوْقَهَا .
خلاصهء سخن آن است كه مى فرمايد : روز رستخيز كه مردم را برانگيزند و هر كس را با حساب خويش درآويزند اين زاهدان ايمنند ، همانا كمتر چيزى كه زاهدان را در آن جهان عطا داده ايم كليدهاى جنان است ، ديدار خود را از ايشان نپوشيم و از اصغاى كلام خود محروم نسازيم ، بلكه در مقعد صدق جاى دهيم ، و آن رنج كه در اين جهان ديده اند بر شماريم و بگشائيم از براى ايشان چهار باب ، نخستين : آن باب
ص: 2101
كه هر بامداد و شامگاه هداياى من بر ايشان برند . دويم : آن باب كه بى زحمت به سوى من نظاره كنند . سه ديگر آن باب كه از آنجا به دوزخ نگرند و عذاب ظالمان را بازدانند . چهارم : آن باب كه خدام و حورا بر ايشان درآيند .
رسول خداى عرض كرد : اى پروردگار من اين زاهدان چه كسانند ؟ فرمود : زاهد آن است كه خانه ندارد كه چون خراب شود محزون گردد و فرزندى ندارد كه از پس مرگش در غم نشيند و مالى ندارد كه چون نماند دلتنگ شود و آشنائى ندارد كه يك چشم زد او را از خدا مشغول سازد و او را فضول طعامى و رزمه (1) سلبى نيست كه از او طلب كنند ، از قيام شب و صوم نهار چهرهء ايشان دينارگون است . و زبان ايشان جز در ذكر خداوند كليل (2) است ، همواره در مخالفت هواى و مجاهدت نفس روز برند و خداوند را عبادت كنند بى آنكه طمع در بهشت بندند ، يا آنكه از دوزخ بيمناك باشند .
اين هنگام رسول خدا عرض كرد : یَا رَبِّ هَلْ تُعْطِی لِأَحَدٍ مِنْ أُمَّتِی هَذَا ؟ آيا از امّت من كسى را از اين مرتبت بهرى باشد ؟ قَالَ: یَا أَحْمَدُ هَذِهِ دَرَجَهُ اَلْأَنْبِیَاءِ وَ اَلصِّدِّیقِینَ مِنْ أُمَّتِکَ وَ أُمَّهِ غَیْرِکَ وَ أَقْوَامٌ مِنَ اَلشُّهَدَاءِ فرمود : اين مرتبت درجهء انبيا و صديقين از امّت تو و ديگر امّتها و جماعتى از شهدا ادراك كنند .
عرض كرد : زاهدان امّت من افزون است يا زاهدان بنى اسرائيل ؟ قَالَ إِنَّ زُهَّادَ بَنِی إِسْرَائِیلَ فِی زُهَّادِ أُمَّتِکَ کَشَعْرَهٍ سَوْدَاءَ فِی بَقَرَهٍ بَیْضَاءَ فرمود : نمودارى زاهدان بنى اسرائيل در ميان زاهدان امّت تو نمود يك موى سياه است در تن گاوى سفيد .
عرض كرد : پروردگارا اين چگونه بود ؟ و حال آنكه شمار بنى اسرائيل از امّت من افزون است . قَالَ لِأَنَّهُمْ شَکُّوا بَعْدَ الْیَقِینِ وَ جَحَدُوا بَعْدَ الْإِقْرَارِ : يعنى اين جهودان مرتد شدند و كمتر كس از ايشان رستگار شد .
اين هنگام رسول خداى شكر يزدان بگذاشت و خداى را بخواند ، و اين دعا در حق زاهدان امّت قرائت كرد : اللّٰهُمَّ ارحَمْهُم وَ احفَظْهُم وَاحفَظْ عَلَیهِم دینَهُمُ الَّذی ارتَضَیتَ لَهُم.، اللَّهُمَّ ارْزُقْهُمْ إِیمَانَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِی لَیْسَ بَعْدَهُ شَکٌّ وَ زَیْغٌ وَ وَرَعاً لَیْسَ بَعْدَهُ رَغْبَهٌ ،وَ خَوْفاً لَیْسَ بَعْدَهُ غَفْلَهٌ وَ عِلْماً لَیْسَ بَعْدَهُ جَهْلٌ وَ عَقْلًا لَیْسَ بَعْدَهُ حُمْقٌ وَ .
ص: 2102
قُرْباً لَیْسَ بَعْدَهُ بعد،وَ خُشُوعاً لَیْسَ بَعْدَهُ قَسَاوَهٌ،وَ ذِکْراً لَیْسَ بَعْدَهُ نِسْیَانٌ ،وَ کَرَماً لَیْسَ بَعْدَهُ هَوَانٌ ،وَ صَبْراً لَیْسَ بَعْدَهُ ضَجَرٌ ،وَ حِلْماً لَیْسَ بَعْدَهُ عَجَلَهٌ وَ امْلَأْ قُلُوبَهُمْ حَیَاءً مِنْکَ حَتَّی یَسْتَحْیُوا مِنْکَ کُلَّ وَقْتٍ وَ تُبَصِّرُهُمْ بِآفَاتِ الدُّنْیَا وَ آفَاتِ أَنْفُسِهِمْ وَ وَسَاوِسِ الشَّیْطَانِ،فَإِنَّکَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ.
چون رسول خدا اين دعا به پاى برد از سترات غيب خطاب رسيد : یَا أَحْمَدُ عَلَیْکَ بِالْوَرَعِ ، فَإِنَّ الْوَرَعَ رَأْسُ الدِّینِ وَ وَسَطُ الدِّینِ وَ آخِرُ الدِّینِ،إِنَّ الْوَرَعَ یُقَرِّبُ الْعَبْدَ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی،یَا أَحْمَدُ إِنَّ الْوَرَعَ کَالشُّنُوفِ بَیْنَ الْحُلِیِّ،وَ الْخُبْزِ بَیْنَ الطَّعَامِ إِنَّ الْوَرَعَ ، إنَّ الْوَرَعَ رَأْسُ الْإیمانِ وَ عِمادُ الدّینِ ،إنَّ الْوَرَعَ مَثَلُهَ کَمَثَلِ السَّفینَهِ،کَما أنّ فِی البَحرِ لا یَنْجُو إلّا مَنْ کانَ فیها ،کَذلِکَ لا یَنْجُو الزّاهِدُونَ إلّا بِالْوَرَعِ. یا أَحْمَدُ ما عَرَفَنی عَبْدٌ وَ خَشَعَ لی ، إِلاّ و خَشَعَ لَهُ .یا أحْمَدُ الْوَرَعُ یَفْتَحُ عَلَی الْعَبْدِ أبْوابَ الْعِبادَهِ ، فَیُکْرَمُ بِهِ عِنْدَ الْخَلْقِ وَ یَصِلُ بِهِ إلَی اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .
فرمود : اى احمد بر تو باد به تقوى ، چه تقوى در هر درجه اى با دين تو أمان رود ، همانا پرهيزكارى عبد را با خداى نزديك كند ، همانا تقوى در ميان زيورها گوشوار را ماند و در كنار مائده نان ميده (1) را ماننده است ، و اين تقوى سر دين و عمود دين است ، و نيز كشتى را ماند چنان كه در بحر جز با كشتى نجات نتوان جست ، زاهدان را جز باتقوا نجات نباشد ، و اين تقوى درهاى عبادت بگشايد و عبد را عند الخلق بزرگوار كند و به حضرت يزدان بار دهد .
آنگاه فرمود : یَا أَحْمَدُ عَلَیْکَ بِالصَّمْتِ،فَإِنَّ أَعْمَرَ الْقُلُوبِ قُلُوبُ الصَّالِحِینَ،وَ الصَّامِتِینَ وَ إِنَّ أَخْرَبَ الْقُلُوبِ قُلُوبُ الْمُتَکَلِّمِینَ بِمَا لَا یَعْنِیهِمْ. یَا أَحْمَدُ إِنَّ الْعِبَادَهَ عَشَرَهُ أَجْزَاءٍ ،تِسْعَهٌ مِنْهَا طَلَبُ الْحَلَالِ،إِذَا طَیَّبْتَ مَطْعَمَکَ وَ مَشْرَبَکَ فَأَنْتَ فِی حِفْظِی وَ کَنَفِی .قَالَ: یَا رَبِّ مَا أَوَّلُ الْعِبَادَهِ ؟ قَالَ: أَوَّلُ الْعِبَادَهِ الصَّمْتُ وَ الصَّوْمُ .
قَالَ :یَا رَبِّ وَ مَا مِیرَاثُ الصَّوْمِ ؟ قَالَ: الصَّوْمُ یُورِثُ الحِکْمَهَ،وَ الحِکْمَهُ تُورِثُ الْمَعْرِفَهَ ،وَ الْمَعْرِفَهُ تُورِثُ الْیَقِینَ ، فَإِذَا اسْتَیْقَنَ الْعَبْدُ لَا یُبَالِی بِعُسْرٍ أَمْ بِیُسْرٍ ، وَ إِذَا کَانَ الْعَبْدُ فِی حَالَهِ الْمَوْتِ یَقُومُ عَلَی رَأْسِهِ مَلَائِکَهٌ،بِیَدِ کُلِّ مَلَکٍ کَأْسٌ مِنْ مَاءِ الْکَوْثَرِ،وَ کَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ،یَسْقُونَ رُوحَهُ حَتَّی تَذْهَبَ سَکْرَتُهُ وَ مَرَارَتُهُ ،وَ یُبَشِّرُونَهُ بِالْبِشَارَهِ الْعُظْمَی ، وَ یَقُولُونَ لَهُ طِبْتَ وَ طَابَ مَثْوَاکَ،إِنَّکَ تَقْدَمُ عَلَی الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ الْحَبِیبِ .
ص: 2103
الْقَرِیبِ فَتَطِیرُ الرُّوحُ مِنْ أَیْدِی الْمَلَائِکَهِ،فَتَصْعَدُ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی فِی أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَهِ عَیْنٍ ،وَ لَا یَبْقَی حِجَابٌ وَ لَا سِتْرٌ بَیْنَهَا وَ بَیْنَ اللَّهِ تَعَالَی ،وَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهَا مُشْتَاقٌ وَ تَجْلِسُ عَلَی عَیْنٍ عِنْدَ الْعَرْشِ، ثُمَّ یُقَالُ لَهَا : کَیْفَ تَرَکْتِ الدُّنْیَا؟ فَتَقُولُ: إِلَهِی وَ عِزَّتِکَ وَ جَلَالِکَ لَا عِلْمَ لِی بِالدُّنْیَا ،أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خَائِفَهٌ مِنْکَ،فَیَقُولُ اللَّهُ تَعَالَی : صَدَقْتَ يا عَبْدِی ، كان جَسَدِکَ فِی الدُّنْیَا وَ رُوحُکَ مَعِی ،فَأَنْتَ بِعَیْنِی سِرُّکَ وَ عَلَانِیَتُکَ،سَلْ أُعْطِکَ وَ تَمَنَّ عَلَیَّ فَأُکْرِمْکَ،هَذِهِ جَنَّتِی فَتَجَنَّحْ فِیهَا ،وَ هَذَا جِوَارِی فَاسْکُنْهُ.
إِلَهِی عَرَّفْتَنِی نَفْسَکَ فَاسْتَغْنَیْتُ بِهَا منْ جَمِیعِ خَلْقِکَ،وَ عِزَّتِکَ وَ جَلَالِکَ لَوْ کَانَ رِضَاکَ فِی أَنْ أُقْطَعَ إِرْباً إِرْباً،وَ أُقْتَلَ سَبْعِینَ قَتْلَهً بِأَشَدِّ مَا یُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ،کَانَ رِضَاکَ أَحَبَّ إِلَیَّ.إِلَهِی کَیْفَ أُعْجَبُ بِنَفْسِی؟ وَ أَنَا ذَلِیلٌ إِنْ لَمْ تُکْرِمْنِی،وَ أَنَا مَغْلُوبٌ إِنْ لَمْ تَنْصُرْنِی،وَ أَنَا ضَعِیفٌ إِنْ لَمْ تُقَوِّنِی،وَ أَنَا مَیِّتٌ إِنْ لَمْ تُحْیِنِی بِذِکْرِکَ ،وَ لَوْ لَا سَتْرُکَ لَافْتَضَحْتُ أَوَّلَ مَرَّهٍ عَصَیْتُکَ، إِلَهِی أَلَا أَطْلُبُ رِضَاکَ ؟ وَ قَدْ أَکْمَلْتَ عَقْلِی حَتَّی عَرَفْتُکَ،وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ، وَ الْأَمْرَ مِنَ النَّهْیِ،وَ الْعِلْمَ مِنَ الْجَهْلِ ،وَ النُّورَ مِنَ الظُّلْمَهِ .
فَیقَولَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَا أَحْجُبُ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ فِی وَقْتٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ ،کَذَلِکَ أَفْعَلُ بِأَحِبَّائِی .
فرمود : اى احمد بر تو باد خاموشى ، چه بهترين مجلس انجمن دانايانى است كه لب از گفتن ببندند و ناخوشتر ، مجمع گويندگانى است كه بىآنكه بر انديشند سخن كنند ، يا احمد عبادت را ده (10) جزو است نه (9) جزو تعب بردن در طلب حلال است ؛ پس چون مطعم و مشرب تو پاكيزه شد ، تو در حفظ و پناه من باشى . عرض كرد : پروردگارا اوّل عبادت چيست ؟ فرمود : نخستين سر از گفتار بيهوده بركاشتن (1) و در راه خدا روزه داشتن . عرض كرد : از صوم چه بدست شود ؟ فرمود : از روزه حكمت به ميراث ماند ، و از حكمت معرفت ، و از معرفت يقين ، و آن عبد كه يقين به دست كرد از سهل و صعب روزگار بيمناك نشود ، و هنگام وداع از اين جهان فريشتگان روح او را از آب كوثر و ناب خمر سقايت كنند ، چندان كه سكرات و غمرات مرگ را نداند ، و مژده دهند كه نيكوست جايگاه تو ، چه بر حكيم حبيب درآمدى ، و روح او از دست فريشتگان به حضرت يزدان طيران كند و در ميان او و .
ص: 2104
خداوند حاجز و حجابى نماند ، خداوند به دو مشتاق باشد و او را در تحت عرش جاى دهند ، آنگاهش گويند : چگونه ترك دنيا گفتى ؟ عرض كند كه : الهى سوگند به عزّت و جلال تو هيچ دانا به كار دنيا نيستم ، چه از آنگاه كه مرا آفريدى از تو ترسناك بودم . خداوندش گويد : راست گفتى ؛ زيرا كه جسد تو در دنيا و روح تو با من بود ، آنچه مىخواهى طلب كن تا عطا كنم ، اينك بهشت من است و جوار من جاى مىجوى ، و منزل مى گزين .
فتقول الرّوح : الهى ابواب معرفت خويش بر من فراز كردى ، و مرا از خلق بىنياز آوردى ، سوگند به عزت و جلال تو اگر رضاى تو در آن دانم كه قطعه قطعه شوم و هفتاد كرّت به صعب ترين وجه مقتول آيم ، رضاى تو جويم ، الهى چگونه به عجب و تكبّرگرايم ؟ و حال آنكه بىتكريم تو ذليلم ، و بى نصرت تو مغلوبم ، و بى نيروى تو ضعيفم ، و بى احياى تو مرده ام ، و بى پرده پوشى تو فضيحتم . الهى چگونه در طلب رضاى تو نباشم ؟ و حال آنكه تكميل عقل من كردى ، تا شناس تو را توانستم ، و حق را از باطل و امر را از نهى و علم را از جهل و نور را از ظلمت بدانستم ، پس خداى فرمايد : سوگند ياد مىكنم به عزت و جلال خود هيچ گاه از تو محتجب نشوم ، چه با دوستان خود كار بدين گونه كنم .
آنگاه فرمود :یا أحمَدُ هَل تَدری أیُّ عَیشٍ أهنی ، وأیُّ حَیاهٍ أبقی. آيا مى دانى كدام عيش گوارا ؟ و كدام زندگانى جاويدانى است ؟ عرض كرد : ندانم .
قَالَ أَمَّا اَلْعَیْشُ اَلْهَنِیءُ فَهُوَ اَلَّذِی لاَ یَفْتُرُ صَاحِبُهُ عَنْ ذِکْرِی، وَ لاَ یَنْسَی نِعْمَتِی وَ لاَ یَجْهَلُ حَقِّی، یَطْلُبُ رِضَایَ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ . وَ أَمَّا اَلْحَیَاهُ اَلْبَاقِیَهُ فَهِیَ اَلَّتِی یَعْمَلُ لِنَفْسِهِ حَتَّی تَهُونَ عَلَیْهِ اَلدُّنْیَا وَ تَصْغُرَ فِی عَیْنَیْهِ ؛وَ تَعْظُمَ اَلْآخِرَهُ عِنْدَهُ ، وَ یُؤْثِرَ هَوَایَ عَلَی هَوَاهُ ،وَ یَبْتَغِیَ مَرْضَاتِی وَ یُعَظِّمَنی حَقَّ عَظَمَتِی ، وَ یَذْکُرَ عِملی بِهِ،وَ یُرَاقِبَنِی بِاللَّیْلِ وَ اَلنَّهَارِ عِنْدَ کُلِّ سَیِّئَهٍ او مَعْصِیَهٍ؛وَ یَنْفِیَ قَلْبَهُ عَنْ کُلِّ مَا أَکْرَهُ وَ یُبْغِضَ اَلشَّیْطَانَ وَ وَسَاوِسَهُ لاَ یَجْعَلُ لِإِبْلِیسَ عَلَی قَلْبِهِ سُلْطَاناً وَ سَبِیلاً؛ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ أَسْکَنْتُ قَلْبِهِ حَتَّی أَجْعَلَ قَلْبَهُ لِی وَ فَرَاغَهُ وَ اِشْتِغَالَهُ وَ هَمَّهُ وَ حَدِیثَهُ مِنَ اَلنِّعْمَهِ اَلَّتِی أَنْعَمْتُ بِهَا عَلَی أَهْلِ مَحَبَّتِی مِنْ خَلْقِی، وَ أَفْتَحَ عَیْنَ قَلْبِهِ وَ سَمْعَهُ حَتَّی یَسْمَعَ بِقَلْبِهِ وَ یَنْظُرَ بِقَلْبِهِ إِلَی جَلاَلِی وَ عَظَمَتِی؛ وَ أُضَیِّقَ عَلَیْهِ اَلدُّنْیَا وَ أُبَغِّضَ إِلَیْهِ مَا فِیهَا مِنَ اَللَّذَّاتِ، وَ أُحَذِّرَهُ مِنَ اَلدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا کَمَا یُحَذِّرُ اَلرَّاعِی غَنَمَهُ مواقع اَلْهَلْکَهِ ؛فَإِذَا کَانَ هَکَذَا یَفِرُّ مِنَ
ص: 2105
اَلنَّاسِ فِرَاراً وَ یُنْقَلُ مِنْ دَارِ اَلْفَنَاءِ إِلَی دَارِ اَلْبَقَاءِ،وَ مِنْ دَارِ اَلشَّیْطَانِ إِلَی دَارِ اَلرَّحْمَنِ. یَا أَحْمَدُ و لَأُزَیِّنَنَّهُ بِالْهَیْبَهِ وَ اَلْعَظَمَهِ.
فَهَذَا هُوَ اَلْعَیْشُ اَلْهَنِیءُ ،وَ اَلْحَیَوهُ اَلْبَاقِیَهُ؛ وَ هَذَا مَقَامُ اَلرَّاضِینَ فَمَنْ عَمِلَ بِرِضَائِی أُلْزِمُهُ ثَلاَثَ خِصَالٍ:أُعَرِّفُهُ شُکْراً لاَ یُخَالِطُهُ اَلْجَهْلُ وَ ذِکْراً لاَ یُخَالِطُهُ اَلنِّسْیَانُ ؛ وَ مَحَبَّهً لاَ یُؤْثِرُ عَلَی مَحَبَّتِی مَحَبَّهَ اَلْمَخْلُوقِینَ،فَإِذَا أَحَبَّنِی أَحْبَبْتُهُ وَ أَفْتَحُ عَیْنَ قَلْبِهِ إِلَی جَلاَلِی؛ ولاَ أُخْفِی عَلَیْهِ خَاصَّهَ خَلْقِی، فَأُنَاجِیهِ فِی ظُلَمِ اَللَّیْلِ وَ نُورِ اَلنَّهَارِ حَتَّی یَنْقَطِعَ حَدِیثُهُ مِنَ اَلْمَخْلُوقِینَ، وَ مُجَالَسَتُهُ مَعَهُمْ؛وَ أُسْمِعُهُ کَلاَمِی وَ کَلاَمَ مَلاَئِکَتِی وَ أُعَرِّفُهُ اَلسِّرَّ اَلَّذِی سَتَرْتُهُ عَنْ خَلْقِی،وَ أُلْبِسُهُ حَتَّی تسْتَحِیَ مِنْهُ اَلْخَلْقُ کُلُّهُمْ ؛ وَ یَمْشِیَ عَلَی اَلْأَرْضِ مَغْفُوراً لَهُ،وَ أَجْعَلَ قَلْبَهُ وَاعِیاً وَ بَصِیراً وَ لاَ أُخْفِی عَلَیْهِ شَیْئَاً مِنْ جَنَّهٍ وَ لاَ نَارٍ؛ وَ أُعَرِّفَهُ مَا یَمُرُّ عَلَی اَلنَّاسِ فِی اَلْقِیَامَهِ مِنَ اَلْهَوْلِ و الشِّدَّهِ ،و ما اُحاسِبُ بِهِ الأغنِیاءَ و الفُقَراءَ ، و الجُهّالَ
و العُلَماءَ،و اُنَوِّمُهُ فی قَبرِهِ ، واُنزِلُ عَلَیهِ مُنکرا و نَکیرا حتّی یَسألاهُ ، و لا یَری غَمَّ المَوتِ و ظُلمَهَ القَبرِ و اللَّحدِ و هَولَ المُطَّلَعِ؛ثُمّ أنصِبُ لَهُ میزانَهُ و أنشُرُ دیوانَهُ ثُمّ أضَعُ کِتابَهُ فی یَمینه فیَقرَؤهُ مَنشورا،ثُمّ لا أجعَلُ بَینی و بَینَهُ تَرجُمانا، فهذِه صِفاتُ المُحِبّینَ.
فرمود : عيش هنيء آن كس راست كه از ياد من بيرون نشود ، و نعمت مرا منسى ندارد و شبانه روز رضاى من بجويد ، و زندگانى جاويد آن راست كه دنيا را خوار داند و آخرت را بزرگ شمارد ، و خواست مرا بر خواست خود برگزيند و رضاى من بجويد . و عظمت من بازداند و پيوسته نگران من باشد تا گرد ناشايست نگردد ، از آنچه من نپسندم دست بازدارد ، و ابليس را در دل خود راه ندهد ، چون كار بدين گونه كند ، در دل او جاى كنم و قلب او را خاص خويش گردانم ، و اشتغال او را بر شناس نعمتهاى خود مقصود فرمايم ، و دل و ديده اش را گشاده دارم تا همه عظمت من بيند و دنيا را در نزد او مبغوض كنم و او را از دنيا برهانم ، آن عبد كه بدين شيمت (1) شود از مردم گريزان گردد ، و از دار فنا به دار بقا و از سراى شيطان به سراى رحمن تحويل دهد ، و زينت مى كنم او را به هيبت و عظمت .
پس عيش هنيى و زندگانى جاويد جز اين نيست ، و اين ثمرهء مقام رضاست ، و آن كس كه رضاى من جويد سه خصلت ملازم او فرمايم : او را به شكرى شناسا كنم .
ص: 2106
كه با هيچ جهل و جحد آلوده نشود ، و به ذكرى كه مخلوط نسيان نگردد ، و به محبتى كه محبت ديگر كس را بر من اختيار نكند ، پس چون مرا دوست دارد من او را دوست دارم و ديدهء دلش را روشن كنم و به خاصّان حضرتش شناسائى دهم ، و در تاريكيهاى شب و روشنائيهاى روز با او مسارة (1) كنم ، تا از تمامت مخلوق منقطع شود و بشنوانم او را كلام خود و سخن فريشتگان را ، و سرّى را كه از خلق نهفته ام بر او روشن سازم و او را سلب (2) عظمت دهم تا خلقش عظيم بشمرند ، و آمرزيده بر زمين همى رود ، و دلش را بينا مى سازم و پوشيده نمى دارم بر او چيزى از بهشت و دوزخ ، و آگاهى مى دهم او را بر آنچه از هول و هيبت محشر بر مردم مى رود ، و آنچه از غنى و فقير و عالم و جاهل به حساب مى رود ، و او را در قبر به آسايش جاى مى دهم ، و فريشتگان نكير و منكر مى فرستم تا سؤال كنند ، و اندوه مرگ و تاريكى قبر و هول فرود شدن را به سراى ديگر از وى برمى گيرم ، و نصب مى كنم از بهر او ميزان حساب و كتابش را به دست راستش مى گذارم تا قرائت كند ، و ترجمانى ميان خود و او مقرّر نمى دارم ، و اين است صفت دوستان من .
و ديگر فرمود :یَا أَحْمَدُ اِجْعَلْ هَمَّکَ هَمّاً وَاحِداً،فَاجْعَلْ لِسَانَکَ لِسَاناً وَاحِداً، وَ اِجْعَلْ يديك حَیّاًلا ، لا تَغْفُلُ أبدا . مَنْ یَغْفُلُ عَنِّی لاَ أُبَالِ بِأَیِّ وَادٍ هَلَکَ.یَا أَحْمَدُ اِسْتَعْمِلْ عَقْلَکَ قَبْلَ أَنْ یَذْهَبَ،فَمَنِ اِسْتَعْمَلَ عَقْلَهُ لاَ یُخْطِ، وَ لاَ یَطْغَ. یَا أَحْمَدُ أَ لَمْ تَدْرِ لِأَیِّ شَیْءٍ فَضَّلْتُکَ عَلَی سَائِرِ اَلْأَنْبِیَاءِ ؟ قَالَ اَللَّهُمَّ لاَ.
مى فرمايد : اى احمد هم خويش را در طريق حضرت از آلايش كثرات پاكيزه مى كن ، و زبانت را از سقطات (3) هفوات (4) پرداخته مى دار و بر طريق غفلت مباش ؛ آن كس كه طريق غفلت سپارد ، هر جا به معرض هلاكت درآيد باكى نخواهم داشت .
اى احمد عقل خويش را از آن پيش كه از كار شود كار فرماى آن كس كه عقل خويش را كار فرمايد هرگز به سوى خطا و طغيان نگرايد . اى احمد ندانسته اى كه از چه روى ترا از تمامت انبيا برگزيدم ؟ عرض كرد : الهى ندانم .
قَالَ: بِالْيَقِينِ وَ حُسْنِ الْخُلُقِ وَ سَخَاوَةِ النَّفْسِ وَ رَحْمَةِ الْخَلْقِ ، وَ كَذَلِكَ أَوْتَادُ الْأَرْضِ لَمْ يَكُونُوا أَوْتَاداً إِلَّا بِهَذَا.يَا أَحْمَدُ إِنَّ الْعَبْدَ إِذَا أَجَاعَ بَطْنَهُ،وَ حَفِظَ لِسَانَهُ ، .
ص: 2107
عَلَّمْتُهُ الحِكْمَةَ،وَ إِنْ كَانَ كَافِراً تَكُونُ حِكْمَتُهُ حُجَّةً عَلَيْهِ وَ وَبَالًا،وَ إِنْ كَانَ مُؤْمِناً تَكُونُ حِكْمَتُهُ لَهُ نُوراً وَ بُرْهَاناً وَ شِفَاءً وَ رَحْمَةً، فَيَعْلَمُ مَا لَمْ يَكُنْ يَعْلَمُ ،وَ يُبْصِرُ مَا لَمْ يُبْصِرُ ، فَأَوَّلُ مَا أُبَصِّرُهُ عُيُوبُ نَفْسِهِ حَتَّي يَشْتَغِلَ عَنْ عُيُوبِ غَيْرِهِ، وَ أُبَصِّرُهُ دَقَائِقَ الْعِلْمِ حَتَّي لَا يَدْخُلَ عَلَيْهِ الشَّيْطَانُ.
فرمود : تو را از پيغمبران برگزيدم به اصابت يقين و سجاحت خلق (1) و سماحت (2) طبع و رأفت و رحمت با مردمان ؛ و همچنان اوتاد الارض جز بدين شيمت و شمايل نباشند . اى احمد چون عبد از بسيارخوارى بپرهيزد و زبان با زيانكارى نياميزد او را به حكمت آموزگار شوم ، اگر كافرى باشد حكمت او بر نقمت او حجّتى گردد ، و اگر مؤمنى باشد حكمت او برهان رحمت شود و بداند آنچه را دانا نبود و نگران گردد بر آنچه بينا نبود ، و نخستينش بر معايب خود نگران سازم ، تا به معايب ديگران نپردازد ، و بر دقايق علمش بينا كنم تا ابليس بر او دست نيندازد .
یا أَحْمَدُ، لَیْسَ شَیءٌ مِنَ العبادَهِ أحَبَّ اِلَی مِنَ الصَّمْتِ وَ الصَّوْمِ، فَمَنْ صامَ وَ لَمْ یَحْفَظْ لِسانَهُ فکانَ کَمَنْ قَامَ وَ لَمْ یَقْرَأ فی صَلاتِهِ،واُعطِیهِ أجْرَ الْقِیامِ وَ لَمْ اُعطِیهِ أجْرَ العابِدینَ.یَا أحْمَدُ هَلْ تَدْرِی مَتَی یَکُونُ العَبْدُ عَابِداً ؟ قال : يا ربّ . قال :إذَا اجْتَمَعَ فِیهِ سَبْعُ خِصَالٍ:وَرَعٌ یَحْجِزُهُ عَنِ المَحَارِمِ،وَصَمْتٌ یَکُفُّهُ عَمَّا لاَ یَعْنِیهِ وَخَوْفٌ یَزْدَادُ فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ بُکَائِهِ، وَحَیَاءٌ یَسْتَحِی مِنِّی فِی الخَلاَءِ. وَأکْلُ مَا لاَ بُدَّ مِنْهُ، وَیُبْغِضُ الدُّنْیَا لِبَغْضِی،وَیُحِبُّ الأخْیَارَ لِحُبِّی لَهُمْ.
یَا أَحْمَدُ لَیْسَ کُلُّ مَنْ قَالَ :أُحِبُّ اللَّهَ أَحَبَّنِی حَتَّی یَأْخُذَ قُوتاً ، وَ یَلْبَسَ دنيّا وَ یَنَامَ سُجُوداً،وَ یُطِیلَ قِیَاماً ، وَ یَلْزَمَ صَمْتاً، وَ یَتَوَکَّلَ عَلَیَّ، وَ یَبْکِی کَثِیراً،وَ یَقِلَّ ضِحْکاً،وَ یُخَالِفَ هَوَاهُ؛وَ یَتَّخِذَ اَلْمَسْجِدَ بَیْتاً،وَ اَلْعِلْمَ صَاحِباً،وَ اَلزُّهْدَ جَلِیساً، وَ اَلْعُلَمَاءَ أَحِبَّاءَ،وَ اَلْفُقَرَاءَ رُفَقَاءَ،وَ یَطْلُبَ رِضَا،وَ یَفِرَّ مِنَ اَلْعَاصِینَ فِرَاراً،وَ یَشْتَغِلَ بِذِکْرِی اِشْتِغَالاً،وَ یُکْثِرَ اَلتَّسْبِیحَ دَائِماً،وَ یَکُونَ بِالْوَعْدِ صَادِقاً، وَ بِالْعَهْدِ وَافِیاً، وَ یَکُونَ قَلْبُهُ طَاهِراً، وَ فِی اَلصَّلاَهِ زَاکِیاً، وَ فِی اَلْفَرَائِضِ مُجْتَهِداً،وَ فِی مَا عِنْدِی مِنَ اَلثَّوَابِ رَاغِباً،وَ مِنْ عَذَابِی رَاهِباً،وَ لِأَحِبَّائِی قَرِیباً وَ جَلِیساً .
از اين كلمات چنين مستفاد مى شود كه : در نزد خداوند هيچ عبادت دوستر از .
ص: 2108
صوم و سكوت نيست ، و آن كس كه صائم بماند و حفظ زبان نتواند چنان كسى است كه بدون قرائت در نماز اقامت كند ، پس او را دستمزد بر پاى شونده دهند ، نه عطاى عبادت كننده . آنگاه فرمود : اى احمد آيا مى دانى چه هنگام عبد عبادت كننده باشد ؟ عرض كرد : ندانم . فرمود : چون هفت خصلت ملازم او شود : نخستين آن پرهيزكارى كه او را از محرّمات بازدارد . و ديگر آن خاموشى كه از ناسنجيده گفتنش دفع دهد ، و ديگر خوفى كه هر روزش بر زارى و ضراعت بيفزايد ، و ديگر حيائى كه در خلوت آزرم مرا فرو نگذارد ، و ديگر زياده از آنچه وقايهء حيات كند نخورد ، و ديگر دنيا را مبغوض دارد چه من دنيا را مبغوض دارم ، و ديگر بزرگان دين را دوست دارد چه من دوست دارم .
يا احمد هر كه دعوى دار حبّ من باشد محبّ نشود ، جز اينكه در قلّت قوت كوشد و جامهء درويش پوشد ، پيشانى به خاك مذلّت نهد و نماز به درازناى مدّت دهد ، نام به خاموشى برآرد و كار به من گذارد ، فراوان بگريد و اندك بخندد ، از هواى نفس بيگانه شود و از مسجد خانه گزيند ، با علم انيس و با زهد جليس گردد ، از علما آشنايان گيرد و با فقرا هم آشيان باشد و پيوسته با رضاى من آميزد و از مرد گناه بگريزد ، به ياد من دم زند و مرا تسبيح كند ، وعد و عهدش استوار باشد ، دل را از آلايش هوى ، پاكيزه و پاك سازد و در اداى نماز و فرائض چالاك و خاشع زيد ، بر طريق ثواب آسان رود ، و از عقاب و عذاب هراسان باشد ، و جز با دوستان من قرين نشود و همنشين نجويد .
یَا أَحْمَدُ لَوْ صَلَّی اَلْعَبْدُ صَلاَهَ أَهْلِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ ،وَ یصَومَ صِیَامَ أَهْلِ اَلسَّمَاءِ وَ اَلْأَرْضِ، وَ یطَوَی مِنَ اَلطَّعَامِ مِثْلَ اَلْمَلاَئِکَهِ،وَ لَبِسَ لِبَاسَ اَلْعَارِی؛ثُمَّ أَرَی فِی قَلْبِهِ مِنْ حُبِّ اَلدُّنْیَا ذَرَّهً أَوْ سُمْعَتِهَا أَوْ رِئَاسَتِهَا أَوْ حُلْیَتِهَا،أَوْ زِینَتِهَا لاَ یُجَاوِرُنِی فِی دَارِی،وَ لَأَنْزِعَنَّ مِنْ قَلْبِهِ مَحَبَّتِی وَ عَلَیْکَ سَلاَمِی و رحمتى .
فرمود : اى احمد اگر عبد نماز و روزه اهل آسمان و زمين را بر خويش بگذارد ، و مانند فريشتگان شكم از خوردنى درپيچد و جامهء زاهدان بپوشد ، آنگاه اگر در دل او ذرّه اى از حبّ دنيا و حبّ رياست و زينت دنيا نگرم هرگزش در جوار خود جاى ندهم ، و محبّت خود را از قلب او بيرون كنم ، آنگاه با پيغمبر فرمود : بر تو باد سلام و رحمت من .
ص: 2109
(كما فى من لا يحضره الفقيه) به اسانيد صناديد (1) علما تقرير يافته كه رسول خدا ، علىّ مرتضى را فرمود : تو را به اندرز وصيّت مى كنم ، مادام كه وصيّت مرا محفوظ دارى با خير و نيكوئى توأمان باشى ، آنگاه فرمود :
یَا عَلِیُّ مَنْ کَظَمَ غَیْظاً وَ هُوَ یَقْدِرُ عَلَی إِمْضَائِهِ أَعْقَبَهُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ أَمْناً،وَ إِیمَاناً یَجِدُ طَعْمَهُ . يعنى : هر كس با توان كيفر جستن خشم خود بنشاند ، خداوندش در محشر شهد امن و ايمان بچشاند .
یَا عَلِیُّ مَنْ لَمْ یُحْسِنْ وَصِیَّتَهُ عِنْدَ مَوْتِهِ، کَانَ نَقْصاً فِی مُرُوَّتِهِ وَ لَمْ یَمْلِکِ الشَّفَاعَهَ:هر كس هنگام وداع اين جهان سخن به وصيّت نراند از شفاعت من بازماند .
یا عَلیُّ :أَفضَلُ الجِهادِ مَن أَصبَحَ لا یَهُمُّ بِظُلمِ أَحَدٍ . بزرگترين جهاد آن كس راست كه بامداد كند بى آنكه آزار كس برانديشد .
یا عَلِیُّ، مَن خافَ النّاسُ لِسانَهُ فَهُوَ مِن أهلِ النّارِ . آن كس كه مردمانش از زيان زبان بهراسند از آتش دوزخ رها نشود .
یَا عَلِیُّ شَرُّ النَّاسِ مَنْ أَکْرَمَهُ النَّاسُ اتِّقَاءَ شَرِّهِ . بدترين مردم كسى است كه مردمش گرامى دارند تا از شرّ او ايمن باشند .
یَا عَلِیُّ شَرُّ النَّاسِ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیَاهُ ، و شرّ من ذلك من باع آخرته به دنيا غيره .
بدتر مردم آن كس است كه دين به بهاى دنيا نهد ، و از اين ناخوشتر آن كس كه دين به دنياى ديگر كس دهد .
ص: 2110
یا عَلِیُّ إنَّ مِنَ الیَقینِ ألّا تُرضیَ أحَدا بِسَخَطِ اللّهِ ،ولا تَحْمَدَ أحَدا بما آتاکَ اللّه، وَلا تَذُمَّ أحَدا عَلی مالَمْ یُؤْتِکَ اللّهُ،فإنَّ الرّزقَ لا یَجُرُّهُ حِرْصُ حَرِیصٍ ، ولا تَصْرِفُهُ کَراهَهُ کارِهٍ ،إنَّ اللّهَ بِحُکْمِهِ وَفَضْلِهِ جَعَلَ الرَّوْحَ وَالفَرَحَ فی الیقینِ وَالرِّضا،وَجَعَلَ الهَمَّ وَالحُزْنَ فی الشَّکِّ وَالسُّخْطِ . هر كه را در دين عقيدت استوار است هرگز خشم خداى را به رضاجوئى مخلوق اختيار نكند ، و بر آنچه خالق عطا كرده سپاس مخلوق نگذارد ؛ و بر آنچه خداوند از بهر او نخواسته شكايت از مردم نكند ، همانا رزق به حرص حريص فزون نشود و به كراهت كس تغير نپذيرد ، و خداوند سرور و شادى را ملازمت يقين و رضا داد و غم وهم را با شك در دين و خشم با داده جان آفرين مقارن ساخت .
يا علىّ ثَلَاثٌ مُنْجِیَاتٌ :تَکُفُّ لِسَانَکَ وَ تَبْکِی عَلَی خَطِیئَتِکَ وَ یَسَعُکَ بَیْتُکَ . سه چيز نجات دهنده است : زبان از ياوه سرايى بستن و بر گناهان گريستن و از بيهوده پوئى به جاى نشستن .
یَا عَلِیُّ ثَلَاثَهٌ مِنْ حُلَلِ اللَّهِ: رَجُلٌ زَارَ أَخَاهُ الْمُؤْمِنَ فِی اللَّهِ فَهُوَ زَوْرُ اللَّهِ ، وَ حَقٌّ عَلَی اللَّهِ أَنْ یُکْرِمَ زَوْرَهُ وَ یُعْطِیَهُ مَا سَئلَ،وَ رَجُلٌ صَلَّی ثُمَّ عَقَّبَ إِلَی الصَّلَاهِ الْأُخْرَی فَهُوَ ضَیْفُ اللَّهِ،وَ حَقٌّ عَلَی اللَّهِ أَنْ یُکْرِمَ ضَیْفَهُ،وَ الْحَاجُّ وَ الْمُعْتَمِرُ فَهُمَا وَفْدُ اللَّهِ، وَ حَقٌّ عَلَی اللَّهِ أَنْ یُکْرِمَ وَفْدَهُ. سه خصلت از زينتهاى خداوند است : نخست آنكه از براى خدا زيارت برادر دينى كند ، پس آن كس زائر خدا باشد و بر خداست كه زاير خود را تكريم كند ، و آنچه بخواهد بدهد . و ديگر مردى كه نماز كند و تعقيب كند تا هنگام نماز ديگر ، پس او مهمان خدا است و بر خداست كه مهمان خويش را نيكو بدارد . و ديگر زايرين مكّه و معتمرين ، و ايشان واردشدگان بر خدايند و بر خداست كه واردين را كامروا بدارد .
يا عليّ إذا ولد لك غلام أو جارية فأذّن في أذنه اليمنى ، و أقم في اليسرى ، فإنّه لا يضرّه الشّيطان أبدا . هرگاه پسرى يا دخترى از براى تو متولّد شود در گوش راست اذان و در گوش چپش اقامهء قرائت كن ، تا هرگز شيطان او را ضرر نرساند .
یَا عَلِیُّ لَا تَحْلِفْ بِاللَّهِ کَاذِباً وَ لَا صَادِقاً مِنْ غَیْرِ ضَرُورَهٍ،وَ لَا تَجْعَلِ اللَّهَ عُرْضَهً لِیَمِینِکَ، فَإِنَّ اللَّهَ لَا یَرْحَمُ وَ لَا یَرْعَی مَنْ حَلَفَ بِاسْمِهِ کَاذِباً. هرگز سوگند با خداى ياد مكن خواه به كذب و اگر نه به صدق باشد بىضرورتى ، و خداوند را عرضهء سوگند
ص: 2111
خود مگردان ، همانا خداى رحم نكند ، و رعايت نفرمايد آن كس كه به نام او در كذب سوگند ياد كند .
يا علىّ اذا هالكة فقل : اللّهمّ بحقّ محمّد و آل محمّد قال علىّ : قُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ : تَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِمَاتٍ ، مَا هَذِهِ الْكَلِمَةُ ؟ قال : یَا عَلِیُّ إِنَّ اَللَّهَ أَهْبَطَ آدَمَ بِالْهِنْدِ ،وَ أَهْبَطَ حَوَّاءَ بِجُدَّهَ وَ اَلْحَیَّهَ بِأَصْفَهَانَ وَ إِبْلِیسَ بِمِیسَانَ وَ لَمْ یَکُنْ فِی اَلْجَنَّهِ شَیْءٌ أَحْسَنَ مِنَ اَلْحَیَّهِ وَ اَلطَّاوُسِ ، وَ کَانَ لِلْحَیَّهِ قَوَائِمُ کَقَوَائِمِ اَلْبَعِیرِ ،فَدَخَلَ إِبْلِیسُ جَوْفَهَا فَغَرَّ آدَمَ وَ خَدَعَهُ فَغَضِبَ اَللَّهُ عَلَی اَلْحَیَّهِ وَ أَلْقَی عَنْهَا قَوَائِمَهُمَا وَ قَالَ: جَعَلْتُ رِزْقَکِ اَلتُّرَابَ وَ جَعَلْتُ تَمْشِینَ عَلَی بَطْنِکِ لاَ رَحِمَ اَللَّهُ مَنْ رَحِمَکِ .وَ غَضِبَ عَلَی اَلطَّاوُسِ لِأَنَّهُ کَانَ دَلَّ إِبْلِیسَ عَلَی اَلشَّجَرَهِ فَمَسَخَ مِنْهُ صَوْتَهُ وَ رِجْلَیْهِ،فَمَکَثَ آدَمُ بِالْهِنْدِ مِائَهَ سَنَهٍ لاَ یَرْفَعُ رَأْسَهُ إِلَی اَلسَّمَاءِ وَاضِعاً یَدَهُ عَلَی رَأْسِهِ ،یَبْکِی عَلَی خَطِیئَتِهِ،فَبَعَثَ اَللَّهُ إِلَیْهِ جَبْرَئِیلَ فَقَالَ:یَا آدَمُ اَلرَّبُّ عَزَّ وَ جَلَّ یُقْرِئُکَ اَلسَّلاَمَ وَ یَقُولُ :یَا آدَمُ أَلَمْ أَخْلُقْکَ بِیَدِی ؟ أَلَمْ أَنْفُخْ فِیکَ مِنْ رُوحِی ؟ أَلَمْ أُسْجِدْ لَکَ مَلاَئِکَتِی ؟ أَ لَمْ أُزَوِّجْکَ حَوَّاءَ أَمَتِی ؟ أَ لَمْ أُسْکِنْکَ جَنَّتِی فَمَا هَذَا اَلْبُکَاءُ؟ یَا آدَمُ تَکَلَّمُ بِهَذِهِ اَلْکَلِمَاتِ فَإِنَّ اَللَّهَ قَابِلٌ تَوْبَتَکَ قال : سُبْحَانَکَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ،عَمِلْتُ سُوءاً وَ ظَلَمْتُ نَفْسِی فَتُبْ عَلَیَّ إِنَّکَ أَنْتَ اَلتَّوَّابُ اَلرَّحِیمُ .
فرمود : يا على چون مهلكه روى كند ، خداوند را به حق محمّد و آل او سوگند مى ده تا بگرداند . على عرض كرد : يا رسول اللّه كلماتى كه خداوند آدم را براى قبول توبت او القا كرد كدام است ؟ فرمود : خداوند آدم را به هند و حوا را به جدّه و مار را به اصفهان و شيطان را به سمنان فرو افكند ، و در بهشت چيزى از مار و طاوس نيكوتر نبود و مار را دست و پاها بود مانند شتر ، پس شيطان در او جاى كرد و آدم را بفريفت ، لاجرم خداوند مار را غضب كرد و قوائم او را بينداخت تا بر شكم بپويد ، و رزق او را از خاك مقرّر داشت . و رحم نكند خداوند آن كس را كه بر مار رحم كند .آنگاه بر طاوس خشم گرفت چه او شيطان را به شجرهء منهيه دلالت كرد ، پس بانگ او را و پاى او را زشت و مكروه ساخت ، پس آدم صد (100) سال در هند ببود و سر بالا نتوانست داشت و پيوسته دست بر سر مى داشت و بر گناه خويش مى گريست ، پس جبرئيل از نزد خدا به سوى او شد و گفت : اى آدم خداوند تو را سلام مىرساند و مى فرمايد : آيا تو را با دستهاى خود خلق نكردم ؟ و از روح خود در تو ندميدم ؟ و ملائك را به سجدهء تو مأمور نساختم ؟ و كنيزك خود حوّا را به زنى با تو ندادم ؟ و در
ص: 2112
بهشت جاى نفرمودم ؟ اين گريه چيست ؟ اين كلمات را بگوى تا خداوند توبت تو را بپذيرد ، پس عرض كرد :سُبحانَکَ لا إلهَ إلاّ أنتَ الى آخره . يعنى : منزهى تو اى خداوند كه جز تو خدائى نيست ، بد كردم و ظلم بر خود نمودم ، بپذير توبهء مرا كه تو پذيراى توبت و رحم كننده باشى .
یَا عَلِیُّ إِذَا رَأَیْتَ حَیَّهً فِی طَرِیقٍ فَاقْتُلْهَا فَإِنِّی قَدِ اِشْتَرَطْتُ عَلَی اَلْجِنِّ أَلاَّ یَظْهَرُوا فِی صُورَهِ اَلْحَیَّاتِ: چون در راه مار ببينى آن را بكش ، چه من با جنّ شرط نهاده ام كه به صورت مار بيرون نشوند .
یَا عَلِیُّ مَنْ لَمْ یَقْبَلِ الْعُذْرَ مِنْ مُتَنَصِّلٍ ، صَادِقاً کَانَ أَوْ کَاذِباً لَمْ یَنَلْ شَفَاعَتِی. كسى كه عذر خواه از گناه را نپذيرد ، چه سخن به صدق كند و اگر نه به كذب ، پذيراى شفاعت او نشوم .
عَلِیُّ إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَبَّ اَلْکَذِبَ فِی اَلصَّلاَحِ ،وَ أَبْغَضَ اَلصِّدْقَ فِی اَلْفَسَادِ :نزد خداوند كذبى كه فتنه بنشاند پسنده تر است از صدقى كه فساد بردماند .
یَا عَلِیُّ مَنْ تَرَکَ الْخَمْرَ لِغَیْرِ اللَّهِ، سَقَاهُ اللَّهُ مِنَ الرَّحِیقِ الْمَخْتُومِ .فَقَالَ: عَلِیٌّ عَلَیْهِ السَّلاَمُ لِغَیْرِ اللَّهِ قَالَ: نَعَمْ وَ اللَّهِ صِیَانَهً لِنَفْسِهِ،یَشْکُرُهُ اللَّهُ عَلَی ذَلِکَ. فرمود : يا على آن كس كه دهان به خمر نيالايد خداوندش شراب بهشت پيمايد اگر چه از بهر خدا نباشد .عرض كرد : اگر چه از بهر خدا نباشد ؟ فرمود : آرى سوگند با خدا اگر همهء اين خويشتن دارى بر مكانت خويش جويد يزدانش سپاس گويد .
یَا عَلِیُّ شَارِبُ الْخَمْرِ کَعَابِدِ وَثَنٍ : گوارندهء شراب چون ستايندهء صنم است .
يَا عَلِيُّ شَارِبُ الْخَمْرِ لَا يَقْبَلُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ صَلَاتَهُ أَرْبَعِينَ يَوْماً وَ إِنْ مَاتَ فِي الْأَرْبَعِينَ مَاتَ كَافِراً : نماز شراب خوار تا چهل (40) روز پذيرفته نشود ؛ و اگر در اين مدت بميرد كافر مرده باشد .
یَا عَلِیُّ کُلُّ مُسْکِرٍ حَرَامٌ وَ مَا أَسْکَرَ کَثِیرُهُ فَالْجُرْعَهُ مِنْهُ حَرَامٌ : هر مست كننده اى حرام است ، و آنچه بسيارش مست كند ، اندكش با اينكه مست نكند نيز حرام باشد .
یا عَلِیُّ جُعِلَتِ الذُّنُوبُ کلُّها فِی بَیْتٍ وَجُعِلَ مِفْتاحُها شُرْبُ الْخَمْرِ: چنان مى انديش كه تمامت گناهان انباشته در يك خانه است ، و كليد خانه شرب خمر است .
یَا عَلِیُّ تَأْتِی عَلَی شَارِبِ اَلْخَمْرِ سَاعَهٌ لاَ یَعْرِفُ فِیهَا رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ : بر خورندهء
ص: 2113
خمر زمانى در مى آيد كه شناساى خداوند نيست .
یَا عَلِیُّ مَنْ لَمْ تَنْتَفِعْ بِدِینِهِ وَ لادُنْیَاهُ ،فَلَا خَیْرَ لَکَ فِی مُجَالَسَتِهِ وَ مَنْ لَمْ یُوجِبْ لَکَ فَلَا تُوجِبْ لَهُ وَ لَا کَرَامَهَ . فرمود : يا على كسى كه تو را از دنيا و آخرت خويش نتواند برخوردار ساخت (1) ، از مجالست و مؤانست او سودى نتوانى جست ، و آن كس كه حفظ حشمت تو نكند حفظ مكانت او مكن كه بزرگوارى در آن نخواهد بود .
یَا عَلِیُّ یَنْبَغِی أَنْ یَکُونَ لِلْمُؤْمِنِ ثَمَانُ خِصَالٍ:وَقَارٌ عِنْدَ الْهَزَاهِزِ،وَ صَبْرٌ عِنْدَ الْبَلَاءِ ،وَ شُکْرٌ عِنْدَ الرَّخَاءِ،وَ قُنُوعٌ بِمَا رَزَقَهُ اللَّهُ لَا یَظْلِمُ الْأَعْدَاءَ،وَ لَا یَتَحَامَلُ علی الْأَصْدِقَاءِ،بَدَنُهُ مِنْهُ فِی تَعَبٍ وَ النَّاسُ مِنْهُ فِی رَاحَهٍ. هشت صفت در بايست مرد مؤمن است : حوادث روزگار را به وقار دفع دهد ، و هنگام نزول بلا صابر گردد ، و در خصب (2) نعمت شار باشد ، و بدانچه خداى داده قناعت كند ، و از ارتكاب ظلم اگر چه با دشمن باشد مناعت جويد ، بار خويش بر گردن دوستان ننهد ، و در طلب راحت مردمان تن به زحمت دردهد .
یَا عَلِیُّ أَرْبَعَهٌ لَا تُرَدُّ يلو دعوة : دَعْوَهٌ إِمَامٌ عَدْلٌ ، وَ وَالِدٌ لِوَلَدِهِ ،وَ الرَّجُلُ یَدْعُو لِأَخِیهِ بِظَهْرِ الْغَیْبِ ،وَ الْمَظْلُومُ.یَقُولُ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَأَنْتَصِرَنَّ لَکَ وَ لَوْ بَعْدَ حِینٍ. دعاى چهار كس مقرون به اجابت است : نخستين امام عادل ، و ديگر دعاى پدر از بهر فرزند ، و دعوت آن مرد كه از براى برادر دينى خود خداى را بخواند و ديگر دعوت مظلوم كه خداوند به عزّت و جلال خود سوگند ياد مى فرمايد كه او را نصرت كند اگر چه پس از مدتى باشد .
يا عليّ ثمانية إِنْ أُهِینُوا فَلَایَلُومُوا إِلَّا أَنْفُسَهُمْ :الذَّاهِبُ إِلَی مَائِدَهٍ لَمْ یُدْعَ إِلَیْهَا،وَ الْمُتَأَمِّرُ عَلَی رَبِّ الْبَیْتِ،وَ طَالِبُ الْخَیْرِ مِنْ أَعْدَائِهِ ،وَ طَالِبُ الْفَضْلِ مِنَ اللِّئَامِ ،وَ الدَّاخِلُ بَیْنَ اثْنَیْنِ فِی سِرٍّ لَمْ یُدْخِلَاهُ فِیهِ،وَ الْمُسْتَخِفُّ بِالسُّلْطَانِ ،وَ الْجَالِسُ فِی مَجْلِسٍ لَیْسَ لَهُ بِأَهْلٍ،وَ الْمُقْبِلُ بِالْحَدِیثِ عَلَی مَنْ لَا یَسْمَعُ. اگر كسى از اين هشت خصلت خوار بيند جز خويش را ملامت نكند : نخستين آنكه ناخوانده بر خوان كس نشيند ، ديگ آنكه بر خداوند بيت در كار بيت آمر و ناهى گردد ، ديگر آنكه از دشمن چشم منفعت دارد ، و ديگر آنكه از لئيم جود و جودت طلبد ، ديگر آنكه بى اجازت در ميان آن دو كس كه به سرّ سخن كنند در آيد ، ديگر آنكه در .
ص: 2114
محاورت از شوكت پادشاه بكاهد ، ديگر آنكه با مردم ناجنس مجلس كند ، ديگر آن كس كه حديث كند از بهر آن كس كه سخنش را مكانت اصغا ننهد .
عَلِیُّ حَرَّمَ اللَّهُ الْجَنَّهَ عَلَی کُلِّ فَاحِشٍ بَذِی،لَا یُبَالِی مَا قَالَ وَ لَا مَا قِیلَ لَهُ: خداوند مردم زشت كار را كه باك ندارند از آنچه مى گويند و از آنچه از بهر ايشان گفته مى شود از دخول بهشت دفع دهد .
یَا عَلِیُّ طُوبَی لِمَنْ طَالَ عُمُرُهُ ،وَ حَسُنَ عَمَلُهُ : خوشوقت آن كس كه زندگانى فراوان كند ، و كار به فرمان كند .
یَا عَلِیُّ لَا تَمْزَحْ فَیَذْهَبَ بَهَاؤُکَ،وَ لَا تَکْذِبْ فَیَذْهَبَ نُورُکَ، و إيّاك ، و خصلتين،:الضَّجَر ِوَ الْکَسَلِ، فإنّکَ إن ضَجِرتَ لم تَصبِرْ علی حَقٍّ ،و إن کَسِلتَ لم تُؤَدِّ حقّا.فرمود : مزاح مكن كه رونق تو برود ، و دروغ مگو كه نور تو برخيزد ، و از ضجرت و كسالت بپرهيز چه اگر دلتنگ شوى در اجراى حقّ آهنگ نكنى ، و چون به كسالت مانى اداى حقّ نتوانى .
یا عَلِیُّ، لِکُلِّ ذَنبٍ تَوبَهٌ إلّاسوءَ الخُلُقِ؛ فَإِنَّ صاحِبَهُ کُلَّما خَرَجَ مِن ذَنبٍ دَخَلَ فی ذَنبٍ آخر . هر معصيتى را توبتى است جز سوء خلق را ، چه خلق زشت مجال نگذارد ، هر توبتى را بىتوانى از دنبال در آيد .
یَا عَلِیُّ أَرْبَعٌ أَسْرَعُ شَیْءٍ عُقُوبَهً :رَجُلٌ أَحْسَنْتَ إِلَیْهِ فَکَافَأَکَ بِالْإِحْسَانِ إِسَاءَهً وَ رَجُلٌ لاَ تَبْغِی عَلَیْهِ وَ هُوَ یَبْغِی عَلَیْکَ ،وَ رَجُلٌ عاهدته عَلَی أَمْرٍ فوفيت له و غدر بِکَ وَ رَجُلٌ وصلت قرابته فقطعها . ارتكاب چهار چيز است كه عقابش به سرعت فرا رسد : نخستين مردى را كه احسان كنى و او به پاداش زيان رساند ، و ديگر مردى را كه با او آهنگ بغى و فساد ندارى و او با تو طريق طغيان سپارد ، و ديگر مردى كه با او به عهد وفا كنى و او با تو دغل و دغا كند ، و ديگر مردى كه حبل قربت او را وصل كنى و او سلسله محبّت تو را قطع كند .
یا عَلِیُّ، استَولی عَلَیه ِ الضَّجَرُ رَحَلَت عَنهُ الرّاحَهُ: بر كسى كه بلاى ضجرت استيلا يافت از ساحت او راحت بيرون شتافت .
یا عَلِیُّ ، اثنَتا عَشَرَهَ خَصلَهً یَنبَغی للمُسلِمِ أن یَتَعَلَّمَها عَلَی المائِدَهِ: أربَعٌة مِنها فَریضَهٌ ، وأربَعٌة مِنها سُنَّهٌ ،وأربَعٌة مِنها أدَبٌ.فَأَمَّا الفَریضَهُ :فَالمَعرِفَهُ بِما یَأکُلُ ، وَالتَّسمِیَهُ ، وَالشُّکرُ ، وَالرِّضا. وأمَّا السُّنَّهُ :فَالجُلوسُ عَلَی الرِّجلِ الیُسری ، وَالأَکلُ
ص: 2115
بِثَلاثِ أصابِعَ، وأن یَأکُلَ مِمّا یَلیهِ ،ومَصُّ الأَصابِعِ . وأمَّا الأَدَبُ :فَتَصغیرُ اللُّقمَهِ ، وَالمَضغُ الشَّدیدُ ، وقِلَّهُ النَّظَرِ فی وُجوهِ النّاسِ ، وغَسلُ الیَدَینِ : آن كس كه بر خوان مائده اى نشيند سزاوار است كه دوازده چيز بداند : از اين جمله چهار چيز از فرائض است : حلال از حرام بداند ، و خدا را به نام بخواند ، و شكر نعمت گويد ، و در طريق رضا پويد . و آن چهار كه سنّت است : نخست بر پاى چپ تكيه كند تا سكون و قوت قلب را فزون كند ، و با سه انگشت لقمه برگيرد ، و از نزديك خويش دست فراتر نبرد ، و انگشتان را با مكيدن پاكيزه دارد . و آن چهار كه شرط ادب است : نخستين آن است كه لقمه را ستبر (1) نربايد و مأكول را به مضغ (2) طحن (3) شديد فرمايد ، و مردم را كمتر نگران گردد تا مبادا از خوردن شرمگين شوند ، و دستهاى خويش را بشويد .
یا عَلیُّ :إِنَّ إِزالَهَ الجِبالِ الرَّواسی ، أَهوَنُ مِن إِزالَهَ مُلکٍ مُؤَجَّلٍ لَم تَنقَض أَیَّامُهُ. همانا كوه را از جاى بركندن ، آسانتر است كه سلطنت موقت را ، چه روزهاى آن از آنچه مقرر است كاسته نشود .
یَا عَلِیُّ خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْجَنَّهَ مِنْ لَبِنَتَیْنِ لَبِنَهٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ لَبِنَهٍ مِنْ فِضَّهٍ وَ جَعَلَ حِیطَانَهَا الْیَاقُوتَ وَ سَقْفَهَا الزَّبَرْجَدَ وَ حَصَاهَا اللُّؤْلُؤَ، وَ تُرَابَهَا الزَّعْفَرَانَ وَ الْمِسْکَ الْأَذْفَرَ. ثُمَّ قَالَ لَهَا تَکَلَّمِی فَقَالَتْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ، قَدْ سَعِدَ مَنْ یَدْخُلُنِی .قالَ اللّهُ جَلَّ جَلالُهُ:وَ عِزَّتِی وَ جَلاَلِی لاَ یَدْخُلُهَا مُدْمِنُ خَمْرٍ وَ لاَ نَمَّامٌ وَ لاَ دَیُّوثٌ وَ لاَ شُرْطِیُّ وَ لاَ مُخَنَّثٌ وَ لاَ نَبَّاشٌ وَ لاَ عَشَّارٌ وَ لاَ قَاطِعُ رَحِمٍ،وَ لاَ قَدَرِیٌّ : خداوند بهشت را يك خشت از زر و يكى از سيم كرد ، و ديوارها از ياقوت و سقف از زبرجد پرداخت ، و ريگ از مرواريد و خاك از زعفران و مشك بويا ساخت ، پس فرمان كرد كه سخن كند . عرض كرد : لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْحَیُّ الْقَیُّومُ سعيد شد آنكه در من درآيد .خداوند سوگند ياد كرد كه داخل اين بهشت نمىشود نه آنكه پيوسته شرب (4) مدام كند ، و نه آنكه نمام باشد ، و نه ديوث (5) ، و نه عوانان (6) شحنه (7) و نه مخنّث (8) و نه نبّاش (9) .
ص: 2116
و نه عشّار (1) و نه آنكه قطع رحم كند و نه قدرى (2) و نه جبرى .
یا عَلِیٌّ، کَفَرَ بِاللّهِ العَظیمِ مِن هذِه الاُمّهِ عَشرَهٌ: القتّات وَالسَّاحِرُ ، وَالدَّیُّوثُ وَناکِحُ المَرأَهِ حَراما فی دُبُرِها ، وَناکِحُ البَهیمَهِ ، وَمَن نَکَحَ ذاتَ مَحرَمٍ وَالسَّاعی فی الفِتنَهِ ، وَبائِعُ السَّلاحِ مِن أَهلِ الحَربِ ، وَمانِعُ الزَّکاهِ ، وَمِن وَجَدَ سَعَهً فَماتَ وَلَم یَحُجَّ .
از اين امت ده كس طريق كفر سپارند : نخست سخن چين ، و ساحر ، و ديوث ، و ديگر آنكه با زن بيگانه درآميزد ، و آنكه با بهايم درآويزد ، و آنكه با محارم هم بستر شود ، و آن كس كه فتنه برانگيزاند ، و سلاح جنگ به كافران حربى بفروشد ، و آن كس كه زكات ندهد ، و آن كس كه بميرد و با شرط استطاعت حجّ نكرده باشد .
یَا عَلِیُّ لَا وَلِیمَهَ إِلَّا فِی خَمْسٍ فِی عُرْسٍ أَوْ خُرْسٍ أَوْ عِذَارٍ أَوْ وِکَارٍ أَوْ رِکَازٍ : دعوت احباب به خوان وليمه پنج كس را پسنده است : آن كس كه تزويج كند ، و آن كه فرزند آورد ، و آنكه فرزند را بختان دهد ، و آن كس كه خانه بخرد ، و آنكه از طواف مكّه بازآيد .
یا عَلِیُّ ، لا یَنبَغی لِلعاقِلِ أن یَکونَ ظاعِنًا إلاّ فی ثَلاثٍ : مَرَمَّهٍ لِمَعاشٍ ، أو تَزَوُّدٍ لِمَعادٍ ، أو لَذَّهٍ فی غَیرِ مُحَرَّمٍ: از براى عاقل جز از براى سه كار حركت سزاوار نيست :نخست ساختگى معاش ، و ديگر زاد معاد ، و نيز شادخوارى در غير حرام .
یَا عَلِیُّ ثَلَاثَهٌ مِنْ مَکَارِمِ الْأَخْلَاقِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ أَنْ تَعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَکَ وَ تَصِلَ مَنْ قَطَعَکَ وَ تَحْلُمَ عَمَّنْ جَهِلَ عَلَیْکَ: در دنيا و آخرت سه چيز از مكارم اخلاق است : نخست آن را كه با تو ظلم كرد معفو دارى ، و با آنكه از تو قطع كرد بپيوندى ، و با آنكه بر تو برآشوبد حلم كنى .
یا عَلیُّ :بادِر بِأَربَعٍ قَبلَ أَربَعٍ :شَبابِکَ قَبلَ هَرَمِکَ ، وَصِحَّتِکَ قَبلَ سُقمِکَ ، وَغِناکَ قَبلَ فَقرِکَ ، وَحَیاتِکَ قَبلَ مَوتِکَ: چهار چيز را از بهر عبادت غنيمت شمار : ايّام جوانى را پيش از آنكه پير شوى ، و نعمت صحّت را پيش از آنكه سقيم گردى ، و .
ص: 2117
دولت غنا را پيش از آنكه مسكين آئى ، و فراغت حيات را قبل از سختى مرگ .
یَا عَلِیُّ کَرِهَ اللَّهُ لِأُمَّتِیَ الْعَبَثَ فِی الصَّلَاهِ وَ الْمَنَّ فِی الصَّدَقَهِ وَ إِتْیَانَ الْمَسَاجِدِ جُنُباً وَ الضَّحِکَ بَیْنَ الْقُبُورِ وَ التَّطَلُّعَ فِی الدُّورِ،وَ النَّظَرَ إِلَی فُرُوجِ النِّسَاءِ لِأَنَّهُ یُورِثُ الْعَمَی .وَ کَرِهَ الْکَلَامَ عِنْدَ الْجِمَاعِ لِأَنَّهُ یُورِثُ الْخَرَسَ، وَکَرِهَ النَّومَ بَینَ العِشاءَینِ ، لِأَنَّهُ یَحرِمُ الرِّزقَ ،وَکَرِهَ الغُسلَ تَحتَ السَّماءِ إِلَا بِمِئزَرٍ،وَکَرِهَ دُخولَ الأَنهارِ إِلَا بِمِئزَرٍ ، فَإِنَّ فیها سُکَّانا مِنَ المَلائِکَهِ ،وَکَرِهَ دُخولَ الحمّام إلّا بمئزر، و کَرِهَ الْکَلَامَ بَیْنَ الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَهِ فِی صَلَاهِ الْغَدَاهِ ،وَکَرِهَ رُکوبَ البَحرِ فی وَقتِ هَیَجانِهِ، وَکَرِهَ النَّومَ فَوقَ سَطحٍ لَیسَ بِمُحَجَّرٍ . و قال :مَن نامَ عَلی سَطحٍ غَیرِ مُحَجَّرِ فَقَد بَرِئَت مِنهُ الذِّمَّهُ ،وَکَرِهَ أَن یَنامَ الرَّجُلُ فی بَیتٍ وَحدَهُ،وَکَرِهَ أَن یَغشی الرَّجُلُ امرأَتَهُ وَهی حائِضٌ ، فَإِن فَعَلَ وَخَرَجَ الوَلَدُ مَجذوما أَو بِهِ بَرَصٌ فَلا یَلومَنَّ إِلَا نَفسَهِ ،وَکَرِهَ أَن یُکَلِّمَ الرَّجُلُ مَجذوما، إِلَا أَن یَکونَ بَینَهُ وَبَینَهُ قَدرَ ذِراعٍ ،وَقالَ : عليه السّلام فِرَّ مِنَ المَجذومِ فِرارَکَ مِنَ الأَسدِ، وَکَرِهَ أَن یأتی الرَّجُلُ أَهلَهُ وَقَد احتَلَمَ حَتَّی یَغتَسِلَ مِنَ الاحتِلامِ ، فإِن فَعَلَ ذَلکَ وَخَرَجَ الوَلَدُ مَجنونا فَلا یَلومَنَّ إِلَا نَفسِهِ،وَکَرِهَ البَولَ عَلی شَطِّ نَهرٍ جارٍ،وَکَرِهَ أَن یَحدِثَ الرَّجُلُ تَحتَ شَجَرَهٍ أَو نَخلَهٍ قَد أَثمَرَت،کَرِهَ أَن یحدث الرَّجُلُ وَهوَ قائِمٌ ، و کَرِهَ أَن یَنتَعِلَ الرَّجُلُ وَهوَ قائِمٌ . وَکَرِهَ أَن یَدخُلُ الرَّجُلُ بَیتا مُظلِما إِلَا بالسِّراجِ .
خداوند از براى امّت مكروه دارد اين كه كس در نماز بازى كند ، و چون صدقه دهد منّت نهد ، و با جنابت به مسجد درآيد ، و در قبرستان خندان گردد ، و تجسس از خانه ها كند ، و مكروه دارد كه كس بر فرج زنان نگران گردد ، چه مورث نابينائى شود ، و مكروه دارد هنگام مضاجعت با زن سخن كردن ، چه مورث گنگى گردد ، و مكروه دارد خواب ميان نماز عشا و مغرب را ، چه روزى را تنگ كند ، و مكروه دارد از بهر غسل كردن بىساترى در زير آسمان درآمدن ، و مكروه دارد بىساترى به ميان نهر دررفتن ، چه مسكن بعضى از فرشتگان است ، و مكروه است بىساترى به حمام شدن ، و در نماز بامداد ميان اذان و اقامه سخن كردن ، و در طغيان بحر به كشتى سوار شدن ، مكروه است بر بامى خفتن كه حفظ سقطه (1) را حاجز و حافظى نكرده باشند ، و مكروه است مرد را در خانه يك تنه خفتن ، و با حايض نزديكى كردن ، چه اگر حامل شود و فرزند مجنون يا مبروص آرد ملامت خويش بايدش كرد ، و مكروه .
ص: 2118
است با مجذوم سخن كردن الّا آنكه كمتر از ذراعى فصل نگذارد . مى فرمايد : از مجذوم مى گريز چنان كه از شير مى گريزى ، و مكروه است مردى كه احتلام ديده باشد قبل از غسل با زن خود درآميزد ، چه اگر چنين كند و فرزند آورد مجنون بود ملامت خودش بايد كرد ، و مكروه است بول تاختن در كنار نهر جارى ، و حدث كردن در زير درخت بارآور ، و نيز ايستاده حدث كردن ، و مكروه است ايستاده نعلين پوشيدن ، - چه نعلين را در آن ايام شسع (1) بود و ايستاده بستن نكوهيده مى نمود ، - و مكروه است بىچراغ به سراى تاريك درآمدن .
یَا عَلِیُّ آفَهُ الْحَسَبِ الِافْتِخَارُ : فخر جستن ، نيكوئىهاى مرد را فاسد كند .
عَلِیُّ مَنْ خَافَ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَخَافَ مِنْهُ کُلُّ شَیْءٍ وَ مَنْ لَمْ یَخَفِ اَللَّهَ أَخَافَهُ اَللَّهُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ . آن كس كه از خداى بترسد خداوند ، همه كس را از وى بترساند ، و آن كس كه از خداى بيم نكند از همه چيزش بيم دهد .
یَا عَلِیُّ ثَمَانِیَهٌ لَا یُقْبَلُ مِنْهُمُ الصَّلَاهُ الْعَبْدُ الْآبِقُ حَتَّی یَرْجِعَ إِلَی مَوَلاه وَ النَّاشِزُ وَ زَوْجُهَا عَلَیْهَا سَاخِطٌ وَ مَانِعُ الزَّکَاهِ وَ تَارِکُ الْوُضُوءِ، وَ الْجَارِیَهُ الْمُدْرِکَهُ تُصَلِّی بِغَیْرِ خِمَارٍ وَ إِمَامُ قَوْمٍ یُصَلِّی بِهِمْ وَ هُمْ لَهُ کَارِهُونَ وَ السَّکْرَانُ وَ الزِّبِّینُ ،وَ هُوَ الَّذِی یُدَافِعُ الْبَوْلَ وَ الْغَائِطَ : هشت كس را نماز پذيرفته نشود : نخست بنده اى كه از مولاى خود بگريزد تا آنگاه كه بازآيد ، و زن بى فرمان چندان كه شوهر بر او خشمگين است ، و آنكه زكات ندهد ، و آنكه ترك وضو گيرد ، و آن زن كه بى مقنعه نماز گزارد ، و آن امام جماعت كه مردم به كراهت به دو نماز گزارند ، و آن كس كه مست باشد ، و آن كس كه بول و غايط خود را به زحمت نگاه دارد و نماز گزارد .
یا عَلیُّ :أَربَعٌ مَن کُنَّ فیهِ بَنی اللّهُ لَهُ بَیتا فی الجَنَّهِ :مَن آوی الیَتیمَ ، وَرَحِمَ الضَّعیفَ ، وَأَشفَقَ عَلی وَالِدَیهِ ، وَرَفَقَ بِمَملوکِهِ : از بهر چهار كس در بهشت خداوند بنيان خانه كند : آنكه جار دهد يتيم را ، و رحم كند ضعيف را ، و اشفاق كند پدر و مادر را ، و مدارا كند غلام و كنيز را .
یا عَلِیُّ، ثَلاثٌ لا تُطیقُها هذِهِ الأُمَّهُ: المُواساهُ لِلأَخِ فی مالِه ِ، وإنصافُ النّاسِ مِن نَفسِه ِ، وذِکرُ اللّهِ عَلی کُلِّ حالٍ .ولَیسَ هُوَ «سُبحانَ اللّهُ وَالحَمدُ للّهِ ولا إلهَ إلَّااللّهُ واللّهُ أکبَرُ»،ولکن إذا وَرَدَ عَلی ما یُحَرِّمُ اللّهُ عَلَیه ِ خافَ اللّهَ عز و جل عِندَهُ وتَرَکَهُ. سه .
ص: 2119
چيز را اين امّت بيرون طاقت خود نهاده اند : نخستين با برادران دينى به مال مواساة كردن و ايشان را بهره دادن ، و با مردم به رعايت نفس خويش كار به عدالت كردن ، و خداى را در همه حال ذكر نمودن . و ذكر نه كلمهء تسبيح است بلكه چون ارتكاب معاصى خواهند كرد از خداى بترسند و ترك گويند .
یا عَلیُّ :ثَلاثٌ مَن لَقیَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِنَّ فَهوَ مِن أَفضَلِ النَّاسِ :مَن أَتی اللّهَ بِما افتَرَضَ عَلَیهِ فَهوَ مِن أَعبَدِ النَّاسِ ،وَمَن وَرَعَ عَن مَحارِمِ اللّهِ فَهوَ مِن أَورَعِ النَّاسِ ، وَمِن قَنَعَ بِما رَزَقَهُ اللّهُ فَهوَ مِن أَغنی النَّاسِ : سه كس خداى را ملاقات كند و بهترين مردم باشد : آن كس كه فرائض دين را فرو نگذارد در عبادت از همه مردم به زيادت است ، و آن كس كه از محرّمات دين بپرهيزد از مردمان پرهيزكارتر است ، و آن كس كه بدانچه خداى داده قناعت كند از همه مردم غنى تر است .
یا عَلیُّ :ثَلاثَهٌ إِن أَنصَفتَهُم ظَلَموکَ :السَّفِلَهُ ، وأَهلُکَ ، وَخادِمُکَ: با سه كس اگر كار به عدل كنى با تو ظلم كند : نخست مردم سفله ، و ديگر اهل بيت تو ، و ديگر خادم تو .
يا علىّ ثلثة لا ينتصفون من ثلثه : حرّ من عبد و عالم من جاهل و قوىّ من ضعيف :سه كس را از سه كس انتقام روا نباشد : هيچ آزاده را از بنده اى ، و هيچ عالمى را از جاهلى ، و هيچ قوى را از ضعيفى .
یا علِیُّ سَبْعَهٌ مَنْ کُنَّ فیهِ فَقَدِ اسْتَکْمَلَ حَقیقَهَ الْایمانِ، وَ ابْوابُ الْجَنَّهِ مُفَتَّحَهٌ لَهُ :مَنْ اسْبَغَ وُضُوءَهُ، وَ احْسَنَ صَلاتَهُ، وَ ادّی زَکاهَ مالِهِ، کَفَّ غَضَبَهُ ، وَ سَجَنَ لِسَانَهُ ، وَ اسْتَغْفَرَ لِذَنْبِهِ وَ أَدَّی النَّصِیحَهَ لِأَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّهِ: هفت چيز را چون كس رعايت كند درهاى بهشت بر او گشاده شود : آن كس كه تمام سازد وضوى خود را ، و نيكو بگزارد نماز خود را ، و زكات مال بدهد ، و خشم خويش بنشاند ، و زبان از بيهوده گفتن بازدارد ، و از خداوند طلب آمرزش كند ، و اطاعت كند نصيحتى را كه پيغمبر در حق اهل بيت كرده است .
يا علىّ لعن اللّه ثلثة : الآکِلَ زادَهُ وَحدَهُ ،وَالرّاکِبَ فِی الفَلاهِ وجده وَالنّائِمَ فی بَیتٍ وَحدَهُ :سه كس راندهء حضرت است : آنكه بى مهمان و انيسى غذا خورد ، و بى صاحبى بيابان سپارد ، و در خانه يك تنه بخسبد .
يا علىّ ثَلَاثَهٌ یُتَخَوَّفُ مِنْهَا الْجُنُونُ : التَّغَوُّطُ بَیْنَ الْقُبُورِ وَ الْمَشْیُ فِی خُفٍّ وَاحِدٍ وَ الرَّجُلُ یَنَامُ وَحْدَهُ : بر سه كس از ديوانگى ببايد ترسيد : آنكه در قبرستان پليدى
ص: 2120
كند ، و چون سبكساران به يك پاى موزه كند و قدم زند ، و مردى كه تنها بخوابد .
یَا عَلِیُّ ثَلَاثٌ یَحْسُنُ فِیهِنَّ الْکَذِبُ الْمَکِیدَهُ فِی الْحَرْبِ وَ عِدَتُکَ زَوْجَتَکَ وَ الْإِصْلَاحُ بَیْنَ النَّاسِ. و ثَلَاثٌة مُجالَسَتُهُم تُمیتُ القَلبَ: مُجالَسَهُالأتراك ، ومُجالَسَهُ الأَغنِیاءِ،وَالحَدیثُ مَعَ النِّساءِ: در سه جاى دروغ زدن پسنده است : نخست خدعه كردن در جهاد با معادى (1) و راضى داشتن زوجه خويش با مواعيد ، و فرونشاندن فتنه به سخنان فريبنده . و مجالست سه كس دل را بميراند : مجالست با تركان ، و نشستن با دولتمندان ، و سخن كردن با زنان .
يا عليّ ثلاث من حقايق الإيمان : الْإِنْفَاقُ مِنْ إِقْتَارٍ (2) ، إنْصَافُکَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ بَذْلُ الْعِلْمِ لِلْمُتَعَلِّمِ: سه چيز از حقايق ايمان است : نخست تنگ گرفتن بر خود و اهل خود براى نفقه كردن ، و با مردم اگر چه به زيان خود باشد كار به عدل راندن ، و در تعليم عموم با شاگردان ضنّت (3) نجستن .
يا علىّ ثلث مَنْ لَمْ يَكُنَّ فِيهِ لَمْ يَتِمَّ عمله : وَرَعٌ يَحْجُزُهُ عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ ، خُلُقٍ یُداری بِه ِ النّاسَ ، و حلم يردّ به جهل الجهّال : سه چيز را اگر كس رعايت نكند عبادتش به كمال نرسد ، تقوائى كه مردم را از گناه نگاه دارد ، و خلقى كه با مردم طريق رفق سپارد ، و حلمى كه جهل جهّال را دفع دهد .
يا علىّ ثلث فرحات للمؤمن فى الدّنيا : لِقاءُ الإِخوانِ ، و تقطير الصّائم و التَّهَجُّدُ فِی آخِرِ اللَّیْلِ : مرد مؤمن به سه چيز شادمانه شود : به ديدار دوستان ، و روزه گشادن روزه داران ، و عبادت نيم شبان .
يا علىّ انهاك عن ثلث خصال : اَلْحَسَدُ وَ اَلْحِرْصُ وَ اَلْکِبْرُ : نهى مى فرمايد : از صفت حسد و حرص و كبر .
يا علىّ اربع خصال من الشّقاء : جمود العين (4) ، و قساوة القلب و بعد الامل ، و حبّ البقاء : چهار خصلت در مرد دليل شقاوت است : گريان نگشتن از خوف حقّ ، و قساوت قلب ، و طول امل ، و حبّ زندگانى دنيا .
یَا عَلِیُّ ثَلَاثٌ دَرَجَاتٌ وَ ثَلَاثٌ کَفَّارَاتٌ وَ ثَلَاثٌ مُهْلِکَاتٌ وَ ثَلَاثٌ مُنْجِیَاتٌ . فَأَمَّا .
ص: 2121
الدَّرَجَاتُ: فَإِسْبَاغُ الْوُضُوءِ فِی السَّبَرَاتِ، وَ انْتِظَارُ الصَّلَاهِ بَعْدَ الصَّلَاهِ، وَ الْمَشْیُ بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ إِلَی الْجَمَاعَاتِ . و أمّا الْکَفَّارَاتُ : فَإِفْشَاءُ السَّلَامِ ، وَ إِطْعَامُ الطَّعَامِ، وَ التَّهَجُّدُ بِاللَّیْلِ وَ النَّاسُ نِیَامٌ . و أمّا الْمُهْلِکَاتُ : فَشُحٌّ مُطَاعٌ ،وَ هَوًی مُتَّبَعٌ، وَ إِعْجَابُ الْمَرْءِ بِنَفْسِهِ . وَ أَمَّا الْمُنْجِیَاتُ :فَخَوْفُ اللَّهِ فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَهِ، وَ الْقَصْدُ فِی الْغِنَاء وَ الْفَقْرِ ،وَ کَلِمَهُ الْعَدْلِ فِی الرِّضَا وَ السَّخَطِ.
سه چيز برآرنده درجات ، و سه چيز گذارندهء كفّارات ، و سه چيز هلاك كننده ، و سه چيز نجات دهنده است . اما درجات : تكميل وضوء در سرما ، و انتظار نماز از پس نماز ، و حاضر شدن روز و شب به جماعت است . اما كفارات : اجهار (1) جستن به سلام ، وصلا (2) دادن به طعام و شب زنده دارى . امّا مهلكات : متابعت بخل شديد ، و هواى نفس ، و عجب مرد به نفس خويش . امّا منجيات : خوف خداوند در پنهان و آشكار ، و اقتصاد در غنا و فقر ، و اعتدال در رضا و سخط .
یَا عَلِیُّ لَا رَضَاعَ بَعْدَ فِطَامٍ وَ لَا یُتْمَ بَعْدَ احْتِلَامٍ: طفل را چون پس از دو سال از شير باز كنند حكم رضاع (3) نماند ، و پسران را پس از بلوغ يتيم نخوانند .
یا عَلِیُّ، سِر سَنَتینِ بِرَّ والِدَیکَ، سِر سَنَهً صِل رَحِمَکَ، سِر میلاً عُد مَریضاً، سِر مَیلَینِ شَیِّع جَنازَهً، سِر ثَلاثَهَ أمیالٍ أجِب دَعوَهً،سِر أربَعَهَ أمیالٍ زُر أخاً فِی اللّهِ، سِر خَمسَهَ أمیالٍ أجِبِ المَلهوفَ، سِر سِتَّهَ أمیالٍ انصُرِ المَظلومَ، وعَلَیکَ بِالاِستِغفارِ. از براى نيكوئى با مادر دوساله راه بپيما ، و از براى صله ارحام يك سال طىّ مسافت مىكن ، و براى عيادت مريض يك ميل ، و تشييع جنازه را دو ميل و اجابت دعوت داعى را سه ميل ، و زيارت برادر دينى را چهار ميل ، و ستم رسيده مستغيث را پنج .
ص: 2122
ميل ، و نصرت مظلوم را شش ميل طىّ طريق مى فرما ، و بر توست كه طلب آمرزش كنى .
یَا عَلِیُّ لِلْمُؤْمِنِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ :الصَّلَاهُ وَ الزَّکَاهُ وَ القيام .وَ لِلْمُتَکَلِّفِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ: یَتَمَلَّقُ إِذَا حَضَرَ، وَ یَغْتَابُ إِذَا غَابَ ،وَ یَشْمَتُ بِالْمُصِیبَهِ.وَ لِلظَّالِمِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ: یَقْهَرُ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَهِ، وَ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِیَهِ، وَ یُظَاهِرُ الظَّلَمَهَ.وَ لِلْمُرَائِی ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ: یَنْشَطُ إِذَا کَانَ عِنْدَ النَّاسِ ،وَ یَکْسَلُ إِذَا کَانَ وَحْدَهُ ،وَ یُحِبُّ أَنْ یُحْمَدَ فِی جَمِیعِ أُمُورِهِ .وَ لِلْمُنَافِقِ ثَلَاثُ عَلَامَاتٍ : إِذَا حَدَّثَ کَذَبَ ،وَ إِذَا وَعَدَ أَخْلَفَ ،وَ إِذَا ائْتُمِنَ خَانَ.
نشان مؤمن سه چيز است : گذاشتن صلاة ، و اداى زكات . و قيام ليل . و نشان متكلّف سه چيز است : تملّق در حضور ، و غيبت در غياب و شماتت در مصيبت . و نشان ظالم سه چيز است : ظلم با زير دست ، و عصيان با زبر دست و يارى كردن ظالمان . و نشان مردم خودنما سه چيز است : ميان مردم شادمانه عبادت كردن ، تنهائى به كسالت زيستن ، و دوست داشتن كه مردمش در همه كار ستاينده باشند . و نشان منافق سه چيز است : چون حديث كند دروغ گويد ، و چون وعده دهد وفا نكند ، و چون امين شود خائن گردد .
یَا عَلِیُّ تِسْعَهُ أَشْیَاءَ تُورِثُ النِّسْیَانَ أَکْلُ التُّفَّاحِ الْحَامِضِ وَ أَکْلُ الْکُزْبُرَهِ ، وَ الْجُبُنِّ وَ سُؤْرِ الْفَأْرَهِ وَ قِرَاءَهُ کِتَابَهِ الْقُبُورِ وَ الْمَشْیُ بَیْنَ امْرَأَتَیْنِ،وَ طَرْحُ الْقَمْلَهِ وَ الْحِجَامَهُ فِی النُّقْرَهِ،وَ الْبَوْلُ فِی الْمَاءِ الرَّاکِدِ: نه چيز است كه فراموشى آرد : خوردن سيب ترش و گشنيز و پنير و پيش خورده موش ، و ديگر قرائت سنگ قبور ، و سير كردن در ميان دو زن ، و زنده افكندن شپش ، و حجامت از پس سر ، و بول تاختن در آب ايستاده .
یَا عَلِیُّ وَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ الْوَضِیعَ فِی قَعْرِ بِئْرٍ لَبَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیْهِ رِیحاً تَرْفَعُهُ فَوْقَ الْأَخْیَارِ فِی دَوْلَهِ الْأَشْرَارِ : سوگند با خداى كه اگر مرد متواضع در قعر چاهى واقع شود ، خداوند بادى برمى انگيزاند كه او را بر افراز (1) اخيار صعود دهد اگر چه در دولت اشرار باشد .
یَا عَلِیُّ الْعَیْشُ فِی ثَلَاثَهٍ: دَارٍ قَوْرَاءَ وَ جَارِیَهٍ حَسْنَاءَ وَ فَرَسٍ قَبَّاءَ : شادكامى در سه چيز است : خانه وسيع ، و زن نيكو روى ، و اسب ميان باريك . .
ص: 2123
یَا عَلِیُّ مَنِ انْتَمَی إِلَی غَیْرِ مَوَالِیهِ فَعَلَیْهِ لَعْنَهُ اللَّهِ وَ مَنْ مَنَعَ أَجِیراً أَجْرَهُ فَعَلَیْهِ لَعْنَهُ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْدَثَ حَدَثاً أَوْ آوَی مُحْدِثاً فَعَلَیْهِ لَعْنَهُ اللَّهِ، فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا ذَلِکَ الْحَدَثُ؟ قَالَ الْقَتْلُ . لعنت خداى بر آن باد كه خود را به غير پيشوايان خود نسبت كند ، و بر كسى كه اجيرى را از دستمزد دفع دهد ، و بر آن كس كه قتل كند يا قاتلى را پناه دهد .
یَا عَلِیُّ الْمُؤْمِنُ مَنْ أَمِنَهُ الْمُسْلِمُونَ عَلَی أَمْوَالِهِمْ وَ دِمَائِهِمْ وَ الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ الْمُهَاجِرُ مَنْ هَجَرَ السَّیِّئَاتِ : مؤمن كسى است كه مسلمانان از وى به جان و مال ايمن باشند ، و مسلم كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او سالم مانند ، و مهاجر كسى است كه از اخلاق رديّه و افعال سيّئه بيرون شود .
یا عَلِیُّ، أوثَقُ عُرَی الإِیمانِ الحُبُّ فِی اللّهِ ، وَالبُغضُ فِی اللّهِ : محكم ترين حبل المتين ايمان آن است كه كس هر چه را دوست يا دشمن دارد در آن كار رضاى كردگار را نگرد .
ياعَلِیُّ مَنْ أَطَاعَ امْرَأَتَهُ أَکَبَّهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَی وَجْهِهِ فِی النَّارِ . فقَالَ عَلِیٌّ علیه السلام فما تِلْکَ الطَّاعَهُ ؟ قَالَ: یَأْذَنُ لَهَا فِی الذَّهَابِ إِلَی الْحَمَّامَاتِ وَ الْعُرْسَاتِ وَ النَّائِحَاتِ وَ لُبْسِ الثِّیَابِ الرِّقَاقِ. : يا على هر كه اطاعت زن خود كند خداوندش به روى در آتش اندازد ، عرض كرد : آن اطاعت چيست ؟ فرمود : رخصت كردن ايشان به حاضر شدن به حمامها و مجالس عرس و عزا ، و پوشيدن جامه هاى رقيق كه كمتر حاجب بدن شود .
یَا عَلِیُّ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَدْ أَذْهَبَ بِالْإِسْلَامِ نَخْوَهَ الْجَاهِلِیَّهِ وَ تَفَاخُرَهُا بِآبَائِهَا أَلَا إِنَّ النَّاسَ مِنْ آدَمَ وَ آدَمَ مِنْ تُرَابٍ ،وَ أَکْرَمَهُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاهُمْ : خداوند تكبّر جاهليّت و تفاخر با پدران بر گذشته را به نيروى اسلام برداشت ، همانا مردم فرزند آدمند و آدم از خاك است ، هر كه پرهيزكارتر است نزد خداوند عزيزتر است .
یَا عَلِیُّ مِنَ السُّحْتِ ثَمَنُ الْمَیْتَهِ وَثَمَنُ الْکَلْبِ وَثَمَنُ الْخَمْرِ وَمَهْرُ الزَّانِیَهِ وَالرِّشْوَهُ فِی الْحُکْمِ وَأَجْرُ الْکَاهِنِ . حرام باشد بهاى مردار ، و بهاى سگ ، و بهاى شراب ، و كابين زن زناكار ، و رشوه در اجراى حكم ، و اجرت كاهن .
یَا عَلِیُّ مَنْ تَعَلَّمَ عِلْماً لِیُمَارِیَ بِهِ السُّفَهَاءَ أَوْ یُجَادِلَ بِهِ الْعُلَمَاءَ أَوْ لِیَدْعُوَ النَّاسَ إِلَی
ص: 2124
نَفْسِهِ فَهُوَ مِنْ أَهْلِ النَّارِ . آن كس كه علمى را فراگيرد براى مخاصمهء با سفهاء ، يا مجادله با علما ، يا آن كه مردم را به خود خواند و خود را مطاع داند از اهل دوزخ است .
یَا عَلِیُّ إِذَا مَاتَ الْعَبْدُ قَالَ النَّاسُ مَا خَلَّفَ وَ قَالَتِ الْمَلَائِکَهُ مَا قَدَّمَ. چون بنده اى بميرد مردم گويند : از پس خود چه گذاشت ؟ و فريشتگان گويند : از پيش چه فرستاد ؟
یَا عَلِیُّ الدُّنْیَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّهُ الْکَافِرِ. دنيا زندان مؤمن است ، و بهشت كافر ، چه در آن جهان كار بر ايشان دگرگون شود .
یا عَلِیُّ، مَوتُ الفَجأَهِ راحَهٌ لِلمُؤمِنِ، وحَسرَهٌ لِلکافِرِ. یا عَلِیُّ، أوحَی اللّهُ تَبارَکَ وتَعالی إلَی الدُّنیا: اخدِمی مَن خَدَمَنی، وأتعِبی مَن خَدَمَکِ: مرگ فجأة از براى مؤمن راحت است . و از براى كافر حسرت . و فرمود : خداوند با دنيا وحى فرستاد كه :خدمت كن آن كس را كه خدمت من كند ، و به تعب افكن آن را كه خادم تو باشد .
يَا عَلِيُّ إِنَّ الدُّنْيَا لَوْ عَدَلَتْ عِنْدَ اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي جَنَاحَ بَعُوضَةٍ لَمَا سَقَي الْكَافِرَ مِنْهَا شَرْبَةً مِنْ مَاءٍ : اگر دنيا را در نزد خداوند مكانت بال پشه اى بود ، شربت آبى بهره كافر نمى گشت .
یَا عَلِیُّ مَا أَحَدٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ إِلَّا وَ هُوَ یَتَمَنَّی یَوْمَ الْقِیَامَهِ أَنَّهُ لَمْ یُعْطَ مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا قُوتاً: كس نيست از مردم پيشين و واپسين ، جز اينكه در قيامت آرزو مى كند كه از دنيا به زيادت از قوتى بهره نيافته بود .
یَا عَلِیُّ شَرُّ النَّاسِ مَنِ اتَّهَمَ اللَّهَ فِی قَضَائِهِ : بدتر مردم كسى است كه با خدا در راندن قضا دروغ بندد .
یَا عَلِیُّ أَنِینُ الْمُؤْمِنِ تَسْبِیحٌ وَ صِیَاحُهُ تَهْلِیلٌ وَ نَوْمُهُ عَلَی الْفِرَاشِ عِبَادَهٌ وَ تَقَلُّبُهُ مِنْ جَنْبٍ إِلَی جَنْبٍ جِهَادٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ،یمَشَی فِی النَّاسِ وَ مَا عَلَیْهِ مِنْ ذَنْبٍ: ناله مؤمن تسبيح است ، و صيحه اش تهليل است ، و خوابش در فراش عبادت است ، و از اين سوى بدان سوى شدنش در جامهء خواب جهاد در راه خداست .
یَا عَلِیُّ لَوْ أُهْدِیَ إِلَیَّ کُرَاعٌ لَقَبِلْتُ وَ لَوْ دُعِیتُ إِلَی ذِرَاعٍ لَأَجَبْتُ: اگر كراعى (1) با من هديه كنند مى پذيرم ، و اگر به كراعى دعوت شوم اجابت مى نمايم . .
ص: 2125
یَا عَلِیُّ لَیْسَ عَلَی النِّسَاءِ جُمُعَهٌ وَ لَا جَمَاعَهٌ وَ لَا أَذَانٌ وَ لَا إِقَامَهٌ ، وَ لَا عِیَادَهُ الْمَرِیضِ وَ لَا اتِّبَاعُ الْجَنَازة،وَ لَا الْهَرْوَلَهُ بَیْنَ الصَّفَا وَ الْمَرْوَهِ ، وَ لَا اسْتِلَامُ الْحَجَرِ ، لَا حَلَقَ، وَ لَا تَوَلِّی الْقَضَاءِ،وَ لَا تُسْتَشَارُ، وَ لَا تَذْبَحُ إِلَّا عِنْدَ الضَّرُورَهِ،وَ لَا تُسْتَشَارُ، وَ لَا تَذْبَحُ إِلَّا عِنْدَ الضَّرُورَهِ، وَ لَا تَجَهَّزْ بِالتَّلْبِیَهِ، وَ لَا تُقِیمُ عِنْدَ قَبْرٍ، وَ لَا تَسْمَعُ الْخُطْبَهَ، وَ لَا تَتَوَلَّی التَّزْوِیجَ بِنَفْسِهَا، وَ لَا تَخْرُجَ مِنْ بَیْتِ زَوْجِهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ، فَإِنْ خَرَجَتْ بِغَیْرِ إِذْنِهِ لَعَنَهَا اللَّهُ وَ جَبْرَئِیلُ وَ مِیکَائِیلُ وَ لَا تُعْطِی مِنْ بَیْتِ زَوْجِهَا شَیْئاً إِلَّا بِإِذْنِهِ ،وَ لَا تَبِیتُ وَ زَوْجُهَا عَلَیْهَا سَاخِطٌ وَ إِنْ کَانَ ظَالِماً لَهَا.
نيست بر زنان كه حاضر شوند در جمعه و صفوف جماعت ، و نه اذان و نه اقامه ، و نه عيادت مرضى و نه مشايعت موتى ، و نه هروله ميان صفا و مروه ، و نه استلام حجر و نه ستردن سر ، و نه والى شدن بر قضاوت ، و نه واقع شدن به طرف استشارت ، و نه ذبح كردن مگر به ضرورت واجب شود ، و نه به آواز لبيك گفتن ، و نه بر سر قبرى اقامت كردن ، و نه اصغاى خطبه ، و نه به نفس خود ولىّ امر خود شدن براى تزويج ، و نه بىاجازت شوهر از خانه بيرون شدن ، چه اگر بيرون شود خداوند و جبرئيل و ميكائيل بر او لعن كنند . و نه بىاجازت از مال شوهر عطائى كند . و نه بخوابد و حال آن كه شوهر بر او غضبناك باشد اگر چه اين غضب از در ظلم كند .
یا عَلِیُّ، الإِسلامُ عُریانٌ ،ولِباسُهُ الحَیاءُ، وزینَتُهُ الوَفاءُ ، ومُرُوَّتُهُ العَمَلُ الصّالِحَ، وعِمادُهُ الوَرَعُ، ولِکُلِّ شَیءٍ أساسٌ وأساسُ الإِسلامُ حُبُّة أهلَ البَیتِ: اسلام برهنه است ، جامهء او حياء ، و زينت او وفا ، و مروّت او عمل صالح ، و عماد او پرهيزكارى است ، و از براى هر چيز بنيانى است ، و بنيان اسلام دوستى اهل بيت است .
یَا عَلِیُّ سُوءُ الْخُلُقِ شُؤْمٌ وَ طَاعَهُ الْمَرْأَهِ نَدَامَهٌ : سوء خلق شئامت آرد ، و طاعت زن ندامت .
يا علىّ ان كان الشؤم فى شىء ففى لسان المراة : اگر شئامت در چيزى است در زبان زن است .
یا عَلِیُّ، نَجَا المُخِفّونَ : نجات و فلاح براى مردم سبكبار است .
یَا عَلِیُّ مَنْ کَذَبَ عَلَیَّ مُتَعَمِّداً فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ : كسى كه دانسته بر پيغمبر كذب بندد بايد مهيا كند نشيمنش را از آتش .
يا علىّ ثلثة یَزِدنَ فِی الحِفظِ ویَذهَبنَ بِالبَلغَمِ: قِراءَهُ القُرآنِ : سه چيز حافظه را فزونى دهد و از بلغم بكاهد : خوردن كندر ، و زدن مسواك و قرائت
ص: 2126
قرآن .
یَا عَلِیُّ،السِّوَاکُ مِنَ السُّنَّهِ وَ مَطْهَرَهٌ لِلْفَمِ وَ یَجْلُو الْبَصَرِ، یُرْضِی الرَّحْمَنَ وَ یُبَیِّضُ الْأَسْنَانَ وَ یَذْهَبُ بِالْحَفْرِ ،وَ یَشُدُّ اللِّثَهَ وَ یُشَهِّی الطَّعَامَ ، وَ یَذْهَبُ بِالْبَلْغَمِ وَ یَزِیدُ فِی الْحِفْظِ ،وَ یُضَاعِفُ الْحَسَنَاتِ وَ تَفْرَحُ بِهِ الْمَلَائِکَهُ : مسواك زدن از جمله سنن است دهان را پاك كند ، و چشم را روشن سازد ، و خداى را راضى بدارد ، و دندان را سفيد كند ، و چرك را برگيرد و لثه را محكم كند و اشتهاى طعام آرد و بلغم را دفع دهد و حفظ را افزون كند و حسنات را دو چندان سازد و فريشتگان را شاد كند .
یَا عَلِیُّ النَّوْمُ أَرْبَعَهٌ نَوْمُ الْأَنْبِیَاءِ علیهم السلام عَلَی أَقْفِیَتِهِمْ وَ نَوْمُ الْمُؤْمِنِینَ عَلَی أَیْمَانِهِمْ وَ نَوْمُ الْکُفَّارِ وَ الْمُنَافِقِینَ عَلَی أَیْسَارِهِمْ، وَ نَوْمُ الشَّیَاطِینِ عَلَی وُجُوهِهِمْ : خواب كردن بر چهار گونه است : پيغمبران به ستان (1) خوابند و مؤمنين به دست راست ، و كفار و منافقين به دست چپ . و شياطين به روى درافتند .
یا عَلِیُّ، ما بَعَثَ اللّهُ عز و جل نَبِیّاً إلّاوجَعَلَ ذُرِّیَّتَهُ مِن صُلبِه ِ وجَعَلَ ذُرِّیَّتی مِن صُلبِکَ، ولَولاکَ ما کانَت لی من ذُرِّیَّهٌ: فرمود : اى على خداوند پيغمبرى را مبعوث نكرد جز اينكه از صلب او فرزندان آورد ، و فرزندان مرا از صلب تو مقرّر داشت ، و اگر تو نبودى براى من فرزند نبود .
یا عَلِیُّ،أربَعَهٌ مِن قَواصِمِ الظَّهرِ :إِمَامٌ یَعْصِی اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ یُطَاعُ أَمْرُهُ ،وزَوجَهٌ یَحفَظُها زَوجُها وهِیَ تَخونُهُ، و فَقرٌ لا یَجِدُ صاحِبُهُ مُداوِیا ،وَ جَارُ سَوْءٍ فِی دَارِ اَلْمُقَامِ :چهار چيز پشت را در هم مى شكند : امامى كه خداى را عصيان كند و حكمش روان باشد ؛ و زنى كه شوهرش نيكو بدارد و او سر به خيانت برآرد ، و فقرى كه بيرون چاره بود ، و همسايه اى كه ناهنجار و بد كردار باشد .
یَا عَلِیُّ إِنَّ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ سَنَّ فِی الْجَاهِلِیَّهِ خَمْسَ سُنَنٍ أَجْرَاهَا اللَّهُ لَهُ فِی الْإِسْلَامِ : حَرَّمَ نِسَاءَ الْآبَاءِ عَلَی الْأَبْنَاءِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ : وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ (2) وَ وَجَدَ کَنْزاً فَأَخْرَجَ مِنْهُ الْخُمُسَ وَ تَصَدَّقَ بِهِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَ : وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ ، فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ (3) وَ لَمَّا حَفَرَ زَمْزَمَ سَمَّاهُ سِقَایَهَ الْحَاجِّ فَأَنْزَلَ -
ص: 2127
اللّه تبارك و تعالى : أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ (1) وَ سَنَّ فِی الْقَتْلِ مِائَهً مِنَ الْإِبِلِ فَأَجْرَی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِکَ فِی الْإِسْلَامِ وَ لَمْ یَکُنْ لِلطَّوَافِ عَدَدٌ عِنْدَ قُرَیْشٍ فَسَنَّ فِیهِمْ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ سَبْعَهَ أَشْوَاطٍ ، فَأَجْرَی اللَّهُ سبحانه ذَلِکَ فِی الْإِسْلَامِ .
همانا عبد المطّلب در جاهليّت پنج سنّت نهاد و خداوند در اسلام تقرير داد :نخستين زنان پدران را بر پسران حرام ساخت ، و ديگر گنجى يافت و خمس آن را در راه خدا صدقه كرد ، و ديگر بعد از حفر چاه زمزم سقايت حاج را سنّت كرد ، و ديگر خونبهاى مرد را بر صد شتر بست ، و ديگر عدد طواف خانهء مكه را بر هفت شوط نهاد . و خداوند تبارك و تعالى اين جمله را در اسلام مقرر داشت .
یَا عَلِیُّ إِنَّ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ کَانَ لَا یَسْتَقْسِمُ بِالْأَزْلَامِ وَلَا یَعْبُدُ الْأَصْنَامَ وَلَا یَأْکُلُ مَا ذُبِحَ عَلَی النُّصُبِ وَیَقُولُ أَنَا عَلَی دِینِ إِبْرَاهِیمَ : همانا عبد المطلب به اقداح (2) قمار قسمت نمى جست ، و بتان را عبادت نمى كرد ، و از ذبيحه اى كه براى اصنام مى كردند اكل نمى فرمود ، و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم خليلم .
یَا عَلِیُّ أَعْجَبُ النَّاسِ إِیمَاناً وَ أَعْظَمُهُمْ یَقِیناً قَوْمٌ یَکُونُونَ فِی آخِرِ الزَّمَانِ لَمْ یَلْحَقُوا النَّبِیَّ وَ حُجِبَ عَنْهُمُ الْحُجَّهُ فَآمَنُوا بِسَوَادٍ عَلَی بَیَاضٍ ، اعجب مردم از عجب ايمان و اعظم ايشان از جهت يقين مردم آخر زمانند كه پيغمبر را ديدار نكرده اند و معجزه نديده اند ، و به نگارش كتب و حديث ايمان آورده اند .
یا عَلِیُّ، ثَلاثٌ یُقسینَ القَلبَ: استِماعُ اللَّهوِ، وطَلَبُ العَیدِ، وإتیانُ بابِ السُّلطانِ : سه چيز قساوت قلب آرد : استماع لهو ، و خواستارى آواز عود ، و ملازمت درگاه سلطان .
یَا عَلِیُّ- لَا تُصَلِّ فِی جِلْدِ مَا لَا یُشْرَبُ لَبَنُهُ وَ لَا یُؤْکَلُ لَحْمُهُ وَ لاَ تُصَلِّ فِی ذَاتِ الْجَیْشِ ، وَ لاَ فِی ذَاتِ الصَّلاَصِلِ وَ لاَ فِی ضَجْنَانَ. فرمود : يا على بر پوست جانورى كه شير و گوشت آن حلال نباشد نماز مكن ، و نيز نماز مكن در زمين ذات الجيش (3) كه .
ص: 2128
جاى خسف سفيانى است و زمين ذات الصّلاصل (1) كه نيز خسف خواهد شد ، و در كوه ضجنان (2) كه همچنان از اماكن مغضوبه است .
یَا عَلِیُّ کُلْ مِنَ الْبَیْضِ مَا اخْتَلَفَ طَرَفَاهُ وَ مِنَ السَّمَکِ مَا کَانَ لَهُ قِشْرٌ وَ مِنَ الطَّیْرِ مَا دَفَّ وَ اتْرُکْ مِنْهُ مَا صَفَّ وَ کُلْ مِنْ طَیْرِ الْمَاءِ مَا کَانَتْ لَهُ قَانِصَهٌ أَوْ صِیصِیَهٌ : از بيضه طيور آنچه از هر دو سوى يكسان نيست ، و از ماهى آنچه را فلس باشد ، و از مرغان آن را كه در طيران بال بر هم زند نه آنكه بر صف (3) رود ، و از مرغان دريائى آن را كه چينه دان بود يا خار پس پاى باشد اجازت اكل باشد .
یا عَلیُّ :کُلُّ ذی نابٍ مِنَ السِّباعِ وَمِخلَبٍ مِنَ الطَّیرِ فَحَرامٌ لا تأَکلُهُ. از جانوران آن را كه دندان ناب (4) بود . و از پرندگان آن را كه مخلب (5) شكارى باشد حرام است .
یَا عَلِیُّ لَا قَطْعَ فِی ثَمَرٍ وَ لَا کَثَرٍ : روا نيست درخت بارآور و شحم نخله (6) را قطع كردن و سودش را نابود ساختن .
یا عَلِیُّ، لَیسَ عَلی زانٍ عُقرٌ، ولا حَدَّ فِی التَّعریضِ، ولا شَفاعَهَ فی حَدٍّ، ولا یَمینَ فی قَطیعَه ِ رَحِمٍ، ولایَمینَ لِوَلَدٍ مَعَ والِدِهِ، ولا لِامرَأَهٍ مَعَ زَوجِها، ولا لِلعَبدِ مَعَ مَولاهُ، ولا صَمتَ یَوماً إلَی اللَّیلِ ،وَ لَا وِصَالَ فِی صِیَامٍ وَ لَا تَعَرُّبَ بَعْدَ هِجْرَهٍ: نيست بر زانى براى زانيه كابينى ، و حد واجب بر آن كس كه كسى را به كنايت بد گويد ، و در اجراى حدود هيچ شفاعتى پذيرفته نيست ، و كس نتواند به قطع صله رحم سوگند ياد كرد و هيچ پسرى بىاجازت پدر و هيچ زن بىاذن شوهر ، و هيچ بنده اى بىرخصت مولى نتواند سوگند ياد كرد و روا نيست خاموشى در تمام روز ، و وصل كردن روزه را به روزهء ديگر ، و روا نيست بعد از هجرت به بلاد اسلام طريق بلاد كفر گرفتن و در آنجا اقامت كردن .
یا عَلیُّ :لا یُقتَلُ والِدٌ بِوَلَدِهِ . هيچ پدرى را به خون پسر مقتول نسازند . .
ص: 2129
يا علىّ لا يقبل اللّه تعالى دعا قلب ساه : دعاى قلب ساهى كه متذكّر ربّ نباشد به اجابت مقرون نگردد .
یا عَلیُّ :نَومُ العالِمِ أَفضَلُ مِن عِبادَهِ العابِدِ: فضيلت خواب عالم از عبادت عابد به زيادت است .
یَا عَلِیُّ رَکْعَتَیْنِ یُصَلِّیهِمَا الْعَالِمُ أَفْضَلُ مِنْ أَلْفِ رَکْعَهٍ یُصَلِّیهَا الْعَابِدُ : دو ركعت نماز مرد عالم از هزار ركعت نماز عابد فزونى دارد .
یَا عَلِیُّ لَا تَصُومُ الْمَرْأَهُ تَطَوُّعاً إِلَّا بِإِذْنِ زَوْجِهَا وَ لَا یَصُومُ الْعَبْدُ تَطَوُّعاً إِلَّا بِإِذْنِ مَوْلَاهُ وَ لَا یَصُومُ الضَّیْفُ تَطَوُّعاً إِلَّا بِإِذْنِ صَاحِبِهِ : هيچ زن بى اجازت شوهر نتواند به سنّت روزه گرفت ، و نيز بنده بى رخصت مولى و ميهمان بى رخصت ميزبان تطوعا نتواند صائم بود .
یَا عَلِیُّ صَوْمُ یَوْمِ الْفِطْرِ حَرَامٌ وَ صَوْمُ یَوْمِ الْأَضْحَی حَرَامٌ وَ صَوْمُ الْوِصَالِ حَرَامٌ وَ صَوْمُ الصَّمْتِ حَرَامٌ وَ صَوْمُ نَذْرِ الْمَعْصِیَهِ حَرَامٌ وَ صَوْمُ الدَّهْرِ حَرَامٌ: روزه در عيد فطر و در اضحى و وصل روزه به روزه ديگر به يك افطار ، و روزه گرفتن به شرط خاموشى تا شامگاه ، و روزه گرفتن براى دست يافتن به فعل حرامى ، روزه گرفتن در تمام سال حرام است .
یَا عَلِیُّ فِی اَلزِّنَا سِتُّ خِصَالٍ ثَلاَثٌ مِنْهَا فِی اَلدُّنْیَا وَ ثَلاَثٌ مِنْهَا فِی اَلْآخِرَهِ فَأَمَّا اَلَّتِی فِی اَلدُّنْیَا فَیَذْهَبُ بِالْبَهَاءِ وَ یُعَجِّلُ اَلْفَنَاءَ وَ یَقْطَعُ اَلرِّزْقَ وَ أَمَّا اَلَّتِی فِی اَلْآخِرَهِ :فَسُوءُ اَلْحِسَابِ وَ سَخَطُ اَلرَّحْمَنِ وَ اَلْخُلُودُ فِی اَلنَّارِ . فعل زنا موجب شش چيز گردد : سه در دنيا و آن : رفتن فرّ و شوكت ، و در رسيدن هلاكت و قطع روزى است . و آن سه كه آخرت راست : سختى روز شمار ، و خشم خداوند قهار ، و خلود در نار است .
یَا عَلِیُّ اَلرِّبَا سَبْعُونَ جُزْءً فَأَیْسَرُهُ مِثْلُ أَنْ یَنْکِحَ اَلرَّجُلُ أُمَّهُ فِی بَیْتِ اَللَّهِ اَلْحَرَامِ :ربا را هفتاد جزو است ، سهل تر جزوش مانند فعل مردى است كه در خانه مكه با مادر زنا كند .
یَا عَلِیُّ دِرْهَمٌ رِبًا أَعْظَمُ عِنْدَ اللَّهِ مِنْ سَبْعِینَ زَنْیَهً کُلُّهَا بِذَاتِ مَحْرَمٍ فِی بَیْتِ اللَّهِ الْحَرَامِ: يك درهم ربا در نزد خدا بزرگتر است از هفتاد كرّت زنا كه مرد در مسجد الحرام با محارم خود كند .
ص: 2130
یَا عَلِیُّ مَنْ مَنَعَ قِیرَاطاً مِنْ زَکَاهِ مَالِهِ فَلَیْسَ بِمُؤْمِنٍ وَ لَا بِمُسْلِمٍ وَ لَا کَرَامَهَ: هر كس يك قيراط از زكات مال خود نگاه دارد بيرون حوزه ايمان و اسلام است .
يا عليّ تارك الزّكاة يسئل اللّه الرّجعة إلى الدّنيا . و ذالك قول اللّه عزّ و جلّ : حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ (1) الآية . هر كس كه ترك زكات گيرد از پس مرگ از خداى بخواهد تا او را به دنيا رجعت دهد تا كار به فرمان كند چنان كه خداوند در قرآن فرمايد .
یَا عَلِیُّ تَارِکُ الْحَجِّ وَ هُوَ مُسْتَطِیعٌ کَافِرٌ . يقول اللّه تبارك و تعالى وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا ، وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ (2) . هر كه به شرط استطاعت ترك زيارت مكه گيرد كافر باشد ، چنان كه بدين آيت مبارك انهاء فرموده .
یا عَلِیُّ، مَن سَوَّفَ الحَجَّ حَتّی یَموتَ ،بَعَثَهُ اللّه یَومَ القِیامَهِ یَهودِیّاً أو نَصرانِیّاً. آن كس كه به شرط استطاعت زيارت مكه را به مماطله تسويف (3) دهد چندان كه وداع جهان گويد خداوندش در قيامت برانگيزاند ، به دين جهودان و اگر نه نصارى .
یَا عَلِیُّ الصَّدَقَهُ تَرُدُّ الْقَضَاءَ الَّذِی قَدْ أُبْرِمَ إِبْرَاماً : صدقه كردن قضاى بد را بگرداند اگر چه محكم باشد .
یَا عَلِیُّ صِلَهُ الرَّحِمِ یَزِیدُ فِی الْعُمُرِ: مراعات صلهء ارحام زندگانى را فزونى دهد .
یَا عَلِیُّ افْتَتِحْ بِالْمِلْحِ وَ اخْتِمْ بِالْمِلْحِ فَإِنَّ فِیهِ شِفَاءً مِنِ اثْنَیْنِ وَ سَبْعِینَ دَاءً : در بدايت و نهايت خوردنى دهان را به طعم نمك بهره مى دهد كه هفتاد و دو درد را شفا باشد .
یَا عَلِیُّ لَوْ قَدْ قُمْتُ عَلَی الْمَقَامِ الْمَحْمُودِ لَشَفَعْتُ فِی أَبِی وَ أُمِّی وَ عَمِّی وَ أَخٍ کَانَ لِی فِی الْجَاهِلِیَّهِ : گاهى كه بر مقام محمود بايستم ، شفاعت كنم پدر و عم و مادرم و برادرم را كه از براى من در جاهليّت بودند . .
ص: 2131
یَا عَلِیُّ أَنَا اِبْنُ اَلذَّبِیحَیْنِ أَنَا دَعْوَهُ أَبِی إِبْرَاهِیمَ: فرمود : يا على من فرزند دو ذبيحم كه يكى عبد اللّه و آن ديگر اسماعيل عليه السّلام است . و منم كه پدرم ابراهيم مرا از خداى خواست .
یا عَلیُّ اَلْعَقْلُ مَا اکْتُسِبَتْ بِهِ الْجَنَّهُ وَ طُلِبَ بِهِ رِضَی الرَّحْمنِ. عقل چيزى است كه بدان بهشت به دست شود و رضاى خدا حاصل گردد .
یَا عَلِیُّ إِنَّ أَوَّلَ خَلْقٍ خَلَقَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَقْلُ فَقَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ لَهُ : یَا عَلِیُّ إِنَّ أَوَّلَ خَلْقٍ خَلَقَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَقْلُ فَقَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ ثُمَّ قَالَ لَهُ ف قَالَ :وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً هُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْکَ بِکَ آخُذُ وَ بِکَ أُعْطِی وَ بِکَ أُثِیبُ وَ بِکَ أُعَاقِبُ : خداوند نخستين عقل را آفريد و فرمود : پيش شو ، پذيرفتار فرمان گشت ، آنگاه فرمود : بازشو ، هم اطاعت نمود ، پس خداوند فرمود : سوگند ياد مى كنم به عزت و جلال خود از تو محبوب ترى نيافريدم ، پاداش و كيفر بندگان را سبب تو باشى .
یَا عَلِیُّ لَا صَدَقَهَ وَ ذُو رَحِمٍ مُحْتَاجٌ: مادام كه خويش و عشيرت مرد محتاج باشد صدقه با بيگانه روا نباشد .
يَا عَلِيُّ دِرْهَمٌ فِي الْخِضَابِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ دِرْهَمٍ يُنْفَقُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ فِيهِ أَرْبَعَ عَشْرَةَ خَصْلَةً يَطْرُدُ الرِّيحَ مِنَ الْأُذُنَيْنِ وَ يَجْلُو الْبَصَرَ وَ يُلَيِّنُ الْخَيَاشِيمَ وَ يُطَيِّبُ النَّكْهَةَ ،وَ يَشُدُّ اللِّثَةَ، وَ يَذْهَبُ بِالصنان ،وَ يُقِلُّ وَسْوَسَةَ الشَّيْطَانِ ،وَ تَفْرَحُ بِهِ الْمَلَائِكَةُ،وَ يَسْتَبْشِرُ بِهِ الْمُؤْمِنُ، وَ يَغِيظُ بِهِ الْكَافِرُ ،وَ هُوَ زِينَةٌ وَ طِيبٌ ، وَ يَسْتَحْيِي مِنْهُ مُنْكَرٌ وَ نَكِيرٌ وَ هُوَ بَرَاءَةٌ لَهُ فِي قَبْرِهِ: يك درهم بهاى خضاب كردن نيكوتر است از هزار درهم در راه خدا نفقه دادن . در خضاب چهارده خصلت نيك است : از گوشها دفع ريح دهد ، و چشم را روشن كند ، و خياشيم (1) را نرم سازد و بوى دهان را خوش كند ، و لثه را محكم نمايد ، و نتن (2) بغل را ببرد و وسوسه شيطان را اندك كند ، فرشتگان بدان شاد شوند و مؤمنان شادمان گردند و كافر به خشم آيد ، اين خضاب زينت و طيبى است كه نكير و منكر از آن حيا كنند ، و صاحبش را در قبر برائت ساحت دهد .
یَا عَلِیُّ لَا خَیْرَ فِی الْقَوْلِ إِلَّا مَعَ الْفِعْلِ ،فِی اَلْمَنْظَرِ إِلاَّ مَعَ اَلْمَخْبَرِ وَ لاَ فِی اَلْمَالِ إِلاَّ مَعَ اَلْجُودِ وَ لاَ فِی اَلصِّدْقِ إِلاَّ مَعَ اَلْوَفَاءِ ،وَ لاَ فِی اَلْفِقْهِ إِلاَّ مَعَ اَلْوَرَعِ وَ لاَ فِی اَلصَّدَقَهِب)
ص: 2132
إِلاَّ مَعَ اَلنِّیَّهِ، وَ لاَ فِی اَلْحَیَاهِ إِلاَّ مَعَ الصّمت وَ لاَ فِی اَلْوَطَنِ إِلاَّ مَعَ اَلْأَمْنِ وَ اَلسُّرُورِ :نيكوئى مجوى از آن گفتار كه با كردار و از آن منظر كه با مخبر (1) و از آن مال كه با افضال راست نيايد ، و همچنان چون صدق را وفا از پى نباشد و فقه را پرهيزكارى از دنبال درنيايد و صدقه را خلوص نيّت توأم نگردد ، خيرى نتوان يافت ، و نيز خيرى نباشد در آن شرمناكى كه با هرزه درآئى به پاى رود ، و خيرى نيست در سكون وطن اگر از امن و سرور دور باشد .
یَا عَلِیُّ حُرِّمَ مِنَ الشَّاهِ سَبْعَهُ أَشْیَاءَ الدَّمُ وَ الْمَذَاکِیرُ وَ الْمَثَانَهُ وَ النُّخَاعُ وَ الْغُدَدُ وَ الطِّحَالُ وَ الْمَرَارَهُ. اين هفت چيز از ذبيحه حرام است . (2)
یَا عَلِیُّ لاَ تُمَاکِسْ فِی أَرْبَعَهِ أَشْیَاءَ فِی شِرَاءِ اَلْأُضْحِیَّهِ وَ اَلْکَفَنِ وَ اَلنَّسَمَهِ وَ اَلْکِرَی إِلَی مَکَّهَ : در چهار چيز مسامحه مى كن : در بهاى گوسفند قربانى ، و كفن و غلام و كنيز و اجرت كرى (3) به جانب مكه .
یَا عَلِیُّ: أَ لاَ أُخْبِرُکُمْ بِأَشْبَهِکُمْ بِی خُلُقاً؟ قَالَ: بَلَی یَا رَسُولَ اللَّهِ. قَالَ: أَحْسَنُکُمْ خُلُقاً وَأَعْظَمُکُمْ حِلْماً وَأَبَرُّکُمْ بِقَرَابَتِهِ وَأَشَدُّکُمْ مِنْ نَفْسِهِ إنْصَافاً. فرمود : يا على از مردمان شبيه تر با من آن كس است كه خلقا و حلما افضل ناس باشد ، و مراعات رحم نيكوتر كند و مردم را از نفس خويش محكم تر انصاف دهد .
یا عَلِیُّ، أمانٌ لاُمَّتی مِنَ الغَرَقِ إذا هُم رَکِبُوا السُّفُنَ فَقَرؤوا: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ (4) بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (5) . آن كس كه سوار كشتى شود و اين آيت كه رقم شد قرائت كند ايمن بماند .
يا علىّ أمان لامّتي من السّرق : قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى ، وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلًا وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ .
ص: 2133
وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً (1) . اين آيت مبارك امت رسول خداى را به شرط قرائت از دزد ايمنى دهد .
يا عليّ أمان لامّتي من الهدم إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا وَ لَئِنْ زالَتا إِنْ أَمْسَكَهُما مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً (2) . و اين آيت مبارك كه مرقوم شد از زلزله و هدم ايمنى دهد .
یا عَلِیُّ أَمانٌ لِأُمَّتی مِنَ الْهَمِّ: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ الاّ بِاللّهِ، لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَا من اللّه إلّا إليه . و اين كلمات از هم و غم رهائى دهد .
يا علىّ أمان لامّتي من الحرق إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ (3) و ما قدروا اللّه حقّ قدره و اين آيت مبارك از حرق و سورت آتش نجات دهد .
يا علىّ من خاف السّباع فليقرأ : لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ (4) هر كه از جانوران درنده بيم كند اين آيت مبارك بخواند .
یَا عَلِیُّ مَنِ اِسْتَصْعَبَ عَلَیْهِ دَابَّتُهُ فَلْیَقْرَأْ فِی أُذُنِهَا اَلْیُمْنَی وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ (5) . هر كرا اسب و ديگر چهارپايان سوارى حرونى (6) كند در گوش راست او اين آيت را قرائت كند . .
ص: 2134
یَا عَلِیُّ مَنْ کَانَ فِی بَطْنِهِ مَاءٌ أَصْفَرُ فَکَتَبَ آیَهَ الْکُرْسِیِّ وَ شَرِبَ ذَلِکَ الْمَاءَ یَبْرَأْ بِإِذْنِ اللَّهِ تعالى عزّ و جلّ . چون شكم به ماء اصفر (1) انباشته شود چنان كه مستسقى را ماند آية الكرسى بر شكم نويسد و بشويد و بنوشد رفع علت شود .
یا عَلِیُّ، مَن خافَ ساحِراً أو شَیطاناً فَلیَقرَأ إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ (2) : آن كس كه از نيرنگ ساحر و كيد شيطان بيمناك شود اين آيت مبارك بخواند .
یَا عَلِیُّ حَقُّ الْوَلَدِ عَلَی وَالِدِهِ أَنْ یُحَسِّنَ اسْمَهُ وَ أَدَبَهُ وَ یَضَعَهُ مَوْضِعاً صَالِحاً وَ حَقُّ الْوَالِدِ عَلَی وَلَدِهِ أَنْ لَا یُسَمِّیَهُ بِاسْمِهِ وَ لَا یَمْشِیَ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ لَا یَجْلِسَ أَمَامَهُ وَ لَا یَدْخُلَ مَعَهُ الْحَمَّامَ. حقّ پسر بر پدر آن است كه او را به نامى نيكو بنامد . و ادبى نيكو بياموزد ، و در جائى نيكو بدارد . و حقّ پدر بر پسر آن است كه پدر را به نام نخواند ، و از پيش روى او طىّ مسافت نكند ، و در پيش روى او جلوس نكند و با او حاضر حمّام نشود .
یَا عَلِیُّ ثَلَاثَهٌ مِنَ الْوَسْوَاسِ أَکْلُ الطِّینِ وَ تَقْلِیمُ الْأَظْفَارِ بِالْأَسْنَانِ وَ أَکْلُ اللِّحْیَهِ : سه خصلت از وسواس است ، نخست گلخوار بودن ، و ديگر باز كردن ناخنها به دندان و ديگر خائيدن ريش به اسنان (3) .
يا علىّ لعن اللّه و الدّين حملا ولدهما على عقوقهما : خداوند ملعون مى دارد پدر و مادرى را كه بر فرزند چنان كار صعب كنند كه سر به بى فرمانى برآرد چندان كه عاق والدين گردد .
يا علىّ يلزم الوالدين من عقوق ولدهما يلزم الولد لهما من عقوقهما : چنان كه پدر و مادر فرزند بىفرمان را عاق توانند كرد ، پدر و مادر نيز چون حقوق فرزند را نگذارند توانند شد كه عرضه عقوق شوند . .
ص: 2135
یا عَلیُّ :رَحِمَ اللّهُ والِدَینِ حَمَلا وَلَدَهُما عَلی بِرِّهِما. فرمود : خداوند رحم كند پدر و مادرى را كه فرزند را نيكو تربيت فرمايند تا از او نيكى بينند .
یا عَلِیُّ، مَن أحزَنَ والِدَیه ِ فَقَد عَقَّهُما: كسى كه پدر و مادر را برنجاند عرضهء عقوق ماند .
یَا عَلِیُّ مَنِ اُغْتِیبَ عِنْدَهُ أَخُوهُ اَلْمُسْلِمُ وَ اِسْتَطَاعَ نَصْرَهُ فَلَمْ یَنْصُرْهُ خَذَلَهُ اَللَّهُ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ . هر كه غيبت برادر دينى را از كس اصغا فرمايد و با نيروى نصرت از در منع برنيايد ، خداوندش در دو جهان ذليل فرمايد .
یا عَلیُّ :مَن کَفی یَتیما فی نَفَقَتِهِ بِمالِهِ حَتّی یَستَغنیَ وَجَبَت لَهُ الجَنَّهَ البَتَّهَ: هر كه يتيمى را كفيل شود چندان كه بىنياز گردد البته به پاداش ، بهشت يابد .
یا عَلِیُّ، مَن مَسَحَ یَدَهُ عَلی رَأسِ یَتیمٍ تَرَحُّماً لَهُ، أعطاهُ اللّهُ عز و جل بِکُلِّ شَعرَهٍ نوراً یَومَ القِیامَهِ . كسى كه از در رأفت دست بر سر يتيمى كشد ، خداوندش به عدد هر موى سر يتيم در قيامت نورى عطا كند .
یَا عَلِیُّ لَا فَقْرَ أَشَدُّ مِنَ الْجَهْلِ وَ لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ وَ لَا وَحْدَهَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ وَ لَا عَقْلَ کَالتَّدْبِیرِ وَ لَا وَرَعَ کَالْکَفِّ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ وَ عَمَّا لَا یَلِیقُ وَ لَا حَسَبَ کَحُسْنِ الْخُلُقِ وَ لَا عِبَادَهَ مِثْلُ التَّفَکُّرِ : هيچ فقرى صعب تر از جهل ، و هيچ مالى با فائده تر از عقل نيست و هيچ تنهائى خوفناك تر از وحدت در خودبينى نباشد . فايدهء عقل وقتى است كه به كار بندى و افضل پرهيزكارى آن است كه از محرمات الهى بپرهيزى ، و اشرف حسب خلق ارجمند است و افضل عبادت تفكر در صفات خداوند .
یَا عَلِیُّ آفَهُ الْحَدِیثِ الْکَذِبُ وَ آفَهُ الْعِلْمِ النِّسْیَانُ وَ آفَهُ الْعِبَادَهِ الْفَتْرَهُ وَ آفَهُ الْجَمَالِ الْخُیَلَاءُ وَ آفَهُ الْحِلْمِ الْحَسَدُ: دروغ : رونق حديث را ببرد ، و نسيان : علم را از رونق بيندازد ، و عزّت : دفع عبادت دهد ، و كبر : نيكوئيها را پست كند ، و حسد : فساد دانش گردد .
یا عَلِیُّ ، أربَعَهٌ یَذهَبنَ ضَیاعا : الأَکلُ عَلَی الشِّبَعِ ، وَالسِّراجُ فِی القَمَرِ ، وَالزَّرعُ فِی السَّبخَهِ ، وَالصَّنیعَهُ عِندَ غَیرِ أهلِها. چهار چيز ضايع مى گذرد : در سيرى غذا خوردن ، و چراغ به ماهتاب بردن ، و در شوره زار زراعت كردن ، و به مردم نااهل جود و احسان فرمودن .
ص: 2136
یا عَلیُّ :مَن نَسیَ الصَّلاهَ عَلَیَّ فَقَد أَخطأَ طَریقَ الجَنَّهِ. هر كرا درود بر من فراموش شد در طريق بهشت ياوه گشت و به خطا رفت .
یَا عَلِیُّ إِیَّاکَ وَ نَقْرَهَ الْغُرَابِ وَ فَرِیسَهَ الْأَسَدِ: از سجده اى كه به اختصار منقار زدن غراب بر زمين باشد پرهيز مى كن ، و نيز در سجده مانند شيرى كه بر طعمه بخسبد بر زمين سينه ميفكن .
یا عَلِیُّ، لأَن ادخِلَ یَدی فی فَمِ التِّنّینِ إلَی المِرفَقِ أحَبُّ إلَیَّ مِن أن أسأَلَ مَن لَم یَکُن ثُمَّ کانَ : همانا دست تا مرفق در دهان اژدها بردن ، دوست تر دارم كه از بختيار دون نژاد خواستار شوم و از مخلوق سؤال كنم .
یَا عَلِیُّ إِنَّ أَعْتَی النَّاسِ عَلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ الْقَاتِلُ غَیْرَ قَاتِلِهِ وَ الضَّارِبُ غَیْرَ ضَارِبِهِ .وَ مَنْ تَوَلَّی غَیْرَ مَوَالِیهِ فَقَدْ کَفَرَ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: نابهنجارتر كس نزد خداوند كسى است كه بكشد آن را كه كشندهء او نيست ، و بزند كسى را كه زنندهء او نيست ، و آن كس كه غير موالى و مسلمين را دوست دارد ، بدانچه خداوند نازل كرده است كافر است .
یَا عَلِیُّ تَخَتَّمْ بِالْیَمِینِ فَإِنَّهُ فَضِیلَهٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِلْمُقَرَّبِینَ قَالَ بِمَ أَتَخَتَّمُ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ بِالْعَقِیقِ الْأَحْمَرِ فَإِنَّهُ أَوَّلُ جَبَلٍ أَقَرَّ لِلَّهِ تعالى بالرّبوبيّة وَ لِی بِالنُّبُوَّهِ،وَ لَکَ بِالْوَصِیَّهِ وَ لِوُلْدِکَ بِالْإِمَامَهِ وَ لِشِیعَتِکَ بِالْجَنَّهِ وَ لِأَعْدَائِکَ بِالنَّارِ . فرمود : يا على انگشترى كن دست راست را كه از خداى براى نزديكان حضرت فضيلتى است .عرض كرد : با چه خاتم بندم ؟ فرمود : با عقيق سرخ ، چه اول كوهى است كه اقرار به وحدت خداوند ، و نبوّت من و وصايت تو و امامت فرزندان تو كرد ، و بهشت را خاص شيعهء تو و دوزخ را جاى دشمن تو دانست .
یا عَلِیُّ، إنَّ اللّهَ عز و جل أشرَفَ عَلَی الدُّنیا فَاختارَنی مِنها عَلی رِجالِ العالَمینَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّانِیَهَ فَاختارَکَ عَلی رِجالِ العالَمینَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثّالثة فَاختارَ الأَئِمَّهَ مِن وُلدِکَ عَلی رِجالِ العالَمینَ ، ثُمَّ اطَّلَعَ الرّابِعَهَ فَاختارَ فاطِمَهَ عَلی نِساءِ العالَمینَ. فرمود : يا على خداوند بر تمامت دنيا نگران شد و مرا از مردان عالم برگزيد و در كرّت ثانى تو را و در كرّت ثالث فرزندان تو را از مردان عالم اختيار كرد ، و در كرّت چهارم فاطمه را از زنان عالم برگزيده ساخت .
یا عَلِیُّ، إنّی رَأیتُ اسمَکَ مَقروناً إلَی اسمی فی أربَعَهِ مَواطِنَ، فَأَنِستُ بِالنَّظَرِ إلَیه ِ: إنّی لَمّا بَلَغتُ بَیتَ المَقدِسِ فی مِعراجی إلَی السَّماءِ وَجَدتُ عَلی صَخرَتها : لا إلهَ إلَّااللّهُ
ص: 2137
مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ صلّى اللّه عليه و آله ،أیَّدتُهُ بِوَزیرِهِ، ونَصَرتُهُ بِوَزیرِهِ. فَقُلتُ لِجَبرَئیلَ: مَن وَزیری ؟ فَقالَ: عَلِیُّ بنُ أبی طالِبٍ عليه السّلام . فَلَمَّا انتَهَیتُ إلی سِدرَهِ المُنتَهی وَجَدتُ مَکتوباً عَلَیها: إنّی أنَا اللّهُ لا إلهَ إلّاأنَا وَحدی، مُحَمَّدٌ صَفوَتی مِن خَلق، أیَّدتُهُ بِوَزیرِهِ، ونَصَرتُهُ بِوَزیرِهِ، فَقُلتُ لِجَبرَئیلَ عليه السّلام : مَن وَزیری ؟ فَقالَ: عَلِیُّ بنُ أبی طالِبٍ عليه السّلام .فَلَمّا جاوَزتُ السِّدرَهَ انتَهَیتُ إلی عَرشِ رَبِّ العالَمینَ جَلَّ جَلالُهُ ، فَوَجَدتُ مَکتوباً عَلی قَوائِمِه: انّى أنَا اللّهُ لا إلهَ إلّاأنَا وَحدی، مُحَمَّدٌ حَبیبی ،أیَّدتُهُ بِوَزیرِهِ، ونَصَرتُهُ بِوَزیرِهِ.فَلَمّا رَفَعتُ رأسی نَظَرتُ إلی بُطنانِ العَرشِ مَکتوباً: ان لا إلهَ إلّاأنا وَحدی،مُحَمَّدٌ عَبدی ورَسولی، أیَّدتُهُ بِوَزیرِهِ، ونَصَرتُهُ بِوَزیرِهِ.
فرمود : يا على در چهار جا اسم تو را با نام خود قرين يافتم و مرا نيكو آمد :نخست در شب معراج چون به بيت المقدس رسيدم در آنجا بر حجرى نقش بودلا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ، او را مؤيد و منصور داشتم به وزير او . با جبرئيل گفتم ، وزير من كيست ؟ گفت : علىّ بن أبي طالب . و چون به سدرة المنتهى رسيدم نوشته ديدم كه : منم خداوند ، و نيست خدائى جز من ، و محمّد برگزيدهء من است از خلق من ، او را به وزير او مظفر و منصور داشتم . از جبرئيل پرسش كردم كه كيست وزير من ؟ گفت : على بن أبي طالب . و چون به عرش رسيدم بر قوائم عرش نگاشته يافتم :منم خداوند و نيست خدائى جز من و محمّد دوست من است ، او را به وزير او نصرت كردم و مؤيد داشتم . و چون سر برافراشتم به درون عرش نگاشته ديدم اينكه : نيست خدائى جز من ، محمّد بندهء من و فرستادهء من است ، او را به وزير او تأييد كردم و ظفر دادم .
یَا عَلِیُّ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْطَانِی فِیکَ سَبْعَ خِصَالٍ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ یَنْشَقُّ الْقَبْرُ عَنْهُ مَعِی وَ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ یَقِفُ مَعِی عَلَی الصِّرَاطِ معى ، وَ أَنْتَ اوّل مَنْ یُکْسَی إِذَا کُسِیتُ، وَ یَحْیَی إِذَا حَیِیتُ ،وَ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ یَسْکُنُ مَعِی عِلِّیِّینَ ،وَ أَوَّلُ مَنْ یَشْرَبُ مَعِی مِنَ الرَّحِیقِ الْمَخْتُومِ الَّذِی خِتامُهُ مِسْکٌ. فرمود : يا على خداوند مرا با تو هفت خصلت داد : تو اول كس باشى كه با من از قبر بيرون شوى ، و با من بر صراط درآئى ، و با من در علّيين جاى كنى ، و با من رحيق مختوم بنوشى كه مهر آن از مشگ باشد .
یَا عَلِیُّ ثَلاَثٌ مِنْ أَبْوَابِ اَلْبِرِّ سَخَاءُ اَلنَّفْسِ وَ طِیبُ اَلْکَلاَمِ وَ اَلصَّبْرُ عَلَی اَلْأَذَی .
ص: 2138
سه چيز ابواب نيكوئى است : سماحت طبع ، و مجاملت (1) در مكالمات ، و مصابرت در بليات .
یا عَلیُّ إذا رَأیتَ الهِلالَ فَکبِّر ثَلاثا وَقُل:الحَمدُ للّه الَّذِی خَلَقَنی وَخلَقَکَ وقَدَّرَکَ مَنازِلَ وَجَعَلَکَ آیَهً لِلعالَمینَ . چون ماه نو ديدار كنى ، سه كرّت تكبير بگوى و اين دعا كه رقم شد قرائت كن .
یَا عَلِیُّ إِذَا نَظَرْتَ فِی مِرْآهٍ فَکَبِّرْ ثَلَاثاً وَ قُلِ اللَّهُمَّ کَمَا حَسَّنْتَ خَلْقِی فَحَسِّنْ خُلُقِی :چون در آينه نگرى سه كرّت تكبير بگوى و اين دعا كه مرقوم شد قرائت كن .
عَلِیُّ إِذَا أُثْنِیَ عَلَیْکَ فِی وَجْهِکَ فَقُلِ اَللَّهُمَّ اِجْعَلْنِی خَیْراً مِمَّا یَظُنُّونَ وَ اِغْفِرْ لِی مَا لاَ یَعْلَمُونَ وَ لاَ تُؤَاخِذْنِی بِمَا یَقُولُونَ: هرگاه در روى تو ثناى تو گويند اين دعا بخوان .
یا علیُّ لا تَهتَمَّ لِرِزقِ غَدٍ ، فَإنَّ کُلَّ غدٍ یأتی رِزقُهُ: از براى روزى فردا در تك وتاز مباش ، چه روزى هر روز با آن روز در آيد .
یَا عَلِیُّ إِیَّاکَ وَ اللَّجَاجَهَ فَإِنَّ أَوَّلَهَا جَهْلٌ وَ آخِرَهَا نَدَامَهٌ. از لجاج بپرهيز ، چه اولش نادانى و آخرش پشيمانى است .
یَا عَلِیُّ عَلَیْکَ بِالسِّوَاکِ فَإِنَّ السِّوَاکَ مَطْهَرَهٌ لِلْفَمِ وَ مَرْضَاهٌ لِلرَّبِّ وَ مَجْلَاهٌ لِلْعَیْنِ وَ الْخِلَالُ یُحَبِّبُکَ إِلَی الْمَلَائِکَهِ، و الْمَلَائِکَهَ تَتَأَذَّی بِرِیحِ فَمِ مَنْ لَا یَتَخَلَّلُ بَعْدَ الطَّعَامِ:بر توست كه از مسواك زدن دست بازندارى ، چه دهان پاكيزه كند ، و خداوند را راضى بدارد و چشم را جلا دهد ، و نيز خلال زدن تو را محبوب فريشتگان كند ، چه فريشتگان از بوى دهان آنكه خلال از پس طعام نزند نفرت كنند .
یَا عَلِیُّ مَا کَرِهْتَهُ لِنَفْسِکَ فَاکْرَهْ لِغَیْرِکَ وَ مَا أَحْبَبْتَهُ لِنَفْسِکَ فَأَحْبِبْهُ لِأَخِیکَ : آنچه از بهر خويش پسنده ندارى از براى ديگر كس مپسند ، و آنچه بهر خود دوست مى دارى از براى برادر دينى دوست مى دار . .
ص: 2139
یَا أَبَا ذَرٍّ إِیَّاکَ وَ السُّؤَالَ فَإِنَّهُ ذُلٌّ حَاضِرٌ وَ فَقْرٌ تَتَعَجَّلُهُ وَ فِیهِ حِسَابٌ طَوِیلٌ یَوْمَ الْقِیَامَهِ : بپرهيز از سؤال كردن كه حاضر شدن در ذلّت و تعجيل كردن به فقر و فاقت است ، و در روز شمار بازپرسى دراز دارد .
یَا أَبَا ذَرٍّ تَعِیشُ وَحْدَکَ وَ تَمُوتُ وَحْدَکَ وَ تَدْخُلُ الْجَنَّهَ وَحْدَکَ یَسْعَدُ بِکَ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ یَتَوَلَّوْنَ غُسْلَکَ وَ تَجْهِیزَکَ وَ دَفْنَکَ . فرمود : اى ابا ذر تنها زندگى مى كنى ، و تنها از جهان مى روى ، و تنها به جنان درمى آئى ، جماعتى از اهل عراق تجهيز و تكفين تو در مى يابند - و اين اشارت به كردار عثمان است با ابا ذر چنان كه ان شاء اللّه در جاى خود به شرح مى رود - .
یَا أَبَا ذَرٍّ اعْبُدِ اللَّهَ کَأَنَّکَ تَرَاهُ فَإِنْ کُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ یَرَاکَ : چنان عبادت مى كن كه گوئى خداى را ديدار مى كنى چه اگر تو نتوانى او را نگران شد او بر تو نگران است .
یَا أَبَا ذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ وَ غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ: پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت شمار : جوانى را قبل از پيرى ، و صحّت را قبل از بيمارى ، و غنا را قبل از فقر ، و فراغت را قبل از مشغله ، و زندگانى را قبل از مرگ .
يا أبا ذرّ إيّاك و التّسويف بأملك ، فإنّك بيومك و لست بما بعد ، فإن يك غد لك فكن في الغد كما كنت في اليوم ، و إن لم يكن غد لك لم تندم على ما فرّطت في اليوم : بپرهيز از اينكه كار امروز را به فردا گذارى ، چه تو صاحب امروزى ، و زيست
ص: 2140
فردا را چه دانى ، و اگر فردا را بمانى نيز فردا را مانند امروز كارى است ، و اگر نمانى ، پشيمان نشوى از آنچه تقصير كردى و به تسويف انداختى .
یَا أَبَا ذَرٍّ کَمْ مِنْ مُسْتَقْبِلٍ یَوْماً لَا یَسْتَکْمِلُهُ وَ مُنْتَظِرٍ غَداً لَا یَبْلُغُه: چه بسيار كس كه روزى را درآيد و به پاى نبرد ، و چه بسيار كس كه انتظار فردا برد و اجلش مهلت نگذارد .
یَا أَبَا ذَرٍّ، کُنْ عَلَی عُمُرِکَ أَشَحَّ مِنْکَ عَلَی دِرْهَمِکَ وَ دِینَارِکَ. بر سپرى شدن عمرو زندگانى بخيل تر باش از صرف دينار و درهم .
یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً جَعَلَ ذُنُوبَهُ بَیْنَ عَیْنَیْهِ مُمَثَّلَهً وَ اَلْإِثْمَ عَلَیْهِ ثَقِیلاً وَبِیلاً ،
وَ إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ شَرّاً أَنْسَاهُ ذُنُوبَهُ : چون عبدى شايسته رحمت شود و خداوند از بهر او خير خواهد ، گناهان او را در پيش چشمش بدارد و عصيان را بر او حملى گران كند ، و اگر شايسته نباشد و خداوند از بهر او بد خواهد او را از هر عصيان كه كرده است فراموشى دهد .
یَا أَبَا ذَرٍّ یَقُولُ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَا أَجْمَعُ عَلَی عَبْدٍ خَوْفَیْنِ وَ لَا أَجْمَعُ لَهُ أَمْنَیْنِ فَإِذَا أَمِنَنِی فِی الدُّنْیَا أَخَفْتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ ،وَإِذَا خَافَنِی فِی الدُّنْیَا آمَنْتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَه :خداوند مى فرمايد : بر هيچ بنده دو خوف درنمى آورم ، و هيچ عبدى را دو ايمنى نمى دهم ، چون در دنيا از من ايمن زيست او را در قيامت بيمناك مى دارم ، و اگر در دنيا دل از خوف من آكنده داشت در قيامتش ايمن گذارم .
یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ الْعَبْدَ لَیُذْنِبُ الذَّنْبَ فَیَدْخُلُ بِهِ الْجَنَّهَ فَقُلْتُ وَ کَیْفَ ذَلِکَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ یَکُونُ ذَلِکَ الذَّنْبُ نُصْبَ عَیْنَیْهِ تَائِباً مِنْهُ فَارّاً إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّی یَدْخُلَ الْجَنَّهَ. يا ابا ذر عبد گناه مى كند و بهشت مى رود ، عرض كرد : اين چگونه شود ؟ فرمود : آن گناه در پيش چشمش مصوّر مى شود ، با توبت و انابت به سوى خدا مى گريزد تا به جنّت درمى رود .
یا أبا ذَرّ: اتْرُکْ فُضُولَ الکَلامِ، وَ حَسْبُکَ مِنَ الْکَلامِ ما تَبْلُغُ بِهِ حاه : از اندازهء حاجت به زيادت سخن مكن ، چه بيرون كفايت است .
يا ابا ذرّ ما من شىء احقّ به طول السّجن من اللّسان : هيچ چيز را جاودان به زندان داشتن سزاوارتر از زبان نيست .
یَا أَبَا ذَرٍّ أَهْلَ الْوَرَعِ وَ الزُّهْدِ فِی الدُّنْیَا هُمْ أَوْلِیَاءُ اللَّهِ حَقّاً: اهل پرهيزكارى و زهادت
ص: 2141
در دنيا بسزا دوستان خدايند .
یَا أَبَا ذَرٍّ لَوْ أَنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ أَخَذُوا بِهَذِهِ الْآیَهِ لَکَفَتْهُمْ: وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً ، وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ . وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ، إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ ، قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْراً (1) هرگاه مردمان بدين آيت مبارك متوسل شوند تمامت را كفايت كند .
یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ الرَّجُلَ یَتَکَلَّمُ بِالْکَلِمَهِ فِی الْمَجْلِسِ لِیُضْحِکَهُمْ بِهَا فَیَهْوِی فِی جَهَنَّمَ مَا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ: هر كس كه در انجمنى از در طيبت و مزاح سخن كند تا مردم را بدان ترّهات (2) بخنداند ، درمى افتد به دوزخ در ميان زمين و آسمان .
یَا أَبَا ذَرٍّ وَیْلٌ لِلَّذِی یُحَدِّثُ فَیَکْذِبُ لِیُضْحِکَ بِهِ الْقَوْمَ وَیْلٌ لَهُ وَیْلٌ لَهُ وَیْلٌ لَهُ :واى بر آن كس كه سخن به دروغ كند تا مردم را بخنداند آنگاه سه كرّت فرمود : واى بر آن كس .
یَا أَبَا ذَرٍّ إِیَّاکَ وَ الْغِیبَهَ فَإِنَّ الْغِیبَهَ أَشَدُّ مِنَ الزِّنَا قُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لِمَ ذَاکَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی قَالَ لِأَنَّ الرَّجُلَ یَزْنِی فَیَتُوبُ إِلَی اللَّهِ فَیَتُوبُ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ الْغِیبَهُ لَا تُغْفَرُ حَتَّی یَغْفِرَهَا صَاحِبُهَا. فرمود : اى ابو ذر از غيبت بپرهيز ، چه عصيان غيبت از زنا افزون است . عرض كرد : اين چگونه بود ؟ فرمود : تواند شد كه مرد زنا كند و تائب گردد و توبتش نزد خدا پذيرفته گردد ، اما آن كس كه غيبت كند آمرزيده نشود الّا آنكه مغتاب (3) معفو دارد .
يا ابا ذر اىّ عُرَی الإِیمانِ أوثَقُ ؟ : از ايمان كدام حبل محكمتر است ؟ عرض كرد :خدا و رسول داناتر است .
فَقَالَ اَلْمُوَالاَهُ فِی اَللَّهِ وَ اَلْمُعَادَاهُ فِی اَللَّهِ وَ اَلْبُغْضُ فِی اَللَّهِ: فرمود :الفت و مخاصمت و دوستى و دشمنى همه به رضاى خدا ، و در راه خدا حبل المتين ايمان است .
یَا أَبَا ذَرٍّ لَا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ قَتَّاتٌ قُلْتُ وَ مَا الْقَتَّاتُ قَالَ النَّمَّامُ. فرمود : اى ابو ذر .
ص: 2142
قتات راه به جنّت نكند . عرض كرد قتّات كيست ؟ فرمود : مرد سخن چين .
یَا أَبَا ذَرٍّ صَاحِبُ النَّمِیمَهِ لَا یَسْتَرِیحُ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی الْآخِرَهِ: نمّام و سخن چين را از عذاب خداوند در آن سراى هيچ استراحت نيست .
یَا أَبَا ذَرٍّ مَنْ کَانَ ذَا وَجْهَیْنِ وَ لِسَانَیْنِ فِی الدُّنْیَا فَهُوَ ذُو لِسَانَیْنِ فِی النَّارِ . هر كه در دنيا دو روى و دو زبان باشد ، در دوزخ دو زبان خواهد بود .
یَا أَبَا ذَرٍّ الْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَهِ وَ إِفْشَاءُ سِرِّ أَخِیکَ خِیَانَهٌ فَاجْتَنِبْ ذَلِکَ وَ اجْتَنِبْ مَجْلِسَ الْعَشِرَهِ: بپرهيز از آنكه راز برادر دينى را در مجالس اصغا كنى ، و پراكنده سازى ، و كناره مىكن از مجلس لهو و لعب .
یَا أَبَا ذَرٍّ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَتَمَثَّلَ لَهُ الرِّجَالُ قِیَاماً فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ: كسى كه دوست دارد مردم حشمت او را بر پاى ستاده شوند ، بايد نشيمن خود را از آتش آماده سازد .
یا أبا ذَرٍّ ، مَن ماتَ و فی قَلبِهِ مِثقالُ ذَرَّهٍ مِن کِبرٍ لم یَجِدْ رائحَهَ الجَنَّهِ إلاّ أن یَتوبَ قبلَ ذلکَ : آن كس كه بميرد و ذرّه اى از كبر و خيلا (1) در خاطرش باشد ، بوى بهشت نشنود مگر آنكه پيش از مرگ به توبت گرائيده باشد .
یَا أَبَا ذَرٍّ مَنْ حَمَلَ بِضَاعَتَهُ فَقَدْ بَرِئَ مِنَ الْکِبْرِ یَعْنِی «مَا یَشْتَرِی مِنَ السُّوقِ»آن كس كه ما يحتاج خود را از بازار خريدارى كند و خويشتن حمل داده به خانه آورد ، از كبر رهيده شود .
طُوبَی لِمَنْ صَلَحَتْ سَرِیرَتُهُ وَ حَسُنَتْ عَلَانِیَتُهُ وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ طُوبَی لِمَنْ عَمِلَ بِعِلْمِهِ وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَکَ الْفَضْلَ مِنْ قَوْلِهِ .طُوبَی لِمَنْ طَالَ عُمُرُهُ وَ حَسُنَ عَمَلُهُ فَحَسُنَ مُنْقَلَبُهُ إذْ رَضِیَ عَنْهُ رَبُّهُ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ وَیْلٌ لِمَنْ طَالَ عُمُرُهُ وَ سَاءَ عَمَلُهُ فَسَاءَ مُنْقَلَبُهُ ، إذْ سَخِطَ عَلَیْهِ رَبُّهُ عَزَّ وَ جَلَّ : نيكوست حال آن كس كه پنهان و آشكارش را به صلاح گذاشت ، و از آزار مردم دست بازداشت . و نيكوست حال آن كس كه علم را با عمل توأم ساخت و فضول (2) مال را به انفاق بپرداخت ، و فضول كلام را بينداخت .
و نيكوست حال آن كس كه زندگانى دراز يافت ، و كردار خويش را پسنده آورد ، پس نيكوكار آن جهانى وى ، چه خداى از وى راضى گشت . و واى بر آن كس كه زندگانى فراوان كرد و كردار بد آورد ، پس كار آن سراى خويش نكوهيده ساخت چه خداوند .
ص: 2143
بر او خشم آورد .
یَا أَبَا ذَرٍّ لاَ تَسْأَلْ بِکَفِّکَ وَ إِنْ أَتَاکَ شَیْءٌ فَاقْبَلْهُ : سؤال از كس مكن و اگر كست هديه آورد بپذير .
قَالَ رسول اللّه : أَ تَدْرُونَ مَا غَمِّی ؟ فِی أَیِّ شَیْءٍ تَفَکُّرِی ؟ و فى أَیِّ شَیْءٍ أَشْتَاقُ ؟ رسول خدا فرمود : آيا مى دانيد غم من از چيست ؟ و چه مىانديشم ؟ و به چه مشتاقم ؟ صحابه عرض كردند : يا رسول اللّه ندانيم ، ما را از اين خبر ده .
قال : أُخْبِرُکُمْ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ ، ثُمَّ تَنَفَّسَ الصُّعَدَاءَ وَ قَالَ : هَاهْ شَوْقاً إِلَی إِخْوَانِی مِنْ بَعْدِی فَقَالَ أَبُو ذَرٍّ یَا رَسُولَ اَللَّهِ او لَسْنَا إِخْوَانَکَ ؟ قَالَ لاَ أَنْتُمْ أَصْحَابِی وَ إِخْوَانِی یَجِیئُونَ مِنْ بَعْدِی شَأْنُهُمْ شَأْنُ اَلْأَنْبِیَاءِ قَوْمٌ یَفِرُّونَ مِنَ اَلْآبَاءِ وَ اَلْأُمَّهَاتِ وَ مِنَ اَلْإِخْوَهِ وَ اَلْأَخَوَاتِ وَ مِنَ اَلْقَرَابَاتِ کُلِّهِمْ اِبْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اَللَّهِ یَتْرُکُونَ اَلْمَالَ لِلَّهِ وَ یُذِلُّونَ أَنْفُسَهُمْ بِالتَّوَاضُعِ لِلَّهِ لاَ یَرْغَبُونَ فِی اَلشَّهَوَاتِ وَ فُضُولِ اَلدُّنْیَا ، يجتَمِعُونَ فِی بَیْتٍ مِنْ بُیُوتِ اَللَّهِ کَأَنَّهُمْ غُرَبَاءُ ، تريهم محزونين لِخَوْفِ اَلنَّارِ وَ حُبِّ اَلْجَنَّهِ ،فَمَنْ یَعْلَمُ قَدْرَهُمْ عِنْدَ اَللَّهِ؟لَیْسَ بَیْنَهُمْ قَرَابَهٌ وَ لاَ مَالٌ یُعْطُونَ بِهَا، بَعْضُهُمْ لِبَعْضِ أَشْفَقُ مِنَ اَلاِبْنِ عَلَی اَلْوَالِدِ وَ مِنَ اَلْوَالِدِ عَلَی اَلْوَلَدِ وَ مِنَ اَلْأَخِ عَلَی اَلْأَخِ .
هَاهْ شَوْقاً إِلَیْهِمْ یُفَرِّغُونَ أَنْفُسَهُمْ مِنْ کَدِّ اَلدُّنْیَا وَ نَعِیمِهَا بِنَجَاهِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ عَذَابِ اَلْأَبَدِ وَ دُخُولِ اَلْجَنَّهِ لِمَرْضَات اَللَّهِ . اِعْلَمْ یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ لِلْوَاحِدِ مِنْهُمْ أَجْرُ سَبْعِینَ بَدْرِیّاً . یَا أَبَا ذَرٍّ. ان وَاحِدٌ مِنْهُمْ أَکْرَمُ عَلَی اَللَّهِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقَ اَللَّهُ عَلَی وَجْهِ اَلْأَرْضِ .یَا أَبَا ذَرٍّ .قُلُوبُهُمْ إِلَی اَللَّهِ وَ عَمَلُهُمْ لِلَّهِ.لَوْ مَرِضَ أَحَدُهُمْ لَهُ فَضْلُ عِبَادَهِ أَلْفِ سَنَهٍ صِیَامٌ نَهَارُهَا وَ قِیَامٌ لَیْلُهَا .
وَ إِنْ شِئْتَ حَتَّی أَزِیدَکَ یَا أَبَا ذَرٍّ ؟ فقُلْتُ نَعَمْ. یَا رَسُولَ اللَّهِ زِدْنِا
ص: 2144
قَالَ لَوْ أَنَّ أَحَداً مِنْهُمْ مَاتَ فَکَأَنَّمَا مَاتَ مَنْ فِی اَلسَّمَاءِ اَلدُّنْیَا مِنْ فَضْلِهِ عَلَی اَللَّهِ وَ إِنْ شِئْتَ أَزِیدُکَ ؟ قلت : نَعَمْ یَا رَسُولَ اَللَّهِ زِدْنِی قَالَ یَا أَبَا ذَرٍّ لَوْ أَنَّ أَحَدَهُمْ تُؤْذِیهِ قَمْلَهٌ فِی ثِیَابِهِ فَلَهُ عِنْدَ اَللَّهِ أَجْرُ أَرْبَعِینَ حَجَّهً ، وَ أَرْبَعِینَ عُمْرَهً وَ أَرْبَعِینَ غَزْوَهً وَ عِتْقُ أَرْبَعِینَ نَسَمَهً مِنْ وُلْدِ إِسْمَاعِیلَ،وَ یُدْخِلُ وَاحِدٌ مِنْهُمُ اِثْنَیْ عَشَرَ أَلْفاً فِی شَفَاعَتِهِ.
فقلت : سبحان اللّه ! فقال النّبى : أَ تَعْجَبُونَ مِنْ قَوْلِي وَ إِنْ شِئْتُمْ حَتَّي أَزِيدَكُمْ ؟ قَالَ أَبُو ذَرٍّ نَعَمْ زدنا زِدْنَا فَقَالَ النَّبِيُّ : يَا ابَاذَرٍّ لَوْ أَنَّ أَحَداً مِنْهُمُ اشْتَهَي شَهْوَةً مِنْ شَهَوَاتِ الدُّنْيَا فَيَصْبِرُ وَ لَا يَطْلُبُهَا كَانَ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ بِذِكْرِ أَهْلِهِ .ثُمَّ يَغْتَمُّ وَ يَتَنَفَّسُ ،كَتَبَ اللَّهُ لَهُ بِكُلِّ نَفَسٍ أَلْفَيْ أَلْفَ حَسَنَةٍ وَ مَحَی عَنْهُ أَلْفَی أَلْفَ سَيِّئَةٍ وَ رَفَعَ لَهُ أَلْفَی أَلْفَ دَرَجَةٍ وَ إِنْ شِئْتَ حَتَّي أَزِيدَكَ يَا بَا ذَرٍّ ؟ قُلْتُ حَبِيبِي رَسُولَ اللَّهِ زِدْنِي قَالَ :لَوْ أَنَّ أَحَداً مِنْهُمْ يَصْبِرُ عَلَي أَصْحَابِهِ،لَا يَقْطَعُهُمْ وَ يَصْبِرُ فِي مِثْلِ جُوعِهِمْ و فى شدّة غَمِّهِمْ ،كَانَ لَهُ مِنَ الْأَجْرِ كَأَجْرِ سَبْعِينَ مِمَّنْ غَزَا تَبُوكَ .وَ إِنْ شِئْتَ حَتَّي أَزِيدَكَ؟
قلت : نعم زدنا قال :لَو أنَّ أحَدا مِنهُم یضَعَ جَبینَهُ عَلَی الأَرضِ،ثُمَّ یَقولُ : آه فَتَبکی مَلائِکَهُ السَّماء السَّبعِ لِرَحمَتِهِم عَلَیهِ ، فقالَ اللّهُ : یا مَلائِکتَی ، ما لَکُم تَبکونَ ؟ فتقول :یا إلهَنا لا نَبکی ؟ووَلِیُّکَ عَلَی الأَرضِ یَقولُ فی وَجَعِهِ (آه) فَیَقولُ اللّهُ: یا مَلائِکَتِی ، اشهَدوا أنتُم أنّی راضٍ عَن عَبدی ، بِالَّذی یَصبِرُ فِی الشِّدَّهِ ولا یَطلُبُ الرّاحَهَ . فيقولُ . مَلائِکَى :یا إلهَنا وسَیِّدَنا ، لا تَضُرُّ الشِّدَّهُ بِعَبدِکَ ووَلِیِّکَ ، بَعدَ أن تَقولَ هذَا القَولَ فيقول :یَا مَلاَئِکَتِی إِنَّ وَلِیِّی عِنْدِی کَمِثْلِ نَبِیٍّ مِنْ أَنْبِیَائِی،وَ لَوْ دَعَانِی وَلِیِّی وَ شَفَعَ خَلْقِی شَفَّعْتُهُ فِی أَکْثَرَ مِنْ سَبْعِینَ أَلْفاً ،وَ لِعَبْدِی وَ وَلِیِّی فِی جَنَّتِی مَا یَتَمَنَّی. یَا مَلاَئِکَتِی وَ عِزَّتِی وَ جَلاَلِی لَأَنَا أَرْحَمُ بِوَلِیِّی،وَ أَنَا خَیْرٌ لَهُ مِنَ اَلْمَالِ لِلتَّاجِرِ ،وَ اَلْکَسْبِ لِلْکَاسِبِ وَ فِی اَلْآخِرَهِ لاَ یُعَذَّبُ وَلِیِّی وَ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِم .
ثمّ قال رسول اللّه : طُوبَی لَهُمْ یَا أَبَا ذَرٍّ لَوْ أَحَداً مِنْهُمْ یُصَلِّی رَکْعَتَیْنِ فِی أَصْحَابِهِ أَفْضَلُ عِنْدَ اَللَّهِ مِنْ رَجُلٍ یَعْبُدُ اَللَّهَ فِی جَبَلِ لُبْنَانٍ حتی عُمُرَ نُوحٍ .وَ إِنْ شِئْتَ حَتَّی أَزِیدَکَ یَا أَبَا ذَرٍّ ؟لَوْ أَنَّ أَحَداً مِنْهُمْ یُسَبِّحُ تَسْبِیحَهً ،
ص: 2145
خَیْرٌ لَهُ مِنْ أَنْ یَصِیرَ لَهُ جِبَالُ اَلدُّنْیَا ذَهَباً،وَ نَظْرَهٌ إِلَی وَاحِدٍ مِنْهُمْ أَحَبُّ مِنْ نَظْرَهٍ إِلَی بَیْتِ اَللَّهِ اَلْحَرَامِ ، وَ لَوْ أَحَداً مِنْهُمْ یَمُوتُ فِی شِدَّهٍ بَیْنَ أَصْحَابِهِ، لَهُ أَجْرُ مَقْتُولٍ بَیْنَ اَلرُّکْنِ وَ اَلْمَقَامِ ، وَ لَهُ أَجْرُ مَنْ یَمُوتُ فِی حَرَمِ اَللَّهِ و يدخله الجنّة . إِنْ شِئْتَ أَزِیدَکَ یَا أَبَا ذَرٍّ ؟ قلت : نعم . قال : تجْلِسُ إِلَیْهِمْ قَوْمٌ مُقَصِّرُونَ مُثْقَلُونَ مِنَ اَلذُّنُوبِ ،فَلاَ یَقُومُونَ مِنْ عِنْدِهِمْ حَتَّی یَنْظُرَ الله إِلَیْهِمْ ، فَیَرْحَمَهُمْ وَ یَغْفِرَ لَهُمْ ذُنُوبَهُمْ لِکَرَامَتِهِمْ عَلَی اَللَّهِ .قَالَ اَلنَّبِیُّ : اَلْمُقَصِّرُ فيهم أَفْضَلُ عِنْدَ اَللَّهِ مِنْ أَلْفِ مُجْتَهِدٍ مِنْ غَیْرِهِمْ .
یَا أَبَا ذَرٍّ ضِحْکُهُمْ عِبَادَهٌ . وَ فَرَحُهُمْ تَسْبِیحٌ ،وَ نَوْمُهُمْ صَدَقَهٌ وَ أَنْفَاسُهُمْ جِهَادٌ، وَ یَنْظُرُ اَللَّهُ إِلَیْهِمْ فِی کُلِّ یَوْمٍ ثَلاَثَ مَرَّاتٍ . یَا أَبَا ذَرٍّ .إِنِّی إِلَیْهِمْ لَمُشْتَاقٌ. ثُمَّ غَمَّضَ عَیْنَیْهِ وَ بَکَی شَوْقاً ،قَالَ :اَللَّهُمَّ اِحْفَظْهُمْ وَ اُنْصُرْهُمْ عمّن خَالَفَ عَلَیْهِمْ .وَ لاَ تَخْذُلْهُمْ وَ أَقِرَّ عَیْنِی بِهِمْ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ .أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ.
رسول خدا فرمود :
خبر مى دهم شما را به آن جماعت كه بديشان مشتاقم ، پس آه برآورد و فرمود : (وا شوقاه) از برادران من ! ! ابو ذر عرض كرد : يا رسول اللّه ما از برادران تو نيستيم ؟ فرمود : شما اصحاب من باشيد ، و برادران من از پس من مى آيند و ايشان را مكانت پيغمبران باشد . براى خشنودى خداوند ترك پدر و مادر و برادر گويند ، و چشم از حطام دنيوى پوشند ، و فروتن باشند و شهوات نفسانى را دفع دهند ، و مانند غريبان از بيم دوزخ و حب بهشت در زاويه مسجدى جاى كنند ، با اينكه با هم خويشاوندى ندارند و ايشان را مالى نيست كه طمع به يكديگر بندند ، با هم مهربان ترند از فرزند با پدر و مادر با فرزند و برادر با برادر .
آنگاه فرمود : (وا شوقاه) اين جماعتند كه خشنودى خدا و ادراك جنّت را بر نعمت دنيا و نقمت دوزخ اختيار كردند ، بدان اى ابو ذر هر يك از ايشان را پاداش هفتاد تن از غازيان (1) بدر است ، و مكانت هر .
ص: 2146
يك از ايشان افزون است از آنچه خداوند بر فراز زمين آفريده ، دلهاى ايشان به سوى خدا و كردارشان از بهر خداست ، رنجورى هر يك از ايشان افضل است از آنكه هزار سال كس روزه بدارد و به شبها نماز كند .
اين وقت فرمود : اگر خواهى از اين به زيادت گويم ؟ ابو ذر عرض كرد : فرمان كن . فرمود : اگر يكى از ايشان وداع جهان گويد ، چنان است كه هر چه در جوف آسمان دنيا است بمرده است . آنگاه فرمود : اگر خواهى افزون گويم ؟ ابو ذر عرض كرد : فرمان كن . فرمود : اگر يكى از ايشان را قمله (1) در جامه زحمت كند ، پاداش چهل كرّت زيارت حج ، و چهل كرّت عمره يابد ، و چنان است كه چهل كرّت حاضر جهاد شده باشد ، و چهل تن از آل اسماعيل اسير آزاد كرده باشد ، و هر يك از اين جماعت دوازده هزار (12000) كس را شفاعت كنند .
ابو ذر از در شگفتى گفت : سبحان اللّه . پيغمبر فرمود : عجب مى آيد شما را ؟ اگر خواهيد به زيادت گويم ؟ ابو ذر عرض كرد : چنين است .فرمود : اگر يكى از ايشان چيزى از مشتهيات نفس را بخواهد و ترك گويد ، و از طلب اهل و عشيرتش اندوهگين گردد و آه كشد ، خداوند براى او دو هزار هزار حسنه مقرّر دارد ، و دو هزار هزار سيّئه از اعمالش محو فرمايد ، و دو هزار هزار درجه بر مقدارش بيفزايد . هان اى ابو ذر اگر خواهى افزون گويم ؟ عرض كرد : بفرما . فرمود : از براى هر يك از ايشان كه با برادران دينى در قلّت قوت و شدّت جوع و كثرت اندوه مصابرت نمودند . به اندازه هفتاد تن از مجاهدين تبوك پاداش يابند . نيز فرمود : ازين زياده گويم ؟
اگر يكى از ايشان روى بر خاك نهد و آه بركشد ، فريشتگان هفت آسمان بگريند ، خطاب رسد كه اين گريه چيست ؟ عرض كنند :پروردگارا دوست تو آه دردناك برآورد ، چگونه نگرييم ؟ خطاب رسد كه : اى فريشتگان گواه باشيد كه من از اين بنده راضى شدم كه بر .
ص: 2147
شدّت صبر كرد و راحت نجست . عرض كنند : اى پروردگار با اين فرمان هيچ شدّتى بندهء تو را زيان نكند . پس خداوند مى فرمايد : اى فريشتگان همانا دوست من مانند يكى از پيغمبران من است ، اگر مرا بخواند و هفتاد هزار كس از مردم را شفاعت كند از وى بپذيرم ، و آنچه بخواهد از بهشت بدهم ، سوگند به عزت و جلال خود ياد مى كنم كه من براى دوست خود نيكوترم از مال و آنچه بدست كند ، و دوست مرا در آخرت بيمى و عذابى نيست .
آنگاه رسول خدا فرمود : خوشا حال ايشان اى ابو ذر ! ! اگر يك تن از ايشان دو ركعت نماز به جماعت بگزارد ، افضل است از آنكه به مقدار عمر نوح در كوه لبنان عبادت خداى كند و اگر خواهى افزون گويم ؟اى ابو ذر اگر يك تن از ايشان خداى را تسبيح گويد نيكوتر است از بهر او از آنكه تمامت جبال دنيا زر خالص گردد و نگريستن به يكى از ايشان افضل است از آنكه كس به خانه مكه نگرد ، و اگر يكى از ايشان در زحمت و شدّت وداع جهان گويد ، اجر شهيد ميان ركن و مقام ، و مردن در بيت اللّه الحرام يابد ، و داخل بهشت شود . و اگر خواهى افزون گويم ؟ اى ابو ذر چون مردم گناهكار با ايشان حاضر مجلس شوند ، برنمىخيزند جز اينكه خداوند گناهان آن جماعت را معفو دارد ، مقصر ايشان از هزار مجتهد (1) بهتر است .
اى ابو ذر خندهء ايشان عبادت و سرورشان تسبيح و خوابشان صدقه و انفاسشان جهاد است . روزى سه كرّت خداوند نظر رحمت بديشان كند و من مشتاق ايشانم ، پس چشم بخوابانيد و از شوق ايشان بگريست . آنگاه فرمود : الها محفوظ بدار ايشان را و بر دشمن نصرت بده و چشم مرا روز قيامت بديشان روشن بدار ، آنگاه فرمود :آگاه باشيد كه از براى دوستان خداوند خوفى و اندوهى نيست . .
ص: 2148
قَالَ سَلْمَانُ الْفَارِسِیُّ رضي اللّه عنه :أَوْصَانِی خَلِیلِی بِسَبْعَهِ خِصَالٍ لَا أَدَعُهُنَّ عَلَی کُلِّ حَالٍ :أَوْصَانِی أَنْ أَنْظُرَ إِلَی مَنْ هُوَ دُونِی ،وَ لَا أَنْظُرَ إِلَی مَنْ هُوَ فَوْقِی ،وَ أَنْ أُحِبَّ الْفُقَرَاءَ وَ أَدْنُوَ مِنْهُمْ ،وَ أَنْ أَقُولَ الْحَقَّ وَ إِنْ کَانَ مُرّاً ،أَنْ أَصِلَ رَحِمِی وَ إِنْ کَانَتْ مُدْبِرَهً،وَ لَا أَسْأَلَ النَّاسَ شَیْئاً .وَ أَوْصَانِی أَنْ أُکْثِرَ مِنْ قَوْلِ .لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ .فَإِنَّهَا کَنْزٌ مِنْ کُنُوزِ الْجَنَّهِ.
سلمان فارسى حديث كرد كه : دوست من رسول خدا مرا به هفت خصلت وصيّت كرد كه در هيچ حال فرو نگذارم . وصيّت كرد كه : به فروتر از خود نگرم ، و به آن كس كه برتر از من است نگران نشوم ، و از مساكين دورى نجويم و ايشان را دوست دارم ، و سخن حق بگويم اگر چه بر شنونده سخت آيد ، و رعايت صله ارحام كنم اگر چه از من سرتابند ، و نزد كس سائل نشوم . و وصيّت كرد مرا كه : بسيار بگويم لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ. چه اين كلمات گنجى از گنجهاى بهشت است .
و نيز رسول خدا با سلمان فرمود : إِنَّ لَکَ فِی عِلَّتِکَ إِذَا اعْتَلَلْتَ ثَلَاثَ خِصَالٍ: أَنْتَ مِنَ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی بِذِکْرٍ وَ دُعَاؤُکَ فِیهَا مُسْتَجَابٌ،وَ لَا تَدَعُ الْعِلَّهُ عَلَیْکَ ذَنْباً إِلَّا حَطَّتْهُ، و مَتَّعَکَ اللّهُ بِالعافِیَهِ إلَی انقِضاءِ أجَلِکَ : از براى تو چون سقيم شوى سه خصلت نيك است : نخستين خداى را به دعا ياد كن و خداوند دعاى تو را به اجابت مقرون دارد ، و ديگر زحمت علّت ، گناهان تو را بريزد ، و ديگر خداوندت تا پايان عمر به عافيت بدارد .
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ لَا تَغْرِسِ الْأَشْجَارَ،وَ لَا تُجْرِ الْأَنْهَارَ،وَ لَا تُزَخْرِفِ الْبُنْیَانَ ،وَ لَا تَتَّخِذِ
ص: 2149
الْحِیطَانَ وَ الْبُسْتَانَ،فَإِنَّ اللَّهَ تعالى یَقُولُ : أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ(1) : فريفته اشجار و انهار مباش ، و عمر را به عمارت آنها خراب مكن ، و به زينت خانه مپرداز و باغ و بستان ساز مكن چه خداى مى فرمايد :أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ. كثرت زخارف دنيوى شما را از خداوند مشغول مى دارد .
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ انْظُرْ أَنْ تَدَعَ الذَّنْبَ سِرّاً وَ عَلَانِیَهً ،صَغِیراً وَ کَبِیراً،فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی حَیْثُ مَا کُنْتَ یَرَیکَ ، وَ هُوَ مَعَکَ فَاجْتَنِبْهَا : نگران باش كه گناهان پيدا و پنهان خود را از صغيره و كبيره فروگزارى ، چه خداوند همه جا با توست ، و نگران توست پس كناره گير .
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ لَا تَهْتَمَّنَّ لِلرِّزْقِ، فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ : وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها ، (2)وَ قَالَ :وَ قَالَ وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ(3) . روزگار خود را به اهتمام در روزى موقوف مدار ، چه خداوند بدين آيات مبارك تصريح فرموده كه : هيچ جنبنده اى در زمين نيست الّا آنكه بر خداوند است كه او را روزى دهد و روزى شما در آسمان مقرّر است بدانچه حكم رفته است .
یَا ابْنَ مَسْعُودٍ فَلَا تَکُنْ مِمَّنْ یُشَدِّدُ عَلَی النَّاسِ ؛یُخَفِّفُ عَلَی نَفْسِهِ یَقُولُ اللَّهُ تَعَالَی:لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ (4) . سختى و صعوبت بر مردم ميفكن ، و بر خويشتن سهل و آسان مگير ، چه خداوند مى فرمايد : آنچه را خود به كار نمى بندى از بهر چه ديگر كسان را فرمان مى دهى .
ذكر بعضى از كلمات رسول خدا در خطب
قال عليّ عليه السّلام : خطب بنا رسول اللّه ، فقال : أیُّهَا النَّاسُ إنَّکُمْ فِی دَارِ هُدْنَهٍ وَ أنْتُمْ عَلَی ظَهْرِ سَفَرٍ وَ السَّیْرُ بِکُمْ سَرِیعٌ، وَ قَدْ رَأیْتُمُ اللیْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ یُبْلِیَانِ کُلَّ جَدِیدٍ وَ یُقَرِّبَانِ کُلَّ بَعِیدٍ وَ یَأْتِیَانِ بِکُلِّ وعد و وعيد فَأعِدُّوا الْجَهَازَ لِبُعْدِ الْمَجَازِ .
فَقَامَ مِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ فَقَالَ :يَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا تَأْمُرُنَا نَعْمَلُ ؟ .
ص: 2150
فَقَالَ:إِنَّهَا دَارُ بَلَاءٍ وَ ابْتِلَاءٍ وَ انْقِطَاعٍ وَ فَنَاءٍ فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَیْکُمُ الْأُمُورُ کَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَیْکُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ ، مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَی الْجَنَّهِ،وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَی النَّارِ،وَ مَنْ جَعَلَهُ الدَّلِیلَ یَدُلُّهُ عَلَی السَّبِیلِ هُوَ کِتَابٌ فِیهِ تَفْصِیلٌ وَ بَیَانٌ وَ تَحْصِیلٌ ، وَ هُوَ الْفَصْلُ لَیْسَ بِالْهَزْلِ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ، فَظَاهِرُهُ حُکْمٌ اللّه وَ بَاطِنُهُ عِلْمٌ اللّه تعالى فظَاهِرُهُ أَنِیقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِیقٌ لَهُ تخوم وَ عَلَی تخومه تخوم ، لَا تُحْصَی عَجَائِبُهُ وَ لَا تُبْلَی غَرَائِبُهُ ،مَصَابِیحُ الْهُدَی وَ مَنَارُ الْحِکْمَهِ،وَ دَلِیلٌ عَلَی الْمَعْرِفَهِ لِمَنْ عَرَفَ الصِّفَهَ .فَلْیَجْلُ جَالٍ بَصَرَهُ وَ لْیُبْلِغِ الصِّفَهَ نَظَرَهُ یَنْجُ مِنْ عَطَبٍ وَ یَتَخَلَّصْ مِنْ نَشَبٍ فَإِنَّ التَّفَکُّرَ حَیَاهُ قَلْبِ الْبَصِرِ کَمَا یَمْشِی الْمُسْتَنِیرُ فِی الظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ فَعَلَیْکُمْ بِحُسْنِ التَّخَلُّصِ وَ قِلَّهِ التَّرَبُّصِ .
خلاصه معنى اين كلمات آن است كه : على عليه السّلام مى فرمايد كه : رسول خداى ما را خطبه كرد و فرمود : اى مردم همانا شما در دار انقطاع دريد و شتاب زده در كار سفريد ، نگريسته ايد كه روز و شب و ماه و خورشيد فرسايش (1) هر جديد ، و درآرندهء هر بعيد و رساننده هر بيم و اميدند ، پس بعد مسافت را بسيج سفر كنيد .
اين هنگام مقداد بن الاسود بر پاى خواست و عرض كرد : يا رسول اللّه ما را به فرمان مى كنى ؟ تا امتثال كنيم .
فرمود : دنيا دار بلا و ابتلا و انقطاع و فناست ، چون بر شما احكام شريعت مانند شب تيره پوشيده ماند ، حلّ مشكلات و رفع معضلات را به قرآن بجوئيد ، چه قرآن شفاعت كننده و شفاعت پذيرفته و صادق و مصدق است ، هر كه قرآن را از پيش روى بدارد به جنّتش رساند و آن كس كه از پس پشت بيندازد به دوزخش كشاند ، و هر كه را قرآن دليل راه باشد به راه راست دلالت كند ، قرآن كتابى است كه حق از باطل و جد از هزل (2) پديد كند ، ظاهرش همه حكم خدا و باطنش علم خداوند است ، پس ظاهرش شگفت و شگرف ، و باطنش عميق و ژرف است ، آن را حقايق و اصولى است و هر حقيقت را نيز حقايقى است ، عجايب آن شمرده نشود و غرائب آن فرسوده نگردد ، و چراغ هدايت و ضياء حكمت و دليل معرفت است براى آن كس كه شناساى صفت گردد ، پس مرد بايد ديده را روشن كند و به صفات خداوند بينا گردد تا از هلاكت خلاصى جويد ، همانا تفكر در صفات خداوند قلب بينا را .
ص: 2151
زندگى بخشد ، پس بر شما باد به حسن نيّت ، و صفاى طويت و عدم ميل در توقف و تمكث (1) در اين جهان .
در اصول كافى از حضرت أبى جعفر عليه السّلام اين حديث آورده اند :
قَالَ : رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ،قَالَ تبارك و تعالى : لاَ یَتَّکِلِ اَلْعَامِلُونَ لِی عَلَی أَعْمَالِهِمُ اَلَّتِی یَعْمَلُونَهَا لِثَوَابِی، فَإِنَّهُمْ لَوِ اِجْتَهَدُوا وَ أَتْعَبُوا أَنْفُسَهُمْ أَعْمَارَهُمْ فِی عِبَادَتِی ،کَانُوا مُقَصِّرِینَ، غَیْرَ بَالِغِینَ فِی عِبَادَتِهِمْ کُنْهَ عِبَادَتِی فِیمَا یَطْلُبُونَ عِنْدِی مِنْ کَرَامَتِی ،وَ اَلنَّعِیمِ فِی جِنَانِی ،وَ رَفِیعِ اَلدَّرَجَاتِ اَلْعُلَی فِی جِوَارِی وَ لَکِنْ بِرَحْمَتِی فَلْیَثِقُوا، وَ فَضْلِی فَلْیَرْجُوا،وَ إِلَی حُسْنِ اَلظَّنِّ بِی فَلْیَطْمَئِنُّوا فَإِنَّ رَحْمَتِی عِنْدَ ذَلِکَ تُدْرِکُهُمْ وَ مَنِّی یُبَلِّغُهُمْ رِضْوَانِی وَ مَغْفِرَتِی تُلْبِسُهُمْ عَفْوِی ،فَإِنِّی أَنَا اللَّهُ، الرَّحْمَنُ ،الرَّحِیمُ وَ بِذَلِکَ تَسَمَّیْتُ.
رسول خداى انهى مى فرمايد كه : خداوند مى فرمايد كه عابدان را روا نباشد كه بر عبادت خود اتكال كنند ، و پاداش را جزاى جزيل واجب شمارند ، چه اگر در همه عمر عبادت مرا به كمال جهد طلب كنند ، و نفس خود را به تعب افكنند هنوز از وصول به حق عبادت من از آنچه مى جويند در جنان و جوار من تقصيركارند ، لكن بايد به رحمت و فضل من واثق باشند و به حسن ظن با من اتكال كنند ، همانا اين وقت به اصابت رحمت من جنّت و رضوان دريابند ، و جلباب (2) عفو من درپوشند بى شك منم خداوند رحمن و رحيم و از اين روى اين نام يافته ام .
هم ابى جعفر عليه السّلام فرمايد كه : در مكتوب على عليه السّلام يافتم كه رسول خداى در منبر اين كلمات قرائت فرمود :
وَ الَّذِی لَا إلَهَ إلَّا هُوَ مَا أُعْطِیَ مُؤْمِنٌ قَطُّ خَیْرَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ إلَّا بِحُسْنِ ظَنِّهِ بِاللَّهِ، وَ رَجَائِهِ وَ حُسْنِ خُلُقِهِ وَ الْکَفِّ عَنِ اغْتِیَابِ الْمُؤْمِنِینَ ، وَ الَّذِی لَا إلَهَ إلَّا هُوَ ، لَا یُعَذِّبُ اللهُ مُؤْمِناً بَعْدَ التَّوْبَهِ وَ الاسْتِغْفَارِ، إلَّا بِسُوءِ ظَنِّهِ باللّه ،وَ تَقْصِیرِهِ رَجَائِهِ، وَ سُوءِ خُلُقِهِ ،وَ اغْتِیَابِهِ لِلْمُؤْمِنِینَ،وَ الَّذِی لَا إلَهَ إلَّا هُوَ، لَا یَحْسُنُ ظَنُّ عَبْدٍ مُؤْمِنٍ بِاللَّهِ،إلَّا کَانَ اللهُ عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِهِ الْمُؤْمِنِ،لِأنَّ اللهَ کَرِیمٌ بِیَدِهِ الْخَیْرَاتُ،یَسْتَحْیِی أنْ یَکُونَ عَبْدُهُ الْمُؤْمِنُ قَدْ أحْسَنَ بِهِ الظَّنَّ ثُمَّ یُخْلِفَ ظَنَّهُ وَ رَجَائهُ،فَأحْسِنُوا بِاللَّهِ الظَّنَّ وَ ارْغَبُوا إلَیْهِ . .
ص: 2152
فرمود : سوگند به خدائى كه جز او خداوندى نيست كه جز به سجاحت (1) خلق و اجتناب از غيبت ، و حسن ظنّ و اميدوارى به خداوندى هرگز بنده را خير دنيا و آخرت عطا نشود ، سوگند با خداوندى كه جز او خدائى نيست كه از پس توبت و استغفار هيچ عبدى را خداوند معذّب ندارد ، مگر آنكه از رحمت خداى مأيوس باشد ، و از سوء خلق و غيبت برادر مؤمن كفّ نفس نكند ، سوگند با خداوندى كه جز او خدائى نيست كه نيكو نمى شود گمان بندهء مؤمن ، جز اينكه خداوند از نزد گمان اوست ، چه خداوند كريم است و نيكوئيها در تحت قدرت اوست ، شرم مى دارد كه خلاف كند حسن ظنّ و حسن رجاى عبد مؤمن را پس نيكو كنيد گمان خويش را به خداوند و به سوى او گرائيد .
و نيز ابو جعفر عليه السّلام اين كلمات را از خطب رسول خداى در حجّة الوداع روايت مى فرمايد :
فقال : أیُّها النّاسُ ، وَ اللّهِ ما مِن شَیءٍ یُقَرِّبُکُم مِنَ الجَنَّهِ ، و یُباعِدُکُم مِنَ النّارِ إلاّ و قَد أمَرتُکُم بِهِ.و ما مِن شَیءٍ یُقَرِّبُکُم مِنَ النّارِ،و یُباعِدُکُم مِنَ الجَنَّهِ إلاّ و قَد نَهَیتُکُم عَنهُ .ألا و إنّ الرُّوحَ الأمینَ نَفَثَ فی رُوعِی أنّهُ لَن تَمُوتَ نفسٌ ،حتّی تَستَکمِلَ رِزقَها ، فاتَّقُوا اللّهَ و أجمِلُوا فی الطَّلَبِ ، و لا یَحمِلْ أحَدَکُم استِبطاءُ شَیءٍ مِنَ الرِّزقِ أن یَطلُبَهُ به غَیرِ حِلِّهِ،فإنّهُ لا یُدرَکُ ما عِندَ اللّهِ إلاّ بطاعَتِهِ .
فرمود : اى مردم سوگند با خداى كه نيست چيزى كه شما را به بهشت درآورد و از دوزخ بازدارد ، جز اينكه شما را مأمور داشتم ، و نماند چيزى كه شما را از جنّت دور دارد و به دوزخ درآورد جز اينكه شما را نهى فرمودم . آگاه باشيد كه جبرئيل در دل من انهى كرد كه هيچ كس نميرد تا روزى خود به پاى برد و روزى خود به دست كند ، نيكو كنيد طلب را و از حرص و ابرام (2) بپرهيزيد ، و نبايد دير رسيدن روزى يكى از شما را بگمارد كه از طريق حرام طلب رزق كند ، همانا ادراك نمى كند كس چيزى را در نزد خدا مگر به طاعت خدا .
و اين كلمات را رسول خدا در يكى از عيدين قرائت فرمود : اَلدُّنیا دارُ بَلاءٍ وَ مَنزِلُ بُلغَهٍ وَ عَناءٍ،قَد نَزَعَتْ عَنها نُفُوسُ السُّعَداءِ ، وَ انتَزَعَت بالْکُرهِ مِن أیدِی الأْشْقیاءِ،فَأَسعَدُ النّاسِ بِها أرغَبُهُم عَنها،و أشقاهُم بِها أرغَبُهُم فیها،و أشقاهُم بِها أرغَبُهُم فیها، .
ص: 2153
اَلْمُغْوِیَهُ لِمَنْ أَطَاعَهَا، اَلْخَاتِرَهُ لِمَنِ اِنْقَادَ إِلَیْهَا ، اَلْفَائِزُ مَنْ أَعْرَضَ عَنْهَا، و الهالك من هوى فيها ،وَ اَلْهَالِکُ مَنْ هَوَی فِیهَا رَبَّهُ،وَ قَدَّمَ تَوْبَتَهُ وَ غَلَبَ شَهْوَتَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُلْقِیَهُ اَلدُّنْیَا إِلَی اَلْآخِرَهِ ، فَیُصْبِحَ فِی بَطْنِ مُوحِشَهٍ ،غَبْرَاءَ مُدْلَهِمَّهٍ،ظَلْمَاءَ ،لاَ یَسْتَطِیعُ أَنْ یَزِیدَ فِی حَسَنَهٍ وَ لاَ یَنْقُصَ مِنْ سَیِّئَهٍ،ثُمَّ یُنْشَرُ فَیُحْشَرُ إِمَّا إِلَی جَنَّهٍ یَدُومُ نَعِیمُهَا أَوْ إِلَی نَارٍ لاَ یَنْفَدُ عَذَابُهَا.
دنيا خانه بلا و جاى عمل و عناست (1) ، نفوس نيكان شادمانه دنيا را بازگذارند ، و از اشقيا به كراهت بازگيرند ، نيكترين مردم كسى است كه رغبت خويش به دنيا بگرداند ، و شقىترين مردم كسى است كه به دنيا راغب تر باشد . اين دنيا گمراه سازد آن را كه روى به دو كند و به غوايت اندازد آن را كه فرمان او برد ، و بفريبد آن را كه مطيع او شود . پيروز كسى است كه روى از او برتافت و هالك كسى است كه به سوى او شتافت ، نيكو بنده اى كه از دنيا به يك سوى شد و مقدم داشت توبه را ، و پيروزى جست شهوت را از آن پيش كه دنيا به سوى آخرتش دراندازد . پس صبح مى كند در گور دهشت آميز و خاك ظلمت انگيز ، نه نيروى آن دارد كه بر حسنات بيفزايد ، و نه از سيّئات بكاهد ، پس انگيخته مى شود به سوى بهشتى كه نعيمش مؤبّد است ، يا به دوزخى كه عذابش مخلّد .
ابو دردا گويد : اين خطبه را پيغمبر در روز جمعه انشاء فرمود :
فَقَالَ یَا أَیُّهَا اَلنَّاسُ تُوبُوا إِلَی اَللَّهِ قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا وَ بَادِرُوا بِالْأَعْمَالِ اَلصَّالِحَهِ قَبْلَ أَنْ تَشْتَغِلُوا وَ أَصْلِحُوا اَلَّذِی بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ رَبِّکُمْ تَسْعَدِوُّا،وَ أَکْثِرُوا مِنَ اَلصَّدَقَهِ تُرْزَقُوا وَ أْمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ تُحْصَنُوا وَ اِنْهَوْا عَنِ اَلْمُنْکَرِ تُنْصَرُوا یَا أَیُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ أَکْیَسَکُمْ أَکْثَرُکُمْ ذِکْراً لِلْمَوْتِ وَ إِنَّ أَحْزَمَکُمْ أَحْسَنُکُمْ اِسْتِعْدَاداً لَهُ أَلاَ وَ إِنَّ مِنْ عَلاَمَاتِ اَلْعَقْلِ اَلتَّجَافِیَ من دَارِ اَلْغُرُورِ وَ اَلْإِنَابَهَ إِلَی دَارِ اَلْخُلُودِ وَ اَلتَّزَوُّدَ لِسُکْنَی اَلْقُبُورِ وَ اَلتَّأَهُّبَ لِیَوْمِ اَلنُّشُورِ .
فرمود : اى مردمان به توبت و انابت گرائيد از آن پيش كه به درود جهان گوئيد ، و پيشى گيريد به كارهاى نيكو از آن پيش كه مشغول شويد ، و اصلاح كنيد آنچه در ميان شما و پروردگار شماست از اطاعت تا مسعود شويد ، انفاق صدقه و بذل نفقه فراوان كنيد تا مرزوق گرديد ، از امر به معروف خود را معاف نداريد تا محفوظ باشيد ، و از نهى از منكر دست بازمگيريد تا منصور آئيد . اى مردم همانا داناتر كس .
ص: 2154
از شما آن است كه بيشتر ياد مرگ كند ، و نيكوتر كس از شما آن است كه تهيّهء مرگ را محزون تر باشد . آگاه باشيد كه نشان عقل فرار از دنيا و اقبال به دار بقاست ، توشه براى سكون قبر برگيريد و اعداد روز حشر كنيد .
ابن عباس گويد كه ، از رسول خداى اين خطبه شنيدم كه فرمود :
یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ لَکُمْ مَعَالِمَ فَانْتَهُوا إِلَی مَعَالِمِکُمْ وَ إِنَّ لَکُمْ نِهَایَهً فَانْتَهُوا إِلَی نِهَایَتِکُمْ.إِنَّ الْمُؤْمِنَ یَعْمَلُ بَیْنَ مَخَافَتَیْنِ، قَدْ مَضَی لَا یَدْرِی مَا اللَّهُ قاض فِیهِ، و يوم قَدْ بَقِیَ لَا یَدْرِی مَا اللَّهُ صانع به ،فَلْیَأْخُذِ الْعَبْدُ الْمُؤْمِنُ مِنْ نَفْسِهِ، وَ مِنْ دُنْیَاهُ لآِخِرَتِهِ وَ مِنْ شَبَابِهِ لِهَرَمِهِ وَ مِنْ صِحَّتِهِ لِسُقْمِهِ وَ مِنْ حَیَاتِهِ لِوَفَاتِهِ، فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ مِنْ مُسْتَعْتَبٍ،وَ لَا بَعْدَ الدُّنْیَا مِنْ دَارٍ إِلَّا الْجَنَّهَ أَوِ النَّارَ .
اى مردم همانا از براى شما علامات دين منصوب است ، پس به ائمهء هدى گرائيد كه علامات دين اند ، و نهايت امر شما بازگشت به خداست ، پس به نهايت بازگرديد . همانا مؤمن در ميان دو مخافت است يكى روز نخست كه نداند خداوندش چه سر نبشت كرده ، و ديگر روز بازپسين كه نداند خداوند چه پيش آرد ، لاجرم عبد بايد وقايهء نفس خويشتن را از محاسن نفس خويش كند ، در دنيا تهيّهء آخرت فرمايد ، و در جوانى تدارك پيرى كند ، و در صحّت تهيّهء بيمارى نمايد ، و در حيات به تدبير وفات پردازد ، سوگند به آن كس كه جان من به دست اوست كه از پس مردن رجوع به دنيا نباشد ، و از پس دنيا خانه نخواهد بود ، مگر بهشت يا دوزخ .
قال : لَا یَکْمُلُ عَبْدٌ الْإِیمَانَ بِاللَّهِ حَتَّی یَکُونَ فِیهِ خَمْسُ خِصَالٍ :التَّوَکُّلُ عَلَی اللَّهِ،وَ التَّفْوِیضُ إِلَی اللَّهِ، وَ التَّسْلِیمُ لِأَمْرِ اللَّهِ،وَ الرِّضَا بِقَضَاءِ اللَّهِ ،وَ الصَّبْرُ عَلَی بَلَاءِ اللَّهِ. إِنَّهُ مَنْ أَحَبَّ فِی اللَّهِ،وَ أَبْغَضَ فِی اللَّهِ،وَ أَعْطَی لِلَّهِ،وَ مَنَعَ لِلَّهِ فَقَدِ اسْتَکْمَلَ الْإِیمَانَ.
فرمود : هيچ بنده تكميل ايمان نكند تا داراى پنج خصلت نشود : توكل بر خدا ، و تفويض امر با خدا ، و تسليم براى حكم خدا ، و رضا به قضاى خدا ، و صبر بر بلاى خدا . همانا كسى كه حبّ او و بغض او و اعطاى او و امساك او از براى خدا باشد ايمان را به كمال مى رساند .
نِیَّةُ اَلْمُؤْمِنِ خَیْرٌ مِنْ عَمَلِهِ ،وَ نِیَّةُ اَلْکَافِرِ شَرٌّ مِنْ عَمَلِهِ. اعتقاد مؤمن نيكوتر از كردار او ، و اعتقاد كافر زشت تر از اعمال اوست ، چه اصل ايمان و كفر عقيدت درست و ناتندرست است .
ص: 2155
قال : مَنِ انْقَطَعَ إِلَی اللَّهِ کَفَاهُ کُلَّ مَئُونَهٍ وَ مَنِ انْقَطَعَ إِلَی الدُّنْیَا وَکَلَهُ اللَّهُ إِلَیْهَا وَ مَنْ حَاوَلَ أَمْراً بِمَعْصِیَهِ اللَّهِ،کَانَ أَبْعَدَ لَهُ مِمَّا رَجَا ،وَ مَنْ طَلَبَ مَحَامِدَ النَّاسِ بِمَعَاصِی اللَّهِ عَادَ حَامِدُهُ مِنْهُمْ ذَامّاً،وَ مَنْ أَرْضَی النَّاسَ بِسَخَطِ اللَّهِ وَکَلَهُ اللَّهُ إِلَیْهِمْ وَ مَنْ أَرْضَی اللَّهَ بِسَخَطِ النَّاسِ کَفَاهُ اللَّهُ شَرَّهُمْ ، وَ مَنْ أَحْسَنَ مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ کَفَاهُ اللَّهُ مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ النَّاسِ وَ مَنْ أَحْسَنَ سَرِیرَتَهُ أَصْلَحَ اللَّهُ عَلَانِیَتَهُ وَ مَنْ عَمِلَ لِآخِرَتِهِ کَفَی اللَّهُ أَمْرَ دُنْیَاهُ.
خلاصه سخن آن است : آن بنده كه با خداوند پناهنده شود حوائج او را كفايت كند ، و آن كس كه روى به دنيا نهد اسعاف (1) حاجتش را به دنيا بازدهد ، و آن كس كه وصول منى (2) را به اصابت معصيت داند از وصول آرزو بازماند ، و آن كس كه مرتكب عصيان شود تا مردمش بستايند ، آن ستايش به نكوهش بازگردد و آن كس كه بى فرمانى خداى را به رضاجوئى مردم اختيار كند ، خداوندش كفايت كار به مردم گذارد ، و آن كس كه از مردم چشم بپوشد و به رضاى خدا كوشد خداوند بد مردم را از او بگرداند ، و آن كس كه امر خود را در راه خدا اصلاح كند خداوند امر او را با مردم به صلاح آرد ، و آن كس كه باطنش را نيكو كند خداوند ظاهرش را نيكو بدارد ، و آن كس كه اعداد امر آخرت كند خداوند كار اين جهانش را كفايت فرمايد .
قال : فَمَنْ أَرَادَ السَّلَامَهَ فَلْیَحْفَظْ مَا جَرَی بِهِ لِسَانُهُ وَ لْیَحْرُسْ مَا انْطَوَی عَلَیْهِ جِنَانُهُ وَ لِیُحْسِنْ عَمَلَهُ وَ لْیُقَصِّرْ أَمَلَهُ . آن كس كه صلاح و سلامت جويد بايد زبان را از نابهنگام گفتن كشيده دارد ، و اندوخته ضمير را پوشيده گذارد ، و عمل را نيكو كند و امل را گردن زند .
قال : أَ مَا رَأَیْتُمُ الْمَأْخُوذِینَ عَلَی الْعِزَّهِ ،وَ الْمُزْعِجِینَ بَعْدَ الطُّمَأْنِینَهِ، الَّذِینَ أَقَامُوا عَلَی الشُّبُهَاتِ وَ جَنَحُوا إِلَی الشَّهَوَاتِ حَتَّی أَتَتْهُمْ رُسُلُ رَبِّهِمْ ،فَلَا مَا کَانُوا أَمَلُوا أَدْرَکُوا ،وَ لَا إِلَی مَا فَاتَهُمْ رَجَعُوا قَدِمُوا عَلَی مَا عَمِلُوا وَ نَدِمُوا عَلَی مَا خَلَّفُوا وَ لَنْ یُغْنِیَ النَّدَمُ وَ قَدْ جَفَّ الْقَلَمُ .
فرمود : آيا نديدى كه آنان از شك و ريب به يقين نپيوستند و دل بر آرزوهاى نفس بستند بر عزّت خويش گرفتار شدند ، و از مقام امن و آسايش در افتادند و دست فرسود (3) مرگ گشتند و به آرزوى خويش دست نيافتند كه بدانچه از دست .
ص: 2156
دادند بازگشت نتوانستند كرد ، به كردار خويش بازخوردند و آنچه از كردار خويش مخلّف گذاشتند و نادم گشتند ، و اين پشيمانى چون وقت بشد سود نداشت .
قال : يا أَیُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّ أَفْضَلَ اَلنَّاسِ مَنْ تَوَاضَعَ عَنْ رِفْعَهٍ وَ زَهِدَ عَنْ غِنْیَهٍ وَ أَنْصَفَ عَنْ قُوَّهٍ وَ حَلُمَ من قُدْرَهٍ . همانا نيكوترين مردم آن است كه خاضع باشد با تمام جلالت ، و زهادت جويد در كمال ثروت ، و عدل كند در عين قوّت ، و حليم باشد به شرط قدرت .
قال رسول اللّه : قال اللّه تعالى :یَا ابْنَ آدَمَ یُؤْتَی کُلَّ یَوْمٍ بِرِزْقِکَ ؛ وَ أَنْتَ تَحْزَنُ وَ یَنْقُصُ کُلَّ یَوْمٍ مِنْ عُمُرِکَ،وَ أَنْتَ تَفْرَحُ ، أَنْتَ فِیمَا یَکْفِیکَ؛وَ تَطْلُبُ مَا یُطْغِیکَ لَا بِقَلِیلٍ تَقْنَعُ وَ لَا مِنْ کَثِیرٍ تَشْبَعُ.
رسول خدا حديث كرد كه خداوند مى فرمايد : اى پسر آدم هر روزت روزى مى رسد ، و اندوهگينى ، و هر روز از عمرت كاسته مى شود و شادمانى ، در چيزى زيست دارى كه تو را كفايت كند ، و چيزى مىطلبى كه سبب غوايت (1) شود ، نه به اندك قانع مىشوى و نه از بسيار سير مى گردى .
قَالَ: تَکُونُ أُمَّتِی فِی الدُّنْیَا عَلَی ثَلَاثَهِ أَطْبَاقٍ:
أَمَّا الطَّبَقُ الْأَوَّلُ فَلَا یُحِبُّونَ جَمْعَ الْمَالِ وَ ادِّخَارَهُ وَ لَا یَسْعَوْنَ فِی اقْتِنَائِهِ وَ احْتِکَارِهِ وَ إِنَّمَا رِضَاهُمْ مِنَ الدُّنْیَا سَدُّ جَوْعَهٍ ،وَ سَتْرُ عَوْرَهٍ ،وَ غِنَاهُمْ مِنْهَا مَا بَلَغَ بِهِمُ الْآخِرَهَ ،فَأُولَئِکَ الْآمِنُونَ الَّذِینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ.
وَ أَمَّا الطَّبَقُ الثَّانِی فَإِنَّهُمْ یُحِبُّونَ جَمْعَ الْمَالِ مِنْ أَطْیَبِ وُجُوهِهِ وَ أَحْسَنِ سَبِیلِهِ یَصِلُونَ بِهِ أَرْحَامَهُمْ وَ یَبَرُّونَ بِهِ إِخْوَانَهُمْ ،وَ یُوَاسُونَ بِهِ فُقَرَاءَهُمْ . و بعض آخذيه أَحَدِهِمْ عَلَی الرَّضِیفِ ليس عَلَیْهِ مِنْ أَنْ یَکْتَسِبَ دِرْهَماً مِنْ غَیْرِ حِلِّهِ، أَوْ یَمْنَعَهُ مِنْ حَقِّهِ أَنْ یَکُونَ لَهُ خَازِناً إِلَی حِینِ مَوْتِهِ فَأُولَئِکَ الَّذِینَ إِنْ نُوقِشُوا عُذِّبُوا وَ إِنْ عُفِیَ عَنْهُمْ سَلِمُوا.
وَ أَمَّا الطَّبَقُ الثَّالِثُ فَإِنَّهُمْ یُحِبُّونَ جَمْعَ الْمَالِ مِمَّا حَلَّ وَ حَرُمَ وَ مَنْعَهُ مِمَّا افْتُرِضَ وَ وَجَبَ إِنْ أَنْفَقُوهُ أَنْفَقُوا إِسْرَافاً وَ بِدَاراً ،وَ إِنْ أَمْسَکُوهُ أَمْسَکُوا بُخْلًا وَ احْتِکَاراً أُولَئِکَ الَّذِینَ مَلَکَتِ الدُّنْیَا زِمَامَ قُلُوبِهِمْ حَتَّی أَوْرَدَتْهُمُ النَّارَ بِذُنُوبِهِمْ .
فرمود : امت من سه گروه اند :
نخستين : آنان كه جمع مال و اندوختن ثروت دوست ندارند ، از دنيا جز ستر .
ص: 2157
عورت و سدّ جوع نجويند ، و دولت عقبى را شرط غنى دانند ، پس بر ايشان چنان كه خداى فرمايد هيچ حزنى و خوفى نيست .
و گروه ديگر به آنانند كه اندوختن مال از طريق حلال خواهند تا رعايت رحم كنند ، و برادر دينى را بذل فرمايند ، و با درويشان به طريق مواساة روند و كسب شيء از طريق حرام نكنند ، و حقوق شرعيه را از مال انفاق فرمايند . و اگر اين جماعت در قيامت دست فرسود حساب شوند پايمال عذاب گردند ، و اگر مورد رحمت و مغفرت آيند به سلامت مانند .
سه ديگر : آن گروه اند كه اندوختن مال را خواه از در حلال و خواه از در حرام حريص باشند ، و آنچه واجب است از مال فرو نگذارند ، اگر بذل كنند از در اسراف روند و اگر نگاه دارند به حكم بخل باشد .
قال : ألا وإنَّ لِکُلِّ امرِئٍ رِزقا هُوَ یَأتیهِ لا مَحالَهَ ؛ فَمَن رَضِیَ بِهِ بورِکَ لَهُ فیهِ ،وَ مَنْ لَمْ یَرْضَ بِهِ لَمْ یُبَارَکْ لَهُ فِیهِ وَ لَمْ یَسَعْد ،إنَّ الرِّزقَ لَیَطلُبُ الرَّجُلَ کَما یَطلُبُهُ أجلُهُ : همانا از براى هر كس رزقى مقرّر است ، هر كه بدان رضا دهد از بهرش مبارك افتد ، و اگر نه مبارك نخواهد بود ، بىگمان رزق طلب مىكند مرد را چنان كه او را اجل طلب مى كند .
در نصيحت قيس بن عاصم فرمايد
قيس بن عاصم المنقرى با وفد بنى تميم بر رسول خداى درآمد ، و بر حسب فرمان غسل كرده به حضرت شتافت و عرض كرد : يا رسول اللّه ، مرا موعظتى فرما .قال :یَا قَیْسُ إِنَّ مَعَ الْعِزِّ ذُلًّا وَ إِنَّ مَعَ الْحَیَاهِ مَوْتاً؛ وَ إِنَّ مَعَ الدُّنْیَا آخِرَهً، وَ إِنَّ لِکُلِّ شَیْ ءٍ حَسِیباً؛ وَ عَلَی کُلِّ شَیْ ءٍ رَقِیباً ،وَ إِنَّ لِکُلِّ حَسَنَهٍ ثَوَاباً وَ لِکُلِّ سَیِّئَهٍ عِقَاباً ، وَ ان لِکُلِّ أَجَلٍ کِتَاباً وَ إِنَّهُ
یَا قَیْسُ لَا بُدَّ لَکَ مِنْ قَرِینٍ یُدْفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیٌّ (1) وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ أَنْتَ مَیِّتٌ، فَإِنْ قّ
ص: 2158
کَانَ کَرِیماً أَکْرَمَکَ وَ إِنْ کَانَ لَئِیماً أَسْلَمَکَ- لَا یُحْشَرُ إِلَّا مَعَکَ وَ لَا تُحْشَرُ إِلَّا مَعَهُ وَ لَا تُسْأَلُ إِلَّا عَنْهُ وَ لَا تُبْعَثُ إِلَّا مَعَهُ. فلا تجعله الّا صالحا ، فَلَا تَجْعَلْهُ إِلَّا صَالِحاً فَإِنَّهُ إِنْ کَانَ صَالِحاً لَمْ تَأْنَسْ إِلَّا بِهِ وَ إِنْ کَانَ فَاحِشاً لَا تَسْتَوْحِشْ إِلَّا مِنْهُ وَ هُوَ عَمَلُکَ.
اى قيس ! عزّت با ذلّت هم آغوش ، و زندگانى با مرگ همدوش مى رود ، همانا از پس دنيا عقبى درآيد و هر چيز به معرض حساب گذرد ، نيكوئيها را پاداش و كردارهاى زشت را كيفر فرا آيد .
اى قيس ! ناچار قرينى را با تو در خاك سپارند ، او زنده باشد و تو مرده باشى اگر او نيكو باشد تو را نيك بدارد ، و اگر نه به دست عقاب و نكال سپارد ، محشور نشوى الّا با او ، انگيخته نگردى الّا با او ، و از تو پرسش نكنند جز از او - همانا آن قرين اعمال تو باشد - پس آن را جز صالح مخواه ، چه اگر صالح است آسايش تو در مؤانست با اوست ، و اگر نه تمام وحشت و دهشت از او بينى .
چون سخن بدين جا رسيد قيس عرض كرد : يا رسول اللّه اگر اين سخن به نظم شود ما را فخرى باشد ؟ از ميان صحابه مردى كه صلصال نام داشت برخاست و اجازت يافته اين شعر انشاد كرد :
تخيّر قرينا من فعالك إنّما * قرين الفتى في القبر ما كان يفعل
فلا بدّ للإنسان من أن يعدّه * ليوم ينادى المرء فيه فيقبل
فإن كنت مشغولا بشيء فلا تكن * به غير الّذي يرضى به اللّه تشغل
فما يصحب الإنسان من بعد بعثه * و من قبله إلّا الّذي كان يعمل
ألا إنّما الإنسان ضيف لأهله * يقيم قليلا عندهم ثمّ يرحل
يك روز شمعون بن لاوى بن يهودا كه يك تن از زهاد ملّت عيسى بود ، به حضرت رسول آمد ، و مسائل مشكله فراوان بپرسيد و پاسخ پسنده بشنيد ، پس
ص: 2159
مسلمانى گرفت .
قَالَ: أَخْبِرْنِی عَنِ الْعَقْلِ مَا هُوَ وَ کَیْفَ هُوَ؟ وَ مَا یَتَشَعَّبُ مِنْهُ وَ مَا لَا یَتَشَعَّبُ؟ وَ صِفْ لِی طَوَائِفَهُ کُلَّهَا. شمعون عرض كرد : يا رسول اللّه مرا از عقل خبر ده كه حقيقت آن چيست و چگونه است ؟ و از او چه زايش مى كند و چه نمىتواند زايش كرد ؟
فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : إنَّ العَقلَ عِقالٌ مِنَ الجَهلِ، وَالنَّفسَ مِثلُ أخبَثِ الدَّوابِّ، فَإِن لَم تُعقَل حارَت، فَالعَقلُ عِقالٌ مِنَ الجَهلِ أَنَّ اَللَّهَ خَلَقَ اَلْعَقْلَ فَقَالَ لَهُ : أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ و قَالَ لَهُ : ادبر فادبر ، فقال له : اللّه تبارك و تعالى ، وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَعْظَمَ مِنْکَ، وَ لَا أَطْوَعَ مِنْکَ، بك ابدى و بك اعيد ، لَکَ اَلثَّوَابُ وَ عَلَیْکَ اَلْعِقَابُ .
فتَشَعَّبَ مِنَ العَقلِ الحِلمُ ، و مِنَ الحِلمِ العِلمُ ، و مِنَ العِلمِ الرُّشدُ ، و مِنَ الرُّشدِ العَفافُ ، و مِنَ العَفافِ الصِّیانَهُ، و مِنَ الصِّیانَهِ الحَیاءُ ، و مِنَ الحَیاءِ الرَّزانَهُ ، و مِنَ الرَّزانَهِ المُداوَمَهُ عَلَی الخَیرِ و کَراهِیَهُ الشَّرِّ، و مِن کَراهِیَهِ الشَّرِّ طاعَهُ النّاصِحِ .
فَهَذِهِ عَشَرَهُ أَصْنَافٍ مِنْ أَنْوَاعِ اَلْخَیْرِ وَ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِنْ هَذِهِ اَلْعَشَرَهِ اَلْأَصْنَافِ عَشَرَهُ أَنْوَاعٍ فَأَمَّا اَلْحِلْمُ فَمِنْهُ رُکُوبُ اَلْجَمِیلِ،وَ صُحْبَهُ اَلْأَبْرَارِ وَ رَفْعٌ مِنَ اَلضِّعَهِ وَ رَفْعٌ مِنَ اَلخَسَاسَهِ وَ تَشَهِّی اَلْخَیْرِ وَ یقَرُّبُ صَاحِبِهِ مِنْ مَعَالِی اَلدَّرَجَاتِ ، وَ اَلْعَفْوُ وَ اَلْمَهَلُ وَ اَلْمَعْرُوفُ وَ اَلصَّمْتُ فَهَذَا مَا یَتَشَعَّبُ لِلْعَاقِلِ بِحِلْمِهِ .
وَ أَمَّا الْعِلْمُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ الْغِنَی وَ إِنْ کَانَ فَقِیراً وَ الْجُودُ وَ إِنْ کَانَ بَخِیلًا وَ الْمَهَابَهُ وَ إِنْ کَانَ هَیِّناً وَ السَّلَامَهُ وَ إِنْ کَانَ سَقِیماً وَ الْقُرْبُ وَ إِنْ کَانَ قَصِیّاً وَ الْحَیَاءُ وَ إِنْ کَانَ صَلِفاً وَ الرِّفْعَهُ وَ إِنْ کَانَ وَضِیعاً وَ الشَّرَفُ وَ إِنْ کَانَ رَذْلًا وَ الْحِکْمَهُ وَ الْحُظْوَهُ فَهَذَا مَا یَتَشَعَّبُ لِلْعَاقِلِ بِعِلْمِهِ فَطُوبَی لِمَنْ عَقَلَ وَ عَلِمَ .
وَ أَمَّا اَلرُّشْدُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ اَلسَّدَادُ وَ اَلْهُدَی وَ اَلْبِرُّ وَ اَلتَّقْوَی وَ اَلْمَنَالَهُ وَ اَلْقَصْدُ وَ اَلاِقْتِصَادُ وَ اَلثَّوَابُ وَ اَلْکَرَمُ وَ اَلْمَعْرِفَهُ بِدِینِ اَللَّهِ فَهَذَا مَا أَصَابَ اَلْعَاقِلُ بِالرُّشْدِ فَطُوبَی لِمَنْ أَقَامَ بِهِ عَلَی مِنْهَاجِ اَلطَّرِیقِ وَ أَمَّا اَلْعَفَافُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ اَلرِّضَا وَ اَلاِسْتِکَانَهُ وَ اَلْحَظُّ وَ اَلرَّاحَهُ وَ اَلتَّفَقُّدُ وَ اَلْخُشُوعُ وَ
ص: 2160
اَلتَّذَکُّرُ وَ اَلتَّفَکُّرُ وَ اَلْجُودُ وَ اَلسَّخَاءُ فَهَذَا مَا یَتَشَعَّبُ لِلْعَاقِلِ بِعَفَافِهِ رِضًی بِاللَّهِ وَ بِقَسْمِهِ .
وَ أَمَّا اَلصِّیَانَهُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهَا اَلصَّلاَحُ وَ اَلتَّوَاضُعُ وَ اَلْوَرَعُ وَ اَلْإِنَابَهُ وَ اَلْفَهْمُ وَ اَلْأَدَبُ وَ اَلْإِحْسَانُ وَ اَلتَّحَبُّبُ وَ اَلْخَیْرُ وَ اِجْتِنَاءُ اَلْبِشْرِ ،فَهَذَا مَا أَصَابَ اَلْعَاقِلُ بِالصِّیَانَهِ فَطُوبَی لِمَنْ أَکْرَمَهُ مَوْلاَهُ بِالصِّیَانَهِ.
وَ أَمَّا اَلْحَیَاءُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ اَللِّینُ وَ اَلرَّأْفَهُ وَ اَلْمُرَاقَبَهُ لِلَّهِ فِی اَلسِّرِّ وَ اَلْعَلاَنِیَهِ وَ اَلسَّلاَمَهُ وَ اِجْتِنَابُ اَلشَّرِّ وَ اَلْبَشَاشَهُ وَ اَلسَّمَاحَهُ وَ اَلظَّفَرُ وَ حُسْنُ اَلثَّنَاءِ عَلَی اَلْمَرْءِ فِی اَلنَّاسِ ،فَهَذَا مَا أَصَابَ اَلْعَاقِلُ بِالْحَیَاءِ فَطُوبَی لِمَنْ قَبِلَ نَصِیحَهَ اَللَّهِ وَ خَافَ فَضِیحَتَهُ .
وَ أَمَّا الرَّزَانَهُ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهَا اللُّطْفُ وَ الْحَزْمُ وَ أَدَاءُ الْأَمَانَهِ وَ تَرْکُ الْخِیَانَهِ وَ صِدْقُ اللِّسَانِ وَ تَحْصِینُ الْفَرْجِ وَ اسْتِصْلَاحُ الْمَالِ وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْعَدُوِّ وَ النَّهْیُ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تَرْکُ السَّفَهِ .فَهَذَا مَا أَصَابَ الْعَاقِلُ بِالرَّزَانَهِ فَطُوبَی لِمَنْ تَوَقَّرَ وَ لِمَنْ لَمْ تَکُنْ لَهُ خِفَّهٌ وَ لَا جَاهِلِیَّهٌ وَ عَفَا وَ صَفَحَ .
وَ أَمَّا اَلْمُدَاوَمَهُ عَلَی اَلْخَیْرِ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ تَرْکُ اَلْفَوَاحِشِ وَ اَلْبُعْدُ مِنَ اَلطَّیْشِ وَ اَلتَّحَرُّجُ وَ اَلْیَقِینُ وَ حُبُّ اَلنَّجَاهِ وَ طَاعَهُ اَلرَّحْمَنِ وَ تَعْظِیمُ اَلْبُرْهَانِ وَ اِجْتِنَابُ اَلشَّیْطَانِ - وَ اَلْإِجَابَهُ لِلْعَدْلِ وَ قَوْلُ اَلْحَقِّ .فَهَذَا مَا أَصَابَ اَلْعَاقِلُ بِمُدَاوَمَهِ اَلْخَیْرِ فَطُوبَی لِمَنْ ذَکَرَ أَمَامَهُ وَ ذَکَرَ قِیَامَهُ وَ اِعْتَبَرَ بِالْفَنَاءِ .
وَ أَمَّا کَرَاهِیَهُ اَلشَّرِّ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهُ اَلْوَقَارُ وَ اَلصَّبْرُ وَ اَلنَّصْرُ وَ اَلاِسْتِقَامَهُ عَلَی اَلْمِنْهَاجِ وَ اَلْمُدَاوَمَهُ عَلَی اَلرَّشَادِ وَ اَلْإِیمَانُ بِاللَّهِ وَ اَلتَّوَفُّرُ وَ اَلْإِخْلاَصُ وَ تَرْکُ مَا لاَ یَعْنِیهِ وَ اَلْمُحَافَظَهُ عَلَی مَا یَنْفَعُهُ .فَهَذَا مَا أَصَابَ اَلْعَاقِلُ بِالْکَرَاهِیَهِ لِلشَّرِّ فَطُوبَی لِمَنْ أَقَامَ بِحَقِّ اَللَّهِ وَ تَمَسَّکَ بِعُرَی سَبِیلِ اَللَّهِ.
وَ أَمَّا طَاعَهُ اَلنَّاصِحِ فَیَتَشَعَّبُ مِنْهَا اَلزِّیَادَهُ فِی اَلْعَقْلِ وَ کَمَالُ اَللُّبِّ وَ مَحْمَدَهُ اَلْعَوَاقِبِ وَ اَلنَّجَاهُ مِنَ اَللَّوْمِ وَ اَلْقَبُولُ وَ اَلْمَوَدَّهُ وَ اَلْإِسْرَاجُ وَ اَلْإِنْصَافُ وَ اَلتَّقَدُّمُ فِی اَلْأُمُورِ وَ اَلْقُوَّهُ عَلَی طَاعَهِ اَللَّهِ، فَطُوبَی لِمَنْ سَلِمَ مِنْ مَصَارِعِ اَلْهَوَی فَهَذِهِ اَلْخِصَالُ کُلُّهَا یَتَشَعَّبُ مِنَ اَلْعَقْلِ.
ص: 2161
از اين كلمات چنين برمى آيد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد :
بدان سان كه شتر حرون را عقال كنند و بند بر زانو نهند ، عقل عقال جهل باشد . همانا خداوند عقل را بيافريد و فرمان داد كه : نزديك شو ، فرمان پذيرفت ، پس فرمود دور شو ، اطاعت كرد . آنگاه فرمود : سوگند به عزّت و جلال خود ياد مى كنم خلقى بزرگتر از تو نيافريدم ، و اطوع از تو خلق نكردم ، به تو ظهور دادم آفرينش را و با تو برمى گردانم ، و با تو اجر و ثواب مى دهم و به معرض عقاب درمى آورم .
آنگاه پيغمبر فرمود : منشعب مى شود از عقل حلم ، و از حلم علم و از علم رشد و از رشد عفاف ، و از عفاف صيانت و از صيانت حيا ، و از حيا رزانة (1) و از رزانة مداومت بر خير ، و از مداومت بر خير كراهت از شرّ ، و از كراهت شرّ طاعت ناصح ، و هر يك از اين اصناف ده گانه را كه شمرده شد انواع ده گانه است بدين سان كه مرقوم مى شود .
نخستين : حلم است ، پس كارهاى نيكو و مصاحبت با نيكان ، و رستن از رذالت و بيرون شدن از خساست . و خواستارى خيرات و ادراك معالى درجات و صفت عفو و سرمايه تمهّل (2) و متّصف شدن به نيكوئى ، و كناره جستن از بيهوده گوئى ، اين همه از زايش حلم مرد ، خرد را پيرايش گردد .
و دويم : علم است و آن به شرط فقر غناست ، و در عين امساك عطا در كمال لينت مهابت است و در تمام سقم سلامت به معنى قربت دارد ، اگر چه به صورت دور باشد ، و همه آزرم (3) جوى كند اگر چه به گفتار مردم آزار باشد ، مقام رفعت دهد اگر چه پست بود ، و شرف افزايد اگر چه پست باشد ، و همه دانش و حكمت است و همه كرامت و مكانت . اين است بهرهء عاقل از علم . نيكو آن كس كه عاقل و عالم شد .
سيم : رشد است ، و از رشد حاصل مى گردد : استقامت و هدايت و .
ص: 2162
نيكوئى و پرهيزكارى و وصول به اجر و استوارى در طريق و اصابت عدل و ثواب و كرم و معرفت به دين خداوند . اين جمله بهرهء عاقل است از رشد . نيكو آن كس كه به نيروى رشاد جادهء صواب سپرد .
چهارم : عفاف است ، و از عفاف : مقام رضا و روش فروتنى و وصول حظّ و بهره و راحت و تفقد و خشوع و تذكّر و تفكّر و جود و سخا براى عاقل به دست شود ، و بدانچه خداى داده راضى گردد .
پنجم : صيانت است ، و از صيانت : صلاح و تواضع و ورع و بازگشت به خدا و فهم و ادب و احسان و دوستى با اخوان و گشاده روئى براى عاقل حاصل گردد ، نيكو آن كس كه خداوندش به صيانت بزرگ كند .
ششم : حياست ، و از حيا مدارا و رأفت و مراقبت در طاعت در پنهان و آشكار و سلامت و پرهيز از شرّ و بشاشت وجه ، و سماحت طبع و ظفر و نيك سكالى (1) نصيبهء خردمند شود . نيكو آن كس كه از فضيحت بترسيد و پذيراى نصيحت گشت .
هفتم : رزانت است و از رزانت راى : لطف و حزم و اداى امانت و ترك خيانت و صدق لسان و حصانت و عفاف فرج از حرام ، و به صلاح آوردن مال به اداى حقوق آن ، و اعداد كار از براى جهاد و نهى از منكر و ترك سفاهت و خفّت بهرهء عاقل گردد نيكو آن كس كه وقار و تمكين يافت ، و از سبكبارى و جاهليت روى برتافت .
هشتم : مداومت بر خيرات ، و از مداومت خير : ترك افعال نكوهيده و زشتيها ، و كناره جوئى از سبكبارى ، و دور شدن از گناه ، و اصابت يقين و حبّ عبادات در طلب نجات ، و طلب خداوند رحمن ، و تعظيم قرآن ، و اجتناب از وساوس شيطان ، و اجابت دادخواه از در عدل و اداى قول حقّ عايد عاقل شود . نيكو آن كس كه از ياد حشر و نشر بيرون نشود و از مرگ پند گيرد . .
ص: 2163
نهم : كراهيت شرّ است ، و از كراهيت شرّ : وقار و صبر و نصر و استقامت در طريق سداد و مداومت در رشاد و ايمان با خداى ، و كثرت خيرات و اخلاص و ترك چيزى كه فايده ندهد و مداومت كارى كه سود بخشد حاصل عاقل شود . نيكو آن كس كه به راه حقّ ايستاد و به حبل المتين شرع تمسّك جست .
دهم : طاعت ناصح است ، و از طاعت ناصح : مرد عقل زيادت كند و دانش به كمال رساند ، و عواقب امر پسنده آرد ، و از ملامت به سلامت ماند و مقام قبول يابد ، و مراتب محبت گيرد ، و توفيق عدالت به دست كند ، و در امور دين تقدّم جويد و در طاعت خداوند با نيرو شود . نيكو آن كس كه از هوا و هوس محفوظ ماند .
اين جمله خصلتها از عقل زايش كند .
تعريف رسول خداى جاهل را و علامت اسلام را براى شمعون بن لاوى
چون رسول خداى محاسن عقل را با شمعون بن لاوى برشمرد ، عرض كرد : يا رسول اللّه علامت جاهل چيست ؟
فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: إِنْ صَحِبْتَهُ عَنَّاکَ، إِنِ اِعْتَزَلْتَهُ شَتَمَکَ،إِنْ أَعْطَاکَ مَنَّ عَلَیْکَ،وَ إِنْ أَعْطَیْتَهُ کَفَرَکَ،وَ إِنْ أَسْرَرْتَ إِلَیْهِ خَانَکَ، وَ إِنْ أَسَرَّ إِلَیْکَ اِتَّهَمَکَ، وَ إِنِ اِسْتَغْنَی بَطِرَ وَ کَانَ فَظّاً غَلِیظاً ، وَ إِنِ اِفْتَقَرَ جَحَدَ نِعْمَهَ اَللَّهِ وَ لَمْ یَتَحَرَّجْ،وَ إِنْ فَرِحَ أَسْرَفَ وَ طَغَی ،وَ إِنْ حَزِنَ أَیِسَ ،وَ إِنْ ضَحِکَ فَهِقَ ،وَ إِنْ بَکَی خَارَ یَقَعُ فِی اَلْأَبْرَارِ ،وَ لاَ یُحِبُّ اَللَّهَ وَ لاَ یُرَاقِبُهُ وَ لاَ یَسْتَحْیِی مِنَ اَللَّهِ وَ لاَ یَذْکُرُهُ، إِنْ أَرْضَیْتَهُ مَدَحَکَ وَ قَالَ فِیکَ مِنَ اَلْحَسَنَهِ مَا لَیْسَ فِیکَ ،وَ إِنْ سَخِطَ عَلَیْکَ ذَهَبَتْ مِدْحَتُهُ،وَ وَقَّعَ فِیکَ مِنَ اَلسُّوءِ مَا لَیْسَ فِیکَ .فَهَذَا مَجْرَی اَلْجَاهِلِ .
ص: 2164
رسول خداى فرمود : اگر صاحب جاهل شوى تو را به رنج و عنا افكند ، و اگر او را به عزلت بازدارى به دشنامت ياد كند ، و اگر تو را عطائى كند حمل منّت بر تو نهد ، و اگر او را عطائى كنى از در كفران بيرون شود ، اگر سرّى به دو سپارى خيانت كند ؛ و اگر سرّى با تو سپارد تو را تهمت زند ، و اگر غنى گردد سر به طغيان برآورد ، و بد گوى و بد خوى و درشت باشد . و اگر فقير شود بر نعمت خداى كافر گردد ، و باك از گناه ندارد ، و اگر او را فرحى و فرجى پيش آيد در شادى اسراف كند و طغيان ورزد ، و اگر او را حزنى و اندوهى رسد از رحمت خداى مأيوس گردد ، چون بخندد با تمام دهن به اعلى صوت بخندد ، و چون بگريد بانگ گاو برآرد ، در ميان نيكان درآيد و خداى را دوست ندارد ، و نگران حكم خدا نشود و شرمگين از خالق نگردد و ياد او نكند ، اگر به رضاى او روى در مدح تو غلوّ كند و محاسنى كه در تو نيست بر تو بندد ، و اگر بر تو خشم گيرد معايبى كه در تو نيست از بهر تو تقرير دهد . اين جمله صفت جاهل و روش او است .
چون رسول خداى صفت جاهل را براى شمعون بن لاوى به پاى برد ، عرض كرد : يا رسول اللّه علامت اسلام چيست ؟ فرمود : علامت اسلام : ايمان و علم و عمل است .
عرض كرد : علامت اين هر سه چيست ؟ فرمود : علامت ايمان چهار چيز است :اقرار به وحدانيت خدا ، و ايمان به كتب خدا ، و ايمان به پيغمبران خدا . و علامت علم نيز چهار است : علم به خدا و علم به محبّت خدا و علم به امانت خدا و حفظ آن تا هنگام اداى آن . و عمل نيز چهار است : نماز و روزه و زكات و اخلاص .
اين هنگام شمعون عرض كرد : يا رسول اللّه مرا خبر ده از علامت صادق ، و
ص: 2165
علامت مؤمن ، و علامت صابر ، و علامت تائب ، و علامت شاكر ، و علامت خاشع ، و علامت صالح ، و علامت ناصح ، و علامت موقن ، و علامت مخلص ، و علامت زاهد ، و علامت نيكوئىكننده ، و علامت تقى ، و علامت متكلّف ، و علامت ظالم ، و علامت مرائى ، و علامت منافق ، و علامت حاسد ، و علامت مسرف غافل ، و علامت كسلان ، و علامت كذّاب ، و علامت فاسق ، و علامت خائن . فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله :
أَمَّا عَلاَمَهُ اَلصَّادِقِ فَأَرْبَعَهٌ :یَصْدُقُ فِی قَوْلِهِ ، یُصَدِّقُ وَعْدَ اَللَّهِ ، وَعِیدَهُ ، یُوفِی بِالْعَهْدِ ، یَجْتَنِبُ اَلْغَدْرَ.
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلْمُؤْمِنِ: فَإِنَّهُ یَرْؤُفُ وَ یَفْهَمُ وَ یَسْتَحْیِی.
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلصَّابِرِ، فَأَرْبَعَهٌ :اَلصَّبْرُ عَلَی اَلْمَکَارِهِ ، اَلْعَزْمُ فِی أَعْمَالِ اَلْبِرِّريال اَلتَّوَاضُعُ وَ اَلْحِلْمُ .
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلتَّائِبِ، فَأَرْبَعَهٌ :اَلنَّصِیحَهُ لِلَّهِ فِی عَمَلِهِ ، تَرْکُ اَلْبَاطِلِ وَ لُزُومُ اَلْحَقِّ ، اَلْحِرْصُ عَلَی اَلْخَیْرِ .
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلشَّاکِرِ، فَأَرْبَعَهٌ :اَلشُّکْرُ فِی اَلنَّعْمَاءِ ، اَلصَّبْرُ فِی اَلْبَلاَءِ ، اَلْقُنُوعُ بِقَسْمِ اَللَّ، لاَ یَحْمَدُ وَ لاَ یُعَظِّمُ إِلاَّ اَللَّهَ .
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلْخَاشِعِ، فَأَرْبَعَهٌ :مُرَاقَبَهُ اَللَّهِ فِی اَلسِّرِّ ، اَلْعَلاَنِیَهِ وَ رُکُوبُ اَلْجَمِیلِ ،اَلتَّفَکُّرُ لِیَوْمِ اَلْقِیَامَهِ ، اَلْمُنَاجَاهُ لِلَّهِ .
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلصَّالِحِ فَأَرْبَعَهٌ: یُصَفِّی قَلْبَهُ ،یُصْلِحُ عَمَلَهُ،یُصْلِحُ کَسْبَهُ ، یُصْلِحُ أُمُورَهُ کُلَّهَا.
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلنَّاصِحِ فَأَرْبَعَهٌ :یَقْضِی بِالْحَقِّ ،یُعْطِی اَلْحَقَّ مِنْ نَفْسِهِ ، یَرْضَی لِلنَّاسِ مَا یَرْضَاهُ لِنَفْسِهِ ، لاَ یَعْتَدِی لأَحَدٍ .
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلْمُوقِنِ فَسِتَّهٌ أَیْقَنَ :بِاللَّهِ حَقّاً فَآمَنَ بِهِ ، أَیْقَنَ بِأَنَّ اَلْمَوْتَ حَقٌّ فَحَذِرَهُ ، أَیْقَنَ بِأَنَّ اَلْبَعْثَ حَقٌّ فَخَافَ اَلْفَضِیحَهَ ، أَیْقَنَ بِأَنَّ اَلْجَنَّهَ حَقٌّ فَاشْتَاقَ إِلَیْهَا ، أَیْقَنَ بِأَنَّ اَلنَّارَ حَقٌّ فَظَهَرَ سَعْیُهُ لِلنَّجَاهِ مِنْهَا ،أَیْقَنَ بِأَنَّ اَلْحِسَابَ حَقٌّ فَحَاسَبَ نَفْسَهُ.
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلْمُخْلِصِ فَأَرْبَعَهٌ :یَسْلَمُ قَلْبُهُ ف یسْلَمُ جَوَارِحُهُ ،بَذَلَ خَیْرَهُ ،کَفَّ شَرَّهُ .
ص: 2166
وَ أَمَّا عَلاَمَهُ اَلزَّاهِدِ ،فَعَشَرَهٌ: یَزْهَدُ فِی اَلْمَحَارِمِ ،یَکُفُّ نَفْسَهُ وَ یُقِیمُ فَرَائِضَ رَبِّهِ ،فَإِنْ کَانَ مَمْلُوکاً أَحْسَنَ اَلطَّاعَهَ وَ إِنْ کَانَ مَالِکاً أَحْسَنَ اَلْمَمْلَکَهَ، وَ لَیْسَ لَهُ مَحْمِیَهٌ وَ لاَ حِقْدٌ ،یُحْسِنُ إِلَی مَنْ أَسَاءَ إِلَیْهِ وَ یَنْفَعُ مَنْ ضَرَّهُ وَ یَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ ،وَ یَتَوَاضَعُ لِحَقِّ اَللَّهِ .
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْبَارِّ، فَعَشَرَهٌ: یُحِبُّ فِی اللَّهِ، وَ یُبْغِضُ فِی اللَّهِ، وَ یُصَاحِبُ فِی اللَّهِ، وَ یُفَارِقُ فِی اللَّهِ، وَ یَغْضَبُ فِی اللَّهِ، وَ یَرْضَی فِی اللَّهِ، وَ یَعْمَلُ لِلَّهِ، وَ یَطْلُبُ إِلَیْهِ، وَ یَخْشَعُ لِلَّهِ خَائِفاً مَخُوفاً طَاهِراً مُخْلِصاً مُسْتَحْیِیاً مُرَاقِباً، وَ یُحْسِنُ فِی اللَّهِ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ التَّقِیِّ فَسِتَّهٌ: یَخَافُ اللَّهَ، وَ یَحْذَرُ بَطْشَهُ، وَ یُمْسِی وَ یُصْبِحُ کَأَنَّهُ یَرَاهُ، لَا تُهِمُّهُ الدُّنْیَا، وَ لَا یَعْظُمُ عَلَیْهِ مِنْهَا شَیْ ءٌ لِحُسْنِ خُلُقِهِ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْمُتَکَلِّفِ فَأَرْبَعَهٌ: الْجِدَالُ فِیمَا لَا یَعْنِیهِ، وَ یُنَازِعُ مَنْ فَوْقَهُ، وَ یَتَعَاطَی مَا لَا یَنَالُ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الظَّالِمِ فَأَرْبَعَهٌ: یَظْلِمُ مَنْ فَوْقَهُ بِالْمَعْصِیَهِ، وَ یَمْلِکُ مَنْ دُونَهُ بِالْغَلَبَهِ وَ یُبْغِضُ الْحَقَّ وَ یُظْهِرُ الظُّلْمَ.
أَمَّا عَلَامَهُ الْمُرَائِی فَأَرْبَعَهٌ: یَحْرِصُ فِی الْعَمَلِ لِلَّهِ إِذَا کَانَ عِنْدَهُ أَحَدٌ ، وَ یَکْسِلُ إِذَا کَانَ وَحْدَهَ ، وَیَحْرِصُ فِی کُلِّ أَمْرِهِ عَلَی الْمَحْمَدَهِ ،وَ یُحْسِنُ سَمْتَهُ بِجُهْدِهِ .
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْمُنَافِقِ فَأَرْبَعَهٌ: فَاجِرٌ دَخْلُهُ، یُخَالِفُ لِسَانُهُ قَلْبَهُ، وَ قَوْلُهُ فِعْلَهُ، وَ سَرِیرَتُهُ عَلَانِیَتَهُ. فَوَیْلٌ لِلْمُنَافِقِ مِنَ النَّارِ .
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْحَاسِدِ فَأَرْبَعَهٌ: الْغِیبَهُ. وَ التَّمَلُّقُ وَ الشَّمَاتَهُ بِالْمُصِیبَهِ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْمُسْرِفِ فَأَرْبَعَهٌ: الْفَخْرُ بِالْبَاطِلِ؛ وَ یَشْتَرِی مَا لَیْسَ لَهُ، وَ یَلْبَسُ مَا لَیْسَ لَهُ، وَ یَأْکُلُ مَا لَیْسَ عِنْدَهُ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْغَافِلِ فَأَرْبَعَهٌ: الْعَمَی، وَ السَّهْوُ، وَ اللَّهْوُ، وَ النِّسْیَانُ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْکَسْلَانِ فَأَرْبَعَهٌ: یَتَوَانَی حَتَّی یُفَرِّطَ، وَ یُفَرِّطُ حَتَّی یُضَیِّعَ، وَ یُضَیِّعُ حَتَّی یَأْثَمَ وَ یَضْجَرَ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْکَذَّابِ فَأَرْبَعَهٌ: إِنْ قَالَ لَمْ یَصْدُقْ، وَ إِنْ قِیلَ لَهُ لَمْ یُصَدِّقْ، وَ النَّمِیمَهُ، وَ الْبَهْتُ.
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْفَاسِقِ فَأَرْبَعَهٌ: اللَّهْوُ، وَ اللَّغْوُ، وَ الْعُدْوَانُ، وَ الْبُهْتَانُ.
ص: 2167
وَ أَمَّا عَلَامَهُ الْجَائِرِ فَأَرْبَعَهٌ: عِصْیَانُ الرَّحْمَنِ، وَ أَذَی الْجِیرَانِ، وَ بُغْضُ الْقُرْآنِ، وَ الْقُرْبُ إِلَی الطُّغْیَانِ.
رسول خدا فرمود :
مرد صادق را چهار نشان است : سخن به صدق كند ، و احكام حقّ را در بيم و اميد به صدق داند ، و به عهد وفا كند و از نيرنگ دور باشد .
و مؤمن را چهار نشان باشد : رأفت و رحمت و فهم و حكمت و حياء .
و صابر را چهار نشان است : تحمّل بر مكروهات ، و قصد در مبرّات ، و تواضع ، و علم .
و تائب را چهار نشان است : خلوص عمل در راه خدا ، و ترك باطل و مواظبت در كار حق ، و حرص بر كار خير .
و شاكر را چهار نشان است : شكر در نعمت ، و صبر بر محنت ، و بدانچه خداى داده قناعت كردن ، و خاص داشتن خداى را بهر سپاس گذاشتن .
و خاشع را چهار نشان است : توجّه با يزدان درع يان و نهان ، و غلبه دادن نفس را بر نيكوييها و تفكّر از براى روز جزا ، و مناجات در حضرت آله .
و صالح را چهار نشان است : قلب را صافى كند و عقل را پسنده آرد ، و كسب را از در حلال جويد و امور خويش را اصلاح كند .
و ناصح را چهار نشان است : حكم به راستى كند و نفس را به راستى گمارد و از براى مردم آن خواهد كه از براى خود خواهد ، و با هيچ كس طريق عداوت نسپرد .
و موقن را شش نشان است : يقين داند شناس خدا حقّى است مر خداى را ، پس ايمان آرد ، يقين داند مرگ را و بيم كند ، يقين داند انگيختن از خاك را و از رسوائى در قيامت باك دارد ، يقين داند بهشت را و در طلب آن بكوشد ، يقين داند دوزخ را و در رهائى از آن ساعى گردد ، يقين داند روز حساب را و به حساب خويشتن خود برسد .
ص: 2168
و مخلص را چهار نشان است : قلب را صفت سلم و سلامت دهد و جوارح را از كار نكوهيده بازدارد و نيكوييها را پراكنده كند ، و از شرّ دست بازگيرد .
و زاهد را ده نشان است : از محرمات بپرهيزد و از معاصى نفس را بازدارد ، واجبات خداى را بر پاى كند ، اگر مملوك است به حسن طاعت پردازد ، و اگر مالك است عمارت مملكت آغازد و او را حقد و حسد نباشد ، نيكو كند به جاى بدى و سود بخشد در ازاى زيان ، از آنكه ظلم بيند معفو دارد و با هر كه ديدار كند فروتنى فرمايد .
و علامت بارّ ده چيز است : حبّ او و بغض او و مصاحبت او و مفارقت او و غضب او و رضاى او و عمل او و طلب او و فروتنى او و نيكوئى او همه در راه خدا و از بهر خداست .
و علامت تقى شش چيز است : خوف از خدا و حذر كردن از خشم خدا ، و صبح كند و شام كند بدان سان كه گوئى خداى را نگران است ، و دنيا او را به بند نيارد ، و حطام دنيوى در چشم او بزرگ ننمايد .
و متكلّف (1) را سه نشان است : در چيزى كه او را سود نبخشد مجادلت اندازد ، و با زبردست خود به منازعت برخيزد . و دست فرا برد بدانچه دسترس نخواهد داشت .
و ظالم را چهار نشان است : با زبردست خود از در عصيان بيرون شود ، و زيردست را با غلبه مقهور نمايد ، و با كار حقّ عداوت آغازد و ظلم را ظاهر سازد .
و مرائى (2) را چهار نشان است : در نزد مردم حريص در عبادت باشد و چون تنها باشد كار به كسالت اندازد ، همى خواهد كه در هر كارش ستايش كنند كه نام و نشان او را به محاسن عمل فزايش دهند .
و منافق را چهار نشان است : درونش دروغ زن و بى فرمان است ، و دلش مخالف زبان است ، و گفتارش با كردارش و پنهانش با آشكارش آشنا نباشد پس واى بر منافق . .
ص: 2169
و حاسد را سه نشان است : چون حاضر نباشى غيبت آغازد ، و چون درآئى آغاز ضراعت سازد و هنگام مصيبت شماتت كند .
و مسرف را دو نشان است : ثروت خويش را به كارى كه سود نبخشد بذل كند و فخر داند ، و بهاى چيزى كه هنوز به دست نكرده به وام گيرد و بخورد .
و غافل را چهار نشان است : كورى در طريق دين ، و عدم خضوع در مسالك يقين و طلب لهو و لعب و نسيان از فرمان يزدان .
و كسلان را چهار نشان است : در امتثال امر اهمال كند تا مقصر شود ، و در انجام امر افراط كند چندان كه ضايع بگذارد و تضييع امر كند چندان كه گناهكار گردد . و هنگام اداى عبادت تنگدل شود .
و كذّاب را چهار نشان است : چون سخن كند دروغ زند ، و چون سخن از كس بشنود به دروغ دارد ، و سخن چين باشد و از بهتان زبان كشيده ندارد .
و فاسق را چهار نشان است : همواره از پى لهو و لعب رود ، و امور نكوهيده بى فايده را مرتكب شود ، دست از مخاصمت و مبارات بازندارد و مردم را به تهمت و بهتان بيازارد .
و جابر را چهار نشان است : در حضرت يزدان طريق عصيان سپارد ، و پناهندگان و همسايگان را بيازارد ، و قرآن را نكوهيده دارد و با طغيان تقرّب جويد .
چون سخن بدين جا رسيد شمعون عرض كرد : قلب مرا شفا دادى ، و چشم مرا بينا فرمودى و طريق هدايت بنمودى .
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَا شَمْعُونُ إِنَّ لَکَ أَعْدَاءً یَطْلُبُونَکَ وَ یُقَاتِلُونَکَ لِیَسْلُبُوا دِینَکَ، مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ .
ص: 2170
فَأَمَّا الَّذِینَ مِنَ الْإِنْسِ: فَقَوْمٌ لَا خَلَاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَهِ وَ لَا رَغْبَهَ لَهُمْ فِیمَا عِنْدَ اللَّهِ، إِنَّمَا هَمُّهُمْ تَعْیِیرُ النَّاسِ بِأَعْمَالِهِمْ، لَا یُعَیِّرُونَ أَنْفُسَهُمْ، وَ لَا یُحَاذِرُونَ أَعْمَالَهُمْ، إِنْ رَأَوْکَ صَالِحاً حَسَدُوکَ وَ قَالُوا: مُرَاءٍ، وَ إِنْ رَأَوْکَ فَاسِداً قَالُوا: لَا خَیْرَ فِیهِ.
وَ أَمَّا أَعْدَاؤُکَ مِنَ الْجِنِّ: فَإِبْلِیسُ وَ جُنُودُهُ، فَإِذَا أَتَاکَ فَقَالَ: مَاتَ ابْنُکَ فَقُلْ إِنَّمَا خُلِقَ الْأَحْیَاءُ لِیَمُوتُوا، وَ تَدْخُلُ بَضْعَهٌ مِنِّی الْجَنَّهَ ،إِنَّهُ لَیَسْرِی.فَإِذَا أَتَاکَ وَ قَالَ: قَدْ ذَهَبَ مَالُکَ فَقُلْ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَعْطَی وَ أَخَذَ؛ وَ أَذْهَبَ عَنِّی الزَّکَاهَ فَلَا زَکَاهَ عَلَیَّ.وَ إِذَا أَتَاکَ وَ قَالَ لَکَ: النَّاسُ یَظْلِمُونَکَ وَ أَنْتَ لَا تَظْلِمُ، فَقُلْ إِنَّمَا السَّبِیلُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ عَلَی الَّذِینَ یَظْلِمُونَ النَّاسَ وَ ما عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِنْ سَبِیلٍ. وَ إِذَا أَتَاکَ وَ قَالَ لَکَ: مَا أَکْثَرَ إِحْسَانَکَ؟ یُرِیدُ أَنْ یُدْخِلَکَ الْعُجْبَ، فَقُلْ: إِسَاءَتِی أَکْثَرُ مِنْ إِحْسَانِی.وَ إِذَا أَتَاکَ فَقَالَ لَکَ: مَا أَکْثَرَ صَلَاتَکَ؟ فَقُلْ: غَفْلَتِی أَکْثَرُ مِنْ صَلَاتِی. وَ إِذَا قَالَ لَکَ: کَمْ تُعْطِی النَّاسَ ؟
فَقُلْ مَا آخُذُ أَکْثَرُ مِمَّا أُعْطِی وَ إِذَا قَالَ لَکَ مَا أَکْثَرَ مَنْ یَظْلِمُکَ فَقُلْ مَنْ ظَلَمْتُهُ أَکْثَرُ .وَ إِذَا أَتَاکَ فَقَالَ لَکَ :کَمْ تَعْمَلُ؟فَقُلْ طَالَ مَا عَصَیْتُ. و اذا اتاك فقال لك : الا تحبّ الدّنيا ؟ فقل : قد اغترّ بها غيرى .
رسول خداى فرمود : اى شمعون تو را از جن و انس دشمنانند كه همچنان با تو درآويزند تا دين تو را بربايند .
دشمنان انسى آنانند : كه بيم آن جهان ندارند و رحمت خداى نجويند ، و مردم را سرزنش كنند ، و خود را پسنده خوانند ، و از اعمال نكوهيده نپرهيزند . اگر تو را به صلاح بينند حسد برند و تحقير فرمايند ، و اگر فاسد بينند فساد تو بازنمايند .
و اما دشمنان تو از جن شيطان و لشكر اويند : پس اگر به نزديك تو آيد و گويد :فرزندت بمرد ، او را پاسخ كن كه : خداوند زندگان را براى مرگ آفريده و اينك فرزند من در جنان جاى دارد ، و اگر گويد : اموال تو از دست بشد ، بگو : شكر خداى را كه مال با من نگذاشت ، و حمل زكات از گردن من برداشت . و اگر گويد : مردم تو را ستم كردند و تو نتوانستى كيفر كرد ، بگو : خداوند ستم كنندگان را در قيامت عرضه مكافات و نقمت دارد ، و مردم نيكو آسوده باشند . و اگر گويد : چه بسيار جود و عطا كردى ؟ تا تو را به عجب و خيلا اندازد ، بگو : عصيان من از احسان من فزونى دارد ، و اگر گويد : چه بسيار نماز كردى و به حضرت يزدان نياز بردى ؟ بگو : غفلت من از عبادت من افزون است . و اگر گويد : چه فراوان مال خود را با مردم به رايگان دادى ؟
ص: 2171
بگو : آنچه از مردمان گرفتم از آن بيش است كه بذل كردم . و اگر گويد چه بسيار مظلوم شدى ؟ بگو : من بر زيادت ظلم كرده ام ، و اگر گويد : فراوان در طريق فرمان رنج بردى بگو بسيار وقت است كه گناهكار بوده ام ، و اگر گويد . چرا دنيا را دوست نمى دارى ؟ بگو : من فريفتهء دنيا نيستم ، برو و جز مرا فريفته دنيا ميكن .
إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمَّا خَلَقَ اَلسُّفْلَی فَخَرَتْ وَ زَخَرَتْ وَ قَالَتْ أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی فَخَلَقَ اَلْأَرْضَ فَسَطَحَهَا عَلَی ظَهْرِهَا. فَذَلَّتْ. ثُمَّ إِنَّ اَلْأَرْضَ فَخَرَتْ ، وَ قَالَتْ أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی ؟ فَخَلَقَ اَللَّهُ اَلْجِبَالَ فَأَثْبَتَهَا عَلَی ظَهْرِهَا أَوْتَاداً مِنْ أَنْ تَمِیدَ بِمَا عَلَیْهَا فَذَلَّتِ اَلْأَرْضُ وَ اِسْتَقَرَّتْ.ثُمَّ إِنَّ اَلْجِبَالَ فَخَرَتْ عَلَی اَلْأَرْضِ فَشَمَخَتْ وَ اِسْتَطَالَتْ وَ قَالَتْ أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی، فَخَلَقَ اَلْحَدِیدَ،فَقَطَعَهَا فَذَلَّتْ ثُمَّ إِنَّ اَلْحَدِیدَ فَخَرَ عَلَی اَلْجِبَالِ ،وَ قَالَ :أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی ؟ فَخَلَقَ اَلنَّارَ فَأَذَابَتِ اَلْحَدِیدَ، فَذَلَّ اَلْحَدِیدُ .ثُمَّ إِنَّ اَلنَّارَ زَفَرَتْ وَ شَهَقَتْ وَ فَخَرَتْ وَ قَالَتْ: أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی ؟فَخَلَقَ اَلْمَاءَ فَأَطْفَأَهَا ، فَذَلَّتْ. ثُمَّ إِنَّ اَلْمَاءَ فَخَرَ وَ زَخَرَ ، وَ قَالَ: أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی ؟ فَخَلَقَ اَلرِّیحَ ،فَحَرَّکَتْ أَمْوَاجَهُ وَ أَثَارَتْ مَا فِی قَعْرِهِ وَ حَبَسَتْهُ عَنْ
مَجَاریهِ. فَذَلَّ اَلْمَاءُ ثُمَّ إِنَّ اَلرِّیحَ فَخَرَتْ وَ عَصَفَتْ وَ قَالَتْ :أَیُّ شَیْءٍ یَغْلِبُنِی ؟ فَخَلَقَ اَلْإِنْسَانَ فَبَنَی وَ اِحْتَالَ مَا یَسْتَتِرُ بِهِ مِنَ اَلرِّیحِ وَ غَیْرِهَا فَذَلَّتِ اَلرِّیحُ ثُمَّ إِنَّ اَلْإِنْسَانَ طَغَی ،وَ قَالَ :مَنْ أَشَدُّ مِنِّی قُوَّهً ؟ فَخَلَقَ اَلْمَوْتَ، فَقَهَرَهُ فَذَلَّ اَلْإِنْسَانُ ثُمَّ إِنَّ اَلْمَوْتَ فَخَرَ فِی نَفْسِهِ، فَقَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ :لاَ تَفْخَرْ،فَإِنِّی ذَابِحُکَ بَیْنَ اَلْفَرِیقَیْنِ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ وَ أَهْلِ اَلنَّارِ ثُمَّ لاَ أُحْیِیکَ أَبَداً فَخَافَ.
ثُمَّ قَالَ :وَ اَلْحِلْمُ یَغْلِبُ اَلْغَضَبَ ،وَ اَلرَّحْمَهُ تَغْلِبُ اَلسَّخَطَ ،وَ اَلصَّدَقَهُ تَغْلِبُ اَلْخَطِیئَهَ.
رسول خداى مى فرمايد : همانا خداوند تبارك و تعالى اين جهان سفلى را بيافريد ، جهان بر خويشتن بباليد و گفت : كدام چيز بر من تواند غلبه جست و غالب شد ؟ پس خداوند زمين را بيافريد و بر پشت آن گسترده ساخت و او را ذليل كرد ، اين وقت فخر و مباهات زمين را افتاد و خود را قالب و قاهر دانست ، پس خداى از
ص: 2172
جبال بر پشت آن اوتاد كرد و او را ذليل ساخت و استقرار داد . اين وقت كوهسارها سر بركشيدند و مفاخرت جستند كه هيچ شىء را بر ما دست نباشد . پس خداوند آهن را بيافريد تا درون كوه را پاره پاره ساخت ، و او را ذليل كرد . و چون آهن از در فخر بيرون شد ، آتش را بيافريد تا او را بگداخت . و چون آتش سركش گشت ، آب را بيافريد تا او را فرو نشاند ، و چون آب را تكبّر و تفاخر پديد شد ، باد را بيافريد تا او را به سورت امواج شوريده ساخت ، و هر زمانش زير زبر كرد ، و چون باد از در فخر بيرون شد ، و گفت : كس را بر من دسترس نيست انسان را بيافريد ، و انسان دفع باد را تشييد و بنياد كرد . چون نيروى باد بگشت ، انسان طغيان كرد ، و گفت : كس را نيروى من نيست ، پس خداوند مرگ را بر او مستولى ساخت ، پس انسان ذليل شد و مرگ بر خود بباليد پس خداوند مرگ را بر او مستولى ساخت ، پس انسان ذليل شد و مرگ بر خود بباليد پس خداوند قاهر او را خطاب كرد كه : ترا در ميان اهل بهشت و جهنم ذبح كنم ، و هرگز زنده نسازم ، پس مرگ بيمناك شد .
آنگاه پيغمبر فرمود : سورت (1) غضب به حلم شكسته شود ، و آتش سخط به زلال رحمت فسرده گردد ، و صدقه دفع خطئيه دهد .
آن هنگام كه رسول خداى معاذ بن جبل را به حكومت بعضى از اراضى يمن نامزد كرد - چنان كه مذكور شد - بدين كلمات نصيحت فرمود ، و فرمان كرد كه با مردم آن اراضى بدين گونه كار كند :
قال : يا معاذ عَلِّمْهُمْ کِتَابَ اللَّهِ ،وَ أَحْسِنْ أَدَبَهُمْ عَلَی الْأَخْلَاقِ الصَّالِحَهِ، وَ أَنْزِلِ النَّاسَ مَنَازِلَهُمْ خَیْرَهُمْ وَ شَرَّهُمْ، وَ أَنْفِذْ فِیهِمْ أَمْرَ اللَّهِ ،وَ لَا تُحَاشِ فِی أَمْرِهِ وَ لَا مَالِهِ أَحَداً، فَإِنَّهَا لَیْسَتْ بِوَلَایَتِکَ وَ لَا مَالِکَ .وَ أَدِّ إِلَیْهِمُ الْأَمَانَهَ فِی کُلِّ قَلِیلٍ وَ کَثِیرٍ ، وَ عَلَیْکَ بِالرِّفْقِ وَ الْعَفْوِ فِی غَیْرِ تَرْکٍ لِلْحَقِّ، یَقُولُ الْجَاهِلُ قَدْ تَرَکْتُ مِنْ حَقِّ اللَّهِ .وَ اعْتَذِرْ إِلَی
ص: 2173
أَهْلِ عَمَلِکَ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ خَشِیتَ أَنْ یَقَعَ إِلَیْکَ مِنْهُ عَیْبٌ حَتَّی یَعْذِرُوکَ وَ أَمِتْ أَمْرَ الْجَاهِلِیَّهِ إِلَّا مَا سَنَّهُ الْإِسْلَامُ ، وَ أَظْهِرْ أَمْرَ الْإِسْلَامِ کُلَّهُ صَغِیرَهُ وَ کَبِیرَهُ ،وَ لْیَکُنْ أَکْثَرُ هَمِّکَ الصَّلَاهَ ، فَإِنَّهَا رَأْسُ الْإِسْلَامِ بَعْدَ الْإِقْرَارِ بِالدِّینِ ،وَ ذَکِّرِ النَّاسَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ،وَ اتَّبِعِ الْمَوْعِظَهَ فَإِنَّهُ أَقْوَی لَهُمْ عَلَی الْعَمَلِ بِمَا یُحِبُّ اللَّهُ ،ثُمَّ بُثَّ فِیهِمُ الْمُعَلِّمِینَ، وَ اعْبُدِ اللَّهَ الَّذِی إِلَیْهِ تَرْجِعُ ،وَ لَا تَخَفْ فِی اللَّهِ لَوْمَهَ لَائِمٍ .
وَ أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ صِدْقِ الْحَدِیثِ، وَ الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ ،وَ أَدَاءِ الْأَمَانَهِ وَ تَرْکِ الْخِیَانَهِ ، وَ لِینِ الْکَلَامِ ، وَ بَذْلِ السَّلَامِ،وَ حِفْظِ الْجَارِ،وَ رَحْمَهِ الْیَتِیمِ ،وَ حُسْنِ الْعَمَلِ ، وَ قَصْرِ الْأَمَلِ ،وَ حُبِّ الْآخِرَهِ وَ الْجَزَعِ مِنَ الْحِسَابِ، وَ لُزُومِ الْإِیمَانِ، وَ الْفِقْهِ فِی الْقُرْآنِ، وَ کَظْمِ الْغَیْظِ، وَ خَفْضِ الْجَنَاحِ .
وَ إِیَّاکَ أَنْ تَشْتِمَ مُسْلِماً، أَوْ تُطِیعَ آثِماً، أَوْ تَعْصِیَ إِمَاماً عَادِلًا، أَوْ تُکَذِّبَ صَادِقاً ،أَوْ تُصَدِّقَ کَاذِباً ،وَ اذْکُرْ رَبَّکَ عِنْدَ کُلِّ شَجَرٍ وَ حَجَرٍ ، و أحدث لكلّ ذنب توبة ،وَ أَحْدِثْ لِکُلِّ ذَنْبٍ تَوْبَهً السِّرَّ بِالسِّرِّ وَ الْعَلَانِیَهَ.
یَا مُعَاذُ لَوْ لاَ أَنَّنِی أَرَی أَلاَّ نَلْتَقِیَ اِلى يَوْمِ الْقِيمَةِ، لَقَصَّرْتُ فِی اَلْوَصِیَّهِ وَ لَکِنَّنِی أَرَی أَنْ لاَ نَلْتَقِیَ أَبَداً، ثُمَّ اعْلَمْ یَا مُعَاذُ أَنَّ أَحَبَّکُمْ إِلَیَّ مَنْ یَلْقَانِی عَلَی مِثْلِ الْحَالِ الَّتِی فَارَقَنِی عَلَیْهَا .
فرمود : اى معاذ مردم آن اراضى را به قرآن آموزگارى مى كن ، و به اعمال پسنده بازمى دار ، و هر كس را در برابر اعمال خير و شر پاداش و كيفر مى فرماى ، و در اجراى احكام در امر خدا و مال خدا از كس بيم مكن ، و زياده و كم مينديش چه تو را در حدود شريعت حكومت نيست ، و در هر بيش و كم اداى أمانت مى كن ، و ايشان را از حكم خداوند آگهى مى ده ، و با ايشان در آنچه با شريعت از در مخالفت نباشد طريق مرافقت مى سپار ، و در امرى كه بيم از نكوهش جاهل كنى پژوهش عالم مىكن تا سخنت بشنود و عذرت بپذيرد ، و قواعد جاهليّت را نابود كن مگر آن را كه در اسلام پسنده افتاد ، و قواعد اسلام را چه خرد باشد چه بزرگ آشكار ساز ، و تمامت همّت را بر نماز مقصور دار ، چه صلاة را در اسلام منزلت سر باشد و مردم را به ياد خدا و انديشه روز جزا بازدار و به مطاوعت (1) احكام قرآن آموزگار باش ، چه اين نيرومندتر كار است از آنچه در اعمال دوست دارد ، پس آموزگاران به ميان مردم .
ص: 2174
فرست تا احكام شرع را آموزگارى كنند ، و عبادت كن آن خداى را كه بازگشت تو بدوست و از عبادت يزدان و از نكوهش جاهلان مينديش .
و اندرز مى كنم تو را به پرهيزكارى و راست گفتارى و وفاى به عهد ، و أداى أمانت و ترك خيانت و رفق در كلام و إفشاى سلام ، و محافظت پناهندگان ، و رحمت با يتيمان و نيكو آوردن عمل و كوتاه داشتن أمل (1) ، و دوست داشتن دار القرار و بيمناك بودن از روز شمار ، و ملازمت ايمان و فقاهت در قرآن ، و فرونشاندن خشم و فرو گذاشتن كبر .
و بپرهيز از آنكه مسلمى را دشنام گوئى يا گناهكارى را اطاعت كنى ، يا پيشواى عادلى را طريق معصيت سپارى يا تكذيب صادقى فرمائى يا تصديق كاذبى كنى ، و از ياد خدا بيرون مشو نزديك هر شجر و حجرى ، و از براى هر معصيتى آغاز توبتى كن ، گناه نهان را به توبت نهان ، و عيان را به انابت عيان چاره مى جوى .
اى معاذ اگر مى دانستم تا قيامت ديدار مى كنم اين اندرز را به دراز نمى كشيدم لكن دانسته ام كه هرگز ديده نخواهم شد . دانسته باش كه بهتر كس از شما نزد من آن است كه در قيامت چون مرا ديدار كند در امتثال فرمان مانند امروز باشد كه از او جدا مى شوم .
إِنَّ لِکُلِّ شَیْءٍ شَرَفاً وَ إِنَّ شَرَفَ اَلْمَجَالِسِ مَا اُسْتُقْبِلَ بِهِ اَلْقِبْلَهُ : همانا از براى هر چيز شرفى است و شرف مجالس آن است كه رو با روى قبله باشد .
مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَکُونَ أَعَزَّ النَّاسِ، فَلْیَتَّقِ اللَّهَ.وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَکُونَ أَقْوَی النَّاسِ ، فَلْیَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ .وَ مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَکُونَ أَغْنَی النَّاسِ ،فَلْیَکُنْ بِمَا فِی یَدِ اللَّهِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِی یَدِهِ. فرمود : كسى كه خواهد عزيزتر از مردمان باشد ، بايد از خداى بيم دارد .و كسى كه خواهد نيرومندتر از مردم باشد ، بايد كار خود به خداوند بازگذارد ، و كسى كه خواهد غنى تر از مردم باشد ، بايد بدانچه در راه خدا بذل مى كند به زيادت
ص: 2175
از خود داند از آنچه با خود دارد .
آنگاه فرمود : اگر خواهيد شما را از شرار ناس آگهى دهم ؟ گفتند : چنين باشد . قال :
مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَ مَنَعَ رِفْدَهُ وَ جَلَدَ عَبْدَهُ . فرمود : كسى كه يك تنه مائده نهد و مهمان را دفع دهد ، و عبد از آسيبش نرهد .
آنگاه فرمود : اگر خواهيد به بدترين از اين كس آگهى دهم ؟ عرض كردند : بلى ، یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ مَنْ لَا یُقِیلُ عَثْرَهً وَ لَا یَقْبَلُ مَعْذِرَهً. فرمود : آن كس كه بر لغزش مردم نبخشد ، و عذر كس نپذيرد .
پس فرمود شما را به بدتر از اين آگهى دهم ؟ عرض كردند : آرى اى پيغمبر خدا .قَالَ مَنْ لَا یُرْجَی خَیْرُهُ وَ لَا یُؤْمَنُ شَرُّهُ . فرمود : آن كس كه به خيرش اميد نتوان بست ، و از شرّش ايمن نتوان بود .
ديگر بار فرمود : شما را به بدتر از اين كس خبر دهم ؟ عرض كردند : روا باشد .قَالَ مَنْ یُبْغِضُ النَّاسَ وَ یُبْغِضُونَهُ . كسى كه دشمن بدارد مردم را و در خشم باشد و مردم نيز از او خشمگين باشند .
آنگاه فرمود :إِنَّ عِیسَی علیه السلام قَامَ خَطِیباً فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ فَقَالَ: یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ لَا تَکَلَّمُوا بِالْحِکْمَهِ عِنْدَ الْجُهَّالِ ، فَتَظْلِمُوهَا وَ لَا تَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ وَ لَا تَظْلِمُوا وَ لَا تُکَافِئُوا ظَالِماً فَیَبْطُلَ فَضْلُکُمْ .یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ الْأُمُورُ ثَلَاثَهٌ:أَمْرٌ بَیِّنٌ رُشْدُهُ فَاتَّبِعُوهُ ،وَ أَمْرٌ بَیِّنٌ غَیُّهُ فَاجْتَنِبُوهُ ؛ وَ أَمْرٌ اخْتُلِفَ فِیهِ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ : همانا عيسى در ميان بنى اسرائيل بر پاى شد و فرمود : اى جماعت با جاهلان از در حكمت سخن مكنيد ، و ظلم با حكمت روا مداريد ، و رموز حكمت را از أهل حكمت دريغ مداريد ، و اهل حكمت را مظلوم نخواهيد و ظالم مباشيد ، و مبارات با ظالم مكنيد كه فضيلت شما برخيزد و فضل شما برود . اى بنى اسرائيل امور بر سه گونه است : أمرى كه رشد و صلاح آن روشن است بپذيريد و پيروى كنيد ، و از امرى كه معايب آن ظاهر است كناره جوئيد ، و سه ديگر امرى است كه آلودهء شك و ريب است آن را با خداى تفويض داريد .
آنگاه رسول خدا فرمود : أیُّهَا النّاسُ ، إنَّ لَکُم مَعالِمَ فَانتَهوا إلی نِهایَتِکُم ،إنَّ المُؤمِنَ بَینَ مَخافَتَینِ :أَجَلٍ قَدْ مَضَی لَا یَدْرِی مَا اللَّهُ صَانِعٌ فِیهِ ،وَ بَیْنَ أَجَلٍ قَدْ بَقِیَ لَا یَدْرِی مَا اللَّهُ قَاضٍ فِیهِ ،فَلْیَأْخُذِ الْعَبْدُ الْمُؤْمِنُ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ ،وَ مِنْ دُنْیَاهُ لآِخِرَتِهِ، وَ فِی الشَّبِیبَهِ قَبْلَ الْکِبَرِ ،
ص: 2176
وَ فِی الْحَیَاهِ قَبْلَ الْمَوتِ. وَ الَّذِی نَفْسُ بِیَدِهِ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ مِنْ مُسْتَعْتَبٍ، وَ مَا بَعْدَ اَلدُّنْیَا دَارٌ إِلاَّ اَلْجَنَّهُ وَ اَلنَّارُ :
اى مردمان همانا از بزرگان دين و ائمهء طاهرين از براى شما علامتها نصب شده پس بديشان پناهنده شويد ، همانا مؤمن را از دو روز انديشه بايد بود : نخست روزى كه گذشته و نداند خداوند بر او چه نوشته . و ديگر روزى كه از پى درمى آيد و نداند خداوند در حق او چه حكم مى فرمايد . پس بايد هر بنده كار خويش را خويشتن بسازد و از دنيا به آخرت پردازد ، و از جوانى تهيهء پيرى كند ، و در حيات اعداد مرگ فرمايد . سوگند به آن خداى كه جان من به دست قدرت اوست كه نيست بعد از مرگ هلاكتى و نه بعد از دنيا سرائى ، مگر بهشت و دوزخ .
قَالَ: تَعَلَّمُوا اَلْعِلْمَ فَإِنَّ تَعَلُّمَهُ حَسَنَهٌ وَ مُدَارَسَتَهُ تَسْبِیحٌ وَ اَلْبَحْثَ عَنْهُ جِهَادٌ، وَ تَعْلِیمَهُ مَنْ لاَ یَعْلَمُهُ صَدَقَهٌ،وَ بَذْلَهُ لِأَهْلِهِ قُرْبَهٌ لِأَنَّهُ مَعَالِمُ اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ،وَ سَالِکٌ بِطَالِبِهِ سُبُلَ اَلْجَنَّهِ ،وَ مُونِسٌ فِی اَلْوَحْدَهِ ،وَ صَاحِبٌ فِی اَلْغُرْبَهِ، وَ دَلِیلٌ عَلَی اَلسَّرَّاءِ و الضّرّاء، وَ سِلاَحٌ عَلَی اَلْأَعْدَاءِ ،وَ زَیْنُ اَلْأَخِلاَّءِ، یَرْفَعُ اَللَّهُ بِهِ أَقْوَاماً یَجْعَلُهُمْ فِی اَلْخَیْرِ أَئِمَّهً،یُقْتَدَی بِهِمْ،تُرْمَقُ أَعْمَالُهُمْ ،وَ تُقْتَبَسُ آثَارُهُمْ ،وَ تَرْغَبُ اَلْمَلاَئِکَهُ فِی خَلَّتِهِمْ ،لِأَنَّ اَلْعِلْمَ حَیَاهُ اَلْقُلُوبِ،وَ نُورُ اَلْأَبْصَارِ مِنَ اَلْعَمَی ،وَ قُوَّهُ اَلْأَبْدَانِ مِنَ اَلضَّعْفِ،وَ یُنْزِلُ اَللَّهُ حَامِلَهُ مَنَازِلَ اَلْأَحِبَّاءِ وَ یَمْنَحُهُ مُجَالَسَهَ اَلْأَبْرَارِ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ .
بِالْعِلْمِ یُطَاعُ اَللَّهُ وَ یُعْبَدُ وَ بِالْعِلْمِ یُعْرَفُ اَللَّهُ وَ یُوَحَّدُ وَ بِهِ تُوصَلُ اَلْأَرْحَامُ وَ یُعْرَفُ اَلْحَلاَلُ وَ اَلْحَرَامُ وَ اَلْعِلْمُ إِمَامُ اَلْعَقْلِ .
مى فرمايد : فراگيريد علم را كه فرا گرفتنش ثوابى بزرگ باشد ، و مدارست (1) آن ذكر جهان آفرين ، و مباحثه در آن جهاد در دين است ، آموزگارى آن صدقه با حاجتمند ، و آموختن آن مر اهلش را قربت با خداوند ، چه علم ، حلال و حرام را
ص: 2177
باديد كند ، و طالبش را به جنّت برساند ، در تنهائى قبر مؤانست جويد ، و در غربت قيامت مصاحبت كند ، راهنماى سود و زيان است و دفع دشمن را تيغ و سنان ، و اين علم زينت دوستان خداست . و بدين علم خداوند رفعت و مكانت دهد مردمى را كه مى گرداند ايشان را در طريق خير ائمه هدى ، تا مردمان اعمال ايشان را نگرند و بديشان اقتدا كنند ، و فريشتگان به دوستى ايشان رغبت نمايند ؛ زيرا كه علم زندگى دلها و روشنى چشمها ، و نيروى تنهاست ، و خداوند عالم را به مردم اخيار فرود آرد ، و با نيكان بنشاند ، هم در دنيا و هم در عقبى .
خداوند با علم مطاع و معبود گردد ، و به دستيارى علم شناخته شود ، و يكتائى او آشكار گردد . و به هدايت علم رعايت رحم توان جست و حلال از حرام توان دانست ، و علم پيشواى عقل است چه علم بيرون عالم امكانى و عقل عالم كيانى است .
بالجمله چون تعريف علم به پاى رفت ، در شناس عقل فرمود :
وَ اَلْعَقْلُ یُلْهِمُهُ اَللَّهُ اَلسُّعَدَاءَ وَ یَحْرِمُهُ اَلْأَشْقِیَاءَ وَ صِفَهُ :
اَلْعَاقِلِ أَنْ یَحْلُمَ عَمَّنْ جَهِلَ عَلَیْهِ، وَ یَتَجَاوَزَ عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ یَتَوَاضَعَ لِمَنْ هُوَ دُونَهُ،وَ یُسَابِقَ مَنْ فَوْقَهُ فِی طَلَبِ اَلْبِرِّ،وَ إِذَا أَرَادَ أَنْ یَتَکَلَّمَ تَدَبَّرَ،فَإِنْ کَانَ خَیْراً تَکَلَّمَ فَغَنِمَ ، إِنْ کَانَ شَرّاً سَکَتَ فَسَلِمَ،وَ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ فِتْنَهٌ اِسْتَعْصَمَ بِاللَّهِ وَ أَمْسَکَ یَدَهُ وَ لِسَانَهُ ،وَ إِذَا رَأَی فَضِیلَهً اِنْتَهَزَ بِهَا،لاَ یُفَارِقُهُ اَلْحَیَاءُ،وَ لاَ یَبْدُو مِنْهُ اَلْحِرْصُ، فَتِلْکَ عَشْرُ خِصَالٍ یُعْرَفُ بِهَا اَلْعَاقِلُ .
مى فرمايد : خداوند سعدا را به عقل ملهم مى دارد ، و اشقيا را محروم مى گذارد ، و عاقل به ده چيز شناخته شود :
حلم كند از جاهلى كه با وى درآويزد و درگذرد از آنكه ستم بيند ، با زيردستان به تواضع كوشد و با زبردستان در نيكوئى سبقت جويد ، و چون خواهد سخن كند نيك برانديشد ، اگر در كار خير است بگويد و غنيمت داند ، و اگر در كار شرّ است خاموشى گزيند و لب بربندد ، و سالم ماند ، و اگر داهيه (1) و خطبى رخ نمايد به حضرت آله پناه جويد ، و دست و زبان را نگاهدارد ، و اگر فضيلتى نگرد در ادراك آن عجلت كند ، هرگز حيا از او دور نشود ، و حرص در وى ظاهر نگردد . .
ص: 2178
آنگاه در شناس جاهل فرمود :
صِفَهُ الجاهِلِ أن یَظلِمَ مَن خالَطَهُ، ویَتَعَدّی عَلی مَن هُوَ دونَهُ، ویَتَطاوَلَ عَلی مَن هُوَ فَوقَهُ، کَلامُهُ بِغَیرِ تَدَبُّرٍ، إن تَکَلَّمَ أثِمَ وإن سَکَتَ سَها،وإن عَرَضَت لَهُ فِتنَهٌ سارَعَ إلَیها فَأَردَتهُ، وإن رَأی فَضیلَهً أعرَضَ وأبطَأَ عَنها، لا یَخافُ ذُنوبَهُ القَدیمَهَ،ولا یَرتَدِعُ فیما بَقِیَ مِن عُمُرِهِ مِنَ الذُّنوبِ، یَتَوانی عَنِ البِرِّ ویُبطِئُ عَنهُ غَیرُ مُکتَرِثٍ لِما فاتَهُ مِن ذلِکَ أو ضَیَّعَهُ، فَتِلکَ عَشرُ خِصالٍ مِن صِفَهِ الجاهِلِ الَّذی حُرِمَ العَقلَ .
مى فرمايد : جاهل به ده چيز شناخته شود : با هر كه مخالطت كند طريق ظلم سپرد ، و با زيردست تعدّى كند و از زبردست برترى جويد ، مقالات او از در انديشه نباشد ، اگر سخن كند عاصى شود و اگر خاموش نشيند به راه غفلت رود ، و اگر داهيه اى روى كند به سوى آن شتاب گيرد تا عرضه هلاك گردد و اگر فضيلتى رخ نمايد روى برتابد ، و از گناهان گذشته بيمناك نباشد ، و آنچه از زندگانى به جاى مانده دست از گناه بازنگيرد ، و در كار نيك بطىء (1) باشد بىآنكه آنچه از او گذشته و ضايع گذاشته باكى و اندوهى دارد ، اين جمله صفت جاهلان است كه از عقل محروم مانده اند .
ما لی أری حُبَّ الدُّنیا قَد غَلَبَ عَلی کَثیرٍ مِنَ النّاسِ، حَتّی کَأَنَّ المَوتَ فی هذِهِ الدُّنیا عَلی غَیرِهِم کُتِبَ ،وکَأَنَّ الحَقَّ فی هذِهِ الدُّنیا عَلی غَیرِهِم وَجَبَ، وحَتّی کَأَن لَم یَسمَعوا ویَرَوا مِن خَبَرِ الأَمواتِ قَبلَهُم سَبیلُهُم سَبیلُ قَومٍ سَفرٍ،عَمّا قَلیلٍ إلَیهِم راجِعونَ، بُیوتُهُم أجداثُهُم ویَأکُلونَ تُراثَهُم، فَیَظُنّونَ أ نَّهُم مُخَلَّدونَ بَعدَهُم. هَیهاتَ هَیهاتَ أما یَتَّعِظُ آخِرُهُم بِأَوَّلِهِم ؟ لَقَد جَهِلوا ونَسوا کُلَّ واعِظٍ فی کِتابِ اللّهِ، وأمِنوا شَرَّ کُلِّ عاقِبَهِ سَوءٍ، ولَم یَخافوا نُزولَ فادِحَهٍ (2)وبَوائِقَ حادِثَهٍ .
طُوبَی لِمَنْ شَغَلَهُ خَوْفُ اَللَّهُ عَنْ خَوْفِ اَلنَّاسِ طُوبَی لِمَنْ طَابَ کَسْبُهُ وَ صَلَحَتْ سَرِیرَتُهُ وَ حَسُنَتْ عَلاَنِیَتُهُ ،وَ اِسْتَقَامَتْ خَلِیقَتُهُ طُوبَی لِمَنْ أَنْفَقَ اَلْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ
ص: 2179
وَ أَمْسَکَ اَلْفَضْلَ مِنْ قَوْلِهِ ، طُوبَی لِمَنْ مَنَعَهُ عَیبُهُ عَن عُیوبِ المُؤمِنینَ مِن إخوانِهِ ،طُوبَی لِمَنْ تواضع للّه (عزّ ذكره)و زَهِدَ فیما أحَلَّ لَهُ مِن غَیرِ رَغبهٍ عن سُنَّتی،و رَفَضَ زَهرَهَ الدنیا مِن غَیرِ تَحَوُّلٍ عن سُنَّتی ،وَ اتَّبَعَ الْأَخْيَارَ مِنْ عِتْرَتِي مِنْ بَعْدِي وَ خَالَطَ أَهْلَ الْفِقْهِ وَ الْحِكْمَةِ وَ رَحِمَ أَهْلَ الْمَسْكَنَةِ،طُوبَي لِمَنِ اكْتَسَبَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ مَالًا مِنْ غَيْرِ معصيته ، وَ عَادَ بِهِ عَلَي أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ جَانَبَ أَهْلَ الْخُيَلَاءِ وَ التَّفَاخُرِ وَ الرَّغْبَةِ فِي الدُّنْيَا ،الْمُبْتَدِعِينَ خِلَافَ سُنَّتِي،الْعَامِلِينَ بِغَيْرِ سِيرَتِي، طُوبَي لِمَنْ حَسُنَ مَعَ النَّاسِ خُلُقُهُ وَ بَذَلَ لَهُمْ مَعُونَتَهُ وَ عَدَلَ عَنْهُمْ شَرَّهُ.
خلاصه معنى آن است كه مى فرمايد :
مى نگرم كه حبّ دنيا مردم را چندان غلبه كرده است كه پندار كنند مرگ سرنوشت ديگر كسان است ، و امتثال فرمان خداوند بر ديگر كسان واجب گشته ، گوئى آنچه از خبر مرگ پيشينيان شنيده اند خاص ايشان دانند ، و حال آنكه زود باشد كه با مردگان پيوسته شوند . جاى مى دهند ايشان را در قبرهاى ايشان و اموال ايشان را به ميراث مأخوذ دارند از پس اين بر گذشتگان ، شما در اين جهان جاويدان نمانيد ، پس از كار ايشان پند گيريد . همانا مواعظ كتاب خداى را فراموش كرديد ، و از وخامت عواقب و ظهور حوادث و نزول دواهى ايمن شديد .
نيكو آن كس كه از خوف خداى به خوف مردم نپردازد . و از جز خداى باكى و بيمى ندارد . نيكو آن كس كه در طلب نيكوئى درآمد و به اصلاح اعمال و محاسن اخلاق و استقامت كردار پرداخت . نيكو آن كس كه فضول مال را بذل كرد و فضول كلام را عزل فرمود . نيكو آن كس كه از عيب خود به معايب ديگران نپرداخت . نيكو آن كس كه در حضرت إله ضراعت (1) جست ، و از آنچه بر او رواست بيرون مخالفت شريعت نيز زهادت (2) خواست ، و حطام دنيوى را بىآنكه خلاف سنّت كند بيفكند ، و از پس من به ائمهء هدى از فرزندان من توسّل جست و با علما مخالطت آغاز كرد ، و با مردم درويش طريق احسان پيش داشت . نيكو آن كس كه مال از در حلال بيندوخت و اهل مسكنت را بيرون معصيت انفاق داشت ، و از اهل مفاخرت و .
ص: 2180
بدعت كناره جست . نيكو آن كس كه در ميان مردم با سجاحت (1) خلق و سماحت طبع بزيست و شرّ خويش را از مردم درگذرانيد .
قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله :کَفَی بِالْمَوْتِ وَاعِظاً . وَ کَفَی بِالتُّقَی غِنًی وَ کَفَی بِالْعِبَادَهِ شُغُلًا،وَ کَفَی بِالْقِیَامَهِ مَوْئِلًا وَ بِاللَّهِ مُجَازِیاً. مى فرمايد : واعظى بهتر از مرگ و دولتى بهتر از پرهيزكارى ، و شغلى بهتر از عبادت و بازگشتى بهتر از قيامت و جزادهنده اى بهتر از خداوند يافت نشود .
و قال : خَصلَتانِ لیسَ فَوقَهُما مِنَ البِرِّ شَیءٌ ، الإیمانُ بِاللّه و النَّفعُ لِعبادِ اللّهِ ،و خَصلَتانِ لَیسَ فَوقَهُما مِنَ الشَّرِّ شَیءٌ،الشِّرکُ بِاللّهِ و الضُّرُّ لِعِبادِ اللّهِ: دو خوى نيكوست كه برتر از آن نتوان يافت ، آن ايمان به خدا و سود بندگان خداست . و دو خوى زشت كه نكوهيده تر از آن نيست ، شرك با خدا و زيان بندگان خداست .
اين هنگام مردى عرض كرد : كه ما را نصيحتى فرما كه خداوند ما را بدان سود بخشد .
و قال : اكثر ذكر الموت یُسَلِّکَ عَنِ الدُّنْیَا،وَ عَلَیْکَ بِالشُّکْرِ یَزِیدُ فِی النِّعْمَهِ وَ أَکْثِرْ مِنَ الدُّعَاءِ فَإِنَّکَ لَا تَدْرِی مَتَی یُسْتَجَابُ لَکَ وَ إِیَّاکَ وَ الْبَغْیَ ،فَإِنَّ اللَّهَ قَضَی أَنَّهُ مَنْ بُغِیَ عَلَیْهِ لَیَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ : فراوان ياد مرگ مى كن كه تو را از اندوه دنيا برهاند ، و فراوان شكر نعمت مى كن تا برافزايد ، فراوان دعا مى كن چه ندانسته اى كدام وقت به اجابت مقرون گردد ، و از ستمكارى بپرهيز كه خداى حكم كرده كسى كه بر چنين كس ستم كند نصرت دهد او را .
وَ قَالَ :أَیُّهَا اَلنّاسُ إِنَّما بَغْیُکُمْ عَلی أَنْفُسِکُمْ وَ إِیَّاکَ وَ اَلْمَکْرَ فَإِنَّ اَللَّهَ قَضَی أَنْ لا یَحِیقُ اَلْمَکْرُ اَلسَّیِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ: اى مردمان از بى فرمانى و گردنكشى دور باشيد كه كيفر آن بر شما فرود آيد ، و از مكر بپرهيزيد كه زيان مكر بهرهء اهل آن خواهد شد .
ص: 2181
وَ قَالَ: ستُحْرَصُونَ عَلَی الْإِمَارَهِ تَکُونُ حَسْرَهً وَ نَدَامَهً ، فَنِعْمَتِ الْمُرْضِعَهُ وَ بِئْسَتِ الْفَاطِمَهُ : زود باشد كه حريصان امارت عزل و عزلت بينند ، و به وخامت حسرت و ندامت شكنجه شوند ، همانا امارت مصدر راحت و آسايش است ، و مرگ مايه محنت و فرسايش .
و قالَ : لن يفلحوا قوم اسندوا امرهم الى امراة : رستگارى نيابند قومى كه امر خويش را مستند با زنان كنند .
در حضرت رسول عرض كردند : چه كس را فضيلت به زياده است ؟ قال : اذا ذكرت اعانك و اذا نسيت ذكرك : يعنى : آن كس كه چون نام تو بر زبان ها رفت يارى تو كرد ، و چون فراموش شدى تو را به ذكر جميل ياد كرد .
عرض كردند : شرّ ناس كيست ؟ (قَالَ الْعُلَمَاءُ إِذَا فَسَدُوا» فرمود : علماء قومند چون در دين فساد كنند .
و قالَ : اوْصانی رَبّی بِتِسْع:اوْصانی بِالاْخْلاصِ فِی السِّرِّ وَ الْعَلانِیَهِ ،وَ الْعَدْلِ فِی الرِّضا وَ الْغَضَبِ وَ الْقَصْدِ فِی الْفَقْرِ وَ الْغِنی، وَ انْ أعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَنی، وَ أعطِیَ مَنْ حَرَمَنی، وَ أصِلَ مَنْ قَطَعَنی، وَ انْ یَکُونَ صُمْتی فِکْراً، وَ مَنْطِقی ذِکْراً، وَ نَظَری عِبْراً.
مى فرمايد : خداوند مرا به نه (9) چيز وصيّت كرد : به اخلاص در عمل ، چه پنهان چه آشكار ، و به ميانه روى هنگام خشم و رضا . و به عدل كار كردن در فقر و غنا ، و اينكه معفو دارم آن كس را كه با من ظلم كرد ، و عطا كنم آن كس را كه مرا محروم داشت ، و بپيوندم با آن كس كه از من ببريد ، و اينكه در خاموشى از فكر خداوند بيرون نشوم . و در سخن كردن از ذكر حق بدر نروم ، و جز به عبرت در آفرينش نگران نباشم .
وَ قَالَ : قَیِّدُوا اَلْعِلْمَ بِالْکِتَابَهِ : علم را مكتوب داريد تا فراموش نشود .
وَ قَالَ :إِذَا سَادَ الْقَوْمَ فَاسِقُهُمْ وَ کَانَ زَعِیمُ الْقَوْمِ أَذَلَّهُمْ وَ أُکْرِمَ الرَّجُلُ الْفَاسِقُ فَلْیَنْتَظِرِ الْبَلَاءَ. چون فاسق امارت قوم به دست كند ، و ناكس ترين مردم سيّد قوم گردد ، و فاسق مكانت و منزلت يابد منتظر بلا بايد بود .
وَ قَالَ: سُرْعَهُ الْمَشْیِ تَذْهَبُ بِبَهاء الْمُؤْمِنِ: در بازار و برزن شتابزده رفتن مكانت و منزلت از مرد برگيرد .
وَ قَالَ: لاَ یَزَالُ اَلْمَسْرُوقُ مِنْهُ فِی تُهَمَهِ مَنْ هُوَ بَرِیءٌ حَتَّی یَکُونَ أَعْظَمَ جُرْماً مِنَ
ص: 2182
اَلسَّارِقِ: همواره گناه مردم دزد زده در تهمت مردم برىء الذّمة از دزد افزون باشد .
وَ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْجَوَادَ فِی حَقِّهِ: خداوند مردم بخشنده در راه خود را دوست مى دارد .
وَ قَالَ: إِذا کانَ أُمَرَاؤُکُمْ خِیارَکُمْ وَ أَغْنِیاؤُکُمْ سُمَحَاءَکُمْ وَ أَمْرُکُمْ شُورَی بَیْنَکُمْ فَظَهْرُ الْأَرْضِ خَیْرٌ لَکُمْ مِنْ بَطْنِها . هرگاه امراى شما از اشراف شما باشند ، و اغنياى شما بخشندگان باشند ، و مردم شما كار به شورى كنند ، از بهر شما روى زمين نيكوتر از زير زمين است .
وَ إِذَا کَانَ أُمَرَاؤُکُمْ شِرَارَکُمْ ،وَ أَغْنِیَاؤُکُمْ بُخَلَاءَکُمْ وَ أُمُورُکُمْ إِلَی نِسَائِکُمْ فَبَطْنُ الْأَرْضِ خَیْرٌ لَکُمْ مِنْ ظَهْرِهَا. و اگر زيانكارترين شما امارت شما يابند ، و بخيلان شما غنى گردند ، و امور شما به زنهاى شما تفويض گردد ، مرگ از براى شما نيكوتر از زندگى است .
وَ قَالَ :مَنْ أصْبَحَ وَ أمْسَی وَ عِنْدَهُ ثَلَاثٌ ، فَقَدْ تَمَّتْ عَلَیْهِ النِّعْمَهُ فِی الدُّنْیَا :مَنْ أصْبَحَ وَ أمْسَی مُعَافًی فِی بَدَنِهِ ،آمِناً فِی سَرْبِهِ؛ عِنْدَهُ قُوتُ یَوْمِهِ، فَإنْ کَانَتْ عِنْدَهُ الرَّابِعَهُ فَقَدْ تَمَّتْ عَلَیْهِ النِّعْمَهُ فِی الدُّنْیَا وَ الآْخِرَهِ وَ هُوَ . هر كرا سه چيز منفك نشود نعمت دنيا بر او تمام است و آن صحّت بدن ، و امنيت خاطر و قوت روزانه است ، و اگر ايمان چهارم اين جمله باشد نعمت دنيا و آخرت بر او تمام است .
وَ قَالَ: ارْحَمُوا عَزِیزاً ذَلَّ وَ غَنِیّاً افْتَقَرَ وَ عَالِماً ضَاعَ فِی زَمَانِ جُهَّالٍ. مى فرمايد :رحم كنيد آن عزيز را كه ذليل شده ، و آن غنى را كه فقير گشته و آن عالم را كه در ميان جاهلان افتاده .
وَ قَالَ : خَلَّتانِ کثیرٌ مِن الناسِ فیهِما مَفتونٌ : الصِّحَّهُ و الفَراغُ: دو خصلت است كه مردم فريفته آن باشند ، و آن : صحّت بدن و فراغ خاطر است .
وَ قَالَ : اجُبِلَتِ الْقُلُوبُ عَلَی حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَیْهَا وَ بُغْضِ مَنْ أَسَاءَ إِلَیْهَا: مردمان دوست دارند آن كس را كه از او نيكى بينند و دشمن دارند كسى را كه از او بد بينند .
وَ قَالَ :مَلعونٌ مَن ألقی کَلَّهُ عَلَی النّاسِ : ملعون است كسى كه ثقل خويش را به دوش مردم افكند و زحمت دهد .
وَ قَالَ : العبادة سبعة أجزاء ، أفضلها طلب الحلال : عبادت را هفت جزء است نيكوتر از همه كسب روزى حلال است .
ص: 2183
وَ قَالَ : إِنَّ اللَّهَ لَا یُطَاعُ جَبْراً وَ لَا یُعْصَی مَغْلُوباً وَ لَمْ یُهْمِلِ الْعِبَادَ مِنَ الْمَمْلَکَهِ وَ لَکِنَّهُ الْقَادِرُ عَلَی مَا أَقْدَرَهُمْ عَلَیْهِ، وَ الْمَالِکُ لِمَا مَلَّکَهُمْ إِیَّاهُ فَإِنَّ الْعِبَادَ إِنِ اسْتَمَرُّوا بِطَاعَهِ اللَّهِ لَمْ یَکُنْ مِنْهَا مَانِعٌ ،وَ لَا عَنْهَا صَادٌّ ،وَ إِنْ عَمِلُوا بِمَعْصِیَهٍ فَشَاءَ أَنْ یَحُولَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَهَا فَعَلَ ،وَ لَیْسَ مَنْ إِنْ شَاءَ أَنْ یَحُولَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ شَیْ ءٍ فَعَلَ وَ لَمْ یَفْعَلْهُ،فَأَتَاهُ الَّذِی فَعَلَهُ کَانَ هُوَ الَّذِی أَدْخَلَهُ فِیهِ:
همانا خداوند را كس عنقا (1) عبادت نكند ، و از در غلبه عصيان نورزد ، و اين بندگان را خداوند مهمل در مملكت خود رها نكرده ، بلكه قادر و قاهر است بر آنچه ايشان را قدرت داده ، و مالك است بر آنچه ايشان را به ملكيت عطا فرموده ، همانا بندگان اگر امتثال امر كنند در طاعت خداوند ايشان را دافعى و مانعى نيست ، پس اگر مرتكب معاصى شوند و خدا بخواهد حاجز و حايلى در ميان ايشان و معصيت استوار فرمايد تا عاصى نشوند ، و اگر حاجزى استوار نكند و عبد عصيان ورزد نه اين است كه خداوند او را به عصيان بازداشته ؛ بلكه خود عصيان كرده و كيفر بيند .
وَ قَالَ لِابْنِهِ إِبْرَاهِیمَ وَ هُوَ یَجُودُ بِنَفْسِهِ لَوْ لَا أَنَّ الْمَاضِیَ فَرَطُ الْبَاقِی، و الْآخِرَ لَاحِقٌ بِالْأَوَّلِ لَحَزِنَّا عَلَیْکَ یَا إِبْرَاهِیمُ.ثُمَّ دَمَعَتْ عَیْنُهُ وَ قَالَ:تَدْمَعُ الْعَیْنُ وَ یَحْزَنُ الْقَلْبُ وَ لَا نَقُولُ إِلَّا مَا یَرْضَی الرَّبُّ، وَ إِنَّا بِکَ یَا إِبْرَاهِیمُ لَمَحْزُونُونَ:
آن هنگام كه فرزند رسول خداى ابراهيم وداع جهان گفت ، رسول خداى اين كلمات را فرمود - چنان كه در قصه وفات ابراهيم به شرح رفت و اگر فقراتى چند از اين كلمات را در اين كتاب مبارك رقم كرده ايم ، و ديگر باره نگاشته مى آيد براى آن است كه نظم و ترتيب اين احاديث ديگرگون نشود - بالجمله هنگام رحلت ابراهيم رسول خدا فرمود : اى ابراهيم اگر نه اين بود كه روزگار گذشته اندوخته و اجرى است براى آينده ، و آن جهان را تقديم و تأخيرى نيست ، آخر با اول پيوسته شود ، هرآينه در مصيبت تو محزون مى شدم . اين بگفت و آب در چشم مبارك بگردانيد ، و فرمود : روا باشد كه در مصائب چشم بگريد و دل حزين گردد ، و لكن بانگ به نوحه برداشتن و چهره خراش دادن روا نباشد ، خداوند بدان رضا ندهد .
وَ قَالَ : الجَمالُ فی اللِّسانِ: يعنى مكانت مرد در سخن كردن پديد شود . .
ص: 2184
وَ قَالَ :لَا یُقْبَضُ الْعِلْمُ انْتِزَاعاً مِنَ النَّاسِ وَ لَکِنَّهُ یُقْبَضُ الْعُلَمَاءُ ، حَتَّی إِذَا لَمْ یَبْقَ عَالِمٌ ، اتَّخَذَ النّاسُ رَؤُساً جُهّالًا،اسْتَفْتَوْا فَأَفْتَوْا بِغَیْرِ عِلْمٍ ،فَضَلُّوا وَ أَضَلُّوا: مى فرمايد : علم قبض نشود و نميرد ، لكن علما قبض شوند چندان كه يك تن به جاى نماند ، و مردم جماعتى جاهل را مكانت مفتى بگذارند و ايشان بدون علم در امور شرعيه فتوى كنند ، خود گمراه شوند و مردم را گمراه نمايند .
وَ قَالَ : اَفْضَلُ جِهادِ اُمَّتی اِنْتِظارُ الفَرَجِ: بهترين جهاد امّت من در دين انتظار بردن ايشان است از براى ظهور قائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله .
وَ قَالَ : مُرُوَّتُنا أَهْلَ الْبَیْتِ اَلْعَفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَنا وَ إِعْطاءُ مَنْ حَرَمَنا: شيوه و روش ما اهل بيت آن است كه عفو مى كنيم از آنكه ظلم كرده ما را ، و عطا مى كنيم آن را كه محروم داشت ما را .
وَ قَالَ:أَغْبَطُ أَوْلِیَائِی عِنْدِی مِنْ أُمَّتِی رَجُلٌ خَفِیفُ الْحَالِ،ذُو حَظٍّ مِنْ صَلَاحٍ، أَحْسَنَ عِبَادَهَ رَبِّهِ فِی الْغَیْبِ وَ کَانَ غَامِضاً فِی النَّاسِ، وَ کَانَ رِزْقُهُ کَفَافاً فَصَبَرَ عَلَیْهِ إِنْ مَاتَ قَلَّ تُرَاثُهُ وَ قَلَّ بَوَاکِیهِ : نيكوحال تر از دوستان من و امّت من مردى است كه در طريق حشمت و شكوه نپويد ، و رسم صلاح و سداد جويد ، عبادت پروردگار كند و از مردم پوشيده دارد ، و خود را مشهور نسازد و برزق اندك صبر كند و چنان زيست كند كه چون بميرد ميراثش قليل باشد و گريه كنندگانش اندك باشند .
وَ قَالَ: مَا أَصَابَ اَلْمُؤْمِنَ مِنْ نَصَبٍ وَ لاَ وَصَبٍ وَ لاَ حُزْنٍ حَتَّی اَلْهَمِّ یُهِمُّهُ إِلاَّ کَفَّرَ اَللَّهُ بِهِ عَنْهُ مِنْ سَیِّئَاتِهِ: يعنى : هيچ مؤمن را مرضى و تعبى و اندوهى حتى هم قليلى نمى رسد ، الّا آنكه خداوند از او گناهى را معفو دارد .
وَ قَالَ: مَنْ أَکَلَ مَا یَشْتَهِی وَ لَبِسَ مَا یَشْتَهِی وَ رَکِبَ مَا یَشْتَهِی لَمْ یَنْظُرِ اللَّهُ إِلَیْهِ حَتَّی یَنْزِعَ أَوْ یَتْرُکَ: هر كس آنچه بخواهد بخورد و آنچه بخواهد بپوشد ، و بر آنچه خواهد سوار شود از نظر عنايت خدا دور شود تا آنگاه كه اين خوى زشت را از خود دور كند .
وَ قَالَ:مَثَلُ المُؤمِنِ مَثَلُ السُّنبُلَهِ، تجزّ مرّة و تستقيم مرّة ، ومَثَلُ الکافِرِ مَثَلُ الأَرُزِّ، لا يزال مستقيما لا تشعر : مؤمن سنبله را ماند كه كرّتي به استقامت بپايد و كرّتى انقطاع يابد ، سهل و صعب جهان را ملاقات كند و مردمان را سود بخشد و كافر درخت سپيدار را ماند همواره در استقامت بپايد ، و بر عواقب امر دانا نباشد .
ص: 2185
وقتى در حضرت رسول عرض كردند كه : كيست آن كس كه بلاى او از همه كس صعب تر است ؟ فَقَالَ: النَّبِیُّونَ، ثُمَّ الْأَمَاثِلُ فَالْأَمَاثِلُ وَ یُبْتَلَی الْمُؤْمِنُ عَلَی قَدْرِ إِیمَانِهِ وَ حُسْنِ عَمَلِهِ ، فَمَنْ صَحَّ إِیمَانُهُ وَ حَسُنَ عَمَلُهُ اشْتَدَّ بَلَائه،وَ مَنْ سَخُفَ إِیمَانُهُ وَ ضَعُفَ عَمَلُهُ قَلَّ بَلَائه. فرمود : بلاى پيغمبران و آنان كه روش پيغمبران دارند از همه كس بيش است ، و مؤمن به اندازهء ايمان و حسن عمل مبتلا شود ، پس هر كه ايمان و حسن عملش استوارتر است ابتلايش شديدتر است ، و هر كس ايمانش سست و عملش ضعيف است كمتر مبتلا گردد .
وَ قَالَ: لَوْ کَانَتِ الدُّنْیَا تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ مِثْقَالَ جَنَاحِ بَعُوضَهٍ مَا أَعْطَی کَافِراً وَ لَا مُنَافِقاً مِنْهَا شَیْئاً : اگر دنيا را در نزد خداوند به اندازهء بال پشه مقدار بود كافر و منافق را چيزى عطا نمى فرمود .
وَ قَالَ: الدُّنْیَا دُوَلٌ فَمَا کَانَ لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعْفِکَ وَ مَا کَانَ مِنْهَا عَلَیْکَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِکَ. وَ مَنِ انْقَطَعَ رَجَاؤُهُ مِمَّا فَاتَ، اسْتَرَاحَ بَدَنُهُ وَ مَنْ رَضِیَ بِمَا قَسَمَهُ اللَّهُ قَرَّتْ عَیْنُهُ : از دنيا آنچه بهره و نصيبه توست ، به دست مى كنى ؛ اگر چه ضعيف باشى ، و آنچه بر ضرر تو مقدر شده دفع نتوانى داد : اگر چه قوى باشى ، و هر كس بر آنچه گذشته و از دست رفته قطع اميد كند خود را آسوده كند . و هر كه راضى باشد بدانچه خداى از بهر او نهاده چشمش روشن گردد .
وَ قَالَ:صَوتانِ یُبغِضُهما اللّهُ : إعْوالٌ عند مُصیبَهٍ ، و مِزْمارٌ عند نِعمَهٍ : دو بانگ را خدا دشمن مى دارد : نخست فرياد مصيبت زدگان را از براى خطبى ، و ديگر بانگ سازها را براى لهو و لعب .
وَ قَالَ: علامة رضى اللّه : عَنْ خَلْقِهِ رُخْصُ أَسْعَارِهِمْ وَ عَدْلُ سُلْطَانِهِمْ ،وَ عَلَامَهُ غَضَبِ اللَّهِ عَلَی خَلْقِهِ جَوْرُ سُلْطَانِهِمْ ، وَ غَلَاءُ أَسْعَارِهِمْ . چون سلطان عدل كند و نرخها ارزان گردد ، علامتى باشد كه خداوند از خلق خشنود است . و چون سلطان جور كند و بلاى غلا (1) بالا گيرد ، برهانى باشد كه خداوند بر خلق غضبناك است .
وَ قَالَ: أَرْبَعٌ مَنْ کُنَّ فِیهِ کَانَ فِی نُورِ اللهِ الأَعْظَمِ: مَنْ کَانَ عِصْمَهَ أَمْرِهِ شَهَادَهُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ ،وَأَنِّی رَسُولُ اللهِ، وَمَنْ إِذَا أَصَابَتْهُ مُصِیبَهٌ ، قَالَ: إِنَّا للهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، وَمَنْ إِذَا أَصَابَ خَیْراً قَالَ: الْحَمْدُ، وَمَنْ إِذَا أَصَابَ خَطِیئَهً قَالَ: أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَأَتُوبُ إِلَیْهِ: چهار .
ص: 2186
خصلت را هر كه ملازمت كند نور خدايش فروگيرد : آن كس كه نگاهبانش اقرار به وحدانيّت خدا و رسالت خاتم انبياست ، و آن كس كه چون داهيه و مصيبتى درآيد .به كلمهء : (إِنَّا للهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ استرجاع جويد ، و آنكه چون ادراك نعمتى فرمايد (الحمد للّه) گويد ، و آنكه چون گناهى از او صدور يابد استغفار كند ، و به توبت گرايد .
وَ قَالَ:مَنْ أُعْطِیَ أَرْبَعاً لَمْ یُحْرَمْ أَرْبَعاً مَنْ أُعْطِیَ الِاسْتِغْفَارَ لَمْ یُحْرَمِ الْمَغْفِرَهَ وَ مَنْ أُعْطِیَ الشُّکْرَ لَمْ یُحْرَمِ الزِّیَادَهَ،وَ مَنْ أُعْطِیَ الشُّکْرَ لَمْ یُحْرَمِ الزِّیَادَهَ وَ مَنْ أُعْطِیَ التَّوْبَهَ لَمْ یُحْرَمِ الْقَبُولَ وَ مَنْ أُعْطِیَ الدُّعَاءَ لَمْ یُحْرَمِ الْإِجَابَهَ. كسى را كه چهار چيز عطا شده باشد از چهار چيز محروم بماند :آنكه استغفار كند از آمرزش محروم نماند ، و آنكه خداى را سپاس گزارد و نعمت او زياده گردد ، و آنكه به توبت و انابت گرايد در حضرت إله پذيرفته شود ، و آنكه دست به دعا بردارد خداوند محروم نگذارد .
وَ قَالَ الْعِلْمُ خَزَائِنُ وَ مَفَاتِیحُهُ السُّؤَالُ ، فَاسْأَلُوا رَحِمَکُمُ اللَّه فَإِنَّهُ یؤْجَرُ أَرْبَعَهٌ:السَّائِلُ وَ الْمُتَکَلِّمُ وَ الْمُسْتَمِعُ وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ: همانا علم گنجهاست و كليد آن گنجها سؤال است . پس بپرسيد كه چهار كس را از آن بهره رسد : آنكه بپرسد و آنكه بگويد و آنكه بشنود و دوست دارد ايشان را .
وَ قَالَ: سائِلُوا الْعُلَماءَ، وَ خاطِبُوا الْحُکَماءَ، وَ جالِسُوا الْفُقَراءَ: در مشكلات دين با علما سخن كنيد ، و با حكما مخاطبت آغازيد ، و دفع كبر را با فقرا مجالست اندازيد .
وَ قَالَ: فَضْلُ الْعِلْمِ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ فَضْلِ الْعِبَادَهِ وَ أَفْضَلُ دِینِکُمُ الْوَرَعُ. مى فرمايد :دوستر دارم فضل علم را بر فضل عبادت ، و بهترين چيز در دين شما پارسائى است .
وَ قَالَ: من افتى النّاس به غير علم لعنته ملائكة السّماء و الارض : آن كس كه بدون علم در مسائل شرعيه فتوى كند فريشتگان آسمان و زمين او را لعنت كنند .
وَ قَالَ: إِنَّ عَظِیمَ الْبَلَاءِ یُکَافَأُ بِهِ عَظِیمُ الْجَزَاءِ، فَإِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً ابْتَلَاهُ فَمَنْ رَضِیَ قَلْبُهُ فَلَهُ عِنْدَ اللَّهِ الرِّضَا ، وَ مَنْ سَخِطَ فَلَهُ السَّخَطُ: ابتلاى بزرگ را پاداش بزرگ در برابر است : چون خداوند بنده را دوست دارد او را مبتلا كند ، اگر در امتحان صابر و شاكر باشد خداى از او خشنود شود ، و اگر ناسپاسى كند و خشم گيرد خداى بر او خشمناك شود .
وقتى مردى به حضرت رسول آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه مرا وصيّتى فرما .
فقَالَ له : لَا تُشْرِکْ بِاللَّهِ شَیْئاً وَ إنْ حُرِّقْتَ بِالنَّارِ و إن عُذِّبْتَ ، و إلَّا وَ قَلْبُکَ مُطْمَئِنٌّ
ص: 2187
بِالْإیمَانِ.وَ وَالِدَیْکَ فَأطِعْهُمَا، وَ بَرَّهُمَا حَیَّیْنِ کَانَا أوْ مَیِّتَیْنِ،وَ إنْ أمَرَاکَ أنْ تَخْرُجَ مِنْ أهْلِکَ وَ مَالِکَ فَافْعَلْ، فَإنَّ ذَلِکَ مِنَ الْإیمَانِ. وَ الصَّلَاهَ الْمَفْرُوضَهَ فَلَا تَدَعْنهَا مُتَعَمِّداً، فَإِنَّهُ مَنْ تَرَکَ صَلَاهً فَرِیضَهً مُتَعَمِّداً فَإِنَّ ذِمَّهَ اللَّهِ مِنْهُ بَرِیئَهٌ . وَ إِیَّاکَ وَ شُرْبَ الْخَمْرِ وَ کُلَّ مُسْکِرٍ فَإِنَّهُمَا مِفْتَاحَا کُلِّ شَرٍّ.
فرمود : شرك با خداى مياور اگر با آتش سوخته شوى و معذّب گردى ، و اگر نه اين كنى ايمان را محكم بدار و از دل برائت مجوى ، و پدر و مادر را اطاعت كن ، خواه مرده و خواه زنده باشند ، پس اگر فرمان كنند كه از اهل و مال بيرون شو امتثال فرمان كن ، چه اين اطاعت از ايمان است . و نماز را ترك مكن چه هر كس نماز واجب را عمدا ترك كند از حفظ خداوند بيرون شود . و از شرب خمر و هر مسكرى بپرهيز چه اين مسكرات كليد شرور است .
وقتى ابو اميّه كه مردى از قبيله بنى تميم بود به حضرت رسول آمد و عرض كرد يا محمّد مردم را به چه مىخوانى ؟
فقال له :أَدْعُو إِلَی اللّهِ عَلی بَصِیرَه أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنی ، و أدعو إلى من إن أصابك ضرّ فدعوته كشفه عنك ، و إن استغثت به و أنت مكروب أعانك ،وَ إِنْ سَأَلْتَهُ وَ أَنْتَ مُقِلٌّ أَغْنَاکَ. فرمود : مى خوانم مردم را به سوى خداوند ، من و هر كه پيرو من است تا از در بصيرت و معرفت خداى را بشناسد (1) و مىخوانم به سوى كسى كه چون زيانى و آسيبى تو را دريابد و او را بخوانى آن بلا از تو بگرداند ، و اگر برنجى و المى گرفتار شوى و به دو استغاثت برى چاره فرمايد ، و اگر فقير باشى و از او سؤال كنى ترا غنى گرداند .
عرض كرد : يا رسول اللّه مرا وصيّتى فرما .
فَقَالَ لَا تَغْضَبْ قَالَ زِدْنِی قَالَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَی لَهُمْ بِهِ مِنْ نَفْسِکَ .فَقَالَ: زِدْنِی .فَقَالَ: لَا تَسُبَّ النَّاسَ فَتَکْتَسِبَ الْعَدَاوَهَ مِنْهُمْ . قَالَ: زِدْنِی. قَالَ: لَا تَزْهَدْ فِی الْمَعْرُوفِ عِنْدَ أَهْلِهِ. قَالَ: زِدْنِی. قَالَ: تَحَبَّبْ النَّاسِ یُحِبُّوکَ،وَ الْقَ أَخَاکَ بِوَجْهٍ مُنْبَسِطٍ ،وَ لَا تَضْجَرْ فَیَمْنَعَکَ الضَّجَرُ حَظَّکَ مِنَ الْآخِرَهِ وَ الدُّنْیَا،وَ اتَّزِرْ إِلَی نِصْفِ السَّاقِ، وَ إِیَّاکَ وَ إِسْبَالَ الْإِزَارِ وَ الْقَمِیصِ ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِنَ الْمَخِیلَهِ وَ اللَّهُ لَا یُحِبُّ .
ص: 2188
الْمَخِیلَهَ..
فرمود : بيهوده بر كس خشم مگير . عرض كرد : از اين زياده خواهم . فرمود : آنچه بر خويشتن همى پسندى بر مردم پسنده مى دار . عرض كرد : هم بيش بفرما . فرمود :مردم را به بد ياد مكن تا با تو طريق خصومت نسپارند . عرض كرد : هم افزون خواهم . فرمود : از بذل احسان و بسط معروف با آنان كه سزاوارند دست بازمگير .عرض كرد : هم برافزاى . فرمود : مردم را دوست مىدار تا تو را دوست دارند ، و برادر دينى را با روى گشاده ملاقات كن ، و در طىّ امور دلتنگ و افسرده مباش ، چه افسردگى بهرهء دنيا و آخرت را زيان آرد ، و جامه را از نيم ساق در مگذران چه جامهء بلند از علامات كبر و خيلاست ، و خداوند كبر و خيلا را دوست نمى دارد .
وَ قَالَ : إنَّ اللّهَ یُبغِضُ الشَّیخَ الزّانِیَ ، وَالغَنِیَّ الظَّلومَ ، وَالفَقیرَ المُختالَ ، وَالسّائِلَ المُلحِفَ .ویُحبِطُ أجرَ المُعطِی المَنّانِ،ویَمقُتُ البَذیخَ الجَرِیَّ الکَذّابَ : خداوند دشمن مى دارد مردى را كه در پيرانه سرى زنا كند ، و دولتمندى كه ستم كند و درويشى كه كبر كند ، و سائلى كه اصرار از حد بدر برد ، و باطل مى كند اجر بخشنده اى كه منّت بگذارد ، و دشمن مى دارد متكبر جرى دروغزن را .
وَ قَالَ: من تفاقر افتقر : هر كه درويشى بر خود بندد درويش شود .
وَ قَالَ:مُدَارَاةُ النَّاسِ نِصْفُ الْإِيمَانِ وَ الرِّفْقُ بِهِمْ نِصْفُ الْعَيْشِ . با مردم از در ملاطفت معاشرت كردن نصف ايمان است ، و با ايشان به طريق رفق و مدارا رفتن نصف عيش دنياست .
وَ قَالَ: رَأْسُ الْعَقْلِ بَعْدَ الْإِیمَانِ بِاللَّهِ مُدَارَاهُ النَّاسِ فِی غَیْرِ تَرْکِ حَقٍّ وَ مِنْ سَعَادَهِ الْمَرْءِ خِفَّهُ لِحْیَتِهِ: بهترين دانش ها بعد از ايمان با خداى ملاطفت در معاشرت با مردم است ، بىآنكه زيانى به شريعت آيد و از سعادت مرد است كه موى زنخش (1) از سنن شرعيه فزونى نكند .
وَ قَالَ: ما نُهِیتُ عن شَیءٍ بَعدَ عِبادَهِ الأوثانِ ما نُهِیتُ عَن مُلاحاهِ الرِّجالِ: از پس شرك گناهى را افزون از بيهوده مخاصمت و منازعت افكندن با مردم نفرموده .
وَ قَالَ: لَيْسَ مِنّا مَنْ غَشَّ مُسْلِماً اوْ ضَرَّهُ اوْ ما كَرَهَ. كسى كه مسلمى را آلودهء تهمتى .
ص: 2189
كند ، يا زيانى برساند ، يا حيلتى بيفكند ، بيگانه از ما باشد .
وقتى در مسجد خيف ايستاد :
فقَالَ : نَضَّرَ اَللَّهُ عَبْداً سَمِعَ مَقَالَتِی فَوَعَاهَا وَ بَلَّغَهَا مَنْ لَمْ یَسْمَعْهَا فَرُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ إِلَی مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ وَ رُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ غَیْرُ فَقِیهٍ .ثَلاَثٌ لاَ یُغِلُّ عَلَیْهِنَّ قَلْبُ اِمْرِئٍ مُسْلِمٍ :إِخْلاَصُ اَلْعَمَلِ لِلَّهِ ،وَ اَلنَّصِیحَهُ لِأَئِمَّهِ اَلْمُسْلِمِینَ، وَ اَللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ. اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَهٌ، تَتَکَافَأُ دِمَاؤُهُمْ وَ هُمْ یَدٌ عَلَی مَنْ سِوَاهُمْ ،یَسْعَی بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ .
مى فرمايد : خدا نصرت دهد بنده اى كه كلمات مرا شنيد و ضبط كرد و برسانيد بدان كس كه نشنيده ، چه بسيار كس كه علم را به سوى داناتر از خويش حمل دهند ، و چه بسيار كس كه علم را به سوى مردم نادان حمل كنند . سه چيز است كه دل مؤمن در آن خيانت نكند : نخست اخلاص عمل است در راه خدا ، و ديگر متابعت پيشوايان دين است در قول و فعل ايشان ، ديگر مواظبت در نماز جماعت است با ايشان . مؤمنان در طريق دين برادرانند خون هاى ايشان را در قصاص و ديه پست و بلند نباشد ، و تمامت در رفع دشمن دين هم پشت و همدست اند ، چنان كه گوئى يك دست باشند و اگر ضعيف ترين ايشان لشكر بيگانه را امان دهد ، بر ذمّت تمامت سپاه مسلمين است كه بپذيرند و نقض عهد او نكنند .
وَ قَالَ: إِذَا بَایَعَ اَلْمُسْلِمُ اَلذِّمِّیَّ فَلْیَقُلْ: اَللَّهُمَّ خِرْ لِی عَلَیْهِ ؛وَ إِذَا بَایَعَ اَلْمُسْلِمَ فَلْیَقُلْ اَللَّهُمَّ :خِرْ لِی وَ لَهُ :چون مسلم از مردم ذمّى چيزى ابتياع كند بايد بگويد : الهى مرا خير بده بر ضرر او ، و اگر از مسلمى بخرد بايد بگويد : مرا و او را در اين بيع و شرى خير كرامت فرما .
فقَالَ : رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً قَالَ خَیْراً فَغَنِمَ أَوْ سَکَتَ عَنْ سُوءٍ فَسَلِمَ: خداوند رحمت كناد بنده اى را كه سخن خير گفت و غنيمت برد ، و از بد زبان بست و به سلامت ماند .
وَ قَالَ: ثَلَثٌ مَنْ کُنَّ فِیهِ اِسْتَکْمَلَ خِصَالَ اَلْإِیمَانِ: الَّذِی إِذَا رَضِیَ لَمْ یُدْخِلْهُ رِضَاهُ فِی بَاطِلٍ،وَ إِذَا غَضِبَ لَمْ یُخْرِجْهُ الْغَضَبُ مِنَ الْحَقِّ ،وَ إِذَا قَدَرَ لَمْ یَتَعَاطَ مَا لَیْسَ لَهُ :سه خصلت ايمان را تكميل كند : نخست چون كس كامروا گردد كار به باطل نكند ، و ديگر چون خشمگين گردد از حدود خداوند بيرون نشود ، سه ديگر چون نيرو يابد دست به چيزى كه روا نيست نبرد .
ص: 2190
وَ قَالَ: مَنْ بَلَغَ حَدّاً فِی غَیْرِ حَدٍّ فَهُوَ مِنَ الْمُعْتَدِینَ: كسى كه از حدود شرعيه بيرون شود و فزونى جويد از تجاوزكنندگان و بى فرمانان باشد .
وَ قَالَ: قِرَاءَهُ الْقُرْآنِ فِی الصَّلَاهِ أَفْضَلُ مِنْ قِرَاءَهِ الْقُرْآنِ فِی غَیْرِ الصَّلَاهِ وَ ذِکْرُ اللَّهِ أَفْضَلُ مِنَ الصَّدَقَهِ وَ الصَّدَقَهُ أَفْضَلُ مِنَ الصَّوْمِ وَ الصَّوْمُ حسنة . ثمّ قَالَ: لا قول الّا به عمل ، وَ لاَ قَوْلَ وَ لاَ عَمَلَ إِلاَّ بِنِیَّةٍ،وَ لَا قَوْلَ وَ لَا عَمَلَ وَ لَا نِیَّهَ إلَّا بِإصَابَهِ السُّنَّهِ:
فضيلت قرائت قرآن در نماز افزون از بيرون نماز است ، و ياد كردن خدا بهتر از صدقه ، و صدقه بهتر از روزه ، و روزه ثوابى بزرگ است ، پس فرمود : به كار نباشد گفتار بى كردار ، و سودى ندهد گفتار و كردار الّا با نيّت ، و فايدتى نبخشد گفتار و كردار و نيّت الّا با قانون سنّت شريعت .
وَ قَالَ: الْأَنَاهُ مِنَ اللَّهِ وَ الْعَجَلَهُ مِنَ الشَّیْطَانِ. يعنى كار را برانديشيدن ، و بتوانى اقدام كردن امتثال فرمان يزدان است و شتابزدگى كردن وسوسهء شيطان .
وَ قَالَ: قَالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ لِلْحَوَارِیِّینَ تَحَبَّبُوا إِلَی اللَّهِ وَ تَقَرَّبُوا إِلَیْهِ.قَالُوا یَا رُوحَ اللَّهِ بِمَا ذَا نَتَحَبَّبُ إِلَی اللَّهِ وَ نَتَقَرَّبُ ؟ قَالَ :بِبُغْضِ أَهْلِ الْمَعَاصِی وَ الْتَمِسُوا رِضَا اللَّهِ بِسَخَطِهِمْ .قَالُوا :یَا رُوحَ اللَّهِ فَمَنْ نُجَالِسُ إِذًا ؟ قَالَ: مَنْ یُذَکِّرُکُمُ اللَّهَ رُؤْیَتُهُ ،وَ یَزِیدُ فِی عَمَلِکِمْ مَنْطِقُهُ ،وَ یُرَغِّبُکُمْ فِی الْآخِرَهِ عَمَلُهُ .
مى فرمايد : عيسى حواريون را فرمان كرد كه قربت خداوند جوئيد و محبوب حضرت او گرديد . گفتند : اين مكانت با چه توانيم جست ؟ فرمود : گناهكاران را دشمن داريد ، و خشنودى خداى را بر خشم او اختيار كنيد ، عرض كردند : يا روح اللّه با كه مجالست و مصاحبت افكنيم ؟ فرمود : آن كس كه ديدار او شما را به ياد خدا بازدهد ، و گفتار او دانش شما را بسيار كند ، و كردار او شما را شيفته آخرت سازد .
وَ قَالَ: أبعدُکُم بی شَبَها البخیلُ البَذِیُّ الفاحِشُ . فرمود : از شما بيگانه تر با من كسى است كه بخيل و شتم كننده و فحش دهنده باشد .
وَ قَالَ: سوءُ الخُلُقِ شُؤمٌ . مى فرمايد : شراست خوى شئامت آرد .
وَ قَالَ : اِذَا رَاَیْتُمُ الرَّجُلَ لاَ یُبَالِیْ مَا قَالَ اَوْ مَا قِیْلَ فِیْهِ،فَاِنَّهُ لَبَغِیَّهٌ اَوْ شَیْطَانٌ وَ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ حَرَّمَ الْجَنَّهَ عَلَی کُلِّ فَاحِشٍ بَذِیٍّ قَلِیلِ الْحَیَاءِ ،لَا یُبَالِی مَا قَالَ وَ لَا مَا قِیلَ فِیهِ، أَمَا إِنَّهُ إِنْ تَنْسُبْهُ لَمْ تَجِدْهُ إِلاَّ لِبَغِیٍّ أَوْ شِرْکِ شَیْطَانٍ. قِیلَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ وَ فِی اَلنَّاسِ شَیَاطِینُ ؟
ص: 2191
قَالَ : نعم . أَوَ مَا تَقْرَأُ قَوْلَ اللهِ: وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ (1)
چون ببينيد مردى را كه باك ندارد از آنچه گويد ؛ و از آنچه در وى گويند ، همانا فرزند زنى زانيه يا شيطانى است ، و فرمود : حرام كرده است خداوند بهشت را بر آن كس كه مردم را به بد برشمرد ، و شرم ندارد و بىباك باشد از آنچه گويد و شنود ، اگر فحص حال كنى از نسل زانى است ، و اگر نه به شراكت شيطان آمده است . عرض كردند : آيا شيطان را دست مخالطتى با انسان است ؟ فرمود : بلى ، مگر نخواندى ؟ آيه مباركه : وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ .
وَ قَالَ: مَنْ تَنْفَعْهُ یَنْفَعْکَ وَ مَنْ لَا یُعِدَّ الصَّبْرَ لِنَوَائِبِ الدَّهْرِ یَعْجِزْ،وَ مَنْ قَرَضَ النَّاسَ قَرَضُوهُ، وَ مَنْ تَرَکَهُمْ لَمْ یَتْرُکُوهُ قِیلَ فَأَصْنَعُ مَا ذَا یَا رَسُولَ اللَّهِ: أَقْرِضْهُمْ مِنْ عِرْضِکَ لِیَوْمِ فَقْرِکَ .
مى فرمايد : كسى را كه سود بخشى به پاداش هم سود بخشد تو را ، و كسى كه از براى حوادث روزگار اعداد (2) صبر و سكون نكند زبون و عاجز گردد ، و كسى كه مردم را به بد برشمرد مردم نيز او را به شتم گيرند و فحش گويند ، و كسى كه مردم را از شرّ خويش آسوده گذارد مردم او را هنگام درماندگى وانگذارند .
يكى گفت : يا رسول اللّه پس چه روش پيش گيرم ؟ فرمود : حقوق خويش را با مردم تفويض كن و معفو دار تا در قيامت خداى پاداشت دهد .
وَ قَالَ : اَلا اَدُلُّکُمْ عَلی خَیْرِ اَخْلاقِ الدُّنْیا وَ الآْخِرَهِ؟تَصِلُ مَنْ قَطَعَکَ وَ تُعْطی مَنْ حَرَمَکَ وَ تَعْفو عَمَّنْ ظَلَمَکَ. فرمود : شما را دلالت مى كنم بر خير اخلاق دنيا و آخرت : مى پيوندى با آنكه از تو بريد ، و عطا مى كنى با آنكه تو را محروم داشت ، و معفو مى دارى آن را كه با تو ظلم كرد .
يك روز رسول خدا بيرون شد و جماعتى را نگريست كه سنگى را گسترده و كوفته مى دارند . فقَالَ :أَشَدُّکُمْ مَنْ مَلَکَ نَفْسَهُ عِنْدَ الْغَضَبِ، وَ أَحْمَلُکُمْ مَنْ عَفَا بَعْدَ الْمَقْدُرَهِ: نيرومندتر از شما كسى است كه هنگام غضب خويشتن دارى كند ، و بردبارتر كسى است كه بعد از دست يافتن بخشايش آرد .
وَ قَالَ : صلى اللّه عليه و آله قال اللّه :هذا دِینٌ ارْتضَیتهُ لِنَفْسِی وَ لَنْ یصْلِحَهُ إِلّاَ السَّخاءُ وَ حُسْنُ الْخُلْقِ، فَأَکْرِمُوهُ بِهِما مَا صحبتموه : مى فرمايد : رضاى خداوند در .
ص: 2192
امضاى اين شريعت است و اصلاح اين شريعت به سخاى طبع و محاسن اخلاق است ، پس مكرم بداريد دين را به اين دو چيز مادام كه دين داريد .
وَ قَالَ أَفْضَلُکُمْ إِیمَاناً أَحْسَنُکُمْ أَخْلَاقاً: هر كه خلقش نيكوتر است دينش ستوده تر است .
وَ قَالَ: حُسْنَ الْخُلُقِ یَبْلُغُ بِصَاحِبِهِ دَرَجَهَ الصَّائِمِ الْقَائِمِ: حسن خلق مردم را درجه آن كس دهد كه روز روزه بدارد ، و شب را با نماز به پاى آرد .
و در حضرت رسول عرض كردند كه : بهتر چيز كه عبد را عطا شده چيست ؟
قَالَ : حسن الخلق و قال :حُسْنُ الْخُلُقِ یُثْبِتُ الْمودّه وَ قَالَ: حُسْنُ الْبِشْرِ یَذْهَبُ بِالسَّخِیمَهِ، و قالَ: خِیارُکُمْ أَحاسِنُکُمْ أَخْلاقاً، الَّذِینَ یَأْلَفُونَ وَیُؤْلَفُونَ . فرمود : حسن خلق بهتر چيزى است كه خداوند عبد را عطا كند ، و حسن خلق دوستى را استوار كند و روى گشاده و حقد و حسد را زايل نمايد ، و نيكوتر از شما آن كس است كه خلقش نيكوتر است هم تأليف قلوب مى كند و هم خود مألوف مى شود .
وَ قَالَ:سَائِلَهٌ؛ وَ مُنْفِقَهٌ؛ وَ مُمْسِکَهٌ؛ فخَیْرُ الْأیْدِی الْمُنْفِقَهُ: دستهاى مردم را سه گونه ثمر باشد : بعضى از بهر سؤال دراز شود ، و برخى براى انفاق فراز گردد ، و ديگر امساك دخل از خرج كند ، پس بهترين دستها دست بخشنده است .
وَ قَالَ :الْحَیَاءُ حَیَاءَانِ حَیَاءُ عَقْلٍ وَ حَیَاءُ حُمْقٍ فَحَیَاءُ الْعَقْلِ الْعِلْمُ وَ حَیَاءُ الْحُمْقِ الْجَهْلُ: حيا بر دو گونه است : آن حيا كه از در دانش باشد نتيجه علم است ، و آن شرم كه از حمق جنبش كند جهل است .
وَ قَالَ: مَن ألْقی جِلْبابَ الحیاءِ لا غِیبَهَ لَهُ : هر كه جامه حيا را به يك سوى افكند در غيبت او معصيت نباشد .
وَ قَالَ:مَنْ کَانَ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَلْیَفِ إذَا وَعَدَ : كسى كه با خدا و روز جزا ايمان دارد بايد به وعده وفا كند .
وَ قَالَ: الْأَمَانَهُ تَجْلِبُ الرِّزْقَ وَ الْخِیَانَهُ تَجْلِبُ الْفَقْرَ: امانت رزق را مىكشاند چنان كه خيانت فقر را .
وَ قَالَ: نَظَرُ الوَلَدِ إلی والِدَیهِ حُبّا لَهُما عِبادَهٌ : نظارهء فرزند از در محبّت پدر و مادر را از بهر او عبادتى است .
وَ قَالَ:جَهْدُ الْبَلَاءِ أَنْ یُقَدَّمَ الرَّجُلُ فَتُضْرَبَ رَقَبَتُهُ صَبْراً،وَ الْأَسِیرُ مَا دَامَ فِی وَثَاقِ
ص: 2193
الْعَدُوِّ ،وَ الرَّجُلُ یَجِدُ عَلَی بَطْنِ امْرَأَتِهِ رَجُلًا: شدّت بلا آن است كه مرد را دست بسته گردن زنند ، ديگر اسير مادام كه زندانى دشمن باشد ، و سه ديگرى مردى كه بيگانه اى را بر شكم زن خويش ديدار كند .
وَ قَالَ : الْعِلْمُ خَدِینُ الْمُؤْمِنِ وَ الْحِلْمُ وَزِیرُهُ وَ الْعَقْلُ دَلِیلُهُ وَ الصَّبْرُ أَمِیرُ جُنُودِهِ وَ الرِّفْقُ وَالِدُهُ وَ الْبَرُّ أَخُوهُ وَ النَّسَبُ آدَمُ وَ الْحَسَبُ التَّقْوَی وَ الْمُرُوَّهُ إِصْلَاحُ الْمَالِ.مى فرمايد : علم نديم مؤمن است ، و حلم وزير و عقل دليل ، و صبر سپهسالار ، و مداراى با خلق پدر ، و نيكوئى برادر اوست ، و فخر با پدر نكند چه پدر همه كس آدم است ، و هنر خويش را به تقوى داند ، و مروّت را به انفاق فزونى مال استوار كند .
مردى مقدارى شير و عسل به حضرت رسول هديه كرد تا بياشامد :
فقَالَ :شَرَابَانِ یُکْتَفَی بِأَحَدِهِمَا عَنْ صَاحِبِهِ ؛ لا أَشْرَبُهُ وَ لَا أُحَرِّصهُ، وَ لَکِنِّی أَتَوَاضَعُ لِلَّهِ فَإِنَّهُ مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ وَ مَنْ تَکَبَّرَ یَضَعُهُ اللَّهُ وَ مَنِ اقْتَصَدَ فِی مَعِیشَتِهِ رَزَقَهُ اللَّهُ،وَ مَنْ بَذَّرَ حَرَمَهُ اللَّهُ ،وَ مَنْ أَکْثَرَ ذِکْرَ اللَّهِ آجَرَهُ اللَّهُ: فرمود : اين عسل و شير دو شراب است كه با يكى از آن قناعت بايد كرد من ننوشم و حريص نشوم ، لكن از در شكر به حضرت يزدان خضوع مى برم ، چه هر كه در حضرت يزدان خاشع شود خداوندش برافرازد ، و هر كه كبر آغازد خداوندش پست سازد ، و هر كه در معيشت قناعت ورزد ، خداوند روزى او را از در سعت برساند ، و هر كه در مال تبذير كند خداوندش محروم بگذارد ، و هر كه در ذكر خداوند مراقبت كند خدايش اجر جزيل عنايت فرمايد .
وَ قَالَ: أقرَبُکُم غَدا مِنّی فی المَوقِفِ أصدَقُکُم لِلحَدیثِ ، وأدَّاکُم لِلأمانَهِ ، وأوفاکُم بالعَهدِ ، وأحسَنُکُم خُلقا ، وأقرَبُکُم مِن النّاسِ. مى فرمايد : فرداى قيامت با من نزديكتر آن كس است كه در صدق سخن و اداى امانت و وفاى عهد و حسن خلق و مداراة ناس از همه كس پيشى گيرد .
وَ قَالَ ،إذا مُدِحَ الفاجِرُ اهتَزَّ العَرشُ و غَضِبَ الرَّبُّ : چون فاجر را مدح كنند عرش بلرزد و خداوند خشم گيرد .
مردى عرض كرد : يا رسول اللّه حزم كدام است ؟ قال :تُشَاوِرُ امْرَأً ذَا رَأْیٍ ثُمَّ تُطِیعُهُ . فرمود : با مرد دانا مشورت مى كنى ، پس اطاعت او مى نمائى .
وَ قَالَ یَوْماً: أَیُّهَا اَلنَّاسُ مَا اَلرَّقُوبُ فِیکُمْ ؟ قَالُوا: اَلرَّجُلُ یَمُوتُ وَ لَمْ یَتْرُکْ وَلَداً ،
ص: 2194
فقَالَ :بَلِ اَلرَّقُوبُ حَقُّ اَلرَّقُوبِ رَجُلٌ مَاتَ وَ لَمْ یُقَدِّمْ مِنْ وُلْدِهِ أَحَداً یَحْتَسِبُهُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنْ کَانُوا کَثِیراً بَعْدَهُ.
ثمّ قَالَ: مَا اَلصُّعْلُوکُ فِیکُمْ؟ ثمّ قَالُوا :اَلرَّجُلُ اَلَّذِی لاَ مَالَ لَهُ ، فقَالَ:بَلِ اَلصُّعْلُوکُ حَقُّ اَلصُّعْلُوکِ مَنْ لَمْ یُقَدِّمْ مِنْ مَالِهِ شَیْئاً یَحْتَسِبُهُ عِنْدَ اَللَّهِ وَ إِنْ کَانَ کَثِیراً مِنْ بَعْدِهِ.
ثمّ قال : ما الصُّرَعَهُ فیکُم؟ قَالُوا :الشَّدیدُ القَویُّ الذی لا یُوضَعُ جَنبُهُ ،فقالَ : بلِ الصُّرَعَهُ حَقُّ الصُّرَعَهِ رَجُلٌ وَکَزَ الشیطانُ فی قَلبِهِ و اشتَدَّ غَضبُهُ و ظَهَرَ دَمُهُ ، ثُمّ ذَکَرَ اللّهَ فَصَرَعَ بحِلمِهِ غَضَبَهُ .
يك روز رسول خدا فرمود : اى مردم ! رقوب در ميان شما كيست ؟ عرض كردند :رقوب آن كس است كه چون بميرد از وى فرزندى به جاى نباشد ، فرمود : نه اين است ، بلكه رقوب آن كسى است كه از مرگ فرزند مصيبت نديده باشد ، و از پيش روى خود فرزندى به سوى آخرت گسيل نكرده باشد تا از اين روى از خداوند طلب اجر كند ، همانا آن كس كه مرگ فرزند نديد اگر چه از پس مرگ فرزندها از او بماند رقوب باشد .
آنگاه فرمود : صعلوك كيست ؟ گفتند : آن كس كه مالى از براى او نباشد ، فرمود :بلكه صعلوك آن كس است كه در زندگانى خود مالى انفاق نكرده باشد تا از خدا طلب اجر كند ، چنين كس اگر چه از پس مرگش مال فراوان بگذارد هم صعلوك است .
آنگاه فرمود : صرعه كيست ؟ گفتند : شديد قوى كه لين العريكه (1) نباشد ، فرمود :صرعه مردى است كه به وسوسهء شيطان انگيزش غضب كند ، و افروخته گردد ، پس خداى را ياد كند و به زلال حلم آتش غضب را بنشاند .
وَ قَالَ: مَن عَمِلَ عَلی غَیرِ عِلمٍ کانَ ما یُفسِدُ أکثَرَ مِمّا یُصلِحُ : آن كس كه بدون علم كار كند افساد او از اصلاح او افزون است .
وَ قَالَ: الْجُلُوسُ فِی الْمَسْجِدِ انْتِظَارَ الصَّلَاهِ عِبَادَهٌ مَا لَمْ یُحْدِثْ، قِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ: وَ مَا یُحْدِثُ قَالَ الِاغْتِیَابَ . فرمود : نشستن در مسجد براى انتظار نماز عبادتى است چندان كه حديث نكند . عرض كردند : حديث چيست ؟ فرمود غيبت مسلمين . .
ص: 2195
وَ قَالَ: الصَّائِمُ فِی عِبَادَهٍ وَ إِنْ کَانَ نَائِماً عَلَی فِرَاشِهِ مَا لَمْ یَغْتَبْ مُسْلِماً : [ فرمود ] :روزه دار در عبادت است اگر چه بر فراش خويش خفته باشد ، مادام كه غيبت مسلمى نكرده است .
وَ قَالَ: من أذاع فاحشة كمبتديها ، و من عيّر مؤمنا لشيء لم يمت حتّى يركبه :[ فرمود ] : كسى كه پرده از گناه برافكند چنان است كه ابتدا بدان گناه مى كند ، و هر كس مؤمنى را به چيزى سرزنش كند از دنيا بيرون نشود تا خود آن درد را ديدار كند .
وَ قَالَ: ثَلَاثَهٌ إِنْ لَمْ تَظْلِمْهُمْ ظَلَمُوکَ: السَّفِلَهُ وَ زَوْجَتُکَ وَ خَادِمُکَ. [ فرمود ] : سه كس را اگر ظلم نكنى از ايشان ظلم بينى : نخست مردم سفله (1) ، ديگر زوجهء تو ، و سه ديگر خادم تو .
وَ قَالَ:أربَعٌ مِن عَلاماتِ الشَّقاءِ: وجُمودُ العَینِ و قسوة القلب و شدّة الحرص فى طلب الدّنيا و الاصرار على الذّنب : [ فرمود ] : چهار چيز علامت شقاوت است :
جمودات (2) چشم از سيلان دمعه (3) ،قَسوَهُ القَلبِ به جاى رأفت و شفقت ، و شدّت حرص در طلب دنيا و اصرار در اثم و عصيان .
مردى عرض كرد : يا رسول اللّه مرا وصيّتى فرما . فَقالَ: لا تَغْضَبْ، ثُمَّ اَعادَ عَلَیْهِ فَقالَ: لا تَغْضَبْ ، ثمّ . قال :ثُمَّ قالَ: لَیْسَ الشَّدِیدُ بِالصَّرْعَهِ، اِنَّمَا الشَّدِیدُ الَّذِی یَمْلِکُ نَفْسَهُ عِنْدَ الْغَضَبِ. فرمود : غضب مكن و كرّت ديگر فرمودند : غضب مكن ، آنگاه فرمودند :نيرومند آن كس نيست كه در كشتى گرفتن توانا باشد ، بلكه آن كس است كه هنگام غضب بتواند نفس خويش را بازداشت .
وَ قَالَ: إِنَّ أَکْمَلَ الْمُؤْمِنِینَ إِیمَاناً أَحْسَنُهُمْ أَخْلَاقاً . [ فرمود ] : همانا كاملترين دين داران آن كس است كه در محاسن اخلاق نيكوتر باشد .
وَ قَالَ : مَا کَانَ اَلرِّفْقُ فِی شَیْءٍ إِلاَّ زَانَهُ وَ لاَ کَانَ اَلْخُرْقُ فِی شَیْءٍ إِلاَّ شَانَهُ . [ فرمود ] :آن كس كه كار بر رفق و مدارا كند او را زيب و زينتى باشد ، و آن كس كه طريق حدّت و سورت سپرد نكوهيده گردد .
وَ قَالَ:الْکِسْوَهُ تُظْهِرُ الْغِنَی وَ الْإِحْسَانُ إِلَی الْخَادِمِ یُکْبِتُ الْعَدُوَّ. [ فرمود ] : جامه نيكو نمودار غنى و ثروت است و احسان با خادم دشمن را زحمت و ذلّت و اهانت دهد . .
ص: 2196
وَ قَالَ: اُمِرتُ بِمُداراهِ النّاسِ کَما اُمِرتُ بِتَبلیغِ الرِّسالَهِ: مى فرمايد : مأمور شدم كه با مردم طريق رفق و مدارا سپرم ، بدان گونه كه مأمور شدم ابلاغ رسالت خويش كنم .
وَ قَالَ: اسْتَعینوا علی امورکم بالکِتْمانِ ، فإنَّ کُلَّ ذی نِعمَهٍ مَحسودٌ: [ فرمود ] :استعانت جوئيد در انجام امور خويش بپوشيده داشتن آن ، چه صاحبان نعمت را حاسدان در تخريب امر همّت گمارند .
وَ قَالَ :الْإِیمَانُ نِصْفَانِ نِصْفٌ فِی الصَّبْرِ وَ نِصْفٌ فِی الشُّکْرِ . ايمان ساخته از دو بهره از دو بهره است : نيمى صبر در شدّت و نيمى شكر در نعمت است .
وَ قَالَ: الأَکلُ فی السُّوقِ دَناءَهٌ . [ فرمود ] : در بازار و برزن به كار اكل پرداختن اظهار دنائت خويش ساختن است .
وَ قَالَ : اَلْحَوَائِجُ إِلَی اَللَّهِ وَ أَسْبَابُهَا فَاطْلُبُوهَا إِلَی اَللَّهِ بِهِمْ فَمَنْ أَعْطَاکُمُوهَا فَخُذُوهَا عَنِ اَللَّهِ بِصَبْرٍ . [ فرمود ] : حاجتها و اسباب حاجتها به فضل خداوند ساخته شود ، پس از خدا بخواهيد و چون به توسط مردمان دريابيد از ايشان ندانيد ، بلكه از خداى دانيد و در طلب عجلت نكنيد .
وَ قَالَ:عَجَبا لِلمُؤمِنِ، من لا یَقضِی اللّهُ عَلَیهِ قَضاءً إلّا کانَ خَیرا لَهُ ، سَرَّهُ أو ساءَهُ ؛ إنِ ابتَلاهُ کانَ کَفَّارَهً لِذَنبِهِ،وإن أعطاهُ وأکرَمَهُ کانَ قَد حَباهُ . [ فرمود ] : عجب مى آيد مرا از مؤمن كه خداوند جز از در خير حكمى بر او نراند ، چه او را خوش آيد يا مكروه افتد ، همانا اگر خداوند او را به بلائى مبتلا كند گناهى از وى فرو نهد و اگر عطائى كند او را محض عنايت اكرامى كرده باشد .
وَ قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ الْآخِرَهُ أَکْبَرُ هَمِّهِ ،جَعَلَ اللَّهُ الْغِنَی فِی قَلْبِهِ وَ جَمَعَ لَهُ أَمْرَهُ،و جَمَعَ لَهُ أَمْرَهُ وَ لَمْ یَخْرُجْ مِنَ الدُّنْیَا حَتَّی یَسْتَکْمِلَ رِزْقَهُ ،وَ مَنْ أَصْبَحَ وَ أَمْسَی وَ الدُّنْیَا أَکْبَرُ هَمِّهِ ،جَعَلَ اللَّهُ الْفَقْرَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ شَتَّتَ عَلَیْهِ أَمْرَهُ ،وَ لَمْ یَنَلْ مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا مَا قُسِّمَ لَهُ:[ مى فرمايد ] : كسى كه روزگار بگذارد و همّت خويش را بر كار آخرت مقصور بدارد ، خداوند قلب او را غنى كند و امرش را به نظم فرمايد ، و از دنيا به در نشود تا تكميل رزق خويش نكند ، و از دنيا برخوردار نشود ، و آن كس كه روزگار بگذارد و جز انديشه دنيا نكند خداوندش به زحمت فقر ممتحن بدارد ، و كار بر او پراكنده و سخت كند ، و از دنيا جز رزق مقسوم درنيابد .
مردى از رسول خدا سؤال كرد كه : حال امّت تو چون انجمن شوند چه باشد ؟
ص: 2197
فقَالَ : جماعة امّتى اهل الحقّ و ان اقلّوا . فرمود : جماعت امّت من اگر چه اندك باشد به حق باشند .
وَ قَالَ:مَنْ وَعَدَهُ اَللَّهُ عَلَی عَمَلٍ ثَوَاباً فَهُوَ مُنْجِزُهُ لَهُ، وَ مَنْ أَوْعَدَهُ عَلَی عَمَلٍ عِقَاباً فَهُوَ فِیهِ بِالْخِیَارِ . [ مى فرمايد ] : كردارى را كه خداوند به پاداش ثوابى و اجرى وعده فرموده البته به وعده وفا كند ، و گناهى را كه به مكافات بيم داده تواند شد كه رحمت كند و معفو دارد .
وَ قَالَ:أَ لَا أُخْبِرُکُمْ بِأَشْبَهِکُمْ بِی أَخْلَاقاً ؟قَالُوا :بَلَی یَا رَسُولَ اللَّهِ. فَقَالَ :أَحْسَنُکُمْ أَخْلَاقاً، وَ أَعْظَمُکُمْ حِلْماً، وَ أَبَرُّکُمْ بِقَرَابَتِهِ، وَ أَشَدُّکُمْ إِنْصَافاً مِنْ نَفْسِهِ فِی الْغَضَبِ وَ الرِّضَی . فرمود : آگهى مىدهم شما را به آن كس كه با من از در خلق شبيه تر است .عرض كردند : فرمان كن . [ فرمود : ] آن كس از شما كه خلقش ستوده تر باشد ، و حلمش بزرگتر باشد ، و رعايت صله رحم بيشتر كند ، و هنگام خشم و رضا نيكتر نفس خويش را به عدل گمارد .
وَ قَالَ: الطّاعِمُ الشّاکِرُ أفضَلُ مِنَ الصّائِمِ الصّامِتِ : آن كس كه نعمت خداى را بخورد و سپاس گزارد فضيلت دارد بر آن روزه دار كه ساكت باشد .
وَ قَالَ: وُدُّ الْمُؤْمِنِ لِلْمُؤْمِنِ فِی اللهِ مِنْ أعْظَمِ شُعَبِ الْإیمَانِ . وَ مَنْ أحَبَّ فِی اللهِ،وَ أبْغَضَ فِی اللهِ، وَ أعْطَی فِی اللهِ، وَ مَنَعَ فِی اللهِ فَهُوَ مِنْ أصْفِیَاءِ اللهِ . مى فرمايد : دوستى مؤمن مر مؤمن را در راه خدا اعظم طريق ايمان است ، و آن كس كه حبّ و بغضش و عطا و منعش از براى خدا باشد از پارسايان دين است .
وَ قَالَ: أحَبُّ عِبادِ اللّهِ إلی اللّهِ أنْفَعُهُم لِعبادِهِ ، و أقْوَمُهُم بحقِّهِ ، الّذینَ یُحَبَّبُ إلَیهِمُ المَعروفُ و فِعالُهُ : ستوده تر از بندگان نزد خداوند كسى است كه براى بندگان خدا سودمندتر باشد ، و در اجراى احكام حق استوارتر آن كسانند كه معروف و امر به معروف را پسنده دارند .
وَ قَالَ :مَنْ أَتَی إِلَیْکُمْ مَعْرُوفاً فَکَافِئُوهُ ، فإن لَمْ تَجِدُوا فَأَثْنُوا فَإِنَّ الثَّنَاءَ جَزَاءٌ. [ فرمود ] :كسى كه شما را معروفى آورد و احسانى كرد پاداش كنيد او را ، و اگر دست به پاداش نيافتيد زبان از ثنا بازنداريد ، چه ثنا نيز جزائى باشد .
وَ قَالَ: مَنْ حُرِمَ الرِّفْقَ فَقَدْ حُرِمَ الْخَیْرَ کُلَّهُ . [ فرمود ] : كسى كه از مداراى با خلق دست بازداشت ادراك خير را به تمامت از دست بگذاشت .
ص: 2198
وَ قَالَ: لاَ تُمَارِ أَخَاکَ وَ لاَ تُمَازِحْهُ وَ لاَ تَعِدْهُ فَتُخْلِفَهُ. [ فرمود ] : خصومت با برادر مؤمن مكن ، و با او به طريق مزاح كه مورث خصومت است مسپار ، و با او به كذب وعده مكن كه هم موجب خصمى گردد .
وَ قَالَ:الْحُرُمَاتُ الَّتِی تَلْزَمُ کُلَّ مُؤْمِنٍ رِعَایَتُهَا وَ الْوَفَاءُ بِهَا: حرمة الدّين و حرمة الادب ، و حرمة الطّعام . [ مىفرمايد ] : پاس حشمتهائى كه بر مؤمنان رعايت آن واجب است : حرمت حشمت دين است و حرمت آداب شرع مبين ، و ديگر حرمت نعمتهاى جهان آفرين .
وَ قَالَ : المُؤمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ،وَالمُنافِقُ قَطِبٌ غَضِبٌ . [ فرمود ] : مرد مؤمن برادران دينى را با طلاقت وجه و ملاحت گفتار ديدار كند ، و منافق پيوسته خشمگين و كين توز باشد .
وَ قَالَ : نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی تَقْوَی اللهِ الْغِنَی. [ فرمود ] : در پارسائى و پرهيزكارى غنا و دولتيارى بهتر معين است .
وَ قَالَ: أَعْجَلَ الشَّرِّ عُقُوبَهً الْبَغْیُ . [ فرمود ] : كيفر بغى و طغيان در دين از هر بلائى سريع تر آيد .
وَ قَالَ: الْهَدِیَّهُ عَلَی ثَلَاثَهِ وُجُوهٍ: هَدِیَّهِ مُکَافَأَهٍ وَ هَدِیَّهِ مُصَانَعَهٍ وَ هَدِیَّهٍ لِلَّهِ .
[ مى فرمايد ] : هديه بر سه گونه است :
يكى : از بهر آن است كه به زيادت عوض ستانند .
دويم : از بهر رشوه و وسيله انجام امر است .
سه ديگر : در راه خداوند است .
وَ قَالَ : طُوبَی لِمَنْ تَرَکَ شَهْوَهً حَاضِرَهً لِمَوْعُودٍ لَمْ یَرَهُ: نيكو آن كس كه آرزوهاى نفس و حطام دنيوى را كه به دست است به وعده بهشتى كه نديده است ترك گويد .
وَ قَالَ: مَن عَدَّ غَداً مِن أجَلِهِ فقد أساءَ صُحبَهَ المَوتِ. [ فرمود ] : آن كس كه فردا را بشمار عمر خويش گيرد چون مرگش فرا رسد كار بر او سخت گردد .
وَ قَالَ: کَیْفَ بِکُمْ إِذَا فَسَدَ نِسَاؤُکُمْ وَ فَسَقَ شُبَّانُکُمْ وَ لَمْ تَأْمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ لَمْ تَنْهَوْا عَنِ اَلْمُنْکَرِ . قِیلَ لَهُ : وَ یَکُونُ ذَلِکَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ ؟ فقَالَ : نَعَمْ ،وَ شَرٌّ مِنْ ذَلِکَ. کَیْفَ بِکُمْ إِذَا أَمَرْتُمْ بِالْمُنْکَرِ وَ نَهَیْتُمْ عَنِ اَلْمَعْرُوفِ ؟ قِیلَ :یَا رَسُولَ اَللَّهِ وَ یَکُونُ ذَلِکَ ؟ قَالَ :
نَعَمْ ،وَ شَرٌّ مِنْ ذَلِکَ . کَیْفَ بِکُمْ إِذَا رَأَیْتُمُ اَلْمَعْرُوفَ مُنْکَراً وَ اَلْمُنْکَرَ مَعْرُوفاً ؟
ص: 2199
فرمود : چگونه بود حال شما ؟ وقتى كه زنان شما فاسد گردند ، و جوانان شما فاسق شوند ، و شما امر به معروف و نهى از منكر نكنيد . عرض كردند : اين تواند بود ؟ فرمود : بدتر از اين آن است كه امر به منكر خواهيد كرد و نهى از معروف خواهيد نمود . گفتند : يا رسول اللّه چنين وقت مىآيد ؟ فرمود : بدتر از اين آن است كه معروف را منكر خواهيد دانست ، و منكر را معروف .
وَ قَالَ : رُفِعَ عَنْ أُمَّتِی الْخَطَأُ وَ النِّسْیَانُ وَ مَا أُکْرِهُوا عَلَیْهِ، وَ مَا لَا یَعْلَمُونَ ، وَ مَا لَا یُطِیقُونَ وَ مَا اضْطُرُّوا إِلَیْهِ ، الْحَسَدُ وَ الطِّیَرَهُ وَ التَّفَکُّرُ فِی الْوَسْوَسَهِ فِی الْخَلْقِ ،مَا لَمْ یَنْطِقْ بِشَفَهٍ و لا لسان :
[ مى فرمايد ] : ارتكاب نه (9) چيز را كه روا نيست خداوند از امّت من معفو داشته :
آنچه بيرون عمد به خطا از ايشان صادر شود ، آنچه از در فراموشى كنند ، و آنچه ايشان را بدان مجبور دارند ، و آنچه ندانند حل و حرمت آن را و معمول دارند ، و آنچه را طاقت ندارند و از واجبات فرو گذارند ، و آنچه را اضطرارا مرتكب شوند ، و آنچه را حسد ورزند لكن عامل شرّى نگردند ، و آنچه تطير و تشأم (1) به طيور و غير آن كنند ، و آن فتنه و فساد كه در حق خلق بينديشند مادام كه سخنى از لب و زبان نگذرانيده باشد ، اين جمله را خداوند معفو دارد .
وَ قَالَ :لا یَحزَنْ أحَدُکُم أن تُرفَعَ عَنهُ الرؤیا ، فإنّهُ إذا رَسَخَ فی العِلمِ رُفِعَت عَنهُ الرُّؤیا. [ فرمود ] : محزون نكند يكى از شما را اينكه خواب ديدن از او برخيزد ، همانا چون مرد راسخ در علم شد ، ديگر خواب نبيند ، چه رسوخ در علم او را از خواب ديدن بى نياز كند .
وَ قَالَ : صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِی إِذَا صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِی وَ إِذَا فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِی-[قِیلَ یَا رَسُولَ اَللَّهِ وَ مَنْ هُمْ ؟ قَالَ: الفقهاء و اَلْأُمَرَاءُ . فرمود : دو طايفه از مردمند كه هر وقت به صلاح و سداد آيند ، امّت من به صلاح باشند ، و چون به طريق فساد روند امّت من فاسد گردند . عرض كردند : ايشان چه كسانند ؟ فرمود : فقهاء و امراء .
وَ قَالَ:أکْملُ النّاسِ عقْلاً أخْوفُهُمْ لِلّهِ و أطْوعُهُمْ لهُ و أنْقصُ النّاسِ عقْلاً أخْوفُهُمْ لِلسُّلْطانِ و أطْوعُهُمْ لهُ . [ مى فرمايد ] : كاملترين مردم از در عقل آن كس است كه از خداى بيمناكتر باشد و نيكتر اطاعت كند ، و ناقص تر آن كس است كه از سلطان .
ص: 2200
بيشتر بترسد و بهتر اطاعت كند .
قَالَ : ثَلاَثٌ مُجَالَسَتُهُمْ تُمِیتُ اَلْقُلُوبَ اَلْجُلُوسُ مَعَ اَلْأَنْذَالِ وَ اَلْحَدِیثُ مَعَ اَلنِّسَاءِ وَ اَلْجُلُوسُ مَعَ اَلْأَغْنِیَاءِ . مخالطت با سه كس قلب را بميراند : با مردم فرومايه نشستن ، و با زنان گفت و شنود كردن ، و با اغنيا مصاحبت افكندن .
وَ قَالَ: إِذَا غَضِبَ اللَّهُ عَلَی أُمَّهٍ وَ لَمْ یُنْزِلْ بِهَا الْعَذَابَ ،غَلَتْ أَسْعَارُهَا وَ قَصُرَتْ أَعْمَارُهَا،وَ لَمْ تَرْبَحْ تُجَّارُهَا ، وَ لَمْ تَزْل ثِمَارُهَا ، وَ لَمْ تَغْزُرْ أَنْهَارُهَا، وَ حُبِسَ عَنْهَا أَمْطَارُهَا ،وَ سُلِّطَ عَلَیْهَا شِرَارُهَا :
[ مى فرمايد ] : چون خداى بر جماعتى غضب كند عذاب بر ايشان فرو نياورده باشد ، بلاى غلاميان ايشان بالا گيرد ، و عمرها كوتاه گردد ، و از تجارت ايشان سود برخيزد ، و ميوه هاى ايشان به كمال نرسد ، و نهرها زياد نشود ، و باران قطع گردد ، و اشرار بر ايشان دست يابند .
وَ قَالَ: إِذَا کَثُرَ اَلزِّنَا بَعْدِی کَثُرَ مَوْتُ اَلْفَجْأَهِ وَ إِذَا طُفِّفَ اَلْمِکْیَالُ أَخَذَهُمُ اَللَّهُ بِالسِّنِینَ وَ اَلنَّقْصِ، وَ إِذَا مَنَعُوا اَلزَّکَاهَ مَنَعَتِ اَلْأَرْضُ بَرَکَاتِهَا مِنَ اَلزَّرْعِ وَ اَلثِّمَارِ وَ اَلْمَعَادِنِ ، وَ إِذَا جَارُوا فِی اَلْحُکْمِ تَعَاوَنُوا عَلَی اَلظُّلْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ ،وَ إِذَا نَقَضُوا اَلْعُهُودَ سَلَّطَ اَللَّهُ عَلَیْهِمْ عَدُوَّهُمْ ،وَ إِذَا قَطَعُوا اَلْأَرْحَامَ جُعِلَتِ اَلْأَمْوَالُ فِی أَیْدِی اَلْأَشْرَارِ،وَ إِذَا لَمْ یَأْمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ لَمْ یَنْهَوْا عَنِ اَلْمُنْکَرِ وَ لَمْ یَتَّبِعُوا اَلْأَخْیَارَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی سَلَّطَ اَللَّهُ عَلَیْهِمْ أَشْرَارَهُمْ ،فَیَدْعُو عِنْدَ ذَلِکَ خِیَارُهُمْ فَلاَ یُسْتَجَابُ لَهُمْ .
مى فرمايد : چون بعد از من فعل زنا فراوان گردد مرگ فجأة بسيار گردد ، و چون فروشندگان از كيلها بدزدند خداوند ايشان را به قحط و نقصان كيفر كند ، و چون زكات مال بازگيرند زمين از زرع و ميوه و معدن بركت بازگيرد ، و چون در حكومت جور كنند در ظلم و تجاوز از احكام خداوند معاون يكديگر باشند ، و چون وفا به عهد نكنند خداوند دشمنان ايشان را بر ايشان نصرت دهد ، و چون قطع رحم كنند أموال ايشان به دست اشرار افتد ، پس اين هنگام استغاثت برند بر بزرگان ايشان و سؤال ايشان به اجابت مقرون نگردد .
چون اين آيه مباركه فرود شد :
لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ ، وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ (1) -
ص: 2201
قَالَ: مَنْ لَمْ یَتَعَزَّ بِعَزَاءِ اللَّهِ تَقَطَّعَتْ نَفْسُهُ حَسَرَاتٍ عَلَی الدُّنْیَا، و مَنْ مَدَّ عَیْنَیْهِ الَی مَا فِی ایْدِی النَّاسِ مِنْ دُنْیاهم طالَ حُزْنُهُ وَ سَخَطَ مَا قَسَّمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ رِزْقِهِ، و تنغّص عليه عيشه ،و لَمْ یَرَ أَنَّ لِلَّهِ عَلَیْهِ نِعْمَهً إِلاَّ فِی مَطْعَمٍ أَوْ مَشْرَبٍ ،فَقَدْ جَهِلَ وَ کَفَرَ نِعَمَ اَللَّهِ ،وَ ضَلَّ سَعْیُهُ وَ دَنَا مِنْهُ عَذَابُهُ :
بعد از نزول آيهء مباركه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود : كسى كه در امور حوادث صبر نكند بدان گونه كه خداى فرموده از دنيا بيرون شود با حسرتهاى فراوان ، و كسى كه حسرت به مال مردم برد اندوهش فراوان شود ، و خشم گيرد بر آنچه خداى از بهر او خواسته ، و زندگانى بر او سخت شود ، چنين كس نبيند نعمتهاى خدا را و نشناسد مگر آنچه را بخورد و بياشامد ، پس نادان گردد و كفران نعمت خداوند كند و عذاب خداوند با او نزديك گردد .
وَ قَالَ : لَا یَدْخُلُ الْجَنَّهَ إِلَّا مَنْ کَانَ مُسْلِماً : جز مسلمان كس داخل بهشت نشود .
ابو ذر عرض كرد يا رسول اللّه اسلام چيست ؟
فقَالَ : اَلْإِسْلاَمُ عُرْیَانٌ وَ لِبَاسُهُ اَلتَّقْوَی وَ شِعَارُهُ اَلْهُدَی وَ دِثَارُهُ اَلْحَیَاءُ وَ مِلاَکُهُ اَلْوَرَعُ وَ کَمَالُهُ اَلدِّینُ وَ ثَمَرَتُهُ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ وَ لِکُلِّ شَیْءٍ أَسَاسٌ وَ أَسَاسُ اَلْإِسْلاَمِ حُبُّنَا أَهْلَ اَلْبَیْتِ. فرمود : اسلام برهنه است ، جامه او پرهيزكارى است ، و شعار او هدايت است ، و دثار (1) او حياست ، و قوام امر او ورع است ، و كمال او دين است ، و حاصل او عمل خير است . و از براى هر چيز بنيانى است ، بنيان اسلام دوستى اهل بيت است .
وَ قَالَ : مَنْ طَلَبَ رِضى مَخْلوُقٍ بِسَخَطِ الْخالِقِ سَلَّطَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ ذلِكَ الْمَخْلوُقِ . [ فرمود ] : كسى كه بيرون شريعت رضاى مخلوق را بجويد ، خداوند به دست همان مخلوق او را كيفر فرمايد .
وَ قَالَ : إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ عَبیداً مِنْ خَلْقِهِ لِحَوائِجِ النّاسِ یَرْغَبُونَ فی الْمَعروفِ،وَ یَعُدّونَ الجُودَ مَجْداً، وَاللَّهُ یُحِبُّ مَکارِمَ الأخلاقِ : همانا خداوند جماعتى را براى اسعاف حوائج مردمان بيافريد ، و ايشان در كارهاى خير به رغبت تمامند ، و جود و .
ص: 2202
جودت را مجد و شوكت شمارند ، و خداوند اخلاق نيكو را دوست مى دارد .
وَ قَالَ: إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً یَفْزَعُ إِلَیْهِمُ النَّاسُ فِی حَوَائِجِهِمْ ،أُولَئِکَ هُمُ الْآمِنُونَ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ. [ فرمود ] : همانا از براى خدا بندگانى هستند كه مردم در اسعاف مطالب خود به نزد ايشان زارى و ضراعت برند ، و آن جماعت به اسعاف حاجت ايشان كوشند ، و به پاداش اين كردار در قيامت آسوده باشند .
وَ قَالَ: إِنَّ الْمُؤْمِنَ یَأْخُذُ بِأَدَبِ اللَّهِ، إِذَا أَوْسَعَ اللَّهُ عَلَیْهِ اتَّسَعَ، وَ إِذَا أَمْسَکَ عَنْهُ أَمْسَکَ. [ مى فرمايد ] : مرد مؤمن بدان سان كه خدايش خواسته پذيراى فرمان گردد ، و اگر او را سعت عيش كرامت كند نعمت حق را ضايع نگذارد ، و اگر كار به سختى افتد از قلّت رزق ملالت نگيرد و قناعت كند .
وَ قَالَ : یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ، لَا یُبَالِی الرَّجُلُ مَا تَلِفَ مِنْ دِینِهِ إِذَا سَلِمَتْ لَهُ دُنْیَاهُ .[ فرمود ] : روزگارى بر مردم درمى آيد كه مرد چون كار دنيا ساخته كند از تخريب دين باك ندارد .
وَ قَالَ: إِنَّ اَللَّهَ جَبَلَ قُلُوبَ عِبَادِهِ عَلَی حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَیْهَا، وَ بُغْضِ مَنْ أَسَاءَ إِلَیْهَا .[ فرمود ] : خداوند در جبلّت مردم وديعت نهاده كه هر كه با ايشان نيكى كند دوست دارند ، و آنكه بدى كند دشمن شمارند .
وَ قَالَ: إِذَا فَعَلَتْ أُمَّتِی خَمْسَ عَشْرَهَ خَصْلَهً حَلَّ بِهَا الْبَلَاءُ. فرمود : پانزده خصلت است كه اگر امّت من بدان خوى كنند از ملاقات بلا ناگزير باشند .
عرض كردند : يا رسول آن كدام است ؟
قَالَ: إذا کانَ المَغنَمُ دُوَلاً،وَالأَمانَهُ مَغنَماً، وَالزَّكَاةَ مَغْرَماً ، وَأطَاعَ الرَّجُلُ زَوْجَتَهُ، وعَقَّ امَّهُ، و خرّ صَدیقَهُ، وجَفا أباهُ، وَارتَفَعَتِ الأَصواتُ فِی المَساجِدِ ، واُکرِمَ الرَّجُلُ مَخافَهَ شَرِّهِ، وکانَ زَعیمُ القَومِ أرذَلَهُم،وَ إِذَا لُبِسَ اَلْحَرِیرُ وَ شُرِبَتِ اَلْخَمْرُ وَ اُتُّخِذَ اَلْقِیَانُ وَ اَلْمَعَازِفُ وَ لَعَنَ آخِرُ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ أَوَّلَهَا، فَلْیَرْقُبُوا بَعْدَ ذَلِکَ ثَلاَثَ خِصَالٍ: رِیحاً حَمْرَاءَ، وَ مَسْخاً ،وَ فَسْخاً .
فرمود : وقتى كه جابران غنايم مسلمين را دست به دست مأخوذ دارند ، و در امانت مردم خيانت كنند ، و زكات مال را دريغ دارند ، و مرد اطاعت ضجيع (1) خويش كند ، و مادر را براند و دوست را زيان برساند ، و پدر را پايمال جفا كند ، و در مساجد .
ص: 2203
بيرون ذكر خداوند بانگها بلند شود ، و مرد از بيم گزندش ارجمند گردد ، و ناكس ترين قوم سيّد قوم آيد ، و جامه حرير بپوشند و شراب خمر بنوشند و كنيزكان مغنيه و دفوف (1) حاضر مجلس سازند ، و به لعن پيشينيان امت پردازند ، اين هنگام بايد منتظر سه گونه بلا باشند : عرضه دمار (2) باد احمر (3) آيند ، و از صورتى به صورتى مسخ (4) شوند ، و دست خوش فسخ (5) آيند .
وَ قَالَ: الدُّنْیا سِجْنُ الْمُؤْمِن وَ جَنَّهُ الْکافِرِ. [ فرمود ] : دنيا زندان مؤمن است و بهشت كافر ، چه مؤمن را اگر تمامت دنيا به دست شود نسبت به آن جهانش بضاعتى مزجاة است (6) ، و كافر اگر چه به كمال سختى و محنت زيست كند چون با عذاب آن جهانش بر سنجى ، دنيا بهشت اوست .
وَ قَالَ :یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ یَکُونُ النَّاسُ فِیهِ ذِئَاباً فَمَنْ لَمْ یَکُنْ ذِئْباً أَکَلَتْهُ الذِّئَابُ .[ فرمود ] : زمانى درمىرسد كه مردمان مانند گرگان باشند ، و هر كه خوى گرگان ندارد طعمه گرگان گردد .
وَ قَالَ : أقَلُّ ما یَکونُ فی آخِرِ الزَّمانِ أخٌ یوثَقُ بِهِ،دِرهَمٌ مِن حَلالٍ : كمتر چيزى كه در آخر الزّمان به دست شود برادرى است كه امين باشد يا مالى كه حلال باشد .
وَ قَالَ : احْتَرِسُوا مِنَ النَّاسِ بِسُوءِ الظَّنِ و قَالَ إِنَّمَا یُدْرَکُ الْخَیْرُ کُلُّهُ بِالْعَقْلِ ،وَ لَا دِینَ لِمَنْ لَا عَقْلَ لَهُ. مى فرمايد : حفظ كنيد خود را از مردم به دورانديشى ، و نگران خويش باشيد و نيز فرمود : تمامت خير به پايمردى عقل به دست شود ، و آن را كه عقل نيست دين نباشد .
وقتى جماعتى در حضرت رسول مردى را به تمامت خصال خير بستودند ، فرمود عقل او چگونه است ؟ عرض كردند : يا رسول اللّه ما او را به تمامت صفات پسنده و اجتهاد در عبادت ستايش كرديم ، اينك از عقل او بازپرس فرمائيد . .
ص: 2204
فقَالَ : إِنَّ الْأَحْمَقَ یُصِیبُ بِحُمْقِهِ أَعْظَمَ مِنْ فُجُورِ الْفَاجِرِ وَ إِنَّمَا یَرْتَفِعُ الْعِبَادُ غَداً فِی الدَّرَجَاتِ ،وَ یَنَالُونَ الزُّلْفَی مِنْ رَبِّهِمْ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ. فرمود : احمق به شئامت حمق از فاسق فاجر سبق مى برد ، همانا در قيامت قربت مردم به حضرت يزدان به اندازهء عقول ايشان است .
وَ قَالَ: قسم اللّه العقل ثلثة اجزاء ، فَمَن کُن فیه ، كمل عقله ، ومَن لَم تَکُن فیه، فَلا عَقلَ لَهُ: حُسنُ مَعرِفَهِ اللّهِ ، وحُسنُ طاعَهِ اللّهِ،وحُسنُ الصَّبرِ عَلی أمرِ اللّهِ .
فرمود : خداوند عقل را سه بهره كرد ، هر كه ادراك اين اجزا كرد تكميل عقل فرمود ؛ و اگر نه او را عقل نيست ، و آن خدا را نيكو شناختن ، و نيكو به طاعت پرداختن ، و در امتثال فرمان ساز مصابرت نواختن است .
مردى از نصاراى نجران در حضرت مدينه حاضر خدمت رسول خداى شد ، و او مردى با وقار و حزم (1) و حصافت عقل (2) به نظر مى رفت ، كسى گفت : يا رسول اللّه اين نصرانى مردى عاقل است .
پيغمبر او را زجر فرمود . فقال : مَهْ إِنَّ الْعَاقِلَ مَنْ وَحَّدَ اللَّهَ وَ عَمِلَ بِطَاعَتِهِ . فرمود :سخن مكن ، عاقل آن كس است كه خداى را به يكتائى بستايد ، و به طاعت خداوند گرايد .
وَ قَالَ: الْعِلْمُ خَلِیلُ الْمُؤْمِنِ وَ الْحِلْمُ وَزِیرُهُ وَ الْعَقْلُ دَلِیلُهُ ، وَ الْعَمَلُ قَیِّمُهُ وَ الصَّبْرُ أَمِیرُ جُنُودِهِ وَ الرِّفْقُ وَالِدُهُ وَ الْبِرُّ أَخُوهُ وَ النَّسَبُ آدَمُ وَ الْحَسَبُ التَّقْوَی وَ الْمُرُوَّهُ إِصْلَاحُ الْمَالِ. مى فرمايد : علم دوست مؤمن است ، و حلم وزير اوست ، و عقل دليل او ، و عمل بهاى اوست ، و صبر سپهسالار ، و مداراى با خلق پدر ، و نيكوئى برادر اوست ، و نژاد او با آدم پيوسته است ، چون ديگر كسان يعنى به آباء فخر نكند و هنر او پرهيزكارى است و مروّت او انفال مال است .
وَ قَالَ: مَنْ تَقَدَّمَتْ إِلَیْهِ یَدٌ کَانَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَقِّ أَنْ یُکَافِئَ فَإِنْ لَمْ یَفْعَلْ فَالثَّنَاءُ فَإِنْ لَمْ یَفْعَلْ فَقَدْ کَفَرَ النِّعْمَهَ : آن كس را كه احسانى كردند بايد به پاداش احسانى كند ، اگر اين نكند بايد ثنائى گويد ، و اگر لب از ثنا نيز بسته دارد كفران آن نعمت كرده باشد .
وَ قَالَ: تَصافَحُوا ؛ فإنَّ التَّصافُحَ یُذهِبُ السَّخیمَهَ. مى فرمايد : با برادران دينى مصافحه كنيد ، چه مصافحه حقد و حسد را از ميانه برگيرد . .
ص: 2205
وَ قَالَ: یُطْبَعُ الْمُؤْمِنُ عَلَی کُلِّ خَصْلَهٍ وَ لَا یُطْبَعُ عَلَی الْکَذِبِ وَ لَا عَلَی الْخِیَانَهِ.[ فرمود ] : نهاد مؤمن پذيراى هر خوى تواند بود ، الّا دروغ زدن و خيانت كردن .
وَ قَالَ: إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ حُکْماً وَ رُوِیَ حِکْمَهً وَ إِنَّ مِنَ الْبَیَانِ سِحْراً . [ فرمود ] : همانا بعضى از شعر ، حكمت است و بعضى از بيان سحر است .
وَ قَالَ: مِنْ سَعادَهِ ابْنِ آدَمَ اسْتَخارَتُهُ اللّهَ وَ رِضاهُ بِما قَضی اللّهُ وَ مِنْ شِقْاوَهِ ابْنِ آدَمَ تَرْکُهُ اسْتِخارَهَ اللّهِ وَ سَخَطُهُ بِما قَضَی اللّهُ . از سعادت فرزند آدم آن است كه در امور با خداى استخارت (1) كند ، و بدانچه حكم كرد رضا دهد . و از شقاوت فرزند آدم آن است كه ترك استخارت كند ، و خشم گيرد بدانچه خداى فرمان داده .
وَ قَالَ : النّدم توبة . [ فرمود ] : پشيمانى از گناه توبت و انابت است .
وَ قَالَ :ما آمن بِالْقُرْآنِ منِ اِسْتحلّ حرامهُ. [ فرمود ] : ايمان به قرآن ندارد آن كس كه حرام قرآن را حلال شمارد .
و مردى عرض كرد : يا رسول اللّه مرا وصيّتى فرماى . فقال له : احفظ لسانك .فرمود : زبانت را از بيهوده كشيده بدار .
ديگر بار عرض كرد : مرا وصيّتى فرماى . قال : احفظ لسانك . كرّت سيم عرض كرد : مرا وصيّتى فرما . فقالَ : وَیحَکَ !!وَ هَل یَکُبُّ النّاسَ علی مَناخِرِهِم فی النّارِ إلاّ حَصائدُ ألسِنَتِهِم . فرمود : واى بر تو ، آيا مردم را بر وى در آتش مى اندازد ؟ مگر درويده هاى زبانهاى ايشان .
وَ قَالَ : صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ تَقِي مَصَارِعَ السَّوْءِ وَ الصَّدَقَةُ الْخَفِيَّةُ تُطْفِئُ غَضَبَ اللَّهِ وَ صِلَةُ الرَّحِمِ زِيَادَةٌ فِي الْعُمُرِ وَ كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ ، وَ أَهْلُ الْمَعْرُوفِ فِي الدُّنْيَا هُمْ أَهْلُ الْمَعْرُوفِ فِي الْآخِرَةِ وَ أَهْلُ الْمُنْكَرِ فِي الدُّنْيَا هُمْ أَهْلُ الْمُنْكَرِ فِي الْآخِرَةِ وَ أَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ أَهْلُ الْمَعْرُوفِ.
مى فرمايد : كار به معروف كردن وقايهء بديها باشد ، و پوشيده انفاق كردن خشم خداى را بنشاند ، و خويشاوندان را رعايت كردن زندگانى را دراز كند ، تمامت نيكوئىها صدقه در راه خداست ، هر كه در اين جهان نيكوئى كند هم در آن جهان نيكو حال باشد ، و هر كه در اين جهان زشت كردار باشد هم در آخرت نكوهيده روزگار باشد ، و اول كس كه داخل بهشت شود مرد نيكوكار است . .
ص: 2206
وَ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ إِذَا أَنْعَمَ عَلَی عَبْدِهِ أَنْ یَرَی أَثَرَ نِعْمَتِهِ عَلَیْهِ وَ یُبْغِضُ الْبُؤْسَ وَ التَّبَؤُّسَ : همانا خداوند دوست دارد چون بنده را نعمت عطا كند آثار نعمت از او ديدار كند ، و دشمن مى دارد اظهار فقر و حاجت را به نزديك مردم .
وَ قَالَ: حُسْنُ الْمَسْأَلَهِ نِصْفُ الْعِلْمِ وَ الرِّفْقُ نِصْفُ الْعَیْشِ : نيكوئى پرسش از براى دانش نيم علم است ، و مداراى با خلق نصف عيش است .
وَ قَالَ: یَهْرَمُ ابْنُ آدَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتَانِ الْحِرْصُ وَ الْأَمَلُ : پير مى شود فرزند آدم و از او دو چيز جوان مى شود : نخستين حرص ، و آن ديگر امل .
وَ قَالَ :الْحَيَاءُ مِنَ الْإِيمَانِ . مى فرمايد : از خصال ايمان شرم و حياست .
وَ قَالَ: إذا کانَ یَوْمُ الْقِیامَهِ لَمْ تَزُل قَدَما عَبْدٍ حَتّی یُسْأَلَ عَنْ أرْبَعٍ: عَنْ عُمْرِهِ فیمَ أفْناهُ، و عَنْ شَبابِهِ فیمَ أبْلاهُ، وَعَمَّا اکْتَسَبَهُ مِنْ أیْنَ اکْتَسَبَهُ و فیمَ أنْفَقَهُ، وَعَنْ حُبِّنا أهْلَ الْبَیْتِ . مى فرمايد : در قيامت هيچ عبدى از جاى جنبش نكند تا چهار چيز از وى پرسش نكنند : نخست از عمر او بپرسند كه در چه كار به پاى بردى ؟ و از شباب (1) او پرسند كه چگونه به پيرى آوردى ؟ و از كسب او پرسند كه از كجا كسب كردى و به چه كار انفاق نمودى ؟ و از دوستى با اهل بيت سؤال كنند كه چگونه به كار بستى ؟
وَ قَالَ: مَنْ عَامَلَ النَّاسَ فَلَمْ یَظْلِمْهُمْ، وَ حَدَّثَهُمْ فَلَمْ یَکْذِبْهُمْ، وَ وَعَدَهُمْ فَلَمْ یُخْلِفْهُمْ فهو مِمَّنْ کَمَلَتْ مُرُوءَتُهُ وَ ظَهَرَت عدالته وَ وَجَب أجْرُهُ و حرُمتْ غِیبتُهُ.[ فرمود ] : كسى كه در ميان مردم حكمران گردد ، و ظلم نكند ، و با ايشان دروغ نگويد و خلف وعده نكند ، لاجرم تكميل مروّت و تبيين عدالت كرده باشد واجب شود پاداش او حرام گردد و غيبت او .
وَ قَالَ :الْمُؤْمِنُ حَرَامٌ کُلُّهُ عِرْضُهُ وَ مَالُهُ وَ دَمُهُ : زيان مؤمن به تمامت حرام است عرض او را نتوان زبان گشود ، و مال او را نتوان ربود و به خون او نتوان دست آلود .
وَ قَالَ : صِلُوا أَرْحَامَکُمْ وَ لَوْ بِالسَّلَامِ. رعايت ارحام كنيد اگر چه به سلام باشد .
وَ قَالَ : اَلْإِیمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ قَوْلٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْکَانِ. [ فرمود ] : ايمان استحكام عقيدت و اقرار به زبان و كردار به فرمان است .
وَ قَالَ : لَیْسَ اَلْغِنَی عَنْ کَثْرَهِ اَلْعَرَضِ وَ لَکِنَّ اَلْغِنَی غِنَی اَلنَّفْسِ . [ فرمود ] : غنا به كثرت مال نيست ، بلكه به بى نيازى نفس است . .
ص: 2207
وَ قَالَ: تَرْکُ الشَّرِّ صَدَقَهٌ: دست از زيان مردم بازداشتن صدقه در راه خداست .
وَ قَالَ:أَرْبَعَهٌ تَلْزَمُ کُلَّ ذِی حِجًی وَ عَقْلٍ مِنْ أُمَّتِی. فرمود : چهار چيز است كه عقلاى امّت من از آن جدا نشوند .
عرض كردند : آن كدام است ؟
قَالَ :اسْتِمَاعُ الْعِلْمِ وَ حِفْظُهُ وَ نَشْرُهُ وَ الْعَمَلُ بِهِ . فرمود : استماع مسائل علميه و به خاطر سپردن آن و انتشار آن و كار كردن به آن .
وَ قَالَ : إِنَّ مِنَ اَلْبَیَانِ سِحْراً وَ مِنَ اَلْعِلْمِ جَهْلاً وَ مِنَ اَلْقَوْلِ عِیّاً. [ فرمود ] : همانا بعضى از بيان سحر است و بعضى از علم جهل است و پاره اى از گفتار عجز در سخن و گنگى است .
وَ قَالَ : السُّنَّهُ سُنَّتانِ :سُنَّهٌ فی فَریضَهٍ الأخذُ بَعدی بها هُدیً. وتَرکُها ضَلالَهٌ ، وسُنَّهٌ فی غیرِ فَریضَهٍ الأخذُ بها فَضِیلَهٌ وتَرکُها غَیرُ خَطیئهٍ . [ فرمود ] : اوامر شرعيه بر دو گونه است : نخست واجبات است كه اجراى آن هدايت است و ترك آن ضلالت ، و ديگر مندوبات و مستحبّات است ، در اجراى آن فضيلت است و در ترك آن معصيت نيست .
وَ قَالَ: مَنْ أَرْضَی سُلْطَاناً بِمَا یُسْخِطُ اللَّهَ خَرَجَ مِنْ دِینِ اللَّهِ . كسى كه رضاجوئى سلطان كند به چيزى كه يزدان را به غضب آرد از دين بيرون شده باشد .
وَ قَالَ: خَیْرٌ مِنَ الْخَیْرِ مُعْطِیهِ وَ شَرٌّ مِنَ الشَّرِّ فَاعِلُهُ. [ فرمود ] : بهتر از خير عامل خير است ، و بدتر از شرّ فاعل شرّ .
وَ قَالَ: مَنْ نَقَلَهُ اللَّهُ مِنْ ذُلِّ الْمَعَاصِی إِلَی عِزِّ الطَّاعَهِ أَغْنَاهُ بِلَا مَالٍ وَ أَعَزَّهُ بِلَا عَشِیرَهٍ وَ آنَسَهُ بِلَا أَنِیسٍ .وَ مَنْ خَافَ اللَّهَ أَخَافَ مِنْهُ کُلَّ شَیْ ءٍ وَ مَنْ لَمْ یَخَفِ اللَّهَ أَخَافَهُ اللَّهُ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ، وَ مَنْ رَضِیَ مِنَ اللَّهِ بِالْیَسِیرِ مِنَ الرِّزْقِ ، رَضِیَ اللَّهُ مِنْهُ بِالْیَسِیرِ مِنَ الْعَمَلِ. وَ مَنْ لَمْ یَسْتَحْیِ مِنْ طَلَبِ الْحَلَالِ مِنَ الْمَعِیشَهِ خَفَّتْ مَئُونَتُهُ ،وَ رَخِیَ بَالُهُ وَ نُعِّمَ عِیَالُهُ ،وَ مَنْ زَهِدَ فِی الدُّنْیَا، أَثْبَتَ اللَّهُ الْحِکْمَهَ فِی قَلْبِهِ وَ أَنْطَقَ بِهَا لِسَانَهُ وَ بَصَّرَهُ عُیُوبَ الدُّنْیَا، دَاءَهَا وَ دَوَاءَهَا، وَ أَخْرَجَهُ مِنَ الدُّنْیَا سَالِماً إِلَی دَارِ الْقَرَارِ :
فرمود : كسى را كه خداوند از مصارع (1) عصيان به امتثال فرمان كشانيد بى مدد مال غنى فرمود ، و بىتقويت عشيرت عزّت گذاشت و بدون انيس مأنوس داشت . و آن .
ص: 2208
كس كه از خداى بترسيد خداوندش همه چيز را از او به بيم انداخت ، و آن كس كه از خداى نترسيد خداوندش از هر چيز بيمناك ساخت و كسى كه از خداى به رزق اندك رضا داد ، خداوند از او به عمل راضى گشت . و آن كس كه در طلب حلال از كسبهاى پست حيا نكرد در كار معاش سبكبار شد ، و فراغت بال و رفاهيّت عيال حاصل كرد ، و كسى كه از حبّ دنيا زهادت جست خداوند باب حكمت را بر دل او فراز داشت ، و زبانش را با بيان حكمت انباز ساخت و چشمش را به زشت و زيباى جهان بينا فرمود و از جهانش به سوى جنان جاى بپرداخت .
وَ قَالَ :أَقِیلوا ذوِی الهیئات عَثَراتهم: مى فرمايد : معفو داريد لغزشهاى مردم بى حيلت و بى نگرا را .
وَ قَالَ:الزُّهْدُ فِی الدُّنْیَا قَصْرُ الْأَمَلِ وَ شُکْرُ کُلِّ نِعْمَهٍ وَ الْوَرَعُ عَنْ کُلِّ مَا حَرَّمَ اللَّهُ :زهد در دنيا ، كوتاه داشتن تمنّى و شكر نعماى الهى و پرهيزكارى از مناهى است .
وَ قَالَ:لَا تَعْمَلْ شَیْئاً مِنَ الْخَیْرِ رِیَاءً وَ لَا تَدَعْهُ حَیَاءً. در كار خير ريا روا مدار ، و در امضاى امور شرعيه حيا به كار مبند .
وَ قَالَ:إِنَّمَا أَخَافُ عَلَی أُمَّتِی ثَلاَثاً شُحّاً مُطَاعاً وَ هَوًی مُتَّبَعاً وَ إِمَاماً ضَلاَلاً.[ فرمود ] : بر امّت خود در سه چيز بيمناكم : از بخل و حرصى كه مطاع دانند ، و هواى نفسى كه متابعت كنند ، و پيشواى گمراهى كه اطاعت نمايند .
وَ قَالَ:مَنْ کَثُرَ هَمُّهُ سَقِمَ بَدَنُهُ وَ مَنْ سَاءَ خُلُقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ وَ مَنْ لَاحَی الرِّجَالَ ذَهَبَتْ مُرُوَّتُهُ وَ کَرَامَتُهُ. [ فرمود ] : كسى كه اندوهش در كار دنيا فراوان گردد رنجور شود ، و كسى كه خوى خويش را بد كند خويش را به عذاب افكند ، و كسى كه مردم را بد گويد و منازعت اندازد مروّت و كرامت از او برخيزد .
وَ قَالَ: أَلاَ إِنَّ شَرَّ أُمَّتِی اَلَّذِینَ یُکْرَمُونَ مَخَافَهَ شَرِّهِمْ أَلاَ وَ مَنْ أَکْرَمَهُ اَلنَّاسُ اِتِّقَاءَ شَرِّهِ فَلَیْسَ مِنِّی : همانا بدتر كس از امّت من كسى است كه مردمش از بيم شرّ اكرام كنند ، و كسى را كه مردم از خوف شرّ او بزرگ شمارند بيگانه از من است .
وَ قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ مِنْ أُمَّتِی وَ هِمَّتُهُ غَیْرُ اَللَّهِ فَلَیْسَ مِنَ اَللَّهِ وَ مَنْ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ اَلْمُؤْمِنِینَ فَلَیْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ أَقَرَّ بِالذُّلِّ طَائِعاً فَلَیْسَ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَیْتِ . [ مى فرمايد ] : هر كس از امّت من جز به خداى روى كند بيگانه از خداست ، و هر كس در قضاى حوائج مؤمنين اهتمام نكند از مؤمنين بشمار نشود ، و كسى كه در نزد مخلوق خود
ص: 2209
را ذليل و زبون دارد بيگانه از ما و اهل بيت است .
مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اَللَّهِ إِلَی مُعَاذِ بْنِ جَبَلٍ سَلاَمٌ عَلَیْکَ فَإِنِّی أَحْمَدُ اَللَّهَ إِلَیْکَ اَلَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ .
أَمَّا بَعْدُ ،فَقَدْ بَلَغَنِی جَزَعُکَ عَلَی وَلَدِکَ الَّذِی قَضَی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ إِنَّمَا کَانَ ابْنُکَ مِنْ مَوَاهِبِ اللَّهِ السّنيّة ، وَ عَوَارِیهِ الْمُسْتَوْدَعَهِ عِنْدَکَ ،فَمَتَّعَکَ اللَّهُ بِهِ إِلَی أَجَلٍ ،وَ قَبَضَهُ لِوَقْتِ الْمَعْلُومِ، فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ لَا یَحْبِطَنَّ جَزَعُکَ أَجْرَکَ ، فلَوْ قَدِمْتَ عَلَی ثَوَابِ مُصِیبَتِکَ لَعَلِمْتَ أَنَّ الْمُصِیبَهَ قَدْ قَصُرَتْ ،لِعَظِیمِ مَا أَعَدَّ اللَّهُ عَلَیْهَا مِنَ الثَّوَابِ لِأَهْلِ التَّسْلِیمِ وَ الصَّبْرِ، وَ اعْلَمْ أَنَّ الْجَزَعَ لَا یَرُدُّ مَیِّتاً وَ لَا یَدْفَعُ قَدَراً ، فَأَحْسِنِ الْعَزَاءَ وَ تَنَجَّزِ الْمَوْعُودَ فَلَا یَذْهَبَنَّ أَسَفُکَ عَلَی مَا لَازِمٌ لَکَ وَ لِجَمِیعِ الْخَلْقِ نَازِلٌ بِقَدَرِهِ وَ السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ .
اين نامه اى است از محمّد پيغمبر خدا به سوى معاذ بن جبل :سلام بر تو باد اى معاذ ، همانا من سپاس مى گزارم خداى را كه جز او خداوندى نيست .
اما بعد ، آگهى رسيد مرا از جزع و زارى تو بر فرزندت كه خداوند بر او حكم راند ، همانا فرزند تو از مواهب خداى بود كه به نزد تو به عاريت گذاشت ، و تو را بدان ممتّع داشت تا به هنگام و مأخوذ داشت به هنگام ، چه ما را بازگشت به سوى خداوند است . با خويش باش كه جزع اجر تو را در اين مصيبت پست نكند و دريابى آن ثواب و اجرى كه خداوند از براى اين مصيبت از بهر تو مقرّر داشته ، آگاه باش كه جزع هيچ مرده را زنده نكند ، و هيچ قضائى را ديگرگون نسازد ، پس صابر و شاكر باش و ثوابى كه از براى مصاب نهاده اند درياب ، و اين اسف و
ص: 2210
جزع آنچه از بهر تو مقدّر است دفع ندهد و هر بنده اى را تقديرى است كه به تدبير ديگرگون نگردد ، سلام و رحمت خداى بر تو باد .
وَ قَالَ : مِنْ أَشْرَاطِ السَّاعَهِ کَثْرَهُ الْقُرَّاءِ وَ قِلَّهُ الْفُقَهَاءِ وَ کَثْرَهُ الْأُمَرَاءِ وَ قِلَّهُ الْأُمَنَاءِ وَ کَثْرَهُ الْمَطَرِ وَ قِلَّهُ النَّبَاتِ . [ فرمود ] : از علامات و مقدمات قيامت آن است كه : قاريان قرآن فراوان شوند ، لكن عالم نباشند و احكام آن را نبندند و فرمانگذاران فراوان گردند ، لكن امانت و ديانت در ايشان نباشد ، و باران فراوان ببارد لكن روئيدنيها ناقص و اندك باشد .
وَ قَالَ: وأبلِغونی حاجَهَ مَن لا یَستطیعُ إبلاغی حاجَتَهُ،فَإِنَّهُ مَن أبلَغَ سُلطاناً حاجَهَ مَن لا یَستَطیعُ إبلاغَها إیّاهُ،ثَبَّتَ اللّهُ قدَمَیهِ على الصّراط یَومَ القِیامَهِ . مى فرمايد : مرا آگهى دهيد از حاجت آن كس كه دست ابلاغ به سوى من ندارد ، همانا هر كه حاجت كسى را كه خود توانا نيست به حضرت سلطان رساند ، خداوند قدم او را در قيامت مستقيم بدارد .
وَ قَالَ: غَرِيبَتَانِ كَلِمَةُ حُكْمٍ مِنْ سَفِيهٍ فَاقْبَلُوهَا وَ كَلِمَةُ سَيِّئَةٍ مِنْ حَكِيمٍ فَاغْفِرُوهَا .[ مى فرمايد ] : دو گونه سخن غريب مى آيد : نخست كلمه حكمت كه سفيهى گويد بپذيريد آن را ، و ديگر كلمه سيّئه كه از حكيمى سرزند پس درگذريد آن را .
وَ قَالَ: لِلْکَسَلانِ ثَلاثُ عَلاماتٍ، یَتَوانی حَتّی یُفَرِّطَ وَ یُفَرِّطُ حَتّی یُضَیِّعَ وَ یُضَیِّعُ حَتّی یَأثَمَ . [ فرمود ] : از براى مردم كسل سه علامت است : كار به توانى (1) كنند چندان كه در عمل تقصير كنند . و تقصير در عمل كنند ، چندان كه تضييع كنند ، و تضييع عمل كنند ، چندان كه گناهكار شوند .
وَ قَالَ: مَنْ لَمْ یَسْتَحْیِ مِنَ الْحَلَالِ نَفَعَ نَفْسَهُ وَ خَفَّتْ مَئُونَتُهُ وَ نَفَی عَنْهُ الْکِبْرَ .وَ مَنْ رَضِیَ مِنَ اللَّهِ بِالْیَسِیرِ مِنَ الرِّزْقِ رَضِیَ مَنْهُ بِالْقَلِیلِ مِنَ الْعَمَلِ . وَ مَنْ رَغِبَ فِی الدُّنیا فَطالَ فیهَا اَمَلُه اَعْمَی اللّه ُ قَلبَه عَلَی قَدرِ رَغبتَهِ فیهَا ، وَ مَنْ زَهِدَ فِیهَا فَقَصَّرَ فِیهَا أَمَلَهُ،
ص: 2211
أَعْطَاهُ اللَّهُ عِلْماً بِغَیْرِ تَعَلُّمٍ ،وَ هُدًی بِغَیْرِ هِدَایَهٍ، وَ أَذْهَبَ عَنْهُ الْعَمَی وَ جَعَلَهُ بَصِیراً ،أَلَا إِنَّهُ سَیَکُونُ بَعْدِی أَقْوَامٌلَا یَسْتَقِیمُ لَهُمُ الْمُلْکُ إِلَّا بِالْقَتْلِ وَ التَّجَبُّرِ، وَ لَا یَسْتَقِیمُ لَهُمُ الْغِنَی إِلَّا بِالْبُخْلِ ،وَ لَا تَسْتَقِیمُ لَهُمُ الْمَحَبَّهُ فِی النَّاسِ إِلَّا بِاتِّبَاعِ الْهَوَی، وَ التَیْسِیرِ فِی الدِّینِ أَلَا فَمَنْ أَدْرَکَ ذَلِکَ فَصَبَرَ عَلَی الْفَقْرِ وَ هُوَ یَقْدِرُ عَلَی الْغِنَی وَ صَبَرَ عَلَی الذُّلِّ وَ هُوَ یَقْدِرُ عَلَی الْعِزِّ ،وَ صَبَرَ عَلَی الْبَغْضَاءِ فِی النَّاسِ وَ هُوَ یَقْدِرُ عَلَی الْمَحَبَّهِ، لَا یُرِیدُ بِذَلِکَ إِلَّا وَجْهَ اللَّهِ وَ الدَّارَ الْآخِرَهَ، أَعْطَاهُ اللَّهُ ثَوَابَ خَمْسِینَ صِدِّیقاً. .
[ مى فرمايد ] : آن كس كه از كسبهاى پست حيا نكند در طلب رزق حلال سود بخشد نفس خود و سهل كند معيشت خود را ، و كبر و تنمّر را از خويشتن برگيرد ، و كسى كه از خداى به رزق اندك رضا دهد خداوند از وى به كردار اندك راضى شود ، و كسى كه آرزوى خويش را در رغبت دنيا فراوان كند خداوند به اندازهء رغبت او بصيرت او را نابود كند ، و كسى كه آرزوى خويش را از رغبت دنيا بازگيرد خداوند او را بى زحمت تعلّم علم كند ، و بى دليل هدايت فرمايد و غشاوهء بصيرت او را برگيرد .همانا زود باشد كه بعد از من جماعتى ظاهر شوند كه كار ملك را به قتل راست كنند ، و غنا را به دست بخل فراز آرند ، و محبت خويش را به متابعت هواجس (1) نفسانى و مخالفت احكام دين در دلها جاى دهند ، پس آن كس كه اين روز ديدار كند و با توانائى ادراك غنا در فقر صبر فرمايد . و با توانستن ادراك عزّت صابر در ذلّت باشد ، و با قدرت آنكه بيرون شريعت محبت خود را در دلها جاى دهد با خصومت ناس دمساز گردد ، و اين همه در راه خداى و فلاح آن سراى كند ، خداوند او را ثواب پنجاه تن از صدّيقين دهد .
وَ قَالَ: إِیَّاکُمْ وَ تَخَشُّعَ النِّفَاقِ وَ هُوَ أَنْ یُرَی الْجَسَدُ خَاشِعاً وَ الْقَلْبُ لَیْسَ بِخَاشِعٍ:
بپرهيزيد از نفاق كه به صورت ، چاپلوس و خاشع باشيد ، و دل را ديگرگون بداريد .
وَ قَالَ: الْمُحْسِنُ الْمَذْمُومُ مَرْحُومٌ: نيكوكارى كه مردمش نكوهش كنند مظلوم است ، و در خور رحمت باشد .
وَ قَالَ: اقْبَلُوا الْکَرَامَهَ وَ أَفْضَلُ الْکَرَامَهِ الطِّیبُ أَخَفُّهُ مَحْمِلًا وَ أَطْیَبُهُ رِیحاً .مى فرمايد استعمال طيب را از دست مگذاريد كه حملى سبكبار و عطرى گران سنگ است . .
ص: 2212
وَ قَالَ: إِنَّمَا تَکُونُ اَلصَّنِیعَهُ إِلَی ذِی دِینٍ أَوْ ذِی حَسَبٍ وَ جِهَادُ اَلضُّعَفَاءِ اَلْحَجُّ وَ جِهَادُ اَلْمَرْأَهِ حُسْنُ اَلتَّبَعُّلِ لِزَوْجِهَا وَ اَلتَّوَدُّدُ نِصْفُ اَلدِّینِ.وَ مَا عَالَ اِمْرُؤٌ قَطُّ عَلَی اِقْتِصَادٍ وَ اِسْتَنْزِاده اَلرِّزْقَ بِالصَّدَقَهِ ، أَبَی اَللَّهُ أَنْ یَجْعَلَ رِزْقَ عِبَادِهِ اَلْمُؤْمِنِینَ مِنْ حَیْثُ یَحْتَسِبُونَ . [ فرمود ] : همانا احسان سزاوار مردم مديون و كسى است كه با مناعت (1) و بىبضاعت باشد ، و جهاد مردمى كه نيروى مبارزت ندارند زيارت مكّه است . و جهاد زنان ، فرمانبردارى شوهران است . و حسن معاشرت و مهربانى با برادران دينى نصف دين است . و مردى كه كار به عدل و اقتصاد كند هرگز فقير نشود ، و زيادتى رزق مربوط به انفاق و صدقه است ، همانا خداوند ابا دارد از اينكه رزق بندگان را از جائي برساند كه خود گمان دارند .
وَ قَالَ: لَا یَبْلُغُ عَبْدٌ أَنْ یَکُونَ مِنَ الْمُتَّقِینَ حَتَّی یَدَعَ مَا لَا بَأْسَ بِهِ حَذَراً لِمَا بِهِ الْبَأْسُ:مى فرمايد : هيچ بنده اى مقام متّقين را درنمى يابد تا از مكروهاتى كه به آن عذابى مقرّر نيست دست بازگيرد ، تا مبادا به ارتكاب مكروهات و محرمات افتد .
قَالَ رسول اللّه : أعبَدُ النّاسِ مَن أقامَ الفَرائِضَ ، و أسخى النّاس من أدّى زكات ماله ، وأزهَدُ النّاسِ مَنِ اجتَنَبَ الحَرامَ ،أَتْقَی النّاسُ مَنْ قالَ الْحَقَّ فیما لَهُ وَ عَلَیْهِ، أَعْدَلُ النَّاسِ مَنْ رَضِیَ لِلنَّاسِ مَا یَرْضَی لِنَفْسِهِ، وَ کَرِهَ لَهُمْ مَا یَکْرَهُ لِنَفْسِهِ،وَ أَکْیَسُ النَّاسِ مَنْ کَانَ أَشَدَّ ذِکْراً لِلْمَوْتِ،وَ أَغْبَطُ النَّاسِ مَنْ کَانَ تَحْتَ التُّرَابِ قَدْ أَمِنَ الْعِقَابَ، و یَرْجُو الثَّوَابَ،وَ أَغْفَلُ النَّاسِ مَنْ لَمْ یَتَّعِظْ بِتَغَیُّرِ الدُّنْیَا مِنْ حَالٍ إِلَی حَالٍ .
رسول خدا مى فرمايد : عابدترين مردم آن كس است كه واجبات شرعيه را ممضى بدارد ، و سخىترين مردم كسى است كه زكات مال خويش را ادا فرمايد ، و زاهدترين مردم كسى است كه از محرمات شرعيه كناره گيرد ، و پرهيزكارترين مردم كسى است كه خواه بر سود خود و خواه بر زيان خود سخن به حق كند ، و عادل ترين مردم كسى است كه رضا دهد از براى مردم آنچه را از بهر خود رضا دهد ، و مكروه
ص: 2213
شمارد از براى مردم آنچه را از بهر خود مكروه شمارد ، و عاقل ترين مردم كسى است كه بيشتر ياد مرگ كند ، و غبطه بر آن كس بيشتر بايد برد كه از پس مرگ ايمن از عقاب و كامياب از ثواب آيد ، و غافلترين مردم كسى است كه به تغيرات دنيا پند نگيرد .
وَ أَعْظَمُ النَّاسِ فِی الدُّنْیَا خَطَراً مَنْ لَمْ یَجْعَلْ لِلدُّنْیَا عِنْدَهُ خَطَراً،وَ أَعْلَمُ النَّاسِ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ النَّاسِ إِلَی عِلْمِهِ،وَ أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاهُ،وَ أَکْثَرُ النَّاسِ قِیمَهً أَکْثَرُهُمْ عِلْماً ، وَ أَقَلُّ النَّاسِ قِیمَهً أَقَلُّهُمْ عِلْماً ،وَ أَقَلُّ النَّاسِ لَذَّهً الْحَسُودُ،وَ أَقَلُّ النَّاسِ رَاحَهً الْبَخِیلُ،وَ أَبْخَلُ النَّاسِ مَنْ بَخِلَ بِمَا اقرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ،وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْحَقِّ أَعْلَمُهُمْ بِهِ،وَ أَقَلُّ النَّاسِ حُرْمَهً الْفَاسِقُ ،وَ أَقَلُّ النَّاسِ وَفَاءً الْمُلُوکُ، وَ أَقَلُّ النَّاسِ صَدِیقاً الْمَلِکُ ، وَ أَفْقَرُ النَّاسِ الطَّامِعُ ،وَ أَغْنَی النَّاسِ مَنْ لَمْ یَکُنْ لِلْحِرْصِ أَسِیراً .
و نيز مى فرمايد : بزرگترين مردم از روى مكانت و منزلت كسى است كه دنيا را منزلت و مكانت نگذارد ، و عالم ترين مردم كسى است كه از مردم علوم ايشان را فراگيرد ، و شجاع ترين مردم كسى است كه بر نفس خويش غالب شود ، و بابهاترين مردم كسى است كه عالمتر باشد ، و بى بهاتر كسى است كه علمش كمتر باشد ، و بى بهره تر از لذّات دنيا كسى است كه حسود باشد ، و بى بهره تر از راحت كسى است (1) كه بخيل باشد ، و بخيل تر كسى است كه در اداى احكام خداوند بخل كند ، و اولى به حقّ در ميان مردم كسى است كه داناتر به حقّ باشد ، و كمتر كس از در حرمت در ميان مردم فاسق است ، و بى وفاتر از همهء مردم سلاطين اند ، و آن را كه كمتر از همه مردم صديق باشد سلطان است ، و فقيرتر از همه مردم مرد طماع است ، و غنىتر كسى است كه اسير حرص نيست .
وَ أَفْضَلُ النَّاسِ إِیمَاناً أَحْسَنُهُمْ خُلُقاً ،وَ أَکْرَمُ النَّاسِ أَتْقَاهُمْ ،وَ أَعْظَمُ النَّاسِ قَدْراً مَنْ تَرَکَ مَا لَا یَعْنِیهِ ، وَ أَوْرَعُ النَّاسِ مَنْ تَرَکَ الْمِرَاءَ ، وَ إِنْ کَانَ مُحِقّاً ،وَ أَقَلُّ النَّاسِ مُرُوَّهً مَنْ کَانَ کَاذِباً ،وَ أَشْقَی النَّاسِ الْمُلُوکُ وَ أَمْقَتُ النَّاسِ الْمُتَکَبِّرُ،وَ أَشَدُّ النَّاسِ اجْتِهَاداً مَنْ تَرَکَ الذُّنُوبَ، وَ أَحْلَمُ النَّاسِ مَنْ فَرَّ مِنْ جُهَّالِ النَّاسِ،وَ أَسْعَدُ النَّاسِ مَنْ خَالَطَ کِرَامَ النَّاسِ، وَ أَعْقَلُ النَّاسِ أَشَدُّهُمْ مُدَارَاهً لِلنَّاسِ، وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالتُّهَمَهِ مَنْ جَالَسَ أَهْلَ التُّهَمَهِ، وَ أَعْتَی النَّاسِ مَنْ قَتَلَ غَیْرَ قَاتِلِهِ، أَوْ ضَرَبَ غَیْرَ ضَارِبِهِ، وَ أَوْلَی النَّاسِ بِالْعَفْوِ .
ص: 2214
أَقْدَرُهُمْ عَلَی الْعُقُوبَهِ ،وَ أَحَقُّ النَّاسِ بِالذَّنْبِ السَّفِیهُ الْمُغْتَابُ، وَ أَذَلُّ النَّاسِ مَنْ أَهَانَ النَّاسَ، وَ أَحْزَمُ النَّاسِ أَکْظَمُهُمْ لِلْغَیْظِ، وَ أَصْلَحُ النَّاسِ أَصْلَحُهُمْ لِلنَّاسِ وَ خَیْرُ النَّاسِ، مَنِ انْتَفَعَ بِهِ النَّاسُ .
ايمان آن كس استوارتر است كه خلقش نيكوتر است ، و بزرگوارتر آن كس است كه پرهيزكارتر است ، و عالىقدرتر آن كس است كه آنچه در دين سود نكند ترك گويد ، و پرهيزكارتر آن كس است كه اگر چه به حق باشد از در لجاج بيرون نشود . و ناكس ترين مردم در مروّت آن است كه دروغ زن باشد ، و شقىترين مردم سلاطين جورند ، و مبغوض ترين مردم متكبّرانند ، و نيرومندتر در اجتهاد دين آن است كه ترك گناه گويد ، و عاقل تر كسى است كه از جهال بگريزد ، و سعادتمند كسى است كه با بزرگان دين مخالطت كند ، و داناتر كسى است كه با مردم در رفق و مدارا بيشتر كوشد ، و سزاوارتر به تهمت كسى است كه با اهل تهمت مجالست كند ، و گردنكش تر از مردم كسى است كه غير قاتلش را بكشد يا غير ضاربش را بزند ، و سزاوارتر به عفو كسى است كه بر عقوبت قادرتر باشد ، و سزاوارتر به گناه ديوانه اى است كه ارتكاب به غيبت مردم كند ، و ذليل ترين مردم در معنى كسى است كه بيهوده مردم را زيان برساند ، و دورانديش تر از مردم كسى است كه خشم خويش را در هم شكند ، و صالح تر كسى است كه اصلاح كار مردم كند ، و بهترين مردم كسى است كه مردم از وجود او منفعت برند .
وَ قَالَ: مَنْ أَحْسَنَ فِیمَا بَقِیَ مِنْ عُمُرِهِ، لَمْ یُؤَاخَذْ بِمَا مَضَی مِنْ ذَنْبِهِ ،وَ مَنْ أَسَاءَ فِیمَا بَقِیَ مِنْ عُمُرِهِ أُخِذَ بِالْأَوَّلِ وَ الْآخِرِ : كسى كه خاتمه عمرش را به قانون شرع در گذراند بدان گناه كه از پيش گذاشته مأخوذ نگردد ، و كسى كه خاتمه كارش را نيز به معصيت گذارد گرفتار مبتدا (1) و منتهى گردد .
وَ قَالَ: : تَقْبَلُوا لِی بِسِتٍّ أَتَقَبَّلُ لَکُمْ بِالْجَنَّهِ :إِذَا وَعَدْتُمْ فَلَا تُخْلِفُوا،وَ إِذَا اؤْتُمِنْتُمْ فَلَا تَخُونُوا ، و اذا ائتمنتم فلا تخونوا ،وَ غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ وَ احْفَظُوا فُرُوجَکُمْ وَ کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ وَ أَلْسِنَتَکُمْ. مى فرمايد : شش چيز از من بپذيريد تا بپذيرم از براى شما بهشت را :دروغ مگوئيد ، و خلف وعده نكنيد ، و در امانت خيانت روا مداريد ، و چشم از ناشايست فرو بنديد ، و از طريق عفاف بيرون مشويد ، و دست و زبان را از زيان مردم .
ص: 2215
بازداريد .
وَ قَالَ: مَنْ أطْعَمَ مُؤْمِناً لُقْمَهً أطْعَمَهُ اللّهُ مِنْ ثِمارِ الْجَنَّه، وَمَنْ سَقاهُ شَرْبَهً مِنْ ماءٍ سَقاهُ اللّهُ مِنَ الرَّحیقِ الْمَخْتومِ، و مَنْ کَساهُ ثَوْباً کَساهُ اللّهُ مِنَ الْإسْتَبْرَقِ و الْحَریرِ، و صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ و الْمَلائِکَهُ ما بَقِیَ فی ذلِکَ الثَّوْبِ سِلْکٌ: كسى كه مؤمنى را به لقمه اى طعام دهد ، خداوندش از ميوه هاى بهشت پاداش فرمايد ، و كسى كه مؤمنى را شربتى آب دهد ، خداوندش از شراب بهشت سيراب كند ، و آن كسى كه مؤمنى را جامه بخشد ، خداوندش به ديباج جنّت بپوشاند . و مادام كه تارى از آن جامه به جاى است خداوند و فريشتگان از بهر او صلوات فرستند .
وَ قَالَ: کُن فی الدنیا کَأنّکَ غریبٌ ، أو کأنّکَ عابِرُ سَبیلٍ ، و عُدَّ نفسَکَ فی أصحابِ القُبورِ. مىفرمايد : در دنيا خود را غريبى مىدان يا گذارنده اى مىانگار ، و خود را در شمار مردگان مى پندار .
وَ قَالَ: مَنْ کَثُرَ هَمُّهُ سَقِمَ بَدَنُهُ وَ مَنْ سَاءَ خُلُقُهُ عَذَّبَ نَفْسَهُ وَ مَنْ لَاحَی الرِّجَالَ سَقَطَتْ مُرُوَّتُهُ وَ ذَهَبَتْ کَرَامَتُهُ .ثُمَّ قَالَ : لَمْ یَزَلْ جَبْرَئِیلُ یَنْهَانِی، عَنْ مُلَاحَاهِ الرِّجَالِ کَمَا یَنْهَانِی عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ وَ عِبَادَهِ الْأَوْثَانِ . فرمود : كسى كه در كار دنيا اندوهش فراوان شد رنجور گشت ، و كسى كه خلقش زشت شد خويش را در عذاب افكند ، و كسى كه مردم را به بد شمردن گرفت و شتم كرد مروّت و كرامت از او برفت . آنگاه فرمود : جبرئيل مرا پيوسته از نهى شتم با رجال آگهى داد بدان سان كه از نهى شرب و خمر و عبادت اصنام و اوثان (1) آگهى آورد .
وَ قَالَ: أَلا أُنَبِّئُکُمْ بِشَرِّ النّاسِ؟ قالُوا: بَلی یا رَسُولَ اللَّهِ. قال :قالَ: مَنْ أَبْغَضَ النّاسَ وَأَبْغَضَهُ النّاسُ.ثُمَّ قالَ: أَلا أُنَبِّئُکُمْ بِشَرٍّ مِنْ هذا؟قالُوا: بَلی یا رَسُولَ اللَّهِ قالَ: اَلَّذِی لایُقِیلُ عَثْرَهً وَلایَقْبَلُ مَعْذِرَهً وَلایَغْفِرُ ذَنْباً. ثُمَّ قالَ: أَلا أُنَبِّئُکُمْ بِشَرٍّ مِنْ هذا ؟قالُوا: بَلی یا رَسُولَ اللَّهِ . قَالَ مَنْ لاَ یُؤْمَنُ شَرُّهُ وَ لاَ یُرْجَی خَیْرُهُ .
فرمود : آگهى مى دهم شما را به بدترين مردم ؟ عرض كردند : بفرما . فرمود : آن كس كه دشمن دارد مردم را و مردم نيز دشمن دارند او را . آنگاه فرمود : شما را به بدتر از اين آگهى دهم . عرض كردند : بفرما . فرمود : آن كس كه از خطاى مردم در نگذرد و عذر كس نپذيرد ، و گناه كس معفو ندارد . و نيز فرمود : شما را به بدتر از اين .
ص: 2216
كس آگهى دهم . عرض كردند : يا رسول اللّه بفرما . فرمود : آن كس كه مردم از شرّش ايمن نباشند و به خيرش اميدوار نگردند .
وَ قَالَ: الْعَفَافُ زِینَهُ النِّسَاء، و التَّواضُعُ زینَهُ الْحَسَبِ ، وَالْفَصاحَهُ زینَهُ الْکَلامِ، و العَدلُ زینَهُ الإِیمانِ ، وَالسَّکینَهُ زینَهُ الْعِبادَهِ ،وَالْحِفْظُ زینُهُ الرِّوایَهِ، وَ حِفْظُ الْحِجَاجِ زِینَهُ الْعِلْمِ،وَ حُسْنُ الْأَدَبِ زِینَهُ الْعَقْلِ، وَ بَسْطُ الْوَجْهِ زِینَهُ الْحِلْمِ،وَ الْإِیثَارُ زِینَهُ الزُّهْدِ ،وَ بَذْلُ الْمَوْجُودِ زِینَهُ الْیَقِینِ، وَ التَّقَلُّلُ زِینَهُ الْقَنَاعَهِ،وَ تَرْکُ الْمَنِّ زِینَهُ الْمَعْرُوفِ،وَ الْخُشُوعُ زِینَهُ الصَّلَاهِ، وَ تَرْکُ مَا لَا یَعْنِی زِینَهُ الْوَرَعِ.
عفّت زينت زنان ، و فروتنى زينت نژاد ، و فصاحت زينت سخن ، و عدالت زينت ايمان ، و طمأنينه زينت عبادت ، و از برداشتن زينت روايت ، و ترك جدال زينت علم ، و حسن ادب زينت عقل ، و روى گشاده زينت حلم ، و اختيار ديگر كس بر خود زينت زهد ، و بخشش آنچه به دست است زينت يقين ، و به اندك معاش كردن زينت قناعت ، و منّت بر كس ننهادن زينت احسان ، و خاشع شدن زينت نماز ، و ترك امور بى منفعت زينت پرهيزكارى است .
ص: 2217
البلاء موكّل بالنّطق : سخن كردن نابهنجار مورث دواهى (1) است .
الْحَرْبَ خُدْعَهٌ : در جهاد با دشمن حيلت كردن روا باشد .
العائدُ فی هِبَتِهِ کالکَلبِ یَعودُ فی قَیئهِ . كسى كه جودى فرمايد و در طلب اخذ آن برآيد ، سگى را ماند كه به قى كرده خود بازگردد .
أحشوا التّراب في وجوه المدّاحين : خاك بر روى كسانى بزنيد كه شما را بدانچه داراى آن نيستيد ثنا گويند .
مَطْلُ الغَنِیِّ ظُلم: مردم دولتمند كه وعده عطا را به مماطله اندازند ظالم باشند .
الْأَرْوَاحَ جُنُودٌ مُجَنَّدَهٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ وَ مَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ: ارواح روز نخست مجتمعا مخلوق شد ، چه سعيد و چه شقى ، آنان كه از در مجانست شناساى يكديگر بودند هم در اين جهان مؤالفت افكندند ، و منكرين يكديگر مخالفت انداختند .
رأس الحكمة معرفة اللّه : بهترين دانشها معرفت خداست .
لا تجنى على المرء الّا يده : جنايت بر مرد نمى بندد مگر دست او و كردار او .
لَیسَ الخَبَرُ کالمُعایَنَهِ: هرگز اصغاى خبر چون مشاهده استوار نباشد .
الشَّدِیدُ مَنْ غَلَبَ نَفْسَهُ: نيرومند آن كس است كه بر نفس خويش غلبه جويد .
بُورِکَ لِأُمَّتِی فِی بُکُورِهَا: مبارك است امّت مرا كه بامدادان در طلب حوائج برخيزند .
سَاقِيَ الْقَوْمِ آخِرُهُمْ شَرَاباً : حقّ سقايت آن كس بگذارد كه قوم را بر خود مقدم
ص: 2218
بدارد .
و لو بغى جبل على جبل لذلّ الباغى منهما ابدا : و اگر كوهى بر كوهى بغى و طغيان كند ، هرآينه باغى مندك (1) گردد ، تا مردم ظالم را چه رسد .
خیرُ المالِ عَینٌ سَاهِرَهٌ لعَیْنٍ نَائِمه : بهترين مال چشمه جارى است از براى صاحبش .
السّلام مرآت المسلم : مبادرت سلام نمايش صفاى قلب مسلم است .
المَرءُ کَثیرٌ بِأَخیهِ : مرد به اتّفاق برادر و جلب قلوب برادران دينى بزرگ شود .
الیَدُ العُلیا خَیرٌ مِنَ الیَدِ السُّفلی : دستى كه عطا كند بهتر از دستى است كه اخذ عطا نمايد .
الأعمال بالنّيّات: نيك و بد عمل مربوط به نيّت عامل است .
أَیُّ دَاءٍ أَدْوَی مِنَ الْبُخْلِ؟ كدام عيب زشت تر از بخل است ؟
الْحَیَاءُ خَیْرٌ کُلُّهُ: صفت حيا از همه جهت نيكوست .
أَلخَیلُ مَعقُودٌ بِنَواصِیهَا الخَیرُ : با پيشانى اسبها خير بسته شده است .
عدَه المؤمن کأخذٍ بالید: مؤمن چون وعده كند وفاى آن چنان واجب شود كه گوئى به قرض گرفته است .
عَفوُ المُلوکِ بَقاءُ المُلکِ: عفو پادشاهان از گناه كردگان حضرت خود ، سبب بقاى پادشاهى است .
ارحَم مَن فِی الأَرضِ یَرحَمکَ مَن فِی السَّماءِ: رحم كن بندگان خداى را تا خداوند بر تو رحم كند .
صاحب المكر و الخديعة فى النّار : هر كس به حيلت و خديعت كار كند جايگاه خود از نار كند .
الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ وَ لَهُ مَا اکْتَسَبَ : مرد محشور با كسى است كه دوست مى دارد و از براى اوست هر نيك و بد كه كسب مى كند .
لَیسَ مِنّا مَن لَم یَرحَم صَغیِرَنا، وَ لَم یعرف حق کَبِیرَنا : از ما نيست كسى كه صغير ما را رحم نكند ، و حق كبير ما را نداند .
الْمُسْتَشَارُ مُؤْتَمَنٌ: كسى را كه از او طلب مشورت كنند بايد خيانت نكند . .
ص: 2219
من قتل دون ماله فشهيد : كسى كه براى حفظ مال از تصرّف بيگانه كشته شود درجهء شهيد دارد .
لا يحلّ لمؤمن ان يهجر اخاه فوق ثلث : روا نيست از براى مؤمن كه زياده از سه روز از برادر خود دورى كند .
الدّالُّ عَلَی الخَیرِ کَفاعِلِهِ: آن كس كه كسى را دلالت بر خير كند ، درجهء آن يابد كه فاعل خير باشد .
الوَلَدُ لِلفِراشِ و لِلعاهِرِ الحَجَرُ : يعنى فرزند از براى صاحب فراش است كه شوهر زن باشد ، و زانى را از آن بهره نيست - چنان كه در جاهليّت گاهى فرزند را از براى زانى ثابت مى داشتند - .
لا یَشْکُرُ الله من لا یَشْکُرُ الناس ، لا يهوى الضّال الّا ضالّ : آن كس كه شكر نعمت بندگان خداى را نگذارد كفران نعمت خداى كرده باشد ، و مردم گمراه جز مردم گمراه را طلب نكنند .
حُبُّکَ لِلشَّیءِ یعْمِی وَ یصِمُّ: حبّ و حرص تو در طلب مقصود ، تو را كور و كر مى سازد ، و معايب آن را از نظر تو پوشيده مى دارد .
السَّفَرُ قِطعَهٌ مِنَ العَذابِ: سفر كردن پاره اى از محنت و عذاب است .
و در مدح جماعت انصار مى فرمايد :
انّكم لتقلّون عند الطّمع و تكثرون عند الفزع : همانا شما هنگام طمع و اخذ مال اندك باشيد ، و روز بيم و قتال بسيار شويد .
المسلمون عند شروطهم ، الّا شرط احلّ حراما او حرّم حلالا : مردم مسلم را اداى شروط و وفاى عهود واجب است ، مگر شرطى كه حلال كند حرامى را يا حرام كند حلالى را .
الرّجل أحقّ بصدر مجلسه و صدر دابّته : مرد سزاوارتر است صدر مجلس خود و پشت راحله خود را .
الظّلم ظُلُماتٌ یَوم القیمهِ : ظلم ، تاريك كند روز قيامت را بر ظالم .
تَمامُ التحیّه المُصافحَه : كمال تحيّت و ترحيب ، مصافحه و معانقه با برادر دينى است .
أمنك من عتيك : كسى كه تو را عتاب كرد ايمن ساخت ، چه كشف انديشه او تو
ص: 2220
را بر حفظ خويش گماشت .
ما نَقَصَ مالٌ مِن صَدَقَهٍ : مال كس از انفاق صدقه نقصان نپذيرد ، چه خداوند مال او را به پاداش افزونى دهد .
التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ کَمَنْ لا ذَنْبَ لَهُ : كسى كه از گناه توبت و انابت جويد چنان است كه گناه نكرده باشد .
أَعْطِ اَلْأَجِیرَ أَجْرَهُ ، قبل أن ينشف رشحه : دستمزد مزدور را از آن پيش كه عرق در بدنش بخشكد عطا كن .
الجَنَّهُ تَحتَ ظِلالِ السُّیوفِ : بهشت در زير سايه شمشير مجاهدين دين است .
اتَّقُوا النَّارَ وَ لَوْ بِشِقِّ التَّمْرَهِ: بپرهيزيد از آتش دوزخ اگر چه به يك نيمه خرما باشد كه به حرام تصرّف كنيد .
اعروا النّساء يلزمن الحجاب : زنان را از جامهء بيرون شدن عريان بداريد ، تا ناچار در پرده زيست كنند .
الکَلِمَهُ الطَّیِّبَهُ صَدَقَهٌ: و سخن نيكو را فضيلت صدقه است .
لا خير لك فى صحبة من لا يرى لك ما يرى لنفسه : سودى ندهد تو را مصاحبت آن كس كه روا نمى دارد از براى تو آنچه از بهر خود روا مى دارد .
ما املق تاجر صدوق : فقير نشود تاجرى كه در بيع و شرى سخن به صدق كند .
الدُّعَاءُ سِلاحُ الْمُؤْمِنِ : دعاى مؤمنان سلاح جنگ ايشان است .
خَيْرُ الاُمُورِ أوْسطُها: بهترين امور ، كار به اقتصاد و عدل كردن است .
إذا أتاکُم الزّائرُ فَأکرِمُوهُ: چون كسى به زيارت شما آيد مقدم او را بزرگ شماريد و مكرم بداريد .
اشفقوا تحمدوا و توجروا : با مردم طريق شفقت و الفت سپاريد ، تا ستوده شويد و اجر بريد .
الإیمانِ الصّبرُ و السَّماحَهُ : صبر و سكون و بذل و جود استوارى ايمان است .
ما هلك امرؤ عن مشورة : مردى كه كار به مشورت كند به هلاكت نيفتند .
ما عالَ امرُؤٌ اقتَصَدَ : فقير نشود مردى كه به ميانه روى و اقتصاد معاش كند .
ما هَلَكَ امرُؤٌ عَرَفَ قَدرَهُ: به هلاكت نيفتد مردى كه بداند از براى چه آفريده شده .
ص: 2221
مَا قَلَّ وَ كَفَى خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ وَ أَلْهَى : با مال قليل قناعت كردن ، نيكوتر از كثرت مالى است كه مرد را از خداوند بدان اشتغال افتد .
خَيْرَ اَلزّادِ اَلتَّقْوى : بهترين زاد و تهيه براى سفر آن جهانى پرهيزكارى است .
رَأْسُ الْحِکْمَهِ مَخَافَهُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ : بهترين دانشها ترسيدن از خداست .
خير ما القى اللّه فى القلب اليقين : بهترين چيزى كه خداوند در قلب مؤمنان جاى دهد يقين است .
الِارْتِیَابَ مِنَ الْکُفْرِ : شك انداختن در توحيد و تشريع كفر است .
النِّیاحَهُ مِن عَمَلِ الجاهِلِیَّهِ : بانگ به نوحه برداشتن در مصائب از كردارهاى جاهليّت است .
وَالسُّکرَ جَمرُ النّارِ : مسكرات را به كار بستن با جمرات (1) دوزخ پيوستن است .
الْخَمْرُ جِمَاعُ الْآثَامِ : خوردن خمر ، گناهان را از بهر خويش اندوخته كردن است .
الشِّعْرُ مِنْ إِبْلِیسَ: شعر به ناسزا گفتن ، وسوسهء شيطان پذيرفتن است .
النِّسَاءُ حِبَالَهُ الشَّیْطَانِ : زنان نابكار ، دام و احبوله (2) شيطانند .
الشَّبابُ شُعبَهٌ مِنَ الجُنونِ : جوانى شعبه اى از ديوانگى است .
شَرُّ الْمَکَاسِبِ کَسْبُ الرِّبَا : بدترين كسبها سودى است كه از ربا حاصل شود .
شرّ المآكل اكل مال اليتيم : بدترين مأكولات خوردن مال يتيم است .
وَالسَّعيدُ مَن وُعِظَ بِغَيرِهِ : سعادتمند كسى است كه از كردار ناشايست ديگر كسان پند گيرد و خود مرتكب نشود .
الشَّقِيُّ مَن شَقِيَ في بَطنِ اُمِّهِ : شقى كسى است كه در به دو آفرينش اختيار شقاوت كرد .
مَصِیرُکُم إلی أربَعَهِ اذرُعٍ: عاقبت كار شما فرود شدن در تنگناى قبر است .
أربَی الرِّبا الکذبُ : اشدّ رباها ، دروغ زدن است .
سِبَابُ الْمُؤْمِنِ فُسُوقٌ قِتَالُ الْمُؤْمِنِ كُفْرٌ أَكْلُ لَحْمِهِ مِنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حُرْمَةُ مَالِهِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ : مؤمن را به بد شمردن و شتم كردن فسق است ، و با او مقاتلت كردن كفر است ، و او را غيبت كردن معصيت خداست ، و بر مردمان مالش حرام است ، چنان كه خونش حرام است . .
ص: 2222
من يكظم الغيظ يأجره اللّه : كسى كه هنگام غضب عنان نفس را بكشد خداوندش جزاى خير دهد .
من يصبر على الرّزيّة يعوّضه اللّه : كسى كه در مصيبت صبر كند خداوند او را عوض دهد .
سَیِّدُ القَومِ خادِمُهُم : هر كس در قبيله اى بزرگ شد از زحمت زيردستان ناگزير است .
النَّاسُ کَأَسْنَانِ الْمُشْطِ سَوَاءٌ : مردم مانند دندانهاى شانه با هم شبيه و مساوى اند .
الْيَمِينُ الْفَاجِرَةُ تَذَرُ الدِّيَارَ مِنْ أَهْلِهَا بَلاَقِعَ : سوگند دروغ خالى مى گذارد ديار را از سكنه آن مانند بيابان .
أَعْجَلَ الشَّرِّ عُقُوبَهً الْبَغْیُ: سريعتر شرّى كه دامنگير شود كيفر بغى و طغيان است .
أسْرَعَ الْخَیْرِ ثَوَاباً الْبِرُّ : سريعتر خيرى كه دستگير شود نيكوئى با مردم است .
النَّاسُ مَعَادِنُ کَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّهِ: مردم در اختلاف خلقت مانندهء معادن سيم و زر باشند .
الرِّزقَ بِالصَّدَقَهِ : صدقه كردن مال وسيلهء وسعت رزق است .
اِدفَعُوا البَلاءَ بِالدُّعاءِ: خداى را بخوانيد تا دفع بلا كنيد .
الصِّحَّةُ وَ الْفَرَاغُ نِعْمَتَانِ مَكْفُورَتَانِ : صحت از اسقام (1) و فراغت از آلام دو نعمت است كه مردم ندانند و كفران آن كنند .
هيبة الرّجل لزوجته ، تزيد فى عفّتها : خوف مرد در دل زن ، عفت و عصمت او را به زيادت كند .
لا طاعة للمخلوق فى معصية الخالق : روا نيست معصيت خالق را اقدام كردن ، براى طاعت مخلوق .
اَلْکَذِبَ یُجَانِبُ اَلْإِیمَانَ : دروغ زدن ايمان را به دور افكند .
من اثنى فقد كفى : كسى كه منعمى را به سزا ثنا گفت ، نعمت او را پاداش كرد .
قِلَّهُ الْحَیَاءِ کُفْرٌ: بى حيائى شعبه اى از كفر است .
المُؤمِنونَ هَینونَ لَینونَ : مردم مؤمن ليّن العريكه و حسن الخلق و گشاده روى باشند . .
ص: 2223
المُؤمِنونَ هَینونَ لَینونَ : بدترين پشيمانيها در قيامت است كه به چارهء آن دسترس نيست .
شَرَّ اَلْمَعْذِرَهِ عِنْدَ اَلْمَوْتِ : بدترين معذرت هنگام مرگ است .
اقيلوا عثرات الكرام : لغزشهاى مردم بزرگ را معفو داريد .
الخَیرَ عِندَ حِسانِ الوُجوهِ : نيكوئى در نزد مردم نيكو خوى و گشاده روى باشد .
الدُّنیا حُلوَهٌ خَضِرَهٌ، وإنَّ اللّهَ مُستَعملکم فيها، فلِیَنظُرَ کَیفَ تَعمَلونَ ؟ حطام دنيوى فريبنده و شيرين است ، و خداوند شما را بدان ممتحن مى دارد ، تا كه فريفته گردد و كه زهادت جويد .
كادت الفاقة ان تكون كفرا : فقر و فاقه ابتلا و امتحانى است مردم را اگر صابر نباشد كافر گردد .
لَمْ یَبْقَ مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا بَلَاءٌ وَ فِتْنَهٌ : از دنيا به جاى نمانده است الّا بلا و فتنه .
زُرْ غِباً تَزْدَدْ حُبّاً: دوستان را همه روز زحمت زيارت مرسان ، بلكه غبا ديدار كن تا محبّت به زيادت كند .
الصّحة و الفراغ نعمتان مغبون فيهما كثير من النّاس او قال جميع النّاس : صحّت و فراغت دو نعمت است كه مردم قدر آن را ندانند و مغبون شوند ، چه آن آسايش را به عبادت و ستايش به پاى نبرند .
لا يلقى اللّه أحد إلّا نادما ، و من عمل خيرا قال :لَیتَنِی ازدَدتُ . و من عمل غير ذلك قال : ليتني أقصرت : ملاقات نمى كند خداى را احدى ، مگر اينكه پشيمان است ، چه اگر در دنيا كار به عبادت مى كرد مى گويد : كاش به زيادت كردم ، و اگر روز به عصيان گذاشت مى گويد كاش كمتر كردم .
ايّاكم و التّسويف ، و طول الامل فانّه كان سببا للهلاك الامم : بپرهيزيد از طول امل ، و اينكه عبادت امروز را به فردا بيندازيد ، كه سبب هلاكت جز اين نيست .
لَیْسَ مِنّا مَنْ غَشّنَا، و من غشّ المسلمين فليس من المسلمين : نيست از ما كسى كه با ما خيانت كند ، و از مسلمين شمرده نشود كسى كه با مسلمين طريق صدق نپويد .
اسْتَعِینُوا عَلَی أُمُورِکُمْ بِالْکِتْمَانِ . و على اقضاء حوائجكم بالاسرار : در انجام امور خويش كار پنهانى كنيد ، چه در كشف آن بيم زيان حاسدان باشد ، و همچنان
ص: 2224
اسعاف حاجات خود را پوشيده از مردم كار كنيد .
كره أن ينعس الرّجل ، و هو قائم : مكروه باشد كه مرد در نماز كار به كسالت كند .
اَلْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ اَلْمُسْلِمُونَ مِنْ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ: مسلم كسى است كه مردم از زيان دست و زبان او آسوده باشند .
الکَیِّسُ مَن دانَ نَفسَهُ وعَمِلَ لِما بَعدَ المَوتِ. کُلُّکُمْ رَاعٍ، کُلُّکُمْ مَسْئُولٌ عَنْ رَعِیَّتِهِ : دانا آن كس است كه فروتن و خاضع باشد ، و بسيج سفر آخرت كند ، همانا شما شبانان نفوس و جوارح خويشيد ، در قيامت از آنچه رعايت كرديد بازپرس شويد .
أوَّلُ ما تَفقِدونَ مِن دینِکُمُ الأَمانَهَ، وآخِرُ ماتَفقِدونَ الصَّلاهَ: اول چيزى كه در دين ياوه (1) گرديد امانت است ، و آخر نماز است .
الرِّزقُ أشَدُّ طَلَبا لِلعَبدِ مِن أجَلِهِ : طلب كردن رزق مر بنده را استوارتر است از طلب اجل او را .
اَلنَّظَرُ إِلَی اَلْخُضْرَهِ یَزِیدُ فِی اَلْبَصَرِ، و النّظر إلى المرأة الحسناء كذلك : نظاره سبزه ، و ديدار زنان نيكو رخسار بينش چشم را فزونى دهد .
الشُّومُ فِی الْمَرْأَهِ وَ الْفَرَسِ وَ الدَّارِ : شئامت زن در بدخوئى ، و شئامت اسب در شموسى (2) ، و شئامت دار در تنگى و بد همسايگى است .
السّلْطانُ ظِلّ اللَّهِ فِی الأَرْضِ : پادشاه در زمين ظل اللّه است .
السَّعادَهَ کُلَّ السَّعادَهِ ، طولُ العُمُرِ فی طاعَهِ اللّهِ : كمال سعادت در طول عمرى است كه به طاعت خداى به پاى رود .
خَصْلَتَانِ لاَ تَکُونَانِ فِی مُنَافِقٍ؛ حُسْنُ سَمْتٍ وَ فِقْهٌ فِی اَلدِّینِ : دو خصلت در
ص: 2225
منافق نباشد : نخست حسن مذهب ، و ديگر علم دين .
الشَّیخِ شابٌّ فی حُبِّ اثنتَینِ: فی حُبِّ الحَیاهِ، وکَثرَهِ المالِ : حرص مردم پير ، جوان شود در حبّ درازى عمر و فزونى مال .
فُضُوحُ الدُّنْیَا أَهْوَنُ مِنْ فُضُوحِ الآخِره: از براى حفظ مقامات دنيوى ارتكاب محرمات نبايد كرد چه رسوائى در دنيا سهل تر است از رسوائى آخرت .
الرَّغْبَهُ فِی الدُّنْیا تَکْثِرُ الْهَمَّ وَ الْحُزْنَ ، وَالبَطالَهُ تُقسِی القَلبَ : رغبت دنيا اندوه و حزن را فراوان كند ، و ارتكاب كارهاى بى فايده قساوت قلب آرد .
الزنى يورث الفقر : زنا كردن مورث درويشى شود .
صِلَهُ الرَّحِمِ یَزِیدُ فِی الْعُمُرِ : رعايت رحم عمر را افزون كند .
الرَّجُلُ فی ظِلِّ صَدَقَتِهِ حَتّی یُقضی بَینَ النّاسِ : مرد در پناه صدقات خود بزرگ شود ، چندان كه در ميان مردم مكانت حكومت يابد .
العُلَماءُ امَناءُ اللّهِ عَلی خَلقِهِ : علماى دين بر خلايق امين خداوندند .
المُؤمِنُ لِلمُؤمِنِ کَالبُنیانِ یَشُدُّ بَعضُهُ بَعضاً : مؤمنان پشتوان يكديگرند ، مانند بنيانها كه با يكديگر استوار باشند .
مَا وَقَی بِهِ الْمَرْءُ عِرْضَهُ، کُتِبَ لَهُ بِهِ صَدَقَهٌ : چيزى را كه مرد بدان نگاه دارد عرض و مكانت خود را ثواب صدقه دارد .
لِکُلِّ شَیْءٍ عِمادٌ ، و عِمادُ الدِّینِ الفِقهُ : از براى هر چيز نگاهبانى است ، و نگاهبان دين علم به أحكام دين است .
اَلْمُسْلِمُ اَخَ الْمُسْلِمِ، لا یَظْلِمُ وَ لا یُسْلِمُهُ: مسلمانان برادرانند ، لاجرم هيچ مسلم ، مسلمى را ظلم نكند ، و در شدايد و مهالك او را فرو نگذارد .
اَلْوَیْلُ کُلُّ اَلْوَیْلِ لِمَنْ تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیْرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ : واى بر آن كس كه مال مردم را به حرام انباشت ، و از براى وارث گذاشت ، و با حالى منكر به سراى ديگر شتافت .
مَنْ سَرَّتْهُ حَسَنَهٌ وَ سَاءَتْهُ سَیِّئَهٌ فَهُوَ مُؤْمِنٌ : مؤمن كسى است كه شاد كند او را كردار نيك ، و بد آيد او را كردار بد .
مَن یَشتَهی کَرامَهَ الآخِرَهِ یَدَع زینَهَ الدُّنیا : فرو گذارد زينت دنيا را ، كسى كه در طلب بزرگوارى آخرت است .
ص: 2226
دَع ما يُريبُكَ إلى ما لا يُريبُكَ : فروگذار آنچه تو را در دين به شك و ريب اندازد ، و مأخوذ دار آنچه بر يقين بيفزايد .
اُطْلُبُوا اَلْفَضْلَ عِنْدَ اَلرُّحَمَاءِ مِنْ أُمَّتِی تَعِیشُوا فِی أَکْنَافِهِمْ : طلب كنيد فضل و رحمت از مردم كريم و رحيم امّت من ، و در پناه ايشان زندگانى كنيد .
اِتَّقُوا دَعوَهَ المَظلومِ فَإنِّها تَحمِلُ عَلی الغَمامِ یَقُولُ اللَّهُ تَعالی وَ عِزَّتی وَ جَلالی لَاَنصُرَنَّک وَ لَو بَعدَ حِینٍ: بپرهيزيد از دعاى مظلوم كه برابر سوار است ، زودا كه رفعت پذيرد و به اجابت مقرون گردد و در پاسخ او خداوند به عزّت و جلال خود سوگند ياد مى فرمايد كه : هرآينه نصرت تو خواهم كرد ، اگر چه پس ازين روزگار باشد .
لا یُفلِحُ قَومٌ تَملِکُهُمُ امرَأَهٌ : رستگار نشوند جماعتى كه زنى سلطنت ايشان كند .
لاَ یَبْلُغُ اَلْعَبْدُ حَقِیقَهَ اَلْإِیمَانِ حَتَّی یَعْلَمَ أَنَّ مَا أَصَابَهُ لَمْ یَکُنْ لِیُخْطِئَهُ، وَ مَا أَخْطَأَهُ لَمْ یَکُنْ لِیُصِیبَهُ : هيچ عبدى ادراك حقيقت ايمان نكند ، چندان كه بداند آنچه از پرده تقدير رسيد او را ممكن نبود كه خطا كند ، و چيزى آن را دفع دهد ، و آنچه خطا كرد او را و از او درگذشت ممكن نبود كه دريابد او را .
لا يَشبَعُ عالِمٌ مِن عِلمٍ حَتّى يَكونَ مُنتَهاهُ الجَنَّةَ : سير نمى شود هيچ عالمى از علم چندان كه علم او منتهى شود به ادراك بهشت . يعنى تحصيل علم سبب دخول بهشت گردد .
لا یُعجِبَنَّکُم إسلامُ رَجُلٍ حَتّی تَعلَموا کُنهَ عَقلِهِ : اسلام مردى را استوار مداريد ، چندان كه عيار عقل او را بازدانيد ، چه آن را كه عقل نيست در هيچ كار مكانت نيست .
إنَّ اللّهَ یُحِبُّ الرِّفقَ فِی الأَمرِ کُلِّهِ : خداوند دوست مى دارد مداراى با خلق را در تمام امور .
إِنَّ هذِهِ الْقُلوُبَ تَصْدَءُ کَمایَصْدَءُ الحَدیدُ. قِیل: فَما جَلاءُها؟ قالَ: ذِکْرُ الْمَوْتِ وَ تِلاوَهُ الْقُرْانِ : فرمود : اين دلها را زنگ مى گيرد چنان كه آهن را گيرد . عرض كردند : با چه جلا توان داد ؟ فرمود : به ذكر مرگ و قرائت قرآن .
لَیْسَ مِنّا مَنْ وَسَّعَ اللّهُ عَلَیْهِ ثُمَّ قَتَرَ عَلی عِیالِهِ : از ما نيست كسى كه خداوندش وسعت داده و او بر عيال خويش تنگ گرفته .
ص: 2227
الخَلقُ کُلُّهُم عِیالُ اللّه ِ ، فَأَحَبُّهُم إلَیهِ أنفَعُهُم لِعِیالِهِ : خلق به تمامت ، عيال خداوندند ، هر كه عيال خود را انفع باشد نزد خدا محبوب تر است .
کَفی بِالسَّلامَهِ داءً : كفايت مى كند سلامت در دنيا از براى درد .
ربّ مبلغ أوعى من سامع : چه بسيار ابلاغ كننده كه نيكوتر از مستمع حفظ سخن كند و نيك تر به كار بندد .
جَمالُ الرَّجُلِ فَصاحَهُ لِسانِهِ : جمال و نيكوئى مرد فصاحت زبان است .
التّاجِرُ الجَبانُ مَحرومٌ : تاجرى كه در بيع و شرى بيم كند و دلير نباشد ، از منافع محروم ماند .
السَّلاَمُ تَحِیهٌ لِمِلَّتِنَا وَ أمَانٌ لِذِمَّتِنَا: سلام در ملّت ما ترحيب و تحيّت است ، و از براى مردم ذمّى امان است .
اَلْعَالِمُ وَ اَلْمُتَعَلِّمُ شَرِیکَانِ فِی اَلْخَیْرِ : عالم و متعلّم در اصابه خير و كسب ثواب شريك باشند .
مَن صَمَتَ نَجا: كسى كه از بيهوده گفتن زبان بر بست از بليّات نجات يافت .
مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ: كسى كه در راه خدا فروتنى كند خداوندش رفعت دهد .
قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ اَلْمُؤْمِنِینَ عِبَاداً لاَ یَصْلُحُ لَهُمْ أَمْرُ دِینِهِمْ إِلاَّ بِالْغِنَی وَ اَلسَّعَهِ وَ اَلصِّحَّهِ فِی اَلْبَدَنِ فَأَبْلُوهُمْ بِالْغِنَی وَ اَلسَّعَهِ وَ صِحَّهِ اَلْبَدَنِ فَیَصْلُحُ عَلَیْهِمْ أَمْرُ دِینِهِمْ .
وَ إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ لَعِبَاداً لَا یَصْلُحُ لَهُمْ أَمْرُ دِینِهِمْ إِلَّا بِالْفَاقَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ السُّقْمِ فِی أَبْدَانِهِمْ فَأَبْلُوهُمْ بِالْفَاقَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ السُّقْمِ فَیَصْلُحُ عَلَیْهِمْ أَمْرُ دِینِهِمْ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا یَصْلُحُ عَلَیْهِ أَمْرُ دِینِ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ.
إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ اَلْمُؤْمِنِینَ لَمَنْ یَجْتَهِدُ فِی عِبَادَتِی ،فَیَقُومُ مِنْ رُقَادِهِ وَ لَذِیذِ وِسَادِهِ،فَیَجْتَهِدُ لِیَ، فَیُتْعِبُ نَفْسَهُ فِی عِبَادَتِی،فَأَضْرِبُهُ بِالنُّعَاسِ اَللَّیْلَةَ وَ اَللَّیْلَتَیْنِ نَظَراً مِنِّی لَهُ وَ إِبْقَاءً عَلَیْهِ ،فَیَنَامُ حَتَّی یُصْبِحَ، فَیَقُومُ وَ هُوَ مَاقِتٌ لِنَفْسِهِ،زَارِئٌ عَلَیْهَا.وَ لَوْ أُخَلِّی بَیْنَهُ وَ بَیْنَ مَا یُرِیدُ مِنْ عِبَادَتِی لَدَخَلَهُ اَلْعُجْبُ مِنْ ذَلِکَ، فَیُصَیِّرُهُ اَلْعُجْبُ إِلَی اَلْفِتْنَةِ بِأَعْمَالِهِ ،
ص: 2228
فَیَأْتِیهِ مِنْ ذَلِکَ مَا فِیهِ هَلاَکُهُ لِعُجْبِهِ بِأَعْمَالِهِ وَ رِضَاهُ عَنْ نَفْسِهِ، حَتَّی یَظُنَّ أَنَّهُ قَدْ فَاقَ اَلْعَابِدِینَ وَ جَازَ فِی عِبَادَتِهِ حَدَّ اَلتَّقْصِیرِ فَیَتَبَاعَدُ مِنِّی عِنْدَ ذَلِکَ وَ هُوَ یَظُنُّ أَنَّهُ یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ .
رسول خدا فرمايد : خداوند جلّ و علا فرمايد : اصلاح امور بعضى از بندگان مؤمن به كثرت ثروت و وسعت عيش ، و صحّت بدن مى شود . و من امتحان مى كنم ايشان را به چندين نعمت كه كار دين راست كنند .
و بعضى از مؤمنان را فاقت و مسكنت و ناتندرستى اصلاح دين كند ، پس ايشان را به چندين زحمت آزمايش كنم ، و اين جماعت را اين سختى مايهء نيكبختى گردد ، و من داناترم بدانچه بندگان را در كار است .
و بعضى از بندگان من در عبادت ترك خواب و راحت گويند ، و خويشتن را در تعب و زحمت اندازند ، پس من بر ايشان خواب را مسلط كنم تا بخوابند ، و بامداد كه برخيزند شرمگين باشند ، و خويشتن را ملامت كنند و اندوهناك گردند و اگر نه اين كنم و ايشان چنان كه خواهند اقدام در عبادت كنند ، عجب كه مورث هلاكت است در ايشان راه كند ، و چنان از اعمال خويش خشنود شوند كه گمان كنند كه افضل عبادند ، و بدين خطا از من دور افتند ، و خود را با من نزديك دانند .
أَمْسِكْ لِسَانَكَ فَإِنَّهَا صَدَقَةٌ تَصَدَّقُ بِهَا عَلَى نَفْسِكَ ثُمَّ قَالَ وَ لَا يَعْرِفُ عَبْدٌ حَقِيقَةَ الْإِيمَانِ حَتَّى يَخْزُنَ مِنْ لِسَانِهِ : زبان را از بيهوده سرائى بازدار كه اين صدقه اى است در راه خداوند كه انفاق همى كنى ؛ و هيچ بنده اى ادراك حقيقت ايمان نكند تا زبان خويش را از زياده سرودن بازندارد .
و قال :يُعَذِّبُ اللَّهُ اللِّسَانَ بِعَذَابٍ لَا يُعَذِّبُ بِهِ شَيْئاً مِنَ الْجَوَارِحِ فَيَقُولُ : أَيْ رَبِّ عَذَّبْتَنِي بِعَذَابٍ لَمْ تُعَذِّبْ بِهِ شَيْئاً فَيُقَالُ لَهُ: خَرَجَتْ مِنْكَ كَلِمَةٌ فَبَلَغَتْ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا، فَسُفِكَ بِهَا الدَّمُ الْحَرَامُ،وَ انْتُهِبَ بِهَا الْمَالُ الْحَرَامُ ،وَ انْتُهِكَ بِهَا الْفَرْجُ الْحَرَامُ وَ عِزَّتِي وَ جَلَالِي لَأُعَذِّبَنَّكَ بِعَذَابٍ لَا أُعَذِّبُ بِهِ شَيْئاً مِنْ جَوَارِحِكَ.
مى فرمايد : خداوند عذاب مى كند زبان را به عذابى كه هيچ يك از جوارح را نكند ، پس عرض مى كند كه : بار خدايا عذاب مرا از هر چيز سخت تر خواستى .
مى فرمايد : سخنى گفتى كه در مشرق و مغرب برفت و بدان سخن خونها ريخته شد ، و مال ها به غارت رفت ، و فرجها بهره بيگانه گشت . سوگند به عزّت خود ياد
ص: 2229
مى كنم كه تو را عرضهء عذابى بدارم كه هيچ يك از جوارح را نرسيده باشد .
وقَالَ لِأصْحَابِهِ: أیُّ عُرَی الْإیمَانِ أوْثَقُ ؟فَقَالُوا: اللهُ وَ رَسُولُهُ أعْلَمُ، وَ قَالَ بَعْضُهُمُ :
الصَّلَاهُ، وَ قَالَ بَعْضُهُمُ: الزَّکَاهُ، وَ قَالَ بَعْضُهُمُ: القيام ، وَ قَالَ بَعْضُهُمُ :الْحَجُّ وَ الْعُمْرَهُ، و قال بعضهم :الْجِهَادُ، فَقَالَ رَسُولُ اللهِ :لِکُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَیْسَ بِهِ، وَ لَکِنْ أوْثَقُ عُرَی الْإیمَانِ الْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ، وَ تَوَالِی أوْلِیَاءِ اللهِ ،وَ التَّبَرِّی مِنْ أعْدَاءِ اللهِ.
رسول خدا با اصحاب فرمود : كدام حبل از ايمان استوارتر است ؟ گفتند : خدا و رسول اعلم است ، و بعضى گفتند : نماز ، و برخى زكات و جماعتى عبادت در شب را اختيار كردند ، و گروهى نيز حجّ و عمره ، و طايفه اى جهاد را برگزيدند . پيغمبر فرمود : از براى هر يك از اين جمله فضيلتى است ، لكن محكم تر حبل ايمان ، حبّ در راه خدا و بغض در راه خدا ، و دوستى دوستان خدا ، و بيزارى از دشمنان خداست .
وقَالَ : ودّ المؤمن فى اللّه اعظم شعب الايمان . الا و من احبّ فى اللّه . و ابغض فى اللّه ، و اعطى فى اللّه ، و منع فى اللّه فهو من اصفياء اللّه . مى فرمايد : بزرگتر شاهراه ايمان دوستى مؤمن است در راه خدا ، كسى كه حبّ او و بغض او و عطاى او و امساك او در راه خدا باشد از اصفياى خداست .
وقَالَ : قال اللّه : إنَّ مِنْ أغْبَطِ أوْلِیَائِی عِنْدِی رَجُلًا خَفِیفَ الْحَالِ ، ذا حظّ من صلاة ،أَحْسَنَ عِبَادَةَ رَبِّهِ بالغيب ، وَ كَانَ غَامِضاً فِي النَّاسِ . من جعل رزقه كفافا فصبر عليه و عجّلت منيّته فقلّ تراثه و قلّت بواكيه : رسول خدا فرمود كه : خداوند مى فرمايد :اشرف دوستان من در نزد من مردى است كه با مردم گرانى نكند ، و از نماز بهره مند باشد ، و با حسن عبادت ايمان به غيب دارد ، و خود را از مردم پوشيده بدارد ، و كناره جويد . و كسى كه رزق خود را به اندازه كفاف بدارد ، و بر آن صبر كند ، و چون مرگش فرا رسد مال فراوان از او نماند ، و گريه كنندگان فراوان ندارد .
وقَالَ : بادِرُوا الی رِیاض الْجَنَّهِ قالُوا یا رَسُول اللَّهِ وَ ما رِیاضُ الْجَنَّهِ ؟ قَالَ : حَلِقُ الذِّکْر . فرمود : مبادرت كنيد به سوى رياض بهشت . عرض كردند : يا رسول اللّه رياض بهشت چيست ؟ فرمود : حلقه هاى ذكر .
وقَالَ : اكثر ما تلج به امّتى النّار ، البطن و الفرج : بيشتر چيزى كه امّت من بدان بهرهء دوزخ شوند أكل حرام و وطى به حرام است .
ص: 2230
و قَالَ : ثلث أخافُهُنَّ عَلی امتَّی: ألضَّلالَهُ بَعْدَ الْمَعْرِفَهِ ، وَ مُضِلاّتُ الْفِتَنِ ، وَ شَهْوَهُ الْبَطْنِ وَ الْفَرْجِ : بعد از خود بر امّتان از سه خصلت بيمناكم : نخست آنكه بعد از شناس خداوند طريق گمراهى گيرند ، ديگر آن كه از مضلّات امتحانات به سلامت بيرون نشوند ، ديگر آن كه شكم و فرج را از حرام حفظ نتوانند .
و قَالَ :مَنْ تَرَکَ مَعْصِیَهً لِلَّهِ مَخَافَهَ اللَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَرْضَاهُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ: كسى كه عصيان خداى را از براى خداى و از بيم خداى ترك گويد ، خداوندش در قيامت راضى بدارد .
و قَالَ : أفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَهَ فَعَانَقَهَا وَ أحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَی مَا أصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا ، عَلَی عُسْرٍ أمْ عَلَی یُسْرٍ: بهترين مردم كسى است كه شيفته عبادت باشد ، و از دل دست بدارد ، و تنش را به عبادت بگمارد ، و باك ندارد كه دنيا را به سختى مايه نيكبختى گذراند .
يك روز رسول خدا به مسجد درآمد ، و جماعتى را نگريست كه پيرامون مردى حلقه زده اند . فرمود : كيست ؟ گفتند : علامه اى است . فرمود : علامه كدام است ؟عرض كردند كه : نسب عرب و واقعات جاهليت و اشعار و عربيّت را از همه كس بهتر داند . فقال : ذاك علم لا يضرّ من جهله ، و لا ينفع من علمه . ثُمَّ قال إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ : آيَةٌ مُحْكَمَةٌ، و فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ، سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ . فرمود : اين علمى است كه نه جاهل آن را زيانى رساند ، و نه داناى آن را سود مى كند ، همانا علم بر سه گونه است : نخست علم به اصول عقايد است كه به براهين عقليه و محكمات قرآن استوار شود ؛ ديگر علم به محاسن اخلاق است كه از خداى واجب باشد ؛ ديگر علم به احكام شرعيه است ، بيرون از اين حشوى است و اگر نه فضلى است .
و قَالَ :أَیُّهَا النَّاسُ مَا جَاءَکُمْ عَنِّی یُوَافِقُ کِتَابَ اللَّهِ فَأَنَا قُلْتُهُ وَ مَا جَاءَکُمْ یُخَالِفُ کِتَابَ اللَّهِ فَلَمْ أَقُلْهُ. فرمود : اى مردم آنچه با قرآن مجيد موافقت دارد سخن من است بپذيريد ، و از آن حكم كه با قرآن مخالفت دارد آن من نيست بپرهيزيد .
و قَالَ : مَا أَعَزَّ اللَّهُ بِجَهْلٍ قَطُّ وَ لَا أَذَلَّ بِحِلْمٍ قَطُّ : هرگز خداوند كسى را به جهل عزيز نكند ، و از عقل و حلم ذليل نفرمايد .
و قَالَ : إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْحَیِیَّ الْحَلِیمَ الْعَفِیفَ الْمُتَعَفِّفَ : خداوند دوست مى دارد مرد حليم با عفت را كه فريفته عفت باشد .
ص: 2231
قَالَ لِرَجُلٍ أَتاهُ: أَ لا أَدُلُّکَ عَلی أَمْرٍ یُدخِلُکَ اللَّهُ بِهِ الجَنَّهَ؟، قَالَ: بَلی یا رَسُولَ اللَّه .قالَ :أنِلْ مِمّا أنالَکَ اللّهُ ، قالَ :فإن کنتُ أحوَجَ مِمّن انیلُهُ ؟ قالَ :فانصُرِ المَظلومَ ، قال :
فَإِنْ کُنْتُ أَضْعَفَ مِمَّنْ أَنْصُرُهُ؟ قَالَ: فَاصْنَعْ لِلْأَخْرَقِ. قَالَ : فَإِنْ کُنْتُ أَخْرَقَ مِمَّنْ أَصْنَعُ لَهُ ؟ قَالَ :فَأَصْمِتْ لِسَانَكَ إِلَّا مِنْ خَيْرٍ . أما یَسُرُّکَ أن تکونَ فیکَ خَصلَهٌ مِن هذهِ الخِصالِ تَجُرُّکَ إلی الجَنَّهِ ؟
مردى بر رسول خداى درآمد فرمود : ترا به كارى دلالت كنم كه خداوندت بدان بهشت عطا كند ؟ عرض كرد : بفرما يا رسول اللّه . فرمود : در راه خداوند عطا كن از آنچه خداوندت عطا كرده . عرض كرد : تواند شد كه من محتاج تر از او باشم . فرمود :نصرت مظلوم مى كن . گفت : اگر من ضعيف تر از او باشم ؟ فرمود : نيكوئى كن با مردم بدخو . عرض كرد : بلكه من بدخوتر باشم ؟ فرمود : جز در كار خير زبان مگشاى . آنگاه فرمود : شاد نمى شوى كه يكى از اين صفات در تو باشد و تو را به جنّت كشاند ؟
مردى در حضرت رسول معروض داشت كه : يا رسول اللّه به چه چيز از انبيا پيشى گرفتى ؟ و حال آن كه از قفاى ايشان بعثت يافتى .
فَقَالَ إِنِّی کُنْتُ أَوَّلَ مَنْ آمَنَ بِرَبِّی وَ أَوَّلَ مَنْ أَجَابَ حَیْثُ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ ، أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ (1) فَکُنْتُ أَوَّلَ نَبِیٍّ . قَالَ بَلی فَسَبَقْتُهُمْ بِالْإِقْرَارِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. فرمود : اول كس من بودم كه به خداوند ايمان آوردم ، و آن هنگام كه خداوند از پيغمبران عهد مىستد ، اول كس من بودم كه فرمان أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ را در پاسخ بلى گفتم ، و در اقرار به وحدانيّت خدا از همه پيغمبران پيشى گرفتم .
مَا آمَنَ بِی مَنْ بَاتَ شَبْعَانَ، وَ جَارُهُ جَائِعٌ، وَ مَا مِنْ أَهْلِ قَرْیَهٍ یَبِیتُ فِیهِمْ جَائِعٌ فیَنْظُرُ اللَّهُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ : مى فرمايد : با من ايمان ندارد آن كس كه سير بخوابد و همسايه اش گرسنه باشد ، و در هر قريه كه گرسنه در آنجا شب به روز كند و مردم قريه رعايت او نكنند ، خداوند در قيامت نظر عنايت از ايشان بازگيرد .
و قَالَ: أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ جَارِ سَوْءٍ فِی دَارِ إِقَامَهٍ تَرَاکَ عَیْنَاهُ وَ یَرْعَاکَ قَلْبُهُ إِنْ رَآکَ بِخَیْرٍ سَاءَهُ وَ إِنْ رَآکَ بِشَرٍّ سَرَّهُ: از همسايه بد به خداوند پناهنده بايد بود ، چه همواره تو را نگران است ، چون ادراك راحتى نمائى او را بد آيد ، و اگر به زحمتى در افتى خشنود گردد . .
ص: 2232
و قال : كُلُّ أَرْبَعِينَ دَاراً جِيرَانٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ :هر مرد را كه صاحب دار باشد ، از چهار سوى تا چهل خانه به شمار همسايگان مى رود ، و رعايت همسايگان را شايانند .
و قال : حَقُّ الْمُسَافِرِ أَنْ يُقِيمَ عَلَيْهِ أَصْحَابُهُ إِذَا مَرِضَ ثَلَاثاً. مسافران را با يكديگر حقى است كه اگر يك تن مريض شود سه روز با او بپايند .
و قال : يوما لجلسائه أ تدرون ما العجز ؟ قالوا : اللّه و رسوله أعلم . قال : العجز ثلاثة :
أنْ یَبْدُرَ أحَدُکُمْ بِطَعَامٍ یَصْنَعُهُ لِصَاحِبِهِ فَیُخْلِفَهُ وَ لَا یَأْتِیَهُ. وَ الثَّانِیَهُ أنْ یَصْحَبَ الرَّجُلُ الرَّجُلُ أوْ یُجَالِسَهُ یُحِبُّ أنْ یَعْلَمَ مَنْ هُوَ ؟ وَ مِنْ أیْنَ هُوَ ؟ فَیُفَارِقَهُ قَبْلَ أنْ یَعْلَمَ ذَلِکَ .وَ الثَّالِثَهُ أمْرُ النِّسَاءِ یَدْنُو أحَدُکُمْ مِنْ أهْلِهِ فَیَقْضِی حَاجَتَهُ ، وَ هِیَ لَمْ تَقْضِ حَاجَتَهَا. فقيل :کَیْفَ ذَلِکَ یَا رَسُولَ اللهِ ؟ قَالَ: یَتَحَوَّشُ وَ یَمْکُثُ حَتَّی یَأْتِیَ ذَلِکَ مِنْهُمَا جَمِیعاً .
يك روز رسول خدا با اصحاب فرمود : آيا مى دانيد عجز چيست ؟ گفتند : خدا و رسول داناتر است . فرمود : عجز بر سه گونه است : نخست آن كه طعامى از بهر دوست خود بسازد ، پس او مخالفت كند و حاضر نشود . دويم آن كه مردى با مردى مجالست و مصاحبت كند و بخواهد تا بداند او كيست ؟ و از كجاست ؟ و قبل از معرفت او مفارقت كند . سه ديگر مردى است كه با اهل خود مضاجعت و مخالطت كند ، و حاجت خود براند ، و زن نارانده حاجت بماند . عرض كردند : پس چگونه شود ؟ فرمود : بماند تا زن نيز حاجت براند .
و قال : حُسْنُ الْجِوَارِ يَعْمُرُ الدِّيَارَ وَ يُنْسِئُ فِي الْأَعْمَارِ : نيكوئى با همسايه سبب آبادى ديار ، و طول عمر گردد .
و قال : الْعُطَاسُ لِلْمَرِيضِ دَلِيلُ الْعَافِيَةِ وَ رَاحَةٌ لِلْبَدَنِ: عطسه زدن رنجوران برهانى است بر صحت و سلامت ايشان .
إِذَا عَطَسَ الْمُسْلِمُ ثُمَّ سَكَتَ لِعِلَّةٍ تَكُونُ بِهِ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ عَنْهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ. فَإِنْ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ ، قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكَ . هرگاه مرد مسلم عطسه زند ، و از بهر علتى ساكت بماند ، فريشتگان از قبل از گويند : الحمد للّه ربّ العالمين و اگر خود اين كلمه بگويد فريشتگان از بهر او استغفار كنند .
و قال : مَنْ حَفِظَ عَلی أُمَّتی أَربَعینَ حَدیثاً مِمّا یَحْتاجُونَ إِلَیهِ فی أَمرِ دینِهِمْ بَعَثَهُ اللّٰهُ عزّ وجلّ یَومَ القِیامَهِ فَقیهاً عالِماً : آن كس كه چهل حديث از بر كند از آنچه امت را
ص: 2233
در دين به كار آيد ، خداوند او را در قيامت به مكانت و منزلت علما و فقها برانگيزد .
مكشوف باد كه حق فهم معانى كلمات رسول خداى از وصول ادراك هر آفريده بيرون است ، چه مراتب معانى اين كلمات از اوج معارف ربّانى ، تا حضيض مقام هيولائى را حاوى و محتوى است ، و هر كس به اندازهء مقام و مدرك خود بهره برد ، و نصيبه اخذ كند ، و همه به حق باشد ، و من بنده به مقدار مدرك خود بعضى از اين كلمات مباركه را ترجمانى كردم ، و دعوى دار نيستم كه از سهو و نسيان و قصور فهم معصوم و منزهم ، بعيد نيست كه بعضى عوام را نيز فايدتى بخشد ، و منفعتى رساند ، و اين كلمات را كه از اين پس مى نگارم بسيار مى افتد كه در معانى با كلمات سابقه قربتى دارد ، لاجرم ديگر باره به ترجمانى پرداختن نوعى به حساب اطناب مىرود ، و چنان صواب نمود كه اين كلمات مباركه را ترك نگويم ، لكن در ترجمه اين جمله مسامحتى روا دارم ، و از تشكيل كلمات و تبيين لغات پيشى نجويم . از رحمت خداوند بعيد نيست كه اين خدمت نارسا در حضرت خدا و رسول ان شاء اللّه مقبول افتد .
الْقُرْآنُ هُوَ الدَّوَاءُ : تلاوت قرآن دواى همه دردهاست .
الدُّعَاءُ هُوَ الْعِبَادَهُ : خداى را خواندن عبادت خداوند است .
الدَّیْنُ شَیْنُ الدِّینِ: اندوه وام و زحمت وام خواهان ، دين را زيان كند .
التَّدْبِیرُ نِصْفُ الْعَیْشِ : تدبير در امر معاش نصف معاش است .
التَّوَدُّدُ نِصْفُ الْعَقْلِ : با مردم مدارا و مودّت نيمى از حشمت عقل است .
الْهَمُّ نِصْفُ الْهَرَمِ: غم و اندوه جوان را نيم پيرى است .
حُسْنُ السُّؤالِ نِصْفُ الْعِلْمِ : مسئلت خويش را با سخن دل فريب آراستن ، نيمى از علم و دانش است .
قِلَّهُ الْعِیَالِ أَحَدُ الْیَسَارَیْنِ : چون توانگرى نباشد ، عيال اندك نيز در شمار توانگرى
ص: 2234
است .
السَّلَامُ قَبْلَ الْکَلَامِ: ابتدا به سلام كن ، پس آغاز كلام كن .
الرِّضاعَ یُغَیِّرُ الطِّباعَ : طفل را با شير دايه طبع ديگرگون شود و با خوى دايه رود .
البَرَکَهُ مَعَ أکابِرِکُم : بركت از بزرگان قوم به دست شود ، چه بر نيكوئى توانا باشند .
مِلاَکُ اَلْأَمْرِ خَوَاتِمُهُ : ملازمت نيك و بد با خاتمت امر است .
مِلَاکُ الدِّینِ الْوَرَعُ: زهد و پرهيزكارى دين به دست كند .
خَشیَهُ اللّهِ رَأسُ کُلِّ حِکمَهٍ، وَالوَرَعُ سَیِّدُ العَمَلِ. [ ترس خدا سر همه حكمتهاست و ورع پيشواى اعمال است ] (1) .
مسئَلَهُ الغَنِیِّ نارٌ . التّحدّث بالنّعم شكر . احسان كس را تذكره كردن شكر احسان است .
انْتِظَارُ الْفَرَج بِالصَّبْر عِبَادَةٌ [ انتظار گشايش كه با صبر قرين باشد عبادت است ] .
اَلصَّوْمُ جُنَّةٌ . روزه داشتن سپر حوادث است .
الرِّفقُ رَأسُ الحِکمَهِ [ مدارا اساس حكمت است ] .
البِرَّ وحُسنَ الخُلقِ[ نيكى خلق نيك است ] .
اَلْغُلُولُ مِنْ جَمْرِ جَهَنَّمَ : مرد خيانتكار از سنگ پاره هاى جهنم است .
الزِّنا یُورِثُ الفَقرَ ، [ زنا مايه فقر است ] .
زنا العيون النّظره : زنا كردن چشمها نگريستن حرام است .
الْقَنَاعَهُ مَالٌ لاَ یَنْفَدُ، [ قناعت مالى است كه تمام شدنى نيست ] .
الأمانهُ تَجُرُّ الرِّزقَ ، [ امانت مايه روزى است ] .
وَالخِیانَهُ تَجُرُّ الفَقرَ ، [ خيانت مايه فقر است ] .
الصُّبحَهُ تَمنَعُ الرِّزقَ . خواب صبحگاه روزى را بازدارد .
العَمائِمُ تیجانُ العَرَبِ، الحیاءُ لا یَأتی إلّا بخَیرٍ ، [ از حيا جز نيكى نمى آيد ] .
المَسجِدُ بَیتُ کُلِّ تَقِیٍّ ، [ مسجد خانه هر پرهيزكار است ] .
وآفَهُ الحِلمِ السَّفَهُ، وآفَهُ العِبادَهِ الفَترَهُ،وآفَهُ الشَّجاعَهِ البَغیُ، وآفَهُ السَّماحه المَنُّ، آفة الدّين الهوى ، [ سفاهت آفت بردبارى است ، فقر آفت عبادت است ، سركشى آفت شجاعت است ، منّت آفت سماحت است ، هوس آفت دين است ] . .
ص: 2235
کفّارَهُ الذَّنْبِ النَّدامَهُ ، [ كفاره گناه پشيمانى است ] .
الجُمُعَهُ حَجُّ المَساکینِ . مساكين را جمعه و جماعت به جاى مكه و زيارت است .
الحَجُّ جِهادُ کُلِّ ضَعیفٍ ، [ حجّ جهاد ضعيفان است ] .
طَلبُ الحَلالِ جِهادٌ، [ جستن حلال جهاد است ] .
مَوْتُ الْغَرِیبِ شَهَادَه ، [ مرگ غريب شهادت است ] .
العِلمُ لا يَحِلُّ مَنعُهُ. حلال نباشد كه كس از تعليم علم ضنّت كند .
کُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَهٌ، [ هر كار نيكى صدقه است ] .
مُداراهُ النّاسِ صَدَقَه[ مدارا كردن با مردم صدقه است ] .
اَلصَّدَقَهُ عَلَی اَلْقَرَابَهِ صَدَقَهٌ وَ صِلَهٌ . بخشش با خويشاوندان هم صدقه است ، و هم صلهء رحم .
الصَّدَقَهُ تُطْفِئُ الْخَطِیئَهَ کَمَا یُطْفِئُ الْمَاءُ النَّارَ . [ صدقه گناه را خاموش مى كند ، چنان كه آب آتش را خاموش مى كند ] .
المُتَعَدّی فِی الصَّدَقَهِ کَمانِعِها. آن كس كه صدقه را جاى بذل نشناسد ، چنان است كه صدقه را منع كرده باشد .
رَأْسُ الْحِکْمَهِ مَخَافَهُ اللَّهِ، [ اساس حكمت ترس خداست ] .
الجنّة دار الاستحياء . بهشت خانه شرم و حياست .
الدُّعَاءُ بَیْنَ الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَهِ لَا یُرَدُّ، [ دعائى كه ميان اذان و اقامه كنند ، رد نمى شود ] .
کَسبُ الحَلالِ فَریضَهٌ بَعدَ الفَریضَهِ ، أعظَمُ النِّساءِ بَرَکَهً أقَلُّهُنَّ مُؤنَهً [ از همهء زنان پربركت تر آن است كه خرجش كمتر باشد ] .
الْمُؤْمِنُ مرآه الْمُؤْمِنِ وَ الْمُؤْمِنُ أَخُو الْمُؤْمِنِ ، [ مؤمن آئينهء مؤمن است ، مؤمن برادر مؤمن است ] .
الْمُؤْمِنُ یَسِیرُ الْمَئُونَهِ. مؤمن با مال اندك خرسند باشد .
المُؤمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ : مؤمن دانا و زيرك باشد ، و از بى فرمانى خداوند خويش را واپايد .
المُؤمِنُ آلِفٌ مَألوفٌ . [ مؤمن الفت گير و الفت پذير است ] .
اَلمُؤْمِنُ عِزٌّ کَریمٌ : مؤمن ساده دل و كريم الطبع است .
ص: 2236
الْفَاجِرُ خَبٌّ لَئِیمٌ: فاجر لئيم و حيلت گر و فريبنده است .
اَلْمُؤْمِنُ مِنْ أَهْلِ اَلْإِیمَانِ بِمَنْزِلَهِ اَلرَّأْسِ مِنَ اَلْجَسَدِ [ مؤمن نسبت به اهل ايمان چون سر نسبت به تن است ] .
المؤمن يوم القيمة فى ظلّ صدقته [ مؤمن روز قيامت در سايه صدقه خويش است ] .
هَدِیَّهُ اللّهِ إلَی المُؤمِنِ السّائِلُ عَلی بابِهِ : هديه خداوند به سوى مردم مؤمن ، سائلى است كه بر در سراى او فرستد .
تُحفَهُ المُؤمِنِ المَوتُ، الْبَذَاذَهُ مِنَ الْإِیمَانِ . پوشيدن جامه كهنه و خشن علامت ايمان است .
الصَّبرُ نِصفُ الإیمانِ، والیَقینُ الإیمانُ کُلُّهُ [ صبر يك نيمه ايمان است و يقين همهء ايمان است ] .
عَلَمُ الإِیمانِ الصَّلاهُ . عبادة المؤمن كفّارة لكلّ مسلم : عبادت مؤمن كفارهء معاصى مسلمانان است .
الْمَرْءُ عَلی دینِ خَلیلِهِ [ مرد بر روش دوست خويش است ] .
کُلُّ اِمْرِئٍ حَسِیبُ نَفْسِهِ. هر مردى پاداش نيك و بد از نفس خويش و كردار خويش بيند .
کُلُّ مَا هُو آتٍ قَریبٌ [ هر چه آمدنى است نزديك است ] .
کُلُّ عَیْنٍ زَانِیَهٌ [ هر چشمى زناكار است ] .
كُلُّ صاحِبِ عِلمٍ غَرثانُ (1) إلى عِلم[ هر دانشمندى گرسنه علم ديگر است ] .
لكلّ غادر لواء يوم القيمة به قدر غدرته : از براى هر خادعى و حيلت گرى در قيامت علمى و علامتى است به اندازهء حيلت و غدر او .
أَوَّلُ مَا یُرْفَعُ مِنْ هَذِهِ اَلْأُمَّهِ اَلْحَیَاءُ وَ اَلْأَمَانَهُ . مى فرمايد : اول چيزى كه از اين امّت بالا مى گيرد و در حضرت يزدان سبب قربت مى شود حيا و امانت است (2) .
أوَّلُ ما تَفقِدونَ مِن دینِکُمُ الأَمانَهَ، وآخِرُ ماتَفقِدونَ الصَّلاهَ [ نخستين چيزى كه از دين خود از دست مى دهيد امانت است و آخرين چيزى كه از دست مى دهيد نماز .
ص: 2237
است ] .
اَلْوُدُّ یُتَوَارَثُ، وَ اَلْبُغْضُ یُتَوَارَثُ [ دوستى را به ارث مى برند و دشمنى را به ارث مى برند ] .
اَلْهَدِیَّهُ تَذْهَبُ بِالسَّمْعِ وَ اَلْبَصَرِ . هديه چشم و گوش را مى ربايد ، تا سخن حق شنوده نشود ، و كار حق ديده نگردد .
السِّوَاکُ یَزِیدُ الرَّجُلَ فَصَاحَهً: مسواك زدن فصاحت مرد را افزون كند .
المؤذِّنون أطولُ النَّاسِ أعْناقاً یومَ القیامه [ مؤذنان روز قيامت از همه مردم گردن فرازترند ] .
شَفاعَتِي لِأَهلِ الكَبائِرِ مِن اُمَّتي. شفاعت من شامل امّت من است ، هم آنان را كه معاصى كبيره كرده اند .
اليمين على نيّة المتحلّف : سوگند آنگاه كار كند كه سوگندخواره خويش را از بهر سوگند صافى دارد .
علم لا ينفع كنز لا ينفق منه . علمى كه كس را سود نبخشد ، چون گنجينه اى است كه از آن انفاق نشود .
الزَّکاهُ قَنطَرَهُ الإِسلامِ: زكات رود لاخ (1) اسلام را پل است ، و بى پل آب را عبره (2) نتوان كرد .
كلّ مشكل حرام و ليس فى الدّين مشكل [ هر عمل مشكلى حرام است و در دين مشكلى نيست ] .
كلّ شىء به قدر حتّى العجز [ هر چيزى مقرر است حتى ناتوانى ] .
الإمامُ ضامِنٌ و المُؤَذِّنُ مُؤْتَمَنٌ . امام اداى نماز را ضامن است ، و مؤذن تعيين وقت را مؤتمن است .
حُسْنُ المَلَکَهِ نماءٌ و سُوءُ المَلَکَهِ شُؤْمٌ : صفات نيكو برومند گردد ، و صفت زشت شوم گردد و زشتى آرد .
التُّرابَ رَبیعُ الصِّبیانِ . الصدق طمأنينة ، و الكذب ريبة . راستى مورث وقار و .
ص: 2238
طمأنينه است ، و دروغ زدن موجب دهشت و ريب است .
الإیمانُ بالقَدَرِ یُذهِبُ الهَمَّ و الحُزنَ : آن كس كه با قدر خداوند ايمان دارد ، از فقد آرزو ملول و محزون نشود .
الزُّهدُ فِی الدُّنیا یُریحُ القَلبَ وَ البَدَنَ: پرهيزكارى در دنيا آسايش دل و تن است .
عَلَی الیَدِ ما أخَذَت حَتّی تُؤَدِّیَهُ [ هر كسى آنچه را گرفته به عهده دارد تا آن را ادا كند ] .
لِلسَّائِلِ حَقٌّ وَ إِنْ جَاءَ عَلَی اَلْفَرَسِ . از براى سايل حقّى است كه بايد ادا ساخت ، اگر چه بر اسبى سواره آيد .
سَهْمٌ مَسْمُومٌ مِنْ سِهَامِ إِبْلِیسَ : نگريستن بر حرام تيرى است زهرآگين از تيرهاى شياطين .
معترك المنايا ما بين العينين إلى السّبعين : ميدان كارزار مرگها پيشانى مردم و ميان هر دو چشم است ، بيشتر غايت امر هفتاد سال است .
اليمين الكاذبة منفعة للسّلعة ، ممحقة للكسب : سوگند دروغ كالاى تجارت را سود كند و كسب را زيان رساند .
طِیبُ اَلرِّجَالِ مَا ظَهَرَ رِیحُهُ وَ خَفِیَ لَوْنُهُ، وَ طِیبُ اَلنِّسَاءِ مَا ظَهَرَ لَوْنُهُ وَ خَفِیَ رِیحُهُ :طيب مردان : رنگى و خط و خالى نيست ، لكن نفحات كرامت او آشكار است ، و طيب زنان : گلگونه و خط و خال است ، و از مردمى و كرامت مردان بى بهره است .
الجبن و الجرأة غرائز يضعها اللّه حيث يشاء : بددلى و دلاورى شاخه هائى است كه خداوند در هر قلبى مى خواهد غرس مى فرمايد .
مِن کَنزِ البِرِّ کِتمانُ المَصائِبِ وَالأَمراضِ وَالصَّدَقَهِ.. از گنج هاى ستوده پوشيدن مصائب و شكيب در امراض و نهفتن بذل و صدقه است ، تا اجر اين جمله نابود نشود .
مِن سَعادَهِ المَرءِ أن یُشبِهَ أباهُ [ از لوازم نيكبختى مرد آن است مانند پدر خويش باشد ] .
مِن سَعادَهِ المَرءِ حُسنُ الخُلُقِ [ نيك خوئى نيكبختى مرد است ] .
کَلامُ ابنِ آدَمَ کُلُّهُ عَلَیهِ لا لَهُ، إلّاأمراً بِمَعروفٍ أو نَهیاً عَن مُنکَرٍ أو ذِکراً للّهِ .
سخنان فرزند آدم همگان بر زيان اوست ، نه بر سود او ، مگر مردى كه در امر به
ص: 2239
معروف يا نهى از منكر سخنى گويد ، يا خداى را ياد كند .
المُتَشَبِّعُ بِمَا لاَ یَمْلِکُ کَلاَبِسِ ثَوْبَیْ زُورٍ : آن كس كه سير شود به چيزى كه مالك نيست ، چنان است كه به جامهء ديگران متظاهر گردد .
وَالتّاجِرُ یَنتَظِرُ الرِّزقَ، وَالمُحتَکِرُ یَنتَظِرُ اللَّعنَهَ: بازرگان انتظار رزق و روزى برد ، و آن كس كه احتكار غلات و جز آن كند منتظر لعنت باشد .
اَلْوَیْلُ کُلُّ اَلْوَیْلِ لِمَنْ تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیْرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ : واى بر كسى كه به كسب مال حرام عيالش را آسوده گذارد ، و در آن سراى در حضرت يزدان مأخوذ كردار خويش گردد .
مَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَهُ اللَّهُ وَ مَنْ تَكَبَّرَ وضعه اللّه [ هر كه براى خدا فروتنى كند خدايش رفعت دهد و هر كه تكبّر كند خدا او را پست كند ] .
مَنْ یَغْفِرْ، یَغْفِرِ اللّه ُ لَهُ وَ مَنْ یَعْفُ، یَعْفُ اللّه ُ عَنْهُ . كسى كه از زلات (1) مردم درگذرد خداوند او را بيامرزد ، و كسى كه گناه مردم را معفو دارد خداوند از گناه او عفو فرمايد .
مَنْ یَصْبِرْ عَلَی الرَّزِیَّهِ یُعَوِّضْهُ اللَّهُ : آن كس كه در مصيبت صابر باشد ، خداوند از آنچه از وى رفته عوض دهد .
من يكظم يأجره اللّه : آن كس كه خشم خويش را فرو خورد ، خداوند او را پاداش نيك دهد .
مَنْ قَدَّرَ رَزَقَهُ الله وَ مَنْ بَذَّرَ حَرَّمَهُ الله : آن كس كه كار معاش به اندازه كند خداوند روزى او را فراخ كند ، و آن كس كه تبذير مال كند او را محروم گذارد .
مَنِ اِقْتَرَبَ مِنْ أَبْوَابِ اَلسُّلْطَانِ اِفْتَتَنَ. كسى كه در حضرت سلطان قربت و منزلت يافت ، مفتون گشت .
مَنْ قُتِلَ دُونَ دِینِهِ . فهو شهيد . كسى كه كشته شود در صيانت دين خود منزلت شهيدان يابد .
مَن یُرِدِ اللّهُ بِهِ خَیرا یُفَقِّههُ فِی الدّینِ : كسى را كه خداوند خير او خواهد او را در مسائل دينيه عالم و فقيه كند .
مَنِ اشْتاقَ اِلَی الْجَنَّهِ سارَعَ اِلَی الْخَیْراتِ [ هر كه مشتاق بهشت باشد به اعمال خير .
ص: 2240
شتابد ] .
مَنْ اَشْفَقَ مِنَ النّارِ لَهی عَنِ الشَّهَواتِ. آن كس كه از آتش دوزخ بترسد ياد از شهوات نكند .
مَنْ تَرَقَّبَ الْمَوْتَ لَهَي عَنِ اللَّذَّاتِ [ هر كه انتظار مرگ دارد از لذتها چشم پوشد ] .
مَن اعتَزَّ بِالعَبیدِ أذَلَّهُ اللّهُ. آن كس كه بندگان را سبب عزت خويش داند ، خداوند او را ذليل كند .
مَن غَشَّنا فَلَیسَ مِنّا [ هر كه با ما نادرستى كند از ما نيست ] .
مَنْ أَحْدَثَ فِی أَمْرِنَا هَذَا مَا لَیْسَ فِیهِ فَهُوَ رَدٌّ. مى فرمايد : كسى كه در شريعت ما حديث بدعتى كند در شريعت ما نيست ، و او مرتد است .
مَن تأنَّی أصابَ أو کادَ و مَن عَجِلَ أخطَأ أو کادَ : كسى كه كار به حزم و تأنّى كرد طريق صواب جست ، يا نزديك به صواب شد ، و آن كس كه عجلت نمود خطا كرد ، يا نزديك به خطا افتاد .
مَنْ یَزْرَعْ خَیْرا یَحْصَدْ زُعْبَهُ وَ مَنْ یَزْرَعْ شرّا یَحْصَدْهُ ندامة [ هر كه خيرى بكارد سود برد و هر كه بدى كارد پشيمانى درود ] .
مَن رُزِقَ مِن شَیءٍ فَلیَلزَمُه [ هر كسى كه چيزى نصيبش كرده اند در حفظ آن بكوشد ] .
مَن انزِلَت إلَیه نِعمَهٌ فَلیَشکُرها. مَن رَفَقَ بِاُمَّتی رَفَقَ اللّهُ بِهِ [ هر كه با امّت من ملايمت كند خدا با وى ملايمت كند ] .
من عاد مريضا لم يزل في خرقة الجنّة : كسى كه مريضى را عيادت كند همواره جاى در جنّت كند .
مَن دَعا عَلی مَن ظَلَمَهُ فَقَدِ انتَصَرَ: كسى كه بر ستمكار خويش نفرين كند نصرت يابد .
مَن مَشی مَع ظالِمٍ فقَد أجرَمَ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنهُم : كسى كه با قومى تشبه جويد در شمار آن قوم رود .
مَن طَلَبَ العِلمَ تَکَفَّلَ اللّهُ بِرِزقِهِ: كسى كه در طلب علم كوشد ، خداوند كفيل رزق او باشد .
مَن لَم یَنفَعهُ عِلمُهُ ضَرَّهُ جَهلُهُ : كسى را كه هيچ علمى سود نكند ، جهلش زيان
ص: 2241
رساند .
من ابطاء به عمله لم يسرع به نسبه : آن كس را كه محاسن كردار به كار نيايد ، شرافت نسب فايدتى نبخشد .
من جعل قاضيا ذبح به غير سكّين : كسى كه متصدّى قضاوت و حكومت شود ، و حكم به حق نتواند بىجرحى آشكار هلاك گردد .
مَنْ حَمَلَ سِلْعَتَهُ فَقَدْ بَرِئَ مِنَ اَلْکِبْرِ : آن كس كه كالاى خانه را بر دوش خويش حمل دهد از كبر برهد .
مَن کَذَّبَ بِالشَّفاعَهِ لَم یَنَلها یَومَ القِیامَهِ: آن كس كه شفاعت مرا دروغ داند ، از شفاعت من در قيامت بى بهره ماند .
مَن یَشتَهِ کَرامَهَ الآخِرَهِ یَدَع زینَهَ الدُّنیا [ هر كه حرمت آخرت خواهد زينت دنيا رها كند ] .
مَن أحَبَّ دُنیاهُ أضَرَّ (1) بِآخِرَتِهِ ، ومَن أحَبَّ آخِرَتَهُ أضَرَّ بِدُنیاهُ : كسى كه دوست دارد دنياى خود را آخرت خويش را به زيان آرد ، و آن كس كه آخرت را دوست دارد دنيا را زيان رساند .
مَنْ أَهَانَ سُلْطَانَ اَللَّهِ أَهَانَهُ اَللَّهُ، وَ مَنْ أَکْرَمَ سُلْطَانَ اَللَّهِ أَکْرَمَهُ اَللَّهُ: آن كس كه سلطنت خداى را انكار كند ، خداوند او را خوار دارد ، و آن كس كه تكريم كند خداوندش مكرم بدارد .
مَن أحَبَّ عَمَلَ قَومٍ خَیراً کانَ أو شَرّاً کانَ کَمَن عَمِلَهُ : كسى كه دوست دارد عمل قومى را خواه خير و خواه شر باشد مانند عامل آن كار است .
مَنِ استَعاذَکُم بِاللّهِ فَأَعیذوهُ، ومَن سَأَلکَمُ بِاللّهِ فَأَعطوهُ، ومَن دَعاکُم فَأَجیبوهُ :كسى كه شما را به نام خدا پناهنده شود او را پناه دهيد ؛ و كسى كه سؤال كند عطا كنيد ، و كسى كه شما را به يارى طلبد اجابت نمائيد .
مَن مَشی مِنکُم إلی طَمَعٍ فَلیَمشِ رُوَیداً : كسى كه از شما جنبش مى كند از بهر طلبى و طمعى ، بايد به تأنّى جنبش كند و از عجلت بپرهيزد .
مَن عَمّرَهُ اللّهُ سِتّینَ سَنَهً فَقَد أعذَرَ إلَیهِ . كسى را كه خداوند شصت سال عمر عطا كرد ، در بى فرمانى عذرى از بهر او نگذاشت . .
ص: 2242
من أصبح لا ينوي ظلم أحد غفر له ما جنى . كسى كه صبح كند و انديشه ستم هيچ آفريده در خاطرش نباشد ، گناهان او آمرزيده شود .
مَنْ أَلْقَی جِلْبَابَ الْحَیَاءِ فَلَا غِیبَهَ لَهُ : آن كس كه جامهء شرم را از تن دور كند غيبت او روا باشد .
من سائته خطيئته غفر له ، وَ إِنْ لَمْ یَسْتَغْفِرْ .مَن سُئِلَ عَن عَلمٍ یَعلَمُهُ فَکَتَمَهُ الجِمَ بِلِجامٍ مِنَ النّارِ : كسى را كه از وى پرسش علمى كنند و او بداند و پوشيده بدارد ، در آن جهانش از آتش جهنم لجام كنند .
مَن فُتِحَ لَهُ بابُ خَیرٍ فَلْیَنْتَهِزْهُ ، فإنَّهُ لا یَدْری مَتی یُغْلَقُ عَنهُ . كسى كه از بهر او باب خيرى گشوده شود بايد غنيمت بشمارد ، چه نمى داند كه آن باب كى بسته مى گردد .
مَنْ فارَقَ الجَماعَهَ شِبْراً، خَلَعَ رِبْقَهَ الإسْلامِ مِنْ عُنُقِهِ . كسى كه يك شبر از جماعت مسلمانان دورى جويد از مسلمانى دور شده باشد .
مَنْ سَرَّه أَن یَسْکُنَ بُحْبُوحَهَ الجَنَّهِ فَلْیَلْزَم الجَمَاعهَ [ هر كه دوست دارد در دل بهشت سكونت گيرد هم آهنگ جماعت باشد ] .
مَنْ أُعْطِیَ حَظَّهُ مِنَ اَلرِّفْقِ فَقَدْ أُعْطِیَ حَظَّهُ مِنْ خَیْرِ اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ : كسى كه بهرهء او از قضا رفق و مدارا افتاد ، نيز خير دنيا و آخرت بهرهء او گشت .
مَنْ فَرَّقَ بَیْنَ وَالِدَهٍ وَ وَلَدِهَا،فَرَّقَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَحِبَّته يوم القيمة . كسى كه جدائى افكند در ميان مادر و فرزندش ، خداوند در قيامت ميان او و احبابش جدائى افكند .
مَن یَسَّرَ عَلی مُعسِرٍ یَسَّرَ اللّهُ عَلَیهِ فِی الدُّنیا وَالآخِرَهِ[ هر كه به تنگدستى گشايش دهد ، خدا در دنيا و آخرت به او گشايش دهد ] .
مَن أنظَرَ مُعسِراً أو وَضَعَ له مظلّة ، أظَلَّهُ اللّهُ تَحتَ ظِلِّ عَرشِهِ یَومَ لا ظِلَّ إلّاظِلُّهُ:كسى كه نگران درويشى شود ، يا از بهر او سايبانى كند خدا او را در سايه عرش جاى دهد ، روزى كه جز سايه عرش او هيچ سايه به دست نشود .
مَنْ کانَ یُؤْمِنْ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَلْیُکْرِمْ جارَهُ : كسى كه با خدا و روز جزا ايمان آرد بايد پناهنده خود را بزرگ بدارد .
مَن أسلَمَ عَلی یَدَیهِ رَجُلٌ وَجَبَت لَهُ الجَنَّهُ [ هر كه يكى به دست وى اسلام آرد بهشت بر او واجب شود ] .
من نصر اخاه به ظهر الغيب نصره اللّه فى الدّنيا و الآخرة [ هر كه برادر خويش را به
ص: 2243
حفظ الغيب يارى كند خدايش در دنيا و آخرت يارى كند ] .
مَنْ طَلَبَ عِلْماً فَأَدْرَکَهُ کُتِبَ لَهُ کِفْلاَنِ مِنَ اَلْأَجْرِ . كسى كه طلب كند علمى را و دريابد آن را ، نوشته مى شود از براى او پاداش كردار دو چندان .
من طلب علما و لم يدركه كتب له كفل من الاجر : و كسى كه طلب كند علمى را و درنيابد آن را ، پاداش او را يك چندان نگارند .
مَنْ آتَی إِلَیْکُمْ مَعْرُوفاً فَکَافِئُوهُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَادْعُوا لَهُ حَتَّی تَعْلَمُوا أَنَّکُمْ قَدْ کَافَأْتُمُوهُ : كسى كه بياورد از براى شما معروفى ، پاداش كنيد احسان او را ، و اگر او را درنيابيد در حق او دعاى خير گوئيد ، تا گاهى كه پاداش او كرده باشيد .
مَن أصابَ مالاً مِنَ مَهاوِشَ (1) ،أذهَبَهُ اللّهُ فی نَهابِرَ (2) . [ هر كه مال از حرام به دست آورد در حوادث سخت از دست بدهد ] .
من نظر في كتاب به غير إذنه فكأنّما ينظر في النّار . كسى كه بيرون اجازت در مكتوب ديگرى نگران شود ، چنان باشد كه در آتش دوزخ نگرد .
مَن کانَ آمِراً بِمَعروفٍ، فَلیَکُن أمرُهُ ذلِکَ بِمَعروفٍ[ هر كه به نيكى وادار كند همين وادار كردنش نيز به نيكى باشد ] .
من طلب الدّنيا به عمل الآخرة فما له فى الآخرة من نصيب . [ هر كه عمل آخرت كند و دنيا طلبد از آخرت بهره اى ندارد ] .
من اوتى معروفا فلم يجد جزاء الّا الثّناء ،فقدَ شَکَرَهُ و مَن کَتَمَهُ فقَد کَفَرَهُ : آن را كه از كس نعمتى و معروفى عايد شود و پاداش آن را قادر نباشد جز اين كه معطى را ثنا گويد او را پاداش كرده باشد ، و كسى كه نعمت معطى را پوشيده دارد كفران نعمت كرده باشد .
مَن اوتی مَعروفاً فَلیُکافِئ بِهِ، فَإن لَم یَستَطِع فَلیَذکُرهُ، فَإِن ذَکَرَهُ فَقَدَ شَکَرَهُ.مَنْ رَأَی عَوْرَهً فَسَتَرَهَا کَانَ کَمَنْ أَحْیَی مَوْءُودَهً مِنْ قَبْرِهَا : كسى كه ببيند برهنه را و بپوشاند چنان است كه زنده كند دخترى را كه زنده در قبر كرده باشند . - و اين رسم جاهليت بود كه بعضى از قبايل دختر خود را زنده در گور مى كردند ، شرح آن در جلد دويم از كتاب اول رقم شد - .
مَن طَلَبَ مَحامِدَ النّاسِ بِمَعاصِی اللّهِ، عادَ حامِدُهُ مِنَ النّاسِ ذامّاً [ هر كه ستايش .
ص: 2244
مردم را به نافرمانى خدا جويد ستايشگرانش مذمتگر شوند ] .
مَنِ الْتَمَسَ رِضَی اللّه ِ بِسَخَطِ النّاسِ رَضیَ اللّه ُ عَنْهُ وَ اَرْضی عَنْهُ النّاسَ وَ مَنِ الْتَمَسَ رِضَی النّاسِ بِسَخَطِ اللّه ِ سَخِطَ اللّه ُ عَلَیْهِ وَ اَسْخَطَ عَلَیْهِ النّاسَ[ هر كه رضاى خدا به خشم مردم جويد خدا از او خشنود شود و مردم را از او خشنود كند و هر كه رضاى مردم به خشم خدا جويد خدا بر او خشمگين شود و مردم را با وى خشمگين كند ] .
مَنْ أَصَابَ فِی اَلدُّنْیَا ذَنْباً فَعُوقِبَ بِهِ فَاللَّهُ أَعْدَلُ مِنْ أَنْ یَثْنِیَ عُقُوبَهً عَلَی عَبْدِهِ [ هر كه در دنيا گناهى كند و عقوبت آن ببيند خدا عادل تر از آن است كه عقوبت خويش را بر بنده تكرار كند ] .
و من اذنب ذنبا فستره اللّه عليه و عفى عنه فى الدّنيا ، فاللّه اكرم من ان يعود فى شىء قد عفى عنه [ هر كه گناهى كند و خدا در دنيا گناه وى را بپوشد و ببخشد ، خدا كريمتر از آن است كه در بخشيدهء خود بازنگرد ] .
مَنْ سَمَّعَ الناسَ بعَمَلِه سَمَّعَ اللّه به أَسامِعَ خَلْقِه: كسى كه از در ريا و سمعه عمل خود را گوشزد مردمان كند ، خداوند كردار او را با مردمان بشنواند .
مَن أحسَنَ صَلاتَهُ حینَ یَراهُ النّاسُ ثُمَّ أساءَها حینَ یَخلو، فَتِلکَ استهانَهٌ استَهانَ بِها رَبَّهُ [ هر كه در حضور مردم نماز خويش نيكو كند و چون به خلوت رود آن را بد گزارد اين اهانتى است كه به پروردگار خويش مى كند ] .
مَنْ لَمْ تَنْهَهُ صَلَاتُهُ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ لَمْ تزْدَدْ مِنَ اللَّهِ إِلَّا بُعْداً. [ هر كه نمازش از ناسزا و بدى بازش ندارد به نماز از خدا دور تر شود ] .
من مشى الى طعام لم يدع اليه دخل سارقا و خرج معيّرا . كسى كه حاضر شود بر خوان طعامى كه او را نخوانده باشند چون دزد داخل مىشود ، و با عار بيرون مى رود .
مَنْ کَانَ وُصْلَهً لِأَخِیهِ اَلْمُسْلِمِ إِلَی ذِی سُلْطَانٍ بمَنْهَجِ بِرٍّ أَوْ تَیْسِیرِ عَسِیرٍ أَعَانَهُ اَللَّهُ عَلَی إِجَازَهِ اَلصِّرَاطِ یَوْمَ تَدْحَضُ فِیهِ اَلْأَقْدَامُ [ هر كس پيش صاحب قدرتى براى برادر مسلمان خويش در موضوع خيرى يا در گشودن مشكلى وسيله خير شود ، روزى كه قدمها بلغزد خدا وى را بر عبور از صراط اعانت كند ] .
مَنْ نَزَلَ عَلَی قَوْمٍ، فَلَا یَصُومَنَّ تَطَوُّعاً إِلَّا بِإِذْنِهِمْ: كسى كه بر قومى فرود شود جز به
ص: 2245
اذن آن جماعت تطوّعا (1) نتواند روزه گرفت .
مَنِ انتَهَرَ صاحِبَ بِدعَهٍ ، آمَنَهُ اللّهُ یَومَ الفَزَعِ الأَکبَرِ . [ هر كه بدعت گزارى را توبيخ كند ، خداوند او را زينهار مى دهد در روز فزع بزرگ ] .
حُفَّتِ الْجَنَّهُ بِالْمَکَارِهِ وَ حُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَات [ بهشت با ناملايمات قرين است و جهنم با خواستنى ها همراه است ] .
وَجَبَتْ مَحَبَّهُ اللّهِ عَلی مَن اُغضِبَ فَحَلْمُ. واجب مى گردد محبّت خداوند كسى را كه خشم خود فرو خورد ، و طريق حلم گيرد .
بُعِثتُ بِجَوامِعِ الکَلِمِ. یُبعَثُ النّاسُ یَومَ القِیامَهِ عَلی نِیّاتِهِم [ روز رستاخيز مردم را به كيفيت نيّت هايشان برانگيزند ] .
رَحِمَ اللَّهُ الْمُتَخَلِّلِینَ مِنْ أُمَّتِی فِی الْوُضُوءِ وَ الطَّعَامِ[ خداوند از امّت من آنها را كه هنگام وضو و غذا مسواك مى كنند رحمت كند ] .
أبى اللّه أن يرزق عبدا إلّا من حيث لا يعلم [ خدا روزى بندهء مؤمن خويش را از جائى كه نمى داند مى رساند ] .
عَجِبتُ لِغافِلٍ لا یُغفَلُ عَنهُ [ عجب دارم از غافلى كه از او غافل نشوند ] .
عجبت لمؤمّل ذنبا ، و الموت يطلبه . شگفت مى آيد مرا از آن كس كه آرزو مى كند معصيت خداى را ، و حال آنكه مرگ در طلب اوست .
عجبت لضاحِکٌ مِلءَ فیهِ لا یَدری أرَضِیَ اللّهُه ، [ عنه ] أم سَخِطَ ؟ شگفت مى آيد مرا از ضاحكى كه دهان خود را از خنده آكنده مى دارد ، و نمى داند خداى را خشنود مى سازد يا به خشم مى آورد ؟
یَا عَجَباً کُلَّ اَلْعَجَبِ لِلْمُصَدِّقِ بِدَارِ اَلْخُلُودِ وَ هُوَ یَسْعَی لِدَارِ اَلْغُرُورِ [ سخت در عجبم از آنكه خانه جاويد را باور دارد و براى خانه غرور بكوشد ] .
عجبا للمؤمن فو اللّه لا يقضى للمؤمن قضاء ، إلّا كان خيرا له [ كار مؤمن عجيب است به خدا كه خدا قضائى براى مؤمن مقرر ندارد مگر مايه خير او باشد ] .
اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَهُ وَ لاَ یَزْدَادُ اَلنَّاسُ عَلَی اَلدُّنْیَا إِلاَّ حِرْصاً وَ لاَ تَزْدَادُ مِنْهُمْ إِلاَّ بُعْداً. .
قيامت نزديك شد و مردم را زيادت نمىشود الّا حرص بر دنيا ، و دورى از آخرت . .
ص: 2246
یَذهَبُ الصّالِحونَ أسلافاً : الأَوَّلُ فَالأَوَّلُ، حَتّی لایَبقی إلّاحُثالَهٌ (1) ، إلّا کَحُثالَهِ التَّمرِ وَالشَّعیرِ لایُبالِی اللّهُ بِهِم. مردم نيكو يك از پى ديگر درگذرند ، و جز بدان بجاى نمانند ، چنان كه از خرما جز خستو و از جو غير از سبوس بجاى نماند ، و خداى را باكى نباشد .
یُبْصِرُ أَحَدُکُمُ القَذَر فی عَیْنِ أَخِیهِ ،وَ یَدَعُ الجِذْعَ فی عَیْنَیْهِ: نگرانند هر يك از شما پليدى را در چشم برادر خود ، و ناديده مى انگارند درخت را در چشم خويش .
کَبُرَتْ خِیانَهً أَنْ تُحَدِّثَ أَخاکَ حَدیثاً هُوَ لَکَ بِهِ مُصَدِّقٌ وَ أَنْتَ لَهُ کاذِبٌ [ خيانتى بزرگ است كه به برادر خويش سخنى گوئى كه راستگويت شمارد و تو دروغگو باشى ] .
طُوبی لِمَنْ شَغَلَهُ عَیْبُهُ عَنْ عُیُوبِ النّاسِ ، وَ أنْفَقَ مِنْ مالٍ اکْتَسَبَهُ مِنْ غَیْرِ مَعْصِیَهٍ ، وَ خالَطَ أهْلَ الْفِضل وَ الْحِکْمَهِ ، و جانَبَ أهْلَ الذُّلِّ وَ الْمَعْصِیَهِ [ خوشا آنكه عيوبش او را از عيوب مردم مشغول دارد و از مالى كه بدون معصيت به دست آورده انفاق كند و با اهل دانش و جود بياميزد و از اهل ذلّت و معصيت دورى كند ] .
طُوبَی لِمَنْ ذَلَّ فِی نَفْسِهِ ،و حَسُنَتْ خَلِیقَتُهُ، وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ ، وَ أَمْسَکَ الْفَضْلَ مِنْ قوله ، و وسّع السُّنَّهُ، و لم يعدها إِلَی بِدْعَهٍ [ خوشا آنكه در پيش خويش خوار است و خوى او نيك است و فزونى مال خويش ببخشد و فزونى گفتار خويش نگه دارد و پيرو سنّت باشد و از سنّت به بدعت نرود ] .
جِمَاعُ اَلْخَیْرِ خَشْیَهُ اَللَّهِ جَدِّدُوا اَلسَّفِینَهَ فَإِنَّ اَلْبَحْرَ عَمِیقٌ جَدِّدُوا اَلاِسْتِعْدَادَ فَإِنَّ اَلطَّرِیقَ سَحِیقٌ . (2) تجديد كنيد كشتى را كه دريا بى پاياب (3) است ، و تجديد كنيد زاد و راحله را كه راه دور است - كنايت از آنكه روز تا روز ساخته سفر آخرت باشيد - .
جاهِدوا أهْواءکُم تَمْلِکوا أنْفُسَکُم [ با هوس هاى خود مبارزه كنيد تا بر نفس خود تسلط يابيد ] .
جَاءَ اَلْمَوْتُ فَلاَ یَنْفَعُکُمْ إِلاَّ مَا قَدَّمْتُمُوهُ مِنْ خَیْرٍ .جَاهِدُوا أَنْفُسَکُمْ بِقِلَّهِ اَلطَّعَامِ وَ اَلشَّرَابِ،تُظِلَّکُمُ اَلْمَلاَئِکَهُ وَ ینَفِرَّ منْکُمُ اَلشَّیْطَانُ.جَعَلَ اَللَّهُ مَکَارِمَ اَلْأَخْلاَقِ صِلَهً بَیْنَهُ وَ .
ص: 2247
بَیْنَ عِبَدِهِ فَحَسْبُ أَحَدِکُمْ أَنْ یَتَمَسَّکَ بِخُلُقٍ مُتَّصِلٍ بِاللَّهِ. خداوند در ميان خود و بندگان مكارم اخلاق را ميانجى پيوستگى ساخته ، لاجرم كافى است هر يك از شما را كه متخلق به اخلاق اللّه باشيد .
جالِسِ الأَبرارَ؛ فَإِنَّکَ إذا فَعَلتَ خَیراً حَمِدوکَ، وإن أخطَأتَ لَم یُعَنِّفوکَ [ با نيكان مجالست كن كه اگر خوبى كردى ترا ستايش كنند و اگر خطا كردى با تو به سختى رفتار نكنند ] .
جَوِّعُوا بُطُونَکُم ، و أظمِئُوا أکبادَکُم ، و أعرُوا أجسادَکُم ، و طَهِّرُوا قُلوبَکُم ، عَساکُم أن تُجاوِزوا المَلَأ الأعلی: كم بخوريد و كم بياشاميد ، و تن را با جامه هاى نيكو مپوشانيد ، و دل ها را مطهر داريد تا از ملاء اعلى درگذريد .
حسب ابن آدم ان يحقّر اخاه المسلم . حسب الرّجل من المآثم ان يرتع فى عرض اخيه المسلم . كافى است اين گناه در مكافات مرد كه برادر دينى خود را غيبت كند .
حَرَامٌ عَلَی کُلِّ قَلْبٍ یُحِبُّ اَلدُّنْیَا أَنْ یُفَارِقَهُ اَلطَّمَعُ حَرَامٌ عَلَی کُلِّ قَلْبٍ مُتَوَلِّهٍ بِالشَّهَوَاتِ أَنْ یَسْکُنَهُ اَلْوَرَعُ حُبُّ اَلدُّنْیَا أَصْلُ کُلِّ مَعْصِیَهٍ وَ أَوَّلُ کُلِّ ذَنْبٍ حَرَامٌ عَلَی کُلِّ قَلْبٍ عُزِّیَ بِالشَّهَوَاتِ أَنْ یَجُولَ فِی مَلَکُوتِ اَلسَّمَاوَاتِ حَسْبُ اَلرَّجُلِ مِنْ دِینِهِ کَثْرَهُ مُحَافَظَتِهِ عَلَی إِقَامَهِ اَلصَّلَوَاه. حسبك مِنَ اَلْکَذِبِ أَنْ تُحَدِّثَ بِکُلِّ مَا سَمِعْتَ . كافى است ترا دروغ زدن اينكه آنچه شنيدى نسنجيده بازگوئى .
حسبك من الجهل ان تظهر ما علمت . [ در نادانى تو همين قدر بس كه هر چه دانى آشكار كنى ] .
خَیرُکُم مَن أعانَهُ اللّهُ عَلی نَفسِهِ فَمَلَکَها. بهترين شما كسى است كه به يارى خدا بر نفس خويش غلبه جويد ، و مالك نفس خويش گردد .
خَیرُکُم مَن عَرَفَ سُرعَهَ رِحلَتِهِ فَتَزَوَّدَ لَها. خَیرُکُم مَن ذَکَّرَکُم بِاللّهِ رُؤیَتُهُ . بهترين شما كسى است كه ديدار او شما را تلقين ذكر خداوند كند .
خَیرُکُم مَن زادَ فی عِلمِکُم مَنطِقُهُ .خَیرُکُم مَن دَعاکُم إلی فِعلِ الخَیرِ. بهترين شما كسى است كه شما را به اعمال خير دعوت كند .
خَیرُ الإِخوانِ المُساعِدُ عَلی أعمالِ الآخِرَهِ .خَیرُ إخوانِکُم مَن أهدی إلَیکُم عُیوبَکُم . نيكوتر برادر شما كسى است كه عيوب شما را بر شما عرض دهد .
خَیْرُ الْإِسْتِغْفارِ عِنْدَ اللّهِ الإِقْلاعُ وَ النَّدَمُ : بهترين استغفار در نزد خداوند بركندن
ص: 2248
حبّ معصيت است از دل و پشيمانى از كرده .
خَیْرُ عِبَادِ اَللَّهِ اَلَّذِینَ یُرَاعُونَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ لِعِبَادَهِ اَللَّهِ خَیْرُ إِخْوَانِکَ مَنْ أَعَانَکَ عَلَی طَاعَهِ اَللَّهِ ،وَ صَدَّکَ عَنْ مَعَصِیهِ معصية اللّه ، وَ أَمَرَکَ بِرِضَاهُ خَیْرُ أُمَّتِی فِیمَا ينئا فى اَلْمَلَأُ اَلْأَعْلَی قَوْمٌ یَسْتَبْشِرُونَ جَهْراً فى سَعَهِ رَحْمَهِ رَبِّهِمْ وَ یَبْکُونَ سِرّاً مِنْ أَلِیمِ عُقُوبَتِهِ.خَیْرُ اَلْمُسْلِمِینَ مَنْ کَثُرَتْ قَنَاعَتُهُ،وَ حَسُنَتْ عِبَادَتُهُ وَ کَانَ هَمُّهُ لآِخِرَتِهِ : بهترين مسلمانان كسى است كه فراوان سازد قناعت را و نيكو كند عبادت را ، و آهنگ او جز از براى آخرت نباشد .
خَیْرُ اُمّتی مَنْ هَدَمَ شَبابَهُ فی طاعهِ اللّهِ ، و فَطَمَ نَفْسَهُ عَنْ لَذّاتِ الدُّنْیا و تَوَلَّهَ بالآخِرَهِ ، إنّ جَزاءهُ علَی اللّهِ أعلی مَراتِبِ الجنّهِ.خَیرُ امَّتِیَ الَّذینَ لَم یُوَسَّع عَلَیهِم حَتّی یَبطَروا ،ولَم یُبقَ عَلَیهِم حَتّی یَسألوا. بهترين امت من آنانند كه سعت عيش چندان نيابند كه در نعمت خداوند طغيان كنند ، و چندان تنگ عيشى نبينند كه محتاج به سؤال گردند .
خَیرُ اُمَّتی الّذين إذا سُفِهَ عَلَیهِمُ احتَمَلوا،وإذا جُنِیَ عَلَیهِم غَفَروا،وإذا اُوذوا صَبَروا. اشفعوا يحمدوا و توجروا ، [ مهربان باشيد تا شما را ستايش كنند ] .
سافِرُوا تَصِحُّوا وتَغنَمُوا. [ سفر كنيد تا تندرست شويد و غنيمت يابيد ] .
یَسِّرُوا و لا تُعَسِّرُوا . [ سهل گيريد و سخت مگيريد ] .
قَیِّدُوا الْعِلْمَ بِالْکِتَابِ . علوم را مكتوب داريد تا محفوظ ماند .
أَقِلَّ مِنَ الدَّیْنِ تَعِشْ حُرّا: يعنى رهينهء دين مباش تا چون آزادگان زيستن كنى .
أَقِلَّ مِنَ اَلذُّنُوبِ یَهُنْ عَلَیْکَ اَلْمَوْتُ . [ گناه كمتر كن تا مرگ بر تو آسان شود ] .
أَحْبِبْ لِلنَّاسِ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ ،تَکُنْ مُؤْمِناً وَ أَحْسِنْ مُجَاوَرَهَ مَنْ جَاوَرَکَ تَکُنْ مُسْلِماً،وَ أحْسِنْ مُصاحَبَهَ مَنْ صاحَبَکَ تَکُنْ مُؤمِناً، وَ اعْمَلْ بِفَرائِضِ اللّهِ تَکُنْ عابِداً،وَ ارْضَ بِقَسْم اللّهِ تَکُنْ زاهِداً، ازْهَدْ فیما فی أَیْدِی النّاسِ یُحْبِبْکَ النّاسُ، وَ ازْهَدْ فِی الدُّنْیا یُحْبِبْکَ اللّهُ: از بهر مردم بخواه آنچه را بر خويشتن پسنده دارى تا مؤمن باشى ، و با پناهندگان نيكوكار باش تا در شمار مسلمانان روى ، و با اصحاب خود ستوده خوى باش تا با ايمان باشى ، و فرايض خداى را فرو مگذار تا به حساب عابدان آئى ، و بدانچه خدايت بهره نهاد راضى باش تا زاهد باشى ، و خواستار مباش آنچه را در دست مردم است تا مردمت دوست دارند ، و دنيا را مطلوب خود مدار تا
ص: 2249
خدايت محبوب دارد .
وَسَلِّم عَلی أهلِ بَیتِکَ یَکثُرْ خَیرُ بَیتِکَ: سلام كن بر اهل بيت خود تا خير و بركت در سراى تو بسيار شود .
استَعفِف عَنِ السُّؤالِ مَا استَطَعتَ.قُلِ الحَقَّ وإن کانَ مُرّاً. [ حق را بگو و گرچه تلخ باشد ] .
صِلوا أرحامَکُم ولَو بِالسَّلامِ. تَهادَوا تَزدادوا حُبّاً.جاهِدوا تُوَرِّثوا أبناءَکُم مَجداً .[ هديه به يكديگر بدهيد تا محبتتان افزون شود و كوشش كنيد تا براى فرزندان خود افتخار به جا ارث نهيد ] .
تَهادَوا؛ فَإِنَّ الهَدِیَّهَ تُذهِبُ وَحرَ القَلبِ. هديه كنيد يكديگر را زيرا كه هديه حقد و حسد را از دل برمى كند .
اتَّقُوا الحَجَر الْحَرَامِ فی الْبُنْیَانِ فَإِنَّهُ أَسَاسُ الْخَرَاب . [ از استعمال سنگ حرام در ساختمان بپرهيزيد كه مايه ويرانى است ] .
اکرِمُوا أَولادَکُم وَ أَحسِنُوا آدَابَهُم . [ فرزندان خود را گرامى شماريد و نيكو تربيتشان كنيد ] .
اسْتَغْنُوا عَنِ النَّاسِ وَ لَوْ بِشَوْصِ السِّوَاکِ : چيز مخواهيد از مردم اگر چه به اندازهء خار مسواك باشد كه در ميان دندانها بماند .
اغْتَنِمُوا الدُّعَاءَ عِنْدَ الرِّقَّهِ فَإِنَّهَا رَحْمَهٌ: غنيمت شماريد دعا را گاهى كه شما را رقّت فراز آيد ، چه آن رقّت رحمت خداوند است .
اسْتَعِینُوا عَلَی أُمُورِکُمْ بِالْکِتْمَانِ [ به وسيله پرده پوشى بر انجام كارها خود يارى جوئيد ] .
استَعینوا عَلی إنجاحِ الحَوائِجِ بِالکِتمانِ لَها.أطعِموا طَعامَکُمُ الأَتقِیاءَ، وأَولوا مَعروفَکُمُ المُؤمِنینَ. [ غذاى خود را به پرهيزكاران بخورانيد و نيكىهاى خود را در بارهء مؤمنان انجام دهيد ] .
لا يلذع المؤمن من حجر مرّتين : گزيده نمى شود مؤمن دو كرّت از يك سوراخ ، يعنى : در كارى كه زيان ديد در كرّت نخستين مجرب مى شود و ديگر اقدام نمى كند .
لَا یَشْکُرُ اللَّهَ مَنْ لَا یَشْکُرُ النَّاسَ : آن كس كه احسان مردم را سپاس نگزارد خداى را سپاس نگذاشته باشد .
ص: 2250
لا یَرُدُّ القَضاءَ إلَا الدُّعاءُ [ قضا جز به دعا دفع نشود ] .
لَا یَزِیدُ فِی الْعُمُرِ إِلَّا الْبِرُّ : فزونى ندهد عمر را جز نيكوئى با مردم .
لا حليم إلّا ذو عبرة ، لا حكيم إلّا ذو تجربة [ آنكه لغزش نكرده بردبار نيست آنكه تجربه نيندوخته خردمند نيست ] .
لا فقرَ اَشدُّ مِنَ الجَهلِ ، لا مالَ اَعودُ مِن العَقلِ [ فقرى سخت تر از نادانى نيست و مالى سودمندتر از خرد نيست ] .
لاَ وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ اَلْعُجْبِ. نيست وحدت و غربتى موحش تر از خودپسندى .
لا مُظاهَرَهَ أوثَقُ مِن مُشاوَرَهٍ: هيچ پشتوانى در امور استوارتر از مشورت با عقلا نيست .
لا عَقلَ کَالتَّدبیرِ، [ عقلى مانند تدبير نيست ] .
لَا حَسَبَ کَحُسْنِ الْخُلُقِ [ شرفى چون نيك خوئى نيست ] .
لَا عِبَادَهَ کَالتَّفَکُّرِ [ عبادتى چون تفكر نيست ] .
لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا أَمَانَهَ لَهُ [ هر كه امانت ندارد ايمان ندارد ] .
لَا دِینَ لِمَنْ لَا عَهْدَ لَهُ . آن كس كه به عهد خويش وفا نكند از دين بى بهره باشد .
لَا هَمَّ إِلَّا هَمُّ الدَّیْنِ وَ لَا وَجَعَ إِلَّا وَجَعُ الْعَیْنِ [ غمى چون غم قرض نيست و دردى چون درد چشم نيست ] .
لاَ فَاقَهَ لِعَبْدٍ یَقْرَأُ اَلْقُرْآنَ[ بنده اى كه قرآن خواند فقير نشود ] .
لا يغنى حذر عن قدر . از قدر خداى نمى توان حذر كرد .
لا یَفْتِکُ مؤمنٌ[ مؤمن به كمين خون كس نرود ] .
لَا يَنْبَغِي لِمُؤْمِنٍ أَنْ يُذِلَّ نَفْسَهُ[ سزاوار نيست كه مرد راستى پيشه لعنت گر باشد ] .
لاَ یَنْبَغِی لِذِی اَلْوَجْهَیْنِ أَنْ یَکُونَ أَمِیناً عِنْدَ اَللَّهِ [ دو رو نزد خدا مورد اعتماد نيست ] .
لاَ یَصْلُحُ اَلْمَلَقُ إِلاَّ لِلْوَالِدَیْنِ وَ اَلْإِمَامِ اَلْعَادِلِ: روا نيست ذلّت و ضراعت جز در خدمت پدر و مادر و پيشواى عادل .
لا تصلح الصّنعة الّا عند ذى حسب ، کَمَا لاَ تَصْلُحُ اَلرِّیَاضَهُ إِلاَّ فِی اَلنَّجِیبِ: هيچ صنعتى رونق نگيرد جز در نزد مردم قدردان شريف ، چنان كه زحمت رياضت فايدتى نبخشد جز در اسب نجيب .
ص: 2251
لاَ یَحِلُّ اَلصَّدَقَهُ لِغَنِیٍّ وَ لاَ لِذِی مِرَّهٍ قَوِیٍّ [ صدقه گرفتن بر غنى روا نيست و نيز براى آنكه طبعى نيرومند دارد ] .
لاَ یَسْتَقِیمُ إِیمَانُ عَبْدٍ حَتَّی یَسْتَقِیمَ قَلْبُهُ [ ايمان بنده به استقامت نيايد تا قلب وى به استقامت گرايد ] .
لاَ یَسْتَقِیمُ قَلْبُهُ حَتَّی یَسْتَقِیمَ لِسَانُهُ: استوار نشود قلب با يقين تا زبان به راستى استوار نگردد .
لا تقوم السّاعة حتّى يقلّ الرّجال ، و تكثر النّساء [ قيامت به پا نشود تا وقتى مردان كم و زنان بسيار شوند ] .
لاَ خَیْرَ فِی صُحْبَهِ مَنْ لاَ یَرَی لَکَ مِنَ اَلْحَقِّ مِثْلَ ما تَرَی لَهُ [ در مصاحبت كسى كه حقى براى او قائلى و نظير آن را براى تو قائل نيست خيرى نيست ] .
لَا یَذْهَبُ حَبِیبَتَا عَبْدٍ فَیَصْبِرُ وَ یَحْتَسِبُ إِلَّا دْخِلَ الْجَنَّهَ . چون بنده از هر دو چشم نابينا شود ، پس در راه خدا شكيبائى كند به پاداش كردار بهشت يابد .
لاَ تَزَالُ نَفْسُ اَلرَّجُلِ مُعَلَّقَهٌ بِدَیْنِهِ حَتَّی یُنقْضَی عَنْهُ [ جان مرد (پس از مرگ) پيوسته به قرض وى آويخته است تا قرض وى ادا شود ] .
لا یَزالُ العَبدُ فِی الصَّلاهِ مَا انتَظَرَ الصَّلاهَ [ بنده مادام كه منتظر نماز است در حال نماز است ] .
لاَ تُظْهِرِ اَلشَّمَاتَهَ لِأَخِیکَ فَیُعَافِیَهُ اَللَّهُ وَ یَبْتَلِیَکَ: برادر دينى خود را شماتت مكن ؛ زيرا كه خداوند جرم او را معفو مى دارد ، و تو را بدين گناه كيفر مى كند .
لا تَسُبُّوا الدَّهْرَ فإنَّ اللهَ هو الدَّهْرُ [ روزگار را دشنام مدهيد كه خدا همو روزگار است ] .
لاَ تَسُبُّوا اَلْأَمْوَاتَ فَتُؤْذُوا اَلْأَحْیَاءَ. بد مگوئيد مردگان را كه بازماندگان او آزرده گردند .
لاَ تَسُبُّوا اَلْأَمْوَاتَ فَإِنَّهُمْ قَدْ أَنضَوْا إِلَی مَا قَدَّمُوا [ مردگان را دشنام مدهيد كه آنها به اعمالى كه از پيش فرستاده اند رسيده اند ] .
لاَ یَرُدَّ اَلرَّجُلُ هَدِیَّهَ أَخِیهِ فَإِنْ وَجَدَ فَلْیُکَافِئْهُ [ هيچ كس نبايد هديه برادرش را رد كند اگر توانست عوض آن دهد ] .
لَا تَمْسَحْ یَدَکَ بِثَوْبِ مَنْ لم تَکْسُوهُ. مسح مكن جامهء كسى را كه تو او را نداده اى .
ص: 2252
لَا تَرُدُّوا السَّائِلَ وَ لَوْ بِشِقِّ تَمْرَهٍ[ چيزى به سائل بدهيد و گرچه نصف خرما باشد ] .
لاَ تَخْرِقَنَّ عَلَی أَحَدٍ سِتْراً [ پرده هيچ كس را مدر ] .
لا تحقرنّ من المعروف شيئا لا تواعد على اخيك موعدا فتخلفه [ هيچ كار نيكى را حقير مشمار ، با برادر خود خلف وعده مكن ] .
و لا تعجبوا به عمل عامل حتّى تنظروا بم يختم له . شگفتى نگيريد به كردار كسى تا گاهى كه خاتمهء كار او را به نيك و بد نگران شويد .
لاَ یُعْجِبَنَّکُمْ إِسْلاَمُ رَجُلٍ حَتَّی تَعْلَمُوا کُنْهَ عَقْلِهِ[ مسلمانى مردى ، شما را بشگفت نيارد تا كنه عقل وى بدانيد ] .
لاتمنَعَنَّ أحَدَکُم مَهابَهُ النّاسِ أن یَقومَ بِالحَقِّ إذا عَلِمَهُ[ ترس مردم شما را از رعايت حقى كه مى دانيد بازندارد ] .
لا یَخلُوَنَّ رجُلٌ بامرأهٍ إلّا ثالِثَهُما الشّیطانُ [ مرد نبايد با زن به خلوت نشيند مگر سومىشان شيطان است ] .
لَا تُرْضِیَ أَحَداً بِسَخَطِ اللَّهِ [ رضايت هيچ كس را خشمگين كردن خدا مجوى ] .
لاَ تَحْمَدَنَّ أَحَداً عَلَی فَضْلِ اللَّهِ . مخلوق را سپاس مگزاريد بر آنچه خالق عطا كرده .
لاَ تَذُمَّنَّ أَحَداً عَلَی مَا لَمْ یُؤْتِکَ اَللَّهُ فَإِنَّ رِزْقَ اَللَّهِ لاَ یَسُوقُهُ إِلَیْکَ حِرْصُ حَرِیصٍ، وَ لاَ یَرُدُّهُ عَنْکَ کَرَاهَهُ کَارِهٍ. لا تسئل الامارة ، فانّك ان اعطيتها من غير مسئلة اعنت عليها ، و ان اعطيت عن مسئلة و كلت اليها .لَنْ تَهْلِکَ اَلرَّعِیَّهُ وَ إِنْ کَانَتْ ظَالِمَهً مُسِیئَهً إِذَا کَانَتِ اَلْوُلاَهُ هَادِیَهً مَهْدِیَّهً: رعيّت ناچيز نمى شود اگر چند ستمكاره و زشت كردار باشد ، گاهى كه والى عادل و عاقل و دانا و آموزگار باشد .
إِنَّ دِینَ اَللَّهِ اَلْحَنَفِیَّهُ اَلسَّمْحَهُ: همانا دين خداى دين حنيفى است كه خداوند بر بندگان سهل و آسان ساخته .
إنَّ أعجَلَ الطّاعَهِ ثَواباً صِلَهُ الرَّحِمِ[ ثواب نيكى با خويشاوندان را از همه كارهاى نيك زودتر مى دهند ] .
إنَّ الحِکمَهَ تَزیدُ الشَّریفَ شَرفاً[ حكمت شرافت شريف را فزون مى كند ] .
إِنَّ مُحَرِّمَ الْحَلَالِ کَمُحِلِّ الْحَرَامِ. [ آنكه حلال را حرام مى كند ، مانند كسى است كه حرام را حلال مى كند ] .
ص: 2253
إنَّ لِصاحِبِ الحَقِّ مَقالاً [ آنكه حق دارد گفتار مؤثرى دارد ] .
إنَّ مَکارِمَ الأَخلاقِ مِن أعمالِ أهلِ الجَنَّهِ. إنَّ أحسَنَ الحَسَنِ الخُلُقُ الحَسَنُ [ بهترين نيكىها سيرت نيك است ] .
إنَّ أکثَرَ أهلِ الجَنَّهِ البُلهُ. بيشتر اهل بهشت مردم صافى و ساده اند .
إنَّ أقَلَّ ساکِنی الجَنَّهِ النِّساءُ . كمتر سكنهء بهشت زنانند .
انّ المعونة تاتى العبد على قدر المئونة ، إِنَّ اَلصَّبْرَ یَأْتِی اَلْعَبْدَ عَلَی قَدْرِ اَلْمُصِیبَهِ :خداوند بندگان را به اندازهء مصيبت مصابرت دهد .
أَنَّ اَلشَّیْطَانَ یَجْرِی مِنِ اِبْنِ آدَمَ مَجْرَی اَلدَّمِ: شيطان در شرايين (1) بنى آدم چنان سريان كند كه خون سير كند .
إنَّ عَذابَ هذِهِ الاُمَّهِ جُعِلَ فی دُنیاها : گناهان اين امّت را خداوند در اين جهان كيفر كند .
إِن للّهِ عِباداً خَلَقَهم لحَوائِجِ النَّاسِ: خداوند را بندگانى است كه ايشان را براى اسعاف حاجات مردمان خلق كرده .
إنّ اللّه حقّا على اللّه أن لا يرفع من الدّنيا شيئا إلّا وضعه . إنّ أبرّ البرّ أن يصل أهل ودّ أبيه بعد أن يتولّى الأب . بهترين نيكوئيها آن است كه كس دوستان پدر را بعد از پدر نيكوئى كند .
إنّ إعطاء هذا المال قينة ، و إمساكه فتنة . إنَّ مِن عِبادِ اللّهِ مَن لَو أقسَمَ عَلَی اللّهِ لأَبَرَّهُ [ بعضى بندگان خدا هستند كه اگر قسم خورند كه خدا چنين مى كند ، چنان خواهد شد ] .
إنَّ للّهِ عِباداً یَعرِفونَ النّاسَ بِالتَّوَسُّمِ[ خداوند بندگانى دارد كه مردم را به فراست شناسند ] .
إنَّ لِجَوابِ الکتِابِ حَقّاً کَرَدِّ السَّلامِ [ جواب نامه مانند جواب سلام لازم است ] .
إِنَّ اَلْمَسْأَلَهَ لاَ تَحِلُّ إِلاَّ لِفَقْرٍ مُدْقِعٍ أَوْ غُرْمٍ مُفْظِعٍ. سؤال كردن روا نيست مگر كسى كه سخت فقير باشد ، يا وامخواه او را فراوان زحمت كند .
إِنَّ قَلِیلَ اَلْعَمَلِ مَعَ اَلْعِلْمِ کَثِیرٌ، وَ کَثِیرَ اَلْعَمَلِ مَعَ اَلْجَهْلِ قَلِیلٌ : همانا طاعت و عبادت اندك از در بصيرت بسيار است ، و عبادت بسيار با نادانى اندك است . .
ص: 2254
إِنَّ لِکُلِّ دِینٍ خُلُقاً، وَ إِنَّ خُلُقَ هَذَا اَلدِّینِ اَلْحَیَاءُ[ هر دينى خوى خاص دارد و خوى دين ما حياست ] .
إِنَّ لِکُلِّ سَاعٍ غَایَهً وَ غَایَهَ کُلِّ سَاعٍ الْمَوْتُ [ هر رهسپارى مقصدى دارد و مقصد رهسپار مرگ است ] .
إِنَّ لِکُلِّ شَیْءٍ مَعْدِنا وَ مَعْدِنَ اَلتَّقْوَی قُلُوبُ اَلْعَارِفِینَ [ هر چيزى معدنى دارد و معدن پرهيز كارى دل عارف است ] .
إنَّ لِکُلِّ شَیْءٍ قَلْبًا وَ إنَّ قَلْبَ الْقُرآنِ یس: هر شيئى را قلبى است و قلب قرآن سورهء مباركه ياسين است .
انّ لكلّ نبىّ دعوة ، و انّى اختبات دعوتى شفاعة لامّتى يوم القيمة . إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ یُوجَرُ فِی نَفَقَتِهِ کُلِّهَا إِلاَّ شَیْئاً جَعَلَهُ فِی اَلتُّرَابِ وَ اَلْبِنَاءِ [ مؤمن از مخارج خود ثواب مى برد جز آنچه به خاك سپارد يا ساختمان كند ] .
إنَّ أکثَرَ ما یُدخِلُ النّاسَ النّارَ الأَجوفانِ: الفَرجُ وَالفَمُ . همانا بيشتر چيزى كه مردم را به آتش مى افكند دهان و فرج است كه مورث حرام خوردن و زنا كردن است .
انّ اكثر ما يدخل الجنّة النّاس تقوى اللّه ، و حسن الخلق [ مردم بيشتر به واسطهء ترس خدا و نيك خلقى به بهشت مى روند ] .
إِنَّ اَلْفِتْنَهَ تَجِیءُ فَتَنْسِفُ اَلْعِبَادَ نَسْفاً یَنْجُو اَلْعَالِمُ مِنْهَا بِعِلْمِهِ [ فتنه بيايد و بندگان را مغلوب كند و دانشمند به كمك دانش خود از آن رهائى يابد ] .
إِنَّ الْعَیْنَ لَتُدْخِلُ الرَّجُلَ الْقَبْرَ وَ تُدْخِلُ الْجَمَلَ الْقِدْرَ [ چشم بد مرد را به قبر مى رساند و شتر را به ديگ مى كشاند ] .
إنَّ الَّذی یَجُرُّ ثَوبَهُ خُیَلاءَ لایَنظُرُ اللّهُ إلَیهِ یَومَ القِیامَهِ [ كسى كه از روى تكبّر جامهء خود را مى كشد خدا روز رستاخيز به دو نمى نگرد ] .
إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ [ خداوند زيباست و زيبائى را دوست دارد ] .
انّ اللّه يحبّ المؤمن المعترف .إنَّ اللّهَ یُحِبُّ البَصَرَ النّافِذَ عِندَ مَجیءِ الشَّهَواتِ، وَالعَقلَ الکامِلَ عِندَ نُزولِ الشُّبُهاتِ،ویُحِبُّ السَّماحَهَ ولَو عَلی تَمَراتٍ،ویُحِبُّ الشَّجاعَهَ ولَو عَلی قَتلِ حَیَّهٍ: خداوند دوست مى دارد چشم بينا را هنگام اقتحام آرزوها ، و دوست دارد عقل كامل را در ورود شبهات كه حق از باطل بازداند ، و
ص: 2255
دوست دارد جود را اگر چه به بذل عددى چند خرما باشد (1) ، و دوست دارد شجاعت را اگر چه در قتل مارى باشد .
انّ اللّه يحبّ توبة عبده ما لم يغرغر : خداوند توبت و انابت بندگان را دوست مى دارد كه قبل از مرگ اقدام كنند .
إنَّ اللّهَ یُحِبُّ السَّهلَ الطَّلقَ: خداوند دوست مى دارد آنان را كه در كارها سخت نكنند ، و بر مردمان سهل و آسان گيرند .
إنّ اللّه يبغض العفريّة النّفريّة الّذي لم يرزء في جسمه و ماله . إِنَّ اَللَّهَ کَرِهَ لَکُمُ اَلْعَبَثَ فِی اَلصَّلاَهِ، وَ اَلرَّفَثَ فِی اَلصِّیَامِ،وَ اَلضِّحْکَ عِنْدَ اَلْمَقَابِرِ. إِنَّ اَللَّهَ یَنْهَاکُمْ عَنِ قِیلٍ وَ قَالٍ، وَ إِضَاعَهِ اَلْمَالِ، وَ کَثْرَهِ اَلسُّؤَالِ. [ خداوند شما را از گفتگوى بيهوده نهى مى كند ، و از تلف كردن مال و زيادى سؤال ] .
إنَّ اللّهَ یَغارُ لِلمُسلِمِ[ على المسلم ] فليغر [ خداوند براى مسلمانان غيرت مى برد ، آنها نيز بايد غيرت ببرند ] .
إنَّ اللّهَ لَیَدرَأُ بِالصَّدَقَهِ سَبعینَ میتهً مِنَ السّوءِ . خداوند رفع مى كند به صدقه هفتاد مرگ بد و نابهنگام را .
إنَّ اللّهَ لَیُؤَیِّدُ هذَا الدّینَ بِالرَّجُلِ الفاجِرِ: خداوند نيرو مى دهد اين دين را به مردى گناهكار .
انّ اللّه اذا انعم على عبد احبّ ان يرى عليه .إنَّ اللّهَ یُعطِی الدُّنیا عَلی نِیَّهِ الآخِرَهِ، وأبی أن یُعطِیَ الآخِرَهَ عَلی نِیَّهِ الدُّنیا[ خداوند دنيا را به نيّت آخرت مى دهد ولى آخرت را به نيّت دنيا نمى دهد ] .
إنَّ اللّهَ یَستَحیی مِنَ العَبدِ أن یَرفَعَ إلَیهِ یَدَیهِ فَیَرُدَّهُما خائِبَتَینِ: خداوند حيا مى كند از بنده اينكه بلند كند دستهاى خود را به سوى او از بهر دعا و رد كند دعاى او را و دستهاى او را خائب (2) بازدارد .
إنّ اللّه زوا لي الأرض ، فَرَأَیْتُ مَشَارِقَهَا وَ مَغَارِبَهَا، و إنّ ملك أمّتي سيبلغ ما زوا لي منها : خداوند زمين را از براى من فراهم آورد ، تا مشارق و مغارب آن را نگران شدم ، همانا سلطنت امت من مى رسد تا بدانجا كه بر من نمودار شد .
إنَّ اللّهَ تَجاوَزَ لاُِمَّتی عَمّا حَدَّثَت بِهِ أنفُسَها، ما لَم تَتَکَلَّم بِهِ أو تَعمَلَ بِهِ : خداوند در .
ص: 2256
مى گذرد از امّت من از ناشايستى كه نفس ايشان آرزو كند ، مادام كه بدان سخن نكنند ، يا به كار نبندند .
إنَّ اللّهَ عِندَ لِسانِ کُلِّ قائِلٍ: خداوند نزد زبان هر گوينده است ، و شاهد گفتار اوست .
إنَّ اللّهَ إذا أرادَ بِقَومٍ خَیراً ابتَلاهُم: چون خداوند اراده خير كند از براى قومى ، ايشان را مبتلا مى كند و ممتحن مى دارد .
و انّ شرّ النّاس عند اللّه يوم القيمة ، مَن فَرِقَهُ النّاسُ اتِّقاءَ فُحشِهِ: بدترين مردم در روز قيامت نزد خداوند بنده اى است كه مردم از گزند زبان و بيم دشنام او پراكنده شوند .
انّ من شرّ النّاس منزلة عند اللّه يوم القيمة عبدا اذهب آخرته به دنيا غيره : بدترين مردم روز قيامت در نزد خداوند بنده اى است كه آخرت خود را براى رونق دنياى ديگرى از دست بگذارد .
إِنَّ أَشْقَی اَلْأَشْقِیَاءِ مَنِ اِجْتَمَعَ عَلَیْهِ فَقْرُ اَلدُّنْیَا وَ عَذَابُ اَلْآخِرَهِ : شقىترين اشقيا كسى است كه در دنيا فقير باشد ، و از كثرت عصيان در آخرت معذّب گردد .
إِنَّ الدُّنْیَا حُلْوَهٌ خَضِرَهٌ، و إِنَّ اللَّهَ مُسْتَخْلِفُکُمْ فِیهَا ، لينظرکَیْفَ تَعْمَلُونَ؟ نمايش دنيا نغز و نيكوست ، و خداوند نگران است كه بندگان شيفته شوند يا بپرهيزند ؟
إِنَّ مِنَ اَلسُّنَّهِ أَنْ یَخْرُجَ اَلرَّجُلُ مَعَ ضَیْفِهِ إِلَی بَابِ اَلدَّارِ : سنّت است كه مرد تا در خانهء خود مهمان را مشايعت كند .
إنَّ الُمصَلِّیَ لَیَقرَعُ بابَ المَلِکِ، وإنَّهُ مَن یُدِم قَرعَ البابِ یوشِک أن یُفتَحَ لَهُ :نمازگزاران ابواب سلطنت اخروى را قرع مى كنند ، و آن كس كه درى را بكوبد و دست بازندارد ، بعيد نيست كه آن در به روى او گشاده گردد .
إِنَّ رَبِّی أَمَرَنِی أَنْ یَکُونَ نُطْقِی ذِکْراً وَ صَمْتِی فِکْراً وَ نَظَرِی عِبْرَهً.. پروردگار من مرا امر فرمود كه چون سخن گويم به ياد او تسبيح كنم . و چون خاموش باشم در صفات او تفكر نمايم ، و نظارهء من در آفرينش از در عبرت باشد .
إِنَّمَا أَنَا رَحْمَهٌ مُهْدَاهٌ: همانا من از بهر عالميان هديه هاى رحمتم .
إِنَّ شِفَاءَ الْعِیِّ السُّؤَالُ : چون در كارى عاجز مانند پرسش كنند و مسئلت جويند .
انّه يعرف الفضل لاهل الفضل ذو الفضل : همانا صاحب فضل از براى اهل فضل
ص: 2257
مى شناسد فضل را .
إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاقِ : همانا من مبعوث شدم تا نيكوئيهاى اخلاق را به كمال رسانم .
إنَّما أخافُ عَلی امَّتِیَ الأَئِمَّهَ المُضِلّینَ : همانا بر امّت خود بيمناكم از جور سلاطين گمراه .
إِنَّمَا اَلْأَعْمَالُ بِالنِّیَّاتِ و الخواتيم [ ارزش اعمال به نيّت و سرانجام آن است ] .
لَیسَ الخَبَرُ کالمُعایَنَهِ[ خبر چون معاينه نيست ] .
لَیْسَ لِفَاسِقٍ غِیبَهٌ [ غيبت فاسق ناروا نيست ] .
لَیْسَ لِعِرْقٍ ظَالِمٍ حَقٌّ: در حق ظالم رعايت خويشاوندى نبايد كرد .
لَیْسَ مِنّا مَنْ تَشَبَّهَ بِغَیْرِنا : نيست از ما آن كس كه خويش را به ديگر كس بندد و خوى مخالفان گيرد .
لیس منّا مَن لم یتغَنَّ بالقرآن [ هر كه قرآن را به آهنگ نخواند از ما نيست ] .
لَیسَ مِنّا مَن لَم یُؤَقِّرِ الکَبیرَ و یَرحَمِ الصَّغیرَ و یَأمُر بِالمَعروفِ و یَنهَ عَنِ المُنکَرِ [ هر كه بزرگتر را محترم ندارد و به كوچكتر رحم نكند و به نيكى واندارد و از بدى بازندارد از ما نيست ] .
لَیسَ بِکَذّابٍ مَن أصلَحَ بَینَ اثنَینِ فَقالَ خَیرا أو نَمی خَیرا: آن كس كه براى اصلاح ميان دو كس سخن به كذب كند او را دروغ زن نخوانند .
لَیْسَ الغِنی عَنْ کَثْرَهِ العَرَضِ [ بى نيازى به فراوانى مال نيست ] .
انما الغنى غنى النفس . ربّ قائم ليس من قيامه الّا السّهر و ربّ صائم ليس من صيامه الّا الجوع و العطش [ بسا نماز شب گزارى كه از نماز جز بيدارى نصيبى ندارد و بسا روزه دار كه از روزه جز گرسنگى و تشنگى براى او نيست ] .
خَیْرُ الذِّکْرِ الْخَفِیّ وَ خَیْرُ الرِّزْقِ ما یَکْفی [ بهترين ذكرها آن است كه مخفى باشد و بهترين روزىها آن است كه كافى باشد ] .
وخَیرُ العِبادَهِ أخفاها[ بهترين عبادت ها آن است كه پنهان تر است ] .
وخَیرُ المَجالِسِ أوسَعُها[ بهترين مجالس آن است كه وسيع تر باشد ] .
خَیرُ النّاسِ أنفَعُهُم لِلنّاسِ [ بهترين مردم كسى است كه براى مردم سودمندتر باشد ] .
ص: 2258
خَیرُ الأَصحابِ عِند اللّهِ خَیرُهُم لِصاحِبِهِ [ بهترين رفيقان پيش خدا كسى است كه براى رفيق خود بهتر باشد ] .
خَیرُ الرُّفَقاءِ أربَعَهٌ [ و بهترين دوستان چهار تن اند ] .
خير الجيوش اربعة آلاف .خَیْرُکُمْ مَنْ یُرْجی خَیْرُهُ وَ یُؤْمَنُ شَرُّهُ [ بهترين شما كسى است كه به خيرش اميد توان داشت و از شرش امان توان يافت ] .
خَیرُ بُیوتِکُم بَیتٌ فیهِ یَتیمٌ مُکَرمٌ [ بهترين خانه هاى شما خانه اى است كه در آن يتيمى محترم باشد ] .
خَیرُ مَساجِدِ النِّساءِ قَعرُ بُیوتِهِنَّ: زنان را از رفتن به مساجد منهى بايد داشت .
إنَّ خَیرَ ثِیابِکُمُ البَیاضُ،وإنَّ مِن خَیرِ أکحالِکُمُ الإِثمِدَ،خَیرُ شَبابِکُم مَن تَشَبَّهَ بِالکُهولِ، وشَرُّ کُهولِکُم مَن تَشَبَّهَ بِشَبابِکُم : بهترين جوانان شما آن كس است كه وقار و حزم پيران گيرد ، و بدترين پيران كسى است كه به خوى و خصلت جوانان رود .
خَیْرُ صُفُوفِ الرِّجَالِ أَوَّلُهَا وَ شَرُّهَا آخِرُهَا وَ خَیْرُ صُفُوفِ النِّسَاءِ آخِرُهَا وَ شَرُّهَا أَوَّلُهَا [ بهترين صف هاى مردان صف اول است و بدترينش صف آخر ، و بهترين صف هاى زنان صف آخر است و بدترينش صف اول ] .
مَا قَلَّ وَ كَفَى خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَ وَ أَلْهَى خيار المؤمنين القانع ، و شرارهم الطّامع [ بهترين مؤمنان كسى است كه قانع است و بدترين آنها كسى است كه طمعكار است ] .
الدُّنیا مَتاعٌ، وخَیرُ مَتاعِها المَرأَهُ الصّالِحَهُ [ دنيا متاعى است و بهترين متاع آن زن پارسا است ] .
الوَحدَهُ خَیرٌ مِن جَلیسِ السّوءِ، وَالجَلیسُ الصّالِحُ خَیرٌ مِنَ الوَحدَهِ، وإملاءُ الخَیرِ خَیرٌ مِنَ السُّکوتِ، وَالسُّکوتُ خَیرٌ مِن إملاءِ الشَّرِّ[ تنهائى از همنشين بد بهتر و همنشين شايسته از تنهائى بهتر ، نكو گفتن از سكوت بهتر و سكوت از بد گفتن بهتر ] .
استِتمامُ المَعروفِ خَیرٌ مِن ابتِدائِهِ [ انجام دادن كار نيك بهتر از آغاز كردن است ] .
عَمَلٌ قَلیلٌ فی سُنَّهٍ خَیرٌ مِن عَمَلٍ کَثیرٍ فی بِدعَهٍ : عبادت اندك به قانون شريعت بهتر است از عبادت بسيار در طاعت .
خيار امّتى علماءها و خيار علمائها حلماؤها [ بهترين امت من دانشمندانند و بهترين دانشمندان من بردبارانند ] .
أفضَلَ الصَّدَقَهِ إصلاحُ ذاتِ البَینِ[ بهترين اقسام صدقه آن است كه ميان دو كس
ص: 2259
را اصلاح دهى ] .
ما مِن عَمَلٍ أفضَلُ مِن إشباعِ کَبِدٍ جائِعٍ.نِعمَ الهَدِیَّهُ الکَلِمَهُ مِن کَلامِ الحِکمَهِ [ چه نيكو هديه اى است يك كلمه گفتار حكمت آموز ] .
نِعمَ المالُ الصّالِحُ لِلرَّجُلِ الصّالِح[ چه نيك است مال شايسته براى مرد شايسته ] .
نِعمَ العَونُ عَلی تَقوَی اللّهِ [ المال . مال براى پرهيزكارى خدا چه نيكو ياورى است ] .
نِعمَ الإِدامُ الخَلُّ [ چه نيكو خورشى است سركه ] .
نَعَمْ، صَوْمَعَهُ الْمُسْلِمِ بَیْتُهُ[ خانه مسلمان براى او چه نيكو صومعه اى است ] .
أسرَعُ الدّعاءِ إِجابهً دعاءُ غائبٍ لغائبٍ[ دعائى كه غائبى براى غائبى ديگر كند از همهء دعاها زودتر مستجاب مىشود ] .
مَثَلُ القُرآنِ مَثَلُ الإِبِلِ المُعَلَّقَهِ،إن عَقَلَها صاحِبُها أمسَکَها، وإن تَرَکَها ذَهَبَت[ حكايت قرآن چون شتر بسته است كه صاحبش اگر ببنددش محفوظ ماند و اگر ولش كند از دست برود ] .
خَلَّتَانِ لَا أُحِبُّ أَنْ یُشَارِکَنِی فِیهِمَا أَحَدٌ وُضُوئِی فَإِنَّهُ مِنْ صَلَاتِی وَ صَدَقَتِی مِنْ یَدِی إِلَی یَدَیِ السَّائِلِ فَإِنَّهَا تَقَعُ فِی ید الرَّحْمَنِ .
صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِی إِذَا صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِی وَ إِذَا فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِی. قِیلَ :یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ هُمَا قَالَ: الْفُقَهَاءُ وَ الْأُمَرَاءُ وَاحِدٌ أَرَاحَ وَ آخَرُ اسْتَرَاحَ فَأَمَّا الَّذِی اسْتَرَاحَ فَالْمُؤْمِنُ إِذَا مَاتَ اسْتَرَاحَ مِنَ الدُّنْیَا وَ بَلَائِهَا وَ أَمَّا الَّذِی أَرَاحَ فَالْکَافِرُ إِذَا مَاتَ أَرَاحَ الشَّجَرَ وَ الدَّوَابَّ وَ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ : دو كس است كه يكى راحت مى رساند ، و آن ديگر به راحت مى افتد . اما آن كس كه به راحت مى افتد بندهء مؤمن است ، گاهى كه بميرد از دنيا و بلاى دنيا آسوده مى شود ، و آن كس كه راحت مى رساند كافر است گاهى كه بميرد بسيار كس از مردمان حتى چهارپايان و درختان از زحمت او بياسايند .
خِیارُکُم کُلُّ مُفَتَّنٍ تَوّابٍ .خِیارُ امَّتی أحِدّاؤُها (1) الَّذینَ إذا غَضِبوا رَجَعوا [ بهترين امت من تندخويانند كه وقتى به خشم آيند زود آرام شوند ] . .
ص: 2260
مَثَلُ القَلبِ مَثَلُ ریشَهٍ (1) بِأَرضٍ تُقَلِّبُها الرِّیاحُ [ حكايت دل چون رشته اى است در سرزمينى كه بادها آن را زير و رو كند ] .
رَجُلانِ لَا تَنَالُهُمَا شَفَاعَتِی صَاحِبُ سُلْطَانٍ عَسُوفٍ غَشُومٍ وَ غَالٍ فِی الدِّینِ مَارِقٌ (2) : دو كس از شفاعت رسول خدا بهره نبرد ، يكى نديم سلطان ظالم كه خوى او را تحسين كند ، و ديگر آن كس كه از دين بيرون شود و غلو كند .
خَصْلَتَانِ لاَ یَجْتَمِعَانِ فِی مُسْلِمٍ: اَلْبُخْلُ وَ سُوءُ اَلْخُلُقِ [ دو صفت است كه در مؤمن جمع نشود : بخل و بدخوئى ] .
شَیْئَانِ یَکْرَهُهُمَا ابْنُ آدَمَ یَکْرَهُ الْمَوْتَ وَ الْمَوْتُ رَاحَهٌ لِلْمُؤْمِنِ مِنَ الْفِتْنَهِ وَ یَکْرَهُ قِلَّهَ الْمَالِ وَ قِلَّهُ الْمَالِ أَقَلُّ لِلْحِسَابِ .
يك روز رسول خدا فرمود : الا انبّئكم باكبر الكبائر ثلثا ؟ اصحاب عرض كردند :بلى يا رسول اللّه . فرمود : الإشراکُ بِاللّهِ ، و عُقُوقُ الوالدَینِ . اين وقت متّكى بود پس مستقيم بنشست ، فرمود : أَلاَ وَ قَوْلُ اَلزُّورِ وَ شَهَادَهُ اَلزُّورِ . اين سخن را همى مكرّر فرمود : شَتَّانَ مَا بَیْنَ عَمَلَیْنِ، عَمَلٍ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَ تَبْقَی تَبِعَتُهُ، وَ عَمَلٍ تَذْهَبُ مَئُونَتُهُ وَ تبْقَی أَجْرُهُ [ ميان دو عمل بسيار فرق است عملى كه لذت آن برود و عواقب آن بماند و عملى كه زحمت آن برود و پاداش آن بماند ] .
فَاعِلُ الْخَیْرِ، خَیْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مَنْهُ [ عامل خير از خير بهتر و عامل شر از شر بدتر است ] .
إیَّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الْأحْمَقِ فَإنَّهُ یُرِیدُ أنْ یَنْفَعَکَ فَیَضُرُّکَ[ از مصاحبت احمق بگريز كه مى خواهد به تو نفع رساند ضرر مى رساند ] .
و ايّاك و مصاحبة الكذّاب ، فانّه كسراب ، يقرّب اليك البعيد و يبعّد عنك القريب [ از مصيبت دروغگو بپرهيز كه دروغگو چون سراب است دور را نزديك مى نمايد و نزديك را دور ] .
اذا رأيتم المتواضعين فتواضعوا لهم و اذا رأيتم المتكبّرين فتكبّروا لهم . رَأسُ التَّواضُعِ أن یَبدَأَ بِالسَّلامِ عَلی مَن لَقِیَهُ مِنَ المُسلِمینَ ، و ان يرضى بالدّون من المجلس .کُلُّ ذی نِعْمَهٍ مَحْسُودٌ اِلاّ صاحِبَ التّواضُع [ هر كه نعمتى دارد به معرض .
ص: 2261
حسد است مگر آنكه تواضع دارد ] .
والتَّواضُعُ مِن أخلاقِ الأَنبِیاءِ، وَالکِبرُ مِن أخلاقِ الکُفّارِ وَالفَراعِنَهِ[ تواضع و فروتنى از اخلاق پيامبران است و كبر و خودپسندى از اخلاق كافران و فراعنه ] .
إِیَّاکُمْ وَ اَلتَّوَاضُعَ لِغَنِیٍّ فَمَا تَضواضَعَ أَحَدٌ لِغَنِیٍّ إِلاَّ ذَهَبَ نَصِیبُهُ مِنَ اَلْجَنَّهِ .
أبو امامه روايت مى كند كه : يك روز رسول خدا بر ما بيرون آمد ، و بر عصاى خويش متّكى بود ، پس ما بر خواستيم و ايستاده شديم .
فقال :لا تَقوموا کَما تَقومُ الأعاجِمُ، یُعظِّمُ بَعضُها بَعضا. خَصلَتانِ مَن کانَتا فیهِ کَتَبَهُ اللّهُ شاکِراً، صابرا . [ و من لم يكونا فيه لم نكتبه اللّهُ لا شاکِراً لا صابِراً ] . مَن نَظَرَ فی دینِهِ إلی مَن هُوَ فَوقَهُ، فَاقتَدی بِهِ،ونَظَرَ فی دُنیاهُ إلی مَن هُوَ دونَهُ ،فَحَمِدَ اللّهَ عَلی ما فَضَّلَهُ اللّهُ عَلَیهِ،کَتَبَهُ اللّهُ شاکِراً، صابِراً. من مَن نَظَرَ فی دینِهِ إلی مَن هُوَ دونَهُ، ومَن نَظَرَ فی دنیاه إلی مَن هُوَ دونَهُ، فَأَسِفَ عَلی ما فاتَهُ مِنهُ، لَم یَکتُبهُ اللّه شاکِراً ، صابِراً [ دو خصلت است كه در هر كه باشد خدا او را صبور و شكرگزار رقم زند و هر كه از آن بى بهره باشد وى را نه صابر رقم زند نه شكرگزار ، هر كه در كار دين به كسى كه فراتر از اوست بنگرد و او را پيروى كند و در كار دنيا به آنكه فروتر است بنگرد و خدا را بر آنچه بيشتر دارد شكر كند ، خدا او را صابر و شاكر رقم زند و هر كه در كار دين به آنكه فروتر از اوست بنگرد و در كار دنيا به آنكه فروتر از اوست بنگرد و بر آنچه كمتر دارد تأسف خورد خدا او را نه صابر رقم زند نه شكرگزار ] .
اَلْحَرِیصُ اَلْجَاهِدُ ،وَ اَلْقَانِعُ اَلزَّاهِدُ يستوفيان أكلهما ،غَیْرَ مَنْقُوصٍ منه شيء ،فَعَلاَمَ اَلتَّهَافُتُ فِی اَلنَّارِ . حريص و قانع را افزون از رزق مقدّر نرسد پس نشايد كس در اخذ مال رهينهء و بال شود و بهرهء دوزخ گردد .
گويند : روزى رسول خدا در قبرستان بقيع عبور مى داد ، پس بر سر قبرى بايستاد و فرمود :اَلْآنَ أَقْعَدُوهُ وَ سَأَلُوهُ وَ اَلَّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نَبِیّاً لَقَدْ ضَرَبُوهُ بِمِرْزَبَهٍ مِنْ نَارٍ لَقَدْ تَطَایَرَ قَلْبُهُ نَاراً. فرمود : الآن اين مرده را نشاندند و از او پرسش كردند ، و چنانش با حربه آتشين بزدند كه دلش همخانهء آتش گشت .
و بر قبر ديگر گذشت و نيز چنين فرمود ، آنگاه گفت :
لَولا أنّی أخشی عَلی قُلوبِکُم لَسَأَلتُ اللّهَ أن یُسمِعَکُم مِن عَذابِ القَبرِ مِثلَ الَّذی
ص: 2262
أسمَعُ: اگر بر ضعف دلهاى شما ترسناك نبودم ، از خداى خواستار مى شدم تا بشنواند شما را از عذاب قبر ، چنان كه من مى شنوم .
گفتند : يا رسول اللّه كردار اين دو كس چه بود ؟
کانَ أحَدُهُما یَمشی بِالنَّمیمَهِ بَینَ النّاسِ، وکانَ الآخَرُ لایَستَبری مِنَ البَولِ :فرمود : نخستين در ميان مردم فتنه مى افكند ، و آن ديگر از طهارت بول مسامحت مى نمود .
مَثَلُ الأَخَوَینِ مَثَلُ الیَدَینِ؛ تَغسِلُ إحداهُما الاُخری [ حكايت دو برادر چون دو دست است كه يكى ديگرى را بشويد ] .
مَنْ اَرادَ اللّهُ بِهِ خَیْرا رَزَقَهُ اللّهُ خَلیلاً صالِحا [ هر كه خدا خير او خواهد دوستى شايسته نصيب وى كند ] .
إِنْ نَسِیَ ذَکَّرَهُ وَ إِنْ ذَکَرَ أَعَانَهُ .أوَّلُ ما یُوضَعُ فِی المیزانِ ، حسن الخُلُقُ و السّخاء . لمّا خلَقَ اللّه ُ الإیمانَ ؛ قالَ : اللّهُمَّ قَوِّنی، فَقَوّاهُ بِحُسْنِ الْخُلْقِ وَ السَّخاءِ،وَ لَمّا خَلَقَ اللّهُ الْکُفْرَ قالَ : اللّهُمَّ قَوِّنی، فَقَوّاهُ بِالْبُخْلِ وَ سُوءِ الْخُلْقِ : اول چيزى كه در قيامت سنجيده مى شود سخا و حسن خلق است ، و چون خداوند ايمان را بيافريد ، عرض كرد كه :الهى مرا به نيرو كن . او را به جود و حسن خلق نيرو داد . و چون كفر را بيافريد ، عرض كرد : الهى مرا نيرو بخش ، او را به بخل و سوء خلق نيرو داد .
حُسنُ الخُلُقِ زِمامٌ [ من رحمة اللّه ] فی أنفِ صاحِبِهِ،وَالزِّمامُ بِیَدِ المَلَکِ، والمَلَکُ یَجُرُّهُ إلَی الخَیرِ،وَالخَیرُ یَجُرُّهُ إلَی الجَنَّهِ. وسوءُ الخُلُقِ زِمامٌ [ من عذاب اللّه ]فی أنفِ صاحِبِهِ،وَالزِّمامُ بِیَدِ الشَّیطانِ، وَالشَّیطانُ یَجُرُّهُ إلَی الشَّرِّ، وَالشَّرُّ یَجُرُّهُ إلَی النّارِ [ نيك خوئى زمام رحمت خداست كه در بينى صاحب آن است و زمام به دست فرشته است و فرشته او را به سوى نيكى مى كشاند و نيكى او را به سوى بهشت مى راند . و بدخوئى عذاب خداست كه در بينى صاحب آن است و زمام به دست شيطان است و شيطان او را به سوى بدى مى كشاند و بدى او را به سوى جهنم مى راند ] .
مَن أصبَحَ مَرضِیّاً لأَبَوَیهِ أصبَحَ لَهُ بابانِ مَفتوحانِ إلَی الجَنَّهِ ،ومَن أمسی مِثلَ ذلِکَ، وإن کانَ واحِداً فَواحِدٌ؛ ومَن أصبَحَ مُسخِطاً لأَبَوَیهِ أصبَحَ لَهُ بابانِ مَفتوحانِ إلَی النّارِ، ومَن أمسی مِثلَ ذلِکَ، وإن کانَ واحِداً فَواحِدٌ.
ص: 2263
مَن أحَبَّ أن یَعلَمَ کَیفَ مَنزِلَتُهُ عِندَ اللّهِ، فَلیَنظُر کَیفَ مَنزِلَهُ اللّهِ عِندَهُ؛ فَإِنَّ کُلَّ مَن خُیِّر لَهُ الأَمرانِ؛ :أمرُ الدُّنیا وأمرُ الآخِرَهِ، فَاختارَ أمرَ الآخِرَهِ ، فَذاکَ الَّذی یُحِبُّ اللّهَ، ومَنِ اختارَ أمرَ الدُّنیا عَلَی الآخِرَهِ فَذلِکَ الَّذی لامَنزِلَهَ للّهِ عِندَهُ.
أکثِروا [ مِن ]ذِکرِ هادِمِ اللَّذّاتِ [ مرگ را بسيار به ياد آريد ] .
فَإّنَّکُم إن ذَکَرتُموهُ فی ضیقٍ وَسَّعَهُ عَلَیکُم فَرَضیتُم بِهِ، وإن ذَکَرتُموهُ فِی غِنا بَغَّضَهُ إلَیکُم فَجُدتُم بِهِ، فَإِنَّ المَنایا قاطِعاتُ الآمالِ، وَاللَّیالی مُدنِیاتُ الآجالِ ،وإنَّ المَرءَ بَینَ یَومَینِ: یَومٍ قَد مَضی، احصِیَ فیهِ عَمَلُهُ فَخُتِمَ عَلَیهِ ، ویَومٍ قَد بَقِیَ فَلا یَدری لَعَلَّهُ لایَصِلُ إلَیهِ [ انسان ميان دو روز است ، روزى كه گذشت و اعمالش به حساب آمده و مختوم گشته و روزى كه باقى مانده ولى چه مى داند شايد به آن روز نرسد ] .
إنَّ العَبدَ عِندَ خُروجِ نَفسِهِ وحُلولِ رَمسِهِ،یَری أجزاءَ ما أسلَفَ، وقِلَّهَ غَناءِ ما أخلَفَ ، ولَعَلَّهُ مِن باطِلٍ جَمَعَهُ أو مِن حَقٍّ مَنَعَهُ.
ما مِنْ عالِمٍ اَو مُتَعَلِّمٍ یَمُرُّ بِقَرْیَهٍ مِنْ قُرَی الْمُسْلِمینَ اَو بَلْدَهٍ مِنْ بِلادِ الْمُسْلِمینَ وَ لَمْ یَاْکُلْ مِنْ طَعامِهِمْ ،وَ لَمْ یَشْرَبْ مِنْ شَرابِهِمْ وَ دَخَلَ مِنْ جانِبٍ وَ خَرَجَ مِنْ جانِبٍ آخر ،اِلاّ رَفَعَ اللّه ُ تَعالی عَذابَ قُبورِهِمْ اَرْبَعینَ یَوْما.
العلم علمان : فعلم فى القلب ، فذلك العلم النّافع ، و عِلمٌ عَلی اللِّسانِ فذلکَ حُجَّهُ اللَّهِ عَلَی ابنِ آدَمَ[ علم دو علم است : علمى كه در قلب است و علم نافع همين است و علمى كه بر زبان است و او حجّت خدا بر فرزند آدم است ] .
إِنِّی لاَ أَتَخَوَّفُ عَلَی أُمَّتِی مُؤْمِناً وَ لاَ مُشْرِکاً فَأَمَّا اَلْمُؤْمِنُ فَیَحْجُزُهُ إِیمَانُهُ،وَ أَمَّا اَلْمُشْرِکُ فَیَقْمَعُهُ کُفْرُهُ وَ لَکِنْ أَتَخَوَّفُ عَلَیْکُمْ مُنَافِقاً عَلِیمَ اَللِّسَانِ یَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ وَ یَعْمَلُ مَا تُنْکِرُونَ . انّ شرّ الاشرار اشرار العلماء ، و انّ خير الاخيار خيار العلماء . مَن تَعَلَّمَ حَدیثَینِ یَنفَعُ بِهِما، کانَ خَیراً لَهُ مِن عِبادَهِ سبعینَ سَنَهً.
کَمَثَلِ غَیثٍ أصابَ أرضاً مِنها طائِفَهٌ طیِّبَهٌ، فَقَبِلَتِ الماءَ فَأنبَتَتِ العُشبَ وَالکَلأَ الکَثیرَ،وکانَت مِنها أجادِبُ(1) أمسَکَتِ الماءَ ،فَنَفَعَ اللّهُ بِهَا النّاسَ وشَرِبوا مِنها وسَقَوا وزَرَعوا، وأصابَ طائِفَهٌ مِنها اخری إنَّما هی قیعات (2) ، لاتُمسِکَ ماءً ولا تُنبِتُ کَلأًَ فَذلِکَ مَثَلُ مَن فَقِهَ فی دینِ اللّه تَعالی، وتَفَقَّهَ .
ص: 2264
فيما بَعَثَنِی اَللَّهُ بِهِ فَعَلِمَ وَ عَلَّمَ وَ مَثَلُ مَنْ لَمْ یَرْفَعْ بِذَلِکَ رَأْساً وَ لَمْ یَقْبَلْ هُدَی اَللَّهِ اَلَّذِی أُرْسِلْتُ بِهِ.
لاَ حَسَدَ یَعْنِی لاَ غِبْطَهَ إِلاَّ فِی اِثْنَیْنِ رَجُلٍ آتَیهُ اَللَّهُ مَالاً فَسَلَّطَهُ عَلَی هَلَکَتِهِ (1)فِی اَلْحَقِّ ،وَ رَجُلٍ آتَیهُ اَللَّهُ اَلْحِکْمَهَ فَهُوَ یَقْضِی بِهَا وَ یُعَلِّمُهَا النّاس .
مَنِ اِزْدَادَ فِی اَلْعِلْمِ رُشْداً وَ لَمْ یَزْدَدْ فِی اَلدُّنْیَا زُهْداً لَمْ یَزْدَدْ مِنَ اَللَّهِ إِلاَّ بُعْداً[ هر كه علمش فزون شود و بى رغبتى وى به دنيا فزون نشود دوريش از خدا بيشتر شود ] .
خَصلَتانِ لاشَیءَ أفضَلُ مِنهُما الإیمانُ بِاللّهِ،وَالنَّفعُ لِلمُسلِمینَ، وخَصلَتانِ لاشَیءَ أخبَثُ مِنهُما الشِّرکُ بِاللّهِ،. وَالإِضرارُ لِلمُسلِمینَ .
ما رَأَیتُ مِثلَ النّارِ نامَ طالِبُها ، و ما رَأَیتُ مِثلَ النّارِ نامَ هارِبُها.
انّ رجلين كانا فى بنى اسرائيل متحابّين ، احدهما مجتهد فى العبادة و الآخر مذنب ، فجعل يقول المجتهد : اقصر على ما أنت فيه فيقول : خلّنى و ربّى ، حتّى وجده يوما على ذنب استعظمه ، فقال : اقصر ، قال : خلّنى و ربّى ، ابعثت علىّ رقيبا ؟فقال : و اللّه لا يغفر اللّه لك و لا يدخلك الجنّة . فَبَعَثَ اللَّهُ إِلَیْهِمَا مَلَکاً، فقبض ارواحهما فاجتمعا عنده ، فقال للمذنب ادخل الجنّة برحمتى ، و قال للاخر أ تستطيع ان تحظر على عبدى رحمتى ؟ فقال : لا يا ربّ . قال : اذهبوا به الى النّار .
لو یَعلَمُ المؤمنُ ما عِندَ اللّهِ مِن العُقوبَهِ ما طَمِعَ فی الجَنّهِ أحَدٌ، ولَو یَعْلَمُ الکافِرُ ما عِندَ اللّهِ مِن الرَّحمَهِ،ا قَنَطَ مِن الجَنّهِ أحَدٌ. اگر بداند مؤمن عقوبتهاى خداوند را هيچ آفريده طمع در جنّت نبندد ، و اگر بداند كافر رحمتهاى خداوند را ، هيچ يك مأيوس از دخول بهشت نگردند .
الجنّة مائة درجة ، تسعة و تسعون لأهل العقل ، و واحدة لسائر النّاس . [ بهشت صد درجه است نود و نه درجهء آن براى عاقل و يك درجهء آن بر ساير مردم است ] .
از رسول خدا پرسش كردند كه فقر چيست ؟ فقال : خزانة من خزائن اللّه .
ديگر باره بپرسيدند . فقال :کَرَامَهٌ مِنَ اللَّهِ . قِیلَ ثَالِثاً مَا الْفَقْرُ ؟ فقال :لَا یُعْطِیهِ اللَّهُ إِلَّا نَبِیّاً ،مُرْسَلًا أَوْ مُؤْمِناً،کَرِیماً عَلَی اللَّهِ .
قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله :أوْحَى اللهُ إِلَى إِبْرَاهِيمَ . فقال :یَا إِبْرَاهِیمُ خَلَقْتُکَ وَ ابْتَلَیْتُکَ بِنَارِ نُمْرُودَ فَلَوِ ابْتَلَیْتُکَ بِالْفَقْرِ وَ رَفَعْتُ عَنْکَ الصَّبْرَ فَمَا تَصْنَعُ؟ خداوند ابراهيم را وحى .
ص: 2265
فرستاد ، فرمود : اى ابراهيم تو را خلق كردم و به آتش نمرود مبتلا ساختم ، اگر ترا به فقر ممتحن مى داشتم و صبر از تو برمى گرفتم چه مى كردى ؟
قالَ إبراهیمُ : یا رَبِّ ! الفَقرُ إلَیَّ أشَدُّ مِن نارِ نُمرودَ : عرض كرد : فقر در نزد من سخت تر است از نار نمرود .
قال اللّه : فبعزّتى و جلالتى ما خلقت فى الماء و الارض اشدّ من الفقر . خداوند فرمود : به عزّت و جلالت من كه در آب و خاك چيزى سخت تر از فقر خلق نكرده ام .
قَالَ: یَا رَبِّ مَنْ أَطْعَمَ جَائِعاً فَمَا جَزَاؤُهُ قَالَ جَزَاؤُهُ الْغُفْرَانُ وَ إِنْ کَانَ ذُنُوبُهُ تمْلَأُ مَا بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ. لَوْ لَا رَحْمَهُ رَبِّی عَلَی فُقَرَاءِ أُمَّتِی کَادَ الْفَقْرُ یَکُونُ کُفْراً :ابراهيم عرض كرد : اگر كس گرسنه را سير كند جزاى او چيست ؟ خطاب آمد كه آمرزش گناهان ، اگر چندان باشد كه ما بين آسمان و زمين را آكنده دارد ، پس رسول خداى فرمود : اگر رحمت خداوند شامل حال فقراى امّت من نباشد ، بعيد نيست كه كافر گردند .
اين وقت ابو هريره عرض كرد كه : پاداش مؤمنى كه بر فقر صبر كند چيست ؟
قَالَ: إِنَّ فِی الْجَنَّهِ غُرْفَهً مِنْ یَاقُوتَهٍ حَمْرَاءَ یَنْظُرُ إِلَیْهَا أَهْلُ الْجَنَّهِ ،کَمَا یَنْظُرُ أَهْلُ الْأَرْضِ إِلَی نُجُومِ السَّمَاءِ لَا یَدْخُلُ فِیهَا إِلَّا نَبِیٌّ فَقِیرٌ،أَوْ شَهِیدٌ فَقِیرٌ . فرمود : در بهشت غرفه اى است از ياقوت سرخ كه أهل بهشت آن را چنان نگرند كه مردم زمين ستارگان آسمان را ، و داخل نمى شود در آن الّا پيغمبرى فقير ، يا شهيدى فقير .
قَالَ الْفُقَرَاءُ لِرَسُولِ اللَّهِ صلّى اللّه عليه و آله إِنَّ الْأَغْنِیَاءَ ذَهَبُوا بِالْجَنَّهِ یَحُجُّونَ وَ یَعْتَمِرُونَ وَ یَتَصَدَّقُونَ و انّا لَا نَقْدِرُ ،فَقَالَ: رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله :إِنَّ مَنْ صَبَرَ وَ احْتَسَبَ مِنْکُمْ تَکُنْ لَهُ ثَلَاثُ خِصَالٍ لَیْسَ لِلْأَغْنِیَاءِ :
أحَدُها: إنَّ فِی الجَنَّهِ غُرَفاً یَنظُرُ إلَیها أهلُ الجَنَّهِ کَما یَنظُرُ أهلُ الأَرضِ إلی نُجومِ السَّماءِ، لایَدخُلُها إلّانَبِیٌّ فَقیرٌ أو شَهیدٌ فَقیرٌ أو مُؤمِنٌ فَقیرٌ.
وَ ثَانِیهَا یَدْخُلُ الْفُقَرَاءُ الْجَنَّهَ قَبْلَ الْأَغْنِیَاءِ بِخَمْسِمِائَهِ عَامٍ .
وَ ثَالِثُهَا إِذَا قَالَ الْغَنِیُّ سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ وَ قَالَ الْفَقِیرُ مِثْلَ ذَلِکَ لَمْ یَلْحَقِ الْغَنِیُّ الْفَقِیرَ وَ إِنْ أَنْفَقَ فِیهَا عَشَرَهَ آلَافِ دِرْهَمٍ وَ کَذَلِکَ أَعْمَالُ الْبِرِّ کُلُّهَا فَقَالُوا رَضِینَا .
ص: 2266
أب من ولّدك ، و أب من زوّجك ، و أب من علّمك : آن كس كه تو را زن دهد ، و آن كس كه تو را آموزگارى كند ، منزلت پدر دارد .
مَن أکَلَ فی الیَومِ مَرَّهً لَم یَکُن جائِعاً ، ومَن أکَلَ مَرَّتَینِ لَم یَکُن عابِداً ، ومَن أکَلَ ثَلاثَ مَرّاتٍ اربُطوهُ مَعَ الدَّوابِّ .
إِنَّمَا مَثَلُ أَحَدِکُمْ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ وَ عَمَلِهِ کَرَجُلٍ لَهُ ثَلَاثَهُ إِخْوَهٍ فَقَالَ لِأَخِیهِ الَّذِی هُوَ مَالُهُ حِینَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاهُ وَ نَزَلَ بِهِ الْمَوْتُ مَا عِنْدَکَ فَقَدْ تَرَی مَا نَزَلَ بِی فَقَالَ لَهُ أَخُوهُ الَّذِی هُوَ مَالُهُ مَا لَکَ عِنْدِی غِنًاء ،وَ لَا نَفْعٌ إِلَّا مَا دُمْتَ حَیّاً فَخُذْ مِنِّی الْمال مَا شِئْتَ،فَإِذَا فَارَقْتُکَ فَیُذْهَبُ بِی إِلَی مَا ذَهَبَ مَذْهَبِکَ، وَ سَیَأْخُذُنِی من تكره .
فالْتَفَتَ النَّبِیُّ إِلَی أَصْحَابِهِ ،فَقَالَ : هذَا الأَخُ الَّذی هُوَ مالُهُ، فَأَیَّ أخٍ تَرَونَ هذا؟
فَقَالُوا: أَخٌ لَا نَرَی بِهِ طَائِلًا ثُمَّ قَالَ لِأَخِیهِ الَّذِی هُوَ أَهْلُهُ وَ قَدْ نَزَلَ بِهِ الْمَوْتُ مَا عِنْدَکَ فِی نَفْعِی وَ الدَّفْعِ عَنِّی فَقَدْ نَزَلَ بِی مَا تَرَی فَقَالَ :عِنْدِی أَنْ لَکَ أن امَرِّضَکَ وأقومَ عَلَیکَ ، فَإِذا مِتَّ غَسَّلتُکَ ثُمَّ کَفَّنتُکَ وأحمِلُکَ فِی الحامِلینَ فقال :هذا أخوهُ الَّذی هُوَ أهلُهُ، فَأَیَّ أخٍ تَرَونَ هذا؟ فَقالوا: أخٌ غَیرُ طائِلٍ یا رَسولَ اللّهِ! ثُمَّ قالَ لِأَخیه ِ الَّذی هُوَ عَمَلُهُ : ماذا عِندَکَ فی نَفعی وَالدَّفعِ عَنّی ؟ فَقَد تَری ما نَزَلَ بی، فَقالَ : اونِسُ وَحشَتَکَ، واُذهِبُ غَمَّکَ، واُجادِلُ عَنکَ فَی القَبرِ، واُوَسِّعُ عَلَیکَ جَهدی ثمّ قال صلّى اللّه عليه و آله : هذا أخوهُ الَّذی هُوَ عَمَلُهُ، فَأَیَّ أخٍ تَرَونَ هذا؟ فَقالوا: خَیرُ أخٍ یا رَسولَ اللّهِ ! فَقالَ : الأَمرُ هکَذا.
مَن لَذَّذَ أخاهُ بِما یَشتَهی ،کُتِبَ لَهُ أَلْفُ أَلْفِ حَسَنَهٍ وَ مُحِیَ عَنْهُ الف الف سيّئة وَ رُفِعَ لَهُ الف الف درجة .
و اطعمه اللّه من ثلاث جنّة : الفردوس و جنّة عدن و جنّة الخلد ، و ان لا يقول اقدّم طعاما ، بل يقدّم فان اشتهى اكل و الّا رفع .
النّعل السّوداء فِیهَا ثَلَاثَ خِصَالٍ تُضْعِفُ الْبَصَرَ وَ تُرْخِی الذَّکَرَ وَ تُورِثُ الْهَمَّ ، و هى مَعَ ذَلِکَ لِبَاسِ الْجَبَّارِینَ : كفش سياه مضعف بصر و مرخى (1) ذكر و مورث هم هست ، با اينكه پوشش مردم جبّار است .
اَلنَّعْلِ اَلصَّفْرَاءِ فَإِنَّ فِیهَا ثَلاَثَ خِصَالٍ : تَحُدُّ اَلْبَصَرَ وَ تَشُدُّ اَلذَّکَرَ وَ تَنْفِی اَلْهَمَّ وَ هِیَ مَعَ ذَلِکَ لِبَاسُ اَلْأَنْبِیَاءِ : كفش زرد تند مى كند بينش را و سخت مى كند مردى را ، و دفع .
ص: 2267
مى دهد هم را ، و آن پوشش انبيا است .
مَنْ دَخَلَ السُّوقَ قَاصِداً لِشِرَاءِ نَعْلٍ بَیْضَاءَ ، لم يلبسها حَتَّی یَکْتَسِبَ مَالًا مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ: كسى كه به قصد خريدن كفش سفيد به بازار رود و ابتياع كند ، هنوز نپوشيده باشد كه از جائى كه گمان نكرده است مالى به دست كند .
ثَلَاثَهٌ لَا یُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ، وَ لَا یَنْظُرُ إِلَیْهِمْ وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ :شَیْخٌ زَانٍ ، و إمام كذّاب ، و عائل مزهوّ [ سه كسند كه روز قيامت خداوند به آنها سخن نگويد و به آنها ننگرد و عذابى دردناك دارند . پير زناكار و پادشاه دروغگو و درويش مغرور ] .
من فارق روحه جسده ، و هو بريء من ثلثة دخل الجنّة : الكبر و الدّين و الغلول .
مَن لَم یَتَوَرَّع فی دینِ اللّهِ ابتلاهُ اللّهُ بِثَلاثِ : إمّا أن یُمیتَهُ شابّاً، أو یوقِعَهُ فی خِدمَهِ السُّلطانِ، أو یُسکِنَهُ فِی الرَّساتیقِ. ثلث لا يغلّ عليهنّ قلب مسلم : اخلاص العمل للّه و النّصيحة للمسلمين ،ولُزومُ جَماعَتِهِم؛ فَإِنَّ دَعوَتَهُم تُحیطُ مِن وَرائِهِم.
أفضَلُ الأعمالِ مِن امَّتی ثَلاثَهٌ: طالِبُ العِلمِ حَبیبُ اللّهِ، وَالغازی وَلِیُّ اللّهِ، وَالکاسِبُ مِن یَدِهِ خَلیلُ اللّهِ. ثَلاثَهٌ لَهُم أجرانِ: رَجُلٌ مِن أهلِ الکِتابِ آمَنَ بِنَبِیِّه محمّد صلّى اللّه عليه و آله ،وَالعَبدُ المَملوکُ إذا أدّی حَقَّ اللّهِ وحَقَّ مَوالیه، ورَجُلٌ : کانَت عِندَهُ أمَهٌ یَطَأها ،فَأَدَّبها فَأَحسَنَ تَأدیبَها ، وعَلَّمَها فَأَحسَنَ تَعلیمَها، ثُمَّ أعتَقَها فَتَزَوَّجَها، فَلَهُ أجرانِ .
ابغض النّاس الى اللّه ثلثة :مُلْحِدٌ فِی اَلْحَرَمِ وَ مُبْتَغٍ فِی اَلْإِسْلاَمِ سُنَّهَ اَلْجَاهِلِیَّهِ وَ مُطَلِّبُ دم امرئ ليهريق دمه ، لا يدخل الجنّة خبّ و لا بخيل و لا منّان .
اتّقوا الملاء عن الثّلاثة :البَرَاز فی المَوَارِد، و قارِعَه الطریق، و الظّلّ.
اقرب ما يكون الرّبّ من العبد فى جوف اللّيل الآخر ، فان استطعت ان تكون ممّن يذكر اللّه فى تلك السّاعة ، فكن .
انّ المسلم اذا عاد اخاه المسلم ، لم يزل فى حرفة الجنّة حتّى يرجع .
إنَّ اللّه تعالی یَومَ القِیامَهِ : یا بنَ آدمَ، مَرِضتُ فلَم تَعُدْنی ! قالَ: یا ربِّ، کیفَ أعودُکَ ؟ و أنتَ رَبُّ العالَمینَ.قالَ: أما عَلِمتَ أنّ عَبدیَ فُلانا مَرِضَ ؟ فلَم تَعُدْهُ أما عَلِمتَ أنّکَ لَو عُدتَهُ لَوَجَدتَنی عِندَهُ . یَا ابْنَ آدَمَ اسْتَطْعَمْتُکَ فَلَمْ تُطْعِمْنِی قَالَ یَا رَبِّ کَیْفَ أُطْعِمُکَ وَ أَنْتَ رَبُّ الْعَالَمِینَ . ف قَالَ : اما علمت انّه اسْتَطْعَمَکَ فُلاَنٌ فَلَمْ تُطْعِمْهُ .أَمَا عَلِمْتَ أَنَّکَ لَوْ أَطْعَمْتَهُ لَوَجَدْتَ ذَلِکَ عِنْدِی یَا ابْنَ آدَمَ اسْتَسْقَیْتُکَ فَلَمْ تَسْقِنِی.
قَالَ: یَا رَبِّ کَیْفَ أَسْقِیکَ وَ أَنْتَ رَبُّ الْعَالَمِینَ قَالَ اسْتَسْقَاکَ عَبْدِی فُلاَنٌ فَلَمْ تَسْقِهِ
ص: 2268
أَمَا عَلِمْتَ أَنَّکَ لَوْ سَقَیْتَهُ لَوَجَدْتَ ذَلِکَ عِنْدِی.
[ خداوند روز رستاخيز گويد : آدميزاد ! بيمار شدم مرا عيادت نكردى ، گويد :خدايا چگونه تو را كه پروردگار جهانيانى عيادت كنم ؟ گويد : مگر نمى دانى كه فلان بندهء من بيمار بود او را عيادت نكردى مگر نمى دانى كه اگر او را عيادت مى كردى مرا پيش او مى يافتى ، آدميزاد ! من از تو غذا خواستم به من ندادى ! گويد : پروردگارا چگونه ترا كه پروردگار جهانيانى غذا دهم ؟ گويد : مگر نمى دانى كه فلان بندهء من از تو غذا خواست و به او غذا ندادى ، مگر نمىدانى كه اگر او را غذا مى دادى اكنون پاداش آن را پيش من مى يافتى . آدميزاد ! از تو آب خواستم به من آب ندادى ! گويد :چگونه ترا كه پروردگار جهانيانى آب بدهم . گويد : فلان بندهء من از تو آب خواست به او آب ندادى ، اگر به او آب داده بودى اكنون پاداش آن را پيش من مى يافتى ] .
التَّواضُعُ عِندَ الدَّولَهِ ، وَالعَفوُ عِندَ القُدرَهِ، وَالعَطِیَّهُ بِغَیرِ المِنَّهِ [ بهترين كارها سه چيز است : تواضع به هنگام دولت ، و عفو به هنگام قدرت ، و بخشش بدون منّت ] .
اَلْعَقْلُ ثَلاَثَهُ أَجْزَاءٍ فَمَنْ تَکُنْ فِیهِ فَهُوَ اَلْعَاقِلُ وَ مَنْ لَمْ تَکُنْ فِیهِ فَلاَ عَقْلَ لَهُ حُسْنُ اَلْمَعْرِفَهِ بِاللَّهِ وَ حُسْنُ طَّاعَهِ لِلَّهِ وَ حُسْنُ اَلظَّنِّ بِاللَّهِ .
مَن اشرِبَ قَلبُهُ حُبَّ الدُّنیا ورَکَنَ إلَیها التاطَ مِنها بِشُغُلٍ لا یَبلُغُ غِناهُ، وأمَلٍ لا یَبلُغُ مُنتَهاهُ ،وحِرصٍ لا یُدرِکُ مَداهُ . ثَلاثَهُ یُظِلُّهُمُ اللّهُ تَحتَ ظِلِّ عَرشِه،یَومَ لا ظِلَّ إلّاظِلُّ العَرشِ: المُتَوَضِّئُ فی مَکانِه، وَالماشی إلَی المَسجِدِ فِی الظُّلَمِ، ومُطعِمُ الجائِعِ.
أَعْطُوا اللَّهَ الرِّضَا مِنْ قُلُوبِکُمْ، لتظفروا به ثواب اللّه يوم فَقْرِکِم و الافلاس .
أیُّما رَجُلٍ قَدَّمَ ثَلاثَهَ أولادٍ لَم یَبلُغُوا الحِنثَ، أوِ المرَأَهٍ قَدَّمَت ثَلاثَهَ أولادٍ؛ فَهُم جُنَّهٌ لَهُ یَستُرونَهُ مِنَ النّارِ : هر مردى يا زنى كه سه تن از اولادش قبل از بلوغ بميرند او را از آتش دوزخ سپرى باشند .
دَعائِمُ الإیمانِ أربَعَهٌ: الاُولی: أن تَعرِفَ رَبَّکَ. الثّانِیَهُ: أن تَعرِفَ ما صَنَعَ بِکَ .الثّالِثَهُ ما أرادَ مِنکَ. الرّابِعَهُ أن تَعرِفَ مایُخرِجُکَ مِن دینِکَ. أربعة لَا یَنْظُرُ اللَّهُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَمَهِ: عَاقٌّ وَ مَنَّانٌ وَ مُکَذِّبٌ بِالْقَدَرِ وَ مُدْمِنُ خَمْرٍ [ چهار كس را خداوند در روز رستاخيز نمى نگرد : عاق والدين ، منّت گزار ، كسى كه تقدير را تكذيب كند و شراب خوار ] .
ص: 2269
لَا تَکْرَهُوا أرْبَعَهً فَإنَّهَا امان من لِأرْبَعَهٍ: لَا تَکْرَهُوا الزُّکَامَ فَإنَّهُ أمَانٌ مِنَ الْجُذَامِ؛ وَ لَا تَکْرَهُوا الدَّمَامِیلَ ، فَإنَّهَا أمَانٌ مِنَ الْبَرَصِ، وَ لَا تَکْرَهُوا الرَّمَدَ، فَإنَّهُ أمَانٌ مِنَ الْعَمَی،وَ لَا تَکْرَهُوا السُّعَالَ فَإنَّهُ أمَانٌ مِنَ الْفَالِجِ .
أَرْبَعَهٌ مِنْ قَوَاصِمِ الظَّهْرِ إِمَامٌ یَعْصِی اللَّهَ وَ یُطَاعُ أَمْرُهُ وَ امره یَحْفَظُهَا زَوْجُهَا وَ هِیَ تَخُونُهُ وَ فَقْرٌ لَا یَجِدُ صَاحِبُهُ لَهُ مُدَاوِیاً وَ جَارُ سَوْءٍ فِی دَارِ مُقَامٍ.
مَن سَلِمَ مِن رِجالِ امَّتی مِن أربَعِ خِصالٍ فَلَهُ الجَنَّهُ: مِنَ الدُّخولِ فِی الدُّنیا، وَاتِّباعِ الهَوی، وشَهوَهِ البَطنِ، وشَهوَهِ الفَرجِ. ومَن سَلِمَ مِن نِساءِ امَّتی مِن أربَعِ خِصالٍ فَلَهَا الجَنَّهُ: إذا حَفِظَت ما بَینَ رِجلَیها، وأطاعَت زَوجَها، وصَلَّت خَمسَها، وصامَت شَهرَها.
أَرْبَعٌ یُمِتْنَ الْقَلْبَ: الذَّنْبُ عَلَی الذَّنْبِ، وَ کَثْرَهُ مُنَاقَسهِ النِّسَاءِ ،وَ مُمَارَاهُ الْأَحْمَقِ یَقُولُ وَ تَقُولُ،وَ لَا مرجع إِلَی خَیْرٍ أَبَداً وَ مُجَالَسَهُ الْمَوْتَی.فقِیلَ : يا رسول اللّه و مَا الْمَوْتَی فقَالَ کُلُّ غَنِیٍّ مُتْرَفٍ .
الشَّیْبُ فِی مُقَدَّمِ الرَّأْسِ یُمْنٌ وَ فِی الْعَارِضَیْنِ سَخَاءٌ وَ فِی الذَّوَائِبِ شَجَاعَهٌ وَ فِی الْقَفَا شُؤْمٌ .
یَلْزَمُ الْحَقُّ لِأُمَّتِی فِی أَرْبَعٍ یُحِبُّونَ التَّائِبَ وَ یَرْحَمُونَ الضَّعِیفَ وَ یُعِینُونَ الْمُحْسِنَ وَ یَسْتَغْفِرُونَ لِلْمُذْنِبِ .
أربعة قليلها كثير : الفقر ، و الوجع ، و العداوة ، و النّار [ چهار چيز است كه اندك آن بسيار است : بينوائى و درد و دشمنى و آتش ] .
أربعة قوام الدّين :عَالِمٌ مسْتَعْمِلُ عِلْمَهُ وَجَاهِلٌ لا یَسْتَنْکِفُ أَنْ یَتَعَلَّمَ، وجَوَادٌ لا يمنّ بِمَعْرُوفِ،وَفَقِیرٌ لا یَبِیعُ آخِرَتَهُ بِدُنْیَاه.
اَلرِّجَالُ أَرْبَعَهٌ :سَخِیٌّ وَ کَرِیمٌ وَ بَخِیلٌ وَ لَئِیمٌ فَالسَّخِیُّ اَلَّذِی یَأْکُلُ وَ یُعْطِی وَ اَلْکَرِیمُ اَلَّذِی لاَ یَأْکُلُ وَ یُعْطِی وَ اَلْبَخِیلُ اَلَّذِی یَأْکُلُ وَ لاَ یُعْطِی وَ اَللَّئِیمُ اَلَّذِی لاَ یَأْکُلُ وَ لاَ یُعْطِی [ مردان چهار قسمند : بخشنده و جوانمرد و بخيل و فرومايه . بخشنده آن است كه بخورد و بخوراند . جوانمرد آن است كه نخورد و بخوراند . و بخيل آن است كه بخورد و نخوراند . و فرومايه آن است كه نه بخورد و نه بخوراند ] .
اذا قال العبد : (لا إله الّا اللّه) فينبغى ان يكون معه تصديق ، و تعظيم ، و حلاوة ، و حرمة ، فاذا قال : (لا إله الّا اللّه) و لم يكن معه تعظيم ، فهو مبتدع . و اذا لم يكن معه حلاوة فهو مراء . و اذا لم يكن معه حرمة فهو فاسق .
ص: 2270
إنَّ اللّهَ تَعالی وَضَعَ أربَعاً فی أربَعٍ :بَرَکَهَ العِلمِ فی تَعظیمِ الاُستاذِ، وبَقاءَ الإیمانِ فی تَعظیمِ اللّهِ، ولَذَّهَ العَیشِ فی بِرِّ الوالِدَینِ، وَالنَجاهَ مِنَ النّارِ فی تَرکِ إیذاءِ الخَلقِ .
أربَعَهٌ یُبغِضُهُمُ اللّهُ :البَیّاعُ الحَلّافُ،وَالفَقیهُ المُختالُ،وَالشَّیخُ الزّانی، وَالإِمامُ الجابرُ[ چهار كس را خداوند دشمن دارد : فروشنده قسم خور ، فقيه متكبّر ، پير زناكار ، و پيشواى ستمگر ] .
أَرْبَعَهٌ یَنْظُرُ اَللَّهُ إِلَیْهِمْ وَ یُزَکِّیهِمْ مَنْ فَرَّجَ عَنْ لَهْفَانَ کَرْبَهُ وَ مَنْ أَعْتَقَ نَسَمَهً مُؤْمِنَهً وَ مَنْ زَوَّجَ عَزَباً وَ مَنْ حَجَّ صَرُورَهً .
الغيبة على اربعة اوجه : الأوّل ينجرّ الى الكفر ، و الثّانى الى النّفاق و الثّالث الى المعصية . و الرّابع الى المباح : امّا انّ الغيبة تنجر الى الكفر من اغتاب مسلما قيل له :لم تغتب ؟ قال : ليس هذا غيبة ، فهو كفر . و امّا انّه ينجرّ الى النّفاق من اغتاب مسلما و لم يذكر اسمه ، و المستمعون يعرفونه ، و امّا انّه ينجرّ الى المعصية ، من اغتاب مسلما بشىء و اذا سمع يسىء . و امّا انّه ينجرّ الى المباح . فغيبة الامير الفاسق الجابر .
من طوّل شاربه عوقب باربعة مواطن : الاوّل لا يجد شفاعتى ، و الثانى لا يشرب من حوضى . و الثّالث يعذّب فى قبره . و الرّابع يبعث اليه منكر و نكير بالغضب .
أربَعَهٌ لِأَربَعَهٍ لا لِأَربَعَهٍ :المالُ لِلإِنفاقِ لا لِلإِمساکِ، وَالعِلمُ لِلعَمَلِ لا لِلمُجادَلَهِ، وَالعَبدُ لِلتَّعَبُّدِ لا لِلتَّنَعُّمِ، وَالدُّنیا لِلعِبرَهِ لا لِلعِمارَهِ.
لا بدّ للمؤمن من اربعة اشياء : دابّة فارهة ، و دار واسعة ، و ثياب جميلة ، و سراج منير . قالوا :یا رَسولَ اللّهِ، لَیس لَنا ذلِکَ، فَما هِیَ ؟قالَ : أمَّا الدّابَّهُ الفارِهَهُ فَعَقلُهُ،وأمَّا الدّارُ الواسِعَهُ فَصَبرُهُ، وأمَّا الثِّیابُ الجَمیلَهُ فَحیاهُ، وأمَّا السِّراجُ المُنیرُ فَعِلمُهُ.
البطّيخ اربعة : حلو و مرّ و تفه و حامض . فالحلو ينبت اللّحم ، و المرّ يقطع البلغم ، و التّفه يسكّن الحرارة ، و الحامض يقطع الصّفراء .
أرْبَعٌ لا یدْخُلُ بَیْتاً واحِدَهٌ مِنْهُنَّ إلاّ حرِبَ ،وَ لَمْ یُعْمَرْ بِالْبَرَکَهِ:الْخِیانَهُ ، وَ السِّرْقَهُ ، وَ شُرْبُ الْخَمْرِ، وَ الزنا [ چهار چيز است كه هر يك از آنها در خانه اى درآيد خراب شود و به بركت آباد نگردد : خيانت و دزدى و شراب خوارى و زنا ] .
الامّهات أربعة : أمّ الأدوية ، و أمّ الآداب ، و أمّ العبادات ،و أمّ الأمانيّ :أمّا امُّ جَمیعِ الأَدوِیَهِ فقِلَّهُ الأَکلِ، وأمّا امُّ جَمیعِ الآدابِ فقِلَّهُ الکَلامِ. وأمّا امُّ جَمیعِ العِباداتِ قِلَّهُ الذُّنوبِ.وأمّا امُّ جَمیعِ الأَمانِیِّ فالصَّبرُ .
ص: 2271
لاَ تَصْلَحُ عَوامُّ اُمَّتِی إلَّا بِخَواصِّهَا. قیل: مَا خَواصُّ اُمَّتِکَ ؟ فَقَالَ: خَوَاصُّ اُمَّتِی أَرْبَعَهٌ:اَلْمُلُوکُ، وَ الْعُلَمَاءُ، وَ الْعُبَّادُ، وَ التُّجَّارُ. قِیلَ: کَیفَ ذَلِکَ ؟ قال : اَلْمُلُوکُ رُعَاهُ الْخَلْقِ،فَإِذَا کَانَ الرَّاعِی ذِئْباً فَمَنْ یرْعَی الْغِنَمَ؟وَ الْعُلَمَاءُ أَطِبَّاءُ الْخَلْقِ؛ فَإِذَا کَانَ الطَّبِیبُ مَرِیضاً فَمَنْ یدَاوِی الْمَریضَ؟ وَ الْعُبَّادُ دَلیلُ الْخَلْقِ؛ فَإِذَا کَانَ الدَّلِیلُ ضَالّاً فَمَنْ یهْدِی السَّالِکَ؟ وَ التُّجَّارُ اُمَنَاءُ اللهِ فِی الْخَلْقِ؛ فَإِذَا کَانَ الْأَمِینُ خَائِناً فَمَنْ یعْتَمَدُ عليه .
أربَعَهٌ لَعَنَهُمُ اللّهُ مِن فَوقِ عَرشِه ِ فَأَمَّنَت عَلَیه ِ مَلائِکَتُهُ: الَّذی یَحصُرُ نَفسَهُ فَلایَتَزَوَّجُ ولایَتَسَرّی لِئَلّا یولَدَ لَهُ، وَالرَّجُلُ یَتَشَبَّهُ بِالنِّساءِ وقَد خَلَقَهُ اللّهُ ذَکَراً، وَالمَرأَهُ تَتَشَبَّهُ بِالرِّجالِ وقَد خَلَقَهَا اللّهُ انثی، ومُضَلِّلُ النّاسِ یُریدُ الَّذی یَهزَأُ بِهِم یَقولُ لِلمُسلِمِ: هَلُمّ اعطیکَ، فَإِذا جاءَ یَقولُ: لَیسَ مَعی شَیءٌ، ویَقولُ لِلمَکفوفِ: اتَّقِ الدّابَّهِ، ولَیسَ بَینَ یَدَیه ِ شَیءٌ، وَالرَّجُلُ یَسأَلُ عَن دارِ القَومِ فَیُضَلِّلُهُ .
خمس به خمس . قيل : ما خمس به خمس ؟ قال :مَا نَقَضَ قَوْمٌ اَلْعَهْدَ، إِلاَّ سَلَّطَ اَللَّهُ عَلَیْهِمْ عَدُوّاً، و ما حكموا به غير ما انزل اللّه ، الّا فشا فيهم الفقر .وَ ما ظَهَرَتْ فِیْهِمُ الْفاحِشَهُ إِلاّ فَشا فِیْهِمُ الْمَوْتُ وَ لا طَفَّفُوا الْکَیْلَ إِلاّ مُنِعُوا النَّباتَ وَ أُخِذُوا بِالسِّنِیْنَ وَ لا مَنَعُوا الزَّکاتَ إِلاّ حُبِسَ عَنْهُمُ الْمَطَرُ [ پنج چيز از لوازم پنج چيز است : گفتند : چيست آن پنج چيز ؟ گفت : سنت كسانى كه پيمان شكنند دشمنان بر آنها مسلط شود و كسانى كه بر خلاف عهد آنچه خدا گفته قضاوت كنند فقر ميان آنان رواج يابد ، و كسانى كه بىعفتى ميان آنها رواج يابد مرگ ناگهانى ميان آنها شايع شود ، و كسانى كه كم فروشى پيشه كنند به قحط دچار شوند و كسانى كه زكات ندهند به خشكسالى مبتلا گردند ] .
مَن أهانَ خَمساً خَسِرَ خَمساً: مَنِ استَخَفَّ بِالعُلَماءِ خَسِرَ الدّینَ، ومَنِ استَخَفَّ بِالاُمَراءِ خَسِرَ الدُّنیا، ومَنِ استَخَفَّ بِالمیزان خَسِرَ المَنافِعَ، ومَنِ استَخَفَّ بِالأَقرِباءِ خَسِرَ المُرُوَّهَ، ومَنِ استَخَفَّ بِأَهلِه ِ خَسِرَ طیبَ عَیشِه ِ .
خَمْسَهَ أَشْیَاءَ فَلاَ بُدَّ لَهُ مِنْ خَمْسَهٍ وَ لاَ بُدَّ لِصَاحِبِ اَلْخَمْسَهِ مِنَ اَلنَّارِ:
اَلْأُولَ: مَنْ شَرِبَ اَلْمُثَلَّثَ فَلاَ بُدَّ لَهُ مِنْ شُرْبِ اَلْخَمْرِ، وَ لاَ بُدَّ لِشَارِبِ اَلْخَمْرِ مِنَ اَلنَّارِ.
الثّانی: مَن جالَسَ النِّساءَ ،فَلا بُدَّ لَهُ مِنَ الزّنا و لا بُدَّ لِلزّانی منَ النّار.
الثّالث : من ليس الثّياب الفاخرة ،فَلَا بُدَّ لَهُ مِنَ التَّکَبُّرِ وَ لَا بُدَّ لِلْمُتَکَبِّرِ مِنَ النَّارِ .
ص: 2272
الرّابع: مَن جَلَسَ عَلی بِساطِ السُّلطانِ فَلا بُدَّ أن یَتَکَلَّمَ بِهَوَی السُّلطانِ، و لا بدّ لمن يتكلّم بهواه من النّار .
الخامس : من باع و اشترى بلا فقه ،فَلَا بُدَّ لَهُ مِنْ الرِّبَا،وَ لَا بُدَّ لِآکِلِ الرِّبَا مِنَ النَّارِ .
لا تجلسوا عِنْدَ کُلِّ عَالِمٍ لایَدْعُوکُمْ مِنْ خَمْسٍ إِلَی خَمْسٍ مِنَ الشَّکِّ إِلَی الْیَقِینِ وَ مِنَ الرِّیَاءِ إِلَی الْإِخْلَاصِ وَ مِنَ الرَّغْبَهِ إِلَی الرَّهْبَهِ وَ مِنَ الْکِبْرِ إِلَی التَّوَاضُعِ وَ مِنَ العداوة الى المحبّة .
سَیَأتی زَمانٌ عَلی امَّتی یُحِبّونَ خَمساً ویَنسَونَ خَمساً :
يحبّون الدّنيا و ينسون الآخرة ، و يحبّون المال و ينسون الحساب ، و يحبّون النّساء و ينسون الحور ، و يحبّون القصور و ينسون القبور ، و يحبّون النّفس و ينسون الرّبّ ، اولئك بريئون منّى و انا برىء منهم .
من تكلّم بكلام الدنيا فى خمسة مواضع ، احبط اللّه عمله سبعين سنة :
اوّلها : فى المسجد ، و ثانيها : عند قراءة القرآن ، و ثالثها : عند تشييع الجنائز ، و رابعها : فى المقبرة ، و خامسها : عند الاذان .
اذا كان يوم القيمة ، يخرج من جهنّم عقرب اسمها حريش ، رأسها بالسّماء السّابعة ، و ذنبها بالارض السّافلة ، و فما بين المشرق و المغرب ، فتقول بالعرصات بالصّوت الاعلى : اين أهلي أين أهلى ؟ .
فيقول جبرئيل : لمن اردت ؟ فتقول : خمسة نفر من امّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله : الاوّل : تارك الصّلاة . الثانى : مانع الزّكاة . الثّالث : شارب الخمر . الرّابع : عاق الوالدين . الخامس : من يتكلّم بكلام الدّنيا فى المساجد . فتلتقطهم كما تلتقط الطّائر و ترجع الى النّار .
إنَّ فی جَمعِ المالِ خَمسَهَ أشیاءَ: العَناءَ فی جَمعِه ِ،وَالشُّغُلَ عَن ذِکرِ اللّهِ بِإِصلاحِه ِ، وَالخَوفَ مِن سالِبِه ِ وسارِقِه،وَاحتِمالَ اسمِ البُخلِ لِنَفسِه ِ، ومُفارِقَهَ الصّالِحینَ لِأَجلِه ِ.
وفی تَفریقِه ِ خَمسَهَ أشیاءَ: راحَهَ النَّفسِ مِن طَلَبِه ِ، وَالفَراغَ لِذِکرِ اللّهِ مِن حِفظِه، وَالأَمنَ مِن سالِبِه ِ وسارِقِه ِ، واکتِسابَ اسمِ الکِرامِ لِنَفسِه ِ، ومُصاحَبَهَ الصّالِحینَ.
نزل القرآن على خمسة :حَلالٍ وحَرامٍ ومُحکَمٍ ومُتَشابِهٍ وأمثالٍ ، فاحلّوا الحلال ، وحَرِّموا حَرامَهُ،وَاعمَلوا بِالحکم و آمنوا بالتّشابه ،وَاعتَبِروا بِأَمثالِهِ.
النّاس على خمس مراتب : مِنهُم مَن یَری أنَّ الرِّزقَ من الكسب فَهُوَكافر ،ومِنهُم مَن یَری أنَّ الرِّزقَ مِنَ اللّهِ و أنَّ الکَسبَ سَبَبٌ،فَلا یَدری یُعطیهِ أم لا؟،فَهُوَ مُنافِقٌ شاکٌّ،
ص: 2273
ومِنهُم مَن یَری أنَّ الرِّزقَ مِنَ اللّهِ و أنَّ الکَسبَ سَبَبٌ ، فَلا یُؤَدّی حَقَّهُ ویَعصِی اللّهَ مِن أجلِ الکَسبِ،فَهُوَ فاسِقٌ؛ومِنهُم مَن یَری أنَّ الرِّزقَ مِنَ اللّهِ ویَرَی الکَسبَ سَبَبا،ویُؤَدّی حَقَّهُ ولا یَعصِی اللّهَ لِأَجلِ الکَسبِ،فَهُوَ مُؤمِنٌ مُخَلِّصٌ .
مَن تَعَلَّمَ العِلمَ لِلتَّکَبُّرِ ماتَ جاهِلًا، ومَن تَعَلَّمَ لِلقَولِ دونَ العَمَلِ ماتَ مُنافِقاً، ومَن تَعَلَّمَهُ لِلمُناظَرَهِ ماتَ فاسِقاً، ومَن تَعَلَّمَهُ لِکَثرَهِ المالِ ماتَ زِندیقاً، ومَن تَعَلَّمَهُ لِلعَمَلِ ماتَ عارِفاً .
خمسة من مصائب الآخرة : فوات الصّلاة ، و موت العالم و ردّ السّائل ، و مخالفة الوالدين و فوت الزّكاة .
خمسة من مصائب الدّنيا : فوت الحبيب ، و ذهاب المال ، و شماتة الاعداء ، و ترك العلم و امرأة سوء . [ پنج چيز از مصائب دنياست : مرگ دوست و تلف شدن مال ، و سرزنش دشمنان و ترك دانش و زن بد ] .
روى أبو أمامة : إِنَّهُ لاَ نَبِیَّ بَعْدِی وَ لاَ أُمَّةَ بَعْدَکُمْ، أَلاَ فَاعْبُدُوا رَبَّکُمْ وَ صَلُّوا خَمْسَکُمْ وَ صُومُوا شَهْرَکُمْ وَ حُجُّوا بَیْتَ رَبِّکُمْ وَ أَدُّوا زَکَاةَ أَمْوَالِکُمْ طِیبَةً بِهَا نُفُوسُکُمْ وَ أَطِیعُوا وُلاَةَ أَمْرِکُمْ تَدْخُلُوا جَنَّةَ رَبِّکُمْ.
سِتَّهٌ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ کُلُّ نَبِیٍّ مُجَابٍ الزَّائِدُ فِی کِتَابِ اللَّهِ وَ الْمُکَذِّبُ بِه قَدَرِ اللَّهِ وَ التَّارِکُ لِسُنَّتِی وَ الْمُسْتَحِلُّ مِنْ عِتْرَتِی مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ الْمُتَسَلِّطُ بِالْجَبَرُوتِ لِیُذِلَّ مَنْ أَعَزَّهُ اللَّهُ وَ یُعِزَّ مَنْ أَذَلَّهُ اللَّهُ وَ الْمُسْتَأْثِرُ بِفَیْ ءِ الْمُسْلِمِینَ الْمُسْتَحِلُّ لَهُ.
سَبعَهٌ یُظِلُّهُمُ اللّهُ فی ظِلِّهِ یَومَ لا ظِلَّ إلّا ظِلُّهُ: إمام عادل و شابّ نشاء فى عبادة اللّه .
وَ رَجُلٌ قَلْبُهُ مُعَلِّقٌ بِالْمَسْجِدِ إِذَا خَرَجَ مِنْهُ حَتَّی یَعُودَ إِلَیْهِ،وَ رَجُلَانِ تحابّا فى اللّه فَاجْتَمَعَا عَلَی ذَلِکَ وَ افترقا عليه (1) ، رَجُلٌ ذَکَرَ اللَّهَ خَالِیاً فَفَاضَتْ عَیْنَاهُ وَ رَجُلٌ دَعَتْهُ امْرَأَهٌ ذَاتُ منصب وَ جَمَالٍ فَقَالَ :إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ [ ربّ العالمين ] ،وَ رَجُلٌ تَصَدَّقَ بِصَدَقَهٍ فَأَخْفَاهَا حَتَّی لَا تَعْلَمَ شِمَالُهُ مَا تنفق يمينه [ هفت كسند كه خداوند در روزى كه سايه اى جز سايه او نيست به سايه خويششان مى برد : پيشواى عدالتگر و جوانى كه در كار عبادت بزرگ شود ، و مردى كه وقتى از مسجد برون شود دلش بدان پيوسته تا بدان جان بازگردد ، و مردانى كه در راه خدا دوستى كنند و بر آن فراهم آيند و بر آن جدا شوند ، و مردى كه به خلوت خدا را ياد كند و چشمانش اشك ريزقا
ص: 2274
شود ، و مردى كه زنى صاحب مقام و جمال از او كام خواهد و گويد من از خدا و پروردگار جهانيان بيم دارم و مردى كه صدقه اى دهد و آن را نهان دارد كه دست چپش نداند دست راستش چه انفاق مى كند ] .
عَلَیکُم بِالزَّبیبِ؛ فَإنَّهُ یَکتِفُ المِرَّهَ، ویَذهَبُ بِالبَلغَمِ، ویَشُدُّ العَصَبَ، ویَذهَبُ بِالإِعیاءِ، ویُحَسِّنُ الخُلُقَ، ویُطَیِّبُ النَّفَسَ، ویَذهَبُ بِالغَمِّ[ مويز خوريد كه صفرا را غليظ كند و بلغم را ببرد و عصب را قوى كند ، ذهنى را ببرد و خلق را نيكو كند و جان را پاك دارد و غم را ببرد ] .
الشُّهَداءُ سَبعَهٌ سِوَی المَقتولِ فی سَبیلِ اللّهِ: المَبطونُ شَهیدٌ، وَالمُحتَرِقُ شَهیدٌ، وَالمَیِّتُ تَحتَ الهَدمِ شَهیدٌ، وَالغَریقُ، وصاحِبُ ذاتِ الجَنبِ شَهیدٌ، وَالمَطعونُ ، وَالمَرأَهُ إذا ماتَت عَلَی الوِلادَهِ.
سَبعَهُ بُیوتٍ لانزِلُ عَلَیهَا الرَّحمَهُ: بَیتٌ فیه مُطَلَّقَهٌ، وبَیتٌ فیه ِ عاصِیَهٌ لِزَوجِها، وبَیتٌ فیه خِیانَهٌ لِلأَمانَهِ، وبَیتٌ فیه ِ مالٌ لایُزَکّی، وبَیتٌ فیه ِ وَصِیَّهٌ لِلمَیِّتِ، وبَیتٌ فیه ِ خَمرٌ، وبَیتٌ فیه ِ امرَأَهٌ سارِقَهٌ لِمالِ زَوجِها.
لا ينظر اللّه يوم القيمة الي سبعة نفر يؤمر بهم الى النّار : اللّوطى ، وَالَّذی یُمنی بِیَدِهِ، وَالَّذی یَأتِی البَهائِمَ، وَالَّذی حاجز بِغُلامٍ، وَالَّذی یَجتَمِعُ مَعَ ابنَهِ زَوجَتِه،وَالَّذی یَزنی بِالجارِ،وَالَّذی یُؤذِی الجارَ.
سَبعُ خِصالٍ مَن عَمِلَ بِها مِن امَّتی حَشَرَهُ اللّهُ مَعَ النَّبِیّینَ وَالصِّدّیقینَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحینَ . فَقیلَ: وما هِیَ یا رَسولَ اللّهِ؟ فَقالَ: مَن زَوَّدَ حاجّاً، وأعانَ مَلهوفاً، ورَبّی یَتیماً، وهَدی ضالّاً، وأطعَمَ جائِعاً، وأروی عَطشاناً، وصامَ فی یَومِ حَرٍّ شَدیدٍ.
خافُوا مِنَ اللّهِ، و صِلُوا الرَّحِمَ، فَإنَّهُما فِی الدُّنْیا بَرَکَهٌ، و فِی الْعُقْبی مَغْفِرَهٌ. وَفی صِلَهِ الرَّحِمِ عَشْرُ خِصالٍ: رِضَا الرَّبِّ، و فَرَحُ الْقُلُوبِ، و فَرَحُ الْمَلائِکَهِ، وَثَناءُ النّاسِ، و تَرْغیمُ الشَّیْطانِ وَزِیادَهُ الْعُمْرِ، وَزِیادَهُ الرِّزْقِ ،وفَرَحُ الأَمواتِ، وزِیادَهُ المُرُوَّهِ، وزِیادَهُ الثَّوابِ .
عَشرَهُ أشیاءَ تورِثُ الشَّیبَ :کَثرَهُ مُعانَقَهِ النِّساءِ ، و غَسلُ الرَّأسِ بِالطّینِ ، و طولُ المُقامِ عَلَی الخَلاءِ ، و الکَلامُ عَلی رَأسِ الحَدَثِ ، و کَثرَهُ الطِّیبِ ، و شُربُ الماءِ بِاللَّیلِ ، وَ النَّظَرُ إلَی الفَرجِ ، وَالنَّومُ عَلَی الوَجهِ ، و شُربُ الماءِ مِن قِیامٍ ، ومَسحُ الوَجهِ بِالکُمَّینِ .
ص: 2275
عَشَرَهٌ مِن هذِهِ الاُمَّهِ کُفّارٌ بِاللّهِ العَظیمِ وظَنّوا أنَّهُم مُؤمِنونَ: القاتِلُ بِه غَیرِ حَقٍّ، وَالدَّیّوثُ، ومانِعُ الزَّکاهِ، وشارِبُ الخَمرِ ومَن وجّه إلَی الحَجِّ سَبیلاً، فَلَم یَحُجَّ، وَالسّاعی فِی الفِتَنِ، وبائِعُ السِّلاحُ لأَهلِ الحَربِ، وناکِحُ المَرأَهِ فی دُبُرِها، وناکِحُ البَهیمَهِ، وناکِحٌ ذاتَ مَحرَمٍ.
لا يكون العبد فى السّماء و لا فى الارض مؤمنا ، حتّى يكون فضولا و لا يكون فضولا حتّى يكون مسلما و لا يكون مسلما حتّى يسلم النّاس من يده و لسانه و لا يسلم من يده و لسانه حتّى يكون عالما و لا يكون عالما حتّى يكون عاملا بالعلم ، و لا يكون عاملا بالعلم حتّى يكون زاهدا و لا يكون زاهدا حتّى يكون ورعا و لا يكون ورعا حتّى يكون متواضعا و لا يكون متواضعا حتى يكون عارفا بنفسه و لا يكون عارفا بنفسه حتّى يكون عاقلا .
عشر ممّا عملهنّ ابوكم ابراهيم عليه و على نبيّنا السّلام خمسا فى الرّأس و خمسا فى الجسد .
فامّا اللّواتى فى الرّأس : فالسّواك و المضمضة و الاستنشاق ، و قصّ الشّارب ، و اعفاء اللّحية (1) !
و امّا الّتى في الجسد فالحنّاء و الاستحداد (2) و الاستنجاء ، و نتف الابط (3) ، و قصّ الاظفار .
الصَّلاهُ عَمادُ الدّینِ ، وفیها عَشرُ خِصالٍ :زَینُ الوَجهِ ، ونورُ القَلبِ ، وراحَهُ البَدَنِ ، واُنسُ القُبورِ ، ومُنزِلُ الرَّحمَهِ ، ومِصباحُ السَّماء ، وثِقلُ المیزانِ ، ومَرضاهُ الرَّبِّ ، وثَمَنُ الجَنَّهِ ، وحِجابٌ مِنَ النّارِ ، ومَن أقامَها فَقَد أقامَ الدّینَ ، ومَن تَرَکَها فَقَد هَدَمَ الدّینَ.
نقل من نثر الدّرر
قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : النّاس كالإبل ، ترى المائة لا تَرَی فيها راحلة :
يعنى در ميان ناس ، مردم نيكو كمتر به دست شود چنان كه در ميان رمه شتران .
ص: 2276
باركش و راحله نجيب كمتر به دست آيد .
ذكر الخيل فقال : بطونها كنز و ظهورها حرز .
قال : نهيتكم عن عقوق الامّهات و واد (1) البنات و منع الوهاة (2) قال : لا يزال امّتى بِخَیرٍ ما لَم تَرَ الأمانهَ مَغنَما،والصَّدقهَ مَغرَماً .
قال : لا تجلسوا على ظهور الطّرق ، فان أتيتم فغضّوا الابصار ، و ردوا السّلام ، و اهدوا الضّالة و اعينوا الضّعيف : در شاهراه جماعت جاى مكنيد ، اگر جاى كنيد از نگريستن حرام چشم بپوشيد ، و سلام بازدهيد ، و گمشده را هدايت كنيد ، و ضعيف را اعانت فرمائيد .
لا يؤمّ ذو سلطان فى سلطانه و لا يجلس على تكرمته الّا باذنه .دَبَّ الَیکُم داءُ الاُمَمِ قبلَکُم الحَسَدُ والبَغضَاءُ هی الحَالِقَهُ، حالِقَهُ الدِّینِ لاَ حالِقَهُ الشِّعرِ . وَالَّذي نَفسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ [ لا تدخلوا الجنّة حتى تؤمنوا و ] لا تؤمنون حتّى تحابّوا افلا انبّئكم بامر اذا فعلتموه تحاببتم ؟ افشوا السّلم بينكم . [ مرض امّت هاى قبل در شما نفوذ كرده است ، حسد و دشمنى كه سترنده است اما نه سترنده موى بلكه سترنده دين است ، به خدائى كه جان محمد به كف اوست به بهشت نمى رويد تا مؤمن شويد و مؤمن نشويد تا يك ديگر را دوست داريد آيا مى خواهيد شما را به چيزى خبر دهم كه اگر انجام دهيد ، يكديگر را دوست داريد ، به همديگر سلام كنيد ] .
لَیس مِن أخلاقِ المؤمنِ التَّملُّقُ [ و لا الحسد ] إلّا فی طَلَبِ العِلمِ [ تملّق و حسد بر مؤمن روا نيست مگر در طلب علم ] .
لَوْ لاَ رِجَالٌ خُشَّعٌ وَ صِبْیَانٌ رُضَّعٌ وَ بَهَائِمُ رُتَّعٌ لَصُبَّ عَلَیْکُمُ اَلْعَذَابُ صَبّاً .
قال : فما لَکَ مِن مالِکَ ما أکَلتَ فَأَفنَیتَ،أو لَبِستَ فَأَبلَیتَ ، أو أعطَیتَ فَأَمضَیتَ.حَصِّنوا أموالَکُم بِالزَّکاهِ ، داووا مَرضاكُم بِالصَّدَقَةِ، و استقيلوا البلاء بالدّعاء . [ اموال خود را به وسيلهء زكات محفوظ داريد و مريضان خود را با صدقه علاج كنيد و براى جلوگيرى از بلا به دعا متوسل شويد ] .
عاد صلّى اللّه عليه و آله مريضا فقال : اللّهُمَّ آجِرهُ عَلی وَجَعِهِ ، وعافِهَ إلی مُنتَهی أجَله.
قال : لَا یَرُدُّ الْقَدَرَ إِلَّا الدُّعَاءُ وَ لَا یَزِیدُ فِی الْعُمُرِ إِلَّا الْبِرُّ[ قضا و قدر جز به دعا دفع نشود و چيزى جز نيكوكارى عمر را افزون نكند ] . .
ص: 2277
و إنَّ الرَّجُلَ لَیُحرَمُ الرِّزقَ بِالذَّنبِ یُصیبُهُ. [ انسان به سبب گناه از روزى محتوم محروم ماند ] .
قال :إِنَّ اَللَّهَ یُحِبُّ اَلْأَتْقِیَاءَ اَلْأَبْرِیَاءَ اَلْأَخْفِیَاءَ [ خداوند نيكوكاران گمنام پرهيزكار را دوست دارد ] .
الَّذِینَ إِذَا حَضَرُوا لَمْ یُعْرَفُوا وَ إِذَا غَابُوا لَمْ یُفْقَدُوا قُلُوبُهُمْ مَصَابِیحُ الْهُدَی ینْجَوْنَ مِنْ کُلِّ غَبْرَاءَ مُظْلِمَهٍ .
قال : ظهر المؤمن مشجبه (1) و خزائنه بطنه ، و رجله مطيّته ، و ذخيرته ربّه . قال : أشدّ الاعمال ثلثة : ذكر اللّه عزّ و جلّ على كلّ حال ،و مُوَاسَاهُ لِلْأَخِ فِی مَالِهِ وَ إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِک .
قال : إنَّ أسرَعَ الخَیرِ ثَواباً البِرُّ [ صلة الرّحم ] وإنَّ أسرَعَ الشَّرِّ عِقوبه البَغیُ. [ همانا پاداش نيكوكارى و پيوند خويشاوندان از نيكىهاى ديگر زودتر مى رسد و كيفر ستمكارى از بدى هاى ديگر سريعتر مى رسد ] .
کَفی بِالمَرءِ عَیبا أن یَنظُرَ مِنَ النّاسِ إلی ما یَعمی عَنهُ مِن نَفسِهِ ، ویُعَیِّرَمن النّاسَ بِما لا یَستَطیعُ تَرکَهُ ، ویُؤذی جَلیسَهُ بِما لا یَعنیهِ.
أَلاَ أُخْبِرُکُمْ بِأَحَبِّکُمْ إِلَیَّ وَ أَقْرَبِکُمْ مِنِّی مَجَالِسَ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ ؟ أَحَاسِنُکُمْ أَخْلاَقاً، اَلْمُوَطَّئُونَ (2) أَکْنَافاً اَلَّذِینَ یَأْلَفُونَ وَ یُؤْلَفُونَ أَلاَ أُخْبِرُکُمْ بِأَبْغَضِکُمْ إِلَیَّ وَ أَبْعَدِکُمْ مِنِّی مَجَالِسَ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ ؟ اَلثَّرْثَارُونَ (3) اَلْمُتَفَیْهِقُونَ (4) .
مى فرمايد : محبوبترين شما در قيامت نزد من آنانند كه اخلاق نيكو دارند ، و خاضع و نرم گردن باشند و با مردم الفت گيرند ، و مردم با ايشان مألوف باشند . و مبغوض تر در نزد من و دور تر كس نزديك من در قيامت آنانند كه فراوان بيرون حق سخن كنند ، و سخن را به درازا كشند و بيهوده زنخ زنند .
من باع دارا او عقارا فلم تردد ثمنه فى مثله ، فذلك مال قمن الّا يبارك فيه . [ هر كه بدون ضرورت خانه اى بفروشد و قيمت آن براى خريد خانه ديگر اقدام نكند ، پس .
ص: 2278
بركتى بر آن نيست ] .
قال : الا اخبركم بشراركم : مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَ مَنَعَ رِفْدَهُ ، و ضُرِبَ عَبْدُه . الا اخبركم بشرّ من ذلكم :مَنْ یُبْغِضُ النَّاسَ وَ یُبْغِضُونَهُ.
قال : ابن آدم ، إذا كان عندك ما يكفيك فلم تطلب ما يطغيك . [ اگر چيزى كه مايه كفايت باشد در دسترس دارى در جستجوى آنچه تو را به طغيان وامى دارد مباش ] .
قال : مَنْ رَزَقَهُ اَللَّهُ، فَبَذَلَ مَعْرُوفَهُ، وَ کَفَّ أَذَاهُ، فَذَاکَ اَلسَّیِّدُ.
و قال : إذا أرادَ اللّهُ بِعَبدٍ خَیرا جَعَلَ صَنائِعَهُ [ ومَعروفَهُ ] فی أهلِ الحِفاظِ. [ وقتى خدا بر كسى نيكى خواهد سر و كار او با مردم حق شناس مى افتد ] .
قال : نحن بنو النّضر بن كنانة لا نقفوا (1) منّا و لا ننتفى عن أبينا .
روى عنه : أنّه وجّه عليّا إلى بعض الوجوه فقال له فى بعض ما أوصى به : يا عليّ ،قَدْ بَعَثْتُك وَ أَنَا بِکَ ظنین فَلاَ تَدَعَنَّ حقّا لغد فَإِنَّ لِکُلِّ یَوْمٍ مَا فِیهِ، اُبْرُزْ لِلنَّاسِ، وَ قَدِّمِ اَلْوَضِیعَ عَلَی اَلشَّرِیفِ وَ اَلضَّعِیفَ عَلَی اَلْقَوِیِّ، وَ اَلنِّسَاءَ قَبْلَ اَلرِّجَالِ وَ لاَ تُدْخِلَنَّ أَحَداً یَغْلِبُکَ عَلَی أَمْرِکَ ،وشاوِرِ القُرآنَ فَإِنَّهُ إمامُکَ .
قالت عائشة : ذبحنا شاة فتصدّ قنابها ، فقلت : يا رسول اللّه ، ما بقى منها إلّا كتفها فقال كلّها بقى إلّا كتفها : عايشه گويد : گوسفندى كشتيم و گوشتش را إلّا كتفش را به صدقه داديم . من عرض كردم : يا رسول اللّه از اين گوسفند باقى نماند إلّا كتفش .فرمود : آن گوسفند به تمامى باقى است ، إلّا كتفش . - كنايت از آنكه آنچه در راه خدا دادى براى تو باقى مى ماند - .
روى انّه وقف بين يديه رجل ، فارتعد . فقال له : لا تخف . فانّي ابن امرأة من قريش ، كانت تأكل القديد .
قال : استعيذوا باللّه من شِرَارَ النِّسَاءِ ، وَ کُونُوا مِنْ خِیَارِهِنَّ عَلَی حَذَرٍ . [ از زنان بد به خدا پناه ببريد و از نيكانشان بپرهيزيد ] .
قال : تَزَوَّجُوا الزُّرْقَ فَإِنَّ فِيهِنَّ يُمْناً.
قال : خَمْسٌ مَنْ أَتَی اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِنَّ أَوْ وَاحِدَهٍ مِنْهُنَّ أُوجِبَ لَهُ اَلْجَنَّهُ :مَنْ سَقَی هَامَّهً صَادِیَهً (2) أَوْ أَطْعَمَ کَبِداً هَافِیَهً(3) ،أَوْ کَسَی جِلْدَهً عَارِیَهً ، أَوْ حَمَلَ قَدَماً حَافِیَهً (4) أو .
ص: 2279
أعتَقَ رَقَبَهً عانِیَهً (1) .
قال : صَنَائِعُ الْمَعْرُوفِ تَقِی مَصَارِعَ السَّوْءِ، وَ صَدَقَهُ السِّرِّ تُطْفِئُ ،غَضَبَ الرَّبِّ، وَ صِلَهُ الرَّحِمِ تَزِیدُ فِی الْعُمُرِ وَ تَدْفَعُ مِیتَهَ السَّوْءِ . [ اعمال نيك از سقوطهاى بد جلوگيرى مى كند و صدقه نهانى خشم پروردگار را خاموش مى كند و پيوستگى با خويشان عمر را افزون مى كند و دفع ضرر مى كند ] .
قال صلّى اللّه عليه و آله : يقول اللّه تبارك و تعالى : إِذَا عَصَانِی مِنْ خَلْقِی مَنْ یَعْرِفُنِی سَلَّطْتُ عَلَیْهِ مِنْ خَلْقِی مَنْ لَا یَعْرِفُنِی.
قال : جعل عزّي في ظلّ سيفي ، و رزقي في رأس رمحى .
من وقى ما بين لحييه و ما بين رجليه ، دخل الجنّة : كسى كه حفظ كند زبان خود را و فرج خود را از سخن ناسزا و آلايش زنا داخل بهشت شود .
دَعْ ما یَرِیبُکَ إلی ما لا یَرِیبُکَ ، فَمَن رَعی حَولَ الحِمی یُوشِکْ أن یَقَعَ فیهِ . [ از آنچه شبهه ناك است درگذر و آنچه را شبهه ناك نيست برگير زيرا هر كه در اطراف قرق گوسفند چراند ممكن است در آن افتد ] .
لا تنزع الرّحمة إلّا من شقى . [ رحم را نگيريد مگر از بدبخت ] .
مَنْ لَا یَرْحَمْ لَا یُرْحَمْ . [ هر كه به مردم رحم نكند به او رحم نمى شود ] .
الدّنيا نعم مطيّة المؤمن . إنّك لن تجد فقد شيء تركته للّه .
المنتعل راكب ، الخير عبادة ،وَ الشَّرُّ لَجاجَهٌ، الخير كثير ، و مَنْ یَعْمَلُ بِهِ قَلِیلُ .مِن حُسنِ إسلامِ المَرءِ تَرکُهُ ما یَعنیهِ .القَناعَهُ مالٌ لایَنفَدُ.ما عالَ مَنِ اقتَصَدَ.أَیُّ دَاءٍ أَدْوَی مِنَ الْبُخْلِ؟ رَأْسُ الْعَقْلِ بَعْدَ الاْیمانِ بِاللّهِ التَّوَددُّ اِلیَ النّاسِ .
إِذَا أَتَاكُمْ كَرِيمُ قَوْمٍ فَأَكْرِمُوهُ. [ وقتى بزرگ طايفه اى پيش شما آمد او را بزرگ شماريد ] .
النّاس معادن . رُزِقَ مِن شَیءٍ فَلیَلزَمُه. [ هر كه چيزى نصيبش كرده اند در حفظ آن بكوشد ] .
علَیکَ بِالیَأسِ مِمّا فی أیدی النّاسِ ، و إیّاکَ و الطَّمَعَ فإنّهُ الفَقرُ الحاضِرُ [ از آنچه در دست مردم است نوميد مباش از طمع بپرهيز كه فقر مهيا است ] .
[الصَّبرُ عِندَ الصَّدمَهِ الاُولی. [ صبر حقيقى هنگام صدمه نخستين است ] . .
ص: 2280
أفضَلُ العَمَلِ أدوَمُهُ و إن قَلَّ. [ بهترين كارها آن است كه دوامش بيشتر باشد اگر چه اندك باشد ] .
سكّان الكفور (1) کسکّان القبور. السّديد من غلب هواء . اَلْوَلَدُ مِنْ رَیْحانِ الْجَنَّهِ .[ فرزند از ريحان بهشت است ] .
خَیرُکُم خَیرُکُم لِأَهلِهِ [ بهترين شما كسى است كه براى اهل كسان خود بهتر است ] .
السَّفَرُ قِطعَهٌ مِنَ العَذابِ .المُستَشِیرُ مُعانٌ. خيركم من طال عمره و حسن عمله .
حُسنُ الجِوارِ عِمارَهٌ لِلدِّیارِ .وحُسنُ الجِوارِ عِمارَهٌ لِلدِّیارِ. [ هر چه آسان گيرى آسان گذرد ] .
خَیرُ النِّساءِ الوَلودُ الوَدودُ.الإِبِلُ عِزٌّ، وَالغَنَمُ بَرَکَهٌ
ما نحل والد ولده من نحل أفضل من أدب حسن : هيچ عطائى پدر را با پسر بهتر از ادب نيكو آموختن نيست .
الطّاعِمُ الشّاکِرُ بِمَنزِلَهِ الصّائِمِ الصّابِرِ . [ غذا خور شكرگزار چون روزه دار صبور است ] .
حُسنُ المَلَکَهِ نَماءٌ. [ نيك خوئى رشد است ] .
لَو کانَ لِابنِ آدَمَ [ واد من مال لابتغى اليه ثانيا و لو كان له واديان ] مِنْ ذَهَبٍ لَابْتَغی إلَیْهِما ثالِثاً وَلا یَمْلَأُ جَوْفَ ابْنَ آدَمَ إلَّاالتُّرابُ و یَتوبُ اللّهُ عَلی مَن تابَ. [ اگر آدميزاده دره از مال داشت بعلاوه آن دره ديگر مى خواست و اگر دو دره مى داشت با آن دره سوم مى خواست ، شكم فرزند آدم را جز خاك سير نمى كند و خدا توبهء هر كه را خواهد بپذيرد ] .
من عمل عملا ردّاه اللّه عمله .إنّ اللّهَ یُحِبُّ مَعالِیَ الأخْلاقِ، ویَکْرَهُ سَفْسافَها (2) [ خداوند اخلاق عالى و بلند را دوست دارد و از چيزهاى پست بيزار است ] .
کادَ الفَقرُ أن یَکونَ کُفراً. [ بيم آن است كه فقر به كفر انجامد ] .
اِلتَمِسُوا الرِّزقَ فی خَبایَا الأَرضِ . [ روزى بجوئيد در نهفته هاى زمين ] .
ذو الوجهين لا يكون وجيها : هرگز مردم دو روى منافق نيكو نشوند . .
ص: 2281
أفضَلُ الصَّدَقَهِ عَلی ذِی الرَّحِمِ الکاشِحِ: بهترين صدقه بر خويشاوندى است كه در باطن دشمن باشد ، و كس از خصمى او چشم بپوشد .
اَصحَابِی کَالنُّجُومِ بِاَیِّهِمِ اقتَدَیتُم اِهتَدَیتُم.
إِنَّكُمْ لَنْ تَسَعُوا النَّاسَ بِأَمْوَالِكُمْ، و لكن سَعوهُم بِأَخلاقِكُم. [ مال شما به همه مردم نمى رسد ، پس با اخلاق خود همه را خرسند كنيد ] .
اسْتَعِینُوا عَلَی حوائجكم بالكتمان ، فَإِنَّ کُلَّ ذِی نِعْمَهٍ مَحْسُودٌ. من أحبّ أخاه فليعلّمه . الإیمانَ قَیَّدَ الفَتکَ (1) .
حلق الذّكر رياض الجنّة : يعنى باغهاى بهشت در حلقه جماعتى است ، كه ذكر خداى كنند .
رحم اللّه عبدا قال خيرا فغنم . [ خدا رحمت كند بنده اى را كه سخن نيكو گويد و غنيمت برد ] .
صِلَهَ الرَّحِمِ مَثراهٌ (2) فى المال [ محبّة فى الاهل ] منسأة (3) فِی الأَجَلِ. [ پيوند خويشان مايه فراوانى مال و محبّت كسان و تأخير اجل است ] .
الرِّزْقَ یَطْلُبُهُ الْعَبْدُ کَمَا یَطْلُبُهُ .بُعثِتُ بِالحَنَفیَّهِ السَّمحَهِ. [ من دينى ساده و آسان آورده ام ] .
اصحابى كالملح فى الطّعام . مُرُوا بِالْخَیْرِ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلُوا . التّواضع شرف المؤمن لا خير فى العيش إن لا يسمع واع .استَنزِلُوا الرِّزقَ بِالصَّدَقَهِ.
اُنْظُرْ إِلَی مَنْ تَحْتَکَ وَ لاَ تَنْظُرْ إِلَی مَنْ فَوْقَکَ.اَلسُّؤَالِ نِصْفُ اَلْعِلْمِ.الدُّعَاءُ سِلاحُ الْمُؤْمِنِ.أحْبِبْ لِلنّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِکَ. [ آنچه براى خود مى خواهى براى مردم بخواه ] .
رُدّوا نائِبَهَ البَلاءِ بِالدُّعاءِ . أَشْرَافُ أُمَّتِی حَمَلَهُ الْقُرْآنِ وَ أَصْحَابُ اللَّیْلِ .صِلْ مَنْ قَطَعَکَ.وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَکَ وَ اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَکَ .
مَنْ یَزْرَعْ شَرّاً یَحْصُدْ نَدَامَهً .الخُلُقُ الحَسَنُ یُذیبُ الخَطایا. نعم صومعة الرّجل بيته . مَا اِسْتَوْدَعَ اَللَّهُ عَبْداً عَقْلاً إِلاَّ اِسْتَنْقَذَهُ بِهِ یَوْماً .مِن سَعادَهِ ابنِ آدَمَ ، رِضاهُ بِما قَسَمَ اللّهُ لَهُ. .
ص: 2282
اللهُمَّ أعْطِ کُلَّ مُنْفِقٍ خَلَفاً.اللَّهُمَّ أَعْطِ کُلَّ مُمْسِکٍ تَلَفاً . أکثِروا ذِکرَ هادِمِ اللّذّاتِ.
[ مرگ را بسيار به ياد آريد ] .
صُومُوا تَصِحُّوا [ روزه داريد تا تندرست شويد ] ، سَافِرُوا تَغْنَمُوا . [ سفر كنيد تا غنيمت يابيد ] .
من حزن لسانه رفع اللّه شأنه .أَحْسِنُوا جِوَارَ نِعَمِ اللَّهِ عزّ و جلّ . [ قدر نعمت هاى خداى عزّ و جلّ را بدانيد ] .
لا تُحَقِّرَنَّ مِنَ المَعروفِ شَیئا. [ هيچ كار نيكى را حقير مشماريد ] .
لو دخلَ العُسْرُ جُحْراً لَدَخَل الیُسْرُحتّى يخرجه . [ انّ ] أَعجَلُ الطّاعَهِ ثَواباً، صِلَهُ الرَّحِمِ. [ ثواب نيكى با خويشاوندان را از همهء كارهاى نيك زودتر مى دهند ] .
فى المعاريض مندوحة عن الكذب . به توريه سخن كردن ، سعتى است در پرهيز از دروغ زدن .
مَنْ ذَبَّ عَنْ عِرْضِ أَخِیهِ کَانَ ذَلِکَ حِجَاباً لَهُ مِنَ اَلنَّارِ . [ هر كه در غياب برادرش از آبروى وى دفاع كند حجابى ميان آتش جهنم و او وجود دارد ] .
إنَّ الله خَلَقَ الخلقَ، و لم يغن بعضهم عن بعض .
دعا صلّى اللّه عليه و آله وصيفة (1) له فابطات ، فقال : لو لامَخَافَهَ الْقِصَاصِ؛لأَوْجَعْتُکَ بِهذا السِّواکِ.
الرَّغْبَهُ فِی الدُّنْیا تَکْثِرُ الْهَمَّ وَ الْحُزْنَ ، و الزّهد فيها راحة القلب و البدن . [ علاقه به دنيا غم و اندوه را زياد مى كند و گذشتن از جهان تن و جان را بياسايد ] .
إِیَّاکُمْ وَ مُشَاوَرَهَ ، فانّها تميت الغرّة و تحيى العزّة : ملازمت كنيد مشاورت را ، زيرا كه فريفتگى را بميراند ، و عزّت را زنده كند .
اعظم النّساء بركة ، احسنهنّ وجها ، و ارخصهنّ مهرا . [ بهترين زنان آن است كه رويش خوبتر و مهرش كمتر است ] .
الدّنيا متاع و افضل متاعها الزّوجة الصّالحة . [ دنيا متاعى است و بهترين متاع آن زن پارساست ] .
إنّ الله یحبُّ أن یُعفَی عن زَلَّهِ السَّرِیِّ .
مَنْ عَامَلَ النَّاسَ فَلَمْ یَظْلِمْهُمْ وَ حَدَّثَهُمْ فَلَمْ یَکْذِبْهُمْ وَ وَعَدَهُمْ فَلَمْ یُخْلِفْهُمْ فَهُوَ .
ص: 2283
مؤمن کَمَلَتْ مُرُوَّتُهُ وَ ظَهَرَتْ عَدَالَتُهُ وَ وَجَبَتْ أُخُوَّتُهُ وَ حَرُمَتْ غِیبَتُهُ . [ هر كه زمامدار مردم شود و ستمشان نكند و با آنها سخن كند و دروغشان نگويد و وعده شان دهد و تخلّف نكند ، وى از جمله كسان است كه مروّتش به كمال رسيده و عدالتش نمايان گشته و برادرى با وى واجب و غيبتش حرام است ] .
مثل الّذى يعتق عند الموت ، مثل الّذى يهدى اذا شبع .
اَلْإِقْتِصادُ نِصْفُ الْعَیْشِ وَ حُسْنُ الْخُلْقِ نِصْفُ الدّین . [ ميانه روى يك نيمهء معيشت است و خوش خلقى يك نيمهء دين است ] .
قال : أَنَا شَجَرَهٌ وَ فَاطِمَهُ فَرْعُهَا وَ عَلِیٌّ لِقَاحُهَا وَ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَیْنُ ثَمَرَتُهَا، و الشّيعة ورقها . مثل الفقر للمؤمن ، كمثل فرس مربوط بحكمته إلى اخيّة ، كلّما راى شيئا ممّا يهوى إليه ردّته الحكمة : چنان كه اسب را با لجام بر اخيه (1) بندند ، و او را لجام از خوردن علوفه بازدارد ، فقر و درويشى مرد مؤمن را با آرزوهاى نفسانى دسترس نگذارد .
قال : زَوِجّوا اَبْناءکم وَ بَناتکم . قالوا : يا رسول اللّه ! هؤلاء أبناؤنا نزوّج فكيف نزوّج ، بناتنا ؟ فقال : حلّوهنّ بالذّهب و الفضّة ،وأجیدوا لَهُنَّ الکِسوَهَ، وأجیدوا لَهُنَّ الکِسوَهَ ،یُرغَب فیهِنَّ .
ما خاب من استخار ، و لا ندم من استشار ، و لا افتقر من اقتصد . [ هر كه مشورت كند پشيمان نشود و هر كه ميانه روى كند فقير نگردد ] .
قال یَا عَجَباً[ کُلَّ اَلْعَجَبِ ] لِلْمُصَدِّقِ بِدَارِ اَلْخُلُودِ وَ هُوَ یَسْعَی لِدَارِ اَلْغُرُورِ .
[ سخت در عجبم از آنكه خانه جاويد را باور دارد و براى خانه غرور بكوشد ] .
اوصى عليّاأنْ یَقْضِیَ دَیْنَهُ ، ولَمْ یَکُنْ عَلَیْهِ دَیْنٌ ، انّما امر ان يقضي عداته .
قال :اَلْعَالِمُ وَ اَلْمُتَعَلِّمُ شَرِیکَانِ فِی اَلْخَیْرِ و سائر النَّاسِ لا خَیْرَ فِیهم. [ عالم و متعلّم در خير شريكند و ساير مردم خيرى ندارند ] .
قال : لا خير فيمن كان من امّتي ليس بعالم و لا متعلّم . قال خُیِّرَ سُلَیمانُ بَینَ المُلکِ وَالمالِ،وَالعِلمِ فَاختارَ العِلمَ، فَاُعطِیَ العِلمَ وَالمالَ وَالمُلکَ ،بِاختِیارِهِ العِلمَ.[ سليمان پيغمبر را ميان ملك و دانش مخيّر كردند ، دانش را برگزيد ، ملك را نيز به دو .
ص: 2284
دادند براى آنكه دانش را برگزيده بود ] .
فَضْلُ الْعِلْمِ خَیْرٌ مِنْ فَضْل العِبادهِ. [ فضيلت علم بهتر از فضيلت عبادت است ] .
قال : أربَعِ خِلالٍ(1) مفسدة : مجازاة الاحمق فانّه يصيّرك في مثل حاله ،کَثرَهُ الذُّنوبِ ،فَإِنَّ اللّهَ تَعالى يَقولُ: كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ (2) .و الْخَلْوَهُ بِالنِّسَاءِ، وَ الِاسْتِمَاعُ مِنْهُنَّ، و العمل بِرَأْیِهِنَّ،وَ مُجَالَسَهُ الْمَوْتَی.قِیلَ:یَا رَسُولَ اللَّهِ، و من الْمَوْتَی ؟ قال : الّذين أطغاهم الغنى و أنساهم الذّكر .
قال : مَنِ ابتُلِیَ بالقَضاءِ بینَ المُسلمینَ فَلْیَعدِلْ بَینَهُم فی لَحظِهِ وإشارَتِهِ ومَجلِسِهِ [ هر كه به قضاوت ميان مسلمانان مبتلا شود ميان آنها در نظر و اشاره و مجلس خويش برابرى نهد ] .
قال : لا يقضي القاضي و هو غضبان .
کان یکتب إلی أمرائه: إذَا أَبْرَدْتُمْ إلیَّ بَریداً فاجْعَلُوه حسنَ الْوَجْهِ حَسَن الاسْمِ .
قَالَ: اِضْرِبُوا اَلدَّوَابِّ عَلَی اَلنِّفَارِ (3) وَ لاَ تَضْرِبُوهَا عَلَی اَلْعِثَارِ (4) [ فرمود : چهارپايان را اگر چموشى كنند تأديب كنيد ، ولى اگر لغزيدند و به زمين درافتادند اذيت ننمائيد ] .
اذا غضب احدكم و كان قائما فليقعد ، و ان كان قاعدا فليضطجع . [ وقتى يكى از شما خشمگين شود اگر ايستاده است بنشيند و اگر نشسته است بخوابد ] .
قال رَجُلٌ مِن مُجاشِعٍ : يا رسول اللّه ! أ لست أفضل من قومى ؟ فقال : إن کان لک عَقْل فلک فَضْل ، و ان كان لک خُلُق فلَک مُروءه، و ان كان لك مال فلَک حَسَب، و ان كان لکَ تقي فلك دين .
قال : لَیسَ بخَیرُکُم مَن تَرَکَ دُنیاهُ لِاخِرَتِهِ، و لآخرة للدّنيا ، [ بهترين شما آن نيست كه دنياى خويش را براى آخرت خود واگذارد و نه آخرت خويش را براى دنيا واگذارد بهترين آن است كه از هر دو دنيا بهره بگيرد ] .
ولکِن خَیرُکُم مَن أخَذَ هذِهِ وهذِهِ.
قال : ان قامت السّاعة على احدكم و فى يده فسيلة (5) ، فاستطاع ان يغرسها ، -
ص: 2285
فليفعل .
قال رجل : إنّی اریدُ سَفَراً، فقال : في حفظ اللّه و كنفه زوّدك اللّه التّقوى و غفر ذنبك ، و وجّهك للخير حيث كنت .
قال : تهادوا تحابّوا انّ الهديّة تفتح الباب المصمت (1)و تَسُلَّ سَخِیمَتَهُ (2) القلب .
قال : لأحد ابني بنته :إنّکم لتُجَنِّبُون ،إنّکم لتبخّلون ،وإِنکم لَمِن ریحان الله .
رُوِیَ عَنْ جَابِرٍ قَالَ : جَاءَنَا رَسُولُ اللَّهِ وأَبو بَكرٍ وعُمَرُ، فأطعمناهم رطبا و سْقَیْناهُمْ مَّآءً. فقال : هَذَا مِنَ النَّعِیمِ الَّذِی تسئلون عنه .
و روي أنّه أتي برطب سقيّ و بقل ، فَجَعَلَ یَأْکُلُ مِنْ البقل . فقيل له : لو أكلت من هذا ، فإنّه أصفى و أطيب . فقال : إنّ هذا لم يعرق فيه بدن ، و لم تجع فيه كبد .
روى أنّه اكل رطبا و بطّيخا و قال : هَذَانِ الْأَطْیَبَانِ .
روى عنه صلّى اللّه عليه و آله انّه قال :وَ قَدْ وُعِکَ (3) ، أتانى جبرئيل ، فقال :أَنَّ شَفَاکَ فِی عِذْقِ (4) ابن طاب (5) يجيئه لك خير امّتك ، فجاء علىّ بن أبي طالب به فاكله فبرأ .
قال :بَیْتٌ لَا تَمْرَ فِیهِ جِیَاعٌ أَهْلُهُ . قال أطعِمُوا المَرأَهَ فی شَهرِهَا الَّذی تَلِدُ فیهِ التَّمرَ ، فَإِنَّ وَلَدَها یَکونُ حَلیما،تقِیّا.
جاءت فاطمة بالحسن و الحسين عليهم السّلام إلى رسول اللّه ، فقالت له : انحليها . فقال : ما لأبيك مال ينحلهما .ثُمَّ أَخَذَ الْحَسَنَ فَقَبَّلَهُ وَ أَجْلَسَهُ عَلَی فَخِذِهِ الْیُمْنَی وَ قَالَ لها :ابْنِی هَذَا نَحَلتُه هيبتي وَ خُلُقِی.ثُمَّ أَخَذَ الْحُسَیْنَ فَقَبَّلَهُ و أَجْلَسَهُ عَلَی فَخِذِهِ الْیُسْرَی و قال : أمّا إبنِی هَذَا فَنَحَلتُهُ شَجَاعَتِی وَ جُودِی .
لَعَنَ اللهُ الْأَمِرِینَ بِالْمَعْرُوفِ التَّارِکِینَ لَهُ، وَالنَّاهِینَ عَنِ المُنکَرِ الْعَامِلِینَ بِهِ .
بعث امّ سليم تنظر إلى امرأة ، فقال :شَمِّی عوارضَها، و انظری إلی عقِبَیْها.
اُکْفُلُوا لِی سِتَّهً، أَکْفُلْ لَکُمْ بِالْجَنَّهِ : إِذَا حَدَّثَ أَحَدُکُمْ فَلَا یَکْذِبْ وَ إِذَا ائْتُمِنَ فَلَا یَخُنْ وَ إِذَا وَعَدَ فَلَا یَخْلُفْ، وغُضُّوا أَبْصَارَ ،وَ کُفُّوا الأَیْدِیَ، وَ احْفَظُوا فُرُوجَ. .
ص: 2286
اللّهُمَّ إنّی أعوذُ بِکَ مِن جارِ السَّوءِ فی دارِ المُقامَهِ ، فَإِنَّ دارَ البادِیَهِ یَتَحَوَّلُ .[ خدايا از همسايهء بد در خانه اقامت به تو پناه مى برم زيرا همسايهء صحرا به زودى تغيير مى يابد ] .
قال : لا تخافوا من عثرة السّخيّ ، فإنَّ اللّهَ آخِذٌ بیدِهِ کُلَّما عَثَرَ. مَنِ استَقَلَّ بِدائِهِ فَلا یَتَداوَیَنَّ ؛ فَإِنَّهُ رُبَّ دَواءٍ یورِثُ الدّاءَ . كلّ شىء يلهوا به الرّجل باطل الّا تأديبه فرسه و رميه عن قوسه ، و ملاعبة أهله .
اِعصِ هوَاک و النساءَ واصْنَعْ مَا شِئْتَ. مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ خَیرًا، فَقَّهَهُ فِی الدَّینِ، و عَرَفَ مَعَایِبَ نفسه .
المُشاوَرَهُ: حِصْنُ مِنَ النَّدامَهِ وَ أَمْنٌ مِنَ الْمَلامَهٍ قال : كفى بالمرء حرصا ركوبه البحر .
و فى الحديث حَصِّنوا أموالَکُم بِالزَّکاهِ،وَ ادْفَعُوا أَمْوَاجَ الْبَلَاءِ بِالدُّعَاءِ . [ امواج بلا را با دعا دفع كنيد ] .
رحم اللّه امرأ صمت فسلم ، او قال فغنم .رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً أمسَکَ الفَضلَ مِن قَولِهِ،وأنفَقَ الفَضلَ مِن مالِه . [ خدا رحمت كند كسى را كه مازاد گفتار خود را نگه دارد و مازاد مال خود را خرج كند ] .
لا بأس بالشّعر لمن اراد انتصافا من ظلم ، و استغناء من فقر و شكرا على احسان .
اعطاء الشّعراء من برّ الوالدين .
مُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ إِنْ لَمْ تَعْمَلُوا بِهِ،وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ إِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَنْهُ.
أجرؤكم على النّار أجرؤكم على الفتيا . رُوِیَ عَنْ بَعضِهِم أنَّهُ قالَ : سألت النّبىّ عن قوله تعالى : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ، لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ . (1) فقال :ائْتَمِرُوا بِالْمَعْرُوفِ ،وَ تَنَاهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ إِذَا رَأَیْتَ شُحّاً مُطَاعاً ، وَ هَوًی مُتَّبَعاً، و اعجاب كلّ امرئ برايه ، فعليك بنفسك ودع عنك امر العوام الطّيرة شرك ، و ما منّا إلّا و نجد ذلك فى نفسه و لكنّ اللّه يذهبه بالتّوكّل ثلاثة لا ينجو منهنّ احد :الظَّنَّ وَ الطِّیَرَهَ وَ الْحَسَدَ .فَإِذا ظَنَنْتَ ، فَلا تَحَقَّقْ ، وإذا حَسَدتَ فلا تَبغِ، إِذَا تَطَیَّرْتَ فَامْضِ و لا تنثنى (2) .اللهُمَّ لَا طَیْرَ إلَّا طَیْرُکَ .وَ لَا خَیْرَ إلَّا خَیْرُکَ وَ لَا ربّ غَیْرُکَ . .
ص: 2287
لَنْ تَهْلِکَ اَلرَّعِیَّهُ وَ إِنْ کَانَتْ ظَالِمَهً مُسِیئَهً إِذَا کَانَ اَلْوُلاَهُ هَادِیَهً مَهْدِیَّهً.ما مِن أَحَدٍ مِنَ المُسلِمینَ وَلِیَ أمراً فَأرادَ اللّهُ بِهِ خَیرا إلَا جَعَلَ مَعَهُ وَزیرا صالِحا ، إن نَسِیَ ذَکّرَهُ ، وإن ذَکَرَ أعانَهُ.
يروى انّه كان إذا خرج من بيته ، يقول : بسم اللّه . اللّهم إنّي أعوذ بك من أن أزلّ أو ضلّ أو اظلم أو اظلم أو أجهل أو أجهل عليّ .
مَنْ سَأَلَکُمْ فَأَعْطُوهُ، وَ مَنِ اِسْتَعَاذَ بِکُمْ فَأَعِیذُوهُ، و من أهدي إليكم كراعا فاقبلوه .
قال : اَلْأَمَلُ رَحْمَهٌ لِأُمَّتِی، وَ لَوْ لاَ اَلْأَمَلُ مَا أَرْضَعَتْ أُمٌّ وَلَداً وَ لاَ غَرَسَ غَارِسٌ شَجَراً .
لا خير فى التّجارة الّا لستّ : تاجر ان باع لم يمدح ، و ان اشترى لم يذمّ ، و ان كان عليه أيسر القضاء ، و ان كان له أيسر الاقتضاء ، و تجنّب الخلف و الكذب .
کَفی بِالمَرءِ مِنَ الشُّحِّ أن یَقولَ : آخذ حقّى ، حتّى لا اترك منه شيئا . [ بخل مرد همين بس كه گويد حق خويش را مى گيرم و از چيزى نمى گذرم ] .
روى انّ قوما قدموا عليه ، فقالوا : انّ فلانا اَلصَّائِمُ النَّهَارِ الْقَائِمِ لَیْلَهُ ، كثير الذّكر . فقال :أَیکُمْ یکْفِیهِ طَعَامَهُ ،وَشَرَابَهُ ؟ فقالوا : كلّنا ، فقال :کُلُّکُمْ خَیرٌ مِنْهُ.
خيركم مَنْ لم تَرَکَ دُنْیَاهُ لِآخِرَتِهِ ،وَ لا آخِرَتَهُ لِدُنْیَاهُ . [ بهترين شما كسى است كه آخرت خود را براى دنيا از دست ندهد و دنياى خود را براى آخرت از دست نگذارد ] .
من رضى من اللّه باليسير من الرّزق ، رضى منه باليسير من العمل . [ هر كه از خدا به روزى اندك راضى شود خدا از او به عمل اندك راضى شود ] .
انّ الصّفاة (1) الزّلال الّذى لا يثبت عليه قدام العلماء الطّمع . [ طمع ، سنگ لغزانى است كه پاى دانشمندان بر آن استوار نمى ماند ] .
الودّ و العداوة يتوارثان . [ دوستى و دشمنى را به ارث مى برند ] .
كان يقبّل الحسن فقال الاقرع بن حابس : انّ لى من الولد عشرة ، مَا قَبَّلْتُ وَاحِداً مِنْهُمْ فَقَالَ : ما أصنع ؟ ان كان اللّه قد نزع من قلبك الرّحمة .
قال : انّ اللّه يسئل العبد عن جاهه كما يسئله عن ماله وَعُمَرُ، فَيَقُولُ : جعلت لك .
ص: 2288
جَاهاً فَهَلْ نَصَرْتَ بِهِ مَظْلُوماً أَوْ قَمَعْتَ بِهِ ظَالِماً أَوْ أَعنتَ بِهِ مَکْرُوب .
أفضَلُ الصَّدَقَهِ ان تعين بجاهك من لا جاه له .الخَلقُ عِیالُ اللّهِ ، فَأَحَبُّهُم إلَیهِ أنفَعُهُم لِعِیالِهِ . أعدي عدوّ لك نفيسة بين جنبيك .
اِیّاکُمْ وَ خَضْراءَ الدِّمَنِ. قیلَ: وَ ما خَضْراءُ الدِّمَنِ؟ قالَ: اَلْمَرْأَهُ الْحُسْناءُ فی مَنْبَتِ سُوءٍ . خير نسائكم الّتى اذا خلعت ثوبها ،خَلَعَتْ مَعَهُ الْحَیَاءَ ،وَ إِذَا لَبِسَتِ لَبِسْتَ مَعَهُ الْحَیَاءَ . النّساء شرّ كلّهنّ ، و شرّ ما فيهنّ قلّة الاستغناء عنهنّ .
إذا دُعِیَ أحَدُکُم إلی طَعامٍ فَلیُجِب؛فَإِن شاء طعم و ان شاء ترك .
من آتاه اللّه وجهاً حسناً، و اسما حسنا ، وَ جَعَلَهُ فِی مَوْضِعٍ غَیْرِ شَائِنٍ فَهُوَ صَفْوَه خلقه .
كان يقول : أعوذ باللّه من الكفر فى الدّين . لا يقبل اللّه صلاة بلا طهور ، [ نماز بى پاكى پذيرفته نيست ] .
وَ لَا صَدَقَهً مِنْ غُلُولٍ .
قال : من قدر على ثمن دابّة ، فليشترها فانّها تاتيه برزقها و تعينه على رزقه .
مَنِ اِزْدَادَ فِی اَلْعِلْمِ رُشْداً وَ لَمْ یَزْدَدْ فِی اَلدُّنْیَا زُهْداً لَمْ یَزْدَدْ مِنَ اَللَّهِ إِلاَّ بُعْداً . [ هر كه در علم رشد كند ، بىرغبتى او به دنيا زياد نشود ، دوريش از خدا بيشتر شود ] .
روى انّه جاءه رجل : فقال ، صف لى الجنّة . فقال :فیها فاکِهَهٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّانٌ . و جاء آخر فقال : مثل قوله . فقال :فِیها سِدْرٍ مَخْضُودٍ ، و طلح (1) منضود (2) ،وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَهٍ، وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ . و جاء آخر ، فسئله عن ذلك . فقال : فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکُمْ ، وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ . و جاء آخر فسئله . فقال :فِيهَا مَا لَا عَيْنُ رَأَتْ،وَ لَا أُذُنُ سَمِعَتْ ، وَ لَا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ . فقالت عائشة ما هذا يا رسول اللّه ! قال : إنّى امرت أنْ أُکلِّمَ الناسَ عَلَی قدرِ عقولهم.
روى أنّه كان يجيب دعوة العبد ، و يركب الحمار ردفا .مَن سَتَرَ أخاهُ المُسلِمَ سَتَرَهُ اللّهُ یَومَ القِیامَهِ مَنْ نَفَّسَ عَنْ أَخِیهِ کُرْبَهً مِنْ کُرَبِ اَلدُّنْیَا ،نَفَّسَ اَللَّهُ بِهَا عَنْهُ کُرْبَهً مِنْ کُرَبِ الآخرة . و اللّه جلّ و عزّ فى عون العبد مَا کان اَلْعَبْدُ فِی عَوْنِ أَخِیهِ .
انتِظارُ الفَرَجِ عِبادَهٌ [ انتظار گشايش با عبادت قرين است ] . .
ص: 2289
قال لعلىّ :وَ اعلَم أنَّ النَّصرَ مَعَ الصَّبرِ ، و الفَرَجَ مَعَ الکَربِ،و أنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا. انّى لأن اكون فى شدّة أتوقّع بعدها رخاء،أحَبُّ إلَیَّ مِن أن أکونَ فى رخاء أتوقّع بعده شدّة .
لو كان العسر فى كوّة (1) لَجاءَ الیُسرُان فأخرجاه .
مَنْ سَنَّ فِی الإسْلامِ سُنَّهً حَسَنَهً فَعُمِلَ بِهَا بَعدَهُ، کُتِبَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ عَمِلَ بِهَا،وَ لایُنْقَصُ مِنْ أُجُورِهِمْ شَیْءٌ. وَ مَنْ سَنَّ سُنَّهً سَیئَهً ،فَعُمِلَ بِهَا بَعْدَهُ، کُتِبَ له مِثْلُ وِزْرِمَنْ عَمِلَ بِهَا،وَلایُنْقَصُ مِنْ أوْزارِهِمْ شَیْءٌ.
ما من عبد الا و له فى السّماء صيت (2) فاذا كان فى السّماء صيته حسنا وضع فى الارض حسنا ، و إذا كان صيته سيئا وضع فى الارض سيّئا . [ هر بنده اى در آسمان شهرتى دارد اگر شهرت وى در آسمان نيك باشد در زمين نهند و اگر شهرت وى در آسمان بد باشد در زمين نهند ] .
مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ،وَ بَسَطَ رِضَاهُ وَ بَذَلَ مَعْرُوفَهُ، و وَصَلَ رَحِمَهُ، وَ أَدَّی أَمَانَتَهُ . أدخله اللّه عزّ و جلّ يوم القيمة فِی نُورِهِ الْأَعْظَمِ الْأَعْظَمِ.
لكلّ اُمَةَ َفِتْنَةِ، و فِتنَهَ امَّتِیَ الملك . [ هر امّتى را فتنه اى است و فتنهء امت من پادشاهى است ] .
قال : مَنْ غَدَا فِی طَلَبِ الْعِلْمِ .صَلَّتْ عَلَیْهِ الْمَلَائِکَهُ،وَ بُورِکَ لَهُ فِی مَعِاشَتِهِ وَ لَمْ یَنْقُصْ مِنْ عمره .
من كانَ آمِناً في شربه ،مُعَافًی فِی بَدَنِهِ ، و عِنْدَهُ قُوتُ یَوْمِهِ، كان كمن خيّرت لَهُ الدُّنْیَا بِحَذَافِیرِهَا.لا تَنظُروا إلی صَوْمِهِ وَ صَلاتِهِ. و لكن انظروا إلى ورعه عند الدّينار و الدّرهم .
من سرّه أن أكُونَ أَغْنَى النَّاسِ ،فَلْيَكُنْ مَا فِي يَدِ اللَّهِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِي يَدِیه .
قال : أَمَرَنِی رَبِّی بِتِسْعٍ : الْإِخْلَاصِ فِی السِّرِّ وَ الْعَلَانِیَهِ،وَ الْعَدْلِ فِی الْغَضَبِ الرِّضَا ، وَ الْقَصْدِ فِی الْفَقْرِ وَ الْغِنَی،وَ أَنْ أَعْفُوَ ظَلَمَنِی، و أَصِلَ مَنْ قَطَعَنِی،وَ أُعْطِیَ مَنْ حَرَمَنِی،وَ أَنْ یَکُونَ نطقى ذكرا وَ صَمْتِی فِکْراً وَ نَظَرِی عَبَرة .
قال : کَفی بِالسَّلامَهِ داءً
قال : لا ترفعونى فَوْقَ قَدْرِى ، فتقولون فىّ : مَا قَالَتِ النَّصَارَی فِی الْمَسِیحِ ، فانّ اللّه .
ص: 2290
عزّ و جلّ اتَّخَذَنی عَبدا قَبلَ أن یَتَّخِذَنی رَسولاً .
انَّ هذَا الدِّینَ مَتینٌ ،فَأَوْغِلْ فِیهِ بِرِفْقٍ وَ لاتُبَغِّضْ الی نَفْسِکَ عِبادَهَ رَبِّکَ،فَإِنَّ الْمُنْبَتَّ لَا أَرْضاً قَطَعَ وَ لَا ظَهْراً أَبْقَی. مى فرمايد : در اين دين متين به رفق و مدارا عبادت مى كن و نفس را مورد تكاليف شاقه مساز ، چه مسافر عجول قطع مسافت نخواهد كرد و خود را به زحمت خواهد افكند .
لَو تَکاشَفتُم ما تَدافَنتُم . اگر سر و سريرت بعضى از مردگان بر شما مكشوف افتد ، از كفن و دفن ايشان بپرهيزيد .
افصلوا بين حديثكم بالاستغفار . قال لعبد اللّه بن عمرو العاص : يا عبد اللّه ؟کَیْفَ بِکَ إِذَا بَقِیتَ فِی حُثَالَهٍ (1) مِنَ النَّاسِ؟
مزجَتْ عُهُودُهُمْ وَ أَمَانَاتُهُمْ ، و صَارَ النَّاسُ كذا وشَبَّکَ أصابِعَهُ قال : فقلت : مرنى يا رسول اللّه ! فقال : خذ ما عرفت ، و دع ما أنكرت ،و عَلَیْکَ بِخُوَیَصَّهِ (2) نَفْسِکَ، و ايّاك بعوامها .
وفد عليه رجل فسئله فكذبه ، فقال له : أسألك فَتُکَذِّبَنِی لو لا سَخاء فيك وَمِقَکَ (3) اللّه عليه ، لَشَرَدْتُ بِکَ مِنْ وَافِدِ قَوْمٍ .
قال : لعن اللّه المُثَلَّثَ فقيل له : من المُثَلَّثَ ؟ قال : الّذى یَسْعَی بصاحبه إِلَی سُلْطَانِهِ فَیُهْلِکُ نَفْسَهُ و صاحبه و سُلْطَانِهِ .
كان یَقولُ عِندَ هُبوبِ الرِّیحِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهَا رِیَاحاً، وَ لَا تَجْعَلْهَا رِیحاً : مردم عرب تراكم سحاب را از رياح دانند .
خَیرُ النّاسِ رَجُلٌ مُمسِکٌ بِعِنانِ فَرَسِهِ فِی سَبِیلِ اللّه ِ کُلَّما سَمِعَ هَیعَهً طارَ (4) إِلَیها، او رجل فی السَّعْفَهِ (5) فِی غُنَیْمَات لَهُ ، حَتَّی یَأْتِیَهُ الْمَوْتُ .
قال : ما يحملكم على ان تتتابعوا فى الكذب كما يتتابع الفراش (6) فى النّار .
مرّ بناس یَتَجاذَوْن مِهْراساً فقال : أ تَحْسِبُونَ الشِّدَّه فی حَمْل الحجاره ؟ إنَّما الشِّدَّهُ أن یَمتَلِی أخوكم غَیظاً ثُمَّ یَغلِبُهُ: مى فرمايد : سنگ بر پشت كشيدن حملى نيست :حمل گران خشم خويش فرو خوردن است . .
ص: 2291
سأله رجل ، فقال :يا رسول اللّه، إنّا نُصيب هو امى الابل (1) . فقال : ضَالَّهُ المؤمن حَرَقُ النار (2) . [ مؤمن گم شده در آتش خواهد سوخت ] .
قال : لأن يمتلى جوف أحدِکم قَیْحاً حتی یَرِیَه،خیرٌ له من أن یمتلئ شِعراً . [ اينكه اندرون مردى از چرك پر شود براى وى بهتر است تا از شعر پر شود ] .
قال : ما زالت اكلة خيبر تعادّنى فهذا اوان قطت ابهرى (3) . مى فرمايد : گوشت آن بزغاله مسموم كه در خيبر به دهان گذاشتم همواره كاهش من مى داشت ، اكنون وقتى است كه رگ پشت و رگ گردن مرا قطع كند .
مَثَلُ المؤمن مثل الخامَهِ من الزرع تُمَیِّلُها الریحُ مره هکذا و مره هکذا ، و مَثَلُ المنافق مَثَلُ الأَرْزَهِ المُجْدِبَهُ على الأَرْضِ، حتَّی یَکونَ انْجِعافُها مَرَّهٍ .
قال :سَوْآءُ وَلُودٌ، خَیْرٌ من حَسْنَاء عقیمٌ . [ زن سياه كه فرزند بسيار آرد بهتر از زن خوبروى نازاست ] .
تَرَاصُّوا فی الصَّلاَهِ (4) و،لا یتَخَلَّلْکُمُ الشَّیَاطِینُ کأَنَّهَا بَنَاتُ حَذَفٍ (5) .مَنُ نُوقِشَ الحِسَابَ عُذِّبَ . [ هر كه به حساب درآيد عذاب بيند ] .
إِذا مَشَتْ أُمَّتِی المَطِیطاءَ (6) خَدَمَتهُمُ رُّومُ وَافارِسُ،کَانَ بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ.
قال : لست مِن ددٍ(7) و لا الدَّد مِن .
قال :لَا عَدْوَی (8) وَ لَا هَامَهَ (9) وَ لَا صَفَرَ (10) . -
ص: 2292
قال : الثَّیِّبُ یُعْربُ عنها لسانها، و البِکرُ تُسْتَأْمَرُ فی نَفْسِها : زن ثيّب در طلب ترويج سخن خويش بگويد ، و باكره چون شرمناك بود بدانچه در خاطر دارد حوالت كند .
کَتَبَ لِوَائِلِ بْنِ الْحُجْرِ الْحَضْرَمِیِّ وَ لِقَوْمِهِ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ إِلَی الْأَقْیَالِ (1)الْعَبَاهِلَهِ مِنْ أَهْلِ حَضْرَمَوْتَ بِإِقَامِ الصَّلَاهِ وَ إِیتَاءِ الزَّکَاهِ : عَلَی التِّیعَهِ(2) شاة و التيمة (3) لِصَاحِبِهَا،وَ فِی السُّیُوبِ (4) الْخُمُسُ، و لَا خِلَاة (5) وَ لَا وِرَاطَ (6) وَ لَا شِنَاقَ (7) وَ لَا شِغَارَ (8) ، و من أحبا فَقَدْ أَرْبَی .
قال : مَنْ تَعَزَّی بعَزاءِ الجاهلیه، فأعِضّوه بهَنِ أبیه و لا تُکنُّوا .
قال :ثلاثٌ من أَمْرِ الجاهِلیَّهِ: الطَّعْنُ فی الأَنْسَابِ و النِّیاحهُ و الأَنْواءُ .
قال : لا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ عَبْدٌ لا يَأْمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ. [ بنده اى كه همسايه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى رود ] .
خَیْرُ المالِ سِکّه مَأْبُوره(9) ، و فرس مأمورة . لا تَرْفَعْ عَصَاکَ عن أَهْلِکَ . .
ص: 2293
قال : یَوتیِ الرَّجُلُ یَومَ القیمهِ فَیلْقَی فِی نَارِ ، فتَندَلِقُ أقتابُ (1) بَطنِهِ ، فیَدورُ بِها کما یَدورُ الحِمارُ بالرّحا فيقال : مالك ؟ فيقول : انّى کُنتُ آمُرُ بِالمَعروفِ ولا آتیهِ، وأنهی عَنِ المُنکَرِ وآتیهِ .
قَدِمَ منْ سَفَرٍ فأَرادَ النَّاسُ أَنْ یَطْرُقُوا النِّساءَ ، فقال : أَمْهِلُوا کی تَمْتَشِطَ الشَّعِثَهُ (2) ، و تَسْتَحِدَّ(3) المُغِیبَهُ(4) فإذا قَدِمْتم فالکَیْسُ الکَیْسُ (5) .
قال : الطِّیَرَهُ و العِیافَهُ (6) و الطّرق (7) من الجِبْت .
قال : عَلَیکُم بِالباهِ(8)،فإِنَّه أَغَضُّ للبَصَرِ و أَحْصَنُ لِلفَرْجِ، فمنْ لم يقدر فَعَلَیْهِ بِالصَّوْمِ فَإِنَّه لَهُ وِجَاءٌ.
بعث مصدّقا ، فقال : لا تأخُذ من جزَرَات أَنْفسِ الناس شیئاً ، خُذِ الشَّارِفَ (9) و البَکْر و ذَا العَیْب .
قال : إِنَّ فِی الْجَسَدِ لَمُضْغَهً ، إِذَا صَلُحَتْ صَلُحَ بهَا سَائِرُ الْجَسَدِ، و إذا فسدت فسد بِها سائِرُ الْجَسَدِ وَ هِیَ الْقَلْبُ . [ در تن پارهء گوشتى است كه وقتى به صلاح گرايد تمام تن به صلاح آيد و وقتى فاسد شود ، همهء تن فاسد شود و آن قلب است ] .
ذكر اشراط السّاعة ، فقال : بيع الحكم ، و قطيعة الرّحم ، و الاستخفاف بالدّم ، و کَثُرَ الشُرَط، (10) وَ أَنْ یُتَّخَذَ اَلْقُرْآنُ مَزَامِیرَ، یُقَدِّمُون أَحَدُهُمْ ليس باقرئهم و لا افضلهم ، الّا ليفنّيهم به غناء .
لَا تَجُوزُ شَهَادَهُ خَائِنٍ وَ لَا خَائِنَهٍ، [ شهادت خائن بر خائن روا نيست ] .
لَا ذِی غَمْزٍ عَلَی أَخِیهِ وَ لَا ظَنِینٍ فِی وَلَاءٍ وَ لَا قَرَابَهٍ وَ لَا الْقَانِعِ مَعَ أَهْلِ الْبَیْتِ لَهُمْ.
قال : الصَّومُ فِی الشِّتاءِ الغَنیمَهُ البارِدَهُ. [ در زمستان روزه داشتن بهرهء خنك بردن .
ص: 2294
است ] .
قال :اتَّقُوا اللهَ فی النِّساء فإِنَّهُنَّ عندکم عَوانٍ . [ دربارهء زنان از خدا بترسيد كه آنها پيش شما اسيرند ] .
قال : مَن سَرَّه أَن یَسْکُن بُحْبُوحه الجنه فَلْیَلْزَمِ الجماعَهَ. [ هر كه دوست دارد در دل بهشت سكونت گيرد هم آهنگ جماعت باشد ] .
فَإِنَّ الشَّیْطَانَ مَعَ الْوَاحِدِ وَ هُوَ مِنَ الِاثْنَیْنِ أَبْعَدُ . [ شيطان با يك تن است و از دو تن دور تر است ] .
اسْتَعِیذُوا بِاللَّهِ مِنْ طَمَعٍ یَهْدِی إِلَی طَبَعٍ (1)
قَالَ: لَا یُورِدَنَّ ذُو عَاهَهٍ(2) عَلَی مُصِحٍّ (3) .
قال : من أَشراطِ الساعه أَن تُرَی رعاءُ (4) الغنم رُؤوسَ الناس، و أنْ یُرَی العراهُ الجُوَّع یتباهوْن فی البُنْیَان ،و أنْ تَلِدَ المرأهُ رَبَّهَا و رَبَّتَها (5) .
استأذن علیه أبو سفیان فحجبه، ثم أذِنَ له فقال: ما کِدْتَ تأذنُ لی حتی تأذَن لحجارهِ الْجُلْهُمَتَیْن (6) فقال: یا أَبا سُفْیانَ؛ أنت کما قال القائل: کلُّ الصیدِ فی جَوْف الفَرَا.
قال للنّساء : إنکن أکْثَرُ أهلِ النار،و ذلک لأنکنّ تُکثرن اللَّعْنَ،و تَکْفُرن العَشیر ذكر الفتن ، فقال له حذيفة أبعد هذا الشّرّ خَیرٌ ؟ فقال : هُدْنَهٌ (7) عَلَی دَخَنٍ (8) ، وَجَمَاعَهٌ عَلَی أَقْذَاءٍ (9) .
قَالَ: الْغَیْرَهُ مِنَ الْإِیمَانِ، و المذاء (10) من النّفاق . [ غيرتمندى از ايمان است و بى بندوبارى از نفاق ] . .
ص: 2295
لا حِمًی إلاَّ فی ثلاثٍ: ثَلَّهُ (1) البِئْرِ،و طِوَلُ الفَرَسِ (2) ، و حَلْقَه القَوْمِ (3) .
قال :تَخَیَّروا لِنُطَفِکُمْ. [ زن خوب بگيريد تا فرزند نيكو آرد ] .
قال :إذا تَمَنَّی أحدُکم فلْیُکْثِر، فإنما يسئل ربّه .
قال : لا يموت لمؤمنٍ ثلاثهُ أولادٍ،فتمسَّه النّارُ إلا تَحِلّهَ القَسَم.
قال :إِذا مَرَّ أَحدکم بِطِرْبالٍ (4) مَائلٍ ، فَلْیُسْرِعِ المَشْیَ .
تَمَسَّحُوا بالأَرْضِ فإِنَّها بِکم بَرَّهٌ . [ زمين را مسح كنيد كه نسبت به شما نيك است ] .
قال :تَمَسَّحُوا بالأَرْضِ فإِنَّها بِکم بَرَّهٌ(5) رقبته ، قائما على مرتبة يضربها .
أَتَاهُ عُمَرُ فَقَالَ إِنَّا نَسْمَعُ أَحَادِیثَ مِنَ اَلْیَهُودِ تُعْجِبُنَا أَ فَتَرَی أَنْ نَکْتُبَ بَعْضَهَا ؟ فَقَالَ : أَمُتَهَوِّکُونَ أَنْتُمْ ؟ کَمَا تَهَوَّکَتِ (6) اَلْیَهُودُ وَ اَلنَّصَارَی ،لَقَدْ جِئْتُکُمْ بِهَا بَیْضَاءَ نَقِیَّهً ، وَ لَوْ کَانَ مُوسَی حَیّاً مَا وَسِعَهُ إِلاَّ اِتِّبَاعِی.
قال :إذا لَم تَستَحیِ فَاصنَع ما شِئتَ.
أُتِیَ بِوَشِیقَهٍ (7) یابسهٍ من لحم صَیدٍ فقال : انّي حرامٌ.
قال: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ النَّکَلَ علی النَّکَلِ،قیل: و ما النَّکَلُ علی النَّکَلِ؟ قال: الرجل القَوِیُّ المُجَرِّبُ المبدئُ المعیدُ علی الفرس القَوِیِّ المبدِئ المعیدِ.
أتاه رجل ، فقال : یا رسول الله أَکَلَتْنا الضَّبُع (8) . فقال غیرُ ذلکَ أخوَفُ علَیکُم :أنْ تُصَبَّ علیکم الدنیا صَبًّا.
قال : مَن تَعَلَّمَ القُرآنَ ، ثُمَّ نَسِيَهُ ، لَقِيَ اللّهَ و هو اجذم .
قال : فصلُ مَا بَیْنَ الْحَلاَلِ و الْحَرَامِ ،الصَّوْتُ و الدَّفُّ فی النِّکاحِ. .
ص: 2296
قال : علیکم بالصَّوْم فإنه مَحْسَمه(1) للعِرْق مَذْهَبهٌ للأشَرِ (2) .
کان إذا استفتح القرائه فی الصّلاه ،قال :أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ اَلشَّیْطَانِ اَلرَّجِیمِ: مِنْ هَمْزِهِ، وَ نَفْثِهِ، وَ نَفْخِهِ فَقِیلَ : یا رسول الله،ما هَمْزه و نَفْثُه و نَفْخه ؟ فقال :أَما هَمْزُه فالمُوتَهُ (3) ،و أَما نفثه فالشِّعْرُ، و أَما نفخُه فالکِبْرُ .
لا یقومُ الساعَهُ حتی یَظْهرَ الفحْشُ و البُخْلُ ،و یَخونَ الأَمِینُ و یُؤْتَمَنَ الخائِنُ ،و یهْلِک الوُعُولُ (4) ، و یظْهَر التُّحُوتُ (5) .
کَتَبَ لحارثه بنِ قَطَنٍ و مَن بدُومهِ الجَنْدَل من کَلْب : إِنَّ لنا الضاحِیَهَ (6) من البَعْلِ (7) و لكم ، الضامنة (8) من النَّخْلِ ،لا تُعْدَلُ سَارِحَتُکُم(9)،و لا تُعَدُّ فارِدَتُکُم (10) ، و لَا یُحْظَرُ عَلَیْکُمُ النَّبَاتُ ، و لا یُؤْخَذُ منکم عُشْرُ البَتاتِ.
كان يعوّذ الحسن و الحسين : اعیذُ کُما بِکَلِماتِ اللَّهِ التَّامَّاتِ، من كلّ سَّامَّهِ وَ هامَّهِ وَمِنْ کُلِّ عَیْنٍ لامَّهٍ.
قال : مَنْ بَنَی مَسْجداً و لو مثل مَفْحَص قطاه، بنى له بنت فى الجنة .
قال : مَثَلُ المؤمنِ والإیمانِ کمَثَلِ الفَرَسِ [ يجول ] فى أخِیَّتِهِ ، [ حكايت مؤمن و ايمان چون اسب است كه اطراف اخيه خويش جولان كند ] .
وَ إِنَّ اَلْمُؤْمِنَ یَسْهُو ثُمَّ یَرْجِعُ إِلَی اَلْإِیمَانِ .
سئل عن البرّ و الإثم فقال : البرُّ حُسْنُ الخلُق، و الإِثمُ ما حَکّ فی نَفْسِکَ و کرهتَ أن یطَّلع علیه الناس. [ نيكى خلق نيك است و گناه آن است كه بر نفس نشيند و دوست ندارى كه مردم از آن مطلع شوند ] .
قال : مِن شَرِّ ما اُعطِیَ العَبدُ شُحٌّ هالِعٌ ،و جُبنٌ خالِعٌ .
ما من أمير عشيرة ، الّا و هو يؤتى به يوم القيمة مغلولا يداه إلى عنقه ، حَتَّی یَکُونَ عَمَلُه هُوَ الَّذِی یُطْلِقُه، أَوْ يوبقه (11) . [ هر كس كه زمامدار قبيله اى باشد روز قيامت در زنجير بياورندش در حالى كه دست هاى به گردنش است تا عمل او بازش كند يا .
ص: 2297
هلاكش كند ] .
ما یَکُبُّ النَّاسَ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ إِلَّا حَصَائِدُ أَلْسِنَتِهِمْ . [ حاصل زبان مردمان مايه هلاكشان مى شود ] .
اهدى إليه هدية فَلَمْ یَجِدْ شَیْئاً یَضَعُهُ عَلَیْهِ فَقَالَ : ضَعْهُ بِالْحَضِیضِ فَإِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ آکُلُ کَمَا یَأْکُلُ الْعَبْدُ.
قال : في الرجل الذي استعمله و اهدى إليه ، فقال : هذا لى ألّا جلس في حفش (1) امّه فينظر أ كان يهدى إليه شيء .
كتب لأُکَیْدِر : هذا كتاب من محمّد رسول اللّه لأُکَیْدِر ، حين أجاب الإسلام ، وَ خَلْعِ الْأَنْدَادِ وَ الْأَصْنَامِ، مع خالد بن الوليد فى دومة الجندل و أكنافها . إنّ لنا الضّاحية من النّخل و البُور و المَعَامِی، و أَغْفَال الأرض و الحْلُقَه ، و لكم الضّامنة من النّخل و المعيّن من المعمور بعد الخمس ، لا تُعْدَل سارِحَتُکم،، و لا تعدُّ فَارَدَتُکم،و لَا یُحْظَرُ عَلَیْکُمُ النَّبَاتُ ، تقيمون الصّلاة لوقتها ، وتُؤتُون الزّكاة بحقّها ، عَلَیْکُمْ بِذَلِکَ عَهْدَ اَللَّهِ وَ مِیثَاقَهُ .
إذَا وَجَدَ أَحَدُکُمْ طَخاءً (2) عَلَی قَلبِهِ فَلْیَأْکُلِ السَّفَرْجَلَ .
علیکم بالأبکار، فإنهنَّ أعذبُ أفواهاً، و انشف (3) ارحاما ، و أرضى باليسير .
فارس نطحة (4) أَو نَطْحَتانِ ثُمَّ لا فارِسَ بَعْدَها أَبَداً والروم ذات القُرُون ، کلما هلک قرْن خلفه قرْن ،أهل صَخْر و بَحْر ، هيهات آخر الدّهر .
سَمُّوا أَوْلَادَکُمْ أَسْمَاءَ الْأَنْبِیَاءِ، أَحْسَنُ الْأَسْمَاءِ عَبْدُ اللَّهِ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ، وَ أَصْدَقُهَا حَارِثٌ وَ هَمَّامٌ وَ أَقْبَحُهَا حَرْبٌ وَ مُرَّه .
اللهُمَّ إنَّ عَمْرو بن العاصِ هَجَانی ،و هو یَعْلَم أَنِّی لسْتُ بشاعِرٍ، فاهْجُه اللهُمَّ و الْعَنْه عدَدَ ما هَجَانی . مَن تَوَضَّأَ للجُمعه فبِها و نِعْمَتْ ، و من اغتسل فذلك افضل .
مَنْ غَسَّل و اغْتَسَل (5)،و بَکَّرَ و ابْتَکَر و اسْتَمَعَ و لم یَلْغُ کَفَّرَ ذلِکَ ما بَیْن الجُمْعَتَیْن ؛ .
ص: 2298
سَیِّدُ إِدامِ أَهْل الدُّنیا و الآخره ، و سَیِّدُ رَیْحانِ أهلِ الجنهِ الفَاغِیَهُ (1) .
غطوا الإناء و أوكئوا السّقاء و أطفئوا السّراج ، فأَنَّ الْفُوَیْسِقَهَ (2) تُضْرِمُ عَلَی أَهْلِ الْبَیْتِ بَیْتَهُمْ. وَیلٌ لأَقْمَاع (3) القول ، ویلٌ للمصرِّین على الذّنوب .
کانَ یتعوَّذ مِن خمس . من العيمة (4) و الغيمة (5) و الايمة (6) و الكرم (7) و القرم (8) .
استأذَنه فی أن یَتَصدّق بماله، فقال : لا ثمّ قال : الشّطر ، فقال : لا . قال : فالثلث قال :الثُّلُثُ، وَ الثُّلُثُ کَثِیرٌ ، انَّکَ إِنْ تَتْرُکْ اوْلادَکَ أَغنِیاءَ ،خَیْرٌ مِنْ أَنْ تَتْرُکَهُمْ عالَّهً يتكففون النّاس .
اَلْحُمَّی رَائِدُ اَلْمَوْتِ، وَ هِیَ سِجْنُ اَللَّهِ فِی اَلْأَرْضِ ، [ تب پيشاهنگ مرگ و زندان خداوند در روى زمين است ] .
یَحْبِسُ بِهَا عَبْدَهُ إِذَا شَاءَ، وَ یُرْسِلُهُ إِذَا شَاءَ .
سئل عن جَدُّ بنی عَامرِ بنِ صَعْصَعَهَ ، فقال : جَمَلٌ أَزْهَرُ ، مُنَفَاجٌّ یَتَنَاوَلُ مِن أطرافِ الشَّجَرِ . سألوه عن غَطَفان ، فقال : ارموه يتبع ماء . و فى حديث آخر انّه ، قال : فى غطفان و قد ذكرهم : اكمة خشناء تتّقى النّاس .
قال : فى حجّة الوداع ؛ النّساء لا یُعْشَرْنَ و لا یُحْشَرْنَ .
قال : کُلُّ رافِعَهٍ رَفَعَتْ عَلَیْنَا مِنَ البَلاغِ فَقَدْ حَرَّمْتُهَا أَنْ تُعْضَدَ،أَو تُخْبَطَ ،إلاّ لِعُصْفُورِ قَبٍ أو مَسَدِّ مَحَالَهٍ ،أو عَصَا حَدِیدَهٍ.
ذکر یَأْجُوجَ و مَأْجُوجَ ،فقَالَ : عِرَاضُ الوُجُوهِ ،صِغَارُ العُیُونِ ،صُهْبُ الشِّعَافِ ، مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ .
فى الحديث أنه دعا بلالا بتمر ، فجعل يجيء به قبضا ، قبضا . فقال :أنفِقْ بِلالُ! و لا تَخشَ مِن ذی العَرشِ إقلالاً.
لا زِمَامَ و لا خِزَامَ و لا رَهْبَانیَّه و لا تَبَتل و لا سیاحهَ فی الإسلام. .
ص: 2299
ذكر المنافقين ، فقال :مُستَکبِرینَ لا یَألَفونَ و لا یُؤلَفونَ ، خُشُبٌ باللَّیلِ صخُبٌ بالنَّهارِ.
قدم وفد هَمْدان،فلَقُوهُ مُقْبِلًا من تَبُوک . فقال مالك بن نَمَط:یا رسولَ اللّه! نَصْیَّه مِنْ همدان؛ من کل حاضِرٍ و بَادٍ ، أَتَوْک علی قُلُصٍ نَواجٍ متصله بحَبَائِل الإِسلام ، لاَ یَأْخُذَهُمْ فِی اَللَّهِ لَوْمَهُ لاَئِمٍ، من مخلاف خارف ، و يام عهدهم ، لا ينقض عن سنّة ماحل و لا سوداء عن قفيز ،ما قامت لَعْلَع و ما جری الیَعْفُور بصُلَّع. فكتب لهم النّبيّ :هذا کتابٌ من محمد رسول اللّه لمِخْلاف خارف ، وأهل جِنَاب الهِضَب و حِقَاف الرمل ، مع وافد هادى الشّعار مالك بن نَمَط و مَنْ أَسلم من قومه على أنّ لهم فِرَاعها و وِهَاطها و عَزَازها، ما أقاموا الصَّلاه و آتوا الزکاه، یأکلون عِلَافها ، و ترعون عفاها ، لنا من دفائهم و صرامهم ، ما سلّموا بالميثاق و الأمانة ، و لَهُمْ من الصَّدَقه الثلْب و النَّابُ و الفَصیل و الفارضُ الدّاجن و الکَبْشُ الحَوَری، و عليهم الصَّالِغُ و القَارحُ .
کَتَب لوَفْد کلْب: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،هَذَا کِتَابٌ مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اَللَّهِ لِعَمَائِرِ کَلْبٍ وَ أَحلاَفِهَا، و مَنْ ظَأَرَهُ اَلْإِسْلاَمُ مِنْ غَیْرِهَم مع قطن بن حارثة العليمي ،بإقام الصلاهِ لِوَقتِها و إیتاء الزکاه بحَقِّهَا؛ فی شده عَقْدها، و وَفَاء عَهْدِها؛ بمحضر من شُهود المسلمین (سعد بن عُباده، و عبد اللّٰه بن أُنَیْس، و دِحْیه بن خلیفه الکَلْبی)علیهم فی الهَمُولهِ الراعیهِ البُساطِ و الظُّؤَارِ ،فی کلِّ خمسین ناقهٌ غیرُ ذاتِ عُوَار، و الحَمولهُ المائرهُ(1) لهم لاغية (2) . في الشّويّ الوَرِیّ (3)مُسِنَّه (4)حاملٌ أو حائل،و فیما سَقی الجدول من العَیْن المَعین العُشْرُ من ثَمرها، و مما أخرجتْ أرضُها، و فی العِذْی شَطْرُه ، يقسّمه الأمين ، لا يزاد عليهم وظيفة ، و لا يفرّق .
شهد اللّه على ذلك و رسوله . و کَتب ثابت بن قَیْس بن شَمّاس . لمّا قدمت عليه وفود العرب ، قام طَهفْه بن أبی زهیر النَّهْدِی! ، فقال : أتيناك يا رسول اللّه ! (5) مِنْ غَوْرَیْ تِهامه بأكوار الميس (6) ، ترتمي بنا العيس (7) ، نَسْتَحْلِبُ الصَّبِیر(8) و نَسْتخلِبُ (9) الخَبِیر(10) و .
ص: 2300
نسْتَعْضِدُ البَرِیر (1) ، و نَسْتَخِیل الرِّهام (2) ونَسْتحیل الجَهام(3) ، من أرْضٍ غائله النِّطَاء (4) ،غَلیظه الوِطاء، قد نَشِفَ المُدْهُن(5)و یَبِس الجِعْثِن (6) وسَقَط الأُمْلُوج (7) ، و مات العُسْلوج(8) ، و هلکَ الهَدِیّ (9) و مات الوديّ (10) ، بَرِئْنا یا رسولَ اللّٰه من الوَثَن و العَنَن (11) ،و ما یُحْدِث الزَّمَن؛ لنا دعوه السلام، و شریعهُ الإسلام ما طَما (12) البحر و قام تِعَار(13) ، و لنا نَعَم هَمَلٌ (14) ، أَغْفَال (15) ما تَبِضُّ(16) بِبِلال(17) و وَقِیر (18) كثير الرَّسَل(19) ، قليل الرِّسْل(20) ، أصابتها سَنَه حَمْراء مُؤْزِله، لیس لها عَلَلَ و لا نَهَل .
فقال صلّى اللّه عليه و آله : اَللّهُمَّ بارِکْ لَهُمْ فی مَحْضِها وَمَخْضِها، وَمَذْقِها، وابعث رَاعِیَها فِی الدَّثْرِ (21) بِیانِعِ الثَّمَرِ (22) وَافْجِرْ لَهُ الثَّمَدَ (23) وَبارِکْ لَهُمْ فِی الْمالِ وَ الْوَلَدِ. من أقام الصّلاة كان مسلما ، و من آتى الزّكاة كان محسنا ، و مَنْ شَهِدَ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ ، كان مسلما مخلصا . لَکُمْ یا بَنِی نَهْدٍ وَدَائعُ الشِّرْکِ، وَ وَضائعُ المِلْکِ، لا تلطط (24) في الزّكاة ، و لا تلحد في الحيوة ، و لا تتثاقل عن الصّلاة . .
ص: 2301
و كتب معه کتاباً إلی بَنی نَهْد: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . من محمّد رسول اللّه ، إلى بني نهد بن زيد : السّلام على من آمن باللّه و رسوله .لکم یا بنی نهد فی الوَظیفه الفَریضه، و لکم العَارِض (1) و الفَرِیش (2) و ذو العِنان الرَّکُوب ، و الفَلُوّ الضَّبِیس (3) لا یُمْنَع سَرْحُکم و لا یُعْضَدُ طَلْحُکُمْ و لا یُحْبَسُ دَرُّکُمْ ، ما لم تُضْمِرُوا الإمَاق (4) و تأکلوا الرِّباق (5) من أقرّ بما فی هذا الکتاب فله من رسول اللّه الوفاء و العهد و الذّمه ، و من أبى فعليه الرّبوة .
كتب بين قريش و الأنصار کتاباً، و في الكتاب إنّهم أمّة واحدة ، دون النّاس المهاجرون من قريش على رِبَاعَتهِمْ،یَتَعَاقَلُون بینهم مَعَاقِلَهُمُ الأولی، و یَفُکُّون عَانِیَهم بالمعروف و القِسْط بین المؤمنین، و أنّ المؤمنين لا يتركونمُفْرَحاً (6) منهم ، أن يعينوه بالمعروف في فِدَاءٍ أو عَقْل (7) وإِن المؤمنین المتقین أَیدیهم علی مَن بَغی علیهم أَو ابْتَغی دَسِیعهَ (8)ظُلْمٍ، و إنّ سلْمِ المؤمنین واحد، لا یُسَالِمُ مؤمنٌ دُونَ مؤمنٍ فی قتالٍ فی سَبیلِ اللهِ ، ألاَّ عَلَی سَواءِ وعَدْلٍ بَیْنَهُم، وأنَّ کُلَّ غازیهٍ غزَتْ مَعَنا یَعقِبُ بعضُهم بَعضاً.، و أنّه لا يجوز (يحوز ظ) مشرِکٌ مالًا لقریش، و لا یعینها علی مؤمن ،و إنّه من اعْتَبَطَ مُؤْمِناً قَتْلًا فإنّه قَوَدٌ ، إلَّا أنْ یَرْضَی ولیُّ المقتول بالعَقْل،و إن الیَهُود یتَّفقون مع المؤمنین ،للیهود دینُهم و للمؤمنین دینُهم،إلا مَنْ ظَلَم أو أثم فإنه لا یُوتِغُ إلا نَفْسَهُ و أهْلَ بیتِه، و إن یهودَ الأوْس و موالیهم و أنفسهم مع البَرّ المُحْسِن من أهل هذه الصحیفه ، و أنّ البرّ دون الإثم فلا يكسب كاسب إلّا على نفسه ، و أنّ اللّه على صدق ما في هذه الصّ
يفة و برّه ، لا يحول الكتاب دون ظلم ظالم ، و لا إثم آثم ، و أنّ أوليهم بهذه الصّحيفة البرّ المحسن .
خيار امّتى اوّلها و آخرها و بين ذلك شيخ أعوج . إنَّ الکاسِیات العارِیات و المائلات المُمِیلات لا یَدْخُلْن الجنه . .
ص: 2302
للرُّؤْیا کُنیً ولَهَا أَسْمَاءٌ فَکَنُّوهَا بِکُنَاهَا واعْتَبِرُوهَا بِأَسْمَائِها، و الرؤيا لأوّل عابر .
یُحْشَرُ ما بینَ السِّقْطِ إلی الشیْخِ الفانی مُرْداً مُکَحَّلِین ، اولى أفانين.مَنِ اسْتَمَعَ إِلَی حَدِیثِ قَوْمٍ وَ هُمْ لَهُ کَارِهُونَ، صبّ في اذنه الآنك (1)یَوْمَ الْقِیَامَهِ . إن تِهامه کبَدیع العسَل، حلو اوّله ، حلو آخره .مُضَرُ صَخْرَهُ الله التی لا تُنْکَلُ .
وَالَّذي نَفسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ، لا يحلف .أحَدٌ و إنْ عَلَی مثْلِ جَنَاح البَعوضه ، الّا كانت و كنة في قلبه . الكباد من العبّ .
اسْتَقِیمُوا و لن تُحْصوا، و اعْلَمُوا أنَّ خیر أعمالکم الصَّلاه، و لن یحافِظَ علی الوضوء إلا مُؤْمن .
کان یُبایِعُ الناسَ و فیهم رجُلٌ دُحْسُمانٌ (2) فكان كلّما أتى عليه أخّره ، حتی لم یَبْقَ غیرُه. فقال : هل اشتكيت قَطُّ ؟ قال : لا قال : فهل رزيت بشيء ؟ قال : لا فقال : انّ اللّه يبغض العفريّة النفريّة ، الّذى لم يرزء في جسمه و لا ماله .
مَثَلُ الجلیسِ الصالحِ مَثَلُ الدّاریِ (3) ،إِن لم یُحْذِکَ من عِطْره علقک مِنْ ریحه ، ومَثَلُ جَلیسِ السّوءِ،مَثَلُ صاحِبِ الکیرِ(4) ،إن لَم یُحرِقکَ مِن شِرارِ نارِهِ عَلِقَکَ مِن نَتنِهِ . [ حكايت هم نشين خوب مثل عطار است اگر عطر خويش به تو ندهد بوى خوش آن در تو آويزد و حكايت هم نشين بد مثل آهنگر است اگر شرار آتش آن تو را نسوزد ، بوى بد آن در تو آويزد ] .
و فی الحدیث : أَنه مَرَّ برجل له عَکَرهٌ(5) فلم یذبح له شیئاً، و مر بامرأهٍ لها شُویهات (6) ، فذبحت له . فقال : انّ هذه الاخلاق بيد اللّه ، فمن شاء ان يمنهه منها خلقا حسنا فعل .
اَغْبَطُ النّاسِ عِنْدی مُؤْمِنٌ خَفیفُ الْحاذِّ(7) ، ذُو حَظٍّ مِنْ صَلاهٍ. [ خوشبخت ترين مردم در نظر من مؤمنى است كه متعلقاتش كم و از نماز بهره ور باشد ] .
و کَتَب لیهود تَیْمَاء أنَّ لهم الذِّمهَ، وعلیهم الجِزْیَه بلا عَدَاءٍ ، النهارُ مَدَی ،واللیلُ سُدًی.
اهدى له رجل ركوة خمر فقال : إنَّ اللّه حرمها. قال: أَفَلَا أُکارِمُ بها یهودَ فقال: إنّ الذی .
ص: 2303
حرَّمها حَرَّم أن یُکارَم بها. قال: فما أصنَعُ بها ؟ قال : سنّها (1) فى طريق .
قال :لیسَ للنِّساء سَرَواتُ (2) الطريق .
قال : يمين اللّه سحّاء (3) ، لا يغيضها شىء اللّيل و النهار .
قال : حجّوا قبل أن تحجّوا قالوا : و ما شأن الحج قال : يقعدوا عرابها على اذناب اوديتها ، فلا یصلُ إِلی الحَجِّ أَحَدٌ .
و من حديثه من رواية الحربى قوله صلى اللّه عليه : انا و امرأة سفعاء الخدين (4) ، الحانِیَهُ علی وَلَدِها،کَهَاتَیْنِ یَوْمَ اَلْقِیَامَهِ (و ضم اصبعيه) امرأة آمت من زوجها حبست نفسها على يتاماها حتّى ماتوا او بانوا .
الأیِّم أحقّ بنفسها من ولیّها،و البکر تستأذن.
ثَلاثَهٌ لا تُؤَخَّرُهن : الصَّلاهُ إذا أتَتک، و الجَنازَهُ إذا حَضَرَت، و الأیِّمُ(5) إذا وَجَدَت کُفوا .
قال ابو هريرة :قُلتُ لِرَسولِ اللّهِ، أى الناس احق بحسن الصحبة ؟ قال :أمّک ثمّ أمّک ثمّ أمّک ثمّ أبوک.
قال ابو بكر : قلت للنّبي و نحن في الغار : لو أن احدهم رفع قدميه لأبصرنا تحتهم قال : ما ظنّك باثنين ، اللّه ثالثهما ؟
من طلب دما او خبلا فانّه بالخيار ان يقتص او يعفو او يأخذ العقل .
ما من قوم يعمل فيهم بالمعاصى ، يقدرون على أَن یُغِیرُوا فلا يغيّرهون ، إلا أصابهم الله بعقاب.
شْدَّه الْحَرُّ مِن وفور قَیحِ جَهَنَّمَ ، فَأَبْرِدُوا بِالصَّلَاةِ.
قال : سراقة بن جعشم : قلت : یا رسول الله! الضالّه تغشی حیاضی، هل لی أجر أسقیها؟ قال : فى كل كبد حراء اجر ! !
إذا شکّ أحدکم فی صلاته فلیتحرّ الصواب .
أَوَّلُ دِینِکُمْ نُبُوَّهٌ وَ رَحْمَهٌ، ثُمَّ مُلْکٌ وَ رَحْمَهٌ، ثُمَّ مُلْکٌ وَ جَبَرِوت ،ثُمَّ مُلْکٌ عَضٌّ؛ .
ص: 2304
یُسْتَحَلُّ فِیهِ اَلْخَزُّ وَ اَلْحَرِیرُ .أَعُوذُ بکَ مِن الحَوْرِ بعْدَ الکَوْر .
الصّوم جنّة ما لم تحرقها . الا لا يجن جان على نفسه ، ولا یَجنِی والِدٌ عَلی وَلَده .استذكروا القرآن ، فلهو اشد تعصّبا من صدور رجال من النعم من عقله .
كان عامة وصيته حينَ حَضَرَتهُ الوَفاةُ الصلاة و ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ، حَتَّی جَعَلَ یُغَرْغِرُ (1) بها . و ما یُفِیضُ بها لسانُه اسْمَحْ یُسْمَحْ لک .
الْأَنْصَارَ کَرِشِیَ (2) ، فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسِنِهِمْ وَ تَجَاوَزُوا عَنْ مُسِیئِهِمْ . المقة (3) من اللّه ،و الصِّیتُ من السماء. قيل یا رَسولَ اللّهِ! ،الرَّجُلُ یُحِبُّ القَومَه ، أعصبي هو ؟ قال : لا و العصبى الّذى يعين قومه على الظلم .
إنَّ الْخُلُقَ الْحَسَنَ ليذيب الخطايا ، کَمَا تَذیثُ الشَّمْسُ الْجَلِیدَ (4) .
مرّ اعرابي جلد ، شاب ، فقال ابو بكر و عمر : ويح هذا . لو كان شبابه و قوّته فی سَبیلِ اللّه، كان أعظم لأجره . فقال :اِنْ کانَ یَسْعی عَلی اَبَوَیْنِ ،فَهُوَ فی سَبیلِ اللّه.
فاطِمَةَ بَضعَةٌ مِنّي ،یُسْعِفُنِی ما أَسْعَفَهَا. اللهم إنی أَسأَلک العِفَّه و الغِنی .
ما بلغ عبد حقيقة الايمان ، حَتَّی یَعْلَمَ أنَّ مَا أصَابَهُ لَمْ یَکُنْ لِیُخْطِئَهُ و إیّاکُم والظَّنَّ فإنَّ الظّنَّ أکْذَبُ الحَدیثِ. أمر مناديا ، فنادى لا تجوز شهادة ظنين (5) .
قيل له : أیّ الجهاد أحبّ إلی الله عز و جل ؟ فقال :کَلِمَهُ حَقٍّ عِنْدَ سُلْطانٍ جائِرٍ .
لا یدخل الجنه سیّئ المَلکَهِ [ بدخوى به بهشت نمى رود ] .
قال له ابو بكر : يا رسول اللّه ، كيف الصلاح بعد من يعمل سوءا يجز به . قال : يا با بكر :ألست تمرض ؟ الست تحزن ؟ الست تصيبك اللاواء .
لىّ (6)الْوَاجِدِ یُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ . أعوذُ بِکَ مِنَ الجوعِ،فَإِنَّهُ بِئسَ الضَّجیعُ لاَ یَحِلُّ اَلصَّدَقَهُ لِغَنِیٍّ، وَ لَا لِذِی مِرَّهٍ سَوِیٍّ.وضع الله الحَرَجَ ،إِلاَّ عَلَی رَجُلٍ اِقْتَرَضَ عِرْضَ أَخِیهِ (7) بظلم . لَیْسَ الغِنی عَنْ کَثْرَهِ العَرَضِ ، إِنَّمَا الغِنی غِنَی النَّفسِ . [ بى نيازى به فراوانى مال نيست ، همانا بى نيازى حقيقى بى نيازى ضمير است ] . .
ص: 2305
الدُّنیا عَرَضٌ حاضِرٌ ، یأکُلُ مِنها البَرُّ و الفاجِرُ . لا جلب (1) و لا جنب (2) و لا اعتراض (3) .مَنْ باتَ و فی یده غَمَرٌ (4) ،فَعَرَضَ لَهُ عَارِضٌ ، فَلَا يَلُومَنَّ إِلَّا نَفْسَهُ .
كان اذا استجدّ ثوبا ، قال : اَللّهُمَّ اَنْتَ کَسَوْتَنی هذَا الثَّوْبَ ، فَلَكَ الْحَمدُ ، أسْألُکَ مِنْ خَیْرِهَا وَ خَیْرِمَا صَنَعَ اللَّهُ .
ذكرت الجدود عنده ، فقال قوم : جد بنى فلان فى الأيل ، و قال آخرون جد بنى فلان فى الغنم ، فما قَامَ إِلَی صَلَاةِ قال : لا مانِعَ لِمَا أَعْطَیْتَ ، لَا مُعْطِیَ لِمَا مَنَعْتَ وَ لَا یَنْفَعُ ذَا الْجَدِّ مِنْکَ الْجَدُّ .
لا تسبّوا بنى تميم فانّهم ذو جدّ و جلد .
وجد عمر حلة من استبرق تباع ،فَأُتِیَ بِهَا النَّبِیُّ، فقال : ابتع هذه تتجمل بها فى العيد . فقال : انّما يلبس هذه من لا خَلاق له .
قال : خَیرُ السَّرایا أربعُ مائهٍ. مَن نَفَّسَ عَن غَریمِهِ (5) ، أو مَحا عَنهُ ، کانَ فی ظِلِّ العَرشِ .
أَلبِکرُ بِالبِکرِ جَلدُ مائَهٍ ، و نفى سنة . من انتفى من ولده ليفضحه ، فضحه اللّه يوم القيمة . جاءت إليه امرأة تشكو زوجها . فقال : أ تُرِیدینَ أن تزَوَّجِی ذا جُمَّهٍ (6) ، فنانة (7) ، على كل خُصله منها شيطان ؟
من شرب الخمر ، لَمْ یَرْضَ اللَّهُ عَنْهُ . [ كسى كه شراب نوشد خدا از او راضى نيست ] .
فان تاب ، تاب اللّه عليه ، فان عاد كان حقّا على اللّه ان يسقيه من طينة الخبال (8) يوم القيمة . .
ص: 2306
کانَ إذا أرادَ أن یَرقُدَ، قال : اللّهُمَّ قِنی عَذابَکَ یَومَ تَبعَثُ عِبادَکَ ،مَثَلی و مَثَلُ ما بَعَثَنی اللّهُ بهِ ،کمَثَلِ رجُلٍ أتی قَوما، فقالَ : یا قَومُ، إنّی رأیتُ الجَیشَ بعَینی ، و أنا النَّذیرُ العُریانُ.
قال يقول اللّه : إذا شَغَلَ عبدی ذِکری عَن مَسأَلَتی ، أعطَیتُهُ أفضَلَ ما اعطِی السّائِلینَ .
قَالَ لِأسْمَاءَ بِنْتِ عُمَیْسٍ: الغيلة (1) تخافين على بنى جعفر ، و انا وليهم فى الدّنيا و الآخرة . قال : للأنصار حين أعطى المؤلفة قلوبهم : أوجدتم من لعاعة (2)اَلدُّنْیَا تَأَلَّفْتُ بِهَا قَوْماً لِیُسْلِمُوا وَ وَکَلْتُکُمْ إِلَی إِیمَانِکُمْ .
قال واثلة : ان النبى أَجْلَسَ عَلِیّاً عَنْ یَمِینِهِ ،فَاطِمَهُ عَنْ یَسَارِهِ، و حسنا و حسينا بين يديه ، و لفع عليهم (3) بثوبه ، وَ قَالَ: اللَّهُمَّ هَؤُلَاءِ أَهْلُ.
لَوْ أَمْسَکَ اللهُ الْقَطْرَ عَنِ النَّاسِ ثُمَّ أَرْسَلَهُ،أَصْبَحَتْ طَائِفَهٌ بِهِ کَافِریِنَ، یَقُولُونَ: مُطْرِنَا بِنَوْءِ (4) الْمَجْدح(5) .
جاءَ رَجُلٌ یَتَخَطّی رِقابَ النّاسِ و النّبىّ یَخطُبُ، فقال : اِجلِس فَقَد آذَیتَ و أتيت .
قال : المالُ فیهِ خَیرٌ و شَرٌّ ،فیهِ حَملُ الکَلِّ وصِلَهُ الرَّحِمِ.
قالت عائشة : فقدت رسول اللّه عَن فِراشِهِ، فَأَخَذْتُ الدِّرْعَی و اخذت ازارى ، فتَقنَّعَتْ به ، فخرجت أمشى . فقال صلّى اللّه عليه و آله : ترب جبينك (6) ، أ تخافين أن يحيف اللّه عليك و رسوله ؟ أتانى جبرئيل ، فأمرنى أن آتى أهل البقيع ، فأستغفر لهم .
أُمِرْتُ بِقَرْیَهٍ تَأْکُلُ الْقُرَی و يبقى اسمها ، تَنْفِی الْخَبَثَ کَمَا یَنْفِی الْکِیرُ خَبَثَ .
ص: 2307
الْحَدِیدِ.
من خرج على امّتى يضرب برها و فاجرها ، لا يتحاشى من مؤمنها و لا يفى لذى عهدها ، فليس منى .
قالت عائشة : جَاءَتِ امْرَأَهٌ وَ مَعَهَا ابنتان لها ، فأعطيتها تمرة ، فشَقّتْها بين ابنتيها ،فَدَخَلَ النَّبِیُّ على تفيئة (1) . ذلك فحدثته . فقال : مَنِ اُبْتُلِیَ بِشَیْءٍ مِنْ هؤلاء اَلْبَنَاتِ،کُنَّ لَهُ سِتْراً مِنَ اَلنَّارِ.
قالت امّ سلمة :کُنْتُ أَنَا وَ مَیْمُونَهُ عِنْدَه، فجاء ابن مكتوم ، فقال احتجبا ، فقلنا :أليس هو أعمى لا يبصرنا ؟ قال : عمياوان انتما .
لا تكونوا أمعا (2) تقولون : ان ظلم النّاس ظلمنا ، و ان أساء النّاس اسأنا . أَسْفِرُوا بالفَجْر فإنه أعظَم للأجر .
مَثَلُ الماهر بالقرآن، مَثَل السَّفَره الكرام البررة . انى أكره ان ارى المرأة سلتاء (3) مرهاء (4) .
يهرم ابن آدم و يشبّ منه اثنتان : الحرص على الحيوة و الحرص على المال .[ فرزند آدم پير مى شود و دو چيز از او جوان مى شود حرص زندگى و حرص مال ] .
مَنِ احتَکَرَ عَلَی المُسلِمینَ طَعامَهُم، ضَرَبَهُ اللّهُ بِالإِفلاسِ أو بِجُذامٍ [ هر كه خوراك مسلمانان را احتكار كند ، خدا به خوره مبتلايش كند يا به افلاس افكند ] .
ينشو قوم يشهدون قبل ان يستشهدوا و لهم لغط (5) فِی أَصْوَاتِهِمْ .
سئل أ يضر الناس الغبط ؟
قال : لا ، إِلَّا کما یضرُّ العِضاهَ (6) الخَبْطُ(7) . روي عن ابن الحمساء ، قال ،تَابَعْتُ اَلنَّبِیَّ قَبْلَ أَنْ یُبْعَثَ،فَوَعَدْتُهُ مَکَاناً،فَنَسِیتُهُ یَومِی وَ اَلْغَدَ، فَأَتَیْتُهُ اَلْیَوْمَ اَلثَّالِثَ فَقَالَ:یَا فَتَی،لَقَدْ شَقَقْتَ عَلَیَّ أَنَا هَاهُنَا مُنْذُ ثَلاَثَ أنتظرك .
كان يقول :اَللّهُمَّ اِنّی اَعُوذُ بِکَ مِنَ الْبُخْلِ وَ الْجُبْنِ . [ پروردگارا از بخل و ترس به تو پناه مى برم ] . .
ص: 2308
مَن خَرَجَ مِن بَیتِهِ، فقال : (اعتَصَمتُ بِاللّهِ و آمنت اللّه)رُزِقَ خَیرَ ذلِکَ المَخرَجِ.
إنّ أربَی الرِّبا الاستِطالَهُ فی عِرضِی النّاس ، من اكل من ذوات الريح ، فَلا یَقرَبَنَّ المَسجِدَ.مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ التزويج ، فالصوم له و جاء (1) .
مَنْ لَعِبَ بالنَّرْد شیر ،فکأَنما غَمَس یَدَه فی لَحْمِ الخِنْزیر و دَمه. [ هر كه نردبازى كند چنان است كه دست خويش در گوشت و خون خوك فرو برده باشد ] .
اللّهمّ بك أصول ، و بك احول ، و بك استر .اللّهمّ بك أصاول ، و بك أقاتل . قال في تميم :ضَّخْمُ الهامه، و حج الاحلام . بئسَ العبد عبد تخيّل و اختال ، وَ نَسِیَ الْکَبِیرَ الْمُتَعَال. اتى بسارق ! فقال : أ سرقت ؟ لا أخا لك فعلت . روى عن بعضهم قال :بَیْنَا أَنَا أَمْشِی فِی بَعْضِ طرق المدينة ، و على بردة قد ارخيتها ، إذ طعننى رجل فقال لو رفعت ثوبك ، کانَ اَتْقی و انقى . فَاِذا هُوَ رَسُولُ اللّهِ .
تحت كلّ شعرة جنابة فبلّوا الشّعر ، و انقوا البشر . يكفى أحدكم من الدّنيا خادم و مركب. یُمنُ الخَیلِ فِی شُقرِها .
سئل عن البحر قال : هو الطّهور مائه ، الحلّ ميتته .
کانَ إذا سَمِعَ الرَّعدَ و الصّواعق ، قال : اللّهمّ لا تقبلنا يغضبك ، و لا تهلكنا بعقابك مَن رَوَّعَ مُسلِما لِرِضا سُلطانٍ ، جیءَ بِهِ یَومَ القِیامَهِ مَغلولاً [ هر كس مسلمانى را براى رضاى سلطانى بترساند ، در روز آخرت اسير گردد ] .
من ادّان دينا ينوي قضاه ، ادّاه اللّه عزّ و جلّ عنه [ هر كه دينى به عهده دارد كه نيّت پرداخت آن را دارد ، خدا قرض وى را ادا كند ] .
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الدَّائِنِ حَتَّی یَقْضِیَ دَیْنَهُ [ خداوند يار قرض دار است تا قرض خود را بپردازد ] .
أَطْعِمُوا اَلطَّعَامَ وَ صَلُّوا وَ اَلنَّاسُ نِیَامٌ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّهَ بِسَلاَمٍ.
يطّلع اللّه الى عباده في النّصف من شعبان ، فيغفر للمؤمنين ، و يملي للظّالمين و يدع أهل الحقد بحقدهم حتّى يدعوه ، من أخذ هذا المال باسراف نفس ،لَم یُبارَکَ لَهُ.
للوضوء شيطان يقال له : الولهان . العين وكاء (2) السَّهِ (3)،فَإِذَا نَامَتِ الْعَیْنَانِ اسْتَطْلَقَ . .
ص: 2309
قال على : اعْتَنَقَنِی رسول اللّه ، ثُمَّ أَجْهَشَ (1)بَاکِیاً قلت : مَا یُبْکِیکَ؟ قال :ضَغَائِنُ فِی صُدُورِ أَقْوَامٍ، لا یُبدونَها لَکَ إلّا مِن بَعدی.
ما أذِنَ اللّهُ لِشَيءٍ ، كَأَذَنِهِ لِإِنسانٍ حَسَنِ التَّرَنُّمِ بِالقُرآنِ .لا طاعهَ فی مَعْصیهِ اللَّهِ أتته امرأة ، فقال أ لك بعل ؟ قالت : نعم ، قال : کَیفَ أنتِ لَهُ ؟ قالَت : ما آلوه (2) قال : هُوَ جَنَّتُکِ ونارُکِ .
و لمّا فتح خيبر ، قال : إنّا إذا نَزَلنا بساحَهِ قَومٍ فَساءَ صَباحُ المُنذَرِینَ .
قال أبو رافع : استسلف النّبيّ بكرا ،فأمرنی أن أقضیهُ، فلم اجد الّا جملا . قال : اعطه فانّ خيار الناس أحسنهم قضاء .
لا زال المؤمنُ مُعْنِقاً(3) ، صالحا ، مَا لَمْ یُصِبْ دَماً؛ فَإِذَا أَصَابَ دَماً بَلَّحَ (4) قال :إذا أوَیتَ إلی فِراشِکَ فَقُل:«اللّهُمَّ أسلَمتُ نَفسی إلَیکَ ، و وَجَّهتُ وَجهی إلَیکَ
كان يتعوّذ من ضلع الدّين (5).لو أنَّ المَرْأَهَ لا تَتَصَنَّعُ لزَوْجِها لَصَلِفَتْ (6) عنده إذا حكم الحاكم ، فاجتهد فاصاب ، فله اجران . لا يضرب أكباد الابل ، إلّا الى البيت الحرام و بيت المقدّس .
فاطمة شحمة منّى يقبضنى ما قبضها ، و يبسطنى ما بسطها .
مَنْ سَرَّهُ أَنْ یُمَثّلَ لَهُ عباد اللّه قِیاماً ،فَليَتَبَوَّأ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ .مَثَلُ المؤمنِ الّذی یَقرأُ القُرآنَ مَثَلِ الاُترُجّهِ رِیحُها طَیِّبٌ وطَعمُها طَیّبٌ .
اترك التّرك ما تاركوكم . استَغنوا عَنِ النّاس ، ولَو بِشَوصِ السِّواکِ. [ از مردم بى نياز باشيد و يك قطعه چوب مسواك هم از آنها نخواهيد ] .
قال حكيم بن حزام : يا رسول اللّه امور كنت أتحسّب بها في الجاهليّة : من عتاقة ، و صلة رحم ، فهل لى فيها من اجر ؟ فقال :أَسْلَمْتَ عَلَی مَا أَسْلَفْتَ مِنْ خَیْرٍ ، أَکْذَبُ النّاسِ الصَّوّاغُون و الصّبّاغون . قال له رجل : ما شيّبك ؟ فقال : هود و ذواتها . من يعظم في نفسه ، و اختال في مشيه لقى اللّه و هو عليه غضبان . .
ص: 2310
إنَّ اللّهَ لا یَقبِضُ العِلمَ انتِزاعاً یَنتَزِعُهُولکِن یَقبِضُ العِلمَ بِقَبضِ العُلَماءِ. لا تَسْتَرْضِعوا أَولادَکم الرُّسْحَ (1) و لا العُمْشَ (2) فإِنّ الَّلبنَ یُورِث . و لو أنّ رجلا نادى الناس إلى عرق (3) او مرّ (4) مأتين ، لأجابوه ، و هم يتخلّفون عن هذه الصّلاة . يقول اللّه عزّ و جلّ : خَلَقْتُ عِبَادِی حُنفَاءَ، فاتتهم الشّياطين فاحتالتهم .
لحقّ رجلا يجرّ إزاره ، فقال : اِرفَع إِزارَک، فقال : إِنّی أَحنَفُ (5) فقال : ارفع فكلّ خلق اللّه حسن . اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ رَحْمَهً تَلُمُّ بِهَا شَعْثِی .
انّ اللّه يملى للظّالم ، فاذا أخذه لم يفلته (6) ثمّ قرء : وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذا أَخَذَ الْقُرى وَ هِيَ ظالِمَةٌ (7) . انّى اعوذ بك من الفقر و القلّة و الذّلّة [ از فقر و تنگدستى و ذلت به تو پناه مى برم ] .
اذا طبخت ، فأكثر المرقة ، و تعاهد جيرانك .
سئل ما الحَزْمُ ؟ فقال : تَسْتَشیرَ أَهْل الرَّأْی، ثمّ تطيعهم .کان إذا أراد سَفَراً ، وَرَّی بغَیْره. و قال :الْحَرْبَ خُدْعَهٌ [ جنگ يعنى خدعه ] .
قال زيد :کَسانِیها رَسُولُ اللَّهِ قبطيّة فسألنى عنها . فقلت : کَسوتُها إمرأتی . فقال صلّى اللّه عليه و آله :أَخَافُ أَنْ تَصِفَ حَجْمَ عِظَامِهَا (8) .
كان اذا أراد سفرا قال : اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِی السَّفَرِ و الْخَلِیفَهُ فِی الْأَهْلِ، اللّهمّ أصبحنا بنصح و أقلبنا بذمّة . اللّهُمَّ اطوِ لَنَا الأَرضَ، وهَوِّن عَلَینَا السَّفَرَ ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثَاءِ(9) السَّفَرِ وَکَآبَهِ الْمُنْقَلَبِ .
المَسأَلَهَ لا تَحِلُّ، الّا من غرم مفظع (10) او فقر مدفع . من اعان غارما فى غرمه ،أَظَلَّهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَوْمَ لَا ظِلَّ إِلَّا ظِلُّهُ .مَنْ کَانَتْ نِیَّتُهُ الْآخِرَهَ، جعل اللّه تبارك و تعالى غناه .
ص: 2311
فِی قَلْبِهِ وَ أَتَتْهُ الدُّنْیَا وَ هِیَ رَاغِمَهٌ .
قال حذيفة : قال لى رسول اللّه ان كان للّه عزّ و جلّ خليفة ، فَضَرَبَ ظَهْرَ ، فاطعه ، و الّا قمت و أنت عاضّ بجذل شجرة .کَانَ یَطُوفُ بِالْبَیْتِ، فَانْقَطَعَ شِسْعُ ، فاخرج رجل شسعا من نعله ، فذهب يشدّه فى نعل رسول اللّه فقال : هذِهِ أثَرَهٌ، وَ لا احبّ الاثرة .لا یُغنی حَذَرٌعن قدر .الدُّعاءُ یَنْفَعُ مِمّا نَزَلَ وَ مِمّا لَمْ یَنْزِلْ.
قال له رجل : ارسل راحلتى و أتوكّل . قال : بل اعقلها و توكّل . لا تَجَسَّسُوا وَ لا تَحَسَّسُوا (1) .عَطَسَ رَجُلٌ عِنْدَ ، فشمته (2) ثُمَّ عَطَسَ ، فقال :امْتَخَطَ (3) فإنّک مَضْنُوک(4) . لاَ تَجْنِ یَمِینِکَ عَلَی شِمَالِکَ.اللَّهُمَّ انْفَعْنِی بِمَا عَلَّمْتَنِی وَ عَلِّمْنِی مَا یَنْفَعُنِی، وَ زِدْنِی عِلْماً. [ خدايا مرا به آنچه تعليم داده اى منتفع كن و آنچه را براى من نافع است به من بياموز و دانش مرا فزون كن ] .
إِنَّ اَللَّهَ کَرِهَ لَکُمُ اَلْعَبَثَ فِی اَلصَّلاَهِ، وَ اَلرَّفَثَ فِی اَلصِّیَامِ، وَ اَلضِّحْکَ عِنْدَ اَلْمَقَابِرِ و قرء صلّى اللّه عليه و آله : فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ ، يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ . (5) فقال :إنَّ النُّورَ إذا دَخَلَ الْقَلْبَ انْشَرَحَ و انفسح . قيل :یا رَسولَ اللّهِ، فَما عَلامَهُ يعرف بها ؟ قال : التّخلّى من دار الغرور ،الْإِنَابَهُ إِلَی دَارِ الْخُلُودِ وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الْمَوْتِ .
الْمُسْلِمُ أَخُو الْمُسْلِمِ ، و الْمُسْلِمِ النَّصیحَ المسلم . حَقَّ الْمُسْلِمِ عَلَى أَخِيهِ خمس خصال : تسليمه عليه إذا لقيه ، و تشميته إذا عطس ، و اجابته إذا دعا ، و عيادته إذا مرض و شهادته إذا توفّى . انّ اللّه يرضى لكم ثلثا : ان تعبدوه . وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً ، و أَنْ تَعْتَصِمُوا بِحَبْلِهِ جَمِیعاً وَ لاَ تَفَرَّقُوا ، وَ أَنْ تُنَاصِحُوا مَنْ وَلاَّهُ اَللَّهُ أَمْرَکُمْ، وَ یَکْرَهُ لكم قيلا وَ اَلْقَالِا وَ کَثْرَهَ اَلسُّؤَالِ وَ إِضَاعَهَ اَلْمَالِ .
خَیْرُ نِسَاءٍ رَکِبْنَ الْإِبِلَ، نساء صوالح من قريش ، أَحْناهُ علی ولدٍ فی صِغَرهِ و أَرْعاه علی زوج فی ذاتِ یَدِه ،مَنْ ذَبَّ عَنْ لَحْمِ أَخِیهِ به ظهر الغيب . کانَ حَقّاً عَلَی اللّهِ عز و جل أن يحرّم لحمه على النار . :أَربَعٌ مَن جَمَعَهُنَّ فِی یَومٍ دَخَلَ الجَنَّهَ : مَن أَصبَحَ .
ص: 2312
صائِما ، وَأَعطی سائِلاً ، وَعادَ مَرِیضا ، وَشَیَّعَ جَنازَهً. من أحبّ أن يسمع اللّه دعوته ، و يفرّج كربته فى الدّنيا و الآخرة ، فَلْیُنْظِرْ مُعْسِراً .
قال : إنّما بعثت رحمة مهداة . قال : إسباغُ الوُضوءِ عَلَی المَکارِهِ . وإعمالُ الأقدامِ إلَی المَساجِدِ ، وانتِظارُ الصَّلاهِ بَعدَ الصَّلاهِ ،تغسِلُ الخَطایا غَسلاً. قال : من يؤمن باللّه و اليوم الآخر فلا يرفعنّ الينا عورة أخيه المسلم .
من أعطى الذّلّ من نفسه ، فليس منّى . قال : كفّك اللّسان عن اعراض النّاس صيام .قال : القر ، بؤس ، و الحر أذى .
كان اذا نزل به الضّيق فى الرّزق ، أمر أهله بالصّلاة ثمّ تلا الآية : وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها ، لا نَسْئَلُكَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُكَ وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى (1) .
رأى رجلا متغيّرا ، فقال : ما لهذا قالوا : مجنون يا رسول اللّه : فقال : المجنون من عصى اللّه ، فامّا هذا فمصاب قال : العدة عطيّة .
راى رجلا قد ذهب بصره ، فقال : يا فلان متى ذهبت دنياك ؟ قال : الْمَغْبُونَ لَا مَحْمُودٌ وَ لَا مَأْجُورٌ .
سئل عن عمل يحبّه اللّه و النّاس ،فَقالَ: ازهَد فِی الدُّنیا ،یُحِبَّکَ اللّهُ ،وَازهَد فیما فی أیدِی النّاسِ یُحِبَّکَ النّاسُ. [ از دنيا چشم بپوش تا خدا تو را دوست دارد و از آنچه نزد مردم است چشم بپوش تا مردم تو را دوست دارند ] .
قال : انّ اللّه عزّ و جلّ یَبْغَضُ الشَّیْخَ الغِرْبِیبَ (2) قال :خَیرُ الرِّزقِ ما یَکفی ، و خیرُ الذِّکرِ الخَفِیُّ . [ بهترين روزى آن است كه كافى باشد و بهترين ذكرها آن است كه مخفى باشد ] .
سئل عن اصحابه ، فذكرهم ، ثمّ سئل عن علىّ بن أبي طالب ، فقال : صلى اللّه عليه و آله ، و هل يسئل الرّجل عن نفسه . .
ص: 2313
مكشوف باد كه كلمات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تاكنون در هيچ كتابى مجتمعا نگارش نيافته ، و اگر كس بدين سعادت موفق شده من بنده را تاكنون دسترس نيافتاده ، لاجرم چندان كه توانستم از كتب متشتته در هم آوردم ، و بعضى از كتب را در ذيل كلمات به نام ياد كردم . و همچنان جملتى از كلمات و خطب آن حضرت را از گاه ميلاد تا هنگام وفات در جلد دويم از كتاب اول ، و در عرض اين كتاب مبارك هر يك را در جاى خود نگار كردم (1) ، و بعضى را از كتب پراكنده مجتمع ساخته در خاتمه اين كتاب مرقوم داشتم ، و همگان را به اندازه وسع خويش قرين صحت ساخته ترجمانى كردم و برخى را تشكيل نمودم و لغات غريبهء آن را در حواشى كتاب رقم زدم تا عالم و عامى بىدقت نظر و كلفت خاطر ، حظّ كافى و بهرهء وافى برده ، ستوده كسى كه بخواند و بداند ، و در خزانه خاطر بسپارد و بدان كار كند كه مصباح رحمت و مفتاح جنّت و دليل خلق عظيم و هادى باغ نعيم است . ملتمس از عامهء مسلمين چنان است كه چون بر مواضع زلل و مواقع خلل بگذرند ، زلات چون من ضعيفى را معفو دارند ، چه خود فرموده اند : (احاديث ما صعب و مستصعب است) و من بنده با آلايش در امور متضاده و آميزش در وفود متباينه ، و ت
رير چندين كتاب از السنه مختلفه اگر لغزشى كنم ، جاى نكوهش نيست . پس بدانچه بر اقتصاد رفته ام ، شايد كه مرا به دعاى خير شاد كنند باشد كه بر مسالك و مهالك آن جهان سهل و آسان گذرم .
اللَّهُمَ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَ وَ لِجَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ؛ بحقّ محمد و آله الامجاد .
همانا چون جلد اول از كتاب دويم ناسخ التواريخ ، كه مشتمل بر أحوال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است از روز ورود به مدينه تا روزى كه وداع اين جهان گفت ، و جلد دويم از كتاب دويم كه مشتمل است بر پنج كتاب : كتاب اول : كتاب ابو بكر . دويم : كتاب عمر بن الخطاب . سيم : كتاب عثمان بن عفان . چهارم : كتاب أصحاب رسول خدا .
ص: 2314
پنجم : كتاب امثلهء عرب . و ايام عرب .
و جلد سوم كه شرح حال امير المؤمنين عليه السّلام است و آن مشتمل است بر چهار كتاب :اول : كتاب جمل و شرح حال ناكثين . دويم : كتاب صفين و شرح حال قاسطين . سيم :كتاب خوارج و شرح حال مارقين . چهارم : كتاب شهادت و شرح حال تابعين به انجام رسيد ، از تصنيف و تأليف اين جمله بپرداختم (1) ، اينك مجلد نخستين به پايان آمد إن شاء اللّه شروع در جلد دوم مى شود .
و من بنده به توفيق خداوند قادر شروع در
جلد چهارم از كتاب دويم مى نمايم
(اللهم وفقنى بالاتمام بالنّبىّ
و آله الكرام) . .
ص: 2315
سرشناسه : سپهر، محمدتقی بن محمدعلی، 1216 - 1297ق.
عنوان قراردادی : ناسخ التواریخ . برگزیده
عنوان و نام پديدآور : ناسخ التواریخ: زندگانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم/ تالیف محمدتقی لسان الملک سپهر.
مشخصات نشر : طهران: کارخانه آقامیرباقر طهرانی، 1303ق. = 1265 .
مشخصات ظاهری : 5ج.
يادداشت : کتاب حاضر فقط به بخش زندگانی پیامبر از کتاب ناسخ التواریخ مربوط است.
مندرجات : ج. 1. از آغاز تا هجرت.- ج. 2. هجرت، وقایع سال اول تا پایان سال ششم.- ج. 3. هجرت، وقایع سال هفتم تا پایان سال دهم.- ج. 4. رحلت پیامبر، صفات، متعلقات
موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق. -- سرگذشتنامه
رده بندی کنگره : BP22/9/س 27ن 2 1380
رده بندی دیویی : 297/93
شماره دستیابی : 6-13283
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 2316
فهرست حاضر به صورت عام تنظيم شده ، بدين نحو كه : نام شخصيت ها ، اماكن ، كتاب ، قبيله و موضوع به صورت تفكيكى تنظيم نشده بلكه يك جا و در رديف الفبائى پشت سر هم تنظيم شده است .
در تهيه و تنظيم نمايه عام نكات ذيل رعايت شده :
1 . الف و لام « ال » در آغاز هر واژه در الفبائى در نظر گرفته نشده ؛ ولى در وسط واژه مد نظر بوده :
المع : در حرف م الفبائى شده نه در حرف الف و ل .
عبد المنجى ، عبد المنعم و عبد النور ، الف و لام در وسط اسم در الفبائى منظور شده است .
2 . براى تشخيص اسامى مشابه از يكديگر در مقابل هر يك از اسامى داخل ( ) با توصيفگر از هم جدا شده اند ، مانند :
عماره (پسر مغيره) :
عماره (پسر عقبة بن ابى معيط) :
3 . فهرست حاضر در عين حال موضوعى هم هست ، زيرا در ذيل هر مدخل ، مواردى كه مهم نبوده صرفا شماره صفحات و در موارد مهم بودن موضوع ، شماره صفحه همراه موضوع است :
على (علیه السلام) ، امام اول / على بن ابى طالب : 480 - 483 ، 638 ، 652 - و متعاقب آن - - آب آوردن با سپر 920 ، آب كشيدن - 686 ، آگهى پيغمبر - را از اسرار الهى 1600 ، . . .
ايمان آوردن - 403 ، . . . كنيت - 358 ، - - ابو تراب 358
4 . حرف حمزه در وسط حرف ، در تنظيم « ى » محسوب شده مانند :
سائب كه در رديف سايب قرار گرفته است .
5 . در تنظيم اسامى همسان و مشابه بدين شيوه عمل شده :
ص: 2317
الف : اسم تنها ماريه : . . .
ب : اسمى كه به نام ديگرى هم مشهور بوده : ماريه / ام الرّباب : . . .
ج : اسمى كه با توصيفگر از هم تفكيك يافته : ماريه (جدّه مثنى بن صالح) : . . .
د : اسمى كه پسوندى به همراه داشته : ماريه قبطيه : . . .
6 . ذيل هر مدخل به جاى تكرار واژه مدخل از علامت - استفاده شده و هرگاه از نظر موضوع واژه اى مكرر بوده نيز از علامت - براى جلوگيرى از تكرار واژه استفاده شده مثلا :
على (علیه السلام) : ايمان آوردن - 403 ، كنيت - 358 ، - - ابو تراب 358
اولين مورد به جاى : ايمان آوردن على (علیه السلام) : ايمان آوردن - 403
دومين مورد : كنيت على (علیه السلام) : كنيت - 358
سومين مورد : كنيت على (علیه السلام) ابو تراب : - - ابو تراب 358
و ايضاً ذيل مدخل « قرآن » :
قرآن : احكام - 1776 ، - سوره آل عمران 557 ، - - احقاف 2079
كه در سومين مورد به جاى تكرار : قرآن سورهء احقاف به صورت : - - احقاف ، تنظيم شده است .
7 . در مورد شخصيت هائى كه به دو اسم يا چند اسم اشتهار داشتند ، از هر مدخل به مدخل ديگر ارجاع داده شده است مانند :
عبد اللّه بن قيس / ابو موسى اشعرى
از عبد اللّه بن قيس به ابو موسى اشعرى و ايضا از ابو موسى اشعرى به عبد اللّه بن قيس ارجاع داده شده است .
در مواردى كه در كتاب به جاى محمد (صلی الله علیه و آله) از الفاظ : رسول ، رسول خدا ، پيغمبر استفاده شده ، در استخراج نمايه همه واژه ها منظور و در تنظيم نيز بر اساس حروف الفباء قرار گرفته و در پايان از كليه مدخل ها به مدخل هاى ديگر ارجاع داده شده است و همچنين از كليه القاب و نام هاى ديگر پيامبر (صلی الله علیه و آله) به محمد (صلی علیه و آله ) ارجاع داده شده است :
عبد الواسع : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله )
عبد الوهاب : 1856 - محمد (صلی الله علییه و آله )
عبد الهادى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله )
ص: 2318
مقدّس : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله )
مقرب : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
8 . چون فهرست موضوعى است ، بنابراين ، موضوعاتى از قبيل : و با ، قحط و غلاهم به صورت مستقل و همچنين ذيل مدخل شهرهائى كه اين گونه حوادث در آن اتفاق افتاده نيز مندرج است .
مدينه : و با در - 648
مكه : و با در - 53 ، 181
و با : - در مدينه 648 ، - در مكه 53 ، 181
ص :2319
ص: 2320
آب قَراح : 1650 ، 1753
آب كافور : 1753
آب كُنار : 1753
آبله : 1578
آتش دوزخ : 559 ، 804 ، 1463 ، 1480 ، 1495 ، 1568 ، 1589 ، 1646 ، 2241
آتشكده : فرو نشستن - 146
آتشكدهء فارس : 147 ، خاموشى - 143
آتشكده ها : 198 ، 336
آتش نمرود : 557 ، ابراهيم (علیه السلام ) در - 2266 ، نجات ابراهيم از - 2067
آثار احمدى (كتاب) : 1597
آخر (از نام هاى رسول خدا) : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
آخر (روز قيامت) : 865
آخرت : 537 ، 629 ، 688 ، 690 ، 704 ، 972 ، 1008 ، 1011 ، اجر - 637 ، خير - 1017 ، دوست - 1588 ، زندگى - 1017 ، عذاب - 1506 ، كار - 628 ، مقاصد - 628
آخر زمان / آخر الزّمان : 1528 ، 1537 ، 1545 ، 1638 ، پيغمبر - 1024 ، 1537 ، رسول - 1624 ، 1628 ، 1645 - رسول ، پيغمبر - محمد (صلی الله علیه و آله)
آدم / آدم صفى (علیه السلام) : 338 ، 371 ، 397 ، 439 ، 503 ، 523 ، 557 ، 559 ، 562 ، 691 ، 1076 ، 1139 ، 1539 ، 1542 ، 1543 ، 1545 ، 1616 ، 1628 ، 1668 ، 1671 ، 1770 ، 1815 ، استغفار - 2029 ، - بانى خانه مكه 11 ، پسر - 2157 ، خلقت - 2084 ، - در هند 2112 ، ذريّت - 1541 ، سجود ملائكه بر - 441 ، 442 ، سخنان فرزند - 2239 ، شريعت - 1777 ، عهد - 1535 فرزند - 2239 ، 2281 ، فرزندان - 1669 ، 1796
آذربايجان : 595
آذر كيوان : 598
آذر ولاش : 675 - 677 جلوس - 671 ، - فرمانبردار گاوباره 677 ، قبر - 676 ، مدت پادشاهى - 677
آسيه (خواهر عمران) : 365 ، 504 ، 533
آكبطين : مملكت - 1400
آكل المرار / آكلة المرار : 1687 ، اولاد - 273
آل اسرائيل : 41 ، 544 ، فرار جماعتى از - 543
آل اسماعيل : 2147
ص: 2321
آل حمير : 30 ، 45 ، - درآمدن به دين يهود 45
آل خطّاب : 466
آل ذبيان : 273 ، 274
آل ذريح : سخن گفتن گوساله در ميان - 2071
آل رسول : سير - 593
آل ساسان : 147 ، 1699 ، پادشاه - 146
آل عبا : 360 ، 1552 ، 1553 ، - و پيغمبر (صلی الله علیه و آله) 2091
آل عبد اللّه غطفان : غارت - 278
آل عبد مناف : فرزندان - 1761
آل عبس : 271 ، 272
آل عتبة بن ربيعه : حليف - 467
آل على : 1561
آل عمرو بن مرثد : 1921
آل غالب : 188 ، 433 ، 756
آل غسّان : - دشمنى با عدى از بنى بغيله 229
آل فرعون : 561
آل قحطان : 253 ، 314
آل قلام : 220 ، 221
آل كلاب : 272
آل كنده : 243 ، 387 ، 486
آل محمد (صلی الله علیه و آله) : 481 ، 1561 ، دوستى - 1193
آل مزيقيا : 274
آل نضله : 1579
آل هاشم : 1037
آل هند بن حزام : شعرخوانى بت - 2087
آل يهودا : 24
آمر : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
آمل : وجه تسميهء - 672
آمله : - ازدواج با فيروز 672
آمنه : 1865 - امّ كلثوم
آمنه (دختر عباس) : 2005
آمنه بنت زيد : 280
آمنه بنت وهب (مادر پيامبر (صلی الله علیه و آله)) : 161 - 166 ، 656 ، 901 ، 1076 ، 2006 ، آوردن حضرت محمد را به نزد - 189 ، 190 ، پسر عمّ - 50 حامل شدن - 166 ، - و حليمه 180 ، خانه - 179 ، - خطاب با مادر خود 168 ، 169 ، - خواب ديدن در ايام باردارى 175 ، خواستارى مجدد حليمه پيامبر را از - 181 ، زادن - 169 ، - سپردن پيامبر به حليمه 175 ، 176 ، سراى - 187 ، شتاب عبد المطلب به خانه - 171 ، صحت مزاح - 202 ، قبر - 202 ، 1076 ، وفات - 202
آوانگاران : 595
آيات اِفك : 1009
آيات باهرات : 1849 ، 1850 ، 1855
آيتى ، عبد المحمد : 1319
آيتى ، محمد ابراهيم : 20 ، 109 ، 115 ، 1977
ص: 2322
ابا ابراهيم : 1861 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ابا الحسن / ابو الحسن : 687 ، 688 ، 691 ، 694 ، 696 ، 901 ، 902 ، 933 ، 1264 ، 1382 ، 1561 - على (علیه السلام)
ابا الحكم / ابو جهل : 496 ، 604 - ابو جهل ابا السُّبع : 887
ابا الفضل : 588 ، 1274 - عباس (عموى پيغمبر)
ابا القاسم : 1236 ، 1772 ، 1811 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ابا القريعه / ابو قُريعه : 912 - ابو قريعه - حسان بن ثابت
ابا امامه : - - لقب زياد بن معويه ، 242 - زياد بن معوية بن ضباب
ابا بصير : - كنيت ميمون 250 - اعشى - ابو بصير - ميمون بن قيس جندل ابابيل (از مرغان) : 139 ، ظهور - 137 ، 2053
ابا ثابت : 630
ابا ثَعلَبه : 459
ابا ثور / ابو ثور : 794 ، 1569 - عمرو بن معدى كرب
ابا جندب / اسد بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم :
408 - اسد بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم
اباحت متعه : 1176
ابا حفص : 791
ابا حمزه : - كنيت انس بن مالك 1904 - انس بن مالك
ابا حَنظَله : 459 ، 1274 ، 1277 - ابو سفيان ابا درداء / ابو درداء : اسلام - 2089 - ابو درداء
ابار : 114
ابا سفانه : 204
ابا سلمة بن عبد الاسد مخزومى : 787
ابا صيفى (پسر هاشم) : 65
ابا عبد اللّه : خطاب رسول خدا با - 185 - خوات بن جبير
ابا عبد شمس : 488 - وليد بن مغيره
ابا عبيد اللّه : - كنيت كعب بن مالك 1947 - كعب بن مالك
ابا عُتبه : 489
ابا عثمان : 1941 - اُميّة بن ابى العدّ ابا عدوان : - كنيت ذو الاصبع 79 - ذو الاصبع عدوان / حُرثان
ابا عمّاره : 432 ، 896 - حمزه (علیه السلام)
ابا عمرو : 1060
ابا قابوس : - - كنيت نعمان بن منذر 219 - نعمان بن منذر
ابا قرفه (كنيت پسر مالك) : 264 - 266 ،
ص: 2323
269 ، 1532 ، قتل - 264
أبا لبابة بن بشير بن عبد المنذر : - از انصار بدر 735
ابا الفصيل : 1256
ابا ليلى : - كنيت نابغه جعدى ، 1992 - نابغه جعدى
ابا مهران : - كنيت باذان 1150 - باذان ابان بن سعيد بن العاص : 1120 ، 1908
ابا واثله : 1528
ابا واهب : - كنيت صفوان بن اُميّه 1233 - صفوان بن اميّه
ابا وائل : 670
ابا وهب : 1310
ابدال : 1856
ابراهيم / ابراهيم خليل (علیه السلام) : 3 ، 4 ، 6 ، 8 - 12 ، 14 ، 16 ، 19 ، 137 ، 364 ، 385 ، 438 ، 452 ، 480 ، 557 ، 558 ، 563 ، 574 ، 576 ، 681 ، 1051 ، 1293 ، 1535 ، 1543 ، 1545 ، 1546 ، 1576 ، 1588 ، 1668 ، 1815 ، 2132 ، آل - 1548 ، اساس - 374 ، اولاد - 25 ، 512 ، - برآوردن خانه كعبه 370 ، بناى خانه كعبه به دست - 11 ، بنيان - 374 ، بنيان كعبه بر اساس - 375 ، پيغمبران طريق - 807 تولد - 1155 ، حلم - 2029 ، خواب - 7 ، خوابگاه - 322 ، - در آتش نمرود 2266 ، دين - 28 ، 386 - 388 ، 1434 ، سرد شدن آتش بر - 522 ، سنّت حجّ - 370 ، شريعت - 386 ، 387 ، 1777 ، صحف - 1848 ، - عزم ديدن فرزند 12 ، عصاى - 349 ، عهد - 1480 ، فرزندان - 1819 ، قصّهء - 451 ، مقام - 11 ، 44 ، 171 ، 203 ، 374 ، 1526 ، 1582 ، 1599 ، - مناره نهادن برگرد مكه 370 ، - نجات از آتش نمرود 2067 ، نقش قدم - 613 ، وحى بر - 2265
ابراهيم (فرزند محمد (صلی االه علیه و آله)) : 1537 ، 1860 ،
تولد - 356 ، 1392 ، 1861 ، 1895 ، قصه وفات - 2184 ، مادر - 356 ، وفات - 1681 ، 1683 ، 2184 ، ولادت - 1392
ابراهيم بن محمد الحموينى ابن ابى الحديد :
1487 ، 1653
ابراهيم پاشا : - ربيب محمد على پاشا 1153
ابراهيم جدران : 11
ابراهيم حموينى : 1737 - ابراهيم بن محمد الحموينى . . .
ابراهيم دينورى حنبلى : 531 ، 532
ابراهيم نخعى : 1072
ابرق : وادى - 2087
اَبرقوه : 15
ابرهه / ابرحه (كنيز نجاشى) : 1225 ، 1226 ،
ص: 2325
1886 ، - سلام بر پيامبر ، 1886 ، 1887 ، قصه - 2053
ابرهه / ابرهة الأشرم : 116 ، 123 - 127 ، 131 ، 133 ، 135 ، 138 ، 185 ، 191 ، پسر - 182 ، 186 ، پناه جستن بعضى قبايل عرب به - 130 ، - پيام به عبد المطلّب 133 ، - جلوس در يمن 129 ، - حكم بازپس دادن شتران عبد المطلب 136 ، خشم - 132 ، رفتن عبد المطلب به درگاه - 135 ، - سپهسالارى لشكر حبشه 126 ، - عزيمت خرابى مكه 132 ، 2006 ، - قتل ارباط 196 ، قصه - 173 ، لشكر - 138 ، 140 ، 142 ، لشكرگاه - 141 ، - مبتلا شدن به جذام 139 ، مرگ - 139 ، هلاك لشكر - 142
ابرهة بن صباح : - جلوس در يمن 77 ، فرستادن شاپور منشور سلطنت يمن براى - 78
اِبشر : 1380
ابصر : 208 - عبد المطلّب
ابطح : 322 ، 352 ، 365 ، 399 ، 433 ، 497 ، 715 ، 747 ، 1099 ، 1599 ، اراضى - 1338 ، انجمن مردم مكه در - 325 ، رسول خدا در - 2084 ، سير رسول خدا در - 390 ، عبور پيامبر از - 2081
الابطحى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه اسلام)
ابل بن حجر : نقل حديث از - 1774
ابلق : حصن - 1916
ابلق (اسب پيامبر) : 2019
ابلى : حركت اسامه به جانب - 1712 ، نواحى - 1706
ابليس : 173 ، 753 ، 946 ، 1435 ، 1594 ، 1595 ، 1628 ، 2085 ، 2106 ، 2108 ، - رزم به صورت سُراقة بن مالك 783 - شيطان
ابن ابو عبيده : - نقل روايت از كعب الاحبار 1849
ابن ابى : كذب - 998 ، مادر - 737 - عبد اللّه بن اُبى ابن ابى الحديد : 917 ، 1054 ، 1089 ، 1177 ، 1713 ، اخبار - 1183 ، سخن - 1873 ، مباحثه يحيى بصرى با - 830 ، نقل روايت از - 1871
ابن ابى الحقيق : شمشير - 975 - كنانة بن ابى الحقيق
ابن ابى الزّناد : 822
ابن ابى العوجاء سُلمى : سريه - 1257
ابن ابى حَدرَد : 1351
ابن ابى زُهير : 892
ابن ابى شيبه : 1125
ابن ابى قحافه : 884
ص: 2325
ابن ابى كبشه : 656 ، ناميدن قريش پيغمبر را به - 142 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
ابن ابى ليلى : 1179
ابن ابى ماريه : 1503
ابن اثير (مؤلف تاريخ كامل) : 22 ، 28 ، 31 ، 34 ، 35 ، 74 ، 136 ، 157 ، 163 ، 175 ، 196 ، 265 ، 270 ، 274 ، 283 ، 290 ، 291 ، 293 ، 300 ، 489 ، 543 ، 602 ، 1216 ، 1290 ، 1303 ، 1304 ، 1328 ، 1332 ، 1362 ، 1717 ، 1901
ابن اُريقَط : - حليف انصار 761
ابن اسحق / ابن اسحاق : 65 ، 175 ، 531 ، 717 ، 733 ، 737 ، 744 ، 822 ، 1054 ، 1303 ، 1343 ، 1487
ابن اسد : 1062
ابن اسود : 486 - مقداد بن عمرو
ابن اشرف : 844 - كعب بن اشرف
ابن اعرابى : 1312 ، 1942
ابن اكام : قوم - 824
ابن الاكوَع : 12 - اسارت - 1362
ابن الجون : كشته شدن - 277
ابن الحق : 1174
ابن الخمس تغلبى : - قتل حارث 300
ابن العدويه : 797
ابن العرقه : 884
ابن الفريعه : 1955 - ابن فريعه - حسان بن ثابت
ابن اللّه : 438 - عيسى (علیه السلام)
ابن الليثيّه : - مأمور اخذ زكوة 1401
ابن المُحَزّم : 1323
ابن اُمّ اتمار : 895 - سباع بن عبد العزى خزاعى
ابن اُمّ مكتوم : 1451 ، - امامت جماعت 2003 - خليفتى مدينه 745 ، 850 ، 939 ، 969 ، 1268 - مهاجرت مدينه 602 - عبد اللّه بن اُمّ مكتوم
ابناء السّبيل : 836
ابن بابويه : 652 ، - نقل حديث وضوى رسول 1780
ابن براق : 260 ، 261
ابن بردس : 225
ابن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج بن حارثه : 40
ابن جراس : - بشارت ظهور رسول 1057
ابن حارث : 532
ابن حَجَر : 646 ، 680 ، 809 ، 1087 ، 1338 ، 1381
ابن حُضير : 1056
ابن حنظليه : 764 - ابو جهل
ابن حيان : 809 ، روايت - 1829 ، نقل حديث از - 1898
ابن خِراش : 1062
ابن خزيمه : روايت 1829
ابن خَطل : قتل - 1304 ، مولاة - 1304
ابن داود : كتاب - 988
ص: 2326
ابن دُغنّة بن حارث : - سيد احابيش 490
ابن رَواحه : 1218 ، - امامت جماعت 2004 ، شعر - 1168 - عبد اللّه بن رواحه
ابن زبعرى / ابن الزّبعرى / عبد اللّه بن زبعرى :
496 ، 916 ، 917 ، 1986 ، پشيمانى - 1336 ، - هجاى پيامبر 1989 - عبد اللّه بن زبعرى
ابن سعد (مؤلف طبقات) : 66 ، 189 ، 207 ، 543
ابن سَلام : 634
ابن سَلُول / عبد اللّه بن اُبى : 737 ، 834 ، 835 - عبد اللّه بن اُبى - ابن اُبى
ابن سُمَیّه: 637
ابن شهر آشوب : 703
ابن طاوس : 685
ابن عباس : 140 ، 517 ، 530 ، 555 ، 576 ، 583 ، 680 ، 703 ، 712 ، 931 ، 987 ، 1009 ، 1050 ، 1055 ، 1270 ، 1311 ، 1312 ، 1334 ، 1352 ، 1413 ، 1417 ، 1470 ، 1488 ، 1574 ، 1594 ، 1665 ، 1713 ، 1737 ، 1908 ، روايت - دربارهء قلم و دوات خواستن پيغمبر 1718 ، - شمردن صفات انبياء 1815 ، - مدح اسبان پيامبر 2020 ، مولاى - 1905 ، - نماز گزاردن بر ميمونه 1891 ، نقل حديث از - 576 ، 1717 ، 1740 ، 1767 ، 1771 ، 1773 ، 1793 ، 1794 ، 1796 ، 1828 ، 1831 ، 1849 ، 1861 ، 1865 ، 2021 ، 2031 ، 2036 ، 2037 ، 2057 ، 2155
ابن عبد البرّ : نقل حديث از - 646
ابن عبد اللّه : 1124
ابن عبد قيس : 759 - ذكوان بن عبد قيس
ابن عتيك : 849 ، 850 ، امارت - 849
ابن عدى : - نقل حديث از ابن عباس 1828
ابن عمر : 1294 ، 1737 ، 1789 ، - پرسش از بلال در نماز پيغمبر در كعبه 1294
ابن عَيطَله : روايت - 608
ابن فُريعه : 1951 ، 1952 - حسان بن ثابت
ابن قتيبه : 1928 ، 1940 ، 1944
ابن قُسحم : 428
ابن قَمِئَه : 881 ، 893 ، - مدعى قتل محمد (صلی الله علیه و آله) در غزوهء اُحُد 883 ، 898
ابن قَوقَل : 892
ابن كبشه : 656
ابن ماجه (مؤلف سنن) : 652
ابن مالك بن حنظله : 37
ابن محصن (از رسولان پيامبر) : 1911
ابن مُردَوَيه : 1050 ، 1601
ابن مرنيا : 228 ، - تربيت اسود بن منذر 224 ، توطئه - 228 ، - دعوت از عدى 227 ، - راهنمائى اسود بن منذر 226 - عدى بن مرنيا
ص: 2327
ابن مسعود : 434 ، 757 ، 787 ، 1414 ، 1912
ابن مشكان : 1176
ابن نباس بن زرارة التميمى / اعشى : 1914 - اعشى
ابن نجرة بن قيس / اعشى بنى اسد : 1914 - اعشى
ابن نهيك : 1323
ابن هاشم (از اولاد عبد مناف) : 59
ابن هانى : 921
ابن هشام : 112 ، 463 ، 589 ، 717 ، 738 ، 744 ، 1054 ، روايت - 737 ، 741 ، 742
ابن يامين بن عمرو بن كعب : 1426
ابن يندى : 1503
اَبواءِ : 711 ، ارض - 712 ، غزوهء - 707 ، 711 ، - مدفن مادر پيامبر 202 ، 856 ، 1076 ، منزل - 202 ، 856 ، 1580 ، 1988 ، 2003 ، مهتر قريهء - 712 ، - ميان مكه و مدينه ، 202 ، 711
ابو ابراهيم : 1858 - محمد (صلی الله و علیه و آله)
ابو اثيله (از موالى پيامبر) : 1903
ابو احمد : - كنيه عبد اللّه بن عبد المطّلب 157 - عبد اللّه بن عبد المطّلب
ابو احمد بن جَحش : 602 ، - حليف بنى اُميّه 409
ابو اُسامة الجُشمى : - به شهادت رسانيدن
عُمير بن عبد وَدّ 794 ، حليف - 776 ، - كوشش در غزوهء بدر 884
ابو اسيد السّاعدى / مالك بن ربيعة بن البدى :
1224 ، - آوردن اسماء بنت نعمان به مدينه 1893 ، - از انصار بدر 738 ، - بيان قصه حنظله غسيل الملائكه 909 ، - - قتل حُذَيفة بن ابى حُذيفه 799 ، - قتل زُهير بن اَبى رفاعه 798 - مالك بن ربيعة بن البدى
ابو اُسيرة بن ابو درهم بن عبد العزّى : 891 ، - از مهاجرين بدر 733
ابو اعور سلمى / ابو الاعور السُّلمى : 1015 ، 1662
ابو الارواح : 1858 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ابو الاسود / مقداد بن عمرو : - نسبت به آل كنده 486 - مقداد بن عمرو
ابو الاعور : 1459
ابو الاعور بن الحارث بن ظالم بن عَبس بن حزام : - از انصار بدر 743
ابو البائت عنتر خيبرى : شجاعت و مردانگى - 1185 - عنتر خيبرى
ابو البخترى / عاص بن هشام بن حارث بن اسد (برادر ابو جهل) : 417 ، 433 ، بخل ابو جهل نسبت به - 483 ، - حمله به حضرت على 609 ، دستور پيامبر بر اسارت - 709 ، - شكستن سر ابو جهل 508 ، - شور در قتل پيامبر
ص: 2328
604 ، قاتل - 791 ، - كشته در جنگ بدر 791 ، 797 ، - كراهت از غزوهء بدر 749 ، - كفايت هزينه سپاه بدر 757 ، - گفتگو در باب پيامبر 443 ، - از مهتران قريش 751 ، - همكارى در نجات بنى هاشم از شعب 510 - عاص بن هشام بن حارث
ابو البدى / مالك بن مسعود : - از انصار بدر 738 - مالك بن مسعود
ابو البراء / عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب :
246 ، 247 ، خيمه - 249 ، قطع نزل - 246 ، كنيت - 246 - عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب
ابو البشر / حضرت آدم : 1629 ، خلقت - 1551 ، ذريّت - 1541 - آدم / آدم صفى
ابو البشير (از موالى رسول خدا) : 1903
ابو الجلاس (پسر طلحة بن ابى طلحه) : 854
ابو الحارث : - كنيت عبد المطلب 2004 ، لقب - 108 - عبد المطّلب
ابو الحارث / عبد اللّه بن اُبى : - بر در سراى رسول 835 - عبد اللّه بن ابى
ابو الحارثه (اسقف) : 1548 ، - دستور آوردن كتاب جامعه 1538
ابو حارث / ابو الحارث / ابو حارثة بن علقمه / ابو حارثه حصين بن علقمه : خطاب كُرز بن سبره با - 1522 ، سخن حارثة بن اثال با - 1537 ، - سفر به مدينه 1549 ، - گفتگو با سيد و عاقب 1543 ، - گفتگو در باب نبوت پيامبر اسلام 1521 - 1549 ، - مراجعه به صحيفه شيث 1542 ، مسلمان شدن - 1555 ، - نصيحت مسيحيان 1521
ابو الحسن : 776 - كنيت حضرت على 358 - على (علیه السلام)
ابو الحسن اشعرى : 583
ابو الحسن بصرى : 1738
ابو الحسن هيصم : - و اسامى رسول خدا 1853
ابو الحسن : - كنيت حضرت على 358 - - على (علیه السلام)
ابو الحقيق / كنانة بن ابى الحقيق : ثروت - 1193 - كنانة بن ابى الحقيق
ابو الحكم / ابو جهل / عمر بن هشام : 460 ، 758 ، 769 ، - كنيت ابو جهل 417 - ابو جهل
ابو الحكم عمرو بن اَخنَس بن شريق : 887
ابو الحكيم : 844
ابو الحمراء (پسر سفيان بن عويف) : 902
ابو الحمراء (عبد پسرهاى عَفرا) : 746
ابو الحمراء : - كنيت بلال بن الحارث 1905 - بلال بن الحارث
ابو الحمراء (مولاى حارث بن عَفرا) : - از انصار بدر 742
ص: 2329
ابو الحوفزان : - كنيت شريك بن عدى بن قيس 233 - شريك بن عدى بن قيس
ابو الخشخاش بن طلحه : كشته شدن - 873
ابو الدواهى : 1459
ابو الرّوم بن عُمير (برادر مصعب) : 468 ، علم بر گرفتن - 881 ، - از مهاجرينى كه پس از عثمان به مكه شد 1120
ابو الرّيان طعيمة بن عَدىّ : - از كشتگان قريش در غزوهء بدر 797 - طعيمة بن عَدىّ
ابو الريحانتين : - كنيت على (علیه السلام) : 358
ابو السّايب / نافع : 1902 - نافع
ابو السّبطين : - كنيت حضرت على 358 - على (علیه السلام)
ابو السّمح : - كنيت اياد 1905 - اياد (از خادمان پيامبر)
ابو الشّرور : 1459
ابو الشّعثاء (از فرزندان سفيان بن عُوَيف) : 902
ابو الشّهداء : - كنيت حضرت على 358 - على (علیه السلام)
ابو الصّيب : 1495
ابو الضّحاك بن خليفة الاشهلى : شعر حسان در منافق بودن - 1060
ابو الطحان القينى : 89
ابو العاص بن الرّبيع (شوهر زينب ، داماد حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) : 356 ، 819 ، 830 ، 1264 ، 1308 ، 1309 ، 1392 ، -
ازدواج با زينب 1864 ، - اسارت در جنگ بدر 1864 ، اسلام آوردن - 1083 ، اسيرى - 826 ، - حمل گندم و خرما به شعب ابو طالب 509 ، زن - 827 ، - سفر شام از بهر تجارت 829 ، - صهر پيغمبر 1375 ، قصه اسيرى - 826 ، - نكاح زينب 2053 ، مسلمان شدن - 829
ابو العاص بن قيس بن سعد : - از كشتگان قريش در غزوهء بدر 798
ابو العباس عبيد بن زيد : 1079
ابو العرب : - لقب حضرت اسماعيل 3 - اسماعيل (علیه السلام)
ابو العريض يسار (مولاى عاص بن اميه) : 822
ابو العيس : دختر - 844
ابو الفتوح رازى : 190
ابو الفرج اصفهانى : 1918 ، 1919
ابو الفضل : - كنيت عباس بن مرداس 1996 - عباس بن مرداس
ابو الفضل / عباس بن عبد المطلّب : - و ابو جهل 747 - عباس بن عبد المطلب
ابو القاسم : 1944 - ابى الصّلت 1944
ابو القاسم / محمد (صلی الله علیه و آله) : 355 ، 429 ، 1062 ، 1421 ، 1550 ، 1552 ، 1860 ، - امان دادن به يهودى 1173 ، عهد نامه هاى - 1207 ، - و يهودى 1166 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2330
ابو المساكين : جعفر ملقب به - 1244 - جعفر بن ابى طالب
ابو المشمرج اليشكرى : 255
ابو المعازف : 1459
ابو المغيره : - كنيت قصى بن كلاب 50 - قصى بن كلاب
ابو المويهب : 361
ابو المليح : 1503
ابو المنذر / يزيد بن عامر : - از انصار بدر 739 - يزيد بن عامر
ابو المنذر بن ابى رفاعه : فديه - 821 ، - از كشتگان قريش در غزوهء بدر 798
ابو المؤيد موفق بن احمد الخوارزمى : 1651 ابو الوليد : 764 - عتبة بن ربيعة بن عبد شمس
ابو الوليد : - كنيت حسان بن ثابت 1950 - حسان بن ثابت
ابو الهُذيل / عمرو : 1054 ، لقب و كنيت - 31 - عمرو
ابو الهيثم : - كنيت عباس بن مرداس 1996 - عباس بن مرداس
ابو الهيثم بن تيّهان : 543 ، 549 ، 588 ، 1737 ، - از انصار بدر 734 ، بيعت - 587 ، سراى - 205 ، چاه - 2041 ، - عقد مؤاخات با عثمان بن مظعون 646 ، - نقيب برگزيده پيغمبر 588
ابو اليسار (از موالى پيامبر) : 1903
اَبُو اليَسَر كعب بن عَمرو اَنصارى : 792 ، 798 ، 819 ، 820 ، 1175 ، - از انصار بدر 740 ، دعاى پيغمبر در حق - 1175 ، - صيد گور دشتى 1122
ابو اُمامه / اسعد بن زراره : 552 ، نقل حديث از - 2037 - اسعد بن زراره
اَبُو اُميّة بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم : 375
ابو اَيمَن (از موالى پيامبر) : 1903
ابو ايّوب انصارى / خالد بن زيد بن كليب بن ثَعلبه : 42 ، 821 ، 1008 ، 1201 ، 1737 ، 1906 ، 1909 ، - از انصار بدر 741 ، - حراست از خيمهء پيغمبر 1888 ، خانهء - 631 ، 643 ، 2077 ، خانه هاى - 631 ، - عقد مؤاخاة با مصعب بن عُمير 646 ، فرود پيغمبر در خانه - 2077 ، - كفايت سهل و سهيل 635 ، مادر - 631 ، - مهمان عبدهء يهودى 2071 ، مكنى به - 631 ، نام - 741 ، نزول پيغمبر اكرم به خانهء - 631 ، وفات - 2093 ، همسر - 1008 ، - خالد بن زيد بن كليب
ابو براء / عامر بن مالك جعفر : 958 ، 960 ، 963 ، كنيت - 1492 - ابو البراء - عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب
ابو برده اَسلمى : 1304
ابو بردة بن سيار : 798
ص: 2331
ابو بردة بن نيار / هانى بن نيار : 859 ، 877 ، 2019 ، - از انصار بدر 734 - هانى بن نيار
ابو برقان (عم رضاعى پيغمبر) : 1386
ابو بصير / اعشى : - كنيت اعشى 1913 ، - و مسحل بن اثاثه جنى 1920 - اعشى
ابو بصير عُتبَة بن اُسيد بن حارثه ثقفى : 1135 ، مسلمانى - 1134 ، نامه پيغمبر به - 1136
ابو بكر (عبد حارث بن كلده) : 1372
ابو بكر / ابو بكر بن ابى قُحافه / عبد اللّه بن عثمان بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم :
152 ، 620 - 625 ، 691 ، 778 ، 997 ، 1054 ، 1123 ، 1132 ، 1252 ، 1256 ، 1279 ، 1286 ، 1362 ، 1377 ، 1382 ، 1395 ، 1413 ، 1414 ، 1423 ، 1424 ، 1433 ، 1436 ، 1453 ، 1459 ، 1469 ، 1478 ، 1482 - 1484 ، 1486 ، 1496 ، 1501 ، 1502 ، 1509 ، 1510 ، 1579 ، 1583 ، 1600 ، 1657 ، 1658 ، 1660 ، 1665 ، 1687 ، 1688 ، 1697 ، 1754 ، 1805 ، 1806 ، 1906 ، 1907 ، 1955 ، 2036 ، 2314 ، آزاد كردهء - 611 ، آرزوى - 1762 ، - و آزادى بلال حبشى 462 ، آزار قريش بر - 491 ، - آوردن آب براى پيامبر 884 ، - آهنگ
جنگ با پسر در روز بدر ، - آهنگ نماز 1483 ، اتفاق طلحه با - 1871 ، اجازت خواستن عايشه از پيغمبر در نماز كردن - با مردم 1728 ، - و احضار پيغمبر 1728 ، اختلاف روايات در فرار - 934 ، - ازدواج با اسماء بنت عميس 1198 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از مهاجرين بدر 732 ، استقرار خلافت بر - 1256 ، اسلام - 407 ، - اشارت به جانب على 1669 ، اضطراب - 614 ، - اعانت دَين عروه 1116 ، اعتراض مردم بر نمازگزاردن به جماعت - 1709 ، - اقتدا به عمرو بن عاص 11250 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، امامت - 1724 ، 1725 ، - انشاد شعر 723 ، - انگشترى پيغمبر 1802 ، - ايستادن در محراب 1728 ، ايمان - 615 ، - بازگشت به خانه 490 ، - بازگشت به مدينه 1708 ، - بانگ بر عايشه 1007 ، - برداشتن رايت براى حمله 1177 ، - بر در سراى سلافه 1293 ، - بهره از غنيمت بنى نضير 975 ، - بيرون شدن از مدينه 1212 ، بيعت مردم با - 1761 ، پدر - 1289 ، 1299 ، - پرداخت بهاى زمين مسجد مدينه 635 ، پرسش اُمّ جميل از - 2036 ، پرسش مردم از - 621 ، پسر -
ص: 2332
782 ، - پنهان شدن در غزوهء بدر 899 ، پوشانيدن پيغمبر جامه سفيد بر - 623 ، - پيشنهاد پرستارى پيامبر 1714 ، پيشنهاد عمر بن خطاب به - 1717 - و پيمان ابن دُغَنّه 491 ، - و پيمان حديبيه 1123 ، - تاريكى خاطر از على (علیه السلام) 1871 ، تب كردن - 648 ، تخلّف - 1711 ، - - از جيش اسامه 1708 ، 1873 ، - ترك وطن 490 ، - تشويق على به خواستگارى فاطمه (علیها السلام) 686 ، 687 ، - تعليم آداب حج 1481 ، تعيين پيغمبر - را به نماز 1874 ، - تقاعد از جنگ 1113 ، - تلاوت قرآن 1004 ، - و تهديد ابو جهل 516 ، جايزه براى قتل - 619 ، - جواب امّ جميل 2081 ، - حاضر در انجمن رسول 152 ، - حامل سورهء برائت 1910 ، حج - 1072 ، حديث بخارى در امامت - 1725 ، - حسد بر على (علیه السلام) 625 ، حكومت - 1708 ، 1900 خالهء - 1003 ، 1009 ، خانه - 612 ، 1005 ، - خبر به رسول خدا 518 ، - خدمتكارى پيغمبر 616 ، - خريد برده براى آزاد كردن 462 ، - خريد بلال و چند تن ديگر 462 ، - خريد حارثهء بنى مُؤمَل 463 ، - خريد قصوى 2022 ، - خريد جهاز فاطمه 695 ، - خطاب با
بلال 1210 ، - خطاب بر عمر 1750 ، خليفتى - 1712 ، خلافت - 897 ، 1257 ، 1308 ، 1696 ، 1756 ، 1761 ، خواب ديدن - 602 ، 603 ، 1269 ، - خواستارى اسماء بنت عميس 1890 ، - خواستارى ام سلمه 1877 ، - خواستگارى از فاطمه 685 ، خواندن عايشه - را 1730 ، - خوددارى از جوار ابو سفيان 1264 ، خويش - 1009 ، - و داستان اِفك 1004 ، 1007 ، 1009 ، - و داستان فدك 830 ، دختر - 541 ، 647 ، 1870 ، 408 ، - درآمدن به پيامبر 2051 ، در آمدن پيغمبر به خانهء - 610 ، در آويختن قريش با - 429 ، - در زمان جاهليت 1116 ، - در راه غار ثور 612 ، - در سپاه اُسامه 1706 ، - در غار ثور 615 ، - در محراب 1710 ، 1873 ، - دعوت رسول خدا به خانهء خويش 541 ، - دعوت نهانى به اسلام 407 ، راه خانهء - 1872 ، - رد پيشنهاد پرستارى توسط پيامبر 1714 ، روايت اهل سنّت درباره - 626 ، 777 ، روايت عامه در امامت - 1724 ، - در نماز - 1723 ، روزگار خلافت - 1332 ، زمان خلافت - 611 ، 1692 - ساختگى لشكر اسلام 1351 ، - سخن از خواستگارى فاطمه
ص: 2333
686 ، - سخن با سلمة بن سلّام 1352 ، - سخن در منع جنگ بدر 753 ، سراى - در مكه 2052 ، - سرباز زدن از سفر با عرفطه 2084 ، - سر بر تافتن از لشكر اسامه 1712 ، سريّه - 1509 ، - - بر سر بنى كلاب 1211 ، - سؤال و جواب در شعر 717 ، - سوگند به قطع نفقه مسطح بن اثاثه 1009 ، شتر - 746 ، - شركت در غزوهء بدر 732 ، شعر - 715 ، - و شعر خواندن رسول خدا 1810 ، شكايت عايشه از فاطمه (علیه السلام) نزد - 1871 ، شكست سپاه قيصر به دست لشكر اسلام در زمان - 411 ، عتاب بر عايشه 1013 ، - عجب و تنمر از كثرت لشكر 1360 عرض كردن عمر حفصه را بر - 1875 ، - عزل از ابلاغ آيات برائت 1482 ، 1486 ، 1487 ، - عزل عامل فاطمه از فدك 1207 ، - عزم هجرت به حبشه 490 ، - عزيمت مدينه 602 ، - از عشره مبشره 49 ، - عقد مواخاة با خارجة بن زيد انصارى 645 ، - عقد مؤاخات با عمر 646 ، 647 ، - و علم انساب 407 ، 1956 ، - عهد با ابن دُغنّه 491 ، غضب پيغمبر از مخالفت - 1710 ، - فحص حال پيغمبر 1750 ، - فرار از جنگ 1178 ، - فرار در جنگ اُحُد 935 ، فرستادن عايشه ، صُهيب را به نزد - 1708 ، قصّهء - 1763 ، - و قصهء ابن دُغُنّه 490 ، قصهء خلافت - 1763 ، قلق و اضطراب در غار ثور 613 ، - كمك به پيغمبر در پوشيدن سلاح جنگ 858 ، كنيت - 407 ، كوچ - از وادى يابس 1251 ، - - در تحت حكومت ابو عبيده 1249 ، گريستن - 1716 ، 720 ، - - بر مرگ پيغمبر 1750 ، گريه - 808 ، گزيدن مار در غار - را 2062 ، - گفتگو با عمر در باب نماز گزاشتن 1724 ، - با عمر دربارهء حفصه 1875 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، لقب - 407 ، - مأمور ابلاغ آيات برائت 1474 ، 1487 ، - مأمور به غميم 1076 ، - - به ملازمت اُسامه 1725 ، 1726 ، 1872 ، مخالفت - با قطع درختان نخل 1172 ، - - و ديگران از جيش اسامه 1711 ، مدهوش شدن - 429 ، - مراجعت از وادى يابس 1250 ، مسكن - 1750 ، مسلمان شدن - 407 ، - مصاحبت رسول اللّه 611 ، - معزول شدن از ابلاغ آيات برائت 1485 ، 1486 ، - ملازم جيش على (علیه السلام) 1253 ، منزل - 859 ، - منع بلال از هجرت 1767 ، منع پيغمبر - را از نماز با مردم 1710 ، منع
ص: 2334
- عمر را از اعتراض به صلح حديبيه 1128 ، مولاى - 714 ، 732 ، 961 ، 1904 ، - مهارت تعبير خواب 1376 ، - نزد رسول خدا 499 ، - نكاح اسماء 1198 ، به نماز ايستادن - به امر رسول خدا 1724 ، نماز گزاردن - با مردم 1709 ، 1723 ، وحشت و دهشت - 612 ، - ورود به مدينه 1709 ، - وساطت از اسراى خويش 807 ، هديه پيغمبر به - 2021 - همراهى با پيغمبر 500 ، - - با پيامبر به حصار بنى نضير 966 ، - - كعب براى بيعت با پيغمبر 1328
ابو بكر خضرمى : 651 ، 988
ابو بكره / مقنع / نقيع : 1902 - مقنع - نقيع
ابو تراب : - كنيت حضرت على 358 ، 719 - على (علیه السلام)
ابو ثابت : 1580
ابو ثابت / سهيل (پسر عم اعشى) : 1920 ، 1923 ، هجو - 1920
ابو ثمامه : - كنيت جنادة بن عوف 131
ابو ثور / ابا ثور : اسيرى - 820 ، - موافق با شيعه 1784
ابو جدعه : عاشق شدن - 2046
ابو جرول زهير بن صرد : 1386 ، - قتل به دست على مرتضى 1359
ابو جعد ضمرى : 1422
ابو جعفر / ابى جعفر (علیه السلام) : نقل حديث از - 1484 ، 1757 ، 2152 ، 2153
ابو جعفر الطبرى : - از اكابر اهل سنت و جماعت 1665
ابو جعفر المنصور : فرمان سفر - 1918
ابو جعفر طوسى ، شيخ : 1176
ابو جعفر يحيى بن سهيل بن ابى زيد البصرى :
830
ابو جندل بن سهيل بن عمرو : 1136 ، داستان - 1127
ابو جهل / عمر بن هشام : 49 ، 217 ، 329 ، 333 - 336 ، 340 ، 348 ، 349 ، 352 ، 433 ، 434 ، 443 ، 451 ، 453 ، 460 ، 480 ، 483 ، 487 ، 494 ، 495 ، 500 ، 507 - 511 ، 513 ، 516 ، 520 ، 522 - 524 ، 529 ، 578 ، 590 ، 604 ، 606 ، 609 ، 610 ، 613 ، 621 ، 655 ، 713 ، 714 ، 724 ، 726 ، 747 - 751 ، 757 ، 758 ، 764 ، 765 ، 769 ، 770 ، 776 ، 782 ، 785 - 788 ، 793 ، 794 ، 805 ، 810 ، 1101 ، 1131 ، 1381 ، - آمدن به نزد ابو طالب 528 ، - آهنگ پيغمبر 454 ، - ابرام در كار رزم 7592 ، - از كفار قريش 421 ، - از مهتران قريش 751 ، - انكار پيامبر 484 ، پيامبر اسلام و - 493 ، پيغام - 725 ، پيشنهاد
ص: 2335
قريش مبنى بر صد شتر در ازاى شتر - 1130 ، - تهديد به دريدن شكم 327 ، - - به هلاك خويش 433 ، تيغ - 787 ، جراحت زانوى - 786 ، - و جماعت قريش 2036 ، جماعتى از مردم - 763 ، حكايت - 1101 ، - و حمزه 432 ، - خريد شتر 2039 ، خبر قتل - 1789 ، - مرگ - 805 ، - خصومت با محمد (صلی الله علیه و آله) 496 ، - خواستار حضرت خديجه 319 ، - دشنام به پيامبر 431 ، - دعوت مردمان به خدمت حبيب بن مالك 518 ، - ديدار نضر بن الحارث 2182 ، - رجزخوانى 521 ، - رخصت بار در نزد حبيب 517 ، زره - 776 ، - سجدهء هبل 433 ، سخنان - با قريش 457 ، - كذب - 726 ، سراى - 1130 ، - سنگ اندازى به سوى پيامبر 2081 ، شتر - 802 ، 1111 ، 1130 ، 2022 ، شكستن استخوانهاى پهلوى - 330 ، - شكستن پيشانى پيامبر 478 ، - حمزه سر - را 432 ، - فرمانگزار بنى مخزوم 549 ، - قاید بنى مخزوم 326 ، قبيله - 764 ، قتل - 608 ، 785 ، 1789 ، - و قصه مرغ بريان 2063 ، - از كشتگان قريش در جنگ بدر 797 ، كشته - 811 ، - كشته شدن در بدر
2054 ، كنيت - 417 ، 769 ، - كين و كيد با رسول خدا 453 ، - گفتگو با پيغمبر 451 ، مادر - 787 ، مصرع - 726 ، معجزات پيامبر اسلام نزد - 482 ، - و معطم بن عدى 540 ، - منع قبيله بنى مدلج از يارى پيغمبر 621 ، نام - 417 ، - نجات از دست حمزه 4355 ، - و نضر بن الحارث 2052 ، - و وليد بن مغيره 2055 - ابو الحكم - عمر بن هشام
ابو جهم عامر بن حذيفه قرشى عدوى : 1801
ابو حاتم : 1921
ابو حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود :
- مهاجرت حبشه 467
ابو حبّه / ابو خنه : - از انصار در جنگ بدر 735 - ابو خنه
ابو حبيبة بن الازعر : 1462
ابو حبيش (از جماعت بنى اسد بن عبد العزى) :
831
ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه : 602 ، 712 ، 764 ، 791 ، 796 ، 764 ، - از مهاجرين 712 ، - - بدر 731 ، اسلام آوردن - 410 ، بنده - 712 ، - حاضر در حضرت رسول 2061 ، - عقد مؤاخاة با عباد بن بشر انصارى 646 ، - عقد مؤاخاة با عتبة بن بشير انصارى 646 ، - كمك در حمل حجر الاسود 3750 ، كوچ
ص: 2336
- 466 ، - مراجعت به مكه 486 ، - ملازم ركاب عبد اللَّه به امر رسول خدا 720 ، مولاى - 797 ، مولى - 1459 ، مهشم نام - 410 ، 713 - مهشم
ابو حفص : - كنيت عمر بن خطاب 499 - عمر بن خطّاب
ابو حكم : 621
ابو حكيم / عمرو بن ثعلبة بن وهب بن عدى بن عامر : - از انصار بدر 742 - عمرو بن ثعلبة بن وهب بن عدى
ابو حمزة بن ابى عمرو بن اميّه : 172
ابو حميد ساعدى : 1401
ابو حنيفه كوفى : 928 ، 1414 ، 1783 ، 1786 ، عقيدهء - 1787 ، متابعين - 641 ، مذهب - 1784 ، واجبات از ديدگاه - 1828
ابو حنين : جدّ - 1901
ابو خالد / حارث بن قيس بن خالد بن مخلّد :
- از انصار بدر 740 - حارث بن قيس بن خالد
ابو خبير : - كنيت فليق بن يونان بن عبد الصّليب 333 - فليق بن يونان بن عبد الصّليب
ابو خزيمة بن اوس بن زيد بن اصر بن زيد : - از انصار بدر 741
ابو خميصه معبد بن عبّاد بن قشير : - از انصار بدر 737
ابو خلف : - از كفار قريش 421
ابو خنه / ابو حبّه : - از انصار بدر 735 - ابو حبّه
ابو خيثمه / عبد اللَّه بن خيثمه : شرح حال - 1450 - عبد اللَّه بن خيثمه
ابو خيثمه حارثى : - دليل راه مسلمين به احد 860
ابو داود : صحيح - 1487
ابو داود بيهقى : روايت - 1829
ابو داود ترمذى : كتب - 1352
ابو داود عمير بن عامر بن مالك بن خنساء : - از انصار بدر 743
ابو داود مازنى : 764 ، 776 ، 822 ، - قاتل ابو البخترى 791
ابو دجانه انصارى / سماك بن خرشه : 712 ، 1209 ، 1436 ، - اجازه پيغمبر بر فسخ بيعت و پايدارى - 903 ، 904 ، - از انصار بدر 738 ، اسلام آوردن - 2089 ، - بجاى آوردن حق شمشير پيامبر 874 ، - پايدارى در حراست از پيغمبر در غزوه احد 878 ، ستايش زبير از - 875 ، - سهم از غنائم غزوهء بنى النضير 975 ، عصابهء حمراء - 770 ، - قتل ابو سافع الاشعرى 798 ، - قتل زمعة بن الاسود 797 ، - قتل عبد اللَّه بن حميد در دفاع از رسول خدا 880 ، - قتل عبيدة بن هاجر 909 ، - قتل معبد بن وهب
ص: 2337
799 ، - قتل معد ، 775 ، - گرفتن زمان شتر پيامبر 630 ، - مهمان عبده يهودى 2071 ، - همراهى با على (علیه السلام) در غزوه بنى النضير 969 - سماك بن خرشه
ابو درداء / ابا درداء / عويمر بن ثعلبه انصارى :
- عقد مؤاخاة با سلمان فارسى 646 ، مسلمان شدن - 2089 ، نقل حديث از - 2154 - عويمر بن ثعلبهء انصارى
ابو دعبل الجمحى : 1987
ابو دهبل جمحى : 1987
ابو دهمهء دوسى : دستور قتل - 2080
ابو ذر غفارى / جندب بن جناده غفارى :
1268 ، 1277 ، 1334 ، 1421 ، 1449 ، 1485 ، 1585 ، 1737 ، 1904 ، - امامت جماعت 2003 ، خليفتى - در مدينه 991 ، 1073 ، شهادت پسر - 1078 ، - عقد مؤاخاة با منذر بن عمرو انصارى 646 ، - مهمان على (علیه السلام) 1196 ، نقل حديث از - 582 ، 2035 ، 2037 ، نماز - 2074 ، وصاياى رسول خدا از براى - 2140 - 2148 - جندب بن جناده غفارى
ابو ذويب / عبد اللّه بن الحارث : 1898 ، دختر - 177 ، 178 - عبد اللّه بن الحارث
ابو رافع (غلام اميّة بن خلف) : 756 ، اسارت - 823
ابو رافع (غلام عباس بن عبد المطلّب) : 818
ابو رافع / اسلم قبطى : 1900 ، 2003 - اسلم قبطى
ابو رافع (مولى رسول خدا) : 1599 ، 1074 ، - آزاد كرده رسول خدا 643 ، - حراست از خمس اموال 1560 ، زوجهء - 1897 ، - سوى مكه 643 ، - كوچ از مكه 1219 ، - مأمور آوردن زينب دختر پيامبر به مدينه 1309 ، - مژده تولد ابراهيم به پيغمبر 1392 ، 1861
ابو رافع الاصغر (مولى رسول خدا) : 1903
ابو رافع جهود / ابو رافع الاعور : خانهء - 849 ، قتل - 848 ، 850 ، - مخالفت با پيامبر 635
ابو ربيعه : - كنيت مادر نزار 24
ابو رغال ثقفى : - هلاك در منزل المغمّس 133
ابو رواحه : - كنيت عبد اللّه بن رواحه 1961 - عبد اللّه بن رواحه
ابو رهم بن عبد اللّه (حليف بنى جمح بن عمرو) : اسير شدن - 823
ابو رهم غفارى / كلثوم بن الحصين : 890 ، 1422 ، خليفتى - 1214 ، زخمى شدن - 890 ، كنيت - 1268 - كلثوم بن الحصين
ابو ريشه : 819
ابو زبيد البدر بن حرملة الطّائى : - از معمرين 89
ص: 2338
ابو زيد عمرو بن شيبه : 926
ابو زيد قيس بن سكن بن قيس بن زعوراء : - از انصار بدر 743
ابو سافع الاشعرى : - از كشتگان قريش در غزوهء بدر 798
ابو سبرة بن ابى رهم غفارى : 1524 ، اصحاب - 955 ، - مراجعت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 467 ، - - به مكه 602
ابو سبيع / ابن عبد قيس / ذكوان بن عبد قيس :
759 - ابن عبد قيس - ذكوان بن عبد قيس
ابو سعاده / جهير بن سراقه بارقى : - از زنادقه انصارى 1524 - جهير بن سراقه بارقى ابو سعد مالك بن سنان خدرى : 895
ابو سعيد : - كنيت مقداد بن عمرو 486 - مقداد بن عمرو - ابو الاسود
ابو سعيد بن المعلّى : 681
ابو سعيد ابى طلحه : - حامل علم كافران 872
ابو سعيد خدرى / ابى سعيد خدرى : 555 ، 857 ، 928 ، 1016 ، 1049 ، 1176 ، 1565 ، 1680 ، 2030 ، - و شدت تب پيامبر 1714 ، - مراجعت به مدينه 859 ، نقل حديث از - 1833 ، نقل قول از - 1716
ابو سعيد واعظ خرگوشى (مؤلف شرف النّبى) :
19 ، 168
ابو سفيان / ابو سفيان بن حرب / صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمس : 251 ، 426 ، 443 ، 714 ، 856 ، 876 ، 1023 ، 1025 ، 1029 - 1031 ، 1051 ، 1150 ، 1226 ، 1261 ، 1264 ، 1265 ، 1270 ، 1273 - 1275 ، 1278 - 1280 ، 1284 ، 1288 ، 1298 ، 1299 ، 1303 ، 1337 ، 1354 ، 1380 ، 1381 ، 1459 ، 1502 ، 1503 ، 1662 ، 1908 ، 2031 ، 2032 ، - آمدن به مدينه و التماس از پيامبر براى تمديد صلح 1136 ، 1263 ، آگهى پيامبر از راز دل - 2037 ، - آهنگ مكه 914 ، اسلام - 1276 ، اسلام هند زوجهء - 1301 ، - اصغاء صفات ستودهء پيغمبر 2057 ، - اصغاء قرائت قرآن 459 ، - اظهار رضايت از مثله شدن شهداى احد 913 ، - امارت سپاه قريش 856 ، - امارت نجران 1910 ، - و اميّة بن ابى صلت 1941 ، - بدگوئى از پيغمبر 1927 ، - بيرون شدن از مكه به عزم خندق 1015 ، - پشيمانى از مراجعت احد 936 ، - توسل به هبل 863 ، - جراحت در جنگ بدر 823 ، جسارت - 912 ، - و جنگ خندق 2053 ، - حركت به سوى بدر همراه با قريش 759 ، حكم - 747 ، - حمله به زبير
ص: 2339
867 ، حمله حنظله به - 908 ، خانه - 459 ، - در خدمت رسول خدا 1274 ، خطاب على بر - 1762 ، - و خلافت ابو بكر 1761 ، - خواستار حضرت خديجه 319 ، خواهر - 413 ، 2005 ، 2036 ، 2081 ، - و داستان زينب و ابو العاص 827 ، 828 ، دختر - 386 ، 1131 ، 1140 ، 1141 ، 1224 ، 1885 ، - در احد 906 ، 907 ، - در بارگاه هرقل 1144 - 1146 ، دف و پايكوبى زوجه - 875 ، - ديدار با اخنس 759 ، ديدار سواد با - 2086 ، - و راهب 1942 ، - رسيدن به بدر 728 ، - رشك بر محبت مسلمانان به پيامبر 953 ، رفتن عمرو بن اميه و سلمه به مكه براى قتل - 1068 ، - رئيس بنى لؤىّ 327 ، - زخمى شدن در بدر 792 ، زوجهء - 910 ، 911 ، 1301 ، زينهار از - 900 ، - ستايش هبل براى پيروزى در احد 863 ، - سفر تجارت 718 ، - سؤال از پيغمبر 2088 ، شرمگينى - 913 ، - شور در قتل پيامبر 605 ، صف - 1041 ، ضمانت - 656 ، عبور لشكر اسلام بر - 1277 ، - عطاى صله به اعشى 1914 ، - عزم فرار از خندق 1052 ، - عزيمت به فتح طايف 1386 ، - و غزوهء احد 852 - 854 ، 856 ، - و غزوهء بدر صغرى 977 ، 978 ، غلامان - 757 ، فحص حال - 751 ، - فرار از جنگ بدر 836 ، - فرار به مكه 823 ، - فرستادن اعرابى براى قتل پيغمبر به مدينه 1067 ، - فرستادن صناديد قريش به لشكرگاه بنى قريظه 1048 ، - فرمانگزار در بنى اميه 549 ، - قتل معبد بن عمرو 837 ، - قصد مراجعت به احد 938 ، 939 ، - در كنار خندق 1027 ، كنيت - 417 ، كوچ - 940 ، - - از احد 915 ، - كوشش در حفظ خويشتن 1069 ، گروگان گيرى - 824 ، - گفتگو با يهود 1014 ، - گواهى به رسالت پيامبر 2034 ، لشكر - 1977 ، مراجعت از سفر شام 727 ، - مراجعت از غزوهء بدر 1067 ، - منع قريش در گريستن بر كشتگان بدر 814 ، - در ميان خندق 1034 ، 1035 ، - نجات كاروان قريش 758 ، - نزد ابو طالب 528 ، - وحشت از دعاى خبيب 951 ، هجو - 919 ، 1961 - صخر بن حرب
ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلّب / مغيرة بن حارث بن عبد المطلّب : 818 ، 970 ، 1271 ، 1272 ، 1282 ، 1355 ، 1356 ، 1358 ، 2004 ، اسلام - 994 ، - پسر عم پيامبر 1271 ، - شباهت به رسول
ص: 2340
خدا 2002 ، شرح حال - 1988 ، 1989 ، مريض شدن - 1989 ، وفات - 994 ، - هجوگوئى بر پيامبر 1955 ، 1989 - مغيرة بن حارث بن عبد المطلّب
ابو سلام سالم (از خادمان رسول خدا) : 1905
ابو سلمه (از فقهاى سبعه) : 1084
ابو سلمة عبد الاسد مخزومى / عبد اللّه بن عبد الاسد : 731 ، 862 ، 955 ، 975 ، 1909 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - از مهاجرين حبشه 176 ، اسلام - 408 ، اسم - 408 ، 487 ، 732 ، - امامت جماعت 2003 ، - اولين مهاجر 602 ، - بازگشت از حبشه به مكه 487 ، - برادر رضاعى رسول خدا 176 ، برادرزاده - 1338 ، - در پناه ابو طالب 488 ، 489 ، خليفتى - 718 ، - زخمى شدن در حرب احد 1876 ، زن - 466 ، سراى - 697 سريّه - 955 ، 956 ، 1876 ، فرزندان - 1876 ، مادر - 176 ، 2006 ، - نخستين مهاجر از مكه به مدينه 62 ، وصيّت - 957 ، وفات - 976 ، 1876 ، 1877 ، - هجرت حبشه 1876 - عبد اللّه بن عبد الاسد ابو سلمة بن عبد اللّه بن عبد الاسد بن عبد ياليل :
زوجهء - 466 ، 1876 - ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى
ابو سلمى / رياح : 1311 ، 1312 ، - راعى پيامبر 1903 - رياح بن قرة بن الحارث
ابو سلمى (پدر زهير شاعر) : 254
ابو سليط / سبرة بن عمرو : 630 ، - از انصار بدر 742 ، 743 - سبرة بن عمرو
ابو سليمان : 891 ، 1653
ابو سنان (برادر عكاشة) : - از مهاجرين بدر 731
ابو سيف آهنگر : 1861 ، خانه - 1863 - ابو يوسف
ابو شريح : 280
ابو شحم جهود / ابو شحم يهودى : 2015 ، اقرباى - 116 ، دين عبد اللّه بن ابى حدرد به - 1166
ابو شيخ (برادر حسان بن ثابت) : 742
ابو شيخ بن ابى ثابت بن منذر بن حزام : - از انصار بدر 742
ابو صباح ثابت بن نعمان : - از انصار بدر 735
ابو صرد زهير بن صرد سعدى : - قائد قبيله 1386
ابو صفوان : 750
ابو صفيه (از موالى پيامبر) : 1903
ابو صميره : - از اسراى عرب 1902
ابو ضبّاب : 1495
ابو ضميره / روح بن سندا / شيرزاد : 1901 - روح بن سندا - شيرزاد
ص: 2341
ابو طالب بن عبد المطلّب بن هاشم بن عبد مناف : 58 ، 176 ، 203 ، 214 ، 218 ، 320 - 323 ، 342 ، 347 ، 349 ، 353 ، 357 ، 361 - 366 ، 376 ، 416 ، 419 ، 421 ، 426 ، 430 ، 433 ، 435 ، 488 ، 506 ، 520 ، 523 ، 525 ، 528 - 532 ، 534 ، 549 ، 687 ، 688 ، 774 ، 780 ، 1099 - 1102 ، 1107 ، 1109 ، 1244 ، 1247 ، 1286 ، 1630 ، 2004 ، 2066 ، آمدن بزرگان بنى مخزوم به نزد - 489 - آمدن به ميان استار كعبه 511 ، آمدن جمعى از اشراف قريش به نزد - 418 ، - رسول خدا به شعب - 506 ، - صناديد قريش به در سراى - 418 ، - قريش به نزد - 528 ، 421 ، - و ابو جهل 433 ، اسلام - 116 ، 530 ، 532 ، 1089 ، 1108 ، اسم - 1091 ، اشعار - 1089 ، 1101 ، انجمن شدن اولاد عبد المطلب در سراى - 414 ، - قريش براى گرفتن محمد از - 1097 ، اولاد ذكور - 2004 ، ايمان - 432 ، 2004 ، به خاك سپردن - 529 ، - بزرگ مكه 418 ، - بيرون شدن از شعب 510 ، - - از نزد بحيرا 217 ، - - قريش از نزد - 422 ، بيم از فتنه در عرب 424 ، بيم جماعت قريش از - 420 ، پاس حشمت - 507 ، پسران - 750 ، - پوشيدن پيراهن آدم و رداى شيث 518 ، 519 ، تلقين رسول خدا كلمه توحيد بر - 529 ، - و جسد مثرم 367 ، - و حبيب بن مالك 518 ، - حراست از رسول خدا در شعب 506 ، 507 ، - حمايت از رسول خدا 1089 ، حمل جسد - 529 ، خانهء - 341 ، 351 ، - و خبر ولادت على 361 ، خطبه - 350 ، خلعت خديجه از بهر - 352 ، - خواستارى خديجه از بهر پيامبر 343 ، - خوردن انار بهشت 363 ، دختران - 2004 ، رسول خدا از پى جنازهء - 532 ، - رفق و مدارا با اشراف قريش 418 ، - ستودن پاك دامنى عماره 420 ، سخن قريش با - 417 ، سراى - 348 ، 414 ، 418 ، - سفر شام از بهر تجارت 213 ، سقايت و رفادت - 64 ، - سوگند در حمايت پيامبر 419 ، شعب - 162 ، 506 ، 507 ، 510 ، 511 ، 555 ، 1302 ، 2068 ، شعر - 530 ، - از بهر نجاشى 472 ، شكايت قريش با - 418 ، صعب شدن زندگى بر پيامبر بعد از - 542 صلب - 1671 ، - طلب بنى هاشم و بنى عبد المطلب براى نصرت پيامبر 422 ، - طلب پيغمبر 419 ، - و عتبة بن ابو لهب 2052 ، عجز ورقه از جواب
ص: 2342
- 351 ، فرو گرفتن سحاب - را 366 ، - كفالت پيغمبر 210 ، گفتگوى حبيب بن مالك با - 519 ، - گماشتن عشيرت خويش بر نصرت رسول خدا 427 ، لقب - 115 ، مادر - 114 ، - متابعت از پيغمبر 403 ، - مراجعت از شعب 511 ، - مراجعت به مكه 367 ، مرثيه - 1108 ، مريضى - 529 ، 2037 ، نام - 157 ، 357 ، نظر علماى عامه و سنت در اسلام - 1089 ، نور - 1090 ، وصيّت عبد المطلب به - 208 ، وفات - 527 ، - 529 ، 533 ، 1089 ، 2005 ، - همراهى با پيغمبر 524 ، يتيم - 504 ، 2086
ابو طاهر : - كنيت زبير فرزند عبد المطلب 115 - زبير (پسر عبد المطلب)
ابو طلحه / زيد بن سهل بن الاسود : - از انصار بدر 742 - زيد بن سهل بن اسود
ابو طلحه انصارى : 1597 ، 1600 ، 1658 ، 1906 ، اسب - 1078 ، - حفر قبر پيامبر 1754 ، 1755 ، رزم - 894 ، - عقد مؤاخاة با ارقم بن ابى الارقم 646 ، - كشتن بيست تن از هوازن 1361 ، - نكاح مادر انس بن مالك 2045 ، - ولى انس 650
ابو طلحة [ بن عبد الدّار ] : - مقتول در جنگ احد 1295
ابو طلحة بن سعد : 1011
ابو طيبه : - خوردن خون پيغمبر 1912
ابو عامر الفاسق : 1461 - ابو عامر راهب
ابو عامر اشعرى : زخمى شدن - 1364 ، قاتل - 1365 ، - كشته در اوطاس 1363
ابو عامر راهب : 855 ، 867 ، 883 ، 914 ، 1014 ، 1365 ، 1463 ، اسلام - 866 ، - از بزرگان خزرج 1461 پسر - 907 ، 1461 ، - شرمسار از كردار انصار 867 ، - و قصه مسجد ضرار 1461 ، - مبتلا به مرض قولنج 1464 ، مرتد شدن - 866 ، وفات - 1364
ابو عباده / سعد بن عثمان بن خلدة بن مخلّد :
- از انصار بدر 740 - سعد بن عثمان بن خلدة بن مخلّد
ابو عبد الرّحمن : - كنيت حسان بن ثابت 1950 - حسان بن ثابت
ابو عبد الرّحمن يزيد بن ثعلبه (از بنى سالم) :
543
ابو عبد الشّمس : - ادعاى كاهنى محمد (صلی الله علیه و آله) 423
ابو عبد الشمس : - كنيت عبد مناف بن قصى 59 - عبد مناف بن قصى
ابو عبد اللّه : - كنيت ثوبان بن مجذر 1899 - ثوبان بن مجذّر
ابو عبد اللّه : - كنيت سلمان پارسى 2084 - سلمان پارسى
ص: 2343
ابو عبد اللّه : مكنى شدن عثمان به - 1865 - عثمان بن عفان
ابو عبس بن جبير بن عمرو : - از انصار بدر 734
ابو عبيده (از خادمان رسول خدا) : 1905
ابو عبيده (از موالى رسول خدا) : 1901
ابو عبيده (مولاى قرة بن عبد) : 811
ابو عبيده [ لغوى ] : 1921 ، 1929 ، 1951 ، - اظهار نظر دربارهء اعشى 1951
ابو عبيدة بن حارث : سرية - 714 ، 715
ابو عبيدة جراح / ابو عبيدة بن جراح / ابا عبيده / عامر بن عبد اللّه بن جراح بن هلال بن اهيب بن ضبة بن حارث : 35 ، 470 ، 487 ، 862 ، 877 ، 878 ، 894 ، 1082 ، 1459 ، 1600 ، - از مهاجران 712 ، - - بدر 733 ، اسلام - 408 ، اسم - 408 ، 733 ، اصحاب - 955 ، - امامت جماعت 2004 ، - امين قريش 1664 ، 1665 ، - بازگشت به مدينه 1718 ، - پيوستن به عمرو عاص 1249 ، - تخلّف از جيش اسامه 1708 ، - حاضر سقيفه بنى ساعده 1755 ، - حكومت مردم نجران 1555 ، - در پيرامون ابو بكر 1710 ، - در سپاه اسامه 1706 ، رحمت فرستادن پيامبر بر - 1250 ، - سخن به راز كردن با ابو بكر و عمر 1658 ، - سردارى سپاه 1258 ، سريّه - 1069 ، 1082 ، 1258 ، 1259 ، 1456 ، - عقد مؤاخاة با سعد بن معاذ 646 ، - گوركنى براى مهاجرين 1754 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، لوا بستن از پيامبر از بهر - 1249 ، - مأمور به قبيله جذام 1456 ، - و مرتد شدن جبلة بن ايهم 1223 ، - مقدمه سپاه 1368 - عامر بن عبد اللّه بن جراح بن هلال
ابو عتاب (پدر خالد بن اسيد) : كنيت - 1298
ابو عثمان / امية بن ابى صلت : 1939 - امية بن ابى صلت
ابو عداس : - كنيت جرجيس 213 - جرجيس
ابو عدىّ حاتم بن عبد اللّه بن سعد طائى : 205
ابو عرابه : - از منافقان 1028
ابو عزّه / ابو عزّه عمرو بن جمحى / ابو عزّه جمحى / عمرو بن عبد اللّه بن وهب : 856 ، آزاد شدن - 816 ، اسارت - 793 ، 821 ، 941 ، - پيمان با صفوان بن اميّه 853 ، - دعوت از قبايل براى جنگ احد 853 ، زارى و ضراعت - 941 ، قتل - 821 ، 941 - عمرو بن عبد اللّه بن وهب
ابو عزيز بن عمير / ابو عزيز بن عمير : اسارت - 793 ، 820 ، - علمدار مشركان 766
ص: 2344
ابو عسيب / احمر / مرّه (از موالى رسول خدا) : 1901 - احمر - مرّه
ابو عفك يهودى : قتل - 839
ابو عقبه : چاه - 1270
ابو عقيل : - كنيت لبيد عامرى 1964 - لبيد عامرى
ابو عقيل انصارى : صدقه - 1425
ابو عقيل بن عبد اللّه بن ثعلبه : - از انصار بدر 735
ابو على / عامر بن طفيل : 1493 ، قبر - 1494 - عامر بن طفيل
ابو عمار الوائلى : 1014
ابو عمرو (از اولاد عبد مناف) : 59
ابو عمرو : 1041
ابو عمرو : - كنيت عبد اللّه رواحه 1961 - عبد اللّه بن رواحه
ابو عمرو بن العلا : پرسش از - 1915
ابو عمرو بن شاس : 275
ابو عنبه : چاه - 729
ابو عيس بن جبير : - آهنگ منزل كعب 845
ابو غبشان الملكانى : - حجابت مكه 53 ، 54 ، - فروش حجابت مكه به خمر 54
ابو فكيهه : 501
ابو قبيس : - تخلّف از سفر تبرك 1464
ابو قبيس (جبل / كوه) : 12 ، 137 ، 206 ، 363 ، 480 ، 481 ، 522 ، 747 ، 751 ، 1289 ، رفتن رسول خدا به كوه - 478 ، قدار و حمل بر كوه - 17 ، مردمان چشم به راه پيغمبر بر جبل - 524 ، نظاره كردن عبد المطلّب و ابو مسعود بر سر كوه - 140
ابو قبيس بن عدى : كيش نصارى گرفتن - 172 ، - زنده در هجرت رسول خدا 173
ابو قتاده انصارى : - اجازت قتل ابو رافع از پيامبر 849 ، - التيام چشم 2063 ، - تحريك مردم به غزوه حمراء الاسد 937 - خريد بستان در قبيلهء بنى سلمه 1362 ، - سريّه اضم 1269 ، - در سريّه عبد اللّه بن ابى حدرد 1226 ، - فارس رسول اللّه 1079 ، - قتل عبد الرّحمن بن حصن 1080 ، قصه - 1271 ، گواه خواستن - 1361 ، - و كعب بن مالك 1467 ، - مأمور حفظ علم در غزوهء بنى قريظه 1056 ، مجروح شدن - 1080 ، - و محلّم 1271
ابو قثم : - كنيه عبد اللّه 157
ابو قحافه / ابى قحافه : اسلام - 1299 ، - و اسماء ذات النّطاقين 611 ، بخشش به - سلمة بن اكوع 1212 ، پسر - 602 ، 768 ، 777 ، 1710 ، - خبر گرفتن از لشكر اسلام 1289 ، قدم - 613 ، - مراجعت از سفر شام 167 ، نابينائى - 612
ص: 2345
ابو قرصافه : - كنيت جندرة بن خيشنه 2043 - جندرة بن خيشنه
ابو قره : 1527
ابو قريعه : 912 - ابا القريعه - حسان بن ثابت
ابو قضاعه : - كنيه معدّ بن عدنان 23 - معدّ بن عدنان
ابو قيس بن الاسلت : 427 ، 428 ، خبر - 426
ابو قيس بن الفاكهة بن المغيره : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 798 ، ايمان آوردن نهانى - 790 ، كشته شدن به دست حمزه 776
ابو قيس بن الوليد بن الوليد (برادر خالد بن وليد) : - از كشتگان قريش در جنگ بدر به دست على (علیه السلام ) 795 ، 798
ابو قيس بن حذافة بن عدى بن سعيد بن سهم :
- هجرت به حبشه 469
ابو قيس بن صبره : شرح حال - 1987
ابو قيس بن صرفهء انصارى : 632 - ابو قيس صرمة بن ابى انس
ابو قيس صرمة بن ابى انس : - انشاد قصيده 631 ، 632
ابو قيله (از موالى پيامبر) : 1903
ابو كبشه / ابى كبشه : پسر - 756 ، 1146 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ابو كبشه / وجر : پرستش ستارهء شعرى 142 ،
- كنيت وجر 656 - وجر
ابو كبشه (از موالى رسول خدا) : 746 ، - مهاجرت از مكه به مدينه 602
ابو كبشه / سليم / اوس (از موالى رسول خدا) :
1899 - سليم - اوس
ابو كبشة الفارسى (مولاى رسول اللّه) : - از مهاجرين بدر 731
ابو كرب : - كنيت حسان بن تبع الاوسط 37 - حسان بن تبع الاوسط
ابو كرب اسعد بن مالك (تبع اواسط) : 37 - حسان بن تبع الاوسط
ابو كرز : - در تعقيب پيغمبر 613
ابو كيان / هرمز (از موالى رسول خدا) : 1902 - هرمز
ابو لبابه / ابا لبابه / ابو لبابه انصارى / ابو لبابة بن عبد المنذر اوسى : 735 ، 745 ، 942 ، 1058 ، - امامت جماعت 2003 ، - تخلّف از سفر تبوك 1464 ، توبه - 1058 ، - تهديد جهودان بنى قريظه 1059 ، خليفتى - 834 ، 837 ، - غايب در غراى بدر 745 ، قبول توبهء - 1058
ابو لبابة القرطبى (از موالى پيامبر) : 1903
ابو لقيط (از موالى رسول خدا) : 1903
ابو لهب / عبد العزى بن عبد المطلّب : 116 ، 177 ، 343 ، 414 ، 416 ، 489 ، 543 ، 609 ، 1097 ، 1355 ، 2004 ، 2008 ،
ص: 2346
اولاد - 2005 ، بيمارى - 749 ، 818 ، - پيوستن به دشمنان پيامبر 506 ، - تقاعد از سفر بدر 749 ، - تكذيب حضرت محمد 414 ، - تهديد پيغمبر 413 ، - حمايت از پيامبر خداى 534 خبر - 430 ، - دزديدن آهو بره كعبه 113 ، زن - 429 ، 430 ، 2081 ، زوجهء - 2036 ، سفاهت - 530 ، - سنگ انداختن به پيغمبر 430 ، شايعه ايمان آوردن - 534 ، كنيز - 176 ، كنيزك - 1898 ، كين و حسد - 344 ، لقب - 115 ، - مبتلا به مرض عدسه 818 ، نام - 114 ، نزول آيه در شأن - 2036 ، وفات - 818 ، هجو - 1961 ، - همسايه رسول خدا 422 - عبد العزى بن عبد المطّلب
ابو ليلى : اسلام - 245 ، - كنيت قيس بن كعب بن عبد اللّه بن عدس 245 - نابغه جعدى - قيس بن كعب بن عبد اللّه
ابو ليلى / حارث ظالم : 291 ، 293 - حارث ظالم
ابو ليلى / ابو ليلى مازنى / ابو ليلى عبد الرّحمن بن كعب مازنى : 970 ، 1425 ، 1426 ، 1713
ابو مالك (فقيه) : - نقل حديث از ابن عباس 1771
ابو مالك غياث بن غوث : شرح حال -
1918 - اخطل
ابو محجن بن حبيب ثقفى : 1372 ، 1376 ، 1377
ابو مجذوره (مؤذن پيغمبر) : 1907 ، - كنيت سمرة بن معيّر 48 - سمرة بن معيّر
ابو محمد : - كنيت اشعث 1687 - اشعث ابو محمد : - كنيت حضرت على 358 - على (علیه السلام)
ابو محمد : - كنيت طلحه - طلحه
ابو محمد : - كنيت عبد اللّه بن رواحه 1961 - عبد اللّه بن رواحه
ابو محمد : - كنيت عبد اللّه بن عبد المطلّب 157 - عبد اللّه بن عبد المطلّب
ابو محمد جوينى : روايت حديث از - 1817
ابو مخشى الطائيّ / سويد بن مخشى : - از مهاجرين بدر 731 - سويد بن مخشى
ابو مرت : - مهاجرت از مكه به مدينه 602
ابو مرثد / ابو مرثد غنوى / كنّاز بن حصين غنوى : 1266 ، - از مهاجرين بدر 731 ، - اسير كردن ابو ثور ، 820 ، - علمدار لشكر حمزه 712 ، 713 - كنّاز بن حصين
ابو مرّه / ذو يزن : - كنيت العاص 182 - ذو يزن
ابو مسرح : - كنيت انيسة بن كروى 1900 - انيسة بن كروى
ابو مسعود (از بنى ثقيف) : - آمدن از طايف
ص: 2347
به مكه 137 ، - بهره از غنائم سپاه ابرهه 141 ، - نظاره بر سر كوه ابو قبيس 140
ابو مسعود عقبة بن عمرو انصارى بدرى :
1235
ابو معبد / اكثم بن ابى الجون : 618 - اكثم بن ابى الجون
ابو معاويه : 1052
ابو مغفّل : 1426
ابو مليح : 1501 ، 1502
ابو مليك : 734 - ابو مليل بن الازعر بن زيد بن العطاف
ابو مليل بن الازعر بن زيد بن العطاف : - از انصار بدر 734 ، 735
ابو منذر بن ابى رفاعه : - از كشتگان كفار به دست على (علیه السلام) 795
ابو موسى اشعرى : 467 ، 1196 ، 1363 - 1365 ، 1459 ، 1600 ، 1657 ، 1695 ، 1912 ، - امارت لشكر پس از مرگ ابو عامر اشعرى 1364 ، - امير قبيلهء زبيد 1910 ، - پيوستن به حضرت رسول 1075 ، - حاكم بصره 1993 ، حكميت - 1066 ، - حكومت بر ناحيتى از يمن 1556 ، 1581 ، - حكومت عدن 1910 ، - و خالد بن وليد 1568 ، - و غزوهء ذات الرّقاع 1075 ، - كشتن قاتل عموى خود 1365 ، - مأمور تعليم قرآن و احكام شريعت 1390 ، - مأمور قضاوت در يمن 1911 ، - مرگ خواستن براى اشعرييّن 1427 ، - ملازم جيش ابو عامر اشعرى 1363 ، - و نابغه 1993 ، نقل حديث از - 1210 ، 1380 ، - همراهى وفد اشعريون 1498 - عبد اللّه بن قيس
ابو مويهبه (از موالى رسول خدا) : - آزاده كرده رسول خدا 1900 ، گفتگوى پيامبر با - 1705
ابو مويهبه رويفع : 1900 - ابو مويهبه (از موالى رسول خدا)
ابو نائله / سلطان بن سلامة بن وقش (برادر رضاعى كعب بن اشرف) : 845 ، برادران - 846 ، - زير لواى ابو سلمه مخزومى 955 ، - شركت در قتل كعب بن اشرف 845 ، 846 ، - كماندار لشكر اسلام 894 - سلطان بن سلامة بن وقش
ابو نبيت : 1175 - محمود بن مسلمه
ابو نصر : - كنيه كنانة بن خزيمه رئيس قبايل عرب 31 - كنانة بن خزيمه
ابو نضله : - كنيت هاشم بن عبد مناف 60 - هاشم بن عبد مناف
ابو نواس (شاعر) : 1288
ابو نهيك ازدى : نقل حديث از - 2037
ابو نيروز (از موالى پيامبر) : 1903
ص: 2348
ابو واثله : 1527 ، 1536
ابو واقدى / واقدى (از موالى رسول خدا) :
1901
ابو واقد ليثى : - تقاضاى ذات الانواط از رسول خدا 1352 ، - سفير رسول خدا به نزد على (علیه السلام) 643 ، - علمدار بنو ليث 1278 ، - مأمور به قبيلهء بنو ليث 1422
ابو وداعة بن صبيره : 821
ابو الوليد / عتبة بن ربيعه : 764 ، - گفتگو با پيامبر 430 ، 431 ، گروه - 815 - عتبة بن ربيعه
ابو وليد / حسان بن ثابت : 1223 - حسان بن ثابت
ابو وهب : - كنيت وليد بن عقبه 1965 - وليد بن عقبه
ابو وهب بن عمرو بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم : - و مرمت كعبه 373
ابو وهب مخزومى : - از كشتگان در بدر 776
ابو هالة بن منذر بن زرارة الاسدى / ابو هالة بن نباش بن زرارة الاسدى : - نكاح خديجه 319 ، 1867
ابو هبل بن عبد اللّه بن كنانه : 90
ابو هريره / ابو هريره دوسى : 555 ، 950 ، 1600 ، 1658 ، اسلام - 1162 ، - پرسش از مردم دربارهء آن كس كه هرگز نماز نكرد و به بهشت درآمد 888 ، - و ثابت بن اقدم انصارى 1240 ، - حاضر در حضرت رسول 2061 ، - خواستار دعاى بركت از پيغمبر 2033 ، - داورى نزد بتان 389 ، دعاى امير المؤمنين در حق - 2078 ، غارت خانه - 2033 ، - و قتل اوباش مكه به دستور پيامبر 1288 ، - ملازمت ابو بكر 1482 ، نقل حديث از - 1209 ، 1829 ، 2035 ، 2036 ، 2045 ، 2047 - 2049 ، نقل روايت - از 1869 ، - نماز گزاشتن بر ام سلمه 1878 ، - - بر عايشه 1874 ، - همراهى علاء حضرمى در سفر بحرين 1397
ابو هصيص : - لقب كعب 47 - كعب بن لؤىّ
ابو هلال عسكرى : 532
ابو هند (از موالى رسول خدا) : 1904 ، - حجامت رسول خدا 1200
ابو هند (مولى فروة بن عمرو البياضى) : 1912
ابو يحيى / اسيد بن حضير : 552 - اسيد بن حضير
ابو يزيد : - كنيت سهيل بن عمرو 813 ، 1290 - سهيل بن عمرو
ابو يسار : 756
ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل اللمعانى ، شيخ :
- بيان كين عايشه با على (علیه السلام) 1873 ، نقل حديث از - 1871 ، 1874
ابو يكسوم : - كنيت ابرهه 142 - ابرهه
ص: 2349
ابو يوسف : 1784
ابو يوسف : خانه - 1863 - ابو سيف آهنگر ابو يوسف / عبد اللّه بن سلام : 635 - عبد اللّه بن سلام
ابىّ / عبد اللّه بن أبيّ سلول : 862 ، 997 - 999 ، 1472 ، پسر - 964 ، 1439 - عبد اللّه بن أبيّ سلول
أبيّ / ابى بن عدنان : 22 ، برادر - 224 ، - در درگاه هرمز 224 ، - لقب عمار 224 ، نامه عدى به - 229
ابى عدى مازنيه : دختر - 65
ابى اسيرة بن الحارث بن علقمه : 891
ابى الارقم / عبيد بن مناف : 732 - عبيد بن مناف
ابى الحكم بن هشام : 494 - ابو جهل
ابى الدّرداء : - و عبد اللّه بن رواحه 1962
ابى الزّغباء : نام - 741 - سنان بن سبيع
ابى الصّلت : فرزندان - 1944
ابى العاص (پدر حكم) : فرزندان - 2092
ابى العاص بن ربيع : اسارت - 819 ، - اسير مسلمانان 793 ، فديه - 830 - ابو العاص بن ربيع (داماد پيامبر)
ابى العاص بن قيس بن عدىّ : - از كشته شدگان كفار به دست على (علیه السلام) 795
ابى الفضل : 2005 - عباس بن عبد المطلب
ابى اميّه / ابى اميّة بن المغيرة المخزومى / حذيفة بن المغيره : 466 ، دختر - 1131 ، زوجهء - 2006 ، نام - 1876 - حذيفة بن المغيره
ابى بكر / عامر بن فهيره : - از مهاجرين بدر 732 - عامر بن فهيره
ابى بلتعه / عمرو : - از مهاجرين بدر 731 - عمرو
ابى بن خلف : - آوردن فديه اسراى قريش 831 ، - سخن گفتن با رسول خدا 513 ، - شور در قتل پيامبر 604 كشته شدن - 608 ، - كفايت هزينه سپاه قريش 751 - مقتول به دست رسول خدا 878 ، 879 ، 919
ابىّ بن عثعث خثعمى : 1568
ابىّ بن كعب بن قيس : 555 ، 746 ، 1008 ، 1395 ، 1518 ، 1737 ، - از انصار بدر 742 ، 746 ، - اول كاتب در مدينه 1909 ، بهرهء - 819 ، - رقعه نوشتن به دستور رسول 720 ، - در سريه حمزه 712 ، - كاتب وحى 1909
ابى جعفر (علیه السلام) ، حضرت : 642 ، 1176 ، 1470 ، نقل حديث از - 1746 ، 1756 - جعفر صادق (علیه السلام)
ابى جهل بن هشام : 345 - ابو جهل
ابى جهل بن حذيفه : 1155
ابى حارثه (پدر سنان ، شوهر سلمى) : 297
ابى حنظله : قتل - 1832
ابى خثعمة بن غانم بن عبد اللّه بن عوف : دختر
ص: 2350
- 466
ابى خولى : - از مهاجرين بدر 732
ابى ربيعه / جرجيس / ابو عداس / بحيرا : - بر شريعت و روش رهبانان 212 ، 213 - بحيرا - جرجيس
ابى رفاعه صيفى بن ابى رفاعة بن عائذ بن عبد اللّه : اسارت 821
ابى روعه معبد بن خالد : 1278
ابى سبرة بن ابى رهم بن عبد العزى : 467
ابى سفيان بن حرب بن اميّه : 467 - ابو سفيان بن حرب
ابى سلمى / ربيعه : نام - 254 - ربيعه (پسر رياح بن قرة بن الحارث)
ابى صالح : 1417
ابى صعصعه : - از انصار بدر 743 ، اسم - 729 ، 743 - عمرو بن زيد بن عوف بن مبذول
ابيض : - قصور مداين 1019
ابيض (شمشير) : 1091
ابيض (قصرى در حيره) : 225
ابيض بن جمال : 2075
ابى ضرار / حبيب : 990 - حبيب
ابى عامر : 1363
ابى عبد الرّحمن : - كنيت سفينه 1900 - سفينه
ابى عبد اللّه (علیه السلام) ، حضرت : 903 ، نقل حديث از - 651 ، 988 ، 989 ، 1758 ، 1762 - جعفر صادق (علیه السلام) ، امام
ابى عبد منصور بن حازم : - نقل حديث از امام جعفر صادق 651
ابى عزير بن عمير : 854
ابى عوف بن صبيرة بن سعيد بن سعد بن سهم :
رمله دختر - 409 ، 468
ابى قحافه : 407 ، 491 - ابو قحافه
ابى كرب تبان اسعد بن كلى كرب بن زيد : 37 - ابو كرب اسعد بن مالك
ابى كعب : 855
ابى وداعه : 824
ابى وقاص : - از مهاجرين بدر 731 - مالك بن اهيب زهرى
ابى وهب : پسر - 1041 - ابو وهب
ابين : اراضى - 68
اثاثة بن مطّلب بن عبد مناف : دختر - 911
اثرم : 79 ، - ابا عدوان
اثناعشريه / اثنى عشريه : علماى 176 ، 189 ، 641 ، 647 ، 651 ، 1022 ، 1076 ، 1176 ، 1619 ، 1705 ، 1777 ، 1874 ، فقهاى - 1485 ، مفسرين - 1585
اثنى عشريه (كتاب) : 2234
اثيل : 802 ، اراضى - 806 ، ارض - 759 ، منزل - 802
اجتهاد : 641 ، علم - 1558
اجرام فلكى : 139
اجرام فلكيه : 385
ص: 2351
اجرد (از منازل توقف رسول خدا در هجرت) :
624
اجنحة بن الجلاح بن الجريش : 66 ، - امير بنى زمره 326 - احيحة بن جلاح
احابيش : 1118 ، 1283 ، جماعت - 1112 ، خانه هاى - 1113 ، سيد - 490
احاديث : 554 ، 584 ، علماى - 318
احاديث شريفه : 584
احاديث صحيحه صريحه : 580
احاديث عامه : 1730
احاديث فعليه : 1828
احاديث قدسيه : 382 ، 2094
احاديث قوليه : 1828
احاديث معراج : 580 ، 582 ،
احبار : 1515
احتجاج طبرى (كتاب) : 1090 ، 1624
احجار : 375
احد : 328 ، 860 ، 863 ، 889 ، 892 ، 908 ، 920 ، 927 ، 928 ، 936 ، 983 ، 1034 ، 1036 ، 1279 ، 1288 ، 1358 ، 1436 ، 1906 ، 2003 ، 2063 ، استغفار رسول خدا براى شهداى - 1720 ، باز تاب شهداى - 925 ، جبل - 906 ، تيغ شدن چوب در - 2070 جنگ - 487 ، 492 ، 708 ، 710 ، 809 ، 821 ، 826 ، 895 ، 896 ، 907 ، 916 ، 931 ، 933 ، 943 ، 977 ، 1029 ، 1038 ، 1293 ، 1357 ، 1461 ، 1875 ، 2015 ، 2017 ، 2032 ، 2062 ، حرب - 946 ، حركت پيامبر به جانب - 859 ، داستان - 888 ، 898 ، دامان جبل - 906 ، دعاى پيغمبر براى شهداى - 1705 ، روز - 911 ، 935 ، 2016 ، زخمى شدن ابو سلمه در - 1876 ، زخمى شدن قتاده در - 2037 ، شارع - 912 ، شعب - 906 ، شكست مسلمانان در - 809 ، شهادت قيس در - 747 شهداى - 913 ، 930 ، 931 ، 933 ، 1705 ، شهيد - 926 ، شهيدان - 915 ، 1705 ، صعود بر فراز - 910 ، صف آرائى مسلمانان و قريش در - 862 ، غازيان - 939 ، غزوه - 462 ، 707 ، 851 ، 945 ، 1337 ، فتح - 916 ، فرار ابو بكر و عمر و عثمان در - 935 ، قصّه - 1831 ، كنار - 1027 ، كوه - 861 ، 862 ، 1016 ، 1087 ، 1211 ، 1343 ، 2051 ، مثله كردن اجساد شهداى - 913 ، يوم - 918
احزاب / خندق : 1050 ، بازگشت قريش از حرب - 1231 ، جنگ - 710 ، روز - 935 ، دعاى بد پيغمبر دربارهء - 1049 ، غزوهء - 707 ، 1013 ، 1360 ، 1997 - خندق
ص: 2352
احزم اسدى : 1079 ، اسب - 1080
احكام شرعيه : 1516 ، 1564 ، 2231
احكام شريعت : 1408
احكام قرآن : 1776
احلاف : جماعت - 62 ، 63
احمد (از اسامى پيامبر (صلی الله علیه و آله)) : 26 ، 328 ، 389 ، 390 ، 577 ، 728 ، 871 ، 973 ، 974 ، 1099 ، 1102 ، 1538 ، 1548 ، 1556 ، 1633 ، 1740 ، 1760 ، 1838 ، 1849 ، 1854 ، 1856 ، 2087 ، - اشرف خلايق 1541 ، - برگزيده پيغمبران 1525 ، - خاتم انبياء 1534 ، 1537 ، 1538 ، خروج - 729 ، ذريّت - 1535 ، - عربى 1148 ، - قرشى 1535 ، معنى لغوى - 1838 يارى كردن - 1099 - پيغمبر (صلی االه علیه و آله ) - رسول خدا - محمد (صلی الله علیه و آله)
احمد بن ابى يعقوب / ابن واضع يعقوبى : 20
احمد بن تاج الدين استرآبادى : 1597
احمد بن حنبل / احمد حنبل : 1149 ، 1259 ، 1486 ، 1562 ، روايت - 1829 ، - موافق با شيعه 1784 ، - نقل حديث از ابن عباس 1828
احمد بن صالح : 1209
احمد بن عاصم الجهينى : 727
احمر : 39
احمر : قصور - 1019
احمر : كوه - 751
احمر / ابو عسيب / مرّه (از موالى رسول خدا) : 1901 - ابو عسيب - مرّه
احنف بن قيس : 1312
احوص / الأحوص بن جعفر : 272 ، 276 ، 294 ، شيخوخت - 273
احيا : چاه - 714
احيحة بن الجلاح : 66 - اجنحة بن الجلاح بن الجريش
احيد : 1849 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
اخدود : اصحاب - 106 ، ظهور اصحاب - 116
اخرايا : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اخطب الخطباء : - لقب حضرت على (علیه السلام) 356 - على (علیه السلام)
اخطل / ابو مالك غياث بن غوث : تمجيد - 1312 ، شرح حال - 1918 - ابو مالك غياث بن غوث
اخنس بن شريق : 758 ، 802 ، 1135 ، - اصغاى قرائت قرآن 459 ، جوار خواستن پيامبر از - 540 ، - ديدار با ابو سفيان 759
اخوس بن خولى : 997
ادّ (فرزند عدنان) : 22
ادّ بن معد : 151
ادب : علم - 221
ادبئيل (پسر اسماعيل) : 14
ص: 2353
ادد (فرزند سلمى و ازد) : 18 ، - بدست گرفتن امور كعبه 19 ، پسر - 21 ، ولادت - 18
ادريس : 562 ، 1542 ، صحف - 1848
ادم (نوعى خرما) : 639
ادنان : چاه - 806
ادنه : 362
ادوار سعديه (كتاب) : 1856
ادهم (اسب پيامبر) : 2020
اديان : علماى - 436
اديب الملك فراهانى / اديب الممالك فراهانى :
شعر - 528
اديم سرخ : 25
اديم سياه : 25
ادئيل (پسر اسماعيل) : 14
اذاخر (موضعى بالاى شهر مكه) : 1283
اذان : 365 ، 557 ، 1087 ، 1791 ، اقامه - 650 ، 652 ، ظهور و اقامه - 650 ، كلمات - 650 ، 651
اذبل (پسر اسمعيل) : 15
اذروح : - قبول جزيه 1456
أذر (پسر اسماعيل) : 15
اذرعات : 972 ، 974 ، سفر جهودان به - 835
اراش : 492
اراشى : - بيان حاجت با پيغمبر 494 ، قصه پيامبر با - 493
اراك : مسواك از چوب - 397
اراك / الاراك : 1274 ، 1825 ، وادى - 2003
ارامنه : اراضى - 677
اراهل : زنهاى - 1093
ارباب سير : 586
اربد (از خادمان پيامبر (صلی الله علیه و آله)) : 1904 ، مرثيه - 1984
اربد بن ربيعه : 1492
اربد بن قيس : هلاك - 1492
ارت بن ثابت انصارى : - عقد مواخاة با عثمان 646
ارجوزه (شعر) : 249
ارحام : قطعه - 473
ارحام مطهرات : 15 ، 16
اردشير (مؤبد موبدان) : 143 ، 150
اردشير بن شيرويه : جلوس - 1229 ، طغيان شهريزاد بر - 1230 ، قتل - 1399
اردن : 803
اردوان : نامه ربيعه به - 70
اروپا : 107 ، 1421 ، 1458 ، 1520
ارض سرف : 1890
ارض صفرا : 755
ارض محشر : 142
ارضه (/ موريانه) : 511 ، 1103
ارضيّه : قواى - 385
ارطاة (از بنى عبس) : - قتل عوف بن بدر
ص: 2354
267
ارطاة بن شراحيل بن كعب : 1699 ، كشته شدن - 873
ارفع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ارقاق المولد : تولد محمد (صلی الله علیه و آله) در - 173
ارقم بن ابى الارقم : 955 ، 1699 ، 1908 ، - از مهاجرين بدر 732 ، اسم - 408 ، 732 ، - ايمان آوردن - 408 ، دار - 499 - عقد مؤاخاة با ابو طلحه انصارى 646 - عبيد بن مناف
اركان عرض : 576
اركى (كارپرداز كيس باى) : 840 - كول اركى خان
ارم : 322
ارمنستان : فرمانگذار - 673
ارمنيه : 1103
ارميا (علیه السلام) : 22 - 24
ارنب (كنيز عبد اللّه بن خطل) : 1303 ، قتل - 1337
ارواح : 557 - 559
ارواح مشركان : 559
ارواح مؤمنان : 559
اروى (دختر ربيعة بن حارث بن عبد المطلب) :
- فرار از مكه 1132
اروى (دختر عبد المطلب) : 115 ، 208 ، 210 ، 2005 اسلام - 116 ، ايمان آوردن - 2006 ، - مرثيه بر عبد المطلب 2009 ، - همسر عمر بن عبد العزى 2005
ارها (پسر نجاشى) : هلاك - 1140
ارياط / ارباط : 129 ، 196 ، - تاخت به يمن 125 ، جلوس - 126 ، - سپهسالار لشكر حبشه 123 - گريختن از صنعا 124 ، مرگ - 127 ، نامه ذو نواس به - 124
اريس : بئر - 1802
الاريحى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
ازد (فرزند هميسع) : ولادت - 18 ، قبيلهء - 31 ، 942 ، 1401 ، 1684 ، 1911 ، 2036
ازد سراة : 1684
ازدشنوءة : 1684
ازد عمان : 1684
ازلام : 1680
ازواج مطهرات : - چكاندن روغن در بينى پيامبر 1720
ازهر بن عبد عوف : 1135
اژدها : 118 ، 322 ، 323 ، 330 ، 331
اساس اللغه : 1717
اساطير (ناشر) : 10 ، 14 ، 74 ، 136 ، 594
اساطير الاولين : 598
اساف : - ارتكاب زنا با نائله در مكه 19
اساف (بت) : 20 ، 30 ، 109 ، 159
اساف بن عمرو : 109
ص: 2355
اساقفه : 471 ، گريستن - 474
اسامه (پدر اسد) : 12
اسامة بن ايمن : مادر - 1004
اسامة بن زيد : 643 ، 729 ، 811 ، 812 ، 923 ، 924 ، 1004 ، 1008 ، 1207 ، 1208 ، 1235 ، 1293 ، 1294 ، 1338 ، 1355 ، 1595 ، 1596 ، 1599 ، ابو بكر و عمر مأمور به ملازمت - 1726 ، افراد تحت فرمان - 1710 ، بردن بريده لوا را به نزد - 1712 ، بستن لوا از بهر - 1706 ، بيزارى پيغمبر از متقاعدين جيش - 1709 ، پيام مادر - 1712 ، تأكيد پيغمبر در تجهيز جيش - 1707 ، تجهيز جيش - 1707 ، 1872 ، تجهيز لشكر - 1742 ، تخلف ابو بكر از جيش - 1873 ، تخلّف از جيش - 1708 ، 1709 ، - در تدفين پيامبر 1755 تولد - 1896 ، 1899 ، جيش اسامه - 1705 ، 1707 - 1709 ، 1711 ، 1726 ، 1728 ، 1872 ، 1873 ، - حاضر شدن در محضر پيامبر 1706 ، حديث جيش - 1705 ، - حركت به جانب ابلى 1712 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، خانهء - 1061 ، - درآمدن به قبر زينب بنت جحش 1884 ، دعاى پيامبر براى - 1708 ، رخصت - 1708 ، - سر بر تافتن ابو بكر و عمر از لشكر - 1712 ، - رفتن به لشكرگاه 1708 ، - سزاوار امارت 1707 ، صهيب نزد - 1708 ، - فرماندهى سپاه مسلمين 1706 ، فتنه منافقين در مراجعت - 1708 ، قصّهء - 1899 ، - كمك در غسل دادن پيامبر 1751 ، 1752 ، مادر - 1896 ، مأمور بودن ابو بكر و عمر به ملازمت جيش - 1728 ، مخالفت ابو بكر از جيش - 1711 ، مخالفت مهاجرين بر امارت - 1707 ، - مراجعت از لشكرگاه 1712 ، - مقتول كردن قاتل پدر 1712 ، ملازمت - 1707 ، ملازمت انصار و مهاجر با - 1706 ، ملتزمين جيش - 1728 ، نقل حديث از - 2057 ، و نهى رسول - را از گريه 1863 ، واپس آمدن گروهى از جيش - 1709 ، - وداع با پيامبر 1707 ، 1708
اساوره : - ملازمت و هرز 201
اسباب (كتاب) : 1601
اسپانيا : امور كليسائى - 1070
استار كعبه : 511
استانبول / قسطنطنيه / كنستانتى پول / اسلام
پول : 183 - قسطنطنيه - اسلام پول
استخاره : 158 ، 749
استرآباد : اراضى - 674 ، وجه تسميه - 674 - گرگان
ص: 2356
استرازى : مملكت - 1400
استسقا : 1792 ، 1793 ، قصه - 1087 ، 1086 ، 1489
استغفار : 1058 ، 2233 ، بهترين - 2248 ، - رسول خدا براى شهداى احد 1720 ، - عمر 112]
استيعاب (كتاب) : 1409 ، 1861 ، 1898
اسحق / اسحاق (علیه السلام) : 7 ، 15 ، 18 ، خاندان - 15 ، 658 ، زوجهء - 10 ، فرزندان - 1546 ، - و مناسك حج 1588
اسحق (از راويان) : - موافق با شيعه 1784
اسحق (پسر امّ فروه و اشعث) : 1687
اسد : ابا جندب كنيت - 408 - ابا جندب
اسد / ازد : 1684 - ازد
اسد (پدر ارقم بن ابى الارقم) : 408
اسد (پسر خزيمة بن مدركه) : 31
اسد (پسر فهر) : 34
اسد اللّه : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
اسد اللّه الغالب : - لقب حضرت على 779 - على (علیه اسلام)
اسد المجرّع : - لقب معاوية بن الصّوت بن الكاهن الكلابي 279 - معاوية بن الصّوت بن الكاهن الكلابى
اسد بن اسامه : دختر - 12
اسد بن خويلد بن عبد العزّى : - رفتن به سوى صنعا 197
اسد بن ربيعة بن نزار بن معد : دختر - 31
اسد بن عبد العزّى بن قصى : 63 ، 113 ، دختر - 162
اسد بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم : ابا جندب كنيت - 408 - ابا جندب
اسد بن غويلب الدّارمى : 348
اسد بن نوفل بن خويلد بن اسد : 467
اسد بن هاشم : 65 ، 113 ، 979 ، 1108 ، دختر - 357 ، 361 ، 363 ، 688
اسده : 31
اسرافكاران : 372
اسرافيل : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اسرافيل (نام فرشته اى) : 399 ، 563 ، 781 ، 1542 ، 1183 ، - در پشت سر على (علیه اسلام) 1179 ، - فرود بر پيامبر 1813 ، - ملازمت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) 404 ، - نماز بر پيامبر 1703
اسرائيل : 633 ، اولاد - 1024
اسعد (از اسامى پيامبر) : 2016 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اسعد بن زراره : 548 ، 551 ، 552 ، 588 ، ايمان آوردن - 543 ، 546 ، - برگزارى نماز جمعه 553 ، 640 ، - بيعت با پيغمبر 587 ، - تربيت سهل و سهيل 635 ، خانهء - 550 ، - دشمنى با جهودان 1472 ، - كفايت سهل و سهيل 631 ، - گزاردن عمره 545 ، -
ص: 2357
گفتگو با پيامبر 546 - مدفون در بقيع 655 ، - نقيب برگزيدهء پيامبر 588 وفات - 654
اسعد بن يزيد بن فاكهة بن يزيد بن خلدة : - شركت در جنگ بدر 740
اسفرود (مرغ) : 170
اسفل انّح (از منازل رسول خدا در هجرت) :
624
اسفل عسفان (نخستين منزل رسول خدا در هجرت) : 624
اسفنديار / اسفنديار بن گشتاسب : قصه رستم و - 455 ، - هديه آهو به مكه 52
اسقف : 1549 ، - نجران 100 ، طلب - - 2081
اسكندريه : 1154 ، بطرك - 1071 ، ملك - 1152
اسل : رودخانه - 321
اسلام : 18 ، 57 ، 63 ، 64 ، 87 - 89 ، 96 ، 97 ، 102 ، 116 ، 121 ، 144 ، 176 ، 181 ، 210 ، 215 ، 245 ، 252 ، 310 ، 336 ، 386 ، 390 ، 408 ، 410 ، 428 ، 466 ، 489 ، 492 ، 496 ، 499 ، 502 ، 535 ، 550 ، 565 ، 634 ، 635 ، 640 ، 657 ، 660 ، 681 ، 702 ، 709 ، 747 ، 776 ، 803 ، 804 ، 808 ، 816 ، 826 ، 829 ، 841 ، 853 ، 866 ، 889 ، 897 ، 946 ، 951 ، 964 ، 992 ، 1022 ، 1026 ، 1033 ، 1041 ، 1048 ، 1056 ، 1066 ، 1083 ، 1084 ، 1116 ، 1117 ، 1132 ، 1136 ، 1140 ، 1148 ، 1151 ، 1155 - 1157 ، 1203 ، 1207 ، 1222 ، 1224 ، 1226 ، 1233 ، 1234 ، 1248 ، 1251 ، 1252 ، 1257 ، 1263 ، 1264 ، 1271 ، 1272 ، 1275 ، 1278 ، 1297 ، 1307 ، 1309 ، 1312 ، 1328 ، 1332 ، 1334 ، 1336 ، 1343 ، 1345 ، 1362 ، 1365 ، 1372 ، 1380 ، 1383 ، 1386 ، 1391 ، 1392 ، 1396 ، 1405 ، 1412 ، 1438 ، 1451 ، 1461 ، 1466 ، 1495 ، 1500 ، 1503 ، 1512 - 1515 ، 1518 ، 1520 ، 1549 ، 1550 ، 1565 ، 1568 ، 1617 ، 1619 ، 1627 ، 1629 ، 1631 ، 1634 ، 1635 ، 1638 ، 1639 ، 1646 ، 1647 ، 1665 ، 1675 ، 1680 ، 1682 ، 1685 ، 1686 ، 1688 ، 1698 ، 1699 ، 1880 ، 1898 ، 1901 ، 1938 ، 1988 ، 2021 ، 2050 ، 2293 ، 2312 ، آئين - 414 ، ابتداى - 542 ، ادراك - 250 ، 1950 ، - آوردن جمعى از مشركين 524 ، - - جمعى كثير از جنّيان 538 ، - - ضمام بن ثعلبه 1066 ، - - طفيل بن عمرو و پدر و مادرش 491 ، - - طلحه 1132 ، - - عبد اللّه بن الزّبعرى 1335 ، - - عبد اللّه بن سعد 1305 ، -
ص: 2358
- عبد اللّه بن سلام 634 ، - - عداس 752 ، - - عدى پسر حاتم 205 ، - - عمر 498 ، 500 ، - - عمر بن معرى كرب 1567 ، - - عمرو عاص 1231 ، - فروه خذامى 1223 ، 1484 ، - - فيروز ديلمى 1683 ، - - كعب الاحبار 1563 ، - - كعب بن زهير 1310 ، - - مالك بن عوف 1389 ، - - ملك حبشه 1141 ، - - وحشى 1332 ، - - هند زوجهء ابو سفيان 1301 ، اوايل - 1886 ، اول تير عليه دشمنان در - 715 ، اول خون در - 417 ، اول علم - 712 ، 714 ، اول غنيمت در - 722 ، اول كشته در - 463 اولين ظهار در - 1159 ، - اهل مكه 1300 ، برافتادن قانون حمس در - 371 ، تاريخ - 2314 ، تشرف به - 1965 ، جماعت - 1089 ، جهودان در پناه - 1166 ، حقوق - 1064 ، حكماى - 381 ، حوزه - 2131 ، خبر نبوت پيغمبر - 386 ، دار - 1234 ، دعوت به - 1173 ، 2083 ، دعوت پيغمبر عشيرت خويش به - 530 ، دعوت نهانى به - 407 ، - دفع شرك 2087 ، دولت - 30 ، دين - 565 ، 774 ، 2034 ، ديدن پيامبر - 495 ، زمان - 55 ، 1860 ، سلاطين - 55 ، شرع - 1010 ، شريعت - 1498 ، شعار - 10 شكست لشكر - 411 ، صدر - 2053 ، طريق - 311 ، طريقت - 1160 ، ظهور - 659 ، عبور لشكر - 1277 ، علامت - 2164 ، 2165 ، علماى - 385 ، 485 ، غازيان - 622 ، 888 ، غلبه به - 620 ، قانون - 1152 ، قبول - 1151 ، قواعد - 2173 ، لشكر - 144 ، 410 ، 411 ، 721 ، 760 ، 763 ، 766 ، 860 ، 862 ، 894 ، 896 ، 1084 ، 1123 ، 1127 ، 1209 ، 1235 ، 1237 ، 1239 ، 1240 ، 1277 ، 1289 ، 1351 ، 1352 ، 1356 ، 1368 ، 1370 ، 1378 ، 1421 ، 1458 ، 1478 ، 1569 ، 2093 ، كلمهء - 1149 ، كمانداران لشكر - 894 ، متكلمين - 683 ، محدثين - 1149 ، مخفى داشتن عتبة بن عمرو - خود را 714 ، مخفى داشتن مقداد بن عمرو - خود را 714 ، معجزات پيامبر - 482 ، - و ملوك حمير 1686 ، مورخين - 1149
اسلام پول / اسلامبول / استانبول / قسطنطنيه / كنستانتى پول : 183 ، دار الملك 1153 - استانبول - قسطنطنيه
اسلاميان : 868 ، 966
اسلع بن شريك بن عوف الاعوجى : 1904
اسلم : 1270 ، 1283 ، 1401 ، به سوى -
ص: 2359
1912 ، سخت شدن كار بر قبيلهء - 1176 ، صناديد قبيلهء - 1109 ، قبيلهء - 622 ، 1015 ، 1109 ، 1176 ، 1422 ، 1579 ، 1905 ، مولدين - 1902
اسلم / اسلم قبطى / ابو رافع (از موالى رسول خدا) : 1900 ، 1901 ، 2000 ، 2003 - ابو رافع
اسلم (غلام منبه بن الحجاج) : 756
اسلم بن نبيّة بن الحجاج : اسارت - 823
اسماء (دختر ابو بكر) : ايمان آوردن - 408 - اسماء ذات النّطاقين
اسماء (دختر مخرّمه) : 764
اسماء (مادر ابو جهل) : 787 ، 788
اسماء بنت حارثه : 1905
اسماء بنت صلت : وفات - 1892
اسماء بنت عميس : 697 ، 1197 ، 1209 ، 1578 ، 1749 ، 1890 ، اسلام - 409 ، - بازگشت از حبشه 1196 ، - ترتيب نعش براى سوده 1870 ، - در حبالهء نكاح جعفر بن ابى طالب 409 ، 467 ، شوهران - 1890 ، - ضجيع ابو بكر 1660 ، - ضجيع جعفر بن ابى طالب 1246 ، - غسل دادن ام كلثوم 1865 ، فرزندان - 1890 ، - همسر جعفر طيار 409 ، 467
اسماء بنت نعمان : - و حسد زنان پيامبر 1893 ، - نامزد شدن با پيامبر 1893
اسماء ذات النّطاقين (دختر ابو بكر ، خواهر عايشه) : 611 ، 612 ، ايمان آوردن - 408 ، حامل بودن به عبد اللّه زبير 643 ، - ملقب شدن به ذات النّطاقين 611
اسمعيل (پسر امّ فروه و اشعث) : 1687
اسم اعظم : 120
اسمعيل / اسماعيل (علیه السلام) : 4 ، 5 ، 7 ، 9 - 14 ، 18 ، 53 ، 54 ، 110 ، 558 ، 1228 ، 1293 ، 1319 ، 1582 ، 1588 ، 1819 ، آل - 1532 ، اولاد - 14 ، 19 ، 29 ، 50 ، 214 ، 633 ، 1548 ، بت پرستيدن اولاد - 19 ، - بشارت قربانى 8 ، - توليت بقعه شريفه 12 ، حجر - 16 ، 207 ، 416 ، دودمان - 658 ، دين - 991 ، ذرّيّت - 350 ، 1529 ، رحلت - 15 ، عدل - 2029 ، فديه - 9 ، 10 ، فرزند - 2131 ، فرزندان - 1024 ، 1025 ، 1546 ، قربانى - 6 ، قصهء - 21 ، 30 ، كمان - 107 ، مادر - 2035 ، وفات - 14 ، 15 ، وفات مادر - 12 ، ولادت - 3
اسمعيل (موكل آسمان) : 1740 ، فرود - 479 ، - ملك باران 2076
اسمعيل ذبيح : 7 ، 161 - اسماعيل (علیه السلام)
اسواع (بت) : - بت هذيل بن مدركه 30
اسود (از موالى رسول خدا) : 1903
ص: 2360
اسود بن شعوب : 908
الاسود بن عامر بن الحارث بن السّباق : - اسير حمزه 820
اسود بن عبد الاسد : 763 ، دختر - 1338 ، كشته شدن - به دست حمزه 798
اسود بن عبد يغوث : 513 ، كور شدن - 2081 ، مقداد بندهء - 486 ، هلاكت - 514 ، 2080 ، - هم سوگند با مقداد 486
اسود بن مالك اسدى : 1904
اسود بن مطّلب بن اسيد : 215 ، 443 ، 514 ، 856 ، كور شدن - 2081 ، - گرفتن گوشه رداى پيامبر در حمل حجر الاسود 375 ، نفرين رسول خدا بر - 514 ، هلاك - 2080
اسود بن مقصود : - غارت مكه 133 ، 135
اسود بن منذر / الاسود بن منذر : 226 ، 227 ، 291 ، تربيت - 224 ، ثروت - 228 ، - سپردن پسر به ابى حارثه 297 ، قتل فرزند - 298 ، مادر - 224 ، مدح - 1930
اسود بن يعفر / اعشى بن نهشل : 1913 - اعشى بن نهشل
اسود بن يغوث (جدّ سوده همسر پيامبر) :
814
اسود خزاعى : 1560
اسود عنسى / اسود بن كعب عنسى : 1690 ، 1698 ، - و اعشى 1925 ، - دعوى نبوت 1683 ، 1694 ، شبيخون مسلمين بر - 1696 ، قتل - 1695 ، 1696 ، - ملقب شدن به ذو الخمار 1694 - ذو الخمار
اسون : ديون - 1503
اسيد : قبيلهء - 1093
اسيد بن ابى اياس : 806
اسيد بن حارثه ثقفى : 1381
اسيد بن حصين : 551 - اسيد بن حضير
اسيد بن حضير : اسلام آوردن - 551 ، اصحاب - 955 ، ايمان آوردن - 552 ، - بخشش از غنايم حنين 1366 ، - تخلّف از جنگ بدر 812 ، - حراست از پيغمبر 857 ، - - در غزوهء احد 878 ، - حمل سنگ براى بناى مسجد نبى 637 ، - روياروئى با منافقين 860 ، زخمى شدن - 877 ، 937 ، - زندانى كردن اعرابى مكار 1068 ، سپردن رايت اوس به - 858 ، - صاحب لواى اوس در غزوهء تبوك 1436 ، - صاحب لواى اوس در غزوهء حنين 1353 ، - قرائت قصيدهء حسان در فتح مكه 1281 ، 1282 ، - و كشته شدن عامر بن اكوع 1175 ، - گرفتن اعرابى مكار در مجلس پيامبر 1067 ، - گفتگو با ابو بكر 1013 ، - گفتگو با پيغمبر در سگالش
ص: 2361
عبد اللّه بن ابىّ 997 ، - مخالفت با قبيلهء غطفان 1033 ، - ملازمت پيامبر 1279 ، - - در فتح مكه 1286 ، - - در واقعهء بنى النضير 966 ، - منازعه با بنى قريظه 1056 ، - - با خزرجيان 1005 ، - نصيحت بنى قريظه به دستور پيامبر 1025 ، - نقيب پيامبر 588
اسيد بن ظهير : - بازگشت به مدينه 729 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، - ملازمت پيامبر در غزوهء ذى قرده 1079
اسيد بن عروه : - سرقت از بنو ابيرق 981
اسير بن رزم يهودى : 1227 ، پشيمانى - 1228
اسيرة بن عمر : - از انصار بدر 742
اشاعره : 2117
اشاهب (لقب پسران منذر) : 224 ، 231
اشتاد : فرزندان - 672
اشتاد رستاق : 672
اشجع : جماعت - 739 ، صناديد قبيلهء - 1109 ، عامل - 1910 ، قبيلهء - 742 ، 1015 ، 1109 ، 1166 ، 1268 ، 1422 ، قوم - 1278
اشجع : - از صفات كمال پيامبر 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اشجع من ركب : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
اشجعيه : قبيلهء - 280
اشرم : - لقب ابرهه 127 ، 129 ، - ابرهه
اشعة اللّمعات (كتاب) : 1855
اشعث بن قيس الاشجّ : - طريق ارتداد 1688 ، - قائد قبيله كنده 1687
اشعر بن نبت بن ارد بن زيد : دختر - 22
اشعريون : قبيلهء - 22 ، 1091 ، وفد - 1498 - اشعريين
اشعريين : 1196 ، نفرين ابو موسى بر - 1427 - اشعريون
اشفع / [ اسقع ] (پدر واثله) : 1451
اصافر : تلهاى - 761 ، 762
اصبغ بن عمرو كلبى : اسلام - 1084
اصبغ بن كنانه : نقل حديث از - 2058
اصحاب : 213 ، 393 - 395 ، 449 ، 458 ، 459 ، 500 ، 503 ، 516 ، 564 ، 603 ، 619 ، 720 ، 721 ، 745 ، 748 ، 751 ، 770 ، 809 - 813 ، 818 ، 829 ، 835 - 838 ، 848 ، 889 ، 890 ، 900 ، 904 - 906 ، 928 ، 944 ، 952 - 955 ، 958 - 960 ، 967 ، 969 ، 978 ، 993 ، 997 ، 1016 ، 1025 ، 1028 ، 1029 ، 1034 ، 1049 ، 1062 ، 1064 ، 1109 - 1113 ، 1117 ، 1118 ، 1126 ، 1133 ، 1161 ، 1162 ، 1210 ، 1213 ، 1215 ، 1217 ، 1219 ، 1226 ، 1228 ، 1233 ، 1245 - 1247 ، 1249 ، 1254 ، 1256 ، 1258 - 1260 ، 1263 ، 1267 ، 1300 ، 1303 ،
ص: 2362
1305 - 1307 ، 1309 ، 1340 ، 1343 ، 1344 ، 1353 ، 1354 ، 1357 ، 1372 ، 1374 - 1377 ، 1379 ، 1380 ، 1383 ، 1394 ، 1398 ، 1403 ، 1410 ، 1412 ، 1414 ، 1417 ، 1418 ، 1426 ، 1427 ، 1443 ، 1446 ، 1447 ، 1449 ، 1450 ، 1455 ، 1457 ، 1458 ، 1460 ، 1464 ، 1470 ، 1482 ، 1486 - 1488 ، 1494 ، 1505 ، 1510 ، 1517 ، 1518 ، 1546 ، 1552 ، 1555 ، 1564 ، 1571 ، 1583 ، 1595 ، 1597 ، 1664 ، 1690 ، 1955 ، 2040 ، 2051 ، 2068 ، 2075 ، 2146 ، - و آگهى پيامبر 977 ، - آگهى پيامبر از غدر جهودان 966 ، ابطال - 1031 ، اتفاق آراى - 697 ، اجر - 915 ، اخبار - 958 ، اسامى - 595 ، اشراف - 1113 ، - اقتداء به پيغمبر 1081 ، اموال - 1084 ، بزرگان - 959 ، بضايع - 1085 ، بيعت الرّضوان - 1120 - 1123 ، بىفرمانى - 730 ، - پناه جستن به پيغمبر 426 ، - تعليم قرآن در ميان قبايل 947 ، جماعتى از - 984 ، 1123 ، 1158 ، 1956 ، جمعى از - 711 ، 896 ، حلفاى - 1260 ، - حمل سنگ از حرّه 636 ، - خبر پيمان قريش 435 ، - شهادت - 962 ، - خريد جهاز حضرت فاطمه 695 ، خطاب رسول با - 2230 ، 2233 ، - در اراضى بدر 762 ، - در خدمت پيغمبر 309 ، - در غزوهء بواط 717 ، - - ذو العشيره 718 ، - - غطفان 841 ، روزه گيرى - 653 ، 706 ، رزم - در پيش روى پيامبر 877 ، زحمت و ضجرت - 601 ، سختى كار - 1049 ، سران - 753 ، - سريّه 723 ، شجعان - 1258 ، شرح حال - 1913 ، شعار - 710 ، 1032 ، شكايت پيغمبر از - 1129 ، شكسته خاطر شدن - 1035 ، شهادت - 914 ، 933 ، 958 ، 963 ، صف زدن - 806 ، 931 ، ضيافت جابر و - 1020 ، عقد مؤاخاة ميان - 645 غائبين - در بدر 744 ، غايب شدن پيامبر از چشم - 883 ، - و غنايم بدر 744 ، فرار - 2028 ، فرمايش پيغمبر با - 757 ، 879 ، - - دربارهء اسيران با - 816 ، فرود پيامبر بر سر آب ذى قرده با - 1080 ، قلّت - 777 ، كار - 807 ، 1049 ، كين جوئى قريش از - 852 ، - گرد آمدن در قبا 943 ، گريستن - 1076 ، - گشودن روزه 729 ، مبارزات - 1346 ، مدح - 801 ، مشورت پيغمبر با - 761 ، 1015 ، - ملازمت پيامبر در غزوهء ابواء 712 ، 717 ، ملاقات نهانى عروه با - 1117 ،
ص: 2363
- ملتزم ركاب پيامبر 800 ، منافقان - 1137 ، نقباى - 657 ، نماز - 417 ، 420 ، نماز رسول خدا با - 2085 ، هجاگوئى كعب بن اشرف بر - 844 ، - هجرت حبشه 465 ، 466 ، 471
اصحاب اخدود : 122 ، ظهور - 116
اصحاب افك : 1003 ، 1012
اصحاب بدر : 926
اصحاب سير : 707
اصحاب صفّه : 636 ، 959 ، 490 ، 1509 ، 1679 ، 2045 ، جماعتى از - 1678 ، حكايت - 501 ، ذكر - 1671 ، قصّه - 1674 ، 1677
اصحاب عقبه : 1460
اصحاب فيل : 139
اصحاب كهف : قصه - 457
اصحاب موسى : 480
الاصفر الرّومى (از موالى پيامبر) : 1903
اصفهان : بلده - 245 ، مار در - 2112 ،
مرگ نابغه در بلده - 245
اصفهبد / سپهبد : 672
اصفهبد فرخ خان بزرگ : - بنيان شهر سارى 672
اصفهبد خورشيد : فرزند - 673
اصم : مذهب - 1784
اصمّ عبد عمرو : 1490 - عبد عمرو
اصمعى : 811
اصنام : 19 ، 30 ، 53 ، 171 ، 214 ، 357 ، 363 ، 364 ، 416 ، 436 ، 441 ، 460 ، 499 ، 518 ، بتى از - 386 ، پرستش - 166 ، 656 ، 1014 ، - ضعيفه ، 450 ، عبادت - 473 ، 569 ، 1987
اصول كافى (كتاب) : 2228
اصوليه : قاعدهء - 583
اصيرم اشهلى : شهادت - 888
أصحمة بن ابجر : - حكومت حبشه 466 ، مكتوب پيامبر به - 1137 - نجاشى
اضحى : عيد - 706 ، 836 ، 1475
اضم : غزوهء - 1269 ، قبيلهء - 1269 ، 1271
اضم (نام آبى) : 1226
اطحل / ثور : كوه - 611 - ثور
اطراف (شتر پيامبر) : 2022
اطلال (شتر پيامبر) : 2022
اطنابه : پسر - 294
اطوم (حيوان) : 1330
اعتكاف : 386 ، 1798
اعجم بن سفيان : 1910
اعراب : 20 ، 109 ، 205 ، 1109 ، 1110 ، 1259 ، 1368 ، 1390 ، 1478 ، - زمان جاهليت 2292 ، 1478 ، عقيده - 292 ، قبايل - 17
اعرابى : 761 ، 1509 ، 1517 ، 1805 ، 1806 ، 1823 ، 2018 ، 2019 ، 2031 ،
ص: 2364
2038 ، 2039 ، 2041 ، 2051 ، 2058 ، 2069 ، 2070 ، - فروش اسب به پيغمبر 1832 ، قصّه - 1768 ، مردى - 1802 ، 2030
اعرج : 888
اعشى (از قبيلهء بنى تميم) : 1913
اعشى (از قبيلهء بنى مالك بن سعد) : 1914
اعشى / ابن نباش بن زرارة التّميمى : 1914 - ابن نباش بن زرارة التميمى
اعشى / ابو بصير : كنيت - 1913 - اعشى / ميمون بن قيس جندل - ابو بصير
اعشى / خيثمة بن معروف : 1914 - حيثمة بن معروف
اعشى / سلمه (از بنى خلّان) : 1914 - سلمه اعشى / صابى (از قبيلهء بنى عوف بن همام) :
1914 - صابى
اعشى / طرود بن سليم : 1914 - طرود بن سليم
اعشى / عبد اللّه بن عمر (از بنى تغلب) : 1914 - عبد اللّه بن عمر
اعشى / كهمش (از قبيلهء عكل) : 1914 - كهمش
اعشى / معاذ (از قبيلهء بنى عقيل) : 1914 - معاذ
اعشى / ميمون بن قيس بن جندل : 151 ، 242 ، - و اسود عنسى 1925 ، - از صناديد شعرا 250 ، - از معاصرين نعمان 250 ، اشعار - 1930 ، نابينا بودن - 250 ، - پناهنده شده به علقمة بن علاثه 1925 ، تصميم علاثه بر قتل - 1934 ، خلعت علقمه بر - 1935 ، رهنماى - 1934 ، سخنان - 1929 ، - شاعر عرب 242 ، شرح حال - 1913 - 1937 ، - و شريح بن سموئل 1916 ، شعر - 1915 ، 1916 ، 1918 ، - صنّاجة العرب 1915 ، صوت - 1928 ، - و عامر بن الطّفيل 1926 ، قرائت شعر - 1929 ، قصايد - 1621 ، قصيدهء - 1921 - 1923 ، 1930 ، كنيت - 1913 ، كلمات - 1817 ، 1929 ، - و لبيد عامرى 1915 ، لعنت - 1926 ، لقب - 1915 ، - لقب ميمون بن قيس 250 ، - مدح دختران عرب 1915 ، مذهب - 1927 ، 1928 ، مسكن - 1932 ، معبر - 1934 ، - هجو مردى از بنى كلب 1916 ، هديه به - 1915 - ميمون بن قيس بن جندل
اعشى باهلى / عامر : 1913 ، 1914 - عامر اعشى بن ربيعة بن ذهل شيبانى / عبد اللّه بن
خارجه : 1913 - عبد اللّه بن خارجه
اعشى بن نهشل / اسود بن يعفر : 1913 اسود بن يعفر
اعشى بنى اسد / ابن نجرة بن قيس : 1914 -
ص: 2365
ابن نجرة بن قيس
اعشى همدان / عبد الرّحمن : 1913 - عبد الرّحمن
اعوص : ارض - 933
اغانى (كتاب) : 205 ، 1915 ، 1921 ، 1987
اغلب عجلى : عطاى - 1966
اغتدى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
افراسياب : رزم منوچهر با - 672
افضل من راج : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
افعى جرهمى : 25 - 28 ، 373 ، - مهارت در كهانت 23
افك : آسيب - 1002 ، آيات - 1009 ، اصحاب - 1003 ، 1012 ، اهل - 1004 ، 1007 ، 1012 ، حديث - 1393 ، 1863 ، قصه - 1004 ، 1009
افلح (از موالى رسول خدا) : 1901
اقداح : 203 ، 274 ، تيرهاى - 985
اقحوان (گل) : 1374
اقرع : 1692
اقرع بن حابس تميمى : 1564 ، - بهره از غنايم حنين 1381 - 1383 ، - و اصحاب صفه 1678 ، - اعتراض بر بازگرداندن غنائم 1388 ، - به مفاخرت سخن گفتن با پيامبر 1403 ، - همراهى و فد بنى تميم 1500
اقطاب : 1856
اكاسره : 341
اكبر شاه : سلطنت - 598
اكتع : 1692
اكثم بن ابى الجون (شوهر ام معبد) : ابو معبد كنيت - 618 - ابو معبد
اكثم بن صيفى : 100 ، رسيدن خبر بعثت به - 99
اكرم الاكرمين : 1625
اكرم الاولين و الآخرين : 1847 ، - محمد (صلی الله علیه و اله)
اكرم بن ارتدى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
اكرم ولد آدم : 1847 - محمد (صلی الله علیه و اله)
اكمه : قريه - 69
اكوع : پسر - 1080
اكيدر بن عبد الملك نصرانى (حاكم اراضى دومة الجندل) : سريه خالد بن وليد بر سر - 1454 - 1456
اكيلا : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الكن (نام خيمه پيغمبر) : 2011
الياس (علیه السلام) : 349
الياس بن مضر : 28 ، 31 ، - نكاح ليلى دختر حلوان 29
اليون : 61
اماتاة بن قيس بن قيس بن الحارث بن سنان الكندى : 90
ص: 2366
امّ احراد : چاه - 113
امّ الاسود : - لقب سوده 1868 - سوده بنت زمعه
امّ البنين الاربعه : 249
امّ الجلاس / امّ جلاس (دختر مخرمة بن حنظله ، خالهء ابو جهل) : 507 ، 511 - ام جلاس
امّ الحكم : - كنيت زينب بنت جحش 1879 - زينت بنت جحش
امّ الحكم (دختر ابو سفيان) : مرتد شدن - 1131
امّ الاخثم (از اولاد عبد مناف) : 59
امّ الرّباب / ماريه : 1897 - ماريه
امّ الفضل (زوجهء عباس بن عبد المطلب) :
816 ، 818 ، 1218 ، 1592 ، - خواندن عباس 1730 ، - لبابة الكبرى 1198
امّ القرى : 1839 - مكه
امّ المساكين : - لقب زينب 1876 - زينب بنت خزيمه
امّ المؤمنين : 1224 ، 1886 - امّ حبيبه - ذيل نام زوجات رسول اللّه
ام الائمة الأتقياء : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
امامت : 363
امام رضا (علیه السلام) : شهادت - 2089
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) : 1628
امامه (دختر حمزه بن عبد المطلّب) : 1198 ، 1219 ، - لقب عماره 1220 - لقب عماره
امامه (دختر زينب و ابو العاص بن ربيع) : - ازدواج با حضرت على 356 ، 1392 ، 1864
اماميه : علماى - 1762
اماميه اثنى عشريه : عقيده علماى - 614 ، 1834
امان : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
امّ اوفى (زن زهير) : 1317 ، 1318 ، 1321
امّ ايمن / بركه (مادر اسامة بن زيد) : 643 ، 1363 ، - ازدواج با عبيد خزرجى 1896 ، - پيام به اسامه 1712 ، چراى بزهاى پيامبر 2023 ، - حاجبه پيغمبر 884 ، - حاضنهء حضرت آمنه 202 ، - سقايت لشكر 884 ، - غسل دادن زينب 1864 ، گواهى - 2070 ، - نكاح با زيد 1899 - بركه
امّ ايمن حبشيه (كنيز عبد اللّه بن عبد المطلّب) :
190
امّ ايوب (همسر ابو ايوب انصارى) : 1008
اسبابه / فسطاط : 18 - فسطاط
امّ برده بنت منذر بن زيد انصارى : زوجه - 1861
امّ بنين (دختر عمرو بن عامر بن ربيعه) : - زن مالك بن جعفر بن كلاب 248
امّت : 188 ، 402 ، 557 - 560 ، 562 ، 565 ، 569 ، 571 - 573 ، 575 ، 576 ، 582 ،
ص: 2367
پرهيزكاران - 563 ، گناهان - 570
امة اللّه / امامه : 1198 ، 1220
امة اللّه بنت زريبه : 1896
امج : شهر - 43
امّ جردان : نخله - 624
امّ جلاس : 511 - امّ الجلاس (دختر مخرمة بن حنظله)
امّ جميل (همسر ابو لهب) : 2005 ، - آزار رسول خدا 2036 ، سعايت - 413 ، - قصد بدگويى به پيامبر 2081
امّ جهيم / ام حكيم (دختر الحارث بن هشام) :
854 - ام حكيم
امّ حبيب (دختر عباس بن عبد المطلّب) :
2005
امّ حبيب (مادر برّه) : 162
امّ حبيبه (دختر ابو سفيان ، همسر رسول خداى) : 1224 - 1226 ، - ازدواج با پيامبر 1140 ، 1141 ، 1224 ، - و امّ سلمه 1887 ، - بسيج سفر 1887 ، خواب ديدن - 1886 - در حبالهء نكاح خاتم الانبياء 386 ، - و زنان پيامبر 1887 ، سرير - 1753 ، شرح حال - 1885 - 1887 ، - ضجيع پيغمبر 1263 ، - و عايشه 1887 ، كابين - 1886 ، مسلمان شدن - 386 ، نام هاى - 1885 ، - هجرت به حبشه 386 ، - همسر عبد اللّه بن جحش 467
امّ حرمله (دختر عبد الاسود بن جذيمة بن قيس بن عامر) : - همسر جهم بن قيس 468
امّ حزام : - درخواست دعا از پيامبر 2036 ، قيلوله پيامبر در خانه - 2035
امّ حكيم (دختر حارث بن عبد المطلّب) :
1301 ، 1306 ، - زوجهء عكرمة بن ابى جهل 854
امّ حكيم (دختر طارق ، زوجهء كنانة بن على بن ربيعه) : 854
امّ حكيم البيضاء (دختر عبد المطلّب) : 115 ، 208 ، 209 ، - زوجهء كريز بن ربيعه 2005 - بيضاء
امّ حكيم بنت خالد بن العاص : 1012
امّ خليده / هريره : 1921 - هريره
امرء القيس بن زيد مناة : فتنه در ميان اولاد - 219
امرء القيس كندى (شاعر) : 245 ، 1311 ، 1687 ، شعر - 1916 ، درع هاى - 1917 ، هلاكت - 1917
امرء القيس المبرّك بن ثعلبه : - از انصار بدر 735
امّ رافع / سلمى : 1897 - سلمى
امر به معروف و نهى از منكر : 2200 ، 2239 ، 2240
امّ رومان (همسر ابو بكر) : 643 ، 1004 ، 1006 ، 1162
ص: 2368
امّ رومان بنت عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب : 1870
امّ زفر : احترام پيغمبر بر - 1868
امّ سعد : 1046 ، 1304 ، 1338
امّ سفيان (از اولاد عبد مناف) : 59
امّ سلمه / هند (دختر ابى امّيّة بن المغيرة بن عبد اللّه ، همسر رسول خدا) : 49 ، 116 ، 466 ، 687 ، 696 - 699 ، 1031 ، 1032 ، 1058 ، 1129 ، 1131 ، 1268 ، 1272 ، 1273 ، 1370 ، 1373 ، 1380 ، 1413 ، 1418 ، 1469 ، 1891 ، 2030 ، - و اتفاق با زوجات پيامبر 1875 ، اسم - 487 ، - و اسلام ابو سفيان بن حارث 1988 ، - و ام حبيبه 1887 ، برادر - 1273 ، - مادرى - 2091 ، - پرسش از پيامبر 1742 ، پيغمبر و - 2021 ، - پيمان با ابو سلمه 1877 ، - تزويج با رسول خداى 976 ، 1878 ، خانه - 698 ، 700 ، 1659 ، 1877 ، - خريد ابو ضميره از براى پيامبر 1902 ، خواستارى عمر و ابو بكر از - 1877 ، خيمهء - 1129 ، رفتن پيغمبر به خانهء - 1877 ، سراى - 687 ، سپردن پيغمبر خاك كربلا را به - 2062 ، سرير - 1753 ، شرح حال - 1876 - 1879 ، شوهر - 2006 ، - و شهادت امام حسين 2089 ، صداق - 1878 ، عبد - 1900 ، - و عرق جبين پيغمبر 2062 ، - غسل دادن زينب 1864 ، فرزندان - 1896 ، - و كساى پيامبر 2013 ، لعنت - بر اهل عراق 1878 ، مكانت - 1878 ، - ملازم حضرت رسول 991 ، - - خدمت در زيارت خانه خدا 1111 ، - - ركاب 1167 ، نقل حديث از - 1808 ، 1877 ، 2042 ، 2056 ، نقل روايت از - 1877 ، - هجرت از حبشه به مكه 487 ، هند نام - 1876 - هند
امّ سليم (مادر انس بن مالك) : 65 ، 920 ، - آوردن انس بن مالك بن حضور پيامبر 697 ، - حاضر ساختن وليمه 1881 ، خانهء - 2045 ، - و صفيه 1888 ، - هديه روغن به پيغمبر 2044
امّ سنان اسلميه : نقل روايت از - 1889
امّ سيف : زوجهء - 1861
امّ شريك سليمه : - هبه كردن نفس خود به پيغمبر 1895 ، - هديه روغن به پيغمبر 2044
امّ ضميره (كنيز رسول خداى) : 1897
امّ عباس / ميمونه بنت سعد : 1897 - ميمونه بنت سعد
امّ عبد اللّه : - كنيت عايشه 1870 مكنى ساختن رسول خدا عايشه را به - 647 - عايشه
ص: 2369
امّ عبيس : 462 ، 463
امّ عطيّه انصارى : - غسل دادن ام كلثوم 1865 ، - - زينب 1864
امّ عمّاره / نسيبه بنت كعب : 893 ، 1130 - نسيبه بنت كعب
امّ عمرو : 765
امّ عوام : 1942
امّ عياش (خادمهء رسول خدا) : 1897
امّ فروه (خواهر ابو بكر) : 1687 ، 1688
امّ فروه / فاطمه بنت اسعد : 1085 - فاطمه بنت اسعد
امّ فضل (همسر عباس بن عبد المطلّب) :
1890 - امّ الفضل
امّ قتال (خواهر ورقة بن نوقل) : 162 ، 163
امّ قرنه / فاطمه (دختر ربيعة بن زيد) : 1085 - فاطمه (دختر ربيعة بن زيد)
امّ كلثوم (دختر رسول خداى) : 356 ، 643 ، 944 ، 945 ، - تزويج با عثمان بن عفّان 851 ، شرح حال - 1865 ، 1866 ، وفات - 945 ، 1488
امّ كلثوم (دختر جرول) : - از زنان مهاجرين 1131
امّ كلثوم (دختر سهل بن عمر بن عبد شمس بن عبد ودّ) : 487
امّ كلثوم (دختر عتبة بن عقبة بن ابى معيط) :
- پناهندهء پيامبر 1130
امّ كلثوم (مادر عبد اللّه بن عمر) : 1131
امّ كلثوم بن الحصين : تير خوردن - 2062
امّ محمد : - كنيت فاطمه 1866 - فاطمه (علیها السلام)
امّ مسطح : 1003
امّ معبد / عاتكه بنت خالد خزاعيه : 616 - 618 ، اهل - 616 ، سراى - 617 ، فرود پيامبر به خيمه - 616 ، گوسفند - 2033 ، معجزات رسول خدا در منزل - 616 ، - عاتكه بنت خالد خزاعيه
امّ معبد / كبشه (مادر سعد بن معاذ) : 929 - كبشه
امّ ورقه بنت عبد اللّه بن حارث : - و پيغمبر 2089 ، رفتن پيامبر به خانه - 2034 ، زيارت - 2035 ، قتل - 2034
امه (دختر امينه و خالد) : - متولد حبشه 467
امّ هانى / فاخته بنت ابى طالب (خواهر على (علیه السلام)) : 357 ، 555 ، 580 ، 615 ، 1285 ، 1286 ، 1302 ، 2004 ، خانه - 140 ، 578 ، 581 ، سراى - 615 ، شرح حال - 1894 ، هبيره شوهر - 1040 ، قصّهء هبيره و - 1284 ، مسلمانى گرفتن - 1894 - فاخته
امّ هانى (دختر عبد المطلّب) : 1309
امّ هرم / سلمى (زن سنان) : 297 ، 298 - سلمى
امّ هند : - كنيت خديجه 1867 - خديجه
ص: 2370
امّى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
امير البررة : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
امير النحل : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
امير المؤمنين / على (علیه السلام) : 59 ، 359 ، 481 ، 483 ، 643 ، 651 ، 688 ، 1005 ، 1056 ، 1090 ، 1510 ، 1560 ، 1562 - 1564 ، 1625 ، 1627 - 1629 ، 1634 ، 1635 ، 1641 ، 1643 - 1645 ، 1738 ، 1743 ، 2051 - 2053 ، - آوردن سر عمرو بن عبد ود به نزد رسول خداى 1042 ، - ابلاغ احكام خداى 1485 ، احتجاج حارث بن كلده با - 671 ، - ازدواج با امامه 1392 ، - - با فاطمه (علیها السلام) 690 ، اشعار - 921 ، القاب - 359 ، - امارت مسلمانان 1648 ، اولاد - 1622 ، بخشش پيامبر مزارع و مرابع و آبار بنى النضير به - 975 ، - بر شمردن خصال پيامبر براى كعب الاحبار 1564 ، - پرسش از مدفن رسول خدا 1747 ، پوشانيدن پيغمبر زره خود بر تن - 1036 ، - پيوستن به حضرت رسول 1587 ، تبليغ ولايت - 1038 ، - توصيه به مردم نجران 1550 ، - و ثقل نبوت 1287 ، - جنگيدن با وليد در جنگ بدر 771 ، - حاضر كردن آب به خواست پيامبر 702 ، - حكم به خالد بن سعيد 1569 ، - حمله بر كفار در جنگ بدر 779 ، - طلحه بر - 869 ، - هبيرة بن ابى وهب بر - 1040 ، خشم - 874 ، خطاب ابو طالب به - 1107 ، - خطاب با عمرو بن عبد ود 1037 ، 1038 ، خطبه - 2035 ، - در خطبه غدير خم 1615 - 1641 ، - به خواب ديدن خضر 795 ، خواهر - 1040 ، دادن پيامبر ذو الفقار را به - 863 ، دختر عمّ - 1220 ، - دعوت مردمان به وليمه عروسى 618 ، - ديدار ابو بكر 1762 ، ديوان منسوب به - 869 ، 1037 ، رجزخوانى - 1187 ، رد آفتاب براى - 1208 ، - سپردن ذو الفقار به حسن (ع) 1053 ، سپردن پيامبر رايت جنگ به - 858 ، 969 ، 1055 ، سخن گفتن شيطان با - 2085 ، سراى - 1761 ، سعايت مخالفين از - 1253 ، - سفر بازدادن ديت كشتگان به دستور پيامبر 1342 ، - و سقيفهء بنى ساعده 1816 ، شرح حال - 2315 ، - شرح حالت وفات پيغمبر 1743 ، شعر - 887 ، 1756 ، - شعر در بيرون شدن بنى نضير 972 ، شكايت عمر از - 1311 ، شهادت - 810 ، صفت وضوى - 1781 ، عيادت رسول خدا از -
ص: 2371
937 ، - و علم جنگ 939 ، 1179 ، - و عمرو عاص 1125 ، فضايل - 658 ، قتل حارث بن مكيده به دست - 1254 ، - حويرث بن نفيل به دست - 1308 ، - ضجيع خيبرى - 1188 ، - عزير بن عثمان در جنگ بدر - 873 ، - عمرو بن عبد ود در غزوه خندق - 1039 ، 1040 ، 1055 ، - نوفل بن عبد اللّه - 1041 ، قضاوت - 1504 ، - كاتب خلافت 1900 ، - كاتب وحى 1907 ، - كشتن حارث يهودى 1180 ، كعب الاحبار در مجلس - 1563 ، - لقب حضرت على 359 ، مادر - 2059 ، - مأمور ابلاغ آيات برائت 1483 ، - مبارزه با مردم قبيلهء خثعم 1374 ، مبارزت - 772 ، - و مردم نجران 1554 ، 1555 ، مفاخرت با - 1477 ، مرثيه گوئى - 1108 ، مقاتلت - 1183 ، نقل حديث از - 1779 ، 2094 ، - وصى پيامبر 1621 ، - ولى حضرت رب العالمين 1622 ، وليمهء عروسى - 698 ، - يادآورى خواب مرحب يهودى 1182 - على (علیه السلام)
امير كبير : 485
اميمه (خواهر رضاعى رسول خدا) : 1898
اميمه (دختر بشر) : اسلام - 1132
اميمه (دختر سعد بن وهب بن اشيم) : - زن ابو سفيان 854
اميمه (دختر عبد المطلّب) : 157 ، 208 - 210 ، 386 ، 1879 ، - زوجهء جحش بن رئاب 2005 ، - مادر عبد اللّه بن جحش 886 ، - - عبيد اللّه بن جحش 386 ، - مرثيه سرائى بر عبد المطلّب 2009
اميمه (كنيز رسول خدا) : 1897
امين : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
امين اللّه : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
امين اللّه : 1740 - جبرئيل
امين قريش : - لقب ابو عبيدة بن جراح 1664
امينه (همسر خالد ، دختر خلف بن اسعد) :
اسلام - 409 ، فرزندان - 467
امين وحى : - 1618 ، 1619 - جبرئيل
امّ يوسف : - غسل دادن ابراهيم 1864
اميه (خواهر خديجه) : 59 ، 1300
اميّة بن ابى الصّلت : 717 ، 758 ، 813 ، 1944 ، - و ابو سفيان بن حرب 1941 ، ابو عثمان كنيت - 1939 ، - و امّ عوام 1943 ، پسر - 1945 ، خالان - 1941 ، داستان ميش و - 1946 ، دختر - 782 ، - و راهب كنيسه 1942 ، شرح حال - 1939 - 1947 ، شعر - 1947 ، - قرائت صحايف آسمانى 1940 ، ضمير - 1945 ، - فرار از
ص: 2372
پيغمبر 1946 ، كنيت - 1939 ، 1941 ، - مدح رسول خدا 1939 ، مرثيه - 1941 ، - مطالعه كتب 1940 ، وفات - 1944 ، - هجاى پيامبر 1989 - ابو عثمان
أميّة بن ابى حذيفه : 902 ، اسارت - 820
اميّة بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمحى :
443 ، - و ابو سفيان 348 ، - ازدواج با وصيفه 1354 ، - از دوستان عقبه 435 ، - از اشراف قريش 757 ، - از كشتگان قريش در بدر 608 ، 798 ، اسارت - 789 ، اسارت غلام - 756 ، اسير شدن مولاى - 823 ، - بر در غار ثور 614 ، - و بلال حبشى 462 ، 732 ، 789 ، بلال عبد - 462 ، پسر - 817 ، 1354 ، حكومت - 749 ، خبر قتل - 817 ، خوف در دل - 750 ، - در آويختن با خبيب بن يساف 781 ، دختر - 782 ، سجده نكردن - 485 ، - شتم و سخره رسول خداى 512 ، - شور در قتل رسول خداى 604 ، - و عقبة بن ابى معيط 750 ، 804 ، - طلاق وصيفه 1354 ، قتل - 790 ، - قرعه زدن در نزد هبل 749 ، قطع بينى - 790 ، مسافرت - 717 ، - در نزد ابو طالب 528 ، هجا گفتن حسان دربارهء - 790
اميّة بن عائذ بن رفاعة بن ابى رفاعه : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 798
اميّة بن عبد الشّمس : 113 ، - انشاد شعر 199 ، - سفر به سوى صنعا 197
اميّة بن قلع : 131
انبياى او العزم : 328 ، 1545
انبياى مرسل : صفات - 1840
انتصار (كتاب) : 988
انجشه (از شعراى رسول خدا) : 1938
انجشة الحبشى (از موالى رسول خدا) : 1901
انجيل : 120 ، 123 ، 320 ، 333 ، 368 ، 537 ، 558 ، 657 ، 1147 ، 1156 ، 1479 ، 1547 ، 1550 ، 1820 ، 1849 ، 1850
انر / صغوطر (پاپ) : 1070 ، 1071 ، 1141 - صغوطر
انسان كامل : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
انس (از قبيلهء عبسيين) : 246
انس (بت قبيلهء خولان بن حارث بن قضاعه) :
30
انس (پسر فضاله) : - فحص حال قريش 856
انس (پسر كنان بن حصين) : - مهاجرت به مدينه 602
انس بن النضر (عم انس بن مالك) : 899 ، - شهادت در بدر 900
انس بن اثيم الدّئلى : 1260 - انس بن زنيم
انس بن اوس بن عتيك : 1047 ، - از شهداى
ص: 2373
جنگ خندق 1054
انس بن زنيم : 1260 ، 1292 ، بخشيدن رسول خدا - را 1291
انس بن مالك بن نضر بن الضمضم بن زيد الانصارى الخزرجى : 555 ، 899 ، 987 ، 1453 ، 1486 ، 1499 ، 1693 ، 1738 ، 1905 ، 2034 ، چاه - 2062 ، - حاجب پيامبر 1906 ، - خادم رسول اللّه 697 ، - خدمت رسول خدا در سفر و حضر 1776 ، روايت از - 697 ، 1881 ، 2066 ، ابا حمزه كنيت - 1904 ، مادر - 697 ، 2044 ، 2075 ، مزاح رسول خدا با - 1824 ، - ملازمت خدمت رسول خدا 650 ، ميهمان - 2061 ، نقل حديث از - 1725 ، 1792 ، 1800 ، 1821 ، 1828 ، 1833 ، 2021 ، 2035 ، 2045 ، ولى - 650 - ابا حمزه
انس بن معاذ بن انس بن قيس : - از انصار بدر 742
انس بن معاويه : 959
انسه (بندهء رسول خداى) : - آزاد كردهء پيغمبر 794 - از مهاجران 712 ، - از موالى رسول 746
انسه / انيسة بن كروى : 1900
انسة الحبشى (مولاى رسول اللّه) : - از مهاجرين بدر 731
انصار : 40 ، 589 ، 630 ، 637 ، 645 ، 649 ، 655 ، 686 ، 691 ، 698 ، 712 ، 745 ، 754 ، 761 ، 768 ، 770 ، 783 ، 786 ، 789 ، 795 ، 837 ، 857 ، 860 ، 867 ، 878 ، 851 ، 907 ، 914 ، 927 ، 933 ، 945 ، 969 ، 974 ، 975 ، 980 ، 985 ، 996 ، 1017 ، 1023 ، 1061 ، 1074 ، 1111 ، 1217 ، 1248 ، 1270 ، 1279 ، 1328 ، 1341 ، 1342 ، 1362 ، 1363 ، 1371 ، 1382 ، 1384 - 1386 ، 1388 ، 1389 ، 1391 ، 1394 ، 1402 ، 1405 ، 1420 ، 1440 ، 1470 ، 1472 ، 1508 ، 1620 ، 1653 ، 1663 ، 1675 ، 1676 ، 1693 ، 1737 ، 1754 ، 1905 ، 2074 ، 2076 ، ابتداى اسلام - 542 ، - ابراز ناراحتى از مريضى پيامبر 1721 ، اكابر - 650 ، امارت اسامه بر - 1706 ، انجمن منافقين - 1600 ، - بدر از قبيلهء اوس 733 ، - بدر از قبيله خزرج 736 ، جماعت - 794 ، 1298 ، 1706 ، 1752 ، جماعتى از - 997 ، - از زنان - 787 ، رجال - 647 ، - و روز عبادت 640 ، رؤساى قبايل - 629 ، زنان - 787 ، 929 ، 1861 ، 1888 ، 2050 ، زنهاى - 699 ، زنى از - 1006 ، شهداى غزوهء بدر - 794 ، - خندق - 1047 ، - عبادت منات 20 ،
ص: 2374
عقد مؤاخات ميان مهاجر و - 645 ، 646 ، علم - 991 ، 1016 ، قبايل - 629 ، 733 ، كودكان - 816 ، كوكبهء - 630 ، - گله از قلّت عطا 1384 ، محاسن - 1738 ، مردم - 772 ، مردى از - 1826 ، 2043 ، 2087 ، - ملتزم ركاب در بدر 744 منافقين - 1600 ، نساء - 647 ، نقباى - 654 ، وصيّت پيامبر به مهاجرين در نيكوئى - 1722 ، - دربارهء - 1720 ، - بر رفق مهاجر و - 1721 ، يك دلى - با پيغمبر 1033
انضنا : قراى شهر - 1155
انطاكيه : 362 ، ستاندن خراج از - 411
انكليون : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
انگلستان : امور كليسائى - 1070
انمار : غزوهء - 707 ، 841
انمار (پسر نزار بن معد) : - و افعى جرهمى 26 - 28 ، بهره - 25
انمار : - تجهيز لشكر 1073 ، جماعت - 1073 ، 1521 ، قبيلهء - 24 ، - همدست با ديگر قبايل 1521
انمار بن بغيض : جماعت - 799 ، خانهء - 285
انوار جليله من الاسماء المصطفويه (كتاب) :
1838
انوشيروان عادل : 143 ، 144 ، 148 ، 149 ، 183 ، 191 ، 193 ، آمدن ذو يزن به درگاه - 184 ، - سيف به درگاه - 192 ، كاتب - 222 ، نامهء و هرز به - 196 انيس (رئيس فيلبانان) : 134 ، 135
انيس بن قتادة بن ربيعة بن خالد : - از انصار بدر 735
انيسه (دختر حارث) : - خواهر رضاعى پيامبر 177 ، 2006
انيسة بن كروى / ابو مسرح : - آزاد كردهء پيغمبر 1900 - انسه - ابو مسرح
انيف كندى : دختر - 1455
اواب : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اوثان : 19 ، 100 ، 166 ، 171 ، پرستش - 1014 ، عبادت - 1940 ، 1941 ، 1987
اورشليم : 556
اوس : - تحلف از سفر تبوك 1464
اوس / اوس بن حارثه : ابطال قبيلهء - 1060 ، ارض - 1899 ، اشراف قبيلهء - 1059 انصار بدر از قبيلهء - 733 ، بزرگان - 936 ، جماعت - 730 ، 733 ، 1341 ، رايت قبيلهء - 766 ، 858 ، رئيس و زعيم قبيلهء - 1950 ، سپاه - 977 ، سيد - 1025 ، شكست قبيله - 428 ، صنا ديد - 585 ، طايفه - 40 ، قبايل - 736 ، قبيلهء - 427 ، 428 ، 544 ، 549 ، 550 ، 585 ، 587 ،
ص: 2375
646 ، 733 ، 766 ، 848 ، 854 ، 857 - 859 ، 907 ، 980 ، 1005 ، 1059 ، 1060 ، 1279 ، 1352 ، 1369 ، 1905 ، قوم - 20 ، 588 ، - كوچ به مدينه 590 ، - كين احد 1279 ، كين كهن ميان خزرج و - 942 ، لواى - 1436 ، مردم - 545 ، 553 ، 590 ، 733 ، 1060 ، مردمان - 586 ، مناجره و مشاجره ميان خزرج و - 1393 ، - نزاع با خزرج 549
اوس / سليم : 1899 - دفن پيامبر 1755 - ابو كبشه - سليم
اوس (بت) : 30
اوس بن ارقم بن زيد : شهادت - 892
اوس بن الصّامت بن قيس انصارى (برادر عبادة بن الصّامت) : - از انصار بدر 737 ، - ظهار با خوله 1159 - 1161
اوس بن المقرن : - مؤتمن نعمان 228
اوس بن اميّة بن مغيرة بن لوذان / اوس بن مغيرة بن لوذان : - از كشته شدگان كفار به دست على (علیه السلام) 795 ، 798
اوس بن ثابت بن منذر بن حزام : - از انصار بدر 742 ، - عقد مؤاخاة با عثمان بن عفان 646
اوس بن حارثة بن لام الطائى : زوجهء - 1313 - عقد دختر كوچك با حارث بن عوف 1314
اوس بن حارثة بن ثعلبه : خبر بعثت - 391
اوس بن حدثان البصرى : 1600 ، 1658
اوس بن خولى انصارى خزرجى : 936 ، 997 ، 1114 ، 1121 ، - از انصار بدر 712 ، 737 ، نداى - 175
اوس بن ربيعة بن كعب بن اميّه الاسلمى : 92
اوس بن عبد اللّه : 999
اوس بن قبطى : 900 ، - از منافقان 1028
اوس بن قلام بن بطين بن الاوس : 225 ، 226 ، خانهء - 209 ، 220 ، فرود ايوب بن مجروف در خانه - 209 ، 220
اوس بن معير / ابو مجذوره (مؤذن رسول خدا) : 1907 - ابو مجذوره - سمرة بن معيّر
اوس بن مغيرة بن لوذان : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 798 - اوس بن اميّة بن مغيره
اوس بن هجر بن مالك بن حزن بن عقيل (از معاصرين نعمان) : - از اكابر شعرا 300 ، قصهء - 300 ، 301
اوسيان : 710 ، منازعت ميان خزرجيان و - 1005
اوطاس : 1361 ، 1380 ، ارض - 1326 ، 1363 ، حرب - 1365
اوفى بن مطر المازنى : 259
اوقان البلخى / سفينه : 1900 - سفينه
اوقص بن مرّة بن هلال : دختر - 901
ص: 2376
اوقيه : 220 ، 323 ، 1069 ، 1224 ، - زر 496
اوّل : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اول الفكر ، آخر العمل : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اولو الامر : فرمان - 1596
اولو العزم : 382
اولى : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
اويقع : 1901 - رويفع
اهل الماء (اهل عراق) : 756 - عراق
اهل القليب : 1040
اهل الكساء : 360
اهل بدر : اسامى - 744 - بدر
اهل بيت : 564 ، 699 ، 1017 ، 1552 ، 1553 ، 1592 ، 1601 ، 1640 ، 1649 ، 1650 ، 1653 ، 1668 ، 1711 ، 1730 ، 1739 ، 1757 ، - اركان دين 1732 بى قرارى - 1749 ، - پرستارى از پيامبر 1714 ، تعزيت - 1757 ، تعزيت جبرئيل بر - 1758 ، حقوق - 1729 ، خطاب انصار بر - 1752 ، روايات - 570 ، سورهء مباركه هل اتى در شأن - 704 ، طريق - 1788 ، 1798 ، - غسل دادن پيغمبر 1751 ، مردان - 1749 ، نقل از - 1777 ، نماز - 1788 ، نماز مردان - بر پيامبر 1703 ، وصيّت پيغمبر دربارهء - 1729
اهل سنّت : 176 ، 189 ، 485 ، 1089 ، 1665 ، احاديث - 1651 ، اتفاق نظر - 614 ، جدائى مذهب شيعى از - 1176 ، حديث - 647 ، خبر - 614 ، روايات - 934 ، روايت - 777 ، 935 ، 1161 ، علماى - 641 ، 652 ، 692 ، فحول علماى - 652 ، فقهاى - 691 ، 699 ، مشاهير - 703 ، مورخين - 685
اهل صفه : 2078
اهل صوامع : 167
اهل افك : 1008 ، 1009 ، سخن - 1004 - افك
اهل كتاب : 214 ، 389 ، 512 ، 971 ، 1057 ، 1421 ، 1520 ، 558
اهل يقين : 451
اهبان بن اوس خزاعى (راعى پيغمبر) : 2050 ، 2051
اهتم بن النّعمان (اسقف نجران) : 1523
اهدى من صام : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
اهريمن : 436
اهورامزدا : 436
اهيب : 1573
اهيب بن سماع : اسلام - 2072 ، قصّهء - 1571
اهيب بن عبد مناف بن زهره : 468 ، پسر - 408 ، دختر - 114
اياد (از خادمان پيامبر) : كنيت - 1905
ص: 2377
اياد (بت) : 20
اياد (پسر معدّ) : 23 - 27
اياد (پسر نزار) : بهرهء - 25
اياد (قبيله) : 24
اياس بن بكير (برادر عامر بن بكير بن عبد ياليل) : - از مهاجرين بدر 732 ، اسلام - 410
اياس بن ربيعة بن حارث : 1591
اياس بن سلمه بن الاكوع : روايت - 1178
اياس بن قبيضة الكنانى الطائى : 239 ، 305 - 309 ، 515 ، - آمدن به درگاه خسرو پرويز 309 ، - ابلاغ فرمان پرويز به هانى 305 ، - پادشاهى حيره 377 ، جلوس - 377 ، - سلطنت حيره 305 ، سپاه - 307 ، رايت - 306 ، گريختن - 309 ، وصيّت منذر به - 224
اياس بن قيس اسدى : - عامل بنى اسدى 1909
اياس بن نضير : 1430
ايتاليا / ايطاليا : 61 ، ظهور انر در - 1070 ، مردم - 1147 مملكت 1070
ايران : 103 ، 802 ، پادشاه - 70 ، 377 ، 1276 ، پيامبر باستانى - 594 ، جلوس شهريزاد بر تخت ملك - 1399 ، سلاطين - 174 ، شاهنشاه - 311 ، 466 ، 1153 ، مردم - 1163 ، 1229 ، ملك الملوك - 211 ، 231 ، 303 ، مملكت - 1163 ، 1511 ، نواحى جنوب - 1753
ايرانى : لشكر - 196
ايرانيان : 196 ، 1917
ايضاح المشكلات (كتاب) : 988
ايله : 1456 ، هديه جزيه از طرف پادشاه - 1456 ، هديه ملك - 2021
ايليا / بيت المقدس : سفر عمر به - 1564 - بيت المقدس
ايليه (استر پيامبر) : 2021
ائمه : 385
ائمه اطهار : 397
ائمة السّبل : 1641
ائمه معصومين : 1758
ائمه هدى : 504 ، 577 ، فضائل - 595
ايماء بن رحضة الغفارى : 765 ، 1268
ايمن بن امّ ايمن انصارى : 643 ، 1028 ، 1903 ، 1904 ، 1355 ، 1356 ، تولد - 1896
ايمن بن عبيد (پسر امّ ايمن) : - شهيد حنين 1363 - ايمن بن امّ ايمن
ايوان مداين : شكست - 309
ايّوب : 1186 ، صبر - 2029
ايوب بن مجروف بن عامر : كوچ - 219 ، 220
الايهم بن جبله غسانى : 253
ص: 2378
باب الخطفه : 558
باب الخياطين : 1283
باب الرّحمه : 638
باب الصّفا : 1582
بابك (ناشر) : 19 ، 168
بابل : 5 ، 147 ، ساحران - 423 ، فتح - 1515 ، كوشكهاى سفيد - 1514
باب مدينة العلم : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
بابو : - بنيان شهر سارى 672
بابونه (گل) : 1374
بابويه : 311 ، 1152 ، - دبير باذان 310 ، - سفر مدينه از يمن 310 ، 1150 ، - گفتگو با پيامبر 1151
باختر : زمين - 6 ، 684
بادام (از موالى رسول خدا) : 1901
بادبيزن : 322
باد صبا : 1050
باديه : 588 ، اراضى - 197 ، اهل - 623 ، 1824 ، مردى از اهل - 623
باديه (دختر غيلان بن سلامه) : اوصاف - 1373 ، حلى و زيور - 1377
باذان (فرزند مرزبان) : - پادشاهى يمن 211 ، ابا مهران كنيت - 1150
باذان بن ساسان : اسلام - 1152 ، - و بعثت رسول اللّه 304 ، - پادشاه يمن 304 ، پيام پيامبر به - 311 ، - جلوس در مملكت يمن 303 ، سلطنت يمن 303 ، 304 ، 1163 ، - فرستادن رسول به نزد پيامبر اسلام ، 1150 ، - ملك يمن 1151 ، منشور خسرو پرويز به - 310 ، منشور شيرويه به - 1152 ، نامهء - 1151 ، وفات - 1556 ، - و هجرت رسول اللّه 304
باذان بن سامان (از امراى پيغمبر) : - حكومت يمن 1910
باران : 110 ، 164 ، 207 ، 301 ، 328 ، 373 ، 476 ، 481 ، 636 ، 759 ، 805 ، 1012 ، 1087 ، 1088 ، 1107 ، 1114 ، 1115 ، 1489 ، 1572 ، دعاى - 206 ، طلب - 1086 ، قلّت - 1086 ، كثرت - 1087 ، معجزه پيغمبر دربارش - 426
بارق : 48 ، جماعت - 274 ، قبيلهء - 48
بارق / سعد : 48 ، - بارق بن عدى بن حارثه بارق بن عدى بن حارثة بن عمرو بن عامر :
اسم - 48 - سعد
بارقيه (مادرتيم) : 49
بارقيه (مادر يقظه) : 48
باروخ : 23
بازار : 4444 ، 448 ، 695
ص: 2379
بازرگان / بازرگانان : 141 ، 164 ، 391 ، 476 ، 590 ، 1203 ، 1677 ، - شام 361
بازل : - عام 771 ، - عامين 771
باسم : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
باغباد (از بزرگان روم) : 1451
بافدى (فرزند سوى كاوزوفندى) : جلوس - 1399
باقل (مردى از ربيعه) : 597
باقل (مردى از قيس بن ثعلبه) : 1914
بانفيا : شهرهاى بين - 1917
بايات : قبيلهء - 840
با يزيد : - كنيت عقيل 793 ، - عقيل بن ابى طالب
بت : 30 ، 109 ، 171 ، 357 ، 386 ، 1107 ، آئين پرستيدن - 19 ، اسامى - ها 20 ، - پرستيدن 19 ، 234 ، 416 ، 542 ، - - اولاد اسماعيل 19 ،
بتّار (شمشير) : 836
بتان : 20 ، 53 ، 119 ، 198 ، 336 ، 337 ، 364 ، 365 ، 389 ، 391 ، 416 ، 441 ، 460 ، 485 ، 496 ، 513 ، 985 ، اسامى - 20 ، به زشتى ياد كردن رسول خدا از - 418 ، عبادت - 656
بت پرست : 998 ، 1006
بت پرستان : 29 ، 43 ، 45 ، 167 ، 1352 ، 1478 ، 1495 ، عيد - 171 ، كيش - 117
بت پرستى : 29 ، 1452
بتخانه : 171 ، 499 ، 1518 ، 1519
بتكده : 1519
بتول / بتول عذرا : - لقب حضرت فاطمه 503 ، 1625 ، 1866 - فاطمه (علیها الاسلام)
البتول الحطيان : - لقب حضرت فاطمه 503 - - فاطمه (علیها السلام)
بثوئيل : 10
بجاد (مردى از قبيلهء هوازن) : 1367 ، 1368
بجاد بن عثمان : 1462
بجير بن ابى بجير : - از انصار بدر 743
بجير بن زهير : 1313 - بحير بن زهير بن ابى سلمى
بجيله : ذو الخلصه بت قبيلهء - 20 ، 30 ، قبيلهء - 20 ، 24 ، 30 ، - قبيله اى از انمار 24 ، قبايل - 274
بحار الانوار (كتاب) : 1557
بحاث بن ثعلبه : 738 - بحاف بن ثعلبه
بحّاف بن ثعلبة بن خرمه / بحاث بن ثعلبه : - از انصار بدر 738
بحث (سورهء برائت) : 1474
بحر (اسب پيامبر) : 2019
بحر اخضر : شيطان در - 2084
بحر السالكين (كتاب) : 1849
بحران / قرقرة الكدر / بنى سليم (غزوه) : 707
بحرانى ، سيد هاشم : 190
بحرين : 1519 ، اراضى - 1385 ، حاكم -
ص: 2380
1396 ، رسالت علاء حضرمى به - 1396 ، فرمانگزار - 1911
بحوث (سورهء برائت) : 1474
بحيرا : - لقب جرجيس 214
بحيرا (راهب) : 213 - 217 ، صومعهء - 216 ، نام عبد اللّه بعد از اسلام براى - 215
بحير بن زهير بن ابى سلمى : 1313 ، - از اجل شعراء 255 ، برادر - 1326 ، تولد - 1317 ، شرح حال - 1964
بحير بن ابحر العجلى : و الدين - 299
بخارى : 809 ، 984 ، 1075 ، 1236 ، 1486 ، - نقل حديث از انس بن مالك 1725
بخت نصر / بختنصر : 21 - 23 ، 633 ، جنگ - 22 ، سوختن تورية از فتنهء - 437 ، فتنهء - 437 ، 543
بداء : 683
بدر : حمل پسر - 1045
بدر (از موالى پيامبر) : 1901
بدر (نام شخص) : 719
بدر : 324 ، 392 ، 719 ، 726 ، 728 ، 731 ، 751 ، 758 ، 762 ، 774 ، 778 ، 796 ، 800 - 802 ، 806 ، 826 ، 844 ، 933 ، 936 ، 941 ، 950 ، 978 ، 1034 ، 1036 ، 1436 ، 1906 ، اراضى - 760 ، ارض - 1941 اسامى اهل - 730 ، 744 ، اسامى لشكر - 730 ، اسيران - 809 ، 831 ، 825 ، 879 ، اصحاب - 926 ، انصار - 733 ، 743 ، - - از قبيله اوس 733 ، - - از قبيلهء خزرج 736 ، اهالى - 730 ، اهل - 730 ، 744 ، 809 ، 832 ، بازشدن مسلمانان از - 747 ، چاه - 726 ، 806 ، جنگ - 59 ، 176 ، 435 ، 487 ، 492 ، 710 ، 727 ، 745 ، 759 ، 773 ، 776 - 778 ، 793 ، 796 ، 810 ، 814 ، 823 ، 828 ، 836 ، 857 ، 860 ، 861 ، 895 ، 908 ، 911 ، 913 ، 915 ، 933 ، 943 ، 1003 ، 1034 ، 1038 ، 1040 ، 1233 ، 1240 ، 1241 ، 1302 ، 1306 ، 1425 ، 1864 ، 1900 ، 1905 ، 2081 ، 2083 ، رسول خدا در - 1865 ، رسيدن كفار به زمين - 762 ، روز - 435 ، 436 ، 487 ، 745 ، 763 ، 805 ، 815 ، 914 ، 923 ، 1472 ، 1594 ، زخمى شدن عمرو در - 1034 ، زمين - 762 ، سرور نجاشى از مژدهء فتح - 831 ، سفر - 832 ، 977 ، 2014 ، 2015 ، سفوان از نواحى - 719 ، شعراى - 1951 ، شهادت عبيده در غزوه - 1876 ، شهداى - 794 ، غازيان - 744 ، 1268 ، غزاى - 744 ، غزوه - 116 ، 462 ، 646 ، 685 ، 843 ، 977 ، 1309 ، 1466 ، 1941 ، 1949 ، 2060 ، غنايم -
ص: 2381
723 ، 744 ، غنيمت - 1111 ، 2022 ، فتح - 811 ، 831 ، فديه اسيران - 831 ، فرزندان - 269 ، فضيلت اهل - 832 ، قصّه - 772 ، 801 ، 915 ، 1083 ، 2014 ، قصّهء غزوهء - 2060 ، كشتگان - 795 - 799 ، 844 ، 863 ، 867 ، كشته شدن هلال بن معلى در - 741 ، كوچ دادن از - 802 ، لشكر - 730 ، مجاهدين - 810 ، مراجعت رسول خدا از - 732 ، مردمان جنگ - 777 ، مژدهء فتح - 811 ، 831 ، مقاتلهء - 953 ، منازل رسول خداى از مدينه تا - 761 ، مهاجرين - 730 ، 733 ، ناحيهء - 2002 ، نواحى - 719 ، وادى نزديك - 802 واقعهء - 1266 ، وقعهء - 1875 ، يوم - 2005
بدر الثّانية : 977
بدر الدّين ، قاضى : 2018
بدر الصّغير / غزوهء بدر الاولى : 719
بدر القتال : 2003 - بدر
البدر الكامل : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بدر الموعد : 977 ، 2004 ، - غزوهء 707
البدران : - لقب مطّلب 60 - مطّلب
البدران : - لقب هاشم 60 - هاشم
بدر اولى / بدر الصغير : غزوهء - 707 ، 719 ، 957 - بدر الصّغير
بدر بن مخلد بن النضر بن كنانه : 719
بدر صغرا : 707 ، 977
بدر قتال : 724 - بدر - بدر كبرى
بدر كبرى / بدر قتال : غزوهء - 707 ، 707 ، 724 - بدر
بديل بن ورقاء خزاعى : 1116 ، - رسالت به جانب قريش 1115 ، - سخن گفتن با ابو سفيان 1274 ، سراى - 1261 ، - سوى قبيله كعب بن عمرو 1422 ، - فحص حال پيغمبر 1273
بذّر : چاه - 113
بذر منوچهر : 672
برّ : قبايل - 21 ،
برّ : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
براء بن اوس : زوجهء - 1862 كنيت - 1861
براء بن عازب : 682 ، 729 ، 1016 ، 1019 ، 1559 ، 1585 - حكم مراجعت به سوى مدينه 859
براء بن مالك : برادر - 1693 ، شرح حال - 1938
براء بن معرور (از قبيلهء خزرج) : 588 ، - بيعت با رسول خدا 587 ، نماز گزاشتن با صحابه 654 ، وفات - 654
البراجم (طايفه اى از قبيلهء تميم) : 1355
براق : 555 - 558 ، - ابراهيم 556 ، - بهرهء پيغمبر 1821
بربر : مردم - 73
ص: 2382
برّ بن حليس (از رسولان پيامبر) : 1911
برجاس : 591
برجيس : 591
برحا (كوشك) : - بخشيدن پيامبر به حسان بن ثابت 1011
برخيا : 22
برد : 180 ، 705 ، 1366 ، 1469 ، - اخضر 144 ، - سبز 607 ، - يمانى 199 ، 324 ، - يمنى 396 ، 1006 ، 1413 ، - هاى يمنى 1688
برده (شتر پيامبر) : 2022
برزه (دختر مسعود الثقفى) : - زن صفوان 854
برقيطا : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
برك : وادى - 471
بركه (دختر يسار ، همسر قيس بن عبد اللّه) : - كنيز ابو سفيان 467
بركه / ام الايمن (مادر اسامه) : - حاضنهء رسول اللّه 1896 - ام الايمن
بركه (شتر پيامبر) : 2022
بركه الغماد : 754
برگزيده الاغانى (كتاب) : 1919
برنحوت : - اسير كلوتر 679
بروع (دختر عقبه) : - مرتد شدن - 1131
برّه : 109 - زمزم
برّه (دختر حارث بن ابى ضرار) : اسارت - 995 ، - نام جويريّه 1885 - جويريّه
برّه : - نام زينب 1879 - زينب بنت جحش
برّه : - نام ميمونه 1890 - ميمونه
برّه (دختر حبّى و قصى) : 54
برّه (دختر عبد المطلّب) : 115 ، 157 ، 208 ، 209 ، 488 ، پسر - 2006 ، - عمهء رسول خدا 1876 ، 2005 ، 2006 ، - زوجهء عبد الاسد بن هلال المخزومى 2006 ، - مرثيه سرائى بر عبد المطلب 209 ، 2009
برّه (مادر آمنه) : 162 ، 169
برّه (مادر امّ حبيب) : 162
برّه بنت مرّ بن ادّ بن طابخة بن الياس : - زن كنانة بن خزيمه 31 ، - مادر نضر 43
برهان : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
برهان قاطع (كتاب) : 110 ، 593 ، 596 ، 1024
برهان و بيّنه : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بريدة بن الحصيب (از قبيلهء اسلم از بنى سهم) : 622 ، 1909 ، 2032 ، - آهنگ قبيله بنى المصطلق 991 ، اسلام - 622 ، - بازگردانيدن لوا 1712 ، - بردن لوا به نزد اسامه 1712 ، - به سوى اسلم 1912 ، - بيرون شدن از قفاى پيغمبر 1704 ، - حافظ غنائم 1560 ، - حمل رايت بنى اسلم 1277 ، - و خبر بيرون شدن پيغمبر از مكه 621 ، -
ص: 2383
خصمى على (علیه السلام) 1561 ، - دوستدار على (علیه السلام) 1562 ، روايت - 1178 ، سپردن لوا به - 1706 ، - علمدار سپاه اسامه 1706 ، فرستادن على - را به سوى ابو بكر و عمر 1754 ، - مأمور اخذ زكات 1401 ، - مأمور قبيلهء بنى اسلم 1421 ، - مأمور به قبيلهء غفار 1401 ، - ورود به مرو 622 ، وفات - 622
بريد بن قعنب : 364
بريره (كنيز عايشه) : 1004
بريص : نهر - 1952
بسبس بن عمرو جهنى : - از انصار بدر 738 ، - حليف بنى ساعده 761 ، - مأمور ارض نخبار 727 ، - مأمور جانب بدر 761 ، - مخاطب عدى بن ابى الزّغبا 802
بسر بن سفيان خزاعى : 1113
بسيم : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بشّار (شاعر) : 1929 ، قريحه - 1930
بشامة بن الغدير (شاعر) : - خال زهير 255 ، 1312
بشر : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بشر : پسرهاى - 738
بشر (پسر معاوية بن ثور بن عبادة بن البكاء) :
1490
بشر (فرزند ابيرق) : 980 - طعيمة بن ابيرق
بشر بن اسعد : 1215
بشر بن براء بن معرور : 894 ، 1199 ، 1430 ، - از انصار بدر 739 ، مادر - 681 ، 1714
بشر بن حارث بن قيس بن عدى بن سعيد بن سهم : 469
بشر بن سعد انصارى : - تاختن تا اراضى فدك 1212 ، تفويض جبه خانه به - 1214 ، زخمى شدن - 1213 ، سريّه - 1212 ، 1235 ، - گواه بر صحيفه 1662 ،
بشر بن سفيان كعبى : - اخذ زكات 1402 ، - حمل رايت بنى كعب 1278 ، - سفر از ميان قبايل خزاعه 1402 ، - مأمور اخذ زكوة 1401 ، - مأمور به قبيلهء بنى كعب 1401 ، 1422 ، 1912
بشر بن سويد جهنى : - آتش زدن به بيشه كفار 1078 ، سريّه - 1077
بشر بن عمرو بن مرثد : كنيز - 1921
بشر بن فاكهه / فاكهة بن بشر بن الفاكهة بن زيد بن خلدة : 740
بشر بن مالك عامرى : - تاختن به قصد رسول خدا : 903
بشير : 335 ، 436 ، 1853 ، 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بشير / سفيان بن بشر : - از انصار بدر 736
بشير (فرزند ابيرق) : 980
ص: 2384
بشير بن رزام يهودى / اسير بن رزام يهودى :
1227 - اسير بن رزام يهودى
بشير بن سعد بن ثعلبه : 630 ، - از انصار بدر 736 ، زوجهء - 1021 ، دختر 1021
بشير بن عبد المنذر بن زبير بن زيد : - از انصار بدر 735
بصره : 305 ، اهل - 1915 ، بازار - 389 ، بلدهء - 391 ، بيرون شدن نابغه از - 1993 ، خطبه على (علیه السلام) با مردم - 1870 ، راه - 1212 ، 1318 ، مردم - 1870 ، منزل - 2003
بصرى : 213 ، ارض - 1141 ، 1919 ، بلد - 1141 ، حاكم - 1142 ، 1236 ، عظيم - 1141 ، كاخ هاى - 175 ، مردم - 1916
بصريان : آتش حرب - 1871
بصير : 446
بطاح : 715
بطارقه : 831 ، 1248
بطحا : 158 ، زمين - 29 ، ساكنين - 21 ، شكنجه اميّه ، بلال را در - 462 ، فرود ماه از آسمان در زمين - 602 ، مردم - 519
بطان : زمين - 1045
بطريقان : 473
بطن ارض : 844
بطن اعدا : 624
بطن النّخله / بطن نخله : 538 ، غزوهء - 707 ، 1791
بطن ذى كبد (از منازل رسول خدا از غار تا مدينه) : 624
بطن ريم (از منازل رسول خدا از غار تا مدينه) : 625
بطن ناجج : حراست جبه خانه در - 1215 ، 1218
بعث : سريه و - 707 ، 708
بعثت : 385 ، 388 ، 351 ، 397 ، 511 ، 554 ، 612 ، 624 ، 680 ، 1092 ، 1129 ، 1777 ، 1894 ، اول - 2086 ، به دو - 1129
بغداد : خبر بناى - 2089
بغله شهبا / دلدل : 699 ، 2021 - دلدل
بقعا : - آب نزديك بقيع 1000
بقعه شريفه : 12
بقيع : آبى نزديك - 1000 ، استغفار براى اهل - 1702 ، 1726 ، - پيغمبر بر اهل - 1704 ، اسعد بن زراره مدفون در - 654 ، اول كس از انصار مدفون در - 655 ، - از مهاجرين - - 655 ، اهل - 1702 ، 1704 ، 1705 ، 1726 ، - مقبرهء - 1705 ، به خاك سپردن ام سلمه در - 1878 ، - عايشه در - 1875 ، - ماريه در - 1895 ، خفتگان - 1704 ، عبور رسول خدا از -
ص: 2385
2262 ، عثمان بن مظعون مدفون در - 655 ، 838 ، قبرستان - 2262 ، گورستان - 838 ، 1704 ، مدفون شدن حفصه در - 1875 ، - ريحانه در - 1896
بقيع غرقد : 846 ، 847 ، 1517 ، 2051 ، گورستان - 1704 - بقيع
بقيله / ثعلبه : 144 - ثعلبه
بقيله : دختر - 2036
بكّائون / بكائين : 839 ، جماعت - 1426 ، قصهء - 1425
بكر : بت قوم - 20
بكر : دختر - 1088 ، كشته شدن - 911
بكر بن وائل : - در كين و كيد سليك 259 ، ذى قار آب - 240 ، طايفه - 258 ، - قصه غارت قبيلهء بنى تميم 258 ، قبيلهء - 259
بكرة : قبيلهء - 1093
بكريّون : 259
بكير بن شداخ ليثى : 1904
بكير بن عبد يا ليل بن ناشب : پسران - 410
بكير بن وائل : سفر رسول خدا به ميان - 535
بلحارث بن خزرج : خاندان - 1363
بلاش (برادر قباد ساسانى) : 674
بلال بن حارث مزنى : اسلام - 1065 ، - حمل لواى قبيلهء مزينه 1278 ، سريّه - 1078 ، كنيت - 1905 ، - مأمور دعوت قبيلهء مزينه به اسلام 1268 ، نقل روايت از - 1452
بلال بن رباح / بلال حبشى / بلال مؤذن :
1452 ، 1502 ، 1903 ، 1904 ، 1906 ، 2003 ، - ابلاغ فرمان پيغمبر 1724 ، اذان گفتن - 1709 ، 1767 ، 1906 ، 1907 ، 2083 ، - - بر بام خانه كعبه 1218 ، 1298 ، - از انصار بدر 732 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، اسلام - 464 ، - اعلام نماز 1873 ، - اقامت در شام 1767 ، - اقامه اذان 1709 ، اميّة بن ابى حذيفه اسير - 820 ، - و اميّه بن خلف جمحى 789 ، ايمان - 462 ، بانگ الصّلاة - 1723 ، بانگ اذان - 651 ، 1275 ، 1907 ، بانگ نماز - 650 ، 860 ، 1302 ، 1592 ، برادر - 1055 ، - بر در حجرهء پيغمبر 652 ، بيمارى - 649 ، پرسش ابن عمر از - 1294 ، خبر - 462 ، - خبر كردن بزرگان قبايل 691 ، خطاب پيغمبر به - 1201 ، - خواب ديدن پيغمبر را 1767 ، خواب رفتن - 1211 ، درآمدن شيطان هنگام نماز بر - 1211 ، - در مجلس رسول خدا 1678 ، - درون خانه كعبه 1293 ، دستور پيغمبر بر بيدارى - 1210 ، زخمى شدن -
ص: 2386
1566 ، - زيارت قبر پيغمبر 1767 ، - سوى مدينه 602 ، - ضيافت وفد تجيب 1496 ، - عاشق جمانه 1567 ، - و عبد الرّحمن بن عوف 790 ، عقد مؤاخاة با ابو رويحه 464 ، - در فراق رسول خدا 1767 ، - فرمان پيامبر بر اخذ كليد خانه كعبه 1292 ، - پيغمبر بر - 1381 ، 2034 ، - - رسول خدا براى اقامت نماز 1045 ، - رسول خدا به - 1489 ، - فرو ريختن انبان خرما 1457 ، - گذرانيدن صفيه بر قتلگاه يهود 1200 ، - گرفتن زمام ناقه پيغمبر 1596 ، گريستن - 1724 ، - - در مرگ فاطمه (علیها السلام) 1767 ، مادر - 1906 ، - و مسعود بن سعد 1224 ، - ملازم ركاب پيامبر 1286 ، - مولى ابو بكر - 731 ، - ميزبان مسعود بن سعد 1224 ، - ندا دادن بر اجتماع مردم در مسجد 1669 ، - ندا كردن مردم به دستور پيامبر 1722 ، نداى - 936 ، 1728 ، - نداى صلاة صبح 1728 ، - نحر شتر 1080 ، وفات - در شام 1767 ، 1768 ، - و وفد بنى تميم 1403 ، - هجرت به شام 1767
بلدح : ارض - 1112
بلد شريف : 63
بلعمى : 1303
بلغار / بلغر : 5
بلقاء : 1239 ، ارض - 1223 ، - از توابع دمشق 1235 ، موضع - 1421
بلقيس : 2015
بلقين : جماعتى از - 1248
بلوچستان : سردار - 2315
بلها (مادر عدنان ، همسر ادد) : 18 ، 21
بلّى : 736 - 738 ، جماعت - 736 ، 1249 ، 1457 ، عامل - 1910 ، قبيلهء - 738 ، 743 ، 1248 ، 1495 ، مردم - 737 ، وفد - 1495 - بنى بلى
بلّى بن عمرو بن الحاف بن قضاعه : 1495
بليع الارض : 955
بن كنانه : 20
بنگاه ترجمه و نشر كتاب (ناشر) : 20 ، 77 ، 109
بنو ابيرق : 980 - 982 ، سرقت - 980 - بنى ابيرق
بنو الدّائل : 1485 - بنى الدّائل
بنو العزّى : 1402
بنو النّار : 755
بنو النجار : 654 - بنى النّجار
بنو بكر : 279 - بنى ابى بكر
بنو بكر بن كلاب : 279
بنو جمح : 113
بنو حارثه : جماعت - 1029
بنو حراق : 755
ص: 2387
بنو سالم : - از منافقان 1029 - بنى سالم
بنو سهم : 113
بنو صمره كنانى : قبايل - 202
بنو عبد الدّار : 113 ، 375 - بنى عبد الدّار
بنو عبد مناف : 114 ، 606 - بنى عبد مناف
بنو عبس : هزيمت - 267
بنو عدى : 326 ، 375
بنو عفرا : جماعت - 741
بنو عمرو : 738 - بنى عمرو
بنو عيس بن رفاعه : 274
بنو غبشان : - سكونت در حوالى مكه 52
بنو قطيعه : 274
بنو كعب : 1303
بنو مدلج : - عبادت ملائكه 496
بنو ناحيه (از اولاد سام) : 36
بنو هاشم : 750 ، 1277 - بنى هاشم
بنى آدم : 1623 ، 2254
بنى ابى بكر : 274 ، 279
بنى احمر بن حارثة بن ثعلبه : جماعت - 736
بنى اسد : 31 ، 34 ، 274 ، 275 ، 467 ، 955 ، 956 ، 1015 ، 1319 ، 2039 ، اراضى - 300 ، جماعت - 1027 ، 1427 ، جماعتى از - 1015 ، دوشيزگان - 301 ، عامل - 1909 ، غارت مرابع - 955 ، - قبيله - 298 ، قبيلهء - 297 ، 298 ، 1697 ، قوم - 1081 ، مرابع - 955
بنى اسد بن خزيمه : 743 ، حلفاى - 467 ، وفد - 1488
بنى اسد بن عبد العزّى بن قصىّ : 731 ، 770 ، 1381 ، اسيرى يك تن از - 823 ، جماعت - 797 ، 831 ، - دوستان اولاد عبد مناف 62 ، قبيلهء - 375 ، 820 ، - مرمت كعبه 374 ، 375
بنى اسد بن عمرو بن تميم : قبايل - 99 قبيلهء - 98 ،
بنى اسرائيل : 23 ، 36 ، 42 ، 172 ، 182 ، 214 ، 385 ، 557 ، 562 ، 574 ، 754 ، 1025 ، 1066 ، 1114 ، 1236 ، 1352 ، 1359 ، 1446 ، 1529 ، 1547 ، 1887 ، پيغمبران - 157 ، عيسى در ميان - 2176 ، مائده - 417
بنى اسلم : 14 ، 1277
بنى الابجر : جماعت - 736
بنى الاشهل : مردمان - 552
بنى الاصفر : 1437 ، 1458 ، ملوك - 1429 ، - بنى اصفر
بنى الحارث : 859 ، 1195 ، 1513 ، قبيلهء - 1512
بنى الحارث بن الخزرج : 647 ، قبيلهء - 794
بنى الحارث بن عبد مناف : 1283
بنى الحارث بن فهر : 770 ، اسارت دو تن از - 823
ص: 2388
بنى الحارث بن كعب : 520 ، اسلام جماعتى از - 1699 ، - دعوت به اسلام 1512
بنى الحارث بن كنانه : 1077
بنى الحرث بن فهر بن مالك بن النّضر : - از دوستان اولاد عبد مناف 62
بنى الحساس : 1281
بنى الدّار : 854 - بنو الدّار
بنى الدّئل : 1345 ، 1485
بنى الدّيل بن بكر بن مناة بن كنانه : 49
بنى العجلان بن عمرو بن عامر بن زريق :
جماعت - 740 ، قبيلهء - 744
بنى القين / بلقين : 1248 - بلقين
بنى المصطلق : 910 - 992 ، 1408 ، 2003 ، اخذ زكوة از - 1001 ، اسلام مردى از - 994 ، اسيران - 993 ، 995 ، جماعت - 994 ، 708 ، جنگ - 710 ، دختران - 994 سفر وليد بن عقبه براى اخذ زكوة از - 1001 ، عامل - 1910 ، غزوهء - 707 ، 990 ، فرمان رسول بر اخذ زكوة از - 1001 ، قبيلهء - 991 ، 1409 ، كوچ دادن لشكريان زنان و دختران - را ، مردم - 991 ، 993 ، 1001 مريسع يا جنگ - 710 - - بنى مصطلق
بنى المطلّب بن عبد مناف : 63 ، 59 ، 822
بنى المليح : جماعت - 1234
بنى النجّار / بنو النجّار : 654 ، 761 ، 810 ، 811 جماعت - 741 ، رسيدن پيغمبر به منزل - 859 ، روايت - 587 ، قبيلهء - 197 ، 1055 ، مردم - 635 ، منزل - 859 ، وادى - 273 - بنى نجّار
بنى النّضير : 965 ، 967 ، 969 ، 975 ، 1024 ، 1057 ، 2003 ، - برگزيدن نصر بن حارث 326 ، جماعت - 972 ، جنگ - 710 ، جهودان - 1014 ، حرب - 1360 ، حصار - 966 ، غزوهء - 707 ، 964 ، قبيلهء - 1887 ، مبارزت - 1170 ، مردم قريه هاى - 2070 ، يهود - 837 - بنى نضير
بنى اشجع : 1015 ، قبيلهء - 1440
بنى اصفر / بنى الاصفر : پادشاه - 1146
بنى اصرم بن فهير بن ثعلبة بن غنم : جماعت - 737
بنى امرء القيس : 220
بنى اميّه / بنى اميّة بن عبد شمس : 467 ، 2035 ، - انجمن در مسجد رسول 1762 ، حليف - 409 ، 428 ، خبر پيغمبر از مدت ملك - 2091 ، فرمانگزار - 549 ، منافقين - 1459 ، مدح - 1918 ، - همداستانى در مرمت كعبه 372
بنى اميّة بن زيد بن مالك : 1462 ، جماعت - 735
بنيامنين : 972
ص: 2389
بنى انيق : 735
بنى بجيله : 261 ، قبيلهء - 260
بنى بدر : 1084
بنى بدىّ بن عامر بن عوف : جماعت - 738
بنى بغيله : - دشمنان عدى 229
بنى بقيله : قصر - 144
بنى بكر / بنو بكر : 20 ، 136 ، 259 ، 305 ، 308 ، 752 ، 1068 ، 1262 ، 1278 ، 1283 ، 1288 ، 1485 ، 1486 ، پيشواى - 753 ، جماعت - 1292 ، - حليفان و هم سوگندان محمد (صلی الله علیه و آله) 856 ، - در عقد قريش 1129 ، ديار - 1085 ، مهتر - 307 ، - شبيخون بر سر خزاعه 1261 ، قبيلهء - 57 ، 856 ، 1034 ، 1260 ، 1291 ، 1929 ، - مصاف با قصى 55 - بنو بكر
بنى بكر بن عبد مناف بن كنانه : 53
بنى بكر بن عوف بن نخع : خاندان - 53
بنى بكر بن وائل : قبيلهء - 151 ، 1521
بنى بلى : جماعت - 734 ، مردم - 734
بنى بهز : - شكايت از شماخ 252
بنى بياضه / بنى بياضة بن عامر بن زريق :
740 ، اشراف - 1675 ، قبيلهء - 630
بنى بيحان : 756
بنى تغلب : 117 ، 1914 ، 1918 ، قبيلهء - 1693
بنى تمر : 1589
بنى تميم : 49 ، 100 ، 220 ، 274 ، 295 ، 408 ، 732 ، 1228 ، 1293 ، 1388 ، 1402 - 1405 ، 1407 ، 1408 ، 2019 ، آمدن حارث ميان - 292 ، اخذ صدقات از - 1912 ، بزرگان - 255 ، 273 ، - باجگزار نعمان 255 ، جنگ بنى عامر و - 294 ، - سوى جنگ 276 ، قبيلهء - 258 ، 469 ، 1390 ، 1913 ، مردم - 256 ، - نجات ابو بكر از دست مشركين 429 ، وفد - 1500 ، 2158
بنى تيم / بنى تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ :
49 ، 770 ، 799 ، - از دوستان اولاد عبد مناف 49 ، 62 ، اسارت دو تن از - 740 ، 823 ، اسيرى يك تن از - 820 ، جماعت - 732 ، 797 ، حليف - 410 ، قبيلهء - 820
بنى ثعلبه : 841 ، 1082 ، 1085 ، 1226 ، جنگ - 1900 ، غزوهء - 2055 ، وفد - 1391
بنى ثعلبة بن الخزرج بن ساعده : قبيلهء - 738
بنى ثعلبة بن سعد : 262
بنى ثعلبة بن عبد عوف : 741
بنى ثعلبة بن عمرو بن عوف : جماعت - 743
بنى ثعلبة بن ماذن بن النّجار : جماعت 743
بنى ثقيف : 20 ، 111 ، 137 ، 1501 ، 2064 ،
ص: 2390
اشراف - 1503 ، بزرگان - 1500 ، - پرستش لات ، 30 - دعوت به اسلام 535 ، - سخن به سخره كردن با پيامبر 535 ، قبايل - 110 ، قبيلهء - 535 ، 915 ، كوچ قبايل - 110 ، مردم - 535 ، 537 ، وفد - 1500
بنى جحجبى بن كلفة بن عوف : جماعت - 735
بنى جدادة بن عوف : جماعت - 736
بنى جدرة بن عوف بن حارث خزرجى : 736
بنى جذام : 34 ، جماعتى از مردم - 2008
بنى جذيمة بن عامر : 1343 ، جماعت 1341
بنى جرهم / بنى جرهم بن يقطان : 3 ، 5 ، 16 ، 21 ، 26 ، قبيلهء - 6 ، 12
بنى جزى بن عدىّ بن مالك : جماعت - 737
بنى جزيله : 742
بنى جشم : 1364
بنى جشم بن الخزرج : 1054 ، جماعت - 738
بنى جشم بن حارث بن خزرج : جماعت - 738
بنى جعفر بن كلاب : آمدن قيس به نزد - 272
بنى جمح : - نام مصعب 238
بنى جمح : 329 ، 374 ، 831 ، بزرگان - 491 ، بلال از - 462 ، جماعت - 821 ، خانه ابو بكر در ميان - 49 ، قبيلهء - 48
بنى جمح بن عمرو بن هصيص بن كعب : 799 ، اسارت شش تن از - 823 ، جماعت 733 ، قبيلهء - 798
بنى حارث : سواران - 1552
بنى حارث بن الحارث : جماعت - 734
بنى حارث بن الخزرج : جماعت - 630 ، 734
بنى حارث بن عبد مناة : احابيش - 490
بنى حارث بن فهر : جماعت - 733
بنى حارث بن كعب : 221 ، 1548 ، قبيلهء - 1568
بنى حارثه : 736 ، 860 ، 1029 ، 1425 ، جماعتى از - 901 ، حصن - 1016 ، 1030 ، قبيلهء - 860 ، 1016
بنى حبيب بن عبد حارثة بن مالك : 741 ، جماعت - 740 ، 744
بنى حبلى / مالك بن سالم : 737 ، 831 - مالك بن سالم
بنى حديله : 742
بنى حرام : 743
بنى حرب : 2035
بنى حزام بن مبذول بن عامر بن غنم : جماعت - 743
بنى حطمه : 970 ، قبيلهء - 969
بنى حمزه : 1474
ص: 2391
بنى حنظله : 275 ، 2055 ، جماعت - 377 ، قبيلهء - 273
بنى حنيفه : 542
بنى خالد بن عامر بن زريق : جماعت - 740
بنى خثعم : 389
بنى خزاعه : 20 ، 41 ، 990 ، 1278 ، جماعت - 1260 ، - حليفان و هم سوگند محمد (صلی الله علیه و آله) 856 ، - سلام به سلطنت قصى 57 ، قبيلهء - 57 ، 469 ، 856 ، - مصاف با قصى 55
بنى خزرج : جماعت - 744 ، ديار - 293
بنى خزرج بن حارثة بن ثعلبه : 236
بنى خزيمه : 34
بنى خزيمة بن رواحه : مردم - 743
بنى خطّاب : حليف - 732
بنى خلّان : 1914
بنى خلدة بن عامر بن زريق : جماعت - 740
بنى خناس بن سنان بن عبيد : جماعت 739
بنى خندف : 29
بنى خنساء مبذول بن غنم بن عمرو بن ماذن :
جماعت - 743
بنى خيفه : قبيله - 1689
بنى دعد بن فهير بن ثعلبة بن غنم : 737
بنى دهمان : قبيله - 739
بنى ديل : قبيلهء - 611
بنى دينار بن النّجار : جماعت - 743 ، قبيلهء - 1054
بنى ذبيان : 267 ، 273 ، 282 ، 1401 ، - ساز جنگ 280 ، فرسان - 282
بنى ذكوان : جماعت - 740
بنى ذهل : 305 ، 389
بنى ذئاب : شهادت مسلمانان - در حرب اوطاس 1365
بنى ربيعه : 20 ، 30 ، قبيلهء - 1313
بنى رواحة بن ربيعة بن عبس : اراضى - 239
بنى رياع بن عبيد بن سعد بن عوف : 283
بنى زبيد : 469 ، قبيلهء - 1568 ، 1570
بنى زريق : 543 ، 548 ، 744 ، 1425 ، 1426 ، چاه - 2083 ، قبيلهء - 742 ، 794
بنى زعورا : 734
بنى زهره : 161 ، 373 ، 758 ، 770 ، 794 ، امير - 326 ، جماعت - 759 ، 794 ، حليف - 408 ، 459 ، قبيلهء - 2006 ، مردم - 2006 ، - مرمت كعبه ، 372 ، 373
بنى زهرة بن كلاب : 731 ، - از دوستان اولاد عبد مناف 62
بنى زيد بن ثعلبة بن غنم : جماعت - 741
بنى زيد بن مالك بن ثعلبه : جماعت - 736
بنى ساسان : پادشاهى - 147
بنى ساعده / بنى ساعدة بن كعب الخزرج :
125 ، 761 ، 1025 ، 1444 ، جماعت - 738 ، 937 ، قبيلهء - 630
بنى سالم / بنو سالم : 543 ، 640 ، - از
ص: 2392
منافقان 1029 ، قبيلهء - 630
بنى سالم بن عوف : 1463 ، جماعت - 737 ، قبيلهء - 626
بنى سجاح : قبيلهء - 2084
بنى سعد : 179 ، 188 ، 1084 ، جماعت - 1494 ، 1497 ، زنان - 178 قبيلهء - 178 ، 271 ، 897 ، 1348 ، 1367 ، مردم - 271 ، - طمع در اموال و اثقال آل عبس 271 ، وفد - 1497
بنى سعد بن بكر : 274 ، 1898 ، آهنگ على مرتضى به فرمان رسول خدا به قبيلهء - 1084 ، مردم - 1278 ، وفد - 1494
بنى سعد بن زيد مناة بن تميم : 271
بنى سعد بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه :
قبيلهء - 410
بنى سعد بن هذيم : 1457
بنى سلم : 1277 ، انجمن جماعتى از - 838
بنى سلمه : 548 ، 1029 ، 1426 ، 1467 ، جماعت - 937 ، 1029 ، زخمى شدن چهل تن از جماعت - 937 ، قبيلهء - 1362 ، 1428 ، محلّهء - 1362 ، مردم - 1430
بنى سلمة بن سعد بن على : مردم - 738
بنى سلول : 1493
بنى سليم : 20 ، 499 ، 960 ، 1015 ، 1082 ، 1114 ، 1268 ، 1341 ، 1345 ، 1388 ، 1401 ، 1426 ، 1892 ، 1998 ، 2003 ، 2030 ، آل - 731 ، اراضى - 1203 ، اسارت - 1082 ، بلاد - 1083 ، بئر معونه ميان اراضى بنى عامر و - 724 ، جماعت - 850 ، 1342 ، عامل - 1910 ، غزوهء - 707 ، قبيلهء - 1258 ، 1270 ، 1353 ، 1457 ، 1947
بنى سليم بن منصور : 739 ، 740
بنى سواد : 548
بنى سواد بن تميم بن كعب بن سلمه : جماعت - 739
بنى سواد بن مالك بن غنم : 741
بنى سهم : 622 ، 831 ، - تبرّا جستن از عمر 215 ، جماعت - 798 ، قبيله - 48 ، 215 ، 375 ، 443 ، 1986 ، - مرمت كعبه 374
بنى سهم بن عمرو بن هصيص : 62 ، 426 ، اسارت يك تن از - 823 ، جماعت - 733 ، 821
بنى شيبان : 233 ، 305 ، فرود نعمان در ميان - 240 ، قبيلهء - 240 ، 256
بنى شيبه : باب - 375 ، 1581 ، دروازهء - 375
بنى ضبّه : اراضى - 272
بنى ضبعة بن زيد بن مالك بن عوف : قبيلهء - 734
بنى ضمرة بن بكر بن عبد مناف بن كنانه : جهاد - 711 ، سيد قبيلهء - 712 ، قبيلهء -
ص: 2393
712 ، 1278
بنى ضوّره : 1914
بنى طريف بن الخزرج بن ساعده : جماعت - 738
بنى طلحه : - فرزند سلافه بنت سعد 983
بنى طى : 221 ، 798 ، 1411 ، قبيلهء - 203 ، 224 ، 232 ، وفد - 1515
بنى ظفر : جماعت - 734
بنى عابد : 741 ، - بنى عائذ بن ثعلبه
بنى عامر : 246 ، 272 - 274 ، 281 ، 292 ، 295 ، 314 ، 712 ، 965 ، 966 ، 1258 ، 2068 ، اخى - 466 ، اراضى - 724 ، - اشجع عرب 276 ، بلاد - 1925 ، بئر معونه ميان اراضى - 724 ، - در تعقيب لقيط و لشكريانش 276 ، جماعتى از - 1993 ، - جنگ با بنى تميم ، - و جسد لقيط 277 ، رايت - 274 ، زمين - 287 ، زنى از - 1891 ، سواران - 299 ، قبيلهء - 959 ، 960 ، 962 ، 1217 ، مردم - 275 ، 772 ، مردى از - 1135 ، وفد - 1500 - عامريون
بنى عامر بن صعصه : عامل - 1910 ، قبيلهء - 958 ، كيش - 371
بنى عامر بن لؤىّ : 1054 ، اسارت دو نفر از - 823 ، جماعت - 753 ، 798 ، 883
بنى عامر بن مالك بن النّجار : جماعت - 742
بنى عائذ بن ثعلبه / بنى عابد : جماعت - 741
بنى عائذ بن عمرو بن مخزوم : هجو - 1957
بنى عباس : سلاطين - 210
بنى عبد : 1240
بنى عبد الاشهل : 543 ، 551 ، 587 ، 860 ، 1025 ، 1060 ، انجمن - 388 ، جماعت - 845 ، 937 ، 1054 ، قبيلهء - 929 ، 1067 ، مجروح شدن بيشتر - 937
بنى عبد الدّار : 62 ، 463 ، 468 ، 766 ، 831 ، 873 ، 874 ، اخو - 443 ، قبيلهء - 863 ، 1047 ، محلّهء - 946
بنى عبد الدّار بن قصىّ : 731 ، 799 ، اسارت دو كس از - 820 ، اسارت يك تن از - 823 ، جماعت - 797 - مرمت كعبه 374
بنى عبد القيس : ديل نام قبيله اى از - 611
بنى عبد اللّه : عامل - 1910
بنى عبد اللّه بن غطفان : 737 ، حلفاى - 267
بنى عبد المطلّب : 416 ، 497 ، 506 ، 518 ، 521 ، 758 ، 769 ، 1266 ، 1299 ، 1388 ، 1598 ، - بازگشت از شعب 511 ، بهرهء خمس - 1195 ، زنان - 748 ، - فرياد اطفال از شدت جوع 509 ، طلب فرمودن ابو طالب - را 527 ، طلب نصرت ابو طالب از -
ص: 2394
422 ، - محصور ماندن در شعب ابو طالب 508 ، مردى از - 424 - بنى مطلب بن عبد مناف
بنى عبد بن ثعلبه : 1226
بنى عبد بن رزاح بن كعب : جماعت - 734
بنى عبد بن زيد : 1462
بنى عبد بن عوف : 1462
بنى عبد شمس / بنى عبد شمس بن عبد مناف :
731 ، 764 ، 799 ، 831 ، جماعت - 796 ، حلفاى - 731 ، قبيلهء - 819
بنى عبد قيس : 940
بنى عبد مناف : 108 ، 110 ، 460 ، 606 ، 749 ، 770 ، 776 ، قوم - 495 ، - و مرمت كعبه 373
بنى عبس : 242 ، 267 ، 272 ، 273 ، 277 ، 281 ، 284 ، 292 ، 314 ، بزرگان - 282 ، - تقاضاى خونبهاى أبا قرنة 269 ، - جاى گرفتن در ميان آل ذبيان 282 ، - سكون در ميان عامريون 280 ، عامل - 1910 ، - عزيمت يمامه 271 ، - كمر بستن به كين خالد 289 ، كوچ - 282 ، - - از اراضى غطفان 271 ، محال - 262 ، مردم - 262 ، 269
بنى عبيد : 1916
بنى عبيد بن ثعلبة بن غنم : جماعت - 741
بنى عبيد بن زيد بن مالك : جماعت - 735
بنى عبيد بن عدى بن غنم : جماعت - 739
بنى عبيد بن مالك بن سالم بن غنم : طايفه - 737
بنى عتيك بن عمرو بن مبذول : جماعت - 742
بنى عجل : 3005 ، قبيلهء - 732
بنى عدنان : 78 ، 103
بنى عدى : 329 ، 412 ، 496 ، 742 ، 1275 ، 1293 ، حلفاى - 732 ، قبيلهء - 373 ، 1120 ، 1761
بنى عدى بن النجّار : 202 ، 631 ، 632 ، جماعت - 630 ، 742 ، 794 ، قبيلهء - 630
بنى عدى بن عامرة بن غنم : 742
بنى عدى عمرو بن مالك : جماعت - 724
بنى عدى بن كعب : 62 ، اسلام حلفاى - 410 ، جماعت - 732 ، 794 ، حليف - 410
بنى عدىّ بن كعب بن الخزرج : جماعت - 736
بنى عدىّ بن كعب بن لؤىّ : - و مرمت كعبه 374
بنى عدىّ بن نابى بن عمرو : جماعت - 740
بنى عذره : بت - 2086 ، عامل - 1910 ، قبيلهء - 50
بنى عريض : مردم - 1444
بنى عسيرة بن عبد بن عوف : جماعت - 741
ص: 2395
بنى عصمة : قبيلهء - 1669
بنى عقيل : 1914
بنى عمرو / بنو عمرو : 738 ، 824
بنى عمرو بن عبد عوف بن غنم : جماعت - 741
بنى عمرو بن عوف : 543 ، 745 ، 824 ، 942 ، 996 ، 1462 ، جماعت - 794 ، 839 ، قبيلهء - 1086 ، 1308 ، قوم - 624 ، مأموريت حارث بن حاطب به امر رسول خدا به ميان - 745
بنى عمرو بن عوف بن مالك بن الاوس :
جماعت - 734
بنى عمرو بن كعب : جماعت - 1270
بنى عمرو بن مالك بن النجّار : 742
بنى عنبر : قبيلهء - 1228
بنى عوف : 1425
بنى عوف بن خزرج : 428 ، 548 ، جماعت - 734 ، 737 ، حليف - 428
بنى عوف بن مبذول : 743
بنى عوف بن همام : قبيلهء - 1914
بنى غالب : 412
بنى غراب بن خزاره : 265
بنى غسّان : 1458 ، مدح ملوك - 1951
بنى غصينه : 738
بنى غطفان : 291 ، 718 ، 969 ، 2003 ، ايتام - 281 ، انجمن جماعتى از - 838 ، بلاد - 269 ، قبيلهء - 855 ، 1268
بنى غنم : مولاى - 736
بنى غنم بن اسلم بن امرئ القيس : جماعت - 735
بنى غنم بن مالك : 741
بنى غنم بن مالك بن النجّار : 741
بنى فراس بن غنم بن مالك بن كنانه : 131
بنى فزاره : 262 - 264 ، 266 ، 269 ، 271 ، 272 ، 1085 ، 2018 ، خونخواهى - 264 ، - درآويختن با عبسيين 267 ، - قتل عام 268 ، كشته شدن - 268
بنى فقيم بن عدى بن عامر بن ثعلبه : 131
بنى فهر : قبيلهء - 819 ، 822
بنى قحطان بن عامر : 21
بنى قرشى : 174
بنى قره : 289
بنى قريظه : 41 ، 389 ، 965 ، 967 ، 1025 ، 1026 ، 1041 ، 1048 ، 1056 ، 1059 ، 1060 ، 1063 ، 2003 ، اشراف و اكابر - 1063 ، انجام امر - 1047 ، بزرگان - 1025 ، به جا آوردن سلمان نماز عصر در - 1055 ، تقسيم اموال - 1063 ، تخريب قلعه - 1055 ، جنگ - 710 ، جنگ خندق و - 708 ، جهود - 964 ، 1023 ، جهودان - 1016 ، 1028 ، 1059 ، حقيقت حال - 1025 ، حكم رسول خدا بر - 1060 ، رزم - 1360 ، سباياى - 1064 ، 1895 ، غزوهء
ص: 2396
707 ، 1054 ، 1055 ، فروش بعضى از سباياى - 1064 ، فرمان جنگ و تاختن بر يهودان - 1055 ، فرمان غزوهء - 1055 ، قائد قبيلهء - 1024 ، قبيلهء - 964 ، 1024 ، قتل - 1063 ، قلعهء - 1055 ، 2069 ، قوم - 1046 ، 1062 لشكرگاه - 1048 ، مبارزت - 1170 ، محاصرهء - 389 ، مردان - 1061 ، منازل - 1061 ، نقض عهد - 1026 ، يهودان - 1055
بنى قريوش بن غنم بن اميّه : جماعت - 737
بنى قيس : 279 ، قبيلهء - 231
بنى قيس بن ثعلبه : 1533 ، زنى از - 259
بنى قيس بن عبيد بن زيد بن معاويه : 742
بنى قيس بن مالك بن كعب بن حارثه :
جماعت - 743
بنى قشير : بلاد - 299
بنى قضاعه : 1248
بنى قينقاع : 968 ، 1060 ، 1443 ، 2017 ، بازار - 833 ، - پيمان با پيغمبر 833 ، جنگ - 710 ، سلاح - 2015 ، 2016 ، غزوهء - 707 ، 833 ، قبيلهء - 1000 ، 2003 ، يهود - 1059
بنى كبير بن غنم : حلفاى - 731
بنى كعب : 578 ، 1401 ، 1402 ، مأمور به جانب - 1912 ، مردم - 1268
بنى كعب بن عمرو : قبيلهء - 1277
بنى كلاب : 272 ، 274 ، 279 ، 1083 ، 1212 ، اراضى - 1935 ، جماعت - 1212 ، حكم رسول خداى بر - 1077 ، سريّه ابو بكر بر سر - 1211 ، عامل - 1910 ، قبيلهء - 961 ، مأمور به سوى 1912 ، وفد - 1498
بنى كلاب بن مرّه : 113
بنى كلب : 542 ، 799 ، 1262 ، 1263 ، 1269 ، جماعت - 1916 ، عامل صدقات - 1909 ، مأمور به جانب - 1912 ، مردى از - 233
بنى كنانه : 20 ، 21 ، 34 ، 619 ، 752 ، 753 ، 913 ، 1340 ، جماعت - 854 ، جمعى از شياطين به صورت مردم - 753 ، خيف - 1302 ، 1599 ، رئيس - 752 ، سيد - 753 ، قبيلهء - 130 ، 752 ، 1118 ، قتل سيد - 753 ، مشركين - 1475
بنى كنده : قبيلهء - 542
بنى كنّه : قبيلهء - 669
بنى لحيان : 221 ، 948 ، 1076 ، 2003 ، ابطال - 947 ، غزوهء - 707 ، 1075 ، قبيلهء 2092
بنى لخم : 1248 ، اراضى - 388 ، بزرگان - 718
بنى لوذان بن غنم : 738
بنى لؤىّ : 412 ، ابو سفيان رئيس - 327
ص: 2397
بنى لوىّ بن سالم : جماعت - 738
بنى ليث / بنو ليث : 1278 ، طايفه - 1591 ، قبيلهء - 1371
بنى مازن / بنى مازن بن النجار : 743 ، 1426 ، جماعت - 743
بنى مالك : 1117
بنى مالك بن النجّار : 794 ، 1436
بنى مالك بن حبلى : 831
بنى مالك بن حسل : 854 ، 1054 ، جماعت - 733 ، 798 ، 822
بنى مالك بن سعد : قبيلهء - 1914
بنى مالك بن نجار بن عمرو بن خزرج : 741
بنى مجذوم : جماعت - 1876
بنى محارب : 1034 ، 1345 ، بزرگان 298 ، جماعت - 1073 ، رسالت عبد اللّه بن سهيل به قبيله - 1344 ، قبيله - 1344 ، 1683
بنى محارب بن حفصة بن قيس : بزرگان - 298
بنى مخزوم : 49 ، 179 ، 374 ، 421 ، 432 ، 764 ، 776 ، 799 ، 821 ، 831 ، 1054 ، 1285 ، ابو جهل فرمانگزار - 549 ، ابو جهل قائد - 326 ، بزرگان - 464 ، 489 ، تبرّا جستن - 215 ، فرمانگزار - 549 ، قائد - 326 ، قبيلهء - 375 ، 820 ، 1131 ، 1328 ، 1986 ، كفار - 463 ، - مرمت كعبه 372 ، 375
بنى مخزوم بن يقظه : اسارت يك تن از - 823 ، جماعت - 732 ، 797 ، حليف - 410 ، قبيلهء - 62
بنى مدلج : 1260 ، قبيلهء - 619 ، 621 ، 1344 ، مأمور شدن غالب بن عبد اللّه بن قبيلهء - 1364
بنى مذحج : - تقديم هديه به پيامبر 2019 ، قبيلهء - 203 ، 1516
بنى مرضخة بن غنم : جماعت - 737
بنى مرّه : 1015 ، جماعت - 2019 ، سريّه بشر بن سعد بر سر - 1212 ، طوائف - 101 ، عامل - 1910 ، قبيلهء 1015 ، كافران - 1235 ، مردم - 1212 ، مواشى - 1213
بنى مريسيع : غزوهء - 990
بنى مزينه : مردم - 736
بنى مسعود بن عبد الاشهل بن حارثه : 743
بنى مصطلق / بنى المصطلق : احابيش - 490 ، قبيلهء - 1673 - بنى المصطلق
بنى مضر : 958
بنى مطلّب بن عبد مناف / بنى عبد المطلّب :
519 ، 819 ، جماعت - 730 - بنى عبد المطّلب
بنى معن بن عدى بن حدره : مردم - 735
بنى معاويه : 742
بنى معاوية بن مالك بن عوف : جماعت - 736
ص: 2398
بنى معيص بن عامر بن لوى : 752
بنى مغاله : 742
بنى مغيره : 215 ، 844
بنى مغيرة بن عبد اللّه بن مخزوم : جماعت - 797
بنى مقاتل : نعمان در قصر - 300
بنى نبهان : 1515
بنى نجار / بنى النّجّار : 548 ، جماعت - 1054 ، جوارى - 623 ، قبيلهء - 543 - بنى النّجّار
بنى نضر بن عامر : جماعت - 740
بنى نضير : 41 ، 658 ، 964 ، 965 ، 1063 ، جنگ - 710 ، سباياى - 1895 - بنى النضير
بنى نضير بن معاويه : - اسير مسلمانان 1361
بنى نعمان بن سنان بن عبيد اللّه : جماعت - 739
بنى نفاثه : مردم - 1260
بنى نمير : 274
بنى نوفل / بنى نوفل بن عبد مناف : 1381 ، جماعت - 731 ، 822 ، قبيلهء - 797 ، 82 ، موالى - 822
بنى نهشل بن دارم بن مالك : جماعت - 764
بنى واقف : 1425 ، قبيلهء - 1470
بنى وهده : 1381
بنى هاشم / بنو هاشم : 59 ، 329 ، 337 ، 347 ، 349 ، 361 ، 362 ، 390 ، 397 ، 414 ، 419 ، 428 ، 453 ، 516 ، 525 ، 526 ، 530 ، 531 ، 545 ، 603 - 605 ، 608 ، 699 ، 748 ، 1107 ، 1277 ، 1355 ، 1387 ، 1388 ، 1658 ، اطفال - 363 ، انتقام - 604 ، - اهل حرم و صاحب شرف 518 ، - برگرد رسول خدا 522 ، بزرگان - 519 ، - بزرگتر قريش 586 ، بهرهء خمس - 1195 ، - بيرون آمدن از محاصره 510 ، - شدن از خانه خويلد 345 ، - تصميم عزم از بهر مقاتله 433 ، تعزيت - 1874 ، جماعت - 730 ، 819 ، جماعتى از - 364 ، 790 ، حليف - 819 ، - در خانه خويلد 344 ، - خواستارى خديجه 344 ، دهشت مشركين قريش از - 532 ، زارى زنان - 1729 ، زنان - 504 ، 912 ، 1729 ، سحر - 1763 ، - در سراى پيغمبر 523 ، - سر در خط فرمان ابو طالب 418 ، شعب - 173 ، 506 ، غلامان - 353 ، طلب كردن ابو طالب - را 422 ، فرمانگزار - 549 ، گفتگوى تنى چند از قريش دربارهء نجات - 509 ، - محاصره در شعب 506 ، - مرمت كعبه 372 ، - مقدم شمردن محمد بن عبد اللّه 327 ، نجات - 509
بنى هذيل : 42 ، 946
بنى هذيم : 1457
ص: 2399
بنى هصيص : بزرگان - 815
بنى هلال : جماعت - 1346
بنى يربوع : 1693
بواط : ارض - 717 ، غزوهء - 707 ، 717
بوذرجمهر : 613
بوران دخت (دختر خسرو پرويز) : جلوس - 1699
بورقان : مملكت - 678
بوز (فرزند ناحور) : 10
بؤس : روز - 95 ، 232 ، يوم - 231 - 234
بوستان [ سعدى ] : 205 ، 449
بوقبيس بن اسلف : - سيد اوس 553
بونيفاكيوش : 1070
بهبودى ، محمد باقر : 51 ، 1717
بهراء : قبيلهء - 738
بهرام گور : 103 ، 147
بهزاد : قبيلهء - 252
بهشت : 69 ، 336 ، 363 ، 367 ، 399 ، 405 ، 409 ، 416 ، 460 ، 479 ، 481 - 483 ، 488 ، 503 ، 505 ، 512 ، 533 ، 540 ، 546 ، 555 ، 559 ، 562 - 565 ، 569 ، 575 ، 576 ، 581 ، 667 ، 689 ، 704 ، 778 ، 794 ، 815 ، 858 ، 868 ، 871 ، 887 ، 889 ، 893 ، 899 ، 904 ، 910 ، 913 ، 914 ، 921 - 923 ، 927 ، 931 ، 954 ، 962 ، 1012 ، 1035 ، 1065 ، 1111 ، 1128 ، 1134 ، 1151 ، 1210 ، 1241 ، 1246 ، 1268 ، 1306 ، 1363 ، 1395 ، 1407 ، 1447 ، 1460 ، 1477 ، 1488 ، 1538 ، 1595 ، 1648 ، 1649 ، 1669 ، 1680 ، اهل - 633 ، 1643 ، ايمان به - 1079 ، بساتين - 1245 ، جويبارهاى - 930 ، حله اى از - 704 ، خاك - 563 ، درهاى - 339 ، - و دوزخ مهر فاطمه (علیها السلام) 693 ، رضوان خازن - 903 ، سيد جوانان - 692 ، شرفات - 929 ، طعام - 632 ، 633 ، 1197 ، كليدهاى - 1557 ، مرغهاى - 484 ، مويز - 704 ، ميوه هاى - 365 ، 704 ، 930 ، نعماى - 704 ، نهرهاى - 576 - جنان - جنّت
بهشتيان : 633 ، 800
بهيائيل : 1849
بيت : باب - 689
بيت الحرام : 44 ، زيارت - 721
بيت الشّرف : 104
بيت اللّه : 370 ، زيارت - 7 ، 1578 ، زايرين - 114 ، 1334
بيت اللّه الحرام : 7 ، 1639 ، 1640
بيت المال : 897 ، 1202 ، 1307 ، 1390 ، 1491 ، خزانه - 1884
بيت المعمور : 563 ، 564 ، 575 ، 1856
بيت المقدس : 543 ، 578 ، 580 ، 633 ، 636 ، 637 ، 639 ، 680 ، 682 ، 683 ، 1142 ،
ص: 2400
1144 ، 1146 ، 1148 ، 1156 ، 1236 ، 1339 ، 1458 ، 2138 ، برگشت قبلهء مسلمانان از - 680 ، پياده رفتن هرقل به - 1142 ، خادمان - 1146 ، خازن - 557 ، درهاى - 1146 ، فتح - 21 ، 411 ، مدينه - 1564 ، نماز به سوى - 681 - ايلياء
بيت عطاران : 2063
بيت لحم (مولد عيسى (علیه السلام)) : 556
بئر روحا : منزل - 761
بئر سبع : 10
بئر معونه : شهداى - 462 ، شهيد - 724 ، غزاى - 724 ، غزوهء - 958
بيروت : 963
البيضاء / امّ حكيمه (دختر عبد المطّلب) :
2005 ، - مرثيه سرائى بر عبد المطلّب 2009 - امّ حكيمه
بيضا (بت) : 1411
بيضا (استر پيامبر) : 2021
بيضا (حربهء پيامبر) : 2017
بيضا (خانه محمد بن يوسف) : 113 ، سراى - 173
بيضاء (كلاه پيامبر) : 2012
بيضا (كمان پيامبر) : 836 ، 2017
بيضا (مادر سهيل بن وهب) : 488
بيضاوى : 1556
بيضه (خود / كلاه پيامبر) : 2016
بيعت : 585 ، 589 ، 590 ، 903 ، 904 ، 1018 ، 1110 ، 1163 ، - رسولان اوس و خزرج با پيغمبر 549 ، - على با پيغمبر 416 ، - فاطمه بنت اسد با رسول خدا 1108 - مسلمين با رسول خدا 1121
بيعة الاولى : 548 ، 549
بيعة الثانى : 587
بيعة الحرب : 587
بيعت الرّضوان : 1120 ، 1121
بيعة النّسا : 549
بيّن : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بين الصحيحين (كتاب) : 530 ، 1128
بنيون : 125
بيّنه : 1839 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
بيهقى (مؤلف دلائل النّبوه) : 1087 ، - نقل حديث 1829 ، - - از ابن عباس 1828
ص: 2401
پاپ : 1071 ، 1143 ، 1147 ، 1520 ، حشمت - 1070
پارس : 237 ، 998 ، 1026 ، 1110 ، 1112 ، 1160 ، 1591 ، 1667 ، 1728 ، 1732
پارسى : 1663
پاكتچى : 1614
پاينده ، ابو القاسم : 77 ، 1591
پرويز / خسرو پرويز : 237 ، 240 ، 308 ، 1142 ، 1150 ، آمدن اياس به درگاه - 309 ، - نعمان به درگاه - 241 ، - احضار نعمان به درگاه 239 ، دولت - 304 ، - زينهار نعمان 306 ، - شيفتهء حديقه دختر نعمان 238 ، طغيان هانى از - 305 ، - عرضه هلاك 311 ، - فرستادن رسول به حيره 238 ، قصه - 1138 ، - نامه به قيس بن مسعود 306 ، نعمان در درگاه - 241
پلداش : 10
پهلوى : زيان - 307
پيامبر / پيغمبر (صلی الله علیه و آله) : 18 ، 25 ، 32 ، 42 ، 45 ، 49 ، 116 ، 137 ، 151 ، 159 ، 160 ، 168 ، 171 ، 173 ، 175 ، 177 ، 179 ، 189 ، 203 ، 206 - 208 ، 210 ، 213 ، 217 ، 309 ، 319 ، 320 ، 323 ، 324 ، 326 ، 329 ، 332 - 334 ، 336 ، 337 ، 341 ، 358 ، 361 ، 364 ، 368 ، 369 ، 382 ، 389 - 391 ، 397 ، 398 ، 401 ، 402 ، 404 - 407 ، 415 ، 418 ، 420 ، 446 - 448 ، 450 ، 451 ، 454 ، 456 ، 462 ، 465 ، 473 ، 474 ، 478 ، 480 - 486 ، 489 ، 491 ، 492 ، 495 ، 496 ، 499 - 502 ، 504 ، 513 ، 530 ، 531 ، 533 ، 537 ، 539 ، 544 ، 556 ، 558 ، 559 ، 561 - 563 ، 570 ، 576 ، 578 ، 579 ، 584 ، 585 ، 587 ، 601 ، 608 - 611 ، 615 - 628 ، 630 - 638 ، 642 ، 643 ، 647 - 652 ، 655 ، 657 ، 658 ، 680 - 682 ، 684 - 688 ، 691 - 693 ، 695 ، 696 ، 698 ، 700 - 704 ، 722 - 714 ، 719 ، 720 ، 722 ، 726 ، 729 ، 732 ، 735 ، 742 ، 746 ، 747 ، 750 ، 753 ، 756 - 762 ، 766 - 768 ، 774 ، 781 ، 783 ، 785 ، 787 - 794 ، 796 ، 800 ، 803 ، 804 ، 807 ، 810 ، 812 - 817 ، 819 ، 825 - 827 ، 829 ، 830 ، 833 ، 835 ، 837 ، 838 ، 841 - 845 ، 847 ، 848 ، 852 ، 855 ، 856 - 859 ، 862 ، 863 ، 866 - 870 ، 875 ، 876 ، 879 - 882 ، 884 ، 885 ، 888 ، 889 ، 895 - 897 ، 900 - 910 ، 914 ، 915 ،
ص: 2402
920 ، 921 ، 925 - 927 ، 929 ، 930 ، 933 - 939 ، 943 - 945 ، 953 - 958 ، 961 ، 962 ، 965 - 973 ، 975 - 981 ، 985 - 987 ، 991 ، 993 ، 997 - 1001 ، 1004 - 1006 ، 1012 ، 1015 ، 1017 - 1023 ، 1025 ، 1026 ، 1029 ، 1030 ، 1033 ، 1035 - 1038 ، 1041 ، 1043 ، 1045 - 1052 ، 1055 - 1065 ، 1068 ، 1077 ، 1079 ، 1081 ، 1083 - 1085 ، 1087 - 1089 ، 1091 ، 1099 ، 1103 ، 1107 ، 1109 - 1113 ، 1115 ، 1118 ، 1119 ، 1121 - 1128 ، 1130 - 1138 ، 1143 ، 1145 ، 1146 ، 1148 - 1155 ، 1158 - 1161 ، 1197 ، 1199 - 1203 ، 1205 - 1208 ، 1210 - 1212 ، 1214 ، 1215 ، 1217 ، 1219 ، 1220 ، 1223 - 1226 ، 1228 ، 1232 ، 1233 ، 1235 ، 1237 ، 1243 ، 1245 - 1248 ، 1250 - 1253 ، 1256 ، 1257 ، 1264 - 1267 ، 1269 - 1273 ، 1275 - 1282 ، 1284 - 1286 ، 1289 ، 1294 - 1296 ، 1298 - 1302 ، 1304 - 1306 ، 1308 - 1310 ، 1326 - 1328 ، 1330 - 1334 ، 1336 - 1340 ، 1342 ، 1343 ، 1345 ، 1348 ، 1350 - 1352 ، 1354 - 1358 ، 1362 - 1366 ، 1368 ، 1369 ، 1371 - 1373 ، 1375 ، 1378 ، 1386 ، 1388 - 1398 ، 1401 - 1403 ، 1405 ، 1407 - 1409 ، 1411 ، 1412 ، 1414 ، 1420 ، 1424 - 1433 ، 1436 - 1438 ، 1440 - 1443 ، 1446 - 1452 ، 1455 ، 1456 ، 1449 ، 1460 ، 1462 ، 1465 - 1473 ، 1476 ، 1479 ، 1482 - 1492 ، 1495 - 1497 ، 1500 ، 1502 ، 1506 ، 1507 ، 1509 ، 1513 - 1519 ، 1521 ، 1529 ، 1531 ، 1534 ، 1537 ، 1538 ، 1549 - 1556 ، 1558 ، 1561 ، 1564 - 1568 ، 1573 ، 1574 ، 1578 ، 1579 ، 1583 - 1589 ، 1594 - 1599 ، 1601 ، 1624 ، 1628 ، 1646 ، 1648 ، 1649 ، 1656 ، 1658 ، 1663 - 1667 ، 1672 ، 1673 ، 1675 - 1679 ، 1681 - 1684 ، 1686 - 1688 ، 1695 ، 1696 ، 1699 ، 2037 ، 2048 ، 2292 ، 2311 ، آب دهان - 2057 ، 2062 ، آب وضوى - 1904 ، 2059 ، آتش زدن مسجد ضرار به فرمان - 1463 ، - آخرين خطبه بر منبر 1731 ، آخرين سخن - 1743 ، - آزاد كردن حليمه و شوهرش 1082 ، آزار قريش بر - 428 ، آگاهى قريش از حركت - به سوى مكه 1275 ، آگهى جبرئيل بر - 2081 آل - 1899 ، - درآمدن به خانه ابو بكر 610 ، آمدن جبرئيل و ساير ملاكه نزد - 478 ، - علماى اديان
ص: 2403
مختلفه نزد - 436 ، - آموزش شريعت اسلام 539 ، آهنگ شيبة بن عثمان بر قتل - 1358 ، - عثمان بن عبد اللّه به سمت - 909 ، ابلاغ فرمان - توسط بلال 1724 ، ابن كبشه ناميدن قريش - را 656 ، ابو كرز خزاعى در تعقيب - 613 ، اجداد - 157 ، احبّ اشياء نزد - 2020 ، - احتجاج با ثنويه 440 ، - - با دهريه 439 ، - - با كفّار يهود 436 ، - - با مشركين عرب 441 ، - - با نصارى 437 ، - قريش با - 443 ، - احرام بستن از مسجد شجره به عمره 1111 ، - اخبار در منبر براى قصاص 1722 ، - اختيار صفيّه 1200 ، - از نسل خزيمه 31 ، - - مدركه 29 ، - اسامى در سماوات و ارضين 1852 ، اسامى شتران - 611 ، اسامى متفرقه - 1853 ، اسب - 1723 ، استر - 1904 ، - استغفار از بهر نجاشى 478 ، آوردن داماد - 1083 ، - اصابت يقين 2108 ، اصحاب - 603 ، 635 ، 770 ، 993 ، 1028 ، 1034 ، 1111 ، 1117 ، 1127 ، اعمام - 2004 ، 2005 ، افكندن عقبه خيو بر روى - 436 ، 751 ، امراى - 1910 ، - امّى 167 انجمن - 632 ، انسه آزاد كرده - 794 ، انكار قريش در معراج - 578 ، اولاد - 355 ، اول نماز به سوى مكه 682 ، اول نماز خوف 1073 ، - اهتمام به صلوة 1873 ، ايمان نجاشى به - 477 ، - بازگشت از سفر تبوك 1464 ، - بخشش كوشك برحا به حسان بن ثابت 1011 ، - بخشيدن كمر و تاج كسرى به سراقه 620 ، برآمدن على بر دوش - براى شكستن اصنام 1287 ، برادران رضاعى - 2006 ، - بر پائى مسجد قبا 626 ، - بر دوش على و عباس 1713 - بر گرفتن و نصب حجر الاسود 376 ، - برگزيده 478 ، بشره مبارك - 1020 ، بعثت - 1092 ، 2087 ، بناى مسجد - 635 ، - بنيان مسجد در مدينه 2052 ، بيعت رسولان خزرج و اوس با - 549 ، بيعت على با - 416 ، بيعت مسلمين با - 1121 ، - بيرون شدن از مدينه به آهنگ حج 1585 ، - - از مدينه به عزم مكه 1268 ، - - از مسجد الحرام 492 ، - بيزارى از متقاعدين جيش اسامه 1709 ، پدر و مادر - 1076 ، پراكنده شدن حديث - 424 ، پسران - 1860 ، پسر عمّ - 1988 ، پسر عمّهء - 1876 ، - پيشى گرفتن در دفع فتنه 1728 ، پيكر پاك - 190 ، پيمان شكنى كفار قريش با - 1260 ، تاختن
ص: 2404
سراقه به دنبال - 619 ، 620 ، تاريخ - 614 ، - تأكيد در تجهيز جيش اسامه 1707 ، - تحويل به خانه عايشه 1712 ، تخفيف مرض - 1725 ، تخلّف عبد اللّه بن ابى از - 1438 ، - تزويج ام حبيبه 1224 ، - - جويريه 994 ، - - حفصه 851 ، - - خديجه 1864 ، 1898 ، - - زينب بنت جحش 990 ، - - زينب دختر خزيمه 851 ، - - فاطمه بنت ضحاك 1392 ، - - ملكيه 1392 ، - - ميمونهء هلاليه 1218 ، - تعليم نماز 403 ، تعويذ براى مرضى 1715 ، - تعويض نام عبد عوف به عبد الرّحمن 789 ، - تعيين ابو بكر به نماز 1874 ، - - بهترين اسب ها 1454 ، تفأل - 622 ، تقديم نمودن صحابه اموال خود را به - 1423 ، - تقرير فضايل على با منافقين 1669 ، - تقسيم حنوط 1749 ، تقويت - 1097 ، تكفين - 1759 ، - تكلم به سخن پارسى 1809 ، تيمم - 1782 ، جامه - 1802 ، جبّه - 1802 ، جراحت پاى - 612 ، جسارت قريش بر - 429 ، جنگ - 749 ، - جواب خواستگاران فاطمه 685 ، - جواب كلمات منافقين 1666 ، - - نامهء مقوقس 1154 ، چكاندن روغن در بينى - 1720 ، چهرهء - 521 ، حجّ - 2068 ، حجامت - 1912 ، حجرهء - 1712 ، حراست از - 1099 ، حرب - 1015 ، - حسن معاشر با ازواج 1808 - 1810 ، حشمت - 1060 ، 1117 ، حضور - 713 ، حفظ - 1091 ، - حفظ خندق در ايام محاصره 1031 ، حق - 1008 ، حكم - 700 ، حمايت ابو لهب از - 534 ، حنوط - 1749 ، خادم - 650 ، 1905 ، به خاك سپردن - 1755 ، خال - 630 ، خالهء رضاعى - 2006 ، 2035 ، خانه - 459 ، 646 ، 857 ، خانه هاى ازواج - 639 ، خبر - 1112 ، - خبر از خوارج 1564 ، - خبر خروج از مكه به مدينه 623 ، - خبر در غصب خلافت 1725 ، خبر شهادت - 899 ، - كذب شهادت - 920 ، - خبر مخالفت مردم با على 1737 ، خبر مردم يهود از - 545 ، خبر نبوت - 1386 ، - و خبر وفات ابراهيم 1863 ، ختم نبوت با - 1812 ، خدمت - 1904 ، خصايص - 1837 ، - - موافق عقيده علماى شيعه 1834 ، 1835 ، خصمى قريش بر - 422 ، 478 ، خطاب با - 1101 ، - خطاب با على (علیه السلام) 1729 ، - خطاب به كشتگان قليب 801 ، -
ص: 2405
خطابه دربارهء جيش اسامه 1707 ، خطبه - 1725 ، - خطبه در ميان صف 864 ، خفتن على بر جاى - 606 ، 607 ، خواب - 1128 ، خواب ديدن - 1376 ، خوابگاه - 796 ، - خواستار ام هانى 1894 ، - خواستارى زينب بنت جحش 1880 ، خواستگارى على از دختر - 687 ، - خواندن دعاى بركت 2033 ، به خويش آمدن - 1741 ، دادخواهى مردم خزاعه نزد - 1262 ، داماد - 1083 ، دايگان - 176 ، دختر - 687 ، 690 ، دختر عمّه - 1879 ، - درآمدن از دروازهء بنى شيبه 375 ، - در آمدن به سراى ابو طالب 267 ، درآمدن ملك الموت بر - 1743 ، درع هاى - 2015 ، - در غار ثور 615 ، دروغ بر - 1817 ، دريدن كسرى نامهء - 2021 ، دست بازداشتن جهودان از جنگ با - 1049 ، - دست به دعا 426 ، دستور - در نماز گزاردن ابو بكر با مردم 1723 ، - دعا براى شهداى احد 1705 ، - دعا در حديبيه 1114 ، - دعا كردن بر اسامه 1708 ، دعاى - 999 ، دعوت - 1147 ، 1148 ، 1150 ، دعوت آشكار - 402 ، دوات و صحيفه خواستن - 1742 ، دين - 459 ، 1102 ، - ذبح كردن گوسفند در عيد فطر 706 ، راحلهء - 1887 ، 1904 ، رايت - 1733 ، رحل - 631 ، رحلت - 493 ، 688 ، 1071 ، - رحمت 1548 ، رسالت - 413 ، 1139 ، 1812 ، 2067 ، - و رسولان باذان 311 ، - رسيدن به حجر ثمود 1444 ، - - به شام 336 ، - - به وادى القرى 1444 ، - رفتن به خانه ام سلمه 1877 ، - رفتن به غار ثور 612 ، - رفتن به مسجد در شدّت مرض 1720 ، رفقاى - 1912 ، - روانه غار ثور 615 ، روح - 1743 ، روز وفات - 1748 ، - و روزهء جماعت يهود 653 ، ريختن آب بر سر - 1720 ، - زفاف با عايشه 541 ، زنان - 140 ، 142 ، 147 ، 1713 ، زناشوئى - 697 ، زوجات - 699 ، 1875 ، زيارت قبر - 1764 ، 1768 ، 1770 ، ساختن سايبان براى - 762 ، - ساختن نگين و خاتم براى نامه ملوك 1137 ، - ستردن اشك از چشم فاطمه 1741 ، ستردن موى سر - 1912 ، سجدهء - 484 ، 513 ، سجده درخت بر - 479 ، سجده شكر - 702 ، 1560 ، - سخن از حفصه 1875 ، سخنان - 1116 ، سخنان عمر در مرگ - 1749 ، - سخن به سرّ و نجوا با على (علیه السلام) 1872 ، - سخن گفتن از خزائن اسرار الهى با على 1600 ، سراى -
ص: 2406
508 ، 708 ، 610 ، 687 ، 1899 ، سر مبارك - 1013 ، سريه - 1902 ، سفر - 218 ، - - به طايف 535 ، سكرات موت بر - 1745 ، سگالش عبد اللّه بن ابى درباره - 996 ، سواران - 1079 ، سؤال مشركين از - 456 ، شاد شدن - 485 ، - شادى از قتل نوفل 784 ، شب معراج - 383 ، شتر - 630 ، 745 ، 1162 ، شتران - 1085 ، 1078 ، 2022 ، - خاصه - 1078 ، شتر خاصه - 1114 ، شدت مرض - 1714 ، 1728 ، شفا بخشيدن به چشم مادر ابو ايوب 631 ، شفاعت - 1840 ، شكستن دندان مبارك - 881 ، شيخوخت - 1786 شير شتران - 1085 ، صاحب سرّ - 1115 ، صحابه - 641 ، صفات - 391 ، صلح جهودان با - 657 ، - صلحنامه با قريش 1125 ، صلوة بر - 1753 ، صناديد قريش در تعقيب - 613 ، ضيافت جابر - را 1020 ، - طلاق گفتن حفصه 1875 ، - طلب دوات و قلم 1717 - 1719 ، - طلب كردن على 501 ، - - كليد خانه كعبه 1292 ، طواف - 428 ، ظهور شق القمر به دست - 516 ، - عادات در اكل طعام 1802 - 1806 ، عارض شدن تب بر - 1714 ، عدد حج گذاشتن - 1799 ، عدد غزوات - 707 ، عرق جبين 2062 ، عريش - 1905 ، عزم - 1073 ، عصا و نعلين - 1904 ، على نزد - 688 ، عمره گذاشتن - 1799 ، عهد - 139 ، عهدنامه 1025 ، - عيادت از ابو طالب 2037 ، - - از بيماران 1795 ، غزوات - 707 ، 1947 ، غسل 1751 ، - غضب از مخالفت ابو بكر 1710 ، غلام - 1078 ، فاطمه بر بالين - 1741 ، فحص قريش از - 612 ، فرزندان - 356 ، 1860 ، فرستادن ابو سفيان اعرابى را براى قتل - 1067 ، فرمان - 1141 ، - - به بلال 2034 ، - - بر عمرو عاص 1649 ، فرود جبرئيل - 635 ، - فرود از زير درخت ذات الرّقاع 1075 فرود نمازهاى دوگانه بر - 642 ، - و فريضه حج 1072 ، فضيلت - 1764 ، - - بر ساير انبياء 385 ، - زيارت قبر - 1764 ، قبر - 1773 ، قبيله خزاعه در عقد - 1129 ، قتل ابى بن خلف به دست - 878 ، - قرائت آيات برائت 1007 ، - - سورهء العلق 400 ، - - قرآن 2025 ، قصد ديدن جماعتى از انصار - را 495 ، - هشام بن اميه مخزومى با گروهى نسبت به - 902 ، قصّه - 1076 ، - و قصه اراشى
ص: 2407
و ابو جهل 493 ، قصه هاى - 1089 ، قريش خصمى - 427 ، قلم و دوات خواستن - 1729 ، - كار كردن براى ديگران 2039 ، كتاب - 1146 ، 1154 ، 1156 ، كفار در تعقيب - 612 ، كنيزكان - 1897 ، - گذشت از جهان 1421 ، گران شدن مرض - 1724 ، - گرفتن بره از ثابت بن قيس 995 ، گريستن - 696 ، 1742 ، - - از ديدار على 938 ، - گفتگو با جبرئيل 1701 ، 1743 ، - گفتگو با على 1586 ، گفتگوى عايشه با - 1704 ، گواهى شتران بر نبوت - 434 ، لشكر - 709 ، 763 ، 1053 ، 1080 ، 1118 ، 1120 ، 1209 ، - لعنت كردن بر تخلّف كنندگان از جيش اسامه 1706 ، 1708 ، مادر - 856 ، 900 ، 1076 ، مباحات - 1830 ، 1832 ، متارهء - 1904 ، مجلس - 647 ، 1060 ، 1494 ، 2058 ، مخصوصات - 1831 ، - و مخيّر ساختن زنان در انتخاب دنيا 1830 ، مخيّر شدن - 1715 ، مدت زندگانى - 1748 ، مدح - 1913 ، 1964 ، مدفن مادر - 856 ، مراجعت - 733 ، - - از شام 338 ، - - از طايف 1376 ، - - به مدينه 1134 ، مريض شدن - 1872 ، 2083 ، - مسابقه دويدن با عايشه 1808 ، - مساره با فاطمه 1716 ، مسجد - 945 ، مسواك زدن - 1746 ، مشورت - 1835 ، - - با عباس از بهر هجرت 549 ، مشورت قريش در قتل - 603 ، - مصالحه با قبيلهء غطفان 1032 ، - مصالحه با قريش 1124 ، 1125 ، مضجع - 1099 ، معاهده - 1109 ، معجزهء - 414 ، 433 ، 453 ، 616 ، 1138 ، 1445 ، - - در مراجعت تبوك 1458 ، معجزه خواستن قريش از - 480 ، - - در بارش باران 426 ، - - در پيدا شدن ابر و بارش باران 1445 ، - - در جواب و سؤال با كوه 1442 ، - - در سير كردن جمعى 1457 ، - - در كشف سخنان منافقان 1440 ، - - در مكالمه با جنّ 1442 ، - - در نصب تير ميان چاه آب 1114 ، - - در ورد تبوك 1448 ، - - در يافتن شتر 1443 ، معجزات ذاتيه - 2024 - 2028 ، - - نزد ابو جهل 482 ، معراج - 554 ، 578 ، - و مقاومت در احد 898 ، مكتوب - 1149 ، - - با جبلة بن ايهم 1221 ، - - با پادشاهان جهان 1136 ، - - به حارث بن ابى شمر 1156 ، ملاعنه كردن عويمر و همسرش در حضور - 1505 ، ملالت خاطر -
ص: 2408
1730 ، منازل عرض راه عبور - 624 ، - منع ابا بكر از نماز با مردم 1710 ، موالى - 1905 ، موزهء - 1802 ، مولاى - 1899 ، مولى - 1086 ، موى ناصيه - 1597 ، مهر نبوت - 2086 ، نافهء - 1000 ، نامه - 1138 ، 1150 ، 1156 ، 1157 ، - - به ابو بصير 1136 ، - - به خسرو 310 ، - - به ذو الكلاع 1227 ، - - به قيصر 410 ، - - به كسرى 1149 ، - - به مقوقس 1152 ، - - به نجاشى 1138 ، 1140 ، - - به هوذة بن على 1157 ، نامه هاى - 1141 ، نخستين ربيب - 1896 ، - و نخل منزل ام معبد 617 ، نداى قتل - 877 ، - نزول به خانهء ابو ايوب 631 ، نزول جبرئيل بر - 633 ، نسب - 19 ، 35 ، - نصب عتاب بن اسيد در مكه 1389 ، نظر - 744 ، نقش قدم - 613 ، نكاح بستن نجاشى ام حبيبه را براى - 1141 ، - نكاح حفصه 1875 ، - - زينب بنت جحش 1879 ، نماز - 860 ، - - بر جسد نجاشى 478 ، - - به جماعت 1658 ، - - خفتن 2046 ، - - خوف 1073 ، 1074 ، - - عيد 706 ، - - كسوف 1397 ، - - گزاشتن بر شهيدان احد 1705 ، - - به قضا 1210 ، - - نشسته در مرض موت 1081 ، - نمازهاى پنج گانه 641 ، نور پاك - 166 ، - نهى انجشه 1901 ، - - صحابه 1868 ، - وارد شدن به مدينه 486 ، - ورود به مدينه 486 ، 625 ، 832 ، 1658 ، وصىّ - 1769 ، 1770 ، 2065 ، 2066 ، وصيّت - 1719 ، - - به على 1742 ، - - در جاى قبر 1746 ، - - در حق على 1730 ، - - در رفق مهاجر و انصار 1721 ، وضوى - 2023 ، وفات - 1740 ، وفات ام كلثوم دختر - 1488 ، وفات زنان - 1878 ، ولادت - 140 ، 146 ، هجرت - 310 ، 338 ، 487 ، - هجرت اصحاب به حبشه 465 ، - - به مدينه 478 ، 492 ، هديه زينب بنت جحش به - 1897 ، همسران - 1830 ، ياوه شدن ناقه - 2049 ، يك دلى انصار با - 1033 - پيغمبر آخر الزمان - رسول خدا - محمد (صلی الله علیه و آله)
پير نجدى / شيطان : 650 ، - حاضر شدن در مجلس قريش 604 ، - ستودن رأى ابو جهل 606 - شيطان
پير يمانى / ذو يزن : 192 - ذو يزن
پيغمبر آخر الزّمان : 10 ، 21 ، 23 ، 24 ، 30 ، 33 ، 40 ، 41 ، 47 ، 48 ، 72 ، 158 ، 168 ،
ص: 2409
319 ، 335 ، 361 ، 362 ، 382 ، 680 ، 1024 ، 1632 ، 1633 ، بشارت دادن سيف ذى يزن عبد المطلب را به ظهور - 198 ، بعثت - 381 ، 386 ، 399 ، پدر - 157 ، خبر احبار از - 388 ، - سفر به شام 213 ، شب ولادت - 172 ، شريعت و آئين - 76 ، صفت - 2040 ، ظهور - 166 ، 198 ، ظهور آثار بعثت 381 ، نسب - 34
پيغمبران : 99 ، 368 ، 382 ، 384 ، 385 ، 446 ، 449 ، 480 ، 537 ، 557 ، 572 ، 575 ، 632 ، 633 ، 657 ، 691 ، 1119 ، 1139 ، 1146 ، 1434 ، 1525 ، 1532 ، 1535 ، 1539 ، 1522 ، 1553 ، 1594 ، 1624 ، 1664 ، اخلاق - 2262 ، اشرف - 399 ، پيروان - 1145 ، خاتم - 389 ، دوران فترت - 628 ، زنان - 1007 ، كتب - 166 ، گذشته - 706
پيغمبران اولو العزم : 465
پيغمبرزادگان : 685
پيغمبر زمان : 383
پيس (مرض) : 1531
ص: 2410
تابّط شرا : لقب ثابت بن جابر 260 - ثابت بن جابر
تابعين : - استفاده حديث از صحابه 641 ، شرح حال - 2315
تابعين ابرار : 1620
تاج الملوك : 673 - آبادانى رستمدار 637 - رستم مازندرانى
تاريخ خميس (كتاب) : 697
تاريخ زندگانى پيامبر اسلام و ائمه اطهار (علیهم السلام) (كتاب) : 1597
تاريخ طبرى (كتاب) : 34 ، 48 ، 50 ، 59 ، 65 ، 71 ، 632 ، 896 ، 1013 ، 1485 ، 1493 ، 1596 ، 1713
تاريخ عصر ناصر الدين شاه قاجار : 594 - تاريخ قاجاريه
تاريخ قاجاريه : 549
تاريخ كامل (كتاب) : 24 ، 28 ، 31 ، 34 ، 35 ، 47 ، 131 ، 136 ، 157 ، 162 - 164 ، 175 ، 196 ، 271 ، 274 ، 283 ، 290 ، 291 ، 294 ، 300 ، 489 ، 543 ، 548 ، 602 ، 868 ، 1013 ، 1014 ، 1063 ، 1079 ، 1174 ، 1262 ، 1291 ، 1328 ، 1332 ، 1344 ، 1362 ، 1899 - 1901
تاريخ ناصريه : 594 ، 595 - تاريخ قاجاريه
تاريخ نگاران : 208 ، 318
تاريخ يعقوبى (كتاب) : 44 ، 109 ، 114 ، 115
تازى : زبان - 235
تازيان : 654
تاسوعا : 653
تاكستان : 984
تالى : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
تائب : 1388
تب (مرض) : 812 ، 1006 ، 1452 ، 1516 ، - لرزه 997 ، 1004 ، 1216 ، 1217
تبابعه : اولاد - 103 ، سراى - 196
تبابعهء يمن : 129 ، 182 ، 184
تبار (شمشير پيامبر) : 2014
تباع : 1436
تبت (سرزمين) : 5 ، جلوس كول اركى خان در - 839
التبرى (زره پيامبر) : 2015
تبّع : 39 ، 41 ، 45 ، اندرز يوسف بر - 2042 ، - بازگشت به يمن 44 ، - جامه پوشانيدن مكه 44 ، - فرود به كنار يثرب 40 ، قوم - 844
تبّع اصغر : 74 ، جلوس - 37 ، دولت - 67
تبّع اوسط : 37
تبوك : 1149 ، 1422 ، 1432 ، 1443 ، 1450 ، 1453 ، 1454 ، 1456 ، 1457 ، اراضى - 1459 ، ارض - 1449 ، ايام
ص: 2411
- 2003 ، جاسوس فرستادن هرقل به - 1458 ، جنگ - 710 ، چشمه - 1448 ، سپاه - 1436 ، سفر - 1087 ، 1423 ، 1427 ، 1430 ، 1440 ، 1462 ، 1465 ، 1466 ، 1488 ، 1567 ، 1656 ، 1659 ، 2076 ، غزاى - 1471 ، 1486 ، غزوهء - 707 ، 1420 ، 1421 ، 1428 ، 1430 ، 1450 ، 1452 ، 1482 ، 1509 ، 1600 ، 1805 ، 1947 ، 2033 ، قصه - 1481 ، لشكر - 1431 ، 1439 ، 1449 ، 1451 ، مجاهدين - 2147 ، مراجعت رسول خدا از - 1656 ، معجزه پيغمبر در ورود - 1448 ، - - از مراجعت - 1458 ، مؤاخذ متخلفان از سفر - 1465 ، ورود به - 1449
تبوئيل (فرزند ناحور) : 10
تبيان : 558
تجلّى : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
تجيب : وفد - 1496
تحش / طحش : 10
التحصين (كتاب) : 2144
تحف العقول عن آل الرّسول (كتاب) : 2159 ، 2181
تخالج (مرض) : 423 ، 454
تخمر (دختر قصىّ) : 54
تخمر (دختر عبد قصىّ بن كلاب) : 116
تدلّى : مرتبه - 567
تذكره [ علامه ] : 1834
تذكره ايام عرب : 1965
تربان : منزل - 761 ، موضع - 812
ترسايان : 705 ، دين - 1232 ، روزهء - 705 ، كيش - 144 ، 183
ترك : سرزمين - 5 ، 597
تركان : 656 ، 1856
تركستان : 237 ، جلوس كول اركى خان در - 839 ، جلوس قرمان خان در - 1229 ، زمين - 150 ، مملكت - 839 ، 1229
تركمانان : 676
تركى : 591
تركيه : 1155
ترمذى : 809 ، جامع - 583 ، سنن - 1833 ، صحيح - 1487
ترويه : 1484 ، روز - 1583
تشريق : ايام - 10 ، 163 ، 166 ، 1598
تشرين : 110
تصحيح الاسماء (كتاب) : 1939
تغلب : قوم - 20 ، قبايل - 1524
تفاسير كواشى : 1417
تفسير : علم - 1601
تفسير ثعلبى (كتاب) : 1486
تقى : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
تكبيرة الاحرام : 1790
تلخيص المغازى (كتاب) : 1174 ، 1175 ،
ص: 2412
1245
تماضر (از اولاد عبد مناف) : 59
تماضر (زن زهير) : 287 ، 288
تماضر بنت اصبغ : فرزند - 1084
تماضره : 1424
تمام (پسر عباس) : 2005
تمامه بنت اصبغ : 1084
تمر [ - خرما ] : 390 ، 660 ، 746 ، 970 ، 1439 ، 1440 ، 1445 ، 1579 ، 1672
تمير : 390
تميشه / تميشه كوتى : 674
تميم : قبيله - 30 ، 37 ، 958 ، 1355 - بنى تميم
تميم (مولاى بنى غنم) : - از انصار بدر 736
تميم (مولاى خراش بن الصّمت) : - از انصار بدر 739
تميم بن مرّه : 83 - تيم بن مرّه
تميم بن يعار بن عدى : - از انصار بدر 736
تميم دارى : - سفر شام 2086 ، قصه - 1503 ، - هديه به پيغمبر 2019
تنوخ : قبيلهء - 1421
تنورگران : محلهء - 622
تنعيم : موضع - 950 ، 1599
تواريخ : كتب - 455
تواريخ قاجاريه : 549 - تاريخ ناصريه 594
توراة / تورات / تورية (كتاب) : 14 ، 36 ، 45 ، 320 ، 368 ، 437 ، 537 ، 657 ، 658 ، 964 ، 979 ، 980 ، 1015 ، 1024 ، 1057 ، 1062 ، 1147 ، 1126 ، 1194 ، 1474 ، 1525 ، 1546 ، 1819 ، 1848 - 1850 ، 2040 ، الواح - 1820 ، اوراق - 177 ، خبر مبعوث شدن رسول خدا در - 544 ، سوختن جهود بعضى از صفحات - 1771 ، - سوختن در فتنه بخت نصر 437 ، سوگند با - 1025 ، 1772 ، 1180 ، قرائت - 1771 ، قسم به - 1180 نام على در - 1772
توقيل (غلام رومى ملازم نعمان) : 249
تومان : 694 ، 1520
ته آدوبر (پسر شلدبر) : 678 ، قتل - 679 مادر - 679
تهامه : 362 ، 363 ، 591 ، 602 ، 1291 ، ارض - 214 ، 1772 اموال - 136 ، حدود - 601 ، زمين - 68 ، 130 ، سرزمين - 1269 ، كوهستان - 138 ، وادى - 189
تهذيب الاحكام / تهذيب احكام (كتاب) :
988 ، 1176
تهذيب الاسماء : 1849
تهران : 10 ، 14 ، 15 ، 19 ، 20 ، 23 ، 46 ، 74 ، 77 ، 109 ، 136 ، 168 ، 177 ، 485 ، 1597 ، 1614
تيجان (پسر ربيع بن زياد) : 282
تيرح (پسر تعرب) : 18
ص: 2413
تيغ (از اشياء موجود در كعبه) : 22 ، 52 ، 113
تيم (پسر غالب) : 35
تيما (آبادى ميان راه مدينه و شام) : جهودان - 1210 ، مردم - 281 ، والى - 1910
تيما (پسر اسماعيل) : 14
تيمار (غلام صفوان بن اميّه) : 1309
تيم اللّه / النّجار : 400
تيم اللّه (پسر ثعلبة بن عمر بن معاوية بن عمرو عامر) : 40
تيم اللّه بن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج : - از انصار بدر 741
تيم بن ثعلبة بن عكاشه : 90
تيم بن عمرو : 822
تيم بن مرّة بن كعب : 48 ، 49 ، 63 ، اخو - 1520 ، قبيلهء - 1761
تيمّم : 1013 ، 1781 ، آيت - 1013
ص: 2414
ثابت بن اقدم انصارى : 1240
ثابت بن اقرم انصارى / ثابت بن اقرم ثعلبة بن عدى بن العجلان : 823 ، 1242 ، - از انصار بدر 735
ثابت بن اقلع : 947
ثابت بن الجذع : 797 ، - از انصار بدر 739 ، - قتل زمعة بن الاسود 792
ثابت بن جابر : تابط شرّا لقب - 260 - تابط شرّا
ثابت بن خالد بن النّعمان بن خنسا : - از انصار بدر 741
ثابت بن خنساء بن عمرو بن مالك : - از انصار بدر 743
ثابت بن دحداحه : 900 ، 1132 ، زوجهء - 1132
ثابت بن عمرو بن ثعلبه : - از انصار بدر 735 ، 742
ثابت بن قيس بن شماس : 994 ، 995 ، 1011 ، 1404 ، 1408 ، 1580 ، 1690 ، 1692 ، 1907 ، - از اصحاب رسول خدا 1062 ، - بريدن سر زيد بن باطا 1063 ، - عقد مؤاخاة با عمار ياسر 646 ، قصه - 1407 ، گوشه نشينى - 2035
الثامر : 119
ثبار : منزل - 1888
ثبت و جبرى (مذهب) : 1927
ثبير (كوه) : 16 ، 17 ، 108 ، 158 ، 1092
ثريد : حديث - 1872 ،
ثريد بن سويد : - قرائت شعر اميّه 1939
ثعلبه : خبر از تجهيز لشكر - 1073
ثعلبه / بقيله : 144
ثعلبه / جذع : 739
ثعلبة بن حالب : 901 ، 1462 ، - از انصار بدر 735 ، - تحلّف از سفر تبوك 1464
ثعلبة بن عبد الرّحمن انصارى : 1904
ثعلبة بن عبد اللّه بن ذويان بن الحرث : 56
ثعلبة بن سعيد : - بشارت اسلام ريحانه 1064
ثعلبة بن عمرو بن محصن بن عمرو بن عتيك :
- از انصار بدر 742
ثعلبة بن عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر :
40
ثعلبة بن عوف بن غنم : 741 ، - از شهداى جنگ خندق 1054
ثعلبة بن غنمة بن عدى بن نابى : - از شهداى انصار خندق 1047 ، - از انصار بدر 740
ثعلبة بن كعب بن عبد الاشهل : 93
ثعلبى : 531 ، 1417 ، تفسير - 530 ، 1486
ص: 2415
ثقف بن عمر (از حلفاى بنى كبير بن غنم) : - از انصار بدر 731
ثقلين : 730
ثقيف : 1269 ، 1368 ، 1389 ، 1938 ، اصنام - 1375 ، جماعتى از - 1942 ، ديتى بر - 2081 ، زنان - 1377 ، قبايل - 1669 ، قبيلهء - 20 ، 1117 ، 1150 ، 1217 ، كمانداران - 1378 ، مبارزات اصحاب با قبيلهء - 1346 ، مردم - 1370 ، 1371
ثقيف بن منبّه بن بكر بن هوازن : 1939
ثماله : اسلام قبيلهء - 1389
ثماله : - لقب عوف بن اسلام 1389 - عوف بن اسلام
ثمالة بن اثال حنفى : 1138 ، - از اكابر اراضى نجد 1158 ، - گزاردن عمره 1159
ثمود : حجر - 1444 ، رسيدن پيغمبر به - 1444 ، صاعقه قوم عاد و - 431 قوم - 1323
ثنويه : احتجاج پيغمبر با - 440 ، عقايد - 436 ، مردمان - 436 ، علماى - 441
ثنيّه : جاى كردن جماعتى از قريش در - 579
ثنيّه (دختر يعار بن زيد بن سبيبه) : 731
ثنية العائر (از منازل رسول خداى از غار تا مدينه) : 624
ثنيّة المره (از منازل رسول خداى از غار تا مدينه) : 624 ، 1114
ثنية الوداع : 1236 ، 1433
ثنيه حجون : 1215
ثنيه كداء : 1581
ثنيه مديه : موضع - 1283
ثواب عمره : 684
ثوبان بن مجذر : پسران - 1899 كنيت - 1899
ثور (كوه) : 109 ، عزيمت پيامبر از غار - 615 ، غار - 611 - 613 ، 615
ثور بن عاصم البكائى : 280
ثور بن عبد مناف : 611
الثورية : - نام حضرت فاطمه در آسمان 504 - فاطمه (علیها السلام)
ثويبه (كنيز ابو لهب) : 177 ، 1898 ، - مژدهء ولادت پيامبر ، 176 ، وفات - 176
ص: 2416
جابر : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله )
جابر (پسر سفيان بن معمر بن حبيب بن وهب) : 469 - جابر بن سفيان
جابر (پسر عبد اللّه بن عمرو بن حرام) : - نقيب برگزيده پيامبر 518 - جابر بن عبد اللّه انصارى
جابر انصارى : 555 ، 590 - جابر بن عبد اللّه انصارى
جابر بن ثمره : نقل حديث از - 1774
جابر بن خالد بن الاشهل : - از انصار بدر 743
جابر بن زبير (حليف بنى تميم) : اسيرى - 823
جابر بن سفيان : - از كشتگان قريش در غزوهء بدر 798
جابر بن سمره : 692 ، 699
جابر بن شمعون (اسقف) : 215 ، قصر ابيض در ملكيت - 225 ، - قرض به نعمان 226
جابر بن عبد اللّه انصارى / جابر انصارى : 555 ، 590 ، 931 ، 987 ، 1019 ، 1020 ، 1045 ، 1049 ، 1064 ، 1069 ، 1074 ، 1121 ، 1198 ، 1258 ، 1270 ، 1360 ، 1413 ، 1483 ، 1585 ، 1738 ، - آمدن به حضرت پيغمبر 939 ، ايمان آوردن - 543 ، - از مردم قبيلهء خزرج 543 ، - بيع سلم با جهودى 2044 ، بيمارى - 2079 ، پدر - 929 ، - و جسد پدر 928 ، حديث ميزبانى - 2032 ، شتر - 1074 ، شهادت عبد اللّه پدر - 889 ، - ضيافت پيغمبر 1020 ، نقل حديث از - 1742 ، 1794 ، 2062 ، 2068 ، وام خواهان - 2032 ، 2033
جابر بن عبد اللّه بن رئاب بن النعمان : - از انصار بدر 739
جابر بن عتيك بن الحارث بن قيس : - از انصار بدر 736
جابيه (دهى نزديك دمشق) : 71 ، 1311
جاجرم : 671
جار اللّه : 1257
جارود عبدى : اسلام - 1683
جاريه (دختر خديجه) : ازدواج - 318 ، 525 ، 1867
جارية بن عامر : 1462
جازم : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
جالوت : قتل - 2016
جام : 557 ، 565
جاماسب (برادر قباد ساسانى) : 674 ، اولاد - 677
جامع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و اله)
ص: 2417
جامع (از دوستان خبيب) : - خيانت به خبيب 950
جامع الاصول (كتاب) : 1861
جامع ترمذى (كتاب) : 583
جامعه / الجامعه (كتاب) : 1537 ، 1538 ، 1546
جامعه محمديه : حقيقت - 1820
جان / جن : قبيلهء - 6 - جن
جاهليت : 102 ، 250 ، 252 ، 254 ، 273 ، 316 ، 391 ، 546 ، 511 ، 619 ، 862 ، 944 ، 1033 ، 1116 ، 1117 ، 1122 ، 1292 ، 1301 ، 1312 ، 1332 ، 1348 ، 1352 ، 1385 ، 1521 ، 1568 ، 1580 ، 1587 ، 1588 ، 1622 ، 1675 ، 1860 ، 1898 ، 1955 ، ادراك - 1950 ، 1965 ، اشعار - 1966 ، اعراب زمان - 2292 ، حميّت - 1039 ، - - 1124 ، 1297 ، 2244 ، روزگار - 1967 ، زمان - 20 ، 88 ، 166 ، 648 ، 661 ، 1274 ، 1341 ، 1409 ، 1496 ، 1577 ، 1680 ، 1915 ، 1990 ، 1997 ، 2292 ، سنت - 1528 ، سنت نهادن عبد المطلب در - 2128 ، ظهار در - 1160 ، عادت - 897 ، 1759 ، عربهاى - 2292 ، عهد - 1271 ، غيرت - 787 ، قانون - 414 ، 1666 ، 1688 ، 2056 ، 2086 ، قوانين - 1591 ، مردم مدينه در - 866
جاهليين : 472 ، 1583
جبابره : 1536
جبّار (از ساكنين ذى امر) : اسلام - 841 - مصاحب بلال 842
جباران : 1576
جبار المخلوقات : 1635
جبار بن سلمى بن عامر بن مالك (از قبيله بنى كلاب) : 961 ، 1493
جبار بن صخر : 819
جبار بن صخر بن اميّة بن خنسا : - از انصار بدر 739
جبار بن قرط : طايفه - 196
جبريّه : 2117
جبرئيل / جبرئيل امين : 4 ، 9 - 12 ، 173 ، 188 ، 326 ، 335 ، 339 ، 359 ، 382 ، 383 ، 397 ، 401 ، 405 ، 438 ، 454 ، 457 ، 479 ، 483 ، 484 ، 503 ، 504 ، 514 ، 555 - 564 ، 566 ، 575 ، 577 ، 579 ، 581 ، 588 ، 607 ، 608 ، 633 ، 638 ، 651 ، 681 ، 689 - 691 ، 699 ، 1 ، 727 ، 760 ، 778 ، 781 ، 783 ، 807 ، 809 ، 832 ، 834 ، 842 ، 865 ، 880 ، 882 ، 903 ، 904 ، 922 ، 925 ، 944 ، 960 ، 965 ، 985 ، 1000 ، 1005 ، 1030 ، 1049 ، 1064 ، 1131 ، 1137 ، 1205 ، 1217 ، 1232 ، 1246 ، 1251 ،
ص: 2418
1253 ، 1266 ، 1288 ، 1295 ، 1299 ، 1359 ، 1379 ، 1407 ، 1433 ، 1454 ، 1482 ، 1542 ، 1543 ، 1551 ، 1567 ، 1579 ، 1586 ، 1594 ، 1618 ، 1619 ، 1623 ، 1647 ، 1650 ، 1669 ، 1677 ، 1682 ، 1686 ، 1697 ، 1715 ، 1716 ، 1736 ، 1743 ، 1774 ، 1777 ، 1856 ، 1861 ، 2050 ، 2070 ، 2083 ، 2153 ، - آشكار شدن بر رسول خدا 403 ، - آگهى پيامبر 538 ، - آگهى پيغمبر از جادوى زن جهودى 2081 ، - - از حال مردم عقبه 1459 ، - - از رسيدن افواج جن 539 ، - رسول خدا 753 ، - آمدن به حضرت رسول 1734 ، - - نزد پيغمبر با ساير ملاكه 478 ، آواز بال - 399 ، آوردن آياتى درباره ظهار 1160 ، - - حله اى از بهشت براى فاطمه 704 ، - - سورهء كهف 456 ، - - طبق ميوه از بهشت 2065 ، - - فتنه شيطان و سخن ايشان به پيغمبر 485 ، - - آيت فرض صيام 706 ، - - نماز خوف 1112 ، - اشاره به جانب وليد بن مغيره 2080 ، - افراشتن رايت حمد بر بام كعبه 349 ، - بر يمين على 1179 ، بشارت - 1744 ، - بشارت دادن محمد را در شق قمر 523 ، پرسش پيامبر از - 2138 ، - تخريب قلعهء بنى قريظه 1055 ، تعزيت - 1758 ، - حاضر در نزد رسول خدا 1749 ، - حامل سلام خدا به فاطمه 533 ، - حكم سنگ 979 ، حيزوم اسب - 783 ، - خبر مرمت قباى ابريشمى 1801 ، - خبر تزويج على و فاطمه 693 ، - خبر عقد على و فاطمه در آسمان 692 ، - خبر قبول توبه ابو لبابه 1058 ، - خبر قتل مجذّر 943 ، - خبر مرگ هوذه 1158 ، - خطاب به محمد در دعوت قريش و مردم حمير 521 ، - خطابه محمد در كمك فرشتگان 520 ، خطاب پيامبر به - 1701 ، - درآمدن بر پيغمبر 1867 ، - درس قرآن خواندن با پيامبر 1716 ، دشمن - 633 ، - دعوت پيامبر به خواندن خدا 524 ، - رساندن سلام خبيب بر پيامبر 953 ، - رسول خداى را فرمود بخوان 399 ، 400 ، - رضايت از على 1192 ، ريختن عنبر از پر - 697 ، سخنان - 651 ، - ستايش از على 1183 ، - و شق صدر پيغمبر 582 ، شگفتى - 1182 ، - ظهور به صورت بشر 1681 ، عداوت يهود بر - 633 ، - عرض قرآن بر پيامبر هر سال يك نوبت 1704 ، - فرمان حجة الوداع 1585 ، - - دعوت آشكار به رسول خدا 412 ، - - غزوهء
ص: 2419
بنى قريظه 1055 ، - - هجرت رسول خدا 606 ، فرود - 992 ، 1206 ، 1216 ، 1282 ، 1333 ، 1453 ، 1556 ، 1595 ، 1599 ، 1601 ، 1462 ، 1704 ، 1945 ، 2072 ، - - با فوجى از ملائكه 704 ، - - بر رسول خداى 402 ، 478 ، 480 ، 635 ، 1501 ، 1830 ، 2005 - - به صورت خويش 516 ، - - در كوه حرا به پيامبر 399 ، فرود ناگهانى - 308 ، فرياد - 904 ، - كشف انديشه اشرار 606 ، - و كلمات اذان 651 ، گفتگوى پيامبر با - 1743 ، مقام - 404 ، 565 ، 573 ، - و مژده فتح به رسول خدا 1255 ، - نازل شدن بر محمد 693 ، نزول - 1758 ، - - در ارض ذفران 761 ، نعرهء - 2067 ، - نماز بر پيامبر 1703 ، - و وحى 328 ، 400 ، - هديه از آسمان براى على و فاطمه 704 ، - همراهى پيامبر تا خانه ام هانى 578
جبل لكام : 362
جبله : شعب - 274
جبله (نام دو چشمه آب) : 274
جبله : واقعه - 280
جبلة بن ايهم غسّانى : 1223 ، - اختيار كيش نصارى 1222 ، ارتداد - 1222 ، 1954 ، اسلام 1221 ، - فرار به قسطنطنيه 1222 ، مدح - 1956 ، مكتوب پيغمبر به - 1221
جبه خانه : 1214 ، 1215
جبه عدنى : 324
حبيب ثقفى : 1376 ، 1377
جبير بن اياس بن خالد بن مخلّد : - از انصار بدر 740
جبير بن مطعم (از قبيلهء نوفل بن عبد مناف) :
- و آزادى سعد بن عباده 590 ، - آوردن فديه اسراى بدر 831 ، - از اشراف قريش در احد 856 ، - از صحابه 59 ، - اعتراض به بهرهء بنى عبد المطلّب 1195 ، - بهره از غنايم حنين 1381 ، - پرداخت فديه اسراى بدر از بنى نوفل بن عبد مناف 820 ، - تحريك ابو عزّه 853 ، روايت - 1360 ، - و شهادت حمزه 916 ، عبد - 895 ، عمّ - 895 ، - كين حمزه 895 ، - مولاى وحشى 915
جحش بن رئاب الاسدى : 1879 ، زوجهء - 2005 ، تزويج پيغمبر زينب بنت - 990 ، دختر - 1370 ، 1413 ، 1415 ، 1879
جحفه : 649 ، 718 ، 812 ، 856 ، 1111 ، 1113 ، 1269 ، 1272 ، 1600 ، پيغمبر در - 2068 ، زمين - 74 ، 717 ، قريه - 649 ، كاروان شام در - 340 ، محل
ص: 2420
- 202 ، مراجعت ابو بكر از - 1486 ، منزل - 757
جحفة الوداع : 338 ، كوچ كاروانيان به - 326 ، - ميقات اهل مصر و شام 326
جحود : جهودان - 832
جداجد (از منازل رسول خداى از غار تا مدينه) : 624
جداره (برادر جدره) : 942
جدامة : 177
جدّ بن قيس : - منافق 1121
جدر (قبيله اى از ازد) : 942 ، 1085
جدره (اولاد عامر بن جادر) : قبيلهء - 49
جدرى (مرض آبله) : 1578
جدعاء : 2021 - قصوى
جدعان : پسر - 805
جده : 466 ، 729 ، 1410 ، 2071 ، حوّا در - 2112 ، راه - 1112 ، ساحل - 376
جديله : قبيلهء - 1217
جذام : قبيله - 1421 ، 1456 ، 1524
جذام (مرض) : 139 ، 1464 ، 1495 ، 2036
جذام بن خالد : 1430 ، - تحلّف از سفر تبوك 1464
جذع / ثعلبه : 739
جذعاء (شتر پيغمبر) : 611
جذيله (مادر حرثان) : 79
جذيمه : سريّه خالد به قبيلهء - 1341
جذيمة الابرش : قصّه - 67 ، نديم - 231
جذيمة بن سعد بن عمر بن عمير بن ربيعه :
990 ، 991
جربا : - قبول جزيه 1456
جرثم : آب - 1321
جرجيس : 213 - ابى ربيعه
جردل : 1131
جرش : اراضى - 68 ، مردم شهر - 1685
جرف : آمدن اسامه به - 1708 ، ارض - 1236 ، 1436 ، 1438
جرهم : 5 ، 6 ، 27 ، 1322 ، قبيلهء - 13 ، 24 ، 1319
جرهميان : 50 ، 52 ، پراكنده شدن - 53
جرهميه : رؤساى - 12 ، قبيله - 17 ، 19 ،
الجرى : - لقب حضرت على 360 - - على (صلی الله علیه و آله)
جريح : فرار - 1862
جريح قبطى : پسر - 1862
جرير (شاعر) : 1918 ، سخنان - 1312
جرير بن عبد اللّه بجلى : - از اصحاب پيغمبر 24 ، اسلام - 1518 ، - رسالت به جانب ذو الكلاع 1911 ، - و رفتار رسول خدا 1776 ، - فرستادهء پيغمبر به نزد ذو الكلاع 1682 ، 1683 ، - و مسحل بن اثاثه 1920 ، 1921 ، وفد - 1518 ، - هدم و تخريب ذو الخلصه 1519
جزء بن غالب الخزاعى / ابو كبشه : -
ص: 2421
پرستش ستاره شعرى 142
جزانيان : اخبار - 1821
جزر بن ضرار (برادر شماخ) : - مرثيه سرائى از بهر عمر بن خطاب 252
جزعة بن عامر : طلب خون از - 2081
جزيره : 388
جزيرة العرب : 1718 ، وصيّت پيامبر در بيرون راندن مشركان از - 1718 ، 1719
جزيله : 742
جزيه : 709 ، 2085 ، قبول - اذروح و جربا 1456
جسمانيات : 584
جشم : قبيلهء - 1346 - بنى جشم
جشى (فرزند اكثم بن صيفى) : 99 ، 100
جعال (از مهاجرين) : 996
جعده (پسر هبيره و ام هانى) : 1286
جعده / كعب : 1990
جعرانه : 1368 ، 1389 ، 1396 ، 1397 ، اراضى - 1310 ، ارض - 829 ، 1365 ، تقسيم غنايم حنين در - 1380 ، غنايم - 1380 ، 1938 ، 1999 ، منزل - 1380 ، 1386
جعشم بن عون بن جذيمه : 93
جعفر (پسر ابو سفيان بن الحارث) : 1355
جعفر بن ابى طالب / جعفر طيار / ابو المساكين : 1241 - 1245 ، 1886 ، 2004 ، آموختن نماز 197 ، ابو المساكين لقب - 1244 ، اسماء در حباله نكاح - 409 ، - امارت لشكر در غزوهء مؤته 1236 ، 1242 ، 1244 ، - اهل بهشت 1668 ، - بازگشت از حبشه 1196 ، 1197 ، - برادرى با معاذ جبل 646 ، 617 ، پاسخ على از شكم مادر با - 364 ، - پرواز در بهشت 399 ، پسر - 1669 ، - پسر عم پيامبر 1140 ، - پيشواى مسلمانان در حبشه 473 ، تعزيت اولاد - 1247 ، - تكفل امامه دختر حمزه 1219 ، 1220 ، - و جماعتى از مسلمين 1139 ، - حاضر در مجلس نجاشى 1225 ، - خواستارى ميمونه از بهر رسول خدا 1218 ، - خواندن سورهء كهيعص 474 ، - رفيق پيغمبر 1912 ، - و زمام بغله شهبا 699 ، زوجهء - 1198 ، - شادى پيامبر از آمدن - از حبشه 1196 ، - شباهت به پيامبر 2002 ، شعر حسان درباره - 1244 ، شهادت - 1240 ، 1245 ، 1246 ، - شوهر اسماء بنت عميس 1197 ، قصه - 1242 ، - متابعت از پيامبر 403 ، - مژدهء فتح بدر 831 ، - ملقب به طيار 357 ، مرثيه - 1959 ، - نماز با پيغمبر 1101 ، - هجرت حبشه 467 ، همراهان - 1107 ، همسر -
ص: 2422
1890
جعفر بن سليمان بن على بن عبد اللّه بن عباس (والى مدينه و يمن) : 811
جعفر بن فيط : 97
جعفر بن كلاب : 286 ، مجلس - 1967
جعفر بن نسطور رومى : دعاى پيغمبر درباره - 2076
جعفر صادق (علیه السلام) ، امام : 7 ، 651 ، 1089 ، حديث - 1734
جعفر طيار : 632 - جعفر بن ابى طالب
جعفى : قبيله - 1568
جعيل بن اشجعى : نقل حديث از - 2049
جعيل بن سراقة الضّمرى : 859 ، 877 ، 1383 ، ظاهر شدن شيطان به صورت - 876 ، - فرياد خبر كذب قتل پيامبر 877
جفر : 269
جفر الهباء : آبگير - 271
جفر هبائه (كوهى در بلاد غطفان) : 269
جفنه : حديث - 1872
جفنه ثريد : رسم - 61
جفنه خون : 375
جلاس بن سويد بن صامت : 942 ، 1430 - 1432 ، قصه - 1430
جلاس بن طلحة بن ابى طلحه : 873
جلندى : پسران - 1911
جلولا : حرب - 1868
جلهمه (برادر رزاح) : 56
جليل بن حبسيه / حليل بن حبشيه : 52 - حليل بن جشيه
جماة : قتل معاوية بن مغيره در - 944
جماره : 85
جماعت : 725 ، 727 ، 1045 ، امامت - 1873 ، احاديث اهل سنّت و - در خلافت على 1651 ، اهل سنت و - 1176 ، 1651 ، 1719 ، 1777 ، 1783 ، بزرگان اهل سنت و - 1177 ، روايت اهل سنت و - 1725 ، 1872 ، علماى - 1653 ، علماى اهل سنت و - 1711 ، علماى سنت و - 1870
جمال الدين بن مطهر حلّى ، شيخ : 988
جمانه (دختر ابو طالب) : 1567 ، 2004 ، داستان - 1566
جمح (پسر عمرو بن هصيص) : 48
جمرات سه گانه : 1589
جمره : 1598 ، - اولى 9 ، - دنيا 1598 ، - عقبه 1484 ، - كبرى 9 ، 1596 ، - وسطى ، 9 ، 162 ، 166 ، 1598
جمشيد : فرار جماعتى از عشيرت - 674
جمع (جعبه پيامبر) : 2018
جمل : جنگ - 1874 ، 2015 ، كتاب - 2315
جموم : موضع - 1082
جميل بن معمر بن زهير : 1362
ص: 2423
جن : 21 ، 72 ، 160 ، 188 ، 385 ، 406 ، 431 ، 1186 ، 1443 ، 1616 ، 1618 ، 1645 ، 1855 ، 2057 ، ايمان گروهى از جماعت - 538 ، پادشاهان - 330 ، پناهندهء - 2086 ، جاى كردن گروهى - در حجون 539 ، جماعت - 539 ، 540 ، 992 ، سخن مؤمنان - 2087 ، كافران - 992 ، گروهى از جماعت - در خدمت پيغمبر 539 ، مردان - 405 ، مردم - 2083 ، مسلمانان - 1022 ، معجزه پيغمبر در مكالمه با - 1442 ، مقطوع گشتن سفر آسمانى - 405 ، - نصيبين 539 .
جناب بن كليب بن نمر بن قاسط : دختر - 114
جنّات : 1635 ، 1646 ، - عدن 338
جناد (پسر نزار) : 23
جنادة بن عوف : ابو ثمامه كنيت - 131
جنادة بن سفيان بن معمر بن خبيب بن وهب :
كوچ - 469
جنان / بهشت : 888 ، 1392 ، 1628 ، 1642 ، 1643 ، 1649 ، - جاويد 1449 ، - جاويدان 245 ، 809 ، 882 ، 976 ، 1487 - بهشت - جنّت
جنّت : 496 ، 794 ، 1245 ، 1624 ، 1628 ، 1632 ، اهل - 1447 ، درجات - 696 ، طبقات - 930 - بهشت - جنان
جنة المأوى : 1703
جندب (فرزند عامر بن صعصعه) : 114
جندب بن الاولع هذلى : قتل - 1302
جندب بن جناده غفارى : 646 - ابو ذر غفارى
جندب بن زيد : قتل مالك بن بدر 270
جندب بن قيس : 1428 - 1430
جندب بن مجير بن رئاب : 116
جندب بن مكيث جهنى : 1234 ، 1422
جند بن قيس : 1121 - جدّ بن قيس
جندة بن معد : دختر - 28
جندح بن البكاء : 288 ، 295 : - قتل زهير 288
جندرة بن خيشنه : كنيت - 2043
جندله بنت عامر بن حارث بن مضاض جرهمى : 34
جنون (مرض) : 418 ، 454 ، 1495 ، اهل - 461
جنّيان : 405 ، اخبار - 1821 ، اسلام آوردن جمعى كثير از - 538
جنّيان بدى : 1976
جنيد (پسر نزار) : 23
جوابى : قريه - 1952
جواد : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
جوانشير : جلوس - 1511
جواهر : 175 ، 372 ، 692 ، - احمر و اخضر
ص: 2424
و اصغر 345 ، - خوشاب 434 ، - شاداب 222 ، 355 ، - شاهوار 1400
جواهر التفسير (كتاب) : 1849 ، 1856
جوش بن عدى : دختر - 24
جوشم بن جلهمة بن عمرو بن جرهم : دختر - 24
جون / معاويه : 271 - 373 ، اسم - 273 ، لشكر - 272 ، لقب - 273
جويبر (از اصحاب صفه) : 1674 ، 1674 - 1676 ، قصه - 1674
جويريه / برّه : 995 ، 1413 ، تزويج پيغمبر - را 994 ، 1885 ، شرح حال - 1885 ، صداق - 1885 ، - و صفيه 1889 ، نام - 995 ، 1885 - برّه
جهاد : 402 ، 483 ، 589 ، 688 ، 708 - 711 ، 714 ، 779 ، 782 ، 783 ، 765 ، 902 ، 904 - 906 ، 1030 ، 1033 ، 1041 ، 1111 ، 1655 ، 2018 ، 2019 ، 2230 ، 2236 ، آوازه - 909 ، - از بهر دين 900 ، - با دشمن 865 ، - با نفس اماره 710 ، - بزرگتر 709 ، 710 ، - در راه خدا 629 ، دستور - 680 ، - زنان 2088 ، سعادت رفتن به - 865 ، شتافتن حنظله غسل نكرده به - 909 ، شرط - 549 ، صبر در - 865 ، - كوچكتر 709 ، - با مشركين 711 ، - نفس 7090 ، وجوب - 706
جهجاه بن سعيد غفارى : - اجير پسر خطاب 996
جهم بن الصّلب : - كاتب صدقات 1908
جهم بن قيس بن عبد بن بشر : 418
جهنام : - لقب عمرو 250
جهنم : 451 ، 496 ، 556 ، 559 ، 561 ، 792 ، 868 ، 901 ، 983 ، 987 ، 1000 ، 1035 ، 1237 ، 1238 ، 1435 ، 1466 ، 1557 ، 1628 ، 1637 ، 1669 ، 1670 ، آتش - 1463 ، اهل - 1349 ، زنجير آتشين - 413 ،
جهود : 833 ، 847 ، 912 ، 1031 ، 1200 ، 1742 ، 1943 ، 2033 ، 2078 ، بزرگان - 1014 ، 1024 ، 1198 ، جماعت - 859 ، 1014 ، سباياى - 1062 ، عالم - 1563 ، 1564 ، مشايخ - 862 ، امان عباد بن بشر به - 1169 ، بانگ برآوردن مرد - 1772
جهودان : 319 ، 650 ، 657 ، 681 ، 682 ، 835 ، 848 ، 862 ، 965 - 969 ، 970 ، 974 ، 980 ، 981 ، 1014 ، 1015 ، 1026 ، 1028 ، 1049 ، 1052 ، 1056 ، 1057 ، 1049 ، 1062 ، 1142 ، 1200 - 1202 ، 1205 ، 1209 ، 1210 ، 1228 ، 1236 ، 1239 ، 1352 ، 1421 ، 1472 ، 1901 ، 2064 ، 2067 ، - آمادگى براى جنگ 1173 ، - آموختن عبدهء يهودى
ص: 2425
2071 ، آهنگ پيامبر بر - 1171 ، آئين - 1142 ، - اعتراض بر تحويل قبله 682 ، امان - 1194 ، بازار - 833 ، - بىحرمتى به پيغمبر 1056 ، بيرون راندن - 1014 ، - و پيامبر اسلام 2082 ، - تحصن در قلعه 1168 ، تطير - 722 ، - تيراندازى به لشكر پيامبر 1172 ، تيغ راندن على بر - 1188 ، جلادت و شجاعت - 1181 ، جماعت - 722 ، 834 ، 889 ، حصارى شدن - 1171 ، حمله مسلمين به - 1183 ، - در طلب تورية 1194 ، - دعوت شيطان به مدد مرحب 1182 ، دل بر مقاتلت نهادن - 1171 ، دل به جلاى وطن نهادن - 971 ، دين - 1063 ، 1064 ، زنى از - 2081 ، سر تسليم پيش آوردن - 834 ، شريعت - 106 ، - سفر شام 1207 ، - صلح با پيغمبر 657 ، صناديد - 1183 ، - طاس زدن به هنگام خسوف 1065 ، - عهد با قريش 1015 ، فرار - 1190 ، هزيمت - 1188 ، يك تن از - 1193
جهودان بنى قريظه : 1016 ، 1028 ، 1059 ، - تهديد قتل از ابو لبابه 1059
جهودان بنى النضير : 964
جهودان تيماء : 1210
جهودان جحود : 832
جهودان حسيكه : 729
جهودان خيبر : - 979 ، 1168 ، 1190 ، - آگهى از لشكر اسلام 1167 ، مرحب از - 1183 ، نامه عبد اللّه بن سلول به - 1167 ، - هزيمت دادن عمر 1190
جهودان فدك : - دعوت به جنگ يا جزيه 1204
جهودان مدينه : 979 ، 1166
جهود بنى قريظه : 964 ، 1023 ، - سوختن تورية 1771 ، قبيلهء - 2003 ، كفار - 971 ، مرد - 1771 ، مسلمان شدن - 1773
جهودى : 848 ، 2044 ، ضربت زدن - بر دست على 1189
جهير بن سراقه بارقى / ابو سعاده : 1524 ، 1525 - ابو سعاده
جهيش : 1699
جهيم بن الصّلت بن مخرمة بن المطلّب :
1908 ، خواب - 757 ،
جهينه : 742 ، 1283 ، 1401 ، 1422 ، ارض - 1135 ، تسخير قبيلهء - 1258 ، زمين - 713 ، صناديد قبيله - 1109 ، عامل - 1910 ، قبيلهء - 741 ، 1109 ، 1258 ، 1278 ، 2019 ، 2063 ، مردم - 738 ، 761 ، مأمور به سوى - 1912
جيش السّويق : 978
جيش العسره : 1421 ، 1440
ص: 2426
جيفر (پسر جلندى) : 1909 ، سفارت عمرو عاص به سوى - 1911
جيلان شاه (پسر فيروز) : 675
جيل بن جيلان شاه : 675
چاشت : 714 ، نماز - 1828
چاشتگاه : 514
چاه ابو عنبه : 729
چاه بدر : 726
چاه سعد بن عباده : 1067
چلندر : قريه - 672
چليپا : 336
چوب تراشان : 376
چين : 482 ، 597 ، 1535 ، جلوس بافدى در - 1399 ، سرزمين - 5 ، مملكت - 1399
چينيان : 1856
ص: 2427
حابس : 1382
حاتم / حاتم طائى / حاتم بن عبد اللّه بن سعد (از قبيلهء بنى طى) : 203 - 205 ، ظهور - 203 ، عشيرت - 1412 ، قصه - 205
حاتم (از موالى رسول خدا) : 1901
حاجب بن زراره : 294 - 297 ، 300 ، 418 ، - اختيار مالك 279 ، - از بزرگان بنى تميم 273 ، اسيرى - 278 ، پناهنده شدن حارث بن - 292 ، 294 ، - فرار از جنگ 278 ، - و يوم رحرحان 295
حاجز بن سايب (برادر عويمر بن سايب بن عمير) : - از كشتگان قريش در بدر 798
الحاج ميرزا آقاسى : 591
حادث : 440 ، 1701
حارث : پسرهاى - 746
حارث : قبيلهء - 289
حارث (از خانواده عبد اللّه بن سلام) : اسلام خالده دختر - 635
الحارث (پسر ابو طلحه) : 854
حارث (پسر عباس) : 2005
حارث / الحارث بن عبد العزى بن رفاعة بن ملآن (شوهر حليمه دايه رسول خدا) :
177 - 180 ، 1898 ، سجده شكر - 179 - حارث بن عبد اللّه بن عبد العزى بن رفاعه
حارث (نامى براى شيطان) : خطاب عفرا به - 2084
حارث اسلميه : دختر - 1131
حارث الاعرج (پسر الحارث الاكبر ابى شمر) :
مادر - 243
الحارث الاكبر ابى شمر : پسر - 243
حارث بن آثال (از فرزندان قيس بن ثعلبه) :
1525 - 1527 - حارثة بن آثال
حارث بن ابو شمر غسّانى : 1138 ، 1411 ، 1142 ، 1156 ، 1386 ، اسلام - 1157 ، حاجب دربار - 1156 ، رسالت شجاع بن وهب به سوى - 1911 ، مكتوب پيغمبر به - 1156 ، - ملك شام 1917 ، وفات - 1157 ، - هديه كنيز به نوشيروان 235
حارث بن ابى ضرار : 990 ، 995 ، 1405 ، 1573 ، اسلام - 1408 ، پراكنده شدن اطرافيان - 992 ، دختر - 994 ، - عزم حرب رسول خداى 991 ، فرار لشكر - 993 ، - قائد قوم بنى خزاعه 990 ، لشكر - 993
حارث بن ابى ضرار المصطلقى : 1572
حارث بن ابى ضرار بن حبيب بن عائد بن مالك بن خزيمه : 990 ، 995 ، 1574 ، 1885 ، - حارث بن ابى ضرار
ص: 2428
حارث بن اسود (عموى سوده) : 815 ، - مقتول در بدر 812
الحارث بن الابرص بن ربيعة بن عقيل : 279 ، - بازپس فرستادن شتران قيس 280 ، قتل قريظ بن معبد بن زراره به دست - 277 ، - گرفتن شتر از قيس 280 ، - همراهى با قيس 280
حارث بن الحضرمى : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 796
حارث بن اميّه : 110 ، 590
حارث بن انس بن رافع بن امرئ القيس : 746 ، - از انصار بدر 734
حارث بن اوس بن معاذ بن نعمان : 734 ، 746 ، 845 - 847 ، - آهنگ منزل كعب 845 ، - از انصار بدر 734 ، زخم - 2062
حارث بن جلهم بن تيم الرّباب : دختر - 224
الحارث بن جون بن بحير بن الحزم : 1890
حارث بن حارث بن قيس بن عدى بن سعيد :
469
حارث بن حاطب بن عمرو بن عبيد : 901 ، - از انصار بدر 735 ، 745
حارث بن حرب بن اميه : زن - 2006
حارث بن حزن بن جبير هلاليه : 1198
حارث بن خالد بن صخر بن عامر بن كعب :
همسر - 468
حارث بن رفاعة بن سواد / حارث بن عفرا :
742 ، پسران - 548 ، 741 ، 770 - حارث بن عفرا
حارث بن ربيعة بن عبد المطلب : 1591
حارث بن زمعة بن الاسود : 779 ، 790 ، - از كشتگان كفار در جنگ بدر 795 ، 797
حارث بن زهير : - قتل حذيفه 270
الحارث بن سفيان بن عبد الاسد : 854
الحارث بن سفيان بن مرّة بن عوف : - خونبهاى شرحبيل 298
حارث بن سويد بن الصّامت : 941 ، 943 ، اسلام - 942 ، دختر - 1693 ، - قتل مجذّر 943 ، قبيلهء - 944
الحارث بن شهاب : 273
حارث بن صمّة بن عمرو بن عتيك : 878 ، 921 ، 922 ، 959 - 961 ، - از انصار بدر 742 ، 745 ، - بهره از غنايم بدر 735 ، - راعى شتر رسول خدا 961 ، قصد عبيدة بن هاجر به خونخواهى عثمان از - 909
حارث بن ضرمة بن عدى : - از انصار بدر 734
حارث بن طالعه : 1304 ، - حارث بن طلاله
حارث بن طلاطله : 514 ، اشاره جبرئيل به - 2081 ، هلاك - 2080
حارث بن طلاله : 1304 - حارث بن طلاطله
ص: 2429
حارث بن ظالم / ابو الاعور (از بنى يربوع) :
293 ، 294 ، - آمدن به مسكن خواهر خود سلمى 293 ، - - به ميان بنى تميم 294 ، ابو الاعور كنيت - 743 ، اسارت و رهائى - 298 ، - بيرون شدن از بنى تميم 297 ، - پناهندگى در يمامه 299 ، پيشكشى اسب به - 289 ، زخمى شدن - 289 ، سواران بنى عامر در طلب - 299 ، - عاريت زين اسب از چاكران 298 ، - عزم قبيلهء غطفان 291 ، - - بر قتل عمرو بن الاطنابه 293 ، عمّ - 297 ، - فرار از بنى عامر 299 ، قتل - 300 ، - - پسر نعمان 297 ، - - خالد بن جعفر 290 ، 292 ، - - شرحبيل 298 ، - كناره گيرى از حاجب 296 ، - مشاجره با خالد بن جعفر 290 - ابو الاعور
حارث بن عامر بن نوفل : 749 ، 757 ، 790 ، 792 ، 895 ، - از كشتگان قريش در جنگ بدر 797 ، - از مهتران قريش 751 ، دختر - 950 ، - مقتول بدر 950
حارث بن عائد بن مالك بنى جذيمه : پسر - 990
حارث بن عبد اللّه بن عبد العزى بن رفاعة (شوهر حليمه دايه پيامبر) : 177 ، 1376 - حارث / الحارث بن عبد العزى بن رفاعة بن ملّان
حارث بن عبد العزى بن سعد بن بكر بن هوازن : پسران - 2006
حارث بن عبد المطلّب : 108 ، 116 ، 1301 ، پسران - 2004 ، - حفر زمزم 112 ، - ساز راه 110 ، مادر - 114 ، وفات برادر - 165
حارث بن عبد قيس : كوچ - 470
حارث بن عبد كلال (از ملوك حمير) : 1686
حارث بن عرفجه : - از انصار بدر 736
حارث بن عفرا / حارث بن رفاعة بن اسود :
پسران - 548 مولاى - 742 - حارث بن رفاعة بن اسود
حارث بن عقبة بن قابوس مزنى : شهادت - 886
حارث بن عمرو بن الشّريد : - جاسوسى در خانهء زهير 287
الحارث بن عمرو بن حجر آكل المرار كندى / سليك : 38 ، 39 ، - حكومت بر قبايل سعد 37 ، نام - 256 - سليك
الحارث بن عمرو بن قيس بن غيلان / عدوان :
قتل - 79 - عدوان
حارث بن عمير ازدى : 1237 ، - مقتول 1236
حارث بن عوف / حارث بن عوف بن ابى حارثه / حارث بن عوف مزنى / حارث بن عوف المرّى : 1015 ، 1033 ، 1313 ،
ص: 2430
1316 ، 1318 ، سيد سلسله 1489 ، - سيد عرب 1313 - 1315 ، - عامل بنى مرّه 1910 ، عطاى پيغمبر بر - 1490 ،
حارث بن عوف بن بدر : قتل - 270
حارث بن فهر : 34 ، 35 ، 1655
حارث بن قيس : عطش - 514 ، مرگ - 2081 ، هلاكت - 2080
حارث بن قيس بن خالد بن مخلّد / ابو خالد :
- از انصار بدر 740 - ابو خالد
حارث بن قيس بن هبشة بن حارث بن اميّة بن معاويه : قتل - 427
حارث بن كعب بن عمرو مذحجى : 83 ، 102 ، قبيلهء - 1522 ، فرزندان - 1521
حارث بن كلال حميرى : سفارت مهاجر بن ابى اميّه به سوى - 1911
حارث بن كلدة بن عمرو بن ابى علاج بن سلمه : 660 ، 669 ، - آمدن به حضور پيغمبر 2064 ، احوالات - 671 ، - از اطباى عرب 660 ، - ازدواج با سميه 660 ، حذاقت 669 ، - در دربار نوشيروان 661 - 668 ، - دور كردن سميه 661 ، زندگانى - 670 ، شرح حال - 660 ، - عزيمت دربار نوشيروان 661 ، فرا رسيدن مرگ 668 ، كلمات - 668 ، كنيز - 660 ، مرگ - 668 ، - - بر اثر گزيدگى مار 670 ، مسلمانى - 2064 ، - معالجه مريض عاشق 669
حارث بن مالك (پدر سلمى) : 18
حارث بن مالك (سيد بنى المليح) : 1234
حارث بن معارب : 841
حارث بن معمّر بن كعب : 469
حارث بن مكيدة الخثعمى : 1248 ، 1255 ، - قائد قبيله 1254
الحارث بن منبه بن الحجاج : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 799
حارث بن نعمان : هلاك - 1655
حارث بن النعمان بن اميّه : - از انصار بدر 735
حارث بن وجرة بن ابى عمرو بن اميّه : 819
حارث بن هشام : - از اشراف قريش 856 ، اسلام دختر - 1306 ، - بخشش نعلين 590 ، برادر مادرى - 487 ، - بهره از غنام حنين 1381 ، - پناه بردن به خانه امّ هانى 1285 ، دختر - 854 ، 1306 ، زوجهء - 854 ، شعر حسان بن ثابت در فرار - 786 ، - برادر ابو جهل 590 ، - و عباس بن عباده 590 ، - و غزوهء احد 854 ، 856 ، - و غزوهء حمراء الاسد 936 ، - فرار از بدر 785 ، - گفتگو با ابو سفيان 1261 ، - همداستانى با ابو سفيان 936
حارث ظالم / ابو ليلى : 291 - ابو ليلى
ص: 2431
حارثه (از بنى غراب بن فزاره) : دختر - 265
حارثة بن آثال / حارث بن آثال (از فرزندان قيس بن ثعلبه) : 1525 - 1527 ، - مناظره با سيّد و عاقب 1529 ، 1533 ، 1535 - 1538 ، 1546 ، 1548 - حارث بن آثال
حارثه بنت مرار بن زرعه : - ازدواج با نبت 18
حارثة بن زيد : طايفه - 1916
حارثة بن سراقه بن الحارث بن عدى بن مالك :
- از انصار و شهداى بدر 742 ، شهادت - 794 ، مادر - 794
حارثة بن سعد بن مالك بن نخع : 1699
حارثة بن شرحبيل بن كعب : - در جستجوى فرزند 406
حارثة بن نعمان بن زيد : 746 ، 820 ، - از انصار بدر 741 ، جا به جائى - 639 ،
صفيه در خانه - 1888
حارثه بنى مؤمل (زنى از قبيلهء عدى بن كعب) :
شكنجه و آزار عمر - را به جرم مسلمانى 463
حارث غطفانيه : دختر - 1895
حارث هلاليه : 1218 ، 1592
حارث يهودى / حارث جهود : 1198 ، 1204 ،
حارث يهودى (برادر مرحب يهودى) : كشته شدن به دست على (علیه السلام) 1180
حازم : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حاشر : 1547 ، 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حاطب (حرب ميان اوس و خزرج) : حرب - 427 ، راه - 1169
حاطب بن ابى بلتعة لخمى : - از مهاجرين بدر 731 ، - اسير گرفتن سائب بن ابى حبيش 820 ، - بازگشت از نزد مقوقس 1155 ، پرسش مقوقس دربارهء سيرت رسول خدا از - 1154 ، - حامل مكتوب رسول خدا به مقوقس 1138 ، 1152 ، - خريد سلاح از ابو قتاده 1362 ، - دفاع از ايمان خود 1267 ، - رسالت به نزد مقوقس 1911 ، - سفير رسول خدا به نزد مقوس 1265 ، - عقد مؤاخات با عويم بن ساعده 646 ، - كماندار لشكر اسلام 894 ، - گفتگو با مقوقس 1183 ، مخاطب ساختن عمر بن خطاب - را 1268 - 1267 ، 1337 ، - مهاجرت به مكه 1120
حاطب [ بن اميه ] : - مردى منافق 892
حاطب بن حارث بن معمّر بن حبيب بن وهب : 469 ، اسلام - 409
حاطب بن عمر بن الاخطل : - كاتب وحى 1909
حاطب بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ : -
ص: 2432
از مهاجرين بدر 733 ، مسلمان شدن - 409 ، - مهاجرت به مكه 1120
حافر الزّمزم : - لقب عبد المطلب 114 - - عبد المطّلب
حافظ ابو نعيم اصفهانى : 1417 ، - از علماى اهل سنت 1470
حافظ محىّ الدين ابى زكريا يحيى بن شرف :
1849
حاكم : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حاكم : روايت - 1829 ، - نقل حديث از ابن عباس 1828
حام : اولاد - 5 ، 6 ، 853
حامد : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله )
حامل لواء حمد : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الحانيه (نام حضرت فاطمه در آسمان) : 504 - فاطمه (علیها السلام)
حائيل : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حباب (از اصحاب صفه) : 1678
حباب بن منذر بن الجموح : - از انصار بدر 738 ، 739 ، - اسارت خالد بن الاعلم العقيلى 821 ، - پافشارى در جنگ احد 878 ، - پيشنهاد قطع درختان نخل 1172 ، - تعيين محل اردو 760 ، - تعيين محل لشكر 1171 ، 1172 ، - حفظ و حراست از رسول خدا 936 ، - حمل رايت رسول در فتح وادى القرى 1209 ، - حمل رايت خزرج 766 ، - - لواى خزرج 1353 ، - صاحب رايت خزرج 858 ، - قتل ابو قيس بن الفاكهه 798 ، - قطع بينى اميّه 790 ، كوچ با لشكر اسامه 1707 ، - گرفتن علم 1177 ، - گزارش لشكر دشمن 856 ، - گفتگو با پيامبر 1171 ، حبّان بن العرقه : - تيراندازى به ام ايمن 884 ، - زخم زدن بر رگ دست سعد بن عباده 1046 ، - قتل حارثة بن سراقه 794 ،
حبر : - لقب علماى يهود 1564
حبرى : ظاهر شدن شيطان به صورت - 1182
حبسخانه : 1325
حبش : 139 ، انقراض دولت - 186 ، در انداختن جنگ با مردم - 124 ، دولت 186 ، سياه - 125 ، 183 ، 194 ، شريعت مردم - 183 ، فرار سپاه - 194 ، فرستاده ابرهه به - 128 ، مردم - 68 ، 124 ، 126 ، 183 ، 200 ، 201
حبشه : 132 ، 184 ، 215 ، 216 ، 473 ، 478 ، 486 ، 487 ، 499 ، 602 ، 1195 ، 1198 ، 1224 ، 1232 ، 1870 ، اراضى - 386 ، 465 ، 470 ، 478 ، 486 ، 506 ، ارض - 466 ، 467 ، 490 ، اسلام ملك - 1141 ، بازگشت مهاجرين - 1196 ، بزرگان - 135 ، بندگى سپاه - 196 ، پادشاه - 466 ، 476 ، تير باران سیاه -
ص: 2433
195 ، جانب - 1802 ، حاكم - 123 ، خراج - 466 ، خزانهء ملوك - 1141 ، رسالت عمرو بن اميه از قبل رسول خدا به - 1231 ، رسول فرستادن قريش به - 471 ، سپاه - 127 ، 195 ، 196 ، سفر - 1107 ، سخن رسول خدا دربارهء مردم - 466 ، سلاطين - 1524 ، سلطنت - 68 ، 475 ، سياهان - 201 ، شعر فرستادن ابو طالب به سوى - 472 ، فرمانگزار - 124 ، 1487 ، قانون مردم - 1197 ، كوچ ارياط به سوى - 125 ، كوچ به سوى - 476 ، لشكر - 124 ، لقب پادشاهان - 466 ، مراجعت مهاجرين - 486 ، مردم - 68 ، 70 ، 376 ، 466 ، 476 ، 477 ، 1141 ، 1220 ، 1410 ، مردمان - 475 ، 476 ، مسلمانان - 495 ، ملك - 128 ، 129 ، 472 ، 1138 ، 1141 ، ملوك - 1141 ، مملكت - 1138 ، مهاجران - 1075 ، 1887 ، مهاجرين - 176 ، 831 ، 1107 ، 1886 ، 1985 ، 1876 ، هجرت مسلمانان به - 386 ، 464 ، 466
حبشى : 1518 ، 1910 ، سياه - 1675 ، غلام - 1173 ، مردى - 194 ، نگين - 1802
حبشيان : 200 ، 1856 ، خاتمه تسلط بر - 196
حبشيّه : 1896
حبقوق (كتاب) : 1820 ، 1849
حبلى / سالم بن غنم : 737 - سالم بن غنم
حبى : (همسر قصى) : - كليد دار مكه 53 ، 54
حبيب / ابى ضرار : 990 - ابى ضرار
حبيب (پسر عمرو بن عمير) : 535
حبيب السّير (كتاب) : 1304
حبيب اللّه : 1847 ، 1855 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حبيب بن اسود : - از انصار بدر 739
حبيب بن جابر (از بنى عامر بن لؤىّ) : اسارت - 823
حبيب بن زبعرى : - نوحه بر كشتگان قريش در بدر 815
حبيب بن زيد بن عاصم (از رسولان پيامبر) :
1911
حبيب بن عمرو سلامانى : - قائد جماعت سلامان 1515
حبيب بن مدركه : - زينهار از پيامبر 2043
حبيب بن يساف : 624
حبيب بن مالك : 516 - 526 ، استقبال قريش از - 517 ، اسلام - 524 ، انجمن - 521 ، ايمان آوردن - 524 ، 526 ، - و پيغمبر 520 ، دختر - 526 ، - در خواست از پيامبر براى شفاى دختر خود 525 ، دوستدار ديدار - 520 ، شفا
ص: 2434
يافتن دختر - 526 ، شكايت بزرگان قريش از پيامبر نزد - 518 ، - گفتگو با ابو طالب 519
حبيب خاص : 569
حبيب خدا : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حبيبه (دختر عبد اللّه و رمله) : 1224
حبيبه (دختر عبيد اللّه بن جحش) : 1886
حبيبه (زوجهء عباس بن مرداس) : 2000
حبيبه بنت قحطان (همسر هميسع) : 18
حبيش بن الاشعرى : مسلمانان - 1283
حتف (شمشير پيامبر) : 836 ، 2015
حج : 50 ، 163 ، 166 ، 369 ، 423 ، 485 ، 490 ، 508 ، 517 ، 721 ، 1072 ، 1122 ، 1126 ، 1217 ، 1221 ، 1341 ، 1376 ، 1391 ، 1483 ، 1484 ، 1574 - 1576 ، 1578 ، 1581 ، 1583 ، 1584 ، 1589 ، 1594 - 1596 ، 1599 ، 1639 ، 1640 ، 1655 ، 1799 ، 2001 ، 2230 ، 2236 ، آداب - 12 ، 1481 ، 1587 ، احرام - 649 ، 1217 ، 1218 ، 1379 ، 1565 ، 1578 - 1579 ، 1581 - 1583 ، 1585 ، 1586 ، 1589 ، 1594 ، 1597 ، احرام بستن رسول خدا به - 1585 ، اعمال - 7 ، 585 ، اداى فريضه - 1072 ، - پيامبر 1072 ، تعليم آداب - 1481 ، تغيير موسم - 1072 ، عزم رسول خداى به - 1486 ، فرض - 1072 ، قانون مناسك - 1594 ، - كعبه 173 ، 1072 ، مراجعت از - 2057 ، - مردمان بر سنت ابراهيم 370 ، - مكه 129 ، 131 ، مناسك - 7 ، 112 ، 1576 ، 1577 ، 1584 ، 1588 ، 1596 ، مناسك و آداب - 12 ، موسم - 12 ، 542 ، 545 ، 585 ، 605 ، 824 ، 1072 ، 1480 ، 1482 ، 1487 ، 1588 ، 1910 ، هنگام - 64 ، 422 ، 478 ، 548 ، 553
حجاب : 563 ، آيت - 990 ، 1003 ، سبب نزول آيه - 1883 ، نزول آيت - 649 ، وجوب - 1882
حج افراد : 1574 ، 1575 ، 1584 - حج قران
حج البلاغ / حجة الوداع : 1574 - حجة الوداع
حج التّمام / حجة الوداع : 1574 - حجة الوداع
حجابت : 835 ، - اولاد عبد الدّار 63 ، - خانه 1293 ، منصب - 53 ، 55 ، 58 ، 60 ، 62 ،
حجاج : اموال - 1640 ، سقايت - 771
حجاج بن الحارث بن قيس بن سعد : اسارت - 822
حجاج بن عامر بن حذيفه (از قبيله بنى سهم) :
757 ، پسر - 783 ، پسران - 418 ، 443 ، 757
ص: 2435
حجاج علاط السّلمى : 869 ، 1268 ، اسلام - 1203 ، پرسش عباس از حال - 1204 ، قصّه - 1203
حجاج بن يوسف ثقفى : 376 ، برادر - 173 ، تولد - 661
حجاز : 148 ، 160 ، 185 ، 333 ، 1601 ، 1973 ، اراضى 197 ، ارض - 848 ، اعراب - 17 ، بعثت پيغمبر در - 1941 ، سرزمين - 6 ، سفر - 1915 ، سفر عبد المطلب - 200 ، قبايل اعراب - 17 ، كاروان - 336
حجّام : 811
حجامت : 563 ، 663 ، 1200
حجّت : 1851 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حجة الاسلام / حجة الوداع : 1574 - حجة الوداع
حجّة الحق على الخلق : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حجة الوداع : 1129 ، 1799 ، 2003 ، سال - 1896 ، سفر - 1155 ، 1397 ، 1461 ، 1497 ، 1574 ، 1599 ، 1701 ، 1611 ، 2030 ، سنه - 1512 ، كوچ زنان پيامبر در - 1869 ، مراجعت رسول خداى از - 1599
الحجة بن الحسن المهدى (علیه السلام) : 1630 ، 1638
حج تمتع : 1583 ، 1586 ، 1586
حجر اسمعيل : 545 ، انجمن قريش در - 429 ، پيغمبر در - 578 ، خفتن عبد المطلب در - 207 ، خواب رفتن عبد المطلب در - 108
حجر الاسود : 19 ، 52 ، 112 ، 375 ، 610 ، 1215 ، 1286 ، 1581 ، 1582 ، 2082 ، - استعلام پيغمبر 540 ، مقام - 12 ، نصب - 375
حجر بن عدى : خبر قتل - 2091
حجر كعبه : سفهاى قريش در - 428 ، كفار قريش در - 435
حج قارن : 1586
حج قران : 1574 ، 1575 ، 1584
حجل (فرزند عبد المطلب) : - ملقب به غيداق 115 - غيداق
حجم (فرزند ناحور) : 10
حج مفرد : 1586
حج مندوب : 1575
حجن : 146
حج وداع : - رسول خدا 1585 - حجة الوداع
حجون : 915 ، 1261 ، 1283 - 1286 ، شعب - 2082 ، كوه - 58 ، 1096 ، مدفن قصىّ در - 58 ، نماز در - 2086
حجون مكه : 539 ، 2052 ، - مدفن خديجه 533 ، منزل كردن جمعى در - 538 - مكه
حجير بن ابى اهاب تميمى : - حليف بنى نوفل) : 950
ص: 2436
حد : 107 ، - اهل افك 1008 ، كيفر - 1010
حدر (پسر اسمعيل) : 14
حدوث : 439
حديبيه : 1119 ، 1122 ، 1130 ، 1131 ، 1133 ، 1198 ، 1219 ، 1260 ، 1375 ، 1476 ، 1484 ، 1574 ، 2003 ، اراضى - 1115 ، استغاثه مردم در - 1114 ، اهل - 1110 ، جنگ - 710 ، روز - 1597 ، ستردن پيغمبر موى سر در - 1912 ، صلح - 581 ، 1129 ، 1133 ، 1165 ، 1221 ، 1475 ، غزوهء - 707 ، 1032 ، 1791 ، 1821 ، قصه - 581 ، 934 ، مراجعت پيغمبر از - 1165 ، 1166 ، 1397 ، مردم در - 1114 ، 1122 ، مصالحه پيغمبر با قريش در - 1109
الحديث العاشر : 570
حديث جمهور : 189
حديث ذو القرنين : 457 - ذو القرنين
حديث قدس : 569
حديث معراج : 581 - معراج
حديقه (دختر نعمان) : 238 ، 240 ، - خبر مرگ پدر 305 ، خواستگارى خسرو پرويز از - 237 ، كيش - 304 ، معتكف شدن - 305
حديقة الرّحمن : 1693
حذفه (اسب خالد) : 288
حذيفه (پدر ام سلمه) : 1876 - ابى اميّه
حذيفة بن اليمان : 555 ، 1051 ، 1134 ، 1459 ، 1460 ، 1656 ، 1660 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - و اصحاب عقبه 1460 ، 1460 ، - در ميان قريش 1052 ، ديت پدر - 877 ، قتل پدر - 877 ، - رفتن به ميان قريش 1051 ، روايت - 1662 ، سالم مولاى - 1658 ، - عقد مؤاخاة با عمار بن ياسر 616 ، علماى شيعه و نقل حديث از - 1585 ، - كاتب صدقات تمر 1909 ، - و منافقين مسلمان 1600 ، 1657 ، - مهمان در خانه على 1196 ، نقل حديث از - 1585 ، 1600
حذيفة بن ابى حذيفة بن المغيره : - از كشتگان بدر 795 ، 799
حذيفة بن بدر فزارى : 264 ، اسب - 262 ، - بازپس فرستادن شتران خونبهاء برادر 262 ، 266 ، - و بنى عبس 265 ، - تربيت ابو شريح 280 ، - تعقيب بنى عبس 267 ، - و جنگ ذى حس 267 ، قتل - 270 ، 271 ، - گروگان گيرى از قيس 265 ، - منتهز فرصت 265 ، - و يوم الهبائة 269
حذيفة بن عبد بن تيم بن عدىّ : 131
حذيفة بن غانم : اسارت و بانگ استغاثه -
ص: 2437
2008 ، - نكاح ام كلثوم 1131
حرا / حرى : آشكار شدن جبرئيل رسول خدا در - 403 ، بازداشت زيد بن عمرو بن نفيل در كوه - 387 ، - بعثت پيغمبر در كوه - 1092 ، جبل - 417 ، رفتن پيغمبر به - 398 ، فرود رسول خدا از كوه - 400 ، - جبرئيل در سر كوه - 399 ، كوه - 137 ، 322 ، 387 ، 397 ، 399 ، 400 ، 404 ، 540 ، 1092
الحراز (از منازل رسول خدا از غار ثور تا مدينه) : 624
حراض : بيابان - 289
حرام بن ملحان : 959 ، - از انصار بدر 743
حرّان : رفتن معد به - 22
حرب بن اميّة بن عبد شمس بن عبد مناف :
پسر - 417 ، دختر - 413
حرّ بن قيس بن حصن فزارى : 1489
الحرّة : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
حرثان بن محرّث بن الحارث بن ربيعة بن وهب : 79 - ذو الاصبع عدوانى
الحرث بن مضاض الجرهمى : دختر - 49
حرز يمانى : دفع عين الكمال از - 187
حرشب (از آل كنده) : كشته شدن - 277
الحرشب (از قبيله انماريه) : دختران - 252
حرم : 189 ، 371 ، 950 ، 1111 ، 1588 ، احجار - 613 ، اهل - 603 ، بزرگان - 322 ، پيغمبرى از - 388 ، حرمت - 206 ، 370 ، ساحت - 207 ، صيانت - 1005 ، - مكه 614 ، موقعيت - 370
حرم اللّه : 1348
حرم امن : 350
حرمة بن ابى انيس : 630
حرم خدا : 1217 ، 1349 ، 1350
حرمل : 928
حرملة الكلبى : قتل - 279
حرملة بن اسد : - از كشتگان قريش در بدر 798
حرملة بن اشعر : 282
حرملة بن عمرو : 776 ، - از كشتگان قريش در بدر 798
حرّه : 927 ، حمل سنگ از - 636 ، خدمت رسيدن مردم به حضور پيامبر در بالاى - 623 ، در آمدن رسول خدا به - 931 ، سال - 208 ، مردم مدينه در زبر - 623
حرّه بنى سعد : 1270
حرّه بنى هلال : 68
حرّه دهنا : 68
حرّه كتابيه : نكاح - 1832
حريث بن زيد (برادر عبد اللّه بن زيد) : - از انصار بدر 736
حرير : 353 ، 689 ، 690 ، 1673 ، 1687 ، -
ص: 2438
خضرا 169
حريص : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حزاره (از بنى اسد) : 275
حزام بن خالد : - از منافقين مسجد ضرار 1462 ، 1642 ، مصرع - 961
حزام بن قيس حصن : 1489 - حرّ بن قيس بن حصن فزارى
حزام بن ملحان : 959 ، 960 ، مصرع - 961 - حرام بن ملحان
حزن بن وهب بن عوير بن رواحه : پسر - 278
حزو (فرزند ناخور) : 10
حزوره : 1283
حزيم : 1281
حسّان بن تبّع (پادشاه يمن) : 38 ، ايمان آوردن - 43 ، - حديث تخريب مكه 43 ، - حكم قتل مردم يثرب 39 ، سپاه - 45
حسّان بن تبع الاوسط / تبع الاصغر : سلطنت - 37 ، شفا يافتن - 43 ، - و صفات رسول خدا 41 ، - كوچ از يمن 39 ، لشكريان - 42 ، مدت پادشاهى - 45 ، مهمان نوازى مردم مدينه از - 40 - تبع الاصغر
حسان (برادر اكيدر بن عبد الملك نصرانى) :
قتل - 1455
حسان الجون : اسارت - 277 ، 278
حسان بن تبّان بن ابى كرب بن ملليكرب بن زبد (پادشاه يمن) : 74
حسان بن ثابت : - و ابو سفيان بن حارث 1988 ، ابو قريعة لقب - 192 ، - و أبيّ بن خلف 878 ، - از اصحاب افك 1003 ، - و افك 1012 ، از جمله مخضرميين 253 ، - و اسارت حبيب 950 ، - اشعار در قصه عمره القضاء 1198 ، - انشاد شعر از بهر ربيعة بن ابى براء 963 ، ايمان - 253 ، بخشش پيامبر به - 1897 ، برادر - 742 ، - پاسخ ابو سفيان بن حارث 1272 ، پرسش از حال - 1954 ، تازيانه عمر بر - 1223 ، - تذكرهء قصه بنى المصطلق 994 ، - ترس از مقاتله 912 ، تولد - 253 ، جارى شدن حد قذف براى - 1010 ، - و جبلة بن ايهم 1955 ، جبن - 1016 ، جراحت - 1010 ، - جواب ابن زبعرى در يوم احد : 918 ، - - ابو سفيان 824 ، - - حبيب بن زبعرى 815 ، - - هاتف 617 ، - - يزيد بن معاويه 917 ، - حسد بر نابغه ذبيانى 224 ، - و حكم قتل حارث بن سويد 944 ، - و خرماى عجوه 970 ، - در پناه صفيه 1030 ، - در تقرير سوگ امامه بر حمزه 1220 ، - در حضرت رسول 1926 ، دشنام عروة بن زبير بر - 1012 ، دعاى رسول خدا
ص: 2439
در حق - 1649 ، - و سخن گفتن پيامبر با كشتگان قريش 800 ، - و سلاطين غسّانيان 1954 ، شرح حال - 253 ، 1950 - 1961 ، شعر - 1765 ، 1951 ، 1956 ، - - در خلافت ابو بكر 1256 ، - - در غزوهء طايف 1379 ، - - در فرار حارث بن هشام 785 ، 786 ، - - - حكيم بن حرام 799 ، - - - قريش 1053 ، - - - هبيرة 1040 - - در قتل كعب بن اشرف يهودى 874 ، - - - كنانة بن ابى الحقيق 847 ، - - در مرثيه اصحاب رجيع 952 ، - - - خبيب 952 ، - - - منذر بن عمرو 952 ، - - - نافع بن بديل بن ورقا 96 ، - - در مرگ عمرو بن عبد ود 1044 ، - - در مصادره بنى قريظه 1061 ، - - در مناطق بودن ابو الضحاك 1060 ، - - در هدر شدن خون عبد اللّه بن زبعرى 1335 ، عطاى پيغمبر ، شيرين را به - 1155 ، - و غوغاى يهوديه 172 ، - و قصه افك 1003 ، قصيدهء - 785 ، - - در پاسخ شاعر بنو تميم 1405 ، - - در ترتيب امراى لشكر مؤته 1243 ، - - در فتح مكه 1281 ، 1282 ، گواهى شعر - بر سرقت بنو ابيرق 980 ، 983 ، - مباهات بر كشتگان قريش 799 ، - مدح زبير 1956 ، - - عايشه 1011 ، - - على (علیه السلام) 772 ، 874 ، 1648 ، 1649 ، - - رسول خدا 801 ، - مديحه فتح خيبر 1192 ، مرثيه - 1765 ، 1766 ، - مردى بد دل و جبان 1030 ، مهاجات عبد اللّه بن زبعرى با - 1985 ، - و نابغهء ذبيانى 242 ، 1954 ، - وحشت از مبارزه 1031 ، - هجاى صفوان 1355 ، - هجو ابو البخترى 852 ، - - ابو جهل 769 ، 788 ، - - ابو سفيان 919 ، - - امية بن خلف الجمحى 790 ، - - صفوان بن اميّة بن خلف 780 ، 1355 ، - - عاص بن هشام 749 ، - - وليد 780 ، - - هند زوجهء ابو سفيان 911 - ابو قريعه
حسان بن عمرو : مريض شدن - 2079
حسان بن عمرو بن تبع : - جلوس در مملكت يمن 103
حسان بن عمرو بن مرثد : 1921
حسان بن كلاب : اسارت - 34
حسل : قتل - 1054
حسن / حسن بن ابو الحسن بصرى : 583 ، 832 ، 1738
حسن الاسلام : 1889
حسن بن صالح : 1784
حسن بن على (علیه السلام) ، حضرت امام : 73 ، 358 ،
ص: 2440
362 ، 481 ، 685 ، 1054 ، 1207 ، 1545 ، 1552 ، 1643 ، 1644 ، 1648 ، 1668 ، 1737 ، 1739 ، 1912 ، 2021 ، بخشش امير المؤمنين ذو الفقار را به - 1053 ، دلدل خاص - 1155 ، - پيرامون پيغمبر 1758 ، سوگند شيطان به حق - 2084 ، - شباهت به پيامبر 2002 ، - صفوة اللّه 1543 ، - صلح با معاويه 1968 ، طفوليت - 1825 ، نقل حديث از - 2056 ، نور - 1090 ، وصيّت پيغمبر در حرمت - 1742 ، ولادت - 642 ، 839
حسن بن موسى خيّاط : 988
حسنه (مادر جابر و جناده) : 469
حسنه (مادر شرحبيل) : 1908
حسنين (حسن و حسين (علیهما السلام)) : 639 ، 1264 ، 1649 ، 1650 ، 2039 ، 2052 ، 2058 ، 2080 ، افغان - 1772 ، پيغمبر و - 2065 ، 2079 ، - حاضر شدن بر بالين پيغمبر 1742 ، سراى - 1767 ، - فرزندان پيغمبر 1556 ، گريستن - 1742 ، - مكيدن زبان رسول خدا 1773
حسيكه : جهودان - 729 ، وادى - 2074
حسين بن عبد اللّه بن ضميرة بن ابى ضميره :
1902
حسين بن على (علیه السلام) / الحسين / سيّد الشهداء :
10 ، 73 ، 358 ، 362 ، 481 ، 1027 ، 1545 ، 1552 ، 1566 ، 1630 ، 1643 ، 1644 ، 1668 ، 1737 ، 1739 ، 1861 ، 1912 ، - امين اللّه 1543 ، - و پيامبر 1861 ، - در پيرامون پيامبر 1758 ، خبر پيغمبر در شهادت - 2062 ، خبر شهادت - و سوگند شيطان به حقّ - 2084 ، - سيد الشهداء 917 ، 1878 ، شهادت - 617 ، 1878 ، 2013 ، 2062 ، 2089 ، عايشه و جنازه - 1874 ، فرزندان - 1090 ، 1739 ، مادر - 1861 ، نور - 1090 ، وصيّت پيغمبر در حرمت - 1742 ، ولادت - 642 ، 851
حصبه (مرض) : 1578
حصن بن بدر فزارى : 269 ، 1381 ، 1382
الحصن و الحصين : - لقب حضرت على (علیه السلام) 36 - على (علیه السلام)
حصين : اسلام آوردن - 2057 ، - قتل قرواش 281 ،
حصين / عبد اللّه بن سلام : 635 - عبد اللّه بن سلام
حصين بن اسد بن جذيمه : - خونخواهى عمويش شاس 284 ، قتل - 285
حصين بن الحارث : - از مهاجرين بدر 731 ، برادر - 766 ، - مهاجرت از مكه به مدينه 602
ص: 2441
حصين بدر صحابى : - لقب زبرقان 1403 - - زبرقان
حصين بن حذيفة بدر : 273 ، رضاى - 282
حصين بن زهير بن حذيمه : 286
حصين بن شاس بن زهير : - خونخواهى پدر 284 ، قتل 285
حصين بن ضمضم مرّى : 1315 ، 1316 ، 1323 ، - انتقام خون پدر 282 ، سوگند - 1316 ، - قتل تيحان 282 ، - مردم قبيلهء عبس 1316
حصين بن نمير : 1909
حصينان : - خونخواهى شاس 284 ، 285
حضرموت : 124 ، 126 ، 764 ، 1695 ، 1696 ، 2088 ، 2091 ، اراضى - 123 ، 1556 ، سفر اعشى به - 1919 ، شهر 651 ، مردم - 1911 ، والى - 1910
حضرمى / عبد اللّه : اسم - 722 پسر - 723 - عبد اللّه حضرمى
حضره (خادمه رسول خدا) : 1896
حضير (پدر اسيد) : ضيافت - 942
حطا : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حطب : 412 ، 413
حطيم : 331 ، 374 ، 582
حطيمية بن محارب (از قبايل عبد القيس) :
قبيلهء - 694
حظيره : 540
حظيرهء ابل : 1382
حظيره قدس : 533
حفض بن احنف مكرز (از بنى معيص بن عامر بن لوىّ) : 752 ، 826 ، 1122 ، 1720
حفصه (دختر عمر ، همسر پيامبر) : آگهى عايشه - را 1600 ، اتفاق - 1875 ، - اجازت خواستن در نماز گزاردن عمر با مردم 1728 ، - و اسماء بنت نعمان 1893 ، اندوهگينى - 1659 ، بازگفتن عايشه وصايت على را با - 1659 ، پند و اندرز عمر بر - 1418 ، - تزويج با پيغمبر 851 ، حسد - 1415 ، خانهء - 640 ، 1415 ، خطاب عمر - را 1413 ، - خواندن عمر 1730 ، رجز - در ازدواج فاطمه 700 ، شرح حال - 1875 ، صداق - 1876 ، - و صفيه 1889 ، - طلاق گفتن پيغمبر 1413 ، - طلب وصيت از پيغمبر 1741 ، غضب پيغمبر از انديشه - 1873 ، كوفتن عمر بر گردن - 1414 ، - گفتگو با عايشه 1724 ، گفتگوى عمر با - 1747 ، ماريه قبطيه با پيامبر در خانه - 1415 ، مكر - 1893 ، - منازعت با رسول خدا 1413 ، وفات - 1875 ، وفات خنيس شوهر - 1875 ، ولادت - 1875
حفظ بن غياث نخعى : 705
حفى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2442
حق : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حق : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
حقيقة الحقايق : 1854 - محمد (صلی الله علیه و اله )
حكم : 1842 - محمد (صلی الله علیه و اله)
حكم بن ابى العاص (پدر مروان) : 608 ، - آغاز سفاهت 1115 ، - اخراج از مدينه 2080 ، - استهزاء پيامبر 2041 ، 2080 ، كج شدن دهان - 2041 ، 2080
حكم بن اميّه : 1377
حكم بن عمر غفار : - امير و قاضى مرو 622
حكم بن كيسان : اسارت - 722 ، اسلام آوردن - 724 ، - و اصحاب رسول خدا 721 ، - شهادت در غزاى بئر معونه 724 ، فديه رهائى - 724 ، - همراهى با ابو براء 959
حكيم : 1842 - محمد (صلی االله علیه و آله)
حكيم بن امية بن حارثة بن الاوقص السّلمى :
اسلام - 428 ، دختر - 541 ، - حليف بنى اميه 428
حكيم بن حزام : - و ابو الوليد 764 ، - و ابو جهل 764 ، 765 ، - از جمله صحابه 58 ، - از اشراف قريش 757 ، - از مهتران قريش 751 ، اسلام - 763 ، امن بودن خانه - 1276 ، - بازگشت از سفر شام 406 ، - - به سوى عتبه 765 ، - - به مكه 1274 ، - بهره از غنائم حنين 1381 ، - پسر عمّ زبير 58 ، - تجهيز لشكر براى جنگ بدر 749 ، - خريد در بازار عكاظ 1899 ، - ديدار خديجه 406 ، - رساندن خوراكى به شعب ابو طالب 508 ، - شنيدن آوازى از آسمان 779 ، - و عبد اللّه بن عوّام 792 ، - فحص حال مسلمين 1273 ، فرار - 763 ، - فرار از جنگ بدر 792 ، فرياد - بر فراريان قريش 1284 ، - كفايت هزينه لشكر قريش 751 ، - گواه بر صحيفه مخالفت با خلافت على 1662 ، نسب - 1381 ، - و نفرين خبيب 951
حل : 370 ، مردم - 371
حلّ العقال (كتاب) : 1855
حلب : 362 ، 411 ، 1141
حلبس بن علقمه : - بانگ بر بنى كنانه 913 حليس بن علقمه
حلف : 62 ، 63 ، 716
حلف الفضول : 63 ، 770
حلفاى بنى عدى بن كعب : اسلام - 410
حلف مطيّبين : اهل - 770
حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه يمنى :
29
حلّه / حله ها : 1564 ، 1585 ، 1587 ، 1586
حليس بن ربّان : 913 - حليس بن علقمه
ص: 2443
حليس بن علقمه : - رسالت از جانب قريش 1118 - حلبس بن علقمه
حليل بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو الخزاعى : 52 ، 54 ، - بيرون شدن از مكه 53 ، - جنگ با جرهميان 52 ، وفات - 53
حلية الاولياء : 1417
حليم : 1851 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حليمه (دختر فضالة بن كلده) : 301
حليمه بنت ابو ذويب (دايه رسول اللّه) : 177 ، 1082 ، 1898 ، - آمدن به مكه 1898 ، - آوردن محمد (صلی الله علیه و آله) ديگر بار به سراى خود 187 ، - از بزرگان قوم - 1898 ، خواهر - 2006 ، - دايه پيغمبر 177 - 181 ، 187 - 189 ، - زن حارث بن عبد اللّه 1367 ، سپردن عبد المطلب پيغمبر را به - 180 ، - وشق صدر 187 - 190 ، شوهر - 1082 ، - شير دادن به ابو سفيان 1988
حم : چاه - 113
حمّاد راويه : - و اعشى 1918
حمار [ بن زيد بن ايوب ، از بنى آل اقلام ] :
ازدواج - 221 تولد - 220 ، - مرگ 221
حماس بن قيس بن خالد الدّئلى : قصّه - 1290
حمام (بت) : 2086 ، هلاك شدن - 2087 حمامه (مادر بلال بن رباح حبشى) : 462 ، 1906
حمدان : قبيلهء - 20 ، 44 ، مردم - 1555
حمرا (محل تولد حضرت على (علیه السلام) : 366
حمراء اسد : 938 - 940 ، 1266 ، 2003 ، اراضى - 938 غزوهء - 707 ، 936 ، 943 ، 945 ، موضع - 939
حمره بنت حارث : خواستگارى پيغمبر از - 1895
حمزه (از جماعت بنى طريف بن الخزرج) : - از انصار بدر 738
حمزه (پسر حارث بن عبد اللّه) : 187
حمزة بن ابى حمزه (از موالى پيامبر) : 1902
حمزة بن ثعلبة بن جعفر بن ثعلبة بن يربوع :
قتل - 38
حمزة بن نعمان : 1498
حمزة سيّد الشهداء / حمزة بن عبد المطلّب :
115 ، 871 ، 916 ، 1668 ، 1693 ، 2004 ، ابو سفيان و - 913 - و ابو جهل 432 ، - اتفاق با موالى رسول خدا 746 ، - از مهاجرين بدر 730 ، 731 ، استغفار رسول خدا از بهر - 923 ، اسلام آوردن - 116 ، 431 ، 506 ، - اسير گرفتن اسود بن عامر 820 ، القاب اسد اللّه و اسد رسوله در آسمان از بهر - 925 ، ايمان آوردن - 432 ، بازتاب شهادت - 925 ، -
ص: 2444
بازگشت به مدينه 176 ، - با عبد اللّه بن جحش در يك قبر 886 ، - برادرى با زيد بن حارثه 646 ، 647 ، بريدن بينى و قطع بعضى از اعضاى - 944 ، بريدن هند گوش و بينى - 910 ، بسته شدن اول علم در اسلام از بهر - 712 ، - بيم از گفتار كفار قريش 857 ، پراندن وحشى حربة خود به سوى - 896 ، پيشنهاد عمر در قتل عباس به دست - 807 ، جراحت يافتن عائذ بن عويمر به دست - 799 ، جسارت ابو سفيان نسبت به جسد - 912 ، جسد - 908 ، 912 ، 925 ، - حراست از پيامبر 507 ، - حمايت از محمد (صلی الله علیه و آله) 345 ، - حمل عبيده به نزد رسول خدا 774 ، - حمله بر سباع بن عبد العزى خزاعى 895 ، - حمله بر يهود شام 338 ، خانه - 638 ، 929 ، خبر - 713 ، خورد هند جگر - را 910 ، داستان امامه دختر - 1219 ، دختر - 1219 ، 1220 ، - در آويختن با شيبه 771 ، 773 ، - در پيش روى بنى هاشم 349 ، در جستجوى - 921 ، دعاى رسول خدا در حق - 1036 ، - و دعوت علنى پيامبر 414 ، - رايت غزوهء ذو العشيره 718 ، رداى رسول خدا بر زبر - 924 ، رسول خدا بر بالين - 922 ، - رضايت از حكم الهى 638 ، - رفتن به ميدان جنگ بدر 770 ، - رفيق پيغمبر 1912 ، - زخمى كردن ابو جهل 432 ، - - عثمان بن ابى طلحه 872 ، زوجهء - 1198 ، سپردن رسول خدا رايت غزوهء بنى قينقاع به - 834 ، سپردن رايت غزوهء ذو العشيره به - 834 ، سخن وحشى در شهادت - 915 ، سراى - 499 ، سريّه - 712 ، - سيد شهيدان 399 ، - سير از قفاى فاطمه در عروسى على 699 - شاهد بر نزاع ابو جهل و ابو البخترى 509 ، شعر ابو زيد عمرو بن شيبه در مرثيه - 926 ، شكافتن وحشى جگرگاه - 910 ، شهادت - 895 ، 897 ، - شهيد 1059 ، 1284 ، - شهيد راه خدا 913 ، - صلح با ابو جهل 714 ، صولت - 713 ، - طواف كعبه 432 ، - علمدار لشكر اسلام 712 ، 713 ، على بر بالين - 922 ، - عمّ مصطفى 646 ، قبر - 1771 ، قتل - 896 ، 1337 ، قتل ابو الرّيان طعيمه به دست - 797 ، - ابو قيس بن الفاكهه - - 776 ، 798 ، - اسود بن عبد الاسد مخزومى - - 763 ، - عتبة بن ربيعه - - 797 ، - كوبيدن كمان بر سر ابو جهل 435 ، - - مشت بر دهان ابو جهل 335 ، گريه و نوحه زنان بر - 930 ، - گزارش به
ص: 2445
پيامبر 713 ، - گفتگو با خويلد 347 ، - - با ورقة بن نوفل 348 ، مرثيه - 926 ، 1958 ، مصرع - 910 ، - مژده ولادت على (علیه السلام) 368 ، - و معجزه رسول خدا 481 ، 483 ، معلم - 770 ، - مقابله با تهديد ابو جهل 327 ، - مقتول كردن جمعى از يهود شام 337 ، - نهب كاروان قريش 712 ، نجات كاروان به بركت - 480 ، وحشى قاتل - 59 ، 1304 ، 1332 ، 1693 ، هاله مادر - 114 ، هفتاد غار رسول خدا بر - 928 ، - هلاك عتبه در روز بدر 923 ، - همراهى پيامبر 500 ، 824 ، همسر - 1890
حمس : 1588 ، اهل - 231 ، 1217 ، قانون مردم - 371 ، مردم - 370 ، 371 ، ناميدن قبيله قريش به - 370
حمص : 951 ، 1421 ، 1141 ، دار السّلطنهء - 1148 ، شهر - 897
حمل (پسر قيدار) : وفات - 17 ، ولادت - 16
حمل بن بدر فزارى : برادر - 262 ، حيلت - 263 ، - خدعه با قيس 263 ، - در آمدن به جنگ 1045 ، ستم بر - 271 ، - سوگند دادن قيس 269 ، قتل - 270 ، - گروگان بندى با قيس بن زهير 262 ، گفتگوى حصن بن بدر با - 269 ، - مبارات و مناظره با قراواش بن هنّى 262 ، - مفاخرت به پيشى گرفتن غبرا 263 ، مناقشه مشاجره قيس و - 264
حمنه بنت جحش : 1003 ، جارى شدن حد قذف بر - 1010 ، - زوجه طلحة بن عبيد اللّه 925 ، - زوجهء مصعب بن عمير 925 ، - و كفن و دفن خواهر 1884
حمياطا : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حميدى : 1338
حمير : 183 ، 517 ، اسلام ملوك - 1686 ، پادشاهان - 2293 ، جماعت - 1521 ، سلاطين - 126 ، قبيله - 20 ، 72 ، 103 ، 132 ، 1890 ، 1899 ، قوم - 20 ، مردم - 521 ، 1152 ، ملوك - 1686 ، 1911 ، وفد - 1499
حميراء / عايشه : 1660 - عايشه
حميرى : 530
حميريان : 193 ، سپاه - 195 ، شكست - 34 ، كشتن جمعى كثير از - 200
حنّ (برادر رزاح) : 56
حنابه / مقيس بن سبابه : 1304 - مقيس بن سبابه
حناطه حميرى : - حامل پيام ابرهه به عبد المطلب 134 ، - رسول ابرهه 133 ، 134
ص: 2446
حنانه : قصه ستون - 2064 ، ناليدن ستون - 1393
حنبص ضبّانى : 281
حنبل : روايت - 531
حنبل (دليل راه) : - و عمر بن خطاب 1169
حنبل بن المليك الجشى : - ازدواج با وصيفه 1354
حنبلى : 1488
حنبلى : روايت - 532 - ابراهيم دينورى حنبلى
حنظله (زنى از بنى تميم) : 294
حنظله / حنظله غسيل الملائكه (پسر ابو عامر راهب) : 907 - 909 ، 1914 ، 1461 ، حرب - 907 ، شهادت - 907 ، لقب - غسيل الملائكه 909 ، 914 - غسيل الملائكه
حنظلة بن ابى سفيان : 749 ، 779 ، - از كشتگان قريش در جنگ بدر 795 ، 796 ، قتل - 1038 ، كشته شدن در جنگ بدر به دست على (علیه السلام) 823 ، 1302
حنظلة بن الرّبيع اسدى : 1908
حنظلة بن الشّرقى (از بنى كنانة بن القين) : 89 - ابو الطمحان القينى
حنظلة بن ثعلبه : - از اكابر شيبان 306 ، - استمداد از نام محمد (صلی الله علیه و آله) 308 ، - حمايت از نعمان 306 ، - سيد بنى عجل 307 ، لقب - 307
حنظلة بن قبيصة بن حذاقه : اسارت - 822
حنظله طائى : پناهنده شدن نعمان به - 232 ، - در آمدن به درگاه نعمان 232 ، - و شريك بن عدى بن قيس 233 ، - عرضه كردن شريعت عيسى بن نعمان 234 ، - و قراد بن اجدع 233 ، - ميزبان نعمان 232 ، - و يوم بؤس 232 ، 234
حنظلة منقطع الوطين : - لقب حنظلة بن ثعلبه 307 - حنظلة بن ثعلبه
حنظليه (مادر ابو جهل) : 764
حنفيان : 751
حنفيه : 641 ، 1199 ، 1209 ، 1488
حنيف : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
حنيف / حنيفى : دين - 1941 ، 1946 ، 2253
حنيفيون : - قوم محمد (صلی الله علیه و آله) 751
حنيفيه : دين - 386 ، 388 ، 866 ،
حنين : 1032 ، 1310 ، 1352 ، 1360 ، 2003 ، تقسيم غنايم - در جعرانه 1380 ، جمع كردن غنايم - 1365 ، جنگ - 708 ، 710 ، 1355 ، 1363 ، 1461 ، 1478 ، روز - 1362 ، 2015 ، سفر پيغمبر به - 1358 ، غزاى - 2001 ، غزوهء - 707 ، 829 ، 1327 ، 1346 ، 1823 ، 2085 ، غنايم - 1365 ،
ص: 2447
1380 ، 1390 ، قصّه - 1823 ، مراجعت از - 1799 ، مصاف - 1368 ، وادى - 1348 ، 1353 ، هزيمت مسلمانان در - 2021
حنين (از موالى رسول خدا) : 1901
حنين بن عبد اللّه : 1905
حوا : 1297 ، 1770 ، - در جدّه 2112
حواريون عيسى (علیه السلام) : 117 ، 331 ، 588 ، 1528 - عيسى (علیه السلام)
حوتكة بن اسلم : 57 ، 58
حورا / الحورا : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
حور العين : 704
حوران : 1519 ، قريه اى نزديك - 1239 ، 1559
حوزة بن عمرو بن سلول بن صعصعة بن معاويه (پدر عاتكه همسر عبد مناف) : 59
حوض كوثر : 1722 ، 1730
حومانة الدّراج : آب - 1318
حويرث بن نقيذ بن وهب : شرح حال - 1308 ، فرمان قتل - 1304 ، 1304 ، قتل 1308
حويصه جهود : اسلام - 848
حويطب بن عبد العزّى : 1303 ، 1304 ، - آمدن به نزد پيغمبر 1219 ، - از سران كاروان قريش 843 ، از اشراف قريش 856 ، - بهره از غنايم حنين 1381 ، - بيم از نفرين خبيب 951 ، - تجهيز لشكر قريش 749 ، - رسيدن به حضور پيامبر 1123 ، - شبيخون بر خزاعه 1261 ، - و صلح حديبيه 1122 ، - كاتب وحى 1909 ، - گواهى كتاب صلح حديبيه 1129 ، ميمونه در نكاح - 1890
حىّ (قبيله) : - حليفان و هم سوگند محمد (صلی الله علیه و آله) 856
حىّ بن اخطب بن ثعلبه : 1014 ، 1887 ، - و ابو سفيان 1023 ، - از صناديد يهود 682 ، - از قبيلهء بنى نضير 657 ، پرسش زبير بن باطا از حال - 1063 ، خانهء - 837 ، - دست بسته نزد پيغمبر 1061 ، - دشمن با پيامبر 658 ، - و سلّام بن مشكم 968 ، صفيه دختر - 1198 ، - صلح با پيامبر 657 ، - عامل نابودى بنى قريظه 1024 ، - عداوت با رسول خدا 635 ، قبيلهء - 682 ، قتل - 1062 ، - و كعب بن اسد 1024 ، 1057
حيد (شمير) : 863
حيدان (پسر نزار) : 23
حيدة (پسر نزار) : 23
حيدر (نام حضرت على (علیه السلام)) : 358 ، 810 ، - كشندهء مرحب 1182 - على (علیه السلام)
حيدر كرار (نام حضرت (علیه السلام)) : رمد - 2062
ص: 2448
- على (علیه السلام)
حيره : 70 ، 228 ، 230 ، 239 ، 241 ، 244 ، 1020 ، 1927 ، آمدن ذو يزن به - 183 ، آمدن فروخ شاهان به - 222 ، ابطال رجال - 273 ، اراضى - 225 ، اهل - 234 ، برد - 1799 ، 2011 ، بلدهء - 220 ، 225 ، 231 ، 306 ، بيرون شتافتن حارث از - 291 ، پادشاهى - 219 ، 236 ، 227 ، جلوس اياس در مملكت - 377 جلوس راوية بن ماهان در - 515 ، جلوس فنتهرب در - 211 ، حكومت - 183 ، خاندان ملوك - 223 ، در آمدن حارث به - 300 ، - عامريون به - 246 ، راه - 229 ، رجال - 273 ، رسول خسرو پرويز در - 238 ، رفتن نضر به - 455 ، سكون بزرگان عجم در - 221 ، سلطنت - 211 ، 221 ، شتافتن عدى به - 224 ، 225 ، 229 ، - قيس به - 306 ، شهر - 253 ، عباد نصارى - 1928 ، فتح - 2036 ، فرار نابغه از - 243 ، فرمانگذار - 144 ، كوچ نعمان به - 227 ، مردم - 223 ، ملك - 1524 ، ملكزادگان - 225 ، ملوك 220 ، 223 ، مملكت - 377
حيزوم (اسب جبرئيل) : 783
حيسمان بن عبد اللّه الخزاعى : - خبر شكست قريش 817 ، 818 ، - هزيمت از بدر 87
حيل : 385
حيّه (از اولاد عبد مناف) : 59
حيّه (دختر ابا صيفى پسر هاشم) : 65
ص: 2449
خاتم : 1839 ، 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خاتم الانبياء : 79 ، 85 ، 89 ، 99 ، 102 ، 151 ، 152 ، 320 ، 385 ، 405 ، اجداد - 7 ، بعثت - 116 ، رسالت - 70 ، سير - 593 ، ظهور - 74 ، ميلاد - 139 - پيغمبر - رسول - محمد (صلی الله علیه و آله )
خاتم الرّسل : 1624
خاتم النبيّين : واقعهء شق صدر - 187
خاتم پيغمبران : 180 ، 330 ، 1545
خاتم نبوّت : 217 ، 335 ، 390
خاتميّت : 382
خاخ : 1374
خارجه (فرزند سنان بن ابى حارثه) : خونبهاى - 282
خارجه (برادر حارث بن عوف بن ابى حارثه) :
1313 - 1315
خارجه (زن عمر بن خطّاب) : 1414
خارجة بن حصن : 1489
خارجة بن حمير : - از انصار بدر 739
خارجة بن زهير / خارجة بن زيد انصارى خزرجى (از انصار بدر) : - و عقده مواخاة با ابو بكر 645
خارجة بن زيد بن ابى زهير بن مالك : آشكار شدن جسد - 928 ، - از انصار بدر 736 ، - با سعد بن ربيع در يك قبر 926 ، شهادت - 892 ، - قتل حرملة بن عمرو 798 ، نزول ابو بكر بر - 624
خارجة بن عامر : 901
خاشع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خاصف النعل : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
خاضع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خالد (برادر بلال) : 1055
خالد (پسر امه و زبير بن عوام) : تولد - 467
خالد (پسر نفيل) : 295
خالد (فرزند سفيان بن عويف) : - جنگ با پيغمبر 902
خالد بن ابو البكير : 947 - خالد بن بكير
خالد بن الاعلم العقيلى : 889 ، اسارت - 821 ، - جنگ نكردن با على (علیه السلام) 776 ، - حليف بنى مخزوم 821 ، شهادت عمير بن الحمام به دست - 794 ، هزيمت - 821
خالد بن اسيد بن ابى العيص : اسارت 822 ، - و اذن گفتن بلال 1298
خالد بن ايوب انصارى : - و سهل بن حنيف 2069
خالد بن بكير بن عبد يا ليل : - از مهاجرين بدر 732 ، اسلام - 410
خالد بن بكير ليثى : - ملازم عبد اللّه بن
ص: 2450
جحش 720
خالد بن جعفر بن كلاب : - به قتل رساندن زهير 286 - 289 ، - قتل به دست حارث 289 - 292 ، حارث و قبيله 292 ، - در درگاه نعمان بن منذر 289
خالد بن زيد بن كليب بن ثعلبه : - از انصار 741 ، - دعوت از پيغمبر 631 - ابو ايوب انصارى
خالد بن سعيد بن عاص بن اميّه : 1908 ، اسلام آوردن - 409 ، - امارت صنعا 1910 ، - و حبس خالد بن وليد 1569 ، - حكومت در اراضى يمن 1558 ، - - در قبيله بنى زبيد 1570 ، - و دنانير 1225 ، - و عمرو بن معدى كرب 1570 ، 1571 ، كوچ - 467 ، - و ميزبانى بنى ثقيف 1502 ، 1571 ، - نكاح اروى 1132 ، - مقدمة الجيش على (علیه السلام) 1568 ، - و منجنيق در قلعهء طايف 1371 ، - وكيل ام حبيبه در نكاح با پيغمبر 1141 ، - وكيل ام حبيبه 1225 ، 1886
خالد بن عبد العزّى بن غزية بن عمرو : شعر - 40
خالد بن قيس بن مالك : - از انصار بدر 740
خالد بن وليد : 144 ، 1342 ، 1565 ، - و اخذ زكوة از بنى المصطلق 1409 ، - از اشراف قريش در جنگ بدر 856 ، - از بنى مخزوم 49 ، - از كتّاب رسول خدا 1908 ، 424 ، 1231 - 1233 ، - و اكيدر 1455 ، امارت - 1242 ، برادر - 798 ، - تخريب بتخانهء عزّى 1340 ، - جنگ ابو سفيان 1277 ، - - با زبير بن العوّام 867 ، - - با مشركين 1112 ، - حكم فيء مسلمين 1296 ، - حمل فديه اسيران بدر 831 ، - حمله به مسلمانان 876 ، - و خشم على در تسليم حلّه ها 1587 ، - خلاصى وليد بن وليد 821 ، - خواستار موى ناصيه پيغمبر 1597 ، - در احد 862 ، 863 ، - در خواست از پيامبر 2076 ، - در كراع الغميم 1114 ، - در مكه 1283 ، 1284 ، - در نجران 1549 ، - دعوت از بنى الحارث به مسلمانى 1512 ، - دعوت از بنى جذيمه به مسلمانى 1341 ، - دفع مسيلمه كذاب 1692 ، - رزم با صفوان بن اميه 1290 ، - رهائى اسيران بدر 83 ، سريهء - 1341 ، 1454 ، 1512 ، - سفر از مكه به مدينه 831 ، - سنگ زدن بر سبيعه 1420 ، - شكست دادن عمال سجاح 1694 ، - صف آرائى در كنار خندق 1034 ، - طليعهء سپاه مشركين قريش 1112 ، - و عبد العزى بن هلال 1304 ، - و على در تقسيم غنايم در يمن 1561 ، - غنيمت
ص: 2451
اراضى يمن 1560 ، - فتح حيره 2036 ، - قتل ابو اسيره 891 ، - قتل ثابت بن الدّحداحه 900 ، - و كشتن زنى 1362 ، - كمين براى شهادت رسول خدا 1459 ، - گواه صحيفه در مخالفت با خلافت على (علیه السلام) 1662 ، لشكر - 1694 ، - لقب سيف اللّه 1245 ، - مأمور به قبيلهء جعفى 1568 ، - مأمور دعوت بنى الحارث بن كعب به اسلام 1512 ، - - دفع طليحة بن خويلد 1697 ، - محبوس 1569 ، مسلمان شدن - 1231 ، - و مشركين قريش 1304 ، - مقتول ساختن عبد اللّه بن حبير 876 ، - مقدمهء سپاه تبوك 1436 ، - - سپاه در فتح طايف 1368 ، - مكتوب امير المؤمنين 1569 ، نافرمانى - 1569 ، هزيمت فوج - 1353 ، - همداستانى با ابو سفيان 936
خالد بن هشام بن المغيره : اسارت - 820
خالده (دختر ابا صيفى پسر هاشم) : 65
خالده (دختر هاشم) : شعر - 2009
خانه خدا : 43 ، 55 ، 109 ، 365 ، 374 ، زيارت - 1118 ، قسم به - 198 - كعبه
خباب (مولى عتبة بن غزوان) : - از مهاجرين بدر 731
خباب بن ارت : - آموزش سورهء مباركه طه به فاطمه خواهر عمر 497 ، 498 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - از مستضعفين اصحاب 501 ، اسلام - 408 ، بانگ - 498 ، - بيرون شدن از بيغوله 499 ، - حليف بنى زهره 408 ، - در خانه فاطمه 497 ، - و عمر 498 ، 499 ، - كفار بنى مخزوم 463 ، - مردى شمشيرگر 512
خبار : - از كشتگان قريش در بدر 799
خبيب بن يساف بن عتبة بن عمرو : - از انصار بدر 736 ، - ازدواج با دختر امية بن خلف 782 ، ايمان آوردن 747 ، - پيوستن به مسلمانان 747 ، - جدا شدن دست در جنگ بدر 781 ، - قتل اميّة بن خلف 790 ، 798 ، - قتل حارث بن عامر بن نوفل 792 ، 797
خبيب بن عدى : 947 ، 1075 ، اسارت - 950 ، 2092 ، - و امان كفار 949 ، بردار كردن - 951 ، - به زير آوردن جسد از دار 954 ، خريدن دختر حارث بن عامر - را 950 ، - رهائى جسد از دار توسط مسلمانان 954 ، شهادت - 952 ، 953 ، فروش - به دختر حارث بن عامر 950 ، مقتول كردن - 953
خبير : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ختا : 597 ، مملكت - 1399
ص: 2452
خثعم : اراضى - 132 ، قبيلهء - 24 ، 30 ، 409 ، 646 ، 1374 ، 1410 ، 1596 ، قوم - 20 ، كوچ لشكر ابرهه به اراضى - 132
خثعمة بن يشكر بن مبشر : طايفهء - 49
خدامه / خذامه / شيما (دختر حليمه و حارث) : - خواهر رضاعى پيامبر 177 ، 1898 - شيما
خداوند نامه (كتاب) : 1288
خديجة الكبرى / خديجه بنت خويلد (همسر رسول خدا) : 320 - 326 ، 336 - 343 ، 346 ، 347 ، 541 ، 696 ، 826 ، 827 ، 1300 ، 2076 ، آوردن حكيم بن حزام خوردنى براى - 508 ، اجير - 361 ، اموال - 391 ، انجمن زنان قريش در خانهء - 352 ، انفاذ خلعت از بهر ابو طالب و عباس 352 ، ايمان آوردن - 403 ، بشارت سفر محمد به - 338 ، - بيان جلالت قدر و فضائل رسول خدا 353 ، - پاداش به ورقه 348 ، پدران - 1867 ، تزويج محمد - را 318 ، جاى - در سراى رسول خدا 1871 ، - حباله نكاح عقيق بن عائذ المخزومى 318 ، خانه - 344 ، 352 ، 401 ، خبر سنگباران پيامبر توسط على به - 478 ، خطاب - بر مردم قريش 479 ، - خواستار خريد ثوبيه 177 ، - خواستارى ابو طالب براى محمد (صلی الله علیه و آله) 321 ، خواستارى بنى هاشم - را 344 ، خواستگارى كردن محمد (صلی الله علیه و آله) از - 342 ، خواهرزادهء - 2053 ، - در آمدن در برابر رسول خدا 354 ، در آمدن رسول خدا بعد از وحى ترسان ترسان به خانه - 402 ، در آمدن ورقه به سراى - 348 ، - در طلب پيامبر 478 - ديدار با حكيم بن حزام 406 ، - رغبت به محمد 350 ، - زائيدن حضرت فاطمه 504 ، سراى 348 ، 520 ، شرح حال - 318 ، 319 ، 1867 ، فرزند - 1896 ، فرزندان - 1860 ، كابين - 351 ، 352 ، كمال فهم - 1868 ، كناره گيرى زنان قريش از - 504 ، كنيت - 1867 ، - گرامى داشت ثويبه 177 ، گريستن - 523 ، - پيغمبر بر ذكر نام - 696 ، مرثيه - 1108 ، - ملائكه از گريه - 479 ، گريه - 533 ، - گفتگو با ورقه بن نوفل 345 ، 346 ، گفتگوى ابو طالب در باب سفر تجارى با - 322 ، ماشطهء - 1868 ، - محرم اسرار پيغمبر 397 ، محمد (صلی الله علیه و آله) امين مال - 323 ، مرثيه - 1108 ، مريضى - 533 ، - مشاهدهء نورى درخشان 339 ، - ملاقات با محمد بعد از سفر شام 340 ، ملال - 398 ، - نزد رسول خدا
ص: 2453
355 ، - نماز گزاردن با محمد (صلی الله علیه و آله) 403 ، ورقه وكيل - 348 ، وفات - 533 ، 534 ، 1868 ، 1869 ، 1891 ، - هديه دو جامه به محمد (صلی الله علیه و آله) 324
خذام بن خالد : 1462 - حزام بن خالد
خرّار : منزل - 717
خراسان : 6 ، 673 ، بناى - 622 سر حد - 676 ، سفر - 676 ، شهر - 622
خراش الانصارى السّلمى : زخمى شدن - 937
خراس بن النّضير : 894
خراش بن اميّه خزاعى : - از سفراى رسول خدا 1912 ، - ستردن موى سر پيامبر 1129 ، فرستادن پيامبر - را به مكه 1119
خراش بن اميد كعبى : - قتل جندب بن الاولع هذلى 1302
خراش بن صمّه : 746 ، 819 ، - از انصار بدر 738 ، - اسير كردن عدى بن الخيار 820 ، مولى - 739
خرخسره : 310 ، 1150 ، حكومت - 303 ، - عزل از سلطنت يمن 303 ، - لقب ذو المفخره 311 ، 1152 ، هديه پيغمبر به - 1152
خرشل بن زياد السّلمى : 314 ، 315
خره بنت سموال : 1887
الخريق / ولد الارنب (زره پيامبر) : 2016
خزاعه : 29 ، 55 ، 109 ، 490 ، 732 ، 1261 ، 1262 ، 1269 ، 1288 ، 1292 ، 1402 ، 1486 ، - بيرون شدن از مكه 53 ، جماعت - 732 ، 1116 ، داد خواهى مردم - نزد پيغمبر 1262 ، - در عقد پيغمبر 1129 ، - به روش حمس 371 ، سپاه - 56 ، طلب خون از - 2080 ، قبايل - 1402 ، قبيلهء - 52 ، 371 ، 957 ، 990 ، 939 ، 1139 ، 1217 ، 1274 ، مردم - 53 ، 1262 ، - مستولى شدن بر مكه 53 ، - هم سوگند پيامبر 939
خزاعى : 1302 - 1304
خزران : 237
خزرج : 30 ، 545 ، 849 ، 858 ، 977 ، 1005 ، 1279 ، 1341 ، 1353 ، 1393 ، 1436 ، 1461 ، انصار بدر از قبيلهء - 736 ، بزرگان - 936 ، بيعت صناديد اوس و - 585 ، جماعت - 730 ، 736 ، 738 ، حرب ميان اوس و - 427 ، رايت - 766 ، سعد بن عباده سيّد - 1005 ، 1025 ، صناديد - 585 ، طايفه - 40 ، قبيلهء - 427 ، 544 ، 550 ، 588 ، 736 ، 857 ، 996 ، قوم - 20 ، 427 ، 848 ، كوچ مردم - به مدينه 590 ، مردم - 428 ، 590 ، 942 ، 1000 ، 1059 ، مردمان - 548 ، 586 ،
ص: 2454
1000 ، 1472 ، مسلمانى گرفتن مردم - 1472 ، نيكوكارترين مردم - 1000
الخزرج بن الصّريح : 41
خزرجى : 253 ، يتيم - 631
خزرجيان : 710 ، منازعت ميان اوسيان و - 1005
خزيم فاتك : اسلام آوردن - 2087
خزيمه (پدر زينب همسر رسول خدا) : وفات دختر - 976
خزيمه (پسر سواء بن الحارث) : فروغ روى - 1684 ، همراه وفد بنى محارب 1683
خزيمه (دختر جهم بن قيس بن شرحبيل) : - مهاجرت به حبشه 468
خزيمة بن الحارث بن عبد اللّه بن عمرو :
1876 ، دختر - 851
خزيمة بن اوس بن حارثه : نقل حديث از - 2036
خزيمة بن ثابت انصارى / ذو الشهادتين :
1468 ، شهادت - 1833 ، - گواه پيغمبر 2019 - ذو الشّهادتين
خزيمة بن حكيم : 325
خزيمة بن مدركه : پيغمبر از نسل - 31
خسرو پرويز : 237 ، 238 ، 241 ، 310 ، 1699 ، ارسال خراج به درگاه - 547 ، - ارسال منشور و خلعت به عمرو بن جبله 547 ، - اعانت اياس 377 ، پايه هاى حكومت - 751 ، پسر - 1163 ، - پيغام جنگ به هانى 306 ، تاريخ قتل - 1152 ، حكم - 1150 ، حكومت - 751 ، درگاه - 547 ، 1149 ، دولت - 230 ، رسالت عبد اللّه بن حذافه به نزد - 1911 ، - رسول فرستادن به سوى باذان 304 ، روزگار - 230 ، سلطنت - 235 ، - شاهنشاه ايران 466 ، 1151 ، فرمان - 1163 ، قتل - 1151 ، 1152 ، - ملك الملوك ايران 515 ، 547 ، نامه پيغمبر به - 310 خشب : 717
خضر (علیه السلام) : تعزيت - 1749 ، خواب ديدن على (علیه السلام) - را 79 ، نداى - 1751
خطّاب (برادر حاطب بن حارث) : اسلام آوردن - 409 ، زن - 409 ، 469
خطّاب (پدر عمر) : پسر - 914 ، 996 ، 1252 ، 1253 - عمر
خطّاب بن نفيل : - بازداشت زيد بن عمره در كوه حرا 387 ، عقاب و عتاب - 388
الخطفه : 558 - اسمعيل (فرشته)
خطمه : برادران - 427
خطيب النّبيّين : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خطيئه (شاعر) : 300 ، - ديدار با كعب 1327
خفاف بن ندبه : 1277
خلّاد بن رافع (برادر رفاعة بن رافع بن مالك) :
ص: 2455
- از انصار بدر 740 ، ذمّت - 746
خلّاد بن سويد بن ثعلبة بن عمرو : - از انصار بدر 736 ، كشته شدن - 1063
خلّاد بن عمرو بن الجموح : - از انصار بدر 739 ، جسد - 927 ، شهادت - 889
الخلاص بن علقمه : 1898
خلافت : خبر غصب - 1735 ، 1736
خلصه (بت) : 1519
خلفا : توسط مسجد نبى در زمان - 638
خلفاى ارض : 504
خلفاى عباس / خلفاى بنى عباس : 64 ، 811 خلف بن ابى عام : - از كشته شدگان كفار در بدر 795
خلف بن ابى الصّلت : پسر - 1939
خلف بن اسعد بن عامر بن بياضه : دختر - 409 ، كوچ - 467
خلف بن وهب : 113
خليده (دختر قيس بن حسان) : تولد - 1921
خليدة بن اسيد (از كفار قريش) : 791
خليدة بن قيس بن نعمان : - از انصار بدر 739
خليفة الامين : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
خليفة اللّه : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
خليفة بن عدى بن عمرو : - از انصار بدر 740
خليل ، حضرت : 11 - 14 ، - آمدن به مكه براى ملاقات اسمعيل 13 ، و اسمعيل ذبيح - 7 ، ايمان آوردن اژدها به - 330 ، - بناى كعبه 11 ، - در راه شام 4 ، ذبيح - 7 ، شفاعت از هاجر نزد ساره 3 ، - و فديه آسمانى 9 ، لفظ - 438 ، - نصب حجر الاسود 11 ، - ابراهيم (علیه السلام)
خليل الرّحمن : - در آتش 1821 ، درخواست ساره از - 4 ، شباهت اسماعيل به - 14 - ابراهيم (علیه السلام)
خليل الرّحمن : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خليل اللّه : 438 ، 575 ، 1055 ، 2042
خمس : 723 ، 810 ، 856 ، 974 ، 994 ، 1063 ، 1077 ، 1398 ، 1410 ، 1411 ، 1455 ، 1561 ، آيت فرض - 722 ، اول - در اسلام 722 ، - از غنايم خيبر 1194 ، برقرارى - در اسلام 210
خم غدير : 1647 ، 1656
خميس (كتاب) : 1906 ، 1911
خميصه : 1801
خنازير (مرض) : 1555
خناس (دختر مالك بن المضرب) : 854 ، 1616
خناق (مرض) : 423 ، 1444
خندف (همسر الياس) : - لقب ليلى 29 ، -
ص: 2456
مادر عيلان 28 - ليلى
خندف : 813
خندق / احزاب : 1019 ، 1020 ، 1023 ، 1028 ، 1031 ، 1032 ، 1034 ، 1041 ، 1047 ، 1051 ، 1061 ، 2003 ، اهل - 1021 ، ايام - 1022 ، ايام جنگ - 2032 ، ايام حرب - 1054 ، ايام حفر - 1019 ، 1023 ، جنگ - 487 ، 492 ، 708 ، 710 ، 859 ، 962 ، 979 ، 1030 ، 1045 ، 1054 ، 1055 ، 2032 ، 2054 ، حاجز - 1027 ، 1041 ، حفر - 1017 - 1019 ، 1023 ، حفظ - 1031 ، رزم - 1052 ، روز جنگ - 1054 ، شهداى - 1047 ، طرق - 1023 ، ظهور برق در - 2070 ، عمق - 1016 ، غزوهء - 707 ، 793 ، 1013 ، 1067 ، 1906 ، 1948 ، 2004 ، 2068 ، فتح - 1075 ، قصّه - 2032 ، كار - 1017 - 1019 ، 1023 ، كشته شدگان مشركين - 1047 ، كنار - 1022 ، 1046 ، - ميان مسلمانان و كافران 1027 ، وقايع ايام كندن - 1021 - احزاب
خندمه : 1286 ، 1290 ، زمين - 1283 ، كوه - 1261
خنساء (دختر زهير بن ابى سلمى) : 255 ، 1312
خنساء (دختر عمرو بن الشريد) : 242
خنساء (دختر مضروب) : 1313
خنساء (مادر عباس بن مرداس) : 1996
خنق (بيمارى) : 454
خنيس بن جبير بن لوذان بن عبد ود : دختر - 1950
خنيس بن حذافة بن قيس : - از مهاجرين بدر 733 ، اسلام آوردن - 409 ، - مهاجرت به حبشه 487 ، - هجرت به حبشه 1875 ، وفات - 1875
خوات بن جبير : 1026 ، - از انصار بدر 735 ، 745 ، - در ضيافت حضير 942 ، - زحمت كار خندق و روزه 1018 ، سقطه - 745 ، گواهى - 877 ، مزاح رسول خدا با - 1825 - - ابا عبد اللّه
خوارج : 1390 ، 1565 ، خبر پيامبر از - 1564 ، كتاب - 1066 ، 2315 ،
خوارزمى (ناشر) : 15 ، 46
خوارزمى : - ترجمه مستقصى 1443
خوزستان : 1753
خولان : قوم - 20 ، وفد - 1516
خولان بن حارث بن قضاعه (عم انس) : قبيلهء - 20
خوله (جدّه حفص) : 1896
خوله (دختر سنان بن ابى حارثه المرّى) : 271
خوله بنت ثعلبة بن قيس بن مالك (زوجهء اوس بن صامت بن قيس) : ظهار اوس با -
ص: 2457
1159 ، نزول آيه در ظهار اوس با - 1161
خوله بنت حكيم / ام شريك سليمه (زوجه عثمان بن مظعون) : - خواستگارى از سوده براى پيامبر 1869 ، - خواستگارى از عايشه براى پيامبر 541 ، - هبه كردن نفس خود بر پيغمبر 1895 - ام شريك سلميه
خوله بنت قيس بن محصن : - و شريك بن سمحا 1505 ، لعان گوئى - 1507
خولى بن ابى خولى : 732
خون : راه - 1169
خويلد (پسر نفيل بن عمرو بن كلاب) : 295
خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى (پدر خديجه) : 343 - 348 ، 1867 ، - آمدن به خانه خديجه 352 ، - آوردن ورقه به در سراى ابو طالب 347 ، - اقرار بر وكالت ورقه در امر خديجه 348 ، خواستگارى بنى هاشم خديجه را از - 344 ، دختر - 318 ، 508 ، 826 ، سراى - 346 ، مژده خديجه به - 340 ، - و وكالت ورقه در كار خديجه 348 ، هاله دختر - 826
خويلد بن حارث كلبى : اسلام آوردن - 2090
خويلد (دختر حكم بن اميه) : 1377
خيار بن المسجد : 1904
خيبر : 492 ، 751 ، 897 ، 972 ، 1075 ، 1173 ، 1198 ، 1201 ، 1203 ، 1206 ، 1227 ، 1269 ، 1360 ، 1498 ، 1715 ، احاديث - 1176 ، اراضى - 1202 ، ارض - 1170 ، - و اعانت مردم غطفان 1169 ، بازگشت عبد اللّه بن ابى خدرد از - 1166 ، جراحت سلمة الاكوع در - 2037 ، جنگ - 708 ، 710 ، 1198 ، جهودان - 979 ، 1167 ، 1168 ، 1183 ، 1190 ، حرب - 1887 ، 1110 ، حلفاى - 1165 ، حيدر كرّار در - 2062 ، خبر فتح - 1191 ، خرماى نخلستان - 1015 ، در - 1191 ، راه - 1166 ، رزم - 1166 ، سفر - 1110 ، سواران - 1170 ، صهباى - 1208 ، طريق - 1167 ، 1178 ، عرصه - 1169 ، عزيمت على (علیه السلام) به - 1178 ، غزوهء 707 ، 1032 ، 1075 ، 1166 ، 1906 ، 1938 ، 1950 ، غنايم - 1165 ، 1172 ، 1178 ، 1179 ، 1191 ، 1192 ، 1204 ، 1221 ، 1256 ، فتح - 1133 ، قبايل - 1169 ، قصه - 1210 ، قلاع - 1170 ، قلعه - 160 ، قلعه هاى - 1167 ، كشته شدن كنانه در حرب - 1887 ، كوچ پيغمبر از - 1887 ، مراجعت رسول خدا از - 1213 ، مردم - 1165 ، 1169 - 1171 ،
ص: 2458
1203 ، نخلستان - 1015 ، نواحى - 848
خيبريان : 1174 ، تمامت - 1170 ، حليف - 1166 ، دست - 1171 ، سواران - 1170 ، غنايم فراوان از - 1165 ، - و مردم غطفان 1167 ، يك تن از - 1169
خيبريه : قطيفه سياه - 695
خيثمة بن معروف / اعشى : برادر - 1913 - - اعشى
خيرة اللّه : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
خيزران (مادر هارون الرّشيد) : 173
خيف : مسجد - 1297 ، 2190
خيف بنى كنانه : 1599
خيوان : بت قوم - 20
ص: 2459
داحس : حرب - 427 ، فتنه - 427 ، واقعه - 262 ، 263 ، 283
داحس (اسب جذيمة العبسى) : 262 ، - سبقت از غبرا 263 ، گروگان از بهر - 269 ، نگاه داشتن - 264
داد (از فرزندان خديجه) : 1867
دادويه : 1695
دار الاماره : 64
دار الغرور : 1628
دار القرار : 953
دار الكتب علميه : 963
دار الملك صنعا : دروازهء - 195 ، كوشك غمدان در - 196 - صنعا
دار الملك مداين : 222 - مداين
دار النابغه : - محل مدفن عبد اللّه بن عبد المطلب 165 ، 167 ، 202
دار الندوه : اجتماع بزرگان قريش در - 507 ، انجمن قريش در - 603 ، اولاد عبد مناف و - 62 ، بناى - 55 ، 603 ، تجزيه - 64 ، تفويض امر - به عبد الدّار 58 ، محبوس اموال در - 852 ، منصب - 60
دار النعم : 1992
دار بن هانى بن نماره : 1499
دارقطنى : - نقل حديث از ابن عباس 1828
دارم : عامل قبيله - 1910
دارنام : بناى -
داعى : 1839 ، 1853 ، 1856 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
داعى : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
دانيال (كتاب) : 1683 ، 1851
داود (علیه السلام) : 2016 ، - آموختن زبور 557 ، اعتذار - 2029 ، زنان - 1833 ، - شكر خداوند 557 ، قصهء - 1813 ، مزامير - 1850 ، مسخ قوم - 573 ، معجزه - 522 ، - ناليدن به درگاه خدا 1820
داود بن قابوس : - در آمدن بر على (علیه السلام) 1183 ، رزم - 1183
داود بن كعب بن ذهل بن قيس : شرح حال - 94
داود ليثيه : دختر - 1893 ، - مقتول در فتح مكه 1392
دايگان پيامبر (صلی الله علیه و آله) : 176 ، 177
دبّابه : 1371
دبور : باد - 876
دبيران : 595
دبيله (مرض) : 958 ، زحمت - 1134
دبه : ارض - 761
ص: 2460
دثينه : 1459
دجال : 1471 ، 1529
دجله : 143 ، 144 ، 149
دجيله / رجيلة بن ثعلبة بن خالد : 740 - رجيله بن ثعلبه
دحداحه : پسر - 900
دحية بن خليفة الكلبى : - آگاه كردن قبيله بنى النجار براى غزوه بنى قريظه 1055 ، - و انتخاب سبيه اى از سباياى خيبر 1201 ، پرسش هرقل دربارهء پيغمبر از - 1147 ، - حامل نامه رسول به قيصر 1137 ، 1138 ، - در آمدن به حضور پيامبر 697 ، - در درگاه هرقل 1148 ، - در مجلس صغوطر 1147 ، - رسالت به نزد قيصر 1137 ، 1138 ، 1911 ، - - به نزد هرقل 1141 ، - و سجده خدا 1143 ، ظاهر شدن جبرئيل به صورت - 383 ، 697 ، - گفتگو با هرقل 1142 ، 1143 ، - ملاقات با عظيم بصرى 1141
دختنوس (دختر لقيط) : 277
درّاك : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله )
دربند : حدود - 675
درم : 185 ، 1069 ، 1075 ، 1334 ، 1480
درّ (از فرزندان ابو سلمه) : 1876
درهم : 180 ، 337 ، 694 ، 695 ، 749 ، 1224 ، 1334 ، 1499 ، 1677
درياى احمر : 616
دريد بن الصّمّه : 1346 ، 1347 ، - قائد هزيمتيان در جنگ حنين 1363 ، كشته شدن - 1364
دساتير (كتاب) : 598
دعا : 452 ، 1049 ، 1087 ، 1091 ، 1114 ، - ى استسقاى 1792 ، - ى بركت 1156
دعاوية بن عامر : 274
دعثور (پسر حارث) : 841 ، 842
دعوت كواكب : 385
دعورا : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
دغنه / دغنيه (مادر نعمان بن عمرو) : 854
دلائل النّبوه (كتاب) : 1087
دلدل (استر پيامبر) : 1155 ، 2021
دمّا (فرزند اسماعيل) : 15
دمشق : 1141 ، 1311 ، 1952 ، بازار - 1221 ، توابع - 1235 ، 1421 ، طريق - 1210 ، غوط - 1156
دو الشّرى (صنم قبيله دوس) : 492
دوزخ : 69 ، 416 ، 418 ، 424 ، 457 ، 458 ، 482 ، 496 ، 513 ، 538 ، 540 ، 571 ، 580 ، 792 ، 865 ، 871 ، 884 ، 890 ، 983 ، 1151 ، 1237 ، 1238 ، 1268 ، 1428 ، 1529 ، 1622 ، 1623 ، 1631 ، 1632 ، 1637 ، 1657 ، آتش - 482 ، 538 ، 804 ، 1194 ، 1492 ، 1463 ،
ص: 2461
1480 ، 1495 ، 1568 ، 1646 ، اهل - 2035 ، ايمان با بهشت و - 1079 ، بهشت و - مهر فاطمه 694 ، سراى - 806 ، نار - 880
دوس : 1269 ، جماعت - 1369 ، جماعتى از قبيله - 1949 ، دعوت مردم - به اسلام 492 ، سرزمين - 1899 ، قبيله - 30 ، 493 ، 1949 ، قوم - 20 ، مردم - 492
دوس ذو ثغبان : 125 ، - نجات از آتش ذو نواس 122 ،
دوسر : - از قبيله ربيعه 231 ، لشكر - 255
دو ماه (پسر اسماعيل) : 14 - دومه
دومه (پسر اسمعيل) : 14
دومة الجندل : 1066 ، 1084 ، 1454 ، 2003 ، 2021 ، ارض - 1083 ، حكميت در - 1066 ، سفر رسول خداى به جانب - 1067 ، غزوهء - 707 ، 1066
دويد بن زيد بن ليث بن سود : 85
دويك (غلامى از بنى مليح بن عمرو خزاعى) :
- دزد آهوى زر كعبه 372
ده دزك : قريه - 674
دهر الدّاهرين : 1623
دهريه : احتجاج پيغمبر با - 439 ، علماى - 440 ، مردمان - 436
دهما (دختر عبد اللّه بن أبيّ) : 1012
دهن : 216
ديباج : 353 ، 1499 ، 1555 ، جامه هاى - 1223
ديباى سفيد : 169
ديت : 604 ، 606 ، 752 ، 1117 ، - ابا قرنه 264
دير بحيرا : 213
دير راهب : 334
دير هند : 304
ديل (قبيله اى از بنى عبد القيس) : 611 ، كوچ صناديد قبيله - 1109
دئلى : - استغاثت بر بنى بكر 1260 - انس بن اثيم الدئلى
ديلم : سرزمين - 5 ، مملكت - 675 - 677
دينار : 213 ، 348 ، 483 ، 484 ، 694 ، 728 ، 821 ، 1334 ، 1480 ، - زر 72 ، 910
ديو زده (مرض) : 951
ديوان حسان بن ثابت (كتاب) : 1011 ، 1012 ، 1256 ، 1272 ، 1282 ، 1406 ، 1765 ، 1766 ، 1951 - 1953 ، 1955 ، 1958 ، 1960
ديوان منسوب به امير المؤمنين على (علیه السلام) :
872 ، 887 ، 1037 - شرح ديوان منسوب به امير المؤمنين على (علیه السلام)
ص: 2462
ذات الاشطاط : آب - 1402
ذات الاصاد : اراضى - 262
ذات الانواط : 1352
ذات الجنب : 1714
ذات الجيش : منزل - 761
ذات الحواشى (زره پيامبر) : 2015
ذات الرّقاع : 1073 ، 2003 ، درخت - 1075 ، غزوهء - 707 ، 1073 ، 1075 ، 1791 ، 2090 ، وجه تسميه - 1075
ذات السّلاسل / ذات سلاسل : 707 ، آب - 1348 ، غزوهء - 707 ، 1248 ، 1265 ، 1257 ، 2129 - ذات الصّلاصل
ذات السّماق : درخت - 718
ذات السّويق : غزوهء - 837
ذات الشّعير : 718
ذات الصّلاصل / ذات السّلاسل : غزوهء - 2129 ، زمين - 2129 - ذات السّلاسل
ذات الفضول (زره پيامبر) : 1036 ، 2015
ذات النّطاقين : - لقب اسماء دختر ابو بكر 611 - اسماء ذات النّطاقين
ذات الوشاح (زره پيامبر) : 2015
ذات قرن : چاه - 756
ذا جدن : 72
ذاكر : 1843 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
ذبيان : 1318 ، 1322 ، بزرگان - 274 ، جماعت - 1912 ، حرب - 1315 ، قبيله - 289 ، وادى - 330
ذبيانى : فحص زمان - 289
ذبيح ثانى : عبد اللّه - 7 - عبد اللّه بن عبد المطلب
ذبيح نخست : - از اجداد خاتم الانبياء : 7
ذريج (نام پدر قبيله اى از عرب) : 497
ذعلب يمانى : - پرسش از على (علیه السلام) 584
ذفراد / فكيهه (دختر هنى بن بلى بن عمرو) :
31 - فكيهه
ذفران : نزول جبرئيل در ارض - 761
ذكر و مذكّر : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ذكوان : قبايل - 960 ، 963
ذكوان / سفينه (از موالى رسول خدا) : 1900 - سفينه
ذكوان بن عبد قيس بن خلدة بن مخلّد / ذكوان بن عبد اللّه بن قيس بن خالد : 740 ، 759 ، 1906 ، - آمدن به سوى عمره 545 ، ابا السّبع لقب - 887 ، - از بنى زريق 543 ، 548 ، ايمان آوردن - 546 ، حديث - 860 ، سخن رسول خدا در حق - 887 ، شهادت - 886 ، - وداع زن و فرزند 886
ذلفاء : خواستگارى جويبر از - 1675 ، عقد
ص: 2463
- 1676
ذو الأتياب : - لقب سهيل بن عمرو 813 - سهيل بن عمرو
ذوى الارحام : 1598
ذو الاصبع عدوانى / حرثان : - از معمرين 51 ، شرح حال - 79 - 83 - حرثان بن محرّث بن الحارث بن ربيعه
ذو البجادين : - لقب عبد اللّه 1452 - عبد اللّه
ذو الحليفه / بيوت سقيا : 1270 ، 1486 ، 1487 ، 1578 ، 1579 ، 1658 ، ارض - 1135 ، مسجد - 1215 ، 1482 ، منزل - 761 ، 821 ، 856 ، 1483
ذو الخلصه (بت قبايل دوس و خثعم و بجيله) :
20 ، 30 ، بتخانه - 1519
ذو الخمار : - عرضه دمار 1360 ، - لقب اسود بن كعب عنسى 1694 - اسود عنسى
ذو الخويصره (مردى از بنى تميم) : 1390
ذو السّبوع (مغفر پيامبر) : 2016
ذو الشّعرين مسافع بن صفوان : - شهيد در غزوهء مريسيع 1885
ذو الشّمالين / عمير بن عبد عمرو : - از مهاجرين بدر 732 - عمير بن عبد عمرو
ذو الشّهادتين / خزيمة بن ثابت : 1833 - گواه پيغمبر 2019 - خزيمة بن ثابت
ذو العشيره : 2003 ، ارض - 718 ، غزوهء - 718 ، 728 ، 910 ، نواحى - 718
ذو العقال (اسب پيامبر) : 2019
ذو الفقار (شمشير) : 811 ، 857 ، 863 ، 1039 ، 1040 ، 1179 ، 1182 ، 2014 ، به سخن آمدن - 1054 ، در شناختن - 810 ، - واگذارى به امام حسن 1053
ذو القرنين : 622 ، 681 ، پرسش از حال - 2088 ، حديث - 458
ذو القرنين : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
ذو الكعبات (بت) : 20
ذو الكفين (بت) : 20 ، سريه طفيل بن عمرو دوسى براى نابودى - 1369 ، - صنم عمرو بن حممه 493
ذو الكلاع / سميقع بن ناكور بن حبيب بن مالك : 1683 ، اسلام - 1682 ، - دعوئى خدائى 1682 ، رسالت جرير عبد اللّه به سوى - 1911 ، قوم - 20 ، نامه پيغمبر به - 1227 - سميقع بن ناكور بن حبيب بن مالك
ذو الكلاع الاصغر : - لقب سميقع بن ناكور بن حبيب بن مالك 30 - سميقع بن ناكور بن حبيب - ذو الكلاع
ذو اللّه (اسب پيامبر) : 2019
ذو المجاز : 879 ، اراضى - 1348
ذو المفخره : - لقب خرخسره 311 ، 1152 ،
ص: 2464
- خرخسره
ذو المناريم : 1522
ذو المنن : 1623 - 1625
ذو النّورين : - لقب عثمان بن عفان 356 - عثمان بن عفان
ذو امر : 2003 ، غزوهء - 707
ذو جدن : جلوس - در يمن 125 ، - جنگ با نجاشى 126
ذو ذنب : ستاره - 73
ذو شناتر : 104 ، جلوس - در يمن 103 ، قتل - 105 ، - لقب لخنيعه 103
ذو فايش / سلامة بن يزيد اليحصي: سفر اعشى به نزد - 1927 - سلامة بن يزيد اليحصی
ذو مخبره (برادرزادهء نجاشى) : 1904
ذو نفر (از قبيله حمير) : 134 ، 139 ، جان به سلامت بردن - 138 ، - جنگ مقابل ابرهه 132
ذو نواس / زرعه : 104 ، - اصحاب اخدود 122 ، - پادشاه يمن 121 ، جلوس - در يمن 105 ، غرق شدن - 124 ، 125 - زرعه
ذو و الاكّال : 231
ذو يزن : 182 - 185 ، 193 ، - آمدن به درگاه نوشيروان 1840 ، پسر - 192 ، - در درگاه كسرى 185 ، - كوچ از يمن 183 ، العاص لقب - 182 - ذى يزن
ذؤيب : 1292
ذهب : 199 ، 1141 ، 1157 ، انگشترى از - 1137 صفايح - 353
ذهبى : 108 ، 109 ، 112 ، 1209
ذى اذان / ذي اوان : رسول خدا در - 1461 - ذى اوان
ذى الجدر : ناحيه - 1085 ،
ذى الحليفه : رسول خدا در - 1111 ، ابو بصير در ارض - 1135 ، سفر بسر بن سفيان خزاعى از - 1113 ،
ذى العشيره : غزوهء - 707 - ذو العشيره
ذى القصّه : سريه محمد بن مسلمه در ارض - 1081
ذى المروه : ابو بصير در - 1135 ، غزوهء - 841 ، - ذى امر
ذى اوان : رسول خدا در - 1461 ، 1462 ، 1464
ذئب بن عدى : 71
ذئبى : 71 - ربيع بن ربيعة بن مسعود - سطيح
ذى حسى : - از اراضى هبائه 267 ، جنگ - 267
ذى خشب : ابو قتاده در منزل - 1271
ذى رعين : معدى كرب حميرى از آل - 102
ذى رعين (از ملوك حمير) : اسلام آوردن - 1686
ذى سلم (از منازل رسول خدا از غار تا مدينه) :
ص: 2465
624
ذى طوى : حمله به زينب دختر پيغمبر در - 827 ، رسول خدا در - 1215 ، 1280 ، 1581 ، زمعة بن اسود در - 749 ، زنان مغنيه در - 751
ذى علق : كوه - 421
ذى قار : آمدن نعمان به - 240 ، جنگ - 304 ، حرب - 241 ، شكستن عجم در - 308 ، قبايل عرب بر سر آب -
305 ، 306 ، نعمان در - 240
ذى قرد : 2003
ذى قرده : چشمه - 1080 ، غزوهء - 707 ، 1078 ، 1950 - غزوهء غابه
ذى مرّ : رسول خدا در - 579
ذى منجشان بن كلة بن بردمان : 83
ذى يزن : اولاد - 69 ، پسر - 69 ، 182 ، شرح حال - 191 - ذو يزن
ص: 2466
راجگان : 659
راجيل : - اداى خطبه فاطمه (علیها السلام) در آسمان 689
راحة : 1524
راشدين : تصديق - 1854
راضيه : 503 ، 1866 - فاطمه (علیها السلام)
رافع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رافع (مولاى سعيد بن العاص) : 1901
رافع بن البهى : 1900
رافع بن المعلى بن لوذان بن حارثه : - از انصار بدر 740 ، 741 ، - از شهداى بدر 794
رافع [ بن ثوبان ] : 1899
رافع بن خديج خزرجى : - بازگشت به مدينه 729 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، نقل حديث از - 2047
رافع بن رافع : ابو بكر و - 1257 ، بنى خزاعه در سراى - 1261 ، - در غزوهء ذات السلاسل 1256
رافع بن زيد بن كرز بن سكن بن زعوراء : 746 ، - از انصار بدر 734
رافع بن سهل : زخمى شدن - 937
رافع بن عمرو : پسران - 631
رافع بن عنجده : - از انصار بدر 735
رافع بن كميت : - مأمور به جانب جهينه
1912
رافع بن مالك زرقى (از قبيلهء خزرج) : - از انصار بدر 712 ، - از بنى زريق 548 ، ايمان آوردن - 543 ، - بيعت با رسول خدا 549 ، - بيعت دوم در عقبه 586 ، - نقيب برگزيده از طرف پيغمبر 588
رافع بن مالك بن عجلان (از قبيلهء خزرج) :
543 - رافع بن مالك زرقى
رافع بن معاويه (پدر كبشه) : 929
رافع بن مكيث جهنى : 1248 ، 1278 ، 1422 ، - مأمور به جهينه براى اخذ زكوة 1401
راكشر : كوه - 1685
راوندى نجم الدّين محمود (مترجم) : 19 ، 168
راوية بن ماهيان بن فهر بندار همدانى : - جلوس بر سلطنت حيره 515
راهب : 217 ، 333 - 336 ، 388 ، 389 ، 391 ، 708 ، 1195 ، 1682 ، 1683
راهبان : 335 ، 708 ، 1515 ، سلب - 1550
رايان : حكومت - در ممالك هندوستان 659
ربّ (پسر عدى) : 22
ربا : 473 ، 561
رباب (دختر جندة بن معد) : - مادر الياس
ص: 2467
28
رباب بنت انيف كندى : - ضجيع اكيدر 1455
رباح / ابو ايمن : كنيت - 1900 - ابو ايمن
رباح (غلام پيغمبر) : 1078 ، اذان گفتن - 1298 ، - و رخصت باريانى عمر 1417
رباح بن اشل غنوى : 283
رباخوار : 373
ربّ الارباب : 1642
ربّ العالمين : 1623 ، 1627 ، 1628 ، 1630 ، 1632 ، 1635 ، 1638 ، 1640 ، 1642 ، 1644 ، 1645
ربّ العباد : 1635 ، 1642 ، 1643 ربّ العزّة : 1625 ، 1629 ، 1636 ، 1639 ، 1644
ربّ العلى : 1639
ربّ اللطيف : 1631
ربّ جليل : 4 ، 1616 ، 1641 ، بندگان - 681
ربّ غفور : 1617 ، 1618 ، 1621 ، 1622 ، 1625 ، 1638 ، 1641 ، 1645
ربعى بن رافع بن زيد بن الحارثه : - از انصار بدر 735
ربقا : - از فرزندان ناحور 10
ربقة (دختر تبوئيل) : - زوجهء اسحاق 10
ربوبيّت : 1617 ، اسرار - 1599
ربيع (دختر معوّذ) : - و اسماء مادر ابو جهل 787 ، 788
ربيع بن العقيل : 295
ربيع المقترين : - لقب ربيعه پدر لبيد 248 ، 249 - ربيعه
ربيع بن ابى الحقيق : كشته شدن - 1184
ربيع بن اياس بن عمرو بن غنم : - از انصار بدر 738
ربيع بن ربيعة بن مسعود : سطيح لقب - 71 - سطيح - ذئبى
ربيع بن زياد عبسى : 1316 ، - از قبيلهء عبسيين 246 ، 264 ، - استمداد از ربيعة بن شكل 272 ، - پرداخت ديت ابا قرنه 264 ، - و حصين بن ضمضم 282 ، - رانده شدن از بارگاه نعمان 249 ، - سرزنش بنى فزاره در قتل مالك بن زهير 266 ، - شوهر مادر لبيد 247 ، - عزم براندازى بنى فزاره 272 ، - فرونشاندن فتنه 264 ، - قتل حمل بن بدر 270 ، قتل فرزند - 282 ، قصه - 246 ، - كوچ به سوى بنى ذبيان 282 ، - گفتگو با قيس بن زهير در يوم ذى حسى 267 ، - مدح اسب الحارث 289 ، مرض برص در مقعد - 249 ، مناظره لبيد بن ربيعه با - 246 ، 247 ، 1965 ، هرزه درآئى - 248 ، - همكاسه نعمان 248 ، - و يوم الهبائه 269
ص: 2468
ربيع بن ضبع الفزارى (از معمرين) : شرح حال - 87 ، - و عبد الملك مروان 88
ربيعه : سوده دختر - 35
ربيعه (بت) : 20
ربيعه (پدر رزاح) : فرزندان - 56
ربيعه (پسر مالك بن جعفر بن كلاب) : ربيع المقترين لقب - 248 - ربيع المقترين
ربيعه (پسر نزار) : 24 ، بخشش نزار به - 25 ، - گفتگو با افعى جهرمى 26 ، 27
ربيعه (كنيز پيغمبر) : 1897
ربيعة الفرس (فرزند نزار) : 25 - ربيعه (پسر نزار)
ربيعة بن ابى براء : شعر حسان دربارهء - 963 ، - كيفر عامر بن الطفيل 964 ، - تقديم هديه به پيغمبر 2019
ربيعة بن حارث بن عبد المطلب (برادر ابو سفيان بن الحارث) : 2004 ، اروى دختر - 1132 ، - محافظت از پيغمبر 1355 ، هجو - 1960
ربيعة بن اكثم الاسدى : - از مهاجرين بدر 731
ربيعة بن حارث (از بنى المصطلق) : بت پرستى - 991
ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر / عمرو بن لحىّ : 109 - عمرو بن لحىّ
ربيعة بن درّاج بن العنبس بن اهبان : اسارت - 821
ربيعة بن رفيع السّلمى : - قتل دريد بن الصّمّه 1363
ربيعة بن زيد : دختر - 1085
ربيعة بن شكل بن كعب بن الحارث (از بزرگان بنى عامر) : مدد جستن ربيع بن زياد از - 272
ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ :
پسر - 844 ، پسران - 417 ، 757 ، 1941
ربيعة بن قرط بن عبد اللّه بن ابى بكر بن كلاب :
295
ربيعة بن كعب : 1904
ربيعة / ربيعة بن نزار : بزرگان - 300 ، بلاد - 298 ، قبايل - 1524 ، قبيلهء - 231 ، 1222 ، 1397 ، 1525 ، مردى از - 597
ربيعة بن نضر (برادر عدى بن نضر لخمى) :
جلوس - 67 ، جانشين - 74 ، - فرستادن كس به طلب سطيح و شق 68 ،
قصّه - 72 ، - گفتگو با سطيح 68 ، 69 ، - گفتگو با شق 70 ، وفات - 74
رجام : كوه - 1972
رجل : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رجيع : 950 ، ارض - 947 ، 1167 ، 1172 ، 1175 ، ايام - - 1173 ، سريه - 967 ، غزوهء 707 ، منزل - 1172
رجيلة بن ثعلبة بن خالد / رحيلة بن ثعلبة بن
ص: 2469
خالد : - از انصار بدر 740 ، - رحيلة بن ثعلبة بن خالد
رحرحان : كوه - 295
رحقان : زمين - 761
رحلة الشتاء و الصّيف : رسم - 61
رحمت : 1839 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رحمت (نام نهرى در بهشت) : 564
رحمة مهداة : 1847 - محمد (صلیه االه علیه و اله)
رحمن / مسيلمه : 457 ، فرمان - 726 - مسيلمه كذاب
رحمن يمامه : - لقب مسيلمه كذاب 1689 - رحمن - مسيلمه كذاب
رحيلة بن ثعلبة بن خالد : 740 ، - رجيله بن ثعلبة بن خالد
رحيم : 1839 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رحيم الرّءوف : 1635
رخام : سرزمين - 1973
ردمان : فوت عبد المطلب در ارض - 60
رزاح (برادر مادرى قصى بن كلاب) : 50 ، - اجراى فرمان قصى 58 ، اشعار - 56 ، - بدگمان شدن به قضاعه 57 ، وداع قصى با - 50
ردينه (زنى نيزه ساز) : 1099
ردينه (شهرى نزديك شام) : 716
ردينى : رمح - 716
ردينى : نخلستان - 1362
رسالت مآب : 1624 - پيغمبر - رسول خدا - محمد (صلی الله علیه و آله)
رسالهء حاتميه : 205
رسب (بت) : 1411
رستاخيز / رستخيز : 628 ، روز - 815 ، 1557 ، 1737
رستم : قصه - و اسفنديار 455
رستمدار : آبادانى - 673
رستم مازندرانى / تاج الملوك : - آبادانى رستمدار 673 - تاج الملوك
رسل : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رسل قحام : 1622
رسوب / رسب (شمشير پيامبر) : 2015
رسول ، حضرت : 444 ، 602 ، 622 ، 625 ، 649 - 651 ، 688 ، 695 ، 696 ، 704 ، 761 ، 774 ، 878 ، 888 ، 909 ، 937 ، 943 ، 952 ، 966 ، 969 ، 982 ، 992 ، 993 ، 995 ، 1011 ، 1022 ، 1026 ، 1028 ، 1030 ، 1032 ، 1033 ، 1045 ، 1048 ، 1049 ، 1050 ، 1059 ، 1063 ، 1078 ، 1080 ، 1085 - 1087 ، 1123 ، 1132 ، 1133 ، 1140 ، 1147 ، 1149 ، 1155 ، 1157 ، 1160 ، 1200 ، 1205 ، 1207 ، 1212 ، 1227 ، 1228 ، 1243 ، 1248 ، 1252 ، 1257 ، 1274 ، 1283 ، 1287 ، 1291 ، 1293 ، 1299 ، 1232 - 1235 ، 1337 ، 1338 ، 1342 ، 1344 ، 1355 ، 1362 - 1364 ، 1368 ، 1372 ،
ص: 2470
1389 ، 1391 ، 1394 ، 1397 ، 1398 ، 1407 ، 1409 ، 1420 ، 1423 ، 1425 ، 1431 ، 1433 ، 1438 ، 1441 ، 1443 - 1445 ، 1450 ، 1451 ، 1455 - 1459 ، 1462 ، 1465 ، 1468 ، 1470 ، 1483 ، 1487 ، 1495 - 1498 ، 1500 - 1503 ، 1505 ، 1509 ، 1512 ، 1515 ، 1550 ، 1555 ، 1560 - 1565 ، 1567 ، 1568 ، 1575 ، 1581 ، 1585 ، 1587 ، 1599 ، 1600 ، 1621 ، 1647 ، 1666 ، 1672 ، 1676 ، 1679 ، 1680 ، 1683 - 1685 ، 1687 - 1689 ، 1695 ، 1699 ، 1840 ، 1853 ، آمدن جبرئيل به حضرت - 1734 ، - ابو بكر به - 1713 ، - نابغه به - 1991 ، آوردن ام سليم انس بن مالك را به حضور - 697 ، - جبرئيل كلمات اذان را به - 651 ، ابتداى نبوت - 1129 ، - و ابو جهل 2039 ، استقبال اهل مدينه از - 623 ، اصحاب - 646 ، 721 ، امان - 709 ، بعثت - 20 ، - جواب اعتراض يهود 683 ، حريم - 1009 ، خيانت ابو لبابه با - 1058 ، در آمدن ابو بكر و عمر و على به - 2051 ، زمان - 63 ، سخن - در فضيلت ربيعه و مضر 24 ، سفر بازرگانى - 325 ، عهد - 55 ، فرستادن قريش سهيل بن عمرو را از بهر صلح به - 1121 ، فرمان - 721 - معجزات در منزل ام معبد 616 ، نامه به نجاشى 1140 ، نسب - 19 ، وداع اسامه با - 1707 ، - هديه به خرخسره 1152 ، هديه هاى مردم بنى المصطلق به - 1001 - پيامبر (صلی الله علیه و آله) - محمد (صلی الله علیه و آله)
رسول اللّه ، حضرت : 187 ، 190 ، 336 ، 337 ، 357 ، 375 ، 383 ، 407 ، 478 ، 479 ، 500 - 503 ، 525 ، 532 ، 539 ، 540 ، 549 ، 566 ، 573 ، 576 ، 577 ، 583 ، 584 ، 588 ، 589 ، 603 ، 630 ، 634 ، 647 ، 650 ، 694 ، 696 ، 698 ، 702 ، 704 ، 719 ، 729 ، 753 ، 754 ، 766 ، 774 ، 777 - 779 ، 782 ، 786 ، 789 ، 791 ، 800 ، 803 ، 806 ، 807 ، 810 ، 815 ، 816 ، 827 ، 834 ، 835 ، 842 ، 845 ، 847 ، 850 ، 855 ، 857 - 859 ، 874 ، 885 ، 890 ، 893 ، 894 ، 897 ، 903 ، 927 ، 929 ، 954 ، 958 ، 963 ، 974 ، 981 ، 989 ، 992 ، 997 ، 998 ، 1004 ، 1005 ، 1018 ، 1020 ، 1033 ، 1035 ، 1036 ، 1041 ، 1046 ، 1048 - 1051 ، 1055 ، 1056 ، 1059 ، 1063 - 1065 ، 1067 ، 1080 ، 1081 ، 1088 ، 1113 ، 1119 ، 1120 ، 1124 - 1126 ، 1129 ، 1135 ، 1143 ، 1160 ، 1161 ، 1203 ، 1211 ، 1219 ، 1227 ،
ص: 2471
1233 ، 1237 ، 1242 ، 1246 ، 1248 ، 1250 ، 1262 ، 1267 ، 1268 ، 1271 ، 1272 ، 1275 - 1277 ، 1279 ، 1285 - 1288 ، 1293 ، 1299 ، 1301 ، 1304 - 1306 ، 1328 ، 1335 - 1338 ، 1350 - 1352 ، 1362 ، 1366 ، 1375 ، 1378 ، 1380 ، 1382 - 1386 ، 1388 ، 1390 ، 1392 ، 1394 ، 1396 ، 1398 ، 1415 ، 1418 - 1420 ، 1426 ، 1427 ، 1436 ، 1441 ، 1442 ، 1450 ، 1452 ، 1454 ، 1457 ، 1460 ، 1471 - 1473 ، 1489 ، 1495 ، 1497 ، 1499 ، 1502 ، 1503 ، 1507 ، 1508 ، 1516 ، 1518 ، 1554 ، 1558 ، 1561 ، 1562 ، 1574 ، 1580 ، 1581 ، 1586 ، 1592 ، 1599 ، 1633 ، 1652 ، 1653 ، 1657 ، 1659 ، 1660 ، 1670 ، 1673 ، 1674 ، 1676 ، 1678 ، 1687 ، 1689 ، 1821 ، 1856 ، 2041 ، 2084 ، 2232 ، 2263 ، آمنه حامل به - 166 ، آوردن ام ايمن - را به مكه 202 ، اصحاب - 1913 ، ام سلمه زوجهء - 49 ، انجمن - 152 ، اهل - 1882 ، برادر رضاعى - 176 ، - بر فراز چاه 2062 ، بعثت - 157 ، 250 ، 304 ، پدر - 159 ، پرسش بحيرا از - 214 ، پرسش مردم از - 1794 ، حكم - 1904 ، خادم - 697 ، خواهر - 1367 ، دختر عمه - 1876 ، راعى - 1903 ، زوجهء - 49 ، شيما خواهر رضاى - 1367 ، شكايت مردمان به - 426 ، - ضيافت فرزندان عبد المطلب 413 ، ظهور اسلام - 215 ، - عبور بر بنى اسلم 14 ، فارس - 1079 ، فرزند - 1392 ، گريه - 1076 ، مژدهء بعثت - 157 ، مسواك زدن - 1829 ، مولاى - 731 ، نام - در آسمان 1856 ، وصاياى - 2213 ، وفات - 2015 ، وفات مادر - 202 ، ولادت - 173 ، ولادت ابراهيم فرزند - 1392 ، هبه زيد به - 1899 ، هجرت - 304 ، 606 ، 612 ، هجرت - از مكه به مدينه 601 - پيغمبر (صلی الله علیه و آله) - رسول - رسول خدا - محمد (صلی الله علیه و آله)
رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) : 632 ، 2306 ، تقاضاى رؤساى قبايل از - 629 ، جنگ هاى - 2003 ، عموى - 58 ، مناظره عبد اللّه بن سلام با - 632 - محمد (صلی الله علیه و آله) - پيامبر (صلی الله علیه و آله)
رسول الرّاحة : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رسول ربّ جليل : 558
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : 99 ، 100 ، 162 ، 177 ، 180 ، 245 ، 318 ، 328 ، 330 ، 332 ، 336 ، 337 ، 342 ، 344 ، 347 ، 348 ، 354 ، 359 ، 363 ، 367 - 369 ، 371 ،
ص: 2472
375 ، 383 ، 388 ، 390 ، 397 ، 399 ، 401 ، 404 ، 414 ، 422 ، 432 - 446 ، 449 ، 451 ، 453 - 457 ، 460 ، 463 ، 465 ، 481 ، 483 ، 487 ، 489 ، 490 ، 495 ، 499 - 501 ، 507 ، 512 - 516 ، 520 - 523 ، 532 ، 535 ، 537 ، 541 ، 543 - 547 ، 563 ، 567 ، 569 - 571 ، 575 ، 581 - 583 ، 585 - 590 ، 606 ، 609 ، 610 ، 612 - 614 ، 616 ، 617 ، 622 - 626 ، 630 ، 631 ، 634 - 640 ، 642 ، 643 ، 646 - 650 ، 653 - 656 ، 658 - 660 ، 680 ، 681 ، 683 ، 685 - 688 ، 691 ، 693 ، 694 ، 696 - 699 ، 701 - 703 ، 705 - 715 ، 717 - 719 ، 722 - 727 ، 729 ، 735 ، 746 ، 752 ، 753 ، 755 - 757 ، 759 - 761 ، 763 ، 766 ، 768 ، 770 ، 774 ، 776 - 779 ، 782 ، 784 ، 787 ، 789 ، 792 - 794 ، 796 ، 802 ، 804 - 806 ، 808 - 812 ، 821 ، 837 ، 829 ، 830 ، 832 - 836 ، 842 ، 847 - 851 ، 855 - 858 ، 862 - 864 ، 866 ، 869 ، 874 ، 875 ، 877 ، 881 - 887 ، 891 ، 895 - 898 ، 900 - 910 ، 920 - 922 ، 924 - 928 ، 931 ، 933 - 940 ، 942 ، 943 ، 946 ، 947 ، 955 - 960 ، 962 - 967 ، 969 ، 970 ، 974 - 976 ، 979 ، 980 ، 983 ، 984 ،
987 ، 993 ، 994 ، 996 ، 998 - 1011 ، 1013 ، 1015 - 1021 ، 1025 - 1028 ، 1031 - 1036 ، 1039 ، 1043 ، 1045 ، 1046 ، 1050 - 1052 ، 1054 - 1059 ، 1061 ، 1064 ، 1066 ، 1068 ، 1074 - 1076 ، 1081 ، 1082 ، 1085 - 1087 ، 1110 ، 1113 ، 1116 ، 1118 ، 1122 - 1127 ، 1129 - 1138 ، 1141 - 1143 ، 1148 - 1152 ، 1160 ، 1161 ، 1197 ، 1200 - 1202 ، 1204 ، 1205 ، 1206 ، 1209 ، 1211 ، 1214 ، 1216 - 1218 ، 1220 ، 1223 ، 1225 ، 1227 ، 1232 ، 1233 ، 1235 ، 1236 ، 1238 ، 1239 ، 1241 ، 1245 ، 1246 ، 1249 ، 1250 ، 1255 ، 1260 ، - 1260 ، 1262 - 1264 ، 1266 - 1276 ، 1279 ، 1281 - 1284 ، 1286 ، 1287 ، 1291 - 1305 ، 1307 ، 1308 ، 1310 ، 1311 ، 1319 ، 1326 ، 1327 ، 1329 ، 1332 ، 1334 - 1340 ، 1343 - 1346 ، 1348 ، 1350 ، 1351 ، 1353 - 1359 ، 1361 - 1363 ، 1366 - 1374 ، 1376 - 1382 ، 1384 ، 1386 ، 1387 ، 1389 - 1391 ، 1393 - 1398 - 1401 ، 1403 - 1405 ، 1407 - 1413 ، 1415 ، 1417 - 1419 ، 1421 ، 1422 ، 1426 ، 1427 ، 1429 - 1433 ، 1436 - 1444 ، 1446 ، 1449 ، 1451 ،
ص: 2473
1453 - 1457 ، 1459 ، 1461 ، 1462 ، 1464 - 1474 ، 1481 ، 1484 - 1491 ، 1494 - 1496 ، 1498 ، 1500 ، 1501 ، 1503 ، 1505 ، 1507 - 1515 ، 1517 ، 1518 ، 1520 ، 1521 ، 1549 ، 1550 ، 1552 ، 1554 - 1556 ، 1558 - 1562 ، 1566 ، 1570 ، 1571 ، 1575 ، 1576 ، 1578 ، 1579 ، 1583 ، 1585 ، 1587 ، 1589 ، 1591 ، 1592 ، 1594 - 1599 ، 1601 ، 1602 ، 1647 - 1649 ، 1651 - 1653 ، 1655 ، 1656 ، 1658 - 1661 ، 1663 - 1665 ، 1669 ، 1670 ، 1672 - 1686 ، 1688 ، 1690 ، 1691 ، 1695 ، 1696 ، 1699 ، 1740 ، 1779 ، 1841 ، 1926 ، 1935 ، 1945 ، 1992 ، 2034 ، 2037 ، 2042 ، 2054 ، 2102 ، 2229 ، 2232 ، آخرين خطبه - 1731 ، 1739 ، آداب سفر - 1806 - 1808 ، آشكارا مردم را به خداى خواندن - 418 ، آشكار شدن جبرئيل بر - 403 ، آگهى جبرئيل - 753 ، آمدن - به خانه ابو طالب 351 ، - - به در سراى ابو جهل 494 ، - - به نزد ابو طالب 435 ، - آموختن كلمه توحيد به عداس 538 ، آوردن امير المؤمنين - عمرو را به نزديك - 1042 ، - آهنگ جماعت يهود 834 ، - - خانه خديجه 339 ، - - سفر از مدينه مكه 1482 ، - - مدينه بعد از حجة الوداع 1599 ، - مكه - 1565 ، - ابو العاص 509 ، ابو سفيان در خدمت - 1274 ، - و ابو لهب 430 ، اثواب و متروكات - 2011 ، - اجازه هجرت حبشه به مسلمانان 466 ، - احرام به عمره 1215 ، - احضار على در مرض فوت 1730 ، - اخذ مكتوب از جبرئيل 1735 ، اخلاق - 1775 - 1777 ، - اداى عمره 1109 ، - و اراشى 494 ، اسامى - 1838 - 1841 ، 1850 - 1858 ، - - در قرآن 1842 - 1846 ، - - در كتب سماويه 1848 - 1850 ، - - موافق احاديث آن حضرت 1846 - 1848 ، - متفرقه - 1853 ، اسب هاى - 2018 ، استران - 2020 ، 2021 ، - استغفار از براى اهل بقيع 1704 ، - استلام حجر 540 ، اسيرى داماد - 826 ، اشتداد مرض - 1709 ، اشياء - 2012 ، اصحاب - 503 ، 745 ، 1016 ، 1049 ، 1062 ، 1109 ، 1111 ، 1210 ، 1449 ، 1749 ، 1913 ، 1956 ، 2314 ، - اصغاء كلمات عايشه و حفصه 1728 ، - - كلمات اذان 651 ، اظهار دعوت حضرت - ، 412 ، اعتكاف - 1789 ، - اعطاى لقب به
ص: 2474
خزيمة بن ثابت انصارى 1832 ، اقرباى - 2004 ، اكل و شرب - 1799 ، القاب - 1838 - 1841 ، 1856 - 1857 ، امّت - 2134 ، امراى - 1909 ، 1910 ، انگشترى - 2012 ، - اول خطبه در مدينه 626 ، ايمان آوردن جماعت جن به - 538 ، - - مردمان مكه با - 486 - - مردم مدينه با - 551 ، ايمان پنهانى نجاشى بر - 477 ، - بازديد لشكر 730 ، - بازگشت به خانه خويش 525 ، - - به سراى خويش از مسجد 1711 ، - - به مدينه 943 ، - بخشش به عباس 1905 ، - بخشيدن انس بن زنيم 1291 ، برادران رضاعى - 1898 ، برخورد زبير با - 622 ، - بستن دستارى حمرا بر سر 353 ، - بستن لوا براى اسامه 1706 ، بسيج سفر آن جهانى - 1701 ، بعثت - 1941 ، 2086 ، بندهء - 712 ، بهرهء - 1900 ، - بيان اسرار و اندرز با حسنين و فاطمه (علیها السلام) 1736 ، - بيرون راندن جهودان بنى نضير از مدينه 1014 ، - بيرون فرستادن جيش اسامه 1726 ، بيعت با - - 585 ، - حرب و جهاد مردم مدينه با - 587 ، - فاطمه بنت اسد با - 1108 ، - مردم مدينه در عقبه با - 601 ، - پاسخ سؤال عباس در باب خلافت 1729 ، پدر - 2004 ، پدر گفتن حسنين - را 358 ، پرسش از - 2265 ، پسران - 1860 ، پسر خوانده - 1899 ، پسر عمّهء - 720 ، پناهنده شدن زنان مدينه به - 1130 ، پيراهن - كفن فاطمه بنت اسد 1108 ، تبسم - 1826 ، - تجارت شام 361 ، تحريض نجاشى به نصر - 1104 ، تزويج ام سلمه با - 976 ، 1878 ، - خديجه با - 1867 ، - سوده با - 541 ، - صفيه با - 1887 ، - عايشه با - 541 ، - على با فاطمه توسط - 692 ، - ميمونه با - 1890 ، - و تشيع جنازه 1796 ، - تصميم عزم فتح مكه 1265 ، تعبيه زهر در غذاى - 1198 ، - تعيين محل قبر 1747 ، - تغيير قبله 684 ، تواضع 1822 ، - توصيف مسجد اقصى 579 ، جامهء - 2046 ، جاى - 1099 ، جسد - 1752 ، جواب نامه - 1154 ، حاجب - 1906 ، حارسان - 1905 ، 1906 ، - حاضر شدن به مسجد در اوج مريضى 1723 ، - حاضر منا 1701 ، - و حبيب بن مالك 520 ، حج - 1486 ، حجة الوداع - 1574 ، 1599 ، - حد زدن اهل افك 1008 ، حديث - 1739 ، 1764 ، حديث از - 1956 ، حديث
ص: 2475
وضوى - 1780 ، حرمت - 1736 ، حرم سراى - 1882 ، حشمت - 1009 ، حكم - 797 ، 1040 ، - - تاختن بر بنى كلاب 1077 ، - - قتل جهودان به اصحاب 848 ، - - قتل معاوية بن مغيره 944 ، حلم - 1823 ، حمايت ابو طالب از - 427 ، 1089 ، حمله قريش بر - 429 ، - مشركين به - 879 ، حيات - 1746 ، 1827 ، حياى - 1823 ، خادمان - 1904 ، 1905 ، خاك ريختن سفهاى قوم بر سر - 534 ، خبر بعثت - 1942 ، 1997 ، - خبر دادن از حال عايشه و مقاتلت با على (علیه السلام) 1870 ، - خبر فتح ايران و روم 2034 ، - - فتح حيره 2036 ، - كذب شهادت - 905 ، 912 ، - هجرت - موافق احاديث سنى و شيعى 614 ، خدام - 1904 ، - خريد شتر 2038 ، خصايص - 1834 ، - خطاب با اصحاب 2230 ، 2233 ، خلقت - 1773 ، - و خليفتى ابو ذر غفارى 9073 ، - - ابو لبابه 745 ، - - سعد بن عباده 711 ، - - عبد اللّه بن ام مكتوم 1055 ، 1111 ، خنديدن - 1962 ، 1963 ، خواب - 1221 ، - خواب ديدن زيارت كعبه 1109 ، - خواستارى از ام حليمه 1886 ، - - از امّ هانى 1894 ، - - سلامت هواى مدينه از خداوند 649 ، - خواندن مردم به خداى يگانه 430 ، خواهران رضاعى - 1898 ، خيانت ابو لبابه با خداى و - 1058 ، دختر - 643 ، 744 ، 826 ، 1083 ، 1864 ، 1897 ، - در آمدن به شعب ابو طالب 506 ، - - به مسجد 2231 ، درازگوشهاى - 2021 ، - در حجر اسماعيل 545 ، در حمايت - 1098 ، 1101 ، 1107 ، - در خانه ام هانى 578 ، - - خديجه 340 ، - - ميمونه 1712 ، در سراى - 1709 ، - در سراى ابو طالب 529 ، - در غار ثور 612 ، - در مرض موت 1730 ، - در مسجد الحرام 555 ، - در معبد جهودان 2040 ، - دست سودن بر پاى على (علیه السلام) 626 ، دشمنان - 1056 ، دشنام ابو جهل بر - 431 ، - دعاى بد در حق احزاب 1049 ، دعاى خير على (علیه السلام) در حق - 530 ، - دعوت به اسلام 406 ، - - آشكار به اسلام 410 ، - دعوت عشيرت خويش به اسلام 530 ، - - مردمان 484 ، - - به يگانگى خدا 542 ، دواب و مراكب - 2018 - 2020 ، - راه بر گرفتن از ارض فدك به جانب وادى القرى 1208 ، رايت - 712 ، ربيب هاى - 1896 ، رحلت -
ص: 2476
1746 ، 1752 ، 2038 ، - رحمت فرستادن بر اوس 391 ، - رخصت هجرت اصحاب 601 ، - رسيدن به مدينه 812 ، رضيع - 655 ، 839 ، - رفتار ديگر گونه با عايشه در حديث افك 1003 ، - رفتن اصحاب به ارض حبشه ، - رفتن به كوه ابو قبيس 478 ، - رفتن به نزديك جماعت جن 539 ، رفقاى - 1913 ، - رنجيدن از متخلفين جيش اسامه 1726 ، روزگار تندرستى - 1722 ، - و روزه اصحاب 706 ، روزه گرفتن - 1797 ، - و ريحانه بنت عمرو بن خناقه 1063 ، زره هاى - 2015 ، - زفاف با سوده 541 ، - - با عايشه 647 ، زمان - 730 ، - رحلت - 1705 ، - هجرت - 1070 ، زنان خادمهء خانه - 1896 ، زوجات - 696 ، 1867 ، زوجات مطهرات 796 ، زوجهء - 976 ، 1868 ، 1870 ، 1876 ، 1879 ، 1885 ، 1887 ، زيارت - 1771 ، سپردن - رايت جنگى را به على در غزوه بدر اولى 719 ، سپر - 1055 ، سپر و نيزه و كمان - 2016 - 2018 ، سجده شكر 575 ، 1556 ، سجده قرب - 567 ، سخره قريش بر - 460 ، سخنان 482 ، - و سخن هاتف 523 ، سراى - 1871 ، سفر - 2040 ، - - به جانب دومه الجندل 1067 - حجة الوداع - 1574 ، سفراى - 1911 ، 1912 ، سلام خداى بر - 1734 ، سماحت - 1823 ، سواد نامه - 1153 ، سوده در حباله نكاح - 487 ، سير - 595 ، سير و سيرت - 1154 ، 1156 ، شادى - از سخنان ابو طالب 420 ، شأن - 1813 ، شب معراج - 582 ، شتر - 1078 ، شتران - 1957 ، شتربانان - 1130 ، شجاعت - 1823 ، شعار اصحاب - 710 ، شعراى - 1913 - 2010 ، - و شق القمر 659 ، شمايل - 1773 ، 1774 ، شمشيرهاى - 2014 ، - شور در هجرت با عباس 549 ، صفات - 1815 ، - پسنديدهء - 2028 ، - كمال - 1851 ، صفت حياى - 1823 ، صواحبات - 1197 ، - و طفيل 429 ، - طواف خانه كعبه 2034 ، ظاهر شدن آثار وحى بر - 1508 ، ظهور اثر وحى بر - 1208 ، عادات و آداب - 1799 ، عارض شدن صداع بر - 1706 ، عبادت - 1777 - 1774 ، - و عباس بن عبد المطلب 531 ، - و عبد الرّحمن بن حسّان 1863 ، - و عبد اللّه اللّه بن سلام 635 ، - عبور از قبرستان بقيع 2262 ، - و عتبه 431 ، 1865 ، عثمان بن
ص: 2477
مظعون رضيع - 655 ، 839 ، - عرضه فرمودن اسلام بر حكم و عثمان 724 ، عزيمت عباس بن مرداس به سوى - 2000 ، - عمر براى كشتن - 496 - عقد مؤاخاة در ميان اصحاب 645 - 647 ، علم - 1823 ، عمّ - 791 ، عمّات - 2005 ، عمّال و امراى - 1909 ، - و عمرهء ثمامه 1159 ، - عيادت از امير المؤمنين 938 ، - عيادت مرضى 1795 ، غارت شتران - 1957 ، غلامان - 1899 - 1904 ، - فتح مكه 896 ، - و فدك 1084 ، فرزند - 1681 ، فرزندان - 1860 فرستادگان - 1193 ، فرستادن ابو طالب كس به نزديك - 528 ، - خديجه زر از بهر - 352 ، - - رسل و رسائل به پادشاهان ممالك 1136 ، - - مصعب را به مدينه 550 ، - - منبئى به مدينه 553 ، فرستاده - 777 ، 1149 ، - فرمان بر اخذ زكوة 1001 ، - و فرمان حج وداع 1585 ، - فرمان قتل ابو عزّه 941 ، - - كعب بن اسد 1062 ، - - هدر ساختن خون جماعتى از زنان و مردان مكه 1303 ، فرمايش - با عباس 1733 ، - - در صفت علم و عقل و جهل 2177 - 2179 ، فرود جبرئيل بر - 402 ، 478 ، فضايل - 1810 - 1822 ، فطر دادن - 1797 ، قانون - در كوچ دادن زوجات در هر سفر 1002 ، قبر - 1756 ، قبض روح - 1748 ، قتل أبيّ بن خلف به دست - 919 ، قربانى كردن - 1834 ، - قصه اسيرى ابو العاص 826 ، قصه فرود جبرئيل بر - 402 ، - قهر و آشتى با زينب 1889 ، - كابين بستن بر سوده 541 ، كتاب - 1157 ، كتاب - 1907 - 1909 ، كلمات - 2150 - 2158 ، 2175 - 2177 ، 2314 ، كلمات قصار - 2218 ، كناى - 1838 - 1841 ، 1857 ، كنيزكان - 1895 - 1997 ، - كوچ از مدينه 991 ، - - به روحا 812 ، كوچ زنان - 1869 ، گران شدن مرض - 1872 ، - گريه بر مرگ ابراهيم 1862 ، - گفتگو با ابو مويهبه 1704 ، - - با جبرئيل 1813 ، لباس - در اعياد 1801 ، لواى - 712 ، - مأمور نمودن محمد بن مسلمه به اراضى نجد 1158 ، مباحات - 1832 ، 1836 ، 1837 ، مبعوث گشتن - 544 ، مجلس - 1733 ، محاسن اخلاق - 1775 ، - محبّت بر فاطمه 1871 ، محرمات - 1831 ، 1832 ، 1835 ، - محزون از كردار و گفتن سفهاى قريش 460 ، محظورات - 1835 ، مخصوصات - 1827 ، مخيّر
ص: 2478
شدن - 1704 ، مدح - 801 ، 1914 ، 1921 ، 1939 ، 1947 ، 1958 ، - مذاكره با يهود غطفان 1032 ، - مراجعت از حجة الوداع 1599 ، - - از طايف 540 ، 669 ، - - به مدينه 493 ، 2055 ، مراضع - 1898 ، مرثيه - 1889 ، مردم مدينه نزد - 553 ، مرض موت - 1889 ، 1899 ، - مريض شدن در خانه ميمونه 1712 ، مزاح هاى - 1823 - 1827 ، مژده ولادت - 1898 ، مسجد - 630 ، 793 ، 1058 ، 1135 ، 1452 ، 1653 ، 1737 ، 1762 ، 1769 ، 1955 ، 1961 ، - مسلم داشتن حكم سعد بر بنى قريظه 1060 ، مسواك زدن - 1834 ، مشابهان به - 2002 ، مشركين عرب نزد - 480 ، - مشورت با على (علیه السلام) در كار عايشه 1871 ، - و مصعب 585 ، - و مطعم 540 ، معجزات - 2024 - 2093 ، - صفاتى - 2028 ، 2029 ، - متفرقه - 2029 - 2093 ، معراج - 554 ، 581 ، مغفر - 2016 ، مكتوب - 1152 ، 1153 ، - - به سوى معاذ بن جبل 2210 ، - مكنى ساختن عايشه به امّ عبد اللّه 647 ، ملازمين ركاب - 1961 ، - ملول گشتن از شهادت اصحاب 963 ، منادى - 1906 ، - منازل از غار تا مدينه 624 ، - - از مدينه تا بدر 761 ، منبر - 252 ، 1767 ، مواعظ - 2179 - 2210 ، موالى - 1899 - 1904 ، مؤذنان - 1906 ، 1907 ، مولاى - 643 ، 2073 ، ميش هاى - 2022 ، ميعاد - 1027 ، ناقهء - 2050 ، نام - 1138 ، - - در آسمان 1856 ، نامه - 1149 ، 1153 ، 1157 ، - نزول در بدر 978 ، - نصايح بر شمعون بن لاوى 2170 - 2172 ، نظر صوفيه در معراج - 581 ، نعت - 1772 ، نقش خاتم - 1153 ، نقش نگين - 1137 ، نقل حديث ابو سلمه از - 1877 ، - نكاح ريحانه 1895 ، 1896 ، - - عايشه 1870 ، نماز - 1784 - 1795 ، 1814 ، - استسقا - 1792 ، - بامداد - 2085 ، نماز - بر حمزه 928 ، - - بر عثمان بن مظعون 838 ، - - بر براء بن معرور 654 ، - و نماز خسوف 1065 ، 1080 ، - - در مسجد الحرام 434 ، نماز گزاردن مسلمان با - 500 ، - و نمازگزاران 1817 ، - نوشتن به همه زبانها 1839 ، نهى - 1963 ، واپسين غزوات - 1420 ، واجبات - 1828 ، - واگذارى حكومت يمن 1910 ، - وحى خدا در ازدواج على و فاطمه 703 ، وداع -
ص: 2479
1814 ، - ورود به مدينه 1888 ، 1947 ، 2045 ، - - به مكه 1581 ، وصاياى - 211 - 2140 ، 2211 - 2217 ، - - بر سلمان 2149 ، - - بر عبد اللّه بن مسعود 2149 ، 2150 ، - - بر معاذ بن جبل 2173 - 2175 ، وصايا و مواعظ - 2140 - 2217 ، وصيت - با على (علیه السلام) 1736 ، وضوى - 1777 ، 1829 ، وفات - 1757 ، 1761 ، - زينب دختر - 1392 ، - زينب زوجه - 976 ، - فرزند - 1681 ، ولادت - 1898 ، هجاى - 1989 ، هجرت - 1947 ، - - از مكه به مدينه 487 ، 515 ، 547 ، 553 ، 590 ، 833 ، - هديه به ثوبيه 1898 ، - هديه فضه به ابو بكر 2021 ، هنگام وفات - 1870 ، - و يهودان 1057 - پيامبر - محمد (صلی الله علیه و آله) - رسول
رسول قرشى : 151 ، ولادت - 143
رسول واجب الوجود : 1621
رشيد : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رضاء (بت) : 20
رضا : بتكده - 30
الرضى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
رضى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رضوان : نام رسول خدا در - 1856 ، - عطاى خداوند بر على و شيعيان 1477 - بهشت - جنت - جنان
رضوان : 690 ، - نصب منبر كرامت 689 ، - خازن بهشت 903
رضوى : كوه - 717 ، ناحيهء - 2003
رضوى (كنيز رسول خدا) : 1897
رطب : 178 ، 187 ، 333
رطل : 1069
رعاف (مرض) : 53
رعشه : 1019
رعل : قبايل - 960 ، 963
رعيب بن شقيام : پسر - 362
رعيه (كنيز قيس بن زهير) : 266 ، - آزاده كرده قيس 267
رفادت : منصب - 58 ، 60 ، 62 ، 64 ، 107 ، - - با اولاد عبد مناف 63 ، - - با عبد المطلب 108 ، - - با مطلب 66
رفاعة بن حارث بن سواد / حارث بن رفاعة بن سواد : 741
رفاعة بن الرّافع الزرقى : 821
رفاعة بن رافع بن مالك : 740
رفاعة بن زيد (از بزرگان يهود) : 1000
رفاعة بن زيد الجُذامى : - تقديم هديه به پيامبر 1902 ، - هديه مدعم به رسول خدا 1900
رفاعة بن عبد المنذر : 588 ، 1430
رفاعة بن عمرو بن زيد : 1217 ، - از انصار
ص: 2480
بدر 737
رفرف : 566
رفيع (از موالى پيامبر) : 1903
رفيع : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رفيع الدين اسحاق بن محمد همدانى (قاضى ابرقوه) : 15 ، 46
رفيق : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
رفيق الطير : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
رقمتين : 1321
رقيم بن ثابت بن ثعلبة بن زيد بن لوذان : - شهيد حنين 1363
رقيه (از اولاد اسمعيل) : 1228
رقيه (دختر ابا صيفى پسر هاشم) : 65
رقيه (دختر ابى حنيفى بن هاشم) : خواب ديدن - 206
رقيه (دختر رسول خدا) : 355 ، 744 ، 1866 ، 2035 ، - جدائى از عتبة بن ابى لهب 826 ، - دفن در سراى عثمان 811 ، شرح حال - 1865 ، كوچ كردن - 466 ، كنيز - 1897 ، - مراجعت به مكه 486 ، وفات - 685 ، 826 ، 1875 ، - همسرى عثمان بن عفان 826
رقيه (دختر هاشم) : 65 ، شعر - 207 ، 2009
رقيه (فرزند سلمى) : 66
رقيه / برزه (مادر عبد اللّه اكبر) : 854 - برزه
ركّانه / ركانة بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلّب :
ايمان نياوردن - 495 ، حكايت - 494 ، - كشتى گرفتن با پيامبر 2038 ، ركانه بنت سلامه (همسر عمرو بن معدى كرب) : - اسارت به دست امير المؤمنين 1570
ركن : 375 ، - استلام پيامبر 428 ، - اسود 374 ، 454 ، - شامى 1216 ، - عراقين 2055 ، - يمانى 374 ، 454 ، 1216 ، 1581
ركن عراقين : نماز گزاردن پيامبر در - 2055
ركوتر : جلوس - 1400
رلومه (زن ناحور) : 10
رم : كليساهاى - 1070 ، 1071
رمّ : چاه - 113
رمز كرب : 274
رمل : 762
رمله / ام حبيبه (دختر ابو سفيان) : 1224 ، 1885 - ام حبيبه
رمله (دختر ابى عوف بن صبيرة بن سعيد (همسر مطلب بن ازهر بن عبد مناف) :
اسلام آوردن - 409 ، زائيدن در ارض حبشه 468
رمله (دختر طارق بن علقمه كنانيه) : - زوجه حارث بن سفيان 854
رمله بنت حارث : 1399 ، 1516 ، خانه - 1061 ، 1391 ، زنان بنى قريظه در خانه - 1061 ، سراى - 1399 ، 1516
ص: 2481
رمى : 1598
رمى احجاز : پيشگامى صوفه در - 51
رمى جمار : برقرارى - 9
رمى جمرات : سنّت - 1596
رمى جمرات سه گانه / ثلثه : 1589 ، 1598
رمى جمرة العقبه : 1598
رواعة بن عبد المنذر بن زبير : - از انصار بدر 735
روحا (قريه اى از توابع شام) : 579 ، 742 ، 774 ، 1483 ، كوچ رسول خدا به - 812 ، منزل - 735 ، 745 ، 746 ، 939 ، 1580
روحا (كمان پيامبر) : 836 ، 2017
روح الامين : 382 ، 1348 - جبرئيل
روح الحقّ : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
روح القدس : 397 ، 710 ، 1649
روح اللّه : 1139 - عيسى (علیه السلام)
روحانى ، محمد حسين : 136
روح بن سندر / ابو ضميره / شيرزاد : 1901
روح بن شيرزاد : 1902
روز جزا : 1628 ، 1632 ، 1639
روز حساب : 1645
روز قيامت : 1632 ، 1633 ، 1636 ، 1640 ، 1642 ، 1645
روز نحر : 1576
روزه : 474 ، 654 ، 706 ، 729 ، 857 ، 1122 ، 1129 ، 1161 ، 1398 ، 1494 ، 1502 ، 1505 ، 1517 ، 1584 ، 1592 ، 1627 ، 1640 ، 1650 ، 1655 ، 1832 ، - داشتن موسى به شكرانه 653
روزه تاسع : حكمت - 654
روزه رمضان : 1518 ، شب - 1019 ، شماره هاى - 706 ، فرض - 653 ، 654 ، 705 ، 706 ، - - بر انبياى سلف 705 ، 706 ، وجوب - - 705
روزه عاشورا : سنت - 653 ، فرض - 653 ، متروك شدن - 654
روشن ، دكتر محمد : 19 ، 168
روضه (محل) : 69
روضة الاحباب (كتاب) : 1128 ، 1295 ، 1893
روضة الصفا (كتاب) : 74 ، 1304
روضه خاخ (محل) : 1266
روضه كافى (كتاب) : 903
رؤف : 1839 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله )
روم : 73 ، 183 ، 224 ، 237 ، 597 ، 866 ، 1196 ، 1224 ، 1232 ، 1272 ، 1394 ، 1422 ، 1458 ، 1461 ، آوردن صهيب را به اسيرى از - 410 ، اراضى - 216 ، 238 ، 1148 ، اشراف - 1147 ، امپراطور ممالك - 223 ، اهل - 512 ، 2298 ، پادشاه - 1223 ، 1276 ، 2093 ، پادشاهان - 339 ، جنگ - 2036 ، سرزمين - 741 ، سفر -
ص: 2482
2057 ، سلاطين ممالك - 1153 ، سلطان - 1153 ، 1421 ، صاحب - 1143 ، فتح - 1165 ، فرمانگزار ممالك - 1239 ، قيصر - 444 ، 447 ، قيصرى - 387 ، لشكر - 1429 ، لشكركشى به - 1954 ، مردم - 512 ، 1148 ، 1419 ، ملك - 2013 ، ملوك - 1429 ، ممالك - 223 ، 1153 ، 1239 ، مملكت - 1153 ، واقعهء غلبه عجم بر مردم - 512
روماه / رلومه : 10
روم شرقى : امپراطورى - 183
رومى : كنيز - 180
روميان : 1148 ، 1438 ، 1856 ، سرزمين - 2060 ، مغلوب شدن - 512
رومية الكبرى : شهر - 1147 ، 2298
روهه : شاس بن زهير در - 283
رويان : - اعظم شهرها در جبال طبرستان 671 ، بنيان - 672
رويفع (از موالى پيامبر) : 1901
رويفع بن ثابت : - پذيره وفد بلّى 1495 ، منزل - 1496
رهاء : رهاويون منصوب به - 1516
رهان : مسافت - 1162
رهاويون : وفد - 1516
رهاين : قبايل عرب - 230
رهبان : 1146
رهبانان : 172 ، 213 ، 217 ، 333 ، 334 ، 336 رى : دهاقين - 1900
رياح بن الاسك : - بيرون شدن از طايفه غنى 284 ، خانه - 283 ، 284 ، - در خانه انمار بن بغيض 285 ، ضجيع - 284 ، - طمع در مال شاس بن زهير 283 ، - قتل شاس بن زهير 283
رياح بن قرة بن الحارث : پسر - 254 ، نام ابو سلمى - 1311 - ابو سلمى
رياضيّه : 385
رئام : - بت ازد 20
رئام : - خانه اى در يمن 45
ريّان (برادر نعمان) : 255
ريّان (قدح پيغمبر) : 2011
ريث (پسر عدنان) : 22
ريحانه : پدر - 1902
ريحانه (زن العاص) : 182
ريحانه (مادر سيف بن ذى يزن) : 191 ، - در آمدن به سراى ابرهه 183
ريحانه بنت زيد بن عمرو : شرح حال - 1895 ، 1896
ريحانه بنت عمرو بن خنافه : اسلام - 1064 ، - و رسول خدا 1063 ، - در نكاح رسول خدا 1895 ، 1896
ريطه (از اولاد عبد مناف) : 59
ريطه (دختر حارث بن جبلة بن عامر) : - زائيدن در ارض حبشه 468
ريطه / هند (زن عمرو بن العاص) : 854
ص: 2483
زاجر : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
زاجره (كتاب) : 1536 ، 1538
زاكيه : 1866 - فاطمه (علیها السلام)
زانى : 1504 ، رجم - و زانيه يهود 979
زانيه : رجم زانى و - يهود 979 ، زنان - 1010
زاهد (مردى از اهل باديه) : 1824
زاهر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
زائدة بن الاصم : دختر - 318
زباب : - جبلى در راه شام 835
الزبر (كتاب) : 700
زبرجد : 214 ، 338 ، 400 ، 565
زبرقان بن بدر (از بزرگان بنى تميم) : 1403 ، - انشاد شعر 1404 ، - در حضور رسول خدا 1500
زبور / زبور داود (كتاب) : 304 ، 320 ، 368 ، 557 ، 1820 ، 1849
زبيد (قبيله) : 1684 ، 1910 ، - امير قبيله - 1910
زبير (پسر عبد المطلّب) : 157 ، 2004 ، ابو طاهر كنيه - 115 ، - تقاضاى همراهى پيغمبر از ابو طالب 218 ، دختر - 643 ، 1746 ، - سفر يمن 218 ، شعر - 373 ، فاطمه دختر - 643 ، مادر - 114
زبير بن عوّام بن خويلد بن اسد (پسر صفيه دختر عبد المطلّب) : 115 ، 1738 ، 1906 ، 2002 ، - از بنى اسد 467 ، - از عشره مبشره 58 ، - از مهاجرين بدر 731 ، اسب - 745 ، اسلام آوردن - 407 ، امه در حباله نكاح - 467 ، - انصاف دادن در شجاعت ابو دجانه 875 ، - بازگشت از تجارت شام 622 ، بخشش پيغمبر بر - 2017 ، - برخورد با رسول خدا 622 ، - بر در حصار بنى نضير 966 ، - بشارت عفو كعب بن مالك 1469 ، - بيرون شدن از مدينه 954 ، 1269 ، - پائيدن بر احرام خويش 1583 ، تولد - 2006 ، - جنگ با هوازن 1361 ، - حمل رايت عظيم پيامبر 1436 ، - حمله بر خالد بن وليد 867 ، - - بر عبيدة بن العاص 775 ، - - بر كلاب بن طلحه 873 ، - خبرگيرى از بنى قريظه 1025 ، - - از قريش 756 ، - خريد خانه عايشه 640 ، خطاب پيغمبر با - 924 ، - خواهرزادهء حمزه 924 ، - در برابر خالد بن وليد 862 ، - در پى مكتوب حاطب بن ابى بلتعه 1266 ، - در غزوه بنى قريظه 1025 ، - در طلب شمشير از
ص: 2484
پيغمبر 874 ، 875 ، - در كنار پيغمبر در غزوه احد 878 ، - دزديده نشستن در پس سنگ 899 ، - رهائى جسد خبيب از دار 954 ، 955 ، سپردن رسول خدا لوا به - 1235 ، - و شعر حسان 1956 ، - صاحب لوائين 1280 ، - طليعه و پيشرو سپاه مسلمين 1270 ، - عبور بر ابو سفيان 1277 ، عتاب كردن نوفل - را 784 ، - عقد اخوت با طلحه 647 ، 1470 ، - عقد مؤاخات با سلمة بن سلامه 646 ، عمّ - 784 - و فتح وادى القرى 1209 ، فرار عكرمة بن ابى جهل از مقابل - 1041 ، فرستادن پيغمبر - را به كاوش قلعه نطاة - 1194 ، - قاتل بنى قريظه 1061 ، قبيلهء - 58 ، - قتل ابو عزّه شاعر به فرمان رسول خدا 941 ، - قتل عبيدة بن العاص 797 ، - كاتب صدقات 1907 ، - كشتى پسر سلافه 946 ، گرفتن پيغمبر حربه از دست - 879 ، - گفتگو با على (علیه السلام) 2090 ، مدح - 1956 ، - معلم به عصابهء صفرا 770 ، - ملازم ركاب على (علیه السلام) 756 ، - مراجعت به مكه 486 ، - مرده فتح به مسلمانان 477 ، - مهاجرت به حبشه 466 ، - - به مدينه 602 ، - نصب رايت رسول بر حجون 1283 ، - نظاره گر نبرد نجاشى 477 ، - نكوهش ابو سفيان 1288 ، - همراه پيغمبر 524
زبير بن باطا : - و ثابت بن قيس بن شمس 1062 ، حصن - 1063
زحاف اشجعى : اسارت دختر - 1566
زراره : نقل روايت از - 642 ، 1176 ، 1867
زرارة بن عدس : دختر برادر - 294 ، لقيط و معبد پسران - 296
زردهشت / زرتشت / زردشت (پيامبر باستانى ايران) : 59 ، قبلهء - 594
زرعه (پسر عمرو بن خويلد بن نفيل) : 295
زرعة بن زيد بن كعب بن كهف : 105 ، جلوس - 106 ، - قتل ذو شناتر 104 ، 105 - ذو نواس
زرعه ذى يزن : 1686
زره داودى : 1279
زريبه امّ عليله (خادمه رسول خدا) : 1897
زعانه : سلاطين - 1524
زكات : 1018 - زكات
زكريا : - و مريم 1197
زكريا (كتاب) : 1849
زكوة / زكات : 1018 ، 1398 ، 1401 ، 1402 ، 1408 ، 1409 ، 1496 ، 1513 ، 1518 ، 1570 ، 1641 ، 1655 ، 1697 ، 1796 ، 1797 ، 2230 ، 2277 ، 2293 ، 2300 ، اخذ - 1835 ، - اخذ - از بنى المصطلق 1001 ، اداى - 2123 ،
ص: 2485
تحريم - 1831 ، ترك - 2131 ، حمل - 2171 ، فرمان رسول خدا بر اخذ - از بنى المصطلق 1001 - مال 474 ، 2120 ، 2131 ، 2201
زكى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الزّكيّه : - لقب حضرت فاطمه (علیها سلام) 503 - فاطمه (علیها سلام)
زلزله : 167 ، 363 ، 374 ، 1050 ، 1643 ، - در اركان مكه 374 ،
زلوق (پسر پيامبر) : 2017
زليخا : 648
زمخشرى : 705 ، 987 ، 1556 ، 1717
زمر : 1867
زمزم : 110 ، 113 ، 114 ، 190 ، 1293 ، آب
- 5 ، 340 ، 517 ، 555 ، پيدا شدن - 5 ، چاه - 52 ، 108 ، 109 ، 114 ، 210 ، 1582 ، چشمه - 6 ، 112 ، 1819 ، 2128 ، حفر - 4 ، 158 - چاه - 2128 ، منصب ولايت و سقايت - 210 ، وضع اساف و نايله در موضع - 30
زمعه (فرزند اسود بن عبد يغوث) : 514
زمعة بن اسود بن عبد المطلب : - و ابو جهل 510 ، - اتحاد در نجات بنى هاشم 510 ، - و احتجاج قريش با پيغمبر 443 ، - از اشراف قريش 757 ، - از كشتگان قريش در جنگ بدر 795 ، 797 ، - ايمان آوردن در مكه 790 ، جنگ على با - 779 ، قتل - 792 ، - قرعه افكندن در ذى طوى 749 ، - قسم به لات و عزّى 748 ، - كفايت لشكر قريش 751
زمعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ود بن نضر بن مالك / زمعة بن قيس بن عبد ود بن نضر بن مالك (پدر سوده همسر رسول خدا) : خانه - 1869 ، - و خواستارى خوله ، سوده را از بهر پيغمبر 541 ، - مهاجرت حبشه 470 - نسب با پيغمبر 1868
زنا : 251 ، 561 ، 1009 ، 1010 ، ارتكاب - 473 ، فرزندان - 561
زناكار / زناكاران : 660 ، 1010
زنباع بن روح جذامى : - قائد قبيله جذام 1456
زنگيان : 992
زنون : - قيصرى مشرق 123
زنّيره : مسلمان شدن - 463
زوار : 55 ، 1014
زوجات مطهرات : 696 ، 698 ، 2071 ، بيوت - 639
زوج البتول : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
زوزاو (كمان پيغمبر) : 2017
الزّهراء / زهراء (علیها السلام) ، حضرت : - لقب
ص: 2486
حضرت فاطمه 503 ، خواستگارى از - 687 ، غسل دادن ذو الفقار توسط - 1054 - فاطمه (علیها السلام)
زهرم (پسر حزن بن وهب بن عوير بن رواحه) :
278 - زهرمان
زهرمان : 279 - زهرم
زهره : مسلمانى - 2079
زهرة الرّياض : 1771
زهرة بن كلاب بن مره : 63 ، شرح حال - 49 ، 50
زهرى : 486 - مقداد بن عمرو
زهرى : خبر از - 583 ، 1942 ، 1944
زهرىنژاد : زن - 164
زهير : پسرهاى - 776
زهير بن ابى اميّة بن مغيره : 426 ، مادر - 509
زهير بن ابى ربيعه : - اتحاد در نجات بنى هاشم 510
زهير بن ابى رفاعه : - از كشتگان قريش در بدر 798 ،
زهير بن ابى سلمى : - از معاصرين نعمان 254 ، - اشعر شعرا در جاهليت 1312 ، - برترى بر شعراى عرب 1311 ، - ديدار نابعه 1325 ، - شاعر قصيده اى از سبعه معلقه 1318 ، شرح حال - 254 ، 1964 شعر - 1317 ، فرزند - 1328 ، قصيده ، - 1318 ، - مدح هرم بن سنان 1316 ، - هجاى پيغمبر 2083
زهير بن اغرّ : - فروش خبيب به قريش 950
زهير بن باطا (از بزرگان جهود) : 635 ، 1024 ، 1025
زهير بن جذيمه : 290 ، خيمه گاه - 288 ، زن - 287 ، - سيد و مهتر قبيله عبس 286 ، شكايت از ظلم - 286 ، قتل - 286 ، 288 ، 289 ، - قتل جمعى كثير از قبيله غنى 286 ، - نحر شتر 284
زهير بن جناب بن هبل (از معمرين) : شرح حال 86 ، 87
زهير بن عبد عمر : 263
زياد (پسر بشر) : - از انصار بدر 738
زياد بن أبيه : تولد - 656 ، 661 ، وجه تسميه - 656
زياد بن اسعد : 1906
زياد بن الحارث الصّدائى : نقل قول از - 2048
زياد بن عبد اللّه بن مالك الهلالى : 1198 ، 1490
زياد بن لبيد / زياد بن لبيد البياضى / زياد بن لبيد بن ثعلبة بن سنان (از اشراف بنى بياضه) : 1675 ، - از انصار بدر 740 ، ازدواج دختر - 1676 ، - حكومت در اراضى يمن 1558 ، عبور پيامبر بر - 630 ، - والى حضرموت 1910
زياد بن معاوية بن ضباب بن جناب : 242
ص: 2487
زيد / قصى بن كلاب : شرح حال - 50 - قصى بن كلاب
زيد (از بنى نضير) : دختر - 1063
زيد (جدّ هلال بن يسار) : 1900
زيد (فرزند عمرو بن خويلد بن نفيل بن عمرو بن كلاب : 295
زيد الخير / زيد الخيل بن مهلهل : 1515 ، 1516 - زيد الخيل بن مهلهل
زيد الخيل بن مهلهل (از بنى نبهان) : 1564 ، 2015 ، اسلام - 1515 ، مرگ - 1516 - زيد الخير
زيد بن ارقم : 729 ، 997 ، 1738 ، 2030 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، خويشاوندان - 998 ، - در حجر تربيت عبد اللّه بن رواحه 1238 ، نابينا شدن - 2091
زيد بن اسلم بن ثعلبة بن عدى : 952 ، - از انصار بدر 735
زيد بن الخطّاب (برادر عمر بن خطّاب) :
602 ، - از مهاجرين بدر 1692
زيد بن الدّثنه : 947 ، اسارت خبيب و - 950 ، بر دار كردن - 953 ، - راضى به امان كفار 949 ، شهادت - 953 ، فروش - به قريش 950
زيد بن السّمين : 981
زيد بن الصّلت : - جهودى از بنى قينقاع 1443
زيد بن النّمر بن قيس بن عدى : - از انصار بدر 736
زيد بن ايوب : 220 ، 221
زيد بن بولا (از موالى رسول خدا) : 1901
زيد بن ثابت : 729 ، 980 ، 1016 ، 1380 ، 1414 ، 1436 ، 1737 ، - انجمن ساختن لشكريان 1195 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، - رقم كتّاب ملوك 1908 ، - و فرمان پيغمبر 2064 ، - كاتب وحى 1909
زيد بن ثعلبه : دختر - 1947
زيد بن جارية بن عامر : - از بانيان مسجد ضرار 1462
زيد بن حارث انصارى : 827 ، - آوردن زينت به مدينه 829 ، جماعت - 736
زيد بن حارثة بن شرحبيل الكلبى / زيد بن حارثة بن شراحيل : 564 ، 602 ، 745 ، 811 ، 991 ، 1219 ، 1220 ، 1242 ، - آزاده كردهء رسول خدا 406 ، 643 ، - ازدواج با بركه 1897 ، - - با زينب بنت جحش 1879 ، - از مهاجران 712 ، - از مهاجرين بدر 731 ، اسلام آوردن - 406 ، - و امامت جماعت 2003 ، امير لشكر 843 ، 1236 ، - برادرى با حمزه 646 ، 647 ، - برگزيدن خدمت رسول خدا را بر موافقت پدر 406 ، 407 ، حاجت - 1881 ، -
ص: 2488
حراست از مدينه - 1028 ، - خواستارى زينب از بهر پيغمبر 1880 ، دختر - 564 ، - در طلب كاروان قريش 1083 ، - دعوت مردم فدك به اسلام 1207 ، زوجهء - 1879 ، سپردن رسول خدا رايت مهاجرين به - 1016 ، سراى - 1896 ، سريّه 1082 ، 1084 ، 1085 ، - - به وادى القرى 1084 ، - سزاوار امارت 1707 ، سفر شام - 1085 ، شكستن سر - 536 ، شهادت - 1240 ، 1245 ، - عبد پيغمبر 406 ، - غلام پيغمبر 646 ، - فروش در بازار عكاظ 1899 ، - قتل معاوية بن امير 9445 ، - كماندار اسلام 894 ، مرتبت - 1446 ، ناسازگارى زينب با - 1880 ، - همراهى با پيغمبر در دعوت بنى ثقيف 539
زيد بن حمار : شحر حال - 221 - 223
زيد بن حيّان (از بنى بكر) : 308
زيد بن ربيعه : 2087
زيد بن زمعه : 1371
زيد بن سهل بن اسود بن حزام : - از انصار بدر 742 - ابو طلحه
زيد بن صوحان : قطع دست - 2089
زيد بن طاهر : - حكم مراجعت به مدينه 859
زيد بن عاصم : 893
زيد بن عبد المدان الحارثى : قصيده در مدح - 1936
زيد بن عدى : 230 ، 237 ، 238 ، 241 ، - انتقام خون پدر از نعمان 235 ، - باز خوردن با نعمان 240 ، - حامل نامه نعمان به پرويز 230 ، 239 ، - روانه حيره 238
زيد بن عمرو بن لبيد بن حرام : 65
زيد بن عمرو بن نفيل بن عبد العزّى : 386 ، - آموختن شريعت ابراهيم 387 ، ترك پرستش اصنام 387 ، - سفر از مكّه 388 ، - سفر در امصار و بلاد 387
زيد بن فارعه : 1003
زيد بن قاسم شيبانى (مهتر بنى بكر) : 307
زيد بن مليص : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 795 ، 797
زيد بن وديعة بن عمرو بن قيس : - از انصار بدر 737
زينب (دختر حارث يهودى) : 1199
زينب (دختر محمد (صلی الله عیله و آله) و حضرت خديجه) : 355 ، 828 ، 830 ، 1083 ، 1309 ، 2053 ، تولد - 1864 ، - در حباله نكاح ابو العاص بن ربيع 356 ، - زن ابو العاص 827 ، 1264 ، - سقط جنين 828 ، 829 ، شرح حال 1864 ، شوهر - 1083 ، قصه اسيرى ابو العاص و آمدن - به مدينه 826 ، وفات -
ص: 2489
356 ، 1392
زينب (دختر ريعه و حارث بن خالد) : 468
زينب (دختر مظعون بن حبيب) : 1875
زينب بنت ابو سلمه : 1876 ، - و آب وضوى پيغمبر 2059 ، برادر - 1896 ، تولد - 487
زينب بنت حجش (زوجه رسول خدا) : 925 ، 1004 ، 1370 ، 1413 ، 1415 ، آيت حجاب در تزويج - 1003 ، - ازدواج با پيغمبر 1881 ، - - با زيد بن حارثه 1879 ، - و انس بن مالك 1882 ، - - بازديد بن حارثه 1879 ، - و انس بن مالك 1882 ، - پاسخ گفتن به عمر 1883 ، تزويج پيغمبر - را 990 ، - و تقسيم اموال فيء توسط پيامبر 1883 ، - جدائى از زيد بن حارثه 1880 ، خانه - 1882 ، خواهر 1010 ، - خوددارى از سفر حج بعد از وفات رسول 1869 ، - درازى دست 2062 ، شرح حال - 1879 - 1885 ، - صداق - 1885 ، - و صفيه 1889 ، فضائل - 1883 - 1884 ، قصه - 1883 ، 1899 ، كنيت - 1879 ، وفات - 1884 ، - هبه نفس خود بر پيغمبر 1891 ، - هديه كنيز به رسول خدا 1897 - امّ الحكم
زينب بنت خزيمه : - تزويج با پيغمبر 851 ، خانه - 1878 ، شرح حال - 1876 ، وفات - 851 ، 976 ، 1891 ، - هبه نفس خود بر پيغمبر 1891
زينب بنت عميس (همسر حمزة بن عبد المطلّب) : 1890
ص: 2490
ساباط : پل - 240 ، زندانى شدن نعمان در - 241
سابق : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سابق (از موالى پيغمبر) : 1903
سابق (از خادمان پيغمبر) : 1905
ساتر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ساجد : 1843 - محمد (صلی اللله علیه و اله)
سادات : - عرب 238 ، - 348 ، - قوم 551
سادن : - بتخانه 1340 ، 1341
سارويه (فرزند اصفهبد خورشيد) : تفويض حكومت به - 673
ساره (زن ابراهيم (علیه السلام)) : 3 ، 4 ، 12 ، 504
ساره (زن سيد نجران) : 1552 ، - مباهله با پيغمبر 1549
ساره (كنيز عمرو بن هاشم) : فرمان پيغمبر بر قتل - 1303 ، 1304
ساره (مولاة ابى عمرو بن صيفى بن هشام) :
هدر شدن خون - به دستور رسول خدا 1266 ، 1337
ساره (مولاة عمرو بن هاشم بن عبد المطلّب) :
- از زنان مغنّيه 751
سارى : بنيان شهر - 672 ، تعمير - 673
ساسان پنجم : - پيامبرى جعلى از ايران باستان 598
ساسانيان : سلاطين - و بناى آمل 672
ساسانيه : سلاطين - 1399
ساقسون / ساكسون : طايفه - 1400 - ساكسون
ساقى الحجيج : - لقب عبد المطلب 114 - عبد المطلّب
ساقى الكوثر : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
ساكسون : 1400
سالف بن مالك : - از كشته شدگان كفار در بدر 795
سالم (از خادمان رسول خدا) : 1905
سالم (از موالى رسول خدا) : 1903
سالم (مولى ابو حذيفه) : - از مهاجرين بدر 731 ، - در پيرامون ابو بكر 1710 ، - در سريه حمزه 712 ، - قتل عمير بن ابى عمير 797 ، مادر - 731 ، - مهاجرت به مكه 602
سالم بن شماخ : - از اسراى قريش در بدر 820
سالم بن عمير بن ثابت بن نعمان : - از بكّائون 839 ، - از انصار بدر 735 ، - شركت در جنگ بدر 1425 ، - قتل ابو عفك 839
سالم بن غنم بن عوف / حبلى : پسر - 737
ص: 2491
- حبلى
سالم بن مالك : 278
سام : فرزندان - 5 ، 6
سامرى : ظهور اسلام - در مليبار 659
سامه (پسر لؤىّ) : بنو ناحيه از اولاد - 36 ، هلاك - 35
ساوحى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ساوه : خشكيدن درياچه - 143 ، درياچه - 147
سايب (قيافه شناس) : 148
سايب بن ابى حبيش : اسارت - بدست عبد الرحمن بن عوف 788 ، 789 ، 820
سايب بن ابى رفاعه : - از كشتگان قريش در بدر 789
سايب بن حارث بن قيس بن عدى : - مهاجرت به حبشه 469
سايب بن عد مناف : اسارت - 819
سايب بن عثمان بن حبيب : - از مهاجرين بدر : 433 ، اسلام آوردن - 409 ، - بازگشت از حبشه 487 ، خليفتى - در غزوهء بواط 717 ، - در سپاه بدر 746 ، - مهاجرت حبشه 469
سائب بن مالك (از بنى عامر بن لوى) : - از اسراى قريش 823
سايب بن يزيد : دعاى بركت خواندن رسول خدا بر - 2075
سايبه (كنيز پيغمبر) : 1897
سائق (مار) : 367
سباطيل (ملك) : - مژده تزويج فاطمه با على 689
السباع : - لقب عبد المطلب 137 - عبد المطلب
سباع بن عبد العزى خزاعى : - جنگ با حمزه 895
سباع بن عرفطه : - امامت جماعت 2003 ، - ملازم خدمت على (علیه السلام) 1437 ، خليفتى - 1066
سبا (قوم) : 1252
سبايا : 1200 ، 1202 ، 1386 - 1388 ، 1412 ، 1561
سبرة بن ابى رهم (شوهر ميمونه) : وفات - 1890
سبرة بن عمرو : 630 ، - از انصار بدر 742 ، 743 - ابو سليط
سبرة بن مالك (از بنى جمح) : - از كشتگان قريش در بدر 799
سبحه (اسب پيامبر) : 2019
سبعه معلقه : قصايد - 1318 ، 1968
سبيع : قبيله - 1093
سبيع بن قيس بن عيسه : - از انصار بدر 736
سبيعه (دختر حارث) : مسلمان شدن - 1131
سبيعه (دختر عبد شمس) : - مرثيه در مرگ عبد المطلب 2010
ص: 2492
سبيعه (زنى از قبيله غامد) : سنگباران - 1420
سپهر (مؤلف كتاب ناسخ التواريخ) : 548 ، 773 ، 1256 ، 1597 ، 2296 ، 2314 - لسان الملك سپهر
ستاره احمد : پديد شدن - 172 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ستاره شعرى : ابو كبشه و پرستش - 142
سجاح (كاهنه) : - و قربانى كردن عبد اللّه 1260
سجاح بنت حارث (پيغمبر كذّاب) : - ازدواج با مسيلمه 1694 ، - دعوى نبوت 1693 ، ظهور - 1698
سجده : آيه - 431 ، - خوله در نماز 1160 ، - دحيه 1143
سجده شكر : - پيغمبر 431 ، 454 ، 702 ، - رسول خدا 575
سجده قرب : - رسول خدا 597
سجع : - كاهنان 423 ، 454
سجل (اسب پيامبر) : 2020
سجله : چاه - 113
سجنجل الصّفات : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سجود : اقتدا به امام در - 1081 ، - ملائكه 573
سجين : 1632
سحاب : 169 ، 178 ، 187 ، 1012 ، 1530 ، باران بدون - 481 ، - بر سر پيغمبر 213 ، 214 ، - بر مدينه 426
سحاب (عمامه پيغمبر) : 2012
سحاب نوال : 591
سحر : 119 ، 384 ، 385 ، 423 ، 431 ، 445 ، 461 ، 491 ، 545
سحر پيشه : 448
سحره : 148 ، 149 ، 157 ، 173
سحل (زره) : بخشش پيغمبر - را به سعد بن معاذ 836
سحول : 1413
سحولى : جامه - 1753 ، قميص - 2011
سحيق : - شيطان اسود 1695
سخام : 1975
سخى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سخيل (كنيز عامر) : 51 ، 52
سدانه : - و اولاد عثمان 1295
سدره : درخت - 566 ، 2032
سدرة النّبى : 2032
سدرة المنتهى : 564 ، 574 ، 1703 ، على در - 2138
سدرس (برادر شرحبيل) : 1239
سدون : قبيلهء - 20
سديد : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سراة : مولّدين - 1902
سراج : 335 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سراج و منير : 1840 ، 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سرادقات : 564
ص: 2493
سراقة بن جعشم : - و اعلام راهب در ظهور پيامبر اسلام 291
سراقة بن حارث (از انصار) : - شهيد حنين 1363
سراقة بن عمرو بن عطيّة بن خنساء : - از انصار بدر 743
سراقة بن كعب بن عبد العزى : - از انصار بدر 741
سراقة بن مالك بن جعشم الكنانى : - و پيامبر 1583 ، ظاهر شدن شيطان به صورت - 753 ، 783 ، 784
سراقة بن مالك بن جعشم المدلجى : اسب - 2071 ، - تعقيب كردن پيغمبر به هنگام هجرت 619 - 621 ، - و دست برنجن هاى پادشاه ايران 2092
سراقة بن مالك مخزومى : - پيشنهاد قتل على (علیه السلام) 609
سرايا : ذكر غزوات و - 711
سريه : - ابن ابى العوجاء سلمى 1257 ، - ابو بكر 1211 ، 1509 ، - ابو سلمه مخزومى 955 ، 956 ، 1876 ، - ابو عبيدة بن حارث 714 ، 715 ، - ابو عبيده جرّاح 1069 ، 1082 ، 1258 ، 1259 ، 1456 ، اصحاب - 723 ، - اضم 1269 ، - الخبط 1258 ، 1259 ، - بشر بن سعد 1212 ، - بشر بن سويد الجهنى 1077 ، - بلال بن حارث بن المزنى 1078 ، - حمزة بن عبد المطّلب 712 ، - خالد بن وليد 1341 ، 1454 - 1456 ، 1512 ، - رجيع 946 ، - زيد بن حارثه 1082 ، 1084 ، - سعد بن ابى وقاص 717 ، - شجاع بن وهب 1258 ، - طفيل بن عمرو دوسى 1369 ، - عبد الرحمن بن عوف 1083 ، - عبد اللّه بن ابى حدود 1226 ، - عبد اللّه بن جحش 720 ، 723 ، - عبد اللّه بن رواحه 1227 ، - عكاشة بن محصن اسدى 1081 ، - علقمة بن مجذّر 1410 ، - على (علیه السلام) به يمن 1213 ، - عمر بن الخطاب 1077 ، 1509 ، - عمرو عاص 1509 ، - عيينة بن حصن 1228 ، 1402 ، - غالب بن عبد اللّه 1226 ، 1234 ، 1235 ، - قطبة بن عامر 1410 ، - قيس بن سعد 1397 ، - محمد بن مسلمه 1077 ، 1158 ، - نخله 720
سرح مدينه : 1957
سرژيوس : - و عيسى مسيح 1070 - سرگيوس
سرف : اراضى - 1220 ، ارض - 1580 ، موضع - 1581
سركيوس (بطرك قسطنطنيه) : 1071 - سرژيوس
سرحان (اسب پيامبر) : 2019
ص: 2494
سريانى : خط - 374 ، زبان - 1542 ، لغت - 1848
سريانيان : 1856
سرير بن ثعلبة بن حارث : 48
سطايانس (قيصر روم) : دادخواهى ذو يزن از - 183 ، يارى خواستن سيف ذى يزن از - 191
سطيح / ربيع بن ربيعة بن مسعود : - تعبير خواب ربيعه 68 - 70 ، تولد - 73 ، - خبر ولادت پيغمبر 146 ، - در سكرات موت و ديدار عبد المسيح 145 ، - دفن در جحفه 74 ، شق و - 73 ، - و عبد المسيح 147 ، مرگ - 147 ، - و نداى ظهور قائم آل محمد 72 ، وفات - 74 - ربيع بن ربيعة بن مسعود
سعد : قبيلهء - 1580
سعد (از اصحاب صفه) : قصه - 1677
سعد (از خادمان رسول خدا) : 1904
سعد (بت) : 20 ، 49 ، - بت فرزندان ملكان بن كنانه 30
سعد (فرزند طلحه) : 919
سعد / بارق : - اسم بارق بن عدى 48 - بارق بن عدى
سعد بن ابى وقاص / سعد بن وقاص / سعد وقاص : 489 ، 1737 ، 1906 ، 1907 ، - از عشره مبشره 50 ، - از منافقين عقبه 1459 ، - از مهاجرين بدر 731 ، - اسارت حارث بن وجره 819 ، - اسارت سالم بن شمّاخ 820 ، - اسارت عبد اللّه بن عطاء بن السّائب 821 ، اسلام آوردن - 408 ، اصحاب 955 ، برادر - 729 ، 880 ، برخورد عمر با - 497 ، - بر مقدمه سپاه احد 862 ، - بيرون شدن از مدينه 1269 ، - پايدارى در جنگ احد 884 ، - پايدارى در حراست پيامبر 877 ، پسر - 824 ، پرتاب اولين تير بر مشركين توسط - 719 ، - تقاضاى حمل رايت جنگ 1178 ، - تيراندازى بر ابو سعيد بن ابى طلحه 873 ، - - بر مالك بن زهير 883 ، - تيرباران بنى قريظه 1056 ، جنگ - 884 ، - حاضر در حضرت رسول 997 ، - حراست از خندق 1031 ، خطاب انس بن نضر بن - 899 ، - در سپاه اسامه 1706 ، - در طلب شتر ياوه شده 724 ، - رفتن به خرّار 717 ، سريه - 717 ، سنگ نهادن در سجده بر پشت - 417 ، شكسته شدن كمان - در احد 885 ، - طلب يكسانى سواره و پياده در بهرهء غنائم 810 ، - علمدار لشكر 717 ، عنايت رسول خدا علمى به - 1353 ، - فحص حال قريش 915 ، - قتل شريح بن قاسط 873 ، - كماندار اسلام 894 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ،
ص: 2495
مريضى - 660 ، - مستجاب الدّعوة 884 ، - ملازم خدمت ابو بكر 1482 ، - ملازم ركاب عبد اللّه به امر پيامبر 720 ، - ملازم ركاب على (علیه السلام) 756 ، ملك اسم - 408 ، - مهاجرت به مدينه 602 ، - نابينائى در پايان عمر 884 ، - نزاع با مردى از انصار 985 ، نقل حديث از - 1816 ، نقل روايت از - 882 ، 886 ، - همداستانى در قتل پيغمبر 1600 ، 1657 ، ياوه شدن شتر بارگى - 721 ، 724
سعد بن اشجّ : 1673
سعد العشيرة بن مذحج : 59
سعد الكلبى (مولى حاطب) : - از مهاجرين بدر 731
سعد بن بكر : قبيلهء - 1066
سعد بن خوله : - از مهاجرين بدر 733 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 470
سعد بن خثيمه : - از انصار بدر 735 ، 794 ، - از شهداى بدر 749 ، - برگزيده از طرف پيغمبر 588 ، خانه - 624 ، تميم مولاى - 736
سعد بن ربيع بن عمرو بن ابى زهير : 630 ، 798 ، 855 ، 926 ، 928 ، - از انصار بدر 736 ، پيغمبر در خانهء - 855 ، نقيب برگزيده از طرف پيغمبر 588 ، - عقد مؤاخاة با عبد الرحمن بن عوف 646
سعد بن زراره : 553
سعد بن زيد اشهلى / سعد بن زيد بن مالك بن عبيد بن كعب بن عبد الاشهل : 860 ، 1079 ، 1470 ، - از انصار بدر 734 ، - از عشره مبشره 48 ، - تخريب بتخانه مناه 1341 ، - مأمور به تخريب بتخانه مناة 1340
سعد بن سليمان واسطى : 189
سعد بن سهم بن عمرو بن هصيص : دختر - 318
سعد بن سيل : دختر - 49
سعد بن شهيد : دختر - 854 ، 946
سعد بن عباده : 1906 ، - اسارت به دست قريش 590 ، - اظهار نظر دربارهء بنى نضير 974 ، - اظهار نظر دربارهء قصاص 1507 ، 1508 ، - و امامت جماعت 2003 ، - برانگيختن جماعت بنى ساعده بر جنگ 937 ، - بيعت با پيغمبر 548 ، 549 ، - - با رسول خدا در عقبه 589 ، - پايدارى در حراست از پيغمبر در احد 878 ، - پرسش حال ثابت بن قيس 2035 ، پسر - 1580 ، - تقديم هديه به پيامبر 2021 ، - تهديد ابو سفيان و قريش 1279 ، - حراست از پيغمبر 856 ، - - از رسول خدا در غزوهء حمراء الاسد 936 ، -
ص: 2496
حفر چاه آب 1067 ، - حمل علم رسول خدا در فتح وادى القرى 1209 ، - حمل قوت سپاه با شتران خويش 1057 ، خانه - 647 ، خليفتى - 711 ، - درشتى با سهيل بن عمرو 1219 ، - رسول قبيلهء خزرج بر بيعت با پيغمبر 548 ، 549 ، - رضايت در تقسيم غنايم ميان مهاجران 974 ، 975 ، سپردن رسول خدا علم انصار را به - 1016 ، - سخن گفتن با پيامبر 157 ، سريه - 1457 ، - سيّد خزرج 1005 ، 1025 ، - صاحب رايت خزرج 1353 ، - - لواى خزرج 858 ، - كمك مالى براى تجهيز سپاه غزوه تبوك 1424 ، - گرفتن زمام ناقه رسول 630 ، - گله از قلّت بهرهء انصار از غنائم 1384 ، مادر - 1067 ، - مخالف مصالحه با بنى غطفان 1033 ، مقابله اسيد بن حضير با - 1005 ، - ملازمت جيش 1248 ، - نقيب برگزيده از طرف پيغمبر 588 ، - نماز به جماعت 2003 ، وفات مادر - 1067 ، - هديه شمشير به پيامبر 2014 ، 2015 ، - همراهى با رسول خدا تا حصار بنى نضير 966
سعد بن عبد الرّحمن (مولى عمّار) : 1907
سعد بن عبد قيس بن لقيط : كوچ - 470
سعد بن عبيد بن نعمان بن قيس : - از انصار بدر 735
سعد بن عثمان بن خلدة بن مخلد / ابو عباده :
- از انصار بدر 740 - - ابو عباده
سعد بن مالك غنوى : 745
سعد بن مالك : - عامل بنى كلاب 1910
سعد بن معاذ : - آهنگ منزل كعب 845 ، - احضار به دستور پيغمبر 1060 ، - از انصار بدر 734 ، 746 ، 1047 ، - از شهداى خندق 1047 ، 1054 ، - و اسارت بنى قريظه 1061 ، - و اسارت كافران به دست مسلمانان 789 ، اسلام آوردن - 552 ، - اظهار نظر در تقسيم غنائم 809 ، - برانگيختن بنى عبد الاشهل به جنگ 937 - برپا كردن عريش از بهر پيغمبر 762 ، بخشش پيامبر زره سهل به - 836 ، - - شمشير ابن ابى الحقيق به - 975 ، پسر عم - 1005 ، - پيش بينى مرگ امية بن خلف به وسيله پيغمبر 750 ، - تأكيد بر بيعت 754 ، تشيع جنازه - 1064 ، 1065 ، جنازه - 1796 ، - حراست از پيامبر 856 ، - - در غزوه احد 878 ، - حفظ و حراست از رسول خدا در غزوهء حمراء الاسد 936 ، - - عريش رسول خدا در احد 768 ، - حكم بر قتل مردان و برده شدن زنان دختران بنى قريظه 1061 ، - حكميت بر
ص: 2497
بنى قريظه 1060 ، - حكومت بر بنى قريظه 1059 - 1061 ، خانه - 858 ، خليفتى - 717 ، - درگذشت - 1064 ، رجزخوانى - 1045 ، - رضايت در تقسيم غنائم ميان مهاجران 974 ، - رئيس و زعيم قبيلهء اوس 1905 ، زره پوشيدن - 859 ، زخمى شدن - 1046 ، سپردن رسول خدا رايت اوس به - 766 ، سپردن علم انصار به - 991 ، - و سگالش عبد اللّه بن ابى 997 ، - سيّد قبيله اوس 646 ، 1025 ، 1905 ، - شريف ترين كس در مدينه 551 ، - عقد مؤاخاة با ابو عبيده جراح 646 ، قبول بنى قريظه بر حكميت - 1059 ، 1060 ، - كشيدن عنان اسب پيامبر 929 ، كوتاهى زره - 1046 ، مادر - 929 ، 1045 ، 1046 ، 1065 ، - مخالفت با مصالحه غطفان 1033 ، مرگ - 1065 ، مسلمان شدن - 552 ، مكانت - 552 ، معاذه ام - 700 ، - نظاره گر اسارت قريش به دست مسلمانان 789 ، - نقل سخن پيغمبر در مرگ امية بن خلف بر او 750 ، وفات - 1064 ، 1065 ، - همراهى با ابو بكر و عمر در خواستگارى فاطمه از بهر على (علیه السلام) 686 ، - همراهى با پيامبر تا حصار بنى نضير 966
سعد بن ملك بن ضبيعة كنانى : شرح حال - 301 - 303
سعد بن نعمان بن اكال : 824
سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه : دختر - 854
سعد بن هذيم : 110 ، 912
سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس : 34
سعد بهراء : وفد - 1497
سعديه (زره پيغمبر) : 2015 ، 2016
سعديه : قبيلهء - 177
سعلاة جنّيه : - و حسان بن ثابت 1951
سعيد (از پسران سهم بن عمرو بن هصيص) :
49
سعيد (مردى عرب از بنى سليم) : 2030
سعيد بن ابى العاص / سعيد بن العاص : دختر - 2053 ، غلام - 756 ، - قتل پدر به دست على (علیه السلام) در بدر 776 ، - گواه بر صحيفه مشئومه 1662 ، - نگارش صحيفه مشئومه 1660 ، 1664 ، مولاى - 1901
سعيد بن المسيّب : 1303
سعيد بن جبير : - نقل حديث از ابن عباس 1717
سعيد بن حارث بن قيس : 469
سعيد بن حريث : 1304
سعيد بن زيد (از موالى پيامبر) : 1901
سعيد بن زيد انصارى : - از انصار بدر 746 ،
ص: 2498
- در سپاه اسامه 1706 ، - فروش سباياى بنى قريظه به دستور پيغمبر 1064 ، - ملازمت جيش عمرو عاص 1248
سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل : - از مهاجرين بدر 733 ، اسلام آوردن - 408 ، 497 ، 498 - بهره از غنائم بدر 733 ، دختر - 388 ، - شوهر فاطمه خواهر عمر 497 ، - فحص حال كاروان قريش 727 ، كتك زدن عمر - را 498 ، - گم شدن در فحص حال قريش 745
سعيد بن عامر (امير حمص در خلافت عمر بن خطاب) : 951 ، - و حسان بن ثابت 1954
سعيد بن عمر (از قبيله بنى تميم) : كوچ كردن - 469
سعيد بن قمطور : 337
سعيد بن كنديد (از موالى پيغمبر) : 1901
سعيد بن وهب : - از كشتگان كفار در بدر 795
سعيد بن يربوع : 1381
سعيد بن كازرونى ، شيخ (از علماى شافعيه) :
1209
سعيده (همسر حمل از قبيله جرهميه) : 17
سفاح خليفه : - منصب سقايت و رفادت مكه 64
سفانه (دختر حاتم) : - در قحطى و گرسنگى 204 ، 205
سفر تكوين : 11 ، 15
سفوان : - از نواحى بدر 719 ، وادى - 2003 ،
سفيان بن بشر / سفيان بن بشير : - از انصار بدر 736
سفيان بن ثابت : - مأمور به نجد 959
سفيان بن خالد : - و جسد عاصم بن ثابت 949 ، - و جنگ با مسلمانان 947 ، - درخواست صد شتر از سلافه از بهر قتل عاصم بن ثابت 953 ، - و عاصم بن ثابت 948 ، قتل - 956 ، 957 ، مژده به - 947 ، 948
سفيان بن خالد هذلى : - آمدن به مكه و تهنيت قريش بر پيروزى در احد 946 - سفيان بن خالد
سفيان بن عبد اللّه ثقفى : - و رسول خدا در غزوه طايف 1371
سفيان بن عبد شمس السّلمى : شهادت عبد اللّه بن عمرو بن حرام به دست - 889
سفيان ثورى : - موافق با شيعه 1784
سفيان ضمرى : - و پيغمبر 756
سفيان عويف / سفيان بن عويف : - با پسران در غزوهء احد 856 ، كوچ - 854 ، - و همدستى فرزندان براى آسيب به پيغمبر 902
سفيان معمر بن حبيب بن وهب : -
ص: 2499
مهاجرت به حبشه 469
سفين بن مشاجع : - ستايش پيغمبر 100
سفينه / طهمان / كيان / . . . (از موالى پيغمبر) :
1900
سفينه (آزاده كرده پيغمبر) : نجات - 2073
سقايت : - با اولاد عبد مناف 63 ، - حاج 2138 ، - - خاص عباس 1477 ، - زمزم عباس از طرف رسول خدا 1293 ، 210 ، - عباس بن عبد المطلب 1598 ، - عبد الدّار 58 ، 60 ، - عبد المطلّب 108 ، قصى و منصب - 55 ، - مطلّب 64 ، 66 ، 107 ، - هاشم و بعد از او 64 ، 66 ، گرفتن منصب - از اولاد عبد الدّار 62
سقيا : بيوت - 729 ، 1270 ، - فاصله تا مدينه 1806 ، منزل - 813 ، 1271 ، - نام قريه اى نزديك جحفه 718 - ذو الحليفه
سقياء النّخل : اراضى - 718
سقيفه بنى ساعده : 1761 ، اجماع در - 1816 ، عزيمت ابو بكر و عمر به - 1751 ، - و علماى شيعى 1816
سقيه / شفيه : - چاه اسد بن عبد العزى 113
سكاك : رفتن عكاشه بن ثور از طرف رسول خدا به - 1558
سكب (اسب پيامبر) : 2018
سكران بن عمرو بن عبد شمس : زوجهء - 1868 ، - مراجعت از حبشه 487 ، - مهاجرت به حبشه 470 ، 1869 ، وفات - 487
سكين : (طايفه اى از عرب) : 1558
سكينه : تابوت - 15 ، 16
سلافة بن سعد بن شهيد : - پذيرفتن طعيمه در خانهء خود 983 ، تسليت سفيان بن خالد به - 946 ، - تعيين جايزه براى قتل عاصم بن ثابت 873 ، 946 ، - دادن كليد خانه كعبه به عثمان 1293 ، طلب جايزه سفيان بن خالد از - 953 ، كوچ - 854 ، گرفتن كليد خانه كعبه از - 1292 ، - نذر براى انتقام از عاصم بن ثابت 949
سلالم : حصن - 1166
سلامان : اسلام آوردن هفت تن از قبيلهء - 1515 ، عامل - 1910 ، وفد - 1515
سلام بن ابى الحقيق : پرسش پيامبر از - 1193 ، - پيوستن به ابو سفيان در غزوهء خندق 1014 ، قتل - 848 - ابو رافع جهود
سلّام بن مشكم : ابو سفيان در خانه - 837 ، - بيرون شدن از جماعت بنى نضير 968 ، - پند به جهودان 1171 ، - تحريض جهودان به جنگ 1171 ، جهودان خيبر و - 1168 ، دختر - 1281 ، زن - 1887 ، - نصيحت به
ص: 2500
جهودان 966 ، - نكاح زينب دختر حارث يهودى 1199
سلامه (دختر عميس) : - زوجه عبد اللّه بن كعب 1198
سلامة بن مخرمة التّميمه : مسلمان شدن دختر - 409
سلامة بن يزيد اليحصی/ ذو فايش : سفر اعشى به نزد - 1927
سلحين : ويران شدن قلعه - 125
سلسبيل : چشمه - 565 ، 576
سلطان بن سلامة بن وقش (از جماعت بنى عبد الاشهل) : - شركت در قتل كعب بن اشرف 845 - ابو نائله
سلطان شرع : 1533
سلطان قهر : 1533
سلطليط : ارض - 1940
سلع (موضعى در مدينه) : 1044 ، كوه - 1016 ، 1469
سلكان بن سلامه : - مژده قبول توبهء مرارة بن ربيع 1470
سلكه : - مادر سليك 256
سلم (درخت) : 1419
سلم : مقتول شدن تور و - 672
سلمان : در گذشت نوفل در - 60
سلمان فارسى / سلمان پارسى : آزادى - 2078 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از موالى رسول خدا 1901 ، اسلام - 645 ، بازگشت - 2085 ، - بر در خانه فاطمه 1772 ، - پيشنهاد ساخت منجنيق 1371 ، - - حفر خندق 1016 ، - چشم زخم از قيس بن ابى صعصعه 1017 ، - حديث از مصالحه نصاراى نجران 1585 ، خانهء - 311 ، - خبر پيدا شدن سنگ سخت در حفر خندق 1019 ، - حفر خندق 1016 ، - در مجلس رسول خدا 1678 ، روزه دارى - 2078 ، - زمام بغله فاطمه 699 ، - صفت كوشك مداين 1020 ، - عقد مواخاة با ابو دردا انصارى 646 ، - فحص حال بلال 1566 ، - و مرد جهود 1772 ، مسلمانان و - 1017 ، مشورت رسول خدا با - 1015 ، - مهمان در خانه على 1196 ، نقل حديث از - 1652 ، 1828 ، وصاياى رسول خدا از براى - 2149 ، - همراهى با على 2084
سلمه : امارت مالك بن عوف بر قبيلهء - 1389
سلمه / اعشى (از بنى خلّان) : 1914 - اعشى
سلمه (پسر خويلد) : - غارت اطراف مدينه 955
سلمه (دختر ابو سلمه و ام سلمه) : 1876
سلمة الكاهن / سلمه كاهنه : - قضاوت ميان قريش و عبد المطلب 110
ص: 2501
سلمة بن اسلم بن حريش اشهلى : - از انصار بدر 734 ، - اسير كردن سايب بن عبد مناف و عبيد بن عمرو 819 ، - بردن زينت دختر رسول خدا به مدينه 1309 ، - حفظ و حراست مدينه 1028 ، - در سپاه اسامه : 1706 ، - رفتن به مكه براى قتل ابو سفيان 1068 ، شكستن تيغ - در جنگ با مشركان 782 ، - و عبد اللّه بن ابى حدرد 1166
سلمة بن الاكوع : - و احزم اسدى 1079 - و رباح 1077 ، - بيرون رفتن از مدينه همراه ابو بكر 1212 ، - جراحت يافتن در خيبر 2037 ، - در تعقيب سارقان شتران پيامبر 1078 ، گريه - 1175 ، مژده پيامبر به - 1178 ، - ملازم ابو عامر اشعرى در تعقيب هزيمت شدگان حنين 1363
سلمة بن ثابت بن وقش : - از انصار بدر 734
سلمة بن حزام : قبيلهء - 794
سلمة بن سلامة انصارى اشهلى / سلمة بن سلامة بن وقش : - و ابو بكر 1352 ، - از انصار بدر 734 ، 746 ، ايمان آوردن - 389 ، - بشارت به مرارة بن ربيع در قبول توبه 1470 ، - و عقد مواخاة با زبير بن عوام 646 - و مرد اعرابى 761
سلمة بن صخر (از بنى زريق) : - از جماعت بكائين 1425 ، 1426
سلمة بن هشام : - محبوس در مكه به وسيله قريش 487 ، 747 ، - مراجعت از حبشه 487 ، مسلمان شدن - 464 ، مهاجرت حبشه 468
سلمى / امّ رافع : - از خادمان پيامبر 1905 ، - ازدواج با ابو رافع 1900 ، - دايه فاطمه 1897 - روانه شدن به نزد زينب بنت جحش 1881 ، شوهر - 1861
سلمى / ام مسطح (مادر مسطح بن اثاثه) : - و قصه افك عايشه 1003
سلمى / ام هرم (از قبيله بنى اسد) : - و قتل پسر نعمان 298 ، - همسر سنان بن ابى حارثه 297
سلمى (برادر عامر بن مالك بن جعفر) : 278
سلمى (خواهر حارث) : - در حباله نكاح سنان بن ابى حارثه 297
سلمى (خواهر زهير شاعر) : - شناخته شده به شعر 255 ، 1313
سلمى (دختر ابى ذويب) : 1292 ، - خالهء رضاعى پيغمبر 2006
سلمى (دختر سلم بن حاف بن قضاعه) : - همسر مدركة بن الياس 31 - سلمى بنت اسد بن ربيعه
سلمى (دختر عبد الاشهل النجاريه) : 65
سلمى (دختر وايل بن عطيه) : - مادر نعمان بن منذر 224
ص: 2502
سلمى بنت اسد بن ربيعة بن نزار بن معد : - همسر مدركة بن الياس 31
سلمى بنت الحارث بن مالك : - همسر ازد 18
سلمى بنت عمرو بن ربيعة بن الخزاعيه : - همسر غالب 35
سلمى بنت عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش :
در آمدن مطلب به خانهء - 107 ، - مادر شيبه (عبد المطلب) 65 ، 66 ، 630 ، - همسر هاشم بن عبد مناف 66 ، 107
سلمى بنت عميس (زوجه حمزة بن عبد المطلب) : شرح حال - 1198 ، شوهر - 1890 ، - مادر امامه 1219
سلول : - قبيله اى از قيس 1493
سلول : - مادر ابن ابى 737
سلوليه : عامر بن طفيل مبتلا بن طاعون در خانه زنى از - 964 ، 1493
سليط بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ود / سليط بن عمرو عامرى : اسلام آوردن - 408 ، - حامل نامه به ثمامة بن اثال حنفى 1138 ، - رسالت به نزد هوذة بن على 1138 ، 1157 ، 1158 ، 1911 ، زن - 470 ، - گرامى داشتن از طرف هوذة بن على 1157 ، 1158 ، - مراجعت مدينه و عرض سخنان هوذه به پيغمبر 1158
سليط بن قيس بن عمرو : - از انصار بدر 742 ، - مهاجرت مدينه 746
سليك بن سلكه (از معاصرين نعمان) : - آگهى قبيله خود از حملهء طايفه بكر بن وايل 258 ، اسارت - 257 ، - پناه به فكيهه دختر قتاده 259 ، - غارت خيمهء يزيد بن رويم شيبانى 256
سليل بن وبرة بن خالد بن عجلان : - از انصار بدر 744
سليم : استمداد عامر بن طفيل از قبيلهء - 960 ، عباد بن بشر به سوى - 1912 ، فرستادن عباس بن مرداس به قبيلهء - 1422
سليم : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سليم (از موالى رسول خدا) : 1899 - ابو كبشه
سليم بن الحارث بن ثعلبه : - از انصار بدر 743
سليم بن عمرو بن حديده : - از انصار بدر 739 ، مولاى - 739
سليم بن قيس الهلالى : اسناد از - 1653 ، نقل روايت از - 1737 ، 1738
سليم بن قيس بن فهد : - از انصار بدر 741
سليم بن ملحان : - از انصار بدر 743 ، - مأموريت با ابو براء به نجد 959
سليمان (علیه السلام) / سليمان نبى / سليمان بن داود :
1771 ، 2015 ، 2049 ، 2085 ، باد مسخّر - 577 ، 1821 ، بازگشت آفتاب
ص: 2503
بر سر - 1209 ، تواضع - 2029 ، زنان - 1833 ، عطاى پادشاهى و زبان مرغان از طرف خداوند به - 557 ، فراز سر - 1770
سليمان احول : روايت - 1719
سليمان بن عثمان : - و هزيمت مسلمين 1354
سماك بن خرشه / سماك بن اوس بن خرسه / سماك بن خرشة بن لوذان / ابو دجانه : از انصار بدر 738 ، - قتل عبد اللّه بن حميد 880 - ابو دجانه
سماك بن سعد : - از انصار بدر 736
سماك بن يزيد : - از منافقين 1430
سماوه : جوشش آب در اوديهء - 143 ، روان شدن رودخانهء - 147
السماوية : - نام حضرت فاطمه در آسمان 504 - فاطمه (علیها السلام)
سمرار (دختر جندب بن مجير) : - مادر حارث بن عبد المطلّب 116
سمره : بيعت رضوان در پاى درخت - 1120 ، پوست درخت - بر بازوى ذو البجادين 1452 ، درخت - 1127 ، موى رسول خدا بر درخت - 1130
سمرة بن جندب : رخصت جنگ از طرف رسول خدا به - 859 - مرگ در آتش 2061 ، نقل حديث از - 2044
سمرة بن معير / ابو محذوره جمحى : - مؤذن رسول خدا 48 - ابو مجذوره
سمويل : - از اجداد ربيع بن زياد 249
سموئل : قصه - 1917
سمى : - لقب عمرو بن زيد 224 - عمرو بن زيد
سميدع : 1852 - محمد (صلی الله عله و آله)
سميدع بن عامر : - مهتر قبيله قطور 6
سميقع بن ناكور بن عمر بن يعفر بن ذو الكلاع الاكبر / يزيد بن نعمان : نسر صنم - 30 - يزيد بن نعمان
سميّه (شخصيتى در شعر اعشى) : 1920 ، 1922
سميّه (مادر زياد بن سميه) : زياد بن أبيه پسر - 656 ، - كنيز حارث بن كلده 660 ، 661
سميّه (مادر عمار ياسر) : شهادت - 463 ، 637
سنام (پسر نزار) : 23
سنان بن ابى حارثه : - و اسود بن منذر 298 ، - و الحارث بن سفيان بن مرة بن عوف 298 ، - پناهنده شدن به مالك بن حمار فزارى 279 ، - و حذيفة بن بدر فزارى 266 حمله حرملة الكلبى به - 279 ، زن - 297 ، - صلح با بنى عبس 282 ، - و قتل پسر نعمان 298 ، - نكاح سلمى 297
سنان بن ابى سنان : - از مهاجرين بدر 731
ص: 2504
سنان بن سبيع : - نام ابى الزغباء 741 - ابى الزغباء
سنان بن صيفى بن صخر بن خنسا : - از انصار بدر 739
سنان جهنى (حليف بنى عمرو بن عوف) :
اعانت جعال به - 996
سنبله : - چاه بنو جمح 113
سنت : احاديث اهل - 1486 ، اهل - 1025 ، 1176 ، 1719 ، 1777 ، 1783 ، 1889 ، برهان اهل - از اجتهاد انبياء در امور 808 ، بزرگان اهل - 1177 ، روايت اهل - 1725 ، 1872 ، - - از بخشش فدك به فاطمه 1207 ، - - از تعداد شهيدان احد 915 ، - - از نام و نسب كشتگان قريش در بدر 796 ، روايت علماى اهل - از ايت در شأن امير المؤمنين 1477 ، - - در جنگ خندق 1025 ، - - از غزوهء مؤته 1242 ، 1243 ، علماى اهل - 830 ، 1711 ، 1470 ، 1870 ، - - و خلاف على 1653 ، فقهاى اهل - 699 ، گواهى علماى اهل - و مباهله 1556 - اهل سنّت
سنت : - روز عاشورا 654
سنت پيامبر : متابعت - 1730
سنت رسول : ايمان به - 1664
سنح : ابو بكر در محله - 624 ، 1750 ، عايشه در - 647
سند : سرزمين - 5 ، 597
سندر (از موالى پيامبر) : 1901
سنگسار : حكم - براى زانى و زانيه 979 ، 980
سنن اربعه (كتاب) : 1869
سنن [ ابو داود بيهقى ] : 1829
سنن [ ترمذى ] : 1833
سنة الاذن بالرّحيل : 601
سنة الاستغلاب : 1165
سنة الاستوا : 1231
سنة الاستيناس : 1072
سنة الامر بالقتال : 680
سنة البراءة : 1401
سنة التّرفيه : 958
سنة التمحيص : 841
سنة الزلازل : 990
سنة الفتح : 164
سنهء حجة الوداع : 1512
سنّى : اتفاق - و شيعى در تاريخ پيغمبر و آل او 614 ، اتفاق علماى - و شيعى در بازگشت آفتاب براى على 1209 ، - - و شيعه در ردّ خواستگارى ابو بكر از فاطمه 685 ، احاديث - 614 ، اختلاف - و شيعه 1782 ، اختلاف علماى شيعه و - در واقعه هجرت 615 ، حديث از - و شيعه دربارهء ازدواج على و فاطمه
ص: 2505
692 ، حرام بودن خمر در مذاهب - و شيعى 988 ، روايت - از مكنّى شدن على به ابو تراب 719 ، روايت علماى - از آمدن على به مدينه 1485 ، علماى - 595 ، 615 ، 1209 ، 1734 ، قانون وضوى - 1777 ، كتب - و شيعى 903 ، مذاهب - 988 ، 1784 ، مذهب - 1783 ، نقل مورخين - از رسول اللّه بر سر قبر آمنه 1076 ، هجرت رسول خدا در احاديث - 614 - اهل سنت
سواء بن الحارث : - همراه وفد بنى محارب 1683
سواد بن الحارث بن ظالم : - منكر فروش اسب به پيامبر 18 ، 2
سواد بن زريق بن ثعلبه / سواد بن رزم بن زيد بن ثعلبه : - از انصار بدر 739
سواد بن غزية بن اهيب : - از انصار بدر 743 ، - اسير كردن خالد بن هشام بن المغيره 820 ، - بوسيدن سينه پيغمبر 766 ، فرياد على بر بيعت شكنى و فرار - 901
سواد بن قارب : - ايمان آوردن به محمد (صلی الله علیه و آله) 176 ، - خواب ديدن به ظهور رسول خدا 168 ، - و ديدار رسول اللّه 175 ، - سلام بر على 2086 ، شهادت - در صفين 2086
سواد بن كعب : از مهاجرين بدر 734
سواد كوه : فريدون در - 674
سوار (نام سگى) : - در آزمايش سلمهء كاهنه 111 ، 112
سواع : - بت كنانه 20 ، تخريب بتخانه - 1340
سوبان : وادى - 1319 ، 1322
سوخرا (پدر بوذرجمهر و قارن) : شرح حال - 673
سودان : اهل - و چيرگى بر يمن 70
سود بن حداء المعيدى (از معمرين عرب) :
شرح حال - 90
سوده بنت زمعه : - آوردن به مدينه 643 ، - و آيه حجاب 1883 ، اتفاق عايشه با - 1875 ، ازدواج پيغمبر با - 541 ، 1869 ، اسيران بدر در خانه - 813 ، - بخشيدن نوبت خود به عايشه 1869 - در حباله نكاح رسول خدا 457 ، خانه - خاص عايشه 640 ، - خواست گليم اضافه بر نفقه 1413 ، - درازى دست 1884 ، رسول خدا در خانه - 812 ، شرح حال - 1868 - 1870 ، شفاعت عايشه نزد رسول خدا از - 815 ، شوهر اول - 487 ، طلاق گفتن پيغمبر - را 814 ، - غسل دادن زينب 1864 ، لقب - 1868 ، مسلمانى - 1869 ، - مهاجرت حبشه 470 ، نسب - 35 ، 36 ، نقل حديث از - 1869 ، وفات -
ص: 2506
1869 - امّ الاسود
سورة الاعلى : - در قرائت پيامبر در نماز استسقاء 1087
سورة الغاشيه : - در قرائت پيامبر در نماز استسقاء 1087
سورينوس (پاپ) : - جانشين هونوريوس 1071
سوريا : اهل - 1525 ، 1536 ، مردم - 1547
سوريه : اراضى - 1148 ، جبل لكام در - 362
سوفرونيوس (كشيش فلسطينى) : - نامه به پاپ هونوريوس 1071
سويان بن كاهن (از معمرين عرب) : 91
سويبط بن سعد بن حرمله / سويبط بن سعد بن حريمله / سويبط بن حرمله / سويبط مهاجرى : - از مهاجرين بدر 731 ، از انصار بدر 746 ، - برداشتن علم رسول خدا 881 ، - مراجعت از حبشه 486 ، - مهاجرت مدينه 602 ، - هجرت به حبشه 467 ، 468 ، - و نعيمان 1826
سويد (از اطرافيان ابن ابى) : - و سگالش عبد اللّه بن ابى 997
سويد بن صامت بن خالد : قتل - 427 ، 942
سويد بن صخر : - و ابو سفيان 1278
سويد بن مخشى : از مهاجرين بدر - ابو مخشى
سويق : انبان هاى - 837 ، اعطاى پيغمبر مقدارى - به ابو بكر 1579 ، - قوت لشكريان در جيش السّويق 978 ، غزوهء - 707 ، 836 ، 2003
سوى كاوزوفندى : جلوس بافدى فرزند - در چين 1399
سويلم جهود : آتش در سراى - 1430
سهل بن حنيف بن وهب : - از انصار بدر 735 ، - برداشتن علم رسول خدا 1209 ، - بهرهء جنگ از بنى نضير 975 ، - بيعت با رسول خدا 878 ، - و خالد بن ايوب انصارى 2069 ، - مهمان عبدهء يهودى 2071 ، - همراهى على در غزوهء بنى نضير 969 ، همسر - 1132
سهل بن رافع بن عمرو : - تحت كفالت اسعد بن زراره 631 ، 635 ، بنيان مسجد نبى در زمين سهيل و - 635
سهل بن سعد ساعدى : - دوختن لباس براى پيغمبر 1082 ، - ساختن منبر رسول خدا 1394 ، نقل حديث از - 1802
سهل بن عامر : - مأمور به نجد 959
سهل بن عتيك بن نعمان : - از انصار بدر 742
سهل بن عمر بن عبد شمس بن عبد ودّ : دختر - 487
سهل بن قيس بن نابى بن كعب : - از انصار بدر 740
ص: 2507
سهله (دختر سهيل بن عمر ، همسر ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعه) : - مهاجرت به حبشه 466 ، مراجعت از حبشه 486
سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لؤىّ :
48 ، 49 ، پسران - 50
سهيل : 1876 - ابى اميه
سهيل بن بيضا / سهيل بن وهب بن ربيعة بن هلال : اسارت - 815 ، 816 ، - از مهاجرين بدر 733 ، - در حضور رسول خدا 1442 ، - در سريه عبد اللّه بن جحش 720 ، - مراجعت از حبشه 487 ، - معروف به نام مادر 4017 ، 488 ، - مهاجرت حبشه 467
سهيل بن رافع بن ابى عمرو بن عائذ : - از انصار بدر 741
سهيل بن رافع بن عمرو : - تحت تربيت اسعد بن زراره 631 ، 635 ، بنيان مسجد نبى در زمين سهل و - 635
سهيل بن عمرو بن عبد شمس بن عبد ودّ / ابو يزيد / ذو الأنباب : - و اذان گفتن بلال در بام كعبه 1298 ، - از اشراف قريش 757 ، 793 ، - از نسل عامر بن لوى 36 ، اسارت در بدر - 822 ، - - در مدينه 826 ، - بازپس گرفتن پسرش ابو جندل از مسلمين 1127 ، - و بهره از غنائم حنين 1381 پرهيز ابو جندل از قتل - 1127 ، - پناه و جوار ندادن به پيغمبر 1540 ، تحريك مردم مكه به جنگ بدر 748 ، دختر - 466 ، - در حديبيه 1130 ، - در خدمت رسول خدا 1133 ، 1133 ، - دفع خالد بن وليد 1283 ، - سخن با پيغمبر در فتح مكه 1296 ، - ضامن تعهد ابو سفيان با نعيم بن مسعود 977 فرار ابو جندل پسر - از مكه 1136 ، - فرستادهء قريش از بهر صلح 1121 ، كنيت - 813 ، 1290 ، - گواه صحيفه مشئوم در مخالفت با خلافت على 1662 ، - متصدى امر صلح در حديبيه 1219 ، - مصالحه با پيغمبر از طرف قريش 1122 - 1126 ، مولاى - 733 ، - ملقب به ذو الانياب 813 ، - نماينده قريش در صلح حديبيه 1122 - 1126 ، - همداستانى با بنى بكر 1261
سهيل بن مالك (از عامريون) : - در درگاه نعمان 246
سهيلى : - سخن در تكذيب مرثيهء مسيلمه كذّاب 1693
سيان بن محارب بن فهر : دختر - 35
سياهان : - اهل عرب 238 ، - حبشه 195 ، 196 ، 200 ، 201 ، قتل - - به حكم و هرز 195 ، 196 ، - حبشه قاتل سيف بن ذى يزن 200 ، 201
سيّد : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2508
سيد آخر الزمان : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد ابرار : ابو بكر و غم مهجورى - 603 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد الانام : 336 ، 1624 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد الأوصيا : 1628 - على (علیه السلام)
سيد البطحا : - از القاب عبد المطلب 107 ، 114
سيد السّاجدين (علیه السلام) : 1630 - زين العابدين ، امام چهارم (علیه السلام)
سيد الشهداء : - سؤال از اخلاق رسول 1775 ، شعر يزيد دربارهء - 917 ، شهادت - 1688 ، 1878 ، كمك نكردن مردم خزرج - را 917 - حسين بن على (علیه السلام)
سيد العرب : - از القاب على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
سيد العشيره : - لقب الياس بن مضر 28 - الياس بن مضر
سيد المرسلين : آداب احكام شرع - 1637 ، آداب شرع - 1640 ، ابر مظلهء - 11 ، ائمة البريه بعد از - 1642 ، على (علیه السلام) دافع اذيت از روى - 1628 ، قول - دربارهء ولايت على و اولادش 1627 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد بشر : - و راهب 335 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد بن زهره (صاحب كتاب غنيه) : 988
سيد عبد مناف : دعوت حبيب بن مالك از - 520 - محمد (صلی الله علیه و آله)
سيد كريم : 518 - حبيب بن مالك
سيد مرتضى (صاحب كتاب انتصار) : 988 ، - و معجزه قرآن 2029
سيد [ نجرانى ] : - مناظره با مردم مسلمان نجران 1533 ، 1536 ، 1538 ، 1543 ، 1546 ، 1548 ، 1549 ، 1552 - 1554
سيد ولد آدم : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
السيدة : از القاب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
سيدة نساء العالمين : - از القاب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
سيده بنت مضامن بن عمرو الجرهمى : - همسر اسماعيل 13 ، 14
سيد يمن : - و عبد المسيح 145 - سطيح
سيرت رسول اللّه (كتاب) : 15 ، 18 ، 20 ، 22 ، 37 ، 45 ، 52 ، 61 ، 387 ، 410 ، 463 ، 507 ، 514 ، 543 ، 548 ، 588 ، 589 ، 602 ، 645 ، 646 ، 753 ، 868 ، 1014 ، 1216 ، 1313 ،
سيرة بن عبد اللّه الجعفى (از معمر بن عرب) :
شرح حال - 95 - سبرة بن عبد اللّه الجعفى
سيرهء ابن هشام (كتاب) : 40 ، 41 ، 48 ، 49 ، 56 ، 59 ،
سيرهء حلبى : 112
سيستان : سردار - 2315
ص: 2509
سيف البحر : ابو عبيده جراح مأمور به - 1069 ، حمزه در - 713
سيف اللّه : - لقب خالد بن وليد 1245 - خالد بن وليد
سيف اللّه المسلول : - از القاب على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
سيف بن ذو يزن / سيف بن ذى يزن : 183 ، - بذل و بخشش عطاى پادشاه ايران 192 ، برادر مادرى - 191 ، - به سلطنت رسيدن به كمك و هرز 196 ، - بشارت دادن عبد المطلب به ظهور پيغمبر آخر الزّمان 198 ، - و به نهايت رسيدن كار مسروق 186 ، - جلوس در يمن 191 ، - خدا حافظى با عبد المطلب 200 ، - سفر به قسطنطنيه 191 ، - و سفر عبد المطلب به يمن 203 ، سلطنت - 197 ، شكست مسروق به دست - 186 ، - و عبد المطلب 197 ، 199 ، 206 ، غمدان مقر - 196 ، قتل - 200 ، 201 ، - و كينه دودمان ابرهه 185 ، كمك انوشيروان و هرز به - 193 ، لقب - 182 ، مدح پسر - 199 ، معدى كرب نام - 182 ، به ورود به كوشك غمدان 196 ، - و وهرز 193 ، 195
سيف بن وهب بن خزيمة الطائى (از معمرين عرب) : شرح حال - 94
سيل : - اسب مرثد بن ابى مرثد 745
سيلا (كمان پيغمبر) : 2018
سينا : پيغمبر در طور - 556 ، عمالقه در دشت - 182 ، طور - 556
سين الوا : - زراندود كردن كليسياى سين دنى 1400
سين دنى : كليسياى - 1400
ص: 2510
شاپور : 147
شاپور ذو الاكتاف : 78
شاش : راه - 1169
شاش بن زهير بن جذيمه : 284 ، 286 ، قتل - 283
شافع : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شافع (از بنى الحارث بن فهر) : اسارت - 823
شافعى (از بنى المطلّب) : 59 ،
شافعى : 1414 ، 1786 ، اتباع - 641 ، عقيدهء - 1787 ، علماى - 1199 ، 1647 ، علماى عامه - 928 ، مذهب - 1087 ، 1488 ، - موافق با شيعه 1784
شافعيه : 642 ، 1199 ، 1209 ، 1288 ، اتباع - 641 ، علماى - 1817 ، 1829 ، قاعده اصول - 641 ، مذهب - 1828 ، - و مستحب بودن مسواك زدن 1829
شاكر : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شام : 4 ، 6 ، 7 ، 11 ، 13 ، 19 ، 22 ، 41 ، 66 ، 107 ، 118 ، 137 ، 140 ، 147 ، 157 ، 167 ، 235 ، 253 ، 300 ، 323 ، 326 ، 374 ، 391 ، 411 ، 482 ، 501 ، 573 ، 621 ، 714 ، 727 ، 732 ، 803 ، 829 ، 835 ، 843 ، 852 ، 972 ، 1019 ، 1056 ، 1135 ، 1136 ، 1141 ، 1155 ، 1195 ، 1210 ، 1236 ، 1393 ، 1396 ، 1411 ، 1412 ، 1420 ، 1421 ، 1456 ، 1458 ، 1498 ، 1513 ، 1819 ، 1952 ، آل عبس در - 272 ، اراضى - 61 ، 110 ، 117 ، 330 ، 362 ، 388 ، 1064 ، 1235 ، 1564 ، 1698 ، ارض - 60 ، اقامت بلال در - 1767 ، اولاد عبد شمس در - 2004 ، بازگشت حكيم بن حزام از سفر - 406 ، - كاروان قريش از - 1083 ، بلاد - 145 ، بيابان - 21 ، بيرون شدن حضرت رسول از - 337 ، تجارت - 361 ، 622 ، 1035 ، 1084 ، 1144 ، جلوس عمرو بن جبله در مملكت - 547 ، حكومت - 1138 ، خواست نجاشى در بنيان كليسائى در - 376 ، حصون - 1440 ، در آمدن ابو طالب و كاروانيان به - 217 ، راه - 1772 ، 2086 ، ردينه شهرى نزديك - 716 ، رسيدن پيغمبر به - 336 ، ساحل بحر - 713 ، سرزمين - 109 ، 175 ، 1238 ، سفر - 406 ، 733 ، 1085 ، 1767 ، 1951 ، 2053 ، - ابو طالب به - 217 ، - پيغمبر آخر الزمان به - 213 ، 325 ، - رسول خدا به تجارت
ص: 2511
- 361 ، - عبد اللّه بن جانب - 164 ، - هاشم بن سوى - 60 ، 61 ، سوى - 728 ، طريق - 1156 ، 2087 ، قتح - 1165 ، قبله به سوى - 454 ، قصرهاى - 170 ، 361 ، مراجعت پيغمبر از - 338 ، مراجعت جماعتى از قريش از - 712 ، مشارف - 1239 ، ملك - 1222 ، 1917 ، ملوك - 547 ، مملكت - 547 ، 896 ، ميقات اهل - 649 ، 1111 ، نابغه در - 246 ، نابغه در راه - 243 ، وفات ام حبيبه در - 1887 ، وفات بلال در - 1768 ، هجرت بلال به - 1767
شامول : 42
شامى : طاقيه - 1800
شاميان : 1856 ، ميقات - 649
شاهان مرو (پسر فروخ شاهان) : 221 ، - در آمدن به حيره 222
شاهد : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
شاهد : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شاهد و شهيد : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شاهنشاه : 174 - محمد شاه قاجار
شاهنشاه : 591 ، - سفر عراق و آذربايجان 595 - ناصر الدين شاه
شاهنشاه ايران : 464 - خسرو پرويز
شاهنشاه عجم : 329 ، 447 - خسرو پرويز شبث بن ربعى : - مؤذن سجاح 1694
شباط رومى : 173
شتر : 26 - 28 ، 35 ، 37 ، 61 ، 82 ، 101 ، 107 ، 111 ، 133 ، 135 ، 140 ، 141 ، 146 ، 160 ، 178 - 180 ، 189 ، 199 ، 207 ، 213 ، 220 ، 233 ، 257 ، 262 ، 265 ، 275 ، 278 ، 279 ، 282 - 284 ، 296 ، 301 ، 313 ، 316 ، 323 ، 324 ، 326 ، 330 ، 341 ، 342 ، 390 ، 396 ، 421 ، 454 ، 463 ، 494 ، 508 ، 509 ، 523 ، 555 ، 579 ، 603 ، 605 ، 611 ، 615 ، 622 ، 626 ، 630 ، 643 ، 647 ، 655 ، 657 ، 686 - 688 ، 710 ، 717 - 719 ، 731 ، 745 - 748 ، 751 ، 752 ، 757 ، 758 ، 762 ، 765 ، 769 ، 792 ، 802 ، 814 ، 827 ، 828 ، 838 ، 852 ، 855 ، 856 ، 873 ، 876 ، 915 ، 927 ، 828 ، 838 ، 852 ، 855 ، 856 ، 873 ، 876 ، 915 ، 927 ، 940 ، 946 ، 949 ، 950 ، 953 ، 956 ، 958 ، 972 - 974 ، 979 ، 994 ، 1003 ، 1015 ، 1052 ، 1067 ، 1069 ، 1075 ، 1077 ، 1080 - 1082 ، 1084 ، 1085 ، 1102 ، 1121 ، 1130 ، 1133 ، 1147 ، 1162 ، 1215 ، 1222 ، 1226 ، 1228 ، 1258 ، 1259 ، 1282 ، 1303 ، 1310 ، 1315 ، 1316 ، 1357 ، 1359 ، 1363 - 1365 ، 1367 ،
ص: 2512
1379 - 1383 ، 1385 ، 1387 - 1389 ، 1391 ، 1396 ، 1401 ، 1402 ، 1410 ، 1411 ، 1423 ، 1427 ، 1436 ، 1439 ، 1440 ، 1444 ، 1445 ، 1449 ، 1450 ، 1455 ، 1460 ، 1466 ، 1467 ، 1482 ، 1493 - 1496 ، 1519 ، 1548 ، 1554 ، 1555 ، 1564 ، 1567 ، 1571 ، 1573 - 1577 ، 1579 ، 1584 ، 1586 ، 1592 ، 1596 ، 1597 ، 1602 ، 1655 - 1657 ، - ابو جهل 802 ، 1111 ، 1130 ، استخوان چانه - 417 ، بهاى - 1069 ، - 1075 ، - پيغمبر 745 ، 1114 ، - جابر 1074 ، - جوان 1116 ، - خاصه پيغمبر 1114 ، - خاكسترى 579 ، خداوندان - 1069 ، خريد زبير خانهء عايشه را به پنج - 640 ، در طلب - 724 ، در فحص - 721 ، دست - 1000 ، دويست - جايزه براى قتل پيامبر و ابو بكر 619 ، زمام - 1000 ، - سرخ موى 77 ، 151 ، 244 ، 496 ، 769 ، 768 ، - شيردار رسول خدا 1078 ، صد - جايزه براى يافتن محمد (صلی الله علیه و آله) از طرف ابو جهل 613 ، - - در ازاى شتر ابو جهل 1130 - - ديت خون ابا قرنه 264 ، - ضعيف اندام 1074 ، - عايشه 1013 ، علامت نهادن - 1111 ، غضبا - گوش شكافته 745 ، - غضباى پيغمبر 1162 - فنيق 1101 ، قربانى - در راه خدا 24 ، - قصوى 1114 ، كوهان - قربانى 1118 ، گوشت - 664 ، 1249 ، لبن - 1577 ، مسابقه اسب و - 1162 ، معجزه پيغمبر دريافتن - گمشده 1443 ، مهار - 1134 ، نوعى از رفتار - 1092 ، - نر 1101 ، هديه - به غفيرا 77
شتران : 28 ، 61 ، 29 ، 139 ، 160 ، 171 ، 223 ، 247 ، 251 ، 256 ، 266 ، 275 ، 276 ، 279 ، 280 ، 326 ، 329 ، 433 ، 509 ، 521 ، 560 ، 564 ، 579 ، 611 ، 615 ، 620 ، 716 ، 721 ، 728 ، 764 ، 812 ، 828 ، 960 ، 961 ، 964 ، 967 ، 1057 ، 1069 ، 1077 ، 1079 - 1081 ، 1086 ، 1111 ، 1115 ، 1118 ، 1129 ، 1162 ، 1214 ، 1218 ، 1234 ، 1351 ، 1382 ، 1427 ، 1444 ، 1451 ، 1460 ، 1489 ، 1549 ، 1577 ، 1578 ، 1595 ، 1598 ، - آب كش قريش 756 ، اسامى - پيغمبر 611 ، بعرهء - 728 - بكار 1101 ، بهاى - 1069 ، - پرويز 240 ، - پيغمبر 1078 ، 1085 ، - جوان 1101 ، - خاصه پيغمبر 1078 ، راعى - 1086 ، رمه - 2276 ، - سرخ موى 271 ، 251 ، 353 ، - سفيد سرخ موى
ص: 2513
353 ، سينهء - 802 ، شير - پيغمبر 1085 ، غارت - عبد المطلب توسط ابرهه 136 ، - قربانى 1118 ، - قوى كوهان 1014 ، - نعمان 291 ، - هدى 1109 ، 1111 ، 1119 ، 1129 ، 1130 ، 1215 ، 1218 ، - هديه بدر 434
شتربانان : - رسول خداى 1130
شترسوار : 25 ، 27 ، 728 ، 1134
شتر سوارى : 668
شتر مرغ : 1915 ، 1997 ، 2039 ، 2040 ، پر - 770 ، نعام - 1092
شجا (اسب پيامبر) : 2020
شجاع بن وهب اسدى : 1081 ، 1138 ، 1157 ، - از مهاجرين بدر 731 ، انديشهء - 1156 ، - رسالت به سوى حارث بن شمر 1911 ، سريّه - 1258
شجره : 1596 ، احرام بستن پيغمبر از مسجد - 1111 ، روز بيعت - 1121 ، - سمره 1121 ، مسجد 1111
شجرة بن ربيعه : 1361
شجره زيتونه : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شجعات : 39
شحره : تل - 862
شحمة بن بجيله : 274
شحنة النجف : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
شدّاخ : - لقب يعمر 57 - يعمر بن عوف بن كعب
شدّاد (كمان پيغمبر) : 2018
شدّاد بن اسامه ليثى : 1198 ، - ازدواج با امامه 1220
شدّاد بن الهاد : - عقد سلمى بنت عميس 1890
شدّاد بن عبد اللّه : 1698
شراحيل (برادر عمرو بن جبله) : وفات - 547
شراه : كوههاى - 168
شربه : اراضى - 298
شرح ابن ابى الحديد (كتاب) : 1713
شرح اربعين (كتاب) : 986
شرح بخارى (كتاب) : 1066 - شرح صحيح بخارى
شرح ديوان منسوب به امير المؤمنين على بن ابى طالب (كتاب) : 644 ، 806 ، 869 ، 921 ، 924 ، 973 ، 974 ، 1037 ، 1180 - 1182 ، 1186 - 1189
شرح صحيح بخارى : 646 ، 809 ، 984 ، 1066
شرح نهج البلاغه : 1713
شرحبيل (پسر اسود بن منذر) : 297 ، سنان - 298
شرحبيل بن اخضر بن جون : 273
شرحبيل بن حسنه : 1226 ، مادر - 1908
شرحبيل بن عبد اللّه بن احد الغوث : برادر
ص: 2514
مادرى - 469
شرحبيل بن عمرو غسانى (از بزرگان درگاه قيصر) : 1236 ، 1239
شرحبيل حبشى : 1887
شرع : 721 ، - اسلام 1010
شرف : چشمه - 274
شرف النّبى (كتاب) : 66 ، 168 ، 319
شرف من احتذى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
شرك : 546 ، 570 ، 1029 ، 1419 ، اهل - 1009 ، فتنه - 723
شريح بن الأحوص : خصوصيات - 295 ، قتل - 277 ، - قتل لقيط 276
شريح بن سموئل بن عاديا : - و اعشى 1916 ، 1917 ، - عبور بر اسرار 1916
شريح بن قاسط / شريح بن قارظ : 873
شريعت : 210 ، 213 ، 381 ، 384 ، 397 ، 542 ، 589 ، 705 ، 1014 ، 1049 ، 1062 ، 1122 ، 1144 ، آموزش - به جن 539 ، احكام - 1736 ، 2151 - اسلام 1160 ، بيرون - 2212 ، ترويج - 595 ، - سلطنت 185 ، شوكت - 1061 ، - غرّا 595 ، - قانونى 1587
شريف : چشمه - 274
شريق بن عمرو بن وهب ثقفى : 896
شريك بن سمحا : 1505 ، 1508
شريك بن عمرو بن قيس / شريك بن عدى بن قيس : 233
شعار : - اصحاب رسول خدا 710 ،
شعب : 506 ، 508 ، 509 ، 512
شعب ابو طالب : 581 ، 2068 ، انجمن چهل تن از اولاد عبد المطلب در - 414 ، بنى عبد المطلّب در - 508 ، چاهى در دهانه - 113 ، در آمدن رسول خدا به - 506 ، دهانه - 113 ،
شعب العجوز : 846
شعبة بن عمرو : 979
شعب مسلخ : 274
شعبى / ابو عمرو عامر بن شراحيل بن عبد ذى كبار شعبى حميرى : - و اخطل 1918 ، شرح حال - 1918 ، نظر - درباره اعشى 1919
شعثاء (دختر سلام بن مشكم) : - زوجه حسان 1281
شعراى مخضرمى : 252 ، 1950
شعيا : خطاب خدا به - 1812 ، نقل قول از - 1851
شعيا (كتاب) : 1850
شعيب (علیه السلام) : دين - 83
شفا (دختر ابا صيفى بن هاشم) : 65
شفا (دختر هاشم) : شعر - 2009
شفا (كتاب) : 1849
شفا (مادر عبد الرّحمن بن عوف) : - قابله حضرت آمنه 171
ص: 2515
شفيع : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شفيع (از بنى الحارث) : اسارت - 823
شفيق : - شيطان اسود 1695
شفيه : چاه - 113
شق / شق بن صعب بن يشكر بن رهم بن افرك / شق بن صعب بن نشكر بن . . . : - و تعبير خواب ربيعه 69 ، - و ربيعه 70 ، ربيعه در طلب - 68 ، ظهور - 71 ، وفات - 74
شق (قلعه) : حصار - 1174 ، حصن - 1166 ، فتح - 114
شق ارض : 1754
شق القمر / شق قمر : بشارت دادن جبرئيل محمد (صلی الله علیه و آله) را در - 523 ، ظهور - 516 ، كيفيت - 524 ، معجزهء - 2030 شق باب : 373
شق حجر : 374
شقرا : اسب - 288
شقران / صالح بن عدى الحبشى : 794 ، 796 ، 1751 ، 1900 ، - شركت در مراسم تدفين پيامبر 1755 ، - كمك در غسل دادن پيامبر 1752 ، - مولاى پيغمبر 812 - صالح بن عدى الحبشى
شقشقه : حديث 1933
شق صدر : 582 ، خلاف در روز - 189 ، - رسول خدا 190 ، - با جبرئيل بود 555 ، واقعه - 187
شقيق (مردى از بنى عبس) : 242
شك (پسر نزار) : 23
شكال : آمدن - به زمين عجم 150
شكو : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
شلپريك : سلطنت - 677
شلات : قريه - 674
شلدبر (پسر شيژبر) : شكست لشكر - 678
شمّادء (دختر بقيله) : - اسير مسلمانان 2036
شمّاخ بن ضرار بن سنان (از مخضرميّين) :
1327 ، شرح حال - 252
شماس : - لقب عثمان بن عثمان 468 - شماس بن عثمان بن شريد
شماس الفزارى (از عامريون) : - قصد درگاه نعمان 246
شماس بن عثمان بن شريد : 1131 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - بازگشت از هجرت حبشه 487 ، شهادت - 891 ، - مهاجرت به حبشه 468 ، نام - عثمان بن عثمان 732 - عثمان بن عثمان بن شريد
شمراخم : پسر 2084
شمس (بت) : 20
شمس الضّحى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
شمعون بن زيد (از موالى پيامبر) : 1902
شمعون بن لاوى : - و تعريف رسول خدا از
ص: 2516
اسلام و صفات مسلمين 2165 - 2170 ، - و خبر رسول خدا 2159 - 2165 ، كلمات رسول خدا از براى - 2172 ، نصايح رسول خدا از براى - 2170 - 2172
شمعون بن يوحنّا : 1525
شمعون جهود : 1650
شموس بنت قيس بن عمر بن زيد : 1868
شموئل : 635
شنفرى (از شعراى عرب) : شرح حال - 260 - 262
شنوكه : منزل - 761
شنوئه : جماعت - 48
شواحط (كوهى نزديك مدينه) : 281
شواهد النّبوه (كتاب) : 1854
شؤبوب : 1012
شوحط : چوب - 2017
شورى : قصه يوم - 1190 ، يوم - 1190 ، 1376 ،
شوط : منزل - 861
شويد بن الغطريف : دختر - 31
شهاب بن مازن : 1567 ، - ملقب به كوكب درى 1566
شهادت (كتاب) : 2315
شهبا : 699
شهاب الدّين بن حجر ، شيخ : 1066
شهران (يكى از دو قبيله خثعم) : 132
شهر بن باذان : - حكومت يمن به فرمان رسول خدا 1695
شهر ياران بن بازان : 1556
شهريزاد : - جلوس بر تخت ملك ايران 1399 ، - قتل اردشير 1230 ، قتل عام اولاد - 1699 ، مرگ - 1511
شهيد : 1840 - محمد (صلی الله علیه و اله)
شياطين : 117 ، 173 ، 178 ، 214 ، جمعى از - 753 ، - قريش 455 ، ظهور جمعى از - به صورت مردم كنانه 754 ، گماشتن خداوند شهاب را به - 407 ، مكر - 2086 ، منع - از آسمان 405 ، 406
شيبان : اكابر - 306 - بنى شيبان
شيبان بن محارب بن فهر : دختر - 47
شيبانى (شاعر) : 598
شيبه (برادر عثمان) : 64 ، اولاد - 1295 ، واگذارى كليد كعبه به - 1294
شيبه (پسر سلمى و هاشم) : 66 ، آوردن مطلّب - را به مكه 108 ، تولد - 107 ، عامر نام - 107 - عبد المطلّب
شيبة الحمد : - لقب عامر بن هاشم 96 ، 107 - عبد المطلّب
شيبة الحمد : - لقب كعب بن سباء الاصغر حميرى 78 - كعب بن سباء الاصغر حميرى
شيبة بن ربيعة بن عبد شمس : 1913 ، 1941 ،
ص: 2517
- آمدن به نزد ابو طالب 420 ، از اشراف قريش 757 ، - از صناديد قريش 758 ، - از عبد الشّمس 59 ، - از كشتگان قريش در بدر 797 ، - از كفار قريش 420 ، - از مهتران قريش 751 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، خبر كشته شدن - 811 ، خبر مرگ - 805 ، - خواستارى از خديجه 345 ، - درآمدن به ميدان جنگ 770 ، در آويختن حمزه با - 771 ، 773 ، - در نزد ابو طالب 417 ، 528 ، - در نزد رسول خدا 4431 - رقت بر حال محمد 537 ، - شور در قتل پيغمبر 605 ، - عمّ هند زوجه ابو سفيان 854 ، غلام - 537 ، 752 ، - قرعه زدن نزد هبل 749 ، قتل - 773 ، كشته شدن در بدر 608 ، 2054 ، - مقتول در بدر 726 ، نزديك هبل شدن - 749 ، هلاك - 793 ، هند در طلب خون - 854
شيبة بن عثمان بن ابى طلحه : - جدّ بنى شيبه 58
شيبة بن عثمان جمحى : - آهنگ قتل پيغمبر 1358 ، مسلمان شدن - 1358
شيبة بن مالك بن المضرب (از بنى عامر بن لؤىّ) : زخمى شدن - 883
شيبة هارون : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
شيث : صحف - 368 ، 1848 ، صحيفه - 1542
شيخ صدوق : 692 ، 703
شيخ طوسى : 190
شيخ مفيد : 685
شيرزاد / روح بن سندر / ابو ضميره : 1901 - روح بن سندر - ابو ضميره
شيرويه (پسر خسرو پرويز) : 1151 ، 1163 ، 1699 ، جلوس - 1163 ، - قتل خسرو 1151 ، منشور - 1152 ، - نامه به باذان 311
شير يزدان : - لقب حضرت على 1035 ، 1036 ، 1040 ، - على (علیه السلام)
شيرين (خواهر ماريه قبطيه) : 1897 ، بخشش - به حسان توسط پيغمبر 1011 ، - هديه مقوقس به پيامبر 1155 ، 1895
شيژبر (برادر شلپريك) : 677 ، پسر - 678
شيطان : 7 ، 45 ، 60 ، 190 ، 218 ، 254 ، 436 ، 484 ، 558 ، 589 ، 604 ، 608 ، 759 ، 865 ، 876 ، 898 ، 943 ، 946 ، 956 ، 971 ، 1022 ، 1035 ، 1120 ، 1211 ، 1245 ، 1532 ، 1550 ، 1594 ، 1600 ، 1616 ، 1674 ، 1694 ، 2089 ، 2253 ، 2254 ، 2263 ، اعمال - 985 ، اغواى - 906 ، 1110 ، القائات - 485 ، تصرّفات - 2025 ، تلقين - 726 ، - در بحر اخضر 2084 ، - در
ص: 2518
صورت مرد پير 603 ، - و دشمنان 2112 ، - رانده شدن از آسمان 558 ، سخن - 485 ، شرّ - 2083 ، شراكت - 2192 ، طريقت - 1008 ، - ظاهر شدن به صورت حبرى 1182 ، - ظاهر شدن به صورت سراقة بن مالك بن جعشم 753 ، فتنه - 485 ، گرفتن پيغمبر گلوى - 2085 ، مزامير - 1807 ، ملعون گشتن - 405 ، ناله - بعد از اولين وحى 404 ناليدن - 404 ، 405 ، نداى - 1751 ، وساوس - 2163 ، وسوسه - 2132 ، 2191 ، 2195 ، 2222
شيعت : 504 ، 1477
شيعه : 190 ، 692 ، بهشت خاص - 2137 طريق تيمّم - 1782 ، عقيده - 1835 ، علماى - 614 ، 615 ، 625 ، 652 ، 654 ، 685 ، فاسقين - 540
شيعه اثناعشريه : علماى - 809 ، مذهب - 1784
شيعه اماميه اثناعشريه : علماى - 584
شيعى : 719 ، 1802 ، 1863 ، احاديث - 614 ، اختلاف سنّى و - 1783 ، جدائى مذهب - از اهل سنت 1176 ، حاجت مردم - 1732 ، روايت - 799 ، 1025 ، 1726 ، طريق تيمّم - 1782 ، عقيده - 1787 ، 1835 ، علماى - 595 ، 614 ، 615 ، 625 ، 652 ، 680 ، 730 ، 928 ، 1209 ، 1712 ، 1734 ، 1816 ، 2083 ، فقهاى - 1799 ، قانون وضوى - 1777 ، كتب سنّى و - 903 ، مذهب - 988 ، 1786 ، مردم - 883 ، 1025 ، 1207 ، 1242 ، 1243 ، 1459 ، 1651 ، 1657 ، 1708 ، 1719 ، 1725 ، 1784 ، 1834
شيعيان : 576 ، 832 ، 934 ، 1477 ، روايت - 1726
شيما / خذامه (دختر حارث بن عبد اللّه) :
اسارت - 1367 ، ايمان - 181 ، - خواهر رضاعى پيامبر 177 ، 1367
ص: 2519
صابر : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صابران : 8 ، 904 ، 938 ، 1247 ، 1577
صابى : دين - 435
صابى / اعشى (از قبيله بنى عوف بن همام) :
1914 - اعشى
صاحب : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صاحب الامر : 1545
صاحب الخطفة / اسماعيل (فرشته) : 558
صاحب الزّمان : فراگيرى دولت - 73
صاحب الزّمان : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صاحب اللّواء : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
صاحب الوحى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صاحب بن اميّه : 1060
صاحب بيت المال : 366
صاحب عصا : 147 - پيغمبر (صلی الله علیه و آله)
صاحب قداح : 113
صاحب ناموس : 384
صادر (ركوه پيامبر) : 2011
صادع : 1843 - محمد (صلی الله علیه و اله)
صادق (علیه السلام) ، حضرت : 701 ، 703 ، 705 ، 709 ، 1297 ، 1414 ، 1843 ، نقل حديث از - 2085 - جعفر صادق (علیه السلام) صاعقه : 431 ، سوختن قوم موسى به - 451 ، كشته شدن پادشاه حبشه به - 476
صالح : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله )
صالح : - و فميون 117 ، 118
صالح (علیه السلام) : 1313 ، قوم - 2067 ، ناقهء - 1771 ، 1821
صالحان : 1537 ، 1617
صالح بن حبشى / شقران : - شركت در غسل دادن پيامبر 1751 ، - ملقب به شقران 190 - شقران
صالح بن سبابه : 988
صالح بن عدى حبشى : - ملقب به شقران 1900 - شقران
صانع : 440
صانع قديم : 440
صباح بن ابرهه : - جلوس در يمن 102 ، 103
صبابه / مقيس بن سبابه : 1304 - مقيس بن سبابه
صبّار : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صبرة بن ابى انس بن مالك بن عدى : 1987
صبرة بن سعد بن سهم القرشى : 96
صبغة المحسن : - كوچ با سيّد و عاقب 1549 ، 1552
صبيح (مولى ابى العاص بن اميّه) : 731
صبيح الوجه : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2520
صحابه : 58 ، 59 ، 651 ، 810 ، 857 ، 889 ، 936 ، 959 ، 1083 ، 1128 ، 1130 ، 1132 ، 1133 ، 1201 ، 1226 ، 1248 ، 1556 ، 1868 ، استفاده حديث از - 641 ، اغنياى - 706 ، تعريف - 641 ، - تقديم نمودن اموال خود به پيغمبر 1423 ، حكم مراجعت كودكان - 859 ، - سخن در محل دفن پيامبر 1754 ، صناديد - 1206 ، قصه اكابر - 468 ، - كبار 462 ، نقل حديث از - 1828 ، - نماز بر سر قبر براء بن معرور همراه با رسول خدا 654 ، - نماز عيد با پيغمبر 706
صحاح (كتاب) : 1045
صحاح فيومى : 1717
صحارى : جامه - 2011
صحايف : 1532 ، 1546
صحايف سماوى : 1534
صحف آدم : 1818
صحف ابراهيم : 1819 ، 1848
صحف ادريس : 1848
صحف انبياء : 166
صحف شيث : 1848
صحف موسى : 1849
صحيح ابو دردا : 1487
صحيح بخارى (كتاب) : 602 ، 637 ، 646 ، 682 ، 1075 ، 1087 ، 1136 ، 1411 ، 1486 ، 1717 ، 1814 ، 1867 ، 1869 ، شرح - 646 ، 809 ، 984
صحيح مسلم (كتاب) : 583 ، 1009 ، 1076 ، 1294 ، 1334 ، 1413 ، 1717 ، 1814 ، 1847 ، 1867
صحيفه : 382 ، 498 ، 499 ، 501 ، 507 ، 788 ، 1632 ، 1640 ، 1662 ، 1664 ، 1666 ، آويختن قريش در مكه - را 790 ، پاره كردن - 1096 ، - پيمان قتل پيغمبر 510 ، 511 ، قصه - 1102
صحيفه آدم صفى : 1538
صحيفه شيث : 1542
صحيفه شمعون الصّفا : 1536
صحيفه مشئومه : ترجمه - 1663
صحيحين : 1507 ، 1829
صخر : اولاد - 73 ، ابو سفيان كنيت - 417 - ابو سفيان
صخر بن حارث بن ثعلبة بن مازن : دختر - 65
صخر بن خنسا : 1425
صخر بن عامر بن كعب بن سعد : 1003
صخر بن نهشل بن دارم : 37 ، 38
صخره : مادر - 116
صخره : موضع - 558
صخيرات الثّمام : منزل - 761
صدا (قبيله) : مسلمان شدن مردم - 1397
صداع (مرض) : 1584 ، شدّت - پيامبر
ص: 2521
1707 ، عارض شدن - بر پيغمبر 1706
صدقات : 1059 ، 1796
صدقه : 1059 ، 1067 ، 1145 ، 1161 ، - فطر 706
صديق الاكبر : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
الصديقة : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
صرار : ارض - 838
صرد بن عبد اللّه اسدى : اسلام - 1684 ، 1685 ، - سفر مدينهء - 1684 ، لشكر - 1686 ، - محاصرهء شهر جراش 1686
صرصائيل / محمود : - نام ديگر محمود 692
صرمة بن ابى انس / ابو قيس : قصيدهء - 631 ، 632 - ابو قيس
صعير (منزلى ميان مكه و كوفه) : 718 ،
صعير الرّماد : ارض - 718
صعب : حصار - 1171 ، فتح قلعه - 1177
صعب بن جثامه : 1580
صعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف : 467
صعب بن معاذ : حصار - 1175 ، حصن - 1174
صعب بن يشكر بن رهم بن افرك : پسر - 71
الصّغر : - رئيس دز شق 1166
صغوطر / انر (پاپ) : مجلس - 1147 ، 1148
صفا : 431 ، 555 ، 1218 ، 1599 ، بزرگان - 519 ، سوگند به - 343 ، كوه - 5 ، 19 ، 20 ، 109 ، 188 ، 412 ، 478 ، 1092 ، 1299 ، 1582 ، مراجعت به - 2085 ، - و مروه از شعائر خدا 642 ، وادى - 2084
صفديه (زره) : 36
صفرا : 759 ، 761 ، ارض - 774 ، ديه - 806
صفرا (كمان پيغمبر) : 2017
صفوان : عقيده آل - 57
صفوان بن اميّة بن خلف / ابو وهب : - از اشراف قريش 856 ، - از سران كاروان قريش 843 ، - از قبيلهء بنى جمح 48 ، - و ابو عزّه شاعر 853 ، اسلام آوردن - 1309 ، 1310 ، 1383 ، امان دادن محمد (صلی الله علیه و آله) - را 1310 ، برادر - 1355 ، - بهره از غنايم حنين 1381 ، پرسش بابويه از - درباره پيغمبر 1150 ، - جنگ با خالد بن وليد 1283 ، - خريد زيد بن الدّثنه 950 ، - و خيسمان بن عبد اللّه 817 ، 818 ، رأى - 853 ، زنان - 854 ، - ساز جنگ 750 ، - سالار سواران قريش 863 ، شعر حسان در هجو - 780 ، شهيد شدن اوس بن ارقم به دست - 892 ، - صاحب لواى
ص: 2522
مشركين 993 ، - و عمير بن وهب 825 ، غلام - 953 ، - فرار از بيم مسلمين به بيغوله 1284 ، - قتل عام بنى خزاعه 1261 ، - كوچ با زنان 854 ، گريختن - 1290 ، گفتگوى خالد بن وليد با - 1233 ، - گواه بر صحيفه 1662 ، مادر - 1354 ، 1355 ، - مخاطب ساختن ابو سفيان 940 ، - ملازم ركاب پيامبر در حنين 1351 ، - ملالت ابو سفيان 978 ، هدر شدن خون - 1303 ، 1304 ، - همداستانى با عكرمة بن ابو جهل 936
صفوان بن اميه بن محرّب بن شق : دختر - 467
صفوان بن بيضا : - از شهداى مهاجرين بدر 794
صفوان بن معطل سلمى ذكوانى : حصور بودن - 1012 ، - رسانيدن زامله ابو بكر 1579 ، شعر حسان در هجاى - 1010 ، قصاص - 1011 ، - قصه افك 1002 ، 1003 ، 1007 ، - كيفر دادن حسان 1010
صفوان بن وهب (برادر سهيل بن وهب بن ربيعه) : - از مهاجرين بدر 733
صفوة اللّه : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صفوح : 1843 - محمد (صلی الله علیه و اله)
صفوريه : 803
صفويه : 598
صفه : 1972 ، اصحاب - 2045 ، حكايت اصحاب - 501 ، اهل - 2078 ، 2033 ،
صفى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صفى اللّه : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صفى بن رياح بن اكثم : 98
صفى مغنم : 1411
صفين : 1680 ، جنگ - 2086 ، حرب - 1648 ، كتاب - 2315
صفيّه (خادمه رسول خدا) : 1897
صفيه (دختر جندب) : زن عبد المطّلب 114
صفيه / ام حكيم (دختر حارث بن هشام) : - زوجه صفوان 1306 ، 1307 - ام حكيم
صفيه (دختر حوزة بن عمرو بن سلول) : 59
صفيه (دختر عباس) : 2005
صفيه (دختر عبد اللّه بن عباد خضرمى) : - زن زيد بن عمرو بن نفيل 387
صفيه (دختر عبد المطلب ، عمه پيامبر) : 208 ، 354 ، 355 ، 1030 ، 2005 ، - از مهاجران اسلام 116 ، اسلام آوردن - 116 ، ايمان آوردن - 2006 ، حصن - 1030 ، - خواهر حمزه 924 ، 925 ، - در آمدن به خانه خديجه 343 ، 344 ، - زن حارث بن حرب 2006 ، - غسل دادن ام كلثوم 1868 ، قتل يهودى به
ص: 2523
دست - 912 ، 1031 ، كنيز - 1897 ، - مادر زبير 115 ، 955 ، مرثيه - 176 ، - مرثيه بر عبد المطلب 2009 ، متولد شدن زبير از - 2006 ، مزاح رسول خدا با - 1824
صفيه (دختر هاشم) : شعر - 2009
صفيه (همسر ابو رافع جهود) : 848
صفيه بنت ابى العاص بن اميه : - مادر ام حبيبه 1886
صفيه بنت حىّ بن اخطب (همسر رسول خدا) :
اتفاق عايشه با - 1875 ، ادب - 1888 ، اسير شدن - 1887 ، - افتادن از فراز تخت 1189 ، انتخاب دحيه كلبى - را 1201 ، زنان پيغمبر و - 1888 ، زفاف - 1906 ، - زن پيغمبر 1200 ، 1208 ، - زوجه كنانة بن ابى الحقيق 1200 ، سخن گفتن عايشه در تشنيع - 1889 ، شرح حال - 1887 - 1889 ، صداق - 1887 ، نسب و وابستگى - 1889 ، نقل حديث از - 1889 ، وفات - 1889
الصّلت بن ابى يهاب / صلت بن ابى شهاب :
319 ، 345 ، 348
صلحاء : 2022 - قصوى
صلصل : مفقود شدن گردن بند عايشه در منزل - 1013 ، منزل - 1013 ، 1270
صلاة / صلاة : اداى - 1047 ، - استقاء 1087 ، - عشا 720
صلى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
صليب : 128 ، 136 ، 305 ، 336
صليب ها : 122
صماخ : 460
صمصامه : - نام شمشير عمرو بن معدى كرب 1571
صمصم بن عامر : 314
صناجة العرب / صناجه الطرب : - لقب اعشى 1915 - اعشى
صنايع : - طايفه دوم از لشكر نعمان 231
صنعا : 20 ، 124 ، 129 - 131 ، 197 ، 1020 ، 1386 ، ابواب - 1019 ، امارت - 1910 ، خاك - 128 ، دار الملك - 123 ، 195 ، 196 ، در آمدن ابرهه به - 127 ، زمين - 123 ، صاحب - 1690 ، فرو گرفتن اسود - را 1695
صنعت كتابت : 816
صنم : 20 ، 30 ، 493 ، 986 ، 991 ، 1015
صواب (غلامى از قبيله بنى عبد الدار) : 873
صوامع : اهل - 1195
صوائق : 1973
صورت الحق : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
صومعه : 167 ، 213 ، 1237
صوف : پرده اى از - 695 ، جامهء 1195 ، - سفيد 157
ص: 2524
صوفه : 51 ، جماعت - 52 ، طايفه - 56 ، قبيله - 57
صوفة الخنثى : 56
صوفيه : - و معراج رسول خدا 581
صولجان : 222
صوم : ايام - 1018 ، كار - 1019
صهبا : 325 ، 1201 ، ارض - 1169 ، منزل - 1208
صهيب بن سنان بن نمر بن قاسط / صهيب بن سنان رومى : - از اصحاب صفّه 501 ، 1678 ، - از موالى پيامبر 1903 ، - از مهاجرين بدر 731 ، اسلام - 410 ، - اسير كفار بنى مخزوم 463 ، - بهره از غنائم غزوهء بنى نضير 975 ، - حليف بنى تيم بن مرّه 410 ، - در پيرامون ابو بكر 1710 ، - در نزد اسامه 1708 ، رمد چشم - 1826 ، - سفير رسول خدا به سوى نصاراى نجران 1520 ، عقاب و عذاب كفار قريش بر - 463 ، - فحص حال بلال 1566 ، فرستادن عايشه - را به نزد ابو بكر 1708 ، - قتل حارث بن منبّه در بدر 799 ، - قتل عثمان بن مالك در جنگ بدر ، - گواه بر صحيفه 1662 ، مهاجرت - 602
صيام : نزول آيت فرض - 706
صيفى بن عائذ بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم :
- از كشتگان قريش در بدر 798
ص: 2525
ضبيعة بن زيد : 1462
ضجنان : اراضى 752 ، كوه - 752 ، 2129
ضجيان : منزل - 1133
ضجيع خيبرى : - كشته شدن به دست على (علیه السلام) 1188
ضحّاك : دختر - 2000
ضحّاك : - غلبه بر جمشيد 674 - بانى قصر غمدان 196
ضحّاك (پسر عدنان) : 22
ضحاك بن حارثة بن زيد بن ثعلبه : - از انصار بدر 739 ، برادر - 743
ضحاك بن سفيان كلابى : 2002 ، اسلام آوردن عمرو بن اميه ضمرى به دست - 962 ، - بيعت با پيغمبر 1825 ، 1826 ، پرسش عمرو بن اميّه ضمرى از - 961 ، - دعوت بنى كلاب به اسلام 1498 ، - عامل بنى كلاب 1910 ، - مأمور اخذ زكوة از بنى كلاب 1410 ، - مأمور به سوى بنى كلاب 1912
ضحاك بن عبد عمرو بن مسعود : - از انصار بدر 743
ضحاك كلابيه : - ازدواج دختر - با پيغمبر 1392 ، 1892
ضحوك : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ضرار : مسجد - 1461
ضرار (پسر عبد المطلب) : 114 ، 115 ، 2004
ضرار بن الخطّاب : 797 ، 900 ، 934 ، - از شجعان و فرسان قريش 1034 ، - زخمى كردن طلحه 884 ، - فرار از مقابل على 1040
ضر بن وائل : 466
ضرس (اسب پيامبر) : 2018 ، - سكب
ضرغه : زمين - 718
ضرمن (اسب پيامبر) : 2020
ضريبه (دختر ابرهة بن الصّباح) : - ايمان آوردن - 1682
ضريّه : ارض 1077 ، ناحيه - 1212
ضعيفه (دختر ابا صيفى پسر هاشم) : 65
ضغن : حديث - 1871
ضمار (بت) : 20 ، 1997 ، 2040 ، - صنم مرداس 1345 ، معبد - 1997
ضمام بن ثعلبه : اسلام - 1066 ، اسلام آوردن مردم بنى سعد به دست - 1495 ، - پرسش از پيامبر 1494 ،
ضمره : 738 ، قبيله - 1268
ضمضم بن عمرو خزاعى : - سفير ابو سفيان به سوى قريش 728 ، 747 ، 748
ضياعه (دختر زبير بن عبد المطلب) : - عقد با مقداد بن اسود 1746
ص: 2526
طاب : خرماى - 2286
طابخه : - لقب عامر 29
طاب طاب : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
طارق (مردى از آل هند بن حزام) : 2086 ، - سجده بت 2087
طارق بن سويد : 987
طارق بن عبد اللّه : 1689
طارق بن علقمه كنانيه : دختر - 854
طاريس (امپراطور ممالك روم) : 223
طاعون (مرض) : 593 ، 818 ، 1493 ، - سياه 593
طاغوت : 1014
طاغيه (بت) : 20
طالب : 777
طالب بن ابى طالب : 750 ، 790 ، 1102 ، 2004 ، اسارت - 793 ، - پسر اول ابو طالب 1244 ، برادر - 357 ،
الطالبى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
طاليثا : 1848 - محمد (صل الله علیه و آله)
طاهر : 1852 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
طاهر (از پسران پيغمبر) : 1860 ، وفات - 533
الطاهره : - لقب حضرت فاطمه 503 ، 1866 - فاطمه (علیها السلام)
طائى : 232 ، مرد - 234 ، مردم - 205
طايف : 20 ، 30 ، 137 ، 353 ، 364 ، 444 ، 448 ، 450 ، 915 ، 1269 ، 1310 ، 1332 ، 1348 ، 1361 ، 1369 ، 1373 ، 1377 ، 1379 ، 1380 ، 1389 ، 1501 - 1503 ، 1941 ، ادم - 695 ، اراضى - 115 ، 133 ، ارض - 54 ، - افتادن به دست مسلمانان 896 ، باغ - 752 ، پيامبر در - 536 ، تخريب على (علیه السلام) بتكده هاى اطراف - 1374 ، جنگ - 708 ، 710 ، حصن - 1375 ، سفر - 721 ، سفر پيغمبر به - 535 ، شهر - 669 ، عزيمت ابو سفيان به فتح - 1368 ، غزوهء - 707 ، 1500 ، 2003 ، 2032 ، فرار اميه به - 1946 ، فرار كلدة بن اسد به - 2088 ، فرار وحشى به - 896 ، فرستادن عامر ، معبد را به سوى - 296 ، قلعهء - 1371 ، گروهى از مردم - 1911 ، محاصرهء - 1902 ، 2063 ، مراجعت رسول خدا از - 540 ، 669 ، 1376 ، مراجعت عبد المطلب از - 2008 ، مردم - 449 ، 670 ، 1371 ، 1372 ، مسلمان شدن مردم - 1372
طبح / طنج : 10 - طنج
طبرانى : - نقل حديث از انس 2021
ص: 2527
طبرستان : آهنگ - 677 ، اصفهبد - 673 ، جبال - 671 ، حدود - 673 ، مملكت - 671 ، 675 - 677
طبرسى ، شيخ : 190 ، 707 ، 1390
طبرى : 34 ، 47 ، 65 ، 130 ، 163 ، 632 ، 1303 ، 1487 ، 1493 ، 1591 ، 1713 ، 1719 ، روايت - 71 ، 896 ، 1596
طبرى ، شيخ : 1090
طبريه : 803
طبقات (كتاب) : 23 ، 47 ، 65 ، 114 ، 116 ، 176 ، 177 ، 180 ، 189 ، 207 ، 209 ، 543 ، 548 ، 1013 ، 1063 ، 1223 ، 1369 ، 1381 ، 1489 ، 1490 ، 1493 ، 1495 ، 1497 ، 1499 ، 1516 ، 1698 ، 1699 ، 1717
طبقات ناصرى (كتاب) : 1855
طحاوى (از علماى حنفيه) : 1209
طحس (فرزند ناحور) : 10
طرب (اسب پيامبر) : 1454 ، 2020
طرف : آب - 1085
طرفه : شعر - 1916
طرود بن سليم / اعشى : 1913 - اعشى
طريقة الخير : 71
طريقت : - محمد 423 ، - وحى 381
طعيمة بن ابيرق : - دزدى از خانهء قتادة بن نعمان 980 ، - و زيد بن السّمين 981 ، - فرار از مدينه به مكه 982 ، 983 ، مرتد شدن - 983
طعيمة بن الخيار (عم جبير بن مطعم) : 895
طعيمة بن عدى / ابو الرّيان : - از اشراف قريش 757 ، - از كشتگان قريش در بدر 775 ، 795 ، 797 ، - تشويق قريش به جنگ 748 ، شهادت سعد بن خيثمه به دست - 794 ، شهادت صفوان بن بيضا به دست - 794
طفيل بن ابى قنبع : اسارت - 822
طفيل بن اسعد : 959
طفيل بن حارث بن عبد المطلب : 746 ، برادر - 602 ، 731 ، - از مهاجرين بدر 731 ، زوجه - 1876
طفيل بن عمرو دوسى : اسلام آوردن - 491 ، اسلام زن - 492 ، به مكه آمدن - 491 ، 492 ، رؤياى - 493 ، سريه - براى نابودى ذو الكفين 1269 ، شهادت - 493
طفيل بن مالك بن جعفر : 295 ، - اسير كردن حسان الجون 277 ، برادر رضاعى - 296 ، - غارت شتران آل عبد اللّه بن غطفان 278
طفيل بن مالك بن خنسا : - از انصار بدر 739
طفيل بن نعمان بن خنسا : - از انصار بدر 739 ، - از شهداى خندق 1047 ، 1054 ، زخمى شدن - 937
ص: 2528
طفيل عامرى : مريض شدن - 2079
طفيل غنوى : شعر - 1987
طلحه (برادر حزيم) : 281
طلحة الجود : - لقب طلحة بن عبيد اللّه در روز حنين 910 - طلحة بن عبيد اللّه
طلحة الخير : - لقب طلحة بن عبد اللّه در روز احد 910 - طلحة بن عبيد اللّه
طلحة بن ابى طلحه : 854 ، - آمدن به مدينه 820 ، - از بنى عبد الدّار 831 ، برادر - 870 ، برادران - 779 ، به خاك افكنده شدن - 871 ، - پيشرو قريش در احد 923 ، - زينهار جستن از على (علیه السلام) 869 ، - صاحب رايت قريش 863 ، - صاحب علم مشركان 766 ، 868 ، فرزندان - 919 ، نفرين رسول خدا بر - 507
طلحة بن سنان : - اسارت قرواش بنى هنىّ 280
طلحة بن عبد اللّه : - مهاجرت به مدينه 643
طلحة بن عبيد اللّه : 1737 ، 1907 ، - آتش زدن سراى سويلم جهود 1430 ، - اتفاق با ابو بكر 1871 ، - از عشره مبشره 49 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - از هوش رفتن بر اثر ضربه ضرار بن الخطاب 884 ، اسلام آوردن - 408 ، 1132 ، القاب - در روز احد 910 ، ايمان آوردن - 389 ، - برادرى با كعب بن مالك عامرى 1470 ، - پايدارى در حراست پيغمبر 877 ، 878 ، - پائيدن بر احرام 1583 ، - جاسوسى قريش 745 ، - جدائى از اروى 1132 ، خواستن عايشه امارت از بهر - 1874 ، - در پى نامه حاطب ابى بلتعه 1266 ، - در غزوه بنى نضير 966 ، - در ميمنه سپاه تبوك 1436 ، - دزديده نشستن در پس سنگ 899 ، - رفتن به نزد سلافه براى اخذ كليد كعبه 1292 ، - زخمى شدن دست در حراست از پيامبر 883 ، سراى - 1132 ، - شركت در توطئه عقبه 1459 ، - عقد اخوت با كعب بن مالك 1947 ، - عقد مؤاخات با زبير 646 ، 647 ، - - با كعب بن مالك انصارى 646 ، عمارت بيت در ولايت - 1477 ، - غايب در غزاى بدر 745 ، - فحص حال كاروان قريش 727 ، - لقب الفياض در غزوهء ذو العشيره 910 ، - لقب طلحة الجود در روز حنين 910 ، - لقب طلحة الخير در روز احد 910 ، - قتل ابو الخشاش بن طلحه در احد 873 ، - قتل پسر سلافه بنت اسود 946 ، - قتل جلاس بن طلحه بن ابى طلحه در احد 873 ، - كمك مالى در غزوهء تبوك 1424 ، كيفر رسانيدن نوفل - را 784 ،
ص: 2529
- گفتگو در بازار بصره با راهب 389 - كم شدن در راه 732 ، 745 ، - مهاجرت به مدينه 602 ، 1132 ، - مراجعت از شام 732 ، - - از تجارت شام 622 ، - نكاح حمنه بنت جحش 925 ، نقل حديث از - 1814 ، - همداستانى در قتل پيامبر 1600 ، 1657
طلحة بن عدى : - كشته در روز بدر 608
طلخام : سكونت در - 1973
طلسم پاشا : - فرمانگزار مملكت مصر 1153
طلقاء : جماعت - 1600 ، 1706
طلّه (دختر عامر بن زريق) : - مادر عمرو بن معاويه 40
طليب بن عمير بن وهب : - از مهاجران بدر 746 ، - مراجعت به مكه از حبشه 486 ، - مهاجرت حبشه 467
طليحة بن خويلد : 955 ، 1015 ، اسلام - 1698 ، دعوى نبوت - 1697 ، - مقتول در حرب نهاوند 1698
طمغاچى : 1420
طموسا : 168
طنج / طبخ (فرزند ناحور) : 10 - طبخ
طواف : 386 ، 510 ، 522 ، 524 ، 1012
طواف افاضه : 1598
طواف صدر : 1598
طواف وداع : - پيغمبر 1599
طوبى : 1856 ، درخت - 564 ، 690 ، 692 ، 1548 ، شجره - 693 ، 689 ، 690
طور : كوه - 383
طور / تور : مقتول شدن - 672
طوفان نوح : - فرو گرفتن خانه كعبه 11 ، 12 ، 370
طوّى : چاه - 13
طه : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
طهر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
طهمان / سفينه : 1900 - سفينه
طه ويس : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
طىّ : بت قبيله - 20 ، 30 ، 2015 ، عامل قبيله - 1909 ، قبايل - 101 ، قبيله - 20 ، 30 ، 377 ، 799 ، 1697 ، 1909 ، 2015 ، قوم - 20 ، مردم - 30 ، 239 ، مردم جبل - 30
طيّار : - لقب جعفر بن ابى طالب 357 - جعفر بن ابى طالب / جعفر طيّار
طيارى دوم : 678 ، مادر - 679
طيب (از پسران پيغمبر) : 1860
الطيب : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الطيب الطاهر : عبد اللّه ملقب به - 355
طيبه (نام چاه زمزم) : 108
طيرانى : روايت - 1829
طيما (فرزند اسماعيل) : 15
ص: 2530
ظافر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ظالم بن وهب بن الحارث بن معاويه : دختر - 243
ظاهر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ظرب (اسب پيامبر) : 2019
ظفار (بلدى در يمن) : 1002
ظفر بن رافع : - ريختن خون نجدان 1016
ظل اللّه : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ظهار : - اوس با خوله 1159 - 1161 ، پديدار گشتن حدود - 1161 ، - در جاهليت 1160
ظهر / نماز ظهر : 403 ، 503 - نماز
ظهران : 752 ، اراضى - 1273 ، وادى - 879
عابد : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عابد بن ماعص بن قيس : - از انصار بدر 740
عاتكه (جده پيغمبر) : 901
عاتكه (نام جده هاى پيغمبر) : 1998
عاتكه (دختر ابو العيس بن اميه) : - زن مطلب بن ابى دراعه 844
عاتكه (دختر اوقص بن مرّة بن هلال) : - مادر وهب بن عبد مناف 901
عاتكه (دختر عبد المطلّب) : 115 ، 157 ، 208 ، 209 ، 426 ، 509 ، 1876 ، - و ابو جهل 748 ، ايمان آوردن - 2006 ، خواب ديدن - 747 ، - زوجه ابى اميّة بن مغيره 2006 ، - عمه پيغمبر 2005 ، 2006 ، - مادر عبد اللّه بن ابى اميه 445 ، - مرثيه بر عبد المطلب 2009 ، مسلمان شدن - 116
عاتكه (دختر مرّة سلمى) : 59
عاتكه (مادر عبد اللّه زبعرى) : 1985
عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس : - مادر مالك بن نضر بن كنانه 34
عاد : صاعقه قوم - 431 ، قوم - 431 ، 1793 ، كيفر - 2067
عاديان : وزيدن باد عقيم بر - 1050
عادل : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عازم : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عاشورا : روزه - 653 ، 654 ، - روزه يهود 654 ، سنت روزه - 654 ، فرض روزهء - 653 ، متروك شدن روزه - 654
عاص : مغيره پسر - 880
العاص (از صناديد يمن) : 182
عاص بن ابى عوف بن صبيرة بن سعد : - از كشتگان قريش در بدر 798
ص: 2531
عاص بن سعيد : - از كشتگان قريش در بدر 775 ، 776 ، 795 ، 797
عاص بن منبه بن حجاج : - كراهت از شركت در جنگ بدر 749 ، - از كشتگان قريش در بدر 795 ، 798 ، ايمان آوردن پنهانى - 790 ، ذو الفقار شمشير - 810 ، - زندانى شدن در مكه بواسطهء ايمان به اسلام 790
عاص بن وائل سهمى / عاص بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم : 1860 ، - در انجمن قريش 443 ، اشارت جبرئيل به پاى - 2081 ، - توطئه قتل پيغمبر 602 ، - و دستمزد خبات بن ارت 512 ، - نزد ابو طالب 417 ، - نزد رسول خدا 513 ، هلاك - 514 ، 655 ، 2080
عاص بن هشام بن المغيره : - از كشتگان قريش در جنگ بدر 798 ، - ساز سفر 750 ، - ملقب به احمق قريش 749
عاص بن هشام بن حارث بن اسد / ابو البخترى : - در انجمن قريش 172 ، - نزد ابو طالب 417 - ابو البخترى
عاصم (از قبيلهء محارب) : - پرسش از رسول خدا 2090
عاصم بن ابى عوف السّهمى : - از كشته شدگان كفار در بدر 795 ، قتل - به دست ابو دجانه 775
عاصم بن ثابت بن ابى الافلح : 2002 ، - از انصار بدر 734 ، بردن سيل جسد - را 949 ، تعيين جايزه براى سر - 873 ، - در سريه رجيع 947 ، - و سفيان بن خالد 946 شهادت - 948 ، 1076 ، طلب سفيان جايزه قتل - 953 ، - عقد مؤاخاة با عبد اللّه بن جحش 646 ، قتل - 1075 ، - قتل عامر بن الحضرمى 797 ، مسببين قتل - 956 ،
عاصم بن سائب مظعون : - كماندار اسلام 894
عاصم بن عدى انصارى / عاصم بن عدى بن حدرة بن العجلان : - از انصار بدر 735 ، 745 ، - و ثابت بن قيس 1407 ، - غايب در غزاى بدر 745 ، - و نزول آيات فحش 1505 ، - هديه صد و سق خرما از بهر تجهيز لشكر تبوك 1424
عاصم بن عمرو انصارى : 389
عاصم بن عوف السّجلانى : - آتش زدن مسجد ضرار به امر رسول خدا 1463
عاصم بن قيس بن ثابت بن النّعمان : - از انصار بدر 739
العاصى : نامه عمرو به - 215
عاطر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عاطف : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عافى : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عاقب : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2532
عاقب / عبد المسيح بن شرحبيل : - زعيم قوم 1522 ، - لقب عبد المسيح بن شرحبيل 1522 ، 1523 ، - و سيّد 1523 ، 1525 ، 1525 ، 1526 ، 1531 - 1538 ، 1543 ، 1546 - 1549 ، 1552 - 1554
عاقل بن ابى البكير بن عبد ياليل : - از شهداى بدر 794 ، - از مهاجرين 732 ، 794 ، اسلام آوردن - 410
عالم : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله) عالم : حدوث - 440
عاليه (از اراضى قريب مدينه) : مردم - 745
عام الحزن : 534
عامر : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عامر / اعشى باهلى : 1913 - اعشى باهلى
عامر / فهر بن مالك : فرزندان - 34 - فهر بن مالك
عامر (برادر ربيع بن زياده عبسى) : 272
عامر (پسر الياس و ليلى) : - صيد خرگوش 29 - طابخه
عامر بن ابى عوف بن صهيره : - از كشتگان قريش در بدر 799
عامر بن ابى وقاص : - مهاجرت حبشه 468
عامر بن الاضبط الاشجعى : قتل - 1226 ، قصه ابو قتاده و - 1271
عامر بن الحضرمى : - و ابو جهل 765 ، - از كشتگان قريش در جنگ بدر 796 ، 797 ، حليف - 765 ، ديت - 764 ، شهيد كردن مهجع 794
عامر بن البكير بن عبد ياليل : - از انصار بدر 737 ، مسلمان شدن - 410
عامر بن العكير : 737 - عامر بن البكير - عاصم بن العكير
عامر بن اميّة بن زيد بن الحسحاس : - از انصار بدر 743 ، - از مهاجرين بدر 732
عامر بن حارث بن مضاض جرهمى : دختر - 34
عامر بن حارثه بن ثعلبة بن غنم : اسلام - 543
عامر بن ربيعة بن حرث بن عبد المطلب : - در ميان بنى ليث 1591
عامر بن ربيعة بن غنز بن واثل (از قبيلهء عنز بن واثل) : - از مهاجرين بدر 712 ، 732 ، اسلام آوردن - 409 ، بازگشت از حبشه 487 ، - حليف آل خطاب بن هيل 409 ، 466 ، زن - 487 - و سريه حمزه 712 ، - و سريه عبد اللّه بن حجش 720 ، مهاجرت حبشه 466 ، مهاجرت مدينه 602
عامر بن زريق بن عبد حارثة بن ملك : دختر - 40
عامر بن زيد : - از كشتگان قريش در بدر 799
عامر بن الاكوع / عامر بن سنان بن الاكوع : -
ص: 2533
حمله به مرحب يهودى 1175 ، - و رجز حدى 1168 ، زخمى شدن - 1175 ، - شهادت در خيبر 1168 ، شرح حال - 1938 ، مبارزه با مرحب يهودى 1174 ، وفات - 1175
عامر بن سلمة بن عامر : - از انصار بدر 737 - عمرو بن سلمه
عامر بن شهر همدانى : - حكومت بر بخشى از يمن 1556
عامر بن صعصعه : اراضى - 1935 ، - از اكابر قبيله هوازن 286 ، - شكايت از ظلم زهير 286 ، فرزندان - 114
عامر بن ضرب : - اقتفا به عبد المطلب 1997
عامر بن طرب عدنى (از معمرين) : 96
عامر بن طرب عدوانى : انشاد شعر ذو الاصبع در حق - 51 ، سخيل و حديث - 51 ، 52 ، كنيزك - 51
عامر بن الطفيل بن مالك / ابو على : - آزاد كردن عمرو بن اميه 962 ، - و اربد 1492 ، - و اعشى 1926 ، ايمان آوردن - 317 ، - برادرزاده عامر بن مالك 970 ، 1492 ، - و بنى عامر 966 ، - پرسش از نسب اصحاب سريه بئر معونه 961 ، - تقاعد از غزا 1427 ، - حرص نهب و غارت 312 ، حزام بن ملحان و - 960 ، - حمله بر مسلمانان سريه بئر معونه 960 ، دل بر حرب پيغمبر نهادن - 1015 ، عشيرت - 963 ، - و علقمة بن علاثه 1926 ، غدر - 963 ، قبر - 1494 ، كيفر غدر - 963 ، - مبتلا به طاعون 1493 ، مدح - 1932 ، نفرين رسول خدا بر - 964 ، هلاك - 1493 ، - و هلقام 313 ، 316 ، - همراهى وفد بنى عامر 1491 ، 1492
عامر بن عبد اللّه : - از كشته شدگان قريش در بدر 795 ، 797 - ابو على
عامر بن عبد اللّه بن جرّاح / ابو عبيده بن عبد اللّه بن جرّاح : - از مهاجرين بدر 733 ، - بازگشت از حبشه 487 - ابو عبيدة بن عبد اللّه بن جرّاح
عامر بن عدى : مأمور آتش زدن مسجد ضرار 1463
عامر بن عمرو بن خزيمة بن خثعمه : - ملقب به عامر جادر 49 - عامر جادر
عامر بن لؤى : قبيله - 62 ، مادر - 35 ، نسل - 36
عامر بن فهيره : 1907 ، - آزاد كردهء ابو بكر 462 ، - آوردن شير به در غار ثور 611 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - بيمارى در مدينه 649 ، - خط نگاشتن بر پاره اديم به دستور پيغمبر 620 ، شهادت - 961 ، - و قصه ملاعب الاسنه 959 ، مسلمان شدن - 409 ، - مولى ابو بكر
ص: 2534
732 ، 961 ، - مهاجرت به مدينه 615
عامر بن مالك الخزاعى : دختر - 65
عامر بن مالك بن جعفر : 295 ، ابو براء كنيت - 1462 ، استغاثه قيس نزد - 278 ، برادرزادهء - 960 ، 1492 ، - تقديم هديه به پيغمبر 958 ، حملهء معبد بر - 296 ، - خصمى با معبد بن زراره 296 ، - عامل بنى عامر بن صعصعه 1910 ، 248 ، 1492 ، - منع برادر 278 - ابو براء - ملاعب الاسنّه
عامر بن مخلّد بن الحارث بن سواد : - از انصار بدر 741
عامر بن هاشم بن عبد مناف : - رئيس اولاد عبد الدّار 62 ، - لقب شيبة الحمد 107
عامر بن يزيد بن عامر : - رئيس بنى كنانه 752
عامر جادر : - لقب عامر بن عمرو بن خزيمه 49 - عامر بن عمرو بن خزيمه
عام رماده : وقوع - در زمان خلافت عمر 617
عامر مبذول (پسر ملك بن النّجار) : 41 ، جماعت - 742
عامريون / بنى عامر : 246 ، 250 ، 273 - 276 ، 281 ، 287 ، 294 ، 296 ، بنى عبس در ميان - 280 ، ساز جنگ بنى ذبيان با - 280 - بنى عامر
عامر يهودى : 1204 ، غلام - 1173
عامريّه هلاليه : 1890 - ميمونه بنت حارث هلاليه
عامله : جماعت - 1523 ، قبيله - 1421
عايذ اللّه : دختر - 59
عائذ بن عمرو : 1451
عائذ بن عويمر : - از كشتگان قريش در بدر 799
عايشه (زوجه رسول اللّه ، دختر ابو بكر) : 700 ، 1723 ، - آزاد كردن يك تن از بنى عنبر 1228 ، - و آسيب افك 1002 ، - و آيت تيمّم 1013 ، - اتفاق با سوده و حفصه و صفيه 1875 ، - اجازت خواستن از نماز گزاردن ابو بكر با مردم 1728 ، - احرام بستن به عمره 1599 ، استدلال - 583 ، - و اسماء بنت نعمان 1893 ، - و اصحاب افك 1004 ، امانت دينار نزد - 1739 ، - و ام حبيبه 1887 ، - و ام سليم 920 ، - انتخاب رسول و آخرت 1414 ، انجمن زنان پيامبر در خانه - 1714 ، اندوهگينى - 1659 ، - انگيخته شدن از خواب 1003 ، ايمان آوردن - 408 ، بازشدن پيغمبر به خانه - 814 ، بخشيدن سوده نوبت خود به - 1869 ، بدگمانى اهل افك در حق - 1007 ، برائت - 1872 ، برائت ساحت - 1009 ، 1010 ، بر ملا كردن حفصه راز
ص: 2535
پيغمبر نزد - 1416 ، - و برّه 995 ، بهتان بر - 1008 ، 1009 ، - بيان سخنان نالايق در حق فاطمه و على 1872 ، بيت - 639 ، - بيم از مردم در ايستان ابو بكر بر جاى پيغمبر به وقت نماز 1723 ، پاسبانان هودج - 1002 ، - پرسش از پيامبر 1704 ، 1793 ، 1471 ، 1747 ، 1767 ، پرسش مسروق در باب معراج نبى از - 582 ، پيدا شدن گردنبند - 1013 ، پيغام عمر به - 1747 ، پيغمبر در خانه - 812 ، 1872 ، 1880 ، - تائب شدن بعد از جنگ جمل 1874 ، تحويل پيغمبر به خانه - 1712 ، تزويج رسول خداى - را 541 ، - تهمت بر ماريه 1872 ، - جا ماندن از هودج 1002 ، - و جنازه امام حسين 1874 ، - و جويريه 995 ، حجرهء - 394 ، 1716 ، حديث - 641 ، - و حديث افك 1863 ، حديث - در باب معراج نبى 580 ، - و حديث قذف 1871 ، - حسادت با فاطمه (علیها السلام) 1872 ، خانهء - 603 ، 640 ، 813 - 815 ، 1419 ، 1702 ، 1712 - 1714 ، 1746 ، 1798 ، 1880 ، 2018 ، - خبر مريضى پيامبر 1872 ، خريد زبير خانه - را 640 ، خطاب پيغمبر بر - 1660 ، 1714 ، خواستگارى خوله - را از بهر پيغمبر 541 ، - خواندن ابو بكر 1730 ، خواهر - 643 ، - و خونخواهى عثمان 1871 ، - در تب و لرز 1006 ، - دشمنى با على (علیه السلام) 1713 ، دعا خواندن - 1715 ، - دفاع از حسان بن ثابت 1012 ، راهنمائى - 1873 ، رفتن سوده به خانه - 815 ، رنجورى - 1003 ، روايت از - 648 ، روز زفاف - 648 ، زفاف رسول خدا با - 647 ، 648 ، - و زينب بنت جحش 1881 ، 1884 ، سراى - 1403 ، 1172 ، - سر بر تافتن از مطلقه شدن 1414 ، سخن رسول خدا با - 1261 ، 1262 ، - سخن در خلق رسول اللّه 1776 ، - سخن در روزه گرفتن رسول 1798 ، - سخن گفتن در تشنيع صفيه 1889 ، - و سستى انديشه زنان 1870 ، - شادى از قتل عثمان 1874 ، - شانه زدن سر پيغمبر 1160 ، شتر - 1013 ، شرح حال - 1870 - 1875 ، شعر در مدح - 1011 ، شكايت - 1013 ، - شكايت از فاطمه نزد ابو بكر 1871 ، - و صفيه 1889 ، - ضراعت و شفاعت از سوده 815 ، - ضغن با فاطمه (علیها السلام) 1871 ، - طعنه به پيامبر 1862 ، - طلب وصيت از پيغمبر 1741 ، عمره بستن - 1580 ، غضب پيغمبر از انديشه - 1873 ،
ص: 2536
غضب كردن - 1808 ، غيرت - 1868 ، - فرستادن صهيب به نزد ابو بكر 1708 ، 1709 ، - و فوت زينب بنت جحش 1884 ، - و قصه افك 1002 - 1012 ، قياس حفصه خود را با - 1418 ، كنيت - 1870 ، كين خواهى - 1871 ، كين - با على (علیه السلام) 1870 ، 1873 ، گريه - 1006 ، - گفتگو با پيامبر 1712 ، 1713 ، - گفتگو با فاطمه (علیه السلام) 1716 ، گمان نيك دربارهء صفوان و - 1007 ، گفتگوى ابو ايوب و ام ايوب دربارهء - 1008 ، گفتگوى حفصه با - 1724 ، مادر - 1162 ، 1870 ، مدح حسان بن ثابت - را 1011 ، مرسلهء - 1013 ، - مزاح با رسول خدا 1826 ، مسابقه دويدن پيغمبر با - 1808 ، - مشك آگين كردن رسول خدا 1598 ، مشورت رسول خدا در سخن اهل افك در امر - 1004 ، مفقود شدن گردنبند - 1013 ، - مقاتلت با على (علیه السلام) 1870 ، مكانت و منزلت - 1878 ، مكر - 1893 ، - مكنى شدن به ام عبد اللّه 647 ، - ملازم خدمت پيغمبر 991 ، 1002 ، مواضعه حفصه و - 1415 ، - ناتوانى از رازدارى 1600 ، - ندبه بر رسول خدا 1761 ، نقل حديث از - 1704 ، 1713 - 1716 ، 1745 ، 1774 ، 1789 ، 1792 ، 1794 ، 1804 ، 1829 ، 1824 ، 1828 ، 1829 ، 1874 ، 1883 ، 2034 ، 2047 ، 2051 ، 2065 ، 2279 ، نقل روايت از - 1003 ، 1006 ، 1011 ، 1012 ، 1031 ، 1045 ، 1054 ، 1063 ، 1161 ، 1743 ، 1881 ، 1889 ، 610 ، 649 ، نقل قول على (علیه السلام) نزد - 1872 ، نكاح - 1814 ، نماز - در سفر 641 ، وفات - 1874 ، وفات مادر - 1162 ، - و هند زوجهء عمرو بن الجموح 927 ، هودج - 1002
عايشه (دختر حارث بن خالد از ريطه) : - متولد حبشه 468
عايشه (زنى از انصار) : 1394
عباد بن حذيفه : پيوستن - به زمان اسلام 131
عبابيد / عبابيت : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
عباد بن بشر انصارى : 1906 ، - آهنگ منزل كعب 845 ، - از انصار بدر 746 ، - امير غنايم در جنگ حنين 1366 ، - انتظار اشارتى از گوشه چشم پيغمبر 1305 ، - بر آمدن به گرد خندق به دستور پيغمبر 1031 ، - حاضر غزوهء ذى قرده 1079 ، - حراست از سراپرده رسول خدا در خندق 1031 ، - در
ص: 2537
محضر رسول خدا 997 ، 1170 ، - و رافع بن زيد 746 ، - سوى سليم 1912 ، - طلايه لشكر پيغمبر 1121 ، - طليعه سپاه 1169 ، - - لشكر پيغمبر 1111 ، - عقد مواخات با ابو حذيفه 646 ، - علمدار در غزوهء وادى القرى 1209 ، - مأمور به بنى سليم براى اخذ زكوة 1401 ، - - تعليم قرآن به بنى مصطلق 1410 ، - هزيمت دادن دشمنان 1032
عباد بن حنيف : 1462
عباد بن خشخاش بن عمرو : - از انصار بدر 738
عباد بن قيس : - از انصار بدر 736
عبادة بن ثابت : زوجهء - 2035
عبادة بن الحساس : - اسارت قيس بن سائب 821
عبادة بن صامت (از بنى عوف بن خزرج) :
543 ، 548 ، 549 ، 999 ، - از انصار بدر 712 ، 737 ، ايمان آوردن - 543 ، - و بانگ عمر 1032 ، - و عبد اللّه بن ابى 999 ، - مأمور اخراج جهودان 835 ، - نقيب برگزيده از طرف پيغمبر 588
عبادة بن قيس بن عامر بن خالد : 740
عبادة بن مالك انصارى : 1240
عباس بن ابى ربيعه : 603
عباس بن ابى طالب : 1710
عباس بن عبادة بن نضله (از بنى عامر بن عوف) : 548 ، - از قبيله اوس 587 ، شهادت - 892
عباس بن عباده : - و نعلين حارث بن هشام 590
عباس بن عبد المطلب (عموى پيغمبر) : 115 ، 327 ، 358 ، 587 ، 910 ، 1356 - 1359 ، 1720 ، 1734 ، 1752 ، 2021 ، 2004 ، 2005 ، - آوردن ابو سفيان را به نزد رسول خدا 1274 ، - آوردن پيامبر به خانه عايشه 1713 ، - آهنگ خانه خديجه 321 ، - آهنگ مدينه 1270 ، ابو سفيان در قبه - 1275 ، - ارادهء ساختن سايبان براى رسول خدا 326 ، - از مهتران قريش 751 ، - از اهل بيت پيامبر 1729 ، - و اژدهاى محافظ رسول 323 ، اسارت - 792 ، اسلام آوردن - 116 ، - و اسلام ابو سفيان 1276 ، - اسير ابو اليسر انصارى 792 ، 819 ، - اسير مسلمانان 793 ، 1472 ، - و امان دادن به ابو سفيان 1275 ، - انشاد شعر 1356 ، انفاذ خلعت خديجه از بهر - 352 ، - بازگوئى حال انصار 1721 ، بانگ - 906 ، بخشش پيغمبر عبائى به - 1499 ، - بخشش زاد و راحله دو تن از لشكريان تبوك 1426 ، - در برابر كعبه 364 ، برگرفتن رسول
ص: 2538
خدا رباى - 1591 ، بشارت اسلام - 1900 ، - بيرون شدن از اردوى مسلمين 1274 ، - و بيعت مردم مدينه در عقبه 585 - 587 ، - پرسش از پيامبر درباره خلافت 1729 ، پسران - 2005 ، پيشنهاد عمر بر قتل - بدست على (ع) 807 ، - و تكرار و تذكار كلمه توحيد ابو طالب 529 ، تكيه پيامبر بر - 1724 ، - در جستجوى محمد (ص) 322 ، - و جماعت آكل المرار 1687 ، 1688 ، جمع شدن مسلمين به بانگ - 1359 ، - و چشمه جوشان از انگشتان رسول خدا 332 ، - حاضر در نزد ابو طالب 430 ، حصافت رأى و حدّت ضمير - 549 ، خبر طغيان فرزندان - 2090 ، - خشمگين از سخنان قريش 750 ، خطاب انصار با - 588 ، خطاب رسول خدا با - 1733 ، خطبه - در عقبه 586 ، بخواب نرفتن پيغمبر از غم - 796 ، - و خواب عاتكه 747 ، 748 ، - خواستارى حجابت خانه كعبه 1293 ، - خواستارى خديجه از بهر محمد (ص) 321 ، - - ميمونه را از بهر پيغمبر 1218 ، خواندن ام فضل - را 1730 ، خواهر - 747 ، - خويشتن دارى در خبر جعلى حجاج بن علاط 1203 ، - داماد عميس 1198 ، - در خانه ابو طالب 430 ، - دفن پيامبر 1755 ، - بخواب ديدن ابو لهب 176 ، - و راهب دير 335 ، رسول خدا در خانه - 2070 ، روايت - 1294 ، - زدودن گرد از چهرهء پيغمبر 1358 ، - سخن با پيغمبر 373 ، سخن پيامبر با - 333 ، سراى - 1198 ، - سفر از مدينه به مكه 855 ، - سفر يمن 218 ، - سقايت حاج 1598 ، سقايت حاج خاص - 1477 ، - و سقايت زمزم 1293 ، - سؤال از ابو طالب در شق قمر 523 ، شادمانى - 330 ، شعر - 325 ، 327 ، 331 ، - و ضيافت رسول خدا 414 ، - طفره رفتن از سفر بدر 750 ، - عبور لشكر اسلام بر ابو سفيان 1277 - 1279 ، - عتاب با ابو لهب 343 ، - غسل دادن پيغمبر 1751 ، 1752 ، غلام - 818 ، 1393 ، - و فديه اسراى بنى هاشم در بدر 816 ، - فرستادن ابو سفيان را به مكه 1280 ، - فرستادن به طلب گور كن 1754 ، فرمان پيغمبر بر اسيرى - 790 - 792 ، فرمان رسول خدا بر - 906 ، - فرمانگذار بنى هاشم 549 ، فرياد - 1357 ، - قبول جعفر در قحط و غلاى مكه 403 ، قرض ابو طالب به - 64 ، كتاب - 856 ، - كفايت لشكر قريش 751 ، كمك مالى به
ص: 2539
تجهيز لشكر تبوك 1424 ، گريستن - 1300 ، مادر - 114 ، - ملازم حضرت پيغمبر 817 ، - - ركاب پيغمبر 1355 ، ملاقات حجاج بن علاط با - 1204 ، - منصب ولايت و سقايت زمزم 210 ، - موافق نبودن با هجرت پيغمبر به مدينه 549 ، - و ميسره 324 ، - نزد ابو طالب 531 ، نسب - 59 ، واگذارى ابو طالب منصب رفادت و سقايت به - 64 ، - هجرت به مدينه 1270 ، هديه پيامبر به - 1905
عباس بن مرّة بن ربيعة بن مغيرة : اسلام آوردن - 408 ، 409
عباس بن مرداس السلمى : اسلام آوردن - 1345 ، - اسير هلقام 316 ، - اشجع شعرا 1999 ، - اعتراض بر تقسيم غنايم حنين 1381 ، 1382 ، - انشاد شعر دربارهء نصر بن دهمان 92 ، - حريص نهب و غارت 312 ، - و خرشل بن زياد 314 ، - دست بسته نزد هلقام 315 ، زوجه - 2000 ، شرح حال - 1996 - 2002 ، شعر - 1999 ، 2002 ، - عامل بنى سليم 1910 ، - علمدار بنى سليم 1277 ، قصه اسلام آوردن - 1999 ، - كناره گرفتن از شرب خمر 1997 ، - مأمور به قبيله بنى سليم 1422 ، مسلمان شدن - 317 ، - ملازم ركاب رسول اللّه 2000 ، - نارضايتى از تقسيم غنايم حنين 1388 ، نقل حديث از - 1595 ، 2039 ، - و هلقام 313
عباس پاشا : 1153
عبد (پسر جلندى) : 1909 ، سفارت عمرو عاص به سوى - 1911
عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمر / عبد الاسد بن هلال المخزومى : اسلام - 408 ، زوجهء - 2006
عبد الاشهل النّجاريه : دختر - 65
عبد البادى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الباسط : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الباعث : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الباقى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الجبار : 1855 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الجليل : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الجواد : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الحقّ : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الحكم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الحليم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الحميد : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الحميد ، محمد محيى الدين : 38
عبد الحميد بن جبير : جدّ - 1060
عبد الحىّ : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الخالق : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2540
عبد الخبير : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الدّار (پسر قصى و حبّى) : 53 ، 58 ، 868 ، 1295 ، اولاد - 62 ، 64 ، سپردن كليد خانه مكه از حبّى به - 54 ، منصب سقايت و رفادت و حجابت و دار الندوه و لواء - 60
عبد الرّحمن : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الرّحمن / اعشى همدان : 1913 - اعشى عبد الرّحمن / عبد العزّى بن مشنو بن وقدان :
822 - عبد العزّى بن مشنو بن وقدان
عبد الرّحمن : - نام عبد عمرو 1490 - عبد عمرو
عبد الرّحمن (از عمال پيامبر) : - عامل صدقات بنى كلب 1909
عبد الرّحمن (پسر شداد) : 1198
عبد الرّحمن (پسر صفيه و حنبل) : 1355
عبد الرّحمن (پسر يزيد بن ثعلبه) : 548
عبد الرّحمن بن ابى بكر : 877 ، 1745 ، خواهر - 1599
عبد الرّحمن بن ابى ليلى : 1066 ، 1651
عبد الرّحمن بن الحجاج : 989
عبد الرّحمن بن جذعان : خانه - 786
عبد الرّحمن بن حسان بن ثابت : مادر - 1863
عبد الرّحمن بن حصن : - زخمى شدن به نيزه احزم 1079 ، - به شهادت رساندن احزم 1080 ، مجروح كردن ابو قتاده 1080
عبد الرّحمن بن خلّاد انصارى : نقل حديث از - 2034
عبد الرّحمن [ بن سكران بن عمرو بن عبد شمس ] : - كشته شدن در جلولا 1868
عبد الرّحمن بن سمره : نقل حديث از - 1794
عبد الرّحمن بن شرحبيل بن حسنه : - خصومت با برادر 2035
عبد الرّحمن بن عبد الحارث بن زمر : - از مهاجرين بدر 731
عبد الرّحمن بن عبد الرّحمن بن ابى بكر :
پسرهاى - 1875
عبد الرّحمن بن عوف بن عبد عوف : 822 ، 1341 ، 1737 ، 1738 ، 1863 ، - و ابو جهل 782 ، - از عشره مبشره 50 ، - از مهاجرين بدر 746 ، - و اسارت سائب بن ابى جيش 820 ، اسلام آوردن - 407 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، - الفت با مردم نجران 1550 ، - امامت جماعت 2004 ، - و امية بن خلف 719 ، 790 ، - و بلال 790 ، - پرخاش به خالد بن وليد 1343 ، - پيام به عثمان 934 ، - و توطئه عقبه 1459 ، 1600 ، 1657 ، - حراست از پيغمبر در احد 877 ، - در ميسره سپاه تبوك 1436 ، - دفن پيامبر 1755 ، -
ص: 2541
رنجش از عثمان 934 ، - سخن با پيامبر درباره سعد بن عباده 1279 ، سريه - 1083 ، - سريه به دومة الجندل 1084 ، - و شرب خمر 984 ، - عقد مؤاخات با سعد بن ربيع انصارى 646 ، - - با عثمان 646 ، 647 ، - و غمكلان حميرى 391 ، - قتل سايب بن ابى رفاعه 798 ، - كمك در غسل دادن ابراهيم 1864 ، - كمك مالى به تجهيز لشكر تبوك 1424 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، مادر - 171 ، - مراجعت از حبشه 486 ، 602 ، - ملازم خدمت ابو بكر 1482 ، - مهاجرت حبشه 466 ، - مهاجرت مدينه 602 ، نام - قبل از اسلام 789
عبد الرّحمن بن عيينة بن حصن : 1078
عبد الرّحمن واسطى : 1838
عبد الرّحيم : 1855 ، 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الرّحيم (پسر عباس) : 2005
عبد الرّزاق : 1855 ، 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الرّزاق كاشى : 1855
عبد الرّفيع : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الرّءوف : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد السّلام : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الشّافع : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الشّكور : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الشّمس : عمرو توأمان - 59 ، فرزندان - 59 ، - مشهور به قلت مال و كثرت عيال 64 ، وفات - 60 ، - و هاشم 66 ، - همداستانى با برادران 62 ،
عبد الصّبور : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الصّمد : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد الظّاهر : 1855 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد العاصم : 1855 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد العلى : 1856 - محمّد (صلی الله علیه و آله)
عبد العزّى / ابو لهب / فرزند عبد المطلّب :
114 ، - لقب ابو لهب 115 ، - ابو لهب عبد العزّى : - نام قبل از اسلام عبد اللّه ذو البجادين 1451 ، 1452 - عبد اللّه ذو البجادين
عبد العزّى بن نضله : 1131
عبد العزّى بن عثمان بن عبد الدّار : دختر - 162
عبد العزّى بن قصى : 53 ، 58
عبد العزّى بن مشنو بن وقدان بن قيس :
عبد الرحمن نامى براى بعد از اسلام - 822 - عبد الرّحمن
عبد العزّى بن هلال بن خطل : عبد اللّه نامى براى بعد از اسلام - 1304 - عبد اللّه
عبد العزيز : 1855 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الغالب : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الغفار : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الغفور : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الغنى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2542
عبد الفتاح : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القاسط : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القاسم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القاهر : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القدّوس : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القصيّ (پسر قصى و حبّى) : 52
عبد القهار : 1855 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد القيس : قبايل - 694 ، قومى از - 2052 ، وفد - 1397
عبد الكبير : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الكريم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الكعبه / مقوم (فرزند عبد المطلب) : 114 ، 115 ، 157 ، - مقوم
عبد اللّه : - و ام هانى 1285 ، - على (علیه السلام)
عبد اللّه : اولاد - 2004 - عبد شمس (پسر حارث)
عبد اللّه : صلب - 1671
عبد اللّه : 1840 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد اللّه (از پسران پيغمبر) : 355 ، لقب - 1860
عبد اللّه (پسر رقيه ، نوه پيغمبر) : 1856
عبد اللّه (پسر رمله و مطلب بن ازهر) : - تولد در حبشه 468
عبد اللّه (نام كودك) : 2042
عبد اللّه / ابو بكر : - نام ابو بكر 407 - ابو بكر
عبد اللّه / ابو ذويب : - نام ابو ذويب 177 - ابو ذويب
عبد اللّه / ابو رافع جهود : 848 - ابو رافع جهود
عبد اللّه / ابو سلمه : - نام ابو سلمه 407 ، 487 - ابو سلمه - عبد الاسد بن هلال
عبد اللّه / اعشى (از بنى ضوّره) : 1914 - اعشى
عبد اللّه / بحيرا : - نام بحيرا 215 - بحيرا
عبد اللّه / حضرمى : 722 - حضرمى
عبد اللّه / عبد الرحمن بن عوف : - و امية بن خلف جمحى 789 - عبد الرحمن بن عوف
عبد اللّه / عبد العزّى بن هلال بن خطل : 1304 - عبد العزّى بن هلال بن خطل
عبد اللّه / أشجّ : 1398 - اشجّ
عبد اللّه اصغر (پسر صفوان و العبول) : 854
عبد اللّه اكبر (پسر صفوان و برزه) : 854
عبد اللّه انصارى : 810 ، - شهادت در جنگ احد 2032
عبد اللّه بجلى : 1227
عبد اللّه بن ابو رافع : تولد - 1900
عبد اللّه بن ابى / عبد اللّه بن ابى بن مالك بن حارث / ابن سلول / عبد اللّه منافق :
1439 ، 1473 ، آگهى به - 998 ، - از منافقان 1029 ، - و اوس بن خولى 1114 ، - و اوس بن عبد اللّه 999 ، - بازگشت از نيمه راه جنگ احد 945 ، - بازماندن از فتنه 553 ، - بر در سراى
ص: 2543
پيغمبر 835 ، بزرگان يهود و - 1000 ، بنى نضير هم سوگندان - 964 ، - بهتان به عايشه 1003 ، پسر - 737 ، پيشنهاد عمر بر قتل 1000 ، 1001 ، - پيغام به هم سوگندان 967 ، - تخلف از پيغمبر 1438 ، جارى شدن حد قذف براى - 1010 ، جماعت جهود هم سوگندان - 859 ، - و جماعت منافقين 900 ، - حفر چاه 2064 ، - و حىّ بن اخطب 968 ، دختر - 1012 ، - دست بازداشتن از اعانت جهودان 969 ، دوستان - 1000 ، - و رفاعة بن زيد 1000 ، - رئيس منافقان 1438 ، 1471 ، سخن گفتن جعال به خشونت با - 996 ، سگالش - 996 ، ضيافت - 2065 ، - و عبادة بن صامت 999 ، عذاب عظيم خاص - 1007 ، - و غبار كوكبهء انصار 630 - و غزوهء بنى قينقاع 834 ، - فرمانگزار اوس و خزرج 550 ، 551 ، - - خزرج 550 ، قريش و - 589 ، - و قصه افك 1003 ، گفتار - 998 ، - مخالف بيرون شدن از مدينه در جنگ احد 857 ، - - - در غزوهء خندق 1015 ، - مخالفت از جنگ احد 861 ، - مردى منافق 824 ، مكانت - 945 ، وفات - 1471 ، - همراهى بنى نضير 965 ، هم سوگندان - 859 ، 964 ، 967 - ابن ابى - ابن سلول - عبد اللّه بن سلول
عبد اللّه بن ابى السرح : 1304
عبد اللّه بن ابى العوجاء السّلمى : 1257 ، 1258
عبد اللّه بن ابى اميّة بن المغيره المخزومى (برادر ام سلمه زوجه رسول اللّه) : اسلام آوردن - 1272 ، جواب پيغمبر به سخنان - 445 - 450 ، خواسته هاى - از پيغمبر 4444 ، - رفتن به مكه پس از عثمان 1120 ، - و سخنان هيت مخنث 1373 ، - سخن گفتن با پيغمبر 443 ، - سفارت به نزد نصاراى نجران 1520 ، مادر - 116 ، 445 ، - نسبت كذب به رسول خدا 1273
عبد اللّه بن ابى امية بن خلف (جمحى) : 750 ، - در انجمن قريش 443
عبد اللّه بن ابى اوفى : 1738
عبد اللّه بن ابى بكر : 611 ، 643 ، زخمى شدن - 1371
عبد اللّه بن ابى خلف : - اسير گرفتن فروة بن عمرو البياضى 821
عبد اللّه بن ابى جدود : 1226 - عبد اللّه بن ابى حدود
عبد اللّه بن ابى حدرد الاسلمى : - جاسوسى از محل دشمن 1351 ، دين - 1166 ، سريه - 1226 ، - فحص حال دشمن 1348 ، - و فروش جامه 1166 ،
ص: 2544
عبد اللّه بن ابى ربيعة بن عوف : 474 ، 475 ، 831 ، 843 ، 1261 ، 1939 ، - آوردن فديه اسرا به مدينه 820 ، - بازگشت خايب و خاسر از حبشه 478 ، - در آمدن به حبشه 472 ، - رسالت قريش به درگاه نجاشى 471 ، - سفر حبشه 472 ، - و نجاشى 476 - اميّة بن ابى صلت
عبد اللّه بن اريقط ديلى : - حاضر كردن شتران بر در غار ثور 611 ، 615
عبد اللّه بن الارقم الزّهر : - كتابت به سوى ملوك 1909
عبد اللّه بن الثامر : - و اسم اعظم 120 ، - تعليم سحر 119 ، - و شريعت عيسى 120 ، غرقه شدن - 121 ، قتل - 121
عبد اللّه بن الحارث : امّ ورقه دختر - 2034
عبد اللّه بن الحارث بن شحنة بن جابر / ابو ذويب (پدر حليمه) : 177 ، 1898 - - ابو ذويب
عبد اللّه بن الخشاش : 926
عبد اللّه بن النعمان بن بلدمه : - از انصار بدر 739
عبد اللّه بن ام مكتوم : 1016 ، 1017 ، خليفتى - 858 ، 1055 ، 1111 - عبد اللّه بن مكتوم انصارى - ابن مكتوم
عبد اللّه بن انيس : 812 ، 849 ، 956 ، 1228 ، 1466 ، 1467 بيمار شدن - 1749 ، - قتل سفيان بن خالد 957 ، - ملازم خدمت عبد اللّه بن رواحه 1227
عبد اللّه بن بدر : 1278
عبد اللّه بن ثعلبة بن خزمه : - از انصار بدر 738
عبد اللّه بن جبير : - از انصار بدر 735 ، - دفاع از تنگه احد 876 ، - كماندار اسلام 862 ، - و منازعت كمانداران براى اخذ غنيمت 899
عبد اللّه بن جحش بن رئاب اسدى : - از حلفاى بنى عبد شمس 731 ، - اسير گرفتن وليد بن وليد را 820 ، 821 ، - از مهاجرين بدر 731 ، اشعار - 723 ، - و اصحاب سريه 721 ، 723 ، - با حمزه در يك قبر 886 ، 925 ، - بازگشت از حبشه 486 ، - برادر رضاعى رسول خدا 176 ، - بيرون شدن از مدينه 720 ، - تقسيم غنايم 723 ، - جدا كردن خمس غنائم 722 ، - در بطن نخله 721 ، زوجهء - 1886 ، سريه - 720 - 724 ، 820 ، شهادت - 886 ، 925 ، - عقد مؤاخاة با عاصم بن ابى اقلح 646 ، - و غنائم سريه 722 ، - مراجعت به مكه 486 ، مسلمان شدن - 1224 ، ملازمان ركاب سريه - 720 ، - مهاجرت حبشه 467 ، - - مدينه 602 ، - و نخستين غنائم جنگ
ص: 2545
722 ، - همداستانى با خواهر خود 1879
عبد اللّه بن جدرة بن قيس بن صخر : - از انصار بدر 739
عبد اللّه بن جدعان : 805 ، 1947 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، - و پيمان حلف الفضول 63 ، - سوى صنعا 197 ، غلام - 410 ، قبايل قريش در خانه - 63 ، كنيزك - 432 ، مولى - 732
عبد اللّه بن جرّاح بن هلال بن اهيب : پسر - 408 - ابو عبيده جرّاح - عامر
عبد اللّه بن جعده بن كعب بن ربيعة بن عامر :
290 ، 295
عبد اللّه بن جعفر طيار : 88 ، 822 ، 1198 ، 1246 ، 1669 ، 1737 ، - استقبال از پيامبر 1807 ، تولد - 467 ، دعاى پيغمبر در حق - 2077
عبد اللّه بن جميل بن زهير بن حارث : - از كشته شدگان كفار 795 ، 873
عبد اللّه بن حارث (فرزند حليمه) : 177 ، 178 ، 180 ، - برادر رضاعى پيغمبر 177 ، 1898 ، 2006
عبد اللّه بن حارث بن قيس بن عدى : 469 ، 470 ، شرح حال - 1985
عبد اللّه بن حارث حزمى : نقل حديث از - 1823
عبد اللّه بن حدرد : - ستردن موى سر پيغمبر 1912 - عبد اللّه بن ابى حدرد
عبد اللّه بن حذافه سهمى : 1410 ، - حامل نامه پيغمبر به درگاه خسروپرويز 310 ، 1138 ، 1149 ، - رسالت به نزد خسروپرويز 1911 ، - مهاجرت مدينه 1120
عبد اللّه بن حرام : - و بيعت عقبه 588 ، جسد - 908 - عبد اللّه بن عمرو بن حرام
عبد اللّه بن حميد اسدى : 880
عبد اللّه بن حميد بن زهير بن الحارث : اسير شدن - 823
عبد اللّه بن حمير (حليف بنى عبيد) : - از انصار بدر 739
عبد اللّه بن حنبل : 1486
عبد اللّه بن حنظلة بن ابى عامر الغسيل : نقل حديث از - 1829
عبد اللّه بن خارجه / اعشى بن ربيعة بن ذهل شيبانى : 1913 - اعشى بن ربيعه بن ذهل شيبانى
عبد اللّه بن خطل : 1303 ، 1337
عبد اللّه بن ربيع بن قيس بن عمرو بن عباد : - از انصار بدر 737
عبد اللّه بن ربيعه : - از اشراف قريش 856 ، - و عبد اللّه بن مغيره 2080 ، غلام - 1372 ، - قائد تيراندازان 863
عبد اللّه بن رواحه : 1215 ، 1908 ، 1938 ، - آغاز حُدى خوانى - 1168 ، - و
ص: 2546
ابو درداء 1962 ، 2089 ، - از انصار بدر 736 ، اشعار - 1963 ، - از جماعت بنى حارث بن خزرج 630 ، - اميرى لشكر مؤته 1236 ، - بانگ بر ثابت بن قيس 1011 ، - پيشنهاد سوزاندن غنايم بدر 807 ، - حكومت مدينه 978 ، - در برابر كفار قريش در بدر 770 ، - در غزوهء مؤته 1236 - 1241 ، رجزخوانى - 1216 ، - رسالت به نزد بنى قريظه 1025 ، 1026 ، زوجهء - 1962 ، - و زيد بن ارقم 1238 ، سخن - 1239 ، - سريه - 1227 ، شرح حال - 1961 - 1967 ، شعر - 1239 ، - شهادت در غزوهء مؤته 1169 ، 1241 ، 1246 ، - طلب وصيت از رسول خدا 1237 ، - و عمر بن خطاب 1217 ، كلمات - 1018 ، - گريستن به هنگام وداع 1237 ، - مأمور به غزاى مؤته 1963 ، - - به محلات فرازين مدينه 811 ، - - جمع آورى سود باغ و زرع خيبر 1202 ، - مرثيه بر نافع بن بديل 963 ، - نقيب برگزيده از طرف پيغمبر 588 ، - وداع با مسلمين 1963
عبد اللّه بن زبعرى / عبد اللّه بن الزبعرى بن عدى السّهمى : اسلام - 1335 ، - سؤال و جواب با ابو بكر 717 ، شرح حال - 1985 ، 1986 ، شعر - 141 ، 716 ، 916 ، - - در مفاخرت قريش در فتح احد 916 ، فرمان رسول خدا بر قتل - 1303 ، 1304 ، - هجو پيامبر 1955
عبد اللّه بن زبير بن عبد المطلب : 1355
عبد اللّه بن زبير بن عوام : اسماء ذات النطاقين حامل به - 643 ، امارت - 1992 ، تولد - 656 ، خصايل - 88 ، - خواهرزادهء عايشه 647 ، - خوردن خون پيامبر 2089 ، - در آمدن به قبر عايشه 1875 ، - و عايشه 1870 ، ولادت - 656
عبد اللّه بن زمعة بن قيس : اسارت - 822 ، - نزد رسول خداى 1725
عبد اللّه بن زياد بن عمرو بن رمرمه / مجذر : - از انصار بدر 738 - مجذر
عبد اللّه بن زيد انصارى خزرجى : 1907 ، - خواب ديدن كلمات اذان 650 ، 651 ، - سفير پيغمبر به نزد زرعه 1586 ، كور شدن - 1766
عبد اللّه بن زيد بن ثعلبه (از بنى جشم بن حارث) : - از انصار بدر 736
عبد اللّه بن زيد بن عاصم (پسر امّ عماره) :
زخمى شدن - 893
عبد اللّه بن زيد بن عبد ريّه : 1909
عبد اللّه بن سراقه : - از مهاجرين بدر 732
عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح : آگهى عثمان - را 1306 ، اسلام آوردن - 1305 ، امان
ص: 2547
- 1831 ، - اولين كاتب وحى 1305 ، - برادر رضاعى عثمان بن عفان 1305 ، فرمان پيغمبر بر قتل - 1303
عبد اللّه بن سفيان : 468
عبد اللّه بن سلام : - از احبار يهود 979 ، اسلام آوردن - 643 ، - جمع آورى احمال و اثقال يهوديان 1059 - حاضر در انجمن پيغمبر 632 ، حصين نام - قبل از اسلام 635 ، - خواندن صفت پيغمبر در كتب مقدسه 390 ، - و رجم زانى و زانيه يهودى 979 ، 980 ، عداوت احبار يهود پس از قبول اسلام با - 635 - فحلى در ميان علماى يهود 632 ، - كندن نخل يهودان 970 ، - مكنى به ابو يوسف 633 ، - مناظره با رسول اكرم 632 ، - و نام جبرئيل 633
عبد اللّه بن سلمه عجلانى : 799 ، 804 ، - از انصار بدر 735
عبد اللّه بن سلول / عبد اللّه بن ابى / ابن سلول :
بنى قينقاع حلفاى - 1060 ، جواب - 1166 ، دختر - 907 ، - و سلام بن مشكم 1168 ، - منافق 737 ، - نامه به جهودان 1167 ، - يارى ندادن جهودان بنى نضير 971 - عبد اللّه بن ابى - ابن سلول
عبد اللّه سويد : 942
عبد اللّه بن سهل بن حنيف : - از انصار بدر 734 ، 1047 ، - از شهداى جنگ خندق 1047 ، 1054 ، - زخمى شدن - 937 ، - فرزند اميمه 1132
عبد اللّه بن سهيل بن عمرو بن عبد شمس : - از مهاجرين بدر 733 ، اصحاب - 955 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - دعوت قبيله بنى محارب به اسلام 1344 ، - رسالت به قبيلهء بنى محارب 1344 ، - محبوس در مكه 487 ، - مهاجرت حبشه 470 ، - مهاجرت مدينه 1120
عبد اللّه بن شداد بن الهاد : - پسر امامه 1198 ، - در آمدن به قبر ميمونه 1891
عبد اللّه بن شهاب : - و پيغمبر 882
عبد اللّه بن صخر بن حرام : - از انصار بدر 739
عبد اللّه بن صوريا (از احبار يهود) : - عداوت با عبد اللّه بن سلام 635 ، - نصيحت يهودان 967
عبد اللّه بن طارق : - از انصار بدر 734 ، - راضى به امان كفار 949 ، - و سريه رجيع 947 ، شهادت - 949
عبد اللّه بن طفيل : ظهور نور از تازيانه - 2070
عبد اللّه بن عامر : 1993 ، - از انصار بدر 738 ، - در جستجوى آب 2080
عبد اللّه بن عباد خضرمى : دختر - 387
عبد اللّه بن عباس : 64 ، 88 ، 531 ، 750 ،
ص: 2548
1596 ، 2005 ، 2030 ، نابينا شدن - 2091 ، نقل حديث از - 1719
عبد اللّه بن عبد الاسد / ابو سلمة بن عبد الاسد :
- از مهاجرين بدر 732 - - ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى
عبد اللّه بن عبد الرحمن : - نام مختبر بن حمير 1441 - مختبر بن حمير
عبد اللّه بن عبد الرحمن الخثعمى / ابو رويحه :
- عقد مؤاخاة با بلال حبشى 646 - ابو رويحه
عبد اللّه بن عبد العزى : - نام ابو طلحه 854 - ابو طلحه
عبد اللّه بن عبد اللّه بن ابى : 1471 ، 1908 ، - از انصار بدر 737 ، - داوطلب قتل پدر 999
عبد اللّه بن عبد اللّه بن عمر : - و پيامبر 1000
عبد اللّه بن عبد المدان : 1698
عبد اللّه بن عبد المطلب (پدر رسول خدا) :
116 ، 357 ، 1356 ، 1630 ، 1667 ، 2004 ، 2131 ، برادران - 159 ، - برگزيده فرزندان عبد المطلب 157 ، پسر - 389 ، - ذبيح ثانى 7 ، شب زفاف - 164 ، صباحت و سماحت - 164 ، - عبور بر امّ قتال 162 ، - عقد آمنه 163 ، قدح زدن عبد المطلب در ذبح - 159 ، قرعه قدح به نام - 160 ، قصه - 166 ، - ولادت - 113 ، مادر - 114 ، 115 ، مزاج - 164 ، وفات - 165 ، ولادت - 157 ، 161
عبد اللّه بن عبد مناف بن النعمان : - از انصار بدر
عبد اللّه بن عتبه : 849
عبد اللّه بن عتيك : 849 ، التيام دست - 2063 ، قطع دست - 890
عبد اللّه بن عثمان بن عامر بن كعب / ابو بكر / عتيق : - از مهاجرين بدر 732 ابو بكر اسم و عتيق لقب - 732 - ابو بكر - عتيق
عبد اللّه بن عثمان بن عفان : وفات - 975
عبد اللّه عدس : 897
عبد اللّه بن عرفطة بن امية بن جداده : - از انصار بدر 736
عبد اللّه بن عطاء بن السّائب بن عابد بن عبد اللّه :
اسارت - 821
عبد اللّه بن عمر / اعشى (از بنى تغلب) : 1918 - اعشى
عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب : 1245 ، 1278 ، 1343 ، - اجازت مقاتله در غزوه خندق 1016 ، ام كلثوم مادر - 1131 ، - حكم مراجعت به مدينه 859 ، خصايل - 88 ، - ميراث خانه حفصه 640 ، نقل حديث از - 2030
عبد اللّه بن عمر بن مخزوم : 426 ، پسر - 408 ، گواهى - 2036
ص: 2549
عبد اللّه بن عمرو بن حرام (از قبيله خزرج) : - از انصار 712 ، - از انصار بدر 739 ، 746 ، - پدر جابر 588 ، - با عمرو بن الجموح در يك قبر 927 ، - و دعاى بد در حق ياران عبد اللّه بن ابى 861 ، - و سخن گفتن با پيغمبر در باب پيروزى بدر 729 ، شهادت - 889 ، قبر - در معبر سيل 928 ، گذشتن چشمه بر قبر - 938 ، - نگاهبان بر شكاف كوه عينان در احد 862
عبد اللّه بن عمرو بن عاص : 854 ، نقل حديث از - 1814
عبد اللّه بن عمرو بن وهب بن حذافه : دختر - 1985
عبد اللّه بن عمرو مزنى : 1268
عبد اللّه بن عمير (از بنى حارثه) : - از انصار بدر 736
عبد اللّه بن عمير بن عدى بن اميّة بن جداره : از انصار بدر 736
عبد اللّه بن عوّام : 792
عبد اللّه بن عوف اشجّ : 1397 ، عطيت پيغمبر بر - 1399 ، - فروش سباياى بنى قريظه به امر پيامبر 1064
عبد اللّه بن غنم (از مردم قريش) : - انشاد شعر تهنيت 351
عبد اللّه بن قراد : 1698
عبد اللّه بن قمئه : 880
عبد اللّه بن قيس (از جماعت بنى عدى بن كعب بن خزرج) : - از انصار بدر 736
عبد اللّه بن قيس / ابو موسى اشعرى : - حليف آل عتبة بن ربيعه 467 ، - دلالت پيغمبر بر كلمه اى از گنج هاى بهشت 1210 ، - مهاجرت حبشه 467 - ابو موسى اشعرى
عبد بن قيس بن خالد بن خالدة بن الحارث (از بنى سواد بن مالك بن بنى غنم) : - از انصار بدر
عبد اللّه بن كعب بن عمرو بن عوف (از جماعت بنى مازن بن النّجار) : - از انصار بدر 746 ، 746 ، - حارس اسيران بدر 796 ، - ضبط غنائم بدر 802 ، - رود به مدينه 812
عبد اللّه بن ليثيه : 1401 ، - مأمور اخذ زكوة بنى ذبيان 1401 ، 1912
عبد اللّه بن مخرّمة بن عبد العزّى : - از مهاجرين بدر 733 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 470
عبد اللّه بن مسعود بن حارث (از بنى زهرة بن كلاب) : 1042 ، 1355 ، 1601 ، - آماده رفتن به نزد جنيان 539 ، - آوردن سر ابو جهل به نزد رسول خدا 787 ، - و ابو جهل 786 ، 787 ، - از مهاجرين بدر 732 ، - ايمان آوردن - 408 ، بازگشت از حبشه 487 ، - برگرفتن سر ابو جهل
ص: 2550
798 ، - حليف بنى زهره 408 ، خبر - 458 ، - خبرگيرى از لشكر قريش 757 ، - درآمدن بر رسول خداى 1714 ، سخن - در معراج پيامبر 555 ، - و شدت تب پيامبر 1714 ، - شفاعت سهيل بن بيضاء 815 ، شكنجه قريش - را 459 ، - فحص حال كشتگان قريش 786 ، - قرائت قرآن بر قريش 458 ، - مهاجرت حبشه 468 ، نقل حديث از - 1702 ، 2040 ، وصاياى رسول خدا از براى - 2149 ، 2150
عبد اللّه بن مسعود بن غافل بن حبيب الهذلى :
- صاحب متعلقات پيغمبر 1904
عبد اللّه بن مظعون : - از مهاجرين بدر 733 ، 746 ، اسلام آوردن - 408 ، - بازگشت از حبشه 487 ، برادر - 408 ، - از انصار بدر 733 ، - مهاجرت حبشه 469
عبد اللّه بن مغفل مزنى : 1425 ، 1426
عبد اللّه بن مكتوم انصارى : - خليفتى مدينه 838 - عبد اللّه بن ام مكتوم - ابن ام مكتوم
عبد اللّه بن منذر بن ابى رفاعه : - از كشتگان كفار 776 ، 795 ، - پوشيدن زره ابو جهل 776
عبد اللّه بن هصيص بن كعب : برادر - 469
عبد اللّه بن هلال بن خطل ادرمى : 1303
عبد اللّه خمّار : - نوشيدن خمر 1177
عبد اللّه ذو البجادين / عبد العزى : شرح حال - 1451 ، - وفات - 1452 - ذو البجادين - عبد العزّى
عبد اللّه زياد البلوى (حليف بنى عوف بن خزرج) : - قتل سويد بن صامت 428 ، - ملقب بن مجذّر 428 - مجذّر
عبد اللّه عوف بن اصر بن عمرو : 1490
عبد اللّه مبارك مزورى : 1009
عبد اللّه مهنّا : 1951
عبد اللّه نبتل بن الحارث : 1462
عبد المجيد : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المجيد خان (سلطان عثمان) : فرستادهء - به دربار ايران 1153
عبد المدان : 1520 ، پسران - 1521
عبد المسيح (برادر شمّا) : - خريد شمّا از خزيمة بن اوس 2036
عبد المسيح بن شرحبيل / عاقب : - امير مشورت 1522 - عاقب
عبد المسيح بن عمرو بن قيس : 147 ، - آمدن نزد سطيح 145 ، بازگشت - 148 ، - حاضر دربار نوشيروان 144
عبد المطّلب : - آزاد كردن حذيفه از اسارت 2008 ، - آويختن آهوان زرين از در كعبه 113 ، - و ابو مسعود 137 ، 140 ، 141 ، - و اخبار ظهور پيامبر 168 ، - اداى نذر 158 ، اشعار - 2006 ، 2007 ،
ص: 2551
انجمن اولاد - در سراى ابو طالب 414 ، انجمن زنان قريش نسوان و بنى - 351 ، 352 ، اولاد - 114 ، 349 ، 414 ، 2004 ، برگزيدهء فرزندان - 157 ، - و بشارت سيف بن ذى يزن به ظهور پيغمبر آخر الزمان 198 ، بنات - 699 ، - بيان جلالت پيغمبر با ابو طالب 530 ، پسر - 1067 ، 1494 ، پسران - 116 ، 346 ، پيام ابرهه به - 133 ، پيرهن - 349 ، تقاضاى قريش دعاى باران از - 206 ، - جدّ رسول 65 - حاضر شدن به نزديك قداح با فرزندان 159 ، - حرام كردن شرب خمر 1997 ، - حفر زمزم 53 ، - خبر بيمارى فرزند 165 ، - خدا حافظى با سيف بن ذى يزن 200 ، - خواب ديدن در حجر اسماعيل 207 ، 208 ، - - در حفر چاه زمزم 110 ، خواهر - 2009 ، دختر - 343 ، 386 ، 445 ، 747 ، 886 ، 912 ، 1030 ، 1760 ، 1824 ، دختران - 354 ، - در جستجوى پيامبر 188 ، - و ذو نفر 134 ، - روانه حجاز 200 ، - سپردن محمد به آمنه 189 ، سجده شكر - 198 ، سفر يمن - 161 ، 203 ، 207 ، سقايت و رفادت - 64 ، 66 ، 108 ، - سنت نهادن در جاهليت 2128 ، - و سواد بن قارب 175 ، - سوى صنعا 161 ، 207 ، - سيد قبيله قريش 197 ، - - مكه 179 ، شتران - 136 ، شعر اروى در مرثيه - 210 ، شعر دختران در مرثيه - 2009 ، 2010 ، صلب - 1630 ، 2066 ، ضيافت پيغمبر فرزندان - را 413 ، - طلب كردن پادشاه يمن به درگاه خويش 135 ، - طواف دادن كعبه با پيغمبر 180 ، - ظهور در مدينه و مكه 107 ، - عقد آمنه از بهر عبد اللّه 162 ، - و غنائم سپاه ابرهه 140 ، 141 ، فخر على بر فرزندى - 771 ، فرزندان - 322 ، 354 ، 415 ، 506 ، 507 ، - فرستادن عبد اللّه را به رسم تجارت شام 164 ، قرعه زدن - 160 ، - كفالت و تربيت محمد (صلی الله علیه و آله) 202 ، كلمات - 2006 ، كوچ فرزندان - به شعب ابو طالب 506 ، - گواه خواستن سواد بن قارب بر ايمان خود 176 ، مادر - 65 ، 630 ، مرثيه - 2010 ، مرثيه دختران - 2009 ، - مراجعت از سفر يمن 206 ، - مراجعت از طايف 2008 ، مردم - 110 ، منصب رفادت و سقايت - 108 ، نعلين - 349 ، واگذارى قريش چاه زمزم را به - 112 ، مطعم الناس - 132 ، - وصيت بر ابو طالب در حفظ پيغمبر 1091 ، وفات - 116 ، 206 ، 207 ، 2009 ، - و ولادت پيامبر
ص: 2552
171 ، هديه سيف بن ذى يزن به - 199 ، هنگام وفات - 2009
عبد المغيث : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الملك : 1856 - محمد (ص)
عبد الملك بن مروان حكم : 945 ، - و اعشى 1915 ، - تقرير دربارهء عباس بن مرداس 1999 ، خلافت - 87 ، دار الملك - 1029 ، - و ربيع بن ضبع فزارى 88 ، زمان - 1990 ، سفير - 1918
عبد المميت : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المنتقم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المنجى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المنعم : 1855 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المنعم (پسر سيد نجرانى) : 1549 ، 1552
عبد المؤمن : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد المهيمن : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد النّور : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الوارث : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الواسع : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الودود : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الوهاب : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبد الهادى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبدة بن حسحاس بن عمرو : 738 ، 926
عبد حارث بن كلده : 1372
عبد شمس : 1965 ، عبشمى منسوب به قبيلهء - 375 - عبشمى
عبد شمس / عبد اللّه (پسر حارث) : دختر - 2010 ، مسلمان شدن - 2004
عبد شمس بن عبد مناف : 113
عبد عمرو : - معروف به اصم 1490 - اصم
عبد عوف : - نام عبد الرحمن 789 - عبد الرّحمن
عبد عوف بن احزم : 1490 ، عبد اللّه ناميدن رسول خدا - را 1491
عبد قيس : وفد - 1683
عبد كلال بن مشوب : 37
عبد مناة : 31 - عبد مناف (پسر كنانه و هاله)
عبد مناة بن كنانه : - سفر شام 361
عبد مناف / ابو طالب : 115 ، - لقب ابو طالب 357 ، 1091 ، 2004 ، - ابو طالب
عبد مناف / ارقم بن ابى الارقم : ايمان آوردن - 408 - ارقم بن ابى الارقم
عبد مناف (پسر كنانه و هاله) : تولد - 31
عبد مناف بن الحارث بن عمر : دختر - 318
عبد مناف بن زهره : 161
عبد مناف بن قصى : 161 ، 853 ، 1275 ، ابو عبد الشّمس كنيت - 59 ، اولاد - 62 ، 509 ، پسرى از - 1942 ، تولد - 53 ، خاندان - 362 ، شرح حال - 58 ، فرزندان - 62 ، گزيدگى - 58 ، مادر - 9001 ، مغيره نام - 58 ، - ملقب به
ص: 2553
قمر البطحا 58 ، وفات اولاد - 60 - ابو عبد الشّمس
عبد ودّ : پسر - 1042
عبده (دختر عبد العزّى بن نضله) : مرتد شدن - 1131
عبده يهودى : - زهرآگين كردن مائده پيغمبر 2071
عبد ياليل ثقفى / عبد ياليل بن عمرو بن عمير : 1346 ، 1501 ، 1890 ، - سخن به سخره گفتن با پيامبر 535
عبدى بن نجار : 39
عبرى : 591 ، لغت - 1849
عبس : 292 ، 1318 ، 1322 ، ابطال رجال - 284 ، حرب - 1315 ، رجال - 284 ، مردم - 282 ، 1316 ، قبيلهء - 280 ، 286 ، 1313 ، مهتر قبيله - 286
عبس بن بغيض بن ريث بن غطفان : قبيله - 743
عبس بن عامر بن عدى : - از انصار بدر 740
عبسيين : 246 ، 249 ، 266 ، زحمت عامريون به شئامت - 281 ، قبيلهء - 246 ، 285 ، 289
عبشمى : 1965 - عبد شمس
العبول (دختر المعزّل) : - زن صفوان 854
عبيد اللّه : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عبيد اللّه (پسر عباس بن عبد المطلّب) : 750 ، 2005 ، نقل روايت از - 1713
عبيد اللّه بن ابى رفاعه : - از كشتگان قريش در بدر 798
عبيد اللّه بن اسلم : 1902
عبيد اللّه بن ثوبان : - دبير على (علیه السلام) 1899
عبيد اللّه بن جحش بن رئاب : ارتداد - 386 ، 1244 ، ام حبيبه زوجه - 1224 ، مسلمان شدن - 409 ، - مهاجرت حبشه 386 ، 467 ، 1224 ، وفات - 1224
عبيد اللّه بن عوّام : - و حكيم بن حرام 792
عبيد اللّه بن معمر : بستان - 720
عبيد بن الارض : 94
عبيد الرماح (پسر نزار) : 23
عبيد بن السّكن : 795
عبيد بن اوس : - از انصار 712
عبيد بن ابى عبيد : - از انصار بدر 735
عبيد بن ثعلبة بن غنم بن مالك : دختر - 741
عبيد بن زيد بن عامر بن عجلان : 740
عبيد بن سليط : - از كشتگان قريش در بدر 799
عبيد بن شريد جرهمى : 89
عبيد بن عبد غفارى : 1900
عبيد بن عمرو بن علقمة بن حلّان : 819
عبيد بن مناف / ارقم بن ابى الارقم : - از مهاجرين بدر 732 - ارقم بن ابى الارقم عبيدة بن الجراح : 1283 - ابو عبيده جراح
ص: 2554
عبيدة بن الحارث بن عبد المطّلب : - ازدواج با زينب بنت خزيمه 1876 ، - از مهاجرين 794 ، - - بدر 731 ، 746 ، ايمان آوردن - 408 ، برادر - 731 ، - جنگ با عتبه 771 ، دعاى پيغمبر در حق - 1036 ، - رخصت جنگ در بدر 602 ، 770 ، - زخمى شدن در بدر 773 ، شهادت - در غزوه بدر 59 ، 774 ، 794 ، 1036 ، 1876 ، قتل شيبة بن ربيعه در بدر به دست - 797 ، - مهاجرت مدينه 602
عبيدة بن العاص : 775
عبيدة الوضاح (پسر مالك بن جعفر بن كلاب) : 249
عبيدة بن اوس الظفرى (از جماعت بنى هاشم) : - از اسراى قريش در بدر 819
عبيدة بن اوس بن مالك بن سوار : - از انصار بدر 734 ، - مقرن
عبيدة بن سعيد بن العاص : - از كشتگان قريش در بدر 797
عبيدة بن مالك : - پناهنده به آل غطفان 278
عبيدة بن هاجر : قتل - 909
عبيدة بن يزيد بن عامر : 746
عبيد خزرجى : وفات - 1896
عبيده / ابو عامر اشعرى : 1363 - ابو عامر اشعرى
عتاب بن اسيد : 1351 ، اعتراض مردم مكه بر حكومت - 1348 ، - امارت مكه 1910 ، - امير حاج 1391 ، - حج گذاشتن با مردمان 1391 ، - حكومت مكه 1348 ، 1389 ، 1390 ، خطابه - بر مردم مكه 1350 ، نامه رسول خدا در سفارش حكومت - 1349
عتبان بن مالك بن عمرو بن العجلان / عتبان بن مالك انصارى خزرجى : - از انصار بدر 744 ، - تقاضا از پيغمبر بر نزول در منزل خود 629 ، - ضيافت جمعى از مسلمين 985 ، - عقد مؤاخاة با عمر 645 ، 646
عتبه (از درباريان نعمان) : 291
عتبه (از قبيلهء هذيل) : - مهاجرت حبشه 468
عتبة بن ابى لهب : - از اقرباى رسول خدا 2005 ، - ترك رقيه 2053 ، سراى - 826 ، - طلاق گفتن دختر پيامبر 356 ، 826 ، قصه - 1865 ، - نكاح رقيه 1865
عتبة بن ابى وقاص زهرى (برادر سعد بن ابى وقاص) : 880 ، - شكستن دندان پيامبر با سنگ 882
عتبة بن التّيهان (برادر ابو الهيثم بن التّيهان) : - از انصار بدر 734
ص: 2555
عتبة بن بشير انصارى : - عقد مؤاخاة با ابو حذيفه 646
عتبة بن جحدم (از بنى فهر) : اسارت - 816 ، 819 ، ايمان آوردن - 817 ، - حليف عباس عموى پيغمبر 816 ، 822
عتبة بن ربيعة بن خالد بن معاويه : - از انصار بدر 738
عتبه بن ربيعة بن خلف : از انصار بدر 738 - عتبه بن ربيعة بن خالد . . .
عتبه بن ربيعة بن عبد شمس / ابو الوليد :
1941 ، - آگهى مردم از پيام پيغمبر 768 ، - آمدن به نزد ابو طالب با رجال قريش 528 ، - - نزد پيامبر در مسجد الحرام 430 ، - و ابو جهل 764 ، 765 ، 769 ، - و ابو سفيان 1942 ، - از اشراف قريش 757 ، - از صناديد قريش 758 ، - از مهتران قريش 751 ، - از مقتولين بدر 726 ، - و اسعد بن زراره 545 ، اسلام پسر - 410 ، - از قبيله عبد الشّمس 59 ، - - عبد شمس 375 ، - از كشتگان قريش در بدر 797 ، 811 ، پيغمبر در باغ - 537 ، - تسويه و تصفيه زره 752 ، جسد - 796 ، - جنگ با عبيدة بن حارث 771 ، - و حكيم بن حزام 764 ، 765 ، - خال شماس از مهاجرين حبشه 468 ، خبر - 430 ، خبر مرگ - 805 ، خشم ابو جهل از سخن - 765 ، دختر - 1301 ، 1303 ، - در انجمن قريش 172 ، - - براى قتل پيامبر 605 ، - در مسجد الحرام نزد پيغمبر 430 ، - سجده نكردن بر قرآن به خاطر ضعف شيخوخت 485 ، - سخن گفتن با ابو طالب 417 ، - شكايت از پيغمبر نزد ابو طالب 420 ، - قتل در بدر 773 ، 923 ، - قرعه زدن به نزد هبل 749 ، - كشته شدن در بدر 608 ، 773 ، 911 ، 2054 ، - گوش دادن به آيه خواندن پيامبر 431 ، - مبارزه طلبيدن در روز بدر 770 ، مرثيه سرائى هند بر - 774 ، - و نصب حجر الاسود 375 ، - هلاك در بدر 793 ، - همراهى با رجال قريش در نزد رسول خدا 443 ، هند در طلب خون - 854 - ابو الوليد
عتبة بن زيد الحارثى : 1425 ، 1426
عتبه بن عبد اللّه بن صخر بن خنسا : - از انصار بدر 739
عتبة بن عقبة بن ابى معيط : دختر - 1130
عتبة بن عامر بن قيس بن عمرو الجهنى :
1904
عتبة بن عمرو : - اسلام آوردن در خفا 714
عتبة بن غزوان بن جابر السّلمى : - از مهاجرين بدر 731 ، - از مهاجران بدر 746 ، - در سريه عبد اللّه بن جحش
ص: 2556
720 ، - در طلب شتر ياوه شده 724 ، - رسالت به طايفه نجران 1520 ، - كماندار لشكر اسلام 894 ، - مراجعت از حبشه 486 ، - مهاجرت حبشه 467 ، مهاجرت مدينه 602 ، مولى - 731 ، ياوه شدن شتر 721
عتبة بن مسعود : مهاجرت حبشه 468
عتوده (غلام ابرهه) : 127
عتيبه (پسر ابو لهب) : - از اقرباى رسول خدا 2005 ، - حراست از پيغمبر در غزوه حنين 1355 ، - نكاح ام كلثوم 1865
عتيق / ابو بكر : - از مهاجران بدر 407 ، 732 ، - لقب ابو بكر 407 - - ابو بكر عتيق بن عائذ المخزومى (شوهر اول خديجه) : 318 ، - نكاح خديجه 1867
عتيك بن التيهان : - از انصار بدر 734
عثمان (پسر عباس بن عبد المطلب) : 750
عثمان بن ابى جيش : - آوردن فديه اسيران به مدينه 820
عثمان بن ابى طلحه : - بر گرفتن علم مشركان در احد 871 ، - قتل - 872 ، - مقتول در احد 1295
عثمان الحويرث بن اسد بن عبد العزّى بن قصى : - انتخاب كيش نصارا 387 ، - سفر به قسطنطنيه 386
عثمان بن الحويرث بن عثمان بن اسد : اسارت - 820
عثمان بن جنيد : نقل حديث از - 2075
عثمان بن حنيف : نقل حديث از 2056
عثمان بن ربيعة بن اهبان بن وهب : 469
عثمان بن طلحة بن ابى طلحه / عثمان بن طلحه جمحى : 919 ، 1183 ، اسلام آوردن - 1232 ، - پسرزادهء عبد الدّار 1295 ، - حامل رايت قريش در جنگ خندق 1015 ، - و خالد بن وليد 1233 ، سپردن رسول خدا كليد خانه مكه به - 1294 ، - سپردن كليد مكه به شيبة پسر عم خود 64 ، - كليددار مكه 63 ، 64 ، - گرفتن كليد مكه از مادر خود سلافه 1292 ، 1293 ، مسلمان شدن - 1231 ، 1234 ، 1295 ، - ملازم ركاب پيامبر 1286 ، - همراهى با رسول خدا در رفتن به درون كعبه 1293
عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب : - اسم ابى قحافه 407 ، 1870 - ابى قحافه
عثمان بن عبد اللّه (از سپاه هوازن) : - و مالك بن عوف 1360
عثمان بن عبد اللّه بن المغيره : اسارت - 782 ، - - در بدر 820 ، خونخواهى - 909 ، - در كاروان قريش 721 ، رهائى - 724 ، زره - 909 ، عرضه داشت اسلام بر - 724 ، فديه اسارت - 724 ، قتل - 909 ، وفات - 724
عثمان بن عبد شمس : اسارت - 820
ص: 2557
عثمان بن عبد غنم بن زهير : كوچ - 470
عثمان بن عبيد اللّه : - از كشته شدگان كفار 795
عثمان بن عثمان بن شريد / شماس بن عثمان بن الشّريد : - از مهاجرين بدر 732 ، شماس لقب - 468 ، - شهادت در احد 891 - شماس بن عثمان
عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اميّه : 1738 ، 1749 ، 1907 ، 1993 ، 2214 ، - آگهى دادن به پيغمبر از احتمال آسيب رساندن سعد به قريش 1279 ، - و ابو ذر غفارى 1449 ، - از بنى اميّة بن عبد شمس 467 ، - ازدواج با رقيه 1865 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از قبيلهء عبد الشّمس 59 ، - از مهاجرين بدر 731 ، اسلام آوردن 407 ، - اعتراض به بهرهء بنى عبد المطلّب 1195 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، - امامت جماعت 2003 ، - انس و الفت با مردم نجران 1550 ، - اولين مهاجر حبشه 466 ، - بازگشت از حبشه 486 ، - بخشش مال براى تجهيز لشكر تبوك 1423 ، - برادر رضاعى عبد اللّه بن سعد 1305 ، برادر مادرى - 1409 ، - و بيعت الرّضوان 1121 ، - تزويج ام كلثوم 851 ، توسعه مسجد نبى در زمان خلافت - 638 ، - و توطئه عقبه 1459 ، 1657 ، - و تهديد عمار بن ياسر 637 ، جدّه - 115 ، - حاضر ساختن پالوده 1805 ، - خريد درع على (علیه السلام) 695 ، خلافت - 252 ، 1737 ، 1802 ، 1968 ، - خليفتى مدينه 841 ، خونخواهى - توسط عايشه 1871 ، - خواستارى ام حبيبه از بهر پيامبر 1887 ، - در سپاه اسامه 1706 ، - دفاع از عايشه در قصه افك 1005 ، ذو النّورين لقب - 356 ، رسالت - 1119 ، - رساندن پيغام به قريش 1120 ، رها كردن قريش - 1123 ، - زاد و راحله دادن به سه تن از لشكر تبوك 1426 ، - زحمت دادن ام كلثوم 945 ، - زخمى شدن به دست ضرار بن خطاب 934 ، زمان - 1337 ، 1395 ، زمان حكومت - 1374 ، زمان خلافت - 1653 ، سراى - 811 ، - سرباز زدن از سفر با عرفطه 2040 ، - و سعد بن معاذ 1033 ، - و سعيد بن العاص بن سعيد 776 ، - و سگالش عبد اللّه بن ابى 997 ، - شفاعت از عبد اللّه بن سعد 1305 ، 1306 ، - شفاعت از معاوية بن المغيره 944 ، - و عبد الرحمن بن عوف 934 ، عرض كردن عمر حفصه را بر - 1875 ، - عقد مؤاخاة با ارت بن ثابت انصارى 646 ، - - با اوسى بن ثابت 646 ، - - با
ص: 2558
عبد الرحمن بن عوف 646 ، 647 ، عمّ - 2080 ، - و عمار بن ياسر 1022 ، عمّه - 1886 ، غارت خانه - 2033 ، - غايب در غزاى بدر 744 ، - فرار در احد 901 ، 933 - 935 ، - فرستاده پيغمبر به مكه 1120 ، فروش سباياى بنى قريظه به امر پيغمبر به - 1064 ، قتل - 1874 ، 2033 ، 2061 ، - كاتب وحى 1908 ، 1909 ، - كبر و كناره گيرى در ايام خندق 1022 ، كردار - 2140 ، كندندن مسجد نبى در زمان - 1395 ، - گم كردن انگشترى پيغمبر 1802 ، لقب - 356 ، مزاح نعيمان با - 1827 ، ممانعت قريش از بازگشت - 1120 ، - مهاجرت حبشه 356 ، - - مدينه 602 ، - نكاح ام كلثوم 356 ، 1865 ، 1875 ، - - رقيه 356 ، 826 ، - نگاشتن سجل صلح ميان مسلمانان و غطفان 1033 ، وفات پسر - 975 ، 976 ، وفات رقيه همسر - 811 - ذو النّورين
عثمان بن كعب : قتل - 779
عثمان بن مالك : - از كشتگان قريش در بدر 779 ، زخمى شدن - 1068
عثمان بن مالك بن عبيد اللّه بن عثمان (از جماعت تيم بن مرّه) : - از كشتگان قريش در بدر 797
عثمان بن مبارك العميدى : 348
عثمان بن مظعون بن حبيب الجمحى : - از صحابه 48 ، - از مهاجرين بدر 733 ، - اسير كردن حنظلة بن قبيصه 822 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، - اول مهاجر مدفون در بقيع 654 ، 655 ، - بازگشت از حبشه 487 ، برادر - 469 ، 487 ، - بيرون شدن از پناه وليد بن مغيره 488 ، پسر - 469 ، 487 ، - در آمدن به مكه در پناه وليد بن مغيره 488 ، - رضيع رسول خدا 655 ، زن - 541 ، زوجه - 1869 ، - عقد مؤاخاة با ابو الهيثم بن التيهان 646 ، - مدفون در بقيع 655 ، مسلمان شدن - 408 ، - منازعه با وليد بن ربيعه 488 ، 489 ، - مهاجرت حبشه 466 ، 469 ، - و وليد بن مغيره 488 ، 489 ، وفات - 655 ، 838 ، همسر - 1377
عثمان بن منبّه : - زخمى شدن در خندق 1041 ، - هلاك در خندق 1047
عثمان بن نوفل : - بهره از غنائم حنين 1381
عجلان : 745
عجم : 144 ، 147 ، 174 ، 207 ، 214 ، 310 ، 313 ، 348 ، 354 ، 528 ، 1036 ، آمدن شكال به زمين - 150 ، اعيان - 306 ، بزرگان - 221 ، بلاد - 146 ، پادشاه - 146 ، 149 ، 150 ، 201 ، 225 ، 238 ،
ص: 2559
444 ، 460 ، 661 ، 674 ، 676 ، 1902 ، تيراندازان - 194 ، حرب - 587 ، دولت - 676 ، زبان - 222 ، زمين - 143 ، زنان - 355 ، سپاه - 194 ، 195 ، سلاطين - 674 ، 675 ، 677 ، سيد عرب و - 321 ، شهنشاه - 223 ، 227 ، 229 ، 230 ، 447 ، شكست مردم - 308 ، فرسان - 225 ، فرستاده پادشاه - 146 ، - غلبه بر مردم روم 512 ، لشكر - 307 ، 1142 ، لغات - 221 ، مردم - 231 ، 306 ، 308 ، 309 ، 1804 ، 1900 ، ملك - 145 ، 148 ، 193 ، 222 ، 1511 ، ملك الملوك - 183 ، 184 ، 239 ، 671 ، 1153 ، ملوك - 235 ، 455 ، مملكت - 241 ، 1229 ، منشور شاهنشاه - 229 ، مورخين - 595 ، نوروز - 399
عجمان : 306 ، 307 ، 416 ، دين - 144
عجمى : 1620 ، 1675
عجوز : شعب - 846
عجوه (نوعى از خرماى مدينه) : 660 ، 970
عجير : 756
عداس (غلام عتبه و شيبه) : 752 ، اسلام آوردن - 537
عداس راهب : - و بعث 402
عدسه (مرض) : 818
عدل : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
عدل الرّسول : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
عدن : حكومت - 1910 ، شهر - 22 ، 68 ، شهرهاى بين - 1917
عدنان بن ادد : 18 ، 23 ، 28 ، اولاد - 22 ، 102 ، - جنگ با بختنصر 22 - سيد سلسله و قبلهء قبيله 21 ، - عهده دار امور كعبه 19 ، - كوچ به يمن 22
عدن بن عدنان : 22
عدنى : دستارهاى - 1688
عدوان : آل - 57 ، قبيلهء - 51
عدوان / الحارث بن عمرو بن قيس : 78 ، 79 - الحارث بن عمرو بن قيس
عدوان بن عمرو بن قيس : دختر - 34
عدوه قصوى : 757
عدى بن ابى الزّغبا : - آگهى از رسيدن كاروان قريش 728 ، - از انصار بدر 741 ، - حليف بنى النّجار 761 ، - خروج از مدينه 729 ، رجزخوانى - 775 ، - مأمور به ارض نخبار 727 ، - مأمور جاسوسى به جانب بدر 761 ، - مخاطب ساختن بسبس با شعر 802
عدى بن الخيار : - اسير در بدر 820
عدى بن اميّة بن خلف جمحى : - اسير در بدر 789 ، - قتل به دست حباب بن منذر 790
ص: 2560
عدى بن حاتم (از معمرين) : - آمدن به مدينه 1513 ، اسلام آوردن - 205 ، 1513 ، - در قحط سالى 204 ، - در منزل پيغمبر 1514 ، - ديدار با خواهر 1414 ، - رسيدن به درگاه هرقل 1142 ، شرح حال - 90 ، - طريق خدمت هرقل 1141 ، - عامل قبيله طى 1909 ، - فرار به شام 1411 ، - قائد قبيله طى 1411 ، مسلمان شدن - 1513 ، 1515 عدى بن حارث : لخم قبيله اى از اولاد - 1248
عدى بن حنظله : برادر مادرى - 224
عدى بن زيد بن حمار : - و ابن مرنيا 227 ، ابن مرنيا خصمى - 228 ، پشيمانى نعمان از قتل - 230 ، تولد - 221 ، - حمايت از نعمان 226 ، - خبر مرگ پدر 224 ، - رسالت به نزد قيصر از طرف انوشيروان 223 ، زندانى شدن - 229 ، - سفر حيره 224 ، 225 ، فرزند - 230 ، قتل - 228 ، - مخنوق در زندان 229 ، - مراجعت از نزد قيصر 223 ، - ملازم درگاه نوشيروان 222 ، منشور شاهنشاه عجم بر آزادى - 229 ، - و هرمز بن نوشيروان 225 ، همسر - 304
عدى بن كعب بن مرّه : 47 ، اولاد - 1597 ، - پدر قبيله اى بزرگ 48 ، قبيلهء - 463 ، 749
عدى بن عمرو بن مالك بن النّجار : مادر - 742
عدى بن مرنيا : - و اسود بن منذر 228 ، توطئه - 228 ، - و عدى بن زيد 227 ، - ابن مرنيا
عدى بن نضر لخمى : برادر مادرى - 67
عدى بن نضلة بن عبد العزّى : - مهاجرت حبشه 470
العذراء : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
عذره : 20 ، جماعت - 1249 ، وفد - 1498
عرابة بن اوس : - حكم مراجعت مدينه 859
عرافه : 160
عرافان : اخبار - 1821
عراق : 238 ، 482 ، 843 ، 1323 ، 1449 ، اهل - 756 ، 1878 ، 2140 ، سفر ناصر الدين شاه به - 595 ، سواد - 306 لعنت امّ سلمه بر اهل - 1878
عراقيان : 1856
عراق عرب : 60 ، 61 ، 70 ، 1510
عراقين : امراى - 670 ، ركن - 2055
عرب : 17 ، 24 ، 38 ، 51 ، 57 ، 59 ، 60 ، 81 ، 90 ، 98 ، 99 ، 107 ، 108 ، 110 ، 134 ، 144 ، 151 ، 161 ، 163 ، 174 ، 195 ، 203 ، 207 ، 210 ، 214 ، 222 ، 224 ،
ص: 2561
226 - 228 ، 234 ، 240 ، 242 ، 255 ، 256 ، 259 ، 262 ، 263 ، 272 - 274 ، 291 ، 296 ، 305 ، 307 ، 313 ، 336 ، 345 ، 415 ، 460 ، 497 ، 518 ، 519 ، 544 ، 588 ، 589 ، 595 ، 597 ، 619 ، 677 ، 747 ، 756 ، 758 ، 759 ، 764 ، 765 ، 768 ، 845 ، 901 ، 951 ، 1026 ، 1034 ، 1036 ، 1038 ، 1042 ، 1048 ، 1116 ، 1142 ، 1144 ، 1145 ، 1158 ، 1186 ، 1243 ، 1248 ، 1260 ، 1315 ، 1328 ، 1340 ، 1348 ، 1372 ، 1373 ، 1382 ، 1389 ، 1485 ، 1492 ، 1493 ، 1515 ، 1524 ، 1534 ، 1558 ، 1589 ، 1647 ، 1691 ، 1801 ، 1993 ، 2016 ، 2090 ، 2296 ، 2306 ، ابطال - 1359 ، احتجاج پيامبر با مشركين - 441 ، اخلاق - 662 ، ادبيات - 205 ، اراضى - 298 ، 660 ، 896 ، 1421 ، 1420 ، ارتداد گروهى از قبايل - 1712 ، استيلاى - 676 ، اسراى - 1902 ، اشتران - 143 ، اشرار - 1480 ، اشراف - 472 ، 1678 ، اشعار - 1081 ، اطباى - 660 ، اعياد - 1952 ، اقوام - 21 ، 28 ، اكابر - 239 ، امثله - 2315 ، اهل - 258 ، ايام - 1965 ، 2315 ، بزرگان - 315 ، 347 ، 348 ، 528 ، 1688 ، بلاد - 21 ، 69 ، 118 ، بيابان - 132 ، پادشاهان - 480 ، 531 ، - و پرستش ستارهء شعرى 142 ، پهلوانان - 2041 ، پيغمبر - 1941 ، جزيره - 972 ، جماعت - 309 ، 709 ، 1142 ، جنگ - به نام محمد (صلی الله علیه و آله) 309 ، جوانان - 1915 ، حكام - 1926 ، حكومت - 1148 ، خوف - 1020 ، دختر - 164 ، ديار - 19 ، رجال - 132 ، 661 ، رسم - 728 ، رسولان - 473 ، رسوم - 238 ، روش - 1913 ، زبان - 222 ، 1154 ، زمين - 109 ، 140 ، 2093 ، زنان - 16 ، 352 ، 355 ، 846 ، ظهور هلقام در ميان - 312 ، سادات - 316 ، 1926 ، سياهان اهل - 258 ، سيد - 321 ، شاعر - 1192 ، شعراى - 1183 ، 1311 ، 1913 ، 1914 ، 1964 ، شكست عجم از - 308 ، صناديد - 177 ، صناديد شعراى - 1964 ، صعاليك - 1925 ، 1928 ، طالبان شعر - 1968 ، فارسان - 1277 ، قانون - 158 ، 159 ، 427 ، 568 ، 978 ، 1481 ، قبايل - 22 ، 23 ، 30 ، 31 ، 63 ، 73 ، 100 ، 114 ، 117 ، 118 ، 130 ، 133 ، 177 ، 239 ، 370 ، 397 ، 414 ، 416 ، 424 ، 431 ، 478 ، 508 ، 543 ، 568 ، 748 ، 852 ، 1013 ، 1024 ، 1033 ، 1180 ،
ص: 2562
1239 ، 1265 ، 1346 ، 1353 ، 1384 ، 1496 ، 1521 ، 1578 ، 1712 ، 2038 ، قبيله - 755 ، قصه مشاهير - 241 ، كاهنان - 74 ، گروه - 623 ، گروهى از قبايل - 1712 ، لشكر - 22 ، 306 ، 1026 ، لغات - 221 ، لغت - 238 ، 242 ، ماه هاى حرام - 721 ، مردم - 22 ، 47 ، 62 ، 129 ، 131 - 133 ، 139 ، 146 ، 164 ، 197 ، 336 ، 352 ، 363 ، 369 ، 371 ، 377 ، 394 ، 410 ، 508 ، 545 ، 568 ، 662 ، 1091 ، 1142 ، 1146 ، 1191 ، 1460 ، 1587 ، 1588 ، 1880 ، 1940 ، مردمان - 586 ، 588 ، 589 ، 1915 ، مشاهير - 241 ، مشايخ - 87 ، 522 ، مشركان 441 ، 514 ، 2067 ، مشركين - 441 ، 480 ، 512 ، 534 ، 682 ، 1352 ، 2063 ، معمرين - 79 ، مكاتيب - 230 ، ملوك - 416 ، ممالك - 37 ، مورخين - 595 ، مهتر - 21 ، نساء - 242 ، وفود - 1496 ، 1688 ، 1719 ، هزيمت لشكر - 22 ، 306
عرباء : 2022 - قصوى
عربان : - ناميدن فرمانگزاران حبشه را به نجاشى 123
عرب بادى : 1217
عرباض بن ساريه سلمى : - از بنى سليم 1426 ، - و قصه بكاءون 1425 ، 1426 ، - مأمور به بنى كعب 1268 ، نقل حديث از - 1797
عربها : - ى جاهليت 2292
عربى : 591 ، 594 ، 1369 ، 1423 ، 1536 ، 1620 ، 1675 ، 1753 ، 1850 ، 2068 ، 2129 ، زبان - 3 ، لغت - 1546 ، ماديان - 2021
عرج : منزل - 1579
عرجون (محفرهء پيامبر) : 2012
عرش : 362 ، 482 ، 575 ، 563 ، 1065 ، تحت - 357 ، حاملان - 573 ، 577 ، ساق - 503 ، قوائم - 689
عرش اعلى : 1201
عرفات : 55 ، 58 ، 295 ، 371 ، 935 ، 956 ، 1379 ، 1579 ، 1588 ، 1595 ، اراضى - 1598 ، زمين هاى - 1274 ، كوه - 1093 ، هنگام وقوف 1129
عرفات مكه : 956
عرفاى حقّه : 382 ، 569
عرفج : 1974
عرفطه : درخت - 1415
عرفطه (پسر شمراخ ، از قبيله بنى سجاح) : - و پيغمبر 2084 ، سرباز زدن عثمان از سفر با - 2040 ، صلح با - 2085 ، - ملازم خدمت على (علیه السلام) 2085
عرفطهء غفارى : - حكومت مدينه 1166
ص: 2563
عرفه : 370 ، 1348 ، 1587 ، 1892 ، بطن - 1598 ، روز - 7 ، 369 ، 1009 ، 1594 ، 1595 ، 1748 ، شب - 164 ، 1274 ، عشيهء - 163
عرق الحيات : 1046
عرق بنى الظبيه (از منازل بين مدينه تا بدر) :
761
عرقوب : 1329
عرقه : - مادر حبان 884
عركى بن عميره : 264 ، مقتول شدن - 268
عرنه : 956
عرنيّون : جماعت - 1900
العروبه : وقت - 640
عروج : 445 ، 578
عروه (برادر عبد اللّه بن جعده) : 290
عروة الوثقى : 1668
عروة بن الصّلت : 959
عروة بن حياض غلاصى : 130 - عروة بن عياض
عروة بن زبير / عروة الزّبير : 583 ، 1003 ، 1012 ، - درآمدن به قبر عايشه 1875 ، روايت - 2053 ، نقل حديث از - 2052
عروة بن عبد العزى بن حرثان : 469 ، 470
عروة بن عياض (از جماعت هذيل) : 130
عروة بن مسعود ثقفى : 444 ، 448 ، 1501 ، 1502 ، - و ابو بكر 1116 ، دين - 1116 ، - رسالت از جانب قريش 1116 ، - رسالت به سوى مردم طايف 1911 ، - سخن گفتن با بزرگان قريش 1116 ، قتل - 1500 ، 1501 ، - و مغيرة بن شعبه 1117 ، وام - 1503 ، وصيّت - 1501 ، - همراهى وفد بنى ثقيف 1500
عروة وثقى : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عريش : 768 ، 789
عريض : كشتزار - 856 ، ناحيت - 837
عريض (غلام ابو يسار) : 756
عرين بن ثعلبه / واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف :
410 ، - واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف
عرينه : 274 ، قصه عكل و - 1085
عزايم : 385
عزرائيل ، حضرت : 679 ، 1740 ، 1856 ، خطاب پيامبر بر - 1745 ، - پيش روى على (علیه السلام) 1179
عزّى / عزّا (بت) : 20 ، 214 ، 247 ، 249 ، 313 ، 314 ، 462 ، 463 ، 484 ، 496 ، 500 ، 516 ، 534 ، 748 ، 880 ، 914 ، 951 ، 1248 ، 1275 ، 1495 ، 2030 ، 2036 ، سوگند منذر به - 233 ، هدم - 1341
عزير (صلی الله علیه و آله) : 437 ، 1479 ، 1849 ، - و پرستش يهود 496 ، عقيده علماى يهود دربارهء - 426
ص: 2564
عزيز : 1840 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عزيز اللّه : 1629
عزيز بن عثمان بن طلحه : - صاحب رايت 873
عزيز واهب : 1628
عزيز وهاب ، حضرت : 1646
عزيمه (از جماعت يهود) : 320
عسفان : 947 ، 1113 ، ارض - 1076 ، غزوهء - 1791 ، فرود رسول خدا در منزل - 1232 ، قريه - 43 ، منزل 1232 ، 1270 ، نواحى - 1113
عسل : 43 ، 565 ، 989 ، 1155 ، 1415 ، 1445 ، 1548
عسيله (چاه آب) : 2077
عشا / نماز عشا : 69 ، 720 ، 1589 - نماز عشا
عشار : 1420
عشره كامله : 1584
عشره مبشره : 50 ، 58
عشيره : 741 - بنى عسيرة بن عبد بن عوف عشيره / ذو العشيره (موضعى ميان مكه و مدينه) : 718 ، غزوهء - 707 - ذو العشيره
عصام بن شهير الحرمى (حاجب نعمان) :
انجمن - 253 ، - و نابغهء ذبيانى 243
عصام بن عقد (از بنى حارث بن كعب) : - پيمان مودّت با ايوب 220
عصبة : 772
عصر / نماز عصر : 403 ، 503
عصماى يهوديه (دختر مروان ، زوجهء يزيد الخطمى) : قتل - 832
عصمت : - انبياء 384
عصمة بن الحصين بن وبرة بن خالد : - اهل بدر 744
عصمت بن وهب (از قبيله غنوى) : - برادر رضاعى مالك بن طفيل 296
عصيمه (از قبيله اشجع ، حليف عبد اللّه بن قيس) : - از انصار بدر 741
عصيمه (از بنى اسد بن خزيمه) : - از انصار بدر 743
عصيّه : قبايل - 960 ، قبيله - 963
عضاده : 701
عضباء (شتر پيغمبر) : 611 ، 745 ، 1111 ، 1162 ، 2022 ، 2038 - قصوى عضب (شمشير پيغمبر) : 2015
عضل (طايفه اى در غزوه بنى لحيان) : 1075 ، كردار - 1026 ، قبيلهء - 946 ، 1017 ، 1026 ، مردم - 947
عطاء بن دينار : 531
عطاء بن يسار : 1705
عطارد بن حاجب بن زراره تميمى (از بزرگان بنى تميم) : 1402 ، خطبه - 1403 ، 1404 ، - در وفد بنى تميم 1500
عطّاف بن خالد مخزومى : 933
ص: 2565
عطوف : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عطية بن نويرة بن عامر : - از انصار بدر 740
عظيم : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عفرا (دختر عبيد بن ثعلبة) : 741 ، پسران - 746 ، 782 ، 798
عفرا (زنى از مردم جن) : - اخذ مواعظ و حكم از رسول 2083 ، بازآمدن - 2084
عفان : بطن - 756
عفير (درازگوش گوش پيامبر) : - اهدائى مقوقس به پيامبر 1155 ، 2021
عفيف طائى : دختر - 205
عقاب (رايت سياه پيغمبر) : 2018
عقاب : رايت مسلمين 1172
عقار : قبيله - 755
عقال : خانه - 2082
عقبه : بيعت الاولى در - 548 ، 549 ، بيعة النّسا در - 549 ، بيعت مردم مدينه براى بار دوم در - 585 ، بيعت مردم مدينه در - 548 ، رسول خدا در - 543 ، 586 ، شعب - 585 ، گرد آمدن مسلمانان مدينه در - 585
عقبه / توطئه عقبه : اهل - 926 ، توطئه - 1134 ، ذكر حال مردم - 1459 ، فتنه - 1659 ، فرار - 1656 ، فرياد شيطان در - 589 ، كمين منافقان در - 1460 ، منافقين - 1461 ، 1658
عقبه افيق : 1559
عقبه ايله : 333
عقبه منى : 549 ، 585
عقبه : دختر - 1131
عقبه : - نام مضروب بن كعب 1313 - مضروب بن كعب
عقبة بن ابى معيط : - و ابو سفيان 750 ، - از كشتگان قريش در بدر 797 ، اسارت - 804 ، 819 ، - اسير در روز بدر 436 ، - اسير مسلمانان در بدر 793 ، - و اميّة بن خلف جمحى 435 ، 750 ، - بازگشت به مكه 456 ، - پرتاب خيو به طرف پيغمبر 435 ، 750 ، 804 ، 2083 ، خبر - 434 ، - خواستار حضرت خديجه 319 ، 345 ، دخترزادهء - 824 ، - در انجمن صناديد قريش 348 ، قتل - 802 ، - كشته به دست على 804 ، 806 ، - كشته در بدر 608 ، - گسيل به مدينه 456 ، - مقتول به دستور پيامبر 802 ، 819 ، نذر پيامبر در قتل - 804 ، - و نضر بن حارث 827 ، نظاره كردن پيغمبر بر - 803 ، نفرين پيامبر بر - 434 ، - همسايه بد رسول خدا 421
عقبة بن الحارث الحضرمى : 819
عقبة بن زيد : 1025
عقبة بن عامر جهنى : نقل حديث از - 1705
ص: 2566
عقبة بن عامر نابى / عقبة بن عامر بن حزام : - از انصار بدر 739 ، - از بنى سلمه 548 ، - از مردم خزرج 543 ، ايمان آوردن - 543 ، - بيعت با رسول خدا 549
عقبة بن عبد عمرو : 959
عقبة بن عثمان : - از انصار بدر 740 ، - فرار از احد 901
عقبة نميره : - سفير پيغمبر نزد زرعه 1686
عقبة بن وهب اسدى : - از مهاجرين بدر 731
عقبة بن وهب بن كلده : - از انصار بدر 737
عقبه ثانيه : 1947
عقبه هرسى : توطئه منافقين در - 1656 ، رماندن شتر پيامبر در - 1600
عقد الفريد (كتاب) : 205
عقور : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
عقيق : 1045 ، 1802 ، ارض - 747 ، زمين - 1041 ، منزل - 761 ، وادى - 1000 ، 1579
عقيق سرخ : 349
عقيل يمانى : 828
عقيل : خانه - 2082
عقيل (از بنى عبد الدّار بن قصى) : - از اسراى قريش 823
عقيل (از مردم طايف) : دختر - 1377
عقيل (پسر زمعة بن اسود) : گريستن اسود بن يغوث بر مرگ - 815 ، - مقتول در بدر 812
عقيل (نديم جذيمة الابرش) : قبر - 231
عقيل بن ابى طالب : 357 ، 1244 ، 2004 ، - از اسراى قريش 819 ، اسارت - 793 ، بخشيدن رسول خدا سراى خود در مكه به - 173 ، پرداختن عباس فديه - 817 ، پيشنهاد عمر بر قتل - بدست على 807 ، تبسّم پيامبر از سخنان - 794 ، خانهء - 579 ، - دفن پيغمبر 1755 ، سخن ابو طالب دربارهء - 403 ، - و سوزنى از غنايم حنين 1366 ، سير - و اهل بيت از قفاى فاطمه 699 ، ضجيع - 1366 ، فديه - 816 ، 817 ، فرمان پيغمبر دربارهء - 790 ، نقل حديث از - 2031 ، - همراهى عباس در جنگ بدر 750
عقيل بن اسود : - از كشتگان قريش در بدر 795 ، 797
عقيل بن عمر : - از اسراى قريش در بدر 822
عك : جماعت - 1521
عكاشة بن ثور : - فرستاده رسول خدا به سكاسك و سكين 1558
عكاشة بن محصن بن حرثان اسدى : - از مهاجرين بدر 731 ، - اغلوطه دادن دادن دشمن 721 ، امامت جماعت
ص: 2567
2004 ، برادر - 731 ، - بر ميسره سپاه مسلمانان در غزوهء بنى مريسيع 991 ، - بر ميمنه سپاه مسلمانان در احد 862 ، - در سريه عبد اللّه بن جحش 720 ، - در غزوهء ذى قرده 1079 ، سريه - 1081 ، شمشير شدن چون در دست - 782 ، 2070 ، - قتل معاوية بن عبد قيس 799 ، - و كمان سعد وقاص 885 ، - مقدمه سپاه خيبر 1167
عكاظ : 295 ، ايام - 281 ، بازار - 151 ، 242 ، 245 ، 286 ، 402 ، 1480 ، 1494 ، 1899
عك بن عدنان : ازدواج - 22
عكرمه (پسر جرير) : 1312
عكرمة بن ابى جهل : - آوردن فديه اسرا به مدينه 821 ، - و ابو سفيان 1052 ، - اجابت سخن صفوان 852 ، - و اذان گفتن بلال بر بام كعبه 1298 ، - از اشراف قريش 856 ، - از بنى مخزوم 831 ، - از شجعان و فرسان قريش 1034 ، اسلام - 1306 ، - بر ميسره سپاه قريش در احد 863 ، - بيرون شدن از مكه 714 ، - تاختن بر ثابت بن الدّحداحه 900 ، - - بر عبد اللّه بن جبير 876 ، - جنگ با اسود بن كعب عنسى 1696 ، - - با خالد بن وليد 1283 ، 1290 ، - و خالد بن وليد 1233 ، - خونخواهى ابو جهل 783 ، - در لشكرگاه بنى قريظه 1048 ، دستور پيامبر در ريختن خون - 1303 ، 1304 ، زبير بن عوام در تعقيب - 1041 ، - زخمى كردن معاذ 783 ، زوجهء - 854 ، سفاهت - 1115 ، - شبيخون بر خزاعه 1261 ، شهادت رافع بن المعلى به دست - 794 ، - طلايه دار لشكر قريش 860 ، - طلب معجزه از پيغمبر 1821 ، - طليعه دار سپاه قريش 1112 ، فرار - 1284 ، - - در خندق 1041 ، - و قتل عام خزاعه 1261 ، - كوچ دادن زنان در احد 853 ، - گواه بر صحيفه مشئوم 1662 ، مسلمان شدن - 1307 ، مقداد بن اسود در برابر - 862 ، نقل روايت از - 583 ، - همداستانى با ابو سفيان 936
عكل : قبيله - 1914 ، قصه - 1085 ، گروهى از - 274
علاء بن حارثه ثقفى : - حليف بنى وهده 1381
العلاء بن عقبه : - خيانت در كتابت 1908 ، - كاتب قبالات 1908
علاء حضرمى / العلاء بن الحضرمى / عبد اللّه اسلمى : 1908 ، 1397 ، - رسالت به بحرين 1396 - رسالت به جانب منذر بن ساوى عبدى 1910 - عبد اللّه
ص: 2568
اسلمى
علامة بن جابر : 801
علامه حلّى : 1647
علامه مجلسى : 190
علبة بن زيد : 1425
علس بن الحارث : - نام ذا جدن 72
علقمه : 1072
علقمة بن عبده : صاحبهء - 1951
علقمه بن علاثه عامرى : اسلام - 1935 ، - و اعشى 1925 ، 1935 ، اعطاى پيغمبر به - 1564 ، - بهره از غنائم حنين 1381 ، - تصميم در قتل اعشى 1934 ، - و حسان بن ثابت 1952 ، شرح حال - 1935 ، عشيره - 1935 ، مسلمان شدن - 1926 ، هجو - 1926 ، 1932
علقمه بن عوف بن الأحوص : جدّ - 1927
علقمة بن كلده : - از كشتگان كفار در بدر 795
علقمة بن مجدّر مدلجى : سريه - 1410
علقمه حارثيه : 874
علم انساب : ابو بكر و - 407
علماى اثناعشريه : 945 ، 989 ، 1600
علماى اماميه : 1416
علماى اماميه اثناعشريه : 989
علماى سنّت : 692 ، اجماع - 1601
علماى شيعه : 555 ، 1585
علماى شيعى : 1477 ، 1651
علماى عامه : 532 ، 555 ، 577 ، 582 - 583 ، 808 ، 934 ، 989 ، 1379 ، 1409 ، 1414 ، 1417 ، 1423 ، 1485 ، 1583 ، 1601 ، 1655 ، 1869 ، روايت - 1873 ، صنا ديد - 530 ، كتب معتبره - 577
علوى : سروشان - 8
على (علیه السلام) ، امام اول / على بن ابى طالب / على مرتضى / امير المؤمنين على (علیه السلام) : 480 - 483 ، 638 ، 652 ، 688 ، 719 ، 726 ، 774 ، 807 ، 809 ، 1088 ، 1208 ، 1244 ، 1251 ، 1358 ، 1545 ، 1552 ، 1554 ، 1556 ، 1564 ، 1618 ، 1619 ، 1621 - 1623 ، 1626 ، 1668 ، 1732 ، 1735 ، 1737 ، 1740 ، 1743 ، 1747 ، 1861 ، 1955 ، 2002 ، 2004 ، 2013 ، 2015 ، 2021 ، 2042 ، - آب آوردن با سپر 920 ، آب كشيدن - 686 ، آگهى پيغمبر - را از اسرار الهى 1600 ، - آموزش قرآن به اهيب بن سماع 1574 ، - آوردن پيامبر به خانه عايشه 1713 ، - - جويريه به خدمت پيغمبر 995 ، - خبر خليفتى ابو بكر براى - 1756 ، - - سر عمرو بن عبد ود به نزد رسول خدا 1042 ، - آهنگ اراضى فدك 1084 ، - ابلاغ آيات برائت 1484 ، -
ص: 2569
- فرمان خداى به مشركين 1484 ، ابو الريحانتين كنيت - 358 ، ابو السبطين - - 358 ، ابو الشهداء - - 358 ، ابو تراب - - 358 ، ابو محمد كنيت - 358 - و ابو بكر 1483 ، 1485 ، - و ابو سفيان 1264 ، - و ابو لبابه 745 ، - اجازه خواستن براى مبارزه با عمرو بن عبد ود 1035 ، احاديث اهل سنت و جماعت در خلافت - 1651 ، - احتجاج در حقوق خود 1738 ، - - با ابو بكر 1763 ، اخبار معراج دربارهء حضرت - 574 ، اخذ فدك از - 1873 ، اخذ مكتوب از زن مزينه 1267 ، - اذان گفتن در آغوش پيغمبر 368 ، - از اوصياى پيغمبر 1739 ، - از اهل بيت پيغمبر 1729 ، - از چاه بر آوردن پيامبر در احد 883 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از مهاجرين بدر 730 ، - و اسلام آوردن عمر 496 ، 500 ، - و - ابو سفيان بن حارث 1988 ، - و - ابو طالب 1090 ، 1108 ، - اسير كردن زنان بنى زبيد 1570 ، - - عمرو بن ابو سفيان 819 ، 819 ، اشعار - 1729 ، اصحاب - 1873 ، - اصغاى كلمات جبرئيل 1736 ، اعتراض فاطمه بر - در تقسيم هر چه به دست مى كند بين فقرا 704 ، افتادن سپر از دست - 1189 ، القاب - 359 ، 360 ، امارت مؤمنين بر - 1872 ، - امام البريه 1623 ، امامت - 575 ، 2064 ، 2067 ، - امامت و ولايت - 1620 ، امام جماعت 2003 ، - و ام هانى 1285 ، انشاد شعر خواهر عمرو بن عبد ود در حق - 1043 ، - انشاد شعر در رزم خندق 1052 ، - - در مبارزه با عمرو بن عبد ود 1038 ، اولاد - 1622 ، اهداء پيغمبر قطيفه زرتار هديه جعفر به - 1196 ، ايمان آوردن - 403 ، باب خانه - بارور شدن فاطمه بنت اسد به - 363 ، - بازپس دادن امانت مردم مكه 607 ، - بازگشت از حصار بنى نضير به مدينه 966 ، - - از يمن 1565 ، - بازگوئى حال انصار 1721 ، بازوى - 772 ، - بازىدادن ابو سفيان 1265 ، بخشش پيامبر اسب و استر خود به - 1733 ، - برآمدن بر دوش پيغمبر براى شكستن اصنام 1287 ، برادران - 357 ، - برادرى با رسول خدا 646 ، 647 ، 703 ، - برادر پيامبر و وارث او 1732 ، - - و وصى پيامبر 1624 ، 1625 ، - بر جانب يمين رسول خدا 1147 ، بر حق بودن - 1733 ، - برخى ساختن جان خويش بر پيغمبر 608 ، - بر در
ص: 2570
خانه رسول خدا 687 ، - بردن طعام از بهر پيغمبر 615 ، بردن فاطمه به خانه - 698 ، 698 ، - بردن كليد خانه كعبه به نزد عثمان بن طلحه 1295 ، - بر زبان فريشتگان 575 ، - و بريدة بن الحصيب 1562 ، - بسيج سفر 643 ، بنا نهادن خانه - پهلوى خانه پيغمبر 638 ، بوسه مضر بر دستان - 1771 ، بوسيدن پيغمبر پيشانى - را 1256 ، - بيعت با پيغمبر 415 ، - - بر موت خود 787 ، بيعت عمرو عاص با - 1648 ، - مردم با - 1647 ، - بيم از فوت پيغمبر 1742 ، پاس حرمت - 1736 ، - بر پاى حصار بنى قريظه 1056 ، پايمردى - 773 ، - پرداخت ديت كشتگان قبيلهء جذيمه به دستور رسول خدا 1352 ، - پرستارى از پيغمبر 1709 ، - پرسش از ذو الفقار 1054 ، - - از رسول خدا 1178 ، پرسش پيامبر از فاطمه دربارهء - 702 ، - قريش از - 1124 ، - - از محل محمد (صلی الله علیه و آله) 609 ، - پشتوان پيامبر 1417 ، - پل كردن در خيبر براى عبور سپاه مسلمين 1190 ، پيروى از - 1470 ، پيشنهاد سراقة بن مالك بر قتل - 610 ، پيغمبر در خانه - 2065 ، - پينه زدن نعل پيغمبر 1133 ، تاريكى خاطر ابو بكر از - 1871 ، تخريب بتخانه فلس به دست - 1411 ، - - بتكده هاى اطراف طايف 1374 ، - تدارك ضيافت فرزندان عبد المطلّب به دستور پيغمبر 413 ، 414 ، - تزويج اسماء بنت عميس 1890 ، - - فاطمه 684 ، 690 ، - - فاطمه در آسمان 694 ، تصميم حارث بن مكيده بر قتل - 1248 ، تعزيت - 1758 ، 1759 ، تضرب بستن ملائكه با خدا به محبّت - 703 ، تقرير پيغمبر فضايل - را 1670 ، تكيه پيامبر بر - 1724 ، - و توطئه منافقين 1438 ، - توقف در مكه 625 ، تهديد پيغمبر بنى ثقيف را توسط - 1378 ، تهنيت عمر به - 1647 ، - تهيه ادم و ادم 639 ، - تيغ راندن بر جهودان 1188 ، جبرئيل و ميكائيل بر يمين و يسار - 1379 ، - جدا كردن خمس اموال 1560 ، - - خمس غنائم 1411 ، - و جماعت مشركان 1485 ، جماعتى از قريش نزد - 1218 ، - جنبش در خيبر 1201 ، - جنگ با وليد بن عتبه 771 ، - - با يهودى 1180 ، - و جنگ نهروان 1390 ، - جواب ابو سفيان 2088 ، - - مضر 1770 ، - حاضر بر بالين پيغمبر 1743 ، - - نزد رسول خدا 1659 ، -
ص: 2571
حامل رايت در جنگ بنى نضير 969 ، - حجت خدا 576 ، حديث موسى بن جعفر در نصّ خلافت - 1734 ، - حراست از پيغمبر در حنين 1355 ، حسد ابو بكر بر - 625 ، حفره كردن منافقين در راه - 1437 ، - و حكميت 1066 ، - حمل رايت جنگ در غزوهء بدر 719 ، - - در قرقرة الكدر 838 ، - - مهاجران 991 ، - حمله بر جهودان 1188 ، - - بر خيبريان 1188 ، - - بر دشمن 1255 ، - - بر طلحة بن ابى طلحه 868 ، - - بر قلعه بنى قريظه 1059 ، - - به قلعه قموص 1189 ، - - بر هر سو 779 ، - - در غزوهء طايف 1370 ، - - در وادى القرى 1209 ، حمله عمرو بن عبد ود بر - 1039 ، حيدر نام ديگر - 358 ، - و خالد بن سعيد 1569 ، خانه - 638 ، خبر پيغمبر از مخالفت مردم با - 1737 ، - خبر فوت پدر 530 ، - و خبر كذب شهادت پيغمبر 478 ، 900 ، ولادت - 361 ، 362 ، - خشم بر خالد بن وليد 1587 ، - خطاب بر ابو سفيان 1762 ، خطاب پيغمبر با - 414 ، 1729 ، 1746 ، 1833 ، 2073 ، 2080 ، - خطبه با مردم بصره 1870 ، خطبه راجيل در عقد فاطمه و . . . - 690 ، -
خطبه كردن فاطمه 693 ، - خفتن در جاى پيغمبر 507 ، 606 ، - - در طرف راست پيغمبر 399 ، خلاصهء سخنان - 2055 ، خلافت - 577 ، 1646 ، 1655 ، 1658 ، 1688 ، 1706 ، 1719 ، 1734 ، - - ثقلى بزرگ بر منافقين 1660 ، - خليفتى در مدينه 1433 ، - خليفه پيامبر 1732 ، - و خوارج 1390 ، - خواستارى فاطمه 686 ، 687 ، 691 ، 696 ، خواهر - 140 ، - و داستان امامه دخت حمزه 1219 ، - و داستان مضر 1770 ، دبير - 1899 ، - در آغوش پيغمبر 368 ، - در آمدن به پيغمبر 2051 ، در آمدن داود بن قابوس بر - 1183 ، - در پيرامون پيغمبر 1758 ، - در پى قريش 915 ، - در جامهء خواب پيغمبر 607 ، - در خانهء ام سلمه 700 ، - و خطبه غدير خم 1628 - 1635 ، 1638 - 1646 ، درد چشم - 1192 ، - در سدرة المنتهى 2138 ، - در طلب آب 2040 ، 2046 ، 2083 ، - در طلب اهل خويش 696 ، - در مسجد كوفه 2086 ، دستار بستن پيامبر بر سر - 1559 ، دست سودن رسول خدا بر پاى - 626 ، دستور پيامبر به - در غسل دادن پيغمبر 1704 ، دشمنان - 1050 ، دشمنى
ص: 2572
عايشه با - 1713 ، - دعا در حق ابو هريره 2078 ، - دفع حمله عمرو بن عبد ود 1039 ، - دفن پيامبر 1755 ، - دل بر فداى پيغمبر نهادن 607 ، دلدل خاص - 1155 ، - ديدار ابراهيم پسر پيامبر - 1872 ، - - ابو بكر در ذو الحليفه 1487 ، راز گفتن پيغمبر با - 1376 ، - 1254 ، - رجزخوانى - 637 ، 771 ، 1181 ، 1184 ، 1185 ، رحلت - 617 ، - رخصت رزم در بدر 770 ، - - مبارزه با عمرو بن عبد ود 1036 ، در آفتاب براى - 1209 ، 2065 ، رزم - 1189 ، - - با ياسر خيبرى 1187 ، - رسيدن از يمن به مكه 1585 ، - - به مدينه 625 ، - خبر شادى هند از قتل حمزه به - 913 ، رضايت پيغمبر از - 1191 ، 1343 ، رمد چشم - 1178 ، 1179 ، - روايت شعر در مفاخرت جنگ بدر 776 ، رهسپارى لشكر از قفاى - 1055 ، - زخمى شدن به شمشير عمرو بن عبد ود 1039 ، - - در احد 934 ، - زخمى كردن شيبه 773 ، زره - 688 ، 694 ، - و زره عمرو بن عبد ود 1042 ، - زفاف با فاطمه 696 ، 1197 ، زينهار طلحة بن ابى طلحه از - 869 ، سپر - 906 ، سپردن پيغمبر رايت خويش به - 719 ، 1055 ، 1368 ، - سپردن صفيه به بلال 1200 ، سخن - 1738 ، 1739 ، 1872 ، سخنان - 2055 ، سخنان منافقان دربارهء - 1436 ، - سخن با مشركين قريش 923 ، سخن به سرّ و نجوى گفتن پيغمبر با - 1872 ، سخن پيغمبر در حق - 2061 ، - سخن در حق حارث بن صمّه 922 ، - - در حمايت عايشه از قصه افك 1005 ، - - در قصه افك 1004 ، سخن رسول خدا پس از جنگ احد با - 933 ، سخن عمرو دربارهء - 901 ، سخن فاطمه در حق 702 ، - سخن گفتن از بطن با مادر 364 ، سخن گفتن خدا با پيغمبر در شب معراج به لغت - 577 ، سراى - 701 ، 703 ، - سر بر خط فرمان پيغمبر 416 ، سريه - 1084 ، - سريه يمن 1213 ، سفر - 1213 ، - - از مكه به مدينه 643 ، - - با عرفطه 2084 ، سفر محاربت عايشه با - 642 ، - سفر يمن 1556 ، 1574 ، 1585 ، سلام ملائكه به امر خدا بر - 577 ، - سوار شدن بر ناقه رسول خدا 2050 ، سؤال ذعلب يمانى از - 584 ، سوگند شيطان به حق - 2084 ، شأن - 614 ، شاهد بودن ملايك بر تزويج - و فاطمه در آسمان 690 ، - شريك در قربانى پيغمبر
ص: 2573
1597 ، - شستن رخسار پيغمبر 906 ، شعر - 1099 ، 1102 ، - شعر در بيرون راندن بنى نضير 972 ، 973 ، - شفا يافتن رمد چشم به آب دهان پيغمبر 1179 ، شكايت فاطمه از عايشه نزد - 1871 ، - شكست دادن شهاب بن مازن 1567 ، شمشير - 921 ، - با شمشير كشيده در ميان معركه قريش 1123 ، - شنيدن سخنان جبرئيل 651 ، - شنيدن ناله شيطان 404 ، شوهر خواهر - 1040 ، شهادت - 1874 ، - و شيعيان در رضوان 1477 ، - صاحب رايت بزرگ غزوهء حنين 1353 ، - - جنگ در بدر الاولى 978 ، - - غزوهء بنى قريظه 1055 ، - - فتح مكه 1269 ، - صاحب ذو الفقار 810 ، صحيفه نگاشتن سادات قريش در قتل - 1665 ، صلح ميان - و معاويه 1125 ، طلب جار كردن ابو سفيان از - 1264 ، طلبيدن رسول خدا - را 1179 ، - ظاهر ساختن برائت ماريه قبطى 1872 ، ظاهر شدن فرشتگان به صورت - 795 ، - عامل به حق 1621 ، - و عباس بن مرداس 1382 ، - عبور از نخلستان 2068 ، عطاى پيغمبر به - 2012 ، - عقد فاطمه 692 ، عقد - و فاطمه در آسمان 691 ، 692 ، - و عمر بن خطاب 901 ، 1666 ، عنايت پيغمبر با - 2073 ، - غزا در قلب كفار 901 ، - غسل دادن پيغمبر 1751 - 1753 ، غضب - 703 ، غم دل - 1874 ، - غنيمت گرفتن از بنى سعد بن بكر 1084 ، - فاتح خيبر 1179 ، فاطمه از بهر - 686 ، فاطمه در سراى - 703 ، فتح وادى النّمل به دست - 1510 ، فرار هبيرة بن ابى وهب از مقابل - 1040 ، فرمان پيغمبر به - 1862 ، - پيغمبر بر تخريب بتكده هاى اطراف طايف به - 1374 ، - - پيامبر در حمله به قريش 1123 ، - فرمانرواى قضات يمن 1910 ، فرود آيه در شأن - 1477 ، 1601 ، - فروش درع براى خريد جهاز فاطمه 695 ، فروغ نور - 368 ، فرياد جبريل در گوش 904 ، فضايل - 577 ، 1669 ، - قاتل بنى قريظه 1061 ، قتل ابو جرول به دست - 1359 ، - ابو سعيد ابى طلحه - - 873 ، - ابو قيس بن وليد - - 798 ، - اميّه بن ابى حذيفه - - 902 ، - بشر بن مالك عامرى - - 903 ، - حارث بن مكيده - - 1254 ، - حرملة بن عمرو - - 776 ، - حسن بن عمرو بن عبد ود - - 1054 ، - حنظلة بن ابى سفيان - -
ص: 2574
796 ، 908 ، 1302 ، - حويرث بن نفيل - - 1308 ، - حىّ بن اخطب - - 1062 ، - ساره مولاة ابى عمرو - - 1338 ، - شهاب بن مازن - - 1375 ، - شيبه - - 773 ، - صواب غلام عبد الدّار - - 874 ، - طعيمة بن عدى - - 775 ، - عاص بن سعيد - - 776 ، - عاص بن هشام - - 749 ، - عبد اللّه بن منذر - - 776 ، - عاص بن هشام - - 749 ، - عبد اللّه بن منذر - - 776 ، - عبيد اللّه بن ابى رفاعه - - 798 ، - عثمان بن ابى طلحه - - 872 ، - عقبة بن ابى معيط - - 804 ، - عمرو بن عبد اللّه جمحى - - 903 ، - عمرو بن عبد ود - - 1039 ، - عمرو بن فناك - - 1255 ، - مرحب خيبرى - - 1179 ، 1182 ، 1190 ، - مرّة بن مروان - - 1186 ، - مسعود بن ابى اميّه 798 ، - مصعب بن ابى طلحه - - 870 ، - نضر بن حارث بن كلده - - 803 ، 897 ، - نوفل بن خويلد - 784 ، - نوفل بن عبد اللّه در ميان خندق - - 1041 ، - وليد بن عتبه - - 797 ، - هشام بن اميه مخزومى - - 902 ، - ياسر خيبرى - - 1187 ، 1188 ، - قرائت آيات برائت 1478 ، 1486 ، - - آيه در مكه 1475 ، - قرائت قرآن 992 ، - قلم كردن پاى ابو الحكم عمرو بن اخنس 887 ، قوت بازوى - 1050 ، - كاتب وحى 1907 ، 1909 ، كردار - 1561 ، - كشتار از كافران جن 992 ، 993 ، - كشتن عاص بن منبه 810 ، - و كعب الاحبار 1563 ، كمين كردن - 969 ، - كندن در خيبر 1189 - 1190 كنيت - 358 ، - - ابو تراب 358 ، 719 ، كين و حسد عايشه با - 1870 ، 1873 ، - و كيد عمرو عاص 1253 ، - گرفتن آيات برائت از ابو بكر 1484 ، - - زير بغل پيغمبر 1873 ، - - علم براى جنگ 1178 ، گره گريه در گلوى 1733 ، گريه فرح - 1191 ، - گزاردن نماز با مردم 1709 ، گفتگوى پيغمبر با - 1586 ، 1704 ، گفتگوى زبير با - 2090 ، گفته پيغمبر در حق - 703 ، - لرزان بودن پاها از كثرت قتال 904 ، - لعنت فرستادن بر مغيره 880 ، - لواى فتح وادى النّمل 1510 ، مادر - 1108 ، - مأمور ابلاغ آيات برائت 1474 ، 1482 ، - مأمور به اخذ نامه از زن مزينه 1266 ، - - تخريب بتخانه فلس 1411 ، - - خبرگيرى از قريش 756 ، - - قبيله بنى زبيد 1568 ، -
ص: 2575
- قضاى يمن 1911 ، - - مكه 1911 ، - - به وادى يابس 1253 ، مبارزت - 772 ، - مبارزت با عمرو بن عبد ود 1034 ، - مبارزه با عنتر خيبرى 1185 ، مباهات بر - 614 ، مباهات خداوند بر ملائكه بخفتن - در جاى پيغمبر 607 ، - متوقف مدينه بر حسب فرمان پيامبر 1471 ، - محافظت از پيغمبر در احد 877 ، - محرم اسرار پيغمبر 397 ، مخالفت حسان بن ثابت با - 1649 ، - مردم در خلافت - 1707 ، - منافقين در - - 1658 ، - مراجعت از خيبر 1191 ، - - از يمن 1596 ، - مرثيه سرائى بر خديجه و ابو طالب 1108 ، - مرد جهود 1772 ، مژده تزويج فاطمه و - 689 ، مشورت پيغمبر در قصه افك با - 1004 ، معجزات - 671 ، - معرفى خود 1180 ، - معلم به صوف بيضا 770 ، مفاخرت - 1738 ، مقاتلت - 1184 ، مقاتلت عايشه با - 1870 ، مقتول شدن حنظله به دست - 823 ، مقتولين قريش به روايت علماى عامه و شيعه به دست - 799 ، مكتوب - 2152 ، - پيامبر به - 1585 ، - مكنى شدن به ابو تراب 719 ، ملالت خاطر پيغمبر از حاضر نبودن - 1731 ، منافقين و تقرير پيغمبر فضايل - را 1671 ، منافقين و نصب - بر خلافت 1656 ، - منصوب شدن به ابلاغ آيات برائت 1485 ، - مولود كعبه 365 ، 366 ، - مهمان عبدهء يهودى 2071 ، - و نابغهء جعدى 1680 ، نامهء پيغمبر به نجاشى به انشاى - 1140 ، - نذر سه روز روزه 1650 ، - نزد پيغمبر 688 ، نسب - 1672 ، نسب مادرى - 357 ، - نصب علم نزد ركن كعبه 1280 ، نصب فرمودن پيغمبر - را به خلافت 1599 ، نظر ابو طالب بر - 365 ، نقش نگين - 360 ، نقل حديث از - 987 ، 1045 ، 1246 ، 1768 ، 1794 ، 1823 ، 2063 ، 2151 ، - نكاح اسماء 1198 ، - - فاطمه 1807 ، - نگارش سجل صلح حديبيه 1124 ، 1125 ، - - نامه پيغمبر به نجاشى 1140 ، - نماز با جماعت 2003 ، - نماز بر پيامبر 1754 ، - نمازگزاردن با پيامبر 532 ، 1101 ، واگذارى امر خلافت با - 1737 ، - و وحشى 895 ، - ورود به مسجد قبا 626 ، وزارت - 658 ، - وزارت رسول خدا 659 ، - وزير و وصىّ رسول خدا 1739 ، وصاياى رسول خدا از براى - 2110 - 2140 ، وصيّت ابو طالب بر - 1099 ، 1107 ،
ص: 2576
- پيغمبر با - 1730 ، 1736 ، - وصى رسول خدا 703 ، 1349 ، 1350 ، 1730 ، 1734 ، - - و خليفه پيغمبر 703 ، وفات مادر - 976 ، ولادت - 357 ، 367 ، 369 ، ولايت - 554 ، - وليمه عروسى 698 ، هديه اى از بهشت براى فاطمه و - 704 ، - و هديه پيغمبر 1196 ، - همراه پيغمبر 521 ، - همراه داشتن چهل شتر هدى در حجة الوداع 1597 ، - همراهى با پيغمبر به رفتن مسجد 1710 ، - - - تا حصار بنى نضير 966 ، - - - تا گورستان بقيع 1704 ، - - - در مجلس انصار 1384 ، - در يوم شورى 1376
على (پسر زينب ، نوهء پيغمبر) : 1392 ، وفات - 1864
على بن ابراهيم قمى : 190 ، 570 ، 1050
على بن احمد (از علماى عامه) : 1601
على بن الحسين : 1108
على بن اميّه : - حكومت بخشى از يمن 1556
على بن اميّة بن خلف : - از كشتگان قريش در بدر 798 ، - ايمان آوردن در مكه 790 ، - كراهت از جنگ بدر 749
على بن عبد اللّه : منصب سقايت و رفادت - 64
على بن موسى (علیه السلام) : 1374
على خيرة اللّه : 1543 - على (علیه السلام)
على عمران : 1625 - على (علیه السلام)
عليفه / خليفة بن عدى بن عمرو : 740 - خليفة بن عدى بن عمرو
عليم : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
على مرتضى : - برادرى با پيغمبر 647 ، - حامل لواى فتح وادى النّمل 1510 - على (علیه السلام)
على ولى اللّه : 1625 - على (علیه السلام)
عليّه : 1524
عماد الدين كثير ، شيخ : 1050
عمار (برادر عدى بن زيد) : - ملقب به ابى 224
عمار بن العدى الغطفانى : دختر - 1317
عمار بن مطرز بن هاورى : روايت حديث از - 1209
عمار بن ياسر / عمار ياسر : 1737 ، 2073 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از اصحاب صفّه 501 ، 1678 ، - از مهاجرين بدر 732 ، اسلام - 410 ، - اسير كردن نوفل بن عبد شمس 820 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - پرسش از منافقان 1440 ، - و پيغام پيغمبر به منافقان 1441 ، - و توطئه گران عقبه 1134 ، 1460 ، 1656 ، - حليف بنى مخزوم 410 ، - حمله بر منافقين
ص: 2577
عقبه 1657 ، خبر - 463 ، - خفتن در سايه در درخت 719 ، - در تعقيب زن مزينه 1266 ، - در طلب آب 2089 ، - - على (علیه السلام) 1196 ، - در مجلس رسول خدا 1678 ، شكنجه - 463 ، - طلب معجزه از رسول خدا 2071 ، - عقد مؤاخاة با ثابت بن قيس انصارى 646 ، - - - با حذيفة اليمان 646 ، - و عثمان بن عفان 637 ، 1022 ، قتل - 2061 ، - پدر و مادر - 463 ، - حارث بن الحضرى به دست - 796 ، - عبد العزى بن هلال - - 1304 ، - على بن امية بن خلف - - 798 ، - معاوية بن المغيره - - 944 ، - مغيره - - 880 ، - يزيد بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم - - 798 ، - و كبر و كناره گيرى عثمان بن عفان 1022 ، مادر - 637 ، - مأمور خبرگيرى از لشكر قريش 757 ، - و منافقين عقبه 1134 ، - مهاجرت حبشه 470 ، - مهاجرت مدينه 602 ، - مهمان در خانهء على (علیه السلام) 1196 ، - نجات يافتن از دست كفار 463 ، نقل حديث از - 1585 ، - همراهى ابو بكر در خريد جهاز فاطمه 695
عماره (از قبيله عبسيين) : 246
عماره (پسر امّ عماره) : 893
عماره (پسر عقبة بن ابى معيط) : خواهر - 1131
عماره (پسر مغيره) : پيشنهاد قريش به ابو طالب در برابر محمد - 420 ، 530
عماره (دختر حمزه) : - ملقب به امامه 1220 - امامه
عمارة بن حزم بن زيد بن لوذان : - از انصار 712 ، - - بدر 741 ، 746 ، - اسير گرفتن عقبة بن الحارث الحضرمى 819 ، - صاحب علم بنى مالك بن النجار 1436 ، - منزل - 1443
عمارة بن وليد المخزومى : تجارت - 215 ، - جان دادن در دست بحيرا 216 ، - در حبشه 2080 ، گوشه گيرى - 216 ، قتل - 215
عمالقه : قبيلهء - 12 ، 109 ، 182
عمامه : 273 ، 397 ، - عراقى 324
عمان : 35 ، 1157 ، 1386 ، پادشاه - 1909 ، حاكم - 1223 ، حكمران - 1910 ، حكومت - 1157 ، راه - 1157
عمانى : ازارى - 2011
عمر (كوه) : 818
عمر (پسر ام سلمه) : 1878
عمر (پسر ام هانى و هبيره) : 1286
عمران (از بنى نضير) : اسلام آوردن - 972
عمران : - نام ابو طالب بن عبد المطلب 357
ص: 2578
- ابو طالب
عمران : مريم دختر - 533 ، موسى و هارون پسران - 562
عمران بن حصين : نقل حديث از - 1823
عمر بن خطاب : 626 ، 1168 ، 1170 ، 1353 ، 1362 ، 1363 ، 1723 ، 1754 ، 1907 ، 2314 ، - آگهى فرستادن مسلمانان مكه را از طغيان ابو بصيره 1135 ، - و آيت حرام شدن شرب خمر 984 - 986 ، - و ابن حبيب 1377 ، - و ابو بكر 685 ، 1377 ، 1423 ، 1424 ، 1805 ، 1806 ، و - ابو جندل 1127 ، - و ابو سفيان 1275 ، اجازت خواستن حفصه از پيغمبر در نماز گزاردن - با مردم 1728 ، - احترام بر خوله 1161 ، احضار پيغمبر - را 1728 ، - و اذان 650 ، 651 ، - از مردم عقبه 1459 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از عشره مبشره 48 ، - از قبيلهء بنى عدى 1761 ، - از مهاجرين بدر 732 ، 746 ، اسلام آوردن - 498 ، اسلام خواهر - 408 ، - و اصحاب صفّه 501 ، - اعتراض بر رسول خدا 1472 ، 1473 ، - - بر شعرخوانى عبد اللّه بن رواحه 1217 ، - - بر صلح حديبيه 1128 ، - اقتفا به حذيفه 1461 ، - و ام سلمه 1418 ، - انجمن در مسجد 686 ، - و انس بن نضر 899 ، - انكار متعه الحج 1575 ، 1583 ، - و انگشترى رسول خدا 1802 ، اواخر حكومت - 1869 ، - و اولاد هرم 254 ، ايمان آوردن - 500 ، - بازگشت از جنگ 1178 ، - - به مدينه 1708 ، بانگ - 1032 ، 1725 ، - - در باب مسجد 1419 ، - - به خشونت 859 ، - بخشش يك نيمه از مال در تجهيز لشكر تبوك 1423 ، برادر - 1692 ، - برداشتن رايت براى حمله 1176 ، - بر مقدمه سپاه 991 ، - بر منبر رسول خدا 1395 ، - و بريدة بن حصيب 1561 ، - بهره از غنائم بنى نضير 975 ، - پاسبانى لشكر 1173 ، - پرسش از ابو بكر در صلح حديبيه 1128 ، - - از پيغمبر 388 ، 800 ، 1133 ، 1472 ، - - - در صلح حديبيه 1128 ، - پرسش از زينب بنت جحش 1884 ، - - از على دربارهء زره عمرو بن عبد ود 1042 ، - و پسر هرم 1317 ، - پشيمان از كتك زدن خواهر و شوهر خواهر 498 ، - - از گفته در صلح حديبيه 1124 ، - پوشانيدن سلاح جنگ بر پيغمبر 858 ، - پيشنهاد بازگشت از تبوك 1458 ، 1459 ، - - به ابو بكر 1712 ، - - قتل عبد اللّه بن ابى 997 ، - - نابود
ص: 2579
كردن غنايم بدر 806 ، - پيغام به عايشه 1747 ، - تازيانه بر حسان بن ثابت 1223 ، - - بر زنان 1865 ، - تبسم بر سخن هند 1301 ، - تحت حكومت ابو عبيده 1249 ، - - فرمان على (علیه السلام) در فتح وادى النّمل 1510 ، - تخلّف از جيش اسامه 1708 ، - و تذكره شعرا 1316 ، - تعريف و تمجيد از عمرو بن عبد ود 1035 ، - تقاضاى حمل رايت جنگ از رسول خدا 1178 ، - تقسيم خرما 2034 ، - تمجيد از زهير شاعر 1317 ، توسعه مسجد نبى در زمان خلافت - 638 ، - و توطئه گران عقبه 1657 ، - - عقبه هرشى 1600 ، - و جايزه ابو جهل بر قتل پيامبر 496 ، - و جبلة بن ايهم 1221 - 1223 ، - و جوار طلبيدن ابو سفيان 1264 ، - و حارث بن كلده 661 ، - حاضر در حضرت رسول 997 ، - حامل پيغام رسول خدا براى قريش 768 ، - و حجاب 1883 ، - و حذيفة اليمان 1134 ، - و حرام شدن شرب خمر 984 - 986 ، - حرام كردن متعه بر خود 1583 ، حكم - 2092 ، - و حكم خداوند بر روزه داران 1018 ، - - در اذان نماز صبح 652 ، حكومت - 1338 ، 1774 ، 1889 ، 2034 ، - و حنبل 1169 ، - و خبات بن ارث 497 ، 498 ، - و خبر طلاق گفتن پيغمبر زنان خود را 1417 ، خشم - 1739 ، - خصومت نهانى با ابو سفيان 1274 ، خطاب ابو بكر بر - 1750 ، خطاب پيغمبر بر - 791 ، 1001 ، خلافت - 411 ، 617 ، 776 ، 897 ، 1156 ، 1464 ، 1954 ، 2087 ، - خنديدن بر سخنان هند 1302 ، - خواب ديدن كلمات اذان 651 ، - خواستارى ام سلمه 1877 ، - خواستگارى از فاطمه (علیها السلام) 685 ، خيمه - 1275 ، - داخل شدن به درون كعبه 1293 ، - و داستان افك 1005 ، - و داستان فدك 830 ، دختر - 851 ، 1415 ، 1600 ، 1875 ، - در آمدن بر پيغمبر 1875 ، 2051 ، - درآويختن با كافران 500 ، - در اريكه خلافت 1683 ، - در پيرامون ابو بكر 1710 ، - در تعقيب زنى مزينه 1266 ، - - ضرار بن خطلاب 1040 ، 1041 ، - در روايات اهل سنت 934 ، - در سپاه اسامه 1706 ، - و در سراى سلافه 1293 ، - در طلب تيغ از پيغمبر 874 ، - در طلب على (علیه السلام) 989 ، - در قبر گذاشتن عبد اللّه ذو البجادين 1453 ، - دعا بر اسماء 1870 ، - دفاع از عايشه 1005 ، - و دلتنگى از رازگوئى پيغمبر
ص: 2580
با على (علیه السلام) 1375 ، - ديدار ابو بكر 1762 ، ذبيحهء - 498 ، رخصت بار يافتن - 1417 ، - و رسالت عثمان بن عفان 1119 ، 1120 ، رعب - 1252 ، - رفتن به سقيفه بنى ساعده 1750 ، روز جلوس - 1899 ، - روزه گرفتن بر اعتراض صلح حديبيه 1129 ، - ريختن خون جاسوس بنى مصطلق 922 ، - و زبير بن عوّام 1025 ، زمان حكومت - 1555 ، 1895 ، 1896 ، زمان خلافت - 216 ، 1221 ، 1665 ، زوجات - 1132 ، زوجهء - 1131 ، - زيارت كشته امّ ورقه 2035 ، - و زيد بن ارقم 998 ، - و سبرة بن عبد اللّه جعفى 95 ، سخنان - در مرگ پيغمبر 1749 ، و سخن به راز گفتن با ابو بكر و ابو عبيده 1658 ، - و سخن عبد اللّه بن ابى حدرد 1351 ، - سخن گفتن با ابو بكر و ابو عبده 1658 ، سراى - 1131 ، - سرباززدن از سفر با عرفطه 2084 ، - سر بر تافتن از لشكر اسامه 1712 ، - - از محل شدن در مكه 1586 ، - سر راه على (علیه السلام) 691 ، سريّه - 1077 ، 1509 ، - و سعد وقاص 497 ، - و سعيد بن زيد 497 ، 498 ، - سعيد بن عامر 951 ، - سواد بن قارب 168 ، - شناختن در طلب على 686 ، - و شعر زهير 1311 ، 1312 ، - شكايت از عثمان نزد رسول خدا 1875 ، - و شكايت سعد وقاص نزد پيغمبر 985 ، شكسته خاطر شدن اصحاب از سخن - 1035 ، - و صحيفه قرآن 498 ، - و صلح حديبيه 1123 ، - طالب رفتن به نجران 1555 ، - و طغيان ابو بصيره 1135 ، - طلاق گفتن دو تن از زوجات خود 1132 ، - طلب عفو از پيغمبر 1670 ، - و عام رماده 617 ، - و عبد اللّه بن الثامر 121 ، - و عبد اللّه ذو البجادين 1452 ، - و عبد اللّه بن عبد اللّه بن ابى 999 ، - عتاب با حفصه 1414 ، - عذاب دادن حارثه بنى مؤمل را به جرم مسلمانى 463 ، - عرضه حفصه بر عثمان 1875 ، - عزم قتل رسول خداى 496 ، - عزيمت بر كشتن رسول خدا 496 ، - عقد مؤاخاة با ابو بكر 646 ، 647 ، - عقد مؤاخاة با عتبان بن مالك انصارى خزرجى 645 ، 646 ، - و عقد ولايت و خلافت على (علیه السلام) 1647 ، - و على (علیه السلام) 901 ، - و عمرو عاص 1249 ، 1250 ، عهد خلافت - 2087 ، - و غلبه بر ملك كسرى 620 ، - و فاطمه زهرا (علیها السلام) 830 ، فتح بيت المقدس در خلافت - 411 ، - و فديه اسراى قريش 880 ، -
ص: 2581
فرار از جنگ 1178 ، - فرار در غزوة احد 935 ، - فرمان كوچ جهودان اراضى فدك به شام 1207 ، فرياد - 1749 ، - فهم ملالت خاطر پيغمبر 1730 ، - قبول وفات پيغمبر 1750 ، - قتل عاص بن هشام 798 ، - قصد قتل محمد (صلی الله علیه و آله) 497 ، - و قوت مسلمين اسلام 506 ، - و قيس بن سعد بن عباده 1069 ، كافر شدن دو تن از زوجات - 1132 ، - و كعب الاحبار 1564 ، كنيت - 791 ، - كوچ به مدينه 602 ، - و گفتگو با ابو بكر در باب نماز گزاردن 1724 ، - و گفتگو با دختر خود 1747 ، - و گفتگو با على (علیه السلام) 1193 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، - و لبيد عامرى 1966 ، - و لعنت بر عبد اللّه خمار 1177 ، - و لقب امير المؤمنين على (علیه السلام) 359 ، - مأمور شدن به وادى يابس 1250 ، - مأمور ملازمت اسامه 1872 ، - مخالفت با قلم و دوات خواستن پيغمبر 1717 - 1719 ، 1729 ، مولى - 732 ، - و ميمنه سپاه خيبر 1167 ، - مأمور به ملازمت اسامه 1726 ، - - به وادى يابس 1250 ، 1253 ، - متعجب از شروط صلح حديبيه 1126 ، - و مجمع بن عامر 1464 ، - مخاطب ساختن حاطب بن ابى بلتعه 1268 ، - مخالفت با غزوهء بدر 753 ، مرثيه سرائى جزر بن ضرار از بهر - 253 ، - مقابله با ابو سفيان 906 ، - و مكانت خوله 1161 ، - ملازمت پيغمبر 1299 ، - ملازم جيش ابو عبيده 1258 ، - - جيش على (علیه السلام) 1253 ، - - ركاب پيغمبر 1133 ، - و منازعه حفصه با رسول خدا 1413 ، - و مؤذن نماز صبح 652 ، مولاى - 794 ، - مهاجرت مدينه 602 ، ميعاد رسول خدا با - 935 ، - و نعيم بن عبد اللّه 496 ، 497 ، - ناسزاگوئى بر كفار قريش 1045 ، نقل حديث از - 2033 ، - نماز گزاردن با مردم 1725 ، - - بر ابو سفيان بن حارث 1989 ، - - بر صفيه 1889 ، وفات - 1666 ، هديه اسب به - 2019 ، - همراهى با پيغمبر تا حصار بنى نضير 966 ، - و هند زوجه ابو سفيان 1274 ، 1301 ، 1302 ، - و يوسف امت ناميدن جرير بن عبد اللّه 1519
عمر بن سعيد : - در هجر تربيت جلاس بن سويه 1431
عمر بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم :
دختر - همسر عبد المطلب 116
عمر بن عبد العزيز : 639 ، 885 ، خانه -
ص: 2582
2012
عمر بن هاشم : 518
عمر نسفى : 638
عمرو : - نام ابى بلتعه 731 - ابى بلتعه
عمرو / ابو جهل : كنيت - 417 - ابو جهل
عمرو / خارجة بن قيس بن مالك : - از انصار بدر 743 - خارجة بن قيس بن مالك
عمرو / هدل : - از احبار يهود 42 - هدل
عمرو (از قبيله مازن) : دختر - 59
عمرو (پسر الياس و ليلى) : 29 - ملقب به مدركه 31 - مدركه
عمرو (پسر عبد مناف بن قصى) : تولد - 59 ، - نام هاشم بن عبد مناف - هاشم بن عبد مناف
عمرو (جدّ قبيله بهراء) : 1497
عمرو (فرزند اجنحة بن الجلاح) : تولد - 66
عمرو الجرهمى : دختر - 13
عمرو العلى : - لقب هاشم بن عبد مناف 60 ، 61 - هاشم بن عبد مناف - عمرو (پسر عبد مناف)
عمرو المقصور : شرح حال - 1687
عمرو بن ابو سفيان / عمرو بن ابى سفيان (دخترزادهء عقبة بن ابى معيط) : - آزادى از اسارت 824 ، اسارت - 792 ، 793 ، 819 ، 823 ، - اسير شدن به دست على (علیه السلام) 792 ، 819 ، 823 ، برادر - 749 ، - و فديه عقبة بن الحارث حضرمى 819 ، - كراهت از جنگ بدر 749
عمرو بن ابو سلمه / عمرو بن ابى سلمه :
1876 ، 1896
عمرو بن ابى بن خلف : اسيرى - 823
عمرو بن ابى سرح بن ربيعه : - از مهاجرين بدر 733 ، - بازگشت از حبشه 488
عمرو بن اخطب : - آب آوردن از بهر پيغمبر 2075 ، دعاى پيغمبر دربارهء - 2037
عمرو بن ادّ بن طابخة بن الياس : - از شعراى ثلثه متقدمين 254
عمرو بن اطنابه / عمرو بن الاطنابه الخزرجى :
- و حارث بن ظالم 292 ، 293 ، خانه - 293 ، درگذشت حارث از - 294 ، قصه - 292 ، كلمات و اشعار - 292 ، 293
عمرو بن الازرق : اسارت - 819
عمرو بن الاسلع : - پاره پاره كردن حذيفه با تيغ 270
عمرو بن الجموح : - امير بنى سلمه 1430 ، - با عبد اللّه بن عمرو بن حزام در يك قبر 927 ، جسد - 908 ، شهادت - 888 ، عبور چشمه بر قبر - 928 ، قبر - در معبر سيل 928
عمرو بن الحارث بن الاصغر بن الحارث الاعرج : نابغه در سراى - 243 ، مدح نابغه از - 244
عمرو بن الحارث بن مضاض الاصغر
ص: 2583
الجرهمى (رئيس جرهميان) : - حكومت مكه 52 ، - گريختن به سوى يمن 53
عمرو بن الحمام بن الجموح : - و قصه بكائون 1425
عمرو بن امّ مكتوم : اذان گفتن - 1907 ، خليفتى - 729 - ابن ام مكتوم
عمرو بن اميّة بن حارث بن اسد : - مهاجرت حبشه 467
عمرو بن اميّه ضمرى / عمرو ضمرى : - بازگشت به مدينه 1142 ، - حامل نامه پيغمبر به نجاشى 1137 ، 1138 ، - حامل نامه نجاشى در جواب نامه پيغمبر 1140 ، - دعوت بنى دئل به اسلام 1345 ، - راعى شتران سريه 961 ، رسالت - 1345 ، - رسالت به حبشه 1225 ، 1231 ، - رسالت به نزد نجاشى 1138 ، - رساندن مژده فتح خالد بر اكيدر 1455 ، - رسول به نزد نجاشى 1911 ، - رفتن به مكه براى قتل ابو سفيان 1068 ، - زخمى كردن عثمان بن مالك 1068 ، - سفارت به سوى مسيلمه كذّاب 1911 ، شتران سريه بنى عامر سپردهء - 960 ، - فرار به شعاب و جبال 1068 ، - قتل دو تن از جواسيس قريش 1069 ، - قتل مرد چوپان اعور 1068 ، - مأمور به قبيله بنى عامر 959
عمرو بن اهتم / عمرو بن الاهتم : - از بزرگان وفد بنى تميم 1403 ، - تخلّف از صحبت قوم 1408 ، - همراهى وفد بنى تميم 1403 ، 1500
عمرو بن اياس : - از انصار بدر 738
عمرو بن براق : - از اصحاب شنفرى 260 ، - و تأبّط شرّا 261
عمرو بن ثابت : - نام اصبرم الاشهلى 888 - اصيرم الاشهلى
عمرو بن ثعلبه خزرجيه : دختر - 65
عمرو بن ثعلبة بن وهب بن عدى : - از انصار بدر 742 ، - نام ابو حكيم 742 - ابو حكيم
عمرو بن جبله : - جلوس در شام 547
عمرو بن جندب : - از بزرگان آل تميم 258
عمرو بن جهم بن قيس : - مهاجرت حبشه 468
عمرو بن حارث : 1954 ، - بخشش صله به حسان 1953 ، پيشگاه - 1952 ، دار الملك - 1951 ، مدح - 1951
عمرو بن حارث [ جرهمى ] : - انباشتن چاه زمزم 112
عمرو بن حارث بن زهير : - از مهاجرين بدر 733 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 470
عمرو بن حجاش / بنيامين : آگاهى پيغمبر از قصد - 972 ، - قصد قتل پيغمبر 966
عمرو بن حزم انصارى : - امارت قبيله
ص: 2584
بنى الحارث 1513 ، - حكومت در اراضى يمن 1558
عمرو بن حضرمى / عمرو حضرمى : - از صناديد قريش 722 ، برادر - 764 ، خبر قتل - 722 ، خونبهاى - 769 ، - در كاروان قريش 721 ، ديت - 764 ، 769 ، قتل - 645 ، 722 ، - - به دست واقد بن عبد اللّه تميمى 722 ، كاروان - 721 ، 748
عمرو بن حمزه اسلمى : - بشارت قبول توبهء كعب 1469
عمرو بن حممه دوسى : سوختن ذو الكفين صنم - 493 ، صنم - 493 ، 1369
عمرو بن حُنافه : دختر - 1063
عمرو بن خنيش : - از انصار بدر 738
عمرو بن خويلد بن نفيل بن عمرو بن كلاب :
فرزندان - 295
عمرو بن دعامه (از بنى عبس) : - و هلقام 314
عمرو بن ربيع / عمرو بن الرّبيع (از بنى عبد شمس) : - آوردن فديه اسراى بدر به مدينه 831 ، - پرداخت فديه برادر 819 ، - - فديه عمرو بن الازرق 819
عمرو بن ربيعة بن الخزاعيه : دختر - 35
عمرو بن ربيعة بن كعب بن سعد : شرح حال - 84 ، 85 ، مستوغر لقب - 84 - مستوغر
عمرو بن زبير بن عوام : تولد - 467
عمرو بن زيد (برادر عدى بن زيد) : - ملقب به سمّى 224
عمرو بن زيد بن عوف : - از انصار بدر 743 ، - نام ابى صعصعه 743 - ابى صعصعه
عمرو بن زيد بن لبيد بن خداش : دختر - 65 ، 66 ، 630
عمرو بن زيد مناة بن تميم : پسر - 256
عمرو بن سالم خزاعى : اعانت پيامبر بر - 1263 ، - بازگوئى قصه بنى بكر و ستم ايشان بر بنى خزاعه 1262 ، - داد خواهى نزد پيامبر 1262 ، 1263 ، - مأمور به قبيله بنى كعب 1422
عمرو بن سراقة بن المعتمر بن انس : - از مهاجران 712 ، - از مهاجران بدر 732
عمرو بن سعد : - از بزرگان آل تميم 258
عمرو بن سعد بن العاص : - امارت مكه 1899
عمرو بن سعيد بن الازعر / عمير بن معبد : - از انصار بدر 735 - - عمير بن معبد
عمرو بن سعيد بن عاص بن اميه : - مهاجرت حبشه 467
عمرو بن سفيان : - از كشتگان قريش در بدر 798
عمرو بن سلمه / عامر بن سلمة بن عامر : - از انصار بدر 737 - عامر بن سلمة بن عامر
ص: 2585
عمرو بن سواد : 739
عمرو بن شاس اسلمى : - ملازم خدمت على (علیه السلام) در سفر يمن 1566
عمرو بن شريد : دختر - 242 ، 287
عمرو بن طفيل : - همراهى با پدر 493
عمرو بن طلق بن زيد بن اميه : - از انصار بدر 740
عمرو بن طلّه : 40 - عمرو بن معاويهء (رئيس اوس و خزرج)
عمرو بن عاص بن وائل سهمى / عمرو عاص :
1908 ، - و ابو عبيده جرّاح 1249 ، اخذ صدقات از ازد 1911 ، - از مردم عقبه 1459 ، اسلام آوردن - 1231 ، 1233 ، 1234 ، - افتادن به دريا 215 ، امارت - 1248 ، امامت با جنابت - 1250 ، - انشاد شعر در بيعت با على (علیه السلام) 1648 ، بازپس فرستادن نجاشى - را 476 ، بازگرداندن نجاشى پيشكش قريش به - 475 ، - بناى شهر فسطاط 18 ، - بيعت با پيغمبر 1233 ، - - با على (علیه السلام) در غدير خم 1648 ، - تاختن بر مسلمين 900 ، - تجارت شام 215 ، - تحت فرمان على (علیه السلام) در فتح وادى النّمل 1510 ، جواب رد نجاشى به - 474 ، - و حذف لفظ امير المؤمنين از نام على (علیه السلام) 1125 ، حذيفة اليمان و - 1052 ، - حكمران عمان 1910 ، حكميت - 1066 ، خايب و خاسر از حبشه بازشدن - 478 ، خديعت - 1509 ، - خمر نوشيدن با عماره 215 ، - خوددارى از غسل 1250 ، - دعوت از قبايل براى جنگ احد 852 ، - رسالت به نزد پسران جلندى 1911 ، - - قريش به درگاه نجاشى 471 ، - رسيدن از حبشه 1233 ، زوجهء - 854 ، - سالار سواران 863 ، - سخن چينى از عماره نزد نجاشى 216 ، سريّه - 1509 ، - سفر حبشه 472 ، 1107 ، - سفر مدينه 1232 ، شعر حسان در حق - 781 ، - فروش اشعار به امام حسن (علیه السلام) 1648 ، - و قتل عماره 215 ، - كيد عليه على (علیه السلام) 1253 ، - مأمور به قبيله فزاره 1912 ، - مأمور تخريب بتخانه سواع 1340 ، - - فزاره بر اخذ زكوة 1401 ، مسلمان شدن - 1231 ، 1232 ، 1248 ، - ملازم جيش على (علیه السلام) 1253 ، - هجاى پيغمبر 1955 ، 1989 ، - همداستانى با ابو سفيان 936 ، - همداستانى در قتل پيغمبر 1600 ، - همراهى با ابو سفيان 729 ، - يار معاويه 48
عمرو بن عامر : سخن دريد بن الصّمه دربارهء - 1347
عمرو بن عامر بن ربيعة بن صعصعه : دختر -
ص: 2586
1248
عمرو بن عامر مزيقيا : اولاد - 40
عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم : دختر - 114 ، 116 ، 157 - عمر بن عائذ بن عبد بن عمران
عمرو بن عبد الواحد لغوى : نقل روايت از - 530
عمرو بن عبد اللّه : - همراهى وفد بنى الحارث 1698
عمرو بن عبد اللّه بن جدعان : - از كشتگان قريش در بدر 799
عمرو بن عبد اللّه بن جعده : - در ميان بنى عامر 274
عمرو بن عبد اللّه جمحى / ابو عزه : - حمله بر پيغمبر 902 ، 903 ، حمله على (علیه السلام) بر - 903 ، - نام ابو عزه جمحى 853 - ابو عزّه جمحى
عمرو بن عبد اللّه بن وهب : اسير و مقتول در احد 821
عمرو بن عبد مناف : هاشم لقب - 59
عمرو بن عبد ودّ بن قيس بن عامر : 1034 ، آوردن امير المؤمنين سر - 1042 ، - از اشراف قريش 757 ، - از شجعان و فرسان قريش 1034 ، - از كشته شدگان قريش در خندق 1047 ، بريدن على (ع) سر - 1041 ، پرسش عمر از على (علیه السلام) دربارهء زره - 1042 ، - تاختن تا كنار خندق 1034 ، جسد - 1043 ، - جنگ با مسلمانان 1032 ، جنگ على (علیه السلام) با - 1036 ، - حمله بر دزدان 1035 ، خواهر - 1043 ، درخواست على (علیه السلام) از - 1039 ، دعاى پيغمبر در پيروزى على بر - 1036 ، دعوت على (علیه السلام) - را به اسلام 1038 ، زخمى شدن - 823 ، - - در بدر 1034 ، زره - 1042 ، زوجه - 1131 ، ستايش خواهر - از قتل برادر 1043 ، شروط على (علیه السلام) بر - 1037 ، 1038 ، شعر حسان در قتل - 772 ، 1044 ، شمشير - 1039 ، شهيد شدن سعد بن خيثمه به دست - 794 ، - - عمير بن ابى وقاص به دست - 794 ، - فارس الاحزاب 794 ، قتل - 1040 ، 1045 ، 1053 ، قتل پسر - 1054 ، قطع پاى - 1039 ، مبارز طلبيدن - 1035 ، مرثيه سرائى خواهر - 1043 ، - - مشافع بن عباد بر - 1043 ، - - هبيرة بن ابى وهب بر - 1043 ، مقاتلت و مبارزت على (علیه السلام) با - 1034 ، - مقتول در جنگ خندق 1054 ، - نبرد با على (علیه السلام) 1039
عمرو بن عثمان بن ابى سرح بن ربيعه : - مهاجرت حبشه 470 - عمرو بن ابى سرح بن ربيعه
عمرو بن عتبه (از بنى سلمه) : - و قصه
ص: 2587
بكائون 1426
عمرو بن عدس : - نكاح دختر لقيط 277
عمرو بن عدى (برادر زاده ربيعه) : - حاكم حيره 70
عمرو بن علاء : خبر - 1929
عمرو بن عماره : زوجه - 738
عمرو بن عمر : اسارت - 279 ، فديه آزادى - 280 ، خانه - 280
عمرو بن عمير : پسران - 535
عمرو بن عنمه اسلمى : - و قصه بكائون 1425
عمرو بن عوف مزنى : - و قصه بكاءون 1426
عمرو بن عيينه : - و يوم جبله 273
عمرو بن فتاك : - مقتول به دست على (علیه السلام) 1255
عمرو بن قيس : - آوردن فديه اسراى بدر به مدينه 831 ، - پرداخت فديه فروق بن خنيس 822
عمرو بن قيس : دختر - 31
عمرو بن لحى / ربيعة بن حارثة بن عمرو : - آوردن هبل به مكه 109 - ربيعه بن حارثة بن عمرو
عمرو بن لحى بن قمعه : - پدر خزاعه 29 ، - دعوت مردم مكه به عبادت اساف و نايله 19
عمرو بن مالك : برادر - 302
عمرو بن مالك بن نوفل خزاعى : دختر - 114
عمرو بن مبذول : اولاد - 40
عمرو بن مخزون : از كشته شدگان كفار در بدر 795
عمرو بن معاذ بن نعمان : - از انصار بدر 734 ، زخم - 2074
عمرو بن معدى كرب : ابا ثور كنيت - 1569 ، اظهار پشيمانى - 1571 ، ارتداد - 1567 ، 1568 ، 1684 ، اسارت - 1570 ، اسلام آوردن - 1567 ، - در مجلس نعمان 314 ، - فروة بن مسيك مرادى 1684 ، - و قاتل پدر 1568 ، مسلمان شدن - 1567
عمرو بن معاوية بن عمرو بن عامر : مادر - 40
عمرو بن منتشر : 2071
عمرو بن منذر : - پادشاهى حيره از طرف نوشيروان 221
عمرو بن نفيل : - ملازمت عمرو عاص 1248
عمرو بن وهب الثقفى : - حليف بنى زهره 459
عمرو بن هاشم بن عبد مناف : 59 ، قتل مولاى - 797 ، كنيز - 1303
عمرو بن هشام بن المغيره : - از كشته شدگان قريش در بدر 768
ص: 2588
عمرو بن هصيص بن كعب : پسران - 48 ، فرزندان - 374 ، - مهاجرت حبشه 469
عمرو بن هلال : دختر - 854
عمرو بن هند : - آوردن ذو يزن به درگاه نوشيروان 184 ، برادرزادهء - 219 ، - حكم نوشيروان به - 144 ، - حكومت حيره 183 ، - فرمانگزار حيره 144
عمرو بن يزيد بن عوف بن مبذول : - نام ابى صعصعه 729 - ابى صعصعه
عمرو دوسى : اسلام آوردن - 492
عمره : 642 ، 721 ، 1109 ، 1123 ، 1126 - 1128 ، 1159 ، 1215 ، 1217 ، 1218 ، 1220 ، 1221 ، 1232 ، 1581 ، 1586 ، 1599 ، 1639 ، 2230 ، احرام پيغمبر به - 1111 ، اداى - 1119 ، 1128 ، اقامت - 1072 ، حج - 1390 ، 1579 ، 1580 ، خواب ديدن پيغمبر بر گزاردن - 581 ، 1109 ، رسول خدا و - 1574 ، فرض - 1072 ، قصد - 721 ، 1115 ، قصد ثمامة بن اثال به - 1158 ، 1159 ، قضاى - 1214
عمرة الحديبيه / عمره حديبيه : 1213 ، 1574
عمرة الصلح : 1213
عمرة القضاء / عمره قضا : 1198 ، 1574 ، 1799 ، 1890 ، 2003 ، قصّه - 1213 عمرة القضيه : 1213
عمره بنت اسد بن اسامه (زن اسمعيل) : - بيرون شدن از خدمت اسمعيل 12 ، 13
عمره بنت حارث بن علقمه (زوجه غراب بن سفيان بن عويف) : - حمل لواى قريش 854 ، 874 ، 876
عمره بنت وجر بن غالب : پسر - 656
عمره بنت يزيد : - نامزد شدن با پيامبر 1812
عمرهء تمتع : 1575
عمرهء جعرانه : 1799
عمرهء حج تمتع : 1575
عمرهء رجب : حج - 545
عمل معنوى : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عميانس : بت - 20
عميد : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عمير (از قبيله طى ، حليف بنى مخزوم) : - از كشتگان قريش در بدر 799
عميرا : 2011
عميرا (پسر الياس و ليلى) : 29
عمير بن ابى عمير : - از كشتگان قريش در بدر 797
عمير بن ابى وقاص (برادر سعد بن ابى وقاص) : - از شهداى بدر 794 ، - از مهاجرين بدر 732 ، 794 ، مسلمان شدن - 408 ، - ملازم ركاب رسول خدا در
ص: 2589
بدر 729
عمير بن الحارث بن ثعلبه : - از انصار بدر 739
عمير بن الحمام بن الجموح : - از انصار بدر 739 ، - از شهداى بدر 794 ، - حمله بر دشمن 778
عمير بن رئاب بن حذيفه : - مهاجرت حبشه 469
عمير بن عبد العزى بن قصى : زوجه - 2006 عمير بن عبد اللّه بن منذر بن عبد اللّه تغلبى :
هجو - 1928
عمير بن عبد عمرو : - از شهداى بدر 794 ، - از مهاجرين بدر 722 ، 794 ، ذو الشّمالين لقب - 732 - ذو الشّمالين
عمير بن عثمان بن كعب بن تيم : - از كشتگان قريش در بدر 795 ، 797
عمير بن عدى بن حرشه : نذر - 832 ، - قتل عصماى يهوديه 832
عمير بن عوف (مولاى سهيل بن عمرو) : - از مهاجرين بدر 733 ، - اسير كردن عبد اللّه بن زمله 822
عمير بن قيس : نسب - 131
عمير بن معبد : - از انصار بدر 735 - عمرو بن سعيد بن الازعر
عمير بن وهب جمحى : - آوردن فديه اسيران بدر به مدينه 831 ، - احتياط لشكر اسلام 763 ، - امان خواستن از بهر صفوان بن اميه 1309 ، 1310 ، - و صفوان بن اميه 825 ، 1309 ، 1310 ، - ضراعت در نزد رسول خدا 1363 ، - عزيمت قتل محمد (صلی الله علیه و آله) 825 ، مسلمان شدن - 826 ، - مهاجرت مدينه 1120
عميره (دختر صخر بن حارث بن ثعلبه) : 65
عميس الحمايم : منزل - 761
عميس الخثعميه : دختر - 701
عميس بن سعد بن الحارث بن تميم : دختر - 1197 ، دختران - 1198 - عميس الخثعميه
عميس بن نعمان بن كعب : دختر - 409 ، 697 ، 701 ، 1209 ، 1219 ، 1246 ، 1660
عميس خثعمى : زوجه دختران - 1890 - عميس بن سعد بن الحارث
عميس مروى : دختر - 648
عناصر ارضيه : 139
عنترة بن شداد العبسى : - اسير در دست هلقام 315 ، - ثناگوئى و عذر خواهى از هلقام 316 ، - سراينده يكى از قصايد سبعه معلقه 312 ، شعر - 265 ، وفات - 317 ، - و هلقام 313 ، 1314
عنتر خيبرى : رجزخوانى - 1185 ، - كشته شدن به دست على (علیه السلام) 1183
ص: 2590
عنتره : - قتل صمصم 282
عنتره (مولاى سليم بن عمرو) : - از انصار بدر 739
عنتره (از جماعت بنى ذكوان) : - از انصار بدر 739 ، 740
عنجده (مادر رافع) : 735
عنز بن وائل : قبيلهء - 732
عنزه / عنيزه : ارض - 204 - عنيزه
عنزه (حربه پيامبر) : 2017
عنق (سپر پيامبر) : 2017
عنكبوت / عنكبوتان : - تنيدن تار بر در غار 957 ، - - - غار ثور 612 ، 614 ، پرده تار - 614 ، - لشكرى از لشكرهاى خدا 614
عنلكه (زن مضر بن نزار) : نسب - 28
عنيزه : ارض - 204 - عنزه
العوام (پسر مضروب بن كعب) : 1313
عوام بن خويلد : زوجه - 2006
عوانه (دختر سعد بن قيس) : - زوجه خزيمة بن مدرك 31
عوص (فرزند ناحور و ملكه) : 10
عوف : پسر - 1863
عوف : قبيله - 942
عوف : - ملقب به جزاز 278 - جزاز
عوف (پسر لؤىّ) : مادر - 35
عوف (پسر نزار) : 23
عوف (فرزند مبيع بن عمرو) : - سعى در عقد مصالحه 283
عوف بن اسلم : ثماله لقب - 1389
عوف بن الأحوص (از عامريون) : 295 ، - از اجلّه شعرا 1927 ، - اسير كردن معاوية بن الجون 277 ، - قصد درگاه نعمان 246 ، نديم و مشاور - 278
عوف بن اميه : - از مردم نسأه 131
عوف بن بدر : قتل - 267 ، 269
عوف بن بكر : - فرستاده عمرو عاص به سوى رسول خدا 1250
عوف بن حارث بن رفاعه / عوف بن عفرا (از مردم خزرج) : - از انصار بدر 741 ، 746 ، - از شهداى بدر 794 ، اسلام آوردن - 543 ، - بيعت در عقبه 543 ، 548 ، پسرهاى - 942 ، - مقابل كفار قريش 770
عوف بن زهير بن الحارث (از قبيله كنانه) :
دختر - 1198
عوف بن عامر : سخن دريد بن صمه درباره - 1347
عوف بن عبد مناة بن عمرو : دختر - 742
عوف بن عبيد بن عويج بن عدى : دختر - 162
عوف بن عوف : قتل - 1341
عوف بن كنانة الكلبى / عوف بن كنانة بن عوف بن عذرة بن زيد : شرح حال - 97 ، 98
عوف بن مالك النّضرى : - عامل بنى كلاب
ص: 2591
1910
عون (پسر جعفر طيار و اسماء) : 1198 ، - حاضر در نزد پيغمبر 1246
عون بن عبد اللّه : روايت از - 1125
عويم بن ساعده (از بنى عمرو بن عوف) : - از انصار بدر 735 ، - از قبيله اوس 549 ، اسلام آوردن - 543 ، - بيعت عقبه 549 ، - حجابت در سراى رسول خدا 835 ، - عقد مؤاخاة با حاطب بن ابى بلتعه 646 ، - گردن زدن سويد بن صامت بن فرمان رسول خدا 943
عويمر بن الحارث العجلانى : - خيانت همسر 1505 ، - و شريك بن سمحا 1505 ، 1506 ، - شكايت نزد پيغمبر 1506 ، - معاينه شريك بن سمحا با همسر خود 1508 ، - ملاعنه كردن با همسرش در حضور پيغمبر 1505
عويمر بن سايب بن عمير : - از كشتگان قريش در بدر 795 ، 798 ، برادر - 798
عويمر بن عمرو بن عائذ بن عمران : - از كشتگان قريش در بدر 798
عياشى بن ابى ربيعه : - از توطئه گران عقبه 1662 ، دعاى خير رسول خدا در حق - 747 ، - زندانى در مكه 747 ، مسلمان شدن - 464 ، - مهاجرت حبشه 469 ، - 602 ، - - مكه 1120
عياش بن زهير بن ابى شدّاد : - مهاجرت حبشه 470
عباش بن مغيره : - حبس در مكه 487 ، - مهاجرت مدينه 487
عياض بن شداد الفهرى : سراى - 1131
عيد اضحى : - اول عيد در ميان مسلمانان 706 ، روز - 1484 ، - عيد قربان 706 - عيد قربان
عيد فطر : 1719 ، ذبح گوسفند در - 706 ، واجب گشتن صدقه و نماز در - 706
عيد قربان : 706 ، نماز - 1791 - عيد اضحى
عيد مولود نبى قرشى / عيد مولود محمد (صلی الله علیه و آله) : 174
عير : كوه - 1085
عيساو / عيسو : وصيّت اسماعيل در حق - 15
عيسوى : 119 ، تاريخ - 597 ، - شدن مردم نجران 121 ، شريعت - 1520 ،
علماى - 1070 ، 1520
عيسويان : 1521 ، اختلاف مذاهب - 1070 ، شريعت - 191 ، عقيدت - 1520 ، كتليك سر يعنى بزرگ در ميان - 1071
عيسى (علیه السلام) : 405 ، 1526 ، 1528 ، 1535 ، 1770 ، 1941 ، 2040 ، 2042 ، آفرينش - از روح خدا 1139 ، - آموختن انجيل 557 ، - ابن اللّه 438 ، اخبار -
ص: 2592
1886 ، اقتفا به - 808 ، امت - 1446 ، - بشارت ظهور محمد (صلی الله علیه و آله) 475 ، 1147 ، 1154 ، 1136 ، - بندهء خدا 476 ، 477 ، پاپ خليفه - 1070 ، - پرستش نصارى 496 ، - پسر خدا 436 ، 438 ، 477 ، 1479 ، پيروى فيميون از - 119 ، تذكره سخن - 1525 ، حواريون - 117 ، 331 ، 588 ، 1528 ، 2191 ، خاله زادگان - 561 ، خبر - 1529 ، - خبر دادن به ظهور خاتم الانبياء 36 ، 1223 ، 1224 ، خليفهء - 1070 ، در انتظار - 330 ، - در ميان بنى اسرائيل 2176 ، دين - 45 ، 130 ، - راكب حمار 1851 ، - روح اللّه 1139 ، 1815 ، روش - 219 ، زهاد ملّت - 2159 ، زهد - 2029 ، سخن رسول خدا در حق - 1140 ، سخن مسلمانان در حق - 474 ، سؤال و جواب مقوقس و حاطب بن ابى بلتعه دربارهء - 1153 ، سوگند نجاشى به - 128 ، شريعت - 117 ، 120 ، 121 ، 183 ، 217 ، 224 ، 234 ، 304 ، 1548 ، 1777 ، طريقت - 162 ، عروج - 1070 ، عقيده در حق - 1071 ، عهد - 334 ، فترت - 88 ، فرود - 1535 ، - فرود از آسمان 1471 ، قوم - 1446 ، كرامت - 437 ، 438 ، كلمات - 1547 ، - كلمة اللّه 1815 ، كيش و شريعت - 304 ، گفتگوى جعفر با نجاشى دربارهء - 474 ، لقب خاص از بهر - 439 ، مبحث رفع - 36 ، متابعت از - 1143 ، - متابعت از پيامبر اسلام 1812 ، معجز - 480 ، 481 ، معجزات - 558 ، 2063 ، معجزهء - 522 ، 1551 ، 1821 ، مولد - 556 ، نبوت بعد از - 1345 ، - وصف آتش 1442 ، وصىّ - 1537 ، ولادت - 173
عيص : ارض - 1135 ، زمين - 1083
عيلان / غيلان : الناس نام - 28 - عيلان بن مضر
عيلان (نام اسب) : 28
عيلان بن مضر : غطفان از اولاد - 35
عين العالم : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عين مقصود : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
عينين : جبل - 862
عيون الآثار (كتاب) : 1338
عيون الاثر (كتاب) : 1381
عيهامه / معتب بن عوف بن عامر : - مهاجرت حبشه 469 - معتب بن عوف بن عامر
عيهل / اسود بن كعب عنسى : - دعوى نبوت 1694 - اسود بن كعب عنسى
عيينة بن بدر فزارى : 1079 ، - مدد خيبريان
ص: 2593
1169 - عيينة بن حصن بن حذيفه
عيينة بن حذيفه : هجو - 1957
عيينة بن حصن بن حذيفه / عيينة بن حصن فزارى : 1385 ، ارتداد - 1697 ، - از مؤلفه قلوب 1678 ، اعتراض بر بهرهء - از غنائم حنين 1383 ، - اعتراض بر حكم پيغمبر 1388 ، امان دادن رسول خدا به - 1500 ، بخشش پيغمبر زر به - 1564 ، - برانگيختن مردم طايف 1372 ، - بهره از غنائم حنين 1381 ، - دراز كردن پاى خود در انجمن رسول خدا 1033 ، - سركرده سپاه كفار 1027 ، سريه - 1228 ، 1402 ، - طريق ارتداد 1697 ، - و طليحة بن خويلد 1698 ، - عامل جماعت فزاره 1909 ، - غارت شتران رسول خدا 1078 ، - قائد قبيله غطفان 1015 ، - مأمور اخذ صدقات 1912 ، مصالحه پيغمبر با - 1032 ، 1033 ، - همراه وفد بنى تميم 1500
ص: 2594
غابه : آهنگ - 1086 ، ارض - 1078 ، 2022 ، جنگ - 710 ، سفر - 1086 ، غزوهء - 1078 ، غزوهء ذى قرده نام ديگر - - 1078
غار ثور : 612 - 615 ، 624
غازى : 766
غازيان : 1245 ، 1471 ، - اسلام 888 ، - بدر 744 ، 1268 - مؤته 1247
غاضره جرهميه : تزويج - 16
غالب : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
غالب : قبيلهء - 1316
غالب (پسر فهر) : 34 ، 35
غالب (مردى از قريش) : 716
غالب بن عبد اللّه ليثى : - تاختن به ارض فدك 1235 ، سريه - 1226 ، 1234 ، 1235 ، - مأمور به قبيله بنى مدلج 1344
غامد : وفد - 1517
غامديه : رجم - 1420
غايت السّؤال (كتاب) : 531
غاية الغايات : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
غايت مطلوب : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الغاية بن العالم : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
غبر (ماهى) : 1259
غبرا (اسب حذيفة بن بدر فزارى) : 262 ، 263 ، 269 ، 283 ، فتنه - 427 ، واقعه - 262
غبشان : 738
غدير جحفه : اراضى - 1601
غدير خم : 326 ، 359 ، 1601 ، 1602 ، 1650 ، 1653 ، حديث - 647 ، معاهدهء - 1719 ، نصب فرمودن رسول خدا ، على (علیه السلام) را به خلافت در - 1599
الغرا : - لقب حضرت على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
غراب : 110 ، خروس - 1940
غراب بن سفيان بن عويف : 854 ، 902
غراره مخطّط : 579
غرانق (بت) : 485
غرريا (پيغمبر آل يهود) : 14
غرقد : اشجار - 838 ، درخت - 1517 ، گورستان بقيع - 839
غرنه (مادر ابو سفيان بن حارث) : 1988
غرو الطّين : ورود رسول خدا از بدر به - 806
غرورا (مردى از بنى نضير) : - مقتول به دست على (علیه السلام) 969
غريّين : 231
غزال بن سموئل / غزال بن شمول (از بزرگان جهود) : 1024 ، فرستاده - نزد رسول خدا 1057
ص: 2595
غزال الكعبه : 113
غزال بن شمول : - رسالت از طرف يهودان به نزد رسول خدا 1057
غزوات : 596 ، 680 ، 708 ، 2046 ، 2062 ، ذكر - 711 ، شعار مسلمين در - 710 ، عدد - 707 ، نخستين - 711
غزوه : 707 ، 708 ، 711 ، - ابواء 707 ، 711 ، 712 ، - احد 462 ، 707 ، 851 ، 854 ، 856 ، 945 ، 1337 ، - احزاب 707 ، 1013 ، 1360 ، 1997 ، - انمار 807 ، 841 ، - بدر 116 ، 462 ، 646 ، 685 ، 843 ، 977 ، 1309 ، 1466 ، 1941 ، 1949 ، 2060 ، - - الاولى 719 ، - - الصغير 716 ، - - قتال 724 ، - - كبرى 724 ، - بنى المصطلق 707 ، 990 ، - بنى النضير 707 ، 964 ، - بنى ثعلبه 2055 ، - بنى سليم 707 ، - بنى قريظه 707 ، 1054 ، 1055 ، - بنى قينقاع 707 ، 833 ، 834 ، - بنى لحيان 1075 ، - بنى مريسيع 990 ، 991 ، 1885 ، - بواط 707 ، 717 ، - بئر معونه 724 ، 958 ، - تبوك 707 ، 1420 ، 1421 ، 1428 ، 1430 ، 1450 ، 1452 ، 1482 ، 1509 ، 1600 ، 1947 ، 2033 ، - حديبيه 707 ، 1032 ، 1791 ، 1821 ، - حمراء الاسد 707 ، 936 ، - حنين 707 ، 829 ، 1327 ، 1346 ، 1823 ، - خندق 707 ، 793 ، 1013 ، 1067 ، 1906 ، 1948 ، 2004 ، 2068 ، - خيبر 707 ، 1032 ، 1075 ، 1165 ، 1166 ، 1906 ، 1938 ، 1950 ، - دومة الجندل 707 ، 1066 ، - ذات الرّقاع 707 ، 1073 ، 1075 ، 1791 ، 2090 ، - ذات السّلاسل 707 ، 1248 ، 1256 ، 1257 ، 2129 ، - ذات السّويق 837 ، - ذو العشيره 718 ، 727 ، 910 ، - ذو أمر 707 ، - ذى المروه 841 ، - ذى قرده 707 ، 1078 ، 1079 ، 1950 ، - رجيع 707 ، - سويق 707 ، 836 ، 2003 ، - طايف 707 ، 1369 ، 1500 ، 2003 ، 2032 ، - عسفان 1791 ، - غابه 1078 ، - غطفان 707 ، 841 ، - فاضحه 1421 ، - فدك 707 ، - قرقرة الكدر 707 ، 837 ، - مريسيع 1002 ، 1032 ، 1208 ، - مكه 707 ، 1260 ، - مؤته 1149 ، 1235 ، 1961 ، - نجران 707 ، 850 ، - وادى القرى 707
غزّه : 107 ، ارض - 60 ، 66 ، وفات هاشم در ارض - 60 ، 66
غزّه (مولاة اسود بن عبد المطلّب) : 751
غزيه : زوجه - 893
غسّان : 1319 ، 1341 ، قبيلهء - 734 ، 1421 ، ملك - 1468 ، 1524 ، ملوك
ص: 2596
- 144 ، وفد - 1500
غسّان بن مالك انصارى خزرجى : 646
غسّانيان : سلاطين - 1954 ، ملوك - 41
غسيل الملائكه : - لقب حنظله 909 - حنظله
غضين (درازگوش گوش پيامبر) : 2021
غضينه : 738
غطفان : 20 ، 271 ، 290 ، 292 ، 967 ، 1015 ، 1034 ، 1041 ، 1048 ، 1078 ، 1166 ، 1427 ، 1489 ، آهنگ نعيم به - 1048 ، ارض - 35 ، اشراف - 1048 ، بزرگان - 1048 ، بلاد - 269 ، جماعت - 1073 ، - و جهودان خيبر 1167 ، سخن مصالحه پيغمبر با قبيله - 1032 ، عامل - 1910 ، غزوهء - 707 ، 841 ، قائد قبيلهء - 1015 ، قبايل - 1169 ، قبيله - 281 ، 1015 ، 1027 ، 1032 ، 1041 ، 1080 ، 1165 ، 1167 ، 1169 ، 1227 ، 1312 ، 1388 ، لشكر - 1032 ، مردم - 1167 ، 1169 ، مردى از - 1080
غطفان بن قيس بن غيلان : قبيله - 1015
غفار : 1283 ، 1637 ، به سوى - 1912 ، صناديد قبيله - 1109 ، قبيلهء - 1109 ، 1401 ، 1422
غفرز (زنى مغنيه) : 289 ، 290
غفيرا (زنى كاهنه) : 74 ، 76 ، 77 ، ظهور - 75
غلامان بنى هاشم : 353
غلوه : 262
غمدان : صناديد قريش در كوشك - 197 ، قلعه - 125 ، كوشك - 196 ، 197 ، ويرانى - 196
الغمر : چاه - 113
غمره : ارض - 1081
غمكلان حميرى : - نامه به حضرت رسول 391
غميصا : اراضى - 1341
غميم : زمين - 1076
غنايم : 708 ، 722 ، 729 ، 730 ، 735 ، 802 ، 807 ، 810 ، 836 ، 1132 ، 1202 ، 1206 ، 1381 ، 1387 ، 1390 ، 1561 ، - بدر 723 ، برگرفتن خمس از - 994 ، تقسيم - خيبر 1195 ، چگونگى تقسيم - 806 ، قسمت - 722
غنم بن ثابت : - از انصار بدر 737
غنم بن سالم بن عوف : 737
غنم بن سواد : 739
غنوى : مردم قبيله - 294
غنى : قبيله - 284 ، 286
غنى (پسر عدنان) : 22
غنيمت : 708 ، 709 ، 722 ، 747 ، 1084 ، 1110 ، اول - در اسلام 722
غنيّه (دختر عفيف طائى) : - مادر حاتم 205
ص: 2597
غنيه (كتاب) : 988
غوث : 48
الغوث بن مرّة بن ادّ بن طابخه : ولايت مكه با اولاد - 50 ، 51
غورث : 841
غوطه دمشق : 1156 ، 1952
غول : كوههاى - 1972
غياطل : لفظ - 426
غيّاظ بن ابى زهير : - از مهاجرين بدر 733
غيث الورى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
غيداق (پسر عبد المطلب) : 114 ، 2004
غيلان : قبايل - 312 ، قصر - 1946
غيلان : - نام خندف 28
غيلان (از موالى رسول خدا) : 1902
غيلان (پسر مضر بن نزار) : 28
غيلان بن سلامة بن معتب : 1373 ، 1374 ، دختر - 1377
ص: 2598
فاتح : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
فاخته بنت ابى طالب / امّ هانى : 2004 ، شرح حال - 1894 - امّ هانى
فاران : - در تورية 1525 ، - در مكه 1525 ، - محل ولادت پيغمبر 1526
فارس : آتشكده - 143 ، 147 ، ابناء - 1152 ، بابويه از ابطال - 1150 ، بزرگان مملكت - 211 ، در الملك - 674 ، سلطنت باذان بر ابناء - 1152 ، طيبات مردم - 1415 ، غنيمت هاى - 1165 ، قصرهاى - 170 ، 361 ، كسرى بزرگ - 1149 ، كفر و شرك مردم - 1419 ، مردم - 1419 ، مملكت - 221 ، 660
فارس العنقا (پسر عمّ هلقام) : 314 - هبرة بن قره
فارس قرزل : طفيل مشهور به - 248 - طفيل
فارس يليل / عمرو بن عبد ود : - و على (علیه السلام) 1034 - عمرو بن عبد ود
فارسى : 1369 ، آموختن زيد فرزند حمار زبان - 221 ، ادبيات - 205 ، ترجمه كلمات منذر به - 237 ، تكلم پيغمبر به چند سخن - 1809 ، حاتم در ادبيات - 205 ، خندق در - 1017 ، زبان - 227 ، 237 ، سهم در معنى - 594 ، كلمه - 1672
فارسى زبانان : 426 ، واژگان دساتير و - 598
فارعه (دختر همام بن عروة ثقفى) : شرح حال - 661
فارغه بنت عقيل : - مشهور به كثرت ثروت در ميان زنان ثقيف 1377
فارقليطا : - و احمد خاتم انبياء 1537 ، خلائق - 1525 ، - در انجيل 1850 ، مبعوث شدن - 1537 - محمد (صلی الله علیه وآله)
فاروق الاعظم : - از القاب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
فاضل خان همدانى : 11 ، 14
فاضحه : غزوهء فاضحه 1421 - غزوه
فاطمه (علیها السلام) / فاطمة الزهراء (علیها السلام) : 356 ، 1339 ، 1561 ، 1630 ، - آمدن به مدينه 643 ، - و ابو سفيان 1264 ، اخذ فدك از - 1873 ، - اداى خطبه عقد به وسيله راجيل 689 ، - از سادات اهل بهشت 1668 ، - و ازدواج رسول خدا در حجة الوداع 1583 ، القاب - 1866 ، - و امامه دختر حمزه 1219 ، 1220 ، امّ سلمه و - 697 ، - و امير المؤمنين 1562 ، اولاد - 975 ، اهل بيت از قفاى - 699 ، بخشيدن فدك به - 2070 ،
ص: 2599
برابر نبودن هيچ زنى در دو عالم با - 692 ، - بر بالين پيغمبر 1741 ، بردن - به خانه على (علیه السلام) 698 ، - برگزيده زنان عالم 2137 ، - و بستن راه نظاره عايشه بر بيت خود 640 ، - بعد از پيامبر 1749 ، بهاى بوى خوش براى - 695 ، - بهره از درخت خرما 2052 ، - بهره از نخلة الجيران 2080 ، پرسش رسول خدا از - 1724 ، پيغمبر در حجرهء - 1246 ، پيغمبر در خانه - 1055 ، 2039 ، - پيوسته شدن با پيغمبر پس از مرگ 2061 ، - تزويج با على (علیه السلام) 575 ، 688 - 690 ، 703 ، - - به حكم خداوند 685 ، تولد - 356 ، 503 ، 504 ، جامه هاى - 699 ، - و جراحت رسول خدا در احد 920 ، جهاز - 694 ، حله اى از بهشت براى - 704 ، - و حسنين 2065 ، 2080 ، خانه - 1772 ، 2043 ، 2079 ، خريد جهاز - 694 ، 695 ، خطبه كردن على - را 693 ، خواستارى صناديد قريش از - 686 ، - و خواستارى على 591 ، و خواستارى عمر از - 685 ، خواستارى مردان قريش از - 591 ، خواستگارى على (علیه السلام) از - 688 ، دايه - 1897 ، در آمدن جبرئيل بر - 1761 ، - در بهشت 482 ، - در پيرامون پيغمبر 1758 ، - در سراى على 703 ، - در عتبهء باب 1734 ، - در مرگ خديجه 533 ، - در وفات رسول خدا 1741 ، 1742 ، - دعوت به مهمانى 2050 ، - دعوت زنان بنى هاشم به سكوت 1729 ، - ديدار ابراهيم پسر پيامبر 1872 ، رحلت - 1874 ، رد خواستگارى ابو بكر از - 685 ، - و رسيدن على از يمن به مكه 1585 ، رشد - 505 ، - و رسول اللّه 285 ، رسول اللّه در حجرهء - 1552 ، رسول خدا در سراى - 701 ، - روزه داشتن در بيمارى حسنين 1650 ، زفاف - 685 ، 696 ، 1197 ، زنان مدينه در صحبت - 699 ، - زيارت قبر پدر 1756 ، سخن گفتن شتر با - 2038 ، سراى - 639 ، 701 ، سلمان بر در خانه - 1772 ، سوگند شيطان به حق - 2083 ، شأن - 703 ، شب زفاف - 1198 ، - شبيه تر از همه با رسول خدا 1713 ، - و شجره طوبى 693 ، - شكايت از عايشه 1871 ، - و شمشير على (علیه السلام) 920 ، 921 ، صورت - 481 ، ضغن عايشه با - 1871 ، طالب بودن اشراف قريش در تزويج - 685 ، - عرض گرسنگى به پيغمبر 2058 ، عروسى - 2077 ، - عقد با على 692 ، - - - در آسمان
ص: 2600
688 ، - و على 702 ، على جفت - 693 ، - و على در خانه امّ سلمه 700 ، - و على و حسنين 639 ، - غسل دادن ذو الفقار 1054 ، - و فدك 830 ، 1206 ، 1207 ، فرزندان - 1872 ، 2078 ، - فرستادن به خانه على 699 ، فرياد - 1741 ، فوت - 1392 ، - كفو على 691 ، - كوچ به مدينه 643 ، گريه - 694 ، - - بر رقيه 1865 ، - - در مرگ حمزه 925 ، - گفتگو با زنان پيغمبر 1713 ، - - با پيامبر 1716 ، - و مباهله 1556 ، محبّت پدر بر - 1871 ، محبوس داشتن - از بهر على 686 ، - مرثيه بر مرگ پدر 1756 ، 1760 ، مژده تزويج - 689 ، مساره پيغمبر با - 1716 ، مسكن - 1672 ، - معصومه زهرا 1545 ، - ملازم ركاب رسول خدا در حجة الوداع 1578 ، ملائكه در هنگام زفاف - 7004 ، مهر - 694 ، - - در زمين 694 ، مهمانى پيغمبر در خانه - 1196 ، ميلاد - 642 ، 684 ، - و ميوه هاى بهشت 704 ، نظاره عايشه به سراى - 639 ، نقاب چهرهء - 699 ، - نكاح با على 1871 ، نماز در هنگام ميلاد - 642 ، وفات - 356 ، 358 ، 1392 ، 1767 ، 1864 ، ولادت - 503 ، وليمهء عروسى - 698
فاطمه (دختر ربيعة بن زيد) : 1085 - ام قرنه
فاطمه (دختر ريطه) : 468
فاطمه (دختر زبير بن عبد المطلب) : - كوچ با حضرت على و فاطمه (علیها السلام) از مكه به مدينه 643
فاطمه (دختر سعد بن سيل) : - در حبالهء نكاح ربيعة بن حرم 50 ، - مادر قصى بن كلاب 49 ، 56 ، - همسر كلاب بن مرّه 49
فاطمه (دختر عبد المطلب) : 208 - اميمه
فاطمه (دختر محلل بن عبد اللّه بن ابى قيس بن عبد ود) : اسلام آوردن - 409 ، - در حباله نكاح حاطب بن حارث 469 ، - بازگشت از حبشه 469 ، - مهاجرت حبشه 409
فاطمه (دختر وليد بن مغيره) : - كوچ در غزوهء احد همراه زوجهء خود 854
فاطمه (مادر حضرت خديجه) : 318
فاطمه بنت اسد (مادر امير المؤمنين على (علیه السلام)) : 65 ، 357 ، 643 ، 688 ، 976 ، 1244 ، 2004 ، - اول زن هاشميه اى كه هاشمى زاد 1108 ، - و به دنيا آمدن على (علیه السلام) 363 ، - بيرون شدن از كعبه همراه با على (علیه السلام) 365 ، - و تولد رسول خدا 361 ، - در آمدن به كعبه 364 ، - در كعبه و تولد على 365 ، - زن
ص: 2601
ابو طالب 688 ، - و سخن گفتن على در ايام حمل او 364 ، - و عرفه 369 ، كفن - از پيراهن رسول خدا 1108 ، - مژدهء تولد على به حمزه 368 ، وفات - 1108 ، 2059
فاطمه بنت اسعد : اسارت - 1085 - ام فروه
فاطمه بنت خطاب (خواهر عمر بن خطاب) :
اسلام آوردن - 497 ، 498 ، - در حباله نكاح سعيد بن زيد 408 ، - و عمر بن خطاب 499 ، مسلمان شدن - 408
فاطمه بنت ضحاك كلابيه : - تزويج با پيغمبر 1392 ، شرح حال - 1892
فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم : 2004 ، - همسر عبد المطلب 114 - 116 ، 157
فاطمه بنت مرّ الخثعميه (از قبيلهء خثعم) :
163 ، 162
فاطمه بنت وليد بن عقبه : - ضجيع عقيل بن ابى طالب 1366
فاطمه خزاعيه : - درگذشت در احد
فاطمه مخزوميه (دختر اسود بن عبد الاسد) :
سرقت - 1338 ، قطع دست 1339
فاكهه (مولاى اميّه بن خلف) : اسارت - 821
فاكهة بن المغيره (عم خالد بن وليد) :
خونخواهى - 1353 ، قتل - 1341
فاكهة بن بشر بن الفاكهة بن زيد : - از انصار بدر 740
الفال (كتاب) : 307 - كتاب الفال
فالغ بن عامر : - و فرزندان نوح 5
فتاح : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
فتح : مسجد - 1019 ، 1049 ، - مسجد فتح
فتحعلى خان ملك الشعراء : 1036 ، 1288
الفتى اخو الفتى : - از القاب على (علیه السلام) 360 - على (علیه السلام)
فجّ الرّوحا : - از منازل رسول خدا از مدينه تا بدر 761
فجيع بن عبد اللّه بن جندح بن البكاء : - امان نامه از پيغمبر 1490
فخر رازى : - و مباهله 1556
فدك : 2003 ، اخذ - از على (علیه السلام) 1873 ، اخذ - از فاطمه 1873 اراضى - 1207 ، 1212 ، 1213 ، اسلام در قراى - 1207 ، - بخشش به فاطمه 1207 ، 2070 ، بشر بن سعد در اراضى - 1212 ، 1213 ، - بعد از پيغمبر 1206 ، تفويض - به فاطمه 830 ، جهودان - 1204 ، 1207 ، - و جهودان تيماء 1210 ، جهودان در اراضى - 1207 ، حوائط - 1205 ، 1206 ، - خاص رسول خدا 1205 ، - خاص فاطمه و حسن و حسين 1207 ، - در نشيب
ص: 2602
خيبر 1206 ، سريه غالب بن عبد اللّه به - 1235 ، عزل عامل فاطمه از - 1207 ، على در - 1084 ، غزوهء - 707 ، فتح - 1206 ، قراى - 1207 ، قصّهء - 1204 ، مخيصة بن مسعود حارثى و جهودان - 1204 ، مراجعت رسول خدا از - 1208 ، مردم - 1205 ، مناة بت مردم - 20 ، و ايل بن عطية الصّانع در - 224
فدوه (برادر حنبص) : - در خانه مردى يهودى 281
فرات : رود - 565 ، ماوراى - 6
فرات بن حيّان : اسارت و ايمان آوردن - 843
فرات بن خيال العجلى : - و ابو سفيان 751
فراس بن نضر بن حارث بن كلده : - كوچ به حبشه 468
فرانسه : سلاطين - 677 ، 1400 ، مملكت - 677
فرتنا / فرنتى (كنيز عبد اللّه بن خطل) : 1303 ، 1304 ، 1337 - فرنتى
فرخ اصطخرى : - و اولاد شهريزاد 1699
فرخ زاد : - و خسرو پرويز 309
فرد بخارى (كتاب) : 1874 ، 1879 ، 1885 ، 1887 ، 1891
فرد مسلم (كتاب) : 1874 ، 1876 ، 1879 ، 1885 ، 1887 ، 1891
فردوس الاخبار (كتاب) : 703
فرده : كوه - 1973
فرزدق : - اشعر شعرا 1312 ، - مدح بنى اميه 1918
فرس : مردم - 1901
فرشتگان / فريشتگان : 405 ، 445 ، 446 ، 450 ، 451 ، 457 ، 458 ، 505 ، 556 ، 558 ، 560 ، 562 ، 563 ، 565 ، 570 ، 572 ، 574 ، 1546 ، - آسمان و زمين پشتوان پيغمبر 1417 ، بازشدن - 400 ، - بال گسترده بر سر عبد اللّه برادر هند 927 ، برترى آدم از تمامت - 1545 ، پرواز - همراه جعفر در بهشت 1246 ، تكبير - 699 ، حضور - خداى در جنگ با مشركين 879 ، - در جنگ با كفار 1050 ، - در سلاح جنگ 1055 ، درود فرستادن - بر رسول خدا 521 ، دستارهاى - 781 ، دشمنى با - 633 ، راجيل از - 689 ، زخم - 783 ، سجدهء شكر - 349 ، شهادت - بر تزويج فاطمه و على 690 ، صفوف - 783 ، صلوات - 1526 ، 1535 ، ظهور - بر محمد (صلی الله علیه و آله) 218 ، - و على 614 ، - و عمرو 1054 ، - و غسل دادن حنظله 908 ، فرستادن - 1361 ، - و قبه محمد 339 ، 340 ، - و قريش 812 ، كثرت - در خانهء سعد بن معاذ 1065 ،
ص: 2603
- كشتن كفار 795 ، لشكر - 613 ، لعنت - 1532 ، مباهات - خداى به اصحاب پيغمبر 955 ، مدد - به رسول خدا 1478 ، مدفون ساختن - جثه عامر 962 ، - مردان سفيد جامه 818 ، - مقرب 385 ، 557 ، - و مكتوب كردن كردار منافقان 1657 ، نكوهش - به مشركان 792 ، وحى به - 781
فرشته / فريشته : 382 ، 398 ، 447 ، 555 ، 559 ، 575 ، 594 ، 691 ، - و ابراهيم 7 ، - در تشييع جنازه سعد بن معاذ 1065 ، - و خسرو پرويز 309 ، - در حربگاه 1261 ، - ظلمت 524 ، - و عبد المطلب 108 ، 109 ، فرود - بر پيغمبر 1601 ، فرود جبرئيل با هزار - 781 ، - - با هفتاد هزار - 400 ، فرود هزار - 777 ، 778 ، - و قوم يونس 807 ، - كشتن كفار 795 ، - و محمد (صلی الله علیه و آله) 180 ، هفت - مقرب 374
فرشته جميل : - و ولايت و امامت على (علیه السلام) 1633
فرصت شيرازى : 598
فرعون : ابو جهل - امت 786 ، 788 - ابو جهل
فرعون : غلبه موسى بر - 1232 ، - و موسى 557
فرعونيان : غرقه شدن - 653 ، 1771
فرنتى / فرتنا (كنيز عبد اللّه بن خطل) : 1337 - فرتنا
فرنگستان : مردم - 1149 ، مملكت - 597
فروخ شاهان : - آمدن از حيره به مداين 222 ، - و حمار 221
فروق : رسيدن جون به - 272 ، كوچ مردم قيس از هجر به - 271
فروقوند (مادر كلوتر پادشاه فرانسه) : حملهء شلدبر به - 678 ، - و شريك سلطنت با فوتران 677 ، فرا رسيدن اجل - 678
فروة بن السائب : - و فديه اسيران بدر 821 ، 831
فروة بن خنيس بن سعيد بن سهم : - اسارت به دست ثابت بن اقرم در بدر 822
فروة بن عامرة بن ودقه : - از انصار بدر 740
فروة بن عبد العزى : ميمونه در نكاح - 1890
فروة بن عمرو بياضى : - از قبيله بنى بياضه 630 ، - جمع آورى غنايم 1194 ، - فروش غنايم خيبر به دستور پيغمبر 1198
فروة بن عمرو جذامى / فروهء جذامى : 1353 ، اسلام آوردن - 1223 ، - تقديم هديه به پيغمبر 2019 ، 2021 ، - حاكم عمان از طرف پادشاه روم 1223 ، خبر اسلام - 1224 ، - عامل قيصر 1911 ، مكتوب پيغمبر به - 1224 ، - هديه
ص: 2604
مدعم به رسول خدا 1900
فروة بن فغالة بن هانة بن السّلولى : اسلام آوردن - 101
فروة بن مسيك المرادى : اسلام آوردن - 1684 ، - حكومت قبيله زبيد و قبيله مذحج 1684 ، - حكومت قبيله مراد 1695 ، - فرستادن مكتوب به حضرت رسول 1695
فرهنگ نفيسى (كتاب) : 110
فريدون : به خاك سپردن سر سلم و تور در پهلوى - 672 ، ميلاد - 674 ، - وداع جهان 672
فريعه (مادر حسان بن ثابت) : 1950
فزاره (نام پدر قبيله اى از غطفان) : 1489 ، - و بنى عامر 273 ، - تاختن بر مسلمانان 1084 ، جماعت - 1034 ، - در كنار خندق 1034 ، - در لشكر ابو سفيان 1015 ، - رسيدن به مدينه در مقابل با مسلمين 1027 ، عامل جماعت - 1909 - عمرو عاص عامل قبيله - 1401 ، - غارت بر سپاه زيد بن حارثه 1085 ، قبيلهء - 1015 ، 1072 ، 1084 ، 1221 ، 1401 ، 1912 ، گروه - 1698 ، مردم - 280 ، 283 ، 1698 ، وفد - 1489
فزاريين : بزرگان - 244
فسطاط : - در ناحيه مصر 18
فصيح : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
فضالة اليمانى : - از موالى رسول خدا 1902
فضالة بن كلده : وفات - 301
فضايل امير المؤمنين (كتاب) : 1651
فضل بن عباس : 750 ، - آوردن پيامبر به خانهء عايشه 1713 ، - از اقرباى رسول خدا 2005 ، - بازگوئى حال انصار 1721 ، - خبر آوردن براى پيغمبر 1709 ، - در پيرامون پيغمبر 1355 ، دستور پيغمبر به - در اداى قرض پيغمبر 1723 ، - دفن پيامبر 1755 ، - رديف و همراه رسول خدا 1596 ، - غسل دادن ابراهيم 1864 ، - - پيغمبر 1751 ، 1752 ، - گرفتن زير بغل پيغمبر 1873 ، نقل حديث از - 1722 ، - همراه با پيغمبر در رفتن مسجد 1710
فضّه : زره - 836 ، - زره پيامبر 2015
فضّه : - كنيز فاطمه (علیها السلام) 1650
فضّه (استر پيامبر) : 2021
فطام : 1420
فطر : صدقه - 706
فطره : 1020 ، 2012
فقيد ثقيف : - از مردم طايف 670
فكيهه (دختر قتاده) : پناهنده شدن شليك به - 259
فكيهه (دختر يسار ، زن خطاب بن حارث) :
ص: 2605
اسلام - 409 ، - مهاجرت حبشه 469
فكيهه / ذفراد (دختر هنى بن بلى) : 31
فلانة (مولاة امية بن خلف) : - از زنان مغنيه 751
فلج : مرض - 1464
فلداس (فرزند ناحور و ملكه) : 10
فلس : بت - 20 ، بتخانه - 2015 ، تخريب بتخانه - بدست على (علیه السلام) 1411
فلسطين : 556
فليق بن يونان بن عبد الصّليب (سيد راهبان دير) : 333 - 336 ، 341
فنتهرب فارسى (از بزرگان فارس) : - جلوس در حيره 211
فواطم : 643 - فاطمه
فهر بن مالك بن النّضر بن كنانه : 34 ، 55 ، - از اجداد پيغمبر 2008 ، اولاد - 69 ، فرزندان - 1988
فهم (برادر عدنان) : 79
الفياض : - نام يافتن طلحه در غزوهء ذو العشيره 910
فيد : 1516 ، 1973
فيروزآبادى : 1717
فيروز (پسر نرسى) : - بنيان آمل 672 ، مرگ - 675 ، همسر - 672
فيروز بن يزدجرد : 61
فيروز ديلمى (خواهرزادهء نجاشى) : اسلام - 1683 ، - پسر عم مرزبانه 1695 ، 1696
فيض : - لقب مطّلب برادر هاشم 66 - - مطّلب
فيل : 132 ، 141 ، 195 ، 555 ، 565 ، 1114 ، استخوان - 1154 ، واقعه - 140 ، 173
فيل محمود : 137 ، 138
فيميون : 117 - 120 ، اسارت - 118 ، وفات - 120
فيومى : 1717
ص: 2606
قاب قوسين : خلوت - 567 ، مقام - 575
قابوس (فرزند نعمان) : 232
قابوس بن منذر : وفات - 211
قابيل : تعليم - 1770
قاتل : 1850 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قاتل الفجره : - لقب على (علیه السلام) 359 - على (علیه السلام)
قاتل الناكثين و القاسطين و المنافقين : - لقب على (علیه السلام) 359 - على (علیه الاسلام)
قاجار : تاريخ هاى دوره - 598
القاحه : - از منازل رسول خداى از غار تا مدينه 624
قادسيه : 1514 ، 1515
قارب بن الاسود : - زعيم قبيلهء ثقيف 1346
قارن (فرزند سوخرا) : 673
قارن : كوه - 673
قارون : 1556 ، هلاك اتباع - 573
قاره : 1077 ، جماعت - 408 ، 732 ، 799 ، طايفه - 1075 ، قبيله 946 ، 1017 ، 1026 ، - لقب 408 ، مردم - 947
قاسطين : 359 ، 1625 ، شرح حال - 2315
قاسم : 1848 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قاسم (از پسران پيغمبر) : 355 ، 533 ، 1537 ، 1860
قاسم [ بن ابى الصّلت ] : 1944
قاسم بن محفره انصارى : 531
قاسم [ بن محمد بن ابو بكر ] : - به خاك سپارى عايشه 1875
قاصم الاصلاب : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قاضى : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قاضى دين الرّسول : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قاضى عباس : 485
قاضى عياض مالكى : 1209 ، 1849 ، روايت - 1839
قالسوند (خاله شلدبر) : 678
قامع : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قاموس فيروزآبادى (كتاب) : 611 ، 1717
قاموس كتاب مقدس : 182
قانت : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قانون : 174 ، 177 ، 230 ، 232 ، 235 ، 397 ، - پيغمبر 549 ، - عبد المطلب در عرب 210 ، - قبيلهء بنى تميم 255 ، - اهل حمس 371 ، - تجارت 6 ، - جاهليت 316 ، 414 ، 1217 ، - عرب 352 ، - يوم بؤس 239
قاهره : 18
قائد : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قائد المرسلين : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2607
قائديم (مار) : 367
قائم : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) : 73 ، 575 ، 593 ، 1651 ، 1761 ، ظهور - 72 ، 1902
قبا : 640 ، 626 ، 643 ، 944 ، 1082 ، 1085 ، 1501 ، - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 625 ، بازگشت جلاس بن سويد از - 1431 ، بنيان مسجد - 626 ، تغيير قبله در مسجد - 684 ، توابع - 1085 ، تولد عبد اللّه بن زبير در - 643 ، ثواب عمره از بهر نماز در مسجد - 684 ، حمل جنازه يسار به - 1086 ، محلهء - 625 ، 1558 ، 2046 ، مسجد - 626 ، 684 ، 1907 ، ورود پيغمبر به - 625
قباث بن اشيم الكنانى : اسلام آوردن - 793
قباد (پدر نوشيروان) : 674
قباطى : جامهء - 324 ، 353
قباميان : محلهء - 624
قبط : 1524
قبطيان : 1862 ، جزيت - 1864
قبطيه : جامه - 1388 ، كنيزك - 1416
قبله : 396 ، 636 ، 637 ، 639 ، 681 ، 683 ، 1087 ، 1056 ، 1545 ، 1582 ، 1594 ، 1595 ، آيت تحويل - 682 ، اعتراض مشركين و جهودان بر تحويل - 682 ، تحويل - 684 - 684 ، تغيير - 680 ، 684 ، جانب - 1790 ، درخواست پيغمبر از جبرئيل بر تغيير - 681 ، - به سوى بيت المقدس 639 ، - به سوى شام 454 ، سوى - 367
قبة الخضرا : 1279
قبيضة بن مخارق : - تقاضاى اعانت از پيغمبر 1491 ، - همراه وفد بنى هلال 1490
قبيله (پسر حسان بن تبع) : - حكومت بلده يثرب 39
قتادة بن سلمة الحنفى (عم بحير بن ابحر العجلى) : پناهنده شدن حارث به - 299
قتادة بن مسلمه : - و قيس بن زهير : 271
قتادة بن ملحان : چهرهء - 2058
قتادة بن نعمان بن زيد بن عامر بن سواد / قتادة بن النّعمان انصارى : - از انصار بدر 734 ، - از پاى در آوردن صفوان 993 ، حصن - 299 ، - حفظ و حراست از رسول خدا 936 ، - در سپاه اسامه 1706 ، - زخمى شدن در جنگ احد 2037 ، سرقت زره - 980 ، شفاى چشم - 885 ، - و طعيمة بن ابيرق 980 ، قصه شفاى چشم - 885 ، - كشتن مار 2047 ، - و كعب بن مالك 1468 ، - كماندار اسلام 894 ، - ملازم ركاب پيغمبر در فحص حال قريش 756 ، -
ص: 2608
نماز خفتن 2046
قتيله (دختر عمرو بن هلال) : - ضجيع سفيان بن عويف 854
قثم : 1874 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قثم (پسر عبد المطلب) : 114 ، 115
قثم بن عباس : 1203 ، 1355 ، 2005 ، - دفن پيامبر 1755 ، - شباهت به پيامبر 2002 ، - غسل دادن پيغمبر 1751 ، 1752 ، نقل حديث از - 1755
قحط : 207 ، 303 ، 1021 ، 1259 ، 1488 - 1490 ، 1898 ، بلاى - 164 ، 1421
قحطان : اراضى قوم - 535 ، دختر - 18
قحطانى : 1684
قحطسالى : 204
قحط و غلا : بلاى - 60 ، 73 ، 1572 ، - - در مكه 60 ، 206 ، 403 ، 977 ، 978
قحطى / قحطى و تنگى : 178 ، 1489 ، - در قبيله حليمه دايه پيغمبر 178
قحطى و غلا : - در مكه 403
قحم (پسر نزار) : 23
قدار (پسر اسمعيل) : 14 - 17 ، صفت - 15 ، - عزيمت از مكه به كنعان 16 ، وفات - 17
قدار بن سالف (پى كن ناقه صالح) : 1313
قدار بن عمرو بن ضبيعه : - مهتر و رئيس قبيله بنى ربيعه 1313
قدامه (برادر عمرو بن هصيص بن كعب) : 469
قدامة بن مظعون (برادر عثمان بن مظعون) :
487 ، 746 ، - از مهاجرين بدر 733 ، اسلام آوردن - 408 ، - بازگشت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 469
قدر : شب - 403
قدرته : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قدرى (مذهب) : 1927
قدريه : 2117
قدم : 440
قدم صدق : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قدوة اهل الكساء : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
قديد : - از منازل رسول خداى از غار تا مدينه 624 ، منزل - 1270 ، موضع - 616 ، ناحيه - 990
قديم : 437 ، 438 ، 1701
قذف : 1010 ، 1506 ، 1507
قرآن / قرآن كريم / قرآن مجيد : 20 ، 139 ، 147 ، 245 ، 336 ، 368 ، 383 ، 385 ، 400 ، 403 ، 404 ، 411 ، 420 ، 424 ، 444 ، 448 ، 457 ، 458 ، 480 ، 492 ، 495 ، 538 ، 544 ، 545 ، 550 ، 553 ، 568 ، 569 ، 581 ، 613 ، 633 ، 642 ، 658 ، 700 ، 706 ، 857 ، 880 ، 926 ، 947 ، 959 ، 961 ، 982 ، 992 ، 1004 ، 1006 ، 1009 ، 1143 ، 1176 ، 1216 ،
ص: 2609
1282 ، 1295 ، 1305 ، 1335 ، 1390 ، 1399 ، 1405 ، 1410 ، 1429 ، 1434 ، 1436 ، 1441 ، 1452 ، 1486 ، 1498 ، 1502 ، 1505 ، 1512 ، 1518 ، 1548 ، 1557 ، 1565 ، 1570 ، 1592 ، 1619 ، 1624 ، 1627 ، 1632 - 1634 ، 1636 ، 1638 ، 1642 ، 1645 ، 1668 ، 1675 ، 1676 ، 1678 ، 1680 ، 1691 ، 1711 ، 1716 ، 1718 ، 1732 ، 1737 ، 1739 ، 1849 ، 1962 ، 1963 ، 2024 ، 2025 ، 2031 ، 2055 ، 2060 ، 2061 ، 2081 ، 2151 ، 2163 ، 2174 ، 2191 ، 2231 ، 2234 ، 2258 ، 2312 ، آيات - 1624 ، - آيات افك 1009 ، احكام - 1776 ، اسامى رسول خدا در - 1842 - 1846 ، اصغاى قريش - را 459 ، اعجاز - 2029 ، تأويل - 1730 ، تلاوت - 490 ، تنزيل - 1730 ، ختم - 1789 ، دستور پيامبر به على بر جمع آورى - 1737 ، زواجر - 1624 ، - سورهء آل عمران 557 ، 778 ، 856 ، 861 ، 880 ، 882 ، 898 ، 899 ، 904 - 906 ، 933 ، 936 ، 938 ، 940 ، 945 ، 979 ، 1020 ، 1026 ، 1124 ، 1352 ، 1520 ، 1551 ، 1607 ، 1751 ، 1810 ، 1811 ، 1815 ، 1829 ، 1835 ، 1838 ، 1842 - 1845 ، 2026 ، 2027 ، 1608 ، 2131 ، 2134 ، - - ابراهيم 808 ، - - احزاب 642 ، 931 ، 1027 ، 1028 ، 1030 ، 1050 ، 1057 ، 1552 ، 1649 ، 1661 ، 1663 ، 1741 ، 1754 ، 1776 ، 1811 ، 1814 ، 1830 ، 1833 ، 1834 ، 1839 - 1841 ، 1843 - 1845 ، 1879 - 1883 ، 1890 ، 2026 ، - - احقاف 2079 ، - - اخلاص 1453 ، 1582 ، 1603 ، 2083 ، - - اسرا 603 ، 1273 ، 1287 ، 1818 ، 1828 ، 1834 ، 1842 ، 1844 ، 1846 ، 2081 ، 2134 ، 2192 ، - - اعراف 1137 ، 1352 ، 1610 ، 1614 ، 1811 ، 1816 ، 1838 ، 1843 - 1846 ، 2134 ، 2232 ، - - اعلى 1885 ، - - انبياء 496 ، 1008 ، 1750 ، 1813 ، 1839 ، - - انسان 1607 ، 1649 ، - - انشراح 552 ، 1814 ، 2026 ، 2088 ، - - انعام 451 ، 455 ، 501 ، 502 ، 513 ، 583 ، 1610 ، 1678 ، 1679 ، 1844 ، 2059 ، 2312 ، - - انفال 455 ، 569 ، 606 ، 628 ، 646 ، 753 - 755 ، 760 ، 762 ، 763 ، 768 ، 781 ، 784 ، 791 ، 804 ، 808 - 810 ، 817 ، 1058 ، 1124 ، 1486 ، 1654 ، 1844 ، 2060 ، 2127 ، - - برائت 1474 ، 1481 ، 1483 ، 1484 ، 1486 ، 1487 ، - - بقره
ص: 2610
403 ، 544 ، 570 ، 572 ، 608 ، 633 ، 642 ، 645 ، 681 - 684 ، 705 ، 706 ، 723 ، 855 ، 925 ، 951 ، 984 ، 1019 ، 1072 ، 1112 ، 1214 ، 1217 ، 1357 ، 1445 ، 1459 ، 1581 ، 1582 ، 1583 ، 1583 ، 1586 - 1589 ، 1611 ، 1614 ، 1665 ، 1811 ، 1816 ، 1839 - 1842 ، 1845 ، 1846 ، 2025 ، 2027 ، 2028 ، 2031 ، 2061 ، 2066 ، 2091 ، - - بلد 1811 ، - - بنى اسرائيل 2026 ، 2029 ، - - بيّنه 1829 ، - - تحريم 1415 ، 1416 ، 1811 ، - - تكاثر 2150 ، - - تكوير 1813 ، 1840 ، - - توبه 130 ، 256 ، 568 ، 612 ، 613 ، 626 ، 711 ، 723 ، 897 ، 1059 ، 1076 ، 1360 ، 1421 - 1423 ، 1426 ، 1428 - 1432 ، 1438 - 1441 ، 1451 ، 1462 ، 1465 - 1467 ، 1469 ، 1470 ، 1473 - 1480 ، 1515 ، 1590 ، 1593 ، 1604 ، 1654 ، 1665 ، 1815 ، 1839 ، 1840 ، 1844 - 1846 ، 1884 ، 2025 ، 2026 ، 2061 ، 2128 ، 2134 ، - - جمعه 1845 ، - - جن 405 ، 406 ، 1840 ، 1844 ، 2027 ، - - حافره 1474 ، - - حج 572 ، 706 ، 775 ، 1112 ، 1576 ، 1613 ، 1845 ، 2027 ، - - حجر 412 ، 445 ، 514 ، 1420 ، 1811 ، 1831 ، 1836 ، 1841 ، 1843 ، 1846 ، 2025 ، 2026 ، 2070 ، 2201 ، - - حجرات 568 ، 1001 ، 1012 ، 1297 ، 1403 ، 1407 - 1409 ، 1489 ، 1591 ، 1662 ، 1664 ، 1816 ، 1860 ، 2026 ، 2035 ، - - حشر 568 ، 967 - 969 ، 971 ، 972 ، 974 ، 975 ، - - حمد 405 ، 1635 ، - - دهر 1784 ، 1845 ، - - ذاريات 461 ، 1691 ، 1696 ، 2028 ، 2150 ، - - رحمن 459 ، 1609 ، - - رعد 564 ، 933 ، 1841 ، 1842 ، 1844 ، - - روم 504 ، 1839 ، 2060 ، - - زخرف 448 ، 449 ، 1612 ، 1657 ، 1806 ، - - زمّر 1333 ، 1335 ، 1606 ، 1610 ، 1613 ، 1703 ، 1721 ، 1750 ، 1841 ، 1843 ، 2133 ، - - سبا 1287 ، - - شعرا 1814 ، - - شمس 2025 ، - - شورى 582 ، 1843 ، - - ص 419 ، 1811 ، 1814 ، - - صافات 8 ، 9 ، 558 ، 566 ، - - صف 1838 ، 2150 ، - - ضحى 1812 ، 1843 ، 1844 ، 2025 ، - - طارق 1785 ، - - طلاق 2142 ، - - طور 444 ، 461 ، 497 - 499 ، 539 ، 606 ، 2026 ، - - طه 497 - 499 ، 539 ، 1813 ، 1814 ، 1840 ، 1866 ، 2313 ، - - عاديات
ص: 2611
1254 ، 1255 ، 1510 ، - - عذاب 1474 ، - - عصر 1608 ، 1721 ، - - علق 400 ، 445 ، 2027 ، - - عنكبوت 1125 ، 1419 ، 1831 ، 1835 ، 1839 ، - - غاشيه 1785 ، 1841 ، - - غافر 1610 ، - - فاتحه 1609 ، - - فاتحة الكتاب 404 ، - - فاضحه 1474 ، - - فاطر 1839 ، 2134 ، - - فتح 568 ، 1110 ، 1118 - 1121 ، 1128 ، 1133 ، 1136 ، 1221 ، 1611 ، 1613 ، 1614 ، 1813 ، 1840 ، 1841 ، 1845 ، 1846 ، 2025 ، 2027 ، 2028 ، 2060 ، - - فرقان 446 ، 447 ، 1333 - 1335 ، 1670 ، 1839 ، 2066 ، 2068 ، - - فصّلت 431 ، - - فلق 2083 ، - - فيل 139 ، 1691 ، - - ق 627 ، - - قدر 403 ، - - قريش 61 ، - - قصص 495 ، 1282 ، 1703 ، 1814 ، 1839 ، 1844 ، 2060 ، - - قلم 461 ، 1775 ، 1812 ، 1818 ، 2026 ، - - قمر 779 ، - - كافرون 460 ، 984 ، 1582 ، 1785 ، - - كوثر 1691 ، 1818 ، 1860 ، - - كهف 446 ، 456 ، 457 ، 1679 ، 1839 ، 1843 ، 1860 ، - - كهيعص (مريم) 474 ، - - مائده 754 ، 808 ، 965 ، 980 ، 985 ، 1086 ، 1122 ، 1446 ، 1601 ، 1603 ، 1604 ، 1646 ، 1654 ، 1770 ، 1788 ، 1811 ، 1830 ، 1840 - 1845 ، 1906 ، 2028 ، 2057 ، 2287 ، - - مجادله 1160 ، 1161 ، 1610 ، 1665 ، 2027 ، - - محمد 1722 ، 1811 ، 1843 ، 1845 ، - - مدثر 401 ، 404 ، 423 ، 424 ، 457 ، 1836 ، 1841 ، 1843 ، - - مرسلات 1609 ، - - مريم 512 ، 1237 ، 1811 ، - - مزمل 1841 ، 1844 ، 1845 ، 2027 ، 2028 ، - - مسد 2081 ، 2083 ، مطففين 2285 ، - - معارج 1656 ، - - ملك 1610 ، - - ممتحنه 1131 ، 1132 ، 1267 ، 1300 ، - - منافقون 568 ، 999 ، - - مؤمن 767 ، - - مؤمنون 1811 ، 1840 ، 2131 ، - - ناس 2083 ، - - نجم 484 ، 485 ، 567 ، 569 ، 570 ، 577 ، 580 ، 583 ، 656 ، 1812 ، 1841 ، 1879 ، 2025 ، 2026 ، - - نحل 463 ، 922 ، 984 ، 841 ، 1843 ، 1845 ، - - نساء 560 ، 641 ، 642 ، 792 ، 937 ، 978 ، 981 - 983 ، 985 ، 1013 ، 1073 ، 1112 ، 1113 ، 1250 ، 1294 ، 1333 ، 1335 ، 1366 ، 1782 ، 1839 - 1843 ، 1846 ، 2026 ، 2027 ، 2127 ، - - نصر 1299 ، 1701 ، 2061 ، -
ص: 2612
- نمل 1843 ، 1844 ، - - نوح 30 ، 568 ، 907 ، 1007 - 1011 ، 1023 ، 1054 ، 1056 ، 1057 ، 1811 ، 1840 ، 1841 ، 1860 ، - - واقعه 499 ، 1824 ، 2026 ، - - همزه 512 ، - - هود 1601 ، 1811 ، 1813 ، 1845 ، 2133 ، 2150 ، 2311 ، - - يس 513 ، 607 ، 1383 ، 1812 ، 1831 ، 1835 ، 1840 ، 1841 ، 2056 ، - - يوسف 1006 ، 1296 ، - - يونس 1840 ، 2135 ، سوره اى از - 1074 ، سوره هاى - 1784 ، - سوره مباركه در شأن اهل بيت 704 ، فرود - 706 قرائت - 435 ، 551 ، 1789 ، - قرائت آيات بر قريش 484 ، معجزه - 2029 ، - معجزه محمد 543 ، نزول - 1125 ، - نزول آيات فحش 1504 ، - - بر ذم كفار 455 ، - - بر ذم قريش 460 ، 512 ، - - هر سال يك نوبت بر پيامبر 1704 ، نص - 580 ، 1838 ، وحى - 405
قراد بن اجدع (مردى از بنى كلب) : - ضامن حنظله 233 ، 234
قراقوحنو : چاه - 306
قربان : عيد - 706 ، - كردن شتر 1081
قربان (جاى كمان) : 715
قرده : 1516 ، سريه - 843 ، غزوهء - 707 ذى قرده
قرشى : 1675 ، 2090 ، برادر - 187 ، 1533
قرشيان : 1328
قرطبى : 681 ، 1381
قرقرة الكدر : 2003 ، آب - 838 ، اراضى - 837 ، غزوهء - 707 ، 837
قرمان خان (پسر كيس باى) : 840 ، جلوس - 1229
قرمايا : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قرن : كوه - 1016 ، منزل - 1379
قرواش بن هنى (از مردم بنى عبس) : 262 ، اسارت - 280 ، 281 ، - قتل حارث 270
قرة العين : 347 - محمد (صلی الله علیه وآله)
قرة بن عبد : مولاى - 811
قريبه (دختر ابى امية بن مغيره) : مرتد شدن - 1131
قريبه (دختر ابو قحافه) : 1289
قريبه (كنيز عبد اللّه بن خطل) : 1337
قريش : 19 ، 20 ، 50 ، 64 ، 66 ، 107 ، 109 ، 110 ، 112 - 114 ، 133 ، 140 ، 142 ، 158 ، 160 ، 171 ، 178 ، 188 ، 207 ، 218 ، 304 ، 327 ، 336 ، 361 ، 365 ، 366 ، 407 ، 414 ، 421 ، 430 ، 444 ، 458 ، 470 ، 448 ، 492 - 496 ، 516 ، 519 ، 530 ، 542 ، 545 ، 581 ، 588 ، 604 ، 605 ، 611 ، 619 ، 622 ، 656 ،
ص: 2613
713 ، 715 - 718 ، 722 ، 725 ، 726 ، 729 ، 749 ، 752 ، 753 ، 756 ، 757 ، 759 ، 763 ، 764 ، 769 ، 775 ، 784 ، 787 ، 790 ، 799 ، 800 ، 802 ، 803 ، 812 ، 817 ، 824 ، 825 ، 827 ، 838 ، 851 ، 853 ، 855 ، 863 ، 867 ، 889 ، 891 ، 900 ، 913 ، 916 ، 922 ، 933 ، 934 ، 940 ، 946 ، 977 - 979 ، 1013 ، 1015 ، 1023 ، 1025 ، 1033 ، 1034 ، 1037 ، 1041 ، 1046 ، 1047 ، 1049 ، 1053 ، 1067 ، 1076 ، 1097 ، 1102 ، 1107 ، 1109 ، 1114 ، 1117 ، 1118 ، 1120 ، 1121 ، 1126 ، 1127 ، 1136 ، 1144 ، 1146 ، 1150 ، 1153 ، 1203 ، 1204 ، 1214 ، 1215 ، 1218 ، 1232 ، 1233 ، 1261 ، 1262 ، 1264 ، 1266 ، 1268 ، 1270 ، 1274 ، 1279 ، 1280 ، 1284 ، 1288 ، 1298 ، 1304 ، 1322 ، 1328 ، 1337 ، 1338 ، 1354 ، 1358 ، 1359 ، 1376 ، 1381 ، 1384 ، 1385 ، 1399 ، 1461 ، 1466 ، 1480 ، 1485 ، 1523 ، 1527 ، 1574 ، 1588 ، 1589 ، 1600 ، 1653 ، 1657 ، 1690 ، 1932 ، 1955 ، 1992 ، 2082 ، 2087 ، - آزار پيغمبر 428 ، - آگاهى از حركت پيغمبر به سوى مكه 1273 ، - آمدن به نزد ابو طالب 528 ، آيين و پيمان - 1126 ، ابطال - 779 ، 1027 ، 1217 ، - ابن كبشه ناميدن پيامبر 656 ، اتفاق - 1115 ، - احتجاج با پيغمبر 443 ، احمق - 749 ، - استقبال از حبيب بن مالك 517 ، اسراى - 819 ، اسيران - 915 ، اشراف - 418 ، 473 ، 685 ، 686 ، 693 ، 757 ، 793 ، 826 ، 855 ، 1024 ، 1048 ، اطفال - 869 ، اعيان - 727 ، اكابر - 172 ، 349 ، 531 ، 769 ، انجمن - 454 ، 484 ، 1097 ، - انكار در معراج پيامبر 578 ، بازگشت - از حرب احزاب 1231 ، - - به مكه 915 ، - برگرد رسول خدا 2055 ، بزرگان - 55 ، 334 ، 348 ، 375 ، 376 ، 459 ، 500 ، 501 ، 693 ، 750 ، 751 ، 753 ، 773 ، 819 ، 828 ، 844 ، 852 ، 921 ، 1048 ، 1049 ، 1123 ، 1123 ، 1678 ، 1941 ، 2012 ، بزرگ زادگان - 1669 ، بشارت نصرت - 761 ، بنى بكر در عقد - 1129 ، بيت - 99 ، بيم - 643 ، پادشاه 325 ، پشتوان - 1057 ، پيشكش - 475 ، پيغمبر - 543 ، پيغمبر در مسجد الحرام در انجمن - 484 ، پيمان - 1126 ، پيمان شكنى كفار - 1260 ، تحريص - 2082 ، تدبير كردن نعيم در تفرقهء - 1047 ، - تعيين جايزه براى سر پيغمبر و ابو بكر
ص: 2614
619 ، تفرقه - 1047 ، تمامت - 506 ، جاموس - 1068 ، - جسارت بر پيغمبر 429 ، جماعت - 159 ، 206 ، 287 ، 363 ، 386 ، 387 ، 416 ، 420 ، 431 ، 454 ، 521 ، 625 ، 716 ، 748 ، 752 ، 753 ، 768 ، 783 ، 955 ، 1035 ، 1115 ، 1116 ، 1135 ، 1260 ، 1274 ، 1371 ، 2036 ، جماعت مردان - 753 ، جماعتى از - 374 ، 712 ، 718 ، 1083 ، 1144 ، جمعى از - 511 ، 579 ، 719 ، 2082 ، - از اشراف - - 418 ، جنگ - 833 ، 1113 ، - جواب به جهودان 1049 ، جواسيس و عيون - 1069 ، جوانان - 1130 ، 2035 ، حارث در ميان - 300 ، خبر بيعت عقبه به - 590 ، خبر هزيمت - 915 ، - خريدن جسد عمرو بن نوفل از مسلمانان 1043 ، - خصمى پيغمبر 422 ، 427 ، 478 ، در كمين نشستن كفار - 608 ، - در مكه 2092 ، دعوت پيغمبر - را به يگانگى خدا 416 ، دليران - 715 ، دنبال - 718 ، رجال - 779 ، رزم - 714 ، رسالت بديل به جانب - 1115 ، رسالت حليس بن علقمه از جانب - 1118 ، - عروة بن مسعود از جانب - 1116 ، - رسول فرستادن به حبشه 471 ، - رنجيدن از عثمان 1120 ، رنجيده خاطر شدن پيامبر از - 586 ، زمان - 370 ، زنان - 320 ، 351 ، 504 ، 702 ، 704 ، 875 ، 876 ، 913 ، 1038 ، سادات - 1665 ، ساكن شدن - در مكه 55 ، - سخن با ابو طالب 417 ، سخنان ابو جهل با - 457 ، سفهاى - 387 ، 428 ، 460 ، 464 ، 478 ، سلطنت - 57 ، شبانى از - 616 ، شكايت - به ابو طالب 418 ، شكست - 751 ، - شكنجه مسلمانان 465 ، شوراى بزرگان - 375 ، شياطين - 455 ، صاحب - 619 ، صحيفه نگاشتن سادات - در قتل على 1665 ، صف آرائى - در احد 862 ، صلحنامه - با 1125 ، صناديد - 197 ، 422 ، 510 ، 613 ، 686 ، 758 ، 762 ، 807 ، 1014 ، 1018 ، 1161 ، 1261 ، - - در كعبه 510 ، - - در كوشك غمدان 197 ، طايفه اى از - 208 ، طلب كردن جهودان بنى قريظه لشكرى از - 1028 ، ظهور - 33 ، عدل - 655 ، عهد جهودان با - 1015 ، غارت - 1159 ، - غلبه بر مسلمانان 912 ، فحص حال - 718 ، - فحص حال پيغمبر 612 ، فحص حال كاروان - 727 ، - فرار به شعب كوه 136 ، فرستادگان - 1119 ، فضايل -
ص: 2615
1738 ، قبايل - 63 ، 412 ، قبيله - 47 ، 61 ، 370 ، 1183 ، 1217 ، قتل بزرگان - 844 ، قتلگاه - 726 قرائت آيات قرآن بر - 484 ، - قصد قتل پيغمبر 418 ، 419 ، قصد كاروان - 717 ، قصه پيدايى - 47 ، كاروان - 216 ، 720 ، 721 ، 727 ، 755 ، 761 ، 843 ، 1083 ، 1138 ، كاروانى از - 717 ، كافران - 980 ، كشتگان - 786 ، 796 ، 799 ، 844 ، كشتنگاه - 796 ، كفار - 416 ، 417 ، 423 ، 429 ، 435 ، 461 ، 465 ، 501 ، 506 ، 507 ، 521 ، 528 ، 542 ، 601 ، 606 ، 608 ، 771 ، 814 ، 829 ، 857 ، 936 ، 953 ، 954 ، 1045 ، 1260 ، 1272 ، كناره گيرى غطفان از - 1032 ، كودكان - 869 ، گرفتاران - 1123 ، گفتار سفهاى - 460 ، گفتگوى تنى چند از - دربارهء نجات بنى هاشم 509 ، لشكر - 714 ، 729 ، 757 ، 759 ، 784 ، 804 ، 855 ، 856 ، 860 ، 895 ، 1051 ، لشكرگاه - 1025 ، لواى - 854 ، مثله كردن اجساد شهداى احد به دست زنان - 913 ، مجلس - 604 ، محبوسين - 1123 ، مخاطبات با - 1089 ، مرثيه بر كشتگان - 1941 ، مردان - 56 ، 691 ، 753 ، 1299 ، مردم - 141 ، 251 ، 338 ، 350 ، 351 ، 372 - 374 ، 455 ، 473 ، 479 ، 491 ، 494 ، 578 ، 580 ، 713 ، 750 ، 753 ، 1290 ، 1295 ، 1340 ، 2059 ، مردمان - 456 ، 476 ، 489 ، 490 ، 589 ، مسلمانان - 1354 ، مشركين - 529 ، 532 ، 607 ، 608 ، 806 ، 923 ، 1112 ، 1299 ، 1304 ، 1353 ، مشورت - در قتل پيغمبر 603 ، مصالحت با - 1123 ، مصالحه پيغمبر با - 1109 ، 1124 ، معجزه خواستن - از پيغمبر 480 ، مقاتلت كفار - 1045 ، مقاتله با - 711 ، مقتولين - 915 ، منافقين - 1666 ، مهاجرين - 730 ، نزول آيات قرآن در مذمت - 460 ، 512 ، نو مسلمانان - 1380 ، هجو - 1955 ، هزيمت - 760 ، 915 ، هزيمت لشكر - 804 ، - يك جهت شدن در آزار مسلمانان 422 ،
قريش : - لقب نضر 32 ، 33 - نضر
قريشيان : 34 ، 632 ، هزيمت - 817
قريظ بن معبد بن زراره : كشته شدن برادر - 277
قريظه : 969 ، جنگ - 710 ، قبيله - 1201 ، - قبيله اى از يهوديان خيبر 657 - بنى قريظه
قرينا (كنيز عبد اللّه بن خطل) : 1337
ص: 2616
قرينه : 1304
قزمان بن الحارث : - از اهل نار 889 ، - دعوى مسلمانى 2034 ، قتل - 889 ، 890
قساس : كوه - 1103
قساسيه : شمشير - 1103
قس بن ساعدة الايادى / قس بن ساعدة بن حذافة بن زهير : 151 ، 152 ، - از حكماى عرب 24 ، ظهور - 151 ، ورقه نام - 402 - ورقه بن ساعده
قسطنطنين : خليج - 2093
قسطنطنيه : 123 ، 1071 ، 1149 ، آهنگ ذو يزن از يمن به - 183 ، بطرك - 1071 ، خليفه - 107 ، سفر عثمان بن الحويرث به سوى - 386 ، شوراى - 1070 ، قلعه - 2093 ، كوچ سيف بن ذى يزن به - 191
قسوره : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قسى بن النبيت بن منية بن منصور : - شتافتن به درگاه ابرهه 133
قسيم : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قسيم الجنة و النّار : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
قشير : پسر - 1082
قصاص : 1011 ، 1086 ، اخبار پيغمبر در منبر براى - 1721
قصب : ردائى از - 375
قصص هيصمى (كتاب) : 1850
قصواء (شتر پيغمبر) : 611 ، 629 ، 1114 ، 2022 ، 2039
قصه هفت سير حاتم (كتاب) : 205
قصىّ بن كلاب بن مرّه : 49 ، 52 ، 56 ، 1867 ، - تقسيم زمين مكه به چهار قسمت 55 ، دار الندوه خانه - 603 ، - رفتن به ارض طايف 54 ، زيد نام - 50 ، فرزندان - 617 ، - گرفتن مفتاح كعبه از ابو غبشان 54 ، 55 ، مصالحه مردم - 57 ، - نشو و نما در مكه 53 ، - والى مكه 57 ، وصيّت - 60 ، وفات - 58
قصية بن نصر بن سعد : 177
القضاء : غزوهء - 707
قضاعه : 1524 ، زنى از - 65 ، فوجى از - 56 ، قبايل - 50 ، قبيله - 35 ، 737 ، 1515 ، قوم - 20 ، مردم - 57 ، ودّ بت - 20 - بنى قضاعه
قضاعه (پسر معدّ) : 23
قضم (نام حضرت على) : 869 - على (علیه السلام)
قضيب (شمشير پيغمبر) : 2015
قطب الاقطاب : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قطبة بن عامر بن حديده : 1242 ، - از انصار بدر 712 ، 739 ، 746 ، - از بنى سواد 548 ، - از مردم قبيلهء خزرج 543 ، - اسير كردن مالك بن عبد اللّه بن عثمان
ص: 2617
820 ، ايمان آوردن - 543 ، - و بيت الاولى 549 ، زخمى شدن - 937 ، سريه - 1410 ، - كماندار لشكر اسلام 894
قطبة بن قتاده : - از بنى عبد 1240
قطن : ارض 956
قطور : قبيله - 6
القف : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
قفيز : 140
قلابه (از اولاد عبد مناف) : 59
قلابه (دختر سعد بن سهم بن عمرو بن هصيص) : 318
قلابة الاسدى (از عامريون) : - قصد درگاه نعمان 246
قلزم : درياى - 1456
قلع بن عبّاد : - پيوستن به زمان اسلام 131
قلعى (شمشير پيامبر) : 836 ، 2004
القلمس : 131
قلّيس (كنيسه اى در صنعا به نام نجاشى) :
129 ، 131 ، دعوت نجاشى از مردم به حج كردن - 130 ،
قمار : 251 ، 749 ، 984 - 986 ، 1294 ، اقداح - 1293 ، حرام بودن - 986
قمر : واقعه شق - 522 - 524
قمر البطحاء : - لقب عبد مناف بن قصى 58 - عبد مناف بن قصى
قمعه : - لقب عميرا 29 - عميرا
قموص : امان طلبيدن مردم - 1191 ، ايام توقف - 1198 ، پاى حصار - 1179 ، حصار 1179 ، 1193 ، حصن - 1165 ، حلمه على (علیه السلام) به قلعه - 1189 ، فتح قلعه - 1200 ، قلعه - 1167 ، 1177 ، 1189 ، 1194 ، 1200 ، گوشه نشينى يهود در - 1193 ، محاصره قلعه - 1177 ، مردم - 1191
قموئيل (فرزند ناحور و ملكه) : 10
قميص : 1753
قناصه : 23
قنان : كوه - 1319 ، 1322
قنص (پسر معدّ) : 23
قنص (پسر نزار) : 23
قوام : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
قوتران (عم كلوتر دويم) : 677 ، 678
قور قوت : 840
قوقل : 737 نعمان بن مالك بن ثعلبه
قولنج (مرض) : 1464
قونسول بيزون : پسر - 1070
قوى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
القوى : - لقب حضرت 360 - على (علیه السلام)
قيافه : علم - شناسى 148 ، 173 ، 203
قيامت : 73 ، 172 ، 214 ، 252 ، 346 ، 367 ، 374 ، 465 ، 481 ، 482 ، 503 ، 557 ، 561 ، 562 ، 632 ، 690 ، 693 ، 699 ،
ص: 2618
886 ، 887 ، 932 ، 1299 ، 1429 ، 1471 ، 1491 ، 1535 ، 1567 ، 1592 ، 1663 ، 1669 ، 1671 ، 1682 ، اول علامت - 633 ، حديث - 388 ، روز - 69 ، 399 ، 925 ، 1090 ، 1421 ، 1435 ، 1460 ، 1465 ، 1661 ، 1636 ، زمين - 633 ، سخن گفتن گرگ علامتى از علامات - 653 ، علامت - 633
قيدار / قيذر (فرزند اسماعيل) : 14 ، 15
قيدماء / قيدمه / قيذما (فرزند اسمعيل) : 14 ، 15
قيثم : 1847 - قثم
قيس : جماعت - 799 ، سلول قبيله اى از - 1493
قيس (از بنى سلمه) : پسر - 1429
قيس (پسر حزن بن وهب بن عوير) / زهرمان :
- و حاجب بن زراره 278 ، - زهرمان قيسان : 270
قيس بن ابى صعصعه / قيس بن صعصعه : - از انصار بدر 743 ، - چشم زخم از مسلمانان 1017 ، سردار پيادگان 729 ، - عرض لشكر 730
قيس بن الخطيم : 1373
قيس بن السّائب : 1285 ، اسارت - 821 ، 823
قيس بن المتفق بن عامر بن عقيل : - تاختن بر عمرو بن عمرو 279 ، خواست مردم قبيله از - 280 ، - رهائى بخشيدن عمرو از قتل 279 ، 280 ، - عزم خانه عمرو 280
قيس بن امراء القيس : 758
قيس بن بحر الاشجعى : - مدح رسول خدا 1984
قيس بن ثعلبه : باقل مردى از - 1914 عمرو مردى از - 250
قيس بن جندل بن شراحيل (پدر ميمون اعشى) : - مرگ بر اثر گرسنگى 250
قيس بن حارث : شهادت - 891 ، - - در احد 747
قيس بن حسان بن ثعلبة بن مرثد : هديه به - 1921
قيس بن حصين : - از انصار بدر 740
قيس بن حصين (از بنى الحارث) : اسلام آوردن - 1513 ، - امارت بر بنى الحارث 1699 ، - همراه وفد بنى الحارث 1698
قيس بن حصين ذو الغصه : 1698
قيس [ بن خزاعى الذكوانى ] : برادر - 130
قيس بن زهير بن جذيمة العبسى : 246 ، 262 ، 263 ، 265 ، 269 ، 270 ، 272 ، 273 ، 286 ، - آمدن به اراضى هجر 271 ، آمدن حنبص به نزد - 281 ، - از قبيله عبسين 246 ، - اطمينان گرفتن از ربيع بن زياد 266 ، پيغام - به حارث 292 ،
ص: 2619
جنگ با بنى تميم 958 ، حلفاى - 267 ، - در اراضى بنى كلاب 272 ، - رزم با بنى فزاره 268 ، - رنجيدن از سخنان حنبص 281 ، زن - 264 ، شعر گفتن - 266 ، 270 ، شكايت زهرمان به نزد - 279 ، - قتل معاوية بن الجون 277 ، مناقشه و مشاجره - 264 ، - وقعى ننهادن بر سخن ربيع بن زياده 267
قيس بن زياد بن الحارث الصّيدانى : 1907
قيس بن سعد (از بزرگان بنى تميم) : 1403 - زنده به گور كردن دختران 255
قيس بن سعد بن عباده : 1069 ، 1259 ، 1279 ، 1283 ، 1580 ، 1737 ، 1738 ، سخن پيغمبر دربارهء - 1070 ، سريه - 1397 ، - كوچ با لشكر اسامه 1706 ، 1707 ، - مأمور به قبيله صدا 1397 ، - منزلت صاحب شرطه 2002
قيس بن طريف : دختر - 1988
قيس بن عاصم : 1408 ، 1500 ، - اقتفا به عبد المطلب 1998 ، نصيحت رسول خدا بر - 2158 - 2159
قيس بن عبد اللّه : 467
قيس بن عدى : 1381
قيس بن عدى بن عدس بن ربيعة بن جعده :
1990 - نابغه جعدى
قيس بن غريه بجلى : مكتوب رسول خدا به - 2090
قيس بن غيلان : 314
قيس بن فاكهة بن مغيره : - از كشته شدن كفار 795
قيس بن كعب بن عبد اللّه بن عدس بن ربيعة بن جعده : 244 ، 245 - نابغه جعدى - قيس بن عدى بن عدس
قيس بن محصن بن خالد بن مخلّد : - از انصار بدر 740
قيس بن مخلّد بن ثعلبة بن صخر بن حبيب :
- از انصار بدر 743
قيس بن مسعود بن قيس بن خالد : - در خدمت اياس 308 ، - سيدى از بنى شيبان 306 ، - كفيل شتران خسرو پرويز 240 ، - مكروه داشتن جنگ با عرب 306 ، هزيمت - 308
قيس بن معدى كرب : - و اعشى 1919 ، قصيده در تمجيد - 1936 ، مدح - 1920 ، 1922 ، 1929
قيس بن وليد بن مغيره : ايمان آوردن - 790
قيصر : 183 ، 191 ، 223 ، 466 ، 1143 ، 1148 ، 1157 ، 1236 ، 1239 ، 1421 ، 1458 ، 1524 ، برادر - 1143 ، بلاد - 1020 ، بيم حارث از - 1156 ، پايه هاى حكومت - 751 ، درگاه - 1117 ، دفاين - 1020 ، رسالت دحيه كلبى به جانب - 1911 ، عامل - 1911 ، گنج هاى - 1028 ، لشكر - 1240 ،
ص: 2620
مملكت - 2034 ، نامه پيغمبر به - 410 ، وعده پيغمبر بر فتح بلاد - 1020
قيصر (از موالى پيغمبر) : 1903
قيصر روم : 444 ، 447 ، 1524 - قيصر
قيعر (خواهر ماريه قبطى) : 1897
قيل : 841
قيله (دختر عامر بن مالك خزاعى) : فرزند - 65
قين : خاندان - 1469
قينقاع : - طايفه اى از يهود 657 ، غزوه - 836 ، - بنى قينقاع
ص: 2621
كاريبر / كاريبرت : جلوس - 140
كاسر اصنام الكعبه : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
كافر : 167 ، 416 ، 446 ، 455 ، 458 ، 462 - 464 ، 476 ، 512 ، 580 ، 628 ، 708 ، 711 ، 763 ، 775 ، 783 ، 807 ، 865 ، 888 ، 939 ، 943 ، 962 ، 967 ، 1008 ، 1022 ، 1046 ، 1074 ، 1083 ، 1115 ، 1123 ، 1132 ، 1248 ، 1267 ، 1268 ، 1286 ، 1361 ، 1375 ، 1389 ، 1431 ، 1441 ، 1446 ، 1473 ، 1477 ، 1481 ، 1503 ، 1563 ، 1588 ، 1622 ، 1646 ، 1647 ، 1665 ، 1668 ، 1676 ، 1679 ، 2084 ، زن - 1131 ، زنان - 1131 ، قوم - 479 ، - مردن عثمان پس از اداى فديه آزادى 724 ، مردم - 1577 كافران : 43 ، 130 ، 311 ، 412 ، 434 ، 437 ، 448 ، 453 ، 501 ، 502 ، 589 ، 606 ، 613 ، 633 ، 711 ، 755 ، 775 ، 781 ، 789 ، 805 ، 807 ، 814 ، 829 ، 852 ، 872 ، 878 ، 883 ، 884 ، 891 ، 902 ، 906 ، 910 ، 937 ، 949 ، 951 ، 954 ، 965 ، 978 ، 1045 ، 1048 ، 1073 ، 1081 ، 1110 - 1115 ، 1118 ، 1119 ، 1129 ، 1131 - 133 ، 1150 ، 1206 ، 1213 ، 1216 ، 1237 ، 1240 - 1242 ، 1251 - 1254 ، 1267 ، 1282 ، 1285 ، 1299 ، 1307 ، 1335 ، 1360 ، 1366 ، 1370 ، 1405 ، 1421 ، 1428 ، 1452 ، 1462 ، 1468 ، 1472 ، 1474 ، 1475 ، 1478 ، 1535 ، 1600 - 1602 ، 1634 ، 1646 ، 1656 ، 1668 ، 1676 ، 2084 ، آهنگ - به مكه 914 ، اموال - 852 ، 909 ، - اهل كتاب 932 ، - بنى مرّه 1235 ، بيم - از نفرين پيغمبر 435 ، جماعت - 460 ، - جن 992 ، جنگ - 709 ، 782 ، حاجز افتادن خندق ميان مسلمانان و - 1027 ، حرب - 781 ، در خشم شدن - از عمر 500 ، - صرف اموال خود براى بازداشتن مردم از راه خدا 852 ، فتنه - 458 ، - قريش 980 ، كيفر - 1119 ، گروهى از - 906 ، لعنت خداى بر - 544
كافره : 1074
كافرى : 827 ، 1472 ، 1483
كافور (جعبه پيغمبر (صلی الله علیه و آله)) : 2018
كامپانى : تولد انر در - 1070
كامل / الكامل / كامل التواريخ (اثر ابن اثير) :
743 ، 1216 ، 1303 ، 1338 ، 1900 ، 1901 ، - تاريخ كامل
ص: 2622
كاهن : 102 ، 218 ، 454 ، 461 ، 1339 ، 1694 ، زمزمه - 423 ، مردم - 360
كاهنان : 21 ، 67 ، 74 ، 143 ، 166 ، 173 ، 405 ، 423 ، 454 ، 1533 ، - عرب 74
كاهنه : 160 ، دايهء - 1182
كاهنى : 2087
الكبرى : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
كبش : 857 ، - فدا 9 ، - كتيبه قريش 869
كبشه (دختر حجاج بن معاوية بن قشير) :
اسارت - 277
كبشه (دختر عروة الرّجال بن عتبه) : 278
كبشه (دختر عمار بن العدى الغطفانى) : - زن زهير 1317
كبشه (دختر يزيد بن شرحبيل) : فرزند - 1687
كبشه (مادر عبد اللّه بن رواحه) : 1961
كبشه انصاريه : نقل حديث از - 1961
كبشه انصاريه : نقل حديث از - 1806
كبشه بنت رافع بن معاويه : - مادر سعد بن معاذ 929
كبير (صاحب مصابيح الانوار) : 570
كبين : وادى - 1569
كتاب الفال : 307
كتاب دانيال : 1851
كتاب شعيا : 1850
كتاب زكريا : 1849
كتاب مقدس عهد عتيق : 10 ، 14
كتائب : افواج - 1280
كاتليك (مذهب) : عقيدت مردم - 1071
كتوم (كمان پيامبر) : 836 ، 201
كتيبه : حصن - 1166 ، قلعهء - 1171
كثيب حنان : 762
كثيب عقنقل : 757
كثير بن الصّلت : 252
كجور : 674
كداء : 1283 ، 1599
الكدر : غزوهء - 707 - قرقرة الكدر
كديد : 1235 ، سريه غالب بن عبد اللّه ليثى به اراضى - 1234 ، منزل - 1270
كرّار غير فرار : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
كراع الغميم : خالد بن وليد در - 114 ، موضع - 1601
كرب بن صفوان بن شحبة بن عطارد / كرب بن صفوان حباب سعدى : - و بزرگان ذيبان 274 ، رمز - 274 ، 275
كربلا : خاك - 2089 ، شهادت امام حسين در - 2013
كرز بن جابر فهرى : خبر كذب قتل - در مكه 1120 ، سريه - 1085 ، 1086 ، شهادت - 1283 ، - و غارت شتران پيغمبر 719 ، 1957
كرز بن سبره حارثى (قائد قبيله حارث بن كعب) : 1522 ، 1523
ص: 2623
كرز بن علقمه : 1553 ، 1554 ، برادر - 1549
كركره (از موالى پيغمبر) : 1903 ، وفات - 1194
كرمان : حاكم - 2315
كروبيان : 1856
كروبيين : 693
كريب (از موالى پيغمبر) : 1902
كريز بن ربيعة بن حبيب بن عبد شمس : زوجهء - 2005
كريم : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
كريهه : يوم - 772
كساب : 1975
كسد (فرزند ناحور و ملكه) : 10
كسرى (/ خسرو پرويز) : - بزرگ فارس 1149 ، بلدان و ممالك - 1152 ، درگاه - 1151 ، - دريدن نامه پيغمبر 2021 ، ممالك - 1152 ، مملكت - 2034 ، نامهء پيغمبر به - 1149
كسرى / نوشيروان : 143 ، 145 ، 148 ، 149 ، 184 ، 193 ، 661 ، 663 ، 1138 ، 1150 ، 1157 ، 1524 ، آهنگ سيف به حضور - 192 ، انجمن - 184 ، بلاد - 1020 ، درگاه - 183 ، 1117 ، دستبندهاى زرين - 620 ، دفاين - 1020 ، ذو يزن و - 185 ، رود آوردن ذو يزن به - 183 ، - سؤال و جواب با حارث بن كلده 664 - 668 ، غلبه مسلمين بر ملك - 620 ، قصور - 1515 ، گنج هاى - 1028 ، ملك - 620 ، مملكت - 1928 ، - منشور سلطنت يمن براى وهرز 201 ، - نامه به وهرز 196 ، وعده پيغمبر بر فتح بلاد - 1020
كسرى بن هرمز : رضايت مردم حيره به حكومت - 225
كسوف : 73 ، 1681 ، نماز - 1397
كشاف (كتاب) : 987 ، 1295
كشاف الكروب : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
كشد جهينى : 728
كعب : دختر - 893
كعب / جعده : 1990 - جعده
كعب (پسر حمير) : عفو پيغمبر بر - 255
كعب الاحبار (از علماى يهود) : 583 ، 1564 ، 1743 ، اسلام - 1563 ، - درآمدن بر عمر 1742 ، نقل روايت از - 1849
كعب المازنيه : 1353
كعب بن اسد : - از قبيله بنى قريظه 657 ، پاره كردن حى بن اخطب صلحنامه پيغمبر با - 1025 ، پرسش زبير بن باطا از حال - 1063 ، حصار - 1024 ، - و حى بن اخطب 1024 ، 1025 ، - دست بسته در حضور پيغمبر 1062 ، -
ص: 2624
و رسولان پيغمبر 1026 ، سكوت - 658 ، شناعت - 1025 ، - قائد قبيله بنى قريظه 1024 ، - نصيحت يهودان 1057
كعب بن اسيد : - در حضور پيغمبر 979
كعب بن اشرف : 847 ، 973 ، 2064 ، - و ابو نائله 846 ، - و اسلام عبد اللّه بن سلام 635 ، پيشنهاد پيغمبر بر قتل - 844 ، جماعت - 1347 ، خانه - 845 ، خبر مرگ 974 ، - قائد جهودان 972 ، قتل - 843 ، 972 ، 2062 ، كشته شدن - 848 ، - و محمد بن مسلمه 847 ، - مثل در عرب به جمال جميل 845 ، مردم - 1346
كعب بن القين بن جسر : دختر - 35
كعب بن جمّاز : - از انصار بدر 738
كعب بن خمان بن ثعلبه : - از انصار بدر 738
كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه : 1990 - جعده / كعب
كعب بن زهير : 1304 ، 1311 - 1313 ، 1317 ، 1318 ، اسلام - 1310 ، جايزه پيغمبر به - 1333 ، ديدار خطيئه با - 1327 ، داستان - 1324 - 1329 شرح حال - 1964 ، فرمان رسول خدا بر هدر شدن خون - 1327 ، قصيده - 1329 ، - مدح انصار 1328
كعب بن زيد بن قيس : - از انصار بدر 743 ، - از شهداى خندق 1047 ، 1054 ، - در آمدن به مدينه 965 ، - قتل دو تن از بنى عامر 965 ، 966 ، مقتول پنداشتن كفار - را 962
كعب بن سباء الاصغر الحميرى : 78
كعب بن عجره : - و سريه غالب بن عبد اللّه به فدك 1235 ، عبور رسول خدا بر - 1583 ، فرمان رسول خدا در حج بر - 1584 ، - و واثله 1451
كعب بن عمر : قبيله - 1422
كعب بن عمرو بن عباد بن عمرو بن غنم / ابو اليسر : - از انصار بدر 740 - ابو السير
كعب بن لوى : 35 ، 48 ، 107 ، 112 ، 1082 ، - از صناديد عرب 47 ، فرزندان - 617 ، وفات - 47
كعب بن مالك انصارى : اشعار - 1244 ، - اعتراف بر گناه تخلف از تبوك 1467 ، برائت - 1466 ، - و بيعت عقبه 586 ، زخمى شدن - 937 ، - سرودن شعر در شكستن پيمان از طرف ابو براء 963 ، شرح حال - 1947 - 1950 ، شعر - 1948 ، 1949 ، - شناختن رسول خدا 905 ، - عقد اخوت با طلحة بن عبد اللّه 646 ، 1947 ، قبول توبه - 1469 ، - قرائت شعر 1269 ، قصه تخلف و برائت - 1466 ، كناره گيرى مردم از -
ص: 2625
1468 ، - گناه كرده حضرت پيغمبر 1467 ، مأمور به سوى اسلم - 1912 ، - مأمور به قبيلهء اسلم براى اخذ زكات 1401 ، نابينا شدن - 1949
كعب بن نمط : 1985
كعب بن يزيد : 959
كعبه : 19 ، 34 ، 43 ، 44 ، 62 ، 108 ، 109 ، 113 ، 130 ، 131 ، 171 ، 175 ، 189 ، 333 ، 348 ، 387 ، 388 ، 417 ، 421 ، 423 ، 480 ، 2 ، 485 ، 488 ، 491 ، 496 ، 500 ، 517 ، 522 ، 524 ، 556 ، 564 ، 610 ، 655 ، 681 ، 683 ، 752 ، 780 ، 951 ، 991 ، 1102 ، 1257 ، 1287 ، 1295 ، 1322 ، 1340 ، 1576 ، 1582 ، 1665 ، 1666 ، 1673 ، 2131 ، آمدن ابو جهل به - 433 ، آمدن ابو طالب و حمزه و پيغمبر به - 435 ، آمدن عبد اللّه بن مسعود به - 459 ، آهنگ پيغمبر به - 1116 ، ابو طالب در ميان استار - 511 ، اذان گفتن بلال در بام - 1298 ، استار - 511 ، 752 ، 1832 ، استلام پيغمبر ركن - 428 ، افراشتن رايت حمد بر بام - 349 ، انجمن قريش در - 418 ، انجمن مشركين در - 420 ، اندرز ابو طالب با مردم در بزرگداشت خانه - 527 ، باب - 136 ، بام - 169 ، 1298 ، بام خانه - 747 ، به حق - 2081 ، برگشتن قبله از بيت المقدس به سوى - 680 ، بناى - 370 ، بناى خانه - 11 ، بنيان - 372 ، 375 ، پروردگار خانهء - 350 ، حج - 173 ، 1072 ، حرم - 366 ، 424 ، خانه - 12 ، 107 ، 132 ، 365 ، 370 ، 376 ، 527 ، 642 ، 747 ، 1014 ، 1218 ، 1234 ، 1286 ، 1292 ، 1304 ، 1514 ، 1581 ، 1639 ، 1736 ، خريدارى چوب ها از بهر خانه - 376 ، خواب رسول خدا در زيارت - 1109 ، در آمدن ابو طالب به - 510 ، در آمدن فاطمه بنت اسد به - 364 ، ديدار پيغمبر صناديد اوس و خزرج را در - 585 ، ديوار - 365 ، 376 ، 942 ، رسول خدا در - 416 ، ركن - 1280 ، زره - 1128 ، زيارت - 1109 ، 1115 ، 1118 ، 1124 ، 1128 ، سوگند به - 343 ، سوى - 636 ، 681 ، شكافتن ديوار - 365 ، صناديد قريش در - 510 ، طلب كردن پيغمبر كليد خانه - را 1292 ، طواف - 180 ، 206 ، 340 ، 402 ، 545 ، 1120 ، طواف خانه - 2034 ، فراهم كردن ابو طالب اشراف قوم خويش را در حرم - 424 ، - قبله مسلمانان 680 ، كليد خانه - 107 ، 1292 ، گنجينه - 372 ، مشركين در -
ص: 2626
420 ، مفتاح - 935 ، نذورات - 433 ، نماز گزاشتن مسلمانان در - 416
كعبه يمانيه / ذو الخلصه : بت خانه - 1519 - ذو الخلصه
كفار : 15 ، 458 ، 463 ، 614 ، 615 ، 708 ، 710 ، 713 ، 715 ، 721 ، 759 ، 772 ، 816 ، 862 ، 863 ، 866 ، 869 ، 871 ، 875 - 877 ، 886 ، 889 ، 893 ، 899 ، 901 ، 902 ، 907 ، 932 ، 933 ، 937 ، 939 ، 941 ، 948 ، 949 ، 953 ، 955 ، 960 ، 962 ، 1030 ، 1048 ، 1050 ، 1072 ، 1078 ، 1081 ، 1130 - 1132 ، 1159 ، 1213 ، 1214 ، 1217 ، 1234 ، 1242 ، 1249 ، 1356 ، 1360 ، 1365 ، 1369 ، 1429 ، 1430 ، 1476 ، 1477 ، 1479 ، 1594 ، 1628 ، آهنگ - به جانب پيغمبر 909 ، اسيران - 808 ، افشاندن پيامبر سنگريزه به سوى - 784 ، خبر - 611 ، - در تعقيب پيغمبر 612 ، رايت - 993 ، رسيدن - به زمين بدر 762 ، ريخته شدن اول خون از - 645 ، زنان - 1131 ، 1132 ، 1366 ، سپاه - 993 ، سواران - 947 ، صف - 1046 ، عيون و جواسيس - 607 ، فرشتگان در جنگ - 50 ، قتل - 79110 ، - قريش 829 ، 857 ، كشته شدگان از - 795 ، لشكر - 714 ، 775 ، 779 ، 795 ، 860 ، 900 ، 1240 ، لشكرگاه - 1050 ، 1051 ، لشكرهاى - 1027 ، مصابرت مسلمانان در شكنجه - 490 ، مقابلهء - با مسلمين 1027 ، - مكه 455 ، 461 ، وجوب جهاد با - 706 ، همداستانى - به قصد پيغمبر 880
كفر : قريه - 213
كفّين : - صنم عمرو بن حمحمه 1369
كلاب : بلاد - 1454 ، جماعت - 134 ، - قبيله معروف از عرب 373 ، مردم - 1346
كلاب (نام غلامى) : 1393
كلاب بن طلحة بن ابى طالب : 854 ، علم برداشتن - 873
كلاب بن مرّه : 48 ، 49
كلب بن وبره : - دعوت مردم به پرستش ودّ 30 ، طايفه - 20
كلبى : 1417 ، مرد - 1917 ، مردى - 1916
كلثوم : كشته شدن - 1292
كلثوم بن الحصين : ابو رهم كنيت - 1268 - ابو رهم
كلثوم بن الهدم بن امرئ القيس : بناى اولين مسجد در زمين - 626 ، ورود پيغمبر بر - 624 ، وفات - 655
كلدانيون : سپاه - 22
ص: 2627
كلده (پدر حارث) : پسر - 662
كلدة بن اسد : - در خانه عقيل 2082
كلدة بن حنبل (برادر مادرى صفوان) : 1354 ، 1355
كلدى : 591
كلوتر دويم (پسر شلپريك) : 678 ، پسر - 1400 ، جلوس 677 ، سلطنت - 679 ، عم - 677 ، لشكرگاه 679
كليب الاسدى : 651
كليم : 319 ، 557 - موسى (علیه السلام)
كميت بن زيد اسدى : 48 ، برادر - 1914 ، شعر - 1183
كنّاز بن حصين غنوى / ابو مرثد : - در سريه حمزه 712 ، - مهاجرت مدينه 602 - ابو مرثد
كنانه : رئيس - 2082 ، سواع بت - 20 ، قبيلهء - 1015 ، 1198 ، 1217 ، 1260 ، 1890 ، مبارزان - 1034 ، مردم - 1278 ، مردى از - 1089 - بنى كنانه
كنانة بن ابى الحقيق / كنانة بن الرّبيع بن ابى الحقيق : 979 ، - اتحاد با قريش در خندق 1014 ، برادر - 848 ، پرسش پيامبر از - 1193 ، - و جهودان خيبر 1167 ، - خشم از خواب زوجه 1202 ، صفيه در نكاح - 1887 ، طلب استمداد - از مردم غطفان 1169 ، - فرستادن مردى به جاسوسى 1170 ، كشتن محمد بن سلمه - را به خون برادر 1194 ، - كشته شدن در حرب خيبر 1887 ، - مقتول در فتح خيبر 847 ، - همكارى با موجب يهودى 1172
كنانة بن ابى ربيعه : - به دست گرفتن مهار هودج زينب دختر پيغمبر 827 ، - مقابله با قريش 828 ، - همراهى با زينب دختر پيغمبر 829
كنانة بن الرّبيع : 1014 - كنانة بن ابى الحقيق
كنانة بن خزيمه : ابو نصر كنيت - 31 ، پسر 33 ، مادر - 31 - ابو نصر
كنانة بن ربيع بن ابى حقيق : 1014 - كنانة بن ابى الحقيق
كنانة بن على بن ربيعة بن عبد العزى بن عبد شمس : - كوچ با زوجهء خود به طرف احد 854
كنده : قائد قبيلهء - 1893 ، مردم - 1687 ، مردمان - 542
كنده / خندق : حفر - 1017 ، كار - 1020 ، 1022 ، كنار - 1027
كنس : قريه - 672
كنستانتى پول / قسطنطنيه : 183 - قسطنطنيه
كنعان : 16 ، 182
كنيز : 199 ، 313 ، 319 ، - رومى 180
كنيزك / كنيزكان : 207 ، 237 ، 244 ، 321 ، 339 ، 348 ، 352 ، 353 ، 452
ص: 2628
كنيسه : 129 - 131 ، 1521 ، 1941 ، 1942 ، باب - 1943
كوثر : 565 ، 576 ، ابريقى از زلال - 505 ، حوض - 1386 ، 1592 ، 1625 ، 1668 ، - يكى از دو نهرى كه پيغمبر در معراج ديده 564
كوثر (غلام عامرى) : - پناه به رسول خدا 1135
كوروس فاسيسى : - بطرك اسكندريه 1071
كوش : كوه و قريه - 674
كوشك : 1020 - مداين
كوفرى (فرزند بافدى) : 1400
كوفه : 73 ، 240 ، 304 ، 718 ، 1918 ، زمين - 1542 ، سفر - 1918 ، سفر لبيد به - 1965 ، سفر معاويه به - 1993 ، شعراى - 1966 ، مسجد - 2086 ، وفات لبيد در - 1968
كوكب درى : - لقب شهاب بن مازن 1566 - شهاب بن مازن
كول اركى خان : جلوس - 839 ، 840 ، - و قرمان خان 1229
كهانت : 86 ، 431 ، 461 ، اجرت - 1339 ، علم - 23 ، فن - 71 ، 72 ، 75 ، 78
كهلان : رساندن مردم همدان نسب به - 30
كهمش / اعشى (از قبيله عكل) : 1914 - اعشى
كهنه : 102 ، 148 ، 149 ، 157 ، اخبار - 1821 ، - عرب 164
كيان : دودمان - 593
كيان / سفينه : 1900
كيان (از موالى پيغمبر) : 1903
كيان فر ، جمشيد : 74 ، 594
كيخسرو : 593
كيسان بن عمرو بن جون : 273
كيس باى اينال خان : سلطنت - 839 ، فرزند - 840
كيقباد : 593
كيكاوس : 593
كى لهراسب : 593
ص: 2629
گاوباره : 676 ، - و آذرولاش 677 ، - لقب جيل 675
گحم (فرزند ناحور) : 10
گرگ : 27 ، 1535 ، 1496 ، 1692 ، سخن گفتن - 653
گرگان : بناى - 673
گرگين / گرگين ميلاد : اولاد - 674 ، - بناى گرگان 673 ، قرق خيل - 674
گشتاسب : اولاد - 1901 ، 1902
گلستان (كتاب) : 205
گورخر : 919 ، 1973 ، 1974
گور شامى : 1754
گيل : مملكت - 677
گيلان : 671 ، 676 ، تسخير - 675 ، ملك زادگان - 675
ص: 2630
لات (بت) : 20 ، 30 ، 214 ، 223 ، 247 ، 249 ، 313 ، 314 ، 462 ، 463 ، 484 ، 496 ، 500 ، 516 ، 534 ، 748 ، 880 ، 951 ، 1107 ، 1248 ، 1251 ، 1275 ، 1493 ، 1495 ، 1502 ، 2030 ، 2036 ، بتخانه - 1502 ، بتكده - در طايف 133 ، خزانه - 1503 ، گنج خانه - 1502 ، - نصب در طايف 20
لاتين : زبان - 1070
لار : سكون اولاد گرگين در - 674
لارجان : توابع - 674
لامية العرب (قصيده) : 260
اللاعب بالاسنّه : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
لبابه الصغرى (دختر هند و حارث بن حزن) :
- زوجهء زياد بن عبد اللّه 1198
لبابة الكبرى (دختر هند و حارث بن حزن) :
1198 - ام الفضل
لبابه بنت فضل بن الحارث الهلاليه : 2005
لبنان : كوه - 362
لبنى (دختر هاجر بن مناف) : - مادر ابو لهب 116 ، - همسر عبد المطلب 114 ، 116
لبيد بن الحاجب : - عامل قبيله دارم 1910
لبيد بن الاعصم / لبيد بن اعظم يهودى : - و اسلام آوردن عبد اللّه بن سلام 635 ، - و جادوگرى 2083
لبيد بن جهل : - نسبت و سرقت 981
لبيد بن ربيعة بن جمان بن سلمى : - در خدمت حضرت رسول همراه وفد بنى كلاب 1498
لبيد عامرى / لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب : ابو عقيل كنيت - 1964 ، - از مخضرميين 250 ، اشعار 250 ، - و اعشى 1915 ، پسر - 1968 ، - پسر برادر عامر بن مالك 246 ، - تقديم هديه عامر بن مالك بن پيغمبر 958 ، خيمه - 248 ، - و ربيع بن زياد 246 - 249 ، - رعايت شتران 247 ، شرح حال - 96 ، 1964 - 1984 ، - سفر كوفه 1965 ، شعر - 1810 ، - شعرخوانى در انجمن قريش 488 ، طبع - 1980 ، - و عثمان بن مظعون 488 ، - و قانون شعراى جاهلين به هنگام هجا گفتن 248 ، قصيدهء - 1982 ، مذهب - 1927 ، مسلمانى - 1984 ، - و معاويه 1967 ، معلّقهء - 1972 ، مناظرهء - و ربيع بن زياد 246 ، - و نعمان 246 - 250 ، - و وليد بن عقبه 1966 ، وفات - 1968
لحيف (اسب پيغمبر) : 1055 ، 2019
ص: 2631
لحى : قوم - 20
لخم : قبيلهء - 224 ، 1421 ، 1499 ، 1523 ، 1524
لخنيعه : - جلوس در مملكت يمن 103
لزار (اسب پيغمبر) : 2019
لعان : آيات - 1506 ، آيت - 1508 ، حديث - 1507
لقاع : شترى به نام - 291
لقيط بن زراره : 273 ، - آراستن لشكر 275 ، - درخواست از عامر بن مالك 296 ، - زخمى شدن به دست شريح بن الأحوص 277 ، قتل - 276 ، هزيمت - 276
لقيط بن عامر : - همراه وفد منتفق 1689
لكام : كوه - 367
لمحجلين : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
لمعان : 355
لواء : منصب - 55 ، 58 ، 60 ، 62 ، 64 ، - - با اولاد عبد الدّار 63
اللوذعى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
لوذان بن ابى ربيعه : - از كشته شدگان كفار 795
لوط : شهرهاى - 1183 ، قوم - 573 ، 807 ، هفت شهر قوم - 1183
لؤىّ (پسر غالب) : 35 ، 47 ، 1489 ، 1868 ، پيوند نسب پيغمبر با - 35
ليث الثّرى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
ليط (موضعى پائين مكه) : 1283
ليف خرما : 395 ، 413 ، 695
ليلة التعريس : 1210 ، 1658
ليلة العقبه : 754 ، 1466 ، نقباى - 1961
ليلة القدر : 1798
ليلى (دختر ابى خثعمة بن غانم) : - بازگشت از حبشه 487 ، - مهاجرت حبشه 466
ليلى (دختر حلوان بن عمران بن الحاف) : - زن الياس 29
ليلى (دختر زيد بن ثعلبه) : - مادر كعب بن مالك 1947
ليلى اخيليّه : - روان شدن سوى زهير 288
ليلى بنت خطيم : شرح حال - 1894 ، - عرض نفس خود به پيغمبر 1894
ليلى بنت سعد بن هزيل بن مدركه : - همسر فهر 34
ص: 2632
مآرب : ارض - 29 ، پيوستن معاذ بن جبل به ابو موسى اشعرى در - 1695
ماادّ ، ماادّ : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مابوز : 1901 - يابور قبطى
ماتع (از مخنثين مكه) : 1373
مأثور (شمشير پيامبر) : 2014
ماحى : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ماذّ ماذّ : 1849 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مارقين : جماعت - 1390 ، شرح حال - 2315 ، طايفه - 1625 ، على كشندهء طايفه - 1625
ماريه / امّ الرّباب : 1897 - امّ الرّباب
ماريه (جدّه مثنى بن صالح) : 1897
ماريه (دختر حارث بن جلهم بن تيم بن الرّئاب ، مادر اسود بن منذر) : - زوجهء منذر 224
ماريه (دختر ظالم بن وهب بن الحارث) : - از آل كنده 243
ماريه (مادر حديقه) : 304
ماريه / ماريه قبطيه / ماريه بنت شمعون قبطيه : 1862 ، 1863 ، 2035 ، - آوردن ابراهيم 1872 ، پدر - 1862 ، - تولد ابراهيم 1860 ، تهمت عايشه بر - 1872 ، حرام كردن رسول خدا - را بر خود 1416 ، خواهر - 1155 ، 1863 ، 1897 ، - و رعايت على و فاطمه 1872 ، - زن پيغمبر 1392 ، سوگند رسول خدا در همبستر نشدن با - 1415 ، شرح حال - 1895 ، مسلمان شدن - 1895 ، وفات - 1895 ، - هديه مقوقس به پيغمبر 1155 ، 1895
ماز (كوه) : 671
مازاندر : 671 - مازندران
مازن بن عصفور : نقل حديث از - 2086
مازن بن منصور بن عكرمه : 59
مازندران : اراضى - 674 ، بنيان شهرهاى - 672 ، پادشاه - 675 ، سلاطين - 674 ، فرار جماعتى از عشيرت جمشيد به - 674 ، مردم - 675 ، 676 ، ملوك - 671 ، 674 ، مملكت - 675 ، وجه تسميه - 671
مازيار بن قارن : - بناى مسجد جامع سارى 673
الماسك : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ماشى (فرزند اسماعيل) : 15
ماعز بن مالك : - حامل از زنا 1420
مالك : مذهب - 1414 ، - موافق با شيعه 1784
مالك : - نام ابو هاله 1867 - ابو هالة بن منذر بن زراره
ص: 2633
مالك : - نام ابى وقاص 468 - ابى وقاص
مالك / مالك دوزخ : 458 ، 559
مالك (برادر ابو اسامه جثمى) : حليف - 776
مالك (پسر مبيع) : - در جفر 269 ، كشته شدن - 268 ، - وصيّت پدر 268
مالك (پسر نضر بن كنانه) : مادر - 34
مالك (مردى از بنى مصطلق) : - قتل به دست على (علیه السلام) 993
مالك (نديم جذيمة الابرش) : 231
مالك الرّقاب : امير المؤمنين على ولىّ - 1643 ، حكم - 1624 ، قدرت - 1616
مالك بن ابى خولى : - از مهاجرين بدر 732
مالك بن الاحشم بن مرضخه : - از انصار بدر 737 ، 738 ، - از جماعت بنى مرضخة بن غنم 737 - مالك بن دخشم
مالك بن الاسلع : - و قتل حارث پسر عوف بن بدر 270
مالك بن الصّيف : - و واقعه رجم زانى و زانيه جهود 979
مالك بن المضرب : خناس دختر - 854
مالك بن النّجار : پسر - 41
مالك بن انس : روايت - 652
مالك بن اوس : روايت - 1360
مالك بن اهيب زهرى : نام ابى وقاص - 731 ، - از مهاجرين بدر 731 - ابى وقاص
مالك بن بدر : قتل - 270
مالك بن ثابت : - در غزوهء بئر معونه 259
مالك بن جعفر بن كلاب : ام بنين زن - 248 ، پسران - 295
مالك بن حمارى الفزارى : پناهنده شدن سنان به - 279
مالك بن خالد بن زيد بن حزام : - از انصار بدر 743 ، اسم ملحان - 743 - ملحان
مالك بن دخشم : - آتش زدن مسجد ضرار به فرمان پيغمبر 1463 ، - از انصار بدر 737 ، - از بنى عوف 1463 ، - اسير گرفتن سهيل بن عمرو در بدر 822 ، فرار سهيل بن عمرو از دست - 813 ، محلت - 1462 - مالك بن الاحشم
مالك بن ربيعة بن قيس بن عبد شمس بن عبد ود : - مهاجرت حبشه 470
مالك بن زهير عبسى : ازدواج - 265 ، سرزنش ربيع بن زياد ، بنى فزاره را در قتل - 266 ، شمشير - 270 ، قتل - 265 ، 266 ، 270 ، - كشته در عوض أبا قرنة 269
مالك بن زهير جشمى : شهادت غافل بن ابى البكير به دست - 794 ، - گشادن تيرى به قصد پيغمبر 883
مالك بن زيد اللّه بن حبيب : دختر - 742
مالك بن سالم : - معروف به بنى حبلى 831
ص: 2634
- بنى جبلى
مالك بن سنان (پدر ابو سعيد خدرى) : - و احدى الحسنيين 857
مالك بن صعصعه : نقل حديث معراج نبى از - 555
مالك بن طفيل : برادر رضاعى - 296
مالك بن عباده : - سفير پيغمبر نزد زرعه 1686 ، شعر - 1356
مالك بن عبد اللّه بن عثمان : - از كشتگان قريش در بدر 799 ، اسارت - 820
مالك بن عبيد اللّه : - از كشتگان كفار در بدر 795
مالك بن عمرو (برادر ثقف بن عمرو) : - از مهاجرين بدر 731
مالك بن عمرو بن عقيل : اسارت كبشه زن - 277
مالك بن عمير : وفات - 858
مالك بن عوف بن سعد بن ربيعه : 1938
مالك بن عوف نضرى : - آتش زدن مسجد ضرار به امر رسول خدا 1463 ، اسلام آوردن - 1389 ، - بهره از تقسيم غنائم حنين 1381 ، - پناهنده شدن به طايف 1368 ، - تهديد مردم هوازن بر قتل خويش 1348 ، - حمله بر رسول خدا 1356 ، - در كمين مسلمانان 1352 ، 1353 ، - و دريد بن صمّه 1347 ، - رنجش از سخنان دريد بن صمّه 1347 ، سرپيچى عثمان بن عبد اللّه از فرمان - 1360 ، - سرهنگ سپاه كفار 1027 ، شرح حال - 1938 ، 1939 ، - شعر در مدح رسول خدا 1389 ، - فرار از جنگ 1360 ، - فرار از مصاف حنين 1368 ، - فرستادن جاسوس به لشكرگاه رسول خدا 1351 ، - قائد هوازن 1346 ، 1347 ، - نظارهء عبور لشكر مسلمين 1361
مالك بن قدامة بن عرفجه : - از انصار بدر 735 ، 736
مالك بن كنانه : 31 ، 48
مالك بن كنانة (قبيله) : سريه بلال بن حارث بر سر - 1078
مالك بن مالك : - خبر بعثت رسول خدا 2087
مالك بن مرّة : - سفير پيغمبر نزد زرعه 1686
مالك بن مسعود / مسعود بن البدى / ابو البدى : - از انصار بدر 738 ، مسعود بن البدى - ابو البدى
مالك بن نمط (زعيم قبيلهء همدان) : - و وفد همدان 1688
مالك بن نميله : - از انصار بدر 736
مالك بن نويره : - و اكثم بن صيفى 101
مالك بن هبيرة الرّهاوى : - سفير زرعه نزد رسول خدا 1686
ص: 2635
مالك ذو الرّقيبه : پناهنده شدن حاجب بن زراره به - 278 ، 279 ، شكايت زهرمان از - 279
مالكيه : عقيده - در نماز ميّت غايب 1488
مام النبيّين : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مأمون : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مأمون (خليفه عباسى) : - تجديد عمارت مسجد نبى 639
مانهير : قريه - 672
ماويّه (زن حاتم) : 204 ، 205 ، گرسنه خفتن - 204
ماويه (دختر كعب بن القين بن جسر) : - همسر لوى از قبيله قضاعه 35
ماهى / محمد (از موالى پيامبر) : 1902 - محمد
مايون (خواجه سرا) : - اهداى مقوقس به پيامبر 1155
مبارك : 1852 ، 1853 ، 1856 - (محمد صلی الله علیه و آله)
المباركه : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
مبارك يمامه : 1585 ، 2030 - مسيلمه
مبجّل : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مبذول بن ثقيف : عامر نام - 41 - عامر
مبرور : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مبروص (مرض) : شفاى - 1551
مبسام (از فرزندان اسماعيل) : 15
مبسان (پسر اسماعيل) : 14
مبسوطه (بحرى از شعر) : 423
مبشر : 1841 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مبشر (فرزند ابيرق) : 980
مبشر بن عبد المنذر : - از انصار بدر 794 ، - شهيد بدر 889
مبسى (فرزند اسمعيل) : 15
مبعتره / سوره برائت : 1474
مبعوث : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مبلّغ : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مبير الشرك و المشركين : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
مبيع بن عمرو ثعلبى (شوهر خواهر حذيفه) :
268 ، - سعى بليغ در مصالحه 283 ، كشته شدن پسران - 268 ، مرگ - 268
مبين : 1841 ، 1843 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
متبتّل : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
متّبع : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
متجرده (همسر نعمان) : - اجمل نساء عرب 242 ، - و منخل بن عبيد بن عامر يشكرى 243 ، - و نابغه ذبيانى 242 ، 243 ، وصف - در اشعار نابغه ذبيانى 243
متهجد : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
متخزيه / سورهء برائت / سورهء توبه : 1474
متصله / موصله (تير) : 2018
ص: 2636
متعه حج : حرام كردن عمر - را 1583
متعه زنان : حرام كردن عمر - را 1583
متّقى : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
متكا : - موضعى در كوه ابو قبيس 478
متكلمين : - اسلام 683 - اسلام
متوكل : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مثرم بن رعيب بن شقيام (از رهبانان) : 362 ، - و ابو طالب 363 ، ابو طالب در طلب - 367 ، - خبر ولادت على (علیه السلام) 362 ، سجدهء شكر گزاشتن - 367 ، - مسح چهره 367 ، وداع ابو طالب با - 363 ، وفات - 367
مثلّم : كشته شدن ابن نهيك در - 1323
مثنى بن صالح : جدّهء - 1897
مثنى بن عمرو الضمرى (سيد قبيله بنى ضمره و مهتر قريه ابواء) : - مصالحه با رسول خدا 712
مثوره / سورهء برائت : 1474
مثوى / مثنى (نيزه پيامبر) : 2017
مجاور الرع (بت) : 20
مجاور الريح (بت) : - در كوه صفا 109
مجاهد : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مجاهد : - روايت از ابن عباس 1417
مجاهدان / مجاهدين : 904 ، آموزش على قانون خدعه در حرب به - 1039 ، - بدر 810 ، بر صف شدن - 937 ، بهرهء - 733 ، 735 ، تقسيم غنيمت ميان - 810 ، - در آرزوى حرب و جهاد 904 ، سوارهء - 810 ، - شهادت در راه خدا 930 ، قيس بن سعد بن عباد و - 1069
مجتبى : 1844 ، 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مجدر / عبد اللّه بن زياد بن عمرو بن رمرمه : - از انصار بدر 738 - مجذر بن زياد
مجدى بن عمرو جهنى : - و ابو سفيان 728 ، - اصلاح ذات بين مسلمين و ابو جهل 713 ، - و خبرگيرى ابو سفيان از مسلمين 728 ، سخن رسول خدا دربارهء - 713
مجذر بن زياد / عبد اللّه بن زياد بن عمرو بن رمرمه / عبد اللّه بن زياد البلوى : - از انصار بدر 738 ، ايمان آوردن - 942 ، - حليف بنى عوف بن خزرج 428 ، - حليف مسلمانان 791 ، - و خليدة بن اسيد 791 ، دفن - 926 ، - قتل ابو البخترى 791 ، 797 ، قتل - به دست حارث بن سويد بن صامت 943 ، قصاص خون - 941 ، - لقب عبد اللّه زياد البلوى 428 - عبد اللّه بن زياد بن عمرو بن رمرمه
مجذم (بت) : 1411
مجذم (شمشير پيغمبر) : 2015
مجلل بن عمر اللّه بن ابى قيس بن عبد ود / محلل بن عبد اللّه بن ابى قيس : اسلام آوردن دختر - 409
ص: 2637
مجمع الامثال ميدانى (كتاب) : 38 ، 81 ، 82 ، 151 ، 162 ، 163 ، 204 ، 233 ، 234 ، 242 ، 256 ، 257 ، 259 ، 262 ، 263 ، 283 ، 291 ، 303 ، 670 ، 832 ، 1373 ، 1492
مجمع السّيول : پيوستن كرز بن جابر فهرى در - به رسول خدا 1086
مجمع بن عامر / مجمع بن جارية بن عامر : - از بانيان مسجد ضرار 1462 ، - امامت مسجد ضرار 1464
مجنّه : اراضى - 978
مجوس / مجوسان / مجوسيان : اقامت - در اراضى حجر 1396 ، روزه - 705 ، كيش - 1396 ، نضر بن حارث از - 803
مجير : 1844 ، 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محارب بن فهر : 34 ، طايفه - 62 ، قبيله - 2090
المحاورة فى الطّب (كتاب) : 668
محتوى : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محجّر : كوه - 1973
محدث : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محدث ، مير هاشم : 1597
المحدثه : - لقب حضرت فاطمه 503 - فاطمه (علیها السلام)
محدثين : - اسلام 1149 ، صفت - 442
محرز بن عامر بن مالك بن عدى : - از انصار بدر 743
محرز بن نضله اسدى : - از مهاجرين بدر 731 ، بهرهء - 820
محرض : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محرم : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محرم : 1218 ، 1579 ، 1580 ، 1583 ، 1596
محسّر : بطن - 1596
محسن (فرزند فاطمه (علیها السلام)) : سقط فاطمه - را 830
محشر : ديدار على و با پيامبر در - 1736 ، روز - 1817
محشيه / مخشيه / وحشيه : 47 - وحشيه
محصب : موضع - 1599
محفوظ : 1844 - محمد (صلی الله علیه و اله)
محل : 1583 ، 1585 ، 1586 ، 1589 ، 1598
محل : 1844 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محلث / محله (دختر اسماعيل) : 15 - محله
محلّقان : 1130
محلم بن جثامه : - در جيش عبد اللّه بن ابى حدرد 1226 ، درگذشت 1271 ، - قتل عامر بن الاضبط اشجعى 1226 ، قصه ابو قتاده و - 1271 ، مرگ - 1227
محله / محلث (دختر اسماعيل) : 15 - محلث
ص: 2638
محمد (پسر ابو حذيفة بن عتبه) : 466
محمد (پسر اسماء و جعفر طيار) : 1198 ، 1246 ، 1247
محمد (پسر ام فروه و اشعث) : 1687 ، 1688
محمد (پسر حاطب بن حارث) : 469
محمد (پسر سفين بن مشاجع) : 100
محمد (فرزند حضرت على) : 358
محمد (فرزند على بن عبد اللّه) : 64
محمد (صلی الله علیه و آله) / محمد بن عبد اللّه / محمد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب / محمد رسول اللّه / محمد مصطفى : 448 ، 461 ، 462 ، 465 ، 482 ، 513 ، 514 ، 556 ، 561 ، 563 ، 570 ، 572 ، 576 ، 578 ، 628 ، 652 ، 680 ، 689 ، 725 ، 754 ، 774 ، 781 ، 810 ، 900 ، 906 ، 907 ، 922 ، 965 ، 984 ، 1012 ، 1022 ، 1023 ، 1037 ، 1038 ، 1059 ، 1063 ، 1090 ، 1103 ، 1110 ، 1124 ، 1134 ، 1149 ، 1153 ، 1216 ، 1299 ، 1389 ، 1426 ، 1428 ، 1429 ، 1441 ، 1447 ، 1460 ، 1463 ، 1465 ، 1473 ، 1478 ، 1486 ، 1489 ، 1493 ، 1621 ، 1636 ، 1666 ، 1682 ، 1692 ، 1696 ، 1740 ، 1819 ، 1838 ، 1849 ، 1854 ، 1856 ، 1889 ، 1998 ، 2060 ، 2086 ، آثار - 1024 ، - آزاد كردن ابو عزه شاعر بدون فديه 853 ، آزار قريش - را 428 ، - آشكار كردن دعوت 412 ، آگهى خداوند - را 1193 ، آل - 1546 ، 1637 ، 1638 ، آمدن گروهى از اصحاب - به قبيلهء بنى عامر 960 ، - آهنگ بر بنى قريظه ، - و ابراهيم در معراج 563 ، - ابلاغ فرمان 1663 ، - و ابو المويهب 361 ، - و ابو جهل 604 ، 2036 ، ابو جهل و ايمان آوردن نصاراى نجران به - 495 ، ابو سفيان خصمى - 251 ، ابو سفيان پسر عمّ - 1272 ، - و ابو عزه شاعر 853 ، 941 ، ابو لهب و تكذيب حضرت - 414 ، احتجاج نصارى با - 438 ، اخبار تازه از - 1104 ، - و ادعاى ابو جهل 433 ، - از فرزندان اسمعيل 1024 ، 1025 ، استغفار از بهر امت - 167 ، - و اسلام بحير بن زهير 1326 ، - و اسلام ثمامة بن اثال 1159 ، - و اسلام عدّاس 537 ، - و اسلام وحشى 1333 ، - و اسلام هبّار 1309 ، اسما و القاب - 391 ، 1841 - 1844 ، 1852 ، 1853 ، - اشرف پيغمبران 399 ، اصحاب - 329 ، 501 ، 619 ، 915 ، 953 ، 960 ، 997 ، 1030 ، 1126 ، 1289 ، 1354 ، 1769 ، - و اصحاب صفه 1678 ، اطاعت عرب از - 1524 ، اعتراض سفيان بن عبد اللّه ثقفى به - در بركندن انگورستان 1371 ، اعتراض
ص: 2639
قريش بر - در حكومت عتاب بن اسيد در مكه 1348 ، افزودن كفار قريش بر خصمى - 417 ، اقرار هرقل بر پيغمبرى - 1147 ، القاب - 391 ، 1811 - 1844 ، اموال - 1204 ، امين لقب - 391 ، - امين قريش و صديق عرب 527 ، انتقام بنى هاشم از قريش در صورت قتل - 604 ، انجمن قريش براى گرفتن - از ابو طالب 1097 ، - و انقطاع وحى 456 ، انكار ابو جهل بر - 453 ، انگيخته شدن - 1820 ، - و اهل كتاب 1520 ، - ايستادن به نماز 453 ، ايمان آوردن به - 445 ، - على به - 357 ، ايمان با - 1533 ، - و باذان 311 ، بازگرديدن نصاراى نجران از مباهله با - 1554 ، بالا گرفتن كار - 528 ، بانگ ابو جهل در ميان قريش بر خصومت - 496 ، باور قريش از ابو طالب در تحويل دادن - 510 ، - و بحيرا 212 ، 216 ، 1213 ، بخشش مخارق يهودى اموال و اثقال خود به - 889 ، - برپائى نماز خوف 1112 ، 1113 ، بر حق بودن دين - 889 ، برخى ساختن على جان خويش بر - 608 ، - و بر دار شدن خبيب 951 ، بردن نام - سبب پيروزى در جنگ 308 ، - برگزيده و حجت خدا در زمين 1545 ، - و بريدة بن الحصيب 622 ، بزرگان قريش و بزرگ شدن كار - 443 ، بزرگوارى - 347 ، بشارت دادن جبرئيل - را در شق قمر 523 ، بعثت - 399 ، 1886 ، بلند شدن نام - 516 ، بندگان - 1377 ، بوسه بحيرا بر خال نبوت - 217 ، - بهتر و مهتر قريش 769 ، - بهترين اولين و آخرين 692 ، - بهترين خلق خداى 574 ، بهشت وعدهء - 512 ، بيرون شدن عمر از انجمن قريش از بهر قتل - 497 ، بيعت با - 1018 ، بيعت طفيل با - 492 ، بيعت مردم مدينه در عقبه با - 585 ، بينونت ميان مسيلمه و - 1530 ، - به پاى بردن تبليغ رسالت 1599 ، پراكنده شدن نام - در تمام قبايل عرب 423 ، پرسش ابو سفيان از - 914 ، پرسش از - در كيفيت روح 457 ، پرسش - از سفيان ضميرى 756 ، پرسش حبيب بن مالك از - در باب معجزه 522 ، - صفوان از - در امان دادن به او 1310 ، - عاصم از - 2090 ، - عكرمه از - در امان دادن به او 1307 ، - عمر از ابو بكر در رسالت - 1123 ، - قريش از على در پشيمانى مصالحه - 1124 ، - هرقل از ابو سفيان از سيرت و سير - 1144 ، - يهود از - در حكم و حدّ زنا 979 ،
ص: 2640
پروردگار - 1042 ، پسر - 1899 ، پسران - 1537 ، 1860 ، پيام - 768 ، پيام جهودان به - 970 ، پيام فليق در رسالت - به خديجه 336 ، پيروى از - 1233 ، پيشنهاد ابو طالب در ازدواج - 321 ، پيشنهاد سراقة بن مالك در قتل على به جاى - 609 پيشنهاد مسيلمه بر خليفتى - 1690 ، - پيشواى قريش 1527 ، پيغام خسرو پرويز به - 310 ، - پيغمبر خدا و خاتم انبيا 1883 ، - پيغمبر قريش 543 ، - پيغمبرى از آل اسمعيل 1532 ، - پيغمبرى از عرب 308 ، پيمان شكستن جهودان با - 1026 ، پيمان صلح ميان سهيل بن عمرو و - 1126 ، پيوستن ابو حذيفه با - 764 ، تجهيز سفيان بن خالد لشكرى از بهر مصاف با - 957 ، ترك عبد اللّه ابى - را در احد 861 ، تزويج - خديجه را 318 - 324 ، تزويج خديجه نفس خود - به 351 ، - و تزويج على و فاطمه 690 ، تصديق بنى جديمه - را 1341 ، تصميم بنى مصطلق بر جنگ - 991 ، - عمير بر قتل - 825 ، - و تعقيب سراقة بن مالك 619 - 621 ، تعيين جايزه از طرف ابو جهل براى كشتن - 613 ، - جايزه براى قتل - 619 ، تلقين جبرئيل كلمه حم لا تنصرون بر - 1359 ، - و توشهء خديجه 340 ، توصيه ابو جهل با قبيلهء بنى بديع در پرهيز از - 621 ، توصيه قريش بر قبايل عرب در پرهيز از دين - 542 ، تولد - 169 ، 170 ، تهديد ابو جهل بر مقدم داشتن ميسره - را 327 ، تهديد گروهى از زعماى قريش - را 514 ، جاسوسان - 728 ، - - در مكه 750 ، جبرئيل دوست و برادر - 404 ، جدا نبودن على از - 1254 ، جدّ بن قيس و بيعت الرّضوان با - 1121 ، - و جسارت عقبة بن ابى معيط 434 ، 435 ، - و جلاس بن سويد 1431 ، جمال و جلالت - 343 ، جنگ - 1048 ، - با - 867 ، 1116 ، جوار - 1024 ، جواسيس - 728 ، - و جهودان 683 ، - و حارث بن نعمان 1656 ، حب - 344 ، - و حبيب زاهد 167 ، - و حجاج بن علاط 1203 ، حذر دادن قريش طفيل بن عمرو را از - 492 ، حرب - 1014 ، 1015 ، حق - 2067 ، حكم هرقل در فحص حال لشكر - 1458 ، - و حليمه 179 ، 187 ، حمايت - از اراشى نزد ابو جهل 494 ، حمايت ابو طالب از - 418 - 420 ، حمايت حليس بن علقمه 1118 ، - و حمزه 345 ، حمله ابى بن خلف جمحى
ص: 2641
بر - 879 ، حمله مالك بن عوف بر - 1356 ، حنيفيون قوم - 751 ، - و حىّ بن اخطب 966 ، - خاتم پيغمبران 1546 ، - و خاتم نبوت 390 ، خبر - از خوردن ارضه صحيفه قريش را 510 ، خبر بيعت اوس و خزرج با - 590 ، - جبرئيل از مريضى دختر حبيب بن مالك به - 517 ، - كذب كشته شدن - 478 ، - كردن ديوارها - را 1298 ، - نضر بن حارث دربارهء - 454 ، خدعه ابو جهل دربارهء - 330 ، خصمى - 1372 ، خطاب بر - در معراج 571 ، - خطاب عتبه با - 770 ، خواب ديدن خديجه - را 320 ، 321 ، - - سوده - را 1869 ، خواب سواد بن قارب از ظهور - 168 ، خواستگارى - از خديجه 343 ، - خواهندهء خديجه 345 ، - و داستان جعلى غرانيق 485 ، دايگان - 176 - 178 ، دختر - 2058 ، در آغوش كشيدن عبد المطّلب - را 175 ، - - را به هنگام وفات 208 ، درآمدن - به شعب ابو طالب 506 - 514 ، - در پناه ابو طالب 489 ، درخواست ابو جهل از - 451 ، درود بر - 2041 ، - خدا بر - 480 ، - و دستور قتل عقبة بن ابى معيط 804 ، - و دعاى باران عبد المطلب 206 ، - و دعثور بن حارث 842 ، دعوت خديجه از - 319 ، دعوت - مردم را به رسالت خويش 516 ، - - مردم را به زيارت كعبه 1567 ، - - مردم را به يگانگى خدا 516 ، دعوى پيغمبرى - 1772 ، دفع خداوند فتنه مشركين از - 1577 ، دليران - 936 ، دوازده صورت شبيه به - 1545 ، دوست - 2138 ، دوستان - 1669 ، ديدار حبيب بن مالك با - 520 ، ديت - 418 ، دين - 492 ، 553 ، 889 ، 1014 ، 1108 ، رايت - 712 ، 718 ، 719 ، 1016 ، 1055 ، - راكب جمل 1851 ، - رد درخواست جوار ابو سفيان 1265 ، رسالت - 346 ، 1148 ، 1592 ، 2064 ، - و رسوا شدن ابو جهل 483 ، - رسول اللّه 1543 ، 1856 ، 2057 ، - رسول پروردگار 523 ، - رسول خدا 1137 ، 1549 ، رسيدن - با لشكر چون مواج به مكه 1280 ، رسيدن ام ايمن حبشيه به ميراث به - 190 ، زخمى كردن ابن قمئه - 883 ، - و زيد بن صلت 1443 ، سخن ابو سفيان در مصيبت و درد قريش از - 828 ، - بديل بن ورقا از - 1115 ، - بزرگان بنى قينقاع با - 833 ، - جبرئيل با - 521 ، - طلحة بن ابى طلحه با - 868 ، - عبد اللّه بن صوريا دربارهء -
ص: 2642
967 ، - فرشتگان با - 521 ، - قريش در سحر كردن - ابو وليد را 431 ، - - در مقاتلت و حرب با - 714 ، - گفتن خداى با - در معراج 569 ، - - عتبة بن ربيعه با - 430 ، - - قريش در كار - 429 ، - منافقان در سپردن - به عمرو بن عبد ود 1035 ، - و سخن منافقين 1029 ، سخن منافقين در مقتول شدن - 900 ، سراقه در تعقيب - 621 ، سرزنش قريش - را 722 ، - و سعد 1677 ، سفارش جهير بن سراقه در رفتن نصارى به نزد - 1524 ، - شيرويه به باذان در احضار سفرا از نزد - 1163 ، سفراى باذان نزد - 1150 ، سفر شام - 212 ، 325 ، سلام بر - 1560 ، - جهودى بر - 1772 ، - خدا بر - 523 ، سلسله نسب - 19 ، سنّت - 1434 ، سوار شدن - بر شتر درشت اندام 324 ، سؤال عبد اللّه بن سلام از - 632 ، سوگند شيطان به حق - 2084 ، - سيد و زعيم قريش 1523 ، شأن - 1814 ، شايعه جعلى كشته شدن - 877 ، شبهه منافق در نبوت - 621 ، شريعت - 498 ، شفاعت - از عثمان بن حنيف 2056 ، شفاعت خواستن ابو سفيان از - 1264 ، - و شق قمر 523 - 526 ، شك اميّه بر - 1946 ، - و شكنجه قريش بلال را 462 ، شور قريش در قتل - 605 ، شوق ديدار خديجه از - 341 ، صبر قريش در كار - 428 ، - و صحابه عازم مؤته 1236 ، - صديق عرب 527 ، صفت - 1683 ، صفات - 1564 ، - و صلح با جهودان 657 ، صلح قريش با - 485 ، - و ضمام بن ثعلبه 1494 ، - و طفيل بن عمرو دوسى 491 ، طلب خير ملك الموت بر امت - 559 ، ظاهر شدن وحشى بر - 896 ، ظهور - 168 ، 198 ، 2040 ، - - در تورية 320 ، - و عامر بن طفيل 1492 ، - و عبد اللّه بن ابىّ 945 ، - و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح 1305 ، عبد المطلب و مفقود شدن - 189 ، - و عتبة بن ابو لهب 826 ، - و عثمان بن طلحه 1295 ، عداوت ابو جهل با - 459 ، - و عدى بن حاتم 1513 ، 1514 ، - و عروة بن مسعود 1117 ، 1501 ، - عزيز قوم خويش در مكه 586 ، عظيم شدن خصمى قريش بر - 516 ، - عقد مؤاخاة با على بن ابى طالب 607 ، 608 ، - و علماى اديان مختلفه 436 ، على بر دوش - 1288 ، - خليفه - 576 ، - وزير - 576 ، - وصى - 576 ، عهد جهودان قريش در حرب - 1015 ،
ص: 2643
عيون و جواسيس 728 ، غلام - 1772 ، فديه نهادن - بر اسيران بدر 823 ، - فراهم آوردن سپاه از اوس و خزرج 977 ، فرزندان - 355 ، 356 ، فرستادن ابو سفيان اعرابى از براى قتل - 1067 ، فرستادهء - 1048 ، فرستادهء جهودان فدك نزد - 1205 ، - فرستادهء خدا 905 ، 1074 ، فرود آيه بر - 1880 ، فرود جبرئيل بر - 480 ، 1861 ، فرود جبرئيل بر - براى همراهى در معراج 555 ، فرياد ابن قمئه بر كشته شدن - 883 ، 898 ، فزونى - بر مردم قريش 350 ، قبر مادر - 856 ، قريش در كمين - 608 ، قريش و غطفان در جنگ با - 1048 ، قصد دعثور بر قتل - 842 ، قصد سليمان بن عثمان بر قتل - 1354 ، قلم و دوات خواستن - 1717 - 1719 ، قوى شدن امر - 1231 ، كرامت - 610 ، - و كعب بن اسد 1062 ، كفار قريش و سلطنت - بر ايشان 506 ، - و كفار مكه 455 ، كنده كردن - دور مدينه را 1020 ، كين ابو سفيان از - و اصحاب او 837 ، - و كين خسرو پرويز 309 ، - و كين قريش 852 ، كين و كيد جهود با - 1014 ، - گرامى تر نزد خدا 566 ، گفتگوى جبرئيل با - 1736 ، 1745 ، گمان - و كسان او 748 ، لشكر - 1170 ، 1171 ، 1353 ، لشكرگاه - 940 ، مباهات خداى به دو تن از اصحاب - 955 ، مباهله - با نصاراى نجران 1552 ، 1553 ، متابعت - 1942 ، - متفق با مردم مدينه 589 ، مجروح شدن - 915 ، محكم شدن قواعد دين با - 1535 ، - و مراجعت سراقه 621 ، - و مردم او 764 ، مرگ در نظاره - 803 ، مژده ظهور - توسط ابو عامر 866 ، مصالحت قريش با - 1122 ، معجزات - 1821 ، معجزهء - 621 ، معراج - 554 - 584 ، معنى لغوى - 1838 ، مفقود شدن - 188 ، مقاتلت جهود با - 1024 ، مقدم داشتن ميسر - را 327 ، مكتوب - 2080 ، - و مكر جهودان 2081 ، مكنون خاطر اهالى وادى يابس بر قتل - 1251 ، - و منافقان مدينه 1882 ، منع بديل قريش را از شتاب جنگ با - 1116 ، مولد - 1819 ، مهر خديجه نسبت به - 321 ، - و ميسره 324 ، 327 ، 336 ، 338 ، 340 ، 341 ، ميلاد - 614 ، - ناسخ اديان انبيا 316 ، نام گذارى - 175 ، نامه - به ساكنان حرم خدا 1349 ، - فروه جذامى به - 1223 ، - - به فروة بن عمرو 1224 ، - - به هراقليوس 410 ، نزول آيات قرآن در ذم
ص: 2644
قريش بر - 460 ، نسب - 19 ، نشستن - بر براق ابراهيم 556 ، نظاره كردن ابو سفيان سپاه - را 1278 ، نظم كار - 532 ، نفس - به دست قدرت خدا 778 ، 1339 ، - و نكوهش طريقت جهودان 681 ، نور - 168 ، 362 ، 1090 ، 1541 ، 1849 ، نيكوئى در جوار - 1024 ، - و واقعه شق صدر 187 - 190 ، واگذارى قريش عمارة بن وليد را به ابو طالب در عوض - 420 ، 421 ، وحشت ابو سفيان از آگاهى - از قتل عام بنى خزاعه 1261 ، وحشت مسلمانان از خبر جعلى كشته شدن - 877 ، وحى بر - 405 ، - و ورقه بن نوفل 348 ، وصيّت - 1718 ، وصيت ابو طالب در اطاعت از - 527 ، وعدهء دختر حارث بن عامر با وحشى در صورت قتل - 895 ، وفات - 1683 ، 1751 ، 1769 ، وفات آمنه مادر - 202 ، وفات فرزندان - 1538 ، - و وفد ازد 1648 ، - و - بلّى 1495 ، - - بنى تميم 1403 ، - - بنى خيفه 1690 ، - - بنى سعد بن بكر 1494 ، - - سعد بن بهراء 1497 ، - - كنانه 1450 ، - - نخع 1699 ، - - همدان 1688 ، - و وفود عرب 1688 ولادت - 166 ، هجرت - 601 ، - همسرى بزرگ و گرامى 541 ، يارى خواستن بنى خزاعه از - 1262 ، 1263 - پيغمبر - رسول - رسول خدا
محمد امين : 334 ، 375 ، 391 ، رسول - 1236 - محمد (صلی الله علیه و آله) - رسول خدا - پيغمبر
محمد باقر (امام) : حديث وضوى رسول خدا از - 1780 ، نقل حديث از - 654
محمد بن ابى بكر / محمد بن ابا بكر : 1727 ، پدر و مادر - 1198 ، پسرهاى - 1875 ، تولد - 1578
محمد بن اسحاق : 1066
محمد بن الحسن / قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) :
1630
محمد بن بشر : گواهى - 2036
محمد بن جعفر : 1374
محمد بن حاطب : كودكى - 2079
محمد بن حبيب الهاشمى : 1901
محمد بن حسن بن دريد : 1921
محمد بن حنفيه : ولادت - 2089
محمد بن خزاعى الذكوانى (برادر قيس) : 130
محمد بن سعد كاتب واقدى : 177
محمد بن سلمة بن خالد بن عدى : - از انصار بدر 734
محمد بن صالح : تصديق - 822
محمد بن طلحه (پسر حمنه بنت جحش) :
925 ، - در آمدن به قبر زينب بنت
ص: 2645
جحش 1884
محمد بن عباس يزدى : اسناد - 1921
محمد بن عبد الرّحمن (از موالى پيغمبر) :
1902
محمد بن عبد اللّه جحش : - درآمدن به قبر زينب بنت جحش 1884
محمد بن عبد اللّه بن حسن بن على : رسيدن ذو الفقار به - 810
محمد بن عمر واقدى : 712
محمد بن مسلم : 1176 ، - نقل حديث از ابى جعفر 642
محمد بن مسلمه انصارى : 1737 ، 1906 ، 1908 ، 2002 ، - و ابو درداء 2089 ، - امامت جماعت 2004 ، برادر - 1172 ، - برادر رضاعى كعب الاشرف 845 ، - بستن دست و گردن جهودان بنى قريظه به فرمان پيغمبر 1059 ، پيشنهاد عمر بر قتل عبد اللّه بن ابى به دست - 997 ، 1000 ، - محل لشكر 1172 ، - تمناى بوئيدن موى سر كعب الاشرف 846 ، - حافظ اسبان رسول خدا 1214 ، - حفظ و حراست لشكر 860 ، حكم رسول خدا به - در رفتن به ارض ضريه و تاختن بر بنى كلاب 1077 ، - در ارض ذى القصّه 1081 ، - در منزل مرّ الظهران 1215 ، دستگيرى ثمامة بن اثال توسط - 1158 ، دستور پيامبر به - 1172 ، دفن - 1175 ، رزم - در پيش پيغمبر 878 ، زخمى شدن - 1082 ، زرهى بهرهء - از غنائم بنى قينقاع 836 ، سريه - 1077 ، 1081 ، 1158 ، - - در آوردن ثمامه به مدينه 1158 ، - سفير رسول خدا به نزد بنى نضير 967 ، - طلايه لشكر 1121 ، طلب فرمودن رسول خدا - را 1194 ، - طى مسافت شبانه 1077 ، - قتل كعب الاشرف 847 ، - كوچ دادن يهودان به فرمان رسول خدا 972 ، - گرفتن زمام ناقه پيغمبر 1286 ، گواهى - 2036 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، - مأمور به اراضى نجد 1158 ، - مأمور خدمت على (علیه السلام) 1437 ، مدت سفر - 1077 ، - مشاوره با سعد بن معاذ 845 ، ملازمت - 1107 ، - نبرد با مرحب يهودى 1174 ، نسبت قتل مرحب به - 1183 ، - هديه مبلغى به پيغمبر براى تجهيز لشكر 1424
محمد بن يعقوب : 1176
محمد بن يوسف : خانهء - 113 ، رسيدن سراى - به ميراث به پيغمبر 173
محمد بن يوسف ثقفى : 173
محمد بن يونس : 988
محمد تقى (علیه السلام) ، امام : نقل حديث از - 1838
ص: 2646
محمد تقى لسان الملك مستوفى : 593 ، 601
محمد جرير طبرى : 707
محمد شاه قاجار : 174 ، 591
محمد على پاشا : 1153
محمد فاتح (سلطان عثمانى) : 183
محمد قرشى (صلی الله علیه و آله) : 42 ، 1548 - محمد (صلی الله علیه و آله) - محمد امين - پيغمبر - رسول خدا
محمديان : 756 ، 764 ، 1261 ، جمعى از - 947 ، خونخواهى صفوان بن اميه از - 853 ، روش - 1452 ، قصد - بر كاروان قريش 748 ، مقاتلت با - 837 ، نصيحت قيس بن امراء القيس به قريش در پرهيز از رزم - 758
محمد يتيم : نام پيغمبر در قبل از بعثت 391 - محمد (صلی الله علیه وآله)
محمديه : حقيقت - 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محمود : 358 ، 1853 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محمود : مقام - 1817
محمود (فرشته) : 692 - صرصائيل
محمود (برادر رزاح) : 56
محمود : فيل - 132
محمود بن مسلمه (برادر محمد بن مسلمه) :
1194 ، زخمى شدن - 1172 ، شهادت - در خيبر 1172
محمود غزنوى (سلطان) : زمان - 659
محمية بن جزء (از قبيلهء زبيد) : - مهاجرت حبشه 469
محيصه (برادر حويصه) : ايمان آوردن - 848
محيصة بن مسعود حارثى : - سفر فدك به امر رسول خدا 1204 ، - فرستادهء رسول خدا نزد جهودان فدك 1205
محيى : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
محيى السنّة : لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مخارق يهودى : شهادت - 889
مختار : 1844 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مختان : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مختبر بن حمير / مختبر بن فحش حمير / مختنى بن حمير : - از بنى اشجع 1440 ، عبد اللّه بن عبد الرحمن ناميدن پيغمبر - را 1441 - عبد اللّه بن عبد الرّحمن
مخرمه / مخربه : دختر - 764
مخربة بن حنظله : دختر - 507
مخرمة بن نوفل : 2031 ، 2032 ، بخشش پيغمبر قباى زر تار به - 1224 ، - بهره از غنائم حنين 1381 ، - و عثمان بن عفان 1827 ، مزاح نعيمان با - 1827
مخرى : كوه - 755
مخريق : - از قبيله بنى قينقاع 657
مخزوم (پسر يقظه) : بنى مخزوم از اولاد - 49
ص: 2647
مخزوم / بنى مخزوم : بزرگان - 815 - بنى مخزوم
مخشيه / وحشيه : 47 - وحشيه - محشيه
مخشيه بنت سيان بن محارب بن فهر : - مادر عوف بن لوى 35
مخضب (تغار سنگى پيغمبر) : 2011
مخضرم / مخضر مبين : 250 ، 252 ، 1965 ، 1990
مخضرمه : 2022 - قصوى
مخلص : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مدّ (پيمانه) : 1069
مداله لفت : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
مداله مجاج : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
مدان (بت) : 1520
مداين : 1515 ، تعمير پل - 309 ، دعوى ديدار - 1020 ، صفت كوشك - 1020 ، عزيمت نعمان به سوى - 240 ، فتح - 2092 ، قصور ابيض - 1019 ، كوچ به - 229 ، - عدى به - 230
مدّثر : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مدركه : - لقب عمرو 29 ، 31
مدركه (نام آئينه پيامبر) : 2011
مدعم الجعشمى : 1900
مدلج بن عمر : - از مهاجرين بدر 731
المدنى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مدنيان : 1856
مديده / سورهء برائت / سورهء توبه : 1474 - قرآن
مدينه / مدينه متبركه / مدينه منوره / يثرب :
39 ، 199 ، 281 ، 305 ، 311 ، 427 ، 617 ، 625 ، 640 ، 653 ، 711 ، 718 ، 725 ، 727 ، 735 ، 746 ، 762 ، 794 ، 814 ، 819 - 821 ، 862 ، 907 ، 929 ، 933 ، 945 ، 995 ، 999 ، 1043 ، 1044 ، 1069 ، 1074 - 1079 ، 1085 ، 1114 ، 1159 ، 1166 ، 1232 - 1235 ، 1253 ، 1272 ، 1362 ، 1374 ، 1411 ، 1483 ، 1492 ، 1502 ، 1503 ، 1572 ، 1579 ، 1597 ، 1601 ، 1689 ، 1696 ، 1710 ، 1753 ، 1765 ، 1825 ، 1898 ، 1909 ، 1941 ، 1955 ، 2000 ، 2014 ، 2034 ، 2047 ، 2070 ، 2205 ، آشكار كردن پيغمبرى از بنى هاشم نبوت خويش در - 390 ، آفتابى شدن - 1087 ، آگاهى مردمان - از بعثت رسول خدا 545 ، آمدن ابو سفيان براى تجديد مصالحه به - 1263 ، - اسماء بنت نعمان به - 1893 ، - اشعث بن قيس به - 1687 ، - جعفر بن ابى طالب به - 1198 ، - حارث بن ابى ضرار به - 1408 ، -
ص: 2648
خالد بن وليد به - 1233 ، - درخت از مكه به - 2070 ، - رسول خدا به - 942 ، - رقيه به - 826 ، - زينب دختر رسول خدا به - 826 ، 827 ، - عباس بن مرداس به - 1345 ، - عبد العزى بن هلال به - 1304 ، - عبد المطلب با صناديد قريش به - 160 ، - عثمان بن طلحه به - 1233 ، - عدى بن حاتم به - 1513 ، - عوف به - 1250 ، - فيروز ديلمى به - 1683 ، - كاروانى از شام به - 1421 ، - كعب بن زهير به - 1328 ، - مخالفين جيش اسامه شبانه به - 1708 ، - مرد رومى به - 1398 ، - مرد غسانى فرستادهء هرقل به - 1147 ، - مردم خزاعه به - 1262 ، - مردم هانى به - 309 ، - مقيس بن ضبابه به - 1308 ، - هشام بن ضبابه به - 1308 ، - يكى از احبار يهود به - 389 ، آوردن اسراى احد به - 941 ، - اسراى زنان بنى بكر به - 1085 ، - زينب دختر رسول خدا را به - 1309 ، - شتر و گوسفند فراوان به - 1226 ، - فاطمه (علیها السلام) را به - 643 ، - فديه اسراى قريش به - 824 ، - محمد بن مسلمه ، ثمامه را به - 1158 ، - مردان بنى قريظه را به - 1061 ، - مسلمانان اسرا را به - 1082 ، - - دويست شتر به غنيمت به - 1081 ، - يزيد بن حاطب از احد به - 892 ، آهنگ - 623 ، 714 ، - تاختن عكرمه به - 714 ، - رسول خداى بعد از حجة الوداع به - 1599 ، - فروة بن مسيك المرادى به - 1684 ، احمد در - 1531 ، اراضى قريب - 745 ، استقبال از رسول خدا در - 811 ، - اهل - از حضرت رسول 623 ، - مردم - از پيامبر 812 ، اسراى قريش در - 819 ، اطراف - 927 ، 1088 ، 1109 ، 1248 ، 1792 ، اقامت پيغمبر در - 308 ، - عايشه در محلهء سنح - 647 ، انتظار مردم - 619 ، انجمن عمر بن خطاب در - 95 ، اوديه - 717 ، اول خطبه رسول خدا در - 626 ، اولين دسته مهاجران - 602 ، - مسجد - 626 ، اهل - 167 ، 623 ، 772 ، 928 ، 966 ، 1222 ، 1748 ، 2080 ، ايمان آوردن مردم - 551 ، بازار - 972 ، 1212 ، 1468 ، 2041 ، بازتاب شهداى احد در - 925 ، بازشدن رسول خدا به - 850 ، - - از سفر تبوك به - 1430 ، - غازيان مؤته به - 1247 ، - لشكر به - 1226 ، - مسلمانان به - 1228 ، بازگشت به - 1133 ، - ابن الليثيه به
ص: 2649
- 1401 ، - پيغمبر از نزد بنى نضير به - 966 ، 967 ، - پيغمبر به - 581 ، - حمزه به - 713 ، - رسول خدا از غزوهء سويق به - 837 ، - رسول خدا با اهل خود به - 1556 ، - سليط بن عمر به - 1158 ، - عبد اللّه بن انيس به - 957 ، - عبد اللّه بن جحش و مسلمانان به - 722 ، - على (علیه السلام) به - 1437 ، - على از يمن به - 1566 ، - قطبة بن عامر به - 1410 ، - ياران ابو سلمه مخزومى به - 956 ، بر پاى كردن اول مسجد در - 626 ، بر دار كردن خبيب در مكه رو به جانب - 951 ، بزرگان - 548 ، - قريش در - 1686 ، بلاى غلا در - 426 ، 1393 ، بلدهء - 66 ، 388 ، بناى اولين مسجد در - 626 ، - مسجد - 2061 ، - - پيغمبر در - 635 ، بنيان مسجد در - 2052 ، بنى قينقاع در - 657 ، بيرون - 938 ، بيرون تاختن از - 1015 ، - راندن رسول خداى جهودان بنى نضير را از - 1014 ، - شدن ابو بكر از - 1212 ، 1482 ، - شدن ابو سفيان از - 1265 ، - شدن از - 729 ، - شدن پيغمبر از - 991 ، 1269 ، - - به عزم مكه از - 1268 ، - - به آهنگ حج از - 1585 ، - شدن دحيه كلبى از - 1141 ، - شدن رباح غلام پيغمبر از - 1078 ، - شدن رسول خدا از - به عزم غزوهء ابواء 712 ، - - از - به عزم غزوهء تبوك 1436 ، - شدن زيد الخيل از - 1515 ، - شدن سپاه اسامه از - 1706 ، - شدن صرد بن عبد اللّه از - 1685 ، - شدن عبد اللّه بن جحش از - 720 ، - شدن على (علیه السلام) از - 1178 ، - شدن عمرو بن الجموح از - 888 ، - عمرو ضمرى از - 1138 ، - شدن مخارق يهودى از - 889 ، - شدن محمديان از - 756 ، بيعة الحرب يا بيعة الثانى مردم - 587 ، بيعت مردم - 548 ، 585 ، بىفرمان بازشدن ابو بكر و عمر به - 1726 ، بيمارى مهاجرين در - 648 ، پاس حشمت رسول خدا در - 586 ، پراكنده شدن خبر شهادت پيغمبر در - 920 ، پيرامون - 1423 ، پيغام ابو جهل به رسول خدا بعد از هجرت به - 724 ، تاختن به جانب - 1521 ، - قريش به - 1296 ، - گروهى از مشركين از دنبال مردم - 590 ، تاراج - 955 ، 1000 ، تب لرزه در - 1216 ، تجهيز لشكر جماعت غطفان و بنى محارب و انمار و . . . به قصد - 1073 ، تحصن در - 1015 ، تشنگى و غلا در - 1017 ، ثمار -
ص: 2650
1032 ، 1033 ، جانب - 722 ، 1141 ، 1519 ، - راست - 624 ، - شرقى - 1027 ، - جاى امن و امان 1000 ، جبل - 886 ، جميع اهل - 698 ، جهودان - 979 ، 1065 ، 1166 ، جهود بنى قريظه و بنى نضير در - 964 ، جهود در - 2003 ، چاههاى - 2023 ، حاضر كردن سعد بن معاذ از - به حصار بنى قريظه 1060 ، حاكم - 1875 ، حركت پيغمبر از غار ثور به طرف - 615 ، حصار - 1023 ، حصون - 1016 ، 1045 ، حفاظت انصار از پيغمبر در - 754 ، حفر خندق در - 1016 ، حفظ و حراست از - 1028 ، حكم مراجعت كودكان صحابه به - 859 ، حكومت عبد اللّه بن رواحه در - 978 ، حمل ابو الرّوم علم مسلمين در پيش روى پيغمبر تا - 881 ، حمل فديه اسراى بدر به - 816 ، 831 ، حمله دشمن از بالاى - 935 ، خارج شدن افراد سريه رجيع از - 947 ، - شدن پيغمبر از - 1578 ، - شدن هند زوجه عمرو بن الجموح از - 927 ، خالى گذاشتن - 1708 ، خانه هاى - 503 ، 1003 ، 1029 ، خبر حارث بن ابى ضرار بر حرب رسول خدا در - 991 ، - حركت قريش از مكه به عزم - 855 ، - خروج پيغمبر از مكه در - 623 ، - غلبه قريش بر مسلمانان در - 912 ، - كذب آهنگ قيصر به - 1458 ، - كذب شهادت پيامبر در - 920 ، خرماى - 680 ، 1033 ، 1259 ، خروج رسول خدا از - 1449 ، خليفتى ابن ام مكتوم در - 969 ، - ابو ذر غفارى در - 991 ، - ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى در - 718 - ابو لبابه در - 834 ، - سعد بن عباده در - 711 ، - سعد بن معاذ در - 717 ، - عبد اللّه بن ام مكتوم در - 838 ، 1016 ، 1055 ، 1076 ، 1111 ، - عثمان بن عفان در - 841 ، - عثمان بن مظعون در - 717 ، - على در - 1433 ، - عمرو بن ام مكتوم در - 729 ، خواب ابو بكر در هجرت رسول خدا به - 602 ، 603 ، در آمدن پيغمبر از سفر تبوك به - 1464 ، - كعب بن زيد به - 965 ، درون - 1000 ، دعوت مصعب مردم - را به اسلام 550 ، دور شدن ابو عبيده از - 1258 ، دو منزلى - 843 ، دهكده اى نزديك - 990 ، ديوار - 1016 ، ذو الكلاع در - 1682 ، راه - 621 ، 715 ، 847 ، 928 ، 1013 ، 1058 ، 1080 ، 1150 ، 1377 ، 1451 ، 1452 ،
ص: 2651
1455 ، 1806 ، رخصت منافقين در اقامت - 1432 ، رسول خدا در راه - 928 ، رسيدن رسول خداى به - 812 ، - على به - 625 ، - وفود به - 1488 ، رفتن رسول خدا يك تنه از - به قبا 944 ، - مطلب از مكه به - 107 ، - نعيم بن مسعود از - به مكه 977 ، رنجورى عايشه در - 1003 ، روانه شدن آمنه و محمد و ام ايمن به - 202 ، - شدن پيغمبر به سوى - 486 ، رهسپار شدن جلاس بن سويد به طرف - 1431 ، زفاف پيامبر با عايشه در - 1870 ، زمين شهر - 426 - زمين هجرت پيامبر 556 ، زنان - 815 ، 931 ، 1418 ، زنى كاهنه در - 160 ، زيد بن حارثه و حراست از - 1028 ، زيستن مصعب يك سال در - 585 ، سفر - 622 ، 493 ، 1412 ، 1501 ، 1513 ، 1516 ، - ابو براء از اراضى نجد به - 958 ، - بزرگان نصاراى نجران به سوى - 1548 ، - بلال به - 1767 ، - حارث بن ظالم به - 293 ، - حارث بن عبد الملك به - 165 ، - سعد بن معاذ از - به مكه 750 ، - عدى بن حاتم به - 1514 ، - عدى بن زيد به - 224 ، - على با فاطمه به سوى - 643 ، - گروهى از بنى عبد قيس به - 940 ، سكون پيغمبر در - 1529 ، سگالش عبد اللّه بن ابى در ورود پيغمبر به - 996 ، 997 ، سلامت هواى - 649 ، سلمة بن اسلم مأمور در حفظ - 1028 ، سمر شدن خبر طلاق گفتن پيغمبر زنان خود را در - 1417 ، - شدن خبر خروج پيغمبر از مكه در - 624 ، - شدن مراجعت جماعتى از قريش در - 712 ، - شدن خبر جعلى شهادت پيغمبر در - 899 ، سنگستان - 2091 ، سوى - 622 ، 623 ، 717 ، شتابزده آمدن بشر بن سفيان به - 1402 ، شجر - 1764 ، شعب العجوز موضعى در پشت - 846 ، شنيدن مردم - خبر رسول خدا از يهود 544 ، شهر - 426 ، 602 ، 728 ، 1028 ، شهيد شدن مردى بزرگوار در - 73 ، صحراى - 426 ، صعوبت بر مردم - 1489 ، طريق - 621 ، 728 ، 1015 ، 1066 ، 1136 ، 1157 ، 1213 ، 1232 ، 1233 ، 1282 ، 1485 ، 1655 ، ظاهر - 1055 ، ظلمت در - 1396 ، 1755 ، ظهور عبد المطلب در - و مكه 107 ، عروسى در - 2062 ، غلاى - 426 ، 1393 ، فاصله ذات السّلاسل تا - 1248 ، - ذو الحليفه تا - 1482 ، - اوان تا - 1461 ، - روحا تا - 939 ، - فدك تا
ص: 2652
- 1204 ، - منزل شوط تا - 861 ، فرار ابو العاص به - 829 ، 1083 ، - اروى دختر ربيعه به - 1132 ، - طعيمة بن ابيرق از - 983 ، - عبد اللّه بن سعد از - به مكه 1305 ، - مسلمانان تا - 1509 ، - مغيرة بن شعبه به - 1117 ، فرستادن ابو سفيان اعرابى را براى قتل پيغمبر به - 1067 ، - پيغمبر از - جامه و انعام براى ثويبه 176 ، 177 ، - رسول خداى مصعب را به - 550 ، - سفيان بن خالد گروهى را به - 946 ، - قريش سهيل بن عمرو را به - 977 ، - هرقل مردى غسّانى به - 1146 ، فرمان مراجعت به - 735 ، فرود مردم نجران در بيرون - 1549 ، فروش متاع در - 1824 ، فروغ آفتاب در - 426 ، قديد ناحيه اى ميان مكه و - 990 ، قصد تاراج - 915 ، - شبيخون بنى قريظه بر - 1028 ، قصه اسيرى ابو العاص و آمدن زينب دختر رسول خدا به - 826 ، قلعه - 857 ، كشته شدن قاريان در - 2091 ، كنار - 1015 ، كنيزكان - 1822 ، كوچ جماعتى از مردم - براى ديدار رسول خدا 585 ، - رسول خدا از قبا به - 640 ، - رسول خدا از - به عزم غزوهء بنى مريسيع 991 - مردم اوس و خزرج به سوى - 590 ، كوهپايه هاى - 2023 ، كوى و بازار - 986 ، گسيل كردن قريش نمايندگانى به سوى - 455 ، گمان تاراج - 1000 ، گورستان - 1517 ، مأمور شدن ابو لبابه به - 745 ، متابعت مردم - 601 ، متوقفان - بر حسب فرمان رسول خدا در غزوهء تبوك 1471 ، مخالفت عبد اللّه بن ابى از بيرون شدن - 861 ، مخنثان - 1373 ، مراتع - 719 ، 1957 ، مراجعت اسامه به - 1712 ، - به - 546 ، - پيغمبر از اراضى تبوك به جانب - 1459 ، - پيغمبر به - 1076 ، 1134 ، 1210 ، 1444 ، - رسول خدا از غزوهء تبوك به - 1455 ، 1567 ، - رسول خدا به - 837 ، 979 ، 2055 ، - عبد اللّه ابى به - 1438 ، - عمرو بن معدى از - 1568 ، مردان - 1418 ، مردگان - 1817 ، مردم - 42 ، 43 ، 544 ، 548 ، 551 ، 553 ، 585 ، 586 ، 587 ، 601 ، 603 ، 619 ، 623 ، 625 ، 626 ، 630 ، 632 ، 729 ، 747 ، 812 ، 845 ، 866 ، 867 ، 937 ، 998 ، 1029 ، 1086 ، 1088 ، 1236 ، 1255 ، 1421 - 1423 ، 1510 ، 1550 ، 1552 ، 1767 ، 1884 ، - - نزد رسول خدا 553 ، مردم جاه طلب - 1872 ، مردمان - 543 ، 553 ، 936 ،
ص: 2653
مروان بن حكم حاكم - 1396 ، مريض شدن عبد اللّه بن عبد المطلب در - 164 ، مسابقه در راه - 1080 ، مساكين - 1166 ، مسجد - 1087 ، 1245 ، 1792 ، مسلمانان - 1135 ، 1252 ، - جن در - 1022 ، مسلمان شدن اهل - 553 ، مشورت پيغمبر با عباس در هجرت به - 549 ، 550 ، مصلّى - 1791 ، معابر - 1822 ، مقيم - 1518 ، ملازمان پيغمبر در - 817 ، منات بت اوس و خزرج در - 20 ، منازل رسول خداى از - تا بدر 761 ، - رسول خدا از غار تا - 624 ، منافقان - 1461 ، 1882 ، موضعى در - 2074 ، مهاجر - 1819 ، مهمان پذيرى ابو ثابت در - 1580 ، ميان مكه و - 2064 ، نخلستان نزديك - 1084 ، نزديك به - 1002 ، - شدن در پيغمبر به - 1000 ، 1077 ، 1211 ، نزول پيغمبر در - 625 ، نماز جمعه گزاشتن مردمان - 553 ، نماز نشسته پيغمبر در - 1081 ، نواحى - 43 ، 2022 ، نهر قريب به - 837 ، واكنش منافقان - 953 ، والى - 811 ، و با در - 648 ، ورود اسيران قريش به - 813 ، - اعرابى به - 1067 ، - امامه به - 1219 ، 1220 ، - بابويه و خرحسره به - 1150 ، - بريدة بن حصيب به - 1561 ، - پيغمبر اكرم به - 625 ، 654 ، 1658 ، 2015 ، - رسول خدا به - 1001 ، 1888 ، 1947 ، 2045 ، - - - از سفر حجة الوداع 1658 ، 1659 ، ورود عدى بن حاتم به - 1412 ، - عمرو بن اميه به - 1068 ، - كاروان به - 1826 ، - مردم نجران به - 1549 ، - مسلمانان به - 1066 ، وفات جويريه در - 1885 ، - زينب دختر پيغمبر در - 356 ، - عايشه در - 1874 ، - عبد اللّه بن عبد المطلب در - 164 ، 165 ، وفد ازد در - 1648 ، وفد بلّى در - 1495 ، وفد بنى تميم در - 1403 ، وفد بنى خيفه در - 1690 ، وفد بنى سعد بن بكر در - 1494 ، وفد سعد بن بهراء در - 1497 ، وفد كنانه در - 1450 ، وفد نخع در - 1699 ، وفد همدان در - 1688 ، وفود عرب در - 1688 ، هجرت - 586 ، 606 ، 958 ، 1876 ، 2033 ، - ابو بكر به - 602 ، - اصحاب به - 603 ، - پيغمبر به - 310 ، 492 ، 607 ، - رسول خدا از مكه به - 173 ، 466 ، 487 ، 547 ، 601 ، 974 ، - سوى - 623 ، - عباس بن عبد المطلب به - 1270 ، 1271 ، - عثمان بن ابى طلحه
ص: 2654
به - 64 ، - عيّاش بن مغيره با رسول خدا به - 487 ، - مصعب بن عمير از مكه به سوى - 602 ، - هادى سبل و خاتم رسل از مكه به - 597 ، هواى - 649 ، 1085 ، - عفن - 648
مذحج : پشته - 83 ، جماعت - 1521 ، قبيلهء - 732 ، 1560 ، 1684 ، مردم - 30
مذحج (دختر ذى منجشان) : - مادر مالك بن ادد 83
مذكّر : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مذل الاعداء : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
مذمم : 430
مذهب (پسر عدنان) : 22
مرآة الحضرتين : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مرآة الذّات : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مراد : قبيله - 1695
مرار بن زرعة بن حمير : دختر - 18
مرارة بن ربيع : 1467 - 1470
مراره : قصه - 1464
مرازيه : 149
مرّ الظّهران : 1015 ، 1233 ، 1274 ، ارض - 1825 ، پشته - 1273 ، فرود رسول خدا در منزل - 1390 ، منزل - 1215 ، 1273 ، 1390
مران : 1082
مربد : زمين - 626
مربع بن قبطى : - مردى منافق و نابينا 860
مرّ بن ادّ بن طابخة بن الياس : دختر - 31 ، 34
مرتجز (اسب پيامبر) : 859 ، 2018
مرتجى : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مرتد : 58 ، 464 ، 983 ، 1143 ، 1145 ، 1223 ، 1267 ، 1521 ، بندگان - 881 ، كابين زنان - 1132 ، - شدن گروهى از مسلمانان 578
مرتضوى (كتابفروشى) : 1614
مرتضى : 1844 ، 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المرتضى : - لقب حضرت على 359 ، 360 - على (علیه السلام)
مرتل : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مرثد بن ابى مرثد غنورى / مرثد غنوى : 745 ، 947 ، - مهاجرين بدر 731 ، - امامت جماعت 2004 ، - حليف حمزه 731 ، سيل اسب - 745
مرثد بن عبد كلال : 76 ، پسر - 77 ، جلوس در مملكت يمن 74 ، خواب ديدن - 76 ، - سلطنت يمن 75
مرثد بن كناز بن حصين : - از مهاجران بدر 712 ، - مهاجرت مدينه 602
مرثد غنوى : - از مهاجرين بدر 731 - مرثد بن ابى مرثد غنوى
مرج الصّفر : 1952
ص: 2655
مرجح ذى الغصوين : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
مرجح مجاج : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
مرحب : راه - 1169 ، طريق وادى - 1170
مرحب / مرحب خيبرى / مرحب يهودى : از پاى درآمدن - 1178 ، - از جهودان خيبر 1183 ، برادر - 1180 ، حمله - به عامر بن اكوع 1175 ، - - به على (علیه السلام) 1180 ، 1181 ، خواهرزادهء - 1199 ، - در جنگ با على 358 ، رجزخوانى - 1181 ، زخم زدن - به على 1182 ، - سنگ انداختن بر سر محمود بن مسلمه 1172 ، - سيد قبايل يهود 1204 ، قاتل - 1179 ، قتل - به دست على (علیه السلام) 1183 ، 1193 ، مبارز طلبيدن - 1174 ، ياد آوردن - خواب خود 1181
مرداس : - تخلف از سفر تبوك 1464
مرداس الفهرى : - از بنى محارب 1034 ، - فرار از خندق - ضرار بن خطاب
مرداس بن ابى غار : - شكايت نزد يزيد بن الصّعق : 279
مرداس بن نهيك فدكى : - از پاى درآمدن به زخم سنان اسامة بن زيد 1207
مرداس [ سلمى ] : 1382 ، صنم - 1345
مردود الشهادة : 1508
مرزبان بن وهرز : - حكومت يمن 211 ، 303
مرزبانه (ضجيع باذان) : 1696 ، - در سراى اسود 1695
مرسل : 385 ، 364
مرسل : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مرسلهء ثمين : 1503
مرسلين : 1537
مرضعات : - قصد سفر مكه 178 ، 179
مرضى : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المرضية : - لقب حضرت فاطمه 503 ، 1866 - فاطمه (علیها السلام)
مرنجل (اسب پيامبر) : 2019
مرو : 622
مرواح (اسب پيامبر) : 2019
مروان بن حكم : - از قبيلهء عبد الشمس 59 ، پدر - 2041 ، - حاكم مدينه 1396 ، سخن پيامبر دربارهء - 2092 ، - مأخوذ اهل و مال نابغه 1993 ، - نماز بر ام حبيبه 1887 ، - - بر جويريه 1885 ، - - بر حفصه 1875
مروان [ يهودى ] : عصماى دختر - 832
مروج الذّهب و معادن الجواهر (كتاب) : 55 ، 77 ، 78 ، 138 ، 2218
مروه : 555 ، 1130 ، 1218 ، 1288 ، 1599 ، برآمدن پيغمبر به كوه - 478 ، صفا و - از شعائر خدا 642 ، قلّهء - 19 ، كوه
ص: 2656
- 5 ، 20 ، 109 ، 478 ، 1092 ، 1582
مرّه : قبيله - 373
مرّه / احمر / ابو عسيب (از موالى رسول خدا) : 1901 - احمر - ابو عسيب
مرّة بن جعيل : ماديان - 2075
مرّة بن عوف : 57
مرّة بن كعب : 113 ، پيغمبر آخر زمان از اولاد - 48 ، مادر - 47
مرّة بن مروان : قتل - به دست على (علیه السلام) 1186
مرّة بن هلال بن فالج بن ذكوان : دختر - 59 ، 901
مرّة سلمى : دختر - 59
مرّى : 1973
مرّى بن سنان : 859
مريد بن حارث اليشكرى : 307
مريسه : 1524
مريسيع : 993 ، جنگ - 710 ، چاه - 990 ، غزوهء - 1002 ، 1032 ، 1208
مريم (دختر عمران) : 533 ، 504
مريم (مادر عيسى مسيح) : 365 ، 474 ، 504 ، - آبستن به عيسى 1139 ، پسر - 36 ، - و زكريا 1197
مريم (همسر عاقب) : 1549 ، 1552
مريم الكبرى : - لقب حضرت فاطمه 503
مزامير : 1850
مزداق : 916
مزدلفه : 1595 ، 2019 ، اراضى - 1598 ، موضع - 55
مزرد بن ضرار (برادر شماخ) : 1327 نام - يزيد 252
مزكّى : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مزمل : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مزمل و مدّثر : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مزن : 1012
مزنى : وفات - 1453
مزود : 2033
مزينه : 1223 ، 1283 ، به سوى - 1912 ، جماعت - 1401 ، صناديد قبيلهء - 1109 ، قبيلهء - 1065 ، 1082 ، 1109 ، 1266 ، 1270 ، 1278 ، 1426 ، 1451 ، 2051 ، قوم - 1268 ، مردم - 1689 - قبيله - 1451 ، مولدين - 1900
مسا (پسر اسمعيل) : 14 ، 15
مساجد : 1477 ، 1495 ، 1518 ، تخريب - 1112
مسافر بن ابى عمرو بن اميه : 114
مسافع بن طلحة بن ابى طلحه : 854 ، - برداشتن علم مشركين 873
مسافع بن عبد مناف بن زهره / مسافع بن عبد مناف الجمعى : 1043 ، 1044 ، - هجاى پيامبر 1989
مسافع بن عياض بن صخر بن عامر (از بنى تيم) : اسارت - 823
ص: 2657
مسبّح : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مستحيى : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مستدرك [ كتاب ] : 1829
مستشفع : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المستطرف : 205
المستعصم بالعروة الوثقى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مستعيذ : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مستغفر : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مستقصى (كتاب) : 1443
مستقيم : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مستوغر : 85 ، - لقب عمرو بن ربيعة بن كعب 84 - عمرو بن ربيعة بن كعب
مسجد : 96 ، 173 ، 358 ، 490 ، 557 ، 571 ، 626 ، 636 - 640 ، 643 ، 645 ، 650 ، 681 ، 686 ، 691 ، 694 ، 825 ، 857 ، 870 ، 957 ، 1005 ، 1393 - 1395 ، 1412 ، 1417 ، 1462 ، 1467 ، 1470 ، 1477 ، 1489 - 1491 ، 1494 ، 1495 ، 1501 ، 1505 ، 1556 ، 1571 ، 1578 ، 1653 ، 1666 ، 1669 ، 1672 ، 1676 ، 1677 ، 1680 ، جانب - 698 ، خرابى - 1112 ، درآمدن رسول خدا به - 434 ، سقف - 650 ، طريق - 1007 ، طول - 639 ، علامت - 718 ، مسدود كردن درهاى منازل مهاجران به - 638 ، بانگ عمر در باب - 1419 ، بستن ثمامة بن اثال به ستون - 1159 ، بنيان - 626 ، 635 - مسجد النّبى - مسجد رسول خدا
مسجد احزاب : 1510
مسجد اقصى : 556 ، 557 ، 579 - 581
مسجد الحرام : 110 ، 320 ، 488 ، 491 ، 501 ، 545 ، 555 ، 580 ، 681 ، 723 ، 747 ، 748 ، 935 ، 941 ، 1112 ، 1121 ، 1128 ، 1204 ، 1276 ، 1280 ، 1283 ، 1286 ، 1298 ، 1477 ، 1478 ، 1575 ، 1581 ، 1584 ، 1599 ، 2130 ، آمدن عتبه در - به نزد پيغمبر 430 ، پراكندن رسول خدا مشتى خاك بر مشركان در - 435 ، خواندن پيغمبر سورهء النجم را بر قريش در - 484 ، در آمدن پيغمبر به - 1215 ، نابغه در - 1992 ، نماز رسول خدا در - 434 ، هتك حرمت - 723
مسجد النّبى : 1370 ، بانگ عمر در باب - 1419 ، بيوت اطراف - 639 ، توسعه - در زمان خلفا 638 ، مسدود كردن درهاى منازل مهاجران به - 638 - مسجد پيغمبر - مسجد مدينه
مسجد پيغمبر : 945 ، بناى - 635 - مسجد النّبى - مسجد رسول خدا
مسجد جامع [ سارى ] : 673
مسجد خيف : 2190
مسجد رسول خدا : 630 ، 1403 ، 1452 ،
ص: 2658
1550 ، 1737 ، 1955 ، 1961 ، باب - 1769 - مسجد النّبى - مسجد پيغمبر - مسجد مدينه
مسجد ضرار : 1462 ، 1464 ، آتش زدن به - به فرمان پيغمبر 1463 ، قصه ابو عامر و - 1461
مسجد فتح : رسول خدا در - 1019 ، 1049
مسجد قبا : 855 ، 943 ، 1461 - 1464 ، 1907 ، آيت در شأن - 626 ، تغيير قبلهء - 684 ، رسول خدا در - 1762 ، نماز در - برابر ثواب عمره 684
مسجد كوفه : على (علیه السلام) در - 2086
مسجد مدينه : 1792 ، بناى - 2061
مسحل بن اثاثه جنى : - همزاد اعشى 1920 ، - و شعر اعشى 1921
مسروح (پسر ثويبه كنيز ابو لهب) : 176 ، 177
مسروق : نقل روايت از - 582 ، 1072
مسروق (پسر ابرهه) : 183 ، 193 ، 196 ، تير خوردن - 194 ، جلوس - در يمن 186 ، - و سيف ذى يزن 191 ، هزيمت شدگان حبش نزد - 194
مسعر بن جبلة الاسوى : 1015
مسعف : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مسعود (پسر عمرو بن عمير) : 535
مسعود الثقفى (پدر بره زن صفوان) : 854
مسعود بن ابى اميه / مسعود بن امية بن مغيره :
- از كشتگان قريش در بدر 795 ، 798 مسعود بن البدى / مالك بن مسعود / ابو البدى : - از انصار بدر 738 - مالك بن مسعود - ابو البدى
مسعود بن القارى : 408 - مسعود بن ربيعة بن عمرو بن سعد
مسعود بن اوس بن بدر : - از انصار بدر 741
مسعود بن خلدة بن عامر بن مخلد (از بنى خلدة بن عامر بن زريق) : - از انصار بدر 740
مسعود بن ربيع : 746
مسعود بن ربيعة بن عمر (از بنى زهرة بن كلاب) : - از مهاجرين بدر 732
مسعود بن ربيعة بن عمرو بن سعد (از جماعت قاره) : مسلمان شدن - 408 - مسعود بن القارى
مسعود بن رحيل اشجعى : - عامل اشجع 1910
مسعود بن سعد (از ملازمان فروة بن عمر جذامى) : - حامل نامه فروه به نزد پيغمبر 1223 ، - سفارت به سوى فروة بن عمر 1911 ، عطاى رسول خدا نسبت به - 1224
مسعود بن سعد بن خلده (از بنى نضر بن عامر) : - از انصار بدر 740
مسعود بن سعد بن عامر بن عدى / مسعود بن عبد سعد (از بنى حارث بن خزرج) : - از انصار بدر 734
ص: 2659
مسعود بن سنان سلمى : 1560
مسعود بن عبد سعد / مسعود بن عامر بن عدى : - از انصار بدر 734
مسعود بن عمرو ثقفى : زوجهء - 1890
مسعود بن معتب بن مالك بن كعب : - در درگاه ابرهه 133
مسعودى ، ابو الحسن على بن حسين : 77
مسطح بن اثاثه / عوف بن اثاثة بن عباد بن المطلب : 602 ، 746 ، 1003 ، 1009 ، - از مهاجرين بدر 731 ، - پسر دختر خالهء ابو بكر 1009 ، جارى شدن حد قذف براى - 1010 سلمى مادر - 1003 ، - علمدار ابو عبيده به فرمان رسول خدا 714 - - عوف بن اثاثه بن عباد بن المطلب
مسلع : كوه - 755
مسلم : 1843 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مسلم : 1618 ، زنان و مردان - 1119
مسلم (صاحب صحيح) : 1076 ، 1847
مسلم بن ابان (مولاى ابا بكر) : - علمدار سريه ابو عبيدة بن حارث 714
مسلم بن حجاج قشير نيشابورى : 1009
مسلم بن عقبه : - لشكركشى به مدينه 2091
مسلم بن معتب بن ابى لهب : شباهت - به پيامبر 2002
مسلمات : پرستارى - از مجروحان 1167 ، - مهاجرات 1140
مسلمان : 96 ، 120 ، 311 ، 407 ، 409 ، 463 ، 628 ، 629 ، 634 ، 709 ، 711 ، 747 ، 763 ، 826 ، 829 ، 848 ، 865 ، 932 ، 950 ، 963 ، 978 ، 994 ، 1022 ، 1048 ، 1062 ، 1068 ، 1083 ، 1126 ، 1127 ، 1131 ، 1143 ، 1147 ، 1149 ، 1150 ، 1179 ، 1184 ، 1223 ، 1266 ، 1309 ، 1334 ، 1337 ، 1338 ، 1345 ، 1388 ، 1452 ، 1454 ، 1492 ، 1495 ، 1500 ، 1503 ، 1567 ، 1664 ، 1889 ، 1939 ، 2032 ، 2084 ، 2086 ، 2087 ، 2298 ، برادر - 2245 ، خانه - 2260 ، زنان - 1195 ، سپاه - 1560 ، مخضرميين - 250 ، - شدن مردمان قبيله بنى الاشهل 553 ، - شدن ملازمان بريده 622
مسلمانان : 176 ، 411 ، 416 ، 463 ، 472 - 474 ، 488 ، 493 ، 499 - 502 ، 506 ، 512 ، 540 ، 578 ، 585 ، 590 ، 609 ، 636 ، 656 ، 680 - 682 ، 694 ، 708 ، 711 ، 713 - 715 ، 721 ، 722 ، 747 ، 759 ، 760 ، 762 - 764 ، 768 ، 770 ، 773 ، 777 ، 782 ، 788 - 791 ، 793 ، 814 ، 816 ، 822 ، 827 ، 829 ، 832 ، 833 ، 836 - 838 ، 843 ، 867 ، 869 ، 873 ، 875 - 877 ، 888 ، 894 ، 896 ، 898 ، 901 ، 905 ، 906 ، 909 ، 912 ، 921 ، 931 ، 935 ، 939 ، 943 - 945 ،
ص: 2660
947 ، 948 ، 953 ، 956 ، 958 ، 960 ، 961 ، 963 ، 969 ، 970 ، 977 ، 978 ، 984 ، 988 ، 993 - 995 ، 1001 ، 1017 ، 1020 ، 1023 ، 1026 - 1029 ، 1031 ، 1032 ، 1039 ، 1041 ، 1043 ، 1057 ، 1063 ، 1066 ، 1078 ، 1081 ، 1082 ، 1084 ، 1120 ، 1123 ، 1124 ، 1126 ، 1127 ، 1130 ، 1133 ، 1136 ، 1156 ، 1173 ، 1181 ، 1200 ، 1202 ، 1203 ، 1208 ، 1210 ، 1212 ، 1213 ، 1226 ، 1228 ، 1232 ، 1234 - 1236 ، 1238 ، 1240 ، 1242 ، 1249 ، 1251 ، 1257 ، 1258 ، 1265 ، 1271 ، 1283 ، 1284 ، 1290 ، 1327 ، 1332 ، 1335 ، 1341 ، 1353 ، 1359 ، 1363 ، 1365 - 1367 ، 1370 ، 1371 ، 1377 ، 1380 ، 1388 ، 1390 ، 1401 ، 1409 ، 1420 ، 1421 ، 1439 ، 1445 ، 1452 ، 1458 ، 1471 ، 1509 ، 1514 ، 1554 ، 1555 ، 1561 ، 1592 ، 1648 ، 1649 ، 1655 ، 1663 ، 1664 ، 1668 ، 1675 ، 1684 ، 1692 ، 1693 ، 1696 ، 1698 ، 1941 ، 1992 ، آزار - 422 ، 461 ، - سفهاى قريش - را 464 ، آوردن - محمود بن مسلمه را نزد پيامبر 1172 ، آيين - 1068 ، احكام - 2012 ، - اراضى وادى القرى 1239 ، اندكى آذوقه - 1175 ، بهترين - 2249 ، به ستوه آمدن - از شكنجه كفّار قريش 465 ، بيرون شدن - به طلب دشمنان 936 ، تب و رنجورى - 1172 ، تركتاز - 728 تغيير قبله - 680 ، تيراندازى - در جواب يهوديان 1172 ، تير باران مردم هوازن - را 1353 ، جراحت - 1172 ، - - در خندق 1031 ، جماعت - 900 ، 2243 ، جماعتى از - 1027 ، 1028 ، - جن در مدينه 1022 ، جنگ - 941 ، - - با عمرو بن عبد ود 1032 ، جوانى از - 1022 ، جهاد با شمشير - 1948 ، جيش - 1167 ، - حبشه 495 ، خطاب پيامبر بر - 1724 ، در آمدن - به غارت 915 ، - - به مكه 490 ، رزم هرقل در غزوهء مؤته با - 1149 ، رهائى جسد خبيب از در توسط - 954 ، سخت كوشى مشركان بر آزار - 486 ، - كفار قريش در رنج و شكنج - 461 ، سپردن سيم و زر و آلات حربيه جهوديه - 1191 ، شعار - 1172 ، شكست - در احد 809 ، صف آرائى - و قريش در احد 862 ، علم - 713 ، فتح - 1360 ، فرمان پيامبر به - 1706 ، قبله - 680 ، - قريش 1354 ، كيش - 1227 ، 1345 ، گروه - 1732 ، گريستن - 1963 ، لشكر - 1080 ، محاصرهء
ص: 2661
- و حصن صعب بن معاذ 1174 ، - مدينه 585 ، 1135 ، 1252 ، - مكه 1203 ، موى - 1130 ، نو - قريش 1380 ، هجرت - به حبشه 386 ، 464 ، هزيمت - 2021 ، هنگام جنگ - 790 ، يك جهت شدن قريش در آزار - 422
مسلمانى : 506 ، 550 ، 551 ، 807 ، 821 ، 825 ، 866 ، 946 ، 962 ، 970 ، 972 ، 980 ، 1166 ، 1173 ، 1553 - 1555 ، 1558 ، 1560 ، 1564 ، 1567 ، 1568 ، 1570 ، 1573 ، 1576 ، 1672 ، 1684 ، 1685 ، 1687 - 1690 ، 1698 ، 1768 ، 1795 ، 1825 ، 1895 ، 1901 ، 1911 ، 1938 ، 1939 ، 1966 ، 1967 ، 1990 ، 1998 ، 2034 ، 2043 ، 2069 ، 2085 ، 2089 ، 2253 ، جاسوس - 1170 ، جرم - 463 ، - قبيلهء دوس 1949 ، كيش - 585 ، 1341 ، 1675 ، كيفر - 790 ، - گرفتن عبيد اللّه بن جحش 1886 ، مهر - 2040
مسلمه : كنيزك - 1832
مسلمة بن ابى مسلمه : 1220
مسلمين : 493 ، 506 ، 540 ، 581 ، 653 ، 785 ، 830 ، 832 ، 900 ، 940 ، 949 ، 985 ، 993 ، 999 ، 1008 ، 1012 ، 1017 ، 1027 ، 1030 ، 1032 ، 1046 ، 1047 ، 1061 ، 1073 ، 1076 ، 1077 ، 1085 ، 1112 ، 1118 ، 1119 ، 1126 ، 1127 ، 1200 ، 1202 ، 1203 ، 1207 ، 1211 ، 1213 ، 1214 ، 1225 ، 1234 ، 1239 ، 1242 ، 1251 ، 1253 ، 1255 ، 1257 ، 1258 ، 1281 ، 1284 ، 1286 ، 1296 ، 1332 ، 1335 ، 1357 ، 1359 - 1361 ، 1370 ، 1375 ، 1412 ، 1425 ، 1431 ، 1439 ، 1440 ، 1455 ، 1462 ، 1463 ، 1469 ، 1478 ، 1480 ، 1503 ، 1509 ، 1514 ، 1515 ، 1518 ، 1521 ، 1594 ، 1600 ، 1632 ، 1647 ، 1664 ، 1672 ، 1963 ، 2137 ، آرامش - 1165 ، اموال فيء - 974 ، اول عيد اضحى در ميان - 706 ، بيعت - با پيغمبر 1121 ، تقسيم اموال بنى قريظه ميان - 1063 ، جنگ - 1170 ، - و جهودان خيبر 1167 ، جماعتى از - 1007 ، 1139 ، حمله - 1183 ، خطاب پيغمبر به - 1707 ، دل - 1041 ، دلاورى - 772 ، ريخته شدن اول خون كفار به دست - 645 ، زيان - 1172 ، سپاه - 2191 ، شعار - 993 ، 1032 ، - - در غزوات 710 ، شهادت - 1180 ، صفات - 2165 ، ضعفاى - 643 ، 1061 ، - طريق صدق 2224 ، غيبت - 2195 ، فرار - و مقاومت
ص: 2662
پيغمبر در احد 898 ، قبايل - 1401 ، كافه - 1856 ، گروه - 906 ، 1754 ، لشكر - 1016 ، 1410 ، مساكين - 1678 ، مقابله كفار با - 1027 ، - مكه 1135 ، ورود - به مكه 1280 ، هجاى - 1985 ، هزيمت - 1354 ، يورش يك باره - 1177
مسماع (پسر اسماعيل) : 14
مسمع (پسر اسماعيل) : 15
مسند [ احمد بن حنبل (كتاب) ] : 1486 ، 1562 ، 1730 ، 1829
مسيح (علیه السلام) : 437 ، 438 ، 831 ، 1536 ، 1537 ، 1501 ، 1550 - عيسى (علیه السلام)
مسيح بن مريم : 1501 - مسيح - عيسى (علیه السلام)
مسيح دجال : - لقب پيغمبر دروغگو 1529
مسيح رحمت : 1529
مسيح ضلالت : 1529
مسيحى : 1223 ، مردم - 1070
مسيحيّت : مذهب رسمى شاهانه - 1071
مسيحيان : 1549
مسيل : - مكه 1099
مسيلمه كذاب / مسيلمة بن ثمامة بن لبيد :
423 ، 893 ، 1158 ، 1332 ، 1530 ، 1531 ، 1690 ، 1692 ، 1694 ، 1697 ، 1698 ، 2029 ، 2077 ، - از قبيله بنى خيفه 1689 ، - پائيدن بر كفر 1691 ، جنگ - 897 ، 1441 ، سفارت عمرو بن اميه به سوى - 1911 ، سكونت - در يمامه 457 ، شادى مسلمانان از قتل - 897 ، شهادت ابو حذيفه در روز يمامه در جنگ با - 791 ، - ثابت در حرب - 1407 ، - صاحب يمامه 1529 ، فرار - به حديقة الرّحمن 1693 ، قتل - 897 ، قصه - 1689
مشايخ فريدنى ، محمد حسين : 1919
مشرك : 506 ، 726 ، 783 ، 891 ، 893 ، 943 ، 948 ، 958 ، 1076 ، 1129 ، 1308 ، 1333 ، 1355 ، 1483 ، 1576 ، زن - 1132 ، قبر - 1076
مشركان : 412 ، 448 ، 455 ، 478 ، 480 ، 496 ، 512 ، 635 ، 711 ، 723 ، 747 ، 759 ، 766 ، 785 ، 792 ، 812 ، 852 ، 857 ، 868 ، 876 ، 884 ، 914 ، 923 ، 948 - 950 ، 954 ، 961 ، 1031 ، 1076 ، 1077 ، 1135 ، 1219 ، 1286 ، 1384 ، 1475 ، 1476 ، 1478 ، 1482 ، 1483 ، 1485 ، 1595 ، آب - 709 ، ارواح - 559 ، اسبان ابلق و - 781 ، بيرون شدن - از كعبه 485 ، جماعت - 655 ، سخت كوشى - بر آزار مسلمانان 486 ، سنگباران كردن - خانه پيغمبر را 479 ، - عرب 441 ، 514 ، -
ص: 2663
مكه 1111
مشركان اصحاب پيغمبر : 1216
مشركين : 416 ، 417 ، 423 ، 434 ، 448 ، 453 ، 460 ، 461 ، 465 ، 487 ، 522 ، 523 ، 585 ، 680 ، 726 ، 757 ، 763 ، 777 ، 782 ، 789 ، 793 ، 795 ، 875 ، 891 ، 943 ، 994 ، 1047 ، 1054 ، 1127 ، 1129 ، 1283 ، 1284 ، 1293 ، 1298 ، 1359 ، 1473 ، 1475 ، 1477 ، 1478 ، 1480 ، 1481 ، 1559 ، 1577 ، 1620 ، احتجاج پيامبر اسلام با - عرب 441 ، اصنام - - 436 ، اعتراض - و جهودان بر تحويل قبله 682 ، افزودن - بر خصمى رسول خدا 534 ، انجمن - در كعبه 420 ، انداختن اول تير در اسلام بر - 715 ، - بدر 488 ، پشيمانى - از پيمان 509 ، پيشانى بر خاك نهادن جملگى - 485 ، تاختن گروهى از - دنبال مردم مدينه 590 ، جماعت - 1251 ، جهاد با - 711 ، حكم غزاى با - 706 ، حمله - به رسول خدا 879 ، خبر ايمان آوردن ابو لهب در ميان - 534 ، سخت كوشى - در اضرار و انكار رسول خدا 458 ، سؤال - از پيغمبر 456 ، صناديد - 722 ، طعن - 722 ، - و طفيل بن عمرو دوسى 491 ، - عرب 436 ، 441 ، 512 ، 682 ، - - نزد رسول خدا 480 ، فحص حال - 720 ، - قريش 529 ، 532 ، 608 ، 806 ، 923 ، 1112 ، 1299 ، 1304 ، كشته شدگان - 1047 ، 1128 ، كيفيت شق قمر و اسلام آوردن جمعى از - 524 ، لشكر - 856 ، - مكه 1486 ، نصرت بر - 811 ، هجاى - 1962 ، همراهى شيطان با - 753
مشعر : 1587
مشعر الحرام : 1588 ، 1596
مشفع : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مشقح : 1848 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مشكله / سورهء برائت : 1474
مشكور : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مشى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مشيرب : چاه - 718
مشيمهء شتر : 434
مصاد (برادر اكيدر) : 1455 ، 1456
مصابيح الانوار (كتاب) : 570
مصباح : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مصباح الدّجى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مصحف فاطمه : 1761
مصدّق : 1841 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مصدق و مكتوب : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مصر : 15 ، 73 ، 182 ، 374 ، 648 ، 1118 ،
ص: 2664
اهل - 1155 ، جامه هاى - 1703 ، خزانه سلاطين مملكت - 1153 ، فتح - 2035 ، فرمانگزار مملكت - 1153 ، قباطى - 1155 ، - قديم 11 ، قصرهاى - 361 ، كتان - 695 ، ملك - 450 ، مملكت - 1153 ، ناحيه - 18
مصرى : جامه هاى - 1703 ، كتان - 1388
مصريان : 1856
مصلى : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مصطفى (صلی الله علیه و آله) : 18 ، 59 ، 597 ، 646 ، 1629 ، 1845 ، 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مصطلق : - لقب جذيمة بن سعد بن عمر 990 - جذيمة بن سعد بن عمر
مصعب (از بنى جمح) : تباه - با تمامت اموال و اثقال در سفر شام 328
مصعب (پسر خوانده جلاس بن سويد) :
1431
مصعب بن ابى طلحه : كشته شدن - به دست على (علیه السلام) 870
مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف :
466 ، 746 ، 803 ، 863 ، 869 ، 925 ، - از بنى عبد الدّار 468 ، - از مهاجرين 820 ، - - بدر 731 ، اسلام آوردن سعد بن معاذ و جمعى كثير به دست - 552 ، - اول مهاجر از مكه به سوى مدينه 602 ، - حمل رايت مهاجران 766 ، دعوت - مردمان مدينه را به يگانگى خدا و نبوت رسول خدا 585 ، شهادت - به دست ابن قمئه 881 ، صاحب - 880 ، طلب فرمودن پيغمبر - را 550 ، - و عبد اللّه بن ابى 551 ، 553 ، - عقد مؤاخاة با ابو ايوب انصارى 646 ، فرستادن رسول خدا - به مدينه 550 ، كوچ - به مدينه 550 ، - مراجعت به مكه 486 ، نماز جمعه - 553
مصفر بن ابى فاطمه دوس : 2003 - معيقب
مصئب (قدح پيغمبر) : 2011
مضاض اكبر : 52
مضاض بن عمرو (سيد بنى جرهم) : 6 ، دختر - 13
مضر : - بوسه بر دستان على 1771 ، - و على (علیه السلام) 1770 ، قصه - 1769
مضر : بزرگان - 300 ، جماعت - 391 ، قبيلهء - 207 ، 962 ، 1222 ، 1398
مضر الحمراء / مضر : 25 - مضر بن نزار
مضر (نام مردى) : 1436
مضر بن نزار : 24 - 28 ، - سرود خواندن براى شتران 28
مضربه (كلاه پيامبر) : 2012
مضروب بن كعب (شاعر) : 1313
مضنونه : - چاه زمزم 109 - زمزم
ص: 2665
مضيق صفرا : - از منازل ميان مدينه تا بدر 761
مطرود بن كعب الخزاعى : - و عبد المطلب 2010
مطعم الطير : بت - 20 ، - - در كوه مروه 109
مطعم الناس : لقب عبد المطلب 134 - عبد المطلب
مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بن قصى : 421 ، 426 ، 509 ، 510 ، - و بنو عدى 326 ، - در جوار گرفتن رسول خدا 540 ، - دريدن صحيفه قريش 511 ، سجله چاه - 113 ، - قيام در حفظ و حراست رسول خدا 540
المطّلب (پسر عبد مناف) : 59 ، 62 ، - آوردن شيبه به مكه 108 ، البدران لقب - 60 ، برادر - 64 ، 66 ، - سيد قوم 107 ، - فوت در ارض ردمان 60 ، - منصب سقايت و رفادت 64 ، 107 ، وفات - 108 - البلدران
مطلب بن ابى وداعه : - آوردن فديه پدر به مدينه 831 ، - از بازرگانان مكه 824 ، - و كعب بن اشرف 844
مطلب بن ازهر بن عبد بن عوف : ايمان آوردن - 409 ، - مهاجرت حبشه 468
مطلب بن حنطب بن الحارث : اسير شدن - به دست ابو ايوب انصارى 821
مطهّر : 1845 ، 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مطيّبين : 62 ، جماعت - 63
مطيع بن اسود بدرى : 1662
مظهر اسماء : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المظهر الاتم لاسمه الاعظم : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مظهر النّهايه : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مظهر احديّت : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مظهر حضرت او ادنى : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مظعون : وفات پسر - 838
المع : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
معاد : روز - 1479
معاذ / اعشى (از بنى عقيل) : 1918 - اعشى
معاذ (مردى از بنى سليم) : 2030
معاذ بن جبل بن عمرو بن اوس : 1467 ، 1556 - 1558 ، - آموزش مسائل فقه و احكام به مردم مكه 1348 ، - از انصار بدر 740 ، - امامت جماعت 2004 ، - - قوم خود 1785 ، - امير جند 1910 ، برادرى - با جعفر بن ابى طالب 646 ، 647 ، بيعت قبيلهء نخع با - 1699 ، - تعليم قرآن و احكام شريعت به مردم مكه 1390 ، حكومت - بر اراضى حضرموت 1556 ، - - بلدهء يمن 1556 ، 1686 ، زجر - 1785 ، - سفير پيغمبر به نزد زرعه 1686 ، -
ص: 2666
عامل نواحى يمن 1695 ، - مأمور قضاوت يمن 1911 ، - و معجزه پيامبر در تبوك 1448 ، مكتوب رسول خداى به - 2210 ، - ملازم ركاب 756 ، نامه پيغمبر به - 2073 ، وصاياى رسول خدا بر - 2173 - 2175
معاذ بن حارث بن رفاعه : 543 ، 746 - معاذ بن عفرا
معاذ بن رفاعه : 746
معاذ بن عفرا / معاذ بن حارث بن رفاعه :
543 ، 746 ، 798 ، - از مردم خزرج 548 ، از انصار بدر 741 ، - از شهداى بدر 794 ، تاختن عكرمه بر - به خونخواهى پدر 783 ، - قطع كردن پاى ابو جهل در بدر 782 ، قطع دست - به ضرب شمشير عكرمه 783 ، - كفالت سهل و سهيل 635 ، - و معجزه پيغمبر 1822
معاذ بن عمرو بن الجموح : 785 ، - از انصار بدر 739
معاذ بن ماعص بن قيس بن خلده : 794 ، - از انصار بدر 740
معاذه (خواهر حذيفه ، زن ربيع بن زياد) : 264
معاذه (مادر اسعد بن معاذ) : 700
معاذه (مادر شماخ بن ضرار بن سنان) : 252
معاذه بنت جوش بن عدى (مادر نزار) : 24 - معانه (دختر جوشم بن جلهمه)
معافر : قبيلهء - 44
معان : شهر - 1239
معانه (دختر جوشم بن جلهمة) : 24 - معاذه بنت جوش بن عدى
معاوية بن ابى سفيان : 59 ، پادشاهى - 1694 ، جواب حضرت على بر نامه - 774 ، حكومت - 2021 ، روزگار - 741 ، 1332 ، - و مروان بن الحكم 1885 ، موالى - 1753
معاوية بن معاويهء ليثى : وفات - 1453
معبد (پسر احيحة بن جلاح) : 66
معبد (پسر عباس بن عبد المطّلب) : 2005
معبد بن ابى معبد خزاعى : - پيغام به رسول خدا از حال قريش 940 ، - عزيمت مكه 939
معبد بن زراره : اسارت - 296
معبد بن صيفى بن صخر بن حزام : - از انصار بدر 739 - معبد بن قيس بن صخر بن حرام
معبد بن عمر : - از انصار 837
معبد بن قيس بن صخر بن حرام : - از انصار بدر 739 - معبد بن صيفى بن صخر بن حزام
معبد بن وهب : - از كشتگان قريش در بدر 799
معتّب (پسر ابو لهب) : 1355 ، 2005
معتب بن حمرا : - مهاجرت حبشه 469 -
ص: 2667
معتب بن عوف بن عامر بن فضل
معتب بن عبد : - از انصار بدر 734
معتب بن عبيد : 947
معتب بن عوف بن عامر بن فضل / معتب حمرا / عيهامه : - از مهاجرين بدر 732 ، - مراجعت از حبشه 487 ، - ملقب به عيهامه 469 ، - مهاجرت حبشه 469 - - عيهامه
معتب بن قشير بن ملك بن مليل : - از انصار بدر 734 ، - دلسوزى براى بنى قريظه 1060 ، - شناخته نفاق 1383 ، - و عبد اللّه بن ابىّ 997 ، - گشودن زبان به شفاعت در ايام حفر خندق 1028 ، - ناليدن از شدّت جوع 1176 ، - همدست ابو عامر 1462
معتكفان : 182
معجم اوسط (كتاب) : 2021
معجم كبير [ طيرانى ] : 1829
معدّ : قبايل - 37
معدّ بن عثمان : 901
معدّ بن عدنان : 22 ، 23 ، 25 ، اولاد - 24 ، - در دست گرفتن امور كعبه 19
معدّ بن وهب : 775
معدن : ناحيهء - 837
معدى كرب بن معاوية بن جبلة : اشعث نام - 1687 - اشعث
معدى كرب حميرى : 102 ، سيف لقب - 183 - سيف ذو يزن
معراج / معراج رسول خدا : 383 ، 554 ، 558 ، 580 ، 582 ، احاديث - 577 ، اخبار - 574 ، انكار قريش در - پيامبر 578 ، - جسمانى 581 ، چگونگى - 580 ، شب - 189 ، 357 ، 575 - 577 ، 583 ، 651 ، 2094 ، 2138 ، قصّه - 383 ، 581
معرس : طريق - 1658
معرض : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
معروف : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
معز الاولياء : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
المعزل (پدر زن صفوان) : دختر - 854
مصعب (شمشير پيامبر) : 2014
معصوم : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المعصومه : - لقب حضرت فاطمه 503
معظم : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
معقل (فرزند مبيع بن عمرو) : 283
معقل بن سنان : 1268 ، 1278
معقل بن عامر بن مؤاكلة المالكى : 275 ، رزم - 276
معقل بن منذر بن سرح بن خناس : - از انصار 739
معكه (فرزند ناحور) : 10
معلّاة [ جنّيه ] : 1951
معلقات سبع (كتاب) : 1319 ، 1320 ، 1977
ص: 2668
معلم : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
معلوم (لواى پيامبر) : 2018
معمر بن حارث بن قيس بن عدى : - مهاجرت حبشه 469
معمر بن حارث بن يعمر بن حبيب : اسلام آوردن - 409
معمر بن حبيب بن وهب : 1354
معمر بن عبد اللّه : 1218 - از اولاد عدى بن كعب 1597
معمر بن عبد اللّه بن نضله بن عبد العزى : - مهاجرت حبشه 469
معمر بن يزيد (رئيس كنانه) : - و تحريص قريش 2082
معمرين : 51 ، 84 - 87 ، 89 - 99 ، 101 ، 102 ، ظهور - عرب 79
معن بن عدى العجلانى : 798 ، 1463
معود الحكام / معاويه (فرزند مالك بن جعفر بن كلاب) : 249 - معاويه (فرزند مالك بن جعفر بن كلاب)
معوذ بن عفرا / معوذ بن حارث : 746 ، 782 ، 798 ، - از انصار بدر 741 ، برادر - 770 ، دختر - 787 ، 788 ، - شهادت در بدر 785
معوذ بن عمرو بن الجموح : - از انصار بدر 739
معونه : بئر - 960 ، چاه 959 ، سد - 837
معاويه / جون : - فرمانگزار سپاه در يوم جبله 273 - جون
معاويه / معود الحكام (فرزند مالك بن جعفر بن كلاب) : 249
معاوية بن الجون : - اسير عوف بن احوص 277 ، 278
معاوية بن الصوت بن الكاهن الكلابى :
اسد المجرع لقب - 279 - اسد المجرع
معاوية بن ابى سفيان / معاوية بن ابى سفيان :
48 ، 304 ، 928 ، 951 ، 1131 ، 1381 ، 1396 ، 1600 ، 1648 ، 1899 ، 1908 ، - از توطئه گران عقبه 1459 ، - و اشعر شعرا در جاهليت 1312 ، اصحاب - 2061 ، ايام حكومت - 2036 ، برقرارى دار الندوه تا زمان - 64 ، پادشاهى - 1966 ، - تعيين حاكم مدينه 1875 ، - جارى كردن چشمه در احد 928 ، حكميت ميان على و - 1066 ، حكومت - 1870 ، 1899 ، 1949 ، - خريد برد پيغمبر از اولاد كعب بن زهير 1332 ، خطاب على در مصاف با - 773 ، زمان - 897 ، - حكومت - 670 ، 1870 ، - خلافت - 1155 ، سلطنت - 89 ، - صلح با امام حسن 1968 ، - طلب منبر پيغمبر از مروان بن حكم 1396 ، قاسطين اتباع - 359 ، - و لبيد عامرى 1966 ، - نامه صلح به على (علیه السلام) 1125 ، - و نابغه
ص: 2669
1993
معاوية بن ابى عامر بن عبد القيس : - از كشته شدگان كفار 795
معاوية بن ثور بن عبادة بن البكاء : 1490
معاوية بن خفاجه : - قتل معاوية بن يزيد 277
معاوية بن عبادة بن عقيل : 275 ، - جدّ ليلى اخيليّه 288
معاوية بن عبد قيس : - از كشتگان قريش در بدر 798
معاوية بن عمرو بن مالك بن النّجار : مادر - 742
معاوية بن مغيرة بن ابى العاص : - از كشتگان كفار در بدر 795 ، قتل - 944 ، 945
معاوية بن المغيرة بن اميه : 941
معاويه بن معاويه : فوت - 1453
معاوية بن يزيد فزارى : قتل - به دست معاوية بن خفاجه 277 ، 944
معيقب / معيقب بن ابى فاطمه / مصفر بن ابى فاطمه دوسى : 2003 ، - كاتب وحى 1909 ، - مهاجرت حبشه 467
معين : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مغازى (كتاب) : 707 ، 710 ، 712 ، 713 ، 720 ، 734 ، 737 ، 738 ، 740 - 743 ، 751 ، 796 ، 822 ، 873 ، 934 ، 963 ، 1012 ، 1013 ، 1017 ، 1047 ، 1062 ، 1063 ، 1086 ، 1175 ، 1216 ، 1277 ، 1291 ، 1327 ، 1362 ، 1422 ، 1426 ، 1434 ، 1440 ، 1462 ، 1463 ، 1485 ، 1591 ، 1597
مغاله (دختر عوف بن عبد مناة بن عمرو) :
742
مغفل بن يسار : 1425
مغفور : 1845 - محمد (صلی الله علیه و آله)
المغمس : منزل - 133
مغيت (قدح پيغمبر) : 2011
مغيره : قبيله - 1117
مغيره : - نام عبد مناف 58 - عبد مناف
مغيره (پسر عاص) : 880
مغيره (پسر عبد المطلب) : - نام حجل 115
مغيرة بن حارث بن عبد المطلب : - ملقب به ابو سفيان 994 ، - برادر رضائى رسول خدا 994 ، 2004 ، - ابو سفيان بن حارث
مغيرة بن شعبه : 305 ، 1117 ، 1459 ، 1501 - 1502 ، 1657 ، 1908 ، - حكومت كوفه 304 ، رقم عمر بن خطاب به - 1966 ، - مس قدم پيغمبر 1755 ، مكتوب - 1966
مغيرة بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم : 1601
مفاخر (از ملوك حمير) : 1686
مفتاح النّدى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
مفرض الطاعه : 1623
ص: 2670
مفضل : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مفيض : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مفاتل : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقبوضه (شعر) : 423
مقصد : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقداد بن اسود كندى / مقداد بن عمرو - مقداد بن عمرو بن بلتعه / مقداد بن عمرو بهرانى : 754 ، 862 ، 863 ، 955 ، 1079 ، 1266 ، 1497 ، 1737 ، 2002 ، - از رفقاى پيغمبر 1912 ، - از مهاجرين انصار 732 ، اسب - 745 ، - بيرون شدن از مكه 954 ، - حليف آل كنده 486 ، خانه - 2052 ، دخترك - 2052 ، - سؤال از پيامبر 2151 ، - عقد با ضياعه 1746 ، - علمدار سپاه مسلمين 717 ، فرار - از لشكر قريش و پيوستن به مسلمين 714 ، - كماندار اسلام 864 ، - مراجعت از حبشه 46 ، - مهاجرت حبشه 468 ، - مهمان در خانه على 1196 ، نضر بن حارث اسير - 803
مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعه : - مهاجرت حبشه - 468 مقداد بن اسود كندى
مقدام (اسب پيامبر) : 2019
مقدس : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقرب : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقرّن : 1426
مقرن : - لقب عبيدة بن اوس بن مالك 734 ، - از انصار بدر 734 - عبيدة بن اوس بن مالك
مقسط : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقشقشه / سورهء برائت / سورهء توبه : 1474
مقصّران : بجاى نياوردن - شعار حلق در مناسك 1130
مقصعه (كاسه پيغمبر) : 2011
مقفّع بن هميسع : جنگ - 2069
مقفى : 1846 ، 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مقنع / نقيع / ابو بكره : 1902 - ابو بكره - نقيع
مقوقس : 311 ، 1117 ، 1153 - 1155 ، 1265 ، - ارسال هديه براى پيغمبر 1902 ، - تقديم هديه به پيغمبر 2021 ، جواب نامه پيغمبر از - 1154 ، رسالت حاطب بن ابى بلتعه به نزد - 1911 ، شناختگان درگاه - 1152 ، مجلس - 1152 ، وفات - 1156 ، نامه - 1154 ، 1155 ، نامه پيغمبر به - 1152 ، - والى اسكندريه 1138 ، هداياى - 1902 ، 2021 ، هديه - به پيغمبر 1152 ، 1895 ، 1897 ، 2019 ، - ملك اسكندريه 1895
مقوّم (پسر ناحور) : 18
مقوم (فرزند عبد المطلب) : 114 ، 2004 ،
ص: 2671
عبد الكعبه لقب - 115
مقيس بن صبابهء ليثى / مقيس بن سبابه :
1303 ، 1304 ، قتل - 1308
مقيم الصّلاة : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مكبّر : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مكحول (از موالى پيغمبر) : 1902
مكرز بن الحفص بن الاحنف : - و ابو سفيان 714 ، - اسير بدر در مدينه 831 ، بردن - صلحنامه به نزد قريش 1126 ، تعهد - 1127 ، - حامل پيام قريش به پيغمبر 1215 ، رسالت - به نزد پيغمبر 1116 ، - شركت در قتل عام بنى خزاعه 1261 ، - عبور از ظهران 752 ، - گواهى بر كتاب صلح 1129 ، - مأمور مصالحه با محمد (صلی الله علیه و آله) 1122 ، - مردى فاجر و غادر 1123 ، - محبوس به جاى سهيل بن عمرو در مدينه 822 ، - مقتول ساختن سيد بنى كنانه 753 ، منع پيغمبر مسلمانان را از سخن گفتن با - 1123
مكرز عامرى : - طلب معجزه از پيغمبر 2069
مكرّم : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مكه / مكه معظمه / مكه متبركه / مكه مشرفه :
66 ، 73 ، 107 ، 141 ، 165 ، 167 ، 168 ، 175 - 178 ، 214 ، 326 ، 329 ، 338 ، 340 ، 345 ، 349 ، 352 ، 362 ، 364 ، 369 ، 374 ، 375 ، 388 ، 390 ، 402 ، 418 ، 427 ، 433 ، 436 ، 441 ، 444 ، 448 ، 449 ، 461 ، 470 ، 472 ، 473 ، 486 ، 487 ، 495 ، 505 ، 506 ، 508 ، 510 ، 517 ، 535 ، 537 ، 538 ، 545 ، 546 ، 548 - 550 ، 554 ، 578 ، 586 ، 590 ، 616 ، 632 ، 649 ، 682 ، 711 ، 714 ، 718 ، 725 ، 728 ، 729 ، 752 ، 757 ، 786 ، 820 ، 824 ، 841 ، 852 ، 866 ، 879 ، 896 ، 910 ، 936 ، 944 ، 955 ، 958 ، 978 ، 990 ، 1067 ، 1069 ، 1083 ، 1092 ، 1096 ، 1099 ، 1118 ، 1126 ، 1127 ، 1131 ، 1132 ، 1136 ، 1146 ، 1159 ، 1204 ، 1214 ، 1219 ، 1226 ، 1234 ، 1270 ، 1272 - 1274 ، 1318 ، 1319 ، 1331 ، 1341 ، 1346 ، 1351 ، 1357 ، 1362 ، 1374 ، 1389 - 1391 ، 1418 ، 1443 ، 1452 ، 1461 ، 1466 ، 1475 ، 1476 ، 1481 - 1487 ، 1500 ، 1512 ، 1515 ، 1525 ، 1548 ، 1575 ، 1577 ، 1581 ، 1583 - 1586 ، 1588 ، 1589 ، 1599 ، 1601 ، 1898 ، 1909 ، 1914 ، 1947 ، 1957 ، 2001 ، 2003 ، 2005 ، 2014 ، 2086 ، 2129 ، آگاهى قريش از حركت پيامبر به سوى - 1273 ، آمدن ابو سفيان از - به مدينه براى تجديد مصالحه 1263 ، -
ص: 2672
ابو مسعود هر ساله از طايف به - 137 ، - جماعتى از نجران به - 495 ، - حسان به - 43 ، - خزاعه از ارض مآرب به - 29 ، - درخت از - 2070 ، - سفيان بن خالد با جماعتى از عضل و قاره به - 946 ، - طفيل به - 492 ، - قبايل به - 853 ، - نزاريان با فرزندان به - 25 ، آوردن امامه از - به مدينه 1220 ، - حليمه پيامبر را به - 181 ، 189 ، آهنگ پيغمبر به - از بهر عمره قضا 1232 ، - رسول خدا به جانب - 1109 ، 1565 ، - مصعب به - 585 ، ابواء منزلى در ميان - و مدينه 711 ، اتلال و جبال - 521 ، احابيش - 1112 احجار - 19 ، اراذل - 1288 ، اراضى - 117 ، 130 ، 133 ، 1899 ، 947 ، اسارت خبيب در - 950 ، استطاعت زيارت - 2131 ، اسيران هذيل در - 950 ، اسلام اهل - 1300 ، اشراف - 749 ، اطراف - 613 ، امارت - 1899 ، 1910 ، - ام القرى 324 ، انجمن مردم - در ابطح 325 ، اندك بودن چوب در - 376 ، اهل - 461 ، 508 ، 510 ، 772 ، 950 ، 1068 ، 1276 ، 1296 ، 1300 ، 1748 ، 2092 ، ايام توقف پيغمبر در - 1338 ، 1339 ، - سكونت على در - 869 ، ايمان آوردن مردمان - به رسول خدا 486 ، بازآمدن نضر به - 455 ، بازار و كوى - 266 ، بازشدن رسول خدا به - 1378 ، بازگردانيدن عياش بن مغيره به - 487 ، بازگشت كاروان قريش به - 1083 ، - عمير به - 826 ، - قريش به - 784 ، 915 ، بالاى - 1283 ، بر دار كردن خبيب در - 953 ، برگشت كفار قريش از جنگ بدر به - 814 ، بزرگان - 322 ، - جهود در - 1014 ، بزرگوار - 780 ، بلاى قحط و غلا در - 60 ، 978 ، بلاى و با و رعاف در - 53 ، بناى ابراهيم خانه - را 11 ، به سلامت رسانيدن ابو سفيان كاروان قريش به - 852 ، بيابان - 4 ، 7 ، 480 ، بيرون - 751 ، 2077 ، بيرون آمدن عباس بن عبد المطلب به اكراه از - 790 ، بيرون رفتن ابو طالب و حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) از - 213 ، بيرون شدن ابو بكر از - 490 ، - ابو سفيان از - 1015 ، - اصحاب از - 466 ، - اولاد نزار از - 25 ، - پيغمبر براى جنگ هوازن از - 1310 ، - پيغمبر از مدينه به عزم - 1268 ، - رسول خدا از بهر دعوت مردمان از - 535 ، - عكرمه از - 714 ، - على (علیه السلام) از - 625 ، - قريش از براى حفظ كاروان از - 758 ، - قصى براى نبرد با
ص: 2673
خزاعه از - 56 ، بيعت مردم مدينه در عقبه - 601 ، پائين - 1118 ، 1261 ، پيرامون - 161 ، پيمان حلف الفضول در - 63 ، تخريب - 2053 ، ترك زيارت - 1231 ، تصميم رسول خدا بر فتح - 1265 ، تقسيم مناصب - 63 ، 64 ، توقف سه روزه حليمه در - 180 ، توقف سه روزه على در - بعد از هجرت پيغمبر 625 ، جاسوسان محمد در - 750 ، جبال - 1777 ، جبل - 2038 ، جبل هاى - 1598 ، جگرگوشه هاى - 757 ، 1233 ، جماعت احابيش - 1112 ، چاه بدر ميان - و مدينه 719 ، چاه هاى - 113 ، حارث در - 300 ، حج - 129 ، 131 ، حجابت خانه - 55 ، حجر - 15 ، 33 ، 941 ، حديث فتح - 1128 ، حركت ابراهيم از شام سوى - 11 ، - ابو جهل با كاروان به - 713 ، - قدار از - به سوى كنعان 16 ، - قريش از - 756 ، - لشكر قريش از - 863 ، حرم - 614 ، 1046 ، حمل فديه اسرا از - به مدينه 831 ، حوالى - 6 ، خادم - 51 ، خارج شدن قريش از - براى حفظ كاروان 753 ، خاك - 132 ، خانه - 11 ، 19 ، 20 ، 43 ، 44 ، 49 ، 55 ، 62 ، 129 ، 133 ، 140 ، 173 ، 655 ، 1014 ، 1294 ، 1299 ، 1376 ، 2082 ، 2128 ، 2148 ، خبر اسيران قريش در - 823 ، - جعلى شكست پيغمبر در - 1203 ، - خروج پيغمبر از - 613 ، - ولادت پيغمبر در - 173 ، خداوند - 1818 ، خروج عباس بن عبد المطلب از - 816 ، خشكسالى در - 530 ، خطبه كردن پيامبر عايشه را در - 1870 ، خويشاوندان مهاجران در - 1267 ، خيرگى اراذل - 1288 ، دار الندوه خانه اى در - 603 ، دخول رسول خدا به - 1836 ، در آمدن ابراهيم به - 13 ، - اخنس به - 759 ، - پيامبر به - 1832 ، - حليمه به - 179 ، - رسول خداى به - 540 ، - مسلمانان به - 490 ، در گذشت عثمان بن منبه در - 1041 ، 1047 ، دروازهء - 188 ، درّهء - 44 ، دين ابى كبشه در - 656 ، راه - 338 ، 793 ، 815 ، 940 ، 1077 ، 1135 ، رسيدن مقداد بن اسود با زبير به - 954 ، - على (علیه السلام) از يمن به - 1585 ، رفتن عثمان بن عفان به - به رسالت از نزد پيغمبر 1120 ، - عمرو بن اميه به - 1068 ، - كعب بن اشرف به - 844 ، روانه شدن عمرو بن اميه ضمرى به - 1068 ، روز فتح - 1302 ، 1335 ، 1337 ، رهائى اسراى مسلمانان در - 1212 ، زايرين -
ص: 2674
1216 ، زلزله در - 363 ، 374 ، زمين - 19 ، 55 ، 130 ، 142 ، 1130 ، زنان - 342 ، 353 ، 420 ، زيارت - 1221 ، 1915 ، 2131 ، سپاه - 55 ، سال فتح - 828 ، 2000 ، سراى ابو بكر در - 2052 ، - سرقت طعيمه در - 983 ، سرور مردم - 34 ، سفر - 1109 ، 2017 ، - اصحاب به - 1213 ، - عباس بن عبد المطلب از مدينه به - 855 ، - على و فاطمه از - 643 ، - عمرو بن العاص از - به حبشه 1107 ، - قبايل عرب هنگام حج به - 542 ، سكونت در - 601 ، - مسلمانان در - 722 ، - يوسف يهودى در - 172 ، سمر گشتن خبر بيعت مردم مدينه با محمد در - 589 ، سوى - 623 ، 720 ، 727 ، 754 ، - - رفتن قريش پس از حرب احد 946 ، سيد - 179 ، شب فتح - 1906 ، شتافتن حجاج بن علاط به - 1203 ، - رسول خدا به سوى - 1271 ، شرف - 349 ، شعاب - 339 ، 353 ، 494 ، شورى آب چاه هاى - 2077 ، شهر - 602 ، 603 ، 1338 ، صحيفه آويختن قريش در - 790 ، طرف اسفل - 1284 ، طريق - 712 ، 939 ، 1082 ، 1158 ، 2008 ، طواف - 210 ، ظهور عبد المطلب در - 107 ، عبور قبيله جرهم از كنار - 6 ، عزم رسول خدا بر فتح - 1268 ، 1269 ، عزيمت ابراهيم به - معظمه 4 ، 7 ، - ابرهه به - 2006 ، - ابو طالب به 217 - مردم قضاعه به - 50 ، - قدار از - به كنعان 16 ، علامت نهادن شتر قربان در - 1111 ، عمره گزاشتن رسول خدا در - 1218 ، عوانان - 1266 ، غزوه - 707 ، 1260 ، غلا و قحطى در - 403 ، فتح - 64 ، 708 ، 710 ، 934 ، 935 ، 994 ، 1032 ، 1072 ، 1128 ، 1129 ، 1133 ، 1157 ، 1158 ، 1260 ، 1267 ، 1280 - 1282 ، 1291 ، 1292 ، 1302 - 1304 ، 1306 ، 1332 ، 1338 ، 1706 ، 1755 ، 1800 ، 1831 ، 1832 ، 1893 ، 1949 ، 1964 ، 1985 ، 2000 ، 2060 ، 2061 ، 2071 ، فجاج - 1218 ، فرار ابو سفيان از جنگ بدر به - 823 ، 836 ، - طعيمه از مدينه به - 983 ، - عبد اللّه بن سعد از - 1305 ، - قريش به - 1053 ، - هبّار در فتح - 829 ، فراز - 113 ، - شهر - 618 ، - و فرود - 1027 ، فرستادن پيغمبر شتر قربان به - 1130 ، - رسول خدا ، بسر بن سفيان را به - 1113 ، فرود جرهم و قطورا در - مكرمه 6 ، فوت
ص: 2675
عبد الشمس در - 60 ، قبايل عرب در - 478 ، قبله سوى - 684 ، قتل حويرث بن نفيل بعد از فتح - 1308 ، - در حرم - 1832 ، قحط و غلا در - 606 ، 206 ، 977 ، 978 ، قرب - 1254 ، قربانى در - 1111 ، قريش در - 2092 ، قريه اى نزديك - 1114 ، قصد ابرهه بر خرابى و هدم خانه - 134 ، - قريش بر اخراج پيغمبر از - 1153 ، قصّه فتح - 2060 ، قيام اسماعيل به مراسم مناسك در - 12 ، كافران - 1119 ، كاهنى طبيب در - 218 ، كفار - 455 ، 461 ، 721 ، كليد خانه - 53 ، كوچ ابو سفيان از - 837 ، كوچ به سوى - 202 ، - تبع از - 44 ، - مصعب به سوى - 585 ، - معبد بن ابى معبد خزاعى به - 939 ، كوه - 137 ، كوهستان - 338 ، 479 ، كوههاى - 339 ، 611 ، 751 ، گسيل طالب بن طالب به - 777 ، مأمور - 1910 ، - شدن ابو بكر به - بر ابلاغ آيات برائت 1474 ، محبوس شدن سلمة بن هشام و عياش بن ابى ربيعه در - 747 ، مراجعت ابو سفيان به - 1277 ، 1280 ، - بنى جذام از - 2008 ، - به - 1942 ، - عبد المطلب با قريش به - 160 ، - مهاجرين حبشه به - 486 ، مردم - 60 ، 61 ، 134 ، 325 ، 340 ، 353 ، 389 ، 419 ، 457 ، 1348 ، 617 ، 748 ، 1068 ، 1119 ، 1272 ، 1478 ، مردمان - 486 ، 724 ، 817 ، 818 ، 824 ، مستولى شدن مردم خزاعه بر - - 52 ، مسلمين - 1135 ، مشركان - 1111 ، مشركين - 1486 ، مطلب سيد قوم - 107 ، مفتوح شدن - 493 ، مكانت سهيل بن عمرو در - 813 ، منادى در - 215 ، مناره نهادن ابراهيم برگرد - 370 ، مناصب - 55 ، مواشى مردم - 135 ، - مولد پيامبر 1819 ، مؤمنان - 1135 ، مهتر - 1108 ، مهمانى هاشم مردم - را 61 ، ميان مدينه و - 2064 ، نام - 1838 ، نزديك - 1112 ، نزديك شدن عكرمه به - 1307 ، نزول آيت رحمت در - 1334 ، نصب هبل در - 2056 ، نماز به جانب - 681 ، نماز رسول خدا در - به سوى كعبه 680 ، - عصر اول نمازى كه پيغمبر به سوى - گزاشت 682 ، نواحى - 1890 ، نهانى در آمدن مسلمانان به - 486 ، نيمه راه - 714 ، وادى - 2051 ، و با در - 53 ، 181 ، وقايع شهر - پس از فتح 1338 ، وقايع فتح - 1260 - 1337 ، ولادت پيامبر در - 173 ، ولادت عبد اللّه در - 1860 ، ولايت - 51 ،
ص: 2676
ورود به - 1289 ، - رسول خداى به - 1581 ، - مسلمانان به - 1215 ، - مسلمين به - 1280 ، هبل اول بت در - 109 ، هجرت از - به مدينه 310 ، 602 ، 621 ، 622 ، 1285 ، 2022 ، 2033 ، هجرت از حبشه به - 1876 ، - ام حبيبه از - به حبشه 1224 ، - رسول خداى از - 534 ، 547 ، 601 ، 724 ، 804 ، - زنان مؤمنه از - 1130 ، - مسلمانان - به حبشه 464 ، هجرت هادى سبل و خاتم رسل از - 597 ، هدى - 1122 ، 2022 ، هلاك مستهزئين در - 2080 ، - منبه بن عثمان در - 1054 ، هواى عفن - 142
مكى : 1838
مكيان : 589 ، 1354 ، 1748 ، 1856 ، تيغ نهادن خالد در - 1284 ، خطاب پيغمبر بر - 1295
مكين : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ملا حسين واعظ كاشفى : 205
ملاعب الاسنه : - لقب عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب 246 1492 ، قصه - و شهادت اصحاب 958 ، - عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب
ملاوح (اسب پيامبر) : 2019
ملايك : 173 ، 633 ، 658 ، 688 ، 690 ، 699 ، 703 ، 795 ، 807 ، 909 ، 1293 ، 1454 ، 1542 ، 1594 ، - بشارت ظهور محمد (صلی الله علیه و آله) 168
ملائكه : 16 ، 168 ، 171 ، 191 ، 381 ، 385 ، 394 ، 450 ، 479 ، 558 ، 561 ، 562 ، 575 ، 576 ، 608 ، 633 ، 689 ، 727 ، 1049 ، 1594 ، 1615 ، 1636 ، آمدن جبرئيل و ساير - نزد پيغمبر 478 ، - پروردگار 727 ، تقرب جوئى - با محبت به على 703 ، جبرئيل و فوجى از - 704 ، جميع - 573 ، حمل جسد سعد توسط - 1064 ، سجود - بر آدم 441 ، سخن - 397 ، سلام - بر على (علیه السلام) 577 ، - شاهد ازدواج على و فاطمه 692 ، صفهاى - 521 ، عبادت - هفت آسمان 573 ، - جميع - 573 ، - قبيلهء بنو مدلج - را 496 ، مباهات خداوند بر - بخفتن على در جاى پيغمبر 607 ، - مقرّبين 693 ، - نگهبان 461 ، - هفت آسمان 573
ملبّد (كساى پيامبر) : 2013
ملحان / مالك بن خالد بن زيد بن حزام : - از انصار بدر 743 ، پسران - 959 - مالك بن خالد بن زيد بن حزام
ملحان (زوجهء عبادة بن ثابت) : 2035
ملك / ابى وقاص : - از دوستان ابو بكر 408 - ابى وقاص
ص: 2677
ملك (فرشته) : 168 ، 404 ، 457 ، 558 ، 560 562 ، 564 ، 566 ، 778 ، 781 ، 692 ، 699 ، 997 ، 1453 ، 1542 ، 1581
ملك الملوك / انوشيروان : 192 ، 238 ، 239 - انوشيروان
ملك الملوك اعظم / محمد شاه قاجار : 174 - محمد شاه قاجار
ملك الملوك ايران : 231
ملك الملوك عجم : 183 ، 211 ، 221 ، 239 ، 593 ، 671 ، آمدن ذو يزن به بارگاه - 184 ، - بنيان شهر رويان 671 ، درگاه - 196
ملك الموت : 17 ، 559 ، 560 ، 574 ، 1493 ، اجازت خواستن - 1740 ، - در آمدن بر پيغمبر 1743 ، - در صورت اعرابى 1741 ، فرود - براى قبض ارواح 558 ، - قبض روح پيغمبر 1743 ، 1749 ، - نماز بر پيغمبر
ملكان بن كنانة بن خزيمة بن مدركه : 30 ، مادر - 31
ملكاه / ملكه : 10 - ملكه
ملك بن النّجار : 41
ملك عجم : 185 - انوشيروان
ملك مظفر : - والى يمن 173
ملكه (زوجه ناحور) : 10
الملكى : - لقب حضرت على 360 ، - على (علیه السلام)
ملل : منزل - 761
الملم / يلملم : 2001 - يلملم
مله : 70 ، اهالى - 1193 ، جانب - 2133
ملهوب (اسب عمرو بن عبد ودّ) : 1034
مليبار : ظهور اسلام سامرى در - 659
مليله بنت كعب : - تزويج با پيغمبر 1392 ، شرح حال - 1893
ممجّل : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
الممسوك لاجله : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ممشوق (چوب حربه پيامبر) : 2017
ممشوق (از متعلقات پيامبر) : - نام محجن 2012
ممهد الهمم : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مميت البدعة : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
منات (بت) : 20 ، 30 ، 484 ، 1341 ، 1495 ، تخريب بتخانه - 1340
مناجى : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مناسك : به جاى آوردن محلقان شعار حلق در - 1130 ، به جاى نياوردن مقصران شعار حلق در - 1130 ، مراسم - 12 ، - حج 1577 ، 1576 ، 1584 ، 1588 ، 1596 ، قانون - - 1594
منافق : 737 ، 791 ، 834 ، 860 ، 892 ، 905 ، 997 ، 1000 ، 1134 ، 1443 ، 1460 ، 1462 ، 1561 ، ابو الضحاك مردى - 1060 ، مردم - 1428 ، مكانت عبد اللّه
ص: 2678
بن ابى - 945
منافقان : 711 ، 791 ، 855 ، 905 ، 933 ، 967 ، 969 ، 996 ، 998 ، 999 ، 1005 ، 1027 ، 1028 ، 1030 ، 1035 ، 1350 ، 1425 ، 1430 ، 1431 ، 1438 ، 1441 ، 1461 ، 1466 ، 1472 - 1474 ، 1619 ، 1620 ، 1666 ، سخنان - دربارهء على 1436 ، كذب - 1005 ، گروهى از - 991 ، 1028 ، معجزه پيغمبر در كشف سخنان - 1440 ، ملازم ركاب شدن گروهى از - 991 ، واكنش - مدينه 953
منافقين : 861 ، 900 ، 998 ، 1000 ، 1020 ، 1029 ، 1134 ، 1166 ، 1421 ، 1428 ، 1430 ، 1433 ، 1447 ، 1459 ، 1462 - 1464 ، 1486 ، 1578 ، 1600 ، 1620 ، 1648 ، 1658 ، 1660 ، 1678 ، اجماع - در خانه يهودى 1430 ، - انصار 1600 ، اوس بن قيظى يك تن از - 1028 ، تقاعد - از غزا 1427 ، تقرير پيغمبر فضايل على را با - 1669 ، توطئه - 1656 ، جماعت - 1049 ، جماعتى از - 900 ، جواب پيغمبر كلمات - را 1666 ، حفره كردن - در راه على 1437 ، رخصت - در اقامت مدينه 1432 ، شادمانى - 2085 ، طمع غنيمت - 1167 ، - عقبه 1461 ، مرگ - 1453 ، مقاتله با - 706
مناقب خوارزمى (كتاب) : 577 ، 1601
من المتوكلين (نقش نگين حضرت فاطمه) :
504 - فاطمه (علیها السلام)
منبّه بن حجاج : - و ابليس 783 ، - از اشراف قريش 757 ، - از قبيله بنى سهم 443 ، - از كشته شدگان قريش 795 ، 798 ، - از مهتران 751 ، برادر - 417 ، 798 ، غلام - 756 ، كشته در روز بدر 608 ، 798 ، 844 ، هند دختر - 854 ، - همراه قريش نزد ابو طالب 418
منبّه بن عثمان بن عبيد : - زخمى در جنگ خندق و مقتول در مكه 1054
منبر : 681 ، 689 ، 691 ، 693 ، 1087 ، 1088 ، 1393 - 1396 ، 1433 ، 1489 ، 1583 ، 1602 ، 1647 ، 1666 ، 1669 ، 1671 ، بر آمدن پيامبر بر - 426 ، بر - شدن راجيل و اداى خطبه فاطمه 689 ، بنيان - 682 ، ساختن - و ناليدن ستون حنانه 1393 ، سوختن - 1396 ، صعود پيغمبر بر - 1401 ، موضع - 630
منبئ : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
منتجب : 1853 ، 1856 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
منتفق : مردم - 1689
منتهى الارب (كتاب) : 2014
منجز : - لقب حضرت على 359 - على
ص: 2679
(علیه السلام)
منجشان : بستان - 83
منحور / ابو رهم غفارى : زخمى شدن - 890 - ابو رهم غفارى
المنخل بن عبيد بن عامر اليشكرى : - قربت نزد نعمان 242
مندوب (اسب پيامبر) : 2020
منذر : 1841 ، 1853 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
منذر بن ساوى عبدى (حاكم بحرين) : رسالت علاء حضرمى به نزد - 1396 ، - فرمانگزار بحرين 1911
منذر بن عمرو انصارى : 630 ، 959 - 962 ، - از قبيلهء خزرج 587 ، - از انصار 712 ، - و بيعت الاولى 548 ، 549 ، جان به سلامت بردن - 590 ، - عزيمت مدينه 962 ، - عقد مواخاة با ابو ذر جندب بن حازه غفارى 646 ، مصرع - 961 ، - نقيب برگزيده پيغمبر 587
منذر بن عمرو بن خنيش : - از انصار بدر 738
منذر بن غايد اشجّ : 1397
منذر بن قدامه سلمى : 834 ، - از انصار بدر 735
منذر بن محرّق (پدر نعمان) : 245 ، نديم - 1990
منذر بن محمد بن عقبة : - از انصار بدر 735
منذر بن منذر بن ماء السّماء : پسر - 219 ، - سلطنت حيره 222 ، 223 ، - فرستادن مردم حيره به استقبال عدى 224 ، مرگ - 224 ، 225 ،
منذر ماء السّماء : ترجمه كلمات - به فارسى 237 ، - غارت بر حارث بن ابى شمر غسّانى 235 ، مرگ - 221
منزله : منزل - 1170
منشر بن وهب الباهلى : 259
منشره / سوره برائت / سورهء توبه : 1474
منشم : 1319 ، عطر - 1322
منصر : 1688
منصف : 1852 - محمد (صلی الله علیه و آله)
منصله (جعبه پيامبر) : 2018
منصور : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
منصور بن عكرمة بن عامر بن هاشم : - كاتب صحيفه قريش در قتل پيامبر 507
منصور عباسى : 810
منصوره : - نام حضرت فاطمه در آسمان 504 - فاطمه (علیها السلام)
منضّره / سورهء برائت / سورهء توبه : 1474
المنعرج : - از منازل رسول خدا از غار تا مدينه 624
منفوحه (قريه) : 1932
منفى (كتاب از شيخ سعيد كازرونى) : 1209
منكرات : نهى از - 1339
من لا يحضره الفقيه (كتاب) : 642 ، 705 ،
ص: 2680
1780 ، 1781 ، 2110
منوچهر : 672 ، - عمارت شهر رويان 671 ، فرار - از افراسياب 672 ، فرزند - 673
منوچهرى (شاعر) : 671
منهاج الكرامه (كتاب) : 1647
منيب : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
منى / منا : 58 ، 542 ، 589 ، 780 ، 1575 ، 1583 ، 1584 ، 1587 ، 1589 ، 1595 ، اراضى - 1598 ، ايام - 1598 ، جبل - 543 ، طريق - 611 ، عقبه - 549 ، 585 ، قربانگاه - 9 ، محل - 55
منيفه : اراضى - 1226
مواطا (كتاب) : 652
موالى : 2137
مؤبد موبدان : 143 ، 148 - 150 ، 192
مؤتفكات : ولادت اسماعيل در نواحى - 3
مؤته : 1239 ، 1245 ، ارض - 1236 ، 1240 ، جنگ - 1244 ، رزم هرقل با مسلمانان در - 1149 ، سريه - 1707 ، غزاى - 1963 ، غزوهء - 1149 ، 1235 ، 1961 ، لشكر - 1243 ، 1244 ، 1247 ، مردم - 1247
موحد / موحدان : 737 ، 792 ، 1620
مودود : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مور / مانفهير : جاى دادن منوچهر زنان خود در قريه - 672 - مانفهير
موسى (علیه السلام) / موسى بن عمران / موسى نجى اللّه : 383 ، 402 ، 415 ، 437 ، 438 ، 474 ، 480 ، 538 ، 557 ، 562 ، 574 ، 754 ، 807 ، 1025 ، 1103 ، 1180 ، 1205 ، 1256 ، 1352 ، 1359 ، 1383 ، 1535 ، 1536 ، 1546 ، 1556 ، 1618 ، 1815 ، 1889 ، 2042 ، اخلاص - 2029 ، - و الواح تورية 1820 ، خواهر - 504 ، دين - 106 ، - و رسول خدا در شب معراج 582 ، شريعت - 41 ، 42 ، 1777 ، روزه داشتن - 653 ، سوختن قوم - به صاعقه 451 ، صحف - 1849 ، عصاى - 1771 ، عهد - 2068 ، غلبه جستن - بر فرعون 1232 ، قصه - 1814 ، قوم - 451 ، 1445 ، كتاب - 538 ، معجزات - 2063 ، معجزهء - 1821 ، 2067
موسى (پسر ريطه و حارث بن خالد بن صخر) : 468
موسى بن جعفر : حديث - در نصّ خلافت على 1734
موسى بن حازم عكّى : 1255
موشح (مغفر رسول خدا) : 2016
موصل : 388
موصى : 1851 - محمد (صلی الله علیه و آله)
موفق بن احمد : 1487 ، 1652 ، 1653
مولى : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
ص: 2681
مولى المؤمنين : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
مولى كل من له رسول اللّه مولى : - لقب حضرت على (علیه السلام) 360 - على (علیه السلام)
مؤلّفه قلوب : 1381 - 1384 ، 1678 ، 1926 ، 1938
مؤمن : 726 ، 905 ، 965 ، 1076 ، 1115 ، 1435 ، 1483 ، 1562 ، 1563 ، 1592 ، 1618 ، 1629 ، 1676 ، بندگان - 452 ، 560 ، دل - 464 ، زن - 1131 ، مردم - 1528
مؤمن : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مؤمن و حنيف : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مؤمنان : 501 ، 504 ، 560 ، 563 ، 572 ، 633 ، 683 ، 705 ، 753 ، 778 ، 781 ، 742 ، 861 ، 866 ، 933 ، 938 ، 972 ، 973 ، 978 ، 983 ، 985 ، 999 ، 1001 ، 1008 ، 1027 ، 1050 ، 1076 ، 1112 ، 1119 ، 1208 ، 1350 ، 1360 ، 1407 ، 1422 ، 1428 ، 1432 ، 1462 ، 1470 ، 1474 ، 1478 ، 1535 ، 1577 ، 1617 ، 1636 ، 1646 ، 1647 ، 1679 ، ارواح - 559 ، گروه - 1008 ، - مكه 1135 ، واجب شدن نماز خوف بر - به اوقات معين 1113 ، - واقعى 907
مؤمنه : 1076 ، پناهنده شدن زنان - به نزد رسول خداى 1130 ، زنان - 1130
مؤمنون / مؤمنين : 360 ، 453 ، 484 ، 615 ، 617 ، 726 ، 754 ، 1001 ، 1008 ، 1058 ، 1476 ، 1632 ، 1674 ، جماعت - 1050 ، - و رسول خداى 1023
مونس (پسر فضاله) : 856
موءوده (دختر زنده بگور) : 255
مؤيّد : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
مويهبه (مولاى پيامبر) : 1702
مهاجر : 637 ، 638 ، 645 ، 649 ، 654 ، 691 ، 698 ، 744 ، 795 ، 837 ، 857 ، 858 ، 877 ، 878 ، 914 ، 969 ، 996 ، 1023 ، 1074 ، 1111 ، 1217 ، 1248 ، 1279 ، 1341 ، 1342 ، 1402 ، 1440 ، 1653 ، اتفاق بزرگان - 1663 ، اكابر - 680 ، انجمن - و انصار 1737 ، جماعت - 1270 ، 1283 ، 1706 ، جمعى از - 719 ، دانايان - 996 ، رايت - 766 ، زنهاى - 699 ، عقد مؤاخاة ميان - و انصار 645 ، وصيّت پيغمبر بر - 1721
مهاجر (مولى ام سلمه) : 1905
مهاجر بن ابى اميّه مخزومى : - سفارت به نزد حارث بن كلال 1911
مهاجرات : 116 ، مسلمات - 1140
مهاجران : 637 ، 648 ، 710 ، 712 ، 974 ، 975 ، 997 ، 1009 ، 1017 ، 1065 ، 1249 ، 1267 ، 1568 ، - حبشه 1075 ، رايت - 991 ، عقد مؤاخاة
ص: 2682
ميان - 646 ، مسدود كردن درهاى منازل - به مسجد 638 ، منازل بنى قريظه خاص - 1061
مهاجرت : اذن - 603
مهاجرين : 636 ، 638 ، 655 ، 717 ، 794 ، 820 ، 975 ، 996 ، 1003 ، 1120 ، 1328 ، 1382 ، 1388 ، 1405 ، 1470 ، 1657 ، 1680 ، 1737 ، 1754 ، از جماعت - 730 ، امارت اسامه بر - 1706 ، اولين دستهء - 602 ، - بدر 730 ، بيمارى - در مدينه 648 ، - حبشه 486 ، 1107 ، جماعت - 730 ، 996 ، رايت - 1016 ، زنان - 1131 ، سوار از - 714 ، شمار - بدر 733 ، شهداى - 794 ، - قريش 730 ، قسمت اموال فيء بر - 1883 ، مراجعت - حبشه به مكه 486 ، وصيّت پيامبر - در نيكوئى انصار 1721
مهاجرين اولين : اسامه امير بر - 1707 ، اندرز پيامبر بر - 1721
مهجع : - از شهداى مهاجرين 794 ، - از مهاجرين بدر 732
مهدوى ، اصغر : 15 ، 46
مهدوى دامغانى ، محمود : 23 ، 177 ، 485 ، 796 ، 1717
مهدى (عجل الله تعلی فرجه) : 575 ، 1668 ، 1902
مهدى بن عبد الرّحمن : 1425
مهدى عباسى : 639
مهدى منصور : 811
مهر (نام مردى) : 716
مهران / سفينه : 1900 - سفينه
مهر نبوت : 1774
مهشم / ابو حذيفه : - نام ابو حذيفه 731 ، اسلام آوردن - 410 - ابو حذيفة بن عتبه بن ربيعه
مهلهل : 1516
مهيعه / جحنه : احرام بستن شاميان در - 649 - جحنه
مهيمن : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ميدانى (مؤلف مجمع الامثال) : 162 ، 163 ، 204 ، 233 ، 234 ، 241 ، 256 ، 259 ، 262 ، 283 ، 291 ، 303 ، 1492
مير خواند : 74 ، 1304
ميزان الاعتدال (كتاب) : 1209
ميسره (غلام خديجه) : 322 - 325 ، 327 ، 332 ، 336 ، 338 ، 340 ، 349 ، آزاد كردن خديجه - و زن فرزندش 341 ، - و پيغمبر 2081
ميكائيل : 188 ، 399 ، 400 ، 555 ، 556 ، 607 ، 608 ، 633 ، 699 ، 781 ، 880 ، 1183 ، 1542 ، 1736 ، 1856 ، 2083 ، - بر يسار على 1179 ، - رضايت از على 1192 ، - فرود بر پيامبر 1813
ميمون : 1852 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ص: 2683
ميمون (از موالى رسول خدا) : 1903
ميمون بن قيس بن جندل : 1250 ، 1913 ، كنيت - 250 ، - مدح رسول خداى 1914 ، - اعشى / ابو بصير - ابا بصير
ميمون [ نجار ] : - ساختن منبر براى رسول خدا 1394
ميمونه / امّ عباس (بنت سعد) : 1897
ميمونه بنت ابى عسيب : 1897
ميمونه بنت حارث هلاليه / ميمونه هلاليه (زوجهء پيغمبر) : 1218 - 1220 ، 1262 ، 1413 ، 1490 ، - بخشيدن نفس خود به پيغمبر 1890 ، تزويج پيغمبر - را 1198 ، 1218 ، خانه - 1712 ، 1713 ، خواستگارى پيغمبر از - 1218 ، خواهر - 2005 ، - در بستن به روى پيغمبر 1891 ، رسول خدا در خانه - 1712 ، زفاف رسول خدا با - 1220 ، شرح حال - 1890 - 1891 ، مراجعت پيامبر به خانه - 1713 ، وفات - 1891 ، هبه كردن - نفس خود بر پيامبر 1218 ، 1891
ص: 2684
نابت (فرزند اسماعيل) : 15 ، 18
نابغه جعدى : ابو ليلى كنيت - 245 ، - و ابو موسى اشعرى 1993 ، - ادراك اسلام 245 ، - از معاصرين نعمان 244 ، اسلام - 1680 ، - و اوس بن هجر شاعر عرب 300 ، - بيرون شدن از بصره 1993 ، حسب و نسب - 1681 ، - در حضور حضرت رسول 1680 ، شرح حال - 1990 - 1996 ، شعر - 1991 ، 1994 - 1996 ، طول عمر - 2075 ، - كنيت ابو ليلى 245 ، 1990 ، - مرگ در اصفهان 245 ، - در مسجد الحرام 1992 ، - معاويه 1993 - ابو ليلى
نابغه ذبيانى : 1990 ، ابا امامه كنيت - 242 ، - از برترين شعراى عرب 1311 ، - از شعراى ثلثه مقدم عرب 254 ، - از معاصرين نعمان 242 ، - بزرگتر از نابغه جعدى 245 ، پناه بردن - به فزاريين 244 ، - و حسان بن ثابت 1912 ، - در خانهء عمرو بن الحارث 243 - و زهير 1325 ، - و ستايش زهير 1326 ، شرح حال - 241 ، - و شعراى عرب 242 ، - شعر در مدح نعمان 1325 ، - شعر در وصف متجرده زن نعمان 243 ، - صاحبهء - 1951 ، - و علقمه در نزد عمر بن حارث 1951 ، - عمرو بن حارث 1953 ، - قصيدهء مدح براى نعمان 244 ، گريختن - به شام 243 ، - و نعمان 242 - ابا امامه
ناجى (پسر منذر) : - ديدار با پيغمبر 433
ناجيه اسلمى / ناجية بن جندب اسلمى :
سپردن شتران به - 1214 ، 1482 ، سپردن شتران غنيمت بدر به - 1111 ، شتران - 1578 ، فرستادن شتران به مكه به دست - 1130
ناجية بن اعجم : - حمل رايت بنى اسلم 1277
ناحور (برادر ابراهيم) : 10
ناحور (پسر تيرح) : 19
نازيه : عبور رسول خدا از منزل - 761
نارسجين : 1622
الناس : - نام عيلان 28 - عيلان
ناس : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ناسخ : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ناسخ التواريخ (كتاب) : 14 ، 21 ، 33 ، 37 ، 47 ، 67 ، 71 ، 74 ، 75 ، 76 ، 79 ، 93 ، 94 ، 102 ، 103 ، 105 ، 107 ، 116 ، 125 ، 126 ، 129 ، 143 ، 151 ، 157 ، 166 ، 182 ، 186 ، 187 ، 191 ، 201 -
ص: 2685
203 ، 206 ، 211 ، 219 ، 543 ، 594 ، 595 ، 597 ، 601 ، 651 ، 659 ، 673 ، 677 ، 684 ، 730 ، 752 ، 769 ، 770 ، 839 ، 1070 ، 1089 ، 1091 ، 1096 ، 1137 ، 1149 ، 1163 ، 1315 ، 1316 ، 1399 ، 1479 ، 1480 ، 1520 ، 1687 ، 1763 ، 1810 ، 1821 ، 1854 ، 1866 ، 1867 ، 1913 ، 1914 ، 1917 ، 2004 ، 2005 ، 2030 ، 2314
ناصح (غلام خديجه) : - در ركاب رسول خدا 325
ناصر : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ناصر الدين شاه قاجار : 594 ، 1153
ناعم : حصن - 1165 ، 1171 ، 1205 ، فتح قلعه - 1174
نافع : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نافع / ابو السّايب : كنيت - 1902 - ابو السّايب
نافع بن بديل بن ورقاء الخزاعى : 959 ، 922 ، 963
نافع بن عبد القيس الفهرى : 827 ، - حمله به هودج زينب دختر پيغمبر 830 ، هدر شدن خون - به فرمان پيغمبر 828
نافع بن غيلان بن معيت : - مقابل على (علیه السلام) در غزوهء طايف 1369 ، مرگ - 1370
نافله : 1828 ، لفظ - در حق پيغمبر 1834 ، نماز - 1815
نافيس / نافيش (پسر حضرت اسماعيل) : 15
ناقه صالح : عقر كردن - 719
ناقهء صهبا : 339 ، رسول خدا سوار بر - 325
ناقه عضبا (لقب شر پيغمبر) : 1483 ، 1487 ، 1592 - عضبا
ناقه قصوا / ناقه قصوى : 1215 ، 1379 ، 1579 ، 1592 - قصوى
ناكثين : 359 ، 1625 ، شرح حال - 2315
ناهس (از قبايل خثعم) : - تحت فرمان نفيل بن حبيب خثعمى 132
ناهى : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نايله (بت) : - بت مورد احترام قريش 109 ، - در قلهء مروه 19 ، - در موضع زمزم 30 ، دعوت مردم به عبادت - به وسيله عمرو بن لحى 20 ، ذبح گوسفند به دست ابو سفيان در نزد اساف و - 1365 ، زمزم ميان اساف و - 109 ، 110 ، قربانى كردن عبد اللّه به دست عبد المطلب ميان اساف و - 159
نائله (دختر سهل) : 109 ، سنگ شدن - پس از ارتكاب زنا در خانه مكه 19
نباش بن قيس (از بنى قريظه) : - رسالت از طرف يهودان نزد رسول خدا 1057 ، - در غزوه بنى قريظه 1059 ، قتل - در غزوهء بنى قريظه 1063
نبايوت (پسر اسمعيل) : 15
نبت (فرزند حمل) : ولادت - 17
ص: 2686
نبش (فرزند اسمعيل) : 15
نبع : درخت - 2017
نبعه (حربهء پيامبر) : 2017
نهبان (از موالى بنى نوفل) : - اسير در بدر 823
نبى (صلی الله علیه و آله) : 368 ، 381 - 383 ، 485 ، ازواج - 990 ، توسعه مسجد - در زمان خلفا 638 - پيغمبر - رسول خدا - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى : - از اسامى محمد (صلی الله علیه و آله) 1853 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى آخر الزمان : 1629 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى الابطحى : 1630 ، بعثت - 381 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى التوبة : 1847 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى الرّحمه : 1847 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى اللّه : 492
نبى الملحمه : 1847 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبى مرسل : 382 ، نبى غير - 382
نبيل (از موالى پيامبر) : 1903
نبيله / نتيله (دختر جناب بن كليب بن نمر بن قاسط) : - همسر عبد المطلب 114 ، 115
نبيّه : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نبيّه (از موالى پيغمبر) : 1902
نبيّة بن زيد بن ملس : - از كشته شدگان قريش در بدر 799
نبيّة بن حجاج : - از مهتران قريش 751 ، - از كشته شدگان قريش در بدر 798 ، - در احتجاج قريش با پيغمبر 443 ، - شكايت به ابو طالب از محمد 418 ، - كشته در روز بدر 608
نثر الدّرر (كتاب) : 2276
نجاشى : ابرهه سپهسالار لشكر حبشه از جانب - 126 ، - و ارباط 124 ، استغفار پيغمبر از بهر - 478 ، استمداد ابرهه از - براى هدم خانه كعبه 132 ، أصحمة بن ابجر نام - 1137 ، - ايمان پنهانى به رسول خدا 477 ، ايمن بودن مسلمانان در جوار - 506 ، برآشفتن و امتناع - از درخواست عمرو عاص 1231 ، برادر زاده - 1906 ، - برگرداندن هداياى قريش 476 ، - بسيج سفر امّ حبيبه 1887 ، - بنيان كليسائى در شام 376 ، پادشاهى دوباره - 476 ، 477 ، پردگيان - 216 ، پيشكش براى - 1231 ، عذر خواهى ابرهه از - 128 ، و هداياى قريش به بزرگان درگاه - 471 ، تحريض - به نصرت رسول خدا 1104 ، تحسين - به وسيله يوطاباس قيصر 130 ، - تسخير مملكت يمن 126 ، جواب نامه - به پيغمبر 1139 ، 1140 ، - حكم به حج رعيت در كنيسه صنعا 129 ، - و
ص: 2687
خشنودى مردم 1220 ، خشم - از كشته شدن ارباط به دست ابرهه 127 ، خواهرزادهء - 1695 ، 1904 ، درخواست عمرو عاص از - براى تسليم عمرو بن اميه 1321 ، - و ذو نواس 123 ، رسول پيامبر به نزد - 1911 ، زنان - 1226 ، - ساختن كنيسه اى به نام در صنعا 129 ، سرور - از مژده فتح بدر 831 ، ظلم نكردن - 466 ، عروة بن مسعود در درگاه - 1117 ، - و عصيان مردم حبشه 477 ، - و عفو ابرهه 129 ، عماره و مصاحبت با پردگيان - 216 ، عمرو بن ضمرى در درگاه - 1138 ، عمرو عاص نزد - 472 ، 1231 ، فرمان رسول خدا به - براى نكاح ام حبيبه از بهر رسول خدا 1140 ، 1225 ، فروختن - در بازار 476 ، فوت - 478 ، فيروز ديلمى خواهرزاده - 1695 ، قبر - 478 ، قصه - 475 ، كشته شدن پدر - 475 ، كنيزك - 1886 ، - گذاشتن نامه پيغمبر بر سر و چشم 1138 ، - گواهى به رسالت پيغمبر 1139 ، - لقب پادشاهان حبشه 466 ، مردم - 376 ، مرگ ابرهه نزد - 139 ، مسلمانان در درگاه - 473 ، مسلمان شدن خواهرزادهء - 1683 ، مسلمانى - 476 ، مسلمانى عمرو عاص به دست - 1232 ، - و مصاف با كافران 476 ، مكتوب به - 2080 ، - پيغمبر به - 1137 ، - پيغمبر به - و خواستارى ام حبيبه 1225 ، - و مهاجرت مسلمانان به حبشه 470 ، 474 ، مهاجرين حبشه در نزد - 1107 ، مهمانى دادن - 1225 ، نامه پيغمبر به - 1138 ، - - به انشاى على (علیه السلام) 1140 ، - و نامه هاى پيغمبر 1141 ، ناميدن عربان فرمانروايان حبشه را به نام - 123 ، نكاح بستن - ام حبيبه را از بهر پيغمبر 1141 ، 1225 ، نماز گزاشتن پيغمبر با اصحاب بر - 478 ، 1488 ، وفات - 1141 ، 1487 ، هداياى - 1802 ، 2013 ، - هديه حربه پيامبر 2017
نجّام سعد : - مأمور به جانب بنى كعب 1912
نجبة بن دره (ملك ايله) : - قبول جزيه 1456
نجد : 745 ، 1073 ، 1291 ، 1318 ، 1379 ، اراضى - 601 ، 602 ، 1158 ، اهل - 1212 ، بزرگان - 959 ، سرزمين - 604 ، سفر - 958 ، قبائل اعراب - 18 ، قبيلهء - 604 ، 1064 ، 2087 ، محمد بن مسلمه مأمور به اراضى - 1158 ، مردم - 1594 ، نواحى - 841
ص: 2688
نجدان (از قبيلهء بنى حارثه) : كشته شدن - به وسيله ظفر بن وافع 1016
نجران : 70 ، 1133 ، آمدن جماعتى از نصاراى - به ديدار پيغمبر 495 ، - معد بن عدنان از يمن به - 23 ، - نصاراى - به مكه 495 ، اراضى - 119 ، 120 ، 152 ، اسقف - 100 ، 1523 ، 2081 ، افعى جرهمى در - 26 ، امارت - 1910 ، اولاد نزار در - 26 ، اهل - 1537 ، - - و ديدار سيد و عاقب 1538 ، پشيمانى مردم - در مباهله 1554 ، حاكم - 120 ، حارثه در - 1533 ، خالد بن وليد در - 1549 ، خبر اسقف - از نبوت محمد (صلی الله علیه و آله) 9 ، خرابه هاى - 121 ، - در سر حد اراضى مكه 117 ، ذو نواس در - 122 ، سفيران رسول خدا در - 1521 ، صحيفه شمعون الصّفا در دست اهل - 1537 ، عزيمت اولاد نزار به - 25 ، غزوهء - 850 ، فروختن فيميون و صالح در - 119 ، قس در اراضى - 152 ، كشته شدن مردم - بدست ذو نواس 125 ، گريختن عبد اللّه زبعرى به - 1335 ، - هبيرة از خانه ام هانى به - 1286 ، مباهله و مصالحه با نصاراى - 1519 ، مراجعت مردم - 1555 ، مردم - 116 ، 122 ، 125 ، 1549 ، 1551 ، 1554 ، 1555 ، - - در بيرون مدينه 1549 ، - - و شورا 1548 ، مصالحه نصاراى - با رسول خدا 1585 ، مهاجرين حبشه از بنى الحارث در - 1195 ، نصاراى - 1519 ، 1520 ، 1552 ، 1558 ، 2025 ، - - در مباهله با پيغمبر 1552 ، - - و عزيمت به مدينه 1548 ، هلاك حاكم - 121
نجم : 1841 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نجم الدين عمر نسفى ، شيخ : 986
نجم الدين محمود راوندى : 19
نجى : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نجيب (اسب پيامبر) : 2020
نجيح (غلام كلثوم بن هدم) : 624
نجير : حصى - 1696
النحام : 41 ، - ملازم ركاب حسان 43 ، گذر - از آتش 45
نحّام : - لقب نعيم عبد اللّه بن اسيد بن عبد اللّه 409 ، - نعيم بن عبد اللّه بن اسيد
نخبار : ارض - 727
نخ : وفد - 1699
نخله : ارض - 1340 ، بتكده اى در - براى عزّى 20 ، - بستان عبيد اللّه بن معمر 720 ، بطن - 720 ، 721 ، 1082 ، 1361 ، روز - 820 ، سريه - 720 ، فرود پيغمبر در - 1075 ، فرود حسان بن كلاب در - 34 ، موضع - 1073
ص: 2689
نخلة الجيران : 2080
ندوه : منصب - از آن قصى 55 ، - - با اولاد عبد الدّار 63
نذير : 335 ، 436 ، 1839 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نرسى (پسر جاماسب) : به تخت نشستن - 674 ، پسر - 675
نزار بن معد : 22 ، اجل محتوم - 25 ، اولاد - 25 ، 27 ، قصه اولاد - 25 ، - و رئيس قوم و زعيم قبيله 24 ، علم - 107 ، قبايل - 1524
نسأه : جماعت - 131 ، مردم - 130
النساء : - و قصى 57
نسائى : اسناد - به صحيح بخارى 809
نسر (بت) : - بت قبيله هاى حمير و همدان 20 ، - صنم آل حمير 30
نسطاس (غلام صفوان بن اميه) : شهادت زيد بن الدّثنه به دست - 953
نسطاس (مولاى امية بن خلف) : - از اسراى قريش در بدر 823
نسطورا : - از رهبانان شريعت عيسى 217
نسبه (دختر كعب مازنيه) : - ام عماره 893 ، - در غزوهء حنين 1353 ، فضيلت - 934 ، قصه - 893
نشر قبله (ناشر) : 1597
نشر ميراث مكتوب (ناشر) : 1597
نشر نو (ناشر) : 23 ، 177
نصارا / نصارى : 129 ، 1143 ، 1421 ، 1479 ، 1501 ، 1553 ، 1555 ، آمدن جماعتى از - به قصد ديدن پيامبر اسلام 495 ، احتجاج پيغمبر با - 437 ، بازرگانان - 1468 ، بزرگان - 1546 ، پادشاهان - 1533 ، پرستش كردن - عيسى را 496 ، جماعت - 1521 ، داعى دوم از - 556 ، دين - 219 ، 1461 ، 1526 ، 1987 ، رهبانان - 1479 ، زنادقه - 1524 ، طريقت - 224 ، 473 ، عباد - 1928 ، عبادت - در روز يكشنبه 640 ، علماى - 437 ، 439 ، 474 ، 1071 ، فرض روزه رمضان بر - 705 ، قانون - 6500 ، قسيسين - 157 ، كيش - 172 ، 304 ، 386 ، 537 ، 1222 ، 1223 ، گريستن علماى - 474 ، ماريه بر كيش - 304 ، مردم - 436 ، 1527 ، مردمان - 436
نصاراى نجران : 1520 ، 1552 ، 1585 ، 2205 ، آمدن جماعتى از - به ديدن پيغمبر 495 ، قصه مباهله و مصالحه با - 1519 ، مردم - 495
نصب : آواز - 1921
نصرانى : 117 ، 1156 ، 1222 ، 1503 ، 2093 ، 2205 ، شاعر - 1918 ، ملّت - 1084
نصر بن دهمان بن سليم : - از معمرين عرب
ص: 2690
92 ، شرح حال - 92 ، 93
نصيب بن عبد اللّه : - در يوم جبله 274
نصيبين : جن - 538 ، 539
نصير : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نضر بن الحارث بن عبد / [ نصر بن حارث بن عبد ] : - از انصار بدر 734
نضر بن حارث بن عبد الدّار : - از كشته شدگان كفار در بدر بدست على 795
نضر بن حارث بن كلده : 804 ، - آزار رسول خدا 454 ، - از اسيران بدر 806 ، - از اشراف و اسيران قريش در بدر 793 ، - از اشراف لشكر قريش در بدر 757 ، - از جماعت قريش در احتجاج قريش با پيغمبر 443 ، - از شياطين قريش 454 ، - از مهتران قريش 751 ، - بازگشت به مدينه 456 ، برگزيده شدن - از طرف بنو نضير 326 ، خبر - و قريش دربارهء محمد 454 ، علمدار - مشركان در جنگ بدر 766 ، قتل - به دست على 797 ، 803 ، - قتل در منزل اثيل 802 ، قصد - و قريش دربارهء محمد 454 ، 455 ، - و قصد پيغمبر 2052 ، 2082 ، - كاتب صحيفه عهدنامه مخالف پيغمبر 507 ، - كشته در روز بدر 608 ، گسيل - به مدينه و سؤال از احبار يهود دربارهء محمد 455 ، نفرين رسول خدا بر - 507
نضر بن كنانه : 31 ، 34 ، پسران - 34 ، قريش لقب - 32 ، 33
نضلة بن هاشم بن عبد مناف : 65 ، 509
نضير : قبيلهء - 657 ، - - در غربت 974 ، قوم - 1201 - بنى نضير
نضير بن ابى ضمره : 1902
نضير بن الحارث بن كلده : - و بهره از تقسيم غنائم حنين در جعرانه 1381
نطاة : حصار - 1171 - 1174 ، 1194 ، حصن - 1166 ، فتح - 1193 ، فتح حصار - 1174 ، قلعهء - 1171 ، 1204 ، محاصرهء - 1176
نطاس (غلام رومى نعمان) : 249
نظام الدين احمد غفارى مازندرانى : 1614
نعائم : - از منازل ماه 1102
نعمان (پسر عدنان) : 22
نعمان (پسر منذر) : 224 - 226 ، 228 ، 232 ، 233 ، 237 ، 246 ، 248 ، 250 ، 252 ، 253 ، 289 ، 292 ، 298 ، 301 ، 302 ، امان دادن - به حارث 300 ، - و برادر عمرو بن الحارث 243 ، 244 ، بر تخت بر آمدن - 227 ، - پادشاه حيره 232 ، - - عرب 314 ، پرستيدن اهل حيره كيش عيسى در زمان - 243 - نعمان بن منذر
نعمان (پسر عدى بن نضلة بن عبد العزى) :
470
ص: 2691
نعمان بن ابى الجون الكنديه (قائد قبيلهء كنده) :
اسماء دختر - و پيغمبر 1832 ، ايمان آوردن - 1893
نعمان بن ابى مالك : - قتل عويمر بن عمرو در روز بدر 798
نعمان بن اسود : - سلطنت حيره 221
نعمان بن بشير انصارى : تولد - 656 ، - خواهرزادهء عبد اللّه بن رواحه 1962 ، - وداع جهان 2056
نعمان بن زرعه : - سيد بنى تغلب 305
نعمان بن سنان : - از انصار بدر 739
نعمان بن عصر : - از انصار بدر 736
نعمان بن عبد عمرو بن مسعود : - از انصار بدر 743
النعمان بن عمر : - همراهى قريش با مادر خود دغنه در احد 854
نعمان بن عمرو بن رفاعة بن سواد / نعيمان :
- از انصار بدر 741 - نعيمان
نعمان بن قهوس التميمى : 273
النعمان بن مالك بن ثعلبه / قوقل : - از انصار بدر 737 ، - اسير كردن عبد العزّى بن مشنو 822 ، - تعبير خواب پيامبر 857 ، شهادت - 926 ، - طالب شهادت 857 - قوقل
نعمان بن محصن : - از جماعت جهودان 1236
نعمان بن مقرن : - حمل لواى مزينه 1278 نعمان بن منذر : 224 - 226 ، 228 ، 233 ، 237 ، 246 ، 248 ، 250 ، 252 ، 253 ، 289 ، 292 ، 298 ، 301 ، 302 ، 305 ، 377 ، 427 ، 1315 ، 1316 ، 1325 ، 1326 ، 1382 ، - و آئين عرب 312 ، احوال - 1990 ، - از اولاد قنص بن معد 23 ، - از ملوك حمير 1686 ، - امان دادن به حارث 300 ، - و برادر عمرو بن حارث 243 ، 244 ، بر تخت بر آمدن - 227 ، - پادشاه حيره 232 ، - - عرب 314 ، پرستيدن اهل حيره كيش عيسى در زمان - 234 ، پشيمانى - از قتل عدى 230 ، پيام پادشاه عجم به - 238 ، - تربيت در سراى عدى بن زيد 224 ، جلوس - 219 ، چگونگى به سلطنت رسيدن - 224 ، حارث در انجمن - 290 ، - در درگاه - 300 ، خبر قتل پسر - 297 ، - خلعت و منشور سلطنت حيره از طرف هرمز 227 ، دختر - 304 ، - در درگاه پرويز 241 ، درگاه - 242 ، 255 ، 291 ، 300 ، رهاين بر در سراى - 231 ، - زندانى در ساباط 241 ، سر از فرمان بر تافتن - 239 ، - سفر مداين 240 ، سلطنت - در حيره 241 ، شعر نابغه ذبيانى در مدح - 242 ، صفت لشكر - 230 ، عتبه در درگاه - 291 ، فرار - به جبل بنى طى
ص: 2692
239 ، - قبه برپا كردن از بهر فزاريين 244 ، قتل - 239 ، - - سبب جنگ ذى قار 304 ، قتل پسر - 297 ، - كمال استقلال و استبداد در سلطنت حيره 235 ، - و لبيد عامرى 1965 ، لشكر - 230 ، مادر - 224 ، مدح - 1928 ، 1978 ، مددجوئى - از بنى شيبان 240 ، ملازمان - 249 ، مملكت - 305 ، منشور شاهنشاهم به سوى - 229 ، - نامه به درگاه پرويز 240 ، وفات - 241 ، وقايع عجيبهء زمان - 241 ، هديه حارث به - 289 ، هزيمت - 1921 ، يوم نعم و يوم بؤس - 231
نعمان بن نفع بن زيد / حارثة بن نعمان بن زيد بن عبيد : - از انصار بدر 741 - حارثة بن نعمان بن زيد بن عبيد
نعمانك : 241 - نعمان بن منذر
نعمان منذر : - از اولاد قنص بن معد 23 - نعمان بن منذر
نعمت اللّه : 1841 ، 1856 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
نعمه (دختر ثعلبة العدويه) : زن زيد بن حمار 221
نعيمان (مردى از انصار) : - و شويبط مهاجرى 1826 ، مزاج - 1828 ، - سويبط با - 1827
نعيمان : - از انصار بدر 741 - نعمان بن عمرو بن رفاعة بن سواد
نعيم بن ربيعه اسلمى : 1905
نعيم بن سعد (از بزرگان بنى تميم) : - آمدن به مدينه و سخن گفتن با رسول خدا 1403
نعيم بن عبد اللّه نحام / نعيم بن عبد اللّه بن اسيد بن عبد اللّه (از بنى عدى) : اسلام آوردن - 409 ، - پوشيدن داشتن اسلام خود از عمر 496 ، - و عمر بن خطاب 497 ، نحام لقب - 409 - نحام
نعيم بن مسعود اشجعى / نعيم بن مسعود بن عامر غطفانى اشجعى : - آمدن از مدينه به مكه 977 ، - و ابو سفيان 940 ، - و بنى قريظه 1048 ، - به طلب اشجع از طرف رسول خدا 1268 ، پند و نصيحت قريش بر - 1049 ، تدبير - در تفرقه قريش 1047 ، - و تفرقه قريش 1053 ، - و ديدار با ابو سفيان 977 ، - فرستادن به قبيله اشجع 1422 ، - و قريش 1047 ، 1049 ، 1053 ، - و قوم اشجع 1268 ، 1278 ، 1422 ، مسلمانى - 1047 ، 1048
نفس الرّسول و اخ الرّسول : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
نفيل بن حبيب الخثعمى : - اسير ابرهه 132 ، - و ابرهه 134 ، - جنگ با ابرهه 132 ، رهائى - از اسارت 139 ، - و
ص: 2693
فيل محمود 137 ، گريختن - 138
نقب : منزل - 761
نقره : ارض - 728
نقيع / مقنع / ابو بكره (از موالى پيغمبر) :
1902 - مقنع - ابو بكره
نماز : 96 ، 117 - 119 ، 359 ، 397 ، 459 ، 474 ، 490 ، 491 ، 503 ، 523 ، 532 ، 538 ، 540 ، 556 ، 557 ، 560 ، 564 ، 569 ، 575 ، 578 ، 608 ، 626 ، 640 - 642 ، 648 ، 650 ، 651 ، 680 ، 682 - 684 ، 718 ، 729 ، 756 ، 757 ، 802 ، 838 ، 847 ، 860 ، 862 ، 886 ، 888 ، 925 ، 928 ، 943 ، 950 ، 951 ، 953 ، 959 ، 976 ، 985 ، 986 ، 999 ، 1005 ، 1013 ، 1018 ، 1031 ، 1032 ، 1045 ، 1049 ، 1051 ، 1052 ، 1056 ، 1064 ، 1065 ، 1067 ، 1073 ، 1074 ، 1076 ، 1083 ، 1086 ، 1087 ، 1101 ، 1108 ، 1112 - 1114 ، 11129 ، 1134 ، 1135 ، 1145 ، 1146 ، 1160 ، 1162 ، 1197 ، 1208 ، 1209 ، 1211 ، 1218 ، 1239 ، 1276 ، 1288 ، 1294 ، 1338 ، 1341 ، 1350 ، 1364 ، 1366 ، 1370 ، 1395 ، 1398 ، 1420 ، 1436 ، 1452 ، 1453 ، 1461 ، 1464 ، 1468 ، 1469 ، 1472 ، 1473 ، 1482 ، 1486 - 1488 ، 1490 ، 1494 ، 1500 ، 1502 ، 1518 ، 1550 ، 1560 ، 1567 ، 1575 ، 1576 ، 1579 ، 1582 ، 1592 ، 1595 ، 1599 ، 1621 ، 1627 ، 1640 ، 1641 ، 1655 ، 1665 ، 1676 ، 1681 ، 1697 ، افضل بودن - به جماعت 1074 ، اول - رسول خدا بر ميّت 654 ، بانگ - 652 ، 1032 ، 1218 ، به - ايستادن پيامبر 539 ، - به قصر 1578 ، - پيغمبر بر جسد نجاشى 478 ، - پيغمبر به سوى بيت المقدس 681 ، تعليم جبرئيل - را با پيغمبر 403 ، - در مسجد قبا 684 ، - رسول خدا با جماعتى از اصحاب 654 ، - - با مسلمانان 500 ، - - در مسجد الحرام 434 ، 453 ، زياد شدن ركعات - 640 ، - عيد و صدقه فطر 706 ، مقرر گشتن - 574 ، - گزاردن اسيد بن حضير 551 ، - گزاردن پيغمبر به جماعت 1658 ، - - پيغمبر به قضا 1210 ، - محففه چاشت 1286 ، نزول آيت در قرائت - 458 ، نشسته - گزاردن پيغمبر در ايام مريضى 1081 ، نيرو نداشتن مسلمانان در - گزاردن در كعبه 416 ، 417 ، واجب نبودن - بر مردگان در آغاز 533 ، واجب شدن - پنج گانه 570 ، 571 ، 573
نماز استسقا : 1792
ص: 2694
نماز بامداد : 832 ، 963 ، 1052 ، 1469 ، 1581 ، 1798
نماز پسين : 1790
نماز پيشين : 910 ، 1045 ، 1111 ، 1318 ، 1236 ، 1249 ، 1298 ، 1388 ، 1403 ، 1579 ، 1592 ، 1598 ، 1790
نماز تطوع : 1788 - نماز نافله
نماز تجهد : 1789
نماز جمعه : 627 ، 639 ، 865 ، 1790 - 1792 ، - به جاى نماز ظهر 553 - نماز ظهر
نماز جنازه : 1796
نماز چاشت : 1286 ، 1302 ، 1788
نماز خفتن : 747
نماز خسوف : 1065 ، 1794
نماز خوف : 1080 ، 1113 ، 1232 ، 1791 ، 1794 ، آوردن جبرئيل - 1112 ، اول - رسول خدا 1073 ، - با جماعت خاص پيغمبر 1074
نماز سفر : 642
نماز سنت : 1403
نماز شام : 984 ، 1045 ، 1595 ، 1797 ، اضافه شدن ركعتى بر - به هنگام تولد فاطمه (علیها السلام) 642
نماز شب : 571 ، 2258
نماز شكر : 1142
نماز صبح : 578 ، 641 ، 1059 ، 1250 ، 1571 ، 1589 ، 1595 ، 1694 ، 1885 ، بانگ - 652
نماز طواف : 1599
نماز ظهر : 403 ، 503 ، 636 ، 641 ، 681 ، 682 ، 1112 ، 1578 ، 1589 ، نماز جمعه به جاى - 553 - نماز جمعه
نماز عشا : 69 ، 720 ، 1589 ، 1790
نماز عصر : 403 ، 503 ، 636 ، 858 ، 862 ، 1045 ، 1055 ، 1056 ، 1208 ، 1209 ، 1589 ، 1790 ، 1808 ، - اول نماز پيغمبر به سوى مكه 682 ، - خواند پيغمبر به صورت جماعت در زمين بطحان 1045
نماز عيد : 706 ، 836 ، 1087 ، 1791 ، 1792 ، 1797 ، - فطر 706 ، - قربان 1791
نماز فرض : 1790
نماز فريضه : 1789
نماز كسوف : 1397 ، 1794
نماز مغرب : 641 ، 1018 ، 1589 ، 1790
نماز ميّت : 1795 ، 1796
نماز نافله : 1294 ، 1788 - نماز تطوع
نماز نافله شام : مستحب شدن - در ولادت امام حسن (علیه السلام) 642
نماز نافله مغرب : افزوده شدن دو ركعت - در ولادت امام حسين (علیه السلام) 641
نماز وتر : 1785 ، 1788
ص: 2695
نمر بن قاسط : قبيله - 410
نمرود : آتش - 557 ، 2266
نمره : - عرفات 1589
نميلة بن عبد اللّه ليثى : 1308
نوار : 1975
نوافل : 1829
نوبه : سلاطين بلاد - 1524
نوبى : قبايل - 1900
نوح (علیه السلام) : 5 ، 439 ، 480 ، 1535 ، 1668 ، 1812 ، آيت - 481 ، امت - 1816 ، سفينه - 522 ، سنت - 807 ، شأن - 1813 ، شريعت - 1777 ، شكر - 2029 ، طوفان - 11 ، معجزهء - 1821
نور : 1841 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نور اللّه : 1850 ، 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نور محمد (ص) : 158 ، 168
نور محمدى : 16 ، 48
نور نبوت : 333
نوروز : - عجم 399 ، روز - 2085
نورى ، ابو الحسين : 567
نوشيروان : 145 ، 149 ، 235 ، 237 ، 662 ، 663 ، 667 ، 673 ، 675 ، بارگاه - 661 ، بار يافتن فروخ شاهان و شاهان مرد به حضور - 222 ، پدر - 674 ، پيوستن و هرز به - 196 ، حارث بن كلده طبيب در بارگاه - 661 ، حضور عبد المسيح نزد - 144 ، - خبر كشته شدن سيف ذى يزن 201 ، خواب ديدن - 143 ، سؤال - از حارث بن كلده 665 ، 666 ، - طلبيدن و هرز پس از خبر مرگ سيف ذى يزن 201 ، فرمان - 675 ، - ملك الملوك عجم 221 - انوشيروان
نوفل بن حارث بن عبد المطلب : 2004 ، - از اسراى قريش هاشمى در بدر 819 ، ايمان آوردن - 817 ، 2004 ، برادر - 1989 ، فديه - 816 ، فرمان رسول خدا بر منع قتل - 790 ، - ملازم خدمت عباس بن عبد المطلب 750
نوفل بن خويلد بن اسد بن عبد العزى : - از كشتگان قريش در بدر 795 ، 797 ، - بستن طلحه و زبير را به كيفر مسلمانى 784 ، قتل - بدست على (علیه السلام) در روز بدر 797
نوفل بن عبد اللّه بن المغيره / نوفل بن عبد اللّه مخزومى : - از شجعان و فرسان قريش 1034 ، - از كشته شدگان مشركين در خندق 1047 ، 1054 ، برادر - 721 ، خريد قريش جسد - از مسلمانان 1043 ، - در كاروان قريش 721 ، فرار - 722 ، - - از خندق 1041 ، قتل - به ضرب شمشير على (علیه السلام) 1041 ، كشتن - 1323 ، هجو - 1960
نوفل بن عبد اللّه بن مالك العجلانى : - از
ص: 2696
انصار 629
نوفل بن عبد اللّه بن نضله : - از انصار بدر 737
نوفل بن عبد شمس : اسارت - بدست عمار ياسر 819
نوفل بن عبد مناف : فوت - در سلمان از اراضى عراق عرب 59 ، 60 ، - همداستانى با برادران عليه اولاد و عبد الدّار 62 ، قبيله - 831 ، 1093
نوفل بن معاوية الدئلى : - از جماعت بنى بكر 1292 ، - تجهيز لشكر قريش براى جنگ بدر 749 ، - در امان رسول خدا 1292 ، - سيد قبيله بنى بكر 1261 ، - شفاعت از انس بن زنيم نزد پيامبر 1292 ، شور پيامبر در كار طايف با - 1376 ، شهادت يزيد بن الحارث بن فسحم به دست - 794 ، - مخالفت با كوچ زنان قريش همراه سپاه در جنگ بدر 853 ، - موافق شبيخون بر سر خزاعه 1261
نوفل بن معاوية بن عروة بن صخر بن نعمان (از بازرگانان شام) : - ملاقات با رسول خدا 361
نون بن يوشع : - فرستادهء جهودان نزد حضرت رسول 1205
نويرة بن طريف : - با جماعت بنى اشجع در غزوهء خندق 1015
نهاوند : حرب - 1698 ، جنگ - 2089
نهايه (كتاب ابن اثير) : 1717
نهاية الارب نويرى (كتاب) : 485
نهايت الطّلب (كتاب) : 531
نهاية النّهايات : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
نهج البلاغه (كتاب) : 774
نهج الفصاحه (كتاب) : 1591
نهد بن زيد : فرزندان - 58
نهديه (كنيز زنى از عبد الدّار) : خريدن ابو بكر و آزاد كردن - 463
نهر الرّحمه : - نهرى در بهشت 565
نهروان : جنگ - 1209 ، 1390
نهشل بن حرّى (از شعراى عرب) : 39
نهم : مسلمانى قبيله - 1389 - نهم بن ربيعه
نهم بن ربيعه : قبيله نهم منسوب به - 1389
نهيك (از موالى پيغمبر) : 1902
نهيك بن عاصم بن مالك بن المنتفق : ايمان آوردن - 1689
نهى از منكر : 1830 ، 1835 ، 2240
نياق (برادر هر قل قيصر روم) : 1143
نيق العقاب : رسيدن عبد اللّه بن امية از - به لشكرگاه پيغمبر 1272
نيل : 477 ، 565
نينوا : 538 ، مردم - 537
ص: 2697
واثلة بن اسفع / واثلة بن اشفع ليثى / [ واثلة بن اسقع ] (سيد و زعيم بنى كنانه) : اسلام آوردن - 1450 ، مراجعت - 1451 ، نقل حديث از - 1829
واجب الوجود : 1634 ، 1646
واحد ذو المنن : 163
وادى الامواه : 328
وادى الرّمل : 1509
وادى الصّفا : 5
وادى صفراء : 1270
وادى القرى / وادى قرى : 1084 ، 1208 ، 1235 ، 1248 ، 1270 ، 1318 ، 1421 ، 1902 ، اراضى - 1239 ، جنگ زيد بن حارثه با بنى فزاره در - 1085 ، خبر فتح - 1210 ، رسيدن پيغمبر به - 1444 ، روز - 1906 ، سريّه زيد بن حارثه به - 1084 ، غزوهء - 707 ، فتح - 1209 ، 1210 ، مردم - 1209 ، مسلمانان اراضى - 1239
وادى النّعام : منزل - 1566
وادى النّمل : فتح - به دست على (علیه السلام) 1510
وادى قرس : 1248
وادى يابس : 1251 ، مراجعت ابو بكر از - 1450 ، مردم - 1252
وارث بن اسود (برادرزادهء عروة بن مسعود ثقفى) : - به خاك سپردن عروه 1501 ، قرض - 1502 ، 1503
واسطة الفيض : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
واسطة المدد : 1855 - محمد (صلی الله علیه و آله)
واضح : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
واعظ : 1846 - محمد (صلی الله علیه و آله)
وافى : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
واقب : - بت اهيب 1573
واقف (برادر خطمه) : ابو قيس از نوادگان - 427
واقد بن عبد اللّه بن عبد مناف / واقد بن عبد اللّه تميمى / واقد بن عبد اللّه يربوعى : - از مهاجرين بدر 732 ، اسلام آوردن - 410 ، اسير گرفتن - عثمان بن عبد اللّه بن مغيره را 820 ، - افروختن آتش جنگ 723 ، - قتل عمرو حضرمى 721 ، 722 ، - ملازم ركاب عبد اللّه به امر پيامبر 720
واقد بن عمرو بن الاطنابه خزرجيه : دختر - 1961
واقدى ، محمد بن عمر (مؤلف مغازى) : 209 ، 531 ، 710 ، 712 ، 713 ، 720 ، 734 ، 737 ، 738 ، 745 ، 796 ، 822 ، 854 ، 873 ، 926 ، 927 ، 934 ، 935 ، 959 ، 963 ، 1012 ، 1062 ، 1085 ، 1086 ،
ص: 2698
1174 ، 1218 ، 1277 ، 1303 ، 1337 ، 1362 ، 1363 ، 1381 ، 1425 ، 1434 ، 1464 ، 1596 ، 1870
واقدى (از موالى رسول خدا) : 1901
واقذه (دختر عمرو) : - همسر عبد مناف 59
واقوبو / ركوتر : 1400 - ركوتر
واهب الخطيئات : 1640
واهب العطايا : 1623
واهب العطيه : 1623
واهب جليل : 1623
واهب علام : 1625
واهب مجيد : 1621
واهب منان : 1645
وائل : قبائل - 1524
وائل (برادر واقف و خطمه) : 427
وائل بن حجر : - ملك قبيله 2088
وائل بن عطيه الصّانع : دختر - 224
وائل بن قاسط : دختر - 47
و با : - در دار الملك عبد الملك مروان 1029 ، - در مدينه 648 ، - در مكه 53 ، 181
وتر : نماز - 1828 ، 1834 - نماز وتر
وتير : آب - 1261 ، قبايل ميان - و خيبر 751
وجّ : - موضعى در طايف 1370
وجر : ابو كبشه كنيت - 656 - ابو كبشه
وجه جون (فرمانگزار حجر) : - لقب معاويه 273 - جون / معاويه
وجيه : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
وحاف القهر : 1973
وحشى / وحشى بن حرب : 897 ، 910 ، 915 ، 1333 - 1335 ، 1337 ، آزاد شدن - به پاس قتل حمزه 896 ، اسلام - 1332 ، شرح حال - 896 ، عطاياى هند به - 910 ، - عبد جبير بن مطعم 895 ، - قاتل حمزه 59 ، 895 ، 1304 ، 1332 ، 1693 ، - مولى جبير بن مطعم 1303
وحشيه (دختر وائل بن قاسط) : - همسر كعب 47
وحى : 382 ، 383 ، 398 ، 405 ، 446 ، 459 ، 569 ، 570 ، 575 ، 576 ، 582 ، 583 ، 685 ، 694 ، 781 ، 997 ، 1000 ، 1133 ، 1208 ، 1531 - 1533 ، 1542 ، 1547 ، 1601 ، 1623 ، 1669 ، 1672 ، 1689 ، 1690 ، 1694 ، 1696 - 1698 ، آثار - 1006 ، 1508 ، - آسمانى 780 ، - الهى 382 ، 397 ، 686 ، انقطاع - 456 ، 1006 ، - بر طهارت عايشه از بهتان اهل افك 1006 ، - به رسول در عصيان فاطمه بر على 703 ، جبرئيل حامل - 400 ، - در ظهار اوس با خوله 1160 ، ظاهر شدن آثار - بر رسول اللّه 1508 ، كلام - 461 ، محل صدور - 563 ، نزول - 403 ، 404
ص: 2699
ودّ (بت) : 20 ، - بت قضاعه 31
ودّان : ارض - 2003 ، غزوهء - 711
وديعة بن ثابت : 1440 ، 1441 ، - تخلّف از سفر تبوك 1462
وديعة بن عمرو : - از انصار بدر 742
ورد (اسب پيامبر) : 2019
وردان (از موالى پيامبر) : 1902
وردان (غلام عبد اللّه بن ربيعه) : 1372
ورد بن حابس عبسى : 1316
ورقاء بن بديل : 1500
ورقاء بن زهير : 288
ورقه : (از بنى بياضة بن عامر بن زريق) : - از انصار بدر 740
ورقة بن اياس : - از انصار بدر 738
ورقه بن نوفل بن اسد بن عبد العزى (پسر عمّ خديجه) : 321 ، 345 - 348 ، 352 ، 386 ، 388 ، 402 ، - ادراك رسول خدا در طواف كعبه 402 ، - از بزرگان قوم عيسى 32 ، - از علماى شريعت عيسى 350 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، - پيوستن به عبد المطلب 189 ، خبر - 402 ، خواهش خديجه از - 350 ، - درخواست شفاعت از محمد در قيامت 346 ، - شريعت نصارى 386 ، - طريقت عيسوى 162 ، وفات - 402
وسق (پيمانه) 1069
وسيم سيماء : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
وصى الرّسول : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
وصى المرسلين : 1621
وصيفه (دختر معمر) : 1354
وضايع : طايفه - 231
وضو : 396 ، 403 ، 571 ، 1013 ، 1017 ، 1117 ، 1819
وليع : حصن - 116
وفد ازد : 1684
وفد اشعريون : 1498
وفد بنى اسد ابن خزيمه : 1488
وفد بنى البكاء : 1490
وفد بنى الحارث : 1698
وفد بكر بن وائل : 1688
وفد بلّى : 1495
وفد بهرام : 1688
وفد بنى تغلب : 1688
وفد بنى تميم : 1402 ، 1500 ، 2158
وفد بنى ثعلبه : 1391
وفد بنى سعد : 1497 - وفد سعد بهراء
وفد بنى سعد بن بكر : 1494
وفد بنى طى : 1515
وفد بنى عامر بن صعصعه : 1491
وفد بنى فزاره : 1485 - وفد فزاره
وفد بنى كلاب : 1498
وفد بنى محارب : 1683
وفد بنى مرّ : 1489
ص: 2700
وفد بنى هلال بن عمرو : 1490
وفد جرير بن عبد اللّه بجلى : 1518
وفد حبشى : 1689
وفد حضر موت : 1688
وفد خثعم : 1688
وفد خولان : 1516
وفد داريم : 1499
وفد رهاويون : 1516 ، 1517
وفد زبيده : 1688
وفد سعد بهراء : 1497 - وفد بنى سعد
وفد سلامان : 1515
وفد سماع : 1689
وفد شيبان : 1688
وفد عايق : 1688
وفد عبد القيس / وفد عبد قيس : 1397 ، 1683
وفد عبس : 1689
وفد عذره : 1498
وفد غامد : 1688
وفد فزاره : 1489 - وفد بنى فزاره
وفد كنانه : 1450
وفد كنده : 1687
وفد مزينه : 1689
وفد منتفق : 1689
وفد نخع : 1699
وفد همدان : 1688
وفد هوازن : 1386 ، 1389
وفر (سپر پيامبر) : 2017
وفود : آمدن - 1801 ، رسيدن - به مدينه 1488 ، - عرب 1688 ، 1689 ، ملاقات - 1801
الوفى الذي : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
وكيل الملك ، محمد اسماعيل خان (حاكم كرمان) : 2315
ولايت زمزم : منصب - 210 - زمزم
ولى : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ولى / ابو طالب : 362 - ابو طالب
ولى اللّه : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
ولىّ خدا : 362 - على (علیه السلام)
وليد (برادر ام كلثوم) : 1131
وليد (پسر برادر مادرى ام سلمه) : 2091
وليد الاسود بن المغيره : - اسير مسلمانان 793
وليد بن الوليد بن المغيره : اسارت - 820 ، - و اسلام خالد بن وليد 1233 ، ايمان آوردن - 820 ، مسلمان شدن - 464
وليد بن زبير طائى : 954
وليد بن زهير : - دليل راه 956
وليد بن عاص بن هشام : 890
وليد بن عبد الملك : امارت - 639
وليد بن عتبه : 726 ، 747 ، 779 ، 805 ، 1183 ، 1366 ، 1941 ، آمدن - به ميدان جنگ بدر 770 ، - از كشتگان
ص: 2701
قريش در بدر 795 ، 797 ، - و خواب عباس بن عبد المطلب 747 ، على (علیه السلام) در جنگ با - 771 ، فرار - به سوى پدر 771 ، قتل - 1038 ، لمعان انگشترى - 771 ، گريه بر - 805 ، هجو حسان - را 780 ، هند در طلب خون - 854
وليد بن عقبة بن الى معيط : 819 ، 934 ، 1409 ، 1966 ، - از بنى عبد شمس 831 ، اشعار - 1965 ، سفر - براى اخذ زكوة بنى المصطلق 1001 ، - عامل بنى المصطلق 1910 ، كلمات - 1001 ، - و لبيد عامرى 1965 ، - مأمور اخذ زكوة از بنى المصطلق 1001
وليد بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم :
172 ، 417 ، 418 ، 421 ، 443 ، 448 ، 489 ، 491 ، 513 ، 779 ، - از صناديد قريش 422 ، - از قبيلهء بنى مخزوم 372 ، - اقتفا به عبد المطلب 1997 ، خبر - 422 ، - خراب كردن ديوار كعبه 374 ، دختر - 854 ، سجده نكردن - 485 ، - سكون در مكه 444 ، - و عثمان بن مظعون 488 ، - عدل قريش 655 ، عماره فرزند - 420 ، - قصد قتل پيامبر 2055 ، گردنكشى - 424 ، گريستن - در هنگام نزع 655 ، مرگ - 514 ، 655 ، هلاكت - 655 ، 2080
وليد بن هشام بن الحرب بن اسد : 790
وليد بن يزيد : 2092
وليعة بن مرثد : 78 ، جلوس - در مملكت يمن 77
وليم گلن [ گلن ، ويليام ] : 10 ، 14
ولى و نصير : 1854 - محمد (صلی الله علیه و آله)
ونوشه ده : قريه - 672
وهب : كشتن - 1323
وهب بن الحارث : - از كشتگان قريش در بدر 799
وهب بن سعد بن ابى سرح : - از مهاجرين بدر 733
وهب بن عبد اللّه بن ربيع : 87
وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب : 88 ، 161 ، آمنه دخت - 162 ، 175 ، 180 ، 656 ، سراى - 162 ، 175 ، 180 ، 656 ، - سفر به سوى صنعا 197 ، مادر - 656 ، 901
وهب بن عميرة بن وهب الجمحى : 793 ، اسلام آوردن - 825 ، اسارت - 821 ، 825
وهيب بن قابوس : شهادت - 886
وهب بن منبه : 1820
وهرز : 211 ، - آهنگ دار الملك صنعا 195 ، - آهنگ يمن 201 ، پادشاهى - در يمن 201 ، پسر - 194 ، - تاختن به اراضى يمن 201 ، جلوس - در يمن 201 ، جنگ - 194 ، - قتل مسروق 196 ، كشته شدن پسر - 193 ، - كماندار 194
ص: 2702
هاتف : 167 ، 168 ، 175 ، 390 ، 617 ، شنيدن رسول خدا سخن - 523
هاجر : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
هاجر (مادر حضرت اسماعيل) : 4 ، 5 ، 7 ، 10 ، 2035 ، - و سرچشمهء زمزم 6 ، - كنيز ساره 3 ، مقبرهء - 15 ، وفات - 12
هاجر بن مناف بن ضاطر خزاعى : لبنى دختر - 114
هادى : 1842 ، 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
هادى : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
هاران : ملكه دختر - 10
هارون (پسر عمران ، برادر موسى (علیه السلام)) : 415 ، 562 ، 1437 ، 1556 ، 1618 ، - هارون (علیه السلام)
هارون [ الرشيد ] : زمان خلافت - 673 - على (علیه السلام)
هازم : 1853 - محمد (صلی الله علیه و آله)
هازم الاحزاب : - لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
هاشم : قبيلهء - 161 ، 1187
هاشم (پسر مغيره) : 172
هاشم (فرزند حرملة بن اشعر) : 282
هاشم بن عبد المطلب : - شباهت به پيامبر 2002
هاشم بن عبد مناف : 60 ، 63 ، 107 ، 113 ، 164 ، 357 ، 506 ، - ازدواج با سلمى 66 ، اولاد - 65 ، 507 ، - و جماعت مطيبين 62 ، خواب - 66 ، دختر - 1244 ، دختران - 2009 ، سفر - در بلاى قحط مكه به سوى شام 60 ، 61 ، - سفر شام 66 ، سقايت و رفادت از آن - 64 ، سلسله نسب على (علیه السلام) تا - 357 ، شرح حال - 60 ، فرزند - 771 ، فرزندان - 1299 ، 1761 ، 2086 ، فوت - در غزوه 60 ، - لقب عمرو پسر عبد مندف 59 ، مادر - 901 ، - و منصب سقايت و رفادت و حجابت و لواء 62 ، مهمان كردن - مردم مكه را به هنگام قحطى مكه 61 ، نامه - به سلاطين براى اجازت سفر عرب به ديار آنها 61
هاشم بن عتبه : 1737
هاشم [ بن وليد بن مغيره ] : وصيّت وليد بر - 2080
الهاشمى : - لقب حضرت على 360 - على (علیه السلام)
هاشمى : 1244 ، حملهء - 773 ، رگ - 1773 ، زادن اول - توسط فاطمه بنت اسد 1108 ، كودك - 1189 ، مرد - 2087
ص: 2703
هاشميان : 163
هاشميه : 1108
هاله (دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره) : - همسر عبد المطلب 114 ، 115 ، 161
هاله (دختر عبد مناف بن الحارث بن عمرو) :
318
هاله (زن كنانه) : 31
هاله بنت خويلد (خواهر خديجه) : 1868 ، فرزند - 826
هام بن الهيم (از پادشاهان جن) : 330
هامرز شوشترى : - از اعيان عجم 306 ، - اول كس در ميدان نبرد 307 ، به فال نيك گرفتن عرب قتل - را 308 ، كشته شدن - 307 ، ميمنه لشكر سپرده - 307
هانى / ابو بردة بن نيار : - از انصار بدر 734 ، - ابو بردة بن نيار
هانى (پسر ام هانى و هبيره) : 1286
هانى بن حبيب : 1499
هانى بن مسعود بن عامر : 308 ، آمدن مردم - به مدينه 309 ، امانت نهادن نعمان اموال و اثقال خود نزد - 305 ، جاى گرفتن - در قلب لشكر 307 ، به زنى دادن نعمان دختر خود به - 240 ، - سيد قبيله 240 ، - طلب سران قبايل 306 ، فرار - با زينهاريان و اموال نعمان 306
هبا : - زمين در بلاد غطفان 269
هبار بن اسود بن اسيد بن عبد العزى / هبار بن
الاسود بن المطلب بن اسد بن عبد العزى :
اسلام آوردن - 1309 ، - حمله با نيزه به زينب دخت پيامبر 827 ، 830 ، 1309 ، - زحمت فراوان به رسول خدا 1308 ، - فرار - در فتح مكه 829 ، فرمان رسول خدا بر هدر بودن خون - 828 ، 1303 ، 1304 ، قصه - 1308
هبّار بن سفيان بن عبد الاسد بن هلال : - مهاجرت حبشه 468
هبائه : آبگير - 270 ، مصاف لشكر بنى فزاره و بنى عبس نزديك - 269
هبرة بن قره / فارس العنقا : - پسر عم هلقام 314 - فارس العنقا
هبل (بت) : 20 ، 30 ، 158 ، 159 ، 749 ، 863 ، 1287 ، 1288 ، 1495 ، آوردن - از شام 19 ، - عمرو بن لحى بت - را به مكه 109 ، - اعظم اصنام 496 ، در افتادن - به رو 2067 ، سجده ابو جهل - را 443 ، نصب - در مكه 2056 ، نصب ربيعة بن حارث - را در كعبه 991 ، نگونسار شدن - 876
هبيرة بن ابى وهب بن عمرو بن عائد / هبيرة بن ابى وهب مخزومى (شوهر خواهر حضرت على) : 852 ، 1041 ، 1043 ، 1047 ، 1286 ، - از شجعان و فرسان قريش 1034 ، حمله - بر امير المؤمنين على (علیه السلام) 1040 ، - شوهر ام هانى
ص: 2704
1040 ، 1284 ، 1285 ، فرار - از مقابل على (علیه السلام) 1040 ، قصه - و ام هانى 1284 ، - نكاح ام هانى 1894 ، - هجاى پيغمبر 1989
هجر : اراضى - 271 ، - قريه اى از قراى مدينه 601 ، 602 ، 1158
هجرت : 554 ، 585 ، اختلاف علماى شيعه و سنى در واقعه - 615 ، اذن - 611 ، - بزرگ 466 ، - به مدينه به فرمان جبرئيل 606 ، خبر - رسول خدا 614 ، زمان - رسول خدا 1070 ، شب - 615 ، فرمان خدا بر - 611 ، فرود جبرئيل در نخستين سال - 635 ، قصّه - 2033 ، نخستين - مسلمانان از مكه به حبشه 466 ، واپسين - ها 1271 ، - هادى سبل و خاتم رسل از مكه به مدينه 597
هجرى : حصير - 695
هدل / عمرو : 43 ، 45 ، - از احبار يهود 41 - عمرو
هده : زمين - 947 ، منزل - 758
هدى : 1842 - محمد (صلی الله علیه و آله)
هدى : شتر ابو جهل نامزد - 1130 ، شتران - 1109 ، 1111 ، 1119 ، 1129 ، 1130 ، - قربانى 1111
هدير بن عبد اللّه : 1520
هذيل : جماعت - 130 ، 1362 ، سيّد - 136 ، طوايف - 1368 ، قبيلهء - 464 ، 1075 ، 1340 ، قوم - 20 ، گروهى از - 1283 ، مردم - 950 ، 1591 ، موضعى از - 745
هذيل بن مدركة بن الياس بن نضر : 30 ، 31 ، 43 ، قبيلهء - 950
هذيم بن قضا : مسلمانى گرفتن - 1497
هر (حربه پيامبر) : 2017
هراكليوس / هراقليوس : 410 ، 1071 ، 1141 ، 1149 ، 1156 ، 1272 ، 1461 ، - اعلاميه - 1071 ، امپراطور تمامت اروپا 1421 ، 1458 ، شرح حال - 1137 ، ضعيف شدن - 411 ، - فرمانگزار ممالك روم 1239 ، - قيصر روم 387 ، - معروف به هرقل 1137 ، نامه محمد بن عبد اللّه (صلی الله علیه و آله) به - 410 - هرقل
هرقل / هراكليوس / هراقليوس : 387 ، 1071 ، 1141 - 1148 ، 1157 ، 1498 ، اسلام - 1149 ، بدگوئى ابو سفيان از پيغمبر نزد - 1927 ، پياده رفتن - به بيت المقدس 1142 ، جاسوس فرستادن - به تبوك 1458 ، خواندن كتاب پيغمبر بر - 1146 ، درگاه - 1141 ، 1142 ، 1148 ، - در منابع اسلامى 1071 ، رسالت دحيه كلبى نزد - 1141 ، طريق خدمت - 1141 ،
ص: 2705
فرستادگان - 1144 ، مجلس - 1143 ، 1146 ، مكتوب - 1147 ، نامهء - 1141 ، - نماز شكر به هنگام غلبه بر لشكر عجم 1142 ، هراقليوس معروف به - 1137 ، هراكليوس در منابع اسلامى معروف به - 1071 - هراكليوس / هراقليوس
هركل / هراكليوس : 387 - هرقل - هراكليوس / هراقليوس
هرم (از مخنثين) : 1373
هرم بن سنان : پسر - 1317 ، ثنا گفتن زهير - را 254 ، قصيده زهير در مدح - 1318 ، مادر - 297 ، مدح زهير - را 1316 ، 1317
هرم بن ضمضم (برادر حصين بن ضمضم) :
قتل - 1315 ، 1316
هرم بن قطبة الفزارى (از حكام عرب) : 1926
هرمز / ابو كيان : كنيت - 1902
هرمز بن نوشيروان : 147 ، 224 ، 225 ، 228 ، 303 ، آمدن عدى به درگاه - 223 ، آوردن زيد نامه نعمان به درگاه - 230 ، ابلاغ عدى فرمان - را به فرزندان منذر 225 ، انجمن - 226 ، - پادشاه عجم 211 ، پادشاهى - 235 ، خواستارى ابى خلاصى برادر خود از - 229 ، درگاه - 223 ، 227 ، 230 ، - شاهنشاه عجم 224 ، فرستادن - عدى را به رسالت نزديك قيصر 223 ، - فرمان سلطنت يمن به تيجان 303 ، نامه نعمان به - 230 ، - منشور پادشاهى يمن 211
هرمز خراد : 306 ، 307
هرمى بن عمرو : 1425
هارون (علیه السلام) / هارون بن عمران : 41 ، 1201 ، 1437 ، برادر - 1889 ، سبط - 1887 - هارون
هارون الرّشيد : 173 ، - هارون الرّشيد
هريره / ام خليده : كنيت - 1921 ، - نام شخص در اشعار اعشى 1919 - 1923 - امّ خليده
هريسه (طعام) : 698 ، 1444
هزانيون : قبيلهء - 298
هزج (از اقسام شعر) : 423 ، 454
هشام / ابن هشام : روايت - 822
هشام (از موالى رسول خدا) : 901
هشام بن ابى امية بن مغيره : - از كشته شدگان كفار 795
هشام بن ابى حذيفة بن مغيره : 468
هشام بن اميّه مخزومى : فرار - 902
هشام [ بن صبابه ليثى ] : شرح حال - 1308
هشام بن عاص بن وائل : 1131 ، - رفتن به مكه 1120 ، - محبوس در مكه 487 ، - مراجعت از حبشه 487 ، - هجرت حبشه 469
ص: 2706
هشام بن عبد الملك : 366
هشام بن عمرو بن حارث بن حبيب / هشام بن عمرو عامرى : 510 ، 605 ، 1381
هشام بن مغيرة بن عبد اللّه بن عمر : 348 ، 1876 ، ابو جهل پسر - 417 پسر - 329 ، 330 ، پسران - 478 - ابى اميه
هشام بن وليد بن مغيره : 464 ، 831 ، اسلام آوردن - 424 ، - آمدن به مدينه 821
هصيص (پسر كعب و وحشيه) : 47
هفت سؤال حاتم طائى (كتاب) : 205
هلقام (پسر حارث بن معمر) : 312 - 315 ، - بازگشت به ميان قبيلهء خويش 317 ، ظهور - در ميان عرب 312 ، قصه - 1997 ، قوم - 316
هلال بن اميه واقفى : 1467 - 1470 ، 1505 ، 1507 ، 1508 ، قصه - 1466
هلال بن عامر : 1490
هلال بن فالج : دختر - 901
هلال بن معلّى : - از انصار بدر 741 ، 744 ، - شهيد بدر 741
همام بن عروه ثقفى : دختر - 661
همج : ارض - 1084
همدان : قبيلهء - 1688 ، نسب مردم - 30
همدان (از ملوك حمير) : 1686
همدانى (جغرافى نويس) : 196
هميسع (فرزند بنت) : شرح حال - 17 - 19
هند : بت - 20
هند / ام حبيبه : - نام ام حبيبه 1885 - ام حبيبه
هند / ام سلمه : - نام ام سلمه 487 - ام سلمه
هند / هند بن ابى هاله (از فرزندان حضرت خديجه) : 319 ، 615 ، 1867 ، 1896
هند / هندوستان : 597 ، آدم در - 2112 ، شمشيرهاى - 1041 - هندوستان
هند (از اولاد نعمان اكبر) : 304
هند (دختر ابو جهل) : مرتد شدن - 1131
هند (دختر اثاثة بن مطلب بن عبد مناف) :
911
هند (دختر سرير بن ثعلبة بن حارث) : - مادر كلاب 48
هند (دختر عتبة بن ربيعه ، همسر ابو سفيان) :
- ابواب مؤالفت با جوانان قريش 1274 ، اسلام آوردن - 1301 ، - بريدن گوش و اعضاى حمزه در احد 910 ، - پرخاش بر ابو سفيان 1265 ، 1280 ، تبسم عمر بر سخن - 1301 ، - تحريض مردان بر جنگ 875 ، جواب شعر - 911 ، - خوردن جگر حمزه 910 ، 913 ، خواب - 1261 ، - زن ابو سفيان 9 ، 1265 ، 1280 ، 1301 ، - زوجهء - 853 ، 854 ، 875 ، 910 ، 911 ، 1274 ، 1301 ، شادى - در قتل حمزه 913 ، شعر - 910 - 913 ، شعر - در
ص: 2707
مرثيه پدر 774 ، شعر حسان در هجاى - 911 ، - شكافتن جگرگاه حمزه 910 ، - ضجيع ابو سفيان 828 ، 1261 ، ظن ابو سفيان به - 2034 ، عطاياى - به وحشى 910 ، - كوچ با لشكر قريش 853 ، 854 ، فرمان قتل - 1304 ، 1304 ، كشته شدن پسر - در بدر 1302 ، - گرفتن ريش ابو سفيان 1280 ، - ملقب به آكلة الاكباد 913 ، - - به - جگرخوار 910 ، هدر شدن خون - به فرمان رسول خدا 1337
هند (دختر عمرو بن قيس) : 31
هند (دختر منبّه بن الحجاج) : - زن عمرو عاص 854
هند (زوجه عمرو بن الجموح) : 927 ، - دفن اجساد شوهر و پسر در احد 928
هند (مادر ابا صيفى و حيّه) : 65
هند بنت ابى اميه : 1876 - نام ام سلمه 487 - امّ سلمه
هند بنت عوف : دامادهاى - 1890 ، - زوجهء عميس 1198
هند بن حارثه : 1905
هندوان : 1856
هندوستان : 1753 ، ممالك - 659 - هند
هندى : شمشير - 80 ، 344 ، 773 ، 1037
هنريوس : - نام انس به لاتين 1070
هنى بن بلى بن عمرو خاف : 31
هوازن : 24 ، 1347 ، 1360 ، 1361 ، اسيران - 1388 ، اصنام - 1375 ، تصرف خالد حكومت قبيله - 289 ، جنگ - 1210 ، حكومت قبيلهء - 289 ، سواران - 868 ، شكست - 1359 ، غزوهء حنين و مبارزات اصحاب پيغمبر با قبيله - 1346 ، قبيلهء - 289 ، 300 ، 1015 ، 1346 ، 2001 ، - - باجگزار زهير 286 ، مبارزات اصحاب پيغمبر با قبيلهء - 1346 ، مردم - 286 ، 1353 ، 1354 ، 1368 ، 1370 ، 1371 ، 1901 ، مردم قبيلهء - 300 ، وفد - 1386
هوذة بن على حنفى : 1138 ، - و اعشى 1937 ، خبر مرگ - 1158 ، رسالت سليط بن عمرو العامر به نزد - 1911 ، سخنان - 1158 ، نامهء پيغمبر به - 1158 ، هديه - به پيغمبر 1903
هوذة بن قيس الوائلى : 1014 ، - و جهودان خيبر 1167 ، طلب استمداد - از مردم غطفان 1169
هون بن خزيمه بن مدركه : 31 ، 490
هونوريوس (پاپ) : 1070 ، جانشين - 1071
هيت مخنّث : قصه - 1373 ، 1374
هيثم بن صالح : - آموزگار فرزندان عبد الملك مروان 1915
هيثم بن سماع ابليس : اسلام - 2085
هيصمى : قصص - 1850
ص: 2708
يا بنى عبد الرحمن : - شعار مهاجران 766
يا بنى عبد اللّه : - شعار خزرج و اوس 766
يا بور قبطى : 1901 ، 1902
ياجج : بطن - 1215
ياسر (پدر عمار) : - اول كشته در اسلام 463
ياسر بن قيس : - از بزرگان جهود : 1024 ، 1025
ياسر خيبرى : ارجوزه خوانى - 1187 ، رزم - 1187 ، قتل - به دست على 1187 ، 1188
يافث : فرزندان - 5
يا قوم رومى : - غلام عايشه 1394
يا منصور امت : - شعار لشكر اسلام 766
يتيم قريش : 361 - محمد (صلی الله علیه و آله)
يثرب : 30 ، 42 ، 107 ، 199 ، 548 ، 728 ، 1020 ، 1150 ، 1530 ، اهل - 1531 ، 1951 ، بزرگان - 997 ، بلدهء - 39 ، بيرون شدن يهود از - 41 ، تب لرزهء - 1217 ، خرماى - 948 ، دزدان - 728 ، زيستن شماخ بعد از شرف اسلام در - 252 ، سكّان - و اطاعت از عدنان 21 ، شورش مردم - 39 ، علف - 728 ، فتح - 39 ، قلوب بزرگان - 997 ، محاصرهء - 39 ، مردم - 39 ، 40 ، - وطن حسان بن ثابت 253 ، - مدينه
يثربى بن عدس : 273
يحصر بن عينان بن ظالم بن عمرو : 97
يحموم : 232
يحيى (علیه السلام) : 157 ، 561 ، جامهء خون آلود - 161
يحيى (فرزند اسماء و حضرت على) : 1198
يحيى بصرى : مباحثه - با ابن ابى الحديد 830
يحيى بن ثعلب : 530
يحيى بن سليمان كاتب : - سفر كوفه 1918
يحيى بن مثنى : 1927
يحيى بن يحيى : - بناى مسجد جامع سارى 673
يخلد (پسر نضر بن كنانه) : 34
يد اللّه : لقب حضرت على 359 - على (علیه السلام)
يذلاف / يذلف (فرزند ناحور و ملكه) : 10
يربوع بن حنظلة بن مالك : 38
يرموم : 2001 - يلملم
يزدجرد : - پادشاه عجم 676
يزدگرد : 677
يزيد (برادر شماخ بن ضرار) : - ملقب به مزرّد 252 - مزرّد بن ضرار
يزيد (پسر مبيع) : كشته شدن - 268
ص: 2709
يزيد الخطمى : زوجه - 832
يزيد بن ابى سفيان : 1381 ، 1908 ، - والى تيما 1910
يزيد بن ابى حبيب : نقل حديث از - 2042
يزيد بن الاصم : - درآمدن به قبر ميمونه 1891
يزيد بن الجحفل : 1698
يزيد بن الحارث بن فسحم : - از شهداى انصار بدر 794
يزيد بن الصعق : 279
يزيد بن ثعلبة بن عباده : - از بنى عوف بن خزرج 548 ، 549 ، - پدر عبد الرّحمن 548
يزيد بن جاريه : 1462
يزيد بن حارث بن قيس : - از انصار بدر 736 ، - مشهور به نام مادر 427 ، 428
يزيد بن حاطب : شهادت - 892
يزيد بن رقيش بن رئاب الاسدى : - از مهاجران بدر 731
يزيد بن رويم شيبانى : خيمه - 256
يزيد بن زمعة بن الاسود : 467
يزيد بن سنان ابى حارثه : - از فرسان بنى ذبيان 282
يزيد بن عامر بن حديده / ابو المنذر : - از انصار بدر 739 - ابو المنذر
يزيد بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم : - از كشته شدگان قريش در بدر 798
يزيد بن عبد المدان : 1698
يزيد بن عمرو : 300
يزيد بن قيس : 798
يزيد بن محجّل : 1698
يزيد بن مسهل : 307
يزيد بن معويه : تمثل به شعر عبد اللّه زبعرى 917 ، حكم - 2080 ، - و فرستادن سپاه به مدينه 2091
يزيد بن منذر بن سرح بن خناس : - از انصار بدر 739
يس : 1840 - محمد (صلی الله علیه و آله)
يسار : دختر - 409 ، 469 ، 467
يسار : - غلام آزاد كرده پيغمبر 838 ، شهادت - به دست مرتدان عرينه 1086 - مولى پيغمبر 1086 ، قتل - 1900 - ملقب به يسار الاكبر 1903 ، - ملقب به يسار الرّاعى 1900
يشجب (پسر نابت) : 18
يشجب بن امين : 19
يطور (پسر اسماعيل) : 14
يعار بن زيد بن سبيبه : 731
يعبوب (اسب پيامبر) : 2019
يعرب : 19 قصه - 3
يعرب بن قحطان : اولاد - 18 ، مادر - 21
يعسوب (اسب پيامبر) : 2019
يعسوب (اسب زبير) : 745
يعسوب الدّين و المسلمين : لقب حضرت
ص: 2710
على 359 - على (علیه السلام)
يعفور (درازگوش گوش پيغمبر) : 966 ، 2021 ، - اهدائى مقوقس به پيامبر 1155 ، فرمان پيامبر به - 2041 ، هلاك - در سفر حجة الوداع 1155
يعقوب (علیه السلام) : 16 ، 42 ، 1006 ، حسن ظنّ - 2029
يعقوبى ، [ ابن واضح ] : 18 ، 20 ، 44 ، 48 ، 109 ، 114
يعلى بن اميّه : 1247
يعمر بن نفاثة بن عدى بن الديل : - سيد بنى بكر و هذيل 136
يعمريه : 268
يعوق (بت) : 20 ، 30
يغوث (بت) : 20 - بت مردم طى و مذحج 30
يقظه (پسر مرّة بن كعب) : 48 ، 49
يكسوم / يكشوم (پسر ابرهه) : 182 ، 183 ، 191 ، 196 ، اجل - 185 ، برادر - 186 ، برادر مادرى - 182 ، - پادشاه يمن 142 ، 183 ، جلوس - در مملكت يمن 182
يلملم : اراضى - 1341 ، كوه - 2001
يلواج : 1856 - محمد (صلی الله علیه و آله)
يليل : - موضعى نزديك مدينه 1034
يمامه : 69 ، 457 ، 493 ، 1158 ، 1226 ، 1524 ، 1694 ، 1921 ، اراضى - 27 ، 299 ، ارض - 471 ، امامت - 1138 ، اهل - 1671 ، پناهندگى حارث در - 299 ، جنگ - 738 ، 893 ، 2035 ، روز - 791 ، 1441 ، سكونت ايوب بن مجروف در - 219 ، شهادت ابو حذيفه در روز - 791 ، 1441 ، سكونت ايوب بن مجروف در - 219 ، شهادت ابو حذيفه در روز - 791 ، - ثابت بن قيس در جنگ - 2035 ، - طفيل در - 493 ، عزم اعشى به رفتن - 251 ، قبيلهء - 2030 ، مردم - 1531 ، 1691 ، مسيلمه صاحب - 1529 ، نواحى - 1932 ، 1652
يمان (پدر حذيفه) : 877
يمانى : برد - 1751 ، 1753
يمن / عنزه (حربه پيغمبر) : 2017 - عنزه
يمن : 17 ، 20 ، 23 ، 24 ، 34 ، 39 ، 45 ، 57 ، 69 ، 72 ، 203 ، 117 ، 121 - 123 ، 132 ، 133 ، 137 ، 140 ، 145 ، 161 ، 273 ، 303 ، 374 ، 811 ، 823 ، 1006 ، 1150 ، 1152 ، 1213 ، 1248 ، 1270 ، 1306 ، 1319 ، 1335 ، 1341 ، 1354 ، 1413 ، 1519 ، 1561 - 1564 ، 1566 ، 1568 ، 1596 ، 1685 ، 1686 ، 1695 ، 1696 ، 1738 ، 1973 ، 2077 ، 2086 ، آن سوى - 2071 ، اراضى - 49 ، 184 ، 193 ، 1497 ، 1558 ، 1559 ،
ص: 2711
1581 ، ارض - 53 ، استيلاى ربيعه بر - 67 ، اهل - 125 ، 733 ، 738 ، 1586 ، 2000 ، باذان ملك - 1151 ، بازرگانان - 2019 ، بازگشت تبّع به - 44 ، بازگشت على (علیه السلام) از - 1565 ، بحر - 22 ، بيرون رفتن حسان بن تبع از - 37 ، پادشاه - 41 ، 68 ، 130 ، 135 ، 136 ، 193 ، پادشاهان - 2293 ، پادشاهى - 1150 ، پادشاهى سيف در - 200 ، تبابعهء - 67 ، تمامت - 1951 ، جلوس ابرهة الاشرم در مملكت - 129 ، - سيف بن ذى يزن در - 191 ، - مرثد بن عبد كلال در مملكت - 74 ، - مرزبان در - 211 ، - مسروق در مملكت - 186 ، - وليعه در مملكت - 77 ، - و هرز در - 201 ، - يكسوم در مملكت - 182 ، حكومت - 1910 حكومت معاذ در - 1686 ، دار الملك - 37 ، راه - 1133 ، رسيدن على (علیه السلام) از - به مكه 1585 ، سر حد - 1919 ، سرزمين - 6 ، 1524 ، سفر - 218 ، سفر على بن ابى طالب به سوى - 1558 ، سلاطين - 182 ، سلطنت باذان در - 302 ، 1163 ، شكسته شدن لشكر - 124 ، 126 ، عطرى از - 787 ، عيد هر ساله مردم - 167 ، فتح - 196 ، فرمانگزار - 130 ، قبايل - 470 ، قبيله - 49 ، قتل و عام اهل - 125 ، قراء - 1753 ، قصرهاى - 170 ، قضات - 1910 ، كوچ زن و فرزند ربيعه از - 70 ، كوچ عدنان با فرزندان به سوى - 22 ، لشكر - 40 ، 124 ، 126 ، مأمورين قضاوت - 1911 ، مراجعت عبد المطلب از سفر - 206 ، مردم - 41 ، 44 ، 106 ، 167 ، 183 ، 201 ، 311 ، 733 ، 737 ، 799 ، 823 ، 1152 ، 1163 ، 1256 ، 1899 ، 2056 ، مفاتيح - 1019 ، ملك - 43 ، 76 ، 128 ، 134 ، ملك مظفر والى - 173 ، ملوك - 27 ، ممالك - 312 ، مملكت - 38 ، 74 ، 78 ، 129 ، 182 ، 185 ، 186 ، 1002 ، ميقات اهلى - 2000 ، نامه پيامبر به سوى - 2073 ، نواحى - 15 ، 30 ، 60 ، وجوه - 300 ، وفات باذان و سفر على (علیه السلام) به - 1556 ، ولايت - 211
يمنى : جبه - 2011 ، حلّه هاى - 1703
يمنيان : 1856 ، - محمد (صلی الله علیه و آله)
يمنيه (كلاه پيامبر) : 2012
يندويه / ابو رافع : 1900 - ابو رافع
ينعم : 579
يوروپ : اهالى - 591 ، مردم - 139
يوسف (علیه اسلام) : 561 ، پدر - 1006 ، حسن - 1774 ، 2029 ، خريد - 648 ، در افتادن
ص: 2712
- به زندان 1724 ، سلسله نسب عبد اللّه بن سلام به - 635 ، صويحبات - 1873 ، - عفو برادران 1296 ، قبر - 2042 ، قصه - 1296
يوسف / ذو نواس : - نام زرعه 106 - ذو نواس - زرعة بن زيد بن كعب
يوسف (پسر ام هانى) : 1286
يوسف امت : 1519 - جرير بن عبد اللّه بجلى
يوسف بن ابى عقيل الثقفى : - نكاح فارعه 661
يوسف بن عمر : - از امراى عراقين 670
يوسف بن كعب : مضجع - 2042
يوسف يهودى : - مشاهدهء آثار ولادت پيغمبر آخر الزّمان 172
يوشع يهودى : 998
يوطاباس (قيصر) : 130
يوم الاكارع : 1598
يوم الرّويه : 7 ، 368
يوم الحساب : 1624 ، 1640
يوم الحشر : 1635
يوم الخميس : 1717
يوم الرءوس : 1598
يوم الفروق : 271
يوم القيام : 1628 ، 1635 ، 1644
يوم النفر / ايام التشريق : 1599
يوم الهباءة : 269
يوم جبله : 272
يوم بؤس : 231
يوم ذى المرتقب : 267
يوم ذى حسى : 267
يوم ذى قار : 272
يوم رحرحان : 295
يوم شعب جبله : 272
يوم شعواء : 280
يوم شواحط : 281
يوم صحو : 663
يوم قطن : 282
يوم كلاب ربيعه : 272
يوم نعم : 231
يونان / يونانى : 183 ، 591
يونس (علیه السلام) : 382 ، 1804 ، قصه - 1813 ، قوم - 807 ، 1554 ، ماهى - 1770
يونس بن متى : 537
يونس نحوى : 250 ، - و ابو عبيده 1929
يهواط (پسر جاماسب) : 674
يهود : 129 ، 157 ، 161 ، 199 ، 320 ، 336 ، 427 ، 438 ، 496 ، 634 ، 634 ، 650 ، 654 ، 656 - 658 ، 683 ، 726 ، 833 ، 1060 ، 1062 ، 1396 ، 1479 ، 1529 ، 1563 ، 2067 ، آهنگ گروهى از مردم - به سراى بنى هاشم 912 ، احبار - 172 ، 319 ، 337 ، 388 ، 437 ، 456 ، 545 ، 546 ، 635 ، 979 ، 1479 ، 1849 ،
ص: 2713
2042 ، احتجاج پيغمبر با - 436 ، - كفار - 436 ، بزرگان - 833 ، 1000 ، بيرون شدن - از شهر يثرب 41 ، جماعت - 634 ، 653 ، 684 ، 1027 ، جواب رسول خدا از اعتراض - 683 ، حديث قيامت از احبار - 388 ، داعى نخستين از - 556 ، دشمن - 633 ، دين - 45 ، 122 ، رجم زانى و زانيه - 979 ، روزه - 653 ، زبان - 1165 ، - ساكن قلعه هاى خبير 1167 ، سخن - 1166 ، سكونت مردم - در مدينه 543 ، شريعت - 473 ، شنبه روز عبادت - 640 ، صناديد - 682 ، طلب فرمودن پيغمبر بزرگان - را 833 ، عاشورا روز روزه گرفتن - 653 ، عالم - 389 ، عداوت - بر جبرئيل 633 ، - احبار - 635 ، علماى - 456 ، 632 ، 1479 ، قتلگاه - 1200 ، قلعهء - 2081 ، كيش - 1396 ، - گوشه نشينى در قموص 1193 ، مردم - 337 ، 543 ، 912 ، مردمان - 436 ، مردى از - 374 ، منازل - 649 ، 729
يهودان : 172 ، 861 ، 967 ، 969 ، 971 ، 1057 ، 1060 ، 1352 ، 2067 ، اعلم - 634 ، - و بعثت پيغمبر (صلی الله علیه و آله) 544 ، جمعى از - 288 ، فرستادهء - به نزد پيغمبر 1057 ، قصد - 2064 ، گروهى از - 1185
يهودان بنى قريظه : فرمان جنگ و تاختن بر - 1055 - بنى قريظه
يهود بنى النضير : 837 - بنى نضير
يهود بنى قينقاع : 1059 ، 2017 - بنى قينقاع
يهودى : 337 ، 1166 ، - از مردم تيماء 281 ، اسارت - 1173 ، سؤال - از پيغمبر 2069 ، عبور - بر پيغمبر 2077 ، قتل - به دست صفيه 912 ، - وام دادن به پيغمبر 2076 ، يك تن - 1180
يهوديان : 43 ، 1888 ، دين - 121 ، 122 ، قصد - بر عبد اللّه 161 ، - نزد بحيرا 216
يهوديان خيبر : 657 - خيبر
يهوديه : 1888 ، 1889
ص: 2714